رامیتنی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به رامیتن که نام قصبه اي است در بخارا. و رجوع به رامتین شود.
رامیتنی.
[تَ] (اِخ) خواجه علی رامیتنی که او را خواجهء عزیزان گویند و از اکابر نقشبندیه بوده و در اوایل حال نساجی میکرده چنانکه خود
گفته: خواهی که بحق رسی بیارام اي تن وندر طلب دوست بیارآن می تن خواهی مدد از روح عزیزان یابی پا از سر خود ساز بیا
رامیتن. آخر از بخارا بخوارزم رفته و مسکن گرفته تا درگذشته در سفارت خیوه مزارش در اورگنج خوارزم زیارت شده رحمه الله.
( مولوي معنوي در باب اوگفته: گرنه علم حال فوق قال بودي کی شدي بنده اعیان بخارا خواجهء نساج را. (از شعوري ج 2 ورق 11
(آنندراج) (از انجمن آرا). استاد بدیع الزمان فروزانفر در حواشی و تعلیقات فیه مافیه پس از بحثی گوید: جامی در نفحات الانس
حضرت » در ذیل شرح حال خواجه علی رامیتنی از خلفاء خواجه عبدالخالق عجدوانی که نقشبندیان در کتب خود وي را بعنوان
یاد می کنند گوید: و ایشان را مقامات عالیه و کرامات ظاهره بسیار بوده و بصنعت بافندگی مشغول میبوده اند و این فقیر از « عزیزان
صفحه 732 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بعضی اکابر چنین استماع دارد که اشارت بایشان است آنچه مولانا جلال الدین رومی قدس سره در غزلیات خود فرموده است:
گرنه علم حال... وفات خواجه علی رامیتنی بنص صاحب رشحات که در ضمن شرح حال فرزند وي خواجه ابراهیم آمده بسال 715
یا 721 ه . ق. بوده است. (از فیه مافیه حواشی و تعلیقات ص 308 ). و رجوع به رامیتن در همین لغت نامه شود.
رامیثن.
[ثَ] (اِخ) رامیتن. نام قریه اي است در بخارا. (از انساب سمعانی). و رجوع به رامیتن و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 74 و 101
شود.
رامیثنۀ.
[ثَ نَ] (اِخ) رامیتن. رامیثن. نام قصبه اي از بخارا. رجوع به رامیتن و رامیثن در همین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 269
و 261 شود.
رامیثنۀ.
[ثَ نَ] (اِخ)( 1) نام رودي بوده است در بخارا که از شهر می آمده و روستاها را سیراب میکرده است. رجوع به احوال و اشعار
.Ramisanat - ( رودکی ج 1 ص 111 شود. ( 1
رامیثنی.
[ثَ] (ص نسبی) منسوب به رامیثن که قریه اي است در بخارا. (از انساب سمعانی). و رجوع به رامیثن و رامیتن شود.
رامیثنی.
[ثَ] (اِخ) ابوابراهیم روح بن مستنیر رامیثنی بخاري که از مختاربن سابق و جز وي روایت کرد و محمد بن هاشم بن نعیم از او
روایت دارد. (از انساب سمعانی) (اللباب فی تهذیب الانساب).
رامیثنیه.
[ثَ نی يَ] (اِخ)( 1) رامیتن. رامیثن. نام شهري بوده در بخارا. رجوع به رامیتن و رامیثن و رامیثنۀ در همین لغت نامه و فهرست احوال
.Ramisaniyah - ( و اشعار رودکی شود. ( 1
رامیر.
(اِخ)( 1) از فرمانروایان اسپانیا فرزند برمود اول و پسر عموي آلفونس دوم بود و در سال 835 م. از طرف آلفونس دوم به ادارهء
بنام آلفونس فرمانروایی کرد و نیز با مسلمانان بجنگ پرداخت. (از « اوویدو » کارهاي دولتی مأمور شد و از سال 842 تا 850 م. در
.Ramire - (1) .( قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامیر.
صفحه 733 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ)( 1) فرزند اوردونیو و برادر آلفونس چهارم از فرمانروایان اسپانیا بود و در سال 927 م. از طرف برادر بحکومت لیون منصوب
گشت و برخی از خویشاوندان خود را که بمخالفت با وي برخاسته بودند مغلوب کرد و بچشم آنان میل کشید. او با مسلمانان
(1) .( جنگهاي بسیاري کرد و نیز مادرید را بتصرف درآورد. حکومت وي تا سال 950 م. ادامه داشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ramire -
رامیر.
(اِخ)( 1) نام حکمران اسپانیا (از سال 967 تا 982 م.) او از روز انتصاب بحکومت با زیردستان خود بناي بدرفتاري گذاشت و با
پسرعموي خود برمود نیز بجنگ پرداخت ولی از وي شکست خورد و مجبور شد قسمتی از قلمرو حکومت خویش را بدو واگذارد.
.Ramire - (1) .( (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامیر.
(اِخ) فرزند کانکاي سوم حاکم ناواره (قسمتی از فرانسه) بود که از سال 1035 تا 1063 م. حکومت داشت و در جنگ با مسلمانان و
.( مردم اندلس کشته شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامیر.
(اِخ)( 1) رامیر دوم. نام یکی از فرمانروایان اسپانیا بود که از سال 1134 م. تا 1137 م. در سرزمین آراگون( 2) حکومت داشت و در
آخر عمر عزلت گزید و راهب شد و حکومت آراگن را به ملکه پترونیه( 3)واگذاشت. (از قاموس اعلام ترکی ج 3) (حلل السندسیۀ
.Ramire II. (2) - Aragon. (3) - Petronilla - (1) .( ج 2 ص 220
رامی سکندرآبادي.
[يِ سِ كَ دَ](اِخ) منشی هرکوپول سکندرآبادي. از گویندگان نامی هند و از براهمه بشمار میرفت که به تفته یا تفتهء سکندرآبادي
دارد. بیت زیر از اوست: چند گویی که نشان « تضمین گلستان » معروف بود. دیوان بزرگی در 5 جلد بزبان فارسی و اثر دیگري بنام
نیست ز خونین کفنان مگر این لاله که بینی ز شهیدان تو نیست. و رجوع به تفته در همین لغت نامه و نگارستان سخن ص 18 و
صبح گلشن ص 86 و 87 و الذریعه ج 9 قسم دوم و روز روشن ص 236 و 237 شود.
رام یشت.
[يَ] (اِخ) نام یشت پانزدهم از یشتهاي بیست ویک گانهء اوستا. این یشت موجود است و بارتولمه( 1) آن را از آثار متأخر محسوب
37 را باقیماندهء قسم اصلی یشت - میدارد ولی کریستنسن( 2) بخشی از آن را که نظم و نثر توام آمده متعلق به متأخران و بندهاي 6
مزبور و قدیم میداند و از مندرجات بندهاي 7 و 11 و 21 و غیره حدس میزند که قسمت اصلی یشت مذکور متأخر از دیگر یشتهاي
- ( قدیمی ولی جلوتر از یشت نهم میباشد. (از مزدیسنا ص 147 ). و رجوع به یشت در همین لغت نامه و مزدیسنا شود. ( 1
.Bartholomae. (2) - Christensen
رامین.
صفحه 734 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) نام دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان، واقع در 12 هزارگزي جنوب خاوري زنجان، کنار راه مالرو
قیدار. هواي آن کوهستانی سردسیر و سکنهء آن 755 تن میباشد. آب آن از چشمه و در فصل بهار از رودخانهء محلی تأمین میشود.
محصولات عمدهء آن غلات و انگور و بنشن، پیشهء مردم کشاورزي و چارپاداري و صنایع دستی آن قالیچه و گلیم بافی است. راه
.( مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رامین.
(اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 9000 گزي جنوب علیشاه عوض. این ده در جلگه واقع شده و هواي آن
معتدل است. جمعیت آن 274 تن و محصول عمده اش غلات و انگور و میوه و پیشهء مردم کشاورزي است. آب ده از قنات تأمین
.( میشود. راه مالرو دارد. و از طریق آردان ماشین نیز میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رامین.
(اِخ) شهري است (بناحیت کرمان) میان سیرگان و بم. جاییست سردسیر که هواي درست دارد وآباد و با نعمت بسیار، و آبهاي
روان بسیار است. (از حدود العالم).
رامین.
(اِخ) رام. رامتین. نام عاشق ویسه. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام عاشق ویس. (ناظم الاطباء). نام عاشق ویس است و قصهء ویس و
رامین مشهور است. (برهان). همان رام عاشق ویس که واضع چنگ نیز بوده است نه غیر او، و سامانی گوید: رامین مرکب است از
و معنی ترکیبی آن طربناك است. (از رشیدي). نام عاشق ویس که داستان عشق آن دو را فخرالدین اسعد « ین » بمعنی طرب و « رام »
گرگانی (متوفاي 466 ه . ق.) در سال 446 یا بعد از آن سال از پهلوي بنظم پارسی درآورده است و خلاصهء داستان عشق ویس و
رامین چنین است: رامین، جوانیست زیباروي و خوش اندام، که شیفتهء لذت و زیبایی است، چنگ نیکو مینوازد و سرود خوش
میگوید و حتی بعقیدهء فخرالدین گرگانی وي واضع چنگ است: نشان است این که چنگ بافرین کرد که او را نام چنگ رامتین
کرد.( 1) طبع عاشق پیشهء اوست که با یک نگاه دلبسته و مفتون ویس میگردد و براي رسیدن بوصال فارغ از خیال ننگ و نام تا
نقشهء قتل برادر پیش میرود و در هجر یار قرار و آرام از کف میدهد و شکوهء هجران آغاز می نهد. ویس نیز دختري است از
شاهزادگان که بر سنت باستانی ایران نامزد برادر خود (ویرو) است اما موبد پیري که قاتل پدر اوست بر سرزمین آنان لشکر میکشد
و ویس را که دختري زیبا و نورسیده است از مادر و برادر خود جدا میسازد و بزور و عنف بعنوان همسري بسوي کاخ خود می
آورد. اینجاست که دایهء ویس پا در میان میگذارد و طلسم و جادو بر آن دو بکار می بندد و از این راه او را از شوهر پیر و قاتل
پدرش بیش از پیش بیزار میسازد و تجمل زندگی و فرمانروایی شوهر سالخورده را در نظر او ناچیز مینماید تا دختر دل بعشق رامین
بندد. ویس که دختري عفیف و پاکدامان و کمروست ابتدا از این پیشنهاد دایه بشدت خشمگین میشود و زبان طعن و سرزنش
میگشاید و تندي میکند، از طرفی دیگر می ترسد به ننگ جاوید آلوده شود و از بهشت، که آخرین نقطهء امید اوست نیز محروم
ماند، از سوي دیگر می اندیشد از کجا که رامین بدو وفادار بماند؟ و از اینهمه سوز و گداز جز کام دل راندن قصدي داشته باشد؟
و میترسد که عشق رامین فقط جنبهء کامجویی یا دشمنی و بدخواهی داشته باشد؛ اما دایه که در کار خود سخت استاد و مصر است
از طرفی زیبایی و جوانی رامین را در نظرش می آورد و از سوي دیگر زشتی عمل را در چشم وي بسیار ناچیز و بی اهمیت جلوه گر
صفحه 735 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میسازد سرانجام افسون دایه در ویس کارگر میافتد و او دل بعشق رامین میبندد و در ضمن میخواهد انتقام پدر از شوهر پیر بگیرد. و
وقتی که شوهر سالخورده براي نخستین بار از این ماجراي غم انگیز آگاهی مییابد او را سرزنش میکند. و آنگاه که شوهر نیمه شب
او را درخوابگاه رامین می یابد می گوید که از ستمهاي شوهر با یزدان راز و نیاز میکردم! و شوهر نیز ناچار این عشوه را از وي
میزند و آتش « ور » میخرد! و دروغش را راست می پندارد! ولی کار بجایی میرسد که موبد بر طبق سنت قدیم دست بآزمایش ایزدي
ایزدي روشن میکنند که ویس از آن بگذرد تا اگر گناهکار است طعمهء زبانهء آتش گردد واگر بیگناهست خرمن آتش بر وي
مانند آتش ابراهیم باشد، ولی ویس و رامین چون از بام کوشک شعلهء آتش را میبینند فرار را بر قرار ترجیح میدهند واز این داوري
ایزدي سر باز میزنند و به ري میگریزند. سرانجام یک شب ویس که از کنار شوهر نهانی بخوابگاه رامین میرود و تا صبح در کنار
وي میخسبد چون شوهر آگاه میشود و رسوایی راه میاندازد؛ ویس بدو قول میدهد که دیگر از این رسوایی دست بردارد! ولی باز
دروغ میگوید و بفرمان عشق پا فراتر مینهد و با رامین نقشهء قتل موبد سالخورده را میکشد تا بفراغت از یکدیگر کام گیرند ولی
روزگار بزحمت آندو راضی نمیشود و موبد کهنسال بدون جنگ و خونریزي درمیگذرد و دست رامین بخون موبد آغشته نمی
82 ). بیشتر شاعران نام دو دلداده را در ادبیات - 446 ) (مقدمهء ویس و رامین چ محجوب صص 75 - گردد. (از مزدیسنا صص 443
ایران آورده اند و برخی از کسان هم خواندن این داستان را براي دختران ناروا شمرده اند : ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او
چو ویس رطل زیبد در چنین حالی اگر صهبا زنیم. سنایی. اگر خود آب حیوانی تو شیرین نه مهرت سیر گردد همچو رامین.نظامی.
یا ز لیلی بشنود مجنون کلام یا فرستد ویس رامین را پیام.(مثنوي). چه حاجت است بگل عیش ویس و رامین را میان خسرو و
شیرین شکر کجا باشد. سعدي. گرمنش دوست ندارم همه کس دارد دوست تا چه ویسست که در هر طرفش رامینست. سعدي.
هودج ویس به منزلگه رامین بردند پایهء سلطنت شاه به رامین دادند. خواجوي کرمانی. شکوفه موبد است و ابر دایه صبا رامین و
ویس دلستان گل. خواجوي کرمانی. چو روي دوست بود گو بهار و لاله مروي چه حاجتست بگل بزم ویس و رامین را. خواجوي
کرمانی. با رخ بستان فروز ویس گلندام کس نبرد نام گل به مجلس رامین. خواجوي کرمانی. شمع از جانبازي پروانه آمد سرفراز
ویس از دل بردن رامین مثل شد در جهان. قاآنی. بذل و کف رادش، کرم و طبع جوادش این ویسه و رامینی وآن دعد و ربابی.
قاآنی. بلبل خواند حدیث ویسه و رامین صلصل خواند حدیث وامق و عذرا. سروش اصفهانی. و رجوع به مجمل التواریخ والقصص
ص 94 و یشتها ج 1 ص 573 و فهرست مزدیسنا و تاریخ گزیده ص 103 شود. ( 1) - و گویا رامتین که یکی از نوازندگان و
رامشگران دوران ساسانی دانسته شده است، تصحیف رامنین باشد. (ویس و رامین چ محجوب ص 102 مقدمه).
رامین.
(اِخ) استرآبادي. حسن بن حسین بن محمد بن رامین استرآبادي، فقیه شافعی بود. او از عبدالله محمد بن حمید شیرازي روایت کرد
و ابوبکر خطیب ازو روایت داد. (ازتاج العروس) (منتهی الارب).
رامینه.
[نَ / نِ] (اِخ) رام. رامین. نام رامین است عاشق ویس. (از برهان). همان رام عاشق ویس و واضع چنگ است. (از فرهنگ رشیدي).
و رجوع به رام و رامین و رامتین در همین لغت نامه شود.
رامی نیشابوري.
(اِخ) ابوجعفر محمد بن موسی بن عمران، از ادبا و گویندگان نامی نیشابور و خراسان بود. وي مرد فاضل و خردمندي بود و اشعار
صفحه 736 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فراوانی از او باقیست که بیشتر بصنایع بدیعی و فنون ادبی توجه داشته و در این راه باندازه اي زیاده روي کرده که اشعار او سادگی
.( و طبیعی بودن را که لازمهء شیوایی و رسایی شعر است از دست داده است. (از یتیمۀ الدهر ج 4ص 76
رامی هندي.
[يِ هِ] (اِخ) شیخ خضر از شعراي قرن یازدهم ه . ق. که همزمان با تسلط افاغنه بر صوبهء بهار از سرزمین هند در شهر پتنه از آن
منطقه سکونت داشت و تا پایان زندگی زناشویی نکرد. رامی در حدود سال 948 ه . ق. تولد یافت و در سال 1027 ه . ق.
درگذشت. او را دیوانی است که داراي 6000 بیت شعر است. (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم). و رجوع به میخانه چ لاهور ج 3 ص 574
شود.
رامی یزدي.
نسبت « میروالهی » [يِ يَ] (اِخ) قلی رامی از اهل یزد است که در آن شهر به سرتراشی روزگار میگذرانیده. قطعهء زیر که برخی به
داده اند ازو مسموع شده: شنیدم که دوشینه در بزم غیر می لعل از جام زر خورده اي ندانم ازآن بزم پر شور و شر دو پیمانه یا بیشتر
خورده اي بهر حال در شهر آوازه است که جز باده چیزي دگر خورده اي. (از آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 260 ). در آتشکدهء آذر
چ شهیدي ص 267 نام این شاعر دامی (با دال) ضبط شده و نیز در فرهنگ سخنوران علاوه بر رامی یزدي که با ذکر پنج مأخذ ضبط
شده، ذکري نیز از دامی یزدي که نام قلی دارد باستناد تذکرهء محمدشاهی (رشتهء اول ص 86 ) آمده که گمان میرود با رامی یزدي
یکی باشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 و الذریعۀ ج 9 بخش دوم و آتشکدهء یزدان ص 290 و تذکرهء روز روشن ص 237
و ریاض الجنۀ نسخهء خطی نخجوانی روضهء پنجم قسم دوم ص 829 و دامی یزدي در همین لغت نامه شود.
ران.
(اِ)( 1) قسمتی از پاي از بالاي زانو تا کشال. از بیخ کمر تا زانو. (یادداشت مؤلف). فخذ و آن جزئی از بدن انسان و دیگر حیوانات
که در مابین کمر و زانو واقع شده. (ناظم الاطباء). بعربی فخذ گویند. (برهان)( 2)(از شعوري ج 2 ورق 11 ) (از آنندراج). فخذ.
(دهار) (منتهی الارب). سمت فوقانی پا در حیوان یا انسان یا حشرات که مابین زانو و کشال واقع شده است : دو بازو بکردار ران
هیون برش چون بر شیر و چهرش چو خون. فردوسی. بیاویخت بر نیزه ران بره ببست اندر اندیشه دل یکسره.فردوسی. بپرسید رستم
که این اسب کیست؟ که از داغ روي دو رانش تهیست.فردوسی. ران گوران خورد آنکس که رود از پی شیر درگه شاه پی شیر
است اینت درگاه.فرخی. خان بخواري و بزاري بازگشت از طپانچه لعل کرده روي و ران.فرخی. بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پاي او گرد چون اسپري.منوچهري. بیک پنجه ران تکاور ببرد بزد بر زمین گردنش کرد خرد.اسدي. برفتن همچو بندي لنگ
از آنی که بند ایزدي بستست رانت.( 3)ناصرخسرو. در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاك هم سال نخست از نقطِ بیهده ران را.
انوري. لاجرم زابلق چرب آخور چرخ دلدلی داشت خم ران اسد.خاقانی. ران خورشید را بدان آتش داغ شاه جهان کنید
امروز.خاقانی. دو شیر گرسنه است و یک ران گور کباب آنکسی راست کو راست زور.نظامی. سر خسته را بر سر ران نهاد شب
تیره بر روز رخشان نهاد.نظامی. افجی؛ آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوري باشد. اغضب؛ مابین زه تا ران. جباء؛ زن باریک
ران. جَخِر؛ لاغرران. جخور؛ لاغري ران. دَرَع؛ سیاهی ران گوسپند. فخذ؛ بر ران کسی زدن. فودج؛ بن ران ناقۀ. لفاء؛ ران سطبر.
مجدح؛ داغی است که بر ران شتر کنند. مقاء؛ ران بی گوشت. ناسلۀ، ناشلۀ؛ ران کم گوشت. (منتهی الارب). - از ران خود کباب
خوردن؛ کنایه از مشقت خود چیزي حاصل کردن. (آنندراج). - بزیر ران درآوردن؛ سوار شدن ||. - بمجاز، مطیع ساختن.؛
صفحه 737 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مرکوب قرار دادن. باطاعت واداشتن. فرمانبردار کردن. فرمانبر ساختن. مطیع و منقاد گردانیدن : تو نیز بزیر ران درآري آن رخش
تکاور هنرمند.خاقانی. - بزیر ران شدن؛ مطیع گشتن. زیر فرمان درآمدن : بزیر ران شده اسب مرادش همه کام جهان او دست
دادش. میرنظمی (از شعوري). - داغ برران؛ نشانه دار. علامت دارنده ||. - بمجاز، مطیع.؛ فرمانبردار. مهرخورده. که تحت اختیار و
حکم کسی باشد : جز بنام تو داغ برران نیست مرکب بخت زیر ران ملوك.خاقانی. لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استري داغ
برران نماید.خاقانی. - دست در زیر ران گذاردن؛ کنایه از ضمانت شخص سوگند خورنده است که این کار را انجام میدهد براي
اطاعت و وفاداري و امانت در سوگند. (از قاموس کتاب مقدس). - ران افشردن؛ فشردن زانو بر دو پهلوي اسب تند رفتن را... و
رجوع به مادهء ران افشردن در همین لغت نامه شود. - ران فشاردن؛ ران افشردن. ران فشردن. و رجوع به مادهء ران فشاردن و ران
فشردن و ران افشردن شود. - ران فشردن؛ ران افشردن. ران فشاردن. و رجوع به این دو ماده در همین لغت نامه شود. - ران گشادن؛
اسب سواري کردن. تاختن. و رجوع به مادهء ران گشادن در همین لغت نامه شود. - ران ملخ؛ کنایه از بی ارز و بی ارج. چیز
بیمقدار و بی بها. هدیهء ناچیز. - ران ملخ پیش سلیمان بردن (یا بخوان جم -بردن)؛ کنایه از هدیهء ناچیزي ببزرگی دادن. خدمت
بیمقداري براي مرد بلندقدري انجام دادن. کار بی ارزشی براي مردي مهم کردن : ران ملخی پیش سلیمان بردن عیب است ولیکن
هنر است از موري.؟ حدیث ثناي من و حضرتت چو ران ملخ باشد و خوان جم. ابوالفرج رونی. - زیر ران بودن؛ مرکوب بودن :
شاه را بین کعبه اي بر بوقبیس چون کمیتش زیر ران آمد به رزم.خاقانی. کانکه دزدید اسب ما را کو و کیست؟ اینکه زیر ران تست
اي خواجه چیست؟ مولوي ||. - بمجاز، مطیع و منقاد بودن.؛ فرمانبردار بودن. زیر اطاعت بودن : صدر تو میدان کرامات باد و اسب
- (Cuisse. (2 - ( سعادات، ترا زیر ران.خاقانی. اگر چه اسب زیر ران خاقانی است هنوز داغ بنام تواست رانش را.خاقانی. ( 1
گیلکی ،run تهرانی ،run طبري ،vrun افغانی ،ran کردي و بلوچی ع ،eran ارمنی ع ،ran ران)، پهلوي ) rana - اوستا
از ذیل برهان چ معین). ( 3) - در این شاهد بنظر میرسد که منظور شاعر از ران، همهء پا یا ساق میباشد. ) .ran
ران.
(نف مرخم) مخفف راننده. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي). راننده و دفع کننده و ردکننده و نفی کننده. (ناظم الاطباء). و همواره
بصورت مزید مؤخر در ترکیبات صفت بکار رود: - بادران؛ که باد را دور کند. که باد را دفع سازد. - دزدران؛ که دزد را براند. که
دزد را دور کند. که دزد را دفع کند : روز صیادم بد و شب پاسبان تیزچشم و صیدگیر و دزدران.مولوي. - مگس ران؛ آنکه یا
آنچه مگس دور کند. آنکه یا آنچه مگس براند : بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود شهپر جبرئیل مگس رانت
آرزوست.سعدي. سوق دهنده. روان کننده. روانه سازنده. راهی کننده بسوي... - آب ران؛ روانه کنندهء آب. جاري سازندهء آب.
- ارابه ران؛ که ارابه را براند. که بکار رانندگی ارابه پردازد. رانندهء ارابه. - سیل ران؛ کنایه از چشم گریان و اشکریز : از نسیم یار
گندمگون یکی جوسنگ مشک با دل سوزان و چشم سیل ران آورده ام. خاقانی. - تندران؛ تیزران. تند رانندهء مرکب. - تیزران؛
تندران. که تند براند. - زورق ران؛ رانندهء زورق. رانندهء قایق. - قایق ران؛ رانندهء قایق. زورق ران. - قلبه ران؛ شخم کنندهء زمین
جهت زراعت. (ناظم الاطباء). - کشتی ران؛ رانندهء کشتی. ناخدا. - گاوران؛ رانندهء گاو. که گاو را براند. - گله ران؛ شبان.
چوپان. رمه بان. راعی. که گله را براند. انجام دهنده. اجراکننده. عمل کننده. - حکمران؛ حاکم. فرمانده. فرمانروا. حکم دهنده.
امیر. رئیس. - دادران؛ دادگر. عادل. عدالت پیشه. که بعدالت و داد حکم و داوري کند. - سلطنت ران؛ پادشاه. حاکم. سلطان :
یکی سلطنت ران صاحب شکوه فروخواست رفت آفتابش بکوه.سعدي. - شهوت ران؛ که پیرو شهوت نفس است. که از هواي
نفس پیروي کند. که کارها را از روي شهوت و هوي و هوس انجام دهد. عیاش ||. - که در امور جنسی زیاده روي کند.؛هوس
ران. و رجوع به شهوت شود. - غرض ران؛ غرض ورز. مغرض. که در گفتار یا کاري غرض شخصی بکار برد. که در بارهء
صفحه 738 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شخصی یا چیزي نیت بد داشته باشد. و رجوع به هوسران و کامران و غرض شود. - کامران؛ کامیاب و متمتع و با عیش و عشرت.
(ناظم الاطباء). خوشبخت. کامیاب. کامگار. شادکام. که بکام و آرزوي خود برسد. که کار بکام خود دارد : وگر کامرانی درآید ز
پاي غنیمت شمارند فضل خداي.سعدي. عذر من خسته دل فروخوان در حضرت کامران فرخ. عباس اقبال آشتیانی. و رجوع به
شهوتران و هوس ران شود. - هوس ران؛ شهوتران. بوالهوس. که کار از روي هوي و هوس کند. و رجوع به شهوتران و کامران و
هوس شود. که سخن بگوید. که حرف زند. - سخن ران؛ متکلم و خطاب کننده. (ناظم الاطباء). ناطق. سخنگوي. نطاق. سخنور. که
نطق کند ||. - کسی که سخن را دراز کند.؛ (ناظم الاطباء). (فعل امر) امر براندن. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي). رجوع به
راندن شود.
ران.
(اِ) درخت انغزه. (آنندراج) (انجمن آرا). درخت انگوزه. (برهان) (لغت محلی شوشتر). درخت انغوزه. (ناظم الاطباء). درخت
انگوژه. (شرفنامهء منیري) (فرهنگ رشیدي). انگوزه که حلتیت (حلتیث) باشد. (از برهان) (لغت محلی شوشتر). انغوزه. (ناظم
الاطباء).
ران.
(ع اِ) موزه مانندي است و درازتر از آن مگر قدم ندارد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصل آن رین است که
الف بیاء بدل شده است. (از اقرب الموارد). در تداول صوفیان، آن حجاب و پردهء حائل است بین قلب و عالم قدس بواسطهء
استیلاي هیأت نفسانی بر آن، و رسوخ ظلمات جسمانی در آن، تا آنجا که مانع وصول انوار ربوبیت باشد. (اصطلاحات الصوفیه):
اعوذ بالله مِنَ الرین و الرانِ؛ مثل است. (از اقرب الموارد). و رجوع به رین شود.
ران.
(اِخ) (حصن...) نام قلعه اي است در سرزمین روم. (از اقرب الموارد).
ران.
(اِخ) کشوري بسرحد آذربایجان. (ناظم الاطباء). شهري است بسرحد آذربایجان و عراق و آن غیر اران است. از آن شهر است
ابوالفضل احمد رانی بن حسن و ولید رانی بن کثیر. (منتهی الارب). شهري است در بین مراغه و زنجان، گویند در این مکان زر و
سرب یافت شود. (از معجم البلدان).
رانٍ.
[نِنْ] (ع ص) اعلال شدهء رانی: رجل ران؛ مرد پیوسته نگرنده بسوي چیزي. (منتهی الارب).
رأن.
[رَءْنْ] (ع مص) گوش کردن سخن کسی را و قبول نمودن. هذا تفسیر ما فی النسخۀ الصحیحۀ من القاموس قال رأنه رغنه عن
صفحه 739 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
النضربن شمیل عن الخلیل. (از منتهی الارب ||). احمق و سست گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ||). حکم بر
سفاهت کسی کردن. (از ناظم الاطباء).
رانا.
(یونانی، اِ) انار که بعربی رمان خوانند. (برهان) (آنندراج). انار. (ناظم الاطباء).
رانا.
(اِ) بمعنی راجه عموماً و لقب راجه هاي اودیپور که ملکی است بین مالوه و اجمیر و گجرات و رانا خصوصاً. (از آنندراج) (از غیاث
اللغات). راجهء هند. (ناظم الاطباء). حاکم. (ناظم الاطباء). لقب راجهء چیت پور. (آنندراج) (غیاث اللغات).
راناس.
(اِ) نام درختچه اي که در حدود کرج نزدیک تهران روید. این درختچه از نوع آلوي وحشی است و بر سه گونه است( 1) و هر سه
I) Prunus mirocapa. II) Prunus proskraka. III) Prunus - ( را راناس نام دهند. (یادداشت مؤلف). ( 1
.fortuosa
راناسانکا.
(اِخ) نام یکی از راناها (راجه ها)ي معروف و سرداران نامی هند که بدستیاري حسن خان میواتی بر ظهیرالدین بابرشاه شورید
(نزدیک سال 932 ه . ق.) و سرانجام در حدود نواحی فیروزپور شکست خورد. رجوع به تاریخ شاهی ص 78 و 116 و 119 شود.
رانان.
(نف، ق) وصف حالیه. در حال راندن. (یادداشت مؤلف).
رانان.
(ع اِ) رانین فارسی که بمعنی شلوار است. (از فرهنگ رشیدي).
ران افشردن.
[اَ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از تیز کردن و برانگیختن چیزي عموماً و اسب خصوصاً. (برهان) (آنندراج). انگیختن و تحریک کردن
و مهمیز زدن اسب را براي حرکت. (ناظم الاطباء). رکاب کشیدن. فشردن زانوان بزور بر پهلوي اسب تند رفتن را : بگفت و بیفشرد
بر اسب ران بمیدان درآمد چو شیر ژیان.فردوسی. بیفشرد ران رخش را تیز کرد برآشفت و آهنگ آویز کرد.فردوسی. برانگیخت [
پیران ] اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران.فردوسی. برآشفت برسان جنگی پلنگ بیفشرد ران پیش او شد
بجنگ.فردوسی. و رجوع به ران فشردن شود.
ران بند.
صفحه 740 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مْ بَ] (اِ مرکب) قطعهء فلزي که قسمت بالاي ران را می پوشانده و بر قسمت علیاي ران مماس میگشته است و از ادوات جنگ
بوده است. نظیر ساق بند و بازوبند و غیره.
رانپور.
[رامْ] (اِخ) نام قصبه اي است در سرزمین گجرات شهرستان احمدآباد هندوستان واقع در 118 هزارگزي جنوب باختري احمدآباد.
.( این قصبه داراي قلعه اي معروف و نیز راه آهن میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانپور.
[رامْ] (اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز حکومت است در سرزمین بنگاله از ایالت اوریسا و در 71 هزارگزي رودخانهء گنگ واقع شده
.Ranpour - (1) .( است. این قصبه داراي بناهاي معظمی مخصوص راجه میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانپور.
[رامْ] (اِخ)( 1) نام بخش بزرگی در بنگاله و استان اوریسا که مرکزش نیز بنام رانپور نامیده می شود. مساحت این بخش 527 میلیون
.Ranpour - (1) .( گز مربع است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانتائو.
(اِخ)( 1) جزیرهء کوچکیست در ساحل خاوري جزیرهء سوماترا که طول آن 70 هزار گز و عرض آن 15 هزار گز و مساحتش
.Rantaou - (1) .( 1332 میلیون گز مربع است. زمین آن نیزار و خالی از سکنه است. (از قاموس اعلام ترکی ج 3
رانتسو.
(اِخ)( 1) نام ژنرال دانمارکی است وي بسال 1492 م. متولد شد و در سال 1565 م. درگذشت. او یکی از سرداران نامی فردریک
- ( اول بود. پسرش هانري( 2) که عضو حکومت دانمارك بود بسال 1526 م. بدنیا آمد و در سال 1598 م. درگذشت. ( 1
.Rantzau. (2) - Henri
رانج.
[نِ] (ع اِ) خرماییست سیاه، نرم و تابان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). خرماي املس. (یادداشت مؤلف). یکنوع
خرمایی تابان سیاه. (ناظم الاطباء)( 1). جوز هندي. (از اقرب الموارد). جوز هندي؛ یعنی چار مغز که بهندي اخروت است. (منتهی
الارب) (آنندراج).( 2) نارگیل است که آنرا جوز هندي گویند. (برهان). جوز هندي که نارجیل نامند. (رشیدي). نارگیل. (داود
( ضریر انطاکی ص 170 ) (از شعوري ج 2ورق 3). جوز هندي. (المعرب جوالیقی). نارگیل و جوز هندي. (ناظم الاطباء)( 3). جوز. ( 1
آمده است. ( 3) - در فرهنگ « اخروط » - در فرهنگ ناظم الاطباء هم بفتح و هم بکسر نون آمده است. ( 2) - در فرهنگ آنندراج
ناظم الاطباء بفتح نون نیز بهمین معنی آمده است.
رانجو.
صفحه 741 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِ) پروانه. (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ورق 14 ) : بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره که بستد آتش میر مغل از موج رانجو
را. شیخ آذري (از شعوري). اما به این معنی در جاي دیگر دیده نشد.
رانجۀ.
[نِ جَ] (ع اِ) واحد رانج یعنی یک خرماي سیاه تابان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رانج شود.
رانچی.
(اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز بخش است در سرزمین بنگالهء هند واقع در 326 هزارگزي شمال باختري کلکته. اطراف این شهر باغهاي
زیبا و مرغزارهاي فرح انگیز و دلگشا دارد. این قصبه در کنار راه آهن کلکته - اللهآباد قرار گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی
.Rantchi - (1) .( ج 3
راندان.
Randan. (2) - Puy- - ( (اِخ)( 1) حاکم نشین ناحیهء پوي دودم( 2) از استان ریوم( 3) فرانسه و داراي 1280 تن سکنه است. ( 1
.de-Dome. (3) - Riom
راندانغات.
(اِ) راندگانات. رجوع به همین کلمه شود.
راندبرگ.
[بِ] (اِخ)( 1) نام کوهی است در افریقاي جنوبی، واقع در ترانسوال که 180 تا 250 هزار گز از دریا فاصله دارد. ارتفاع بلندترین
.Randberg - (1) .( نقطهء قلهء آن 2188 متر میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راندر.
[دِ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در ایالت گجرات هند واقع در ناحیهء سورت و در روبروي شهر سورت و کنار رودخانهء تپتی که
.Rander - (1) .( بوسیلهء پلی بشهر سورت مربوط میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راندرس.
[دِ] (اِخ)( 1) نام شهر و بندري در دانمارك واقع در سرزمین ژوتلان شرقی( 2) و کنار رودخانهء گودنا. این شهر داراي 40100 تن
سکنه و کارخانه هاي صنعتی مختلف و فراوانی میباشد و کشتی هاي کوچک از طریق رودخانهء مزبور کالاهاي بازرگانی به این
.Randers. (2) - Jutland oriental - (1) .( شهر می آورد. (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
راندگان.
صفحه 742 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[دَ / دِ] (اِ) جمع رانده : و گفت اي ملعون میخواهی ایمان آوري و تو از جملهء راندگانی. (قصص الانبیاء ص 108 ). رجوع به رانده
شود.
راندگانات.
(اِ) راندانغات. بعقیدهء پاین اسمیت( 1) معنی آن چوبها و چرخ آسیاي دندانه دار است، ولی بعقیدهء وولرس( 2) از ریشهء فارسی
عربی جمع بسته اند؛ بنابراین معناي « ات» فارسی و « ان » است و قسمت اول آن رانده از مصدر راندن که با دو علامت جمع یعنی
.Payne Smith (1549). (2) - Vollers - (1) .( لغوي آن مولد فشار و حرکت بجلو بوسیلهء آب است. (از دزي ج 1 ص 496
راندگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی رانده. رانده بودن. دور گردیده بودن. لعان و لعانیۀ. لعنت. (منتهی الارب). رد و دفع و طرد.
(ناظم الاطباء).
راندمان.
( [دِ] (فرانسوي، اِ)( 1) بهرهء کارکرد. نتیجهء کار و کوشش. میزان موفقیت در کار. بازدِه. ضریب انتفاع. (واژه هاي فرهنگستان). ( 1
.Rendement -
راندن.
[دَ] (مص)( 1) دور کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). طرد کردن. دور
داشتن از نزد خود. رد کردن. بدر کردن. بیرون کردن و خارج کردن. (ناظم الاطباء). اخراج کردن. دور کردن کسی را از جایی.
(آنندراج). ابعاد. (یادداشت مؤلف). انشظاظ. تشرید. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقمع. خوت. دخور. دسع. دسیعۀ. دزر.
دظ. ذب. ذحم. زنخ. شظ. شجن. (ترجمان القرآن). طخر. قث. کف. لظ. لوط. لیز. (منتهی الارب). مضح. (منتهی الارب) (ترجمان
القرآن). وسق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). وسیق. وکز. هصر. (منتهی الارب). مردود کردن. (ناظم الاطباء). بیرون کردن.
اخراج کردن. مقابل خواندن. (یادداشت مؤلف) : بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن.
خسروانی. برفتند هردو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار.فردوسی. یکی بانگ برزد براندش ز پیش توانا نبود او برآن
خشم خویش.فردوسی. سخن گر نگویی مرانم ز پیش که من خود دلی دارم از درد ریش. فردوسی. از آن تخمه کس در زمانه
نماند وگر ماند هر کس که دیدش براند.فردوسی. بدو گفت در شیر روغن نماند شبان را بخواهم من از دشت راند.فردوسی. بوري
تکین که خشم خداي اندرو رسید او را ازین دیار براندي بدان دیار. منوچهري. هرکه را او گزید تو بگزین هر که را او ز پیش راند
بران.منوچهري. خشم، لشکر این پادشاه [ ناطقه ] است که بدیشان... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی). هرآنکس که پیرامنش بد
براند خود و دایهء جادو و شاه ماند. اسدي (گرشاسبنامه). بنوازدم بناز و بیندازدم برنج درخواندم ز بام و برون راندم ز در.قطران.
پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158 ). سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آري.ناصرخسرو. برانش ز پیش اي خردمند ازیرا که هشیار مر مست را خوار دارد. ناصرخسرو. منگر بسخنهاي
او ازیراك ترکانش براندند از خراسان.ناصرخسرو. از خانه عمر براند سلمان را امروز برین زمین تو سلمانی.ناصرخسرو. شاد چون
گشتی براندندم بقهر از بهر دین از ضیاع خویش و از دار و عقار اي ناصبی. ناصرخسرو. برادر خویش را ابوالحسین احمدبن
صفحه 743 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 286 ). نه آن غم را ز دل شایست راندن نه غم پرداز را شایست
خواندن.نظامی. مران چون نظر بر من انداختی مزن مقرعه چونکه بنواختی.نظامی. گفت این گداي شوخ مبذر را که چندان نعمت
بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان). هرسو دود آنکش ز بر خویش براند وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند. سعدي
(گلستان). اگر حق پرستی ز درها بست که گر وي براند نخواهد کست.سعدي. خداوندان نعمت می توانند که درویشان بیطاقت
برانند.سعدي. بفرمود کوته نظر تا غلام براندش بخواري و زجر تمام.سعدي. از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز جز با دو چشم
مست تو عهدي نبسته ام. ناصر نظمی. اي پاسبان چه رانیم از در خداي را جز آستان یار ندارم ره گریز. مستوره خانم کردستانی.
دوست را از بزم میرانی براي حرف دشمن اي گل نشکفته گر خوارم نمیکردي چه میشد؟ میرزا عبدالله شکوهی. ارحاق؛ راندن و
دور گردانیدن چیزي را. (منتهی الارب). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اِقماع؛ راندن و دفع
کردن. تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب؛ راندن و دفع کردن. تداکم؛ همدیگر را راندن. جظ؛ راندن و دور کردن چیزي را. خبز؛
سخت راندن. (منتهی الارب). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب) (صراح اللغۀ). خسوء؛ راندن سگ را. دأب؛ سخت راندن و
دفع کردن. دحق؛ راندن و دور گردانیدن چیزي را. دخر؛ راندن و دور نمودن. دخم؛ بزور راندن. دعت؛ سخت راندن چیزي را.
(منتهی الارب). سخت راندن کسی را. (آنندراج). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن. ذَهْت؛ راندن چیزي را. ذأم؛
راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأي؛ دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن. سخت راندن
شتران را. ذعت؛ سخت راندن کسی را. زفت؛ راندن و دور کردن. شجن؛ راندن و دور کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
شذب؛ راندن و دفع کردن. صري؛ راندن و دفع کردن بدي و جز آن از کسی. طحث؛ راندن کسی را یا چیزي را بدست. (منتهی
الارب). طرد؛ راندن. (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب). مقابل خواندن و دعوت. (یادداشت مؤلف). طرز؛ راندن
بلگد. عنش؛ راندن و دور کردن. کدع؛ راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتأ؛ راندن و
دور کردن. لعن؛ راندن و دور کردن از نیکی و رحمت. لکد؛ راندن کسی را. لکم؛ راندن و دور کردن. مُلادَّة؛ راندن و دور کردن.
نهر؛ راندن و دور کردن. (منتهی الارب). هجم؛ راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب). - از راه یا
از ره راندن؛ منحرف کردن. فریب دادن : بسا زن کو صد از پنجه نداند عطارد را به زرق از ره براند.نظامی. - از نظر راندن؛ از نظر
انداختن : بملازمان سلطان که رساند این دعا را که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را. حافظ. - بازراندن؛ دور کردن. دفع کردن. -
||جدا کردن.؛ (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن. استخراج کردن. خلاصه کردن : پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم.
(جاودان نامهء افضل الدین کاشانی ص 50 ). و رجوع به ترکیبات باز شود. - توان یا مجال مگس راندن نداشتن؛ کنایه است از
ضعف و ناتوانی : نه در مهد نیرو و حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود.سعدي. آنکه از خود مگس نداند راند به بهشتت
کجا تواند خواند.اوحدي. - راندن مگس یا مگس راندن؛ دور کردن آن. بیرون کردن آن. اخراج. (یادداشت مؤلف) : گر تنگ
شکر خرید می نتوانم باري مگس از تنگ شکر میرانم. ؟ (از سندبادنامه). - رانده آمدن؛ رانده شدن ||. - بمجاز، بمعنی نوشته
شدن.؛ نوشته آمدن. شرح داده شدن : آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38 ). - رانده شدن؛ رانده
آمدن. دور کرده شدن. دور گردیدن : عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار نظم باید که طمع ورز شود رانده ز در. ملک الشعراء
بهار. انسیاق. (منتهی الارب). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی ||). - بیرون فرستاده شدن ||.؛ - بکنایه، مذکور گشتن.؛ گفته شدن :
سخن کاندرو سود نه جز زیان نباید که رانده شود بر زبان.ابوشکور بلخی. بسی یاد نام نکو رانده شد بسی دفتر باستان خوانده
شد.اسدي. - رانده فرمودن؛ رانده کردن. طرد کردن ||. -بمجاز، اجرا کردن.؛ انجام دادن. عمل کردن : امیر محمود با.... عامل
گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی). - رانده کردن؛ مطرود کردن. مطرود ساختن. دور
گردانیدن. طرد کردن : و این محمد است... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان). رجوع به راندن و رانده شود.
صفحه 744 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
- رانده گردانیدن؛ مطرود ساختن. اخراج کردن. بیرون افکنده شدن . دور گردانیده شدن: اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن.
(منتهی الارب). -امثال: آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند. گرم برانی از این در درآیم از در دیگر. ؟ (از یادداشت مؤلف).
اخراج بلد نمودن. (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف). تغریب. نفی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). بسرعت بردن. تاختن.
دوانیدن. تازاندن. تازانیدن. جولان دادن. (یادداشت مؤلف) : خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که
خوان و صاحبت را گو که پاي. منوچهري. همی راندم نجیب خویش چون باد همی گفتم که اللهم سهّل.منوچهري. چو کوهی
کوهکن را نزد خود خواند وزآنجا کوهتن زي کوهکن راند.نظامی. رونده کوه را چون باد میراند بتک در باد را چون کوه میماند.
نظامی. بپرسش پرسش از درگاه پرویز بمشکوي مداین راند شبدیز.نظامی. تکاور بدنبال صیدي براند.سعدي. استهجاج؛ بشتاب
راندن روندگان را. اهراج؛ بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج؛ سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته
گردند از سختی گرما. دحم؛ سخت راندن چیزي را. شحذ؛ سخت راندن. صتّ؛ راندن بقهر. صدم؛ راندن سخت. صدمۀ؛ یکبار
راندن. (منتهی الارب). - اندیشه راندن؛ بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه. باندیشه فرورفتن. در اندیشه شدن: همی راند
اندیشه بر خوب و زشت سوي چارهء کشتن زردهشت.فردوسی. چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل
براند.فردوسی. - چهار نعله راندن؛ بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را. سوق. سوق
دادن. روانه کردن. روان ساختن. واداشتن که برود. روانه ساختن. بحرکت داشتن. حرکت دادن. در پیش خویش برفتن داشتن.
اسارة. استیفاض. امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب). تسییر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). تمشیۀ. (منتهی الارب). تنسیه. (تاج
المصادر بیهقی). دعسقۀ. دکأ. رکضۀ. (منتهی الارب). زهو. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). سیاق. (تاج المصادر بیهقی).
سیاقت. (منتهی الارب). سیر. (منتهی الارب) (دهار). سیرورة. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل. کس. لش.
(منتهی الارب). مساق. (تاج المصادر بیهقی). نوس. هجش. (منتهی الارب) : کسی کو بود بر خرد پادشا روان را نراند به راه
هوا.فردوسی. امیر را [ امیر محمد پسر محمود را ] براندند و سواري سیصد با او. (تاریخ بیهقی). و مرتبه داران رسول را ببازار
بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42 ). چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا
ماند بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها. سمعی (از لغت فرس اسدي). دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب مران بسوي
لب دوزخ قعیر مرا.سوزنی. پس از سالی رکاب افشاند بر راه سوي ملک سپاهان راند بنگاه.نظامی. الا اي کاروان محمل برانید که ما
را بند بر پاي رحیل است.سعدي. بیفکن خیمه تا محمل برانند که همراهان آن عالم روانند.سعدي. اجعاظ؛ راندن چیزي را. اجماع؛
راندن همهء شتران را. (منتهی الارب). اهراع؛ راندن سخت. (ترجمان القرآن). تلتلۀ، سخت راندن. جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛
راندن چیزي را. دجی؛ راندن شتران را. درح؛ راندن چیزي را. ذأب؛ از پس راندن. زوملۀ؛ راندن شتر. (منتهی الارب). سَنّ؛ سبک
راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). صوق؛ از پس راندن. صول؛ راندن خر ماده یا گلهء خرکره را. (منتهی الارب). طرور؛ راندن شتر.
(تاج المصادر بیهقی). عکل؛ سخت راندن شتر را. (منتهی الارب). قبض؛ بشتاب راندن. (تاج المصادر بیهقی). قعط؛ راندن سخت
ستور را. کخم؛ راندن چیزي را از جاي خود. کدم؛ راندن شکار را. کس؛ راندن در پی دیگر ستور. مخاثفۀ؛ راندن شتران را همه
شب. مکاردة؛ راندن با هم. ملس؛ راندن سخت. نبل؛ سخت راندن ستور را. (منتهی الارب). نخّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی).
نخش؛ سخت راندن. (منتهی الارب). نسّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن). نشّ؛ نرم راندن.
هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع؛ سخت راندن. هوس؛ نرم راندن شتر. هیدلۀ؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب). - اسب راندن؛ اسب را
بشتاب براه بردن. (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب. گذشتن با اسب. سوار اسب براه رفتن : از آن مرغزار اسب بیژن
براند بخیمه درآورد و روزي بماند.فردوسی. چو شد خسته از تیر برزین بماند زننده همان اسب جنگی براند.فردوسی. نشست آزمون
را بصندوق شاه زمانی همی راند اسبان براه.فردوسی. براند اسب و نزدیک شد با نهیب بزودي برون کرد پا از رکیب.فردوسی. اسب
صفحه 745 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از در من مران و مگذر هان نعل بهات جان نهاده.خاقانی. بدان تا هر کسی کو اسب راند بهر گامی درستی بازماند.نظامی. رکض؛
راندن و اسب تاختن. (منتهی الارب). - اندرراندن؛ راندن اندر؛ بداخل چیزي سوق دادن. درون چیزي درآوردن : چو آن بارها
راند اندر حصار بیاراست کار آن شه نامدار.فردوسی. جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل واندرنراند پیل به جیحون درون
هزار. منوچهري. - بآب راندن؛ فریفتن. (ناظم الاطباء). - برون راندن؛ بیرون بردن. حرکت دادن. بردن : سوي پارس لشکر برون
راند زو کهن بود لیکن جهان کرد نو.فردوسی ||. - خارج کردن.؛ بیرون ساختن : چو جغد ار برون راندم آسیابان بر این بام هفت
آسیا میگریزم.خاقانی. - پیل راندن؛ سوق دادن پیل. سیر دادن آن : براندند از آن راه [ راه کلات ] پیلان و کوس بفرمان و راي
سپهدار طوس.فردوسی. حاجب بزرگ را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). - راندن باره (اسب)؛ بجنبش و حرکت درآوردن آن. برفتن داشتن اسب : زمین لرزد از زیر این هر
دو مرد چو رانند باره بروز نبرد.فردوسی. و رجوع به اسب راندن شود. - راندن سنگ از کوه؛ غلطاندن آن از کوه. حرکت دادن
آن. فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید : نباید که ایشان شبی بیدرنگ گریزان برانند ازین کوه سنگ.فردوسی. - رخش راندن؛
حرکت دادن اسب. برفتن داشتن رخش را : بدان سو که او رخش را راندي تو گفتی که آتش برافشاندي.فردوسی. نوجوانی بجوانی
مغرور رخش پندار همیراند ز دور( 2).؟ - رمه راندن؛ آهسته آهسته رمه را پیش بردن. (یادداشت مؤلف). پیش کردن و بردن. -
سپاه راندن؛ لشکر کشیدن. سپاه بردن. حمله کردن : که گر من بجنگ سیاوش سپاه نرانم نیاید کسی کینه خواه.فردوسی. چو میران
سپاه از کنابد براند بروز اندرون روشنایی نماند.فردوسی. سوي گرگساران و مازندران همی راند خواهم سپاهی گران.فردوسی. ز
داد و ز بیداد و تخت و کلاه سخن گفتن و رزم و راندن سپاه.فردوسی. وزان پس همی جست بیگاه و گاه یکی روز فرخ که راند
سپاه.فردوسی. براند راي مجاهد سپاه بر سر بخل بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.خاقانی. بتیغی چنین تیز بازوي شاه قوي باد هر
جا که راند سپاه.نظامی. بدنبال غارت نراند سپاه که خالی بماند پس پادشاه.سعدي. و رجوع به سپه راندن شود. - سپه راندن؛ سپاه
راندن. سوق دادن سپاه : چو بوذرجمهر آن سپه را براند همه انجمن در شگفتی بماند.فردوسی. دگر روز برخاست آواي کوس سپه
را همی راند گودرز و طوس.فردوسی. سه روز آن سپه بر لب رود ماند بروز چهارم از آنجا براند.فردوسی. زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان.فردوسی. چنان ران سپه را کجا بگذرد ببیداد کشت کسی نسپرد. اسدي (گرشاسبنامه). شه از راز
پنهان چو آگاه گشت سپه راند از آن کوه پایه بدشت.نظامی. و رجوع به سپاه راندن شود. - ستور راندن؛ راندن چارپایان. برفتن
واداشتن اسب و مرکب دیگر : برآنگونه رانید یکسر ستور که برخیزد اندرشب تیره شور.فردوسی. - فرس راندن؛ حرکت دادن
اسب. اسب راندن : فرودآوردش از شبدیز چون ماه فرس را راند حالی بر علفگاه.نظامی. فرس میراند تا رهبان آن دیر که راند از
اختران با او بسی سیر.نظامی. و رجوع به اسب راندن شود ||. - سیر کردن.؛ رفتن : که خاصان درین ره فرس رانده اند. (بوستان). -
فرس در جنگ راندن؛ رفتار خصومت آمیز کردن. نبرد کردن : فرس با من چنان در جنگ رانده ست که جاي آشتی رنگی نمانده
ست.نظامی. - کاروان راندن؛ سوق دادن کاروان. حرکت دادن کاروان. روانه ساختن کاروان : همایش همی گفت کاي ساروان
نخست از کجا رانده اي کاروان؟فردوسی. چنین گفت: این بار و این کاروان همی راندم تیز با ساروان.فردوسی. همی بار کردند و
چیزي نماند سبک نیکدل کاروان ها براند.فردوسی. - کسی را بچوب دیگري راندن؛ حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن : بنشین
و مرو اگر ترا گیتی خواهد که بچوب این خران راند. ناصرخسرو. نه هر خر را بچوبی راند باید نه هر کس را بنامی خواند شاید.
(ویس و رامین). - کشتی راندن؛ سوق دادن کشتی. بردن کشتی : مرد ملاح تیز اندك رو راند بر باد کشتی اندر ژو.عنصري. امیر
در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی هاي دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 239 ). بهر باد خرمن نشاید فشاند نه کشتی توان نیز بر خشک راند. اسدي (گرشاسب نامه ص 71 ). بعد از آن کشتی بکنار
راندند. (مجمل التواریخ و القصص). و بادبانها برکشیدند و براندیم... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [ کشتی خود را ].
صفحه 746 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(مجمل التواریخ و القصص). چندانکه عقود کشتی بساعد برپیچید و بر بالاي ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی
براند. (گلستان). خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا. ملک الشعراء بهار. جذف؛ راندن
کشتی را به بیل. (منتهی الارب). - گله راندن؛ برفتن واداشتن گله. سوق دادن گله. بردن. پیش کردن : سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی.نظامی. - لشکر راندن؛ سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن. لشکرکشی کردن : بدان جایگه شاه ماهی
بماند چو آسوده شد باز لشکر براند.فردوسی. همه زیردستان خود را بخواند شب تیره چون باد لشکر براند.فردوسی. چو بهرام بیرون
شد از طیسفون همی راند لشکر به پیش اندرون.فردوسی. سپهبد بدان راه لشکر براند بروز اندرون روشنایی نماند.فردوسی. چو
گستهم بشنید لشکر براند پراکنده لشکر همه بازخواند.فردوسی. چو گشتند آگه از موبد نیاکان که لشکر راند خواهد سوي ایشان.
(ویس و رامین). ملک میراند لشکر گاه و بیگاه گرفته کین بهرام آن شهنشاه.نظامی. و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود. -
مرکب راندن؛ حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب : ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب
استیزه را چندین مران( 3).مولوي. پسر دانست که دل آویختهء اوست... مرکب بجانب او راند. (گلستان). کنایه از رفتن. عزیمت
کردن. روانه شدن. شتافتن. عازم شدن. طی طریق کردن. راه پیمودن. راه پیمایی کردن : بزرگان لشکر همی راندند سخن هاي
لشکر همی خواندند.فردوسی. که هرگز نراند براه خرد ز کردار ترسم که کیفر برد.فردوسی. همی راند تا نزد ایشان رسید بنزد
دلیران ایران رسید.فردوسی. پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوي کابل براند.فردوسی. بخورد و ز خوان زار و
پیچان برفت همی راند تا خانهء خویش تفت.فردوسی. در این تفکر، مقدار یک دو میل براند ز رخنه باز پشیمان شد و
فرواستاد.فرخی. براند خسرو مشرق بسوي بیلارام بدان حصاري کز برج او خجل ثهلان. عنصري. و هر چند می براندیم ولایتهاي با
نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوي نشابور و هرات رانیم. (تاریخ بیهقی). همه شب برانیم
تا زود برود رسیده باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358 ). و عمرولیث، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان). و بتعجیل عظیم براند
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 98 ). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند.
(فارسنامهء ابن بلخی ص 101 ). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سراي خاقان رسید. (فارسنامهء ابن بلخی). آب صفت باش و
سبکتر بران کآب سبک هست بقیمت گران.نظامی. گهی راندند سوي دشت مندور تهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی. برون
شد مست و بر شبدیز بنشست سوي قصر نگارین راند سرمست.نظامی. اندرین دشمنکده کی ماندمی سوي شهر دوستان
میراندمی.مولوي. برسر زر تا چهل فرسنگ راند تاکه زر را در نظر آبی نماند.مولوي. چه دانید اگر این هم از جملهء دزدانست...
مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم. (گلستان). بسی در قفاي هزیمت مران نباید که دور افتی از
یاوران.سعدي. تنت زورمند است و لشکر گران ولیکن در اقلیم دشمن مران.سعدي. ندانی که لشکر چو یکروزه راند سر پنجهء
زورمندش نماند.سعدي. - اندر شتاب راندن؛ بشتاب رفتن. با عجله حرکت کردن : از آن پس بفرمود افراسیاب که تا بارمان راند
اندر شتاب.فردوسی. - تیز راندن؛ تند رفتن. بشتاب رفتن : تیز مران کآب فلک دیده اي آب دهن خور که نمک دیده اي.نظامی. -
بر سر کسی راندن؛ حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او : و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه
خالی مانده. (گلستان). - خوش خوش راندن؛ آهسته آهسته حرکت کردن. بآهستگی طی راه کردن. آهسته رفتن :امیر علامت را
فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش بر اثر آن می راند. (تاریخ بیهقی). - دو اسبه راندن؛ بتندي رفتن. شتافتن : شب و روز بر
طرف آن جویبار دو اسبه همی راند بر کوه و غار.نظامی ||. - بتندي بردن.؛ بشتاب روان ساختن : باز بر موجود افسونی بخواند زود
او را در عدم دواسبه راند.مولوي. - راندن از جایی؛ از آنجا بتندي آمدن. (یادداشت مؤلف). از آنجا حرکت کردن. از آنجا راه
افتادن. از آنجا عزیمت کردن. برآمدن از آنجا : من ایدر به رزم آمدم با سپاه ز بغداد راندم بفرمان شاه.فردوسی. بپرسید و گفت از
کجا رانده اي؟ کنون ایستاده چرا مانده اي؟فردوسی. چهارم ز چین شاه ایران براند بمکران شد و رستم آنجا بماند.فردوسی. -
صفحه 747 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راندن با کسی یا با گروهی؛ همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی
طریق با کسی یا گروهی : ز شاهان برناي سیصد سوار همی راند با نامور شهریار [ خسروپرویز ] . فردوسی. برو سرکشان آفرین
خواندند سوي شاه با او همی راندند.فردوسی. همه شب همی راند خود با گروه چو خورشید تابان برآمد ز کوه.فردوسی. سپهبد
همی راند با او براه بدید آنکه تازه نبد روي شاه.فردوسی. شه چون ورق صلاح او خواند با حاجب خاص سوي او راند.نظامی. اندر
آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است. حافظ. - راندن سوي جایی؛ روانه شدن
بدانجا. رفتن بدانسوي : سپه را بدان مرز ایران بماند خود و ویژگان سوي توران براند.فردوسی. - راندن گرفتن، شروع برفتن کردن.؛
آغاز کردن بروانه شدن : آن مردم حشري هزیمت کرد و لشکري چون هزیمت دید نیز راندن گرفت. (تاریخ سیستان). - شب و
روز راندن؛ توقف نکردن. (یادداشت مؤلف). بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن. بی گرفتن خستگی در حرکت
بودن : شب و روز راندند با کام و ناز خداي جهاندارشان کارساز.فردوسی. - گرم راندن؛ تند راندن. بتندي رفتن. تیز رفتن. بدون
درنگ حرکت کردن. بشتاب روانه شدن : رهی به پیش خود اندرگرفت و گرم براند بزیر رایت منصور، لشکر جرار.فرخی. - نرم
راندن، نرم نرم راندن؛ به آهستگی حرکت کردن. آهسته آهسته براه رفتن. بتأنی براه رفتن : ببارید از دیدگان خون گرم پس قارن
اندر همی راند نرم.فردوسی. همیراندند آن دو تن نرم نرم خروشید خسرو به آواز گرم.فردوسی. از پی رفتن و در پی رفتن و پیروي
نمودن. (ناظم الاطباء). رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید : از
پی خدمت تو تا تو ملک صید کنی به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.فرخی. ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت ازین جغاله جغاله،
وزان هزارهزار.فرخی. هی کردن حیوانات. (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن و بردن بقصد تصرف. کنایه از غارت کردن.
بیغما بردن. بغارت بردن. بتاراج بردن. پیش کردن : از ایشان فسادها رفت و چهارپاي گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی). و
ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد و اشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ
.( سیستان). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهاي نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 191
سواري چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپاي مشغول شد. (جهانگشاي جوینی). و گله هاي تون و
ترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدي). همراه بردن. بردن : از ایشان کسی را نبد بیم و رنج همی راند با خویشتن شاه
گنج.فردوسی. - باسیري راندن؛ باسیري بردن. به اسارت بردن : بقیهء شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به
اسیري براندند. (جامع التواریخ رشیدي). داخل کردن. سپوختن. فروکردن. فروبردن. داخل کردن بزور. گذرانیدن : بپاي آورد زخم
کوپال من نراند کسی نیزه بر یال من.فردوسی. چو برق نیزه را بر سنگ راندي سنان در سینهء خارا نشاندي.نظامی. مزن شمشیر بر
شیرین مظلوم ترا آن بس که راندي نیزه بر روم.نظامی. دع؛ سپوختن و سخت راندن. دعب، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده
راندن. دغر؛ راندن و سپوختن. ذعج؛ سخت راندن چیزي را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب). - راندن تیر بر کمان؛ تیر داخل کمان
نهادن. قرار دادن تیر در کمان. نهادن تیر در کمان. تیر در چله بستن : همی تاخت پیش اندرون اردشیر چو نزدیک شد بر کمان
راند تیر.فردوسی. چو تیر یلی در کمان راندي به پیرامنش کس کجا ماندي.فردوسی. گرفته کمان کیانی بچنگ [ گرگسار ] یکی
تیر پولاد پیکان خدنگ چو نزدیک شد راند اندر کمان بزد بر بر و سینهء پهلوان.فردوسی. یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد
ران نظاره بگردش سپاه گران.فردوسی. - خدنگ راندن در چرخ؛ قرار دادن تیر در کمان. تیر در کمان نهادن : نگه کرد تا جاي
گردان کجاست خدنگش بچرخ اندرون راند راست. فردوسی. - تیر راندن؛ افکندن. انداختن. گشاد دادن. (یادداشت مؤلف).
بهدف رساندن. بهدف زدن. بر نشانه زدن : چو در باختر راند تیري بکین زند بر نشانه بخاور زمین.اسدي. تیر اگر بر نشانه اي راندي
جعبه را بر نشانه بنشاندي.نظامی. کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف میراند چون تیر.نظامی. زدن. فرودآوردن. در
حرکت آوردن :حدیثی پیوستم تا وي را [ افشین را ] مشغول کنم [ احمدبن ابی دواد ] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر
صفحه 748 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 ). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ و القصص). گشادن.
زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف) : مگر روز قیفال او راند خواهد که طشت زر از شرق رخشان نماید. خاقانی. - نیزه راندن؛
نیزه زدن : بر هر زرهی که نیزه راند یک حلقه زره در آن نماند.نظامی. دفع کردن. (ناظم الاطباء) : که دانست کاین تلخ و ناخوش
هلیله حرارت براند ز ترکیب انسان.ناصرخسرو. شراب سپید و تنک، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند
ببول اندك اندك. (نوروزنامه). شراب انار و سکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه). بشهوت
ریزه اي کز پشت راندي عقوبت بین که چون بی پشت ماندي.نظامی. - کمیز راندن؛ بول کردن. (یادداشت مؤلف). اسهال آوردن
و کار کردن شکم. (ناظم الاطباء). - راندن و براندن شکم؛ اسهال. (یادداشت مؤلف). - شکم راندن؛ اسهال. اطلاق شکم. اسهال
آوردن. (یادداشت مؤلف) : شکم من براند نان تهیش راست چون قفل ملح و کانیرو. ؟ (از فرهنگ اسدي نخجوانی). و اگر نمک
طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی). تخریط؛
راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب). جاري ساختن. (یادداشت مؤلف): پر سیاوش سنگ مثانه
بریزاند و سده ها بگشاید و بول براند. (ترجمهء صیدنه ابوریحان بیرونی). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین
سربالا آورده. (فارسنامهء ابن البلخی ص 128 ). همی تا آب جیحون را ز پس ماند دو صد جیحون ز خون دشمنان راند. (ویس و
رامین). واز خون فرعونان دریا و جیحون راندي. (راحۀ الصدور راوندي). اجراء؛ راندن چیزي را و روان کردن. (منتهی الارب).
راندن. (ترجمان القرآن) (زوزنی). اسالۀ؛ راندن. (منتهی الارب). تسییل؛ روان راندن آب و مانند آن. (منتهی الارب). فجر؛ آب
راندن. (تاج المصادر بیهقی). معوده؛ راندن شیر را. (منتهی الارب). - آب از دیده راندن؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن: کید
این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). وزآن خط که چون قطرهء آب خواند بسا قطرهء آب کز دیده
راند.نظامی. - آب از مژه راندن؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : وگرش آب نبودي و حاجتی بودي ز نوك هر مژه اي آب
راندمی صد بست. خسروانی. - آب چشم راندن؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن : براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش.اسدي. - آب دیده راندن؛ کنایه از گریه کردن و اشک ریختن : گریستن بر ما فتاد، کدام آب
دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی). - آب راندن؛ جاري ساختن آب. آب روان کردن : باد میوزانیم و نبات
میرویانیم و آب می رانیم. (کتاب المعارف). راند حق این آب را در جوي تو آفرین بر دست و بر بازوي تو.مولوي. - آب راندن
دهان از خوردن ترشی؛ آب افتادن آن. (یادداشت مؤلف). - اشک راندن؛ اشک ریختن. سرشک جاري کردن. گریه کردن :
اشکها راندم و گر حاضرمی تعزیت داشتمی آنِ اسد.خاقانی. تا بگوش ابر آن گویا چو خواند تا چو مشک از دیدهء خود اشک
راند. مولوي. سجم؛ راندن اشک. (تاج المصادر بیهقی). سجوم؛ راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). - باران راندن ابر؛ جاري
شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم؛ راندن ابر باران را. (منتهی الارب). - جوي خون راندن؛ جاري ساختن جوي خون.
جوي خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن : بهر جا که بنهد همان شاه روي همی راند از خون بدخواه
جوي.دقیقی. ز خون جوي رانم بمازندران بخاك اندرآرم سر سروران.فردوسی. که امروز من ازپی کین اوي برانم ز خون یلان
چند جوي.فردوسی. که گردد بآورد با من درون بدان تا برانم ازو جوي خون.فردوسی. بهر حمله خیلی فکندي نگون بهر زخم
جویی براندي ز خون.اسدي. چون روز شد جوي خون رانده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 81 ). هرسو که طواف زد سر افشاند هر
جا که رسید جوي خون راند.نظامی. - حیض راندن، بول و حیض راندن؛ جاري ساختن آن: فودنج... حیض براند. (اختیارات
بدیعی). - خون راندن؛ جاري ساختن خون. خون روان کردن : و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند.
باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [ عبدالله عامر ] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا
آب گرم بر خون میریختند، پس برفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 116 ||). - کنایه از سخت گریه کردن.؛ بشدت اشک ریختن :
صفحه 749 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش بر کردگار. فردوسی. ز دو دیده بهرام بس خون براند ز کار سپهري شگفتی
بماند.فردوسی. ز بس یار کو داشت در اندرون همی راند رودابه از دیده خون.فردوسی. - راندن آب جویی بجایی یا جویی
دیگر؛بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف) : و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات. (تاریخ بیهق). چو جوي مردمی و مهر
ما را براندي آب و خاك انباشتی رو.سوزنی. - راندن آب اندر جوي؛ آب افکندن در آن. جاري ساختن آب در آن : گویی اندر
جوي دل آبی ز کوثر رانده ام یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.خاقانی. - رود خون راندن؛ آن مایه کشتار کردن که خون چون
رود روان شود. بسیار خون ریختن : شکسته کنم من بدو پشت پیل ز خون رود رانم چو دریاي نیل.فردوسی. - سرشک راندن؛
اشک ریختن. اشک جاري کردن. سرشک روان ساختن. بشدت گریه کردن : سرشک از دل و دیده راندن گرفت ز نو نوحهء هجر
خواندن گرفت.فردوسی. چو برخواند یک بهره صبرش نماند چو باران سرشک از دو دیده براند. فردوسی. نشست و همیراند بر گل
سرشک از آن روزگار گذشته برشک.عنصري. - سیلاب خون راندن؛ سیل خون روان کردن. کنایه از خون فراوان ریختن : در آن
قوم باقی نهادند تیغ که رانند سیلاب خون بیدریغ.(بوستان ||). - کنایه از بسیار گریستن.؛ - سیل خون راندن؛ کنایه از کشتار بسیار
کردن ||. - کنایه از بشدت اشک ریختن.؛ بسیار گریه کردن : بیکسان پدر خون چکاند همی برخ بر ز خون سیل راند
همی.فردوسی. و رجوع به سیلاب خون راندن شود. - نم راندن از دیده؛ اشک ریختن. سرشک جاري کردن. کنایه از گریه کردن
: درآمد دل زال و رستم بغم برخساره راندند از دیده نم.فردوسی. برآمد ز دل هر دو را درد و غم برخساره راندند از دیده
نم.فردوسی. و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود. کندن. حفر کردن : و آن کاریز بفرمود تا براندند.
(تاریخ بیهقی). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی). و اگر پادشاهی... رودي براندي و در روزگار او تمام
نشدي، آنکس که بجاي او بنشستی... بر هیچ چیز چنان جد ننمودي که آن... نیم کردهء آن پادشاه تمام کردي. (نوروزنامه).
.( کشیدن. ساختن. بنا کردن : دیواري محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 3 ص 328
گذراندن. (یادداشت مؤلف). سپري کردن : برین گشت گیتی چو چندي براند ز گیتی بشد تور و شیدسپ ماند.اسدي. منم ویژه
همتا و همزاد تو که راندم چهل سال بر یاد تو. (یوسف و زلیخا). از باقی عمر اگر توانم جز با تو نرانم آنچه رانم.نظامی. - بنام نیک
راندن؛ بنام نیک گذراندن. بنام نیک سپري کردن : زان تا بنام نیک برانی، جهان ترا از مهر دایه وار بپرورد در کنار.سوزنی. - بر
دل راندن؛ بیاد آوردن. (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن : چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هرگونه اندیشه در دل
براند.فردوسی. هر آن در که از نامه برخواندي همه روزه بر دل همی راندي.فردوسی. - جهان راندن؛ عمر گذاشتن. گذران کردن.
گذرانیدن عمر. سپري کردن عمر. زیستن در جهان : خوش برانیم جهان در نظر راهروان فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم.حافظ. -
دولت و زندگانی راندن؛ حکومت کردن ||. - -به مجاز، گذراندن بخت و زندگی:بانصاف ران دولت و زندگانی که نامت بگیتی
بماند مخلد.سعدي. - روز راندن؛ گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء). - زندگانی راندن؛ زندگانی کردن. روزگار گذرانیدن. عمر
کردن : فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). - عمر راندن؛
گذراندن عمر. سپري کردن عمر : بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند گذشت و رفت، وزو ماند خاتم و افسر. ناصرخسرو. کنون
زینجا هم از رفتن همی ترسی نگشتی سیر ازین عمري که رانده ستی. ناصرخسرو. بعمل آوردن. (یادداشت مؤلف). انجام دادن.
بجاي آوردن. بکار بردن. ادامه دادن. اجرا کردن فن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). کردن. اداره. (یادداشت مؤلف).
ورزیدن. (یادداشت مؤلف). بکار بستن. بجریان گذاردن : اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست
خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). امام زمانه که هرگز نرانده ست بر شیعتش سامري ساحري را.
ناصرخسرو. آنچه نکند براي آن نکند که نتواند و آنچه براند براي آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازي). - آرزو راندن؛ جامهء عمل
بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو: بیک دو شب، بسه چار اهل، پنج شش ساعت بهفت هشت حیل، نه ده آرزو
صفحه 750 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راندیم. خاقانی. - احتساب راندن؛ کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را : ذرهء خاك درش کار دوصد دره کرد راند بدان
آفتاب بر ملکوت احتساب. خاقانی. و عمر خطاب با دره احتساب راندي. (یادداشت مؤلف). - احکام راندن؛ جاري ساختن احکام.
مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن : امروز بده داد خویش کایزد فردا همه بر حق راند احکام.ناصرخسرو. و احکام مسلمانی
بر آن جمله راند که حکم کتاب و شریعت بود. (تاریخ سیستان). - بر ضد راندن؛ برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن : و هم
از قضاي آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وي میکند در هر بابی بر ضد میراند. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 486 ). - بر قاعده اي راندن؛ عمل کردن بر طبق آن قاعده. برابر آن قاعده رفتار کردن. چنان عمل کردن : تا چندین
سال بر این قاعده میراندند. (تفسیر ابوالفتوح رازي). - بیدق راندن (اصطلاح شطرنج)؛ پیادهء بازي را بکار بردن در شطرنج. بازي
کردن با پیاده. بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. براي پیشرفت خود کاري کردن : هر بیدقی که براندي بدفع آن بکوشیدمی.
(گلستان). چشم بد دور ز خال تو که در عرصهء حسن بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو. حافظ. تا چه بازي رخ نماید بیدقی
خواهیم راند عرصهء شطرنج رندان را مجال شاه نیست. حافظ. - پادشاهی راندن؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش
پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 54 ). و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیربن هرمز ] و بعد از آن
پسرش شاهپور ذوالاکتاف جاي پدر بگرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 21 ). یکباب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی
راندن است در مملکتی که چگونه و بر چه وجه است. (کیمیاي سعادت). هوشنگ بجاي او نشست و نهصدوهفتاد سال پادشاهی
راند. (نوروزنامه). بکام دل برانی پادشاهی ز بخت خود بیابی هر چه خواهی. عطار (از بلبل نامه). - تعبیه راندن؛ نظم دادن. نظام
بخشیدن. منظم ساختن. آراستن : چو راهی بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام.عنصري. خوارزمشاه تعبیه راند. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 346 ). - تنعم راندن؛ در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن: سیه نامه چندان تنعم براند که در نامه جاي
نوشتن نماند.سعدي. - حد راندن؛ اجراء کردن حد. جاري ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار
: بر پسر حد براند از پی دین [ عمر ] شد روان پسر بعلیین.سنایی. فضیل یکی را گفت از بهر خداي دست و پاي مرا ببند و مرا
بنزدیک سلطان بر که بر من حد بسیار واجب است تا بر من حد براند، مرد همچنان کرد. (تذکر الاولیاء عطار). در ایام خلافت
عثمان بن عفان بنزدیک او گواهی دادند بر امیر کوفه ولید عتبۀ به خمر خوردن، تا بر او حد شرعی راندند. (ترجمهء تاریخ قم
ص 290 ). - حشمت راندن؛ نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن : و چون... خواستی [ پادشاه ] که حشمت و
سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان ] آنرا دریافتندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 100 ). - حکم راندن؛ حکم کردن. فتوي کردن. (ناظم الاطباء). تعیین کردن. مقدر ساختن : رانده ست منجم قدر حکم کافاق
شه کیان گشاید.خاقانی. چو حکمی راند خواهی یا قضایی بتسلیم آفرین در من رضایی.نظامی ||. - اجراي حکم.؛ انجام دادن
حکم. عملی ساختن فرمان. جامهء عمل پوشانیدن بدان : مه و خورشید با برجیس و بهرام زحل با تیرو زهره بر گرزمان همه حکمی
بفرمان تو رانند که ایزد مر ترا داده ست فرمان.دقیقی. و دیگر عقوبت بر مقتضی شریعت باشد چنانکه قضات حکمی کنند برانند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102 ). - خشم راندن؛ خشم بکار بردن. خشمگین شدن. از روي خشم کاري کردن. خشم گرفتن. غضب
کردن : پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران.رودکی. جهانجوي بندوي را پیش خواند همه خشم بهرام بر
وي براند.فردوسی. برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وي براند.فردوسی. کامگاري کو چو خشم خویشتن
راند به روم طوق زرین را کند در گردن قیصر و راي. منوچهري. و گفت [ رسول (ص) ] هرك (که) خشمی بتواند راند و
فروخورد حق تعالی روز قیامت دل وي از رضا پر کند و گفت دوزخ را دري است که هیچکس بدان در اندر نشود الا کسی که
خشم خویش بر خلاف شرع براند. (کیمیاي سعادت). بر ضعیفان و زیردستانت خشم بیحد مران و طیره مگیر که فضیحت بود بروز
شمار بنده آزاد و خواجه در زنجیر.سعدي. پادشاه باید بحدي با دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان). - خوب
صفحه 751 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و زشت راندن؛ انجام دادن کارهاي خوب و زشت : زمین از تو گردد بهاران بهشت سپهر از تو راند همی خوب و زشت. فردوسی.
- دیوان راندن؛ اجراي عدالت کردن. حکم کردن : مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزي ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم.
(تاریخ سیستان). - ذوق راندن؛ بر طبق ذوق عمل کردن. مطابق میل و ذوق عیش کردن. موافق ذوق رفتار کردن. ذوق کردن :
چشم هر قومی بسویی مانده است کان طرف یکروز ذوقی رانده است.مولوي. - راندن گرفتن؛ شروع بانجام کردن. آغاز بکار
کردن : امیر علی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهاي دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی). - سلطان راندن؛ خشم راندن.
خشمگین شدن : باز بکردار اشتري که بود مست کفک برآرد ز خشم و راند سلطان.رودکی. - سلطانی راندن؛ ادامه دادن سلطنت.
گذرانیدن دوران قدرت و تسلط : اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به
سلطنت راندن و شاهی راندن شود. - سلطنت راندن؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن. سلطنت داشتن. و رجوع به شاهی راندن و
سلطانی راندن شود. - سیاست راندن؛ اجراي سیاست. انجام دادن مجازات. کیفر بخشیدن. مجازات کردن. کشتن : [ بزرگی کسی
را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت ] دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت برو تا قیامت بماند.(بوستان). - شادي
راندن؛ شادي کردن. خوشحالی کردن. مسرت داشتن. شادمانی کردن. شادمانی ورزیدن : یکی افسانهء آینده می خواند که شادي
بیشتر خواهیم ازین راند.نظامی. - شاهی راندن؛ پادشاهی کردن. سلطنت راندن. فرمانروایی کردن : کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نودولتی و هم جوانی. (ویس و رامین). مرا دیدي درین شاهی و فرمان برآن صورت که من راندم همی ران. (ویس و
رامین). و رجوع به سلطانی راندن و سلطنت راندن شود. - شغل راندن؛ انجام دادن شغل. انجام دادن وظیفه. اجراي شغل و کار : این
شغل را که بنده میراند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ). شغل امور وزارت و حساب، بوالخیر
بلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود. (تاریخ بیهقی). مدتیست دراز که این شغلها راند [ خواجه اسماعیل ] . (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 255 ). طاهر دبیر، شغل کدخدایی خوب میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ). و امیر خلف هم بر یک حال
شغل خویش همی راند. (تاریخ سیستان). و بلال بن الازهر را بفارس فرستاد بخلیفتی خویش... و بلال آن شغل نیکو همی راند.
(تاریخ سیستان). - شهوت راندن؛ شهوترانی کردن. رجوع به شهوترانی در همین لغت نامه شود. - عیش راندن؛ عشرت رانی کردن.
هوسرانی کردن. به عیش و عشرت مشغول شدن. عیاشی کردن. خوشگذرانی کردن : یکی با دوستان هر روز تا شب عیش میراند
چه غم دارد ز مسکینی که روز از شب نمیداند. سعدي. - فرمان راندن؛ فرمانروایی کردن. حکومت داشتن. فرمانفرمایی کردن. -
||اجرا کردن فرمان.؛ اعمال دستور. انجام دادن حکم : برانید فرمان یزدان بروي بدان تا شود هرکسی چاره جوي.فردوسی. دست
فرمان تو تا فرمان براند دور کرد سر ز گردن، جان ز تن، دست از عنان، پا از رکاب. سوزنی. - قرعه راندن؛ قرعه کشی کردن. قرعه
کشیدن. انجام دادن قرعه. استقراع : نگارندهء فال چون قرعه راند ز طالع تواند همی نقش خواند.نظامی. - قضا راندن؛ قضاوت
کردن. حکم دادن :بوجهی قضا راند که بر وي مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خداي تعالی. (تاریخ بخارا نرشخی
ص 3). پس سلیمان گفت اي پشه کجا باش تا بر هر دو رانم من قضا.رودکی. - کار راندن؛ انجام دادن کار. اجراي کار. کار کردن:
همی راند با شرم و با داد، کار چنین تا برآمد براین روزگار.فردوسی. ز رستم بپرسید پس شهریار[ کیخسرو ] که چون راند خواهی
بدین کینه کار. فردوسی. همی راند کار جهان سوفراي قباد اندر ایوان بدي کدخداي.فردوسی. اگر خداوند سلطان بیند این ولایت
را بر کالنجار بدارد که بروزگار منوچهر کارها همه او راندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ). و خواجهء بزرگ احمد حسن هر
روز بسراي خویش بدر عبدالعلی بار دادي و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246 ). و اریارق را
آنچه افتاد از آن افتاد که براي خود کار میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270 ). جهان خوردم و کارها راندم [ حسنک ] و عاقبت
کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181 ). در مجلد پنجم بیاوردم که امیر... در بلخ آمد و براندن کار ملک مشغول
شد. (تاریخ بیهقی). بصدر مظالم نشستی و کارها همی راندي. (تاریخ سیستان). و کار، عبدالله جیهانی همی راند. (تاریخ سیستان).
صفحه 752 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بر خلاف رضا و موافقت او کارها میراند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 279 ). این احمد مردي است سخت کافی و کاردیده و
کارآزموده و در کار راندن مرا بی دردسر میدارد. (آثار الوزاء عقیلی). - کام راندن؛ موافق میل و خواهش عیش کردن. (ناظم
الاطباء) : می آورد و رامشگران را بخواند [ کاوس ] همه کامها با سیاوش براند.فردوسی. بر ایشان شما رانده باشید کام بخورشید
تابان برآورده نام.فردوسی. براند هر آن کام کاو را هواست برین بیگنه جان ما پادشاست.فردوسی. وگر چین و ماچین بگیري
رواست برآن ران همه کام دل کت هواست. فردوسی. اینجهان مملکت راندن کام است و هوا وان جهان جنت و دیدار خداي
متعال. فرخی. جهان، تو دار و جهانبان تو باش و فتح، تو کن ظفر، تو یاب و ولایت، تو گیر و کام، تو ران. فرخی. درو کام دل کس
ز من به نراند نماند بکس بر چو بر من نماند. اسدي (گرشاسبنامه ص 135 ). ز گیتی کام راندن با تو نیکوست ترا خواهد دلم یا
جفت یا دوست. (ویس ورامین). زاهد اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد. (مجمل التواریخ و القصص). با پریچهره کام دل
میراند بر خود افسون چشم بد می خواند.نظامی. درو پیچید و آنشب کام دل راند بمصروعی بر افسون غلط خواند.نظامی. و رجوع
به مادهء کام راندن و کامرانی شود. - کام کسی را راندن؛ روا ساختن آرزوي وي. برآوردن کام او : بدو گفت یزدانت گوید همی
که از من بخواه آنچه جوید همی که ما قصهء حاجتش خوانده ایم هم اندر زمان کام وي رانده ایم.؟ - کین راندن؛ کینه نشان
دادن. کین بکار بردن. با کینه رفتار کردن: چنین گفت خسرو چو کین راندیم ز دل آتش درد بنشاندیم.فردوسی. - مراد راندن؛
کام راندن. بمراد و کام دل زیستن : امیر باش و جهان را بکام خویش گذار هواي خویش بیاب و مراد خویش بران. فرخی. - ملک
راندن؛ پادشاهی کردن. حکومت کردن. سلطنت کردن : ملک جهان ران که بر صحیفهء ایام مدت عمرت هزار عام برآمد.خاقانی.
تفو بر چنین ملک و دولت که راند که شنعت براو تا قیامت بماند.سعدي. ارکان دولت... وصیت ملک بجاي آوردند و تسلیم
مفاتیح قلاع و خزاین بدو کردند و مدتی ملک راند. (گلستان). بعدل و کرم سالها ملک راند برفت و نکونامی از وي
بماند.(بوستان). - ملک رانی؛ سلطنت : از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی بانصاف زیست؟سعدي. و رجوع به
سلطنت راندن و شاهی راندن ذیل همین ماده و ملک راندن و ملکرانی شود. - ممالک راندن؛ حکومت داشتن در کشورها. در
ممالک فرمانروایی کردن. کشورداري کردن. سلطنت کردن. اداره کردن : همه ممالک دنیا تراست مستخلص چنانکه خواهی گیر و
چنانکه خواهی ران. عثمان مختاري. - مملکت و شهر راندن؛ سلطنت کردن. حکومت کردن : پس فرشته او را گفت یا قیدار!
چندین مملکت و شهر راندي و بشهوات و لذات دنیا مشغول بودي.. (تاریخ سیستان). مدتی مملکت راند تا بعضی امراي دولت سر
از طاعت او بپیچیدند. (گلستان). - مهر و داد راندن؛ اجراي عدل و ابراز محبت. بکار بردن مهر و داد : که با زیردستان جز از مهر و
داد نرانند و از بد نگیرند یاد.فردوسی. - نشاط راندن؛ به نشاط زیستن. بشادي و خوشی زندگی کردن. عیش شادمانه داشتن :
بدیناري از پشت راندم نشاط بدیگر شکم را کشیدم سماط.سعدي. - نهی راندن؛ مقابل حکم راندن. نهی کردن. بازداشتن. دستور
نهی دادن : امر، امر تو هرچه خواهی کن نهی، نهی تو هرچه باید ران.ابوالفرج رونی. - وزارت راندن؛ وزارت کردن. صدارت
کردن. حکومت کردن : این کار وزارت که همی راند خواجه نه کار فلان بن فلان بن فلان است. منوچهري. بوالقاسم کثیر خود
وزارت رانده بود. (تاریخ بیهقی) . بهیچ حال بنده [ خواجه احمد حسن ]بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 159 ). - ولایت راندن؛ حکومت کردن. والی شدن: تولی؛ ولایت راندن. (زوزنی) : اصل دهم از رکن معاملات در رعیت داشتن
و ولایت راندن. (کیمیاي سعادت). - هوس راندن؛ مطابق هواي نفس عیش کردن. هوسرانی کردن. شهوترانی کردن. و رجوع به
هوسرانی ذیل رانی در همین لغت نامه شود. گفتن : ز کس هاي او بد مران پیش او سخن ها جز آن کش خوش آید مگو. اسدي
(گرشاسبنامه). الرفیق الرفیق میراندم رصد غیب راه جان بگشاد.خاقانی. - با زبان راندن؛ بر زبان راندن. سخن گفتن. (ناظم الاطباء).
- بازراندن؛ بازگو کردن. شرح دادن. نقل کردن. گفتن : برآشفت و سودابه را پیش خواند [ کاوس ] گذشته سخنها بدو
بازراند.فردوسی. شما چاره ها هر چه دارید زود ز نیک و ز بد بازرانید زود.فردوسی. امیر... اعیان قوم خویش را بخواند و این حالها
صفحه 753 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
با ایشان بازراند. (تاریخ بیهقی). مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل، و حال سفطهاي خویش و از آن برادر بازراند. (تاریخ
بیهقی). چون عبدوس بلشکرگاه رسید و حالها بازراند، مقرر گشت که مرد [ آلتونتاش ]سخت ترسیده بود. (تاریخ بیهقی). طاهر
باب باب بازمیراند و بازمینمود. (تاریخ بیهقی). - بتندي سخن راندن؛ با خشم سخن گفتن. خشمگین سخن گفتن : ز خیمه فرستاده
را بازخواند بتندي فراوان سخن ها براند.فردوسی. - بر زبان راندن؛ بر زبان آوردن. جاري ساختن بر زبان. سخن گفتن. (ناظم
الاطباء). ذکر کردن. بیان کردن. گفتن. ادا کردن : عامهء مردم وي را [ میکائیل را ] لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از
آن زشتی که بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183 ). از خان درخواهد تا آن شرح ها و سوگندان را که در عهدنامه نبشته
آمده است بتمامی بر زبان راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212 ). روز آدینه هارون بطارم آمد و بونصر سوگندنامه اي نبشته بود
عرض کرد، هارون بر زبان راند و اعیان و بزرگان گواه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ). و سوگندان بر زبان راند. (تاریخ
بیهقی). نام علی بر زبان که یارد راندن جز که حکیمان بعذرها و به پیمان. ناصرخسرو. و بر زبان مبارك راند که: ولدت... (کلیله و
دمنه). بحق اشهد ان لا اله الا الله چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. سوزنی. گفتن نیکو به نیکویی نه چون نیکی بود نام حلوا بر
زبان راندن نه چون حلواستی. میرابوالقاسم فندرسکی. زهی صدري که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه
نفرین بر زبان راند. خاقانی. ثناهاي پریرخ بر زبان راند پري بنشست و او را نیز بنشاند.نظامی. تکلم؛ بر زبان راندن. گفتن. (یادداشت
مؤلف). - بر زبان کسی راندن؛ او را وادار بگفتن کردن. بر زبان اوجاري ساختن. او را بگفتن سخن واداشتن : خداي تعالی در
انجمن بر لفظ آن زن چنان راند که گفت: قارون مرا مال ونعمت داد و گفت چنین گوي. (مجمل التواریخ والقصص). گفتند آنچه
ایزد تعالی بر زبان تو راند صواب ما در آن است . (تاریخ سیستان). - بزبان راندن؛ بر زبان آوردن. گفتن. بیان کردن. بر زبان
راندن. ادا کردن : قاضی درخواهد آمد تا آن شرطها و سوگندان را... بزبان براند [ قدرخان ] بمشهد حاضران. (تاریخ بیهقی). و
سوگندي سخت گران نسخت کرد بخط و بزبان راند. (تاریخ بیهقی) . نصر بزبان براند و ایشان را دستوري داد بشفاعت کردن.
(تاریخ بیهقی). سوگندنامه باشد... که وزیر آن را بزبان راند و خط خویش زیر آن نویسد. (تاریخ بیهقی). - پند راندن؛ پند دادن.
اندرز گفتن. نصیحت کردن : ازآن پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند.فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را
بخواند بسی پند و اندرز نیکو براند.فردوسی. - ثنا راندن؛ ستودن. ستایش کردن. (ناظم الاطباء). - جواب راندن؛ جواب دادن. پاسخ
گفتن : هرچه یارب نداي حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست.خاقانی. - حرف راندن؛ سخن گفتن. گفتن. حرف زدن.
گفتگو کردن : امروز درین ورق که خواندي یک حرف خطا بسهو راندي.نظامی. هم ز آتش زاده بودند آن خسان حرف میراندند
از نار و دخان.مولوي. - دروغ راندن؛ دروغ گفتن. دروغ بر زبان آوردن : دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی
مکن. اسدي (گرشاسبنامه). - ذم راندن؛ سرزنش کردن. بد گفتن. نکوهش کردن. نکوهیدن : این درخور عذر و خواندن حمد وان
از در غدر و راندن ذم.ناصرخسرو. - راز راندن؛ راز گفتن. بیان راز کردن : از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازها پیش ایشان
براند.فردوسی. ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ایشان براند.فردوسی. فرودآمد و کهتران را بخواند همه راز دل
پیش ایشان براند.فردوسی. همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند.فردوسی. - راندن با کسی؛ گفتگو کردن با
کسی. گفتن با وي : چو با شاه ایران گرزم این براند گو نامبردار خیره بماند.دقیقی. جهاندار مر پهلوان را بخواند همه گفت فرهاد با
یکروز خلوت کرد با « نصربن احمد سامانی » . او براند.فردوسی. دبیر جهاندیده را پیش خواند هرآنچش بدل بود با او براند.فردوسی
بلعمی و بوطیب... و حال خویش بتمامی با ایشان براند. (تاریخ بیهقی). - راندن و شنیدن؛ گفتن و شنیدن : بدو گفت زان سان که
راند و شنید دل شاه گفتی ز تن بردمید.فردوسی. - راي راندن؛ راي زدن : فرستاده را پس بر خویش خواند بسازید و آنشب همه
راي راند.فردوسی. - زبان را بچیزي یا بر چیزي راندن؛ آن چیز را گفتن. (یادداشت مؤلف). چون: بنام خدا راندن؛ نام خدا گفتن.
براستی راندن؛ راست گفتن. بخشم راندن؛ بخشم گفتن و جز آن. بپهلوي راندن؛ بپهلوي گفتن : چو بشنید گیو این سخن خیره ماند
صفحه 754 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زبان را بنام جهاندار راند.فردوسی. دهم داد آنکس که او داد خواست بچیزي نرانم زبان جز براست.فردوسی. من از شرمش آب
اندرآرم بچشم مگر تا زبان را برانم بخشم.فردوسی. چو بر پهلوانی زبان راندند همی گنگ دژهوختش خواندند.فردوسی. - سحر
حلال راندن؛ کنایه از جادوگري در سخن گفتن. داد سخن دادن بشایستگی. با بیان سحرآمیز سخنرانی کردن. بشیوایی و رسایی
شگفت انگیز شعر و سخن گفتن : دریغ تنگ مجال است و برنمی آید که راندمی بثناي خلیفه سحر حلال.خاقانی. - سخن راندن؛
حرف زدن. تکلم کردن. (ناظم الاطباء) : بدو گفت مادر که تندي مکن براندازه باید که رانی سخن.فردوسی. چو تنها شدي سوي
مادر یکی چنین هم سخن راندي اندکی.فردوسی. شود پادشا بر جهان سربسر براند سخنها همه دربدر.فردوسی. او هنر دارد بایسته
چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته دُرَر. فرخی. عمر من به شصت وپنجسال آمده و بر اثر وي [ بوسهل ] می بباید رفت
و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و میلی کشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175 ). سخن راندن کار من است.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55 ). سخن راند رومی سرانجام کار که دیدم شگفتی درین روزگار. اسدي (گرشاسبنامه). چه سخن نیکو
و متین رانده اند و بر ایراد قصه اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). گفت شنیدم که سخن رانده اي کینه کش و خیره کشم خوانده
اي.نظامی. درآن جزوي که ماند از عشقبازي سخن راندم نیت بر مرد غازي.نظامی. خاقانی اگر خواهی کز عشق سخن رانی کم زن
کم عالم را، پس گو کم خاقانی. خاقانی. ز دلش نشان چه جویی، ز دلم سخن چه رانی نشنیده اي که کس را، ز عدم خبر نیاید.
خاقانی. سرد؛ سخن نیکو راندن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به سخن راندن و سخنرانی شود. - شکر راندن؛ سپاس گفتن. ثنا
گفتن : چگونه دلش واله و خیره ماند زبانش چه شکر خداوند راند.فردوسی. - شنیده پیش کسی راندن؛ بیان مسموع : بزرگان
ایرانیان را بخواند شنیده همه، پیش ایشان براند.فردوسی. چو بشنید خسرو گوان را بخواند شنیده همه، پیش ایشان براند.فردوسی. -
قصه راندن؛ داستان گفتن. قصه گفتن. شرح دادن داستان و قصه. توضیح دادن مطلبی : سکندر جهاندیدگان را بخواند درین چاره
جویی بسی قصه راند.نظامی. ارسطوي بیداردل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند.نظامی. اشارت کرد کآن مغ را بخوانید وزین
در قصه اي با او برانید.نظامی. - کلام راندن؛ سخن گفتن. تکلم کردن. حرف زدن: هط؛ نیکو راندن کلام را بسلامت. (منتهی
الارب). - گفتنی پیش کسی راندن؛ بیان سخنهاي درخور گفتن کردن : ز لشکر جهاندیدگان را بخواند همه گفتنی پیش ایشان
براند.فردوسی. - ندا راندن؛ ندا کردن. خواندن. گفتن : هرچه یارب نداي حق راندم لاتخف حق جواب من رانده ست.خاقانی. -
نکته راندن؛ نکته گفتن. بیان نکته کردن : پس آنگاه شاهش بر خویش خواند بگستاخیش نکته اي چند راند.نظامی. نقل کردن.
حکایت کردن. شرح دادن. بازگفتن. بازگو کردن. بیان کردن : سخن گفته شد گفتنی هم نماند من از گفته خواهم یکی با تو
راند.فردوسی. همه پیش تو یک بیک راندم چو خورشید تابنده برخواندم.فردوسی. ز لشکر جهاندیدگان را بخواند ز کار گذشته
فراوان براند.فردوسی. بر آسود و ملاح را پیش خواند ز کار گذشته فراوان براند.فردوسی. کسی را که نزدیک بد پیش خواند وز
اندیشهء دل فراوان براند.فردوسی. که گر غمهاي دیده بر تو رانم ستمهاي کشیده بر تو خوانم.نظامی. چو یاد از گنج بادآورد راندي
ز هر یادي لبش گنجی فشاندي.نظامی. - حدیث راندن؛ گفتگو کردن. سخن گفتن. حدیث گفتن. حدیث کردن : چو زین صورت
حدیثی چند راندي دل مسکین برآن صورت فشاندي.نظامی. - داستان راندن؛ نقل کردن داستان. شرح دادن داستان. داستانسرایی
کردن. داستان گفتن : گو پیلتن را بر خویش خواند بسی داستان هاي نیکو براند.فردوسی. سخنگوي دهقان چو بنهاد خوان یکی
داستان راند از هفتخوان.فردوسی. که من رانده ام پیش ازین داستان نبودي بر این گفته همداستان.فردوسی. به اخلاص جان آفرین
را بخواند بدو داستان زلیخا براند.(ازیوسف و زلیخا). فرستاد کس بخردان را بخواند بسی داستان پیش ایشان براند. (از یوسف و
زلیخا). - سخن راندن از (ز)؛ گفتگو کردن در بارهء موضوعی. بحث کردن از : چو شاپور شد زین سراي کهن ز بهرام شاپور رانم
سخن.فردوسی. غمین گشت و سودابه را پیش خواند ز کاوس چندي سخن ها براند.فردوسی. بنه برنهاد و سپه برنشاند ز پیکار
خسرو سخنها براند.فردوسی. ازآن شارسان پس مهان را بخواند وزآن رنج برده سخن ها براند.فردوسی. پراندیشه دل گیو را پیش
صفحه 755 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواند وزآن خواب چندي سخن ها براند.فردوسی. هیچ شه را در جهان آن زهره نیست کو سخن راند ز ایران بر زبان.فرخی. بسی
مژده داد از بلنداخترش سخن راند باز آنگه از دخترش.اسدي. سخن چند راندند از رزمگاه وزآنجا بچندان گرفتند راه.اسدي. -
سخن راندن با؛ مکالمه کردن با. گفتگو کردن با : سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند.فردوسی. نویسندهء
نامه را پیش خواند سخن هر چه بایست با او براند.فردوسی. سخن هاي شاهان همی خواندیم وزآن با بزرگان سخن
راندیم.فردوسی. سیاوش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخن ها براند.فردوسی. دبیر خردمند را پیش خواند سخن هاي
شایسته با او براند.فردوسی. سخن با وي بسیار با تواضع راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379 ): ببد دایه دل خیره آمد دوان سخن
راند با دختر اردوان. اسدي (گرشاسبنامه). - گفتار راندن؛ سخن را بیان کردن. بازگو کردن سخن. گفتگو کردن : دو هفته بر آن
روي دریا بماند ز گفتار با گیو چندي براند.فردوسی. - نفس راندن؛ کنایه از گفتگو کردن. بسخن درآمدن. سخن گفتن : راه نفسم
بسته شد از آه جگرتاب کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب. خاقانی. نوشتن. (یادداشت مؤلف). شرح دادن. بیان کردن : ز باژ و
خراج آن کجا مانده است که موبد بدیوان ما رانده است.فردوسی. چندانی بمانم که کارنامهء این خاندان [ غزنویان ] برانم. (تاریخ
بیهقی). آنگاه این باب پیش گیرم و باز پس شوم و کارهاي سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی). کارنامهء این خاندان بزرگ را
برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 103 ). آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387 ). بفرمود تا به
ري از املاك مأمون هر سال دو هزار دینار زر، و دویست خروار غله، بنام وي برانند. (چهار مقاله). - اخبار راندن؛ نوشتن اخبار.
شرح دادن آن :[ و اخبار مسعود ] پیش گرفتم و راندم از آنوقت باز که وي از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید. (تاریخ
بیهقی). اخبار این پادشاه براندم. (تاریخ بیهقی). - برات راندن؛ برات نوشتن : فلک برات براءت براي ما رانده ست ز یوم ینفخ فی
الصور تا فلا انساب.خاقانی. - پرگار و مسطر راندن؛ بکار بردن آن ها ترسیم و نگارش را: گه اندر علم واشکال مجسطی که چون
رانم بر او پرگار و مسطر. ناصرخسرو. - تاریخ راندن؛ تاریخ نوشتن. کارنامه نوشتن : چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجاي ماندم
که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. (تاریخ بیهقی). آنچه بر دست امیر مسعود برفت در ري و جبال... تاریخ
آن را براندازه براندم. (تاریخ بیهقی). نخست خطبه اي خواهم نبشت... آنگاه تاریخ روزگار همایون را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 88 ). چون در تاریخ شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه اي بنویسم، پس براندن تاریخ مشغول شدم، اکنون آن
شرط نگاهدارم. (تاریخ بیهقی). چون از خطبهء این فصول فارغ شدم بسوي راندن تاریخ باز رفتم. (تاریخ بیهقی). - حال راندن؛
نوشتن احوال. بیان شرح حال کردن : امیر ببلخ رفت و آن حال ها که پیش از این راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 208 ). - قلم یا خامه راندن؛ نوشتن. (ناظم الاطباء) : نه هر که باشد چیره براندن خامه دلیر باشد بر کار بستن خنجر.مسعودسعد.
چو خطش قلم راند بر آفتاب یکی جدول انگیخت از مشک ناب.نظامی. بارها شد مرا خدا خواندي گفتمت این چنین مگو که
خطاست باز دیدم که چون قلم راندي همه کس در نوشتهء تو خداست. صادق سرمد ||. - بحرکت آوردن آن.؛ حرکت دادن قلم
نوشتن را : و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند تا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود.
(نوروزنامه). هر جا که بوم تا بزیم من گه وبیگاه بر شکر تو رانم قلم و محبر و دفتر. ناصرخسرو ||. - کنایه از تقدیر کردن: تقدیر
آفریدگار جل -جلاله که در لوح محفوظ قلم چنان رانده -است تغییر نیابد.؛ (تاریخ بیهقی). نرانده اند قلم بر مراد آدمیان نداده اند
کسی را ز علم غیب خبر. ناصرخسرو. تویی برترین دانش آموز پاك ز دانش قلم رانده بر لوح خاك.نظامی. چو خطش قلم راند بر
آفتاب یکی جدول انگیخت از مشک ناب.نظامی. - مقامه راندن؛ قصه نوشتن. مقامه نوشتن. داستان نوشتن : چند شغل فریضه که
پیش داشت... نبشته آمد آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن، دانستنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 287 ). تصویر کردن. کشیدن. ترسیم کردن. نقاشی کردن : بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام راند مثالی بدیع، ساخت طلسمی
صفحه 756 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عجیب. خاقانی. مایل شدن بر یکدیگر. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شخم زدن با گاو (بخصوص). شیار کردن : پس آدم مشتی گندم
پراکنده کرد و گاو را بست و میراند. (قصص الانبیاء). در چه کاري؟ گفت زمین پالیز میرانم. (انیس الطالبین نسخهء خطی متعلق
بکتابخانه مؤلف ص 184 ). هر که علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان). مقدر کردن. قسمت
کردن : بدو گفت یوسف که اي مهربان ترا نیست این خود گناه اندر آن که بر من چنین رانده بد کردگار نباشد جز آن کو بود
خواستار. (یوسف و زلیخا). توکل بر باریتعالی است تا چه خواهد راند. (تاریخ سیستان). توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت هرچ آن
ترا پسند نباشد بر او مران.سعدي. - بخشش راندن؛ تعیین نصیب و قسمت کردن. مقدر کردن قسمت : مگر بخشش چنین رانده ست
دادار ببینم آنچه او رانده ست ناچار. (ویس و رامین). چو یزدان بخشش ما راند با تو مرا بر آسمان بنشاند باتو.(ویس و رامین). - بر
سر یا بسر کسی راندن؛ مقدر او کردن. بر او قلم زدن : چواز روزگارش چهل سال ماند نگر تا بسر برش ایزد چه راند.فردوسی.
چنین راند بر سر سپهر بلند که آمد ز من درد و رنج و گزند.فردوسی. آن مقدر که برانده ست چنین بر سر ما قوت و مستی و خواب
و خور و پیري و شباب. ناصرخسرو. بظاهر من امروز ازو بهترم دگر تا چه راند قضا برسرم.سعدي. - حساب راندن کسی را؛ مقدر
کردن حساب او. مقدر ساختن سرنوشت او : این فلک گرچه بدعمل دار است هم به نیکی حساب من رانده ست.خاقانی. - عادت
راندن؛ عادت دادن. مقدر کردن. تعیین عادت. جاري ساختن آن : و خداي تعالی عادت چنان رانده بود. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 3
ص 151 ). - قضا راندن بر سر کسی؛ مقدور او کردن. تعیین سرنوشت او کردن : همی نان کشکین فراز آورم چنین راند ایزد قضا بر
سرم.فردوسی. تو خرسند گردان دل مادرم چنین راند ایزد قضا برسرم.فردوسی. اگرچه هر قضایی کان تو رانی مسلم شد بمرگ و
زندگانی.نظامی. چو حکمی راند خواهی یا قضایی بتسلیم آفرین در من رضایی.نظامی. مقرر ساختن. معین کردن. تعیین کردن.
برقرار کردن. - اجري راندن؛ ماهانه مقرر داشتن. مقرري تعیین کردن. وظیفه و ادرار برقرار کردن :کار سیستان لیث را مستقیم
- ( گشت و خزاین طاهر فروگرفت و بر حرم او اجري فرمود تا براندند و نگذاشت کس اندر سراي حرم شد. (تاریخ سیستان). ( 1
متعدي رفتن، مخفف رواندن یا روانیدن است چنانکه دواندن متعدي دویدن است. ( 2) - اگر چه رخش اسم خاص است و نخست
مرکب » بر اسب رستم اطلاق می شده است ولی متأخران آن را بمعنی مطلق اسب هم بکار برده اند. ( 3) - در این بیت بکنایه میتوان
را بمعنی پافشردن در دشمنی و ستیزه گرفت. راندنی. [دَ] (ص لیاقت) درخور راندن. سزاوار راندن. لایق راندن و دور « استیزه راندن
کردن : دوستی ز ابله بتر از دشمنی است او بهر حیله که باشد راندنیست.مولوي. و رجوع به راندن شود.
راندون.
[دُن] (اِخ)( 1) سزار الکساندر. مارشال فرانسوي که در گرنوبل( 2) بسال 1795 م. متولد و در سال 1871 م. درگذشت. او در رام
Randon, Cesar - ( کردن و تسخیر قبیلهء قابیلی الجزایر شرکت کرد و در سال 1851 بمقام وزارت جنگ فرانسه رسید. ( 1
.Alexandre. (2) - Grenoble
رانده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از راندن. مطرود. (دهار) (ناظم الاطباء). طریدة. (منتهی الارب). رجیم. (ترجمان القرآن) (دهار).
شرید. ملعون. مطرود. مدحور. (یادداشت مؤلف) : پورتکین دزدي رانده است، او را این خطر چرا بایست نهاد که خداوند بتن
خویش تاختن آورد پس ما بچه شغلی بکار آییم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571 ). من رانده ارچه از لب عیسی نفس زنم خوانده
کسی است کو خر دجال را دم است. خاقانی. وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل رانده یی را بر امید عفو، شادان دیده اند.
خاقانی. چه خوش نازي است ناز خوبرویان ز دیده رانده را دزدیده جویان.خاقانی. خاسی ء؛ سگ و خوك رانده و دور شده که
صفحه 757 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نگذارند آنها را تا نزدیک مردم آیند. دریکه؛ رانده از صید و جز آن. دلیظ؛ رانده از درگاه ملوك و سلاطین. ملعون؛ رانده و دور
کرده از نیکی و رحمت. هزیز؛ بعصا درخسته و رانده. (منتهی الارب). - امثال: شیطان راندهء درگاه الهی است. دفع شده: مقذف؛
رانده. (یادداشت مؤلف). اخراج بلد شده. نفی کرده. منفی. (ناظم الاطباء). بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعید شده. - ده رانده؛
رانده شده از ده. که از ده اخراج شده باشد. که از ده تبعیدش کرده باشند : هر که درین حلقه فرومانده است شهربرون کرده و ده
رانده است.نظامی. -امثال: درویش از ده رانده دعوي کدخدایی کند. رفته. روان شده : رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی تیز
رانده بشتاب از ره دولاب همی. منوچهري. جاري کرده. روان ساخته : میریخت ز دیده آب گلگون از هر مژه رانده چشمهء
خون.نظامی. مقدرشده. معین شده : ببین تا قضاي خداي جهان چه بد رانده یعقوب را در نهان.نظامی. و رجوع به راندن و ذیل آن
شود.
رانده شده.
[دَ / دِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از رانده شدن. بیرون کرده شده. اخراج شده. تبعیدشده. طردشده. نفی شده. طرید.
لعین. مطرود. (منتهی الارب). رجوع به راندن شود.
رانده و مانده.
[دَ / دِ وُ دَ / دِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) کنایه از شخص بدبخت وامانده. - امثال: - رانده و ماندهء هفتاد و دو ملت؛ از همه جا
رانده ومانده. (یادداشت مؤلف). از اینجا رانده از آنجا مانده.
رانده وو.
[دِ] (فرانسوي، اِ)( 1) وعده گاه. دیدارگاه. جایی که براي دیدار کردن معین کنند. قرار ملاقاتی که دو یا چند تن در محل یا وقت
.Rendez-vous - ( معین میکنند. ( 1
رانس.
(اِخ)( 1) نام رودخانه اي است در فرانسه که در دینان( 2) جریان دارد و پس از پیمودن 100 هزار گز راه بدریاي مانش میریزد. (از
.Rance. (2) - Dinan - (1) .( لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانش.
[نِ] (اِمص) اسم مصدر از راندن. طرد. دفع. راندگی. رد. (ناظم الاطباء). راندن و دور کردن. (برهان) (آنندراج). رحلت و انتقال.
(ناظم الاطباء). سلب مقابل ایجاب. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). معزولی. نفی. (ناظم الاطباء). اسهال. (این کلمه بصورت
رونش در تداول عوام باقی مانده است در معنی اسهال). (یادداشت مؤلف). - شربت رانش؛ مسهل : امتحان را کارفرماي اي کیا
شربت رانش بده بهر نما.مولوي.
رانع.
صفحه 758 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[نِ] (ع ص) بازي کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکان دهنده. (از اقرب الموارد). ج، رانعون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(اقرب الموارد).
رانعون.
[نِ] (ع ص، اِ) جِ رانع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رانع شود.
رانف.
[نِ] (ع اِ) ناحیۀ. (اقرب الموارد). کنار. طرف. آنچه نرم و افتاده باشد از سرین آدمی. (از اقرب الموارد).
ران فشاردن.
[فَ / فِ دَ] (مص مرکب)ران افشردن. ران فشردن. کنایه از برانگیختن و تیز کردن اسب : یکی [ یک تیر ] در کمان راند و بفشارد
ران نظاره بگردش سپاه گران. فردوسی. و رجوع به ران افشردن و ران فشردن شود.
ران فشردن.
[فَ / فِ شُ دَ] (مص مرکب) مخفف ران افشردن. کنایه از برانگیختن و تیز کردن اسب است : شاه تمام حوصله با یک جهان
شکوه بر پیل مست گشته سوار و فشرده ران. سنجرکاشی (از آنندراج). و رجوع به ران افشردن و ران فشاردن شود.
رانفۀ.
[نِ فَ] (ع اِ) کرانهء استخوان نرم بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازبحر الجواهر) (ناظم الاطباء). گوشت بن کف دست. (از اقرب
الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از بحر الجواهر) (از ناظم الاطباء). پوست پارهء طرف بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از بحر
الجواهر).( 1) کرانهء غضروف گوش. (بحر الجواهر) (از اقرب الموارد). طرف باریک از جگر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از
بحر الجواهر). کرانهء آستین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فرود سرین مردم وقت قیام وي یا عام است. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرود دنبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پایین الیه که هنگام نشستن بسوي زمین است.
(از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (از بحر الجواهر). قسمت بالاي دنبه. (از بحر الجواهر). گلیم که بر شکاف خانه هاي اعراب تا
زمین آویزند. ج، رَوانِف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد این معنی و معنی
پیشین بصورت یک معنی آمده است.
رانک.
[نِ] (اِخ) قبیله اي است. (منتهی الارب). ابن عباد گفته است آن قبیله اي است ولی معلوم نشد که از عرب یا عجم است گمان میرود
که از عجم باشد. در هند گروهی از کفار هست که رانا نامیده می شوند شاید منسوب بدانان باشد با افزودن کاف بر قیاس قاعدهء
آن زبان. (از تاج العروس در مادهء رنک).
رانک.
صفحه 759 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( (اِخ) نام کوهی است در ترکستان که داراي معادن طلا و نقره است. (از نزهۀ القلوب ج 3 ص 195 و 201 و 202
رانک.
(اِخ)( 1) از مورخان نامی آلمان که بسال 1795 م. در شهر ویه( 2) بدنیا آمد و بسال 1886 م. درگذشت. رانک در تاریخ آلمان تا
زمان رفرم کتابی در 36 جلد تألیف کرد و از لحاظ روشن ساختن وقایع تاریخی خدمت بسزایی بدان کشور انجام داد و از این
.Ranke, Leopold Von. (2) - Wiehe - ( رهگذر شهرت عظیمی بدست آورد. (از قاموس الاعلام ترکی) (لاروس). ( 1
رانکا.
(اِ) رامگا. رانگا. اصطلاح مطبعه است و آن بر سینی مانندي اطلاق شود که صفحات چیده شدهء حروف را براي نقل از مکانی
بمکان دیگر بر روي آن قرار دهند و ظاهراً کلمه روسی است.
رانکاگوآ.
(اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز حکومت است در امریکاي جنوبی در کشور شیلی واقع در 70 هزارگزي سانتیاگو. این قصبه داراي راه
.Rancagua - (1) .( آهن است و اطراف آن سبز و خرم میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانکوه.
(اِخ) نام منطقه اي است از گیلان و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال دریاي خزر، از جنوب خط الرأس اصلی سلسلهء جبال
البرز که حد طبیعی گیلان و قزوین است، از خاور شهرستان شهسوار (چابکسر آخرین ده رانکوه از طرف باختر است). بنابراین این
منطقهء رانکوه همان بخش هاي رودسر و لنگرود است که قسمت جنوبی جنگلی و کوهستانی و خوش آب و هوا و سردسیر و
قسمت شمالی که در ساحل دریاي خزر و در جلگه واقع است مانند گیلان معتدل و مرطوبست ومحصول عمدهء آن چاي، ابریشم،
کنف، غلات و فندق است. آب قراء جلگه از رودخانه هاي پلرود، شلمان رود، خشک رود، سیاهکل رود، سامان رود و لنگرود؛ و
آب قراء کوهستانی از چشمه سار و رودخانه هاي محلی و استخر تأمین میشود. بخش رودسر خود از یازده دهستان بشرح زیر
تشکیل شده است، حومه، املش، پلرودباز، رحیم آباد، سیارستاق قشلاقی، سیاهکل رود، اوشیان، اشکور وسطی، اشکور پائین،
سیارستاق ییلاقی و سمام، که جمع دیه هاي بخش 402 آبادي و کوچک و بزرگ با 87 هزار تن نفوس می باشد و بخش لنگرود نیز
از 58 آبادي کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت بخش باضافهء خود شهر در حدود 40 هزارتن است و دیه هاي مهم آن
عبارتند از: شلمان، دیوشل، نالکیاشر، بجاریس، فتیده، گلسفید، دریاسر، دریاکنار، ملاطه، سیگارود، و کیاکلایه. راه شوسهء
لاهیجان به شهسوار از وسط این بخش عبور میکند و علاوه بر آن راههاي فرعی نیز در داخل بخش وجود دارد. (از فرهنگ
شرقی ترین » : آمده. مؤلف کتاب گوید « رانکوه و لنگرود » جغرافیایی ایران ج 2). در جعرافیاي سیاسی کیهان این منطقه تحت عنوان
ناحیهء گیلان و طول آن 44 و عرض آن 43 هزار گز و عبارت است از حاشیهء باریکی از بحر خزر که متدرجاً از طرف جنوب
ارتفاعش فزونی می یابد و بکوههاي دیلمان متصل میشود. رانکوه بچندین بلوك تقسیم می شود از این قرار: رودسر، لنگرود،
رجوع به لنگرود و رودسر و هر .« رانکوه، گزاف رود، سمام، سیارستاق، اشکور سفلی، اشکور علیا، که لنگرود مرکز رانکوه است
یک از بخشهاي مذکور در همین لغت نامه و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 و جغرافیاي سیاسی کیهان و فهرست سفرنامهء مازندران و
صفحه 760 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
استرآباد رابینو شود. و نیز در کتاب جغرافیاي سیاسی کیهان آمده است: از بلوکهاي رانکوه است و در جنوب لنگرود واقع شده و
داراي 10000 تن جمعیت است. محصولات آن ابریشم و برنج و مرکبات است و در نقاط مرتفع آن زراعت جو و تربیت جانوران
.( اهلی معمول است و دیه هاي معتبر آن شلمان و سیاهکل است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 272
رانکه.
[] (اِخ) مصرشناس نامی است و در مسألهء بابل و تورات تحقیقاتی کرده است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 64 شود.
رانکی.
[نَ] (اِ مرکب)( 1) آن جزء از پشت ستور بارکش که در میان کمر و دم واقع شده. (ناظم الاطباء). آن قسمت از پالان که میان کمر و
دم ستور بارکش را می پوشاند. (ناظم الاطباء). قسمتی از یراق اسب. (یادداشت مؤلف). نواري پهن که زیر دم خر و اسب و قاطر
افتد. (از یادداشت مؤلف). تسمهء عقب پالان که روي ران ستور قرار گیرد. پاردم. تسمهء چرمی که از دو سوي پالان را بهم متصل
کند و بر روي دو ران ستور زیر دم ستور افتد. و رجوع به رانگی در همین لغت نامه شود.( 2) - دست برانکیش نمیرسد؛ مزاحی
نزدیک بدشنام است که بجاي دست بدامنش نمیرسد گویند. رانکی قسمی از ساز است که بر دو ران افتد. (امثال و حکم دهخدا
ج 2ص 806 ). - رانکی کسی بو دادن؛ مذهب و دینی دیگر به نهانی گرفتن. (یادداشت مؤلف ||). - جاسوس بودن.؛ (یادداشت
این کلمه در آنندراج با گاف (رانگی) آمده. - (Avaloire. (2 - ( مؤلف). ( 1
رانگا.
(اِ) رامگا. رانکا. در تداول مطبعه سینی مانندي است آهنین که صفحات چیده شده را براي زیر ماشین بردن در آن مینهند. (از
یادداشت مؤلف). رجوع به رامگا و رانکا شود.
رانگابه.
[بِ] (اِخ)( 1) اسکندر. از نویسندگان نامی یونان بود که بسال 1810 م. بدنیا آمد و در سال 1892 م. درگذشت. او یکی از
.Rangabe - ( نویسندگانی است که قصد داشتند زبان یونانی جدید را زبانی ادبی بکنند که تا حدي شبیه بیونانی قدیم باشد. ( 1
رانگ رنگ.
[] (اِخ) ناحیتی است از تبت بهندوستان و چینستان پیوسته و اندر تبت ناحیتی از این درویش تر نیست. جاي ایشان در خیمه هاست و
خواستهء ایشان گوسپند است و خاقان تبت از ایشان سرگزیت ستاند ببدل خراج، و این ناحیت یک ماه راه است اندر یکماهه،
گویند بر کوههاي وي معدن زر است و اندر وي پارهء زر یابند چند سر گوسپند بیک پاره، و هر که از آن زر برگیرد و بخانه برد،
مرگ اندر آن خانه افتد تا آنگه که آن زر بجاي خود بازبرند. (از حدود العالم چ ستوده ص 73 ). و رجوع به ص 25 همان کتاب
شود.
ران گشادن.
صفحه 761 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[گُ دَ] (مص مرکب) سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج)
(انجمن آرا). تاختن : سر نعل بهاي سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی.خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد
دوران او ابلق روز و شب است نامزد ران او.خاقانی. دریا چو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید.خاقانی. صبحگاهی کز
شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد جان بهاي نعل را در
پاي اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوي صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند.نظامی. کنایه از حمله آوردن واسب
انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن : لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گر همه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد.خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثري خوانی
نهاده.نظامی. فرود آمدن از مرکب. عیب ظاهر کردن. برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). راه رفتن. (ناظم
الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن : گفت خاقانیا تو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد.خاقانی.
رانگون.
و عرض c53 9ْ3 (اِخ)( 1) رنگون. نام بندر و شهر و مرکز برمانی جنوبی میباشد و در 1040 هزارگزي کلکته در طول شرقی" 15
16 قرار گرفته است. این شهر داراي بتکدهء بزرگ و نامی و مدارس و بیمارستانها و درمانگاهها و کارخانه ها و 46 شمالی" 4
تیمارستان و 737000 تن جمعیت میباشد. فاصلهء این شهر تا دریا 40 هزار گز است که کشتی ها از راه رودخانه کالاي بازرگانی
.Rangoun - (1) .( باین شهر حمل میکنند. رانگون داراي تجارت مهم میباشد. (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانگی.
[نَ] (اِ مرکب) رانکی. پاردم. (آنندراج) : وسمه بر ابرو چو کشیدي شلف [ زن بدکاره ] رانگی اشتر خورده علف.؟ (از آنندراج). و
رجوع به رانکی شود.
راننبورگ.
[نِمْ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در ایالت ریازان( 2) روسیه، واقع در 151 هزارگزي جنوب خاوري ریازان. این قصبه داراي کارخانه
مرکز این ایالت که بهمان نام - (Ranenbourg. (2 - (1) .( هاي متعدد و بازرگانی وسیع میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
ریازان خوانده می شود در 810 هزارگزي پترسبورگ و 182 هزارگزي مسکو قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رانندگی.
[نَنْ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی راننده. عمل راننده. کار راننده. راندن وسائط نقلیه و جز آن. فن راندن وسایط نقلیه. اصول
و قواعد راندن ماشین و جز آن.
راننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) که براند. که عمل راندن انجام دهد. محرك.( 1) حرکت دهنده بجلو. فشاردهنده که به جلو برد. که وسایط نقلیه و
جز آن را از جایی بجایی برد.( 2) که ماشین و گاري و جز آن را براند. که عمل راندن و راهنمایی ماشین و جز آن را بعهده داشته
باشد. و در اصطلاح امروز بر کسانی که گاري و درشکه و کالسکه و اتومبیل و جز آن را هدایت می کنند اطلاق می شود مرادف
صفحه 762 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گاري چی و درشکه چی و ماشین چی؛ و کلمهء شوفر( 3)، فرانسهء آن است. ج، رانندگان. چاروادار. مکاري: سائق. ج، سُوّاق؛
رانندهء چاروا. (منتهی الارب). سائقهء؛ مؤنث سائق. راننده. (منتهی الارب). شادي؛ راننده. مِنجَر؛ مرد سخت راننده. (منتهی الارب).
- رانندهء کشتی؛ ناوبر. کشتیبان. کشتی بر. هدایت کنندهء کشتی. ناوخدا. ناخدا. - رانندهء هواپیما؛ خلبان. آنکه هواپیما را هدایت
می کند. دفع کننده. دافع: دَفوع؛ بسیار راننده و دفع کننده. مِدفَع؛ بسیار دفع کننده و راننده. دورکننده. طردکننده. ذائد. طارد.
شَحَذان؛ نیک راننده. مِشحَذ؛ سخت راننده. مِدنَظ؛ سخت راننده. جاري کننده. روان سازنده: کارح؛ رانندهء آب. (منتهی الارب).
Propulsif. (2) - Driver. (3) - - ( رونده. روان: مُدقَس: جمل مدقس؛ شتر درشت بسیار راننده. (منتهی الارب). ( 1
.Chauffeur
راننی.
[نَ] (اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع).
رانون.
(اِخ) رانوناء. وادي و رودباري است و سیل آن به وادي بطحان میریزد. (منتهی الارب). و رجوع به رانوناء شود.
رانونا.
(اِخ) وادیی است میان مدینه و قبا. (منتهی الارب). وادیی است که میان سد عبدالله عثمانی و سدنا و الحرة قرار دارد و به بطحان در
دار بنی زریق متصل است. چاه ذروان که در آن سحري براي حضرت رسول دفن گردید در این وادي قرار دارد. (ازتاج العروس در
مادهء رَنَّ).
رانوناء .
(اِخ) رانونا. رانون. نام وادیی است در مدینه. (از معجم البلدان ج 4). وادیی است و سیل آن بوادي بطحان میریزد و آن را رانون نیز
گویند. (منتهی الارب). و رجوع به رانون و رانونا شود.
رانه.
[نَ / نِ] (نف، اِ) از این کلمه که مرکب از مفرد امر حاضر راندن است + هاء، علامت اسم آلت، چون کلمهء مناسبی بر سر آن
افزایند میتوان اسم آلت ساخت. (یادداشت مؤلف).
رانه.
[نَ / نِ] (اِ) رانج. نارگیل. (ناظم الاطباء). جوز هندي باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است. گیاهی است شبیه
سیر که میپزند و میخورند. (از شعوري ج 2ورق 14 ) (از ناظم الاطباء).
رانه.
صفحه 763 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ص نسبی، اِ) شلوار و جامه اي که بر ران پوشند. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). شلوار. (ناظم الاطباء).
رانه.
[نَ / نِ] (اِ) رانا. رانه ظاهراً همان راناست که بلغت هندي لقب شاهزادگان راجگانست. (لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 325 ). راجه.
(ناظم الاطباء) : بهرامشه بکینهء من چون کمان کشید کندم بکینه از کمر او کنانه را پشتی خصم گرچه همه راي و رانه بود کردم
بگرز، خرد، سر راي و رانه را. سلطان علاءالدین غوري (از لباب الالباب).
رانه.
[نَ] (اِخ) شهري بوده بناکردهء حارث بن قیس (حارث الرایش) ملقب و معروف به تبع اول از سلاطین یمن. (از حبیب السیر چ
.( سنگی تهران ج 1 ص 92
رانهء بنارس.
[نَ يِ بِ رَ] (اِخ) راجهء بنارس، عوفی آرد : و هم از او شنیدم که خدمت ملک شهید قطب الدنیا و الدین سقی الله ثراه رانهء بنارسی
( که در آخر صاحب برید شده بود و بوبکر مبشر امیر حاجب هر دو قاصد من بودند رباعی گفتم... (از لباب الالباب ص 116
(تذکرهء دولتشاه سمرقندي).
رانی.
(حامص) راندن. سوق دادن. روانه کردن. اما همیشه بصورت جزء دوم کلمهء مرکب با کلمات مناسب ترکیب شود مانند:
حکمرانی، کشتیرانی، کامرانی، هوسرانی، شهوترانی و غیره؛ که عمل حکمران و کشتیران و... باشد. - اتوبوسرانی؛ عمل اتوبوسران.
راندن اتوبوس. هدایت کردن اتوبوس ||. - فن راندن اتوبوس.؛ فنون و قواعد راندن اتوبوس ||. - مؤسسهء حمل مسافر بوسیلهء
اتوبوس.؛بنگاه مسافربري با اتوبوس. - اتومبیل رانی؛ عمل اتومبیل ران. کار رانندهء اتومبیل ||. - فن راندن اتومبیل.؛ و رجوع به
اتوبوس رانی و راندن اتومبیل و راندن اتوبوس در ذیل راندن، در همین لغت نامه شود. انجام دادن. بکار بستن. عمل کردن: -
حکمرانی؛ عمل حکمران. حکومت کردن. فرمانروایی. فرمان راندن. - شهوترانی؛ عمل شهوتران. هوسرانی. انجام دادن کار از روي
شهوت و هوي و هوس. بوالهوسی ||. - زیاده روي کردن در امور جنسی.؛ و رجوع به شهوت راندن در ذیل راندن و شهوت در
همین لغت نامه شود. - عشرت رانی؛ عمل عشرت ران. خوشگذرانی. عیش رانی. و رجوع به عیشرانی و عشرت در همین لغت نامه
شود. - عیش رانی؛ عشرت رانی. با خوشی و عیش زندگی کردن. رجوع به عیش رانی و عیش راندن و عیش در همین لغت نامه
شود. - کامرانی؛ عمل کامران. کامیابی. کامگاري. شادکامی : چو بر بارگی کامرانیش داد بهم پهلوي پهلوانیش داد.سعدي. بشادي
پی کامرانی گرفت.سعدي. خوشی و خرمی و کامرانی کسی خواهد که خواهانش تو باشی. فخرالدین عراقی. و رجوع به کام و
ترکیبات آن شود. - کشتیرانی؛ عمل کشتیران. حمل کالا بوسیلهء کشتی. حمل مسافر با کشتی ||. - فن راندن کشتی.؛ و رجوع به
کشتی راندن در ذیل راندن، و نیز مادهء کشتی رانی در همین لغت نامه شود. - ملکرانی؛ حکومت. حکمرانی. فرمانروایی. سلطنت.
فرمانفرمایی : از آن بهره ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی بانصاف زیست.سعدي. و رجوع به ملک و ملکرانی شود. -
هوسرانی؛ شهوترانی. بوالهوسی. کارها از روي هوي و هوس کردن. و رجوع به ترکیبات مزبور در ردیف هر یک شود. (ص نسبی)
منسوب و متعلق به ران و فخذ. (ناظم الاطباء).
صفحه 764 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رانی.
می باشد. شخص پیوسته نگرنده بسوي چیزي. (ناظم الاطباء). و « ران » و اعلال شدهء آن « رنو » (ع ص) رانٍ. نعت فاعلی از ریشهء
رجوع به رانٍ [ نِنْ ] شود.
رانی.
(ص نسبی) منسوب است به ران که نسبت اجدادي است. (از انساب سمعانی).
رانی.
(هندي، اِ) ملکه و زن راجه. (ناظم الاطباء). زن حاکم هندوان را خوانند. (رشیدي).
رانی.
[] (اِخ) ابوسعید ولید فرزند کثیر رانی، او از ربیعۀ بن ابی عبدالرحمان الرأي و ضحاك بن عثمان و دیگران روایت دارد، و ابوسعید
اشج و سلیمان بن ابی شیخ و دیگران از او روایت کرده اند. (ازاللباب فی تهذیب الانساب).
رانیا.
(اِخ) رانیه. رجوع به رانیه شود.
رانیبنور.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در استان دکن بمبئی هندوستان واقع در منطقهء دروار و 112 هزارگزي جنوب خاوري شهر دروار. این
.Ranibennour - (1) .( قصبه داراي کارخانه هاي نساجی ابریشم و پنبه و بازرگانی مهم میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانیپور.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در سرزمین هندوستان واقع در منطقه خیرپور در 40 هزارگزي جنوب باختري شهر خیرپور، که داراي
.Ranipour - (1) .( کارخانه هاي نساجی پارچه هاي پنبه اي میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانیپور.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در استان جانسی هندوستان واقع در 58 هزارگزي جنوب خاوري جانسی، که مرکز تجارت میباشد. (از
.Ranipour - (1) .( قاموس الاعلام ترکی ج 3
رانیپور.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در خطهء بهار هندوستان واقع در استان پاتنه، که رانیپور تنگراهی نیز نامیده میشود. (از قاموس الاعلام
صفحه 765 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Ranipour - (1) .( ترکی ج 3
رانیخت.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در شمال شبه قارهء هند واقع در ناحیهء آلمورا استان کومائون و 24 هزارگزي شمال باختري آلمورا. این
قصبه بسبب خوبی هوا و ارتفاع زمین مرکز تفرج و ییلاق سپاهیان انگلیس در دوران تسلط بر هند بود. (از قاموس الاعلام ترکی
.Ranikht - (1) .( ج 3
رانیگنج.
[گَ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در شبه قارهء هند واقع در سرزمین بنگاله و ایالت بردوان و 87 هزارگزي شمال باختري بردوان.
- (1) .( کنار راه آهن کلکته و استرآباد. در اطراف این قصبه معدن زغال سنگ وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ranigandj
رانیگنج.
- (1) .( [گَ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در شبه قارهء هند، واقع در استان بهاکلپور از سرزمین بهار. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ranigandj
رانین.
[نَ / نی] (اِ) شلوار. (ناظم الاطباء). شلوار که بعربی رانان گویند. (از برهان) (رشیدي) (آنندراج) (انجمن آرا) (غیاث اللغات).
جنسی از پوشش. (شرفنامهء منیري). شلوار و ران پوش. شعوري گوید: در کلمه رانین یاء براي نسبت و نون براي تأکید نسبت است.
علامت نسبت است. پوششی خاص از کمر بپایین بدو شاخ و هر شاخه یکی از « ین » (ج 2 ورق 11 ). اما گفتهء او بر اساسی نیست و
دو ران را پوشاند. شلوار : قبا و جامه و رانینش برتن ز سرما پاك بفسرده چو آهن. (ویس و رامین). قبا و موزه و رانین و دستار
برنگ نیل کرده بود هموار.(ویس و رامین). چون رودکی بدین بیت رسید امیر [ امیر نوح سامانی ] چنان منفعل گشت که از تخت
فرودآمد و بی موزه پاي در رکاب خنگ نوبتی آورد و روي به بخارا نهاد چنانکه رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند.
(چهار مقالهء عروضی ص 33 ). مرا که طوطی نظمم درین چنین وحلی چو جوزه پاي بگل در نباشد آخر شین مگر چو بط و همایم
کند کرامت تو بچه بزیور مسحی و زینت رانین. انوري (از آنندراج). چرا پیچد مگس دستار فوطه( 1) چرا پوشد ملخ رانین
دیبا.خاقانی. گر ملخ را نیست بر پا موزهء زرین سار ران او رانین دیبا برنتابد بیش ازین. خاقانی. چنگ ارچه ببر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد.خاقانی. گفت تخت من بیاورید فرمود آورد و بر زمین نهاد و گفت موزه و رانین را فراگیرید.
(تاریخ طبرستان). چون فرودآمدي آن کلاه و قبا و موزه و رانین به بنده اي از ترك و تازیک بخشیدي. (تاریخ طبرستان). اگر
رسولان بیگانه بر خوان حاضر بودي قبا و موزه و رانین پوشیدي وگرنه لباچهاء ملمع. (تاریخ طبرستان). زرهی که در روز جنگ
.« ین » + « ران » رانها را بپوشاند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). شلواري که سپاهیان وقت سواري پوشند زیر موزه و آن مرکب است از
(فرهنگ رشیدي).( 2) سلاحی که مبارزان هنگام جنگ بر رانها پوشند. (شرفنامهء منیري). ( 1) - ن ل: چرا دارد مگس... چرا پوشد
مگس... ( 2) - در فرهنگ رشیدي به این معنی بکسر نون آمده.
صفحه 766 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رانیه.
[يَ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در شبه قارهء هند، واقع در ناحیهء سیرسا از استان حصار خطهء پنجاب و 20 هزارگزي باختري سیرسا.
.Rania - (1) .( (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راو.
(هندي، اِ) راي. (از رشیدي). رجوع به راي و را و باده شود.
راوٍ.
روایت کننده. ج، راوون و رُواة. (از اقرب الموارد). رجوع به .« روي » [وِنْ] (ع ص) راوي. اعلال شدهء راوي و اسم فاعل از ریشه
راوي شود.
راوال پیندي.
(اِخ)( 1) راول پندي. نام شهر و مرکز استان راوال پیندي در شبه قارهء هند (کشور پاکستان) واقع در سرزمین پنجاب و
253 هزارگزي شمال باختري لاهور، سر راه آهن لاهور - پیشاور، که داراي بیمارستانها و نوانخانه و باغ ملی و جز اینها باشد. (از
قاموس الاعلام ترکی ج 3). این شهر بتازگی کرسی و پایتخت کشور پاکستان بجاي کراچی شده و بنام اسلام آباد خوانده شده
.Rawalpindi - ( است. و رجوع به راول پندي شود. ( 1
راوال پیندي.
(اِخ)( 1) راول پندي. نام استانی است در پاکستان غربی، واقع در شمال باختري خطهء پنجاب، طول آن 315 هزار گز و عرض آن
240 هزار گز و مساحت آن 29974 میلیون گز مربع میباشد. حدود آن بشرح زیر است: از سوي خاور به کشمیر، از سوي باختر به
درجات، از سوي شمال به پیشاور و از جنوب به استان هاي لاهور و ملتان محدود است. اراضی این استان مرتفع و کوهستانی است
و بسبب نزدیکی به رودخانهء سند، آب رودهاي آن بسند میریزد. برخی از رودهاي این استان در زمینهاي جلگه قابل کشتیرانی
است. در مرزهاي این ایالت کوههاي مرتفع چندي کشیده شده، و نقاط دیگر آن از بیابانهاي بلند تشکیل یافته و بیشتر خاك آن
ریگزار خشک است و درخور کشت و زرع نیست. هواي آن در هر منطقه برابر موقع اقلیمی آن است و با هم اختلاف دارند و روي
هم رفته بهار آن معتدل و دل انگیز و زمستانش سرد و یخبندان است. این استان داراي معادن بسیار مانند مرمر، زغال سنگ و غیره
میباشد. درختان جنگلی در بخش هاي کوهستانی، و محصولات کشاورزي در بستر رودخانه ها دارد و مهمترین محصولات آن
گندم و جو و ارزن و برنج و توتون و نیشکر و باقلا و غیره است. صنایع محلی این استان بافتن پارچه هاي پشمی و پنبه اي و گلیم
هاي زیبا و شال هاي مرغوب و جز آن میباشد. صدي هشتادوهفت مردمان این استان مسلمانند. پیروان مذاهب دیگر از قبیل برهمنان
- (1) .( و آتش پرستان نیز بناهاي مجلل و باشکوهی براي انجام دادن مراسم مذهبی خویش دارند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rawalpindi
راوان.
صفحه 767 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) دهی است بحجاز یا وادیی است. (منتهی الارب) (ازتاج العروس).
راوانا.
ي هندي (قهرمان منظومهء رامایانا) به سراندیب مسافرت کرد، « راما » (اِخ) بموجب اساطیر هند نام حاکم سراندیب است که وقتی
همدست شد و راوانا را کشت و « سون » را از دستش گرفت و راما براي رهایی زن خویش با فرمانرواي میمونها « سیتا » راوانا زن او
درهمین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود. « راما » زن خود را نجات داد. و رجوع به ماده
راوباده.
بمعنی راي که لغت « راو » [دَ / دِ] (اِ مرکب) صمغ درخت انجدان است که بعربی حلتیت گویند، و سامانی گوید: این مرکب است از
هند بمعنی امیر بزرگ است و از باده بمعنی شراب. چه، هنود را بخوردن آن ولوع تمام است خاصه بزرگان ایشان را، و معنی
ترکیبی، بادهء بزرگان هند. (فرهنگ رشیدي).
راوت.
[وَ] (هندي، اِ) بهادر و مهتر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
راوتینستال.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در انگلستان واقع در استان لانکشر( 2) در 24 هزارگزي شمال باختري منچستر. این قصبه داراي 25426
- (1) .( تن جمعیت و کارخانه هاي بافندگی پارچه هاي نخی و پشمی میباشد. (از وبستر جغرافیایی) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rawtinstal. (2) - Lancashire
راوچه.
[چَ / چِ] (اِ) نوعی از انگور. (از برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا): قَشَم؛ غورهء سپید و راوچه و جز آن که شیرین میشود و پیش از
است و بر انگور پیشرس اطلاق شود. « روچه » رسیدن خورند و بدان مزه گیرند. (منتهی الارب). در تداول گناباد خراسان تلفظ کلمه
راوخ.
[وَ] (اِخ) نام دهی است از دهستان بام بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 12500 گزي شمال صفی آباد و هفت هزارگزي
خاوري راه اتومبیلرو صفی آباد به بام. این ده کوهستانی و سردسیر است و سکنهء آن 258 تن و محصول آن غلات و پنبه و میوه و
.( کنجد و شغل مردم کرباسبافی و شالبافی میباشد. آب راوخ از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
راود.
[وَ] (اِ) زمین پست و بلند و پشته پشتهء پر آب و علف. (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (جهانگیري) (از صحاح الفرس) (رشیدي) (از
شرفنامهء منیري) (فرهنگ اسدي) : فسیله به راود همی داشتی شب و روز در دشت بگذاشتی. فردوسی (از آنندراج). کبک دري
صفحه 768 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گر نشد مهندس و مساح این همه آمد شدنش چیست به راود. منوچهري. ابر بهار بازکند مطرد سیاه هرگه که گرد خویش به راود
کند همی. (منسوب به منوچهري). ز راود به راود ز بیدا به بیدا ز وادي به وادي ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه ص 265 ). الا تا
زمی از کوه پدید است و ره از رمه بکوه اندر زر است و بره بر شخ راود. عسجدي (از فرس اسدي چ اقبال)( 1). آنجا که سبزهء
نورسته باشد و آبهاي روان. (شرفنامهء منیري). سبزه زار و چمن. (فرهنگ شاهنامه). ناصافی و تیرگی آب. (ناظم الاطباء) (برهان)
(از شرفنامهء منیري). در بیت زیر که صاحب لسان العجم (شعوري) در ذیل کلمهء پیکند آورده اشتباه کرده است : هرآنچه راود آن
است نه راود، و مفهوم بیت این است که « داود » را بسالها پیوست هر آنچه قارون آن را بعمرها پیکند. رودکی (از شعوري). و کلمه
هر آن حلقه هاي زرهی که حضرت داود پیغمبر بهم پیوست؛ چنانکه مولوي گوید: رفت لقمان سوي داود از صفا کو همی پیوست
زرین حلقه ها.مولوي. ( 1) - مرحوم استاد دهخدا چنین تصحیح کرده اند: الا تا ز می از کوه پدید است و ره از چه - بکوه اندر شخ
است و بره بر رز و راود.
راودان.
1) - ن ل: وراوران. دراروران. ) .( (اِخ)( 1) از دیه هاي دستجرد است. (از نزهۀ القلوب چ لیدن ج 3 ص 63
راوذ.
[وَ] (اِخ) راود. رجوع به همین کلمه شود.
راور.
[وَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش راور از شهرستان کرمان. واقع در 200 هزارگزي شمال کرمان، کنار راه فرعی کرمان - مشهد. این قصبه
در جلگه واقع شده و هواي آن معتدل و جمعیت آن 2500 تن میباشد. آب آن از چند رشته قنات تأمین میشود. محصول عمدهء این
قصبه حبوب، پنبه، میوه و لبنیات است. پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري و صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، کرباس، گلیم و قالی با
نقشه است. راور در حدود 200 باب دکان و دو دبستان دارد. ادارات دولتی عبارتند از بخشداري، دارایی، فرهنگ، پاسگاه
ژاندارمري. انار راور بخوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). موضعی است در وسط لوت نزدیک کوه بنان و به
هشت فرسنگی آن معدن گوگرد است و گویند هم بدان نزدیکی معدن طلاست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به جغرافیاي سیاسی
کیهان و فرهنگ آنندراج و انجمن آرا شود.
راور.
[وَ] (اِخ) یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان کرمان است. این بخش در شمال کرمان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از سوي
شمال به دشت لوت مرکزي، از سوي خاور میانه به دشت لوت کرمان، از سوي جنوب به بخش زرند و دهستان کوه پایه، از سوي
باختر به شهرستان رفسنجان و بخش بافق از شهرستان یزد. منطقه اي است کوهستانی، آب و هواي بخش در دهستان کوهبنان و
قسمتی از دهستان حومه سردسیر، و قسمتهاي مجاور لوت گرم و معتدل است. آب قراء بخش از چشمه و قنات و زه آب رودخانه
تأمین می شود. محصول عمدهء بخش غلات، حبوب، لبنیات و پنبه می باشد. شعبه اي از سلسلهء جبال مرکزي ایران که جهت آن از
شمال باختري به جنوب خاوري است از وسط این بخش میگذرد. از قلل مهم آن کوه طغرالجرد بارتفاع 2600 گز است که دهستان
حومهء راور در خاور دهستان کوهبنان در دامنهء باختري آن واقع شده است و سرچشمهء تمام قناتهاي هر دو دهستان از این کوه
صفحه 769 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میباشد. از کوههاي مهم دیگر بخش کوه دربند است که در شمال خاوري بخش واقع و ارتفاع آن 2440 گز است. رودخانه هاي
این بخش در تمام مدت سال در طول خود آب دائم ندارند ولی در برخی از نقاط آب از سطح رودخانه بطور چشمه تراوش می
کند و در نقطهء دیگر محو می شود. این رودخانه ها بشرح زیرند: 1- رود حوض پنج: که از کوهستان خاوري زرند و کوه پایه
سرچشمه می گیرد و پس از عبور از حوض پنج و حوض سه، در پنج هزارگزي جنوب خاوري مرکز بخش جهت خود را که از
جنوب بشمال است تغییر می دهد و بسوي خاور منحرف و بشکاف سرگزان وارد میگردد از ابتداي شکاف داراي آب است و پس
از مشروب ساختن چندین قریهء مجاور از کوهستان خارج و به نمکزار شهداد منتهی می شود. 2- رودخانهء سرگردان: که از کوه
طغرالجرد سرچشمه میگیرد و از دهستان مرکزي عبور میکند، این رودخانه در هنگام بارندگی و سیلاب براي راور و دیه هاي
اطراف آن خطرناکست چنانکه در سال 1320 ه . ش. نیمی از قصبهء راور و چند ده اطراف آن را از بین برده است. چند رود
کوهستانی دیگر به رود سرگردان پیوسته بدشت لوط منتهی میشود. راه فرعی کرمان بمشهد از طریق کوهبنان و راور می گذرد و به
منتهی میشود. این بخش از 2 دهستان و 287 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن 25450 تن بشرح زیر « فردوس » و سپس به « ناي بند »
است: دهستان حومه 56 آبادي با 12500 تن جمعیت. دهستان کوهبنان 231 آبادي با 12950 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 8
راور.
[وِ] (اِخ)( 1) شهر بزرگیست در سند. (از معجم البلدان ج 4). نام قصبه اي است در شبه قارهء هند، واقع در استان بمبئی سر راه آهن
بمبئی - اللهآباد. صاحب معجم البلدان که گفته در سند شهر بزرگیست باید همین باشد، و نیز گفته اند که در ناحیهء غور واقع در
.Raver - (1) .( مرز افغانستان و هندوستان زمینی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راورا.
(اِ) راوَرا. ژاوُژا. ژاوَژا. رجوع به ژاوژا شود. خارپشت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدي). خارپشت را گویند و آن جانوري است
: ( معروف. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). خارپشت باشد که آنرا ژوژه نیز خوانند و عربی آن قنفذ است. (از شعوري ج 2 ورق 2
گر سایهء عمود تو افتد بفرق او سر برکشد بسینه عدویت چو راورا. عمادالدین یوسف (از آنندراج).
رأورا.
[رَئو] (اِ) راورا. خارپشت. و ظاهراً بهر دو زاي فارسی است. (فرهنگ رشیدي). رجوع به زاوزا و ژاوژا و راورا شود.
راورتی.
[وِ]( 1) (اِخ) میجر راورتی. از خاورشناسان نامی انگلستان بوده و طبقات ناصري را از پارسی بانگلیسی ترجمه کرده است و این
کتاب در لندن بسال 1873 و 1881 م. چاپ شده است. وي یکی از گرانبهاترین نسخ مجمل التواریخ و القصص را داشت که پس
( از مرگش امناء اوقاف گیب آن نسخه را از زن بیوهء او خریداري کردند. (از تاریخ ادبی ایران تألیف براون ج 3 ص 248 و 477
Major - ( (چهار مقاله تعلیقات دکتر معین ص 231 و 232 ). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3ص 953 شود. ( 1
.H.G.Raverty
صفحه 770 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راوس.
.( [] (اِخ) نام قریه اي بوده است در بخارا در عهد رودکی. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 110
راوسان.
[] (اِخ) قریه اي است از قراء نیشابور. (از معجم البلدان ج 4) (از انساب سمعانی).
راوسانی.
[] (ص نسبی) منسوب است به راوسان که از قراء نیشابور باشد. (از انساب سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب).
راوسانی.
[] (اِخ) صدیق بن عبدالله راوسانی نیشابوري. او از محمد بن رافع و محمد بن یحیی ذهلی و دیگران روایت کرد، و ابومحمد عبدالله
بن سعد و ابواحمد محمد بن محمد حافظ و دیگران ازو روایت دارند. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
راوسون مولین.
[وِ سُنْ مُلْ يَ] (اِخ)( 1)فلیکس. باستانشناس و فیلسوف نامی فرانسوي که بسال 1813 م. در نامور( 2) بدنیا آمد و در سال 1900 م.
Ravaisson - Mollien, Felix. (2) - Namur. (3) - - ( درگذشت. مهمترین اثر وي کتاب آبیتود( 3) است. ( 1
.Habitude
راوش.
[وَ] (اِخ) کوکب مشتري را گویند. (برهان). صاحب برهان گوید بمعنی ستارهء مشتري است و چنین نیست و زاؤش است بر وزن
خاموش و در همهء کتب لغت هم چنین آمده و حتی در برهان نیز بهمین معنی موجود است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). صاحب
برهان که میگوید بمعنی ستارهء مشتري است غلط است، اصل آن زاوس است از یونانی زأس. (یادداشت مؤلف). مصحف زاوش
است. (ذیل برهان چ معین).
راوغ.
[وِ] (ع ص) از رَوغ. فریبنده و حیله گر. (از منتخب اللغات) (از غیاث اللغات).
رئوف.
[رَ] (ع ص) رؤوف. رجوع به رؤوف شود.
راوق.
ناظم الاطباء) (از ) .« راوك » [وَ] (معرب، اِ) راوك. راووق. پالونه. پاتیله. خنور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مأخوذ از پارسی
صفحه 771 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آنندراج) (از غیاث اللغات). پالونهء شراب یعنی جامه و غیره که بآن شراب صاف کنند. (از صراح اللغۀ) (از رشیدي) (غیاث
اللغات). پالونه. (تفلیسی)( 1) (شرفنامهء منیري). این کلمه عربیست و تلفظ آن راووق با دو واوست و بمعنی صافی یعنی آنکه
بوسیلهء آن مایعات را تمیز و صافی کنند. (شرفنامهء منیري). آن است که زگال بید را در کیسه کرده و ظرفی در زیر آن گذارند و
شراب در آن زگال ریزند که از زگال گذشته در آن ظرف ریزد و صافی شده در ظرف آید و رنگش در کمال سرخی و صفا شود.
(فرهنگ اوبهی). ابن حاج نوشته که راووق بر وزن فاروق است بمعنی پالونهء شراب نه راوَق، ولی حق این است که راوَق مخفف
راووق است که واو ثانی را حذف کرده، واو اول را فتح داده اند زیرا که در کلام عرب، فاعل بضم عین نیامده است. (از غیاث
اللغات) (آنندراج) : بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را چون دم مشک و عود تر عطرفزاي تازه بین. خاقانی. پالودهء راوق
ربیعی خاك قدم تو از مطیعی.نظامی. خمر کلمات او بر راوق نقد و ارشاد پدر صفا یافته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 255 ). و رجوع
به راوك و راووق شود. (ص) صافی از آب و جز آن. (یادداشت مؤلف) : عشق تو بس صادق است آه که دل نیست باده عجب
راوق است و جام شکسته. خاقانی. (اِ) کاسه اي که بدان شراب را صاف و روشن کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (رشیدي).
کاسهء شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : دولتش باقی و نعمت بفزون راوقی بر کف و معشوق ببر.فرخی. شراب. (آنندراج)
(غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء). می. (دهار). راوق بمعنی شراب مجاز باشد به اطلاق مسبب بر سبب. پالودهء شراب. (یادداشت
مؤلف) : اگر خواهی گرفت از ریز روزي روزهء عزلت کلوخ انداز را، از دیده راوق ریز ریحانی. خاقانی. برق تویی و بید من؛
سوختهء توام کنون سوخته بید خواه اگر راوق عید پروري. خاقانی. گر همه مستند از آن راوق، منم هم مست ازآنک خون چشم
راوق افشان درکشم هر صبحدم. خاقانی. الوداع اي کعبه کاینک مست راوق گشته خاك زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان
آمده. خاقانی. بیا ساقی آن راوق روحبخش بکام دلم درفشان چون درفش.نظامی. من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم چه
کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم.حافظ. از خبرت ما جز غم و آسیب نزاید از راوق خم خیز و مرا بیخبر انداز.قاآنی. ( 1) - بضم واو
آمده است.
راوق افشان.
[وَ اَ] (نف مرکب) مخفف راوق افشاننده. باده ریز. آنکه شراب را بجام ریزد. ساقی : الوداع اي کعبه کاینک مست راوق گشته
خاك زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده. خاقانی. گر همه مستند از آن راوق منم هم مست ازآنک خون چشم راوق
افشان درکشم هر صبحدم. خاقانی. ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون تا چند بارم اشک خون گر راوق افشان نیستم.
خاقانی.
راوق پذیر.
[وَ پَ] (نف مرکب) مخفف راوق پذیرنده. صافی پذیر. که تصفیه شدن را پذیرد. که صاف گردیدن را قبول کند. پالایش پذیر :
سوم بخش از آن آب راوق پذیر که هستش ز راوق گري ناگزیر.نظامی.
راوق صیدنانی.
[وَ قِ] (اِخ) عبدالله بن حسن حاسب منجم صیدنانی. او راست: کتاب الصیدنه. (از الفهرست ابن ندیم). و ظاهراً لقب راوق نیز بمعنی
تصفیه کننده و داروگر باشد.
صفحه 772 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راوق فروش.
[وَ فُ] (نف مرکب) مخفف راوق فروشنده. باده فروش. می فروش : منم آن بید سوخته که به من دیده راوق فروش می
بشود.خاقانی.
راوق کردن.
[وَ كَ دَ] (مص مرکب) صاف کردن. پالودن. تصفیه. صاف کردن شراب بوسیلهء پالونه : مجلس غم ساخته است و من چو بید
سوخته تا بمن راوق کند مژگان می پالاي من. خاقانی. گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از
این. خاقانی. کرده می راوق از اول شب و بازش بصبوح باگلاب طبري از بطرآمیخته اند.خاقانی.
راوق گر.
[وَ گَ] (ص مرکب) پالایشگر. پالاینده. تصفیه کننده. صافی گر. داروگر. و نام راوق صیدنانی از آن است .
راوق گري.
[وَ گَ] (حامص مرکب) عمل راوق گر. صافی گري. عمل صاف کننده. عمل تصفیه کننده. عمل پالاینده. عمل پالایشگر.
داروسازي. عمل تصفیه. پالایش : سوم بخش از آن آب راوق پذیر که هستش ز راوق گري ناگزیز.نظامی.
راوك.
[وَ] (ص) راوق. راووق. صاف و لطیف و پالودهء هر چیز باشد و معرب آن راوق است. (برهان). صافی و پالودهء شراب و عسل و
غیره که معرب آن راوق است. (از شعوري ج 2 ورق 9). صاف که بتازي راوق گویند، و بعضی گویند راوق معرب آن است ولی
اصلی ندارد چه، راوق بدین معنی عربی است از راق یروق بمعنی صاف کردن نه معرب و یحتمل که بعد از تعریب اشتقاق کرده
باشند. (فرهنگ رشیدي) : دلت همره نزهتی باد دائم کفت همدم باده اي باد راوك. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج).
راوك.
[وَ] (اِخ) دهیست از دهستان طیبی گرمسیري بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 17 هزارگزي شمال خاوري لنده مرکز
دهستان و 62 هزارگزي شمال راه اهواز- بهبهان. این ده در کوهستان قرار گرفته و هواي آن معتدل مالاریایی و سکنهء آن در حدود
100 تن است. آب ده از چشمه تأمین میشود و محصولات عمدهء آن غلات، پشم، لبنیات و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري
میباشد. صنایع دستی زنان بافتن قالی و قالیچه و گلیم و جوال و پارچه است. مردم این ده از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
راوکی.
[وَ] (ص نسبی) راوك. صاف و پالوده : بگذشت ماه و روز بخیر و مبارکی پر کن قدح ز بادهء گلرنگ راوکی. ظهیر فاریابی (از
آنندراج).
صفحه 773 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راول.
[وِ] (اِخ)( 1) موریس. آهنگسار نامی فرانسوي که بسال 1875 م. در سیبور( 2) بدنیا آمد. وي از بزرگترین استادان موسیقی فرانسه
4)دیده میشود. راول بسال 1937 م. )« لور اسپانیول » (3)« مامِرلوي » گردید که ظرافت و وضوح بیان آثارش در قطعاتی مانند
.Ravel, Maurice. (2) - Ciboure. (3) - Ma mere l'oye. (4) - l'Heure Espagnole - ( درگذشت. ( 1
راول پندي.
[وَ / وِ پِ] (اِخ) راول پیندي. پایتخت جدید پاکستان. رجوع به راول پیندي در همین لغت نامه شود.
راولین سن.
1895 م.) یکی از چهار عالم آسورشناس انجمن آسیایی پادشاهی لندن( 2). وي از صاحب منصبان انگلیسی در -1810)( [سُ] (اِخ)( 1
خدمت دولت ایران بود و نمیدانست که اروپا در خواندن خطوط قدیم تا چه اندازه ترقی کرده، در سال 1835 م. بخواندن خطوط
رسیده بود. بهره مندي راولین سن اهمیت « گروت فید » میخی پرداخت و با اینکه از کتیبه هاي دیگر شروع کرد به نتایجی رسید که
بسیار داشت چه، ثابت کرد که زحمات گروت فید به نتیجه رسیده و حدس هاي او درست است. از کشفیات بزرگ او کتیبهء
بیستون (داریوش اول) است که به سه زبان نوشته شده : 1- پارسی قدیم. 2- عیلامی. 3- آسوري. راولین سن با مخارج بسیار و
مخاطرهء جانی موفق شد از این کتیبه که در بلندي صدپا از زمین است، سوادي بردارد. بعد بواسطهء خواندن پنجاه اسم که در کتیبه
ذکر شده توانستند در چگونگی تتبعات علماء قبل تحقیق کنند و بر اثر این تحقیقات تردیدي نماند در اینکه الفباي زبان پارسی
قدیم معلوم گشته و چهارصد کلمه از این زبان بدست آمده است. پس از آن موافق این کتیبه و لغات آن، صرف و نحو زبان مزبور
را نوشته فرهنگی نیز ترتیب دادند. راولین سن سپس از راه خط میخی پارسی بخط میخی دوم پرداخت و معلوم کرد که این خط
هجاییست یعنی هر علامت نمایندهء یک هجاست و در سال 1855 کاملًا معلوم و محقق شد که این زبان عیلامی یا شوشی است.
بعد بخط سوم پرداختند تا در نتیجهء زحمات و تحقیقات زیاد ثابت شد که خط سوم کتیبه هاي هخامنشی همان خط آسور و بابلی
است و دیگر شکی نماند که شاهان هخامنشی بعد از زبان پارسی قدیم و عیلامی زبان و خط آسور و بابلی را که خط نخستین مردم
متمدن آسیاي پیشین بود استعمال کرده اند. (از ایران باستان ج 1 ص 47 ). و رجوع به مزدیسنا ص 155 و 202 ، ایران در زمان
ساسانیان ص 255 ، فرهنگ ایران باستان ص 289 ، تاریخ کرد ص 38 ، سبک شناسی ج 3 ص 347 ، احوال و اشعار رودکی ج 1ص 173
این چهار تن - (Rawlinson (Henry Creswicke). (2 - ( و فهرست ایران باستان (سري کتابهاي جیبی ج آخر) شود. ( 1
عبارت بودند از: راولین سن، مال بت، اُپ پر، هینکس.
راوماده.
[دَ / دِ] (اِ)( 1) انگوزه را گویند که بعربی حلتیت خوانند. (برهان) (از شرفنامهء منیري). انگژد. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). انغوزه و
حلتیث منتن. (ناظم الاطباء). در برهان بمعنی انغوزه نوشته، آن خطاست و تحقیقش رادباده است نه راوماده. (از آنندراج) (از انجمن
آرا). رجوع به راوباده در همین لغت نامه شود. ( 1) - در ناظم الاطباء بسکون واو آمده است و در برهان بضم واو نیز ضبط شده
است.
راومارش.
صفحه 774 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راومارش.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در استان یورك انگلستان واقع در سه هزارگزي شمال خاوري روترهام، این قصبه داراي معدن زغال سنگ
.Rawmarsh - (1) .( و کارخانه ها و کارگاههاي آهنگري و غیره میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راون.
( [وَ] (اِخ) شهري است به طخارستان. (منتهی الارب). قصبه اي بوده است از نواحی طخارستان در خاور بلخ. (از معجم البلدان ج 4
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3): آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش صد اثر دلپذیر هست به راون.فرخی.
راون.
[وِ] (اِخ)( 1) شهر و مرکز ناحیهء راون واقع در سرزمین امیلی( 2) در کشور ایتالیا و 67 هزارگزي جنوب خاوري بولونی و ده
هزارگزي ساحل دریاي آدریاتیک. این شهر بواسطهء کانالی با دریاي آدریاتیک مربوط است و خود در نقطهء تقاطع دو راه آهن
قرار گرفته است. راون داراي 86600 تن جمعیت و کارخانهء ابریشم بافی و موقع بازرگانی مهمی میباشد و چون در قرون وسطی
بسیار آباد و بزرگ و معروف و مدتها پایتخت روم غربی در دوران حکومت هونوریوس( 3) بوده از اینروي داراي اهمیت تاریخی
که از عظیمترین آثار فکر بشري است در این شهر قرار « کمدي الهی » است. آرامگاه دانته( 4) شاعر بزرگ و نامی ایتالیا و سرایندهء
Ravenne. (2) - Emilie. (3) - - (1) .( گرفته و بر شکوه و عظمت آن افزوده است. (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Honorius. (4) - Dante
راون.
و از سوي جنوب به استانهاي « فراره » [وِ] (اِخ)( 1) نام ناحیه اي است در کشور ایتالیا و حدود آن بشرح زیر است: از سوي شمال به
محدود است. مساحت آن 2134 میلیون گز مربع « پولونی » و از سوي خاور به دریاي آدریاتیک و از باختر به « گورلی » و « فلوانسا »
میباشد مرکز راون نیز همین نام دارد. این ناحیه به سه حوزه (شهرستان) تقسیم شده که جمعاً شامل 21 بخش است. محصولات
.Ravenne - (1) .( عمدهء آن ابریشم و حبوب مختلف و روغن زیتون و شراب و غیره میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رئون.
[رِ] (ع اِ) جِ رئۀ. (منتهی الارب). ریه ها. شُش ها. رجوع به رئه و ریه شود.
راونا.
[وِ] (اِخ)( 1) یا راونه نام شهري است زیبا و آباد در استان اوهویو( 2) از ایالات متحدهء امریکا واقع در 207 هزارگزي شمال خاوري
این شهر داراي کارخانه هاي بسیار و تجارت حبوب و روغن و غیره میباشد. جمعیت آن برطبق آمار سال 1950 م. .« کولومبوس »
9857 تن است. این شهر بسال 1852 م. بنا شد و در سال 1912 م. بصورت یک شهر درآمد. (از قاموس الاعلام ترکی) (دائرة
.Ravenna. (2) - Ohio - ( المعارف بریتانیکا). ( 1
راونالا.
صفحه 775 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[وِ] (اِ)( 1) نام نوعی درخت است در ماداگاسکار( 2) از رستهء درختهاي خرما و موز، که در ماداگاسکار در تداول عامه درخت
مسافر نامیده می شود، این وجه تسمیه بدان سبب است که ساقهء برگهاي آن آب خنکی بخود جذب و تشنگی مسافران را رفع
.Ravenala. (2) - Madagascar - ( میکند. ( 1
راونج.
[وَ] (اِخ) قصبه اي است از دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم واقع در 36 هزارگزي جنوب کهک و 66 هزارگزي خاور راه
شوسهء قم به اصفهان. این قصبه در کوهستان واقع شده و هواي آن سردسیر است. جمعیت آن 1800 تن می باشد. آب راونج از
چهار رشته قنات تأمین می شود و محصول عمدهء آن: غلات، پنبه، انواع میوه، لبنیات، و شغل اهالی کشاورزي و گله داري است.
کارهاي دستی و صنایع آن بافتن کرباس است. راه مالرو دارد. مزارع حسین آباد، عباس آباد، ضیاءآباد، ورچه ابواسحاق، گرگان،
صحبت آباد، بهاریه، چاله تویی، حسن آباد، آب پائین؛ چنارستان، یحیی آباد، قوچک، رونگ، گنداب، آلوان، مروبان، ازناجه،
.( دشت زردآلو و چاهان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
راونج.
[وَ] (اِخ) ریونج. نام قریه اي است به نیشابور. (از معجم البلدان).
راوند.
[وَ] (اِ) ریسمانی که خوشه هاي انگور بر آن آویزند و جامه و فوطه و ازار و لنگی و مانند آن بر بالاي وي اندازند. (ناظم الاطباء)
(برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). ریوند( 1). (ناظم الاطباء). لغتی است در ریوند چینی در تداول عامه. (منتهی الارب). ریوند را
نیز گویند و آن دواییست مشهور ومعروف و گویند ریوند بیخ ریواس است و آن چینی و خراسانی می باشد، چینی را براي مردمان
و خراسانی را براي دواب و چهارپایان دیگر استعمال کنند. خراسانی را راوندالدواب و چینی را راوند لحمی گویند. (از برهان).
دوایی نباتیست زردرنگ مبرد بالعرض که باسهال گرمی جگر فرونشاند و مقوي قوت جاذبهء جگر است، ریوند امالهء همین است.
(از تحفۀ المومنین) (غیاث اللغات). بیخ ریباس که بیخ جگري نیز نامند. (از مخزن الادویۀ). ریشه اي است معروف که جنس اعلاي
آن در چین و روم میروید براي جگر و رفع حرارت و دفع صفرا بی اندازه مؤثر است و بیشتر در شربتهاي مسهلی بکار میرود. (از
شعوري ج 2ورق 4). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بپارسی ریوند گویند مؤلف گوید: بیخ ریواس است و صاحب منهاج گوید: دو
نوع است چینی و خراسانی، خراسانی معروف بود به راوندالدواب جهت چهارپایان مستعمل کنند و چینی جهت آدمیان. و بهترین
آن چینی بود که خوب سحق کنند، برنگ زعفران بود و چون بشکند اندرون وي بطریق کوهان گاو بود و آن را ریوند طبی خوانند
و طبیعت آن گرم است و گویند معتدل است. شیخ الرئیس گوید: گرم است و خشک در دوم چون سحق کنند با سرکه و بر کلف
روي مالند زایل گرداند. چون بیاشامند بادها را نافع بود و ضعف معده و درد گرده ومثانه و رحم و درد جگر و ورم سپرز و عرق
النساء و نفث دم که در سینه بود و ربو و فتق و فواق و خناق و خفقان و قرحهء امعاء و اسهال و تبهاي وابره و سموم و گزندگی
جانوران شربتی در وي نیم درم بود تا دو درم و گویند از دانگی تا یک درم، چون بآب ضماد کنند ورمهاي گرم مزمن بگدازاند.
جالینوس گوید: نافع بود درد جگر و سپرز را و سدهء جگر و امعاء بگشاید و خاصیت دارد در جگر و درد آن اگر چه مزمن شده
باشد. ارساسیوس گوید: نافع بود جهت اسهال. شیخ الرئیس گوید، چون روغن وي بمالند جهت فخ که در عضله حادث شود و درد
آن و امتداد آن نافع بود، سفین اندلسی گوید: مقوي اعضاء باطن بود و سده بگشاید و رطوبتهاي فاسد بخشکاند و طبیعت پاك
صفحه 776 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کند از بلغم لزج و خلط خام، و استسقاء را نافع بود و سنگ گرده و مثانه بریزاند و بغایت نافع بود جهت درد شانه، و بول براند و
انواع اسهال که از سدهء ماساریقا بود چون ناصر بود فعل وي اقوي بود و همچنین هلیلهء کابلی جهت تنقیهء دماغ تنقیهء تمام بود و
ذهن را نیکو و صداع بلغمی را زایل گرداند و اگر ایارهء لوغا و یاء کهن با وي اضافت کنند فعل وي قوي تر بود و نافع بود خواه با
وي خواه تنها، مخدر فالج و علتها که از سردي دماغ بود و سودمند بود جهت قولنج بلغمی و ریحی و اطلاق طبیعت و تحلیل زماخ
بکند و تب ربع و تب صفراوي را نافع بود. فولس گوید: بدن را پاك گرداند از همهء حرارتها، و ورمهاي گرم را نافع بود و درد
جگر و سپرز را سود دهد. یوحنا گوید: ورم معده و شش و جگر را نافع بود و بواسیر و ناصور که بمقعد بود چون سحق کرده بر آن
پاشند خاصه با انذروت، و گویند مضر بود و مصلح وي صمغ عربی بود و بدل آن نیم از راوند مدجرح بود و بوزن آن ورق گل
سرخ و سنبل. رازي گوید: بدل آن در ضعف جگر و معده یک وزن و نیم آن ورق گل سرخ و سنبل. (از اختیارات بدیعی). و
رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و تذکرهء ضریرانطاکی ص 169 و روضات الجنات ص 54 و مخزن الادویۀ و منهاج السراج و بحر
الجواهر و صیدنهء ابوریحان بیرونی شود. اقسام راوند: - راوند ترکی؛ راوند جدید یا راوند نو. رجوع به ترکیب راوند جدید و
راوند نو در همین لغت نامه و رسالهء راوند ابن جلجل شود. - راوند جدید یا نو؛ نوعی از راوند حقیقی که آن را راوند فارسی و
راوند ترکی نام دهند. رجوع به رسالهء راوند ابن جلجل شود. - راوند چینی؛ راوند لحمی. نوعی از راوند قدیم که بهترین نوع
راوندها باشد و در معالجهء انسانی بکار رود و آن را ریوند چینی نیز نامند. رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی و اختیارات بدیعی و
تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویۀ و ناظم الاطباء و برهان شود. - راوند حقیقی؛ ابن جلجل در رسالهء خود سه راوند را حقیقی
گفته: راوند چینی، راوند زنج، راوند ترکی. رجوع به رسالهء مزبور شود. - راوند خراسانی؛ راوندالدواب. راوندالخیل. که جهت
چهارپایان بکار رود و پست تر از راوند چینی باشد. رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و مخزن الادویۀ و تذکرهء داود
ضریر انطاکی و نیز رجوع به راوند و راوند خراسانی در ناظم الاطباء شود. - راوندالخیل؛ راوندالدواب. راوند خراسانی. رجوع به
ترکیب راوند خراسانی در همین لغت نامه شود. - راوند دواب؛ راوندالدواب. ریوند دواب. راوند خراسانی را گویند که مخصوص
چهارپایان است. رجوع به ترکیب راوند خراسانی در همین لغت نامه شود. - راوند زنج یا زنجی؛ زبونترین نوع راوند که رنگ آن
سیاه و براق است و ابن جلجل آن را یکی از انواع دوگانهء راوند قدیم نامیده است. رجوع به ترکیب راوند قدیم در همین لغت نامه
و تحفهء حکیم مؤمن شود. - راوند سوریانی؛ ابن جلجل راوند را چهار قسم کرده و قسم چهار را سوریانی نام نهاده و گفته که جز
در نام با سه قسم اول شریک نیست. و رجوع به راوند در هیمن لغت نامه شود. - راوند شامی؛ ریوند شامی. همان راوندالخیل است.
(از یادداشت مؤلف). - راوند فارسی؛ راوند جدید یا نو. رجوع به ترکیب راوند جدید در همین لغت نامه شود. - راوند قدیم؛ ابن
جلجل راوند چینی و راوند زنجی را راوند قدیمی خوانده است. رجوع به ترکیب راوند چینی در همین لغت نامه شود. - راوند
( لحمی؛ راوند چینی. (از برهان). رجوع به ترکیب راوند چینی شود. - راوند نو؛ راوند جدید. رجوع به ترکیب راوند جدید شود. ( 1
.Rhubarbe -
راوند.
[وَ] (اِخ) شهري است نزدیک کاشان و اصفهان که حمزه گفته است اصل آن راهاوند بمعنی خیر مضاعف است. (از معجم البلدان
ج 4). نام قصبه اي است از بخش مرکزي شهرستان کاشان واقع در یازده هزارگزي شمال باختري کاشان؛ سر راه شوسهء کاشان بقم.
این قصبه در دامنهء کوه واقع شده و هواي آن معتدل و جمعیت آن در حدود 1910 تن است. آب راوند از رودخانه نابر تأمین
میشود ومحصول عمدهء آن غلات، میوه، خربزه و هندوانه است. پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است و زنان ببافتن قالی اشتغال
میورزند. این قصبه داراي دبستان و چندین باب دکان و دو قهوه خانه سر راه شوسه میباشد. مزرعهء اقبالیه جزء این قصبه است و
صفحه 777 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آثار ابنیهء قدیم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نجم الدین ابوبکر راوندي صاحب کتاب راحۀ الصدور از مردم این قصبه
است و همو گوید : غذاهاي ناموافق و هواهاي نالایق اثر کرده بود، هر روز وهن و فتور در تن رنجور ظاهر میشد تا به راوند که
منشأ اصلی بود رسیدم و روي عزیزان که غرض کلی بود بدیدم. (راحۀ الصدور ص 395 ). و در راوند که مسقط الرأس مؤلف این
مجموعست، بزرگی یگانه و پیشوایی در این زمانه بود بهاءالدین ابوالعلاء که حسب و نسب و اموال موروث و مکتسب داشت...
(راحۀ الصدور ص 393 ). مؤلف تاریخ قم گوید: این دیه راوند اکبربن ضحاك بیوراسف بنا کرد و بدان نزول فرمود و گویند که
بیب بن جودرز چون خواست که بحضرت ملک رود از جی اصفهان بیرون آمد و به راوند نزول کرد و به آبه نزول فرمود... بنا و
عمارت راوند و آبه بس بیکدیگر مانده است. (تاریخ قم ص 78 ). ز ایزد رسدش بخت نه از تخت و نه از تاج تا می چکند نهر ز
راوند و ز آمو.قاآنی. و رجوع به المعرب جوالیقی ص 134 و 163 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
راوند.
که بلوکیست در جنوب قزوین اشتباه شده « رامند » [وَ] (اِخ) نام جاییست از توابع قزوین. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً نام
است.
راوند.
.( [وَ] (اِخ) شهري قدیمی است در موصل که گویند آن را راوند اکبربن بیوراسف ضحاك بنا نهاده است. (از معجم البلدان ج 4
راوندان.
.( [وَ] (اِخ) بلوك مشجري است از نواحی حلب. (از معجم البلدان ج 4) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راوندان.
.( [وَ] (اِخ) قلعه اي است محکم در نزدیکی حلب. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راوندوز.
[وَ] (اِخ) شهرستانی است در شمال شرقی اَربِل عراق که 29005 تن جمعیت دارد. راوندوز داراي چهار ناحیه است: دیره حریر،
بالک، براودوست، و مرکه سور. (از اعلام المنجد).
راوندوز.
[وَ] (اِخ) مرکز شهرستان راوندوز است که در مرز ایران و ترکیه و عراق قرار دارد و شهر تجارتی و همچنین مرکز رؤساي کرد
میباشد. (از اعلام المنجد).
راونده.
[وَ دَ] (اِخ) راوندیۀ. همان فرقهء راوندیۀ است منسوب به عبدالله راوندي که در حبیب السیر راونده آمده است. رجوع به راوندیۀ در
صفحه 778 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
همین لغت نامه و حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 272 شود.
راونده.
[وَ دَ] (اِخ) عبدالله معروف براوندي رئیس فرقهء راوندیه. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ص 272 ). رجوع به راوندیه و راوندي
(عبدالله) در همین لغت نامه شود.
راوندي.
[وَ] (ص نسبی) منسوب است به راوند که از قراي کاشان است. (از انساب سمعانی).
راوندي.
[وَ] (اِ) (اصطلاح موسیقی) نام قطعه اي از قطعات دستگاه همایون در اصطلاح موسیقی. رجوع به مجمع الادوار هدایت نوبت سوم
ص 100 و 201 شود.
راوندي.
[وَ] (اِخ) یا ابن راوندي. احمدبن یحیی بن اسحاق، مکنی به ابوالحسن و مشهور به ابن الراوندي یا ابن الروندي که از متکلمان نامی
و دانشمندان شهیر میباشد و بگفتهء مسعودي 114 جلد کتاب تألیف کرده است. رجوع به ابن راوندي در همین لغت نامه و کتاب
الانتصار خیاط و مقدمهء آن بقلم نیبرگ( 1)، الفهرست چ مصر ص 4 و 5، مروج الذهب چ اروپا ج 7 ص 237 ، وفیات الاعیان چ
تهران ج 1 ص 28 ، البدایۀ و النهایۀ ابن کثیر المنتظم، تلبیس ابلیس ابن جوزي ص 72 و 118 ، تبصرة العوام ص 398 و 440 ، مقالات
اشعري، شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، الفرق بین الفرق، الملل و النحل، الفصل فی الملل و الاهواء و النحل، کتاب شافی، فصول
سید مرتضی، روضات الجنات ص 54 ، کنزالفوائد کراجکی ص 51 ، تاریخ گزیده چ جدید ص 692 ، فهرست خاندان نوبختی، اعلام
المنجد، اعلام زرکلی چ جدید ج 3، قاموس الاعلام ترکی ج 3، تاریخ الحکماء القفطی ص 279 ، تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی
.Nyberg - ( ص 187 شود. ( 1
راوندي.
[وَ] (اِخ) تاج الدین ابوالفضل احمدبن محمد بن علی. خال نجم الدین ابوبکر راوندي مؤلف راحۀ الصدور که سمت استادي و
تربیت خواهرزادهء خویش را داشته و خود از فقها و دانشمندان عراق بشمار میرفته و بنا بنوشتهء نجم الدین در خط و لغت و فقه و
خلاف (مناظره) و تفسیر و حدیث و لغت و شعر پارسی و تازي استاد و واعظ و مذکر و مدرس چند مدرسه در شهر همدان بوده و
نجم الدین مدت ده سال در خدمت او بسر برده و کسب فضل و معرفت کرده است. او در تاریخ تألیف راحۀ الصدور ( 599 ه . ق.)
زنده بوده است. (مقدمهء راحۀ الصدور بقلم آقاي بدیع الزمان فروزانفر). و نیز رجوع به ص 40 همین کتاب شود.
راوندي.
[وَ] (اِخ) حیان بن بشربن المخارق الضبی الاسدي راوندي. او در اصفهان قاضی بود و از ابویوسف قاضی و دیگران روایت کرد و
صفحه 779 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( بسال 238 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب ج 2
راوندي.
[وَ] (اِخ) زین الدین مجدالاسلام محمودبن محمد بن علی، خال نجم الدین ابوبکر محمد راوندي مؤلف راحۀ الصدور و برادر تاج
الدین ابوالفضل احمدبن محمد راوندي. او از هنرمندان و ادبا و استادان خط بوده و بپارسی و تازي شعر میسروده است. نجم الدین
در کاشان که منشأ ادب و محل فضلاي لغت عرب » : در راحۀ الصدور ص 51 در ضمن شرح حال و مراتب فضل و دانش وي گوید
بود بر بساط معین ساوي مستوفی سلطان قصیده اي برخواند تازي که جملهء فضلا اقرار کردند که بسن وي در هیجده سالگی در
اینک چند بیت از آن قصیده: ذهب الشتاء فمرحبا .« روي زمین کسی دیگري نبوده است که در خط و شعر بدان مثابت رسیده است
بذهابه و اتی الربیع یمیس فی جلبابه والثلج ذاب من الشتاء کاّنه حساد مولانا الوزیر ببابه والشمس حلّت فی العلاء بمنزل تربو علی
الاحرام فوق قبابه وتري الصبا طیبا کایام الصبی فوق الربی یجترّ فضل ثیابه طابت و رَقَّت فی الغداة کانّها اخلاق مولانا لدي اصحابه و
النرجس الغض الطري مجمش طرر البنفسج فی متون هضابه و تبسمت زهر الاقاحی غدوة کَولیّه یفّتر مل ء اهابه وتري الطیور علی
الغصون ترنمت فی موضع نزه عقیب سحابه والعندلیب کاّنه فی لحنه مداح مولانا بصدر جنابه لازال سیفک فوق اعناق العدي
متذللین رقابهم کقرابه دُم فی العلی مالاح فی بحرالدجی زهرالکواکب طافیاً کحبابه و تحل عزاً دائماً لاتنقضی ایام دولته مدي
احقابه. در سال 577 ه . ق. که طغرل بن ارسلان را سوداي تعلم خط در دل جایگیر افتاد زین الدین را بخدمت خواند و شرف
استادي ارزانی داشت و این فن شریف از وي بیاموخت و بکتابت و مصحفی سی پاره آغاز کرد و هر چه او مینوشت نقاشان و
مذهبان به زر حل تکمیل میکردند و بر هر جزو از سی پاره صد دینار بخرج میرفت... در سال 580 ه . ق. که طغرل را هواي
مجموعه اي از اشعار بود زین الدین آن را مینوشت و جمال الدین نقاش اصفهانی آن را صورت میکرد. و اگر این مجموعه که یکی
از قدیمترین تذکره ها و ظاهراً تنها تذکرهء مصوري است که در قرون گذشته تألیف کرده اند از میان نمیرفت و در دسترس ما میبود
پرده از روي بسیاري از اسرار تاریخ ادبیات فارسی برمیگرفت و هم ما را بسلیقهء زین الدین در انتخاب اشعار و تشخیص ادبی وي
راهنمایی مینمود. تاریخ ولادت او به نوشتهء نجم الدین 539 ه . ق. بوده است. (از مقدمهء راحۀ الصدور بقلم آقاي بدیع الزمان
.( فروزانفر) (از راحۀ الصدور ص 52
راوندي.
[وَ] (اِخ) عبدالله. پیشواي فرقهء راوندیه یا عباسیه که امامت را بعد از حضرت رسول (ص) حق فرزندان عباس عم آن حضرت
میدانستند و نیز جماعتی از آنان به الوهیت خلیفهء عباسی معتقد بودند. عبدالله در خراسان داخل داعیان عباسیان بود و بنابر مخالفتی
که میان او و ابومسلم دست داد با جمعی کثیر از اتباع خود بقتل رسید، بقیهء شیعهء او پوشیده و پنهان روزگار می گذراندند تا پس
از مرگ ابومسلم دوباره بفعالیت هاي شدید دست زدند. (از خاندان نوبختی ص 256 و 267 ). و رجوع به حبیب السیر چ سنگی
تهران ج 1 ص 272 و تجارب السلف ص 105 و 106 شود.
راوندي.
[وَ] (اِخ) قطب الدین ابوالحسین سعیدبن هبۀ الله متوفاي سال 573 ه . ق. که نهج البلاغهء حضرت علی علیه السلام را شرح کرد و
رساله اي در اثبات اینکه طریقهء کلام در معرفت احکام دینی طریقه اي مطمئن و خالی از شبهه نیست نوشت و در آن نودوپنج
.( مورد از موارد اختلاف بین شیخ مفید و سید مرتضی دو پیشواي نامی شیعه را یادآورد شد. (از خاندان نوبختی ص 77
صفحه 780 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راوندي.
[وَ] (اِخ) محمد بن علی بن احمد راوندي. پدر مادر نجم الدین راوندي مؤلف راحۀ الصدور است و نجم الدین در کتاب خود
و پدر مادرم امام سعید و مرحوم شهید... محمد بن علی بن احمد راوندي رضی الله عنه... روایت کرد از امام کبیر اقضی » : گوید
از راحۀ الصدور راوندي ) .«... القضاة ظهیرالدین استرابادي... که او گفت باسنادي درست از ائمهء دین ثقۀ عن ثقۀ سماع دارم
.( ص 14
راوندي.
[وَ] (اِخ) نجم الدین محمد بن علی بن سلیمان بن محمد بن احمدبن حسین بن همۀ مکنی به ابوبکر مؤلف کتاب معروف راحۀ
الصدور، که بین سالهاي 550 و 555 ه . ق. در راوند بدنیا آمده است و به سبب قحطی که در سال 570 در اصفهان روي داده
خانوادهء او بفقر دچار شده اند و او ناچار در خدمت خال خود تاج الدین که یکی از علماي اصفهان بوده تحصیل علم و کسب
معیشت میکرده است. وي مردي فاضل بود و دانشمند و شاعر نویسنده و هنرمند و خطاط بود و بقول خود او هفتاد گونه خط ضبط
کرد، و از نوشتن مصحف و تذهیب و تجلید که بغایت آموخته بوده کسب معیشت میکرد و کتب علمی می خرید و نزد استادان می
590 ) در اصفهان بآسایش روزگار - خواند و از علماي عصر اجازهء روایت میگرفت. در دورهء سلطنت طغرل بن ارسلان ( 573
میگذرانید و بعد که خال او زین الدین مجدالاسلام بسمت معلمی طغرل در همدان اختصاص یافت و پادشاه را خواندن آموخت و
بخط نوشتن واداشت راوندي هم بهمدان در خدمت خال بود و قرآنی که پادشاه بخط خود نوشت او نیز چون دیگر نقاشان و
مذهبان در تکمیل و زرنگاري آن مصحف مشغول بوده است. بعد از انقراض دولت سلاجقه و کشته شدن طغرل و آمدن
(634- خوارزمیان راوندي از عراق به بلاد آسیاي صغیر مسافرت کرد و در پناه کیخسروبن قلج ارسلان ملقب به غیاث الدین ( 616
اعلام الملوك المسمی براحۀ الصدور و آیۀ » که بکیخسرو دوم معروفست جاي گرفت و کتاب راحۀ الصدور را که نام اصلی آن
است بسال 599 ه . ق. آغاز نمود و در سال 603 بپایان رسانید و بنام آن پادشاه کرد. راحۀ الصدور یکی از بهترین کتب نثر « السرور
فارسی در سبک نثر فنی است، بیشتر شواهد فارسی این کتاب یا از شاهنامه است یا از خود مؤلف. مضمون کتاب عبارت است از
شرح وقایع وتاریخ سلطنت خاندان سلجوقی از ابتداي کار تا انقراض آن سلسله و همچنین شرح حال خود و خاندان خود و اوضاع
عراق پس از استیلاي خوارزمیان. که بیگمان مأخذ وي سلجوقنامهء ظهیري بوده است. نجم الدین علاوه بر کسب فضل و دانش و
هنر از دو خال فاضل و هنرمند خود تاج الدین احمدبن محمد و زین الدین محمودبن محمد و سایر اساتید از محضر شمس الدین
احمدبن منوچهر شصت کله (در حدود سال 580 ) بهره مند گردید و این استاد براي نجم الدین برنامه و منهجی تعیین نمود که
جهت تمرین طبع و پرورش ذوق شاعري مفید میشمرد و عشق کم نظیر او بشاهنامه و استشهاد از آن در کتاب نیز براهنمایی شمس
الدین احمدبن منوچهر حاصل گردیده و شیوایی بیان مؤلف نیز بیگمان مدد قوي از سرچشمهء بلاغت سحرآساي استاد طوس یافته
است. غیر از کتاب راحۀ الصدور، وي را کتابی بوده است در معرفت اصول خط که خلاصهء آن را در اواخر کتاب راحۀ الصدور
گنجانیده است. از اشعار اوست قطعهء زیر که در دوران بیماري در سفر « فصل فی معرفۀ اصول الخط من الدائرة و النقط » بعنوان
مازندران گفته: گیتی چه خواهد از من مسکین مستمند عالم چه جوید از من دلخستهء نژند دردا که حلقه گشت جهان پیش چشم
من من مانده در میانهء این حلقه پاي بند اي دوستان چرا نکند یاد من کسی گوید محمد از چه سبب گشت مستمند اي مهتران و
یاران اي بی عنایتان رحمت کنید بر من دلخستهء نژند پندم دهند هر کس و گویند صبر کن بی دل چگونه صبر کنم پس چه سود
پند بسیار صبر کردم و سودم نمیکند اي دوستان نگویید آخر ز صبر چند. و همو راست ابیات زیر از قصیده اي که در رثاي سلطان
صفحه 781 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
طغرل گفته: دریغ عالم معنی خراب می بینم دریغ ماه کرم در سحاب می بینم دریغ چون تو جوانی که زیر خاك شدي که همچو
گنجت تحت التراب می بینم فتاد در دل آهن ز مرگ تو آتش ز چشم سنگ، روان گشته آب می بینم بدست مردمک دیده پر ز
خون دو چشم بیاد روي تو جام شراب می بینم ز خون دیده دل سنگ لعل می یابم ز آه دل جگر شب کباب می بینم. (از مقدمهء
راحۀ الصدور بقلم آقاي بدیع الزمان فروزانفر) (راحۀ الصدور ص 360 و 373 ) (سبک شناسی ج 2 ص 405 ). و رجوع به احوال و
اشعار رودکی ج 3 ص 792 و 920 و 1130 ، تتمهء صوان (حاشیهء ص 151 )، تاریخ سیستان ص 372 و 365 و مزدیسنا ص 272 شود.
راوندي.
[وَ] (اِخ) یحیی بن محمد بن اسحاق راوندي. پدر ابن راوندي معروف. وي بر طبق برخی از نوشته ها یهودي بوده و در تورات
تحریفاتی وارد آورده است. لیکن با توجه باینکه نام پدر وي محمد بن اسحاق است گمان میرود این نسبت از جانب مخالفان
.( پسرش باو داده شده باشد. (از خاندان نوبختی ص 89
راوندیۀ.
[وَ ديْ يَ] (اِخ) اسم دیگر شیعهء آل عباس یا عباسیه است که امامت را بارث بعد از رسول الله حق فرزندان عباس عم آن حضرت
میدانستند و ایشان اصحاب عبدالله راوندي می باشند و باید دانست که این فرقه بهیچوجه به ابن راوندي مشهور نسبتی ندارند. از
راوندیۀ جماعتی نیز به الوهیت منصور خلیفه عقیده داشتند. و همین جماعت هستند که سرانجام بنی عباس یعنی فرزندان محمد بن
علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب را بخلافت رساندند. این فرقه از بقایاي کیسانیه هستند که بعد از فوت ابوهاشم عبدالله بن
محمد بن حنفیه در سال 98 ه . ق. با محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بیعت کردند. راوندیه در ولایات مختلف مخصوصاً بلاد
شرق اسلامی نفوذ فوق العاده یافته آن بآن انتظار سرنگون شدن دولت اموي را داشتند و چون گمان ایشان این بود که با انجام
سدهء اول دولت امویان نیز باید سپري شود و پس از صد سال حق به حقدار برسد، در سال 101 نمایندگانی پیش محمد بن علی که
لقب امام اختیار کرده و در قریهء خمیمۀ از قراء شام ساکن بود فرستادند و با او بامامت و خلافت بیعت کردند، محمد امام نیز
بزودي مبلغینی بعراق و خراسان فرستاد تا زشتی اعمال بنی امیه را بر مردم بفهمانند و آنان را بطرف بنی عباس بخوانند. در عهد او و
پسرش ابراهیم امام دعات راوندي همه جا مخصوصاً در عراق و خراسان بفعالیت ضد اموي پرداختند و پس از مرگ محمد بن علی
امام ( 124 ه . ق.) جامه هاي خود را سیاه کرده باسم مسوده معروف شدند. این جماعت که اکثرشان از دهقانان خراسان و نجیب
زادگان ایرانی بودند بدستیاري ابومسلم خراسانی و ابوسلمه حفص بن سلیمان خلال همدانی سرانجام دولت اموي را در سال 132 ه
. ق. برانداختند و در وقعهء زاب غلبهء عنصر ایرانی را بر عرب ثابت و افتتاح دورهء جدیدي را در تاریخ خلافت و تمدن اسلامی
اعلان کردند. فرقهء بومسلمیه که معتقد به امامت ابومسلم خراسانی و حیات جاوید او بودند شعبه اي از راوندیه محسوب میشوند و
همچنین بوکوکیه که شعبه اي از بومسلمیه است و نیز بسلمیۀ یا خلالیۀ که امامت را بعد از حسنین و محمد بن الحنفیۀ و... حق
ابوسلمه وزیر و صاحب مؤسس خلافت عباسی میدانستند و همچنین رزامیه که شامل مقنعیه و مبیضه (سپیدجامگان) نیز هست و از
معتقدان ابومسلم بودند و مسودة که قبلًا اشارتی رفت و هاشمیۀ که اصحاب ابوهاشم عبدالله بن محمد بن الحنفیه بودند و بعد از او
امامت را بآل عباس منتقل میدانسته اند و هریریۀ که اصحاب ابوهریرهء راوندي بودند و به امامت عباس، عم حضرت رسول و
ابومسلم اعتقاد داشتند همگی از شعب راوندیه محسوب میشوند. (از خاندان نوبختی ص 64 و 65 و 252 و 256 و 259 و 263 ). و
، رجوع به فرق ص 46 و 47 ، مقالات اشعري ص 21 ، مفاتیح العلوم خوارزمی ص 23 ، تبصره ص 423 ، الکامل ابن اثیر وقایع سال 141
، الفصل فی الملل والاهواء و النحل ج 4 ص 187 ، تاریخ اسلام ص 173 و 174 ، ضحی الاسلام ج 3 ص 221 و 292 ، مزدیسنا ص 19
صفحه 782 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 272 ، اعلام المنجد و تاریخ ادبیات تألیف دکتر صورتگر ص 17 شود.
راونسبورگ.
[وِ] (اِخ)( 1) شهري است صنعتی در استان دانوب در ناحیهء وورتمبرگ( 2) آلمان واقع در قسمت اولم( 3)، در 75 هزارگزي جنوب
باختري اولم. این شهر در کنار رودخانهء سلنیسن قرار دارد و داراي بیمارستان و آموزشگاهها و کارخانه هاي بزرگ بافندگی و
ماشین سازي میباشد. جمعیت آن 17012 تن است. راونسبورگ کلیساي باشکوهی دارد که ساختمان آن از قرن 14 یا 15 م. است.
.( این شهر در قرن یازدهم پایه گذاري شد و در اوایل قرن 19 جزء واریا گردید. (از وبستر جغرافیایی) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ravensburg. (2) - Wurttemberg. (3) - Ulm - (1)
راونسر.
[وَ سَ] (اِخ) قریه اي است از قراء ارغیان در نیشابور. (از معجم البلدان).
راونسري.
[وَ سَ] (ص نسبی) منسوب است به راونسر که قریه اي است از قراء ارغیان در نیشابور. (از معجم البلدان).
راونگ.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در 24 هزارگزي خاور میناب، سر راه مالرو بشاگرد به
میناب. این ده در جلگه قرار گرفته و هواي آن گرم و سکنهء آن 300 تن میباشد. آب راونگ از چاه تأمین میشود و محصول عمدهء
.( آن غلات و تنباکو، و پیشهء مردم کشاورزي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راونه.
[وِ نَ] (اِخ) راونا. تلفظ ترکی راونا. رجوع به همین کلمه شود.
راونی.
[وَ] (ص نسبی) منسوب است به راون که شهري است از طخارستان در بلخ. (از انساب سمعانی).
راونی.
[وَ] (اِخ) عبدالسلام بن راونی حاکم شهر راون مردي فقیه و دانشمند بود. او از ابوسعدبن طهیري روایت کرد، و ابوسعد سمعانی ازو
روایت دارد. (از لباب الانساب).
راونیر.
[وَ] (اِخ) قریه اي است از قراء ارغیان کبیره در نیشابور. (از معجم البلدان).
صفحه 783 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راونیري.
[وَ] (اِخ) عمر بن عبدالله بن احمدبن محمد بن عبدالله خطیب ارغیانی، مکنی به ابوالعباس راونیري برادر امام ابونصر ارغیانی که
بزرگتر از وي بود. عمر فقیه و دانشمند و پاکدامن و خوش سیرت و نیکوکار بود. او به نیشابور رفت و از امام ابوالمعالی جوینی فقه
آموخت و دیري در آنجا اقامت گزید وسپس بوطن برگشت و از استاد ابوالقاسم قشیري و ابوالحسن علی بن احمد واحدي و
ابوحامد احمدبن حسن ازهري و ابونصر احمدبن محمد بن محمد بن مسیب ارغیانی و ابوالقاسم مطهربن محمد بحیري و ابوبکر
محمد بن قاسم صفار حدیث شنید. ابوسعد و ابوالقاسم دمشقی از وي روایت دارند. وي بسال 534 ه . ق. در نیشابور درگذشت. (از
معجم البلدان).
راونیري.
[وَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن احمدبن محمد بن عبدالله ارغیانی راونیري، فقیه نامی شافعی و مفتی نیشابور و امام مسجد عقیل بود. از
.( ابوالحسین واحدي و احمدبن خلف و دیگران روایت دارد. وي بسال 528 ه . ق. درگذشته است. (از لباب الانساب ج 3
راووق.
این کلمه عربیست و تلفظ » : گوید « راوق » (ع اِ) راوق. پالونه. (از شرفنامهء منیري) (دهار) (مهذب الاسماء). منیري در شرفنامه ذیل
مِصفات. (یادداشت مؤلف). شراب .« آن راووق است و بمعنی صافی است یعنی آنچه بوسیلهء آن مایعات را تمیز و صاف کنند
صافی : جرعه اي بر روي خوبان لطاف تا چگونه باشد آن راووق صاف.مولوي. و رجوع به راوق شود.
راؤول.
[ئو] (ع اِ)( 1) رائول. زیادتی دندانهاي ستور. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کف دهن ستور. (از اقرب الموارد). کف دهن اسب.
.Raul - ( (ناظم الاطباء). آب دهن اسب. (ناظم الاطباء). ( 1
راوون.
(ع ص، اِ)( 1) جِ راوي، بمعنی روایت کننده. (از اقرب الموارد). راویان. روایت کنندگان. نقل کنندگان حدیث. رجوع به راوي در
است. « راویون » همین لغت نامه بمعانی مختلف شود. ( 1) - این لغت اعلال شدهء
راوه.
[وُهْ] (اِ) ناله و زاري. (از شعوري ج 2 ورق 14 ) : کند راوه بهر شام و سحرگاه نمیگیرد بسویش گوش آن ماه. میرنظمی (از شعوري).
آیا مصحف لابه نیست؟ بهر حال جاي دیگر دیده نشد.
راوه.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشت گدار بخش حومهء شهرستان محلات، واقع در 42 هزارگزي شمال محلات و 11 هزارگزي
باختري راه شوسهء قم باصفهان. این ده در جلگه قرار گرفته و هواي آن معتدل و سکنهء آن 500 تن است. آب راوه از چشمه سار
صفحه 784 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تأمین میشود و محصول عمدهء آن: غلات، پنبه و لبنیات است. پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري و شترداري است و کارهاي دستی
زنان پلاس بافیست. چند مزرعهء کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به تاریخ قم ص 137 و 116
شود.
راوي.
(ع ص، اِ) نگهبان اسبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب دهندهء حیوانات. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء
مؤلف). آب آورنده. ج، روات. راوون: روي علی اهله یا روي لهم؛ یعنی براي آنان آب آورد. (از اقرب الموارد). نقل کنندهء
سخن. ج، روات. راوون. (از اقرب الموارد). بازگویندهء سخن از کسی. ج، رُوات. (منتهی الارب). روایت کننده. (آنندراج) (غیاث
اللغات) (از منتخب اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناقل. محدث. ناقل سخن. خبرگزار. (یادداشت مؤلف).( 1) در
عرف محدثان کسی را گویند که با اسناد حدیث روایت کند. (کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح درایه کسی را گویند که
روایت حدیث کند خواه مرسلا و خواه مسنداً از عادل و غیره : گر ترا این حدیث روشن نیست عهده بر رواي است بر من
نیست.نظامی. شنیدستم از روایان کلام که در عهد عیسی علیه السلام.(بوستان). ز راوي چنین یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی
شکر.(بوستان). - راوي بازارخوان؛ کنایه از مداحان فضائل و مناقب حضرت علی و آل علی است که در بازارها و کوچه ها و
خیابانها بخواندن اشعاري از این قبیل می پردازند و آنان را درویش نیز خوانند : ملحدان سنی شوند اندر طبس گر مدح تو راوي
بازارخوان خواند ببازار طبس. سوزنی. -امثال: راوي سنی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2). بازگویندهء شعر از کسی. ج، روات.
(از منتهی الارب). کسی که قصیدهء شاعر را به الحان و خوش آوازي پیش ملوك خواند. (آنندراج) (از منتخب اللغات) (غیاث
اللغات). آنکه شعر شاعري را خواند در مجالس شاهان و بزرگان؛ و شاعران بزرگ را همیشه راوي بوده است. (یادداشت مؤلف) :
ز وصفت رسیده است شاعر بشعري ز نعتت گرفته است راوي روایی. زینبی. بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوي شود زندباف
زندخوان بر بیدبن شاعر شود. منوچهري. چو در سبز کله خوش آواز راوي سراینده بلبل ز شاخ صنوبر.ناصرخسرو. اگر راست
گویند گویند ما همه راوي و ناسخ ناصریم.ناصرخسرو. اي دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت راوي ز فروخواندن او چون دف تر ماند.
سوزنی. راویان شعر من در مدح او سخره بر اعشی و اخطل کرده اند.خاقانی. راویان را بر زبان تهنیت مدحت شاه اخستان یاد
آورید.خاقانی. راویانند گهرپاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته اند.خاقانی. راویان کآیت انشاء من انشاد کنند
بارك الله همه بر صاحب انشا شنوند. خاقانی. درآمد راوي و برخواند چون در ثنایی کان بساط از گنج شد پر.نظامی. راوي
روشندل از عبارت سعدي ریخته در بزم شاه لؤلؤ منضود.سعدي. سیراب شونده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات).
.Narator - ( پیچنده و تابنده: روي الحبل؛ ریسمان را پیچید و تابید. (از اقرب الموارد). ( 1
راوي.
است. مرگ وي بسال 906 ه . ق. « اسرارالتنزیل » (اِخ) فخرالدین محمد بن محمد بن عمر. از مفسران نامی و صاحب تفسیر معروف
.( روي داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راوي.
که در سرزمین پنجاب بهم می پیوندند و رود سند را تشکیل میدهند و وجه « پنجاب » (اِخ)( 1) نام یکی از رودخانه هاي پنجگانه
تسمیهء پنجاب نیز از همینجاست. این رودخانه از دامنهء کوههاي هیمالیا در ارتفاع 3880 گز سرچشمه میگیرد و بسوي شمال
صفحه 785 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
باختري سرازیر میگردد و پس از پیمودن 770 هزار گز راه برود چیناب که از شعب شط سند است میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی).
.Ravi - (1)
رئوي.
[رِ ءَ وي ي] (ص نسبی) ریوي. نسبت به رئۀ. (از المنجد). رجوع به ریوي شود.
راویاك.
(اِخ)( 1) فرانسوآ. او همان کسی است که هانري چهارم( 2) پادشاه فرانسه را ترور کرد. راویاك در توور( 3) بسال 1578 م. متولد و
.Ravaillac. (2) - Henri IV. (3) - Touvres - ( بسال 1610 م.کشته شد. ( 1
راویان.
(اِخ) دهی از دهستان قطور بخش حومهء شهرستان خوي، واقع در 46 هزارگزي جنوب باختري خوي و 8500 گزي جنوب راه ارابه
رو قطور بخوي. این ده در دره واقع شده و هواي آن سردسیر و سالم و سکنهء آن 166 تن است. آب راویان از چشمه تأمین میشود
و محصول عمدهء آن غلات است. پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. این ده در 5هزارگزي مرز ترکیه قرار گرفته و محل
.( سکونت ایل شکاك است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
راوید.
(اِ) راویز. گیاهی است که اشترغاز نامند. (از شعوري ج 2 ورق 4). ریشهء درختی است بنام انگدان که داراي صمغ نیز میباشد. (از
.( شعوري ج 2 ورق 4
راویز.
(اِ) درخت اشترخار. (الفاظ الادویه) علف شتر باشد که آنرا شترخار و اشترغاز نیز گویند و بیخ آن را آچار سازند. (برهان) (از
شرفنامهء منیري) (از رشیدي). درخت اشترخار که آنرا اشترخار نیز گویند و به خارشتر مشهور است. (آنندراج) (انجمن آرا). و
رجوع به اشترخار و اشترغار در همین لغت نامه شود.
راویسمان د سن پل.
[دُ سَ پُ] (اِخ)( 1)عبارت است از دیدار فوري و مافوق طبیعی که پل مقدس در آسمان سوم مستقیماً با خدا انجام داده است واین
.Ravissement de Saint Paul - ( جریان بوسیلهء خود پل مقدس حکایت شده است. ( 1
راوي گروسی.
[وِ يِ گَرْ رو] (اِخ)محمد، متخلص به راوي و ملقب به فاضل از مردم گروس همدان و از طایفهء بایندري ترکمان بود که بسال
1198 ه . ق. در گروس متولد و در سال 1243 ه . ق. درگذشت. راوي همانطور که خود در آخر کتاب انجمن خاقان که از مؤلفات
صفحه 786 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اوست گفته: شانزده سال داشته که پدرش بدرود زندگانی گفت او نیز در آن سال گروس را بدرود کرد و در شهرهاي ایران
گردش نمود و در هنگام پادشاهی فتحعلیشاه بتهران آمد و بوسیلهء فتحعلی خان صبا به حضور پادشاه چنین معرفی گردید:
جوانیست راوي اشعار دانشمندان و او را جاحظ عجم توان دانست و داراي استعداد و لیاقت است. وي اجازهء بار یافتن پیدا کرد و
مورد لطف و مرحمت گشت و بروایت اشعار اختصاص یافت و راوي مدایح خاقانی شد. و در سلک غلامان دربار درآمد و در
که « انجمن خاقانی » حضر و سفر ملازم بود. راوي از طرف پادشاه مأمور بتکمیل تحصیلات ادبی گردید و بسال 1234 بنگارش
تذکرهء کاملی است پرداخت و بطوري که خود گفته در مدت پنج ماه آن را بپایان رسانید. این تذکره داراي یک مقدمه و چهار
بخش (انجمن) است. که شامل شرح حال فتحعلیشاه قاجار و دیگر افراد این خانواده و شعراي معاصر خود بویژه ستایشگران دربار
است. از اشعار اوست: دل دیوانه کجا پند پذیرد مگرش شکن زلف بتی نام کنم زندان را گرنه از آتش دل خشک شدي دیدهء تر
خلق را گفتمی آماده شدن طوفان را شاید ار دیدهء گریان مرا عذر نهد هر که بیند نظري آن دهن خندان را. *** ترا تا زلف بر رخ
برشکستند جهانی دل بیکدیگر شکستند. *** از خوشیها همه آغوش تهی باید داشت با غم رویش اگر دست در آغوش کنی یار از
یار فرامش نکند جهدي کن که بآزار نه از یار فراموش کنی. (از فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 ص 459 ) (مجمع
الفصحا ج 2 ص 142 ). و رجوع به روضۀ الصفا ج 9 قسمت آخر، الذریعۀ ج 9 بخش دوم( 1)، نگارستان دارا نسخهء خطی متعلق به
آقاي سعید نفیسی (بخش خاتمه)، سبک شناسی ج 3 ص 333 ، ریحانۀ الادب ج 2 ص 70 ، محک شعرا ص 240 و 242 ، و فرهنگ
سخنوران ص 223 شود. ( 1) - در کتاب الذریعۀ ج 9 بخش دوم تاریخ مرگ وي 1252 ه . ق. ثبت شده است.
راوینی.
(اِخ) شهرکیست [ از خراسان ] با کشت و برز بسیار و آبادان و از حدود نشابور است. (از حدود العالم).
راوینیان.
(اِخ)( 1) گوستاو فرانسوآ. واعظ و خطیب نامی فرانسوي است که در باین( 2) بسال 1795 م. متولد شد و در پاریس بسال 1858 م.
درگذشت. ژزوئیت ها( 3) او را مأمور وعظ و خطابه ساختند و او در مدت ده سال به تبلیغ و وعظ پرداخت و از این رهگذر شهرت
.Ravignan, Gustave Francois. (2) - Bayonne. (3) - Jesuite - ( فراوانی کسب کرد. ( 1
راویۀ.
[يَ] (ع ص، اِ) مؤنث راوي. رجوع به راوي شود. توشه دان و مشک که در آن آب باشد یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج).
ظرف آب از چرم. (از غیاث اللغات). خیک بزرگی که دو دهن داشته باشد یکی بالاي سر حیوانات که از آنجا پر کنند و یکی
کوچک محاذي سر حیوان و از آنجا خالی کنند. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف). توشه دان که در آن آب است
سفر را. ج، روایا. (یادداشت مؤلف) : صد هزاران خلق اندر بادیه سر چو کویی بی عصا و راویه.مولوي. بنده اي میشد سیه با یک
شتر راویه از آب صافی کرده پر.مولوي. ستور آبکش. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر آبکش. (غیاث اللغات). اشتر و استر و خري
که بر آن آب بار کنند راه را. ج، روایا. (یادداشت مؤلف). راوي. بازگویندهء سخن از کسی (و تاء آخر کلمه براي مبالغه است).
(از منتهی الارب). روایت کننده. (لغت محلی شوشتر). مرد یا زنی بسیارروایت. (یادداشت مؤلف). راوي. بازگویندهء شعر از کسی
(و تاء آخر کلمه براي مبالغه است). (منتهی الارب) (آنندراج) : آورده اند که راویۀ جریر و راویۀ نصیب و راویۀ کثیر و راویۀ جمیل
.( و راویۀ احوص در مدینه گرد آمدند و هر یک ادعا داشتند که شاعر او شاعرتر از دیگرانست... (از موشح ص 159
صفحه 787 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راویۀ.
[يَ] (اِخ) جایگاهی است در غوطهء دمشق که قبر ام کلثوم و مدرك بن زیاد فزاري صحابی در آن است . و زیاد نخستین مسلمانی
است که در این دیه بخاك سپرده شده است. (از معجم البلدان).
راویۀ.
[يَ] (اِخ) حمادبن ابی لیلی شاپوربن مبارك بنی عبیدة دیلمی کوفی غلام بنی بکر وابل، و معروف به راویۀ. رجوع به حمادبن میسرة
بن المبارك در این لغت نامه و حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 252 و الاعلام زرکلی ج 3 و عیون الاخبار ج 2 ص 211 شود.
راویه کش.
[يَ / يِ كَ / كِ] (نف مرکب)اشتر یا ستوري که مشک و خیک آب را حمل کند. مشک کش : و مصر و قاهره را گویند پنجاه
هزار شتر راویه کش است که سقایان آب کشند و سقایان که آب بر پشت کشند خود جدا باشند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ
.( دبیرسیاقی ص 56
راویه کشی.
[يَ / يِ كَ / كِ] (حامص مرکب) عمل راویه کش. بردن مشک و خیک آب. حمل راویه که مشک و ظرف آب باشد از چرم.
رجوع به راویه شود.
راه.
(اِ) طریق. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي) (دهار) (سروري). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان). سبیل. (دهار) (ترجمان
القرآن). صراط. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). در پهلوي راس و راه( 1) و در ایرانی باستان: رثیه( 2) و در اوستا، رایثیه( 3) و در
کردي، ري( 4) و ريّ( 5) و در سرخه اي، ولاسگردي را( 6) و در ارمنی، ره( 7) و در سمنانی، راج [ رَ اِ ]( 8) و در سنگسري،
.( راجن( 9)و در بلوچی، را و راه، و در افغانی، لار( 10 ). (از ذیل برهان قاطع چ معین). بپهلوي راس. (از فرهنگ ایران باستان ص 225
بوده. (فرهنگ نظام). جاده که « رتهیا » و در سنکریت « ریثیه » و در اوستا « راس » جاي عبور که لفظ عربیش طریق است، در پهلوي
جاي عبور و مرور است. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). فاصلهء بین دو نقطه که در آن سیر توان کرد و مخفف آن ره است. و رجوع به
ره شود. انبوبۀ. جدلان. جدة. خد. خط. خطیطۀ. خلیف. خنیف. دَرَج. دعکۀ. دلیل. زراط. شاکل. شاکلۀ. شکیکۀ. صعید. طرقه.
عجوز. علاق. علاقۀ. قدة. قمن. مخلفۀ. مدرج. (منتهی الارب). مدرجۀ. (منتهی الارب) (دهار). مشعب. معاث. معباً. معجاز. معلق.
مقد. منقی. مورد. موردة. میعاس. نبی. نحو. نعامۀ. وارد. (منتهی الارب) : در راه نشابور دهی دیدم بس خوب انگشبهء او را نه عدد
بود و نه مره.رودکی. راهی کاو راستست بگزین اي دوست دور شو از راه بیکرانه و ترفنج.رودکی. شهري است بزرگ و خرم و
آبادانی و همهء راههاي ایشان بسنگ گسترده است. (حدود العالم). ساوه و آوه.. شهرکهایی اند... با نعمت بسیار و خرم و هواي
درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم). و چون از آنجا بروي تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است. (حدود العالم). کسان،
شهري است از راه دور، جایی کم نعمت. (حدود العالم). بگشتند بر گرد آن رزمگاه بدشت و بکوه و بیابان و راه.فردوسی. ز
تاریکی گرد و اسب و سپاه کسی روز روشن نمی دید راه.فردوسی. ز لشکر ده ودو هزار دگر دلاور بزرگان پرخاشخر بخواند [
صفحه 788 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خسروپرویز ] و بسی پندها دادشان براه الانان فرستادشان.فردوسی. چو ارجاسب با لشکر آنجا رسید بگردید و بر کوه راهی
ندید.فردوسی. دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه برش اسب او ایستاده به راه.فردوسی. یکی ز راه همی زر برندارد و سیم یکی ز
دشت به هیمه همی چند غوشاي. طیان. در دل هر یک از ناوك او سیصد راه در بر هر یک از نیزهء او سیصد در.فرخی. چو راهی
بباید سپردن بگام بود راندن تعبیه بی نظام.عنصري. بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن بجمله به راه.عنصري. چگونه راهی،
راهی درازناك وعظیم. همه سراسر سیلاب کند و خاراخار. بهرامی سرخسی. امیر محمود به دوسه دفعه از راه زمین داور بر اطراف
غور زد. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه، چیزي بیرون داده بود درین باب. (تاریخ بیهقی). چاکري پیش آمد...
سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). احمد گفت: اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که بجنگ خواهد رفت تا لشکر
برنشیند، آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان بجنگ پیش نخواهند آمد. (تاریخ بیهقی).
خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه، که از حد بگذشته. (تاریخ بیهقی). سرایان بود چون بلبل همه راه بگوناگون سرود و
گونه گون راه. (ویس و رامین). کنون سه راه در پیشت نهاده است بهرجایی که خواهی ره گشاده است. (ویس و رامین). جز آن
افسرین گوهر شاهوار دگر آنچه در راهش آمد بکار.اسدي. به راه ارچه تنها، نترسد دلیر که تنها خرامد بنخجیر، شیر.اسدي. از
دوري تو دیر شدم اي صنم آگاه چون قصد تو کردم شجلیزم زد بر راه. ؟ (از فرهنگ اسدي نخجوانی نسخهء خطی). آنروز دو
راهست مردمان را هرچند که شان حد و منتها نیست. ناصرخسرو. ندانیم تا خود پس از مرگ چیست دو راه است، آن چیست؛
خوف و رجاست. ناصرخسرو. راه تو زي خیر و شر هر دو گشاده است خواهی ایدون گراي و خواهی اندون. ناصرخسرو. کسی که
داد بدینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گم است. ناصرخسرو. راهیست به میخانه بمقصد پیوست وز جانب
میخانه ره دیگر هست لیکن ره میخانه ز آبادانی راهیست که کام میتوان داد بدست. عمر خیام (از شعوري). ورنه با خاك تیره
گردي راست راه عقبی ز راه کام جداست.سنایی. اولش کوشش آخرش نیش است گرت خوش نیست راه در پیش است. سنایی.
مرا گویی که در بستان این راه گلی بی زحمت خاري نباشد.انوري. من بیدل و راه بیمناکست چون راهبرم تویی چه باکست.نظامی.
وگر هست این جوان آن نازنین شاه نه جاي پرسش است او را درین راه.نظامی. ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یکبار ازین خانه
برین بام برآیید.مولوي. چون بدریا راه شد از جان خم خم با جیحون برآرد اشتلم.مولوي. هر مور کجا قدم کند این ره را کاین راه
بپاي هر کسی بافته نیست. شیخ نجم الدین رازي. بپرس آنچه ندانی که ذل پرسیدن دلیل راه تو باشد بعز دانایی.سعدي. راه دنیا ز
بهر رفتن تست نه ز بهر فراغ و خفتن تست.اوحدي. با کسی کو به راه پیشتر است نزد سلطان بجاه بیشتر است.اوحدي. خوشا دردي
که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی. فخرالدین عراقی. فرصت شمر طریقهء رندي که این نشان چون راه گنج بر
همه کس آشکار نیست. حافظ. مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.حافظ. معرفت منزل و عمل
راه است راه منزل رسیده کوتاهست.مکتبی شیرازي. کوروش قائد و عصا طلبی بهر این راه روشن و هموار.هاتف اصفهانی. زنهار
میازار ز خود هیچ دلی را کز هیچ دلی نیست که راهی بخدا نیست. وصال شیرازي. از خانه ما راه به میخانه دراز است اي کاش که
این خانه به میخانه دري داشت. محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی). عارف از راه یقین رفت و بمقصود رسید شیخ در مرحلهء ظن و
گمان است هنوز. محمدعلی مصاحب (عبرت نایینی). هر چه روي برو مرو راه خلاف دوستی هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار
من. شوریدهء شیرازي. کس درین راه پرخطر از کس دستگیري نمیکند که خطاست. ملک الشعراء بهار. راه بحر احمر و عمان ببندد
بر تو خصم لاجرم بهر فرار از راه افریگا شوي. ملک الشعراء بهار. سحرگه به راهی یکی پیر دیدم سوي خاك خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده یی اندرین ره؟ بگفتا: جوانی!جوانی!جوانی! ملک الشعراء بهار. اجداد؛ جدد گردیدن راه. ارشاد؛ راه بحق
نمودن. اسابی الدماء؛ راههاي خون. اسباءة؛ راه خون. اعتناب؛ راه خویش را گذاشتن. اعور؛ راه بی علم و نشان. (منتهی الارب).
انبوب؛ راه در کوه. ترهۀ؛ راه خرد که از راه بزرگ بیرون رود. جارن؛ راه ناپیدا شده. جارة؛ راه بسوي آب. (منتهی الارب). جدة؛
صفحه 789 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه در کوه. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). حبک؛ راههاي آسمان. (ترجمان القرآن). خادع، خدوع؛ راه که گاهی هویدا گردد
و گاه مخفی. خط؛ راه بزرگ. راه دراز در چیزي. خل؛ راه نافذ در ریگ. خیدع؛ راه مخالف قصد. درس؛ راه پنهانی. دلثع؛ راه نرم
در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد. دیسق؛ راه دراز. دعبوب؛ راه واضح و کوفته. رائغ؛ راه کژ و مایل. ردب؛ راه سربسته.
رفاض؛ راههاي پریشان. زوغ؛ از راه چمیدن. سابلۀ؛ راه پاسپرده. صحاح؛ راه سخت. صحوك؛ راه فراخ. صدفان؛ دو کرانهء راه در
کوه. (منتهی الارب). صعود؛ راه بلند در کوه. (دهار). صمادحی؛ راه واضح و پیدا. (دهار). طرایق؛ راهها. (دهار) (منتهی الارب).
عاج؛ راه پر از روندگان. عرق؛ راه پاسپرده و مسلوك. عرقۀ؛ راه در کوه. عروض؛ راه در کوه. علق؛ میانهء راه و معظم آن. عبوث؛
راه درکوه. عود؛ راه دیرینه. فراض؛ راهها. فوق؛ راه نخستین. قدة، قدوة؛ راه سلوك. لهجم؛ راه گشادهء کوفتهء پاسپرده. لموسۀ؛ راه
بدین جهت که گم شده بدست بساید آن را تا نشان سفر دریابد. محرم؛ راه در زمین درشت. مُذکَر، مُذَکَّر؛ راه خوفناك. مشاشۀ؛
راهی که در آن خاك و سنگریزهاي نرم باشد. مشعب الحق؛ راهی که حق را از باطل جدا سازد. مطرب، مطربه؛ راه کوچک که به
شارع عام پیوسته. راه متفرق. معبّد؛ راه کوفته و پاسپر کرده. معراج؛ راه معرج. منار؛ راه واضح. میل، میلان؛ از راه خمیدن. ناشط؛
که از چپ و راست راه بزرگ برآید. نجد؛ راه روشن بر بالا. (منتهی الارب). راه بر بالا. (ترجمان القرآن). راه بر بالا رفتن. (دهار).
نجل؛ میانهء راه. نحیرة؛ راه باریک که از راههاي بزرگ شکافته شود بصحرا. نعامۀ؛ نشان راه بلند. نسم، نیسم؛ راه ناپیدا. نقم؛ میانهء
راه. نمق؛ میانهء راه و معظم آن. نُهامی، نِهامی؛ میانهء راه آسان. نیر؛ کرانهء راه. نیسب؛ راه مور. نیکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد.
وتیرة؛ راه پیوسته بکوه. وخی؛ راه معتمد. وضح؛ میانهء راه و گشادگی آن. وعب؛ راه گشاده. ولج؛ راه ریگستان. (منتهی الارب). -
از راه افتادن، از راه فتادن؛ راه گم کردن. (بهار عجم) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). -بمجاز منحرف شدن.؛ گمراه
شدن : چو دختر شود بد بیفتد ز راه نداند ورا داشت مادر نگاه.اسدي. بگفتار و بکردار دیو از راه بیفتاد و مردمان را رنج مینمود.
(نوروزنامه). بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه این مثل نشنیده اي باري اذا کان الغراب. انوري. - از راه اندر آمدن؛ رسیدن.
فراز آمدن : همی راند چون باد چوبین سپاه سوي دامغان اندر آمد ز راه.فردوسی. - از ره برخاستن؛ دور شدن از راه. بیکسو رفتن.
||-کنایه از مردن:وزان پس بآرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه. فردوسی. - از راه بردن؛ منحرف ساختن. براه
دیگري درآوردن ||. -بمجاز، گمراه کردن و گول زدن.؛ (ناظم الاطباء). اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت مؤلف) : ببردند
دیوان دلت را ز راه که نزدیک شاه آمدي با سپاه.فردوسی. برد هر کسی را بخواهد ز راه کند دوست را دشمن کینه خواه. اسدي
(گرساشبنامه ص 73 ). ایشان بگفتند مگر ابلیس ترا از راه برده است گفت مرا خدا راه نموده است. (قصص الانبیاء ص 190 ). و ابلیس
ایشان را از راه برده است. (قصص الانبیاء ص 164 ). ابلیس از پیش هاجر بیرون رفت، گفت اسماعیل را نه سال بیش نباشد آنرا از
راه برم. (قصص الانبیاء ص 51 ). اینک ابلیس می خواهد مرا از راه ببرد. ابراهیم و اسماعیل هر دو سنگ را به ابلیس انداختند.
(قصص الانبیاء ص 51 ). و آن ملعون را برهان این دو درخت بودي و خلق را از راه بردي. (قصص الانبیاء ص 89 ). زیرا که ایشان
یعنی پریان چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو، مردم را از راه ببرند. (اسکندرنامهء نسخه سعید نفیسی). دانش بجوي اگرت نبرد
از راه این گنده پیر شوي کش رعنا.ناصرخسرو. دیوت از راه ببرده ست بفرماي هلا تات زیر شجر گوز بسوزند سپند. ناصرخسرو.
گر نبرده ست ترا دیو فریبنده ز راه چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی. ناصرخسرو. در این وقت سامري بنی اسرائیل را
بگوساله از راه ببرد. (مجمل التواریخ و القصص). و این عبدالله از جیحون بگذشت و به نخشب توبه کش آمد و هر جاي خلق را
دعوت کردي بدین مقنع علیه اللعنۀ و خلق بسیار را از راه ببرد. (تاریخ بخارا نرشخی ص 79 ). بدل اندیشهء آن ماه میبرد چو مستانش
خیال از راه میبرد.نظامی. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم. سعدي. کو فریبی که برم
یک نفس از راه ترا سخت تنگ آمده اندر بغلم آه ترا.شوکتی ||. -تسخیر کردن.؛ باطاعت درآوردن. مسخر داشتن. رام ساختن :
دل مردم به نکو کارتوان برد از راه بر نکوکاري هرگز نکند خلق زیان.فرخی. و رجوع به از ره بردن ذیل مادهء ره شود. - از راه
صفحه 790 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برده؛ عاشق. (آنندراج). - از راه (راهی) برگشتن؛ ترك کردن آن راه را. روي بر گرداندن از آن راه. ترك گفتن آن را. - از راه
بگشتن؛ از راه برگشتن: حزم. (تاج المصادر بیهقی). نکوب. (دهار). - از راه خار برداشتن؛ دفع فساد و مفسده کردن. (ناظم
الاطباء ||). -مهیا کردن.؛ (ناظم الاطباء). - از راه دور آمده؛ بعضی گویند عبارت از مهمان عزیز است. (آنندراج). که از سفر دور
رسیده باشد. که از دور دست آمده باشد ||. -کنایه از مضمون تازه و نازك.؛ (آنندراج). - از راه دور رسیده؛ از راه دور آمده.
رجوع بهمین ترکیب شود. - از راه (ز راه) رفتن یا شدن؛ بمحض وصول بی هیچ توقف بجایی رفتن. فوري و بیدرنگ بجایی
شتافتن: چو بهرام گفت آه مردم ز راه برفتند پوپان بنزدیک شاه.فردوسی. سپهدار با ویژگان سپاه بدیدار آن خانه شد هم ز راه.
اسدي (گرشاسبنامه ص 143 ). - از راه کوه رفتن؛ کنایه از اغلام کردن. (آنندراج). غلامبارگی کردن. لواط کردن : سخن بکري
است تحسین سخندان چهره آرایش ز راه کوه رفتن باشد او را دخل بیجایش. اشرف (از آنندراج). بسی کس را جهان زین تنگ
جاده ز راه کوه رفتن توبه داده. سلیم (از آنندراج). و رجوع به راه باباکوهی رفتن و راه کوه رفتن در ذیل همین ماده شود. - از راه
گشتن؛ انحراف. (فرهنگ فارسی معین). - ببست آمدن راه؛ به بن بست رسیدن. بمانع برخوردن : تا دل شیفته از بزم تو مست آمده
است راه اندیشهء اغیار ببست آمده است. یقین کاشی (از ارمغان آصفی). - بدراه؛ ستوري که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی
معین). حیوان سواري یا باري که خوب راه نرود. (از فرهنگ نظام). مقابل راهوار. - براه آمدن؛ راهی شدن. حرکت کردن. آغاز
جنبش و سیر کردن. سر براه شدن : نهادند بر نامه بر مهر شاه فرستاده برگشت و آمد براه.فردوسی. بدان تا چو اندك نماید سپاه
دلیري کند دشمن آید به راه. اسدي (گرشاسبنامه ||). -دست از سرکشی برداشتن.؛ باطاعت درآمدن. راه ضلالت را ترك گفتن.
راه موافقت داشتن. رام شدن : بدرگاه کاوس شاه آمدند وزان سر کشیدن براه آمدند.فردوسی ||. -بهتر شدن.؛ خوب شدن. آغاز
به بهبود کردن. رو به بهبود نهادن : هر آن ریش کز مرهم آید براه تو داغش کنی بیش گردد تباه.اسدي. - براه آمدن با کسی؛
مساهله. مسامحه کردن با او. (یادداشت مؤلف). موافقت کردن با وي. همآهنگ شدن با او ||. -هدایت شدن.؛ (یادداشت مؤلف).
- براه بازآوردن؛ براه آوردن. هدایت. گمگشته را بار دیگر بشارع عام و شاهراه آوردن. (یادداشت مؤلف). - براه بودن؛ برکار
بودن. تعطیل نبودن. سر براه بودن: همیشه آسیابش براه است؛ یعنی در حال کارکردن است و بمجاز پیوسته چیزي می خورد.
(یادداشت مؤلف). - براه ندیدن، براه آسیا ندیدن؛ کنایه از اظهار آشنایی نکردن. خود را ناآشنا نمودن. سابقهء دوستی و شناسایی
را نادیده گرفتن : زمن باز گشتند یکسر سپاه ندیدند گفتی مرا جز براه( 11 ).فردوسی. - براه کردن؛ فرستادن. براه انداختن. روانه
ساختن. گسیل کردن. راهی کردن : آن ده مرد دیگر باره بر یار کرد از هر چه جهاز آن دختر بود و ایشان به راه کرد تا دلیر برفتند.
(اسکندر نامهء نسخهء سعید نفیسی). از ایشان یکی را براه کرده بود بدین مهم. (اسکندر نامهء نسخهء نفیسی). - براه کشیدن؛ براه
بردن ||. -کشاندن براه.؛ کشان کشان بردن. براه آوردن : کشیدند بدبخت زن را به راه بخواري ببردند نزدیک شاه. فردوسی. - بر
سر راه بودن؛ بمجاز آماده بودن. حاضر بودن. مهیا بودن. در انتظار بودن. در مسیر بودن. در دسترس بودن. سر براه بودن : از پشت
ره انجام ببینید که شه را پیروزي و تأیید و ظفر بر سر راه است. سوزنی سمرقندي (از ارمغان آصفی). بر سر راهم چو بازآیم ز اقلیم
عراق هم بسوزم هم بریزم جان گور و خون گور. خاقانی. - بسته شدن راه؛ بند آمدن آن. پیدا آمدن مانع در سر راه : پیاده شد و
راه او بسته شد دل نامدار اندر آن خسته شد.فردوسی. - بیراه؛ آنکه راه را گم کرده باشد. کسی که راه را گم کرده و حیران شده.
(فرهنگ نظام ||). -بیراهه، جایی خارج از راه:به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوي آواز راهب شنود.فردوسی ||. -گمراه.؛ منحرف
از راه. (فرهنگ فارسی معین). ضال. آنکه کارهاي ناشایسته کند. گمراه در اخلاق یا دین. (فرهنگ نظام) : آن جهودان و کافران
قریش و مکیان همی گفتند که: خداي محمد بر محمد خشم گرفته است و او را خود از این مسأله ها آگاه نمیکند و این قرآن از
خود همی گوید و دیوانه و بیراه است. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی ||). -بی انصاف.؛ (فرهنگ فارسی معین ||). -خواننده اي که
خارج از مقام خواند.؛ - بیراه افتادن؛ از راه دور و منحرف شدن. -بیراه افتادن پارچه؛ قطعه اي از آن از طول و قطعهء دیگر از عرض
صفحه 791 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
قرار گرفتن هنگام دوخت. راه و بیراه شدن پارچه. - بیراه رفتن؛ از راه منحرف شدن. خارج شدن از راه. بیرون شدن از راه : چندین
چراغ دارد و بیراه میرود بگذار تا بیفتد و بیند سزاي خویش.سعدي. - بیراه گردیدن؛ بیهوش شدن. از خود بیخود شدن. از هوش
رفتن. - بیراه و راه؛ راه و بیراه : ببستند آذین به بیراه و راه بر آواز شیروي پرویز شاه.فردوسی. نشان خواست از شاه توران سپاه ز
هرسو بجستند بیراه و راه.فردوسی. بفرمود کان خواسته بر سپاه ببخش آنچه یابی به بیراه و راه.فردوسی. از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه. فردوسی. فزون از دو فرسنگ پیش سپاه همی دیدبان بود بیراه وراه.فردوسی. و رجوع به ترکیب
راه و بیراه شود. - بیراهه؛ راه منحرف از جاده. راه کج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادهء بیراهه شود ||. -بیابانی که راه
بجایی نداشته باشد.؛ - بیراهی؛ گمراهی. انحراف : کیست کو برما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روي شهرآرا و عیب ما
مکن. سعدي ||. -بی انصافی.؛ - پابراه؛ راهی. عازم. روان. روانه. - ترك راهی کردن؛ روگردان شدن از آن راه. برگشتن از آن :
آخر کار چو این ره بدهی می نرود ترك این راه کنید و ره دیگر گیرید. ابن یمین. - تغییر دادن راه؛ آن است که از راهی که بیایند
باز بآن راه نروند بلکه راه دیگر روند و این را مبارك دانند. (از بهار عجم) (از آنندراج) : چون بمسجد رفتم از میخانه تأثیر آمدم
گاه رجعت به بود تغییر دادن راه را. محسن تأثیر (از بهار عجم). - چشم براه؛ بمجاز منتظر ورود مسافر یا مهمانی عزیز : چو ماه روي
مسافر که بامداد پگاه درآید از در امیدوار چشم براه.سعدي. - چشم براه بودن؛ به انتظار وصول کسی یا چیزي از جایی بودن.
(یادداشت مؤلف). منتظر بودن : بگذار که چشم کودکانم بر یاد پدر به راه باشد.ملک الشعراء بهار ||. -نگران بودن.؛ - چشم براه
داشتن؛ انتظار کشیدن. منتظر بودن. نگران کسی یا چیزي بودن. در انتظار کسی یا چیزي بسر بردن : چشم براه دار. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 13 ). گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پرآهش میدار گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار. ابوسعیدابوالخیر. - چشم براه ماندن؛ نگران ماندن. در انتظار ماندن. منتظر کسی یا خبري ماندن.
- چشم براه کسی نهادن؛ انتظار کشیدن. منتظر کسی بودن. انتظار رسیدن او را داشتن : آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود. ملک الشعراء بهار. - خط راه؛ تذکرهء عبور و مرور. (ناظم الاطباء). پاسپورت.
گذرنامه ||. -پروانهء راهداري.؛ (ناظم الاطباء). - دل و دیده براه بودن؛ انتظار کشیدن. منتظر بودن : دل و دیدهء نامداران به راه که
شیده کی آید ز آوردگاه.فردوسی. - راه از چاه ندانستن؛ باز نشناختن راه از چاه ||. - کنایه از عدم تشخیص خیر از شر، و -صلاح
از خطا:چو پوشیده چشمی نبینی که راه نداند همی وقت رفتن ز چاه.سعدي. - راه اندرگرفتن؛ راه رفتن. راه گرفتن. آغاز رفتن
کردن : دوان گشت و گرز نیا برگرفت برون آمد و راه اندرگرفت.فردوسی. - راه باباکوهی؛ لواطت کردن. (از بهار عجم). - راه
بابا کوهی رفتن؛ عمل لواطت کردن. (آنندراج). رجوع به راه کوه رفتن در ترکیبات همین ماده شود. - راه باریک؛ کنایه از راه
شود. - راه بازدادن؛ « ره » تنگ. (بهار عجم) (آنندراج): لصب؛ راه باریک در کوه. (منتهی الارب). و رجوع به ره باریک در مادهء
راه گشودن. گذاردن که کسی از راهی بگذرد. راه باز دادن. (تاج المصادر بیهقی): تطریق؛ راه بازدادن کسی را تا بگذرد. (منتهی
الارب). و رجوع به ره بازدادن در ذیل ره شود. - راه بازشدن؛ راه واشدن. مقابل راه بسته شدن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. و
رجوع به راه واشدن در همین ماده شود. - راه بازکردن؛ برداشتن موانع از سر راه تا کسی یا کاروانی یا وسیلهء حمل و نقل بگذرد.
و رجوع به راه واکردن و راه بستن در همین ماده و ره بازشدن در مادهء ره شود. - راه بازکردن بجایی؛ رفت و آمد کردن بدانجا.
بناي رفت و آمد گذاشتن بدانجا. ره بازکردن بدانجا. - راه بازگونه نورد؛ کنایه از راه دشوارگذار. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به
شود. - راه بجایی بردن؛ یافتن آنجا. پیدا کردن آن محل. -امثال: پیر خر اگر بار نبرد، راه بخانه برد. « ره » ره بازگونه نورد در مادهء
(یادداشت مؤلف ||). - کنایه از به اندك چیزي منتفع و کامیاب -شدن.؛ (بهار عجم) (آنندراج). بمرادي رسیدن. بمطلوبی رسیدن
: هرگز نبرده ام بخرابات عشق راه امروزم آرزوي تو درداد ساغري.سعدي. گرچه دانم که بجایی نبرد راه، غریب من ببوي سر آن
زلف پریشان بروم. حافظ (از بهارعجم). و رجوع به ره بجایی بردن در مادهء ره شود. - راه بجایی داشتن؛ کنایه از باندك چیزي
صفحه 792 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
منتفع و کامیاب شدن. (بهار عجم). امکان رسیدن بمطلوبی. امکان وصول بچیزي یا جایی. دسترسی بچیزي یا جایی داشتن : دل
نهاد نفس جسم نمی شد صائب دل سرگشته اگر راه بجایی میداشت. صائب (از بهارعجم ||). - کنایه از صورت معقولیت داشتن.؛
(آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بده داشتن. راه بده بردن : مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه بجایی
دارد.حافظ. و رجوع به راه بده بردن و راه بده داشتن در ذیل همین ماده و ره بجایی داشتن در مادهء ره شود. - راه بحساب داشتن؛
جایی استعمال کنند که کسی غیر معقول « راهی بحساب دارد » .( کنایه از صورت معقولیت داشتن. راه بجایی داشتن. (آنندراج
نگوید. (بهار عجم). و رجوع به ره بحساب داشتن در مادهء ره شود. - راه بده بردن، راه بدیه بردن؛ کنایه از صورت معقولیت
داشتن. (رشیدي) (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از صورت معقولیت داشتن حرف کسی باشد. (برهان). کنایه از صورت معقولیت
داشتن سخن یا کاري یا امري است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیهء ص 234 ). کنایه از معقول گفتن و اثبات مدعا باشد به ادلهء
ناقص. (از لغت محلی شوشتر). موفق شدن. بمقصد رسیدن. (از ذیل ص 406 تاریخ بیهقی چ فیاض). نتیجه داشتن. بجایی رسیدن.
منتج به نتیجه شدن. نتیجه بخش گشتن : تا رسول پورتکین برسد و سخن وي بشنوم اگر راه به دیه برد وي را بخوانیم و نواخته آید.
(تاریخ بیهقی). امیر را این تقرب ناخوش نیامد و بر آن قرار دادند که قاضی بونصر را فرستاده آید با این دانشمند بخاري تا برود و
سخن اعیان ترکمانان بشنود و اگر زرقی نبود و راه بدیهی میبرد آنچه گفته اند درخواهد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490 ). تا چند
بر ابرو زنی از غصه گره هرگز نبرد دژم شده راه بده.خیام. امشب ز شرم جانان هر درد دل که گفتم راهی به ده نمیبرد چون حرف
روستایی. میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 و دیوان حافظ چ قزوینی حاشیهء ص 234
و تعلیقات دیوان چ دبیرسیاقی و تاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص 406 و ترکیبات راه بده بردن و راه بده داشتن و ره بده بردن و ره به
ده داشتن و راه سوي ده بردن در ذیل همین ماده شود ||. - کنایه از متوجه جریان شدن.؛ مثلی است بمعنی اساس داشتن و از
جزئیات کار مسبوق شدن. (دیوان منوچهري چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 ). موضوع را فهمیدن. مطلب را دریافتن. بجریان پی بردن
: خواجه احمد سخن وي بشنود و راه بدیه برد. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ره بده بردن و ره بدیه بردن ذیل مادهء ره شود. - راه بده
(بدیه) بودن، راهی بدهی بودن؛ راه بده داشتن. راه بده بردن. صورت معقولیت داشتن. حق بجانب بودن : زهد رندان نوآموخته
راهی بدهی است من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم. حافظ. و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیهء ص 406 و دیوان
منوچهري چ دبیرسیاقی تعلیقات ص 252 و راه بده داشتن و راه بده بردن و ره بده و ره بده بردن و ره بده داشتن شود. - راه بده
داشتن، راهی بدهی داشتن؛ کنایه از صورت معقولیت داشتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه بدهی دارد، جایی
استعمال کنند که کسی غیرمعقول نگوید. (بهار عجم) : نه غریب است مراین نعمت از آن بارخداي این سخن راهنمونست و بده
دارد راه. فرخی. چه کنم قصه دراز این به چه کار است مرا سخنی باید گفتن که بده دارد راه.فرخی. و رجوع به راه بده بردن و ره
بده بردن شود. - راه بده نمودن؛ راهنمایی کردن بسوي مقصود. معقول بودن و اساس داشتن ملاك قرار گرفتن را : زیرا که حدیث
تو بده راه نماید گفتار جز از تو نبرد راه سوي ده.منوچهري. - راه برآوردن بچیزي؛ بند کردن راه بسنگ و خشت و جز آن. (ارمغان
شود. - راه بر باد بستن؛ بسیار بودن چیزي. پرشمار بودن : ببینی کنون « ره » آصفی) (آنندراج). رجوع به ره برآوردن بچیزي در ماده
ژنده پیل و سپاه که پیشت ببندند بر باد راه.فردوسی. وزان روي لشکر بیاورد شاه سپاهی که بر باد بستند راه.فردوسی. - راه برداشتن
بسویی؛ کنایه از رفتن بآنجا. (بهار عجم) (از آنندراج) (ارمغان آصفی). عازم شدن بدانجا. روي آوردن بآنجا : چو لختی گشت و
در « راه جایی گرفتن » صید افکند تا چاشت از آنجا سوي بستان راه برداشت. امیرخسرو دهلوي (از بهار عجم). و رجوع به ترکیب
شود. - راه بریده؛ راهی که بسبب هنگامهء رهزنان مسدود باشد. (بهار « ره » همین ماده و ترکیب ره برداشتن بسویی ذیل مادهء
عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از غیاث اللغات) : در عهد سبکدستی آن غمزهء خونریز شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است.
صائب (از بهار عجم). - راه بستن بر کسی؛ مسدود کردن راه وي. بستن راه کسی : بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته
صفحه 793 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گرد زوال.نظامی. و رجوع به ره بستن بر کسی در ذیل مادهء ره شود. - راه بسر بردن؛ کنایه از تمام کردن راه. (رشیدي) (ارمغان
آصفی). کنایه از تمام کردن و به انتها رسانیدن راه است. (برهان). بآخر رسیدن راه. (آنندراج) (بهار عجم) (از فرهنگ نظام). راه
بسر شدن. راه سر کردن. (آنندراج) : به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر.نظامی. و رجوع به دو ترکیب اخیر در ذیل
همین ماده شود ||. - بآخر رسانیدن راه.؛ (آنندراج) (بهار عجم). تمام کردن و بانتها رسانیدن راه را. (ناظم الاطباء). طی مسافت
کردن و بمقصد رسیدن. (ناظم الاطباء). - راه بسر شدن؛ بآخر رسیدن راه. (ارمغان آصفی) (آنندراج). راه بسر بردن. راه سر کردن.
(آنندراج). و رجوع به ترکیب هاي راه بسر بردن و راه سر کردن و راه سر آوردن و ره بسر بردن و ره بسر شدن در همین لغت نامه
شود. - راه بسر کسی بردن؛ بسر وقت او رسیدن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) : غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم؟
میرنجات (از بهار عجم). - راه بغی؛ طریقهء ظلم. راه ستم پیشگی. طریق گردنکشی و نافرمانی : صلاح می جویم و راه بغی نمی
پویم. (تاریخ بیهقی). - راه بلد؛ در تداول عامه، رهنما. که راه را خوب بشناسد. که راهنمایی کند. که راهنما باشد. - راه بمنزل
بردن کسی را؛ رهبري کردن وي بسوي منزل. (آنندراج). ره بمنزل بردن. بمقصود رسیدن. و رجوع به ره بمنزل بردن شود. - راه به
بست آمدن؛ بند شدن راه. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه دیوار کردن. بند کردن راه. (آنندراج) : تا دل شیفته از بزم
تو مست آمده است راه اندیشهء اغیار ببست آمده است. جلالاي یقین کاشی (از بهار عجم). و رجوع به ره به بست آمدن در مادهء
ره شود. - راه بهشت؛ کاهکشان. کهکشان. مجره : و در صورت مجره که فارسیان آن را کاهکشان خوانند و هندیان راه بهشت
خوانند. (نزهۀ القلوب). و رجوع به مادهء کهکشان و ترکیب راه کهکشان در ذیل همین ماده شود. - راه بی انجام؛ راه بیکران. راه
دور و دراز. - راه بیراه؛ راه غیر مسلوك که آنرا کوره راه نیز گویند. (لغت محلی شوشتر ||). - راه غیرمعقول.؛ (لغت محلی
شوشتر ||). - تکلف و تواضع و هدایا دادن.؛ (لغت محلی شوشتر). - راه بیکرانه؛ راه بی پایان. راهی که نهایت و پایانی ندارد. راه
بی انتها : راهی کو راستست بگزین اي دوست( 12 ) دور شو از راه بی کرانه و ترفنج.رودکی. و رجوع به ترکیب راه بی نهایت در
ذیل همین ماده شود. - راه بی نهایت؛ راه بیکرانه. راه بی پایان. راه دور و دراز : از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود زنهار از
این بیابان واین راه بی نهایت. حافظ. و رجوع به ترکیب راه بیکرانه در ذیل همین ماده شود. - راه پا بازکردن بجایی؛ رفت و آمد
کردن بدانجا. - راه پاسپرده؛ راه مسلوك. راهی که بیشتر مورد رفت وآمد مردم و چهارپایان باشد. راهی که پیوسته در آن عبور و
مرور واقع شود: مور؛ راه پاسپرده و هموار. ملطاط؛ راه پیدا و پاسپرده. (منتهی الارب). - راه پاك کن؛ ابزاري که بدان راه را پاك
کنند. - راه پر پیچ و خم؛ رجوع به ترکیب راه پیچ پیچ شود. - راه پر دست انداز؛ در تداول عامه راه ناهموار. - راه پیچ پیچ؛ راهی
که پیچ و خم داشته باشد. راهی که پر پیچ و خم باشد. راه پر پیچ و خم. - راه پیدا؛ راه آشکار و معلوم شده. راه گم ناشده: لاحب؛
راه پیدا. منهاج، منهج؛ راه پیدا. (منتهی الارب). نهج؛ راه پیدا. (دهار). - راه پیش پاي برداشتن؛ ترك تلاش کردن. (ارمغان
آصفی ||). - دیده وري بکار بردن.؛ (ارمغان آصفی ||). - غیرت گرفتن.؛ (ارمغان آصفی). - راه پیش پاي کسی گذاشتن؛
راهنمایی کردن او را. (از بهار عجم). راهنمایی کردن و رأي خوب بکسی در چیزي دادن. (فرهنگ نظام). هدایت کردن : مگر
آوارگی راهی گذارد پیش من ورنه چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد. صائب تبریزي (از بهار عجم). و رجوع به
راه پیش گذاشتن شود. - راه پیش پاي کسی نهادن؛ رجوع به راه پیش پاي کسی گذاشتن و راه پیش گذاشتن شود. - راه پیش
گذاشتن؛ رهنمایی کردن. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (غیاث اللغات). رهنمون شدن. و رجوع به راه پیش پاي کسی گذاشتن
شود. - راه چپ زدن؛ کنایه از فرار کردن با عیاري و زرنگی از کوچه و راه دیگري براي رهایی از خطري که سر راه وجود دارد.
(از بهار عجم). راه گذاشتن و براه دیگر رفتن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب راه چپ کردن در ذیل همین ماده شود. - راه
گویند. (از شعوري ج 2 ورق « صمان اوغریسی » و نیز « حاجیلریولی » حاجیان؛ مجره وکهکشان. (ناظم الاطباء). کهکشان که به ترکی
در مادهء ره وماده کهکشان و نیز « ره حجاج » 11 ). و رجوع به کهکشان شود. - راه حجاج؛ راه مکه. راه کعبه. رجوع به ترکیب
صفحه 794 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ترکیب راه حاجیان و راه کهکشان در بالا شود. - راه حسن چپ کوچه زدن و صاف گذشتن؛در جایی گویند که در راه رفتن چون
عیار زورمندي از دور پیدا شود از کوچهء دیگر چشم پوشیده بگذرند. یعنی عیاري کردن و از شر عیار وارستن. حسن نام عیاري
شود. - راه خرد؛ طریق « علی چپ » در مادهء « خود را به کوچه علی چپ زدن » است که چپ دست بوده. (از آنندراج). رجوع به
عقل : هرآنکس که گردد ز راه خرد سرانجام پیچد ز کردار بد.فردوسی. - راه خطا؛ طریق باطل. طریق ناراستی : دلت گر به راه
خطا مایل است ترا دشمن اندر جهان خود دل است. فردوسی. آن ترك پریچهره که دوش از بر ما رفت آیا چه خطا دید که از راه
خطا رفت.حافظ. و رجوع به ره خطا در مادهء ره شود. - راه خفته؛ کنایه از راهی که درازي داشته باشد. (از انجمن آرا) (آنندراج)
(رشیدي). کنایه از راه دور و دراز. (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (برهان). راه دراز که گویا بیدار نیست که بآخر برسد. (فرهنگ نظام)
(از فرهنگ شعوري ج 2 ورق 14 ). جادهء خوابیده. (آنندراج) : راه ملک عشق راه خفته ایست صد درازي خفته در پهناي او. ظهوري
ترشیزي (از رشیدي ||). - راه هموار.؛ (ناظم الاطباء ||). - صحراي خوابیده.؛ (آنندراج ||). - منزل خوابیده.؛ (آنندراج). و رجوع
به ترکیب راه خوابیده در همین ماده وترکیب ره خوابیده و ره خفته در ذیل مادهء ره در همهء معانی شود. - راه خواب زدن؛ خواب
ربودن. خواب کسی را زایل کردن. ره خواب زدن. خواب از چشم بردن : چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالهء
مرغ غزلخوان میزند. صائب تبریزي (از بهار عجم). آنجا که راه خواب زند چشم مست دوست دیگر بخواب هم نتوان دید خواب را.
شهریار. و رجوع به ره خواب زدن در مادهء ره شود. - راه خوابیده؛ راه خفته. راه دور و دراز. (از بهار عجم). ره خوابیده. راه کلان.
(ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از شعوري ج 2 ورق 14 ). راه خفته. (آنندراج ||). -راه آشکار.؛ (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب راه
شود. - راه خود را گرفتن (یا کشیدن) و « ره » خفته در همین ماده و معانی گوناگون آن همچنین ره خوابیده و ره خفته در مادهء
رفتن؛ بکار خود پرداختن بدون توجه و دخالت بکار دیگران: راهت را بکش برو. (یادداشت مؤلف). - راه دراز؛ راه طویل و دور :
هلال وار ز راه دراز می آیند براي کارگزاري ز قاضی الحاجات. مولوي (دیوان کبیر ج 1 ص 284 ). - راه درازناك؛ راه دور و دراز.
راه طولانی. راه دراز : چگونه راهی، راهی درازناك و عظیم همه سراسر سیلاب کند و خاراخار. بهرامی سرخسی. و رجوع به راه
دراز در بالا شود. - راه در گرفتن؛ اشغال کردن راه. سر راه گرفتن. بستن راه. سد کردن راه. مانع عبور شدن در راه : چو آمد به
ارمینیه در سپاه سپاه خزر درگرفتند راه.فردوسی. - راه دست کسی نبودن؛ متمایل بانجام دادن کامل نبودن. نخواستن که کامل انجام
شود. - راه دریا قفل بودن؛ عبارت است از غیر موسم سفر دریا که آن هنگام سیل و طوفان است و عبور در آن ایام متعذر. (بهار
عجم). - راه دشوار؛ راه سخت. راه مشکل. راه صعب العبور: ثَنیَّۀ؛ راه دشوار در کوه. صعود؛ راه دشوار در کوه. عقبۀ؛ راه دشوار.
قعقاع؛ راه دشوار. مُوَعَّث؛ راه دشوار. (منتهی الارب). - راه دور و دراز؛ راهی که بسیار طولانی باشد. راهی که مسافت آن دور و
مدت پیمودن آن دراز باشد: اَلوي؛ راه دور و دراز ناشناخته. طریق متقعقع؛ راه دور و دراز که رونده اش را کوشش تمام لازم آید.
مسل؛ راه دور و دراز در زمین نرم. طریق ممجن؛ راه دور و دراز. (منتهی الارب). - راه دویده؛ کنایه از سعی و تلاش بیفایده. چون
کسی بسفر رود و بی نیل مقصود برگردد وي را پرسند سفر چه فایده دارد؟ گوید: راه دویده؛ یعنی منازل طی کرده. (از بهار عجم)
(از ارمغان آصفی). اصل مثل آنکه، امردي بود مفعول هر چه از اینراه بدست می آورد بر فقرا قسمت میکرد و چون ریش برآورد
ثواب و گناه برابر، راه » : دزدي پیشه گرفت باز مال دزدي بر فقرا اعطا میکرد. روزي از آخوندي ظریف مسأله پرسید، آخوند گفت
از آنندراج) (از بهار عجم) : مشتاق ترا ساغر می آه کشیده است مجنون ترا سود سفر راه دویده ) .« دویده و کون دریده بتو واماند
است. محسن تأثیر (از بهار عجم). - راه دیدهء کسی گرفتن؛ مانع دیدن وي شدن ||. -بمجاز، مانع درك و فهم وي گشتن:منظرش
از دور، دامان دل دانا کشید جلوه اش ز اعجاب، راه دیدهء بینا گرفت. ملک الشعراء بهار. - راه دیوار کردن چیزي را؛ بند کردن راه
آن. (از آنندراج). در راه آن سد و مانع بوجود آوردن : آه سردي کرده ام راه نفس را پیشرو معصیت هر چند راه توبه را دیوار کرد.
واله هروي (از آنندراج). - راه راست؛ طریق مستقیم. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي). راه مستقیم و بدون اعوجاج و انحراف.
صفحه 795 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(ناظم الاطباء ||). -آیین راست و درست: خداي تعالی... -واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید -و بدان راه راست
ایزدي بدانست.؛ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ). ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست تو آن کن که فرموده از راه راست.اسدي. استرشاد؛
راه راست خواستن. (تاج المصادر بیهقی). راه راست جستن. (دهار). اهتداء؛ راه راست رفتن. (منتهی الارب). رشد؛ راه راست.
(منتهی الارب) (دهار). صراط؛ راه راست. (دهار). قصد؛ راه راست. مخرت؛ راه راست. منهاج؛ راه راست. نجد؛ راه راست. نیسب،
نیسبان؛ راه راست و روشن. هدي. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). و رجوع به ره راست در مادهء ره شود. - راه راست گرفتن؛ راه
صواب و درستی را گرفتن. طریق حق و راستی پذیرفتن. براه راست آمدن. راستی گرفتن. از انحراف دوري جستن. اصلاح شدن. به
صلاح آمدن : چون دانست [ خواجه حسن ] که کار خداوندش ببود... خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت.
(تاریخ بیهقی). اهتداء؛ راه راست گرفتن. (دهار). رشد؛ راه راست گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). رشاد؛ راه راست گرفتن. (تاج
المصادر بیهقی) (دهار). - راه راست نمودن؛ نشان دادن راه راست. راهنمایی کردن بطریق درست و صحیح. هدایت کردن بطریق
درست: ارشاد؛ راه راست نمودن. (ترجمان القرآن) (دهار). هدایت؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب). راه راست نمودن.
(دهار). هُدي؛ راه راست نمودن کسی را. (از دهار) (منتهی الارب). هدیۀ؛ راه راست نمودن کسی را. (منتهی الارب). - راه را
نزدیک کردن؛ کنایه از مهمان شدن بر کسی که خانه اش نزدیک باشد. -امثال: راهت را نزدیک کن؛ یعنی مهمان ما باش، ازآنکه
خانهء ما نزدیک است ||. -بمزاح، کنایه از مردن.؛ درگذشتن. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 861 ). - راه روشن؛ راه آشکار. (ناظم
الاطباء). دَلّی. رَتَم. سبیل؛ راه روشن. سراط؛ راه روشن. (دهار). سریح، سریحۀ؛ راه روشن از زمین تنگ بسیار درخت. سُنُک؛
راههاي روشن. شرعۀ، شرعی، شریعۀ؛ راه روشن. ضحاك؛ راه روشن. عَطَرَّد، عَطَیَّد، عَطَوَّد؛ راه روشن که در آن بهرجا که خواهد
رود. لاحب؛ راه روشن فراخ. لحب؛ راه روشن فراخ. لخجم؛ راه روشن و فراخ. مسلوعۀ؛ راه روشن. منجم؛ راه روشن. منهاج؛ راه
روشن و گشاده. منهج؛ راه روشن و گشاده. نجد؛ راه روشن بر بالا. نهام؛ میانهء راه روشن. نهج؛ راه روشن و گشاده. (منتهی
الارب ||). -راه کلان.؛ (ناظم الاطباء). - راه روشن کردن؛ راهنمایی کردن. (از بهار عجم) (آنندراج) : بر گلو از طوق راه تیغ
روشن میکنم قمري این گلستانم بال بسمل میزنم. فصیحی شیرازي (از بهار عجم). - راه سر آوردن؛ بآخر رسیدن راه. (بهار عجم)
(آنندراج). راه سر کردن ||. -بآخر رسانیدن راه.؛ (از آنندراج). راه بسر بردن. (آنندراج) (بهار عجم). - راه سر کردن؛ بآخر
رسیدن راه. (از آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. رجوع بهمین ترکیب در ذیل همین ماده شود ||. -بآخر رسانیدن راه.؛
(آنندراج) (بهار عجم). راه بسر بردن. (آنندراج). و رجوع بهمین ترکیب در این ماده شود. - راه سفر گرفتن؛ بسفر رفتن. قصد سفر
کردن. عازم سفر شدن. آهنگ سفر کردن : عیسی مسیح گشت چو راه سفر گرفت موسی کلیم گشت چو افتاد در سفر. امیري
معزي. - راه سوي ده بردن؛ راه بده بردن. کنایه از صورت معقولیت داشتن : زیرا که حدیث تو بده راه نماید گفتار جز از تو نبرد
راه سوي ده.منوچهري. و رجوع به راه بدیه یا بده بردن در همین ماده و ره سوي ده بردن و ره بده یا بدیه بردن در مادهء ره شود. -
راه سیاه کردن (سیه کردن) بر کسی؛ کنایه از بی نام و نشان کردن. (بهار عجم) (آنندراج). پوشیدن راه به سیاهی. محو کردن راه
در تاریکی. در تاریکی فرو بردن راه را : چو در برقع کوه رفت آفتاب سر روز روشن درآمد بخواب سیه کرد بر شبروان راه را فرو
برد چون اژدها ماه را. نظامی (از بهار عجم). - راه شاه؛ بمعنی شاه راه است که راه پهن و بزرگ و عام باشد. (برهان). گذري فراخ
باشد که از آنجا به راهها و جایهاي بسیار توان شد و گویند سیاح باشد و جاده باشد. (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدي). راه بزرگ
و عام و شارع. (ناظم الاطباء). جاده و طریق پرتردد که راههاي باریک و فرعی از آن منشعب شوند و آن را شاهراه و شهراه نیز
گویند. (از شعوري ج 2 ورق 14 ) : براه شاه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت. کسایی (از لغت فرس
اسدي). و رجوع به شاهراه در همین ماده شود. - راه شوق؛ راه عشق. راه اشتیاق و دلبستگی به یار : به راه شوق مرا ضعف مانع
است سلیم ترا چو قوت رفتار هست راهی باش. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). - راه طلب؛ طریق خواهانی. طریق خواستاري : پا به
صفحه 796 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه طلب نه و از عشق بهر این راه توشه اي بردار.هاتف اصفهانی. - راه طی کردن؛ راه بردن. راه پیمودن. راه سپردن. (آنندراج). -