راه عدم؛ اجل ومرگ. (ناظم الاطباء) : کنون فتنه را هیچ گوشه نماند براه عدم نیز توشه نماند. ؟ (از شرفنامهء منیري). - راه عشق؛
طریق عشق : مرغ خوشخوان را بشارت ده که اندر راه عشق دوست را با نامهء شبهاي بیداران خوشست. حافظ. راهیست راه عشق که
هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست. حافظ. گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهن
خانهء خمار داشت. حافظ. غیر ناکامی در این ره کام نیست راه عشق است این ره حمام نیست. شیخ بهایی. تا نفرمایی که بی پروانه
اي در راه عشق شمع وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه اي. ملک الشعراء بهار. و رجوع به ره عشق در مادهء ره شود. - راه غول؛
دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). - راه غول دار؛ روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه از دنیا و روزگار باشد. (برهان) (از
شرفنامهء منیري). راه غول. و رجوع به راه غول شود ||. -بخت و طالع.؛ (ناظم الاطباء). - راه فراخ؛ راه پهن. راه عریض. راه وسیع و
دور و دراز: جادة؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف) (دهار). دعمی؛ راه فراخ یا میانه. دلیع؛ راه فراخ و نرم. (منتهی الارب). فج؛ راه فراخ.
(دهار) (از ترجمان القرآن). کئشم؛ راه فراخ. مخرف، مخرفۀ؛ راه فراخ. (منتهی الارب). مِرصاد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار).
مِرصَد؛ راه فراخ. (ترجمان القرآن) (دهار). مَرصَد؛ راه فراخ. (یادداشت مؤلف). مَهیع؛ راه فراخ و روشن. (منتهی الارب). مُسَ یَّح؛ راه
فراخ که راههاي کوچک در خود ظاهر و روشن داشته باشد. معلوب؛ راه فراخ و پاسپرده. وهم؛ راه فراخ. هطیع؛ راه فراخ. (منتهی
الارب). - راه فرار؛ راه گریز. گریزگاه. مخلص. مفر. فرارگاه. و رجوع به کلمه هاي مذکور شود. - راه فروبستن؛ مقابل راه گشادن.
(از ارمغان آصفی) (بهار عجم) (از آنندراج). بستن راه. مسدود کردن راه : ز مرد ز همرنگی چتر شاه بر افعی خرامان فروبسته راه
ظهوري ترشیزي (از بهار عجم). و رجوع به راه بستن و ره بستن در همین لغت نامه شود. - راه فروکوفتن؛ طی کردن آن. پیمودن
راه. رفتن آن. (آنندراج) (از ارمغان آصفی). پاسپر کردن راه. - راه فنا؛ راه عدم ||. -آفات و امراض.؛ (ناظم الاطباء) (شرفنامهء
منیري) (فرهنگ رشیدي) (آنندراج ||). -در اصطلاح عاشقان، راه عشق را گویند.؛(از آنندراج ||). -راه نابودي.؛ راه نیستی. طریق
زوال. مجازاً، بمعنی راه فنا که فنا مرحله اي از مراحل هفتگانهء سالکان راه عرفانست : اي که از دشواري راه فنا ترسی مترس بسکه
آسان است این ره میتوان خوابیده رفت. یحیی کاشی. - راه قدس؛ وادي قدس. (آنندراج). راه بیت المقدس : رود مصر و چشمهء
موسی به راه قدس نیست وقت رفتن ترسی از آلایش دامن مکن. نظیري نیشابوري (از آنندراج). - راه قطع کردن؛ پیش رفتن
وحرکت کردن و سیر کردن. (ناظم الاطباء ||). -راه بریدن.؛ جلو راه گرفتن. قطع طریق کردن. - راه کاهکشان؛ مجره و کهکشان.
(ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). سفیدیی را گویند. که شبها در آسمان می نماید و آن را آسمان دره خوانند و آن صورت راهی
است که در فلک هشتم از اجرام کواکب سحابیه ظهور یافته است، و بعربی مجره گویند. (آنندراج) (برهان) (از لغت محلی شوشتر)
(از شرفنامهء منیري). آسماندره. (از شرفنامهء منیري) (از لغت محلی شوشتر) : تیر بر چرخ راه کاهکشان همچو گیسوي زنگیان
بنشان. عنصري (از اوبهی). و رجوع به کهکشان و کاهکشان و راه حاجیان در همین ماده شود. - راه کبریتی؛ (رنگ) با خطهاي
باریک و دراز و رنگین. جامه که راههاي رنگارنگ یا یک رنگ بباریکی چوب کبریت دارد ||. - با برجستگی ها و فروشدگی
ها بباریکی -چوب کبریت.؛ که از جانب پود شیارها و برجستگی ها بباریکی چوب کبریت داشته باشد: مخمل راه کبریتی.
(یادداشت مؤلف). - راه کج؛ مقابل راه راست: الغاز؛ راههاي کج و پیچیده و مشتبه که بر رونده دشوار باشد. (منتهی الارب). - راه
کژ؛ راه کج. رجوع به همین ترکیب شود. - راه کسی بجایی یا بر جایی یا در جایی -افتادن (فتادن)؛ گذر کردن بر آنجاي. رفتن
بدانجاي. گذار وي افتادن در آنجاي : اگر چون قطره در دریاي کثرت راه ما افتاد خیال دورکرد یار تنها می کند ما را. صائب (از
بهار عجم). همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن از آن لعل جانفزا قانع. صائب (از بهار عجم). زاهدا افسرده گو گرمی مکن
خواهد فتاد راه برق رحمتی بر خرمن عصیان ما. نورالدین ظهوري (از بهار عجم). - راه کسی را گم کردن؛ گمراه ساختن او را :
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد که بی موزه درون رفتی بگلزار.ناصرخسرو. - راه کناره؛ راه ساحلی. (یادداشت مؤلف). راهی
صفحه 797 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که در امتداد ساحل باشد. - راه کوتاه؛ راه اندك که طول آن کم باشد. مقابل راه دراز: اختصار؛ راه کوتاهتر برفتن. (تاج المصادر
بیهقی). معاجیل؛ راههاي کوتاهترین که زود بمنزل رسیده شود. مقرب؛ راه کوتاه. مقربۀ؛ راه کوتاه. (منتهی الارب). - راه کور؛
راهی که در آن مردم تردد نکنند و خط جاده اش عیان نباشد. (بهار عجم). کوره راه. (از آنندراج). - راه کوره؛ کوره راه. رجوع به
شود. - راه کوفته؛ راهی که در آن آمدورفت کنند. (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (آنندراج): ملعنۀ؛ « راه کور » و « کوره راه » ترکیب
راه کوفته. (آنندراج). - راه کوه؛ طریق جبال. (لغت محلی شوشتر): مسبأ؛ راه کوه. (منتهی الارب). قفیل؛ راه کوه تنگ که دویدن
را نشاید. (از منتهی الارب ||). - کنایه از کفل و سرین است.؛ (ازلغت محلی شوشتر). - راه کوه رفتن؛ لواطت کردن و این از اهل
زبان بتحقیق پیوسته و کوه باصطلاح شعرا کنایه از سرین است. (بهار عجم). لواط کردن. (ناظم الاطباء). لواطت کردن. (ارمغان
آصفی) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). از پس رفتن. رجوع به راه باباکوهی شود. - راه کهکشان؛ راه کاهکشان. مجرة. رجوع به
راه کاهکشان در ترکیب راه شود. - راه گذاشتن؛ طی طریق کردن. رفتن راه. سپردن راه. قطع طریق کردن : سواران همه نعره
برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند.فردوسی. - راه گرفتن بجایی؛ کنایه از رفتن بدانجا. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی).
روانه شدن بدانجا : سوي شهر ایران گرفتند راه چو آگاهی آمد بنزدیک شاه. فردوسی. بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت
شود. - راه گم کردن؛ گم کردن راه. « ره » در مادهء « ره جایی را گرفتن » مدرسه و بحث کشف و کشاف است. حافظ. و رجوع به
گم شدن در راه. از راه دور افتادن : و زان راه گم کردن آن گروه گرفتار گشتن بدان بند کوه.نظامی. آنهمه بر تو اشتلم کردن بود
تشویش راه گم کردن.مولوي ||. - در تداول عامه هنگام خطاب به دوستی -یا خویشاوندي که پس از دیري نزد وي آمده -است
و مراد آن است که مخاطب قصد -دیدار گوینده نداشته است بلکه بسبب گم - «؟ راه گم -کرده یی » : گوینده به عتاب میگوید
کردن راه و از روي اتفاق بخانهء وي آمده -است.؛ - راه گم کرده؛ گمراه. ضال ||. -از جادهء صواب به دورشده.؛ از راه حق
بگشته. منحرف از طریق صواب. دور افتاده از جادهء صواب : تویی راه گم کرده را رهنماي تویی برتر و داد گر یک
خداي.فردوسی. - راه مارپیچ؛ راه پر پیچ و خم. راه پیچ درپیچ. و رجوع به راه پیچ پیچ شود. - راه مرده؛ کنایه از راهی است که
هموار و بغایت دور و دراز باشد. (لغت محلی شوشتر). - راه مسلوك؛ راه رفته شده. راه پیموده شده. راه پاسپرده؛ سابلۀ، راه
مسلوك. راه بسیار مسلوك. (منتهی الارب). طریق مُمَلّ؛ راه مسلوك و گشاده. عرق؛ راه پاسپرده و مسلوك. معمل؛ راه پاسپرده و
مسلوك. نافذ؛ راه مسلوك و روان. (منتهی الارب). - راه مکه؛ در تداول عوام، کهکشان. مجره. ام السماء. کاهکشان. (یادداشت
مؤلف). و رجوع به ماده ها و ترکیبات فوق شود. - راه منار؛ راه پر پیچ و خم را گویند. (لغت محلی شوشتر ||). -تذکر و
یادآوري.؛ (لغت محلی شوشتر ||). -کنایه از انگشت رسانیدن به دبر کسی.؛(لغت محلی شوشتر). - راه ناامن؛ راهی که مسافران را
از راهزنان و دزدان در آن ایمنی نبود. - راه نزدیک و پول بسیار؛ کنایه از بدزبانی و بداخلاقی و سر باز زدن از متابعت باشد. (لغت
محلی شوشتر). - راه نزدیک و زبان خوش و پول بسیار؛کنایه از توقع بسیار است آنهم توأم با درشتی و بدزبانی. - راه نگاه داشتن؛
بیراه نشدن. حفظ راه کردن ||. -بمجاز حفظ طریقت و روش کردن.؛ از آیین و رسم بیرون نشدن. مطابق سنت و قاعده عمل کردن
: هر آنکس که او راه دارد نگاه نخسبد بر گاه ایمن ز شاه.فردوسی. چه پرسی از ایران و از تخت شاه چه داري همی راه ایران
نگاه.فردوسی. ازیرا که بی فر و برز است شاه ندارد همی راه شاهان نگاه.فردوسی. - راه نماینده؛ نمایندهء راه. راهنما. که راه راست
نشان دهد. که رهبري کند. رهبر ||. -نشان دهندهء آیین و رسم و روش.؛ که به رسم و آیین رهنمون باشد. - راه وادادن؛ رها
کردن راه. بازگذاردن راه: اخراج؛ راه وادادن. تخلیۀ؛ راه وادادن. (تاج المصادر بیهقی). - راه واشدن؛ باز شدن راه. گشوده شدن
آن. بیکسو شدن مانع از آن. پدید آمدن راه. ایجاد شدن راه. مقابل بستن راه. (از بهار عجم) : هیچگه راه جدایی در میان شان
وانشد دوستدار الفتم آن ابرو پیوسته را. کلیم (از آنندراج). - راه واکردن؛ مقابل راه بستن. (بهار عجم). - راه و بیراه، ره و بیراه؛
آنجا که راه باشد و آنجا که نباشد. جاي مسلوك و جاي غیر مسلوك. راه معمور و راه کوره. کوره راه و طریق مسلوك : همی
صفحه 798 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راندي بر بیابان و کوه بدان راه و بیراه خود با گروه.فردوسی. و خیلتاشان را فرمود... از راه و بیراه ایشان را بسرحد گرگان رسانند.
(تاریخ بیهقی). بخشکی و تري و دریا و دشت بسی راه و بیراه را درنوشت.نظامی. هر سحرگاه بروبد راه و بیراه، نسیم بامیدي که
کند مؤتمن الملک عبور. ملک الشعراء بهار. و رجوع به بیراه و راه در ذیل همین ماده و همین معنی و ره و بیره ذیل مادهء ره شود.
- راه و بیراه افتادن قطعات جامه یی؛ هنگام دوخت قطعه اي از پارچه از طول و قطعه اي از عرض در کنار هم قرار گرفتن. بیراه
افتادن. - راه و بیراه زدن، ره و بیراه زدن؛ راه درست و نادرست رفتن. از راه صحیح و غلط وارد شدن. براي انجام دادن مقصود خود
را به هر راه درست و نادرست زدن : خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا خون بریزند از اینرو ره و بیراه زدند. ملک الشعراء بهار. -
راه و چاه جایی (کاري) را آموختن؛ واقف شدن بر نکته ها و دقایق باریک آن. - راه و چاه را آموختن؛ به رموز کار واقف شدن.
بر نیک و بد کار دانا شدن. ماهر شدن. استاد شدن. - راه و چاه را بلد شدن؛ یاد گرفتن: اول باید رفت و دید و راه و چاه را بلد شد.
- راه و چاه را بکسی نمودن؛ وي را به خوب و بد کار آگاه کردن. - راه و چاه را دانستن یا ندانستن؛ از خوب و بد کار آگاه شدن
یا نشدن. طریق صواب را از ناصواب تشخیص دادن یا ندادن. به رموز کار واقف بودن یا نبودن. - راه و رخنه؛ ترکیب عطفی است
نظیر: راه و بیراه یا راه درست و راه کج. - راه وصل؛ طریق وصل. راه وصال : راه وصل تو راه پرآسیب درد عشق تو درد
بیدرمان.هاتف اصفهانی. - راه و نیم راه؛ در نقاط مختلف راه. در هر نقطه اي از نقاط بین راه. - راه و نیمه راه؛ در اثناي را.
(یادداشت مؤلف). - روبراه؛ در تداول عامه متناسب. خوب. برازنده: بهاي این پارچه روبراه است. مظنهء گندم روبراه است||. -
آماده.؛ مرتب. منظم. بسامان: کارها روبراه است. - روبراه شدن؛ درست شدن. نیکو شدن. شروع به کمال کردن ||. -بسامان
شدن.؛ ساخته شدن. ساز شدن. از دشواري درآمدن. - رها کردن راه؛ بمعنی گذاشتن راه. (از بهار عجم). ترك کردن راه. - ز (از)
راه بازگشتن؛ از نیمهء راه مراجعت کردن. پیش از اتمام راه باز پس آمدن. - سر دو راه؛ آغاز دو راهی. نقطهء تلاقی دو راه : به ره
بهشت فردا نتوان شدن ز محشر مگر از دیار دنیا که سر دو راه داري. سعدي. - سر راه؛ اول راه. نقطهء آغاز راه ||. -کنار راه.؛ طول
راه. در گذر راه: عنان کشیده رو اي پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. رواست گر همه عمرش
بانتظار سرآید کسی که جان به ارادت نداد، بر سر راهی. فروغی بسطامی. بر سر راه من آرند بصد عیش و سرور بربط و عود و نی
و مزمر و چنگ و دف و تار. ملک الشعراء صبوري. سگی که در سر راهم کمین کرد برایش زیر دامان نان گرفتم. ملک الشعراء
بهار. - سرراهی؛ بچه اي که مادرش او را در شیرخوارگی سر راه گذاشته باشد. - شاهراه؛ راه عریض صاف میان شهرها. (فرهنگ
نظام). راه عام و جادهء بزرگ و وسیع را گویند. (برهان). راه فراخ و پهن که عوام و خواص از آن بگذرند و بتازي شارع عام
شود. - طی کردن راه؛ رفتن آن. سپردن آن. (از آنندراج). « ش» گویند. (آنندراج). بزرگراه. و رجوع به مادهء شاهراه در ذیل حرف
- کم راه (اسب)؛ که نیکو براه نرود (||. -پارچه) که بس مخطط نیست.؛ که در طول خط هاي برجستهء نمایان کمتر دارد. - کوره
راه؛ راهی که ناراست و پرپیچ مثل راه مارپیچ باشد و روندهء آن راه گم کند. (آنندراج). راه پرپیچ و خم و ناهموار و ناراست که
کمتر در آن رفت و آمد کنند. - لشکر براه آوردن؛ لشکر کشیدن. سوق دادن لشکر : چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه بیاورد شاپور
لشکر به راه.فردوسی. - نماینده راه؛ راه نماینده. راهنما ||. -نشان دهندهء آیین و رسم و روش.؛ که برسم و آیین رهنمون باشد :
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه که اي موبدان نماینده راه.فردوسی. - نیم راه؛ نیمهء راه. اثناي راه : چنان رفت و آمد به آوردگاه که
واماند ازو وهم در نیم راه.نظامی ||. -میان آغاز و انجام راه.؛ راه غیر کامل: سرت خاقانیا در نیم راهی است کزآنجا پی برون نتوان
نهادن.خاقانی. - نیمه راه؛ نیم راه. نصف راه. راه بپایان نرسیده: منصفۀ، نیمه راه. (منتهی الارب) رفیق نیمه راه؛ همکاري که با
دوست خود تا پایان کار نایستد. - وزارت راه، وزارتخانهء راه؛ که در گذشته وزارت طرق و شوارع نامیده میشد وزارتخانه اي را
گویند که تحت نظر یک وزیر و چند معاون و چند مدیر کل اداره میشود و وظیفهء آن ادارهء امور راهها اعم از شوسه و راه آهن و
راههاي دریایی و هوایی است. رجوع به وزارت در همین لغت نامه شود. راه را ترکیبات زیر است که بصورت مادهء مستقل آمده
صفحه 799 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است. رجوع به هر یک از آن ماده ها در همین لغت نامه شود: راه آب، راه آمدن، راه آموختن، راه آموز، راه آهن، راهاب، راه
ابریشم، راه افتادن، راه افکندن، راه انجام، راه انداختن، راه بان، راه بانی، راهبَر، راهبُر، راه برداشتن، راه بردن، راه بستن، راه بربستن،
راه بردار، راه برداري، راه برگرفتن، راه برگشودن، راهبري، راه بریدن، راه بند، راه بین، راه پاك ساختن، راه پذیر، راه پرست، راه
پوي، راه پویان، راه پوییدن، راه پیما، راه پیماي، راه پیمایی، راه پیمودن، راه جستن، راه جو، راه جوي، راه جویان، راه جوینده، راه
جویی، راه چپ کردن، راه خواستن، راه خوردن، راه خوري، راه دادن، راهداري، راه داشتن، راه دان، راه دانستن، راه دانی، راه
دیدن، راه راه، راه رفتن، راهرو، راهروش، راهروي، راه زدن، راه زن، راهزنانه، راهزنی، راه ساختن، راه ساز، راه سازي، راه سپار،
راه سپر، راه سپردن، راه سنج، راه سودن، راه شاه، راه شناختن، راه شناس، راه شوسه، راه کردن، راه کشیدن، راه کوب، راه کوفتن،
راهگان، راهگذار، راهگذاري، راهگذر، راهگذري، راهگرا، راهگراي، راهگرد، راه گرفتن، راه گستر، راه گشاي، راه گشادن، راه
گشودن، راه گشا، راه گم کردن، راه گیر، راه نارفته، راهنامج، راهنامه، راه نبشتن، راه نشین، راه نشینی، راهنما، راهنماي، راه
نماینده، راهنمائی، راه نمودن، راهنمون، راهنمونی، راهنورد، راه نوردیدن، راه نوشتن، راه نهادن، راهوار، راهواري، راهوان، راه ور،
راهه، راهی، راه یاب، راه یابنده، راه یابی، راه یافتن، راهی ساختن، راهی شدن، راهی کردن، راه یوز. -امثال: راه باین نزدیکی
کرایه بدین گرانی. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860 )؛ در مقامی گویند که کسی براي کاري آسان و ساده مزد بسیاري بخواهد.
راه باریک و شب تاریک. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860 )؛ در مقامی گویند که در سر راه کاري موانع فراوانی باشد و وسیله نیز
7راه می بینی چرا فرسنگ می پرسی. (امثال وحکم .( نباشد. راه بی خوف بود مردم غارت زده را. (امثال و حکم ج 2 ص 861
دهخدا ج 2 ص 682 ). معبر. (ناظم الاطباء). شارع. (واژه هاي فرهنگستان). معبري که بواسطهء آن از محلی بمحلی دیگر عبور کنند.
(ناظم الاطباء). گذرگاه ساخته شده و مهیا گردیده جهت عبور از مکانی بمکانی دیگر. (ناظم الاطباء). مسیرة. (دهار). مسیر.
گذرگاه. راهگذر. رهگذر :( 13 ) سپه را گذر بود بر بارمان سوي راه قارن درآمد دمان.فردوسی. گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ
بیهقی ص 112 چ ادیب). در هر قدم که مینهد آن سرو راستین حیف است اگر بدیده نروبند راه را. سعدي. در راه باد عود بر آتش
نهاده اند یا خود در آن زمین که تویی خاك عنبر است. سعدي. چنین که از همه سو دام راه می بینم به از حمایت زلفش مرا پناهی
نیست. حافظ. باد گر از جانب مشکوي تست، مشکساست خاك گر از راه سر کوي تست، کیمیاست. رشید یاسمی. اندر آن ره دو
تن ز پهلوي هم نگذرد بسکه راه بی پهناست. ملک الشعراء بهار. تسفد؛ در راه تنگ رفتن. شعبه؛ راه در کوه. لزب؛ راه تنگ.
مخلف؛ راههاي مرور مردم در زمین. مرتاح؛ راه تنگ. مشتل؛ راه تنگ. مطرب، مطربۀ؛ راه تنگ. نزعۀ؛ راه در کوه. نقب؛ راه در
کوه. (منتهی الارب). و رجوع به ره در همین معنی شود. - خاك راه؛ خاك جاده. خاکی که در معبر قرار دارد : خاك راهی که
درو میگذري ساکن باش که عیونست و جفونست و قدود است و خدود. سعدي. هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار خاك راهش
بنظر کحل بصر می آید. ملک الشعراء بهار. - خاك راه کسی شدن؛ کنایه از تواضع بسیار کردن. فروتنی افزون نمودن. و رجوع به
خاك راه در همین ماده وخاك ره در ماده ره شود. -امثال: راه باز، جاده دراز. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 860 )؛ در مقامی گفته
شود که کسی ادعایی گزاف بکند و با این مثل باو پیشنهاد کنند که کار را شروع کن اگر توانایی و لیاقت داري. مجرا و ممر. (ناظم
الاطباء). - آبراه؛ راهگذر آب. مجراي آب. گذرگاه آب. راه آب. آبراهه. - آبراهه؛ راه آب. مجراي آب. آبراه ||. -گذرگاه
سیل( 14 ||).؛ -سیلاب.؛ و رجوع به ره در همین معنی شود. - راه آب؛ نهر آب و مجرا و ممر آب و قنوات و آبگذر. (ناظم
الاطباء). مجراي آب. (فرهنگ نظام). آبراهه. و رجوع به آب راهه و ترکیبات راه در همین لغت نامه شود: تأتیۀ؛ راه آب باز کردن.
(منتهی الارب). راه آب وادادن. (تاج المصادر بیهقی). مهجل؛ راه آب. (منتهی الارب). - راه آبه؛ معبر. ممر. میزاب. قصب.
(یادداشت مؤلف). - راه آفتاب؛ مدار آفتاب. (ناظم الاطباء ||). -منطقۀ البروج.؛ (ناظم الاطباء). بمجاز، مسافت. (یادداشت مؤلف).
فاصله اي که جدا سازد جایی را از جاي دیگر. (ناظم الاطباء). فاصله : همی بایدت رفت و راه دور است بسخده دار یکسر شغل ها
صفحه 800 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
را.رودکی. و از ایشان [ از مردم سودان ] تا بمصر هشتاد روزه راه است بر اشتر. (حدود العالم). و از وي بر سه روزه راه حدود حبشه
است. (حدود العالم). چون راه رفتی گامی از آن سه روزه راه بودي. (قصص الانبیاء). خلیف؛ راه میان دو کوه. (منتهی الارب).
عبادید، عبابید؛ راههاي دور. (منتهی الارب). - از (ز) راه آمدن؛ از راه بازگشتن. از سفر رسیدن. از مسافرت برگشتن : هجیر دلاور
بیامد ز راه چنین گفت کز پیش رفت آن سپاه.فردوسی. فرستاده آمد بنزدیک شاه بگفتش که گرسیوز آمد ز راه.فردوسی. خبر شد
به گیتی که فرزند شاه جهانجوي، کیخسرو آمد ز راه.فردوسی. - از راه دراز آمدن؛ از سفر طولانی برگشتن. از سفر دور و دراز
آمدن : خوب داریدش کز راه دراز آمد با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد. منوچهري. - از راه درآمدن وز راه درآمدن؛ از سفر
رسیدن. از مسافرت برگشتن : روزي از روزها ز بخت سیاه چند دهقان درآمدند ز راه. ملک الشعراء بهار. - از راه رسیدن؛ از سفر
رسیدن : بتر از جمله کاروان زغال دیرگاهیست نارسیده ز راه. ملک الشعراء بهار. - از راه گذاشتن؛ از سفر بازداشتن. سفر کسی را
بتأخیر انداختن. - براه رفتن با کسی؛ مسافرت کردن با او. همسفر شدن با وي. همراهی کردن او را در راه : چو برداشت زآنجا
جهاندار شاه جوانان برفتند با او براه.فردوسی ||. -کنار آمدن با وي.؛ موافق شدن با او. - توشهء راه؛ زاد سفر. (یادداشت مؤلف).
زاد راه. ساز راه. و رجوع به هر دو ترکیب در ذیل همین ماده شود. - راه از پیش پاي برداشتن؛ کنایه از ترك تلاش و تردد کردن.
(آنندراج) (بهار عجم) : خویش را مرده در جهان انگار راه از پیش پاي خود بردار. میرزا اسماعیل ایما (از بهار عجم ||). -عبرت
گرفتن و دیده وري بکار بردن.؛ - راه دراز؛ مسافت دور. فاصلهء زیاد و کلان و راه طولانی. (ناظم الاطباء) : فرودآمد از تخت و
بردش نماز بپرسیدش از رنج راه دراز.فردوسی. زمین زراغنگ و راه درازش همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.عسجدي. و رجوع به
ره در همین معنی شود. بمجاز، سفر. (یادداشت مؤلف). مسافرت : نهادند خوان و بخندید شاه که ناهار بودي همانا به راه.فردوسی.
برین روزگاري برآمد دراز شه هندوان راه را کرد ساز.فردوسی. همی راند یکماه پویان به راه برنج آمد از راه، شاه وسپاه.فردوسی.
چون بره باشم باشم به غم خانه و شهر چون بشهر آیم باشم ببسیجیدن راه.فرخی. و هم در این راه به مروالرود خواجه حسن
کدخداي... بدرگاه رسید و از گوزکانان می آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 93 ). و در این راه خواجه بوسهل حمدوي می نشست
به نیم ترك دیوان و در معاملت سخن میگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ). به راه و به خواب و به بزم و شکار نباید که تنها بود
شهریار.اسدي. برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است زین راه سر متاب که این راه اولیاست. ناصرخسرو. اسب را باز کشیدي در
زین راه را کردي بر خانه گزین.سنایی. راه بی یار نیک نتوان رفت ورنه پیش آیدت هزار آگفت.سنایی. پا براه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه اي بردار.هاتف اصفهانی. و درین معنی داراي ترکیبات زیر است که بصورت مادهء مستقل آمده اند. رجوع به هر
یک از ماده هاي زیر در همین لغت نامه شود: راه آور، راه آورد، راه توشه، راه خرج، راهواره. - راه را ساختن؛ آماده شدن براي
سفر و حرکت. مهیا شدن براي مسافرت و رفتن بسوي مقصدي : از آن پس همه فیلسوفان شهر کسی را که بد اندرآن شهر بهر
بفرمود تا راه را ساختند دل از کارهاشان بپرداختند.فردوسی. - رنج راه؛ رنج مسافرت. زحمت سفر. - زاد راه؛ زاد سفر. توشهء سفر.
ساز سفر : برگیر زاد راه که پرهیز و طاعت است زین راه سر متاب که این راه اولیاست. ناصرخسرو. این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر بیا و بیار. هاتف اصفهانی. زاد راهش دروغ و گربزي است نردبانش فریب و مکر و دهاست. ملک الشعراء بهار. و
رجوع به ساز راه و توشه راه در همین ماده شود. - ساز راه؛ زاد سفر. (یادداشت مؤلف). توشهء راه. زاد راه. اسباب سفر : زین همه
انواع دانش روز مرگ دانش فقر است ساز راه و برگ.مولوي. و رجوع به ترکیب زاد راه و توشهء راه در همین ماده شود. - ساز راه
کردن؛ اسباب سفر مهیا کردن. وسایل مسافرت آماده ساختن. بسیج سفر کردن : آنگاه مردم ساز راه می کردند و بلشکرگاه همی
آمدند. (قصص الانبیاء ص 234 ). - همراه؛ آنکه با کسی در راه رفتن شرکت داشته باشد. که با کسی راه برود. همطریق. همسفر. یار
و همدم کسی در راه : بر آن ره که نارفته باشد کسی مرو گرچه همراه باشد بسی.نظامی. که نتوان برین کوه تنها شدن دو همراه
باید بیک جا شدن.نظامی. برو بر ره بپرس از راهداران که آن همراه جان افزا کجا شد.مولوي. شوریده اي همراه ما بود... (گلستان).
صفحه 801 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دیدهء سعدي و دل همراه تست تا نپنداري که تنها میروي.سعدي. بتو مشغول و با تو همراهم وز تو بخشایش تو می خواهم.سعدي.
رسولی هنرمند و عالم بطی روان کرد و ده مرد همراه وي.سعدي. با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته اي بو که بویی بشنوم از
خاك بستان شما. حافظ. چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست. حافظ. و رجوع به همین
شود. بمجاز، طرف. سوي. جانب : ز راه پدر شاه تا کیقباد ز مادر سوي تور دارد نژاد( 15 ).فردوسی. بمجاز، در « ه» کلمه در حرف
خانهء خود پذیرفتن. اجازهء درآمدن بخانهء کسی. در خانهء خود جاي دادن. بخانهء خود بردن. اجازه. و بیشتر با دادن بکار رود :
تو خداوند را از آمدن من آگاه کن اگر راه باشد بفرماید تا پیش روم. (تاریخ بیهقی). مرا از تو دریغ آید همی راه ترا چون آورم
در خانهء شاه.(ویس ورامین). هیچکس از سر کار آگاه نیست زآنکه آنجا هیچکس را راه نیست.عطار. و رجوع به راه دادن و ره
در همین معنی شود. - راه دادن؛ اجازهء درآمدن کسی بخانهء خود یا بجایی. پذیرفتن کسی: پادشاه فلانکس را به مجلس راه داد.
||-پذیرفتن موضوعی.؛ و رجوع به مادهء راه دادن شود. بمجاز، نفوذ : چو مرا کار نباشد نبوم ز اهل جزا اندرین قوم خرد را بنگر
راه کجاست. ناصرخسرو. بمجاز، وسیله. امکان. توانایی. قدرت : نه در وي آدمی را راه رفتن نه در وي آبها را جوي فرکند. عباس
(از لغت فرس اسدي). چاره. علاج : گماند که زو بگذري راه نیست وگر در زمانه جز او شاه نیست.فردوسی. بدو گفت ما را جز
این راه نیست بگیتی به از راه کوتاه نیست.فردوسی. مر آن درد را راه و چاره ندید بسی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی. که
گویند دادار کیهان یکی است جز از بندگی کردنت راه نیست.فردوسی. کنایه از رسم و قاعده وقانون. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از
لغت محلی شوشتر). قاعده و سنت. (رشیدي). قاعده. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). اصول. (ناظم الاطباء). رسم و قاعده. (نظام)
(شعوري ج 2 روق 14 ). رفتار. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). طریقه. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي). کنایه از روش. (برهان) (لغت
محلی شوشتر) (از رشیدي) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی). طرز. (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی). طرح. (ناظم الاطباء). روش.
چنانکه گویند رسم و راه و ازینجاست راه بمعنی نغمه و آهنگ مقام خاص. (آنندراج) (انجمن آرا). مذهب. (از آنندراج)
(رشیدي) (زمخشري). مسلک. (دهار) (ناظم الاطباء). شیوه. آیین. نحوه :بهرام بسخن درآمد و گفت من شما را دروغزن نکنم و
اگر آنچه گفتید از مذهب یزدجرد... و من با خداي تعالی نذر کردم که چون این ملک بمن رسد مذهب وي نگیرم و به راه وي
نروم و هر چیزي که وي تباه کرده است من آن را نیکو کنم. (ترجمهء تاریخ طبري بعلمی). نیایش همی کرد [ لهراسب ] خورشید
را چنان چون که بد راه، جمشید را.دقیقی. ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار.فردوسی. ببیند کنون راه خون
ریختن بیاساید از رنج و آویختن.فردوسی. بزرگی و دانش ورا راه باد وزو دست بدخواه کوتاه باد.فردوسی. جهان سربسر در پناه
من است پسندیدن داد، راه من است.فردوسی. هرآنکس که نپسندد این راه ما مبادا که باشد بدرگاه ما.فردوسی. شب و روزم
ایزدپرستی است راه نشست این که و پوش و خوردم گیاه.اسدي. اي کام دلت دام کرده دین را هشدار که این راه انبیا نیست.
ناصرخسرو. برگیر زاد راه که پرهیز و طاعتست زین راه سر متاب که این راه اولیاست. ناسرخسرو. چرا چو روي نگار اي نگار
خرگاهی باین غریب نه بر یک نهاد و یک راهی. سنایی. حالی از آن خطه قلم برگرفت رسم بد و راه ستم برگرفت.نظامی. و عجب
دارم از آن قوم که ایشان خیال بندند که اهل سنت و جماعت را با اهل بیت چیزي در راه است که اهل سنت و جماعت اهل بیت را
باید گفت بحقیقت، و من نمیدانم که کسی در خیال باطل مانده است. (تذکرة الاولیاء عطار). بی کلید این در گشادن راه نیست بی
طلب نان سنت الله نیست.مولوي. علم و حکمت بهر راه و بیرهیست چون همه ره باشد آن حکمت تهی است. مولوي. و رجوع به ره
درین معنی در همین لغت نامه شود. - آیین و راه؛ آیین و طریقه. رسم و سنت. روش و رسم : بشد رستم زال و بنشست شاه جهان
کرد روشن به آیین و راه.فردوسی. بدو گفت اینست آیین و راه بگردیم یک با دگر بی سپاه.فردوسی. سزد گر بمانیم ما هم برآن
نگردیم از آیین و راه سران.فردوسی. خرامید و شد سوي آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه.فردوسی. گرت زین بد آمد گناه
منست چنین است آیین و راه منست.فردوسی. نگه کن که چون کرد باید شهی بیاموز آیین و راه مهی.اسدي. و رجوع به راه و آیین
صفحه 802 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شود. - از راه افتادن (فتادن)؛ از سفر بازماندن ||. -بمجاز، منحرف شدن.؛ گمراه شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ما چو خضریم
درین بادیهء بی سر و بن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ترکمان (از آنندراج). - از راه افکندن؛ از سفر بازداشتن||. -
بمجاز، اضلال.؛ از راه بدر بردن. (یادداشت مؤلف). اغوا. از طریق صواب بدر کردن. از آیین و قاعدهء درست خارج ساختن. و
رجوع به ترکیب از راه بدر بردن در همین ماده شود. - از راه انداختن؛ مانع سفر کسی شدن ||. -بمجاز، از راه بردن.؛ کنایه از
فریب دادن است. (آنندراج). رجوع به از راه بردن در ذیل معنی اول همین ماده شود. - از راه بدر بردن؛ گمراه ساختن. از راه بردن.
از راه بیرون بردن. از رسم و روش درست دور ساختن. از طریقه و سنت صواب بدر بردن : و چندانکه ابلیس می کوشید ایشان را از
راه بدر نمیتوانست برد. (قصص الانبیاء ص 187 ). - از راه (راهی) برگشتن؛ از سفر یا جاده اي بازگشتن ||. -بمجاز، ترك کردن
طریقه و روشی را.؛پشت کردن به شیوه و آیینی : چو بیدلان همه در کار عشق می آویخت چو ابلهان همه از راه عقل برمی
گشت.سعدي. - از راه بشدن؛ بگمراهی و ضلالت افتادن. صاحب اخلاق و صفات بد گردیدن. (یادداشت مؤلف). منحرف شدن.
اغوا گردیدن. گمراه شدن. - از راه بگشتن؛ سنت و طریقه اي را ترك گفتن. از راه بشدن: جور؛ از راه بگشتن. (دهار) (تاج
المصادر بیهقی). و رجوع به از راه برگشتن در همین ماده شود. - از راه بیرون بردن؛ گمراه کردن و گول زدن. (ناظم الاطباء) :
شیطان بریشان دست یافت و آن قوم را از راه بیرون برد. (قصص الانبیاء ص 141 ). گفت ترا که فرمود که فتنه در میان قوم اندازي و
ایشان را از راه بیرون بري. (قصص الانبیاء ص 114 ). - از (ز) راه بیرون شدن؛ گمراه شدن. گول خوردن. فریفته شدن : اي دل تو نیز
بیگنهی نیستی ازآنک از دیدن نخستین بیرون شدي ز راه. ملک الشعراء بهار. - از راه در بردن؛ اضلال. گمراه کردن. از راه
افکندن. (یادداشت مؤلف). رجوع به گمراه کردن و از راه افکندن در همین ماده شود. - از راه رفتن؛ کنایه از فریب خوردن. (از
آنندراج). گمراه شدن. گول خوردن : بمهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترك دستان گفت. حافظ.
بفریب کسی ز راه مرو یوسف من اگر برادر تست. صائب (از آنندراج ||). -و در تداول امروز عکس این معنی را -دهد.؛ از راه
رفتن عکس بیراهه رفتن است. - از راه کردن؛ گول زدن. فریب دادن به چیزي. خشنود کردن. فریفتن. راضی کردن : چو از حال
شهش آگاه کردم چو طفلانش به شیر از راه کردم.نظامی. - از راه کیبیدن؛ از راه بردن. اغوا کردن. اضلال کردن. (یادداشت
مؤلف) : یارب چو آفریدي رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب. شهید بلخی. - باراه؛ آنکه در راه راست
میرود. مقابل بیراه. (فرهنگ فارسی معین). - باراهی؛ عمل باراه. حرکت در راه راست. (فرهنگ فارسی معین). - بدراه؛ بداخلاق و
بد عمل و گمراه. (فرهنگ نظام). - بد و بیراه؛ زشت وناصواب. ناسزا. دشنام. - بد و بیراه گرفتن؛ زشت و ناصواب گفتن. زشت و
ناهنجار گفتن. فحش و ناسزا گفتن. - براه؛ کسی که در راه (مستقیم) است ||. -بجا.؛ مناسب. بموقع. برازنده. متناسب ||. -نیکو.؛
شایسته ||. -در تداول عامه، سازگار.؛ سازشکار. باگذشت. اهل سازش. - براه آوردن؛ هدایت. (یادداشت مؤلف). هدایت کردن.
ارشاد. راهنمایی کردن. براه راست هدایت کردن. وادار به اطاعت ساختن : فرستاد بر هرسویی لشکري که هرجا که باشد ز دشمن
سري سر کینه ورشان براه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند.فردوسی. فلک تختش براه آورد و نشناخت چو مست عشق بد بازي
غلط یافت.نظامی. نتوان دیو را به راه آورد سر دیوانه در کلاه آورد.اوحدي. یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت
سپارم این جان بلب رسیده را. ملک الشعراء بهار ||. - برآوردن.؛ پیش کشیدن. انجام دادن : میر نگفته است مر ترا که روا نیست
آرزوي خویش را براه بیاري.فرخی. - براه انداختن؛ بسوي آیین و قاعده رهبري کردن. به روش و قاعده رهنمون شدن : ما چو
خضریم در این بادیهء بی سروبن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ترکمان (از آنندراج ||). - در تداول عامه، کاري را سر و
سامان -دادن.؛ بسامان آوردن کاري ||. - بکار انداختن ماشین.؛ - براه بودن با کسی؛ موافقت داشتن با او. باصطلاح کنار آمدن با
که گر داد گیرید : « کیخسرو به فغفور خاقان که متحد افراسیاب بود پس از شکست افراسیاب پیغام داد » . آن کس. موافق بودن با او
و فرمان کنید ز کردار بد دل پشیمان کنید خورشها فرستید پیش سپاه ببینید ناچار ما را به راه.فردوسی. - براه داشتن؛ بکار بردن.
صفحه 803 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بخرج دادن. ورزیدن : تعصب چه باشد که این رسم و راه ندارند آنجا زنان هم براه. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). - براه
شدن؛ نیکو شدن. درست شدن. خوب شدن ||. -راه راست گرفتن.؛ رشد. رَشد. رشاد. (یادداشت مؤلف). - براه راست ایستادن؛
در صراط مستقیم بودن. در طریق راستی و درستی قرار گرفتن. در آیین مستقیم و درست قرار گرفتن : چون جواب بر این جمله
یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی). - بر داد و راه بودن؛ منحرف نبودن. گمراه نبودن.
بیراه نبودن. بر قاعده و قانون بودن. بر عدل و آیین درست بودن : تو دانی که او نیست بر داد و راه بسی ریخت خون سر
بیگناه.فردوسی. - بر راه کسی رفتن؛ قاعدهء او را پذیرفتن. بسنت او عمل کردن. بآیین او رفتار نمودن. برسم وي عمل کردن : و
راهی گرفت و راه راست نهاد و آنرا بگذاشت برفت و بنده را خوشتر آید که امروزه بر راه وي رفته آید. (تاریخ بیهقی). - راه
بخت؛ راه عیش زندگانی. (آنندراج). - راه بد؛ طریقهء ناپسند. شیوهء بد. روش بد :اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگري راه بد
پدید کرده می آید. (تاریخ بیهقی). طرءان؛ راه بد. (منتهی الارب). - راه به خطا بردن؛ اشتباه کردن. از هدف منحرف شدن: این
نوع ممارست به خطا راه برد. (کلیله و دمنه). - راه پاك؛ سنت پاك ||. -آئین و دین خوب.؛ مذهب مقدس و راست : برهمن
چنین گفت کز راه پاك همه چیز از چرخ تا تیره خاك...اسدي. - راه پدر؛ رسم و سنت پدر. آیین و شیوه و طریقهء باب : پسر کو
ز راه پدر بگذرد ستمکار خوانیمش و بی خرد.فردوسی. - راه خرابات؛ بمجاز، طریقه و روش خراباتیان یا صوفیان : پا و سر میشکند
راه خرابات، ولی مرد وارسته ازین راه بسر می آید. ملک الشعراء بهار. - راه دیدار؛ طریقهء ملاقات. شیوهء دیدار : یکی چارهء راه
دیدار جوي چه باشی تو بر باره و من بکوي.فردوسی. - راه دیو؛ آیین دیو. کیش و فرمان اهریمن : بدارنده یزدان کیهان خدیو که
دورم من از راه و فرمان دیو.فردوسی. - راه راست نهادن؛ سنتی نیکو گذاشتن. آیین راست نهادن. رسمی نیکو قرار دادن. قاعده و
طریقهء درست وضع کردن : و راهی گرفت و راه راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت. (تاریخ بیهقی). - راه راست یافتن؛ در
صراط مستقیم افتادن: اهتداء؛ راه راست یافتن. (ترجمان القرآن) (دهار). رشاد و رشد و رشد؛ راه راست یافتن. (ترجمان القرآن).
هدایت شدن. از گمراهی رستن. - راه راست یافته؛ هدایت شده: ارشد؛ راه راست یافته. رشید؛ راه راست یافته. (دهار). - راه رشد؛
راه رستگاري: باد تخت و ملک در سر برادر شده بود... و شب و روز به نشاط مشغول شده راه رشد را بندید. (تاریخ بیهقی). - راه
روشن؛ طریقهء معین. طریقه آشکار و پیدا: منهاج؛ راه روشن. (ترجمان القرآن). راه روشن و پیدا. (دهار). منهج؛ راه روشن. (دهار).
نهج؛ راه روشن. (ترجمان القرآن) (دهار). - راه شرع؛ آیین شرع. آیین دین. سنت مذهب. رسم شریعت : چون... خواستی [ سلطان
] که خشم... براند... ایشان... وي را بیدار و هشیار کردندي از راه شرع. (تاریخ بیهقی). - راه شریعت؛ طریق دین. راه دین: مذهب؛
راه شریعت. (دهار). - راه صواب؛ طریقهء درستی و راستی. شیوهء نیکو. راه صلاح : بسیار خردمند باشد که مردم را بر آن دارد که
به راه صواب برود اما خود بر آن راه... نرود. (تاریخ بیهقی). تحري؛ راه صواب جستن. (دهار). - راه ضلال پوییدن؛ راه گمراهی
رفتن. طریق ضلالت سپردن. بگمراهی گام برداشتن. کار ناصواب انجام دادن : گفتم به شیخ، راه ضلال این قدر مپوي کاین شوخ
منصرف نشود از خیال خویش. ملک الشعراء بهار. - راه ضلالت؛ گمراهی: جایر؛ راه ضلالت. (دهار). - راه کسی را سپردن؛
بشیوهء او رفتار کردن. بسنت او عمل کردن. بطریقهء وي رفتن. بر پی او رفتن. روش او اختیار کردن : که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.فردوسی. - راه گفتار؛ روش سخن. روش گفتار. طریق بیان منظور. روش اظهار مافی الضمیر : ابا
دیگران مر مرا کار نیست جز این مر مرا راه گفتار نیست.فردوسی. - راه مصلحت سپردن؛ در طریق صلاح رفتن. در راه صواب گام
نهادن : خان داند که... ملوك روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند وفاق و ملاطفت را پیوسته گردانند.
(تاریخ بیهقی) . - راه مهی؛ رسم بزرگی. آیین و قاعدهء مهتري : نگه کن که چون کرد باید شهی بیاموز آیین و راه مهی.اسدي. -
راه نبهره؛ راه بد. راه کج. طریق نادرست. قاعدهء ناصواب. رسم وآیین ناصحیح ||. - راه مخفی.؛ راه پنهان و پوشیده : مرد و زن
که ایشان را از راههاي نبهره نزدیک وي بردندي. (تاریخ بیهقی). - راه نیک؛ طریق خوب. روش نیکو. سنت ستوده : اکنون دو راه
صفحه 804 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده می آید. (تاریخ بیهقی). - راه و بیراه رفتن؛ از راه راست و کج رفتن ||. -بمجاز، به طریق
صحیح و غلط عمل -کردن.؛ شیوه و روش صواب و ناصواب برگزیدن. - راه و رسم( 16 )؛ ادب. (یادداشت مؤلف). کنایه از طرز و
روشن و قاعده و قانون. (لغت محلی شوشتر). طریقه و آیین. سنت و رسم. آیین و قاعده : او برگرفته راه و رسم پدر چون جستن او
طاعت ذوالمنن.فرخی. بمی سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها. حافظ. - راه و روش؛
نحوه و طرز. طریقه و روش: قنادید؛ روش و راه. مدار؛ روش و راه. معاك؛ روش و راه. منسم؛ راه و روش. (منتهی الارب). - راه و
سنت کسی را گرفتن؛ طریقه و آیین او را پذیرفتن. آیین و قاعده کسی را قبول کردن: استنان؛ راه و سنت کسی را گرفتن. (تاج
المصادر بیهقی). - آرام و راه؛ آرامش و آیین. سکون و قاعده و قانون : خرامید و شد سوي آرامگاه همیگشت گیتی به آرام و راه.
فردوسی. - رسم و راه؛ رسم و آیین. سنت و کیش : کسی را بود ارج ازین بارگاه که با داد و مهرست و با رسم و راه. فردوسی.
تعصب چه باشد که این رسم و راه ندارند آنجا زنان هم به راه. کمال الدین اسماعیل (از شعوري). چرا ز روي خرابات روي برتابم
کزین بهم بجهان هیچ رسم و راهی نیست. حافظ. و رجوع به راه و رسم در همین ماده و ره و رسم در مادهء ره شود. - روبراه
آمدن؛ به اطاعت گرویدن. از سرکشی و عصیان دست برداشتن. ترك گناه و نافرمانی کردن : راهم بدهید رو به راه آمده ام بر
درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). - سر از راه تافتن؛
نافرمانی کردن. سرپیچی کردن از طریقت یا مذهبی. و رجوع به ترکیب سر پیچیدن از آیین و راه در ذیل همین معنی شود. -
سربراه؛ در تداول عامّه، مطیع. سربزیر. غیر سرکش. که عاصی و طاغی نیست. - سري براه پایی براه؛ در همهء اعمال مطابق رسم و
قاعده و قانون و اخلاق نیکو. (یادداشت مؤلف). - سر پیچیدن از آیین و راه؛ از دین و آیین سرپیچی کردن. سر از راه تافتن. از
شریعت و آداب روي برتافتن : ز ما مهتر آزرده شد بیگناه چنین سر بپیچید از آیین و راه.فردوسی. - فرمان و راه؛ آیین و دستور.
شیوه و حکم. طریقه و فرمان. آیین و فرمان : بگفتند ما نیکخواه توایم ستاده به فرمان و راه توایم.فردوسی. - گمراه؛ منحرف. ضال.
ضایع : ره دیرینه نهادي و گرفتی ره قوم لاجرم ره بتو آن فرقهء گمراه زدند. ملک الشعراء بهار. و رجوع بهمین ترکیب در حرف
گاف و نیز مادهء گمره شود. - گمراهی؛ ضلالت. (آنندراج). انحراف. عمل گمراه : عبادت بتقلید گمراهی است خنک رهروي را
که آگاهی است.سعدي. و رجوع به گمراهی و گمرهی شود. - گم شدن راه؛ از میان رفتن آیین. برچیده شدن رسم : چنین گفت با
راي زن شهریار که پیکار سخت اندرآمد بکار چو رستم بگیرد سر گاه ما بیکبارگی گم شود راه ما.فردوسی. - گم کرده راه؛ که
راه را گم کند. که از طریق راست منحرف شود. گمراه : بیزدان پناهیم کو بد پناه نمایندهء راه گم کرده راه.فردوسی. صلاح.
مصلحت. طریق حسن. روش خوب : وزآن پس چنین گفت کاین نیست راه بایران خرامیدن از رزمگاه.فردوسی. برستم چنین پاسخ
آورد شاه که جاوید بادي همینست راه.فردوسی. همه بخردان و ردان سپاه بآواز گفتند کاین نیست راه.فردوسی. ز گفتار او شاد شد
ساوه شاه بدو گفت ماناکه اینست راه.فردوسی. نه راه است اینکه بگذاري مرا بر خاك و بگریزي گذاري آر و بازم پرس تا خاك
رهت گردم. حافظ. مذهب. (از آنندراج) (انجمن آرا) (زمخشري) (رشیدي). مسلک. (دهار) (ناظم الاطباء). دین. شریعت : صفت
کاهلان دین در راه هست لفظ من استوت یوماه.سنایی. شنیدم که راهی گرفتی تباه بخود روز روشن بکردي سیاه بیامد یکی پیرمرد
فریب (زرتشت) ترا دل پر از بیم کرد و نهیب سخن گفت از دوزخ و از بهشت بدلت اندرون تخم زفتی بکشت.دقیقی. نگیرد ازو
راه و دین بهی که این دین به را نباشد رهی.دقیقی. و رجوع به ره در همین معنی شود. - راه باطل؛ دین باطل. مذهب ناحق. کیش
باطل : راه حق یکیست و راه باطل هزار. (از کیمیاي سعادت). - راه حق؛ دین حق. شریعت درست. مقابل راه باطل و شریعت باطل :
راه حق یکی است و راه باطل هزار. (از کیمیاي سعادت). - راه خدا؛ سبیل الله. دین خدا. آیین خدا. - راه دین؛ شریعت محمدي
(ص). (از شعوري ج 2 ورق 11 ) : گر مسلمانی به راه دین برو بر سبیل و راه خیرالمرسلین.ناصرخسرو. شرع؛ راه دین. شریعۀ؛ راه
دین. (دهار). مَنسَک؛ راه دین. مِنسَک؛ راه دین. (منتهی الارب). - راه راست؛ دین صحیح. کیش درست. مذهب صحیح : و تو نیز
صفحه 805 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از آن حکیمان نیستی که از راه راست باز گردي. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 234 ). بمردمان چرا نمودي که این پادشاه و لشکر و
رعیت بر راه راست نیست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 427 ). - راه سنت؛ مذهب سنت : طبل خواري در میانه شرط نیست راه سنت
کار و مکسب کردنیست.مولوي. - راه محمد؛ دین محمد. دین اسلام : ز یزدان جز که از راه محمد ندارم چشم فصلی و
اتصالی.ناصرخسرو. - راه مردان؛ آیین بزرگان. رسم رادمردان. مسلک مردان : راه مردان بخودفروشی نیست در جهان بهتر از
خموشی نیست.اوحدي. - راه مسلمانی؛ دین اسلام. آیین مسلمانی: شِرعۀ؛ راه مسلمانی شریعت؛ راه مسلمانی. (دهار). - راه یزدان؛
آیین ایزد. کیش یزدان. سنت ایزدي : پی جادوان بگسلاند ز خاك پدید آورد راه یزدان پاك.فردوسی. چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردان نیابی گذر هم از راه یزدان بگردد بنیز ازین بیشتر چون سراییم چیز.فردوسی. چنین است فرمان یزدان و راه که هر
کس ببرد سر بیگناه...فردوسی. - راه یزدان سپردن؛ دین ایزدي گرفتن. برآئین یزدان عمل کردن : همان راه یزدان بباید سپرد ز دل
تیرگیها بباید سترد.فردوسی. - راه و آیین؛ کیش وآئین. سنت و رسم. دین و آیین : ز گوینده بپذیر به دین اوي بیاموز ازو راه و
آیین اوي.دقیقی. گرفتند ازو سربسر دین اوي جهان پر شد از راه و آیین اوي.دقیقی. چو آگه شدند از نکو دین اوي گرفتند ازو راه
و آیین اوي.فردوسی. بمردي و از راه و آیین خویش بجستم ازو من همه کین خویش.فردوسی. ز دشمن بخواهم همه کین خویش
درخشان کنم راه و آیین خویش.فردوسی. طریقت. سلوك : روي مردان به راه باید راه چیست این جامهء سپید و سیاه.اوحدي. در
طلب زن دائماً تو هر دو دست که طلب در راه نیکو رهبر است.مولوي. - مرد راه؛ مرد طریقت. سالک : خموشی مایهء مردان راه
است که در گفتن بسی شر و گناه است. ناصرخسرو. روا نیست سعدي که مردان راه بعزت نکردند در خود نگاه.(بوستان). حافظ
طریق بندگی شاه پیشه کن وآنگاه در طریق چو مردان راه باش. (منسوب به حافظ). این ره آن زاد راه و آن منزل مرد راهی اگر بیا
و بیار ور نیی مرد راه چون دگران یار میگوي و پشت سر میخار.هاتف. خوي و عادت. پیشه. (ناظم الاطباء) : نباید که راه پلنگ
آوریم که با هرکسی راي جنگ آوریم.فردوسی. بمجاز، چاره جویی و اراده: بدین هرچه گفتی مرا راه نیست خور و ماه ازین
دانش آگاه نیست.فردوسی. در آن حیرت روي به فرخی آورد و گفت هزار سر کره آورده اند همه روي سپید و چهار دست و پاي
سپید ختلی، راه تراست تو مردي سگزي و عیاري چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد. (چهار مقاله). - راي و راه؛ راي و چاره
جویی. راي و اراده: بدو گفت موبد که فرمان شاه بیامد نماند مرا راي و راه.فردوسی. - روي و راه؛ چاره جویی و اراده : ازآن خون
که او ریخت بر بیگناه کسی را نبد اندر آن روي و راه.فردوسی. هوش و شعور. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت محلی
شوشتر) (ناظم الاطباء). هوش. (جهانگیري) (غیاث اللغات) (شعور ج 2 ورق 14 ). - بیراه گردیدن؛ بیهوش شدن. از هوش رفتن. از
خود بیخود شدن : بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوري کوتاه گردد. نظامی (از شعوري). باطن شخص. (ناظم الاطباء).
باطن. چنانکه گویند: فلان را راه فلانی زد؛ یعنی باطن فلانی زد. (برهان). درون شخص را گویند. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). باطن.
چنانکه گویند: فلان راه، راه فلانی است؛ یعنی باطن او. (لغت محلی شوشتر). سر. راز : تو زین پس بدشمن مگو گاه من نگه دار
هم زین نشان راه من.فردوسی. حرف و سخن. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). سخن. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). - راه
راست؛ سخن راست. سخن درست. بدو گفت قیصرکه خسرو کجاست ببایدت گفتن بمن راه راست.فردوسی. که از من همی بار
بایدت خواست اگر کژ گویند اگر راه راست.فردوسی. چه مردي تو و زاد و بومت کجاست سزد گر بگویی مرا راه راست.فردوسی.
و رجوع به ترکیب راه راست در معنی اول همین ماده شود. انتظار. (غیاث اللغات). حیث. سبب. علت. (یادداشت مؤلف). جهت.
لحاظ. وسیله. طریق. واسطه : بوسه ببار و تنگ مرا در کنار گیر تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.فرخی. جز به راه سخن چه دانم
من که حقیري تو یا بزرگ و خطیر.ناصرخسرو. بر فلک باید شدن از راه پند اي برادر چون دعاي مستجاب.ناصرخسرو. ز اهل وفا
هر که بجایی رسید بیشتر از راه عنایی رسید.نظامی. - ز راه (از راه)؛ از حیث. از جهت. از لحاظ. از نظر. بواسطهء : جان و روان
یکی است بنزدیک فیلسوف ورچه ز راه نام دو آید روان و جان. ابوشکور بلخی. فریدون فرزانه بنواختشان ز راه سزا پایگه
صفحه 806 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ساختشان.فردوسی. شب و روز بودي دو بهره بزین ز راه بزرگی نه از راه کین.فردوسی. ز راه خرد بنگري اندکی که معنی مردم چه
باشد یکی.فردوسی. برفرودي بسی است در مردم گر چه از راه نام هموارند.ناصرخسرو. چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز
شما صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن. سنایی. از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر اي دیده نگه کن که بدام که درافتاد.حافظ.
برايِ. بخاطرِ. بهرِ. از بهرِ. از برايِ : بدو گفت پیر این سه دخت چو ماه براه کیومرث و هوشنگ شاه ترا دارم و خاك پاي تواند همان
هر سه زنده براي تواند.فردوسی. دل چه باشد کجا امیر بود من براه امیر بدهم جان.فرخی. به عشقت صادقم باور نداري امتحانم کن
ببین بخشم براهت جان و سر را یا نه در یکجا. ابوالقاسم لاهوتی. - براه خدا دادن؛ در راه خدا خرج کردن. قربۀ الی الله خرج کردن.
فی سبیل الله بخشیدن. (یادداشت مؤلف). بخاطر خدا. از براي خدا. محضۀ لله. - در راهِ؛ برايِ. بهرِ. از بهرِ. از برايِ. در بارهء : ما
بادهء عزت و جلالت نوشیم در راه شرف، از دل و از جان کوشیم گر در صف رزم جامه بر تن پوشیم آزادي را ببندگی نفروشیم.
ملک الشعراء بهار. - در راه خدا؛ فی سبیل الله. قربۀ الی الله. (یادداشت مؤلف) : و هر بنده که در بندگی من [ سلطان مسعود ] است
همه آزادند در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315 ). و هر چارواکه من دارم از اسب نعلی و... رها کرده شده است بسر خود
در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315 ). خواه بزرگ خواه حقیر از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان در راه
خدا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 315 ). مرتبه و بار. (فرهنگ نظام). کرت و مرتبه چنانکه گویند یک راه و دو راه یعنی یک بار دو
بار. (لغت محلی شوشتر) (دهار). نوبت و مرتبه. (آنندراج) (انجمن آرا) (رشیدي) (بهار عجم). کرت و بار. چنانکه صد ره بمعنی
صد بار. (غیاث اللغات). دفعه و بار و مرتبه. صد راه یا صد ره یعنی صد دفعه. (لغات شاهنامه). کرت و مرتبه. (ناظم الاطباء)
(جهانگیري) : و هر روز آن سرکه بیرون همی ریزند... سه راه هر روز. (الابنیۀ عن حقایق الادویۀ). ور سخن او رسد بگوش تو یک
راه سعد شود مر ترا نحوست کیوان.رودکی. خط آوردي رواست اي روي چو ماه خوشتر گشتی از آنچه بودي صد راه. فرخی.
خداي در سر او همتی نهاده بزرگ از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه. فرخی. شیر گردنده که یک راه بجایی بگذشت بیم آن
است کزان سو گذرد دیگر راه. فرخی. بوسه هایی که شهان پیش تو بر خاك دهند خوشتر از بوسهء معشوقه بود سیصد راه. فرخی.
روزي که جدا ماندمی از تو ز پس من صد راه رسول آمده بودي و طلبکار.فرخی. باده خور و مستی کن، مستی چه کنم از غم دانی
که به از مُستی صد راه یکی مَستی. لبیبی. تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد تا یک راه که افراسیاب را بدست آورد و بکشت.
(تاریخ سیستان). هر چه مردمان بخرد بودند ازو دوري جستند، بیک ماه یک راه بسلام رفتندي. (تاریخ سیستان). تا یک راه که
شیث پدر انبیاء علیهم السلام موجود گشت. (تاریخ سیستان). تا یک راه که هزیمت بر سپاه مصعب افتاد. (تاریخ سیستان). کوز
گردد بر سپهر از عشق او هرماه، ماه خون دل هر شب کند زي چشم من صدراه، راه. قطران. بدینگونه بد تا درخشنده مهر بگردید
ده راه گرد سپهر. اسدي (گرشاسبنامه). همی گفتی چه بودي گر دگر راه نمودي بخت نیکم روي آن ماه. (ویس و رامین). یک راه
بوتراب وي را گفت خواهی بایزید را ببینی. (کیمیاي سعادت). و یک راه مالی قسمت میکرد. (کیمیاي سعادت). پس یک راه
افراسیاب با سپاهی بی اندازه بیامد و چند سال منوچهر را حصار داد. (مجمل التواریخ و القصص). وگر ببزم تو فرتوت بگذرد یک
راه شود ز خلق تو این با لطافت حورا. عبدالواسع جبلی. مخمور دو چشم تو به یک غنج و دلال صد راه، در خانهء خمار شکست.
سوزنی سمرقندي (از فرهنگ نظام). چو بوستانی خرم شناس کان بستان بود ز باغ ارم خوبتر بسیصد راه.سوزنی. شاها نعال خنگ تو
هر ماه ماه باد و اقبال را به پیش تو صد راه راه باد. سیدحسن غزنوي (از فرهنگ نظام). نایافته شد رخی ز وصلش یک راه شد سیم
به پیل وار خرج آن راه. جمال الدین عبدالرزاق. چو بگرفت از شکر خوردن دل شاه بنوش آباد شیرین شد دگر راه.نظامی. نهادش
بر بساط نوبتی گاه به نوبتگاه خویش آمد دگر راه.نظامی. یکی راه او را [ فضل برمکی را ] علتی رسید صعب و قرحه اي درون
حلقش برآمد. (تاریخ برامکه). من خود این حجره دیده ام دو سه راه بوده ام اندرو نکرده گناه.ملک الشعراء بهار. و رجوع به مادهء
ره بهمین معنی شود. وقت و هنگام. (ناظم الاطباء). نغمه و مقام و پرده و اصول خوانندگی و نوازندگی. (برهان) (ناظم الاطباء).
صفحه 807 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پرده و مقام موسیقی. (آنندراج) (سروري) (انجمن آرا) (بهار عجم) (شعوري ج 2 ورق 14 ). مقام موسیقی. (فرهنگ خطی). لحن.
اغنیۀ. (السامی فی الاسامی). پردهء سرود. (شرفنامهء منیري) (غیاث اللغات). آهنگ. (بهار عجم). مقام. (ارمغان آصفی). آواز
موسیقی. (نظام). مقام و نغمه و خوانندگی و نوازندگی. (لغت محلی شوشتر). نغمه. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). لحن. الحان.
(مهذب الاسماء). نغمه و آهنگ و مقام خاص. (آنندراج) (انجمن آرا) : برآن بهانه که شعري به راه خواهم خواند بخانه درشدمی
دست بردمی به فغان.فرخی. تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی دهد دشنام.فرخی. رهی گوي خوش یا بزن خوب راهی که
بلبل. منوچهري. همان شیپور « باده بستان » هرگز مبادم ز عشقت رهایی.زینبی. هرگه که زند قمري راه ماورالنهري گوید بگل حمري
با صد راه نالان بسان بلبل اندر آبسالان.(ویس و رامین). سرایان بود چون بلبل همه راه بگوناگون سرود و گونه گون راه. (ویس و
رامین). مغنی ره رامش آورد پدید که غم شد بپایان و شادي رسید رونده رهی زن که بر رود ساز چو عمر شه آن راه باشد
دراز.نظامی. و رجوع به مادهء ره در همین معنی شود. - راه بقا؛ نواییست از موسیقی. (رشیدي) (ناظم الاطباء) (نظام) : پاي کوبد سر
پرچم چو زند راه بقا چنگ شیر علم و لحن سرود خرناي. سیف اسفرنگ (از رشیدي). - راه جامه دران؛ نوایی از موسیقی. (ناظم
الاطباء). نام صوتی از تصنیفات نکیساي چنگی. گویند این صوت را چنان نواخت که حضار مجلس همه جامه ها بر تن پاره کردند
و مدهوش گردیدند، بنابراین بدان نام موسوم شد. (برهان). نام یک آواز موسیقی منسوب به نکیساست که از خواندن و زدن آن در
ساز، اهل مجلس جامه پاره کردند. (از شعوري ج 2 ورق 11 ) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (از انجمن آرا). - راه حجاز؛ آهنگ حجاز.
پردهء حجاز. مقام حجاز. مقامی در موسیقی : این مطرب از کجاست که راه عراق ساخت و آهنگ بازگشت ز راه حجاز
کرد.حافظ. - راه حجیز؛ ممال راه حجاز : شاهدان میکنند خانهء زهد مطربان میزنند راه حجیز.سعدي. - راه خارکش؛ نوایی از
موسیقی. (ناظم الاطباء). راه خارکن. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). - راه خارکن؛ نوایی از موسیقی. راه خارکش. (ناظم
الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به ترکیب راه خارکش شود. - راه خسروانی؛ نغمه و آهنگ خاص که به
خسروانی معروف است. (انجمن آرا) (از آنندراج) (رشیدي). طریق سرود خسروانی، نه آنکه راه خسروانی سرودي است چنانکه
صاحب فرهنگ گمان برده. و در مروج الذهب گفته که خسروانی نام سرودي است مر پارسیان را. (رشیدي). نوایی است از
موسیقی. (ناظم الاطباء) (برهان). سرودي مسجع از تصنیفات باربد. (از شرفنامهء منیري) (ناظم الاطباء) (برهان) (غیاث اللغات) :
جامهاي خسروانی ساقیا برگیر هین زانکه مطرب راههاي خسروانی برگرفت. مسعودسعد. ز عشق بزم او در پرده ناهید زند همواره
راه خسروانی.؟ (از بهار عجم). - راه روح؛ نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). نام پرده اي است از موسیقی. (برهان). لحن هفتم از
سی لحن باربد و آن را راح روح نیز گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء). - راه سماع فروکوفتن؛ نواختن مقام موسیقی. زدن آهنگ
سماع : فرو کوب مستانه راه سماع که دارد دلم دستگاه سماع. ظهوري ترشیزي (از بهار عجم). - راه شبدیز؛ لحنی است از سی لحن
باربد. (از انجمن آرا) (رشیدي). لحن سیزدهم از سی لحن باربد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ نظام) (از شعوري ج 2 ورق
16 ) (آنندراج). - راه عراق؛ آهنگ عراق. پردهء عراق. مقام عراق که نام مقامی است در موسیقی : این مطرب از کجاست که راه
عراق ساخت وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد.حافظ. مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یار و زما یاد
نکرد.حافظ. - راه قلندر؛ نواییست از موسیقی. (رشیدي) (از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ نظام) : نعرهء رندان
شنید راه قلندر گرفت کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد.عطار. اي صنم چنگ زن، چنگ سبکتر بزن پردهء مستان بساز، راه قلندر
بزن. امیرخسرو دهلوي (از رشیدي ||). -ترك دنیا.؛ (ناظم الاطباء) (از برهان). - راه کلندر؛ نواییست از موسیقی و اصل آن گلندر
است بکاف فارسی و قلندر معرب آن است . (آنندراج). رجوع به راه قلندر در همین ماده شود. - راه گل؛ سرودي است از
موسیقی، و شاید که راه جزو کلمه نباشد چنانکه در راه خسروانی گذشت. (رشیدي). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (از برهان)
(از فرهنگ نظام) (از بهار عجم) (از شعوري ج 2 ورق 10 ) (آنندراج) : قمریان راه گل و نوش لبینا راندند صلصلان باغ سیاوشان با
صفحه 808 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سرو ستاه. منوچهري. و رجوع به راه خسروانی در همین ماده شود. - راه نو؛ آهنگ نو. نغمهء جدید : گر نیوشی چو زهره راه نوم
کنی انگشت کش چو ماه نوم.نظامی. - بیراه؛ خواننده اي که خارج از مقام خواند. و رجوع به ذیل کلمه آهنگ در همین لغت نامه
شود. علاوه بر ترکیبات فوق، ترکیبات دیگري نیز بصورت مادهء مستقل در این معنی آمده است. رجوع به ماده هاي زیر در همین
ras ' rah. (2) - rathiya. (3) - raithya. (4) - ri. (5) - re. (6) - ra. (7) - - ( لغت نامه شود، راه نواختن. راهوي. ( 1
مصراع دوم مثل است. ( 12 ) - در امثال و حکم این مصراع چنین آمده - (rah. (8) - raej. (9) - raejn. (10) - lar. (11
است: راهی آسان و راست بگزین اي دوست. ( 13 ) - راه در فارسی علاوه بر معانی دیگر هم به جاده ها مانند راه شوسه و راه آهن
اطلاق میشود هم به گذرگاهها و محلهاي عبور داخلی مانند کوچه و خیابان و جز آن که در برخی از شواهد به هر دو معنی میتوان
مراد کیخسرو است که نسب وي از طرف پدر به کیقباد و - (Canal d'ecoulement d'un torrent. (15 - ( گرفت. ( 14
راه. (هندي، اِ) پادشاه هندوستان. (برهان)( 1)(ناظم الاطباء). نام پادشاه هند. .Etiquette - ( از طرف مادر به تور میرسد. ( 16
(لغت محلی شوشتر). مبدل راي که لقب سلاطین هند بوده. (فرهنگ نظام) (از شعوري ج 2 ورق 14 ). ظاهراً صورتی از راج و راجه.
1) - راي = راجه. (ذیل برهان چ معین). )
راهٍ.
[هِنْ] (ع ص)( 1) راهی. با رفاه در زندگی. (از متن اللغۀ). فراخ. (از ناظم الاطباء). عیشٌ راهٍ؛ زیست فراخ. (ناظم الاطباء). زندگی
ساکن و بارفاه. (از اقرب الموارد). ساکن. (از متن اللغۀ). دریاي ساکن. (از اقرب الموارد). طعام راه؛ طعام دائم و همیشه. (از ناظم
الاطباء). طعام دائم و راهن. (اقرب الموارد). و رجوع به راهی شود. نرم و آسان: خمس راه؛ خمس نرم و آسان. (ناظم الاطباء).
همراه در حرکت و سیر. رفیق راه. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). گشایندهء میان دو پاي خود. (از متن اللغۀ). رجوع به رهو و
راهی و راهیۀ شود. ( 1) - این ماده اعلال شدهء راهی است.
رئۀ.
[رِ ءَ] (ع اِ) شش، و هاء بدل از یاء است. ج، رآت، رئون. (آنندراج). و رجوع به ریه شود.
راه آب.
(اِ مرکب) آبراه. آبراهه. گذر آب. گذرگاه آب. مجراي آب. راهِ آب. و نیز رجوع به ترکیبات ذیل راه شود.
راه آبی.
[هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در نقاط مختلف جهان براي ایجاد سهولت و سرعت در کار مسافرت یا حمل و نقل از اقیانوسها و
دریاها و دریاچه ها و برخی از رودخانه ها که قابل کشتیرانی هستند استفاده میشود و نیز در برخی جاها با کندن کانال دریایی را
بدریا یا اقیانوس دیگري مربوط میسازند و مسافتی بسیار را که باید در مدت زمانی بسیار با تحمل هزینهء فراوان طی کرد با استفاده
از نیروي آب بدون تحمل هزینهء گزاف راهسازي با خرج اندك در مدت کمتري میپیمایند. در کشور ایران نیز براي حمل کالا و
انتقال مسافر از راههاي آبی استفاده میشود. تنها رودي که در ایران قابل کشتیرانی است رود کارون است و در آن از خرمشهر تا
شوشتر کشتیرانی میشود. در داخل ایران در دریاچهء ارومیه بین بنادر مختلف آن کشتیهاي موتوري و بادي در حرکتند. راههاي
دریایی ایران نیز در جنوب از طریق خلیج فارس و دریاي عمان و در شمال از راه دریاي خزر جریان دارد و کشتی ها براي رساندن
صفحه 809 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کالا هفته یی چند بار میان بندرهاي شمالی و روسیه و بندرهاي جنوبی و نقاط دیگر رفت و آمد دارند. و رجوع به کیهان سال
1342 ص 1019 و جغرافیاي جدید تألیف هیأت مؤلفین ص 54 شود.
راه آزماي.
[زْ / زِ] (نف مرکب)راه آزماینده. که راه آزماید. که در شناختن راهها و جاده ها تجربه دارد. راهشناس : نواحی شناسان راه آزماي
هراسنده گشتند ازآن ژرف جاي.نظامی. و رجوع به راه آزماینده شود.
راه آزماینده.
[زْ / زِ يَ دَ / دِ] (نف مرکب) نعت فاعلی از راه آزمودن. که راه آزماید. که امتحان راه کند. که در پی آزمودن راه باشد. آنکه در
راهشناسی آزموده باشد.
راه آگاه.
(ص مرکب) که آگاهی از راه داشته باشد. که براه آشنا باشد. بلد. راهنما. راهبر. قلاووز. خفیر. هادي.
راه آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن.
روي موافقت نمودن: با کسی راه آمدن؛ در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وي رفتار کردن. (یادداشت مؤلف).
راه آموختن.
[تَ] (مص مرکب)راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. راهنما شدن. رهنمون شدن. راه از کسی یاد گرفتن. راهنمایی شدن.
راه آموز.
(نف مرکب) ره آموز. استاد. (بهار عجم). راهنما و رهنمون. (از آنندراج). راهنما و بدرقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به ره آموز در
همین لغت نامه شود. که از کسی راه یاد گیرد.
راه آور.
[وَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) مخفف راه آورده و راه آورد. ره آورد. سوغات و ارمغان و هدیه و هر چیزي که چون شخصی از
جایی و از سفري بازآید براي کسی بیاورد اگر همه قصیدهء شعر باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). - راه آور دادن؛ سوغاتی دادن.
راه آورد دادن: تعریض؛ راه آور دادن. (یادداشت مؤلف).
راه آورد.
[وَ] (ن نف مرکب، اِ مرکب)مخفف راه آورده. ره آورد. راه آور. رهاور. (لغت محلی شوشتر). راهواره. کنایه از سوغات که
صفحه 810 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مسافران بیاورند. (رشیدي) (از بهار عجم) (آنندراج) (از ارمغان آصفی) (از ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر خطی متعلق
بکتابخانهء مؤلف). سوغات و هدیه و هر چیز که کسی از جایی بیاید و براي کسی بیارد اگر همه قصیدهء شعر باشد و بعربی عراضه
گویند و بحذف دال هم درست است که راه آور باشد. (برهان). ارمغان و سوغات سفر. (فرهنگ نظام). هدیه اي که مسافران براي
احبا هنگام مراجعت آرند و آنرا ارمغان و ارمغانی و ره آورد نیز گویند. بتازیش العراضه خوانند. (شرفنامهء منیري). عراضۀ. (منتهی
الارب). چیزي که مسافر براي دوستان آرد و آنرا راهواره نیز گویند. (انجمن آرا). عراضی. لهنه. (یادداشت مؤلف) : چشم بد دور
از من و راهم که راه آورد عشق رهروان را سرمهء چشم روان آورده ام. خاقانی. و صد دینار دیگر بداد و گفت: این از جهت راه
آورد شیخ. (اسرار التوحید ص 190 ). و رجوع به ره آورد و راه آور در همین لغت نامه شود.
راه آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب) آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه اي پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه
کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن : ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوي یکی تازه راه آوریم.فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت
شاه بدانش یکی دیگر آورد راه.فردوسی.
راه آهن.
[هِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1)دو خط آهن متوازي که بر آن قطار ماشین حرکت میکند. (فرهنگ نظام). دو خط آهنی که از
جایی بجایی کشیده شود و قطار آهن از آن عبور کند. ریل. تاریخچهء راه آهن در جهان: اولین قطار راه آهن دنیا به سال 1832 م.
بوسیلهء مهندس استیفنس انگلیسی بکار افتاد که دو شهر لیورپول و منچستر را بهم مربوط میساخت و خبر آن بسرعت برق در
سراسر جهان پیچید ومانند همهء اختراعات و اکتشافات مایهء شگفت و اعجاب جهانیان گردید، زیرا اهمیت و فواید راه آهن از
حیث اقتصاد و آبادي کشورها بخوبی روشن است. انقلابی که انشاء راه آهن در گیتی پدید آورد میتوان گفت کمتر از اهمیت
قطب نما در سده هاي 15 و 16 نبود. راه آهنهاي بزرگ جهان: ایالات متحدهء امریکا اول (با 400 هزار کیلومتر). اتحاد جماهیر
شوروي دوم (با 120 هزار کیلومتر). آلمان سوم (با 60 هزار کیلومتر). فرانسه چهارم (با 54 هزار کیلومتر). طولانی ترین راه آهن جهان
راه آهن ماوراء سیبري در اتحاد جماهیر شوروي است که ده هزار کیلومتر درازي آن است ، و بعد از آن راه آهن سانتافی پاسیفیک
امریکاست که از شمال بجنوب کشیده شده و با طول 7400 کیلومتر دو شهر فیلادلفی و لوس آنجلس را بهم مربوط میسازد. و
رجوع به جغرافیاي اقتصادي لیستر کلیم و همکاران ترجمهء فتح الله حکیمی ص 125 ، جغرافیاي اقتصادي کیهان ص 468 ، نشریهء
راه آهن ایران مقدمه و ص 4، جغرافیاي جدید اقتصاد ایران و اروپا و امریکا تألیف هیأت مؤلفان ص 75 و 88 و 148 و کیهان
امتیاز « پلوس بوآتال » سالانه 1341 ص 472 و 1342 ص 1017 شود. راه آهن ایران: از سال 1300 ه . ق. یک تن فرانسوي بنام
کشیدن خط آهن تهران حضرت عبدالعظیم را بمدت 99 سال از ناصرالدین شاه گرفت و آن را ساخت و سپس شرکت ترامواي
بلژیکی آن را اداره میکرد و تا چند سال پیش از آن استفاده میشد. طول آن 8700 گز بود. بوآتال سپس راه آهن فرعی بطول 6500
گز بطرف سنگ معدن احداث کرد که براه مزبور می پیوست. در دوران ناصرالدین شاه قراردادها و امتیازنامه هایی با بیگانگان در
بارهء ایجاد راه آهن بسته شد ولی بجایی نرسید تا در سال 1304 ه . ش. رضاشاه بموجب قانونی که از مجلس گذشت از محل 3
ریال عوارض قند و شکر بایجاد راه آهن ایران آغاز کرد. البته پیش از این راه آهنهاي کوچکی چون راه آهن تهران - شهرري که
یاد کردیم، و راه آهن تبریز- جلفا (بوسیله روسها) و راه آهن آمل - محمودآباد (بوسیلهء حاج امین الضرب) و راه آهن ماکو
(بوسیله روسها) و راه آهن زاهدان - میرجاوه (بوسیله هندیان) و راه آهن زاهدان (بوسیلهء انگلیسیها) نیز ساخته شده بود ولی
صفحه 811 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گذشته از اینکه براي احتیاجات اقتصادي و حمل و نقل کشور پهناوري چون ایران ناچیز بود بیشتر آنها هم متروك شده بود تا در
عهد رضاشاه راه آهن سرتاسري ایران از راه وضع قانون انحصار قند و شکر در تاریخ 1304 ه . ش. و جلب متخصصان آلمانی آغاز
گشت، و پس از آن راههاي فرعی دیگري بدینسان ساخته شد: راه آهن اهواز - خرمشهر (به طول 124 هزار گز و 17 ایستگاه)، راه
آهن بندر - گرگان (بطول 34 هزار گز)، راه آهن قم - کاشان (بطول 98 هزار گز و 17 ایستگاه) و قرار است به راه آهن زاهدان -
میرجاوه اتصال یابد. راه آهن سرتاسري داراي پلها و تونل هاي شگفتی آور و 90 ایستگاه است و طول آن 1394 هزار گز است. در
دوران محمدرضا شاه راه آهن تبریز - شرفخانه (بطول 84 هزار گز) و قرار است به راه آهن ترکیه متصل شود. و راه آهن تهران -
مشهد بطول 926 هزار گز و 49 ایستگاه (از شاهرود تا مشهد بطول 497 هزار گز) و همچنین راه آهن تهران - تبریز (از میانه تا تبریز
بطول 303 هزار گز) تکمیل و چند قطعه راه جدید کشیده شده است. و رجوع به جغرافیاي اقتصادي کیهان ص 469 و کیهان سالانه
1341 ص 471 و کیهان سالانه 1342 ص 1017 و 1018 و جغرافیاي مفصل اقتصادي ایران تألیف آقاي مشحون و خزائل و جلایی
.Railway ( انگلیسی ). Chemin de fer - ( فر ص 67 و نشریهء راه آهن ایران مقدمه و ص 4 و 5 و 6 شود. .(فرانسه) ( 1
راها.
که به « گولبی نکیندي » 1 واقع در کنار رود (اِخ)( 1) نام قصبه اي است در سودان وسطی داراي عرض شمالی 126 و طول شرقی 43
.Raha - (1) .( میریزد. رود مزبور در عبور از این قصبه 40 گز پهنا و 6 گز ژرفا دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 « نیجر » خلیج
راهاب.
(اِ مرکب) راه آب. راهِ آب. آبراه. آبراهه. معبر آب بحوض و استخر وجز آن. و رجوع به راه آب شود.
راهاد.
نیز خوانده میشود. این رود شعبه اي است از رود نیل که از کوههاي حبشه سرچشمه میگیرد و « ابواهراز » (اِخ)( 1) نام رودي است که
میریزد. (از « بحرازرق » بسوي شمال باختر سرازیر میشود و پس از پیمودن 400 هزار گز خط مستقیم در 203 هزار گزي خرطوم به
.Rahad - (1) .( قاموس الاعلام ترکی ج 3
راهاوند.
[وَ] (اِخ) راوند. حمزهء اصفهانی گوید: اصل کلمهء راوند (شهرکی میان کاشان و اصفهان) راهاوند است بمعنی چیز مضاعف.
(یادداشت مؤلف از معجم البلدان). رجوع به راوند در همین لغت نامه شود.
راه ابریشم.
[هِ اَ شَ] (اِخ) یکی از راههاي معروف قدیم است که بسبب حمل ابریشم چین از این راه، بدین اسم شهرت یافته است. این راه از
شهرستان توان هوانگ( 1) در چین به ولایت کانسو( 2) می آمد و از آنجا داخل ترکستان شرقی امروزي میشد و از طریق بیش بالیغ
و آلمالیغ و اترار به سمرقند و بخارا می رسید. در بخارا قسمت اصلی آن از راه مرو و گرگان به ري می آمد و از ري به قزوین و
زنجان و تبریز و ایروان میرفت و از ایروان به طرابوزان یا بیکی از بنادر شام منتهی میگردید. قسمت فرعی این راه از سمرقند به
و بنادر دریاي آزف انتها می یافت. (تاریخ مغول تألیف عباس « دن » خوارزم و از خوارزم به سراي و هشترخان و از آنجا به کنار شط
صفحه 812 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اقبال ص 569 ). و در ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چنین آمده: مهمترین کالایی که بصورت ترانزیت از ایران میگذشت ابریشم
بود، اما چون ایرانیان مقدار بسیاري از ابریشم خام چین را که وارد میکردند، بخود تخصیص میدادند قادر بودند محصولات خویش
را بهر قیمتی بخواهند بممالک مغرب زمین بفروشند... ترکان بتحریک اتباع سغدي خود کوششها کردند، تا از خسرو اول اجازهء
عبور دادن ابریشم خود را از خاك ایران حاصل کنند اما نتیجه نبخشید... (از ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمهء
.Toung-Houng. (2) - Kan-Sou - (1) .( رشید یاسمی ص 149
راه افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) حرکت کردن. (فرهنگ نظام). آغاز حرکت کردن. آغاز رفتن کردن. (یادداشت مؤلف). کوچ و رحلت کردن:
امروز یک قافله براي شیراز راه افتاد. (از فرهنگ نظام). به رفتار آمدن کودك. (ناظم الاطباء). جاري شدن. روان شدن. جریان پیدا
کردن. - راه افتادن خون؛ جریان آن. (یادداشت مؤلف). روان شدن خون. گشاده شدن خون چنانکه از رگی یا از شکستگی
عضوي ||. -بکنایه، جنگ و نزاعی سخت برخاستن.؛(یادداشت مؤلف). بکار افتادن چیزي و یا کسی که از راه مانده بود. (ناظم
الاطباء). - راه افتادن چرخ یا ماشینی؛ به کار و حرکت درآمدن آن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن عراده؛ کنایه از وجه و نقدي
براي مخارج پیدا شدن. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کاري؛ بجریان افتادن آن. روبراه شدن آن. برطرف شدن موانع و مشکلات
در انجام یافتن کاري. - راه افتادن کارخانه یا دستگاه یا اداره اي؛شروع بفعالیت کردن آن. آغاز به کار مجدد آن. کنایه از راه پیش
آمدن باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). گذر کردن. عبور کردن. گذشتن. - راه افتادن (فتادن) بجایی یا بر جایی؛ گذر کردن
بدانجاي. رفتن بدانجا. مرور بدان محل : همیشه راه به آب بقا نمی افتد مشو بدیدن آن لعل جانفزا قانع. صائب (از نظام). یازده
ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد راه ما بر سر خاکی که بود کان هنر. ملک الشعراء بهار. کنایه است از راه زدن. (آنندراج)
(انجمن آرا). کنایه است از غارت شدن راه، از آنکه دزدان بر سر جمعی ریزند و غارت کنند اما در عرف بمعنی مطلق زیان و
خسارت استعمال یافته. (بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (از برهان) (ارمغان آصفی). کنایه است از آنکه دزدان در راه بر سر جماعت
بریزند و غارت نمایند و اکنون هر زیانی که بکسی از ممري رسد گوید مرا راه افتاد. (فرهنگ رشیدي) (از برهان): ز چشمت
کاربان صبر من تاراج کافر شد مسلمانان کسی دیده ست کاندر شهر راه افتد. امیرخسرو (از بهار عجم). کنایه از زایل شدن راه.
(بهار عجم) (ارمغان آصفی). مسدود شدن راه. گم شدن راه. (فرهنگ نظام) : خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت آن
چنان کز دیدهء من راه خواب افتاده است. جمال الدین سلمان (از بهار عجم). راه بردن. (فرهنگ نظام). براه افتادن. روانه شدن.
راهی شدن. (یادداشت مؤلف). براه رفتن آمدن چنانکه طفل خردسال. (یادداشت مؤلف). بجریان افتادن مطلوب کاري. فراهم شدن
اسباب کاري. (یادداشت مؤلف). - راه افتادن کار یا کارخانه و غیره؛ آغاز به کار کردن آن. بجریان افتادن آن. - در راهی افتادن یا
فتادن؛ بطریقی قدم گذاشتن. برفتن در راهی آغاز کردن : مقصد جمله خلق یک چیز است لیک هر یک فتاده در راهی است.ابن
یمین.
راه افکندن.
[اَ كَ دَ] (مص مرکب) گذر کردن. رفتن راه. - راه افکندن (فکندن) در جایی؛ کنایه از راه رفتن. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان
آصفی) : آن حرم قدس چو واپس فکند راه در اقصاي مقدس فکند. امیرخسرو دهلوي (از بهار عجم).
راه انجام.
صفحه 813 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[اَ] (اِ مرکب) ره انجام. کنایه از اسب. (فرهنگ رشیدي) (انجمن آرا). کنایه از هر مرکب عموماً و اسب خصوصاً. (ارمغان آصفی)
(بهار عجم). مرکب سواري. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از نظام). اسب و استر و جز آن. (ناظم الاطباء). مرکب. و ره انجام نیز
گویندش. (شرفنامهء منیري) : ماه تا ماند به زرین نعل راه انجام او نعل راه انجام او را شکل پر گیرد ز راه. سوزنی. بعضی بمعنی
قاصد گرفته اند. (از انجمن آرا) (رشیدي). قاصد و شاطر و پیک. (ناظم الاطباء). قاصد و پیک. (آنندراج). شاطر و پیک. (برهان).
اسباب و مایلزم سفر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از نظام) (از انجمن آرا). و رجوع به ره انجام شود.
راه انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب) گذر کردن. مرور کردن. گذشتن. رفتن. عبور کردن. کنایه از راه رفتن در جایی. (آنندراج) : بر کوچهء لب
راه دگر خنده نینداخت تا خانهء چشمم ز غمت گریه نشین شد. ظهوري ترشیزي (از ارمغان آصفی). بجریان انداختن. بکار
انداختن. بکار داشتن. آماده بکار کردن. - راه انداختن کارخانه یا چرخی؛ بکار داشتن آن را. (یادداشت مؤلف). بجریان انداختن
آن. - راه انداختن کاري؛ مهیا کردن آن کار. بجریان انداختن آن کار. - راه انداختن وجهی؛ مهیا و حاضر کردن آن. (یادداشت
مؤلف). روانه ساختن. روان کردن. بدرقه کردن. مشایعت کردن. - راه انداختن عروس یا مسافر یا کسی؛روانه کردن او. مشایعت
کردن از وي. (از یادداشت مؤلف). - براه انداختن؛ بدرقه کردن. مشایعت کردن. روانه ساختن ||. - در تداول عامه، کاري را
روبراه کردن.؛پول یا وسیله اي براي کسی فراهم ساختن ||. - رهبري کردن کسی را به راه.؛ و بمجاز، از انحراف رهانیدن. از
گمراهی بدر آوردن. براه آوردن : ما چو خضریم درین بادیهء بی سر و بن هر که از راه فتد باز به راه اندازیم. علی ترکمان (از
آنندراج).
راهب.
.( از اقرب الموارد). ترسنده. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی ص 3 ) .« ر ه ب » [هِ] (ع ص، اِ) اسم فاعل از رهبۀ و دیگر مصادر
خائف. (ناظم الاطباء): هو راهب من الله؛ اي خائف. (ناظم الاطباء). مُقدَّس. (منتهی الارب). زاهد و گوشه نشین. ج، رهبان. (از متن
اللغۀ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه از مردم میبرد و در دیر خود بخداي روي آورد و او را عبادت کند. ج، رهبان و تأنیث
آن راهبۀ. (از اقرب الموارد). عالم دین مسیح که به ریاضت پردازد و از خلق میبرد و به خداي روي آورد. (از تعریفات جرجانی).
زاهد ترسایان. (کشاف زمخشري) (دهار) (السامی فی الاسامی) (ترجمان علامه تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 50 ) (مهذب الاسماء)
(شرفنامهء منیري). پارساي ترسایان. ج، رهبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارسا و عابد ترسایان، و بعضی نوشته اند راهبان اکثر
در کمر یا در دست زنجیري دارند. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). زاهد و گوشه نشین ترسایان را گویند. (برهان).
ترسا. روحانی تارك دنیاي عیسوي. دانشمندان مذهب نصاري را گویند و آنان اغلب به اعمال و ریاضتهاي سخت میپردازند،
خوردنیهاي لذید را ترك گویند و از پوششهاي نرم دوري گزینند. از خلق کنار گیرند و به خداي تعالی روي آورند و این صفات
در مذهب حنیف اسلام مذموم و نهی شده است چنانکه در حدیث است: لا رهبانیۀ فی الاسلام. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
پارساي ترسایان. ج، رُهبان. رَهابین. رَهابِنَۀ. رُهبانون. (منتهی الارب) : به بیراه پیدا یکی دیر بود جهانجوي آواز راهب
شنود.فردوسی. همانگاه راهب چو آوا شنید فرود آمد از دیر و او را بدید.فردوسی. لباس راهبان پوشیده روزم چو راهب زان برآرم
هر شب آوا.خاقانی. راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است. خاقانی. خواجهء جان گو
مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم. خاقانی. مسیحم که گاه از یهودي هراسم گه از راهب هرزه لا
میگریزم.خاقانی. کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم گفت از خواص ملک چو تو سروري ندارم. خاقانی. چون شب اندر
صفحه 814 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آمد آن راهب به صومعه اندر بعبادت ایستاده بود نوري دید که از زمین بر آسمان همی برشد. (تاریخ سیستان ص 99 ). چون
بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود. (تاریخ سیستان ص 99 ). زاهد و راهب
سوي من تاختند خرقه و زنار درانداختند.نظامی. آنجا که کار صومعه را جلوه میدهند ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست. حافظ
(از شرفنامه). - راهب دیر؛ راهب دیرنشین. پارساي ترسا که گوشه نشینی برگزیند. بزرگ دیر. رئیس دیر. رجوع به راهب شود :
بتصدیقی که دارد راهب دیر بتوفیقی که بخشد واهب خیر.نظامی. راهب دیرش چو سپه عرضه داد صد علم عشق برافراختیم.عطار.
- راهب شدن؛ پذیرفتن عمل رهبانیت. ترك دنیا کردن. قبول زهد و کناره گیري از دنیا و مادیات. عابد نصرانی شدن: ترهب؛
راهب شدن. (تاج المصادر بیهقی). - راهب عسلی؛ زاهد یهودان که پارچهء زرد بجهت علامت دارند چه عسلی پارچهء زرد را
گویند. یهودان براي امتیاز بر دوش جبهء خود دوزند. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). آن پارچه را غیار نیز گویند ||. - خوش
آینده و مقبول خلق، چه معنی -عسل خوش آینده ساختن حق تعالی است -کسی را بسوي خلق.؛ (آنندراج) (غیاث اللغات). - دیر
راهب؛ عبادتگاه راهب. جاي عبادت تارکان دنیا و زاهدان عیسوي. -امثال: از راهب طماع تر است. عالم ترسایان و جهودان. ج،
رهبان. (کشاف زمخشري). رابط. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
راهب.
[هِ] (اِخ) دیهی است در سوریه واقع در جبل سمعان. (از اعلام المنجد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 249 و عیون الانباء ج 1
ص 121 شود.
راهب.
[هِ] (اِخ) دیهی است در مصر واقع در منوفیه. و قبر شیخ راهب معروف در آن است. (از اعلام المنجد).
راهب.
[هِ] (اِخ) البرموسی. او اسقف قبطی بود و اصلش سریانی یعقوبی از شهر اورفا یا دیاربکر. او راست: 1- حسن السلوك فی تاریخ
.( البطارکه و الملوك مصر. چ مصر 1913 م. 2- الخریدة النفیسۀ فی تاریخ الکنیسۀ. چ بولاق 1883 م. (از معجم المطبوعات ج 1
راهب.
[هِ] (اِخ) بولس. (قرن 13 م.) او در انطاکیه بدنیا آمد و اسقف بود. وي بکشورهاي یونان و فرانسه سفر کرد. او را تألیفاتیست در
جدل که آن را خطاب به یکی از دوستان مسلمان خود نوشته است. (از اعلام المنجد).
راهب آسا.
[هِ] (ص مرکب) مانند راهب. همچون راهب. مثل راهب : فلک کژروتر است از خط ترسا مرا دارد مسلسل راهب آسا.خاقانی. بی
چلیپاي خم مویت و زنار خطت راهب آسا همه تن سلسله ور باد مرا.خاقانی.
راه بازرگانی.
صفحه 815 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[هِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) راهی که کالاهاي تجارتی را از آن حمل کنند. اهمیت راهها بخصوص راههاي بازرگانی منوط به
فعالیت تجارتی در مراکزي است که بوسیلهء آن راهها بیکدیگر مربوط میگردند. چون امروزه کارخانه هاي بی شماري در باختر
اروپا در جریان است باید انتظار داشت که راههاي بازرگانی بدان سوي هدایت گردد. راههاي مهم دیگر متوجه ایالات متحده و
کانادا هستند و حمل ونقل آنها نسبت به جمعیت خیلی فراوان است. بطور کلی راههاي بازرگانی میان مناطق صنعتی و نیز نواحی
دیگري که مواد خام تهیه میکنند بیشتر جریان دارد. (از جغرافیاي اقتصادي لیستر کلیم و همکاران ترجمهء فتح الله حکیمی
ص 123 ). راههاي بازرگانی ایران، همان راههاي آهن و شوسه و خطوط دریایی و هوایی است. رجوع به راه آهن ایران و راهسازي
شود.
راهبان.
(ص مرکب، اِ مرکب) رهبان. محافظ و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). محافظ راه. (آنندراج) (از شعوري ج 2 ورق 11 ) (ملخص
اللغات حسن خطیب) : راهبانان بر سر کوه بنشاندند. (مجمل التواریخ و القصص). بهر راهی رباطی کرد و خانی نشسته بر کنارش
راهبانی.(ویس و رامین). چو گفتار آن رادمردان شنید سبک راهبان سوي یوسف دوید چنین گفت با راهبان همچو باد مر آن قوم
را کن بگفتار شاد. (یوسف و زلیخا). بدروازه آمد سبک راهبان بگفتارشان برگ داد و زبان. (یوسف و زلیخا). بپرسید از ایشان
یکی راهبان که با من بگویید نام و نشان. (یوسف و زلیخا). مسافر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رَصّاد. (یادداشت مؤلف): ارصاد؛
راهبان نشانیدن. (ترجمان القرآن). دزد و راهزن و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء). دزد. (آنندراج).
راهبان.
(اِخ) کازرون در اصل سه ده بوده: نودر، دریست، راهبان. رجوع به فارسنامهء ابن بلخی ص 145 و نزهۀ القلوب ج 2 ص 125 و 126
شود.
راهبانی.
(حامص مرکب) رهبانی. عمل راهبان. راهداري. رجوع به راهبان شود.
راهب اصفهانی.
[هِ بِ اِ فَ] (اِخ)نصرآبادي گوید: از قریهء زنان از توابع اصفهان است پریشان شده بهند رفت. طبعش خالی از لطف نبود و شعر
بسیار به مجموعهء ملاقدرتی اصفهانی نوشته بود این بیت مرا خوش آمد: چنان مکن که ز خاکم غبار برخیزد مباد پرده ام از روي
کار برخیزد. (تذکرهء نصرآبادي ص 414 ). و رجوع به صبح گلشن ص 172 و الذریعۀ ج 9 بخش دوم و فرهنگ سخنوران و قاموس
الاعلام ترکی ج 3 شود.
راهب اصفهانی.
[هِ بِ اِ فَ] (اِخ)صاحب آتشکده آرد: میرزا جعفر طباطبایی از طرف پدر اولاد سیدالمعالی میرزا محمد رفیع نایینی و از جانب مادر
از احفاد خلیفهء سلطانی بود. او به بیشتر کمالات موصوف و به حسن اخلاق معروف است و اکثر اوقات نگارنده بشرف صحبت وي
مشرف است. راهب با اینکه بهمهء فنون نظم آگاه است لیکن خود بترتیب دیوان خود نپرداخته و بعد از درگذشت نیز دیوان او
صفحه 816 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گردآوري نشده و آنچه نگاشته میشود از همان است که نگارنده از خود وي شنیده است. سید مزبور بپاکی ذات و نیکی صفات
محبوب القلوب خاص و عام بود و الحق جا داشت. این مصراع تاریخ درگذشت او ( 1166 ه . ق.) را میرساند که مشتاق اصفهانی
اشعار زیر ازوست: صد لاله شکفت از گل ما داغ تو نرفت از دل ما. *** ز شمع .« راهب صد حیف کز جهان رفت » : گفته است
بنانت فروغیست ناقص ز حسن بیانت حدیثی است مبهم کف عالم افروز موسی عمران دم زندگی بخش عیسی مریم. *** تغافل
عاشق بیتاب را بیتاب تر سازد بفریاد آورد خاموشی یوسف زلیخا را. *** هر که او را بسر تربت ما می آرد دستهء گل بسر خاك
شهیدي برده ست. *** فراقت کاش هردم کار بر من سخت تر گیرد که تا هرکس مرا بیند دل از مهر تو برگیرد. *** خوشا فراغت
مرغی که آشیان دارد بگلشنی که نه گلچین نه باغبان دارد. *** آسوده خاطران چمن را چه آگهی از ناله اي که مرغ گرفتار
میکند. *** تا دام بهر صید به صحرا فکنده اند بال کبوتران حرم را بریده اند. *** تو هم بر خود ببال اي گل که چون من بلبلی
داري اگر لیلی بمجنون نازد و شیرین بفرهادش. *** گذارش نیفتاده بر لاله زاري که افتد بفکر دل داغداري ازین باغ دارم چو
شاخ شکسته خزانی که از پی ندارد بهاري. *** دلی بستم به آن عهدي که بستی در آخر هر دو را با هم شکستی. *** راهب خم
باده پیر دیري بوده ست پیمانه حریف گرم سیري بوده ست این مشت گلی که گشته خشت سرخم میخواره و عاقبت بخیري بوده
ست. *** راهب بمن آن ستیزه جو یار نشد وز نالهء من دلش خبر دار نشد آمد بسر رحم پس از مردن من تا دیده نخفت، بخت
بیدار نشد. (از آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 373 ). و رجوع به الذریعه ج 9 بخش دوم و تذکرهء حسینی ص 136 و تذکرهء غنی ص
55 و بهترین اشعار تألیف پژمان ص 142 و ریاض الجنۀ، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء آقاي سلطان القراء و تذکرة المعاصرین
ص 118 و نتایج الافکار ص 280 و راهب نایینی در همین لغت نامه شود.
راهب برهمنی.
[هِ بِ بَ رَ مَ] (اِخ)چندربهان، از شعرا و مصاحبان دولت راي دیوان ترخانیه. رجوع به فرهنگ سخنوران و مقالات الشعراء چ کراچی
1957 م. ص 223 و 224 شود.
راهبر.
[بَ] (نف مرکب) مخفف راه برنده. کسی که کسی را بجایی میبرد. (فرهنگ نظام). هادي و راهنما و رهنمون و راه آموز.
(آنندراج). دلیل. (ناظم الاطباء) (دهار). رائد. هادي. که براه راست دارد. که به راه برد. که از بیراه رفتن بازدارد. بدرقه. (آنندراج).
خفیر. قلاووز : بفرمود تا پیش او شد دبیر همان راهبر موبد تیزویر( 1).فردوسی. ببرسام گفتند کاي راهبر بباید زدن گردنش بر
گذر.فردوسی. چنین گفت شاپور با موبدان که اي راهبر نامور بخردان.فردوسی. سپهبد چنین گفت کز گرگسار یکی راهبر ساختم
کینه دار.فردوسی. نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند داننده و راهبر.فردوسی. از شست تو بر زخم عدو راست رود تیر زآنروي که
تیر تو بود راهبر فتح.فرخی. اندر بیابانهاي سخت ره برده اي بی راهبر وین از توکل باشد اي شاه زمانه وز یقین. فرخی. بدروازهء
شهر بر راهبر نشانده بتی دیده بر گاه بر.اسدي. راهبري بود سوي عمر ابد این عدوي عمر مستعار مرا.ناصرخسرو. جزآن نیابد از آن
راز کس خبر که دلش ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد. ناصرخسرو. نیست بر عقل میر هیچ دلیل راهبرتر ز نامه هاي
دبیر.ناصرخسرو. اي خدمتت بدانش، چون طبع رهنماي وي خدمتت بدولت، چون بخت راهبر. ناصرخسرو. و آنگاه نه راهبري معین
و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه). و الا جهانیان را مقرر است که بدیههء رأي و اول فکرت شاهنشاه دنیا راهبر روح قدس است.
(کلیله و دمنه). و آن را عمدهء هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). راهبر استاد و دلیل
حاذق، مسالک و مشارع بزیر قدم آورده. (سندبادنامه ص 318 ). خمخانهء خرسراي خرپیر نه راهبري نه باربرگیر.سوزنی. هر چه می
صفحه 817 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تاختم براه امید طالعم راهبر نمی آمد.خاقانی. خاقانی کی رسد بگرد تو چون دولت راهبر نمی آید.خاقانی. بدان ره کزو نیست
کس را گزیر بدان راهبر کو بود دستگیر.نظامی. به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر.نظامی. من بیدل و راه بیمناکست
چون راهبرم تویی چه باکست.نظامی. دردا و دریغا که ندانم که کجا شد آن دیدهء بینا و دل راهبرمن.عطار. اي یار غار سید و
صدیق و راهبر مجموعهء فضایل و گنجینهء صفا.سعدي. اي بیخبر بکوش که صاحب خبر شوي تا راهرو نباشی کی راهبر
شوي.حافظ. هر که را راهبر غراب افتد بی گمان منزلش خراب افتد.( 2)قرة العیون. بُرَّت؛ راهبر ماهر و چست. خَتع، خَتَع، ختوع و
خوتع؛ راهبر دانا در رهبري. خولع؛ راهبر دانا. دلالۀ؛ اجرت راهبر. مخشف؛ راهبر دانا. (منتهی الارب). - راهبر بودن؛ رهنما بودن.
رهنمایی کردن : هم او بود گوینده را راهبر که شاهی نشانید بر گاه بر.فردوسی. همان پند بر من نبد کارگر ز هرگونه چون دیو بد
راهبر.فردوسی. ورا راهبر پیش جاماسب بود که دستور فرخنده گشتاسب بود.فردوسی. عادتی داري نیکو و رهی داري خوب فضل
را راهبري تا تو بدین راه بري.فرخی. هر که را راهبر زغن باشد منزل او بمرزغن باشد.( 3)عنصري. هر آن کس را که باشد راهبر بوم
نبیند جز که ویرانی بر و بوم.( 4)ناصرخسرو. وگرت رهبر باید بسوي سیرت او زي ره و سیرت او را پسرش راهبر است. ناصرخسرو.
- راهبر گردیدن؛ راهبر شدن. رهبر شدن. رهبر گردیدن. رهنما شدن. رهبري کردن. راهبري کردن : دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.نظامی. -امثال: راهبَر باش نه راهبُر ( 5). (کشف المحجوب از امثال و حکم دهخدا). رونده. (آنندراج).
برنده و قطع کننده و طی کنندهء راه. پیشوا و قائد. (یادداشت مؤلف) : ز پس فاطمیان رو که بفرمان خداي امتان را ز پس جد و پدر
راهبرند. ناصرخسرو. کنایه از دستور. (یادداشت مؤلف) : بدو راهبر [ دستور اردشیر ] گفت کاي پادشا دلت شد بفرزندي او
گوا.فردوسی. ( 1) - ن ل: همان راهبر موبد دستگیر. ( 2) - ترجمهء: اذا کان الغراب دلیل قوم سیهدیهم الی دار البوار. ( 3) - ترجمهء:
اذا کان الغراب دلیل قوم سیهدیهم الی دار البوار. ( 4) - ترجمهء: اذا کان الغراب دلیل قوم سیهدیهم الی دار البوار. ( 5) - در معنی
قاطع طریق و دزد.
راهبر.
[بُ] (نف مرکب) مخفف راه برنده. که راه را ببرد. که راه را طی کند. که راه را درنوردد. که راه را بپیماید. که راه برود : شبی
دیریاز و بیابان دراز نیازم بدان با ره راهبر.دقیقی. کسی که راهزنی میکند. (فرهنگ نظام). راهزن. رهزن. قاطع طریق. قطاع الطریق.
(یادداشت مؤلف).
راه بربستن.
[بَ بَ تَ] (مص مرکب)مسدود کردن راه. بستن راه. مقابل راه گشودن. بمجاز اجازه ندادن به کسی که در آید. اذن دخول ندادن
که وارد شود : همه مهتران پیش مهتر شدند ز هر گونه اي داستانها زدند بدان تا چه شد نامور شاه را که بربست بر کهتران راه
را.فردوسی. - بربستن راه؛ مسدود کردن راه. بند آوردن آن. مقابل گشادن راه ||. -بسته شدن راه.؛ مسدودن گردیدن راه : ز بس
کشته اندر میان سپاه بماندند بر جاي و بربست راه.فردوسی. و رجوع به راه بستن شود.
راه بردار.
[بُ] (نف مرکب) رشید. (یادداشت مؤلف). راهنما. هادي. - راهبردار بجایی بودن؛ وسیله و اسباب براي وصول بمقصد داشتن. -
راهبردار بودن؛ سراغ داشتن: پول یا مالی را بخود راهبردار نبودن؛ پولی در خود سراغ نداشتن: یکشاهی بخودم راهبردار نیستم.
(تداول عامه)؛ یعنی درخود سراغ ندارم. (یادداشت مؤلف).
صفحه 818 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه برداري.
[بُ] (حامص مرکب) عمل راه بردار. اهتداء. (یادداشت مؤلف). رشاد. رَشَد. رشد. (یادداشت مؤلف).
راه برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب)آغاز به راهروي کردن. آغاز رفتن کردن. راهی شدن. روانه شدن. برفتن درآمدن. رفتن آغازیدن : راه
برداشت، میدوید چو دود سهم زد زآن هواي زهرآلود.نظامی.
راه بردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک
کردن که راه رود. راهنمایی کردن. راهبري کردن. رهبري کردن : و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین
من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405 ). علم نور است و جهل، تاریکی علم راهت برد به باریکی.اوحدي. همراهی کردن.
(ناظم الاطباء). راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). - راه نادیده بردن؛ رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده : به
تنها نداند شدن طفل خرد که مشکل توان راه نادیده برد.سعدي. راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان
آصفی).رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روي آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن : حصاري شد آن [ دژ ] پر
ز گنج و سپاه نبردي برآن باره بر باد، راه.فردوسی. نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدي نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی.
فرخی. چنان بر سوي دوستی نیز راه که مر دشمنی را بود جایگاه.اسدي. اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهاي
گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه). غیر داغ جنون ز گمنامی که دگر راه میبرد بسرم.
نجات اصفهانی(از ارمغان آصفی). بیگانه محالست درآن خانه برد راه کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز. ادیب الممالک
فراهانی. دانستن و دریافتن چیزي. (فرهنگ نظام). - راه بردن به (در) کاري یا کسی؛ دریافتن کاري یا کسی. پی بردن به کسی یا
چیزي. متوجه آن شدن. پی بردن بدان : نبرد او به داد و دهش هیچ راه همه خورد و خفتن بدي کار شاه.فردوسی. من بهیچگونه راه
بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496 ). خواجه از گونهء دیگر مردي است و من راه
بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593 ). راه بردنش را قیاسی نیست ورچه اندر میان کرته و خار. عارضی (از فرهنگ اسدي).
سپیدکارا کردي دلم به عشوه سیاه بگازري در مانا نکو نبردي راه.سوزنی. وزیر اندرین شمه اي راه برد نخست این حکایت بر شاه
برد. سعدي (از ارمغان آصفی). ندانی که چون راه بردم بدوست هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست.سعدي. هرگز اگر راه بمعنی
برد سجدهء صورت نکند بت پرست.سعدي. زمان ضایع مکن در علم صورت مگر چندانکه در معنی بري راه.سعدي. بعیب خویش
چو صائب کسی که راه نبرد گلی نچید ز نور چراغ زیبایی. صائب تبریزي (از بهار عجم). اداره کردن مؤسسه یا اداره اي یا
سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف): کسی که خانهء خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف). تحریک
کردن. جدا کردن. (ناظم الاطباء).
راه برگرفتن.
[بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)سر راه گرفتن. مانع عبور کسی شدن. راه بستن. سد کردن راه. رفتن. (یادداشت مؤلف). راه رفتن. روانه
شدن. عزیمت کردن : چو آمد به ارمینیه در، سپاه سپاه خزر برگرفتند راه.فردوسی. همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند
صفحه 819 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه.فردوسی. وزآن پس جهاندیدگان پیش شاه ز هرگوشه یی برگرفتند راه.فردوسی. بدیدند مر پهلوان را پگاه وزآنجایگه برگرفتند
راه.فردوسی. آن زنان و من نیز با ایشان فرود آمدیم و راه برگرفتیم. (تاریخ سیستان). مکن ایدر درنگ و راه برگیر که ویرو آید
این ساعت ز نخجیر. (ویس و رامین).
راه برگشودن.
[بَ گُ دَ] (مص مرکب)راه گشودن. کوچه دادن. مقابل راه بستن. گفتن که درآید. گشادن طریق تا وارد شود. بار دادن که درآید
: فرستاده آمد بنزدیک شاه بفرمود تا برگشودند راه.فردوسی.
راهبر گوالیاري.
[بَ رِ گُ] (اِخ) محمد سعید، از شعراء قرن دوازدهم ه . ق. رجوع به مقالات الشعراء چ کراچی ص 224 شود.
راهبري.
[بَ] (حامص مرکب) رهبري. عمل راهبر. هدایت و دلالت و راهنمایی. (ناظم الاطباء). دلالۀ. (دهار) : ندهد خداي عرش درین خانه
راهت مگر به راهبري حیدر.ناصرخسرو. - راهبري کردن؛ رهبري کردن. رهبر و راهنما شدن: تخشیف؛ راهبري کردن کسی را.
ختع؛ راهبري کردن در تاریکی شب. (منتهی الارب). - راهبري نمودن؛ راهنمایی کردن و راه نمودن و هدایت کردن. (ناظم
الاطباء ||). - پند گفتن.؛ (ناظم الاطباء).
راهبري.
[بُ] (حامص مرکب) راه بریدن. عمل راهبر. راهروي. راه پیمایی. رهنوردي. پوییدن راه. رفتن راه. قطع طریق. راه زنی. دزدي.
رجوع به راه بریدن شود.
راه بریدن.
[بُ دَ] (مص مرکب) ره بریدن. سفر کردن. سیر نمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). طی کردن راه. (فرهنگ نظام). قطع مسافت
کردن. (یادداشت مؤلف) : نهادند بر نامه بر مهر شاه هیونی بیاورد و ببرید راه.فردوسی. بهر چه همی بري راهی که درو نیست
آسایش را روي نه در خواب و نه در خور. ناصرخسرو. چو خواهی بریدن بشب راهها حذر کن نخست از کمینگاهها.(بوستان).
راهی که مرغ عقل بیک سال میبرد در یک نفس جنون سبکبال میبرد. صائب تبریزي (از بهار عجم). بیابان حرم را طی بپا کردم
خطا کردم بسر باید بریدن راه کوي دلربایان را. دانش (از بهار عجم). چون قدمی چند بریدند راه گشت نگه غرقهء بحر از شناه.
طاهر وحید (از بهار عجم). مانع شدن کاروان را از عبور از جاده. (ناظم الاطباء). راهزنی کردن. (فرهنگ نظام). دزدي کردن در راه
کاروان رو. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). راه زدن. سرقت در راهها. (یادداشت مؤلف). - راه بریدن بر کسی؛ مانع عبور او شدن با
تهدید قتال و جدال. (یادداشت مؤلف).
راه بستن.
صفحه 820 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[بَ تَ] (مص مرکب) ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) : نبست راهش
هرگز بلا و فتنه چنانک نبست هرگز راه سکندر آتش و آب. مسعودسعد. فریاد که از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف
و رخ و عارض و قامت. حافظ. راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر. سیفی بدیعی (از
بهار عجم). از قضا کردشان کسی آگاه کز کمین بسته اند دزدان راه.مکتبی شیرازي. هماندم که اندیشهء ناپسند بمغز اندرت زاد،
راهش ببند.رشید یاسمی. - راه بستن بر کسی یا چیزي؛ جلوگیري کردن از او. مانع شدن از وي. بستن راه او به قصد مخالفت با وي
: ببندد همی بر خرد دیو، راه.فردوسی.
راهب کشمیري.
[هِ بِ كَ] (اِخ) از گویندگان کشمیر. رجوع به روز روشن ص 238 و فرهنگ سخنوران شود.
راهب گیلانی.
و سپس بیت « دیرنشین صنمکدهء گیلان است و در ستایش بتان محبوب خوش بیان و شیوازبان » : [هِ بِ] (اِخ) قنوجی بخاري گوید
زیر را از او نقل میکند: چو نخل بی بر اگر فیض من به کس نرسد براي سوختن آخر به کار می آیم. (از صبح گلشن ص 172 ). و
رجوع به بهترین اشعار ص 133 (برگزیدهء پژمان) و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و تاریخ علما و شعراي گیلان ص 87 و فرهنگ
سخنوران و الذریعۀ ج 9 بخش دوم شود.
راهب مروزي.
[هِ بِ مَ وَ] (اِخ) صبري مروزي. از مردم مرو بود و ابتدا راهب تخلص میکرد.( 1) رجوع به صبري مروزي در همین لغت نامه و صبح
- ( گلشن ص 247 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 (مادهء صبري مروزي) و ریحانۀ الادب ج 2 ص 456 و فرهنگ سخنوران شود. ( 1
مؤلف ریحانۀ الادب گوید ابتدا راهبی تخلص میکرده است.
راهب نایینی.
[هِ بِ] (اِخ) راهب اصفهانی، که پژمان بختیاري او را بدین نام ذکر کرده است. رجوع به راهب اصفهانی در همین لغت نامه و
بهترین اشعار ص 142 برگزیدهء پژمان بختیاري شود.
راه بند.
[بَ] (نف مرکب) که راه بندد. کسی یا چیزي که راه را مسدود کند. (فرهنگ نظام). سرراه گیرنده. مانع عبورشونده: سگ من
گرگ راه بند من است بلکه قصاب گوسفند من است. نظامی (از رشیدي). راهزن.( 1) (ارمغان آصفی) (شعوري ج 2 ورق 4). کنایه
از راهزن. (رشیدي) (بهار عجم). دزد و راهزن. (ناظم الاطباء) (برهان). راهزن که بتازیش قاطع طریق نامند. (شرفنامهء منیري).
راهدار. رهزن. شنگ. (شرفنامهء منیري) (فرهنگ میرزا ابراهیم). شنگول. (فرهنگ میرزا ابراهیم). سالوك. (شرفنامهء منیري).
راهدار و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء). راهدار. (برهان). باجگیر. (ناظم الاطباء). ( 1) - در فرهنگ انجمن آراي ناصري و به تبع او در
باشد در چاپ یا در تحریر. « راهزن » معنی شده است اما گمان میرود تحریف « راهزدن » آنندراج
صفحه 821 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه بنده.
[بَ دَ / دِ] (اِخ) دهی است از دهستان گروه بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 32 هزارگزي شمال ساردوئیه و 18 هزارگزي
باختري راه مالرو ساردوئیه به راین. هواي آن سردسیر و کوهستانی و سکنهء آن 50 تن میباشد. آب ده از رودخانه تأمین میشود و
.( محصول عمدهء آن غلات و حبوب، و پیشه مردم کشاورزي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راهبۀ.
[هِ بَ] (ع ص، اِ) مؤنث راهب. زن ترساي پارسا و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). زن عابد و گوشه نشین. ج، راهبات. رواهب. (از
اقرب الموارد). مؤنث راهب. زنی که از مردم ببرد و بر خداي روي آرد و در دیر خود بعبادت خداي بپردازد. ج، راهبات. رواهب.
(اقرب الموارد). حالتی که از آن ترسند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
راهبۀ.
نام زن پارسایی بوده است که در هنگام مرگ روي « التجلی فی المنامات » [هِ بَ] (اِخ) به روایت شیرویه پسر شهردار در کتاب
بسوي آسمان کرد و گفت: اي آنکه اعتماد من بر تست در زندگی و مرگم، مرا در دم مرگ خوار نگردان و در گور دچار وحشت
مساز. پس آنگاه که مرد پسري داشت که هر شب جمعه بر گور وي حاضر میشد و آیه اي چند از قرآن کریم میخواند. پسر شبی
راهبۀ و شبی دیگر مردگان همجوار وي را در خواب دید، همگی از این عمل وي سپاسگزاري کردند و گفتند ما را از این رهگذر
.( شادي و آسایشی است. (از شدالازارص 33
راهب هروي.
[هِ بِ هَ رَ] (اِخ) غضنفر. صبري هروي. که ابتدا راهب تخلص میکرده است( 1). (از الذریعۀ ج 9 بخش دوم). و رجوع به راهب
بنظر میرسد وي « صبري مروزي » مروزي و صبري مروزي در همین لغت نامه شود. ( 1) - بر طبق مآخذ مندرج در راهب مروزي
.« هروي » همان راهب مروزي باشد با تصحیف مروزي به
راهبی.
[هِ] (ص نسبی) منسوب است به راهب که نام اجدادي است. (از اسباب سمعانی).
راهبی.
[هِ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن بکربن محمد بن جعفربن راهب بن اسماعیل راهبی فرائضی از مردم نسف بود و از ابویعلی عبدالمؤمن
بن خلف و محمد بن طالب و دیگران روایت دارد. و ابوالعباس مستغفري ازو روایت میکند. او به سال 385 ه . ق. درگذشت. (از
اللباب فی تهذیب الانساب).
راه بید.
(اِخ) دهی است از دهستان آب سرده بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 20 هزارگزي شمال خاوري چقلوندي. راه
صفحه 822 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چقلوندي به بروجرد از میان این آبادي عبور میکند. این ده در دامنهء کوه قرار گرفته و هواي آن سردسیر و مالاریایی و سکنهء آن
180 تن میباشد. آب آن از چشمه و آبسرده تأمین میشود. محصول عمدهء ده غلات، صیفی، لبنیات، پشم، و شغل اهالی زراعت و
گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. ساکنان آن از طایفه چلویی مصطفی وند بیرالوند میباشند. در فصل زمستان به
.( قشلاق میروند. مزرعه راوندي جزء این آبادي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راهبی مروزي.
[هِ يِ مَ وَ] (اِخ) راهب مروزي. صبري مروزي. رجوع به این دو ماده در همین لغت نامه و ریحانۀ الادب ج 2 ص 456 و الذریعۀ ج 9
بخش دوم شود.
راه بین.
(نف مرکب) که راه بیند. رهشناس و مجرب که راه بازشناسد : بپرسید از زال زر موبدي ازین تیزهش راهبین بخردي.فردوسی.
گرمرد راهبین شده اي عیب کس مکن از زاغ، چشم بین و ز طاووس پر نگر. سعدي.
راه پاك ساختن.
[تَ] (مص مرکب)زدودن برف و دیگر چیزهایی که مانع عبور و مرور میشود. پاکیزه کردن راه. زدودن غبار و خاك و آلودگی از
آن : بذوق جستجویش هستی خود چاك میسازم غباري میدهم بر باد و راهی پاك میسازم. بیدل (از بهار عجم).
راه پذیر.
[پَ] (نف مرکب) مقابل راهنماي. (یادداشت مؤلف). که راه و طریقی بپذیرد : آگاه باش که درازي و کوتاهی افتد برانگیختن را از
بهر یافتن متعلم راه پذیر از عالم راهنماي... (کشف المحجوب سجستانی).
راه پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) که با راه انسی و آشنایی دارد. که پیوسته ملازم راه است. که با راه رفتن پیوند همیشگی دارد : حالی انگشتري
گشاد ز دست داد تا برد پیک راه پرست.نظامی.
راه پستی.
[هِ پُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)براي حمل مرسولات و محمولات پستی در خلال تاریخ از راههاي گوناگون استفاده میشده است
که اکنون بیشتر، بوسیلهء راه آهن و شوسه و راههاي هوایی صورت میگیرد. بنا بنوشتهء هرودوت تاریخ نگار نامی یونان از عهد
هخامنشیان راههاي پستی در ایران وجود داشته و پیکهاي ایرانی با سرعت شگفت انگیزي در میان آبادیها رفت وآمد داشته اند.
اکنون در ایران نیز مانند کشورهاي دیگر براي این منظور از راههاي شوسه و جز آن استفاده میشود.
راهپوي.
صفحه 823 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) راهرو. راه نورد. رهنورد. راه پیما. که راه را بپیماید. که راه را بپوید. کنایه از اسب : بفرمود تا برنهادند زین برآن راه
پویان باریک بین.فردوسی.
راه پویان.
(نف مرکب، ق مرکب)راه پوینده. شتابان و بتعجیل و معجلا. (ناظم الاطباء). چابک.
راه پوییدن.
[دَ] (مص مرکب) راه پوئیدن. راه سپردن. راه رفتن. (از ارمغان آصفی). راه نوردیدن. (از آنندراج). طی طریق کردن. شتافتن : راه
بی حاصل مپوي و یار بی پروا مگیر تخم در خارا میفشان خشت بر دریا مزن. قاآنی.
راه پهن.
[پَ] (اِخ) محلی است بمسافت کمی در مشرق فرك به فارس. (فارسنامهء ناصري).
راه پیچ.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 241 هزارگزي جنوب کهنوج و 3هزارگزي
.( باختري راه مالرو انگهران، جاسک. مردم این ده 25 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راه پیما.
[پَ / پِ] (نف مرکب) راه پیماي. مخفف راه پیماینده. مسافر. (ناظم الاطباء). رهرو : پایکوبان میشود زآوازهء طبل رحیل خویش را
پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد. صائب تبریزي (از بهار عجم). و رجوع به راه پیماي شود.
راه پیماي.
[پَ / پِ] (نف مرکب) راه پیما. راه پیماینده. روندهء راه. که راه طی کند. که راه پیماید. که راه رود. راهرو : کعبه صفتند و راه پیما
باور کنی که آسمان و ماهند. خاقانی. و رجوع به راه پیما شود.
راه پیمایی.
[پَ / پِ] (حامص مرکب)راه پیمائی. عمل راه پیما. راه پیمودن. طی طریق کردن. راهنوردي. راهروي. پیاده برفتن براهی. راهی را
بی وسیلتی از وسایل سواري طی کردن.
راه پیمودن.
[پَ / پِ دَ] (مص مرکب)طی مسافت کردن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). راه نوردیدن. سفر کردن. (ناظم الاطباء). راه را طی
کردن. (فرهنگ نظام) : بسکه فرش راه کویش بود چشم انتظار همچو میل سرمه عاشق راه پیمودي به چشم. شفیع اثر (از بهار
صفحه 824 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عجم). دوستدار خلق شو تا مردمت گیرند دوست هر که راه مهر پیماید خدایش رهبر است. ملک الشعراء بهار. ایا نسیم صبا اي برید
جان آگاه ز طوس جانب ري این زمان بپیما راه. ملک الشعراء بهار. - پیمودن راههاي بسیار؛ کنایه است از اندیشهء گوناگون
کردن. (یادداشت مؤلف): همه شب شاه شاهان تا سحرگاه از اندیشه همی پیمود صد راه. (ویس و رامین).
راهت.
[] (اِخ) نام رودي به هندوستان و ظاهراً از شعبه هاي رود گنگ. فرخی در یکی از قصاید خود که در ذکر غزوات و فتوحات سلطان
محمود غزنوي در هند است بدین رود اشاره کند و گوید : بیک شبانروز از پاي قلعهء سربل برود راهت شد تازیان بیک هنجار به
پیش راه وي اندر پدید شد رودي هلال زورق و خور لنگر و ستاره سنار چه صعب رودي دریانهاد و طوفان سیل چه منکر آبی، پیل
.( افکن و سواراوبار چو کوه کوه درو موجهاي تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 63
راه توشه.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) آنچه از خوردنی که مسافر همراه خویش برگیرد. توشهء راه. زاد راه : هریکی در جوال گوشهء خویش کرده
ترتیب راه توشهء خویش.نظامی. وآن لحظه که در غم تو می مرد غمهاي تو راه توشه می برد.نظامی. چون شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش.نظامی.
راهجرد.
[جِ] (اِخ) دهیست از دهستان شراء بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در 70 هزارگزي جنوب خاوري همدان، کنار رودخانهء
قراچاي. این ده در جلگه قرار گرفته و هواي آن معتدل است و 795 تن جمعیت دارد که همگی بکشاورزي و گله داري مشغولند.
آب راهجرد از چشمه و رودخانهء قره چاي تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات است. صنایع دستی زنان قالی
.( بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
راهجرد.
[جِ] (اِخ) یا راه گرد. نام قصبه اي است مرکز دهستان راهجرد بخش دستجرد شهرستان قم، واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري
دستجرد، متصل به جادهء قم - اراك. این قصبه در کوهستان قرار گرفته و هواي آن سردسیر است. سکنهء قصبه در حدود 1569 تن
میباشد. آب آن از سه رشته قنات و رودخانهء زان گرد تأمین میشود. محصول عمدهء قصبه غلات، بنشن و پنبه و باغستانهاي آن
داراي میوه هاي بادام و زردآلو است. پیشهء بیشتر مردم کشاورزي و دامپروري و کرباس بافیست. کشتزارهاي داودآباد و عباس آباد
و چندین مزرعهء دیگر جزء این قصبه بشمار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به فارسنامهء ناصري شود.
راه جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب) جویاي طریق شدن. در صدد پیدا کردن راه برآمدن. جستجو کردن راه : بدست چپ و پاي کردي شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه.فردوسی. سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تخت و دیهیم کی شاه جست. فردوسی. بخندید
رستم ز گفتار اوي بدو گفت اگر با منی راه جوي.فردوسی. چودانست خاقان که پیوند شاه ندارد به پیوند او جست راه.فردوسی.
شعر حجت را بخوان و سوي دانش راه جوي گرهمی خواهی که جان و دل بدین مرهون کنی. ناصرخسرو. چون راه نجویی سوي
صفحه 825 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آن بار خدایی کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش. ناصرخسرو. بوصفش نداند زبان راه جست چو او را نبینی ندانی درست. (از
یوسف و زلیخا). -امثال: راه جستن ز تو، هدایت ازو. بمجاز، استمداد کردن. خواستار دیدار شدن : همی راه جوید بدین پیشگاه چه
فرمان دهد نامور پادشاه.فردوسی. شتروار بار است با او هزار همی راه جوید بر شهریار.فردوسی. که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه؟اسدي. بدو گفت روهمچنین راه جوي ز من هر چه دیدي به شاهت بگوي.اسدي. - راه بازجستن؛ یافتن
راه. بازیافتن راه. پیدا کردن راه. از طریقت و روش کسی پیروي کردن. حقیقت جستن : بگفتار دانندگان راه جوي بگیتی بپوي و
بهر کس بگوي.فردوسی. بگفتار پیغمبرت راه جوي دل از تیرگیها بدین آب شوي.فردوسی. چاره جویی کردن. مآل اندیشی کردن
: چو بشنید ازیشان گرانمایه شاه سرانجام آنرا همی جست راه.فردوسی. به پیشم چه آید چه گویی نخست که باید ز پیکار او راه
جست.فردوسی.
راه جو.
(نف مرکب) راه جوي. راه جوینده. جویندهء راه. پژوهندهء راه. جویاي راه. متجسس و متفحص راه. جویندهء راه حقیقت. پژوهندهء
راه و طریقت درست : جهاندیدگان پیش او آمدند شکسته دل و راهجو آمدند.فردوسی. و رجوع به راه جوي شود.
راهجوي.
(نف مرکب) مخفف راه جوینده. جویندهء راه. (ناظم الاطباء). راه جوینده. (یادداشت مؤلف). راه جو. خواهان راه. خواهان یافتن و
سپردن راه. خواهان تسلط بر راه. شتابنده. تندرو راه شناس : چو سیصد پرستار با ماهروي برفتند شادان دل و راهجوي.فردوسی. از
ایوان سوي پارس بنهاد روي همی رفت شادان دل و راهجوي.فردوسی. سپاهی شتابنده و راهجوي بسوي بیابان نهادند
روي.فردوسی. ببستند اسبان جنگی دروي هم اشتر عماري کش و راهجوي.فردوسی. جهانگیر با لشکر راهجوي ز جده سوي مصر
بنهاد روي.فردوسی. رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوي و سیل بر و کوهکن. منوچهري. ابرسیر و
بادگرد و رعدبانگ و برق جه پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوي. منوچهري. کجا عزم راه آورد راهجوي نراند چو آشفتگان
پوي پوي.نظامی. - استر راهجوي؛ استر راه شناس : صد اشتر همه مادهء سرخ موي صد استر همه بارکش راهجوي.فردوسی. - بارهء
راهجوي؛ اسب خواهان راه. مرکب راه شناس : فرود آمد از بارهء راهجوي سوي شاه ضحاك بنهاد روي.فردوسی. فرود آمد از
بارهء راهجوي سپرد اسب و درع سیاوش بدوي.فردوسی. چو بشنید گشتاسب گفتار اوي نشست از بر بارهء راه جوي.فردوسی. همی
گفت اکنون چه سازیم روي درین دشت بی بارهء راهجوي.فردوسی. و رجوع به تازي راهجوي شود. - تازي راهجوي؛ اسب
راهجوي. اسب راهشناس : نشست از بر تازي راهجوي سوي شاه ضحاك بنهاد روي.فردوسی. - راهجوي شدن؛ خواهان راه بودن.
خواستار راه شدن. روي آوردن. روي نهادن : کنون آن به آید که من راهجوي شوم پیش یزدان پرازآب روي.فردوسی. جویندهء
حقیقت. پیرو راه راست. (یادداشت مؤلف). پیرو راه خرد و عقل. خردمند حقیقت جوي و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد :
منم گفت آهسته و راهجوي چه باید همی هرچه خواهی بگوي.دقیقی. بجستند و آن نامه از دست اوي گشاد آنکه دانا بد و
راهجوي.فردوسی. چنین گفت کاي دانشی راهجوي سخن زین نشان با شهنشاه گوي.فردوسی. نهادند مهر سکندر بروي بجستند بینا
یکی راهجوي.فردوسی. همان پرخرد موبد راهجوي گو پرمنش کو بود شاهجوي.فردوسی. بدو گفت رو پیش دانا بگوي که اي
مرد نیک اختر راهجوي.فردوسی. و رجوع به راهجو شود. - راهجوي بودن؛ جویاي حقیقت بودن. در جستجوي حقیقت بودن. راه
راست را جستجو کردن. حق پرست بودن. پیرو عقل و خرد بودن : تو فرزندي و نیکخواه منی ستون سپاهی و شاه منی چو بیداردل
باشی و راهجوي که یارد نهادن بسوي تو روي.فردوسی. اگر نیکدل باشی و راهجوي بود نزد هر کس ترا آبروي.فردوسی. نگران و
صفحه 826 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مضطرب. چاره اندیش. چاره جوي : ز بالا به ایوان نهادند روي پراندیشه مغز و روان راهجوي.فردوسی. همی شد خلیده دل و
راهجوي ز لشکر سوي دژ نهادند روي.فردوسی. سوي گرد تاریک بنهاد روي همی شد خلیده دل و راهجوي.فردوسی. سوي مرز
ایران نهادند روي از اندیشگان خسته و راهجوي.فردوسی. راهنما. بلد. (یادداشت مؤلف). پیک. راه شناس : بدان کاخ بهرام بنهاد
روي همان گور، پیش اندرون راهجوي.فردوسی. فرستاد شنگل یکی راهجوي که آن اژدها را نماید بدوي.فردوسی. چو بشنید ازو
تیز بنهاد روي به پیش اندرون مردم راهجوي.فردوسی. وزآنجا سوي راه بنهاد روي چنان چون بود مردم راهجوي.فردوسی. سالک
(در زبان عرفان). (یادداشت مؤلف).
راه جویان.
(نف مرکب، ق مرکب) در حال جستن راه. که در حال جستن راه باشد. عاقل. طالب حقیقت : بیوزش بنزدیک موبد شدند همه راه
جویان و بخرد شدند.فردوسی. در راه روش چو خضر پوپان هنجارنماي و راه جویان.نظامی.
راه جوینده.
[يَ دَ / دِ] (نف مرکب)راهجوي. جویندهء راه : برو راه بربسته پوینده را گذر گم شده راه جوینده را.نظامی. و رجوع به راهجو و
راهجوي شود. - جوینده راه؛ که راه را جستجو کند. که در جستجوي راه باشد ||. -که راه دین را جستجو کند.؛ که در جستجوي
دیانت بود : پرستنده باشی و جوینده راه بفرمانها ژرف کردن نگاه.فردوسی. - جویندهء راه؛ جوینده راه. که در جستجوي راه باشد.
||-که راه دین را جستجو کند.؛ که در جستجوي دیانت بود : هر که خواهندهء دین باشد و جویندهء راه شغل او طاعت یزدان بود
و خدمت شاه. فرخی.
راهجویی.
(حامص مرکب) راهجوئی. عمل راهجوي. جستن راه. جستجوي راه. جستجو کردن راه : نقیبان راهجویی برگرفتند پی فرهاد را پی
درگرفتند.نظامی.
راه چپ کردن.
[چَ كَ دَ] (مص مرکب)راه متعارف را گذاشتن و براه دیگر رفتن. (بهار عجم). راه کج کردن. از راه غیرمتعارف رفتن بمنظور فریب
دادن دشمن : راه چپ کرد حریفانه بهار از چمنم غنچه ماندم من و هنگام شکفتن بگذشت. طالب آملی (از بهار عجم).
راه چمن.
[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان خسروشیرین بخش جغتاي شهرستان سبزوار واقع در 20 هزارگزي شمال جغتاي و یکهزارگزي
شمال راه عمومی جغتاي. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و پنبه، و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است.
.( هواي این ده کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن در حدود 706 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
راه خرج.
صفحه 827 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خَ] (اِ مرکب) مخارج و هزینهء راه. (ناظم الاطباء).
راه خواستن.
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) اجازهء عبور خواستن چنانکه سپاهیان بیگانه از ملکی. (یادداشت مؤلف). طالب طریق شدن گذر راه.
اجازه خواستن : پیش آن لب چون شکر راه سخن میخواستم بوسه واري جا در آن کنج دهن میخواستم. حافظ (از بهار عجم).
راه خوردن.
[خوَر / خُر دَ] (مص مرکب) راه بریدن بسرعت. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). و رجوع به راه خوري و ره خوردن در
همین لغت نامه شود.
راه خوري.
[خوَ / خُ] (حامص مرکب)عمل راه خور. راه بریدن بسرعت. (از بهار عجم) (از آنندراج) : این رخش که مثلش نجهد برق جهان
چون صیت شهنشاه دود گرد جهان بر مائدهء طی مکان مهمان است در راه خوري نقش سمش گشته دهان. ظهوري ترشیزي (از
بهار عجم).
راه دادن.
[دَ] (مص مرکب) ره دادن. گذاردن که بگذرد. گذاشتن راه براي کسی تا بگذرد. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (ناظم
الاطباء). از راه بر کناري شدن بگذشتن کسی را. (یادداشت مؤلف). اذن دخول و خروج دادن. (ناظم الاطباء). اجازهء عبور دادن.
رخصت گذشتن دادن. رخصت درآمدن دادن. (یادداشت مؤلف). مانع نشدن عبور کسی یا چیزي را. (فرهنگ نظام). بار دادن :
هگرز راه ندادش مگر بسوي سقر کسی که معدهء پر ز آتش سقر دارد. ناصرخسرو. ندهد خداي عرش درین خانه راهت مگر
براهبري حیدر.ناصرخسرو. راه مده جز که خردمند را جز بضرورت سوي دیدار خویش. ناصرخسرو. راهم بدهید رو براه آمده ام بر
درگه حضرت اله آمده ام بی تحفه نیامدم نه دستم خالیست با دست پر از همه گناه آمده ام. (منسوب به خیام). چه بودي که در
خلد آن بارگاه مرا یکزمان دادي اقبال راه.نظامی. راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت. سعدي.
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نیاید که بشوراند خواب سحرت.سعدي. غماز را بحضرت سلطان که راه داد همصحبت تو
همچو تو باید هنروري. سعدي. اشک حسرت بسرانگشت فرومیگیرم که اگر راه دهم قافله بر گل گذرد.سعدي. بخواند و راه
ندادش کجا رود بدبخت ببست دیدهء مسکین و دیدنش فرمود. سعدي. بنرمی چنین گفت با سنگ سخت کرم کرده راهی ده اي
نیکبخت. ملک الشعراء بهار. پذیرفتن. قبول کردن. روا شمردن. اجازه دادن : یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندادند
راه.فردوسی. و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن بخود؛ اجازهء آمدن دادن بسوي خود. بسوي خود طلبیدن : چو دولت هر که را
دادي بخود راه نبشتی بر سرش یا میر یا شاه.نظامی. - راه دادن خجلت و ترس یا صفت دیگر به -خود یا خویشتن یا بسوي خود؛
پذیرفتن آن صفت. قبول کردن آن. تن دادن بآن. اجازهء ورود دادن. اجازه دادن که برشخص مسلط و چیره شود : مردم... او را
گردن نهند... و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را به خویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی). برادر را دل قوي باید داشت و هیچ
بدگمانی بخویشتن راه نباید داد. (تاریخ بیهقی). اگر صبر نکنم باري سودا و ناشکیبایی را بخود راه ندهم. (تاریخ بیهقی چ فیاض
ص 336 ). خردمندان را بچشم خرد باید نگریست و غلط را سوي خود راه نمی باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94 ). دهشت و
صفحه 828 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حیرت بخود راه ندهد. (کلیله و دمنه). اجازه دادن. (بهار عجم). رها کردن : گرفتم بگوینده بر آفرین که پیوند را راه داد
اندرین.فردوسی. از ثقات شنودم که راه نداده است کسی را که بباب من سخن گوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57 ). مطرب و
شطرنج باز و افسانه گوي را راه ندهد. (گلستان). - راه دادن استخاره یا راه ندادن آن؛ خوب آمدن یا بد آمدن استخاره: استخاره
راه نداد؛ خوب نیامد. (یادداشت مؤلف). - راه دادن فال؛ حسن ارتکاب امر معهود از فال و استخاره معلوم کردن. (بهار عجم)
(ارمغان آصفی) (آنندراج) : راهم دهد چو فال برفتن ز دوستی با هرکه مشورت کنم از اهل این دیار. حاجی محمدخان قدسی (از
بهار عجم). و رجوع به ره دادن شود. - راه دادن مصحف؛ راه دادن فال. (از ارمغان آصفی). خوب آمدن استخاره. رجوع به راه
دادن استخاره و فال شود. بمجاز، غلبه دادن. فزون کردن : داده ست جفاي روزگار اي دلخواه برموي سیاه من سپیدي را راه.ادیب
صابر. راضی شدن. (یادداشت مؤلف): دلم راه نداد؛ بمعنی خرسند و راضی نشد. (از یادداشت مؤلف).
راهدار.
(نف مرکب) راهدارنده. کسی که از طرف دولت مأمور گرفتن مالیات راه است از مسافران. (فرهنگ نظام). کسی که بمحافظت
راهها از طرف حکام مأمور باشد و ضبط خراج امتعهء تجار بکند. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). محافظت کنندهء طرق و
شوارع. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). محافظ و نگاهبان راه. (ناظم الاطباء) (برهان). مأمور وزارت
راه که مراقبت و تعمیر راهها را برعهده دارد : راهداران و زعیمان ز نسا تا به رجال بر ره از راهبران تو بخواهند جواز.فرخی.
راهداران فلک بر گذر راهزنان بفراخاي جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. قراسواران. (ناظم الاطباء). قره سواران : و
استیلاي دزدان تا غایتی بود که ناگاه در شب، خانه امیري را کبس کرده غارت کردندي. و تتغاولان و راهداران زیادت از او
نمیکردند. (تاریخ غازانی ص 279 ). و اي بسا کاروان که راههاي مجهول بغایت دور پرمشقت اختیار کردندي تا از دست شناقص
تتغاولان راهداران خلاص یابند. (تاریخ غازانی ص 279 ). و صادر و وارد را هرگز از دزدان چندان پریشانیی نبود که از تتغاولان و
راهداران. (تاریخ غازانی ص 279 ). مردم چشم مرا باشد مدار از خون دل گر نیاید کاروان بی توشه ماند راهدار. اثر شیرازي (از
ارمغان آصفی). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). عشار. باربان. (یادداشت مؤلف). آنکه باج راه را بگیرد. (ناظم الاطباء). باجدار.
(شعوري ج 2 ورق 11 ). گمرکچی که از قوافل محصول گیرد. (لغت محلی شوشتر). بمجاز، مسافر را گویند. (از بهار عجم) (از
ارمغان آصفی) : راه بربسته راهداران را دوخته کام، کامکاران را.نظامی. کنایه از راهزن. (رشیدي) (از انجمن آرا). قاطع طریق و
راهزن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). دزد راهزن و قطاع الطریق که ناگهان بر مسافرین حمله برده آنها را دستگیر کرده یا می کشد.
.( (ناظم الاطباء). دزد و راهزن. (از برهان). راهزن، یعنی آنکه باج میگیرد و پول میبرد، راه بند نیز گویند. (از شعوري ج 2 ورق 11
همان راه بند. (شرفنامهء منیري). دزد راهزن. دزد دریازن. (لغت فرس اسدي نسخهء خطی نخجوانی) : بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتري بد دیانوش نام. عنصري (از لغت فرس). خداي از شر و رنج راهداران گروه خویش را ایمن بداراد.ناصرخسرو. مگر آن
کو گناهکار بود دزد خونی و راهدار بود.نظامی(از رشیدي). داراي راه. مقابل بیراه (اسب). خوشرفتار. (رشیدي). اگر چه ره بمعنی
رفتار شایع است چنانکه گویند: اسب خوش راه، و اسب فلانی راه ندارد لیکن بمعنی اسب خوشرفتار، صحیح راهوار به واو است.
(بهار عجم) (از آنندراج). اسب راهوار. (یادداشت مؤلف). بمعنی خوشرفتار خطاست و صحیح راهوار است به واو، و رهوار نوعی
از رفتار است که بسیار هموار بود و صاحب این رفتار را نیز رهوار گویند. (غیاث اللغات). (در پارچه) مخطط. داراي خطوط متوازي
نمایان خواه برجسته و خواه غیر برجسته در متن پارچه. داراي خطوط متوازي و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راه راه: مخمل
راهدار؛ کبریتی.
صفحه 829 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راهدار.
(اِخ) دهیست از دهستان ایتیوند بخش مرکزي شهرستان شوشتر، واقع در 4هزارگزي جنوب خاوري شوشتر و 12 هزارگزي باختري
راه مسجد سلیمان به هفت گل. دهیست کوهستانی و گرم و سکنهء آن 500 تن میباشد. آب ده از لولهء شرکت نفت تأمین میشود.
.( پیشهء مردم کشاورزي و کارگري شرکت نفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راهدار.
(اِخ) دهیست از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 10 هزارگزي جنوب باختري لک لک مرکز
دهستان و 28 هزارگزي خاوري راه جایزان به آغاجاري. این ده در دشت واقع شده، هواي آن گرمسیر و سکنهء آن 400 تن میباشد.
آب ده از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و پشم و لبنیات است. پیشه مردم کشاورزي و دامپروري، و صنایع دستی
.( آنان بافتن قالی، قالیچه، عبا و گلیم میباشد. ساکنان آن از طایفهء بهمئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راهدار.
(اِخ) دهی است از دهستان دیر بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع در 112 هزارگزي جنوب خورموج و شمال خاوري کوه رنگ.
این ده در جلگه قرار گرفته و هواي آن گرمسیر است. مردم آن 122 تن میباشد و همگی بکار کشاورزي اشتغال دارند. آب راهدار
.( از چاه بدست می آید و محصول عمده اش غلات و خرماست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راهدار.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 12 هزارگزي شمال برازجان، کنار راه شوسهء شیراز به
بوشهر. این ده در دامنهء کوه قرار گرفته و هواي آن گرمسیر است. سکنهء آن 433 تن میباشد که همگی به کار کشاورزي
.( میپردازند. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و تنباکو و هندوانه و خرماست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راهدارخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) گمرك. (یادداشت مؤلف). محل گمرك. باجگاه. گمرك خانه. (یادداشت مؤلف). راهداري. محل گرفتن
عوارض یا مالیات راه. باجگیران. جایگاه محافظان راهها در طول راه. پاسگاه قره سورانها.
راهداري.
(حامص مرکب، اِ مرکب) عمل راهدار. محافظت و نگاهبانی و پاسبانی راه. (ناظم الاطباء). شغل راهدار. (یادداشت مؤلف). کار
گمرکچی. (یادداشت مؤلف). (مالیات...) مالیات راه. (فرهنگ نظام). باج. (یادداشت مؤلف). محصولی که راه داران از تجار و
کاروانها در راه گیرند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از بهار عجم). حق العبور. حق که براي عبور از راه گذارند. (یادداشت مؤلف).
- وجوه راهداري؛ باج و مالیات راه. عوارض راه. (تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 42 ). گمرك. (یادداشت مؤلف). راهدارخانه.
باجگیران.
راه داشتن.
صفحه 830 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[تَ] (مص مرکب) اجازه درآمدن داشتن. اجازهء ورود داشتن. اجازهء وصل داشتن. مأذون بودن بدر آمدن. بار داشتن : گو برو و
آستین ز خون جگر شوي هرکه درین آستانه راه ندارد. حافظ (از بهار عجم). چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد چه مسجدي،
چه کنشتی، چه طاعتی، چه گناهی. فروغی بسطامی. اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ تا راه در آتشکدهء خوي تو دارم.
ناصرالدینشاه. ارتباط داشتن. متصل بودن. اتصال داشتن. قابل عبور بودن از یکی بدیگري : همهء این جرزها متحرك بود و بهم راه
داشت. (سایه روشن صادق هدایت ص 14 ). راهی ار با خدا داري، بس کن از این سمتکاري. (یادداشت مؤلف). ربطهء غیرشرعی
داشتن زنی با مردي یا مردي با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن با کسی؛ با او رابطه نامشروع داشتن، چنانکه زنی با مردي، یا
مردي با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن بهم نسبتی با کسی؛ خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن : نبی آفتاب و صحابان چو
ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه.فردوسی. راه گرفتن. راه بستن : این اسماعیلیان در اعمال اصفهان دست درازي میکردند و راه
.( میداشتند تاش فراش تاختن آورد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 165
راه دان.
: ( (نف مرکب) راه داننده. رهدان. آنکه بر حقیقت راه وقوف دارد. (بهار عجم) (آنندراج). دانندهء راه. (از شعوري ج 2 ورق 14
همو راهدان هم فرس راهوار زهی شاه مرکب زهی شهسوار. نظامی (از بهار عجم). هادي و دلیل. راهنماي راه. (ناظم الاطباء) :بر
تخت بنشست و راهدانان را بخواند گفت از اینجا راه بکجا کشد؟ گفتند: بکشمیر. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی). که بر راه و رسم
آگاه باشد. که آشنا به آداب و راه و رسم باشد. که راه وصول بچیزي را بلد باشد.
راه دانستن.
[نِ تَ] (مص مرکب) ره دانستن. برسم و راه واقف بودن. آشنا بودن به رسم و آداب.
راهدانی.
(حامص مرکب) عمل راهدان. صفت راهدان. آشنایی براه. شناسایی بر طریق. شناخت طریق. آشنایی براه و رسم و آداب. آگاهی
داشتن از راه و رسم چیزي. دانستن راه.
راه دماوند.
[هِ دَ وَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه تهران و فیروزکوه میان گل آهک و گلیارد در 57700 گزي تهران. (یادداشت مؤلف).
راه دیدن.
[دَ] (مص مرکب) انتظار حادثه و واقعه اي کشیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از انتظار کشیدن. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق
به کتابخانهء مؤلف). صلاح دیدن. صواب اندیشیدن. راهنمایی کردن : سپهبد چنان کرد کو راه دید همی دست از آن رزم کوتاه
دید.فردوسی. کناره کردن و دوري کردن. (ناظم الاطباء). چشیدن که مزهء چیزها را دیدن باشد. کنایه از جماع. (لغت محلی
شوشتر).
صفحه 831 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راه راه.
(ص مرکب) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قباي راه راه؛ آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار
عجم). الیجه. (یادداشت مؤلف). الجه؛ مخفف الاجهء ترکی، جامه راه راه رنگارنگ. (فرهنگ لغات دیوان البسهء نظام قاري). راه
را. رارا (مخفف راه راه در تداول عامه). (یادداشت مؤلف). داراي خطوط متوازي نمایان و متمایز از متن پارچه خواه برجسته و
خواه غیر برجسته. داراي خطوط متوازي و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راهدار. داراي راه: مخمل راهدار؛ کبریتی : سري
مویش از آه حسرت سیاه سراپرده اش از فغان راه راه. ملاطغرا (از بهار عجم). در طریق شوق آسایش نمی یابد تنش جامهء مرد
مسافر گر نباشد راه راه. محمدقلی سلیم (از بهار عجم). نیست از رهزن در این راهم غمی کز فیض عشق در بر از زخمی قباي راه
راهی بیش نیست. میرزا عبدالغنی قبول (از بهار عجم). شد از خون راه راه آخر تن خاکستري پوشم شهیدان را لباس کربلایی
اینچنین باید. سعید اشرف (از بهار عجم). قباي راه راهی داشت در بر که هر راهش برد دل را به راهی. تأثیر (از آنندراج). - پارچه
یا چیت یا قباي راه راه؛ پارچه و چیت و قبایی که خطوط موازي داشته باشد. - جامهء راه راه؛ جامهء مخطط. (ناظم الاطباء||). -
رنگارنگ و الوان.؛ (ناظم الاطباء).
راه رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) قدم زدن. قدم گشادن. قدم سنجیدن. قدم سودن. قدم کشیدن. (مجموعهء مترادفات ص 174 ). روي پا حرکت
کردن، خلاف نشستن. گام بگام روي زمین پیمودن : دستم بگرفت و پابپا برد تا شیوه راه رفتن آموخت.ایرج. اعزام؛ راه رفتن بر
جاده. تحذب؛ راه رفتن نه بزودي و نه بدرنگی. تکدس؛ راه رفتن کاهلانه. (منتهی الارب). راه رفتن به نحوي که سینه و پایین هر دو
پستان برداشته باشد. (منتهی الارب). سیر؛ راه رفتن با کسی. (یادداشت مؤلف). کفس؛ راه رفتن بر پشت پاي از جانب انگشت خرد.
(منتهی الارب). طی طریق کردن. راه پیمودن. راه پوییدن. قطع طریق کردن. مسافرت کردن : و چهل سال همچنین حج میگذارد و
بهندوستان میشد و بهرجا که آدم پا نهادي امروز شهري است. چون راه برفتی گامی از آن، سه روزه راه بودي. (قصص الانبیاء). راه
بی یار نیک نتوان رفت ورنه پیش آیدت هزار آکفت.سنایی. ره افتادن گرفت از هر کرانها بماند از راه رفتن، کاروانها. امیرخسرو
دهلوي (از بهار عجم). به تلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان ازین خوبتر راه رفت. سعدي. راه با اهل طریقت رفته ام تا رفته ام
سالکان را رهبر و ره بوده ام تا بوده ام. صفی علی شاه. برهنه زخمهاي سخت خوردن پیاده راههاي دور رفتن بنزد من هزاران بار
بهتر که یک جو زیر بار زور رفتن. ملک الشعراء بهار. عمل کردن. کاري انجام دادن، خلاف گفتار : راه رو راه، گرد گفت مگرد
که بگفتار ره نشاید کرد.سنایی. سعدي اگر طالبی، راه رو و رنج بر یا برسد جان به حلق یا برسد دل بکام. سعدي. سعدي اگر
طالبی، راه رو و رنج بر کعبهء دیدار دوست صبر بیابان اوست. سعدي. - راه رفتن با کسی؛ سازواري و ملایمت کردن با او.
(یادداشت مؤلف). کنار آمدن با او. سازش کردن با وي: با هم راه بروید؛ بسازید. (یادداشت مؤلف). - با (از) راهی رفتن؛ روش و
رفتار خاصی پیش گرفتن : چه میداند [ القائم بامرالله ] که تو [ سلطان مسعود ] خواهی آن راه رفت که صاحبان اخلاص میروند.
.( (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 113
راه رفتن.
[رُ تَ] (مص مرکب) راه روفتن. رفتن راه. پاك کردن راه. تمیز کردن راه : و از پیشتر نامه رفته بود به بوعلی کوتوال تا حشر بیرون
.( کنند و راه بروبند و کرده بودند که اگر بنروفته بودندي ممکن نبودي که کسی بتوانستی رفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 534
صفحه 832 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
درهر قدم که مینهد آن سرو راستین حیفست اگر بدیده نروبند راه را.سعدي.
راهرو.
[رَو / رُو] (نف مرکب) راهرونده. رونده. راهرونده. سائر. طی طریق کننده. راه پیما. ج، راهروان. (ناظم الاطباء). ماشی. (یادداشت
مؤلف) : چون جهان سپید گشت سیاه راهرو نیز بازماند از راه.نظامی. برآن راهرو نیم جو بار نیست که او را یکی جو در انبار
نیست.نظامی. راهروان کز پس یکدیگرند طایفه از طایفه زیرك ترند.نظامی. نباید راهرو کو زود راند کسی کو زود راند زود
ماند.نظامی. مسافر. (ناظم الاطباء) (از شرفنامهء منیري). رونده. ماشی و توسعاً در برخی از شواهد بمعنی مسافر : راهرو را بسیج ره
شرط است تیز راندن ز بیمگه شرط است.نظامی. هر آن راهرو کامد آنجا فراز بدیدار آن حصنش آمد نیاز.نظامی. سیاح. ابن سبیل.
(ناظم الاطباء). سالک. (ناظم الاطباء) (از شرفنامهء منیري) : راهروان عربی را تو ماه تاجوران عجمی را تو شاه.نظامی. راهروي را که
امان میدهند در عدم از دور نشان میدهند.نظامی. تو منزل شناسی و شه راهرو تو حقگوي و خسرو حقایق شنو.سعدي. اي راهروان را
خبر از کوي تو نه ما بیخبر از عشق و خبر سوي تو نه.سعدي. هر راهرو که ره بحریم درش نبرد مسکین برید وادي و ره در حرم
نداشت. حافظ. دورهء کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع راهروان وهم را راه هزار ساله باد.حافظ. تکیه بر تقوي و دانش در طریقت
کافري است راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش.حافظ. اي بیخبر بکوش که صاحب خبر شوي تا راهرو نباشی کی راهبر
شوي.حافظ. راهرو را فاقه و نعمت کند منع سلوك اسب راه آنست کو نه فربه و نه لاغر است. امیرعلیشیر. - راهروان ازل؛ مردمان
پارسا و زاهد و عابد و شب زنده دار. راهروان سحر. (ناظم الاطباء) : خیز که استاده اند راهروان ازل بر سر راهی که نیست تا ابدش
منتها. خاقانی. - راهروان صحرا؛ راهروان ازل. مردمان پارسا و عابد. (از ناظم الاطباء). سالکان شب بیدار. (شرفنامهء منیري||). -
اولیاء.؛ (شرفنامهء منیري). - راهروان طریقت؛ اولیاء و سالکان. (ناظم الاطباء ||). -عناصر اربعه.؛ (ناظم الاطباء). - راهروان گردون؛
هفت سیاره. (ناظم الاطباء). (اِ مرکب) دهلیز و دالان. ج، راهروها. (ناظم الاطباء). معبر میان دو اطاق و بیشتر. کریدر.( 1)قسمتی از
خانه که از آن بیک یا چند اطاق روند. (یادداشت مؤلف). دالیج. دلیج. بالان. بالانه. دالانه. محلی مسقف میان در خانه و میان چند
اطاق. گذرگاه. معبر. راهگذر : سراي سپنج است بر راهرو تو گردي کهن دیگر آیند نو.فردوسی. دیلمی وار کند هزمان دراج غوي
.Corrideur - ( ورشان نوحه کند بر سر هر راهروي. منوچهري. ( 1
راهروش.
[رَ وِ] (اِ مرکب) راه و روش. رسم و طریقه و عادت وآداب و رسوم. (ناظم الاطباء). رجوع به راه و روش شود.
راهروي.
[رَ / رُ] (حامص مرکب)مسافرت و سیاحت. (ناظم الاطباء). عمل راهرو. طی طریق. راه پیمایی. راه نوردي. سلوك. (یادداشت
مؤلف) : جفا نه پیشهء درویشی است و راهروي بیار باده که این سالکان نه مرد رهند.حافظ. نیست این راستی و راهروي که چنان
راست که گویی نشوي.جامی.
راه ري.
[رَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز، واقع در 17 هزارگزي جنوب خاوري دهدز در کنار راه مالرو پیربه به سرتول. دهی
است کوهستانی و معتدل، و سکنهء آن 95 تن میباشد. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل مردم
صفحه 833 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( زراعت و گله داري، و صنایع دستی زنان گیوه چینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راه ري.
[رَ] (اِخ) نام محله اي به قزوین واقع در جنوب شرقی آن شهر.
راهزاد.
(اِخ) نام یکی از سرداران خسرو پرویز در جنگ با رومیان : و پرویز راهزاد پارسی را که از جملهء بزرگان بود با دوازده هزار مرد
.( بجنگ هرقل فرستاد و راهزاد چون شکل کار بدید نامه اي نبشت با پرویز که لشکر روم بسیارند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 105
راهزان.
(اِخ) دهی است از دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراك، واقع در 33 هزارگزي جنوب فرمهین و 12 هزارگزي اراك.
این ده در دشت قرار گرفته و هواي آن سردسیر و سکنهء آن 648 تن میباشد. آب ده از کاریز تأمین میشود و محصول آن چغندرقند
و بنشن و لبنیات و انگور، و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. کار دستی زنان بافتن قالی میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 2
راه زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق.
(یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب
دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن : راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن.
ناصرخسرو. غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی آلت سلاح بزد راه کاروان.مسعودسعد.( 1) خون همی ریزي و نکنی بجز این شغل
دگر خوب راهی زده اي مردم تکفین باید. رضی نیشابوري. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موري مرغکی
راه.نظامی. یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندي و کالا بنزد فضیل آوردندي. (تذکرة الاولیاء
عطار). اي کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدي عشق تو راه از دیده.سعدي. دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا
که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدهء پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279 ). این قضا صدبار اگر
راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند.مولوي. چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالهء مرغ غزلخوان میزند. صائب
تبریزي (از بهار عجم). شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند رهزنان راه زنند از پی نان
پاره و زر لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند. ملک الشعراء بهار. فریب دادن. گول زدن. فریفتن. - راه زدن مار؛ آن است که بعضی
از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) : تلخ شد منزل بکام خویش این آواره
را زد چو مار زلف او راه من بیچاره را. طاهر وحید (از بهار عجم). سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق
راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن : بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین
داوري کوتاه گردد. نظامی (از شعوري). راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعري بخوان که با وي رطل گران توان زد. حافظ.
چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد. حافظ (از بهار عجم). - راه مستانه زدن؛ مستانه نغمه سر دادن.
سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن : مژدگانی بده اي دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارهء مخموري
صفحه 834 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کرد.حافظ. ( 1) - این بیت بصورت زیر به رودکی نیز نسبت داده شده است: دردا و حسرتا که مرا دور روزگار بی آلت و سلاح بزد
راه کاروان.
راه زن.
[زَ] (نف مرکب) رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامهء منیري). سارق. (یادداشت
مؤلف). قاطع الطریق. (دهار). دزد. (رشیدي). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوري ج 2 ورق
11 ) (آنندراج) : سیرت راهزنان داري لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملهء ایراهستان
سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامهء ابن البلخی ص 132 ). و مردمان راهزن، و در این دو جاي منبر نیست.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 140 ). برآن راهزن دیو بربست راه.نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم
بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن.سعدي. مغبچه اي میگذشت راهزن
دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد.حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان
توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده اي؟! صائب تبریزي (از بهار عجم). گر
گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باك ندارد ز راهزن.قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخاي جهان ژرف یکی
چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی؛ راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق؛ راهزنان. هطلس؛ دزد راهزن. (منتهی الارب).
سرودگوي. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوري ج 2 ورق 11 ) (آنندراج) (رشیدي). مطرب. (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از
شعوري ج 2 ورق 11 ) (شرفنامهء منیري) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی
(از شعوري).
راهزن.
[زَ] (اِخ) ده کوچکیست از دهستان پاریز بخش مرکزي شهرستان سیرجان، واقع در 102 هزارگزي شمال خاوري سعید آباد، سر راه
.( مالرو گود احمد پسوجان. سکنهء این ده 45 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راهزنانه.
[زَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)دزدانه. مانند راهزنان. مانند دزد. همچون دزد. بسان قاطعان طریق.
راهزنی.
[زَ] (حامص مرکب) عمل راهزن. دزدي و غارت و تاراج در راهها. (ناظم الاطباء). قطع طرق. (یادداشت مؤلف) : هر که درین راه
منی میکند برمن و تو راهزنی میکند. نظامی. سرودگویی. راه زدن. رجوع به راه درین معنی شود.
راه ساختن.
[تَ] (مص مرکب) درست کردن راه. ساختن راه. راهسازي. و رجوع به راهسازي شود.
راه ساز.
صفحه 835 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) سازندهء راه. بناکنندهء راه. که بکار کشیدن راه پردازد. که عمل او ساختن جاده و راه است. و رجوع به راهسازي
شود.
راهسازي.
(حامص مرکب) عمل راهساز. ساختن راه. کشیدن راه. عمل ساختن جاده هاي عمومی. تاریخچه: بطوري که میدانیم انسان ابتدا در
حالت انفراد میزیسته و بعداً بتدریج خانواده و آبادي و کشور تشکیل داده است. همزمان با پیشرفت دایرهء اجتماعات بشري نیاز وي
به ارتباط بهم بیشتر گردیده و براي حصول این منظور ارتباطات بازرگانی میان همسایه ها و آبادیها و کشورها دایر شده و توسعه
یافته و امروزه بجایی رسیده است که کرهء زمین با اینکه بقطعات مختلف تقسیم شده است از حیث ارتباط در حکم یک قطعه
میباشد و هر اتفاقی در نقطه اي روي دهد در نقاط دیگر نیز اثر شگرف بجاي میگذارد. پس آغاز تمدن از روزي است که ملتهاي
گوناگون شروع به مبادلهء کالا کرده و براي اینکار به ساختن راهها دست یازیدند. روابط اقتصادي میان ملتهاي مختلف جهان
بموازات تمدن پیشرفت کرده و از راههاي زیر انجام میگیرد: 1- راهها و جاده هاي طبیعی. 2- راههاي شوسه و اتومبیل و کامیون
رو. 3- راه آهن. 1- راهها و جاده هاي طبیعی - همیشه و همه جا تابع اوضاع جغرافیایی و اقتصادي است و بهمین دلیل بیشتر جاده
ها در طول آسان گذر و نزدیک جریان آب ها و مراکز اجتماع انسان واقع و طبعاً از بیابان ها و نقاط بی سکنه دور میباشد. قدیمی
ترین راهها جاده هاییست که فاتحان بزرگ جهان براي نیازهاي سپاهیگري بنیان نهاده اند و نخستین پادشاهی که به اهمیت راه پی
برد و در گسترش راه شوسه گام برداشت داریوش کبیر پادشاه ایران بود و راه معروف سارد - شوش را که 2400 هزار گز درازا
داشت پی افکند و در فاصله هاي معین مسافرخانه ها ساخت و در گردنه ها و نقاط بلند بساختن قلعه هاي نظامی براي نگهبانی و
نگهداري کاروانها از راهزنها پرداخت. راهسازي در ایران، تاریخچه: بطور قطع نمیتوان گفت راهسازي در ایران از چه تاریخی
شروع شده اما آثاري هست که نشان میدهد در زمان هخامنشیان در ایران یک راه بسیار دراز که بنام جادهء شاهی موسوم بوده
پیک هاي ایرانی 2200 هزار گز فاصلهء بین » : احداث شده است که هرودوت مورخ نامی یونان در بارهء پست هخامنشی گفته
بدیهی است که براي این پیک ها که با کالسکهء تندرو حرکت میکنند باید راه صاف .« شوشتر و سارد را در یازده روز طی میکنند
و همواري باشد تا بتوانند چنین فاصلهء دراز را در چنان مدت کم درنوردند. بعلاوه لشکرکشی هاي متعدد ایران بیونان مستلزم
راههاي وسیعی بوده است. ولی از عهد هخامنشیان ببعد چندان توجهی به راه و راهسازي در ایران نشده و راههاي موجود بمرورو بر
حسب ضرورت ساخته شده و بصورت امروزي درآمده است. براي ساختن راههاي جدید در سال 1301 ه . ش. از متخصصان
خارجی دعوت کردند و در سال 1302 راههاي کشور بنواحی مختلف تقسیم و قرار شد از راه گرفتن حق العبور هزینهء راهسازي
تأمین شود. در سال 1304 دریافت حق العبور ممنوع گشت و براي این هزینه مالیاتی به واردات و صادرات وضع شد. در سال 1309
برنامهء راهسازي نه ساله اي تدوین گشت که بموجب آن بایستی 17021 هزارگز راه شوسه ساخته میشد. و سرانجام در سالهاي اخیر
نیز اقداماتی صورت گرفت وا مروزه در ایران در حدود 27 میلیون گز راه وجود دارد که فقط 17 میلیون گز آن در تمام سال قابل
استفاده است. رجوع به کیهان سالانه 1341 ص 470 و جغرافیاي اقتصادي کیهان ص 433 و جغرافیاي اقتصادي لیستر کلیم و همکارن
ترجمهء فتح الله حکیمی ص 124 و نیز مادهء راه شوسه و راه آهن در همین لغت نامه شود.
راهسپار.
[سِ] (نف مرکب) راهسپر. راهرو. راه پیما. رهسپار. رهسپارنده. راه رونده. طی طریق کننده. پیمایندهء راه : با چنین موکب و این
کوکبه و خیل و حشم آمدیم از پی آهنگ خزان راهسپار. صبوري ملک الشعراء. و رجوع به رهسپار شود. - راهسپار دیار عدم
صفحه 836 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شدن؛ کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف).
راهسپر.
[سِ پَ] (نف مرکب) مخفف راهسپار. رهسپار. راه پیما. پیماینده. طی طریق کننده: سوار کش نبود یار اسب راهسپر بسر درآید و
گردد اسیر بخت سوار. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). ما چو یونس بدرون شکم حوت ولیک او بدریا در و ما در دل جو
راهسپر. ملک الشعراءبهار. و رجوع به راهسپار و رهسپار شود. - راهسپر دیار عدم شدن؛ مردن. (یادداشت مؤلف). - راهسپر شدن؛
عازم شدن. عزیمت کردن. رفتن. - راهسپر گشتن؛ عزیمت کردن. رفتن. رهسپار شدن.
راه سپردن.
[سِ پَ دَ] (مص مرکب)رفتن. شدن. طی کردن راه. نوردیدن راه. پیمودن راه. (از آنندراج). راه پیمودن. راه بریدن. (ارمغان
آصفی). سلوك. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). تسلم. (دهار) : سپاه انجمن شد بدرگاه شاه همه سرفرازان سپردند
راه.فردوسی. لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل بدیو نسپارند.ناصرخسرو. آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه
نسپري.سعدي.
راه سفید.
[سِ] (اِخ) دهی است از بخش چوار شهرستان ایلام، واقع در 2هزارگزي شمال چوار و 2هزارگزي شمال راه شوسهء ایلام به شاه
آباد. دهی است کوهستانی و سردسیر، و داراي 250 تن جمعیت که بکار کشاورزي و دامپروري میپردازند. آب ده از چشمه تأمین
.( میشود و محصول عمدهء آن غلات است. صنایع دستی زنان قالی بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
راهسنج.
[سَ] (نف مرکب) سنجندهء راه. که راه سنجد. که سنجش راه کند. کسی که نیک و بد راه را خوب دریابد و سلوك کند و بی
محابا برود. (از بهار عجم) (از ارمغان آصفی) (از آنندراج). گام سنج. قدم شمار. (یادداشت مؤلف). بمجاز، بمعنی مطلق راهرو.
(بهار عجم) (از ارمغان آصفی) : چنان دید در قاصد راه سنج که از جوش دل مغزش آمد برنج. نظامی (از بهار عجم). چو آمد
فرستادهء راه سنج بدارا سپرد آن گرانمایه گنج. نظامی (از بهار عجم). مسافر. سیاح. (ناظم الاطباء).
راه سودن.
[دَ] (مص مرکب) راه پیمودن. (فرهنگ لغات شاهنامه). براه رفتن. طی کردن راه.
راهشان.
[هِ] (ع اِ) بصیغهء تثنیه، نام دو رگ در باطن ذراع. (ناظم الاطباء). نام دو رگ بازو یا دو باطن هر دو زراع. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد) (از متن اللغۀ).
راه شاه.
صفحه 837 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِ مرکب)( 1) مقلوب شاه راه. یعنی مردي که براهها شدن پیشهء او بود و او بدین کار شاه بود. (از لغت فرس اسدي) (از فرهنگ
نظام) : به راه اندر همی شد راه شاهی رسید او تا بنزد پادشاهی. رودکی (از فرس اسدي). مسافر بزرگوار و عظیم القدر. (ناظم
الاطباء). شاهراه که راه پهن و بزرگ و عام است. (آنندراج) (برهان). راه پهن وسیع مسلوك. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی
متعلق بکتابخانهء مؤلف). بمعنی شاهراه است. (فرهنگ اوبهی). راه فراخ. جاده. (صحاح الفرس) : به راه شاه نیاز اندرون سفر
مسگال که مرد کوفته گردد بدین راه اندر سخت. رودکی. و رجوع به مادهء شاهراه و ترکیب راه شاه در ذیل مادهء راه بمعنی طریق
شود. ( 1) - در برخی از فرهنگها این لغت بصورت ترکیب اضافی (راهِ شاه) آمده و گفته اند بدو معنی است یکی همین معنی و
که شارع و جاده عمومی باشد. در صورتی که به معنی فوق بدون اضافه و مقلوب شاهِ راه است که با قلب، فک « شاهراه » دیگري
اضافه شده است.
راه شاهی بالا.
.( [يِ] (اِخ) نام یکی از بلوکهاي ناحیهء لاهیجان در گیلان است و 2هزار تن خانوار دارد. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 271
راه شاهی پایین.
[يِ] (اِخ) نام یکی از بلوکهاي ناحیهء لاهیجان در گیلان است و داراي 3هزار تن خانوار میباشد. این بلوك در شمال لاهیجان قرار
.( دارد. (از جغرافیاي سیاسی کیهان ص 271
راه شناختن.
[شِ تَ] (مص مرکب)شناختن راه. آشنایی داشتن براه. آشنا بودن به راه. راه بلد بودن. شناختن دین. تشخیص حق و حقیقت. پی
بردن به مذهب : در ایران بیزدان شناسند راه.اسدي. - راه ناشناختن؛ گمراه شدن: عمه؛ راه و حجت ناشناختن. (منتهی الارب).
راهشناس.
[شِ] (نف مرکب) بلد. شناسندهء راه. آشنا به راه. که راه را بشناسد. که راه را بلد باشد. شناسندهء حق. شناساي حقیقت. که آشنا به
دین باشد. که حق و حقیقت را بشناسد. که به حقیقت معرفت داشته باشد : عارف اندیشه بود و راهشناس( 1) پارساییش را نبود
قیاس.نظامی. ( 1) - ن ل: غایت اندیش بود و...
راه شوسه.
[هِ شُ سِ] (ترکیب وصفی)همزمان با پیشرفت تمدن و صنعت و اقتصاد، بشر نیاز شدیدي به سرعت در حمل و نقل کالا و مسافرت
افراد پیدا کرد و از این روي در صدد ساختن راههاي بزرگ برآمد. اختراع اتومبیل و دیگر وسایط نقلیهء جدید به گسترش سریع و
روزافزون راههاي بزرگ و فراخ افزوده و اکنون در سراسر جهان براي مقاصد اقتصادي و نظامی و همچنین عبور و مرور راههاي
شوسهء فراوانی ساخته شده است و تنها در ایالات متحدهء امریکا 5 میلیون کیلومتر راه شوسه وجود دارد که نیمی از آن اسفالت
میباشد. ساختن راه شوسه در ایران که از زمان هخامنشی سابقه دارد پیوسته مورد توجه بوده و هم اکنون راههاي زیر در ایران
موجود است: الف - راههاي اسفالتی: که بیشتر مراکز استان ها و شهرها را بتهران و بیکدیگر متصل میسازد و از مهمترین آن ها راه
صفحه 838 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شوسهء تهران - تبریز و تهران - اصفهان و تهران - بندر انزلی و تهران - چالوس را میتوان نام برد. 2- شاهراهها، که تهران را بمراکز
- استانها و خارج مربوط میسازد. و از مهمترین این راهها شاهراههاي: تهران - جلفا، تهران - مشهد و تهران - زاهدان میباشد. 3
راههاي استانی، که بین استانهاي مختلف کشور کشیده شده است. 4- راههاي فرعی، که دهکده ها و قصبات را به شهرها یا
بیکدیگر مربوط میسازد و در این راهها وسایط نقلیه در فصلهاي مناسب بار و مسافر حمل و نقل میکنند. و رجوع به کیهان سالانه
1341 و جغرافیاي مفصل اقتصادي ایران تألیف آقاي مشحون و جلایی فر و خزائل و جغرافیاي اقتصادي کیهان ص 433 و جغرافیاي
اقتصادي لیستر کلیم و همکاران ترجمهء فتح الله حکیمی ص 123 و 124 شود.
راهط.
[هِ] (اِخ) نام مردي است از قبیلهء قضاعۀ. (از معجم البلدان).
راهط.
ثنیۀ » در کنار حمص هنگامی که از قصیر بسوي « موج عذراء » [هِ] (اِخ) جایگاهی است در غوطهء دمشق در سمت خاوري آن بعد از
بیایی، جایگاه مذکور در طرف راست واقع شود و برخی آنرا نقعاء راهط نامیده اند: ابوکم تلاقی یوم نقعاء راهط بنی « العقاب
عبدشمس وهی تنفی و تقتل. (از معجم البلدان). آن را مرج راهط نیز گویند و قضیهء مشهوري بین قیس و تغلب درآن روي داده
است: آنگاه که یزیدبن معاویه بسال 65 ه . ق. درگذشت و پسرش معاویۀ بن یزید مدت یک صد روز به خلافت نشست و سپس
کناره گیري کرد مردم با عبدالله بن زبیر بیعت کردند، ولی مروان بن حکم بتحریک عبیداللهبن زیاد از بیعت سر پیچید و داعیهء
خلافت کرد و اهل شام بدو بیعت کردند ولی ضحاك بن قیص فهري با او از در مخالفت درآمد و در نتیجه مردم شام دو گروه
شدند گروهی به اطراف ضحاك در مرج راهط گرد آمدند و گروه دیگر بطرفداري مروان برخاستند تا واقعهء مشهور مرج راهط
اتفاق افتاد و ضحاك در آن کشته شد و کار بر مروان قرار گرفت. (از معجم البلدان). مرج راهط، در جانب شرقی دمشق است. (از
1) - در منتهی الارب بغلط برج راهط آمده است ) .( متن اللغۀ). موضعی است شرقی دمشق و آن راه روزي است. (منتهی الارب)( 1
باشد. « مرج راهط » مصحف « برج راهط » و شاید
راهطاء .
[هِ] (ع اِ) رهطۀ. رهطاء. (لسان العرب) (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). یکی از سوراخهاي کلاکموش که خاك خانهء خود را از آن
برون کشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سوراخ موش دشتی. ج،
رواهط. (مهذب الاسماء). بمعنی رُهَطاء است که یکی از سوراخهاي کلاکموش است. (از تاج العروس). سوراخ کلاکموش و آن
اولین سوراخی است که میکند. (از لسان العرب). و رجوع به رهطۀ و رهطاء شود. خاکی که کلاکموش بر دهان سوراخ خود و
اطراف آن میریزد و باندازه اي جلو سوراخ را میگیرد که تنها نوري از آن بدرون سوراخ میتابد. (از لسان العرب).
راهق.
[هِ] (ع ص، اِ) پسر بچهء ده تا یازده ساله. (از متن اللغۀ). مراهق و آن پسر بچه اي را گویند که به سن بلوغ نزدیک شده است. (از
لسان العرب).
صفحه 839 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راهقۀ.
[هِ قَ] (ع ص، اِ) تأنیث راهق. دختر ده تا یازده ساله. (از متن اللغۀ). دختري که به سن بلوغ نزدیک شده است. (از لسان العرب).
راهکان.
[هَ] (اِخ) قریه اي است در شش فرسنگ و نیمی جنوب شهر خفر. (از فارسنامهء ناصري). دهی است از دهستان گرگان بخش خفر
شهرستان جهرم. واقع در 18 هزارگزي جنوب باختري باب انار و 3هزارگزي شمال راه عمومی سیمکان به خفر. محلی است
کوهستانی و گرمسیر، و سکنهء آن 79 تن میباشد. آب ده از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و برنج و خرما و
.( مرکبات است. پیشهء مردم کشاورزي و باغبانی می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راه کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) طی طریق کردن. راه پیمودن. راه بریدن. قطع راه کردن. (یادداشت مؤلف). راه رفتن : من رهی پیر و سست
پیمایم نتوان راه کرد بی پالاد.فرالاوي. سفر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از راه سر کردن و این حذف بالمجاز است. (بهار
عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی). راه جایی گرفتن : پس آنگه گفت بامن کاین زمستان بباش اینجا مکن راه خراسان. (ویس و
رامین). بتاج قیصر و تخت شهنشاه که گر شیرین بدین کشور کند راه بگردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن
را.نظامی. شفیق وي را گفت راه بسطام کن تا آن را زیارت کنی. (تذکرة الاولیاء عطار). یافتن راه. پدید آوردن راه. جستن راه. مفر
جستن. راه بیرون شدن کردن : آخر کشتی وجود و کالبد ما درین گرداب افتاده است. چندین جهدي بکنیم که یک طرف راه کنیم
و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود. (کتاب المعارف). رخنه کردن. (یادداشت مؤلف). نفوذ کردن (فرهنگ
نظام) : واندر آماجگاه راه کند تیر او اندر آهنین دیوار.فرخی. کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه، ماه خون دل هر شب کند زي
چشم من صد راه، راه. قطران. - امثال: موش باطاق من راه کرده بود و من خبر نداشتم. (از فرهنگ نظام). راه را براي خود باز
کردن. (فرهنگ نظام). راه باز کردن. راه دادن : علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود راه کردند مرتبه
داران برفت. (تاریخ بیهقی). متوجه کردن. روانه ساختن. روانه کردن. برفتن داشتن : چو خواهی که داردت پیروز بخت جهاندار با
لشکر و تاج و تخت ز چیز کسان دست کوتاه کن روان را سوي راستی راه کن.فردوسی. جاري ساختن. روان کردن : به جوي و به
رود آب را راه کرد به فر کیی رنج کوتاه کرد.فردوسی. ساختن راه. درست کردن راه. بنیان نهادن راه.
راه کشیدن.
[كَ دَ] (مص مرکب) ساختن راه. (یادداشت مؤلف). ساختن و بنا کردن راه میان شهرها و آبادي ها اعم از راه آهن و شوسه و جز
آن. بشر از دیرباز، براي تهیه وسایل و رفع نیازمندیها بفکر مسافرت از نقطه اي به نقطهء دیگر بوده و براي تأمین این منظور راه هایی
را لازم داشته است، ولی چون فاصلهء همهء نقاط را به آسانی نمیتوانسته است بپیماید از اینرو به کشیدن راههاي گوناگون در ادوار
مختلف دست زده است. کشیدن راهها پابپاي پیشرفت تمدن تکامل یافته و بتدریج از کشیدن راههاي پیاده رو و مالرو تا راه آهن و
راههاي دریایی و هوایی رسیده است. امروزه در کشیدن راه آهن و جز آن اصولا نکات زیر در نظر گرفته میشود: 1- مسائل
اقتصادي از قبیل هزینه و سود آن و اهمیت صادرات و واردات محل. 2- احتراز از رودخانه ها و دره ها و کوهها و انتخاب
کوتاهترین فاصله تا حدود امکان. 3- آبادي نقاط حاصلخیز که در سر راه قرار دارند براي حمل فرآورده هاي آنها. 4- ملاحظات
صفحه 840 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سوق الجیشی و سپاهیگري. 5- مسافرت بین محل هاي سر راه. و رجوع به راهسازي شود. - راه خود را کشیدن و رفتن؛ بی هیچ
مقاومتی و امتناعی و اعتراضی یا توجهی بدیگران عازم شدن.
راه کلا.
[كَ] (اِخ) دهیست از دهستان لاله آباد بخش مرکزي شهرستان بابل، واقع در 7هزارگزي شمال باختري بابل. این ده در دشت قرار
گرفته و هواي آن معتدل و مرطوب است. مردم ده در حدود 275 تن میباشند که بکار کشاورزي اشتغال دارند. آب آن از رودخانهء
.( کاري تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و کنف و پنبه و صیفی و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
راه کند.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 21 هزارگزي جنوب درود، در کنار راه مالرو پیراوند
به رازان. دهی است کوهستانی و سردسیر و داراي 609 تن جمعیت که همگی بکار کشاورزي و دامپروري اشتغال دارند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
راه کوب.
(نف مرکب) کوبندهء راه. که راه را بکوبد. که راه را تسطیح کند. که راه را هموار سازد. جاده کوب. جاده صاف کن، و آن بر
ماشینهاي خاص با وزن بسیار سنگین اطلاق میشود که در تسطیح و کوبیدن راهها بکار برند. (یادداشت مؤلف).
راه کوبیدن.
[دَ] (مص مرکب) راه کوفتن. رجوع به راه کوفتن شود.
راه کوفتن.
[تَ] (مص مرکب) راه کوبیدن. راه رفتن. راه سپردن. طی کردن راه. (آنندراج). هموار و مستوي کردن راه. تسطیح کردن راه.
صاف کردن راه.
راهگان.
(ص نسبی) بر وزن و معنی رایگان. (از برهان) (از آنندراج) (انجمن آرا). رایگان. چیز مفت که در عوض و بدل آن چیزي نباید
مبدل شود « یاء » آن به « هاي » که پسوند نسبت است و غالباً « گان » بمعنی طریق و « راه » داد. (ناظم الاطباء). این کلمه مرکب است از
و رایگان گویند، مانند شایگان که اصلش شاهگان است. و رجوع به رایگان شود. چیزي که در راه یابند. (ناظم الاطباء) (از برهان).
و رجوع به رایگان شود.
راهگذار.
[گُ] (نف مرکب، اِ مرکب)راهگذر. رهگذر. معبر و طریق و راه و گذرگاه. (ناظم الاطباء). شاهراه. (از آنندراج). محل عبور : رز
صفحه 841 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
لاغر و پژمرده شد و گونه تبه کرد غم را مگر اندر دل او راهگذاري است. فرخی. ناچار از اینجا ببردت آنکه بیاورد این نیست سراي
تو که این راهگذار است. ناصرخسرو. غبار راهگذارت کجاست تا حافظ بیادگار نسیم صبا نگه دارد.حافظ. حلقوم؛ راهگذار طعام و
شراب. (دهار). - راهگذار کردن؛ ایجاد معبر. گذرگاه درست کردن. گذر کردن. عبور کردن : مردمانی که بدرگاه تو بگذشته
بوند تنگدستی سوي ایشان نکند راهگذار. فرخی. درهء تنگ در میان کوه. ناي و حلقوم. مسافر. (ناظم الاطباء). راهگذر. گذرندهء
راه. (آنندراج). که از راه بگذرد. که از راه گذر کند. که از راه عبور کند. عابر. رهگذار. رهگذر. راهگذر. راهنما. (ناظم الاطباء).
راهگذر. سرگذشت. (ناظم الاطباء). راهگذر. سوغاتی که مسافر از راه آورد. (ناظم الاطباء). راهگذر. سوغاتی که از سفر آرند.
(بهار عجم).
راهگذاري.
[گُ] (حامص مرکب) عمل راهگذار. رهگذري. (ص نسبی، اِ مرکب) ابن سبیل. (ترجمان القرآن).
راه گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) طی طریق کردن. ره پیمودن. رفتن. ره نوردیدن. مسافرت. (یادداشت مؤلف).
راهگذر.
[گُ ذَ] (نف مرکب، اِ مرکب)رهگذر. گذرنده از راه. عابر. که از راه بگذرد. که از راه عبور کند. عابر سبیل : چون باسترآباد رسید
مردي را دید، راهگذاري گفت از کجا می آیی؟ (تاریخ طبرستان). مسافر. (ناظم الاطباء). ابن سبیل. (یادداشت مؤلف). کسی که
متمول است ولی در غربت بعلتی تهی دست و فقیر میشود. معبر و طریق و راه و گذرگاه. (ناظم الاطباء). رهگذر. محل عبور : چون
از مکه بشام روي، راهگذر بدین شهر سدوم باشد. (ترجمهء تاریخ طبري). و این راهگذري است معروف... (ترجمهء تاریخ طبري).
از لب جیحون تا دجله ز بسیار سپاه چون ره مورچگان است همه راهگذر. فرخی. خرپشته زده ایمن نشسته و آنهم خطا بود که بر
راهگذر سیل بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261 ). تو هیچ کسی ورده شعر و پدرت هم من وصف شما گفتم و در راهگذر ماند.
سوزنی. دي جانب زرغون بیکی راهگذر بر افتاد دو چشمم بیکی طرفه پسر بر.سوزنی. درویشی بر راهگذر ایشان بود. (انیس
الطالبین ص 201 ). آن چه شعله است کزآن راهگذر می آید یا چه برقیست که دایم بنظر می آید. ملک الشعراء بهار. ترعه؛ راهگذر
آب سوي نشیب. (دهار). حلقوم؛ راهگذر نفس. (یادداشت مؤلف). شرج؛ راهگذر آب. (دهار). مسیل؛ راهگذر آب به نشیب.
راهگذر سیل. (دهار). معبر؛ راهگذر. (یادداشت مؤلف). مجاز، راهگذر. ناصر؛ راهگذر بسوي وادي. نشج؛ راهگذر آب. نواشغ؛
راهگذرهاي آب در وادي. (منتهی الارب). راهنما. درهء تنگ در میان دو کوه. (ناظم الاطباء). رهگذر. ناي و حلقوم. (ناظم
الاطباء). راهگذار. راهنما. (ناظم الاطباء). راهگذار. سرگذشت. (ناظم الاطباء). راهگذار. سوغاتی که مسافر از راه آورد. (ناظم
.( الاطباء). راهگذار. عبور. گذر. گذار : پیش از آن که بحاکم رسند راهگذر ایشان بر حمام در آهنین بود. (انیس الطالبین ص 186
- راهگذر کردن؛ عبور کردن. گذر کردن. گذشتن : یک شب از نوبهار وقت سحر باد بر باغ کرد راهگذر.مسعودسعد.
راهگذري.
[گُ ذَ] (حامص مرکب) عمل راهگذر. (ص نسبی، اِ مرکب) عابر. عابر سبیل. راهرو. (یادداشت مؤلف). رهگذري :[ راهداران ] هر
چه میخواستند از راهگذریان می ستدند و کاروان را ببهانه اي... موقوف میگردانیدند. (تاریخ غازانی ص 289 ). ابن سبیل. (دهار).
صفحه 842 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سائله. (یادداشت مؤلف). مسافر : عمر از بیت المال هر روز اشتري بکشتی و به مزگت اندر، خوان بنهادي و درویشان و غریبان و
راهگذریان را همی دادي. (ترجمهء تاریخ طبري). همچنان مهمانسراي است سبیل بر راهگذریان تا زاد راه گیرند. (کیمیاي
سعادت).
راهگرا.
[گِ] (نف مرکب) راهگراي. راهرو. عازم. روان. - راهگرا گردیدن؛ عازم شدن. روان شدن. روانه گشتن : از لنگرها برآمده بعزم
تسخیر قلعه... بسمت دروازه راهگرا گردیدند. (مجمل التواریخ گلستانه). و رجوع به راهگراي شود.
راهگراي.
[گِ] (نف مرکب) راه گراینده. راهگذار. راهرو. (ارمغان آصفی). راهسنج. (بهار عجم). مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء). که بسفر
گراید. که بسفر گرایش داشته باشد. که به سیر و سیاحت بگراید. و رجوع به راهگرا شود.
راهگرد.
[گَ] (نف مرکب) که در راه بگردد. که در راه گردش کند. که در راه قدم زند. گردنده در راه.
راهگرد.
[گِ] (اِخ) نام ایستگاه راه آهن جنوب میان ایستگاه سواریان و نانگرد، واقع در 248 هزارگزي تهران. (یادداشت مؤلف).
راه گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) راه خود را تغییر دادن. (فرهنگ فارسی معین) :من درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج و... و از موصل
.( راه گردانیدن و... همه بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 182
راه گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روي بجانب محل یا چیزي آوردن. رفتن.
راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن : سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدي (گرشاسبنامه). گویند
ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه.سعدي. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو
دهلوي (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادي خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. راه بستن. مسدود کردن راه.
سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی؛ راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان
آصفی). از پیشروي جلوگیري کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از
سپاه نباید که گیرد بداندیش راه.فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه.فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر
آن سرکشان تا بگیرند راه.فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودي که چیزي می نبشتی بنقصان حال وي و صاحب
برید را بفریفته تا بمراد او انها کردي و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680 ). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
صفحه 843 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدي). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد
راه بگیرید. اوحدي (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن؛ گریختن. روي بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن : جفاپیشه گستهم و
بندوي تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز.فردوسی. طریقه و قاعده اي را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن : و راهی گرفت و راهی
راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وي رفته آید. (تاریخ بیهقی).
راه گستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) هر مرکب عموماً، و اسب خصوصاً. (ارمغان آصفی) (بهار عجم). هر مرکوبی اعم از اسب و استر و خر و گاو
و اشتر و جز آن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از شعوري ج 2 ورق 5). مرکب. (شرفنامهء منیري) : که که
سنگ آهن ار نعلی زان سم راه گستر اندازد.خاقانی. در آن ره چنان راه گستر براند که وهم از پیش چند منزل بماند. زین الدین
سنجري. مرکب راهوار و فراخ گام و خوش راه. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
راهگشا.
[گُ] (نف مرکب) راهگشاي. رجوع به راه گشاي شود.
راه گشادن.
[گُ دَ] (مص مرکب) راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه : اگر گاه مازندران
بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت.فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم
کاشانی. جاي فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه.ملک الشعراء بهار. پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص : ولیکن
جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد.ناصرخسرو.
راهگشاي.
[گُ] (نف مرکب) راه گشا. که راه را بگشاید. که راه باز کند : گفت کاي رخنه بند راهگشاي دولتت بر مراد راه گشاي.نظامی. و
رجوع به راه گشادن و راه گشودن شود.
راه گشودن.
[گُ دَ] (مص مرکب) راه گشادن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). و رجوع به راه گشادن شود.
راه گم کردن.
[گُ كَ دَ] (مص مرکب)گمراه شدن. از راه بدر شدن. از راه بیکسو افتادن. به بیراهه افتادن : چون کسی کو گم کند در خانهء
تاریک راه طفل اشک امشب بچشمم تاسحر گردیده است. مخلص کاشی (از بهار عجم). طامع نکند مصلحت خویش فراموش لقمه
به مثل گم نکند راه دهن را. ملک الشعراء بهار.
راهگیر.
صفحه 844 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) رونده. بجانب محلی روان شونده. راهی شونده. رو بجانبی آورنده. راهرو و سالک. (ناظم الاطباء). راهگراي.
راهسنج. (بهار عجم). مسافر و سیاح. (ناظم الاطباء). مسافر. (آنندراج). پیچندهء راه و تیزرونده. (رشیدي) : عزم را چند روزه ره
بکمین راهگیر قضا فرستادي.خاقانی. قطاع الطریق. (آنندراج). راهزن. (فرهنگ نظام). راه بند : آگهیش نه که شود راهگیر دورهء
این گنبد روباه گیر.نظامی. چو نظم گزارش بود راهگیر غلط کردن ره بود ناگزیر.نظامی.
راه مغان.
[هِ مُ] (اِخ) دروازهء راه مغان. نام یکی از دروازه هاي بازار ربض بخارا در قدیم بوده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی
ج 1ص 79 شود.
راهن.
[هَ] (اِ) یکنوع درخت. (ناظم الاطباء). نام درختی است که به ترکی قِزِلجَق گویند. (از شعوري ج 2 ورق 11 ). قرنوس. قرانیا. سرخک.
طاقدانه. ال. (یادداشت مؤلف). یکنوع علف و یا ریشه که به اسب مانند دوا میخورانند. (ناظم الاطباء).
راهن.
[هِ] (ع ص) رهن کننده. (از اقرب الموارد) (از شعوري ج 2 ورق 11 ). گروکننده. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (رشیدي).
گروستاننده. ثابت. (متن اللغۀ) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دائم. (آنندراج). - طعام راهن؛ طعام دائم. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). آماده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لاغر از مردم و شتر. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). لاغر. (آنندراج).
راه نارفته.
[رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب، ق مرکب) نعت مفعولی از راه نارفتن. که راه نرفته باشد. که هنوز راه نرفته است. که هنوز آغاز
راهروي نکرده است : راه نارفته کی رسی جایی جاي نادیده چون نهی پایی.اوحدي.
راهنامج.
[مَ] (معرب، اِ) مأخوذ از راهنامهء فارسی. (ناظم الاطباء). کتابی که کشتیبانان بدان راه سپرند و بسوي لنگرگاه و جز آن پی برند.
معرب راهنامه. (منتهی الارب). از فارسی راهنامه. کتاب الطریق. و آن کتابیست که ملاحان دارند شناختن مراسل و بندرها را. (از
تاج العروس). و رجوع به راهنامه شود.
راهنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب)( 1) راهنامج. سفرنامه و نقشه اي که شخص مسافر و سیاح از حرکت و سیر خود برمیدارد. (ناظم الاطباء). راهنامج
معرب آن است . (منتهی الارب). کتاب ملاحان براي گم نکردن راه در دریا. (یادداشت مؤلف). راهنامج. رهنامج. رهنامه. کتاب
- ( راهنماي ناخدایان در دریا براي شناختن طرق بحري و بنادر و مانند آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهنامج و رهنامه شود. ( 1
صفحه 845 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.Guide
راه نبشتن.
[نَ بَ تَ] (مص مرکب) راه نوردیدن. راه رفتن. راه پیمودن. طی طریق کردن. راه نوشتن : ره نوردي که چون نبشتی راه گوي
بردي ز مهر و قرصهء ماه.نظامی.
راهنتان.
[هِ نَ] (ع اِ) دو استخوان در پهلوي سینهء اسب. و آنرا نامرتان هم گویند. (منتهی الارب).
راهنجان.
[هِ] (اِخ) دهیست از دهستان زیراستاق بخش مرکزي شهرستان شاهرود، در 25 هزارگزي جنوب باختري شاهرود و 4هزارگزي جنوب
شوسهء شاهرود به دامغان. این ده در دشت قرار گرفته و هواي آن معتدل و سکنهء آن 550 تن میباشد. آب ده از قنات تأمین میشود
.( و محصول عمدهء آن غلات و پنبه و میوه و صیفی، و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
راهنشین.
[نِ] (نف مرکب) که در راه بنشیند. که بر سر راه بنشیند. کنایه از گدا و مردم بی خانمان. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق
بکتابخانهء مؤلف). کنایه از گدا و بی خانمان که بر سر راه نشسته گدایی کند. (از برهان) (ارمغان آصفی) (آنندراج) (بهار عجم)
(از فرهنگ نظام). چنانچه دریوز گدایی را گویند که از درها جوید، راه نشین گدایی را گویند که بر سر راهها بنشیند و سؤال کند.
(رشیدي). گدا که در معابر بنشیند سؤال را. (یادداشت مؤلف). گدا. (ناظم الاطباء) : دلخواه که هست ماه خرگاه نشین خورشید بود
بکوي او راه نشین از دیدهء من برون نخواهد رفتن کو شاه من است و چشم من راهنشین. الهی همدانی (از نظام). خاك نشین و اهل
خاك که کنایه از افتاده و متواضع باشد : ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین ساغر مستانه زدند.حافظ. با من راه نشین
خیز و سوي میکده آي تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم. حافظ. کنایه از مسافر و راهگذار. (بهار عجم) (از آنندراج)
(ارمغان آصفی). غریب. (برهان) (ناظم الاطباء) (از رشیدي) (لغت محلی شوشتر). قاصد. (برهان) (لغت محلی شوشتر). قاصد و
پیک. (ناظم الاطباء). کنایه از طبیبی که بر سر راه نشیند و دارو فروشد. (رشیدي) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (آنندراج). طبیبی که
بواقع طبیب نیست کلاشی و دکانداري را بر سر راه نشیند : متاع من که خرد در دیار فضل و ادب حکیم راه نشین را چه رفت در
یونان. سعدي. طبیب راه نشین قدر عشق نشناسد برو بدست کن اي مرده دل مسیح دمی. حافظ. کنایه از کسی که بسیار راه میرفته
باشد. (برهان) (لغت محلی شوشتر). آشکار و هویدا. (ناظم الاطباء). عاشق شیدا. (لغت محلی شوشتر). (در معنی اخیر جاي دیگر
دیده نشد).
راه نشینی.
[نِ] (حامص مرکب) عمل راه نشین. گدایی. نشستن در معابر سؤال را. نشستن بر سر راهها گدایی را. رجوع به راه نشین شود.
راهنگ.
صفحه 846 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[هِ] (اِخ) نام قصبه اي است در سیام واقع در 375 هزارگزي شمال باختري بانکوك، چون اطراف این قصبه بسیار سبز و خرم و
حاصلخیز است از اینروي راه آهنی آنرا به ساحل مربوط می کند و از این رهگذر بر رونق بازرگانی آن افزوده است. (از قاموس
.( الاعلام ترکی ج 3
راهنما.
[نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) رهنما. نشان دهندهء راه که بعربی دلیل گویند. (از شعوري ج 2 ورق 2).هادي و نمایندهء راه. (آنندراج).
کسی که راه نشان میدهد. (فرهنگ نظام). دلیل و هادي و کسی که شخصی را به راهی هدایت کند و طریق وصول به امري را به او
بنماید و براستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). بلد. (یادداشت مؤلف). بلد راه. قلاووز. بدرقه. خفیر : جز سایه درین راه کسی همره ما
نیست خضري بجز از نقش قدم راهنما نیست. طبعی (از شعوري). دلیل؛ راهنما. ضلاضل؛ راهنماي ماهر. ضلضلۀ؛ راهنماي ماهر.
مِدسَع؛ هادي و راهنما. مِسدِع؛ راهنما. هادي؛ راهنما. هدو؛ راهنما. (منتهی الارب). - راهنماي سفر؛ دلیل راه. بذق. بیذق. (یادداشت
مؤلف). و رجوع به راهنماي شود. بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. رهنمون. راهنمون. پیشوا : و جاه پدران رشدیافتهء خود را یافت و بر
جاي پیشینیان راهنمایان خویش به استقلال نشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). پیشواي مذهبی. رهبر دینی. پیامبر : درمیخواهد
.( از خدا مددکاري در آنچه او را بر آن واداشته و راهنمایانش در آنچه طلب رعایت کرده ازو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313
راه نمائی.
[نُ / نِ / نِ] (حامص مرکب)راه نمایی. رجوع به همین کلمه شود.
راهنماي.
[نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)راهنما. رهنما. رهنماي. دلال. هادي. رشید. (دهار) : بمراد دل تو بخت بود راهنماي بهمه کاري یزدانت
نگهدار و معین.فرخی. در سپاهان شدي به طالع سعد هم بدان طالع آمدي بیرون دولت اندر شدنت راهنماي بخت در آمدنت
راهنمون. امیر معزي (از آنندراج). و رجوع به راهنما و رهنماي در همین لغت نامه شود. بمجاز، راهبر. رهبر. مرشد. پیشوا. قائد.
راهنمون. رهنمون : بستان ملک هر اقلیم که رایست ترا که خداوند جهان راهنمایست ترا. منوچهري. بهمه کار تویی راهنماي تن
خویش خسروي تو، دل تو راهنماي تو کند. منوچهري. جز به آموختن نبودش راي بود عقلش به علم راهنماي.نظامی. و رجوع به
راهنما و رهنما و رهنماي و راهنمون و رهنمون و راهبر و رهبر در همین لغت نامه شود.
راه نماینده.
[نُ / نِ / نَ يَ دَ / دِ] (نف مرکب) راهنماي. راهنما. دلیل. ره نماینده. راهنما. رهنماي : سلوك کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه
نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313 ). و رجوع به راهنما و رهنما و راهنماي و راهنمون و رهنمون شود.
راهنمایی.
[نُ / نِ / نَ] (حامص مرکب)راهنمائی. عمل راهنماي. دلالت و هدایت. (ناظم الاطباء). ارائهء طریق. رهنمایی. رهنمونی. راهنمونی.
راهنمون شدن. ارشاد. رهبري. هدي. (منتهی الارب) : و راهنمایی شان کرده بود به چنگ زدن به چیزي که هرگز نگسلد. (تاریخ
صفحه 847 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بیهقی چ ادیب ص 312 ). و راهنمایی کند او را [ القادر بالله را ] بسوي راه راست. (تاریخ بیهقی چاپ دکتر فیاض ص 308 ). - ادارهء
راهنمایی و رانندگی( 1)؛ نام اداره اي از توابع شهربانی کل کشور ایران که حفظ نظم و قوانین و نظامات مربوط به عبور و مرور
وسایط نقلیه و دارندگان و رانندگان آن وسایط و هدایت آنان را بعهده دارد. ( 1) - ظاهراً ترکیب، بدون واو عطف، درست تر و
رساتر می نماید.
راه نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب)نشان دادن راه. ارائهء طریق. دلالت. (دهار). راهنمایی کردن : سواري فرستاد نزدیک شاه یکی نامه
بنوشت و بنمود راه.فردوسی. مرا این هنرها ز اولاد خاست که هرسو مرا راه بنمود راست.فردوسی. اسماعیل هاجر را بیاورد و
جبرائیل راه نمود آنجا که اکنون مکه است. (مجمل التواریخ و القصص). سوي همه چیز راه بنماید این نام رونده بر زبان
ما.ناصرخسرو. گرت راهی نماید راست چون تیر از آن برگرد و راه دست چپ گیر.سعدي. هدي. (دهار) (ترجمان القرآن).
هدایت. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). هدایت کردن. راه راست نشان دادن. براستی راهنمون شدن. راه راست نمودن. هدایت
بحق و راستی : چه آموزم اندر شبستان شاه بدانش زنان کی نماینده راه.فردوسی. براین است دهقان که پروردگار چو بخشود راهت
نماید بکار.فردوسی. همه راه نیکی نمودي به شاه هم از راستی خواستی پایگاه.فردوسی. بگفت او ز کار پسر شاه را نمودش
یکایک بدو راه را.فردوسی. چنان چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنماي و بگشاي راز.فردوسی. ترا راهی نمایم من سوي خیرات دو
جهانی که کس را هیچ هشیاري از آن به راه ننماید. ناصرخسرو. راه بنمایم ترا گر کبر بندازي ز دل جاهلان را پیش دانا جاي
استکبار نیست. ناصرخسرو. این قوم که این راه نمودند شما را زي آتش جاوید دلیلان شمایند. ناصرخسرو. بر علم مثل معتمدان آل
رسولند راهت ننمایند سوي علم جز این آل. ناصرخسرو. ایشان گفتند مگر ترا از راه برده است. گفت: مرا خدا راه نموده است.
(قصص الانبیاء ص 190 ). باز آمدیم زآنچه هوا بود رهنماش عقلم نمود راه که این عود احمر است. ابن یمین. و رجوع به راهنمونی
و راهنمایی در همین لغت نامه شود. - راه راست نمودن؛ هدایت کردن. راهنمایی درست کردن. بسوي راستی راهنما شدن. نشان
دادن طریقهء راستی : ستارهء روشن ما بودي که ما را راه راست نمودي. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 334 ). - راه و رخنه نمودن؛
طریقه و راه و مشکلات کاري را نشان دادن. به انجام دادن کاري رهنمون شدن : دزد را شاه راه و رخنه نمود کشتن دزد بیگناه چه
سود؟اوحدي.
راهنمون.
[نُ / نِ / نَ] (ص مرکب)رهنمون. راهنما. (نظام). راهنما که بعربی دلیل گویند. (از شعوري ج 2 ورق 11 ). راهنما و براستا. (ناظم
الاطباء). هادي و نمایندهء راه. (آنندراج). رهنما. دلیل.هادي. مرشد : و راهنمون است بر هستی و یگانگی او، آسمان و زمین و
ستارگان. (ترجمهء تاریخ طبري). نه غریبست مر این نعمت از آن بارخداي این سخن راهنمونست و بده دارد راه. فرخی (از
آنندراج). دولت اندر شدنت راهنماي بخت در آمدنت راهنمون. امیرمعزي (از آنندراج). و رجوع به راهنما و رهنما و راهنماي و
رهنماي در همین لغت نامه شود. - راهنمون شدن؛ رهنما شدن. راهنما گشتن. راهنما شدن. راهنمایی کردن. هدایت کردن : این
سخن گفت و شد ز خانه برون شد مرا سوي راه راهنمون.نظامی. (اِ مص) بمعنی راهنمونی. (آنندراج). راهنمایی. رهنمونی. -
راهنمون کردن؛ راهنمایی کردن. راهنمون شدن. هدایت کردن. رهنمون شدن : ساقی سوي میخانه مرا راهنمون کن وآنگاه بیک
جرعه میم دفع جنون کن. سهیلی (از آنندراج).
صفحه 848 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راهنمونی.
[نُ / نِ / نَ] (حامص مرکب)رهنمونی. عمل راهنمون. هدایت و دلالت. (ناظم الاطباء). دلالت. هدایت. راهنمایی. رهنمایی. ارشاد.
ارائهء طریق : و به راهنمونی مهران شنان که از فالگویان ترکان شنیده بود... (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به راهنمایی و
رهنمایی شود. - راهنمونی کردن؛ راهنمایی کردن. رهنمایی کردن. هدایت کردن. راهنما شدن. ارشاد داشتن. دلالت کردن : و
یعقوب [ بن لیث ] به بتو رسید بامداد و شاهین بتو راهنمونی کرد. (تاریخ سیستان). گر به گروگان خود بیابم توفیق راهنمونی کنم
به...ر سراکار.سوزنی.
راه نواختن.
[نَ تَ] (مص مرکب)نواختن تار و آلات موسیقی. زدن نغمه و نوا. آهنگ زدن. نواختن آهنگ. نواختن نغمهء موسیقی : ملک دل
داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد.نظامی. و رجوع به راه درمعنی موسیقی و سرود و آواز شود.
راهنورد.
[نَ وَ] (نف مرکب) رهنورد. طی کنندهء راه. (فرهنگ نظام). راه پیما. رهرو. راهرو. تیزرونده که از سرعت گویا راه را مینوردد یعنی
می پیچد. (رشیدي) : پیش میشد شریک راه نورد او بدنبال میدوید چو گرد.نظامی. مرکب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج)
(شرفنامهء منیري) : که کن و بارکش و کارکن و راه نورد صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز. منوچهري. قاصد و پیک. (ناظم
الاطباء). قاصد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پیاده رو. (انجمن آرا). مسافري که پیاده حرکت کند. (ناظم الاطباء) (برهان)
(آنندراج). گدا و بی خانمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). و رجوع به ره نورد و راه پیما و راه رونده و راهرو شود.
راهنوردي.
[نَ وَ] (حامص مرکب) عمل راهنورد. راهپیمایی. رهنوردي. و رجوع به همین کلمات شود.
راه نوردیدن.
[نَ وَ دَ] (مص مرکب) راه پیمودن. (بهار عجم). طی طریق کردن. راه سپردن. راه رفتن. راه پیمودن. (از آنندراج). راه پیمودن.
(ارمغان آصفی). رفتن. ره نوردیدن. و رجوع به راه رفتن و راه پیمودن و راه نوشتن و راه پوییدن شود.
راه نوشتن.
[نَ وَ تَ] (مص مرکب) راه پیمودن. راه نوردیدن. (بهار عجم). راه نبشتن. راه پیمودن. راه سپردن. راه پوییدن. راه رفتن. راه
نوردیدن. (از آنندراج). راه پیمودن. (ارمغان آصفی). طی طریق کردن. و رجوع به راه نوردیدن و ره نوردیدن و راه پیمودن و راه
رفتن و راه نبشتن شود.
راهنویه.
[يَ] (اِخ) دهی است از دهستان خفرك بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 53 هزارگزي شمال خاوري زرقان کنار راه فرعی تخت
صفحه 849 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
طاوس به توابع ارسنجان محلی جلگه و معتدل و مالاریایی و مردم آن 180 تن میباشد. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و
.( محصول عمدهء آن غلات و چغندر و پیشهء مردم کشاورزي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
راهنۀ.
[هِ نَ] (ع ص، اِ) مؤنث راهن. ناف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناف اسب و گرداگرد آن. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب).
گرداگرد ناف اسب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یکی از دو استخوان در پهلوي سینهء اسب که هر دو راهنتان نامیده میشوند. (از
منتهی الارب). و رجوع به راهنتان شود. دائم و همیشگی. (از اقرب الموارد). بر قرار و ثابت. (از متن اللغۀ). - حالۀ الراهنۀ؛ آنچه
اکنون ثابت و باقیست. (از متن اللغۀ). می و شراب. (ناظم الاطباء). می. (منتهی الارب). لاغر بسبب بیماري و جز آن. (از متن اللغۀ)
(از اقرب الموارد).
راه نهادن.
[نَ / نِ دَ] (مص مرکب)حرکت کردن. روي کردن و روي آوردن. عزیمت نمودن. عازم شدن. سفر کردن. براه افتادن : سپهبد گو
پیلتن با سپاه سوي چین و ماچین نهادند راه.فردوسی. - چشم و گوش به راه نهادن؛ انتظار کشیدن. آمدن مسافري را منتظر شدن :
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش به راه ز بهر دیدن آن چهرهء چو گل ببهار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
راهوا.
[راهْ] (اِخ) دهیست از دهستان برگشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 4500 گزي شمال خاوري ارومیه و 2هزارگزي شمال
شوسهء گلمانخانه به ارومیه، محلی است که هواي آن معتدل مالاریایی و داراي 470 تن سکنه میباشد. آب راهوا از چشمه و
شهرچاي تأمین می شود و محصول عمدهء آن غلات و توتون و انگور و چغندر و حبوب است. پیشهء مردم کشاورزي و صنایع
.( دستی زنان کشبافی و جوراب بافیست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
راهوار.
(ص مرکب، اِ مرکب) رهوار. فراخ و نرم رو. فراخ و نرم پوي : کجات آنهمه راهوار اشتران عماري زرین و فرمانبران.فردوسی.
برمیان شان حلقهء بند کمر از شمس زر زیر رانشان جمله زرین مرکبان راهوار. فرخی. در زغن هرگز نباشد فر اسب راهوار گرچه
باشد چون صهیل اسب آواز زغن. منوچهري. پیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راسترو
همچون کلنگ. منوچهري. نوان و خرامان شود شاخ بید سحرگاه چون مرکب راهوار.ناصرخسرو. و در کمال حزن و ملال قطع
مسافت میکردم که ناگاه در آن صحرا شخصی که بر اسبی فربه و راهوار سوار بود پیش آمد. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 2
ص 374 ). رهوج؛ راهوار. (دهار). علج؛ راهوار رفتن اسب. (تاج المصادر بیهقی). هملاج؛ اسب راهوار. (یادداشت مؤلف). اسب
لایق راه. (فرهنگ رشیدي). مرکب فراخ گام تیز و شتاب رو و خوش راه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم). کنایه از مرکب
فراخ گام باشد. (رشیدي). مرکب فراخ رو. (شرفنامهء منیري). رهوار. (شرفنامهء منیري). اسب و شتر و استر خوشراه. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). مرکب سواري تندرو. (فرهنگ نظام) : اگر ندیدي کوهی بگشت بر یک خشت
یکی دو چشم بر آن راهوار خویش گمار. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ). نوعی از رفتار اسب که بسیار هموار
بود. (آنندراج) (بهار عجم). مقابل سک سک. (یادداشت مؤلف). باد. (یادداشت مؤلف). کنایه از معشوق با غنج و دلال. (لغت
صفحه 850 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
محلی شوشتر). کوشا : یکی گفتا همیشه راهواریم که رامین را ز ویسه بازداریم. (ویس و رامین). طعام نرم و لذیذ. (لغت محلی
شوشتر). و رجوع به رهواري و راهواري و رهنوردي در همین لغت نامه شود.
راهواره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) ره آورد. سوغات و ارمغان و راه آورد. (ناظم الاطباء). ارمغان و راه آورد. (از برهان). ارمغان و هدیه که از سفر
براي دوستان آرند. (رشیدي) (آنندراج) (بهار عجم) (از انجمن آرا) : دست تهی نیاید گردون بخدمت تو مه بر طبق برآرد بر شرط
راهواره. اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدي). رجوع به رهواره و ره آورد و راه آورد شود.
راهواري.
(حامص مرکب) عمل راهوار. فراخ گامی و تندوتیزي. (ناظم الاطباء) : نیم تنک سخنی کز عبارت فارغ به راهواري بیرون برم همی
لنگی. اثیرالدین اخسیکتی. بود با راهواریش همه لنگ با چنان پی فراخیی همه تنگ.نظامی. میبرد ز روي سازگاري آن لنگی را به
راهواري.نظامی. تهی دست کو مایه داري کند چو لنگی است کو راهواري کند.نظامی. با هر که بوده باشد در نظم و نثر امروز
بیرون بوم بقدرت لنگی به راهواري. سیف اسفرنگ. و رجوع به راهوار و رهوار شود.
راهوان.
(ص مرکب) راهبان. راهدار. پاسبان راه. (ناظم الاطباء). راهبان، یعنی پاسبان راه. (از شعوري ج 2 ورق 11 ). راهبان که به معنی
محافظ راه باشد. (آنندراج). پاسبان دشمن یا دزد. باج گیرنده. (ناظم الاطباء).
راهواي.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در ایالات متحدهء امریکا واقع در ایالت نیوجرسی و 60 هزارگزي شمال شرقی (نتون): این قصبه داراي
کارخانه هاي کاغذسازي و چاپخانهء مجهز میباشد. جمعیت آن 21290 تن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3) (وبستر جغرافیایی).
.Rahway - (1)
راهور.
[وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مخفف راهوار. (شرفنامهء منیري). اسب تیزرو و فراخ گام : بود در معرض فضلم پیاده میل در میدان
کسی کو زیر ران خود ز دعوي راهور دارد. (از مؤلف شرفنامهء منیري).
راهوري.
(اِخ)( 1) نام قصبه اي است در استان دکن واقع در سنجاق احمدنگر، در 36 هزارگزي شمال باختري احمدنگر، که در محل انشعاب
.Rahouri - (1) .( راه آهن بمبئی - اللهآباد، و بمبئی - مدرس قرار گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3
راهوم.
صفحه 851 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(اِخ) بعضی جبل راهون را جبل راهوم ضبط کرده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهون شود.
راهون.
.( (اِخ) روستاییست در مجاورت منصورة در ساحل سند. (از معجم البلدان ج 4
راهون.
(اِخ) کوهی در سراندیب که آدم ابوالبشر بر آن فرود آمد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام کوهی بجزیرهء سراندیب که گویند
آدم بدانجا هبوط کرد( 1) و در آنجا معدن یاقوت است. و حجر راهونی منسوب بدان کوه است. بعضی آنرا رهون و بعضی راهوم
ضبط کرده اند. (از یادداشت مؤلف). بیرونی گوید: راهون مهبط آدم است و گمان میکنم معرب رونک باشد. در تقویت مهبط
بودن آنجا گفته شده است که: گیاهانی در آنجا میرویند و پس از رویش کمی بالا میروند و دوباره سرشان را بسوي زمین پایین می
آورند و مجدداً سر برمیکشند و بصورت گردن شتر درمی آیند و این جریان زاییدهء سجده اي است که فرشتگان در این زمین به
آدم کردند. ولی صاحبان نظریهء اخیر نمیدانند که فرودگاه حضرت آدم غیر از سجده گاه اوست. (از التفهیم ص 43 و 44 ). و رجوع
به ص 88 همان کتاب شود. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: و آدم چون از جهان بیرون رفت شیث او را بکوه سراندیب
بگور کرد، همانجا که از بهشت بر آن افتاد، و آن را راهون گویند و حد آن هشتاد فرسنگ است اندر هشتاد فرسنگ. (مجمل
التواریخ و القصص ص 432 ). اما کوهها که از آن دلیل قبله گرفته اند کوه لکام است بشام، و کوه راهون به سرندیب آنک آدم (ع)
- ( آنجا فرودآمد و نشان پایش آنجا ظاهر است. (مجمل التواریخ والقصص ص 466 ). و رجوع به ص 472 همان کتاب شود. ( 1
.Pic d'Adam
راهونی.
(ص نسبی) منسوب است به راهون که نام کوهی است در جزیرهء سراندیب. (یادداشت مؤلف). - حجر راهونی؛ منسوب به راهون
.( که نام کوهی است در جزیرهء سراندیب. (یادداشت مؤلف). حجر بزادي. یاقوت رنگین سبز و سیاه. (از دزي ج 1 ص 81
راهوي.
[هَ] (اِ) رهاوي. نام پردهء سرود. (شرفنامهء منیري). مخفف رهاوي که یکی از دوازده مقام موسیقی باشد. (فرهنگ خطی). نام مقامی
است از موسیقی که رهاوي نیز گویند، لیکن بعضی گفته اند رهاوي قول عوام است. (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). نام مقامی
است از موسیقی که به رهاوي و رهایی مشهور است. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). نوایی معروف.
(سروري). نام مقامی در موسیقی که رهاوي نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی، و
بعضی نوشته اند که وقت آن بعد از طلوع است و بعضی نوشته اند که وقتش از صبح تا طلوع( 1) و بهندي آنرا راللت نامند. (غیاث
اللغات) : ره راهوي گرچه بیحد زدم نوا در حجاز و نوا یافتم.عنصري. زده به بزم تو رامشگري بدولت تو گهی چکاوك و گه
راهوي، گهی قالوس. منوچهري. راه طاعت گیر و گوش هوش سوي علم دار چند داري گوش سوي نوشخورد و راهوي.
ناصرخسرو. غزلکهاي خود همی خواندم در نهاوند راهوي و عراق.انوري. راهوي کرده بعمدا پرده اي تا بود پرده در پرده
نیوش.انوري. نکیسا در ترانه جادویی ساخت پس آنگه این غزل در راهوي ساخت. نظامی (از آنندراج). مطربا قولی بگو از راهوي
راه، راه راهوي است اندر صبوح.عطار. و رجوع به رهاوي شود. ( 1) - شاهد عطار مؤیّد نظر دوّم است. رجوع به شاهد مذکور در
صفحه 852 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
همین ماده شود.
راهویی.
(ص نسبی) منسوب است به اسحاق بن ابراهیم معروف به ابن راهویه. (از انساب سمعانی).
راهویی.
(اِخ) ابوالحسن محمد بن اسحاق بن ابراهیم حنظلی راهویی، در مرو دیده بر جهان گشود و در نیشابور بزرگ شد و در خراسان از
پدر خود و دیگران حدیث شنید. راهویی به شام و عراق و مصر و حجاز مسافرت کرد و درین سفرها از احمدبن حنبل و ابن شرقی
و دیگران حدیث شنید. عبدالباقی بن قانع و ابوحامدبن شرقی و دیگران ازو روایت دارند. او در راه مکه بدست قرمطیان بسال 297 ه
. ق. کشته شد. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
راهه.
[هَ / هِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به راه. (ناظم الاطباء). راه مثل چارراهه. (فرهنگ نظام). - آب راهه؛ راه آب و مجراي آب و نهر.
(ناظم الاطباء). گذرگاه سیل. سیلاب.
راه هوایی.
[هِ هَ] (ترکیب وصفی) در کشورهاي متمدن و پیشرفته براي حمل و نقل کالا و مسافر بوسیلهء هواپیما از راههاي هوایی استفاده
میشود در همهء کشورها امروز کمابیش راههاي هوایی وجود دارد. در کشور ایران راه هوایی از سال 1306 ه . ش. تأسیس و در این
اواخر گسترش فراوانی یافته و هواپیماهاي شرکت سهامی هواپیمایی ایران میان تهران و مراکز استانها و شهرهاي بزرگ و نیز برخی
و جز آن بین « ارفرانس » و « ك-ال - ام » از کشورهاي خارج پرواز میکنند و علاوه بر آنها هواپیماهاي چند شرکت خارجی از قبیل
تهران و مراکز بزرگ کشورهاي جهان در پرواز است. در تهران فرودگاه مهرآباد و در شهرهاي دیگر نیز فرودگاههایی براي نشستن
هواپیماها ساخته شده است. رجوع به کتاب کیهان سال 1342 ص 1018 و جغرافیاي ایران و اروپا تألیف هیأت مؤلفان ص 56 شود.
راهی.
نسبت، هر چیز منسوب به راه. (فرهنگ نظام). مسافر. (ناظم الاطباء). کاروانی. سفري. « یا » + بمعنی طریق « راه » (ص نسبی) از
(یادداشت مؤلف) : زمین هفت کشور به شاهی تراست سپاهی و گاهی و راهی تراست.فردوسی. از من بردي تو دزد بی رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی.ناصرخسرو. این جهان راهست و ما راهی و مرکب، خوي ماست رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار
نیست. ناصرخسرو. راه رونده. (ناظم الاطباء) (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). سالک. رونده : نپیمایی بدل راه تباهی کزو رسته
نگردد هیچ راهی. (ویس و رامین). به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم ترا چو قوت رفتار هست راهی باش. محمدقلی سلیم (از
بهار عجم). - راهی نمودن؛ روانه ساختن. برفتن واداشتن. گسیل کردن : علم خان که بنی عم از هفتصد سوار افغانی در تحت اختیار
داشت به آذربایجان راهی نمود که برده در قلعهء ارومیه به حفاظت نگاهدارند. (تاریخ زندیهء گلستانه). نان لواش. (ناظم الاطباء)
(از برهان) (آنندراج). قسمی از نان بود که بیشتر براي راه مسافر پخته میشد. (فرهنگ نظام) : باده خوردي ولیک ماهی نه دوغ
خوردي ولیک راهی نه. سنایی (از فرهنگ نظام). عاقل، فهمیده. خردمند : سلطان مسعود... راهی تر( 1) و بزرگتر و دریافته تر از آن
صفحه 853 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
1) - در چ فیاض: داهی تر. و ) .( بود که تا خواجه احمد حسن بر جاي بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149
در این صورت شاهد نیست.
راهی.
میشود. فراخ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به راهٍ در همین لغت « راه » که به اعلال « رهو » (ع ص) اسم فاعل از ریشهء
نامه شود.
راه یاب.
(نف مرکب) راه یابنده.
راه یابنده.
[بَ دَ / دِ] (نف مرکب)پیداکنندهء راه. راه یاب : بهر زیر برگی شتابنده ایست بهر منزلی راه یابنده ایست.نظامی. درآینده. داخل
شونده. واردشونده.
راه یابی.
(حامص مرکب) عمل راهیاب. راه یافتن.
راه یافتن.
[تَ] (مص مرکب) پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدي. مشی. (منتهی الارب) : اگر راه یابد کسی زین جهان بباشد
ندارد خرد در نهان.فردوسی. تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره تا دور توان گفت به توشه ز فیافه. منوچهري. - راه بازیافتن؛ هدایت
شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ ثوابت را ] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم). جا
گزیدن. جاي گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن : هر شاهدي که در نظر آمد به دلبري در دل نیافت راه که آنجا مکان
تست. سعدي. قطره بدریا چو دگر راه یافت نام و نشانش همه دریا شود.اوحدي. نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه
کردن. اثر کردن. مسلط شدن : همه کشورم کوه و دره است و چاه نیابد برین بوم و بر دیو، راه.فردوسی. چون درو عصیان و خذلان
تو اي شه راه یافت کاخ ها شد جاي کوف و باغها شد جاي خار. فرخی. و چون ترسیدند [ طغرل و سپاهش ] ... به تعجیل براندند تا
سوي نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606 ). اما اینقدر دانم که از امیرك نامه
.( رسیده است بحادثهء آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدي سوي او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652
چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665 ). اما خرج به اندازهء دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد.
(قابوسنامه). چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس نیابد راه سوي او زیادتها و نقصانها. ناصرخسرو. نظم نگیرد بدلم در
.( غزل راه نیابد بدلم در غزال.ناصرخسرو. و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 116
چون از ملک [ جمشید ] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد
بدو [ شیر ] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [ شتربه ] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردي
در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه
صفحه 854 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه
یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارك خللها که به امور ملک
راه یافته بود کند. (تاریخ غازانی ص 252 ). نیست جز بیرون در، جاي اقامت حلقه را راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج. صائب.
دسترس پیدا کردن. موفق شدن. توفیق یافتن. اجازه یافتن : و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار
همایون خداوند [ مسعود ] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511 ). پس رقعتی نبشت [ بونصر مشکان ] بامیر [ مسعود ] و
مرا [ بیهقی را ] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512 ). چون نباشدت عمل راه نیابی سوي علم نکند
مرد سواري چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است. ناصرخسرو.
اغتثاث؛ راه یافتن بسوي چیزي. (منتهی الارب). اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن : ز بیگانه
پردخت کن جایگاه بدین راز ما تا نیابند راه.فردوسی. نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر بر این دست یابد نه شاه.فردوسی. نیابد
بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام و از جایگاه.فردوسی.
راه یافته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب) کسی که راه اصلی و مستقیم را پیدا کرده باشد. هدایت شده. واصل. (فرهنگ فارسی معین).
راهی ساختن.
[تَ] (مص مرکب) روانه ساختن. روان کردن. عزیمت دادن. گسیل داشتن : پس آنگاهی جمازه ساخت راهی بر ایشان گونه گونه
ساز شاهی ببرد از بهر دختر هرچه بایست یکایک هر چه شاهان را بشایست. (ویس و رامین).
راهی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاري شدن.
روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن : بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو
روان گردد. صائب تبریزي (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند.
صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون؛ روان شدن آن. جاري شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن : در بیابانی که شمشیر تواش یک
جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدي (از بهار عجم). سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفري شدن. بسفر
شدن. حرکت کردن براي سفر. سفري یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : اي سفرساز هر چه خواهی
شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44 ). به
اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن : شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم).
تو راهی شو که من در خانهء آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم).
راهی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) روانه ساختن. عازم کردن. گسیل داشتن. فرستادن. به رفتن داشتن. - راهی کردن کسی را؛ روانه ساختن وي.
(یادداشت مؤلف).
راه یوز.
صفحه 855 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(نف مرکب) سخت جویندهء راه. (یادداشت مؤلف). راهجوي. رهجوي. رهیوز. (یادداشت مؤلف).
راهیۀ.
[يَ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ریشهء رهو. زنبور عسل را گویند بسبب سکون و کندي که در پرواز دارد. (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ). زنبور عسل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). می. (آنندراج).
راي.
( (اِ) رأي. (ناظم الاطباء). فکر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2ورق 16
(مجموعهء مترادفات). اندیشه. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) (بهار عجم) (مجموعهء مترادفات). در
عربی بمعناي تدبیر و مقتضاي عقل. (برهان). پنداشتی. تأمل. (ناظم الاطباء). نقشه. طرح. (ولف). تدبیر. (فرهنگ نظام) (ناظم
الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف) (از شعوري ج 2ورق 16 ) (از برهان). آنچه پیش دل آید. (از
شرفنامهء منیري) : مرا گفت خوب آمد این راي تو به نیکی گراید همه پاي تو.فردوسی. به آواز گفتند ما کهتریم ز راي و ز فرمان
تو نگذریم.فردوسی. کنون شهر ایران سراي تو است مرا ره نماینده راي تو است.فردوسی. که جز کشتن و خواري و درد و رنج ز
کهتر نهان کردن راي و گنج.فردوسی. رزبان گفت چه راي است و چه تدبیر همی مادر این بچگکان را ندهد شیر همی. منوچهري.
در خواست [ خواجه احمد حسن ] تا ایشان [ اریارق و غازي ] را بتازگی دلگرمی بوده باشد آنگاه راي، راي خداوند است. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 223 ). امیر گفت: من همهء شغلها بدو خواهم داد، و بر راي و دیدار وي هیچ اعتراض نخواهد بود. (تاریخ
بیهقی). چه راي امام مرحوم القادربالله... ستاره اي بود درخشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). نامهء توقیعی رفته است تا...
احمدبن الحسن... ببلخ آید... تا تمامی دست محنت از وي کوتاه آید و دولت ما با راي و تدبیر وي آراسته گردد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 685 ). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... در این آخرها... سستی بر اصالت راي بدان بزرگی... دست یافت... ما را به
ري ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73 ). چنان کرد مهراج کو راي دید که رایش سپهر دلاراي دید.اسدي. راي سلطان معظم خسرو
خسرونشان معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان. امیرمعزي. قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گردد قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.
مسعودسعد. کلیله گفت چیست این راي که اندیشیده اي؟ (کلیله و دمنه). راي هر یک برین مقرر که من مصیبم. (کلیله و دمنه
ص 174 ). آنچه به راي و حیلت توان کرد بزور و قوت دست ندهد. (کلیله و دمنه). ملک را راي تو چون شب را طلوع مشتري خصم
را عزم تو چون مه را بنان مصطفی. عبدالواسع جبلی. شهاب راي ترا آسمان فخر مسیر سحاب جود ترا بوستان فضل مسیل.
عبدالواسع جبلی. از راي تو صیقلی فلک را هفت آینه در دکان ببینم.خاقانی. راي تو به آسمان ندا کرد کاي طفل معاملت تعلم
حقی که نه از وفاست بگذار رایی که نه از وفاست مگزین.خاقانی. راي آن زد که از کفایت و راي خصم را چون بسر درآرد
پاي.نظامی. دختر راي را به عقل و به راي خواست و آورد کام خویش بجاي.نظامی. تا مگر از روشنی راي تو سر نهم آنجا که بود
پاي تو.نظامی. و گر من با توام چون سایه با تاج بدین اندرز رایت نیست محتاج.نظامی. گفت جوان راي تو زین غافلست بی خبري
زآنچه مرا در دل است.نظامی. روي تو بدید عقل را راي برفت قدت بچمید و سرو از جاي برفت. کمال الدین اسماعیل. درآرند
بنیاد روئین ز پاي جوانان بنیروي و پیران به راي.سعدي. اگر جز تو داند که راي تو چیست بر آن راي و دانش بباید گریست.سعدي.
طریقی بیندیش و رایی بزن که راي تو روشن تر از راي من.سعدي. فکر خود و راي خود، در عالم رندي نیست کفر است در این
مذهب خودبینی و خودرایی. حافظ. چو پیش رایت رایت بدید و سایه نمود ز چه ز پیروي آفتاب بیزاري. رفیع الدین لنبانی (از
شعوري). وآنکس که شد متابع راي تو قد نجی وآنکو خلاف امر تو ورزید قد هلک. ؟ (از مجموعهء مترادفات). عقد؛ راي و فکر.
صفحه 856 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نجیح؛ مرد راي درست. (منتهی الارب). - بدراي؛ بداندیشه. ناصواب اندیش. مقابل نیک راي و نکوراي : بگفت این و رخ سوي
جاماسب کرد که اي شوم بدکیش و بدراي مرد.فردوسی. نیک بدرایی با خلق جهان که بدي نیک سوي جانت رساد.خاقانی. مرد
بدراي گفت او نشنید گوهر زشت خویش کرد پدید.نظامی. و وزیر او [ دارا ] بدسیرت و بدراي و همه لشکر و رعیت از وي نفور.
(فارسنامهء ابن بلخی ص 57 ). - پاك راي؛ پاکیزه راي. پاك اندیش. نیک اندیش. که اندیشهء پاك و خوب داشته باشد : بفرمان
پیغمبر پاك راي گشادند زنجیرش از دست و پاي.سعدي. و رجوع به پاکیزه راي شود. - پاکیزه راي؛ پاك اندیش. نیک اندیش.
که اندیشهء نیکو دارد : بپرهیزگاران پاکیزه راي بباریک بینان مشکل گشاي.نظامی. چنین شد در آن داوري رهنماي که مردي
هنرمند و پاکیزه راي.نظامی. و رجوع به ترکیب پاك راي شود. - پخته راي؛ خردمند و مجرب. باتجربه. باتدبیر. مدبر. عاقل : شنید
این سخن مرد کارآزماي کهنسال پرورده و پخته راي.سعدي. - پریشان راي؛ پریشان فکر. که فکر و اندیشه پریشان و در هم دارد.
پریشان خاطر. ناصواب اندیش. که اندیشه مشوش دارد. و رجوع به مادهء شوریده راي شود. - پسندیده راي؛ که اندیشهء ستوده
دارد. که فکر درست و نیکو دارد. که تدبیر خوب و پسندیده دارد. ستوده نظر. داراي عقیده و نظر پسندیده : پیري گربز و پسندیده
راي با چند سوار نامزد کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 189 ). شهنشاه گفت اي پسندیده راي سخنها که پرسیدي آرم
بجاي.سعدي. پسندیده رایی که بخشید و خورد جهان از پی خویشتن گرد کرد.سعدي. - تاریک راي؛ تیره راي. ناصواب اندیش.
بداندیش. که اندیشهء تیره و تاریک دارد. مقابل روشن راي : تا روز روشن شد آن تاریک راي مبلغی راه رفته بود. (گلستان). و
شود. - تبه راي؛ تباه راي. تباه اندیش. که فکر و اندیشه فاسد « ت» رجوع به تیره راي در ذیل همین ماده و تاریک راي در حرف
دارد. که تدبیر نابجا و تباه دارد : مغان تبه راي ناشسته روي بدیر آمدند از در و دشت و کوي.(بوستان). - تدبیر و راي؛ تدبیر و
اندیشه. فکر و تدبیر. فکر و راي : سعید آورد قول سعدي بجاي که تدبیر ملک است و تدبیر و راي.سعدي. - تیره راي؛ تاریک
راي. که اندیشه نادرست و تاریک دارد. که فکر نابجا و تیره دارد : چو خدمت پسندیده آرم بجاي نیندیشم از دشمن تیره
راي.سعدي. بخندید و بگریست مرد خداي عجب داشت سنگین دل تیره راي.(بوستان). دلا همیشه مزن راي زلف دلبندان چو تیره
راي شدي کی گشایدت کاري. حافظ. - تیزراي؛ تیزهوش. داراي اندیشه و راي سریع. - جافی راي؛ که فکر جفا و جور دارد. که
در اندیشهء ظلم و ستم باشد. که در جفا و جور اندیشد. که قصد جفا و جور دارد. که درشت خوست : خاص کردش وزیر جافی
راي با جفا هیچکس ندارد پاي.نظامی. - خام راي؛ که فکر ناپخته دارد. که اندیشهء غلط و ناپخته دارد. مقابل پخته راي : تو اي
طفل ناپختهء خام راي مزن پنجه با شیر جنگ آزماي.نظامی. و رجوع به پخته راي شود. - خجسته راي؛ فرخنده راي. رجوع به
فرخنده راي در ذیل همین ماده شود ||. - صفت و موصوف مقلوب: راي خجسته:وگر چو تاج فریدون شد از شکوفه درخت
خجسته راي تو چون رایت فریدون باد. امیرمعزي. - خوب راي؛ که فکر خوب دارد. که اندیشهء نیکو دارد. که تدبیر نیک دارد.
صائب نظر. نیک اندیش. به اندیش : چنان کرد گنجور کارآزماي که فرمود شاهنشه خوب راي.نظامی. هزار آفرین بر زن خوب
راي.نظامی. - خودراي؛ مستبدالرأي. که بفکر و اندیشهء خود کار کند. که بخواست خود کار کند. که از روي راي و ارادهء
شخصی در کارها گام بردارد. که بفکر و عقیدهء دیگران وقعی ننهد و بکار نبندد. خودکامه. مستبد : کار ري و جبال چنین شد و
لشکري... زیر و زبر گشت... و خداوند جهان [ مسعود ] شادي دوست و خودراي، و وزیر [ خواجه احمد عبدالصمد ]متهم و ترسان.
(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 538 ). گنهکار و خودراي و شهوت پرست به غفلت شب و روز، مخمور و مست. سعدي. ابلهی خودراي
و ناجنس خیره دراي. (گلستان). و خودراي سبکسر سروري را نشاید. (مجالس سعدي ص 26 ). - خیره راي؛ که فکر نابجا دارد. که
اندیشهء خیره و کج دارد. که تدبیر ناصواب دارد : گرت برکند خشم روزي ز جاي سراسیمه خوانندت و خیره راي.سعدي. جوانی
معجب خیره راي سرکش و سبک پاي. (گلستان). نشاید چنین خیره راي و تباه که بدنامی آرد در ایوان شاه.سعدي. رجوع به خیره
شود. - دیوراي؛ که فکر و اندیشهء دیو دارد. که داراي اندیشهء اهریمنی است : گفتم از طبع دیوراي بترس عجز من بین و از خداي
صفحه 857 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بترس. نظامی. رجوع به دیو شود. - راي آمدن؛ اراده کردن. مصمم شدن بر کاري. نظر پیدا کردن به امري. بر سر آن شدن. اعتقاد
یافتن. تصمیم به کاري گرفتن. ارادهء کاري کردن : بجنبید مر سام را دل ز جاي بدیدار آن کودك آمدش راي.فردوسی. که گر
شاه را دل نجنبد ز جاي سوي شهر ایران نیایدش راي.فردوسی. که تا او نگردد ببالاي من نیاید بدیگر کسی راي من.فردوسی. کنون
سلم را راي جنگ آمده ست که یارش ز دژهوخت گنگ آمده ست. فردوسی. وزآن پس همان کن که راي آمدت روان و خرد
رهنماي آمدت.فردوسی. آنچه دزدان را راي آمد بردند و شدند بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد. لیثی (از تاریخ بیهقی).
بباغ اندرون مرغ پران ز جاي نشیند بر آن شاخ کآیدش راي.اسدي. هر که با اوت همی صحبت راي آید بررس اي پور نخست از
ره و رفتارش. ناصرخسرو. - راي برگشتگی؛ ناصواب بودن اندیشه و نظر : در آنشب که از راي برگشتگی درآمد به اندیشه
سرگشتگی.نظامی. - راي پیر؛ فکر پیر. اندیشهء پخته. فکر مجرب : باشد جهان پیر جوان تا او با راي پیر و بخت جوان
باشد.مسعودسعد. تا جهان پیر جوان سیماست باد اندر جهان راي پیرش را مدد بخت جوان انگیخته. خاقانی. جوانا سرمتاب از پند
پیران که راي پیر از بخت جوان به.حافظ. - راي پیش آوردن؛ رأي نیکو زدن. تدبیر نیکو عرضه داشتن. اظهار رأي صائب و
درست. نظر درست دادن : چنان دان که شاهی مر او را سزاست که دور فلک را ببخشید راست همیشه غم پادشاهی خورد خود و
موبدش راي پیش آورد.فردوسی. - راي تاریک؛ فکر تاریک. اندیشهء تیره. اندیشه اي که روشن نباشد. فکر پریشان و درآمیخته به
اضطراب و نگرانی : بدین کس فرستم بنزدیک اوي درخشان کنم راي تاریک اوي.فردوسی. ببودند یکسر بنزدیک او درخشان شد
آن راي تاریک او.فردوسی. سواري فرستم بنزدیک تو درخشان کنم راي تاریک تو.فردوسی. چو جفت من آید بنزدیک تو
درخشان کند راي تاریک تو.فردوسی. - راي جهان آرا؛ راي روشن کنندهء جهان. اندیشهء روشن و تابناك کنندهء عالم : سر
تسلیم نهادیم به حکم و رایت تا چه اندیشه کند راي جهان آرایت.سعدي. - راي خردمند؛ اندیشهء خردمند. فکر آدم عاقل. تدبیر
بخرد : عاجز شده ست راي خردمند از دو چیز تدبیر کار کردن زن، حکم کودکان زن پاي نگسلد ز رکاب هواي نفس کودك
همی رود شده از دست او عنان. ابن یمین. - راي خوب؛ فکر خوب. اندیشهء نیکو. تدبیر نیک : دارد از راي خوب خویش وزیر
دارد از خوي نیک خویش ندیم. بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی). - راي درست (درست و راست)؛ راي صواب. راي راست. فکر
درست. اندیشهء صحیح : گفت اي خواجه راي درست و راست این است که تو دیده اي و بگفتی. (تاریخ بیهقی چ فیاض
ص 616 ). امیر گفت راي درست این است که خواجه گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). احمد عبدالصمد او را و شاه ملک را
مدد میداد هم به راي درست و هم بر شغل و نامهاي سلطانی تا کار بدانجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703 ). و رجوع به
ترکیب راي راست در ذیل همین ماده شود. - راي راست؛ راي درست. راي صواب : هر که درگاه ملوك لازم گیرد... و بناي کار
بر کوتاه دستی و راي راست نهد... هر آینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). و رجوع به ترکیب راي درست
در ذیل همین ماده شود. - راي روشن؛ اندیشهء روشن. فکر روشن. نظر و عقیدهء روشن. اندیشهء درخشان. مقابل راي تاریک :
میخواستیم وي را با خویشتن ببلخ بریم... در مهمات ملکی که در پیش داریم با راي روشن وي رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب
.( ص 671 ). و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و راي روشن خواجه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 151
قضا متابعت راي روشن تو کند که واجبست تتابع طریق اولی را. سلمان ساوجی. - راي شاهی؛ اندیشهء پادشاهی. عقیده و نظر و
تدبیر سلطنت : کنون بشنو اي نامور کیقباد سخن گویم از راي شاهی و داد.فردوسی. - راي صواب؛ اندیشهء درست. فکر صحیح.
تدبیر صواب. اندیشهء صائب. راي راست : دادگري دید به راي صواب صورت بیدادگري را به خواب.نظامی. تیري که زدي بر دلم
از غمزه خطا رفت تا باز چه اندیشه کند راي صوابت.حافظ. - راي نادرست؛ اندیشهء ناصواب. فکر نادرست. تدبیر ناصواب. مقابل
راي درست :و مرا گفت مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من از این خلوت و رایهاي نادرست بازنمایی. (تاریخ بیهقی چ
فیاض ص 659 ). - راي نکو؛ تدبیر نیک. فکر خوب. اندیشهء نیکو. رأي صواب : نه تدبیر محمود و راي نکوست که دشمن نداند
صفحه 858 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شهنشه ز دوست.(بوستان). - راي یک شدن؛ متفق شدن. بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). همفکر گشتن. هم عقیده گردیدن. -
روشن راي؛ که فکر روشن دارد. که داراي اندیشهء روشن و تابناك است. روشن فکر. مقابل تیره راي. مقابل تاریک راي : چندبار
مرا [ ابوالفضل بیهقی را ] گفت سبحان الله العظیم! چه روشن راي مردي بود بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591 ). ندهد
هوشمند روشن راي به فرومایه کارهاي خطیر.(گلستان). گه بود کز حکیم روشن راي برنیاید درست تدبیري.(گلستان). رجوع به
روشن شود. - روي و راي چیزي یا کاري؛ صورت و تدبیر آن : اغیار حیله ساز و دغل باز ناگهان در ما فروشدند و دگر گشت
روي و راي. ملک الشعراء بهار. - شوریده راي؛ پریشان فکر. ناصواب اندیش. پریشان خاطر. آشفته خاطر. که فکر پریشان و
شوریده دارد. که اندیشه و فکر صائب و درست ندارد : کشنده دو سرهنگ شوریده راي بنزد سکندر گرفتند جاي.نظامی. چه
جایست اینکه بس دلگیر جایست؟ که زد رایت؟ که بس شوریده راي است. نظامی. رجوع به ترکیب پریشان راي در ذیل همین
ماده و کلمهء شوریده شود. - فرخنده راي؛ مبارك راي. فرخ اندیش. نیک اندیش. نیکوراي. نیک راي. که داراي عقیده و نظر
نیکو باشد : چو پرسیدي از ما به فرخنده راي بگوییم چون بخت شد رهنماي.نظامی. عجب ماندي اي یار فرخنده راي ترا کشتی
آورد و ما را خداي.سعدي. درویش نیک سیرت فرخنده راي را نان رباط و لقمهء دریوزه گو مباش. (گلستان). که اي پیر داناي
فرخنده راي.(بوستان). رجوع به نیک راي و نیکوراي و فرخنده راي شود. - کندراي؛ سست راي. ضعیف راي. که داراي فکر تیز
نباشد. که تیزاندیش و باهوش نباشد : اگر کندراي است در بندگی ز جانداري افتد به خربندگی.(بوستان). و رجوع به کند شود. -
کینه راي؛ کینه توز. که کینه ورزي اندیشد. که در اندیشهء بکار بردن کینه و دشمنی است. رجوع به کینه شود. - متانت راي؛
استواري تدبیر. متانت اندیشه : و ما را فتنهء ایشان [ سلجوقیان ]منقطع شود بتدبیر صائب و متانت راي. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 587 ). که ما را بر رایهاي تو هیچ اعتراض نیست تا بدل قوي این خلل را بکفایت و کاردانی و متانت راي دریابی. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 587 ).رجوع به متانت شود. - نکوراي؛ نیک اندیش. نکوتدبیر. نیک تدبیر. که اندیشهء خوب و نیکو دارد. خوب
اندیشه. نیک راي. که عقیدهء نکو دارد. رجوع بترکیب راي در ذیل همین ماده و نیز نکو و نیکو شود. - نکوهیده راي؛ ناصواب
اندیش. زشت راي. که نظر و عقیدهء ناپسند دارد. مقابل پسندیده راي : ملک را دل رفته آمد بجاي بخندید و گفت اي نکوهیده
راي.(بوستان). رجوع به نکوهیده شود. - نیک راي؛ نکوراي. که اندیشه و فکر نیک دارد. نیک اندیش : چنان داد فرمان شه نیک
راي که رسم مغان کس نیارد بجاي.نظامی. نگفتم جز این با کس اي نیک راي وگر گفته ام باد خصمم خداي.نظامی. که این را
بکار آور اي نیک راي که من حق آن با تو آرم بجاي.نظامی. پسر پیش بین بود و کارآزماي پدر را ثنا گفت کاي نیک
راي.(بوستان). که دستم به رگ برنه اي نیک راي که پایم همی برنیاید ز جاي.سعدي. الا اي نیک راي نیک تدبیر جوانمرد جهان
طبع و جهانگیر.سعدي. نکوکاري از مردم نیک راي یکی را بده مینویسد خداي.سعدي. رجوع به نکوراي در ذیل همین ماده شود.
- هارون راي؛ داراي تدبیر و نظري چون هارون وزیر و برادر موسی. که فکر و اندیشهء بلند دارد. که تدبیر و اندیشه اي چون
هارون دارد : فلک به پیش رکاب وزیر هارون راي نطاق بسته به هارونیست اینت عجب. خاقانی. رجوع به هارون شود. - همراي؛
همفکر. هم عقیده. متفق الراي. هم پیمان. همداستان : ز قومی پراکنده جمعی بکشت دگر جمع گشتند و همراي و پشت. (بوستان).
شود. - یکراي شدن؛ متفق شدن. همداستان شدن. بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). همراي شدن. « ه» رجوع بهمین ترکیب در حرف
همراي گشتن. همفکر شدن. رجوع به یک شود. -امثال: راي العلیل علیل، نظیر: اندیشه صحیح نباشد سقیم را. صائب (از مثال و
حکم دهخدا ج 2 ص 862 ). صلاح. صواب. تدبیر. تدبیر نیکو. عقیدهء خوب و راست. مصلحت. اقتضا. فرمان. نظر : به آیین گشسب
آن زمان شاه گفت که از راي دوریم و با درد جفت.فردوسی. ازین مایه گر لشکر افزون بود ز مردي و از راي بیرون بود.فردوسی.
امیر مسعود نیک از جاي بشد و در ساعت کس فرستاد به نزدیک... که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که
راي چنین مینماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133 ). امیر بازگشت و... روز سیم بار داد و گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت
صفحه 859 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که سوي کابل خواهیم رفت تا آنجا بر جایی که راي واجب کند حرکت کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282 ). چون رایها
زنند بتدبیر مملکت راي تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. راي آنکه ز عشق تو روي برتابم جاي آنکه بجوي تو بگذرد
آبم.خاقانی. تن اگر جان زیان کند لب تو کار جان کند دل خاقانی آن کند که بود حکم و راي تو. خاقانی. جهان بیرون مباد از
حکم و رایت زمین خالی مباد از خاك پایت.خاقانی. سر تسلیم نهادیم بحکم و رایت تا چه اندیشه کند راي جهان آرایت.سعدي. -
جوینده راي؛ که راي جوید. که صلاح و مصلحت و صواب خواهد : دل زن همان دیو را هست جاي ز گفتار باشند جوینده
راي.فردوسی. بمجاز، علاج. چاره. راه : جز از بازگشتن ترا راي نیست که با جنگ خسرو ترا پاي نیست.فردوسی. اگر بر درخت
برومند جاي نیابم که از بر شدن نیست راي توانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن.فردوسی. که آنرا که خواهد کند
شوربخت یکی بی خبر برنشاند بتخت برین، پرسش و جنبش و راي نیست که با داد او بنده را پاي نیست.فردوسی. قصد. (از شرفنامه
منیري). عزم. عزیمت. صریمت. (یادداشت مرحوم دهخدا). میل. تمایل. (فرهنگ غفاري). اراده. آهنگ : زمانه اسب و تو رایض به
راي خویشت تاز زمانه گوي و تو چوگان به راي خویشت باز. رودکی. چنین گفت پس طوس با شهریار که از راي تو نگذرد
روزگار.فردوسی. به راي خداوند خورشید و ماه توان یافت پیروزي و دستگاه.فردوسی. ابا راي او بنده را پاي نیست جز او جان ده و
چهره آراي نیست.فردوسی. زمین سم اسب ورا بنده بود به رایش فلک نیز پوینده بود.فردوسی. نبید تلخ و سماع حزین و روي
نکوي بدین سه چیز بود مردم جوان را راي. فرخی. بستان ملک هر اقلیم که راي است ترا که خداوند جهان راهنمایست ترا.
منوچهري. خواجه گفت خداوند را راي چیست و چه اندیشیده است؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284 ). اکنون خداوند مینگرد و بر
آن کس که راي دل قرار گیرد میفرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ). همگان این راي را بپسندیدند و بر این برخاستند که
آنچه واجبست از هر خللی بجاي آرند تا زایل شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632 ). و چون این قواعد استوار گشت و کارها قرار
گرفت اگر راي غزو... افتد توان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). خواجه گفت: پس فریضه گشت سالاري محتشم را مامور
کردن و همگان پیش راي و دل خداوندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). مگر میزبانت دلاراي نیست بنزدیک ما امشبت راي
نیست.اسدي. فخر بخوبی و زر و سیم زنان راست فخر من و تو به علم و راي و وقار است. ناصرخسرو. بدانچه حکم تو باشد سپهر
گشته مطیع بدانچه راي تو بیند زمانه داده رضا. مسعودسعد. این راي سفر که پیش داري بر تو به خوشی چو بوستان باد.مسعودسعد.
راي خردمندان را خلاف نتوان کرد. (کلیله و دمنه ص 94 ). آخر راي من بر عبادت قرار گرفت. (کلیله و دمنه). اگر راي تو برین
کار مقرر است... نیک برحذر باید بود. (کلیله و دمنه). راي ملک صبح خیز، بخت عدو روزخسب شبروي از رستم است، خواب ز
افراسیاب. خاقانی. هر بیخ ستم که دهر بنشاند راي تو بدست عقل برکند.خاقانی. راي به ري چیست؟ خیز جاي به جی جوي کانکه
ري او داشت داشت راي صفاهان. خاقانی. کار من بد شده ست و بدتر از آن هم شود تا فلک بدین راي است.خاقانی. خلاف راي
سلطان راي جستن بخون خویش باشد دست شستن.سعدي. راي، راي تست خواهی جنگ و خواهی آشتی ما قلم در سر کشیدیم
اختیار خویش را. سعدي. قبضهء شمشیر کینت دستگاه آفتست سایهء شمشیر رایت چشمهء شاپور باد. عرفی شیرازي. سلطان عقل،
تابع فرمان راي اوست زان سان که راي تابع قول برهمن است. سلمان ساوجی (از شرفنامه). - از راي کسی گذشتن؛ از میل و ارادهء
کسی چشم پوشیدن. خلاف خواست کسی رفتار کردن. مخالف میل و ارادهء کسی کار کردن : مده بخود رضاي آن، که بد کنی
بجاي آن که با تو داشت راي آن، که نگذرد ز راي تو. خاقانی. - استطلاع راي؛ آگاهی خواستن از قصد و اراده و میل : بونصر
پیغام داد که من دستوري یافتم برفتن سوي خوارزم و استطلاع راي دیگر تا بروم نخواهم کرد. (تاریخ بیهقی). تا تو [ حصیري ]
بدانی که سخن به چه نمط باید گفت و حاجت نیاید استطلاع راي ما کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213 ). منکیتراك و فقیه
بوبکر استطلاع راي کرده بودند تا بر مثالهایی که از آن ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421 ). و اگر مسألتی افتد
مشکل تر که ترا در آن تسمیر افزاید... استطلاع راي ما کنی. (تاریخ بیهقی). - پیروزراي؛ داراي راي پیروز. داراي اراده و عزمی
صفحه 860 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
قرین با ظفر. فیروزراي : جوانبخت بادي و پیروزراي.نظامی. رجوع به فیروزراي در ذیل همین ماده و پیروز شود. - ثبات راي؛
پایداري اراده. استواري عزم. استحکام فکر و اراده : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسري بن قباد را سعادت ذات... و ثبات راي...
حاصل است می بینم که کارهاي زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). رجوع به ثبات شود. - راي آن کردن؛ عزیمت آن کردن.
صریمهء آن کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راي جهان آفرین؛ ارادهء خداوند. خواست ایزدي. خواست خداوندي. مشیت الهی
: چنین بود راي جهان آفرین که او جان سپارد بتوران زمین.فردوسی. - راي رفیع؛ نظر و عقیدهء بلند و عالی : کس را زهره نباشد
که به راي رفیع خداوند اعتراض کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ). - راي عالی؛ راي رفیع. ارادهء پادشاهانه. میل مبارك.
خواست خاطر خطیر. اندیشهء بلند. فکر عالی. و بیشتر در خطاب مر پادشاهان را بکار برند : چو راي عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). خواجه گفت خداوند این سخن نیکو دیده است و جز این
نشاید و صواب آن باشد که راي عالی بیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 83 ). اگر راي عالی بیند وي را عفو کرده آید تا به رباطی
بنشیند. (تاریخ بیهقی). اگر راي عالی بیند هیچکس را زهره نباشد... که یک قاعده را از آن بگرداند. (تاریخ بیهقی) . گفت [
.( خواجه احمد حسن ] فرمانبردارم تا نگرم و مواضعه اي نویسم تا فردا بر راي عالی... عرضه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147
غرض که بنده را بود آن بود که خاص و عام را مقرر گردد که راي عالی با بنده به نیکویی تا کدام جایگاه است. (تاریخ بیهقی). -
راي قوي؛ ارادهء قوي. تصمیم قاطع. اراده راسخ. عزم استوار. -امثال: راي قوي از شمشیر برنده کاري تر است. (امثال و حکم دهخدا
ج 2 ص 862 ). - راي نیکو؛ تدبیر نیک. راي خوب. عزم درست. قصد نیکو. عقیدهء درست : و حیلتها ساختند تا راي نیکوي او را در
باب ما بگردانیدند و وي نیز آن را که ساختند خریداري کرد. (تاریخ بیهقی). راي نیکو را در باب حاجب که مر ما را بمنزلهء پدر
است و عم، تباه گردانید. (تاریخ بیهقی). - راي و پیمان؛ نظر و پیمان. فکر و سنجش و میل پیمان : بدو گفت خاقان که فرمان
تراست بدین آرزو راي و پیمان تراست.فردوسی. همه کهترانیم و فرمان تراست بدین آرزو راي و پیمان تراست.فردوسی. - راي
یزدان؛ ارادهء یزدان. خواست خداي. مشیت خداوند. خواست ایزد : بگویش مکن راي یزدان تبا مده دیو را بر دل خویش
جا.فردوسی. بدین کردهء خویش باید گریست ببینیم تا راي یزدان به چیست.فردوسی. اگر خون آن کشتگان را ز خاك به ژرفی
برد راي یزدان پاك همانا که دریاي قلزم شود دو لشکر به خون اندرون گم شود.فردوسی. رجوع به راي جهان آفرین شود. -
سست راي؛ سست اراده. سست عقیده. که نظر و عقیدهء ثابت و پابرجا ندارد. که عزم و ارادهء ضعیف دارد : نه بس داوري باشد
آن سست راي که سختی رساند به خلق خداي.نظامی. چو بر هستی تو من سست راي بسی حجت انگیختم دلگشاي.نظامی. تو کوته
نظر بودي و سست راي که مشغول گشتی به جغد از هماي.سعدي. رجوع به ضعیف راي و سستی راي در ذیل همین ماده و سست
و ضعیف شود. - سستی راي؛ ضعف اراده. سستی عزم. ضعف رأي : و کار دل برداشتن [ مسعود ] از ولایت و سستی راي بدان
منزلت رسید که یکروز خلوتی کرد با بوسهل... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658 ). رجوع به ضعف راي و سست راي شود. - ضعف
راي؛ سستی اراده. ضعف عزم : گفت [ دمنه ] اي برادر ضعف راي و عجز من بنگر. (کلیله و دمنه). و رجوع به سستی راي در ذیل
همین ماده شود. - ضعیف راي؛ سست راي. که ارادهء سست و ضعیف دارد. که داراي اراده و نظر ثابت و پابرجا نیست : در
کارخانه اي که ره علم و عقل نیست فهم ضعیف راي، فضولی چرا کند؟حافظ. رجوع به سست راي ذیل همین ماده شود. -
فیروزراي؛ پیروزراي : چه فرمایدم شاه فیروزراي که فرمان فرمانده آرم بجاي.نظامی. رجوع به ترکیب پیروزراي در ذیل همین ماده
و پیروز و فیروز شود. - قوي راي؛ که ارادهء قوي دارد. که داراي عزم و ارادهء استوار است : قوي راي و روشندل و نغزگوي.نظامی.
قوي راي و روشندل و سرفراز.نظامی. رجوع به قوي شود. - مترددراي؛ که رایی نااستوار دارد. غیر جازم در اراده و نظر. دودل در
اخذ تصمیم. که تصمیم قاطع نمیتواند بگیرد. مرددراي : و شاهزاده غازان در این حال از کثرت سواد اعدا و قلت اتباع و انصار
مترددراي بود. (تاریخ غازانی ص 61 ). و رجوع به مردّدراي و متردد و مردّد شود. - مردّدراي؛ که فکر ثابت و برجا ندارد.
صفحه 861 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
غیرمصمم. دودل. مترددراي. رجوع به مترددراي شود. عقیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ غفاري). عقیدهء درونی.
(فرهنگ غفاري). نظر (عامیانه). (یادداشت مرحوم دهخدا). اظهارنظر. نظر و عقیده. (از لغات شاهنامه ص 143 ) : که ماهوي گوید
که آمد سپاه ز ترکان کنون بر چه راي است شاه. فردوسی. هر آنکس که پیش من آید بجنگ نبیند بجز دوزخ و گور تنگ بهشت
است اگر بگرود جاي او نگر تا چه آید کنون راي او.فردوسی. راي ترا راه نیست در سخن من گر تو به راه قیاس و مذهب رایی.
ناصرخسرو. گفت اگر قربتی یابم... همت بر متابعت راي و هواي او مقصور گردانم. (کلیله و دمنه). راي تو پاینده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد.مسعودسعد. راي اقضی القضاة اگر خواهد زله پیش از نکاح بفرستد.خاقانی. زآمدن این سفرت راي
چیست؟ باز شدن حکمت ازین جاي چیست؟نظامی. چو دارا در آن داوري راي جست دل رایزن بود در راي سست.نظامی. روان
براه شغل خویش هریکی نجسته شغل دیگري و راي او. ملک الشعراء بهار. - آهسته راي؛ آنکه با تأمل نظر دهد. که در اظهار نظر
شتاب زده نیست : که این کاردان مرد آهسته راي چرا رسم خدمت نیاورد جاي.نظامی. بپاسخ کشاورز آهسته راي سخن راند از
اندیشهء رهنماي.نظامی. بدو گفت کاي مرد آهسته راي سخنهاي سربسته را سر گشاي.نظامی. و رجوع به آهسته شود. - اخذ راي؛
راي گیري (براي انتخابات). (فرهنگ غفاري). اظهارنظر خواستن. عقیده و نظر طلبیدن. - تندراي؛ آنکه با سرعت و شتاب اظهار
نظر کند. و رجوع به تند شود. - حسن راي؛ نیکورایی. حسن عقیدت : و بدانستند [ سلجوقیان ] که آنچه رفت از... بود و از حسن
راي ما [ مسعود ] خلعت یافتند و بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ). وي که مسلمانی است بازآید بدین کار و با وي
خلعتی باشد از حسن راي امیرالمؤمنین که مانند آن بهیچ روزگار کس را نبوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ). کسري
گفت اي بوذرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن راي ما یافتی. (تاریخ بیهقی) . گفت حسن راي و صدق
رعایت پادشاه مرا از مال مستغنی کرده است. (کلیله و دمنه).رجوع به حسن شود. - راي افتادن؛ نظر افکندن بکسی یا جایی. نظر و
عقیده پیدا کردن در بارهء امري. عقیده یافتن. معتقد شدن : ما را راي افتاده است تا از جانب خان دو وصلت باشد یکی بنام ما و
یکی بنام فرزند ما... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314 ). پیر بدو گفت چه افتاد راي کان همه رفتند و تو ماندي بجاي.نظامی. به
گلگشت گلستان رایش افتاد بخدمت آسمان بر پایش افتاد.کوثر همدانی. و رجوع به راي فتادن شود. - راي بد زدن؛ اندیشه بد
کردن. نظر بد دادن : دل من در حق من راي بد زد بدست خود تبر بر پاي خود زد.نظامی. - راي را بد کردن؛ گردانیدن اعتقاد
نیکو به اعتقاد بد. به بدي تغییر عقیده دادن. بد کردن عقیده و نظر. ببدي اراده کردن. آهنگ بدي کردن : نکوراي چون راي را بد
کند چنان دان که بد در حق خود کند.نظامی. نکوراي چو راي را بد کند خرابی در آبادي خود کند.نظامی. - راي راد؛ فرزانه.
عاقل. (ولف) : بدانست بینادل راي راد که دورند خاقان و خاتون ز داد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2436 ). - راي قطعی؛
عقیدهء قطعی. نظر قاطع. نظر قطعی. - راي نو؛ عقیدهء تازه. نظر جدید. عقیدهء نو : ز فرزانه بشنید شاه این سخن دگرباره راي نو
افکند بن.فردوسی. - صواب راي؛ نیکواندیش. صائب نظر. درست اندیش. که عقیدهء صائب و درست دارد. که نظر صحیح و نیکو
دارد. که بصلاح و صواب نظر دهد : گویند مرا صواب رایان بهوش چون دست نمیرسد به خرسندي کوش. سعدي. رجوع به
صواب شود. - مشتري راي؛ آنکه نظر و راي بلند دارد. بلندنظر: مشتري راي عطاردضمیر. (حبیب السیر چ سنگی تهران ج 3 جزو 4
ص 322 ). -امثال: دو راي بیشتر از یک راي ارزش دارد؛ منظور از این ضرب المثل فرانسوي این است که همیشه در کارها با
دیگران مشورت کنید. (فرهنگ غفاري). بمجاز، مصلحت. (ناظم الاطباء). تبادل نظر. مشورت. (فرهنگ غفاري). کنکاش کردن با
کسی. (منتهی الارب). رجوع به مادهء راي زن و راي زنی شود. عقل. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). مقتضاي عقل. (از برهان) (از
لغت محلی شوشتر). تدبیر. از رأي عربی به معنی بصیرت. (لغات شاهنامه ص 143 ) : همی بود شاپور با داد و راي بلند اختر و تخت
شاهی بجاي.فردوسی. دروغ آزمایی نباشد ز راي که از راي باشد بزرگی بپاي.فردوسی. بدو گفت زو خود میندیش هیچ هشیواري
و راي و دانش بسیچ.فردوسی. بدین آلت و راي و جان و روان ستود آفریننده را کی توان.فردوسی. سپاه اندك و راي و دانش
صفحه 862 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فزون به از لشکر گشن بی رهنمون. ابوشکور بلخی. تا بمدتی اندك، اندازهء راي و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه).
منتظر میباشم که اگر مهمی باشد من آنرا به خرد و راي خویش کفایت کنم. (کلیله و دمنه). ترا در دوستی رایی نمی بینم نمی بینم
چو راز اندر دلت جایی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. مرا گله بانی به عقل است و راي تو هم گلهء خویش باري بپاي.سعدي. امیر
عدو بند کشورگشاي جوابش بگفت از سر علم و راي.سعدي. و رجوع به رأي در همین لغت نامه شود. - اصحاب راي؛ خردمندان.
صاحبنظران. بخردان. عاقلان. افراد باتدبیر : اصحاب راي بمدارا... گرد خصم درآیند. (کلیله و دمنه). برند از جهان با خود اصحاب
راي فرومایه ماند به حسرت به جاي.(بوستان). - اهل راي؛ خردمند. بخرد. اهل خرد. عقل. باتدبیر : حرمان آن است که... اهل راي
و تجربت خوار بگذارد. (کلیله و دمنه). دو تن، پرور اي شاه کشورگشاي یکی اهل رزم و دگر اهل راي.(بوستان). یکی گفت از
آن حلقهء اهل راي عجب دارم اي مرد راه خداي.(بوستان). - باراي؛ عاقل. خردمند. بخرد. با تدبیر و خرد : ز گیلان هرآنکس که
جنگی بدند هشیوار و باراي و سنگی بدند.فردوسی. پی گستهم اشکش تیزهش که با راي و دل بود و با مغز خوش. فردوسی. راي
.( عالی را بر آن واقف باید گشت و تقرب این مرد را... قبول کرد که مردي است مرد و با راي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 548
گفت: [ بونصر مشکان ] خداوند [ مسعود ] داند که بوسهل مردي خردمند و باراي است و سوري مردي متهور و شهم. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 545 ). - بی راي؛ بی خرد. بی عقل. نابخرد. بی فکر. بی تدبیر : برد تا حق تربت بی راي را تا بمکتب آن گریزان
پاي را.مولوي. فسون و قوت بی راي جهل است و جنون. (گلستان). - خداوند راي؛ صاحب عقل. صاحبنظر. عاقل. خردمند. باتدبیر.
مدبر : خداوند راي و خداوند شرم سخن گفتن خوب و آواز نرم.فردوسی. چو بازآمد از عیش و بازي بجاي مرا دید و گفت اي
خداوند راي.سعدي ||. قول. (یادداشت مرحوم دهخدا). باجتهاد چیزي گفتن. (از تاج المصادر بیهقی ||). راه. (ناظم الاطباء) (از
شعوري ج 2 ورق 16 ). راه یا طریق. (لغت محلی شوشتر). راه که عربان صراط خوانند. (برهان). طریق. صراط. (ناظم الاطباء||).
طریقه اي نزد ابوحنیفه و پیروان او. مذهب ابوحنیفه. رأي و قیاس. قیاس : خواجه گر تو تابع رایی روایت چیست پس نیک بنگر
کاین سخن را در نهایت چیست پس. ناصرخسرو. - اصحاب راي؛ صاحبان راي. در تداول فقه صاحبان قیاسند زیرا به راي خود
گفتگو میکنند در بارهء چیزي که براي آن حدیث و اثري نیست. (منتهی الارب) : میل یعقوب بیشتر بر اصحاب راي بود و آنِ طاهر
بر اصحاب حدیث. (تاریخ سیستان). و رجوع به مادهء اصحاب راي ذیل حرف همزه شود. - اهل راي؛ اصحاب راي. صاحب راي.
رجوع به مادهء اصحاب راي در ذیل حرف همزه و ترکیب صاحب راي در ذیل همین ماده شود. - صاحِبِ راي؛ پیرو طریقهء قیاس.
اهل راي. پیرو مذهب ابوحنیفه : می جوشیده حلال است سوي صاحب راي شافعی گوید شطرنج مباح است بباز. ناصرخسرو. -
مذهب اهل راي؛ مذهب حنفی. مذهب عراقیان. طریقهء عراقیه. طریقهء ابوحنیفه. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به اصحاب
راي و مذهب راي ذیل همین ماده شود. - مذهب راي؛ طریقهء اهل راي. مذهب حنفی. مذهب اهل راي : راي ترا راه نیست در
سخن من گر تو به راه قیاس و مذهب رایی. ناصرخسرو. و رجوع به ترکیب اصحاب راي در ذیل همین ماده و مادهء اصحاب راي
در حرف همزه شود ||. مصلحت. مقتضی. مناسب. درست : بکاوس کی گفت کاین راي نیست بمهمانی او ترا جاي
نیست.فردوسی. بدان تا چو بنده به پیشش بپاي بباشیم جاوید این است راي.فردوسی. بدو گفت مادر که این راي نیست ترا با جهان
سربسر پاي نیست.فردوسی. و رجوع به راي دیدن شود.
راي.
.( (اِ) نوعی ماهی است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 170