لغت نامه دهخدا حرف ر

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ر

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

راست کرده.
[كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)اصلاح کرده. سر و صورت داده شده. سر و سامان بخشیده : تباه کردهء هرکس همی شود بتو راست
مباد کس که کند راست کردهء تو تباه.فرخی. نه برکشیدهء او را فلک فرو فکند نه راست کردهء او را کند زمانه تباه.فرخی. رجوع
به راست کردن شود.
راست کوك.
(ص مرکب) (اصطلاح موسیقی) در تارهاي ذوي الاوتار (یا سازهاي زهی) که یکسر سیمها به کاسهء ساز متصل است و ثابت
میباشد سر دیگر آن سیمها به گوشه هاي غیرثابت اتصال دارد که براي کم و زیاد کردن آواي ساز، آن گوشه ها را بطرف راست یا
چپ میپیچانند. تار یا ساز راست کوك آن را گویند که در موقع کوك کردن ساز، گوشه ها بسمت راست پیچانده شوند و مقابل
آن را چپ کوك گویند ||. ساعت که کوك آن از جانب راست کنند، مقابل چپ کوك. (یادداشت مؤلف).
راست که.
[كِ] (حرف ربط مرکب)همینکه. (ناظم الاطباء).
راست کیش.
(ص مرکب) خوش اعتقاد. درست عقیده. آنکه از روي راستی و درستی پاي بند دیانتی است. آنکه معتقدات مذهبی درست و
مستقیم و محکمی دارد : فرازش نباید کشیدن به پیش چنین گفت مان موبد راست کیش.دقیقی. و رجوع به راست دین شود.
راستگار.
(ص مرکب) امین. درستکار. و رجوع به راستکار و درستکار شود.
راستگاري.
(حامص مرکب) عمل راستگار. امانت. درستکاري. راستکرداري. و رجوع به راستگار و راستکاري و درستکاري شود.
راست گردان.
[گَ] (نف مرکب) ترجمهء کلمهء فرانسه دکستروژیر( 1) بمعنی مایل براست. متمایل براست. گردنده بطرف راست است||.
(اصطلاح فیزیک) مادّه اي است که سطح پلاریزاسیون( 2) را براست منحرف کند. (مانند گلوکز). کلمهء راست گردان را در کتب
Dextrogyre. - ( علمی و فارسی بجاي دکستروژیر بمفهوم علمی برگزیده اند. رجوع به گیاهشناسی گل گلاب ص 10 شود. ( 1
.(2) - Polarisation
صفحه 584 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)مستقیم کردن. استقامت بخشیدن. از کجی و انحناء بدر آوردن. اتراص، تتریص؛ محکم و راست گردانیدن.
(منتهی الارب). تسدید؛ راست گردانیدن. (از آنندراج). تقویم؛ راست گردانیدن. (منتهی الارب ||). درست گردانیدن. تحقق
بخشیدن. به انجام رساندن. تصدیق؛ راست گردانیدن. (آنندراج). - راست گردانیدن سوگند؛ وفا کردن به آن. عمل کردن
بسوگند. ابرار؛ راست گردانیدن سوگند: ابرالیمین؛ راست گردانید سوگند را. (منتهی الارب) : یکی از بنی اسرائیل سوگند خورده
.( بود که ریش فرعون را شکال بند اسب گرداند آنروز سوگند خود را راست گردانید. (قصص الانبیاء ص 109
راست گردیدن.
[گَ دي دَ] (مص مرکب) مستقیم گشتن. استقامت یافتن. به استقامت رسیدن. از کجی و انحناء بیرون آمدن. اطراد؛ راست و مستقیم
گردیدن. سد؛ راست و استوار گردیدن. (منتهی الارب ||). مطابق شدن. یکی شدن. هم آهنگی یافتن. اعتدال؛ راست گردیدن.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به راست گشتن شود.
راست گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)مقابل کج شدن و خم شدن. استقامت یافتن. استواء پیدا کردن. مستقیم و راست شدن : بدو گفت زن دست
بسته چراست چو پشت زمانه بدو گشت راست.فردوسی. چو دیدش بخدمت دو تا گشت و راست دگر روي بر خاك مالید و
خاست. سعدي (بوستان ||). مطابق شدن. یکی شدن. مطابقت داشتن. هم آهنگی یافتن : قول و فعل تو تا نگردد راست هر چه
خواهی نمود جمله هباست.اوحدي ||. تحقق یافتن. بواقعیت رسیدن. مقابل دروغ درآمدن : و زخمه [ زن ایوب علیه السلام ] را از
جهت سوگند [ ایوب ] خداي تعالی بفرمود، تا او را بچوبهاي خرد درهم بسته بزدند هر صد تا درنیابد و سوگند ایوب راست گردد.
(مجمل التواریخ و القصص). - راست گشتن قول؛ راست درآمدن گفتار. تحقق یافتن سخن. مطابق درآمدن گفته : چون دشمنان
کناره گرفتنی ز دوستان تا قول دوستان من اندر تو گشت راست. فرخی ||. یکی شدن. هم سطح شدن. هم میزان شدن. بهبود یافتن
: دست خویش بَربَرِ من فرود آورد و همهء آن بازکرده [ یعنی شکافته شده ]راست گشت. (تاریخ سیستان). - راست گشتن با؛
همطراز شدن. برابر شدن. یکی شدن. مساوي شدن. هم میزان شدن : دو منزل چو آمد یکی باد خاست و زان برفها گشت با کوه
راست.فردوسی. خروش تبیره ز میدان بخاست همی خاك با آسمان گشت راست.فردوسی. چو با میمنه میسره گشت راست خروش
از سواران جنگی بخاست.فردوسی ||. مساعد شدن. بسامان رسیدن. موافق شدن : یوسف از راستی رسید بتخت راستی کن که
راست گردد بخت.اوحدي ||. مسلم کسی شدن. از آن کسی شدن. بتصرف کسی درآمدن. بر کسی قرار گرفتن. بر کسی مقرر
شدن : جهان آفرین بر زبانم گواست که گشت این هنرها بلهراسب راست. فردوسی. گر این کرد ایران ورا گشت راست بیابد همی
کام دل هر چه خواست.فردوسی. چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همی گیر تا دَرِ بلغار. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 280 ). هءو همان روز که ضحاك را بگرفت و ملک بروي راست گشت جشن سده بنهاد. (نوروزنامه). آن کس که بجاي او
بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروي راست گشتی بر هیچ چیز چنان جد ننمودي که آن بناي نیم کردهء آن پادشاه تمام
کردي. (نوروزنامه). و جهان بر وي راست گشت و دیوان را مطیع خویش ساخت و بفرمود تا گرمابه بساختند. (نوروزنامه||).
درست شدن. انتظام یافتن. سر و صورت گرفتن. اصلاح شدن. بصلاح درآمدن. مرتب شدن. جابجا شدن. روبراه شدن. انجام یافتن :
زمانه بشمشیر ما راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت.فردوسی. اگر بر پرستش فزایم رواست که از بخت وي کار من
صفحه 585 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گشت راست. فردوسی. [ داوري ] همهء جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ
سیستان). چون این دو مرد کشته شدند کار فارس راست گشت. (تاریخ سیستان). هر دو صف از صف شکنان گشت راست تیغ
زنان دست چپ و دست راست. امیرخسرو دهلوي (از ارمغان آصفی).
راست گفتار.
[گُ] (ص مرکب) راستگو. صادق القول. که گفتارش راست و درست باشد. که راستگویی را پیشه سازد : چو صبح صادق آمد
راست گفتار جهان در زر گرفتی محتشم وار.نظامی. سخنگوي و دلیر و خوب کردار امین و راست عهد و راست گفتار.نظامی.
مسدد؛ راست گفتار. (منتهی الارب). و رجوع به راستگو شود.
راست گفتاري.
[گُ] (حامص مرکب)عمل راست گفتار. راستگویی. راستگو بودن. سخن راست گفتن. راستگویی پیشه ساختن : مرا که شکر و
ثناي تو گفته ام همه عمر مگر خداي نگیرد براست گفتاري.سعدي. و با یکدیگر مصادقت و راست گفتاري شعار کردي. (تاریخ قم
.( ص 252 ). در تقوي و پرهیزکاري و راستی و راست گفتاري از زاهدان عصر و عابدان وقت مبرز و ممتاز است. (تاریخ قم ص 4
تسدید؛ راست گفتاري. (منتهی الارب). و رجوع به راست گفتار شود.
راست گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)سخن راست بر زبان راندن. راستگویی. مقابل دروغ گفتن. بِرّ؛ راست گفتن. (منتهی الارب). صِدق؛ راست
گفتن. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) : از آنکه مدح تو گویم درست گویم و راست مرا بکار نیاید سریشم و کیدا.دقیقی. راست
گویم علم ورزم طاعت یزدان کنم این سه چیز است اي برادر کار عقل مکتسب. ناصرخسرو. من راست خود بگویم چون راست
هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا توان. مسعودسعد. و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا بر اثر تو پوید.
(کلیله و دمنه). مگو راست بندیش خاقانیا همه آفت از راست گفتن درست.خاقانی. بیا تا کژ نشینم راست گویم چه خواریها کزو
نامد برویم. نظامی (خسرو و شیرین ص 202 ). جز من اگرت عاشق شیداست بگو ور میل دلت بجانب ماست بگو ور هیچ مرا در دل
تو جاست بگو ور هست بگو، نیست بگو، راست بگو. مولوي. خردمندان پیشین راست گفتند مرا خود کاجکی مادر نزادي.سعدي.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیکست کسی را که شکیبایی هست. سعدي. چون برادران یوسف پیغمبر (ص) بدروغ
موسوم شدند براست گفتن ایشان اعتماد نماند. (سعدي). ترس کاري براست گفتن کوش ورنه باري تو خود نداري هوش.اوحدي.
راست گمان.
[گُ] (ص مرکب) کسی که ظنِّ به راستی و درستی کند. کسی که گمانش از روي راستی و حسن نیت باشد. مقابل کژاندیش و
بدگمان. مُحدث؛ راست گمان. (منتهی الارب ||). آنکه وقوع کاري را پیشگویی کند. قد کان فی الامم محدثون فَان یَکن فی
اُمَتی فعمربن الخطاب. (حدیث، از منتهی الارب).
راستگو.
(نف مرکب) صادق. مقابل کاذب و دروغگو. (ناظم الاطباء). راستگوینده. صادق القول. راست گفتار. صادق الوعد : و آن نخستین
صفحه 586 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چون گواه عدل است و راستگو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ). و گفت خواهد آمد بشما رسول راستگو و راست کردار. (قصص
الانبیاء ص 21 ). هرچند این قصیده گواهی است راستگو بر دعوي وفاق تو کاندر نهان ماست. خاقانی. بصورت دو حرف کژ آمد
دل امّا ز دل راستگو تر گوایی نیابی.خاقانی. مرد باید که راستگو باشد ور ببارد بر او بلا چو تگرگ. جمال الدین اصفهانی. و نداند
که کجاست و در این سوگند راستگو بود. (تاریخ قم ص 24 ). -امثال: راستگو را همیشه راحت بیش. (امثال و حکم دهخدا ج 2
ص 858 ). و رجوع به راستگوي شود. - راستگو خواندن؛ راستگو شمردن. راستگو دانستن : ولیکن تو هم کشته بر دست او شوي
زود و خوانی مرا راستگو.فردوسی. - راستگو داشتن؛ راستگو شمردن. تصدیق؛ راستگو داشتن کسی را. ضد تکذیب. (منتهی
الارب). - راستگو شدن؛ سخن راست گفتن : ز کژگویی سخن را قدر کم گشت کسی کو راستگو شد محتشم گشت.نظامی. بَرّ؛
راستگو شدن در سوگند. (منتهی الارب).
راستگو.
(اِخ) منصوربن عبدالله فارسی مشهور به راستگو. فقیهی است فاضل امامی و از علماي قرن دهم و در طبقهء شهید ثانی، متوفی در
966 ه . ق. او با غیاث الدین منصوربن امیر صدرالدین معاصر بوده و در شیراز اقامت داشته و شرح مختصر الاصول سید شریف و
کتاب الفصول المنصوریۀ یا الفوائد المنصوریۀ از تألیفات اوست که شرح متوسط مزجی تهذیب الاصول علامهء حّلی است. (از
ریحانۀ الادب). و رجوع به روضات ص 675 و الذریعه ج 4 ص 514 و ج 6 ص 128 شود.
راستگوئی.
(حامص مرکب) رجوع به راستگویی شود.
راست گوشه.
[شَ / شِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مربع مستطیل.( 1 ||) قائم الزاویه. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح امروز هندسی اشکالی که داراي
زاویه یا زوایاي قائمه باشند، شکل راست گوشه خوانده میشوند؛ چنانکه مثلثی که یک زاویه اش قائمه باشد مثلث راست گوشه و
.Rectangle - ( آن چهار ضلعی که زوایایش قائمه باشد چهار ضلعی راست گوشه نامیده میشود، مانند مربع و مربع مستطیل. ( 1
راستگوي.
(نف مرکب) راستگو. صادق. راست گفتار. صادق الوعد: بَرّ؛ راستگوي. (یادداشت مؤلف). صادق؛ راستگوي. (منتهی الارب).
صدیق؛ راستگوي. (ناظم الاطباء). صدوق؛ راستگوي. صِ دّیق؛ بسیار راستگوي. (از منتهی الارب) : سوي کعبهء آذر آرید روي
بفرمان پیغمبر راستگوي.دقیقی. بدو گفت جاماسب کاي راستگوي جهانگیر و شیراوژن و نامجوي.فردوسی. بسی آفرین کرد پیران
بر اوي که اي شاه نیک اختر راستگوي.فردوسی. نگه کرد خراد برزین بر اوي چنین گفت کاي مهتر راستگوي.فردوسی. تهمتن
سوي آسمان کرد روي چنین گفت کاي داور راستگوي.فردوسی. مردمان راستگویان را دوست دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 339 ). بدانکه منزلت تو نزد امیرالمؤمنین منزلت راستگوي امین است. (تاریخ بیهقی ادیب ص 313 ). پر نور ایزد است دل
راستگوي ز اسفندیار داد خبر بهمنش.ناصرخسرو. چون دو گوا گذشت برین دعوي آنگاه راستگوي بود گویا.ناصرخسرو. مردمانی
مردم زاده با دانش و فضل و راستگوي. (فارسنامه ابن البلخی ص 72 ). خاقانی گفت خاك اویم جان و سر او که
راستگویست.خاقانی. مفرست پیام دادجویان الا بزبان راستگویان.نظامی. چو شیرین دید کایشان راستگویند بچاره راست کردن
صفحه 587 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چاره جویند.نظامی. چون نیاکان باستانی خویش راستگوي و درست پیمانیم همه پاکیم و راستگوي و شریف بی خبر از دروغ و
بهتانیم. ملک الشعراء بهار. روشندل و موافق و یکروي و راستگوي در محضر تو صورت آیینه داشتم. ملک الشعراء بهار. -
راستگوي دارنده؛ راستگوي شمرنده. مُصدِق. (منتهی الارب). و رجوع به راستگوي و راستگوي داشتن شود. - راستگوي داشتن
کسی را؛ راستگوي شمردن وي را. تصدیق. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تصویب. (منتهی الارب).
راستگویان.
(اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان که در 68 هزارگزي جنوب خاوري قصبهء رزن و در 6هزارگزي
جنوب قلعه جق واقعست. محلی است کوهستانی و سردسیر، و سکنهء آن 272 تن میباشند. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول
.( عمدهء آن غلات، حبوبات، و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
راست گوینده.
[يَ دَ / دِ] (نف مرکب)کسی که سخن براستی و درستی گوید، مقابل دروغ گوینده و ناراست گوینده : راست گوینده راست بیند
خواب خواب یوسف که کج نشد دریاب.اوحدي. رجوع به راستگو شود.
راستگویی.
(حامص مرکب) راستگوئی. عمل راستگو. صَدیق و راستگو بودن. گفتن حرف راست و درست. مقابل دروغگویی. صداقت. صدق
: و همهء پیغامبران را به راستگویی داري. (منتخب قابوسنامه ص 15 ). ترا بسیار خصلت جز نکوییست بگویم راست مردي
راستگوییست.نظامی. فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی.نظامی. وحشی دیوانه ام در راستگویی ها مثل
خواه ره از من بگردان خواه رو از من بتاب. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
راستگیر.
(نف مرکب) مخفف راست گیرنده. معتقد براستی : هم در حق حارث بن سوید آمد که چون بمکه رفت و از مدینه بگریخت
پشیمان شد بر آن، کس فرستاد بقوم خود گفت بپرسید از رسول علیه السلام که تا خود مرا توبه باشد که من پشیمانم. خداي تعالی
1). کسی از جملهء خویشان او آیۀ آنجا فرستاد تا )« اِلَا الذینَ تابُوا مِنْ بَعدِ ذلک وَ اصلحوا فَاِنَّ الله غفور رَحیم ...» : این آیه فرستاد که
بر او خوانند. حارث او را گفت تو به این که میگویی راست گیري و رسول از تو راست گیرتر است و خداي تعالی از هر دو
.3/ 1) - قرآن 89 ) .( راستگیرتر است تا بمدینه آمد و اسلام آورد... (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 1 ص 600
راست ماهور.
[تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دستگاهِ ماهور در اصطلاح موسیقی. (از ارمغان آصفی نوبت سوم ص 83 ). رجوع به ماهور و آهنگ
در همین لغت نامه شود.
راست مایه.
صفحه 588 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[تِ يَ / يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آهنگ موسیقی است از دستگاه راست پنجگاه. (از ارمغان آصفی نوبت سوم ص 103 ). و
رجوع به آهنگ در همین لغت نامه شود.
راست مزاج.
[مَ] (ص مرکب)معتدل مزاج. (آنندراج) صحیح المزاج. (ناظم الاطباء). کسی که اعتدال مزاج دارد : در خدمت او شخص ادب
راست مزاج است در مدحت او از سخن پاك عیار است. امیرمعزي (از آنندراج).
راست مزگی.
[مَ زَ / زِ] (حامص مرکب)خوشمزه بودن. خوش طعم بودن. بمجاز مطابق ذوق بودن : از راست مزگی آواز نقش مخالف در عراق
نشست. (مرآة الفتوح ملاطغرا از آنندراج).
راست مزه.
[مَ زَ / زِ] (ص مرکب) هر چیز خوش مزه که تندي نداشته باشد. (آنندراج). شیرین مزه. (غیاث اللغات). خوش مزه و خوش طعم و
شیرین مزه. (ناظم الاطباء ||). بمجاز، با ذوق : ساغر صحبت هر طایفه لب چش کردم آدم راست مزه در همهء عالم نیست. باقر
کاشی (از آنندراج).
راست معامله.
[مُ مَ لَ / لِ] (ص مرکب)بمعنی راست کار و امانت دار و صادق. (آنندراج). کسی که داد و ستد وي درست و صحیح و بدون
تقلب باشد. (ناظم الاطباء). کسی که با مردم براستی و درستی معامله کند. آنکه در معامله با خلق امانت و درستی را رعایت کند.
راست نام.
(ص مرکب) آنکه براستی شهره و نامی شده است. آنکه نام او براستی و درستی بر سر زبانهاست. آنکه نام او براستی مشهور و
نامور گردیده است : زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام.نظامی.
راستنبورغ.
[تِمْ] (اِخ) صورت ترکی کلمه راستنبورگ است. رجوع به راستنبورگ و قاموس الاعلام ترکی شود.
راستنبورگ.
[تِمْ] (اِخ)( 1) قصبه اي است از توابع کونیکسبورگ( 2) در 90 هزارگزي جنوب شرقی آن( 3) از استان پروس شرقی آلمان. جمعیت
آن 7190 تن است و داراي کارگاهها و کارخانه هاي مختلف و بازار اسب فروشی میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی و دایرة
در دائرة المعارف بریتانیکا نوشته شده است که بوسیلهء - (Rastenburg. (2) - Konigsburg. (3 - ( المعارف بریتانیا). ( 1
راه آهن از کونیکسبورگ 64 کیلومتر فاصله دارد.
صفحه 589 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راست نظر.
[نَ ظَ] (ص مرکب) آنکه عقیدهء راست و درستی دارد. کسی که نظر براستی و صداقت دارد. آنکه نظریه اش از روي راستی و
پاکی باشد : چون شدي راستگوي و راست نظر با من از راه راستی مگذر.نظامی.
راست نما.
[نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)خوشنما. (آنندراج ||) سخن که ظاهراً راست و صدق نماید ولی دروغ و کذب باشد. (ناظم الاطباء).
راست نمودن.
[نُ / نِ / نَ] (مص مرکب) راست کردن. راست گردانیدن :شنگولان سوسن در رقص کج کلاه عجب سر راست نموده. ظهیراي
تفرشی (از ارمغان آصفی ||). راست نشان دادن. راست و درست بنظر رسانیدن ||. راست بنظر آمدن. صحیح بنظر رسیدن.
رأس تنورة.
[رَءْ سِ تَنْ نو رَ] (اِخ)جایگاهی است در کشور عربستان سعودي که در آن پالایشگاهی براي تصفیهء نفت بنا شده است. (از اعلام
المنجد).
راست واایستادن.
[دَ / دِ] (مص مرکب) راست ایستادن. بطور راست و مستقیم سرپا بودن.
راست واایستاده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) مستقیم ایستاده. که راست ایستد سرپا: مقتن؛ راست واایستاده. (منتهی الارب).
راستوپی.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر است. این دهستان در طول دره ایکه راه آهن و شوسهء مازندران به
طهران در آن احداث گردیده واقع شده است و از جنوب به گدوك فیروزکوه و از شمال به دهستان شیرگاه و از خاور به دودانگه
و از باختر به دهستان ولوبی محدود است. هواي قسمت شمالی دهستان تا حدود ایستگاه سرخ آباد معتدل و از آن حدود به بالا
سردسیر است. محصول عمدهء دهستان در قسمت شمالی برنج، غلات و لبنیات و در قسمت جنوب غلات و لبنیات است. راه آهن
مازندران به طهران در طول این دهستان واقع است. ایستگاه مرکز دهستان و همچنین بخش سوادکوه ایستگاه مهم پل سفید میباشد.
این دهستان از 55 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 23 هزار تن میباشد. قراء مهم آن بشرح زیر است: کنیج کلا. سرخ
.( کلا. قادیکلا. اوریم. عباس آباد. برنت. کهرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
راست و حسینی.
[تُ حُ سَ / سِ](ترکیب عطفی، ص مرکب) در تداول عامه، حرف راست واضح. (فرهنگ نظام (||). اِ مرکب) نام دو مقام موسیقی
صفحه 590 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است. (فرهنگ نظام).
راست و درست.
[تُ دُ رُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) آنکه براستی و درستی متّصف باشد. (یادداشت مؤلف): آدم راست و درستی است. تسدید؛
راست و درست نمودن. (آنندراج). راست و درست کردن. (منتهی الارب).
راست و دروغ.
[تُ دُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) صدق و کذب. -امثال: راست و دروغش به گردن راوي. نظیر: العهدة علی الراوي. (امثال و
.( حکم دهخدا ج 2 ص 858
راست و روشن.
[تُ رَ شَ] (ترکیب عطفی، صفت مرکب) آشکار. علنی. بی پروا : همه را راست روشن از کم و بیش راست و روشن ستد برشوت
خویش. نظامی. و رجوع به راست راست شود.
راست و ریس.
[تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب). راست و ریست. در تداول عامه، موانع. معایب. (یادداشت مؤلف): راست و ریستش را در کردن،
.To regularize - (1) .( رفع موانع و معایب چیزي. متناسب یا هموار کردن( 1
راست وعده.
[وَ دَ / دِ] (ص مرکب)صادق الوعد. راست عهد. راست پیمان. درست پیمان. کسی که قول و وعده اش راست باشد : آن لفظ وعده
یی بُد و دانم که راست است زیرا که راست وعده بود مرد و کج وعید. سوزنی.
راستوند.
[تْ وَ] (اِخ) نام کوهی به اراك. (یادداشت مؤلف).
راسته.
نسبت) بمعنی آنکه همهء کارها را به دست راست کند، ضد چپه. (آنندراج) (انجمن آرا) (از « ه» [تَ / تِ] (ص نسبی) (از: راست و
شعوري). آنکه کارها را بدست راست کند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کسی که همهء کارها بدست راست کند، مقابل چپه و چپال.
(لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف ||). راست، مقابل چپ. (از لغت محلی شوشتر ||). هموار. بی اختلاف مساوي.
برابر : برآمد یکی تند برف گران زمین راسته شد کران تا کران.فردوسی (||. اِ) راه راست هموار مسطح. (لغت محلی شوشتر). راه
راست هموار و مسطح را نیز گویند. (برهان). راه راست ||. چهارسو و بازار. (شعوري). صف دکانهاي بازار. (غیاث اللغات). چون
راسته بازار. (یادداشت مؤلف). صف و قطار رسته است نه راسته. (انجمن آراء). در فرهنگ ناصري بمعنی صف و قطار رسته است
صفحه 591 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نه راسته اما در بهار عجم راسته به زیادت الف بمعنی صف قطار آورده. (از آنندراج). و بمعنی صف و قطار رسته است و راسته نیز
آمده. بازار راست. (ناظم الاطباء). ردیف و صف دکانها. این لفظ تنها در یک مورد (راسته بازار) استعمال میشود اما مخفف آن
(رسته) در مطلق ردیف و صف همه جا در نظم و نثر استعمال میشود ریشهء این لفظ همان ریشهء راست است. (از فرهنگ نظام).
دسته. رده. رسته. در کتب علمی معاصر راسته را در تقسیم بندي جانوران در برابر تیره و جنس بکار برند: راسته آمیبی ها. راسته
فرانیفرها. راسته سمداران. رجوع به جانورشناسی سیستماتیک تألیف آزرم ص 41 و ص 52 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 70 شود.
- راسته بازار؛ صف بازار که عبارت از واحدالطرفین بازار است و در آن دکاکین میباشد و ظاهراً مرکب است از راست بمعنی
مستقیم و هاي براي نسبت است. (آنندراج). بازار راست بدون اعوجاج. (ناظم الاطباء) : عمري است که دل در طلب قیمت تأثیر در
راسته بازار قمر ناله فروش است. طالب آملی (از آنندراج). رونق راسته بازار گهر را شکند ته بساطی که من از آبلهء پا دارم. دانش
(از آنندراج). - راستهء بزازان؛ رستهء بزازان. (یادداشت مؤلف ||). راه، که به عربی صراط خوانند. (لغت محلی شوشتر). - راسته
بندي؛ راهسازي و مرمت کردن آن. (ناظم الاطباء (||). ص) راست و درست مقابل دروغ. (شعوري). بمعنی راست که مقابل دروغ
است. (از لغت محلی شوشتر ||). بمعنی راست که مقابل کج است. (از لغت محلی شوشتر). در اصطلاح حساب و هندسه بجاي
مستقیم پذیرفته شده است. (از واژه هاي فرهنگستان ||). بمعنی راست که مقابل چپ است. (از لغت محلی شوشتر ||). شخص قابل
و عادل و صادق و شایسته. (ناظم الاطباء ||). دراز بی چین (||. اِ) بجاي اردر( 1) پذیرفته شده است. (از واژه هاي فرهنگستان). -
بناي راسته چین؛ بنایی که جز چیدن ساده و راست آجرها برهم نمیداند. (یادداشت مؤلف). - حروفچین راسته چین؛ اصطلاح
مطبعه. کسی که فقط حروف ساده میتواند بچیند بدون لاتین و عربی و جدول. (یادداشت مؤلف). - راسته باف؛ بافنده اي که جز
بافتن ساده و راست نمیداند. - راسته چین؛ آنکه چیزها را راست و مرتب می چیند. - راسته چینی؛ اصطلاح مطبعه. عمل راسته
چین. چیدن حروف ساده بدون جدول و لاتین وعربی و غیره. (یادداشت مؤلف). - راسته حسینی؛ بی قید و تشریفات. - راسته
حسینی حرف زدن؛ آشکار و بی پرده صحبت کردن. - راسته خوانی؛ در اصطلاح موسیقی بمعنی بی تحریر و غلط خواندن.
(یادداشت مؤلف). - راسته خیابان؛ خیابانی که راست و مستقیم است. خیابان راست بدون کجی و انحناء و انکسار. - راسته دوز؛
آنکه تنها دوختن ساده و راست میداند. - راسته روده؛ آنکه در زمان واحد به قی و اسهال مبتلا شود. (یادداشت مؤلف). - راسته
روده شدن؛ مبتلا به مرضی شدن که غذا پیش از هضم یا به قیّ یا به اسهال دفع شود. (یادداشت مؤلف ||). - به شدن ماسکه و
دچار شدن به قیّ و اسهالی که علاج آن دیر یا محال بود در اثر خوردن اغذیهء ناگوار یا مسهلات قویه یا مسهلات پیاپی.
(یادداشت مؤلف). در تداول امروز پزشکی اینگونه بیماري را گاستروآنتریت( 2) خوانند و آن ورم معده و امعاست که توأم با قیّ و
اسهال میباشد. - راسته کردن حساب؛ با اضافه یا نقصان مبلغی، بعددي چون ده و صد و هزار و امثال آن رساندن. افزودن کسور تا
عدد کامل شود یا کم کردن کسور بهمین قصد. (یادداشت مؤلف). - قباراسته؛ آنکه قباي دراز بی چین دارد. (از یادداشت مؤلف).
- کباب راسته؛ کبابی که گوشت آن را نکوفته باشند و از گوشت پشت مازه هر سیخی از یک پاره گوشت باریک و دراز کنند.
Ordre. (2) - - ( کباب از پشت مازه. (یادداشت مؤلف). - گوشت راسته؛ گوشت پشت مازه. پشت مازو. (یادداشت مؤلف). ( 1
.Gastro - Enterite
راسته کنار.
[تَ / تِ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صومعه سراي شهرستان فومن که در 6500 گزي شمال صومعه سراي واقع
است. محلی است جلگه یی، معتدل، مرطوب، و سکنهء آن 882 تن میباشد. آب آن از رودخانهء ماسوله و چاههاي آرتزین تأمین
میشود. محصول عمدهء آن: برنج، ابریشم، توتون و نیشکر و شغل اهالی زراعت و مکاري است. راه مالرو دارد. و از طریق کسما و
صفحه 592 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جیر گوراب راه فرعی اتومبیل رو دارد. این ده داراي دبستان است و اخیراً چهار چاه آرتزین در آن احداث شده و این عمل بر
.( آبادي و اهمیت آن افزوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
راسته کنار بوئین.
[تَ / تِ كِ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان فومن که در چهارهزارگزي خاور فومن واقع است و براه
اتومبیل رو فومن به شفت اتصال دارد. محلی است جلگه یی، معتدل، مرطوبی، و سکنهء آن 224 تن میباشد، آب آن از رودبار
تأمین میشود. محصول آن: برنج، ابریشم، چاي، توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت میباشد و راه آن فرعی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 2
راسته کنار پسیخان.
[تَ / تِ كِ پَ](اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي فومن که در 13 هزارگزي شمال خاوري فومن و دوهزارگزي
شمال شوسهء فومن به رشت واقع است. محلی است جلگه یی، معتدل، مرطوب، و سکنهء آن 400 میباشد. براي آبیاري از استخر
استفاده میشود و محصول آن: برنج، ابریشم، چاي، توتون سیگار، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 2
راستی.
(حامص) استقامت. وضع یا حالت مستقیم و راست. (ناظم الاطباء). مقابل کجی. (از آنندراج). مقابل ناراستی و مقابل خمیدگی:
قوام؛ راستی. (دهار) (منتهی الارب) : حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژي کند اندر جگرا. شاکر بخاري. دو
خط باشد یک با دیگر پیوسته نه براستی ایشان. (التفهیم). گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی باژگونه راست آید نقش گوژ
اندرنگین. منوچهري. دریغ این قد و قامت مردمی بدین راستی بر تو اي نابکار.ناصرخسرو. از راستی بال منی کرد و همی گفت
کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست. ناصرخسرو. و این خطها که از کرانهء هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی را اوتار خوانند.
(نوروزنامه). تیر خدنگ شاه به کلک تو داد شغل تا راستی و راستروي گیرد از خدنگ. سوزنی. گل ز کجی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش یافت.نظامی. چو سرو از راستی برزد علم را ندید اندر خزان تاراج غم را.نظامی. هر اساسی که نه براستی
نهند پایدار نماند. (مرزبان نامه). هزار سرو خرامان براستی نرسد بقامت تو و گر سر بر آسمان سایند.سعدي. جنبش کلک تو
زناراستی برده ز بالاي الف راستی. جامی (از ارمغان آصفی). تا نباشد راستی مسطر نشاید ساختن وین عجب کان راستی را باز
میزان مسطر است قاآنی. خواهش جان خاسته از خدّ او راستی آراسته از قدّ او. کاتبی نیشابوري (از ارمغان آصفی). راست نتوان
ملک .« کس ندیدم که گم شد از ره راست » سوي بلندي رفت راستی مانع ترقی ماست.ملک الشعراء بهار. ما جهان را براستی سپریم
الشعراء بهار. شَطاط و شِطاط؛ راستی قامت مردم. (منتهی الارب). - امثال: راستی کمان در کژي است. (امثال و حکم دهخدا ج 2
ص 859 ). راستی ابرو در کجی است ||. مقابل چپ بودن : وي را پرسیدند که چرا زینت بچپ دادي و فضلیت راست راست؟
گفت آن را زینت راستی تمام است. (گلستان ||). صدق و صداقت. (ناظم الاطباء). بمعنی راست بودن. مقابل دروغ. (از شعوري).
صحت و درستی . مقابل ناراستی: صدق، راستی. ضد کذب. (منتهی الارب) (دهار). صداقت؛ راستی. (منتهی الارب). مصدوقه؛
راستی. (منتهی الارب) : از راستی بخشم شوي دائم بر بام چشم سخت بود آژخ.کسائی. به درویش بخشیم گنج کهن چو پیدا شود
راستی زین سخن.فردوسی. سرمایهء من دروغ است و بس سوي راستی نیستم دسترس.فردوسی. سخن هرچه گفتی همه راست بود
صفحه 593 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جز از راستی را نباید شنود.فردوسی. بدو گفت بهرام کاینست راست بدین راستی پاك یزدان گواست.فردوسی. خرد بیخ او بود و
دانش تنه بدو اندرون راستی را بنه. اسدي (حاشیهء فرهنگ نخجوانی). راستی در کار برتر حیلتی است راستی کن تا نیایدت احتیال
چون فرود آمد بجایی راستی رخت بربندد از آنجا افتعال.ناصرخسرو. راستی شغل نیکبختان است هر که را هست نیکبخت آن است
دل ز بهر چه در کجی بستی راستی پیشه کن ز غم رستی گر کجی را شقاوتست اثر راستی را سعادتست ثمر هر که او پیشه راستی
دارد نقد معنی در آستی دارد تا درین رسته یی که مسکن تست نفست ار کجرو است دشمن تست راستی کن که اندرین رسته
نشوي جز براستی رسته.سنائی. هر که میزان سخن سنجی داند کردن بجز از راستی مدحش شاهین نکند.سوزنی. راستی خویش نهان
چو از راستی » : کس نکرد از سخن راست زیان کس نکرد.نظامی. مرا خود چه باشد زبان آوري چنین گفت در مدح شه عنصري
سعدي. از آنرو هست یاران را صفاها با می لعلش که غیر از راستی نقشی در آن .« بگذري خم بود چه مردي بود کز زنی کم بود
جوهر نمی گیرد. حافظ. پروین به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست. پروین اعتصامی. -
راستی و درستی؛ صداقت و دیانت. (ناظم الاطباء). تسدید، راستی و درستی. (آنندراج). - ناراستی؛ راست نبودن. دروغ : و گر
نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند ازو.سعدي ||. تساوي. (آنندراج). تساوي و برابري: سواء؛ راستی. (دهار). اعتدال؛
راستی. (زمخشري) : همیشه تا کمی مه ز قرب خورشید است چنانکه راستی روز و شب بمیزان است. بدرچاچی (از آنندراج||).
عدالت و داد. دادگري. بی آزاري. انصاف. مقابل بیدادگري. کمال، مقابل نقص و کاستی. انتظام. (ناظم الاطباء): انصاف؛ راستی.
نصفت؛ راستی و عدل و داد. (منتهی الارب) : توانایی او راست ما بنده ایم هم از راستی هاش گوینده ایم.فردوسی. پر از راستی کرد
یکسر جهان از او شادمانه کهان و مهان.فردوسی. همه راستی کن که از راستی نیاید بکار اندرون کاستی.فردوسی. نمایی و پیدا
کنی راستی نیاري بداد اندرون کاستی.فردوسی. همه مردمی و همه راستی مبیناد جانت در کاستی.فردوسی. ایشان [ ناصحان ] ...
وي را [ پادشاه را ] بیدار کردندي... تا... آنچه به حکم معدلت و راستی واجب آمدي بر آن رفتی. (تاریخ بیهقی). پادشاه فرمود تا
هریک خوشه بدوختند و همچنان گذاشت تا خلق بدانند که برکت راستی و عدل چگونه باشد. (قصص الانبیاء ص 172 ). و اگر بر
اعمال خیر امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد.
(سندبادنامه ص 5). اي بتو داده خداي راستی و داد راستی و عدل دولتی است خداداد. ملک الشعراء بهار. - راستی آمدن؛ مقابل
نقص و کجی و ناراستی نمودار بودن از کسی : بجستش نیامد ازو راستی همی دید زو کژي و کاستی.فردوسی ||. صلح و آشتی :
نباشد جز از راستی درمیان نباید بُدَن چون پلنگ ژیان.فردوسی ||. حقیقت. واقعیت : بگویم بدو آن سخنها که گفت ز من راستی
ها نشاید نهفت.فردوسی. به دل گفت گرسیوز این راست گفت چنین راستی را نباید نهفت.فردوسی. ز خشنودي ایزد اندیشه کن
خردمندي و راستی پیشه کن.فردوسی. نشان پدر جست و با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت.فردوسی. پیام دو خونی
بگفتن گرفت همی راستیها نهفتن گرفت.فردوسی. راستی را دین و دین را راستی این چنین باید که باشد وآن چنین. ناصرخسرو
اگر راستی حال با تو بگویم کس بشنود. (کلیله و دمنه). خلاف راستی باشد خلاف راي درویشان بنه گر همتی داري سري در پاي
درویشان. سعدي. راستی در غضب پیدا شود. (منسوب به هوشنگ از تاریخ گزیده). راستی پیشه کن که در دو جهان بجز از
راستیت نرهاند.؟ - براستی؛ در حقیقت. حقیقۀً. فی الحقیقه. الحق. حقاً : قیامت است که در روزگار ما برخاست براستی که بلاییست
آن نه بالایی.سعدي. براستی که نه همبازي تو بودم من تو شوخ دیده مگس بین که میکند بازي. سعدي. - براستی و درستی؛ کام و
بدون نقص و شک. حقیقۀً. در واقع : هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم براستی و درستی. سعدي. -
راستی آنکه؛ حقیقت آن است که. واقعیت امر آنکه : بحکم بر ملک خلیفه بکلی مستولی شد و راستی آنکه ملک بسیاست داشت.
(تاریخ گزیده چ لیدن ص 345 ). - راستی این است؛ حقیقت این است. رجوع به راستی ها شود. - راستی این است که؛ حقیقت این
است که. واقعیت امر این است که. - راستی اینکه؛ حقیقت این است که. واقعیت امر چنین است که. رجوع به راستی ها شود. -
صفحه 594 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راستی را؛ در حقیقت. حقیقۀً. الحق. براستی : به مازندران دارد اکنون امید چنین دادمش راستی را نوید. فردوسی. راستی را اگر
کتاب نبود علم جز نقش روي آب نبود.؟ کوهکن در کوه نقش یار کند و من بدل راستی را دوستان استاد فرهاد است؟ من؟
عصري تبریزي. - راستی نهفتن؛ پنهان کردن حقیقت : من راست خود بگویم چون راست هیچ نیست خود راستی نهفتن هرگز کجا
توان. مسعودسعد. - راستی ها؛ در مقامی گویند که کسی حرف زند و خواهد که حرف او بر مخاطب ثابت شود چنانچه شبهه و
شک را در آن دخلی نباشد. (آنندراج). حقیقت این است که. واقعیت امر اینکه : راستی ها خبر از عشق نداریم هنوز من و مجنون
که شریکیم در این کار بهم. سالک قزوینی (از آنندراج). بیشتر این گونه ترکیبات در تداول عامّه است. - عین راستی؛ حقیقت
راستی. (ناظم الاطباء (||). ق) در حقیقت. حقیقۀً. فی الحقیقۀ. براستی. واقعاً : و این پسر او راستی هم فردا بباید نواخت و حاجبی
داد. (تاریخ بیهقی). عقل خوش خوش چوخبر یافت ازین معنی گفت: راستی خوش خبري داد نسیم سحري. ظهیري فاریابی (از
آنندراج). راستی گویم بسروي ماند این بالاي تو در عبارت می نگنجد چهر مهرافزاي تو. سعدي. چون بگویم صلح کن گوید
مگیرم در کنار راستی صلح چنین بنیاد جنگی دیگرست. اوحدي ||. راستی؟ آیا چنین است؟ (یادداشت مؤلف). واقعاً؟ آیا راست
است؟ مردي کاشانی از ترکی نام او پرسید ترك با ادایی منکر و خشن گفت هیبۀ الله. کاشانی هراسان قدمی باز پس نهاد و آهسته
پرسید راستی هیبۀ اللهی یا میخواهی مرا بترسانی؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860 (||). حامص) درستی. امانت. درستکاري.
حق. حقپرستی. حقانیت. دیانت. مقابل ناراستی: امانت؛ راستی. (ناظم الاطباء). دیانت؛ راستی. رشاد. راستی. (منتهی الارب). سداد؛
راستی. (مهذب الاسماء). هُدي؛ راستی. (منتهی الارب) : چو با راستی باشی و مردمی نبینی جز از خوبی و خرمی.فردوسی. که از
راستی جان بدگوهران گریزان چو گردن زبار گران.فردوسی. ندیدیم چیزي به از راستی همان دوري از کژي و کاستی.فردوسی.
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژي و کاستی.فردوسی. ز کژي گریزان شود راستی پدید آید از هر سویی
کاستی.فردوسی. همه راستی باشد و مردمی ز کژي و تاري بگیرد کمی.فردوسی. امیر متعجب بماند از حال راستی این مرد فی
الحیوة والمماة و وي را بسیار بستود و هرگاه که حدیث وي رفتی توجّع و ترحّم نمودي و بوالحسن عبدالجلیل را دشنام دادي و کافر
نعمت خواندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613 ). امیر وي را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). و
چون از جانب وي همه راستی و اعتقاد درست و هوا خواهی بوده است... و ما خجل میباشیم. (تاریخ بیهقی). مایه و تخم همه
خیرات یکسر راستی است راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب. ناصرخسرو. راستی را پیشه کن کاندر جهان نیست الاّ راستی
عزم الرجال.ناصرخسرو. براستی رو پورا و راستی فرماي کزین دو گشت محمد پیمبر مرسل. ناصرخسرو. حق تعالی ببرکت راستی
آنان خوشه هاي گندم ایشان همچنان روزي داد چون گندم بکشتند همه درخت و میوه هاي آن گوهرهاي قیمتی شد. (قصص
الانبیاء ص 172 ). می بینیم که کارهاي زمانه میل به ادبار دارد... و اقوال پسندیده مدروس گشته و راستی مهجور و مردود. (کلیله و
دمنه). چون شدي راستگوي و راست نظر با من از راه راستی مگذر.نظامی. راستی آور که شوي رستگار راستی از تو ظفر از
کردگار.نظامی. راستی موجب رضاي خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست.سعدي. تا تو باشی ز راستی مگذر مکش از
خط راستکاران سر.اوحدي. کجاست عهد راستی و مردمی فروغ عشق و تابش ضیاي او. ملک الشعراء بهار. -امثال: راستی را زوال
کی باشد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 858 ). هیچ تقلبی بهتر از راستی نیست. - راستی رستی؛ سجع مهر امیرتیمور گورکان (تمر
قوران) و گویا با شارل ششم مکاتبه کرده است. (ورقهء مرحوم سردار اسعد، یادداشت مؤلف). راستی زوال ندارد. (امثال و حکم
دهخدا ج 2 ص 858 ). - راستی آوردن؛ درستکاري نشان دادن. صداقت و امانت و درستی نمودن : راستی آور که شوي رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.نظامی. - ناراستی؛ خلاف امانت. خلاف دیانت : بنا راستی از چه بینی بهی که بر غیبتش مرتبت می
نهی.سعدي. قدم رنجه فرماي تا سر نهم سر جهل و ناراستی بر نهم.سعدي ||. فرمانبرداري و اطاعت. وفاداري. (ناظم الاطباء) : ز
پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژي و کاستی.فردوسی. من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید.
صفحه 595 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(تاریخ بیهقی). در همه حال راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331 ). ما [ مسعود ] که از
وي [ آلتونتاش ] بهمه روزگار این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت... و برکشیدن فرزندانش... تا
کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی).
راستی.
(اِخ) امیر راستی اصلش از سادات تبریز است ولی خود در خراسان نشو و نما یافته است. او داراي طبعی شیوا و رسا و طبیعتی بلند و
والا بوده است. راستی در دوران تصدي تولیت نصریهء تبریز لیافت و پاکدامنی زایدالوصفی از خود نشان داد. اشعار زیر او راست:
دل مرا کشتهء آن غمزهء پر فن میداشت للّه الحمد چنان شد که دل من میخواست. * شوق تو زتن برون نخواهد رفتن تا جان ز بدن
برون نخواهد رفتن گفتی که برون کن از دلت مهر مرا این از دل من برون نخواهد رفتن. (از دانشمندان آذربایجان). و رجوع به
تحفهء سامی و فرهنگ سخنوران شود.
راستی پذیر.
- (1) .( [پَ] (نف مرکب) این کلمه را در مقابل لغت رِکتی فیابل( 1) پذیرفته اند. (مجموعهء اصطلاحات علمی ج 1 ص 16
.Rectifiable
راستی جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب)کمال و درستی جستن. درستکاري طلبیدن : نبد در دلش کژي و کاستی نجستی بجز خوبی و راستی.فردوسی.
و گر آشتی جوید و راستی نبینی بدلش اندرون کاستی.فردوسی ||. صداقت طلبیدن : زنهار آذري ز کسان راستی مجوي نتوان
نمود راست درخت خمیده را. آذر اسفراینی (از ارمغان آصفی ||). جستجوي حقیقت و راستی و عدالت و حق : همه راستی جوي
و فرزانگی ز تو دور باد آز و دیوانگی.فردوسی. که من با تو هرگز نکردم بدي همی راستی جستم و بخردي.فردوسی. جز از راستی
هر که جوید زدین بر او باد نفرین بی آفرین.فردوسی.
راستی خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) طلب راستی و عدالت از کسی : همه راستی خواستی زین دو شوي نبود ایچ تا بود جز داد
جوي.فردوسی ||. صداقت و امانت و درستی خواستن : چنان راستی طبعش از دهر خواست که پرگار در کجروي گشت راست.
ظهوري ترشیزي (از ارمغان آصفی).
راستی دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب)درستی و استقامت دیدن : آن زلف کج گرفت شفایی ز هر چه هست جز راستی ندید ز طبع سلیم خویش.
شفائی اصفهانی (از ارمغان آصفی).
راستی راستی.
صفحه 596 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ق مرکب) در حقیقت. حقیقۀً. فی الواقع. واقعاً. از روي جد.
راستی فرماي.
[فَ] (نف مرکب) آنکه امر براستی و عدالت کند : جلال دولت عالی محمد محمود امام دادگران شاه راستی فرماي.فرخی.
راستی فرمودن.
[فَ دَ] (مص مرکب)به امانت و راستی فرمان دادن : براستی رو پورا و راستی فرماي کزین دو گشت محمد پیمبر مرسل.
ناصرخسرو.
راستی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)درستکاري کردن. امانت و صداقت کردن : همه راستی کن که از راستی نیاید بکار اندرون کاستی.فردوسی.
اگر خواهی از هر دو سر آبروي همه راستی کن همه راست گوي.فردوسی. راستی در کار برتر حیلتی است راستی کن تا نیایدت
احتیال.ناصرخسرو. راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوي راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند. ناصرخسرو. راستی کن که
اندرین رسته نشوي جز براستی رسته.سنائی. راستی کن اي تو فخر راستان اي تو صدر و من درت را آستان.مولوي. تو راست باش تا
دگران راستی کنند دانی که بی سطاره نرفته ست جدولی.سعدي. راستی کردند و فرمودند مردان خداي اي فقیه اول نصیحت گوي
نفس خویش را. سعدي. سعدیا راستروان گوي سعادت بردند راستی کن که بمنزل نرسد کجرفتار.سعدي. هرکه راستی کند از خدا
نترسد. (مجالس سعدي ص 20 ). تو راستی کن و با گردش زمانه بساز که مکر هم بخداوند مکر گردد باز.سعدي. راستی کن که
راستان رستند در جهان راستان قوي دستند یوسف از راستی رسید بتخت راستی کن که راست گردد بخت.اوحدي.
راستین.
(ص نسبی)( 1) مقابل کج. مقابل خم. (آنندراج). مستقیم. راست : ز فرزند زهرا و حیدر گرفتم من این سیرت راستین
محمد.ناصرخسرو. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر بدیده نروبند راه را.سعدي ||. واقعی. حقیقی : اي
شهریار راستین اي پادشاه داد و دین اي نیک فعل و نیک خواه اي از همه شاهان گزین. دقیقی. همه مهتران خواندند آفرین بر آن
نامور مهتر راستین.فردوسی. زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما شهریار شهریاران پادشاه راستین.فرخی. اي شه پاکیزه دین اي
پادشاه راستین اي مبارك خدمت تو خلق را امیدوار. فرخی. شاهنشه زمانه ملک زاده بوسعید مسعود با سعادت و سلطان
راستین.فرخی. حاسدم گوید چرا باشی تو در درگاه شاه اینت بغض آشکارا اینت جهل راستین. منوچهري. در دل اعداي ملک تو
زیادت کرد رنج شادي تطهیر این شهزادگان راستین. عبدالواسع جبلی. کو آصف جم گو بیا ببین بر تخت سلیمان راستین. انوري
(از آنندراج). بمهد راستین( 2) و حامل بکر بدست و آستین باد مجرا.خاقانی. زین کلک من که سحر طرازي است راستین دست
زمانه راست طرازي بر آستین. خاقانی. شهري و دل در آستین بر درش آستان نشین اینت مسیح راستین درد نشان کیست او. خاقانی.
من نه خاقانیم که خاقانم تا کله دار راستین باشم.خاقانی. آن بود شاه راستین که و را بر سر تخت خسروي گاه است. سیف
.(|| اسفرنگ. بنشین کج و راست گو که نبود همتا شه روح راستین را.مولوي ||. واقع حال و حقیقت احوال. (شعوري ج 2 ص 11
ادات نسبت. ( 2) - اشاره است « ین » و « راست » صادق. صادقه. (یادداشت مؤلف ||). کردگار. (یادداشت مؤلف). ( 1) - مرکب از
.( بسخن گفتن حضرت عیسی در گهواره: قالوا کیف نکلم من کان فی المهد صبیاً. (سورهء مریم آیهء 29
صفحه 597 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راستینه.
[نَ / نِ] (ص نسبی)( 1) بمعنی حقیقی و واقعی. (آنندراج). بمعنی راستین باشد که حقیقی است. (برهان) : و این میان [ زمین که در
میان عالم است ] راستینه میان است. (التفهیم). پر کن صنما هلا قنینه ز آن آب حیات راستینه.سنائی. ( 1) - مرکب از: راست + ینه،
ادات نسبت.
راستینی.
(ص نسبی) حقیقی. واقعی. و القولنج بالحقیقۀ هو اسم لما کان السبب فیه بالامعاء الغلاظ قولون... و ان کان فی الامعاء الدقاق
فالاسم المخصوص به بحسب المتعارف الصحیح. (قانون ابن سینا ص 232 ) : و کیلوس اندر جگر پخته شود و غذا راستینی شود و
غذاء راستینی خون است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نضج راستینی جز دلیل سلامت نباشد و هر وقت که اثر نضج راستینی پدید آید
بدان مقدار اندر بیماري امیدواري پدید آید و هرگز نشان نضج راستینی با نشانهاي مرگ بیک جا نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و
بدین سبب قولنج راستینی آن را گویند که در این روده [ قولون ]افتد و قولنج راستینی پنج نوعست... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
راستی ورزیدن.
[وَ دَ] (مص مرکب)راستی و درستکاري بخرج دادن. استقامت و راستی نشان دادن : دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی
ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز. ناصرخسرو. مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به پیش شه نگونسار. ناصرخسرو.
راستی ورز و رستگاري بین یارشو خلق را و یاري بین.اوحدي.
رأس جدي.
[رَءْ سِ جَدْيْ] (اِخ)(اصطلاح فلک) رأس الجدي. رجوع بهمین کلمه شود.
رأس جیانی.
[رَءْ سِ] (اِخ) دماغه اي است در شمال دریاي عمان بین شبه جزیرهء گوادر و گواتر و مغرب دماغهء رأس گرنز.
رأس حسن.
[رَءْ سِ حَ سَ] (اِخ) نواحی غربی شبه جزیرهء عمان.
رأس حلم.
[رَءْ سِ حِ] (اِخ) دماغه اي است در لیبی در نزدیکی بندر پلین. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 572 شود.
راسخ.
[سِ] (ع ص) استوار و پاي برجاي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت. برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج،
صفحه 598 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسخون. (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات). بیخ آور: جبل راسخ؛ کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف) : راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.مولوي. اعتقاد اوست راسختر ز کوه که ز فقرش هیچ می ناید شکوه.مولوي. سخت راسخ خیمه گاه و
میخ او بوي خون می آیدم از بیخ او.مولوي. اختر گردون ظُلم را ناسخ است اختر حق در صفاتش راسخ است.مولوي. - الراسخون
فی الحکمۀ؛ استواران در حکمت : ولو تفوه بالتجوز کان بنظر عرفانی او برهانی ادق لایعرفه الا الراسخون فی الحکمۀ... (شرح
منظومهء سبزواري چ مصطفوي 1367 تهران ص 21 ). - الراسخون فی العلم؛ دانایان در حقیقت علم یعنی استوار شوندگان در علم
بمعرفت و در قول بعمل. (دهار). اشاره است به آیهء: و ما یعلم تأویله الا الله، والراسخون فی العلم یقولون آمنّا به کل من عند ربنا...
162 ). - راسخ شدن؛ استوار و محکم شدن : آن وحشت باستحکام / 7) و آیهء: لکن الراسخون فی العلم منهم... (فرآن 6 / (قرآن 3
« الراسخون فی العلم » پیوست و آن کینه در اندرون منتصر راسخ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 183 ). - راسخ علم؛ مأخوذ از آیت
3) است و مراد از راسخان علم اهل بیت نبوتند که علم ایشان علم رسول است و در تفسیر اهل بیت علیهم السلام مذکور / (قرآن 7
.( است. انس مالک گفت: راسخ علم آن بود که داند و به آنچه داند کار بندد و متابع علم باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 277
- راسخ فی العلم؛ متبحر و توانا در علم. (المنجد). - راسخ قدم؛ ثابت قدم. - عزم و ارادهء راسخ؛ تصمیم محکم و ثابت و استوار. -
عقیدهء راسخ؛ اعتقاد محکم و استوار. - علماي راسخ؛ راسخون فی العلم : یکی از علماي راسخ را پرسیدند چه گویی درنان وقف.
(گلستان). - قدم راسخ؛ گام و اقدام و تصمیم محکم و استوار. عزم استوار : بوالحسن سیمجور و پسرش ابوعلی پاي بیفشردند و
بقدمی راسخ و عزمی ثابت در رد آن حمله بکوشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 65 ). - کوه راسخ؛ کوه بیخ آور و پاي
برجاي.
راسخ.
[سُ] (اِ) سرمه. کحل. (ناظم الاطباء ||). راسخت. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 3 ||). شخص کوسه. (فرهنگ شعوري ج 2
.( ص 3
راسخ.
ص 306 ) و ) « مرآت الخیال » [سِ] (اِخ) میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندي، از نجباي سادات لاهور بوده است و بنا بنوشتهء
ص 451 ) اصلش از عراق (اراك) ایران است ولی خود در هند بدنیا آمده و در خدمت شاهزاده محمد اعظم ) « تذکرهء نصرآبادي »
گوید: او سرهندي بوده و در آنجا بسال 1107 ه . ق. « کلمات الشعراء ص 42 » کارش بالا گرفته است. شاگرد او سرخوش در
1107 راسخ .« راسخ بمرد » درگذشته است. و در تاریخ مرگش گوید: چو تاریخ فوتش دل از عقل خواست خرد گفت با دل که
.( شاعر بوده و دیوانی از او باقی است. (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم ص 347
راسخت.
[سُ] (اِ) مس سوخته و روي سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصري است. (آنندراج) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را
روي سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصري باشد و طبیعت آن گرم است در سیم. (برهان) (لغت محلی
شوشتر خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف). روسختج. نحاس محروق. روي سوخته( 1). و رجوع به نحاس محروق شود. (یادداشت
مؤلف). مادهء سیاهرنگی که زنان بر ابرو مالند. (از قاموس رسملی عثمانی). بترکی راستق یا راستیق گویند. (فرهنگ شعوري ج 2
.Cuivre brule. (2) - Antimoine - (1) .( ورق 3). انتیمون.( 2) (دزي ج 1 ص 496
صفحه 599 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسخۀ.
[سِ خَ] (ع ص) تأنیث راسخ. (یادداشت مؤلف). محکم و استوار و پاي برجاي. و رجوع به راسخ شود.
رأس دشان.
[رَءْ سِ دَ] (اِخ) کوهی است در حبشه به ارتفاع 5020 گز. (از اعلام المنجد).
راس ریواس.
(اِ مرکب، اتباع)( 1) از الفاظ مترادف است نظیر تورت مرت و خردمرد. (از فرهنگ شعوري ج 2 ورق 7). اشیاء کوچک و جزئی.
.Ras rivas - ( مقدار نامعین و اندك. (از فرهنگ اشتینگاس ص 563 ). در فرهنگهاي دیگر چنین ماده اي دیده نشد. ( 1
رأس ستۀ.
[رَءْ سِ سِ تَ] (اِخ) دماغهء کوچکی است در شمال دریاي عمان و باختر شبه جزیرهء گواتر.
رأس سرطان.
[رَءْ سِ سَ رَ] (اِخ)رأس السرطان. رجوع به همین کلمه شود.
راس سهریه.
[] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)یکی از خطوط ایران قدیم که بدان منطق و فلسفه مینگاشتند و آن 24 حرف بوده و نقطه نیز داشته
است. ابن ندیم در ص 21 از فهرست خود با تعریف بالا آن را در برابر راز سهریه آورده و براي آن معنی دیگر یاد کرده و مینماید
که مصحف یکدیگر نیستند. رجوع به کلمهء راز سهریه و راز دبیره شود.
رأس شمرا.
[رَءْ سِ شَ] (اِخ) جایگاهی است در شمال لاذقیۀ. در این محل آثار شهر مهم دیرینه اي پیدا شده است که زمان آن تا قرن 13 ق.م.
میرسد. از مهمترین کشفیات که در این شهر شده است نوشته هاي ابجدي است که فینیقی ها آنرا اختراع کرده اند. (از اعلام
المنجد).
رأس صوفانیه.
[رَءْ سِ نی يَ] (اِخ)دماغه اي است در مغرب خلیج فارس و شمال احسا.
رأس ضان.
[رَءْ سِ ضان ن] (اِخ) کوهی است مر روس را. (منتهی الارب). جایگاهی است در بلاد روس. (از معجم البلدان).
صفحه 600 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسعنی.
[عِ] (ص نسبی) منسوب به راس عین. (یادداشت مؤلف). راسی. رجوع به این کلمه شود.
راس عین.
[سُ عَ] (اِخ) نام شهري به دریابکر. و نسب بدان، راسعنی باشد. (یادداشت مؤلف). نام شهري به دیاربکر و نسبت بدان راسی باشد.
(انساب سمعانی ص 243 ). رجوع به مراصدالاطلاع ص 184 و رأس عین و رأس العین شود. و در حومهء اردبیل چشمه اي بنام
سرعین موجود است که عوامش سرین خوانند.
رأس عین.
[رَءْ سِ عَ] (اِخ) راس عین. رأس العین. رجوع به راس عین و رأس العین و معجم البلدان و المعرب جوالیقی ص 125 شود.
رأس فسته.
[رَءْ سِ فِ تَ] (اِخ) دماغه اي است در ساحل شمالی دریاي عمان.
راسفیجان.
(اِخ) (رسفیجان) دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان ساوه که در 14000 گزي شمال خاوري زرند سر راه زرند به
تهران واقع است. محلی است جلگه، معتدل، و آب آن از رودخانهء لب شور تأمین میشود. سکنهء آن 87 تن و محصول آن غلات،
پنبه، چغندرقند، شاه دانه، کرچک است و داراي باغستانهاي بادام میباشد. شغل اهالی زراعت، گله داري، گلیم و جاجیم بافی است.
.( راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رأس قزم.
[رَءْ سِ قَ / قِ زِ] (اِخ) دماغه اي است در شمال بحر عمان و جنوب چاه بهار و مغرب دماغهء رأس گردیم.
راسک.
(اِخ)( 1) زبانشناس دانمارکی که در سال 1787 م. در براندکیلد( 2) که در نزدیکی جزیرهء فیونی( 3) قرار دارد تولد یافت و در سال
1832 م. در کپنهاك درگذشت. وي در سال 1818 م. سفري به هند کرد و بسیاري از نسخ کتابهاي خطی ایرانی و بودایی را بدست
Rask. (2) - - ( آورد و بهمراه خود برد و در سال 1831 م. چند کتاب و رساله دربارهء زبانهاي آسیایی و اروپایی منتشر کرد. ( 1
.Brendekilde. (3) - Fionie
راسک.
.( [] (اِخ) قصبه اي در ناحیهء جروج است که در منطقهء سند در هندوستان واقع شده. (حدود العالم ص 74
صفحه 601 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسک.
[سِ] (اِخ) از مشهورترین شهرهاي مکران است. منطقهء بسیار گرم و دهستانی بنام خروج دارد. (از معجم البلدان). در خصوص
شهرهاي دیگر مکران جغرافی نویسان اسلامی چنانکه گفته شده فقط به ثبت نام آنها اکتفا کرده اند... شهر راسک در قرون وسطی
بسبب حاصلخیزي حومه و روستاي آن که الخروج نام داشت داراي اهمیتی بود، ولی از کتابهاي مسالک معلوم و محقق نمی شود
که این محل همان باشد که امروز به این نام موسوم است. (ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی ص 253 ). و رجوع به ص 364 همین
کتاب شود.
راسک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رمشک که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت و در 135 هزارگزي جنوب خاوري کهنوج و
.( 5هزارگزي جنوب راه مالرو کهنوج به رمشک واقع است. سکنهء آن ده تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راسک.
(اِخ) یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان ایرانشهر است. این بخش در جنوب خاوري ایرانشهر و در کنار مرز پاکستان واقع و حدود
آن بشرح زیر است: از طرف شمال به بخش سرباز و بخش سیب سوران، از طرف خاور بمرز پاکستان، از جنوب به بخش دشتیاري
از شهرستان چاه بهار، از سمت باختر به بخش قصرقند محدود است. بطور کلی منطقه اي است کوهستانی، گرمسیر و مرکز بخش
قصبهء راسک در کنار رودخانهء سرباز واقع شده است. این بخش از یک دهستان بنام پیشین تشکیل شده است. آب مشروب قراء
بخش از رودخانه و چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن: غلات، خرما، برنج، و لبنیات و شغل اهالی کشاورزي و
دامپروري است. این بخش داراي 12 آبادي کوچک و بزرگ میباشد و جمعیت آن در حدود 6000 تن است باضافه در حدود
دوهزار تن بطور سیار در دره هاي کوهستانی زندگی میکنند بنابر آمار فوق جمعیت بخش 8000 تن میباشد. راههاي این بخش
.( عموماً مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رأس کبیر.
[رَءْ سِ كَ] (اِخ) دماغه اي است در شمال دریاي عمان در جنوب کوه لانج.
راسک و پیشین.
[كُ] (اِخ) طایفه اي است از طوایف ناحیهء مکران. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 101 ). رجوع به راسک یکی از بخشهاي
پنجگانه... شود.
راس کوه.
(اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیري بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در هشت هزارگزي جنوب باختري لنده مرکز
دهستان و 48 هزارگزي شمال راه بهبهان به آغاجاري واقع است. ناحیه اي است کوهستانی، گرمسیر، مالاریایی، و سکنهء آن 150
.( تن میباشد. شغل اهالی صنایع دستی، قالی، قالیچه، جوال و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 602 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رأس کیفا.
[رَءْ سِ كَ] (اِخ) دیهی است در لبنان واقع در زغرتا، مسقط الرأس مطران یوسف الدبس. (از اعلام المنجد).
رأس کیفی.
[رَءْ سِ كَ فا] (اِخ) موضعی است بجزیره اي از دیار مصر. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار مصر در جزیرهء قرب حران. (از
معجم البلدان).
راسل.
[سِ] (اِخ) پادشاه ناحیهء سند در هندوستان : چون روزگار آیند سپري شد پسرش راسل پادشاه گشت. (مجمل التواریخ و القصص
.( ص 120
راسل.
ویسگنت » [سِ] (اِخ) لورد برتراند ارتور ویلیام.( 1) در سال 1872 م. در یکی از خانواده هاي اشرافی انگلستان بدنیا آمد. نام پدرش
بود که در سه سالگی هر دو را از دست داد و مادربزرگش بتربیت وي پرداخت. او بوسیلهء مربیان « کاترین » و نام مادرش « آمبرلی
خصوصی تربیت شد و در زبانهاي آلمانی و فرانسه مهارت یافت و پس از اینکه در فلسفه و ریاضیات اول شد بعضویت کالج
را نوشت. در سال 1910 م. بمدرسی کالج سابق خود « اصول ریاضیات » ترینتی( 2) درآمد. راسل در سال 1903 م. کتاب مهم
مقدمهء فلسفهء » برگزیده شد. در سال 1918 م. بسبب مقالهء صلحجویانه اي که نوشته بود بشش ماه حبس محکوم شد و کتاب عالی
را در زندان نوشت. آثار مهم دیگر او عبارت است از: تحلیل خاطر (چ 1920 )، عمل و نظر بلشویسم ( 1920 )، کلیات فلسفه « ریاضی
1929 )، عرفان و منطق ( 1929 )، زناشویی و اخلاق ( 1929 )، فتح سعادت ( 1930 )، طرز تفکر علمی ( 1931 )، تربیت و نظم اجتماعی )
1932 )، آزادي و سازمان ( 1934 )، کدام راه بصلح؟ ( 1936 )، قدرت یا تحلیل جدید اجتماعی ( 1938 )، تحقیق در معناي حقیقت )
1940 )، تاریخ فلسفهء مغرب ( 1946 )، دانش بشري ( 1948 )، جهانی که من میشناسم، رام کردن قدرت، مفهوم نسبیت اینشتین و... )
که چندین جلد از آنها از جمله 4 جلد اخیرالذکر و تاریخ فلسفهء مغرب به فارسی ترجمه شده است. او سه بار ازدواج کرده که دو
زن اولی را طلاق داده است. راسل در سال 1931 لقب ارل یافت که یکی از عناوین اشرافی انگلستان است ولی او هیچگاه به این
القاب افتخار نکرده است وي به اخذ جایزهء نوبل نیز موفق گردیده است. راسل که هم اکنون ( 1963 م.) 91 سال از عمرش میگذرد
از لحاظ علمی و اجتماعی و تربیتی از درخشانترین چهره هاي عالم بشریت است و در انگلستان رهبري جمعیت معروف مخالفان
جنگ اتمی را دارد. نامه هاي تاریخی وي به رهبران شرق و غرب در بحران کوبا در سال 1962 معروف است. (از مقدمهء جهانی
Russell. Bertrand Arthur William. (2) - - ( که من میشناسم و تاریخ فلسفهء مغرب). وي در 1970 م. درگذشت. ( 1
.Trinity College
راسلان.
[سِ] (ع اِ) دو رگ است در کف دست. (بحر الجواهر). هر دو شانه یا دو رگ است در هر دو شانه یا شکم یا هر دوران. (منتهی
الارب).
صفحه 603 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسم.
[سِ] (ع ص) نعت از رسم و رَسَم. ج، رواسم. (یادداشت مؤلف). (اِ) آب روان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از
المنجد ||). شتر تندرو. و مؤنث آن راسمۀ. (از المنجد).
راسم.
[سِ] (اِخ) محمد افندي اگري قاپولی خطاط و شاعر عثمانی که در 1091 ه . ق. در استانبول بدنیا آمد و به سال 1169 ه . ق.
.( درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راسم.
[سِ] (اِخ) احمد راسم افندي فدوله چی زاده، شاعر عثمانی است که بسال 1270 ه . ق. درگذشته است. دیوان شعر مختصري دارد.
.( (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راسم.
[سِ] (اِخ) سید عمر راسم افندي شاعر عثمانی که بسال 1192 ه . ق. متولد شده و بسال 1267 درگذشته است. (از قاموس الاعلام
.( ترکی ج 3
رأس مال.
[رَءْ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رأس المال. اصل سرمایه : به سوزیان معانی کند خرید و فروخت که رأس مال کمال است
سوزیانش را. خاقانی. و رجوع به رأس المال شود.
رأس مکی.
[رَءْ سِ مَکْ کی] (اِخ)دماغه اي است در ساحل شمالی دریاي عمان و جنوب کوه کلات و مابین دماغهء رأس میدانی و دماغهء
رأس گردیم.
راسمند.
[مَ] (اِخ) نام کوهی است که در شمال شهر کرج واقع شده است. مرغزار کتیو که از مشاهیر مرغزارهاي عراق است بطول شش
فرسنگ و عرض سه فرسنگ در شمال این کوه است و چشمه اي که به خسرو منسوب است در پاي آن کوه واقع است. (نزهۀ
.( القلوب مقالهء سوم چ اروپا ص 195
رأس میدانی.
[رَءْ سِ] (اِخ) دماغه اي است کوچک در شمال دریاي عمان نزدیک شوراك و بین چاه بهار و جاسک.
صفحه 604 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسن.
[سَ] (اِ) درختی است که آن را پیلگوش گویند و آن دوایی است نافع گزندگی جانوران. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است حقیر
که بوي آن چون بوي سیر باشد( 1). (صحاح الفرس). گیاه دوایی است که بوي ناخوش دارد. (غیاث اللغات). پیاز خودرست.
(دهار). تاتران و سوسن کوهی. (بحر الجواهر). بیخ گیاهی است. (نزهۀ القلوب). حزنبل. (تذکرهء انطاکی). جناح رومی و شامی.
(از تذکرهء انطاکی). قسط. (از تذکرهء انطاکی). اتیون، راسن است. (مخزن الادویه). انیون، راسن. (صیدنهء ابوریحان بیرونی)
(مخزن الادویه). جناح، مطلق راسن است. (اختیارات بدیعی). زنجبیل شامی و زنجبیل بلدي راسن است. (اختیارات بدیعی). سفا،
راسن یعنی خارگیاه. (بحر الجواهر). سوسن کوهی. (مهذب الاسماء). قسط شامی، راسن است. (اختیارات بدیعی). قنس. راسن.
(منتهی الارب) (آنندراج). کلموج. (اختیارات بدیعی). آندز، بترکی بیخ راسن. (اختیارات بدیعی).( 2) نوعی از پیلگوش و آن را
زنجبیل شامی هم گویند. بیخ آن خشبی خوشبوي تند طعم یاقوتی رنگ مایل بسبزي و ساق آن منشعب و برگش عریض و دراز
شبیه ببرگ فلوس و گل آن مایل بکبودي و حب آن مانند قرطم و بیخ آن مستعمل است. مفرح یاقوت تریاقیست مقوي قلب و فم
معده و هاضمه و باه و مثانه و رافع مالیخولیاي مراقی مفتح سدهء جگر و سپرز و محلل ریاح و نفخ و مسکن اوجاع باردهء کبد و
مفاصل و ظهر و نقرس و عرق النساء و جز آن از امراض باردهء لعوق، یک درم آن با عسل جهت سرفه و ربو و عسرالنفس و تنقیهء
سینه از بلغم و رطوبت و فطور آن در گوش جهت انداختن کرم آن مجرب. (منتهی الارب). نام درخت پیلگوش است و آن دارویی
باشد نافع جمیع آبله ها و دردها خصوصاً دردهایی که از رطوبت و سردي بود و گزندگی جانوران را سود دارد و آن را قسط شامی
و زنجبیل شامی نیز گویند بیخ آن را اصل الراسن و تخم آن را حب الراسن خوانند و بعضی گویند نباتی است که بوي آن به بوي
سیر می ماند و بعضی دیگر گویند علفی است که آن را ترکان قچی گویند و با ماست خورند. (از برهان). صاحب اختیارات بدیعی
افزاید: راسن را زنجیل شامی خوانند و اهل اندلس جناح خوانند کلموج( 3) نیز خوانند و آن بر دو نوع است یکنوع بستانی و آن
فیلجوش است، و یک نوع دیگر بري و جبلی بود که نه بر شکل فیلجوش بود و بیخ آن را بترکی اندز خوانند. و بهترین آن سبز و
تازه بود و نافع بود جهت ورمهاي سرد و عرق النساء و درد مفاصل که از رطوبت بود چون با روغن بپزند و بدان طلا کنند. شیخ
الرئیس گوید: نافع بود جهت المها و دردها که از سردي بود و مفرح دل بود و مقوي آن. و ابن ماسویه گوید: مقوي مثانه بود.
دیسقوریدوس گوید: لعوق وي سرفه و عسرالنفس را نافع بود و ماسر جویه گوید: اگر زن در شیب خود دود کند ترك حیض کند
و اگر بکوبند و با عسل بسرشند و یک مثقال بیاشامند مسخن اعضاي متألم بود که سبب آن از سردي بود. و گویند: مصطکی و
حماما و گویند: خمیر بنفشه. و بدل وي ایرسا بود. (از اختیارات بدیعی). و در ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی چنین آمده است:
برومی قیعالا و به سریانی ریستا گویند. رازي گوید: که بیخ راسن بزرگ بود و لون او سیاه و بوي او خوش بود و تیز، و هریک از
بیخ او را زایده ها باشد و در خادسی آورده که او را به فارسی عکرش گویند و عکرش نوعی است از شوره که بنبات ثبل مشابهت
دارد و منبت او در زمین شورستان بود و گوسفند را با او الفت تمام بود و چون بخورد فربه شود و بسگزي او را نیو گویند. و
قراطس گوید: شاخهاي او قریب بیک گز بود و نبات او بر روي زمین گسترده بود و ساق او نایستد وبرگ او ببرگ عدس ماند و
منبت او بر تل ها باشد نزدیک دریاي مصر. (صیدنهء ابوریحان بیرونی ورق 46 ). در مخزن الادویه آمده است: آن را زنجبیل شامی
و به یونانی انیون و به لغت اندلس جناح و کلموح نیز نامند... در تابستان بیخ آن را می آورند و بیخ آن مستعمل است... و بعضی
گویند بیخ سوسن کوهی است. و آن دو نوع است: یکی بستانی و آن فیلجوش است و دوم بري و برگ آن شبیه ببرگ فیلجوش و
بیخ آن را بترکی اَندز گویند. (از مخزن الادویۀ ص 285 ). در خرده اوستا چنین آمده است: در طب قدیم دواي معروفی بوده از براي
معده، برگ درخت آن پهن تعریف شده و بهمین مناسبت پیلگوش نامیده شده است و برخی نوشته اند: که بوي آن بوي سیر ماند.
دستور هوشنگ جاماسب آن را یک قسم کاج( 4) شمرده است. و آن عبارت از نیم درخت پستی است با برگهاي باریک بشکل
صفحه 605 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سوزن و دانه هاي ریز سرخرنگ بار میدهد. چوبش سخت و سرخگون است. لبان را که صمغ معروف و بخور خوشبوییست از
جنس چنین درختهایی استخراج میکنند. تیغهء چندي ببدنهء درخت زده از آن شیره یی آید که در هوا منجمد گشته باسم لبان بخور
آتشدان زرتشتیان و مجمر عیسویان است. (خرده اوستا ص 142 ) : در بوستان گفتهء من گرچه جاي جاي با سرو و یاسمن مثلا سیر و
راسن است. انوري (دیوان چ نفیسی ص 55 ). در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی چون در میان سرو و سمن سیر و راسنم. انوري
(دیوان چ نفیسی ص 224 ). نزد دانا بدل کجا باشد راسن و سیر من و سلوي را.سیف اسفرنگ. و رجوع به بحر الجواهر و تحفهء
حکیم مؤمن و تذکرهء اولی الالباب شود. ( 1) - این کلمه را در ادب فارسی غالباً مترادف با (سیر) می آورند چنانکه در شواهد
خواهد آمد. ( 2) - علاوه بر مترادفات فوق، مؤلف این کلمه را با لغات زیر: ابون، اندر، اندیز، بقلۀ الرماة، مترادف یادداشت کرده
.Saneprus - ( است. ( 3) - در مخزن الادویۀ کلموح ضبط شده است. ( 4
راسن.
.( [] (اِخ) شهري است از حبشه بر کران دریا و مستقر ملکی است. (حدود العالم ص 112
رأس نو.
[رَءْ سِ نَ] (اِخ) دماغهء کوچکی است در شمال دریاي عمان، بین دماغهء رأس پینگان و رأس کبیر و جنوب کوه لانج.
راسو.
(اِ) جانوري است که آن را موش خرما گویند. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانه مؤلف) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان)
(از جهانگیري). موش خرما که بتازي ابن عرس گویند. (ناظم الاطباء). ابن عرس که خرد گوش و برگردیده پلک باشد. (منتهی
الارب). جانور معروف، در عربی ابن عرس. (شعوري ج 2 ورق 13 ). ابن عرس. (ذخیرهء خوارزمشاهی). (جوهري) (تاج العروس)
.( (برهان). جانور مشهور دشمن مار به هندش نیئول خوانند. (از شرفنامهء منیري). ابوالحمارس. (یادداشت مؤلف). پرسق. (برهان)( 1
شنعبه. (آنندراج). نِمس (برهان). ابن عرس. نوعی راسوست که گوش خرد دارد گوئی که گوش آن بریده اند و برگشته پلک
است. (یادداشت مؤلف). دئل، جانوري چون راسو. (منتهی الارب). به عربی آن را ابن عرس خوانند اگر درون وي را پر از گشنیز
کنند و خشک سازند خوردن قدري از آن گزندگی جانوران زهردار را نافع باشد گویند اگر کعب آن را بوقتی که زنده باشد
بیرون آورند و بر پاي راست زن بندند و به او جماع کنند آبستن گردد و گویند طعامی که زهر داشته باشد همینکه ببیند موهاي
خود را راست کند و بفریاد آید، اگر خون او را بر مفاصل و خنازیر طلا کنند نافع باشد. (از آنندراج) (برهان) (لغات محلی شوشتر)
: و از سنتهاي عبدالرحمان بود که فرمود که راسو و جژ( 2) را نباید کشت تا مار همیگیرند و میخورند که بسیستان مار بسیار است تا
شر ایشان دفع باشد. (تاریخ سیستان ص 85 ). عمر مرا بخورد شب و روز و ماه و سال پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان.
ناصرخسرو. و مثانهء راسو که او را ابن عرس خوانند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). طعمهء شیر کی شود راسو مستهء چرغ کی شود
عصفور.مسعودسعد. گر ضعیفی همچو راسو دزد همچون عله اي ور حذوري همچو گربه، همچوموش پرزیان. سنائی. راسو را
عادت بازخواست. (کلیله و دمنه). فلان جاي یکی راسو است. (کلیله و دمنه). بحکم مار دمان را برآري از سوراخ ز بهر طعمهء
راسو و لقمهء لقلق.انوري. بقال را در دکان راسویی بود دست آموز و بازیگر. (سندبادنامه ص 202 ). به ار بر عذر آن زاهد کنی
پشت که راسوي امین را بیگنه کشت.نظامی. ( 1) - راسو را بترکی پرسق گویند. ( 2) - خارپشت.
صفحه 606 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسواس.
- (1) .( [سْ] (اِخ)( 1) قصبه اي است از توابع ایالت یالوه هندوستان، که جمعیت آن 5170 تن میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rassvas
راسوم.
(ع اِ) نوعی از مهر که بدان سر خمها و مانند آن را مهر کنند. (ناظم الاطباء). بمعنی روسم که مهر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
روسم. روشم. (المعرب جوالیقی ص 160 ). راشوم. (حاشیهء همان صفحه).
راسوند.
[وَ] (اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز که در 9هزارگزي شمال باختري ایذه کنار راه مالرو ایذه واقعست. محلی است
جلگه، گرمسیر، سکنهء آن 108 تن از ایل بختیاري هستند و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی
.( زراعت و گله داري، و صنایع دستی زنان گیوه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راسووه.
که از « ترایان » [سُ وَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در 90 کیلومتري شمال خاوري دوبریجه( 2) و ساحل راست طونه، که دیوار مشهور
سواحل طونه تا ساحل دریاي سیاه کشیده شده است از نزدیکی آن آغاز میشود. جمعیت آن 2000 تن میباشد که بیشتر بکار
- ( تجارت مشغولند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و اکنون ناحیه اي بنام راس گراد در حوالی دوبریجه بلغارستان دیده میشود. ( 1
.Rassova. (2) - Dobroudja
راسۀ.
.( [سَ] (اِخ) شهري است از شهرهاي یمن. (معجم البلدان ج 4
راسۀ.
.( [سَ] (اِخ) از آبهاي عمروبن کلاب. (مراصد الاطلاع ص 185
راسه.
128 واقع شده 41 24 و طول شرقی 36 [سَ] (اِخ)( 1) قطعه اي است از جزایر ماجلان( 2) در اقیانوس کبیر، که در عرض شمالی 27
.Rasa. (2) - Majlan - (1) .( است. مساحت آن یک کیلومترمربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رأس هر.
[رَءْ سِ هِرر] (اِخ) موضعی است بزمین فارس.
صفحه 607 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راسی.
(ع ص) ثابت. راسخ. ج، رواسی. (اقرب الموارد). ثابت و استوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). محکم و برجاي مانده. لنگرانداخته شده
مانند کشتی. غیرمتحرك. (ناظم الاطباء). محکم. بیخ آور : کان رأي الامام القادر باللّه رضی الله عنه و قَدّس روحه نجماً ثاقباً و
حلمه جبلا راسیاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300 ). و آشیانه اي گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی که هواي او معتدل و خوش، و
مرغزار او نزه و دلکش بود. (سندبادنامه ص 12 ||). چون در معنی با راسخ نزدیکتر است در ادب فارسی غالباً با آن مترادف آید :
چون امضاء این عزیمت... در صمیم دل... راسخ و راسی شد. (تجارب السلف ||). کوه بیخ آور. (دهار).
راسی.
[سی ي] (ص نسبی) منسوب به راس عین که نام شهري است به دیاربکر. (انساب سمعانی ص 243 ). ابن اثیر در اللباب فی تهذیب
الانساب ج 1 ص 451 افزاید: راسی منسوب است به رأس عین و آن شهري است از الجزیره، و نسبت مشهور بدان رسعنی است. و
سمعانی که گفته است آن از دیار بکر است و آب دجله از آن سرچشمه میگیرد درست نیست، بلکه رودخانهء خابور از آن
سرچشمه میگیرد و اص از دیاربکر نیست و از سرزمین الجزیره است بین الجزیره و حران، دو روز راه. رجوع به راسعین و راسعنی
شود.
راسی.
(اِخ) ابوالفضل جعفربن محمد بن فضل. که منسوب است به راس عین. او از ابونعیم کوفی روایت دارد و ابویعلی موصلی و دیگران
از او روایت کرده اند. (از الانساب سمعانی و لباب فی تهذیب الانساب).
راسی.
متوفاي 1927 م.) از ادباء سوریه مقیم برازویل بوده کتابش الواجبات است دربارهء تهذیب اجتماع که ) « سامی افندي یواکیم » ( (اِخ
بپدرش یواکیم مسعود الراسی اهداء کرده است و آن را بدو باب قسمت کرده: باب اول واجبات عامه و دوم واجبات انفرادي که
.( ببعضی از افراد اختصاص دارد. (از معجم المطبوعات ج 1
رأسی.
[رَءْ سی ي] (ص نسبی) نسبت است به رأس العین: سرجس الرأسی، یکی از نقلهء کتب بعربی بود. (یادداشت مرحوم دهخدا). و
رجوع به راسی و رسعنی شود.
راسیا.
(اِخ)( 1) یا: راسیکا، نام قدیم ناحیهء ینگی بازار، و این اسم پس از قرن نهم میلادي بقومی معروف به راسیان یا راسیکان که در
- (1) .( همان ناحیه اقامت داشتند اطلاق میشد. افرادي ازاین قوم امروزه در مجارستان پیدا میشوند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rascie
راسیات.
صفحه 608 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ع ص، اِ) جِ راسیۀ که بمعنی کوه استوار است. (آنندراج) (غیاث اللغات). راسیات و رواسی جِ راسیۀ. (دهار). جِ راسیۀ. (منتهی
الارب): - جبال راسیات؛ کوههاي محکم و استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : با تو گویند این جبال راسیات وصف حال
عاشقان اندر ثبات.مولوي. رجوع به راسیۀ شود. - قدور راسیات؛ دیگهاي بزرگ که همواره جهت کلانی بر یکجاي بماند. (از
.(34/ منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : یعلمون له ما یشاء من محاریب... و قدور راسیات. (قرآن 13
راسین.
1699 م.) وي در شان پانی واقع در ناحیت فرته میلون( 2) بدنیا آمد و در پورروایال شاگرد - (اِخ)( 1) ژان. شاعر فرانسوي ( 1639
گوشه نشینان گشت. پدر و مادرش میخواستند که او کشیش یا وکیل مرافعه گردد اما راسین شاعر از آب درآمد. در عروسی شاه
قصیده اي گفت و پانصد لیره صله گرفت و مقارن این ایام با مولیر و بوالو آشنا گشت. راسین پس از تصنیف دو تراژدي متوسط
3) را نوشت و 6 تراژدي دیگر را که شش شاهکار )« آن دروماك » بسال 1667 م. در بیست و هشت سالگی نخستین شاهکار خویش
پرمایه ترین اثر او را مشتی حسود دستخوش هوي و هوس خود کردند و جمعی را پول دادند تا « فدر » بشمار است در ده سال نوشت
هنگام نمایش آن صفیر بزنند و از این راه اظهار نفرت و بیمیلی نمایند؛ اندوه و غضبی که از این کار در راسین راه یافت و نیز شغل
وقایع نگاري شاه او را از تآتر روگردان کرد ولیکن مدتی بعد بخواهش مادام دومن تنون( 4) مؤسس پرورشگاه دختران نجیب زاده
دو شاهکار یکی بنام استر( 5) و دیگري آتالی( 6) که موضوعشان از انجیل اقتباس شده است تصنیف کرد. (از تاریخ قرون جدید
Jean Racine. (2) - Ferte Milon. (3) - Andromaque. (4) - (1) .( آلبر ماله ترجمهء سید فخرالدین شادمان ص 236
.- Madame de Maintenon. (5) - Esther. (6) - Athali
راسین.
(اِخ)( 1) شهري است در ایالت ویسکانسن( 2) از ممالک متحدهء آمریکا، که در کنار دریاچهء میشیگان( 3) و در دهانهء رودخانهء
روت( 4) و 56 هزارگزي شیکاگو واقعست و برطبق آمار سال 1950 م. داراي 70749 تن جمعیت میباشد. در این شهر کارخانه هاي
Racine. (2) - Wisconsin. (3) - Michigan. (4) - - ( کاغذ سازي، دباغی، ماهوت بافی و واگون سازي وجود دارد. ( 1
.Root
راسینه.
[نَ] (اِخ) تلفظ ترکی راسین. رجوع به راسین و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
راسیۀ.
[يَ] (ع ص) کوه استوار. (دهار). مؤنث راسی. رجوع براسیات و رواسی شود. - قدر راسیۀ؛ دیگ بزرگ که همواره جهۀ کلانی بر
یکجاي بماند. ج، رواسی، راسیات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
راش.
(ع ص)( 1) سست و ضعیف. (آنندراج). - جمل راش؛ شتر سست پشت. (منتهی الارب). شتر پست پشت. (ناظم الاطباء ||). شتري
صفحه 609 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که صاحب گوش بسیارموي بود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - رمح راش؛ نیزهء سست و ضعیف. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء). ( 1) - از ریشهء (روش) است و اصل آن (رائش) میباشد که مانند (شاك و شائک) همزه حذف شده است. (از اقرب
الموارد).
راش.
(ع اِ)( 1) پر مرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). مرغی که پر درآورده. (از اقرب الموارد). ( 1) - از ریشه (ریش) است و اصلش
(رائش) بوده که مانند (شاك و شائک) همزه حذف شده است. (از اقرب الموارد).
راش.
(اِ) توده و انبار غلهء پاك شده را گویند مرادف جاش. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري) (از فرهنگ رشیدي). توده و انبار غله.
(غیاث اللغات). توده و انبار غلهء پاك شده و از کاه برآورده را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). انبار غله. چاش نیز گویند.
(شعوري ج 2 ورق 7). انبار غله که آن را جاش هم گویند. (از فرهنگ سروري) (فرهنگ خطی ||). درختی است که در جنگلهاي
ایران موجود میباشد، چوب آن براي ساختمان منازل دهاقین استعمال میشود. این درخت از 650 تا 2000 گزي در جنگلهاي
مرطوب آستارا، دیلمان، کلارستان، نور، کجور دیده میشود. (یادداشت مؤلف). زان، بشجیر، عیش السیاح، شجرة النَبَع، نبع، شریان،
شَوحَط، چِهَلَر، راج، آلاش. (یادداشت مؤلف). درخت راش از تیرهء فاقاسیا( 1) و از جنس فاقوس( 2) میباشد یک گونهء آن فاقوس
سیلواتیکا( 3) در جنگلهاي کرانهء دریاي مازندران نام برده شده است، این درخت را در گیلان، رامسر، کجور و کلارستق، راش،
در آستارا، قزل گز( 4) در درفک و طوالش، الوش( 5) و آلاش( 6)، در نور، چلر( 7)، در مازندران، مرس،( 8) و در گرگانرود، قزل
آغاج( 9) می خوانند. درخت راش در جلگه تقریباً نایاب است. ولی در بلندي هاي کوهستانها فراوان میباشد. در گیلان و مازندران
در ارتفاع بیش از دو هزار متر از سطح دریا جنگلهاي خالص آن یافت میشود. راش درختی است سایه پسند و از اینرو داراي شاخ و
برگ فراوان میباشد. نهال جوان آن از سرماي سخت زود گزند می بیند و بویژه سرماي بهاره برگهاي آن را نابود میسازد، گرماي
زیاد نیز براي آن زیانبخش است. در نقاط سرد خوب جست نمی دهد ولی در جاهاي گرم تا اندازه اي بهتر جست میدهد. توان
گفت که درخت راش داراي ریشه هاي سطحی است و براي جنگلهاي خاکهاي کم ژرفا و آهکی شایسته میباشد. در جنگلهاي
انبوه از شصت تا هشتاد سالگی ولی در فضاي باز از 40 تا 50 سالگی بار میدهد. در خاکهاي خوب هر 5 یا 6 سال یکبار و در آب
و هواي ناسزگار هر 15 سال یکبار میوهء فراوان میدهد. میوه اش 5 تا 7 درصد روغن دارد. قد آن خیلی بزرگ میشود و به 35 متر و
قطر یک متر و نیم میرسد. عمر آن 200 تا 250 سال میباشد. چوب آن براي ساختن در و پنجره و تراورس راه آهن و میز و صندلی و
مبل و صندوق و غیره بکار میرود و مصرف آن بیش از دیگر چوبها است. از سلولز آن پارچه هاي ابریشمی لطیف و خوب میسازند.
، زغال و هیزم آن نیز پسندیده است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 164 ). و نیز رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 صفحات 118
Fagaceae. (2) - Fagus. (3) - Fagus Sylvatica. (4) - Gezel goz. (5) - Alesh. - ( 128 شود. ( 1 ،121 ،125
.(6) - Alash. (7) - Chelar. (8) - Merce. (9) - Gezel agage
راشاك.
(اِخ) نام سرزمینی است در کویر بین کرمان و سیستان. مرحوم بهار در حاشیهء تاریخ سیستان بنقل از ابن خردادبه (ص 50 ) آرد:
تاریخ ) .« راشد یا راشاك جایی است در کویر بین کرمان و سیستان که یک چاه آب دارد و از آنجا تا زرنج 23 فرسنگ است »
صفحه 610 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سیستان حاشیهء ص 245 ). و رجوع به راشد نام سرزمینی است... شود.
راشت.
.Rasat - (1) .( [شَ] (اِ) نوعی از پارچه است که راست( 1) نیز گویند. (از دزي ج 1 ص 496
راشت.
(اِخ) بلده اي باقصاي خراسان و آن آخر حدود خراسان باشد. (از معجم البلدان). قصبه اي است در اقصاي خراسان و در 80
فرسنگی ترمذ، که بسبب وقوع این قصبه در بین دو کوه، حملهء اقوام مغول بکشورهاي اسلامی براي غارت از اینجا شروع شده
.( است، و فضل بن یحیی برمکی دروازهء محکمی براي آن ساخته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشتر.
- (1) .( [تَ] (اِخ)( 1) نام آبادیی است در شبه قارهء هند که در ناحیهء مابین شمال و مشرق قرار دارد. (از تحقیق ماللهند ص 157
.Rashtar
راشتر.
.( [تَ] (اِخ) نام شهري در هندوستان که در ناحیهء واقع مابین جنوب و مشرق آن کشور قرار دارد. (از تحقیق ماللهند ص 154
راشته.
[تِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء شهرستان کرج، در 22 هزارگزي جنوب باختري کرج، کنار راه عمومی کرج به اشتهارد.
این ده در جلگه قرار گرفته، هواي آن معتدل و سکنهء آن 86 تن است که به زراعت اشتغال دارند. آب آن از قنات تأمین میشود و
محصولات آن غلات، چغندرقند، بنشن، و میوه هاي مختلف است و داراي باغستانها و راه ماشین رو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 1
راشتی.
(ص نسبی) منسوب به راشت : بنانی خطبه برگرداندي از ما برو هان اي خطیب راشتی رو.سوزنی. و رجوع به راشت شود.
راشتینان.
(اِخ) قریه اي است از قراء اصفهان که برخی از محدثان بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان ج 4). رجوع به راشنان شود.
راشتینانی.
(اِخ) ابوبکر احمدبن محمد بن جعفربن احمد اسحاق بن حماد راشتینانی از محدثان بود و از ابوالقاسم حسن بن موسی طبرانی
حدیث شنید. او مؤلف کتاب امالی است. (از معجم البلدان).
صفحه 611 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راشتینانی.
(اِخ) ابوطاهر اسحاق بن ابی بکر احمدبن محمد بن جعفر راشتینانی از محدثان راشتینان بود که قریه اي است به اصفهان. (از معجم
البلدان).
راشح.
[شِ] (ع ص) تراوش کننده. ترشح کننده ||. خوي مانندي است که از سنگها برآید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد).
(ناظم الاطباء). ج، رواشح. (المنجد ||). کوهی که بن آن تر باشد. ج، رواشح. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء). و صاحب متن اللغۀ در ذیل رواشح آرد: کوههایی که تر شوند و چه بسا که در بن آنها آب کمی گرد آید اگر این آب
فزونی یابد آن را وشل نامند و اگر همچون خوي در لابلاي سنگها جریان یابد راشح خوانده میشود. (از متن اللغۀ). رجوع به رواشح
شود.
راشح.
[شِ] (ع ص، اِ) هر چیز که بر زمین رود از سوام و هوام. ج، رواشح. (المنجد). (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء||).
شتربچهء برفتار آمده با مادر. ج، رواشح. (منتهی الارب) (المنجد): فصیل راشح؛ شتربچهء برفتار آمده با مادر. (ناظم الاطباء).
راشد.
[شِ] (ع ص) براه شونده. (از منتهی الارب). هدایت یابنده و در حدیث آمده است: علیکم بسنتی سنۀ الخلفاء الراشدین من بعدي.
(از اقرب الموارد). راه راست رونده.( 1)(فرهنگ اشتینگاس). کسی که براه راست است. (فرهنگ نظام). راه راست یابنده.
(آنندراج). بر راه راست. (یادداشت مؤلف). رشید. راه برده و راه بردار. (یادداشت مؤلف). نمایندهء راه راست. (ناظم الاطباء).
راست نماینده. (یادداشت مؤلف ||). دیندار و متدین. ج، راشدون و راشدین. (اقرب الموارد). - ام راشد؛ کنیهء موش است.
.Orthodox - ( (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ( 1
راشد.
[شِ] (اِخ) نام سرزمینی است در بین کرمان و سیستان. رجوع به راشاك در همین لغت نامه و تاریخ سیستان حاشیهء ص 245 و ابن
خرداد به ص 50 شود.
راشد.
که « فخ » [شِ] (اِخ) غلام و امین ادریس بن عبدالله بن حسن مثنی: که در مدینه و سپس در مکه در خدمت او بود و پس از واقعهء
حسین بن علی بن حسن مثلث کشته شد (سنه 169 ه . ق.) باتفاق ادریس از مکه پنهانی گریخت. آنگاه با هم به مصر و افریقیه
اقامت گزیدند. ادریس مردم را بطرف خود دعوت کرد و کارش « ولیلی » رفتند و در سال 172 ه . ق. به مراکش رسیدند و در شهر
و شهرهاي دیگر استیلا یافت و راشد همچنان یار و مددکار او بود. در این اثنا ادریس را کشتند. راشد به « ولیلی » بالا گرفت و بر
« کنزة » قاتل حمله کرد و او را زد و با شمشیر دست راست او را برید و بسوي ولیلی برگشت. او متوجه شد که ادریس کنیزي بنام
صفحه 612 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دارد و وقتی دانست که کنزة حامله است اعلام کرد که ادریس فرزند دارد و سلسلهء امامت او منقرض نشده، از اینرو از جانب
کودکی که در جنین بود عهده دار حکومت شد تا کنزة پسري زاد و راشد او را بنام پدرش ادریس نامید و از قوم بربر دوباره بنام
وي بیعت گرفت و خود بتمشیت کار دولت او پرداخت. اغالبه که در کشتن ادریس نیز دست داشتند در قیروان مراقب و مخالف
کار او بودند تا اینکه ابراهیم بن اغلب بقدرت رسید و بربرها را بر ضد راشد برانگیخت؛ بربرها او را بطور ناگهانی در ولیلی کشتند.
.( (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 32
راشد.
[شِ] (اِخ) غلام المعتضد خلیفهء عباسی بود که خلیفه حکومت همدان و نواحی آن را به او داد. پس راشد به دینور رفت و در
.( همانجا درگذشت. (از مجمل التواریخ والقصص ص 367
راشد.
[شِ] (اِخ) غلام الموفق بود که وقتی صاعد خلیفه را نسبت به یوحنابن بختیشوع بدبین کرده بود و اموال او را تصرف کرده بودند
.( الموفق فرمان داد تا صاعد و راشد اموال یوحنا را به او بازگردانند و خشنودي او را جلب کنند. (از عیون الانباء ص 202
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن اسحاق مکنی به ابوحکیمه. رجوع به ابوحکیمه در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) راشدبن اسحاق بن راشد ابوحلیمهء کاتب. ادیب و شاعر و نویسنده بود. ابن مرزبان در طبقات الشعراء نام وي را ذکر
کرده و گفته است که بیشتر اشعار او مضمون شکوه و آه و ناله دارد و آن بسبب تهمتی است که در دوران نویسندگی اش دربارهء
خادم امیر عبدالله بن طاهر به او زدند. راشد بوزیر محمد بن عبدالملک زیات پیوست و اخبار نیکی از این دوران دارد. هیچیک از
.( اشعار او خالی از فحش و ناسزا نیست. (از معجم الادباء ج 4 ص 203
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن حبیش. احمد و ابن خزیمۀ و طبرانی و برخی دیگر او را در شمار صحابه یاد کرده اند ولی بغوي در سماع حدیث او
شک کرده و او را از صحابه ندانسته و بخاري و ابوحاتم و عسکري او را از تابعان دانسته اند. پس، احمد از طریق سعید ازقتادة، از
مسلم بن یسار، از ابواشعث، از راشدبن حبیش روایت کرد که پیغمبر (ص) بعیادت عبادة بن صامت که بیمار بود رفت و این حدیث
را گفت که شهید کیست. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن زفر. غلام سلمۀ بن عبدالملک بود و در عصر عمر بن عبدالعزیز میزیست. وي از پدر خود زفر روایاتی دربارهء ولید و
عمر دارد. رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 248 شود.
صفحه 613 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن سعد. از محدثان بود و از پیغمبر (ص) احادیثی روایت کرده است. رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 21 شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن عبدرب. که بگفتهء ابن عساکر حضرت رسول نامه اي به او نوشته است. شاید همان راشد سلمی ابن عبدربه باشد. (از
.( الاصابۀ ج 1 قسم اول ص 2
راشد.
[شِ] (اِخ) ابن عمرو: در سال 42 ه . ق. بفرمان معاویه به سند لشکر کشید و دست بغارت و تاراج زد. (از حبیب السیر چ خیام طهران
.( ج 2 ص 116
راشد.
[شِ] (اِخ) ابوسهل. از تابعان بود. رجوع به ابوسهل راشد در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) ابوعبدالجبار. از تابعان بود. رجوع به ابوعبدالجبار راشد در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) ابوالکمیت. رجوع به ابوالکمیت در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) ابومحمد. از محدثان است. رجوع به ابومحمد راشد در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ)( 1) ازدي ابن النضر یحمدي. از ائمهء ازد اباضیهء عمان بود. بزرگان دولت عمان روز عزل صلت ابن مالک (سال 272 ه .
ق.) با او بیعت کردند و او در نزوي اقامت گزید. گروه بسیاري از بزرگان و اشراف ازد بر او شوریدند او با آنان بجنگ پرداخت،
رفتار او مردم را ناپسند آمد. آتش فتنه همه جا را فرا گرفت و قبایل بسوي مقر امارت روان شدند و پس از فرار یاران و سپاهیانش
او را اسیر و از امامت خلع گردانیدند و بزندان افکندند. آنگاه بسال 280 ه . ق. او را بار دیگر به امامت برگزیدند. ولی دیري
نگذشت که به اتهام گمراهی دوباره وي را از امامت برکنار کردند. راشد بسال 285 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ جدید
آمده است. « راشدبن النظر » « السیر للشماخی » و « تحفۀ الاعیان » 1) - نام این شخص در ) .( ج 3
راشد.
صفحه 614 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
1) بود. از طرف قومی برگزیده شد و بخدمت رسول (ص) رفت. حضرت او )« قرصاف » [شِ] (اِخ) ایادي. ابن شهاب. نام اصلی وي
آمده است. « قرضاب » 1) - در قاموس الاعلام ) .( را راشد نامگذاري فرمود. (از الاصابۀ قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشد.
[شِ] (اِخ) بجلی بن عمر مکنی به ابوالمنذر محدث است. رجوع به ابوالمنذر در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) بستی. جاحظ از قول ابوالحسن مدائنی حکایتی دربارهء گفتگوي کنیزي با او آورده است. (از البیان و التبیین ج 2
.( ص 144
راشد.
[شِ] (اِخ) ثقفی، ابن معدان بن عبدالرحیم مکنی به ابومحمد از محدثان بود و از نعمان جد راشدیین روایت کرد و فرزندش احمد
هم از او روایت دارد. (ذکر اخبار اصفهان ج 1). و رجوع به کتاب المصاحف ص 119 و کتاب حسن المحاضرة فی اخبار مصر و
القاهرة ص 118 شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) حبسی. ابن خمیس بن جمعۀ بن احمد حبسی نزوي عمانی، شاعر بزرگی از مردم عمان بود که در عهد امامت بلعرب بن
عمان بدنیا آمد و در کودکی کور شد. سپس « الظاهرة » سلطان شهرت یافت او بسال 1089 ه . ق. در قریهء عین بنی صارخ از قراي
از ناحیهء رستاق عمان « الحزم » بسوي یبرین رفت و اما بلعرب یعربی بتربیت او همت گماشت. پس از مرگ امام به سرزمین
مهاجرت کرد آنگاه در نزوي مسکن گزید و تا دم مرگ ( 1155 ه . ق.) در آنجا بود. او داراي دیوانیست و دربارهء یعربیین و وقایع
.( آنها قصاید بسیار دارد که یکی از دانشمندان آن را شرح کرده است. (از اعلام زرکلی ج 3
راشد.
[شِ] (اِخ) حمانی. مکنی به ابومحمد، صاحب المصاحف ضمن نقل روایتی چنین آورده است: او از محدثان بود که یحیی اسلام او
را سالم ابومحمد حمانی خوانده ولی ابوبکربن ابی داود گوید: که او نه سالم است و نه سلام بلکه او راشد ابومحمد حمانی است.
.( (از المصاحف ص 119
راشد.
از تألیفات اوست. او بعد « مثیرالوجد فی معرفۀ انصاب ملوك نجد » [شِ] (اِخ) حنبلی. ابن علی، مرد فاضلی از اهل نجد بود. رسالهء
.( از سال 1291 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34
راشد.
صفحه 615 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[شِ] (اِخ) سلمی. ابن حفض مکنی به ابواثیلۀ، که از طرف حضرت رسول بنام راشد تسمیه شده است، راشد در فتح مکه حاضر بوده
است. او طبع شاعري داشته و دربارهء شکستن و برانداختن بتها شعري گفته است. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). رجوع به الاصابۀ
ج 1 شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) سلمی. ابن سعید، صحابی بود. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) سلمی. ابن عبدربه، از بنی سلیم بود و سدانت این قبیله داشت و روزي دو روباه بر یک بت دویدند و آب تاختند و چون
راشد این بدید، گفت: اربّ یبول ثعلبان برأسه لقد ذلّ من بالت علیه الثعالب. و آن بت بشکست و آنگاه رو بقوم کرد و گفت: اي
گروه سلیم بخداي سوگند این نه زیان و نه سود رساند و عطا و منع نیز نتواند داشت. و به رسول صلی الله علیه وسلم پیوست، رسول
از نام وي پرسید، او گفت نام من عاوي بن عبدالعزي است؛ پیامبر علیه السلام فرمود نه، نام تو راشدبن عبدربه است. و رجوع به
الاصابۀ ج 2 و عقدالفرید ج 1 ص 286 و ج 6 ص 14 و 137 شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) سلمی. ابن عبیدالله( 1)، از شاعران زمان رسول اکرم (ص) بود که مدتی امور قضاي نجران را بعهده داشت. ابن عبدربه در
وي در روزگاري که سفیان بن حرب عامل نجران بود، » : سه موضع نام وي را آورده و بنقل از عبدالله بن حکم واسطی نوشته است
و صاحب الاصابۀ در ذیل راشدبن عبدربه سلمی بنقل از مرزبانی در معجم الشعراء آرد .« امور قضا و مظالم نجران را بر عهده داشت
که نام وي غوي بود و حضرت رسول وي را راشد نامید. و ابن عبدربه این ابیات را از راشد آورده است: صحا القلبُ عن سلمی
واقصر شأوُهُ وردّتْ علیه ما بَغته( 2) تماضُ ر و حکّمه شیب القذال عن الصّبا وَللشّیب عن بعض الغوایۀ زاجرُ فاقصر جهلی الیوم و ارتد
باطلی عن اللّهو لما ابیض منّی الغدائرُ علی انه قد هاجه بعد صحوهِ بمعرض ذي الَاجام عیس بواکرُ و لمادنت من جانب الفرض
اخصبت و حلت و لاقاها سلیم و عامرُ و خبّرها الرکبانُ اَن لیس بینها و بین قري بصري و نجرانَ کافرُ فالقت عصاها واستقرّ بهاالنوّي
کما قَرّ عیناً بالایاب المسافرُ. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 137 و ص 13 و الاصابۀ قسم اول ج 2 شود. ( 1) - در عقدالفرید ج 6 (ص
137 ) این شخص راشدبن عبیدالله السلمی نامیده شده و شعر آتی الذّکر و شغل قضاوت نجران به او نسبت داده شده است ولی در
ص 13 همان جلد هم شعر و هم شغل قضاوت نجران را به (راشد ابن عبدربه السلمی) نسبت داده است. و نیز در اصابۀ ج 3 بیت زیر:
از شعر مورد بحث بنام ابن عبدربه ضبط شده است. ( 2)- ن ل: « وَأَلقتَ عصاها واستقرت بِهاالنوي - کما قر عَینا بالایابِ المسافَر »
نفته.
راشد.
[شِ] (اِخ) صنعانی. ابن داود مکنی به ابوالمهلب از محدثان و جزء تابعیان بود. رجوع به ابوالمهلب در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) عیسی. ابن کیسان مکنی به ابوفزاره از محدثان است. رجوع به ابوفزاره شود.
صفحه 616 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راشد.
در « حاشیۀ علی المدونۀ » و « الحلال و الحرام » [شِ] (اِخ) فاسی. ابن الولید مکنی به ابوراشد. فقیه مالکی از اهل فاس بود و دو کتاب
.( فقه از مؤلفات اوست. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 ص 34
راشد.
[شِ] (اِخ) فزاري. مکنی به ابوسلمۀ از تابعان بود. رجوع به ابوسلمۀ راشد الفزاري در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) کوفی. ابن مضارب، از امرا و بزرگان کوفه بود که به اتفاق شمربن ذي الجوشن و دیگران با مختار به محاربه پرداخت.
.( (از حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 140
راشد.
[شِ] (اِخ) لخمی. عمروبن معاذ لخمی مکنی به ابوبلتعه که گویند حضرت رسول (ص) او را از طرف خود بنمایندگی نزد مُقَوقِس
به مصر فرستاد. (از امتاع الاسماع ج 1 ص 307 ). رجوع به ابوبلتعه در همین لغت نامه شود.
راشد.
[شِ] (اِخ) مغافري ابن یحیی. وي را ابن عبدالله و یا یحیی المغافري نیز گویند. او از محدثان بود و از ابوعبدالرحمن جبلی روایت
.( کرد و ابن لهیمۀ و عبدالرحمان بن زیاد الافریقی از او روایت دارند. (از کتاب حسن المحاضرة فی تاریخ مصر و القاهرة ص 121
راشد.
[شِ] (اِخ) یافعی، راشدبن جندل. از جملهء روات بود. او از حبیب بن اوس ثقفی روایت کرد و یزیدبن ابی حبیب از او روایت دارد
و ابن حبان او را موثق دانسته و گفته است که روایات مرسل نقل کرده است. (از کتاب حسن المحاضرة فی اخبار مصر والقاهرة
.( ص 118
راشد افندي.
[شِ اَ فَ] (اِخ) در قصبهء ابرادي واقع در ایالت علائیه بسال 1220 ق. متولد شد و در سال 1267 ه . ق. درگذشت. راشد با شغل
قضاوت امرار معاش میکرد. بیت زیر از اوست: سواد نقطهء رخسارینی ظنّ ایلمه مودن چکیده قطرهء مشکیندر آثار گیسودن.
(سیاهی نقطه اي که در گل رخسارش نقش بسته گمان مبر که از طرهء مشکبوست بلکه قطرهء مشگینی است که از آثار گیسوانش
.( برچکیده است). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشد افندي.
صفحه 617 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[شِ اَ فَ] (اِخ) محمد.از دانشمندان و گویندگان نامی اخیر عثمانی است که مورخ عصر خود شناخته شده است. تاریخی در دو جلد
نوشته که از تواریخ معتبر بشمار می آید و حاوي حوادث بین سالهاي 1660 تا 1721 م. میباشد و بنام تاریخ راشد معروف است.
راشد پسر مصطفی افندي ملاطیه اي بود. او بسال 1104 ه . ق. در عداد مدرسان درآمد و در سال 1134 والی حلب شد، سپس در
سال 1141 بسمت سفارت عثمانی در ایران منصوب گردید. پس از بازگشت از ایران بفرمانداري استانبول رسید و مدتی نیز
حکومت مکه و آناطول را داشت و در سال 1146 ه . ق. بشغل قاضی عسگري آناطول منصوب شد و پس از یکسال خدمت در این
سمت در استانبول درگذشت. دیوان مدونی دارد که بیت زیر از اوست: خالص اولمازسا زرناب کیمی اصل مقال گیرسه بیک بوتهء
تعبیره ینه قال اولماز. (اگر اصل گفتار همانند زر ناب خالص نباشد هر چند بر هزار بوتهء تعبیرش ریزند باز در شمار سخن نعز
نیاید). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 و اعلام المنجد).
راشد افندي.
[شِ اَ فَ] (اِخ)محمدرئیس الکتاب که بسال 1167 ه . ق. متولد شد و پس از طی مقامات دولتی بسال 1202 بمقام رئیس الکتاب
رسید و در سال 1212 ه . ق. درگذشت. بیت زیر از اوست: گردننده دانهء خال سیه گیسو لره مرغ دل افتاده در گویا اسیر دامدر.
(دانهء خال سیاهی که در گردنت میان گیسوان مشگین قرار دارد گوئی مرغ دل من است که اسیر دام افتاده است). (از قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3
راشد افندي.
[شِ اَ فَ] (اِخ) محمد که از اهالی پروسهء عثمانی بود و بسال 1195 ه . ق. تولد یافت و در 1231 درگذشت. او منسوب به طریقهء
نقشبندي بوده و شعر نیز می گفته است. بیت زیر از اوست: اهل حق ذره حوادثله مکدر اولماز قیل و قالی ده جهانین قوري
غوغادندر. (اهل حق از حادثات روزگار ذره اي مکدر نمی شود، قیل و قال جهان نیز از غوغاي خشک و پوچی نشأت یافته است).
.( (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشد افندي.
[شِ اَ فَ] (اِخ) مصطفی اهل فلبهء عثمانی بود که بسال 1238 ه . ق. متولد شد و بسال 1265 ه . ق. درگذشت. وي پس از پایان
تحصیلات مدیریت نشریات را داشت. راشد داراي طبع شاعري هم بود. بیت زیر مطلع یکی از اشعار اوست: کو کلده تابش حسرت
نمایان اولدي گیتد گجه تنمده رنجش فرقت فراوان اولدي گیتد گجه. (با گذشت روزگار تابش حسرت در دلم نمایان گشت و
.( رنجش فرقت در تن بمرور زمان فزونی یافت). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشد باللّه.
[شِ بِلْ لاه] (اِخ) ابومنصور جعفربن مسترشدبن مستظهربن مقتدي بن ذخیرة بن قائم بن قادربن اسحاق بن هرون الرشیدبن مهدي بن
منصوربن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس، فرد بیستم از نسل عباس است و سی ام از خلفاء، چون پدرش در جنگ سلطان مسعود
اسیر شد، در بغداد خلافت بدو داد. او نام سلجوقیان از خطبه و سکه بیفکند. اتباع سلجوقیان از بغداد بعراق عجم گریختند. راشد به
انتقام پدر آهنگ جنگ سلطان مسعود کرد، سلطان مسعود نیز آهنگ جنگ او کرد و چون خبر توجه سلطان به بغداد رسید راشد و
داود و اتابک زنگی از بغداد بعزم حرب بیرون آمدند و چون میان فریقین اندك مسافتی باقی ماند و بغدادیان قوت مقاومت خود با
صفحه 618 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مسعود نیافتند بشهر مراجعت نمودند و سلطان مسعود وارد شهر شد و راشد در موصل از اتابک عمادالدین مفارقت نمود و بمراغه
رفت و در آن موضع داودبن محمود سلجوقی با طایفه اي از امراء که بر جانب مسعود اعتمادي نداشتند به راشد پیوستند و ایشان را
داعیهء آن شد که راشد را بار دیگر بر سریر خلافت نشانند؛ خبر اتفاق آن جماعت بمسعود رسید وي از بغداد بمراغه رفت و راشد
و داود گریخته به خوزستان افتادند و سلطان مسعود سلجوقی به بغداد بازگشت. بعد از اندك روزگاري راشد از خوزستان با فوجی
از لشکریان به اصفهان آمد و در آن دیار شخصی از ملاحده که ملازم آن بیچارهء سرگردان بود بزخم کارد او را بکشت و
ملازمان راشد قاتل وي را کشته کالبدش را در اصفهان بخاك سپردند. مدت خلافت او بقول ابن جوزي و حصیبی یک سال بود.
(از تاریخ گزیده ص 363 و روضۀ الصفا ج 3). و نیز رجوع به تاریخ اسلام ص 224 و مجمل التواریخ والقصص ص 427 و 454 و
اعلام المنجد و تاریخ خلفاي سیوطی و اعلام زرکلی ج 3 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و تاریخ ابن اثیر ج 11 ص 28 و تجارب السلف
1) شود. ( 1) - تنها در این کتاب اخیر است که کنیهء او ابوالفضل آمده است، در ) ص 203 و اخبار الدولۀ السلجوقیۀ ص 108 و 109
کتب دیگر عموماً ابوجعفر ذکر کرده اند.
راشدبک.
[شِ بِ] (اِخ) از شعراي اخیر عثمانی بود پسر صارم ابراهیم پاشا که بشغل تدریس و برخی از کارهاي اداراي مشغول بود. وي بسال
1219 ه . ق. بعد از عزل از حکومت ینگیشهر فنار درگذشت. راشدبک طبع شاعري نیز داشته و دو بیت زیر از قصیده یی است که
در مدح سلطان سلیم خان ثابت گفته است: بحمدالله ینه فتاح باب مشکل عالم رهین انبساط ایتدي دل اعلی و ادنانی جناب حق
عموماً کایناتی ایلیوب احیا صفا باب ایلدي قطب خدیو کشور آرانی. (سپاس خداي راست که بازگشایندهء در مشکلات جهان
است او دل عالی و دانی را مرهون گشایش و انبساط کرد. حضرت باري تعالی همهء کاینات را زنده گردانید و دل شاهنشه کشور
.( آرا را صفا بخشید). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشدبک.
[شِ بِ] (اِخ) او شاعر بوده و در بعضی تذکره هاي شعرا نام وي آمده است. راشدبک بسال 1239 ه . ق. در شورش ینگیچري شهید
شد. بیت زیر از اوست: طنین انداز آفاق اولمسون می صیت افغانم؟ فلک جام دل ناکامه سنگ انکسار آتدي. (آواز و آوازهء افغانم
.( در همهء آفاق طنین انداز نشود؟ روزگار به جام دل ناکام من سنگ پرتاب کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشدبک.
[شِ بِ] (اِخ) او از بزرگان بود و در سال 1252 ه . ق. درگذشت. بیت زیر از اوست: دود آهم عشقیله هر شب فلک فرسا اولور اول
کسافتله مه نو چون خط ترسا اولور. (دود آه من با عشق هر شب فلک فرسا میگردد ماه نو با آن حالت گرفتگی مانند خط ترسا
.( میشود). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راشد پاشا.
[شِ] (اِخ) حسنی چرکسی الاصل. از فرماندهان بزرگ سپاهیان مصر بود و بسال 1258 ه . ق. در چرکس قفقاز تولد یافت و در 6
سالگی بسوي اسلامبول رفت. سپس در 11 سالگی بمصر روانه شد و در یکی از مدارس نظامی آنجا بتحصیل پرداخت و دو سال
نیز در فرانسه بتکمیل فنون نظامی مشغول شد تا در ارتش مصر بدرجهء سپهبدي رسید. او همراه سپاهی بود که اسماعیل خدیوي از
صفحه 619 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فرستاده بود وي در سال 1284 ه . ق. به مصر بازگشت. « کریت » طرف خود براي کمک به دولت عثمانی در خواباندن شورش
خدیوي دوباره او را بکمک دولت عثمانی در جنگ بر ضد سپاهیان آلمان (صربستان) فرستاد و سپس وي را بیاري آنان در جنگ
با روس گسیل داشت. او به نبوغ نظامی و سپاهیگري خود شهرت بزرگی یافت. سپس هنگامی که نهضت اعراب بالا گرفت بدانها
دوم بسال 1299 ه . ق. فرماندهی جنگ را بعهده گرفت و جنگ سختی با نیروي مخالف کرد تا « القصاصین » پیوست و در جنگ
می نویسد: او با اینکه اصلا چرکسی « المسألۀ الشرقیۀ » پایش تیر خورد و او را براي معالجه به قاهره بردند. مصطفی کامل در کتاب
بود و با علم باینکه انگلیسی ها براي گرفتن اسکندریه و ورود بشهرهاي مصر نقشه کشیده اند براي دفاع از میهن، مردانه قد علم
بی شنب » کرد و اختلاف شدیدي را که بین اعراب و چرکسی ها بود به دست فراموشی سپرد. وي بسبب داشتن سبیل هاي زرد به
.( معروف گردیده بود. (از اعلام زرکلی ج 3 « فضۀ
راشد دهلوي.
آمده است. (از الذریعۀ ج 9 قسم دوم « روز روشن » [شِ دِ دِ لَ] (اِخ) ملا محمدرضا. شاعر و صاحب دیوان بوده و شعر او در
.( ص 347
راشدون.
[شِ] (ع ص، اِ) جِ راشد در حال رفع. رجوع به راشد و راشدین شود. - خلفاي راشدون یا راشدین؛ چهار خلیفهء اول اند و تاریخ
40 ه . ق.). - 35 ه . ق.). علی ( 35 - 23 ه . ق.). عثمان ( 23 - 13 ه . ق.). عمر ( 13 - خلافت آنان بترتیب عبارتست از: ابوبکر ( 11
رجوع به اعلام المنجد و نیز رجوع به خلفاء راشدون و راشدین شود.
راشدي.
[شِ] (ص نسبی) منسوب است به راشدیه که قریه اي است در نواحی بغداد. (از الانساب سمعانی).
راشدي.
[شِ] (اِخ) جایی است در کرمان. مؤلف تاریخ سیستان گوید : و عمرو به بیابان کرمان آمد، چون به راشدي( 1) برسید محمد بن
1) - این کلمه با اینکه در متن (راشدي) آمده ولی شادروان ملک ) .( عمرو بیمار شد و آنجا فرمان یافت. (تاریخ سیستان ص 245
رجوع به .«... راشد - راشاك جائیست در کویر بین کرمان و سیستان » : الشعراء بهار در حاشیهء همین صفحه در ذیل این لغت گوید
راشاك و راشد در همین لغت نامه و حاشیهء ص 245 تاریخ سیستان شود.
راشدي.
[شِ] (اِخ) مهتر کردان سراف یا سیراف بعهد یعقوب لیث بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 229 شود.
راشدي.
[شِ] (اِخ) صاحب چهارمقاله نظامی عروضی نام این شاعر در شمار شعراي آل ناصر دین یعنی غزنویان می آورد و چنین میگوید:
صفحه 620 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جز در این موضع از متن در هیچیک از کتب تذکره و تاریخ نام این شاعر برده نشده است و از بعضی قصاید مسعودسعد مفهوم
492 ه . - میشود که راشدي از شعراي دربار سلطان ابوالمظفر و ظهیرالدولۀ رضی الدین ابراهیم بن مسعودبن محمود غزنوي ( 450
ق.) بوده است. از جمله قصیده اي گفته بوده که مطلعش این است: رونده شخصی قلعه گشا و صفدر پناه عسکر و آرایش معسکر.
و هم مسعود در قصیدهء جوابیهء خود او را بحسن نظم و نثر میستاید و در قصیدهء دیگر مرتبهء راشدي را دون مرتبهء خویش شمرده
گوید: خدایگانا دانی که بندهء تو چه کرد بشهر غزنین با شاعران چیره زبان هر آن قصیده که گفتیش راشدي یکماه جواب گفتم به
زآن بدیهه هم به زبان اگر نه بیم بودي شها بحق خداي که راشدي را بفکندمی ز نام و ز نان. و در تذکره ها نامی از این شاعر
نیست و دیوان او نیز دیده نشده است. رجوع به چهارمقاله ص 113 حاشیهء دکتر معین شود.
راشدي.
.( [شِ] (اِخ) ادهم بن خطرة. از دانشمندان علم رجال بود. (از ریحانۀ الادب ج 2
راشدي.
[شِ] (اِخ) بغدادي، محمد بن جعفربن عبدالله بن جابر راشدي مکنی بابو جعفر. او از عبدالاعلی بن حماد روایت کرد و ابوبکر
.( قطیعی از او روایت دارد. وي بسال 301 ه . ق. درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1
راشدي.
[شِ] (اِخ) حسن بن عبدالله بن ویحیان مکنی بابوعلی معروف به راشدي المقري، استاد و پیشواي قاریان مصر بود و عالمانی چون
شیخ مجدالدین تونسی و شهاب الدین ابن جبارة فن قرائت را از وي فرا گرفتند. وي در ماه صفر سال 685 ه . ق. در قاهره
درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر والقاهرة). و رجوع به فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 شود.
راشدي.
.( [شِ] (اِخ) قاسم بن یحیی. از دانشمندان علم رجال بود. (از ریحانۀ الادب ج 2
راشدي.
.( [شِ] (اِخ) محمد بن عمرو. از علماي علم رجال بود. (از ریحانۀ الادب ج 2
راشدي.
[شِ] (اِخ) مصري. شیخ احمد راشدي که در راشدیهء مصر متولد شده است امام و فقیه بوده و باصول موسیقی آشنایی کامل داشته
است مرگ او بسال 1706 م. روي داده است. (از اعلام المنجد).
راشدي.
.( [شِ] (اِخ) هشام بن ابراهیم. از علماي علم رجال بود. (از ریحانۀ الادب ج 2
صفحه 621 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راشد یحمدي.
[شِ دِ يَ مَ] (اِخ) ابن سعید از ائمهء اباضیهء عمان بود و در حدود سال 425 ه . ق. پس از وفات خلیل بن شاذان با او بیعت کردند.
راشد عاقل، مآل اندیش و داناي دین بود، با ادب سرّ و سري داشت و شعر نیکو میگفت. وي بسال 445 ه . ق. بدورد زندگی گفت.
(از اعلام زرکلی ج 3 چ جدید).
راشدین.
[شِ] (ع ص، اِ) جِ راشد در حالت نصب و جر. رجوع به راشد شود. - خلفاء راشدین؛ چهار خلیفهء اول یعنی ابوبکر و عمر و عثمان
و حضرت علی. (ناظم الاطباء). خلفاء راشدین؛ ابوبکربن ابی قحافه، عمر بن الخطاب، عثمان بن عفان و علی بن ابیطالب رضی الله
عنهم. (یادداشت مؤلف) : و الحقه بآبائه الخلفاء الراشدین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 300 ). انتصب منصب آبائه الراشدین، ملحق
گردانید او را بپدران او که خلفاء راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). و رجوع به خلفاء شود. - ائمهء راشدین؛ در پیش
شیعه دوازده امام است. (یادداشت مؤلف).
راشدیۀ.
[شِ دي يَ] (اِخ) قریه اي است از قراء بغداد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (از قاموس الاعلام ترکی).
راشدیۀ.
[شِ دي يَ] (اِخ) قریه اي است در باختر مصر. (از اعلام المنجد).
راشغون.
.( (اِخ)( 1) رشقون. قریه اي است در ایالت وهران از الجزایر که در نزدیکی مصب رود طفنه قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rachgoun - ( و رجوع بهمین کتاب شود. ( 1
راشق.
[شِ] (ع ص) تیراندازنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیرانداز. (از اقرب الموارد ||). کماندار ||. کمانکش ||. تیزنگرنده ||. تیر
بنشانه زده شده. (ناظم الاطباء). - سهم راشق؛ یعنی مرشوق، یعنی انداخته شده. (یادداشت مؤلف).
راشک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز واقع در 75 هزارگزي خاوري اردکان و هزارگزي راه فرعی
.( بیضا به زرقان که جمعیت آن 14 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راشک بلوط جهانه.
[كِ بَ جَ نَ / نِ](اِخ) دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 42 هزارگزي خاوري فهلیان و
صفحه 622 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در دامنهء جنوبی کوه سولک واقع است. محلی است گرمسیر و ساکنان آن 300 تن میباشند آب آن از چشمه تأمین میشود و
محصول آن غلات و حبوب است. شغل اهالی زراعت و قالیبافی است. راه مالرو هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و
رجوع به راشکی شود.
راشک خلیفه هارون.
[كِ خَ فَ] (اِخ)دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در 42 هزارگزي خاور فهلیان و در
دامنهء جنوبی کوه سولک واقع است. محلی است گرمسیر و سکنهء آن 508 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن
.( غلات، برنج و حبوب است. شغل اهالی زراعت و قالیبافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راشکی.
(اِخ) در پنج فرسخ و نیم میانهء جنوب و مشرق فهلیان است که جزء بلوك ممسنی فارس است. (از فارسنامهء ناصري گفتار دوم
ص 304 ). و رجوع به راشک بلوط جهانه شود.
راشگ.
(اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 15 هزارگزي شمال بنجار و 4هزارگزي راه مالرو بنجار به خمک واقع
است جلگه اي گرم معتدل و سکنه آن 636 تن میباشد. آب آن از رودخانه هیرمند تأمین میشود. و محصول آن غلات و لبنیات
.( است. شغل اهالی زراعت و گله داري و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راشگو.
(اِ) نوعی ماهی در دریاي فارس. (یادداشت مؤلف).
راشل.
[شِ] (اِخ)( 1) از تراژدي نویسان فرانسه بود که در سال 1820 م. در سویس در یک خانوادهء کتابفروش یهودي آلزاس بدنیا آمد و
در ده سالگی روزي در یکی از کوچه هاي لیون آواز میخواند ناگاه کسی که به موسیقی کلیسا آشنایی داشت متوجه وي شد و او
Rachel. (2) - - ( را به مدرسهء موسیقی خود پذیرفت. وي در سال 1858 م. در ایالت کانه( 2) در پروانس( 3)درگذشت. ( 1
.Cannet. (3) - Provence
راشن.
[شِ] (ع ص) آرامنده و ثابت. (منتهی الارب). آرامنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). ثابت و برجاي. (منتهی الارب ||). ثابت و
برجاي و برقرار. (ناظم الاطباء (||). اِ) زر اندکی که استاد بعد از اجرت بطریق انعام بشاگرد دهد و به فارسی آن را شاگردانه
گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). شاگردانه یعنی زر اندکی که استاد بعد از اجرت بشاگرد دهد. (ناظم الاطباء). آنچه بشاگرد
صانع داده شود. (از اقرب الموارد). شاگردانه. (دهار). غلامانه. (یادداشت مؤلف (||). ص) ناخوانده بمهمانی درآینده و هوالطفیلی
صفحه 623 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و اما الذي یتحین وقت طعام فیدخل علی القوم و هم یأکلون فهوالوارش. (منتهی الارب) (آنندراج). پیک و طفیلی و بشتالم یعنی
ناخوانده بمهمانی آینده. (ناظم الاطباء). طفیلی. (اقرب الموارد ||). مِقَمّ؛ یعنی آنکه تمام آنچه را که بر خوان است بخورد. (از
اقرب الموارد).
راشن.
(اِخ) نام جد افراسیاب است. صاحب مجمل التواریخ آرد: افراسیاب بن بشنک بن راشن بن زادشم ابن توربن افریدون. (مجمل
.( التواریخ والقصص ص 28
راشنان.
(اِخ) دهی است از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان که در 8 هزارگزي جنوب اصفهان متصل براه براگون به کرارج
است. محلی است جلگه اي، معتدل و سکنهء آن 514 تن است. آب آن از چاه و رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه،
صیفی و سردرختی است. شغل اهالی زراعت است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ). و رجوع به راشتینان
شود.
راشنی.
[شِ] (اِخ) عبدالله محمد راشنی ادیب شاگرد حریري است. (منتهی الارب) (آنندراج).
راشوان.
(اِ) راهی میان دو رستهء نخل که بقول ابوحنیفهء دینوري به فارسی راشوان خوانند. در عربی از لحاظ شباهتی که در امتداد به راه
(طریق) دارد طریقش گویند. (از تاج العروس).
راشوم.
(ع اِ) مهر چوبین که بدان بر انبار و جز آن مهر کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمغا. (ناظم الاطباء). دَج. (در تداول
مردم قزوین و نواحی آن). الرَوسَم فارسی معرب و گفته شده است: روشم و آن رسمی است که چیزي را بدان مهر کنند. (جوالیقی
1). رجوع به راسوم و روسم و روشم شود. ( 1) - راشوم در حاشیه جوالیقی آمده )( ص 160 ). راسوم. (حاشیهء جوالیقی ص 160
است.
راشۀ.
[شَ] (ع ص، اِ) مؤنث راش. (منتهی الارب). ناقۀ راشۀ؛ ناقهء سست و ضعیف. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به راش و
رأش شود.
راشی.
صفحه 624 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِ) بژیشهء کنجد در روغن نشسته. (مهذب الاسماء). ارده. و رجوع به ارده و بژیشه و بزیشه شود.
راشی.
(ع ص) پاره ده. پاره دهنده. رشوه ده. رشوه دهنده، مقابل مرتشی یعنی رشوه خوار و رشوه گیر. (از یادداشت مؤلف). پاره دهنده،
و فی الحدیث: لعن الله الراشی و المرتشی و الرائش یعنی دهنده و گیرنده و سعی کننده در میان آنها. (آنندراج) (منتهی الارب).
پاره و رشوه دهنده. (ناظم الاطباء). رشوت دهنده. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). به عربی رشوت دهنده را گویند و
رشوه زري است که در ازاي فتوي دهند و ستانند و سرجوش دیگ طمع ارباب شرع انور است. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق
بکتابخانهء مؤلف).
راشیا.
[شَیْ یا] (اِخ) که آن را راشیا الوادي نیز میگویند شهري است در لبنان و در آنجا قلعه اي است که بامراي شهابیان اختصاص دارد و
در آنجا شبلی عریان با قشون ابراهیم پاشا در سال 1840 م. بجنگ پرداخت و نیز در این شهر در سال 1925 م. بین قواي فرانسه و
سواران دروز جنگی اتفاق افتاده است. (از اعلام المنجد).
راشیا الفخار.
[شَ يْ یَلْ فَخْ خا] (اِخ)قریه اي است از قراي مرجعیون لبنان که داراي کارگاههاي سفال است. (از اعلام المنجد).
راشیا الوادي.
[شَ يْ یَلْ] (اِخ) رجوع به راشیا شود.
راصد.
[صِ] (ع ص) چشم دارنده. (منتهی الارب). پاسبان. (مهذب الاسماء). چشم دارنده و مراقب چیزي. (ناظم الاطباء). رقیب. (اقرب
الموارد). آنکه در مرصاد یعنی طریق براي حراست نشیند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). ج، رَصَ د. (تاج
العروس). ج، رَصَّد و رصد. (از اقرب الموارد). نگهبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رصد شود ||. مراد از منجم. (غیاث اللغات).
منجم. (ناظم الاطباء). چشم دارنده از منجم. (آنندراج). در عرف منجمان کسانی را گویند که ستارگان را رصد میکنند یا منتظر
حرکت آنها و رسیدن بموضع معین میشوند. ج، رصد. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به رصد شود : پیش از آن راصد ستاره
شناس از پی بخت بود داشته پاس.نظامی. راصد چرخ آبگون بوده قطره تا قطره قطر پیموده. نظامی (هفت پیکر ص 66 ). حکم
کردند راصدان سپهر کان خلف را که بود زیباچهر.نظامی (||. اِ) جایی که مشغول رصد هستند و آن از باب تسمیهء محلّ بنام حالّ
است. ج، رصد. (کشاف اصطلاحات الفنون ||). شیر غرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب
الموارد).
راصد.
صفحه 625 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
غنیۀ » [صِ] (اِخ) تقی الدین محمد معروف به راصد، از مشاهیر علم هیأت و ریاضی بود و مؤلفاتی داشت که از آنجمله کتاب
است. وي بسال 993 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به تقی الدین محمد در ج 1 « الطلاب فی علم الحساب
ریحانۀ الادب شود.
راصدون.
[صِ] (ع ص اِ) جِ راصد در حالت رفع. رجوع به راصد شود.
راصدین.
[صِ] (ع ص) جِ راصد در حالت نصب و جر ولیکن در تداول فارسی در هر حالت بکار رود: راصدین اولی در اسلام ایرانیان بودند
بزمان مأمون: یحیی بن ابی منصور کبیر المنجمین، خالدبن عبدالملک مروزي، سندبن علی و عباس بن مفید جوهري. (یادداشت
مؤلف).
راصف.
[صِ] (ع ص) لایق: هذاالامر لایرصف بک؛ اي لایلیق و هو راصف بغیرك. (از اقرب الموارد).
راض.
(ص) زن بمزد. (ملحقات لغت فرس اسدي ||). زنی را گویند که پنهانی قحبگی کند. (ملحقات لغت فرس اسدي). در ملحقات
آورده و دربارهء یکی از آنها گوید « ض» و چند کلمهء دیگر مختوم به .« تاض » فرهنگ اسدي چاپ اقبال این کلمه را با کلمهء
پهلوي است. رجوع به تاض شود.
راض .
[ضِن] (ع ص)( 1) خشنود. (از تاج العروس). رجلُ راضٍ؛ مرد خشنود. ج، رُضاة. (منتهی الارب). مرد خشنود. ج، رضاة. (آنندراج).
ج، رضاة و رَضیّ و اَرضیاء. (از تاج العروس). راضی ||. ضد خشم گیرنده. ج، رضاة و راضون. (از اقرب الموارد). و رجوع به
است. « رضو » راضی شود. ( 1) - این کلمه اعلال شدهء راضی و از ریشهء
راضب.
[ضِ] (ع اِ) نوعی از سدر. یکی آن راضِ بَۀ و رَضَ بَۀ است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد ||). نوعی از کنار. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء (||). ص) باران در حال باریدن. (از اقرب الموارد).( 1)باران بیکبار فروریخته. (تاج العروس) (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باران درشت قطرهء فروریزان. (از المنجد). ( 1) - در اقرب الموارد چنین است: و من المطر، السحّ.
و در منتهی الارب سحّ چنین ترجمه شده است: روان شدن آب از بالا.
راضبۀ.
صفحه 626 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[ضِ بَ] (ع ص) یکی راضب. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، رَضَ بَۀ. واحد راضب، یعنی یک
درخت کنار. (ناظم الاطباء).
راضع.
[ضِ] (ع ص، اِ) رضیع. شیرخواره. بچهء شیرخواره. (دهار) (مهذب الاسماء). مکندهء شیر از پستان مادر. ج، رُضَّع. (اقرب الموارد).
||مرد بخیل ناکس. (منتهی الارب). ج، رضع و رُضّاع. (منتهی الارب). سخت بخیل. (مهذب الاسماء). لئیم. ج، رضع. و رضاع.
(اقرب الموارد). لئیم و خسیس. (از المنجد). اصل آن این است که مردي بوده که شتر و گوسفند داشته و براي اینکه صداي
دوشیدن آنها شنیده نشود آنها را نمی دوشیده بلکه می مکیده است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبانی که از بخل با خود
شیردوشه ندارد و هرگاه از وي احدي شیر طلبد عذر عدم شیردوشه پیش آرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء ||). سائل ستیهنده. و فی المثل لئیم راضع، در حق کسی گویند که در بخل بغایت رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) (آنندراج). سائل و گدا. (از اقرب الموارد) (از المنجد ||). آنکه خلالهء دندان خود را بخورد تا از طعام چیزي فوت نشود.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). دندان شیر. دندان شیري. دندانهاي نخستین کودك. ج، رواضع. (یادداشت مؤلف).
دندان شیرخواره. ج، رَواضِع. (دهار).
راضعتان.
[ضِ عَ] (ع اِ) دو دندان شیر کودك. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد). (آنندراج) (بحر الجواهر). ج، رَواضِع. (المنجد)
(از اقرب الموارد) (بحر الجواهر) (آنندراج). بصیغهء تثنیه دو دندان شیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به راضعۀ شود.
راضعۀ.
[ضِ عَ] (ع ص، اِ) دختر شیرخواره. ج، رَواضِع. (مهذب الاسماء). مؤنث راضع یعنی مادهء شیرخواره. (ناظم الاطباء). مؤنث راضع.
ج، رواضع. (المنجد ||). دندانهاي شیر کودك. ج، رواضع. (منتهی الارب) (از دهار). دندان شیر. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
راضۀ.
[ضَ] (ع ص)( 1) جِ رائض، بمعنی کره اسب رام و مسخر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). جِ رائض بمعنی رام و دست آموز. (از
و اسم قاعل آن در اصل راوض بوده که باعلال رائض شده است. « روض » ناظم الاطباء). ( 1)- ریشهء این لغت
راضی.
(ع ص)( 1) خشنودشونده. (آنندراج). خشنود. (مهذب الاسماء) (دهار) (ناظم الاطباء). خوشدل و شادمان. خرسند. (ناظم الاطباء) :
نبوي راضی گر ز آنکه امیرت خوانم من بدان راضی باشم که غلامم خوانی. منوچهري. چه رأي مرحوم القادر باللّه که خداي از
وي راضی باد... ستاره اي بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). اگر کم زنی هم بکم باش راضی که دل را به بیشی
هوایی نیایی.خاقانی. راضیم از عشق تو گر بدلی راضی است لیک بر آن نیست او جمله بري میکند. خاقانی. نیک از بد مجوي و
راضی باش که ز نیکان ترا بدي ناید.خاقانی. و گر خویش راضی نباشد ز خویش چو بیگانگانش براند ز پیش. سعدي (بوستان).
راضیم امروز به پیري چو یوز. سعدي (گلستان). خدا از چنان بنده خرسند نیست که راضی بقسم خداوند نیست.سعدي. بر خلق خدا
صفحه 627 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حکم چنان کن که اگر آن بر تو کند کسی که راضی باشی. آزرد اکبرآبادي (از ارمغان آصفی). - از خودراضی؛ آنکه از خویشتن
خوشنود است. خودپسند. - ناراضی؛ مقابل راضی بمعناي ناخشنود و ناخرسند ||. بمجاز تسلیم. تن دردهنده. رضادهنده. حاضر
باشنده : دیگر بقضاء او راضی ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341 ). معترف است در صورت نعمت باحسان او و راضی است در
صورت بلیّت به آزمودن او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). ناچار است راضی بودن برضا و قضاء خداي عزّ و جّل. (تاریخ بیهقی).
بیعت کردم بسیّد خود... بیعت فرمانبردار و پیرو بودن و راضی بودن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ). - راضی برضا؛ خشنود به
آنچه خدا میخواهد. (ناظم الاطباء). رجوع به راضٍ شود ||. در تداول عامه، متقاعد بودن. ایراد ندارنده: راضیم، حرفی ندارم||.
شادمان باشنده ||. قانع ||. مطمئن و خاطرجمع ||. راغب ||. مطیع؛ راضی برضاي شما، مطیع و خرسند به اراده و میل شما||.
است و اعلال شدهء آن راضٍ [ ضِ ن ] میباشد. « رضو » لایق ||. پسندیده. (ناظم الاطباء). ( 1) - این کلمه از ریشهء
راضی.
(اِخ) یزیدبن معتمد علی الله عبادي. رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمد علی الله در همین لغت نامه شود.
راضیان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان. این ده در 95 هزارگزي راه مالرو ده سرد - صوغان واقع
.( است. هواي آن کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 18 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راضی اصفهانی.
[يِ اِ فَ] (اِخ) از شعراي ایران و از اصفهان بود علاوه بر شعر در هنر نقاشی نیز استادي چیره دست و نامی بشمار میرفت و به
معروفیت داشت. او در سال 1112 ه . ق. در قید حیات بود. مثنوي و دیوانی از وي باقی مانده و بیت زیر از اوست: « زماناي نقاش »
گر وحشیانه از روش خلق می رمم عذرم بسی بجاست که مردم ندیده ام. و رجوع به صبح گلشن ص 170 و 191 و روز روشن ص
271 و ذریعۀ ج 9 ص 347 و 406 و آتشکدهء آذر ص 176 و تذکرهء غنی ص 62 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و ریحانۀ الادب ج 2
ص 65 شود.
راضی _____________باللّه.
[بِلْ لاه] (اِخ) ابوالعباس احمدبن المقتدربن المعتضد، از خلفاي عباسیان بود و با او در سال 322 ه . ق. بیعت کردند. صاحب تجارب
السلف گوید: وي شاعر و فصیح و ذکی و عاقل و متفرد شد بچیزها که قبل از او هیچ خلیفه آن نداشت یکی آنکه اشعار او را
مدون کردند و پیش از او هیچ خلیفهء عباسی را دیوان شعر نیست. دیگر آنکه تدبیر ملک، خویش میکرد و باستشارت وزراء محتاج
نمی شد. دیگر آنکه روز آدینه را بر منبر خطبه کرد و هیچ خلیفه را بعد از او آن اتفاق نیفتاد، و در ایام او کار مرداویج در اصفهان
قوت گرفت و او مردي بود که در عراق عجم خروج کرد و لشکري جمع آورد و آوازه درافتاد که او میخواهد ملک را از اعراب
بستاند و بپارسیان دهد. در این میان ناگاه غلامان او را بکشتند و آن فتنه فرو خوابید و هم در ایام راضی کار آل بویه بالا گرفت. اما
کار خلافت ضعیف شد و حکام اطراف غالب گشتند، پارس را علی بن بویه و ري و اصفهان و دیگر بلاد را برادرش حسن بن بویه
و موصل و دیاربکر را ربیعۀ بن حمدان داشتند و مصر و شام در دست محمد بن طغج بود و بعد از او بفاطمیان منتقل گشت و
اندلس را عبدالرحمان بن محمد اموي داشت و خراسان و دیگر بلاد شرقی از آن نصربن احمد سامانی بود. راضی در سال 327 ه .
صفحه 628 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
- ق. درگذشت. وزراي او عبارت بودند از: 1- ابن مقله 2- عبدالرحمان عیسی بن جراح 3- ابوجعفر محمد بن قاسم کرخی 4
سلیمان بن حسن بن ملخد 5- ابوالفتح فضل بن جعفربن فرات 6- ابوعبدالله احمدبن محمد بریدي. (از تجارب السلف ص 216 تا
219 ). و رجوع به تاریخ گزیده ص 344 و چهارمقاله ص 96 و 252 و مجمل التواریخ و القصص ص 378 و خاندان نوبختی ص 202
و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 87 و غزالی نامه ص 23 و آتشکدهء آذر ص 177 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 399 و
تاریخ اسلام ص 206 و کامل ابن اثیر ص 106 و فهرست کتاب الاوراق و شدالازار ص 358 و 363 و عقدالفرید ج 4 ص 251 و
قاموس الاعلام ترکی و اعلام المنجد و الاعلام زرکلی و فهرست عیون الانباء و تاریخ الحکماء قفطی و فارسنامهء ابن البلخی
ص 117 شود.
راضی تبریزي.
[يِ تَ] (اِخ) محمدرضا تبریزي. از تبریزیان ساکن عباس آباد بود و زرگري می کرد. مدتی در هند بسر برد آنگاه به تبریز بازگشت
و باز به هند رفت. نصرآبادي گوید: شعر نیکو میگفت. ابیات زیر از اوست: جان گر از سینهء ما شاد برون می آید کی خیال توام از
یاد برون می آید به امیدي که به سرو قد او دل بندد قمري از بیضهء فولاد برون می آید. * چندان که صحن باغ ز برگ خزان پر
است از ناخن شکسته دلم بیش از آن پر است. (تذکرهء نصرآبادي ص 393 ). و رجوع به دانشمندان آذربایجان ص 220 و ذریعۀ ج 9
ص 347 شود.
راضی داشتن.
[تَ] (مص مرکب)خشنودساختن. خرسند کردن. راضی ساختن : چه دارم تا ترا راضی توانم داشتن جانا در اینصورت اگر خوش
میشوي آزردنم اولی. آزرد اکبرآبادي (از ارمغان آصفی).
راضی ساختن.
[تَ] (مص مرکب) قانع کردن. وادار بقبول کردن. مجبور بپذیرش ساختن. جلب رضاي کسی کردن : راضی بغم جداییم خواهی
ساخت بیگانه بآشناییم خواهی ساخت. بهار آملی (از ارمغان آصفی). - تقنیع؛ راضی ساختن کسی را: قنعه تقنیعاً. (منتهی الارب).
راضی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)خشنود و خرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن :همگنان را راضی کردم
مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم
اي دوست دست گیر. سعدي (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شو اي مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدي (صاحبیه). ز حاتم
بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو.سعدي (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاك گر اینها نگردند راضی چه
باك. سعدي (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان
آصفی). تطویق؛ راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور؛ راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی
شدن؛ آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود ||. بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم
الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیر بار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن :خدا را از جهت خود بس دانست و صبر
کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). واجب کرده بر هر یک که گردن نهند فرمانهاي او را و راضی شوند بکرده
صفحه 629 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هاي او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). بتقدیر باید که راضی شوي که کار خدایی نه تدبیر ماست.ناصرخسرو. راضی شدم و مهر
بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور.ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی
باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمهء این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمهء
عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم
ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج ||). اذن و اجازت دادن ||. فروتنی کردن ||. پسندیدن و پسند کردن. (ناظم
الاطباء).
راضی قزوینی.
[يِ قَزْ] (اِخ) سید راضی قزوینی. فرزند سید صالح بن مهدي بن رضا حسینی قزوینی نجفی. که با پدرش ساکن بغداد بود و خود
پیش از پدر پیرش بسال 1287 ه . ق. در مسافرت تبریز در آن شهر درگذشت. او از شعراي مشهور عصر خود بود. برخی از اشعار او
تألیف محمد صادق آل بحرالعلوم دیده شد. آثار او در مجموعه ها پراکنده بود، شیخ محمد بن شیخ طاهر « المجموع الرائق » در
سماوي دانشمند معاصر آن را گرد آورده و در دو بخش (تخمیسات - قصاید) تدوین کرده و دیباچهء مفصلی بر آن نگاشته است.
.( (از الذریعۀ ج 9 قسم دوم ص 348
راضی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)خرسند و شادمان کردن. (ناظم الاطباء). مسرور کردن. خشنود ساختن ||. قانع کردن. وادار بقبول کردن.
قبولانیدن : همگنان را راضی کردم مگر حسود را.(گلستان). مرا ببند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سر رشته در
رضاي تو بست. حافظ ||. مطمئن نمودن و خاطر جمع کردن. (ناظم الاطباء).
راضی کشمیري.
[يِ كِ] (اِخ)احسن اللهخان ملقب به فصاحت خان و معروف به راضی کشمیري. از طایفهء قاضیخان کشمیري است. او شاگرد
در « روز روشن ص 233 و 234 » عبدالغنی قبول بوده و همینکه بدهلی آمده در خدمت محمدشاه کارش بالا گرفته و بنا بنوشتهء
دربارهء او اشتباه کرده و نام او را « صبح گلشن » دههء پنجم قرن دوازدهم درگذشته است. صاحب روز روشن گوید که مؤلف
آورده است. (از الذریعۀ ج 9 قسم دوم). « ریاضی »
راضی گردیدن.
[گَ دي دَ] (مص مرکب) خشنود شدن. خرسند گردیدن. قانع شدن. تن در دادن. رجوع به راضی گشتن و راضی شدن شود.
راضی گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)خشنود گردیدن. خرسند شدن ||. قانع شدن : ما به دشنام از تو راضی گشته ایم و ز دعاي ما بسودا
میروي.سعدي. * سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم راضی از دادهء حق گشتم و راحت کردم. تاثیر اصفهانی (از ارمغان
آصفی). آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس
است که در مرغزارهاي خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). چو راضی شد از بنده یزدان پاك گر اینها نگردند راضی
صفحه 630 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چه باك.(بوستان). که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان). شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر بدستی ساغر و
دست دگر زلف صنم گیرد. شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی). رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود.
راضی نامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نوشتهء رضائیت که شخص مدیون (کذا) و یا مظلوم میدهد و در آن ابراي ذمهء خود را از دین و یا از ظلمی که
دربارهء وي شده است میرساند. (ناظم الاطباء). ظاهراً ناظم الاطباء در تداول عام برخی از نواحی چنین ترکیبی را شنیده و گرنه در
بیشتر نواحی رضایت نامه و رضانامه متداول است.
راضیۀ.
[يَ] (ع ص) عیشۀ راضیۀ؛ یعنی مرضیۀ. یعنی زیست پسندیده و خوش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث راضی. عیشۀ
راضیۀ؛ یعنی مرضیۀ. (ناظم الاطباء). زندگی که صاحب از آن خشنود باشد. (از المنجد). پسندیده. (مهذب الاسماء). و رجوع به
راضی شود.
راط.
(اِ) ناوچه. مسبکه. و آن ظرفی است از آهن مانند نیمه قصبه اي که فلز ذوب شده را در آن ریزند. (یادداشت مؤلف).
راطا.
(اِخ) نام طبیبی است. و صاحب الابنیۀ عن الحقائق الادویۀ مکرر از او روایت می آورد از جمله در باب لحوم در پایها (پاچه ها).
(یادداشت مؤلف).
راطب.
[طِ] (ع ص) نمدار و تر و مرطوب. (ناظم الاطباء).
راطم.
[طِ] (ع ص) ملازم چیزي. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
راطینی.
.( (معرب، اِ) به لغت یونانی مطلق صمغ را گویند خواه مصطکی، خواه کندر و خواه کتیرا و مانند آن. (آنندراج) (برهان). علک( 1
.Resine - ( قعفونیا. (یادداشت مؤلف). اسم همهء علوك بیونانی. (از ابن البیطار). رجوع به علک شود. ( 1
راعٍ.
[عِنْ] (ع ص، اِ) راعی. این کلمه اعلال شدهء راعی است. رجوع به راعی در همین لغت نامه شود.
صفحه 631 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راعب.
[عِ] (ع ص) ترسان. ترسنده. (از المنجد ||). آن سیل که وادي برکند. ج، رواعب. (مهذب الاسماء). سیل راعب؛ سیلی که بعلت
کثرتش هول انگیز باشد. (از المنجد). توجبه( 1) که پر کند رود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). مرد سخن با سجع گوي. (از
تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). ممتلی. انباشته. پر. (از متن اللغۀ). ( 1) - توجبه سیلاب را گویند.
راعب.
[عِ] (اِخ) زمینی است: منها الحمام الراعبی؛ یعنی نوعی از کبوتر. (از تاج العروس). (منتهی الارب) (آنندراج). نام زمینی که کبوتر
راعبی منسوب بدانجاست. (ناظم الاطباء).
راعبۀ.
[عِ بَ] (ع ص) مؤنث راعب. (منتهی الارب). رجوع به راعب شود.
راعبی.
[عِ بی ي] (ع ص نسبی، اِ) نوعی از کبوتر. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی کبوتر که گویند لعن بر قتلهء امام حسین کند.
(یادداشت مؤلف). جنسی از کبوتر نر. (ناظم الاطباء).
راعبیۀ.
[عِ بی يَ] (ع ص نسبی، اِ) یکی راعبی. (یادداشت مؤلف). جنسی از کبوتر ماده. (ناظم الاطباء). حمامۀ راعبیۀ؛ آن است که در آواز
آن بانگ شدیدي است و آن نیروي آواز آن است. (از تاج العروس). (از اقرب الموارد).
راعج.
[عِ] (ع ص، اِ) شبان و چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء).
راعد.
[عِ] (ع ص، اِ) ابر با بانگ. (ناظم الاطباء). (آنندراج). ابر غرندهء بی باران. (آنندراج). ابر غرندهء با باران. (ناظم الاطباء).
راعدة.
[عِ دَ] (ع ص، اِ) ابر با بانگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابر با رعد. (مهذب الاسماء).
ابر با تندر. (یادداشت مؤلف ||). ابر غرندهء بی باران. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج). و منه المثل: صلف تحت الراعده
در حق پرگوي بی خیر گویند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مثل براي
کسی که زیاد حرف میزند ولی عمل نمیکند. (از تاج العروس). - بنوراعدة؛ بطنی است از عرب. (آنندراج).
صفحه 632 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راعس.
[عِ] (ع ص) مرتعش و افشان. (از تاج العروس ||). مردي که هنگام خواب سرش را تکان دهد. (از تاج العروس ||). بعیر راعس؛
شتري که هنگام راه رفتن سرش را تکان دهد. (ازتاج العروس).
راعسۀ.
[عِ سَ] (ع ص) ناقهء بانشاط. (آنندراج). ناقهء راعسۀ؛ شتر با نشاط. (از تاج العروس) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شتر مادهء با نشاط. (ناظم الاطباء).
راعش.
[عِ] (اِخ) شاعري از بنی صاهلهء هذلی است( 1) مقریزي در امتاع الاسماع گوید: او اسلحهء خود را آماده میکرد. زن وي گفت براي
که سلاحت را آماده میکنی گفت بخاطر محمد و یارانش! زن گفت: نمی بینم که براي محمد و یارانش چیزي برجاي بماند. مرد
گفت: بخدا سوگند آرزو میکنم یکی از آنان را بخدمت تو بگمارم. بعد شعري خواند، پس از آن در جنگ خندمۀ با صفوان و
عکرمۀ و سهیل شرکت کرد ولی از خالدبن ولید شکست خوردند. او فراري شد تا به خانه اش رسید و به زنش گفت: در را بروي
من ببند. زنش گفت کجاست آنچه میگفتی؟ او در پاسخ این شعر را انشاد کرد: انّک لو شهدت یوم الخندمه اذ فرّ صفوان و فرّ
عکرمه و استقبلتنا بالسیوف المسلمه یقطعن کلّ ساعد و جمجمه ضرباً فلا تسمع الا غمغمه لهم نهیت خلفنا و همهمه لم تنطقی فی
1) - گفته شده است حماس بن قیس بن خالد است که یکی از بنی بکر ) .( اللوم ادنی کلمه( 2). (از امتاع الاسماي ج 1 ص 378
است. ( 2) - ترجمه: اگر تو میدیدي جنگ خندمه را، آنگاه که صفوان و عکرمه فرار کردند و مسلمانان به شمشیرهایی که کاسهء
سر و بندهاي بازو را از هم میگسلند بر ما روي آوردند، و صدایی جز همهمه و هلهلهء سپاهیان مخالف از پشت شنیده نمی شد، در
سرزنش من کلمه اي بر زبان نمیراندي.
راعص.
[عِ] (ع ص) برق راعص؛ برقی که لمعان و درخشندگی آن داراي تموج و حرکت است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
راعف.
[عِ] (ع ص) اسب سبقت گیرنده بر اسبان. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). (ناظم الاطباء).
ج، رواعف. (المنجد) (اقرب الموارد (||). اِ) انتهاي پرهء بینی. (بحر الجواهر) (از متن اللغۀ) (از المنجد). ج، رواعف. (المنجد).
بینی. (از متن اللغۀ) (از تاج العروس). تیزي بینی. ج، رواعف. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). بینی
کوه. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). ظهر لنا راعف
الجبل؛ بینی کوه بر ما نمایان شد. (از اقرب الموارد). ج، رواعف. (از تاج العروس).
راعک.
1) - چنین است در هر سه نسخهء مهذب الاسماء که در کتابخانهء مؤلف است ولی در ) .( [عِ] (ع ص) احمق. (مهذب الاسماء)( 1
صفحه 633 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مآخذ دیگر دیده نشد.
راعل.
[عِ] (ع ص) خرمابنان تر یعنی بی بر یا بلایه بارآور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). تخم ضعیف. (از تاج العروس) (از
متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
راعن.
[عِ] (ع ص) فاسد و زشت ||. احمق و نادان. (تفسیر ابوالفتوح رازي). رجوع به راعنا و راعناگوي شود.
راعنا.
[عِ] (ع فعل امر / ص) کلمهء امر، اي ارعنا سمعک؛ یعنی گوش خود را به من دار. (ناظم الاطباء ||). بمعنی مراقبت است اي راقبنا و
انتظرنا. و هرگاه آن حضرت صلی الله علیه و آله بیان علمی میفرمود عرض میکردند راعنا یا رسول الله اي راقبنا و انتظرنا حتی نفهمه
و نحفظه و چون در زبان عبري کلمهء راعنا در سب و سخریه گفته میشود یهود به این کلمه آن حضرت را مخاطب ساختند و به آن
حضرت میگفتند راعنا؛ پس خداوند عالم جل شأنه نهی فرمود از استعمال کلمهء راعنا و فرمود بجاي آن بگویند انظرنا؛ قوله تعالی :
104 ) (ناظم الاطباء). ابوالفتوح رازي علاوه بر نقل معنی سابق الذکر از / یا ایها الذین آمنوا لاتقولوا راعنا و قولوا انظرنا. (قرآن 2
قول حسن و ابن زید گوید: براي آنکه این کلمتی است که زبردستی گوید زیردستی را حق تعالی گفت ادب نگاهدارید و خطاب
قرآن ) .« و لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضاً » : پیغامبر بشناسید چه گونه باید کردن چنانکه در آیتی دیگر گفت
شود که منصوب منون را در حال وقف « راعنا » 24/63 ). بعد گوید: حسن بصري آن را راعناً (به تنوین) خوانده و گفته که بوقف
از رعن « فاسد و زشت » خوانده شود و راعن را بعضی بمعنی « رأیت زیدا » که در وقف « رأیت زیداً » ببدل تنوین الفی بیارند مانند
گرفته است. (از « شر » از رعونت (خفت و جهل و حمق) و کسایی بمعنی « احمق و نادان » میگیرند. و برخی بمعنی « کلام زشت »
.(267 - تفسیر ابوالفتوح رازي ج 1 صص 264
راعناگوي.
[عِ] (نف مرکب) کنایه از منافق، و معنی راعنا این است که مراعات کن ما را؛ صحابه این معنی را قصد کرده بحضرت رسول الله
صلی الله علیه و آله و سلم خطاب میکردند و یهود اندك تغییر داده راعینا می خواندند یعنی شبان ما، حق تعالی صحابه را منع کرد
که کلمهء راعنا بار دیگر خطاب به آن حضرت نکنند بلکه انظرنا بگویند. ظاهراً آن یهود منافق باشند و کلمهء راعنا را بلهجه اي می
گفتند که مؤمنان را راعینا مفهوم میشد و راعناگوي همان راعناست که در تحت لفظ آن راعینا متلفظ و مراد باشد. (از آنندراج)
(غیاث اللغات) : مرا سربسته نتوان داشت برپاي به پیش راعنا گویان رعنا.خاقانی.
راعوت.
(اِخ)( 1) راعوث. روت. زنی است از مؤآب( 2) که به ابوعز وصلت کرد و از او صاحب فرزندي بنام عوبید شد که جد داود باشد.
( (از اعلام المنجد). و رجوع به کتاب مقدس شود. - سفر راعوت؛ از اسفار عهد قدیم است. (از المنجد). و رجوع به روت شود. ( 1
نام سرزمینی است در شرق دریاي لوط. (از المنجد). - (Ruth. (2 -
صفحه 634 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راعوث.
(اِخ) رجوع به راعوت و روت شود.
راعوثۀ.
[ثَ] (ع اِ) سنگی که آبکش بر آن ایستاده شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و
رجوع به راعوفۀ شود ||. سنگی که در تک چاه وقت کندن گذارند تا بر آن پاك کنندهء چاه بنشیند و چاه را پاك سازد. (تاج
العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به راعوفۀ شود.
راعوف.
(ع اِ) راعوف البئر؛ سنگی که بر سر چاه گذارند تا آب بردارنده روي آن بایستد. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
راعوفۀ.
[فَ] (ع اِ) راعوثۀ. سنگی که در تک چاه گذارند وقت کندن تا بر آن نشسته گل و لاي آن را پاك سازند. (از تاج العروس). (از
اقرب الموارد). و فی الحدیث انه (ص) حین سحر جعل سحره فی جف طلعۀ و دفن تحت راعوفۀ البئر. (اقرب الموارد)( 1). سنگ که
در بن چاه افکنند تا چاهکن بر آن نشیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). و رجوع به راعوثۀ شود ||. سنگی که بر
سر چاه گذارند تا آنکه از چاه آب برمیدارد روي آن بایستد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). سنگی است سر چاه که بر آن ایستاده
شود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به راعوثۀ شود. ( 1) - این حدیث در تاج العروس در مادهء رعث آمده و بجاي
که بهمین معنی است ضبط شده است. « راعوثۀ » راعوفۀ
راعول.
(ع اِ) دام گورخر. ج، رواعیل. (مهذب الاسماء).
راعون.
(ع ص، اِ) نگهبانان و نگهداران و نگهدارندگان. (شمس اللغات ||). شبانان. (شمس اللغات ||). مراعات کنندگان. (شمس
اللغات). جِ راعی. رجوع به همین کلمه شود.
راعی.
(ع ص، اِ) شبان. (فرهنگ نظام) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمهء علامهء تهذیب عادل بن علی) (از المنجد). شبان یعنی چرانندهء
چهارپایان. (آنندراج) (غیاث اللغات). چراننده. چوپان.( 1) ج، رعاة، رعاء و رعیان. (منتهی الارب) : ملک معظم اتابک اعظم محمد
بن الاتابک السعید ایلدیگز قدس الله روحه که عماد مملکت و نظام دولت و راعی رمه و حارس همه بود بستهء دام اجل شد.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 3). از آن مار بر پاي راعی زند که ترسد سرش را بکوبد بسنگ. سعدي (گلستان). ماشیۀ؛ یعنی چهارپایان
صفحه 635 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از شتر و گاو و گوسفند، ج، رُعاة و رُعیان و رُعاء و رِعاء. (از المنجد ||). مأنوس و رام، و آن در کبوتر معروف است. ج، رعاة و
رعیان و رُعاء و رِعاء. (از اقرب الموارد ||). نوعی از سمک است. (مخزن الادویۀ ||). مجازاً هر نگهبان. (فرهنگ نظام). نگهبان.
(آنندراج) (غیاث اللغات): لیس المرعی کالراعی. (منتهی الارب ||). والی. (لسان العرب). والی و امیر. (منتهی الارب ||). هرکسی
که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). حاکم. (آنندراج) (غیاث اللغات). مجازاً هر حاکم.
(فرهنگ نظام). قائد. سائس و حافظ قوم. ج، رعاة. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط
بتمدن محیط و وارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : این
پادشاه [ مسعود ]بزرگ و راعی و حقشناس است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161 ). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند
.(|| داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457 ). هر دو رکنند راعی دل من عمران بین مراعی عمار. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 203
رهنما. رهبر. سرپرست : گم آن شد که دنبال راعی نرفت.خاقانی. - راعی البستان؛ نوعی از ملخ است. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد). - راعی الجوزا؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. (از اقرب الموارد). - راعی الشاء؛ دیگر صورت فلکی عواء است
که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). - راعی النعائم؛ ستاره اي است. (از اقرب الموارد). رجوع به راعی
.Berger - ( الجوزاء شود ||. کنایه از حضرت رسالت مآب [ پیغمبر اسلام ] . (آنندراج). ( 1
راعی.
(اِخ) نام یکی از ستارگان ثابت. ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید : و برپاي قیقاوس ستاره اي
است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپاي قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست. (از التفهیم
.( ص 101
راعی.
(اِخ) رئیس فرقه اي از یهود. (مفاتیح العلوم خوارزمی).
راعی.
(اِخ) نام شاعري. (منتهی الارب). نام شاعري نصرانی بود. (از اقرب الموارد). نام شاعري عرب، دیوان او را ابوسعید سکري و ابوعمر
و شیبانی و اصمعی گرد کرده اند. (از الفهرست ابن الندیم). ابوجندل هوازنی. شاعر بزرگی است از سخن سرایان نامی عصر بنی
امیه. از بس در وصف شتر داد سخن داد و آن را در اشعار خود ستود به لقب راعی مشهور گردید. او در سال 738 م. درگذشت.
(از اعلام المنجد). بیت زیر از اوست: تلالات الثریا فاستنارت تلالؤ لؤلؤ فیه اضطمار. (از کتاب الجماهر ص 126 ). و نیز رجوع به
الجماهر ص 48 و 249 و عیون الاخبار ج 1 ص 319 و مرصع ص 60 و آثارالباقیهء چاپ ساخائو ص 15 شود.
راعی.
ذکر کرده « تذکرة الراعی » (اِخ) اسکندرانی. لقب علی بن مظفربن ابراهیم کندي اسکندرانی نحوي که حاجی خلیفه آن را در ذیل
است. رجوع به علاءالدین بن مظفر در همین لغت نامه شود. « وداعی » ولی ظاهراً لقب این شخص
راعی.
صفحه 636 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) اندلسی غرناطی قاهري. محمد بن محمد بن محمد بن اسماعیل، که در سال 782 ه . ق. در غرناطه به دنیا آمد او در سال 825
ه . ق. به حج رفت و از آنجا به قاهره آمد و در آن شهر مسکن گزید و همانجا هم بسال 853 ه . ق. درگذشت. وي داراي تألیفاتی
است، که از آنجمله است: شرح الالفیۀ، النوازل النحویۀ، الفتح المنیر فی بعضی مایحتاج الیه الفقیر، الاجوبه المرضیۀ عن الاسألۀ
النحویۀ، شرح الاجرومیۀ، انتقاد الفقیر السالک لترجیح مذهب امام مالک، مسالک الاحباب. (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3). و رجوع به
محمد بن محمد بن محمد اندلسی... شود.
راعی الصالح.
[عِصْ صا لِ] (اِخ)مؤسسه اي است که راهبه ها بسال 1836 م. در فرانسه تأسیس کرده اند و در آن بتربیت دختران بویژه اصلاح
مفاسد اخلاقی آنان میپردازند. این مؤسسه در مصر و لبنان داراي آموزشگاهها و باشگاههایی میباشد. (از اعلام المنجد).
راعی العباد.
[عِلْ عِ] (ع اِ مرکب) بمعنی نگهبان بندگان، مراد از پادشاه. (آنندراج) (غیاث اللغات).
راعیل.
(اِخ) نام زلیخاي مشهور است. (برهان) (آنندراج). صاحب روضۀ الصفا گوید: بروایت اکثر علماء، زلیخا راعیل نام داشت و پدرش
را که از اعیان مصر بود رعائیل می گفتند و بقولی زلیخا مسماة به نکا و پدرش موسوم به نیوش بود... (حبیب السیر چ سنگی تهران
.( ج 1 ص 24
راعیۀ.
[يَ] (ع ص) مؤنث راعی. ج، رواعی. (المنجد). رجوع به راعی شود (||. اِ) اول پیري. (آنندراج). - راعیۀ الاتن؛ نوعی از ملخ. (از
اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). - راعیۀ الخیل؛ مرغی است. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج). مرغکی چند
بنجشگی که پرهاي گردن و بال زعفرانی دارد و پشت او بتیرگی و سیاهی مایل است و دمی میانه دارد نه کوتاه نه دراز. و بیشتر زیر
شکم اسبان و ستور خوش دارد. (یادداشت مؤلف)( 1). - راعیۀ الشیب؛ اوایل پیري. (از اقرب الموارد) اول پیري. (منتهی الارب).
1) - این کلمه در اقرب الموارد (راعیۀ الجبل) آمده شاید مصحف (راعیۀ الخیل) باشد. )
راعیۀ.
[يَ] (اِخ) صنفی از یهود منسوب به مردي راعی نام. (مفاتیح العلوم). فرقه اي از یهود، این گروه منسوبند بیکی از آن گروه که از
میان ایشان بیرون آمد و دعوي هاي عظیم کرد. (بیان الادیان). و رجوع به راعی شود.
راغ.
(اِ) دامن کوه. (غیاث اللغات) (فرهنگ اسدي). (از فرهنگ سروري) (از شعوري ج 2 ورق 7) (قانون ادب) (دهار) (فرهنگ
رشیدي). (فرهنگ نظام). دامن کوه که به جانب صحرا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دامن کوهی که بجانب صحرا
صفحه 637 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
باشد. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف) (از شرفنامهء منیري) (از برهان) (از صحاح الفرس). دامنهء کوه بود که
بجانب صحرا فرود آید. (حاشیهء فرهنگ اسدي). دامنهء کوه. (از شعوري ج 2 ورق 8). دامن کوه بود که بجانب صحرا باشد.
(جهانگیري) : آهو ز تنگ و کوه بیامد بدشت و راغ بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوري. رودکی. برفتند یکسر گروها گروه
همه دشت لشکر بُد و راغ و کوه.فردوسی. سپاه است چندان برآن دشت و راغ کزیشان زمین گشته چون پر زاغ.فردوسی. تو گفتی
بجنبد همی دشت و راغ شده روي خورشید چون پر زاغ.فردوسی. یکی شارسان کرد پر کاخ و باغ بدو اندرون چشمه و دشت و
راغ.فردوسی. چنان شد که بفسرد هامون و راغ بسر برنیارست پرید زاغ.فردوسی. سپه بود بر دشت هامون و راغ دل رومیان زان پر از
درد و داغ.فردوسی. بزن اي ترك آهو چشم اهوازي بهر تیري که باغ و راغ و کوه و دشت پر ماهست و پر شعري. منوچهري. آهو
همی گرازد، گردن همی فرازد گه سوي کوه تازد، گه سوي راغ و صحرا. کمال مروزي. یکی دشت پیماي برنده راغ بدیدار و
رفتار زاغ و نه زاغ. اسدي (از آنندراج). همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و دشت مدام در طلب جوهر و زر و زیور. ناصرخسرو.
بهر انگشت درگیرم چراغی ترا می جویم از هر دشت و راغی.عطار. اي نوبهار حسن بیا کان هواي خوش بر باغ و راغ و گلشن و
صحرا مبارك است. مولوي ||. صحرا. (غیاث اللغات) (شرفنامهء منیري) (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ نظام) (برهان)( 1)(لغت محلی
شوشتر) (ناظم الاطباء). صحراي سبزه زار. (از شعوري ج 2 ورق 8) : بزرگان ببازي به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ
آمدند.فردوسی. همه راغها شد چو پشت پلنگ زمین همچو دیباي رومی برنگ.فردوسی. بکردار انطاکیه بوم و راغ پر از گلشن و
کاخ و میدان و باغ.فردوسی. چو بهرام گور اندر آمد بباغ یکی باغ دید از فراخی چو راغ.فردوسی. بسی راغ کان رزمگاه من است
به هرسو نشان سپاه من است.فردوسی. به هر زمین که خلافش بود نیارد رست ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه.فرخی. به باغ
اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله. فرخی. تا همی باد بهاري باغ را رنگین کند تا همی
ابر بهاري راغ را برنا کند. منوچهري. هر زرد گلی به کف چراغی دارد هر آهوکی چرا به راغی دارد.منوچهري. بسان بتکده شد باغ
و راغ کانون گشت در آن زنور تصاویر و اندرین از نار. حکیم غمناك (از فرهنگ اسدي). میان آبگیري به پهناي راغ شنابر در آبِ
شکن گیر ماغ.اسدي. یکی باغ دیدم بپهناي راغ اگر راغ باشد پر از گل چو باغ. مؤلف فرهنگ ناصري ||. زمین نشیب و فراز که
چمنزار و شکوفه زار باشد. (از شعوري ج 2 ورق 8) (مجمع الفرس) (فرهنگ جهانگیري ||). مرغزار. (برهان) (غیاث اللغات) (لغت
محلی شوشتر) (دهار) (فرهنگ سروري) (از فرهنگ شعوري ج 2 ورق 8) (فرهنگ نظام). تفرجگاه و سبزه زار. (از شعوري ج 2 ورق
8) : کجا باغ بودي همه راغ بود کجا راغ بودي همه باغ بود. ابوشکور بلخی. جهان یکسره گشت چون پر زاغ ندانست کس باز
هامون ز راغ.فردوسی. باغها کردي چون روي بتان از گل سرخ راغها کردي چون سنبل خوبان ز خضر. فرخی. راغ به باغ اندرون
چون علم اندر علم باغ به راغ اندرون چون ارم اندر ارم. منوچهري. صلصل باغی به باغ اندر همی گرید بدرد بلبل راغی به راغ اندر
همی نالد بزار. منوچهري. چنان دشتی که باوي بادیه باغ چنان کوهی که باوي طور چون راغ. (ویس و رامین). مگر که راغ سپهر
است و نرگسان انجم مگر که باغ بهشت است و گلستان حورا. سعدي (گلستان). نه در راغ سبزه، نه در باغ شخ ملخ بوستان خورد و
مردم ملخ. سعدي (بوستان ||). جنگل : بر راغشان نیستان و غیش یله شیر هرسو ز اندازه بیش.اسدي ||. کشت. (شرفنامهء منیري).
||بن کوه. (شرفنامهء منیري ||). بمعنی تیغ کوه است. (یادداشت مؤلف) : بدرگاه کسري یکی باغ بود که دیواراو برتر از راغ
بود.فردوسی. یکی دخمه کردند او را بباغ بزرگ و بلندیش برتر ز راغ.فردوسی ||. عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء). - باغ و راغ؛ باغ
و عمارت ییلاقی. (ناظم الاطباء ||). - باغ و صحرا : سبحان الله جهان نبینی چون شد دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد. منوچهري.
||- باغ و چمن : در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش از نظم و نثر، سنبل و ریحان کنم. ناصرخسرو. در باغ و راغ مفرش زنگاري پر
نقش زعفران و طبرخون است. ناصرخسرو. سپاه سبزه در هر باغ و راغی ز جان افروخته هر یک چراغی.نظامی. مگر دیده باشی که
در باغ و راغ بتابد بشب کرمکی چون چراغ.سعدي. وادي بی آب و سنگلاخ نیابی غیر گلستان و باغ و راغ ندارد. ملک الشعراء
صفحه 638 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
را raga یاد کرده محتملا از فارسی گرفته شده. ما کلمهء ایرانی باستان konow که ragha پشتو r'gh بهار. ( 1) - سغدي
آمده است. (از حاشیهء برهان ragh فضاي باز) و (دشت) است. در بلوچ واستی )ravah داریم که شاید مرتبط با کلمهء اوستایی
قاطع چ معین).
راغب.
[غِ] (ع ص) مایل و خواهان. ج، راغبون. (ناظم الاطباء). خواهان از روي حرص، و دوستدارنده. (از اقرب الموارد). خواهان. (دهار).
مأخوذ از تازي، آرزومند و خواهان و مشتاق و طالب و مایل. (از ناظم الاطباء) : و اگر کسی این شربتها را نخواهد و به حب راغب
تر بود... (ذخیرهء خوارزمشاهی). دلم بردي و گفتی دل نگه دار که دل در عشق راغب می نماید.عطار. - راغب جهاد؛ مایل بجنگ
و جهاد. (ناظم الاطباء ||). روبرگردان و اعراض کنان. (ناظم الاطباء). اعراض کننده و بی میل شونده به چیزي و ترك کننده آن را.
(از اقرب الموارد). اعراض کننده از چیزي. (از المنجد ||). درخواست کنان ||. خاضع و خاشع. (ناظم الاطباء). زاري کننده به
کسی. (از اقرب الموارد). زبون. (دهار).
راغب.
[غِ] (اِخ) ادریس بک. (معجم المطبوعات). رجوع به ادریس بک در همین لغت نامه شود.
راغب.
.( [غِ] (اِخ) میخائیل. او راست: العزوبۀ و الزواج. (از معجم المطبوعات ج 1
راغب اردبیلی.
[غِ بِ اَ دَ] (اِخ) اسمش میریوسف و خود سیدي عاشق پیشه بود. گویند در حین وفات معشوق را در بالین یافته این شعر از مطلع
خاطرش تافته بعالم بقا شتافته: اي دل قرار گیر نه وقت طپیدن است اي دیده خون مبار که هنگام دیدن است می در قدح کنید
.( حریفان و گل بجیب رسم عزاي ما نه گریبان دریدن است. (از آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 26
راغب اسکندر.
که شامل تحقیقات اوست و از مقالات و « الاثر الذهبی للمرحوم عطیه بک وهبی » : [غِ اِ كَ دَ] (اِخ) وکیل دادگستري بود. او راست
.( خطبه هایی که در علم و ادب و تاریخ و آثار و تربیت زنان نوشته گردآوري شده است. (از معجم المطبوعات ص 132
راغب اصفهانی.
[غِ بِ اِ فَ] (اِخ)ابوالقاسم حسین بن محمد بن مفضل بن محمد معروف به راغب اصفهانی، از استادان لغت و عربی و حدیث و شعر
و نویسندگی و اخلاق و حکمت و کلام میباشد که امام فخر رازي در اساس التقدیس او را با غزالی برابر دانسته و یکی از ائمهء اهل
سنت شمرده است و مطلب اخیر خیلی مهم است زیرا که او بزعم برخی شیعه و معتزلی بوده است. تاریخ مرگ وي بنا بنوشتهء
- فرهنگ نویسان 502 ه . ق. است ولی صاحب هدایۀ العارفین 500 نوشته است. راغب را مؤلفات مهمی است از آنجمله است: 1
صفحه 639 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تفسیر قرآن کریم که موفق بتکمیل آن نشده است، و بیضاوي در تفسیر خود از آن استفاده کرده است. 2- تفصیل النشأتین و
5- المفردات .( تحصیل السعادتین. 3- الذریعۀ الی مکارم الشریعۀ، در تصوف. 4- محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء( 1
6- مقدمۀ التفسیر. (از معجم المطبوعات). صاحب روضات الجنات مصنفات دیگري نیز .( فی هزیب القرآن، شامل لغات قرآن( 2
براي او ذکر کرده است مانند: افانین البلاغۀ، تحقیق البیان فی تأویل القرآن، ایمان و کفر. (از روضات الجنات ص 249 ). او راست:
درة التأویل فی متشابه التنزیل. (یادداشت مؤلف). از اشعار اوست: ز صد هزار محمد که در جهان آید یکی بمنزلهء جاه مصطفی
نشود و گرچه عرصهء عالم پر از علی گردد یکی بعلم و سخاوت چو مرتضی نشود جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست
یکی کلیم نگردد یکی عصا نشود. (از روضات الجنات). و نیز رجوع به جهانگشاي جوینی ص 805 و الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 و
قاموس الاعلام ترکی ج 3 و ترجمهء محاسن اصفهان و صیقل الفهم و مجمل التواریخ و القصص ص 41 فهرست فیه مافیه و تاریخ
ادبیات دکتر صفا ج 1 ص 146 و 266 و تتمهء صوان ج 2 ص 105 و ریحانۀ الادب ج 1 و هدایۀ العارفین ص 311 شود. ( 1) - نام این
آمده است. ( 2) - نام این کتاب در ریحانۀ الادب « محاضرات البلغاء و محاورات الشعراء » کتاب در فهرست کتب خطی سنهء 622
آمده است. « المفردات فی غریب القرآن » ج 1 ص 66
راغب اصفهانی.
[غِ بِ اِ فَ] (اِخ) از مشاهیر علماي عامه. کتاب احتجاج القرآن از تألیفات اوست. وي در 399 ه . ق. درگذشت. نام و مشخصات
دیگرش معلوم نشد و محتمل است که راغب نام او باشد. (از ریحانۀ الادب و قاموس الاعلام ترکی ج 3). چون در مآخذ دیگر دیده
نشد گمان میرود که وي همان حسین بن محمد بن مفضل باشد.
راغب افندي.
[غِ اَ فَ] (اِخ) از شعراي اخیر عثمانی است. در تاریخ 1266 ه . ق. سمت ملایی و آخوندي شام را داشته است. بیت زیر از اوست:
وصلت یار ایچون اغیاره مدارا ایله ر زهرایچر عاشق دلخسته شفا نیتنه. (براي رسیدن بوصلت یار با اغیار مدارا میکند - عاشق
دلخسته بنیت شفا زهر می آشامد). صاحب معجم المطبوعات او را ابن السادات خوانده است. رجوع به معجم المطبوعات و قاموس
الاعلام ترکی ج 3 شود.
راغب السباعی.
[غِ بُسْ سِ] (اِخ) ابن محمد بن صالح سباعی. از متصوفان مصر بود و در دانشگاه الازهر تحصیلات خود را بپایان رسانید. قصیدهء
از اعلام زرکلی چ 2 ج 3 از ) .« بدأت ببسم الله و الحمد معلناً » : غرایی در طریقهء خلوتیه دارد که یک مصراع مطلع آن این است
.( الیواقیت الثمینۀ ص 153
راغب پاشا.
[غِ] (اِخ) نام او محمد و به قوجه راغب (راغب پیر) بیشتر مشهور بوده است. او از اعاظم و بزرگان ادبا و شعرا بود و به مقام نخست
وزیري نیز رسید. راغب بسال 1110 ه . ق. در استانبول متولد شد و چون پدرش از نویسندگان بود و خود نیز استعداد طبیعی و
معلومات اکتسابی فراوان داشت در سال 1135 ه . ق. براي نوشتن سرزمین هایی که از ایران ضبط شده بود مأمور گردید. پس از
انجام دادن مأموریت و ابراز لیاقت و قدرت بی اندازه با سمت مهمی به بغداد اعزام شد، و در سال 1146 ه . ق. پس از محاصرهء
صفحه 640 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بغداد به استانبول بازگشت و در سال 1148 نیز بهمراهی احمد پاشا والی سابق بغداد و فرمانده نیروي گسیل شده به ارزنۀ الروم
بسمت رئیس ستاد لشکر مذکور بدان ناحیه رهسپار شد. وي پس از طی مناصب مختلفی در سال 1157 با رتبهء وزارت به فرمان
روایی مصر منصوب گردید و در سال 1170 بشغل امیرالحاج و فرمانروایی شام تعیین شد، ولی پیش از حرکت بسوي محل
مأموریت جدید فرمان نخست وزیري بنام وي صادر گشت و در عهد سلطان عثمان خان سوم و مصطفی خان سوم رویهمرفته
متجاوز از شش سال در مسند صدارت عظمی باقی ماند. دوران نخست وزیري وي با صلح و آرامش توأم بود و او لیاقت و کاردانی
خود را در حسن ادارهء امور بمنصهء ظهور رسانید. راغب در سال 1176 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 و معجم
.( المطبوعات ص 680
راغب پاشا.
[غِ] (اِخ) از وزراي بنام عثمانی بود که بسمت سفارت عثمانی در فرانسه و ایران و آنگاه به نیابت نخست وزیري منصوب گشت،
پس از آن در عهد سلطان مصطفی خان چهارم بمقام وزارت رسید. وي بیشتر دوران زندگی خود را در تبعید بسر برد و در سال
1244 ه . ق. در تبعیدگاه آخر خود (قونیه) بدرود زندگی گفت. او شعر نیز میسرود و دعوي برابري و همسري با همنام خود (راغب
.( پاشا) که مذکور افتاد داشت ولیکن بدان مقام نرسید. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راغب تبریزي.
آمده « آتشکدهء آذر ص 29 » و « نگارستان سخن » [غِ بِ تَ] (اِخ) نامش کلب حسین بود و داراي دیوانی است. برخی از آثار او در
نیز بنقل از مجمع الخواص از راغب ذکري رفته است ولی « روز روشن ص 235 » و « است. در کتاب، دانشمندان آذربایجان ص 157
.( در مجمع الخواص دیده نشد. (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم ص 348
راغب تبریزي.
پس از کشتار تبریز « دانشمندان آذربایجان ص 157 » [غِ بِ تَ] (اِخ) نامش کلب علی و خود از شاعران تبریز بود و بر طبق نوشتهء
بگیلان مهاجرت کرد و بدربار خان احمد پادشاه گیلان پیوست، ولی پس از مدتی در ضمن قصیده اي او را هجو کرد. دیوان
.( شعري از وي باقی است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 348
راغب خادم.
[غِ دِ] (اِخ) خادم راضی باللّه خلیفهء عباسی و بسیار مورد توجه و اعتماد وي بود. رجوع به فهرست الاوراق شود.
راغب شدن.
[غِ شُ دَ] (مص مرکب)رغبت کردن. متمایل شدن. مایل گشتن. علاقه مند شدن : راغب دنیا مشو که هیچ نیرزد هردو جهان پیش
چشم همت عالی.سعدي.
راغب شیرازي.
صفحه 641 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[غِ بِ] (اِخ) کلب حسین بیگ از اهل شیراز بود و این شعر از اوست: صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی این هم که جوابی ننویسند
.( جوابیست. (از آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 30
راغب شیرازي.
[غِ بِ] (اِخ) میرزا غلامحسین معروف به راغب شیرازي در اوایل قرن حاضر (چهاردهم هجرت) می زیست و از شعراي شیراز بود. از
اوست: دمی در خلوتی با دلستانی به از عمري است اندر گلستانی تنم از مویه شد چون موي باریک ز تاب طرهء لاغر میانی چو
کامم از حرم حاصل نگردد نیاز آرم سوي دیر مغانی. او در سال 1303 ه . ق. در قصبهء جهرم از مضافات فارس درگذشت. (از
ریحانۀ الادب ج 2 ص 67 ). و رجوع به آثار العجم ص 757 و الذریعۀ ج 9 بخش 2 شود.
راغب قمی.
[غِ بِ قُ] (اِخ) (یا راغب کاشانی) حکیم عبدالله پسر حکیم اسماعیل از افاضل قرن یازدهم هجرت بود و اوایل دوازدهم را نیز
دریافت و در اکثر علوم متداول، ماهر بود و اغلب خطوط را خوب مینوشت و شعر خوب میگفت. او نخست به راغب متخلص بود
ولی در اواخر وحدت تخلص میکرد. از اوست: وحدت نتوانی چو عیانش دیدن با دیده مجوي جسم و جانش دیدن معشوق
بشیرینی شکرخواب است تا دیده نبندي نتوانش دیدن. و در جلوس شاه صفی صفوي معروف به شاه سلیمان که سال 1077 ه . ق.
است قصیده اي گفته که هر مصراع آن تاریخ ابجدي جلوس اوست. مطلع قصیده این است: مژده ها از گلشن ایمان چو گل سر زد
صفی ( 1077 ) دم چو صبح از نور رأي اهل حیدر زد صفی. ( 1077 ) راغب در اصل کاشانی بوده لکن بجهت کثرت اقامت در قم به
قمی شهرت داشته است. (از ریحانۀ الادب ج 2 ص 67 بنقل از تذکرهء نصرآبادي ص 364 و 478 ). صاحب الذریعۀ در ج 9 بخش 2
ص 348 افزاید: او خطی زیبا داشته و نمونهء خطش در مرقع و نمونهء خطوط خوش شاهی ایران ص 110 هر دو متعلق به کتابخانهء
سلطنتی ایران موجود است.
راغب کردن.
[غِ كَ دَ] (مص مرکب)تشویق کردن. متمایل ساختن. انعاس؛ راغب کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به راغب گردانیدن شود.
راغب گردانیدن.
[غِ گَ دَ] (مص مرکب) برغبت آوردن. راغب کردن. متمایل ساختن. ارغاب؛ راغب گردانیدن. ترغیب؛ راغب گردانیدن. (تاج
المصادر بیهقی). و رجوع به راغب کردن شود.
راغب گردیدن.
[غِ گَ دي دَ] (مص مرکب) راغب شدن. مایل شدن. علاقمند شدن. و رجوع به راغب گشتن و راغب شدن شود.
راغب گشتن.
[غِ گَ تَ] (مص مرکب)راغب شدن. متمایل گشتن. علاقمند شدن. و رجوع به راغب شدن و راغب گردیدن شود.
صفحه 642 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راغب لکهنوي.
بوده است. مؤلف روز « رنگین » [غِ بِ لَ هَ نَ] (اِخ) میرزا سبحان قلی بیگ متخلص و معروف به راغب لکهنوي، از دوستان سعادتیار
شاعر، شاگرد علی محمد باقر منیر بوده است. از راغب « راغب لکهنوي » روشن در ص 235 از وي شعري آرد و گوید که او غیر از
.( دیوان شعري باقی مانده است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 349
راغبون.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ راغب در حالت رفع. رجوع به راغب شود.
راغبۀ.
[غِ بَ] (ع ص) تأنیث راغب. رجوع به راغب شود ||. زن طمعکار. (از تاج العروس).
راغب هندي.
[غِ بِ هِ] (اِخ)میرمبارك بن سید عاصم بن عبدالله و نیاکان وي از قصبهء امام میباشند که از نواحی بلخ است ولی ابتدا در دکن و
سپس در مدرس رحل اقامت افکندند راغب بسال 1203 ه . ق. در مدرس دیده بر جهان گشود. وي غیر از دیوان شعر دو مثنوي بنام
دارد. شرح حال و آثار او در صبح گلشن ص 170 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و ریحانۀ الادب ج 1 آمده « فراقنامه » و « ساقی نامه »
است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 349 ). مدرس تبریزي این بیت را در ریحانۀ الادب (ج 3 ص 68 ) از وي آورده است: ز اضطراب
خود آرام یافتم راغب بسان جنبش گهواره شد تپیدن من.
راغب یزدي.
[غِ بِ يَ] (اِخ) نامش محمد سعید یزدي مال میري است. و بر طبق نوشتهء آتشکدهء یزدان ص 290 به هند مسافرت کرده و همانجا
.( درگذشته است. او را دیوانی است و شرح حال و آثارش در کتاب مذکور آمده است. (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم ص 349
راغبین.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ راغب در حالت نصب و جر. ولی در فارسی در هر حالتی استعمال میشود. رجوع به راغب شود.
راغد.
[غِ] (ع ص) زندگی خوش و وسیع. ج، رَغَد چون خدم و خادم. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). و رجوع به رَغَد شود.
راغد.
[غِ] (اِخ) صحرایی است در دناقل در قسمت جنوبی حبشه و 120 هزارگزي باختري ساحل دریاي سرخ که مساحت آن 2400 میلیون
گز مربع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). - باد راغد؛ بادي که از سوي راغد وزد. رجوع به باد راغد شود. (از یادداشت
مؤلف).
صفحه 643 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راغسرسنۀ.
[سَ سَ نَ] (اِخ) از قراء نسف و در نیم فرسنگی آن است. (از انساب سمعانی). و رجوع به لباب الانساب شود. و شاید ترکیبی از راغ
باشد.
راغسرسنی.
[سَ سَ] (ص نسبی) منسوب است به راغسرسنۀ که از قراء نسف است. (از انساب سمعانی ج 1). و رجوع به راغسرسنۀ و لباب
الانساب شود.
راغسرسنی.
[سَ سَ] (اِخ) امام ابوبکر محمد بن عبدالله موسی نسفی راغسرسنی. وي از سید ابوالحسن محمد بن محمد بن زید حسینی سماع
حدیث کرد و ابوحفص عمر بن محمد بن احمد نسفی از او روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به انساب سمعانی
ج 1 شود.
راغم.
[غِ] (ع ص) راغم انف یا راغم الانف؛ ذلیل. ج، رُغُمُ الاُْنوف: لنا الفضل فی الدنیا وانفک راغمٌ. (از اقرب الموارد). کسی که بینی او
بکثافت مالیده شده باشد ||. در اصطلاح امروزي به کسی گویند که در کار یا مطلب مورد علاقه و اشتیاق خود بسختی شکست
داده شود. - راغِم داغِم؛ از اتباع است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
راغن.
[غَ] (اِخ) قریه اي است از قراء سغد سمرقند. (از لباب الانساب). و رجوع به انساب سمعانی شود.
راغنی.
[غَ] (ص نسبی) منسوب است به راغن که از قراء سغد سمرقند میباشد. (از انساب سمعانی).
راغنی.
[غَ] (اِخ) ابومحمد احمدبن محمد بن علی بن نصر سامی راغنی دبوسی. او از ابوبکر اسماعیلی روایت کرد و ابومحمد عبدالعزیزبن
محمد نخشبی از او روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1). و رجوع به انساب سمعانی شود.
راغوته.
[تَ / تِ] (اِ) پودینه و نعناع. (فرهنگ نظام) : رنج سکبا میکشد راغوته بهر روغنش رنج ظلمت خضر بهر چشمهء حیوان کشد. احمد
اطعمه (از فرهنگ نظام). راقوته. رافونه. رجوع به راقوته شود.
صفحه 644 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راغوچکی.
(اِخ) لهجهء ترکی راگوچکی است. رجوع به راگوچکی و قاموس الاعلام ترکی شود.
راغوزه.
[زَ / زِ] (اِخ)( 1) لهجهء ترکی راگوزه که قصبه اي است در ایالت سیراگوز... رجوع به راگوزه در همین لغت نامه و راغوزه در
.Raguse - ( قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
راغوزه.
.Ragusa - ( [زَ] (اِخ)( 1) لهجهء ترکی راگوزه است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و راگوزه در همین لغت نامه شود. ( 1
راغی.
(ص نسبی) منسوب به راغ : صلصل باغی بباغ اندر همیگرید بدرد بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار. منوچهري.
راغی.
(ع ص) بانگ کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). پرنده اي است خاکی رنگ و سخت بلندآوازه، که کثیرالنسل نیز
میباشد ||. مرد پرگو. (از متن اللغۀ (||). اِ) کس. یقال: ما بالدّار ثاغ و لا راغ؛ یعنی نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء).
راغیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث راغی. ناقهء آواز کننده. (یادداشت مؤلف ||). شتر ماده: ما له ثاغیۀ و لا راغیۀ؛ نه گوسپند دارد و نه ماده شتر.
(از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء (||). مص) بانگ کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی ص 37 ). - راغیۀ البکر؛ یعنی
نحوست و بدفالی و شدت. (از اقرب الموارد).
راف.
(اِ) بزباز باشد که بسباسه معرب آن است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان) (از غیاث اللغات) (از شرفنامه منیري) (از ناظم الاطباء)
(از فرهنگ رشیدي) (از فرهنگ شعوري ج 2 ورق 8). رجوع به بزباز و بسباسه شود. پوست جوز است. (برهان) (ناظم الاطباء).
راف.
(ع اِ)( 1) می. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). می و شراب. (ناظم الاطباء). باده. شراب. خمر. (یادداشت مؤلف). رَأف. رجوع به
گرفته شده است. رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد شود. « ریف » کلمهء مذکور شود. ( 1) - این کلمه از ریشهء
راف.
صفحه 645 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[راف ف] (ع ص)( 1) اعتناکننده. (از اقرب الموارد): ماله حاف و لا راف؛ اتباع است یعنی کسی نیست که به او اعتنا کند. (از اقرب
میباشد که « ف» بتشدید « رف » الموارد). نه کسی گرد او میگردد و نه به وي اعتنا میکند. (ناظم الاطباء). ( 1) - این کلمه از ریشه
میگردد. رجوع به اقرب الموارد شود. « راف » است و برطبق قواعد صرفی عربی بعلت ادغام « رافف » اسم فاعل آن در اصل
رافٍ.
« رافی » [فِنْ] (ع ص)( 1) رافی. آنکه جامه را رفو کند. ج، رفاة. (از المنجد). رفوگر. (از اقرب الموارد). ( 1) - این کلمه اعلال شدهء
.« رفو » است اسم فاعل از ریشه
راف.
(اِخ) ریگی است یا موضعی است. (از منتهی الارب). نام دیگري است براي قصبهء رملۀ. رجوع به معجم البلدان ج 4 و قاموس
الاعلام ترکی ج 3 و نیز رملۀ در این لغت نامه شود.
راف.
(اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، که در 18 هزارگزي تربت حیدریه و 10 هزارگزي
جنوب خاوري شوسهء تربت حیدریه به زاهدان واقع است. هواي آن معتدل است و 213 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله
داري و کرباس بافی است و محصول عمدهء آن غلات و پنبه میباشد. راه مالرو دارد و نیز از قلعه نو میتوان با اتومبیل رفت. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رأف.
[رَءْفْ] (ع اِمص) مهربانی خدا نسبت به بندگان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رأفت. رأفۀ. رَأَف. رَآفۀ: رأف الله بک؛
مهربانی کند خداي بر تو. (از منتهی الارب). رجوع به مصادر مذکور شود.
رأف.
[رَءْفْ] (ع ص) رائف. رؤف. رَئِف. مهربان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب
الاسماء) (از تاج العروس). سخت و بسیار مهربان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود.
رأف.
[رَ ءَ] (ع مص) سخت بخشودن خدا بر بندگان. (از اقرب الموارد). رأفت. رَأفۀ. رَآفۀ. رجوع به مصادر مذکور شود ||. سخت
بخشودن و مهربانی کردن. (منتهی الارب). مهربان شدن. (منتهی الارب). و آن از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام
نمیشود در صورتی که در رحمت بمقتضاي مصلحت بر مکروه نیز اقدام میشود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). و رجوع به
رأفت شود.
رأف.
صفحه 646 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْفْ] (ع اِ)( 1) راف. می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). راف. خمر. (از تاج العروس). شراب. باده.
و رجوع به راف و مترادفات دیگر شود. ( 1) - ریشهء مهموزالعین است.
رأف.
[رَءْفْ] (اِخ) موضعی است یا ریگی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس).
رئف.
[رَ ءِ] (ع ص) مهربان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
رافائل.
.Raphael - (1) .( [ءِ] (اِخ)( 1) یکی از ملائکه مقرب است که در تورات نام وي آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافائل.
[ءِ] (اِخ) آکسل فردیناند( 1) دانشمند اقتصاددان سوئد، که بسال 1850 م. در گوتمبرگ( 2) بدنیا آمد وي در اوپسال( 3) تحصیل
کردو سپس در استکهلم اقامت گزید و شخصیت اجتماعی بزرگی بدست آورد و به منشیگري انجمن نویسندگان سوئد برگزیده
.Raphael, Axel-Ferdinand. (2) - Goetmborg. (3) - Upsal - ( شد. ( 1
رافائل.
[ءِ] (اِخ) سانتی یا سانزیو( 1) نقاش بزرگ و نامی ایتالیایی که بسال 1483 م. در شهرك اوربین( 2) واقع در 280 هزار متري شمال رم
به دنیا آمد، وي از کودکی به نقاشی علاقهء وافري داشت و نخست در خدمت پدر خویش بکسب این هنر پرداخت، آنگاه در 17
سالگی براي کلیسایی تابلو زیبا و ارزنده اي بوجود آورد که با همین کار بناي شهرت جهانی خود را بنیان نهاد، از آن پس دیري با
نقاشان نامی عصر خویش بمسابقه پرداخت و در سال 1508 م. مأمور نقاشی سالنهاي واتیکان گردید، که این کار نیز بازدیاد شهرت
جهانی او کمک بزرگی کرد. در سال 1514 م. از طرف لئون دهم بسمت سر معماري بناهاي عالی رم برگزیده شد و در کار
معماري نیز استعداد و نبوغ خود را نشان داد و تابلوهاي گرانبها و شگفت انگیزي براي فرانسواي اول پادشاه فرانسه رسم کرد که هم
اکنون در کاخ لوور زینت بخش سالن ها و مایهء اعجاب هنرشناسان جهان میباشد. او در سال 1520 م. در حالیکه فقط 37 سال
داشت بدرود زندگی گفت. رافائل عاشق دختر دهقانی شد و همین عشق باعث آفرینش تابلوهاي پر ارجی گردید. (از دائرة
.Raphael, Santi or Sanzio. (2) - Urbin - (1) .( المعارف بریتانیا و قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافائل دومانس.
[ءِ] (اِخ)( 1) مورخ معروف اروپایی معاصر صفویان که دربارهء مکتب تصوف ایران و دولت صفویان تحقیقاتی کرده است. رجوع
.Raphael du Mans - ( به ج 4 تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی ج 4 ص 16 شود. ( 1
رأفات.
صفحه 647 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ] (ع اِ) جِ رأفت. مهربانیها. (از شمس اللغات).
رافادالی.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در استان جرجنتی( 2) جزیرهء سیسیل که در 12 هزارگزي شمال جرجنتی واقع است. (از قاموس الاعلام
.Raffadali. (2) - Girgenti - (1) .( ترکی ج 3
رافانوس.
(فرانسوي، اِ)( 1) گیاهی علفی و داراي گلهایی برنگ هاي زرد، سفید یا مایل به بنفش با شبکه اي از خطوط ظریف و مشخصّ
میباشد. میوهء آن منقار دار ولی ناشکوفاست. که گونه اي از آن ترب (تربچه)( 2) خوراکی است که ریشهء غدّه یی غذایی دارد.
.Raphanus. (2) - Raphanus Satsua - (1) .( (از روش شناسایی گیاهان جدا گلبرگ چ زرگري ص 164
رأفت.
[رَءْ فَ] (از ع، اِمص) رأف. رآفۀ. بسیار مهربانی. (فرهنگ نظام). سخت و بسیار مهربانی. (ناظم الاطباء). مهربانی شدید. (از اقرب
الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب). مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (فرهنگ نظام). سخت بخشیدن و مهربانی کردن.
(منتهی الارب) (آنندراج). مهربان شدن. (آنندراج). ترحم. کرم. نرم دلی. عنایت. احسان. لطف. توجه. شفقت. رحمت. (ناظم
الاطباء). مهربانی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (مهذب الاسماء). رفق. مرافقت. رعایت. مراعات. نیکخواهی.
(یادداشت مرحوم دهخدا) : با خرد تمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند نیز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ). ندیمان
خردمند با خرد تمام که دارند با رحمت و رأفت و حلم باشند. (تاریخ بیهقی چ نفیسی ص 721 ). سپاس و حمد و ثنا و شکر مر
آفریدگار را عز اسمه که خطهء اسلام و واسطهء عقد عالم را بجمال عدل و رأفت... آراسته گردانیده است. (کلیله و دمنه). با آنچه
ملک عادل انوشیروان کسري بن قباد را سعادت ذات... و شمول عدل و رأفت حاصل است و می بینم که کارهاي زمانه میل به ادبار
دارد. (کلیله و دمنه). که هر یکی از ایشان در ایالت و سیاست عدل و رأفت علیحده امتی بوده اند. (کلیله و دمنه). و پادشاهان را در
سیاست رعیت و بسط عدل و رأفت... بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). چون وزیر، بدکردار باشد منافع و عدل و رأفت او... بریده
گرداند. (کلیله و دمنه). در سایهء رأفت و... او قرار گیرند. (سندبادنامه ص 6). به سمت عدل و رأفت و انصاف و معدلت آراسته
بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234 ). بمزید رأفت و حفاوت و مزایاي اختصاص و قربت مخصوص میگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 397 ). اي دیدنت آسایش و خندیدنت آفت گوي از همه خوبان بربودي بلطافت اي سرو خرامان گذري از سر رحمت وي ماه
درخشان نظري از سر رأفت. سعدي ||. مایهء لطف و رحمت و مهربانی : رأفت یاران نباشی آفت ایشان مشو سیرت حق چون
نباشی صورت باطل مباش. سنایی. رجوع به رأف شود.
رأفت.
[رَءْ فَ] (اِخ) لکهنوي. میرزا عبدالله بن کاظم، معروف و متخلص به رأفت لکهنوي. در شمار گویندگان فارسی زبان است. مؤلف
.( صبح گلشن در ص 171 شعر او را درج کرده است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 349
رأفت شوشتري.
صفحه 648 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ فَ تِ تَ] (اِخ) آقا قاسم، معروف و متخلص به رأفت شوشتري و برادر آقا جواد وزیر. شاعري فارسی زبان بوده و بر طبق
نوشتهء فقیر شوشتري (متوفاي 1173 ه . ق.) در تذکرهء شوشتر ص 150 و 154 در جنگی که میان کریمخان زند و علی مرادخان
.( درگرفته در کرمانشاه بسال 1165 ه . ق. درگذشته است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 349
رافث.
[فِ] (ع ص) فحش دهنده در حال جماع. (از آنندراج) (ناظم الاطباء ||). فحش دهنده. (از المنجد) (از آنندراج). زن فحش
دهنده. (از ناظم الاطباء).
رافخ.
[فِ] (ع ص) فراخ؛ عیش رافخ؛ زیست فراخ. (از المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عیش رافخ؛ یعنی فراخ. (از اقرب الموارد).
رافد.
[فِ] (ع ص) یاري گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعانت کننده: هو نعم الرافداذا حلّ به الوافد. (از اقرب الموارد||).
عطاکننده. (از اقرب الموارد). دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). کسی که در غیاب ملک جانشین و قائم مقام وي
گردد. (از اقرب الموارد). ابن بري این معنی را در حاشیهء کتاب خود یاد کرده و گفتهء دکیس را شاهد آورده است : خیر امري ء
(قد) جاء من معده من قبله او را فدا من بعده. (از تاج العروس (||). اِ) نهري یا رودي که به نهر یا رود دیگر یا به دریا ریزد. آبی که
به آب دیگر مدد دهد. (یادداشت مؤلف). رافدان، تثنیه: نهر له رافدان، به مجاز نهري که دو نهر دیگر بدان مدد دهد. (از تاج
.Affluent - ( العروس). ریزاب. و رجوع به رافدان شود. (یادداشت مؤلف ||). آب راهه( 1). (یادداشت مؤلف). ( 1
رافد.
[فِ] (اِخ) رودخانهء فرات را گویند. (از شعوري ج 2 ورق 4) : سرشکم گشته چون جیحون و رافد گرفته روي عالم همچو دریا.
ابوالمعالی (از شعوري).
رافد.
[فِ] (اِخ) نام کسی. (ناظم الاطباء). از اسماء. (منتهی الارب) (آنندراج).
رافدات.
[فِ] (ع ص، اِ) جِ رافدة. (ناظم الاطباء). رجوع به رافدة شود.
رافدان.
[فِ] (اِخ) دجله و فرات است. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (نخبۀ الدهر دمشقی) (از شعوري ج 2 ورق 11 ) (از ناظم
الاطباء) (از المنجد). دجله و فرات، چه آن دو رافد یعنی ممدّ شط العرب یا خلیج فارس باشند. (یادداشت مؤلف). تثنیهء رافد بمعنی
صفحه 649 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بخشش و دجله و فرات. (معجم البلدان ||). بصره و کوفه نیز گفته شده است. (معجم البلدان).
رافدة.
[فِ دَ] (ع ص) مؤنث رافد. رجوع به رافد شود (||. اِ) آب راهه: کرخه، آبراههء شط العرب است. (یادداشت مؤلف ||). نهر یا
رودي که بنهر یا رود یا دریایی مدد دهد. ساعده. (یادداشت مؤلف ||). ریزاب. ج، روافد. (یادداشت مؤلف ||). چوب سقف. ج،
روافد. (از المنجد). (ناظم الاطباء). ج، رافدات. (ناظم الاطباء). و رجوع به روافد شود.
رافریاء .
.Menth - (1) .( [فِ] (اِ)( 1) نعناع. (دزي ج 1 ص 496
رافز.
[فِ] (ع ص) رگ جهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شریان. (ناظم الاطباء). نابض. رگ زننده. (از متن اللغۀ): یقال:
ما یرفز منه عرق؛ اي ما یضرب. (منتهی الارب).
رافس.
[فِ] (اِخ) نام منجمی. (ناظم الاطباء).
رافسو.
که بمنزلهء لنگرگاه آن قصبه میباشد و هر « بیورنبورگ » [سُ] (اِخ)( 1) جزیرهء کوچکی است در مرز فنلاند روسیه و نزدیکی قصبهء
.Rafso - (1) .( روز چند کشتی در آن لنگر می اندازد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافسوند.
.Rafsund - (1) .( (اِخ)( 1) تنگه اي است در میان جزایر مولداء که ببحر منجمد شمالی راه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافض.
[فِ] (ع ص) تارك و ماننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). ترك کننده چیزي. (ناظم الاطباء). ترك کننده. (فرهنگ
نظام) : من ترا اندر دو عالم حافظم طاغیان را از حدیثت رافضم.مولوي ||. اندازنده آنکه می اندازد: رفض الشی ء؛ انداخت آن چیز
را. ج، رافضون، رَفَضَۀ، و رُفّاض. (از المنجد). مرد سنگ انداز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : اذا بالحجاریا اعلقن طنت
بمیثاء لا یألوك رافضها صخراً( 1). باهلی (از منتهی الارب ||). شتر بچرا شده با راعی. (ناظم الاطباء). ( 1) - مصراع اول در اقرب
الموارد بدینصورت است: اذا ماالحجازیات اعلقن طنّبت...
رافض.
صفحه 650 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) راقص. نام کوکبی بر زبان صورت تنین است. رجوع به راقص شود. (یادداشت مؤلف).
رافضون.
[فِ] (ع ص، اِ) جِ رافض. (المنجد). جِ رافض بمعنی شیعه. (از عیون الاخبار). رجوع به رافضی شود.
رافضۀ.
[فِ ضَ] (ع ص) تأنیث رافض. رجوع به رافض شود. زن ترك کنندهء چیزي. (فرهنگ نظام ||). ابل رافضۀ؛ شتران بچرا شده با
راعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشترانی که هر روز به آب آیند. (مهذب الاسماء ||). گروهی از لشکریان که قائد و راهبر
خود را ماندند و ترك دادند و بازگشتند از وي. ج، روافض. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم
الاطباء). و رجوع به روافض شود ||. مردمان حق گذارنده. ج، روافض. (زمخشري).
رافضۀ.
[فِ ضَ] (اِخ) شیعه. (عیون الاخبار). فرقه اي از یاران شیعه است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). جماعتی از شیعیان که با زیدبن
علی بن حسین (رض) بیعت کردند، سپس به او گفتند از شیخین تبرا کن، او خودداري کرد و گفت آنان وزیران جد من بودند،
پس او را رفض کردند یعنی ترك گفتند و بدان نام نامیده شدند. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
(فرهنگ نظام). خوارزمی گوید: امامیه، و از آنرو آنان را رافضۀ گویند که رفض یعنی ترك کردند زیدبن علی را. (مفاتیح العلوم
خوارزمی). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 حاشیهء ص 153 و فرق ص 54 و تبصره ص 370 و 418 و تلبیس ابلیس ص 103 و مقالات
171 و فهرست کتاب البیان و التبین و فهرست عقدالفرید و موشح ص 369 و ضحی ، اشعري ص 16 و منهاج السراج ج 1 ص 8
275 و عیون الاخبار فهرست ج 4 و ترجمهء الملل والنحل ص 165 ، ص 18 و 19 ضمیمهء همان کتاب و شیعه ،137 ، الاسلام ص 131
رافضی و روافض و رافضون در همین لغت نامه شود.
رافضی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب به رافضۀ. و رافضۀ گروهی از لشکري که سردار خود را بگذارند. (از المنجد) (آنندراج). و رجوع به
رافضۀ شود.
رافضی.
[فِ ضی ي] (ص نسبی) منسوب است به رافضۀ که جماعتی از شیعیانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رافضی.
[فِ] (اِخ) منسوب به گروهی از لشکر زیدبن علی که او را ترك کردند. در اصطلاح فرقهء سنی هر شیعه رافضی است. چه، ایمان
به سه نفر از خلفاء راشدین را ترك کرده است. (فرهنگ نظام) : گر مشکلی بپرسی زو گویدت که این را جز رافضی نگوید کاین
رافضی است این هین. ناصرخسرو. گر بدین مشغول گشتم لاجرم رافضی گشتستم و گمراه نام.ناصرخسرو. نام نهی اهل علم و
صفحه 651 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حکمت را رافضی و قرمطی و معتزلی.ناصرخسرو. ور بپرسیش یکی مشکل گویدت بخشم سخن رافضیان است که آوردي باز.
ناصرخسرو. از قوت تو روح ظهیرالدین بوبکر بر رافضیان تاختن آرد بسوي قم.سوزنی. اگر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر پس
اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست. خاقانی. زان فقاعی که سنت عمر است رافضی نیستم چرا نخورم.خاقانی. بیست و پنجسال
رافضی بوده را بیست و پنجسال مجبري کفایت است. (النّقض ص 39 ). چنانکه ملحد گوید: کار باطن دارد رافضی گوید: کار تقیه
دارد و علی، همواره تقیه کرد. (نقض الفضائح ص 98 ). رافضی را نگر که رفض خرد کرد و بیرون نهاد پاي از حد گفت در
مدحت علی سخنان که نیاید جز از دروغ زنان هست قدر علی از آن اعلی که رسد فهم رافضی آنجا خود علی را چه ننگ از آن
افزون کش ستایش کنند مشتی دون دون مگو و زِ دون بسی دون تر در کمی از کم از کم افزونتر همچنان رافضی بدان دغلی چون
کند مدح و آفرین علی آید از مدح او علی را عار ز آفرینش بود علی را بار رافضی بس دنی علی عالیست میل چون از مناسبت
خالیست با تو گویم حکایتی دریاب کز تأمل بدان رسی بجواب. جامی (از تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 570 ). باز آنچه به رافضی
بودن و شیعی بودن فردوسی در روایات قدیم و جدید هست بنشر این گونه مطالب کمک کرده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در
ادبیات فارسی ص 367 ). و رجوع به رافضۀ و روافض در همین لغت نامه و رافضی در آنندراج و غیاث اللغات و ناظم الاطباء شود.
رافضیۀ.
[فِ ضی يَ] (ص نسبی) تأنیث رافضی. رجوع به رافضی شود.
رافع.
[فِ] (ع ص)( 1) بردارنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (دهار) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
بلندکننده. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) فرازنده. (یادداشت مؤلف ||). بردارنده و رسانندهء حدیث از آن حضرت (ص). (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء): کل رافعۀ رفعت علینا من البلاغ؛ اي کل نفس او جماعۀ مبلغۀ تبلغ عنا فلیبلغ الی حرمت المدینۀ. (حدیث، از
منتهی الارب ||). بلند: برق رافع؛ برق بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد ||). ناقۀ رافع؛ شتر مادهء که فله برکشد بر
پستان. (منتهی الارب ||). پلیس مخفی، از اینرو بدین نام نامیده شده است که خبر را به رئیس پلیس یا مقام و شخص دیگري
گزارش میکند. ج، رَفَعَۀ. (از المنجد ||). رفع کننده. (فرهنگ نظام ||). دادخواه. (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام).
بردارندهء قصه بر والی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قصه و حال خود پیش حاکم برنده. (منتخب اللغات) (آنندراج) (غیاث
اللغات). رافع یا رافع قصه، شاکی. عارض. دادخواه. متظلم. (یادداشت مؤلف): طلب رافع قصه کرد و او را در مجلس بنشاند.
(ترجمهء محاسن اصفهان ص 94 ||). قاصد. (فرهنگ نظام). کسی که پیغام میبرد و پیغام می آورد. (ناظم الاطباء ||). قریب
گرداننده. (ناظم الاطباء ||). برفع کنندهء کلمه. (منتهی الارب). در اصطلاح نحو برفع کنندهء کلمه. (ناظم الاطباء). حرکت پیش
دهنده کلمه را. (آنندراج). (غیاث اللغات). و رجوع به مرفوعات شود ||. نامی از نامهاي خداي تعالی. (یادداشت مؤلف (||). اِخ)
نام سی و پنج صحابی است رض. (منتهی الارب). سی و پنج صحابه است رض و آنان عبارتند از: 1 - رافع بن بدیل ورقاء. 2 - رافع
مولی بدیل بن ورقاء. 3 - رافع بن بشیر 4 - رافع مولی رسول الله (ص) 5 - رافع بن حارث 6 - رافع بن جعدبه 7 - رافع بن ابوالجعد
- 8 - رافع حاري النبی (ص) 9 - رافع بن ثابت 10 - رافع بن خدیج 11 - رافع بن زید 12 - رافع بن سعد 13 - رافع مولی سعد 14
رافع بن سنان 15 - رافع بن سهل انصاري 16 - رافع بن سهل بن زید 17 - رافع ابن ظهیر 18 - رافع مولی عائشۀ 19 - رافع بن
- عمروبن مخدج 20 - رافع بن عمروبن هلال 21 - رافع بن عمیر 22 - رافع بن عمیرة 23 - رافع بن عنتره 24 - رافع بن عنجدة 25
رافع مولی غزیۀ 26 - رافع القرظی 27 - رافع بن مالک 28 - رافع بن معبد 29 - رافع بن معلی بن لوذان 30 - رافع بن معلی ابوسعید
صفحه 652 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
31 - رافع بن مکیث 32 - رافع بن نعمان 33 - رافع بن یزید ثقفی 34 - رافع بن یزید اوسی 35 - رافع بن رفاعۀ. (از تاج العروس).
.Releveur = elevateur - ( که نام آنان بترتیب تهجی ذکر خواهد شد. ( 1
رافع.
میباشد. و رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم « عادي الله من عادي علیاً » : [فِ] (اِخ) آزادشدهء حضرت عائشه رض که راوي حدیث شریف
اول و قاموس الاعلام ترکی شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) غلام بدیل بن ورقاء. از صحابهء رسول (ص) بوده است. (از تاج العروس).
رافع.
را از قول او روایت کرده است. (از الاصابۀ « الجار احق بسقبه » : [فِ] (اِخ) غلام سعد... که ابونعیم بسلسلهء اسناد این حدیث نبوي
ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) غلام عبیدبن عمیر اسلمی... (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) غلام غزیۀ بن عمرو... که بقول ابوعمرو در غزوهء احد شهید شده است. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن ابی رافع. رجوع به رافع طایی سنبسی عمروبن جابر... در همین لغت نامه شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن ابی رافع. غلام حضرت رسول که باوردي او را در عداد صحابه آورده ولی دلیلی یاد نکرده است. بلکه ذکر این
مطلب را از روایت او که از علی بن ابیطالب نقل کرده گرفته است و بعید نیست که او پیغمبر را دیده باشد. (از الاصابۀ ج 2 قسم
دوم).
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن ثابت... که به مصر رفته است. ابن مندة میان او و رویفع بن ثابت فرق گذاشته ولی بنوشتهء ابونعیم هر دو یک تن
شود. « رویفع بن ثابت » بوده اند. (از الاصابۀ ج 2 قسم چهارم). و رجوع به رافع مصري ابن ثابت یا
رافع.
صفحه 653 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) ابن حبیر مطعم. که دینوري داستانی را که بین او و علاءبن عبدالرحمان خرمی گذشته است نقل میکند. رجوع به عیون
الاخبار ج 1 ص 270 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن حارث که در غزوهء بدر، احد، خندق و دیگر غزوات با پیغمبر (ص) بود و بسال 23 و در زمان خلافت عثمان
درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ص 225 و الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن حُرَیملۀ. از منافقان بود که در شمار سعدبن حنیف و زیدبن لصیت و مالک بن ابی قوقل با حضرت پیغمبر مخالفت
.( میکرد. (از امتاع الاسماع ج 1 ص 497
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن حسین. مکنی به ابومغیرة از تابعان بود. رجوع به ابومغیرة رافع شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن خداش... که پس از شنیدن خبر مهاجرت حضرت رسول بسوي مدینه بدان شهر رفت و اسلام آورد. (از الاصابۀ ج 2
قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن رفاعۀ بن رافع عجلان. وي تابعی بود، ولی برخی او را همان ابن رفاعهء انصاري دانسته و احادیث نبوي را بوي نسبت
داده اند. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن سالم، وي را ابن سلمان فزاري نیز می خواندند؛ رافع عهد جاهلّیت را درك کرده و بنوشتهء بخاري و ابن ابی حاتم از
عمر روایاتی شنیده و محمد بن ابراهیم التیمی از او روایت کرده است. (از الاصابه ج 2 قسم سوم).
رافع.
از حضرت « انه نهی عن کراء الارض » : [فِ] (اِخ) ابن ظهیر. برادر اسیدبن ظهیر بود، و ابن حجر در الاصابۀ حدیثی به این عبارت
رسول بوسیلهء او نقل کرده است. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن عنتره؛ از صحابهء حضرت رسول بوده است. (از تاج العروس).
صفحه 654 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن کمیت. از صحابهء حضرت رسول بود و حضرت در سال نهم هجرت او را بجهت اخد زکوة مأمور جهینه و عمروبن
.( عاص را مأمور فزاره... فرمودند. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 137
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن لیث بن نصربن سیار. مردي انقلابی و از خاندانی بزرگ بود و در عهد هارون الرشید عباسی در سمرقند نیابت
حکومت داشت. و بعلتی عزل و حبس گردید ولی از زندان گریخت و حاکم سمرقند را کشت و بسال 190 ه . ق. بر آنجا تسلط
یافت و از اطاعت هارون الرشید سرپیچید و خود ادعاي خلافت کرد. هارون حاکم خراسان علی بن عیسی را بسرکوبی او فرستاد
ولی رافع بر او پیروز شد تا هارون در سال 192 بتن خویش بسوي او روي آورد و حاکم عراق را بجنگ او مأمور ساخت. رافع در
سال 193 شکست خورد و کارش بضعف گرایید. مورخان در سرانجام کار او اختلاف دارند؛ مسعودي گفته است: از درگاه مأمون
امان خواست. و ابن کثیر گفته است: پس از وفات هرون که میان امین و مأمون بر سرجانشینی اختلاف درگرفت رافع از مأمون امان
خواست، مأمون نیز او را امان داد و او و یارانش بسال 194 ه . ق. بسوي مأمون رفتند او آنان را بزرگداشت و احترام بسیار کرد، ولی
ابن تغري بردي گفته است که لشکریانش بر او شوریدند و او را کشتند. و بگفتهء ابن اثیر مأمون هرثمه را بادامهء محاصرهء سمرقند
فرمان داد تا سرانجام هرثمه شهر را گشود و رافع و عدهء بسیاري از اطرافیان او را کشت ( 165 ه . ق.) و قول ابن اثیر صحیح تر بنظر
میرسد. (از الاعلام زرکلی ج 3). و نیز رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 348 و حبیب السیر چ تهران ص 278 و 283 و 284 و
تاریخ بیهقی چ ادیب ص 306 و 428 و تاریخ گزیده ص 306 و تاریخ اسلام ص 194 و 195 و تاریخ بخارا ص 90 و کامل ابن اثیر
ج 6 ص 88 و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و اعلام المنجد شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن معبد؛ از اصحاب حضرت رسول بود. (از تاج العروس).
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن مقن؛ ابن اثیر در کامل گوید که در سال 397 ه . ق. وقتی که بدربن حسنویه، حلوان و قرمیسین (کرمانشاه) را از
دست ابوالفتح بن عناز گرفت او به رافع بن مقن پناه آورد و از او یاري خواست. بدر پیش رافع کسی فرستاد و دوستی و صفایی را
که از عهد پدرش بین آنان بود بیاد او آورد و از یاري بدشمن خود وي را بازداشت ولی رافع اعتنایی نکرد. ناچار بین آنان جنگی
درگرفت و رافع شکست خورد. رجوع به کامل ابن اثیر ج 9 ص 80 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن نصر فقیه ملقب به حمال. رجوع به حمال رافع... در همین لغت نامه شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابن نعمان بن زیدبن لبیدبن خداش بن عامربن غنم بن عدي بن نجار از صحابه بود و بگفتهء عدوي در غزوهء احد شهید
صفحه 655 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شد. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) ابوالبهی رافع. غلام سعیدبن عاصک بود و از طرف وي بحضرت رسول هدیه شد و بیدرنگ آزاد گردید. ابن حجر در
ذوالقلب » : الاصابۀ ج 2 قسم اول بسلسلهء اسناد از او روایتی چنین نقل کند: از رسول خدا پرسیدم بهترین مردم کیست؟ فرمود
و نیز داستانی از او با عمروبن سعید الاشدق آورده است. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام « المحموم و اللسان الصادق
ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابوالجعد رافع. پدر سالم و برادرانش میباشد که ازصحابهء حضرت رسول خدا (ص) بودند. رجوع به رافع اشجعی در این
لغت نامه و ابوالجعد در الاصابۀ ج 7 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) ابومحمد محدث بود و از فضل بن موسی روایت کرد. رجوع به ابومحمد رافع شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) اشجعی... گفته میشود که همان ابوالجعد پدر سالم میباشد. (از الاصابۀ ج 2 قسم سوم). رجوع به رافع (ابوالجعد) در این
لغتنامه و ابوالجعد در الاصابۀ ج 7 قسم اول شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) اشجعی، ابن اشیم اشجعی مکنی به ابوهند پدر نعیم بن ابی هند... و گویند اسمش نعمان بود. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رجوع به ابوهند اشجعی و ابوهند نعمان بن اشیم شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) اشجعی. ابن سنان برادر معقل اشجعی. در شمار کسانی است که از صحابهء حضرت رسول (ص) روایت کرده اند. (از
الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) اقطع، ابن حسین بن حمادبن مسیب، معروف به رافع اقطع. امیرعرب در نواحی بغداد بود. و در زمرهء ادیبان و دانشمندان
و شاعران بشمار میرفت و مادرش علویهء بافضلی بود. رافع در کارهاي نظامی و جنگی دست داشت و صاحبنظر بود. وفات وي
.( بسال 427 ه . ق. روي داد. بیت زیر او راست: ألیس من الخسران انّ لیالیاً تمر بلا نفعٍ و تُحسب من عمري. (از فوات الوفیات ج 1
رجوع به اعلام زرکلی ج 3 چ 2 شود.
صفحه 656 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري. ابن جعدیه انصاري، که ابن اسحاق او را جزو شهداي بدر ذکر کرده است. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). و رجوع
به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري، ابن سعد انصاري. صحابی است زیرا که احمدبن محمد بن عیسی و ابن شاهین و ابوموسی او را جزء صحابه
حضرت رسول (ص) آورده اند. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري. ابن سهل بن رافع بن عدي بن زیدبن امیۀ بن زید انصاري. در غزوهء احد و غزوات پس از آن شرکت داشت و
در وقعهء یمامه شهید گردید و روایتی هست که در غزوهء بدر نیز حضور داشته است. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). و نیز رجوع به
امتاع الاسماع ج 1 ص 168 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري. ابن یزید انصاري. رجوع به رافع بن زید در همین لغت نامه و الاصابۀ ج 2 قسم اول شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري اوسی. ابن زیدبن کرزبن سکنی بن زعوراءبن عبدالاشهل انصاري اوسی. وي را موسی بن عقبۀ و ابن اسحاق
.( واقدي در عداد شهداي بدر نوشته اند، ولی ابن کلبی و ابن اسود گفته اند او رافع بن یزید بوده است. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول)( 1
1) - در قاموس الاعلام ترکی آمده که رافع بن زید در جنگ احد شهید شد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود. )
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري اوسی، ابن سنان انصاري اوسی مکنی به ابوالحکم. جد عبدالحمید بن جعفربن عبدالله بن حکم بن سنان بود که
اسلام آورد ولی همسر او از قبول اسلام خودداري کرد و او پیش حضرت رسول (ص) آمد و جریان را عرض کرد. و ابوعبیدالقاسم
در الانساب او را جزء صحابه شمرده است. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري اوسی، ابن سهل بن زیدبن عامربن جشم بن حارث بن خزرج بن عمر بن مالک بن اوس انصاري اوسی. وي و
برادرش عبدالله در دو غزوهء احد و خندق شرکت داشتند و در غزوهء احد هر دو زخمی شدند و در جنگ خندق برادرش شهید
گشت، ولی تاریخ و چگونگی درگذشت خود او پیدا نیست. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
صفحه 657 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) انصاري اوسی، ابن عنجرة یا (عنجدة الانصاري الاوسی). وي در جنگهاي بدر، احد و خندق شرکت داشته است. ابن
حجر در الاصابۀ ج 2 قسم اول از قول ابن هشام گوید که عنجدة مادر اوست و نام پدرش عبدالحارث بوده است و نیز گوید: وي
رافع بن عنبرة نیز نامیده شده که آن تحریف است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري خزرجی، ابن معلی بن لوذان بن حارثۀ بن عدي بن زیدبن ثعلبۀ انصاري خزرجی... ابن اسحاق و دیگران او را
درعداد شهداي بدر نام برده و گفته اند که عکرمۀ بن ابی جهل او را کشته است. ابن شهاب نسب او را از اوس و بعد، از بنوزریق
پنداشته در حالیکه بنوزریق از خزرج است نه از اوس. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 59 و قاموس
الاعلام ترکی ج 3 شود.

/ 26