راي.
صفحه 863 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(هندي، اِ) نامی که بدان حکمرانان نواحی هند را بازخوانند. راجهء هند. (غیاث اللغات). راجه و پادشاه هند. ج، رایان. (ناظم
الاطباء). پادشاه هند. (شرفنامهء منیري). نام پادشاه هندوان. (از فرهنگ سروري). لقب شاهان هند. (از فرهنگ شعوري ج 2 ورق
16 ). پادشاه هند را راي گویند. (مجمل التواریخ و القصص). لقب امیر قنوج. (از حدود العالم). در سنسکریت راي( 1) بمعنی راجه و
پادشاه است از ریشهء رج( 2)، رنج( 3)، رینج( 4) بمعنی سلطنت کردن، حکومت کردن. (از حاشیهء برهان چ معین). لقب ملوك
هند. (رشیدي). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان، ترکان را و راي، هندوان را و قیصر،
رومیان را. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 337 ). لقب ملوك قنوج است چنانکه خان لقب ملوك ترکستان و شاه لقب ملوك ایران و شار
لقب ملوك غرجستان و تبع لقب ملوك حمیر و یمن، و قیصر لقب ملوك روم و آخشید لقب ملوك فرغانه و نجاشی لقب ملوك
حبشه و حرقل لقب ملوك شام و اسپهبد لقب ملوك تبرستان و مازندران، و افشین لقب ملوك اسروشنه و مهراج لقب ملوك جزایر
بحر شرقی و بطلمیوس لقب سلاطین اسکندریه و نمرود لقب پادشاهان کلدانی و سریانی و فرعون لقب پادشاهان مصر و قبط، و
خوارزمشاه و شیروانشاه لقب ملوك خوارزم و شیروان، و مصمعان لقب ملوك دیماوند و ماهویه لقب ملوك مرو و ترخان لقب
ملوك سمرقند و رازویه لقب ملوك سرخس و گوزکانان خدا لقب ملوك گوزکانان، و بر این قیاس قنوج معرب کنوج است، و
کنوج ملک سند است. (آنندراج) (انجمن آرا). پادشاه هندوان باشد. (فرهنگ اوبهی) : پیام شهنشاه با وي بگفت رخ راي هندي
چو گل برشکفت.فردوسی. چو آن نامهء راي هندي بخواند برخ آب دیده همی برفشاند.فردوسی. نگار رخم را ز قنوج راي فرستد
همی سوي خاورخداي.فردوسی. نگر تا پسند آید اندر خرد کجا راي را شاه فرمان برد.فردوسی. چو من بگذرم زین سپنجی سراي
به قنوج بهرامشاه است راي.فردوسی. گاهی بدریا در شوي، گاهی به جیحون بگذري گه راي بگریزد ز تو، گه رام و گه خان، گه
تگین. فرخی. ز جنگ شار سپه را به جنگ راي کشید ز خواب خواست همی کرد راي را بیدار. فرخی. همی نگون شود از بأس و
از مخافت تو( 5) به تُرك، خانهء خان و به هند، رایت راي. عنصري. اي خداوندي که فرمان ترا ماند همی تخت خان و طوق فور و
تیغ قیصر، تاج راي. منوچهري. و هنوز به جیلم بود که خبر راي بزرگ و احوال راي کشمیر رسید و اینجا بودیم که خبر رسید که
راي کشمیر گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543 ). عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست نه شام ماند و نه شیرو نه راي
ماند و نه رام. نجیبی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)( 6). رایان ترا مسخر و شاهان ترا مطیع گردون ترا مساعد و اقبال دستیار.
مسعودسعد. داده رایان به بندگیش رضا کرده شاهان به چاکریش اقرار.مسعودسعد. بعد از آن نریمان را بهندوستان فرستاد [ جمشید
] تا پسر راي هندو را بگرفت که عاصی شده بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 42 ). و از حال بزرگان راي و مشاهیر شهر و
فلاسفه میپرسید. (کلیله ص 480 ). راي هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مَثَل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله
ص 318 ). راي سدید و بأس شدید ورا شدند قیصر به روم رام و مسخر به هند راي. سوزنی. ري بدین طوطی ز هند و راي به خدمت
ري هندي و رایی فرست.خاقانی. و از راههاي دور رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب شورانند و آنرا سبب نجات و رفع
درجات خویش شناسند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 414 ). و از خزاین چند راي از زر و سیم و جواهر نفیس و یواقیت ثمین سه هزار
بار هزار دینار حاصل شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 419 ). دختر راي را به عقل و به راي خواست و آورد کام خویش بجاي.نظامی.
بعون ایزد ار فرمان دهی کمتر غلامی را بیک ساعت نشاند راي و خان را رایی و خانی. ابوعلی مروزي. طمع کرده رایان چین و
چگل چو سعدي وفا زآن بت سنگدل.سعدي. و در یک جشن برو فغفور چین و خاقان ترك و راي هند و قیصر روم او را دستبوس
کردند. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 108 ). سلطان عقل، تابع فرمان راي اوست زآن سان که راي تابع قول برهمن است. سلمان ساوجی (از
شرفنامه). صف آراي شد کشورآراي هند روان شد به میعادگه راي هند. هاتفی (از شعوري). - راي برین؛ مهاراجه. (یادداشت
مؤلف) . راجهء بزرگ. بزرگ راجگان : بهو شاه قنوج و راي برین درودت فرستاد و چند آفرین.اسدي. - راي بهیم؛ حاکم و
نیز گویند : همیشه راي بهیم اندر آن مقیم بدي « بهیم نگر » و « بهیم نغز » فرمانروا و راجهء بهیم که نام شهري است در هند، و آنرا
صفحه 864 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ن ل: همی نگون شود از - (ray. (2) - raj. (3) - ranj. (4) - rinj. (5 - ( نشسته ایمن و دل بر نشاط و ناز و بطر. فرخی. ( 1
بس نهیب هیبت شاه. ... حسبت تو. ... از هیبت نهیب ترا. ( 6)- در یادداشت دیگري بخط مؤلف این بیت ازآنِ روحانی نوشته شده
است.
راي.
(ع اِ) جِ رایت. (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.
راي.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزي شمال باختري شوسف و 4هزارگزي
باختر شوسهء عمومی مشهد - زاهدان. این ده در دامنهء کوه قرار گرفته است و هواي آن معتدل و سکنهء آن 117 تن میباشد. آب
ده از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
رأي.
[رَءْيْ] (ع مص) دیدن( 1). (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). دیدن با چشم. (از المنجد) (از متن اللغۀ) (از ناظم الاطباء).
حاصل مصدر است از رؤیا. (از دزي ج 1 ص 496 ). و رجوع به رأي و رؤیۀ و رئیان و رأیۀ شود ||. دیدن با عقل( 2). (از المنجد)
(از متن اللغۀ). دیدار دل. بینش دل. (دهار ||). دانستن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از دزي ج 1 ص 496 ): رآه
عالماً؛ دانست او را دانشمند. (از منتهی الارب ||). فکر و اندیشه کردن. (ناظم الاطباء): رأي فی الفقه رأیاً؛ فکري و قولی اندیشید.
(منتهی الارب ||). مشاوره کردن با کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - رأي زدن؛ با کسی در تدبیر امري مشورت کردن.
(ناظم الاطباء ||). قصد و عزم کسی را در تدبیر امري تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء ||). رویاروي دیدن کسی را. (از
منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): قابلته فرأیته؛ روبرو شدم با وي پس او را رویاروي دیدم. (از منتهی الارب ||). در زمین زدن نیزه.
(از اقرب الموارد ||). رسیدن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از ناظم الاطباء): رأي الرئۀ؛ رسید شش او را. (از المنجد) (منتهی الارب)
(از ناظم الاطباء). به ریهء کسی اصابت کردن. (از متن اللغۀ ||). برافروختن چوب آتش زنه. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از
منتهی الارب) (از متن اللغۀ ||). افروخته گردیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ( 1) - در این
معنی به یک مفعول متعدي شود. (از متن اللغۀ). ( 2) - در این معنی به دو مفعول متعدي شود. (از متن اللغۀ).
رأي.
[رَءْيْ] (ع اِ) مأخوذ از تازي و در فارسی غالباً بصورت راي بکار رود. رجوع به راي در تمام معانی شود ||. اندیشه و تدبیر. (از
فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). جگاره. جلکاره. پنداشتی. (ناظم الاطباء). - رأي ثاقب؛ تدبیر خردمندانه و از روي بصیرت. (ناظم
الاطباء). - رأي کردن؛ اندیشه کردن. فکر نمودن. (ناظم الاطباء). راي کردن ||. - عزیمت کردن. (ناظم الاطباء ||). - قرار نمودن.
(ناظم الاطباء). و رجوع به مادهء راي کردن شود. - رأي یکی شدن؛ یکراي شدن. متفق شدن و بیک خیال بودن. (ناظم الاطباء). -
همرأي شدن؛ اتفاق کردن و متفق گشتن. (ناظم الاطباء). - یکرأي شدن؛ متفق گشتن. رأي یکی شدن ||. اصابت تدبیر. (از اقرب
الموارد) (از المنجد ||). بصیرت و حذاقت: رجل ذورأي؛ مرد صاحب بصیرت و حذاقت ||. خیال و تصور ||. حدس. (از ناظم
صفحه 865 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بمعنی ظن جز مجهول نیامده است. (از اقرب الموارد ||). آنچه انسان می بیند و بدان معتقد میشود، گویند: « رأي » الاطباء). مضارع
رأي من چنین است؛ یعنی اعتقاد من. ج، آراء، اَرْآء، اَرْئی، رَيّ، ريّ، رَئیّ. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، آراء، اَرْآء.
(المنجد). اعتقاد و بینایی دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عقیده. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نظر و نگاه. (ناظم
الاطباء). نظریه. - تفسیر به رأي کردن؛ تفسیر کردن قرآن چنانکه پسند خاطر مفسر باشد نه چنانکه حاق واقع است. (یادداشت
مرحوم دهخدا). - رأي اعتماد؛ نظر موافق. نظر مؤید. اصطلاحی است پارلمانی، رایی که تأکید و استوار سازد اعتماد بر کسی داشتن
را. رایی که نمایندگان مجلس یا دو مجلس بدولتی که برنامه و اعمال او را تأیید کنند، دهند. - رأي اعتماد دادن؛ نظر موافق دادن.
در اصطلاح محافل پارلمانی رأییست که در تأیید برنامه یا عمل دولت از جانب وکیلان و یا سناتورها داده میشود، و در چنین حالی
گویند: مجلس یا دو مجلس بدولت رأي اعتماد داد. - رأي جمع کردن؛ در اصطلاح انتخابات، دست و پا کردن رأي و نظر به سود
خود یا براي دیگري. فعالیت کردن براي جلب آراء موافق. - رأي دادن؛ اظهار موافقت کردن. موافقت نمودن، چنانکه در انتخابات
گویند: من بفلانی رأي دادم. رجوع به مادهء راي دادن شود. - رأي قاطع( 1)؛ نظر قطعی. رأي قطعی. تصمیم قطعی. - مستبد برأي،
مستبدالرأي؛ خودراي. دیکتاتور. که غیر از نظر خود نظري را نپذیرد. که جز به رأي و عقیدهء خود براي رأي دیگري ارزشی قائل
نشود. که نظر و عقیدهء دیگران را در امر یا امور مورد توجه قرار ندهد و بکار نبندد : و این پادشاه [ سلطان مسعود ] ... تقصیري
نکرد هرچند مستبد برأي خویش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665 ||). حکم. قضاوت. فتوي. اظهار نظر ||. مقتضاي عقل و فکر.
(ناظم الاطباء). عقل. خرد و فهم. فراست ||. علم ||. قصد و عزم. (از ناظم الاطباء). کام. (یادداشت مرحوم دهخدا). اراده. میل||.
دستور ||. مشورت. مصلحت. (ناظم الاطباء). مشاوره با کسی. (از متن اللغۀ). - رأي زدن؛ مشورت کردن. مصلحت بینی. شور
کردن. رجوع به مادهء راي زدن شود ||. وضع و حالت. (ناظم الاطباء ||). مذهب و مُعْتَقَد ابوحنیفه. قیاس. رجوع به راي در این
معنی و ترکیبات همین معنی شود. - اصحاب الرأي؛ اصحاب قیاسند زیرا که به رأي خودشان سخن میگویند دربارهء آنچه حدیثی و
امري پیدا نمیشود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - اصحاب الرأي و القیاس؛ فقیهانی را گویند که احکام
فتوي را از قرآن و حدیث استخراج میکنند و از روي عقیدهء شخصی بکار میبرند. آنان در قیاس کبري را از قرآن و حدیث و
صغري را از وقایع امور میگیرند. بزرگترین آنان ابوحنیفهء نعمانی مؤسس فرقهء حنفی در کوفه بود و اصحاب فقیهان او در عراق
بودند. در مقابل آنان اصحاب حدیث در حجاز قرار داشتند و سخت بتقلید پاي بند بودند و رئیس آنها مالک بن انس بود. امام
شافعی آمد و آن دو مذهب را آمیخت و از حد وسط مذهبی پدید آورد که در آن بیشتر با مالک مخالفت میکرد. پس از وي امام
احمدبن حنبل آمد که سخت پاي بند سنت بود. (از المنجد). رجوع به اصحاب رأي شود. - ذوالرأي؛ لقب عباس بن عبدالمطلب.
(منتهی الارب ||). - لقب حباب منذر. (منتهی الارب). - ربیعۀ الرأي؛ شیخ مالک است. (منتهی الارب). - هلال الرأي؛ از اعیان
حنفیه. (منتهی الارب ||). رأي و رُؤي، اسم است بمعنی مرئی، به معنی شخص نیز بکار رود، گویند: جاء حین جُن رأي و رؤي؛
Casting vote - ( یعنی هنگامی که تاریکی در هم آمیخت و شخص در آن دیده نمی شد. (از اقرب الموارد). .(انگلیسی) ( 1
رئی.
[رَ ئی ي] (ع اِ) پري که دیده شود پس دوست گردد ||. مار بزرگ از جهت شباهت به جن ||. جامه اي که پیش مشتري جهت
فروخت وانمایند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد).
رئی.
[رُ ئی ي] (ع اِ) منظر یا حسن آن. (از اقرب الموارد (||). ص) زیبا از حیث جمال و روشنی. (از متن اللغۀ). رِئیّ.
صفحه 866 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئی.
[رِ ئی ي] (ع ص) رَئی. زیبا از حیث جمال و روشنی. (از متن اللغۀ).
راي آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب) راه و رسم کاري پیش گرفتن. روي بکاري آوردن. تصمیم به امري گرفتن. بر کاري خاستن و اراده کردن :
یک امروز راي پلنگ آورید ز هر سو برانید و جنگ آورید.فردوسی. همی بی من آیین و راي آورید جهان را به نو کدخداي
آورید.فردوسی. سه روز اندرین جنگ راي آوریم سخنهاي بهتر بجاي آوریم.فردوسی. سخندان چو راي روان آورد سخن از زبان
ردان آورد.عنصري. ز رامش سوي دانش آورد راي پژوهشگري کرد با رهنماي.نظامی. بکوشید کآرَد سوي روم راي فروبسته شد
شخص را دست و پاي. نظامی. بفرمود شه تا چو راي آورند در آن آب دانش بجاي آورند.نظامی. دواسبه سوي ظلمت آورد
راي.نظامی. به آزردن کس نیاورد راي برون از خط عدل ننهاد پاي. نظامی (از آنندراج). به زمین بوس شاه راي آورد شرط تعظیم
را بجاي آورد. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج).
رأي آوردن.
[رَءْيْ وَ دَ] (مص مرکب)راي آوردن. رجوع به مادهء راي آوردن شود ||. در اصطلاح انتخابات، داشتن رأي موافق. نظریه هاي
مساعد و موافق اشخاص بسیار بدست آوردن. آوردن رأي مساعد.
رایا.
(اِ) کسی که خداوند به او متوجه است. (قاموس کتاب مقدس).
رایا.
(اِخ) مردي از سبط راوبین و پسر لیخا. (از قاموس کتاب مقدس).
رایا.
(اِخ) پسر شوبال بن یهودا. (از قاموس کتاب مقدس).
رایا.
(اِخ) اسم مردي که پسرانش بازر و بابل مراجعت کردند. (قاموس کتاب مقدس).
رایات.
(ع اِ) جِ رایت. (المنجد) (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد). علم ها. (اقرب الموارد) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از فرهنگ
نظام). نشانه هاي لشکر. (آنندراج) (منتخب اللغات) : ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش هر کجا در روم کاریزي بود
پرخون شود. امیرمعزي. رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا زین راست تر بباغ بقا عرعري ندارم. خاقانی. رایات تو روس را علی
صفحه 867 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
پرخون شود. امیرمعزي. رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا زین راست تر بباغ بقا عرعري ندارم. خاقانی. رایات تو روس را علی
روس صرصر شده شاخ ضیمران را.خاقانی. رایات سلطان بسبب غزوي از غزوات دور افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). در اثناي این
مخاصمات رایات سلطان بدان حدود رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی). رایات سلطان و اعلام ایمان در علو و رفعت بثریا رسید.
(ترجمهء تاریخ یمینی). نیت غزوي دیگر محقق کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد و رایات کفر و شرك بدان منتکس و
نگونسار شود. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوابش رایات افراشته دارد. (تاریخ بیهق ص 21 ). چو شد رایات شاه زنگ منکوس برآمد
دیده بان قلعهء روس.نظامی. قبهء خرگاه دولت، شقهء رایات جاه زینت تمکین و دین، آرایش فرض و سنن. نظام قاري. رجوع به
رایت شود.
رایان.
(اِخ) کوهی است به حجاز. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
رایان.
(اِخ) دهی است بناحیهء اعلم. (منتهی الارب). قریه اي است از قراء ناحیهء اعلم همدان. (از معجم البلدان).
رایان.
(اِخ) نام شهري است در خطهء راجپوتانا واقع در حوزهء جونپور و 126 هزارگزي شمال شرقی آن. رایان داراي قلعه اي بسیار بلند و
باشکوه میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رایاندن.
[دَ] (مص) رهنمائی نمودن به بیرون. هدایت کردن. (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد.
راي افکندن.
[اَ كَ دَ] (مص مرکب)تصمیم گرفتن. اراده کردن. آهنگ کردن. مصمم شدن : شه به تأدیب شان چو راي افکند سر هر دو بزیر
پاي افکند.نظامی.
رأي العین.
[رَءْ یُلْ عَ] (ع اِ مرکب) رأي عین. دیدن بچشم. (آنندراج) (غیاث اللغات). دیدار بچشم. (دهار). بدیدن چشم. (ترجمان علامهء
جرجانی ص 50 ). بدیدار چشم. مشاهده و معاینه. (ناظم الاطباء). - برأي العین؛ به مشاهدهء چشم. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بتوان
دید از او برأي العین آنچه یابی ز روستم به خبر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 134 ). همیشه میخواستم که آنرا بشنوم از معتمدي
که آن را برأي العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50 ). آنچه خواجه بازنمود برأي العین دیده شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 591 ): ز آب و آتش شمشیر تو برأي العین قضا ببیند بیشک دمار آتش و آب. مسعودسعد. دیده بی دیدگان برأي العین شکل
مقسوم و صورت مقدور.مسعودسعد. و حکایاتی که نویسند و تقریر کنند هیچ کدام برأي العین مشاهده نکرده باشند. (جامع
التواریخ رشیدي).
صفحه 868 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راي انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب) راي برانداختن. اظهار عقیده کردن. رجوع به راي برانداختن شود.
رأي انداختن.
[رَءْيْ اَ تَ] (مص مرکب)راي انداختن. رجوع بهمین کلمه شود ||. انداختن ورقهء رأي در صندوق انتخابات: من براي فلانی رأي
انداختم؛ یعنی بنام او رأي بصندوق ریختم.
راي اوفتادن.
[دَ] (مص مرکب) راي افتادن. راي فتادن. رجوع به راي افتادن شود ||. صاحب ارمغان آصفی راي افتادن را بمعنی راه افتادن و
آغاز حرکت کردن و به راهپیمایی پرداختن آورده است و شعر ذیل را از نظامی شاهد آورده، اما گمان میرود که تصحیف راه
اوفتاد باشد : مهد براهیم چو راي اوفتاد بیم ره آمد دو سه جاي اوفتاد. نظامی (از ارمغان آصفی).
رایب.
[يِ] (ع ص، اِ) (از روب) رائب. شیر خفتهء جغرات شده. (منتهی الارب) (آنندراج ||). ماست. (مهذب الاسماء ||). شیر مسکه
برآوردهء آب آمیخته. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سرگشتهء شوریده عقل سست و گران جسم و
گرانجان از سیري شکم یا از غلبهء خواب یا از راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پریشان و سرگشته. (از اقرب الموارد).
رایب.
کار مشتبه و مکدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از اضداد است، چیزي .« ریب » [يِ] (ع ص) رائب. اسم فاعل از ریشهء
که در آن شبهه و کدر باشد ||. صافی که در آن شبهه و کدري نباشد. (از المنجد).
راي بارلی.
(اِخ) نام شهري است مرکز استان در خطهء اود واقع در 74 هزارگزي جنوب خاوري لکهنو. این شهر داراي قلعه اي بسیار استوار و
پلی عظیم میباشد و نیز برسم خانهء کعبه از طرف ابراهیم شاه شرقی چهار مسجد بزرگ در آن بنیان نهاده شده است. (از قاموس
الاعلام ترکی).
راي برانداختن.
[بَ اَ تَ] (مص مرکب) اظهار عقیده کردن. نظر دادن. راي زدن. اظهار نظر کردن. نظر دادن. راهنمائی کردن : برانداز رایی که
یاري دهد ازین وحشتم رستگاري دهد.نظامی. دگرگونه دانا برانداخت راي که سیماب دارد در آن آب جاي.نظامی.
راي بیل.
(هندي، اِ) گل گیاهی هندي است و آن سه گونه میباشد، راي بیل، موتیه و موکره، و همه در شکل گیاه بهم شبیهند و در ممالک
صفحه 869 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هند و بنگاله بسیار بهم میرسد و خوشبوست و از آن مانند یاسمین روغن ترتیب میدهند. گیاه آن تا دو ذرع و زیاده میرسد و شاخه
هاي آن انبوه و بعضی مفروش بر روي زمین، و برگ آن اندك نازك و سبزرنگ، و گل آن سفید و خوشبو بویژه در شب. طبیعت
آن گرم و تر و سرد نیز گفته اند. براي دفع صفرا و تسکین حرارت و قیّ و فواق و جنون نافع، و بوییدن آن مقوي دل و دماغ است.
(از مخزن الادویۀ). و نیز رجوع به ص 278 همان کتاب شود.
راي بین.
(نف مرکب) راي بیننده. هوشیار. هوشمند : بپرسید مر زال را موبدي از آن تیزهش راي بین بخردي. فردوسی.
رایت.
[يَ] (از ع، اِ) رایۀ. رأیۀ. ازهري گفته است: عرب بدان همزه ندهد در صورتی که اصل آن همزه است ولی ابوعبید و اصمعی آنرا
انکار کرده اند. (از اقرب الموارد). عَلَم. ج، رایات. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ورق 3). علامت. بیرق. درفش.
لوا. (ناظم الاطباء). علم خرد. (زمخشري). علم لشکر. (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). در مغرب علم
سپاه را گویند و ام الحرب کنیهء آن است و آن از لوا بلندتر و بزرگتر است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). علم. (دهار) (مهذب
الاسماء) : یکی رایتی اژدهاپیکرش بخورشید رخشان رسیده سرش.فردوسی. سوي رایت او بیفکند چشم برآشفت چون شیر غران
بخشم.فردوسی. همی نگون شود از بس نهیب و هیبت شاه به تُرك، خانهء خان و به هند، رایت راي. عنصري. قوس قزح کمان کنم
از شاخ بید، تیر از برگ لاله، رایت و از برق ذوالفقار. منوچهري. اي سپاهت را سپاهان، رایتت را ري مکان اي ز ایران تا به توران
بندگانت را وثاق. منوچهري. رایت منصور او را فتح باشد پیشرو طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار. منوچهري. چو رایت شه
منصور از سپاهان زود بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر،
آن شغل می برنیاید و چندانست که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. (تاریخ بیهقی). با وي نهاده بود که
لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وي اینجا به حاضر آید. (تاریخ بیهقی). و دراز گرداند خداوند زندگی او را...
و فیروزي بخشد رایت او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316 ). آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند در حرب روز بدر بدو داد
رایتش. ناصرخسرو. رایت او روز جنگ شهره درختی است کش ظفر و فتح برگها و ثمار است. ناصرخسرو. چه شد آخر نماند مرد
و سلاح علم و طبل نی و رایت نیست.ناصرخسرو. ربود نور جمالش ز دهر ظلمت کفر زدند رایت عالیش نیز در محشر. ناصرخسرو.
رایت مه پیکرش را مشتري خوانم همی زآنکه هست او بر زمین چون مشتري بر آسمان. امیرمعزي. و آنکه در سایهء رایت علم آرام
گیرد تا به آفتاب کشف نزدیک افتد بمجرد معرفت آن چندان شکوه در ضمیر او پیدا آید که اوهام نهایت آن را در نتواند یافت.
(کلیله و دمنه ص 146 ). و آفتاب ملت احمدي بر آن دیار از عکس ماه رایت محمودي بتافت. (کلیله و دمنه ص 493 ). چون در سواد
ملک نجنبید رایتت آن در هواي سایهء او بیخ و بار ملک.انوري. رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک صورت سیمرغ را کس به
جهان دیده نیست. خاقانی. چتر ظفرت نهان مبینام بی رایت تو جهان مبینام.خاقانی. از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان
ببینم.خاقانی. ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد رایتش چون کوه ما برجاي باد.خاقانی. گو رایت بوالمظفري بین آنْک اختر کاویان
ندیده ست.خاقانی. و هیبت امر او ظلم را دست بربست و رایت ظلمه نگون کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). خلف در خدمت و
موافقت رایت ناصرالدین تا بوشنج رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). و جمعی از وجوه امرا و معارف دولت در متابعت رایت او روان
کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). چونکه به لشکرگه و رایت رسید بوي نوازش بولایت رسید.نظامی. بسی بر سرش داد و بر دیده
بوس خداوند رایت شد و طبل و کوس.سعدي. آخر ظلم عدو بود اول انصاف تو رایت مهدي پس از دجال گردد مشتهر. سلمان
صفحه 870 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ساوجی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 862 ). وگر طاووس رایت را که در مغرب دهی جلوه کلاغ پیسهء شب را بمشرق
بازگردانی. سلمان ساوجی. ترا علم چو به قاضی القضاة میکردند نبود رایت آفاق این سرادق نور.نظام قاري. این چه خرگه چه تتق
این چه خیامست اینجا چتر مه، رایت خور، ظل غمام است اینجا. نظام قاري. و رجوع به رأیت (رأیۀ) شود. - رایت اسلام؛ علم
اسلام. بیرق اسلام: سلطان آن قصهء غزو محقق کرد تا رایت اسلام بعز آن افراشته شود. (ترجمهء تاریخ یمینی). - رایت اشعریان؛
علم مخصوص پیروان مذهب اشعري. حسن قمی گوید: ابوالبحتري در کتاب رایات و علمها یاد کرده است که رایت و علم
اشعریان، رسول (ص) آنرا روز فتح مکه بدست مبارك خود ازبراي ابی عامر بساخت و مرتب گردانید و بروایتی دیگر آن را روز
حنین راست کرد در آن وقت که ابی عامر را به اوطاس میفرستاد، بعد از مدتی اشعریان و عبدالقیس در آن رایت با یکدیگر
خصومت میکردند و هر یک میگفتند که ازآنِ ماست و ما آنرا برمی داریم و بسبب آن اختلاف کردند که هر کس را که رایت
مسلم میشد شرف و منزلت او را میبود چون میان ایشان مادهء خصومت کشیده شد رسول علیه السلام آن عَلَم را بر همه مقرر و
مسلم داشت و همه را در آن شریک گردانید... و بعد از آن، آن علم که دو طره داشته یکی سیاه و یکی سفید، طرهء سفید بر بالا و
طرهء سیاه در زیر، حکم بن ایمن اشعري امیر یمانیه به امر مهدي خلیفهء عباسی جاي طرهء سیاه و سفید را عوض کرد. (از ترجمهء
تاریخ قم ص 282 ). - رایت بیضا؛ علم سفید که درفش فیروزي باشد. (ناظم الاطباء). - رایت دین؛ عَلَم دین. بیرق دین : تا مژه بر
هم زنی چون مژه با هم کنی رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار. خاقانی. واثق بلطف باري تعالی که وعده اي که در نصرت
اسلام و اعلاي رایت دین فرموده است... (ترجمهء تاریخ یمینی). - رایت عالی؛ رایت بلند. علم بلند ||. - مجازاً درفش پادشاه.
بیرق سلطان. علامت شاهنشاه. درفش خاص شاه ||. - مجازاً، شاه و خدم و حشم وي. سلطان و درباریان و کوکبه و دستگاه خود
شاه و ارکان مملکت و اعیان دولت و درباریانش : رایت عالی مهرگان قصد بلخ دارد، رسولان باید فرستاد تا آنچه نهادنی است با
ایشان نهاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ). خواجه احمد حسن پس از حرکت رایت عالی به یک هفته گذشته شد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 371 ). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها همه فروماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ). گفتند که
رایت عالی با خلعتها بر اثر قصد نشابور خواهد کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ). اینک رایت عالی حرکت خواهد نمود جانب
بُست و از آنجا به هرات آییم و حالها دریافته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510 ). - رایت فریدون؛ همان درفش کاویانی است.
(از بهار عجم) (آنندراج). رایت کاویانی : وگر چو تاج فریدون شد از شکوفه درخت خجسته راي تو چون رایت فریدون باد. امیر
معزي. و رجوع به علم و درفش و رایت کاویانی شود. - رایت کاویان؛ علم فریدون. (ناظم الاطباء). همان درفش کاویانی. (از بهار
عجم). اختر کاویان یعنی آن علم افریدون که آن را اختر کاویان نیز گویند. (از شرفنامهء منیري) : از جور دو مار برنجوشم چون
رایت کاویان ببینم.خاقانی. - رایت کاویانی؛ همان درفش کاویانی است. (از بهار عجم) (از آنندراج) : با میمنت ثبات کلکم چون
رایت فتح کاویانی. سنجر کاشی (از آنندراج). و رجوع به درفش کاویان و اختر کاویان شود. - صاحب رایت؛ علمدار. آنکه علم را
بدست دارد. آنکه مسؤول و مأمور برداشتن علم است. حامل و نگهبان علم. محافظ و نگاهبان رایت : فیل او صاحب رایت ایلک را
درربود. (ترجمهء تاریخ یمینی). - ماه رایت؛ علم و بیرق که بر آن تصویر ماه باشد. ماه پیکر. - ماه رایت؛ یعنی تصویر ماه که بر
علم ترسیم شده باشد : طفلی است ماهروي که از مار حمیري در ماه رایت پسر آبتن گریخت.خاقانی ||. نشانه اي که نصب شود تا
مردم آن را ببینند. (از المنجد). نشانه که براي دیدن نصب شود یعنی براي اینکه مردم آن را ببینند. و اصل آن رأیت است که همزه
به الف بدل شده است. (از اقرب الموارد): صلیب؛ نشان و رایت. (منتهی الارب). نشان. (دهار). و رجوع به رأیت و رأیۀ شود||.
قلاده که به گردن بندهء گریزپا قرار دهند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). نیزه. (آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). ج،
رایات. (بهار عجم). نیزه و موخ. (ناظم الاطباء ||). حقیقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رأیت.
صفحه 871 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ يَ] (از ع، اِ) رایت. رأیۀ. رجوع به رایت و رأیۀ شود.
رایت افراختن.
[يَ اَ تَ] (مص مرکب)رایت افراشتن. علم برافراشتن. بیرق برافراشتن. رایت انگیختن : میکند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزي که از آزادگی افراختیم.صائب. و رجوع به رایت افراشتن شود.
رایت افراخته.
[يَ اَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) که علم برافراشته باشد. که لوا افراخته باشد. که علم و بیرق برپا کرده باشد. که علامت و علم برپاي
داشته باشد : همان رومی رایت افراخته ز هندي در آب آتش انداخته.نظامی.
رایت افراشتن.
[يَ اَ تَ] (مص مرکب)رایت افراختن. علم برافراشتن. بیرق برافراشتن : جامه اي از صابري بردوختیم رایتی از شاطري
افراشتیم.عبدالواسع جبلی.
رایت انگیختن.
[يَ اَ تَ] (مص مرکب)علم برافراشتن. بیرق بلند کردن. برپاي کردن و فروگشادن علامت. نصب کردن علم. افراختن علم. بپا داشتن
علم : در آن دژ که او رایت انگیخته سر کوتوال از دژ آویخته.نظامی.
رایت انگیز.
[يَ اَ] (نف مرکب) که علم برپاي دارد. که رایت افرازد.
رایت انگیزي.
[يَ اَ] (حامص مرکب)عمل رایت انگیز : ز بس رایت انگیزي سرخ و زرد مقرنس شده گنبد لاجورد.نظامی.
رایت برکردن.
[يَ بَ كَ دَ] (مص مرکب) رایت برافراشتن. رایت افراختن : گویی اینک بر دژ رویین روس رایت شاه اخستان برکرد صبح.خاقانی.
رایت برکشیدن.
[يَ بَ كَ / كِ دَ](مص مرکب ل) رایت برکردن. رایت برافراشتن. رایت بالا بردن. بیرق برافراشتن : رایت نطق را عرابی وار بر در
کعبهء ظفر برکش.خاقانی.
رایت بستن.
صفحه 872 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[يَ بَ تَ] (مص مرکب)ترتیب دادن عَلَم. - رایت بستن به نام کسی؛ ظاهراً یکی از آداب و تشریفات متداول عهد قدیم بوده که
سلطان یا خلیفه هنگام برگزیدن حاکم یا امیري براي بزرگداشت وي رایت و یا علمی بنام او می بسته است : هارون الرشید نیزه و
رایت خراسان ببست بنام فضل و منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبهء سخت بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب
.( ص 422
رأي تراش.
[رَءْيْ تَ] (نف مرکب) مخفف رأي تراشنده. رأي ساز. در اصطلاح انتخابات، کسی را گویند که با نظر خصوصی و اعمال نفوذ
بنفع یک یا چند تن نامزد انتخابات از هر راه ممکن رأي دست و پا کند.
رایت زدن.
[يَ زَ دَ] (مص مرکب)برافراشتن رایت. علم زدن. درفش زدن. رایت برافراشتن در جایی. نصب کردن علم : ربود نور جمالش ز دهر
ظلمت کفر زدند رایت عالیش نیز در محشر. ناصرخسرو. چه رایتی است که نسرین زده ست بر کهسار که شد به لون دگر عالم
بدیع آیین. امیرمعزي (از آنندراج).
رایت شکستن.
[يَ شِ كَ تَ] (مص مرکب) از هم باز کردن و خرد کردن اجزاي علم از چوب و چرم و پارچه و جز آن. - رایت کسی را
شکستن؛ بمجاز، مغلوب کردن و شکست دادن و کشتن او : آهسته تر نه ملک خراسان گرفته اي وآسوده تر نه رایت سنجر شکسته
اي. خاقانی. در خانه رایتش ملک الموت چون شکست سودي نداشت رایت خصمان شکستنش. خاقانی.
رایت کش.
[يَ كَ / كِ] (نف مرکب)رایت کشنده. آنکه رایت را میکشد. آنکه علم را حمل میکند. آنکه لواي لشکر را بدست دارد و میبرد.
علمدار. حامل علم. علامت کش : فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند در حشم صفدر طغرلتکین.انوري.
رایت کشیدن.
[يَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) علم برداشتن. بیرق بردن. بیرق زدن. حمل کردن رایت از جایی بجایی. و بیشتر کنایه از تاختن و
هجوم کردن و لشکر بردن باشد بسرزمین یا ناحیتی بقصد تسخیر : شب را معزول کرد چشمهء خورشید رایت دینارگون کشید به
محور.مسعودسعد. کنون نشاط کشیده ست بر فلک رایت کنون سرور نهاده ست بر سپهر سریر. رضی الدین نیشابوري (از آنندراج).
رایج.
روا. (دهار) (ناظم الاطباء). روان و جاري. (منتهی الارب). روان. (دهار). مقابل ناروا. که .« روج » [يِ] (ع ص) رائج. اسم فاعل از
بستانند. که بردارند. مقابل نارایج که بهیچش نستانند. خریدارگیر. هر چیز که روایی داشته باشد و در داد و ستد همه کس آنرا
بردارد و بپذیرد و معمول و متداول عمومی باشد. (ناظم الاطباء). - رایج الوقت؛ بمقتضاي وقت و ترتیبات زمان. (ناظم الاطباء||).
صفحه 873 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زري که در دارالضرب مسکوك شده باشد. مقابل خارج که آن کم عیار و قلب است. (آنندراج) (بهار عجم). روا. سره. مقابل
ناسره. مقابل دغل. مقابل مغشوش. جاري. که بردارند. که در مبادلات بجاي کالا قبول کنند. که باارز باشد و در برابر کالا یا پول
کشور دیگر بپذیرند و تبدیل کنند. که در همه دیار بپذیرندش. مقابل ناروا که در دیار غربتش بهیچ نستانند. که در کشور و
بر سکه منقوش بود : رستهء دهر و فلک « رایج مملکت ایران » مبادلات تجارتی روا و روان باشد. درجریان. درگردش. سابقاً عبارت
دیده و نشناخته رایج این را دغل، بازي آن را دغا.خاقانی. مشاهرات و میاومات ایشان رایج میرسید. (ترجمهء تاریخ یمینی). - پول
رایج؛ پول روان. جاري و متداول. (ناظم الاطباء). - رایج بودن؛ روا بودن. رواج داشتن. جاري بودن. روان و سایر بودن. در گردش
بودن. روایی داشتن. - سکهء رایج؛ سکهء روان. سکهء درگردش. سکه اي که همگان بپذیرند و بردارند. پول رایج و متداول : بی
اصول قدمش سکهء رایج نزنی خارجی واقف دم باش که خارج نزنی( 1). میرنجات (از آنندراج). ( 1) - در این شعر باید توجه
داشت کلمات غیر از معنی حقیقی خود رویهمرفته اصطلاحات کشتی گیري نیز هستند.
رایج ساختن.
[يِ تَ] (مص مرکب)رایج کردن. رجوع به رایج کردن شود.
راي جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب)استصواب. استشارت. نظر خواستن. مشورت خواستن. طلب اظهار نظر : چو دارا در آن داوري راي جست دل
رایزن بود در راي سست.نظامی ||. اظهار نظر کردن. اظهار عقیده کردن. بیان نظریه و عقیده کردن : خلاف راي سلطان راي جستن
بخون خویش باشد دست شستن.سعدي.
رایج شدن.
[يِ شُ دَ] (مص مرکب)روایی گرفتن. روان شدن. رواج داشتن.
رایج کردن.
[يِ كَ دَ] (مص مرکب)رواج دادن. روا کردن. روان کردن. ترویج. (تاج المصادر بیهقی). رایج ساختن. روایی بخشیدن. بگردش
درآوردن. در گردش نهادن. رواج بخشیدن.
رایجۀ.
[يِ جَ] (ع ص) رائجۀ. تأنیث رایج. رائج. رجوع به رائج و رایج شود.
رایج هندوستانی.
[يِ جِ هِ] (اِخ)اسمش میر محمدعلی و از بزرگان سادات سیالکوت از شهرهاي هندوستان بود. گویند مرد صاحب حالی بود و در
نهایت زهد و ذوق و قناعت و وارستگی بسر میبرد. این بیت از اوست: جز هوایی نبود این همه ما و من ما خالی از تن چو حباب
.(354 - آمده پیراهن ما. (از ریاض العارفین ص 81 ). رایج در سال 1150 ه . ق. درگذشت. (از الذریعه ج 9 صص 353
صفحه 874 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
راي چنپا.
[چَمْ] (اِ) نام گلی است زردرنگ که بدرازي گل زنبق باشد و بغایت خوشبوي بود و جز به ولایت هند در جاي دیگر نمیشود. و
درخت آن ببزرگی درخت گردکان و بسیار بلندتر نیز میشود، و آن را فاهر و فاغیه نیز نامند و چنبا هم گویند. (ناظم الاطباء).
رایچور.
[چُرْ] (اِخ)( 1) نام جایی است در دکن. (آنندراج). شهري است در سرزمین دکن واقع در 172 هزارگزي جنوب باختري حیدرآباد و
داراي قلعه اي بلند و عالی است. رایچور دیرگاهی پایتخت شاهان سلسلهء بهمنی و جز آنان بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
.Raitchor - (1)
رایح.
کسی که در شبانگاه آید. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، رَوْح. (المنجد). ،« روح » [يِ] (ع ص) رائح. اسم فاعل از ریشهء
شبانگاه آینده. (منتهی الارب ||). کسی که در شبانگاه کاري کند. ج، رایحون ||. مرد شادمانی کننده. ج، رایحون ||. مردي که
در افعال مشابه پدر باشد. ج، رایحون. (ناظم الاطباء ||). باران شبانگاهی. (مهذب الاسماء).
رایحات.
[يِ] (ع ص، اِ) جِ رایحه، بوهاي خوش ||. شبانگاه درآیندگان : علیک تحیۀ الرحمن تتري برحمات غواد رایحات. ؟ (از تاریخ
.( بیهقی چ ادیب ص 192
رایحۀ.
مؤنث رائح. زن شادمانی کننده. (ناظم الاطباء ||). زنی که در شبانگاه .« روح » [يِ حَ] (ع ص، اِ) رایحه. رائحۀ. اسم فاعل از ریشهء
آید. (از منتهی الارب) (آنندراج). ج، روائح. (المنجد ||). زنی که در شبانگاه کار کند. (ناظم الاطباء). رجوع به رایح و رائح و
رایحۀ شود. - ابل رایحۀ، شتران در شبانگاه آینده.؛ (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - امرأة رایحۀ؛ زنی که در افعال شبیه پدر
باشد. ج، روایح. (ناظم الاطباء (||). مص) در شبانگاه بازگردیدن شتران (و بر وزن فاعله مصدري جز رایحۀ و عافیۀ و کاذبۀ نیامده
است). (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). راحت الابل رایحۀً؛ شبانگاه بازگردید شتر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء (||). اِ) ما
لَهُ سارحۀ و لا رایحۀ؛ یعنی چیزي ندارد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). یعنی از چهارپایان چیزي ندارد. (از اقرب الموارد ||). باران
شبانگاه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج ||). ابر شبانگاهی. (دهار ||). خون. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). فی
وجهه رایحۀ؛ اي دم. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد ||). نسیمی که استنشاق شده باشد. ج، روائح. (فرهنگ نظام).
||بوي، خوش یا ناخوش. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بوي خوش. (دهار)
(مهذب الاسماء). عطر. ج، روائح. (ناظم الاطباء). ج، روائح، رائحات. (اقرب الموارد) : زنبور... به رائحهء معطر... آن (نیلوفر)...
مشعوف گردید. (کلیله و دمنه). هر دم هزار عطسهء مشکین زد از تري مغز جهان ز رایحهء عنبر سخاش.خاقانی. بشکن دلم که
رایحهء درد بشنوي کس از برون شیشه نبوید گلاب را. نوعی خبوشانی.
راي خواستن.
صفحه 875 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[خوا / خا تَ] (مص مرکب) طلب اظهار نظر. درخواست اظهار عقیده : و با یحیی بگفت و راي خواست یحیی گفت علی مردي
جبار و ستمکار است و فرمان خداوند راست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416 ). و به وزیر [ خواجه احمد عبدالصمد ] در این معنی
نبشته آمد و راي خواسته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 545 ). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب راي
خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 ). پدر ما خواست که ولیعهدي وي را باشد و اندر آن راي خواست از وي [ از آلتونتاش ] و
دیگر اعیان. (تاریخ بیهقی). امیر در این وقت بباغ صدهزاره بود خلوتی کرد با سپاهسالار و اعیان و حشم و راي خواست تا چه باید
.( کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404
راید.
جوینده و خواهنده. (منتهی الارب). جوینده و طلب کننده و خواهنده. (ناظم .« رود » [يِ] (ع ص، اِ) رائد. اسم فاعل از ریشهء
الاطباء). ج، رادة، رُوّاد، رائدون. (المنجد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). آنکه او را جهت طلب آب و علف فرستاده باشند.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). فرستاده اي که او را قوم می فرستند جایی را که میخواهند در آنجا
فرودآیند. (از اقرب الموارد) : طعمه میجویی اوست راید تو راه میپویی اوست قاید تو.اوحدي ||. پیشرو. (دهار). پیک. (مهذب
الاسماء ||). دستهء دست آس و آن چوبی باشد که طاحن آنرا گرفته آسیا را بگرداند. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب). دستهء آس. (آنندراج) (از مهذب الاسماء ||). کسی که منزل ندارد ||. جاسوس. (اقرب الموارد).
راید.
[يِ] (اِخ) رائد. محلهء عظیمی است در فسطاط مصر. (از معجم البلدان).
راي دادن.
[دَ] (مص مرکب) اظهار عقیده و راي کردن. (فرهنگ غفاري). رأي دادن. رجوع به رأي دادن شود ||. حکم کردن. (ناظم
الاطباء). قضا کردن. فتوي دادن. (ناظم الاطباء).
رأي دادن.
[رَءْيْ دَ] (مص مرکب) نظر دادن بانتخاب کسی براي وکالت مجلس و یا سناتوري یا عضویت انجمنی. ابراز نظر دربارهء انتخاب
شدن کسی بوکالت و یا سناتوري. در اصطلاح سیاسی و عرف انتخابات، نوشتن نظر خود دربارهء انتخاب شدن کسی روي کاغذ و
در صندوق خاص انتخابات انداختن ||. نظر موافق دادن مجلس به دولت یا وزیري ||. حکم کردن. قضا کردن. فتوي دادن. (ناظم
الاطباء). - رأي دادن محکمه (قاضی)؛ اظهار نظر کردن دادگاه دربارهء اتهامی و یا شکایتی و مرافعه اي. ابراز داشتن دادگاه یا
قاضی نظر و عقیده خود را در شکایتی و یا اتهامی.
راي داشتن.
[تَ] (مص مرکب) عقیده داشتن. نظر داشتن. قصد داشتن. خواهان بودن. متمایل بودن : راي سوي گریختن دارد دزد کز دورتر
نشست به چُک.حکاك. زمانه نو شد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر بِهْ شد و اینک به باده دارد راي. فرخی (از آنندراج). بتا، نگارا،
صفحه 876 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بر هجر، دستیار مباش از آنکه هجر، سر شور و راي شر دارد. مسعودسعد. مده بخود رضاي آن، که بد کنی بجاي آن که با تو
داشت راي آن که نگذرد ز راي تو. خاقانی. خاص کردش وزیر جافی راي با جفا هیچکس ندارد راي.نظامی. گرفتم راي دمسازي
نداري ببوسی هم سر بازي نداري.نظامی، چو من سوي گلستان راي دارم چه سود ار بند زر بر پاي دارم.نظامی. نه این ده، شاه عالم
راي آن داشت که ده بخشد چو خدمت جاي آن داشت. نظامی.
رأي داشتن.
[رَءْيْ تَ] (مص مرکب)راي داشتن. رجوع به راي داشتن شود ||. در اصطلاح انتخابات، داشتن عقاید و نظرهاي موافق از اشخاص
به سود انتخاب شدن خود بوکالت و یا سناتوري. براي انتخاب شدن طرفدار داشتن. پشتیبان داشتن. هواخواه داشتن. موافق داشتن.
مؤید داشتن.
رایدالضحی.
[يِ دُضْ ضُ حا] (ع اِ مرکب)( 1) رائدالضحی. هنگام سر زدن و بلند شدن خورشید و گسترش روشنایی در خمس اول و آن آغاز
مأخوذ است. « رأد » روز است. (از اقرب الموارد). روشنایی قبل از ظهر. (ناظم الاطباء). ( 1) - راید از ریشه
رایدة.
رادة. رُوادة. زنی که در همسایهء خود بسیار آمد و شد نماید. (منتهی .« رود » [يِ دَ] (ع ص، اِ) رائدة. مؤنث راید. اسم فاعل از ریشهء
الارب) (از اقرب الموارد).
رایدة بن ماهیان.
[يِ دَ تِبْ نِ] (اِخ)از ملوك عرب طبقهء بنی لحم که پس از وي در عهد منذربن نعمان سلطنت این طبقه منقرض گردید. (از حبیب
.( السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 91
راي دیدن.
[دَ] (مص مرکب) صلاح دیدن. مصلحت دیدن. صلاح دانستن. مقتضی دیدن. مناسب تشخیص دادن. اندیشه و عقیده پیدا کردن.
ارتاء. (تاج المصادر بیهقی). ارتیاء. (تاج المصادر بیهقی). نظر دادن : اگر راي بینی تو این کاروان بدروازهء دژ کند
ساروان.فردوسی. برانگیخت دل آرمیده ز جاي تهمتن همان کرد کو دید راي.فردوسی. دل او ز کژّي به راه آورید چنان کرد نوذر
که او راي دید.فردوسی. امیر را بهتر افتد در این راي که دیده است. (تاریخ بیهقی) . تا ما را بمولتان فرستاد [ سلطان محمود، مسعود
را ] و خواست که آن راي نیکو را که درباب ما دیده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88 ). زندگانی خداوند [ خواجه احمد
حسن ] دراز باد در این راي که دیده است [ مسعود ] و بندگان را نیز نیک آید اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 146 ). چنان کرد مهراج کو راي دید که رایش سپهر دلاراي دید.اسدي. در رزم بجز تیغ زدن راي نبینند در بزم بجز دل ستدن
کار ندانند. کافر همدانی (از ارمغان آصفی).
رایرة.
صفحه 877 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مؤنث رائر (رایر). پیه زانو که مانند مغز طیب است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم .« ریر » [يِ رَ] (ع اِ) رائرة. از ریشهء
الاطباء).
رایز.
آزماینده چیزي را تا از آن آگاهی یابد چنانکه سنگ را براي داشتن وزن آن بیازماید، .« روز » [يِ] (ع ص) رائز. اسم فاعل از ریشهء
و یا پول را بیازماید تا قدر آن را بداند. ج، رازة. (از اقرب الموارد ||). برپاي دارنده. اصلاح کنندهء ضیعهء خود. (از اقرب الموارد)
(از منتهی الارب).
راي زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) با کسی در تدبیر امري مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم
آید). مذاکره کردن در کاري. گفتگو کردن دربارهء « ب» و گاه بدون « ب» دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با
کاري : زدند اندر آن کار هر گونه راي همی چاره از رفتن آمد بجاي.فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپاي که تا من بکاري زنم
نیک راي.فردوسی. همی راي زد تا یکی چرب گوي کسی کو سخن را دهد رنگ و بوي. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفراي
فراوان زدند از بد و نیک راي.فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ري ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد راي زد
بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیر گفت اگر راي عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [ مسعود ]
بیند... تا در این باب سخن گفته آید و راي زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472 ). خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد و... را
بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و راي زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472 ). گفتم زندگانی خداوند [ مسعود
]دراز باد... یک چندي دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر راي زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478 ). چون رایها
زنند به تدبیر مملکت راي تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار
از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و راي زدند سرکشی را به پشت پاي زدند.نظامی. چونکه ترا محرم یکروي نیست جز
بعدم راي زدن روي نیست.نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. -راي زدن با:ستاره زند راي با چرخ و ماه سخنها
پراکنده گردد به راه.فردوسی. مزن راي جز با خردمند مرد ز آیین شاهان پیشین مگرد.فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی
راي زن با خردمند پیر.فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی راي زد با سپاه.فردوسی. همی راي زد با بزرگان
بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودك شوم تن هشیوار با من یکی راي زن.فردوسی. آن شب با
قوم خویش که مانده بود راي زد [ عبدالله ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وي راي زده آید سخت صواب باشد.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547 ). امیر رضی اللهعنه خالی کرد با خواجهء بزرگ و... در این باب راي زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 263 ). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب راي زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404 ). چو با موبدان راي
خواهی زدن بهمْشان مخوان جز جدا تن بتن.اسدي. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم راي اندر نهفت.اسدي. بهر دین با
سفیه راي مزن رگ قیفال بهر پاي مزن.سنایی. زدن با خداوند فرهنگ راي به فرهنگ باشد ترا رهنماي.نظامی. چو سود درم بیش
خواهی نه کم مزن راي با مردم بیدرم.نظامی. - از کسی راي زدن؛ از وي راي و نظر صائب خواستن : هر آنکس نترسد ز دستان زن
از او در جهان راي دانش مزن.اسدي. - راي زده آمدن با کسی؛ با وي مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن :
گفت [ بونصر مشکان ] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وي راي زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 537 ||). مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی : به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوري
صفحه 878 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بازگشتن بجاي همی زد هشیوار با شاه راي.فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند راي بر بیش و کم.فردوسی. ابا پهلوانان
ایران بهم همی راي زد شاه بر بیش و کم.فردوسی ||. اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سراي همی زد
بهر گونه از جنگ راي.فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند.سعدي. - با خود راي زدن؛ پیش خود
فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن : در اندیشه با خود بسی راي زد که دستور ملک این چنین کس سزد.سعدي||.
قصد و عزم کسی را در تدبیر امري تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت
که بس شوریده رایست.نظامی ||. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن : پس از آن پیدا آمد که راي درست آن
بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588 ). پس راي زد که مجوسان را که
.( روي رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوك و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 95
راي آن زد که از کفایت و راي خصم را چون بسر درآرد پاي.نظامی. کوشید جوان و راي زد پیر نگشاد کس این گره
بتدبیر.نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدي هر کسی در خون هر یک می شدي.مولوي. وزراي انوشیروان در مهمی از مصالح
ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود راي همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند.
(گلستان ||). به مجاز، اراده کردن. تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن : بداد و بیامد بسوي ختن همی راي زد
پیش شاه آمدن.فردوسی. چشم تو راي زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه راي متین زده ست. امیرخسرو دهلوي (از
آنندراج). چنان راي زد تاجدار جهان که پوید سوي راه با همرهان.نظامی. دلا همیشه مزن راي زلف دلبندان چو تیره راي شدي
کی گشایدت کاري. حافظ.
راي زن.
[زَ] (نف مرکب) راي زننده. که راي زند. که اظهار عقیده کند. که طرف شور واقع شود. که با وي شور کنند. که نظر دهد یا از او
نظر خواهند. کسی که در کارها با او مشاورت کنند. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کسی را گویند که با وي در کارها
مشورت کنند. (برهان). مشیر. مشاور. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستشار : شدند اندر آن موبدان انجمن ز هر در پژوهنده و راي
زن.فردوسی. چو شاه یتیمان و سرو یمن به پیشش سپاه اندرون راي زن.فردوسی. به تنها تن خویش بی انجمن نه دستور بد پیش و نه
راي زن.فردوسی. وز آن پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با راي زن.فردوسی. سوي او شدند آن بزرگ انجمن بر آنم که
او بودشان راي زن.فردوسی. شکوه او به امارت اگر درآرد سر بُوَدْش رایزن و کاردار از آتش و آب. مسعودسعد. و وزیر او [
گشتاسب ] عمش جاماسب بود و رایزن پسرش بشوتن و پهلوان برادرش زریر بود. (مجمل التواریخ و القصص). چنین گفت با راي
زن ترجمان که در سایهء شاه دایم بمان.نظامی. نکردي یکی مرغ بر بابزن کَارسطو نبودي در آن رایزن.نظامی. چو دارا در آن
داوري راي جست دل رایزن بود در راي سست.نظامی ||. عاقل و دانا. (غیاث اللغات). صاحبنظر. باتدبیر. صاحب راي. صاحب راي
نیک. صاحب راي صائب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : همی گفت انباز و نشنید زن که هم نیک زن بود و هم راي زن.فردوسی. چه
نیکو سخن گفت آن راي زن ز مردان مکن یاد در پیش زن.فردوسی. ز پاکی و از پارساییّ زن که هم غمگسار است و هم راي زن.
فردوسی. بفرمود تا ساختند انجمن هر آن کس که دانا بد و راي زن.فردوسی. وگر سستی آرد بکار اندرون نخواند ورا راي زن
رهنمون.فردوسی. وزیر جهانجوي گیتی فروز وزیر هنرپرور راي زن.فرخی. ز پیران روشندل راي زن برآراست پنهان یکی
انجمن.نظامی. گفت پیغمبر بکن اي راي زن مشورت کالمستشار مؤتمن.مولوي ||. وزیر. (غیاث اللغات). کنایه از دستور و وزیر.
(بهار عجم). - بی راي زن؛ بی وزیر. بی مشاور : جوانی و گنج آمد و راي زن پدر مرده و شاه بی راي زن.فردوسی ||. مستشار
سفارت( 1). فرهنگستان این کلمه را بجاي مستشار سفارت برگزیده است، و آن کارمندي است که از دبیر اول (نایب اول) سفارت
صفحه 879 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یک پایه بالاتر و از وزیر مختار یک پایه پائین تر است ||. این کلمه را بجاي وکیل پارلمان میتوان استعمال کرد. (یادداشت مرحوم
Consellor ( انگلیسی ). Conseiller - ( دهخدا). ,(فرانسوي) ( 1
راي زن شدن.
[زَ شُ دَ] (مص مرکب)مشاور شدن. طرف مشورت قرار گرفتن. مورد مشاوره گردیدن : سپاهی و شهري شدند انجمن زن و کودك
و مرد شد راي زن.فردوسی. از آن پس براي دلاراي زن سر هفته شد با پدر راي زن.فردوسی.
راي زنی.
. .( [زَ] (حامص مرکب) عمل راي زن. مشاوره. مشورت. شور. راي زدن. استشاره ||. شغل مستشاري سفارت یا سفارت کبري( 1
Conseille - ( (فرانسوي) ( 1
رایس.
رجوع به رأس شود. .« رأس » [يِ] (ع ص) رائس. اسم فاعل از ریشهء
رئیس.
[رَ] (ع ص، اِ) سرور. (دهار). مهتر. (منتهی الارب). سردار و مهتر قوم. (آنندراج) (منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد).
سر قوم. (مهذب الاسماء). سر. (کشاف زمخشري). ج، رُؤَساء. (اقرب الموارد) (کشاف زمخشري) (مهذب الاسماء) : گر نئی لهبله
چرا گشتی بدر خانهء رئیس خسیس.بهرامی سرخسی. مال رئیسان همه به سائل و زائر وآنِ تو به کفشگر زبهر مچاچنگ.ابوعاصم.
چون حاجت آمد که این حضرت و شهریار بزرگوار را رئیس کاروان با خانهء قدیم باشد اختیار او را کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 275 ). بدین سخن شده اي تو رئیس جانوران بدین فتادند ایشان بزیر بیع و شري. ناصرخسرو. این رئیس جماعت متاکله را تتبع
.( کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 437 ). رئیس و مرئوس، شریف و مشروف روي بدرگاه آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 364
صنتیت؛ رئیس قوم. قبل؛ رئیس قوم. (منتهی الارب). - رئیس الرؤساء؛ رئیس رئیسان. سرور سروران. بزرگ بزرگان. سرور و
بزرگتر رئیسان. عنوانی بوده است بمناسبت منصب و مقامی، و یا لقبی بوده است بزرگ مقامی را :علی در این باب تکلفی ساخت
از اندازه گذشته که رئیس الرؤسا بود و چنین کارها او را آمده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ). - شیخ الرئیس؛ لقب ابوعلی
سینا. رجوع به شیخ شود ||. والی. حاکم. فرمانروا یا عنوانی براي منصبی نظیر حاکم و والی : چون ببلخ رسید بوالمحاسن رئیس
گرگان و طبرستان آنجا رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345 ). بونصر طیفور و جز وي با تو فرستاده آید... و چند تن نیز از ایشان
را که از آنها تعصب میباشد بناحیت شان چون بونصر بامیانی و برادر زعیم بلخ و پسرعم رئیس و تنی چند... (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 271 ). پس امیر [ مسعود ]، روي به عامل و رئیس ترمذ کرد و گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240 ). قاضی مکران را با رئیس
و چند تن از اعیان رعیت بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ). سلطان دهقان ابواسحاق محمد بن الحسین را که رئیس
بلخ بود به حساب عمال و تحصیل بقایاي اموال نصب کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 359 ). اثر کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال
شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 439 ). - رئیسان شهر؛ اوتادالبلاد. (منتهی الارب ||). در تداول
امروزي کسی را گویند که مؤسسه و بنگاه و یا اداره اي زیر نظر و سرپرستی او اداره شود. مدیر. سرپرست مؤسسه و اداره( 1): رئیس
شهربانی. رئیس اداره. - رئیس بلدیه؛ شهردار. (لغات فرهنگستان). - رئیس پرسنل؛ کارگزین. (لغات فرهنگستان). - رئیس سرویس
صفحه 880 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بیمارستان؛ سرپزشک. (لغات فرهنگستان). - رئیس ضرابخانه؛ امین الضرب. - رئیس کمیساریا؛ کلانتر. (لغات فرهنگستان). -
رئیس مباشرت؛ کارپرداز. (لغات فرهنگستان ||). این لفظ در عهد جدید مقصود از شخصی است که در میان قوم یهود صاحب
اقتدار و تسلط و داراي منصب و محل عالی بوده باشد. (قاموس کتاب مقدس ||). عظیم الرأس. (المنجد ||). آنکه سرش ضربت
خورده و زخم شده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ). - شاة رئیس؛ اصیب رأسها من غنم؛
گوسفندي که سرش آسیب دیده است. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب ||). لقب بزرگان طرفدار اسماعیلیه. (از کشاف اصطلاحات
Directeur - ( الفنون ||). موي سر، چنانکه گویند: فلانی سرش دراز است؛ یعنی موي سرش. (از متن اللغۀ). . (فرانسوي) ( 1
رئیس.
[رِءْ ئی] (ع ص) بسیار مهترشونده و مهتري گیرنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (آنندراج).
رئیس.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه واقع در 24 هزارگزي جنوب خاوري نهرآب. سکنهء آن
150 تن. آب آن از زه آب رودخانهء شاینگان تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و حبوب است. راه مالرو دارد و
تابستان از طریق کفرزان اتومبیل میتوان برد. ساکنان رئیس از طایفهء ولدبیگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به
فرهنگ آبادي هاي ایران شود.
رئیس آباد.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو از بخش مرکزي شهرستان آمل واقع در 14 هزارگزي شمال خاوري آمل. سکنهء آن 159 تن.
.( آب رئیس آباد از رودخانهء هراز تأمین میشود و محصول عمدهء آن برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رئیس آباد.
[رَ] (اِخ) دهی است از بخش ابرقو از شهرستان یزد، واقع در 7هزارگزي شمال خاوري ابرقو. سکنهء آن 233 تن است. آب آن از
قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و پنبه و تره بار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ). رجوع به فرهنگ آبادیهاي
ایران شود.
رئیس آباد.
[رَ] (اِخ) دهی کوچک از دهستان حومهء باختري شهرستان رفسنجان واقع در 18 هزارگزي شمال باختري رفسنجان. این ده 35 نفر
جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به فرهنگ آبادیهاي ایران شود.
رئیس آباد.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان در 20 هزارگزي شمال خاوري رفسنجان. سکنهء آن 92 تن. آب این ده از
قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). رجوع به فرهنگ آبادیهاي ایران
صفحه 881 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شود.
راي ساز.
(نف مرکب) مصلحت بین. مستشار. مصلحت اندیش. باتدبیر : ندید او همی مردم راي ساز رسیدش به تدبیرسازان نیاز. فردوسی.
رأي ساز.
[رَءْيْ] (نف مرکب) در اصطلاح انتخابات کسی را گویند که در کار جمع آوري نظریه هاي واقعی افراد تقلب کند و بدروغ و حیله
به سود خود یا دیگران رأي غیرواقع فراهم آورد. رأي تراش. جاعل رأي بنفع دیگري و یا خود.
رأي سازي.
[رَءْيْ] (حامص مرکب) عمل رأي ساز. رجوع به رأي ساز شود.
رئیسان.
[رَ] (اِخ) قریه اي است واقع در یک فرسنگی میانهء مغرب و جنوب چرکس. (فارسنامهء ناصري).
رئیس الاطباء .
[رَ سُلْ اَ طِبْ با] (ع اِ مرکب) مهتر پزشکان. سرپزشکان. مقدم اطباء ||. عنوان رسمی پزشکان درباري خلفاي بغداد. رجوع به
فرهنگ القاب سیاسی شود.
رئیس الاطباء .
[رَ سُلْ اَ طِبْ با] (اِخ)رجوع به مولی صاحب بن نصر شود.
رئیس الرؤساء .
[رَ سُرْ رُ ءَ] (اِخ) علی بن حسین بن محمد بن عمر، معروف به ابن مسلمه. وزیر القائم بن القادر خلیفهء عباسی بود و خلیفه او را
بجنگ ابوالحارث ارسلان بن عبدالله بساسیري یکی از امراي بغداد که سر بشورش برداشته بود مأمور کرد و رئیس الرؤسا با همهء
کوششهایی که کرد از بساسیري شکست خورد و از دارالخلافه گریخت و پس از کشمکش فراوان از طرف قریش بن بدران سردار
بساسیري به او و خلیفه زینهار داده شد و آنان پیش وي آمدند ولی بعد بدستور بساسیري رئیس الرؤسا را گرفتند و بخدمت وي
آوردند و او به سرزنش رئیس الرؤسا پرداخت، رئیس الرؤسا گفت ایها الامیر ملکت فاسجح، بساسیري توجهی نکرد و فرمان داد تا
او را شکنجهء فراوان کردند و جامهء ژنده پوشانیدند و بر شتر نشاندند و پوست گاوي را بر او دوختند چنانکه سر و شاخ هاي گاو
بر او بود، پس از آن بدارش زدند و کشتند. او مردي متدین و عالم و با وقار و هیبت بود و در دورهء وزارت تدبیرهاي نیکو کرد.
265 ). رجوع به حبیب السیر چ جدید ج 2 ص 311 و 326 و مجمل التواریخ و القصص ص 383 و - (از تجارب السلف صص 253
کامل ابن اثیر ج 9 ص 253 وقایع سالهاي 447 ه . ق. ببعد شود.
صفحه 882 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئیس العلوم.
آلۀ » [رَ سُلْ عُ] (ع اِ مرکب) سر دانشها. مقدم دانشها ||. منطق است. (از اقرب الموارد). بر علم منطق اطلاق شود، و آن دانش را
نیز میخوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). « میزان العلوم » و « العلوم
رئیس المجوس.
[رَ سُلْ مَ] (ع اِ مرکب)وظیفه و رتبهء مجلل و محترمی بود که سلاطین بابل بهر یک از ملازمان درگاه که استحقاق آنرا میداشت،
میدادند. (قاموس کتاب مقدس).
رئیس الملائکۀ.
[رَ سُلْ مَ ءِ كَ] (ع اِ مرکب) سر فرشتگان (||. اِخ) در کتاب یهود مقصود از میکائیل است یعنی آن فرشته اي که در کتاب دانیال
10:13 و 21 و 12:1 همچو یکی از سرداران عالی محل توصیف گشته که وي توجهی مخصوص نسبت به خانوادهء قوم یهود
9 وي را پیشواي عسکر و فوج ملائک خطاب کرده است. (از قاموس کتاب مقدس). - میداشت و در مکا 12:7
رئیس الوزراء .
[رَ سُلْ وُ زَ] (ع اِ مرکب)نخست وزیر. (لغات فرهنگستان). رئیس وزیران. صدراعظم. که ریاست هیأت وزیران را بعهده دارد. که
ریاست دولت را بعهده دارد. که ادارهء امور کشور از طرف پارلمان بعهدهء وي واگذار میشود و او وزیرانی براي ادارهء امور کشور
بهمکاري خود برمی گزیند. رجوع به نخست وزیر شود.
رئیس بیهق.
[رَ سِ بَ هَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن جمال الروساء رئیس ابوعلی حسین، نوهء رئیس مظفر، پیشواي اسماعیلیه و طرفدار حسن صباح
و نمایندهء وي در گردکوه که بسال 484 ه . ق. بدست فدائی دامغانی کشته شد. رجوع به تاریخ بیهق ص 97 و جامع التواریخ چ
بنگاه ترجمه و نشر کتاب حاشیهء ص 122 شود.
رئیس شاه کوه.
[رَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 68 هزارگزي باختري شوسف. سکنهء آن 198 تن است.
.( آب رئیس شاه کوه از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رئیس شرف الدین.
[رَ شَ رَ فُدْ دي](اِخ) حسین بن رئیس ابوسعد المظفري ابن محمد بن حسن، مکنی به ابوعلی و ملقب به جمال الرؤسا و قائم مقام و
محافظ گردکوه از طرف پدرش رئیس مظفر بود که پیشوایی اسماعیلیان آن سامان و طرفداري حسن صباح را بعهده داشت. رجوع
به جامع التواریخ رشیدي چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 120 و حاشیه ص 122 و نیز تاریخ بیهق ص 97 و رئیس مظفر در همین
لغت نامه شود.
صفحه 883 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئیس کلا.
[رَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاویج بخش نور شهرستان آمل واقع در 24 هزارگزي جنوب سولده. سکنهء آن 240 است. آب
رئیس کلا از چشمه سار تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان شال و جوراب بافی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رئیس کلا.
[رَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرکزي شهرستان شاهی واقع در 18 هزارگزي جنوب باختري شاهی. سکنهء آن
4500 تن. آب رئیس کلا از رودخانهء بابل تأمین میشود و محصول عمدهء آن برنج و نیشکر و ابریشم و غلات و کتان و صیفی.
صنایع دستی زنان بافتن پارچه هاي ابریشمی و نخی میباشد. راه شوسهء فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به
فرهنگ آبادیهاي ایران شود.
رئیس کلاته.
[رَ كَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان شوسف شهرستان بیرجند واقع در 23 هزارگزي جنوب باختري شوسف. و سکنهء آن
100 تن است. آب رئیس کلاته از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع
به فرهنگ آبادیهاي ایران شود.
رایسکه.
[كِ] (اِخ)( 1) یوهان یاکوب. از خاورشناسان نامدار آلمان است. وي بسال 1716 م. در قصبهء زوربیک از ناحیهء ساکسه بدنیا آمد
و در دانشگاه لایپزیک استاد کرسی فلسفه و زبان عربی گردید. بچاپ و نشر چندین کتاب عربی ازجمله مقامات حریري، تاریخ
ابوالفداء و معلقات سبع همت گماشت و تاریخ ابوالفداء را بزبان لاتینی برگرداند. رایسکه تاریخ کاملی دربارهء تازیان نوشت و نیز
از آثار قدیم یونان و لاتین کتابهاي چندي ترجمه و نشر کرد. چون زن وي نیز بزبان و ادبیات یونان قدیم و لاتین آشنایی کامل
داشت در کار ترجمه و نشر شوهر خود یاري و همکاري ارزنده کرد، و پس از مرگ وي برخی از آثار او را که ناتمام مانده بود به
اتمام رساند. رایسکه بسال 1774 م. درگذشت. (از وبستر) (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به دائرة المعارف بریتانیکا و تاریخ
.Reiske, Johann Jakob - ( کرد ص 92 شود. ( 1
رئیس مظفر.
[رَ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) مظفربن احمدبن قاسم، مکنی به ابوالرضا و معروف به مستوفی. حاکم گردکوه، از پیروان حسن صباح بود.
خواجه رشیدالدین فضل الله گوید: رئیس مؤیدالدین مظفر... که خاندان او به اصفهان بود و در عهد سلطان ملکشاه آنجا صاحب
خراج بوده، و از شیخ عبدالملک عطاش دعوت نزاریه [ اسماعیلیه ] قبول کرد، اهل سپاهان از عقیدت او آگاهی یافتند و از تشنیع
الحاد که خاص و عام نسبت بدو میکردند از سپاهان بدامغان هجرت کرد. در قومس و مازندران و عراق و خراسان اسباب و املاك
خرید و آنجا ساکن شد و قلعهء گردکوه را از سلطان التماس داشت، سلطان منشور آن نوشتن بمنشی اشارت کرد... و دبیر نوشت...
رئیس مؤیدالدین مظفر با شرف نسب و علو حسب ثروت و مکنتی تمام داشت و چون خداوند قلعه گشت گردکوه را به نزاریان داد
صفحه 884 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و بمظاهرت و معاضدت رئیس مظفر که سدي منیع و شخصی رفیع بود، کار حسن صباح و دعوت او بالا گرفت. وي در شوال سال
122 و حبیب السیر چ جدید جزو 4 از - 498 ه . ق. درگذشت. و رجوع به جامع التواریخ چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب صص 116
ج 2 ص 465 شود.
رئیس موسی.
[رَ سا] (اِخ) ابوعمران موسی بن میمون قرطبی یهودي. از دانشمندان و احبار و فضلاي یهود بشمار میرفت. او در مصر ریاست داشت
و از بزرگترین دانشمندان طب در عصر خویش بود. در علوم دیگر نیز دست داشت و در فلسفه بخصوص سخت استاد بود. الملک
الناصر صلاح الدین ابوالمظفر یوسف (متوفی در سال 589 ه . ق.) و پسرش الملک الافضل نورالدین ابوالحسن علی (متوفی در سال
622 ه . ق.) او را دیدند و مقدمش را گرامی داشتند. گفته اند او ابتدا اسلام آورد و بعلم فقه پرداخت و آن را حفظ کرد، ولی پس
.( از بازگشت به مصر مرتد شد. او را در علم طب کتابهایی است. (از عیون الانباء ج 2 ص 117
رایسن.
.( [يِ] (هندي، اِ) نام درخت هندي است. (الفاظ الادویه ص 130
رئیس وندمنار.
[رَ وَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 90 تن. آب آن از چشمه تأمین میشود و
محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان آن از طایفهء رئیس وند
و چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به فرهنگ آبادیهاي ایران شود.
رئیس وندي.
[رَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 90 تن. آب رئیس وندي از چشمه تأمین
میشود و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات میباشد. راه اتومبیلرو دارد. ساکنان آن از طایفهء رئیس وندي و چادرنشین هستند. (از
فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). و رجوع به فرهنگ آبادیهاي ایران شود.
رئیسۀ.
[رَ سَ] (ع ص، اِ) مؤنث رئیس. رجوع به رئیس شود. - اعضاء رئیسه؛ اندامهاي مهم تن. دل و دماغ و جگر و خایه را گویند. (منتهی
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). - هیأت رئیسه؛ اعضاي برجسته و عالی رتبهء یک مؤسسه یا شرکت یا انجمنی، مانند هیأت
رئیسهء مجلس.
رئیس هبۀ الله.
[رَ هِ بَ تُلْ لاه] (اِخ) ابن زیدبن حسن بن افرائیم بن یعقوب بن جمیع، مکنی به ابوالعشائر و ملقب به رئیس یا شمس الریاسۀ. پزشک
دانشمند و حاذق اسرائیلی در دربار خلفاي اخیر مصر بود. رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 116 و هبۀ الله ابن زید... شود.
صفحه 885 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رئیسی.
[رَ] (ص نسبی) منسوب به رئیس. مهم از هر چیز. قسمت بزرگ هر چیز (||. حامص) ریاست. رجوع به رئیس و ریاست شود.
رئیسی.
[رَ] (اِخ) دهی است در هشت فرسنگی شمال لار. (از فارسنامهء ناصري).
رئیس یحیی.
[رَ يَ یا] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمهء بخش کنگاش شهرستان بوشهر. و سکنهء آن 100 تن است. آب آن از قنات تأمین
میشود و محصول عمدهء آن غلات و تنباکو و انار میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). و رجوع به فرهنگ آبادیهاي ایران
شود.
رایش.
و مخفف آن راش. میانجی میان پاره دهنده و پاره گیرنده. (از اقرب الموارد) ،« روش » [يِ] (ع ص، اِ) رائش. اسم فاعل از ریشهء
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث: لعن الله الراشی و المرتشی و الرائش؛ خدا لعنت کند به پاره دهنده و پاره
گیرنده و میانجی آن دو. (از اقرب الموارد ||). تیر باپر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تیر ضعیف. (از المنجد). و رجوع
به راش شود ||. شتر ضعیف. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به راش شود.
رایش.
[يِ] (اِخ) (بنی...) نام قبیله اي است از ساکنان کوفه. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رایشتات.
.Duc de Reichstadt - ( (اِخ)( 1) (دوك دو...) ناپلئون دوم، پسر ناپلئون اول. رجوع به ناپلئون دوم شود. ( 1
رایشستاین.
(اِخ)( 1) شیمیدان سوئیسی که در سال 1950 م. بسبب تحقیق درباره کورتیزن( 2) بدریافت جایزهء نوبل نایل آمد. (از اعلام
.Reichstein. (2) - Cortisone - ( المنجد). ( 1
رایشۀ.
[يِ شَ] (ع اِ) رائشۀ. مبصغ نیش. نیشتر. نشتر. تیغ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رایشی.
[يِ] (ص نسبی) منسوب است به بنی رایش که نام قبیله اي است از ساکنان کوفه. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
صفحه 886 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رایشی.
[يِ] (اِخ) شریح بن حرث قاضی رایشی. دوست و هم پیمان قبیلهء بنی کندة. وي از تابعان بود و از عمر و جز او روایت دارد، و
شعبی و دیگران از او روایت کرده اند. ابن الاثیر می افزاید، گرچه ابوسعد و برخی دیگر او را هم پیمان بنی کندة نوشته اند ولی
براستی وي از بنی رائش بن حرث بن معاویۀ بن ثوربن مرتع بن معاویۀ بن کندة است که کندة خود فردي است از قبیلهء بنی راش...
(از اللباب فی تهذیب الانساب).
رایض.
[يِ] (ع ص، اِ) رائض. رام و دست آموز. (ناظم الاطباء). رام. (آنندراج) (منتهی الارب). ج، راضۀ، رُوّاض. (ناظم الاطباء). ج، راضۀ،
رواض، رُوَّض، رائضون. (از المنجد) : تو رایض من به خوشخرامی من توسن تو به بدلگامی.نظامی ||. کسی که اسبان را ریاضت
آموزد و آن چابک سوار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (آنندراج). اسب آموز. (مهذب الاسماء) (دهار).
اسب یار. (یادداشت مرحوم دهخدا). مربی اسب. (یادداشت مرحوم دهخدا). سوارکار که آموزندهء کره اسب و غیره باشد.
(فرهنگ نظام). رام کننده و دست آموزسازنده : فضل تو رایض موفق بود نیکنامی چو کرهء توسن.فرخی. رایضان کرّگان بزین
آرند گرچه توسن بوند و مردافکن.فرخی. خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو
که پاي. منوچهري. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دري بخرامد به کشی در ره و برگردد باز. منوچهري. بی رایض عزم تو
فلک را رگ در تن مرکبان نجنبد.خاقانی. حیدر آسمان حسام احمد مشتري نگین رایض راي آسمان صیقل جاه مشتري. خاقانی.
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش. خاقانی. توسن دلی و رایض تو قول لااله اعمی
وشی و قائد تو شرع مصطفی.خاقانی. اسب توسنی که برایض دهند، تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیمه را مرتاض میگرداند.
(سندبادنامه ص 54 ). خاصه خوبی و آشنانظري دست پرورد رایض هنري.نظامی. هر آن رایض که او توسن کند رام کند آهستگی با
کرهء خام.نظامی. رایض من چون ادب آغاز کرد از گره نه فلکم باز کرد.نظامی. رایضانی که کره رام کنند توسنان را چنین لگام
کنند.نظامی. منتسب بر هر طویله رایضی جز بدستوري نیابد رافضی.مولوي. قل تعالوا گفت از جذب کرم تا ریاضت تان دهم رایض
منم.مولوي ||. ریاضت کشنده : بی طمع بود و اصیل و پارسا رایض و شبخیز و حاتم در سخا.مولوي (||. اِخ) نام ستاره اي در تِنّین.
(از نفایس الفنون). رجوع به تِنّین در نفائس الفنون و همین لغت نامه شود.
رایضی.
[يِ] (حامص) عمل رایض. رایض بودن. تربیت کره اسب و جز آن : لیک اگر آن قوت بر وي عارضی است پس نصیحت کردن او
را رایضی است. مولوي (||. ص نسبی) منسوب است به ریاضۀ الخیل (اسب داري) و تربیت آن. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رایضی.
[يِ] (اِخ) حماد الرایض. از اهل بصره بود و از حسن و ابن سیرین روایت کرد و بشربن حکم از وي روایت دارد. (از اللباب فی
تهذیب الانساب).
رایطۀ.
صفحه 887 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[يِ طَ] (ع اِ) رائطۀ. رایطه. ریطۀ. چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). هر جامهء نازك و
لطیفی که بچادر ماند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ریطه شود.
رایع.
زیادشونده و برکت کننده. ج، ارواع، رُوَّع ||. زیاده. (از ناظم الاطباء). فنایی است از .« ریع » [يِ] (ع ص) رائع. اسم فاعل از ریشهء
فناهاي مدینه. (آنندراج) (منتهی الارب) (از معجم البلدان ||). گوالنده و خوبروي. (از ناظم الاطباء ||). ترسنده. (از المنجد||).
مشغول کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از المنجد ||). بشگفت آورنده کسی را از حسن و جمال. (ناظم الاطباء). ج، رُوَّع،
رائعون. (از المنجد). نیکو. (منتهی الارب). خوش آینده. (فرهنگ نظام) : دستور رابع که فضل رایع و صیت شایع داشت پیش شاه
رفت. (سندبادنامه ص 171 ). با فتحی رایع و نجحی شایع و حولی مبین و نصري مستبین با دارالملک غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ
یمینی ||). اسب نیک. (فرهنگ نظام). - فرس رایع؛ اسب نیکو. (از منتهی الارب). اسب نیکو و تیزگام. (ناظم الاطباء). - کلام
رایع؛ سخن لطیف و شگفت انگیز. (از اقرب الموارد).
رایعۀ.
[يِ عَ] (ع ص) رائعه. رایعه. مؤنث رایع. (رائع). زنی که مردم از زیبائی و خوبی دیدار او بشگفت آیند. (از اقرب الموارد). رجوع به
رایع و رائعۀ شود.
رایعۀ.
[يِ عَ] (اِخ)( 1) موضعی در مکه که گویند قبر آمنه مادر حضرت رسول (ص) در آنجاست. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی
آمده است. « دار رائعۀ » الارب). ( 1) - در منتهی الارب با افزودن دار به اول آن
رایعۀ.
[يِ عَ] (اِخ) رائعۀ. آبی است میان امره و ضریه مر بنی عمیله را. (منتهی الارب).
رایعۀ.
[يِ عَ] (اِخ) جایگاهی است در مکه، بنا بر قولی آبی است در سمت راست راه بنی عمیلۀ، بنا بر قولی دیگر منزلی است در راه بصره
بسوي مکه. بعضی گفته اند ضریه است. (از معجم البلدان).
رأي عین.
[رَءْ يِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رأي العین. مقابل چشم: جعلته رأي عینک؛ یعنی قرار دادم او را رویاروي تو بنحوي که ببینی او
را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به رأي العین شود.
رایغ.
صفحه 888 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رائغ. راه مایل و کژ. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب||). .« روغ » [يِ] (ع ص) اسم فاعل از ریشهء
کسی که در پنهانی گریزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). محیل مانند روباه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). کسی که براي
صید روباه کمین کند. (ناظم الاطباء ||). آنکه از راه عدول کند و با مکر و نیرنگ برود. (از اقرب الموارد).
رایف.
[يِ] (ع ص)( 1) رائف. رأف. رؤف. سخت و بسیار مهربان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مهربان.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رائف شود ||. آنکه از امارات شناسد که زمین آب دارد یا نه. (یادداشت مرحوم
دهخدا). ( 1) - از ریشهء رأف.
رایف.
[يِ] (اِخ) پسر ابراهیم پاشا و نوهء شیخ الاسلام عارف بک. از وزراي عثمانی بود و در سال 1188 ه . ق. بسمت رئیس الکتاب و بعد
بشغل وزارت رسید. او یکی پس از دیگري بفرمانروایی مصر و قونیه و موره منصوب شد. رایف در سال 1199 ه . ق. به اتهام
شرکت در قتل خلیل پاشا عزل و اعدام گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).
رایف افندي.
[يِ اَ فَ] (اِخ) محمد ملاجق زاده. از دانشمندان و گویندگان اخیر عثمانی بود. رایف مدتی بسمت قاضی عسکري روم اشتغال
داشت و بسال 1239 ه . ق. در ینگیشهر درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
راي فتادن.
[فِ / فُ دَ] (مص مرکب ل)راي افتادن. راي کردن. عطف توجه کردن. علاقه مند شدن بکسی. نظر بکسی کردن. منظور نظر
افتادن : شهان پیشین فر هماي بردندي زبهر فال به هر کس که شان فتادي راي. فرخی. رجوع به راي اوفتادن شود.
راي فرمایی.
[فَ] (حامص مرکب) عمل راي فرماي. اظهار نظر. بیان عقیده. راي زنی : برِ من آمد دي آن دو چشم بینایی زبهر جستن تدبیر و
راي فرمایی.سوزنی.
رأي فروش.
[رَءْيْ فُ] (نف مرکب) در اصطلاح انتخابات، آنکه به ازاء مبلغی نظر خود را موافق انتخاب شدن دیگري ابراز دارد.
رایق.
آب جاري و صاف. (اقرب الموارد) (آنندراج ||). هر چیز صاف و لطیف. (آنندراج) .« روق » [يِ] (ع ص) رائق. اسم فاعل از ریشهء
(از اقرب الموارد). خالص و بی آمیغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روق، رَوْقۀ. (از اقرب الموارد ||). مرد تهیدست ||. آنچه
صفحه 889 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ناشتا خورده شود از آب و طعام و جز آن ||. آنچه بر ناشتا باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): اتیته رائقاً لَم اطعم شیئاً، اي علی
الریق؛ آمدم نزد او رائق که چیزي نخورده بودم، یعنی ناشتا. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). - خبز رایق؛ نان بی نان خورش.
(از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ||). خوبروي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روق. (منتهی الارب). خوب هر چیز و خوش
آینده. (فرهنگ نظام). شگفت انگیز. (ناظم الاطباء) : گزین کنند آنچه لایق اوفتد و در چشم رایق آید. (تاریخ جهانگشاي جوینی).
در مدت دو ماه سراسر بازارها بتعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سر بپوشند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
رایقات.
[يِ] (ع ص، اِ) جِ رایقۀ. خوب. شگفت انگیز. جالب توجه : و به رایقات مواعید او مستظهر گردانید. (تاریخ جهانگشاي جوینی).
رایقۀ.
[يِ قَ] (ع ص) مؤنث رایق. رجوع به رایق و رایقات شود.
رایقۀ.
[يِ قَ] (اِخ) شهري است بزرگ و خرم از جزیره و به رقه پیوسته بر کران فرات نهاده، حرب صفین اندر حدود او بوده است از آن
سوي رود. (حدود العالم).
رایکا.
(اِ) ریکا. محبوب و مطلوب و معشوق. (ناظم الاطباء) (از برهان). محبوب و مطلوب و معشوق است، و مردم تبرستان الف آنرا حذف
کرده ریکا گویند و در نسوان استعمال نکنند و بیشتر در پسران استعمال کنند، دختران را کیجا گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از
جهانگیري). طبري ریکا( 1) (پسر)، گیلکی (لاهیجی) ریکا( 2) (پسر)، گیلکی (رشتی) ري( 3)(پسر). (از حاشیهء برهان چ معین). و
.rika. (2) - rika. (3) - rey - ( رجوع به ریکا شود. ( 1
راي کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن : راي ملک
خویش کن شاها که نیست ملک را بی تو نکویی و براه.بوالمثل. مکن اي برادر به بیداد راي که بیداد را نیست با داد پاي.فردوسی.
خردمند کسري چنین کرد راي کزآن مرز لختی بجنبد ز جاي.فردوسی. کنون تو چه جویی درین کوهسار چرا کرده اي راي این
کارزار.فردوسی. شنیدم که چون ما ز پرده سراي بسیجیدن راه کردیم راي سپهدار بگزید نستود را جهانجوي بی تار و بی پود
را.فردوسی. آن مهتري که بخت بدرگاه او بود چون راي او کنی و بدرگاه او روي... فرخی. هر جایگه که راي کند دولتش رفیق
هر جایگه که روي کند بخت رهنماي. فرخی. راي کرده ست که شمشیر زند چون پدران که شود سهل بشمشیر گران کار گران.
منوچهري. بر لشکر زمستان نوروز نامدار کرده ست راي تاختن و قصد کارزار. منوچهري. از لطیفی که تویی اي بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که راي تو کند. منوچهري. شهنشه کرد با دل راي نخجیر که باشد در بهاران خانه دلگیر. (ویس و رامین).
بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است [ خواجه احمد حسن ] که خداوند [ مسعود ] راي شکار کرده است.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162 ). بنزد پدر شد بت دلرباي نشستند و کردند هر گونه راي.اسدي. کنون گر بباده دلت کرد راي از
صفحه 890 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ایدر بدین باغ خرم گراي.اسدي. نکند باز راي صید ملخ نکند شیر عزم زخم شکار. ؟ (از کلیله و دمنه). خیز و راي صبوح دولت
کن بین که خصمانْت را خمار گرفت.انوري. هرکه جز بندگیت راي کند سر خود را سبیل پاي کند.نظامی. چو آمد ز ما آنچه
کردیم راي تو نیز آنچه گفتی بیاور بجاي.نظامی. چو دانست کوهست خلوتگراي پیاده به خلوتگهش کرد راي.نظامی. سکندر ز
چین راي خرخیز کرد در خواب را تنگ دهلیز کرد.نظامی. آن جهود سگ ببین چه راي کرد پهلوي آتش بتی برپاي کرد.مولوي.
هر شب اندیشهء دیگر کنم و راي دگر که من از دست تو فردا بروم جاي دگر. سعدي. - راي کردن سوي (زي) جایی؛ آهنگ
کردن بدانسوي : بزد کوس رویین و هندي دراي سواران سوي رزم کردند راي.فردوسی. چو دیدي بگویش کزین سو گراي ز
نزدیک ما کن سوي خانه راي.فردوسی. سوي کشور هندوان کرد راي.فردوسی. گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس روز آن
آمد که تایب راي زي صحرا کند. منوچهري. گر روي نهد شاه سوي شهر سپاهان ور راي کند شاه سوي شهر نشابور. امیر معزي.
سوي کشور خویشتن کرد راي که رسم نیا را بیارد بجاي.نظامی. رها کرد خاقان چین را بجاي دگرباره سوي سفر کرد راي.نظامی.
رایگا.
(اِ) رایکا. ریکا. مطلق معشوق که اهل طبرستان ریگا گویند. (رشیدي) : رایگا روي نموده ست و غلط افتادي باش تا در طلب پویه
جهان پیمایی. مولوي (از رشیدي). شاید مبدل یا مصحف رایکا باشد. رجوع به رایکا شود.
رایگان.
[يْ / يِ] (ص نسبی)( 1) راهگان. هر چیز که در راه یابند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (جهانگیري). هر چیز مفت و چلمه که آن را
عوض و بدلی نباید داد. (از برهان) (ناظم الاطباء). مفت. (رشیدي). چیزي که در راه یافت شود. (غیاث اللغات). هر چیز بیمایه و بی
زحمت و بی تحمل و بلاعوض و مفت و بدون خریداري. (ناظم الاطباء). هر چیز که بی رنج و محنت بدست آید. (از ناظم الاطباء).
مفت و بی عوض. (غیاث اللغات). مفت و بی زحمت. (از فرهنگ نظام). مفت و آسان. (ارمغان آصفی) (بهار عجم). مفت و بی
بدل و بی مایه و بی تحمل زحمت. (از آنندراج) (جهانگیري). گویند در اصل راهگان بوده یعنی چیزي در راه یافت شده. سامانی
گفته است رایگان راهگان بوده، چه گان افادهء معنی لیاقت و سزاواري و درخوري کند و حاصل معنی، سزاوار راهی است، چه،
چیز کم مایه و فرومایه درخور آن است که بر سر راهها افتاده باشد چنانکه شایگان سزاوار صاحبی و خداوندي باشد. (آنندراج)
(انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ رشیدي). چیزي است که در راه بیابند یا بمفت بدست آید و آنرا عوضی و بدلی نباشد.
و در اصل راهگان بوده، مخفف آن راگ باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مرحوم دهخدا). بی عوضی. بی بدلی.
مجان. (یادداشت مرحوم دهخدا). دلخواه. مفت. بی بدل. هر چیز که مفت بدست آید یا از دست برود. هر چیز که مفت و بی مایه و
عوض بچنگ آید یا به آسانی و سهولت تلف شود و از میان برود. تلف. (منتهی الارب) ذهبت ماله تلفاً و طلفاً؛ مالش برایگان
رفت. جباب. جبار. دله. سحت. ضبع. ضلۀ: ذهبت دمه ضلۀ. طَلَف. طَلْف. قَمَز. لبع. (از منتهی الارب). مجان. (دهار) : دریغ آن سوار
گرانمایه شیر که افکنده شد رایگان خیرخیر.فردوسی. بنام بزرگان و آزادگان کز ایشان جهان یافتی رایگان.فردوسی. نه این باشد
آیین آزادگان همی تن به کشتن دهی رایگان.فردوسی. کجا گیو گودرز کشوادگان که سردار باید همی رایگان.فردوسی. بزرگان
و بادانش آزادگان نوشتند یکسر همه رایگان.فردوسی. گفتم که رایگان نگرفته ست مملکت گفتا که مملکت نتوان یافت رایگان.
عنصري. اندر ایران از عطاي تو به زایر زین سپس زرّ نستاند ستاننده ار دهندش رایگان. عنصري. در خانه هاي ما ز عطاهاي کفّ او
زرّ عزیز خوارتر از خاك رایگان.فرخی. درّ است ناخریده و مشک است رایگان هرچند برفشانی و هرچند برچنی. منوچهري.
رایگان مشک فروشی نکند هیچ کسی ور کند هیچ کسی زلف دوتاي تو کند. منوچهري. گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس
صفحه 891 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ندید رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز. منوچهري. مردمان را رایگان علم آموزد [ ابوحنیفهء اسکافی ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 277 ). گفت [ خواجه احمد عبدالصمد ] که من دبیري کرده ام محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 655 ). گفت مردي درویشم و بنی خرما دارم... پیلبان همه خرماي من رایگان می ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450 ). و
سالاران بزرگ که بودند همه رایگان برافتادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538 ). که این صد شتر دانه بار گران بما داد بی منت و
رایگان. شمسی (یوسف و زلیخا). گویند در مثل نبود رایگان گران مشناس در متاع جهان رایگان عیال. ناصرخسرو. دنیا نستانم
برایگان من زیرا که جهان رایگان گرانست.ناصرخسرو. یکی رایگان حجتی گفت بشنو ز حجت مر این حجت رایگان را.
ناصرخسرو. منت خداي را که به تیر خدایگان من بنده بیگنه نشدم کشته رایگان. امیرمعزي. گفتم به عقل و جود و هنر یافت منزلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان. امیرمعزي. احمدبن محمد بن نصر گوید که بروزگار ما این ضیاع کوشک مغان چنانست که
.( برایگان میدهند و کسی نمی خواهد و آنچه بخرند بماند رایگان، بسبب ظلم و بی شفقتی بر رعیت. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 38
بقاء ذکر بر امتداد روزگار ذخیرهء نفس و بهر بها که خریده شود رایگان نماید. (کلیله و دمنه). آب نایافته گران باشد چون بیابند
رایگان باشد.سنایی. من رایگانْش هستم بنده بر آنکه گر دیدار او بجان بخرم هست رایگان.سوزنی. مخرش پیش از آنکه بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.انوري. در دل سوسن ارنه حربه کشد ز رحل کرده رایگان ننهند.مجیر بیلقانی. در موکبت براي خبر
چون کبوتران شام و سحر دو نامه بر رایگان شده.خاقانی. تا بدیگر مغز خود خود را مزورها پزند از سرشک نو زرشک رایگان
انگیخته. خاقانی. گاهی کبودپوش چو خاکست و همچو خاك گنجور رایگان و لگدخستهء عوام.خاقانی. اي کعبهء ملک عصمۀ
الدین من بندهء رایگان کعبه.خاقانی. بر خاك در تو آب حیوان چون آتش رایگان ببینم.خاقانی. کیست کو گنج رایگان نخرد
وآرزویی چنین بجان نخرد.نظامی. نام کرم ساخته مشتی زیان اسم وفا بندگی رایگان.نظامی. می ندانم من سبکدل هیچ که چرا
رایگان گران توام.عطار. تا تو پنداري که بر وي رایگان بازنستانند از تو این و آن.مولوي. دست ناید بی درم در راه نان لیک هست
آب دو دیده رایگان.مولوي. تو نمیدانی که دایهء دایگان کم دهد بی گریه شیرت رایگان.مولوي. رایگانست یک نفس با دوست
گر بدنیا و آخرت بخري.سعدي. بیاورد مردي ز همسایگان که آخر نیم قحبهء رایگان.سعدي. نسیمی از سر زلفش بیار و جان بستان
به پایمزد، نگویم که رایگان بستان. سلمان ساوجی. -امثال: رایگان گران است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 862 ). رایگان گران
نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 863 ). ذهب دمه أدراج الریاح؛ خون او رایگان رفت. اسفل سافلین؛ پیري یا تلف و رایگان یا
ضلالت و گمراهی. اهدار؛ رایگان و مباح گردانیدن خون را. تهادم؛ با هم رایگان و مباح کردن خون را. هدر؛ رایگان و باطل شدن
حق و خون و جز آن. رایگان از خون و حق و جز آن. هدم؛ خون رایگان و باطل. (منتهی الارب ||). بی ارزش. بی سروپا. بی قدر
و ارج. مرد بی بها و ارز : شود رایگانی پرستنده اي و یا بی بهایی یکی بنده یی.فردوسی. - رایگان از دست رفتن (شدن)؛ مفت و
آسان از دست رفتن. بدون جهت و در اثر غفلت از اختیار خارج شدن : شب رفته از دست آزادگان بشد نامداري چنین
رایگان.فردوسی. بوسهل این مقداري با ما میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319 ). و تقدیر
کرده بود ایزد... که خراسان چنانکه بازنمودم رایگان از دست وي برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 665 ). - رایگان داشتن؛ مجان و
مفت در تصرف داشتن : نجست از کسی باژ و ساو و خراج همی رایگان داشت آن گاه و تاج.فردوسی. - رایگان شدن چیزي کسی
را؛ آسان در اختیار و تصرف وي درآمدن. بی عوض و زحمت بسیار او را مسلم شدن : چو بهرام در خیمه تنها بماند فرستاد و
ایرانیان را بخواند همی راي زد جنگ را با سپاه بدینگونه تا گشت گیتی سیاه بخفتند ترکان و آزادگان جهان شد جهانجوي را
رایگان.فردوسی ||. به هدر رفتن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - برایگان؛ مجانی. مجاناً. مفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دنیا
نستانم برایگان من زیرا که جهان رایگان گرانست.ناصرخسرو. الفنج کن اکنون که مایه داري از مَنْت نصیحت برایگان
است.ناصرخسرو. پیش خاك در تو چشم از در صد طویله برایگان بگسست.خاقانی. اینهمه گفتم برایگان نه بر آن طَمْع کَافسر زر
صفحه 892 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
یابم از خطاي صفاهان.خاقانی. - برایگان بشدن؛ مفت (بهدر، بباطل) بشدن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - برایگان فروختن؛ مفت
و مجانی از دست دادن. بدون بها و عوض چیزي را بکسی دادن : ز من بهار بگو با برادران حسود برایگان نفروشد کسی برادر
خویش. ملک الشعراء بهار. - رایگان رفتن (شدن) خون؛ اطلال. طل. به هدر رفتن خون. از بین رفتن خون: ذهب دمه خضراً مضراً؛
خون وي رایگان رفت. (منتهی الارب). - رایگان رفته؛ خون ریخته شده از روي عدم عقوبت و سیاست. (ناظم الاطباء). خون هدر.
- رایگان شدن خون مقتول؛ طل. به هدر رفتن خون وي. (منتهی الارب). - رایگان کردن خون کسی؛ به هدر دادن خون وي. از
بین بردن خون او: طل، طلول؛ رایگان کردن خون کسی را. (از منتهی الارب ||). هر چیز عبث و باطل. (ناظم الاطباء). هدر. بطر.
باطل. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). درست. نیک. آزاد. گستاخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فخر بناکتی را ارزان چرا فروشی اي
خواجه رایگان بین خصم آشناست گویی. فخرالدین بناکتی ||. در تداول عوام در این اواخر معنی یگانه و صمیمی و گستاخ و
مانند آن گرفته است: فلانی با من رایگان است؛ یعنی صمیمی و گستاخ است. (یادداشت مرحوم دهخدا). - رایگان بودن با کسی؛
چیزي از او دریغ نداشتن. فرقی میان خواسته و مال و منال خود و او ننهادن. ( 1) - از: راي (= راه) + گان (پسوند نسبت و اتصاف).
(از حاشیه برهان چ معین).
رایگان.
(اِخ) شهرکی است بناحیت پارس از حدود اردکان با نعمت فراخ و هواي خوش. (حدود العالم).
رایگان.
(اِخ) شهرکی است [ به خراسان ] از ناحیت طوس. (حدود العالم).
رایگان.
(اِخ) نام مرغزاري بوده در طوس، حمدالله مستوفی گوید: و در حوالی طوس مرغزاري است که آن را مرغزار رایگان گویند، طولش
دوازده فرسنگ و عرضش پنج فرسنگ... (از نزهۀ القلوب چ لیسترنج ج 3 ص 151 ) : و چشمهء دیگر است بمیان صحرا بطرف طوس
.( و رایگان و امیر چوپان ماهی در آن انداخته است. (نزهۀ القلوب ج 3 ص 151
رایگان.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان اول بخش هرسین شهرستان کرمانشاه واقع در 9هزارگزي جنوب باختري هرسین و 3هزارگزي
جنوب شوسهء هرسین به کرمانشاه. رایگان در دشت قرار گرفته و هواي آن سردسیر است. این ده 260 تن جمعیت دارد که بیشتر
.( بکشاورزي و بافتن جاجیم و گلیم و جوال میپردازند. محصول عمدهء آن غلات، پنبه و ذرت میباشد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رایگان.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجیلو از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان، واقع در 18 هزارگزي شمال باختري کبودرآهنگ و
چهارهزارگزي شمال باختري راه شوسهء همدان به تهران. این دیه در جلگه قرار گرفته و آب و هواي آن مالاریایی سردسیر است.
سکنهء رایگان 650 تن میباشد. آب آن از چشمه و قنات تأمین میگردد. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و انگور، و پیشهء مردم
کشاورزي و گله داري، و صنایع دستی زنان قالی بافی است. این ده شامل دو قسمت است که رایگان بالا و رایگان پائین نامیده
صفحه 893 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رایگان آمرز.
[يْ / يِ مُ] (نف مرکب)مخفف رایگان آمرزنده. که برایگان آمرزد. که بی عوض از گناه درگذرد. که بی عوض عفو کند. که بی
چشم داشتی ببخشد : بیامرزش روان آمرزي آخر خداي رایگان آمرزي آخر.نظامی.
رایگان خوار.
[يْ / يِ خوا / خا] (نف مرکب) رایگان خواره. مفت خوار. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 318 ) (بهار عجم). گدا. (آنندراج)
(بهار عجم) : گه لقمه کوشش، گه سجده خواب زهی رایگان خوار بالانشین. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). -امثال: رایگان خوار
بالانشین. (امثال و حکم دهخدا ج 2). و رجوع به رایگان خواره شود.
رایگان خواره.
[يْ / يِ خوا / خا رَ / رِ](نف مرکب) رایگان خوار. مفتخوار. گدا. ج، رایگان خوارگان : نپیچم سر از رایگان خوارگان مگر بی
زبانان و بیچارگان. نظامی (از آنندراج). و رجوع به رایگان خوار شود.
رایگان خور.
[يْ / يِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) مخفف رایگان خورنده. رایگان خوار. رایگان خواره. مفتخوار. رجوع به این سه کلمه شود : یک
می به دو گنج شایگان خر رغم دل رایگان خوران را.خاقانی ||. که از دنیا روگردان و معترض باشد. که دنیا را مفت و بهیچ ارزش
بدهد. زاهد.
رایگان دادن.
[يْ /يِ دَ] (مص مرکب)مفت دادن. مجانی دادن. مفت و بی عوض دادن : یکی مرد بر گرد لشکر بگشت که یک تن مباد اندرین
پهن دشت که گوري فروشد ببازارگان بدیشان دهند اینهمه رایگان.فردوسی. نداد آن سر پربها رایگان همی تاخت تا
آذرآبادگان.فردوسی. کسی رایگان خاك ندْهد بکس همی جود او زر دهد رایگان.عنصري. دینت مایه ست که گفتم ترا مایه بباد
از چه دهی رایگان.ناصرخسرو. احمدبن نصر گوید که بروزگار ما این ضیاع کوشک بمغان چنانست که برایگان میدهند و کسی
نمی خواهد. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 38 ). به هجو باز کنم کاسموي و روي سهیل دهم بکفشگران رایگان به حکم حکیم.
سوزنی. از جوي کس آب چون توان خواست کآتش ندهند رایگانم.خاقانی. آبرویست کیمیاي بزرگ کیمیا رایگان نخواهد
داد.خاقانی. مرا چشم درد است و گشنیز نیست تو را توتیا رایگان میدهد.خاقانی. دست از جهان بدار و ازو پاي بازکش کآن
رایگان بکافر تاتار میدهند. نجم الدین دایه. می ندْهد او بجان گرانمایه بوسه اي پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد.عطار. قدر
جان زآن می ندانی اي فلان که بدادت حق ببخشش رایگان.مولوي.
رایگانی.
صفحه 894 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[يْ / يِ] (ص نسبی، ق) رایگان. مفت و آسان. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی) (از مجموعهء مترادفات ص 318 ). مجانی :
ببخشش اگر پیش کانی بود همه بهر او رایگانی بود.فردوسی. کند پیش درویش رامشگري ورا رایگانی کند کهتري.فردوسی.
خریدار دارم من از تو بسی به چرا خدمت تو کنم رایگانی.منوچهري. چنان شاهی بچندین کامرانی نگر تا چون تبه شد رایگانی.
(ویس و رامین). اعیان و مقدمان چون بشنیدند این سخن، سخت غمناك شدند که بدین رایگانی، لشکر بدین بزرگی و ساختگی
بباد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 476 ). اکنون که شنیدم از جهان من آن نکتهء خوب رایگانی.ناصرخسرو. جنون رایگانی دهد
زرّ و گوهر بداندیش تو جان دهد رایگانی. امیرمعزي (از آنندراج). خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا این نکته را ز من بشنو رایگانیا
هجو کسی مکن که ز تو مِه بود بسال شاید که او پدر بود و تو ندانیا.خاقانی. عشق تو بجان خریدم ارچه آتش همه جاي
رایگانیست.خاقانی. نباید کز سر شیرین زبانی خورد حلواي شیرین رایگانی.نظامی. چو صاحب سخن زنده باشد سخن بنزد همه
رایگانی بود.ابن نصیر. چو فردوسی ببخشش رایگانی بفضل خود به فردوسش رسانی.عطار. - برایگانی؛ رایگان. رایگانی. مفت و
آسان. (بهار عجم) (آنندراج) : مهر تو مرا چو جان عزیز است از کف ندهم برایگانی.کمال الدین اسماعیل.
رایگان یافتن.
[يْ / يِ تَ] (مص مرکب)مفت و مجان بدست آوردن. بی عوض دسترس یافتن : بدو گفت کز مرد بازارگان کنون یافتی مرگ
خود رایگان.فردوسی. گفتم که رایگان نگرفته ست مملکت گفتا که مملکت نتوان یافت رایگان. عنصري. گفتم زبهر بوسه جهانی
دگر مخواه گفتا بهشت را نتوان یافت رایگان.فرخی.
رایگانی دادن.
[يْ / يِ دَ] (مص مرکب)مفت دادن. مجانی دادن. بدون عوض بخشیدن. رایگان دادن : هنر باید آنجا و جود و شجاعت فلک
مملکت کی دهد رایگانی.دقیقی. کسی رایگان خاك ندْهد به کس همی جود او زر دهد رایگانی.عنصري. تو این مملکت
رایگانی ندادي فلک کی دهد مملکت رایگانی.امیرمعزي. و رجوع به رایگان دادن شود.
رأي گرفتن.
[رَءْيْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) نظر مردم را در امري بدست آوردن. اظهار نظر خواستن. طلب اظهار عقیده کردن دربارهء کاري.
خواستن نظر و عقیدهء یکایک افراد در امر انتخابات و جز آن. اخذ رأي. معلوم ساختن نظر افراد در مورد انتخابات مجلس شوري و
سنا یا انجمن شهر و معلوم داشتن عقیده و نظر وکیلان دربارهء مطلب مطرح شده در جلسه، و یا معلوم داشتن نظر و عقیدهء گروهی
حاضر در انجمن نسبت به مطلب مطرح شده اي ||. اخذ رأي اعتماد مجلس، بوسیلهء دولت یا وزیر ||. کار انجمنهاي محلی نظارت
صندوقهاي انتخاباتی ||. کار رئیس جلسهء یک مجلس پس از ختم بحثها و مشاجره ها دربارهء یک مسئله یا قانون.
راي گزیدن.
[گُ دَ] (مص مرکب) رأي گزیدن. اراده کردن. انتخاب عقیده و نظر کردن. ترجیح دادن : که ما را سوي پارس باید کشید نباید
بدین هیچ رایی گزید.فردوسی.
رایل.
صفحه 895 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[يِ] (ع ص، اِ)( 1) رائل. راؤل. دندان زاید که در ردیف دندانهاي دیگر نروید بلکه پس پشت آنها برآید. (از اقرب الموارد). دندان
زاید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، روائل. (ناظم الاطباء). دندانی که براي جانوران درآید و آنها را از خوردنی و آشامیدنی
بازدارد. (از اقرب الموارد ||). چکان از هر چیزي. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). هر چیزي که قطره قطره بریزد.
.« رأل » (ناظم الاطباء). - روال رایل؛ آب دهان ستور که از بسیاري ریزان باشد. (ناظم الاطباء). ( 1) - اسم فاعل از ریشهء
رایلاي.
(اِخ)( 1) جان ویلیام استرات. از دانشمندان فیزیکدان انگلیسی است که آرگون( 2) را کشف کرد و بکمک راماي شیمیدان به
اختلاط نیتراتها موفق گردید و بهمین سبب در سال 1904 م. بدریافت جایزهء نوبل نائل آمد. تولد وي بسال 1842 م. و درگذشت
.Rayleigh, John William Strutt. (2) - Argon - ( او بسال 1919 م. بود. (از اعلام المنجد) (از وبستر). ( 1
رایم.
[يِ] (ع ص، اِ) رائم.( 1) شتر مادهء مهربان بر بچه و پوست آکنده بکاه آن. (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از
مأخوذ است. « رأم » المنجد) (ناظم الاطباء ||). اشتر که بر بچهء دیگري آموخته بود. (مهذب الاسماء). ( 1) - از ریشهء
راي مند.
[مَ] (ص مرکب) خداوند راي. باراي. باتدبیر. عاقل. خردمند. باعقل. بخرد : خنک مرد دانندهء راي مند به دل بی گناه و به تن بی
گزند. اسدي.
رایمۀ.
[يِ مَ] (ع ص، اِ) رائمۀ. مؤنث رایم. شترمادهء مهربان بر بچه و بر پوست آکنده از کاه بچه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از
ناظم الاطباء). و رجوع به رایم شود ||. گوسپندي که می لیسد لباس عابرین را. (ناظم الاطباء).
راین.
(اِخ) رجوع به رَن شود.
راین.
[يِ] (اِخ) قصبه و مرکز بخش راین از شهرستان بم، واقع در 75 هزارگزي شمال باختري بم و 23 هزارگزي باختر راه شوسهء کرمان -
بم. مختصات جغرافیایی این قصبه بدین شرح است: طول 57 درجه و 33 دقیقه و 42 ثانیه. عرض 29 درجه و 24 دقیقه و 35 ثانیه.
بیشتر مردم راین آهنگرند و در ساختن ابزار آهنی مانند چاقو، قیچی، قندشکن و جز آن مهارت دارند و گروهی نیز بکار کشاورزي
و دامپروري مشغولند. از ادارات دولتی بخشداري، پست و تلگراف، نمایندگی فرهنگ و دارایی و آمار و پاسگاه ژاندارمري دارد.
این قصبه دو باب دبستان و در حدود 65 باب مغازه و 3000 تن جمعیت دارد و هواي آن سردسیر است و آب آن از دو رشته قنات
تأمین میشود. محصول عمدهء قصبه غلات، لبنیات، پنبه و انواع میوه هاست. راه فرعی راین در 23 هزارگزي در محلی بنام نی بید از
صفحه 896 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شوسهء بم به کرمان منشعب میشود و پس از گذشتن از یک گردنهء خاکی به راین میرسد و سپس به ساردوئیه از شهرستان جیرفت
.( منتهی میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
راین.
[يِ] (اِخ) یکی از بخش هاي سه گانهء شهرستان بم. این بخش در شمال باختري شهرستان بم واقع و حدود آن بدین شرح است: از
سمت شمال و شمال خاوري به شهرستان کرمان، از سوي خاور به بخش مرکزي بم، از جنوب و جنوب باختري به شهرستان
جیرفت، از سوي باختر به بخش بردسیر از شهرستان سیرجان. این بخش سرزمینی است کوهستانی و هواي بخش در دهستانهاي
مرغک و مرکزي سردسیر است بطوري که بیشتر مردم بم در تابستان به دهستان مرغک ییلاق میروند ولی هواي دهستان تهرود گرم
معتدل مالاریائی است. بلندترین کوههاي استان کرمان در این بخش واقع شده و مرتفع ترین قلهء آن قلهء کوه هزار است که 4545
گز ارتفاع دارد. مهمترین رودخانهء بخش رودخانهء تهرود است که از دره و دامنهء کوه هزار و دامنهء جنوبی کوه چوپار سرچشمه
گرفته، پس از عبور از جلگهء راین و مشروب ساختن دیه هاي تهرود به رودخانهء هزار متصل می گردد و مسیر آن از باختر ابارق و
دارزین گذشته بسوي شهر بم سرازیر میشود. سایر رودخانه هاي این بخش آب دایم ندارند. بخش راین شهرستان بم از سه دهستان
بدین شرح تشکیل شده است: 1- دهستان حومه، 68 آبادي با 5500 تن جمعیت. 2- دهستان مرغک، 65 آبادي با 5000 تن
جمعیت. 3- دهستان تهرود، 20 آبادي با 1500 تن جمعیت. مرکز بخش، قصبهء راین داراي 3000 تن جمعیت میباشد. بنابر آمار
.( فوق، این بخش داراي 154 آبادي و 15000 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رئین.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کسبایر بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 27 هزارگزي جنوب باختري بجنورد. سکنهء آن 628
.( تن. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، بنشن و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
راین قلعه.
[يِ قَ عَ] (اِخ) دیه و مرکز دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 150 هزارگزي جنوب کهنوج، سر راه مالرو بشاکرد
- کهنوج. این ده در کوهستان قرار گرفته و داراي هواي گرمسیر و 100 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین میشود و محصول
عمدهء آن خرما، و پیشهء مردم کشاورزي است. راه مالرو دارد و ساکنین آن از طایفهء سالاري هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 8
راي نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تدبیر کردن. چاره جستن. اظهار نظر کردن. بیان عقیده کردن : چو فردا بیایی تو پاسخ دهیم به برگشتنت
راي فرخ نهیم.فردوسی. چه گویید و این را چه پاسخ دهید همه یکسره راي فرخ نهید.فردوسی. چو این هرچه گویی تو پاسخ دهیم
بدیدار تو راي فرخ نهیم.فردوسی.
رئینه خم.
[رُ / نَ / نِ خُ] (اِ مرکب) مخفف روئینه خم. رویینه یا رویینه خم است که کوس و دمامه و نقارهء بزرگ باشد. (آنندراج). رجوع به
صفحه 897 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مترادفات شود.
رایون.
(یونانی، اِ) راوند. ریوند. بیونانی اسم راوند است. (مخزن الادویه). رجوع به راوند و ریوند شود.
رایۀ.
[يَ] (ع اِ) رایت. رجوع به رایت شود.
رایۀ.
[يَ] (ع مص) رایت. رؤیت. رأي. دیدن ||. دانستن. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
رایۀ.
[يَ] (اِخ) محله اي است در فسطاط مصر، و در وسط آن مسجد عمروبن عاص قرار دارد. (از معجم البلدان).
رایۀ.
[يَ] (اِخ) سرزمینی است در بلاد هذیل. (از معجم البلدان).
رایه.
[يَ / يِ] (اِ) جوششی که بر سر و روي اطفال برآید، و بعربی سعفۀ خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از برهان)
(رشیدي) (جهانگیري). جوش.
رأیۀ.
[رَءْ يَ] (ع مص) رأي. رؤیۀ. رآءة. رؤیان. دیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
رأیۀ.
[رَءْ يَ] (ع اِ) رایت. علم. (از ناظم الاطباء). علم و بقولی نشانه اي که براي دیدن برپا کنند تا مردم ببینند و گویا اصل رایت است که
الف را به همزه بدل کرده اند. (از اقرب الموارد). رجوع به رایت شود. - رایۀ الاخفاق؛ علم نیازمندي. (ناظم الاطباء).
رایۀ القلزم.
[يَ تُلْ قُ زُ] (اِخ) دیهی است از دیه هاي مصر و آن عشایرنشین است. (از معجم البلدان).
رایی.
صفحه 898 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که بیشتر با اسم یا صفت ترکیب « ي» و پساوند مصدري « راي » (ص نسبی) منسوب به راي که پادشاه هندوان باشد (||. حامص) از
شود، مانند خودرایی، تیره رایی، پاکیزه رایی. و رجوع به این ترکیب ها و نظایر آن در ذیل راي شود. - پاکیزه رایی؛ حالت و
صفت پاکیزه راي. پاك اندیشی. نیک اندیشی : چو پاکی و پاکیزه رایی کنی چرا دعوي چارپایی کنی.نظامی. - تیره رایی؛ حالت
و صفت تیره راي : ز نادانی و تیره رایی که اوست خلاف افکند در میان دو دوست.سعدي. - خودرایی؛ خودرائی. استبداد. مستبد
برأي بودن. عدم توجه بنظر و عقیدهء دیگران در امر یا اموري : هرکه نصیحت از روي خودرایی کند خود به نصیحت محتاج تر
است. (گلستان). تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع بس گره بر ضبط خودبینی و خودرایی زدم. سعدي. - روشن رایی؛
حالت و صفت روشن راي. داشتن فکر روشن : و چه بود که این مهتر [ ابونصر مشکان ] نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و
خرد و روشن رایی و علم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597 (||). ص نسبی) در تداول عامهء گناباد و برخی نقاط دیگر ایران بجاي
راهی بکار رود و رایی شدن و رایی کردن را بجاي راهی شدن و راهی کردن یعنی روانه شدن و روانه کردن بکار برند. در اطراف
کرمان گویند: این میوه را از رایی (یا از راییان) خریدم نه از بازار؛ یعنی از فروشندهء راهگذار، و این اصطلاح مختص کسانی است
که با الاغ و استر میوه می آورند و سر راهی میفروشند.
رایی.
ناظر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بیننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به رأي و رؤیت شود. .« رؤیت » و « رأي » (ع ص) اسم فاعل از
رایی.
[یی ي] (ع ص نسبی) منسوب به رایۀ بمعنی نیزه. (ناظم الاطباء).
رایی.
(ص نسبی) منسوب به راي (رأي). (از اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به راي و قیاس مذهب بوحنیفه اهل کوفه شود.
رایی.
(اِخ) ابوعثمان ربیعۀ بن ابی عبدالرحمان، معروف به ربیعۀ الراي، و نام ابوعبدالرحمان فروخ بود غلام آل منکدر تیمی (بنی تیم
قریش). او را بدین سبب رایی گفتند که به مذهب رأي و قیاس (که مذهب اهل کوفه بود) آشنایی و علم کامل داشت و خود نیز
اهل رأي بود. او از انس بن مالک و سائب بن یزید روایت کرد و مالک ثوري و دیگران از وي روایت دارند. رایی بسال 136 ه .
ق. درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رایی.
(اِخ) هلال بن یحیی بن مسلم رایی بصري، او را بدین سبب رایی میگفتند که خود را به مذهب کوفیان و رأي آنان منسوب میکرد.
او از ابوعوانۀ و بصري ها از وي روایت دارند اما روایات او را لغزشهاي فراوان است و بدین جهت در نزد اهل فن مستند نیست. (از
اللباب فی تهذیب الانساب).
رأیی.
صفحه 899 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَءْ] (ص نسبی) منسوب به رأي: فلان رائیست؛ یعنی در انجام دادن امور مقید به انضباط نیست و تابع هوي و هوس و دلخواه خود
است.
رأیی.
[رَءْ] (اِخ) از شعراي قرن دهم هجري عثمانی بود. بیت زیر از اوست: اول مه جفانی صانمه که دوراندن اوگرنور بی مهر و بی وفا
لغی دوراندن اوگرنور. (از قاموس الاعلام ترکی).
رأیی.
[رَءْ] (اِخ) مصطفی درزي زاده. از شعراي قرن دهم هجري قمري بود. مدتی بخدمات شرعی پرداخت و در سال 981 ه . ق.
درگذشت. اشعار فارسی و ترکی از وي بجاي مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
رأیی.
[رَءْ] (اِخ) عبداللطیف. از گویندگان قرن دهم هجري عثمانی و اهل قره حصار بود. چندي بسمت تدریس و سپس به کار قضا
اشتغال داشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
رایین.
(اِخ) راین. نام بلوك و قصبه اي است در جنوب شرقی کرمان بین این شهر و بلوك ساردوئیه و قصبهء خبیص در شمال آن قرار
گرفته است. (المضاف الی بدایع الازمان ذیل ص 18 ) : فخرالدین عباس را با چند امیر دیگر... بکرمان فرستادند از جهت استخلاص
ولایت خبیص و اندوگرد و رایین. (المضاف الی بدایع الازمان ص 18 ). و رجوع به راین و سرزمینهاي خلافت شرقی ص 330 شود.
رب.
[رَ] (از ع، اِ) لغتی است در رَبّ که گاهی مخفف آید. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغۀ). لغتی است در رب که از
نامهاي خداوند تبارك و تعالی باشد. (ناظم الاطباء). در فارسی نیز معمو مخفف آید مگر در مقام عطف و اضافه و بندرت شعر و
جز آن : گویدْت نرم نرم همی کاین چه جاي تست بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب. ناصرخسرو. انت فیهم بتو رب خوانده و ما
کان الله کی عذاب از پی ماکان بخراسان یابم. خاقانی. از خدا خواهیم توفیق ادب بی ادب محروم ماند از لطف رب.مولوي. خفته از
احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجهء تقلیب رب. مولوي. آواز به شش جهت درافتاد از غفلت دیو و سطوت رب. ملک الشعراء
بهار. و رجوع به رَبّ شود. - یا رب؛ کلمهء ندا، یعنی اي پروردگار من. (ناظم الاطباء). حرف نداي عربی است با تشدید رب که در
فارسی مخفف آید و بصورت صوت ندا و تعجب و تحسر بکار رود : یا رب چو آفریدي رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و
از راهشان مکیب. شهید بلخی. یا رب چرا نبرّد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبان را.منجیک. یا رب مرا به عشق شکیبا کن یا
عاشقی بمرد شکیبا ده.اورمزدي. یا رب تو گِلم سرشته اي من چه کنم وآن خشم و غضب تو رشته اي من چه کنم. (منسوب به
خیام). یا رب تو کریمی و کریمی کرم است عاصی ز چه رو برون ز باغ ارم است. (منسوب به خیام). یا رب چه بود آن تیرگی وآن
راه دور و نیمشب از جان من یکبارگی برده غم جانان طرب. سنائی. اینکه می بینم به بیداري است یا رب یا به خواب خویشتن را در
صفحه 900 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چنین نعمت پس از چندین عذاب. انوري. یا رب ز دست گردون چه سحرها برآمد گرنه از آن قواره نیمی کنند کمتر.خاقانی. دزد
نحل است جان عالم را الامان یا رب از چنین دزدي.خاقانی. باد دعاهاي خیر در پی او تا دعا اول او یا رب است وآمین پایان
او.خاقانی. یا رب ز حال آدم و رنج من آگهی خود کن عتاب گندم و خود ده جزاي نان. خاقانی. یا رب بوقت گل گنه بنده عفو
کن وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش.حافظ. حافظ وصال میطلبد از ره دعا یا رب دعاي خسته دلان مستجاب کن. حافظ. یا رب
این شمع شب افروز ز کاشانهء کیست؟ جان ما سوخت بپرسید که جانانهء کیست... یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین درّ یکتاي
که و گوهر یکدانهء کیست؟حافظ. یا رب این کعبهء مقصود تماشاگه کیست که مغیلان طریقش گل و نسرین منست. حافظ. در
دل هوس گناه و بر لب توبه زین توبهء نادرست یا رب توبه. جامی. به آن درختْ زیان یا رب از خزان مرساد که زیر سایهء خود
مرغ بی پري دارد. آذر بیگدلی. یا رب چه جهان است این یا رب چه جهان شادي به ستیر بخشد و غم به قپان.صفار. یا رب ستدي
ملک ز دست چو منی دادي به مخنثی نه مردي نه زنی از گردش روزگار معلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی. (منسوب
به لطفعلی خان زند). مانده ام در شکنج رنج و تعب زین بلا وارهان مرا یا رب. ملک الشعراء بهار. بحق آنکه چهل سال حقپرستی
کرد ز روي صدق ترا خواند در نهان یا رب.؟ یا رب به رسالت رسول الثقلین یا رب به غزاکنندهء بدر و حنین.؟ - به یارب آمدن؛
به دعا برخاستن. زاري و دعا آغاز کردن. به ناله و گریه در حال دعا پرداختن : هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم کز
دست یارب من یارب به یارب آید. خاقانی. - یاربِ سحري؛ خواندن خداي در سحرگاهان. دعاي سحرگاهی. با دعا و زاري به
خدا پناه بردن به هنگام سحرگاه : چو آه سینهء ایشان ز یارب سحري تن صحیح مرا کرد رنجمند و سقیم.سوزنی. - یارب یاربِ
شب زنده داران؛ خداخدا گفتن قائم اللیلان : به یارب یاربِ شب زنده داران به امّید دل امّیدواران.نظامی. - یاربِ فریادخوان؛ دعاي
مظلوم : داور جانی پس این فریاد جان چون نشنوي یا رب آخر یاربِ فریادخوان چون نشنوي. خاقانی. - یارب کردن؛ خدا را
خواندن. بدرگاه ایزدي تضرع و زاري کردن : نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم کآسمان ترسم بدرّد یا رب و یاراي من. خاقانی.
- یارب گفتن؛ خدا را طلبیدن. اي خدایا، خدایا بر زبان آوردن : گبر گوید هست عالم نیست رب یاربی گوید که نَبْوَد
مستحب.مولوي. و رجوع به یا رب در جاي خود شود.
رب.
[رُ] (ع حرف) رُبّ. ربما. ربما گاهی رُب آمده است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به ربما شود.
رب.
[رُ بُ] (ع حرف) رُبّ. ربما. ربما گاهی رُبُ آمده است. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رب.
[رَب ب] (اِخ) از نامهاي خداي تعالی. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (دهار) (از مجمل اللغۀ). پروردگار و خداوند و هو اسم من
اسماء الله تعالی و لایطلق باللام لغیر الله و لایقال لغیره الا باضافۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (صراح اللغۀ). یکی از نامهاي باري
عزّوجل. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء مؤلف). با الف و لامِ تعریف بر خداي تبارك و تعالی اطلاق میشود
و او رب الارباب و مالک الرقاب است. (از متن اللغۀ). پروردگار. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی ص 50 ) (از آنندراج) (مهذب
الاسماء) (غیاث اللغات). خداوند. (دهار) (از آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). خدا. نامی از نامهاي
؛(2 - 108/ پروردگار است. (زمخشري). نسبت بدان رَبّیّ و رَبّانیّ و رُبوبیّ : انا اعطیناك الکوثر فصل لربک و انحر. (قرآن 1
صفحه 901 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بدرستی که ما عطا کردیم ترا کوثر را پس نماز گزار مر پروردگار خود را. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 371 ). فسبح بحمد
105 )؛ آیا ندیدي که چگونه کرد / 3). أَ لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل. (قرآن 1 -110/ ربک و استغفره انه کان تواباً. (قرآن 2
پروردگار تو به یاران فیل؟ (ابوالفتوح رازي ج 10 ص 357 ). خلق را برتر از پرستش تو نیست چیزي پس از پرستش رب.فرخی.
صدهزار آفرین رب علیم باد بر ابر رحمت ابراهیم. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387 ). ذاکر و شاکر باشد به برّ
رب علیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ). چون نشنوي که دهر چه گوید همی ترا از رازهاي رب نهانک بزیر لب... ناصرخسرو.
من به یمکان در بزندانم ازین دیوانگان عالم السري تو فریاد از تو خواهم آي رب. ناصرخسرو. از سقاهم ربهم بینی همه ابرار مست
از شراب لایزالی پنج و هشت و چار مست. مولوي. گفت یزدان ما علی الاعمی حرج کی نهد بر کس حرج رب الفرج.مولوي.
رجوع به رب در کشاف اصطلاحات الفنون و مادهء خدا و پروردگار شود (||. اصطلاح صوفیه) اسمی است مخصوص حق عز
اسمه به اعتبار نسبت ذات بسوي موجودات عینی خواه ارواح و خواه اجساد باشند چه نسبت ذات بسوي اعیان ثابت منشأ اسم هاي
الهی است مانند قادر و مرید، و نسبت ذات بسوي اکوان خارجی منشأ اسماء ربوبیت باشد مانند رزاق و حفیظ، پس رب اسم
خارجی است که اقتضاي وجوب مربوب و تحقق آن کند و آله اقتضاي ثبوت مألوه و تعین آن کند و هرچه از اکوان ظاهر شود آن
صورت اسم ربانی است که حق بدان مشاهده شود و هم بدان وسیله گیرد و نیز بدان وسیله کند آنچه کند و بسوي او بازگردد و در
هرچه نیازمند بدوست. و حق است که در مقابل آنچه خواهند عطا فرماید. رب الارباب حق است به اعتبار اسم اعظم و تعین اولی
که منشأ جمیع اسماء و غایت غایات است، تمامی رغبات و آرزوها متوجه اوست: و ان الی ربک المنتهی( 1) اشارت بدانست چه
حضرت ختمی مرتبت (ع) مظهر تعین نخست باشد، پس ربوبیت مختص بدو در این ربوبیت عظمی است. و رب بصورت مطلق بجز
بر خداي تعالی اطلاق نشود و اطلاق آن بر جز وي به اضافه باشد چون رب الدار، چنین است در بیضاوي. (از کشاف اصطلاحات
الفنون (||). ص، اِ) سید و منعم و مولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سید و مطاع. (اقرب الموارد). منعم و سید و
مطاع، و آن بر آنچه عاقلست اضافه شود. ج، ارباب، ربوب، و رباب نیز بندرت آمده. (از متن اللغۀ). بزرگ و آقا. (از قاموس کتاب
مقدس). سید، چه در معنی سید مختص به خردمندان میشود. (از ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). در این معنی با الف و لام نیز آید
گاه عوض اضافه. (از منتهی الارب ||). مصلح. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ) (ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). بصلاح آرنده. (غیاث
اللغات ||). مدبر. مربی. (متن اللغۀ ||). قَیِّم. (متن اللغۀ). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (از کشاف اصطلاحات
الفنون). ج، اَرباب، رُبوب. (از متن اللغۀ ||). مالک و صاحب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). هرگاه بکلمهء
دیگر اضافه شود بزرگ و صاحب و مالک باشد: رب البیت. رب النوع... (لغت محلی شوشتر). مالک، زیرا در این معنی تعمیم
مییابد به همهء موجودات. (از ذیل کشاف اصطلاحات الفنون). مالک. (دهار) (اقرب الموارد). مالک، و آن اضافه شود بر غیرعاقل.
(از متن اللغۀ). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد ||). مستحق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مستحق و آن به
غیرعاقل اضافه شود. (از متن اللغۀ). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد ||). یار. (مهذب الاسماء). یار و صاحب. (از منتهی الارب) (از
ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب. (اقرب الموارد). ج، ارباب، ربوب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). در دوران جاهلیت به
پادشاه میگفتند، حارث بن حلزة در معلقه اش گفته است : و هو الرب و الشهید علی یو- م الحیارین و البلاء بلاء. و با آن پادشاه را
اراده کرده است که عبارت باشد از منذربن ماءالسماء. (از منتهی الارب) (از صراح اللغۀ). پادشاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(آنندراج). در این معنی گاه با الف و لام نیز آید عوض اضافه ||. برادر بزرگ، قوله تعالی : یا موسی انا لن ندخلها ابداً ماداموا فیها
5)؛ اي انت و هارون (منتهی الارب)؛ اي موسی، ما در آن [ در آن شهر ] داخل نمیشویم تا / فاذهب انت و ربک فقاتلا. (قرآن 24
وقتی که شما در آنجا هستید. پس تو و برادر بزرگت [ هارون ] بروید و بکشید. - ربنا؛ پروردگار ما : یهدي الی الرشد فآمنا به و لن
72 ||). - اي پروردگار ما. پروردگارا. خداوندا :ربنا و اجعلنا مسلمین لک... انک انت التواب الرحیم. / نشرك بربنا احداً. (قرآن 2
صفحه 902 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
2). غم تو دست برآورد و خون جسمم ریخت مکن که دست / 2). ربنا و ابعث فیهم رسو یتلوا علیهم آیاتک. (قرآن 129 / (قرآن 128
برآرم به ربنا اي دوست. سعدي. زینهار از رفیق بد زنهار و قنا ربنا عذاب النار.سعدي. - ربی؛ خداي من. (ناظم الاطباء) : زعم الذین
.(34/ 64 ). و قال الذین کفروا لاتأتینا الساعۀ قل بلی و ربی لتأتینکم... (قرآن 3 / کفروا ان لن یبعثوا قل بلی و ربی لتبعثن... (قرآن 7
.53/ 1) - قرآن 42 )
رب.
[رَبْ بِ] (ع منادا، صوت) مخفف ربی. خداي من : و اذ قال ابراهیم رب ارنی کیف تُحْیِ الموتی قال او لم تؤمن قال بلی ولکن
2)، و چون گفت ابراهیم بپروردگار من بنماي بمن چگونه زنده میگردانی مردگان را، گفت باور / لیطمئن قلبی. (قرآن 260
نمیداري؟ گفت آري باور میدارم ولکن تا آرمیده شود دل من. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 2 ص 174 ). و اذ قال ابراهیم رب اجعل
2)؛ چون گفت ابراهیم بارخدایا بکن این شهر را شهري ایمن. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 1 ص 298 ). و / هذا بلداً آمناً... (قرآن 126
71 )؛ و گفت نوح پروردگارا مگذار بر روي زمین از کافران هیچ / قال نوح رب لاتذر علی الارض من الکافرین دَیّاراً. (قرآن 27
71 )؛ پروردگار من / ساکنی را. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 131 ). رب اغفر لی و لوالديّ و لمن دخل بیتی مؤمناً... (قرآن 28
.( بیامرز مرا و پدر و مادر مرا و هر کسی را که درآید در خانهء من مؤمن. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 131
رب.
[رَب ب] (ع مص) فراهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج) (از متن اللغۀ). جمع کردن. (دهار) (تاج
المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی ||). افزون کردن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (دهار) (مصادر اللغۀ
زوزنی) (مجمل اللغۀ) (از متن اللغۀ). ربو. (منتهی الارب ||). لازم گرفتن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
(آنندراج) (از متن اللغۀ ||). آرام نمودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء ||). اقامت ورزیدن. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ||).
مهتري کردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی). مهتري کردن بر قومی. (تاج
المصادر بیهقی) (مجمل اللغۀ ||). نیکو کردن کار را و تمام و کامل گردانیدن آن را: رب الامر و کذا رب ضیعته؛ اي اصلحها. (از
منتهی الارب) (از متن اللغۀ). تمام کردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی ||). خوشبو کردن روغن را: رب
الدهن؛ خوشبو گردانید روغن را. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مالک چیزي گردیدن. (آنندراج) (از اقرب
الموارد) (منتهی الارب): رب الشی ء و کذا رببت القوم؛ اي مسستهم و کنت فوقهم؛ قال ابونصر هو من الربوبیۀ. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). نیکو کردن مشک را. رُبّ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). قرار دادن در مشک رب را: ربّ
الزقّ؛ قرار داد رُب را در مشک. (از متن اللغۀ ||). پروردن کودك را تا بالغ گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ). پروردن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغۀ زوزنی) (مجمل اللغۀ). تربیت کردن ||. حفظ و نگهداري کردن، و فی
الحدیث: لک نعمه تربها. (از متن اللغۀ ||). بچه آوردن گوسپند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
رب.
[رُب ب / رُ] (از ع، اِ) فشرده و عصاره و آب برخی میوه ها یا گیاهها که اندکی جوشانیده شود تا ستبر و غلیظ گردد چون انار و
گوجه و سس و جز آن. عصارهء هر چیز که به قوام آورند چون رب انار، رب به، رب انگور. (لغت محلی شوشتر) (از شعوري ج 2
ورق 21 ). شیرهء ستبر از هر ثمر بعد فشاردن آن. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مأخوذ از تازي، شیره اي از
صفحه 903 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
هر میوه اي که آن را قوام آورده ستبر کرده باشند مانند رب انار و رب سیب و جز آن. (ناظم الاطباء). آب انگور و انار و سیب و
غیره که بپزند، تا غلیظ شود. (غیاث اللغات): ضرع الرب؛ خوب ناپخت شیره را. (منتهی الارب). ج، رُبوب، رِباب. (از متن اللغۀ).
مفرد ربوب است و در نزد پزشکان عبارت است از اینکه آب گیاهها و میوه ها را بگیرند و بجوشانند و گرفتن آب آنها نیز بوسیلهء
کوبیدن و فشردن و سپس صاف کردن، وزآن پس بوسیلهء پختن یا بر آفتاب نهادن، غلیظ شدن و بعداً مورد استعمال قرار دادن
باشد. (از اختیارات بدیعی): خلاص؛ رب خرما. (منتهی الارب). دبوس؛ رب خرما که در روغن داغ اندازند تا گداخته شود و روغن
را بگرداند. (منتهی الارب). اقسام رب ها: ربها که در طب بکار است، رب گلابی، رب انار، رب سیب، رب غوره، رب ریواس
(ریوند)، رب توت، رب گوز، رب شاهتوت، رب بسر، رب آلوسیاه، و... براي شرح آنها رجوع به ذخیرهء خوارزمشاهی باب
پانزدهم از گفتار دوم از قراوادین، ترکیبات زیر شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). - رب آلاس؛ رب مورْد افشره. قی و اسهال و
حالت تهوع را قطع میکند. براي تهیهء آن دانه هاي مورْد را می پزند تا بجوشد و صاف شود و چندان روي آتش بماند تا سفت تر
گردد. (از تذکرهء ضریر انطاکی). - رب آلو؛ تبهاي تیز را دفع دهد و دفع عطش کند و طبیعت را نرم گرداند. براي بدست آوردن
ابتدا آلو را صاف کرده بجوشانند تا ربعی بماند یا آب آلو را بجوشانند تا نصفی بماند. پس از آن صاف کنند و به اندازهء آن نبات
مصري یا قند سپید صاف کرده آمیخته بجوشانند تا غلیظ شود. (از تحفهء حکیم مؤمن، ذیل آلو). - رب الحصرم؛( 1) غوره افشره.
غوره افشرج. (از مفردات ابن بیطار). ضریر انطاکی گوید: براي عطش و تبهاي گرم و رانش شکم سودمند است. (از تذکرهء ضریر
انطاکی). - رب الخشخاش؛ براي دفع سرفه و تقویت سینه سودمند است. (از تذکرهء ضریر انطاکی). - رب الرمّان؛ انار فشره. تبها و
عطش فرونشاند و معده را تقویت کند و سرفه و ترشی معده را برطرف سازد. (از تذکرهء ضریر انطاکی). و رجوع به رب انار ترش
و رب انار شیرین در همین ترکیب ها شود. - رب الریباس؛ رب ریواس. رب ریوند. ضریر انطاکی گوید: مفرح است و براي خفقان
و ضعف معده و کبد و طحال سودمند است و آن از لطیف ترین رب ها و از حیث اثر از قویترین داروهاست. (از تذکرهء ضریر
انطاکی). و رجوع به ترکیب رب ریواج شود. - رب السفرجل؛ به افشره. قی و اسهال و حالت تهوع را برطرف کند و براي تقویت
معده و رفع عطش سودمند است. براي تهیهء آن به را روي آتش میگذارند و چندان بجوشانند تا صاف و سفت گردد. (از تذکرهء
ضریر انطاکی). و رجوع به به افشره شود. - رب السوس؛( 2) اثر آن بیشتر بر سرفه و سینه درد و سردرد است. (از تذکرهء ضریر
انطاکی). رب شیرین بیان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عصارهء سوسن است. (از اختیارات بدیعی). عصارهء مشک. براي ساختن آن
در محلی که سوسن تر و تازه باشد آنرا بگیرند و نیمکوب کرده دو سه روز در آفتاب بخیسانند و بعد از آن در دیگ انداخته
بجوشانند تا به ریع آید، بعد از آن صاف کرده باز بجوشانند تا بقوام آید و قرصها نگاه دارند و بوقت حاجت استعمال نمایند فایدهء
تمام کند. (میزان الادویه). صاحب اختیارات بدیعی آرد: عصارة المشک، عصارهء سوسن است و رب السوس خوانند، طبیعت وي
معتدل بود در حرارت و برودت و رطوبت، و در وي قبض اندك بود و خشونت قصبهء شش را نافع بود و مثانه و تشنگی قطع کند.
(از اختیارات بدیعی، ذیل حرف ع). - رب العنب؛ رب انگور. در دیلم دوشاب ترش نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به
دبس در تذکرهء ضریر انطاکی و همین لغت نامه شود. - رب القَرَظ؛ اقاقیا و آن عصارهء خرنوب شجرالسنط است. (یادداشت
مرحوم دهخدا). - رب انار ترش؛ فشرده و جوشاندهء اناري که شیرین نباشد. طبیعت را قبض کند و صفرا را فرونشاند و جگر را
قوت دهد. براي بدست آوردن آن انار ترش را صاف کرده بجوشانند تا ربعی بماند یا آب انار را بجوشانند تا نصفی بماند، آنگاه
آن را صاف کنند و بهمان اندازه نبات مصري با قند سفید صاف کرده آمیخته بجوشانند تا غلیظ شود. (از تحفهء حکیم مؤمن، ذیل
انار). - رب انار شیرین؛ فشرده و جوشاندهء دانه هاي انار که شیرین باشد. سرفه را نفع دهد و نفث الدم را سودمند آید و شکم را
نرم گرداند. براي طرز تهیهء آن رجوع به ترکیب رب انار ترش شود. (از تحفهء حکیم مؤمن ذیل انار). - رب ریواج؛ قی و اسهال را
دفع کند و خون را ببندد و عطش را تسکین دهد و به معده نیک بود و صفرا فرونشاند. براي طرز تهیهء آن رجوع به رب انار ترش و
صفحه 904 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
همچنین رجوع به رب الریباس و رب ریوند شود. (از تحفه حکیم مؤمن). - رب ریوند؛( 3) رب الریواس. رب ریواج. رجوع به این
دو ترکیب شود. - رب سیب؛ دل را قوت دهد و طبیعت را قبض کند و قی و غثیان را ساکن گرداند. براي طرز تهیهء آن رجوع به
رب انار ترش شود. (از تحفهء حکیم مؤمن). ضریر انطاکی در ذیل رب التفاح گوید: براي خفقان و ضعف قلب و معده و دهان و
قی سودمند است. (از تذکرهء ضریر انطاکی). - رب شاه توت؛ اورام حلق و خناق را سودمند بود. براي تهیهء آن شاه توت را
بجوشانند تا نصفی بماند آنگاه آن را صاف کنند و بهمان اندازه نبات مصري یا قند سفید صاف کرده آمیخته میجوشانند تا غلیظ
شود. (از تحفهء حکیم مؤمن، ذیل شاه توت ||). می پخته. (دهار). می پخته. ج، رباب، ربوب. (مهذب الاسماء ||). دُرد روغن.
آب سطبر از هر چیزي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغۀ ||). طلاي ناسره. (از متن اللغۀ ||). رِبّ. جماعت
Rob de - ( کثیر یا ده هزار. (منتهی الارب ||). نام جمادي الاولی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). . (فرانسوي) ( 1
Gomme gute - ( فرانسوي) ( 3 ) . Jus du deglisse - ( فرانسوي) ( 2 ) . verjus
رب.
[رُب ب] (ع مص) نیکو گردانیدن مشک را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
رب.
[رُبْ بَ] (ع حرف جر) حرف جر، یا اسم. (دهار) (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). بسا، و آن حرف جارّ است و درنیاید مگر بر نکره،
یا اسم است. (آنندراج). بسیار. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). چند بار. بسیار بار. (ناظم الاطباء). بسا، و آن حرف جارّ است و
درنیاید مگر بر نکره، یا اسم است، و گفته شده است کلمهء تقلیل است و در مقام مباهات براي تکثیر آید و یا براي هر دو یا براي
هیچکدام گذاشته نشود بلکه آن دو معنی از سیاق جمله فهمیده میشود، و تاء بر آن اضافه شود و گفته شود رُبّۀ، و ما داخل شود تا
ممکن شود به تشدید یا بتخفیف، بعد از آن فعل بیاید پس گفته میشود: رُبّ و رُبّت و ربّتما بالضم و بالفتح، و ربما آمده است، رُب
و رب و گاهی هاء بر آن داخل میشود و رُبَّهُ رج قد ضربته گفته شود، پس وقتی که به هاء اضافه میکنیم و آن مجهول است رج را
نصب میدهیم به اعتبار تمیز بودن و این هاء بر لفظ واحدي است در هر حال، و کوفیان حکایت کرده اند: ربه رج قد رأیت و ربهما
رجلین و ربهم رجا و ربهن نساء، پس آنانکه آن را واحد میگیرند گویند که آن کنایه است از چیز مجهولی، و آنانکه واحد
جمله است چنانکه بکسی گویند ما لک جوار (چند جاریه داري؟) گوید: ربهن قد ملکت، و رب در نزد « ربما » نمیگیرند گویند آن
نحویان جواب است. (از منتهی الارب). مؤلف اقرب الموارد افزاید: آن در حکم زاید است و بچیزي متعلق نمیشود و در نکره شرط
بدان افزوده نشده باشد ولی وقتیکه « ما » کرده اند بعد از آن که موصوف باشد تا بتواند مبتدا قرار بگیرد و این در صورتی است که
افزوده شد آن را از عمل بازمیدارد و در اینصورت به اسمهاي معرفه و همچنین به فعل وارد میشود و گویی ربما زید قائم، ربما « ما »
از اقرب الموارد). و رجوع به متن ) .« ربما ضربۀ بسیف صقیل » : قام زید، و ممکن است گاهی عمل کند (با وجود داشتن ما) مانند
اللغۀ و اقرب الموارد شود ||. اندك. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات)
(از ناظم الاطباء ||). اکثر اوقات ||. گاهگاه. بعضی اوقات. وقت بوقت ||. شاید. اتفاقاً. (ناظم الاطباء).
رب.
[رِب ب] (ع اِ) رُبّ. جماعت کثیر یا ده هزار. (منتهی الارب). رجوع به رباب شود.
صفحه 905 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربا.
[رُ] (نف مرخم) مخفف رباینده. در ترکیباتی نظیر آهن ربا، دلربا و... صفت مرکبی را تشکیل میدهد که معنی فاعلی را میرساند.
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف). چون مرکب شود به همهء صیغه ها موافق آید، مثل: ربودن و رباینده و
ربوده. (از آنندراج) (انجمن آرا). اسم فاعل از مصدر ربودن است در صورتی که با لفظ دیگر ترکیب شود، مثل آهن ربا. (فرهنگ
نظام). گیرنده. جذب کننده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود، مانند آهن ربا و... (از ناظم الاطباء). - آهن ربا؛ جذب کننده و
ربایندهء آهن که مغناطیس باشد. (ناظم الاطباء) : چو بر یاره شد سنگ را دید زود چو آهن ربا زود ازو جان ربود.نظامی. بر آن
بودم که از آهن کنم دل ندانستم که تو آهن ربایی!؟ و رجوع به آهن ربا شود. - بوسه ربا؛ که بوسه رباید. که از کسی بوسه بگیرد.
که کسی را ببوسد : از زهر عتاب تو دلم چشمهء نوش است دادي بشکر غوطه لب بوسه ربا را. سعدي (از آنندراج). چشمم از آینه
داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد.حافظ. چشم پرحرف و لب بوسه ربا میباید حسن سهل است ز معشوق
ادا میباید. صائب (از آنندراج). - جان ربا؛ که جان را برباید. که روح را برگیرد : میان نرگسستان در سرشک جان ربا دارد سرشک
جان ربا دیدي میان نرگسستان در( 1)؟ منجیک (از لغت فرس اسدي چ دبیرسیاقی). - چوزه ربا؛ رباینده و بدربرندهء چوزه (چوزه،
مرغ و پرنده اي است). (یادداشت مرحوم دهخدا). - دلربا؛ دلپسند. دلبر. که دل برباید. که مورد پسند دل باشد : یاد تو روح پرور و
وصل تو دلفریب نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.سعدي ||. - مجازاً، معشوق و کسی که دل را ربوده و میرباید. (ناظم الاطباء). -
سامان ربا؛ ربایندهء سامان. (ناظم الاطباء). - کاهربا؛ کهربا. نوعی سنگ زردرنگ که چون آنرا به پارچه و یا چیز دیگري بمالند
بسبب الکتریسیته اي که در او تولید شود جذب اشیاء خرد چون کاه و غیره کند : کهرباي دین شدستی دانه را رد کرده اي کاه
برْبایی همی از دین بسان کهربا. ناصرخسرو. بگرد شقهء اسلام خیمه اي بزنی که کهربا نتواند ربود پرّهء کاه.سعدي. کهربا را بگوي
تا نبرد چه کند کاهپارهء مسکین.سعدي. میل از این جانب اختیاري نیست کهربا را بگو که من کاهم.سعدي. نبینی که چشمانش از
کهرباست وفا جستن از تنگ چشمان خطاست. سعدي ||. - مجازاً و اصطلاحاً، نیروي الکتریسته. - نَفَس ربا؛ ربایندهء نفَس. جاذب
نفَس :حروف و کلمات در سلامت چنان مخرج آشنا و نفس ربا باید که دیر خواندن لکنت به زود خواندن طلاقت مبدل گردد.
(ظهوري از آنندراج، ذیل رباینده). علاوه بر ترکیبات بالا، ربا را ترکیبات دیگري نیز هست، از آنجمله است: استخوان ربا، خردربا،
خواب ربا، عقل ربا، گوشت ربا، لقمه ربا، هوش ربا و جز اینها. رجوع بهر یک از این ترکیبات در جاي خود شود (||. مص)
مصدر بمعنی ربودن. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر (||). فعل امر) فعل امر از مصدر ربودن است که در
استعمال میشود. (از فرهنگ نظام). امر ربودن یعنی بربا. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (لغت « بربا » « ب» تکلم به اضافهء
محلی شوشتر). رجوع به ربودن شود. ( 1) - ن ل: میان نرگسان اندر سرشک جان ربا دارد. سرشک جان ربا دارد میان نرگسان
اندر. در نسخه اي دیگر: میان ترکستان اندر سرشک جان ربا سرشک جان ربا دیدي میان ترکستان؟ در هر دو مصراع بضرورت
شعري مشدد آمده است.
ربا.
[رِ] (ع اِ) سود. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). ربوا [ رِ با ]. نفع زر. (لغت محلی شوشتر) (از برهان). بیشی، یعنی به نسیه خریدن و
فزون گرفتن در وام و بیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سودخوري. (ناظم الاطباء). زیاده گرفتن در
وام و بیع. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). زیاد گرفتن در بیع. (از فرهنگ نظام). افزونی بر اصل پول بی آنکه معامله اي انجام
شده باشد. (از متن اللغۀ): عینۀ؛ ربا. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). لغتی است در زیادت و در شرع زیادتیِ مال است از عوض
صفحه 906 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شرط براي یکی از دو طرف عقد. (از تعریفات جرجانی). زیادتر گرفتن از آنچه قرض گرفته شده. (فرهنگ نظام). لوط. لیاط. مجر.
(منتهی الارب). معاوضهء یکی از دو جنس متماثل و مکیل یا موزون بدیگري با زیادت در یکی از آن دو یا اقتراض مالی با تعهد
بپرداخت چیزي بیش از مقدار قرض شده. ربا با تأکیدات زیادي در قانون فقه اسلام مورد نهی قرار گرفته است و همانطور که از
تعریف مزبور مستفاد میشود بدو قسم رباي معاوضه اي و رباي قرضی منقسم است، در رباي قسم اول لازم است ثمن و مثمن در
تحت لفظ و عنوان مخصوص مندرج و از نوع واحدي بشمار روند و بعلاوه مکیل یا موزون هم باشند. زیادتی که وجود آن موجب
تحقق رباست ممکن است زیادتی حکمی باشد و از همین لحاظ است در صورتی که زیادي شرط انجام دادن عمل باشد ربا
صورت خارجی مییابد. در رباي قرضی مکیل یا موزون بودن لازم نیست و مجرد زیادي که بنفع مقرض (قرض دهنده) در عقد
قرض شرط میشود ازبراي تحقق ربا کافی است : تا یک دهی بخلق دو خواهی ز حق جزا آنرا ربا شمر که شمردي عطاي خویش.
خاقانی. و رجوع به معالم القربۀ فی احکام الحسبه چ کمبریج ص 68 شود ||. افزونی حرام. (دهار). زیاده. (ناظم الاطباء). زیادتی.
(فرهنگ نظام ||). عین. (منتهی الارب).
ربا.
[رِ] (ع مص) افزون شدن. (مصادر اللغۀ زوزنی). نشو و نما کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). زیاده شدن. (غیاث
اللغات) (منتخب اللغات). نشو و نما. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ||). بر بالا شدن و دیده بانی کردن گروهی را. (تاج المصادر
بیهقی) (مصادر اللغۀ). نگریستن و نگهبانی کردن و مواظبت کردن از چیزي ||. پرهیز کردن و ترسیدن از چیزي. (از ناظم الاطباء).
ربا.
[رُبْ با] (هزوارش، ص)( 1) بلغت زند و پازند بزرگ و عظیم است. (از برهان) (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء
پهلوي ،r(a)ba مؤلف) (ناظم الاطباء ||). رخشنده و درخشان. (برهان). رخشان و درخشان. (لغت محلی شوشتر). ( 1) - هزوارش
حاشیهء برهان چ معین). ) vazurg
ربا.
میان مکه و مدینه. (از معجم البلدان). « جاده » از راه « سقیا » و « ابوا » [رُ] (اِخ) جایگاهی است در بین
رباء .
[رِ] (ع مص) ربا. نشو و نما کردن. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد ||). افزون شدن مال از راه ربا. (از متن اللغۀ).
رباء .
[رُ] (ع اِ) جِ ربوة، بمعنی زمین مرتفع. (از معجم البلدان). رُبی. رُبا.
رباء .
[رِ] (ع اِ) هر زمین بلند و مشرف. ضد وِطاء. (از متن اللغۀ). رِبا. رِبی.
صفحه 907 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباء .
[رَ] (ع مص)( 1) منت نهادن و فزونی نمودن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). منت و طول و فزونی بر کسی.
(ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ ||). فزون شدن و گوالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). افزون شدن.
(دهار). نشو یافتن. (از اقرب الموارد ||). پرورش یافتن در بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). ظاهراً دمر
.« ربو » برافتادن. (دهار). ( 1) - از ریشهء
ربائب.
[رَ ءِ] (ع اِ) جِ ربیبۀ. (منتهی الارب) (متن اللغۀ) (اقرب الموارد) (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار). رجوع به ربیبۀ شود.
ربائث.
[رَ ءِ] (ع اِ) جِ ربیثۀ. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ) (منتهی الارب). جِ ربیثۀ، بمعنی کار بازدارنده از خیر. (از آنندراج).
ربائع.
[رَ ءِ] (ع اِ) ربایع. جِ ربیعۀ، بمعنی خود آهنی ||. سنگ زورآزماي. (از معجم البلدان). و رجوع به ربیعۀ شود.
ربائع.
[رَ ءِ] (اِخ) ربایع. چند کوه و منارهء بلندند نزدیک سیراء. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان).
رباءة.
[رَ ءَ] (ع اِ) پشته و بلندي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رباب.
[رَ]( 1) (ع اِ)( 2) نام سازي است تاردار که نام دیگرش طنبور (تنبور) است. (فرهنگ نظام). آلت موسیقی که نواخته شود. (از اقرب
الموارد). از آلات لهو صاحب اوتار که آنرا نوازند. (از تاج العروس) (از متن اللغۀ). سازي است که نواخته شود. (منتهی الارب)
(آنندراج). نوعی از ساز. (دهار) (از ناظم الاطباء). نام سازي. (شرفنامهء منیري). سازي معروف. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (از
منتخب اللغات) (کشف اللغات) (از فرهنگ رشیدي) (از مؤید اللغات). عربیست و پارسی آن ساز رَواده است و رباب معرب آن
است. (انجمن آرا) (از رشیدي). در رسالهء معربات مسطور است که رباب معرب رَواده است و معنی رواده آواز حزین دارنده است
براي نسبت، و در سراج نوشته که رباب بفتح مصري رباب بضم است. (از غیاث اللغات) (از « ه» چه رواد بمعنی آواز حزین است و
آنندراج). یکی از آلات مهتزه است از ذوات الاوتار و شارشک همان است و آن مانند طنبوري بزرگ است با دستهء کوتاه، و
بجاي تخته پوست بر روي آن کشیده میشود و چهار تار دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). طُبْن. کِران. کِنّارة. وَنَج. (منتهی الارب) :
بکف جام و در گوش، بانگ رباب بر آتش سرون گوزنان کباب.فردوسی. در آن خانه سیصد پرستنده بود همه با رباب و نبید و
سرود.فردوسی. بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب کسی را نبد هیچ آرام و خواب.فردوسی. نیامد سر مرغ و ماهی بخواب از آن بزم
صفحه 908 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و آواز چنگ و رباب.فردوسی. همه شب ز آواز چنگ و رباب سپه را نیامد بر آن دشت، خواب.فردوسی. مجلسی سازم با بربط و با
چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب. منوچهري. من و نبید و بخانه درون سماع و رباب حسود بر در و بسیارگوي
در سکه. منوچهري. شراب و خواب و کباب و رباب و بره و نان هزار کاخ فزون کرد با زمی هموار. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 227 ). پند کی گیرد فرزند تو اي خواجه ز تو چون رباب است به دستت در و بر سَرْت شراب. ناصرخسرو. ز
چشمت خواب بگریزد چو گوشت زي رباب آید بخواب اندر شوي آنگه که برخواند کسی قرآن. ناصرخسرو (دیوان چ مینوي -
محقق ص 291 ). چند گفتی و بر رباب زدي غزل دعد بر صفات رباب.ناصرخسرو. بس کن آن قصهء رباب کنون زرد و نالان شدي
چو رود و رباب. ناصرخسرو. کار دنیا را همان داند که کرد رطل پر کن رود برکش بر رباب. ناصرخسرو. بنالم ایرا با من فلک
همی کند آنْک بزخم زخمه بر ابریشم رباب کنند. مسعودسعد. دانی چرا خروشد ابریشم رباب ازبهر آنکه دائم همکاسهء خر است.
کافی بخاري. پیریش چنگ پشت کرد و ضعیف چون بریشم ز گوشمال رباب.سوزنی. روا بود که شود گوشمال دیده ز دهر کسی
که بیهده گردنکشی کند چو رباب. مجیر بیلقانی. وز چوب زدن رباب، فریاد چون کودك عشرخوان برآورد.خاقانی. رباب از
زبانها بلا دید چون من بلا بیند آن کو زباندان نماید.خاقانی. در برم آمد چو چنگ، گیسو در پاکشان من شده از دست صبح،
دست بسر چون رباب. خاقانی. بر رود و رباب و نالهء چنگ یکرنگ نوایی این دو آهنگ.نظامی. لیلی و خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست برسر.نظامی. بنواز مرا که بی تو برخاست چون چنگ ز هر رگم فغانی نی نی چو ربابم از غم تو یعنی که
رگی و استخوانی.عطار. به فرّ وصل تو گردنکشی شوم چو رباب اگر بصحبت من سر درآوري چون چنگ. نجیب جرفاذقانی. دو
بیتم جگر کرد روزي کباب که میگفت گوینده اي با رباب.سعدي. باز وقتی که ره خراب شود کیسه چون کاسهء رباب
شود.سعدي. سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ گوشمالت خورد باید چون رباب.سعدي. من که قول ناصحان را خواندمی قول
رباب گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس. حافظ. ز شور و عربدهء شاهدان شیرین کار شکر شکسته سمن ریخته رباب
زده.حافظ. چه نسبت است برندي صلاح و تقوي را سماع وعظ کجا نغمهء رباب کجا.حافظ. پرده کشی میکند بر دف زرین رباب
چنگ مدار از قدح دست مگیر از رباب. بدر چاچی. صبحگه آن نغمهء چمچهء حلیمی بر حلیم بر بگوشم خوشتر از زخمه ربابی بر
رباب. حکیم سوري. در گوش مشتري شده آواز چنگها بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب ها. ملک الشعراء بهار. - رباب چهارروده؛
شوشک. (لغت فرس اسدي، نسخهء خطی نخجوانی). و رجوع به شوشک شود. - رباب و چنگ، چنگ و رباب؛ ساز و چنگ. عود
و چنگ : نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود گل وجود من آغشتهء گلاب و نبید.حافظ. در کنج دماغم مَطَلب جاي نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمهء چنگ و رباب است. حافظ. رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید.
حافظ. من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی. حافظ. دل و دین باخته را چنگ و رباب
اولیتر گوشهء میکده و بادهء ناب اولیتر.ناصر روایی. - رباب یتیم؛ قسمی رباب (از آلات موسیقی از ذوي الاوتار). (یادداشت بخط
مؤلف). - رود رباب؛ نغمهء رباب : تا به نواي مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است رودهء اهل ریا.خاقانی. - نالیدن رباب؛
ببانگ درآمدن آن. آوا برآوردن آن : نالید رباب ایرا کآزرده شد از زخمه لیک از خوشی زخمه آواز همی پوشد. خاقانی. نالان
رباب از عشق می، دستینه بسته دست وي بر ساعدش چون خشک نی رگهاي بسیار آمده. خاقانی ||. ابر سپید. (از اقرب الموارد)
(منتهی الارب) (از شرفنامهء منیري) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از متن اللغۀ). به این معنی بزبان سریانی است. (از غیاث
اللغات ||). گاهی ابر سیاه را نیز گویند. (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ ||). ابر که در پارهء ابر دیگر آویخته بود. الواحد، ربابۀ.
(مهذب الاسماء) (از متن اللغۀ). ( 1) - در برخی از فرهنگها تنها بضم راء آمده است ولی در منتهی الارب علاوه بر این ضبط بضم
.Relec - ( راء بمعنی عود آمده است و در تداول نیز به ضمّ آید. ( 2
رباب.
صفحه 909 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع اِ) دستهء تیر یا نخی که با آن تیرها را بندند یا پارچه اي که در آن تیرها را پیچند و آن پوست نازکی است که بر دست
برآرندهء تیرهاي قمار پیچند تا از راه مس کردن تیرها را نشناسد و آن بدین عمل تیر را براي همبازي خود برمی گزیند. (از متن
اللغۀ).
رباب.
[رُ]( 1) (ع اِ) عود. (منتهی الارب) (لغت نامه مقامات حریري). نام یکی از سازها باشد. (فرهنگ سروري). ونج. (منتهی الارب).
سازي است که نوازند و آن طنبورمانندي است بزرگ و دستهء کوتاهی دارد و بر روي آن بجاي چوب، پوست آهو کشیده شده.
(لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی متعلق بکتابخانهء مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). آلت لهوي است که آن را
نوازند. (از اقرب الموارد). و رجوع به رَباب شود ||. آغاز جوانی: رباب الشباب؛ آغاز جوانی. (از متن اللغۀ ||). جِ رُبی، آن نادر
است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). جِ ربی، آن نادر و بکسرْ قلیل است. (از متن اللغۀ). رجوع به ربی شود. ( 1) - در بیشتر
آمده است. « ر» فرهنگها بفتح
رباب.
[رِ] (ع اِ) عهد. (اقرب الموارد). پیمان و عهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). آغاز جوانی: رباب الشباب؛ اوله. (از متن
اللغۀ ||). ده ها یا گروه هاي مرکب که هر گروه از آن ده فرد باشد. (از اقرب الموارد ||). ده یکها. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). ج، اَرِبّۀ( 1 ||). اصحاب. (اقرب الموارد). یاران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). ( 1) - در
متن اللغۀ این معنی در ذیل رَباب آمده است.
رباب.
[رِ] (ع مص) بچه آوردن گوسفند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ)( 1 ||). نزدیک شدن بچه آوردن گوسفند. (از اقرب الموارد)
به این معنی آمده است. « ر» (از منتهی الارب) (از متن اللغۀ). ( 1) - در متن اللغۀ بفتح
رباب.
[رَبْ با] (ع اِ) جماعت. (اقرب الموارد). جماعت کثیر یا ده هزار. (منتهی الارب). رجوع به رب شود ||. از اسماي مردان است. (از
متن اللغۀ).
رباب.
[رِ] (ع اِ) جِ رُبّۀ. (منتهی الارب) (متن اللغۀ ||). جِ رِبّۀ. (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). جِ رُبّ ||. جِ رُبّی. (از متن اللغۀ). رجوع به
رَبّۀ و رِبّۀ و رُبّ در همهء معانی شود.
رباب.
[رَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب). نام یک معشوقهء عرب بوده. (فرهنگ نظام). نام زنی به حسن مشهور. (انجمن آرا). نام زنی است
صفحه 910 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
جمیله معشوقهء دعد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). نام زنی به حسن مشهور در عرب. (فرهنگ رشیدي) : چون
نخوانی حدیث دعد و رباب با حدیث بثینه وآنِ جمیل.ناصرخسرو. رطل پر کن وصف عشق دعد گوي تا چه شد کارش به آخر با
رباب. ناصرخسرو. چند چو رعد از تو بنالید دعد تاش بخوردي بفراق رباب.ناصرخسرو. چند گفتی و بر رباب زدي غزل دعد بر
صفات رباب.ناصرخسرو. بس کن آن قصهء رباب کنون زرد و نالان شدي چو رود و رباب. ناصرخسرو. چند باشم در دیار و منزل
دعد و رباب روز و شب گوینده و نالنده چون عود و رباب. عبدالواسع جبلی (از شرفنامه). داستانی بُوَد مطایبتش خوشتر از داستان
دعد و رباب.سوزنی. از دل عالم مپرس حالت صبح دلش بر کر عنین مخوان قصهء دعد و رباب. خاقانی. و رجوع به تزیین الاسواق
شود.
رباب.
[رَ] (اِخ) موضعی است بمکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از متن اللغۀ). موضعی است در نزدیکی
چاه میمون در مکه. (از معجم البلدان).
رباب.
[رَ] (اِخ) کوهی است میان مدینه و فید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از متن اللغۀ) (از معجم
البلدان).
رباب.
[رُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغۀ). زمینی است میان دیار بنی عامر و بلحارث بن کعب، گفته شده
رباب در دیار بنی عامر در منتهاالیه میل بیشۀ در وادي هاي نجد است. (از معجم البلدان).
رباب.
[رُ] (اِخ) یکی از گویندگان زنان عرب و زن و دخترعموي شاعر نامدار اقشیر اسدي بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
[رُ] (اِخ) معشوقه و سپس زن خداش بن حابس تمیمی بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
[رُ] (اِخ) بنت ابراء. از زنان صحابه و انصار رسول اکرم بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
[رُ] (اِخ) بنت الیمان، زن معاذبن زرارهء قطفرین و خود از صحابه و انصار بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
صفحه 911 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (اِخ) بنت امرؤالقیس کلابیه و مادر عبدالله بن حسین و بروایاتی مادر فرزند شش ماههء امام حسین معروف به علی اصغر که در
کربلا به تیر حرمله شهید شد. حضرت حسین به این خاتون علاقهء خاصی داشت. پدر وي امرءالقیس در عهد خلیفهء ثانی به اسلام
مشرف شد. رباب پس از شهادت امام حسین بااینکه خواستگاران زیادي داشت شوهر اختیار نکرد. او داراي طبع شعر بود و دو بیت
زیر او راست: ان الذي کان نوراً یستضاء به بکربلاء قتیل غیرمدفون سبط النبیّ جزاك الله صالحۀ عنا و طینت حسران الموازین. (از
قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 61 شود.
رباب.
[رُ] (اِخ) بنت ایادبن معد، و زن مضربن نزار سرسلسلهء قبیلهء مضر که از قبیله هاي نامی عرب بود. رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 287
شود.
رباب.
[رُ] (اِخ) بنت حارثۀ. از زنان صحابه و انصار میباشد که با حضرت رسول (ص) بیعت کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
[رُ] (اِخ) بنت کعبه. از زنان صحابه و انصار و مادر حذیفه و سعد و صفوان بنی الیمان بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
رباب.
[رُ] (اِخ) پنج قبیله از عرب که یکی شده اند. (منتهی الارب) (آنندراج). و هم ضَ بّه، عدي، ثَور، عِکْل و تَیْم، و انما سموا بذلک
لانهم غمسوا ایدیهم فی رُبّ و تحالفو علیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضبه و تیم و عدي و عکل و ثور که دستهاي خویش را
در رب فروبردند و بر آن هم عهد و همسوگند شدند. و نسبت به آنان رُبّی از نظر بازگشت به یکیِ آن. (از متن اللغۀ)( 1). قبایل
ضبه، زیرا آنان دستهایشان را در رب فروبردند و هم پیمان شدند، و نسبت به آنها رُبی است زیرا یکیِ آنها رُبّی است. (از اقرب
الموارد). ( 1) - در متن اللغۀ این معنی نیز در ذیل رَباب آمده است.
رباب زدن.
[رَ زَ دَ] (مص مرکب) رباب نواختن. زدن ساز رباب. نواختن رباب : پنج قلاشیم در بیغوله اي با حریفی کو رباب خوش زند.انوري.
رباب زن.
[رَ زَ] (نف مرکب) رباب نواز. چنگزن. که رباب را بنوازد. که رباب را بزند: عَوّاد؛ رباب زن. (منتهی الارب).
رباب نواختن.
[رَ نَ تَ] (مص مرکب)زدن ساز رباب. نواختن رباب که سازي است معروف : برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان یکی
بساخت کمانچه یکی نواخت رباب. مسعودسعد.
صفحه 912 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباب نواز.
[رَ نَ] (نف مرکب)رباب نوازنده. که رباب بنوازد. که ساز رباب را بزند. که به نواختن رباب بپردازد. رجوع به رباب نواختن شود.
ربابنۀ.
[رَ بِ نَ] (ع اِ) جِ رَبَن، لقب علماي یهود. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). جِ رُبّان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء||).
آمده است. « ر» 1) - در ناظم الاطباء بضم ) ( از اعلام زنان. (ناظم الاطباء).( 1
ربابۀ.
[رِ بَ] (ع اِ) نامی است از رب ||. کشور. (از اقرب الموارد ||). ملک و سلطنت. (ناظم الاطباء). ملک. سلطنت، یقال: طالب ربابته؛
اي مملکته. (منتهی الارب). سلطنت. (از آنندراج ||). عهد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیمان. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عهد و میثاق. ج، اَرِبّۀ. (از متن اللغۀ ||). نخی که با آن تیرها را محکم بندند. (از اقرب الموارد)
(از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). جعبهء تیرهاي قمار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). پوست تنک
که بر دست برآرندهء تیرهاي قمار پیچند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). پارچه اي که در آن
تیرها را پیچند. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء ||). دستهء تیرهاي قمار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربابۀ.
[رِ بَ] (ع مص) مالک و رب شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج ||). نزدیک شدن وقت بچه آوردن ||. اقدام به اصلاح و مرتب
ساختن چیزي. (از متن اللغۀ).
ربابۀ.
[رَ بَ] (ع اِ) یکی رَباب. (منتهی الارب). واحد رباب، یعنی یک ابر سپید. (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ). یکی رباب، یعنی ابري که
در پارهء ابر دیگر آویخته بود. (مهذب الاسماء).
ربابه.
[رَ بَ] (اِ) رباب. سازي شبیه به طنبور بزرگ که رباب نیز گویند. (ناظم الاطباء).( 1) نام سازي معروف و بعضی بر آنند که معرب
در این ترکیب براي نسبت است. « ه» رَواده است و معنی ترکیبی آن آواز حزین برآرنده، چه، رو، آواز حزین و آد، برآرنده، و
است که کلمهء نسبت است، چون گوراب و گورابه بمعنی مقبره و گورخانه، و « اوه » و « او » تحقیق آن است که آب و آبه مبدل
سرداب و سردابه خانه که زیر زمین سازند براي محافظت از تابستان. (از آنندراج) (از بهار عجم) : من صوفی خرابم کو میکده که
بکار رود، و « ر» در وي رقصی کنم چو مستان با بربط و ربابه. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). ( 1) - در تداول فارسی زبانان بضم
در ناظم الاطباء نیز چنین است.
ربابی.
صفحه 913 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ص نسبی) منسوب به رَباب. رباب نواز. عَوّاد. (یادداشت مرحوم دهخدا). سازنده و نوازندهء رباب. (ناظم الاطباء). آنکه با
رباب سر و کار دارد خواه به ساختن و خواه به نواختن : صبحگه آن نغمهء چمچهء حلیمی بر حلیم بر بگوشم خوشتر از زخمهء
ربابی بر رباب. حکیم سوري (تقی دانش).
ربابی.
[رِ] (ص نسبی) قبیلهء منسوب به تیم الرباب را گویند. (از انساب سمعانی).
ربابی.
[رَ] (اِخ) مندودبن عبدالله. شخصی بوده که در معرفت فن رباب نوازي بدو مثل زنند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به ابوبکر
ربابی شود.
ربابیح.
[رَ] (ع اِ) جِ رُبّاح. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). رجوع به رباح شود.
ربات.
[رِ] (ع اِ) کاروانسرا و منزلگاه و رباط. (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ورق 17 ). و رجوع به رباط شود.
ربات.
[رَ] (ع اِ) پشته و بلندي. (آنندراج) (اقرب الموارد). ربا. رباة. ربی. پشته. تپه. کوه. کوه کوچک. (ناظم الاطباء).
ربات.
[رَبْ با] (ع اِ) جِ رَبّۀ. (ناظم الاطباء ||). جِ رابیۀ. (متن اللغۀ). - رباتِ حِجال؛ زنان حجله ها. بانوان حرم :التفات نمودن به ربات
حجال لایق کرم و فتوت رجال نبود. (سندبادنامه ص 70 ). و هر کس از ربات حجال در دست رجال آمدند. (تاریخ جهانگشاي
جوینی).
رباجۀ.
[رَ جَ] (ع اِمص) گولی و سستی و کندي خاطر. (آنندراج) (منتهی الارب). اسم از تربّج، بمعنی کندذهنی. (از متن اللغۀ) (ناظم
الاطباء). و رجوع به تربّج شود.
رباجۀ.
[رَ جَ] (ع مص)( 1) گول و کندخاطر گردیدن. (ناظم الاطباء). کندذهن بودن. (اقرب الموارد). ( 1) - از باب کَرُمَ است.
رباجی.
صفحه 914 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ جی ي] (ع ص) مرد سطبر تند و درشتخو که میان قریه و بادیه باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد خشن و
تندخو که میان دهکده و بادیه باشد ||. مردي که به بیش از کردار خود افتخار کند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
رباجیۀ.
[رَ يَ] (ع ص) زن گول. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن احمق. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ).
رباح.
[رَ] (ع مص) سود کردن. (دهار) (مصادراللغهء زوزنی چ بینش) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ). رِبْح. رَبْح. (ناظم الاطباء) (متن
اللغۀ) (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر فوق شود: رباح کسی در بازرگانی خویش، رباح بازرگانی کسی؛ فزونی یافتن تجارت
کسی و برتري و بسیار سود بردن وي در آن. (از متن اللغۀ). رباح کسی در تجارت خویش؛ بنهایت و کمال آن رسیدن و بدست
1) - صاحب اقرب معنی متن اللغۀ را ) .( آوردن سود. (از اقرب الموارد). رباح تجارت کسی؛ سود بردن در آن. (از اقرب الموارد)( 1
بصورت دو معنی مستقل آورده است.
رباح.
[رَ] (ع اِ) سود. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (از معجم البلدان). فزونی در تجارت، و آن اسم است براي آنچه
سود برده میشود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) : آن یکی در کشتی ازبهر رباح وآن یکی بافسق و دیگر باصلاح.مولوي||.
جانوري است شبیه گربهء زباد و از رستهء آن، و اگر نباشد، شهري است که کافور بدانجا نسبت داده میشود. (از متن اللغۀ). جانور
کوچکی است مانند گربه و آن گربهء زباد است زیرا زباد از آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد).
رباح.
[رِ] (ع اِ) جِ رَبَح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغۀ). رجوع به رَبَح شود ||. جِ رابح. (منتهی الارب) (متن اللغۀ). رجوع به
رابح شود ||. جِ رُبَح. (متن اللغۀ). رجوع به رُبَح شود.
رباح.
[رُ] (ع اِ) رباح. میمون نر. اسمی است از رُبّاح که زمخشري تخفیف آنرا جایز شمرده است. (از اقرب الموارد). میمون نر. مخفف
رُبّاح در لهجهء یمن ||. بچهء میمون. (از متن اللغۀ ||). بچه شتر لاغر. (از اقرب الموارد).
رباح.
[رُبْ با] (ع اِ) بزغاله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ) (از تاج العروس). ج، ربابیح. (اقرب
الموارد ||). کبی نر. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). میمون نر، و بتخفیف نیز در لهجهء یمن آید. (از متن اللغۀ). و
فی المثل: هو اجبن من رباح. (منتهی الارب). کبی. (مهذب الاسماء). میمون نر، و زمخشري تخفیف آن را نیز جایز شمرده است.
(از اقرب الموارد ||). بچه شتر لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). نوعی از خرما.
صفحه 915 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ||). جانوري است مانند گربه که عطر زباد از آن گیرند. (از منتهی
الارب) (از مهذب الاسماء) (از معجم البلدان). نام جانوري است مانند گربه که عطر زباد از آن میگیرند. دمیري در حیوة الحیوان
گفته این درست است و جوهري چنین پنداشته که رباح نام جانور کوچکی است که از آن کافور گیرند و آن را در نسخه اي بخط
خودش نوشته است، و آن عجیب است زیرا که کافور صمغ درختی است در هند که در داخل چوب قرار میگیرد و اگر تکان داده
شود صدا میکند و میریزد و رباحی نوعی از آن است، جوهري بعد که به اشتباه خود پی برده گفته رباح شهري است که از آن
کافور بدست آید ولی آن هم وهمی بیش نیست. (از منتهی الارب). نام جانوري مانند گربه که کافور از وي گیرند و کافور رباحی
بدان منسوب است، و این غلط است چه کافور صمغ درخت است. (آنندراج).( 1 ||) پرنده اي که پرها و دمش سرخرنگ است و از
گیاه پر تغذیه کند. (از متن اللغۀ ||). نام ساقی ||. نام جماعتی است. (منتهی الارب) (آنندراج). ( 1) - کافور رباحی نیز آمده.
رجوع به حواشی دیوان منوچهري چ دبیرسیاقی شود.
رباح.
[رَ] (اِخ) نام شهري است که کافور از آنجا بدست آید. (از اقرب الموارد). این معنی را صاحب منتهی الارب مردود شناخته است.
همین کلمه شود. «... نام جانور » رجوع به منتهی الارب در معنی
رباح.
[رَ] (اِخ) نام نهري بوده در نزدیکی نهر ریگستان و شهر بخارا در عهد رودکی، و نزدیک هزار بستان و کاخ را بجز اراضی سیراب
میکرد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 96 شود.
رباح.
[رَ] (اِخ) قلعه اي است به اندلس. (آنندراج) (از متن اللغۀ). قلعه اي است به اندلس و از آن قلعه است محمد بن سعد لغوي و قاسم
بن شارب فقیه و محمد بن یحیی نحوي. (منتهی الارب) (تاج العروس). نام شهري واقع در اندلس از اعمال طلیطلۀ. (از معجم
البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
رباح.
[رَ] (اِخ) از آزادشدگان بنی جحجبا (جحجبی) و از صحابه است که در واقعهء اُحُ د حضور داشته و بنابه روایتی در غزوهء یمامه
.( کشته شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
رباح.
[رَ] (اِخ) از صحابهء رسول و آزادشدهء حارث بن مالک انصاري بود که در غزوهء یمامه بشهادت رسید. (از قاموس الاعلام ترکی)
1). و رجوع به رباح (آزادشدهء بنی جحجبا) شود. ( 1) - ابن حجر در الاصابۀ گوید شاید همان رباح و )( (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
آزادشدهء بنی جحجبی باشد.
رباح.
صفحه 916 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) از صحابهء رسول و مکنی به ابوعبده از مردم شام بود. پسرش عبده از وي روایت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی) (از
.( الاصابۀ ج 1 قسم 1
رباح.
[رَ] (اِخ) یا رباح الاسود یا رباح حبشی. پدر بلال حبشی، غلام و مؤذن معروف پیغمبر. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 473 و
قاموس الاعلام ترکی و عقدالفرید ج 5 ص 16 و الاصابۀ ج 1 قسم 1 شود.
رباح بن حارث.
[رَ حِ نِ رِ] (اِخ) ابن عاد عوص بن ارم بنی سام. به روایت خواندمیر جد پدر هود پیغمبر بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1
ص 33 شود.
رباح بن ربیع.
[رَ حِ نِ رَ] (اِخ) یا رباح بن الربیع الاسیدي. صحابی است، یا ریاح است. (منتهی الارب). برادر کاتب حنظلۀ بن الربیع. از صحابه
.( است که بعدها در بصره سکونت گزیده و برخی احادیث نقل کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
رباح بن قصیر لخمی.
[رِ حِ نِ قَ رِ لَ](اِخ)( 1) از مردم شام بود. درك خدمت حضرت رسول نکرد ولی در عهد ابوبکر اسلام آورد. (از قاموس الاعلام
آمده و به قسم اول رجوع داده شده است. و « نصیر » 1) - در الاصابۀ در قسم اول قصیر و در قسم سوم ) .( ترکی) (الاصابۀ ج 1 قسم 1
در قاموس الاعلام ترکی قیصر ضبط شده است، اما درست نمی نماید.
رباح بن معترف.
[رَ حِ نِ مُ تَ رِ] (اِخ)قرشی قهري. از صحابهء حضرت رسول بود و در روز فتح مکه اسلام آورد. وي در تجارت شریک
.( عبدالرحمان بن عوف که از عشرهء مبشره بشمار است، بود. (از قاموس الاعلام ترکی) (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
رباحی.
[رَ] (ص نسبی) کافوري که بشهر رباح منسوب است. (از اقرب الموارد). نوعی از کافور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). اینکه میگویند رباح نام محلی یا پادشاهی است بگمان من بی اصل است، تنها جایی که بنام رباح هست قلعه اي است به
اندلس از اعمال طلیطله و آنجا مشهور به داشتن کافور نیست و کافور رباحی یا عطر زباد است و یا کافوري که بوي زباد دهد یا
براي جودت آن کافور را رباحی گویند، یعنی کافوري خوشبوي تر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). جنسی است از کافور. (از تاج
العروس). و رجوع به رباح شود.
رباحی.
صفحه 917 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ص نسبی) منسوب است به قلعهء رباح که در بلاد اندلس واقع شده. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (معجم البلدان) (انساب
سمعانی). شاید نام بنیانگذار آن رباح باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رباحی.
[رَ] (اِخ) قاسم بن شارح. محدث و فقیه بود. (از معجم البلدان).
رباحی.
[رَ] (اِخ) محمد بن ابوسهلویه. فقیه و محدث بود. (از معجم البلدان). و رجوع به اللباب فی تهذیب الانساب شود.
رباحی.
[رَ] (اِخ) محمد بن سعد. نحوي و لغوي و شاعر که بسبب انتساب به شهر حیان، حیانی نیز گفته شده است. (از معجم البلدان).
رباخ.
[رَ] (ع مص) بیهوش گردیدن زن وقت جماع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست شدن زن ||. زایل شدن عقل رونده از تعب و
ماندگی ||. رباخ شتر در ریگزار؛ دشوار شدن راه رفتن بر وي در آن و سست و زبون گشتن وي از خستگی و رنج. رَبَخ. رُبوخ. (از
متن اللغۀ). رجوع به مصادر مذکور شود. (از متن اللغۀ).
رباخوار.
[رِ خوا / خا] (نف مرکب)( 1)سودخوار. پاره خور. (یادداشت مرحوم دهخدا). فزونی خوار. زیادتی خوار. خورندهء سود مرابحه.
پول رباخوار. (ناظم الاطباء). کسی که در دادوستد ربا میگیرد. (ناظم الاطباء) : رباخواري از نردبانی فتاد شنیدم که هم درنفس جان
Usurien - ( بداد.سعدي. و رجوع به ربا و رباخواره شود. . (فرانسوي) ( 1
رباخوارگی.
[رِ خوا / خا رَ / رِ] (حامص مرکب) رباخواري. عمل رباخواره. رجوع به ربا و رباخواره و رباخواري شود.
رباخواره.
[رِ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب)رباخوار. که پول ربا بخورد. که سود مرابحه بخورد. خورندهء پول ربا. ج، رباخوارگان : جز ندامت
بقیامت نبرد رهبر تو تات میخواره رفیقست و رباخواره ندیم. ناصرخسرو. حرص رباخواره ز محرومی است تاج رضا بر سر محکومی
است.نظامی. گزیت رباخوارگان چون دهم بخود بر چنین خواریی چون نهم؟نظامی. و رجوع به ربا و رباخوار و رباخواري شود.
رباخواري.
[رِ خوا / خا] (حامص مرکب) رباخوارگی. خوردن پول ربا. عمل رباخوار. پول فزونی حرام خواري : رباخواري مکن این پند بنْیوش
صفحه 918 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که با شیر رباخور کرد خرگوش.نظامی.
رباخور.
[رِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)رباخوار. رباخواره : رباخواري مکن این پند بنیوش که با شیر رباخور کرد خرگوش.نظامی. و رجوع به
رباخوار و رباخواره و ربا شود.
ربا خوردن.
[رِ خوُرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) رباخواري. خوردن پول ربا. استفاده از پول ربا. و رجوع به ربا و رباخوار و رباخواره و رباخور شود.
رباد.
[رَبْ با] (ع ص، اِ) طیان، اي بناء من طین. (تاج العروس). بنایی( 1) از گِل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغۀ).
باشد چنانکه در « بنایی » آمده ولی باید « بامی » ||گلساز. (از منتهی الارب) (آنندراج). راز. گلگر. گلکار. ( 1) - در منتهی الارب
تاج العروس آمده است.
ربا دادن.
[رِ دَ] (مص مرکب) دادن پول به ربا. انجام دادن عمل ربا. ربح گرفتن: ارباء؛ ربا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به ربا و
رباخواري و ربا خوردن شود ||. گرفتن پول و با زیادتی پس دادن. ربح دادن.
رباذ.
[رِ] (ع اِ) جِ رِبْذة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). جِ رَبَذة. (اقرب الموارد). رجوع به زبدة شود.
رباذیۀ.
[رَ يَ] (ع اِمص) بدي، یقال: بین القوم رباذیۀ؛ اي شر. (منتهی الارب) (آنندراج). شر. (اقرب الموارد). شر و بدي. (ناظم الاطباء).
ربارب.
[رَ رِ] (ع اِ) ج رَبْرِب بمعنی پاره اي گاوان وحشی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
رباریس.
[] (اِ) رئیس خواجه سرایان. (قاموس کتاب مقدس ||). لقب یکی از رجال دولت آشور یا بابل است. (قاموس کتاب مقدس).
ربازة.
[رَ زَ] (ع مص) زیرك گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ظریف و باکیاست شدن. (از اقرب الموارد) (از متن
صفحه 919 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اللغۀ ||). آکنده گوشت و فربه شدن کبش. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ربیز گشتن. (از متن اللغۀ) (از اقرب
الموارد). و رجوع به ربیز شود.
رباض.
[رَبْ با] (ع ص، اِ) شیر درنده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (متن اللغۀ) (اقرب الموارد). شیر بیشهء کمین کرده. (ناظم الاطباء).
رابض ||. کسی که تکیه می کند. (ناظم الاطباء).
رباط.
[رِ]( 1) (ع اِ) کاروانسرا. (ولف) (فرهنگ رازي ص 60 ). کاروانسراي سرمنزلهاي راه. (فرهنگ نظام). جایی که در کنار راه جهت
استراحت و سکنی و منزلگاه قافله و کاروان سازند و مشتمل بر اطاقهاي چند و طویله و جز آن باشد. (ناظم الاطباء). مهمانسراي.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسافرخانه. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). آنچه براي فقیران ساخته شود. (از متن اللغۀ). سرایی که براي فقرا سازند. (فرهنگ نظام). جاي غربا. (یادداشت بخط
مرحوم دهخدا) : دهستان، ناحیتی است به دیلمان و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). و
همهء رباطها و دهها [ در بخارا ] از اندرون این دیوار است. (حدود العالم). بیکند، شهرکی است او را مقدار هزار رباط است.
(حدود العالم). نگه کن رباطی که ویران بود پلی کآن بنزدیک ایران بود.فردوسی. نبیند کسی پاي من در بساط مگر در بیابان کنم
صد رباط.فردوسی. چنین تا به پیش رباطی رسید سر تیغ دیوار او ناپدید.فردوسی. دگر بر رباطی که ویران بدي کنامی که آرام
شیران بدي.فردوسی. سوم بهره جایی که ویران بود رباطی که اندر بیابان بود.فردوسی. براه منزل من گر رباط ویران بود کنون
ستارهء خورشید باشدم خرگاه.فرخی. از عجایب و نوادر رباطی بود نزدیک آن دو گور که بونصر آن را گفته بود که کاشکی سوم
ایشان شدي، وي را در آن رباط گور کردند و روزي بیست بماند پس بغزنین آوردند و در رباطی که به لشکري ساخته بود در
باغش دفن کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613 ). با وي نهاده بود که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وي
اینجا بحاضر آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 803 ). مردم انبوه بر کار باید کرد تا بزودي این رباط که فرموده است برآورده آید.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257 ). بر راه خلق سوي دگر عالم یکّی رباط یا یکی آهونی.ناصرخسرو. از رفتن رباط نه نیز از شتاب
خویش آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان. ناصرخسرو. هیرك، دیهی بزرگ است و رباطی محترم آنجاست. (فارسنامهء ابن البلخی
ص 139 ). آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان بی جمال دوستان و اقربا مهمان شوم. سنایی. اندر قمارخانهء چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفس مهربان مخواه. خاقانی. جهان رباط خرابست بر گذرگه سیل گمان مبر که بیک مشت گل شود معمور.
ظهیر فاریابی. مرحله اي دید منقش رباط مملکتی دید مزوربساط.نظامی. برنشکستند هنوز این رباط درننوشتند هنوز این
بساط.نظامی. باژگونه نعل از ده تا رباط چشمها را چار کن در احتیاط.مولوي. بس رباطی که بباید ترك کرد تا بمسکن دررسد
یک روز مرد.مولوي. همچو ارکان خاك و زر کرد اختلاط در میانْشان صد بیابان و رباط.مولوي. کودکی بر بام رباط ببازیچه از
هر طرف تیر میانداخت. (گلستان). عالم همه سربسر رباطی است خراب در جاي خراب هم خراب اولیتر. حافظ ||. کنایه از جهان :
جاي درنگ نیست مرنجان درین رباط برجستن درنگ به بیهودگی روان. ناصرخسرو. اي غنوده درین رباط کهن اینک آمد فراز،
وقت رحیل.ناصرخسرو. دراز گشته مقامت درین رباط کهن گران شدي سبک و جلد بودي از اول. ناصرخسرو. اي بر سر دو راه
نشسته درین رباط از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام. ناصرخسرو. تا بداند ملک را از مستعار وین رباط فانی از
دارالقرار.مولوي. خیمهء انس مزن بر در این کهنه رباط که اساسش همه بیموقع و بی بنیاد است. خواجوي کرمانی ||. در مراکش
صفحه 920 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
به قلعه اي گویند که در آن سپاه و تجهیزات براي جنگ یا غزو نگهداري میشد. (از المنجد). بعدها به تکیه یا مسجد مستحکمی
صابروا و » گفته میشد که در آن کسانی اقامت می ورزند تا براي دفاع از اسلام خود را آماده می سازند، و از این معنی است آیهء
2). (از المنجد ||). اقامتگاه که مختص یک تن نبود چون خانقاه و دیر صوفیان. تکیه و اقامتگاه دانشمندان و مدرسان و )« رابطوا
معلمان مدرسه و دارالعلم و جز آن : چون محمدعلی به بُست آمد فتح با او یکی شد اندر غارت کردن و مال بستدن مردمان به
رباطها و جایهاي مبارك همی شدند و دعا همی کردند. (تاریخ سیستان). بهر حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند [ خواجه
احمد حسن ] اگر راي عالی بیند وي را عفو کرده آید تا به رباطی بنشیند یا به قلعتی که راي عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد
مالش فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159 ). چون گذشته شد از وي اوقاف... ماند و رباطی که خواجه امام بوصادق آنجا نشیند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487 ). درویش نیک سیرت فرخنده راي را نان رباط و لقمهء دریوزه گو مباش.سعدي. به نیم جو نخرم
طاق خانقاه و رباط مرا که مصطبه ایوان و پاي خم طنبی است. حافظ. سپس بسوي شیراز بازگشت [ شیخ معین الدین ] و در رباط
شیخ کبیر نزدیک پنجاه سال اقامت گزید. (از شدالازار ص 58 ). و بشرح کتاب ینابیع الاحکام آغاز کرد ولی بپایان رسانیدن آن
توفیق نیافت... و در رباط شیخ کبیر سالها به بیان شافی و کلام وافی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 63 ). استاد فقیهان و ادیبان در
شیراز بود [ شیخ ابومسلم ]و در رباط امینی تدریس میکرد. (از شدالازار ص 408 ). در بغداد نشو و نما یافت [ شیخ شمس الدین ] و
در واسط رباطی ساخت و بتحصیل علوم پرداخت و مردم از محضر وي استفاده کردند و در تمام فنون بتألیف همت گماشت. (از
شدالازار ص 404 ). و رجوع به فهرست شدالازار شود ||. آنچه بدان بندند ستور و مشک و جز آن را، و منه: جاء فلان و قد قرض
رباطه؛ اذا انصرف مجهوداً. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزي که بدان سخت
بندند چیزي را. (غیاث اللغات). ج، رُبُط و رباطات. (متن اللغۀ (||). اصطلاح تشریح) نسج که موجب پیوند و اتصال عظام بهمدیگر
میباشد و احشا را نگاهداري میکند. ج، رباطات. (ناظم الاطباء). ج، ربطه، رباطات. (از متن اللغۀ). هر عصب که از سر استخوان رسته
است. (یادداشت مرحوم دهخدا). میرزا علی در جواهرالتشریح گوید: ارتباط طبیعی سطوح مفصلیه و استحکامشان بواسطهء اربطهء
لیفیه است که آنها را رباط نامند و از اقسام آنها رباطات حقیقیۀ، رباطات مفاصل قلیل الحرکۀ، رباطات بین العظام بعضی از مفاصل
(رباطهاي زرد لاستیکی) است. رجوع به جواهرالتشریح ص 167 و 168 شود ||. قرض رباطه؛ مات. (از متن اللغۀ) (اقرب الموارد)
(منتهی الارب): رباطش برید؛ مرد یا نزدیک بمردن رسید. (منتهی الارب ||). قرض رباطه؛ بلّ من مرضه (اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ)، از بیماري نجات یافت ||. دل و قلب. (ناظم الاطباء). دل. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). دل، از اینرو که
گویی بدن بدان بسته شده است. (از المنجد ||). نفس و شخصیت، یقال: هو ثابت الرباط. (از متن اللغۀ ||). پنج رأس و زیاده از
اسبان بسته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). اسبان بهر غزو را
ربیط یکی و رباط الخیل اصلها. (مهذب الاسماء ||). گلهء اسبان، چنانکه گویند: فلانی را رباطی است از اسبان. (از اقرب الموارد).
گلهء اسبان. (از متن اللغۀ). ججِ ربیطۀ که جِ آن رُبُط است. (از متن اللغۀ). ( 1) - این واژه که در مآخذ عربی عموماً به کسر اول
.3/ آمده در فرهنگ آنندراج و غیاث اللغات بفتح آن و در ناظم الاطباء هم بفتح و هم بکسر آمده است. ( 2) - قرآن 200
رباط.
[رِ] (ع مص) دوام نمودن بر کاري. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مواظبت کردن بر کار. (از اقرب الموارد) (از متن
اللغۀ ||). نگاه داشتن و ملازمت کردن جاي در آمدن دشمن، و مرابطه مانند آن است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغۀ)
(از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء ||). در سرحد ملازمت کردن براي حفظ آن و جنگ. (از متن اللغۀ). ملازمت در سرحد براي
حفظ کردن آن از دشمن. (از اقرب الموارد). به ثغر مقیم شدن. (المصادر زوزنی ||). انتظار نماز بردن بعد از نماز دیگر. (از منتهی
صفحه 921 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الارب) (منتخب اللغات) (آنندراج).
رباط.
[رَبْ با] (ع ص) صیغهء مبالغه از ربط. آنکه محکم می بندد. (از متن اللغۀ).
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراك واقع در 26 هزارگزي شمال آستانه. سکنهء آن 544 تن. آب ده از قنات تأمین
میشود و محصول عمدهء آن غلات و میوه است. راه آهن و شوسه از آن میگذرد و چون ایستگاه سمنگان در اراضی آن واقع شده
است بهمین مناسبت بیشتر به سمنگان معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). و رجوع به سمنگان شود.
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است کوچک از بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 16 هزارگزي خاور قیدار. جمعیت این ده 44 تن میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رباط.
[رُ] (اِخ) نام رودخانه اي در حوالی بهشهر که از کوههاي یخکش سرچشمه میگیرد. رجوع به ترجمهء سفرنامهء رابینو ص 93 شود.
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش بهشهر شهرستان ساري واقع در 8هزارگزي خاور بهشهر. سکنهء آن 590 تن. آب ده از چشمه و قنات
.( تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و پنبه و ابریشم و مرکبات و صیفی و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رباط.
[رُ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان ماهیدشت بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه واقع در 27 هزارگزي باختري کرمانشاه. سکنهء آن 650
تن. آب ده از رودخانهء مرك تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و حبوب است. رباط 20 باب دکان و پاسگاه ژاندارمري و
.( نمایندگی آمار و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. و سکنهء آن 160 تن است که از طایفهء جانکی هستند. آب ده از
.( رودخانهء ابوالعباس تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و برنج و انار و بلوط است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش ایذهء شهرستان اهواز. سکنهء آن 90 تن است. آب رباط از چاه و قنات بدست می آید و
صفحه 922 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( فرآوردهء عمدهء آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان کرمان. سکنهء آن 850 تن. آب ده از چهار رشته قنات تأمین میشود و محصول
عمدهء آن غلات و پنبه و پسته و صیفی، و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. رباط پاسگاه ژاندارمري و نیز از آثار قدیمی قلعهء
.( خرابه و کاروانسرایی دارد. مزرعهء دولت آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش طیبات شهرستان مشهد، داراي 235 تن جمعیت. آب ده از رودخانه بدست می آید و محصول عمدهء
.( آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رباط.
.( [رُ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان بافت شهرستان سیرجان، داراي 12 تن جمعیت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنهء آن 78 تن. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده غلات و
.( چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش کلات شهرستان درگز. سکنهء آن 136 تن. آب رباط از رودخانه تأمین میشود و محصول عمدهء آن
.( غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنهء آن 749 تن. آب ده از چشمه بدست می آید. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 32 هزارگزي جنوب خاوري تربت جام. سکنهء آن 236 تن.
.( محصول عمدهء ده غلات و پنبه است و آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط.
[رُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شهربابک شهرستان یزد. سکنهء آن 317 تن. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول
صفحه 923 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عمدهء آن غلات است و صنایع دستی زنان بافتن قالی و کرباس میباشد. رباط داراي دبستان و پاسگاه ژاندارمري است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 10
رباط.
[رِ] (اِخ) یا رباط الفتح. نام شهر و مرکز حکومت کشور مراکش است، واقع در کنار اقیانوس اطلس. جمعیت رباط برابر سرشماري
اخیر 227445 تن میباشد. (از اطلس جهان در عصر فضا چ مؤسسهء جغرافیایی سحاب ص 122 ). مؤلف المنجد گوید: شهر قدیمی
است که بناي نخستین آن به فینیقیها می رسد که در آن سکونت داشته اند و پس از آن مدت درازي رومیها در آن سکونت داشته
اند و آنجا را بصورت قلعه اي مستحکم و مرکزي بزرگ درآورده بودند و عبدالله المؤمن سلطان موحد در قرن 12 هجري رباط
امروزي را بنا کرد و در سال 1912 م. مرکز مراکش گردید. این شهر داراي چند گونه آثار تاریخی است. (از المنجد). و رجوع به
رباط الفتح شود.
رباط.
[رُ] (اِخ) انطون. راهب یسوعی حلبی الاصل سریانی طایفه. او راست: رحلۀ اول شرقی الی امر کاللخوري الیاس بن القس حنا
1683 م.) چ بیروت 1906 م. رباط بسال 1914 م. درگذشت. (از معجم المطبوعات - الموصلی من عیلۀ بیت عمون الکلدانی ( 1668
.( ج 1 ص 91
رباط آقاج.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات. داراي 221 تن سکنه. محصول عمدهء آن غلات و بنشن و پنبه و
.( چغندرقند و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
رباط آقاکمال.
[رُ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان جوشقان بخش میمهء شهرستان کاشان. داراي 150 تن. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رباطات.
[رِ] (ع اِ) جِ رباط. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغۀ). و رجوع به رباط در معنی سلسلهء اعصاب شود||.
(اصطلاح منطق) در نزد اهل منطق حروف معانی نحوي ها باشد، و بعضی رباطات را ادوات گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
روابط ||. رشته ها و زههایی که قدما معتقد بودند ستارگان بوسیلهء آنها به آفتاب آویخته اند. رجوع به التفهیم ص 139 شود||.
احکامیان هند رطوبت و یبوست هوا را به منازل قمر نسبت دهند و آن منازل را به شش رباط قسمت کنند. رباط اول: جهد، شرطین،
شوله، طرفه، قلب و مقدم. رباط دوم: سعد و اخبیه، بطین، زیره، مؤخر، نعایم، اکلیل و نژه. رباط سوم: بلده، ثریا، ذراع، شوله و
صرفه. رباط چهارم: دبران، سعود، ذابح، عوا، غفر و هقعه. رباط پنجم: بلع، هنعه. رباط ششم: رشاسماك. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
صفحه 924 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباطات.
[رُ] (اِخ) دهستان رباطات، شامل تمام بخش خرانق شهرستان یزد میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ). رجوع به خرانق و
جغرافیاي سیاسی کیهان شود.
رباط ابن طاهر.
[رُ طِ اِ نِ هِ] (اِخ) نام رباط (کاروانسرایی) بین دهستان و فراوهء گرگان واقع در 7فرسنگی دهستان. رجوع به ترجمهء مازندران و
استرآباد رابینو ص 127 شود.
رباط ابوالعباس.
[رُ طِ اَ بُلْ عَبْ با] (اِخ)نام رباط و (کاروانسرایی) میان دهستان و قراوه گرگان واقع در 9 فرسنگی دهستان. رجوع به ترجمهء
مازندران و استرآباد رابینو ص 127 شود.
رباط ابوالقاسم.
[رُ طِ اَ بُلْ سِ] (اِخ)دهی است از دهستان کناررودخانهء شهرستان گلپایگان داراي 336 تن جمعیت. آب ده از قنات تأمین میشود و
.( محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط اتابک محمد بن ایلدگز.
[رُ طِ اَ بَ مُ حَمْ مَ دِ نِ دُ گُ] (اِخ) حمدالله مستوفی در وصف شاهراه جنوبی بین نجف و سلطانیه گوید: از سلطانیه تا ده بخشیر 5
فرسنگ، از او تا ده ولج 5 فرسنگ از او تا رباط اتابک محمد بن ایلدگز 4 فرسنگ، از او تا دیه کرکهر بولایت همدان 4 فرسنگ و
نیم است. رجوع به نزهۀ القلوب ج 3 ص 164 شود.
رباط اسفنجه.
[رُطِ اِ فَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان داراي 100 تن سکنه. آب ده از رودخانه تأمین میشود و
.( فرآوردهء عمدهء آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط الفتح.
[رُ طُلْ فَ] (اِخ) یا رباط. نام شهري که یعقوب بن عبدالمؤمن سردار اسلام هنگام فتح مراکش دستور داد آن شهر را در حدود سال
590 م. بسبک بناي اسکندریه در نزدیکی شهر سلا ساختند. رجوع به حبیب السیر چ جدید ج 1 ص 582 و رباط (نام شهر و مرکز
حکومت مراکش) شود.
رباط انکره.
[رُ طِ اَ؟] (اِخ) بهمنیار در تعلیقات تاریخ بیهق گوید: نام رباطی نزدیک سرخس بوده است. این کلمه در نسخه اي دیگر رباط
صفحه 925 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نوشته شده است و بهر قسم خوانده شود اکنون رباطی بدان نام در حدود سرخس نیست. در یک منزلی سرخس آثار « ابکیره »
.( کاروانسرایی ویران دیده میشود که امروزه بنام گنبدپی معروفست. (تاریخ بیهق ص 335
رباط بالا.
[رُ طِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. سکنهء آن 735 تن است. آب این ده از قنات و محصول عمدهء آن
.( غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط بالا.
[رُ طِ] (اِخ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراك داراي 262 تن سکنه. محصول عمدهء آن غلات و انگور و بنشن و پنبه و
.( لبنیات. پیشهء مردم کشاورزي و دامپروري و صنایع دستی آن قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رباطبان.
[رُ] (ص مرکب) حافظ و نگاهبان یا مراقب رباط : لاجرم دید بایدت ناچار اندرین ره رباطبان بسیار.سنایی. گفتند [ رابعه را ] شیرین
زبانی، رباطبانی را شایی. گفت: من خود رباطبانم هرچه اندرون منست بیرون نیاورم و هرچه بیرون منست در اندرون نگذارم اگر
کسی درآید و برود با من کار ندارد، من دل نگاه میدارم نه گل. (تذکرة الاولیاء عطار).
رباطبانی.
[رُ] (حامص مرکب) عمل رباطبان. حفاظت و نگاهبانی رباط : گفتند [ رابعه را ] شیرین زبانی، رباطبانی را شایی... (تذکرة الاولیاء
عطار).
رباط بنجیر.
[رُ طِ بَ] (اِخ) رباطی که مدفن شیخ بانجیربن عبدالله خوزي و شاگرد فاضل او ابوعبدالله جعفربن امام نصیرالدین معروف بصاحب
لوح میباشد و شیخ بانجیر (بنجیر) آنرا در شیراز بنا کرد. رجوع به ص 535 و پاورقی ص 296 شدالازار چ قزوینی شود.
رباط پایین.
[رُ طِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. سکنهء آن 470 تن. آب ده از قنات و محصول
.( عمدهء آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط پایین.
[رُ طِ] (اِخ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراك. داراي 161 تن سکنه. محصول عمدهء ده غلات و انگور و بنشن و پنبه و
.( لبنیات، و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط پیرعلی.
صفحه 926 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ طِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان داراي 125 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول عمدهء آن
.( غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط تجر.
[رُ طِ تَ جَ] (اِخ) نام گردنه اي واقع در میان گرگان و شاهرود. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 111 شود.
رباط ترك.
[رُ تُ] (اِخ) دهی است از بخش میمهء شهرستان کاشان داراي 400 تن جمعیت. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و سیب زمینی
است. عده اي از اهالی در فصل زمستان جهت کارگري موقت بتهران میروند. صنایع دستی زنان قالی و کرباس و چادرشب بافی
.( است. چند مزرعهء کوچک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رباط جز.
[رُ جَ] (اِخ) قصبه اي است جزء دهستان سلطان آباد بخش حومهء شهرستان سبزوار داراي آب و هواي معتدل و 3263 تن جمعیت
که بکار کشاورزي و بافتن قالیچه و کرباس و جوراب اشتغال دارند. آب این ده از قنات بدست می آید و محصول عمدهء آن غله و
.( میوه هاي گوناگون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط حدیره.
[رُ حَ رِ] (اِخ) دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد داراي 217 تن جمعیت. آب آن از قنات و محصول عمدهء آن غلات و
.( چغندرقند میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط حسن حافظ.
[رُ حَ سَ فِ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان. این ده داراي آب و هواي معتدل و 475 تن جمعیت میباشد.
.( آب ده از رودخانه تأمین میشود و فرآوردهء عمدهء آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط حسینیه.
[رُ حُ سِ نی يِ] (اِخ) دهی است از شهرستان گلپایگان داراي آب و هواي معتدل و 410 تن جمعیت. فرآوردهء عمدهء آن لبنیات و
.( غلات. آب آن از رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط حفص.
[رُ طِ حَ] (اِخ) نام محلی بین گرگان و آمل، واقع در یک منزلی گرگان. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو
ص 209 شود.
رباط خاکستري.
صفحه 927 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباط خاکستري.
[رُ طِ كِ تَ] (اِخ) دهی است از بخش فریمان شهرستان مشهد داراي 171 تن جمعیت. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول
.( عمدهء آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط خان.
[رُ طِ] (اِخ) دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس داراي 160 تن جمعیت. آب ده از قنات و محصول عمدهء آن غلات و
چغندر و گاورس میباشد. راه آن اتومبیل رو است و از آثار باستانی کاروانسراي شاه عباسی دارد و نیز معدن زغال سنگ در این ده
.( وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط رکابدار.
[رُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان داراي آب و هواي معتدل و 150 تن جمعیت. آب ده از رودخانه و
.( فرآوردهء عمدهء آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط زعفرانی.
[رُ طِ زَ فَ] (اِخ) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان. آب و هواي آن سردسیر و سکنهء آن 482 تن است. آب ده از
چشمه و رودخانه تأمین میشود و فرآوردهء عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات و انگور، و صنایع دستی زنان بافتن جاجیم میباشد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رباط زنگ.
[رُ طِ زَ] (اِخ) دهی است از بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. سکنهء آن 50 تن. آب ده از یک رشته قنات تأمین میشود و
فرآوردهء عمدهء آن غلات و پنبه و تنباکو و لبنیات است. در فصل زمستان از طایفهء سنگسري و کردهاي قوچانی جهت چرانیدن
.( ستور و چهارپایان خود به این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رباط زنگیچه.
[رُ زَ چِ] (اِخ) دهی است از بخش طبس شهرستان فردوس داراي 48 تن سکنه. محصول عمدهء آن غلات و ذرت است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
رباط سرپوشیده.
[رُ طِ سَ دِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش حومهء شهرستان سبزوار است که در باختر بخش واقعست و راه شوسهء قدیم تهران
- مشهد از این دهستان میگذرد. این دهستان در جلگه قرار دارد و داراي آب و هواي معتدل و 13 آبادي و در حدود 3548 تن
جمعیت میباشد. محصول عمدهء دهستان غلات و پنبه و انواع میوه است. آب مزروعی کلیهء آبادیها از قنات تأمین میشود. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 928 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباط سرپوشیده.
[رُ طِ سَ دِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان سبزوار داراي 538 تن جمعیت. آب ده از قنات و محصول عمدهء آن غلات
.( و پنبه است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط سفید.
[رُ سِ] (اِخ) یا رسول آباد. یکی از دهات شاهکوروساور مازندران. رجوع به مادهء رسول آباد در همین لغت نامه و ترجمهء
سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 169 شود.
رباط سنگ.
[رُ سَ] (اِخ) دهی است از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. سکنهء آن 290 تن. آب ده از قنات و محصول عمدهء آن غلات و
حبوب و خشکبار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به ترجمه سفرنامه مازندران و استرآباد رابینو ص 201 شود.
رباط شور.
[رُ طِ] (اِخ) نام رباطی نزدیک نجف. (از بهار عجم). و فع آنرا خان شور نامند و در میان نجف بکربلا کنار راه اسفالته قرار دارد :
آبی که به خضر عمر جاویدان داد آن آب رباط شور دشت نجف است. زکی ندیم (از بهار عجم).
رباط شورین.
[رُ طِ شِ وِ] (اِخ) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان. سکنهء آن 570 تن. آب ده از چشمه و رودخانه تأمین میشود و
فرآوردهء عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات و انگور، و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
رباط شیخ کبیر.
[رُ طِ شَ خِ كَ] (اِخ)مدرسهء عالی و رباطی بوده در شیراز که گروهی از دانشمندان و فضلا و استادان بزرگ سالها در آنجا
بتدریس علوم میپرداختند، از آنجمله است: شیخ معین الدین بن جنید صوفی (متوفی 951 ه . ق.) و مولانا سعیدبن ابوسعد محمد بن
مسعود کازرونی، و شیخ شرف الدین علی بن مسعودبن مظفر. رجوع به شدالازار چ قزوینی ص 58 و 63 و 90 و 415 شود.
رباط عشق.
[رُ عِ] (اِخ) دهی است از بخش اسفراین شهرستان بجنورد داراي 68 تن جمعیت. آب این ده از قنات تأمین میشود و فرآوردهء
عمدهء آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 201 شود.
رباط علیاباد.
[رُ طِ عَ] (اِخ) نام رباطی بوده در سبزوار. بهمنیار در تعلیقات تاریخ بیهق گوید: رباطی بدین نام اکنون در سبزوار نیست ولی مؤلف
صفحه 929 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در چند جا از این رباط نام برده و از نوشتهء او چنین برمی آید که در نزدیکی ده افرنگ قرار داشته است. (تاریخ بیهق ص 335
تعلیقات).
رباط فراوه.
[رُ طِ فَ وِ] (اِخ) رباطی است بدیلمان بر سرحد میان خراسان و دهستان، بر کران بیابان نهاده و ثغر است بر روي غوز [ غز ] و اندر
رباط یک چشمه آب است چندانکه تنها خوردن را بسنده آید و ایشان را هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان
آرند. (از حدود العالم).
رباط قالقان.
[رُ طِ لِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان گلپایگان با 232 تن جمعیت. آب آن از قنات و چاه بدست می آید و محصول
.( عمدهء آن غلات، و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط قرابل.
[رُ طِ قَ بِ] (اِخ) رابینو گوید: رباط قرابل به ارتفاع 4200 پا دهکده اي است در 52 میلی بجنورد بین راه گرگان به استرآباد. این ده
داراي ده خانه است که در جوار رباط سنگی ساخته شده و رباط اصلی توسط اسپهبد شهریاربن شروین بنیان نهاده شده است.
رجوع به ترجمه سفرنامه مازندران و رابینو ص 201 شود.
رباط قزلق.
[رُ قَ لِ] (اِخ) نام کاروانسرایی بوده در ده قزلق از دههاي گرگان. رابینو گوید: قزلق قریه اي است مخروب و گردنه اي است در
14 میلی شهر استرآباد، سر راه شاهرود در ارتفاع 4700 پا، کاروانسراي حقیري بنام رباط قزلق است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء
مازندران و استرآباد رابینو ص 220 و 111 شود.
رباطک.
[رُ طَ] (اِ مصغر) رباط کوچک.
رباطک.
[رُ طَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزي شهرستان کازرون داراي 138 تن جمعیت. محصول عمدهء آن غلات است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 7
رباط کروان.
[رُ طِ کَرْ] (اِخ) مؤلف حدود العالم گوید: شهري است بر سرحد گوزگانان و اندر کوههاي وي زر است. (ص 98 ). و رجوع به
همان کتاب ص 43 و 96 شود.
صفحه 930 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباط کریم.
[رُ كَ] (اِخ) قصبه اي است جزء بخش شهریار شهرستان تهران و سکنهء آن 2564 تن میباشد. آب این قصبه از قنات و سیاه آب
بدست می آید و محصول عمدهء آن غلات و بنشن و انگور و دیگر میوه ها میباشد. رباط کریم 20 باب دکان و دوایر تلفن و
صندوق پست و بهداري و دکتر بهداري و دبستان و پاسگاه ژاندارمري و نیز آسیاب موتوري دارد. مزرعهء سفیددار جزو این آبادي
است. راه نیمه شوسه اي به تهران دارد و ایستگاه راه آهن شهریار در کنار این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). در
جنوب غربی تهران خیابان جدیدي است که از دروازهء گمرك به جادهء رباط کریم منتهی میشود، از اینرو به همین نام موسوم شده
است.
رباط کلاته.
[رُ كَ تِ] (اِخ) دهی است از بخش قدمگاه شهرستان نیشابور داراي 231 تن. آب ده از چشمه و قنات تأمین میشود و فرآوردهء
.( عمدهء آن غلات است. مزرعهء بهارستان جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط کوه.
[رُ] (اِخ) ده کوچکیست از بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع در 70 هزارگزي شمال باختري اردل، متصل براه عمومی مالرو. رباط
.( کوه داراي 73 تن جمعیت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
رباط گزینی.
[رُ طِ گَ] (اِخ) نام رباطی (کاروانسرایی) میان دهستان و فراوه واقع در 7فرسنگی دهستان است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء
مازندران و استرآباد رابینو ص 127 شود.
رباط گوگدي.
[رُ] (اِخ) دهی است از دهستان کناررودخانهء شهرستان گلپایگان داراي 300 تن سکنه. آب ده از قنات بدست می آید و فرآوردهء
.( عمدهء آن غلات و لبنیات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط محمود.
[رُ طِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کناررودخانهء شهرستان گلپایگان. آب آن از قنات و محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و پنبه
.( است. این ده داراي 500 سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط مشک مهدي آباد.
[رُ مُ مِ] (اِخ)دهی است از بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 4هزارگزي باختري راه مشهد به ارداك. این ده در جلگه قرار دارد
و داراي 37 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و سیب زمینی است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 931 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباط میان دشت.
[رُ طِ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه داراي 90 تن جمعیت. آب آن از قنات تأمین
.( میشود و محصول عمدهء آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباط نعلبند.
[رُ طِ نَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان گلپایگان، و داراي 162 تن جمعیت میباشد. آب آن از
.( رودخانه بدست می آید و محصول عمده آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباط نمکی.
[رُ طِ نَ مَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان خرم آباد داراي 720 تن جمعیت. آب ده از رودخانه خرم آباد تأمین میشود و
فرآوردهء عمده آن غلات و لبنیات، و صنایع دستی زنان بافتن فرش و سیاه چادر است. این ده داراي معدن نمک میباشد و ساکنان
.( آن از طایفه حسنوندند و براي چرانیدن چهارپایان و ستور ییلاق و قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
رباطو.
[رُ] (اِخ) نام یکی از دههاي ناحیه فخر عمادالدین بوده واقع در 4فرسنگی شرقی گرگان. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و
استرآباد رابینو ص 171 شود.
رباطۀ.
[رِ طَ] (ع مص) رباطه. سخت شدن دل. (ناظم الاطباء). سنگین دل شدن. (اقرب الموارد) (از متن اللغۀ ||). الهام کردن صبر و قوي
دل گردانیدن کسی را. (ناظم الاطباء). الهام صبر و قوت قلب. (از متن اللغۀ). شکیبا گردانیدن. (ناظم الاطباء).
رباطی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به رباط ||. منسوب است به رباط و آن اسمی است براي رباط گلهء اسبان و نگهبانی و حفظ دارندگان آن
از مرز اسلام در برابر دشمنان. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رباطی.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش فدیشهء شهرستان نیشابور داراي 191 تن جمعیت. آب ده از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رباطی.
[رُ] (اِخ) دهی است از بخش سرولایت شهرستان نیشابور. سکنهء آن 558 تن. رباطی در جلگه قرار دارد. آب آن از قنات و
.( فرآوردهء آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
صفحه 932 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباطی.
[رِ] (اِخ) احمدبن سعیدبن ابراهیم رباطی، مکنی به ابوعبدالله. مسلم و بخاري و دیگران از او روایت دارند. وي یکی از ثقات راویان
بشمار آید. پس از سال 243 ه . ق. درگذشت. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
رباطی.
[رُ] (اِخ) محمد بن مضربن معن مروزي رباطی، مکنی به ابومضر. صاحب اخبار و حکایات. وي را از اینروي رباطی نامیده اند که در
مرو در رباط عبدالله بن مبارك ساکن شد و از علی بن حجر روایت شنید. ابوعمر ضریر نیشابوري از او روایت دارد. (از اللباب فی
تهذیب الانساب.).
رباطی بلوچها.
[رُ بَ] (اِخ) دهی از بخش سرولایت شهرستان نیشابور داراي 9 تن جمعیت. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
رباع.
[رُ] (ع اِ) چهارچهار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). چهارگان. (آنندراج). چهارگان، و آن معدول است از اربعۀ اربعۀ، و از
اینروست که صرف آن ترك شده است، و اعمش رُبَع بجاي رباع خوانده است. (از منتهی الارب). معدول است از اربعۀ اربعۀ با
تکرار، گویند: قوم رباع آمده؛ یعنی چهارچهار. (از اقرب الموارد). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود
در آن معدول است از اربعۀ اربعۀ براي مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع ||. چهار خال طاس در بازي. (ناظم الاطباء).
رباع.
[رِ] (ع اِ) جِ رَبع، به معنی اهل خانه. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب ||). جِ رُبَع، بمعنی شتربچه اي که در بهار بدنیا بیاید. (از متن
اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ||). جِ رَبْعۀ. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ). رجوع به ربعۀ شود ||. جِ رَباع. (منتهی
الارب). و رجوع به رَباع شود ||. جِ رَبْع، بمعنی منزل و موطن. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رجوع به رَبْع شود : و جهان از سایهء سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن. (تاریخ جهانگشاي جوینی). و بقاع و
رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. (تاریخ جهانگشاي جوینی). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است.
(تاریخ جهانگشاي جوینی). و سبزهء ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست. (تاریخ جهانگشاي جوینی ||). جِ ربیع.
(ناظم الاطباء) (متن اللغۀ). رجوع به ربیع شود ||. جِ رُبَعۀ، بمعنی شتربچهء ماده اي که در بهار زائیده شود. (از اقرب الموارد). و
رجوع به ربعۀ شود ||. جِ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود ||. جِ رُبْع. (از ناظم الاطباء). رجوع به رُبع شود.
رباع.
[رِ] (ع مص) مرابعۀ. (ناظم الاطباء). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن. (منتهی الارب): استأجره رباعاً؛
صفحه 933 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اي مجعو له الربع کالمشاهرة. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرابعۀ شود.
رباع.
[رَبْ با] (ع ص) بسیار خرندهء خانه و منزلها. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مرد که رباع یعنی منازل، بسیار میخرد. (از
اقرب الموارد).
رباع.
[رَ] (ع اِ) حالت نیکو: و هم علی رباعهم، اي علی حالۀ الحسنۀ او امرهم الذي کانوا علیه؛ آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت
نیکو یا کاري که در آن بودند. (از اقرب الموارد). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی
که شخص دارا باشد. (از ناظم الاطباء). حالتی نیکو یا امري که مشخص بر آن باشد. (از منتهی الارب ||). طریقه و روش. (ناظم
الاطباء (||). ص) حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع. (ناظم الاطباء). آنکه دندان رباعی را
افکنده باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت
سالگی باشد. جِ رُبْع، رُبَع، رِبْعان، رِباع، اَرباع. (از متن اللغۀ) : در سال چهارم [ بچه اسب ] رباع بود و این گاهی بود که دندان
.( رباعی او بیفتد و بجاي آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ص 178 ). و نیز بچهء گاو را در سال چهارم رباع گویند. (تاریخ قم ص 178
کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیۀ است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 30 ). حیوانی که دندان رباعیهء
او برآید. (از متن اللغۀ).
رباع.
[رِ] (اِخ) موضعی است. (از ابن درید) (از معجم البلدان).
رباعٍ.
رکبت برذوناً رَباعیاً، و جمل رَباعٍ، « رباعی » [رَ عِنْ] (ع ص) آنکه دندان رباعیۀ را افکنده باشد، ولی در حالت نصب تمام گفته شود
رِباعٌ. ج، رُبْع، رُبُع، رِباع، رِبْعان، رُبَع، اَرباع، رَباعیات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رَباعی شود.
رباعات.
[رَ] (ع اِ) جِ رَباعۀ، در معنی شأن و حال خوبی که مرد داشته باشد. (از متن اللغۀ).
رباعات.
[رِ] (ع اِ) جِ رِباعۀ. (از متن اللغۀ). رجوع به رباعۀ شود.
رباعاً.
[رُ عَنْ] (ع ق، اِ) چهارتایی. انجمن هاي چهارتایی. (ناظم الاطباء).
صفحه 934 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباعۀ.
[رِ عَ] (ع اِ) جِ رَباعۀ، به معنی شأن و حال که شخص بر آن باشد و لاتکون فی غیر حسن الحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(آنندراج). شأن و حالی که تو بر آن هستی و مراد از آن کار اول توست. (از اقرب الموارد). حالت نیکو از استقامت کار نخستین، و
این بجز در خوبی حال نمیشود. شأن. حالت نیکویی که مرد بر آن باشد ||. نوعی از حمالۀ. (از متن اللغۀ). نوعی از حمالۀ یعنی دیه
از اقرب الموارد ||). قسمتی از ) .« حمل فلان حمالۀ کسر فیها رباعته » : و غرامت، و آن بذل همهء دارایی است حتی منزل، گویند
دوال شمشیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج ||). کیش و مسلک. (ناظم الاطباء ||). طریقه و راه. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب (||). اِمص) باربرداري و حمالی. (ناظم الاطباء ||). استقامت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ||). ریاست: هو علی رباعۀ
قومهم؛ اي سیدهم. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد (||). اِ) مسکن و مأوي ||. قبیله و طایفه. (ناظم الاطباء). قبیله. (از متن اللغۀ)
(منتهی الارب).
رباعۀ.
[رَ عَ] (ع اِ) رباع. شأن و حالی که شخصی بر آن باشد. و لاتکون فی غیر حسن الحال. یقول: ما لی من یضبط رباعتی غیر فلان؛ اي
امري و شأنی الذي انا علیه، و کذلک رَباعَتی و هم علی رباعتهم؛ یعنی ایشان بر حالتی نیکو باشند و بر امري هستند که بودند بر آن.
(از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شأن و حالتی خوب که مرد بر آن باشد. (از متن اللغۀ) (از آنندراج). و رجوع به رَباع شود||.
طریقه و راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج ||). استقامت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). و رجوع به
رباع شود ||. کیش و مسلک. (ناظم الاطباء ||). نوعی از دوال شمشیر. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). قبیله و طایفه. (ناظم الاطباء).
قبیله. (متن اللغۀ) (از منتهی الارب ||). مسکن و مأوي. (ناظم الاطباء). و رجوع به رباعۀ شود.
رباعی.
[رُ عی ي / عی] (از ع، ص نسبی، اِ)آنچه از چهار تا ترکیب شود. (از اقرب الموارد) : قصد از این آیه که پطرس به چهار دسته
رباعی تسلیم شد این است که چهار مرد در وقت معین وي را حراست می کردند بدین طور که دو تا بر در ایستاده و دو تاي دیگر
در میان زندان با وي بودند و در هر سه ساعت یک دفعه آن دسته عوض می شد و دستهء دیگر می آمد. (از قاموس کتاب مقدس).
(||اصطلاح منطق) قضیهء رباعی، در نزد منطقیان بر قضیهء موجهه اطلاق شود : و همچنانکه سالبه را با موجبه بهم حملی خوانند،
مطلقه را با موجهه بهم از موجبات شمرند و چون جهت و رابطهء هر دو مذکور بود قضیه رباعی باشد، چه جهت اقتضاء زیادت
معنی کند بر آن سه معنی که گفته ایم. (اساس الاقتباس ص 130 ). و رجوع به موجهه و رباعۀ شود ||. چهار دندان پیشین. (دهار).
||ماده شتر شش ساله بهفتم درآمده. (دهار)( 1). و رجوع به رَباعی شود ||. اسب و گاو و گوسفند چهارساله. (دهار). و رجوع به
رَباعی شود ||. چهارحرفی. (منتخب اللغات (||). اصطلاح صَ رف) افعالی که ماضی آنها چهار حرف اصلی داشته باشد. (از
تعریفات جرجانی). در علم صرف کلمه اي را گویند که در آن چهار حرف اصلی باشد خواه اسم مانند جعفر، و خواه فعل چون
بَعْثَرَ (||. اصطلاح نحو) در علم نحو کلمه اي است که از چهار حرف ترکیب یافته باشد خواه آن چهار حرف اصلی باشند مانند بَعْثَرَ
و خواه زاید مانند اَکْرَمَ و قاتَلَ و صَ رَّفّ. مولوي عصام الدین در حاشیهء فوایدالضیائیۀ (در بحث امر) گفته است که این تعریف در
نحو مستعمل است، اما در صرف آن است که کلمه از چهار حرف اصلی ترکیب یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ( 1) - به این
آمده است. « ر» معانی در فرهنگ هاي دیگر به فتح
صفحه 935 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رباعی.
[رُ] (از ع، اِ)( 1) شعري است چهارمصرعی. (منتخب اللغات). در اصطلاح عروض آن چهار مصرع بود که مصرع چهارم با اول و
دوم هم قافیه باشد ولی مصرع سوم را قافیه لازم نباشد. (از ناظم الاطباء). در اصطلاح شعراي عجم چهار مصراع که مصراع چهارم با
اول و ثانی هم قافیه باشد اما در مصراع سوم این التزام نیست که همان قافیه باشد، و این رباعی در بحر هَزَج اخرب و اخرم مثمن
و اگر بر این وزن نباشد آنرا رباعی نگویند. (از غیاث اللغات) (از فرهنگ « لا حول و لا قوة الا باللّه » : آید، وزنش خاص این است
سروري) (از شرح نصاب) (از آنندراج). رباعی نزد شعرا عبارت است از دوبیتی که متفق باشند در قافیه و وزنی که مختص بدانست
و مصراع سوم آن را قافیه شرط نیست، و رباعی را خصی و دو بیتی و چهارمصراعی و ترانه نیز نامند... و صاحب جامع الصنایع
گفته: قافیه در مصراع سوم شرط نیست ولکن صنعت و اصل وضع او بر آن است که در بیت مقصد را بی لطیفه و بی نکته و بی مثل
نیاورند و بحکم استقراء از متقدمان و متأخران معلوم گشته که هر چهار مصراع بر وزن هزج اخرب یا هزج اخرم باشد و بر اوزان
دیگر نه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رباعی که آنرا ترانه و دوبیتی نیز گویند بر وزن هزج مثمن اخرب یا اخرم سروده میشود و
بظاهر مبدع و مخترع آن رودکی است که روزي در رهگذري کودکی را مشغول بازي می بیند، جوزي میغلطد و کودك از
رودکی را سخت خوش می آید و از ،« غلطان غلطان همی رود تا بن گو » : مشاهدهء غلطیدن جوز از روي ذکاء طبع و قریحه میگوید
گفتار کودك وزن لطیفی از زحافات هزج مثمن ابداع میکند و اساس آنرا بر دو بیت می نهد که بیت اول مصرّع( 2) و بیت دوم آن
مقفی( 3) میباشد، و چون سرایندهء ترانه، خوشرو و زیبا بوده دوبیتی را نیز ترانه نام می نهند، و بدین ترتیب فتنهء بزرگی بجهان سر
میدهد و همانا که طالع ابداع رباعی برج میزان بوده که خاص و عام چنین مفتون این وزنند و آنانکه بین لحن موسیقار و نهیق حمار
فرقی نمیتوانند نهادن، براي دوبیتی جان میدهند الحق که هیچیک از الحان ابداع شده پس از خلیل بن احمد، چون رباعی به دل
و آنچه بپارسی سروده « قول » نزدیکتر و بطبع آویزنده تر نیست. در ادبیات پارسی رسم بر این است که آنچه بتازي سروده شده باشد
خوانده میشود و اصل اصطلاح شعر مجرد آنرا دوبیتی، و ملحونات آنرا ترانه نام گذاشته اند و مستعربه از آنجا که « غزل » شده باشد
بحر هزج در شعر فارسی همواره مربع الاجزا می آید و سروده میشود چهار مصراع دوبیت پارسی را هشت مصراع تازي حساب
کرده و آنرا رباعی (چهاربیتی) خوانده اند. رباعی یا دوبیتی دو شجرهء اصلی دارد: الف- شجرهء اخرب، که جزو نخست آن
یعنی اخرمِ مفاعیلن است. اینک بشرح دو « مفعولن » یعنی اخربِ مفاعیلن میباشد. ب- شجرهء اخرم، که جزو نخست آن « مفعولٌ »
شجره میپردازیم: الف- شجرهء اخرب، داراي 12 وزن زیر است که هشت وزن اول آن اصلی و در زبان پارسی متداول و 4 وزن
آخر فرع مستخرج از 8 وزن نخست و کمتر متداولست: 1- اخرب مقبوض مکفوف مجبوب (مفعولُ مفاعلن مفاعیلُ فَعَلْ): جانم
بفداي آنکه او اهل بود سر در قدمش اگر نهم سهل بود. 2- اخرب مقبوض مکفوف اهتم (مفعولُ مفاعلن مفاعیلُ فعولْ): قومی
متفکرند در مذهب و دین جمعی متحیرند در شک و یقین. 3- اخرب مقبوض اَزَلّ (مفعولُ مفاعلن مفاعیلن فاع): ابر آمد و باز بر سر
سبزه گریست بی بادهء گل رنگ نمیشاید زیست. 4- اخرب مقبوض ابتر (مفعولُ مفاعلن مفاعیلن فع): بر مفرش خاك خفتگان می
بینیم در زیر زمین نهفتگان می بینیم. 5- اخرب مکفوف اهتم (مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فعولْ): آبادي میخانه ز می خوردن ماست
خون دوهزار توبه در گردن ماست. 6- اخرب مکفوف مجبوب (مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلُ فَعلْ): اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین
حرف معما نه تو خوانی و نه من. 7- اخرب مکفوف مجبوب (مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلن فاع): این چرخ و فلک را که بر او گردانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم. 8- اخرب مکفوف ابتر (مفعولُ مفاعیلُ مفاعیلن فع): هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفته تر ز
عنقا باشد. 9- اخرب مجبوب (مفعولُ مفاعیلن مفعولُ فَعَلْ): گفتم که سرانجامت معلوم نشد. 10 - اخرب اهتم (مفعولُ مفاعیلن
مفعولُ فعولْ) گفتم که سرانجامت معلوم نگشت. 11 - اخرب مخنَّق اَزَلّ (مفعولُ مفاعیلن مفعولن فاع): گفتم که سرانجامت معلومم
گشت. 12 - اخرب مخنَّق ابتر (مفعولُ مفاعلین مفعولن فع): گفتم که سرانجامت معلومم شد. ب- شجرهء اخرم، 12 وزن دارد که از
صفحه 936 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شجرهء اخرب مستخرج و کمتر مصطلح است: 1- اخرم اخرب مکفوف مجبوب (مفعولن مفعولُ مفاعیلُ فَعَلْ): خاقانی را زآن رخ و
زلفین بخم. 2- اخرم اخرب مکفوف اهتم (مفعولن مفعولُ مفاعیلُ فعولْ): خاقانی را دم کنی اي دمنهء عصر. 3- اخرم اخرب اَزَلّ
(مفعولن مفعولُ مفاعیلن فاع): خاقانی را طعنه مزن زهرآمیغ. 4- اخرم اخرب ابتر (مفعولن مفعولُ مفاعیلن فع): خاقانی را جور فلک
یاد آید. 5- اخرم مخنَّق اخرب اهتم (مفعولن مفعولن مفعولُ فعولْ): با یارم میگفتم در هجر مکوش. 6- اخرم مخنَّق اخرب مجبوب
(مفعولن مفعولن مفعولُ فَعَلْ): با یارم میگفتم در خشم مرو. 7- اخرم مخنَّق اَزَلّ (مفعولن مفعولن مفعولن فاع): با یارم میگفتم این
جورت چند. 8- اخرم مخنَّق ابتر (مفعولن مفعولن مفعولن فع): با یارم میگفتم این جورت بس. 9- اخرم اَشْتَر مکفوف اهتم (مفعولن
فاعلن مفاعیلُ فَعَلْ): سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب. 10 - اخرم اَشْتَر مکفوف مجبوب (مفعولن فاعلن مفاعیلُ فَعَلْ): خاقانی وام
غم نتوزد چه کند. 11 - اخرم اَشْتَر اَزَلّ (مفعولن فاعلن مفاعیلن فاع): خاقانی را گلی بچنگ افتاده ست. 12 - اخرم اَشْتَر ابتر (مفعولن
فاعلن مفاعیلن فع): وا فریادا ز عشق وا فریادا. بیشتر گویندگان پارسی زبان اشعار رباعی سروده اند و در این میان رباعیات ابوسعید
ابوالخیر، خیام، سعدي، مولوي، خاقانی و حافظ مشهورتر است و از همه معروفتر رباعی هاي خیام است که به چندین زبان زندهء
صورت گرفته شهرت جهانی « فیتزجرالد » دنیا ترجمهء منظوم شده و بخصوص ترجمهء انگلیسی آن که بوسیلهء شاعر نامی انگلیسی
پیدا کرده و بر معروفیت خیام و رباعیات وي افزوده است. خاورشناسان دیگر و دانشمندان ایرانی نیز دربارهء رباعیات خیام بسیار
تحقیق کرده اند و هم اکنون آقاي علی دشتی در این موضوع به تحقیقات مستند و عمیقی دست زده اند. اینک دو رباعی از خیام:
کس مشکل اسرار ازل را نگشاد کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد من می نگرم ز مبتدي تا استاد عجز است به دست هرکه از مادر
زاد. * آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه آن شهان نهادندي رو دیدیم که بر کُنگُره اش فاخته اي بنشسته همی گفت که
کو کو کو کو. و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 83 ، مرآة الخیال ص 110 ، کتاب عروض و بدیع و قافیهء جلال همایی
- ( مصرّع بیتی را گویند که دو مصراع آن داراي قافیهء متحد باشند. ( 3 - (Quatrain. (2 - ( و رضازادهء شفق، طربخانه شود. ( 1
مقفّی بیتی را گویند که دو مصراع آن مختلف القافیه باشند.