رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري زرقی، ابن مالک بن عجلان بن عمروبن عامربن زریق انصاري زرقی... وي در عقبه شهید شد و یکی از
سرشناسان و بزرگان انصار بود و بگفتهء سعیدبن عبدالحمید و روایت بخاري، او نخستین کس از خزرجیان است که اسلام آورد.
ابن اسحاق آورده است که رافع بن مالک نخستین کسی است که سورهء یوسف را بمدینه آورد و زبیربن بکار در اخبار مدینه
گوید که مسجد بنی زریق نخستین مسجدي است که در قرآن خوانده شده است و رافع آنگاه که حضرت رسول (ص) را در غزوهء
عقبه ملاقات کرد حضرت آنچه از قرآن در خلال ده سال نازل شده بود بدو داد، رافع آنها را بمدینه آورد و قوم خود را گرد کرد
و آیات را بر آنان خواند. حضرت از شنیدن این خبر پاکدلی او را ستود. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). شمس الدین سامی گوید: او در
غزوهء احد شهید گردید. رجوع به قاموس الاعلام ج 3 و امتاع الاسماع ج 1 ص 32 و 33 و 36 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) انصاري زرقی، ابن معلی انصاري زرقی. صحابی بود و در ترجمهء درهء بنت ابی لهب از او یادي شده است و ابن مندة
بسلسله از ابن عباس روایت کرده که آیهء (ان الذین تولوا منکم یوم التقی الجمعان)( 1) دربارهء عثمان و رافع بن معلی و خارجۀ بن
.3/ زید نازل شده است و احتمال میرود که رافع مذکور همو باشد. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). ( 1) - قرآن 155
رافع.
[فِ] (اِخ) تمیمی، ابن عمیر تمیمی... ملقب به (عموص الرمل) از بنی تمیم بود و حضرت رسول (ص) مطلبی از آن او را پیش از
آنکه خودش بگوید فرموده است. و نیز دربارهء گفتگوي او با یک جن خبري هست. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) ثقفی، ابن یزید ثقفی. از صحابهء حضرت رسول (ص) بود و از بصریان بشمار میرفت و حسن بصري ازو روایت کرده
است. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 326 و الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
صفحه 658 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) خزاعی مولاي ایشان بود ابن اسحاق در مغازي گوید: وقتیکه خزاعۀ در روز فتح بمکۀ وارد شدند در خانهء بدیل بن و
رقاء و رافع مولاي خویش سکنی گزیدند. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) خزاعی، ابن بدیل بن ورقاء خزاعی. او از صحابهء حضرت رسول بود و در وقعهء معونه شهید شد. رجوع به الاصابۀ ج 2
قسم چهارم و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) خزرجی. ابن خدیج خزرجی، از نوجوانانی بود که در جنگ بدر میخواست شرکت کند ولی از طرف حضرت رسول
(ص) بسبب صغر سن پذیرفته نشد، لیکن بعدها در جنگ احد و دیگر غزوات حضور یافت و در عهد عبدالملک مروان بسن 86
درگذشت. عده اي از صحابه و تابعان ازو روایت کرده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 و
المعرب جوالیقی ص 328 و ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 67 و فهرست امتاع الاسماع و تاریخ گزیده ص 225 و الاصابۀ ج 2 قسم اول
شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) خزرجی انصاري. ابن رفاعهء خزرجی انصاري محدث بود و برخی از احادیث از وي نقل شده است. ولی در اینکه درك
صحبت حضرت را کرده یا نه اختلاف است. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) خماسی، ابن مکیث بن جندب خماسی. وي از صحابهء حضرت رسول اکرم (ص) بود و یکی از کسانی است که لواي
فتح و پیروزي جهنیۀ را بدوش میکشیدند. حضرت رسول (ص) او را در کار صدقات قومش عامل و نمایندهء خود قرار داد. (از
الاصابۀ ج 2 قسم اول). و رجوع به امتاع الاسماع فهرست ج 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) رفیق اسلم... ابن حجر گوید احتمال دارد وي همان ابوالبهی باشد. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و رافع ابوالبهی در
همین لغت نامه شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) سلمی، ابن بشر سلمی. ابن حجر گوید: برخی از راویان نام او را قلب کرده و او را بشربن رافع نامیده اند. رجوع به
الاصابۀ ج 2 قسم چهارم شود.
رافع.
صفحه 659 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) سلمی، ابن بشیر سلمی از صحابهء حضرت رسول (ص) بود و بشیر بواسطهء پسرش حدیث شریفی را روایت کرد. (از
.( قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافع.
[فِ] (اِخ) شامی، ابن عمیر از مردم شام بود، و یک حدیث از حضرت رسول روایت کرد. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس
الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) صمیدي سلامی، ابن محمد بن هجرس بن شافع صمیدي سلامی ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالعلاء. وي قاري و
محدث و پدر حافظ تقی الدین محمد بن رافع بود و مذهب شافعی داشت. رافع نحو را از بهاءبن النحاس فرا گرفت. او بسال 668 ه .
.( ق. در دمشق متولد شد و در سال 718 در قاهره درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج 1 ص 234
رافع.
[فِ] (اِخ) طائی، ابن جابر طائی. رجوع به رافع بن عمرو در همین لغت نامه و الاصابۀ ج 2 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) طائی، ابن عمیرة الطائی مکنی به ابوالحسن؛ او از تابعان بود و به خالدبن ولید در عزیمت به شام راهنمایی کرد. وفات وي
بسال 23 ه . ق. روي داد. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 142 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) طائی سنبسی، ابن عمروبن جابربن حارثۀ بن عمروبن محصن ابوالحسن طائی سنبسی. وي را ابن عمیرة نیز می خواندند و
گویند او همان رافع بن ابی رافع است ولی خلیفۀ بن خیاط بین رافع بن عمیرة که خالدبن ولید را در راه سماوه از عراق بشام هدایت
کرد و خود از تابعان بود و رافع بن عمرو (ابن ابی رافع) که دربارهء غزوهء ذات السلاسل روایتی دارد و خود از اصحاب بود فرق
گذاشته است، اما این گفته درست بنظر نمیآید و اختلاف در نام پدر اوست. رافع در جاهلیت در شمار راهزنان بود ولی پس از
پذیرفتن اسلام دست از تبهکاري برداشت و بهدایت و راهنمایی مسلمانان پرداخت. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول).
رافع.
[فِ] (اِخ) غفاري، ابن عمروبن مجدع( 1) و بقولی مجدع بن حاتم بن حارث بن نفیلۀ بن ضمرة بن بکربن عبدمناة بن کنانۀ کنانی
ضمري معروف به غفاري و مکنی به ابوجبیر. رافع در بصره مسکن داشت و روایاتی از او نقل شده است. وي از صحابهء حضرت
رسول و برادر حکم بن عمرو غفاري بود. (از الاصابۀ ج 2 قسم اول). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود. ( 1) - در تاج
العروس در ضمن اسامی 35 صحابه (رافع بن عمروبن مخدج) آمده که احتمال دارد همین شخص باشد.
رافع.
صفحه 660 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) قرظی. ابن حجر گوید: برحسب نوشتهء ابن شاهین وي از بنوزنباع و سپس از بنوقریظۀ بود. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول
شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) مدنی، ابن حفص مدنی راوي بوده و از عمر بن عبدالعزیز روایتی آورده است. رجوع به سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 281
شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) مرنی، ابن عمروبن هلاك مرنی صحابی بود و با برادرش عائد درك فیض حضور حضرت رسول کرد و سپس در بصره
سکونت گزید و برخی از احادیث شریف روایت کرد. رجوع به الاصابۀ ج 2 قسم اول و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) مصري، ابن ثابت، یا (رویفع بن ثابت) از مردم مصر بود و با حضرت رسول اکرم (ص) خرما خورد. رجوع به قاموس
الاعلام ترکی و حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج 1 ص 90 و الاصابۀ ج 2 قسم اول و رافع بن ثابت شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) مولی عمر، حمدالله مستوفی او را مولاي عمر خوانده و در شرح کشته شدن خلیفهء ثانی گوید: اول کسی که دره داشت
او [ رافع ] بود. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 185 شود.
رافع.
[فِ] (اِخ) هندي، سید محمد کاظم فرزند ابوالقاسم و برادر سید احمد حسین. وي از شعراي هندوستان و در خدمت شاه فرخ سیر
بود. قطعهء زیر ازوست: بهار تازه اي دیدم رخش را نیمرنگ امشب که میزد آتش صدرنگ در شهر فرنگ امشب کنون ماند دل
.( صدچاك چاکم تا دم محشر ز مژگان درازي خورده ام زخم خدنگ امشب. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
رجوع به صبح گلشن ص 171 شود.
رافعان.
[فِ] (اِخ) طایفه اي از عرب که بقزوین سکونت گزیده اند. مستوفی گوید: اصلشان از عرب است از نسل رافع بن خدیج انصاري.
.( در عهد خلفاي گذشته بقزوین آمدند و ساکن گشتند در میان ایشان علماي عالی مرتبه بودند. (تاریخ گزیده ص 845
رافعان.
[فِ] (اِخ) قزوینی. چنانکه در تاریخ گزیده چ لندن 1910 م. ص 798 آمده او امام الدین است. رجوع به رافعی قزوینی امام الدین
شود.
صفحه 661 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رافع بن هرثمه.
259 ه . ق.) بود و - [فِ عِ نِ هَ ثَ مَ] (اِخ)وي از خدمتگزاران قدیم امیر محمد بن طاهر طاهري (آخرین از سلسلهء طاهریان 248
سپس به یعقوب لیث پیوست، اما یعقوب او را که ریشی دراز و منظري بسیار زشت و کریه داشت از خود راند. وي آنگاه که
احمدبن عبدالله خجستانی در غیاب یعقوب و هنگام لشکرکشی این امیر سیستانی به خوزستان، سر بشورش برداشته و از هرات تا بلخ
و نشابور و گرگان بتاخت و تاز و قتل و غارت مشغول گردیده بود با او همدست شد و تا زمانی که یعقوب درگذشت و عمرولیث
برادر او دومین امیر صفاري به سیستان برگشت در همین حال بود. پس از کشمکشی که میان عمرو و خجستانی درگرفت و تاخت
و تاز و غارت و کشتاري که خجستانی در نواحی هرات و سیستان و خراسان کرد و سپس در شوال 268 ه . ق. در حال مستی
بدست دوتن از غلامانش کشته شد، اصحاب خجستانی گرد رافع بن هرثمه را گرفتند عمرولیث که از فتنه انگیزي خجستانی تازه
راحت شده بود گرفتار قیام رافع گشت و تا مدتی اوقات او صرف تعقیب این مدعی جدید بود. در این هنگام عمرولیث بفارس
لشکر برد. رافع با استفاده از غیاب وي بر ابوطلحه منصور که از جانب عمرو سپهسالار خراسان بود تاختن کرد و پس از مغلوب
ساختن او بر سیستان تاخت اما چون دید که از عهدهء ستیز بر نمیآید بهرات بازگشت و تا مراجعت عمرو از فارس بر سیستان در
آنجا بود. عمرو در سال 270 ه . ق. بمحاصرهء هرات پرداخت و رافع بمرو منهزم شد و از عمرو تقاضاي بخشش کرد، لیکن در راه
به ابوطلحه که از دست رافع به طخارستان گریخته بود برخورد و این دو امیر با هم قرار گذاردند که متحداً بجنگ عمرولیث بروند
اما پیش از آغاز نقشهء خود، ابوطلحه به رافع شبیخون برد و بیشتر سپاهیان او را کشت و در مرو مستقر گردید و بنام محمد بن طاهر
طاهري خطبه خواند. عمرولیث بیک حمله ابوطلحه را از مرو راند و بحملهء دیگر در 271 ه . ق. نیشابور را از دست رافع گرفت. در
همین سال ( 271 ) یکی از عمال عمرولیث به بغداد رفت و پیش موفق خلیفه به شکایت و سعایت از عمرو پرداخت؛ خلیفه هم عمرو
را خلع کرد و نامه ها بخراسان در عزل و لعن او فرستاد و محمد بن طاهر را که در بغداد بود بجاي وي نصب کرد. محمد بن طاهر
نیز ماوراءالنهر را از جانب خود به نصربن احمد سامانی برادر اسماعیل سامانی داد و خراسان را به رافع بن هرثمه. این مخالفت امیر
سیستان را در زحمت انداخت، اما بنیروي اراده بر مشکلات فایق آمد و فارس را از مدعیان مصفا کرد. در سال 276 ه . ق. برادر
عمرو (علی) که در بند و حبس قلعهء کرمان بود گریخت و به رافع بن هرثمه پیوست؛ اما عمرو که مصمم به یکسره ساختن تکلیف
خود با دارالخلافه بود به این امر اعتنایی نکرد و لشکر بفارس برد و سردار خلیفه را شکست سختی داد و چون خلیفه در این هنگام
درگذشت خلیفهء جدید با او از در دوستی درآمد و نام او را در خطبه داخل کرد، و عمرولیث پس از مراجعت به سیستان مصمم به
رفع قطعی رافع شد. رافع از سال نصب خود بحکومت خراسان از جانب محمد طاهري و خلیفه تا تاریخ 279 ه . ق. که عمرولیث از
فارس به سیستان برگشت در خراسان و گرگان و طبرستان و ري به تاخت و تاز مشغول بود چنانکه در 274 محمد بن زید داعی را
مغلوب ساخت و بر جرجان و طبرستان مسلط شد،اما مقارن مراجعت عمرولیث، محمد بن زید علوي، عامل رافع را از طبرستان بیرون
کرد ولی حریف خود او نشد. رافع عاقبت چون دید که دشمنانی قوي از اطراف در قصد او هستند و به تنهایی تاب مقاومت ندارد
صلاح خود را در آن دید که با محمد بن زید علوي و احمدبن عبدالعزیز والی اصفهان از جانب خلیفه، صلح کند و یکسره متوجه
عمرولیث گردد که قوي ترین حریفان او بود. از اینرو در 280 با آن دو تن صلح کرد و داعی نیز وعده داد که چهار هزار دلاور از
دیلم بیاري او بفرستد، عمرو که از این مصالحه اطلاع یافت رسولی پیش داعی فرستاد و او را از سرانجام همکاري و همدستی با
رافع ترساند، داعی نیز از دادن کمک خودداري کرد. رافع در 283 بنشابور آمد تا عمرولیث را که پس از فتح هرات بنشابور آمده
بود براند لیکن از امیر صفاري شکستی سخت خورد و بسیاري از یارانش اسیر شدند و خود او به ابیورد گریخت، عمرو به تعقیب او
رفت. رافع از آنجا به سرخس گریخت و سپس در غیاب عمرو به نشابور بازگشت اما عمرو بار دیگر او را شکست داد. رافع برادر
صفحه 662 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خود را به استمداد نزد محمد بن زید فرستاد ولی داعی اعتنا نکرد و رافع شکست فاحش دیگري در سبزوار از عمرو خورد و به
خوارزم گریخت، والی خوارزم سر او را برید و نزد عمرو فرستاد ( 284 ه . ق.)و عمرو آن را با هدایا به بغداد فرستاد و خلیفه براي
عبرت دستور داد نیمی از روز سر او را در جانب شرقی و نیمی دیگر را در جانب غربی دارالخلافه آویختند. رجوع به تاریخ مرحوم
346 و تاریخ گزیده ،344 ،323 ، اقبال ص 192 تا 196 و مجمل التواریخ و القصص ص 367 و حبیب السیر چ سنگی تهران ص 221
99 و تاریخ بیهقی ص 147 و کامل ابن اثیر فهرست ج 7 و اشعار و احوال رودکی ،98 - ص 376 و تاریخ بخاراي نرشخی صص 93
فهرست ج 3 و فهرست تاریخ سیستان چ مرحوم ملک الشعراء بهار و نزهۀ القلوب ج 3 ص 141 و سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو
ص 138 شود.
رافع کشمیري.
[فِ عِ كَ] (اِخ) نام او بنا بنوشتهء (تذکرهء حسینی ص 136 ) محمد رافع کشمیري است. صاحب خزانهء عامره در ص 245 با نگارش
سرگذشت او قصیده یی را که در ستایش صمصام الدوله (مقتول 1151 ه . ق. در جنگهاي نادرشاه در هند) سروده آورده است.
شاید او همان رافع یزدي باشد. از رافع دیوانی بجاي مانده است. (از الذریعۀ ج 9 بخش 2 ص 349 ). رجوع به رافع یزدي شود.
رافعۀ.
[فِ عَ] (ع ص) تأنیث رافع. رجوع به رافع شود (||. در اصطلاح دستور زبان عرب) که رفع دهد. که در کلمه سبب رفع شود (||. اِ)
جرثقیل. (از المنجد). رجوع به جرثقیل و جراثقال شود.
رافعی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب است به ابورافع. و او جد ابراهیم بن علی بن حسن بن علی بن ابی رافع رافعی مدنی بود. (از انساب
سمعانی ||). منسوب به رافع. (از لباب الانساب ج 1 ||). منسوب به رافع بن سیار. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360 شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) ابوالفضل العباس بن محمد بن نصر السري بن هلال بن علاء. جزو محدثان متوسط مصر بود. که در سال 357 ه . ق. در
.( مصر درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 170
رافعی.
[فِ] (اِخ) اسفراینی، عزالدین. بگفتهء عوفی از رؤساي اسفراین و معارف خراسان بود و هنر بسیار داشت و در شیوهء سیاقت و دقایق
محاسبت از اقران عهد ممتاز بود و با این همه فضایل، طبعی چون آب زلال داشت، چنانکه این چند رباعی برهان این دعوي است:
با جان جهان ز جان سخن کی گنجد آخر چه درین میان سخن کی گنجد با کس ز دهان تنگ او هیچ مگوي زنهار درین سخن
دهان کی گنجد. * سوداي تو آب زندگانی ببَرَد نادیدن تو زیب جوانی ببَرَد بی خدمتت اي جان جهان نزدیکست تا جان سبکروح
گرانی ببَرَد. (از لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 151 ). و رجوع به تذکرهء خوشگو و روز روشن ص 235 و الذریعۀ ج 9 بخش دوم
ص 349 شود.
صفحه 663 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رافعی.
[فِ] (اِخ) اسماعیل بن حکم رافعی. از آل ابی رافع و از موالی حضرت رسول (ص) بود و رافعی گفتن نیز بجهت انتساب بجد
مذکورش میباشد. (از ریحانۀ الادب ج 2 بنقل تنقیح المقال).
رافعی.
[فِ] (اِخ) ایوب بن حسن رافعی. عموي ابراهیم بن علی بن حسن رافعی بود. برادرزاده اش از او روایت دارد. (از انساب سمعانی).
رافعی.
[فِ] (اِخ) تقی الدین عبدالمجیدبن عبدالغنی بن احمد رافعی فاروقی. او راست: 1 - الافلاذ الزبرجدیۀ فی مدائح العترة الطاهریۀ
الاحمدیۀ. 2 - الفرائد الرافعیۀ فی مدائح الحضرة الرفاعیۀ. (از معجم المطبوعات ج 1). و رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) حسین بن محمد بن جعفر. رجوع به حسین خالع در این لغت نامه و ریحانۀ الادب ج 2 شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) خلوتی، محمد بدرالدین خلوتی. او راست: بدیع التحبیر شرح ترجمان التحبیر، چ علمیه 1313 ه . ق. (از معجم المطبوعات
.( ج 1
رافعی.
[فِ] (اِخ) زرقی، ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن افلح بن رافع بن ابراهیم بن افلح بن عبدالرحمن بن رفاعۀ بن رافع
انصاري رافعی زرقی. منسوب بجد اعلاي خویش است که نقیب انصار در بغداد بود و او از عبدالله بغوي و دیگران روایت کرد و
.( احمدبن عمر بن بقال از او روایت دارد. رافعی در سال 363 ه . ق. درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1
رافعی.
[فِ] (اِخ) شیخ کمال الدین عبدالرحمان از عالمانی بود که سلطان احمد تگودار مغول، او را بسمت تولیت و شیخ الاسلامی کل
ممالک ایران و عراق انتخاب کرد و تمام اوقاف قلمرو حکومت خود را تحت امر او قرار داد تا بمصرف خود برساند و او در مدت
سلطنت کوتاه سلطان احمد در این سمت صاحب اختیار مطلق بود و نسبت به بوداییان و مسیحیان سختگیري ها و محدودیتهایی قائل
شد. رجوع به تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 224 و 225 شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) عبدالرحمان افندي. وکیل دادگستري بود. او راست: نقاباة التعاون الزراعیۀ. (شرکتهاي تعاونی کشاورزي) چ مصر 1332 ه
.( . ق. (از معجم المطبوعات ج 1
صفحه 664 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رافعی.
[فِ] (اِخ) فاروقی طرابلسی. عبدالغنی بن احمدبن عبدالقادر رافعی فاروقی طرابلسی. او راست: ترصیع الجواهر المکیۀ فی تزکیۀ
الاخلاق المرضیۀ (در تصوف). (از معجم المطبوعات ج 1). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 3 چ 2 شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) فاروقی طرابلسی، عبدالقادر سعیدبن عبدالقادر رافعی فاروقی طرابلسی. وي عموي سید محمد رافعی کبتی در قاهره بود.
او راست: 1 - احیاء القلوب، چ مصر 1315 ه . ق. 2 - الزهر النضیر فی مدح البشیر النذیر. 3 - شفاء العلیل فی مدح طه الجلیل چ
.( مصر 1323 ه . ق. 4 - نیل المراد فی تشطیر الهمزیۀ و بانت سعاد، چ مصر 1323 ه . ق. (از معجم المطبوعات ج 1
رافعی.
1248 ). مفتی سرزمین مصر و پیشواي حنفیان بود. او راست: التحریر المختار لرد - [فِ] (اِخ) فاروقی، عبدالقادربن مصطفی ( 1323
المحتار (فقه حنفی) چ مصر 1323 ه . ق. (از معجم المطبوعات ج 1). و رجوع به اعلام المنجد شود.
رافعی.
[فِ] (اِخ) فاروقی. محمد رشیدبن عبدالقادربن مصطفی رافعی فاروقی. او راست: ترجمۀ الرافعی، یا ترجمۀ الشیخ عبدالقادر رافعی
فاروقی حنفی. که پسرش شیخ محمد رشید آن را تألیف کرده و در مطبعۀ التقدم بسال 1323 ه . ق. چ شده است. (از معجم
.( المطبوعات ج 1
رافعی.
[فِ] (اِخ) محمد افندي محمود. او راست: شرح الهاشمیات. اصل هاشمیات متعلق به کمیت بن زید اسدي کوفی است که در آن
مدح و منقبت بنی هاشم و جور و ستم بنی امیه را بنظم آورده است. محمد محمود رافعی بر آن مقدمه اي در تاریخ شیعه نوشته و
.( درآن برگزیده یی از اشعار کمیت و قصائد دیگر گویندگان بزرگ را ترجمه و شرح کرده است. (از معجم المطبوعات ج 1
رافعی.
[فِ] (اِخ) مدنی. ابراهیم بن علی بن حسن بن علی بن ابی رافع مدنی از اهل مدینه. راوي بود و از پدر و عمش ایوب بن حسن
رافعی روایت کرد. وي به بغداد رفت و در آنجا درگذشت. (از انساب سمعانی).
رافعی.
[فِ] (اِخ) مصطفی افندي صادق. از شعراي عصر مجیدین و از نویسندگان پیرو سبک متقدمان مصر بوده که در شعر از سبک متنبی
و ابن رومی و دیگر گویندگان معانی( 1)پیروي میکرده است. او راست: 1 - تاریخ آداب المعرب، در تاریخ ادبیات زبان عرب، که
3 . در آن با آنانکه تاریخ ادبیات عرب را به پنج دوره تقسیم میکنند مخالفت کرده است. 2 - حدیث القمر. چ مطبعۀ الاخبار 1330
- دیوان الرافعی، که مجموعهء افکار دورهء ابتکار اوست و مقدمه اي بقلم ناظم دارد و شامل سه بخش است: الف - شعر عربی. ب
صفحه 665 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
- ( - در سرقت شعر و... ج- نقد شعر. (از معجم المطبوعات ج 1). و رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 ج 3 و اعلام المنجد شود. ( 1
شعراي معانی آنان را گویند که معنی را فداي لفظ نمی کنند بلکه آن را در درجهء اول اهمیت قرار میدهند.
رافع یزدي.
[فِ عِ يَ] (اِخ) سید محمد رفیع معروف و متخلص به رافع یزدي. از گویندگان صاحب دیوان بود. او از یزد بسوي دهلی روي آورد
و آنگاه به کشمیر رفت و در آنجا سکنی گزید. شرح حالش در روز روشن ص 235 آمده است. گمان میرود او همان رافع کشمیري
باشد. (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم ص 349 ). و رجوع به رافع کشمیري شود.
رافعی قزوینی.
[فِ يِ قَزْ] (اِخ) امام الدین، مؤلف قاموس الاعلام ترکی و نیز مدرس تبریزي باستناد نوشتهء او، وي را از شعراي هندوستان شمرده
که به این شخص نسبت داده شده و نیز از قرائن دیگر بنظر میرسد که نویسندهء قاموس الاعلام اشتباه « تدوین » اند. ولی از کتاب
کرده است و او همان امام الدین عبدالکریم رافعی قزوینی معروف است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 و ریحانۀ الادب ج 2 و
رافعی قزوینی (عبدالکریم بن ابوسعد...) در همین لغت نامه شود.
رافعی قزوینی.
[فِ يِ قَزْ] (اِخ)عبدالکریم بن ابی سعد محمد بن عبدالکریم بن فضل بن حسن فقیه شافعی قزوینی ملقب به امام الدین و مکنی به
ابوالقاسم، از اکابر علماي شافعی بود که در علوم دینی و دیگر علوم متداول عصر خود عدیل نداشت. او از شاگردان شیخ منتخب
الدین قمی متوفی بسال 585 ه . ق. بود. امام داراي تألیفات بسیاري است که از آنجمله است: المحرر یا محررالتدوین. (شرح مسند
شافعی) الامالی الشارحۀ علی مفردات الفاتحه الایجاز فی اخطار المجاز التدوین فی اخبار قزوین او فی العلماء قزوین( 1) شرح کبیر بر
است( 2). شرح صغیر بر وجیز امام غزالی. مدرس تبریزي سپس می « فتح العزیز علی کتاب الوجیز » وجیز امام غزالی که نام دیگرش
گوید: باري رافعی با آنهمه مراتب بلند علمی داراي قریحهء شاعري هم بوده و شعر زیر از اوست: در جامهء صوف بسته زنار چه
سود در صومعه رفته دل ببازار چه سود ز آزار کسان راحت خود می طلبی یک راحت و صدهزار آزار چه سود. مدرس مرگ او را
بسال 623 ه . ق. یا 633 ه . ق. (خکج یا خلج) در قزوین نوشته است. مؤلف معجم المطبوعات علاوه بر کتب فوق، کتاب
را بوي نسبت داده اند. « بیان المفتی والمستفی » و نیز حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده « سوادالعینین فی مناقب الغوث ابی العلمین »
علیشیر نوایی در مجالس النفائس ص 321 بعد از شرح حال او اشعار ذیل را نیز به رافعی نسبت داده است: رخت دلم هرچه بود عشق
بیغما ببرد صبر نه راهیست خوار، عشق نه کاري است خرد هر که بمیدان عشق گام نهد کام یافت هر که در ایوان صبر پاي نهد
دست برد بار جفاهاي یار کوه نداند کشد حلقهء زلفین یار باد نیارد شمرد وصل شد و هجر ماند آه که در باغ عشق خار بپیري
رسید گل بجوانی بمرد( 3). رجوع به تاریخ گزیده ص 8 و 801 و 835 ، مجمع الفصحاء ج 1 ص 221 ، تاریخ مغول تألیف عباس اقبال
ص 498 ، الاعلام زرکلی چ 2 ج 3، ریاض العارفین ص 78 ، فهرست شدالازار، احکام الحسیۀ ص 60 و 131 ، مفتاح السعادة ج 1
ص 443 و ج 2 ص 213 ، طبقات البکی ج 5 ص 119 ، ریحانۀ الادب ج 2، اعلام المنجد، مجالس النفائس ص 321 ، قاموس الاعلام
ص « مینودر » ترکی ج 3، معجم المطبوعات ج 1 و مینودر ص 69 و 70 شود. ( 1) - براي آگاهی بیشتر دربارهء این کتاب رجوع به
نیز نامیده اند. « فتح العزیز » غیر از این کتاب بشمار آمده و آن را « العزیز فی شرح الوجیز » 101 تا 117 شود. ( 2) - در برخی از کتب
3) - این شعر در مجمع الفصحاء ج 1 ص 221 نیز بنام وي ضبط شده است، ولی آذر در آتشکده سامی در قاموس الاعلام بیت )
صفحه 666 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آخر را به پدر امام الدین (محمد بن عبدالکریم...) نسبت داده اند.
رافعی قزوینی.
[فِ يِ قَزْ] (اِخ)محمدبن عبدالکریم بن فضل مکنی به ابوسعید بابویه؛ حکیم خاقانی او را مدح کرده است. رضا قلیخان او را عارف
و محققی واقف و حکیمی با ایمان و شاعري با ایقان شمرده و نوشته: وي والد امام الدین رافعی بوده و قطعهء زیر را بوي نسبت داده
است: طلب کردن علم از آن است فرض که بی علم کس را بحق راه نیست کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه
نیست. ولی بعضی آن را به پسرش نسبت دهند. (از ریاض العارفین ص 195 ). آذر در آتشکده و نیز سامی در قاموس الاعلام ترکی
علاوه بر قطعهء فوق بیت زیر را نیز از وي نقل کرده اند: وصل شد و هجر ماند حیف که در باغ عشق خار بپیري رسید گل بجوانی
بمرد. در صورتیکه این بیت جزء چهار بیت از غزلی است که علیشیر نوایی و هدایت بنام پسرش امام الدین ضبط کرده اند. رجوع به
آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 225 ، مجالس النفائس ص 321 ، مجمع الفصحاء ج 1 ص 221 و ریحانۀ الادب ج 2 و رافعی قزوینی
(عبدالکریم...) در همین لغت نامه شود.
رافعی نشابوري.
[فِ يِ نِ] (اِخ) تنها در چهارمقالهء نظامی عروضی در جزء شاعران ملوك طبرستان پس از قمري گرگانی و پیش از کفایی گنجه
اي نام او آمده و از همین جا پیداست که وي از شاعران پایان قرن چهارم و آغاز قرن پنجم بوده است. و نیز رافعی نیشابوري
دیگري بوده است از شاعران قرن ششم که شرح احوال و اشعار او در مجمع الفصحاء هست... پس دو رافعی نشابوري بوده اند:
یکی در قرن چهارم از شاعران ملوك طبرستان که شعري از او بدست نیست و دیگري در قرن ششم که پس از معزي آمده است.
(از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1302 ). و رجوع به حواشی چهارمقاله چ معین ص 28 و المعجم ص 242 و رافعی نیشابوري شود.
رافعی نیشابوري.
[فِ يِ نَ] (اِخ)صاحب مجمع الفصحاء او را معاصر غزنویان و عنصري شمرده ولی سعید نفیسی در احوال و اشعار رودکی جلد 3
گوید: هر چند که مؤلف مجمع الفصحاء وي را معاصر محمود غزنوي و حسن میمندي و مداح ایشان دانسته ولی بخطا رفته است و
این خطا از آنجاست که در میان اشعار او مدایحی بنام عمید محمود و ابوالوفاء حسن هست و عمید محمود را سلطان محمود غزنوي
و ابوالوفاء حسن را ابوالقاسم احمدبن حسن میمندي وزیر او پنداشته است و قطعاً این رافعی در قرن ششم میزیسته چنانکه مؤلف
المعجم شعري از معزي آورده و پس از آن شعري از رافعی، و گوید که این مضمون را از معزي برده است و بدینقرار پس از معزي
بوده است چنانکه در یکی از قصاید او نیز ابن الجهمیر آمده که مراد فخرالدوله ابونصر محمد بن محمد بن جهمیر وزیر معروف
القائم بامرالله در قرن ششم بوده است، پس دو رافعی نیشابوري بوده اند: یکی در قرن چهارم از شاعران ملوك طبرستان که شعري از
او بدست نیست و دیگري در قرن ششم که پس از معزي آمده است. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1302 ). بیت زیر در المعجم
ص 232 بنام وي آمده است: معطی نشود مردم ممسک بتعاطی احور نشود دیدهء ازرق بتکحل. و ابیات زیر در مجمع الفصحاء
ص 220 ج 1 از او ضبط شده است: سمنبري که بلب شکر و برخ دیباست گه عتاب عتابش چو روي او زیباست به تنگ تنگ لب
جانفزاي او شکر است به رزمه رزمه رخ دلرباي او دیباست بگرد عارض، خطش بدلبري بنشست بزیر ابرو، چشمش بجادویی
برخاست همه جلال تو بینم سپهر را پس و پیش همه جمال تو یابم زمانه را چپ و راست برفته حکم تو چندانکه شرع را روش است
رسیده حکم تو چندانکه ملک را پهناست. و رجوع به حواشی چهارمقاله چ معین ص 28 و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص 685
صفحه 667 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و مجمع الفصحاء ص 220 ج 1 و رافعی نشابوري شود.
رافغ.
[فِ] (ع ص) زندگی فراخ و خوش. ج، روافغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد).
رافف.
[فِ] (ع ص) درخشنده. (آنندراج) (غیاث اللغات).
رافقۀ.
[فِ قَ] (اِخ) شهري است که بنایش متصل به رقۀ است هر دو شهر مذکور در کنار فرات واقع شده و میانشان سیصد ذراع فاصله
است. شهر رافقۀ دو سور دارد و میان این دو فصیلی حایل شده و در عین حال هم مربوط به هم دیگر وهم مربوط به رقه هستند و
نامند. (از معجم البلدان ج 4 و انساب سمعانی). « رقۀ » این آخري در ایام تاتارها خراب شده است. و از آن زمان تاکنون رافقۀ را
صاحب مجمل التواریخ بناي آن را به منصور نسبت داده است. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 332 شود. و سامی گوید:
قصبه اي بود در روبروي شهر قدیمی رقۀ و در محل رقهء کنونی، که منصور خلیفه عباسی آن را بسال 155 ه . ق. بنا کرده است.
این قصبه بعدها وسعت پیدا کرده و بمرور زمان با ویرانه شدن رقۀ، بازار و صادرات و واردات آن به رافقۀ منتقل گردیده و از
متروك شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به الوزراء و « رافقۀ » بدین قصبه اطلاق گشته و نام « رقۀ » اینروي نام
در همین لغت نامه شود. « رقۀ » الکتاب ص 210 و لغت
رافقی.
[فِ] (ص نسبی) منسوب است به رافقۀ که شهر بزرگی است بر فرات و امروزه رقۀ نامیده میشود. (از انساب سمعانی).
رافقی.
[فِ] (اِخ) ابوبکر محمد بن جعفربن احمد عاص رافقی، معروف به ابن صابونی از اهل رقۀ بود سپس به بغداد رفت و در آنجا از
احمدبن اسحاق... و حسن بن جریر الصوري و احمدبن محمد بن صلت بغدادي روایت کردو ابوالحسن علی بن عمر دارقطنی از او
روایت دارد. (از انساب سمعانی).
رافقی.
[فِ] (اِخ) حسین بن محمد بن محمد، چنانکه بعضی گفته اند در اصطلاح رجالی عبیدالله رافقی است و نسب وي به رافقۀ است که
بگفتهء قاموس دیهی است در بحرین و همچنین شهري است در کوهستان و نام دو موضع دیگر و نیز شهري است در ساحل فرات
.( که امروزه به رقۀ معروف است. (از ریحانۀ الادب ج 2
رافقی.
صفحه 668 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِ] (اِخ) محمد بن خالدبن جبلۀ رافقی، که بخاري در صحیح از او روایت کرد، و او از عبیدالله بن موسی روایت دارد. (از اللباب
فی تهذیب الانساب).
رافلنگ.
[فِ لِ] (اِخ)( 1) از خاورشناسان نامی بود که بسال 1535 م. در قصبهء لونوي واقع در نزدیکی شهر لیل فرانسه پا بعرصهء وجود
گذاشت و در سال 1597 درگذشت. او ابتدا در انگلستان بتدریس زبان یونان قدیم مشغول بود و سپس استاد زبان عربی و عبرانی
شد و در ترجمهء کتاب مقدس بزبانهاي مختف شرکت جست و فرهنگی براي زبانهاي عربی و کلدانی نوشت. (از قاموس الاعلام
.Rapheleng - (1) .( ترکی ج 3
رافنۀ.
[فِ نَ] (ع ص) زن فیرنده بناز خرامان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رافوئه.
[فُ ءِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت دونگال ایرلند واقع در 28 هزارگزي دونگال، و داراي 840 تن جمعیت است در این قصبه
.Raphoe - (1) .( کلیساي باشکوهی وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافونه.
[نَ / نِ] (اِ)( 1) پودنه را گویند. (آنندراج) (از فرهنگ سروري) (برهان) (شعوري ج 2 ورق 14 ) (ناظم الاطباء) : رنج سکبا میکشد
رافونه بهر روغنش رنج ظلمت خضر بهر چشمهء حیوان کشد. احمد اطعمه (از فرهنگ سروري). راقوته. راغوته. رجوع به راقوته
ولی در ترکی آذربایجانی نعناع را همان نعناع یا « نعناع که بترکی یارپوز (پودنه) گویند » : شود. ( 1) - مؤلف فرهنگ شعوري گفته
بتخفیف (نانه) و پودنه را یارپوز گویند.
رافه.
[فَ / فِ] (اِ) گیاهی باشد مانند سیر که آن را بریان کرده بخورند. (آنندراج) (انجمن آرا) (شعوري ج 2 ورق 14 ) (از فرهنگ
سروري) (از فرهنگ رشیدي). گیاهی است مانند سیر که بریان کرده بخورندش. (شرفنامهء منیري) (از فرهنگ مجهول). نباتیست
مانند سیر کوهی و بویی ناخوش دارد. (فرهنگ اسدي). گیاهی است مانند سیر برادر پیاز و آن را بریان کرده بخورند بغایت لذید
باشد. (برهان). یندق اوتی. (فرهنگ نعمۀ الله) : ز عدل و رأفتش امکان آن نیست که بادي بگذرد بر باد رافه. شمس فخري (از
رشیدي). ترسم که روز بگذرد و ژاژ بررسد و ز خانه آب رافه نیارد مرا حکیم. ابوالعباس عباسی (از اسدي). و رجوع به احوال و
اشعار رودکی ج 3 ص 1165 شود ||. بزباز. (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ رشیدي). انجدان است که صمغ آن حلتیت است. (از
برهان). انگدان. (یادداشت مؤلف). طرثوث. (دهار). - شکوفهء رافه؛ نکعه. (منتهی الارب ||). بیخ درخت انجدان. (برهان||).
بمعنی گناه است. (شعوري ج 2 ورق 14 ) : که تأدیب فلک نبود گزافه که صادر می شده زو جرم و رافه. میرنظمی (از شعوري).
رافه.
صفحه 669 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[فِهْ] (ع ص) مرد فراخ عیش تن آسا. ج، روافه. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد ||). بعیر رافه؛ شتر سیر علف و بر لب آب آینده
هرگاه خواهد. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد مهربان. (آنندراج). راحم. (منتهی الارب) (المنجد ||). مطیع و ملایم. (شعوري
ج 2 ورق 14 (||). اِ) نام روز دوازدهم از ماههاي فارسی. (شعوري ج 2 ورق 14 ) : ترا شد بخت و دولت رام و رافه بشو در عیش و
عشرت روز رافه. میرنظمی (از شعوري).
رافهۀ.
[فِ هَ] (ع ص) مؤنث رافه. رجوع به رافه شود ||. نرم و آسان سیر. (منتهی الارب). شب نرم و آسان سیر. ج، روافه. (ناظم الاطباء):
بینی و بینک لیلۀ رافهۀ و لیال روافه ||. ابل رافهۀ؛ شتري که هر روزه هر وقتی که بخواهد وارد آب شود. ج، روافه. (از المنجد).
رافی.
(ع ص) رفوگر. رجوع به راف و رافیۀ شود.
رافیا.
(اِخ)( 1) که تلفظ ترکی آن رافیه است، نام قصبه اي است در سرحد مصر و سوریه و 18 میلی جنوب باختري غزه که امروزه رفح
.Raphia - ( نامیده میشود. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). رجوع به رَفح در این لغتنامه و ایران باستان ج 3 ص 2106 شود. ( 1
رافید.
(فرانسوي، اِ)( 1) اسم تبلوراتی بشکل سوزن که در بعضی از سلول هاي( 2) حیوانی و نباتی موجود است. رجوع به گیاه شناسی ثابتی
.Raphide. (2) - Cellule - ( ص 127 و 62 شود. ( 1
رافیدیم.
(اِخ)( 1) بنا به افسانه هاي عبري، ناحیه اي بوده در صحراي تیه. که یازدهمین منزل بنی اسرائیل بوده معجزهء معروف حضرت
.Raphidim - (1) .( موسی، که عصا را بر زمین زد و آب جاري شد در آنجا صورت گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رافیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث رافی، زن رفوگر. (از المنجد). و رجوع به رافی و رافٍ شود.
رافیۀ.
[يَ] (ع اِ) جنس گیاهی است از اقسام نخلیات که از برگ نوعی از آن نخ محکم مشهوري ساخته میشود. و این گیاه بخصوص در
ماداگاسکار کاشته میشود. (از المنجد).
رافیه.
صفحه 670 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Raphia - ( [يَ] (اِخ)( 1) رجوع به رافیا و رفح شود. ( 1
راقٍ.
[قِنْ] (ع ص)( 1) ارتقاءیابنده. (از متن اللغۀ ||). افسونگر: رجل راقٍ؛ مرد افسونگر. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
2)نیست افسون ).( 28 ). ترجمه: و گفته شود کیست افسون کننده. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 169 / وَ قیل من راق. (قرآن 75
« ي» که « رقی » است از ریشهء « راقی » کننده اي که براي او افسون کند و حامی او باشد. (از تاج العروس). ( 1) - این کلمه در اصل
را شفادهنده معنی کرده اند. « راق » باعلال افتاده است. ( 2) - در ترجمه هاي جدید قرآن، کلمهء
راقب.
[قِ] (ع ص، اِ) ناظر و بیننده ||. نگاهدارنده ||. حریف و رقیب. (ناظم الاطباء ||). راصد. (یادداشت مؤلف).
راق براق.
[بِ] (اِ مرکب) هر دَرِ تمام گشوده. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف ||). کنایه از ازالهء بکارت دوشیزگان.
(لغت محلی شوشتر).
راقحۀ.
[قِ حَ] (ع ص، اِ) کاسب. (از متن اللغۀ) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
راقد.
[قِ] (ع ص) خوابنده. ج، رُقود و رُقَّد. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج). خوابیده. (ناظم
.( الاطباء). خفته. نائم : یا راقد اللیل مسروراً باوّله اِنّ الحوادث قد یطرقن اسحاراً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 224
راق راق.
(اِ مرکب) بازیی است که اطفال کنند و آن چنان باشد که اطفال همگی یک صف بندند مانند صف جماعت، و دوش بدوش
ایستند که فاصله نداشته باشند و هر دو دست را از عقب انگشتها بهم گذارند و کاسه مانند گیرند، یکی از ایشان که بزرگ و سالار
است انگشتري یا ریگی یا چیز کوچکی دیگر در دست گیرد و در مشت هرکدام گذارد و بردارد و مدام راق راق گوید و از یک
سر صف گیرد تا آخر و باز گردد و همچنان چیزي را که در دست دارد بدست ایشان گذارد و بردارد تا بدست یکی نهد و بدست
او زور کند بعلامت اینکه برو، او بجلدي و همواري از صف برآید و بگریزد. اگر سالم رفت و بیرون شد هریک از جانبین خود را
که بخواهد طلب نماید و بر او سوار شود و تا مکان معین برود و در آن سواري نیز راق راق گوید و اگر در حین برآمدن از صف
یکی از طرفین او را سرپایی زد باز برگردد و بجاي خود ایستد و گاه باشد آن زننده بر او سوار شود تا مکان معین و آن زدن را زه
قون گویند، چه زه لاي هر چیز را گویند و قون معرب کون است. (لغت محلی شوشتر خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف).
راقز.
صفحه 671 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[قِ] (ع ص) رگ جهنده. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نابض (||. اِ) شریان و ورید.
(ناظم الاطباء).
راقص.
[قِ] (ع ص) رقص کننده. (اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). رقصنده. (ناظم الاطباء).
راقص.
[قِ] (اِخ) ستاره اي است. (از اقرب الموارد). نام ستاره اي است که در دهان اژدهاي جنگ واقع شده است. (آنندراج) (غیاث
نیز نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به جاثی علی رکبیۀ در « جاثی علی رکبیۀ » اللغات). رافض، در اصطلاح فلک صورتی که آن را
همین لغت نامه شود.
راقع.
[قِ] (ع ص) پیوند دوزنده بر جامه و غیره. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج).
راقم.
[قِ] (ع ص، اِ) نویسنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (از منتهی الارب). محرر کتاب. (ناظم الاطباء). محررنامه. کاتب.
راسم. - راقم الحروف.؛ رجوع به راقم حروف شود. - راقم حروف یا راقم الحروف؛ من نویسنده. (یادداشت مؤلف). نویسندهء
حروف و آنکه کاغذ را نوشته است. (ناظم الاطباء) : راقم حروف در جواب این سخن طعنه آمیز ایشان گفت که مرا این وقت چنین
بخاطر میرسد... (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه ص 195 ).و رجوع به ص 31 و 222 و 223 همان کتاب شود ||. خط دار. (ناظم
الاطباء).
راقم.
[قِ] (اِخ) شهري که به بنی ابن یامین تعلق داشت. و موقعش معلوم نیست. (قاموس کتاب مقدس).
راقم.
[قِ] (اِخ) مردي از نسل مسنی. (از قاموس کتاب مقدس).
راقم.
[قِ] (اِخ) یکی از سلاطین مدیان که بنی اسرائیل ایشان را بقتل رسانیدند. (از قاموس کتاب مقدس).
راقم.
[قِ] (اِخ) مردي از نسل یهودا و از بنی حبرون بود. (قاموس کتاب مقدس).
صفحه 672 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راقم.
[قِ] (اِخ) آناطولی. از قاضی عسکرهاي آناطول بوده و در سال 1241 ه . ق. درگذشته و در جوار زنجیرلی قپو بخاك سپرده شده
.( است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راقم.
[قِ] (اِخ) عثمانی. مصطفی افندي. از خطاطان نامی عثمانی و شاگرد یدي قلعه لی بود که بسال 1181 ه . ق. درگذشت و در
.( گورستان مرکز افندي بخاك سپرده شد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راقم.
میباشد که « بحر عجم » [قِ] (اِخ) محمد حسین متخلص به راقم و ملقب به افضل الشعراء شیرین سخن خان، او مؤلف فرهنگ فارسی
.( بسال 1268 ه . ق. بتألیف آن آغاز کرده است. (از مقدمهء فرهنگ فارسی معین ص 43
راقم بخاري.
[قِ مِ بُ] (اِخ) نام او خواجه عابد بخاري بود. نصرآبادي در تذکرهء خود (ج 10 ص 439 ) پس از ذکر اشعاري از او گوید که: او
چند سال پیش به اصفهان آمد و سپس به هند رفت. در تذکرهء روز روشن ص 236 نیز شرح حال و اشعار او آمده است. (از
.( الذریعۀ ج 9 ص 351
راقم پاشا.
[قِ] (اِخ) محمد پسر ابراهیم افندي. از وزراء و گویندگان عثمانی بود که مدتی در مصر وسپس در جده والی بود و در سال 1183 ه
. ق. در جده درگذشت. بیت زیر از اوست: ترك ایلمش جهانی کوکل یا خود ایتمامش بار گران اولور می هیچ ابداله کشکلی. (از
.( قاموس الاعلام ترکی ج 3
راقم پروسه.
[قِ مِ پِ] (اِخ) ابراهیم از شعراي عثمانی و از اهالی بروسه بود که سمت امامت جامع علی پاشا را در آن شهر داشت. درگذشت وي
بسال 1163 ه . ق. روي داده است. بیت زیر از اوست: بترخاکنده تخم عشقدن آنن هزاران گل او سینه او زره کیم بر داغ مهر مهلقا
قالدي. (هزاران گل از عشق در خاك آرامگاه کسی سر میزند - که در سینهء او داغ مهر ماهرویی نقش بسته است). (از قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3
راقم مشهدي.
[قِ مِ مَ هَ] (اِخ) از شعراي اواخر قرن سیزده خراسان میباشد که در سال چاپ دیوانش در مشهد بسال 1294 ه . ق. زنده بوده است.
قدیمی ترین اشعار او مربوط به تاریخ ورود شادروان تاج الشعرا میرزا نصرالله شهاب اصفهانی به مشهد ( 1287 ه . ق.) میباشد. و
معروف شده است. (از الذریعۀ ج 9 « راقم مداح » سراسر اشعار او در ستایش امامان و رؤسا و دانشمندان است از اینروي خود نیز به
صفحه 673 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( ص 351
راقم مشهدي.
[قِ مِ مَ هَ] (اِخ) میرزا سعدالدین محمد پسر خواجه غیاث الدین که در شهرهاي هند تجارت میکرد و پسرش سعدالدین نیز به هند
( رفت و به اسلام خان مشهدي شاهجانی پیوست و از وي نیکوییهاي فراوان دید و چنانکه از نوشتهء تذکرهء نصرآبادي (ج 4 ص 85
برمی آید پس از آن به اصفهان برگشت و شاه سلیمان او را نخست بسمت والی هرات و سپس به استانداري کل خراسان برگزید.
بلگرامی در خزانهء عامره ص 238 پس از شرح مطالب بالا افزاید که: به نسخه اي از دیوان راقم دست یافته است که بیشتر آن
غزلیات است و برخی قصاید و قطعات و رباعیات نیز در آن گرد آمده است. این دیوان داراي دو دیباچه است که یکی به خامهء
خود سعدالدین است در کمال شیوایی و متانت، و دیگري از محمد صادق مشهدي است. سپس از او یکصد و بیست و چند بیت
نقل کرده است. در ضمن، شرح حال او در آتشکدهء یزدان ص 290 آمده و نیز صاحب تذکرهء غنی در ص 55 گفته است که:
عظیماي نیشابوري و شوکت و مقیماي مشهدي او را مدح گفته اند. مرگ وي بسال 1100 ه . ق. بوده است و نسخه اي از دیوان او
در کتابخانهء ملک بشماره 5297 و کتابخانهء بنگاله و موزهء بریتانیا یافت میشود. همانطوري که در فهرست ریو ص 332 آمده
است. (از الذریعۀ ج 9 ص 351 ). ادوارد براون در تاریخ ادبیات ایران او را راقم هندي نامیده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد
براون ج 4 ص 177 شود.
راقم هندي.
[قِ مِ هِ] (اِخ) رجوع به راقم مشهدي (میرزا سعدالدین محمد...) در همین لغت نامه شود.
راقنۀ.
[قِ نَ] (ع ص) زن خوش و نیکو رنگ. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زن خضاب کرده. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
راقوبیل.
(اِخ) یکی از نواحی چهل ویک گانهء اندلس قدیم. صاحب حلل السندسیۀ گوید: و بر حسب گفتار رازي اندلس 41 ناحیه
.( (شهرستان) بود: قرطبۀ، و قبرة، و البیرة... و راقوبیل، و زورتیه، و... (از الحلل السندسیۀ ج 1 ص 40
راقوته.
[تَ / تِ] (اِ) پودنه. (شرفنامهء منیري) (از آنندراج). پودینه. (فرهنگ رشیدي) : رنج سکبا می کشد راقوته بهر روغنش رنج ظلمت
خضر بهر چشمهء حیوان کشد.( 1) احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدي). درخور بریان کجا بود همه سبزي منصب راقوته هر گیاه
ندارد. بسحاق اطعمه. امروز با کباب بخصوص کباب بازار ریحان( 2)خورند و اگر در زمان بسحاق هم همین رسم بوده راقوته
ریحان است نه پودنه. (یادداشت مؤلف). بوي بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه (از مؤلف). از این بیت چنین نماید که راقوته ترخان است (؟) (از یادداشت مؤلف). رجوع به راغوته و رافونه در
- ( همین لغت نامه شود. ( 1) - این بیت با تغییر کلمهء راقوته به رافونه و راغوته بشاهد هر دو لغت اخیر نیز آمده است. ( 2
صفحه 674 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Rahonith
راقود.
(ع اِ) خم بزرگ یا درازتک. ج، رواقید. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتخب
اللغات) (کنز اللغات) (از المنجد). معرب است. (از اقرب الموارد) (المعرب جوالیقی). ظرف مستطیل یا درازتک که رسم بوده
داخلش قیراندود باشد. ج، رواقید. (از متن اللغۀ). خم قاراندودشکم. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خم
بقیرکرده. (مهذب الاسماء). خم به معنی عام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). نوعی از پیمانه. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). ماهی کوچک که در دریا باشد. (از تاج العروس) (از متن اللغۀ). نوعی از ماهی کوچک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء).
راقول.
(ع اِ) رسن که به آن بر درخت خرما برآیند. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از کنزاللغات) (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم
الاطباء). رسن که بدان بر خرمابن شوند. (مهذب الاسماء).
راقون.
.Rhagon - ( (اِخ)( 1) تلفظ ترکی راکون. رجوع به راکون در همین لغت نامه شود. ( 1
راقونیچ.
.Rachonitz - ( (اِخ)( 1) تلفظ ترکی راکوونیک. رجوع به راکوونیک در همین لغت نامه شود. ( 1
راقونیچی.
.Racnigi - ( (اِخ)( 1) تلفظ ترکی راکونیچی. رجوع به راکونیچی در همین لغت نامه شود. ( 1
راقی.
(ع ص)( 1) بالارونده. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). آنکه برشود. آنکه پیش رود. (یادداشت مؤلف). افسون کننده.
(دهار) (از اقرب الموارد). افسون کن. (از مهذب الاسماء). افسونگر و عزیمت خوان. (آنندراج) ((از المنجد) (غیاث اللغات). ج،
رقاة، راقون. (المنجد). مرد افسونگر. (ناظم الاطباء). کسی که بر مریضان افسون و دعا بدمد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، رقاة.
آید. « راق » است که با اعلال بصورت « رقی » (اقرب الموارد). و رجوع به راق شود. ( 1) - این کلمه از ریشهء
راقیۀ.
[يَ] (ع ص) تأنیث راقی. پیش رونده. جلوافتاده. ترقی کرده. مترقی: امم راقیۀ، ملل راقیۀ؛ امروزه این ترکیب اصطلاح مطبوعاتی و
براي مبالغه است. (منتهی « ة» سیاسی است که به معنی ملتهاي مترقی و پیش رفته و جلوافتاده فراوان به کار میرود. مرد افسونگر و
صفحه 675 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث راقی بمعنی افسونگر. ج، رواق. (از المنجد): امراًة راقیۀ؛ زن افسونگر. ج، رواقی. (ناظم الاطباء). مؤنث
ج، رواق. .« راویۀ » و تاء براي مبالغه آید مانند « رجل راقیۀ » راقی (مرد افسونگر) و چه بسا مذکر با آن وصف میشود و گفته میشود
(از اقرب الموارد).
راك.
(اِ) کاسه. (آنندراج) (انجمن آراء) (فرهنگ رشیدي) (مؤید الفضلاء) (از شعوري ج 2 ورق 8). کاسهء آبخوري. (برهان) (ناظم
الاطباء). کاسه که به تازیش جفنه خوانند. (شرفنامهء منیري). کاسهء چوبین را هم گفته اند. (انجمن آراء). کشف را لاك پشت
تبدیل مییابد. (آنندراج) (از انجمن آراء) : مالشم دادند در لاك فلک شد مگس « لام » به « را » بدین مناسبت گفته اند و در فارسی
ران سر خوانم ملک. بسحاق اطعمه (از آنندراج). رشتهء سوزن. (آنندراج) (انجمن آراء) (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدي)
(مؤید الفضلاء). قوچ جنگی. (آنندراج) (انجمن آراء) (فرهنگ رشیدي) (از سروري). قوچ که شاخهاي کج دارد. (از شعوري ج 2
ورق 8). قوچ و گوسفند جنگی را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). دنبه سرزننده که آن را تگل و خوچ و غرم و قوچ نیز گویند. (از
شرفنامهء منیري) : بتافت بازوي حکمت به پنجه قوت ز موي گردن شیر ژیان قلادهء راك. منصور شیرازي (از آنندراج وشرفنامه).
آلتی باره کوب که سري چون سر قوچ داشته.( 1) (یادداشت مؤلف). به لغت زند و پازند راه باشد که به عربی صراط و طریق
خوانند( 2). (برهان) (از ناظم الاطباء). (اصطلاح موسیقی) ماخوذ از هندي، نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نام نوایی است در
قرائتی است از راس - (Belier. (2 - ( دو دستگاه ماهور و شور. رجوع به مجمع الادوار هدایت نوبت سوم ص 85 و 91 شود. ( 1
پهلوي (بمعنی راه) و صحیح راس است. (حاشیهء برهان چ معین).
راك.
.( (اِخ) ده مخروبه اي است از دهستان تنگ گزي بخش اردل شهرستان شهرکرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
راکا.
(اِخ)( 1) شهري است در سوریه در کنار فرات که در حدود 8000 تن جمعیت دارد. و در جنب شهرهاي قدیمی نیکوفوریون( 2) و
- ( کالینیکون( 3) و کونستانتینوپولیس( 4) واقع شده است. و در آغاز قرن نهم م. پایتخت هارون الرشید خلیفه بوده است. ( 1
.Rakka. (2) - Nikephorion. (3) - Kallinikon. (4) - Constantinopolis
راکاره.
[رَ / رِ] (ص) زن فاحشه و بدکاره. (برهان) (آنندراج) (شعوري ج 2 ورق 14 ) (ناظم الاطباء) (شمس اللغات) (انجمن آراء). زن
روسپی. (ناظم الاطباء) : اي طبع تو بسته تر ز سنگ خاره وي گاه سخن سرددم گه خواره وي والدهء عزیز تو آنکاره وي سگ بزبان
بزدیت راکاره. شرف شفروه (از شعوري).
راکان.
(اِخ) نام محلی در کنار راه قزوین و همدان میان داکان و سیف آباد، در 197 هزارگزي تهران. (یادداشت مؤلف).
صفحه 676 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راکان.
(اِخ)( 1) شاعر فرانسوي که در اوبینه راکان( 2) در سال 1589 م. متولد شد و در 1670 م. درگذشت. او نویسندهء کتاب برژري
Racan(Honorat Du Bueil, marquis). (2) - - ( ها( 3) می باشد که تحت تأثیر ادبیات ایتالیایی نوشته شده است. ( 1
.Aubigne-Racan. (3) - Bergeries
راك اند رل.
بمعنی چرخاندن است که معنی کلی « رُل » و « و» بمعنی « اند » به معنی جنباندن و « راك » [اَ رُ] (انگلیسی، اِ مرکب)( 1)در انگلیسی
Rock-and-roll - ( می شود. و در اصطلاح رقص، نوعی از رقص فرنگی است. ( 1 « جنباندن و چرخاندن » ترکیب
.((Rock'n'roll
راکب.
[كِ] (ع ص، اِ) سوار. (از تاج العروس) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات).
ج، رُکّ اب، رُکبان، رُکوب، رِکَبَۀ، رَکَبَۀ. (تاج العروس) (متن اللغۀ) (اقرب الموارد) (المنجد). ج، رَکب. (تاج العروس) (اقرب
الموارد) (المنجد). به معنی سوار چهارپایان. سواره، مقابل راجل، پیاده. (یادداشت مؤلف). سوار بر هر مرکوبی. (ناظم الاطباء) : ز
رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام. ؟ (از سندبادنامه). دگر ره گفت کاجرام کواکب ندانم
بر چه مرکوبند راکب.نظامی. خاطر سعدي و بار عشق تو راکبی تندست و مرکوبی جمام.سعدي. ثنا و طال بقا هیچ فایده نکند که
در مواجهه گویند راکب و راجل.سعدي. مثال راکب دریاست حال کشتهء عشق به ترك یار بگفتند و خویشتن رستند.سعدي. -
.( راکب التعاسیف؛ آنکه بدون قید راه می پیماید. (ناظم الاطباء). اشترسوار. (ترجمان جرجانی تهذیب عادل بن علی ص 50
شترسوار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). در اکثر لغت عرب راکب سوار اشتر را گویند و فارس سوار اسب را گویند. ج، رکاب،
رکبان، رکوب، رکبۀ. (آنندراج). شترسوار خاصۀ. (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
و اگر سوار اسب یا الاغ باشد گویند فارس یا فارس حمار. (ناظم الاطباء). نهال خرما بر تنهء مادر رسته و تا زمین نرسیده. (از متن
اللغۀ) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بر تنهء نخل برآید از شاخ و آن را رکوب
نیز گویند. (آنندراج). شاخ خرما بر تنهء نخل برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشتی سوار. (ناظم الاطباء). ج،
رکاب. (از متن اللغۀ). بیماریی که در پشت گوسفند عارض شود. (ناظم الاطباء). سر کوه. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
(منتهی الارب) (آنندراج). قلهء کوه. (ناظم الاطباء).
راکبات.
[كِ] (ع ص، اِ) جِ راکبۀ. رجوع به راکبۀ شود.
راکبون.
[كِ] (ع ص، اِ) جِ راکب در حال رفع. رجوع به راکب شود.
راکبۀ.
صفحه 677 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[كِ بَ] (ع ص، اِ) مؤنث راکب. ج، رواکب. (المنجد). نهال خرما بر تنهء مادر رسته و تا زمین نرسیده. (از متن اللغۀ) (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به راکب شود.
راکبین.
[كِ] (ع ص، اِ) جِ راکب در حال نصب و جر. رجوع به راکب شود.
راکت.
[كِ] (فرانسوي، اِ)( 1) افزاري است به شکل پاروب کوچک که در بازي معروف تنیس و پینگ پنگ به کار رود و بازیگران با آن
.Raquette - ( توپ تنیس و پینگ پنگ را میزنند و بسوي هم پرتاب میکنند. ( 1
راکت.
[كِ] (فرانسوي، اِ)( 1) در قدیم پارچه اي بوده مشبک، که دور آن را چوب گرفته بودند و در مواقعی که برف زیاد می افتاد این
آلت را به پاي اسبان میبستند، تا در برف فرونروند. در بعضی از ولایات ایران چنانکه گویند، وقتی که برف زیاد می افتد، اشخاص
گویند ولی « چوکده » چیزي شبیه این آلت به کفشهاي خود میبندند تا در برف فرونروند و این آلت را در گیلان به اصطلاح محلی
.Raquette - ( تلفظ کنند. (از ذیل ایران باستان ج 2 ص 1083 ). و رجوع به متن همان صفحه شود. ( 1 « چقته »
راکد.
[كِ] (ع ص) ثابت و برجاي از هر چیزي. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرام گرفته. (کنزاللغات).
ساکن، مقابل جاري. (از متن اللغۀ). ج، رواکد. (تاج العروس) (متن اللغۀ). ایستاده مقابل جاري. (فرهنگ نظام). آرام گیرنده و
ثابت به جاي خود. (منتخب اللغات) (از شمس اللغات). آب ایستاده. ج، رواکد. (مهذب الاسماء). آب ایستاده که جاري و روان
نباشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ایستاده که جاري و روان نباشد مانند آب. (ناظم الاطباء) : گردشش بر جوي جویان شاهد است تا
نگوید کس که آن جو راکد است. مولوي. - آب راکد؛ مقابل آب جاري. (یادداشت مؤلف). - بازار راکد؛ بازاري که
دادوستدش جریان نداشته باشد. - پروندهء راکد؛ (اصطلاح اداري) پرونده هایی را گویند که از جریان خارج شده است. - حساب
راکد؛ مقابل حساب جاري. (یاداشت مؤلف). - دفتر راکد؛ (اصطلاح اداري) مراد دفتري است که در آن نامه ها و پرونده هاي
راکد که از جریان خارج شده ضبط میشود. - راکد گذاشتن موضوع یا امر یا جریانی؛تعقیب نکردن آن موضوع یا امر یا جریان.
مسکوت گذاشتن آن. که امروزه این عبارات در اصطلاح اداري و مطبوعاتی و قضایی بسیار متداول است. - راکد ماندن موضوع یا
پرونده یا نامه؛ بی تعقیب و پیگرد ماندن آن. از جریان خارج شدن آن. - ماءِ راکد؛ آب خفته. ناروان. آب ایستاده. آنکه جاري
نباشد. (یاداشت مؤلف). و رجوع به آب راکد شود. - نامه هاي راکد؛ مقابل نامه هاي در جریان اداري. - هواي راکد؛ هواي بی
تموج. (یادداشت مؤلف). (ق) سربسر. برابر. موزون مانند پله هاي ترازو. (ناظم الاطباء).
راکدات.
[كِ] (ع ص، اِ) جِ راکدة. (ناظم الاطباء). رجوع به راکدة و راکد شود.
صفحه 678 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راك دره.
[دَرْ رَ / رِ] (اِخ) نام دهی است از نواحی ده دشت کوه کیلویه. (از فارسنامهء ناصري).
راکدة.
[كِ دَ] (ع ص) مؤنث راکد. ج، راکدات، رواکد. ساکن. (از تاج العروس) (از متن اللغۀ). و رجوع به راکد شود.
راکس.
[كِ] (ع ص) گاوي که در مرکز خرمن بندند بوقت کوفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گاوي که
در میان خرمن کاه دارند و دیگر گاوان را بر گرد او گردانند براي خرد کردن خرمن. (کنزاللغات). گاو که در پیش گاو رود.
(مهذب الاسماء).
راکس.
[كِ] (اِخ) وادیی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام وادیی. (ناظم الاطباء). نام بیابانی. (کنز اللغات). یاقوت حموي اشعاري در
بارهء این وادي از داودبن عوف و عباس بن مروان سلمی آورده است. رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 209 شود. نام رودخانه ایست.
(کنزاللغات).
راکسۀ.
[كِ سَ] (ع ص، اِ) مؤنث راکس. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث راکس یعنی گاو ماده اي که در مرکز خرمن بندند. و رجوع به
راکس شود. (ناظم الاطباء).
راکشس.
[] (هندي، اِ)( 1) ابوریحان بیرونی گوید: بعقیدهء هندیان قدیم زندگان به سه جنس (موجودات روحانی، انسان، حیوان) تقسیم
میشوند که جمعاً چهارده نوع میباشند و از آن، 8 نوع اختصاص بموجودات روحانی دارد که یکی از آن 8 نوع راکشس است و آن
.Rakshasa - ( قسمی از شیاطین است. رجوع به تحقیق ماللهند ص 43 و 44 و فهرست همان کتاب شود. ( 1
راکشک.
[كُ] (اِخ) محله اي به قزوین. رجوع به راکوشک شود.
راکض.
[كِ] (ع ص) دونده. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب). اسب تاخت کننده. (ناظم الاطباء). اسب دواننده. (آنندراج). تازندهء اسب.
(ناظم الاطباء).
صفحه 679 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راکع.
[كِ] (ع ص) هر چیزي که سر فرودآرد. ج، راکعون، رُکَّع، رکوع. (از المنجد) (از متن اللغۀ). سر فرودآرنده و فروتنی نماینده.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشت خم دهنده. (مهذب الاسماء) (دهار) : و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راکعاً و
38 ). بناف قبهء عالم بصلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدهء مهتاب. خاقانی. زو دید آن نماز که قائم / اناب.( 1) (قرآن 23
نمود الف راکع بماند دال و تشهد نمودلام. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 301 ). در حالت رکوع رونده. (ناظم الاطباء). در اصطلاح
فقه، کسی را گویند که در حال رکوع باشد در هنگام نماز، یعنی بعد از قرائت حمد و سوره سرش را بقدري فرودآورد تا کف
دستهایش بزانوهایش برسد. (ناظم اطباء) : رفتم بدر صومعهء عابد و زاهد دیدم همه در پیش قدت راکع و ساجد در میکده رهبانم
و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که ترا میطلبم خانه به خانه. شیخ بهائی. در دورهء جاهلیت بکسی می
- ( گفتند که متدین باشد و به بت پرستش نکند. (از متن اللغۀ). - راکع بخدا؛ کسی که توکل و اعتماد بخدا کند. (از متن اللغۀ). ( 1
ترجمه: و دانست داود جز این نیست آزمودیم او را پس آمرزشی خواست خدایش را و افتاد رکوع کننده و پشیمان. (تفسیر
.( ابوالفتوح رازي ج 8 ص 332
راك عبدالله.
[عَ دُلْ لا ه] (اِ مرکب)(اصطلاح موسیقی) نام نوایی است در دستگاه ماهور. رجوع به مجمع الادوار هدایت نوبت سوم ص 85 و نیز
رجوع به راك شود.
راکعون.
5). الراکعون الساجدون / [كِ] (ع ص، اِ) جِ راکع در حال رفع : الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون. (قرآن 55
9). رجوع به راکع شود. / الَامرون بالمعروف. (قرآن 112
راکعین.
.(3/ 2). و اسجدي و ارکعی مع الراکعین. (قرآن 43 / [كِ] (ع ص، اِ) جِ راکع در حال نصب و جر : و ارکعوا مع الراکعین. (قرآن 43
رجوع به راکع شود.
راکن.
[كِ] (ع ص) کسی که میل میکند و تکیه مینماید. (ناظم الاطباء): هو راکن الی فلان و ساکن الیه. (اقرب الموارد).
راکوب.
(ع اِ) راکبۀ. (اقرب الموارد). نهال خرمابن بر مادر رسته. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (از آنندراج) (المنجد) (ناظم الاطباء). شاخ
خرمایی بر تنهء خرما برآمده. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
راکوبۀ.
صفحه 680 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بَ] (ع اِ) راکبۀ. (اقرب الموارد). مؤنث راکوب، نهال خرمابن بر مادر رسته. (از المنجد) (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). شاخ خرمابن بر تنهء خرما برآمده. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
راکوشک.
(اِخ) راکشک. نام محله اي به قزوین. (یادداشت مؤلف).
راکوکزي.
.Rakoczy - ( [کُکْ] (اِخ)( 1) نام خانوادهء معروفی در مجارستان بوده است. رجوع به راگوچکی شود. ( 1
راکون.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در ممالک متحدهء امریکا، در ایالت آیووا( 2) که در رود سوآن از شعب شط میسی سی پی می ریزد.
این رودخانه از میان سبزه زارها و چمنگاهها میگذرد و طول بستر آن 190 میل است( 3). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (وبستر
قاموس الاعلام طول بستر آنرا 290 هزار گز نوشته است. - (Raccoon. (2) - Iowa. (3 - ( جغرافیایی). ( 1
راکونیجی.
[كُ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالت کونو( 2) در سرزمین پیامونت( 3) ایتالیا در 21 کیلومتري شمال خاوري سالوجه. این شهر داراي
کاخی است که از سال 1900 م. مقر تابستانی پادشاهان ایتالیا بوده است جمعیت آن 8643 تن می باشد و داراي کارخانه هاي چیت
Racconigi. (2) - - (1) .( سازي و پارچه هاي ابریشمی و پشمی است. (از وبستر جغرافیائی) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Cuneo. (3) - Pieamont
راکونیک.
[کُوْ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت پراگ چکسلواکی و 50 هزارمتري باختري پراگ و در کرانهء رودي بهمین نام که بر طبق
آمار سال 1930 م. جمعیت آن 11073 تن میباشد. این قصبه داراي معادن آهن و زغال سنگ و کارخانه هاي کاغذسازي و شکر و
.Rakovnik - (1) .( چینی سازي و غیره میباشد. (از وبستر جغرافیایی) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
راکه.
[كَ / كِ] (اِخ) دهی است از دهستان ترکه از بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، در 20 هزارگزي شمال باختري مسجدسلیمان، و
سمت خاوري راه مسجدسلیمان به لالی. دهی است کوهستانی، گرمسیر مالاریایی سکنهء آن 85 تن میباشد. آب آن از چشمهء
تأمین میشود و محصول آن غلات است. شغل اهالی کارگري شرکت ملی نفت ایران و زراعت و گله داري است. راه آن اتومبیل
.( روست. این آبادي را سلطان آباد نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
راکه.
صفحه 681 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[كِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش دهدز شهرستان اهواز در 10 هزارگزي خاوري اهواز. جمعیت این ده 27 تن میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
راکه.
[كَ / كِ] (اِخ) دهی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در 90 هزارگزي شمال باختر اردل. کنار راه
مالرو بازفت. این ده در کوهستان و جنگل واقع شده، هواي آن معتدل و سکنهء آن 137 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود و
محصول عمدهء آن غلات و پشم و روغن و پیشهء مردم کشاورزي و گله داري است. راه مالرو دارد. در زمستان بعنوان قشلاق
.( باطراف مالامیر و مسجدسلیمان کوچ میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
راکی.
(اِخ)( 1) حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده (چ لیدن ص 539 ) آن را جزو طوایفی شمرده که در عهد پادشاهی هزارسف بلرستان
آمده اند. و کیهان در جغرافیاي سیاسی ص 74 گوید: شعبه یی از طایفهء بابادي هفت لنگ بختیاري است. ( 1) - در نسخهء جدید
آمده است. « زاکی » (چاپ امیرکبیر ص 541 ) این کلمه
راکی.
(اِخ) دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز در 16 هزارگزي جنوب رامهرمز و 6هزارگزي خاوري راه
رامهرمز به خلف آباد. این ده در دشتی گرمسیر و مالاریایی واقع شده است و سکنهء آن 100 تن میباشد. آب آن از چشمهء تأمین
میشود و محصول عمده اش: غلات، برنج، کنجد، بزرك. و شغل اهالی کشاورزي است و خود از طایفهء بیگدلی هستند. راه مالرو
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
راگ.
(اِ)( 1) کاسهء آبخوري. (لغت محلی شوشتر). قوچ و گوسفند جنگی. (لغت محلی شوشتر). رشتهء سوزن. (لغت محلی شوشتر).
بلغت زند و پازند راه یا صراط. (لغت محلی شوشتر). و رجوع به راك در همین لغت نامه شود. بهندي موسیقی و سرود. (لغت
محلی شوشتر). بزبان مردم هند نوعی سرود و لحن. (ناظم الاطباء). (ص، ق) مخفف رایگان که بی مزد و اجرت و مفت کار گرفتن
« راك » باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). ( 1) - این کلمه در فرهنگهاي دیگر تقریباً بهمین معانی
آمده است.
راگجوتشه.
.Pragjytisha - ( [گَ تِ شَ] (اِخ)( 1) یکی از طوایف قدیمی مشرق هند. (از ماللهند ص 150 ). .(سنسکریت) ( 1
راگس.
[گِ] (اِخ) رگ. نام قدیم شهر ري. داریوش در کتیبهء بیستون شهر ري را رَگَ نامیده، در اوستا هم نام آن چنین است و
صفحه 682 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( نویسندگان قدیم نام آن را راگس ضبط کرده اند. (ایران باستان ج 3 ص 2216
راگلان.
(اِخ)( 1) جیمز هنري، لُرد. مارشال انگلیسی است که در بَدمینتون( 2) بسال 1788 م. بدنیا آمد و فرمانده سپاه انگلیس در جنگ
.Raglan, James Henry Lord. (2) - Badminton - ( کریمه بود. او در سال 1855 بدرود زندگی گفت. ( 1
راگوتسکی.
.Ragotsky - ( [گُتْ] (اِخ) راکوکزي( 1). رجوع به راکوکزي در همین لغت نامه شود. ( 1
راگوتن.
[گُ تِ] (فرانسوي، اِ)( 1) مرد کوچک اندام و بدریخت که قیافهء خنده آور داشته باشد. این کلمه مأخوذ است از راگوتن که نام
.Ragotin - ( یک تن رومی مضحک بوده است. ( 1
راگوچکی.
میباشد که در « سیگموند » [گُچْ] (اِخ)( 1) یکی از خانواده هاي مجار که در اردل فرمانروایی کرده است. نخستین تن از این خانواده
است، که از سال 1630 تا « اختیار ژرژ » سال 1607 م. به رغم میل خود پس از یکسال فرمانروایی مجبور بکناره گیري شد. دومین تن
« کنج ژرژ » 1648 مدت 18 سال حکومت داشت و از طرف سلطان مرادخان رابع تأیید و تقویت میشد. فرمانرواي سوم از این خاندان
.( 1661 ) حکومت کرد، مرگ وي بسال 1735 روي داد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 - بوده که پس از اختیار ژرژ 13 سال ( 1648
.Ragotzky - (1)
راگ و رنگ.
[گُ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) لفظ اول هندي الاصل است و دوم مشترك در هندي و فارسی و هر دو معاً در هندي کنایه از
صحبت نغمه و سرود عیش و طرب بود و مردم ولایت که بهند آمده یا نیامده اند و همانجا شنیده اند این لفظ را بسیار در اشعار
خود آورده اند و اشارت بهندي بودن آن نکرده. و در رساله هاي ملاطغرا نیز واقع شده و این از جهت التزام الفاظ هندي است و آن
در هندوستان بوده و آمده. (آنندراج) : دگر از شیوه هاي راگ و رنگش برقص آرد فلک را ساز و چنگش. محسن تأثیر (از
آنندراج).
راگوزه.
[زَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت سیراگوز سیسیل ایتالیا که 45000 تن جمعیت دارد. این قصبه داراي کارخانه هاي نساجی
ابریشم، روغن زیتون و غیره میباشد. پل دو طبقه اي بر روي رودخانه ارمینو( 2) که از این قصبه می گذرد در آن بنا شده است.
قصبهء دیگري بهمین نام در پانصدگزي جنوبی آن وجود دارد که 6380 تن سکنه دارد. قصبهء اول را راگوزهء علیا و دومی را
.Ragusa. (2) - Ermineo - (1) .( راگوزهء سفلی نامند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
صفحه 683 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راگوزه.
و در 285 کیلومتري زاره و « یوگوسلاوي » [زَ] (اِخ)( 1) که امروزه دوبرونیک( 2) گویند قصبه اي بوده در سرزمین دالماسی
68 کیلومتري جنوب شرقی مصب نارنده در ساحل دریاي آدریاتیک که مرکز حکومت و بندر بوده است. جمعیت آن 7245 تن و با
قلمرو حکومتش 10935 تن میباشد( 3). این قصبه قلاع و ابنیه و کلیساهاي تاریخی دارد. راگوزه در قرن هفتم میلادي اهمیت
بازرگانی بسیاري داشت و بصورت جمهوري مستقل کوچکی اداره میشد سپس هم مدتی با پرداخت خراج بدولت عثمانی و
جمهوري وندیک باستقلال ضعیف خود ادامه میداد ولی اکنون با اینکه مهمترین بندر دالماسی بشمار میرود اهمیت سابق خود را از
جمعیت آن بنوشته لاروس 10000 - (Ragusa. (2) - Dubronik. (3 - (1) .( دست داده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
تن میباشد.
راگون.
[گُنْ] (فرانسوي، اِ)( 1) (اصطلاح جانورشناسی) شکل اولیهء اسفنجهاي سیلیسی. رجوع به جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ص 336
.Rhagon - ( شود. ( 1
رأل.
[رَءْلْ] (ع اِ) بچهء شترمرغ. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار). بچهء
یک سالهء شترمرغ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اَرْوال، رِئلان، رِئالۀ، رِئال. (المنجد) (اقرب
اقول لنفسی حین خود » ، الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رئال مشهورتر است ||. خَوّدَ رأله، فزع؛ یعنی ترسید
به نفس خویش می گویم هنگامی که بترسد ||. زف رأل القوم؛ هلکوا. (از اقرب الموارد). ؛« رألها
رالان.
(اِخ) جابربن رالان سنبسی شاعري است از بنوسنبس. (منتهی الارب).
رالان.
.( (اِخ) نام کوهی است که در بارهء آن گفته اند: أو مااقام مکانه رالان. (از معجم البلدان ج 3
رئلان.
[رِءْ] (ع اِ) جِ رأل. بچه هاي شترمرغ یا بچه هاي یکسالهء آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (از آنندراج) (از منتهی الارب). و
رجوع به رأل و رئال شود.
رالانی.
(ص نسبی) منسوب است به جابربن رالان. (منتهی الارب).
صفحه 684 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رالف لینتون.
[تُنْ] (اِخ)( 1) دکتر رالف لینتون، دانشمند مردم شناس آمریکائی، در فوریهء 1893 م. در فیلادلفیا بدنیا آمد. در آغاز جوانی به
مطالعات باستانشناسی علاقمند شد و براي تحقیق در این زمینه به گواتمالا و نواحی جنوب غربی آمریکا سفر کرد. در سال 1920
رفت و مدت دو سال در آنجا اقامت گزید. بر اثر تحقیقاتی که در این جزایر بعمل آورد، معتقد شد که مطالعه در « مارکزا » بجزیرهء
زندگی اجتماعات زندهء امروزي بمراتب جالب توجه تر و مهمتر از تحقیقات باستانشناسی است. در سال 1925 م. براي ادامهء
مطالعات علمی خود به ماداگاسگار و افریقاي خاوري رفت و دو سال و نیم در آن نواحی بسر برد. در این هنگام از دانشگاه
را انتشار داد که مهمترین اثر اوست. وي در این « مطالعهء انسان » هاروارد باخذ درجهء دکتري نایل شد. در 1928 م. کتاب ارزندهء
کتاب، زمینه هاي جدیدي را مورد بررسی قرار داده و راه تازه اي در برابر دانشمندان مردم شناسی گشوده است. در سال 1846 م.
استاد مردم شناسی دانشگاه ییل( 2) شد و از آن هنگام تا پایان زندگی چندین کتاب و رساله در زمینه هاي مختلف مردم شناسی
منتشر ساخت که از آن جمله سیر تمدن( 3) اثر نامی او را باید نام برد. و کتاب مزبور بوسیلهء آقاي پرویز مرزبان بپارسی برگردانده
Ralph - ( شده است. مرگ وي بسال 1953 م. روي داد. (از ترجمهء سیر تمدن چ مؤسسهء فرانکلین تهران 1337 ه . ش.). ( 1
.Linton. (2) - Yale. (3) - Tree of Culture
راله.
.( [لَ / لِ] (اِ) مشک چرمین. (آنندراج). مشک شیر. (از شعوري ج 2 ورق 14
رألۀ.
[رَءْ لَ] (ع اِ) مؤنث رأل. (منتهی الارب). بچهء شترمرغ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد). و رجوع به رأل
شود ||. بچهء یکسالهء شترمرغ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). بچهء مادهء یکسالهء آن. (ناظم الاطباء).
رالیغ.
- ( (اِخ)( 1) تلفظ ترکی رالیگ و آن قصبه اي است در ممالک متحدهء امریکا. رجوع به رالیگ در این لغت نامه شود. ( 1
.Raleigh
رالیگ.
(اِخ)( 1) قصبه اي است زیبا در ایالت کارولیناي ممالک متحدهء امریکا، در 384 هزارگزي جنوب باختري واشنگتن. این قصبه داراي
9265 تن جمعیت و کارخانه هاي آهن ریزي و سیگارسازي است. در این قصبه تیمارستان و آموزشگاههایی براي تعلیم و تربیت
کرولالها و کورها و همچنین پرورشگاههایی براي تربیت اطفال بی سرپرست و موزهء زمین شناسی و سایر مؤسسات علمی و خیریه
وجود دارد. رالیگ مرکز تجارت توتون و حبوب میباشد. بناي آن بسال 1792 م. بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 و
.Raleigh - ( لاروس). ( 1
رالیگ.
صفحه 685 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ)( 1) سر والتر رالیگ از رجال نامی تاریخ انگلستان بود که در سال 1552 م. در قصبهء هایس ناحیهء دوونشیر بدنیا آمد. او مورد
توجه خاص الیزابت قرار گرفت و با مردم ایرلند که سر به شورش برداشته بودند، مردانه جنگید. فکر تشکیل موسسهء مهاجران در
امریکاي شمالی از اوست و در سال 1584 در ایالت ویرجینیا این مؤسسه را تشکیل داد. او شهرت و نفوذ روزافزونی کسب کرد و
بارها بعضویت پارلمان بریتانیا برگزیده شد. ولی در زمان جنگ نفوذ و وجههء خود را از دست داد و باتهام سیاسی زندانی گردید
و 12 سال در زندان ماند. پس از رهایی از زندان در سال 1616 بامریکاي جنوبی مأموریت یافت و قسمتی از این سرزمین را
بتصرف انگلستان درآورد. او اولًا باتهام ویران کردن بعضی از مستملکات اسپانیا که از طرف دولت مذکور بر ضد او اعلام جرم
شده بود و ثانیاً باتهام دیگري محکوم بمرگ شد و در سال 1618 بناحق اعدام گردید. رالیگ در ادبیات نیز سهمی بسزا داشت و از
میباشد. ابتکار کشت توتون در ویرجینیا باو نسبت داده شده است. (از وبستر) (قاموس الاعلام ترکی « تاریخ جهان » آثار مهم او
.Raleigh, Sir Walter - (1) .( ج 3
رام.
(ص) مقابل توسن. (از آنندراج) (انجمن آراء) (رشیدي) (سروري). مقابل بدلگام. مقابل چموش. مقابل سرکش و بدرام. ذلول.
ذلولی. ضارع. ضرع. ضرعۀ. ضروع. (منتهی الارب). نرم : من با تو رام باشم همواره تو چون ستاغ کره جهی از من( 1).خفاف.
بمنزلت ستوري داند که بر آن نشیند و چنانکه خواهد میراند و میگرداند و اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ
بیهقی). چون داد بخواهم از تو بس تندي لیکن چو ستم کنی خوش و رامی. ناصرخسرو. ملک چون دید کاو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است.نظامی. زیر بار امانت غم تو توسنان زمانه رام تواند.عطار. تو خود چه لعبتی اي شهسوار
شیرینکار که توسنی چو فلک رام تازیانهء تست. حافظ. دلارامی که با من رام بود از من رمید آخر نمیدانم که آن بیهوده رنج از من
چه دید آخر. جعفر فراهانی (از ارمغان آصفی). دروب؛ ستور رام. ذلول؛ ستور رام شده. (منتهی الارب). سهوة؛ شتر رام. مخنع؛ شتر
رام ریاضت یافته. مدیث؛ رام از هر چیزي. مصاحب؛ رام بعد صعوبت و سرکشی. ناقۀ دلاس؛ شتر مادهء رام و نرم. ناقۀ، سُرُح؛ شتر
مادهء رام. ناقۀ متهفۀ؛ ناقهء رام. ناقۀ مذعان؛ شتر مادهء رام. (منتهی الارب). هزم؛ اسب منقاد و رام. (منتهی الارب). هلواع؛ شتر مادهء
تیز و نیک شتاب و چست و رام. (منتهی الارب). بطریق مجاز بر آدمی که سرکش نباشد و فرمانبردار و رام پیشه بود اطلاق کنند.
(آنندراج) (فرهنگ نظام) (رشیدي) (انجمن آراء). فرمانبردار و نرم باشد. (لغت فرس اسدي) (از فرهنگ اوبهی). فرمان برنده بود و
مطیع. (حاشیهء فرس اسدي). مطیع و فرمانبردار. (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). فرمانبردار. (برهان). مقابل
سرکش. (از شرفنامهء منیري). منقاد. (زوزنی). مطیع و منقاد و فرمانبر. (شعوري ج 2 ورق 10 ). مطیع و محکوم. (ارمغان آصفی) : تو
رامی و با تو جهان رام نیست چو نان خورده آید به از جام نیست. فردوسی. تو دانی چنان کن که کام تو است چو گردون گردنده
رام تو است.فردوسی. جهان با کسی جاودان رام نیست بیک خو برش هرگز آرام نیست.اسدي. سپهر روان با کسی رام نیست ز
نیک و بد ماش آرام نیست.اسدي. که هستند چرخ و جهان رام او نجوید ستاره مگر کام او.اسدي. از فلک ریمن باکیم نیست رام
بسی بوده همین ریمنم.ناصرخسرو. باد همیشه فزون جلالت و عزت دایم پاینده باد دولت رامت.مسعودسعد. روز رام است و بخت و
دولت رام اي دل آرام خیز و درده جام.مسعودسعد. هر کس که بفرمان تو رام است و مسخر از دولت و اقبال تو کارش چو نگار
است. امیرمعزي. خدایگان جهان پادشاه ملک آرام که امر نافذ او راست چرخ و دولت رام. سوزنی. غلام نیست بفرمان خواجه رام
چنانک من این نبهره تن خویش را بفرمانم.سوزنی. رامند خلق مر فلک تند را ازآنک دربند بندگی فلک تند رام تست.سوزنی. گر
خزر و ترك و روم، رام حساب تواند نیست عجب کز نهاد، رام فحول است رم. خاقانی مُتَیَّم؛ آنکه رام و منقادست. (منتهی الارب).
- پیروز رام؛ آنکه رام و مطیع پیروز است ||. - آنکه پیروز رام و فرمانبر اوست (||.؛ - اِخ) بروایت شاهنامه نام قدیم ري
صفحه 686 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است.؛رجوع به پیروز رام در همین لغت نامه شود. (ص) بطریق مجاز بر جمادات نیز اطلاق نمایند چنانکه تیر را که از کمان زود
گشاد دهند گویند تیروکمان را رام کردیم. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدي) (فرهنگ نظام). رجوع به رام کردن در معنی
و شواهد آن شود. روان. (آنندراج) (رشیدي) (شعوري ج 2 ورق 10 ) (جهانگیري) (انجمن آراء). «... راست کردن. نشانه گرفتن »
روان و رونده. (ناظم الاطباء) (برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف). سلس. (منتهی الارب). رجوع به
و شاهد آن شود. مقابل وحشی است که الفت گرفته و آموخته باشد. (از «... راست کردن. نشانه گرفتن » رام کردن در معنی
برهان)( 2) (از لغت محلی شوشتر). الفت گرفته. (غیاث اللغات). مأنوس. (زوزنی) (ناظم الاطباء). انسی، مقابل وحشی. آموخته و
دست آموز. خانگی. (ناظم الاطباء). حیوان وحشی که مأنوس و فرمانبردار شده باشد. (فرهنگ نظام). رائض. (منتهی الارب).
خوش. (آنندراج) (انجمن آراء) (فرهنگ رشیدي) (فرهنگ سروري). خوش و شاد و خرم. (برهان) (ناظم الاطباء). شاد و خرم.
(لغت محلی شوشتر). خوش و شاد. (منتخب اللغات) : ترا روز رام از جهان رام باد همان باد را بر تو آرام باد. فردوسی (از فرهنگ
نظام). شهی خوش زندگانی بود و خوش نام که خود در لفظ ایشان خوش بود رام. (ویس و رامین). (اِ) شوق و نشاط. (ناظم
( الاطباء). شادي و خوشی. (شعوري ج 2 ورق 10 ). رامش و صلح و سازش که در اوستا رامن( 3) یا رامه( 4) و در پهلوي رامشن( 5
آمده است. (از مزدیسنا ذیل ص 229 ) : نفرموشم ز دل یاد توهرگز نه روز رام نه روز هزاهز.(ویس و رامین). در فرهنگ ناظم
الاطباء معانی جاهد و ساعی و هوشیار و زیرك، و بسیاري و فراوانی نیز باین کلمه داده شده است اما منحصر بهمان ماخذ است.
صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج این کلمه را بمعنی شهر آورده اند در کلمات: - رام اردشیر؛ شهر اردشیر. - رام هرمز؛
شهر هرمز. اما ظاهراً بر اساسی نیست چنانکه یاقوت در معجم البلدان نیز از جزء رام در ترکیب رام هرمز معنی مراد و مقصود دریافته
را مقصود هرمز و مراد هرمز دانسته. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود||. - « رامهرمز » است و معنی ترکیب
(پیشوند) مزید مقدم در اسماء امکنه و -اشخاص: رامش.؛ رامشهرستان. راماشاه. رامشین. رامن. رامنی. رامهرمز. رامه. رامتین.
رامیتن. رامیثن. رامی. رامین. رامینه. رامان. رامجرد. (یادداشت مؤلف). (ص) آرام. (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ شعوري ج 2
ورق 10 ). آسوده. ساکت : زمان تازمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش. فردوسی. برآن منگر که دریا رام باشد
برآن بنگر که بی آرام باشد.(ویس و رامین). (اِ) آرام و طاقت و آرامیدن. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آرام و راحت. (فرهنگ
نظام). آرام و طاقت. (ناظم الاطباء). لقب ملوك هند. (آنندراج) (انجمن آراء) : گاهی بدریا درشوي، گاهی به جیحون بگذري گه
.( راي بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تگین. فرخی. ز سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیرهء خان و نواسهء رامی( 6
حقوري (از لغت فرس اسدي، نسخهء نخجوانی). عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست نه شاه ماند و نه شیر و نه راي ماند و نه
از ) .« در کلمهء رامهرمز » رام. روحانی (از لغت فرس اسدي نسخهء نخجوانی). پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). مراد و مقصود
معجم البلدان). بمعنی کام است و مترادف آن آید: کام و رام او ز عالم هست شاعرپروري شاعران را مدح او گفتن بعالم کام و رام.
سکون، آرامش، )raman - اوستا ،rama [airya [ سوزنی. ( 1) - ن ل: توچون ستاغ بازجهی از من. ( 2) - پارسی باستان
بازداشتن، مانع شدن، )uromin میل، تمایل)، استی )rama - هندي باستان ،ram(i) shn hu] ram] استراحت)، پهلوي
در لغت فرس اسدي چ اقبال - (ramon. (4) - rama. (5) - ramishn. (6 - ( ساکت کردن). (از ذیل برهان چ معین). ( 3
که مؤلف با استفاده «. [ ز سرستی(؟) و طراز است مادرت و پدرت مگر نبیرهء خان و نواشهء ترمی [ کذا » : بیت مذکور چنین آمده
از نسخهء نخجوانی به این صورت تصحیح کرده است.
رام.
(ع اِ) درختی است.( 1) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). یکنوع درخت است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (منتخب
صفحه 687 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مأخوذ است. « روم » اللغات) (انجمن آرا). ( 1) - از ریشهء
رام.
(اِخ) نام عاشق. (آنندراج) (انجمن آراء) (منتخب اللغات). نام عاشق ویس. و چون او بسیار عیاش و شادکام و پیوسته خوشحال و
خوش طبع بود ورا بدینجهت رام میگفتند و به رامین شهرت دارد و قصهء ایشان منظوم و مشهور است. (از سروري) (برهان). نام
عاشق ویسه که رامین و رامتین نیز گویندش. (شرفنامهء منیري). نام عاشق ویس که رامین نیز گویند. (از شعوري ج 2 ورق 10 ) (ناظم
الاطباء). نام عاشق ویس که واضع ساز چنگ است و رامین نیز آمده و چون در فارسی رام بمعنی خوش آمده و او بسیار عیاش بوده
او را رام گفتندي. (برهان) : مر او را گفت [ دایه ] راما نیکناما نگردد همچو نامت ویس راما. (ویس و رامین). فزون شد در دلش
بخشایش رام گرفت از دوستی آرایش رام. (ویس و رامین). رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را ور سلیمان ملک خواهد ننگرد
بلقیس را. خواجوي کرمانی.
رام.
(اِخ) نام واضع ساز چنگ چون در اصل فرس رام بمعنی خوش آمده و آن بسیار عیاش بوده و او را رام گفته اند و او را رامتین و
رامتینه نیز گفته اند. (آنندراج). (انجمن آراء). نام شخصی که واضع ساز چنگ بوده. (منتخب اللغات) (برهان) (از لغت محلی
شوشتر) (از شعوري ج 2 ورق 10 ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدي) (از فرهنگ سروري)( 1) : گرچه تن چنگ شبه ناقهء لیلی است
نالهء مجنون ز چنگ رام برآمد.خاقانی. ( 1) - مؤلفان فرهنگ رشیدي و سروري این شخص را با رام که همان رامین عاشق ویس
است یکی پنداشته اند. رجوع به رام مذکور شود.
رام.
(اِ)( 1) نام روز بیست ویکم از ماههاي پارسی چه مطابق رسم زرتشتیان هر یک از سی روز ماه بنام فرشته اي موسوم بوده است : ترا
روز رام از جهان رام باد همان باد را با تو آرام باد.فردوسی. می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش روز رش و رام و جوش روز
خور و ماه و باد. منوچهري. چو روز رام شاهنشاه کشور بمی بنشست با گردان لشکر. (ویس و رامین). بشادي روز رام و روز شنبد
فرودآمد به لشکرگاه موبد.(ویس و رامین). صاحب انجمن آرا و بتبع او صاحب آنندراج آرد: روز رام و آن مهرگان بزرگ است و
روز ظفر یافتن فریدون است بر ضحاك و در این روز پارسیان شکر و پرستش و زمزمه کردندي که از ظلم ضحاك عرب فارغ شده
اند و نجات یافته اند. (آنندراج) (انجمن آراء). و نیز رجوع به فرهنگهاي اسدي، سروري، غیاث اللغات، آنندراج، انجمن آرا،
رشیدي، نظام، برهان، لغت محلی شوشتر و منتخب اللغات و مقدمهء ویس و رامین چ محجوب ص 68 شود. - رام روز؛ روز رام :
رام روز است و بخت و دولت رام اي دلارام خیز و درده جام.مسعودسعد. و رجوع به رام شود. - آذر رام خراد؛ یعنی آتش فره ایزد
رام. (مزدیسنا ذیل ص 229 ) : دل شاه از اندیشه آزاد شد سوي آذر رام خراد شد. فردوسی (از مزدیسنا ص 229 ). و رجوع به ص 167
همان کتاب و روزشماري در ایران باستان ص 51 و 52 و یشتها ص 134 و 135 شود. (اِخ) نام ملک موکل بر مصالح روز رام است
وآن مهرگان بزرگ است. (از منتخب اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). نام فرشته اي است که موکل روز رام و مصالح امور مردم
است در آن روز. (برهان) (از لغت محلی شوشتر). نام ایزدي است که نگهبانی روز بیست ویکم هر ماه بدو سپرده شده. (مزدیسنا
پهلوي بمعنی صلح و سازش و آسایش ramishn اوستایی و (rama و) raman 1) - به این معنی نیز از همان ) .( ذیل ص 229
است و بدین معنی در اوستا بارها آمده (یسنا 29 بند 10 و جز آن) و نیز بسا در اوستا به ایزد رام اطلاق گردیده (یسنا 1 بند 3 و...)،
صفحه 688 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و در « رامن » و در سغدي « رام » نگهبانی روز 21 هر ماه شمسی با ایزد رام است. ابوریحان در فهرست روزهاي ایرانی نام این روز را
یاد کرده. (حاشیهء برهان چ معین). « رام » خوارزمی
رام.
(اِخ) نام پادشاه هند. (لغت محلی شوشتر). پادشاه سند است. (لغت فرس اسدي) (فرهنگ اوبهی) (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از
فرهنگ سروري). لقب یکی از ملوك هند است. (فرهنگ رشیدي). در هند قدیم نام یک پادشاه بوده که هندوها او را پرستش
میکنند. (فرهنگ نظام).
رام.
(اِخ) به اعتقاد هنود یکی از نامهاي خداوند جل جلاله باشد و رام رام مثل اللهالله مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آراء). بهندي
نام خداي بزرگ است جل جلاله. (برهان) (از لغت محلی شوشتر). مأخوذ از هندي، خداي تعالی جل شانه. (ناظم الاطباء). به اعتقاد
هنود یکی از نامهاي خدا که در مظهري حلول کرده باشد. (فرهنگ رشیدي). رام یا رامچند پسر و ولیعهد محبوب راجه جسرت و
یعنی مظاهر پروردگار که بصورت بشر براي تنبیه دیوان مردم خوار بزمین آمد و لچمن برادر او بود. (سبک شناسی « اوتاد » یکی از
را یاد میکنم غم « سیتا » ج 3 ذیل ص 264 ) : رام با لچمن گفت که هر اندوهی که هست بعد از مدتی دراز برطرف میشود اما من که
من هر روز زیاده میشود. (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 264 ). پس رام گفت: اي باد، تو از جایی که سیتاست بوز، و خود را
بقلم « ادبیات هند » ببدن او رسان و پیش من بیا تا ببدن من نیز رسی... (اسکندرنامه از سبک شناسی ج 3 ص 265 ). و رجوع به مقالهء
شادروان ملک الشعراء بهار در مجلهء مهر سال 4 و فهرست ماللهند شود. - رام رام؛ مثل اللهالله بین هنود مستعمل است. (آنندراج).
اللهالله. و در هندوستان بجاي سلام و تحیت این کلمه را گویند. (ناظم الاطباء) : درو[ در بتکده ] بسکه هندو زده رام رام پریده دم
از طبع مرغان بام. ملاطغرا (از آنندراج). - رام رام گفتن؛ سلام کردن. (ناظم الاطباء) : خودبخود هستند چون با عاشقان خود کام
رام از چه می گویند با خوبان هندو رام رام. اشرف (از آنندراج).
رام.
: 3 و 4) و انجیل لوقا ( 3 : 9 و 10 ) در انجیل متی ( 1 : (اِخ) بمعنی مرتفع، نام مردي از نسل یهودا و اولاد حصرون. (اول تواریخ ایام 2
33 ) آرام خوانده شده است. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به رام بن حصرون شود.
رام.
(اِخ) نام مردي از نسل یهودا و از اولاد یرحمیئیل بود. (اول تواریخ 2:25 و 28 ) (قاموس کتاب مقدس).
رام.
21 ) مذکور است. : (اِخ) نام یکی از منسوبان الیفاز (ایوب 32:2 ) و بعضی برآنند که همان آرام میباشد که در سفر پیدایش ( 22
(قاموس کتاب مقدس).
رام.
صفحه 689 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) نام یکی از پیروان بهرام چوبین : وزان روي بهرام آواز داد که اي نامداران فرخ نژاد یلان سینه و رام و ایزدگشسب مر این
کشته را بست باید بر اسب.فردوسی.
رام.
(اِخ) درهء رام. نام درّه اي است درهند. (آنندراج) (از منتخب اللغات) (انجمن آرا) (از برهان) (از شعوري ج 2 ورق 10 ). نام دره اي
است در هند لیکن درهء رام گویند نه رام تنها. (رشیدي). رام یا درهء رام ناحیه اي بوده است بهند بر سر راه تانسیر و سلطان محمود
غزنوي در لشکرکشی سال 402 ه . ق. بهند تانسیر را گرفته است و بت جکرسوم را از آنجا بغزنین آورده اما قبل از وصول بدان
شهر مردم در بیشه ها کمین گرفته اند و بسیاري از لشکریان او را کشته اند. (از تعلیقات دیوان عنصري چ دبیرسیاقی) : زان گرد
نکونام که اندر درهء رام( 1) با پیل همان کرد که با گرگ بخواري.فرخی. رامٍ. [ مِنْ ] (ع ص) نعت فاعلی از رمی. اندازنده. ج،
رامون، رُماة. (از اقرب الموارد): رَمیۀِ من غیر رام؛ مثل است، بمعنی تیر انداختن از غیر تیرانداز و آن را در امري گویند که ناگاه
رسد. (منتهی الارب). رامی. رجوع به این کلمه شود. ( 1) - ن ل: آن گرد نکو نام ...
رأم.
[رَءْمْ] (ع مص) سخت تاب دادن: رأم الحبل رأماً؛ رسن را سخت تاب داد. (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد ||). رأم ناقه بچه یا بَوّ خود را؛ دوست داشتن و انس گرفتن و بدان مهربانی آوردن بر بچهء خود و لازم گرفتن آن را. (از
اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از آنندراج). رأم چیزي؛ دوست داشتن آن را و الفت گرفتن بدان. (از ناظم الاطباء).
||فراهم آمدن سر ریش و نیکو و به گردیدن آن. (از منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
رِئْمان. (اقرب الموارد ||). به سریشم استوار کردن چیزي را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). اصلاح کردن تیر. (از اقرب الموارد).
رأم.
[رَءْمْ] (ع اِ) شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). بَوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم؛ یعنی چیزي
همچون بَوّ یا بچه ناقهء دیگري که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه
براي تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و
مانند آن براي گذاردن در جلو شتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یا بچه اي که بجز مادرش او را دایگی کند و
پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان).
رأم.
[رَءْمْ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهاي آسیاب را از آن میبرند، در مشرق یمامه
واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان).
رئم.
[رِءْمْ] (ع اِ) آهوي سپید خالص. ج، اَرْآم، و آرام. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). آهو. (از معجم البلدان).
صفحه 690 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئم.
[رُ ءِ] (ع اِ) حلقهء دبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغۀ).
رئم.
[رِءْمْ] (اِخ) نام وادیی است در نزدیکی مدینه که رود ورقان هم به آن ضمیمه میشود. (از معجم البلدان).
رام آردشیر.
[دَ] (اِخ) رام اردشیر. نام شهري است که آردشیر بابکان بنا کرده بوده. (برهان). رجوع به رام اردشیر شود.
راما.
« داسارات » معبود هندیان بوجود آمده است. او فرزند « ویشنو » (اِخ)( 1) در اساطیر هند، شخصی است که از تشخص و تجسم
بوجود « لاکهمی » را که از تجسم « سیتا » سفري براي مقابله با وحشیان کرده است. او « ویسوا میترا » بوده و گویا با « اود » فرمانرواي
آمده بود با طرز سحرآمیزي بزنی اختیار کرد و بسوي سرزمین پدري خود روان شد. آنگاه که میبایست بجاي پدر بر تخت نشیند،
را بر تخت سلطنت نشاند و از پسر درخواست که راما را بمدت 14 سال تبعید کند. بعد از مرگ « بهاراتا » نامادري پیر او پسر خود
با وجود کناره گیري بهاراتا از سلطنت، راما بر تخت فرمانروایی ننشست و بسیر و سیاحت پرداخت و از این رهگذر، « داسارات »
را از « سیتا » زن او « راوانا » شهرتی بسزا در زهد و مناعت نفس بدست آورد. او وقتی که بسراندیب مسافرت کرد حاکم سراندیب
را کشت و زن خویش « راوانا » همدست شد و بدستیاري آنان « سون » دست او گرفت، راما براي رهایی زن خود با فرمانرواي میمونها
را رهایی بخشید، آنگاه بسرزمین پدري خویش برگشت و بر تخت پادشاهی نشست و باجراي عدل و داد، و حق و حقیقت همت
بزبان سنسکریت با شیوهء شیوا و شاعرانه اي نوشته شده که حاوي « رامایانا » گماشت. در هندوستان منظومهء مصور و بزرگ بنام
شرح سفرهاي راما در شبه قارهء هند است و در حقیقت بمنزلهء شاهنامه یا زبور هندوان میباشد. این کتاب علاوه بر اینکه از کتب
مقدس هندوهاست، یکی از بهترین نمونه هاي آثار ادب باستانی هند بشمار می آید و بواسطهء داشتن مضامین بلند و دل انگیز به
.Rama - (1) .( بیشتر زبانهاي اروپا ترجمه شده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راماذان در.
.( [دَ] (اِخ) قریه اي است از طسوج ساوه طسوج جبل. (تاریخ قم ص 118
راماشاه.
.( (اِخ) از قراء مرو شاهجان است. (از معجم البلدان ج 4
رامان.
(اِخ) نام یکی از خدایان سرزمین بابل. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 25 شود.
صفحه 691 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامان.
.( (اِخ) نام ناحیه اي است از بلاد فرس در اهواز. (از معجم البلدان ج 4
رأمان.
[رَءْ] (ع مص) یا رئمان رأم. رجوع به رأم و متن اللغۀ و اقرب الموارد شود.
رئمان.
[رِءْ] (ع مص) رأم. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). رجوع به رأم شود.
رامانیان.
(اِخ) شبانکارگان. ابن البلخی گوید: این قوم قبیلهء فضلویه بودند و زعیم ایشان پدر فضلویه بود. نام او علی بن حسن بن ایوب و
همگی شبانی کردندي. و این فضلویه بکار خویش و شبانی مشغول بودي پس فضلویه بخدمت صاحب عادل رفت و این صاحب
وزیري بود سخت قوي و متمکن و با راي و تدبیر و صرامت، و سپاهسالاري بودي جابی نام که صاحب را با او رأي نیکو بود پس
فضلویه را بلجاج او برمیکشید تا بدان درجت رسید و چون ملک دیلم صاحب را بکشت فضلویه خروج کرد و او را بگرفت و بقلعهء
پهندز محبوس کرد. مادر ملک ابومنصور زنی مطربه بود خراسویه نام و همانا پراکنده میزیست و سبب زوال دیلم، نابکاري آن زن
بود و فضلویه این خراسویه مادر ملک ابومنصور بگرفت و در گرماوهء گرم کرد بی آب، تا در آنجا هلاك شد و ملک ابومنصور
را در آن قلعه هلاك کرد و پارس بدست گرفت و شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند.
پس ملک قاوورد رحمه الله بپارس آمد و میان او و فضلویه جنگ قایم شد و از آن سال باز پارس خراب شد. پس فضلویه بدرگاه
سلطان شهید الب ارسلان رفت و رایات منصوره را سوي پارس کشید و پارس بضمان به فضلویه دادند و باز عاصی شد و بر دز
خرشه رفت و نظام الملک حصار داد او را تا او بزیر آمد و گرفتار شد. و او را بقلعهء اصطخر بازداشتند و آن قلعه را بدست گرفت
تا بدانستند و او را بگرفتند و پوستش پر کاه کردند. اکنون از این رامانیان قومی مانده اند و مقدم ایشان ابراهیم بن رزمان و مهمت
.( است و این پسر ابونصربن هلاك شیبان نام از ایشان است. (از فارسنامه ابن البلخی ص 166
رام اردشیر.
[مِ اَ دَ] (ترکیب اضافی)طرب اردشیر. (از آنندراج) (از انجمن آراء). بعضی گفته اند طرب اردشیر. چه، رام و رامش بمعنی طرب
است، و در این تأمل است چه، رام بمعنی شاد و خوش است نه شادي و خوشی. (از فرهنگ رشیدي). مسخر و فرمانبردار اردشیر.
(انجن آرا) (رشیدي).
رام اردشیر.
[اَ دَ] (اِخ) نام شهري است. (شرفنامهء منیري). نام شهري است بناکردهء اردشیر. (آنندراج) (انجمن آراء) (منتخب اللغات) (فرهنگ
رشیدي). گویند آن شهري است که در میان اصفهان و خوزستان در جبال واقع شده است. (از معجم البلدان ج 4) : چو رام
اردشیرست شهري دگر کزو بر سوي پارس کردم گذر.فردوسی. رجوع به رام اردشیر هرمزد، رامز، رام هرمز در همین لغت نامه و
صفحه 692 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ایران در زمان ساسانیان ص 116 شود.
رام اردشیرهرمزد.
[اَ دَ هُ مُ] (اِخ)رامهرمز یا رامهرمز اردشیر یا رامز. پورداود در یشتها آرد: یکی از شهرهاي معروف ایران قدیم در ایالت خوزستان
موسوم بوده است به رامهرمز بناشدهء هرمزد اول، بقول حمزهء اصفهانی شهر مذکور از بناهاي اردشیر پاپکان است و اصلا رام
اردشیر هرمزد بوده است. در زمان یاقوت حموي شهر مذکور رامز خوانده میشده است. امروز محل مذکور رومز گفته میشود.
(یشتها ج 1 ص 41 ). و رجوع به رام اورمزد و رام اردشیر و رامهرمز و رامز در این لغت نامه شود.
رام اورمزد.
[مَ] (اِخ) رامهرمز. شهري است بزرگ و خرم و آبادان و با نعمت بسیار، و جاي بازرگانان [ در خوزستان ] سرحد میان پارس و
خوزستان. (حدود العالم). رجوع به رامهرمز شود.
رامبراند.
(اِخ)( 1) رامبرانت. رامبران. نام نقاش نامی هلندي بسال 1606 م. در لاید( 2)بدنیا آمده است. رامبراند 350 تابلو بدیع و عالی از خود
خانوادهء » 3)و )« تبی و خانواده اش » بجاي گذاشته که از لحاظ سایه روشن، بسیار جالب توجه میباشد. در میان تابلوهاي او تابلو
بمقدار بسیاري « امپرسیونیسیم » 4) از همه معروفتر است. او از نقاشان معروف سبک کلاسیک بود و هم امروز پیروان سبک )« نجار
Rembrandt - ( در کار خود از وي و دیگر استادان سبک کلاسیک الهام میگیرند. او در سال 1669 م. وفات یافت. ( 1
.(Harmenszoon - van Ryn). (2) - Leyde. (3) - Tobi et sa famille. (4) - La famille de menuisier
رام برزین.
[بُ] (اِخ) نام آتشکده اي. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (منتخب اللغات). نام یکی از آتشکده هاي قدیم ایران : برآن نامه بر مهر
.( زرین نهاد بر موبد رام برزین نهاد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 238
رام برزین.
[بُ] (اِخ) نام سرداري. نگهبان مرز مداین بعهد خسرو اول انوشیروان. نوشزاد فرزند انوشیروان هنگام بیماري پدر فتنه آغاز میکند،
نوشیروان به رام برزین نامه می نویسد که سپاهی بیاراید و آن فتنه را فرونشاند و نوشزاد را دستگیر سازد : نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان براه چو از ره سوي رام برزین رسید بگفت آنچه از شاه کسري شنید چو این گفته شد نامه او را بداد بفرمان
که فرمود با نوشزاد سپه کردن و جنگ را ساختن وز آزرم او مغز پرداختن چون آن نامه برخواند مرد کهن شنید از فرستاده چندي
سخن بدانگه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آواي کوس سپاهی بزرگ از مداین برفت بشد رام برزین سوي جنگ
تفت و از آن سوي: برآمد خروش از در نوشزاد بجنبید لشکر چو دریا ز باد چو گرد سپه رام برزین بدید بزد ناي رویین و صف
برکشید سرانجام در این جنگ نوشزاد کشته میشود: همه رزمگه گشت ازو پرخروش دل رام برزین پر از درد و جوش. (از شاهنامه
.(2366 - چ بروخیم ص 2361
صفحه 693 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رام برزین.
[بُ] (اِخ) یکی از مشاهیر ایران قدیم و از معاصران خسرو پرویز، وي حامل منشوري از شاه براي شاپور بوده است : بمنشور بر مهر
زرین نهاد یکی در کف رام برزین نهاد.فردوسی. بفرمود تا سوي شاپور برد پرستنده و خلعت او را سپرد.فردوسی.
رامبرویلر.
2) فرانسه واقع در اپینال( 3)و 24 هزارگزي شمال شرقی مرکز اپینال که داراي )« وژ » [بِ لِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است حاکم نشین در
Ramber Viller. (2) - Vosges. - ( 6300 تن جمعیت و کارخانه هاي بسیار میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی) (لاروس). ( 1
.(3) - Epinal
رام بن حصرون.
[مِ نِ حَ] (اِخ) یکی از اجداد حضرت داود بود. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 208 شود.
رامبویه.
[يِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است مرکز بخش در ایالت ورساي فرانسه و 28 هزارگزي جنوب باختري ورساي، که 8900 تن جمعیت دارد
و جمعیت بخش جمعاً 107200 تن میباشد. این قصبه کاخ سلطنتی معروفی داشت که چهار قرن (از قرن چهارده تا هجده) در
.Rambouillet - (1) .( تابستانها کاخ ییلاقی پادشاهان فرانسه بود. (از لاروس) (قاموس الاعلام ترکی ج 3
رام بهشت.
بوده است. « بازرنگیان » یا « بازرنگان » [بِ هِ] (اِخ) نام زن ساسان سرسلسلهء ساسانیان. وي دختر گوزهر بازرنگی امیر استخر از امراي
رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2530 و سبک شناسی ج 1 ص 134 شود.
رامپور.
این شهر داراي دانشگاه بزرگ .« باریکی » هندوستان و 64 هزارگزي شمال باختري « روخیلخند » (اِخ)( 1) نام شهري است در سرزمین
و کتابخانهء معظم و کارخانه هاي ابریشم بافی و تجارت وسیع و مهم است. مساحت آن در حدود 2447 میلیون گز مربع و جمعیت
آن بر طبق آمار سال 1941 م. 477042 تن میباشد که در حدود دوسوم آن مسلمان است. خاك آن حاصلخیز و سبز و خرم و
مدارس آن داراي شهرت فراوان است و دانش پژوهان از سراسر شبه قارهء هند و افغانستان براي کسب دانش بدان شهر روي می
آورند. این شهر از نظر سپاهیگري نیز داراي اهمیت بسزایی است و هم اکنون جزء هندوستان میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی)
.Rampour - ( (وبستر جغرافیایی). ( 1
رامپور.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت اوکراي هندوستان و در گذشته یکی از راجه هاي معروف هند در آن سکونت داشته است. (از
.Rampour - (1) .( قاموس الاعلام ترکی ج 3
صفحه 694 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامپور.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت میرات واقع در شهرستان سهرانپور هندوستان و 25 هزارگزي مرکز شهرستان، در اطراف این قصبه
.Rampour - (1) .( باغهاي باصفا و گردشگاههاي زیبا و دل انگیز وجود دارد. (از قاموس اعلام ترکی ج 3
رامپور.
.( (اِخ)( 1) نام قصبه اي است واقع در ایالت پنجاب از شبه قارهء هند و امروز جزء کشور پاکستانست. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Rampour - (1)
رامپور.
.Rampour - (1) .( (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در ناحیهء شمالی سرزمین نپال هندوستان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامپوري.
(ص نسبی) منسوب به رامپور که نام شهر و چند قصبه در هندوستان است.
رامپوري.
(اِخ) محمد غیاث الدین بن جلال الدین رامپوري (مصطفی آبادي) از مردم مصطفی آباد ایالت اگره و اود هند و مؤلف فرهنگ
غیاث اللغات. رجوع به غیاث اللغات و محمد بن جلال الدین در همین لغت نامه شود.
رامپوري.
در دستور زبان فارسی بپارسی، نوشتهء « نهج الادب » (اِخ) محمد معروف به نجم الغنی از فضلاي نامی هند بود و کتاب معروف
اوست. (تاریخ تألیف و چاپ اول کتاب 1919 م. است). و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 140 شود.
رامپوري.
که در 1342 ه . ق. در لاهور بچاپ رسیده است. « نقش بدیع » (اِخ) وجاهت حسین عندلیب شادانی رامپوري. مؤلف فرهنگ فارسی
.( (از مقدمهء فرهنگ معین ص 43
رام پیروز.
1) - نام این ) .( (اِخ)( 1) نام شهري بناکردهء فیروز پسر یزدگرد پادشاه ساسانی در سرزمین هند. (از مجمل التواریخ و القصص ص 71
آمده است. « رام فیروز » ( شهر در فارسنامهء ابن بلخی ( ص 83
رامتایم صیوفیم.
(اِخ) رامه. نام دهکده اي است. رجوع به رامه در همین لغت نامه و قاموس کتاب مقدس و کتاب اول سموئیل ص 1 شود.
صفحه 695 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) رامه. نام دهکده اي است. رجوع به رامه در همین لغت نامه و قاموس کتاب مقدس و کتاب اول سموئیل ص 1 شود.
رامتک.
[تِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت نکپور و 34 هزارگزي شمال خاوري مرکز ایالت. این قصبه در شمار اماکن مقدس هندوهاست
- (1) .( و داراي بتکده هاي فراوان میباشد که هر سال یکبار مردم براي زیارت بدانجا میشتابند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ramtek
رامتو.
(اِخ) نام محلی بوده است در سیستان. بنا بنوشتهء مؤلف تاریخ سیستان محمد بن علی بن لیث با حسین بن علی بن حسین مرورودي
سردار احمدبن اسماعیل آنجا جنگ کرده است. رجوع به تاریخ سیستان ص 290 و 291 شود.
رامتین.
(اِخ) واضع چنگ و استاد در نواختن این ساز و برخی وي را با رام (رامین) عاشق ویس یکی دانسته اند: خوشتر آید روز جنگ
آواز کوس او را بگوش زآنکه مستان را سحرگه بانگ چنگ رامتین. فرخی. حاسدم گوید که شعر او بود تنها و بس بازنشناسد
کسی بربط ز چنگ رامتین. منوچهري. چنین شراب و چنین ساقیی بنگریزد ز مطربی که ببرچنگ رامتینش بود. خلاق المعانی. بر
فلک برداشته خورشید جام و آنگهی بر سما بنواخته ناهید چنگ رامتین. عبدالواسع جبلی. چنین شراب و چنین ساقیی بنگریزد ز
مطربی که به برِ چنگ رامتینش بود. خلاق المعانی. بربسته مرغ زیر و بم چنگ در گلو بی اهتمام باربد و سعی رامتین.قآانی.
رامشگر از آهنگ شد غوغافکن در چارحد بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتین. قاآنی. گفتی بسحر تعبیه کرده ست نوبهار
در چنگ مرغ زمزمهء چنگ رامتین.قاآنی. تا آن بمی طرازد آن جام زرفشان را تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را.قاآنی. و
رجوع به فرهنگهاي رشیدي، برهان، انجمن آراء، شرفنامهء منیري، و شعوري و مقدمهء ویس و رامین چ محجوب ص 102 شود.
رامتین.
(اِخ) نام دهی بوده در بخارا. نرشخی در تاریخ بخارا گوید: رامتین کهندزي بزرگ دارد و دیهی استوار است و از شهر بخارا قدیمتر
است و در بعضی کتب آن دیه را بخارا خوانده اند و از قدیم باز مقام پادشاهان است و بعد از آنکه بخارا شهر شد پادشاهان زمستان
بدین دیه باشیده اند و در اسلام همچنین بوده است و ابومسلم رحمه الله چون ببخارا رسیده بدین دیه مقام کرده است و افراسیاب بنا
کرده است این دیه را. و افراسیاب هر گاهی که بدین ولایت می آمده جز بدین دیه بجاي دیگر نباشیده است و اندر کتب پارسیان
چنان است که وي دوهزار سال زندگانی یافته است و وي مردي جادو بوده است و از فرزندان نوح ملک بوده است و وي داماد
خویش را بکشت که سیاوش نام داشت و سیاوش را پسري بود کیخسرو نام، وي بطلب خون پدر بدین ولایت آمد با لشکري عظیم.
افراسیاب دیه رامتین را حصار کرد و دو سال کیخسرو بر گرد حصار با لشکر خویش بنشست و در مقابلهء وي دیهی بنا کرد و آن
دیه را رامش نام کرد و رامش براي خوشی او نام کردند و هنوز این دیه آبادان است و در دیه رامش آتشخانه نهاد و مغان چنین
گویند که آن آتشخانه قدیمتر از آتشخانه هاي بخاراست و کیخسرو بعد دو سال افراسیاب را بگرفت و شکست. گور افراسیاب در
درِ شهر بخاراست بدروازهء معبد بر آن تل بزرگ که پیوسته است بتل خواجه امام ابوحفص کبیر رحمۀ الله علیه، و اهل بخارا را بر
کشتن سیاوش سرودهاي عجیب است و مصریان آن سرودها را کین سیاوش گویند و محمد بن جعفرگوید که از این تاریخ سه
هزار سال است. والله اعلم. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19 و 20 ). بعد از آن پادشاه دیگر که شد اسکجکت و شرغ و رامتین بنا کرد.
صفحه 696 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(تاریخ بخارا ص 7). بنظر میرسد که این لغت رامیتن باشد چنانکه در آن کلمه خواهد آمد. رجوع به رامیتن در همین لغت نامه شود.
رامج.
[مِ] (ع اِ) مرغی که بدام بندند تا بدان مرغان شکاري را شکار کنند. (منتهی الارب). رامق. معرب رامگ. ملواح. (یادداشت مؤلف).
پاي دام. پادام. خرخشه. خردهه. خرخسه. رجوع به پادام و پایدام در همین لغت نامه و نیز به المعرب جوالیقی ص 162 شود. جغد
است که پاي آنرا بندند تا باز را شکار کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
رامجرد.
[جِ] (اِخ) قریه اي است از قراء فارس که عبدالله بن معمر در جنگ با عبدالله بن عامر در آنجا کشته شده و در یکی از باغهاي آن
.( بخاك سپرده شده است. (از معجم البلدان ج 4
رامجرد.
[جِ] (اِخ) بلوك رامجرد واقع در جنوب بلوك ماین از رودخانهء کام فیروز مشروب میگردد. رود مزبور پس از خروج از این بلوك
باسم رودخانهء کر نامیده شده و داراي سد آبیاري میباشد. جمعیت آن 14000 تن( 1) و مرکزش باسم جاشیان و قصباتش آباده
اویخان، اسفدران جنگی، جهان آباد، درود، رازنخان، رزاره، جزآباد و غیره است. (از جغرافیاي غرب ایران ص 108 ). مؤلف
فارسنامهء ناصري گوید: در اصل رام گرد است یعنی شهر شاد و خرم یا شهر خداي بزرگ یا شهر فرشته، براي اینکه رام بمعنی شاد
و خرم و خداي بزرگ و نام فرشته نیز باشد و گرد بمعنی شهر است. از مناطق سردسیر فارس در جانب شمال شیراز است، درازاي
آن از قریهء حسن آباد تا قریهء پیروان هشت فرسنگ و پهناي آن از اسفندران تا نگارستان چهار فرسنگ میباشد. این منطقه محدود
است از جانب مشرق ببلوك مرودشت و از شمال به بلوك مائین و ابرج و از مغرب ببلوك کام فیروز و بیضا و از سمت جنوب
بحومهء شیراز. هواي این بلوك از سردي مایل باعتدال، کشت و زرعش گندم و جو دیمی و فاریابی و برنج و پنبه و کنجد میباشد.
آبش از رودخانهء کام فیروز است که چون ازین بلوك بگذرد آنرا کر گویند. در زمان قدیم در جانب سرگاه این بندي بر این
رودخانه بسته بودند بعد از خرابی آن امیر جلال الدین اتابک چاولی که از امراي دولت سلطان الب ارسلان سلجوقی است در
حدود سال پانصدواند این بند را تعمیر لایق کرد و در زمان سلاطین آل مظفر دوباره تعمیر گردید و در زمان سلاطین صفویه باز
این بند را مرمت کردند و اکنون شالوده و بنیان آن باقیست و دیوارهایش افتاده و بنیانش بیفایده مانده است و ضابط این ملوك
هرساله وجهی از ملاك و چندین هزار عمله از رعایاي رامجرد گرفته در اول بهار رودخانه را بپایه هاي چوبی که آنها را خرپایه
گویند در نهر اعظم و از نهر اعظم بجدولهاي دهات قسمت کند و در بیشتر سالها در فصل تابستان و گاهی در میان بهار این خرپایه
ها از بی استحکامی یا تقلب مباشر شکسته آب از نهر اعظم بریده تمام محصول شتوي و صیفی این بلوك ضایع گردد و باین سبب
در این بلوك بساتین نباشد و قصبه و ضابط نشین این بلوك گاهی قریهء زرگران و گاهی قریهء آباده رامجرد و بعد چشنیان بوده
است که در چهار فرسنگی شمال شیراز است و این بلوك مشتمل بر سی وهفت ده آباد است. (از فارسنامهء ناصري). و رجوع به
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 و فارسنامهء ابن البلخی ص 126 و 128 و 151 و تاریخ سیستان ص 230 و نزهۀ القلوب ج 3 ص 120 و
123 و 124 و 219 شود. ( 1) - در فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 جمعیت آن 6000 تن و آبادي آن 46 ده بزرگ و کوچک نوشته
شده است.
صفحه 697 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامجردي.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 73 هزارگزي جنوب خاوري اردکان. این ده در
جلگه قرار گرفته و آب و هواي آن معتدل و مالاریایی است. جمعیت ده 225 تن میباشد. آب آن از رود کر تأمین میشود و
محصولات عمدهء آن غلات، برنج و چغندر، و شغل اهالی کشاورزي است. راه فرعی به راه اتومبیل رو کامفیروز دارد. (از فرهنگ
جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به فارسنامهء ناصري شود.
رام جس.
[] (اِخ) از ادبا و شعراي نامی هندوستان بود که مذهب براهمه داشت. او در شعر محیط تخلص می کرد. با اینکه پدر وي از مردم
لاهور بود ولی خود در شهر دهلی دیده بر جهان گشود و در شهر مذهبی بنارس بمناصب و مقامات مهم دولتی نائل آمد. او را سه
و چهار رساله بزبان سنسکریت در بارهء تصوف زیر « محیط غم » و « محیط عشق » ،« محیط درد » مثنوي معروف بزبان پارسی است بنام
نیز از گویندگان نامی بود که « لالا کنکه بشوم » پدر وي .« محیط معرفت » و « گلشن معرفت » ،« محیط الاسرار » ،« محیط الحقایق » عنوان
.( تخلص میکرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 « عاجز » در شعر
رامجون.
(اِخ) ده کوچکیست از دهستان بلورد بخش مرکزي شهرستان سیرجان. این ده در 40 هزارگزي خاوري سعیدآباد و سر راه مالرو
.( بلورد - امیرآباد واقع است و داراي 14 تن جمعیت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رامجین.
(اِخ) دهی است از دهستان افشاریهء ساوجبلاغ شهرستان کرج در 23 هزارگزي باختري کرج و هفت هزارگزي راه شوسهء کرج به
قزوین. این دهکده در جلگه واقع شده و داراي آب و هواي معتدل و 762 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و رود کردان تأمین
میشود. و محصول آن غلات، صیفی، بنشن، چغندرقند و انگور و شغل اهالی کشاورزي و گله داري است. از کنار راه شوسهء کرج
قزوین از طریق قهوه خانهء علیخان سلطانی میتوان ماشین برد. از بناهاي قدیمی مزار دو امام زاده دارد که یکی به امامزاده شعیب
.( مشهور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رامح.
[مِ] (ع ص) صاحب نیزه. (منتهی الارب). نیزه دار. (آنندراج) (غیاث اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء). اشاره بسربازان پیاده است که
نیزه دار بودند. (قاموس کتاب مقدس). نیزه زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (از منتخب اللغات). نیزه
زننده. (مهذب الاسماء). -ثور رامح؛ گاوي که دو شاخ داشته باشد. (از اقرب الموارد).
رامح.
[مِ] (اِخ) رامح فلکی. سماك رامح. ستاره اي است سرخ و تابان بیرون از صورت عوا واقع در میان دو ران صورت عوا. رجوع به
سماك شود.
صفحه 698 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامح.
.( [مِ] (اِخ) از منازل آباد در عراق و حیره است. (از معجم البلدان ج 4
رام خراد.
[خُرْ را] (اِخ) نام همان آتشکدهء آذر فرنبغ است که آذر برزین مهر نیز نامیده میشده است. رجوع به آذر فرنبغ در همین لغت نامه و
مزدیسنا ص 229 و 238 و روزشماري در ایران باستان ص 51 و 52 شود.
رامد.
[مَ] (اِخ) بنا بنوشتهء ابوریحان بیرونی نام یکی از رودخانه هاي هند بوده که از کوه پاژراتر سرچشمه میگرفته است. رجوع به ماللهند
ص 128 شود.
رام دادن.
[دَ] (مص مرکب) رام کردن. آرام کردن. راحت کردن : جلوه گري کرد و بیک غمزه او فتنه نمود و دو جهان رام داد. مولوي (از
فرهنگ نظام).
رامداس.
(اِخ)( 1) قصبه اي است در ایالت پنجاب پاکستان و 40 هزارگزي شمال امریچار و در آن قصبه معبد بزرگی براي پیروان مذهب
.Ramdas - ( سیک وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رام داشتن.
[تَ] (مص مرکب) آرام کردن. ساکت کردن. رام کردن. خوش داشتن. شاد داشتن : دل خویش باید که در جنگ سخت چنان رام
دارد که با تاج و تخت.فردوسی.
رامدروغ.
.Ramdraug - ( (اِخ)( 1) رامدروگ. تلفظ ترکی رامدروگ. رجوع به رامدروگ در همین لغت نامه شود. ( 1
رامدروگ.
(اِخ)( 1) رامدروغ. قصبه اي است در کنار رودخانهء ملپاري و 33 هزارگزي جنوب باختري کلدکی از ایالت دکن هندوستان که
مرکز حکومت میباشد. و قلعه اي بنام راما دارد که بسیار معروف است و تیپو صاحب پس از هفت ماه محاصره آنجا را گشوده
است. این ناحیه 362 هزار گز مربع زمین حاصلخیز و سبز و خرم دارد. مهمترین محصولات آن گندم، ارزن و پنبه است و کارخانه
- ( اي براي بافتن پارچه هاي پنبه اي دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به رامدروغ در همان کتاب شود. ( 1
.Ramdraug
صفحه 699 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رام دیو.
(اِخ) نام یکی از سرداران کفار هند که بمخالفت با شیرشاه (متوفی 952 ه . ق.) قیام کرد و بهمدستی سلهدي گروه بیشماري از
مسلمانان از جمله احمدخان سور و سپاهیانش را کشتند و سرانجام در نبردي که با سپاه شیرشاه بفرماندهی رومی خان کرد کشته
شد. رجوع به تاریخ شاهی ص 221 و 224 و 229 شود.
رامر.
[مَ / مِ] (اِخ) نام شهري است. (از منتخب اللغات). شهري است که ابریق رامري منسوب بدان است. (برهان) (از شرفنامهء منیري) (از
فرهنگ رشیدي). نام شهري است که در آن کوزه و ابریق هاي بی نظیر میسازند بغایت زیبا و نیکو، و ابریق و کوزهء آن بسیار
معروفست. (از شعوري ج 2 ورق 5). احتمال توان داد که مصحف رامز باشد یعنی شهر رامهرمز خوزستان.
رامران.
.( (اِخ) نام قریه اي است به یک فرسنگی نسا در خراسان. (از معجم البلدان ج 4
رامرانی.
(ص نسبی) منسوب است به رامران که از قراء نساي خراسان است. (از انساب سمعانی).
رامرانی.
(اِخ) ابوجعفر محمد بن جعفربن ابراهیم بن عیسی رامرانی. فقیه اخباري بود و اخبار بسیار بدو منسوب است. براي بدست آوردن
احادیث و اخبار بعراق و شام و مصر و حجاز سفر گزید و از حسن بن سفیان و ابوجعفر طبري و دیگران روایت کرد و حاکم
.( ابوعبدالله از وي روایت دارد. او بسال 360 ه . ق. در قریهء رامران درگذشته است. (از لباب فی تهذیب الانساب ج 1
رام رایش.
بن عمر بن سراحیل بن رایش پدر بلقیس معروف. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 156 « هداد » یا « هداهاد » (اِخ) نام وزیر
شود.
رام رنگی.
[مِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)صاحب آنندراج آرد: نورالدین جهانگیر پادشاه بن اکبر پادشاه، شراب را باین نام می خواند و بیت
ذیل را نقل کند : نه ایم منکر صهبا ولیک میگویم که رام رنگی ما نشئهء دگر دارد. طالب آملی (ازآنندراج). و سپس گوید: صهبا
شراب انگور، در این صورت رام رنگی غیر شراب مذکور خواهد بود.
رام رود.
صفحه 700 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) نام ناحیتی است به چغانیان، و وشجرد از اعمال آن است: ابوریحان بیرونی در وصف جَمَست گوید: و در آن معدنی پیدا شد
.( در وشجرد از حدود چغانیان در ناحیه یی که به رام رود شهرت داشت. (الجماهر فی معرفۀ الجواهر ص 194
رامري.
(اِخ)( 1) جزیره اي است در خلیج بنگالهء هندوستان مقابل ساحل آراقان، که درازاي آن 82 هزار گز و پهناي آن بین 14 هزار و
.( 32 هزار گز میباشد. مساحت آن با جزایر کوچک شمالی آن در حدود 2095 میلیون گز مربع است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
.Ramre - (1)
رامز.
[مِ] (ع ص) نشان کننده. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد.
رامز.
[مُ] (اِخ) رام اردشیرهرمز. رام هرمزاردشیر. رامهرمز. نام شهري است در خوزستان ایران و اصل نام شهر رامهرمز است و رامز مخفف
آن است . اکنون هم عربی زبانهاي خوزستان به آن رامز میگویند و فارسی زبانها رومز. (فرهنگ نظام). در فرهنگ سروري آمده
است: در دفاتر رامهرمز را رامز می نویسند و یاقوت گوید: که رامز در تداول عامه اختصاري است از رامهرمز. رجوع به مجمل
التواریخ و القصص ص 62 و یشتها ج 1 ص 41 و ترجمهء سفرنامهء ابن بطوطه چ 1337 تهران ص 180 و 181 و نزهۀ القلوب چ اروپا
ج 3 ص 111 و نیز رجوع به رامهرمز شود.
رامزافندي.
[مِ اَ فَ] (اِخ) از گویندگان نامی متأخر عثمانی و از پیروان مکتب مولانا بود و بسال 1202 ه . ق. درگذشت. بیت زیر از اوست:
گورن نور جمالن یا جلال الدین مولانا اوقور اسم جلالن یا جلاالدین مولانا. (بینندهء پرتو جمالت اي مولانا جلال الدین اسم جلال
.( ترا می خواند اي مولانا جلال الدین). (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامزپاشا.
[مِ] (اِخ) عبدالله رامز پاشا، از وزراء و گویندگان عهد سلطان محمودخان دوم بود. در سال 1189 ه . ق. بهمراهی پدرش باسلامبول
عزیمت کرد و بتحصیل دانش پرداخت. در سال 1213 ه . ق. بسمت قاضی لشکر بمصر روانه شد. و پس از آن بنظارت ادارهء
مهندسی و خزانه داري و ذیحسابی کل سپاه منصوب گشت. در جریان حادثهء سال 1222 به قواله تبعید ولی پیش از ورود به فلبه
بوسیلهء نمایندهء علمدار مصطفی پاشا آزاد گردید و بحضور مصطفی پاشا وزیر فرستاده شد و با بازگشت به اسلامبول برتبهء وزیر و
مشاور مخصوص تعیین گشت و بدرجهء کاپیتان پاشایی رسید. در انقلاب نیچري که بضدیت با او صورت گرفت ناچار متواري شد
و در روسجق در خانهء کدخداي علمدار پنهان گردید. در سال 1226 موقع بازگشت از راه طونه بوسیلهء سپاهیان خورشیدپاشا
صدراعظم کشته و در قلعهء یرکوکی (زردك) بخاك سپرده شد. او از گویندگان و ادباي معروف و منسوب به طریق مولانا بود.
بیت زیر از اوست: یوري وار مرغ دل زارکی یک توت رامز یوقسه صیده سوز یلور غزه سی غمازسکا. (از قاموس الاعلام ترکی
.( ج 3
صفحه 701 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامزي.
1939 م.) محقق و دانشمند معروف انگلیسی که بریاست هیأتی از طرف دانشگاه اکسفورد براي تحقیق در خط و - 1851) ( (اِخ)( 1
2) به امکنهء قدیم آن قوم فرستاده شد و این هیأت در کاپادوکیهء آسیاي صغیر تحقیقات ارزنده اي کردند و آثار )« هیت ها » آثار
- (Ramsay. (Sir William Mitchell). (2 - ( گرانبهایی بدست آوردند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 48 و 49 شود. ( 1
قومی بوده اند که در حدود 1700 ق.م. در آسیاي صغیر دولت نیرومندي داشتند. رجوع به کتاب مذکور ص 48 شود.
رام زین.
(ص مرکب) مقابل بدزین (در صفت اسب). (یاداشت مؤلف). اسبی که هنگام زین گذاشتن و سوار شدن رام و نرم است : رام زین
و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راه جوي و سیل بر و کوهکن. منوچهري.
رامس.
[مِ] (ع ص) مفردِ روامس. پرنده یا هر جنبنده اي که شب بیرون آید. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). مرغ که بشب پرد یا هر
جنبنده که بوقت شب بیرون آید. (از منتهی الارب).
رامس.
.( [مِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است در دیار محارب. (از معجم البلدان ج 4
رامسات.
[مِ] (ع ص، اِ) بمعنی روامس است. بادها که راه پی را ناپدید کنند. (آنندراج) (منتهی الارب). و نیز رجوع به روامس شود. جِ
رامسۀ، یعنی بادي که خاك شهري را بشهري دیگر که چند روز از آن فاصله دارد ببرد. (از متن اللغۀ).
رام ساختن.
[تَ] (مص مرکب) مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن : عاقبت رام سازمت بفسون تو پري خوي و من
پري خوانم. مسیح کاشی (از ارمغان آصفی).
رامسر.
[سَ] (اِخ) نام شهرکی مرکز بخش رامسر از شهرستان شهسوار، واقع در 22 هزارگزي شمال باختري شهسوار و 116 هزارگزي رشت
که در دامنهء آخرین رشته ارتفاعات پوشیده از جنگل هاي سبز و خرم سلسلهء جبال البرز در ساحل دریاي خزر قرار گرفته است.
مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 49 درجه و 40 دقیقه. عرض 36 درجه و 53 دقیقه و 30 ثانیه. رامسر پیش از سال
1310 ه . ش. دهی به نام سخت سر مانند نقاط دیگر مازندران بود، از آن سال ببعد به ارادهء رضاشاه تغییرات مهمی در آن صورت
گرفت و هم اکنون از بهترین و زیباترین تفرجگاههاي شمال و مایهء افتخار ایران و ایرانی از دیدگاه مسافران و جهانگردان خارجی
صفحه 702 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است. مناظر بدیع، مهمانخانه ها و ویلاهاي زیبا، درختهاي مرکبات، و گلکاریهاي صحن مهمانخانه و اطراف، جلوهء خاصی برامسر
داده که هرگز از خاطر بیننده محو نمی شود. ساختمان مهمانخانهء رامسر بسیار عالی و باشکوه و نماي خارجی آن با مجسمه هاي
زیبا مزین گردیده است. این مهمانخانه با آخرین و جدیدترین وسایل آسایش و زندگی مجهز است؛ سالن هاي عمومی و قرائتخانه
بر جلال و شکوه آن افزوده است. صحن باغ مهمانخانه از گلکاریهاي مختلف آرایش یافته است که با سبک خاصی ترتیب داده
شده و مجسمه هاي بیشماري دارد. آب گرم معدنی رامسر را بوسیله لوله بحمامهاي مخصوص و زیبایی هدایت کرده و بدین وسیله
در دسترس عموم قرار داده اند. کاخ اختصاصی شاهنشاه در بخش باختري مهمانخانه در یک محوطهء مجزایی قرار دارد. ساختمان
شهربانی و بهداري و بیمارستان نوساز رامسر نیز جالب توجه است و کلیهء خیابانهاي رامسر اسفالت میباشد. از جلو مهمانخانهء
رامسر جادهء اسفالت بدرازاي دوهزار گز مستقیم به کازینوي کنار دریا منتهی می شود. در کنار این جاده درختان سبز مرکبات و
کاج هاي سر به فلک کشیده و گلکاري بسیار زیبایی خودنمایی میکند. فرودگاه مخصوص رامسر در شمال خاوري مهمانخانه، بین
کازینو و آبادي رمک و دریا واقع گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). در سالهاي اخیر چندین مهمانخانه و بناهاي
باشکوه بر ساختهاي قدیم رامسر افزوده شده است و قسمتهاي ساحلی نیز از لحاظ پلاژ و استخر و وسایل آسایش و آرامش دیگر
جنبهء تکمیلی یافته است.
رامسر.
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي شهسوار و همچنین نام قصبهء مرکز دهستان است. این دهستان در قسمت شمال باختري شهسوار
در ساحل دریاي خزر واقع شده و هواي آن مانند سایر نقاط ساحلی شهرستان معتدل مرطوب و آب قراء آن از رودخانه هاي
نساءرود، صفارود و ترك رود تأمین می شود. محصول عمدهء آن برنج، مرکبات، چاي و کمی ابریشم است. راه شوسهء شهسوار به
رشت در طول این دهستان واقع است و از آخوندمحله راه شوسه اي به نی دشت که داراي آب معدنی می باشد کشیده شده است.
جمع قراء دهستان 50 آبادي بزرگ و کوچک و جمعیت آن 11500 تن است. قراء مهم دهستان بشرح زیر است: سادات محله،
.( صفاسرا، نارنج بن، لات محله، رمک، طالش، مارکو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رامسس.
[سِ] (اِخ)( 1) نام گروهی از فراعنهء مصر که از سلسلهء نوزدهم و بیستم بودند. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 و رامسس اول و
.Ramses - ( دوم و سوم و... در همین لغت نامه شود. ( 1
رامسس اول.
1318 ق.م.) که مدت دو قرن از قرن 14 یا 15 ق.م. در - [سِ سِ اَوْ وَ] (اِخ)( 1)سرسلسلهء خاندان نوزدهم از فراعنه مصر است ( 1320
.Ramses I - ( سرزمین مصر فرمانروایی کرده اند. و رجوع به تاریخ مصر قدیم ص 20 و 68 شود. ( 1
رامسس پنجم.
[سِ سِ پَ جُ] (اِخ)اوزیمارع سخپرنرع( 1). از خاندان بیستم فراعنهء مصر که چهار سال سلطنت کرده است. رجوع به تاریخ مصر
.Ousimare Sekheperenre - ( قدیم ص 27 شود. ( 1
صفحه 703 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامسس چهارم.
[سِ سِ چَ رُ] (اِخ) پسر و جانشین رامسس سوم از خاندان بیستم مصر که شش سال پادشاهی کرد و نامادري خود را با گروهی از
بزرگان که توطئهء قتل پدرش را فراهم کرده بودند بپاي میز محاکمه دعوت کرد و آن محکمه متهمان را محکوم کرد. رجوع به
27 شود. - تاریخ مصر قدیم صص 25
رامسس دوم.
1225 ق.م.) که نام وي بخط فینیقی بر روي ظرفی که متعلق بسدهء سیزده قبل از - [سِ سِ دُوْ وُ] (اِخ) یکی از فراعنهء مصر ( 1292
میلاد است و در شهر گویله از گوري پیدا شده نوشته شده است. و در عهد وي جنگجویان مصري با گردونهاي جنگی در پهنهء
کارزار شرکت میکردند. او نامی ترین فراعنهء مصر است و آثار شگفت انگیز شهر تاریخی و مخروبهء تیبه پایتخت وي هنوز پاي
برجاست. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (فرهنگ ایران باستان ص 37 و 240 ). و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 51 و 567 و فهرست
تاریخ مصر قدیم شود.
رامسس دهم.
[سِ سِ دَ هُ] (اِخ)خپرمارع ست پن پتاه( 1). از سلسلهء بیستم فراعنهء قدیم مصر که سه سال سلطنت کرد. رجوع به تاریخ مصر قدیم
.Khepermare Setpenptah - ( ص 37 شود. ( 1
رامسس سوم.
1167 ق.م.) که در عهد او مصریان با گردونهاي جنگی در پهنهء - [سِ سِ سِوْ وُ] (اِخ) یکی از فراعنهء سلسلهء بیستم مصر ( 1198
کارزار شرکت میکردند. و او آخرین پادشاه بزرگ امپراتوري جدید بشمار میرفت. او بعلت انتخاب فرزندش (رامسس چهارم)
باشد قرار گرفت. آن زن براي رساندن فرزندش « تی یی » بنیابت سلطنت مورد خشم و بیمهري یکی از زنان خود که شاید نامش
بسلطنت بدستیاري چند تن از بزرگان و سرکردگان توطئهء قتل شوهر خود را ترتیب داد که گرچه این توطئه کشف شد ولی چون
درگذشت وي همزمان با کشف توطئه روي داد باحتمال قوي توطئه کنندگان بمقصد رسیده اند و او با مرگ طبیعی درنگذشته
است. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 240 و فهرست تاریخ مصر قدیم و رامسس چهارم شود.
رامسس ششم.
[سِ سِ شِ شُ] (اِخ)نبمارع میامن( 1). از فراعنهء مصر و از سلسلهء بیستم است که سلطنت بسیار کوتاهی داشته است. رجوع به
.Nebmare Miamon - ( تاریخ مصر قدیم ص 27 شود. ( 1
رامسس نهم.
[سِ سِ نُ هُ] (اِخ) نفرکارع ست پنرع( 1). از خاندان بیستم فراعنهء قدیم مصر که نوزده سال سلطنت کرد. رجوع به تاریخ قدیم مصر
.Noferkare Setpenre - ( ص 27 شود. ( 1
رامسس هشتم.
صفحه 704 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سِ سِ هَ تُ] (اِخ)اوزیمارع اوخنامن. از فراعنهء مصر قدیم و از خاندان بیستم که سلطنت کوتاهی داشته است. رجوع بتاریخ مصر
قدیم ص 27 شود.
رامسس هفتم.
[سِ سِ هَ تُ] (اِخ)اوزیمارع میامن( 1). از فراعنهء مصر قدیم و از سلسلهء بیستم بود که حداقل هفت سال سلطنت کرده است. رجوع
.Ousimare Miamon - ( به تاریخ مصر قدیم ص 37 شود. ( 1
رامس سی.
[مِ] (اِخ) یکی از شهرهاي مصر قدیم و بنا بنوشتهء دیودور مورخ نامی، کمبوجیه در لشکرکشی خود بمصر آنرا غارت کرده است.
رجوع به ایران باستان ج 4 ص 506 شود.
رامسس یازدهم.
[سِ سِ دَ هُ] (اِخ)من مارع ست پن پتاه( 1). از خاندان بیستم فراعنهء قدیم مصر که 27 سال سلطنت کرد. رجوع به تاریخ مصر قدیم
.Menmare Setpenpetah - ( ص 27 و 30 و 32 و 140 شود. ( 1
رامسم.
[مِ سُ] (اِخ)( 1) آرامگاه رامسس دوم از فراعنهء سلسلهء 19 مصر است که در دشت تب( 2) در ساحل چپ رود نیل واقع شده است.
این آرامگاه داراي بناي زیبا و باشکوهی است که سالنها و دهلیزهاي وسیع و متعدد دارد و در دیوارهاي آن صحنه هاي جنگهاي
.Ramesseum. (2) - Thebes - ( رامسس دوم نقش شده است. ( 1
رامسوارام.
[مِ مِسْ] (اِخ)( 1) نام جزیره و قصبه اي است در استان مدرس هندوستان واقع در حوزهء مادوره در 148 هزارگزي جنوب خاوري
مادوره و داخل خلیج ملک و کنار جزیره اي است بهمین نام. در بیرون این قصبه بتخانهء بزرگی بچشم میخورد. (از قاموس الاعلام
.Ramesvaram - (1) .( ترکی ج 3
رامسوارام.
[مِ مِسْ] (اِخ)( 1) نام ناحیه اي است در امتداد خاور تا باختر جزیرهء رامسوارام طول آن 18 هزار گز و عرض آن 9هزار گز است. (از
.Ramesvaram - ( قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به رامسوارام شود. ( 1
رامسۀ.
[مِ سَ] (ع ص، اِ) مفرد رامسات. بادي که اثر را بپوشد. (از متن اللغۀ) (از مهذب الاسماء).
صفحه 705 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامسۀ.
.( [مِ سَ] (اِخ) از آبهاي عمروبن کلاب است. (از معجم البلدان ج 4
رامسین.
(اِخ) جایگاهی است و گویا در همدان باشد. (از معجم البلدان).
رامش.
[مِ] (اِمص، اِ)( 1) شادي و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدي) (شرفنامهء منیري) (انجمن آرا). عیش و طرب. (برهان) (لغت محلی
شوشتر) (دهار) (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ورق 7) (فرهنگ سروري). سرور. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیري). خوشی. (ناظم
الاطباء) (فرهنگ نظام). عشرت ونشاط. (یادداشت مؤلف) : مر او را برامش همی داشتند بزندانش تنها بنگذاشتند.دقیقی. سراینده
باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش.فردوسی. برفتند با رامش از پیش تخت بزرگان فرزانه و نیکبخت.فردوسی.
زمانه پر از رامش و داد شد دل همگنان از غم آزاد شد.فردوسی. که هر کاو بمرگ پدر گشت شاد ورا رامش زندگانی
مباد.فردوسی. مخور انده و باده خور روز وشب دلت پر ز رامش پر از خنده لب.فردوسی. بیا تا ما بدین شادي بگردیم اندرین وادي
بیا تا ما بدین رامش می آریم اندرین حجله. فرخی. هر روز شادي نو بیناد و رامشی زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار. فرخی.
فرخنده کناد ایزد بر صاحب و بر تو نو کردن عهد کهن رامش احرار.فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را
بگشاد.فرخی. پادشا بادي با رامش و آرامش دل آشنا بادي با دولت و اقبال و جلال.فرخی. دلی که رامش جوید نیابد آن دانش
سري که بالش جوید نیابد او افسر.عنصري. روي برامش نهد امیر امیران شاد و بدو شاد این خجسته وزیران. منوچهري. چنان بسازد
با عزم تو تهور تو چنانکه رامش را طبع مردم می خوار. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). چندین روز پیوسته نشاط و رامش بود.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378 ). مجلس نزهت بسیج و چهرهء معشوق بین خانهء رامش طراز و فرش دولت گستران. ؟ (از لغت
فرس اسدي). غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.طیان. کنون بودنی بود مندیش هیچ امید بهی دار و
رامش بسیج.اسدي. بدینسان بود یک هفته شهنشاه بشادي و برامش گاه و بیگاه. (ویس و رامین). جوانست او بسال و بخت و رامش
چو پیر است او بعقل و راي و دانش. (ویس و رامین). ملک چون شنید این سخن زان جوان ز رامش رخش گشت چون ارغوان.
(یوسف و زلیخا). همی یافت یعقوب ازآن آگهی همی شد ز رامش روانش تهی. (یوسف و زلیخا). ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.(یوسف و زلیخا). گر پخته اي بعقل می خام خواه ازو رامش نخیزدت مگر از ذات خام می. مسعودسعد.
بباغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود. مسعودسعد. شادي و لهو و رامش شاه زمانه را سوسن
نگر که جفت گل و یاسمین نداشت. مسعودسعد. از باغ نشاط تو بروید گل رامش وز شاخ مراد تو برآید ثمر فتح.مسعودسعد. -
بارامش؛ باشادي. باخرمی. طربناك. خوشحال : همه شاد و بارامش و من به بند نکردند کس یاد این مستمند.فردوسی. و رجوع به
شواهد ذیل رامش شود. عشرت و نهایت سرور : غمت شادي شود شادیت رامش بلا خوشی و نادانیت دانش. (ویس و رامین).
بمجاز، حظ. بهره. نصیب. لذت : هرآن پادشاهی که دارد خرد ز گفت خردمند رامش برد.فردوسی. و رجوع به رامش بردن شود. -
برامش؛ بارامش. قرین رامش. بمجاز، بهره مند. برخوردار. آسوده : همی جستنش داد و دانش بود ز دانش روانش برامش
بود.فردوسی. برامش بود هر که دارد خرد سپهرش همی در خرد پرورد.فردوسی. چنین داد پاسخ که دانش بود که راننده دایم
برامش بود.فردوسی. چو در انجمن مرد خامش بود ازآن خامشی دل برامش بود.فردوسی. مخفف آرامش است، چه آن سبب
صفحه 706 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شادي و آرامیدگی خواهد بود. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدي). آرامیدن و آرامش و آسودگی و فراغت. (برهان) (لغت محلی
شوشتر). آرامش و راحت و قرار. (از شعوري ج 2 ورق 7). آرامش و فراغت و راحت و آسودگی. (ناظم الاطباء). راحت. (فرهنگ
نظام). طمأنینهء قلب. سکون خاطر. آسایش ضمیر. (یادداشت مؤلف). آسایش و راحت : بهشتی است سرتاسر آراسته پر آرایش و
رامش و خواسته.فردوسی. بدو گفت مندیش و رامش گزین من از تو ندارم بدل هیچ کین.فردوسی. هرآنکس که دارد بدل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی.فردوسی. راحت و آرام روح و رامش و تسکین دل نزهت دیدار چشم و زینت و فر شباب. فرخی. بر او
مهر آرد و بیرون برد پاك مرا از رامش و از خواب و از خورد.فرخی. وآشفته کنی بدست بیدادي احوال بنظم و نغز رامش
را.ناصرخسرو. و در مقابلهء وي [ افراسیاب ] دیهی بنا کرد [ کیخسرو ] و آن دیه را رامش (رامتین) نام کرد و رامش براي خوشی او
نام کردند. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19 ). آن را که دوست نیست رامش نیست. (مرزبان نامه). نشسته شاه چون خورشید در بزم
برامش دل نهاده فارغ از رزم.نظامی. برامش ساختن بی دفع شد کار بحاجت خواستن بی رفع شد کار.نظامی. زمین بوسید شیرین
کاي خداوند ز رامش سوي دانش کوش یکچند.نظامی. پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش بعز و دولت اوست.(گلستان).
راه بسیار تاریکست مرا چه بینش، هستی دوباره نیست مرا چه خواهش، مرگ در پی است مرا چه » : نقش نگین انوشیروان چنین بوده
آنندراج) (برهان) (فرهنگ محلی شوشتر). - رامش جان؛ آرامش جان. راحت روح : همه گوش دارید و فرمان برید ز ) .« رامش
فرمان او رامش جان برید.فردوسی. همه پیش تو جان گروگان کنیم ز دیدار تو رامش جان کنیم.فردوسی. همه گوش دارید و
فرمان کنید ز فرمان من رامش جان کنید.فردوسی. چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم.فردوسی. خبري یافتم
چنانکه مرا راحت روح بود و رامش جان.فرخی. ایا رامش جان و آرام دل قرار تن و راحت و کام دل. (یوسف و زلیخا ||). - نام
نوایی است در موسیقی.؛ رجوع به همین ماده شود. - رامش دل؛ مایهء آرام دل. آرامش خاطر : او را نتوان گفت که تو انده من
خور کان رامش دل نیست به اندوه سزاوار. فرخی. فکرو رأي. (شعوري ج 2 ورق 7) : یکی نامه بنوشت نزدیک راي پر از دانش و
رامش و هوش و راي. فردوسی. هر آن شه که با راي و رامش بود همه ملک منقاد و رامش بود. لطیفی (از شعوري). پندگویی.
(ناظم الاطباء). آرمیده. (منتخب اللغات). (اِ) نغمه و سرود. (غیاث اللغات). ساز و نوا. (برهان). سرود. (شعوري ج 2 ورق 7) (منتخب
اللغات). ساز و نواز. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سرودگویی از شعف. (ناظم الاطباء). سرود : ز کوپال و خنجر بیاسود دوش
جز آواز رامش نیامد بگوش.فردوسی. می و رامش و زخم چوگان و گو بزرگی و هرگونه اي گفت وگو.فردوسی. همه شهر
گرمابه و رود و جوي بهر برزنی رامش و رنگ و بوي.فردوسی. چهل روز با شاه کاوس کی همی بود با رامش و رود و
می.فردوسی. خوش بود بر نواي بلبل و گل دل سپردن برامش و بگماز.فرخی. لیک این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب
گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران.منوچهري. هیچکس چیزي اظهار
نکند از بازي و رامش تا ما بگذریم چنانکه یک آواز شنوده نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). هم اندر بر کلهء زرنگار ز
بگماز و رامش گرفتند کار.اسدي. کس را هیچ رنج و ستوه نیافت جز آنک مردمان بی رامش شراب خوردندي. (مجمل التواریخ و
القصص). طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین بر زخمهء سحرآفرین شکر ز آوا ریخته. خاقانی. مطرب و مغنی و
خنیاگر. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً به این معنی رامشی باید باشد. روز چهارم از خمسهء مسترقهء سال ملکشاهی. (فرهنگ رشیدي)
از رام + ش (اسم مصدر). (از ذیل برهان چ معین). ،ramishn (منتخب اللغات). ( 1) - پهلوي
رامش.
[مِ] (اِخ) قریه اي است از اعمال بخارا. (از معجم البلدان ج 4) : و در مقابلهء وي [ افراسیاب ] دیهی بنا کرد [ کیخسرو ] و آن دیه را
رامش [ رامتین ] نام کرد و رامش براي خوشی او نام کردند و هنوز این دیه آبادان است و در دیه رامش آتشخانه نهاد و مغان
صفحه 707 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گویند که آن آتشخانه قدیمتر از آتشخانه هاي بخاراست. (تاریخ بخارا نرشخی ص 19 ). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1
ص 102 شود.
رامشاسان.
نیز گفته شده است و گشتاسب آنرا بنا نهاده « بسا » (اِخ) در مجمل التواریخ و القصص (ص 12 ) آمده که: نام قدیم فسا بوده که
خوانده و گفته است که همان « رام و شناسقان » است. و در توضیح ذیل همان صفحه مصحح کتاب افزوده است که حمزه آن را
شهر فساست. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 52 و توضیح ذیل آن صفحه شود.
رامش افزا.
[مِ اَ] (نف مرکب) مخفف رامش افزاینده. رامش افزاي. رجوع به رامش افزاي شود.
رامش افزا.
.( [مِ اَ] (اِ خ) این کلمه در قرن ششم نام کتابی قرار گرفته است. (ذریعه ج 10 ص 59 و 61
رامش افزاي.
( [مِ اَ] (نف مرکب) مخفف رامش افزاینده. افزایندهء رامش. فزایندهء شادي و طرب. افزایندهء شادي و خوشی. شادي افزاینده : زن( 1
خوب رخ رامش افزاي بس که زن باشد از درد فریادرس.فردوسی. ( 1) - ن ل: تن خوب رخ...
رامش انگیز.
[مِ اَ] (نف مرکب) انگیزندهء رامش. طرب انگیز. شادي آور. لذت بخش. فرح انگیز : نواهایی بدینسان رامش انگیز همی زد باربد
در بزم پرویز.نظامی. خوانی غزلی دو رامش انگیز بازار گذشته را کنی تیز.نظامی.
رامش بر.
[مِ بَ] (نف مرکب) برندهء رامش. برنده شادي و عشرت. بهره مند از خوشی. خوشحال و مسرور و محظوظ که از رامش بهره برد :
یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامشگري نزد رامش بري.منوچهري. برندهء رامش. از میان بردارندهء خوشی و شادي و طرب.
زدایندهء شادمانی و عشرت.
رامش بردن.
[مِ بُ دَ] (مص مرکب) بهره بردن از شادي و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی
و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب : ببالا و رخسار او بنگرد همی دل ز دیدنش رامش برد.فردوسی. بیاموختش رزم و بزم
و خرد همی خواست کز روز رامش برد.فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار، گوینده رامش برد.فردوسی. ایا پور کم
روز اندك خرد روانت ز اندیشه رامش برد.فردوسی. کسی را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشهء خویش رامش برد.فردوسی. از میان
صفحه 708 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادي و طرب و رامش.
رامش پذیر.
[مِ پَ] (نف مرکب) مخفف رامش پذیرنده. شاد. مسرور. خوشحال. پذیرهء رامش. قبول کننده و برتابندهء طرب و عشرت. ملایم.
بارامش : انوشه بزي شاد و رامش پذیر که بخت بداندیش تو گشت پیر.فردوسی.
رامشت.
[مِ] (اِمص) رامش. (ناظم الاطباء). شادي و طرب. (آنندراج) (فرهنگ رشیدي). رجوع به رامش شود. رامش و آرامیدن. (برهان).
رامش. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). رجوع به رامش شود. (اِ) روز چهارم از خمسهء مسترقهء سال ملکشاهی. (آنندراج) (از برهان)
(از فرهنگ رشیدي) (از ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ورق 3) (از انجمن آراء). و رجوع به رامش شود.
رامش جان.
[مِ شِ] (اِ مرکب) نام نواییست از مصنفات باربد جهرمی شیرازي که سالار بار پرویز بود. (آنندراج) (انجمن آرا). نام نوایی است.
(از برهان) (منتخب اللغات) (دهار) (شرفنامهء منیري). نام لحن هشتم از سی لحن باربد. (برهان). نام نوایی است از موسیقی. (ناظم
الاطباء) : چو کردي رامش جان را روانه ز رامش جان فدا کردي زمانه. نظامی (از آنندراج). مغنی ره رامش جان بساز نوازش کنم
زان ره دلنواز.نظامی.
رامش جوي.
[مِ] (نف مرکب) مخفف رامش جوینده. آنکه طالب خوشی و شادي است. بمجاز، خوش گذران. عشرب طلب. شادي جوي. طرب
جوي. آرامش طلب. آرامش جوي. استراحت طلب. آرامش خواه. مقابل آشوب طلب.
رامشخوار.
[مِ خوا / خا] (اِ مرکب) نام نواییست از موسیقی. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدي) (برهان) (فرهنگ نظام) (از ناظم
1) - در منتخب اللغات علاوه بر صورت فوق، بصورت رامشخار نیز نزدیک بهمین معنی آمده است، ولی در فرهنگ ) .( الاطباء)( 1
هاي دیگر دیده نشد.
رامشخواه.
[مِ خوا / خا] (نف مرکب)شادي طلب. طربخواه. آنکه خواهان خوشی و شادي است. استراحت طلب. راحت طلب. آرامشخواه.
رامش داد.
[مِ] (اِ مرکب) روغنی دارویی است و براي فلج و لقوه و نقرس و رعشه و دردهاي مفاصل و پشت و قولنج سودمند است. رجوع به
قانون ابن سینا چ تهران ص 39 شود.
صفحه 709 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رام شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل
توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحۀ. (منتهی الارب) : دل من بگفتار او رام شد روانم بدین شاد و پدرام شد.فردوسی. چنان
خنگ شد رام بر جاي خویش که ننهاد دست از پس و پاي پیش.فردوسی. گر رام شدند این خران بتان را باري تو اگر خر نه اي
مشو رام.ناصرخسرو. بسیار سخن گفته شد از وعدهء عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.سوزنی. راي سدید و بأس شدید ورا
شدند قیصر بروم رام و مسخر بهند راي.سوزنی. بطفلی بت شکست از عقل در بتخانهء شهوت برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد
رامش. خاقانی. بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن.نظامی. توسنی طبع چو رامت شود سکهء اخلاص بنامت
شود.نظامی. چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام.نظامی. آن مدعی که دست ندادي ببندگی این بار در
کمند تو افتاد و رام شد.سعدي. چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم( 1).حافظ. هزار حیله
برانگیخت حافظ از سرفکر درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد. حافظ. در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته
ست از من خودکی دارد. جویاي کشمیري (از ارمغان آصفی). سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم!ملک الشعراء
بهار. رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدي رمیدن آموز. پروین اعتصامی. هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام.؟
- رام شدن با کسی؛ مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن : که تاج و کمر چون تو بیند بسی نخواهد شدن رام با هر
کسی.فردوسی. جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزي جز آرام من.فردوسی. بسر بر همی گشت گردون سپهر شده رام با
آفریدون بمهر.فردوسی. براینگونه خواهد گذشتن سپهر نخواهد شدن رام با کس بمهر( 2).فردوسی. جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هرکسی.فردوسی. - رام شدن هوا؛ ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن : ببخشایش کردگار سپهر هوا
رام شد باد ننمود چهر.فردوسی. قانع شدن : به پند منادي نشد شاه رام بروز سپید و شب تیره فام.فردوسی. ( 1) - این بیت در نسخهء
قزوینی و دکتر غنی نیست. ( 2) - ن ل: نخواهد شدن رام با من بمهر.
رامش سراي.
[مِ سَ] (نف مرکب) مخفف رامش سراینده. سازنده. نوازنده. سرایندهء رامش. سرایندهء نغمه و نوا. مطرب : پرستندگان ایستاده
بپاي ابا بربط و چنگ و رامش سراي.فردوسی.
رامش شیرازي.
[مِ شِ] (اِخ) هدایت گوید: اسمش سیدرضا و اصلش از کازرون بوده است و سیدي کریم و بزرگوار و داراي طبعی بلند و شیوا و
فضلی عظیم و والا بوده است. مرگ وي بسال 1250 ه . ق. روي داده است. اشعار او را گرد آوردم و دیباچه اي بر آن نوشتم و از
آن جمله است در توحید و تمجید عقل اول: خواست نمودار خویش ایزد یکتا کرد یکی جلوه عشق گشت هویدا اوست که
خواندش لبیب جوهر اول اوست که خواندش حکیم علت اولی گشته معبر گهی بچشمهء کوثر بوده مؤول گهی ز دوحهء طوبی در
همه اشیا مشاهد است و معاین وز همه اشیا منزه است و مبرا ساکن و سایر ازوست ساکن و سایر خامش و گویا ازوست خامش و
گویا. غزل یارم از در اندرآمد دي بکف جام شراب بخت من بیدار شد یا دیدم این حالت بخواب غیر من کان زلف و رخ دیدم
همانا کس ندید آفتابی سایه پرور، سایه اي در آفتاب نرگسش مردم فریب و غمزه اش جادوشکار سوسنش سنبل طراز و سنبلش پر
پیچ و تاب من ز لعلش بوسه خواه و میگساران باده نوش من ز چشم مست او سرمست و یاران از شراب تاب از جسمم ربودند آن
صفحه 710 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دو جعد تابدار خواب از چشمم ببردند آن دو چشم نیم خواب. (ازمجمع الفصحاء ج 2 ص 135 ). و رجوع به الذریعۀ ج 9 قسم دوم و
فارسنامهء ناصري ج 2 ص 254 و مرآة الفصاحۀ نسخهء خطی کتابخانهء آقاي سلطان القرایی تبریزي (حرف ر) و شکرستان پارس
نسخهء متعلق به آقاي سلطان القرایی (حرف ر) شود.
رامش طلب.
[مِ طَ لَ] (نف مرکب) طلبندهء رامش. خواهندهء رامش. خواهندهء عشرت و طرب و شادي. شادي خواه. عشرت طلب. جویندهء
خوشی. رامشجو. رجوع به رامشجوي و رامشخواه در همین لغت نامه شود.
رامش فروز.
[مِ فُ] (نف مرکب)رامش افزوز. فروزندهء رامش. بمجاز، شادي بخش. فرح انگیز. طرب انگیز. روحبخش. دلنواز. دل افزا. روح
افزا : مگر کز یک آواز رامش فروز مرا زین شب محنت آري بروز.نظامی.
رامش فزاي.
[مِ فَ] (نف مرکب)رامش افزاي. مخفف رامش فزاینده. افزایندهء رامش. شادي افزاي : دو منزل پدر بدش رامش فزاي وراکرد
بدرود و شد باز جاي.اسدي. رجوع به رامش افزاي و رامش افزا در همین لغت نامه شود.
رامشک.
[مِ] (اِمص) بمعنی رامشت است که آرامش و آرامیدن و رامشگر باشد. (آنندراج) (برهان). مزیدفیه رامش است. (فرهنگ نظام).
مثل رامش است. (از منتخب اللغات). رجوع به رامش و رامشت شود.
رامشکده.
[مِ كَ دَ / دِ] (اِ مرکب)بیت اللطف. (یادداشت مؤلف). طرب خانه. جاي خوشی و شادي. رامشگاه. خیرخانه. رجوع به رامشگاه
شود.
رامش کردن.
[مِ كَ دَ] (مص مرکب)شادي کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن : و ایشان را [ سوریان را ] ساز و چهارپا
داد تا رایگان پیش اندك مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص). تا کدامین باغ ازو خرمتر است کاو برامش کردن
آنجامیرود.سعدي.
رامشگاه.
[مِ] (اِ مرکب) جایگاه رامش و طرب. انجمن و آرامگاه. (آنندراج) جاي آسایش و فراغت. (ناظم الاطباء).
رامشگر.
صفحه 711 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مِ گَ] (ص مرکب)( 1) مطرب. (آنندراج) (غیاث اللغات) (برهان) (از شعوري ج 2 ورق 5) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس) (انجمن
آرا) (منتخب اللغات) (رشیدي) (شرفنامهء منیري). سازنده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). نوازنده. (لغت محلی
شوشتر). مطربه. (یادداشت مؤلف). مغنی. (ناظم الاطباء). نغمه پرداز. (از شعوري ج 2 ورق 5). نوشته اند که رامش مخفف آرامش
است چون ساز و نغمه باعث آرامش دل میشود لهذا در اینجا مجازاً اطلاق مسبب بر سبب کرده اند. (آنندراج) (غیاث اللغات) : پس
اندر ز رامشگران دوهزار همه ساخته رود روز شکار.فردوسی. زده ببزم تو رامشگران بدولت تو گهی چکاوك و گه راهی و گهی
قالوس. منوچهري. برآورد رامشگر کابلی ره رود با خامهء زابلی.اسدي. بدش نغز رامشگري چنگزن یکی نیمه مرد و یکی نیمه
زن.اسدي. و رامشگر چون سرکیس رومی و باربد که این همه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). خروش
چنگ رامشگر برآمد بخار می ز معده بر سر آمد.نظامی. غزل برداشته رامشگر رود که بدرود اي نشاط و عیش بدرود.نظامی.
خواننده( 2). (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) (برهان) (ولف). درست مقابل مویه گر. (فرهنگ شاهنامه). خنیاگر. (ناظم الاطباء)
(شرفنامهء منیري) (برهان) (فرهنگ خطی) (فرهنگ اوبهی) (شعوري ج 2 ورق 5). سرودگوي. (فرهنگ سروري) (صحاح الفرس)
(شرفنامهء منیري). گوینده. (آنندراج) (انجمن آرا) (منتخب اللغات). نغمه ساز. (ناظم الاطباء) : با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نغمهء چون قند. عمارهء مروزي. نقل ما خوشهء انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و در دست
عصیر. ابوالمثل. زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادي و آواز رامشگران.فردوسی. برآمد هم آواز رامشگران همه شهر روم از
کران تا کران.فردوسی. سپهدار کیخسرو و مهتران نشستند و خواندند رامشگران.فردوسی. بر آواز رامشگران می خورند چو ما
مردمان را بکس نشمرند.فردوسی. می آورد [ کیخسرو ] و رامشگران را بخواند وز آواز ایشان همه خیره ماند.فردوسی. ز تو این
مجلس ما جملگی آراسته گشت مجلس آراسته و مرغ در او رامشگر. فرخی. یکی مرغ بر شاخسار از برش که بودي گه بزم
رامشگرش.اسدي. نه عجب گر فلک شود مطرب ماه، ساقی و زهره رامشگر.مسعودسعد. از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین
در خزان باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته. خاقانی. و چون غالباً یک تن خوانندگی و مطربی یا سازندگی و مطربی میکرده
است از این روي رامشگر در هر دو معنی مطرب و مغنی نیز بکار رفته است و شواهد زیر هر دو معنی راست : می روشن آورد و
رامشگران هم اندرخورش باگهر مهتران.فردوسی. بهر جاي گاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی.فردوسی. تو گفتی در و
بام رامشگریست زمانه بآرامش دیگریست.فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند.فردوسی. به
رامشگري گفت امروز رود بیاراي با پهلوانی سرود.فردوسی. فرخت باد سر سال چنینت هر سال بزم تو با بت و با جام و می و
رامشگر. فرخی. لیکن این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن
طلب که رامش بود نزد رامشگران.منوچهري. یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامش بري نزد رامشگري.منوچهري. چو از می گران
شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار.اسدي. عقل رامشگري است روح افزاي عدل مشاطه اي است ملک آراي.سنایی.
شبی بی رود و رامشگر نبودند زمانی بی می و ساغر نبودند.نظامی. جنیبت بر لب شهرود بستند ببانگ رود و رامشگر نشستند.نظامی.
نشسته برامش ز هر کشوري غریب اوستادي و رامشگري.نظامی. اهل عیش و عشرت. (ناظم الاطباء). ( 1) - از: رامش + گر، پسوند
.Chanter - ( فاعلی. ( 2
رامشگري.
[مِ گَ] (حامص مرکب) عمل رامشگر. مطربی. خنیاگري. مطربی و سازندگی. (شعوري ج 2 ورق 16 ) : نه کس دید و نه مرغ و دیو
و پري نه کمتر شد آن بانگ رامشگري.اسدي. تو گفتی همه بیشه بزم پري است درختی ز هر سو به رامشگري است.اسدي. شادي
و طرب : بفر تو گفتا همه مهتري است ابا تو همه رنج رامشگري است.فردوسی. نشینند شاهان برامشگري خورند آب حیوان
صفحه 712 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اسکندري.نظامی. این دو نوا نز پی رامشگري است خطبه اي از بهر زناشوهري است.نظامی.
رامشگه.
[مِ گَ هْ] (اِ مرکب) مخفف رامشگاه. انجمن و مجلس شادي وخوشی. بزم عیش و طرب : بیاراست رامشگهی شاهوار شد ایوان
بکردار باغ بهار.فردوسی. بفرمود کان بندي میزبان بیاید به رامشگه مرزبان.نظامی. برامشگهت نیز بینم شگرف حریفی نداري درین
هر دو حرف.نظامی. جاي آسایش و فراغت. (ناظم الاطباء).
رامشنۀ.
[مِ نَ] (ع اِ) برگ آس که دو شعبه دارد و چون دو برگ نماید که بهم چسبیده است و براي تیمن هدیه برند. (از الجماهر بیرونی
ص 2) : الرامشنۀ ورقتا آس متحدتان الی الوسط متباینتان منه الی الرأس و توجد فی الندرة فیحیی بها الکبار و خاصۀ الدیلم. قال
بکربن النطاح الحنفی: جئتک بالرامش رامشنۀ اطیب من رامشنۀ الَاس. (از یادداشت مؤلف).
رامشه.
[مِ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرقویهء بخش حومهء شهرستان شهرضا واقع در 95 هزارگزي جنوب خاوري شهرضا، متصل براه
رامشه به حسن آباد. این ده در کوهستان واقع شده و هواي آن معتدل است. سکنهء آن 2786 تن میباشد. آب ده از قنات و
رودخانهء ایزدخواست تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، پنبه، و انار و شغل مردم کشاورزي و دامپروري است. صنایع دستی
.( زنان کرباس و قالی بافی میباشد. راه ماشین رو و دبستان و در حدود 10 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
رامشهر.
[شَ] (اِخ) بگفتهء ناظم کتاب ویس و رامین نام قدیم اهواز است : یکی زان شهرها[ بنهادهء رامین ] اهواز ماندست که شاه آنگاه
شهر رام خواندست کنون گر چه ورا اهواز خوانند بدفتر رامشهرش بازخوانند. (ویس و رامین).
رامشهرستان.
[شَ رِ] (اِخ) سیستان. مؤلف معجم البلدان بنقل از اصطخري گوید: بگفته اصطخري شهر قدیم سیستان در روزگار ایرانیان نخست
میان کرمان بفاصله سه منزل تا زرنج بود و بناها و برخی از خانه هاي آن تا هم اکنون [ زمان اصطخري ]برپاست و این شهر را
رامشهرستان می گفتند و گویند رود سیستان در آن جریان داشت اما بعلت بسته شدن دهانه هندمند و جدا گشتن نهر پرآبی که
بستر آن تند بود، آب نهر سیستان فرونشست و در نتیجه مردم بسختی افتادند و آن شهر را ترك گفتند و شهر زرنج را بنیان نهادند
که امروز شهر سیستان است. (از معجم البلدان ج 4). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رامشی.
[مِ] (ص نسبی)( 1) مطرب. (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدي). بمعنی رامشگر است که سازنده و خواننده باشد. (برهان).
مطربه. (یادداشت مؤلف). سازنده و رامشگر. (ناظم الاطباء). مطربی که سرود در پردهء راه در سراید. (منتخب اللغات) : بر آواز این
صفحه 713 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامشی دختران نشست و می آورد و رامشگران.فردوسی. تو با خنده و رامشی باش ازین که بخشود بر ما جهان آفرین.فردوسی. بت
رامشی و می و درغمی بود مایهء شادي و خرمی. (ازفرهنگ شعوري ج 2). خواننده. (ولف) (از برهان) (ناظم الاطباء). دوستدار
رامش. (یادداشت مؤلف). مسرور. مهذب الاسماء). شاد و مسرور : چو بیکار باشی مشو رامشی فکاري است بیکاري ار
باهشی.فردوسی. نماند کس اندر جهان رامشی نباید گزیدن جز از خامشی.فردوسی. بباشید ازین آمدن رامشی گزینید گفتار بر
خامشی.فردوسی. ( 1) - از: رامش + ي (نسبت).
رامشی.
[مُ] (ص نسبی) منسوب است به رامش که از قراء بخاراست. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی). منسوب است به رامش که نام
نیاي کسانی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از انساب سمعانی).
رامشی.
[مُ] (اِخ) ابن بنت ابونصر منصوربن رامش، والی نیشابور و مردي دانش پژوه و ادیب بود. اخبار بسیار از اصحاب ابوالعباس اصم
شنید و با ابوالعلاء معري مصاحبت کرد. ابوحفص عمر بن علی بن سهل سلطان و ابوحفص عمر بن احمدبن منصور صفار و دیگران
از او روایت دارند. آنگاه که از مسافرت برگشت، خواجه نظام الملک دستور داد در مدرسهء نیشابور بتدریس پردازد تا مردم از
اخبار و ادب و دانش او بهره مند شوند. او بهمین سمت اشتغال داشت تا در سال 489 ه . ق. درگذشت. تاریخ تولد او بسال 404 ه .
ق. بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رامشی.
[مُ] (اِخ) ابواسحاق ابراهیم رامشی، محدث بود. وي از ابوعمر و محمد بن محمد بن صابر بخاري و دیگران روایت کرد و ابومحمد
نخشبی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان).
رامش یافتن.
[مِ تَ] (مص مرکب) با طرب و شادي دمساز شدن. بهره مند شدن و برخوردار گردیدن و لذت بردن از طرب. بهره یافتن از طرب.
حظ بردن از عیش و عشرت و شادي : بیاموز و بشنو ز هر دانشی بیابی ز هر دانشی رامشی.فردوسی.
رامشین.
[مِ] (ص نسبی) سازنده و نوازنده و مطرب. (ناظم الاطباء).
رامشین.
(اِخ) دهیست از دهستان براکوه بخش جغتاي شهرستان سبزوار، در 42 هزارگزي جنوب خاوري جغتاي، واقع در سر راه مالرو نقاب
به سبزوار. هواي آن کوهستانی و معتدل است و داراي 812 تن جمعیت میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن
.( غلات، زیره، کنجد است. شغل مردم کشاورزي است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 714 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامشی نامه.
[مِ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامهء شادي. طرب نامه: بهرام گور بتمامی نواحی مملکت نوشت : ... گر ایزد مرا زندگانی دهد وزین اختران
کامرانی دهد یکی رامشی نامه خوانید نیز کزان جاودان ارج یابید چیز.فردوسی.
رامشینی.
(اِخ) امیري بن محمد بن منصوربن ابواحمدبن جیک بن بکربن اخرم بن قیصربن یزیدبن عبدالله بن مسرور ابوالمعالی رامشینی. او از
ابومنصور مقومی و ابوالفضائل عبدالسلام ابهري و ابومحمدحسن بن محمد بن کاکا ابهري مقري روایت دارد. و مردي فقیه وادیب و
.( فاضل و اهل تقوي و پرهیزکاري و روزه داري بود. (از معجم البلدان ج 4
رامشینی.
(اِخ) شیرویه مظفربن حسن بن حسین بن منصور رامشینی. او از ابومحمد حسن بن احمدبن محمد ابهري صفار حدیث روایت کرد و
معدانی از او روایت دارد. (از معجم البلدان).
رامع.
[مِ] (ع ص) آنکه سر را فرود آورد سپس آن بردارد. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (آنندراج).
رامغوري.
(اِخ) مولی ابوالمفضل محمد فضل الحق رامغوري. او راست: میرایساغوجی و آن شرحی است بر ایساغوجی در منطق تألیف
اثیرالدین ابهري که در ضمن مجموعهء چ هند به سال 1309 ه . ق. طبع شده است. و نیز این شرح در مصر چاپ شده اما آنرا به سید
.( شریف جرجانی منسوب داشته اند. (از معجم المطبوعات ج 1
رامق.
[مِ] (ع ص، اِ) ج، رمق. (منتهی الارب). مرغی که صیاد می بندد تا باز را بدان شکار کند و رامج و ملواح نیز نامیده میشود و آن
چنین است که بومی را می آورند و در پاي آن چیزي سیاه محکم میبندند و دو چشم آن بسته میشود و دو ساق آن را بریسمان
درازي محکم میبندند و همینکه باز بدان افتاد صیاد آنرا میگیرد. (از متن اللغۀ). مرغی که صیاد در دام بندد آنرا تا باز را شکار کند.
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رامج، معرب رامگ. ملواح. مرغی که براي بشکار گرفتن باز بکار برند. (یادداشت
مؤلف). صاحب رمق. (از متن اللغۀ). فقیري که در شبانه روز فقط یکبار غذا خورد. (از متن اللغۀ). حاسد. (متن اللغۀ). نگرنده.
(یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). سبک نگرنده. (ناظم الاطباء). بی اعتنا و بی علاقه بکار. - رامِقُ الَامر؛ کسی که ابرام در کار نکند
و آنرا استوار ننماید. (ناظم الاطباء).
رامک.
[مَ] (ص مصغر) مصغر رام است که نقیض وحشی باشد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
صفحه 715 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامک.
[مِ] (ع ص) اقامت کننده بجایی. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب). مردي که بیک جا مقیم باشد و از آن جدا نشود. (آنندراج)
(فرهنگ نظام)( 1) (منتخب اللغات). کسی که بواسطهء مشقت و تعب در جایی اقامت کند. (ناظم الاطباء). ( 1) - در فرهنگ نظام
بفتح میم آمده است.
رامک.
[مَ] (اِ) مرکبی است از زاج سیاه و مازو و پوست انار و صمغ و دوشاب انگوري که خوردن آن دفع اسهال کند. (آنندراج) (برهان)
(ناظم الاطباء). ابوریحان بیرونی در صیدنه آرد: او را رام دارو و رام انگیز گویند یعنی دارویی که نشاط انگیزد... و پس از شرح
طریق ساختن رامک گوید: او را از گرد و دود نگاه دارند... صاحب المشاهیر گوید رامک فارسی است و ثعلب از ابن الاعرابی
حکایت کند که رامک بکسر میم نوعی است از انواع ادویهء که او را فارسیان رامک گویند بفتح میم. (از ترجمهء صیدنهء
ابوریحان بیرونی). حکیم مؤمن گوید: از ادویهء مرکبه است و آن قرصی است که در قدیم از عصارهء بلح میساختند و در این زمان
از مازو و دوشاب خرما ترتیب میدهند و بهترین او آن است که یک جزو مازو و نیم جزو پوست انار را ساییده در آب دو سه روز
بجوشانند و برهم زنند تا مثل خمیر شود ربع جزو زاج و مثل آن صمغ محلول و یک جزو و نیم دوشاب خرما یا عسل اضافه نموده
قرص سازند و اگر بوزن پوست انار بلح بسیار نارس اضافه کنند بی عدیل است در دوم سرد و خشک و قابض و مجفف و ملطف و
مقوي معده و امعاء و مسکن حرارت و مانع ریختن مواد باعضا و جهت اسهال کهنه و دموي و نزف الدم و ذرب و سرفه و درد سینه
و ضعف جگر و قروح شرباً و ضماداً نافع و طلاي او مقوي جلد مسترخیه و دافع ورم حار و نقرس و ورم حار مقعد و بروز آن و
حابس عرق و رافع عفونت و بخار فاسد و با حنا مسود موي و قاتل قمل و سنون او مقوي لثه و قاطع خون او و قدر شربتش تا دو
مثقال و بدلش سک و مضر مثانه و مصلحش عسل است. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به بحر الجواهر و ادویهء مفردهء قانون
ص 233 و ضریر انطاکی ص 170 و احکام الحسیۀ ص 103 و مخزن الادویۀ و اختیارات بدیعی شود.
رامک.
[مِ] (ع اِ)( 1) چیزي است سیاه که بمشک آمیزند. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب). چیزي است سیاه که بمشک آمیزند و آن را مشک
زمین گویند. (آنندراج) (از منتخب اللغات). غش مشک. (السامی فی الاسامی). خیانت( 2) مشک. نوعی است از بوي خوش. ج،
روامک. (مهذب الاسماء). تخمی است سیاه که بمشک آمیزند. (یادداشت مؤلف). چیزي است سیاه بشبه قیر و چون زنان آنرا با
مشک بیامیزند او را سک گویند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). ( 1) - در متن اللغۀ و آنندراج بفتح میم نیز ضبط کرده اند
ولی مؤلف متن اللغۀ گوید: بکسر بهتر است. ( 2) - چنین است در هر سه نسخهء مهذب الاسماء موجود در کتابخانهء مؤلف.
رامک.
ضبط شده است. « رمک » [مَ] (اِخ) قریه اي است به 2500 گزي رامسر. (یادداشت مؤلف). نام قریه اي و در فرهنگ جغرافیایی ایران
رجوع به رمک شود.
رامک.
صفحه 716 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر در صدوده هزارگزي جنوب باختري بمپور، کنار راه مالرو فنوج
به رمشک. آب و هواي این ده کوهستانی گرمسیر مالاریایی و جمعیت آن 700 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود، و
محصول عمدهء آن غلات و خرما و برنج و ذرت است. پیشهء مردم کشاورزي است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 8
رامک.
[مَ] (اِخ) جد ابوالقاسم عبدالله بن موسی بن رامک نیشابوري. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رامکا.
(روسی، اِ) قاب عکس. چارچوب و قاب که مخصوص عکس و تابلو نقاشی است.
رام کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن.
خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء؛ رام و خوار کردن کسی را. تخییس؛ رام
کردن کسی را. خیس؛ رام کردن کسی را. (منتهی الارب) : که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام ز فعل خویش بدان دام رام باید
کرد. ناصرخسرو. گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام.خاقانی. ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد.نظامی. -امثال: عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام). مطیع فرمان
نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن.
بزیر فرمان درآوردن : جهان را بفرمان خود رام کرد در آن رام کردن کم آرام کرد.نظامی. گشت چو من بی ادبی را غلام آن ادب
آموز مرا کرد رام.نظامی. سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پري را رام کردن.نظامی. گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را کی
فتد مرغی بدامی گر نریزي دانه را. عیسی یزدي (از ارمغان آصفی). راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان
مقابل » و « روان » کردن بسوي نشانه : بسوي زفر کردم آن تیر رام بدان تا بدوزم دهانش بکام.فردوسی. و رجوع به رام در معنی
شود. « سرکش در جمادات
رام کرده.
[كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نعت مفعولی از رام کردن. اهلی کرده. مطیع کرده. فرمانبر و فرمانبردار ساخته. تحت امر و اطاعت
درآورده. بزیر فرمان آورده : کرهء رام کرده را دوسه بار پیش او زین کن و به رفق بخار.نظامی.
رامکند.
[كَ] (اِخ)( 1) نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوري افغانستان که بلندي مرتفع ترین نقطهء قلهء آن 4239 گز
.Ramkand - (1) .( میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رام کواذ.
صفحه 717 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[كُ] (اِخ) شهري بوده در زمان ساسانیان در سرحد فارس و خوزستان بنانهادهء کواذ [ قباد پدر انوشیروان ] . رجوع به ایران در
زمان ساسانیان ص 377 شود.
رامکی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به رامک جد ابوالقاسم عبدالله بن موسی بن رامک نیشابوري رامکی.
رامکی.
[مَ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالله بن موسی بن رامک نیشابوري رامکی ساکن بغداد، که از عبدالله بن احمدبن حنبل و ابومسلم کجی و
دیگران حدیث شنید و حاکم ابوعبدالله از او روایت دارد. او در سال 743 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از اللباب فی تهذیب
الانساب).
رامگ.
[مِ] (اِ) رامج. رامق. رجوع به این دو کلمه شود.
رامگا.
(اِ) در چاپخانه ها ظرف سینی مانندي صاف، با دیوارهء کوتاه است که حروف چیده شده را در آن نهند و بماشین یا بجاي دیگر
نقل کنند و شاید با کلمهء رامکا (روسی) که چارچوب و قاب عکس را گویند بی ارتباط نباشد.
رامگر.
[گَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در سرزمین راجپوتانا واقع در حاکم نشین شکاواتی و 160 هزارگزي شمال باختري جایپور هند. این
.Ramgarh - ( قصبه داراي مناظر زیبا و فرح انگیز است. (از قاموس الاعلام ترکی) (وبستر جغرافیایی). ( 1
رامگرد.
[گِ] (اِخ) نام شهري بوده در فارس از ابنیهء بهرامشاه، چه گرد در لغت فارسی بمعنی شهر و حصار است و رام مخفف بهرام است و
اکنون آن شهر را معرب کرده به رامجرد مشهور است. (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به رامجرد در همین لغت نامه شود.
رام گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) رام کردن. مطیع کردن. منقاد ساختن. فرمانبردار کردن. نرم کردن: تتلیس؛ رام و منقاد گردانیدن اسب را.
تدییث؛ رام و نرم گردانیدن کسی را. یتم؛ بندهء خود کردن زن کسی را و رام و منقاد گردانیدن. دربحه؛ رام و خوار گردانیدن.
دین؛ رام گردانیدن. هزهزه؛ رام و خوار گردانیدن. (منتهی الارب). و رجوع به رام کردن شود.
رام گردیدن.
صفحه 718 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[گَ دَ] (مص مرکب) رام شدن. رام گشتن. تسلیم شدن. ساکت شدن. فرمانبردار شدن: اذلیلاء؛ خوار و رام گردیدن. تدنیح؛ رام
گردیدن. تدنیخ؛ رام گردیدن. درقله؛ رام و فرمانبردار گردیدن کسی را. دنوخ؛ رام و نرم گردیدن. دوخ؛ رام گردیدن. ذِل؛ رام
گردیدن. رام؛ رام گردیدن. زَعَن؛ رام گردیدن. (منتهی الارب).
رام گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)مأنوس کردن. نرم کردن. اهلی کردن. مأنوس شدن. خویگر شدن. - با کسی رام گرفتن؛ با کسی مأنوس
شدن. (ناظم الاطباء).
رام گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن : به بهزاد [
اسب سیاوش ] بنماي زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام.فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود
سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا.خاقانی. چو آهوي وحشی ز جو گشت
رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوي. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد
بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازي (از ارمغان آصفی). راضی گشتن کسی از کسی یا چیزي.
حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن : مگر رام
گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما.فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد.فردوسی. ترا با
چنین( 1) پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست.فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ
رام.فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد.(ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی؛ مطیع او شدن.
فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن : دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام؟فردوسی. آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه
: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین.فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام
گشت.فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدي (از فرهنگ نظام). خوش و خرم گردیدن. شاد
شدن. خشنود شدن : چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد.فردوسی. ( 1) - ن ل: مرا با چنین...
رامگنگ.
[گَ] (اِخ)( 1) نام رودي است در هندوستان بطول 370 میل که از کوههاي کراورال هیمالیا سرچشمه میگیرد و بسوي جنوب سرازیر
و سیراب ساختن سرزمین هاي آندو و پیمودن 450 هزار گز راه در « اگره » و « دهلی » میشود. این رود پس از گذشتن از استانهاي
( می پیوندند. (از قاموس الاعلام ترکی) (وبستر جغرافیایی). ( 1 « گنگ » 2) به رود )« کنوج » نقطهء واقع در 9هزارگزي شمال خاوري
.Ramganga. (2) - Kanauj -
رام گیر.
(نف مرکب) که رام گیرد. که رام کند. که ایل کند. که بزیر فرمان آرد. که مطیع کند. دررونده. فرارکننده. دورشونده. (از
صفحه 719 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اشتنگاس). گریختن. (آنندراج). چنین است بمعنی مصدري! گریز و فرار. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً منقولات فرهنگ ناظم الاطباء و
آنندراج و اشتنگاس بر اساسی نباشد چه، جاي دیگر باین معنی دیده نشده است.
رامل.
- ( [مِ] (اِخ)( 1) ژان پی یر. نام ژنرال فرانسوي. وي بسال 1768 م. در کاهر( 2) متولد شد و بسال 1815 م. در تولوز( 3) بقتل رسید. ( 1
.Ramel(Jean Pierre). (2) - Cahors. (3) - Toulouse
رامن.
[مَ] (اِخ) شهرکی است [ از جبال ]کم مردم و بسیار کشت و برز و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). بر طبق نوشتهء یاقوت
.( حموي قصبه اي بوده است در یازده فرسنگی بروجرد و 7فرسنگی همدان. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (از معجم البلدان ج 4
رامن.
[مَ] (اِخ) قریه اي است در دوفرسنگی بخارا. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی) (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رامناد.
(ص) مطیع و منقاد. (از شعوري ج 2 ورق 4). مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). و رجوع به رامیاد شود. فروتن و متواضع. مکار و
محیل. (ناظم الاطباء).
رامناد.
(اِ) این لغت در فرهنگ ناظم الاطباء و شعوري (ج 2 ورق 4) بمعنی نام روز بیست وهشتم هر ماه پارسی آمده که مسلماً تصحیف
زامیاد است. رجوع به زامیاد در همین لغت نامه شود.
رامناد.
(اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز بخش است در استان مدراس (مدرس) هندوستان، واقع در ناحیهء مادورا و 99 هزارگزي جنوب خاوري
مرکز مادورا، که در اول شبه جزیرهء رامناد قرار دارد. این قصبه داراي قلعهء ویرانیست که در داخل آن یک ساختمان بزرگ و یک
.Ramnad - ( بتکده وجود دارد و جمعیت آن 16817 تن میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی) (وبستر جغرافیایی). ( 1
رامناد.
(اِخ)( 1) نام شبه جزیره و سرزمینی است در هند که مساحت آن 6216 میلیون گز مربع میباشد. این شبه جزیره داراي زمینهاي هموار
.Ramnad - ( و مسطح و استخرهاي فراوان است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رامناگر.
صفحه 720 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[گَ] (اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز بخش است در استان بنارس هندوستان و حوزهء بنارس و 3هزارگزي باختري آن در ساحل راست
رودخانهء گنگ. و جمعیت آن 12493 تن میباشد. در این قصبه یک بتخانه و یک اقامتگاه و عبادتگاه مخصوص راجه وجود دارد.
.Ramnagar - ( (از وبستر جغرافیایی) (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رامناگر.
[گَ] (اِخ)( 1) نام ناحیه اي واقع در استان بنارس هندوستان و داراي 2554 میلیون گز مربع مساحت میباشد. (از قاموس الاعلام
.Ramnagar - ( ترکی). ( 1
رامناگر.
[گَ] (اِخ)( 1) نام قصبه و مرکز حکومت است در سرزمین لاهور پنجاب پاکستان در ناحیهء [ سنجاق ] کوجرانواله و 40 هزارگزي
خوانده « رسول نگر » شمال باختري مرکزي آن ناحیه. این قصبهء در حدود یک قرن و نیم پیش بوسیله نورمحمدخان بنا گشته و بنام
.Ramnagar - ( شده است. جمعیت این قصبه 4768 تن میباشد. (از وبستر جغرافیایی) (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رامناگر.
.Ramnagar - ( [گَ] (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در استان ونگپور در کشمیر. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
رامند.
[مَ] (اِخ) از روستاهاي خارج محوطهء بخارا در عهد رودکی بشمار میرفته است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 109 شود.
رامند.
[مَ] (اِخ) از بلوکات قزوین، حد شمالی بلوك دشت آبی، غربی خزرود و ابهررود و افشاریه، جنوبی خرقان و شرقی زهرا، در دامنهء
کوهی واقع است. و ایل شاهسون اینانلو با 150 خانوار در اینجا مسکن دارد. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 371 ). کوه رامند در
قبلی قزوین و شمالی خرقان است و مردم نشین است و در او دیه ها، و زراعت و بلندي عظیم ندارد اما ذکرش در فهلویات بسیار
.( آمده. (نزهۀ القلوب چ لیدن ج 3 ص 195
رامندي.
[مَ] (ص نسبی، اِ) لهجهء قدیم ایران در مکالمه. (ناظم الاطباء). لهجهء مردم رامند. نام نوایی و لحنی از موسیقی.
رامنگان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانهء بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 82 هزارگزي باختري شوسف، و چهارهزارگزي
جنوب راه مالرو عمومی گیو به شوسف. هواي این ده معتدل و کوهستانی و سکنهء آن 174 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین
میشود. محصولات عمدهء آن غلات و لبنیات و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
صفحه 721 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز __________تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( ایران ج 9
رامنی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب است به رامن که دهی است در دوفرسنگی بخارا. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (از انساب سمعانی).
رامنی.
[مَ] (اِخ) ابواحمد حکیم بن لقمان، که از ابوعبدالله بن ابوحفص بخاري و دیگران روایت کرد. و ابوالحسن علی بن حسن بن
عبدالرحیم قاضی از او روایت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رامنی.
[مَ] (اِخ)( 1) جزیره اي است در هندوستان که از آنجا کافور می آورند. (ناظم الاطباء). از جزایر بحر هرکند. جزیره اي است که عده
اي از شاهان در آن مسکن دارند و گویند وسعت آن هشتصد یا نهصد فرسخ است. (از اخبار الصین و الهند ص 4). جزیرهء رامنی
در او آبادانی بسیار است. (نزهۀ القلوب ج 3ص 230 ). جزیرهء رامنی درو آشیان سیمرغ است. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 232 ): که آنجاي
.Ramanie - ( را رامنی نام بود یکی خوش بهشت دلارام بود. اسدي (گرشاسبنامه). ( 1
رامو.
[مُ] (اِخ)( 1) آهنگساز فرانسوي. وي در دیژون( 2) بسال 1683 م. متولد شد. در آثار او حد اعلاي احساسات دراماتیکی دیده میشود
Rameau(Jean Philippe). - ( و خود از بزرگترین موسیقیدانان فرانسه بشمار میرفت. مرگ رامو بسال 1764 م. روي داد. ( 1
.(2) - Dijon
راموت.
(اِخ) مکانهاي مرتفع. (قاموس کتاب مقدس).
راموت.
(اِخ) یکی از اشخاصی بود که زنان غریبه را تزویج نمود. (قاموس کتاب مقدس).
راموت جلعاد.
[تِ ؟] (اِخ) نام شهري و آن در آغاز ملک آموریان بود و از آن پس بتصرف بنی جار درآمد و از معروفترین شهرهاي ایشان
گردید. (از قاموس کتاب مقدس).
راموز.
(ع اِ) دریا. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). اصل چیزي. (از متن
صفحه 722 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) نمونه. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). ج، در همهء معانی، روامیز. (از اقرب الموارد).
راموز.
(اِ) کشتیبان و ناخدا. (برهان) (جهانگیري). رجوع به توضیح معنی بعدي کلمه شود. ماهیی است دلیر و جنگجو که به آدمی مایل
است و با کشتی همراهی کند اگر ماهیان دیگر قصد کشتی کنند رفع کند و اگر کشتی غرق شود مردمان را بکنار ساحل رساند.
شیخ آذري در عجائب الدنیا این افسانه را نقل کرده و بعد از چند بیت، شعر آتی الذکر را آورده است. با این تفصیل و تأویل
صاحب فرهنگ جهانگیري از اول حکایت غافل مانده و بمعنی ناخدا آورده، صاحب برهان نیز بتقلید او بمعنی ناخدا و کشتیبان نقل
کرده. (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدي) : هست راموز مرشد کامل که برد مرد را سوي ساحل. شیخ آذري (از آنندراج).
راموس.
(ع اِ) گور. (منتهی الارب) (آنندراج). قبر. گوري که با خاك یکسان شده است. (از متن اللغۀ). گور و قبر. (ناظم الاطباء). گور. ج،
روامیس. (از اقرب الموارد).
راموس.
(اِخ)( 1) نام یکی از قراولان آنتونیوس سردار رومی و همان کسی که آنتونیوس در جنگ با فرهاد چهارم (اشک چهاردهم) همینکه
شکست خود را یقین کرد براي اینکه زنده اش بدست دشمن نیفتد و جنازه اش را نیز نشناسند بدو دستور داد شمشیرش را در تن او
.Rhamus - ( فروبرد و سپس سرش را از تن جدا سازد. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2367 شود. ( 1
راموس.
(اِخ)( 1) از دانشمندان نامی فرانسه است. وي بسال 1515 م. در قصبهء کوت( 2) از خطهء ورماندوآ( 3) در خانوادهء تنگدستی دیده
بر جهان گشود. بواسطهء ناداري به خدمتگزاري مدرسه پرداخت و تحصیلات خود را بتدریج ادامه داد تا در سال 1543 م. بدنبال
مطالعات عمیقی که کرده بود کتابی مخالف فلسفه اي که در آن زمان تدریس میشد نوشت و نیز مقالاتی در انتقاد شدید از مکتب
فلسفی ارسطو انتشار داد. قرائت این کتاب ابتدا از طرف پارلمان ممنوع گردید و دستور جمع آوري نسخه هاي آن داده شد ولی دو
سال بعد بحمایت یکی از طرفدارانش (لورن) این محدودیت و ممنوعیت رفع شد و او دوباره انتشار کتاب را از سر گرفت و پس از
4) منصوب گشت و بتدریس منطق و ریاضی پرداخت و بعد در سال 1551 م. در دانشگاه فرانسه )« پرسله » آن بسمت معلم مدرسه
بتدریس فلسفه و فنون ادبی مأموریت یافت و دانشجویان بیشماري از نقاط مختلف در حلقهء درس وي گرد آمدند. مدتی بعد
بسبب پذیرفتن مذهب پروتستان با شکستن بتهایی که در آن دانشگاه بود بترك خاك فرانسه مجبور گشت و بکشور آلمان رانده
بتدریس فلسفه مشغول شد. سپس در سال 1571 م. دوباره به فرانسه بازگشت و در سال « هایدلبرگ » شد و چندي در دانشگاه
کشته شد. او در ریاضی و منطق و ادبیات که تدریس میکرد تألیفات گرانقدري « سنت بارتلمی » 1572 م. در حادثهء قتل عام معروف
.Ramus. (2) - Cuts. (3) - Vermandois. (4) - Presles - (1) .( دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راموشان.
صفحه 723 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 25 هزارگزي ضیاءآباد و سه هزارگزي راه شوسه. این ده در
جلگه قرار گرفته و داراي آب و هواي معتدل میباشد. جمعیت آن 373 تن است. آب راموشان از قنات و رودخانه تأمین می شود.
محصول آن غلات و سردرختی است که درختهاي زردآلو و بادام فراوان دارد. پیشهء مردم آن کشاورزي و قالی بافی و جاجیم
.( بافی است. از طریق اصفهان میتوان ماشین برد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
راموص.
(اِخ) نام شخصی از نسل سلیمان بن داود بود. او در شهر بیت المقدس سکونت داشت. رجوع به تاریخ گزیده چ لیدن ص 56 شود.
رامون بیرانجه.
[جِ] (اِخ)( 1) نام کسی که در جنگ با مسلمین شهر طرکونه را که مسلمانان آن را مدینۀ الیهود می گفتند فتح کرد و از دست
بسال 1229 م. کشته شد و « میورقۀ » مسلمین گرفت اما بعد اعراب آنرا پس گرفتند. رامون در جنگ استیلاي اسپانیاییها بر
.Ramon Beranger - ( است. رجوع به الحلل السندسیۀ ج 2 ص 267 و 271 و 276 شود. ( 1 « میورقۀ » آرامگاهش در
راموندیا.
[مُنْ] (فرانسوي، اِ)( 1) تیره یی از گیاهان که داراي گلهاي منظم پنج قسمتی و داراي میوه اي بشکل کپسول دوخانه اي است.
گلهاي آن درشت و بنفش و برگ هاي آن کنگره اي است که در دم باریک میشوند و در زیر آنها کرکهاي بلند دیده میشود. (از
.Ramondia - (1) .( کتاب گیاه شناسی تألیف گل گلاب ص 196
راموید.
.( [يَ] (اِخ) از ضیاع حلب است. (از معجم البلدان ج 4
رامۀ.
[مَ] (ع اِ) مهرهء افسون براي محبت. (منتهی الارب). گودالی که در آن آب جمع شود. (از اقرب الموارد).
رامۀ.
و اکثر در شعر آنرا مثنی آورده اند. (منتهی الارب) (از « تسئلنی برامتین سلجماً » [مَ] (اِخ) موضعی است ببادیۀ. و از آن است مثل
.( اقرب الموارد). منزلیست در طریق بصره بمکه که یک مرحله بعدش دیار بنی تمیم واقع شده است. (از معجم البلدان ج 4
رامۀ.
[مَ] (اِخ) قریهء کوچکی که بر یکی از مرتفعات املاك سبط ابن یامین تأسیس یافته بود بمسافت شش میل از طرف شمال اورشلیم
بر راه بیت ایل واقع میباشد و پادشاه اسرائیل آنرا بنا نمود. (قاموس کتاب مقدس). قریه اي است از قراء بیت المقدس که مقام
.( حضرت ابراهیم در آن است . (از معجم البلدان ج 4
صفحه 724 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامۀ.
.( [مَ] (اِخ) نام یک قطعه زمین فرازي است. (از معجم البلدان ج 4
رامۀ.
.( [مَ] (اِخ) گویند کوهی است براي بنی دارم. (از معجم البلدان ج 4
رامۀ.
[مَ] (اِخ) نام شهري به برالشام. (یادداشت مؤلف).
رامه.
[مَ] (اِ) یاقوت در معجم البلدان گوید: مانند رام کلمهء فارسی است بهمان معنی؛ یعنی مراد و مقصود. (یادداشت مؤلف).
رأمۀ.
[رَءْ مَ] (ع اِ) مهرهء افسون براي محبت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرزهء دوستی. (از اقرب الموارد).
رئمۀ.
[رِءْ مَ] (ع اِ) مؤنث رئم. آهوي سپید خالص. (از متن اللغۀ). و رجوع به رئم شود.
رامهء جنوبی.
[مِ يِ جَ] (اِخ) شهري است که در حدود جنوب سبط شمعون واقع شده است. برخی برآنند که همان کوه برابیر میباشد. (قاموس
کتاب مقدس).
رامهر.
[مِ هُ] (اِخ) رامهرمز. شهرکیست بر لب رود نهاده [ بخوزستان ] و مانی را آنجا کشتند. (از حدود العالم). از نوشتهء حدودالعالم و
تحفۀ الدهر بنظر میرسد که همان رامهرمز است. رجوع به رامهرمز در همین لغت نامه و نخبۀ الدهر دمشقی ص 119 شود.
رامهران.
[] (اِ) داروي مرکبی است از ساخته هاي یکی از پزشکان ایران. (از ضریر انطاکی ص 170 ). داروي هندي است و گفته شده است
آن اسم پزشک هندي است که آن معجون را ساخته است. این دارو اثرش بر اعضاي تناسلی است. (از بحر الجواهر). احتمال دارد
تصحیف زامهران باشد. رجوع به زامهران در همین لغت نامه شود.
رامهرم.
صفحه 725 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[مِ هُ] (اِخ) رامهرمز. در تاریخ سیستان (ص 228 ) این کلمه بهمین صورت بجاي رامهرمز آمده است و اگر اشتباه نساخ نباشد
صورتیست از نام آن شهر. رجوع به رامهرمز شود.
رامهرمز.
[مِ هُ مُ] (اِخ) نام طاق نصرتی در خرابه هایی از عهد ساسانیان که در سینهء کوه در خوزستان باقی است. (از جغرافیاي غرب ایران
.( ص 227
رامهرمز.
[مِ هُ مُ] (اِخ) نام شهري است از بناهاي هرمز پادشاه در اهواز در حوالی شوشتر و آن را تخفیف داده رامز گویند و منسوب بدانجا را
رامزي و رامی گویند همانا ابریق در آنجا نیکو میساخته اند. (از آنندراج) (انجمن آرا). شهري در خوزستان. (ناظم الاطباء) (از
منتهی الارب) (برهان). شهري است از مضافات خوزستان میانهء شوشتر و بهبهان و چون هرمز پادشاه وقت را آشفتگی در دماغ
پدید آمد او را از مقر سلطنتی خود استخر بآن شهر آوردند و در آنجا شفا یافت آنجا را رام هرمز گفتند. (از لغت محلی شوشتر،
نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف). نام شهري است از اهواز و آنرا در قدیم سمنگان میگفته اند. (از شعوري ج 2 ورق 6) (از
فرهنگ جهانگیري). رام در فارسی بمعنی مراد است. شهر معروفیست در نواحی خوزستان، در میان مردم به رامز مشهور شده که
مختصرش کرده اند. (از معجم البلدان ج 4). رامهرمز بین بهبهان و شوشتر واقع شده، در قدیم بسیار آباد بوده ولی اکنون به اهمیت
سابق خود نمیباشد و عنوان قصبه دارد. شاخه اي از رودخانهء جراحی آنرا مشروب میسازد. از شوشتر تا رامهرمز 96 هزار گز است و
عبور و مرور از این راه کم است. ماشین ها از محل مزبور به اهواز آمده و از آنجا بشوشتر میروند. رامهرمز داراي 8 بلوك و 150
قریه است. (از جغرافیاي غرب ایران ص 91 ). در فرهنگ جغرافیایی چنین آمده: قصبهء مرکز بخش رام هرمز شهرستان اهواز است
طول جغرافیایی آن 49 درجه و 37 دقیقه و عرض جغرافیایی آن 31 درجه و 16 دقیقه و 30 ثانیه میباشد. این قصبه در 150 هزارگزي
جنوب خاوري اهواز، سرراه اتومبیل هفت گل به خلف آباد واقعست. هواي آن گرمسیر مالاریایی و سکنهء آن 7000 تن میباشد.
آب قصبه از رودخانهء رام هرمز تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، مرکبات و سبزي است. پیشهء مردم آن کشاورزي است
و کارهاي دستی آنان عبا و جاجیم بافی و دباغی است. این قصبه داراي معدن نفت و گچ است و سه دبستان دارد. آبادي معروف
به جوي آسیاب که متصل بدان میباشد جزء رام هرمز منظور گردیده است. ادارات دولتی رامهرمز عبارت است از: بخشداري،
دارایی، بهداري، پست و تلگراف، بانک ملی، ثبت اسناد، آمار و ثبت احوال، شهربانی، فرهنگ و ژاندارمري. (از فرهنگ جغرافیایی
ایران ج 6). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 و فارسنامهء ابن البلخی ص 64 و کامل ابن اثیر ج 2 ص 269 و المعرب جوالیقی
ص 23 و 35 و الوزراء و الکتاب ص 41 و عقدالفرید ج 2 ص 229 و ایران باستان ج 2 ص 1413 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 426 و
437 و مجمل التواریخ و القصص ص 62 و 63 و 66 و 242 و 402 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 165 و فهرست جغرافیاي غرب
ایران و تاریخ سیستان ص 75 و 228 و 240 و درة الغواص حریري و تاریخ صنایع ایران شود.
رامهرمز.
[هُ مُ] (اِخ) نام یکی از بخش هاي شهرستان اهواز است. این بخش در شمال خاوري شهرستان اهواز واقع و محدود است از شمال به
بخش هاي باغ ملک و هفت گل، از خاور بشهرستان بهبهان، از جنوب به شهرستان خرمشهر و از باختر به بخش مرکزي شهرستان
اهواز. قسمت جنوبی بخش جلگه و قسمت شمالی آن کوهستانی است. هواي این بخش گرمسیر است و رودخانه هاي مهم آن
صفحه 726 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عبارت است از: 1- رود رام هرمز که از خاور رام هرمز گذشته بطرف جنوب سرازیر و داخل رودخانهء مارون شده و بسوي خلف
آباد جاري است. 2- رودخانهء کوپال که از کوههاي هفت گل سرچشمه گرفته و پس ازعبور از شمال باختري این بخش وارد
بخش مرکزي اهواز میگردد، آب آن شور وتلخ است. 3- رودخانهء ابوالعباس که در جنوب خاوري بخش واقع و به رودخانهء
مارون میریزد. سازمان اداري این بخش از 9 دهستان تشکیل گردیده که شرح هر یک در محل خود ذکر شده بدینقرار: دهستان
حومهء رامهرمز، دهستان میربچه، دهستان رستم آباد، دهستان ابوالفارس، دهستان شهریاري، دهستان جایزان، دهستان سلطان آباد،
دهستان سرطا، دهستان رغیوه. تعداد قراء بخش 112 و جمعیت آن در حدود 24 هزار تن است. نزدیکترین راهی که رامهرمز را به
اهواز متصل میسازد راهی است که از خاور اهواز مستقیماً به رام هرمز منتهی میشود. این راه فقط در تابستان و غیر موقع بارندگی
اتومبیل روست و در موقع بارندگی از طریق هدام، نفت سفید، هفت گل، اتومبیل توان برد. دهستان حومه از هفت قریهء بزرگ و
کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2000 تن است. قراء مهم آن یوسف آباد و پاگچی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
ج 6). مؤلف فارسنامهء ناصري گوید: معنی رام در عنوان رامجرد گفته شد و هرمز نام روز اول از هر ماه فارسیان میباشد و نام فرشته
اي که مصالح آنروز در دست اوست و نام ستارهء مشتري و نام پسر انوشیروان و نام رب الارباب نیز باشد و معنی رامهرمز شاد و
خرم آباد هرمز، از گرمسیرات فارس در میانهء شمال و مغرب شیراز افتاده است. درازاي آن از معدن نفت سفید تا قریهء جولکی
بیست ویک فرسنگ، پهناي آن از شاروین تا قلعهء شیخ هفت فرسنگ است، و محدود است از جانب مشرق بنواحی کوه کیلویه و
از سمت شمال بنواحی بختیاري و از سوي باختر و جنوب بنواحی بلوك فلاحی، تابستانش گرم است و درختان سردسیري را جز
درخت گردو بخرمی پروراند. خرما و نارنج و لیمو و ترنج و سایر درختانش در ضخامت و بلندي ضرب المثل است. بیشتر درخت
صحرا و دامنهء کوهستان رامهرمز درخت کنار است. کشت و زرعش گندم و جو و برنج و پنبه و کنجد و نخود و عدس و ماشک و
لوبیاي سفید است. آبش از چندین رودخانه است که همه را از میان بلوك رامهرمز گذار است و زمینش چنان شیب دارد که یکنفر
بیلدار در همه جا می تواند آب را از رودخانه جدا کند و چون آب رودخانه را بجداول آورند چنان بسرعت میرود که گل و لاي
در جدول نماند و هر ساله این جدولها نیازمند تنقیه نباشد و شکار صحراي رامهرمز آهو و دراج است که گویا تخم ایندو جانور را
پاشیده اند و کهره آهو و جوجه دراج روییده است. مرغ دراج رام هرمز با گنجشک جاي دیگر برابري دارد. برف تابستانهء
کوهستانش بی محافظت تا سال دیگر میماند. در زمان قدیم آب بی اندازه داشته ولی اکنون از حسن سلوك قبایل عرب و بختیاري
ده یک بلکه نیمهء ده یک آبادي آن باقی نیست! قبیلهء عرب رامهرمز را آل خمیس گویند که نزدیک بده هزار خانوار بود ولی
اکنون بسه هزار خانه نمیرسند و تمامی قبیلهء آل خمیس در تابستان و زمستان در چادرهاي سیاه از صحراهاي رامهرمز خارج نشوند
و اندیشهء گرما را ندارند. این بلوك مشتمل بر 36 ده آباد است. (از فارسنامهء ناصري). و رجوع به فهرست جغرافیاي غرب ایران
شود.
رامهرمزي.
[مِ هُ مُ] (ص نسبی) منسوب است به رام هرمز که یکی از کوره هاي اهواز است. و گویند سلمان فارسی از آنجاست. (از اللباب فی
تهذیب الانساب).
رامهرمزي.
[مِ هُ مُ] (اِخ) ابومحمد حسن بن عبدالرحمان بن خلاد قاضی خوزستان که از احمدبن حمادبن سفیان روایت دارد و تا سال 370 ه .
ق. زنده بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به ابن خلاد رامهرمزي در همین لغت نامه شود.
صفحه 727 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامهرمزي.
که در اوایل سدهء چهارم ه . ق. تألیف یافته و « عجائب الهند » [مِ هُ مُ] (اِخ) مزدك بن شهریار ناخداي رامهرمزي، صاحب کتاب
بسال 1886 م. در چاپخانه لیدن با ترجمهء فرانسه چاپ شده است. رجوع به مزدیسنا، ذیل ص 434 شود.
رامهء علیا و سفلی.
[مِ يِ عُ وَ سُ لا](اِخ) دهی است از دهستان اختر پشتکوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند واقع در 43 هزارگزي جنوب فیروزکوه.
هواي آن کوهستانی سردسیر و سکنهء آن 300 تن میباشد. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و بنشن و
گردو، و پیشهء مردم مکاري و کرباس بافی است. راه مالرو دارد و از آثار قدیمی قلعهء ویرانه اي بنام ضحاك در این دهکده
هست. ایل الیکایی و اصانلو در تابستان بحدود این ده می آیند. مزرعهء کهنه ده، چهارطاق، سورت زار و سرآسیاب جزء این ده
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رامهء مصفاة.
[مِ يِ مُ صَفْ فا] (اِخ) دهی است که در حدود بنی جاد واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).
رامی.
(حامص) چگونگی رام. (یادداشت مؤلف). رام بودن. رجوع به رام در همهء معانی شود.
رامی.
(ع ص) تیر و سنگ اندازنده. (آنندراج) (غیاث اللغات). تیراندازنده. (دهار). تیرانداز. ج، رُماة. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). از
دست اندازندهء هر چیز. (ناظم الاطباء). - رامی الصید؛ شکارچی و شکارکنندهء نخجیر. (ناظم الاطباء). تهمت زننده. (آنندراج)
(غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ج، رُماة. (ناظم الاطباء). و رجوع به رامٍ شود.
رامی.
(ص نسبی) منسوب است به رامۀ که شهري است ببادیۀ. (منتهی الارب). منسوب است به قریهء رام که نام دیگر رامتین است. (از
شعوري ج ص 2 ورق 16 ). منسوب است به رامهرمز که شهریست. (از منتهی الارب) (از درة الغواص حریري). (از ناظم الاطباء). این
انتساب تیر و کمان سازي را میرساند. (از انساب سمعانی).
رامی.
(انگلیسی، اِ)( 1) نوعی بازي ورق که در اروپا و آمریکا مرسوم است و در بازي آن دو دست ورق بکار میرود. این بازي اخیراً در
را از رسم انداخته « پوکر » میان رجال و اشراف و افراد متجدد کشور ما نیز رواج کامل یافته و تا اندازه اي بازي معروف و متداول
.Rummy - ( است و در مجالس قمار هر روز هزاران تومان بوسیلهء این بازي برد و باخت میشود. ( 1
صفحه 728 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رامی.
(اِخ) (اصطلاح هیأت) نام دیگر صورت برج قوس است. (از جهان دانش) (از التفهیم) (ناظم الاطباء). رجوع به قوس و صور فلکی
ص 320 شود.
رامی.
(اِخ) رام. رامتین. همان رام عاشق ویس که واضع چنگ است. (از فرهنگ رشیدي). نام شخصی که واضع چنگ بوده و آن
سازیست. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به رام و رامتین (عاشق ویس - واضع چنگ) شود.
رامی.
(اِخ)( 1) نام مهندس عرب. وي در سال 1498 م. کنیسه اي (کنشتی) در سرقسطۀ ساخت و آن داراي رواقی از مس زرد و بسیار
.Al Rami - ( جالب توجه است. رجوع به حلل السندسیۀ ص 117 ج 2 شود. ( 1
رامی.
(اِخ) جزیرهء سبز و خرمی است در اقیانوس هند. یاقوت حموي در معجم البلدان گوید: جزیره اي است در دریاي شلاهط از
دورترین قسمتهاي هند. و طول این جزیره 800 فرسنگ است چندین پادشاه مستقل آنجاست، و احتمال میرود که همان جزیرهء
سیلان باشد. بعد گوید که جزیرهء سیلان را هم بدین صفات شنیده ام و محتمل است که مراد، جزایر جاوه یا سوماترا باشد (؟) (از
قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به معجم البلدان ج 4 و رامنی شود.
رامی.
(اِخ) تبریزي. مؤلف دانشمندان آذربایجان در بارهء وي گوید: مولانا شرف الدین حسن بن محمد رامی، از دانشمندان و سخنوران
شیرین زبان آذربایجان و با سلمان ساوجی و خواجه عبدالقادر مراغه اي همزمان بود. و آنگاه دو بیت ذیل را که بالبداهه در محفل
طربی سروده نقل کرده است: آوازهء کاسهء تو این بنده شنید وز طبع لطیفش بنواها برسید این کاسهء دیده اي که بینندهء ماست تا
کاسهء دیده است مثل تو ندید. سپس می نویسد: وي صاحب نظم و نثر بوده و قصیده اي بلند در مدح فخرالدین محمد وزیر شروان
سروده و چند بیت زیر از آن قصیده است: دم صبح اگر نفسی زند، ز دو زلف آن صنم خطا پس از آن دمی دگر ار زند، ز سواد او
نبود خطا من از آن روم بهواي او، ز پی صبا چو غبار ره که غبار من نبرد کسی، بهواي او بجز از صبا وگر او نظر به سها کند، فلکی
شود که ز بهر او نظر فلک همه آن بود، که نظر کند بفلک سها. سپس این غزل را نقل کرده است: ندانم از چه سبب چشم یار، عین
بلاست که زلف و خال خوشش دام و دانهء دل ماست دلم همیشه ز مهر دهان او تنگ است قدم ز ابروي پیوسته اش همیشه
دوتاست شنیده ام که بسالی شبی بود یلدا شب مرا ز چه رو در مهی دو شب یلداست به پیش سنبل پرچین عنبرافشانی ز مشک اگر
بوعدهء « شرف » سخنی گویم آن حدیث خطاست چو موي او شب عمرم بسر رسید هنوز سر از خیال سر زلف او پر از سوداست
خوبان بباد نتوان رفت که هر نفس که زدي بی نگار باد هواست. مؤلف مزبور رامی را در صنایع شعري، ماهر و استاد شمرده وگفته
نیز « انیس عشاق » بنام سلطان اویس تألیف کرده است و « حدائق الحقایق » است: وي در مقابل حدائق السحر وطواط کتابی بعنوان
یکی دیگر از تألیفات اوست که مجموعهء مترادفات جوارح و اعضاء و یا سفینهء اوصاف سراپاي محبوبه هاست و بدین سبک و
صفحه 729 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شیوه کتابی در زبان پارسی نوشته نشده و آن را در پاریس چاپ کرده اند. وي در عهد شاه منصور ( 795 ه . ق.) آخرین پادشاه آل
مظفر ملک الشعراء عراق بود و بسال 795 درگذشت. (از دانشمندان آذربایجان ص 189 ). و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 3
حدائق » و « انیس عشاق » 1) و الذریعۀ ج 9 قسم دوم شود. ( 1) - در قاموس الاعلام صاحب ) ص 1045 و قاموس الاعلام ترکی ج 3
را 831 ه . ق. « انیس عشاق » دو تن جداگانه نوشته شده ولی خود در آخر احتمال داده که یکی باشند و نیز تاریخ تألیف « الحقایق
نوشته که با سال مرگ وي که تربیت 795 ه . ق. نوشته مباینت دارد.
رامی.
شعر و ادب « نابی افندي » (اِخ) محمد پاشا از وزراي نامی عثمانی است که پس از تحصیلاتی در محضر گویندهء نامی عثمانی
فراگرفت و بهمراهی وي بزیارت خانهء کعبه رفت. او در سال 1107 ه . ق. سمت رئیس الکتابی یافت و بفاصلهء یکسال معزول
گردید و باز دوباره بدستیاري پسرعموي خود حسین پاشا و شیخ الاسلام فیض الله افندي بدان سمت نائل آمد. رامی پس از طی
مدارج بلند دولتی بعد از سال 1115 ه . ق. ابتدا بسمت والی قبرس و سپس بسمت والی مصر منصوب شد و در سال 1120 ه . ق.
.( درگذشت. از او اشعار و نیز نوشته هایی در بارهء امور سیاسی مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
رامیاد.
(ص) مطیع و منقاد. (از شعوري ج 2 ورق 4). ولی در فرهنگهاي دیگر که در کتابخانهء لغتنامه موجود است چنین واژه اي باین معنی
دیده نشد.
رامیاد.
(اِ) زامیاد. این لغت در فرهنگ شعوري با کلمهء رامناد نام روز بیست وهشتم از ماههاي پارسی معنی شده که مسلماً تصحیف زامیاد
است. رجوع به زامیاد در همین لغت نامه شود.
رامیار.
(اِ مرکب) چوپان و گوسپندچران. (ناظم الاطباء). شبان. (آنندراج) (از برهان) (از جهانگیري) (از رشیدي) (انجمن آرا). اصل این
لغت رمه یار بوده یعنی؛ ایلخی بان و رمه بان و بعضی گفته اند رمه در اصل رامه است یعنی؛ رام شبان و مطیع او که آنرا رمه بان
گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدي) : رسیدم در میان مرغزاري در آن دیدم رمی بی رامیاري. نزاري قهستانی (از
آنندراج).
رام یافتن.
[تَ] (مص مرکب) مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیر عاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور
یافتن : ز وصلم کام خواهی یافت آخر زمان را رام خواهی یافت آخر. ناظم هروي (از ارمغان آصفی).
رامیان.
صفحه 730 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) از بلوکات استرآباد (گرگان) است که داراي 34 آبادي و 9 فرسخ مساحت میباشد. مرکز آن رامیان و حدود آن بشرح زیر
است: از شمال به صحراي ترکمن و حاجی لر، از جنوب بکوهستان شاهرود و بسطام و از خاور به فندرسک محدود است. جمعیت
تقریبی بلوك 8445 تن میباشد. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 310 ). دیه هاي رامیان عبارتند از: گل چشمه (سابقاً دره ویه نامیده
نوده میر ) «118» میشده) اسپرنجان، جوزچال، کبودچشمه، خاندوز، کومیان، لیرو، میرمحله، نرگس چال، نوده اسماعیل خان
سعداللهخان) (نوده علی نقی خان)، پاقلعه، پلرم رامیان (در ناحیه اي که محصور بدو تپهء مستور از جنگل است بنام کوه خوش
ییلاق)، زري، سیدکلا، سوخته سرا، توران، وطن. کوههاي رامیان عبارتند از: آسمیان که قلعهء پوران درآنجاست، نیلاکوه در
جنوب چکور. در میان ایندو محلی است که تپهء تخت رستم در آنجاست؛ این کوه گاهی ماران کوه و ایلان کوه خوانده میشود.
قلعهء ماران، در میان چمنزاري واقع است و راه باریکی که بآنجا منتهی میشود در مقابل مهاجمان به آسانی قابل دفاع است. (از
.( ترجمهء سفرنامهء مازندان و استرآباد رابینو ص 171
رامیان.
(اِخ) قصبهء مرکز بخش رامیان از شهرستان گرگان است. این قصبه در 78 هزارگزي خاور گرگان و 6هزارگزي جنوب شوسهء
گرگان، گنبد قابوس واقع شده، مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 55 درجه و 9 دقیقه و عرض 37 درجه و یک دقیقه.
هواي آن کوهستانی معتدل و مرطوب است و آب آن از رودخانهء قره چاي و چشمه و قنات تأمین میشود. محصول آن برنج و
غلات و توتون و سیگار و ابریشم و صیفی و لبنیات، و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. راه آن شوسه است. صنایع دستی
زنان بافتن انواع پارچه هاي ابریشمی و نخی است. در مرکز قصبه، فلکه اي وجود دارد که مغازه ها و دکاکین قصبه در این محل
واقع شده. خیابان شمالی آن براه شوسه منتهی میشود. بناهاي معظم و باشکوه املاك، دبستان و مؤسسهء کشاورزي که از بناهاي
دورهء رضاشاه است در طول این خیابان واقع شده است. از ادارات دولتی، بخشداري، بهداري، آمار، پاسگاه ژاندارمري، دارایی در
این قصبه وجود دارد. جمعیت آن در حدود 4500 تن است و در زمان صفویه باین ناحیه کوچ داده شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
رامیان.
(اِخ) مؤلف حدودالعالم گوید: شهري است بر سر تلی عظیم و اندر وي اندکی مسلمانند و ایشان را سالهاري خوانند و دیگر همه
بت پرستانند و آنجا بردهء هندو و جهاز هندوان افتد بسیار، و سلطان وي از قبل امیر مولتان است و بر در شهر بتخانه اي است و اندر
او بتی است رویین بزر آگنده و آنرا بزرگ دارند و هر روز گرد این بت برآیند با طبل و دف و پاي کوفتن. (از حدود العالم).
رامیان.
(اِخ) اصفهانی. میرزا محمدعلی فرزند عبدالله طبیب نزد برادر بزرگ خویش پزشکی آموخته و طبابت می کرده وگاهی شعر نیز می
سروده است. و صاحب آتشکده با وي ملاقات کرده است. بنا بنوشتهء آذر این بیت از اوست: صبح است و فصل گل می بارانم
آرزوست دیدار یار و صحبت یارانم آرزوست. رجوع به آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 378 شود.
رامی اردوبادي.
[يِ اُ] (اِخ) شاگرد محبوب مولانا وحشی بافقی یزدي بود و این تخلص را نیز بدین سبب بوي داده اند که چنان آهوي وحشی را بر
صفحه 731 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خود رام ساخته بود. در واقع حسن بسیار گلوسوزي داشته است. اشعار زیر ازوست: بیان درد تو کار زبان نمیباشد جهان جهان غم
دل را بیان نمیباشد تو جنس هستی خود در مزار عشق انداز خموش باش که اینجا زبان نمیباشد. تمنا سخت بیتاب است در عرض
نیاز امشب هجوم آرزو خواهد شکستن قفل راز امشب. مزاج حسن لطیف است و من حریص نگاه عجب که کم نشود بر در تو
حرمت من باین قبول و باین ننگ دوستی رامی که میدهد بسگ او قرار نسبت من. بلا از جان غم فرسودهء من کم نمیباشد من و
آسودگی را نسبتی با هم نمیباشد شکیبایی علاج عاشق مسکین شود ورنه شکاف دشنه هاي ناز را مرهم نمیباشد. (از مجمع
الخواص ص 233 ). و رجوع به دانشمندان آذربایجان ص 197 شود.
رامیتن.
[تَ] (اِخ) رامیثن. نام قصبه اي است بزرگ از ولایت بخارا، معمور و آباد و از آنجاست خواجه علی رامیتنی که او را خواجهء
عزیزان گویند. (آنندراج) (از برهان) (از شعوري ج 2 ورق 11 ) (انجمن آرا) (رشیدي) (از ناظم الاطباء). این کلمه در معجم البلدان
خوانده و افزوده است که براي « رامتین » یا « رامش » و در تاریخ بخارا ص 7 و 19 و 20 رامتین آمده و چنانکه گذشت آنرا « رامیثن »
کردند، از ارتباط بین رامش و رامتین و رامین نوشتهء تاریخ بخارا درست بنظر می آید ولی علاوه بر « رامش » خوشی نام آن را
آنندراج و برهان و فرهنگهاي دیگر که آن را رامیتن ضبط کرده اند، آقاي سعید نفیسی در احوال و اشعار رودکی ج 1 صفحات 63
از آنچه مؤلفین قرون اول اسلام از مردم این » : خوانده و بخصوص در ص 74 گفته است « رامیتن » و 74 و 75 و 225 و 354 آنرا
نواحی نقل کرده اند شهر بخارا از بلخ هم قدیمتر بوده است، یکی از شهرهاي بخارا باسم رامیثن( 1) یا ریامیثن( 2) یا آریامیثن( 3) یا
رامیثنیه( 4) بوده است که تا قرن هشتم به اسم رامیتن معروف بوده و خواجهء عزیزان علی نساج رامیتنی از عرفاي نامی آن زمان از
(5)« پا از سر خود ساز بیا رامیتن ...» : مردم آنجا بوده و خواجه عزیزان ضمناً در رباعی ذیل نام مسقط الرأس خویش را آورده است
با توجه .« اثري از این شهر امروز به اسم (چهارشنبه رامیتن) هنوز باقیست » : آقاي نفیسی سپس بنقل از دایرة المعارف اسلام گوید
بنوشتهء معجم البلدان و آنندراج و برهان و رشیدي و ناظم الاطباء و بخصوص احوال و اشعار رودکی و باستناد رباعی مذکور در
- ( مادهء رامیتنی شکی نمی ماند که رامیتن (با تقدیم یاء بر تاء) درست است نه رامتین. و رجوع به رامیتنی (خواجه علی...) شود. ( 1
تمام رباعی ذیل رامیتنی خواهد آمد. - (Ramisan. (2) - Riamisan. (3) - Ariamisan. (4) - Ramisaniyah. (5