رباعی.
[رَ] (ع ص، اِ) آنکه دندانهاي رباعیۀ را افکنده باشد. ج، رُبعْ، رُبُع، رُبَع، رِباع، رِبْعان. (از ناظم الاطباء). ج، رِباع، رُبْع، رُبَع، رِبْعان،
اَرباع. (از متن اللغۀ). رجوع به کلمات مذکور شود ||. گوسپند سه ساله که پا در چهارم نهاده باشد. (از منتخب اللغات) (از
آنندراج) (از غیاث اللغات ||). گوسپند چهارساله. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از تاریخ قم ص 178 ||). گوسفند
هفت ساله. (از مهذب الاسماء ||). اسب و گاو پنجساله. (ناظم الاطباء) (از متن اللغۀ ||). گاو و اسب چهارساله. (غیاث اللغات)
(آنندراج ||). گاو هفت ساله. اسب چهارساله. (مهذب الاسماء ||). گاو چهارساله که پا در پنجم نهاده باشد. (از منتخب اللغات)
(از غیاث اللغات) (آنندراج ||). شتر هفت ساله. (از متن اللغۀ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از مهذب الاسماء). شتر هفت ساله را
رباعی از آن گویند که به هفتم سالگی چهار دندان میشود. (غیاث اللغات) (از آنندراج ||). شتر شش ساله که پا در هفتم نهاده
.( باشد. (از منتخب اللغات) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). در سال هفتم [ بچهء ناقه را ] رباعی و رباعیۀ گویند. (تاریخ قم ص 177
رباعی.
[رَ عی ي] (ع اِ) جِ رَبْعیّۀ، بمعنی جنگی که در بهار درگیرد. (از اقرب الموارد).
رباعی.
صفحه 937 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) ابراهیم بن احمدبن حسن مکنی به ابواسحاق. از فقهاي داودیان. وي در نیمهء اول قرن چهارم هجري میزیسته و در مصر
درگذشته است. کتاب الاعتبار فی ابطال القیاس از اوست. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابواسحاق ابراهیم بن... شود.
رباعی.
[رُ] (اِخ) شیخ رباعی مشهدي. صادقی کتابدار گوید: درویشی و ریاضت کشی داشت و مقبول سلطان ابراهیم میرزا، بلکه میرزا
منظور وي بود. از درویشی خالی نبود و از اقسام شعر به رباعی نامیده شد. این رباعی ها از اوست: اي گل دلم از تو گو ندیم غم
باش محروم ز وصل غیر و گو محرم باش مرهم نه داغ دل بیدردان شو گو داغ دل من از پی مرهم باش. * گریان رفتم پیش رخ
زیبایش شد اشک روان بروي مه سیمایش بر من نگریست اشک من روي نمود در آینهء روي جهان آرایش. * این رباعی را گرم
گفته است: در دل غم یار و یار در دل ما را غم در دل و غمگسار در دل ما را ما چهره ازو بخون دل کرده نگار وین طرفه که آن
شیخ رباعی » : نگار در دل ما را. (از مجمع الخواص ترجمهء خیام پور ص 265 ). سامی نیز بدون ذکر نام و مشخصات دیگر گوید
و سپس رباعی زیر را از او نقل میکند: از گل طبقی نهاده « مشهدي از گویندگان ایران و بیشتر اشعار وي عبارت از رباعی بوده
کاین روي منست وز مشک خطی کشیده کاین موي منست صد نافه بباد داده کاین بوي منست آتش بجهان درزده کاین خوي
منست. (از قاموس الاعلام ترکی). صاحب الذریعه از تحفهء سامی ج 5 ص 132 گوید: او اهل مشهد بود و در آنجا گوشه نشینی
گزیده بود. سپس بنقل از تذکرهء خوشگو گوید: او در عهد اکبرشاه به هند مسافرت کرد. و رجوع به تذکرهء غنی ص 56 و صبح
گلشن ص 172 شود.
رباعیات.
[رَ]( 1) (ع اِ) جِ رَباعیۀ، بمعنی چهار دندان که میان دندان ثنایا و انیاب باشد. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد) (از منتخب اللغات) (از
غیاث اللغات). چهار دندان که از پس ثنایا بود. (مهذب الاسماء ||). جِ رَباعیۀ، بمعنی حیوانی که دندانهاي رباعی را افکنده باشد.
« ر» (از متن اللغۀ ||). جِ رَباع. (منتهی الارب). رجوع به مفردهاي کلمه شود. ( 1) - در منتخب اللغات و بنقل از آن آنندراج بضم
آمده است.
رباعیات.
[رُ عی یا] (ع اِ) شعرهاي دوبیتی. (ناظم الاطباء). جِ رباعی. رجوع به رباعی شود.
رباعی خواندن.
[رُ خوا / خا دَ] (مص مرکب) انشاد رباعی. ضبط است که کهنه سوار چون بر سر کشتی گیري آید رباعی به شدّ و مد خواند.
(آنندراج ||). از جنس رباعی حساب کردن.
رباعی مجرد.
[رُ يِ مُ جَرْ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح صرف) کلمه اي که تنها چهار حرف اصلی داشته باشد اعم از فعل و اسم: فعل
رباعی مجرد، فعلی را گویند که چهار حرف اصلی داشته و عاري از حرف زاید باشد و آن در زبان عربی تنها یک باب است بدین
شرح (ماضی و مضارع و مصدر): فَعْلَلَ یُفَعْلِلُ فَعْلَلَۀً فِعْلا: زَلزَلَ یُزَلزِلُ زَلزَلَۀً زِلزا. اسم رباعی مجرد، اسمی را گویند که تنها چهار
صفحه 938 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حرف اصلی داشته باشد بدون حرف یا حروف زاید، و آن در زبان تازي فقط پنج وزن معین دارد: فَعْلَل (جعفر) فِعْلَل (مانند درهم)،
فُعْلُل (برثن)، فِعْلِل (زبرج)، فِعَلّ (قمطر).
رباعی مزید.
[رُ يِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلمه اي را گویند (اعم از اسم و فعل) که چهار حرف اصلی با یک یا چند حرف زاید داشته
باشد: - اسم رباعی مزید؛ اسمی است که چهار حرف اصلی با یک یا چند حرف زاید داشته باشد، مانند: دَراهِم جمع دِرْهَم و
جُعَیْفِر مصغر جعفر، و آن سماعی است و وزن معینی ندارد. - فعل رباعی مزید؛ فعلی است که چهار حرف اصلی با یک یا دو
حرف زاید دارد، و آن سه باب است، اول: باب تَفَعْلُل یک حرف زاید (تاء زاید در اول)، تَفَعْلَلَ یَتَفَعْلَلُ تَفَعْلُ. دوم: دو حرف زاید و
آن دو باب است: 1- باب افعنلال 2- باب افعلّال (همزهء اول و تشدید دوم زاید)، اِفعللّ، یفعللّ، افعلّال. رجوع به کتابهاي صرف و
نحو عربی شود.
رباعیۀ.
[رَ يَ] (ع اِ) چهار دندان که میان دندان ثنایا و انیاب باشد. ج، رباعیات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
چهار دندان که میان دندان هاي ثنایا و انیاب باشد، دو تا در بالا و دو تا در پائین. ج، رَباعیات. (از متن اللغۀ). نام هر یک از دندانها
که میان تثنیه و ناب یعنی میان پیش و نیش است، و آن چهار است، دو بر بالا دو بر زیر. ج، رَباعیات. (از بحر الجواهر ||). جنگ
سخت و شدید. (از متن اللغۀ (||). ص) مؤنث رَباعی. حیوانی که دندانهاي رباعیۀ را افکنده باشد. ج، رَباعیات. (از اقرب الموارد).
بچهء گاو... را در سال سیم رباعی و رباعیۀ گویند. (تاریخ قم ص 178 ). و در سال هفتم [ بچهء ناقه ] را رباعی و رباعیۀ گویند.
.( (تاریخ قم ص 177 ). بچهء گوسفند را در سال چهارم رباعیۀ گویند. (از تاریخ قم ص 178
رباعیۀ.
[رُ عی يَ] (ع ص نسبی، اِ) مؤنث رباعی. آنچه از چهار تا ترکیب شود. (از اقرب الموارد). مؤنث رُباعی و رُباعٍ. (منتهی الارب) (از
المنجد (||). اصطلاح منطق) بر قضیهء موجهه اطلاق شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به موجهه و کشاف اصطلاحات
الفنون شود.
رباغۀ.
[رَ غَ] (ع اِمص) بسیاري و فراوانی و کثرت و زیادتی. (ناظم الاطباء). بسیاري. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). اسم مصدر است از
اَرْبَغَ بمعنی بسیار از هر چیز. (منتهی الارب).
رباق.
[رِ] (ع اِ) جِ رِبْقۀ. رجوع به رِبْقۀ شود ||. جِ رَبْقۀ. (منتهی الارب) (متن اللغۀ) (اقرب الموارد). رجوع به ربقۀ شود ||. جِ رَبْق. (متن
اللغۀ ||). جِ رِبْق، رسن با گوشها که بر بره و بزغاله بندند. (آنندراج).
ربال.
صفحه 939 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) نام جد ابوعمر حفص بن عمر. محدث بود. (از انساب سمعانی) (از منتهی الارب).
ربالۀ.
[رَ لَ] (ع اِمص) بسیاري گوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). بسیاري گوشت و پیه. (از متن اللغۀ).
ربالی.
[رَ] (ص نسبی) منسوب است به ربال که نام جد ابوعمر حفص است. (از انساب سمعانی).
ربالی.
[رَ] (اِخ) ابوعمرو، حفص بن عمر بن ربال بن ابراهیم بن عجلان مجاشعی ربالی بصري. او از عبدالوهاب ثقفی و مقدمی روایت دارد
و ابراهیم حربی و عبدالله بن محمد بن ناجیۀ از او روایت کردند. ربالی از ثقات راویان بود و بسال 258 ه . ق. درگذشت. (از اللباب
فی تهذیب الانساب).
ربالی.
[رَ] (اِخ) جعفربن محمد. او از ابوعاصم و حسین بن حفص اصفهانی روایت کرد، و حسن بن محمد بن شعبۀ بغدادي از وي روایت
دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب).
ربان.
[رُبْ با] (ع اِ) ناخدا یعنی مهتر ملاحان. (مهذب الاسماء) (بلوغ الارب ج 3 ص 166 ). بزعم اظهري واژهء دخیل است. (از متن اللغۀ).
.( ناخداي. (دهار). صاحب سکان مرکب بحري. و دانسته نشد که از چه گرفته شده و اما متداول است. (از المعرب جوالیقی ص 159
||همگی و تمام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). جملگی چیزي. (دهار ||). وقت و هنگام هر چیز. (از متن اللغۀ ||). اول هر
چیزي. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (از منتهی الارب). رَبانۀ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - رُبّان
الشباب؛ اول جوانی. (دهار). اول جوانی یا جمیع یا طراوت آن. تازگی و شادابی آن. (از متن اللغۀ ||). نوعی از ماهی است. ج،
ربابین. (از متن اللغۀ).
ربان.
[رَبْ با] (ع اِ) رُبّان. (ناظم الاطباء). رجوع به رُبّان شود ||. جماعت. (از متن اللغۀ) (منتهی الارب ||). تمام یا اول هر چیزي. (از
منتهی الارب).
ربان.
[رِبْ با] (ع اِ) وقت و هنگام هر چیز. ج، ربابین. (از متن اللغۀ).
ربان.
صفحه 940 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُبْ با] (اِخ) رکنی است از کوه اجا. (از معجم البلدان) (از اقرب الموارد).
ربان.
است. (از منتهی الارب). « ز» نیست و بقیه با « ر» [رِ] (اِخ) نام شخصی از قبیلهء جرم، و در عرب جز آن ربان با
ربانۀ.
[رِ نَ] (ع اِ) مملکت. (ناظم الاطباء).
ربانی.
[رَبْ با] (از ع، ص نسبی) مخفف رَبّانیّ منسوب به رب. (از متن اللغۀ) (از منتهی الارب). خدایی. یزدانی. ایزدي : ترا گفتند ازین
بازار بگذر خاك بیزي کن که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی. خاقانی. اما بی تأیید آسمانی و عنایت ربانی بحیلت بشري، سعادت
مقصود جمال نمینماید. (سندبادنامه ص 55 ). رحمت ربانی بر روان امیر ماضی تبرد ضریحه و تقدس روحه و ریحه. (ترجمهء تاریخ
یمینی). و حکم ربانی و تقدیر آسمانی در تغییر احوال و تبدیل ابدال غالب آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی). ز خلوتگاه ربانی وثاقی در
سراي دل که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه. سعدي ||. دانشمند راسخ در علم و دین. دانشمند باعمل. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). راسخ در علم و دین. ج، رَبّانیّون. (متن اللغۀ). صاحب معالم گفته که: ربانی فقیه را گویند و برخی فقیه آموزگار را نامند.
عالم تعلیم یافتهء عامل، و اگر مرتکب حرام شود ربانی نیست. (از متن اللغۀ). ابن اثیر گفته این کلمه بمعنی عالمی است که در علم
دین راسخ باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خداي شناس. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). مرد خدایی متعبد عارف بالله،
منسوب به رب. ج، ربانیون. (ناظم الاطباء). مرد خدایی متعبد عارف بالله عزوجل، منسوب به رب با افزودن الف و نون براي مبالغه.
(از منتهی الارب) (از مجمل اللغۀ). خداشناس. (السامی فی الاسامی) (دهار). ربی. (السامی فی الاسامی). برخی گفته اند سریانی
است، و پاره اي دیگر « ربان » الاصل است ولی این قول به صحت نرسیده و در زبان سریانی یافت نشده، و برخی گفته اند منسوب به
گویند منسوب به رب که عبارت از ایجاد چیزي است حافحالا تا بحد تمامیت رسد. و رب بجز بر خداي تعالی اطلاق نشود پس
الف و نونی که به رب افزوده شده براي مبالغه باشد... و جمعی دیگر گفته اند عالم عامل را ربانی نامند. (از کشاف اصطلاحات
الفنون ||). آنکه بعلم خود خداي طلبد. ج، ربانیون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - عارف ربانی؛ دانشمند راسخ در علم و دین.
(ناظم الاطباء) : عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست. سعدي.
ربانی.
[رَبْ با] (اِخ) محمد بن علاء. شیخی بود مر صوفیه را در بعلبک. (منتهی الارب).
ربانی.
[رُبْ با نی ي] (ع اِ) رُبّان. مهتر کشتیبانان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از بلوغ الارب ج 3 ص 366 ). ربان. رئیس
ملاحان در دریاها. (از متن اللغۀ).
ربانیدن.
صفحه 941 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ دَ] (مص) ربودن کنانیدن. غارت و تاراج کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود.
ربانیون.
[رَبْ با نی یو] (ع ص نسبی، اِ)( 1)جِ ربانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). عبرانیهء معرب است
Rabbisistes - ( زیرا عرب آن را نمیشناسد. (از حاشیهء تاج العروس، ذیل رهبان). و رجوع به ربانی و رب شود. . (فرانسوي) ( 1
ربانیۀ.
[رُبْ با نی يَ] (اِخ) آبی است ازآنِ بنی کلب. (از متن اللغۀ) (از معجم البلدان) (از منتهی الارب).
ربانیۀ.
[رَبْ با نی يَ] (اِخ) آبیست به یمامه. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ربانیۀ.
[رَبْ با نی يَ] (اِخ) فرقه اي از یهود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربانیین.
[رَبْ با نی یی] (ع اِ) جِ رَبّانیّ در حالت نصب و جر. (ترجمان عادل بن علی). رجوع به ربانی شود.
رباوة.
[رَ وَ] (ع اِ) رُباوة. رِباوة. کوه. کوهچه. کوه کوچک. تپه. (ناظم الاطباء). زمین بلند. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). پشته. بلندي.
(منتهی الارب) (آنندراج).
رباوة.
[رُ وَ] (ع اِ) رَباوة. رِباوة. زمین بلند. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَباوة شود.
رباوة.
[رِ وَ] (ع اِ) رَباوة. زمین بلند. (از متن اللغۀ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَباوة شود.
رباه.
[رُ] (اِ) روباه. (ناظم الاطباء) (از شعوري ج 2 ص 26 ). مخفف روباه است. رجوع به روباه شود.
رباي.
صفحه 942 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (نف مرخم) ربا. مخفف رباینده، و بیشتر بصورت مزید مؤخر کلمهء مرکب آید. - آهن رباي؛ ربایندهء آهن. رجوع به آهن ربا
شود. - بوسه رباي؛ رباینده و گیرندهء بوسه. رجوع به بوسه رباي شود. - جان رباي؛ ربایندهء جان. بَرندهء جان. غارت کنندهء جان
: روي بین و زلف جوي و خال خار و خطّپوي کف گشاي و دل فروز و جان رباي و سرفراز. منوچهري. و رجوع به جان رباي شود.
- جمله رباي؛ که همه چیز را برباید. که همه چیز را برگیرد : چو دوستی کند ایام اندك اندك بخش که یار بازپسین دشمنی است
جمله رباي. سعدي. - چوزه رباي؛ ربایندهء چوزه. رجوع به چوزه ربا شود. - حلقه رباي؛ ربایندهء حلقه. رجوع به حلقه ربا ذیل
شود. - خردرباي؛ عقل رباي. رجوع به خردربا شود. - خواب رباي؛ ربایندهء خواب. رجوع به خواب ربا شود. - دلرباي؛ « حلقه »
دلربا. دلبر. که دل برد. که دل رباید : سر و تاج آن پیکر دلرباي برآورده تا طاق گنبدسراي.نظامی. غلامان گلچهرهء دلرباي
کمردرکمر گرد تختش بپاي.نظامی. اي پسر دلرباي وي قمر دلپذیر از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر.سعدي. - کنجدرباي؛ که
کنجد برگیرد. که کنجد بردارد. کنجدخوار. که کنجد بخورد. که کنجد بچیند : فروریخت کنجد بصحن سراي طلب کرد مرغان
کنجدرباي.نظامی. - کهرباي؛ کهربا. کاهربا. که کاه را رباید : ربودندش آن دیوساران ز جاي چو کهبرگ را مهرهء
کهرباي.نظامی. و رجوع به کاهربا و کهربا شود (||. اِمص) به معنی ربودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ربودن شود||.
(فعل امر) امر به ربودن، یعنی برباي. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ربودن شود.
ربایا.
[رُ] (نف) رباینده. جذاب. و رجوع به رباینده و ربودن شود.
ربایا.
[رَ] (ع اِ) جِ ربیئۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). رجوع به ربیئۀ شود.
ربایان.
[رُ] (نف، ق) وصف حالی (صفت حالیه). در حالت ربودن. در حال ربودن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربایب.
[رَ يِ] (ع اِ) ربائب. جِ ربیبۀ، بمعنی دایه و آنکه بجاي وي باشد. (ناظم الاطباء) :امراي اطراف همه صنایع دولت و ربایب نعمت
خاندان قدیم و دودمان کریم اویند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 134 ). و رجوع به ربیبۀ در همهء معانی و ربائب شود.
ربایث.
[رَ يِ] (ع اِ) ربائث. جِ ربیثۀ، بمعنی کار بازدارنده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ربیثۀ و ربائث شود.
ربایش.
[رُ يِ] (اِمص) عمل ربودن : علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز. ناصرخسرو. رجوع به
.Absorption - ( ربودن شود (||. اصطلاح جانورشناسی)( 1) جذب. رجوع به جانورشناسی عمومی ص 14 شود. ( 1
صفحه 943 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربایض.
[رَ يِ] (ع ص، اِ) جِ ربیضۀ. (از معجم البلدان).
ربایض.
[رَ يِ] (اِخ) جایگاهی است در شعر عبدة بن الطبیب. (از معجم البلدان).
ربایع.
[رَ يِ] (ع اِ) جِ ربیعۀ. (از معجم البلدان). و رجوع به ربیعۀ شود.
ربایع.
[رَ يِ] (اِخ) کوههاییست در سمت مشرق مصعد از سمیرا. (از معجم البلدان).
ربایندگی.
[رُ يَ دَ / دِ] (حامص) عمل و صفت رباینده. حالت و چگونگی رباینده. رجوع به رباینده و ربودن شود ||. اخذ و گرفتگی. (ناظم
الاطباء ||). دزدي و سرقت. (ناظم الاطباء).
رباینده.
[رُ يَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از ربودن. که برباید : چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه
محتال. معروفی. عدل آمد و امن آمد و رستند رعیت از پنجهء گرگان ربایندهء غدار.فرخی. دل تیهو از چنگ طغرل بداغ رباینده
باز از دل میغ ماغ.اسدي. بازي است رباینده زمانه که نیابد زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا. ناصرخسرو. رباینده چرخ آنچنانش
ربود که گفتی که تا بود هرگز نبود.نظامی ||. چیزي که بیک دیدن بخود کشد و از خود ببرد، چون: حسن رباینده و غمزهء
رباینده و ناز رباینده. (آنندراج). - حسن رباینده؛ زیبایی دلربا. حسن که دل رباید : تا از آن حسن رباینده نظر یافته است آب آیینه
رباینده تر از سیلاب است. صائب (از آنندراج). - خواب رباینده؛ ربایندهء خواب. خواب ربا. که خواب را برباید: خواب رباینده
دماغ از دماغ نورستاننده چراغ از چراغ.نظامی ||. دزد و غارتگر. (ناظم الاطباء ||). مختلس ||. جاذب. جاذبۀ.
ربایی.
پسوند مصدري) با کلماتی ترکیب شود و معنی حاصل مصدري دهد، مانند: دلربایی، جان ،« ي» + « رباي » [رُ] (حامص) (از: ربا
ربایی، هوش ربایی و غیره.
رباییدن.
[رُ دَ] (مص) ربودن و گرفتن و اخذ کردن ||. دزدیدن کنانیدن. غارت کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن شود.
صفحه 944 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربأ.
[رَ بَءْ] (ع مص)( 1) طلایه گردیدن و دیده بانی کردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). دیده بانی کردن. (از متن
اللغۀ ||). بلند گردیدن و بر بلندي آمدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بر بلندي و پشته برآمدن. (آنندراج ||). گرانبار رفتن.
||چشم داشتن و نگهبانی کردن ||. از بالا بزیر نگریستن براي کسی یا چیزي و مطلع گردیدن بر آن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی
الارب) (آنندراج ||). بلند پنداشتن چیزي، یقال: انی لاربأ بک عن هذا الامر؛ اي ارفعک عنه. (منتهی الارب ||). بلند کردن چیزي.
(از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء ||). برداشتن چیزي را از چیزي ||. ربودن چیزي. (از منتهی الارب) (آنندراج ||). بردن چیزي.
(ناظم الاطباء ||). فراهم آوردن هر نوع طعام را ||. دانستن و پرواي چیزي یا کسی را کردن ||. اصلاح کردن چیزي. (از ناظم
.« رب ء » الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). حفظ کردن و اصلاح کردن چیزي. (اقرب الموارد). ( 1) - از
رب ارباب.
[رَبْ بِ اَ] (اِخ) رب الارباب. خدایان خداه. الله. (یادداشت مرحوم دهخدا). خداي خدایان : یا رب از جنس ما چه خیر آید تو کرم
کن که رب اربابی.سعدي. عدم کی راه یابد اندرین باب چه نسبت خاك را با رب ارباب. شیخ محمود شبستري. و رجوع به رب
الارباب شود.
رب الارباب.
[رَبْ بُلْ اَ] (اِخ) پروردگار پروردگاران و مراد خداي تبارك و تعالی باشد. (ناظم الاطباء) : و چنان دید امیرالمؤمنین... که بگرداند
خاطر خود را از جزع بر این مصیبت بسوي بازیافت اجر و ثواب از رب الارباب. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311 ). آنگاه روي
سخن بر درگاه رب الارباب آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 455 ). شکر نعمت رب الارباب بجا آرد. (گلستان).
رب الجنود.
[رَبْ بُلْ جُ] (ع اِ مرکب)پیشواي عساکر روحانی آسمان و سردار عساکر زمین. (قاموس کتاب مقدس).
رب الخورنق.
[رَبْ بُلْ خَ وَ نَ] (ع اِ مرکب) خداي خورنق. صاحب کاخ خورنق : خاك جادوي مطلقش میخواند خلق رب الخورنقش
میخواند.نظامی. رجوع به خورنق شود.
رب الدار.
[رَبْ بُدْ دا] (ع اِ مرکب) بزرگ و رئیس خانه. (ناظم الاطباء). خداوند سراي. (دهار). خداوند خانه.
رب السنۀ.
[رَبْ بُسْ سَ نَ] (ع اِ مرکب) در اصطلاح احکامیان، برجی که طالع سال واقع شود. سال خداه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
صفحه 945 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رب العالمین.
[رَبْ بُلْ عا لَ] (اِخ)پروردگار عالمها و مراد خداوند عالم جل شأنه میباشد. (از ناظم الاطباء) : اذ قال له ربه اسلم قال اسلمت لرب
81 ). پاینده / 83 ). و ماتشائون الا ان یشاء الله رب العالمین. (قرآن 29 / 2). یوم یقوم الناس لرب العالمین. (قرآن 6 / العالمین. (قرآن 131
بادا عمر تو پیوسته بادا عز تو فرخنده بادا عید تو آمین رب العالمین. فرخی. حکم خداي رب العالمین بجاي آورده است. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 314 ). محکم عزیمت بود در پیروي خداي رب العالمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ). قالب مجروح اگر در
خاك و خون افتد چه باك روح پاك اندر جوار لطف رب العالمین. سعدي.
رب العباد.
[رَبْ بُلْ عِ] (اِخ) پروردگار بندگان و مراد خداي تبارك و تعالی است : گفت شیر آري ولی رب العباد نردبانی پیش پاي ما
نهاد.مولوي.
رب العرش.
[رَبْ بُلْ عَ] (اِخ) صاحب عرش. پروردگار عرش. خداي تعالی : از آن سید که از فرمان رب العرش پیغمبر وصی کردش در آن
منزل که منبر بود پالانش. ناصرخسرو.
رب العزة.
[رَبْ بُلْ عِزْ زَ] (ع اِ مرکب)پروردگار عزت و سرافرازي. (ناظم الاطباء). صاحب عزت (||. اِخ) نام خداي تعالی : و شب چهارم
.( فرمان رب العزة دررسد از همانجا که فرورفتی برآي. (قصص الانبیاء ص 15
رب الفلق.
113 )؛ بگو پناه میگیرم به پروردگار / [رَبْ بُلْ فَ لَ] (اِخ) پروردگار شکافندهء صبح. خدا. پروردگار : قل اعوذ برب الفلق... (قرآن 1
شکافندهء صبح. (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 395 ). مرده باید بود پیش حکم حق تا بیاید رحمت از رب الفلق.مولوي.
رب الناس.
114 )؛ بگو اي محمد (ص) پناه میبرم به پروردگار مردمان. / [رَبْ بُنْ نا] (اِخ) پروردگار مردمان : قل اعوذ برب الناس... (قرآن 1
.( (تفسیر ابوالفتوح رازي ج 10 ص 397
رب النوع.
[رَبْ بُنْ نَ] (ع اِ مرکب)فرشته اي که حق تعالی براي پرورش و حفاظت هر نوع نباتات و حیوانات و جمادات مقرر فرموده چنانکه
براي پرورش هر نوع، فرشته اي علیحده است. (آنندراج). ج، ارباب انواع. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فرهنگ لغات و
اصطلاحات فلسفی آمده است: اشراقیان میگویند هر نوعی از افلاك و کواکب و بسایط عنصري و مرکبات و اشباح مجرد ربی
و رب ارض « اردیبهشت » و رب آتش را « مرداد » دارند که عقل مدبر آن نوع است و اوست غاذي و منمی و مولد، و رب اشجار را
صفحه 946 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مینامند. ملاصدرا گوید: کلمهء رب النوع را حکماي قدیم مانند انباذقلس و هرمس و فیثاغورس بکار برده اند و رب « اسفندارمذ » را
صنم هم نامیده شده است. مؤلف پس از شرح عقاید سقراط و افلاطون و ابوعلی سینا و یونانیان قدیم گوید: ماحصل کلام آنکه
فلاسفه هر یک با اختلاف خاصی که در تعبیرات خود دارند گفته اند که براي هر نوعی از انواع موجودات مادي جهان هستی
فردي است عقلانی و نورانی و روحانی که حافظ نوع خود میباشد و در معرض تحولات و تغییرات و کون و فساد نیست و افراد
مادي تابع و مقهور پرتوي از آنها میباشد و آنها را بنام ارباب انواع و غیره خوانده اند. رجوع به فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی
سجادي و فهرست حکمت اشراق و ایران باستان ص 2500 و 249 و 2679 و ربۀ النوع شود. - رب النوع آتش؛ اردیبهشت. رجوع به
فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادي شود. - رب النوع آفتاب؛ یونانیها آنرا آپولون مینامیدند و از روي افسانه اي، نسب سلوکوس
اول را به این رب النوع میرسانیدند. مرحوم پیرنیا گوید: آن تیوخوس، شبی در خواب دید که آپولون [ رب النوع آفتاب بعقیدهء
یونانیها ] با زن او همبستر گردید و پس از اینکه نطفه بسته شد، او حلقه اي به زن داد که داراي نشان لنگر کشتی بود و به او گفت
که این حلقه را بپسري که میبایست متولد شود بدهد. این خواب را بمعجزه تصور کردند زیرا روز دیگر در بستر لائودیس حلقه اي
با نشان مذکور یافتند و سلوکوس وقتی بدنیا آمد، بر رانش نیز چنین نشانی داشت، بعد وقتی که اسکندر به آسیا میرفت لائودیس
حلقه را بپسرش داد و نژاد او را روشن ساخت، اعقاب او این نشان را در رانشان داشتند و آنرا علامت خانواده شان میدانستند. (از
ایران باستان ج 3 ص 2053 ). - رب النوع اشجار، رب النوع درخت؛ مرداد. رجوع به مادهء رب النوع در فرهنگ اصطلاحات فلسفی
سجادي شود. - رب النوع زمین، رب طلسم ارض؛ حکماي فرس آن را بنام اسفندارمذ نامیده اند. اسفند. رجوع به فرهنگ لغات و
اصطلاحات فلسفی سجادي شود. - رب النوع ماه؛ یکی از ارباب انواع یونانیان بود. رجوع به رب النوع شود.
ربأة.
[رَ ءَ] (ع اِ) آب دستان سه پهلو که از چهار پارچه چرم سازند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ربب.
[رَ بَ] (ع اِ) آب فراوان. (از اقرب الموارد). آب بسیار. (ناظم الاطباء ||). آب گوارا و عذب. (از اقرب الموارد). آب بسیار خوش.
(منتهی الارب). آب گوارا. (ناظم الاطباء ||). جِ رِبۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به ربۀ شود ||. جِ رُبۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به ربۀ
شود.
ربب.
[رَ بَ] (ع مص) پروردن کودك را تا بالغ گردد: رببت الصبی. (منتهی الارب).
رب برج.
[رَ بْ بِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کوکب صاحب برج است در اصطلاح احکامی. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). خانه خدا.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
ربت.
[رَ] (ع مص) پروردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تربیت کردن. (از اقرب الموارد).
صفحه 947 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربت.
[رَ بَ] (ع مص) بسته شدن سخن یا عام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ربت.
[رُ بَ] (ع اِ) ده هزار درهم. (ناظم الاطباء).
ربت.
[رُ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. رُبَّما. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربت.
[رَ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. رُبَّما. (ناظم الاطباء). رجوع به دو کلمهء فوق شود.
ربت.
[رُبْ بَ] (ع حرف) رُبَّ. رُبَّما. لغتی است در رُبَّ. (منتهی الارب). مانند رُبَّ حرف جارّ یا کلمهء تقلیل و یا تکثیر. (از ناظم
الاطباء). رجوع به رُبَّ و ربما شود.
ربت.
[رَبْ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. رُبَّما. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربتس.
[رَ تَ] (اِخ) ابن عامر طایی است که به رسولی آمده و کتب له النبی (ص). (منتهی الارب). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ربتما.
[رُ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. رُبَّما. (ناظم الاطباء).
ربتما.
[رُبْ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. ربما. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربتما.
[رَبْ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. ربما. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربتما.
صفحه 948 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربتما.
[رَ بَ تَ] (ع حرف) رُبَّ. ربما. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربث.
[رَ] (ع مص) بازداشتن از چیزي. (اقرب الموارد). بازداشتن کسی را از حاجت، یقال: ربثه عن الحاجۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
(آنندراج ||). از حاجت بازایستادن ||. درنگ کردن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). واداشتن. (تاج المصادر بیهقی).
ربج.
[رَ] (ع اِ) درم خرد و سبک. رَوْبَج مثله. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پول خرد سبک. (ناظم الاطباء).
ربجارزهی.
.( [؟ زِ] (اِخ) طایفه اي از طوایف بلوچستان مرکزي یا ناحیهء بمپور. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 100
ربح.
[رِ] (ع اِ) نفع و سود که از تجارت حاصل می آید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات). نفع و سود. (ناظم الاطباء). سود.
(ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51 ). مقابل خسر. (یادداشت مرحوم دهخدا). منفعت. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسم
است براي سودي که بدست آید. (از اقرب الموارد) : هیچ عقدي بهر عین خود نبود بلکه ازبهر مقام ربح و سود.مولوي. کرم زآن
مانده است با او کو ندید کاسه هاي خویش را ربح و مزید.مولوي. - ربح بردن؛ سود بردن. نفع کردن. منفعت کردن. بهره بردن||.
فرع. نفع. (یادداشت مرحوم دهخدا). در اصطلاح مرابحه، مبلغی که بر اصل سرمایه افزوده و به داین داده شود. بهره. (یادداشت
مرحوم دهخدا). و اگر ربح مجهول باشد براي پیدا کردن آن سرمایه و نرخ و مدت را بهم ضرب کرده حاصل را بر صد تقسیم می
نمایند. - ربح ایرانی؛ در ربح ایرانی نرخ را از قرار تومانی چند شاهی در ماه حساب کنند. - ربح مرکب؛ ربح اندر ربح. در
اصطلاح حساب عبارت از این است که مبلغی را در مدتی بکسی بمرابحه دهند و سود آن مبلغ را در آن مدت بسرمایه بیفزایند و
مجموع آن دو را از آغاز مدت تازه سرمایه قرار دهند و نسبت به مجموع، سودي در مدت جدید معین سازند.
ربح.
[رِ] (ع مص) سود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51 ) (ناظم الاطباء) (دهار). سود بردن||.
جستن و بدست آوردن. (از اقرب الموارد ||). بسته شدن سخن بر مردم ||. بوي یافتن. (مصادر زوزنی).
ربح.
[رَ بَ] (ع اِ) سود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، ارباح. (المنجد) (ناظم الاطباء). ج، ارباح، رِباح. (منتهی الارب).
سود. منفعت. (ناظم الاطباء). اسم است براي سودي که بدست آید. (از اقرب الموارد ||). اسبان و شتران که از شهري به شهري
برند براي فروختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). پیه شتران ریزه. رابِح، یکی. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء ||). سودي که از قمار بدست آید. (از اقرب الموارد ||). بچه شتر از مادر جداشده. (ناظم الاطباء).
صفحه 949 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربح.
[رُ بَ] (ع اِ) شتربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رِباح، رَبَح، رابِح. (ناظم الاطباء ||). مرغی است. (آنندراج)
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام مرغی است شبیه کلاغ. (ناظم الاطباء ||). بزغاله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد ||). میمون. (از اقرب الموارد).
ربحل.
[رِ بَ]( 1) (ع ص) پرگوشت درازبالا و تمام اندام یا بزرگ هیکل از مردم و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
پرگوشت و درشت هیکل. (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد رِبْحَل آمده است.
ربحلۀ.
[رِ بَ لَ] (ع اِ) جاریه (||. ص) دختر فربه درازبالا و شگرف اندام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث ربحل. زن
درشت هیکل و پرگوشت. (از اقرب الموارد).
ربخ.
[رَ بَ] (ع مص) بسیار رفتن شتران در ریگ. (منتهی الارب). دشوار شدن شتران را رفتن در ریگ. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از
ناظم الاطباء).
ربخ.
[رَ] (ع مص) رباخ. ربوخ. بیهوش شدن زن هنگام آرمیدن با مرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
ربخت.
[رُ بَ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند با 549 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن زعفران و غلات.
.( مزارع تنگ ریخت و خونیکی جزء آن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
ربد.
[رَ] (ع اِ) گل تُنُک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). گیاه. (از اقرب الموارد). و رجوع به رَبَد شود.
ربد.
[رَ] (ع مص) بازداشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). حبس کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). اقامت کردن
در جایی. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رَبَد شود ||. سبک شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ربد.
صفحه 950 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ بَ] (ع اِ) گل تنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به رَبْد شود.
ربد.
[رُ بَ] (ع اِ) رنگ و جوهر شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): سیف ذوربد؛ اذا کنت تري فیه شبه غبار او
مدب نمل یکون فی جوهره. (از اقرب الموارد) (تاج العروس ||). جِ رَبْداء. (منتهی الارب). رجوع به ربداء شود.
ربداء .
[رَ] (ع ص، اِ) بلاي بد. (آنندراج) (ناظم الاطباء): داهیۀ ربداء؛ بلاي بد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شترمرغ مادهء
خاکسترگون. ج، رُبْد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). بز مادهء سیاه که خجکهاي سرخ داشته باشد.
قال الجوهري و هی من شیات المعز خاصۀ. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). گوسفند سیاه که کمربند سرخ
دارد، اي ران. (مهذب الاسماء).
ربدة.
[رُ دَ] (ع اِمص) خاکسترگونی و تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، رُبَد. (اقرب الموارد).
ربذ.
[رَ بَ] (ع مص) سبک شدن دست کسی در قداح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء (||). اِمص) سبکی
دست. (منتهی الارب) (آنندراج).
ربذ.
[رِ بَ] (ع ص) سبک پا در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). - ربذالعنان؛ تنها گریزنده. (آنندراج) (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربذ.
[رِ بَ] (ع اِ) جِ رِبْذة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رِبْذة شود.
ربذاء .
[رَ] (اِخ) دختر جریربن خطفی. (منتهی الارب ||). نام زنی. (ناظم الاطباء ||). جماعتی است. (منتهی الارب). - ابوالربذاء؛ از کنیه
هاي تازیان است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
ربذات.
[رَ بِ] (ع اِ) جِ رَبِذة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ربذة شود. - ذوربذات؛ مرد بسیار غلط گوي. (منتهی الارب) (از اقرب
صفحه 951 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الموارد) (ناظم الاطباء).
ربذانی.
[رَ بَ] (ع ص) بسیار بیهوده گوي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مهذار. مکثار. (اقرب الموارد).
ربذة.
[رِ ذَ] (ع اِ) مرد بی خیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). سربند شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء ||). پشم پارهء رنگین که بگوش و گردن شتر و غیر آن آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء ||). پارچهء زن حائض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). هر پلیدي. ج، رِبَذ، رِباذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از
اقرب الموارد ||). رکوي که زرگران پیرایه را به وي مالند تا روشن شود. ج، رِبَذ، رِباذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء).
ربذة.
[رَ بِ ذَ] (ع ص) لثۀ ربذة؛ بن دندان کم گوشت. ج، رَبِذات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
ربذة.
[رَ بَ ذَ] (ع اِ) پشم پاره اي که قطران به وي مالند بر شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). رکوي که زرگران پیرایه را
به وي مالند تا روشن شود ||. چابُق تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). شدت. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربذة.
[رَ بَ ذَ] (اِخ) نام جایی بر چهار منزل از مدینه که خاك ابوذر غفاري آنجاست( 1)، و از آن موضع است موسی ربذي ابن عبیده و
هر دو برادرش عبدالله ربذي و محمد ربذي. (منتهی الارب). در معجم البلدان آمده: در اوایل قرن چهارم هجري در جنگهاي
قرمطیان ویران شد. این قریه در سه میلی مدینه در راه حجاز وقتی که از فید بسوي مکه میروي قرار دارد. (از معجم البلدان ج 4). و
رجوع به قاموس الاعلام ترکی و عقدالفرید ج 1 ص 284 و ج 5 ص 40 و 63 و 166 و 167 و نزهۀ القلوب ج 3 ص 168 و مجمل
التواریخ و القصص ص 283 و 444 و 460 شود. ( 1) - ملک الشعراء بهار در ذیل ص 444 مجمل التواریخ و القصص نوشته که
عثمان ابوذر را بدانجا تبعید کرد.
ربذي.
[رَ بَ ذا] (ع اِ) چلهء کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء).
ربذي.
صفحه 952 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ بَ ذي ي] (ع ص نسبی) منسوب است به ربذة که از شهرهاي مدینه میباشد در طریق حجاز. (از انساب سمعانی).
ربذیۀ.
[رَ بَ ذي يَ] (ع ص نسبی، اِ)تازیانه اي که در ربذ ساخته شود، و ربذ دیهی است. (از اقرب الموارد).
ربرب.
[رَ رَ] (ع اِ) پاره اي گاوان وحشی. (آنندراج). پاره اي گاوان دشتی. (منتهی الارب) (از المنجد). بچه گاو. (از مهذب الاسماء).
گروه گاوان دشتی. ج، رَبارِب. (ناظم الاطباء).
ربرق.
[رِ رِ]( 1) (سریانی، اِ)( 2) بلغت سریانی سگ انگور باشد که بتازي عنب الثعلب خوانند. (برهان) (آنندراج). تاج ریزي. انگورك
توزه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). عنب الثعلب. (از اختیارات بدیعی) (اقرب الموارد). تاجریزي. فنا. ثُلُثان. عنب الذئب. (یادداشت
مرحوم دهخدا). ریزق. رَیرق. رَبرق. عنب الثعب. (نشوءاللغۀ ص 28 ) (اقرب الموارد). ( 1) - در منتهی الارب بفتح هر دو آمده است.
Morelle - ( . (فرانسوي) ( 2
ربرونتن.
- ( [رَ نِ تَ] (هزوارش، اِ)( 1) بزبان زند و پازند بمعنی مردن باشد که در برابر زیستن است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ( 1
و مؤلف برهان با کلمهء دیگر خلط کرده است. (از « نیبرگ 153 » است murtanymytwn-tan) پهلوي ) « مردن » هزوارش
حاشیهء برهان چ معین).
ربز.
[رَ] (ع مص) زیرك گردیدن. (آنندراج). ربازة. (منتهی الارب ||). آگنده گوشت و فربه شدن. (آنندراج).
ربزبا.
z(a)bz(a)ba [رَ زَ] (هزوارش، اِ)( 1) بلغت زند و پازند خورشید را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ( 1) - هزوارش
است. (از حاشیهء برهان چ معین). « زبزبا » محرف « ربزبا » پس ،« یونکر 108 » خورشید ،xvarshet پهلوي
ربس.
[رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) قسمی قماش پنبه اي نازك تر از دبیت. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع پارچه اي است که از آن لباس
یادداشت مرحوم دهخدا). ) .Reps سازند. (ناظم الاطباء). ( 1) - از فرانسهء
ربس.
صفحه 953 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ] (ع اِ) بسیاري از مال و جز آن ||. سختی و بلا و آسیب. (ناظم الاطباء).
ربس.
[رَ] (ع ص) کار زشت ||. بسیار. (از اقرب الموارد).
ربس.
[رُ] (ع اِ) سختی و بلا، و یقال جاءَ فلان بامور ربس؛ اي شداید. کانهء جمع رابس کبازل و بُزْل. (منتهی الارب) (از آنندراج ||). جِ
رَبْساء. شداید. (ناظم الاطباء). رجوع به ربساء شود.
ربس.
[رَ] (ع مص) زدن کسی را به دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ربس کسی؛ به دو دست زدن وي را. (از اقرب
الموارد ||). پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربساء .
[رَ] (ع ص، اِ) بلاي سخت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، رُبْس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رب ساعت.
[رَبْ بِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) احکامیان، هر یک ساعت روز را به یکی از کواکب نسبت کنند و کوکب منسوب الیه رب
ساعت آن نامیده میشود. ج، ارباب ساعات. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
ربسۀ.
[رَ بَ سَ] (ع ص، اِ) زن بدهیأت و چرکناك. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربسی.
[رَ سا] (اِخ) نام اسبی. (منتهی الارب).
ربش.
[رَ بَ] (ع اِ) سپیدي که بر ناخن نوجوانان پدید آید. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربشاء .
[رَ] (ع ص، اِ) مؤنث اربش. (ناظم الاطباء). زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). - ارض ربشاء و برشاء؛ سرزمین پرگیاه
رنگارنگ. - سنۀ ربشاء و رمشاء و برشاء؛ سال پرگیاه رنگارنگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
صفحه 954 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربشۀ.
[رُ شَ] (ع اِمص) اختلاف لون. (منتهی الارب).
ربص.
[رَ] (ع مص) انتظار چیزي را نمودن و چشم داشتن نیکی یا بدي را که فرودآید بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء). انتظار نیکی یا بدي را داشتن که بکسی فرودآید. (از اقرب الموارد ||). بر انتظار داشتن کسی را، یقال: ربصنی امراً؛ در
انتظار انداخت مرا کاري. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
ربصۀ.
[رُ صَ] (ع اِمص) گوناگونی رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اختلاف رنگ. رُبْشۀ. (از اقرب الموارد ||). چشم
داشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تربّص. (اقرب الموارد ||). مدت انتظار زن در خانهء شوي وقتی که او جماع را
نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ربض.
[رِ] (ع اِ) گروه گاوان در جاي باش خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعت گاوان آنجا که فروخسبند. (از اقرب
الموارد).
ربض.
[رَ] (ع اِ) رُبُض. رَبَض. زن مرد. (منتهی الارب). زن. (ناظم الاطباء). زوجۀ. (از اقرب الموارد ||). خواهر ||. مادر. (ناظم الاطباء). و
رجوع به رَبَض و رُبُض شود.
ربض.
[رُ] (ع اِ) میانهء چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسط چیزي. (از اقرب الموارد ||). هرچه زمینی را مس کند از هر
چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زن مرد، زیرا که زن جاي و آسایش می دهد شوي را، یا مادر،
یا خواهر، که قریب میگرداند صاحب قرابت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از اقرب الموارد).
زن و مادر و خواهر. (ناظم الاطباء (||). اِ) پاره اي از درختان طلح و سمر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دسته اي از
درختان خاردار. (ناظم الاطباء ||). اساس بناء. (اقرب الموارد). بنیاد بنا. (ناظم الاطباء (||). اِخ) چشمهء آبیست. (منتهی الارب)
(آنندراج).
ربض.
[رُ بُ] (ع ص) رجل ربض عن الحاجات؛ مرد مانده از حاجات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء (||). اِ) جِ رَبوض،
در معنی درخت بزرگ سطبر فراخ شاخها. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ربوض شود ||. زن و اهل خانه از زن و مادر و
صفحه 955 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خواهر. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). زوجۀ. (اقرب الموارد). زن مرد. (منتهی الارب). و رجوع به رَبَض و رُبْض و رِبْض [ رِ ]
شود.
ربض.
[رَ] (ع مص) بزانو درآمدن گوسپند و اسب و گاو و سگ چنانکه بروك براي شتر و جثوم براي مرغ. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
||بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن. (منتهی الارب ||). زیر گرفتنِ شیر شکار خود را و برنشستن بر آن. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). انداختن بچه کروان خود را بر زمین. (از منتهی الارب ||). جاي دادن یا جاي گرفتن بسوي کسی. (از
منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جاي گرفتن در جایی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربض.
[رَ بَ] (ع اِ) روده یا هرچه در شکم است سوي دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امعاء. (اقرب الموارد). امعاء بطن.
(بحر الجواهر ||). جاي باش گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آغل. خوابگاه گوسپندان. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). رسن پالان یا رسن پایین پالان که بجانب زمین است نه رسن بالایین پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب
الاسماء) (ناظم الاطباء). رسن پالان. (از اقرب الموارد ||). زن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن. (ناظم الاطباء)
(غیاث اللغات) (از مهذب الاسماء). زن باشوي. (دهار). زوجۀ. (اقرب الموارد ||). مادر ||. خواهر. (ناظم الاطباء ||). هرچه بسوي
مرد جاي گیرد و مرد بدان آسایش یابد از اهل و مال و خانه و جز آن. ج، اَرباض. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از
منتخب اللغات) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). قوت انسان از شیر که بسنده و رسنده باشد ||. کرانهء چیزي ||. کمربند مانند
تنگ پالان که در هر دو تهیگاه ناقه انداخته از هر دو سر نیش بگذارند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء ||). جاي پاي. (بحر الجواهر ||). کاخ ||. محل سکونت قوم در اطراف شهر. (از اقرب الموارد ||). دیوار گرد شهر. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیوار شهرپناه. (غیاث اللغات). سور. (نصاب الصبیان). باروي شهر. (مهذب الاسماء) (دهار) (از
اقرب الموارد) : مردمان شهر بخارا از احمدبن خالد که امیر بخارا بود... درخواست کردند که شهر ما را ربضی میباید تا شب دروازه
ها بربندیم و از دزدان و راهزنان ایمن باشیم. (تاریخ بخاراي نرشخی ||). گرداگرد قلعه. (غیاث اللغات). حول و حوش شهر را
گویند بنابراین ارباض بسیار است چونکه هر شهري حول و حوشی دارد و برخی با اضافه بکلمه دیگر حکم علم را پیدا کرده. (از
معجم البلدان). گرداگرد شهر. (مهذب الاسماء). آنچه در اطراف شهر هست از خانه ها و مسکنها. (از اقرب الموارد). بگمان من
گشادگی میان دو باره و سور است که بر گرد شهري کشیده باشند و در آن گشادگی گاه خانه ها و دکانها و غیره نیز باشند. و این
از ترس غارتست و هنوز هم این عادت در مرگ هر شاهی جاري است که بجاي ایمن تر نقل کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
سیستان، قصبهء او را زرنگ خوانند و شهر او را پنج در است از آهن و ربض او باره دارد و او را سیزده در است. (حدود العالم).
هري، شهري بزرگ است و شهرستان وي سخت استوار است و او را قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). و او را [ بلخ را ]
شهرستانی است با بارهء محکم و اندر ربض او بازارهاي بسیار است. (حدود العالم). سمرقند شهري بزرگ است و آبادان است... و
او را شهرستان است و قهنذر است و ربض است. (حدود العالم). کاخها بینم پرداخته از محتشمان همه یکسر ز ربض برده به
شارستان باز. فرخی. کسهاي خویش را به ویرانی نواحی و غارت فرمان داد بر هر جا که بتوانست ربض خراب می کرد. (تاریخ
سیستان). مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند. (تاریخ سیستان). مردمان شهر همه بنزدیک محمود شدند و قصد گشادن
حصار کرد و ربض بیرونی از حصار طاق بستدند و قصد ربض میان کردند. امیر خلف عجز خویش بدانست. (تاریخ سیستان). و
صفحه 956 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بیرون از شهرستان ربض کرد و آن ربض را چهار در کرد. (مجمل التواریخ و القصص). مردم خواستند در شهر بخارا ربض زنند و
کدوارهء ربض از خشت پخته می بایست. کدوارهء حصار را و برجهاي او که از خشت پخته بود باز کردند و به ربض شهر بخارا
خرج کردند. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 31 ). و ربضی بوده است او را مثل ربض شهر بخارا. (تاریخ بخارا ص 20 ). از حشمت تو بی
ربض و خندق و سلاح سدّ سکندر است بخارا ز محکمی.سوزنی. اي بارگاه تو افق آفتاب عدل اي آستان تو ربض استوار
ملک.انوري. در شهر اندرشد و دروب چهارگانهء شهر فروبست، چه، هنوز در ربض شهر بردسیر هیچ عمارت نبود و در ایام دولت
سلجوقیان ربض شهر بردسیر عمارت یافت. (تاریخ سلاجقهء محمد بن ابراهیم). و در میان هر دروازه سرایی بود براي نواب شهر و
چون کشتزارهاي بیرون شهر تمام می شد به ربض می رسید و در ربض هم بناها و بازارها بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1
ص 126 ). و ربض آن [ بخارا ] هشت دروازه دارد. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 128 ). و وادي سغد ربض سمرقند را چون
.( خندقی بود... و دورهء دیوار ربض نزدیک به دو فرسنگ بود. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 129
ربضۀ.
[رِ ضَ] (ع اِ) کشتنگاه هر قوم که کشته شده باشند در یک جا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء||).
تن و شخص. (منتهی الارب) (آنندراج). تن و جثه. (ناظم الاطباء ||). جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جماعتی از مردم یا گوسپند. (از اقرب الموارد ||). نوعی از نشست گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربضۀ.
[رُ ضَ] (ع اِ) پاره اي از اشکنه (||. ص) مرد اشکنه ساز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربضۀ.
[رَ بَ ضَ] (ع اِ) رِبْضۀ. مقتل قوم یعنی کشتنگاه آنها در یک جاي ||. تن و جثه. (ناظم الاطباء).
ربضۀ.
[رُ بَ ضَ] (ع ص) مرد اشکنه ساز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). مجروح و مقتول ||. به روي خوابیده.
(ناظم الاطباء).
ربضۀ.
[رِ ضَ] (ع مص) مصدر است به معانی ربض و رُبوض. (از المنجد).
ربضۀ.
[رَ ضَ] (ع مص) ربض. رُبوض. (ناظم الاطباء). رجوع به رُبوض شود.
ربضی.
صفحه 957 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که از قراي اصفهان است||. « ربض » که از قبیلهء مذحج است ||. منسوب است به « ربض » [رَ بَ] (ص نسبی) منسوب است به
منسوب است به ربض که از قراء مرو است. (از انساب سمعانی ||). منسوب است به قبیلهء مهاجرین غانم ربضی. (از لباب الانساب).
ربط.
[رَ] (ع مص) بربستن. (منتهی الارب). بربستن، و با لفظ داشتن و افتادن و بر هم زدن و بردن مستعمل. (آنندراج). سخت بربستن. (از
( اقرب الموارد). بستن. (ترجمان علامه جرجانی ص 51 ). بستن چیزي. (ناظم الاطباء). بستن. (مصادر اللغۀ زوزنی (||). اِمص)( 1
رابطه. بستگی. وابستگی. ارتباط. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیوند : پس، از آنکه من از جملهء امیرم مرا با خانیان ربطی نیست.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684 ). آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد زین پیشتر این رشتهء شوریده سري داشت. کلیم کاشانی. مبادا
ناله ربط داغهاي دل زند بر هم مسوزان اي جنون این شعلهء زنجیربرپا را. بیدل (از آنندراج). ربطش به دختر رزش افتاد و از منش
بیگانه کرد الفت گیسوبریده اي. واله هروي (از آنندراج). - باربط؛ باعلم و بااطلاع. باعمل. (ناظم الاطباء ||). - دانا. (ناظم الاطباء).
||- بامعنی. (ناظم الاطباء). - بی ربط؛ آنکه بسته نباشد. (آنندراج). غیرمرتبط ||. - بی علت و بی اطلاع و نادان. (ناظم الاطباء). -
||بی عمل. (ناظم الاطباء ||). - بی معنی. (ناظم الاطباء) : حرف بی ربط ز دیوانه خنیدن دارد. کلیم کاشانی (از آنندراج). - ربط
.Communication - ( جراحات؛ بخیه کردن خستگی ها. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1
ربط.
[رُ بُ] (ع اِ) جِ رباط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ربط.
[رَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان برادوست بخش صوماي شهرستان زرند. 107 تن سکنه دارد. آب آن از رودسر و چشمه. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
ربط.
[رَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد داراي 188 تن سکنه. محصول آن غلات، توتون و مواد
.( جنگلی. صنایع دستی آنان جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ربط دادن.
[رَ دَ] (مص مرکب)( 1) پیوسته کردن. متصل کردن. اتصال دادن. (ناظم الاطباء). مرتبط کردن. مربوط کردن. ارتباط دادن. سرایت
Communiquer - ( دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). کلامی را بامعنی کردن. (ناظم الاطباء). . (فرانسوي) ( 1
ربط داشتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) اتصال داشتن. پیوسته بودن. ارتباط داشتن. (ناظم الاطباء). مربوط بودن. مرتبط بودن. رابطه داشتن. پیوستگی
داشتن ||. بامعنی بودن. (ناظم الاطباء ||). دخیل بودن. دخالت داشتن ||. علت و عمل داشتن ||. رفاقت و آشنایی داشتن. (ناظم
صفحه 958 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الاطباء).
ربط علی آباد.
[رُ طِ عَ] (اِخ) دهی است از بخش خمین شهرستان محلات. سکنهء آن 367 تن. آب ده از قنات تأمین میشود و فرآوردهء عمده آن
.( غلات و چغندرقند و انگور و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
ربع.
[رُ] (ع اِ)( 1) چهاریک. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 51 ) (ناظم الاطباء) (دهار). چهاریک چیزي.
(آنندراج). یک قسمت از چهار قسمت هر چیز و هر عددي. (ناظم الاطباء). حصهء چهارم از هر چیز. (لغت محلی شوشتر، نسخهء
خطی کتابخانهء مؤلف). چهارم حصهء چیزي. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). یک چهارم. (از اقرب الموارد). ج، اَرباع، و رُبوع.
(از اقرب الموارد). دانگی و نیم. (کشاف زمخشري). دانگی. (دهار). - ربع دانگ؛ دو حبه. یک طسوج. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ربع زمین؛ چهاریک زمین که خاکست نه آب. ربع مکشوف. ربع مسکون : از گل آن روضهء باغ رفیع ربع زمین یافته رنگ ربیع.
نظامی. عزیز ربع زمین از تسلط سخنم بچارپاي رباعی بود سواري ما. محسن تأثیر (از آنندراج ||). چهاریک ساعت، معادل پانزده
دقیقه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - ربع ساعت؛ پانزده دقیقه. یک ربع. پانزده دقیقه. (ناظم الاطباء ||). آنکه پگاه زاید. (دهار||).
جِ رَباع. (منتهی الارب). رجوع به رَباع شود ||. آلتی است منجمان را از قبیل اسطرلاب که بدان ارتفاع آفتاب گیرند و ساعت و
عملهاي دیگر معلوم کنند و آن را ربعی و ربع مجیَّب نیز گویند. (آنندراج) (از متن اللغۀ). آلتی است از آلات منجم غیر از
اسطرلاب که بدان ارتفاع گیرند و استخراج ساعات کنند. (مفاتیح العلوم). - ربع وش؛ مانند ربع که آلتی است منجمان را براي
گرفتن ارتفاع : چنگی آفتاب روي از پی ارتفاع می چنگ نهاده ربع وش بر سر و چهره برتري. خاقانی (||. اِخ) ستارهء بسیار
Le - ( کوچکی است در تنین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنین در علم صورالکواکب نفائس الفنون شود. . (فرانسوي) ( 1
quatre
ربع.
[رُ بُ] (ع اِ) رُبْع. چهاریک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یک چهارم. (از اقرب الموارد). ج، اَرباع، رُبوع. چهاریک چیزي. (از
آنندراج ||). جِ رباعی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود ||. جِ ربیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ربیع شود ||. جِ
رَباع. (منتهی الارب). رجوع به رَباع شود.
ربع.
[رُ بَ] (ع اِ) اول نتاج بهاري، و آخر نتاج را هُبَع گویند، و منه: ما له هبع و لا ربع. ج، رِباع، اَرباع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
(آنندراج) (از اقرب الموارد ||). چهارچهار. (منتهی الارب ||). جِ رباعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود ||. جِ رُباع. (منتهی
الارب). رجوع به رباع شود ||. رُباع قرء الاعمش مثنی و ثلاث و ربع علی ارادة رُباع. (منتهی الارب). رجوع به رُباع شود.
ربع.
[رِ] (ع اِ) تب که یک روز گیرد و دو روز گذارد. (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از ناظم الاطباء). تب که یک
صفحه 959 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
روز آید و دو روز نیاید چون دو سه شبانه روز هیجده ساعت می گیرد و آن ربع سه شبانه روز است، از اینرو ربع خوانده میشود. (از
اقرب الموارد). تب دوروزه درمیان چنانکه از روز نوبت تا روز نوبت دیگر چهار روز باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب
اللغات). بیماریی است مشهور که بعد از دو روز، روز سوم تب لرزه آید، و سک سک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر): تب ربع؛
تب چهارم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تب چهارروز. (دهار). حماي ربع؛ نوبت سه یک. تب ربع دو جنس است، یکی ربع نوبه اي
یعنی ربعی که بنوبت آید. دوم ربع دائمه یعنی ربع لازم و این جنس کمتر باشد... و مردم بدین تب از بیماریهاي سوداوي چون
صرع و مالیخولیا و از تشنج برآیند و باشد که دوازده سال بدارد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) : در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهء چرخ از غبار. خاقانی ||. نوبت چهارم روز آب خوردن شتر. (آنندراج). بازداشتن شتر سه شبانه روز از آب
و وارد شدن او در روز چهارم به آبشخور. (از اقرب الموارد). سقایت شتران روز چهارم. (از ناظم الاطباء (||). اِخ) نام مردي از
هذیل. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربع.
[رَ] (ع مص) چهاریکِ مال ستدن (||. اصطلاح عروض) آن است که فاعلاتن را صلم کنند (که سبب را بیندازند و وتد را قطع
کنند) آنگاه آن را مخبون گردانند فَعَل بماند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم).
ربع.
[رَ] (ع اِ) سراي. (آنندراج) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار) (از شعوري ج 2 ورق 8) (ناظم الاطباء). ج،
رِباع، رُبوع، اَرْبُع، اَرباع. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خانه، در هر کجا باشد. (از اقرب الموارد).
خانه. (از شعوري ج 2 ورق 8) (ناظم الاطباء). منزل. (بهار عجم) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (از شعوري ج 2 ورق 8) : چون
رعب تو خود نایب حشر است درین ربع کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشَر بر. سنایی. کدامین ربع را بینی ربیعی کز آن بقعه
برون ناید بقیعی.نظامی. سبع شداد از آن سبعی، و ربع شداد از آن ربعی. (از ترجمهء محاسن اصفهان ||). فرودآمدنگاه. (از منتهی
الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). منزل. (از اقرب الموارد) : یکی مرد شیرین و خوش طبع بود که با ما مسافر در آن
ربع بود.سعدي ||. محله. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). آنچه در اطراف خانه باشد.
(از اقرب الموارد ||). نعش، یقال: حملت ربعه؛ حمل کردم جنازهء او را. (از اقرب الموارد ||). جاي اقامت در ایام بهاري. (منتهی
الارب) (آنندراج). بستانسراي معشوق. (از شعوري ج 2 ص 8) (ناظم الاطباء) : وآنجا که تو بودستی ایام گذشته آنجاست همه ربع و
طلال و دمن من. منوچهري. اي ساربان منزل مکن جز در دیار یار من تا یک زمان زاري کنم بر ربع و اطلال و دمن ربع از دلم
پرخون کنم خاك دمن گلگون کنم اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن. امیرمعزي. برگهاي جسمها ماننده اند لیک هر
جانی به ربعی زنده اند.مولوي. چون عرب با ربع و اطلال اي ایاز می کشی از عشق گفت خود دراز.مولوي. چارقت ربع کدامین
آصف است پوستین گویی قمیص یوسف است.مولوي ||. قبیله و یاران و اعوان. (لغت محلی شوشتر ||). جماعت مردم. (منتهی
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). مرد میانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد میانه بالا. (از ناظم الاطباء). مرد
متوسط القامه. (از اقرب الموارد).
ربع.
[رُ] (ع مص) بازایستادن و خود را بازکشیدن از کاري. (منتهی الارب) (آنندراج). بازایستادن. (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی)
صفحه 960 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(مصادراللغۀ زوزنی ||). بدست سنگ برداشتن جهت آزمایش قوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ افراشتن.
(مصادراللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). چهارتو تافتن زه کمان و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد||).
بهر چهار روز یک روز نوبت آب یافتن شتر و آن چنان باشد که شتران را سه روز یا چهار روز و سه شب از آب بازدارند و چهارم
بر آن آیند ||. در فراخی سال رسیدن قوم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء ||). تب ربع گرفتن کسی را. (منتهی الارب)
(آنندراج) (مصادراللغۀ زوزنی) (مجمل اللغۀ ||). بمربعۀ بار شتر نهادن ||. چشم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
||چهاریک مال گرفتن از قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی ||). چهارم
قوم شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چهارم شدن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). چهاریک غنیمت ستدن و این در
جاهلیت بود و در اسلام خمس است ||. بازماندن و کوتاهی نمودن از کسی ||. بچرا گذاشته شدن و خوردن بطوري که بخوابند و
آب بنوشند ||. فرمان دادن مرد به هرچه که خواهد ||. چهل تا ساختن قوم را بذات خود یا چهل وچهار ||. قرار گرفتن و آرام
نمودن ||. باران ربیع رسیدن قوم را: رُبِعَ القوم (مجهو). (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ربعات.
[رَ بَ] (ع اِ) جِ رَبْعۀ، و آن شاذ است. (منتهی الارب). جِ رَبعۀ. خانه ها و توقف گاهها و منزلگاهها. (ناظم الاطباء). ربعات و رَبِعات
قوم؛ منازل ایشان. (از اقرب الموارد ||). حالتهاي نیکو: هم علی ربعاتهم؛ ایشان بر حالت نیکویند یا بر امري هستند که بودند.
(منتهی الارب). طریقه. شأن. حالت. وضع خوش. (ناظم الاطباء). رِبعَات. رِبَعۀ. (اقرب الموارد). و رجوع به رُبَعات و رِبَعۀ شود.
ربعات.
[رُ بَ] (ع اِ) رَبَعات. حالتهاي نیکو. (از منتهی الارب). طریقه. شأن. حالت. وضع خوش. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَبَعات شود.
ربعان.
[رِ] (ع اِ) جِ رَباع. (منتهی الارب). جماعت. (مهذب الاسماء). رجوع به رَباع شود.
ربعان.
[رُ] (ع اِ) جِ ربیع. (المنجد). رجوع به ربیع شود ||. جِ رباعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود.
ربع الخالی.
[رَ عُلْ] (اِخ) کویري است میان نجد و یمن و آنرا کویر دهناء نیز نامند. نام صحراي بزرگ جنوب شرقی عربستان. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
ربع الدایرة.
[رُ عُدْ دا يِ رَ] (ع اِ مرکب)ربع دایره. رجوع به همین ماده شود.
ربع دایره.
صفحه 961 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ عِ يِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح هیأت) یک قسمت از چهار قسمت هر دایره یعنی نود درجه، چه هر دایره را به
سیصدوشصت درجه قسمت کرده اند. (ناظم الاطباء).
ربع رشیدي.
[رَ عِ رَ] (اِخ) نام قلعه اي است مخروبه و بزرگ و تاریخی در آخر محلهء ششکلان تبریز که به محلهء باغمیشه و دلیانکوه یا تبلانکوه
منتهی میشود و در دامنهء کوه سرخاب در محلی باصفا و مرتفع واقع شده است. این بنا از یادگارهاي خواجه رشیدالدین فضل الله
718 ه . ق.) وزیر نامی سلطان محمد خدابنده و مؤلف جامع التواریخ رشیدي است که در اوایل قرن هشتم و یا - همدانی ( 645
اواخر قرن هفتم هجري بنا شد و برحسب نوشتهء مورخان و جهانگردان بزرگ داراي وسعت و عظمت زمین با بناهاي بیشمار از قبیل
اي نام نهاده اند. این « شهرچه » مسجد و مدرسه و دارالشفا و کتابخانه و گنبدي براي مدفن خواجه رشیدالدین بوده از اینرو برخی آنرا
بنا مثل بیشتر شهرهاي قدیم داراي حصار و بارویی عظیم است و کتابخانهء آن بزرگترین کتابخانه هاي عصر بشمار میرفته و مدرسهء
آن مرکز بزرگ تحصیلات دانش پژوهان بوده است و نامهء خود خواجه که به دو پسرش خواجه جلال الدین حاکم رم و خواجه
سعدالدین دربارهء ساختمان این بنا نوشته گواه صادقی بر عظمت و شکوه آن میباشد.( 1) از مضمون این دو نامه مستفاد میشود که
در آن زمان ربع رشیدي بمنزلهء دانشگاهی بوده که از هر علمی در آنجا شعبه اي تأسیس شده و شش هزار تن دانشجو در آن
بکسب علوم میپرداخته اند و خواجه اوقافی براي تکمیل کتابخانه و مدرسه و نشر کتب و تأمین هزینهء زندگی و تحصیل طلاب
علوم مختلف اختصاص داده و دانشمندان بزرگ از هر کرانه گرد کرده و بکار تألیف و تدریس گماشته و مقرري آبرومندي براي
آنان تعیین کرده بوده است و از آنجمله پنجاه پزشک حاذق و چندین جراح از هند و مصر و چین و شام در آنجا سکونت داشته اند.
شاردن سیاح معروف فرانسوي که در سال 1084 ه . ق. به ایران مسافرت کرده در ضمن شرح و تعریف این قلعه گوید: صد سال
قبل شاه عباس کبیر دستور بتعمیر آن داد ولی شاهان دیگر صفوي توجهی بدان نکردند و دوباره ویران شد. اوحدي مراغه اي در
جام جم خود که آنرا به تشویق خواجه غیاث الدین محمد فرزند خواجه رشیدالدین فضل الله سروده و عمارت ربع رشیدي را بچشم
خود دیده قطعات و اشعاري چند در تعریف و توصیف آن بنظم آورده که اینک چند بیت از وصف بناي ربع رشیدي نقل میشود:
اي همایون بناي فرخنده که شد از رونقت طرب زنده طاق کسري ز دفترت کسري است هشت جنت ز گلشنت قصري است خاکت
از مشک و سنگت از مرمر بادت از خلد و آبت از کوثر چون ز سرخاب روي شاهد سنگ داده سرخاب را جمال تو رنگ. در
صفت مسجد جامع گوید: اي گرامی بهشت مسجدنام خلد خاصی ز روح جنت و عام از تو دین را نظام خواهد بود در تو مهدي
امام خواهد بود از ستونهات بیستون سنگی وز طبقهات آسمان رنگی از شعاع تو در شب تیره مسجد بصره را بصر خیره. در وصف
مدرسه و خانقاه: اي در علم و خانهء دستور چشم بد باد زآستان تو دور رفته بر خط استوا عرشت همدم خطهء بقا فرشت برده
ابداعیان کن فیکون چارحدت ز شش جهت بیرون شد سعادت طلایه بر تبریز تا فکندي تو سایه بر تبریز هرکه رخ در رخ سپاس
نهاد در جهان این چنین اساس نهاد. (از مقالهء بقلم حاج حسین نخجوانی). و رجوع به حبیب السیر چ سنگی ج 2 ص 80 و فهرست
جامع التواریخ رشیدي و نزهۀ القلوب ج 3 ص 76 و 77 و سبکشناسی ج 3 ص 180 شود. ( 1) - این نامه ها در ضمن نسخهء خطی
نفیس از منشآت خواجه در کتابخانهء حاجی محمد نخجوانی موجود است.
ربع سیدي.
[رُ عِ سَیْ يِ] (اِخ) دهی از بخش دزفول شهرستان دزفول. سکنه آن 100 تن از عشایر بختیاري. آب آن از رودخانهء دز. محصولات
.( آن غلات و برنج و کنجد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 962 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربع شامات.
[رُ عِ] (اِخ) دهستانی از بخش ششتمد شهرستان سبزوار و محدود است از شمال و شمال باختري به دهستان شامکان و از جنوب و
خاور به شهرستان کاشمر و از باختر بدهستان خَواشید. آب آن از چشمه سارها. شمارهء آبادیها 11 و جمعیت آن 3238 تن میباشد.
محصولات آن پنبه و غلات و میوه. دیه هاي مهم آن، قریه دهنو با 490 تن جمعیت و کلاته ترکمن با 349 تن جمعیت. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
ربع شداد.
[رَ عِ شَدْ دا] (اِخ) مراد از باغ ارم. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به باغ ارم و ارم شود.
ربع کاري.
[رُ عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلتی است نجومی مصنوع بر مقنطرات خط استواء و آنرا علاءالدین طیبغا الدوادار البکلیتی ابتکار
کرده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به طیبغا شود.
ربع کویخ.
[رُ عِ كُ] (اِخ) دهی از دهستان بلوك شرقی بخش مرکزي شهرستان دزفول. سکنهء آن 5 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
ربع مدبر.
[رُ عِ مُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ربع مؤنث. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ربع مؤنث شود.
ربع مذکر.
[رُ عِ مُ ذَكْ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ربع مقبل. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ربع مقبل شود.
ربع مسکون.
[رُ عِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمت معمور و مسکون از کرهء ارض. (ناظم الاطباء). ربع زمین که سکونت کرده شدهء انسان
است و مراد از ربع مسکون هفت اقلیم است چرا که هفت اقلیم مانند هفت بساط مطوله از مشرق تا مغرب در ربع مسکون واقع اند
برابر یکدیگر. بدان که زمین کروي شکل است بصورت گوي که دور آن هشت هزار فرسنگ است که بیست وچهارهزار کروه
باشد، به این حساب طول ربع مسکون دوازده هزار کروه است و عرض میانهء آن شش هزار کروه، و حکماء کرهء زمین را به
سیصدوشصت بخش قسمت کرده اند هر بخش را درجه نامند و هر درجه را شصت وهفت کروه پا و کم میباشد چون زمین کروي
شکل است یکصدوهشتاد درجه تحت و یکصدوهشتاد درجه فوق از جمله یکصدوهشتاد درجهء فوق نود درجهء جنوبی بزیر دریاي
محیط است و نود درجهء شمالی که خشک است آنرا ربع مسکون نامند، از جمله نود درجهء ربع مسکون سی درجه از سمت قطب
صفحه 963 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
شمالی خارج نموده چرا که تمام کوههاي برف است و در آنجا جانوري کمتر زید پس شصت درجه که باقی ماند محل آبادانی
است، و نزد بعضی عرض معمورهء عالم از خط استوا تا پنجاه و نیم درجه است و نزد بعضی شصت وشش درجه و طول معمورهء
عالم از جزایر خالدات تا ساحل بحر محیط شرقی یکصدوهفتاد درجه و مساحت تمام کرهء زمین شش کروه و ده لکه و
نودهزارونهصدوهشت کروه است و مساحت معمورهء ربع مسکون بقول اکثري از ثقات یک کروه و چهل لکه سی هزارودویست
وبیست کروه است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) : در هواي ربع مسکون شیمت انصاف او باز را هنگام کوشش دایهء عصفور
کرد. سنایی. ربع مسکون ز گفته پر کردي هم نشد گفته عشري از اعشار.خاقانی. خمسین الف بادا ثلث بقاش کز وي بر اهل ربع
مسکون احسان تازه بینی. خاقانی. اگر ثلثی از ربع مسکون بجویی وفا و کرم هیچ جایی نیابی.خاقانی. وز ایشان بهنجارهاي درست
سوي ربع مسکون نشان بازجست.نظامی. همان ربع مسکون ازو شد پدید بدان مسکن از ما که داند رسید؟نظامی. عراق از ربع
مسکون است بهري وزآن بهره مداین هست شهري.نظامی. و رجوع به ربع مسکون و ربع معمور و اقلیم در کشاف اصطلاحات
الفنون شود.
ربع مقبل.
[رُ عِ مُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح احکام نجوم) ربعی که میان عاشر و طالع از فلک واقع است و نظیر آن میان رابع و
سابع است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربع مؤنث.
[رُ عِ مُ ءَنْ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح احکام نجوم) ربعی که میان طالع و سابع و عاشر است. (یادداشت مرحوم
دهخدا).
ربعۀ.
[رُ بَ عَ] (ع اِ) مؤنث رُبَع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، رُبَعات، رِباع. (اقرب الموارد) (از ناظم
الاطباء). رجوع به رُبَع شود.
ربعۀ.
[رَ عَ] (ع اِ) مرد میانه و زن میانه. (آنندراج). مرد یا زن میانه قامت. (منتهی الارب). ج، رَبَعات. (از اقرب الموارد). مرد یا زن میانه قد
و چهارشانه. (ناظم الاطباء). مرد نه دراز و نه کوتاه، اي دوبهر، و کذلک امرأة. (مهذب الاسماء). میانه بالا. (دهار ||). طبلهء عطار.
(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بوي دان. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (آنندراج ||). صندوق جزوه هاي مصحف، و به این
معنی آخر مولد است. جزوه کش. جزوه دان. (یادداشت مرحوم دهخدا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
ربعۀ.
[رَ بَ عَ] (ع اِ) آنچه به تندي جریان یابد ||. مسافتی که در آن جماعت گرد آید. (از اقرب الموارد ||). طبلهء عطار. (ناظم الاطباء).
||صندوق جزوه هاي مصحف، و به این معنی آخر مولد است. (منتهی الارب ||). مسافت مابین پایه هاي دیگ پایه که در آن
خدرك آتش فراهم شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گشادگی که میان دیگ پایه بود. (مهذب الاسماء).
صفحه 964 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربعۀ.
[رِ بَ عَ] (ع اِ) شأن و حالت خوشی که در شخص باشد ||. وضع و طریقه: هم علی ربعتهم؛ ایشان بر امري هستند که بودند. (ناظم
الاطباء).
ربعۀ.
[رَ بَ عَ] (ع مص) سخت رفتن و سخت دویدن شتر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب).
ربعۀ.
[رَ بَ عَ] (ع اِ) نوعی از دویدن شتر که سخت نباشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب (||). اِخ) قبیله اي از اَزْد. (آنندراج) (منتهی
الارب).
ربعۀ.
[رُ عَ] (ع اِ) باران شدید و پی درپی و انبوه. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
ربعۀ.
[رُ عَ] (ع مص) خراب شدن و افتادن سقف و دیوار جدید و هرچه تازه بر روي هم انبار کرده باشند ناگاه. (لغت محلی شوشتر).
ربعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) حیی است از اسد، و از آن حی است اوس بن عبدالله ربعی تابعی. (آنندراج) (منتهی الارب).
ربعی.
[رِ] (ع ص نسبی) منسوب است به رِبْع. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رِبْع شود ||. آنچه در فصل بهار زاده شود. (از
اقرب الموارد). موجودشده در فصل بهار. (ناظم الاطباء ||). فرزند مرد در جوانی او. (از اقرب الموارد ||). پسر متولد شده از
شخص در سن پیري. (ناظم الاطباء ||). منسوب است به سوي ربیع رابع. (آنندراج) (منتهی الارب ||). قطعی از قطعهاي کتاب،
5 سانتیمتر. (از یادداشت مرحوم دهخدا ||). شیشه که مظروف آن چهاریک بطري است. (یادداشت مرحوم / طول 16 و عرض 9
دهخدا ||). نقشه اي از نقشه هاي قالی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربعی.
[رُ] (ع اِ) نوعی از اسطرلاب. (دهار) : ربعی نموده پیکرش خطهاي مسطر در برش ناخن بر آن خطها برش وقت محاکا ریخته.
خاقانی. ناهید زخمه مطرب می آفتاب تابش چنگ آفتاب می را ربعی بشکل مسطر. خاقانی.
ربعی.
صفحه 965 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (ص نسبی، اِ) یک نوع پول خردي که چهاریک قران باشد ||. در تداول امروز، سکهء زري که یک چهارم سکهء رسمی است.
(ناظم الاطباء).
ربعی.
[رَ بَ عی ي] (ع ص نسبی) منسوب به طایفهء ربیعۀ. (ناظم الاطباء). منسوب است به ربیعۀ بن نزار. (از انساب سمعانی) (منتهی
الارب).
ربعی.
[رُ بَ] (اِخ) ابن عبدالله بصري، مکنی به ابونعیم. از اصحاب حضرت جعفر صادق و حضرت کاظم علیهماالسلام، محدث بود.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
ربعی.
[رَ بَ] (اِخ) عبدالسلام بن المفرج. (از اعلام زرکلی). رجوع به عبدالسلام ربعی شود.
ربعی.
[رَ بَ] (اِخ) علی بن عیسی. (از اعلام زرکلی). رجوع به علی ربعی شود.
ربعی.
[رَ بَ] (اِخ) عیسی بن ابراهیم بن محمد الربعی الیمنی ( 480 ه . ق.) خزرجی گفته است: فقیه و فاضل و استاد نحو و صرف و لغت
.( بود. او راست: النظام الغریب و فهرست آن (در لغت) که در آن لغات اشعار را به اختصار آورده است. (از معجم المطبوعات ج 1
ربعی [ رَ بَ ] (اِخ) محمد. رجوع به ابن یحیی الربعی شود.
ربعیۀ.
[رِ عی يَ] (ع اِ) خواربار قوم در اول سرما. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، رَباعیّ ||. غزوه در فصل بهار. ج،
رَباعیّ ||. خر خواربارآور در بهار. (از اقرب الموارد).
ربغ.
[رَ] (ع مص) آرام گرفتن و ثبات ورزیدن قوم در مال و نیکی و نعمت. (از ناظم الاطباء). آرام نمودن و ثبات ورزیدن در مال و
نیکی و نعمت. (آنندراج) (منتهی الارب ||). اقامت کردن. (اقرب الموارد).
ربغ.
[رَ] (ع اِ) سیرابی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). خاك باریک و نرم یا ریگ. (ناظم الاطباء). خاك
صفحه 966 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
باریک. (آنندراج) (منتهی الارب). خاك نرم و کوبیده. (از اقرب الموارد).
ربغ.
[رَ بَ] (ع اِمص) فراخی زندگانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ربغ.
[رَ بَ] (ع مص) گرفتن چیزي را بوقت. حادث گشتن و پیدا شدن آن پیش از آنکه فوت کند. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب||).
فراخ عیش گردیدن. (ناظم الاطباء).
ربغ.
[رَ بِ] (ع ص) تباهکار بی باك. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). کسی که بکاري دست میزند که
توانایی آنرا دارد. (از اقرب الموارد).
ربق.
[رَ] (ع مص) رِبْق. گردن بزغاله در رسن محکم کردن. (تاج المصادر بیهقی). در ربقه کشیدن سر گوسپند را. (از ناظم الاطباء). در
ربقه بستن گوسپند و بزغاله. (از اقرب الموارد). بستن و در ربقه کشیدن سر چیزي را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بستن چیزي
را. (ناظم الاطباء ||). انداختن کسی را در کاري. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به رِبْق شود.
ربق.
[رِ] (ع مص) رِبْق در ربقه کشیدن سر گوسپند را. (از ناظم الاطباء). بستن و در ربقه کشیدن سر چیزي را. (منتهی الارب) (آنندراج).
بستن چیزي را. (ناظم الاطباء ||). انداختن کسی را در کاري. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به رَبْق شود.
ربق.
[رِ] (ع اِ) رسن که داراي عروه ها و گوشه ها باشد و بر بره و بزغاله بندند. ج، اَرباق، رِباق. (ناظم الاطباء). رسن با گوشه ها که بر
بره و بزغاله بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ربق.
[رِ بَ] (ع اِ) جِ رِبْقۀ و رَبْقه. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رِبْقۀ و رَبْقۀ شود.
ربقۀ.
[رِ قَ] (ع اِ) رَبْقۀ هر گوشه و عروه اي از ربق. ج، رِباق، رِبَق. جج، اَرباق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یک گوشه از ربق. ج،
رباق، ربق، ارباق. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به رَبْقۀ شود ||. حلقهء رسن که در گردن ستور بندند. (آنندراج). رشته
صفحه 967 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اي است مانند قلاده. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). و رجوع به رَبْقۀ شود.
ربقۀ.
[رَ قَ] (ع اِ) رِبْقۀ. هر گوشه و عروه از ربق. ج، رِباق، رِبَق. جج، اَرباق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یک گوشه از ربق. ج، ربق،
رباق، ارباق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به رِبْقۀ شود. ریسمان که در گردن بره و بزغاله بندند. (دهار ||). حلقهء رسن که
در گردن ستور بندند. (آنندراج). حلقهء رسن. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (صراح اللغۀ). و رجوع به رِبْقۀ شود. - ربقهء
اطاعت؛ رشتهء فرمانبرداري.
ربقۀ.
[رِ قَ] (ع مص) گشادن و دور کردن از کسی رنج و شدت. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): حل ربقته؛ غم وي را
بگشود و ببرد. (از اقرب الموارد).
ربقۀ.
[رَ بَ قَ / قِ] (از ع، اِ) فرمان و حکم ||. اطاعت ||. در زیر فرمان و حکم. (ناظم الاطباء) : و دوست و دشمن در ربقهء خدمت و
طاعت ملوك جمع شوند. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقهء طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). اهل آن بقعه در ربقهء
.( اسلام و استسلام کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259 ). از ربقهء دین و خلعت اسلام بیرون آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 272
ربک.
[رَ] (ع مص) درآمیختن و نیکو ساختن اشکنه را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن و نیکو گردیدن ثرید. (تاج
المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). آمیختن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). انداختن کسی را در گل و لاي. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ربیکه ساختن. (منتهی الارب) (مصادراللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ربیکه
ساختن و آن طعامی است که از خرما و روغن و ماست سازند. (آنندراج). طعامی ساختن از خرما و روغن. (تاج المصادر بیهقی).
ربک.
[رَ بِ] (ع ص) مرد سست حیله. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). مرد ضعیف حیله. (از اقرب الموارد). بینوا. (تاج
المصادر بیهقی).
ربک.
[رَ بَ] (ع مص) شوریده شدن و بر هم گردیدن کار. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربک.
[رُ بَ] (ع ص) مرد شوریده عقل در کار خود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به رِبَکّ شود.
صفحه 968 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربک.
[رِ بَک ك] (ع ص) رُبَک. مرد شوریده عقل در کار خود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ربک
شود.
ربل.
[رَ] (ع اِ) گیاه که در آن وقت روید که زمین خشک شود. (مهذب الاسماء). نوعی از درختان که آخر تابستان بسردي شب و بدون
باران برگ و بار آورد. ج، رُبول. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درختی است مانند سرو که
خزان ندارد. (از شعوري ج 2 ص 10 ). و ربل اربل مبالغه است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربل.
[رَ] (ع مص) بسیار شدن شتران و اولاد آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار شدن اموال و اولاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
||بسیار شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). بسیار شدن تعداد. (از اقرب الموارد ||). رویانیدن
زمین گیاه ربل را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). بسیار شدن درخت در زمین. (آنندراج). بسیار شدن درخت
ربل در زمین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ربل.
[رَ بَ] (ع اِ)( 1) نباتیست سخت سبز و آن در دیار بلبیس بسیار باشد، دو درهم از آن تریاق است مر زهر مار را. (منتهی الارب)
(آنندراج). گیاهی است سخت سرسبز. (از اقرب الموارد). یک نوع گیاه سخت سبز که تریاق زهر مار است. (ناظم الاطباء). نوعی
از افسنتین است لیکن کوهی بود. (از اختیارات بدیعی). نوعی جبلی افسنتین است و گویند نوعی از برنجاسف و قیصوم است و دو
( درهم او جهت رفع زهر هوام مجرب دانسته اند. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). و رجوع به رِبْل و افسنتین و اقحوان شود. ( 1
.Armase -
ربل.
[رَ] (ع ص) رِبْل. مرد فربه بسیارگوشت. (ناظم الاطباء). بسیارگوشت. (مهذب الاسماء). و رجوع به رِبْل و رَبِل شود ||. شتر فربه.
(مهذب الاسماء). و رجوع به رَبِل شود.
ربل.
[رَ بِ] (ع ص) رَبْل. رِبْل. مرد بسیارگوشت. (از اقرب الموارد). مرد فربه بسیارگوشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَبْل و رِبْل شود.
ربل.
[رِ] (ع ص) رِبْل. رَبِل. مرد فربه بسیارگوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطبا) (آنندراج). و رجوع به رَبْل و رَبِل شود.
صفحه 969 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربل.
[رِ]( 1) (ع اِ) یک نوع گیاهی و یا بومادران. (ناظم الاطباء). نوعی از افسنتین است که بوي مادران باشد و به عربی اقحوان گویند.
(برهان) (آنندراج). ( 1) - در فرهنگ جهانگیري و بتبع او در آنندراج و ناظم الاطباء به کسر اول آمده و بفتحتین بمعنی گیاهی
دیگر ذکر شده که عربیست ولی با توجه به تعریف کتب طبی بنظر میرسد هر دو یکی است.
ربلاء .
[رَ] (ع ص) زن فربه بسیارگوشت و زن بزرگ رَبَلات. (ناظم الاطباء). زن بزرگ رَبَلات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و
رجوع به رَبِلۀ شود ||. زن باریک ران خردکُس. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ربلۀ شود.
ربلات.
[رَ بَ] (ع اِ) جِ رَبَلۀ. رجوع به رَبَلۀ شود.
ربلات.
[رَ] (ع ص) جِ رَبْلۀ. و رَبَلۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربلۀ.
[رَ بِ لَ] (ع ص) زن فربه بسیارگوشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به ربلاء شود ||. ماده شتر فربه. (از
مهذب الاسماء ||). زن بزرگ رَبَلات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ربلاء شود||.
باریک ران خردکُس. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به ربلاء شود.
ربلۀ.
[رَ بَ لَ] (ع اِ) رَبْلۀ. هر گوشت پارهء ستبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||)). گوشت شکم ران.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوشت اندرون ران مردم. (مهذب الاسماء ||). گرداگرد پستان ||. گرداگرد کس.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). رمهء گاو دشتی. ج، رَبَلات. (مهذب الاسماء).
ربلۀ.
[رَ لَ] (ع اِ) رَبَلۀ. رجوع به رَبَلۀ در همهء معانی شود.
ربلۀ.
[] (اِخ) (خرم و بارآور) شهري که در حدود شمالی زمین کنعان واقعست. (قاموس کتاب مقدس).
ربم.
صفحه 970 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ بَ] (ع اِ) گیاهی بهم پیوسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربما.
[رَ بَ] (ع حرف) رُبَّما. چندان. (دهار). حرف جاره بمعنی رُبّ. (ناظم الاطباء). و رجوع به رُبّ شود.
ربما.
[رُ بَ] (ع حرف) رُبَّما. رُبَّ. بسا و اندکا. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ). و رجوع به این دو کلمه شود.
ربما.
[رُبْ بَ] (ع حرف) رب. بسا و اندکا. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ). بسا و چندان. (دهار). لغتی است در رُبَّ. (منتهی
الارب). بمعنی بسا. (آنندراج). و رجوع به رُبَّ و ناظم الاطباء شود.
ربما.
[رَبْ بَ] (ع حرف) رُبَّما. رُبَّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به این دو کلمه شود.
ربن.
[رَبْ بَ] (ع اِ) لقب علماي یهودي است. ج، رَبابِنۀ. ربن ها طرفدار تلمود بوده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و هو [ جبرئیل بن
.( بختیشوع ] یخاطبه بالتجبیل [ یخاطب حنین ]و یقول له یا ربن حنینی، و تفسیر ربن المعلم. (عیون الانباء ج 1 ص 186
ربن.
[رَ بَ] (اِخ) یا ربن طبري، سهل. ذبیح الله صفا گوید: قفطی او را از یهودیان طبرستان دانسته و گفته است که ربن و ربین و راب از
نامهاي مقدمان شریعت یهودي است، لیکن می دانیم که ربن کلمهء سریانی و بمعنی استاد، استاد ما، و استاد بزرگ بوده و معمو
براي نامیدن فضلاي بزرگ نصرانی که با زبان و ادب سریانی سر و کار داشته و یا خود از مشاهیر علماي سریانی بوده اند بکار
میرفته است و ربن نیز چون در علم شریعت یهود تخصصی داشته بدین اسم خوانده شده است. نام وي سهل بوده و در اوایل قرن
سوم هجري می زیسته است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 60 ). جلال الدین تهرانی گوید: ربن یهودي منجم و طبیب
مازندرانی است که در علم نجوم و ریاضیات و طب ماهر بوده است و چندین کتاب حکمت را نقل و ترجمه نموده است و پسرش
علی بن ربن طبیب معروف است که به سرمن رأي مسکن گرفته است و ابوبکر محمد بن زکریاي رازي طبیب معروف اسلام را
شاگرد علی بن ربن نام برده اند گرچه محقق نیست. ربن در علم شریعت یهود نیز تخصصی داشته از این رو وي را ربن نامیدند چه
ربن و ربین بر علما و بزرگان مذهبی یهود اطلاق میشود، و ربان نیز میگویند. ربن طبري مجسطی را خود ترجمه نموده و در ترجمهء
خود فصول بخصوص در اشعه و کیفیت آن و مطارح شعاع آورده است که در سایر ترجمه ها نبوده بطوري که از قول ابومعشر نقل
میکنند مترجمین مجسطی این فصل را که مطارح باشد اهمال نموده اند و تنها ربن نقل کرده است. (از گاهنامهء جلال الدین
تهرانی). و رجوع به تتمهء صوان الحکمۀ ص 9 و تاریخ الحکماي قفطی ص 128 و 155 و عیون الانباء ج 1 ص 308 و 309 شود.
صفحه 971 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربن.
[رَ بَ] (اِخ) یا ربن طبري، علی بن ربن طبري. مؤلف کتاب امثال و جز آن است. (منتهی الارب). صفا در ضمن بحث از پدر وي
گوید: بهرحال در تاریخ طبري هنگامی که ذکر پسر این دانشمند یعنی علی رفته از او به صفت نصرانی یاد شده و علی بن زید
است. وي دبیر « المعلم العظیم » بیهقی گفته است که او از کتّاب شهر مرو و با همتی رفیع و عالم به انجیل و طب بوده و تفسیر ربن
مازیاربن قارن بود و چون مازیار در 224 ه . ق. بدست لشکریان عبدالله بن طاهر اسیر و تسلیم کسان معتصم گردید او بخدمت
.( خلیفه درآمد. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 60
ربنجان.
[رَ بَ] (اِخ) ربنجن. نام شهري بوده است در سمرقند. رجوع به ربنجن در همین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141
شود.
ربنجن.
[رَ بَ جَ] (اِخ) مؤلف حدود العالم گوید: شهرکی است از ماوراءالنهر به سغد بر راه سمرقند آبادان و با نعمت و آبهاي روان و
درختان. (حدود العالم) : ابوالاشعث از سمرقند بازگشت و به ربنجن آمد. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 99 ). سعید نفیسی گوید:
ربنجن یا اربنجن یا ربنجان که آن هم از شهرهاي کور سمرقند بوده است و این شهر در جنوب وادي و بر سر راه خراسان بود و از
حیث روستا ربنجن بزرگتر از دبوسیه بود، ابوالعباس فضل بن عباس ربنجنی شاعر معروف و معاصر رودکی از این شهر بوده است.
(احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 141 ). و نیز رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 358 و ج 2 ص 514 و ج 3 ص 1174 و تاریخ بخارا
ص 94 و 100 و تاریخ مغول ص 30 شود.
ربنجنی.
[رَ بَ جَ] (ص نسبی) منسوب است به ربنجن که از بلاد سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی).
ربنجنی.
[رَ بَ جَ] (اِخ) ابوالعباس فضل بن عباس. از مردم ربنجن بوده است یکی از شهرهاي سمرقند، و این کلمه را یاقوت در معجم البلدان
به خطا ربیخن و مؤلف مجمع الفصحا نسبت بدان را به خطا زنجی ضبط کرده است. ترجمهء حال کاملی از این ابوالعباس بدست
نیست. همین قدر معلومست که وي تا سال 331 ه . ق. یعنی دو سال پس از مرگ رودکی زنده بود، زیرا قطعه شعري ازو مانده
است در رحلت نصربن احمد و نشستن پسرش نوح بن نصر به سال 331 که در تاریخ بیهقی ثبت آمده و بیتی بمناسبت مقام تاریخ
بر پایان آن افزوده و از این قرار وي تا دو سال پس از رودکی قطعاً زنده بوده و از اقران و معاصران وي بشمار تواند آمد. مقدار
مطلق ضبط است و از « ابوالعباس » کثیري از اشعار این ابوالعباس را در فرهنگهاي پارسی به استشهاد لغات آورده اند که همه جا اسم
همینجا پیداست که در زمانهاي قدیم شهرت بسیار داشته و شاعري بسیارسخن بوده است. (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 514 و
515 ). صاحب تاریخ بیهقی این شعر را از وي در مرثیهء نصربن احمد و نشستن نوح بن نصر پسر وي به تخت سلطنت آورده است:
پادشاهی برفت پاك سرشت پادشاهی نشست حورنژاد از برفته همه جهان غمگین وز نشسته همه جهان دلشاد گر چراغی ز پیش ما
صفحه 972 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
برداشت باز شمعی بجاي آن بنهاد یافت چون شهریار ابراهیم هرکه گم کرد شاه فرخزاد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385 ). سعید
نفیسی در احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1175 پس از شرحی اندك دربارهء وي این بیت را نیز بنقل از المعجم بنام او آورده
است: چون خواجه ابوالعباس آمد کارت همه نیک شد سراسر. و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 229 و لباب الالباب
ج 2 ص 9 و 10 و مجمع الفصحاء ج 1 ص 381 شود.
ربنجنی.
[رَ بَ جَ] (اِخ) ابونصر احمدبن محمد بن عبدالله ربنجنی صغدي. از عبدالله بن عبدالرحمن سمرقندي روایت کرد و ابوعلی سیروانی
از وي روایت دارد. (از لباب الانساب).
ربو.
[رَبْوْ] (ع اِ) پشته و بلندي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). نفس بلند. (از اقرب الموارد ||). بتازي دشخواريِ دم زدن را
ربو گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تاسه و تنگی نفس. (ناظم الاطباء). بیماري معروفیست. (از اقرب الموارد). کوته دمی. (غیاث
اللغات). علت دمه. (مهذب الاسماء). تاسه. (منتهی الارب) (آنندراج). تاسه. دمه. دما. بهر. نهج. نهیج. تتابع نفس. ضیق النفس.
تنگ نفس. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزد اطباء بیماریی است که حادث میشود در ریه بخصوص مبتلایان به این بیماري توانایی
آنکه آنی از نفس برآوردن خودداري کنند ندارند. این بیماري را بهر نیز خوانند چنانکه شیخ نجیب الدین گفته و در بحر الجواهر
آمده است. و در آقسرائی گفته که: ربو بمعنی نفس بسختی برآوردنست، و مبتلاي بدین مرض هنگام نفس برآوردن مانند کسی
باشد که دیرگاهی برنج و مشقت مبتلا باشد و با کمال سختی نفس برآورد. بیمار نفس سریع و متواتر و اندك اندك برمیکشد و
گاه با تنگی نفس مقرون است. این بود کلام شیخ، و سمرقندي بین نفس تنگی و بهر فرقی ننهاده و بهر و ضیق نفس و ربو را
الفاظی مترادف شناخته - انتهی. برخی بین ربو و بهر فرق نهاده اند، چنانکه صاحب بحر الجواهر گفته است که بین ربو و بهر فرق
است و آن این است که ربو ماده اي است که در اندرون رگهاي خشن محتبس میشود و بهر ماده اي است در شرائین و در بهر
بسودنگاه سینه نرم باشد اما در ربو چنین نیست و در بهر هنگام سرفه صورت سرخ گردد بیشتر از آنچه در ربو هنگام سرفه سرخ
گردد بواسطهء احتباس بخارات دخانی در شرائین. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). جماعت مردم. (منتهی الارب) (از ناظم
الاطباء) (آنندراج). ج، اَرباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جماعت. (اقرب الموارد).
ربو.
[رَ بَ] (ع مص) ربا. رباء. بربالیدن در میان قومی. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). فزون شدن و گوالیدن. (از منتهی الارب)
(آنندراج). افزون شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به رِبا و رِباء شود ||. بالا
گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ) (تاج المصادر بیهقی). بالا شدن. (تاج المصادر بیهقی). بر بالا شدن. (دهار||).
منتفخ گردیدن از دویدن یا از ترس و وحشت و تاسه گرفتن ||. ریختن آب بر سویق و بالیده گردیدن آن. (از آنندراج) (از منتهی
الارب ||). پرورش یافتن. (منتهی الارب). و رجوع به ربا شود ||. دما برافتادن. (تاج المصادر بیهقی ||). افزودن. (دهار).
ربو.
[رُ بُوو] (ع اِ) رباء. ربا. رَبَو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رِبا و رِباء و رَبْو شود.
صفحه 973 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربوا.
[رِبا] (ع اِمص) ربواء. ربا. افزونی. ظاهراً افزودن واو براي آن است که رسم الخط قرآنی را حفظ کرده باشند، والاّ در تمام کتب
1) - و رجوع به ) .( لغت عرب ربا بدون واو است، در فهرست فلوگل هم با واو نوشته شده( 1). (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 5
2 شود. / قرآن 276
ربوا.
[رِبا] (ع مص) بالا گرفتن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). زیادتی گرفتن در وام و بیع. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربواء .
[رِبا] (ع اِمص) ربا و سودخوري. (ناظم الاطباء).
ربوات.
[رِبْ] (ع اِ) عشرات الوف در مراتب شانزده گانهء عدد فیثاغوریان. (رسائل اخوان الصفا).
ربوان.
[رِبَ] (ع اِ) تثنیهء ربا. (منتهی الارب). تثنیهء ربا و ربواء. (ناظم الاطباء). رجوع به هر دو کلمه شود.
ربوب.
[رَ] (ع اِ) پسر زن مرد از شوهر دیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). شوهر مادر. (از اقرب
الموارد).
ربوب.
[رُ] (ع اِ) جِ رُبّ. (ناظم الاطباء). جِ رُب، شیرهء سطبر از هر ثمر بعدِ فشاردن آن. (آنندراج). رجوع به رُب شود ||. جِ رَبّ. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَب شود.
ربوبی.
[رَ بی ي / بی] (از ع، ص نسبی)نسبت به رب. (المنجد). منسوب الی رب علی غیر قیاس. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). خدایی. الهی. منسوب به رب بدون قیاس، یا به ربوبیت و باء فتحه داده شده است چنانکه در بصري است. (از اقرب
الموارد). - علم ربوبی؛ علم خدایی.
ربوبیت.
صفحه 974 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ بیْ يَ] (از ع، اِمص) الوهیت و خدایی. (ناظم الاطباء). خدایی و پروردگاري. (آنندراج). مقابل عبودیت. (یادداشت مرحوم
دهخدا). خداوندي. (السامی فی الاسامی). خدایی. (دهار). زمخشري گوید: ربوبیت نزد صوفیه اسم است مرتبهء مقتضهء نامهایی را
که موجودات طالب آن میباشند از اینرو در تحت اسم رب این نامها نیز مندرج باشند مانند علیم، سمیع، بصیر، قیوم و ملک و مانند
آن، چه علیم معلومی را اقتضا کند و مرید مرادي را طالب باشد و قادر مقدوري را خواهد. اسمایی که در تحت اسم رب مندرجست
اسماء مشترکی است که مفاهیم آن بین خدا و خلق مشترك باشد، مانند علیم که میگویی: یعلم نفسه و خلقه، و همچنین اسماء
مختص بخلق مانند قادر که میگویی: خلق الموجودات و نگویی خلق نفسه، و این اسماء مختص بخلق را اسماع فعلیه نامند. فرق بین
اسم ملک و رب آن است که ملک اسمیست مر مرتبه اي را که تحت آن اسماء فعلیه قرار یافته و رب اسمی است مرتبه اي را که
تحت آن اسماء مختص و مشترك قرار دارد، فرق بین الله و رب آن است که الله اسمی است مرتبهء ذاتیهء جامعهء حقایق موجودات
را از عالم بالا تا عالم زیرین، از اینرو رحمان تحت حیطهء اسم الله، و رب تحت حیطهء اسم رحمان، و ملک تحت حیطهء اسم رب
قرار یافته، پس ربوبیت مقام عرش را که فوقیت است دارد یعنی مظهري است که ظاهر شده است در او و به او، رحمن بسوي
موجودات. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : التفرد بالربوبیته الی کم لکل من خلقه من البقاء بمدة معلومۀ. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 258 ). هرچه بیند دل و طبع از صنعش به ربوبیت او راهبر است.ابوالفرج رونی. و در حضرت ربوبیت به عرض دادن حاجت
مواظبت نمایم. (سندبادنامه ص 203 ||). سلطنت ||. برترین قدرت و توانایی. (ناظم الاطباء).
ربوبیۀ.
[رُ بیْ يَ] (ع مص) مالک و رب شدن. (منتهی الارب).
ربوت.
[رَ] (اِ) هدهد. (ناظم الاطباء) (لغت فرس اسدي). پوپو. (یادداشت مرحوم دهخدا). پوپک. شانه بسر. مرغ سلیمان. پوپونک : محال
را نتوانم شنید هزل و دروغ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی سراي و قصر بزرگان طلب تو همچو ربوت چو مار چند گزینی تو
جاي ویرانی. منجیک (از لغت فرس اسدي).
ربوت.
[رُ بُ وَ] (از ع، اِ) ربوة. رَبْوة. رُبْوة. رجوع به رِبْوة شود.
ربوت.
[رِ وَ] (از ع، اِ) رَبْوة. رُبْوَت. پشته و بلندي و کوهچه. (ناظم الاطباء). جاي بلند. (دهار). پشته و بلندي. (منتهی الارب) (آنندراج). تل
کوچک. (مهذب الاسماء). بالاي پشته. (دهار ||). ده هزار درهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جماعت زیاده مانند ده
هزار تن. (از اقرب الموارد).
ربوت.
[رَبْ وَ] (از ع، اِ) رِبْوَت. رُبْوَت. (ناظم الاطباء). رجوع به رِبْوَت شود ||. در عرف اهل فن حساب، ده بار. (از اقرب الموارد).
صفحه 975 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربوت.
[رُبْ وَ] (از ع، اِ) رَبْوَت. رِبْوَت. (ناظم الاطباء). رجوع به رِبْوَت شود.
ربوخ.
[رَ] (ع ص) زنی که وقت نزدیکی با مرد بیهوش گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ربوخ.
[رُ] (ع مص) ربخ. رباخ. رجوع به ربخ و رباخ شود.
ربوخه.
[رَ خَ / خِ] (اِ)( 1) خوشی و خوش آیندي. (ناظم الاطباء). خوش و خوشی را گویند عموماً. (برهان ||). در فارسی و ظاهراً با شاهد
واحد در لغتنامه ها می آورند که ربوخ عربیست و فارسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). خوشی و لذتی که در وقت جماع
دست دهد. (فرهنگ اوبهی). انزال. احتلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). حالت انزال و لذت فراوانی که از نزدیکی دست دهد. (از
شعوري ج 2 ورق 14 ). خوشی و لذتی که در مباشرت با زن بهم رسد خصوصاً، و به این معنی با زاي نقطه دار و جیم هم بنظر آمده
است. (از برهان): چون حیز طیره شد ز میان ربوخه گفت بر ریش خربطان ریم اي خواجه عسجدي. عسجدي (||. ص) کسی که
بغایت لذت آرمیدن برسد. (از آنندراج) (از انجمن آرا) : گه ربوخه گردد او بر پشت تو گه شود زیرش ربوخه خواهرت. منجیک
بمعنی نافذ باشد. rpwy و rp wy شاید قابل مقایسه با لغت سغدي ،« زبوجه » و « زبوخه » ترمذي (از انجمن آرا). ( 1) - مصحف آن
(از حاشیهء برهان چ معین).
ربوخه شدن.
[رَ خَ / خِ شُ دَ] (مص مرکب) انزال گشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). در آرمیدگی بکمال خوشی رسیدن. (یادداشت مرحوم
دهخدا). ربوخه رسیدن باشد بغایت اشتها در نزدیکی، و گویند: ربوخه شد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : نهی دست بر کون من می
شوي ربوخه تو اي هم شر و هم عروس بلی چون ربوخه شود ماکیان بسی زد بمنقار کون خروس. دهقان علی شطرنجی. گرچه بدم
مرد زیر میره در آن حال همچو زن غر شدم ربوخه و رعنا.سوزنی.
ربود.
[رُ] (ع مص) اقامت کردن به جایی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقیم شدن. (دهار ||). حبس
کردن و در زندان نهادن. (ناظم الاطباء). بازداشت کردن کسی را. (از منتهی الارب). حبس کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
واداشتن. (دهار).
ربودگی.
[رُ دَ / دِ] (حامص) غارت و تاراج. (ناظم الاطباء). خُلْسه. نهرة. (منتهی الارب ||). دزدي ||. غنیمت. (ناظم الاطباء).
صفحه 976 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربودن.
[رُ دَ] (مص) به تردستی و چابکی و حیله از کسی چیزي را گرفتن. (ناظم الاطباء). به زور و سرعت چیزي را از شخصی بردن.
(آنندراج) (کشف اللغات) (سروري). بزور چیزي را از شخصی بردن. (غیاث اللغات) (کشف اللغات) (فرهنگ سروري). ابزاز.
(دهار). اختطاف. (منتهی الارب). اختلاس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اختیاب. (تاج المصادر بیهقی). استلاب.
اقتلاع. التماع. (منتهی الارب). الماع. (تاج المصادر بیهقی). امتداش. امتراش. امتراط. امتشاع. امتشاق. امتشان. امتعاد. امتلاد. امتلاع.
املاد. (منتهی الارب). بَزّ. (تاج المصادر بیهقی). تخطف. (دهار) (منتهی الارب) (مصادراللغۀ زوزنی). تخلس. تخوّت. جلف.
خطف. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خلس. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).خوت. (منتهی الارب). رند. (لغت محلی
شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). سلب. (دهار) (منتهی الارب). طر. مَشَع. (منتهی الارب). ندل. (تاج المصادر بیهقی) : توشهء
خویش زود ازو برباي پیش کآیدْت مرگ پاي آکیش.رودکی. رباید همی این از آن آن ازین ز نفرین ندانند باز آفرین.فردوسی.
همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فکندن بچاه.فردوسی. چو دزدان مر او را بخواهی ربود چنین زور مردي بخواهد
نمود.فردوسی. به قارن چنین گفت بدخواه بخت ربود از شما گنج و دیهیم و تخت.فردوسی. تهمتن فروبرد چنگ دراز ربود از
سرش تاج آن سرفراز.فردوسی. غلیواج از چه مَیشوم است از آنکه گوشت برْباید هماي ایرا مبارك شد که قوتش استخوان باشد.
عنصري. درآمد یکی خاد چنگال تیز ربود از کفَش گوشت و برد و گریز. خجسته (از فرس اسدي). یکی پیر کپی بیامد چو دود ز
شیران و دیوان کالا ربود. ؟ (از لغت نامهء اسدي). آنجا که رفته بود هم اندرزمان نبود تب لرزه هاي جرم کواکب ربوده
بود.خاقانی. دست بر سر زآنم از دست اجل تا کلاه عمر نَرْباید ز من.خاقانی. تا که دست قدر از دست تو برْبود کمر کاغذین پیرهن
از دست قدر باد پدر. خاقانی. و مشایخ گفته اند مشاهدة الابرار بین التجلی و الاستتار می نمایند و می ربایند. (گلستان). در چشم
من آمد آن سهی سرو بلند بربود دلم ز دست و در پاي افکند. (گلستان). درآید جلوهء حسن از در گوش ز جان آرام برْباید ز دل
هوش.جامی. اجتحاف؛ ربودن چیزي را. (منتهی الارب). اجتذاف؛ کشیدن چیزي را و ربودن. اجتراش؛ ربودن چیزي را. اجتلاط؛
ربودن چیزي را. اختباس؛ ربودن مال کسی. اختداف؛ ربودن چیزي را. اختلاس؛ ربودن مال یا پول کسی را. اختناء؛ ربودن چیزي را.
اخلال؛ بردن چیزي را و ربودن. افتراع؛ دوشیزگی ربودن. الاحۀ؛ ربودن حق کسی را. التماط؛ ربودن حق کسی را. الماع (المع
بالشی ء)؛ ربودن چیزي را. امحاق؛ ربودنِ خدايْ برکتِ چیزي را. تبل؛ ربودن عقل کسی را. تجاحف؛ ربودن گوي را به چوگان.
تخالس؛ از یکدیگر ربودن. تدلیه؛ ربودنِ عشقْ؛ دلِ کسی را. تلمع؛ ربودن چیزي را. جحف؛ ربودن گوي را. حرب؛ ربودن مال.
خطف؛ ربودن چیزي را. خلب؛ ربودن عقل کسی را. خلس؛ ربودن چیزي را. خَلّیسی؛ ربودن چیزي را. خَوایۀ؛ ربودن چیزي را.
خَوي؛ ربودن چیزي را. دغرة؛ ربوده گرفتن چیزي را. شرح؛ ربودن دوشیزگی بکر را. غَوْل؛ بناگاه ربودن. شجرة سلیب؛ درخت که
شاخ و برگ آن ربوده باشد. قفطلۀ؛ ربودن از پیش کسی چیزي. قفلطۀ؛ ربودن از دست کسی چیز را. لمع (لمع بالشی ء)؛ ربودن
چیزي را. متع؛ ربودن چیزي را. متعۀ؛ ربودن چیزي را. (منتهی الارب). مخالسۀ؛ چیزي را از کسی ربودن. (مصادراللغۀ زوزنی).
مصح، معد، (منتهی الارب). معل؛ ربودن چیزي را. (منتهی الارب). ربودن و زود رفتن. (دهار). ندل؛ بسرعت ربودن. (منتهی
الارب ||). بلند کردن. برداشتن ||. بزور برداشتن. بزور بلند کردن. گرفتن. (ناظم الاطباء). برگرفتن. تاراج کردن : تکین بدید
بکوي اوفتاده مسواکش ربود تا بردش باز جاي و بازکند. عمارهء مروزي. تهمتن کمرگاه کهرم گرفت ربودش ز روي زمین اي
شگفت.فردوسی. یکایک ربودي سواران ز زین به سرپنجه و برزدي بر زمین.فردوسی. همی شهریاري ربایی ز گاه که نفرین کند بر
تو خورشید و ماه.فردوسی. که از پشت زینْشان به خَمّ کمند ربودم سراپاي کردم ببند.فردوسی. چو شادان نشیند کسی با کلاه به خَمّ
کمندش رباید ز گاه.فردوسی. معشوقگانْت را گل و گلنار و یاسمن از دست یاره بربود از گوش گوشوار. منوچهري. چو ماه از
صفحه 977 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربودن چو خور از شنودن بگاه ربودن چو شاهین و بازي. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384 ). ز گُردان به خَمّ کمند گزین بهر
حمله دودو ربودي ز زین.اسدي. ربودي ازین و بدادي مر آن را چو باز شکاري و آن را شکاري. ناصرخسرو. برْبود شب و روز
رنگ و بویم برکند مه و سال پرّ و بالم.ناصرخسرو. وز باب و ز مام خویش نَرْبودش یا زو نربود باب و مامش را.ناصرخسرو. این
ظلم بدستوري ازبهر چه باید چون مال ز یکدیگر بس خود بربایید. ناصرخسرو. مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین چو
جان یا دین یکی شد کس مر او را نیز نَرْباید. ناصرخسرو. عمر ترا همی ز تو برْباید گر همرهی کنی تو نه هشیاري.ناصرخسرو. -
درربودن؛ برداشتن بسرعت. برگرفتن بشتاب. برگرفتن بچابکی و تندي : ز جا درربود و به هومان سپرد جهان پهلوانانِ با
دستبرد.فردوسی. ز زین درربود و همی تاختش به پیش پدر برد و انداختش.فردوسی. سیل کاروان و استران را درربود. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 262 ). جان و دلم ز شوخی هر دو چو درربودي خاقانی از خجالت با تو نکرد دعوي. خاقانی. استاد او را از زمین
درربود و بالاي سر برد. (گلستان ||). - گرفتن. بسر رساندن : قضا روزگاري ز من درربود که هر روز از وي شب قدر
بود.(بوستان ||). - دزدیدن : چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز. سعدي. - دل ربودن؛ ربودن دل. بردن دل : به دل ربودن جلدي
و شاطري اي مه ببوسه دادن جان پدر بس اَژْکَهَنی. شاکر بخاري. و رجوع به ترکیب ربودن دل شود. - دل درربودن؛ بردن دل :
دیدي که دل چگونه ز من درربوده اي پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده اي.خاقانی. و رجوع به ترکیب ربودن دل شود. - ربودن دل؛
دل را مفتون خود کردن. (از یادداشت مرحوم دهخدا). دل بردن. بتاراج بردن دل. شیفته و خواهان کردن دل بر خود : کس نیست
به گیتی که بر او شیفته نَبْوَد دلها به خوي نیک ربوده ست نه زِاستم. فرخی. ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم
چون تو ربایی. منوچهري. نشود رسته هر آن کس که ربوده ست دلش زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم. ناصرخسرو.
وین کهن گشته گنده پیر گران دل ما بین چگونه برْباید.ناصرخسرو. مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود وقت را زین دو یکی
ماحضرم بایستی. خاقانی. گر این بت زنده بودي فتنه بودي وگر جان داشتی بس دل ربودي.نظامی. دلی که حور بهشتی ربود و
یغما کرد کی التفات کند بر بتان یغمایی.(گلستان). به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل لطیفه هاي عجب زیر دام و دانهء
تست. حافظ. دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار عقلی چنان بجاي نباشد ربوده را. کاتبی. اِفتان؛ ربودنِ زنْ دل را. فُتون. ربودنِ
زنْ دلِ کسی را. (منتهی الارب ||). دزدیدن. (ناظم الاطباء). به حیله بردن. بزور و نیرنگ بردن : اي بچهء حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدْت بجاي اندر یک روز( 1). لبیبی (از اسدي). همچو گرگان ربودنت پیشه ست نسبتی داري از کلاب و
ذئاب.ناصرخسرو. چون حریص خوردنی، زن خواه زود ورنه گربه آمد و دنبه ربود.مولوي. اغلب تهیدستان دامن عصمت به
معصیت آلایند و گرسنگان نان ربایند. (گلستان ||). حمل کردن. بردن. (ناظم الاطباء). بسرعت بردن. بشتاب دور کردن : گلیمی
که خواهد ربودنْش باد ز گردن بشخشد هم از بامداد. ابوشکور بلخی. بچوگان خود چنان چالاك بودند که گوي از چنبر گردون
ربودند.نظامی ||. دور کردن. جدا کردن بزور : به گفتِ دروغ آزمودن همی بخواهی سر از من ربودن همی.فردوسی. کسی چون
ستاند ز یاقوت قوّت چگونه رباید کسی بوي عنبر.ناصرخسرو. آن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمی جانستانش را بصور آه
جان برْبودمی. خاقانی. دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران دو خواب آلوده برْبودند عقل از دست بیداران. سعدي. - ربودن
خواب؛ درگرفتن خواب. غلبه کردن خواب بر کسی : چه گمان کرده اي که وقت شراب غافلانه مرا رباید خواب.نظامی. - ربودن
خواب از چشم؛ دور کردن خواب. جدا کردن خواب : من خواب ز دیده به می ناب ربایم آري عدوي خواب جوانان می نابست.
منوچهري ||. از بین بردن. محو کردن. نابود کردن : به چابکی برباید کجا نیازارد ز روي مرد مبارز بنوك پیکان خال. منجیک.
بس بی وفا و مهري کز دوستان یکدل نور و جمال و رونق خوش خوش همی ربایی. ناصرخسرو. و اگر خردمندي به قلعه اي پناه
گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد در آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه||).
گول زدن. فریفتن. فریب دادن : شه طنجه را طَمْع برْبود و گفت که این آگهی با دلم نیست جفت.اسدي. ربود خواهد این پیرهن ترا
صفحه 978 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اکنون همان که تازگی و رنگ پیرهنْت ربود. ناصرخسرو ||. رهانیدن : چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت خویشتن از مرگ ویشک
او بربایی. ناصرخسرو ||. مجذوب کردن. گرفتار کردن : از آن کردار کو مردم رباید عقاب تیز نَرْباید خشین سار.دقیقی. ( 1) - ن
ل: ناگه بربایدْت در این خانه نهان شو.
ربودنی.
[رُ دَ] (ص لیاقت) قابل ربودن. لایق ربودن. شایستهء بردن و گرفتن.
ربوده.
[رُ دَ / دِ] (ن مف) گرفتار. مجذوب و شیفته : دیوانه شد دلم که ربودش به غمزه یار عقلی چنان بجاي نباشد ربوده را.کاتبی. -
ربودهء عشق؛ مغلوب عشق. گرفتار عشق : که نه تنها منم ربودهء عشق هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.سعدي ||. گرفته و تاراج شده
و دزدیده. (ناظم الاطباء). مختلَس. خُلْسۀ. مسلوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : در ثیاب ربوده از درویش کی بدست آیدت بهشت
و ثواب. ناصرخسرو.
ربوده عقل.
[رُ دَ / دِ عَ] (ص مرکب)گول خورده. (ناظم الاطباء). مسلوب. سلیب. (منتهی الارب). آنکه عقل از وي رفته باشد. (ناظم الاطباء).
رب و رب ندانستن.
[رَبْ بُ رُ نَ نِ تَ](مص مرکب) (اصطلاح عامیانه) چیزي نفهمیدن. بسیار ساده دل و گول بودن. کسی را گویند رب و رب
نمیداند که از درك ساده ترین مطالب هم ناتوان باشد : من رب و رب ندانم از دستهء شاهویردیانم. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
رب و رب یاد کردن.
[رَبْ بُ رُ كَ دَ](مص مرکب) سخت تأثر یافتن و رنجه شدن چنانکه از سرما یا خوردن چیزي سخت ترش و غیره.
ربوس.
.( [رُ] (ص) اکول و پرخور. (ناظم الاطباء). بسیارخوار که رس نیز گویند. (از شعوري ج ورق 11
ربوسه.
[رُ سَ / سِ] (اِ) ربوشه. (ناظم الاطباء). سرپوش را گویند عموماً و چادر و مقنعه و روپاك و امثال آن را خصوصاً. (برهان). آنچه به
سر پوشند چون مقنعه و چادر و غیره، و آن در اصل رپوشه بوده و مخفف روپوشه که بمعنی چادر و مقنعه و روپاك زنان باشد، و
روپوش را سرپوش نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). ربوشه. (ناظم الاطباء). سرپوش چون چادر و غیره، با شین نیز آمده است.
(برهان). سرپوش باشد چون چادر و غیره، و به شین معجمه نیز بنظر رسیده، و در فرهنگ جهانگیري بمعنی مقنعه آورده. (فرهنگ
سروري). سرپوش زنان یعنی چادري که زنان بر سر اندازند. (از شعوري ج 2 ورق 14 ). آنچه بسر پوشند چون مقنعه و چادر و غیره.
صفحه 979 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(فرهنگ رشیدي). و رجوع به ربوشه شود.
ربوشاران.
[ر]( 1) (اِخ) مؤلف حدود العالم گوید: ناحیتی است [ به خراسان ] بزرگ و بسیار نعمت و مردمان جنگی و از غرجستان گوزکانان
است و بعضی از آبهاي مرو از این ناحیت رَوَد و اندر وي معدن زر است و مهتران این ناحیت از مهتران اطراف گوزکانانند و
.( مقاطعه به ملک گوزکانان دهند. (حدود العالم). ( 1) - شاید: ریوشاران. (حاشیهء حدود العالم چ ستوده ص 95
ربوشه.
[رُ شَ / شِ] (اِ) بر وزن و معنی ربوسه است که سرپوش و چادر و مقنعه و روپاك زنان باشد، و آن در اصل روپوشه بوده که به
کثرت استعمال ربوشه شده، و به فتح اول هم گفته اند. (برهان). سرپوش و روپوش. چادر و مقنعه و روپاك و مانند آن. هر چیز که
سر و روي را بپوشاند. (ناظم الاطباء). مقنعه که زنان بر سر اندازند، و آنرا دامنی و ساماخچه و ساماکچه نیز گویند. (از شعوري ج 2
ورق 15 ). و رجوع به ربوسه شود.
ربوض.
[رَ] (ع ص، اِ) درخت بزرگ و انبوه. (از اقرب الموارد). درخت بزرگ. (مهذب الاسماء). درخت بزرگ سطبرشاخه ها. ج، رُبُض.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). ده بسیاراهل ||. زنجیر بزرگ ||. زره فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد).
ربوض.
[رُ] (ع مص) فروختن سگ و گوسفند و آنچه بدان ماند. (مصادراللغۀ). فروختن گوسفند و گاو و اسب و سگ. (تاج المصادر
بیهقی ||). بزانو درآمدن گوسپند. (منتهی الارب). بزانو درآمدن گاو و گوسفند و اسب، چنانکه بُروك براي شتر است و جُثوم
براي مرغ. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). اقامت نمودن بجایی، و منه الحدیث انه (ص) بعث ضحاك بن سفیان
الی قومه قال اذا اتیتهم فاربض فی دارهم ظبیاً، اي اقم فیها آمنا لاتبرج کانک ظبی و فی کناسه قد امن حیث لایري انسیاً، و گویند
که آن حضرت او را امر کرده که چون میان کافران مسکن خواهد کرد باید که برحذر و بیدار و متوحش باشد و هرگاه از ایشان
چیزي خلاف بیند همچو آهو رم کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقامت کردن. (از اقرب الموارد ||). بمعانی دیگر
رَبْض. رجوع به رَبْض در معانی مصدري شود. (منتهی الارب ||). بازماندن نر از گشنی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد). بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن. (آنندراج ||). زیر گرفتن شیر شکار خود را و برنشستن بر آن. (آنندراج)
(ناظم الاطباء ||). پوشیدن شب زمین را. (ناظم الاطباء).
ربوط.
[رُ] (اِخ) نام یکی از پاسگاههاي بخش مرکزي موسیان شهرستان دشت میشان. هواي آن گرمسیر و سکنهء آن فقط مأموران انتظامی
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 980 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربوط.
[رُ] (اِخ) چم هندي. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به چم هندي شود.
ربوع.
[رُ] (ع اِ) جِ رَبْع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جِ رَبْع، بمعنی سراي. (آنندراج). رجوع به رَبْع شود.
ربول.
[رُ] (ع اِ) جِ ربل، بمعنی نوعی از درختان که در آخر تابستان بسردي شب بی باران برگ و بار بیرون آرد. (از اقرب الموارد)
(آنندراج). جِ، رَبْل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رَبْل شود.
ربوله.
[رَ لَ] (از ع، اِ) به لغت اندلس رستنیی باشد که آن را کنگر گویند و با ماست خورند. (برهان) (آنندراج). قسمی از کنگر. (ناظم
الاطباء).
ربولی.
[] (عبرانی، اِ) لفظی است عبرانی، یعنی اي معلم ||. یکی از القاب معززهء یهود بود. (قاموس کتاب مقدس).
ربون.
[رَ] (معرب، اِ) بیعانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیعانه و زري که پیش از مزد به مزدور دهند، مرادف اربون. (فرهنگ رشیدي).
مزد و بیعانه یعنی پولی که پیش از کار کردن به مزدور دهند. (ناظم الاطباء). اُرْبان. اُرْبون. عُرْبون. (اقرب الموارد). ربون و اُرْبون،
پیش مزد باشد. (حاشیهء لغت فرس اسدي ص 384 ). زري که پیش از مزد به مزدور دهند، و بعربی بیعانه گویند. (آنندراج). پیش
مزد و بیعانه را گویند و آن زري باشد که پیش از کار کردن به مزدور دهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). سیم باشد که پیش از مزد به
مزدوران دهند. (لغت فرس اسدي). عربون. اربون، و این غیر از شاگردانه است چه شاگردانه را به راشن ترجمه میکنند. (السامی فی
الاسامی). قراء، عربان و عربون است در لغت اربان و اربون، و ربون فصیح نیست. (المعرب جوالیقی ص 232 ). عربان. اربان. عربون.
اربون. عروبون. اربون. (منتهی الارب): عربون، الاعراب؛ ربون دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از المعرب ص 232 ). اعرب المشتري؛
اعطی العربون. (اقرب الموارد). عَرْبِنۀ ربون دادن. (منتهی الارب). سود پیش از بیع و شري باشد. (از شعوري ج 2 ورق 11 ) : اي
خریدار من ترا بدو چیز بتن و جان و مهر داده ربون.رودکی( 1). برده دل من بدست عشق زبون است سخت زبونی که حال و تنْش
ربون است. جلاب. اي مر ترا گرفته بت خوشزبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون. ناصرخسرو (از آنندراج). خصم تو در
رزم به مردار خوار دیده ربون داده و دل مزد کار.امیرخسرو ||. بعضی گویند زري باشد که قیمت متاعی داده باشند مشروط به
اینکه اگر خوش آید نگاه دارند والاّ پس دهند و زر خود را بگیرند، و در خربزه و هندوانه بشرط کارد( 2) گویند. (برهان) (از ناظم
الاطباء) (از آنندراج). زري که بدهند و متاعی ببرند مشروط بر اینکه اگر بد باشد بازپس آرند و زر خود گیرند، و اربون است در
نوشته شد. (از فرهنگ سروري ||). بعضی دیگر گفته اند که ربون زري است که زیاده از آنچه به « سامی » اصل، و این معنی از
صفحه 981 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مزدور قرار داده بدهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی گفته اند ربون زري است که زیاده از آنچه به مزدور قرار داده بدهند که
بلغت عربی انعام گویند، و این نیز عربی است که صاحبان فرهنگها فارسی دانسته اند. (آنندراج ||). در اصطلاح اهل فن سفته
گویند( 3). (از شعوري ج 2 ورق 11 ). سفته. دست لاف. دشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستلاف ||. پولی که براي مسکرات
دهند ||. سود. منفعت ||. اسیر. محبوس. (ناظم الاطباء). ( 1) - در آنندراج و در برخی فرهنگ هاي دیگر این بیت بعنوان استشهاد
گویند. ( 3) - سفته در این معنی. « به شرط چاقو » براي این واژه بنام دقیقی ضبط شده است. ( 2) - امروزه غالباً
ربوة.
[رَبْ وَ] (ع اِ) ربوة. زمین بلند. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از آنندراج). فراز. (نصاب الصبیان).
ربوة.
[رِبْ وَ] (ع اِ) رَبْوة. رُبْوة. رِبْوَت. زمین بلند. رجوع به رِبْوَت شود.
ربوة.
[رُ بُ وَ] (ع اِ) رِبْوة. پشته و جاي بلند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
ربوة.
[رَ بُ وَ] (اِخ) رَبَوة. مراد از زمین بیت المقدس است بجهت آنکه بلندترین زمینهاست، گویند که زمین بیت المقدس از زمین هند
چهار فرسخ بلندتر است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
ربوة.
[] (اِخ) محمد بن احمدبن عبدالعزیز دمشقی. او راست: المواهب الکمیۀ فی شرح فرایض السراجیۀ. وي بسال 764 ه . ق. درگذشته
است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربوة.
[رُبْ وَ] (اِخ) رُبْوة. رِبْوة. رَبْوة. راویان گویند آن عبارت از دمشق است و در دمشق در دامنهء کوه قاسیون و در یک فرسخی آن، و
جایگاهی است که در هیچ جا در زیبایی و صفا و خرمی نظیر ندارد و آن مسجدي است مشرف بر وي، و نهر ثورا از زیر آن می
گذرد و این محل بمنزلهء پلیست و نهري دیگر در طرف بالا ضمیمهء آن میشود و مصرف آبیاري می گردد. در یک ناحیه از این
محل مغارهء کوچکی دیده میشود و زیارتگاه مردم است چونکه همچو می پندارند که این مکان همانجاي مذکور در آیهء شریفه
23 ) (از معجم البلدان) : غم چو بینی در / می باشد و زادگاه حضرت عیسی است : و آویناهما اِلی ربوة ذات قرار و معین. (قرآن 50
کنارش کش به عشق از سر ربوه نظر کن در دمشق.مولوي.
ربوي.
صفحه 982 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ بَ وي ي] (ع ص نسبی) منسوب به ربا. (از اقرب الموارد). منسوب به رباء. بیعی که به ربا انجام یافته است. (از یادداشت مرحوم
است. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 1 شمارهء « ر» شهرت دارد در اصل به کسر « ر» که به فتح « ربا » دهخدا). در نسبت به
5). - بیع ربوي ||.؛ منسوب به ربو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربۀ.
[رُبْ بَ] (ع حرف) رُبَّ. ربما. بسا. (ناظم الاطباء). لغتی است در رُبَّ. (منتهی الارب). رجوع به ربما و ربت و رُبَّ شود.
ربۀ.
[رِبْ بَ] (ع اِ) گیاهی است ||. درختی یا آن درخت خَرّوب است ||. جماعت کثیر. ج، اَرِبّۀ. (منتهی الارب) (آنندراج).
ربۀ.
[رَبْ بَ] (اِخ) کعبه اي بود مر مذحج را در جاهلیت ||. لات، در حدیث عروة بن مسعود. (منتهی الارب) (آنندراج). هر بتی
بصورت مؤنث، مانند لات. (المنجد (||). اِ) خانهء بزرگ و کلان. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مؤنث رَبّ. (از المنجد).
ربۀ.
[رُبْ بَ] (ع اِمص) فراخی زندگانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراخی عیش. (ناظم الاطباء (||). اِ) شیره، و آن اخص است از
رُبّ. ج، رِباب ||. نام جمادي الَاخرة ||. نام ذوالقعده. (منتهی الارب (||). اِخ) دو بت است عرب را. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجوع به بت شود.
ربۀ.
[رُبْ بَ] (اِخ) واحد رباب که پنج قبیله اند. (منتهی الارب). رجوع به رِباب و رُبّی شود.
ربۀ.
[رَبْ بَ] (اِخ) یکی از شهرهاي معروف بنی عمون است که در اراضی جلعاد در نزدیکی مخرج رود یبوق واقع بود. (قاموس کتاب
مقدس).
ربۀ.
[رَ ب بَ] (اِخ) یکی از شهرهاي کوهستان یهودا، و دور نیست که همان ربۀ باشد که در حوالی بیت جبرین بوده با قریهء سیاریم
مذکور است. (قاموس کتاب مقدس).
ربه.
[] (اِخ) شهري است به اندلس. جایی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان با خواستهء بسیار و هواي معتدل. (حدود العالم).
صفحه 983 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربۀ الدار.
[رَبْ بَ تُدْ دا] (ع اِ مرکب)کدبانوي سراي. (دهار).
ربۀ النوع.
[رَبْ بَ تُنْ نَ] (ع اِ مرکب) الهه. مؤنث رب النوع در معنی فرشته اي که خداوند براي پرورش و حفاظت هر نوع از انواع حیوانات و
نباتات و جمادات مقرر فرموده چنانکه براي پرورش هر نوع فرشته اي جداگانه اي است. مرحوم پیرنیا می نویسد: اگر شاه عنوان
خداوندگار داشت ملکه را ربۀ النوع یا ربۀ النوع آسمانی می خواندند. (ایران باستان ج 3 ص 2658 ). و باز در جاي دیگر گوید:
موزها نُه ربۀ النوع بودند که هر یک صنعتی را مانند شعر، موسیقی، نمایش و غیره حمایت میکردند، مهمترین صنایع شعر و فصاحت
بود. (ایران باستان ج 1 ذیل ص 67 ) :و چون اسم مادرش [ مادر فرهادك ] موزا بود او را ربۀ النوع می دانست. (ایران باستان ج 3
ص 2390 ). و رجوع به رب النوع در همین لغت نامه و آلهه در فرهنگ اساطیر قدیم یونان تألیف احمد بهمنش شود. - ربۀ النوع
عدالت؛ : از ارباب انواع دیگر یونانیان نیز گاهی صورت یا علاماتی مشاهده میشود: 1- زئوس یا ژوپی تر( 1) خداي بزرگ یونانیها
و رومیها... 2- ربۀ النوع عدالت با ترازویی بدست. (ایران باستان ج 3 ص 2679 ). - ربۀ النوع نصرت؛ فیروزلقب بوده که بجاي ربۀ
میگفتند: فیروز. (از ایران ،« در تحت حمایت ربۀ النوع مذکور » النوع نصرت بعقیدهء یونانیها استعمال میشده یعنی بجاي اینکه بگویند
.Jupiter - (1) .( باستان ج 3 ص 2582
ربی.
بدل کنند، و منه قولهم: لا و ربیک لاافعل کذا؛ یعنی قسم بپروردگار « ي» دوم را به « ب» [رَبْیْ] (ع منادا، صوت) رَبِّ. گاهی در قَسَم
تست... (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از متن اللغۀ).
ربی.
[رَ بی ي] (ع مص) پرورش یافتن در برِ کسی: ربوت فی حجره ربواً و ربیت رباءً و ربیاً. (منتهی الارب). پرورش یافتن. (آنندراج).
||در میان قومی وربالیدن. (تاج المصادر بیهقی).
ربی.
[رَبْ بی] (ع منادا، صوت) پروردگار من. خدایا. الهی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اي خداي من. (ناظم الاطباء) : ابریق می مرا
شکستی ربی بر من در عیش را ببستی ربی بر خاك بریختی می ناب مرا خاکم بدهن مگر تو مستی ربی! (منسوب به خیام (||). اِ)
نوعی خرماست به لغت بلوچ (نیک شهر). (منتهی الارب).
ربی.
[رَبْ بی] (ع ص نسبی) نسبت است به رَبّ. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ربی.
صفحه 984 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سخن مجوي فزون زآنکه حق تست از من که این ربی بود و : « ربا » [رِ] (از ع، اِ) ربا. معاملهء ربا. (یادداشت مرحوم دهخدا) مُمالِ
نیستمان حلال ربی. ناصرخسرو.
ربی.
[رِبْ بی ي] (ع ص نسبی، اِ) گروه بسیار. ج، رِبّیّون. (یادداشت مرحوم دهخدا). واحد رِبّیّین است، و هم الوف من الناس. هزارها.
ج، رِبّیّون. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). خداي ترس. (یادداشت مرحوم دهخدا). خداشناس.
ربانی. ج، رِبّیّون. (السامی فی الاسامی ||). دانشمند. دانشمند یهودان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربی.
[رُ بی ي] (ع اِ) رباء. ربا. (ناظم الاطباء). رجوع به رباء و ربا شود.
ربی.
[رُ] (ع اِ) جِ رُبْوة. رَبْوة. رِبْوة. ربوة الرابیۀ؛ ما ارتفع من الارض. (قطر المحیط) :دلم را بتماشاي صحرا نظري است و جانم را به
.( مطالعهء رُبی و ریاض التفاتی. (سندبادنامه ص 135
ربی.
[رُ با] (ع اِ) جِ رُبْیۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به رُبْیۀ شود.
ربی.
[رُ بَ] (ع اِ) نوعی از حشرات ||. گربه. (آنندراج).
ربی.
[رُبْ بی ي]( 1) (ص نسبی) نسبت به قبایل پنجگانهء رباب است لان الواحد منهم ربۀ لانک اذا نسبت الشی ء الی الجمع ردته الی
الواحد کما تقول فی المساجد مسجدي الا ان تکون سمیت به رج فلا ردة الی الواحد کما یقول فی انمار انماري و فی کلاب
کلابی. (منتهی الارب). نسبت به قبایل پنجگانه... رُبّی است زیرا واحد آنها رُبّۀ است. (از اقرب الموارد). پنج قبیله از عرب که یکی
ضبط شده است و درست نمی نماید. « ر» شده اند. (آنندراج). و رجوع به رِباب و رُبّۀ شود. ( 1) - در آنندراج بکسر
ربی.
بدین معنی آمده « ي» [رُبْ بی] (ع اِ) نام ماه جمادي الاَخر به جاهلیت. (السامی فی الاسامی). لیکن در منتهی الارب رُبّ بدون
است، آنهم نه به معنی جمادي الَاخرة بلکه بمعنی جمادي الاولی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رُبّی ||. شیره فروش. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). گویا نسبت است به بیع رُبّ. (منتهی الارب).
ربی.
صفحه 985 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُبْ بی] (از ع، ص نسبی) فروشندهء رُب. (ناظم الاطباء).
ربی.
[رُبْ بی] (اِخ) حسن بن علی. محدث است. (ناظم الاطباء).
ربی.
[رُبْ با] (ع ص، اِ) گوسپند بچه آورده ||. گوسپند بچه مرده. گوسپند نوزاده، و آن در بز و گوسفند و گاو و شتر بکار برده آید.
ج، رُباب و هو نادر قاله فی النهایۀ ||. نیکویی ||. نعمت ||. گره محکم ||. نام جمادي اولی و جمادي الاَخر. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رُبّی. و رجوع به رُبّی شود.
ربی.
[رُ با] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
ربی.
[رُ با] (ع اِ) جِ رُبْیۀ و رُبَیّۀ. (منتهی الارب).
ربیان.
[رِبْ] (ع اِ) تثنیهء رِبا. (منتهی الارب). رجوع به رِبا شود.
ربیئۀ.
[رَ ءَ] (ع اِ) طلایه. (فرهنگ فارسی معین). طلایه. ج، رَبایا. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رَبایا شود||.
دیده بان. دیده بان لشکر. (دهار).
ربیب.
[رَ] (ع ص، اِ) پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : افاضل و اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان شده.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 240 ). امیر ابونصر... ربیب دولت و شیخ مملکت بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 240 ||). عهد و پیمان
داده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاهد و اهل میثاق. (ناظم الاطباء ||). پادشاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء ||). پسر زن. ج، اَرِبّاء. (دهار) (زمخشري ||). پسر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پسري که آنرا زن از
شوهر دیگر آورده باشد. (آنندراج). پسر که آنرا زن از شوهر سابق آورده باشد، پس آن کودك این شوهر حال را ربیب باشد.
(غیاث اللغات). پسراندر. (زمخشري) (دهار) (فرهنگ فارسی معین). پسر زوجهء شخص از شوهر سابق. (فرهنگ فارسی معین).
پسندر. ناپسري. (یادداشت مرحوم دهخدا). پسر زن مرد از شوهر دیگر که بفارسی پس آورده گویند. (ناظم الاطباء ||). پسر شوهر.
(یادداشت مرحوم دهخدا ||). شوهر مادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ناپدري. (یادداشت
صفحه 986 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مرحوم دهخدا). ج، اَرِبّاء، اَرِبّۀ. (ناظم الاطباء ||). نادختري. دختندر. دختر زن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربیب.
[رَ] (اِخ) نام جد حسین بن ابراهیم محدث. (منتهی الارب) (آنندراج ||). از اعلام است. (ناظم الاطباء).
ربیب الدولۀ.
[رَ بُدْ دَ لَ] (اِخ) ابومنصور، پسر وزیر ابوشجاع، و خود وزیر المستظهر بالله خلیفهء عباسی بود. رجوع به تجارب السلف ص 282 و
مجمل التواریخ و القصص ص 411 و 413 و 385 شود.
ربیب الدولۀ.
[رَ بُدْ دَ لَ] (اِخ) حسین بن محمد. رجوع به حسین بن محمد ربیب الدوله شود.
ربیبۀ.
[رَ بَ] (ع اِ) دختر زن از شوهر دیگر. ج، رَبایِب. (از مهذب الاسماء). دختر زن. (ترجمان جرجانی ص 51 ) (از اقرب الموارد). دختر
زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
دختراندر. (دهار) (فرهنگ فارسی معین). دختر پس آورد و دختر زن. (ناظم الاطباء). دختندر. نادختري. دختر زن از شوهر پیش
نسبت به شوهر کنونی. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). دایه و آنچه بجاي او باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دایه.
پرستار کودك. ج، ربایب. (فرهنگ فارسی معین ||). گوسپند خانگی جهت شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
(آنندراج). گوسفند دوشاب که در خانه دارند. (دهار ||). برهء در خانه پرورده. ج، رَبائِب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(آنندراج ||). زن مرد در صورتی که او را از شوهر پیشین پسري باشد. (از اقرب الموارد ||). دختر شوهر از زوجهء دیگر.
دختراندر.
ربیت.
[رُبْ يَ] (از ع، اِ) رُبَیَّت. ربا. (ناظم الاطباء ||). نوعی از حشرات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رُبَیَّت در همهء معانی
شود ||. گربه. ج، رُبی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربیت.
[رُ بَیْ يَ] (از ع، اِ) نوعی از حشرات ||. گربه. ج، رُبیً [ رُ بَنْ ] . (منتهی الارب). و رجوع به رُبْیَت شود.
ربیت.
[رَبْ بَ] (اِ) جمهور. (قاموس کتاب مقدس).
ربیت.
صفحه 987 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَبْ بَ] (اِخ) شهري از شهرهاي بنی یسا که در سرحد جنوبی ایشان واقع بود. (قاموس کتاب مقدس).
ربیث.
[رَ] (ع ص) بازداشته شده از حاجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ربیثا.
[رَ]( 1) (سریانی، اِ)( 2) بلغت سریانی نوعی از ماهی کوچک باشد که از جانب هرمز آورند و آن را در گرمسیر ماهی اشته گویند و
ماهیانه از آن پزند و همچنان خشک نیز خورند. قوت باه دهد. (برهان) (آنندراج). نوعی از ماهی خرد. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). چیزي چون صحناة، و این دو را از ماهیان خرد کنند. (لکلرك) (از مفردات ابن بیطار ص 135 ). ماهی کوچک است که از
طرف هرمز می آورند و در گرمسیر او را ماهی اشته خوانند و از وي ماهیانه سازند همچنان که خشک نیز می خورند و طبیعت وي
گرم تر بود و مهیج بود و معده را نیکو بود لیکن تشنگی آورد و مصلح وي مغز کاهو بود. (از اختیارات بدیعی) : و گفت قدري
آمده « ب» و کسر « ر» ربیثاء و نان جو دارم. (تجارب السلف ص 120 ). و رجوع به دزي ج 1 ص 499 شود. ( 1) - در آنندراج به ضم
Conlinent de poisson - ( است. . (فرانسوي) ( 2
ربیثۀ.
[رَ ثَ] (ع ص) کار بازدارنده. ج، رَبائِث. فی الحدیث: اذا کان یوم الجمعۀ بعث ابلیس جنوده الی الناس فاخذوا علیهم بالربائث، اي
ذکروهم الحوائج التی تربثهم عن الصلوة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بازدارنده. ج، رَبائِث. (آنندراج).
ربیثی.
[رِبْ بی ثا] (ع ص) ربیثا. کار بازدارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربیثی.
[رِبْ بی ثا] (ع مص) ربث. بازداشتن کسی از حاجت خود. (ناظم الاطباء (||). ص) آنچه شخصی را از چیزي بازمی دارد، و آن در
اصل مصدر است. (از اقرب الموارد).
ربیح.
[رُ بَ] (اِخ) پسر عبدالرحمان بن سعید خذري است. (منتهی الارب).
ربیخ.
[رَ] (ع ص، اِ) مرد کلان و ستبر ||. پالان شتر کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء). پالان بزرگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
ربیخن.
صفحه 988 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربیخن.
[رَ خَ] (اِخ) مصحف ربنجن است، یاقوت در معجم البلدان به اشتباه ربیخن آورده است. رجوع به ربنجن شود.
ربیخه.
[رُ خَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزي شهرستان اهواز. سکنهء آن 250 تن و از طایفهء حمید است. آب آن از چاه. محصول آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
ربید.
[رَ] (ع ص، اِ) خرماي برهم نهاده که آب پاشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربید.
[رُ بَ] (ع اِ) مربا. حلوا. آچار. (ناظم الاطباء).
ربیدن.
[رُ دَ] (مص) لهجه اي درربودن. ربودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن در همهء معانی شود.
ربیدة.
[رَ دَ] (ع اِ) صندوقی که در آن محضرها و چکها گذارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
ربیز.
[رَ] (ع ص) زیرك دانا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). زیرك و باکیاست. (از اقرب الموارد ||). قچقار آکنده گوشت و
فربه و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ربیس ||. ماهر بزرگ در فن خود. (ناظم الاطباء) (از
اقرب الموارد). ماهر بزرگ در فن خود، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفۀ ربیزة؛ اي ضخمۀ. (منتهی الارب). و رجوع به ربیزة شود.
ربیزة.
[رَ زَ] (ع ص) ستبر و ضخیم، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفۀ ربیزه؛ اي ضخمۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به ربیز شود.
ربیس.
[رَ] (ع ص) دلیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطبا). مرد شجاع. (از اقرب الموارد ||). مرد زیرك و باهوش و منکر و زشت.
(از اقرب الموارد ||). قچقار آکنده گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ربیز. گاو نر و قوچ آکنده گوشت. (از اقرب
الموارد ||). کار سخت و مشتبه ||. مضروب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مضروب با دو دست. (از اقرب الموارد||).
کسی که بر شتران و مال او آفت رسیده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که به مال یا دارایی دیگر او آفت
رسیده باشد. (از اقرب الموارد ||). بسیار از شتران و جز آن ||. سختی. بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داهیۀ.
صفحه 989 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(مهذب الاسماء ||). خوشهء پر از دانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربیس.
[رِبْ بی] (ع ص) بزرگ و مهتر افسانه گویان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ربیس.
[رُ بَ] (ع ص مصغر) مصغر رَبیس، بمعنی زیرك و هوشیار. - ابوالربیس؛ نام شخصی. (ناظم الاطباء). رجوع به ابوالربیس شود. - ام
الربیس؛ مار بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کنیهء افعی است و از هوشیاري به این کنیه خوانده شود. (از اقرب الموارد).
ربیس.
[رَ] (اِخ) ابن عامر طایی. صحابی است. (منتهی الارب). ابن عامربن حصن بن خرشۀ بن عمروبن مالک طایی... طبري گفته است که
.( حضرت رسول (ص) به او نامه اي نوشته است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیض.
[رَ] (ع ص، اِ) گوسپندان به آغل گرد آمده با شبانان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گلهء گوسفند.
(منتهی الارب ||). گردآمدنگاه چرب روده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). محل اجتماع چرب روده در شکم. (المنجد)
(اقرب الموارد).
ربیضۀ.
[رَ ضَ] (ع ص، اِ) مؤنث رَبیض. ج، رَبایِض. رجوع به رَبیض شود.
ربیط.
[رَ] (ع ص) مربوط. بسته شده. (ناظم الاطباء). مربوط. (اقرب الموارد). ستور بسته. (منتهی الارب) (آنندراج ||). پارساي ترسایان.
||زاهد و حکیم که خود را از لوث دنیا بازداشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). مرد دلیر که نگریزد. (آنندراج). -
ربیط الجاش؛ مرد دلیر که نگریزد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شجاع. پردل. دلیر. رابط الجاش. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
خرماي خشک در انبان نهادهء آب بر آن پاشیده ||. غوره و خرماي سرنهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد).
ربیط.
[رَ] (اِخ) لقب غوث بن مرّبن طانجه، زیرا که مادرش را فرزندي نمی زیست، پس نذر کرد که اگر این فرزند زنده ماند بر سر او
صوف ببندد، و او را ربیط کعبه گردانید تا بالغ گردید سپس آن بسوي خود کشید و ملقب به ربیط شد. (منتهی الارب) (آنندراج).
ربیطۀ.
صفحه 990 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ طَ] (ع ص) مؤنث ربیط. (ناظم الاطباء). ستور که آنرا بندند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ستور که آنرا بندند، گویند: دابۀ
ربیطۀ و دواب ربیطۀ، برخلاف قیاس و گویند: دابۀ ربیط. (از اقرب الموارد).
ربیع.
[رَ] (ع اِ) بهار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). فصل بهار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موسم بهار. (غیاث
اللغات). بهارگاه. (دهار). فصلی از چهار فصل سال است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از فصول سال است از 21 آزار تا
21 حزیران. ج، اَرْبِعۀ، رِباع، اَرْبِعاء. (از المنجد). یکی از چهار فصل سال است از فروردین تا آخر خرداد : وین هدهد بدیع درین
اول ربیع برجاس وار تاجی بر سر نهاده وي. منوچهري. به دیماه خوف آتش غم سپر کن که اینجا ربیع رجایی نیابی.خاقانی. در ربیع
دولتت هرگز خزان را ره مباد فارغم زآمین که دانم مستجابست این دعا. خاقانی. هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل
ربیعش خریطه دار سخا.خاقانی. خوان ساخته برسم کیان اهل مکه را رسم کیان ربیع دل مکیان شده.خاقانی. نقاش ربیع نقشهاي
بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 261 ). از گل آن روضهء باغ رفیع ربع زمین یافته رنگ ربیع.نظامی.
کدامین ربع را بینی ربیعی کز آن بقعه برون ناید بقیعی.نظامی. اندرآمد جوحی و گفت اي حریف وي وبالم در ربیع و در
خریف.مولوي. اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان). در فصل ربیع که آثار صولت برد آرمیده.
(گلستان). - ربیع رابع؛ مبالغه است (منتهی الارب)، یعنی بهار بسیار فراخ با ارزانی. (آنندراج). مخصب. ج، اَرْبِعاء، رُبعان. (المنجد).
- ابوالربیع؛ هدهد. (آنندراج) (اقرب الموارد). - یوم الربیع؛ از جنگهاي اوس و خزرج است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب
الموارد ||). باران بهاري. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). باران بهاري. ج، اَرْبِعۀ. (دهار) (مهذب
الاسماء ||). بهره اي از آب مر زمین را، گویند: فلانی را از این آب ربیعی است. (از منتهی الارب ||). آنچه از سبزي چهارپایان
خورند. ج، اربعۀ. (از اقرب الموارد ||). نهر خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). جوي خرد. (مهذب الاسماء). بخشی از
آب در زمین. ج، رُبُع. (از المنجد ||). چهاریک. ج، اَرْبِعاء. (مهذب الاسماء). چهاریک. ج، رُبُع. (منتهی الارب) (آنندراج). یک
چهارم ||. نام دو ماه از ماههاي قمري، و الربیع ربیعان، ربیع الشهور و ربیع الازمنه فربیع الشهور شهران بعد صفر و لایقال فیه الاشهر
ربیع الاول و شهر ربیع الاَخر و اما ربیع الازمنۀ فربیعان الربیع الاول الذي یأتی فیه النور و الکماة و الربیع الثانی الذي تدرك فیه
الثمار. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ربیع الاول و ربیع الاَخر. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ربیع
الاول و ربیع الَاخر شود. - ربیع نخست؛ ربیع الاول : بود حقیقت ز شمار درست بیست وچهارم ز ربیع نخست.نظامی. محرّم زر است
و صفر آینه ربیع نخست آب و دیگر غنم.؟ و رجوع به ربیع الاول شود (||. اصطلاح تصوف) مقام بسطت در قطع مسافت سلوك.
مقام بسطت را گویند در قطع سلوك. (فرهنگ مصطلحات عرفانی سجادي).
ربیع.
[رُ بَ] (ع اِ مصغر) مصغر ربیع. (منتهی الارب).
ربیع.
.( [رَ] (اِخ) از عشایر شرقی اردن واقع در لواء واسط. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیع.
صفحه 991 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) فرعی است از دو تیره از قبیلهء بنی سعد که سرزمین آنان جزو طایف بشمار است و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از
.( معجم قبایل العرب ج 3
ربیع.
[رَ] (اِخ) قبیله اي از عرب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و
مضر.عنصري. دل پدر ز پسر گاهگاه سیر شود دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر.فرخی. و رجوع به معجم قبایل العرب ج 2 شود.
ربیع.
.( [رُ بَ] (اِخ) قبیله اي از تمیم از عدنانی. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیع.
[رَ] (اِخ) کوهی است یا مناره اي خرد. (منتهی الارب) (آنندراج).
ربیع آباد.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 120 تن است و آب آن از چشمه میباشد. محصولات
آن غلات، لبنیات است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. ساکنین از طایفهء بوالی بوده به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 6
ربیعان.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. سکنهء آن 61 تن و آب آن از قنات میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
ربیعان.
.( [رَ] (اِخ) تیره اي از قبیلهء دلفی و از صدعان از شهر طوقۀ بشمار آید ولی براستی آن از عبدة است. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعاي بلخی.
.( [رَ بَ] (اِخ) شاعر بود و بنابه نوشتهء صاحب روز روشن (ص 238 ) شاگردي شوکت بخاري کرد. (از الذریعه ج 9 قسم 2
ربیع اصفهانی.
[رَ عِ اِ فَ] (اِخ) وزیر علیمرادخان زند است و هنگام مرگ علیمرادخان در سفر عزیمت به اصفهان از تهران (سال 1199 ه . ق.)
همراه وي بود و مرگ او را براي جلوگیري از تشویش سپاه پنهان بگذاشت و جنازهء او را همچنان بر تخت روان تا اصفهان برد.
رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 287 شود.
صفحه 992 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربیع الَاخر.
[رَ عُلْ خِ] (ع اِ مرکب)ربیع الَاخر صحیح است نه ربیع الثانی که در استعمال است چرا که استعمال عرب بیشتر ربیع الَاخر است، و
بعضی گویند که اطلاق لفظ ثانی آنجا کنند که براي آن ثالث نیز باشد چون به وقت تسمیه این ماه در آخر فصل ربیع واقع شده
بود لهذا به این اسم مسمی گشت. (از آنندراج) (غیاث اللغات). بُصان. بُصّان. ماه چهارم سال قمري عربی میان ربیع الاول و جمادي
الاولی. ج، اَرْبِعاء، اَرْبِعۀ. و هلال آن را روي گوسپند بینند. روز دهم آن مولد امام حسن عسکري به سال 230 ه . ق. است و روز
سیزدهم یا چهاردهم یا پانزدهم وفات فاطمهء زهرا علیهاسلام است و در روز پانزدهم حضرت علی (ع) بصره را فتح کرد و باز روز
پانزدهم روز ولادت امام زین العابدین علی بن حسین است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربیع الاول.
[رَ عُلْ اَوْ وَ] (ع اِ مرکب)خوان. (منتهی الارب). چون وقت تسمیهء این ماه در ابتداي فصل ربیع واقع شده بود لهذا به این اسم مسمی
گشت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ماه سوم سال قمري عرب و هلال آن را به آب بینند. ج، اَرْبِعاء، اَرْبِعۀ. ماه سوم سال قمري
پس از صفر و پیش از ربیع الاَخر. روز اول آن به سال سیزدهم بعثت مبدأ هجرت رسول اکرم (ص) از مکه به مدینه است. روز
هشتم آن وفات حضرت امام حسن عسکري (بقولی) و روز نهم آن عید بقر و روز دوازدهم آن بنابه مشهور روز ولادت حضرت
رسول (ص) است. روز چهارم روز مرگ یزیدبن معاویۀ در سال 64 ه . ق. و روز هفدهم بنابر قول امامیه روز ولادت حضرت
رسول است در عام الفیل، و باز شب هفدهم آن شب معراج حضرت رسول و باز روز هفدهم روز ولادت امام جعفر صادق علیه
السلام در سال 83 ه .ق. است و روز نهم آن بنابه عقیدهء عوام شیعه روز مرگ عمر خلیفهء ثانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربیع الثانی.
[رَ عُثْ ثا] (ع اِ مرکب) بصان. (منتهی الارب). ربیع الَاخر. ماه چهارم از ماههاي قمري اسلامی. رجوع به ربیع الَاخر شود.
ربیع الشهور.
[رَ عُشْ شُ] (ع اِ مرکب) دو ماه بعدي صفر، و ماه ربیع الاول و ربیع الَاخر خوانده میشود. (از منتهی الارب).
ربیع انصاري.
[رَ عِ اَ] (اِخ) زرقی... خبري از قول وي از حضرت رسول (ص) روایت کرده اند. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و قاموس الاعلام
ترکی ج 3 شود.
ربیع انصاري.
[رَ عِ اَ] (اِخ) محدث است. دختر وي ام سعد از او روایتی دارد چنین: حضرت رسول فرمود بدخویی شوم است و پیروي از زنان
پشیمانی است و... (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیع بن ابی راشد.
صفحه 993 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عِ نِ اَ شِ] (اِخ)مکنی به ابوعبدالله. از راویان بشمار است. او به منذر ثوري استناد کرده و از سعیدبن جبیر خبر شنیده است.
صاحب صفۀ الصفوة با ذکر روایاتی گوید: وي سخت از مرگ میترسیده است. رجوع به صفۀ الصفوة ج 3 ص 61 شود.
ربیع بن احمد.
[رَ عِ نِ اَ مَ] (اِخ) اخوینی بخاري، مکنی به ابوبکر. او شاگرد ابوالقاسم مقانعی و ابوالقاسم شاگرد امام محمد بن زکریاي رازي بود.
که نسخهء نفیس کهن آن در کتابخانهء بادلیان و تاریخ کتابت آن « هدایۀ المتعلمین » وي را تألیفی است در طب بزبان فارسی بنام
478 ه . ق. است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربیع بن اوس.
[رَ عِ نِ اَ] (اِخ) اعوربن شیبان بن عمروبن جابربن عقیل بن مالک بن سمح بن فزارة فزاري... مرزبانی او را شاعر مخضرم خوانده و
.( بیت زیر را از او نقل کرده است: ابوکم من فرینۀ غیر شک و هل تخفی علامات النهار؟ (از الاصابۀ ج 1 قسم 3
ربیع بن ایاس.
[رَ عِ نِ] (اِخ) ابن عمروبن عثمان بن امۀ بن زید انصاري. موسی بن عقبۀ و ابوالاسود او را در شمار شهیدان بَدْر آورده اند. (از
الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیع بن بشر.
[رَ عِ نِ بِ] (اِخ) حمدالله مستوفی گوید: عمر و جابر و انس را دریافت و در عهد ابودوانق نماند. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن
ص 247 شود.
ربیع بنت معوز.
[رَ بِ تِ مُ عَوْ وَ] (اِخ)ابن عفراء انصاري. صحابیی والامقام بود. او به حضرت رسول بیعت کرد و در غزوات شرکت می جست و به
مداواي زخمیها میپرداخت. ربیع تا روزگار معاویه زندگی کرد و در حدود سال 45 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).
ربیع بن حبیب.
« جامع الصحیح » [رَ عِ نِ حَ] (اِخ) ابن عمر فراهیدي. از علماي حدیث قرن دوم هجري و از مردم بصره بود. در حدیث کتابی دارد که
نامیده میشود و عبدالله بن حمید سالمی حاشیه اي بر آن نوشته است. (از اعلام زرکلی).
ربیع بن خیثم.
[رَ عِ نِ خَ ثَ] (اِخ) ثوري کوفی. از راویان بشمار است و روایت زیر را نقل کرده است: لایتعلق احدکم استغفر الله و اتوب الیه
فیکون ذلک ذنباً جدیداً اذا لم یفعل و لکن لیقل اللّهم اغفر لی ذنب علی. (از تاریخ گزیده چ لندن ص 247 ). و رجوع به صفۀ
الصفوة ج 3 ص 31 و فیه مافیه ص 272 و البیان و التبیین فهرست ج 1 و 2 و 3 و عقدالفرید فهرست ج 1 و 2 و 3 و روضات الجنات
صفحه 994 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ص 282 و عیون الاخبار فهرست ج 1 و 2 و تاریخ گزیده ص 835 و 839 شود.
ربیع بن ربیعۀ.
[رَ عِ نِ رَ عَ] (اِخ) ابن مسعودبن عدي بن ذئب، معروف به سطیح الکاهن. از بنی مازن و از طایفهء اَزْد بود. از کاهنان غسانی دوران
جاهلیت بشمار میرود و عرب او را به حکمیت می پذیرفتند چنانکه عبدالمطلب بن هاشم با همهء بزرگی مقامش در اختلاف که
دربارهء آب طائف با جماعتی از قیس عیلان داشت او را به حکمیت قبول کرد. مردم به وسعت دید و درستی راي او مثل می زدند.
فیروزآبادي گفته: او غیر از سر در دیگر بدنش استخوانی نداشت و زبیدي افزوده است که او قادر به حرکت نبود، اهل جابیه از
اطراف شام بود و در آنجا اندکی پس از تولد حضرت رسول (ص) درگذشت. از او داستانهاي شگفت انگیزي بجاي مانده. مردم
پپش او می آمدند و می گفتند براي کاري پیش تو آمده ایم آن کار چیست، او آنچه را در خاطر آنان بود برایشان بازگو میکرد.
ربیع در سال 52 قبل از هجرت درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست ترجمهء مقدمهء ابن خلدون شود.
ربیع بن ربیعۀ.
[رَ عِ نِ رَ عَ] (اِخ) ابن رفیع سامی. رجوع به ربیعۀ بن رفیع شود.
ربیع بن ربیعۀ.
[رَ عِ نِ رَ عَ] (اِخ) ابن عوف بن قنان بن انف الناقۀ تمیمی، مکنی به ابویزید و معروف به مخبل سعدي. شاعر نامی است. ابن درید
نام وي را ربیعۀ بن کعب آورده و ربیعۀ بن مالک و ربیعۀ بن عوف هم نامیده شده است. ابوالفرج اصفهانی او را در شمار
گویندگان نامی یاد کرده و گفته است که او عمر درازي داشته و در عهد عمر یا عثمان درگذشته و میان او و زبرقان شاعر معروف
.( مهاجاتی بوده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیع بن زیاد.
[رَ عِ نِ] (اِخ) ابن انس بن دیان بن قطن بن زیادبن حارث بن مالک بن ربیعۀ بن کعب بن حارث حارثی... رجوع به ربیع حارثی و
حبیب السیر چ خیام ص 503 و تاریخ بیهقی ص 26 و عیون الاخبار فهرست ج 1 و 2 و عقدالفرید فهرست ج 1 و 2 و 3 و 4 و 6 و 7 و
احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 241 و البیان و التبیین ج 2 ص 200 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیع بن زیاد.
[رَ عِ نِ] (اِخ) ابن سلامۀ بن قیس قضاعی سپس تُوَیلی. چابکسوار نامدار معروف به اعرج. او را اشعاري نغز از دورهء جاهلیت بود و
.( برحسب نوشتهء ابن کلبی تا عهد عثمان زنده بوده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیع بن زیاد.
[رَ عِ نِ] (اِخ) ابن عبدالله بن سفیان بن ناشب عبسی. یکی از بزرگان و نوابغ و شجاعان دوران جاهلیت عرب بود. او را کامل نیز می
گفتند. او شاعر بود و پیش نعمان بن منذر رفت. در حدود سال 30 پیش از هجرت درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به
صفحه 995 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عقدالفرید فهرست ج 6، عیون الاخبار ج 4 ص 65 ، البیان و التبیین ج 2 ص 242 و جهانگشاي جوینی ج 2 ص 239 شود.
ربیع بن زید.
[رَ عِ نِ زَ] (اِخ) ابن زیاد، و ربیعۀ نیز گفته شده است. گویند صحابی است و نیز گفته اند از تابعین است. بغوي گفته است که نمی
دانم آیا درك صحبت حضرت رسول (ص) را کرده است یا نه. و رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 شود.
ربیع بن سلیمان.
[رَ عِ نِ سُ لَ] (اِخ) از اصحاب امام شافعی است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ابن عبدالجباربن کامل مرادي مصري، مکنی به
ابومحمد( 1). دوست امام شافعی و راوي کتابهاي وي بشمار می رفت. ربیع مؤذن و ساده لوح بود. در سال 174 ه . ق. در مصر بدنیا
آمد و بسال 270 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی). رجوع به فهرست ابن ندیم و نامهء دانشوران ج 6 ص 68 و تاریخ
گزیده چ لندن ص 798 و حلل السندسیه ج 2 ص 144 و عقدالفرید ج 4 ص 13 شود. ( 1) - در فهرست ابن ندیم کنیهء وي ابوسلیمان
آمده است.
ربیع بن سلیمان.
[رَ عِ نِ سُ لَ] (اِخ) یا ربیع بن سلیمان جیزي، مکنی به ابومحمد. از اصحاب امام شافعی بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). در
حبیب السیر آمده است: کنیتش ابومحمد از موالی مردم ازد معدود است... ابن خلکان در شرح احوال وي گوید: صاحب الشافعی
لکنه قلیل الروایۀ عنه و انما روي عن عبدالله بن عبدالحکم کثیراً و کان ثقۀ و روي عنه ابوداود نسایی. سپس از قول ابن خلکان از
وي داستانی نقل کرده و سپس از قول قصاعی بنقل از کتاب خطط گوید: وي در ذیحجهء 256 ه . ق. در جیزه وفات یافت و در
آنجا او را به خاك سپردند، جیزي منسوب است به جیزه و آن قصبه اي است مقابل مصر، نیل مابین مصر و آن فاصله است و اهرام
.( که از عجایب بناهاي روي زمین است در غرب جیز واقع شده است و از اعمال آن شمرده میشود. (از نامهء دانشوران ج 6 ص 68
ربیع بن صبیح.
[رَ عِ نِ صَ] (اِخ) سعدي بصري، مکنی به ابوبکر. نخستین کسی است که در بصره به تصنیف کتاب پرداخت. مردي پرهیزگار و
عابد بود، اما روایات حدیث وي ضعیف است. وي بسال 160 ه . ق. در دریا درگذشت و در یکی از جزیره ها بخاك سپرده شد.
(از اعلام زرکلی). و رجوع به المصاحف ص 186 و عیون الاخبار ج 2 ص 318 و 319 شود.
ربیع بن ضبح.
[رُ بَ عِ نِ ضَ بُ]( 1) (اِخ)ابن وهب بن نعیض فزاري ذبیانی. وي شاعر کهنسال دوران جاهلیت و از بزرگترین گویندگان و
ولی « ضبع » سخنوران و دانشمندان عصر خود بود. اسلام را درك کرد ولی مسلمان نشد. (از اعلام زرکلی). ( 1) - در اعلام زرکلی
آمده است. « ضبح » در الاصابۀ
ربیع بن طعیمۀ.
صفحه 996 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عِ نِ طَ مَ] (اِخ) ابن عدي بن نوفل بن عبدمناف قرشی نوفلی، پسرعموي جبیربن مطعم بن عدي... وي روز بدر درحالیکه کافر
.( بود کشته شد و مادر او ام حبیبۀ دختر ابوالعاص عمهء مروان بن حکم بوده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیع بن مالک.
[رَ عِ نِ لِ] (اِخ) ربیع بن ربیعۀ بن عوف بن قنان بن انف الناقۀ تمیمی. رجوع به ربیع بن ربیعۀ... شود.
ربیع بن مطرف.
[رَ عِ نِ مُ طَرْ رَ] (اِخ) ابن بلخ تمیمی... صحابی است. وي به درك حضور پیغمبر اکرم نایل آمده است. سیف دربارهء فتوحات و
.( نبردهاي وي اشعار فراوانی در خصوص فتح دمشق و قادسیه و طبریه نقل کرده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیع بن معاویۀ.
[رَ عِ نِ مُ يَ] (اِخ) ابن خفاجۀ بن عمروبن عقیل خفاجی. صحابیست. او بیعت کرد و اسلام آورد. رجوع به الاصابۀ قسم 1 ج 1 شود.
ربیع بن نعمان.
[رَ عِ نِ نُ] (اِخ) ابن لیاف، برادر حارث... او در جنگ احد بشهادت رسید. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام
ترکی ج 3 شود.
ربیع بن یونس.
[رَ عِ نِ نُ] (اِخ) ابن محمد بن ابی فروة کیسان، معروف به ابن ابی فروة و مکنی به ابوالفضل. از موالی بنی عباس و از وزیران
دوراندیش بود. منصور خلیفهء عباسی ابتدا او را به حاجبی و سپس به وزارت برگزید. وي با شکوه و ابهت کامل به حل و فصل
امور میپرداخت. محل قطیعۀ الربیع در بغداد بدو منسوب است. تولد او بسال 111 ه .ق. و مرگ وي بسال 169 بود. (از اعلام
زرکلی). حاجب منصور خلیفهء عباسی و پدر فضل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل
ربیعش خریطه دار سخا.خاقانی. چون فضل ربیعی نه که چون فصل ربیعی کز جود طبیعی همه لطفی و نمایی.خاقانی. و رجوع به
فهرست عیون الانباء و مجمل التواریخ و القصص ص 333 و 336 و 342 و البیان و التبیین فهرست ج 2 و 3 و عقدالفرید فهرست ج 1
و 2 و 3 و 4 و 5 و فهرست الوزراء و الکُتّاب و عیون الاخبار فهرست ج 1 و 2 و دستورالوزراء ص 28 و تجارب الامم ص 118 و 120
و کتاب التاج جاحظ ص 141 شود.
ربیع جرمی.
[رَ عِ جَ] (اِخ) ابن حیان گفته وي صحبت حضرت رسول (ص) را درك کرده است و طبرانی و باوردي از او حدیث روایت کنند.
.( (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیع حارثی.
صفحه 997 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عِ رِ] (اِخ) ربیع بن زیادبن انس بن دیان بن قطن بن زیادبن حارث بن مالک بن ربیعۀ بن کعب بن حارث حارثی. از بنودیان و
پادشاه فاتحی بود و عهد پیغمبر اسلام را درك کرد. عبدالله بن عامر او را والی سیستان کرد (سال 29 هجري). او را با عمر بن
خطاب اخباري است. خلیفهء ثانی به یارانش گفت: مرا بمردي راهنمایی کنید که دوران ریاستش گویی رئیس نیست و وقتی که
رئیس نیست گویی رئیس است، گفتند: چنین کسی را بجز ربیع بن زیاد نمی شناسیم، گفت: راست گفتید. ربیع در والیگري بسال
53 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). رجوع به تاریخ سیستان ص 91 و 92 و الاصابۀ ج 1 شود.
ربیع خوانساري.
[رَ عِ خوا / خا] (اِخ)محمد ربیع بن آقارضا خوانساري. شاعري است. مؤلف روز روشن (در ص 338 ) از او شعري آورده و گفته
.( است: او در عهد محمدشاه به هند مسافرت کرد و میرزا نجف خان، مقدم وي را گرامی میداشت. (از الذریعۀ ج 9 قسم 2
ربیع کابلی.
[رَ عِبُ] (اِخ) ملا محمد عالم شاعر که در نگارستان سخن او را ربیعی خوانده و در روز روشن از او یادي شده و از اشعار وي نیز
.( آمده است. (از الذریعۀ ج 9 قسم 2
ربیع گرگانی.
[رَ عِ گُ] (اِخ) یا ربیع گرگانی مازندرانی. شاعر است و دیوان وي در کتابخانهء مَلِک (به شمارهء 6412 ) موجود است و تمام
شعرهاي وي دربارهء مدح مظفرالدینشاه ولیعهد و حکام عصر او میباشد. دیوان ربیع در حدود سه هزار بیت شعر دارد. در دیوان وي
.( قصیده اي بلهجهء گرگانی با ترجمهء لغات آن وجود دارد. (از الاصابۀ ج 9 قسم 2
ربیعۀ.
[رَ عَ] (ع اِ) سنگ زورآزماي. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). سنگ که بدان زور آزمایند. (مهذب
الاسماء ||). خود آهنین که سوار در جنگ سر بدان پوشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خود که بر
سر نهند. (از مهذب الاسماء ||). مرغزار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). روضۀ. (از اقرب الموارد ||). توشه دان. (از
اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب ||). ظرفی که در آن طیب و غیره نهند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی
الارب). عتیدة یا طبله یا حقه اي که در آن خوشبوي نهند. (از اقرب الموارد ||). توشه اي که در اول زمستان از جاي دور آورند.
(ناظم الاطباء) (آنندراج).
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) پدر حیی (تیره اي) از هوازن. و آن ربیعۀ بن عامربن صعصعأ است و اینها پسران مجدند و مجد نام مادر اینها بوده.
(آنندراج) (از منتهی الارب).
ربیعۀ.
صفحه 998 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( [رَ عَ] (اِخ) از قبیلهء بنی زید که جایگاه آنان در حوالی قنفذة است. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) بخشی از قبیلهء بنی مالک است. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) از قبیلهء منطقهء بغداد است و در حوالی معینۀ بچادرنشینی زندگی میکردند و به کشت و زرع میپرداختند. (از معجم
.( قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) تیره اي از بنی خضیر که در دیگر سرزمنیهاي نجد از وادي دواسر بسوي کوه شهر پراکنده اند. (از معجم قبایل العرب
.( ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) قبیله اي از قبیله هاي بحرین و قطیف و هجر. (از معجم القبایل ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) تیره اي از قبیلهء ثقیف در حجاز. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) شاخه اي از قبیلهء عدنانی معروف به بنی ابی ربیعۀ از ذهل بن شیبان. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) قبیله اي از معاویۀ بن کلاب ربیعۀ بن عامربن صعصعۀ بن معاویۀ بن بکربن هوازن بن منصوربن عکرمۀ بن خصفۀ بن
.( قیس بن عیلان عدنانی. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) قبیله اي از بنی زید، از عبدالله، از دارم بن مالک. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
.( [رَ عَ] (اِخ) شاخه اي از بنی نمیر نصریان از میاهۀ القلیب. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
صفحه 999 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ] (اِخ) قبیله اي معروف به ابوربیعۀ، از نهیک بن هلال بن عامربن صعصعۀ بن معاویۀ بن بکربن هوازن بن منصوربن عکرمۀ بن
.( خصفۀ بن قیس بن عیلان عدنانی. (از معجم قبایل العرب ج 3
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) سومین قبیله از ریشهء اول از صف اول عرب عدنانی، و آنان فرزندان ربیعۀ بن نزار میباشند که به ربیعۀ الفرس مشهورند.
و سرزمین آنها تا امروز در جزیرهء فراتیه است و دیار ربیعۀ نامیده میشود. « ضُبَیعۀ » و « اسد » : ربیعۀ دو تیره دارد و آن دو عبارتند از
(از صبح الاعشی ج 1 ص 337 ). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ص 209 و تاریخ بخاراي نرشخی ص 63 و تاریخ کرد ص 111 و نزهۀ
القلوب ج 3 ص 268 شود.
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) دهی است به صعید مر بنی ریعۀ را. (آنندراج) (منتهی الارب). قریهء بزرگی است در انتهاي صعید در میان اسوان و
بلاق. (از معجم البلدان).
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) خادم حضرت رسول (ص) بود. و ابوعمر او را ربیعۀ بن کعب خادم حضرت دانسته است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 4
شود.
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) ابن سکنۀ، مکنی به ابورویخۀ فزعی... ابن حبان گفته که او درك حضور حضرت رسول می کرد و در فلسطین ساکن
بود و در بیت جیرین درگذشت. دولابی گفته: حضرت رسول عَلَم سپیدي بر او بست و فرمود اي ابورویخۀ بسوي قوم خود برو و
.( آنان را فراخوان و بگو هر کس زیر رایت ابورویخۀ درآید در امان است و او نیز چنان کرد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) ابن فراس. او را فارسی نیز می گفتند. ابن لهیعۀ روایاتی بواسطه از وي نقل کرده است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و
قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ.
62 قبل از هجرت). یکی از سوارکاران بزرگ مضر در جاهلیت بود و داستانهاي تاریخی دارد. - [رَ عَ] (اِخ) ابن کلام بن... ( 85
رجوع به الاعلام زرکلی چ 2 جزو 3 ص 43 و بلوغ الارب آلوسی جزو 1 ص 144 و سمط اللَالی ص 910 و البیان و التبیین ج 1
ص 208 و ج 2 ص 43 و عقدالفرید فهرست ج 1 و 3 و 6 شود.
ربیعۀ.
صفحه 1000 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ] (اِخ) ابن نیار. به گفتهء طبري و تحقیق ابن فتحون و جز وي در شمار صحابهء حضرت رسول (ص) است. (از الاصابۀ ج 1 قسم
.(1
ربیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) جرشی یا ابن عمرو یا ابن غاز. برحسب روایات مختلف وي از اصحاب حضرت رسول (ص) و از راویان بشمار میرفت.
یعقوب بن شبۀ گفته است: او در شمار کسانی است که بسال 64 ه . ق. در مرج راهط کشته شدند. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع
به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و ابن عمرو... شود.
ربیعۀ الاجزم.
[رَ عَ تُلْ اَ زَ] (اِخ) ثقفی... از صحابهء حضرت رسول (ص) بود و ابن شاهین از طریق ابومعشر با اسنادي دربارهء وي روایتی نقل
.( کرده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ البصري.
[رَ عَ تُلْ بَ] (اِخ) بدوي بوده و سپس در بصره اقامت گزیده و شاعر و راویه است. کتاب حنین الابل ابی اوطان و کتاب ما قیل فی
الحیات من الشعر از اوست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ربیعۀ الرأي.
[رَ عَ تُرْ رَءْيْ] (اِخ) ربیعۀ بن فروخ تمیمی (از طریق ولاء نه تمیمی اصلی) مدنی، مکنی به ابوعثمان. امام فقیه و مجتهد و از مذهب
رأي آگاه بود از اینروي به ربیعۀ الرأي ملقب گردید. از ارباب سخاوت و کرم بود و وقتی که سفاح بمدینه آمد دستور داد به او
پولی بدهند ولی وي نپذیرفت. مرگ ربیعۀ در هاشمیۀ از زمین انبار بسال 136 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و
رجوع به رایی (ابوعثمان...) و ربیعۀ بن ابی عبدالرحمن و نیز رجوع به ضحی الاسلام ص 14 و البیان و التبیین ج 1 ص 98 و عیون
الاخبار ج 2 ص 175 و عقدالفرید ج 2 ص 114 و 116 و 131 و ج 3 ص 366 و ج 4 ص 3 و 54 و 126 و 241 و نامهء دانشوران ج 6
ص 64 شود.
ربیعۀ الرقی.
[رَ عَ تُرْ رَقْ قی ي] (اِخ)ربیعۀ بن ثابت بن لجأبن العیذار اسدي، مکنی به ابوثابت یا ابوشبانۀ رقی و ملقب به غاوي. شاعر غزلسراي
کور، معاصر مهدي عباسی و ستایشگر وي بود. او در رَقّۀ (در فرات از شهرهاي جزیره) بدنیا آمد و بسال 198 ه . ق. در همانجا
درگذشت و بهمانجا نسبت داشت. ابن معتز گفته: مقام ربیعۀ از حیث غزل از ابونواس برتر است. (از اعلام زرکلی ج 3). و رجوع به
عقدالفرید ج 1 ص 219 و 237 و ج 6 ص 155 شود.
ربیعۀ السعدي.
[رَ عَ تُسْ سَ] (اِخ) بغوي او را در عداد صحابهء حضرت رسول (ص) آورده و از طریق ضحاك بنانی از وي روایت کرده است.
صفحه 1001 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 شود.
ربیعۀ القرشی.
[رَ عَ تُلْ قُ رَ] (اِخ) به روایت ابن خیثمۀ از صحابهء حضرت رسول (ص) بود و ابن خیثمۀ بواسطه از وي حدیثی نقل میکند ولی
ابونعیم گفته: گمان می کنم وي همان ربیعۀ بن عباد باشد. و رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و ربیعۀ بن عباد و ربیعۀ بنی قریش شود.
ربیعۀ بن ابی الضبی.
[رَ عَ تِ نِ اَ بِضْ ضَ بْ بی ي] (اِخ) مرزبانی در معجم الشعراء او را از شاعران مخضرمی بشمار آورده و گفته است که وي یوم
.( بسطام را در جاهلیت درك کرد و تا جنگ جمل زنده بود و در آن نبرد بنفع عایشه شرکت داشت. (از الاصابۀ ج 1 قسم 3 « وقفه »
ربیعۀ بن ابی براء .
[رَ عَ تِ نِ اَ بَ] (اِخ)ابن عامربن مالک. از صحابهء حضرت است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به ابن عامربن مالک و مجمل
التواریخ و القصص ص 264 شود.
ربیعۀ بن ابی خرشۀ.
[رَ عَ تِ نِ اَ خَ شَ](اِخ) ابن عمروبن ربیعۀ بن حبیب بن جذیمۀ بن مالک بن حِسْل بن عامربن لؤي قرشی عامري... از صحابهء
حضرت بود و روز فتح مکه اسلام آورد و در یمامه شهید شد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن ابی عبدالرحمان.
[رَ عَ تِ نِ اَ عَ دِرْ رَ] (اِخ) یا ربیعۀ الرأي. ربیعۀ بن ابی عبدالرحمان فقیه، مکنی به ابوعثمان. تابعی است. (از یادداشت مرحوم
دهخدا). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 134 و ج 1 ص 299 و تاریخ گزیده ص 758 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 26 و 75 و
المصاحف ص 143 و روضات الجنات ص 282 و نیز رجوع به ربیعۀ الرأي و رایی شود.
ربیعۀ بن اکثم.
[رَ عَ تِ نِ اَ ثَ] (اِخ) ابن ابی جوق خزاعی. از راویان بشمار است و ابن السکن از طریق سعیدبن مسیب از وي روایت دارد. (از
.( الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن اکثم.
[رَ عَ تِ نِ اَ ثَ] (اِخ) ابن شجرة بن عمروبن لکنزبن عامربن غنم بن دوران بن اسدبن خزیمۀ اسدي. از اصحاب حضرت بشمار است.
حارث یهود او را در حصن النطاة به سی سالگی کشت. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن امیۀ.
صفحه 1002 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ اُ مَیْ يَ] (اِخ) ابن خلف بن وهب بن حذاقۀ بن جمح قرشی جمحی... وي برادر صفوان بود و روز فتح مکه اسلام آورد و
در حَجّۀ الوداع شرکت جست، و از وي در آن قضیه روایتی مستند هست. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 4 و امتاع الاسماع ج 1 ص 123
و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن امیۀ.
[رَ عَ تِ نِ اُ مَیْ يَ] (اِخ) ابن ابی الصلت ثقفی. مرزبانی ربیعۀ را در شمار صحابه آورده و شاعر خوانده و شعري از وي نقل کرده
است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 شود.
ربیعۀ بن حارث.
[رَ عَ تِ نِ رِ] (اِخ) ابن عبدالمطلب بن هاشم، مکنی به ابواروي هاشمی. از صحابه، و از عموي خود عباس مسن تر بود. زبیر گفته
که او در جنگ بدر شرکت نکرد زیرا در آن تاریخ در شام بود. مادر وي عزة بنت قیس فهریۀ بود. در دوران جاهلیت با عثمان
شریک تجارت بود. و در عهد خلافت عمر پیش از دو برادرش نوفل و ابوسفیان بسال 23 هجري در مدینه درگذشت. (از الاصابۀ
ج 1 قسم 1). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 407 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن حارث.
[رَ عَ تِ نِ رِ] (اِخ) ابن مالک، مکنی به ابوفراس اسلمی... از اهل الصفۀ بود. ذهبی این را نوشته ولی در نام پدر وي اشتباه کرده، و
نام پدر او کعب است نه حارث. رجوع به ربیعۀ بن کعب و الاصابۀ ج 1 قسم 4 شود.
ربیعۀ بن حارث.
[رَ عَ تِ نِ رِ] (اِخ) ابن نوفل... بغوي او را در عداد صحابهء حضرت رسول شمرده و گفته است: او در مدینه سکنی داشت. محدثان
حدیثی از قول وي نقل کرده اند. جد و پدر وي درك حضور رسول اکرم کرده بودند و برادرش عبدالله بن حارث حضرت رسول
.( را دیده بود. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن حذار.
[رَ عَ تِ نِ حِ / حَ] (اِخ)ابن مرة اسدي، از بنی سعد و از اسدبن خزیمۀ بود. در دوران جاهلیت از قاضیان و حَکَمهاي عرب بشمار می
رفت و حَکَم بنی اسد نامیده می شد، و نیز از دلیران و شجاعان بزرگ عرب بود. اعشی و نابغه بستایش وي پرداخته اند و اعشی در
مدح وي گفته است: و اذا طلبت المجد أین محله فاعمد لبیت ربیعۀ بن حذار. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به سبک
شناسی ج 2 ص 232 و تاج العروس (مادهء ح ذر) و البیان و التبیین ج 1 ص 283 و 236 و ج 2 ص 215 و الموشح ص 77 شود.
ربیعۀ بن حصن.
[رُ بَ عَ تِ نِ حِ] (اِخ)شاعري از عرب بوده است. (از منتهی الارب).
ربیعۀ بن حصین.
صفحه 1003 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ حُ صَ] (اِخ)همان حصین بن ربیعۀ است و مقلوب گردیده است. رجوع به حصین بن( 1) ربیعۀ و الاصابۀ ج 1 قسم 4 و 1
است و با « حصین بن ربیعۀ » شود. ( 1) - در الاصابۀ ربیعۀ بن حسین آمده ولی با توجه به گفتهء خود مؤلف الاصابه این کلمه مقلوب
توجه به اینکه در جاي خود نیز حصین بن ربیعۀ آمده نه حسین بن ربیعۀ لذا غلط بنظر میرسد.
ربیعۀ بن حنظلۀ.
[رَ عَ تِ نِ حَ ظَ لَ](اِخ) ابن مالک بن زیدمناة، از قبیلهء بنی تمیم و از عدنانیۀ در عهد جاهلی بود. نسبت به وي رَبَعی است و
فرزندان وي ربیعۀ صغري نامیده میشوند تا از بنی ربیعۀ بن مالک تشخیص داده شوند. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به
منتهی الارب و کتاب التاج ص 206 و احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 246 شود.
ربیعۀ بن خداش.
[رَ عَ تِ نِ خَ] (اِخ)صباحی... رشاطی بنقل از ابوالحسن مداینی او را در شمار کسانی آورده که با اشج برسولی پیش حضرت رسول
.( آمده بودند، ولی ابوعمر و ابن فتحون آنرا ذکر نکرده اند. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن خوط.
[رَ عَ تِ نِ خَ] (اِخ) ابن رئاب الاسیربن حجوان بن فقعس بن طریف بن عمروبن قیس بن حارث بن ثعلبۀ بن دودان بن اسدبن خزیمۀ
اسدي فقعی، مکنی به ابوالمهوش بنابه نوشتهء مرزبانی از شاعران مخضرمی بود. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 3 شود.
ربیعۀ بن خویلد.
[رَ عَ تِ نِ خُ وَ لِ] (اِخ)ابن سلمۀ بن هلال بن عامربن عائدبن کلیب بن عمروبن لؤي بن رهم انماري. ابن شاهین از طریق ابن کلبی
.( او را در شمار راویان آورده و ابن فتحون و ابوموسی نیز آن را پذیرفته اند. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن دراج.
[رَ عَ تِ نِ دُرْ را] (اِخ) ابن عنس بن وهبان بن وهب بن حذاقۀ بن جمح قرشی جمحی... از صحابه بود. در غزوهء بدر شرکت کرد و
تا عهد عمر زنده بود، و گویا از مسلمانانی بود که در روز فتح مکه شرکت جست و در شمار راویان است. زبیر گفته است که
.( فرزند او عبدالله بن ربیعۀ در جنگ جمل کشته شد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن ذئبۀ.
[رَ عَ تِ نِ ذِءْ بَ] (اِخ)ربیعۀ بن عبد یا لیل بن سالم ثقفی. شاعر دوران جاهلیت بود و چون مادر وي ذئبۀ نامیده میشد از اینروي بدو
.( منسوب گردید. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3
ربیعۀ بن رفیع.
[رَ عَ تِ نِ رُ فَ] (اِخ)ربیعۀ بن رفیع بن ثعلبۀ بن ضبیعۀ بن ربیعۀ بن بریدة بن سماك بن عوف بن امري ءالقیس بن بهثۀ بن سلیم
صفحه 1004 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
میگفتند چه نام مادرش دغنۀ بود. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و « ابن دغنۀ » سلمی... از صحابهء حضرت رسول بشمار است و او را
حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 136 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن رقیع.
[رَ عَ تِ نِ رَ]( 1) (اِخ) ابن مسلقۀ بن سلمۀ بن سحیم بن حلاة بن صلاة بن عُبدة بن عدي بن جندب بن عنبر تمیمی عنبري. ابن کلبی
و ابن حبیب او را در شمار رسولانی آورده اند که از جانب بنی تمیم بخدمت حضرت رسول (ص) آمدند. رجوع به الاصابۀ ج 1
قسم 1 و قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1) - در قاموس الاعلام ترکی نام وي ربیعۀ بن رفیع آمده است.
ربیعۀ بن رواء .
[رَ عَ تِ نِ رَ] (اِخ) عنسی. طبرانی و دیگران او را در عداد صحابه آورده و گفته اند او روزي هنگام شام بر حضرت وارد شد،
حضرت او را بشام دعوت کرد او نیز در خدمت حضرت بصرف شام پرداخت و حضرت فرمود بگو اشهد ان لا اله الا الله و ان
محمداً عبده و رسوله و او نیز گفت. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن روح.
[رَ عَ تِ نِ] (اِخ) عنسی... از مردم مدینه و از صحابهء حضرت رسول بود. او در عصر حضرت به مدینه برگشت و در آنجا
درگذشت. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن زرارة.
[رَ عَ تِ نِ زَ رَ] (اِخ)عتکی، مکنی به ابوالحلال... بنابه نوشتهء ابن جارود جاهلیت را درك کرد و سپس در بصره سکنی گزید.
احمد در کتاب زهد به واسطه اي از وي روایت دارد. او در یکصدوبیست سالگی درگذشت. (از الاصابۀ ج 1 قسم سوم).
ربیعۀ بن زرعۀ.
[رَ عَ تِ نِ زَ عَ] (اِخ)حضرمی... از صحابهء حضرت رسول بود و ابوسعیدبن یونس گفته او در فتح جنگ مصر حاضر بود. (از
الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج 1 ص 91 شود.
ربیعۀ بن زیاد.
از وي روایت شده است. (از « الغبار ذریرة الجنۀ » [رَ عَ تِ نِ] (اِخ) گویند نام او ربیع و کنیت او ابن ابی یزید سلمی بود. حدیث
الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به ابن ابی یزید سلمی و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن سعد.
[رَ عَ تِ نِ سَ] (اِخ)اسلمی، مکنی به ابوفراس. بخاري او را از صحابهء حضرت بشمار آورده و گفته او درك حضور حضرت کرده
است، ولی مؤلف الاصابۀ گوید شاید همان ربیعۀ بن کعب باشد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). رجوع به ربیعۀ بن کعب شود.
صفحه 1005 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربیعۀ بن سفیان.
[رَ عَ تِ نِ سُفْ] (اِخ)ابن سعدبن مالک، معروف به مرقش اصغر. شاعر دوران جاهلیت و از مردم نجد بود. ربیعۀ از حیث جمال
زیباترینِ مردم و از جهت شعر برترین آنها بشمار می رفت. او برادرزادهء مرقش بزرگ و عموي طرفۀ بن عبد بود. وي در حدود
.( سال 50 قبل از هجرت درگذشت. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3
ربیعۀ بن سلمۀ.
[رَ عَ تِ نِ سَ لَ مَ] (اِخ)ابن عبدالله بنی حارث بن سوم بن عدي بن اشرس بن شبیب بن سکون شاعر سکونی، مکنی و معروف به
.( ابن الغزالۀ. ابن کلبی او را جاهلی شمرده و ابن درید گفته وي اسلام را درك کرده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 3
ربیعۀ بن سنان.
[رَ عَ تِ نِ سَ] (اِخ) ابن عمروبن عوف... ابن ماکولا گفته است او صحبت حضرت رسول را درك کرد ولی مؤلف الاصابۀ می
گوید شاید همان ربیعۀ بن عمروبن یسار باشد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به ربیعۀ بن عمروبن یسار شود.
ربیعۀ بن شرحبیل.
[رَ عَ تِ نِ شُرَ] (اِخ)از کسانی است که حضور حضرت رسول (ص) را درك کرده است و ابن یونس گفته که: وي در فتح مصر
حاضر بوده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 2). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن شرحبیل.
[رَ عَ تِ نِ شُ رَ](اِخ) حسنۀ... محمد بن ربیع او را از صحابیانی شمرده که وارد مصر شده و در فتح آن شرکت داشته اند. رجوع به
الاصابۀ ج 1 قسم 2 شود.
ربیعۀ بن طریف.
[رَ عَ تِ نِ طَ] (اِخ) نام شاعري از قبیلهء بنی ربیعۀ که در جنگ غول اول در مرگ طریف بن شراحیل و عمروبن مرثد ملحمی
شعري دارد. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 94 شود.
ربیعۀ بن عامر.
[رَ عَ تِ نِ مِ] (اِخ) یا مسکین دارمی. ربیعۀ بن عامربن اُنَیف بن شریح دارمی تمیمی، شاعر عراقی. وي مردي شجاع و از اشراف تمیم
و این بیت وي بسیار متداول .« انا مسکین لمن انکرنی » : بود و از اینرو به مسکین ملقب شد که در یکی از ابیات خویش گفته بود
او را با معاویۀ اخباري است. ربیعۀ بسال 89 ه . ق. درگذشت. (از « اخاك اخاك، اِن من لا اخاً له کساع الی هیجاء بغیر سلاح » : است
اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 204 و مسکین دارمی شود.
ربیعۀ بن عامر.
صفحه 1006 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
« کلاب » : [رَ عَ تِ نِ مِ] (اِخ) ابن صعصعۀ، از عدنانیان و جد دوران جاهلی بود. فرزندان وي به چهار قبیله تقسیم شده بود بدین سان
.( از اعلام زرکلی چ جدید ج 3 ) .« عامر » و « کلیب » و « کعب » و
ربیعۀ بن عامر.
[رَ عَ تِ نِ مِ] (اِخ) ابن عامربن عقیل، پدر ابرص و قحافۀ و عرعرة و قرة است از قبیلهء عقیل. (از منتهی الارب).
ربیعۀ بن عباد.
[رَ عَ تِ نِ عِ] (اِخ) دئلی... او از مشرکان جاهلیت بود و سپس اسلام آورد. از اصحاب حضرت بشمار است و روایاتی از او نقل شده
است. او عمر درازي کرده است ولی مؤلف گوید در عهد ولید درگذشت. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام
ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن عبدالرحمان.
.( [رَ عَ تِ نِ عَ دِرْ رَ] (اِخ) از راویان بشمار است و از انس بن مالک روایت دارد. (از عقدالفرید ج 5 ص 4
ربیعۀ بن عبدالله.
[رَ عَ تِ نِ عَ دِلْ لاه](اِخ) ابن هُدَیربن عبدالعزي بن عامربن حارث بن حارثۀ بن سعدبن تمیم بن مرة تمیمی... در زمان حضرت
رسول (ص) بدنیا آمد و از ابوبکر و عمر و جز آن دو روایت دارد. ابن ابوعاصم مرگ وي را بسال 93 ه . ق. نوشته است. (از
الاصابۀ ج 1 قسم 2). و رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 342 و قاموس الاعلام ترکی شود.
ربیعۀ بن عتیک.
.( [رَ عَ تِ نِ عَ] (اِخ) سیف در الفتوح گفته خالدبن ولید در عهد ابوبکر او را به فرمانداري حیرة برگزید. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن عثمان.
[رَ عَ تِ نِ عُ] (اِخ)شویعر صفوان بن عبد یا لیل، از قبیلهء بنی سعدبن لیث. شاعر عرب که صاحب البیان و التبیین از او شعري آورده
و در حاشیه از قول یاقوت حموي با آوردن شعري دیگر از وي بنام شویعر کنانی یاد کرده و گوید همان ربیعۀ بن عثمان است.
رجوع به البیان و التبیین ج 2 ص 9 شود.
ربیعۀ بن عثمان.
[رَ عَ تِ نِ عُ] (اِخ) ابن ربیعۀ تیمی... از صحابه و راویان بشمار است. ابن مندة از طریق سعدان بن یحیی از ثابت ابوحمزة از بحینۀ از
ربیعۀ بن عثمان روایاتی کرده است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 281 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن عسل.
صفحه 1007 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ عَ سَ] (اِخ) او از قبیلهء بنی عمر بن یربوع و برادر ضبیع بن عسل بود و به خواستگاري دختر معاویه آمد، و بین معاویه و
او بحثی هست. (از البیان و التبیین ج 2 ص 204 ). و رجوع به عقدالفرید ج 4 ص 293 شود.
ربیعۀ بن عقیل.
[رَ عَ تِ نِ عَ] (اِخ) مکنی به ابوالخلفاء، از قبیلهء عقیل بود. (از منتهی الارب).
ربیعۀ بن عمرو.
[رَ عَ تِ نِ عَمْ رْ] (اِخ) ابن عمیربن عوف بن عقدة بن غیرة بن عوف بن ثقیف، برادر ابوعبید ثقفی، پدر مختار معروف... ابن مندة از
2) دربارهء وي نازل شده / قرآن 279 ) « وَ اِن تبتم فَلَکُم رؤس اموالکم » طریق کلبی از ابوصالح از ابن عباس روایت کرده که آیهء
است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن عیدان.
[رَ عَ تِ نِ عَ] (اِخ) ابن ذي العرف بن وائل بن ذي طواف خضرمی... ابوسعیدبن یوسف گفته او در فتح مصر شرکت داشت و درك
.( صحبت حضرت رسول (ص) کرد. ولی از او روایتی نیست. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن فضل.
[رَ عَ تِ نِ فَ] (اِخ) ابن حبیب بن زیدبن تمیم از بنی معاویۀ بن عوف... از صحابهء حضرت بود. ابن لهیعۀ از قول ابوالاسود از عروة
.( نقل کرده است که او در جنگ احد شرکت کرد و شهید شد. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن قیس.
[رَ عَ تِ نِ قَ] (اِخ)عدوانی. ضراربن صرد به استناد از عبیداللهبن ابی رافع گفته است او در جنگ صفین در سپاه حضرت علی بود و
از صحابهء حضرت بشمار است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ربیعۀ بن کعب.
[رَ عَ تِ نِ كَ] (اِخ) ابن مالک بن یعمر، مکنی به ابوفراس اسلمی حجازي... واقدي گفته او از اصحاب صفۀ و همیشه همراه
حضرت بود تا روزي که حضرت از مدینه خارج شد. او در برید اسلام آورد و تا ایام حرة زنده بود و بسال 63 ه . ق. در حرة
درگذشت. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به ربیعۀ بن حارث... و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 19 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن کلدة.
[رَ عَ تِ نِ كَ دَ] (اِخ) ابن ابی صلت ثقفی... ابن فتحون او را جزء صحابهء حضرت رسول شمرده است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 1
شود.
ربیعۀ بن لقیط.
صفحه 1008 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ لَ] (اِخ) تابعی معروف، و از وي روایاتی نقل شده است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 4 و حسن المحاضره فی اخبار مصر و
القاهرة ص 118 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن لهیعۀ.
[رَ عَ تِ نِ لَ عَ] (اِخ) او را لهاعۀ حضرمی نیز می گفتند. یعقوب بن محمد زهري از قول وي بواسطه نقل کرده است که بخدمت
حضرت رسول (ص) رسیدم و زکاتم را تقدیم کردم و حضرت بمن حدیثی گفتند. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس
الاعلام ترکی ج 3 شود.
ربیعۀ بن لیث.
[رَ عَ تِ نِ لَ] (اِخ) ابن حدرجان بن عباس بن لیث، معروف به مبرق... که بواسطهء شعري بدین نام معروف شده است. وي از
.( صحابهء حضرت رسول (ص) بشمار است. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن مالک.
[رَ عَ تِ نِ لِ] (اِخ) ابن زیدمناة، جد جاهلی و فرزندان وي شعبه اي از تمیم از عدنانیۀ بودند، این قبیله از اینرو به ربیعۀ الکبري و
از دیه هاي وشم در نجد است. نسبت به وي « شرمداء » ربیعۀ الجوع معروف شدند تا با ربیعۀ الصغري اشتباه نشوند. از منازل این قبیله
ربعی است و علقمۀ الفحل شاعر نامی از نسل او بود. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به منتهی الارب شود.
ربیعۀ بن مالک.
[رَ عَ تِ نِ لِ] (اِخ) ابن ربیعۀ بن عوف سعدي، مکنی به ابویزید و معروف به مخبل سعدي. از طایفهء انف الناقۀ از قبیلهء تمیم و از
گویندگان نامی مخضرمان بود. مخبل به بصره مسافرت کرد و عمر درازي یافت و در دوران خلافت عمر یا عثمان درگذشت.
جمحی گفته که او را اشعار بلندي است و در آن زبرقان و جز آن را هجو کرده است. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به
الاصابۀ ج 1 قسم 3 و مخبل سعدي شود.
ربیعۀ بن مسعود.
[رَ عَ تِ نِ مَ] (اِخ) نام شاعر عرب که در وصف جنگ بین ثقیف و بنی نصر از وي شعري هست. رجوع به البیان و التبیین ج 1
ص 119 شود.
ربیعۀ بن معاویۀ.
[رَ عَ تِ نِ مُ يَ] (اِخ) ابن حارث بن معاویۀ بن ثور... بنابه گفتهء خلیفه و فتحون از اصحاب حضرت رسول (ص) بود. رجوع به
الاصابۀ ج 1 قسم 1 شود.
ربیعۀ بن مقروم.
صفحه 1009 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ مَ] (اِخ) ابن قیس الضبی. از گویندگان حماسه سراي مخضرمی (جاهلیت و اسلام) بود. او در جنگ قادسیه حاضر شد و
در یکی از فتوحات اسلامی بعد از سال عراق شهید گشت. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 3 و عیون
الاخبار ج 1 ص 126 و مرصع ص 56 و موشح ص 42 و الجماهر ص 341 شود.
ربیعۀ بن ملاعب الاسنۀ.
[رَ عَ تِ نِ مُ عِ بِلْ اَ سِنْ نَ] (اِخ) مکنی به ابوبراء عامربن مالک بن جعفربن کلاب کلابی جعفري... بنابه روایت ابوجعفربن حبیب و
.( شارح دیوان حسان از صحابهء حضرت رسول (ص) بود. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن نزار.
[رَ عَ تِ نِ نِ] (اِخ) ابن معدبن عدنان، جد جاهلی قدیم بود. فرزندان وي میان یمامه و بحرین و عراق سکونت داشتند. از نسل وي
بنی اسد و عنترة و وائل و جدیلۀ و دئل و دیگران بودند و از آن قبیله ها شعبه هاي بیشماري جدا شد که تا امروز وجود دارند. (از
اعلام زرکلی ج 3 چ جدید). و رجوع به منتهی الارب و انساب سمعانی و عقدالفرید ج 3 ص 286 و حلل السندسیۀ ص 294 و تاریخ
کرد ص 110 و تاریخ گزیده چ لندن ص 126 شود.
ربیعۀ بن نمر.
[رَ عَ تِ نِ نَ مِ] (اِخ) ابن تولب... از محدثان است. ابن قتیبه وي را در شمار مخضرمان آورده است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم شود.
ربیعۀ بن نوفل.
[رَ عَ تِ نِ نَ فَ] (اِخ) ابن حارث بن عبدالمطلب... دارقطنی او را در شمار کسانی نوشته که بخدمت حضرت رسول رسیده اند ولی
.( پدر و برادرش از اصحاب حضرت بود. (از الاصابۀ ج 1 قسم 2
ربیعۀ بن وقاص.
[رَ عَ تِ نِ وَقْ قا] (اِخ)از صحابهء حضرت رسول (ص) است و ابن مندة به واسطه از وي حدیثی روایت کرده ولی مؤلف الاصابۀ او
.( را تضعیف میکند. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ بن یحیی.
[رَ عَ تِ نِ یَحْ یا] (اِخ)ابن معاویۀ، معروف به اعشی تَغْلِب از بنی تغلب. شاعري بود که در دوران خلافت امویان شهرت یافت.
زادگاه ربیعۀ در اطراف موصل بود، به شام مسافرت کرد و در آنجا به ولیدبن عبدالملک پیوست و به مدح وي پرداخت. یاقوت
گفته است: ربیعۀ مسیحی بود و بمذهب مسیحی درگذشت گاهی در بادیه و زمانی در شهر اقامت می ورزید. مرگ وي به سال 92
ه . ق. روي داد. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). و رجوع به معجم الادباء ص 207 ج 4 شود.
ربیعۀ بن یزید سلمی.
صفحه 1010 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ عَ تِ نِ يَ دِ سَ] (اِخ) بنابه نوشتهء بخاري و ابن حیان و جز آنان از صحابهء حضرت رسول (ص) بود و ابن عبدالبر گفته وي از
.( ناصبیان بود و به حضرت علی ناسزا میگفت. (از الاصابۀ ج 1 قسم 1
ربیعۀ خاتون.
[رَ عَ] (اِخ) ربیعۀ بنت ایوب (نجم الدین)بن شاذي بن مروان، دختر سلطان صلاح الدین یوسف. زنی دانشمند و پرهیزگار بشمار
میرفت. بنیانگذار مدرسهء حنبلۀ در جبل صالحیهء دمشق بود و براي آن اوقافی اختصاص داد. ربیعۀ به سال 561 ه . ق. متولد شد و
.( به سال 643 در دمشق درگذشت. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3
ربیعهء کلابی.
[رَ عَ يِ كِ] (اِخ) ابوموسی از طریق ابومسلم کجی و از قول داود از وي روایتی نقل کرده است. رجوع به الاصابۀ ج 1 قسم 4 شود.
ربیعی.
[رَ] (ص نسبی) منسوب به ربیع. بهاري : پالودهء راوق ربیعی خاك قدم تو از مطیعی.نظامی. - قصیدهء ربیعی؛ قصیده اي که در آن
وصف بهار کنند. بهاریه.
ربیعی بوشنجی.
1) [رَ عیِ شَ] (اِخ)صدرالدین. خطیب و شاعر، مداح فخرالدین کرت سلطان هرات از آل کرت، کمتر از دیگر شعرا شهرت دارد )
در ذیل وقایع سال 702 ه . ق. دربارهء آن شاعر آمده « مجمل فصیحی خوافی » لیکن یادداشتی مفصل در کتاب کمیاب و گرانقیمت
که هم در آن سال بقتل رسیده است. گویند ربیعی بسیار باده نوش بوده و حال آنکه ممدوح او فخرالدین کرت بنوشیدن بنگ
خاطر مشغول میداشته، و در این دو رباعی که به او منسوب است اشاره بهمین معنی کرده است: هرگه که من از سبزه طربناك شوم
شایستهء سبزخنگ افلاك شوم با سبزخطان سبز خورم بر سبزه زآن پیش که همچو سبزه در خاك شوم. میخواره اگر غنی بود غور
شود وز عربده اش جهان پر از شور شود در حقهء لعل از آن زمرد ریزم تا دیدهء افعی غمم کور شود. باري چون ربیعی را بزندان
افکندند وي مثنویی بنظم آورد موسوم به کارنامه و بعضی اشعار دیگر گفت تا شاید بوسیلهء آن شفقت سلطان را بسوي خود
معطوف سازد لکن حاصلی نبخشید. اینک چند بیت براي نمونه از آن مثنوي: شاه جهان خسرو روي زمین وارث جمشید، ملک فخر
دین داشت یکی بند گران ساخته زآهن و فولاد بپرداخته کرد مرا بسته بدان بند پاي سر مکش از خواهش کیهان خداي آن دگران
را همه آزاد کرد چرخ فلک بین که چه بیداد کرد من شده پس بستهء بند گران راست چو کاوس بمازندران بار غمی بر دل و بر
پاي بند با همه غم همنفسم تا بچند جان من از صحبتشان در غریو بلعجبی چند نه مردم نه دیو دیو یکی مسخره در گردشان خرس
یکی لت خوره شاگردشان عادتشان بستن و آویختن خصلتشان کشتن و خون ریختن ده تن ازین قوم نگهبان من واي برین حال
پریشان من در قصیده اي دیگر که باز در محبس ساخته شاعر مدعی است که سی ویک سال دارد و هفده سال آنرا در خدمت
سلطان و چهارده سال آنرا در مجاورت بیت الحرام بسر آورده: سی و یک رفت ز عمرم غرض از حرمت تان هفده در خدمت تو
در زندان سروده ولی تمام عرض حال وي ناشنیده ماند و شاعر سیه روز « کرت نامه » چارده در بیت حرم. و نیز منظومهء دیگري بنام
در زندان هیچکس ندانست که چگونه مرده است. (از تاریخ ادبی ایران ادوارد براون ج 3 ص 164 ). و رجوع به ص 193 و 184 و
483 همان کتاب و نیز حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص 376 و 377 و 378 و 371 و 367 و تاریخ مغول ص 367 و 377 و سبک شناسی
صفحه 1011 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ج 3 ص 369 و 213 شود. ( 1) - وي اهل پوشنگ از شهرهاي ماوراءالنهر بوده از اینروي پوشنگی و پوشنجی نیز در نسبت وي آمده
است.
ربیعین.
[رَ عَ] (ع اِ) تثنیهء ربیع. ربیع الاول و ربیع الثانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ربیع الاول و ربیع الثانی شود.
ربیعی نجفی.
[رَ عیِ نَ جَ] (اِخ) شاعر مرثیه سراي شیخ عبدالعظیم ربیعی. صاحب دیوان است و دیوان وي در نجف به سال 1360 ه . ق. چاپ
..( شده است. (از الذریعۀ ج 9 قسم 2
ربیق.
_____________[رُ بَ] (اِخ) وادیی است به حجاز. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام وادیی است در حجاز. (از معجم البلدان). - ام
الربیق؛ بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ربیقۀ.
[رَ قَ] (ع اِ) ستور ریزهء گردن بسته و درربقه کشیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ستور درربقه کشیده. (از اقرب
الموارد ||). صید بدام افتاده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ربیک.
[رَ] (ع اِ) طعامی است که از روغن و ماست سازند و گاهی بر آن آب ریزند پس نوشیده شود، یا خرما و قروت است یا شیرهء با
آرد یا به پست آمیخته یا طبیخ خرما و گندم یا آرد و قروت بروغن آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). طعامی است که از کشک و
خرما و روغن سازند و گاهی در آن آب ریزند و آنرا بیاشامند. (از اقرب الموارد (||). ص) مرد شوریده عقل در کار خود. (منتهی
الارب) (آنندراج).
ربیکۀ.
[رَ كَ] (ع اِ) کاجی. (مهذب الاسماء). بمعنی ربیک است که طعامی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء ||). آب آمیخته به گل تنک. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مسکه که از شیر جدا نشود. (منتهی الارب)
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
ربیل.
[رَ] (ع ص) دزد خبیث که تنها در پی دزدي باشد و بی سپر جنگ نماید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء).
صفحه 1012 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ربیل.
[رِبْ بی] (اِخ) برادر جمال اسدي است، آن دو را آثاري است در جنگ قادسیه. (منتهی الارب) (آنندراج).
ربیلۀ.
[رَ لَ] (ع اِمص) فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). تن آسانی ||. فراخی نعمت. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء). نعمت و فراخی آن ||. رطوبت. (از اقرب الموارد).
ربیون.
[رِبْ بی یو] (ع اِ) جِ رِبّی (در حالت رفع)، و هم الوف من الناس. قال الله تعالی: و کَأَیِّنْ من نبی قاتل معه ربیون کثیر.( 1) (منتهی
.3/ الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به رِبّی و ربیین شود. ( 1) - قرآن 146
ربیۀ.
[رَ بی يَ] (ع ص) دیده بان. ج، رَبایا. (مهذب الاسماء) (دهار).
ربیۀ.
[رُبْ يَ] (ع اِ) نوعی از حشرات ||. گربه. ج، رُبیً [ رُ بَنْ ]. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ربیین.
[رِبْ بی یی] (ع اِ) جِ رِبّی (در حالت نصب و جر). (از اقرب الموارد). رجوع به رِبّی و ربیون شود.
رپ.
[رِ] (اِ صوت) آواز سم ستوران که به سرعت و شتاب روند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
رپد.
[رَ پَ]( 1) (اِ) رپود. گیاهی است که چون حیوانات چرنده قدري از آن خورند مست گردند. (آنندراج) (برهان). گیاهی سمی که
نیز آمده است. « پ» چرنده ها را مست گرداند. (ناظم الاطباء). ( 1) - در ناظم الاطباء به ضم
رپ رپ.
[رِ رِ] (اِ صوت) آواز سم ستوران که بتندي روند. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
رپ رپو.
[رِ رِ] (ص نسبی) سوار تندرو که آواز سم اسب او متصل آید. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
صفحه 1013 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رپرتوار.
[رِ پِ] (فرانسوي، اِ)( 1) فهرست. جدول ||. دفتري که آن را به حروف تهجی مرتب سازند و براي ثبت نام و امور دیگر بکار دارند.
.Repertoir - ( دفتر نماینده. (از فرهنگ فارسی معین). ( 1
رپزه.
[] (ص) خوش و خرد. (غیاث اللغات) (آنندراج). جاي دیگر دیده نشد.
رپود.
[رَ] (اِ) بمعنی رپد است که گیاهی باشد که چرنده را خوردن آن مست کند. (برهان) (از ناظم الاطباء).
رت.
[رَ / رُ] (ص) برهنه و عریان را گویند. (برهان). برهنه و عریان. (ناظم الاطباء). برهنه را گویند. (فرهنگ جهانگیري) (فرهنگ
سروري). برهنه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (لغت فرس اسدي) (ناظم الاطباء). لخت به معنی برهنه است و چون آنرا مخفف
کنند و تاي آنرا بیفکنند لخ ماند و چون خاي آنرا بیفکنند لت ماند، چون لام و راء با یکدیگر بدل میشود رت شود چنانکه شیخ
فرموده بمعنی برهنه است، و بر این قیاس ظن مؤلف این است که لوط معرب لخت بوده است. (از آنندراج) (انجمن آرا). تهی باشد
از پوشش. (لغت فرس اسدي). از این کلمه است لوت و لخت. (یادداشت مرحوم دهخدا). روت. لوت. لخت. برهنه. عور. تهک. بی
پوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرمان کن و آهک کن و زرنیخ برانداي بر روي و برون آر همه رویت ازو رت. لبیبی ||. تهی
دست و بینوا. (برهان) (ناظم الاطباء). تهی دست. (فرهنگ جهانگیري). کسی که تهی دست از در کسی بازگردد، و بعضی گویند
تهی دست باشد از چیز و پوشش. (فرهنگ اوبهی) : از وفور عطاي آن کف راد رت و مفلاك بحر و کان گشتند. علی کوچک (از
جهانگیري ||). خالی. (برهان) (ناظم الاطباء). خالی و خرابه. (از شعوري ج 2 ص 22 ). تهی. (لغت فرس اسدي) : سر آن کاخها با
خاك هموار زمینی رت نه در مانده نه دیوار.عطار (||. اِ) کاغذ. (برهان) (ناظم الاطباء ||). ساده. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
اطلس. (یادداشت مرحوم دهخدا (||). ضمیر مبهم) همه را نیز گویند و بعربی کُلّ خوانند. (برهان). همه و کل و همگی. (ناظم
الاطباء). همه. (دهار) : چو تو داري طریق کافران رت که تو زر می پرستی کافران بت.عطار.
رت.
[رَت ت] (ع ص، اِ) مهتر. ج، رُتان، و رُتوت، یقال هؤلاء رتوت البلاد؛ اي رؤسائها. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رئیس
قوم. پیشقدم آنان. (از اقرب الموارد). رئیس و بزرگ. (ناظم الاطباء). یقال فلان من رتوت البلد؛ اي من افاضلهم. (مهذب الاسماء).
هو من رتوت الناس؛ یعنی وي از بلندپایگاهان و بزرگان مردم است ||. شدید ||. خوك نر شدید گستاخ. ج، رُتوت. (از اقرب
الموارد). خوك. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خوك نر. (مهذب الاسماء).
رت.
[رُت ت] (ع ص، اِ) جِ رَتّاء، بمعنی مرد و زن گنگلاج. (از ناظم الاطباء).
صفحه 1014 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُت ت] (ع ص، اِ) جِ رَتّاء، بمعنی مرد و زن گنگلاج. (از ناظم الاطباء).
رتآن.
[رَآ] (ع مص) پویه دویدن شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک بهم گام نهادن شتر. (از اقرب الموارد).
رتاء .
[رَتْ تا] (ع ص) مؤنث اَرَتّ. زن گنگلاج. (ناظم الاطباء). زنی که گرفتگی زبان داشته باشد. (از اقرب الموارد).
رتاتیو.
[رُ وْ] (فرانسوي، ص، اِ)( 1) گردنده. چرخنده ||. ماشین چاپ سریع که علاوه بر چاپ، برش کاغذ و دسته کردن آن را نیز خود
Rotative - ( انجام دهد و معمو با بوبین (قرقره) کار کند. (از فرهنگ فارسی معین). . (فرانسوي و انگلیسی) ( 1
رتاج.
[رِ] (ع اِ) درِ بزرگ که بر آن در کوچک باشد، منه: رتاج الکعبۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). دروازهء بزرگ که در خرد میان او
باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). در بزرگ. (دهار) (از اقرب الموارد). در بسته که بر آن در کوچک باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد (||). اِخ) نام مکه. (منتهی الارب). و رجوع به رَتَج شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در حدیث آمده است: قرار داد
مالش را (چهارپایانش را) در رتاج کعبه؛ یعنی قرار داد آن را هدي (آنچه از چارپایان به مرد هدیه کنند، به حرم اهدا کنند براي
را بکنایه آورده اند که مدخل آن است. (از اقرب الموارد ||). ناقۀ رتاج الصلا؛ شتر مادهء استوارخلقت « باب » قربانی) و از اینرو
پرگوشت. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، رُتَّج. و در حدیث آمده است: و کانت الجراد تأکل مسامیر رتجهم؛
یعنی ملخ نگهبانان یا ساربانان شتران استوارخلقت آنان را می خورد. (از اقرب الموارد ||). شتران لاغر. (غیاث اللغات). اما در
متنهاي عربی دیده نشد ||. بند در. (غیاث اللغات). کلیدانه. (از اقرب الموارد) : سالها رتاج آن کار بسته بماند که مصاعد آن قلعه با
فلک همراز بود و با ملک هم آواز. (ترجمهء تاریخ یمینی). او بود حاضر منزه از رتاج باقی مردم براي احتیاج.مولوي.
رتاجۀ.
[رِ جَ] (ع اِ) سنگ. ج، رتائج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صخرة. (اقرب الموارد ||). هر راه کوه یا درهء تنگ. (از
اقرب الموارد از لسان). و رجوع به رتایج شود.
رتاع.
[رِ] (ع مص) مصدر بمعنی رتع. (منتهی الارب). چریدن ستور و آب خوردن بر سر خود در فراخی یا چریدن به حرص تمام در
زمین باعلف، یا عام است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - رتاع باران؛ رویانیدن آنچه شتر می چرد. (از اقرب
الموارد). - رتاع زمین؛ سیر کردن او چرنده را. (از اقرب الموارد). - رتاع قوم؛ خوردن آنان هرچه بخواهند در رغد و زمین. (از
اقرب الموارد). قرار گرفتن آنان در فراوانی و چرانیدن آنان. (از اقرب الموارد). و رجوع به رتع و رتوع شود. - رتاع کسی در مال
کسی؛ تصرف او در آن از لحاظ خوردن و آشامیدن. (از اقرب الموارد). - رتاع ماشیه در مکان؛ خوردن و آشامیدن آن هرچه
صفحه 1015 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بخواهد در خصب و گشایش. (از اقرب الموارد). و رجوع به رتع شود. - رتاع یکی در گوشت دیگري؛ غیبت او را کردن. (از اقرب
الموارد).
رتاع.
[رِ] (ع ص) جِ راتع، بمعنی شتر چرنده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به راتع شود ||. جِ راتعۀ. (از اقرب
الموارد).
رتاق.
[رِ] (ع اِ) دو جامهء کرانها بر هم بسته. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دو جامه که کناره هاي آنها بهم بندند. (از المنجد)
(از اقرب الموارد). شاعر گوید: جاریه بیضاء فی رتاق. (از اقرب الموارد).
رتام.
[رُ] (ع اِ) شکسته و ریزه شده. (منتهی الارب) (آنندراج). رفات یا هر آنچه در هم شکند و کهنه و پراکنده شود. (از اقرب الموارد).
رتام.
[رِ] (ع اِ) جِ رتیمۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ رتیمۀ، رشته که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزي که
گفته باشند. (آنندراج). و رجوع به رتیمۀ شود ||. جِ رَتْمۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به رتمۀ شود.
رتامی.
[رُ ما] (ع ص، اِ) جِ رتیم. قومی که از خوردن رتم بیهوشی آنها را عارض باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رتان.
[رُتْ تا] (ع ص) جِ رَتّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رَتّ شود.
رتایج.
[رَ يِ] (ع اِ) رتائج. جِ رتاجۀ. سنگها. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به رتاجۀ شود.
رتایم.
[رَ يِ] (ع اِ) رتائم. جِ رتیمۀ. رجوع به رتیمۀ شود.
رتب.
[رَ تَ / رَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدت. (از مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). گویند: و ما فی
صفحه 1016 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عیشه رتب؛ اي شدة. (اقرب الموارد). درشتی زندگانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). ریختگی. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء (||). ص، اِ) سنگهاي نزدیک بهم که برخی بلندتر از برخی باشد. (از اقرب الموارد). سنگهاي نزدیک بهم افتاده
بعضی بلندتر از بعضی. (منتهی الارب) (آنندراج ||). آنچه از زمین مشرف باشد. (از اقرب الموارد). زمین بلند و برآمده. (از منتهی
الارب) (ناظم الاطباء). رَتَبۀ ||. بالا که بمیان انگشت سبابه و میانه بود. (مهذب الاسماء). فرجهء میان وسطی و سبابه. (غیاث اللغات)
(از صراح اللغۀ). شکاف میان دو انگشت خنصر و بنصر. (از اقرب الموارد). میانهء دو انگشت خنصر و بنصر و وسطی و سبابهء
وسطی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). هر چهار انگشت فراهم آورده شدهء منظم بهم. (ناظم الاطباء).
رتب.
[رُ تَ] (ع اِ) جِ رتبۀ. (اقرب الموارد). (ناظم الاطباء). و رجوع به رتبت و رتبه شود.
رتب.
[رَ تَ] (ع مص) هر چهار انگشت را فراهم آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چهار انگشت را بهم پیوستن. (از اقرب
الموارد ||). رنجه شدن. (دهار).
رتباء .
[رَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء ثابت در سیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). ناقهء راست رونده در سیر خود. (از اقرب
الموارد ||). آنکه همه شب رود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).