لغت نامه دهخدا حرف ز

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ز

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زارکوئیه.
[يَ] (اِخ) دهی از دهستان سیلوئیه بخش زرند شهرستان جیرفت. در 30 هزارگزي جنوب زرند و 7هزارگزي باختر راه مال رو زرند
.( به رفسنجان. منطقه کوهستانی و سردسیر. آب آن از قنات، محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
زارکوئیه.
[يَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان وجنه بخش مرکزي شهرستان کرمان. در 72 هزارگزي شمال باختري کرمان و 15 هزارگزي
.( راه شاهزاده محمد به کرمان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
زارگز.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. 36 هزارگزي شمال باختري درمیان و 86 هزارگزي
.( جنوب باختري راه بیرجند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
زار گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) تباه شدن. نابسامان شدن ||. زبون گشتن. خوار گشتن : نمازت برد چون بشوئی از او دست وزو زار گردي
چو بردي نمازش. ناصرخسرو. و رجوع به زار شود.
زارم.
[رِ] (اِخ) دیهی است از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد در 15 هزارگزي جنوب باختري بروجرد و 26500 گزي خاور راه
.( بروجرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زارم رود.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساري. در 26 گزي شمال خاوري کیاسه. منطقه آن
.( کوهستانی و جنگلی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
زارم کلایه.
[رِ كَ يَ] (اِخ) دهی است از دهستان دهشال بخش آستانهء شهرستان لاهیجان. در 16 هزارگزي شمال خاوري آستانه 4هزارگزي
.( دهشال. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
زارمیکتوسه.
[كُ سَ] (اِخ) پایتخت خطهء داچی و مسکن مهاجرین روسی بوده است. از این شهر ویرانه اي در ترانسیلوانیا نزدیکی وارلی باقی
مانده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
زارنالی.
(حامص مرکب) عاجزنالی. (آنندراج). ضعیف نالی. (غیاث اللغات). شکست خورده و مغلوب شدهء نالان. (ناظم الاطباء) : ز قهر
داورم اندیشه میشود مانع که زارنالی خود را بداوري ببرم. ظهوري (از آنندراج). بعد از این در کوي جانان زارنالی میکنم از دل
سخت نکویان رحم را دزدیده ام. وحید (از آنندراج).
زارنجی.
5کیلومتري شمال / [رِ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزي شهرستان مراغه. در 66 کیلومتري جنوب خاوري مراغه 13
.( خاوري راه شاهین دژ به میاندواب. منطقه کوهستانی معتدل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
زارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) زاري کننده. نالنده. و رجوع به زار و زاري شود.
زارنزار.
[نِ / نَ] (ص مرکب) بسیار زار. بسیار لاغر ||. گریهء بسیارسخت. (ناظم الاطباء). و رجوع به زار و نزار شود.
زاروار.
(ص مرکب، ق مرکب) مرکب از: زار و مزید مؤخر (وار). زبون. خوار : بکوشم بمیرم بغم زاروار نخواهم از ایرانیان
زینهار.فردوسی ||. مفلس و درویش و بینوا : بی تو از خواسته مبادم گنج همچنین زاروار با تو رواست. شهید بلخی (از لباب الالباب
عوفی چ اوقاف گیب ج 2 ص 2 ||). نالان. زاري کنان : بصد سال گریان بد و زاروار همی خواست آمرزش از کردگار. (گرشاسب
نامه). ز هر کنجی برآمد زارواري ز هر چشمی روان شد رودباري. (ویس و رامین). ز عشقت من نژند و بی قرارم ز درد دل همیشه
زاروارم. (ویس و رامین ||). ناتوان : گمان بردم که داند شهریارم که من خود دردمند و زاروارم. (ویس و رامین). و رجوع به زار و
وار شود.
زارواري.
(حامص مرکب) افسوس خوردن. اندوهناکی. غصه دار بودن. زاروار بودن. چون زبونان و ضعیفان بودن : که آید زین دریغ و
زارواري رخت را زشتی و جان را نزاري. (ویس و رامین). چو رامین بیش کردي زارواري از او پیش آمدي امیدواري. (ویس و
رامین). و رجوع به زاروار شود ||. خواري. زبونی : گهی با دوست بردن بردباري گهی بی دوست بردن زارواري. (ویس و رامین).
رجوع به زاروار شود.
زاروئیه.
[ئی يَ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک از شهرستان یزد. در 40 هزارگزي شمال باختر شهربابک
و 21 هزارگزي راه شهربابک به خبر. منطقهء کوهستانی معتدل و مالاریائی است. آب آن از قنات و محصول وي غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
زاروزبیل.
(اِخ) مؤلف تذکرة الملوك آن را در شمار حکومت نشین هاي سرحد ایران آورده است. رجوع به ص 76 آن کتاب شود.
زاروشاد.
(اِخ) قصبه اي است کوچک در 40 هزارگزي شمال غربی قارص.( 1) (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و
قارص شود. ( 1) - قارص جزء ولایت قفقاز است. (فهرست ولف).
زاروکیا.
Zara - - ( [رَ وِ] (اِخ)( 1) بیوگراد( 2). شهري است در یوگوسلاوي( 3) (دالماسیه)( 4). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
.Vecchia. (2) - Biograd. (3) - Yougoslavie. (4) - Dalmatie
زارون ده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزي شهرستان آمل. 4000 گزي باختري آمل. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(3
زار و نزار.
[رُ نِ / نَ] (ص مرکب) خوار و ضعیف لاغر و زبون : ماه گاهی چو روي یار من است گه چو من گوژپشت و زار و نزار. قمري. (از
حدائق السحر وطواط چ معین ص 19 ). در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع. حافظ.
دردمندي من سوختهء زار و نزار ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست. حافظ. و رجوع به زار و نزار شود.
زار و وار.
[رُ] (ص مرکب، اِ مرکب) در غایت بیچارگی. در نهایت بدحالی. (فرهنگ کلمات و مصطلحات راحۀ الصدور راوندي چ محمد
اقبال ص 503 ) : من بنیزه سر مار در زمین دوزم تا مرغ، راه هوا بردارد و مار را بزار و وار بگذارد. (راحۀ الصدور راوندي چ اقبال
ص 422 ). و آن مدبر خاکسار علم نگوسار، بزار و وار زنده بر دار باد و بسطت ملکش از وطأت لشکر و سطوت حشم و حشر غیاث
الدین خراب. (راحۀ الصدور راوندي چ اقبال ص 221 ). و رجوع به زاروار شود.
زاروي.
(اِخ)( 1) نام موبدي است که در زمان یزدگرد بوده است. (لغات شاهنامهء فردوسی تألیف دکتر شفق) (فهرست ولف) : یکی موبدي
بود زاروي نام بجان از خرد برنهاده لگام. (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2996 ). و در بعض نسخ رادوي( 2) آمده است. (فهرست
.Zaroy. (2) - Radoy - ( مؤلف). ( 1
زارة.
[رَ] (اِخ) قبیله اي است از ازد. (منتهی الارب).( 1) و در این بیت شعر که در جنگ صفین یکی از لشکریان معاویه انشا کرد از آن
نام برده شده است: یا سهم سهم بن ابی العیزار یا خیر من نعلمه من زار. و رجوع به تاریخ طبري چ نلدکه ج 6 ص 3273 و ج 8 ص
925 شود. ( 1) - در تاج العروس بتشدید را، زارّه ضبط شده است.
زارة.
.( [رَ] (اِخ) مادر عروة بن زهیر است که وي را زراره نیز نامیده اند. (از ذیل تاریخ طبري چ نلدکه ج 8 ص 925
زارة.
[زارْ رَ] (ع اِ) نوعی مگس سرخ یا کبودرنگ است که آن را الذبابۀ الشعراء یا الذباب الشعراء نامند. (تاج العروس). نوعی مگس
خران و شتران و سگان است. (از اقرب الموارد).
زاره.
[رَ / رِ] (اِمص) اسم مصدر است از زار، ریشهء زاریدن بمعنی زاري. (اسم مصدر و حاصل مصدر تألیف دکتر معین ص 98 ). گریه و
ناله. (برهان قاطع). ناله و تضرع باشد. (آنندراج). و مترادف ناله و گریه. (جهانگیري). زاري. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیري)
: هزار زاره کنم نشنوند زارهء من بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی طوسی (لغت فرس چ اقبال ص 514 ). آنگه آرند
کشته را بگواره بر سر بازارشان نهند بزاره.منوچهري. آید بر کشتگان هزار نظاره پرّه کشند و بایستند کناره نه بقصاصش کنند خلق
اشاره نه به دیت پادشه بخواهد از او مال. (اسم مصدر تألیف دکتر معین ص 99 ). اگر از این راه بیرون رفت باید ندارد سودمان
خواهش نه زاره. ناصرخسرو (دیوان ص 393 ) (از اسم مصدر). سودي نداردت چو برآشوبد بدخو زمانه، خواهش و نه زاره.
ناصرخسرو. آنکه از بیم تیغ او هر شب خصم راه است ناله و زاره. شمس فخري. (از آنندراج) (از جهانگیري ||). زاري کردن.
(شرفنامهء منیري (||). ص) بمعنی خوار و زار.( 1) (برهان قاطع) (آنندراج ||). مسکین. فقیر. بدبخت. (از لیث ذیل لغت
ارموله).( 2) و رجوع به فرهنگ اوبهی و صحاح الفرس و رجوع به زار شود. ( 1) - خان آرزو در سراج (اللغه) گوید: زاره بمعنی زار
و ضعیف مترادف زار نوشته اند لیکن ترادف نیست، همان زار است که هاي مختفی زیاده کرده اند از عالم خان و خانه و این
دلالت دارد که لفظ زار فارسی الاصل است. (نهج الادب ص 474 ). ولی از بیت دقیقی و ناصرخسرو و شمس فخري برمی آید که
2) - لیث لغوي شهیر در کلمهء ) .( است. (اسم مصدر و حاصل مصدر تألیف دکتر معین ص 99 « زاره مرادف اسم مصدر زاري »
ارموله گوید: غلام ارموله یعنی مسکین، فقیر، بدبخت و آن را بفارسی زاره گویند. (مؤلف لغت نامه).
زاره.
[رَ] (ع اِ) گروه انبوه از مردم. (تاج العروس ||). جماعت شتران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس ||). گروه انبوه
گوسفندان. (تاج العروس ||). گروه 50 تا 60 تنی از مردم یا شتر. (تاج العروس ||). چینه دان مرغ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
(آنندراج ||). بیشه اي است که در نی زار باشد داراي آب و درخت. (اقرب الموارد).
زاره.
[رَ] (اِخ) (عین ال ...) چشمه اي است معروف در بحرین. (از معجم البلدان).
زاره.
[رَ] (اِخ) قریه اي است به صعید. (منتهی الارب) (تاج العروس). یاقوت آرد: زاره شهري است به صعید نزدیک به قفط. (از معجم
1) - مؤلف قاموس، زر را نیز شهري ) ( البلدان). و در قاموس الاعلام ترکی آمده است: ناحیه اي بدین نام در صعید مصر است.( 1
در صعید مصر دانسته. (از تاج العروس).
زاره.
[رَ] (اِخ) قریه یا شهري است واقع میان ارزنجان و سیواس. حمدالله مستوفی آرد: از ارزنجان تا دیه خواجه احمد پنج فرسنگ.... از او
.( تا اگرسوك پنج فرسنگ، از او تا زاره هشت فرسنگ. (نزهۀ القلوب چ لیدن ج 3 ص 184
زاره.
[رَ] (اِخ) قریه اي است در طرابلس غرب، از آنجا است ابراهیم زاري بازرگان مالدار. (از تاج العروس) (منتهی الارب). یاقوت
نویسد: سلفی ابراهیم زاري را که از اعیان تجار و مالداران بود و به اسکندریه درآمده بود بدان جا انتساب داده است. (از معجم
البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و زاري ابراهیم شود.
زاره.
[رَ] (اِخ) قریه اي بزرگ است در بحرین. و بسال 12 ه . ق. بهنگام خلافت ابی بکر گشوده شد و با اهالی آن صلح برقرار گردید. از
- ( این جا است مرزبان الزاره.( 1) (از معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس و منتهی الارب و قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
مرزبان الزاره و مرزبان الزأره لقب فرخان سپهبد و لقب طاهرقرمطی است و عرب این کلمه را بمعنی شیر بیشه آورده است.
زاره.
[زارْ رِ] (اِخ)( 1) فردریک. پروفسور باستان شناس آلمانی است. او را تصنیفاتی است در صنایع ایران قدیم و نقوش برجسته و تاریخ
باستانی ایران. وي مدیر شعبهء آثار اسلامی موزهء فردریک برلن بوده و مقدمه اي بزبان فارسی بر کتاب سرآمدان هنر تألیف
.F. Zarre - ( طاهرزاده چ 1923 م. نوشته است. ( 1
زاره.
[زارْ رَ] (اِخ) قبیله اي است از ازد. رجوع به تاج العروس و زاره (بدون تشدید) شود.
زأرة.
[زَءْ رَ] (ع اِ) أجمه. بیشه و اصل در آن همزه است و ابوالحارث (شیر) را مرزبان الزأرة گویند زیرا که رئیس و مقدم بیشه است. (تاج
العروس). و این مأخوذ است از مرزبان الفرس که رئیسشان است. (اقرب الموارد). مرزبان الزأره؛ شیر بیشه. (منتهی الارب||).
نیستان؛ جاي انبوه از نی. (ناظم الاطباء ||). مجازاً، بستانی که همچون بیشه پر درخت باشد. (تاج العروس) (اقرب الموارد). و بدین
معنی است: زأرة جبار من النخل بسق. (اقرب الموارد ||). مجازاً، جماعت شتران و گوسفندان که همچون درختان بیشه، انبوه باشند.
(تاج العروس). رجوع به زاره شود.
صفحه 309 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زأرة.
[زَءْ رَ] (اِخ) حیی است از ازد سراة. (تاج العروس). رجوع به زارة شود.
زأرة.
[زَءْ رَ] (اِخ) دهی است به طرابلس مغرب. (منتهی الارب). قریه اي است به طرابلس و از آنجا است ابراهیم زاري. (تاج العروس).
زأرة.
[زَءْ رَ] (اِخ) دهی است ببحرین. (منتهی الارب). قریه اي است بزرگ در بحرین متعلق به عبدالقیس و در آنجا چشمه اي است که
آنرا عین الزأرة گویند. این سخن از ابومنصور است و گفته شده که مرزبان الزأره از این قریه است و حدیثی از او معروف است.
(تاج العروس).
زأرة.
[زَءْ رَ] (اِخ) کوره اي است بصعید. (تاج العروس). قلعه اي است بصعید. (منتهی الارب).
زارهشت.
[هُ] (اِخ) زردشت آتش پرست باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به زردشت شود.
زاري.
(حامص) (از: زار + ي مصدري). و رجوع به اسم مصدر تألیف دکتر معین ص 69 شود.( 1) گریه و اندوه و غم. (حاشیهء دکتر معین
بر برهان قاطع) (آنندراج) : مستی مکن که نشنود او مستی زاري مکن که نشود او زاري.رودکی. شو تا قیامت آید زاري کن کی
رفته را بزاري بازآري.رودکی. بزاري بر اسفندیار آمدند همه دیده چون نوبهار آمدند.فردوسی. بزاري روز و شب فریاد خوانم چو
دیوانه بدشت و که روانم.ویس و رامین. و او را ابلیس نام کنند و بر حکم خداي مغضوب و مردود بود بر جائی بایستاد و سیصد
سال گریه و زاري کرد. (قصص الانبیاء ص 8). بدخمه درآمد پس از چند روز که بر وي بگرید بزاري و سوز. سعدي (بوستان). بنال
سعدي اگر چارهء وصالت نیست که نیست چارهء بیچارگان بجز زاري.سعدي ||. ناله و فغان. (از حواشی دکتر معین بر برهان
قاطع). نالیدن و عجز نمودن. (غیاث اللغات).( 2) اظهار عجز و بیکسی. این مجاز است مأخوذ از زار بمعنی ضعیف. (آنندراج) :
زخمهء عشق تراست از دل من ساز زاري خاقانی است نالهء زیرم.خاقانی ||. ناله یا آواي آلات موسیقی : تا بود شادي جائی که بود
زاري زیر تابود رامش جائی که بود نالهء بم. فرخی ||. الحاح. و بمعنی دعا نیز آمده است. (آنندراج). از کسی چیزي بتضرع و لابه
خواستن. با گریه و ناله دعا کردن : هزار زاره کنم نشنوند زاري من بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم. دقیقی. بنالید بر کردگار
جهان بزاري همی آرزو کرد آن.فردوسی. گهی بشادي گفتم همی که باده بگیر گهی بزاري گفتم همی که بوسه بیار. مسعودسعد.
مشو خامش چو کار افتد بزاري که باشد خامشی نوعی ز خواري.نظامی. چون خدا خواهد که غفاري کند میل بنده جانب زاري
کند.مولوي. زور را بگذار و زاري را بگیر رحم سوي زاري آید اي فقیر.مولوي. غلامی که دگر دریا ندیده بود و محنت کشتی
نیازموده، گریه و زاري درنهاد. (گلستان). که از بسیاري دعا و زاري بنده همی شرم دارم. (گلستان). گروهی مردمان را دید هر
یکی به قراضه اي در معبر نشسته و رخت سفر بسته... زبان ثنا برگشود چندانکه زاري کرد یاري نکردند. (گلستان ||). خواري.
زبونی : ربود از دلیران یکی گوسفند بزاري و خواریش چونین فکند.فردوسی. همی بود قیصر بزندان و بند بخواري و زاري و خم
در کمند.فردوسی. بخواري و زاري به ساري فتاد ز اندیشهء کژ و از بدنهاد.فردوسی. بدین خواري بدین زاري بدین درد مژه پرآب
گرم و روي پرگرد. (ویس و رامین ||). ضعف. (غیاث اللغات). ناتوانی از رنج و بیماري. نزاري. لاغري : بسا بیمار کز بسیار
خوردن بماند سالها در رنج و زاري.نظامی. به چشم مور درگنجم ز بس زاري ز بس سستی اگر خواهد مرا موري بچشم اندر نهان
دارد. عمعق بخارائی ||. ناتوانی دل از عشق. خستگی دل از بیماري عشق : عاشقی پیداست از زاري دل نیست بیماري چو بیماري
دل.مولوي ||. خرابی کار. نابسامانی زندگی و حال( 3) : عمري که مر تراست سرمایه دیده است و کارهات بدین زاري.رودکی. -
کار زاري؛ زاري کار : زاري کار و کار زاري خصم همه از کار و کارزار تو باد.مسعودسعد. و رجوع به زار شود. ( 1) - زاري
مأخوذ از زار عربی بمعنی ناله و یاء نسبت است. (غیاث اللغات). این قول بر اساسی نیست. رجوع به زار شود. ( 2) - زاري مأخوذ از
زار عربی بمعنی ناله و یاء نسبت است. (غیاث اللغات). این قول بر اساسی نیست. رجوع به زار شود. ( 3) - در تداول عامه نیز
مستعمل است.
زاري.
(ع ص) عتاب کننده. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). تهمت زننده. عیب گیرنده. (تاج العروس) (اقرب الموارد)
(ناظم الاطباء) : یا ایها الزاري علی عمر قد قلت فیه غیر ما تعلم. کعب اشقري (از تاج العروس) (اقرب الموارد).
زاري.
(اِخ) دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد. 28 هزارگزي شمال باختري اسفراین، 12 هزارگزي باختر راه
.( بجنورد به اسفراین. منطقه اي گرمسیر، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
زاري.
(اِخ) لقب ابراهیم بازرگان است. (منتهی الارب) (تاج العروس). وي از اعیان و متمولین بود و سلفی او را منسوب به زارهء طرابلس
دانسته است. (از معجم البلدان). و رجوع به زاره شود.
زاري.
(اِخ) شاعري است شیرازي که شعرهائی پرسوز میسروده و این بیت از او است: ز آتش عشق نه تنها جگرم میسوزد بس که بگریسته
ام چشم ترم میسوزد. (از قاموس الاعلام ترکی).
زاري.
(اِخ) تخلص شاعري است از مملکت عثمانی اهل استامبول. این شاعر که گاه سوزنی نیز نامیده میشود بسیار عیاش بود و در 960 ه .
ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).
زاري.
(اِخ) شاعر عثمانی معاصر سلطان بایزیدخان است. وي اهل اسکوب بوده و بترکی غزل میگفته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
زاري.
(اِخ) شاعري است از عثمانی، از مردم توقات و آشنا بعلوم ریاضی. چندي کاتب دیوان شهزاده مصطفی عثمانی بود و مدتی نیز
ناپدید گردید. اشعاري بترکی از وي نقل شده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
زاري.
(اِخ) از شعراي قرن نهم هجري است. میرعلی شیر نوائی آرد: مولانا زاري از خوش طبعان تازه است و این مطلع از اوست: چو سیل
اشک ز چشم پرآب می آید دو دیده بر سر آن چون حباب می آید. (ترجمهء مجالس النفائس ص 88 ). و رجوع به ص 262 آن
کتاب شود.
زاري.
(اِخ) محمد قاسم مشهدي شاعر. تقی الدین کاشی آرد: اصل وي از شیراز و تربیت یافتهء اصفهان است. وي بمزید مکنت و ثروت و
کثرت مال از مرتبهء شعرا تجاوز نموده و در آخر حال ابواب مخالطت بر روي خود بسته و همواره همت بر داد و ستد اجناس و نقود
و تحصیل مرابحه و سود میگماشت تا آنکه در شهور سنهء تسع و سبعین جمعی از اجلاف آنجا بواسطهء اندك طمعی که از او
داشتند کینه از او در دل گرفته و چند زخم بر وي زدند... هم در آن نسبت رخت بعالم بقا کشید و حکام، قاتلان وي را بسیاستگاه
عدم رسانیدند. اشعار پسندیدهء او کم است و دیوانی از او در میان نیست، و این چند بیت نمونه اي از برگزیدهء اشعار اوست: آلوده
دامنیم و بصد عیب از این جهان رفتیم مست تا کرم او چه می کند. هوس تیغ تو کردیم بریدي از ما صید آهوي تو گشتیم رمیدي از
ما اي که شمشیر کشیدي و نکشتی ما را انتقام گنه خویش کشیدي از ما گرمی خویش بزاري مفروش اي مجنون این متاعی است
که صدبار خریدي از ما. (ملخص از خلاصۀ الاشعار خطی کتابخانهء مجلس).
زاري.
(اِخ) میرسید فرزند قاضی محمد، از ادبا و شعراي قرن دهم هجري است. مؤلف مجمع الخواص آرد: سید پسر قاضی محمد مشهور
است. با وجود حسب و نسب چنان لاابالی و بیقید است که شرح نتوان کرد. مردي است بنیکی ذات و صفات آراسته. فن موسیقی
را خوب میداند و در شعرسنجی امتیاز دارد و گاهی هم بشعر میل میکند. این بیت از او است: دل خاموش من از بی ادبیهاي رقیب
.( وقت آن شد که دگر عربده آغاز کند. (ترجمهء مجمع الخواص ص 72
زاري.
(اِخ) یحیی بن خزیمۀ و منسوب به زار اشتیخن است. وي از عبدالله بن عبدالرحمن سمرقندي علم حدیث فراگرفته و از طیب بن
محمد بن حشویه سمرقندي روایت کند. (از معجم البلدان) (تاج العروس). و در تاج العروس آمده: زاري برطبق ضبط ابن حجر
است بنقل از ادریسی. اما سمعانی آن را زازي ضبط کرده است.
زاریا.
(اِخ) قصبهء مرکزي ناحیهء زغرغ از بلاد سودان. (از دائرة المعارف بستانی).
زاریادرس.
1) [رِ] (اِخ) یکی از دو تنی است که پس از شکست آنتیوخوس سوم در ماگنزیا( 2) شورا تشکیل دادند و ارمنستان را تقسیم کردند )
(در اوائل قرن 3 ق. م.) مرحوم پیرنیا آرد: در این وقت (پس از شکست خوردن آنتیوخوس) ارامنه از موقع استفاده کرده مستقل
شدند. دو نفر از ولات ارمنستان( 3) آرتاکسیاس( 4) آرتاشش و زاریادرس ارمنستان را بین خودشان تقسیم کردند و ارمنستان بزرگ
- ( 190 ق. م.). (ایران باستان ج 3 ص 2271 ). و نیز رجوع به ج 3 ص 2083 از آن کتاب شود. ( 1 - بسهم آرتاکسیاس افتاد ( 223
.Artaxias - (4) .( از سران لشکر آنتیوخوس. (ایران باستان ج 3 ص 2083 - (Zariadris. (2) - Magnesia. (3
زاریادریس.
(اِخ) همان زاریادرس است. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2083 و زاریادرس شود.
زاریاسپ.
(اِخ)( 1) نام قدیم شهر بلخ است. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف ایران باستان آرد: از نویسندگان جدید بعضی نوشته اند که
زرسب - (Zariaspes. (2 - (1) .( اسکندر در زاریاسپ( 2) مجلسی از سرداران ایرانی تشکیل کرد. (ایران باستان ج 2 ص 1721
.( در باختر بود نزدیکی بلخ کنونی. (ایران باستان ج 2 ذیل ص 1721
زاریان.
(اِخ) قریه اي است در یک فرسخی مرو. از آنجا است ابوالرضابن رجاء زاریانی. (از انساب سمعانی). و رجوع به معجم البلدان و
زاریانی شود.
زاریانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب) سبب و باعث زاري کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیري) : بشنو اي یار از نزاري زار
زاري ما و زاریانهء ما. نزاري قهستانی (از جهانگیري) (از آنندراج).
زاریانی.
(ص نسبی) منسوب به زاریان. رجوع به زاریان شود.
زاریانی.
(اِخ) ابوالرضابن رجا منسوب به زاریان مرو و از اتباع تابعین است. وي از عکرمه و عبدالله بن یزید و دیگران روایت حدیث کرده
است. (از انساب سمعانی).
زاریدن.
[دَ] (مص) ناله کردن. (آنندراج). گریه و زاري کردن. موئیدن. گریهء زار کردن : چه موئی چه نالی چه گریی چه زاري که از ناله
کردن چو ما بی نوالی.فرخی. بریده شد نسبم از سیادت و ملکت بدین دو درد همی گریم و همی زارم.سوزنی. سعدي اگر خاك
شود همچنان ناله و زاریدنش آید بگوش.سعدي. هم عارفان عاشق دانند حال مسکین گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد.سعدي. عیبش
مکنید هوشمندان گر سوخته خرمنی بزارد.سعدي. بلی شاید که مهجوران بگریند روا باشد که مظلومان بزارند.سعدي ||. شکایت
پیش کسی بردن. استعانت. التماس. یاري خواستن : از دست چنین دشمن بحضرت من بنال و میزار. (بهاءولد). از جور تو هم به تو
زاریم وز دست تو هم بر تو نالیم.سعدي. و رجوع به زار و زاري شود.
زاري زار.
[يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) - به زاري زار؛ زار زار : مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاري زار.فرخی.
||- به خواري. به ذلّت. با مذلّت : بعد از آن [ فرعون ] فرمود تا آن مهتران را بزاري زار بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص). و
رجوع به زارزار شود.
زاریس.
(اِخ) از شهرهاي ایران بوده است. مرحوم پیرنیا آرد: که میرآخور تري تخم( 1) که در این موقع غائب بود وقتی از قضیهء کشته شدن
.( آقایش [ تري تخم ] آگاه شد، پدر خود را نفرین کرده و با سپاهیان خود بطرف شهر زاریس شتافت. (ایران باستان ج 2 ص 961
.Tritukhmes - (1)
زاري کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) گریه و ناله کردن. نالیدن. گریستن : مستی مکن که نشنود او مستی زاري مکن که نشنود او زاري.رودکی.
شو تا قیامت آید زاري کن کی رفته را بزاري بازآري.رودکی. راست که افتادي و ز خواب و ز خور ماند آنگه زاري کنی و
خواهش و زنهار. ناصرخسرو. لابه و زاري همی کردند و او از ریاضت گشته در خلوت دوتو.مولوي.
زاري کنان.
[كُ] (ق مرکب) نالان. گریان : بدینسان همی رفت زاري کنان که آمد بدان بارگاه کیان.فردوسی. یحیی چون بشنید، زاري کنان
روي بکوه نهاد. (قصص الانبیاء ص 181 ). چو من دیدم آن نازنین را چنان برون رفتم از خانه زاري کنان.نظامی. -بزاري کنان؛
بحالت زاري کردن : از یک طرف غلام بگرید به هایهاي و از یک طرف کنیز به زاري کنان شود. سعدي.
زاري محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان میان دورود در بخش مرکزي شهرستان ساري. در 22 هزارگزي شمال خاوري. دشت
.( و معتدل و مرطوب و مالاریائی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
زارین.
(اِخ) دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. در 12 هزارگزي باختر مسکون کنار رودخانهء سقدر. منطقهء
.( آن کوهستانی و سردسیر. محصول آن غلات و میوه جات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
زارین.
(اِخ)( 1) ملکهء سکاها است. مؤلف ایران باستان آرد: دیودور از قول کتزیاس تمجید زیاد از ملکهء سکاها و زارین کرده و گوید:...
او این ملت را از قید رقیت مردمان مجاور خلاصی داد. شهرهاي زیاد بساخت و اخلاق مردم خود را ملایم کرد. بشکرانهء این
کارها سکاها پس از مرگ ملکه مقبره اي براي او ساختند بشکل هرم... روي آن، مجسمهء بزرگی از طلا نصب کرده و آن را
.Zarine - (1) .( تعظیم و تکریم میکردند چنانکه پهلوانی را کنند. (ایران باستان ج 1 ص 212 و 214
زارینوئیه.
[ئی يَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان. در 60 هزارگزي جنوب باختري زرند و 16 هزارگزي
.( جنوب راه مالرو زرند به بافق. داراي ده تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ج 8
صفحه 310 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زاریین.
[ري یی] (اِخ) یکی از وفود عرب بر رسول الله (ص) پس از جنگ تبوك. ابن اثیر آرد: در این سال ( 9 ه . ق.) وفد زاریین که ده
.( تن بودند وارد شدند. (کامل ابن اثیر چ لیدن ج 2 ص 219
زاز.
(ع اِ) دزي در ذیل زاز، بالزاز را بمعنی با فشار و قوت آورده است: ف ّ صص بالزاز؛ مینا کرد چیزي را. بفشار نگین گذاري کردن.
رجوع به دزي ج 1 ص 577 شود.
زاز.
ضبط کرده است. رجوع به تاج العروس، زور و معجم البلدان « ز» (اِخ) زار است که قریه اي است در اشتیخن و سمعانی آن را با دو
و رجوع به زار در لغت نامه شود.
زازا.
(اِخ) طبقه اي از ایرانیان در میان اکراد. مرحوم رشید یاسمی آرد: در قرن بیستم تحقیق محققان به اینجا رسید که در میان اکراد یک
طبقهء ایرانی دیگر هم هست به اسم گوران زازا که غیر از کرد هستند. (تاریخ کرد رشید یاسمی ص 98 ). و آنان را لهجه اي است
بنام زازائی. رجوع به مادهء زیر شود.
زازائی.
،( (ص نسبی، اِ) منسوب به زازا ||. نوعی مخصوص از زبان کردي، شامل لهجه هاي سیورك( 1)، بجق( 2)، چبخچور( 3). کغی( 4
Siwerek. (2) - Bijaq. (3) - - (1) .( کر،( 5) چرمق( 6) و پالو( 7) است. (مقدمهء برهان قاطع بقلم دکتر معین ص 39
.Cabakcur. (4) - Kighi. (5) - Kor. (6) - Cermuq. (7) - palu
زازال.
(اِ) مرغی باشد پاچه کوتاه و پرستوك مانند، چون بر زمین نشیند، نتواند برخاست. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به فرهنگ
شعوري شود.
زازانه.
[نَ] (اِخ) محلی بوده است در ساحل فرات و جنگی میان داریوش و ندي تبیر (بخت النصر)( 1) روي داده است (مؤلف). ایران
باستان بنقل از مندرجات کتیبهء بیستون بند 19 نویسد: پس از آن من بطرف بابل رفتم، هنوز بدانجا نرسیده بودم که در محلی
موسوم به زازانه در ساحل فرات، ندي تبیر که خود را بخت النصر مینامید با قشون خود بجنگ آمد. (ایران باستان ج 1 ص 540 ). و
رجوع به ص 554 همان کتاب شود. ( 1) - صحیح بدون الف و لام است.
زأزئۀ.
[زَءْ زَ ءَ] (ع مص) ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج ||). هر دو بازو و سر و دم برداشته. تیز رفتن شترمرغ. (آنندراج||).
حرکت دادن چیزي را. (آنندراج). رجوع به ناظم الاطباء و منتهی الارب شود.
زازران.
[زِ] (اِخ) دهی است از اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. در 6000 گزي شمال فلاورجان و 6000 گزي شمال راه
شهرکرد به اصفهان. منطقه اي است جلگه اي و معتدل، زبان اهالی فارسی است. آب از زاینده رود، محصول آن غلات، برنج و پنبه
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زازرم.
[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان 5 از بخش هرسین از شهرستان کرمانشاهان. واقع در 8000 هزارگزي خاور شهر هرسین و 4000 گزي
شمال راه هرسین به خرم آباد. واقع در دامنه و سردسیر. زبان اهالی کردي و فارسی. داراي 570 سکنه. آب آن از قنات و چشمه،
محصول آن غلات و حبوب و چغندر قند و هندوانه است. این ده به دو قسمت بالا و پائین تقسیم میشود بنام زازرم بالا و زازرم
پائین. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زازرم بالا و زازرم پائین شود.
زازرم بالا.
[زِ مِ] (اِخ) قسمت بالاي ده زازرم بخش هرسین و داراي 207 تن سکنه است. فاصلهء آن تا زازرم پائین یک هزار گز است. (از
فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زازرم شود.
زازرم پائین.
[زِ مِ] (اِخ) قسمت پائین ده زازرم از بخش هرسین و فاصلهء آن تا زازرم بالا 17 هزار گز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و
رجوع به زازرم شود.
زازل.
[زَ] (اِ) زازال است، رجوع به زازال و ناظم الاطباء شود.
زازل.
[زِ] (اِ) ترشی پالا باشد و آن ظرفی است که مانند کفگیر سوراخها دارد و طباخان و حلوائیان بدان برنج و شیره و امثال آن صاف
کنند. (برهان قاطع). مطلق آلت پالادن و صاف کردن هر چیزي. (آنندراج). و آن را پالاوان و پالاون و پالوانه و پالونه و آون و
ترشی پالا نیز خوانند. (جهانگیري).
زازل.
[زِ] (اِخ) دهی است جزء بلوك پیرکوه دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوري رودبار در 4000 گزي
جنوب خاوري امام. منطقه اي است کوهستانی و سردسیر، زبان اهالی گیلکی است آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
زازي.
ضبط کرده است. رجوع به تاج العروس و معجم البلدان و زاز و « ز» (اِخ) یحیی بن خزیمه زاري است که سمعانی در انساب با دو
زاري شود.
زازیۀ.
[يَ]( 1) (ع اِ) زمین درشت ||. پشتهء خرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). پر مرغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد||).
اطراف پر. (اقرب الموارد) (المنجد). کرانه. (منتهی الارب). ( 1) - و آن را زیزي و زیزاء نیز گویند. (اقرب الموارد).
زاست.
(اِخ) نام ولایتی است. کسائی گوید : بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ اگرت مملکت از حد روم تا حد زاست( 1). (لغت فرس
...» . اسدي چ اقبال ص 51 ). حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی که تاریخ کتابت آن 766 ه . ق. است مینویسد: زاست نام ولایتی است
و مملکتی بنام زاست نیست و زاست فقط نام رودي است در مراکش. .« چنانکه معلوم است زاست دو کلمه است یعنی زا و است
آمده است. « تا خزرست » (مؤلف لغت نامه). ( 1) - در ذیل مدخل فراخ در همین لغت نامه
زاستر.
[سْ / سُ تَ]( 1) (ق مرکب) بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است. (آنندراج)
.( : درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر.دقیقی. ستاره ندیدم، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم از خویشتن( 2
ابوشکور (از لغت فرس اسدي). برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم.فردوسی. هیچ علم از عقل او موئی نگردد
بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر. فرخی. مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین. (ویس و
رامین). و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. (تاریخ بیهقی ص 32 ). کس را از این سالاران
زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. (تاریخ بیهقی). اندر رضاي خویش تو یا رب به دو جهان از خاندان حق تو مکن زاستر مرا.
ناصرخسرو. دعاي من ز دو لب زاستر همی نشود بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا. مسعودسعد. چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایهء زمین زاستر.مسعودسعد. ساقی می، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته.خاقانی. دلم ز راه
هواي تو برنمی گردد هواي تو ز دلم زاستر نمی گردد.خاقانی. همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش، زاستر
است.خاقانی. چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند. کمال الدین اسماعیل. بنشست آفتاب به پهلوي تو
ز قدر چرخش بدید و گفت که اي خیره زاستر. شمس فخري ||. بالاتر. (شرفنامهء منیري) : چون بهمه حرف علم درکشید زاستر از
عرش علم برکشید.نظامی. به کنه مدحت او چون رسی که من باري بسی ز خطهء امکانش زاستر دیدم. کمال الدین اسماعیل. قباي
1) - بعضی گفته اند زاستر بضم ) ( ترا چرخ باد آستر جنابت بود از فلک زاستر.منیري ||. جدا. یک سوي. (شرفنامهء منیري).( 3
سین و این بقاعده اقرب است. (آنندراج). ( 2) - ستاره ندیدم، ندیدم زمی بدل زاستر ماندم از خرمی. (از صحاح الفرس). ( 3) - و
بمعنی جدا شده هم هست که ماضی جدا شدن باشد. (برهان قاطع). زاستر بمعنی جدا و بالاتر تنها در شرفنامهء منیري آمده است.
زاستن.
[تَ] (مص) بمعنی زائیدن. (آنندراج) (فرهنگ شعوري).
زاسلاف.
(اِخ)( 1) شهري است در لهستان در ولایت قولهینیا واقع در کنار نهر غورین. بسیاري از سکنهء آنجا را یهودیان تشکیل داده اند. (از
.Zaslaviza - ( دائرة المعارف بستانی). ( 1
زاسینت.
(اِخ)( 1) شهري بود که پادشاه مخلوع اسپارت بدانجا رفت. مرحوم پیرنیا آرد: دمارت (پادشاه مخلوع اسپارت) بعنوان اینکه میخواهد
به معبد دلف برود حرکت کرد و به زاسینت رفت.... او را تعقیب کرده خدمه اش را گرفتند ولی اهالی زاسینت او را فرار دادند.
Zacynthe - ( (ایران باستان ج 1 ص 666 و 667 ). .(دائرة المعارف بستانی) ( 1
زاشت.
(اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان).
زاطی.
(اِخ)( 1) (منسوب به زاطیا) مخرمی، متوفی 306 ه . ق. از اهل بغداد بود وي از عثمان ابن ابی شیبه و داودبن رشید و ابراهیم بن سعید
جوهري سماع دارد و ابوعمروبن سماك و ابوبکر شافعی از وي روایت کرده اند. ابن منادي گوید: احادیثی از او نوشته ام که
پسندیده نبوده است زاطی مردي راستگو بوده و در پایان عمر نابینا شد. (از انساب سمعانی). و رجوع به زاطیا شود. ( 1) - نام وي را
سمعانی ضبط کرده اما در چاپ گراوري انساب که در دست است محو شده و خوانده نمیشود.
زاطیا.
(اِخ) نام موضعی است و از آنجا است زاطی. (از انساب سمعانی). و رجوع به زاطی شود.
زاعب.
[عِ] (ع ص، اِ) هادي سیاح. (از اقرب الموارد). هادي بسیاررونده و سیرکننده در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج ||). نوك نیزه اي.
(ناظم الاطباء ||). سیل که وادي را پر کند.( 1) (از اقرب الموارد). ( 1) - مؤلف نشوء اللغه آرد: سیل راعب بالراء و سیل زاغب
معجمه) در اینجا غلط مطبعی باشد زیرا علاوه بر اینکه در « غ» بالزاي یملا الوادي. (نشوء اللغه ص 18 ). بنظر میرسد که زاغب (با
کتب لغت زاغب دیده نمی شود مؤلف نشوءاللغه خود فرق این دو کلمه را تنها به راء و زاء دانسته است.
زاعب.
[عِ] (اِخ) شهري است. (از اقرب الموارد). و رجوع به آنندراج شود.
زاعب.
[عِ] (اِخ) مردي است از خزرج که نیزه میساخته و نیزه هاي مشهور به زاعبیه منسوب بدو است. (از اقرب الموارد). و رجوع به
آنندراج و ناظم الاطباء شود.
زاعبی.
[عِ بی ي] (ع ص نسبی) سنان زاعبی. رمح زاعبی. نیزهء منسوب به زاعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زاعب و زاعبیۀ
شود.
زاعبیۀ.
[عِ بی يَ] (ص نسبی) رماح زاعبیۀ؛ نیزه هاي منسوب به زاعب، مردي که نیزه میساخته است. (اقرب الموارد). رماح زاعبیه و سنان
زاعبی منسوب است به شهر یا مردي. (آنندراج) (ناظم الاطباء).( 1) و هی التی اذا هزت کانّ کعوبها یجري بعضها علی بعض. (ناظم
1) - مؤلف آنندراج و ناظم الاطباء دربارهء وجه انتساب رماح زاعبیه تردید کرده اند. ( 2) - و قیل هی التی اذا هزت ) .( الاطباء)( 2
کانت کالسیل الزاعب یزعب بعضه بعضاً اي یدفعه. (اقرب الموارد). در این صورت زاعبیه مأخوذ از زاعب بمعنی سیل است.
زاعط.
[عِ] (ع ص) آنکه گلوي کسی را بفشارد تا بمیرد. (از اقرب الموارد ||). خر که آواز دهد. (از اقرب الموارد ||). مرگ شتاب.
(منتهی الارب). موت شتاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). موت زاعطٌ؛ ذابحٌ سریعٌ. (اقرب الموارد).
زاعق.
[عِ] (ع ص) آنکه بانگی برآرد که چهارپایان متفرق شوند و رم کنند. (از تاج العروس) : ان علیها فاعلمن سائقاً لامبطنا و لا عنیفاً
زاعقاً. راجز (از تاج العروس ||). گفته شده است راه برندهء چهارپایان که هنگام سوق بانگی سخت برآرد. (از تاج العروس).
زاعم.
و رجوع به زعم در لغت نامه شود. .« ز ع م » [عِ] (ع ص) گمان برنده. رجوع به تاج العروس مادهء
زاعوره.
[رَ] (اِخ) نام موضعی است. (از معجم البلدان).
زاعۀ.
[عَ] (ع اِ) شرطگان و آن جمع است مانند ساده و باعۀ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گروه سرهنگان. (ناظم الاطباء). و رجوع به
نشوء اللغه ص 94 شود ||. آن جماعت از لشکر که براي پیکار دشمن اول [ زود ] آماده شوند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و
رجوع به تاج العروس شود.
زاغ.
(اِ) مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه میباشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب. (منتهی الارب). بر شکل کلاغ
کوچک بود که هیچ جاي او سفید نباشد و پایهاي او سرخ باشد. (صحاح الفرس). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او
دائره اي سفید است. (آنندراج). کلاغ. غراب. پسترم. قچل. قژاوه. (ناظم الاطباء). مؤلف صبح الاعشی آرد: نوعی کلاغ است
کوچک، برنگ سبز لطیف و خوش منظر. گاهی داراي منقار و پاهاي سرخ. و این همان است که آن را غراب الزیتون نیز می نامند
زیرا زیتون میخورد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 76 ). یکی از اقسام غراب زاغ است که مشهور به غراب الزرع و داراي پیکري است
بقدر کبوتر و منقار و پاهاي او قرمز می باشد. خوردن گوشت وي مقوي باء است و زهرهء آن رنگ سفید را جلا می دهد. (از
تذکرهء ضریر انطاکی). محقق حلی گوید: زاغ که همان غراب الزرع است حلال است. (شرایع محقق حلی). دمیري آرد: از انواع
غراب است که غراب الزرع. (کلاغ دشت) و غراب الزیتون خوانده می شود و داراي اندامی کوچک و منظري زیبا و ظریف است و
منقار و پاهاي بعضی از زاغها برنگ قرمز میباشد. و صاحب عجایب المخلوقات که گوید زاغ نام غراب سیاه و بزرگ است اشتباه
کرده است. (از حیوة الحیوان: زاغ). و در همان کتاب آمده، بیهقی گوید: از حکم شرع دربارهء خوردن غراب ها پرسیدم او گفت
صفحه 311 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نوع بزرگ و سیاهش را مکروه میدارم و اما خوردن قسم کوچک آن را که زاغ گویند باك نیست - انتهی. از سخنان دمیري برمی
آید که زاغ مرادف غراب نیست بلکه قسمی خاص است از آن و متداول میان فارسی زبانان نیز اکنون چنان است که قسم حلال
گوشت را زاغ یا کلاغ زاغی و قسم حرام گوشت (بزرگ و سیاه) را کلاغ خوانند. رجوع به غراب. کلاغ. زاغ دشتی. و زاغچه شود
: چنانکه اشتر ابله سوي کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.رودکی. گاو مسکین ز کید دمنه چه دید وز بد زاغ بوم را
چه رسید.رودکی. زاغ سیه بودم یک چند نون باز چو غلبه بشدستم دورنگ.منجیک. زاغ بیابان گزید، خود به بیابان سزید باد بگل
بروزید، گل به گل اندر غژید. کسائی. وآن زاغ نگه کن چگونه پرد مانند یکی قیرگون چلیپا.عمارهء مروزي. یکی دشت پیماي
پرّنده زاغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ. اسدي (گرشاسب نامه). جز در غم عشق تو سفر می نکنم جز بر سر کهسار گذر می نکنم در
عشق تو جز بجان خطر می نکنم گر من زاغم چرا حذر می نکنم.مسعودسعد. خاقانی آنکسان که طریق تو می روند زاغند و زاغ را
روش کبک آرزوست. خاقانی. زال ارچه موي چون پر زاغ آرزو کند بر زاغ کی محبت عنقا برافکند.خاقانی. زاغ حرص و هماي
همت را ریزهء استخوان نمی یابم.خاقانی. می نتوان یافت، بشب در، چراغ در قفس روز توان دید زاغ.نظامی. مردهء مردار نه اي
چون زغن زاغ شو و پاي بخون در مزن.نظامی. نخستین مرغ بودم من در این باغ گرم بلبل کنی کنیت و گر زاغ.نظامی. سبزه دمید و
خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد بزاغ.سعدي. یا بتشویش و غصه راضی شو یا جگربند پیش زاغ
بنه.سعدي (گلستان). طوطئی را با زاغی در یک قفس کرده بودند.... عجبتر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی بجان آمده بود.
(گلستان). - پر زاغ:شب از حملهء روز گردد ستوه شود پر زاغش چو پر خروه.عنصري. زال ار چه موي چون پر زاغ آرزو کند بر
زاغ کی محبت عنقا برافکند.خاقانی. روي او در گیسوي چون پر زاغ همچو خورشیدي همه چشم و چراغ.عطار. چون شنیدند این
سخن مرغان باغ شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ.عطّار. ترکیبات: - زاغ آشیان؛ (مقلوب آشیان زاغ). آشیانهء زاغ. لانهء زاغ. زاغ
بانگ (مقلوب بانگ زاغ). آواز زاغ. زاغ پیسه. زاغ پیشه. زاغ چشم. زاغ رنگ. زاغ فعل (||. ص) آدم ازرق. مؤلف آنندراج گوید:
و از اینجا است [ از روي شباهت با چشم مرغی که نام آن زاغ است ] که آدمی ازرق را زاغ گویند. (آنندراج). زاغ چشم یا چشم
زاغ. -هم چشم زاغ:بلبلم اما سلیم از بی وفائی هاي گل اشک خونین در چمن هم چشم زاغم میکند. محمدقلی سلیم (از
آنندراج)( 1 ||). چشم کبود و [ ازرق ] را چشم زاغ و دیدهء زاغ گویند : یکی باغبان اندر آن باغ بوده دل سختش و دیدهء زاغ
بوده. اسدي (لغت فرس ||). مجازاً چشم خیره. رجوع به چشم سفید شود (||. اِ) و جنسی از کبوتر که سیاه باشد و سخت متحرك
بوده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء ||). انحناي و روخ کمان نزدیک دو سر آن. (ناظم الاطباء ||). و بمعنی گوشهء کمان هم هست.
(برهان قاطع). و آن پارهء شاخ سیاه باشد که بر هر دو گوشهء کمان وصل کنند. (غیاث اللغات). و این بطریق کنایت و استعارت
است لیکن بتنهائی زاغ نگویند. (آنندراج) : دو زاغ کمان را بزه برنهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد.فردوسی. بشد تازیان تا سر پل
دمان بزه برنهاده دو زاغ کمان.فردوسی. و رجوع به زاغ کمان شود ||. و نام قولی باشد از موسیقی. (برهان قاطع) (آنندراج)
(جهانگیري). نوائی است از موسیقی. (غیاث اللغات) : گه بصریر آمده چون مرغ باغ نغمهء بلبل زده از قول زاغ. امیرخسرو دهلوي
(از آنندراج). رجوع به آهنگ در لغت نامه شود ||. و زاج را نیز گفته اند که آن گوهري است کافی شبیه به نمک. (برهان قاطع).
زاگ. (ناظم الاطباء).و رجوع به زاغ شود ||. فتنه را نیز گویند. (برهان قاطع). فتنه و فساد و طغیان. (ناظم الاطباء ||). و نام یک نوع
مخلوقی است. (ناظم الاطباء). ( 1) - مستفاد می شود که زاغ ایران چشم سرخ دارد چنانکه زاغ هندوستان چشم سیاه دارد.
(آنندراج).
زاغ.
1) - زاغ یزوغ و زاغ یزیغ زیغاً، مال. (اقرب الموارد). چنانکه دیده میشود ) .( (ع اِمص) میل. عطف و برگشت. (ناظم الاطباء)( 1
مصدر زاغ، زیغ است نه زاغ. رجوع به زیغ شود.
زاغ.
(ع اِ) کلاغ کوچک مایل بسفیدي که مردار نخورد. (اقرب الموارد). زاغ کوچک که به سفیدي زند. (ناظم الاطباء).
زاغ.
(اِخ) (تنگهء...) یکی از چهار جاده که بندرعباس را به کرمان متصل میکند. تنگهء زاغ از ایسین عبور و دورهء کوه گنور را طی
میکند بطرف سعادت آباد قاقم (نزدیک طارم) حاجی آباد پیش میرود و از آنجا به کرمان میرسد. (جغرافیاي کیهان ج 3 ص 448 ). و
رجوع به تنگهء زاغ شود.
زاغ.
(اِخ) دهی است از دهستان بخش سیمگان شهرستان جهرم. واقع در 5000 گزي شمال باختري کلاکلی در کنار راه عمومی سیمگان
به میمند. واقع در دامنه اي است گرمسیر و مالاریائی. آب آن از چشمه و رودخانهء سیمگان و داراي محصول غلات، لیمو و خرما
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
زاغ.
(اِخ) طبري در وقایع سال 128 ه . ق. آرد: کرمانی چون پیروزي نصربن سیار را دید، علم را از محمد بن عمیره گرفت و نبرد کرد تا
وي را شکست داد... محمد بن مثنی در حالی که زاغ بهمراه وي بود علمی زردرنگ بدست گرفت و حمله کرد. (از تاریخ طبري ج
.( 9 چ نلدکه ص 1021
زاغ.
(اِخ) ابن تهماسب همان زاب بن تهماسب است. رجوع به ذیل مجمل التواریخ و القصص ص 29 و زاب در همین لغت نامه شود.
زاغ آشیان.
(اِ مرکب) مقلوب آشیان زاغ. آشیانهء زاغ. لانهء زاغ : سعدي بقدر خویش تمنی وصل کن سیمرغ ما چه لائق زاغ آشیان تست.
سعدي.
زاغا.
(اِخ) یکی از ناحیه هاي اقلیم ثالث است که اعراب آن را در سال 500 ه . ق. اشغال کرده اند. آلوسی از ابن خلدون آرد: اعراب
اقلیم ثالث را از مغرب تا اقصاي یمن و مشرق هند براي سکونت برگزیدند و حجاز، یمن، نجد، تهامه و دیگر مراکزي را که در
سدهء پنجم هجري اشغال کردند مانند صحراها و تپه هاي برقه، قسطنطنیه، زاغا و مغرب آبادان کردند. (بلوغ الارب آلوسی ص 14
بنقل از تاریخ ابن خلدون).
زاغالار.
(اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. 1هزارگزي جنوب خاوري قره آغاج، 35 هزارگزي جنوب
خاوري راه مراغه به میانه، واقع در منطقه اي کوهستانی و معتدل و آب آن از چشمه و داراي محصول غلات و بزرك. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 4
زاغان.
(اِخ) (باغ...) باغی بزرگ در بیرون شهر هرات و محل اقامت سلاطین و وزراي گورکانیه بوده است. مجالس جشن و سور پادشاهان
و شاهزادگان مانند مجلس جشن ختان بایسنقرمیرزا و جلوس سلطان حسین بهادرخان و عروسی سلطان مسعود با بیگم سلطان در
63 ، این باغ برگزار شده است. در حملهء ازبکان به هرات نیز قلعهء محکم بشمار میرفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 25
،466 ،445 ،431 ، 580 ، و ج 3 ص 389 ،336 ،206 ،179 ،178 ،167 ،150 ،149 ،147 ،135 ،126 ،125 ،112 ،73 ،72 ،68 ، تا 65
612 و 616 شود. ،605 ،584 ،550
زاغان.
(اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی از شهرستان کرمانشاهان واقع در 46000 گزي شمال باختري سنقر و
4000 گزي شمال ریگ جوب. در منطقه اي کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 670 تن و بزبان کردي و فارسی تکلم میکنند.
داراي قنات و چشمه و محصول آن غلات و حبوب، توتون، انگور و قلمستان است. این ده به دو قسمت علیا و سفلی تقسیم میشود.
(از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زاغان علیا و زاغان سفلی شود.
زاغان سفلی.
[نِ سُ لا] (اِخ) قسمت پائین ده زاغان از بخش دهستان کلیائی است و فاصلهء آن تا زاغان علیا 5 کیلومتر است. (از فرهنگ
جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زاغان و زاغان علیا شود.
زاغان علیا.
[نِ عُ] (اِخ) قسمت بالاي ده زاغان از دهستان کلیائی است. فاصلهء آن تا زاغان سفلی 5هزار گز و سکنهء آن 270 تن است. (از
فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زاغان و زاغان سفلی شود.
زاغ اهلی.
[غِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)مقابل زاغ دشت رجوع به زاغ ده باش شود.
زاغ بانگ.
(اِ مرکب) مقلوب بانگ زاغ. آواز زاغ : بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل زاغ بانگی میکنم بلبل هم آوائیم نیست. سعدي.
زاغ پا.
(اِ مرکب) زاغ پاي. کنایه از طعنه و سرزنش باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). و با لفظ زدن مستعمل میشود. (آنندراج). طعنه.
ملامت. سرزنش. طنز : زاغ زبانی که ز فر هماي کبک روان را بزند زاغ پاي. امیرخسرو (از آنندراج). کبک خرامنده بصحن سراي
کبک روان را بزده زاغ پاي. امیرخسرو (از آنندراج).
زاغ پیسه.
[غِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زاغ دورنگ. (فرهنگ شعوري). نام این پرنده در زبان فارسی کلاغ زاغی، زاغی، زاغچه،
مستکري، کلاغ، پیسه، کچله، قژله، قچل، کلاژه عکر و عقعق است و دو نام اخیر در فرهنگهاي عربی مضبوط است. (نامهاي
.( پرندگان مکري ص 201
زاغ پیشه.
[شَ / شِ] (ص مرکب) کلاغ. (آنندراج). و رجوع به زاغ رو و زاغ فعل شود.
زاغ پینه.
[غِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زاغ پیسه است. (فرهنگ شعوري). و آن مصحف است.
زاغج.
[غِ] (اِ) بمعنی زاغ است که مرغ سیاه منقار سرخ باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). و سامانی گوید: مخفف زاغیجه و زاغچه است و
زاغیژه نیز درست است. (آنندراج) : دلا بنال که رفتند بلبلان چمن وطن گرفته بگلزار عکه و زاغج. درویش سقا (از آنندراج).
همین شاهد را براي زاغچ آورده اند. رجوع به زاغچ شود.
زاغج.
(اِخ) یکی از منزلهاي راه قدیم میان قلعهء بیرمی کمازان و قلعهء ارومیه بوده است. گلستانه آرد: سه منزل راه طی نمودند [علم خان
و اسراء زندیه] در منزل چهارم که مشهور به زاغج بوده نامداران زندیه را بنهج مسطور سوار الاغها کرد. (مجمل التواریخ گلستانه
.( ص 226
زاغچ.
[غِ] (اِ) زاغ است. (الفاظ الادویه). و سامانی گوید: محفف زاغچه و زاغیچه( 1) است و زاغیژه نیز درست است. (آنندراج) (فرهنگ
رشیدي) : بسان این دل سرگشته دم بدم دولاب ز دست چرخ جفاجوي میزند غچ غچ دلا منال که رفتند بلبلان چمن وطن گرفته
بگلزار عکه و زاغچ. درویش سقا (از رشیدي) (از جهانگیري). مؤلف فرهنگ نظام پس از نقل این دو بیت گوید: لفط زاغچ در
شعر مذکور مخفف زاغچه است. لفظ علی حده نیست چنانکه بعض فرهنگ نویسان قرار داده اند - انتهی. و او خود زاغچ و زاغج
را ذکر نکرده است. ( 1) - رشیدي چاپی: زاغیچه.
زاغ چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کنایه از کبودچشم. (آنندراج) : دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم بلند و سیه خایه و زاغ چشم.فردوسی. که در
چین زاغ چشمی نام فرهاد که در صنعت تراشی بوده استاد. ملافوقی یزدي (از آنندراج). زال کند سرمه در داغ چشم گاو پس از
مرگ شود زاغ چشم. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). و رجوع به زاغ شود.
زاغ چند.
[چِ / چَ] (اِخ) دژي است در ترکستان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
زاغچه.
[چِ] (اِ مصغر) نوعی از کلاغ کوچک است. (از ناظم الاطباء). نوعی از غراب است و از غراب الزرع کوچکتر و منقار و پاي آن
سرخ است. و خواص آن مثل خواص غراب الزرع است. (فرهنگ نظام). و رجوع به زاغ، زاغچ، زاغی، زاغ دشتی، غراب الزیتون،
غراب الزرع شود.
زاغ دشت.
[غِ دَ]( 1) (ترکیب اضافی، اِمرکب) زاغ است و آن را کلاغ دشت (غراب الزرع) نیز میگویند از آن روي که در دشت و صحرا
زندگی میکند: یکی دشت پیماي پرنده زاغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ. اسدي (گرشاسب نامه). محقق حلی در کتاب شرایع آرد:
و یحل غراب الزرع. و رجوع به زاغ دشتی، زاغ اهلی، زاغ ده باش و زاغ شود. ( 1) - فاجع: زاغ دشت است. (منتهی الارب).
زاغ دشتی.
[غِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زاغ دشت است. رجوع به زاغ دشت و غراب الزرع و زاغ شود.
زاغ دل.
[دِ] (ص مرکب) کنایه از سیاه دل که قساوت داشته باشد. (آنندراج) : زاغ دلان را نفس شوم ده مغز غلیواژ و سر بوم ده. امیرخسرو
دهلوي (از آنندراج).
زاغ دورنگ.
[غِ دُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به زاغ پیسه شود.
زاغ ده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان خوارچ بخش مرکزي شهرستان آمل. واقع در 10000 گزي شمال آمل و 4000 گزي خاور راه آمل به
محمودآباد. منطقهء آن دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و زبان اهالی مازندرانی و فارسی و آب آن از رودخانهء هراز و چشمهء
اوج آباد است. داراي محصول برنج، غلات، پنبه و حبوب میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). و رجوع به سفرنامهء مازندران
رابینو ص 114 شود.
زاغ ده باش.
[غِ دِهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زاغ اهلی است که بعربی قققه گویند. رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد( 1) و زاغ اهلی و زاغ
دشت شود. ( 1) - قَقَقَه؛ الغربان الاهلیه. (اقرب الموارد). زاغ ده باش. (منتهی الارب).
زاغذ.
[غَ] (اِ) گاودان بوده. شاعر گوید : گاو لاغر به زاغذ اندر کرد تودهء زر به کاغذ اندر کرد. اسدي (از لغت فرس). و رجوع به زاغه
شود.
زاغر.
[غَ / غُ] (اِ) حوصله را گویند که چینه دان است. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). هزار چینه دان مرغ که بتازیش حوصله
خوانند و آن را گژار گویند. (شرفنامهء منیري) : از اکنون تا پسین روزي ز گیتی بر آن خاك ار فرود آید کبوتر ز بس آغار خون
صفحه 312 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گر دانه چیند طبرخون رویدش از حلق و زاغر.ازرقی. رجوع به ژاغر شود.
زاغر.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراك. در 3000 گزي شمال باختري طرخوران. منطقهء آن
کوهستانی و سردسیر و زبان اهالی آن فارسی و آب آن از قنات. داراي محصول غلات، میوجات و قلمستان است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 2
زاغرسرس.
[غَ سَ] (اِخ)( 1) قریه اي است در سمرقند یا نسف و از آنجاست ابوعلی نسفی. (از انساب سمعانی). و رجوع به معجم البلدان و
زاغرسرسی شود. ( 1) - زاغرسوس. (معجم البلدان چ فلوگل). ن ل: زاغوسوسن، زاغراسوس. (ذیل مرصادالعباد چ بریا).
زاغرسرسی.
[غَ سَ] (اِخ)( 1) بکربن عبدالله بن موسی بن علی زاغرسرسی نسفی مکنی به ابوعلی منسوب به زاغرسرس متوفی در 626 ه . ق.
است. وي در سمرقند از ابوبکر فارسی (احمدبن محمد بن فضل) استماع حدیث کرد و ابوحفص حافظ نسفی (عمربن محمد بن
- ( احمد) از او نقل حدیث کرده است. پدر ابوعلی 99 و جدش 114 سال و او خود 88 سال زندگی کردند. (از انساب سمعانی). ( 1
زاغرسوسی. (معجم البلدان چ فلوگل).
زاغ رنگ.
[رَ] (ص مرکب) برنگ زاغ. کنایت از شب و هر چیز سیاه : برآمد زاغ رنگ و ماه پیکر یکی میغ از فراز کوه قارن.منوچهري. چو
روز سپید از شب زاغ رنگ برآمد چو کافور از اقصاي زنگ.نظامی. همه زیور روم شد زاغ رنگ بروم اندر آمد شبیخون
زنگ.( 1)نظامی. ( 1) - روم کنایه از روز است و زاغ رنگ، سیاهی شب و زنگ، شب.
زاغ رو.
(اِ مرکب) مؤلف آنندراج این کلمه را بدون ضبط و تفسیر آورده است با شاهد ذیل : خسروا لشکر خطش بدوید دل نگه دار وقت
زاغ رو است. امیرخسرو (از آنندراج).
زاغ رود.
(اِخ) از شعب رودخانهء لار است. رجوع به سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 67 بخش انگلیسی شود.
زاغري.
[غَ] (اِخ) قریه اي بزرگ بوده است در سودان. ابن بطوطه آرد: پس از بیرون شدن از ابوالاتن و سپردن ده روز راه به قریهء زاغري
رسیدیم. این قریه مسکن یک دسته از بازرگانان سودانی بنام ونجراته است... و از زاغري به کنار رود نیل رفتیم. (از سفرنامهء ابن
.(495 - بطوطه چ پاریس ج 4 صص 494
زاغ زبان.
[زَ] (ص مرکب) کنایت از مردم سیاه زبان باشد یعنی کسانی که نفرین ایشان را اثري هست. (برهان قاطع). کنایه از سیه زبان است.
(آنندراج ||). در اسب تعریف است. (برهان قاطع). و سیاهی زبان از محسنات اسب میباشد. (ناظم الاطباء ||). کنایه از قلم است :
زاغ زبانی که ز فر هماي کبک روان را بزند زاغ پاي. امیرخسرو دهلوي (از آنندراج). و رجوع به زاغ پاي در همین لغت نامه و
رجوع به تعلیقات نوروزنامه ص 122 شود.
زاغ زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) رجوع به زاغ سیاه چوب زدن شود.
زاغ زرع.
[غِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)زاغ بزرگ را غداف و زاغ کوچک را زاغ و زاغ الزرع نیز خوانند. مأکول اللحم است. گویند
زیادت از هزار سال عمر یابد. با بوم دشمنی دارد و همه مرغی چون بچه را بزرگ کند از پیش خود براند الا غداف که پیوسته
رعایت کند. پر غداف سوخته و سوده بر اندام طلا کند موي رویاند. چشم غداف و بوم در میان جمع بسوزانند در میانشان عداوتی
افتد که هرگز بصلاح نیاید. دلش خشک کرده و سوده بخورند چند روز بر تشنگی صابر باشند. زهره اش با زهرهء خروس خلط
کرده در عسل آمیزند و اکتحال کنند تاریکی چشم ببرد. و خضاب را بغایت نیکو است. گوشت و حوصله اش خشک کرده و سوده
با عسل آمیخته سه روز هر روز سه قیراط بخورند بهق زایل کند و نزول آب چشم بازدارد. شحمش به روغن گل آمیخته در رخ
مالند هر حاجت که از سلطان خواهد روا بود. خونش خشک کرده بواسیر و نواصیر را مفید است. ذرقش بر موضع طحال طلا کنند
صحت دهد. (نزهۀ القلوب مقالهء اول چ لیدن).
زاغ سار.
(ص مرکب) زاغ سر. (فهرست ولف). همانند زاغ در سیاهی. کنایه است از سخت سیاه چهره : از این زاغ ساران بی آب و رنگ نه
هوش و نه دانش نه نام ونه ننگ. فردوسی ||. کنایه از ظالم سرسخت. بی آبرو. دل سیاه. قسی القلب. و رجوع به زاغ سر شود.
زاغ سار.
(اِخ) در عجائب المخلوقات( 1) و جامع الحکایات آمده که از هند جهت خلیفه حیوانی بتحفه آوردند سرش بشکل آدمی و تن مانند
1) - در ) .( زاغ بوده و کلمه اي چند تلفظ میکرد منها: انا الزاغ الاعجوبۀ، انا اللیث مع اللبوة. (نزهۀ القلوب مقالهء اول چ لیدن ص 69
حیاة الحیوان دمیري نظیر این داستان را از کتاب عجایب المخلوقات بطرز دیگري ذیل زاغ آورده است.
زاغ سبز.
[غِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)رجوع به زاج سبز شود.
زاغ سر.
[سَ] (ص مرکب) زاغ سار. مثل زاغ در سیاهی. کنایه است از شخص سیاه چرده : بدست یکی زاغ سر کشته شد به ما بر چنین روز
برگشته شد.فردوسی.
زاغ سرا.
[سَ] (اِخ) موضعی است در تنکابن. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 208 بخش انگلیسی شود.
زاغ سفید.
[غِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به زاج سفید و زاگ سفید شود.
زاغ سه پر.
[غِ سِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از تیر است (آنندراج) : دو زاغ کمان چون پرید از سه سر گذر کرد زاغ سه پر از سه
سر. سعید اشرف (از آنندراج).
زاغ سیاه.
[غِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)زاغ سیه. قسمی از کلاغ در کردستان یافت میشود که قد آن تا 67 سانتیمتر میرسد( 1) و داراي منقاري
خمیده و پرهائی سیاه و درخشان است و در فارسی آن را زاغ یا زاغ سیاه گویند. (نامهاي پرندگان مکري ص 93 ||). گوشهء کمان
از خانوادهء Corbeau - ( [ زاغ سیه ] : دو زاغ سیه را بزه برنهاد ز یزدان پیروزگر کرد یاد.فردوسی. و رجوع به زاغ کمان شود. ( 1
.( نامهاي پرندگان مکري ص 93 ) . [ Corvides[ Corvussorax
زاغ شب.
[غِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شب تیره : چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت
عنقائی. ناصرخسرو. و رجوع به زاغ، پر زاغ و زاغ رنگ شود.
زاغ فعل.
[فِ] (ص مرکب) آنکه رفتار زاغ دارد ||. مجازاً، بدفعل : از آن زاغ فعلان گه شبروي ز صف کلنگان فزون آمدیم.خاقانی. و
رجوع به زاغ رو و زاغ شود.
زاغک.
[غَ] (اِ مصغر) کلاغک. کلاغ خرد.
زاغ کبود.
[غِ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به زاج کبود و کات کبود و زاج ازرق شود.
زاغ کمان.
[غِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سه گوشهء کمان، لیکن تنها لفظ زاغ بدین معنی مستعمل نیست چنانچه بعضی گمان برده اند.
(آنندراج). سه گوشهء کمان، چه گاهی گوشهء کمان را بشکل زاغ میساخته اند. (فرهنگ نظام) : چو خسرو چنان دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد.فردوسی. برآورد زاغ کمان را بزه کمندي چهل خم بزین در گره. اسدي (گرشاسب نامه). پیغام او بجان
بداندیش مرغ دل تیر اجل به بازوي زاغ کمان دهد. سیف اسفرنگ. ز بهر آنکه پر تیر او سازند ترکانش ز گردون بر، دو کرکس
را به یک زاغ کمان گیرد. امیرخسرو (از آنندراج). دو زاغ کمان را عقاب سه پر بدیدم به یک جاي آورده سر. سلمان ساوجی.
کرکس تیرت چو از زاغ کمان گیرد هوا بوم شوم جان بدخواهان شود جفت هما. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). و رجوع
به برهان قاطع و شرفنامهء منیري و غیاث اللغات و نیز رجوع به زاغ در همین لغت نامه شود ||. زاغ مصور بر کمان و سیسر را نیز
گویند. (آنندراج).
زاغکی.
[غَ] (ص نسبی) یکی از رنگ ها است. (دیوان البسهء نظام قاري ص 18 ) : قد صوف زاغکی بین بر صوف سبزطاقین سر همپري
.( طوطی عجب اینکه زاغ دارد. نظام قاري (دیوان البسه ص 66
زاغ گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)مجازاً عیب گرفتن و طعنه زدن. (فرهنگ نظام). طعنه زدن و استهزا کردن. بدین معنی کلاغ گرفتن نیز
بیاید. (آنندراج) : سنگ عبرت بر دل درویش هستی خواه زن زاغ حسرت بر دل دیندار دنیاخواه گیر. (منسوب به حافظ).
زاغل.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا از شهرستان اردستان. در 45000 گزي شمال خاوري اردستان. 15000 گزي راه فرعی شهراب به
نائین. منطقه آن جلگه و معتدل و زبان اهالی آن فارسی است. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، خشکبار، پشم و روغن است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زاغلیجه.
[جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشخور بخش رزن از شهرستان همدان. واقع در 44000 گزي جنوب خاوري قصبه رزن و
4000 گزي شمال راه عمومی فامنین به نوبران. منطقه آن جلگه، معتدل و مالاریائی و سکنه آن 139 تن و زبان ایشان ترکی است.
.( آب آن از قنات و داراي محصول غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغ مرز.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره طقان بخش بهشهر از شهرستان ساري واقع در 2000 گزي شمال باختري بهشهر و 16000 گزي
شمال نکا. منطقهء آن دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و زبان اهالی کردي، فارسی و مازندرانی است. سکنه آن 950 تن و از
طائفهء عبدالملکی (کرد شیرازي) اند و داراي آب از رودخانهء نکا و محصول آن برنج و غلات و پنبه و صیفی میباشد. (از فرهنگ
جغرافیائی ایران ج 3). زاغمرز از مراکز مهم پنبه کاري ایران است و ایل عبدالملکی که از مهمترین عشایر مازندران است و در اصل
قشقائی بوده از آغاز دورهء قاجاریه در این ده سکناگزیده اند. رجوع به جغرافیاي کیهان ج 2 ص 284 ، جغرافیاي مازندران ص 50
و 60 و سفرنامه مازندران و استراباد رابینو شود.
زاغن.
[غَ] (اِ) آروغ : از فرط عطاي او زند آز پیوسته ز امتلاء زاغن( 1). ابوسلیک گرگانی. (از سعید نفیسی در آثار و احوال رودکی ج 3
1) - در بعضی نسخ زراغن آمده است. ) .( ص 1139
زاغ نول.
(اِ مرکب) آلتی باشد آهنی و سرکج و دسته دار که بدان زمین کنند و در جنگ نیز بکار برند. (برهان قاطع). تبر سرتیز باریک
نول( 1) مانند نول زاغ که بدان جنگ کنند و گاهی نیز زمین کنند. (آنندراج). سلاح آهنی مثل تبر سرکج دسته دار باریک نوك.
(غیاث اللغات) : مگو کین زاغ نولان در کمین اند که مرغان دلم عنقانشین اند.امیرخسرو. نیستم زاغ که بر جیفه بود نول گشا زاغ
نولم که سر کیسه گشاید نولم. میرالهی (از آنندراج). ( 1) - منقار مرغان را گویند. (آنندراج).
زاغوته.
[تَ / تِ] (اِ) جاي باشد از شمعدان که بر آن شمع نصب کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ||). ماشوره را نیز گویند. (برهان قاطع). و
رجوع به زاغونه شود.
زاغور.
.( [وَ] (اِ) لک لک است. منوچهري گوید : گر ندانی ز زاغور بلبل بنگرش گاه نغمه و غلغل. (لغت فرس اسدي ص 164
زاغ و زوغ.
[غُ] (از اتباع) در تداول عامه، اولاد و کسان و فرزندان خردسال. رجوع به زاق و زیق و زاغ و زیغ شود.
زاغ و زیغ.
[غُ] (اِ مرکب، از اتباع) زاغ و زوغ است و رجوع به زاق و زیق شود.
زاغوك.
(اِ) مهرهء کمان گروهه را گویند یعنی گلی که بجهت کمان گروهه گلوله کرده باشند. (برهان قاطع) (آنندراج).
زاغول.
(اِخ) از قراء پنج ده مرورود خراسان است، و در اینجا است قبر مهلب بن ابی صفره. (تاج العروس). قریه اي است از پنج قریهء
مرورود خراسان و امیر خراسان [مهلب بن ابی صفرة الازدي] بسال 82 ه . ق. در آنجا درگذشت و دفن گردید و از آنجا است
محمد بن حسین زاغولی. (از انساب سمعانی). یاقوت گوید: زاغول از قریه هاي مروالروذ و مهلب بن ابی صفرة عتکی که پس از
قتل ازارقه از طرف عبدالملک والی خراسان شده بود در ماه صفر 76 به زاغول رفت و در آنجا مقیم بود تا در 82 که بقصد جنگ
از آنجا بیرون رفت و وفات یافت. (از معجم البلدان).
زاغولو.
(ص مرکب) در تداول عامه، صاحب چشمان زاغ.
زاغولی.
[ي ي]( 1) (ص نسبی) منسوب به زاغول از قراء مرورود است. رجوع به زاغول و زاغولی شود. ( 1) - در فارسی بتخفیف یاء.
زاغولی.
(اِخ) محمد بن حسین بن محمد بن حسین ازدي مکنی به ابوعبدالله پنجدهی [ پنج دهی ] زاغولی منسوب به زاغول از قراء پنج ده
صفحه 313 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
مرورود است. نزد سمعانی بزرگ تحصیل فقه کرده و ابوسعد سمعانی از او روایت دارد و صاحب لباب ترجمه اش را آورد و گوید
وي در 559 درگذشت. وي تألیفی بنام قیدالاوابد مشتمل بر فقه، تفسیر، حدیث، لغۀ در 400 جلد پرداخته است. (از تاج العروس).
یاقوت آرد: محمد بن حسین ارزنی( 1) مکنی به ابی عبدالله منسوب است به زاغول مرورود. (از معجم البلدان). سمعانی آرد: وي
چندي در مرو بسر برد و در آنجا فقه را از پدرم( 2) و موفق بن عبدالکریم رحمهماالله فرا گرفت سپس به قریهء نوس به ارنجان رفت.
وي مردي بود صالح فاضل نیکوسیرت و زندگی به آسودگی و قناعت میگذرانید. در علم حدیث و طریق روایت (رجال) داراي
اطلاعاتی عمیق بوده و همه عمر را در طلب این علم میکوشید. در کتب ادب نیز مطالعاتی کرد و سلسله مؤلفاتی شاید در حدود
400 مجموعه بنام قیدالاوابد پرداخت و همه علوم را در آن با نظم و ترتیب خاصی گرد آورد. وي به نیشابور و هرات سفر کرد و در
هرات از ابوالفتح حنفی و اباعبدالله بن عیسی بن شعیب بن اسحاق سجزي و اباسعد محمد بن ابی الربیع الخیلی در مرورود از
ابامحمد عبدالله بن حسن طبسی حافظ و ابا محمد حسین بن مسعود بغوي فراء و در مرو از پدر من و از ابوسعید محمد بن علی بن
محمد دهان و گروهی دیگر حدیث فرا گرفت. من خود دربارهء کوششهاي وي براي آموختن علم نزد مشایخ داستانهاي بسیاري
شنیده ام. بارها وي را از زادگاهش پرسیدم و او میگفت بدرستی نمی دانم. زاغولی در سالخوردگی نیز بر طلب علم حرصی فراوان
داشت و پیش از 408 متولد شده بود. (از انساب سمعانی). ذهبی آرد: حافظ البرکه ابوعبدالله حسین بن( 3)محمدبن حسین بن علی
بن یعقوب مروزي ازدي است و زاغون( 4) قریه اي است یا محله اي است از بنجدیه (پنج ده). از ابوالفتح بصري روایت کرده است.
1) - ازدي. (تاج العروس) (تذکرة الحفاظ). ( 2) - امام محمد بن ابی مظفر مکنی به ابی بکر ) .( (از تذکرة الحفاظ ج 3 ص 127
( سمعانی. ( 3) - چنانکه ملاحظه میگردد نام وي مختلف ضبط شده و ضبط تذکرة الحفاظ با کنیهء وي (ابوعبدالله) انسب است. ( 4
- یاقوت و سمعانی و مؤلف تاج العروس دهی را که جزء پنجده مرورود است زاغول و منسوب بدان را زاغولی (به لام) نوشته اند. و
اساساً زاغولی منسوب به زاغون نمیتواند باشد.
زاغون.
( 1) (اِخ) قریه اي است در بغداد. (تاج العروس). گویا قریه اي بوده است در بغداد. (از معجم البلدان). و رجوع به زاغونی شود. ( 1 )
- زاغونی. (معجم البلدان). و ظاهراً غلط مطبعی است.
زاغونه.
[نَ / نِ] (اِ) آن جاي باشد از شمعدان که در آن شمع را نصب کنند. (ناظم الاطباء ||). ماشوره. (ناظم الاطباء). و رجوع به زاغوته
شود.
زاغونی.
[نی ي] (ص نسبی) منسوب به قریهء زاغون. و رجوع به زاغونی و زاغون شود.
زاغونی.
(اِخ) احمدبن حجاج بن عاصم مکنی به ابوجعفر منسوب به زاغون از قریه هاي بغداد است. وي از احمدبن حنبل روایت دارد و
حافظ عبدالعزیزبن محمد بن اخضر حدیث ذیل را بدین گونه از وي نقل کرده است: عبدالله بن احمد روایت کند از ابوزکریا یحیی
بن عبدالوهاب از عبدالواحدبن احمد از ابوسعید النقاش، از ابوالنصر محمد بن احمدبن عباس از جد خود عباس بن مهیار از ابوجعفر
احمدبن حجاج بن عاصم (اهل قریۀ زاغونی) از احمدبن حنبل از خلف بن ولید از ابی ظبیان از علی بن ابیطالب از رسول الله (ص)
که گفت: یا علی ان وصیّت الامر من بعدي فاخرج اهل نجران من جزیرة العرب... (از معجم البلدان).
زاغونی.
(اِخ) علی بن عبیداللهبن نصربن السري مکنی به ابوالحسن متولد در 455 ه . ق. و متوفی در سال 527 است. وي که گویا منسوب به
زاغون بغداد است حنبلی مذهب و استاد و مربی شیخ بن الجوزي بوده و کتابی در تاریخ تألیف کرده است. (از معجم البلدان). ابن
اثیر در کامل گوید: در این سال [ 573 ] صدقۀ بن حسین حداد که تاریخ زاغونی را مذیل ساخته بود درگذشت. (کامل التواریخ چ
لیدن ج 11 ص 297 ). و رجوع به کتاب مراصد الاطلاع چ بریل شود.
زاغونی.
(اِخ) محمد بن عبدالله مکنی به ابوبکر متولد 468 و متوفی 551 ه . ق. است: وي برادر علی زاغونی (مترجم در فوق) است. و در
تجلید کتب استادي حاذق بوده است و روایت حدیث میکرده است. (از معجم البلدان). وي از مشایخ حدیث و معاصر ابوجعفر
نقیب بوده و در قرن 6 میزیسته است و ابن مقله علی بن حسن بن اسماعیل متوفی 599 ه . ق. از وي و از ابوسعیدبن حمدون متوفی
60 ه . ق. استماع حدیث کرده است. (از معجم الادباء ج 5 ص 147 و ج 3 ص 217 ). و رجوع به زاغونی (علی بن عبدالله) شود.
زاغۀ.
[غَ] (ع ص) جِ زائغ. قوم زاغۀ؛ میل کنندگان از حق. (منتهی الارب). میل کنندگان از حق یعنی روي گردانیدن از حق. (آنندراج). و
رجوع به ناظم الاطباء و زائغ شود.
زاغه.
[غَ / غِ] (اِ) آغل. محل نگاهداري گوسفند و گاو. غاري که کوهستانیها در کوه میکنند که در زمستانها محل حیوانات باشد.
(فرهنگ نظام). و رجوع به زاغذ و آغل شود.
زاغه.
[غَ] (اِخ) از شهرهاي سودان واقع در کنار رود نیل بوده است. ابن بطوطه آرد: بر رود نیل شهري است بنام کارشخو و رود نیل از آن
میگذرد و به کابره و سپس بطرف زاغه و از زاغۀ به تنبکتو میرود. پادشاه زاغه و کابره فرمان بردار پادشاه مالی هستند. اهالی زاغه از
.( دیر باز پیرو اسلام و داراي حسّ دینی و دانش طلبی میباشند. (سفرنامهء ابن بطوطه چ پاریس ج 4 ص 395
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین. واقع در 21000 گزي باختر آبیک و 3000 گزي راه
عمومی و 1000 گزي ایستگاه زیاران در جلگه اي معتدل. سکنهء آن 330 و زبان آنها کردي و فارسی است. آب آن از چاه و در
بهار از رودخانهء بهجت آباد و محصول آن غلات و هندوانه. شغل اهالی زراعت و ساکنین آن از طایفه مافی اند و تغییر مکان نمی
.( کنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود از شهرستان تویسرکان. واقع در 14000 هزارگزي جنوب شهر تویسرکان و 7000 گزي
شمال باختري جمیل آباد واقع در منطقه اي کوهستانی و سردسیر. زبان سکنه فارسی و آب آن از چشمه و داراي محصول غلات و
.( اندکی گردو و لبنیات میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري دورود کنار راه
مالرو و راه ژان به گله کوچک در منطقه اي جلگه و معتدل. زبان سکنه لري و داراي آب از قنات و محصول غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زاغه.
[غَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان خرم آباد است. این بخش در خاور شهرستان و محدود است از شمال به بخش چقلوندي از
خاور به منطقهء بروجرد از باختر به بخش حومه و از جنوب به بخش پاپی. موقعیت طبیعی آن کوهستانی و هواي قسمتی از آن
گرمسیر و قسمت دیگر معتدل و قسمتی نیز سردسیر است. آب آن از سراب هاي میرك و طویلهء وفائی شاه و رودخانهء کیان و
چندین سراب دیگر تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و لبنیات است. این بخش از 4 دهستان و 90 آبادي بشرح زیر تشکیل
گردیده: 1- دهستان دالوند 30 ده 5900 نفر 2- دهستان سگوند 35 ده 6100 نفر 3- دهستان رازان 9 ده 900 نفر 4- دهستان
قائدرحمت 16 ده 2700 نفر ساکنین این بخش از طوایف دالوند، سگوند، قائدرحمت و رازان میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 6
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوي. در 1800 گزي شمال خوي و 4050 گزي خاور شوسهء خوي
به ماکو. منطقهء آن کوهستانی معتدل و مالاریائی و داراي آب از دره کندلی و محصول غلات میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج. واقع در 32000 گزي خاور سنندج و 4000 گزي جنوب راه
سنندج به همدان، منطقهء آن دامنه و سردسیر و زبان سکنهء آن کردي و آب آن از چشمه است و داراي محصول غلات و توتون
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوك بخش سیمینه رود از شهرستان همدان. واقع در 11000 گزي جنوب باختري قصبهء بهار و
1000 گزي جنوب راه همدان به کرمانشاه. منطقهء آن کوهستانی، سردسیر و مالاریائی و زبان اهالی ترکی و فارسی است و داراي
.( آب از قنات و محصول غلات، حبوب، لبنیات، انگور و صیفی و یک قلعه خرابه قدیم میباشد. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. واقع در 24000 گزي جنوب خاوري دیواندره، بر کنار
راه سنندج به دیواندره. منطقهء آن کوهستانی و سردسیر و زبان سکنهء آن کردي است و داراي آب از رودخانه و چشمه و محصول
غلات، حبوب و لبنیات است. این ده به دو محل بفاصلهء 2 کیلومتر بنام زاغه بالا و زاغه پائین تقسیم میشود. (از فرهنگ جغرافیائی
ایران ج 5). و رجوع به زاغه بالا و زاغه پائین شود.
زاغه.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزي شهرستان مراغه. در 60900 گزي جنوب خاوري مراغه و 390500 گزي شمال
خاوري راه شوسهء شاهین دژ به میاندوآب. منطقهء آن کوهستانی و معتدل، آب آن از رودخانهء آجرلو و چشمه و داراي محصول
.( غلات، بادام، حبوب و بزرك است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
زاغه.
[غَ] (اِخ) گردنه اي است واقع در راه بروجرد به خرم آباد. مؤلف جغرافیاي غرب آرد: پونه کوه و دریاکوه ارتفاعاتشان کمتر از کوه
است و جاده هائی به ارتفاع 2690 متر پس از عبور از بروجرد از آنها عبور کرده و به خرم آباد وصل « چهل نابالغان و گروکوه »
.( میشود مانند گردنهء زاغه در جنوب اشتران کوه و قلیان کوه موازي با آن واقع شده است. (جغرافیاي غرب ایران ص 29
زاغه انوج.
[غَ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر. واقع در 33000 گزي جنوب شهر ملایر و 11000 گزي باختر راه ملایر به
بروجرد. منطقهء آن جلگه، معتدل و مالاریائی و زبان سکنهء آن فارسی است. داراي آب از چشمه و محصول غلات و لبنیات
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغه بالا.
[غَ] (اِخ) قسمت بالاي ده زاغه از دهستان حسین آباد واقع در کنار جادهء فعلی است و فاصله آن تا زاغه پائین 3 کیلومتر میباشد. (از
فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و رجوع به زاغه و زاغه پائین شود.
زاغه بالا.
[غَ] (اِخ) ده مرکزي بخش زاغهء شهرستان خرم آباد. واقع در 32 هزارگزي خاور خرم آباد و کنار راه خرم آباد به بروجرد. منطقهء
آن کوهستانی، سردسیر، مالاریائی و زبان سکنهء آن فارسی است. آب این ده از سراب دوکوهه چال خاله تأمین میشود و محصول
.( آن غلات، حبوب، لبنیات و پشم است و ساکنین آن از طایفهء دالوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زاغه پائین.
[غَ] (اِخ) قسمت پائین ده زاغه از دهستان حسین آباد واقع در سه کیلومتري زاغه بالا است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). و
رجوع به زاغه و زاغه بالا شود.
زاغه پائین.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد. واقع در 1000 گزي شمال زاغه و 1000 گزي شمال راه خرم
آباد به بروجرد. در منطقه اي جلگه اي سردسیر و مالاریائی و سکنهء آن 360 تن است. زبان اهالی لري و فارسی، آب آن از سراب
دوکوهه و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات و پشم است. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان جل، جاجیم و
.( طناب بافی است راه آن مالرو است و سکنهء آن از طایفه دالونداند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زاغه طاسبندي.
[غَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترك نشین شهرستان ملایر. واقع در 33000 گزي شمال شهر ملایر و 9000 گزي خاور راه ملایر
به همدان. منطقهء کوهستانی، معتدل و مالاریائی و زبان سکنهء آن ترکی و فارسی است. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغه فولاد.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار. واقع در 14000 گزي شمال خاوري شهر بیجار، و 2000 گزي راه زنجان به بیجار.
.( منطقهء آن تپه و ماهور و سردسیر و آب آن از چشمه و محصول آن غلات، انگور و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زاغی.
(اِ) زاغچه. کلاچه. کلاژه. کلاغ پیسه. قالنچه. عکه. عقعق. غُلبه (||. ص نسبی) آنکه چشم کبود دارد ||. آنچه برنگ کبود است.
زاغی بن زاغی.
[يِ نِ] (اِخ) (بلاد...) بلادي است در مغرب. ابن فقیه همدانی آرد: از شهر هرت به تلمسین 25 روز راهی است که سراسر آن آبادان
است و هم در این مسافت واقع است: طنجه؛ فاس، منزله، ولیله، مدرکۀ... شهر زقوم، غزه، غمیره حاجر، و آنچه ببلاد زاغی بن زاغی
.(80 ، متصل میشود. (از مختصر کتاب البلدان ابن فقیه چ لیدن ص 81
زاغیۀ.
[يَ] (ع ص) زن خشنی که خود را بر مردان اندازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
زأف.
[زَءْفْ] (ع مص) شتابانیدن کسی را. اعجال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
زافر.
[فِ] (اِخ) ابن سفیان کوفی از اصحاب جعفر الصادق (ع) است. (از اعیان الشیعه بنقل از رجال شیخ طوسی).
زافر.
[فِ] (اِخ) ابن سلیمان ایادي قهستانی مکنی به ابوسلیمان. بخاري گوید: در ري بوده و برخی وي را کوفی و نزیل بغداد دانسته اند
در کتاب تاریخ بغداد و میزان الاعتدال و تهذیب التهذیب از وي یاد شده و علماي حدیث و رجال دربارهء ثقه بودن و قوت و
ضعف روایات وي اختلاف دارند. در تاریخ بغداد آمده است: وي قاضی سجستان بود سپس به ري رفت و پیوسته براي تجارت به
کوفه سفر میکرد تا اینکه به بغداد انتقال یافت. یحیی بن معین گوید: وي متاع قوهی [ قهستانی ] به بغداد میبرد. ابن حبان آرد: اصل
وي از قهستان و زادگاهش کوفه بوده است سپس به بغداد و آنگاه به ري رفت و در آنجا مقیم گردید. از مالک بن انس و سفیان
ثوري و جماعتی دیگر نقل حدیث کرده است محمد بن مقاتل مروزي و یحیی بن معین و چندین تن دیگر از وي روایت کرده اند.
زافر از مالک نقل کرده است که انس بن مالک گفت: روزي که محتلم شدم رسول الله (ص) را مطلع ساختم او فرمود دیگر بر زنان
داخل مشو و این حدیث مورد انکار اهل حدیث قرار گرفته است. (از اعیان الشیعه). مؤلف اعیان الشیعه احتمال داده است که زافربن
صفحه 314 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سلیمان همان زافربن سفیان باشد و در اثر تصحیف نساخ، متعدد شده است، با این که خود به این نکته توجه داشته است که زافربن
سلیمان اهل سنت و زافربن سفیان شیعه و از اصحاب صادق (ع) بوده است. رجوع به تهذیب التهذیب، تاریخ بغداد، تاریخ نیشابور
حاکم نیشابوري و میزان الاعتدال شود.
زافر.
[فِ] (اِخ) ابن عبدالله ایادي( 1) از اصحاب حضرت جعفر الصادق (ع) است. مؤلف اعیان الشیعه آرد: علامهء حلی در کتاب خلاصه
و ابن داود در رجال از وي نام برده و اهل سنتش شمرده اند و معلوم نیست چرا شیخ طوسی وي را یاد نکرده است و نیز معلوم
1) - انباري. (کتاب رجال ابن داود از اعیان الشیعه). ) .( نیست منبع علامه و ابن داود چه بوده است. (از اعیان الشیعه ج 32
زافر.
(اِخ) ابن عمر ملقب به فیاش( 1) یکی از چند تن خطیبی بود که در 145 ه . ق. ابراهیم بن عبدالله بن حسن را به مصر بردند و بر سر
1) - فی الاصل: زافر و الفیاش. (ذیل کتاب الولاة ص ) .( در مسجد جامع آویختند. (از کتاب الولاة و القضاة چ بیروت ص 114
.(114
زافر.
[فِ] (اِخ) فرزند خلیل بن قردة است و اصمعی در کتاب جزیرة العرب شعري از خلیل [پدر زافر] در مرثیهء وي نقل کند و گوید:
زافر در شهر دمشق درگذشت و پدرش این ابیات را در مرگ وي انشاد کرد: ولا آب رکب من دمشق و اهله ولا حمص اذا لم یات
فی الرکب زافر و لا من شبیث و الاحص و منتهی المطایا بقنسرین او بخناصر. (از معجم البلدان، احص).
زافرة.
[فِ رَ] (ع ص، اِ) آنکه دیگري را در حمل ازفار (اثقال و احمال) یاري کند. (ذیل اقرب الموارد از لسان ||). گروه مردم. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). لشکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). رکن بنا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
(آنندراج ||). شتر فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). مهتر و بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج||).
کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). زافرة، سهم یا نزدیک پیکان از تیر یا سوي جاي پر از تیر یا کم از دو ثلث
جانب پیکان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). زافرة الرجل؛ یاران و خویشان مرد. (اقرب الموارد) (آنندراج). لانهم
یزفرون عنه الاثقال. و فی الحدیث: کان اذا خلا مع صاغیته و زافرته انبسط و یقال هم زافرة القوم عندالسلطان. (اقرب الموارد||).
داهیه (بسیار زیرك و دانا). (ذیل اقرب الموارد ||). کاهل و نزدیک آن. (ذیل اقرب الموارد).
زافرة.
[فِ رَ] (اِخ) قصبه اي است در 60 کیلومتري جنوب شرقی ایالت بادایوز از ایالات استرمادوره (اسپانیا). (از قاموس الاعلام ترکی).
زافنۀ.
[فِ نَ] (ع ص) شتر مادهء لنگان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). زن آسان جماع. (منتهی الارب ||). زن رقاصه. (منتهی
الارب).
زافون.
(اِخ) ولایتی است بزرگ از شهرهاي سودان همجوار بلاد ملثّمین، نقاب پوشان در مغرب. (از معجم البلدان). و رجوع به زافون
(پادشاه) شود.
زافون.
(اِخ) پادشاه مقتدر و بزرگ منش ولایت زافون (در سودان و همجوار مغرب) است. وي پایتختی داشت و بروش سلسلهء ملثمین
(مرابطین، نقاب پوشان) پیش از دست یافتن بر بلاد مغرب، تغییر منزل میداد و بمراکز باران (مناطق حاصلخیز) می رفت. وي از
مرابطین مقتدرتر و به امور سلطنت آشناتر است این موضوع مورد اعتراف آنان است و از این رو مرافعات بزرگ خود را نزد او می
برند و از وي اطاعت میکنند. این پادشاه سالی که بحج میرفت در مغرب، بر لمتونی نقابدار (ملثم) که در آن وقت پادشاه مغرب و [
امیرالمسلمین ] بود وارد گردید و لمتونی پیاده به استقبال او رفت. کسی که وي را در روز ورود به مراکش دیده بوده است نقل
کرد که وي همچنان سواره بقصر امیرالمسلمین رفت و امیرالمسلمین خود پیاده او را همراهی میکرد. همین کس گوید: زافون مردي
بلندقد و سیاه چهره بود و سفیدي چشمانش زردرنگ همچون دو شعلهء آتش بود کف دستش چنان زردرنگ بودکه گوئی با
زعفران رنگ شده است. لباس او از پیراهنی رنگارنگ و یک رداء سفید تشکیل یافته بود. (از معجم البلدان). و رجوع به دائرة
المعارف بستانی شود.
زافه.
[فَ] (اِ) گیاهی باشد شبیه سیر کوهی. (برهان قاطع). گیاهی باشد چون سیر کوهی و همچنان بوي ناخوش دارد. (صحاح الفرس)
(فرهنگ سروري) : من یکی زافه بدم خشک و به فرغانه شدم مورد گشتم تر و شد قامت چون نارونا. ابوالعباس (از فرهنگ
سروري ||). خارپشت را گویند و آن جانوري است. (لغت فرس اسدي ص 502 ) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیري). فارسی قنفذ
است. (فهرست مخزن الادویه) : روي و ریش و گردنش گفتی براي خنده را در بیابان زافه اي ترکیب کردي با کشف. (لغت فرس
اسدي).
زافی.
(ع ص) تندرو و سبک. الخفیف السریع. (ذیل اقرب الموارد) : کالحِداِ الزافی امام الرعد. (تاج العروس).
زافی دیاربکري.
[يِ بَ ري ي] (اِخ) از شعراي عرب در 1690 م. است. وي مسیحی بوده و دیوان شعري دارد که به لاتین ترجمه شده است. (از
قاموس الاعلام ترکی).
زاق.
(اِ) بچهء هر چیز را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج).( 1) و رجوع به زاق و زیق و زاقدان شود (||. ص) کبود. ازرق. زاغ. رجوع به
بچهء پرنده). (حاشیهء دکتر معین بر برهان). ) (=jag، (dzag ارمنی =zagh زاغ شود. ( 1) - از
زاقٍ.
[قِنْ] (ع ص) از زقی و زقو (مخفف زاقی ||). هر که فریاد کند. (تاج العروس (||). اِ) خروس و جمع آن زواقی است. یقال: هو
اثقل من الزواقی؛ اي الدیکۀ لانهم کانوا یسمرون فاذا صاحت تفرقوا. (تاج العروس). و رجوع به زاقی شود.
زاقاریا.
.St. Zacharie - ( (اِخ) (سنت...)( 1) تلفظی از زکریا است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به زکریا شود. ( 1
زاق چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) رجوع به زاغ چشم شود.
زاقدان.
(اِ مرکب) بچه دان و زهدان را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج).( 1) قرارگاه نطفه در شکم که آن را زهدان نیز گویند و بتازیش
رحم خوانند. (شرفنامهء منیري). و رجوع به زاق و زهدان و رحم شود. ( 1) - از زاق، زاگ، زاج از ریشهء زا (زادن) + دان (پسوند
ظرف)؛ زهدان. (حاشیهء دکتر معین بر برهان).
زاق زاق آباد.
(اِخ) دهی است کوچک از دهستان حومهء بخش کرج از شهرستان تهران. واقع در 27 کیلومتري جنوب باختري کرج نزدیک راه
.( کرج به اشتهارد و سکنهء آن 44 تن اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زاقف.
[قِ] (اِخ) قریه اي است در نواحی نیل. (از معجم البلدان). قریه اي است از نواحی رود نیل جزء عمل قوسان. (از مراصد الاطلاع چ
بریل).
زاقف روبی.
[قِ فِ با] (اِخ) قریه اي است از قراي نهر عیسی( 1). (از مراصد الاطلاع چ بریل). ( 1) - شهر و چندین قریه و ناحیه اي است وسیع
در غرب بغداد منسوب به عیسی بن علی بن عبدالله بن عباس. (از معجم البلدان: نهر عیسی).
زاقفی.
[قِ فی ي] (ص نسبی) منسوب به زاقفیه (دهی در سواد). (منتهی الارب ||). منسوب به زاقف (نیل). (معجم البلدان).
زاقفی.
[قِ فی ي] (اِخ) ابی عبدالله بن ابی الفتح محدث و منسوب به زاقفیه (دهی در سواد) است. (منتهی الارب).
زاقفی.
[قِ فی ي] (اِخ) محمد بن محمود اعجمی مکنی به ابی عبدالله زاقفی. وي را ابن نقطه منتسب به زاقف نیل دانسته است. او مردي
صالح بود و علم ادب را نزد استاد ما ابوالبقاء عبدالله بن حسین البکري فراگرفت و براي طلب علم سفر بسیار میکرد. (از معجم
البلدان).
زاقفی.
[قِ فی ي] (اِخ) محمودبن علی محدث است. (منتهی الارب).
زاقفیان.
[قِ] (اِخ) ابی عبدالله بن ابی الفتح و محمودبن علی محدث اند. (از تاج العروس). و رجوع به زاقفی شود.
زاقفیۀ.
[قِ فی يَ] (اِخ) دهی است بسواد. (منتهی الارب).
زاق و زیق.
[قُ] (اِ مرکب، از اتباع) بمعنی طفلان کوچک از دختر و پسر و کنیز و غلام. (برهان قاطع) (آنندراج ||). بمعنی شور و غوغا و
آشوب هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به زاغ و زیغ شود.
زاقون.
(اِ) مرّان است و گویند مرو است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به زان و مران شود.
زاقی.
(ع ص) فریاد و بانگ کننده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب (||). اِ) خروس. (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به زواقی شود.
زاك.
(اِ) لک. (شرفنامهء منیري).( 1 ||) همان زمج بلور است. (شرفنامهء منیري) :( 2) نقش ماهی را چه دریا و چه خاك رنگ هندو را
چه صابون و چه زاك. (مثنوي). و رجوع به المعرب جوالیقی و فرهنگ شعوري، غیاث اللغات، زاغ، زاج،زاگ، لخچ، زمج، شب و
زمه شود. ( 1) - در نسخهء خطی شرفنامه متعلق بکتابخانهء سازمان لغت نامه لک نوشته شده و ظاهراً صحیح نک (زاج سبز) است.
2) - در شرفنامه این کلمه در فصل فی الکاف التازي آمده و در شعر مثنوي هم با خاك قافیه آمده، مع هذا اصل زاك با کاف )
فارسی است. رجوع به زاگ در همین لغت نامه و برهان قاطع چ معین شود و باید دانست که نزد قدما آوردن روي کاف تازي و
کاف فارسی در کلمهء قافیت مجاز بوده است.
زاك.
(ع ص) مخفف زاکی مرد پاکیزه و نیکو.
زاك.
[زاك ك] (ع ص) خشمناك. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس).
زاك.
(اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومهء شهرستان مشهد. واقع در 30 هزارگزي شمال باختري مشهد و 1000 گزي خاور راه
مشهد به ارداك. در منطقه اي جلگه، سردسیر. سکنهء آن 777 تن، فارسی زبان اند و داراي آب از رودخانه و محصول غلات و
.( کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
زاکاتکاس.
- ( [تِ] (اِخ)( 1) یکی از ولایات جمهوري مکزیک و محل مهم استخراج نقره است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
.Zacatecas
زاکاتکاس.
[تِ] (اِخ) پایتخت جمهوري زاکاتکاس است. این شهر مرکز مهم معادن این ولایت و مشتمل بر دیرها و کنیسه هاي بزرگ و زیبا
است در یکی از کنیسه هاي زیباي آن دو آجر نقره (معمودیه) بکار رفته است. کالینس نیز در اهمیت تالی آن است و واقع بر کنار
نهري بهمین نام میباشد. سکنهء این شهر 33000 تن اند. (از دائرة المعارف بستانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی آغواس
.Aguascalientes - ( کالینتس( 1) شود. ( 1
زاکان.
(اِخ) قریه اي است به قزوین و آن عامیانه و مخفف زاجکان است. و در دواوین زاجکان نویسند و در این قریه معدن زاج باشد و
عبید زاکانی شاعر از همین قریه است. مؤلف آنندراج آرد: قصبه اي است از توابع شهر قزوین و اصل آن زاجکان است که کان
زاج سیاه بسیار دارد. (آنندراج). مرحوم ناظم الاطباء آرد: جائی است در نزدیکی شهر قزوین. (ناظم الاطباء). در فرهنگ جغرافیائی
ایران آمده است: دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان قزوین. واقع در 15 کیلومتري شمال باختري قزوین و
5کیلومتري جاده در منطقه اي معتدل. سکنهء آن 170 تن، از طائفهء چگینی اند و بزبان کردي و فارسی تکلم میکنند. آب آن از
قنات و در بهار از رودخانهء خرمن سوخته تأمین میشود و محصول آن غلات، یونجه و جالیز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
1). و رجوع به تاریخ گزیده، ترجمهء تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 3 ص 264 و زاکان و زاکانیان شود.
زاکان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 16 کیلومتري جنوب آوج و 10 کیلومتري جاده. منطقهء آن
کوهپایه و سردسیر است. سکنهء آن 217 تن اند که بزبان ترکی تکلم میکنند. آب آن از چشمه و داراي محصول بنشن و عسل
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زاکان.
(اِخ) دهی است در رودبار ري. (ناظم الاطباء).
زاکان.
(اِخ) قبیله اي است از عرب که در قزوین سکونت ورزیدند. (منتهی الارب). زاکان قبیلۀ من العرب سکنوا قزوین منهم المغنی
الفصیح الباقعۀ نادرة الزمان عبید الزاکانی صاحب المقامات بالفارسیۀ علی اسلوب المقامات الحریریۀ. (تاج العروس). و رجوع به
.( مادهء ذیل شود و رجوع به تاریخ گزیده و زاکانیان و زاکانی شود. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 846
صفحه 315 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زأکان.
[زَ ءَ] (ع مص) خرامیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جوهري و صاحب لسان این ماده را نیاورده اند و صاغانی گوید: زاکان
تبختر است. (تاج العروس).
زاکانی.
(اِخ) عبیدالله ملقب به نظام الدین از صاحبان صدور خاندان بنی زاکان قزوین است( 1) و اشعار خوب دارد و رسائل بی نظیر. (تاریخ
گزیده چ لیدن ص 846 ). مرحوم اقبال در مقدمهء دیوان عبید نویسد: از شرح حال و وقائع زندگانی عبید زاکانی بدبختانه اطلاع
مفصل و مشبعی در دست نیست. اطلاعات ما در این باب منحصر است به معلوماتی که حمدالله مستوفی معاصر عبید و پس از او
دولتشاه سمرقندي در تذکرهء خود تألیف شده در 892 ه . ق. در ضمن شرحی مخلوط به افسانه در باب او بدست داده و مؤلف
ریاض العلماء هرچند در باب عصر عبید دچار اشتباه عظیمی شده باز معلومات گرانبهاي دیگري در باب بعضی از تألیفات او ذکر
کرده است. معلومات دیگري نیز از اشعار و مؤلفات عبید بدست می آید. از مختصري که مؤلف تاریخ گزیده راجع به عبید نوشته
مطالب ذیل استنباط میشود: 1 - اینکه او از جملهء صدور وزراء بوده ولی در هیچ منبعی بدان اشاره نشده است. 2 - لقب این شاعر
نظام الدین بوده. در صورتی که در ابتداي غالب نسخ کلیات و در مقدمه هائی که بر آن نوشته اند وي را نجم الدین عبید زاکانی
یاد کرده اند. 3 - نام شخصی شاعر عبیدالله و عبید تخلص شعري او است. خود او نیز در تخلص یکی از غزلهاي خود میگوید: گر
کنی با دیگران جور و جفا با عبیدالله زاکانی مکن. 4 - عبید در هنگام تألیف تاریخ گزیده که قریب چهل سال پیش از مرگ
اوست به اشعار خوب و رسائل بی نظیر خود شهرت داشته است. در تذکرهء دولتشاه سمرقندي چند حکایت راجع به عبید و
مشاعرات او با جهان خاتون شاعره و سلمان ساوجی و ذکر تألیفی از او بنام شاه شیخ ابواسحاق در علم معانی و بیان و غیره هست.
وفات عبید زاکانی را تقی الدین کاشی در تذکرهء خود سال 772 دانسته و صادق اصفهانی در کتاب شاهد صادق آن را در ذیل
وقایع سال 771 آورده است. امر مسلم این که عبید تا اواخر سال 768 ه . ق. هنوز حیات داشته است.... و بنحو قطع و یقین وفات او
بین سنوات 768 و 769 و 772 رخ داده است. عبید در تألیفات خود چندین تن از پادشاهان و معاصرین خود را مانند خواجه
علاءالدین محمد، شاه شیخ ابوالحسن اینجو، رکن الدین عبدالملک وزیر سلطان اویس و شاه شجاع مظفري را یاد کرده است. وي
از نوابغ بزرگان ایران و وجودي تا یک اندازه شبیه به نویسندهء بزرگ فرانسوي ولتر است و از تألیفاتی که از او باقیست معلوم است
که بیشتر منظور او انتقاد اوضاع زمان بزبان هزل و طیبت بوده است. مجموع اشعار جدي که از او باقی است و در کلیات بطبع رسیده
است از 3000 بیت تجاوز نمی کنند. (ملخص از مقدمهء کلیات عبید بقلم مرحوم اقبال). ( 1) - رجوع به مادهء قبل شود.
زاکانی.
.( (اِخ) عمر ملقب به شرف الدین از عالمان عامل و از خاندان بنی زاکان قزوین است. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 846
زاکانی.
(اِخ) محمد ملقب به رکن الدین فرزند شرف الدین از عالمان عامل خاندان بنی زاکان قزوین است. امام رکن الدین زاکانی به
.( خراسان رفت پیش امیر جرماغون و بدلائل و براهین معقول و منقول اهل شیعه را ملزم گردانید. (تاریخ گزیده چ لیدن ص 846
زاکانیان.
(اِخ) از قبائل قزوین و اصلشان از عرب بنی خفاجه است و منشوري از رسول الله (ص) بخط امیرالمؤمنین علی (ع) دارند و این سواد
آن است: بسم الله الرحمن الرحیم هذا الکتاب من محمد رسول الله الی بنی زاکان بعد ما اسلموا بی... انزل الی انکم ترجعون الی
دیارکم و مغارکم و منازلکم... (تاریخ گزیده چ لیدن ص 845 ). و در ص 846 آن کتاب آرد: ایشان دو شعبه اند یکی بعالمی
منسوب ... شعبهء دوم ارباب صدور بودند - انتهی. و رجوع به تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 246 و زاکانی شود.
زاکاه.
(اِخ) شهر یا دهی بوده واقع میان نهاوند و همدان. (المسالک والممالک ابن خردادبه ص 199 ). در بعض نسخ راکاه و واکاه نیز
آمده است. رجوع به ذیل المسالک و الممالک همان صفحه شود.
زاکروتی.
.Zakruti - ( (اِخ)( 1) شهر ماد و یا طائفهء ساگارتا است. رجوع به زاگروتی شود. ( 1
زاکنتوس.
[كِ] (اِخ) نام یونانی جزیرهء زانت است. (دائرة المعارف بستانی) (قاموس الاعلام ترکی، زانت).
زاکوسکا.
.Amuse - (1) ( (روسی، اِ) زاکوسکی. مزه.( 1
زاکون.
(روسی، اِ) بمعنی قانون و مأخوذ از روسی است. رجوع به ناظم الاطباء شود.
زاکی.
(ع ص) نامی. رشد و نمو کننده: علی الحسب الزاکی الرفیع شفیق. (اقرب الموارد ||). آنکه در رفاه و نعمت بسر برد. (اقرب
الموارد ||). مرد پاکیزه و نیکو. (منتهی الارب).
زاکی.
(ع ص) از زکو، پاکیزه و نیکو. (اقرب الموارد) : صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز و هات شمسۀَ کرم مطیّب زاکی.حافظ.
زاکی.
(اِخ) ابن کامل قطیفی مکنی به ابوالفضائل و ملقب به اسیرالهوي و مهذب هبتی شاعر متوفی 546 ه . ق. است. وي شاعري رقیق
الشعر، ادیب و فاضل بود. و این چند بیت نمونه اي از اشعار اوست: عیناك لحظهما امضی من القدر و مهجتی منهما اضحت علی
خطر یا احسن الناس لولا انت ابخلهم ماذا یضرك لو متعت بالنظر. در قصیده اي دیگر گوید: عجبت من جفنه بالضعف منتصراً علی
- القلوب و یقوي و هو منکسر شهود صدق غرامی فیک اربعۀ الوجد و الدمع و الاسقام و السهر. (از معجم الادباء ج 11 صص 151
.(153
زاکیات.
(ع ص، اِ) جمع زاکیۀ. رجوع به زاکی و زاکیۀ شود.
زاکیۀ.
[يَ] (ع ص) مؤنث زاکی. رجوع به زاکی شود.
زاکیۀ الدین عنایت شاه.
[يَ تُدْ دي عِ يَ] (اِخ) از ملوك اتجهء سوماترا در 1089 ه . ق. است. (از معجم الانساب و الاسرات الحاکمۀ فی التاریخ الاسلامی
.( ص 452
زاگ.
(اِ) گوهري است کانی که بنمک ماند و معرب آن زاج است. (برهان قاطع). زاج معرب زاگ است. (از المعرب جوالیقی). و نیز
خاصیت آن است میان زاگ، که او خاکی است و میان مازو کو بار درخت است که چون با یکدیگر آمیخته شوند، سپس از انک
هر دو زردند سیاه بغایت شوند. (جامع الحکمتین ص 169 از حاشیه دکتر معین بر برهان قاطع). و رجوع به آنندراج، ذخیرهء
خوارزمشاهی، مخزن الادویه و زاج و زاغ شود.
زاگاب.
(اِ مرکب) مداد است. (آنندراج) (فرهنگ شعوري). و رجوع به زاگ شود.
زاگرس.
1243 ). اگر قلهء ،152 ، [رُ]( 1) (اِخ) یونانیان کوههاي پشتکوه کنونی را زاگرس می نامیده اند. (فرهنگ ایران باستان ص 53
آرارات را رأس مثلث فلات ایران فرض کنیم یک ضلع آن جبال زاگرس و قسمتی از کوه هاي جنوب تا بندر گواتر است.
(جغرافیاي کیهان ج 1 ص 3). و در ص 48 آمده: تمام این کوه ها (پیشکوه) را یونانی ها زاگرس نامیده اند و ایرانیها آن را پاطاق
میگویند - انتهی. دامنهء جبال زاگرس از حوزه هاي مهم معدن زغال سنگ و مرکز قسمت عمدهء معادن نفت خیز قسمت جنوب
غربی ایران است. (جغرافیاي کیهان ج 3 ص 236 و 239 و 234 ). مرحوم رشید یاسمی آرد: زاگرس که امروز در مغرب ایران و
مشرق ترکیه و شمال عراق واقع است، بواسطهء تماسی که با ممالک بسیار متمدن عهد عتیق مثل خوزستان (ایلام) و سومر و آکّاد و
بابل داشته است از اعصار بسیار کهن مشهور بوده و ساکنان آنجا در آثار قدماي آن ممالک به نامهاي گوناگون خوانده شده اند....
آذوقهء این بلاد و آب مزارع آنها از این کوهستانها می آید و خط ارتباط قسمتی از ایلام و نواحی شمالی بین النهرین از میان یا
حاشیهء این کوهستانها بوده است. و نیز در نتیجهء همین پیوستگی و ارتباط است که نام اقوام بسیاري از ساکنین این کوهستان در
الواح و کتیبه هاي بابل و آشور و ایلام مسطور است. (تاریخ کرد ص 20 ). گیرشمن در کتاب ایران از آغاز تا اسلام آرد: کوههاي
مغرب یا سلسلهء زاگرس از شمال غربی به جنوب شرقی ممتد است و متجاوز از 1000 کیلومتر طول و 200 کیلومتر عرض دارد،
ارتفاع این سلسله جبال به 1000 تا 1700 متر( 2) میرسد و شامل چینهاي متوازي متعدد و دره هائی که 50 تا 100 کیلومتر طول و 10
تا 20 کیلومتر عرض دارند( 3)، میباشد. زیر مراتع واقع در دامنه هاي مرتفع کوههاي فوق بقایاي جنگلهاي انبوه سابق که داراي
بلوط، گردو، سندیان، بادام وحشی و پسته بوده، گسترده شده است. پایینتردر دره هاي مرتفع مو، انجیر و انار میروید. در این مناطق
گندم، جو، خشخاش، پنبه و تنباکو بسیار کاشته میشود. گرماي تابستان در دره هاي پست مردمی را که بتربیت بز، میش و اسب
اشتغال دارند مجبور میکند که به مراتع مرتفع صعود نمایند بدین وجه بخش بزرگی از سکنه بزندگانی چادرنشینی که طبیعت و
آب و هوا بدانان تحمیل کرده است ادامه میدهند. در قسمت مرکزي زاگرس برآمدگی تیزي مجزّا میشود که بسوي مغرب میرود و
داخل دشت بین النهرین میشود و پیچی در رود دجله که در این نقطه به فرات نزدیک میشود ایجاد میکند. برآمدگی مذکور شکل
کاردي را دارد که گوئی دشت را از بالا تهدید میکند. از همین جا یعنی لرستان کنونی بود که کاسیان در هزارهء دوم ق. م. به بابل
حمله بردند و مدتی متجاوز از پنج قرن بر آنجا تسلط داشتند. (ایران از آغاز تا اسلام ترجمهء دکتر معین ص 2 و 3). و رجوع به
التدوین، تاریخ اسلام فیاض ص 128 و 145 و تاریخ ادبیات ادوارد براون و ایران باستان ج 1 ص 116 و ج 2 ص 1907 و ج 3
میل Zagros. (2) - 620 - ( ص 2515 و 2500 و 2482 و 2209 و پاطاق، جبل الطاق، پشتکوه و پیشکوه در این لغت نامه شود. ( 1
30 تا 60 میل طول و 6 تا 12 میل - ( طول 120 میل عرض، از 3280 تا 5570 فوت ارتفاع. (حاشیهء دکتر معین بر آن کتاب). ( 3
عرض. (حاشیهء دکتر معین بر آن کتاب).
زاگرس.
[رُ] (اِخ)سلسلهء طوائفی هستند که در ادوار قبل از تاریخ و پیش از ظهور آریائی هائی که ما میشناسیم از یکی از نقاط آسیا
مهاجرت کرده بکوهستان زاگرس آمده اند. این اقوام که بنام لولوبی، گوتی، کاسی، منائی (مانائی)، نایري، آمادا، پارسوا و غیره
خوانده میشوند و از هزارهء سوم پیش از میلاد بلکه قبل از آن در سراسر این کوهستان میزیسته اند. زبان و دین غریبی داشته اند و
کسی از منشأ آنها آگاه نیست، فقط از روي لغات موجوده ثابت شده است که سامی نژاد نبوده اند اما کی و در نتیجهء چه حوادثی
از نقاط دوردست آسیا به این کوهستان آمده اند، معلوم نیست. جمعی از فضلاء آنان را آزیانیک( 1) خوانده اند و برخی از نژاد
آریایی دانسته اند و چون هنوز سند مثبتی بدست نیامده است اسمی بر آنها اطلاق کرده و آنها را قفقازي نام نهاده اند یعنی ساکنان
سلسلهء جبالی که منتهی بقفقاز میشود. این تسمیه از روي ناچاري است و از آن بهتر عنوان زاگرس است که بمعنی بومیان این جبال
باشد... از تحقیق احوال آنها معلوم شد که اکثر مخلوطی از یک نژاد بومی بوده اند و مسلم آن است که در قرن 7 ق. م. اکثریت با
ایرانیان بوده و زاگرس جزء سائر نقاط آریائی نشین فلات ایران درآمده و بر طبق تصویري که در قصر سارگن نشان داده شده
بومیان ساکن زاگروس گیسوانی کوتاه و مجعد دارند که با نواري سرخ آن را بسته اند و برخی نیز کلاه کوتاهی با دستار باریکی بر
سر نهاده اند و داراي ریش مجعد و کوتاه و قباي آستین کوتاه تا زانو و پاي برهنه میباشند. (ملخص از تاریخ کرد رشید یاسمی).
.Asianique - (1)
زاگروتی.
(اِخ) یکی از شهرهاي ایران و مسکن مادها بوده است. مرحوم رشید یاسمی آرد: در کتیبه هاي آشوري عهد مادي نام ولایت پارسوا
و شهر زاگروتی مادهاي توانا و بزرگ و سرزمین نیشائی را می یابیم.( 1 ||) به اعتقاد مورخان، زاگروتی همان ساگارتی( 2)است
که هردوت ذکر نموده و آن را یکی از طوائف پارسی شمرده است. (تاریخ کرد رشید یاسمی ص 53 ). و در ص 95 از آن کتاب
آرد: استرك( 3) تحت عنوان زیکیرتو( 4) و زاگروتی بحثی راجع به آن کرده است - انتهی. گیرشمن آرد: حرکت عمومی قبائل
ایرانی هنوز به پایان نرسیده بود، قبیلهء سوم یکی از قبائل مهم ایرانی به نام زکرتو یا بقول یونانیان ساگارتی به سوي نواحی شرقیتر
رفته مستقر شد. (ایران از آغاز تا اسلام ترجمهء دکتر معین ص 76 و 77 ). و رجوع به ساگارتی شود. ( 1) - از فقره اي که از کتیبه
.Sagartioi. (3) - Streck. (4) - Zikirtu - ( نقل گردیده برمی آید که زاگروتی تنها نام ساکنین آن شهر است. ( 2
زاگروس.
(اِخ) رجوع به زاگرس شود.
زاگ زرد.
[گِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)آن را برومی قلقطار نامند و بفارسی زاگ شتردندان گویند. (برهان قاطع). و رجوع به زاج و زاج
اصفر و زاج شتردندان شود.
زاگ سبز.
[گِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) و آن را برومی قلقدیس خوانند و بیونانی خلقینس( 1) و در اختیارات زاج سفید را قلقدیس و
اشتینگاس. (حاشیهء دکتر Xalkites زاج سبز را قلقند نوشته اند. (برهان قاطع). و رجوع به زاج و زاج سبز شود. ( 1) - بیونانی
معین بر برهان قاطع).
زاگ سرخ.
- ( [گِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آن را برومی قلقند گویند. (برهان قاطع).( 1) و رجوع به زاج احمر و زاج سرخ شود. ( 1
اشتینگاس. (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). Xelkanthon بیونانی
زاگ سفید.
[گِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) و آن را بعربی شب یمانی گویند با تشدید باي ابجد. (برهان قاطع). و رجوع به زاج و زاج سفید
و زاج ابیض شود.
زاگ سیاه.
[گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)آن را بعربی زاج الاساکفه گویند. (برهان قاطع). و رجوع به زاج اساکفه و زاج کفشگران شود.
زال.
(ص، اِ) پیر فرتوت سفیدموي باشد.( 1)(برهان قاطع). و اکثر بر زن پیر اطلاق کنند. (آنندراج). فرتوت و پیر سخت هرم بود.
(فرهنگ اوبهی) : شیخ و فانی و یفن همّ و هرم پیر است و زال حیزبون، شهله، عجوزه دردبیس و شهبره. (نصاب). زن پیر فرتوت
سفیدموي و مرد پیر. (غیاث اللغات). مرحوم ملک الشعراء در ذیل تاریخ سیستان آرد: در کتب لغت فارسی و در تتبع کتب پهلوي
معلوم شده است که زال و زار و زروان و زرفان و زرهان و زرهون و زربان و زرمان همه از یک ریشه و بمعنی پیر و صاحب موي
سپید است و در این معنی فرهنگ هاي فارسی هم اگرچه معانی مجازي را غالباً اصل گرفته اند لیکن معلوم میدارد که ریشهء لغت
در استعمالات بعد از اسلام تا اندازه اي محفوظ بوده است و زال را چون موي سپید بوده است زال گفته اند؛ یعنی پیر و سپیدموي.
(تاریخ سیستان ص 23 ). یا رب چرا نبرّد مرگ از ما این سالخورده زال تن آسان را. منجیک (از لغت فرس اسدي ص 312 ). پیرزنی
دید و چیزي در بغل گرفته، گفت زالا چه داري. (تاریخ سیستان). شب تیره ستاره گرد او در چو حورانند گرد زشت
زالی.ناصرخسرو. زال گفتی همیشه با دختر پیش تو باد مردن مادر.سنائی. کاي ملک موت من نه مهستی ام من یکی پیر زال محنتی
ام.سنائی. هست همانا بزرگ بینی آن زال چادر از آن عیب پوش بینی زال است. خاقانی. زال ارچه موي چون پر زاغ آرزو کند بر
زاغ کی محبت عنقا برافکند.خاقانی. او جمیل است و یحب الجمال کی جوان نو گزیند پیر زال.مولوي. چه خوش گفت زالی به
فرزند خویش چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن. سعدي (گلستان). یکی گربه در خانهء زال بود که برگشته ایام و بدحال بود. سعدي
(بوستان). چنان سایه گسترد بر عالمی که زالی نیندیشد از رستمی. سعدي (بوستان). زال که او حامل باد و دم است حامل رازش
مکن ار محرم است. امیرخسرو دهلوي ||. مجازاً، بمعنی کهن و قدیم و بدین معنی گاه صفت دهر یا دنیا یا روزگار و گاه کنایت از
آن آمده است : چشم همی دارم تا در جهان نوحه پدید آید از این دهر زال.ناصرخسرو. این زال شوي کش چو تو بس دیده ست
از او بشوي دست زناشوئی.ناصرخسرو. این زال سرسپید سیه دل طلاق ده اینک ببین معاینه فرزند شوهرش.خاقانی. و رجوع به زال
صفحه 316 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
رعنا، زال عقیم، زال مستحاضه و زال سفیدابرو شود ||. نام ماهی ختو است و به این معنی نسخه بدل وال است. رجوع به حاشیهء
دکتر معین بر برهان قاطع، ختو و نیز رجوع به ختو در این لغت نامه شود ||. سال. (ناظم الاطباء). ظاهراً لهجه اي است ||. هر
موجودي که پوست آن داراي پیگمان (سلولهاي رنگین) نباشد و داراي مو، سم و چنگال سفید یا زردرنگ و چشم قرمزرنگ
پیر شده). ) - jar، jara پیر شدن)، هندي باستان ریشهء ) zar باشد. (فرهنگ روستائی دکتر تقی بهرامی). ( 1) - اوستا ریشهء
بدل شده. رجوع « ل» به « ر» پیرمرد) کلمهء زر در فارسی نیز لغتی است در زال که ) zor زن، زوجه)، افغانی و یودغا ) zar بلوچی ع
به آزرمیدخت شود. (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع).
زال.
(اِخ) پدر رستم است چون او سفیدموي بوجود آمد به این نام خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج)( 1). داستان متولد شدن زال پدر
رستم و پرورش یافتن او بدست سیمرغ در شاهنامه چنین آمده: از سام نریمان فرزندي آمد سپیدموي. بچهره نکو بود برسان شید
ولیکن همه موي بودش سپید. سام چون فرزند خود را سپیدموي دید با خود گفت گردنکشان و مهان از این بچه بر من خواهند
خندید فرمود او را جائی دور از دیار در بالاي کوه بگذارند. یکی کوه بد نامش البرزکوه بخورشید نزدیک و دور از گروه بدان
جاي سیمرغ را لانه بود که آنجا نه از خلق بیگانه بود نهادند بر کوه و گشتند باز برآمد بر این روزگاري دراز. روزي سیمرغ آن بچه
را برهنه و گرسنه روي پارهء سنگی گریان دید. او را برگرفته به آشیانهء خود برد و با بچگان خود بپرورید. روزگاري دراز بدین
گونه بگذشت و آن کودك که زال خوانندش مردي گردید و نام و نشانش در جهان پراکنده شد. شبی سام نریمان جوانی را در
خواب دید با درفش برافراشته و سپاه بزرگی پشت سرش، بخرد و موبدي از سوي دست راست و چپ وي. یکی از آن دو مرد پیش
سام آمده زبان بسرزنش گشاد و گفت: که اي مرد بیباك ناپاك راي ز دیده بشستی تو شرم از خداي ترا دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی گر آهوست بر مرد موي سپید ترا موي سر گشت چون مشک بید. سام نریمان هراسان از خواب
برخاست و خروشان از براي جستن فرزند خود روي بکوهسار آورد. سیمرغ از فراز کوه سام و همراهانش را بدید و دانست که از
پی بچهء خود آمده آن بچه را که سیمرغ دستان نامید برگرفته نزد پدرش آورد( 2) و پري از خود به او داد: ابا خویشتن بر، یکی پرّ
من همیشه همی باش با فرّ من گرت هیچ سختی به روي آورند ز نیک و ز بد گفتگو آورند بر آتش برافکن یکی پرّ من که بینی
هم اندر زمان فرّ من. زال، دختر مهراب پادشاه کابل را بزنی برگزید، این دختر که رودابه نام دارد، روزي رنجور شد. زال پریشان و
افسرده گردید و پر سیمرغ بیادش آمد: یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزان پر سیمرغ لختی بسوخت هم اندر زمان تیره گون شد
هوا پدید آمد آن مرغ فرمانروا. به زال گفت اندوه مدار. زنت آبستن است پزشک دانائی باید او را به می بیهوش کند و تهیگاه او را
بشکافد و بچه بیرون کشد: وزان پس بدوزد کجا کرد چاك ز دل دور کن ترس و تیمار و باك گیاهی که گویم ابا شیر و مشک
بکوب و بکن هر سه در سایه خشک بساي و بیالاي بر خستگیش ببینی هم اندر زمان رستگیش بر آن مال از آن پس یکی پرّ من
خجسته بود سایه فرّ من. این بگفت و پري از بازوي خود بدو داد و بپرواز درآمد آنچنان که سیمرغ گفته بود موبد (پزشک) چیره
دستی بچه از شکم مادر بیرون آورد و آن نوزاد را رستم نام دادند. (فرهنگ ایران باستان ص 309 و 310 و 211 ). مؤلف مجمل
التواریخ و القصص آرد: و اندر عهد او [ منوچهر ] زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت و بعد
سالها سام او را بازآورد منوچهر زال را بخواست و از دیدار او خیره ماند و خرم گشت از طالع او و پس از این عاشقی زال بود با
43 ). و در ص 54 از ، دختر مهراب تا منوچهر و سام بدان رضا دادند و از بعد مدتی رستم بزاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 42
آن کتاب آرد: و زال را همچنین گویند که بهمن مدتی دراز بقلعه بازداشت و زال چند کتاب بساخت اندر سیر خاندان ایشان و
مثالب و نکوهش گشتاسف و آن تخمه - انتهی : خداي تیغ ترا از ازل بزال نمود ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال. قطران
(دیوان چ نخجوانی ص 210 ). چون زال بطفلی شده ام پیر ز احداث زانست که ردکردهء احرارم و احباب.خاقانی. کیخسرو تهمتن بر
زال سیستان در ملک نیمروز شبستان تازه کرد.خاقانی. بی یاري زال و پر عنقا بر خصم ظفر نیافت رستم.خاقانی. دانی که چه گفت
زال با رستم گرد دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد. سعدي (گلستان). ( 1) - رجوع به زال (پیر فرتوت...) شود. ( 2) - و بعضی
مورخان گفته اند که این معنی صحیح نیست و قول ایشان چنان است که یک شب در دامن کوه افکنده بود دوم روز سام رفته او را
از آنجا باز بخانه آورد. (آنندراج).
زال.
[زال ل] (ع ص) درهم زال؛ منصبّ و قیل ناقص. (اقرب الموارد). درم ناقص و کم وزن. (آنندراج).
زال.
(اِخ) دهی است از دهستان پرزندات بخش زنوز شهرسان مرند. واقع در 33000 گزي شمال باختري مرند و 3000 گزي راه آهن جلفا
.( به مرند و داراي آب از قنات و محصول غلات نخود و پنبه می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
زال ابرو.
[اَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است به اعتبار هلال که ماه یکشبه باشد. (برهان قاطع ||). کنایه از دنیا است. (آنندراج).
زال بدافعال.
[لِ بَ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به زال بدفعال، زال رعنا، زال عقیم
و زال مستحاضه شود.
زال بدفعال.
[لِ بَ فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به زال بدافعال شود.
زال بن سام.
98 و تاریخ حبیب السیر و زال در همین لغت نامه شود. ،97 ،92 ،91 ، [لِ نِ] (اِخ) نام پدر رستم است. رجوع به تاریخ گزیده ص 90
زال بیگ گرجی.
[بِ گِ گُ] (اِخ) از معتبران طبقهء گرجیه و طرفدار سلطان حیدرمیرزا (فرزند سوم شاه طهماسب) بود خواهر وي از همسران شاه
طهماسب و مادر فرزند هفتم وي، امام قلی میرزا و او خود حمامی خاص شاه بود. مؤلف تاریخ عالم آرا آرد: زال بیک گرجی که
از اعیان آن طائفه و همشیره اش در سلک پردگیان سرادق سلطنت منسلک و والدهء یک دو تن از شاهزادگان عالی منزلت از غلاة
سلطان حیدریان بود همیشه در سر حمام خدمت شاه جنت مکان میکرد. در روزي که قرار یافته بود که آن حضرت بحمام تشریف
برد اسماعیل میرزائیان اتفاق نمودند که زال بیک از جملهء حرام نمکان است و ما صوفیان دولتخواه را اعتماد بجانب او نیست... و
در روزي که نواب جنت مکان به حمام میرفتند حسینعلی از خلفاي روملو و امیر اصلان... با پنجهزار کس از صوفیان و طائفهء روملو
و غیر ذلک بقصد ممانعت زال بیک با اسلحه و یراق... جمع آمدند و جماعت گرجی و استاجلو و اتباع ایشان نیز با چهار پنج هزار
نفر... حمایت زال بیک را پیشنهاد همت ساختند... نواب جنت مکانی از این مقدمات واقف گشته مصلحت در اغماض عین دانسته
زال بیگ را طلب نموده که بطریق معهود به حمام آمده بخدمت مرجوعه مشغول باشد آن طبقه مجال دم زدن نیافته بقدر خجلت
زده گشته متفرق شدند. (تاریخ عالم آراي عباسی ج 1 ص 120 ). و رجوع به ص 134 و ص 196 از آن کتاب شود.
زال پاشا.
(اِخ) پدر محمدپاشا حاکم عادلجوز از امراي عثمانی معاصر شاه عباس اول است. رجوع به تاریخ عالم آراي عباسی ص 664 و 783
شود.
زالج.
[لِ] (ع ص) تیري که بزمین میلغزد آنگاه میرود. یزلج علی وجه الارض ثم یمشی و فی المثل لا خیر فی سهم زلج. (اقرب الموارد).
تیر لغزنده از کمان. (منتهی الارب) (آنندراج ||). رستگار از شدائد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). سخت نوشندهء
آب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
زالخان جلایر.
[نِ جَ يِ] (اِخ) برادر یوسف علیخان جلایر از امراي عهد افشاریه اند و شاهرخ شاه فرزند رضاقلی میرزا در اثر توطئهء این دو (به
اتفاق چندین تن از رؤساي قبائل) پس از خلع و نابینا شدن بار دیگر بسلطنت رسید. این داستان بطور اجمال بدین گونه بوجود آمده
است: در اوائل سال 1163 ه . ق. شاهرخ شاه که مورد رنجش چند تن از امراء شده بود نابینا و مخلوع گردید و بجاي او میرسید
محمد متولی و شاه سلیمان ثانی به سلطنت برگزیده شدند. همسر شاهرخشاه نامه هائی تحریک آمیز به یوسف علیخان جلائر برادر
زالخان جلائر و چند تن دیگر از خوانین نوشت و آنان را به انتقام گرفتن و شستن ننگ و عار از دامان ایلات غیرتمند تشویق کرد و
نابینا شدن شاهرخ از آنان پنهان داشت. زالخان و یوسف علیخان با جمعی دیگر متفق شدند و بحمایت شاه برخاستند و نوکرانی
(افراد ایل جلایر) را که براي سان دیدن (شاه سلیمان) آورده بودند دو دو سه سه از دروازه هاي چهارباغ داخل کرده و شاه سلیمان
ثانی را از خلوت بیرون کشیدند و کور کردند و شاهرخ را که بر خلاف نوشتهء همسرش نابینا بود دوباره بر سریر سلطنت نشانیدند.
.(330 ،65 ، 55 و ص 64 - (ملخص از مجمل التواریخ گلستانه صص 53
زالخان خشتی.
[نِ خِ] (اِخ) از خانها و امراي فارس در اواخر عهد زندیه است. رجوع به ذیل زین العابدین کوهمره اي بر مجمل التواریخ ص 286
چ مدرس رضوي شود.
زال دستان.
[لِ دَ] (اِخ) پدر رستم باشد. (آنندراج). و رجوع به زال و دستان شود.
زال رعنا.
[لِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بمعنی زال بدافعال است که کنایه از دنیاي ناپایدار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) : دولتش را
نوعروسی دان که عکس زیورش دیدهء این زال رعنا برنتابد بیش از این. خاقانی.
زالزالک.
1) - نباتاتی که گل آنها تنها داراي یک ) .( [لَ]( 1) (اِ) از انواع مهم گیاهان گل سرخی است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 228
تخم بشکل دم گربه است. (از دائرة المعارف بستانی: بلوط).
زالزالک وحشی.
[لَ كِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گونه اي از ولیک است. این درخت اصل زالزالک اهلی باشد و در جنگلهاي خزر و ارتفاعات
متوسط آستارا و طوالش و مازندران و گرگان دیده شده است. و رجوع به درختان جنگلی ایران ثابتی شود.
زال زر.
[لِ زَ] (اِخ) نام پدر رستم است که ولایت نیمروز و زاولستان داشت و او را دستان و دستان زند و زر نیز خوانند. (شرفنامهء منیري).
پدر رستم گویند به اعتبار سرخی چهره چه رنگ او سرخ و موي او سفید بود. (برهان قاطع).( 1) و او را زال زر نیز گفته اند بواسطهء
سپیدي موي بسیم شبیه بود...( 2) و گاهی بر سیم بطریق مجاز زر اطلاق کنند. (آنندراج). مؤلف تاریخ سیستان آرد: زرنگ بدان
گفتندي [ سیستان ] را که بیشتر آبادانی و رودها و کشت زارها زال زر ساخت چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق
الحدیث( 3) که معرب کرده اند، آن زال کهن است و زال نو و او را مردمان سیستان زرورنگ خواندندي زیرا که موي او راست به
زر کشیده مانستی( 4) : همی پور را زال زر خواند سام چو دستان ورا کرد سیمرغ نام.فردوسی. زال زر اندر ازل زلزال ابروي تو دید
در ازل شد خنگ ساز از هول آن زلزال زال. قطران. رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد چون دوتا شد عاجز آید از گسستن
زال زر. سنائی. ماه نو ابروي زال زر و شب رنگ خضاب خوش خضاب از پی ابروي زر آمیخته اند. خاقانی. چون منصفی نیابی چه
معرفت چه جهل چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست. خاقانی. کیخسرو است زال و همام است زال زر مهلان او تهمتن توران
ستان ماست.خاقانی ||. بمعنی پیر فرتوت. (حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). ( 1) - زال و زر لغۀً به یک معنی است اما در فارسی
نخستین را نام پسر سام و دومین را لقب او دانسته اند. (حاشیهء دکتر معین بر برهان). ( 2) - رجوع به زر شود. ( 3) - زالق و جالق و
ژالق هم نوشته اند. (بهار). ( 4) - این معنی هم بنظر صحیح نمی آید که وجه تسمیهء زال بواسطهء این باشد که موي او به زر کشیده
شبیه بوده است. (بهار).
زال سپیدابرو.
[لِ سِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایت از دنیا است : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه
پستان. خاقانی. رجوع به مادهء بعد شود.
زال سپیدرو.
[لِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا است. (آنندراج). بمعنی زال رعنا است که دنیا باشد. (برهان قاطع ||). کنایه از بی
مهر و بی شفقت باشد. (آنندراج). رجوع به مادهء قبل شود.
زال سرسپید سیه دل.
[لِ سَ سِ دِ یَهْ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و مردم بی مهر و شفقت باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) : این سرسپید زال
سیه دل طلاق ده اینک ببین معاینه فرزند شوهرش.خاقانی. و رجوع به مجموعهء مترادفات شود.
زال عقیم.
[لِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)بمعنی زال سفیدرو است که کنایه از دنیا و ملک دنیا باشد. (برهان قاطع).
زالفا.
(اِخ) ملکهء باستانی مصر است و در عهد او فراعنه بر مصر دست یافتند. زالفا دخترعمهء حوریا نخستین ملکهء مصر و از فرزندان
نوح است. پدر حوریا: طوطیس بن مالیا همان کس است که چون بر ابراهیم خلیل وارد شد کنیزك خود هاجر را به ساره همسر
ابراهیم هدیه کرد. (از معجم البلدان، مصر).
زالق.
[لِ] (اِخ) معرب زال است چنانکه زالق العتیق گویند اندر پیش زره و زالق الحدیث که معرب کرده اند و آن زال کهن است و زال
نو. (تاریخ سیستان ص 22 ). و رجوع به زال زر شود.
زالق.
[لِ] (اِخ) رستاق یا قلعه اي بوده است در سجستان (سیستان). بلاذري آرد: عبدالله بن عامربن کریز که در 30 ه . ق. بعزم خراسان
میرفت با لشکریان خود در شیرجان (سیرجان) کرمان فرود آمد و ربیع بن زیادبن انس حارثی را به سجستان فرستاد. ربیع پس از
گذشتن از فهرج و همچنین از بیابانی بطول 75 فرسخ به زالق که قلعه اي بود واقع در 5فرسخی سجستان رسید. در روز مهرجان
(مهرگان) بدان حمله برد و آن را گشود و چون بر دهقان (رئیس) قلعه دست یافت دهقان نیزهء خود را در زمین فرو کرد و جاي
آن را از طلا و نقره پر ساخت و با آن مبلغ طلا و نقره، آزادي خود را از ربیع خریداري کرد. سپس ربیع به قریهء کرکویه در
5فرسخی والق رفت. در همان روزها که مردم زرنج امیر خود را جانشین عبدالرحمن بن سمرة (خلیفهء عبدالله بن عامر) بود اخراج
کردند، مردم زالق نیز پیمان صلح خود را شکستند و چون علی (ع) از جنگ جمل فراغت یافت حسکۀ بن عتاب حبطی و عمران بن
فصیل برجمی با گروهی از دزدان عرب بزالق رفتند، اموالی از مردم آنجا گرفتند و جد بختري (اصم بن مجاهد) را اسیر کردند. (از
395 ). یاقوت آرد: رستاقی است بزرگ در سجستان مشتمل بر قصرها و قلعه ها و ربیع بن - فتوح البلدان بلاذري چ بریل صص 393
کریز آن را گشود و 10 هزار تن از اهالی آنجا را ببردگی گرفت. اتفاقاً غلام دهقان (رئیس) زرنج که 300 هزار درهم از درآمد
غلات قریه هاي مولاي خود گرد آورده بود و همراه خود داشت، بدست ربیع افتاد. ربیع از غلام پرسید همه ساله منافع دهقان به این
مبلغ میرسد گفت آري. پرسید از کجا بدست آورده است جواب داد: به کمک بیل و کلنگ. (از المعجم البلدان).
زالقان.
.( [لِ] (اِخ) همان زالق است. دمشقی آرد: زرنج و أرق قلعه... از شهرهاي سجستان (سیستان)اند. (نخبۀ الدهر ص 183
زالک ترشی.
[لَ تُ] (اِ مرکب) (بلهجهء قزوین) معمولًا ترشی بادنجان یا ترشی درهم را گویند.
زال کوژپشت.
[لِ پُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک است. (برهان قاطع) (آنندراج).
زال کوفه.
[لِ فَ] (اِخ) پیره زنی بود در زمان نوح که اثر طوفان از تنور خانهء او ظاهر شد و به او مضرت نرسانید. (برهان قاطع) (آنندراج)
(غیاث اللغات) (شرفنامهء منیري). در آنندراج بیت ذیل را شاهد آورده است: نه( 1) زال مدائن کم از پیرزن کوفه نه حجرهء تنگ
این کمتر ز تنور آن.خاقانی. رجوع به زال مداین شود. ( 1) - ن ل: نی.
صفحه 317 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زالمان.
(اِخ) پروفسور کارلوس زالمان( 1)مستشرق شهیر روسی در قرن 19 است. وي در 1887 م. کتاب معیار جمالی تألیف شمس الدین
نوشت و در 1895 م. « مختصري در باب طبع معیار جمالی » مقاله اي بعنوان « متفرقات آسیائی » محمد فخري را بطبع رسانید و در
کتاب لغت شاهنامه تألیف شیخ عبدالقادر بغدادي را چاپ کرد و نیز دستور زبان فارسی را با دستیاري ژوکوفسکی بزبان آلمانی
.Carolus Salemann - ( تألیف نمود. ( 1
زال مداین.
[لِ مَ يِ] (اِخ) پیر زنی که خانهء مجاور ایوان داشت و با همهء ابرام انوشیروان نفروخت و انوشیروان به ستم از وي نستد و کجی و
قناسیی در کاخ راه یافت. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (شرفنامهء منیري) : نه زال مدائن کم از پیرزن کوفه نه حجرهء
تنگ این کمتر ز تنور آن.خاقانی. رجوع به زال کوفه شود.
زال مستحاضه.
[لِ مُ تَ ضَ / ضِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) زال عقیم است که کنایه از دنیا باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) : اي زال مستحاضه که
آبستنی به شر زان خوش عذار غنچهء عذرا چه خواستی. خاقانی.
زالمن.
[مَ] (اِخ) رجوع به زالمان شود.
زال مو سیه.
[لِ یَهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی زال مستحاضه است که کنایه از دنیا باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ||). کنایه از فلک است.
(آنندراج ||). ساز چنگ را نیز گویند و آن سازي است مشهور که بیشتر زنان نوازند. (برهان قاطع).
زالو.
(اِ) کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون فاسد را بمکد. (برهان قاطع) (آنندراج). و رجوع به زلو، جلو، شلک، شلکا، شلوك،
زلوك، زرو، دیوچه، علق و مکل شود.
زالو.
(اِخ) (چم...) از قراي کامفیروز فارس است. (مرآت البلدان ناصري ج 4 ص 261 ). و رجوع به چم شود.
زالو.
(اِخ) دهی است جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراك. واقع در 74000 گزي جنوب خاوري فرمهین و 5000 گزي
راه اراك به خمین. منطقهء آن کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 64 تن اند که بزبان فارسی تکلم میکنند. آب آن از چشمه و
محصول آن غلات است. این ده را زالوکه نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). و رجوع به زالوکه شود.
زالوآب.
(اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 20 کیلومتري شمال کوزران، سر دوراهی ثلاث به جوانرود. منطقه
آن دشت و سردسیر و سکنهء آن 200 تن اند که بزبان کردي و فارسی تکلم میکنند، آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات
.( و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زالوآب.
(اِخ) دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام. واقع در 3000 گزي خاور بهله و 2000 گزي خاور راه مالرو زرین آباد، منطقهء
آن کوهستانی و گرمسیر. و سکنهء آن 40 تن اند که بزبان کردي و مختصري عربی تکلم میکنند و اهالی آن زمستانها بمرز عراق
.( میروند و آب آن از چشمه تأمین میشود و داراي محصول غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زالواب.
(اِخ) دهی است از دهستان پایروند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 31000 گزي شمال خاوري کرمانشاه و کنار راه
مالرو کرمانشاهان. منطقهء آن کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 180 تن اند که بزبان کردي و فارسی تکلم میکنند. آب آن از چاه
.( و چشمه و محصول آن مختصري غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
زالوئک نفطک.
[ءَ نَ طَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 30 هزارگزي جنوب باختري مسجدسلیمان
بر کنار راه شوسهء اهواز به مسجدسلیمان. منطقهء آن کوهستانی و گرمسیر و سکنهء آن 250 تن از طائفه هفت لنگ اند و بزبان
فارسی تکلم میکنند. آن آب از لولهء شرکت نفت رود کارون و چشمه تأمین میشود و داراي محصول آن غلات است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
زالو انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب)بمکیدن واداشتن زالو خون تن را.
زالوج.
(ع ص) سریع ||. رأس طویل از کوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به زلوج شود.
زالوقوس.
(اِخ)( 1) از حکماي قدیم یونان و متولد در حدود 700 ق. م. است برخی وي را بخطا شاگرد فیثاغورث دانسته اند در صورتی که او
خود یک قرن قبل از فیثاغورث میزیسته است. برخی معتقدند وي براي مردم لوکر مجموعهء قوانینی وضع کرد و در آن قانون، کیفر
زانی آن قرار داد که چشمانش را از حدقه بیرون آورند. اتفاقاً فرزند وي مرتکب زنا شد و زالوقوس خواست تا قانون خود را در
مورد وي اجرا کند و چون مردم شفاعت کردند وي یک چشم فرزند و یک چشم خود را بیرون آورد تا سنت خود را به این طریق
عملی سازد. دیباچهء کتاب قوانین زالوقس را دیودورس وستوبیوس در دست داشته و حفظ کرده اند. (از دائرة المعارف بستانی). و
.Zaleecos - ( رجوع به قاموس الاعلام ترکی و لاروس کبیر شود. ( 1
زالوك.
(اِ) غالوك است که مهرهء کمان گروهه باشد و آن گلوله اي است که از گل سازند و با کمان گروهه و تنگ دهن اندازند. (برهان
قاطع). گلوله اي باشد که از کمان گروهه اندازند و آن را غالوك نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیري).
زالوکه.
[كَ / كِ] (اِ) غلولهء کمان گروهه که از گل سازند و آن را زالوك نیز گویند، غالوك نیز دیده شده و اصح است. (آنندراج)
(انجمن آراي ناصري).
زالوکه.
[كَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مشک آباد اراك. رجوع به زالو شود.
زالۀ.
[زالْ لَ]( 1) (اِخ) از شهرهاي طرابلس (مغرب ادنی قدیم) بوده است. رجوع به معجم الخریطۀ التاریخیۀ للممالک الاسلامیه ص 101
.Zala - ( شود. ( 1
زالی.
(حامص) سفیدي سفید. سفیدي بیش از حد.
زالی.
(اِخ) طائفه اي هستند ساکن در قریهء زالی، دهستان میربیک خرم آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). و رجوع به مادهء ذیل
شود.
زالی.
(اِخ) دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 36 هزارگزي باختر نورآباد و 27 هزارگزي باختر راه
خرم آباد به کرمانشاه منطقهء آن جلگه، سردسیر و مالاریائی و سکنهء آن 240 تن از طائفهء زالی اند و بزبان لکی و فارسی تکلم
.( میکنند آب آن از چشمه ها و محصول آن غلات و لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زالیۀ.
[يَ] (ع مص) ثبات. عدم تحرك. (دزي).
زام.
(ع اِ) چهاریک از هر چیز: زام من النهار؛ چهاریک از روز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
زام.
(اِخ) نام شهري بوده از ولایات شادیاخ که اکنون به نیشابور مشهور شده و زام را معرب کرده جام خواندند و بدین نام معرب
معروف است و شارح قاموس و سمعانی و حمویه چنین نوشته اند و شیخ احمد جامی شهیر آن شهر است و مؤلف گوید شاید سام
بوده و زام شده چه سین و زاء در فارسی بیکدیگر تبدیل می یابد مانند ایاس و ایاز یا از بناهاي زاب پادشاه ایران و با به میم تبدیل
یافته باشد. (آنندراج). سمعانی آرد: زام و باخرز دو قصبه اند که هر دو را جام نام نهاده اند و زام نیز گفته شده است و اصح آن
است که باخرز قصبه اي است جداگانه. (از انساب سمعانی). یاقوت گوید: یکی از شهرستانهاي نیشابور و قصبهء (مرکز) آن
بوزجان است. این همان شهر است که آن را جام نیز گفته اند زیرا که مانند جام آبگینه گرد و سبز است. زام (جام) مشتمل بر 80
قریه است و این را ابوالحسن بیهقی گفته است. (از معجم البلدان). و رجوع به جام شود.
زام.
(اِخ) دره اي است در هندوستان که سلطان محمود غزنوي در آن شکار میکرد. گویند در یک روز سیصد و سی و سه گرگ در
آن دره گرفتند. (برهان قاطع). دره اي است در هندوستان، سلطان محمود غزنوي در آن شکار بسیار کرد. گویند در یک روز صد
و سی گرگ در آنجا شکار کرد این قول صاحب برهان است و شعر فرخی در این باب غریب تر. (آنندراج) : شکار گرگ جز
محمود کس کرده ست لاوالله جز او را باچنین حیوان کرا زور و توان باشد؟ به یک روز اندر، آن سی گرگ بگرفت و یکایک را
بزین آورد این اندر کدامین داستان باشد. فرخی.
زام.
[زام م] (ع ص) از زمّ (فعل مضاعف) شتر که بینی خود را از رنج درد بلند کند ||. مردي که سر خود را بلند کند. گرگ که سر
گوسفند را بلند کند ||. آنکه بینی خود را بلند کند؛ یعنی تکبر کند. (اقرب الموارد). متکبر و گردن کش ||. مرد ساکت و
خاموش و متکبر. (منتهی الارب ||). آنکه چیزي یا کسی را سخت ببندد ||. آنکه مشک را پر آب کند ||. آنکه بر کفش بند نهد.
||ناقه اي که شتر بدنبال او رود ||. آنکه شتر را از بینی مهار کند ||. دندان شتر که پیدا شود. (اقرب الموارد ||). آنکه بکوشد
که سخن جز براه صواب نگوید: زم فلان کلمۀ؛ جعل لها من الصواب غرضاً ترمی الیه و منه ما تکلمت بکلمۀ حتی اخطمها و ازمها.
شود. « زمم » و « زمام » و « زم » (اقرب الموارد ||). بیمناك و ترسان. (ذیل اقرب الموارد) (البستان). و رجوع به
زام.
[زام م] (اِخ) لقب سعدبن ابی خلف مولاي بنی زهرة بن کلاب کوفی است و در بعضی نسخ وي را زارم ضبط کرده اند. نجاشی
گوید: وي ثقه و اهل کوفه بوده و از ابی عبدالله (جعفر الصادق) و ابی الحسن (موسی بن جعفر) (ع) نقل حدیث کرده و کتابی
نگاشته که ابن ابی عمیر و جماعتی آن را از وي روایت کرده اند. شیخ الطائفه ابی جعفر (محمدبن حسن) طوسی در کتاب فهرست
وي را صاحب اصل و از اصحاب جعفر صادق (ع) معرفی کرده است و در کتاب رجال خود گوید وي مولاي بنی زهره بوده است
و از شهید ثانی نقل شده که گفته است: در میان شیعه دربارهء درستی و دانش فراوان وي خلافی نیست. (از اعیان الشیعه سعدبن ابی
خلف).
زأم.
[زَءْمْ / زُءْمْ] (ع مص) مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب ||). بشدت خوردن. (اقرب
الموارد ||). نیک خوردن. (منتهی الارب ||). ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً؛ پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد ||. کلمه
و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
زأم.
[زَ ءَ] (ع مص) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد ||). ترسیدن. (منتهی الارب). جِ زَأْمَۀ. رجوع به زَأْمَۀ شود.
زأم.
[زَ ءِ] (ع ص) مرد ترسناك. (منتهی الارب ||). مرد سخت ترسناك. (اقرب الموارد).
زئم.
[زِءْمْ] (ع اِ) چشم. یقال: یرمون فی زئمک؛ یعنی می اندازند در چشم تو ||. حَسَب. یقال: طعنوا فی زئمه؛ طعن عیب کردند در
حسب او. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
زاما.
(اِخ) از شهرهاي قدیم زوجیطانیا در آفریقا واقع در 150 کیلومتري کارتاژ (قرطاجنه) از طرف جنوب غربی است. نام این شهر بخاطر
نبردي که میان رومیها و کارتاژیها روي داد و سردار رومی، سکیپیون (سقیپیون)( 1) بر سردار معروف قرطاجی آنیبال پیروز گشت
202 ق. م.) در تاریخ مشهور است. اهالی این شهر پس از آنکه کارتاژ در 146 ق. م. بدست نومیدي (الجزائر کنونی) افتاد در برابر )
ایشان تسلیم شدند و زاما مرکز اختصاصی حکام گردید. میتلوس در 109 ق. م. خواست حکومت این شهر را بدست گیرد و
نخستین آن را ویران ساختند این شهر امروز زواریم نامیده میشود. (از « گوباي » نتوانست و رومیها در 46 ق. م. یعنی پس از مرگ
دایرة المعارف بستانی). مؤلف ملحقات المنجد آرد: موضعی است در شمال آفریقاي قدیم و در نزدیکی آن بسال 202 سقیپیون،
سردار رومانی لشکر هنیبعل (آنیبال) را فراري ساخت - انتهی. در الموسوعۀ العربیه آمده: در نومیدي یعنی، الجزایر کنونی واقع
کارتاژیها را که رئیسشان حانی بعل « سییو » است و در 202 ق. م. نبردي در آن بوقوع پیوست ودر آن نبرد رومیها به سرداري
.Scipion - ( (آنیبال) بود شکست دادند - انتهی. و رجوع به آنیبال شود. ( 1
زامات.
(ع اِ) جِ زامۀ. فرقه ها. جمعیت ها. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به زامۀ شود.
زامار.
(اِ) زامور را زامار نیز خوانند. (نزهت نامه علائی نسخهء خطی کتابخانهء مجلس). و رجوع به زامور شود.
زاماسب.
(اِخ) زاماسب فرزند پیروز (فیروز) و برادر قباد (کواذ) شاهنشاه ساسانی معاصر نهضت مزدك، وي پس از آنکه برادرش (قباد) در
نتیجهء توطئه اي خلع گردید چندي پادشاه ایران بود. اما قباد از زندان گریخت و بدربارهپطالیان (هفتالیان) پناه برد و با ایشان
پیمانی بست و لشکري بکمک گرفت و به ایران بازگشت و تقریباً بی جنگ دوباره بسلطنت رسید و برادر خود زاماسب را خلع
کرد. (از ایران در زمان ساسانیان کریستنسن ترجمهء رشید یاسمی ص 373 و 374 ). و هم در آن کتاب آمده است: در هیچ یک از
منابع ما ذکري از اوضاع زمان زاماسب (ژاماسب) نیست شورش ارامنه و طغیانهاي دیگر که قبل از زاماسب شروع شده در عهد او
دوام داشت و سرکوبی شورشیان پس از خلع زاماسب واقع گردید. ژاماسب که بعدل و رأفت مشهور است نمایشی از فعالیت و
نیروي خویش نداد و چون حامیان غیور براي خود ندید بهتر دانست که استعفا دهد و تاج و تخت را به برادر واگذارد. مندرجات
تواریخ راجع به سرانجام وي فوق العاده متفاوت و مختلف است فقط یکی از مورخان( 1) گوید که کواذ ژاماسب را هلاك کرد.
پروکوپیوس مدعی است که او را کور کرده اند و نام او را ولاش مینویسند. در این جا ژاماسب را با ولاش که قبل از کواذ (قباد)
صفحه 318 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
صاحب تاج و تخت بود و او را نابینا کردند، اشتباه کرده است. بنا به روایت اُتوکیوس ژاماسب نفی بلد شد. دینوري، ثعالبی و
فردوسی گویند که کواذ (قباد) ژاماسب را بخشیده از کیفر دادن او صرف نظر کرد. آگاثیباس هم که از منابع درجه اول این عهد
محسوب است همین روایت را دارد. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 374 و 375 ). و در ذیل ص 318 آن کتاب آمده: پرو
کوپیوس ولاش و ژاماسب (زاماسب) پسر پیروز را با هم اشتباه نموده و کواذ را جانشین بلافصل پیروز دانسته است - انتهی. و رجوع
به مفاتیح العلوم خوارزمی، حبیب السیر ج 1 ص 239 و 240 و ایران از آغاز تا قبل از اسلام ترجمه دکتر معین ص 304 و جاماسب
145 یادداشت 5 شود. ، در این لغت نامه شود. ( 1) - الیاس نصیبینی. رجوع به نلدکه طبري ص 146
زاماسب.
(اِخ) ژاماسب. او و آذر افروزگر دو برادر صلبی شاپور بودند و در بعضی از نواحی اردستان (بیت عربابه) حکومت می کردند که
1) - مقایسه شود با ) .(1)( در نصیبین و دجله واقع است. (ذیل ایران در زمان ساسانیان رشید یاسمی ص 336 بنقل از هوفمان ص 24
مارکوارت، ایرانشهر ص 163 . (رشید یاسمی).
زاماسب قاضی.
(اِخ) ژاماسب. یکی از قضات دورهء ساسانی است که نامشان در کتاب ماذیگان هزار دادستان (گزارش هزار فتواي قضائی) آمده
است. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 76 ). و رجوع به جاماسب شود.
زاماسپ.
(اِخ) رجوع به زاماسب و جاماسب شود.
زامان.
(ع اِ) تثنیهء زام (زامان من النهار) نصف روز. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نصف روز که دو چهار یک باشد. (منتهی الارب).
زامباور.
(اِخ)( 1) ادوارد فن. از رجال سیاسی در آغاز قرن حاضر است و از 1913 تا 1918 بسمت وزیرمختار اطریش در دربار عثمانی اقامت
داشت. وي به جمع و تحقیق دربارهء مسکوکات اسلامی علاقهء وافر داشت و مقالات گرانبهائی در این باره در مجلات مختلف
نوشت. چندي به تحقیق دربارهء کامل ابن اثیر پرداخت و آن را بزبان فرانسه ترجمه کرد. این ترجمه در 1949 یعنی سال وفات وي
تألیف کرد که دکتر زکی « انساب و دودمانهاي فرمانروایان در تاریخ اسلامی » پایان یافت. و کتاب جالب و پرارزشی دیگر بنام
محمدحسن بک بدستیاري چند تن دکتر و دکترس از فارغ التحصیلان دانشکدهء ادبیات مصر بسال 1951 آن را بعربی نقل کرد...
دکتر زکی بیک در مقدمهء این ترجمه گوید: امتیاز کتاب زامباور بر کتابی که بارتولد( 2) مستشرق روسی منتشر ساخت (ترجمه از
کتاب لین پول با اضافات و ملحقات) این است که زامباور علاوه بر دودمانهاي سلطنتی بزرگ و معروف، دودمانهاي کوچک و
غیرمعروفی را نیز که در قسمتی از ممالک اسلامی حکومت و امارت داشته اند یاد کرده است. رجوع به مقدمهء کتاب معجم
.Edward von Zambaur. (2) - Barthold - ( الانساب و الاسرات الحاکمه شود. ( 1
زامبز.
[بِ] (اِخ)( 1) یکی از رودهاي بزرگ افریقا است از ده درجهء عرض جهت جنوبی کشور موتایاموه (لونده) سرچشمه گرفته بسوي
جنوب شرقی جریان پیدا میکند و از راست و چپ، نهرهاي متعددي به آن می پیوندد و در کشور موزامبیک بشاخه هاي زیادي
تقسیم میشود و بدریائی که بنام جدول موزامبیک نامیده میشود و میان موزامبیک و جزیرهء ماداگاسکار قرار دارد میریزد. زامبز
سومین رودخانهء افریقا بشمار میرود از کنگو و نیچر کوچکتر و از نیل بزرگتر است. مجراي آن بطول 2660 کیلومتر و مساحت
حوضهء آن 1430000 کیلومترمربع است. از شاخه هاي مهم آن لوئمه، لونغمه، ائونغو، قافوئه، لوآنغوا و شیره است. (از قاموس
الاعلام ترکی). مؤلف مستدرك معجم البلدان آرد: از رودهاي آفریقا است و از جبال جیلولو سرچشمه میگیرد و در آنجا تقریباً از
شمال به جنوب جریان می یابد سپس اندکی بطرف شرق و آنگاه بسوي شمال منحرف میگردد و با طی مسیري بشکل نیم دائره
بدریا میریزد. (از منجم العمران فی مستدرك معجم البلدان). در ملحقات منجد اللغه آمده است: آبشار بزرگ ویکتوریا در گذرگاه
.Zambezyi, Zambesi, Zambeze - ( این رود واقع شده است. ( 1
زامبزیا.
[بِ] (اِخ)( 1) ناحیه اي است وسیع در حوضهء شطّ زامبز، از مشرق محدود است به موزامبیک که در کنار اقیانوس هند امتداد یافته
است و از مغرب بممالک آنغوله که در ساحل اقیانوس اطلس امتداد یافته، داراي آب فراوان و زمینهاي خرم و سرسبز و نباتات
.Zambezia, Zambesia, Zambezie - ( بسیار است. ( 1
زامبل جدید.
نام محل اجتماع دو جزیره در اقیانوس منجمد شمالی است که تا شمال بلادار « زمین نو » [لِ جَ] (اِخ)( 1) زامبل بروسی بمعنی زمین و
کنجل، امتداد دارد و بوسیلهء تنگهء ویگتش از آن مجزا میگردد. طول این جزیره قریب 855 میل و عرض آن در حدود 260 میل
است. این دو جزیره در دائرهء قطبی واقع اند و درازترین شب قطبی آنجا سه ماه ادامه دارد. گیاه و حیوان در آنجا بسیار اندك است
و خرس سفید بیش از دیگر حیوانات در آن یافت میشود. جز شکارچیانی که براي شکار برخی از حیوانات دریائی که در سواحل
آن بکثرت یافت میشود و گاهگاه بدان جا میروند، انسانی در آن محل زندگی نمیکند. این دو جزیره تا 1553 ناشناخته بود و در
سال مذکور ویلوبی انگلیسی اولین بار آن را کشف کرد. (از دائرة المعارف بستانی). مؤلف ملحقات منجد آرد: مجموعهء جزائري
است در اوقیانوس منجمد شمالی در شمال روسیه و شکارچیان در آنجا بصید سگ دریائی و انواع ماهی و حیوانات خزدار می
.Nouvelle Zemble. New Zemble - ( پردازند. ( 1
زامبیز.
(اِخ) رجوع به زامبز شود. سابور و زامحان نیز ضبط شده است. رجوع به مختصر کتاب بلدان ابن فقیه چ لندن ص 202 شود.
زأمج.
[زَءْ مَ] (ع اِ) لغتی است در زأبج و زأبر.
زامجان.
(اِخ) از رساتیق (روستاها).
زامح.
[مِ] (ع اِ) دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب. (از اقرب الموارد). دنبل، اسم است مانند کاهل. (آنندراج).
زامحان.
(اِخ) لغتی است در زامجان و از رساتیق سابور. رجوع به مختصر البلدان ابن فقیه ص 202 و زامجان شود.
زامخ.
[مِ] (ع ص) شامخ. بلند. (اقرب الموارد ||). مجازاً متکبر و گردنکش. (ناظم الاطباء ||). مجازاً، کوه بلند. (ناظم الاطباء ||). پیمانهء
پر و کامل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
زامر.
[مِ] (ع ص) نوازندهء نی. (لسان العرب از اصمعی)( 1) (البستان). ( 1) - اکثر لغویین مذکر زامره را زمّار گفته اند و زامر را ذکر
نکرده و یا استعمال آن را صریحاً نفی کرده اند. مؤلف لسان العرب خود نیز منکر بکار رفتن آن شده است.
زامرة.
[مِ رَ] (ع ص) مؤنث زامر. نوازندهء نی. (اقرب الموارد). و رجوع به زامر و زمر شود.
زامري.
(اِخ)( 1) از امراء قوم اسرائیل بوده و در 918 ق. م. زمام امور آن قوم را بدست داشته است. خانهء وي از طرف مخالفینش محاصره و
.Zamri - ( سوخته شد و او خود نیز طعمهء حریق گردید. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
زامک.
[مِ] (ع ص) اصمعی گوید: الزامک المجهود الذي یزمک فی مکانه فلایبرح و ثعلب گوید: زامک غیر از مجهود است. (کنز الحفاظ
.( فی تهذیب الالفاظ تألیف ابن سکیت چ ابلویس ص 118
زامل.
[مِ] (ع ص) پیرو و تابع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). ستور که از نشاط لنگان راه رود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
زامل.
[مِ] (اِخ) اسب معاویۀ بن مرداس سلمی. (منتهی الارب).
زامل.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان چنانه بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 42 هزارگزي جنوب باختري شوش و 45 هزارگزي
باختري راه اهواز به دزفول. منطقهء آن دشت، گرمسیر مالاریائی است و سکنهء آن 450 تن اند که بزبان عربی و فارسی تکلم
.( میکنند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن اوس طائی از روات است. از ابی هریره روایت کرده و فرزند وي عصمۀ از او نقل حدیث کرده است و ابن حبان وي را
.( از ثقات شمرده است. (از لسان المیزان ج 2
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن زیاد طائی از راویان و از لحاظ موثق بودن مجهول الحال است. ابن ابی حاتم گوید که مدائنی مرسلاتی از وي روایت
.( کرده است. (از لسان المیزان ج 2
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن طلحهء اسدي در جنگ معروف صفین سال 37 ه . ق. بنفع علی (ع) نبرد میکرد و هم در آن جنگ کشته شد. در کتاب
صفین نصربن مزاحم ص 304 نام وي جزء مبارزانی از اصحاب علی (ع) که کشته شدند یاد شده است. (از اعیان الشیعه).
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن عبید جذامی شاعر دلاور و از یاران معاویه در جنگ صفین است. وي بهمراهی معاویه از دمشق به صفین رفت در
صفین، اسیري در حالی که این دو بیت را میخواند بدو حمله کرد: یا صاحب السیف الحصیب المضرب و صاحب الجوشن ذاك
المذهب هل لک فی طعن الغلام مجرب یحمل رمحاً مستقیم الثعلب. زامل بر او حمله برد و با نیزه او را زد و از اسب افکند و کشت.
.( (از تاریخ ابن ابی عساکر ج 5
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن عفیر طائی از شعراي عصر جاهلی عرب و معاصر حارث اصغر از ملوك غسانی شام بوده است و پدرش که بر طبق
گفتهء برخی عقیل نام داشته و همچنین مادرش از قبیلهء کلب [ از قبائل قریش ]بوده اند. پس از حوادثی که در حجاز در زندگی
زامل رخ داد به شام مهاجرت کرد و به حارث اصغر پیوست. وقتی وظیفهء مستمري که از حارث دریافت میداشت بتأخیر افتاد و
زامل براي یادآوري وي قصیده اي ساخت که چند بیت زیر از ابیات آن است: ابلغ الحارث المردد فی المجد و فی المکرمات حداً
فحداً لیس یستعذب الغریب مقاماً فی سوي ارضه و ان نال جدا. (از تاریخ ابن عساکر ج 5) (معجم البلدان چ دمشق).
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن عمرو جبرانی حاکم دمشق در 127 ه . ق. است. طبري آرد: مروان بن محمد پس از آنکه خلافتش در شام استوار شد
اهالی غوطه، دمشق، حمص و دیگر نواحی را در انتخاب حاکم آزاد گذارد و اهل دمشق زامل بن عمرو جبرانی را برگزیدند... و در
همین سال اهالی غوطه که انقلاب کرده بودند به شهر دمشق حمله بردند و زامل بن عمرو را که امیر ایشان بود محاصره و خلع
کردند و ریاست خود را به زیدبن خالد تفویض کردند. مردم دمشق و یکی از سران لشکر بنام ابوهبار با 400 تن لشکري بحمایت
از زامل در برابر محاصره مقاومت ورزیدند. (از تاریخ طبري چ نلدکه ج 9 ص 1892 و 1894 ). محمدبن یوسف کندي آرد: اهل
مصر علناً مروان بن محمد را از خلافت خلع کردند و حکومت حسان عتاهیه را که بجاي حفص بن ولید از طرف وي آمده بود
نپذیرفتند و زامل بن عمرو نیز که در حمص مروان را خلع کرده بود قاصدي فرستاد تا ایشان را به خلع مروان و همفکري با خود
87 ). ملاحظه ، دعوت کند و غطریف حمیري در این باره گوید: و من زامل لاقدس الله زاملا. (از کتاب الولاة و القضاة ص 86
میگردد که بین نوشته هاي این دو کتاب اختلافی فاحش موجود است. و ابن عساکر آرد: زامل بن عمرو سکسکی حمیري حمصی
از طرف مروان امیر دمشق و حمص بود و بوسیلهء پدر و جدش از رسول الله (ص) نقل حدیث کرده و خود نیز درك صحبت آن
حضرت کرده است. حافظ در مسند خود چندین خبر از زامل آورده که زامل آنها را بوسیلهء ذي الکلاع و بوسیلهء ابی الدرداء از
رسول الله (ص) نقل کرده است. (از تاریخ ابن عساکر ج 5). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 5 ص 250 چ بریل شود.
زامل.
[مِ] (اِخ) ابن موسی بن عیسی بن مهنا. در شعبان 770 ه . ق. از طرف اشرف بجاي جمازبن مهنا ولایت یافت. (از الدرر الکامنه ج
2). ابن ایاس آرد: زامک از آل فضل و امیر حلب بود و اشرف سلطان مصر (شعبان بن حسین بن محمد بن قلاون) وي را بسال 762
ه . ق. بجاي جباربن مهنا (یکی دیگر از آل فضل) به امارت حلب منصوب گردانید و خلعتی براي وي فرستاد. (از بدائع الزهور ص
.(226
زاملۀ.
[مِ لَ] (ع اِ) شتر یا غیر او از ستوران که بار بر او نهند. تقول: رکب الراحلۀ و حمل علی الزامله. (اقرب الموارد). شتر که رخت و
توشه دان بر آن نهند. (منتهی الارب). و رجوع به جمهرة الادب ج 3 ص 17 شود.
زامن.
[مِ] (ع ص) شدید. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب).
زامنهوف.
1917 ). مخترع لغت اسپرانتو، از یهودیان لهستان بوده و در ورشو متولد شده و پیشهء وي - 1859)( [مِ هُ] (اِخ) لازاروس لودویک( 1
ساختن عینک بوده است. (از الموسوعۀ العربیه). در فرهنگ اعلام وبستر وي کحال و لغت شناسی روسی که در ورشو به کار
.(Zamenhof (Lazarus Ludwig - ( کحالی اشتغال داشته معرفی شده است. ( 1
زاموا.
(اِخ) نامی است که آشوریان بر شهر زور (ولایت طائفهء لولوبی) گذارده اند. (از تاریخ کرد رشید یاسمی ص 46 ). و در ص 50 از
همان کتاب آمده: پارسوا و نمري در سال 828 ق. م. مجدداً بدست آشوریان مفتوح گردید و در تمام این مدت که ذکر شد ولایت
شهر زور (زاموا) در تصرف آشوریان بود. و رجوع به ص 49 همان کتاب شود.
زامور.
(اِ)( 1) نوعی ماهی است. مؤلف نزهت نامهء علائی آرد: آن را زامور و زامار خوانند و صیاد آن را سخت مبارك دارد و بدیدارش
ملاح فال گیرد... و باشد که ماهی بزرگ بیاید تا کشتی بشکند و مردم بخورد. این زامور در گوش او شود و همی جمبد تا آن
ماهی بزرگ از درد ستوه شده و سنگی بزرگ یا درختی طلبد و سر بر آن میزند تا بمیرد پس زامور از گوشش بیرون آید. (نزهت
نامهء علائی نسخه خطی مجلس شوراي ملی). دمیري آرد: ماهی کوچکی است که مأنوس بصداي مردم است و از این رو همراه
کشتیها میرود و هرگاه یکی از ماهی هاي بزرگ دریا را بیند که قصد دارد بکشتی حمله کند، زامور در گوش او میرود و بشدت
خود را حرکت میدهد تا آن ماهی بزرگ را وادار کند که بساحل رود و سر خود را از شدت ناراحتی آن قدر بر سنگ زند تا
بمیرد. سرنشینان کشتیها این حیوان را دوست میدارند و با او بمهربانی رفتار میکنند تا به کمک او از زیان ماهی هاي خطرناك
محفوظ بمانند و هرگاه در تور مخصوص ماهی گیري زامور دیده شود تمام ماهی هاي صیدشده را بخاطر آن آزاد میسازند. (از
حیوة الحیوان دمیري). بستانی آرد: زامور همان ماهی دیدبان است که از نوع ماهی نوکراتس است. این ماهی دوکی شکل و داراي
صفحه 319 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فلسهائی ریز و منظم است و یک پر روي دم و چند پر بطور متفرق روي پشت دارد و داراي سر پهن و دندانهاي نازك چسبیده به
فک و سقف دهان است. ماهی نوکراتس چهار نوع و مشهورترین انواع آن نوکراتس دوکتور است. طول ماهی دیدبان (زامور)
نزدیک یک قدم و رنگ آن سیاه و سفید و پشت آن کبود است و 5 حلقهء کبودرنگ، گرد پیکرش دیده میشود و داراي گوشتی
لذیذ است. زامور مسافت درازي با کشتیهاي مسافربري میرود و از فضول غذاهاي اهل کشتی تغذي میکند و گویا به همین دلیل
است که این ماهی و همچنین سگ آبی که در دریاي بحرالروم (مدیترانه) و اطلس موجود است تا سواحل آمریکا و مناطق حاره
دنبال کشتیها میروند. قدما این ماهی را مقدس میشمرده و آن را بفال نیک میگرفته و معتقد بوده اند که بدلیل دوستیش با بشر
وظیفهء دلالت و راهنمائی کشتیها را در راه هاي پرمخاطره بعهده میگیرد. نوعی از این ماهی که در سواحل آمریکا یافت میشود
نوکراتس نوقورانسس نامیده میشود و داراي 4 حلقهء متقاطع است. (از دائرة المعارف بستانی، دیدبان و زامور). و رجوع به
.Pilotes, Pilot - fish - ( نوکراتس در لغت نامه شود. ( 1
زامورا.
(اِ) همان ماهی زامور است.
زامورا.
(اِخ) شهري است در ولایت لئون اسپانیا واقع در 250 کیلومتري شمال غربی مادرید و بر جائی مرتفع نزدیک به ساحل راست رود
دویرو. زامورا در 745 م. از دست عرب بیرون رفت و منصوربن ابی عامر در 985 آن را بازستاند و ویران ساخت. سپس در 1093
بار دیگر بدست اسپانیولیها افتاد. در 901 م. نیز (پیش از آنکه بدست منصور گشوده شود) الفونس کبیر پادشاه استوریا بر سر آن با
عرب جنگید و پیروز شد. ولایت زامورا واقع است در میان ولایتهاي ولید، سلمنکه، اورنسه، لئون و پرتغال و مساحت آن 135 میل
مربع و داراي 250000 تن سکنه است. قسمت مهم آن، جلگه و داراي هوائی معتدل است مهم ترین رودهاي آن رود دویرو میباشد
که آن را قطع میکند و رود اسله در آن میریزد. در زامورا معادن انتیمون نیز موجود است. (از دائرة المعارف بستانی). در الموسوعۀ
العربیۀ آمده: شهري است جزء منطقهء لئون که تا 1230 کشوري مستقل بوده و پس از آن ضمیمهء قشطالهء اسپانیا گردید.
زاموسق.
(اِخ) زاموسک است. رجوع به زاموسک و قاموس الاعلام ترکی شود.
زاموسقه.
[قَ / قِ] (از روسی، اِ) متخذ از زاماسکهء روسی. بطانهء روغن بزرك و گل قزوین سرشته که شیشه را با آن به در و پنجره استوار
کنند. در تداول امروز زامسقه و زامسکه نیز معمول است.
زاموسک.
(اِخ)( 1) شهري است در لهستان، واقع در ساحل راست رود ویبرز و 80 کیلومتري جنوب شرقی لوبلین. سکنهء آن 6600 و داراي
مدرسه عالی و کارخانه هاي شمع است. این شهر را زامویسکی در 1588 تأسیس کرد و 1722 بدست بلژیک افتاد. در 1813 دولت
روسیه آن را محاصره کرد ولی بر آن دست نیافت. در 1814 پس از وقوع یک سلسله حوادث به دست روسیه افتاد، و در 1831
.Zamosk - ( حوادث سهمناکی را متحمل گردید. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
زاموش.
(اِخ) لغتی است در زاموسک. شهري در لهستان. (از دائرة المعارف بستانی).
زامولزیس.
[مُلْ]( 1) (اِخ) بگفتهء هرودوت فیلسوفی بوده است از شاگردان فیثاغورث و همو مذهب خلود نفس (بقاء روح) را که از فیثاغورث
فراگرفته بوده نشر داد. وي را پس از مرگ مانند خدایان ستایش میکردند و معتقد بودند که هر که بمیرد او را در دنیائی دیگر
.Zamolxis - ( ملاقات میکند. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
زامولقیس.
.Zamolxis - ( [مُلْ] (اِخ)( 1) نام ترکی زامولزیس است. رجوع به زامولزیس در لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
زاموم.
(ع اِ)( 1) نام عامیانهء نوعی دمل است که آن را ابوکعیب نیز گویند. (از دائرة المعارف بستانی). و هم در آن کتاب در ذیل کلمهء
ابوکعیب آمده: التهابی است خاص حاصل در غددي که در نواحی گوش انسان قرار دارد و آن را به لاتین شینانکی پرتیدیا( 2) یا
پاروتیلس( 3)، و به فرانسوي اورل( 4) یا اوریلون( 5) (متعلق به گوش) و به انگلیسی، ممپز( 6) (مأخوذ از کري) گویند. اما نام عربی
آن مأخوذ کَعب و یا کُعب (پستان) است و نام دیگر آن زاموم میباشد. این بیماري که از قدیم شناخته شده بوده و بقراط از آن نام
برده است بیشتر در کودکان و بخصوص پسران یافت میشود. و بر طبق رأي بیشتر اطباء ساري است، عارض یک طرف و گاه دو
طرف صورت میشود. و بیشتر چنین است که در آغاز در یک طرف آشکار میشود و سپس به طرف دیگر سرایت میکند مدت
صعود و نزول این بیماري (از شروع تا پایان) 8 تا 10 روز است. نشانه ها و عوارض: بیمار به تبی سبک و دردي شدید در موضع که
مانع باز کردن دهان و جویدن غذا و حرکت دادن فکها است دچار میشود و رنگ چهره اش در ناحیهء زیر گوش سرخ میشود.
گاهی و مخصوصاً هنگامی که بیماري در دو طرف باشد این ورم و درد تا زیر فک و لوزتین و حلقوم، پیشرفت میکند. پس از روز
4 یا 5، (در حال طبیعی) ورم روي به نقصان می نهد و ممکن است اتفاق افتد که با بیرون شدن مقداري چرك از غده پایان یابد.
اگر بیمار دچار سرماخوردگی شود، دچار عوارض سختی خواهد شد مانند: امتداد ورم تا بیضه ها (در مردان) و تا پستانها (در
زنان)، درد شدید و احتقان دماغ و مخاط معده و امعاء، گاه نیز در زنها موجب حدوث التهاب در تخمدان و نواحی آن میشود. این
Ourles, - ( بیماري بسیاري از اوقات پس از تیفوس عارض میشود و نشانهء خطرناك بودن حال بیمار مبتلا به تیفوس است. ( 1
.mumps. (2) - Cynanche partidea. (3) - Parotilis. (4) - Ourles. (5) - Oreillons. (6) - Mumps
زامویسکی.
(اِخ) مؤسس شهر زاموسک در 1588 م. است. (از دائرة المعارف بستانی). و رجوع به زاموسک شود.
زامۀ.
[مَ] (ع اِ) فرقه. گروه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به زامات شود.
زامه.
[مَ] (اِخ) همان زاما است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
زأمۀ.
[زَءْ مَ] (ع اِ) آواز سخت. ج، زَأم ||. حاجت (||. مص) سخت خوردن و نوشیدن (||. اِ) باد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
(آنندراج ||). ذخیرهء طعام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن قدر از طعام که بسنده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب ||). کلمه و
گفته میشود: ما یعصیه زأمۀ؛ نافرمانی نمیکند او را بکلمه اي. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و ما کلّمنی بزأمۀ. (اقرب
الموارد ||). کلمه اي که حق و باطل آن معلوم نشود. گفته میشود، زأم زامۀ، هر گاه کلمه اي طرح کند که معلوم نباشد حق است
یا باطل.( 1)(منتهی الارب). رجوع به زأم شود. ( 1) - زأم لی کلمۀ: طرحها لا ادري احق هی ام باطل هذه عبارة الصحاح. و عبارة
الاساس: لایدري. و اظنها الصواب (اقرب الموارد).
زامهران.
[مَ] (اِ) داروئی است که آن تریاك باشد یعنی خاصیت پازهر دارد و در نوشداروها داخل کنند. (برهان قاطع). نام داروئی است که
آن تریاك باشد. (فرهنگ جهانگیري). داروئی است که در نوشدارو کنند. (لغت فرس اسدي ص 298 ) (فرهنگ اوبهی). داروئی
است در نوشدارو. (آنندراج). در بحر الجواهر ذیل کلمهء رامهران (براء مهمله) آمده است: دوائی است هندي و خاصیتش آن است
که اعضاي تناسل را نفع می بخشد : نزد آن شاه زمین کردش پیام داروئی فرماي زامهران بنام. رودکی (در کلیلهء منظوم). به
داروئی اشارت کرد که آن را زامهران خوانند. (کلیله و دمنه)( 1). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی، رامهران و نیز رجوع به زامهران
« زامهران » صغیر و زامهران کبیر و زامهرون در همین لغت نامه شود. ( 1) - در کلیلهء عربی ابن المقفع نیز نام این دارو بهمین نحو
آمده است و در حدیقهء سنائی کلمه بصورت زبحران (ز ب ح با حاء حطی) آمده است که من گمان میکنم مخفف و مصحف
زامهران است : سخت بسیار کس بود که خورد قدح زهر صرف و زان نمرد بلکه او را غذاي جان باشد که زبحران چو خیزران
باشد. سنائی (حدیقه ص 84 س 19 ). و در کتاب الابنیۀ عن حقایق الادویه (در شرح کلمه که نمی توانم آن را بخوانم بعد از کلمهء
سنجسفویه) گوید: و از وي روغن گیرند. اندر زاذمهران (به اضافه ذال معجمه) هندي بکار برند. (از یادداشتهاي مؤلف لغت نامه).
زامهران.
[مَ] (اِخ)( 1) دروازه اي بوده است در ري و یکی از محله هاي آن شهر بدین نام شهرت داشته است. در راحۀ الصدور بنقل از دمیۀ
القصر آمده است: محمد بن حسول وزیر از نویسندگان ارجمند است و بر انواع فضل دست دارد. وي را در خانه اش واقع در درب
(دروازه) زامهران ملاقات کردم. (راحۀ الصدور به تصحیح اقبال چ لیدن ص 481 ). و رجوع به زادمهران شود. ( 1) - ظاهراً همان
آمده و ضبط راحۀ الصدور اصح است. « النقض » زادمهران است که در کتاب
زامهران صغیر.
[مَ نِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از معاجین مقاوم سموم است. (آنندراج). ابن سینا گوید: داروئی است شبیه به زامهران کبیر.
(از قرابادین قانون ابن سینا چ تهران ص 8). و رجوع به زامهران کبیر شود.
زامهران کبیر.
[مَ نِ كَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از معاجین مقاوم سموم است. (آنندراج). ابن سینا گوید: دوائی است هندي که وسواس و سودا
را نفع می بخشد حرکات (کار) بدن و بخصوص کلیه و مثانه را اصلاح و به حفظ سلامت جنین کمک میکند و سنگ (مثانه یا
کلیه) را بریزاند. (از قرابادین قانون ابن سینا( 1) چ تهران ص 28 ). ابن سینا اخلاط این دارو را در همین صفحه از قانون بیان کرده
است. و رجوع به زامهران صغیر و زامهران شود. ( 1) - در این نسخه از قانون دامهران کبیر (با دال مهمله) چاپ شده است.
زامهرون.
[مِ] (اِ) زامهران است. (برهان قاطع). و رجوع به زامهران شود.
زامی.
مشهور است. سمعانی گوید: جمعی از فضلاء منسوب به زام « جام » [می ي] (ص نسبی) منسوب به زام است که اکنون معرب آن
میباشند( 1). رجوع به انساب سمعانی و زام و جام شود. ( 1) - در نسخهء چاپی کتاب انساب شخصی ملقب به زامی معرفی نگردیده
در صورتی که از سخن سمعانی برمی آید که قصد آن داشته که فضلاء معروف به زامی را معرفی کند بنابراین مسلماً نسخه ها
ناقص اند.
زامیاد.
[زامْ] (اِخ)( 1) فرشته اي است که مصالح و تدبیر امور روز زامیاد ( 28 از هر ماه شمسی) به او تعلق دارد. گویند در این روز درخت
نشاندن و تخم کاشتن و عمارت کردن بغایت خوب است. (برهان قاطع). نام فرشتهء موکل بر تدبیر امور آن روز (روز زامیاد) و
گویند به محافظت حوران بهشتی نیز مأمور است. (آنندراج). نام سروشی است که بمحافظت حوران بهشتی مأمور است و تدبیر امور
و مصالح زامیاد به او متعلق است. (فرهنگ جهانگیري). دکتر معین در مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی آرد: ایزدان بزرگ نیز
خود بنوبت از همکاران امشاسپندان هستند... و ایزد زامیاد از ایزدان همکار امرداد (امشاسپندي که ماه مرداد بنام او است) میباشد.
(مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 162 ). و در ص 432 از آن کتاب آمده: در مزدیسنا همهء عناصر و بخصوص (زمین) مقدس
و زامیاد یعنی: زم یزدیا بعبارت دیگر فرشتهء زمین (در اوستا: زم)( 2) محترم است و نام او در ردیف فرشتگان سی روز ماه یاد شده
و از این جهت آبادانی زمین و زراعت بر مزدیسنان واجب بوده است. امشاسپند سپندارمذ (در اوستا: سپنته آرمئتی)( 3) فرشتهء
نگهبان زمین و گاه نیز خود زمین بشمار رفته است - انتهی. و در کتاب روزشماري در ایران باستان تألیف دکتر معین آمده: زامیاد
مرکب است از دو جزء زام که ایزد و فرشتهء زمین است و جزء دوم یاد از حروف زواید و پسوند است که در اوستا و پارسی باستان
(دات) آمده چنانکه در واژه هاي بنیاد و فریاد دیده میشود. ایزد زامیاد (زمین) با ایزد آسمان اغلب یکجا یا در هر دو مقدس شمرده
شده اند. نگهبانی روز 28 با ایزد نامبرده است. نیز در فرهنگها آمده در این روز درخت بنشاندن و تخم کاشتن و عمارت کردن
بمعنی زمین و فرشتهء « زمی » و پارسی zamik در پهلوي ،zam 1) - در اوستا ) .(64 - بغایت خوب است. (روزشماري صص 63
داده، آفریده) )data آن هر دو آمده. زامیاد مرکب است از: زام (ایزد و فرشتهء زمین) + یاد: پسوند، که در اوستا و پارسی باستانی
.zam. (3) - Spenta Armaiti - ( حاشیهء دکتر معین بر برهان). ( 2 ) .zam -dat آمده. زامیاد، پهلوي
زامیاد.
[زامْ] (اِ) نام روز بیست و هشتم است از ماههاي شمسی. (برهان قاطع) (آنندراج). نام روز بیست و هفتم( 1) از هر ماه شمسی. (غیاث
اللغات). روز بیست و هشت است از ماههاي شمسی و نیک است در این روز تخم کشتن و درخت نشاندن و عمارت کردن.
(فرهنگ جهانگیري). آقاي دکتر معین در کتاب روزشماري در ایران باستان آرد: روز 28 به زامیاد نامزد است. در اوستا زام و در
پهلوي زمیک( 2) و در پارسی زمی بمعنی زمین و فرشته آن هر دو آمده. (روزشماري ص 62 ). و در ص 65 از آن کتاب آرد:
ابوریحان بیرونی نام این روز را در فهرست روزهاي ایرانی زامیاد و در سغدي رام جید( 3) و در خوارزمی، راث یاد کرده زرتشتیان
این روز را رامیاد خوانند -انتهی : چون زامیاد نیاري ز می تو یاد زیرا که خوشتر آید می روز زامیاد خاصه بپادشاه ملک ارسلان که
چرخ هرگز نداشت چو او هیچ شاه یاد. مسعودسعد. و رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی و یشتها و خرده اوستا از یشتهاي
ن ل: رام حید. (ذیل کتاب روزشماري در ایران باستان بقلم دکتر معین). - (zamik. (3 - ( اوستا شود. ( 1) - کذا! ( 2
زامیاد.
[زامْ](اِخ) نام یشت 19 است. رجوع به زامیادیشت شود.
زامیادیشت.
[زامْ يَ] (اِخ) یشت 19 است که نظر به مندرجاتش از قدیمترین یشتها محسوب است. در این یشت مفصلًا از سلسلهء کیانیان و فرّ
کیانی و افراسیاب تورانی براي رسیدن به فره و یا خره گفتگو میکند. از مطالعهء یشت مزبور بخوبی برمی آید که حامی زرتشت ابداً
مربوط بپدر داریوش نیست. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 77 ). و در ص 178 آن کتاب آمده است: در
بندهاي 46 و 50 از زامیادیشت ایزد آذر رقیب آژي دهاك (ضحاك) شمرده شده است که از طرف سپنت مینو بر ضد ضحاك
87 آمده: کی - برانگیخته شد تا وي را از رسیدن به فر یعنی فروغ سلطنت باز دارد. و در ص 359 آمده: در زامیادیشت بندهاي 83
گشتاسب داراي فر کیانی بود. و از پرتو آن طبق دین اندیشید و سخن گفت و رفتار کرد و به دین مزدیسنا گروید و بدخواهان و
دیوان را برانداخت و از نیروي فر خویش مروّج راستی گشت و بازو و پشت و پناه دین زرتشت شده و دین اهورائی را از بند
برهانید و بمقام برازنده جاي داده و به تثریاونت و پشن و ارجاسب و دیگر خیونان( 1)نابکار چیره گشت - انتهی. و در کتاب
روزشماري در ایران باستان آمده: یشت 19 معمولًا زامیادیشت خوانده میشود ولی برطبق مندرجات، باید آن را کیان یشت نامید.
(روزشماري ص 63 ). و در ص 64 آن کتاب آمده: امروزه در اوستا یشتی براي ایزد زم در دست نیست ولی محتمل است که در
عهد ساسانیان یشتی بدین نام وجود داشته و نام زامیادیشت هم که بما رسیده مؤید آن است - انتهی. و رجوع به خرده اوستا و یشتها
تألیف پورداود ج 2 ص 270 و 281 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین ص 417 و 420 شود. ( 1) - قبیله اي که
.( تورانی تصور شده. (حاشیهء دکتر معین بر مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 359
زامیثن.
[ثَ] (اِخ) قریه اي است در بخارا. (از معجم البلدان).
زامیثنۀ.
[ثَ نَ] (اِخ) بگفتهء عمرانی قریه اي دیگر است( 1) در بخارا. (از معجم البلدان). ( 1) - رجوع به مادهء قبل شود.
زامیج.
(اِخ) شهري است در ترکستان. (ناظم الاطباء). و گویا این سخن مبنی بر استنباط خطائی است ناشی از آنچه سمعانی دربارهء زامین
گویند و گرنه شهري بدین نام در ترکستان « ج» به « ن» (که شهري است در سمرقند) گوید که: گاه بهنگام نسبت زامیجی به تبدیل
1) - یاقوت بنقل از ابوسعد که ظاهراً سمعانی است عین عبارت سمعانی را در معرفی زامین آرد و گوید: ) ( وجود نداشته است.( 1
منسوب به زامین را گاه زامینجی به اضافهء جیم گویند. بنابراین اشتباه در نسخه و یا در نقل واقع شده است. رجوع به معجم البلدان
و زامین در این لغت نامه شود.
زامیجی.
[جی ي] (ص نسبی) منسوب به زامین (شهري در سمرقند) است و نون آن بیاء بدل شده است. سمعانی آرد: در نسبت به زامین گاه
زامیجی آید( 1). (از انساب سمعانی، زامینی). و رجوع به زامین و زامینی شود. ( 1) - یاقوت بنقل از ابوسعد که ظاهراً « ن» بجاي « ج»
صفحه 320 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سمعانی است عین عبارت سمعانی را در معرفی زامین آرد و گوید: منسوب به زامین را گاه زامینجی به اضافهء جیم گویند. بنابراین
اشتباه در نسخه و یا در نقل واقع شده است. رجوع به معجم البلدان و زامین در این لغت نامه شود.
زامیس.
(اِخ) ابن نینوس، از نماردهء معاصر ابراهیم خلیل بوده است. دکتر معین در ذیل ص 85 کتاب مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی
بنقل از یسنا ج 1 ص 88 آرد: تولد ابراهیم (بر طبق جدول ملوك بابل موجود در آثارالباقیه) در زمان نینوس( 1) و گرفتاري وي در
آمده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب Ninus عصر زامیس بن نینوس بوده است. ( 1) - در تورات نام نمرود معاصر ابراهیم نینوس
.( پارسی تألیف دکتر معین ص 85
زام یشت.
[يَ] (اِخ) زامیادیشت (یشت 19 ) است که بخطا زام یشت نامیده شده است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف دکتر معین
ص 148 ). و رجوع به زامیادیشت شود.
زامیم.
(اِخ) رودخانه اي است بسیار بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج). نام رودخانه اي است بس بزرگ. (فرهنگ جهانگیري) : ز جود
چون چه زمزم ز پاي اسماعیل پدید شد ز کفش بحر قلزم و زامیم.سوزنی. و رجوع به فرهنگ جانسن انگلیسی و نیز رجوع به
زادمیم شود.
زامین.
(اِخ) قریه اي بوده است در بخارا. ابن خردادبه آرد: از سمرقند تا بارکث 4 فرسخ.... از بورنمذ تا زامین 4 فرسخ [ بیابان ] است و در
اینجا دو راه یکی به شاش (چاچ) و ترك و دیگري به فرغانه میرود... و از زامین تا ساباط دو فرسخ است. (از مسالک الممالک ص
27 و 29 ). یاقوت آرد: قریه اي است در بخارا و ابوسعد گوید شهري کوچک است در نواحی سمرقند از اعمال اشروسنه و گاه ،26
بهنگام منسوب ساختن زامینجی گویند (با اضافهء ج)( 1). و اصطخري گوید: بزرگترین شهرهاي اشروسنه بجیکث است و تالی آن
در بزرگی زامین است که در راه فرغانه به صغد قرار دارد. زامین سبزه نیز نامیده میشود. و قافله هائی که از صغد به فرغانه میروند،
در آنجا منزل میکنند و داراي آبهاي روان و بستانها و موستان است. پشت کوههاي اشروسنه و روبروي آن تا بلاد غربی بیابانی
است که کوه ندارد. و جماعتی از اهل علم منسوب به زامین اند. فاصلهء آن تا ساباط دو فرسخ است و تا اشروسنه 7 فرسخ است. و
ابن فقیه گوید: از سمرقند تا زامین 17 فرسخ و زامین در مقطع دو راه که به شاش و ترك و فرغانه میرود واقع است و فاصلهء آن تا
شاش 25 فرسخ و از شاش تا معدن نقره 7 فرسخ و تا باب الحدید (دروازهء آهن) 2 میل است. (از معجم البلدان). و رجوع به ص
204 و 207 از مسالک الممالک ابن خردادبه و زامیج و زامینجی شود. ( 1) - همچنان که ملاحظه گردید (در زامیج و ،203
« زامیجی » طبق نسخهء چاپ عکسی سمعانی. رجوع به « ج» است در حال نسبت نه اضافهء « ج» به « ن» زامیجی) گفتهء سمعانی تبدیل
شود.
زامینجی.
[نَ جی ي] (ص نسبی) منسوب به زامین بخارا را گاه زامینجی گویند. (از معجم البلدان). و رجوع به زامین و زامیج و زامینی شود.
زامینی.
[نی ي] (ص نسبی) منسوب به زامین (قریه اي در بخارا) و لقب چند تن از روات است. رجوع به زامینی شود.
زامینی.
[نی ي] (اِخ) احمدبن محمد بن یزداد مکنی به ابوسهل است( 1) وي اهل ري بود و در زامین اقامت گزید. در راه خراسان با
ابوالعباس مستغفري متوفی 432 ه . ق. همسفر بود سپس او را ترك کرد و خود به حجاز و عراق و موصل رفت و بر طبق گفتهء
مستغفري، زامینی براي وي از ابن مزجی( 2)دوست [ صاحب ] ابی علی( 3) موصلی تحصیل اجازه کرد. ابی سهل زامینی در زامین از
ابوالفضل الیاس بن خالد و در مرو از ابوالفضل محمد بن حسین حدادي و ابوالهشیم مثنی بن محمد ازدي و در سرخس از ابوعلی
زاهربن احمد سرخسی و در موصل از ابوالقاسم نصربن محمد بن جلیل مزجی و دیگران نقل حدیث کرده است. دوست وي
ابوالعباس مستغفري از وي روایت کند و گوید: وي در بخارا بسال 515 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی). ( 1) - محمد بن
اسدبن طاووس مکنی به ابوجعفر. (از معجم البلدان چ فلوگل). ( 2) - ابی المرجا. (از معجم البلدان چ فلوگل). ( 3) - ابی یعلی. (از
معجم البلدان چ فلوگل).
زامینی.
[نی ي] (اِخ) اسرافیل زاهد منسوب به زامین سمرقند و از مشایخ حدیث و پارسایان است. وي از محمد بن حمدویهء سمرقندي
روایت کرده و از وي عبدالله بن محمدشاه سمرقندي فقیه نقل حدیث کرده است. (از انساب سمعانی).
زامینی.
[نی ي] (اِخ) الیاس بن خالدبن حکیم مکنی به ابوالفضل منسوب به زامین بخارا و استاد محمد بن اسدبن طاووس زامینی متوفی 415
است. محمد بن اسد در زامین نزد وي استماع حدیث کرده است. (از معجم البلدان). و رجوع به زامینی (احمدبن محمد) شود.
زامینی.
(اِخ) جماهربن علی مکنی به ابی بکر متصدي قضاء زامین بود و به سمرقند مهاجرت کرد. در آنجا از عبدالله بن محمدشاه سمرقندي
نقل حدیث کرد و نوشت. یکی از مشایخ حدیث که ما او را بشربن موسی بن صالح بن شیخ بن عمیره مینامیم از وي روایت حدیث
کرده است. (از انساب سمعانی).
زامینی.
[ي ي] (اِخ) علی بن ابی سهل بن حمزه مکنی به ابوالحسن و متصدي تدریس در مدرسهء سمرقند و از ائمهء علم حدیث بوده و از
علی بن احمدبن ربیع سنکبانی روایت حدیث کرده است. در جمادي الاخر 414 ه . ق. در سمرقند در گذشت و در جاکردیزه
بخاك سپرده شد. (از انساب سمعانی).
زان.
(ز [ حرف اضافه ] + آن) مخفف از آن است چنانکه گویند زان طرف و زان سو یعنی از آن طرف و از آن سو. (برهان قاطع).
مخفف از آن و همچنین زان پس و زان سپس و زانکه [ آمده ] . (آنندراج). و رجوع به از آن شود.
زان.
[نِ] (حرف اضافهء مرکب) (ز [ حرف اضافه ] + آنِ) مخفف از آنِ. مال. متعلق به : مرا هر چه ملک و سپاهست و گنج همه زان تو
و ترا زوست خنج. اسدي (لغت فرس). و رجوع به از آنِ شود.
زان.
(ع اِ) بشم است یعنی تخمه. (اقرب الموارد). و در نسخ قاموس نشم آمده و بهمین دلیل مؤلف ترجمهء قاموس نوشته است: زان
پرخال شدن پوست است. مؤلف تاج العروس آرد: در همهء نسخ نشم و صواب بشم است و فراء از دبیریه نقل کرده که زان تخمه
است، این بیت را نیز از دبیریه شاهد آورده : مصحح لیس یشکو الزان خثلته ولا یخاف علی امعائه العرب.
زان.
(اِ)( 1) درختی است باریک و دراز که از آن تیر و نیزه سازند و در ملک شام بسیار است. (آنندراج) (برهان قاطع)( 2). درختی است
که از وي کمان سازند. (منتهی الارب). ابن بیطار آرد: درختی است که از شاخ آن نیزه سازند و گروهی گمان برده اند که مرّان
است. (از مفردات ابن بیطار). مؤلف اختیارات بدیعی آرد: درختی است که آن را مرّان خوانند. (اختیارات بدیعی). بستانی آرد: زان
در تداول عامهء مردم سوریه زین و در گیاه شناسی فاگوس نام دارد و از تیرهء نباتهاي گربه اي است.( 3) برخی از دانشمندان نیز
این دسته از نباتات را به گروههاي مستقلی بنام زان، بلوط و غیر آن تقسیم کرده اند و زان را خود نام تیره اي مستقل از نباتات
دانسته اند. زان بصورت درختهاي بزرگ و کوچک در کوهستانهاي اروپا و آمریکاي جنوبی و زیلند جدید یافت میشود. در مناطق
معتدل شمالی امریکا و همچنین در اروپا و آسیا جنگلهاي وسیعی از این درخت تشکیل شده است.... مشخصات عمومی: این گیاه
داراي سنبله هاي بیضی شکل و گلهاي نر و مادهء زیبائی بشکل کاسه است که 6 نگین و 5 تا 12 تکمه در آن دیده میشود. هر دو
گل آن در یک کاسهء خاردار که لبهء آن از چهار طرف شکافته شده است قرار دارد. در تخمدان آن سه اطاقک است که یکی از
Fagus . آنها داراي تخم و بقیه فاقد آنند. (از دائرة المعارف بستانی). و رجوع به زان معمولی و آلش شود. ( 1) - زان، راش
حاشیهء دکتر معین بر برهان قاطع). ( 3) - نباتاتی ) .chene : 2) - به فرانسه ) .( درختان جنگلی ایران ثابتی ص 184 ) ..Sylvatica
که گل آنها تنها داراي یک تخم به شکل دم گربه است. (از دایرة المعارف بستانی: بلوط).
زان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان آبرود بخش حومهء شهرستان دماوند. واقع در 20000 گزي جنوب خاور دماوند و 9000 گزي جنوب
راه شوسهء تهران به مازندران در منطقه اي کوهستانی و سردسیر. سکنهء آن 400 تن اند که زبان آنان فارسی است و آب آن از
قنات تأمین میشود و محصول آن غلات است. شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. ماشین سواري تا اول آبادي میرود. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
زانٍ.
[نِنْ] (ع ص) مرد فاجر زناکار: زنی یزنی زناء فهو زانٍ. (اقرب الموارد). رجوع به زانی شود.
زئناب.
[زِءْ] (ع اِ) قارورة. ج، زآنب در اقرب الموارد آمده. زآنب: قواریر، واحد ندارد و گفته شده است زئناب واحد آن است. مؤلف تاج
العروس گوید: زآنب علی الافصح واحد ندارد و گفته میشود که واحد آن زئناب است یا زئناب واحد فرضی و تقدیري است
چنانکه شیخ ما گفته است. (تاج العروس: زاب).
زان ارجوانی.
[نِ اُ جُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) از انواع زان است و در گیاه شناسی فاگوس سلواتیکاپورپره نام دارد. برگ نهال آن برنگ
قرمز است و پس از رشد کامل برنگ قهوه اي سیر درمی آید. این نوع با کشت و تلقیح وفور می یابد. (از دائرة المعارف بستانی).
.Hetre pourpre - (1)
زانت.
(اِخ)( 1) از جزائر دریاي ایونی واقع در سواحل غربی و جنوبی شبه جزیرهء بالکان است و فاصلهء آن تا شبه جزیرهء مره( 2) و جزیرهء
سفالنی( 3) (یکی از جزائر سواحل غربی و جنوبی بالکان) بسیار اندك است. بستانی آرد: از جزایر یونان در دریاي ایونی است، واقع
در 8 یا 10 میلی جنوب کیفالونی (سفالنی) و 15 میلی مره. وضع جغرافیائی 37565 عرض شمالی و 20415 طول شرقی آن است.
طول آن 24 و عرض آن 12 و محیط آن 60 میل است. غلات و گیاهان زانت فراوان است و داراي دشت مزروعی وسیعی میباشد.
یکی از معادن این جزیره معدن جبسین است و در عصر هرودت چاه هاي قیر (نفت) آن شهرت داشته و این چاهها در 10 میلی شهر
زانت (کرسی جزیرهء زانت) واقع بوده است. پیوسته زلزله هائی خانمان برانداز این جزیره را تهدید می کرده است. یکی از جملهء
وحشتناکترین زلزله هاي آن در دسامبر سال 1820 رخ داد و موجب هلاك بسیاري از سکنه و خرابی بسیاري از عمارات گردید.
مهم ترین صادرات زانت روغن زیتون، صابون، شراب، انار، خربزه، نوعی شفتالو، نارنج و دیگر انواع میوه است. گله داري میش نیز
اندکی متداول است. و سکنهء آن 40 هزار تن اند. (از دائرة المعارف بستانی). و مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: از جزائر هفتگانهء
یونان است. طول آن از شمال غربی بجنوب شرقی 37 کیلومتر و عریض ترین قسمت آن 20 کیلومتر و مجموع مساحت آن 437
کیلومتر مربع است... این جزیره داراي معادن نفت و فسفر و کوههاي بسیار است. بلندي یکی از کوههاي این جزیره که هیري نام
.Zante. (2) - More. (3) - Cephalonie - ( دارد 75 متر است - انتهی. و رجوع به ملحقات المنجد شود. ( 1
زانت.
(اِخ) شهري است که مرکز جزیرهء زانت بشمار میرود و بر ساحل شرقی بندر امین واقع است و در سال 1887 مرکز رئیس اسقفهاي
کاتولیک ایطالیا و جمعیت آن 20 هزار بوده است. (از دائرة المعارف بستانی). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: زانت اسکله اي
است پر جنب و جوش در ساحل شرقی جزیرهء زانت - انتهی. مؤلف ملحقات المنجد آرد: لنگرگاه زانت مرکز جزیرهء زانت و
داراي 220000 تن جمعیت است. (از ملحقات المنجد).
زانتس.
[تِ] (اِخ)( 1) کسانتس. شهري است در لیکیا که اکنون کونیک خوانده میشود و هرباغوس که از سران لشکر کورش بود پس از
- ( نبردي سخت آن را گشود و ویران ساخت. این شهر مسقط الرأس بروکلوس فیلسوف است. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
.Xanthe
زانتس.
(اِخ)( 1) زانتوس. کسانتوس. نهري بوده که از کوه ایده واقع در غرب شهر ترواده سرچشمه می گرفته و داراي دو منبع آب گرم و
سرد بوده است. معنی این کلمه بیونانی اشقر است بمناسبت رنگ مخصوص آب آن و یا رنگ پشم گوسفندانی که در کنار آن
.Xanthe - ( چرا میکردند و از آب آن می آشامیدند. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
زانتوس.
(اِخ)( 1) کسانتوس. از قدیم ترین مورخین یونان است. و زادگاهش شهر ساردس بوده و در حدود 503 ق. م. (سال فتح آن شهر)
متولد گردیده است. وي کتاب تاریخ مبسوطی نوشته و بطوري که گفته میشود هردوت در تألیف تاریخ بزرگ و مشهور خویش
- ( پیرو اسلوب او بوده است. اکنون از کتاب تاریخ زانتوس جز چند قطعه در دست نیست. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
.Xanthus
زانتوس.
- ( (اِخ) کسانتوس( 1). بطوري که در برخی از روایات تاریخ آمده شاعري بوده است در یونان قدیم. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
.Xanthus
زانتیپ.
(اِخ)( 1) کسانتیپوس. نام همسر سقراط است. وي در تاریخ به بدخوئی شهرت یافته است. سقراط خود در این باره به شاگردان و
ترجیح دادم که زانتیپ شریک زندگیم باشد تا به بردباري عادت کنم، زیرا با او بسر آوردن مرا با تحمل » : مریدان میگفته است
از این رو نام زانتیپ بیش از 2هزار سال است .« ناگواریها آشنا میکند و معاشرت با مردم را قابل تحمل بلکه رضایت بخش میسازد
که بعنوان نمونهء بدرفتاري و بداخلاقی یاد میشود و داستانهاي بسیاري از اخلاق و رفتار او نقل شده و از آن جمله است که روزي
وي بر همسر خود خشمناك شد و زبان به دشنام و بدگوئی بروي او گشود، سپس ظرفی را که پر از آبی آلوده بود برداشت و بروي
سقراط افکند. سقراط تنها پاسخی که به این رفتار همسرش داد آن بود که گفت عجیب نیست اگر پس از رعد، باران ببارد. و نیز
روزي سقراط انتیدیموس (یکی از شاگردان خود) را بطعام خوانده بود. زانتیپ نزد ایشان رفت و ظرف غذا را همان جا برگرداند.
زانتیپ صفات پسندیده نیز داشت و مخصوصاً خانه داري و تدبیر منزل و جدیت وي در تربیت فرزندان مورد اعتراف سقراط بود و
وي را در این باره میستود. همهء اهالی آتن نیز این زن را می شناختند و تنها بخاطر احترامی که براي سقراط قائل بودند از وي تنفر
داشتند. وي پس از مرگ سقراط سخت اندوهناك شد و مردم آتن که تأثر و غم او را دانستند و در صدد برآمدند که وي را در
مشکلات زندگی یاري کنند ولی او امتناع ورزید و گفت شرافت همسري سقراط، خود ثروتی است که مرا از دیگر ثروتها بی نیاز
.Xantippe - ( میسازد. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
زانج.
1) - مؤلف حدود العالم آرد: زانج ناحیتی است بمغرب و بعضی از جنوب وي ) .( [نَ] (اِخ) زابج است. رجوع به زابج شود( 1
ناحیت زنگستان است و شمالش دریا است. و دیگر همه بیابان جنوب است و این ناحیت و مردمان وي همه چون زنگیانند لکن
لختی بمردمی نزدیک ترند و ملک ایشان را منحب خوانند و دائم با زنگیان حرب کنند و اندر کوههاي وي درختان کافور است و
مارانند که گویند که مردم را و گاومیش را فرو برند بیک بار و اندر وي اندك مسلمانند و بازرگانند ملحمان، مستقر ملک است و
شهر دیگر آن، منجري است، شهري بر کنار دریا با زر بسیار و این زانجیان را جزیره اي است عظیم اندر دریا و ملک ایشان به
تابستان بدان جزیره نشیند. (حدود العالم). بیرونی آرد: آنجا (در عدن) دو خلیج بزرگ بیرون آید: یکی آن است که به قلزم،
دریاي یمن و دریاي حبشه معروف است... و خلیج دیگر آن است که او را دریاي بربر گویند و آغاز او سر بربر برابر عدن [است]...
169 ). یاقوت در ضمن بحرالهند آرد: پس از پایان - و اندر این دریا بناحیت مشرقی جزیره ها زانج هست. (التفهیم صص 168
آخرین قسمت هندوستان بلاد چین است که در آغاز آن جاوه و سپس متن بلاد چین واقع است و یک راه سخت و خطرناك
دریائی بدانجا منتهی میگردد. دربارهء طول و عرض و خصوصیات این دریا سخنهاي مختلفی شایع است که باورکردنی نیست. در
صفحه 321 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
این دریا جزیره هاي بزرگ و بیشماري واقع است که اعظم در شهر آنها جزیرهء سیلان است و در آن شهرها بسیار جزیرهء زانج و
جزیره سرندیب و جزیره سقطري و جزیره کولم هست و ما نقشهء این دریا را براي نشان دادن چگونگی انشعاب دریاهاي دیگر از
.( آن ترسیم کرده ایم. از معجم البلدان؛ بحرالهند. مرحوم اب انستاس آرد: سوماترا نیز گویند. (کتاب اغلاط اللغویین ص 163
زان چوب قرمز.
[نِ قِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) نوعی از زان است که نام آن (در گیاه شناسی) فاگوس ویرجینیا است و در آمریکا بکثرت
.Hetre a bois rouge - ( یافت میشود. (از دائرة المعارف بستانی). ( 1
زاندرونی.
[دَ] (ص نسبی) مخفف از اندرونی. رجوع به زندرونی شود.
زانزال.
(اِخ)( 1) لقب یعقوب راهب سریانی رئیس طائفهء یعاقبه (یعقوبیان) است. وي در 541 نزد اوطینخیین تربیت یافت و طرفداران ایشان
را که نزدیک به انقراض بودند تقویت کرد وي در بلاد ارمنیه و بین النهرین و بلاد مجاور آن با لباس ژنده گردش میکرد و مردم را
پند و اندرز میداد و به پیروي از مذهب خویش دعوت میکرد و او طیخی ها را بنام او یعاقبه خوانده است. زانزال در 578 درگذشت.
.J. Zanzle- ( (ازدائرة المعارف بستانی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
زانستر.
[سُ تَ] (ق مرکب) مخفف زآنسوتر است که از آنطرف تر باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). و رجوع به زاستر شود.
زانطه.
[طِ] (اِخ)( 1) شهري است در یوگسلاوي و لشکر عثمانی بسال 1697 در کنار همین شهر از اطریش شکست خورد و پس از این
.Zante - ( شکست بود که نفوذ دولت عثمانی در بالکان رو به انحطاط نهاد. (از ملحقات منجد اللغه). ( 1
زانطه.
[طِ] (اِخ) در قاموس الاعلام ترکی زانت است. رجوع به آن کتاب و زانت در لغت نامه شود.
زانک.
1) - ن ل: رانک. ) .( (اِخ) (کوه...)( 1) کوهی است در ترکستان، در او معادن طلا و نقره است. (نزهۀ القلوب چ لیدن ج 3 ص 195
.( (ذیل نزهۀ القلوب ص 195
زانک.
[نِ / نَ] (اِخ) لغتی است در زانج و زابج. (از دائرة المعارف بستانی). و رجوع به زابج و زانج و مجلهء لغۀ العرب سال 8 ص 523
شود.
زانک.
[نَ] (اِخ) لغتی است در زاذك که قریه اي بوده است در طوس خراسان. رجوع به معجم البلدان، ذاذك و انساب سمعانی، ذاذکی و
زاذك در لغت نامه شود.
زانکی.
[نِ کی ي] (ع ص) شاطر. (اقرب الموارد). شوخ بیباك. (منتهی الارب). شوخ و بیباك و شاطر. (ناظم الاطباء).
زانگه.
[گَهْ] (مرکب از ز (مخفف از) + آن + گه (مخفف گاه) مخفف زانگاه است. (آنندراج). از آن وقت و پس از آن و از آن گاه.
(ناظم الاطباء).
زانما.
مرکب از ز (مخفف از) + آن + ما از جانب ما. (ناظم الاطباء).
زان مستحی.
[نِ مُ تَ]( 1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی درخت زان است که در نبات شناسی فاگوس سلوانیکا بندولا نام دارد. شاخه هاي این
(rueruelperteH - ( نوع (همانطور که نام آن دلالت دارد) افکنده و آویزان است. (از دائرة المعارف بستانی). . 1
زان معمولی.
[نِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) مهمترین و وافرترین اقسام خانوادهء زان است که به فرانسه، فو( 2) و فایارد( 3) و فوتو( 4)است و
در گیاه شناسی فاگوس سلفاتیکا نامیده میشود. این درخت زیبا در جنگلها و در نقاط سردسیر شبه جزیرهء اسکاندیناوي تا 59 درجه
از عرض شمالی بوفور یافت میشود. و همچنین در همهء مناطق معتدل اروپا (تا کنار مدیترانه)، ارمنیه و آسیاي صغیر و غیر آن.
بلندي این درخت بطور متوسط 20 متر است و گاه نیز به 40 متر میرسد. بالاي این درخت سخت انبوه است و سایه اي بزرگ
تشکیل میدهد و از این رو جز اندکی نبات در سایهء آن نمیروید. شاخهاي آن افقی و بسیار مستقیم و پوشیده از یک پوست صیقلی
سنجابی رنگ [ کبود ] روشن است و برگهاي آن بیضی شکل، نوك تیز و داراي دمی کوتاه میباشد. میوهء این نوع از زان که از
بهترین دانه هاي روغنی است و بفرانسه فن( 5) نامیده میشود مثلث و بطول 15 میلیمتر است. در ضخامت شبیه فندق است و براي
همهء حیوانات غذائی بسیار لذیذ است و روغن دانه هاي آن که بطریقه اي خاص گرفته میشود بسیار نیکو و قابل طبخ است و
فراوان تر از روغن زیتون است. آتش چوب این نوع از درخت زان داراي حرارتی بیش از حرارت چوب بلوط است و بگفتهء
هرتیک اگر درجهء حرارت چوب بلوط را 1497 فرض کنیم آتش چوب زان داراي 1540 درجه حرارت است. چوب زان را
هرچند بخاطر انقباض و خشکی که دارد در ساختمانها نمیتوان بکار برد ولی براي ساختن کشتی و کلیهء وسائل چوبی که باید در
آب قرار گیرد و همچنین براي ساختن چوب تفنگ بکار میرود. (از دائرة المعارف بستانی، زان). و رجوع به آن کتاب در ذیل
کلمهء بلوط و همچنین رجوع به الموسوعۀ العربیه و گیاهان شمال تألیف دکتر احمد پارسا ج 2 ص 225 شود و نیز رجوع به آلش و
.Hetrecommun. (2) - Fau. (3) - Fayard. (4) - Fouteau. (5) - Faines - ( زان شود. ( 1
زانو.
(اِ) ترجمهء رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوي: زانوك، در اوستا: ژنو و در سنسکریت: جانو بوده است.
(فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوي: زانوك( 1)از ایرانی باستان: زنوکه( 2)، هندي
باستان: جانو( 3)، در اوستا: زانو( 4) برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689 . در بعض نسخ خطی پهلوي
شنوك( 5) آمده، از اوستا: شنو، خشنو( 6)(زانو). (بارتولمه ص 1717 ) (نیبرگ ص 253 ). کردي: زانه( 7)، افغانی: زنگون( 8) و
چنگون( 9)، بلوچی و وخی: زان( 10 )، سریکلی: زون( 11 )، سنگلیچی: زنگ( 12 ). جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه : نشست
از بر نرگس و زغفران یکی تیغ در زیر زانو گران.فردوسی. به آسیب پاي و به زانو و دست همی مردم افکند چون پیل مست||.
گره هاي کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود. ترکیب ها: -زانو به دل برنهادن.؛ زانو بر خاك مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو
بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو
زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوي کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات
در ردیف خود شود. -از سر زانو قدم ساختن؛ کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو
را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم؛ اي براي سیر دل مراقبه قدم ساختم؛ کذا فی الادات اقول یعنی سر
زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو
را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء). و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود. -بر زانو نشستن؛ به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو
نشسته (الجاثی علی رکبتیه) : زنی دیگر بزنجیري ببسته به پیشش مرد بر زانو نشسته. (ویس و رامین). -به دو زانوي ادب نشستن؛
پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء ||). - بحالت ادب و فروتنی نشستن. -به زانو آمدن؛ بر زانوي ادب نشستن. مجازاً، تواضع و
اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن : هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست با خردمندان نشاید کردنش
همزانوي. ناصرخسرو. - به زانو بودن کسی پیش کسی؛ زبون، افتاده و خاکسار بودن : بهر جاي نام تو بانو بود پدر پیش تختت به
زانو بود.فردوسی. - به زانو درآمدن؛ مغلوب شدن ||. - تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاك آید : امیر به زانو درآمده. (تاریخ
بیهقی). -به زانو درآوردن؛ مغلوب کردن. فائق شدن. -به زانو نشاندن؛ به زانو درآوردن : شب تیره بهرام را پیش خواند بر تخت
شاهی به زانو نشاند.فردوسی. که کسري مرا و ترا پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند.فردوسی. سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا زیر تختش به زانو نشاند.فردوسی. - به زانو نشستن؛ دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن : نشاندند او را و در
پیش زن به زانو نشستند آن انجمن.فردوسی. بلیناس دانا به زانو نشست زمین را طلسم زمین بوسه بست.نظامی. و رجوع به زانو
نشستن شود. - به زانوي عزت نشستن؛ حالت عظمت و برتري بخود گرفتن : پس آنگه به زانوي عزت نشست زبان برگشاد و دهانها
ببست. سعدي (بوستان). - پس زانو نشستن؛ چنباتمه نشستن ||. - بحالت غم و اندوه نشستن : در پس زانو چو سگ نشینم کاَیام بر
دل سگجان مرا غبار برافکند.خاقانی. پس زانو منشین و غم بیهوده مخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. حافظ. -
چهارزانو، چهارزانو نشستن؛ طوري نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روي زمین قرار گیرد.
(فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود. - دبستان سرزانو؛ کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و
آموزشگاه حقائق است : خود آنکس را که روزي شد دبستان سر زانو نه تا کعبش بود جودي ولی تا ساق طوفانش. خاقانی. - در
پس زانوي ریاضت [نشستن]؛ بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن : ایشان چو ملخ در پس زانوي ریاضت مأمور میان بسته روان بر
در و دشتیم.سعدي. و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود. - دست بر زانو زدن؛ دست
تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن : که بر زانو زنی دست تغابن.(گلستان سعدي). - دو زانو نشستن؛ طوري نشستن
که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روي ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام ||). - کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب
مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام). -زانوي کفتار به گفتن کلوخ بستن؛ مثل است که
چون کفتار را ببینند کلوخ گویند و او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج) : ز موذیان به دغا باید انتقام کشید کلوخ گفته توان بست
زانوي کفتار. ملاطغرا (از آنندراج). - زنخ بر سر زانو نهادن؛ سر به زانوي تفکر نهادن. زانوي غم در بغل گرفتن : چون گردنت
افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. - سر به زانو آوردن؛ بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل
کردن. از سر زانو قدم ساختن : چون سر بسر دو زانو آرم قرب دو سر کمان ببینم.خاقانی. - سر به زانوي بی کسی نهادن؛ متفکر و
اندوهگین نشستن. سر به زانوي غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن. - سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از -
صفا و مروه نیست؛ کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است : چو دل کعبه کردي، سر هر دو زانو کم از مروه اي یا
صفائی نیابی.خاقانی. سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا صفا و مروهء مردان سر زانو است گر دانی. خاقانی. -سر زانو قدم دل
کردن؛ بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن : چون سر زانو قدم دل کند در دو جهان دست حمایل کند.نظامی. - همزانو؛
همردیف. نزدیک. پابه پاي. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو : تا ز دستم رفت و همزانوي نااهلان نشست
شد کبود از شانهء دست آینهء زانوي من. خاقانی. دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست
همزانوي من. سعدي. تا باد دلاویز تو همزانوي من شد سر برنگرفتم بوفاي تو ز زانوي.سعدي. دو منظور موافق روي درهم چه
خوش باشند همزانو و همدم.سعدي. و رجوع به همزانو در ردیف خود شود. - همزانوئی؛ همزانوي. همطرازي. هم قطاري : هر که
zanuk. - ( در پیش خردمندان به زانو نامده است با خردمندان نشاید کردنش همزانوي. ناصرخسرو. و رجوع به همزانو شود. ( 1
(2) - zanu - ka. (3) - janu. (4) - zanu. (5) - shnuk = shnwk. (6) - shnu, shnu. (7) - zana. (8) -
.zangun. (9) - cangun. (10) - zan. (11) - zun. (12) - zong
زانوئی.
(ص نسبی، اِ) تنبوشهء خم که یک دهانهء آن در قسمت عمودي و دیگر دهانه در جانب افقی است ||. دو لولهء آهنی و مختلف
الجهۀ که بیکدیگر وصل کنند.
زانو بر خاك مالیدن.
[بَ دَ] (مص مرکب) زانو بر زمین نهادن ||. کنایه از نهایت مؤدب و متواضع بودن است. (مجموعهء مترادفات) : دو زانوي ادب
.( مالید بر خاك گریبان قلم زد بر رقم چاك. زلالی (از مجموعهء مترادفات ص 410
زانو بر زمین نهادن.
[بَ زَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) کرنش کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از نهایت مؤدب و متواضع بودن است. (مجموعهء مترادفات
ص 190 ) : نهادند زانو همه بر زمین برآمد فغان از یسار و یمین. هاتفی (از مجموعهء مترادفات). و رجوع به زانو بر خاك مالیدن
شود.
زانوبند.
[بَ] (اِ مرکب) عقال. (دهار). طنابی که زانوي شتر بدان بندند تا بر نتواند خاست : گشادم هر دو زانوبندش از پاي چو مرغی کش
گشایند از حبایل. منوچهري. ابوبکر سوگند خورد که اگر زانوبند اشتري از آنک در عهد پیغامبر می دادند کمتر دهند حرب کنم.
(مجمل التواریخ و القصص ص 265 ). چنگ چون بختی پلاسی گرد زانوبند او وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته. خاقانی ||. بند
زانو. مفصل ساق پا و ران ||. آلتی از آلات حرب که بر زانو بندند : و او را [ اردشیر را ] درازدست نیز گویند سبب آنک بر پاي
.( ایستاده دست فروگذاشتی و از زانوبند گذشتی. (مجمل التواریخ و القصص ص 30
زانو به دل برنهادن.
[بَ دِ نَ / نِ دَ](مص مرکب) پاس داشتن مانند گربه اي که پاس موش را میدارد. (ناظم الاطباء) : که چون گربه زانو بدل برنهند و
گر صیدي افتد چو سگ برجهند. سعدي (بوستان).
زانو به زانو شدن.
[بِ شُ دَ] (مص مرکب) سنگینی بدن را از زانوئی به زانوي دیگر افکندن.
زانو به زانو نشستن.
[بِ نِ شَ تَ](مص مرکب) با کسی کفو بودن. هم مقام او بودن.
زانو تا کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) رجوع به زانو ته کردن شود : نماند دشت جنون را رمیده آهوئی که پیش وحشت من تا نکرد زانوئی.صائب.
زانو ته کردن.
[تَهْ كَ دَ] (مص مرکب)به ادب نشستن. (آنندراج) : چو زانوي مشاطگی ته کند سها ناز زیبائی مه کند. ظهوري (از آنندراج).
زانوح.
(اِخ) (نیزار و بیشه) قول صحیح آن است که نام دو شهر بوده است که در یهودا واقع بود، اولی در یوشع 15:34 و تحمیا 3:13 و
11:30 در دشت همواري بود و دور نیست که همان زانوع باشد که بمسافت 14 میل به جنوب غربی اورشلیم واقع است. (قاموس
کتاب مقدس). بستانی آرد: این شهر در زمین مسطحی واقع است و نام آن در ردیف شهرهائی آمده که فرزندان یهودا پس از
غارت و ویرانی بابل بدان پناه برده اند مانند پریموث و صرعه. و چه بسا که زانوح همان زانوع باشد. اهالی این شهر در تعمیر معبد
(هیکل) اورشلیم مساعدت کرده اند. (از دائرة المعارف بستانی).
زانوح.
(اِخ) شهري دیگر است در یهودا که در کوهستان بود. (یوشع 15:56 ). و دور نیست که همان زعنوطه باشد که بمسافت 10 میل
جنوب غربی الخلیل واقع است. (قاموس کتاب مقدس). بستانی آرد: این شهر کوهستانی در مسافت 10 میلی جنوب جیرون واقع
است و نام آن با نام دیگر شهرهاي جنوبی جیرون در یک ردیف آمده است مانند: معون، کرمل و زیف. و چه بسا که همان زعنوط
و یا صائوب باشد. در سفر ایام اول آمده است که آیقوثیل آن را بنا کرد و یا محل اقامت خویش قرار داد. (از دائرة المعارف
بستانی).
زانو خم دادن.
[خَ دَ] (مص مرکب) زانو زدن ||. صبوري و پشتکار داشتن در انجام کاري : ابومعشر... کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست
و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید. (چهارمقالهء عروضی چ معین ص
.(91
زانودار.
(نف مرکب) دارندهء زانو. ذوالرکبه (||. بال...)( 1) در علم الحیاة (بیولوژي) از انواع بالهاي حیوانات بال دار است. رجوع به کتاب
.Coudee - ( وراثت در بیولوژي تألیف دکتر عزت الله خبیري ص 124 شود. ( 1
صفحه 322 از 550 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
زانو در گل نشستن.
[دَ گِ نِ شَ تَ](مص مرکب) کنایت از عاجز بودن از انجام کار یا اثبات مدعائی. کاري از پیش نبردن. پاي در گل ماندن : جبههء
1) - مؤلف آنندراج این ) .( عقل و جنون در گرو تسلیم اند زانوئی نیست که در گل ننشیند اینجا. ملا قاسم مشهدي (از آنندراج)( 1
جمله را بدون تفسیري ذکر کرده و این بیت را شاهد آورده است.
زانورستم.
[رُ تَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. واقع در 68 هزارگزي جنوب خاوري ساردوئیه
بر سر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه و داراي 12 تن سکنه است و مزرعهء چهاردیوار جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 8
زانو رصد کردن.
[رَ صَ كَ دَ] (مص مرکب) رجوع به زانو رصدگاه کردن شود.
زانو رصدگاه (رصدگه) کردن.
[رَ صَ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از مراقبه کردن باشد. (برهان قاطع). کنایه از مراقبه کردن و چیزي را چشم داشتن. (آنندراج||).
کنایه از متفکر و اندوهگین نشستن باشد، و زانو رصد کردن هم هست که بی کلمهء گاه باشد. (برهان قاطع). کنایه از متفکر بودن.
(آنندراج) : زانو کنم رصدگه و در بیع، جاي جان صد کاروان وجود معین درآورم.خاقانی ||. پاس داشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع
به مجموعهء مترادفات ص 327 و از پس زانو نشستن شود.
زانو زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) بر زانو نشستن. (فرهنگ نظام ||). طوري نیم خیز بودن که زانوها بر زمین باشد. (فرهنگ نظام). -زانو زدن در
برابر کسی؛ مجازاً، مقلوب او شدن ||. - بمعنی نشستن با ادب باشد. چنانکه در نماز نشینند. (غیاث اللغات). به ادب نشستن.
(آنندراج) : آنگه زن آمد و پیش عیسی زانو زد و گفت اي خداوند مرا یاري ده. (انجیل معظم چ اول ص 118 ). اکابر طبرستان
بیعت کردند و پیش سریر اصفهبد زانو زده که ما بندگان و بنده زادگان خاندان توئیم. (تاریخ طبرستان). به هر گوشه مهیا کرده
جائی برو زانو زده کشورخدائی.نظامی. نزد پیغمبر به لابه آمدند همچو اشتر پیش او زانو زدند.مولوي. و در اصل رسم ترکان است
که امرا پیش سلاطین زانو بر زمین زده و دومی را بلند داشته عرض میکنند و در وقت ملازمت نیز زانو میزنند. (آنندراج ||). ایضاً
بمعنی سجده کردن باشد. (آنندراج). سجده کردن و کرنش نمودن. (ناظم الاطباء) : نیفتم به زانو زدن پیش کس که زانو زدن در
نماز است و بس. ظهوري (از آنندراج). و رجوع به زانو و به زانو بودن و زانوزده شود. -زانو زدن با کسی؛ کنایه از نشستن با کسی
است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گره وقت پختن بر ابرو زدي چو پختند با خواجه زانو زدي. سعدي (بوستان).
زانوزده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به ادب نشسته و کورنش کرده. (ناظم الاطباء). -زانوزده.؛ اسب کشیدن؛ اسب پیش آوردن به تعظیم
1) - سپس مؤلف آنندراج شواهدي می آورد که کاملًا با این ترکیب وفق نمیدهد. ) .( چنانکه معهود ترکان است. (آنندراج)( 1
زانوزنان.
[زَ] (ق مرکب) در حال زانو زدن : یکی اسپهی هم چو صبح امید مزین به زین و قطاس سفید گرفتش به رسم غلامان عنان کشیدش
بدستور زانوزنان. ملا عبدالله هاتفی (از آنندراج).
زانوس.
(اِخ) زانوس و میخ سازي دو شعبهء بزرگ رود چالوس اند که برود کندوان پیوسته و بنام چالوس وارد بحر خزر میشود. (جغرافیاي
.( طبیعی کیهان ص 69
زانوس رستاق.
1) تن سکنه و مرکز آن صالحان کیل کلا میباشد. ) [رُ] (اِخ) یکی از بلوك کجور مازندران است مشتمل بر 14 قریه و 3445
(جغرافیاي سیاسی کیهان ص 300 ). مؤلف جغرافیاي مازندران آرد: زانوس رستاق داراي 15 قریه و 6500 تن جمعیت است.
(جغرافیاي تاریخی و اقتصادي مازندران ص 156 ). در فرهنگ جغرافیائی آمده: نام یکی از دهستانهاي کجور شهرستان نوشهر
است. این دهستان در قسمت جنوب نوشهر و منطقهء کوهستانی واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به کوهستان جنگلی بین
دریا و کجور. از خاور به دهستان توابع کجور. از باختر به دهستان پنجک رستاق. از جنوب به خط الرأس رشتهء دوم ارتفاعات که
بین این دهستان و بخش نور واقع است. هواي این دهستان سردسیر و آب آن از چشمه سار و محصول عمدهء آن غلات دیمی و
لبنیات است. در زمستان اکثر ساکنین این دهستان براي تأمین معاش به حدود دهستانهاي المده و صلاح الدین رفته و در تابستان
اکثر سکنهء قشلاقی به این دهستان می آیند. این دهستان از 18 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7هزار
1) - این عدد ) .( تن و قراي مهم آن بدین شرح است: پول، استان کرود، کوهپر، ساس، میخ ساز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
صحیح نیست و اختلافی با مآخذ دیگر دارد.
زانو شکستن.
[شِ كَ تَ] (مص مرکب) به ادب نشستن. (آنندراج) : در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه اي پیش خط سیاه تو زانو شکسته است.
داراب بیک جویا (از آنندراج). و رجوع به زانو زدن شود.
زانوع.
(اِخ)( 1) قریه اي است در شمال وادي اسماعیل و 2میلی شمال شرقی زریاد و 4میلی شمال یرموق. احتمال نیز میرود که همان زانوح
.Zanua - ( باشد. (ز دائرة المعارف بستانی). رجوع به زانوح شود. ( 1
زانون.
(اِخ) یکی از پادشاهان روم قدیم است که پس از مسیح تا عصر پیغمبر اسلام (ص) در شام حکومت کرده است وي پس از لاون و
.( پیش از انسطاس بمدت 18 سال حکومت کرد. (از تاریخ طبري چ نلدکه ج 2 ص 743
زانونشین.
[نِ] (نف مرکب) به زانودرآینده (به ادب ||). مغلوب : همه تاجداران روي زمین در آن پایه چون سایه زانونشین.نظامی. و رجوع به
زانو نشاندن و به زانو نشستن و زانو شود.
زانوي باغچه.
[يِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لوله اي است شبیه به زانو که آب را از حوض به باغچه میکشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به
زانوئی شود.
زانوي کاه.
[يِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بسته و دستهء کاه. (ناظم الاطباء).
زانۀ.
[نَ] (ع اِ) ناگوار. (منتهی الارب ||). تخمه. (اقرب الموارد) (ترجمهء قاموس) (تاج العروس).

/ 20