رتبت.
[رُ بَ] (از ع، اِ) رتبۀ. رتبه و پایه و منزلت. (آنندراج). منزلت. (از اقرب الموارد). مقام. مرتبت. مرتبه. مکانت. پایگاه. جایگاه.
(یادداشت مرحوم دهخدا). پایه و مرتبه. (ناظم الاطباء). ج، رُتَب. (اقرب الموارد). و رجوع به رتبه و رُتَب شود : آري شگفت نیست
که از رتبت بلند کیوان به چشم خلق بود کمتر از سها. مسعودسعد. به چشم حد و حقیقت مرا نمی بینند که نزد عقل مرا رتبت و
شرف به کجاست. مسعودسعد. همه گفتند رتبت مسعود زود باشد که بر سما باشد.مسعودسعد. اهل دنیا جویاي سه رتبتند. (کلیله و
دمنه). هرکه راي ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه). و اگر چنانکه از باژگونگی روزگار
کاهلی بدرجتی رسد یا غافلی رتبتی یابد بدان التفات ننماید. (کلیله و دمنه). و آخر ایشان در نبوت و اول در رتبت آسمان حق...
ابوالقاسم محمد بن عبدالله... را براي نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه). راي در رتبت بر شما مقدم است. (کلیله و
دمنه). گشته ز سیارگان رتبت او پیش از آنک بام خداوند را اوست به شب پاسبان. خاقانی. تب ریزه هاي بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضۀ السلام.خاقانی. اي دیدهء عقل در تو شاخص واوهام ز رتبت تو حیران.خاقانی. بسر خاك محمد پسر
یحیی پاك رَوَم و رتبت حسّ ان به خراسان یابم. خاقانی. بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت و جاه تمام یافت. (ترجمهء تاریخ
یمینی ص 436 ). از سمت کتابت به رتبت وزارت رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 256 ). نه هر کس سزاوار باشد به صدر کرامت به
فضلست و رتبت به قدر.سعدي. اینهمه رتبت ز یک تأثیر صبح بخت اوست باش تا خورشید اقبالش بتابد زآسمان. شمس طبسی.
علما راست رتبتی در جاه که نگردد بروزگار تباه ||.؟ جاي دیده بان بر سر کوه و بلندي. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رُتَب. (ناظم
الاطباء).
صفحه 1017 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رتبل.
[رَ بَ] (ع ص) کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد (||). اِخ) نام مردي بوده است. (از منتهی الارب)
(ناظم الاطباء).
رتبۀ.
[رُ بَ] (ع ص، اِ) منزلت. (اقرب الموارد). رجوع به رتبه و رتبت و رُتَب شود.
رتبۀ.
[رَ تَ بَ] (ع ص، اِ) زمین بلند و برآمده و سنگها نزدیک بهم افتاده بعضی از بعضی. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگهاي نزدیک
بهم افتاده بعضی از بعضی. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَتَب شود.
رتبه.
.( [رُ بَ / بِ] (از ع، اِ) رتبت. رتبۀ. پایه. (منتهی الارب). پایه. مرتبه. (صراح اللغۀ). قدر و منزلت و جاه. (از شعوري ج 2 ورق 26
درجه و طبقه و مرتبه و پایه و جاه و شأن و منزلت و منصب و مقام. (ناظم الاطباء). پایگاه. رتبت : این فصل از تاریخ مسبوق است بر
آنچه گذشت در ذکر، لیکن در رتبه سابق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 89 ). در رتبه مساوات بود عالم را در دایره هیچ نقطه را
بیشی نیست.اوحدي. گر به گفتار توان رتبهء کردار گرفت صائب از خوش سخنان خامهء من در پیش است. صائب. در اواخر زمان
شاه سلطان حسین میر محمدباقر نام فاضلی باآنکه در فضیلت از آقا جمال همعصر خود کمتر بود به رتبهء ملاباشیگري سرافراز....
(تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی ص 2). اما ولات در مرتبهء منصب و اعتبار زیاده از بیگلیربیگیان میباشند و رتبهء بیگلیربیگیان زیاده بر
خوانین. (تذکرة الملوك ص 4). و امراء هر یک به ترتیب موافق رتبهء منصب خود در کشیکخانه بدستور مجلس بهشت آیین در
پهلوي یکدیگر می نشینند. (تذکرة الملوك ص 7). - رتبهء علیا؛ مقام و مرتبهء بلند و جاه و جلال. (ناظم الاطباء). - عیسی رتبگان؛
پیروان حضرت عیسی. (ناظم الاطباء ||). لیاقت و بزرگواري و عظمت و وقار. (ناظم الاطباء ||). اشل. پایه. در عرف قوانین
استخدامی عبارتست از اینکه حداقل و حداکثر حقوق و دستمزدي را که کارمندان ادارات و دستگاههاي مختلف دولتی در تمام
مدت خدمت می گیرند به چند قسمت یا گروه (در ایران به 9 یا 10 یا 11 قسمت) می کنند و هر یک را رتبه گویند. ارتقاء از رتبه
اي به رتبه اي دیگر از روي سابقهء خدمت و ارزش تحصیلی است و نیز رتبه بیشتر شرط ارتقاء به شغل و مقام برتر میباشد. در
دستگاههاي دولتی رتبه هاي معمول به شرح زیر بوده است: 1- رتبه هاي اداري از 1 تا 9 (که هر کدام سه مرحله حداقل و حدوسط
و حداکثر دارد) مخصوص اعضاي اداري دستگاههاي دولتی. 2- رتبه هاي قضایی از 1 تا 11 مخصوص قاضیان دادگستري. 3- رتبه
هاي پزشکی (پزشک یکمی و پزشک دومی) هر یک از 1 تا 9 مخصوص پزشکان سازمانهاي بهداشتی و درمانی دولتی. 4- رتبه
هاي پزشکیاري (یا بهیاري) از 1 تا 9 مخصوص پزشکیاران یا معین پزشکان سازمانهاي بهداشتی و درمانی دولتی. 5- رتبه هاي
استادي از 1 تا 10 مخصوص استادان دانشگاهها و مدارس عالی. 6- رتبه هاي دانشیاري از 1 تا 10 ویژهء دانشیاران دانشگاه یا
مدارس عالی. 7- رتبه هاي دبیري از 1 تا 10 مخصوص دبیران و معلمان فرهنگ که بیشتر بکار تدریس در مدارس متوسطه مشغول
میباشند. 8- رتبه هاي آموزگاري ویژهء آموزگاران فرهنگ که در مدارس ابتدائی خدمت می کنند و بیشتر دیپلمه میباشند. 9- رتبه
هاي کمک آموزگاري ویژهء معلمان فرهنگ که در مدارس ابتدایی تدریس می کنند ولی دیپلم متوسطه ندارند. - بی رتبگی؛
صفحه 1018 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نداشتن پایه و مرتبه. - بی رتبه؛ بی پایه. بدون درجه و مرتبه. - عالی رتبه؛ بلندپایه. والامقام. که پایهء بلند و عالی دارد. که مقام
شامخ و بلندي دارد: مأمور عالی رتبهء وزارت دارایی... - هم رتبه؛ همپایه. همشأن. هم مقام. که از حیث پایه و رتبه برابر باشند||.
نردبان پایه. (دهار).
رتبیل.
[رَ] (اِخ) زنبیل. ژنده پیل. جوالیقی در المعرب گوید: ملک سجستان است. فرزدق گوید: و تراجع الطرداءُ اذو ثقوا بالامن من رتبیل
و الشحر (الشحر ساحل مهرة بالیمن و رتبیل ملک سجستان). (المعرب جوالیقی چ مصر ص 163 ). در المعرب جوالیقی چ مصر این
آورده است، پس راهی براي زنده پیل و ژنده پیل خواندن این کلمه نمی ماند. « رمکۀ » و « راوند » کلمه را در باب الراء بین
(یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به زنبیل و تاریخ سیستان ص 91 و 271 شود.
رتت.
[رَ تَ] (ع مص) رتوت. کندزبان گردیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتوت شود. به این ضبط و معنی در جاي دیگر دیده نشد، در
فرهنگها رُتَّت به این معنی است، شاید مبدل همان باشد(؟).
رتج.
[رِ] (ع ص، اِ) مال حرام. (ناظم الاطباء). مال رتج و غلق، خلاف علق؛ اي لا سبیل الیه. (اقرب الموارد). مال بند. (آنندراج ||). سکۀ
رتج؛ کوچهء سربسته. (منتهی الارب). کوچهء سربسته و بن بند. (ناظم الاطباء). کوچهء بن بست. (از اقرب الموارد).
رتج.
[رَ تَ] (ع اِ) رِتاج. در بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رتاج شود.
رتج.
[رَ] (ع مص) بند کردن در را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رتج.
[رَ تَ] (ع مص) بسته شدن بر کسی سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسته شدن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
(از اقرب الموارد).
رتجان.
[رَ تَ] (ع مص) برفتار آمدن کودك: رتج الصبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رتخ.
صفحه 1019 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع مص) ترخ. (منتهی الارب). تنک گردیدن گل و عجین.( 1 ||) اقامت نمودن در جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). اقامت کردن در مکانی( 2 ||). چسبیدن به چیزي. (ناظم الاطباء ||). پس ماندن و تخلف ورزیدن از کار. (آنندراج)
(منتهی الارب). تخلف ورزیدن از کار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به ترخ شود. ( 1) - در اقرب الموارد این معنی در
ذیل رتوخ آمده است. ( 2) - در اقرب الموارد این معنی در ذیل رتوخ آمده است.
رتخ.
[رَ تِ] (ع ص) قراد رتخ؛ کنه که بالاي پوست شکافته چسبیده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
رتخۀ.
[رَ تَ خَ] (ع اِ) گل تنک سخت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطعه اي از گل و لاي. (از اقرب الموارد).
رترتۀ.
[رَ رَ تَ] (ع مص) درماندن در سخن و متردد و دودله گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). تته کردن در تلفظ حرف تاء.
(ناظم الاطباء ||). تته کردن و درماندن در تلفظ حرف راء. (از اقرب الموارد). تته پته کردن.
رتردام.
[رُ تِ] (اِخ)( 1) نام شهر و بندرگاهی است در جنوب هلند که بیشتر جنبهء بازرگانی و اقتصادي دارد. فاصلهء آن تا دریاي شمال
پانزده میل و جمعیت آن (برابر آمار سال ( 1939 م.) 619686 تن است. از رود راین( 2)به داخل شهر کانال کشی شده و
بندرگاههایی براي رفت و آمد کشتی ها بوجود آمده است. این شهر داراي آثار تاریخی است که از جملهء آنها کلیساي معروف
.Rotterdam. (2) - Rhein - ( نووس مقدس است. (از وبستر جغرافیایی). ( 1
رتشلخ.
[رُ تُ لَ] (مص) خون بدن از شاخ و شیشه کشیدن و مباشر آنرا بعربی حجام و بفارسی شاخ کش و شیشه کش گویند و بهندي آن
را سینگی والا خوانند. (آنندراج). حجامت. (از شعوري ج 2 ص 22 (||). ص) حجام و حجامتگر. (ناظم الاطباء).
رتع.
[رَ] (ع مص) چریدن ستور و آب خوردن بر سر فراخی یا چریدن به حرص تمام در زمین یا علف، یا عام است. (منتهی الارب)
(آنندراج). چریدن و آب خوردن ستور بفراخی و فراوانی هر اندازه که می خواهد. (از اقرب الموارد). چریدن با حرص. (تاج
المصادر بیهقی). رتاع. (ناظم الاطباء). و رجوع به رتوع و رتاع شود ||. خوردن قوم آنچه را می خواهد با خوشی و فراخی. (از
اقرب الموارد). - رتع در گوشت کسی؛ غیبت او را کردن. (از اقرب الموارد (||). اِمص) تنعم. (اقرب الموارد).
رتع.
صفحه 1020 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ تُ] (ع ص) جِ راتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ راتع، بمعنی شتر چرنده. (آنندراج). رجوع به راتع شود.
رتع.
[رُتْ تَ] (ع ص) جِ راتع. (منتهی الارب). جِ راتع، بمعنی شتر چرنده است. (از آنندراج). رجوع به راتع شود.
رتعۀ.
[رَ تَ عَ] (ع اِمص) رَتْعۀ. فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج). فراخی در ارزانی. (ناظم الاطباء). و از آن است مثل: القید و
الرتعۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراوانی و فراخی، و از آن است مثل: اسمننی القید و الرتعۀ. (از اقرب الموارد).
رتعۀ.
[رَ عَ] (ع اِمص) رَتَعۀ. فراخی و ارزانی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). فراخی و ارزانی. (ناظم الاطباء). رجوع به رَتَعۀ
شود.
رتق.
[رَ] (ع مص) بستن. ضد فتق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بستن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از اقرب الموارد)
(دهار) (مصادراللغۀ زوزنی) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). ببستن. (مصادراللغۀ زوزنی). بر هم بستن. بدوختن بر یکدیگر.
فراهم آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). بر چیزي تباه شدن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). قوي کردن. (تاج المصادر بیهقی||).
اصلاح کردن و چسبانیدن دو سر شکافتگی بیکدیگر. (از اقرب الموارد). - رتق و فتق؛ اصلاح حال و زندگی کسی یا قومی.
رتق.
21 ). جِ رَتَقۀ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء (||). در / [رَ] (ع ص) بسته، و منه قوله تعالی: کانتا رتقاً ففتقناهما. (قرآن 30
اصطلاح فقه) هو ان یکون الفرج ملتحماً لیس فیه مدخل لدخول. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء). آن است که بر دهان
فرج زن چیزي خارج و زاید از آفرینش طبیعی از جنس عضله یا پوستی پرده مانند بیرون آید که مانع از آرامیدن با وي شود. (از
کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به رتقاء شود (||. اصطلاح صوفیه) اجماع مادهء وحدانیت است که آنرا عنصر اعظم مطلق
گفته اند، چنانکه مرتوق بود قبل از آفریدن آسمان و زمین و مفتوق بود بعد از تعین او به خلق، و گاه اطلاق می شود بر نُسُب
حضرت احدیت به اعتبار لاظهور آن و بر هر گونه بطون و غیبتی، مانند حقایق مکتوم در ذات احدیت قبل از تفاصیل آن در
واحدیت همچون درخت در هسته. در اصطلاحات الصوفیهء کمال الدین چنین است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
رتق.
[رَ تَ] (ع مص) بسته شدن بکارت زایل شده. (منتهی الارب) (آنندراج).
رتقاء .
صفحه 1021 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع ص) زنی که کسی آرمیدن با او نتواند. (از منتهی الارب) (آنندراج). زنی که بر فم رحم او غشایی رسته باشد چنانکه مرد
بدان سبب با وي مباشرت نتواند کرد و باشد که گوشتی فزونی بود همچون عضله اي و باشد که قرحه اي بوده باشد و باشد که از
آفرینش چنان آمده باشد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). خُلَّق. بسته شیب. خلاف فتقاء. بسته ختان. مبتلا به رتق. (یادداشت مرحوم
دهخدا). زنی که با وي نتوان آرمید. (از مصادراللغۀ زوزنی). زنی که با او دخول نتوان کرد. (دهار). زنی که در فرج وي مدخل
شرم نباشد و آرامیدن با وي ممکن نبود و یا آنکه در فرج وي جز سوراخ بول سوراخی نبود. (از ناظم الاطباء). زنی بسته اندام. (تاج
المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). و رجوع به رَتْق (ع ص) شود. - بلدة رتقاء؛ شهري که گرفتن آن ممتنع بود. (ناظم الاطباء).
رتق و فتق.
[رَ قُ فَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بستن و گشادن. (از صراح اللغۀ) (از بحر الجواهر) (غیاث اللغات) (آنندراج). بند و گشاد. بند و
گشاي. برآي و درآي. بست و گشاد. درایی و دوزایی. بگیر و ببند. بستن و باز کردن. درانه و دوزانه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
بند و بست کارها. تمشیت کارها. (ناظم الاطباء). - رتق و فتق امور؛ حل و عقد کارها. اداره کردن امور.
رتقۀ.
[رَ تَ قَ] (ع اِ) پایه. پایگاه. ج، رَتَق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). جِ راتق. (ناظم الاطباء). رجوع به راتق شود||.
گشادگی میان انگشتان. (از اقرب الموارد).
رتک.
[رُ تَ] (اِ) پودنهء بََرّي. (ناظم الاطباء). پودنهء بري باشد که اگر گوسفند از آن بخورد شیر او مانند خون برآید، و آنرا مشکطرامشیع
و مشکطرامشیز نیز گویند و به عربی بقلۀ الغزال خوانند. (برهان) (از آنندراج). نعناع بري که آن را پودنه نیز گویند. از خواص آن
.( این است که اگر گوسپند از آن بخورد بجاي شیر از پستان او خون آید. (از شعوري ج 2 ورق 24
رتک.
[رَ تَ] (ع مص) رَتْک. پویه دویدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به رتکان و رَتْک شود||.
گشاده شدن دندان. (مصادراللغۀ زوزنی).
رتک.
[رَ] (ع مص) رَتَک. پویه دویدن شتر، و لایقال الا للبعیر خاصۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از
مجمل اللغۀ) (از اقرب الموارد). و رجوع به رَتَک و رتکان شود.
رتکان.
[رَ تَ] (ع مص) رتک. پویه دویدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج المصادر بیهقی). رتک. (ناظم الاطباء). و رجوع به
رَتَک و رَتْک شود.
صفحه 1022 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رتل.
[رَ تَ] (ع مص) مرتب و منظم کردن چیزي ||. شیوا و رسا گفتن سخن را. (از اقرب الموارد).
رتل.
[رَ تَ] (ع اِمص) خوبی و آراستگی و نیکویی هر چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حسن تناسق چیز. (از اقرب
الموارد ||). سپیدي دندان و بسیاري آب آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد (||). ص، اِ) رستهء دندان
هموار ||. سخن نیکو و خوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: کلام رتل؛ یعنی داراي حسن تألیف و رزانت. (از
اقرب الموارد). سخن هموار نیکو و خوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن نیکو. (از اقرب الموارد ||). نیکو از هر چیزي.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). همواره نیکو و خوب از هر چیزي. (آنندراج). طیب از هر چیزي ||. مرد گشاده
دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). ثغر رتل؛ دندان نیکو هموار سخت سپید بسیارآب. (از اقرب
الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). ماء رتل؛ آب خوش شیرین سرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آب سرد خوشگوار. (ناظم
الاطباء).
رتل.
[رَ تَ] (ع مص) تناسق و انتظام نیکو. (از اقرب الموارد).
رتم.
[رَ] (ع مص) شکستن و ریزه و باریک گردانیدن چیزي را، یا خاص است به شکستن بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شکستن. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی). شکستن یا خرد کردن. (از اقرب الموارد ||). پرورش یافتن در قومی ||. بیهوش گردیدن
از خوردن رتم ||. چریدن نبات رتم را ||. مارتم بکلمۀ؛ نگفت حرفی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد).
رتم.
[رَ]( 1) (ع اِ) گرهی باشد که در جاهلیت مسافر وقت سفر دو شاخ درخت را بهم می بست و هرگاه از سفر بازمی آمد اگر آن هر دو
شاخ به حال می یافت می گفت که از اهل او خیانت واقع نشده و اگر بحال نیافت می گفت به تحقیق که از اهل او خیانت واقع
شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء (||). ص) رجل رتم؛ مرد شکسته بینی، وصف بر مصدر. (منتهی الارب). مرتوم بر
آمده ولی با توجه به فرهنگهاي عربی درست نمی نماید. « ت» وصف به مصدر. (از اقرب الموارد). ( 1) - در ناظم الاطباء بفتح
رتم.
[رَ تَ] (ع اِ) گیاهی باریک و ثمر آن مانند لوبیا و دانه اش مانند عدس است. (ناظم الاطباء). نوعی درخت است، شکوفهء آن چون
خیري و دانه اش همچون عدس. (از اقرب الموارد). گیاهی است کأنه من رقته شبیه بالرتیم، شکوفهء آن مانند خیري است و ثمر آن
مانند عدس، دو درم از ثمر آن مقیی ء است قوي و آشامیدن عصارهء آن بر ناشتا براي اخراج انواع کرم شکم و جنین مرده و ادرار
صفحه 1023 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و بول بقوت و عرق النسا نافع و همچنین احتقان بر نقوع آن با آب دریا و فروبردن بیست ویک دانهء آن بر ناشتا انواع دمامیل را
نافع. (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است در بادیه. (مهذب الاسماء) (از نزهۀ القلوب). بلغت عربی نباتیست سفید و سیاه، و سیاه
او را شاخه هاي زیاد بر زرعی و بی برگ و صلب و مانند ریسمان بر چوبها توان بست و گلش زرد و ثمره اش مثل لوبیا و دانهء او
مثل عدس، و قسم سفید او را ثمره و گل و شاخ مانند قسم سیاه و رنگ شاخه هاي او سفید است. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع
به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171 و مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار شود. طاووسی اسپانیولی. (فرهنگ فارسی معین||).
مأخوذ از تازي بمعنی رشته : موش در منقار زاغ و چغز هم در هوا آویخته پا در رتم( 1).مولوي (||. ع ص، اِ) توشه دان پر ||. راه
روشن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). کلام پوشیده و خفی که به فهم نیاید، و از آن است حدیث:
فی کل شی ء صدقۀ حتی فی بیانک عن الرتم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن پوشیده. (از اقرب الموارد ||). نیک
شرم و حیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرم و حیاي تام. (از اقرب الموارد ||). عیبی است در یاقوت و آن شوخی
در تازي بمعنی دیگري است و رَتْم جِ رَتْمۀ بمعنی رشته « رَتَم » 1) - با این ضبط ) .( باشد مانند گل. (از نخب الذخائر سنجاري ص 7
اي است که در انگشت بندند یادآوري را، و این از تصرفات فارسی زبانان در تازي است.
رتم.
[رُ]( 1) (ع اِ) رشته هایی که براي یادآوري چیزي بر انگشت بندند. (از شعوري ج 2 ورق 10 ). جِ رَتْمۀ. (منتهی الارب). رجوع به
رَتْمه شود. جِ رَتْمۀ، در معنی رشته که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزي که گفته باشند. (آنندراج). رشته که به جهت
آمده « ر» یادداشت به انگشت بندند، و آن را بفارسی یادآور گویند. (غیاث اللغات). ( 1) - در غیاث اللغات و اقرب الموارد بفتح
است.
رتماء .
[رَ] (ع ص، اِ) ناقه اي که رتیم خورد و بدان الفت دارد و شیفتهء آن باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). ناقه اي
که توشه دان پر از بار برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رتمۀ.
[رَ تَ مَ] (ع اِ) یکی رَتَم. (منتهی الارب). واحد رَتَم، یعنی یک گیاه رتم. (ناظم الاطباء). رجوع به رَتَم شود.
رتمۀ.
[رَ مَ] (ع اِ) رشته اي که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزي که گفته باشند. ج، رُتَم، و قد نهی عنه. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، رَتْم، رَتائم، رِتام. (از اقرب الموارد ||). ترنجبین. جرداب. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع
به رَتْم شود.
رتمه.
[] (اِخ) یکی از منازل بنی اسرائیل است. بعضی بر آنند که رتمه همان قارش است. (قاموس کتاب مقدس).
صفحه 1024 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رتن.
[رَ] (ع مص) آمیختن پیه به خمیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رتن.
[رَ تَ] (اِخ) یا رتن هندي. ابوالرضا بابا رتن بن کربال بن بترندي هندي است. قیل انه لیس بصحابی و انما هو کذاب ظهر بالهند بعد
ستمأة و ادعی الصحبۀ و صدق عند البعض و روي احادیث، قال فی القاموس سمعناها من اصحاب اصحابه. (منتهی الارب). پسر
کربال پسر رتن بترندي، نام مردي که در اواخر سدهء ششم و اوایل سدهء هفتم هجري در بترندهء هند مدعی شد که از معمرین
است و ادراك زمان حضرت رسول (ص) را کرده و در غزوهء خندق حاضر بوده است و رسول (ص) ببرکت عمر رتن در آنجا دعا
کرده است و در زفاف فاطمه علیهاسلام با حضرت علی حضور یافته و احادیث بسیاري از رسول (ص) نقل کرد و به بترنده
درگذشت و آرامگاه وي مزار مردمان گردید. اخباري که او نقل کرده موسوم به رتنیات است و صاحب تاج العروس آن اخبار را
در کراسه اي دیده و خوانده است و او کذابی بیش نبوده است. ذهبی در میزان و حافظ در لباب شرح حال او را نوشته اند. رجوع به
الاصابۀ ج 1 قسم 4 شود.
رتو.
[رَتْوْ] (ع مص) سست و فروهشته گردانیدن چیزي را، و آن از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سست کردن.
(تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). ضعیف کردن، و آن از اضداد است. (دهار ||). بستن و سخت کردن چیزي را. (از منتهی
الارب) (آنندراج). سخت کردن. (مصادراللغۀ زوزنی) (از اقرب الموارد). استوار کردن چیزي را، و آن از اضداد است. (منتهی
الارب ||). دلو به رفق کشیدن از چاه. (تاج المصادر بیهقی). کشیدن دلو را به نرمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رتو به چیزي؛ ضمیمه کردن آن را. (از اقرب الموارد ||). قوي گردانیدن قلب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). گام
زدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). اشاره کردن به سر خود. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
(از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). سست بازو گردانیدن. (ناظم الاطباء).
رتو.
[رُ تُوو] (ع مص) رَتْو. (ناظم الاطباء). اشاره کردن بسر خود و گام زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رَتْو
شود ||. گام زدن. (از اقرب الموارد ||). رُتِیَ فی ذرعه (بصورت مجهول)؛ نیروي بازوي او شکسته شد و یارانش از وي پراکندند.
(از اقرب الموارد ||). سست بازو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). ضمیمه کردن بر چیزي. (از اقرب
الموارد). و رجوع به رَتْو شود.
رتو.
.( [] (هندي، اِ) رخ و مهرهء معروف شطرنج. (از الجماهر ص 39
رتوء .
صفحه 1025 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (ع مص) سخت کردن گره را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). محکم کردن گره را. (ناظم الاطباء ||). خبه
کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). خفه کردن کسی را. (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد ||). آرام کردن. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). آرام گرفتن در جایی. (ناظم الاطباء ||). برپاي نمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد||).
اقامت کردن مرد. (از اقرب الموارد ||). برق آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). رتوء کسی؛ رفتن وي. (از اقرب
الموارد). مارتأ کبده بطعام؛ یعنی نخورد طعامی که رفع گرسنگی کند خاص بالکبد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رتوب.
[رُ] (ع مص) ثابت شدن و بر جاي ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حرکت نکردن و قرار گرفتن. (ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد). ایستادن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). برپا شدن چیزي، و از آن است: رتب فی الصلاة؛ هرگاه راست بایستد.
(از اقرب الموارد). راست ایستادن: رتب رتوب الکعب؛ راست ایستاد مانند راست ایستادن کعب در مقام صعب( 1 ||). در وادي
بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). در شهر ماندن. (منتهی الارب). ( 1) - صاحب اقرب الموارد این شاهد را در ذیل معنی اول
آورده است.
رتوت.
[رُ] (ع مص) رتت. کندزبان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)( 1). رتت. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَتَت شود. ( 1) - در اقرب
آمده است. « رَتَت » ،« رَتَّ » الموارد مصدر
رتوت.
[رُ] (ع اِ) جِ رَتّ، یقال هؤلاءِ رتوت البلد؛ اي رؤساؤها. (منتهی الارب) (آنندراج). جِ رَتّ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به
رَتّ شود.
رتوش.
[رُ] (فرانسوي، اِ)( 1) اصلاح. دستکاري. در اصطلاح عکاسی، دستکاري عکس روي فیلم یا شیشه پس از ظهور آن بوسیله رنگ و
( مداد مخصوص، جهت زیبا کردن حالت و قیافهء تصویر. (از فرهنگ فارسی معین). - رتوش کردن؛ دستکاري کردن از عکس. ( 1
.Retouche -
رتوشتر.
[رَ شَ] (اِخ)( 1) نام برادر زرتشت پیغمبر نامی ایران. رجوع به جدول دوم شجرهء نسب خاندان پدري زرتشت مقابل ص 71 مزدیسنا
.Ratushatr - ( و تأثیر آن در ادبیات فارسی شود. ( 1
رتوع.
[رُ] (ع مص) رتاع. رتع. چریدن ستور و آب خوردن سرخود در فراخی یا چریدن به حرص تمام در زمین یا علف، یا عام است.
صفحه 1026 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(آنندراج). مصدر بمعنی رَتْع. (منتهی الارب). چرا کردن. (ترجمان ترتیب عادل) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ
زوزنی). با شوق و حرص خوردن. (تاج المصادر بیهقی). رتاع. رتع. (ناظم الاطباء). رجوع به دو کلمهء بالا شود.
رتوع.
[رُ] (ع ص) جِ راتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به راتع شود.
رتوق.
[رُ] (ع اِمص) عزت و غلبه و شرف. (از اقرب الموارد).
رتوة.
[رَتْ وَ] (ع اِ) گام. خطوة ||. جاي بلند از زمین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). قطره. (اقرب الموارد||).
اندك ساعت از زمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج ||). دعوت ||. فطرت( 1 ||). یک تیر پرتاب یا یک گره یا منتهاي
مد بصر است. (منتهی الارب) (آنندراج ||). فاصله اي که چشم کار می کند. (از اقرب الموارد). ( 1) - ظ. محرف قطره.
رتۀ.
[رُتْ تَ] (ع اِمص) کندزبانی که بیان سخن را نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج). درماندگی در سخن. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد). تته پته کردن.
رتۀ.
[رُتْ تَ] (ع مص) درماندن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رته.
[رَ تَ]( 1) (اِ) فندق هندي. (ناظم الاطباء). درختی است در هند شبیه فندق اما کوچکتر از آن و سیاهرنگ میباشد و آن را در آب
کنند و دست بر آن زنند چون صابون کف برآورد، جامه بدان شویند، خصوصاً جامهء ابریشمی و چون با سرکه بر خنازیر طلا کنند
تحلیل دهد و اگر با آب مرزنگوش در چشم کشند شب کوري را برد، و بعربی فندق هندي خوانند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم
الاطباء). بندق هندي، و به هندي آن را ریتها نامند و آنرا منافع عجیب است خاصه در چشم. (از منتهی الارب). فندق هندي.
(ذخیرهء خوارزمشاهی) (اختیارات بدیعی) (تذکرهء داود ضریر انطاکی) (مفردات ابن بیطار). اطماط. اطموط. اطبوط. اطیوط. بندق
هندي. فندق هندو. (از یادداشت مرحوم دهخدا). ابوریحان بیرونی گوید: رازي گوید بندق هندي است و ارجانی گوید میوه اي
است به اندازهء فندق و جرم او هموار باشد و نرم و مغز او سفید بود و در رنگ به نارجیل شبیه بود و پوست او به پوست فندق ماند،
گرم و خشک است. مضرت نیش عقرب را سودمند بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). و رجوع به اطماط و اطموت و فندق
آمده است. « ت» هندي و مترادفات کلمه شود. ( 1) - در ناظم الاطباء بکسر
رتی.
صفحه 1027 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گوید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). « ث» را « س» و ،« غ» و « ل» را « ر» [رُتْ تا] (ع ص) شکسته زبان، یعنی آنکه حرف
رتیبانج.
[رِ نَ] (اِ) نوعی از سرطان بحري باشد، و بعضی گویند سنگی است مانند سرطان و در داروهاي چشم بکار برند. (برهان) (ناظم
الاطباء) (آنندراج).
رتیل.
[رُ تَ / تِ] (اِ)( 1) عنکبوت درشت و کوتاه پاي که گویند قسمتی از آنها گزنده است و سمی مهلک دارد. رتیلاء. رتیلا. دیلمک.
گال. غنده. خایه گیر. خایه گیرك. باژ. آغنده. انگورك. دلمه. دلمک. (یادداشت مرحوم دهخدا). مأخوذ از رتیلاي تازي و بمعنی
آن، و دلمه و گال نیز گویند. (ناظم الاطباء). جانوري است از شاخهء بندپایان جزو ردهء عنکبوتیان که داراي شکمی نسبۀً
بزرگست. این جانور با حرکتی سریع بر روي شکارش که معمو حشراتست می جهد. برخی معتقدند که رتیل در قاعدهء گیره هایی
قیچی مانند جلو دهانش داراي غده اي سمی است و قادر به نیش زدنست، و بعقیدهء برخی دیگر وي نیش سمی ندارد. (از فرهنگ
.Phalangium - ( فارسی معین). ( 1
رتیلا.
[رُ تَ / تِ] (از ع، اِ) رتیل. رتیلاء. لغتی است در رتیلاء. (منتهی الارب). جانورکی زهردار که بفارسی دلمه گویند. (از ناظم
الاطباء). حیوانیست مانند عنکبوت اما شکم وي بزرگ بود و رنگ او زرد بود و در نواحی یزد بسیار بود، و او را خایه گیر خوانند و
بپارسی دله و بترکی باي، و از جملهء گزندگان زهردار بود. (اختیارات بدیعی). غنده. (یواقیت العلوم). حکیم مؤمن گوید: بفارسی
انگورك نامند، و آن حیوانیست شبیه به عنکبوت و دست و پاي او کوتاه، و آن را اقسامی میباشد و از سموم قاتلهء بارّه است و
گزیدن او و خوردن عددي از آن قتال است و ضماد کوبیده آن بر موضع گزیده اش جذب و رفع سم می کند و اطهوریقس بستن
زندهء او را بر بازوي صاحب تب دوري جهت رفع تب مجرب دانسته است و ذرور خشک او قاطع ثالیل است و گویند ملسوع او
چون در ظرف طلا نظر کند رفع اذیت میشود. (از تحفهء حکیم مؤمن ص 125 ). و رجوع به مفردات ابن بیطار و مخزن الادویه و
تذکرهء داود ضریر انطاکی شود ||. نباتی است که بیونانی فالنجین خوانند، نافع بود بگزندگی رتیلا و آن نبات را هم رتیلا خوانند.
(اختیارات بدیعی). گیاهی که شکوفهء آن بشکوفهء سوسن ماند، گویند گزیدن رتیلا و عقرب را سود بخشد. (ناظم الاطباء)
(آنندراج).
رتیلاء .
[رُ تَ] (ع اِ) رتیلا. از حشرات است و معروف ترین اقسام آن شبیه مگس است که در اطراف چراغ پرواز میکند و همهء انواع آن از
رستهء عنکبوت است. (از اقرب الموارد). و رجوع به رتیلا شود. رتیلا. جانورکی زهردار که بفارسی دلمه گویند. (ناظم الاطباء).
جانورکیست زهردار بفارسی آنرا دُلْمه گویند، و آنرا انواع است و معروف ترین آنها آن است که به گرد چراغ پرواز میکند و نوعی
از آن سیاه با خجک سپید و نوعی است تیره رنگ زغب دار. (منتهی الارب) (آنندراج). خایه گز. (ملخص اللغات). دیلمک.
(دهار). جنسی از هوام است و انواع بسیار دارد و همه نوع آن گزنده است و گاهی کشنده. (از تاج العروس). رتیل ||. گیاهی است
صفحه 1028 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
که شکوفهء آن با شکوفهء سوسن ماند گزیدن رتیلا و عقرب را فایده بخشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گیاهی است که
شکوفهء آن بشکوفهء سوسن ماند. ج، رتیلاوات. (از اقرب الموارد).
رتیلاوات.
[رُ تَ] (ع اِ) جِ رتیلاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رتیل و رتیلا و رتیلاء شود.
رتیم.
[رَ] (ع ص، اِ) سیر نرم. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتار و سیر بطی ء. (از ناظم الاطباء). گردشِ کُنْد. (از اقرب الموارد ||). مرد
شکسته بینی. (منتهی الارب) (از آنندراج ||). شکسته ||. آنکه از خوردن رتم بیهوش شده باشد. ج، رُتامی. (از اقرب الموارد).
رتیمۀ.
[رَ مَ] (ع اِ) بمعنی رتمۀ است که رشته باشد. ج، رَتایِم، رِتام. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته اي باشد که بر انگشت بندند تا بدان
چیزي یاد آید. ج، رتایم. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد ||). گرهی باشد که در جاهلیت مسافر وقت سفر دو شاخ
درخت را با هم می بست و هرگاه از سفر بازمی آمد اگر آن هر دو شاخ بحال می یافت می گفت که از اهل او خیانت واقع نشده و
اگر بحال نیافت می گفت به تحقیق که از اهل او خیانت واقع شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به رتمۀ شود.
رتیناکل.
[رِ] (فرانسوي، اِ)( 1) (اصطلاح گیاه شناسی) برجستگی کوچک چسبناکی است که روي دندانهء قدامی کلالهء گیاههاي آنتوموفیل
.Retinacle - ( قرار دارد. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 491 شود. ( 1
رث.
[رَث ث] (ع ص) کهنه و بلایه از رخت خانه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). کهنه. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات).
کهنه و پوسیده. (ناظم الاطباء ||). جامهء کهنه. ج، رِثاث. (منتهی الارب) (آنندراج). جامهء کهنه. (دهار). لباس کهنه و خلقان.
(یادداشت مرحوم دهخدا ||). جامهء بدج. رِثاث. (مهذب الاسماء ||). خوار. (ناظم الاطباء ||). بدحال. (از غیاث اللغات). بدحال و
بدهیأت. (ناظم الاطباء). - رث الهیئۀ؛ بدحال و بدهیأت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رث.
1) - در اقرب الموارد و متنهاي دیگر مصدر رَثَّ، رثاثۀ و رثوثۀ ) ( [رَث ث] (ع مص) کهنه شدن جامه. (مصادر اللغۀ زوزنی).( 1
است.
رثآء .
[رَآ] (ع ص) نعجۀ رثآء؛ نعت است از رُثْء، به معنی سیاهی سپیدي آمیخته. (منتهی الارب).
صفحه 1029 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثا.
[رِ] (ع مص) مصدر بمعانی رَثْی. (منتهی الارب). گریستن بر مرده. (از ناظم الاطباء). گریه کردن بمرده. گریه کردن بمرده با نام
بردن نیکوییهاي او. (از اقرب الموارد). براي مرده زبان گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). ستایش مرده در شعر. (از ناظم
الاطباء). مرده را بصفات نیک او ستودن. مرثیت. مرده ستایی. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). رحم کردن و مهربانی نمودن بر کسی.
(ناظم الاطباء). رثایۀ. مرثاة. مرثیه. (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر مذکور شود.
رثائۀ.
[رَثْ ثا ءَ] (ع ص) رثایۀ. زن گریه کننده بر مرده. (منتهی الارب). نَوّاحه. (اقرب الموارد). زن نوحه گر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
زن که با خواندن اشعار حزن انگیز و مرثیه در مجالس ختم مردگان مردم را بگریاند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رثائیۀ.
[رَ ئی يَ] (ع اِ) رثاییۀ. قصیده و چکامه که در مرثیهء مرده سروده شود مانند رثائیهء فرخی در مرگ محمود غزنوي و یا رثائیهء
خاقانی در مرگ فرزند خود و جز آن.
رثاث.
[رِ] (ع ص) جِ رِثۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ رِثۀ، بمعنی ردي و بلایه از متاع خانه. (آنندراج). و رجوع به رِثۀ شود ||. جِ
رَثّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (دهار). جِ رَثّ، بمعنی کهنه و بلایه از رخت خانه و نیز جامهء کهنه. (آنندراج). و رجوع به رَثّ
شود ||. جِ رثیث. (ناظم الاطباء). رجوع به رثیث شود.
رثاثۀ.
[رَ ثَ] (ع مص) کهنه شدن جامه. (مصادراللغۀ زوزنی). کهنه و فرسوده شدن. (از اقرب الموارد). کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج
المصادر بیهقی ||). ضعیف و سست و خوار گردیدن کسی. (از ناظم الاطباء). رجوع به رثوثۀ شود.
رثاثۀ.
[رَ ثَ] (ع اِمص) کهنگی. پوسیدگی. (منتهی الارب) (آنندراج ||). بدحالی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رثاگر.
[رِ گَ] (ص مرکب) مرثیه گوي. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرثیه خوان. رثاگوي.
رثام.
[رِ] (ع اِ) جِ رَثَمۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ رَثَمۀ، بمعنی باران نرم و ریز. (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). جِ رَثْمۀ. (منتهی
الارب). جِ رَثْمۀ، بمعنی باران نرم و ریزه. (آنندراج).
صفحه 1030 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثان.
[رَ] (ع اِ) باران پیاپی که مابین آن اندك سکون باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رثایۀ.
[رِ يَ] (ع مص) مصدر بمعانی رثی. (منتهی الارب). گریه کردن بر مرده و شمردن محاسن وي. (از اقرب الموارد). گریستن براي
میت و ستایش نمودن آن. (آنندراج). رثاء. (ناظم الاطباء). رجوع به رثاء شود ||. بنظم آوردن ستایش مرده را. (آنندراج). نظم
کردن شعري دربارهء مرده. (از اقرب الموارد ||). یاد گرفتن حدیث را از کسی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن از
کسی یاد گرفتن. (تاج المصادر بیهقی ||). بیاد آوردن و رحم کردن و مهربانی نمودن بر کسی. (آنندراج) (منتهی الارب). رحم
کردن و مهربانی کردن بر کسی. (از ناظم الاطباء).
رثایۀ.
[رَثْ ثا يَ] (ع ص) رثائۀ. علی الاصل بمعنی رَثّائۀ. (منتهی الارب). رجوع به رَثّائۀ شود.
رث ء .
[رَثْءْ] (ع اِمص) گولی. کم عقلی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رث ء .
[رُثْءْ] (ع اِ) سیاهی سپیدي آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رث ء .
[رَثْءْ] (ع مص) دوشیدن شیر را بر ماست پس سطبر گردیدن آن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از
اقرب الموارد ||). ماست گردانیدن شیر را ||. ستایش کردن مرده را و گریه کردن بر آن. لغتی است در رثی. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). آمیختن چیزي بچیزي. (از اقرب الموارد ||). آمیختن و خلط کردن راي خود را.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). زدن کسی را. (از اقرب الموارد ||). رثیئۀ ساختن براي قوم. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) (از اقرب الموارد ||). شیر تازه بر ترش ریختن. (تاج المصادر بیهقی ||). فرونشستن خشم کسی. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) (اقرب الموارد ||). ماست دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). بیمار رثأة گردیدن شتر. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بیمار رثأة گردیدن شتر، و آن بیماریی است که در دوش شتر عارض شود و باعث لنگی
آن گردد. (آنندراج ||). سطبر گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رثأة.
[رَ ءَ] (ع اِ) بیماریی که در دوش شتر عارض شود و باعث لنگی آن گردد. (ناظم الاطباء).
صفحه 1031 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثث.
[رِ ثَ] (ع اِ) جِ رِثّۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رِثّۀ شود.
رثد.
[رَ ثَ] (ع مص) تیره رنگ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
رثد.
[رَ] (ع مص) بر هم نهادن رخت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). درنگ کردن و انتظار چیزي
نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). پهلوي همدیگر نهادن متاع را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). بر هم نهادن کالا. (تاج المصادر بیهقی). کالا بر هم نهادن. (از مهذب الاسماء) (دهار) (مصادراللغۀ زوزنی).
رثد.
[رِ] (ع اِ) جِ رِثْدة. (منتهی الارب ||). جماعت مردم که اقامت ورزند و کوچ نکنند. (از اقرب الموارد). جماعت مردم که مقیم
باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رِثْدة شود.
رثد.
[رَ ثَ] (ع ص) متاع رثد؛ رخت برهم نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کالاي برهم نهاده. (مهذب الاسماء) (از اقرب
الموارد ||). مردم ضعیف. (از اقرب الموارد ||). جِ رَثَدة. (منتهی الارب). رجوع به رَثَدة شود.
رثدة.
[رِ دَ] (ع اِ) جماعت مردم که مقیم باشند. رِثْد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رثدة.
[رَ ثَ دَ] (ع ص، اِ) مردم ضعیف. ج، رَثَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رثع.
[رَ ثِ] (ع ص) سخت حریص و طامع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). ناکس و خسیس. ج، رَثِعون.
(منتهی الارب) (آنندراج).
رثع.
[رَ ثَ] (ع اِمص) حرص و طمع سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء): فیه رَثَع و جشع؛ اي دناءة و
حرص. (اقرب الموارد). ناکسی و فرومایگی. (منتهی الارب) (آنندراج). حرص و شره شدید داشتن. (از اقرب الموارد).
صفحه 1032 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثعون.
[رَ ثِ] (ع ص) جِ رَثِع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رَثِع شود.
رثغ.
گفتن. لغتی است در لثغ. (از منتهی الارب) (از « ث» را « س» و ،« غ» یا « ل» را « ر» [رَ ثَ] (ع اِمص) شکستگی زبان، یعنی حرف
آنندراج) (از ناظم الاطباء).
رثم.
[رَ] (ع مص) شکستن بینی کسی را و خون آلود کردن آن ||. طلا کردن زن بوي خوش بر بینی و آلودن آن. (منتهی الارب)
(آنندراج) (از اقرب الموارد).
رثم.
[رَ ثَ] (ع مص) سپیدلب گردیدن یا سپیدبینی شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
رثم.
[رَ ثَ] (ع اِ) سپیدي سر بینی اسب یا سپیدي که تا لب پائین اسب رسیده باشد یا سپیدي بینی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد) (آنندراج).
رثم.
[رَ ثِ] (ع ص) نعت است از رَثَم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رَثَم شود.
رثماء .
[رَ] (ع ص) مؤنث ارثم که اسب سر بینی سفید یا سپید لب بالایین باشد. (از آنندراج). مؤنث ارثم. (منتهی الارب). گوسپند که سر
بینی آن سیاه و سایر بدن سپید باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رثمۀ.
[رَ مَ] (ع اِ) رَثَمۀ. کنارهء نان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). باران نرم ریزه. ج، رِثام. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رثمۀ.
[رَ ثَ مَ] (ع اِ) باران نرم ریزه. ج، رِثام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به رَثْمۀ شود.
صفحه 1033 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثمۀ.
[رُ مَ] (ع اِ) بتمام معانی رَثَم. (از منتهی الارب). سپیدي سر بینی اسب و سپیدي بینی اسب و سپیدي که تا لب پائین آن رفته باشد.
(ناظم الاطباء). رجوع به رَثَم شود.
رثو.
[رَثْوْ] (ع مص) ستایش کردن مرده را و گریستن بر وي ||. یاد گرفتن حدیث را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
||بیاد آوردن حدیث را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رثو.
[رَثْوْ] (ع اِ) ماست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). شیر تازه با شیر ترش مخلوط شده. (ناظم الاطباء).
رثوث.
[رُ] (ع اِمص) رثاثۀ. کهنگی و پوسیدگی. (آنندراج). رجوع به رثاثۀ شود ||. بدحالی. (آنندراج). رجوع به رثاثۀ شود.
رثوثۀ.
[رُ ثَ] (ع مص) کهنه و پوسیده شدن. (از اقرب الموارد). کهنه شدن رسن و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به رثاثۀ شود.
رثوثۀ.
[رُ ثَ] (ع اِمص) بمعانی رثاثۀ. (منتهی الارب ||). بدحالی. (ناظم الاطباء). و رجوع به رثاثۀ شود.
رثوط.
[رُ] (ع مص) در نشستن خود ثابت ماندن. (منتهی الارب). در نشست خود ثابت ماندن و پاییدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد).
رثۀ.
[رِثْ ثَ] (ع ص، اِ) ردي و بلایه از متاع خانه. ج، رِثَث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). زن گول و
فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن گول و نادان. (از اقرب الموارد ||). ضعیف از مردم. (ناظم الاطباء). مردم
ضعیف و پست. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رثۀ.
[رِ ثَ] (ع مص) رِثَت. میراث گرفتن. (منتهی الارب). میراث یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). وراثت. ارث. (ناظم الاطباء).
صفحه 1034 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثۀ.
[رَثْ ثَ] (ع ص) رَثّ. کهنه. ج، رِثاث. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء).
رثی.
[رَثْیْ] (ع مص) گریستن بر مرده و برشمردن نیکوییهاي او را. (از اقرب الموارد). گریستن مرده را و ستایش نمودن بر وي و در آن
نظم آوردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج). مرده ستودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مرثیت گفتن. (مصادراللغۀ زوزنی). رثاء.
رثایت. مرثاة. مرثیت. (ناظم الاطباء). و رجوع به رثاء و مرثیت شود ||. دربارهء مرده شعر گفتن. (از اقرب الموارد ||). رحمت
نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی). مهربانی و لطف ورزیدن. (از اقرب الموارد).
رثیات.
[رَ ثَ] (ع اِ) جِ رَثْیۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رثیۀ شود.
رثیئۀ.
[رَ ءَ] (ع اِ) ماست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و فی المثل: الرثیئۀ تفتأ( 1) الغضب؛ در حق کسی است که خشم را به
یافتن چیزي فروخورد، و منه: هو اشهی الَیّ من رثیئۀ. (منتهی الارب) (از آنندراج ||). شیر تازه و شیر ترش مخلوط به هم. (ناظم
الاطباء (||). اِمص) گولی و کم عقلی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد (||). ص) آنکه شیر تازه را به
شیر ترش می آمیزد. (از اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد: تفثأ.
رثیث.
[رَ] (ع ص) کهنه ||. مجروح با اندك جان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خسته و جریح به اندك جان. (ناظم
الاطباء).
رثید.
[رَ] (ع ص) بمعنی مرثود است. (منتهی الارب). کالاي برهم نهاده. (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). متاع برهم نهاده.
(آنندراج). متاع برهم نهاده و پهلو به پهلو نهاده. (ناظم الاطباء).
رثیم.
[رَ] (ع ص) شکسته بینی خون آلوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بینی شکستهء خون آلوده. (از اقرب الموارد ||). شکستهء خون
آلود از هر چیزي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رثیمۀ.
[رَ مَ] (ع اِ) موش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
صفحه 1035 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رثیۀ.
[رَثْ يَ] (ع مص) بازداشتن التفات بجهت کلانسالی یا دردي یا ضعفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
رثیۀ.
[رَ ثَ يَ] (ع اِمص) گولی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گولی و سستی. (از اقرب الموارد).
رثیۀ.
[رَثْ يَ] (ع اِ) روماتیسم. (یادداشت مرحوم دهخدا). درد زانو و مفاصل و درد دستها. ج، رَثَیات. (منتهی الارب) (آنندراج). درد
مفاصل و دستها و پایها. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). و رجوع به رماتیسم و روماتیسم شود ||. شیري که بر آن شیر ترش ریزند
و ببندد، ماست. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). دوغ شیر بردوشیده. (مهذب الاسماء (||). اِمص) گولی. (منتهی الارب) (آنندراج).
گولی و سستی. (از اقرب الموارد ||). ورمی است در قوائم ستور. ج، رَثَیات. (منتهی الارب) (آنندراج). آماس دست و پاي ستور.
(ناظم الاطباء).
رج.
[رَ] (اِ) صف. رسته. رده. رجه. قطار. (ناظم الاطباء). ردیف. راسته. رگه. مردف. (یادداشت مرحوم دهخدا). رژه : نه در بذل تو ذل
امتناعست نه در بِرّ تو رجّ انتظار است.مسعودسعد. یک رج آجر و یک رج خشت؛ یعنی یک ردیف آجر. یک ردیف خشت.
(یادداشت مرحوم دهخدا). از یک رج پله هاي سنگی بالا رفتند؛ یعنی از یک ردیف. (از یادداشت مرحوم دهخدا). - رج بستن؛
رده بستن. صف زدن. صف بستن. - رج شدن؛ قطار شدن. ردیف شدن. منظم شدن. - رج کردن؛ مردف کردن. قطار کردن.
(یادداشت مرحوم دهخدا ||). منتظم. منتسق: کج می گوید اما رج میگوید. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). ریسمان. ریسمان بنایی.
ریسمانی که روي آن رخت آویزند. (از فرهنگ فارسی معین).
رج.
[رَج ج] (ع مص) جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (مصادراللغۀ زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان ترتیب عادل بن
علی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). جنبیدن سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بازداشتن.
(منتهی الارب) (آنندراج). بازداشتن کسی از کار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). دروازه ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج).
ساختن دروازه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رج.
[رَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ملایعقوب بخش مرکزي شهرستان سراب. سکنهء آن 114 تن است. آب آن از رودخانه و چشمه
.( تأمین میشود. محصولات آن غلات و بزرك است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
رج.
صفحه 1036 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و در بندهشن و « آرج » و « ارج » [رَ] (اِخ) دوازدهمین جد زرتشت که در تاریخ طبري بدین صورت و در مروج الذهب بصورت
- ( 2) آمده است. رجوع به جدول برابر ص 69 کتاب مزدیسنا شود. ( 1 )« آئیریک » 1) و )« راجان » دینکرد و زاداسپرم بصورت
.Rajan. (2) - Airic
رجا.
[رَ] (ع اِ) رجاء. امید. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدواري. (دهار). مقابل یأس. (از منتهی الارب) (ناظم
الاطباء). توقع. چشم داشت. آرزو. مخت. (ناظم الاطباء) : کاروان ظفر و قافلهء فتح و مراد کاروانگاه به صحراي رجاي تو کند.
منوچهري. خواهی که بخت و دولت گردند متصل با نهمت تو هیچ مکن منقطع رجا. مسعودسعد. ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست رجا شد. مسعودسعد. خواهند ز تو امن فزع یافتگان زآنک در ظلمت و در خوف چراغی و رجایی.
خاقانی. الوداع اي دلتان سوختهء درد فراق در شب خوف نه در روز رجائید همه. خاقانی. پیش تیرش آهوان را از غم ردّ و قبول شیر
خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا. خاقانی. به دیماه غم آتش غم سپر کن که اینجا ربیع رجایی نیابی.خاقانی. نه
ادریس وارم به زندان خوفی که در هشت باغ رجا می گریزم.خاقانی. نه از جایی رجایی و نه مهربی را مطلبی و نه دستگیري را
تدبیري. (ترجمه تاریخ یمینی). درد کو تا در دوا خواهم رسید خوف کو تا در رجا خواهم رسید.عطار. چون نه خوفت بماند و نه
رجا برهی هم ز ناز و هم ز نیاز.عطار. تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا کم نشد یکروز ز آن اهل رجا.مولوي. از کجا این قوم و
پیغام از کجا از جمادي جان که را باشد رجا.مولوي. رهی رو که بینی طریق رجا تو و عشق شمع از کجا تا کجا.سعدي. بر سر خشم
است هنوز آن حریف یا سخنی میرود اندر رضا از در صلح آمده اي یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا؟سعدي. به کام دل نرسیدیم
و جان به حلق رسید وگر به کام رسد همچنان رجایی نیست. سعدي. -امثال: رجاپیشه ناچار ذلت کشد. (از امثال و حکم دهخدا
ج 2 ص 863 ). - خوف و رجا؛ بیم و امید. ترس و امیدواري : به میان قدر و جبر روند اهل خرد ره دانا به میانهء دو ره خوف و رجا.
ناصرخسرو. مایهء خوف و رجا را به علی داد خداي تیغ و تأویل علی بود و همه خوف و رجاش. ناصرخسرو. نه نومید باش و نه
ایمن بخسب که بهتر رهی راه خوف و رجاست. ناصرخسرو. جز به خشنودي و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم از کسی در دل نه
خوف و نه رجا. ناصرخسرو. محنت و بیم مرا جاه تو ایمن کندم پس ازینگونه مرا جاي درین خوف و رجاست. مسعودسعد. هر روز
بامدادان در عفو و خشم او مر خلق را دو صورت خوف و رجا کنم. مسعودسعد. ببین که کوکبهء عمر خضروار گذشت تو بازمانده
چو موسی به تیه خوف و رجا. خاقانی. پاك شد از یاد وفا زآنکه ما سوختهء خوف و رجا مانده ایم.عطار ||. کرانهء چاه، یا عام
است. ج، اَرجاء. (منتهی الارب). کرانهء چاه. (دهار) (ناظم الاطباء ||). کرانه. (ترجمان ترتیب عادل ص 51 ) (کشاف زمخشري)
(ناظم الاطباء). تثنیه، رَجَوان. ج، ارجاء. (ناظم الاطباء). کناره. (کشاف زمخشري). ناحیه. جانب. کران. کنار. (یادداشت مرحوم
دهخدا). کرانهء آسمان. (دهار (||). ص) ناقۀ رجاء؛ شتر بزرگ کوهان. (مهذب الاسماء). شتر بزرگ کوهان که در رفتن کوهانش
بجنبد. (ناظم الاطباء).
رجا.
[رَ] (ع مص) امید داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادراللغۀ زوزنی ||). ترسیدن. (منتهی الارب) (دهار)
(تاج المصادر بیهقی). و منه قوله تعالی: ما لکم لاترجون لله وقاراً؛( 1) اي لاتخافون عظمۀ الله. (منتهی الارب). بترسیدن. (مصادراللغۀ
.71/ زوزنی). ( 1) - قرآن 13
صفحه 1037 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجا.
[رَ] (اِخ) قریه اي است از رستاق سرخس، و ابوالفضل رجایی بدانجا منسوب است. (از لباب الالباب). و رجا و دیر تخت و ارضها از
.( رستاق الرودبار است. (از تاریخ قم ص 134
رجاآباد.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز. سکنهء آن 1040 تن است و آب آن از سیوند و قنات تأمین میشود.
.( محصولات عمده آن غلات و حبوب و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
رجاء .
[رَ] (ع اِ) رجا. امید. ضد یأس. (ناظم الاطباء). امید. (غیاث اللغات) (صراح اللغۀ) (منتخب اللغات) (آنندراج). امید. آرزو. امل.
بیوس. امیدواري. خلاف یأس و ناامیدي و نومیدي. (یادداشت مرحوم دهخدا). در لغت بمعنی طمع باشد چنانکه در منتخب گفته، و
از باب نصر ینصر) و اصل آن رجاو بوده است و او را بهمزه ) « رجا یرجو » در برخی از شروح هدایه نحو آمده است که رجاء مصدر
بدل ساختند بواسطهء آنکه در طرف و بعد از الف واقع شده بود مانند دعاء، و رجاء بمعنی طمع است. (از کشاف اصطلاحات
الفنون ||). حبل کاذب، و آن از حبس شدن باد و یا زیاد شدن آب در شکم زن حاصل شود. (از اقرب الموارد). حبل کاذب.
هَوَسَک. رَجی، و آن حالتی است که براي بعضی زنان پیش آید چون آبستنی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجاء در نزد پزشکان
حالتی است که زنان را عارض شود مانند آبستنی است از حیث عوارض از قبیل احتباس طمث و دگرگونی رنگ و بی اشتهایی و
جمع شدن دهانهء رحم، و این حالت را آبستنی دروغین نامند زیرا مبتلایان به این حالت امیدوارند که براستی آبستن باشند، و برخی
گفته اند این کلمه در اصطلاح پزشکی رحاء با حاء مهمله است زیرا شکم دارندهء این حالت مانند سنگ آسیا سنگین گردد
بواسطهء آنکه شکم آنان در ایامی که به این عارضه مبتلا هستند بکلی مدور و سنگین شود و این قول صحیحتر است زیرا این
در آنزبان نام سنگ آسیاست چنانکه صاحب بحر الجواهر گفته است. (از « مولی » نامیده شود و « مولی » بیماري در زبان یونانی
کشاف اصطلاحات الفنون ||). نزد سالکان عبارتست از آرامش دل بنیکی وعد، و برخی گفته اند رجاء اعتماد به بخشایش از
جانب کریم ودود است، و دیگري گوید متوقع بودن نیکی است از جانب کسی که نیکویی بدست اوست و بس. دیگري گوید
رجاء قوت خائفان و میوهء محرومان است. دیگري گوید از جملهء مقامات جویندگان و حالات آنان است و اینکه وصف را بر مقام
تعبیر کرده اند هنگامی باشد که وصف ثابت و پاي برجاي باشد و هرگاه وصف را به حال تعبیر کنند هنگامی باشد که وصف
عارضه زودگذر باشد، و نیز گفته اند ارتیاح دل است براي انتظار آنچه محبوبست. پس نام رجاء صادق آید بر انتظار محبوب،
محبوبی که جمیع وسایل و اسباب داخله در بین محب و محبوب را تحت اختیار بنده ممهد داشته باشد. و فرق بین رجاء و امل آن
است که امل در آنچه مرضی است بکار رود و رجاء در مرضی و غیرمرضی هر دو استعمال شود - انتهی. پس امل اخص از رجاء
باشد زیرا به امید پسندیده مخصوص است. صاحب مجمع الملوك گفته که رجاء رویت جدال یعنی جمال است، و دیگري گفته
که رجاء نزدیکی دل به ملاطفت پروردگار است و رجاء بر قبول توبه با انجام دادن کار نیکو پسندیده است و رجاء مغفرت با وجود
اصرار به معصیت رجاء دروغین باشد. و فرق بین رجاء و تمنا آن است که یکی کار نکند و کاهلی پیش گیرد این را متمنی گویند
و این مذموم است و رجاء آن است که کار کند و امید دارد و این محمود است، و صاحب احیاءالعلوم آورده که بنده را سزاوار آن
است که بر کرم الهی گمان نیک داشته باشد اما تمنی به مغفرت همانا حرام است و فرق آن است که رجاء حسن ظن به کرم الهی
صفحه 1038 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است اما پس از توبه و کارهاي نیکو و تمنی آن است که بدون توبه آرزوي مغفرت کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). بمعنی
بیم نیز آمده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و نیز رجوع به ص 655 همان متن شود ||. کرانهء چاه. (ناظم الاطباء ||). کنارهء
آسمان. ج، اَرجاء. (مهذب الاسماء).
رجاء .
[رَ] (ع مص) رجو. مصدر بمعنی رجو. (ناظم الاطباء). امیدوار بودن. (از اقرب الموارد). امید داشتن. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات)
(صراح اللغۀ) (آنندراج). ارتجاء. (مصادراللغۀ زوزنی ||). ترسیدن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغۀ). ترسیدن، و
.71/ منه قوله تعالی: ما لکم لاترجون لله وقاراً؛ اي لاتخافون عظمۀ الله.( 1) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ( 1) - قرآن 13
رجاء .
[رَجْ جا] (ع ص) ماده شتر بزرگ کوهان که در رفتن کوهانش بجنبد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ماده شتر که
داراي کوهان بزرگ و لرزان باشد. (از اقرب الموارد).
رجاء .
[رَ] (اِخ) ابن ابی ضحاك جرجرانی. از عمال دولت عباسی بود و در ایام مأمون رئیس دیوان خراج گردید و سپس در ایام معتصم به
ریاست خراج دمشق و در ایام الواثق به ریاست خراج جندي دمشق و اردن رسید. علی بن اسحاق عامل الواثق به سال 226 ه . ق. او
را در بغداد کشت. (از اعلام زرکلی).
رجاء .
[رَ] (اِخ) ابن واضح. از مردم مصر است و بولس نامیده شده است. وي به دیرالاقباط در وادي حبیب پناه برد. او دوست ساویروس بن
است. (از اعلام المنجد). « الواضح » مقفع (قرن دهم هجري) بود. از تألیفات او
رجاء .
[رَ] (اِخ) مکنی به ابویحیی. محدث است و یزیدبن زریع از او روایت کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ابویحیی... شود.
رجاءبن حیوة.
[رَ ءِ نِ حَ یاتْ] (اِخ)رجاءبن حیوة بن جرول الکندي، مکنی به ابوالمقدام. پیشواي مردم شام در عصر خود بود. وي یکی از
سخنوران و واعظان و دانشمندان نامی و از ملازمان عمر بن عبدالعزیز در دورهء خلافت و امارت او بود. عمر بن عبدالعزیز نسبت به
وي توجه خاص داشت، سلیمان بن عبدالملک رجاءبن حیوة را به منشیگري خود برگزید. وي همان کسی است که به سلیمان
دربارهء خلیفه شدن عمر اشاره کرده. رجاء را با عمر بن عبدالعزیز اخباري است. او در سال 112 ه . ق. درگذشت. (از اعلام
زرکلی). و رجوع به فهرست سیرة عمر بن عبدالعزیز و تاریخ اسلام ص 163 و عیون الاخبار ج 1 ص 264 و 102 و 54 و ج 4 ص 113
و تاریخ گزیده چ لندن ص 247 و عقدالفرید فهرست ج 2 و 3 و 4 و 5 و 7 و الوزراء و الکُتّاب ص 33 و البیان و التبیین ج 1 ص 304 و
صفحه 1039 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ج 2 ص 257 و 87 و المعرب جوالیقی ص 64 و نامهء دانشوران ج 6 ص 70 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 170 و ابوالمقدام رجاء...
در همین لغت نامه شود.
رجاءبن صهیب.
[رَ ءِ نِ صُ هَ] (اِخ)جرواآنی، مکنی به ابوغیسان که ابومحمد نیز گفته شده است همان رجاءبن ابی رجا و مؤذن مسجد فضل بن
برغوث است. او از فضلا و دانشمندان نامی اصفهان و مردي مستجاب الدعوه بود. محمد بن زنبور و دیگران از وي روایت کرده
.( اند. مرگ رجاء در سال 251 ه . ق. اتفاق افتاد. (از ذکر اخبار اصفهان ص 315
رجاءبن نصر.
[رَ ءِ نِ نَ] (اِخ) مکنی به ابوالفرج و معروف به بلفرج. از متقدمان دانشمندان فلسفه و هندسه بوده است. رجوع به ترجمهء محاسن
اصفهان ص 126 شود.
رجاءبن یحیی.
[رَ ءِ نِ يَ حْ یا] (اِخ) ابن عمر الغسانی، مکنی به ابوزبیر. تابعی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابوزبیر شود.
رجاء زفره اي.
[رَ ءِ زِ رَ] (اِخ) اصفهانی. شاعر صاحب دیوان. بسال 1281 ه . ق. در اصفهان بدنیا آمد و بسال 1361 ه . ق. در تهران درگذشت. او
.( را آثاري است، از آن جمله است: 1- قواعد الرمل 2- عمان الحساب 3- قواعدالنجوم 4- تجویدالقرآن. (از الذریعه ج 9 بخش 2
رجائع.
[رَ ءِ] (ع ص) رجایع. جِ رجیع. (ناظم الاطباء ||). جِ رجیعۀ، شتر ماده که از سفري بازگردد بسوي سفري. (آنندراج). جِ رجیعۀ.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
رجاء غزنوي.
[رَ ءِ غَ نَ] (اِخ) حکیم شهاب الدین. سنگلاخ در امتحان الفضلا ج 2 ص 90 گفته که برخی از مثنویات او را بخط محمدطاهر
.( اعتمادالدوله دیدم. (از الذریعه ج 9 بخش 2
رجاءة.
[رَ ءَ] (ع مص) مصدر بمعنی رجو. (ناظم الاطباء). امید داشتن ||. ترسیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به رجو و رجا و رجاء شود.
رجاب.
[رِ] (ع اِ) جِ رَجَب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رجب، نام ماهی. (آنندراج). رجوع به رجب شود.
صفحه 1040 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجاج.
[رَ] (ع ص، اِ) گوسپندان لاغر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). ضعیف از مردم و شتر، یقال: قد
بکرت محوة بالعجاج قد مرت بقیۀ الرجاج. (از اقرب الموارد). ضعیف و ناتوان از مردم و شتر. (ناظم الاطباء) (آنندراج||).
فرومایگان و جهال، و منه: الناس رجاج بعد هذا الشیخ؛ اي میمون بن مهران. (منتهی الارب).
رجاجۀ.
[رَ جَ] (ع ص، اِ) واحد الرجاج. (ناظم الاطباء). گوسپندان لاغر. (آنندراج) (منتهی الارب). ماده میش لاغر. (مهذب الاسماء): نعجۀ
رجاجۀ؛ میش مادهء لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). فرومایگان و جهال. (از منتهی الارب ||). مردم ضعیف. (مهذب
الاسماء). ضعیف و ناتوان از مردم و شتر. (منتهی الارب ||). رسن باریک. (مهذب الاسماء). و رجوع به رجاج شود.
رجاح.
[رَ] (ع ص، اِ) زن کلان سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. ج، رُجُح. (مهذب الاسماء) (از اقرب
الموارد).
رجاحت.
[رَ حَ] (از ع، اِمص) رجاحۀ. فضیلت و برتري. (ناظم الاطباء) : باآنچه ملک عادل انوشیروان کسري بن قباد را سعادت ذات... و
رجاحت عقل... حاصل است می بینم که کارهاي زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
رجاحۀ.
[رَ حَ] (ع اِمص) رجاحت. رجوع به رجاحت شود.
رجاحۀ.
[رُ حَ] (ع اِ) رُجّاحۀ. ریسمانی که می آویزند و اطفال بر آن سوار میشوند. (از اقرب الموارد). تاب. رجوع به رَجّاحۀ و تاب شود.
رجاحۀ.
[رُجْ جا حَ] (ع اِ) بانوج. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بانوج، و آن ریسمانی است که از جاي بلندي یا شاخ و در درختی آویزند و
زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاب. و رجوع به تاب و ارجوحه و رُجاحۀ شود.
رجاد.
[رَ] (ع مص) خوشه هاي دروشده را به خرمنگاه بردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشه ها را به خرمنگاه بردن. (منتهی الارب).
بردن خوشه ها به خرمن. (از اقرب الموارد).
صفحه 1041 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجاد.
[رَجْ جا] (ع ص) آنکه خوشه هاي دروشده را به خرمنگاه برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رجا دادن.
[رَ دَ] (مص مرکب) امیدوار ساختن. امید بخشیدن. امیدواري دادن : دلهاي دوستان تو خون می شود ز خوف باز از کمال لطف تو
دل می دهد رجا. سعدي.
رجا داشتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) امید داشتن. امیدوار بودن. امیدوار شدن. امیدواري داشتن : جز به خشنودي و خشم ایزد و پیغمبرش من ندارم
از کسی در دل نه خوف و نه رجا. ناصرخسرو.
رجار.
را بنام او کرد و نیز کره اي « نزهۀ الَافاق » [رُ] (اِخ) رژر.( 1) صقلی افرنجی، حکمدار و صاحب صقلیه. ابوعبد محمد ادریسی کتاب
.Roger - ( از سیم براي او ساخته است. (یادداشت مرحوم دهخدا). ( 1
رجارج.
[رَ رَ] (اِ مرکب) صف صف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجاز.
[رِ] (ع اِ) جِ رجازة. (از معجم البلدان). رجوع به رِجازة شود.
رجاز.
[رَجْ جا] (ع ص) ارجوزه گوي. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
رجازة.
[رِ زَ] (ع اِ) مرکبی مر زنان را کوچکتر از هودج. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج ||). گلیمی که در آن
سنگ کرده بر آن طرف بار آویزند که سبک باشد تا با طرف برابر هموزن شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم
البلدان ||). موي یا پشم که براي زینت بر هودج آویزند. (ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) (آنندراج).
رجازة.
[رَجْ جا زَ] (ع ص) رَجّاز. ارجوزه گوي. (از اقرب الموارد). و رجوع به ارجوزة و رَجّاز شود.
صفحه 1042 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجاس.
[رَ ج جا] (ع اِ) دریا و بحر. (ناظم الاطباء). بحر. (اقرب الموارد). دریا. (منتهی الارب) (آنندراج (||). ص) ابر غرنده. (از ناظم
الاطباء) (آنندراج): سحاب رجاس؛ ابر غرنده. (منتهی الارب). ابر بلندآوا. (از اقرب الموارد ||). بعیر رجاس؛ اشتر بانگ کننده.
(آنندراج) (از مهذب الاسماء). شتر سخت بانگ کننده. (از اقرب الموارد).
رجاسۀ.
[رَ سَ] (ع مص) مصدر به معنی رجس. (ناظم الاطباء). کار زشت کردن. (منتهی الارب). پلید شدن. (مصادراللغۀ زوزنی) (دهار).
رجاسۀ.
[رَ سَ] (ع اِمص) نجاست و پلیدي و ناپاکی ||. کار زشت. (ناظم الاطباء).
رجاع.
[رِ] (ع مص) دم برداشتن و کمیز انداختن ماده شتر و ماده خر بطوري که گویی آبستن باشد باآنکه آبستن نبود. (ناظم الاطباء).
راجع شدن ماده شتر یا ماده خر. (از اقرب الموارد). دم برداشته بول کردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج ||). برگشتن طیور از
گرمسیر به سردسیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برگردیدن چیزي از چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مراجعت. (ناظم
الاطباء).
رجاع.
[رِ] (ع اِ) مهار و یا چیزي از مهار که بر بینی شتر باشد. ج، اَرْجِعۀ، و رُجُع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطام، یعنی
چیزي که بر بینی شتر بندند. (از اقرب الموارد ||). ج، رُجُع (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، بمعنی خطام، یعنی چیزي
که بر بینی شتر بندند. (از اقرب الموارد ||). جِ رجع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ رجع، ایستادنگاه آب و
پارگین یا زمینی که در آن سیل دراز کشد و درگذرد. (آنندراج).
رجاف.
.( [رَ] (اِ) آواز و صداي کوس و نقاره را گویند. (برهان) (آنندراج). آواز کوس. (از شعوري ج 2 ورق 8
رجاف.
[رَجْ جا] (ع اِ) روز قیامت. روز قیامت و حشر ||. جسر بر روي فرات ||. بحر و دریا. (ناظم الاطباء). دریا، به جهت اضطراب آن.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دریا. (مهذب الاسماء ||). نوعی از سیر و رفتار. (ناظم الاطباء). نوعی از سیر. (منتهی الارب).
قسمی از گردش و سیر. (از اقرب الموارد).
رجافۀ.
صفحه 1043 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ فَ] (ع مص) بسیار شدن موي. (مصادراللغۀ زوزنی).
رجاکل.
[رَ كَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان رشت. سکنهء آن 200 تن است. آب آن از خمام رود و سفیدرود
.( تأمین میشود. محصولات عمدهء آن برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
رجال.
[رَ] (اِ) عنکبوت و مگس گیر، از فرهنگ دساتیر نقل شده، و در برهان به زاي معجمه آورده همانا سهو کرده. (انجمن آرا)
(آنندراج). و رجوع به زجال در برهان شود.
رجال.
[رِ] (ع اِ) جِ رَجُل. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 51 ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ رجل. بمعنی مردان. (غیاث اللغات) (از
منتخب اللغات) (آنندراج ||). جِ رِجْل. (ناظم الاطباء ||). جِ راجل. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل) (ناظم الاطباء)
(اقرب الموارد ||). جِ رَجْلی. (از اقرب الموارد). جِ رَجْلی، زن پیاده. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). جِ رِجْلان. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب ||). جِ رُجْلان. (منتهی الارب). رجوع به کلمه هاي مذکور شود ||. مردان بزرگ و نامدار و مشهور و شاخص و باوجود.
(ناظم الاطباء). مردان بزرگ و کامل. مردان تمام. مردان ورزیده و لایق. (یادداشت مرحوم دهخدا) : فابتدرت الیه رجال یقلعون
اباقبیس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ). بل میر حکیمیست که اندر دل او هست خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش.
ناصرخسرو. تو از رجالی و اجرام چرخ را رسم است که کارهاي عظیم آورد به پیش رجال. امیرمعزي. چو دست و زبان را نباشد
مجال به همت نمایند مردي رجال.سعدي. - علم رجال؛ علم به احوال بزرگان، و بالاخص مردان روایت و حدیث. دانش شناختن
مردان مشهور از علم و ادب و ارباب دول و کاردان و شرح دادن احوال آنان است. و اهل حدیث چون رجال یا علم رجال گویند
مراد رجال حدیث و روایت است. بیوگرافی. شرح حال نویسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در شیعه براي مبارزه با سنیان بوجود
آمده، سنیان می گفتند شیعه تاریخ ندارد. (از النقض ص 51 ||). گاهی در فارسی آن را به الف و نون نیز جمع بندند و بمعنی
مردان بزرگ و کامل و کارآزموده یا مأموران عالیرتبهء دولتی بکار برند : و در جملهء رجالان و قورکشان مردي منهی را پوشیده
فرستادند که بر دست این قاصدان قلیل و کثیر هرچه رود بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297 ||). وزراي دولت. (ناظم
الاطباء).
رجال.
[رُجْ جا] (ع ص) جِ راجل. (المنجد) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ راجل، پیاده، خلاف فارِس. (آنندراج).
رجال.
[رَ ج جا] (ع اِ) جِ رَجُل. (منتهی الارب). رجوع به رَجُل شود || جِ رَجِل. (منتهی الارب). رجوع به رجل شود ||. جِ رَجَل. (منتهی
الارب). رجوع به رَجَل شود.
صفحه 1044 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجال.
مطلع البدور و » [رِ] (اِخ) احمدبن ابی الرجال. مورخ و فقیه و شاعر از طایفهء زیدیهء یمن بود. از بزرگان حدیث روایت شنید. کتاب
از اوست و در آن شرح حال نزدیک به 1300 تن از رجال زیدیه را آورده و نیز دربارهء جغرافیا و فن مسکوکات و « مجمع البحور
خط بحث کرده است. او بسال 1620 م. بدنیا آمد و بسال 1681 درگذشت. (از اعلام المنجد).
رجال.
[رِ] (اِخ) علی بن ابی رجل، مکنی به ابوالحسن. منجم نامی. او مدتی در تونس زندگی کرد. او همان ابوالحسن مغربی است که در
از اوست و آن بزبان « الاحکام فی النجوم » زمان شرف الدولهء بویهی تحت نظر ابوسهل ویجن فلکی در بغداد رصدي گرفتند. کتاب
نیز از تألیفات اوست. رجال بسال 1016 م. متولد شد « ارجوزة فی التنجیم » اسپانیایی است و از آن زبان به لاتین ترجمه شده است. و
و بسال 1062 م. درگذشت. (از اعلام المنجد). و رجوع به ابوالحسن مغربی شود.
رجال.
( [رَجْ جا] (اِخ) نام ابن عنقوه که با گروه بنی حنیفه بخدمت آن حضرت (ص) برسولی آمد و سپس مرتد گردید و پیرو مسیلمۀ( 1
کذاب گشت و در جنگ یمامۀ کشته شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ( 1) - در ناظم الاطباء (مسلیمۀ) آمده که مسلماً مقلوب و
اشتباه است.
رجالات.
[رِ] (ع اِ) جِ رجال جججِ رَجُل. (ناظم الاطباء ||). جِ رَجُل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رَجُل، به معنی مرد. (آنندراج).
رجال احادیث.
[رِ لِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجال الاحادیث. رجوع به همین کلمه شود.
رجال الاحادیث.
[رِ لُلْ اَ] (ع اِ مرکب)مردان نامی که دربارهء حدیث و اخبار و روایات، تحقیقات و تتبعات کرده و در این زمینه آگاهی و بصیرت
کامل دارند. - علم رجال الاحادیث؛ علمی که در زمینهء شخصیت رجالِ خبر و حدیث به گفتگو میپردازد. براي اطلاع بیشتر از این
علم رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 843 شود.
رجال السبعۀ.
[رِ لُسْ سَ عَ] (اِخ) مؤلف شدالازار گوید: من از نامها و نسبها و خبرهاي آنان آگاهی ندارم جز اینکه روایت شده است: مردي
بود که مردگان را غسل می داد و گفته می شد وي از اولیاست. این مرد گفته است: شبی در خانه بودم « درب اصطخر » نیکوکار در
و پاسی از شب گذشته بود ناگاه در را زدند. گفتم کیست؟ مردي گفت: مرده اي هست میخواهیم او را حالا غسل دهی. بیرون
آمدم. پیرمردي صوفی را دیدم که اثر عبادت و نور ولایت از چهره اش هویدا بود. سلام کردم و گفتم: اینجا کسی نیست تا در این
صفحه 1045 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کار مرا کمک کند. گفت: تو بیا، آنجا هست کسی که به تو یاري کند. پس گفتم: می روم بسم الله. او حرکت کرد من نیز بدنبال
او براه افتادم تا به درب اصطخر رسیدم، وي دست بر در گذاشت، در باز شد و ما بیرون شدیم، من تعجب کردم زیرا با وي کلیدي
نبود. برگشتم و به در دست زدم دیدم بسته است بشگفت افتادم و با وي آمدم تا بجایی در نزدیکی مصلی رسیدم که امروزه صندل
نامیده میشود. مرا گفت: ساعتی اینجا توقف کن. من نیز یک ساعت درنگ کردم. سپس داخل شدم. دیدم آن مرد مرده و روي
بسوي قبله کرده است. من در این کار حیران شدم. ناگهان شش تن حاضر شدند در حالتی که کفن و حنوطی در دست داشتند.
آنان در غسل میت مرا یاري کردند و من غسل دادم و کفن کردم. آنان مرده را برداشتند و بیرون شدند. من همراه آنان خارج شدم
و ماندم، دستهایم را شستم. وقتی که بیرون آمدم فضایی بود گشاده، از در و دیوار و از آنان اثري نبود. نماز خواندم و خوابیدم،
همین که صبح شد در همینجا قبر تازه اي دیدم که در آن آب پاکی پاشیده اند، گمان کردم که قبر همان مرد است. پس از چندي
در همانجا قبر تازهء آب پاشیدهء دیگري دیدم و همینطور تا شمارهء قبرها به هفت رسید. گفته میشود آنان همان اوتاد هفت گانه
هستند که به برکت آنان براي مردم باران نازل میشود و بیکدیگر مهر میورزند و از همگان رفع بلا می گردد. (از شدالازار
.( ص 409
رجال الغیب.
[رِ لُلْ غَ] (اِخ) یا نجبا. هفت تن اند که ایشان را رجال الغیب گویند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 930 شود.
رجالگی.
[رَجْ جا لَ / لِ] (حامص) رجاله بودن. پستی و بی شخصیتی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجالۀ.
[رَجْ جا لَ] (ع ص) جِ راجل. (المنجد) (آنندراج) (ترجمان ترتیب عادل ص 50 ||). جِ راجل. پیادگان. (فرهنگ فارسی معین) (از
اقرب الموارد). پیادگان. (دهار). پیادگان. مقابل خیالۀ (سواران). (از یادداشت مرحوم دهخدا ||). جِ رَجُل ||. جِ رَجَل ||. جِ
رَجِل. (منتهی الارب). رجوع به کلمه هاي مزبور شود ||. در فارسی اراذل و اوباش را گویند، و گاهی براي مفرد بکار برند، چون:
زنی رجاله. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجاله.
[رَجْ جا لَ / لِ] (از ع، اِ) مردمان پست و بی سروسامان. (ناظم الاطباء). سفلگان. فرومایگان. (فرهنگ فارسی معین). غوغا. اراذل و
اوباش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و حرب افتاد میان سپاه دیگران و قتلی بسیار برفت و رجاله برخاستند و در ماه ذیحجه به سراي
وزیر ابن مقله رفتند تا او را بکشند. (مجمل التواریخ و القصص). و کارزار افتاد میان سپاه و رجال و عام و سواران تا بسیاري رجاله
کشته شدند و براي پادشاه جمع آمدند و باز حرب پیوست... (مجمل التواریخ و القصص). و در آن مدت [ مدت شغب ] صیادان
دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و درِ دکانها نگشادند مگر آفتاب بلند برآمد، از دست رجاله. (مجمل التواریخ و القصص||).
جِ راجل. پیادگان : رجالهء لشکر در پیش ایشان سپرها روي آورده و تیغها کشیده و سنانها راست کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 333 ). رجالهء لشکر چون گوزن بدان دیوارها بردویدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 343 ). کافر راه مطاولت در محاربت و
مصاولت پیش گرفت تا اذناب لشکر و رجالهء حشم او که بر عقب می آمدند برسند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 201 ). جمعی از
صفحه 1046 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجالهء لشکر و بازماندگان حشم در مصاحبت آن روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 265 ). رجالهء دیلم و عفاریت افغانیان بر
ایشان آغالید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 350 ). گفتم به گل سرخ که عارت ناید پیش از تو گل زرد به بازار آید گفتا تو مگر
حدیث شه نشنیدي رجاله ز پیش شه ببازار آید.؟
رجاله بازي.
[رَجْ جا لَ / لِ] (حامص مرکب) پستی و بی شخصیتی نشان دادن. هوچیگري و آشوب طلبی نمودن. اعمال اراذل و اوباش را
مرتکب شدن. و رجوع به رجاله شود.
رجاله گري.
[رَجْ جا لَ / لِ گَ] (حامص مرکب) رجوع به رجاله بازي و رجاله شود.
رجالی.
[رَ لا] (ع ص، اِ) جِ راجِل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء ||). جِ رَجَل ||. جِ رَجْلی. (اقرب الموارد) (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء ||). جِ رَجْلان. (اقرب الموارد ||). جِ رَجل. (منتهی الارب). رجوع به کلمه هاي مذکور شود.
رجالی.
[رُ لا] (ع ص، اِ) جِ رَجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رجیل شود ||. جِ رَجْلان. (اقرب الموارد). رجوع
به رَجْلان شود ||. جِ راجل. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به راجل شود ||. جِ رَجُل. (منتهی الارب ||). جِ رَجَل ||. جِ رَجِل.
(منتهی الارب). رجوع به کلمه هاي مذکور شود.
رجالی.
[رُجْ جا لا] (ع اِ) جِ رَجُل ||. جِ رَجِل ||. جِ رَجَل. (منتهی الارب). رجوع به کلمه هاي مذکور شود.
رجالی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب است به رجال، و آن کنیهء جد ابوعبدالرحمان محمد بن عبدالرحمان بن عبدالله بود. (از لباب الالباب).
رجالی.
[رِ] (اِخ) حسن بن علی بن داود حلی رجالی، معروف به ابن داود، متولد سال 647 ه . ق. رجوع به ابن داود در همین لغت نامه و
حسن بن علی بن داود حلی رجالی در روضات الجنات ص 176 شود.
رجالی.
[رِ] (اِخ) عبدالرحمان بن حارثه، از بنی حارثۀ بن نجار بود و مادر وي عمرة بنت عبدالرحمان بن سعدبن زرارة بود. او از مادرش
صفحه 1047 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عمرة و ابن مالک روایت کرد و مالک و ثوري و دیگران از وي روایت دارند. (از لباب الانساب).
رجام.
[رِ] (ع اِ) سنگی که به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند تا آب را معلوم نمایند. (آنندراج) (منتهی الارب). مرجاس یا سنگی که
به ریسمان بندند و در چاه آب اندازند یا سنگی که در چاه اندازند تا از صداي آواز میزان آب را معلوم سازند و یا بدانند که آیا در
آن چاه آب هست یا نه. (از اقرب الموارد ||). سنگی که بر طرف دلو بندند تا زود فروشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء ||). آنچه بر چاه بنا کنند تا در عرض آن چوب گذارند براي دلو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). جِ
رُجْمۀ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). جِ رَجْم. (اقرب الموارد). رجوع به کلمه هاي مذکور شود ||. یکی از ایام عرب است. (از
معجم البلدان).
رجام.
[رِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). کوهی دراز و سرخ است و سپاه ابوبکر در ایام رده به قصد رفتن به عمان بدانجا
فرودآمد. (از معجم البلدان).
رجامان.
[رِ] (ع اِ) چوب که بر سر چاه نصب نمایند و بر آن چرخ گذارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
رجان.
[رَجْ جا] (ع اِ) حرکت و زلزله. (از معجم البلدان).
رجان.
[رَجْ جا] (اِخ) وادیی است به نجد. (منتهی الارب). وادي بزرگی است در نجد. (از معجم البلدان).
رجان.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان خبر بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنهء آن 67 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولات
.( عمدهء آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رجان.
[رَجْ جا] (اِخ) نام جایی در ایران که ارّجان نیز گویند. (ناظم الاطباء). شهري بفارس، و یقال فیه الرجان ایضاً. از آن شهر است احمد
رجانی ابن حسن و احمد رجانی ابن ایوب و عبدالله رجانی ابن محمد بن شعیب و برادرش احمد رجانی که محدثند. (منتهی
الارب). شهري است که گروهی از راویان بدان منسوبند و گمان میکنم ارجان باشد که بین اهواز و فارس واقع است چه آن را
الرجان و ارّجان (به ادغام) نیز می خوانند، مانند: الارض و الرض. (از معجم البلدان).
صفحه 1048 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجانی.
[رَجْ جا] (ص نسبی) منسوب به رجّان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
رجانی.
[رَ] (اِخ) سعید. از راویان است و از حضرت علی بن ابیطالب و احمدبن حسن رجالی روایت دارد و ابوالحسن بن مظفر حافظ از او
روایت کرده است. (از لباب الانساب).
رجاوة.
[رَ وَ] (ع اِ) امید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). امید. ضد یأس. (آنندراج). و رجوع به رجو و رجا و رجاء شود.
رجاوة.
[رَ وَ] (ع مص) مصدر به معنی رجو. (ناظم الاطباء). امید داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
||ترسیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به رجا و رجاء و رجو شود.
رجاة.
[رَ] (ع مص) مصدر بمعنی رجو. (از ناظم الاطباء). امیدوار بودن ||. ترسیدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به رجو و رجا و رجاء
شود.
رجاة.
[رَجْ جا] (اِخ) نام صحابیهء غنویه بصریه است. ابن سیرین از او حدیثی را در باب تقدیم سه فرزند روایت کرده است. (از منتهی
الارب).
رجاهل یزید.
[رَ هِ يَ] (اِخ) ابن معقل. مقتول بدست حرّبن یزید ریاحی در کربلا. رجوع به حبیب السیر چ سنگی ج 1 ص 215 شود.
رجایع.
[رَ يِ] (ع ص) رجائع. رجوع به رجائع شود.
رجایی.
[رَ] (ص نسبی) رجائی. منسوب است به رجا که نام اجدادي است. (از انساب سمعانی).
رجایی.
صفحه 1049 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (اِخ) ابوالفضل، منسوب به رجا که قریه اي است از رستاق سرخس. از راویان بشمار است. (از لباب الانساب).
رجایی.
در شرح حال عمارهء مروزي « من خود ترا به شعر گرفتم عماره اي » [رَ] (اِخ) مکنی به ابوعلی. عوفی در لباب الالباب این مصرع را
از او آورده است. رجوع به لباب الالباب چ ادوارد براون ج 2 شود.
رجایی.
[رَ] (اِخ) نام وي حسینعلی خراس است، چون بشغل خراسی اشتغال داشته از اینروي بدین نام معروف گردیده است و گویند در
خواب نظامی را دیده و تخلص رجایی را از وي گرفته است. او به قزوین سفري کرد و پیش از اینکه به خدمت میرزا شرف جهان
عارف و صوفی و نامی رسد، قطعهء زیر را گفت و براي وي فرستاد و از او به قطعه اي دیگر جواب یافته به صحبت یکدیگر
رسیدند، و به غیر از این شعري دیگر از رجایی بنظر نیامد لهذا ثبت افتاد، قطعهء رجایی: حکایتی است غریب اي سمی بدانش و
فضل که عرض این نتوان کرد جز به چون تو کسی گذشته از وطن آورده ایم رو به سفر گسسته ایم دل از هر هوا و هر هوسی بغیر
گوشهء چشمی ز صاحبان نظر نگشته در دل ما هیچگونه ملتمسی هماي اوج کمالی چه نقص بودي اگر ز فر سایهء تو بهره ور شدي
مگسی حریم گلشن کویت نشد نشیمن ما نیافتیم دریغ اعتبار خار و خسی براي خسته دلان بسته اي در اقبال ز خلق و حسن لطیفت
گمان نبود بسی به صدق خاك درت غایبانه می بوسم بپاي بوس سگانت چو نیست دسترسی. جواب میرزا شرف جهان: ایا ستوده
خصالی که سالها او را هواي صحبت جان پرور تو بود بسی حکایتی است نهانی ز خلق با تو مرا خداي را بشنو از من و مگو به
کسی از آن ز گلشن دهرم گرفته دل که نماند ز سبزه و گل این باغ غیر خار و خسی چو غنچه گر نفسم تنگ می شود زآنست
کسی نماند که با او برآورم نفسی وصال همچو تو یاري نمی دهد دستم وگرنه در دل من نیست غیر ازین هوسی. (از آتشکدهء آذر
چ شهیدي). صاحب الذریعه بنقل از صبح گلشن گوید: مرگ وي بسال 965 ه . ق. در قزوین اتفاق افتاد و در کنار ابوالفرج زنجانی
بخاك سپرده شد. و رجوع به الذریعه ج 9 بخش 2 و صبح گلشن ص 173 شود.
رجایی.
[رَ] (اِخ) اصفهانی. لطفعلی بیک آذر نامش را سیف الدین محمود آورده می نویسد: سلسلهء نسبش به کمال الدین اسماعیل میرسد
و مدعی است که دیوان او را دیده و این چند بیت را نقل کرده است: صنوبرقد من که نازش بود بر بر او بسته ام دل چو بار صنوبر
مگر مرغ روح خلیل است بلبل که هرچند بلبل برافروزد آذر از آن سوختن هیچ پروا ندارد زهی رتبهء عشق اللهاکبر. (از آتشکدهء
آذر ص 180 ). و رجوع بهمان کتاب و همان صفحه و الذریعه ج 9 بخش 2 و صبح گلشن ص 173 و ترجمهء خوشگو و تذکرهء غنی
و مجمع الخواص ص 59 شود.
رجایی.
[رَ] (اِخ) محمد بن ابوبکر. از ابوالعباس اصم حدیث شنید و اسماعیل حجانی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
رجایی اصفهانی.
[رَ ییِ اِ فَ] (اِخ)رجایی، خواجه سیف الدین محمود. رجوع به همین ماده شود.
صفحه 1050 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجایی شیرازي.
[رَ ییِ] (اِخ) حاجی سیدمحمدمحسن شیرازي. شاعر صاحب دیوان بوده و دیوان او در بمبئی چاپ شده، و نیز او را کتابی در مدایح
.( هست که آن نیز در بمبئی چاپ گردیده است. (از الذریعه ج 9 بخش 2 « مفرح الفؤاد و مبکی العباد » و مراثی بنام
رجاً.
[رَ جَنْ] (ع مص) بازایستادن از سخن. رجی عن الکلام. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). بند شدن سخن از کسی: رجی علیه
(مجهو). (منتهی الارب).
رجب.
[رَ جَ] (ع اِ) ماه هفتم از سال تازیان، و آن را رجب مضر هم گویند لانهم کانوا اشد تعظیماً له. ج، اَرجاب، اَرْجُب، رِجاب، رُجوب،
رَجَبات. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جج، اَراجیب، اَراجِب، ارجبانات، اَرْجِبۀ. (ناظم الاطباء): مُنْصَل الاسِنّۀ؛ ماه رجب.
(منتهی الارب). مُنْصِل الالّ (اَلّ جِ اَلّۀ، نیزهء کوچک که پیکان آن پهن باشد)؛ رجب. (از منتهی الارب). از ماههاي عربی است میان
جمادي الَاخر و شعبان، آن را رجب مضر نیز گویند بسبب احترامی که آن قبیله به آن ماه قایل بودند، و رجب الفرد نیز گویند زیرا
ماههاي حرام چهار است که سه تا از آنها یعنی ذیقعده و ذیحجه و محرم بدنبال هم آیند و تنها یکی جداست که آنهم رجب است.
ج، اَرجاب، رُجوب، رِجاب و نیز رَجَبات به صیغهء جمع مؤنث به اعتبار شبهایی که رجب براي آنان وضع شده. (از اقرب الموارد).
مأخوذ از ترجیب که معنی تعظیم است چون این ماه را عرب شهرالله گفته اند و تعظیم کردندي لهذا به این اسم مسمی شده، و از
پیغمبر (ص) نیز روایت است که رجب نام جویی است در بهشت از عسل شیرین تر و از برف سفیدتر هرکه در این ماه روزه دارد از
آن جویش آب دهند از این سبب ماه مذکور را رجب نام کردند، از رسالهء نجوم که کمال معتبر بود. (از آنندراج) (از غیاث
اللغات). ماه بزرگوار. (مهذب الاسماء). ماه هفتم از سال قمري عرب میان جمادي الَاخر و شعبان، و هلال آنرا به مصحف بینند.
شهرالله الاصم، رجب الاصم، رجب المرجب، رجب الحرام، منصل الاسنۀ، منصل الالّ، رجب الفرد نیز گویند. در اول آن بقولی در
سال 57 ه . ق. ولادت حضرت امام محمد باقر است و بعضی سوم صفر گفته اند. در دوم این ماه ولادت حضرت امام علی النقی
است (در سال 212 ه . ق.) و در سوم آن (بسال 254 ) در سرمن رأي شهادت آن حضرت است و در دهم رجب بقولی ولادت
حضرت امام محمد تقی است و در سیزدهم آن بقول مشهور سی سال پس از عام الفیل ولادت علی علیه السلام است در میان کعبهء
معظمه و در بیست وپنجم آن شهادت حضرت موسی بن جعفر است در بغداد. و بیست وهفتم آن روز مبعث حضرت رسول اکرم
است. روز پانزدهم ماه رجب استفتاح است براي گشاده شدن درهاي آسمان یا درهاي کعبه در آن روز. رجوع به کلمهء استفتاح
شود. سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم آن ایام البیض است و اعمال استحبابی چند دارد. رجوع به مادهء ایام البیض شود. (یادداشت
مرحوم دهخدا) : دو ربیع و دو جمادي و تمام رجبی. منوچهري. نزد مردم مر رجب را آب و جاه و حرمتست گرچه گاو و خر نداند
حرمت ماه رجب. ناصرخسرو. زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو.
رجب.
[رَ] (ع مص) حیا کردن و شرم داشتن. (ناظم الاطباء). حیا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). شرم کردن. (از اقرب الموارد||).
بترسیدن. (مصادراللغۀ زوزنی). ترسیدن. (از اقرب الموارد). ترسیدن از کسی. (ناظم الاطباء). مصدر بمعانی رجوب. (از منتهی
صفحه 1051 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الارب ||). بزرگ داشتن. (آنندراج) (دهار) (مصادراللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). بزرگ داشتن کسی
را ||. به سخن بد متهم کردن کسی را و دشنام دادن بدو: رجب فلاناً بقول سیی ء. (ناظم الاطباء). دشنام دادن. (از اقرب الموارد).
||تنها برآمدن چوب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تنها بیرون آمدن چوب. (از اقرب الموارد).
رجب.
[رَ جَ] (ع مص) ترسیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). مهابت کسی نمودن و بزرگ داشتن او را.
(منتهی الارب) (از آنندراج). رجبه، و منه اشتقاق رجب شهرالله الحرام لانهم کانوا یعظمونه. (منتهی الارب). بزرگ داشتن. (از اقرب
الموارد ||). حیا کردن از کسی، رجب منه. (ناظم الاطباء). حیا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). شرم کردن. (از اقرب الموارد).
رجب.
[رُ] (ع اِ) مابین استخوان پهلو و سر سینه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مابین پهلو و سر سینه. (از اقرب الموارد).
رجب.
[رُ جَ] (ع اِ) جِ رُجْبۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رُجْبۀ شود.
رجب.
[رَ جَ] (اِخ) ابن احمد. او راست: الوسیلۀ الاحمدیۀ و الذریعۀ السرمدیۀ فی شرح طریق المحمدیۀ. (از تاریخ تبییض ص 1087 ). و
رجوع به المنلی رجب بن احمد در معجم المطبوعات شود.
رجب.
[رَ جَ] (اِخ) ابن محب علی شاملو. خطاط و خوشنویس که کتابهاي چندي بخط وي موجود است، از جمله بسال 1069 ه . ق.
برحسب امر زال بیک یوزباشی دیوان فضولی و سبک باده، و بسال 1051 لغت نوایی را نوشته است. رجوع به فهرست کتابخانهء
سپهسالار ص 268 و 647 شود.
رجب.
.( [رَ جَ] (اِخ) افندي صدیق. او راست: اللآلی السنیۀ فی المناورات الحربیۀ چ بولاق بسال 1291 ه . ق. (از معجم المطبوعات ج 1
رجب.
[رَ جَ] (اِخ) شیخ عمرانی شافعی. او راست: نزهۀ اهل الطاعۀ فی اخبار الساعۀ. (از انساب سمعانی).
رجب.
[رَ جَ] (اِخ) محمد بن عبدالواحد. او راست: تاریخ الامم، چ مطبعۀ السعادة بسال 1910 م. (از معجم المطبوعات).
صفحه 1052 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجب.
[رَ جَ] (اِخ) محمد جمال الدین البیروتی. او راست: الاجوبۀ الجلیلۀ فی العقائد الدینیۀ چ مطبعۀ الادبیۀ بیروت بسال 1300 ه . ق. (از
معجم المطبوعات).
رجبات.
[رَ جَ] (ع اِ) جِ رَجَب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ رجب به صیغهء جمع مؤنث به اعتبار شبهایی که ماه رجب بر آنها قرار داده
شده. (از اقرب الموارد).
رجبان.
[رَ جَ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، منظور رجب و شعبان است. (از ناظم الاطباء). ماه رجب و شعبان است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجب
و شعبان. (مهذب الاسماء). رجب و شعبان، مانند قمرین براي شمس و قمر. (از اقرب الموارد).
رجبان.
.( [رَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان بیرجند. سکنهء آن 14 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رجب البرسی.
[رَ جَ بُلْ بُ] (اِخ) از گویندگانی است که گاهی بنام البرسی و گاهی بنام حافظ البرسی و زمانی بنام رجب تخلص کرده است. (از
الذریعه ج 9 بخش 2). صاحب روضات الجنات او را در شمار دانشمندان و مؤلفان آورده و از جملهء تصنیفات وي مشارق الانوار و
مشارق الامان و لباب حقایق الایمان را که بسال 801 ه . ق. تألیف یافته نام برده است. رجوع به روضات الجنات ص 284 و فهرست
کتابخانهء سپهسالار ص 139 شود.
رجب بن حسین.
[رَ جَ بِبْ نِ حُ سَ](اِخ) ابن حسین بن علوان حموي الاصل دمشقی. او در علوم فلکی و موسیقی و ریاضی و از جمله هیأت و حساب
سخت استاد بود. محبی گفته: رجب معروف تر از آن است که در عالم موسیقی مقام او را شرح دهیم. وي آهنگهایی دل انگیز
میساخت ولی آواز او خوب نبود. رجب موسیقی را در قاهره آموخت و خود به سال 1087 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از اعلام
زرکلی).
رجب بن محمد.
[رَ جَ بِبْ نِ مُ حَمْ مَ](اِخ) رجب البرسی. رجوع به رجب البرسی در همین لغت نامه و روضات الجنات ص 284 شود.
رجبعلی تبریزي.
[رَ جَ عَ يِ تَ] (اِخ) از گویندگان است و واحد تخلص میکرد. (از الذریعه ج 9 بخش 2). رجوع به واحد شود.
صفحه 1053 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجبۀ.
[رُ بَ] (ع اِ) دام گرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). دام براي گرفتن شکار. (از اقرب الموارد ||). ستون یا دیواري که
زیر درخت پربار بنا کنند تا بر آن اعتماد کند. ج، رُجُب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بنایی که براي تکیه دادن درخت
در زیر آن سازند. (از اقرب الموارد ||). پیوند نخستین انگشت. (ناظم الاطباء ||). حلقوم خر. ج، رَواجِب. (ناظم الاطباء).
رجبه.
[] (اِ) گیاهی است که ساقه هاي نبات آن به لیف مشابه و از آن ستبرتر بود و چون خشک شود به خوشهء انگور خشک شده ماند و
او را طعم و بوي نباشد. (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی).
رجبی.
[رَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. سکنهء آن 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین
.( میشود. محصولات عمدهء آن غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
رجبیۀ.
[رَ جَ بی يَ] (ع ص نسبی) از ذبایح رجب در دوران جاهلی. (از اقرب الموارد).
رجبیۀ.
[رُ جَ بی يَ] (ع ص نسبی) منسوب به رجبۀ یعنی درخت ستون گذاشته شده. (ناظم الاطباء). درخت ستون نهاده، منسوب است
بسوي رجبه که ستون است. (آنندراج). منسوب است به رجبۀ، یعنی درخت ستون نهاده شده، و این نسبت نادر است. (از اقرب
الموارد).
رجبیۀ.
[رُجْ جَ بی يَ] (ع ص نسبی)منسوب است به رجبۀ، یعنی درخت ستون گذاشته شده، و این صورت از نوادر است. (آنندراج) (از
اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
رججک.
[رَ جَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنهء آن 151 تن است. آب آن از قنات تأمین
.( میشود. محصول عمده آن غلات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رجح.
[رُ جُ] (ع ص، اِ) کاسه هاي پر از اشکنه و گوشت. (ناظم الاطباء) (آنندراج): جفان رحج؛ کاسه هاي پر از اشکنه و گوشت. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). لشکرهاي گران. (آنندراج): کتائب رجح؛ لشکرهاي گران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لشکرهاي
صفحه 1054 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الارب) (از اقرب الموارد ||). لشکرهاي گران. (آنندراج): کتائب رجح؛ لشکرهاي گران. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). لشکرهاي
جرار و سنگین ||. جِ رجاح، بمعنی زن موقر و سنگین. (از اقرب الموارد ||). جِ رَجاح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جِ رجاح، زن
کلان سرین. (آنندراج ||). جِ راجح. (ناظم الاطباء). رجوع به کلمه هاي مذکور شود.
رجحان.
[رُ] (ع مص) چربیدن ترازو و مایل گردیدن آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). چربیدن ترازو و
مایل گردیدن آن: رجح المیزان رجوحاً و رجحاناً. (منتهی الارب). سنگین شدن و مایل گردیدن یک کفهء ترازو ||. وزن کردن
چیزي و سنگینی آنرا دریافتن بدست. (از اقرب الموارد ||). غالب آمدن بر کسی در نبرد در اندازهء چیزي. (ناظم الاطباء). افزون
آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج) (از منتخب اللغات ||). زیاد شدن وزن. (ناظم الاطباء (||). اِمص) زیادتی و فوقیت
و فضیلت و افضلیت و تفوق. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) : و مزیت و برتري و رجحان این پادشاه دیندار... بر پادشاهان
عصر... از آن ظاهر است که در آن به اطنابی و اسبابی حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و آدمی زاده را به فضل و منیت خویش به مزیت
عقل و رجحان فرد از دیگر جانوران ممیز گردانید. (کلیله و دمنه). رجحان عقل و مزید فضل و وفور آلت و قوت و شوکت او می
.( دانست. (ترجمهءتاریخ یمینی ص 154
رجحان دادن.
[رُ دَ] (مص مرکب)برتري دادن. فضیلت نهادن. برتر شمردن. مزیت دادن. تفوق دادن. ترجیح دادن. افزون شمردن. افزونی دادن.
رجحان داشتن.
[رُ تَ] (مص مرکب)چربیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترجیح داشتن. برتري داشتن. مزیت داشتن. فزون آمدن. افزون آمدن.
تفوق داشتن. فضیلت داشتن : قول او بر فعل... رجحان دارد. (کلیله و دمنه).
رجد.
[رَ] (ع مص) لرزیدن. (آنندراج). لرزیدن شخص: رُجِ دَ الرجل (مجهولًا) رجداً؛ لرزید آن مرد. (از ناظم الاطباء). لرزیدن: رُجِدَ
رجداً (مجهولًا). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رجراج.
[رَ] (ع ص) جنبان و لرزان از هر چیزي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). لرزان. (دهار): ردف رجراج؛ سرین لرزان هنگام
راه رفتن. (از اقرب الموارد (||). اِ) پالوده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فالوده. فالودج. (یادداشت مرحوم دهخدا||).
داروییست. (از اقرب الموارد ||). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. لجلاج. جیوه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سیماب شود.
||مردم فرومایه. (دهار). فرومایگان که عقل ندارند. (از متن اللغۀ).
رجراجۀ.
[رَ جَ] (ع ص) لرزان از هر چیزي. (ناظم الاطباء): امرأة رجراجۀ؛ التی یرجرج علیها الحمها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
صفحه 1055 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زن رجراجۀ؛ زنی که سرین او در حرکت لرزان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج ||). آن
لشکر که می جنبد و نتواند رفت از انبوهی. (مهذب الاسماء ||). گل تنک بد و لرزان. (ناظم الاطباء). و رجوع به رجرجۀ شود||.
کتیبۀ رجراجۀ؛ اي تموج من کثرتها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
رجراجۀ.
[رَ جَ] (اِخ) دهی است به بحرین. (منتهی الارب) (آنندراج). قریه اي است از آن عبدالقیس در بحرین. (از معجم البلدان).
رجرج.
[رَ رَ] (ع ص) جنبان و لرزان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). لرزان و جنبنده. (از اقرب الموارد).
رجرج.
[رُ رُ] (ع اِ) یک نوع گیاهی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب). گیاهی است. (از اقرب الموارد).
رجرج.
[رِ رِ] (ع ص) آنچه مضطرب و جنبان باشد از چیزي ||. لعاب. (از اقرب الموارد).
رجرجۀ.
[رَ رَ جَ] (ع مص) لرزیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جنبان شدن. (دهار). مضطرب و ناتوان شدن. (از اقرب
الموارد ||). جنباندن. (ناظم الاطباء ||). مانده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
رجرجۀ.
[رِ رِ جَ] (ع اِ) باقی آب بر روي لاي آمیخته به گل تنک در حوض که از آن نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
و منه الحدیث: لاتقوم الساعۀ الا علی شرار الناس کرجرجۀ الماء الخبیث، و یروي: رجراجۀ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
باقیماندهء آب تیره و گل آلوده در حوض. (از اقرب الموارد ||). جماعت بسیار در حرب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گروه
بسیار در جنگ. (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). ثرید چرب. (ناظم الاطباء ||). آب دهن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
(آنندراج). بزاق. (اقرب الموارد (||). ص) گول. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که خرد ندارد. (از اقرب الموارد). مرد گول و
بی عقل. (ناظم الاطباء).
رجز.
[رِ] (ع اِمص) پلیدي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). قذر. (اقرب الموارد). رجس. (یادداشت مرحوم
دهخدا ||). بت پرستی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). پرستش اوثان. (از اقرب الموارد ||). شرك. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (غیاث اللغات). یقال: یکشف الله عنکم الرجز. (از اقرب الموارد (||). اِ) طاعون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب||).
صفحه 1056 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عذاب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (ترجمان ترتیب عادل ص 51 ) (آنندراج) (دهار). قوله تعالی: رجزاً من السماء؛
1) اي العذاب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). وساوس شیطان: رجز الشیطان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سکالش )
2) - در ناظم الاطباء ضبط کلمه بهمهء معانی به ضم هر دو آمده است. ) .29/ دیو. (دهار). بت( 2). (ناظم الاطباء). ( 1) - قرآن 34
رجز.
[رَ] (ع مص) شعر رَجَز گفتن. (تاج المصادر بیهقی). شعر کوتاه گفتن. (مصادراللغۀ زوزنی). ارتجاز. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب
الموارد). انشاد ارجوزة. (از اقرب الموارد ||). رجز بکسی؛ ارجوزه گفتن براي وي. (ناظم الاطباء). ارجوزه خواندن براي وي.
(منتهی الارب). انشاد ارجوزه براي کسی. (از اقرب الموارد).
رجز.
[رَ] (ع اِمص، اِ) رِجْز. (ناظم الاطباء). رجوع به رِجْز در همهء معانی اسمی و حاصل مصدري شود.
رجز.
[رَ جَ] (ع اِ) (اصطلاح عروض) بحري از نوزده بحر شعر که وزنش شش بار مستفعلن باشد. (ناظم الاطباء). نوعی از بحور شعر و
وزن آن 6 بار مستفعلن است، این بحر بسبب نزدیکی اجزاء و کسر حروف آن بدین نام نامیده شده است. و خلیل گمان کرده که
آن شعر نیست بلکه فقط نصف کردن ابیات و اثلاث است. (از منتهی الارب). بیت شعر کوتاه. (مهذب الاسماء). بحري است از
شعر. (از اقرب الموارد). بحري از نوزده بحر شعر که وزنش شش بار مستفعلن است، و هشت بار نیز می آید، و چون در اول ارکان
بحر رجز دو سبب خفیف است از این جهت بعد حرکتی سکونی واقع است، بدین مناسبت این بحر را رجز نام کرده است (از مرض
شتر که حرکت کند و باز ساکن شود). (آنندراج) (از غیاث اللغات) : بساز چنگ و بیاور دوبیتی و رجزي که بانگ چنگ
فروداشت عندلیبِ رزي. منوچهري. شمس قیس رازي گوید: اجزاي آن چهار بار مستفعلن مستفعلن است و ازاحیفی که در این بحر
افتد پنج است: خَبْن و طَیّ و قطع و اذالت و ترفیل، و اجزایی که از این ازاحیف خیزد هفت است: مفاعلن = مخبون، مفتعلن =
مَطْويّ، مفعولن = مقطوع، مستفعلان = مُذال، مفتعلان = مَطْويّ مُذال، مفاعلان = مخبون مُذال - مستفعلاتن = مرفَّل. (از المعجم فی
معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوي ص 127 ). بطور کلی اقسام شعري که در بحر رجز گفته شود اعم از سالم و مُزاحف بدین شرح
است: 1- رجز سالم مثمن، از تکرار هشت بار مستفعلن حاصل شود، مانند این بیت از امیر معزي: اي ساربان منزل مکن جز در دیار
یار من تا یک زمان زاري کنم بر رَبع و اطلال و دمن. مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن و یا این بیت از سعدي: اي کاروان
آهسته رو کآرام جانم می رود وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. و رجوع به مرآة الخیال ص 100 شود. 2- رجز سالم
مربع، از تکرار چهار بار مستفعلن بدست آید: اي بهتر از هر داوري بگشاي کارم را دري. مستفعلن مستفعلن 3- رجز سالم مسدس،
از تکرار شش بار مستفعلن حاصل آید: دل برگرفت از من بتم یکبارگی جاوید ماندم من درین بیچارگی. مستفعلن مستفعلن
مستفعلن 4- رجز مخبون، که در آن مستفعلن با خبن مفاعلن شود. اینک رجز مخبون مسدس: کنون که گردد از بهار خوش هوا
فزون شود بهر دل اندرون هوي مفاعلن مفاعلن مفاعلن 5- رجز مثمن مخبون مَطْويّ: پیام کرده ست به من بوالهوسی طنطننی کاي
تو به مدح ملکان نه از قیاس چو منی. مفاعلن مفتعلن مفاعلن مفتعلن 6- رجز مثمن مَطْويّ مخبون، که در فارسی زیبا و متداولست:
برشوم از نشاط دل وقت سحر به منظره. پشت بسوي در کنم روي بسوي پنجره. مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن براي اجزا و ازاحیف
دیگر این وزن رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 128 و 129 و مرآة الخیال ص 101 شود. 7- رجز مخبون مُذال، که
صفحه 1057 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و بعد با افزودن الف اذالت مُذال (مفاعلان) گردد. اینک براي نمونه مخبون مُذال مَطْويّ مسدس: « مفاعلن » مستفعلن اول با خَبْن
زمین مبعَّد نبود از آسمان چنانکه بخل تو ز تو مبعَّدا. و براي مزاحفات دیگر این وزن رجوع به المعجم ص 130 شود. 8- رجز مُذال،
شود. اینک رجز مُذال مسدس: هجران او جانم به تیر غم بخست بر من در آرامش « مستفعلان » که با افزودن الف اذالت به مستفعلن
و شادي ببست. مستفعلن مستفعلن مستفعلان. و رجوع به مرآة الخیال ص 100 شود. 9- رجز مَطْويّ، که مستفعلن با طَیّ (حذف
حرف چهارم) مفتعلن شود. اینک نمونه اي از مَطْويّ (و مقطوع) مربع: غالیه زلفی و به رخ مفتعلن مفتعلن سرختر از گلناري. مفتعلن
گردد. « مفتعلان » و با اذالت « مفتعلن » مفعولن. و رجوع به المعجم ص 128 و 129 شود. 10 - رجز مَطْويّ مُذال، که مستفعلن با طَیّ
اینک نمونه اي از مسدس مَطْويّ مُذال (مخبون): تا غمت اندر دل من گشت پدید مفتعلن مفتعلن مفتعلان کسی مرا با لب پرخنده
ندید. مفاعلن مفتعلن مفتعلان و رجوع به المعجم ص 130 شود. 11 - رجز مقطوع، که در آن مستفعلن با قطع (اسقاط حرف ساکن و
شود، و اینک نمونه اي از رجز مسدس مقطوع: عاشق شدم بر دلبري عیاري شکّرلبی سیمین بري « مفعولن » ( اسکان متحرك از آخر
خونخواري. مستفعلن مستفعلن مفعولن و رجوع به المعجم ص 129 شود. 12 - رجز مرفّل، که با افزودن سبب خفیف به آخر مستفعلن
اینک نمونه اي از رجز مسدس مرفّل: اي دلبري کز دلبران مختار گشتی حقا زخوبی فتنهء بازار گشتی. .« مستفعلاتن » میشود
131 و بدیع و عروض و قافیه - مستفعلن مستفعلن مستفلاتن و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوي صص 127
تألیف همایی و... ص 131 و نشریهء دانشکدهء ادبیات تهران شمارهء 10 ص 59 و مرآة الخیال ص 100 و کشاف اصطلاحات الفنون
شود ||. اشعاري که در معرکه در مقام مفاخرت و شرافت خود می خوانند. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از آنندراج||).
اضطراب و سرعت. (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (آنندراج ||). آنکه غالب اشعارش به وزن رجز باشد. (از کشاف
اصطلاحات الفنون ||). بیماریی در سرین شتر که در رفتن رانهاي آن می لرزند و سپس منبسط می گردند. (از اقرب الموارد) (ناظم
الاطباء) (از غیاث اللغات). نوعی از بیماري سرین شتر. (منتهی الارب). درد پاي اشتر. (مهذب الاسماء).
رجز.
[رَ جَ] (ع مص) مبتلا شدن شتر به بیماري رجز. (ناظم الاطباء). بیمار رجز گردیدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج).
رجز.
[رُ] (ع اِمص) رِجْز. اسم مصدر به معانی رِجْز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به همهء معانی اسمی رِجْز شود : و الرجزَ
.(74/ فَاهْجُرْ. (قرآن 5
رجزاء .
[رَ] (ع ص) ماده شتر مبتلا به بیماري رجز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت مؤنث از رجز، بمعنی شتر بیمار رجز گردیده،
یقال: ناقۀ رجزاء. (منتهی الارب).
رجز خواندن.
[رَ جَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) خواندن اشعار رجز ||. مفاخرت کردن و بیان مردانگی و شرافت خود نمودن. (ناظم الاطباء).
رجزخوانی.
صفحه 1058 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ جَ خوا / خا] (حامص مرکب) خواندن شعر رجز ||. دعوي و غالباً به لاف. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجزگویان.
[رَ جَ] (نف مرکب، ق مرکب)صفت حالیه، در حال گفتن رجز. در حال خواندن شعر رجز : اشعریان به حضرت رسول آمدند شهقه
.( زنان و رجزگویان بدین عبارت: غذاً نلقی الاحبه محمداً و حزبه. (از ترجمهء تاریخ قم ص 274
رجس.
[رَ] (ع حامص) سخت غریدن آسمان: رجست السماء رجساً. (ناظم الاطباء). سخت غریدن ابر و جنبیدن: رجست السماء. (از
آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ کردن ابر. (تاج المصادر بیهقی ||). آب را به مرجاس اندازه
کردن: رجس فلان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اندازه گرفتن آب به مرجاس، و آن سنگی است که می اندازند در ته چاه تا
معلوم شود به آواز آن عمق چاه. (آنندراج). اندازهء آب را به مرجاس گرفتن. (از اقرب الموارد ||). سخت بانگ کردن شتر:
رجس البعیر ||. کسی را از کار بازداشتن: رجس فلاناً عن الامر (از باب نصر و ضرب). (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). بازداشتن کسی را از کار. (آنندراج).
رجس.
[رَ جَ] (ع مص) رجاسۀ. کار زشت کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). پلید گردیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
پلید شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
رجس.
[رَ جَ] (ع اِمص) رِجْس. پلیدي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گندگی. (از اقرب الموارد). و رجوع به رِجْس و رَجِس
شود.
رجس.
[رَ جِ] (ع اِمص) رِجْس. پلیدي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گندگی. (از اقرب الموارد). رجوع به رِجْس و رَجَس شود.
رجس.
[رِ] (ع اِمص) پلیدي. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). گندگی. (دهار) (از اقرب
الموارد (||). اِ) گناه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). کفر. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). کردار بد. (دهار). هر عملی که شخص را بسوي عذاب بکشاند. (از اقرب الموارد). هر کار
پلید و زشت ||. شک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). غضب. (اقرب الموارد ||). لعنت، قوله تعالی: و یجعل الرجس
علی الذین لایعقلون.( 1 ||) آواز بلند تندر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). بانگ رعد. (مهذب الاسماء ||). بانگ شتر.
.10/ (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب (||). ص) پلید. (ترجمان ترتیب عادل ص 51 ) (دهار). ( 1) - قرآن 100
صفحه 1059 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجس و نجس.
[رِ سُ نَ جِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) پلید و ناپاك. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجع.
[رَ] (ع مص) بازگشتن. برگشتن. (منتهی الارب). برگردیدن از چیزي. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). (به الی و عن متعدي
شود) بازگشتن از سفر و از کار خود. (ناظم الاطباء). واگردیدن. (مصادراللغۀ زوزنی) (دهار) : پرزنان ایمن ز رجع سرنگون در هوا
کانّا الیه راجعون.مولوي ||. بازگردانیدن. (دهار) (ترجمان ترتیب عادل ص 51 ). بازگردانیدن کسی را. (ناظم الاطباء). بازگردانیدن
چیزي را، لازم و متعدي است. (از اقرب الموارد ||). بازگردانیدن بسوي چیزي: رجع الی الشی ء. (از اقرب الموارد) (از ناظم
34 )؛ اي / الاطباء ||). جواب بازفرستادن. (دهار ||). ملامت کردن یکدیگر را، قوله تعالی: یرجع بعضهم الی بعض القول (قرآن 31
یتلاومون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). گوارد شدن خورش ستور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). فایده
دادن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی فیه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سودمند شدن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی
از اقرب الموارد ||). برگشتن: رجع الکلب فی قیئه؛ برگشت آن سگ و خورد ) .« ما هو الا سمع لیس تحته رجع » : فیه، و از آن است
قی کردهء خود را. (ناظم الاطباء). و از آن است: رجع فی هبته؛ اذا اعادها الی ملکه، و کذلک: رجعت المرأة الی اهلها بموت زوجها
او بطلاق. (ناظم الاطباء ||). به حال خود بازگشتن، گویند: الشیخ یمرض یومین فلایرجع شهراً؛ پیر دو روز بیمار میشود و تا یک ماه
جسم و طاقت او به حال خود نیاید. (ناظم الاطباء ||). گام زدن ستور و یا رد کردن دو دست خود را در سیر ||. فروختن ناقه و
ببهاي آن ناقهء دیگري خریدن مثل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). رجعِ خالکوب بدن کسی را؛ خالکوبی کردن آنرا. (از
اقرب الموارد).
رجع.
[رَ] (ع اِ) باران و آب کبیر. ج، رجعان. (مهذب الاسماء). باران که بعدِ باران آید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). باران
.( 86 ). (از اقرب الموارد). باران. (ترجمان ترتیب عادل ص 51 / قرآن 11 ) .« و السماء ذات الرجع » : که پس از باران آید، و فی القرآن
||منفعت، قوله تعالی: و السماء ذات الرجع. ج، رُجْعان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نفع. (از اقرب الموارد||).
روییدگی ایام بهار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گیاه ایام بهار ||. غدیر. ج، رِجاع، رُجْعان، رِجْعان. (از اقرب الموارد).
ایستادنگاه آب و پارگین. زمینی که در آن سیل دراز کشد و درگذرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). زمینی که در آن
سیل امتداد یابد. (از اقرب الموارد ||). آب و سرگین سگ و جز آن ||. غائط. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سرگین.
(از اقرب الموارد ||). طاعون ||. بالاي پشته. ج، رُجْعان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بالاي تپه. (از اقرب الموارد||).
ماده شتري که از سفري بازگردد بسفري: ناقۀ رجع سفر. (منتهی الارب) (آنندراج).( 1 ||) رجع کتف؛ اسفل آن. و آنرا مرجع کتف
نیز گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). زیر شانه. (از اقرب الموارد ||). خط زن واشمه ||. جواب کتاب و نامه. (از ناظم الاطباء) (از
آمده « ر» منتهی الارب) (از آنندراج). پاسخ نامه. (از اقرب الموارد). ( 1) - این معنی و عبارت در اقرب الموارد و ناظم الاطباء بکسر
است.
رجع.
صفحه 1060 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ] (ع ص، اِ) ناقۀ رجع سفر؛ ماده شتري که از سفري بازگردد بسفري. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رَجْع شود.
رجع.
[رُ جُ] (ع ص) جِ رَجیع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رجیع، ستور که از سفري بازگردد بسفري. (آنندراج||).
جِ رِجاع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جِ رِجاع، مهار یا چیزي از مهار که بر بینی شتر باشد. (آنندراج).
رجعان.
[رِ] (ع اِ) جِ رَجْع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به رَجْع شود.
رجعان.
[رُ] (ع اِ) جواب مکتوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رُجْعی. رُجْعۀ. (اقرب الموارد). رجوع به مترادفات مذکور
شود ||. جِ رَجْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رَجْع شود.
رجعان.
[رُ] (ع مص) رجوع. رجع. مصدر بمعنی رجع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بازگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به رَجْع و
رجوع شود.
رجع الصدي.
[رَ عُصْ صَ دا] (ع اِ مرکب) بازگشت صدا. انعکاس صدا در جاي خالی آنگاه که صدا در آنجا برآید. (از اقرب الموارد). پژواك.
رجعت.
فصیح تر است. (از کشاف « ر» آمده، بفتح « ر» [رَ عَ] (از ع، اِمص) رَجْعۀ. بازگشت. (غیاث اللغات). بمعنی بازگشت به کسر
اصطلاحات الفنون). بازگشتن بسوي دنیا، و منه هو یؤمن بالرجعۀ؛ یعنی ایمان می آورد برجوع بسوي دنیا بعد از مرگ. (منتهی
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : سقراط اگر به رجعت بازآید عشري گمان بریش ز عشرینم.ناصرخسرو. کاشکی آدم به
رجعت در جهان بازآمدي تا بمرگ این خلف هر مرد و زن بگریستی. خاقانی. پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است مصطفی
فرمود دنیا ساعتی است.مولوي ||. بازگردیدن مرد بسوي زن مطلقهء خود. (از اقرب الموارد). بازگردیدن طلاق دهنده بسوي زن
مطلقهء خود. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغۀ). در اصطلاح شرع رد شوهر است
زن را و اعادهء نکاح اوست کماکان بدون تجدید عقد ولی مشروط بر اینکه این عمل در مدت عدّه صورت گیرد نه بعد از انقضاء
عده، زیرا عده براي اثبات مالکیت است و بعد از انقضاء مالکیت برطرف و زایل گردد. و مقصود عدهء طلاق است که بعد از
مباشرت باشد حتی اگر با زوجهء منکوحه خلوتی دست داده باشد و زوج اقرار کند که با زوجه مباشرت نشده آنگاه او را طلاق
گوید رجعت مورد نخواهد داشت، چنانکه در بیرجندي آمده است که رجعت بر دو قسم است: رجعت سنی و رجعت بدعی.
رجعت سنی آن است که زوجه را فقط بگفتار بازگشت دهند ولی باید دو نفر گواه اقامه شود بر رجعت و به زوجه نیز این معنی را
صفحه 1061 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اعلام کند، پس بصرف گفتار زوج اقرار برجوع زوجه کرد مانند آنکه بگوید: راجعتک یا راجعت امرأتی، و گواه اقامه نکند یا
اقامه کند و رسماً بزوجه اعلام نکند آن رجعت بدعی باشد نه سنی. و در مسکینی که شرح بزرگتر است گوید: رجعت نزد اصحاب
ما دوام نکاح است که در جریان مدت عده برپا دارد. و نزد شافعی رجعت عبارت از استباحهء مباشرت است. (از کشاف
اصطلاحات الفنون) : هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است به سه طلاق به این که رجعت
در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ). و رجوع به رَجْعۀ شود. - رجعت مرض؛ بازگشت بیماري ||. رستاخیز ||. نزد بعضی
شیعه بازگشت امام پس از مرگ او. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزد بعضی دیگر از شیعه بازگشت امام است پس از غیبت او.
(یادداشت مرحوم دهخدا). بازگشت امام دوازدهم. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). بازگشت عیسی به دنیا در آخرالزمان. (یادداشت
مرحوم دهخدا ||). مذهب رجعت؛ اعتقاد به بازگشت حضرت رسول (ص). در حبیب السیر آمده است: راویان اخبار نوشته اند که
ابن السواد که به عبدالله سبا اشتهار دارد و در سلک علماي یهود منتظم بود زمان عثمان اظهار شعار اسلام کرد و از او رنجیده خاطر
گشت و به مصر شتافت و در سنهء 35 ه . ق. در آن ولایت به آتش افروزي پرداخت و با بعضی از مصریان گفت: مرا عجب می
ان » آید از برخی که تصدیق رجعت عیسی بدنیا می کنند ولی تجویز بازگشتن خاتم الانبیاء نمی نمایند و این آیهء کریمه را که
28 ) شاهد مدعاي باطل خود گردانید، طایفه اي از مصریان این عقیدهء فاسد / قرآن 85 ) « الذي فرض علیک القرآن لرادك الی معاد
را از وي فراگرفتند. چون ابن سبا عثمان را معتقد نبود ایضاً خاطرنشان اهالی مصر نمود که در زمانهاي گذشته که وصی هر
پیغمبري جانشین او میبوده، وصی نبی هاشم علی است و عثمان خلافت را به غصب متصرف گشته و همچنین زبان به طعن عمال
عثمان گشود، مردم مصر نیز که از عبدالله بنی سعد آزرده خاطر بودند سخنان وي را از جان پذیرفتند و مکاتبات را با مخالفین
عثمان که در کوفه و بصره اقامت داشتند آغاز و در فتح ابواب خلافت اتفاق کردند. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ص 172 ). و
رجوع به الملل و النحل چ جلالی نائینی ص 18 (مادهء رجعیه) و ص 20 (مادهء سبائیه) شود (||. اصطلاح نجوم) بازگشتن کوکب
سیاره سواي مهر و ماه از سیر طبیعی خود که از مغرب بسوي مشرق است. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغۀ) (از
آنندراج) (از ناظم الاطباء)( 1). حرکت کوکبی برخلاف توالی بروج. سیر کوکب طو برخلاف نضد بروج. سیر یکی از خمسهء
متحیره برخلاف نسق بروج. (یادداشت مرحوم دهخدا). نزد منجمان و اهل هیأت عبارتست از حرکتی غیر از حرکت کوکب متحیره
بسوي خلاف توالی بروج، و آنرا رجوع و عکس نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : بی انقلاب و رجعت و بی حس و بی
وبال خواهم که بر سپهر جلالت بوي غلام.سوزنی. بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او.
خاقانی ||. نزد اهل دعوت عبارتست از رجوع وبال و نکال و ملال صاحب اعمال به سبب صدور فعل زشت از افعال، یا بتکلم
گفتاري سخیف از اقوال، و سلب آن ترك شرایط عمل و اجازتست. و رجعت در عمل منسوب به شمس و قمر نباشد چه شمس و
قمر از رجعت نمیباشد و از منسوبات شمسی است مثل دفع امراض و ادویه و مانند آن. و از منسوبات قمري است مثل کشف حجاب
و ثبوت نور ایمان و ازالهء شک و صلاح عقیده و روزي شدن عفت و حسن نتاج مواشی و مانند آن. پس در اینچنین اعمال رجعت
« ر» نمی شود و در اعمال منسوب به بقیهء کواکب رجعت میتواند باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ( 1) - در ناظم الاطباء بکسر
بدین معنی آمده است.
رجعت.
[رِ عَ] (ع اِمص) رِجْعۀ. بازگشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به رِجْعۀ و رَجْعت شود.
رجعت خواستن.
صفحه 1062 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ عَ خوا / خا تَ](مص مرکب) بازگشت خواستن. برگشت خواستن. طلب مراجعت و برگشت : از سر هستی دگر با شاهد عهد
شباب رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود. حافظ( 1 ||). طلب بازگشت مرد بسوي زن مطلقهء خود در مدت قانونی و شرعی.
رجوع به رجعی و رجعت در این معنی شود. ( 1) - این شاهد بکنایه معنی دوم را نیز ناظر است.
رجعت فرمودن.
[رِ عَ فَ دَ] (مص مرکب) بازگشتن. برگشتن. مراجعت کردن. رجعت کردن ||. بازگشتن بسوي زن مطلقهء خود : لیک با ام
الخبائث چون طلاقش واقع است خسروش رجعت نفرماید به فتواي جفا. خاقانی.
رجعت کردن.
[رِ عَ كَ دَ] (مص مرکب)( 1) مراجعت کردن. بازگشتن و واپس آمدن. (ناظم الاطباء). عودت کردن. برگشتن. بازگشتن. مراجعت
کردن. معاودت کردن. بازپس آمدن : و لشکرهاي جهان بر وي [ شاپور ] جمع شدند و رجعت کرد و طیسبون از للیانوس بازستد.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 71 (||). اصطلاح نجوم) بازگشتن کوکب از سیر طبیعی خود : وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن که
خورشید رجعت کند هم به خاور.خاقانی. و رجوع به رجعت شود ||. بازگشتن امام پس از غیبت. رجوع به رجعت شود||.
بازگشتن بسوي دنیا پس از مرگ : همخانه شوي به مهد عیسی رجعت کنی از اشارت جم.خاقانی. و رجوع به رجعت شود.
To return - ( .(انگلیسی) ( 1
رجعک.
1) - در فرهنگهاي دیگر رجغک آمده، ) .( [رَ عَ] (اِ) رجغک( 1). بمعنی آروغ است که رچک نیز گویند. (از شعوري ج 2 ورق 9
گمان میرود مصحف همان کلمه باشد.
رجعۀ.
[رِ عَ] (ع اِمص) رَجْعۀ. رجوع به رَجْعت و رِجْعت در همهء معانی شود.
رجعۀ.
[رَ عَ] (ع اِمص) رَجْعت. بازگشت. برگشت ||. بازگشت بسوي دنیا، یقول: هو یؤمن بالرجعۀ؛ ایمان می آورد به برگشت بسوي دنیا
، پس از مرگ. (ناظم الاطباء ||). بازگشت طلاق دهنده بسوي زن مطلقهء خود. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 1 شمارهء 5
از صحاح و قاموس) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). حجت. (المنجد (||). اِ) جواب مکتوب، یقال: هل جاءك به رجعۀ
کتابک؟ (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج ||). شترریزگان که ببهاي آنها دیگري خرید نمایند و نفعی بردارند. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (از المنجد) (از آنندراج). و رجوع به رَجْعت در همهء معانی شود.
رجعۀ.
[رُ عَ] (ع اِ) جواب مکتوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جواب. (اقرب الموارد).
صفحه 1063 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجعۀ القهقري.
[رَ عَ تُلْ قَ قَ را] (ع اِ مرکب) به جانب پاشنهء خود رفتن چنانکه رو بسوي مغرب کرده بطرف مشرق رفتن، چه قهقري بر وزن فعللی
و قهقره بر وزن زلزله مصدر است به معنی پس پاي رفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از صراح اللغۀ) (از مجمع البحار).
رجعی.
[رِ عی ي] (ع ص نسبی) منسوب به سوي طلاق، یقال: طلاق رِجْعی او رَجْعی. (ناظم الاطباء). رجوع به رَجْعۀ و رِجْعۀ شود. - طلاق
رجعی؛ مقابل طلاق بایِن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیدحسن امامی آرد: طلاق رجعی طلاقی است که شوهر میتواند در مدت
«148» عده به طلاق رجوع بنماید و نکاح را به حالت اول برگرداند، بهمین اعتبار به طلاق مزبور رجعی گفته شده است. مادهء
طلاق رجعی در مورد زنی است که یائسه نبوده .« در طلاق رجعی براي شوهر در مدت عده حق رجوع است » : قانون مدنی می گوید
و شوهر با او نزدیکی کرده باشد. مدت عده به اعتبار وضعیت زن فرق می نماید و آن گاه سه طهر و گاه سه ماه و چنانچه زن حامله
باشد تا وضع حمل است. در هر یک از سه مورد شوهر میتواند در مدت عده از طلاق رجوع نماید و نکاح را به حالت اول عودت
دهد. چنانچه طلاق رجعی از نظر تحلیلی مورد مطالعه قرار گیرد یکی از دو فرض پیش می آید: 1- در طلاق رجعی، نکاح بوسیلهء
صیغهء طلاق منحل میگردد ولی قانون بجهات اجتماعی تمامی احکام زوجیت را در مدت عده جاري می داند و بشوهر نیز اجازه
میدهد که بتواند به طلاق رجوع کند. این است که گفته میشود مطلقهء رجعیه در حکم زوجه است. 2- در طلاق رجعی، نکاح
بوسیلهء طلاق و انقضاي مدت عده منحل میگردد بشرط آنکه شوهر در مدت عده رجوع به آن نکرده باشد. بنابر این مادام که عده
منقضی شود رابطهء زوجیت برقرار میباشد و مطلقهء رجعیۀ در حقیقت زوجه است. بعضی از فقها تصریح مینمایند که چون مطلقهء
رجعیۀ زوجه یا در حکم زوج است حلیت نزدیکی و بوسیدن و لمس کردن او در مدت عده متوقف بر رجوع قبلی نیست، بدین
جهت است که: 1- در صورتی که شوهر در مدت عده رجوع کند نکاح اول همان مهر معین و شرایط مندرجه در عقد نکاح ادامه
پیدا میکند. 2- در مدت عده طلاق رجعی زن و شوهر نمیتوانند با یکدیگر نکاح مجدد منعقد نمایند و شوهر میتواند به طلاق رجوع
کند. (از حقوق مدنی تألیف سیدحسن امامی ص 66 ). و رجوع به صفحات بعد همان کتاب شود.
رجعی.
[رُ عا] (ع اِ) پاسخ. جواب، یقال: جاءنی رجعی رسالتی. (اقرب الموارد). جواب مکتوب. (ناظم الاطباء). یقال ارسلت الیک فماجاءنی
رجعی رسالتی و کذا جاءنی رجعی رسالتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
رجعی.
[رُ عا] (ع مص) رَجْع مصدر بمعنی رَجْع. (از ناظم الاطباء). برگشتن. (از اقرب الموارد). بازگشتن. (منتهی الارب) (ترجمان ترتیب
عادل ص 51 ) (آنندراج). رجوع به رَجْع شود.
رجعیۀ.
[رُ عی يَ]( 1) (ع ص، اِ) ناقه اي که بفروشند و از بهاي آن ناقهء دیگري مانند آن بخرند. (از اقرب الموارد). راجعۀ. (اقرب الموارد).
هم آمده است. « ر» رجوع به راجعۀ شود. ( 1) - بکسر
صفحه 1064 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجعیۀ.
[رِ عی يَ] (ع ص، اِ) رجوع به رُجعیّۀ شود (||. ص نسبی) آنکه به رجعت شخصی معتقد باشد (||. اِخ) از فِرَق غُلاة شیعه که
میگفتند علی بن ابیطالب بر خواهد گشت و انتقام خود را از دشمنان خویش خواهد کشید. (خاندان نوبختی ص 56 ). و رجوع به
الملل و النحل ص 18 ضمیمه و تلبیس ابلیس ص 24 و خطط ج 4 ص 178 و البیان و التبیین ج 2 ص 102 و 103 و مادهء رجعت شود.
(||ص نسبی) منسوب به رجعی (طلاق رجعی). زنی که شوهر وي پس از طلاق بدو رجعت کرده باشد. رجوع به رجعت در این
معنی و نیز حقوق مدنی تألیف سیدحسن امامی ج 5 ص 67 شود.
رجغک.
[رَ غَ] (اِ) آروغ و بادي که از راه گلو برآید، و رجک و رچک نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آروغ. (جهانگیري). آروغ نیز
گویند و آن بادي باشد که از راه گلو برآید. (آنندراج). و رجوع به رجک و رچک و رجعک شود.
رجف.
[رَ] (ع مص) جنبانیدن چیزي را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جنباندن چیزي را پس متحرك شدن و مضطرب گشتن
آن بشدت، گویند: جاءنا شیخ ترجف عظامه. (از اقرب الموارد ||). لرزانیدنِ تبْ کسی را. (از ناظم الاطباء ||). لرزیدن. (دهار)
(تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی). سخت جنبیدن چیزي. (از ناظم الاطباء). جنبیدن. (منتهی الارب). سخت جنبیدن زمین و
جز آن. (غیاث اللغات ||). جنبیدن و بلرزه درآمدن زمین. (از اقرب الموارد ||). مرتعش شدن دست کسی از پیري یا بیماري. (از
ناظم الاطباء ||). آرام نداشتن کسی از ترسی که بر او عارض شود. (از اقرب الموارد ||). به غرش درآمدن تندر ابر. (از ناظم
الاطباء). پیچیدن صداي تندر در ابر. (از اقرب الموارد ||). بجنگ درپیوستن قومی و یا مستعد جنگ شدن آنان. (ناظم الاطباء).
آمادهء جنگ شدن قوم. (از اقرب الموارد).
رجفان.
[رَ جَ] (ع مص) به معنی رَجْف در تمام معانی. (ناظم الاطباء). رجوع به رَجْف در همهء معانی شود.
رجف کردن.
[رَ كَ دَ] (مص مرکب)جنبیدن. لرزیدن: رجف کردن زمین؛ جنبیدن زمین. لرزیدن زمین. بلرزه درآمدن آن : رجف کرد اندر
هلاك هر دعی فهم کرد از حق که یا ارضی ابلعی.مولوي.
رجفۀ.
[رَ جَ فَ] (ع اِ) لرزه و زلزله. (ناظم الاطباء). لرزهء زمین و جز آن. (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). زلزله. (اقرب الموارد).
زلزلهء زمین و جز آن. (آنندراج). لرزه. (منتهی الارب). لرز. لرزش. جنبش. زمین لرزه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجک.
صفحه 1065 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ جَ] (اِ) رچک. رجغک. آروغ. رجغک و بادي که از راه گلو برآید. (ناظم الاطباء). فواق. باد گلو. آروغ. (آنندراج) (از برهان) :
ببندد دهان خود از فرط بخل که برناید از سینهء او رجک( 1). طیان ژاژخاي (از آنندراج). و رجوع به رجعک و رچک و رجغک
شاهد آورده است. « رچک » شود. ( 1) - این بیت را شعوري براي
رج کردن.
[رَ كَ دَ] (مص مرکب) به صف نهادن. به صف کردن. به دسته کردن. به ردیف کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مردف ساختن.
به راه نهادن. دسته کردن از قبیل آجر و جز آن.
رجل.
[رَ] (ع مص) بر پاي کسی زدن و رسیدن پاي او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).( 1) رسیدن بپاي کسی. (از ذیل اقرب
الموارد ||). رها کردن چوپان شتربچه را با مادر آن تا هرچند بخواهد از شیر آن بخورد. (از اقرب الموارد). بچه شتر را با مادر وي
گذاشتن تا شیر مکد هرگاه که خواهد. (منتهی الارب ||). بستن هر دو پاي گوسپند را یا بر یک پاي آن عقابه( 2) بستن و یا بر یک
پاي آویختن آن را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوسپند بپاي بیاویختن. (از تاج المصادر بیهقی ||). بستن دو پاي
گوسپند را، و گفته شده بر یک پاي آویختن آن را. (از اقرب الموارد ||). زاییدنِ زنْ بچه اي را که پاي او پیش از سر بیرون آید.
(از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). بمراد خود پستان مکیدن شتربچه. مکیدن شتربچه شیر مادر را. (از ناظم الاطباء). شیر
خوردن. (تاج المصادر بیهقی). شیر خوردن بز یا میش یا گاو از مادرش. (از اقرب الموارد ||). برجستن نر بر ماده. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (آنندراج). ( 1) - قسمت اول این معنی در اقرب الموارد و متن اللغۀ نیست. ( 2) - در متن چنین است و گویا غلط
عقلها برجلها او » بمعنی ریسمانی باشد که بدان ساق و وظیف گوسفند بهم بندند، چه عبارت در متن اللغۀ « عقال » چاپی و محرف
است. « عقلها برجله و قیل عقلها برجلها » و در اقرب الموارد « عقلها برجله
رجل.
[رَ] (ع ص، اِ) مرد فروهشته موي یا آنکه موي او میان فروهشته و مرغول باشد، و کذلک شَ عْر رجل (به فتح و تثلیث). ج، اَرْجال،
رُجالی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شعر رجل؛ مویی که بین مجعد و فروهشته باشد. (از اقرب الموارد ||). مرد، مقابل
زن. (ناظم الاطباء). لغتی است در رَجُل. (از اقرب الموارد ||). جِ راجل. (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن). رجوع به راجل شود||.
بهمۀ رجل؛ شتر ریزهء با مادر گذاشته. ج، اَرْجال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رجل.
[رَ جَ] (ع مص) بزرگ پا گردیدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج ||). بیمار پا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج||).
یک پاي سپید شدن ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سپید شدن یک پاي ستور تا خاصره. (از اقرب الموارد ||). فروهشته و
مرغول شدن موي کسی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). درآمدن موي بین مجعد و فروهشته. (از اقرب الموارد). پشک شدن موي
یعنی موي که پرجعد باشد. (دهار). پشک شدن موي. (مصادراللغۀ زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). پیاده ماندن و مرکوبی نداشتن
کسی که بر آن سوار شود. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پیاده رفتن. (منتهی الارب). پیاده شدن. (مصادراللغۀ زوزنی) (غیاث
اللغات) (دهار ||). گذاشتن بچهء شتر را با مادر خود تا هرگاه که خواهد شیر مکد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یله
صفحه 1066 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
کردن بچه شتر را تا هرگاه خواهد شیر مادر خود بمکد. (از اقرب الموارد ||). مکیدن شتربچه شیر مادر را. (منتهی الارب)
(آنندراج). و رجوع به رَجْل شود.
رجل.
[رَ جَ] (ع ص، اِ) فرس رجل؛ اسب گذاشته بر گروه اسبان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خیل رجل، کذلک. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). اسب یله شده در میان گروه اسبان، و کذا خیل رجل. (از اقرب الموارد ||). موي میان فروهشته و مرغول. (منتهی الارب).
موي که بحالت بین مجعد و فروهشته باشد. ج، رَجالی، اَرْجال. (از اقرب الموارد). موي فروهشته. (منتهی الارب). و رجوع به رَجُل
و رَجْل شود ||. شتربچهء با مادر گذاشته که هرگاه خواهد شیر خورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر ریزهء با مادر گذاشته.
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نعت است از رجل، البهم امه. ج، اَرْجال ||. مرد فروهشته موي و یا آنکه موي وي میان فروهشته و
مرغول باشد. (منتهی الارب). و رجوع به رَجِل و رجل الشعر شود ||. پیاده. ج، رَجّالۀ، رَجّال، رَجالی، رُجّالی، رُجالی، رَجْلان،
رَجْلۀ، رِجْلۀ، اَرْجُل، اَراجِل، اَراجیل. (منتهی الارب).
رجل.
[رَ جُ] (ع اِ) مقابل زن. (از اقرب الموارد). مرد مقابل زن یعنی وقتی که بالغ شده محتلم گردد، و یا از وقتی که متولد میشود اطلاق
رجل بر آن میگردد. (از آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنس نر از بنی آدم آنگاه که از بچگی به بلوغ رسد. (از تعریفات
جرجانی). مردي که به حد بلوغ رسیده باشد. (غیاث اللغات). در لغت مقابل مرأة است و در اصطلاح فقها اطلاق میشود بر ذکر
72 ). و کودك و خصی از / مقابل انثی از یکی از دو ثقل. قوله تعالی: و انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن. (قرآن 6
4). (از کشاف اصطلاحات الفنون). / ذکور داخل در آیت مواریث باشند بموجب این آیت: و ان کان رجل یورث کلالۀ. (قرآن 12
ج، رِجال، رِجالات، رِجْلۀ، مَرْجَ ل، اَرْجُل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب): ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه.( 1) (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 684 ). - رجل سیاسی؛ مرد سیاسی. سیاستمدار. (فرهنگ فارسی معین). - رجل کامل؛ مرد کامل و تمام.
(فرهنگ فارسی معین ||). - کسی که به ارشاد مرشد کامل قطع طریق کرده و از ظاهر گذشته و از سرحد محسوس و معقول گذر
کرده به انوار تجلیات اسمایی واصل شده و در پرتو نور احدي محو گردیده به بقاي احدیت باقی شده و متحقق به جمیع اسماء و
صفات الهی گردیده باشد. (فرهنگ فارسی معین از شرح گلشن راز ص 288 و فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادي ||). مرد
بسیارجماع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). موي میان فروهشته و مرغول. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). پیاده. (از
اقرب الموارد). مرد پیاده. ج، رِجال، رِجالات، رِجْلۀ، رِجَلۀ، رَجْله، مَرْجَل، اَراجِل. (از تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیاده.
ج، رَجّالۀ، رَجّال، رُجّالی، رَجالی، رُجالی، رَجْلان، رَجْلۀ، رِجْلۀ، اَرْجُل، اَراجِل، اَراجیل. (منتهی الارب (||). ص) مرد هشته موي و
یا آنکه موي وي میان فروهشته و مرغول باشد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رَجَ ل، رَجِل و رجل الشعر شود ||. کامل. (از تاج
زاید است به خصوص که آنرا به کامل اضافه کرده است « راجل » العروس) (از منتهی الارب) (از آنندراج). بنابر این با آوردن پیاده
چه در تاج العروس هر یک از راجل و کامل بمعنی جداگانه اي است براي رجل و بدینسان مثال آرد: یقال: هذا رجلٌ اي راجلٌ، و
هذا رجلٌ اي کاملٌ. در اقرب الموارد نیز آرد: و الرجل الکامل فی الرجولیۀ، و منه: انما رجل الدنیا و واحدها. (یادداشت مرحوم
و فلان رجل فی الرجال اي کامل بین الرجولیۀ. ج، رِجال، رَجْلۀ، مَرْجَل، « انما رجل الدنیا و واحدها » : دهخدا). کامل در مردي، و منه
اَراجِل، رَجالات. (اقرب الموارد ||). مرد مردانه و دلیر و بهادر و بزرگوار و نامدار. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَجَل و رَجِل شود.
.33/ 1) - قرآن 4 )
صفحه 1067 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجل.
[رَ جِ] (ع ص، اِ) رَجَ ل. رجل الشعر. مرد فروهشته موي و یا آنکه موي وي میان فروهشته و مرغول باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی
الارب). آنکه موي او میان فروهشته و مرغول باشد. (از اقرب الموارد). موي فروهشته. خلاف جعد. (غیاث اللغات). و رجوع به
رجل الشعر شود ||. شتر ریزهء با مادر گذاشته، نعت است از رجل، البهم امه. ج، اَرْجال. (منتهی الارب). و رجوع به رَجِل و رَجَل
شود ||. موي فروهشته و مرغول. (منتهی الارب). موي که میان فروهشته و مرغول باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به رَجُل و رَجَل
شود ||. رجلٌ رجل؛ مرد پیاده. ج، رَجّالۀ، رَجّ ال، رُجّالی، رَجالی، رُجالی، رَجْلان، رَجْلۀ، رِجْلۀ، اَرْجُل، اَراجِل، اَراجیل. (منتهی
الارب). پیاده. (از اقرب الموارد).
رجل.
[رِ] (ع مص) بیمار شدن. رُجِلَ (مجهو) رِجْ و رجلۀً، و رَجِلَ رِجْ و رجلۀً (از باب علم). (از ناظم الاطباء).
رجل.
[رِ] (ع اِ) پاي. ج، اَرْجُل. (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب) (ترجمان علامه ترتیب عادل ص 51 ) (آنندراج) قدم. ج، اَرْجُل.
(اقرب الموارد). پا. (غیاث اللغات). از بیخ ران تا پاي. ج، اَرْجُل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رَجْلات، رِجْلات.
(ناظم الاطباء ||). پاره اي از هر چیزي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بخشی از چیزي. (از اقرب الموارد ||). نصف
مشک از شراب و از روغن زیتون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). گروه بزرگ از ملخ، و هو
جمع علی غیر لفظ الواحد و هو کثیر فی کلامهم کصوار لجماعۀ البقر و خیط لجماعۀ النعام و عانۀ لجماعۀ الحمیر. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). ازار یک ته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شلوار یک ته. (از اقرب
الموارد ||). بهره و حصهء چیزي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بهره و قسمتی از چیزي. (از اقرب الموارد ||). مرد
بسیارخواب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مرد که بسیار بخوابد. (از اقرب الموارد ||). کاغذ سپید. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). هلاکت ||. عذاب ||. فقر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). فقر و
پریشانی. (از اقرب الموارد ||). پلیدي مردم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). سرگین مردم. (از اقرب الموارد||).
لشکر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سپاه. (از اقرب الموارد ||). عهد و زمانه، یقال: کان ذلک فی رجل فلان؛ یعنی بود
لا اعلم نبیاً هلک علی » آن در عهد و زمانه و حیات فلان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی الحدیث
اي فی زمانه. (از اقرب الموارد ||). فلان قائم علی رجل: مستعد و آماده است براي ؛« رجله من الجبابرة ما هلک علی رجل موسی
فلان کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مستعد و آماده است براي فلان کار. (اقرب الموارد ||). گوشهء برجستهء زبرین
کمان. (آنندراج).( 1 ||) هر دو طرف تیر. (آنندراج)( 2 (||). اِمص) پیشرسی. ج، اَرْجال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
آمده است. ( 2) - در مآخذ دیگر این « رجل القوس » پیشی داشتن. (از اقرب الموارد). ( 1) - در مآخذ دیگر این معنی براي ترکیب
آمده است. « رجل السهم » معنی در مقابل ترکیب
رجل.
[رِ جَ] (ع اِ) جِ رِجْلۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رِجْلۀ شود.
صفحه 1068 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجل.
[رِ جَ] (اِخ) موضعی است در یمامه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
رجل آباد.
[رَ جُ] (اِخ) دهی از دهستان آلان براغوش بخش آلان شهرستان سراب. سکنهء آن 291 تن است. آب آن از رودخانهء چاکی چاي
.( و محصولات آن غله و حبوب است. صنایع دستی آن فرش و جاجیم بافی میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
رجلاء .
[رَ] (ع ص) سفیدپاي. (دهار). مؤنث اَرْجَ ل. (ناظم الاطباء). گوسپند سیاه پشت. (دهار ||). سنگستان هموار. (ناظم الاطباء).
سنگستان هموار و زمین سنگ ناك. (منتهی الارب) (آنندراج ||). زمین سخت که در آن رفته شود. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد). زمین سخت. (مهذب الاسماء ||). گوسپند یک پاي سپید. (ناظم الاطباء) (از دهار) (از منتهی الارب) (از مهذب الاسماء)
(آنندراج). گوسپند یک پاي سپید. ج، رُجْل. (از اقرب الموارد).
رجلاء .
[رَ] (اِخ) آبیست مر بنی سعیدبن قرط را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان).
رجل الارنب.
[رِ لُلْ اَ نَ] (ع اِ مرکب)لاغون است. گفته شده آن گیاهی است که دیسقوریدوس آن را به یونانی لاغوین نامیده است. (از مفردات
ابن بیطار). لاغورس. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به لاغوین شود.
رجل الباب.
[رِ لُلْ] (ع اِ مرکب) پاشنهء در. (دهار).
رجل البحر.
[رِ لُلْ بَ] (ع اِ مرکب) جوي. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). شاخهء دریا. (از اقرب الموارد).
رجل الجبار.
[رِ لُلْ جَبْ با] (اِخ)( 1)ستاره اي از قدر اول بر پاي چپ جبار، و آنرا رجل الجوزا نیز نامیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع
.Rigel - ( به رجل الجوزاء شود. ( 1
رجل الجراد.
صفحه 1069 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ لُلْ جَ] (ع اِ مرکب)( 1)تره اي است مانند ترهء یمانی و در خواص بدل آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تره اي است
مانند بقلهء یمانی. (از اقرب الموارد). نبتی است همچون نبات بقلۀ الیمانیه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سرو ترکستانی. زرنب. (منتهی
الارب). زرنب. سرخدار. سرمک. سرمج. سرمق. اُساك. لَم لَم. (یادداشت مرحوم دهخدا). زرنب. (تحفهء حکیم مؤمن). دمشقی
گوید: زرنباد را گویند و ابومعاذ گفته که به من چنان رسیده که آن تره اي است که به بقلهء یمانیه شبیه بود و در تبها مفید بود.
(ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). شیخ الرئیس گوید: بقله اي است که قایم مقام بقلهء یمانی بود، نافع بود جهت سل، و طبخ وي
نافع بود جهت تب ربع و تبهاي مطبقه، و مسیح گوید: زرنب است. مؤلف گوید: بتحقیق زرنب است و آنرا سرو گویند. (از
- ( اختیارات بدیعی). و رجوع به میزان الادویۀ ص 326 و الفاظ الادویۀ ص 131 و مفردات ابن بیطار ص 137 شود. . (فرانسوي) ( 1
Arroche
رجل الجوزاء .
[رِ لُلْ جَ] (اِخ)رجل الجبار. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به رجل الجبار شود.
رجل الحمار.
[رِ لُلْ حِ] (ع اِ مرکب)( 1) از تیرهء کمپوزه و قسمت قابل مصرف گل آن است و مادهء مؤثر آن موسیلاژ، مواد پکتیک میباشد.
موارد استعمال: اسپس پکتورال، اسپس وولنه رر. (از کارآموزي داروسازي جنیدي ص 198 ). حشیشۀ السعال. فنجیون. فنجریون.
Tussilage - ( (یادداشت مرحوم دهخدا). . (فرانسوي) ( 1
رجل الحمام.
[رِ لُلْ حَ] (ع اِ مرکب)( 1)انقلیاتانیست. حالوما. حمیرا. خس الحمار. شنگار. شنجار. قالقس. کحلا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
.(Anchusa (Buglosse - (1) .( شنگار. (الفاظ الادویۀ ص 131 ). شنجار. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171
رجل الحمامۀ.
[رِ لُلْ حَ مَ] (ع اِ مرکب)( 1)گاوزبان. (ناظم الاطباء). شنجار. (منتهی الارب). انخوي. حمیراء. رجل الحمام. (یادداشت مرحوم
.Anchusa - ( دهخدا). به اندلس شنجار را گویند. (از مفردات ابن بیطار). و رجوع به شنجار و مادهء قبل شود. ( 1
رجل الدجاج.
[رِ لُدْ دَ] (ع اِ مرکب)اقحوان است. (اختیارات بدیعی).
رجل الدجاجۀ.
[رِ لُدْ دَ جَ] (ع اِ مرکب)( 1)بابونه. (ناظم الاطباء). بابونه. بابونج. کرکاش. مقارجه. بابونق. اقحوان. بابونک. (یادداشت مرحوم
Camomille - ( دهخدا). . (فرانسوي) ( 1
رجل الذرذور.
صفحه 1070 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رِ لُذْ ذَ] (ع اِ مرکب)رجل الزرزور. رجل العقاب. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به دو کلمهء مزبور شود.
رجل الراعی.
[رِ لُرْ را] (ع اِ مرکب)اَآطریلال. (یادداشت مرحوم دهخدا). خربق سیاه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
رجل الزاغ.
[رِ لُزْ زا] (ع اِ مرکب)رجل الغراب است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به رجل الغراب شود.
رجل الزرزور.
[رِ لُزْ زُ] (ع اِ مرکب)اَآطریلال. رجل العقاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاه اطریلال است و به لغت هندي کاکچنکی و مسی
نامند، و گویند رجل الغراب غیر اطریلال است و به زبان فرنگی آن را کرتویس نامند. (از اختیارات بدیعی). رجل الغراب. (از
مفردات ابن بیطار ص 131 ). رجوع به رجل العقاب و رجل الغراب شود.
رجل السهم.
[رِ لُسْ سَ] (ع اِ مرکب) هر دو طرف تیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رجل الشعر.
[رَ جَ لُشْ شَ] (ع ص مرکب)مرد فروهشته موي و یا آنکه موي وي میان فروهشته و مرغول باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
رجل الطائر.
[رِ لُطْ طا ءِ] (ع اِ مرکب) آهن داغ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آهنی است که بدان داغ کنند. (آنندراج) (از اقرب الموارد||).
داغ با آهن. (ناظم الاطباء).
رجل الطیر.
[رِ لُطْ طَ] (ع اِ مرکب)رجل الغراب. (تحفهء حکیم مؤمن). اَآطریلال. پاکلاغی. غازایاغی. حرزالشیطان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
گیاه اطریلال است و به لغت هندي کاکچنکی و مسی نامند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به رجل الغراب و رجل العقاب و رجل
الزاغ و اَآطریلال و تحفهء حکیم مؤمن چ مصطفوي ص 126 شود.
رجل العقاب.
[رِ لُلْ عُ] (ع اِ مرکب)رجل العقعق. رجل الزرزور. رجل الغراب است که گفته شد، و در مصر اَآطریلال را رجل الغراب خوانند.
(اختیارات بدیعی). گیاه اطریلال است و به لغت هندي کاکچنکی و مسی نامند. و رجوع به اطریلال و رجل الغراب و الفاظ الادویه
ص 130 و مفردات ابن بیطار ص 137 و تحفه حکیم مؤمن چ مصطفوي ص 126 شود.
صفحه 1071 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجل العقعق.
[رِ لُلْ عَ عِ] (ع اِ مرکب)رجل العقاب. رجل الغراب. رجل الزرزور. (مفردات ابن بیطار). رجوع به رجل العقاب و رجل الغراب و
رجل الزاغ و اآطریلال و تحفه حکیم مؤمن چاپ مصطفوي ص 126 شود.
رجل الغراب.
[رِ لُلْ غُ] (ع اِ مرکب)قازیاغی. (ناظم الاطباء). نباتی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زرقوري. اَآطریلال. حشیشۀ
البرس. جرزالشیطان. زرینوري. رجل العقاب. (یادداشت مرحوم دهخدا). گویند نبات اَآطریلال است، و اکثر تصریح نموده اند که
غیر اوست و در نواحی بیت المقدس بسیار است. گیاهش بقدر شبري و برگش بسیار سبز مایل بسیاهی و مشقوق شبیه به رشاد
بستانی و وسط او منشق به دو شق مانند چنگال غراب و شعب او متفرق و با تندي و اندك قبض و شیرین مانند طعم زردك و
بیخش بسیار غایر در زمین و مستدیر و ظاهرش زرد. و ساییدهء او مثل سورنجان، و به زبان ترکی غازیاغی( 1) و بزبان پهلوي کلاج
پا نامند. (از تحفه حکیم مؤمن). و رجوع به رجل العقاب و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171 و میزان الادویۀ ص 336 و مفردات
ابن بیطار ص 136 و اختیارات بدیعی و مخزن الادویۀ ص 228 شود ||. یک نوع از بند پستان ماده شتر تا بچه اش شیر نمکد. (منتهی
از ) .« صرّ علیه رجل الغراب » : الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قسمی از بند پستان ناقه تا بچه اش نتواند شیر بمکد، و فی المثل
اقرب الموارد). ( 1) - غازیاغی، قازیاغی؛ پاي غاز.
رجل الفروج.
[رِ لُلْ فُ] (ع اِ مرکب)رجل الفلوس نیز گویند، آن قاقلیست. (ذخیره خوارزمشاهی). به لغت اندلس قاقلی گویند. (از مفردات ابن
بیطار ص 137 ). رجل الفلوس. قاقلی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دو کلمهء بالا و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171 شود.
رجل الفلوس.
[رِ لُلْ فُلْ لو] (ع اِ مرکب)(از: رجل عربی، به معنی پاي + پولاي لاتینی، مرغ خانگی) قاقلی. رجل الفروج. (یادداشت مرحوم
دهخدا). رجل الفروج. بلغت اندلس قاقلی گویند. (از مفردات ابن بیطار ص 137 ). رجوع به قاقلی و رجل الفروج و تذکرهء ضریر
انطاکی ص 171 شود.
رجل القوس.
[رِ لُلْ قَ] (ع اِ مرکب) گوشهء برگشتهء زبرین کمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
رجلان.
[رَ] (ع ص) جِ رَجَ ل ||. جِ رَجُل ||. جِ رَجِل. (منتهی الارب ||). رَجْلان، بمعنی پیاده. (آنندراج). مرد پیاده. ج، رُجالی، رَجالی،
از اقرب ) .« زیارة بیت الله رجلان حافیاً » : رَجْلی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). پیاده. (مهذب الاسماء). کقوله
الموارد).
صفحه 1072 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجلان.
[رُ] (ع ص) جِ راجل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). جِ رَجیل. (ناظم الاطباء).
رجلان.
[رِ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، یعنی دو پا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاچه. پایزه. پازه ||. دو پارچه از زیر جامه. (ناظم الاطباء).
رجل قنطورس.
[رِ لِ قَ رَ] (اِخ)(اصطلاح فلک). نام ستاره اي است بر زانوي دست راست صورت قنطورس. (یادداشت مرحوم دهخدا). نام ستاره
اي است روشن از قدر اول بر پاي راست قنطورس. (از التفهیم چ همایی ذیل ص 87 ) (از جهان دانش).
رجلۀ.
[رَ لَ] (ع اِ) ثبات و پایداري قدم در رفتار. (ناظم الاطباء). رفتار سخت. (منتهی الارب ||). خرفه. (ناظم الاطباء ||). جِ رَجُل. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رَجُل شود ||. جِ رَجَل ||. جِ رَجِل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رَجِل
شود ||. جِ راجل. (ناظم الاطباء). رجوع به راجل شود.
رجلۀ.
[رَ جِ لَ] (ع اِ) اسب گذاشته شده در میان اسبان دیگر. (ناظم الاطباء ||). غوچ شبان که بدان کالاي خود حمل کند. (از اقرب
الموارد).
رجلۀ.
[رَ جُ لَ] (ع اِ) مؤنث رَجُل. (ناظم الاطباء). زن، خلاف مرد، یقال: کانت عایشۀ رضی اللهعنها رجلۀ الراء. (منتهی الارب). مؤنث
رجل، مانند مرء و مرءة. (از اقرب الموارد ||). زن مردمانند که کارهاي مردانه کند. (ناظم الاطباء). زن. ج، رَجُلات. (مهذب
الاسماء).
رجلۀ.
یعنی « س» [رِ لَ] (ع مص) مصدر بمعنی رَجْل. (ناظم الاطباء). بیمار پا شدن. رُجِلَ رِجْلۀً و رج. (منتهی الارب). در منتهی الارب ذیل
باب سمع آورده است: و معمو مصدر این باب فَعَل است. در تاج العروس هم ضبط آن معلوم نشد فقط در مستدرکات آورده است:
رجله رج؛ اصاب رجله، که باز هم معلوم نمی شود ضبط آن چیست ولی از سیاق کلام ظاهراً باید رِجْلۀ و رَجَل باشد.
رجلۀ.
[رِ لَ] (ع اِ) جاي روییدگی عرفج. (ناظم الاطباء). جاي روییدگی خرفه در مرغزار. (آنندراج) (منتهی الارب). جاي روییدگی خرفه
در باغ. (از اقرب الموارد ||). ثبات قدم در رفتار. (ناظم الاطباء). رفتار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد پیاده. (ناظم
صفحه 1073 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الاطباء ||). نوعی از ترهء خرفه. (از اقرب الموارد). مثل: هو احمق من رِجْلۀ او رَجْلۀ (و العامه تقول بالفتح)؛ یعنی او احمق تر است
از خرفه لانها لاتنبت الا فی مسیل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). بقلۀ الحمقاء. (از تاج العروس) (اختیارات بدیعی).
بقلهء یمانیه. پرپهن. فرفخ. بقلۀ الحمقاء.( 1) مویزآب. بُخْله. تخمکان. بیخله. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). آبراههء سیل از زمین و
Pourpier - ( دشت بسوي زمین نرم. ج، رِجَل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). . (فرانسوي) ( 1
رجلۀ.
[رِ لَ] (ع اِ) رَجَلۀ. جِ رَجُل. (ناظم الاطباء ||). جِ رَجَل. (منتهی الارب). رجوع به رَجَل شود ||. جِ رَجِل. (منتهی الارب).
رجلۀ.
[رِ جَ لَ] (ع اِ) رِجْلۀ. جِ رَجُل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رَجُل شود.
رجلۀ.
[رُ لَ] (ع اِمص) سپیدي که در یک پاي ستور باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدي یک پاي
اسب. (منتهی الارب) (آنندراج ||). قوت در رفتار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نیرو در رفتن. (از اقرب الموارد||).
مردي. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). مردانگی. (ناظم الاطباء).
رجله.
[رَ لَ / لِ] (اِ) سماروغ، و آن رستنیی باشد که در دیوارهاي حمام و زمینهاي نمناك و امثال آن روید و آنرا میخورند و شیرهء آن
جلاي بصر دهد. و بعربی خرفه را گویند. (از برهان). سماروغ باشد. (دهار) (از شعوري ج 2 ورق 15 ) (جهانگیري) : نهال دولتت
پربار بادا همی تا بوي گل تابد ز رجله. شمس فخري (از شعوري ||). خاك شور و شوره زار و زمین بی حاصل. (از برهان).
رجله.
[رَ لَ / لِ] (اِ) خرفه. (ناظم الاطباء). ترهء خرفه. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). پرپهن. فرفج. بقلۀ الحمقاء. (از شعوري ج 2 ورق
.( 15 ). بقلۀ الحمقاء. (الفاظ الادویه ص 131 ) (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171
رجلۀ احجار.
[رِ لَ تُ اَ] (اِخ) موضعی است به اسفل زمین در دشت بنی یربوع. (منتهی الارب). جایگاهی است گویا در بادیهء شام باشد. (از
معجم البلدان).
رجلۀ التیس.
[رِ لَ تُتْ تی] (اِخ) موضعی است میان کوفه و شام. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
رجلی.
صفحه 1074 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ لا] (ع ص) حرة رجلی؛ زمین سخت که در آن رفته شود ||. زمین هموار سنگریزه ناك. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی
الارب ||). زن پیاده. ج، رِجال. (آنندراج) (منتهی الارب). امرأة رجلی؛ زن پیاده. ج، رِجال، رُجالی، رِجالی. یقال: نسوة رجال و
نسوة رجالی. (ناظم الاطباء). پیاده. ج، رِجال، رَجالی. (از اقرب الموارد ||). جِ رَجْلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب)
(اقرب الموارد). و رجوع به رَجْلان شود ||. جِ رَجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رَجیل شود ||. جِ
رُجْلان. (منتهی الارب).
رجلی.
[رَ جَ لی ي] (ع ص نسبی) قاصد و پیک نیک. (ناظم الاطباء). واحد رَجَلیّون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
رجلین.
[رِ لَ] (ع اِ) تثنیهء رِجْل. دو پا. اطراف سافله. (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجلیون.
[رِ لی یو] (ع ص، اِ) پیادگان. (ناظم الاطباء).
رجلیون.
[رَ جَ لی یو] (ع ص نسبی، اِ)قومی بوده از پیادگان. واحد آن رَجَلیّ است، و هُم سلیک المقانب و المنشربن وهب الباهلی و اوفی بن
مطر المازنی و قولهم ولدت الغنم الرجیلاء، وقتی گویند که بزاید بعض آن بعد بعضی. (منتهی الارب). مردانی بوده اند از پیادگان
که با پاي پیاده راه میرفتند بسرعتی که اسبان تندرو بدانان نمیرسیدند. واحد آن رَجَلیّ است. (از اقرب الموارد).
رجلیۀ.
[رُ لی يَ] (ع اِمص) مردي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مردمی. مردانگی. (ناظم الاطباء).
رجم.
[رَ] (ع مص) سنگسار کردن. (از اقرب الموارد) (ترجمان علامه ترتیب عادل ص 51 ) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از
منتخب اللغات) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی) : طرفداران کوه آهنین چنگ به رجم حاسدش برداشته
سنگ.نظامی ||. سنگ زدن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). زدن کسی را به سنگ. (ناظم الاطباء ||). فحش و دشنام دادن
کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دشنام دادن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج ||). نفرین
کردن. (ترجمان علامه ترتیب عادل ص 51 ) (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی ||). لعنت کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد ||). به فاحشه نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب ||). نشاندار ساختن و سنگ نهادن بر گور. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
نشاندار ساختن گور را یا سنگها نهادن بر آن. (منتهی الارب). نشان گذاشتن بر قبر. (از اقرب الموارد ||). کُشتن. (منتهی الارب)
(آنندراج) (از اقرب الموارد ||). تند و تیز رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تیز و تند رفتن. (منتهی الارب ||). بگمان سخن
صفحه 1075 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به پندار سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادراللغۀ زوزنی ||). جدایی
کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جدایی کردن از کسی. (از اقرب الموارد ||). انداختن و پرتاب کردن چیزي را.
(ناظم الاطباء). انداختن. (از تاج العروس)( 1) (از اقرب الموارد). بینداختن. (مصادراللغۀ زوزنی ||). راندن و دور کردن. (از اقرب
الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرد کردن. (از اقرب الموارد). راندن. (از غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). ( 1) - در تاج
که در منتهی الارب به غلط دو عیب مکرر پشت سرهم چاپ شده، و در شرح ،« القذف و الغیب و الظن » : العروس چنین آمده است
.« القذف بالعیب و الظن و قیل هو الغیب و الظن » : آن چنین است
رجم.
[رَ] (ع اِ) امري که حقیقت آن معلوم نشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و قولهم: صار رجماً؛ یعنی آگاه نشد بر
حقیقت امر آن. (ناظم الاطباء). - رجم بالغیب؛ از روي گمان و ظن و بدون برهان. (ناظم الاطباء ||). خلیل ||. ندیم. (منتهی
الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). عیب ||. دشنام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سنگسار. (ناظم
الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا). سنگباران. (یادداشت مرحوم دهخدا ||). راندگی. (ناظم الاطباء ||). برادر. (ناظم الاطباء) (از
منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به رَجَم شود ||. اسم چیزي که بدان پرتاب کنند. ج، رُجوم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء ||). لعنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). غیب. (منتهی الارب) (تاج العروس ||). جدایی. (منتهی
الارب) (آنندراج).
رجم.
[رَ جَ] (ع اِ) رَجْم. برادر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به رَجْم شود ||. چاه ||. تنور. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). جاي فراخ گرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). گور. (ناظم
ج، رِجام. (از اقرب الموارد ||). برادران. .« غُیِّبَ المیت فی الرجم » : الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). گور. یقال
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برادران. واحد آن رَجْم یا رَجَم است. قاله کراع البغوي و فی القاموس و لاادري کیف هو قلت هو
جمعٌ علی صورة المفرد کالخشب قاله ابوحیان. (منتهی الارب). برادران. واحد آن رَجْم یا رَجَم است. (آنندراج (||). اِخ) نام
کوهی. (ناظم الاطباء).
رجم.
[رُ جَ] (ع اِ) جِ رُجْمَۀ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رجمۀ شود ||. جِ رُجُم. (منتهی الارب).
رجم.
[رُ جُ] (ع اِ) شعله هایی که بدان دیو را رانند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سنگهاي کلان که بر گور نهند تا مانند
خرپشته شود. (ناظم الاطباء). سنگهایی که بر گور نهند و گویند نشانه اي است که بر قبر نصب شود، مفرد، رَجْم. (از اقرب
الموارد). سنگهاي کلان است که بر گور نهند تا خرپشته شود. ج، رُجَم و رِجام. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه فی وصیته:
لاترجموا قبري؛ اي لاتجعلوا علیه الرجم. اراد ان لایسنم قبره و یروي بالتخفیف و الصحیح انه مشدد. (منتهی الارب). علامت یا
سنگی که بر روي قبر نصب شود. (از المنجد ||). علامت. نشان. (منتهی الارب) (آنندراج ||). آنچه در آسمان ظاهر شود گویی
صفحه 1076 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ستارگانی است که فرومی افتند. (از المنجد). آن ستاره که انداخته شود به دیوان. (مهذب الاسماء). آن ستاره که انداخته شود. (از
اقرب الموارد).
رجم.
[رَ جَ] (اِخ) کوهی است به اَجَ أ. (منتهی الارب) (آنندراج). نام کوهی واقع در اَجَأ یکی از دو کوه طی و کسی نتواند به بالاي آن
صعود کند. (از معجم البلدان).
رجمان.
[رَ] (اِخ) قریه اي است به خابور از نواحی جزیره. (از معجم البلدان). دهی است به خابور. (منتهی الارب).
رجماً بالغیب.
[رَ مَمْ بِلْ غَ] (ع ق مرکب)از روي گمان و ظن بدون دلیل و برهان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تیري به تاریکی. علی العمیا.
(یادداشت مؤلف). و رجوع به رَجْم شود.
رجم شیطان.
[رَ مِ شَ / شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجم شیاطین. رجم دیو. راندن شیطان. (آنندراج) (غیاث اللغات). نوعی از ستاره باشد
شعله مانند که ملایک بدفع شیاطین از آسمان می اندازند و نزد حکما بخارات بورقی است که به کرهء ناري مشتعل می شود.
(منتهی الارب) (غیاث اللغات) : تیرش که دستان ساخته زو رجم شیطان ساخته عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده. خاقانی.
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه.خاقانی. -رجم شهاب شدن شیطان؛ رانده شدن وي : بدعت ز
روي حادثه پشت هدي شکست شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد. خاقانی.
رجم کردن.
[رَ كَ دَ] (مص مرکب) دور کردن. راندن : رجم کن این لعبت شنگرف را در قلم هم نسخ کش این حرف را.خاقانی ||. دشنام
.To stone - (1) .( دادن. (ناظم الاطباء ||). سنگسار کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدي)( 1
رجم ملک.
[رَ مِ مَ لِ] (اِخ) (به معنی دوست سلطان) یکی از اسیرانی که فرستاده شدند که در هیکل در حضور خداوند نماز گزارند. (قاموس
کتاب مقدس).
رجمۀ.
[رُ مَ] (ع اِ) رَجْمۀ. گور و قبر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گور. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به رَجْمَۀ شود ||. سنگها که
بر گور نهند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگها که بر گور نصب کنند. ج، رُجَم، رِجام. (اقرب الموارد||).
صفحه 1077 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
علامت و نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و منه فی وصیته: لاترجموا قبري؛ اي لاتجعلوا علیه الرجم. اراد بذلک
تسویۀ قبره بالارض. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). خارها و چوبها که گرداگرد خرمابن پربار نیک ثمر نهند تا دست کسی بر
آن نرسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، رُجَم، رِجام. (ناظم الاطباء). آنچه براي تکیه دادن درخت پربار نهند. (از
اقرب الموارد ||). خانهء کفتار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). لانهء کفتار. (اقرب الموارد).
رجمۀ.
[رَ مَ] (ع اِ) رُجْمَۀ. گور و قبر. (ناظم الاطباء). قبر. (اقرب الموارد). رجوع به رُجْمَۀ شود.
رجن.
[رَ] (ع مص) واداشتن ستور. (تاج المصادر بیهقی). مصدر به معنی رُجون. (ناظم الاطباء). بازداشتن ستور را از چرا و آخور و
خورش دادن آن را یا بازداشتن ستور را در خانه بر علف: رَجَنَ دابته رجناً. (منتهی الارب) (آنندراج).
رجن.
[رَ جَ] (اِخ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان. سکنهء آن 110 تن. آب آن از چشمه سار. محصول عمدهء آن غلات و ارزن.
.( صنایع دستی زنان بافتن شال و پارچه هاي ابریشمی و کرباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رجندگی.
[رَ جَ دَ / دِ] (حامص) رزندگی. عمل رنگ کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به رزیدن و رزنده و رجنده و رجیدن شود.
رجنده.
[رَ جَ دَ / دِ] (نف) رزنده. رنگ کننده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رجندگی و رزنده و رزیدن و رجیدن شود.
رجنگ.
[رَ جَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان نیمبلوك بخش قاین شهرستان بیرجند. سکنهء آن 40 تن. آب آن از قنات. محصول عمدهء آن غلات
.( می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رجنوك.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنهء آن 200 تن. آب آن از قنات. محصول عمدهء آن غلات
.( و پنبه. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
رجو.
[رَجْوْ] (ع مص) رجاء. امید. (منتهی الارب) (آنندراج). امید داشتن. مأیوس نگشتن. (ناظم الاطباء). امید داشتن. (تاج المصادر
صفحه 1078 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بیهقی) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رُجُوّ و رجا و رجاء و رجاوة و رجاة و مرجاة شود ||. ترسیدن، قوله
71 )؛ اي لاتخافون عظمۀ الله. (از ناظم الاطباء). ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترسیدن. / تعالی : ما لکم لاترجون لله وقاراً. (قرآن 13
از اقرب الموارد). و رجوع به رَجاء و رُجُوّ و رجاوة و رجاءة و رجاة و مرجاة شود. ) .« لقیت هو ما رجوته » : یقال
رجو.
[رُ جُوو] (ع مص) رَجْو. امید داشتن و مأیوس نگشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به رَجْو و رَجا و رَجاء و رجاة و مرجاة شود ||. ترسیدن.
(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به رَجْو و رَجاء و رجاءة و رجاوة شود.
رجوان.
[رَ جَ] (ع اِ) تثنیهء رَجا. دو ناحیه. (ناظم الاطباء). تثنیهء رَجا. (منتهی الارب). و منه فی الاستهزاء: رُمیَ به الرَجَوانِ؛ أرادوا انه وقع فی
المهالک. (منتهی الارب). رمی به الرجوان؛ در مهالک افتاد، و نیز این کلام را در استهانت و خواري گویند. (ناظم الاطباء). رمی به
اي لایخدع فیُزالَ عن وجه الی وجه. (از اقرب ؛« یُرمی به الرجوان » الرجوان؛ اي استهین به و طرح فی المهالک و العبارة مثل و
الموارد).
رجوب.
[رُ] (ع مص) مصدر به معنی رجب. (ناظم الاطباء). بزرگ داشتن کسی را (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ داشتن. (تاج المصادر
بیهقی ||). تنها برآمدن چوب. (از منتهی الارب) (آنندراج ||). به سخن بد متهم کردن کسی را و دشنام دادن. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). ترسیدن. (مصادر اللغهء زوزنی) (از اقرب الموارد).
رجوب.
[رُ] (ع اِ) جِ رَجَب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رَجَب شود.
رجوح.
[رُ] (ع مص) رجحان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). چربیدن ترازو و مایل گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع
به رجحان شود.
رجوس.
[رَ] (ع ص) بعیر رجوس؛ شتر سخت بانگ کننده. (از اقرب الموارد). شتر بانگ کننده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء||).
آسمان سخت غرنده. (ناظم الاطباء ||). دریاي مواج. (از اقرب الموارد ||). آنکه آب چاه را به مرجاس اندازه می کند. (ناظم
الاطباء).
رجوع.
صفحه 1079 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع اِ) جواب رساله. (منتهی الارب).
رجوع.
.( [رُ] (ع مص) مصدر به معنی رَجْع. بازگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان علامه ترتیب عادل ص 51
بازگردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). برگشت و بازگشت و عود از سفر. رجعت و مراجعت. (ناظم الاطباء) : همو
عز و جل فرمود که شما را در خیر و شر می آزمایم و رجوع شما به ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). قراري دهیم که از آن
رجوع نباشد چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598 ||). بازآمدن شخص بسوي کاري که ترك
کرده بود آنرا. (ناظم الاطباء ||). بازگشت از گناه. توبه. بازگشت بسوي کارهاي نیک و خداپسندانه : هان این نه رکوبی است که
آن را رجوعی باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 454 ). در یکی راه ریاضت را و جوع رکن توبه کرده و شرط رجوع.مولوي ||. دم
برداشتن و کمیز انداختن ماده شتر و ماده خر بطوري که بنظر آید آبستن است ولی آبستن نباشد. (اقرب الموارد ||). بازگردانیدن.
(آنندراج ||). بازگردیدن مرغ از سردسیر به گرمسیر. (آنندراج) (منتهی الارب ||). در اصطلاح اداري، آمدن. مراجعه کردن. -
ارباب رجوع؛ آنان که براي دنبال کردن کار و درخواست خود به اداره یا مؤسسه اي مراجعه می کنند : آمده از گناهکاران بحکم
صدور بازخواست نموده، به سایر دیوان هاي ارباب رجوع کل ممالک محروسه... می رسیده اند. (از تذکرة الملوك چ دبیرسیاقی
ص 12 ||). حرکت واحد در سمت واحد لیکن بر مسافت حرکتی که به عین مانند حرکت نخستین باشد. بخلاف انعطاف. و رجوع
به انعطاف شود. (از تعریفات جرجانی (||). اصطلاح نجوم) در اصطلاح هیئت، بازگشتن کوکب از سیر طبیعی خود که از مغرب
بسوي مشرق است. رجعت. (یادداشت مؤلف). نزد اهل هیأت به معنی رجعت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به
رجعت شود. - رجوع و استقامت؛ ابوریحان بیرونی گوید: او را [ ستاره را ] فلکی است خرد و نامش فلک التدویر و زمین اندر وي
نیست ولیکن جملهء تدویر زبر ما بود و ستارهء متحیر بر محیط او همی گردد. چون به زیرین پارهء او شود حرکت او سوي مغرب
دیده آید. و چون به زبرین پارهء او شود حرکت او سوي مشرق دیده آید. هرچند که او بذات خویش گردش تمام همی کند و به
جنبش از دایره جدا نشود، لیکن فلک تدویر نیز سوي مشرق همی رود. پس چون به پارهء زیرین بود رفتن ستاره و رفتن فلک تدویر
هر دو سوي مشرق به یک جاي گرد آیند و ستاره اندر مستقیمی زودتر باشد. و چون به پارهء زبرین بود جهت حرکت مخالف
یکدیگر شوند تا آنگاه که فلک التدویر راست سوي مشرق باشد ستاره را با خویشتن زانسو برد، آنگاه تنهء ستارهء راست بدیوار
سوي مغرب باشد، اگر کمتر بود از حرکت تدویر کاهش شود اندر وي، و ستاره از بهر آن دیررو گردد. و اگر از حرکت تدویر
بیشتر باشد فضل میان هر دو بازگشتن شود، ازیراك آنچ به قصاص اوفتد یکی پیش رفتن بود و دیگر از پس رفتن چون راست برابر
اوفتد افزونی که نماید از آن حرکت بود که سپس رفتن است و ناچار بازگشتن بود. و چون هر دو حرکت برابر باشد ستاره مقیم
شود و او را از جاي جنبیدن و رفتن نبود. و این مقیمی به اول رجوع باشد و به آخرش، و ستاره را آن وقت مقیم خوانند، هم مقیم
رجوع را و هم مقیم استقامت را. (از التفهیم چ همائی ص 78 ) : بدل به رجوع تو کآن پیر دین را بجز استقامت عصایی نیابی.خاقانی.
(||اصطلاح بدیع) بازگشت بسوي سخن پیشین باشد ولی بصورتی که سخن پیشین را نقیض کنند و آن را باطل گردانند بمنظور
نکته اي و این صنعت از محسنات معنوي است، مانند این شعر زهیر: قف بالدیار التی لم یعفها القدم بلی و غیرها الارواح و الدّیم. در
مصراع اول گفته که مرور دهور و تطاول روزگاران باعث کهنگی و اندراس دیار نشده است، در مصراع دوم گفتار خویش را نقض
کرده و گفته که: بلی دیار را بادهاي متوالی و بارانهاي متراکم دگرگون و متغیر ساخته، و این نقض گفتار براي نکته اي بوده است
و آن عبارت از ابراز حزن و اندوه و حیرت باشد. گویی در آغاز آنچه به تحقیق نرسانده و خبر داده سپس بخود آمده و از حال
حیرت اندك افاقه یافته و تدارك کلام خویش کرده و گفته که بلی دیار را باد و باران مندرس ساخته و آنرا غبار کهنگی گرفته
صفحه 1080 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است. و مانند این دو بیت: دلم رفت آنکه با صبر آشنا بود خطا گفتم مرا دل خود کجا بود. دو چشم شوخ نی خفته نه بیدار غلط
گفتم که نی مست و نه هشیار. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). دوباره خواستار شدن مرد زن مطلقهء خود را که هنوز در عدهء
او بود. (ناظم الاطباء). برگرداندن زوجهء مطلقه را به وضع قبل از طلاق. در ایام عدهء طلاق رجعی زوج حق دارد از طلاق رجوع
نماید و امر کاشف از آن ممکن است لفظ باشد یا عمل و حتی انکار طلاق از طرف زوج در ایام عده رجوع محسوب می شود.
در ذیل آن ماده شود. « طلاق رجعی » (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهء رجعت و رجعی و ترکیب
رجوعا.
[رَ] (اِخ) یا رجوعام. نام پسر سلیمان پیغمبر. (ناظم الاطباء). رجوع به رجوعام شود.
رجوعات.
[رُ] (ع اِ) جِ رجوع. (فرهنگ فارسی معین) : ادارهء رجوعات تجارتی و محاکمات. (مرآت البلدان ج 1 ضمیمهء 18 ).رجوع به رجوع
شود.
رجوعام.
[رَ] (اِخ) به لغت سریانی نام پسر سلیمان علیه السلام است و چون ولیعهد پدر شد به سبب هوي و هوس بسیار ده سِبْط از مطاوعتش
سر پیچیدند و دو سِبْط با او ماندند، و سِبْط به کسر اول در عربی گروه و قبیله و فرزندزاده را گویند. و رجوعا به حذف میم هم بنظر
رسیده است. (برهان)( 1). و رجوع به رحبعام شود. ( 1) - مصحف رحبعام عبري (کسی که قوم را وسعت می دهد). وي پسر و
جانشین سلیمان بود که در چهل ویک سالگی بر تخت سلطنت آل یهودا جلوس کرد و مدت هفده سال ملک راند. (از حاشیهء
برهان چ معین).
رجوع افتادن.
[رُ اُ دَ] (مص مرکب) سر و کار پیدا کردن. حاجت افتادن : شریف را به خسیسان رجوع می افتد که برگ کاه بود داروي پریدن
چشم.صائب.
رجوع دادن.
[رُ دَ] (مص مرکب)مراجعت دادن. بازگشت دادن. امري یا مطلبی را به کسی یا موضوعی احاله دادن و بازگرداندن.
رجوع داشتن.
[رُ تَ] (مص مرکب)رجوع کردن. برگشتن. به مجاز، رابطه داشتن و همانند بودن : زلفت به پریشانی من داشت رجوعی جمع آر
دگر طره، برآشفتم و رفتم. ظهوري (از آنندراج).
رجوع کردن.
صفحه 1081 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ كَ دَ] (مص مرکب)بازآمدن و برگشتن. (ناظم الاطباء). به چیزي دیگر نگریستن و توجه کردن. به کسی مراجعه کردن، بمجاز،
نزد وي رفتن : و با اینهمه به خرد رجوع کردي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ). وي چون حاکم است در کارها رجوع به وي کنند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ). در مشکلات محمودي و مسعودي و مودودي رجوع با وي می کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 286 ). می خواستیم وي و آلتونتاش را با خویشتن به بلخ بریم... و در مهمات ملکی با راي روشن وي رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 673 ). شنیدم آنچه بیان کردي لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه ||). دوباره زن مطلقهء خود را خواستار
شدن. (ناظم الاطباء).
رجوع نمودن.
[رُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بازگشت کردن. برگشت نمودن. خودداري کردن. برگشت نشان دادن. رجوع کردن : این چه گفتند
و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از دو طرف آسوده گردند و خونهاي ناحق ریخته نیاید. (تاریخ
.( بیهقی چ ادیب ص 599
رجوعۀ.
[رَ عَ] (ع اِ) جواب مکتوب. (ناظم الاطباء). پاسخ نامه. (از اقرب الموارد).
رجوعی.
[رُ] (اِخ) عبدالرشیدبن ابی القاسم بن ابی یعلی بن ابی القاسم رجوعی، مکنی به ابومنصور. از ابوالفتح نصربن احمدبن ابراهیم حنفی
روایت شنید و ابوسعد سمعانی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
رجوف.
[رُ] (ع مص) مصدر به معنی رَجْف. (ناظم الاطباء). جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت جنبیدن و حرکت کردن ||. جنبیدن
و لرزیدن زمین. (از اقرب الموارد). رجوع به رجف شود ||. آماده شدن قوم جنگ را. (از اقرب الموارد ||). پیچیدن صداي تندر
در ابر ||. آرام نگرفتن شخص به سبب ترسی که بدو دست داده. (از اقرب الموارد ||). جنبانیدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد). و رجوع به رجف شود.
رجوگان.
.( [رِ] (اِخ) دهی از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. سکنهء آن 8 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
رجولت.
[رُ لَ] (ع اِمص) رُجولۀ. مردي. مرد بودن. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (یادداشت مؤلف) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
اسم از رَجُل. (از اقرب الموارد ||). مردانگی. (فرهنگ فارسی معین).
رجولۀ.
صفحه 1082 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ لَ] (ع اِمص) اسم است از رَجُل ||. مصدر راجل و ارجل، و کذلک الرجلۀ و الرجلیۀ و لم یتصرف منه فعل. (از اقرب الموارد).
رجولیت.
[رُ لی يَ] (ع اِمص) رُجولیۀ. مردي. مرد بودن. (از منتخب اللغات) (آنندراج) (غیاث اللغات) : و در مذهب رجولیت چگونه رخصت
یافتی. (جهانگشاي جوینی). میزنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک نفس خود را کرده فاجر چون زن هندي منم. سعدي. - آلت
رجولیت؛ نره. (ناظم الاطباء ||). مردي و مردانگی. (ناظم الاطباء) : به مردي و شجاعت مذکور و به رجولیت و مبارزت معروف.
(تاریخ اعثم کوفی ص 77 ). رجوع به رجولیۀ شود.
رجولیۀ.
[رَ لی يَ] (ع اِمص) رُجولیۀ. مردي. (ناظم الاطباء). اسم است از رَجُل. (از اقرب الموارد ||). مردانگی و مردي. (ناظم الاطباء).
رجولیۀ.
[رُ لی يَ] (ع اِمص) اسم است از رَجُل. (از اقرب الموارد). مردي. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغۀ) (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء ||). مردانگی و مردي. (ناظم الاطباء).
رجوم.
[رُ] (ع مص) رَجْم. سنگسار کردن و راندن باشد و چون وارد شده است که شیاطین به آسمان برمی شدند و استراق سمع نموده
اخبار آسمانی را به کاهنان می رساندند تا مردم را روي بدیشان کنند و در ضلالت افکنند پس از ولادت حضرت رسول (ص) آنان
را به تیرهاي شهاب از برشدن به آسمان رجم نموده منع فرمودند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به رجم شود.
رجوم.
[رُ] (ع اِ) جِ رَجْم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستاره ها که به آن رانده شوند شیاطین. (غیاث اللغات) (از منتخب
اللغات) (آنندراج) : با انصار حق و اعوان اسلام که نجوم دین و رجوم شیاطین بودند روي به دیار هند آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی
ص 292 ). سلطان ارسلان جاذب را بر عقب او بفرستاد تا همچون رجوم نجوم در پی عفاریت بر اثر او میرفت تا او را از حدود
خراسان بیرون کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 272 ). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از قسمت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت
و شیطنت و عصبیت خود را به دیوار بالا مالیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 222 ). همه شب در هواجس آن وحشت و وساوس آن
محنت مسامر نجوم بودم و مساور رجوم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 68 ). هرکه باشد طالع او زآن نجوم نفس او کفار سوزد در
رجوم.مولوي.
رجوم.
[رَ] (ع ص) راننده. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (آنندراج) : گفت پیغمبر که اصحابی نجوم رهروان را شمع و شیطان را
رجوم.مولوي.
صفحه 1083 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رجون.
[رُ] (ع مص) اقامت کردن به جایی. (منتهی الارب). اقامت نمودن در جایی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ایستادن به جایی. (تاج
المصادر بیهقی). اقامت کردن در جایی. (از اقرب الموارد ||). الفت گرفتن و خوگر شدن شتران و جز آنها (از باب نصر و سمع و
کرم). (از ناظم الاطباء). خو کردن شتر و غیر آن به خانه. (از اقرب الموارد ||). بازایستادن شتر از چرا. (آنندراج). (لازم و متعدي).
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). حبس کردن کسی ستور خود را و بد کردن علف آن را تا لاغر گردد. (لازم و متعدي). (ناظم
الاطباء). حبس کردن کسی شتر را به علف در منزل ||. شرم نمودن و حیا کردن از کسی. (از اقرب الموارد).
رجه.
[رَ جَ / جِ] (اِ) صف. قطار. رده. (ناظم الاطباء ||). طنابی که جامه و لنگی و چیزهاي دیگر بر بالاي آن اندازند. (فرهنگ فارسی
معین) (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). رَزه. رَژه. ریجه. ریسمانی که دو سر آن را به دو دیوار یا دو درخت بندند و رخت بر آن
آویزند ||. ریسمانی که در بنایی بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
رجه.
[رَجْهْ] (ع مص) به مردم چنگل زدن و درآویختن به آن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آویختن به چیزي با دندان. (از
اقرب الموارد ||). گوالیدن کودك. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). جنبیدن و حرکت کردن چیزي. (از اقرب
الموارد).
رجه.
[رَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. سکنهء آن 530 تن. آب آن از چشمه. محصول عمدهء آن
.( غلات و لبنیات. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
رجیح.
[رَ] (ع ص) باتفوق و بارجحان و برتر. (ناظم الاطباء).
رجیدن.
[رَ دَ] (مص) رنگ کردن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزیدن و رجنده و رجندگی شود ||. لکه کردن. (فرهنگ فارسی
معین).
رجیع.
[رَ] (ع ص، اِ) سخن که بطرف صاحب خود بازگردد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). سخن که بسوي گویندهء خود
از اقرب الموارد ||). کلان شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). شکم گنده. (از ) .« ایاك و الرجیع من القول » : برگردد. گفته می شود
اقرب الموارد ||). بخیل. (ناظم الاطباء ||). لاغر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شتر لاغر. (غیاث اللغات) (از منتخب
صفحه 1084 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اللغات ||). جامهء کهنهء خط دار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جامهء رنگ واکرده. (مهذب
الاسماء ||). هر طعام سرد که بر آتش باز آن را گرم کنند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر طعام سرد که دوباره آن را
روي آتش گذارند. (از اقرب الموارد ||). ستوري که از سفري بازگردد بسوي سفري. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج||).
ماده شتري که از سفري بازگردد بسوي سفري: ناقۀ رجیع سفر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). ماده شتر
سست و کند از سفر. ج، رُجُع ||. گودال ||. عرق و خوي. (از اقرب الموارد ||). آنچه شتر و مانند آن وقت نشخوار از شکم
بازآرد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشخوار. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات ||). هر چیز که بازگردانیده شود.
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هرچه رد کرده شود. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات ||). هر چیز که
شخص از سفر بازآرد. ج، رُجُع. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). رستنی بهار. (از اقرب الموارد ||). پارگین. (منتهی
الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). رسنی که بار دیگر تافته شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رسنی که پاره گردد و
دوباره تافته شود. (از اقرب الموارد ||). آهن دراز لگام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). آهن طویل لگام. (از اقرب
الموارد ||). سرگین و پلیدي، لانه رجع الاولی بعد ان کان طعاماً او علفاً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
سرگین خر. (مهذب الاسماء). سرگین آدمی و ستور. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات ||). خرمابن. (ناظم الاطباء). خرمابنان.
(منتهی الارب) (آنندراج).
رجیع.
[رَ] (اِخ) آبی است مر هذیل را بر هفت گروه از عدة و در آنجا غدر کرده شده به مرثدبن ابی مرثد و سریهء او هرگاه آن سریه را
پیغامبر (ص) با قوم عَضَل و قاره فرستاد. (منتهی الارب). آبی است ازآن هذیل نزدیک هدأة در میان مکه و طائف و آن موضعی
است که در آنجا عَ َ ض ل و قاره به هفت تن از کسانی که حضرت رسول با ایشان فرستاده بود بیوفایی کردند. غزوالرجیع، یکی از
غزوات حضرت رسول است. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ اسلام ص 92 و 100 و معجم البلدان شود.
رجیع.
[رَ] (اِخ) نام ولایتی است واقع در نزدیکی خیبر. (از معجم البلدان).
رجیعۀ.
[رَ عَ] (ع ص، اِ) ماده شتر عاجز از رفتن به سفر. (از اقرب الموارد). ماده شتري که از سفري بازگردد بسوي سفري. (آنندراج) (از
منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، رَجائِع. (منتهی الارب) (آنندراج ||). ناقهء دوم که از بهاي ناقهء اول خریده باشند. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، رَجایِع. (ناظم الاطباء).
رجیعۀ.
[رَ عَ] (اِخ) نام آبی. (ناظم الاطباء). آبی است مر بنی اسد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان).
رجیف.
[رَ] (ع مص) مصدر به معنی رَجْف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لرزیدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت جنبیدن ||. جنبیدن و
صفحه 1085 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
به لرزه درآمدن زمین ||. به جنگ درپیوستن یا مستعد جنگ شدن قوم ||. به غرش و بانگ درآمدن تندر و ابر. (آنندراج). و
رجوع به رجف و رجفان در همهء معانی شود.
رجیل.
[رَ] (ع ص) مرد سخت قوي که در اندوه از جاي نرود یا بزودي در دفع آن بکوشد. (آنندراج) (منتهی الارب ||). مرد پیاده: رَجُل
رجیل. ج، رَجَلَۀ، رُجْلان، اَرْجِلَۀ. جج، اراجیل. (ناظم الاطباء). مرد پیادهء بسیاررو، رَجْلی و رُجالی مثله. (آنندراج). مرد پیادهء
بسیاررو. مرد پیاده. ج، ارجلۀ، اراجل، اراجیل. مرد بسیار راه رونده. ج، رَجْلی، رُجالی، رَجالی. (از اقرب الموارد ||). رجل رجیل؛
اي صلب. (اقرب الموارد). مرد باقدرت در حرکت. (ناظم الاطباء ||). اسب که پاي آن سوده نشود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
(آنندراج). اسب که بنساید. (مهذب الاسماء ||). فرس رجیل؛ اسب رام سواري یافته که عرق نیارد. (منتهی الارب) (از آنندراج)
(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). کلام رجیل؛ سخنی بدیهه. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). سخنی بالبداهه. (از
اقرب الموارد ||). مرد نمام و سخن چین. ج، رَجْلی، رُجالی. (ناظم الاطباء ||). مکان رجیل؛ جاي دور از دو راه. (ناظم الاطباء)
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رجیل.
[رُ جَ] (ع اِ مصغر) مصغر رَجُل. (منتهی الارب). مصغر رجل. مردك و مرد کوچک. (ناظم الاطباء ||). فلان رجیل وحده؛ فلان
مستبد برأي است و با مردم آمیزش نمی کند و با کسی کنکاش نمی کند. (ناظم الاطباء).
رجیلاء .
[رُ جَ] (اِخ) قومی بوده از پیادگان و واحد آن رَجَلیّ است. (آنندراج). نام گروهی از پیادگان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رجیلاء و رَجَلیون قومی بوده از پیادگان و هم سلیک المقانب و المنشربن وهب الباهلی و اوفی بن مطر المازنی. (منتهی الارب||).
(ع اِ) قولهم: ولدت الغنم الرجیلاء؛ وقتی گویند که بزاید بعضی آن بعد بعضی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رجیلان.
[رُ جَ] (ع اِ) میشهایی که از بره هاي خود آنها را جدا کرده اند یکی پس از دیگري. (ناظم الاطباء).
رجیم.
[رَ] (ع ص) رانده شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). رانده. (ترجمان ترتیب عادل ص 2) (دهار). رانده از درگاه
خداي تعالی. (مهذب الاسماء) رانده. مردود. مرجوم. شوم. مشئوم. مشئومه. میشوم. میشومه. ملعون. ملعونه. لعین. لعینۀ. گجسته.
گجستک. (یادداشت مؤلف). - دیو رجیم؛ شیطان راندهء درگاه خدا. ابلیس ملعون : ز آسمان هنر درآمد جم باز شد لوك و لنگ
دیو رجیم. بوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی). گفت نی گفتمش چو سنگ جمار همی انداختی به دیو رجیم.ناصرخسرو. دیو
رجیم آنکه بود دزد بیانم( 1) گردم طغیان زد از هجاي صفاهان.خاقانی. سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم پیش تسبیح ملایک نرود
دیو رجیم.سعدي. - شیطان رجیم؛ شیطان ملعون. ابلیس راندهء درگاه خدا : عید او بادا سعید و روز او بادا چو عید دور بادا از تن و
از جانش شیطان رجیم. فرخی. همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم. بوحنیفهء اسکافی
صفحه 1086 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از جانش شیطان رجیم. فرخی. همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم. بوحنیفهء اسکافی
(از تاریخ بیهقی). اي رحیم از تست قوت برحذر مر مرا از مکر شیطان رجیم.ناصرخسرو. بس خطر باشد مقلد را عظیم از ره و رهزن
ز شیطان رجیم.مولوي. گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم. سعدي. دام سخت است مگر
یار شود لطف خدا ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم.حافظ ||. کشته. (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). سنگسارشده. (ناظم الاطباء).
1) - مراد خاقانی ) .( سنگسارکرده شده. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (آنندراج ||). نفرین کرده. (ترجمان ترتیب عادل ص 2
در این بیت مجیر بیلقانی است که کلمهء رجیم مقلوب مجیر میباشد.
رجین.
[رَ] (ع ص) زهر کشنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). سم کشنده. (از اقرب الموارد).
رجین.
[رَ] (اِخ) ایستگاه میان سرچم و پل دختر خط زنجان - میانه، واقع در 402 هزارگزي تهران. (یادداشت مؤلف).
رجینۀ.
[رَ نَ] (ع اِ) گروه و جماعت. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). صمغ و راتین و انگوم. (ناظم الاطباء).
رجینۀ.
[رُ جَ نَ] (اِخ) موضعی است به مغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). اقلیمی است از اقالیم ناحیهء اندلس. (از معجم البلدان).
رجینه.
- (1) .( [رَ نَ / نِ] (اِ)( 1) رشینه. راتینج. راتیانج. علک. (یادداشت مؤلف). صمغ الصنوبر. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 171
.Resine du pin
رجیۀ.
[رَ جی يَ] (ع اِ) هر چیز امیدداشته شده. (ناظم الاطباء). امیدداشته. یقال: ما لی فی فلان رجیۀ؛ اي ما ارجوه. (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد).
رچال.
[رِ] (اِ) مربا و معجون و حلوا. (ناظم الاطباء). ریچال. رجوع به ریچال شود.
رچک.
: ( [رَ چُ] (اِ) آروغ. (فرهنگ فارسی معین). آروغ و رجک و رجغک. (ناظم الاطباء). به معنی رجعک است. (از شعوري ج 2 ص 9
ببندد دهان خود از فرط بخل که برناید از سینهء او رچک.( 1) طیان (از شعوري). و رجوع به مترادفات بالا شود. ( 1) - این بیت در
صفحه 1087 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
آنندراج براي رجک شاهد آمده است.
رچی.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزي شهرستان شیراز. سکنهء آن 107 تن. آب آن از چشمه. محصول عمدهء آن
.( غلات و برنج و لبنیات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
رحا.
[رَ] (ع اِ) رَحی. سنگ آسیا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) : همیشه تا فلک آبگون همی گردد گهی
بسان رحا گه حمایل و دولاب. مسعودسعد. منحنی میشود فلک پس از آن گر در او گردش رحا باشد. مسعودسعد. همیشه تا فلک
اندر سه وقت هر سالی شود بگشت رحا و حمایل و دولاب. مسعودسعد ||. آسیا. (غیاث اللغات) : باقیست چرخ کردهء یزدان و
شخص تو فانیست زآنکه کردهء این نیلگون رحاست. ناصرخسرو ||. کاسهء فراخ. (مهذب الاسماء ||). بیماریی باشد مر زنان را به
آبستنی ماننده در عظم بطن و فساد لون و احتباس طمث. (یادداشت مؤلف).
رحا.
[رَ] (اِخ) کوهی است میان کاظمه و سیدان. رجوع به معجم البلدان شود.
رحا.
[رَ] (اِخ) ابوسعید. پیشواي فرقه اي از مانویه و اومانیان. رجوع به ابوسعید شود.
رحاء .
[رَ] (ع اِ) لغتی است در رَحی. ج، ارحیۀ. (منتهی الارب). مهتر. رحاءالقوم؛ مهتر ایشان. (مهذب الاسماء ||). پارهء زمین گرد||.
گلهء اشتر. (مهذب الاسماء). چنین است در سه نسخهء خطی موجود در کتابخانهء لغت نامه، ولی بمعانی اخیر در جاي دیگر دیده
نشد.
رحاء .
[رَحْ حا] (ع ص) زن فراخ کف پا که همه بزمین برسد. (آنندراج). مؤنث اَرَحّ. (منتهی الارب).
رحائب.
[رَ ءِ] (ع ص، اِ) رحایب. رجوع به رحایب شود. - رحائب التخوم؛ فراخی اطراف زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقطار پهناور،
مفرد آن رحیبۀ است. (از اقرب الموارد).
رحائل.
صفحه 1088 از __________2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ ءِ] (ع اِ) رحایل. جِ رِحالۀ. رجوع به رِحالۀ و رحایل شود.
رحاب.
[رُ] (ع ص) فراخ و گشاد از هر چیزي. (ناظم الاطباء). فراخ. (دهار). فراخ از هر چیزي. (منتهی الارب). - امرأة رحاب؛ زن پهناور.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - قِدْر رحاب؛ دیگ فراخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب ||). جاي فراخ گشاد. (از اقرب
الموارد).
رحاب.
[رِ] (ع اِ) جِ رَحَبَۀ و رَحْبَۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رحبۀ شود.
رحاب.
[رُ] (اِخ) نام موضعی. (از ناظم الاطباء). موضعی است به حوران. (منتهی الارب) (آنندراج).
رحاب.
[رِ] (اِخ) ناحیه اي است در آذربایجان و این نام بر دربند و بیشتر ارمنستان روي هم رفته اطلاق می شود، و اکثر ارمنستان است.
(معجم البلدان).
رحابت.
[رَ بَ] (ع اِمص) رَحابۀ. وسعت. پهناوري : چه مسالک اوهام را نهایت رحابت و مناهج افهام را غایت فسحت در قصص و اخبار
باشد. (تاریخ بیهق ص 11 ). و رجوع به رحابۀ شود.
رحابۀ.
[رَ بَ] (ع مص) رحب. (منتهی الارب). فراخ و گشاد گردیدن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فراخ گردیدن. (آنندراج). فراخ
شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغهء زوزنی): رحب بک المکان؛ فراخ شد جاي تو. رحبتک الدار؛ فراخ شد خانهء تو. (ناظم
الاطباء).
رحاض.
[رُ] (ع اِ) عرقی که در تب زده آید. (ناظم الاطباء). اسم است از رحض به معنی عرق آوردن تب زده. (منتهی الارب).
رحاض.
[رَحْ حا] (ع ص) جامه شوي. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب).
رحاق.
صفحه 1089 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (ع اِ) رَحیق. می خالص و صافی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). شراب. (از اقرب الموارد). و رجوع به رحیق شود.
رحال.
[رِ] (ع اِ) نوعی از فرش و گستردنی. (ناظم الاطباء). گستردنی یمنی. (آنندراج) (منتهی الارب). گستردنی یمنی یا آنکه در یمن
ساخته شود. (از اقرب الموارد ||). جِ رَحْل. (منتهی الارب). جِ رَحْل. بارها. (حاشیهء دیوان منوچهري چ دبیرسیاقی ||). جِ رحل که
به معنی کوچ کردن و پالان شتر است. (از آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به رحل شود ||. یا ابن ملقی الرحال؛ در شتم گویند.
(ناظم الاطباء ||). آنچه براي سفر مهیا کنند : پس به گردونش نهاد او و عیال او گاو و گردون بکشیدند رحال او.منوچهري. او را
بشکست و اموال و رحال و اثقال او برگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 390 ). فکندم رحال و زمام جنیبت و الهمت بالنحر و النحر
واجب. (منسوب به حسن متکلم).
رحال.
[رَحْ حا] (ع ص) ماهر و نیک دانا در پالان نهادن و سوار شدن شتر. (ناظم الاطباء). نیک دانا و ماهر در پالان نهادن. (آنندراج)
(منتهی الارب). نیک دانا و ماهر در پالان شتر ساختن. (از اقرب الموارد ||). کسی که پالان شتر سازد. (ناظم الاطباء) (از اقرب
الموارد). آنکه پالان شتر فروشد. (مهذب الاسماء ||). کسی که به این طرف و آن طرف سفر کند. (ناظم الاطباء). این نسبت به
کثرت سیاحت و مسافرت دلالت دارد. (از انساب سمعانی).
رحال.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر. سکنهء آن 8 تن. آب آن از چشمه. محصولات آن غلات و حبوب و
.( صنایع دستی آنجا فرش و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
رحالۀ.
[رِ لَ] (ع اِ) زین و یا زین چرمین بی چوب که جهت سخت تاختن آن را نهند. ج، رَحائِل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد). زین. سرج. رحاله زین است از پوست، و چوب در میان ندارد. (یادداشت مؤلف ||). قولهم: استقدمت رحالتک؛
وقتی گویند که شخصی دربارهء یار خود در بدي و اذیت تعجیل نماید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
||رحالهء جابر؛ در شعر امرءالقیس به معنی حَرَج بکار رفته است. (از اقرب الموارد (||). صوت) کلمه اي که بدان میش را خوانند
و گویند: رحاله رحاله. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب). رحالَهْ رحالَهْ خواندن گوسپند را بکار رود. (از اقرب الموارد).
رحاله.
[رَحْ حا لَ] (ع ص) جهان پیما. جهان گرد. جهان نورد. گیتی نورد. (یادداشت مؤلف).
رحام.
[رُ] (ع اِ) بیماریی است در شکم گوسفند که مانع عمل لقاح گردد. (از متن اللغۀ). بیماریی است در شکم. (از اقرب الموارد) : بی
صفحه 1090 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رحمی و درشت که از دستبند تو نه نیک سام رست نه بد حام بی رحام( 1). ناصرخسرو. ( 1) - بنظر می رسد که در این شعر زحام
باشد نه رحام و اگر رحام باشد توسعاً به معنی رنج و بیماري شاید باشد.
رحامس.
[رُ مِ] (ع ص) مرد دلاور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مرد دلاور و بی باك. (از اقرب الموارد).
رحامۀ.
[رَ مَ] (ع مص) بیمار رحم گردیدن ماده شتر پس از زاییدن و مردن آن. (از ناظم الاطباء). رَحْم. رَحَم. (منتهی الارب). رجوع به
رحم شود. به درد آمدن رحم شتر پس از زاییدن و مردن وي به سبب آن بیماري و آن را رَحوم گویند. (از اقرب الموارد). مصدر
رَحوم است به معنی شتر ماده یا زنی که بعد از وضع بیمار رحم گردد و بمیرد، یا علتی است که در زهدان عارض شود و مانع قبول
1) - فعل آن از باب کرم است و بصورت مجهول هم به ) ( آب منی گردد و یا آن که بزاید و سلاي آن برنیاید. (منتهی الارب).( 1
آمده است. « صلاي آن » معنی بیمار رحم گردیدن است. (از منتهی الارب). در منتهی الارب
رحامیۀ.
[رَ يَ] (ع اِ) تبهاي نرم. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف).
رحاویۀ.
[رَ يَ] (ع اِ) عضلات بطنی. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف).
رحایب.
[رَ يِ] (ع ص، اِ) رحائب. جِ رحیبۀ. (اقرب الموارد). رجوع به رحیبۀ و رحائب شود.
رحایل.
[رَ يِ] (ع اِ) رحائل. جِ رِحالۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جِ رِحالۀ، به معنی زین یا زین چرمین سخت بی
چوب که جهت سخت تاختن آن را نهند. (آنندراج). رجوع به رحالۀ شود.
رحایی.
[رَ] (ص نسبی) رحائی. منسوب است به رَحا. (انساب سمعانی). آسیابی. منسوب است به رَحی و رَحا. (یادداشت مؤلف) : هرگز به
کجا روي نهاد این شه عادل با حاشیهء خویش و غلامان سرایی الا که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهري. گردش گردون شده رحایی و از وي ریخته کافور سوده در کُه و کردر. مسعودسعد.
رحب.
صفحه 1091 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ] (ع ص) رُحاب. فراخ و گشاد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فراخ. (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
رجوع به رُحاب شود (||. اِ) جِ رَحْبۀ و رَحَبۀ. (ناظم الاطباء). رجوع به رَحَب و رحبۀ شود. - رحب الباع و الذراع و رحیبهما؛ سخی.
(اقرب الموارد). - رحب الذراع بالامر؛ آنکه در برابر کاري پر توان و طاقت باشد. (از اقرب الموارد). - رحب الصدر؛ پرتحمل.
پروقار. (از اقرب الموارد). - رحب الفهم؛ آنکه خِرد وسیع دارد. (از اقرب الموارد).
رحب.
1) - در متنهاي دیگر رُحْب و ) .(1)( [رَ] (ع مص) فراخ شدن. (دهار) (مصادر اللغهء زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل بن علی ص 51
رَحَب و رَحابۀ بدین معنی است.
رحب.
[رَ حَ] (ع اِ) جِ رَحْبۀ. (منتهی الارب). جِ رَحَبۀ و رَحْبَۀ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ رحبۀ. ایوانهاي مساجد و خانه ها و
زمینهاي فراخ. (آنندراج). رجوع به رَحْبَۀ و رَحَبَۀ و رَحْب شود.
رحب.
[رُ] (ع مص) مصدر به معنی رَحابۀ. (ناظم الاطباء). فراخ گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به رحابۀ
شود.
رحب.
[رَ] (اِخ) نام پدر قبیله اي است از قبایل همدان. (آنندراج).
رحب.
[رَ] (اِخ) موضعی است مر هذیل را. (منتهی الارب).
رحبات.
[رَ حَ / رَ] (ع اِ) جِ رَحْبَۀ و رَحَبَۀ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ رَحْبۀ. (منتهی الارب). رجوع به رحبۀ شود.
رحبتان.
[رَ بَ] (ع اِ) رُحْبَیان. دو استخوانند متصل هر دو بغل در اعلاي پهلو یا مرجع هر دو آرنج یا جاي جنبش دل است. (منتهی الارب).
رحبعام.
[] (اِخ) (یعنی کسی که قوم را وسعت میدهد) پسر و جانشین سلیمان بود که در چهل ویکسالگی به تخت سلطنت آل یهودا جلوس
فرمود و مدت هفده سال ملک راند و چون هنوز تازه بر اریکهء شهریاري استقرار یافته بود قوم فراهم شده نزد او رفتند و از سختی
صفحه 1092 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اعمال و افعال پدرش بدو شکایت بردند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به رجوعام شود.
رحبعم.
215 و رجوعام و ،211 ،144 ،143 ، [] (اِخ) رحبعام. پسر و جانشین حضرت سلیمان. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 30
رحبعام شود.
رحبۀ.
[رَ حَ بَ] (ع اِ) رَحْبۀ. رجوع به رَحْبۀ در همهء معانی شود.
رحبۀ.
[رَ بَ] (ع ص) رَحَبۀ. مؤنث رَحْب. فراخ. یقال: ارض رحبۀ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زمین فراخ. (از منتخب اللغات) (از غیاث
اللغات). رجوع به رَحْب شود (||. اِ) پیش خانه. پیش آستانهء در. (یادداشت مؤلف). پیرامون سراي. (دهار ||). گشادگی جاي و
ساحت آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). صحن مسجد و غیره. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد).
گشادگی مسجد. (دهار). رحبۀ المسجد؛ فراخناي مسجد. (مهذب الاسماء ||). جاي انگور. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
جاي عنب. (منتهی الارب) (آنندراج ||). آن طرف از میوه که به شاخه اتصال دارد. (از ناظم الاطباء ||). نام جامه اي که در رحبهء
شام کردندي. (یادداشت مؤلف ||). جاي گیاه ناك. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج ||). زمین فراخ بسیار رویانندهء گیاه
که در وي مردم بسیار فرودآیند. ج، رِحاب، رَحْب، رَحَب، رَحْبات، رَحَبات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). رحبۀ
الثمام؛ فراهم آمدنگاه یزبن و محل روییدن گیاه آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). بقعهء وسیعی که در میان خانه هاي قوم
واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کسی که غال شد اندر حسودي تو ملک خداي خانهء وي جاي رحبه دادش غال.
عمارهء مروزي. در آن روضه از گلرخان سمنبر در آن رحبه از مهوشان سهی قد چو بینی فراموش از من مبادت که خلد برین است
و باشی مخلد. لطفعلی بیگ آذر ||. کاروانسراي. (آنندراج) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات ||). آبراههء وادي از دو جانب.
(آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). - بنورحبۀ؛ نام بطنی است از حِمْیَر. (ناظم الاطباء).
رحبۀ.
[رَ بَ] (اِخ) وادیی است که به جانب ثلبوت میرود. (منتهی الارب).
رحبۀ.
[رَ بَ] (اخ) موضعی است به بادیه. (منتهی الارب).
رحبۀ.
_____________[رَ بَ] (اِخ) دهی است به یمامۀ و صحرایی است در آن بسیارآب و بسیاردهات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
رحبۀ.
صفحه 1093 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رَ بَ] (اِخ) دهی است به دمشق و محله اي است در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به اخبار الدولۀ السلجوقیۀ چ لاهور
ص 18 شود.
رحبۀ.
[رَ بَ] (اِخ) محله اي است به کوفه. (منتهی الارب) (آنندراج).
رحبۀ.
[رَ بَ] (اِخ) موضعی است به بغداد. (منتهی الارب) (آنندراج).
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) وادیی است نزدیک صنعاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به معجم البلدان ج 4 شود.
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) چاهی است در ذي ذروان از زمین مکه به وادي کوه شَمَنْصیر. (منتهی الارب).
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) آبی است به اَجَأ. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) رحبه. ناحیه اي مابین مدینه و شام. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) : رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره از سم گوران
سر شیران هراسان دیده اند. خاقانی. و رجوع به نزهۀ القلوب ج 3 ص 15 شود.
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) دهی است در برابر قادسیۀ. (منتهی الارب). و رجوع به معجم البلدان ج 4 شود.
رحبۀ.
[رُ بَ] (اِخ) موضعی است به ناحیهء لجاة. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
رحبۀ الشام.
[رُ بَ تُشْ شا] (اِخ) رحبۀ. ناحیه اي است به شام. رجوع به رحبۀ و نزهۀ القلوب ج 3 ص 172 و 250 و 268 و 269 شود.
رحبی.
صفحه 1094 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ با] (ع اِ) پهن ترین استخوانهاي سینه و پهلو ||. داغی در پهلوي شتر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب
الموارد ||). جاي زدن قلب. (ناظم الاطباء).
رحبی.
[رَ حَ بی ي] (ص نسبی) منسوب به صحراي وسیع. ج، رَحَبَۀ. (ناظم الاطباء). منسوب است به رحبۀ که موضعی است در بادیه.
(منتهی الارب).
رحبیان.
[رُ بَ] (ع اِ) (به صیغهء تثنیه) دو ضلعی که در زیر اِبْط و در بالاي اضلاع میباشند، یا مرجع دو مرفق. (ناظم الاطباء). دو پهلو که در
زیر دو اِبْط و بالاي اضلاع قرار دارد. (از اقرب الموارد).
رحح.
[رَ حَ] (ع اِمص) فراخی سُم، و هو محمود. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رحح.
[رُ حُ] (ع اِ) کاسه هاي بزرگ فراخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). کاسه هاي فراخ. (از اقرب الموارد).
رحراح.
[رَ] (ع ص) چیز فراخ پهناور. (منتهی الارب) (آنندراج). رحرح. رحرحان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فراخ.
(منتخب اللغات) (غیاث اللغات). فراخ پهناور. (ناظم الاطباء). - قدح رحراح؛ کاسهء فراخ نزدیک تک. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء). رحرح و رحراح و رحرحان، از اشیاء؛ واسع منبسط نزدیک قعر و از آن است: و اتی بقدح رحراح؛ یعنی نزدیک قعر
با داشتن فراخی. (از اقرب الموارد ||). زندگانی فراخ. (دهار). زیست فراخ. (منتهی الارب). زندگی واسع. (از اقرب الموارد).
رحرح.
[رَ رَ] (ع ص) رحراح. چیز فراخ پهناور. (منتهی الارب). رجوع به رحراح شود.
رحرحان.
[رَ رَ] (ع ص) رحراح. رحرح. رجوع به رحراح شود.
رحرحان.
[رَ رَ] (اِخ) کوهی است نزدیک عکاظ. (از اقرب الموارد). کوهی است نزدیک عکاظ و در آنجا میان بنی عامر جنگ واقع شده.
(منتهی الارب). زمینی است نزدیک عکاظ و گویند در آن دو جنگ است، نخست بین بنی دارم و بنی عامربنِ صعصعۀ، و دوم میان
صفحه 1095 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
تمیم و بنی عامر. نابغۀ الجعدي گوید : هلا سألت بیومی رحرحان و قد ظن الهوازن ان العز قد زان. (از مجمع الامثال میدانی). و
رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 356 و ج 6 ص 8 و 9 و 10 و 16 و معجم البلدان ج 4 شود.
رحرحۀ.
[رَ رَ حَ] (ع مص) نرسیدن شخص به تک چیزي که خواهد ||. سخن سربسته گفتن و بیان نکردن آن را ||. پوشیدن از کسی. (از
ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
رحس.
[رَ] (ع مص) بانگ کردن ابر ||. تهدید کردن. (مصادر اللغۀ زوزنی).
رحض.
[رَ] (ع اِ) مشک دریده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مشک کهنهء کوچکی که آب در آن سردتر از مشکهاي دیگر
باشد. (از اقرب الموارد ||). توشه دان کهنه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
رحض.
[رَ] (ع مص) جامه شستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). شستن جامه و جز آن. (ناظم الاطباء). شستن چیزي.
(منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث فی اوانی المشرکین: ان لم تجدوا غیرها فارحضوها بالماء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
||عرق آوردن تب زده. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رُحِضَ المحمومُ (مجهولاً)؛ گرفت عرق تبدار را. (از اقرب
الموارد).
رحضاء .
[رُ حَ] (ع اِ) عرقی که در پی تب آید، یا عرق بسیار که جلد را بشوید. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). عرقی که در اثر تب
آید هنگامی که تب زده مشرف بر فترت است، یا عرقی که از فزونی پوست تن را بشوید. (از اقرب الموارد).
رحضۀ.
[رَ حَ ضَ] (اِخ) خفاف بن ایماءبن رحضۀ. صحابی است غفاري. (منتهی الارب).
رحضیۀ.
[رِ ضی يَ / رُ ضی يَ] (اِخ) دهی است نزدیک مدینه مر انصار و بنی سلیم را و آنرا ارحضیۀ نیز گویند. (منتهی الارب). از نواحی
مدینه و قریه اي است ازآن انصار و بنی سلیم از نجد، و در اینجا چاهها، کشتگاهها و نخلستانها یافت شود و یک قریهء موسوم به
حِجر در روبرویش واقع شده. (از معجم البلدان).
رحقان.
صفحه 1096 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[رُ] (اِخ) موضعی است به حجاز نزدیک مدینه. (منتهی الارب). جایگاهی است که پیغمبر عربی در غزوهء بدر بدانجا رفته. (از معجم
البلدان).
رحل.
[رَ] (ع مص) ترك کردن شهري را. (از اقرب الموارد). کوچ کردن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از صراح اللغۀ) (غیاث
اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). پالان نهادن بر شتر. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از دهار) (از مصادر
اللغهء زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). بلند کردن. رحل فلاناً بسیفه رحلًا؛ بلند کرد شمشیر خود را براي
فلان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). بر اذیت صبر کردن. (آنندراج). بر اذیت کسی صبر کردن: رحلت له نفسی. (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سوار شدن بر شتر. (اقرب الموارد).
رحل.
[رَ] (ع اِ) پالان شتر. ج، اَرْحُل، رِحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پالان شتر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل) (از صراح
اللغۀ) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (دهار). پالان اشتر با جمله آلتها و گویند پالان خر. ج، اَرْحُل، رِحال. (مهذب الاسماء).
جهاز شتر که خردتر از قتب باشد. (از اقرب الموارد). جهاز شتر و آن خردتر از قتب باشد و مردان بر آن نشینند. (یادداشت مؤلف).
مَرکب شتر. (غیاث اللغات ||). مسکن و منزل. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). مسکن و جاي باش مرد. (ناظم
الاطباء). جاي باش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). بنگاه. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). خانه. مسکن. منزل. (یادداشت
اي منزله. (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). رخت و ؛« عاد المسافر الی رحله و الماء فی رحله » : مؤلف). مثوي و منزل. گفته شود
اسباب همراهی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آنچه از اثاث همراه برداشته شود و فقط به ظرف اطلاق شود و در قرآن است:
12 )؛ اي فی اوعیتهم. (از اقرب الموارد). رخت مسافر. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). / قرآن 62 ) .« اجعلوا بضاعتهم فی رِحالهم »
رخت و اسباب. (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). اثاث و متاع. (یادداشت مؤلف) : قلعه اي خواست که بدان مستظهر شود و رحل
و ثقل و عیال و اموال خویش آن جایگاه فرستد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 236 ). - رحل اقامت؛ صاحب آنندراج به این کلمه معنی
فروکش کردن داده است، اما استوار نیست و شعري که از محسن تأثیر نقل کرده، شاهد در رحل اقامت بودن است، به معنی قرار
داشتن قرآن در جایگاه بخصوص آن : به صفا حسن رخت تا به قیامت باشد مصحف روي تو در رحل اقامت باشد. محسن تأثیر (از
آنندراج). و رجوع به رحل در این معنی شود. - رحل اقامت افکندن؛ ساکن شدن. مقیم گردیدن. اقامت ورزیدن. مقیم شدن. القاء
عصی. القاء جراء. (یادداشت مؤلف ||). مجازاً، به معنی دو تختهء چوبین که قرآن مجید را در آن نهند در هنگام تلاوت. (از غیاث
اللغات). دو تختهء صلیبی شکل و متقاطع که کتاب و یا قرآن مجید را هنگام قراءت بروي آن نهند و گیرخ و کیرخ نیز گویند.
(ناظم الاطباء). چیزي باشد از چوب که در وقت تلاوت قرآن مجید بر آن گذارند و شعرا خط و ابروي خوبان را بدان تشبیه دهند.
(آنندراج) : قلم برداشت و با ما معمایی نهاد غریب و کتابی از رحل برگرفت و آن را بر پشت آن نبشت بخط خود به من داد.
.( (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 669
رحل.
[رُحْ حَ] (ع ص، اِ) جِ راحِل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
صفحه 1097 از 2386 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان