لغت نامه دهخدا حرف ژ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ژ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ژرف.
[ژَ] (ص) عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. (برهان). دورتک. دوراندرون. نُغُل.(1) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). گود. بعیدة القعر. قعیر. چال. دور. (فرهنگ اسدی). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. (لغت نامهء اسدی) :
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه(2).
فردوسی.
گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی.فردوسی.
که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه
نبیند شب و روز و خورشید و ماه.
فردوسی.
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه.فردوسی.
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند.فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسپرد راه.فردوسی.
وزان پس بپرسید فرخنده شاه
از آن ژرف دریا و تاریک چاه.فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.فردوسی.
ز شهر برهمن به جائی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.فردوسی.
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.فردوسی.
ز پستی بیامد به کوهی رسید
یکی بیکران ژرف دریا بدید.فردوسی.
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.فردوسی.
سپهدار چون پیش لشکر کشید
یکی ژرف دریای بی بن بدید.فردوسی.
که از مرغ آن کشته نشناختند
به گرداب ژرف اندر انداختند.فردوسی.
بویژه دلیری چو من روز جنگ
که از ژرف دریا برآرم نهنگ.فردوسی.
چو بگذشت از آن آب جائی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید.فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر بود ره بادرنگ.فردوسی.
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک.فردوسی.
اگر سلم در ژرف دریا شود
وگر بر فلک چون ثریا شود
به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن
بسازم ورا کام شیران کفن.فردوسی.
به جائی یکی ژرف دریا بدید
همی کوه بایست پیشش برید.فردوسی.
به دریای ژرف اندر انداختش
چنان چون شنیدش دگر ساختش.فردوسی.
چنین تا بنزدیکی ژرف رود
رسیدند با جوشن و درع و خود.فردوسی.
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراکنده بی تاروپود.فردوسی.
دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس
ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل.فرخی.
چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از او ژرف چهی را رسن.فرخی.
تکاوری که به یک شربت آب ماند راست
به دستش اندر دریای ژرف پهناور.
منشوری.
گمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمد مجرّه ز گردون فرود.اسدی.
یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن باز.اسدی.
درخشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف جای مغاک.اسدی.
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
از او کوش تا تن کشی بر فراز.اسدی.
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.اسدی.
وگرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریا شود ناپدید.اسدی.
چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار.اسدی.
دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی.
ناصرخسرو.
بر سایش ما را ز جنبش آمد
ای پور در این زیر ژرف دریا.ناصرخسرو.
هر روز به مذهبی دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی.ناصرخسرو.
خرد پرّ جان است اگر نشکنیش
بدو جانت زین ژرف چه برپرد.ناصرخسرو.
آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در
زنهار که تیره نکنی جان مصفا.ناصرخسرو.
یکی دریای ژرف است اینکه هرگز
نرستست از هلاکش یک سفینه.
ناصرخسرو.
چون بغم معده درافتاده ای
معده ترا ژرف چه بیژن است.ناصرخسرو.
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
ای ابر نبوده چون کفت راد.مسعودسعد.
یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها [ در شمشیر ] ژرف باشد. (نوروزنامه). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص).
فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف
ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت.
عطار.
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید.عطار.
کشتی هرکس از این دریای ژرف
هیچ کس را جست تا اکنون جهد.عطار.
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف.نظامی.
چون برآیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب درّ شگرف.مولوی.
این همه جوها ز دریائی است ژرف
جزء را بگذار و بر کل دار طرف.مولوی.
صدهزاران ماهی از دریای ژرف
در دهان هر یکی درّی شگرف.مولوی.
هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف
نهفتی در آن کیمیای شگرف.امیرخسرو.
بحر لجی؛ دریای ژرف. (دهار). جمة الماء؛ جای ژرف از آب. جوائف النفس؛ درون ژرف قرارگاه روح. (منتهی الارب). تعمیق؛ ژرف گردانیدن. تعمق؛ ژرف شدن. (مقدمة الادب). قعارة؛ ژرف شدن چاه. دورتک گردیدن چاه. عماقة؛ ژرف شدن. دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). اِقعار؛ ژرف کردن. اِعماق؛ ژرف کردن. (تاج المصادر). || بسیار. بی نهایت :
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شگرف.مولوی.
زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف.
مولوی.
زانکه درویشان و رای گنج و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال.مولوی.
|| مهمّ. مشکل :
بدل گفت پیران که ژرف است کار
ز توران شدن پیش آن شهریار.فردوسی.
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب.
خاقانی.
|| بزرگ. عظیم. کبیر :
اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر
قراری کند چون شکم گشت سیر.؟
|| دور :
کدام است مرد پژوهنده راز
که پیماید این ژرف راه دراز.فردوسی.
|| (اِ) عمق. گودی. قعر :
ز ژرف زمین تا به چرخ بلند
ز خورشید تا تیره خاک نژند.فردوسی.
به سنگ و به گچ باید از ژرف آب
برآورد تا چشمهء آفتاب.فردوسی.
(1) - در اصطلاح نجاران یعنی پهنای درون دولابچه و گنجه و غیره.
(2) - ن ل: یکایک نگون شد سر و بخت شاه.
ژرفا.
[ژَ] (اِ) عمق. (برهان). قعر. گودی. یکی از سه بُعد جسم، مقابل درازا و پهنا :(1) بعدهای جایگاه چه چیزند؟ سه گونه اند: یکی درازا و دیگر پهنا و سه دیگر ژرفا. (التفهیم). || غور. || عمیق بودن. (برهان).
(1) - Profondeur.
ژرفایابی.
[ژَ] (حامص مرکب)(1) سنجیدن گودی چیزی. عمق یابی. تحقیق عمق. غوررسی.
(1) - Sondage.
ژرف اندیش.
[ژَ اَ] (نف مرکب) نعت فاعلی از ژرف اندیشیدن. متعمق. دقیق. ژرف بین.
ژرف اندیشی.
[ژَ اَ] (حامص مرکب)تعمق. دقت. غوررسی.
ژرف بین.
[ژَ] (نف مرکب) متعمق. باریک بین. غوررس. عمیق. نافذالنظر. تیزچشم. تیزبین. ژرف اندیش. ژرف نگاه. ژرف نگر :
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گوئی تو ای فیلسوف اندر این.
ابوشکور(1).
یکی ژرف بین است شاه یمن
که چون او نباشد به هر انجمن.فردوسی.
ز هر کشوری مردم ژرف بین
که استاد یابی بدین برگزین.فردوسی.
چو نیکو ببیند دل ژرف بین
در این نیست جز حکم جان آفرین.
فردوسی.
یکی چاره آورد از دل بجای
که بد ژرف بین او به تدبیر و رای(2).فردوسی.
(1) - در شاهنامهء فردوسی نیز بیتی بدین صورت آمده است:
چه گوید در این مردم ژرف بین
چه دانی تو ای کاردان گزین.
(2) - ن ل: که او ژرف بین بد به تدبیر و رای.
ژرف بینی.
[ژَ] (حامص مرکب) تعمق. باریک بینی. غوررسی. ژرف اندیشی. ژرف دررفتن در چیزی. تعمق کردن و غوررسی در امری.
ژرف دیدن.
[ژَ دی دَ] (مص مرکب) به تعمق نگریستن. به عمق دیدن. تعمق.
ژرفنا.
[ژَ] (اِ مرکب) ژرفنای. ژرفا. ژرفای. ژرفی. جای ژرف.
ژرفنای.
[ژَ] (اِ مرکب) ژرفنا. رجوع به ژرفنا شود.
ژرف نگاه.
[ژَ نِ] (ص مرکب) باریک بین. (آنندراج). غوررس. نظرعمیق کننده. ژرف بین. به تعمق نگرنده. ژرف نگر.
ژرف نگاه کردن.
[ژَ نِ کَ دَ] (مص مرکب) نظر عمیق کردن. ژرف بینی. ژرف نگریستن. غوررسی کردن. باریک بینی :
پرستنده باشی و جویند راه
به فرمانها ژرف کردن نگاه.فردوسی.
چو در کارتان ژرف کردم نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه.فردوسی.
به بخشایش امید و ترس از گناه
به فرمانها ژرف کردن نگاه.فردوسی.
ز هول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه
به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه.
فرخی.
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه
از پی آنکه یکی بسته بدو رسته شود
گرد میگردد و در چاه کند ژرف نگاه.
فرخی.
ژرف نگر.
[ژَ نِ گَ] (نف مرکب) متعمق. باریک بین : مجرب، ژرف نگر؛ رازدار. (التفهیم).
ژرف نگری.
[ژَ نِ گَ] (حامص مرکب)تعمق. باریک بینی. ژرف بینی. ژرف اندیشی. غوررسی.
ژرف نگریستن.
[ژَ نِ گَ تَ] (مص مرکب) تعمق کردن. دقت کردن. بتعمق نگاه کردن. ژرف نگری. ژرف بینی. دقیق شدن در کاری :
بگفتم همه گفتنی سربسر
تو ژرف اندر این پندنامه نگر.دقیقی.
اگر داد بیند بر این کار ما
یکی بنگرد ژرف سالار ما.فردوسی.
ولیکن بدین رای هشیار من
یکی بنگرد ژرف سالار من.فردوسی.
برمز این مرا گفت(1) آن شکرین لب
که ای شاعر اندر سخن ژرف بنگر.فرخی.
زی هر گلی که ژرف بدو در تو بنگری
گوئی که زر دارد یک پاره در میان.
منوچهری.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
در اینها به چشم دلت ژرف بنگر
که این را به چشم سرت دید نتوان.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: هوازی مرا گوید...
ژرفی.
[ژَ] (ص نسبی) منسوب به ژرف. || (حامص، اِ) عمق(1). گودی. غور. یکی از ابعاد سه گانه مقابل درازی و پهنی. (برهان). ژرفا : به روستای ارغان چاهی آب است ژرفی آن همهء جهان نتواند دانست. (حدود العالم).
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا که دریای قلزم شود
که لشکر بخون اندرون گم شود.فردوسی.
بدان دادگر کو سپهر آفرید
بلندی و ژرفی و مهر آفرید.فردوسی.
بسوی باز شدن سوی او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان.
فرخی.
همانجا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بژرفی؛ با کمال دقت. با تأمل. با تعمّق :
بژرفی نگه دار هنگام را
بروز و بشب گاه آرام را.فردوسی.
پژوهش فزای و(2) بترس از کمین
سخن هرچه باشد بژرفی ببین.فردوسی.
همه رازها بر تو باید گشاد
بژرفی ببین تا چه آیدت یاد.فردوسی.
سپه ران بیاری سالار خویش(3)
بژرفی نگه دار پیکار خویش.فردوسی.
برهنه دگرباره بگذارشان
بژرفی نگه دار بازارشان.فردوسی.
وزان پس بدو گفت رو کار خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش.فردوسی.
بژرفی نگه دار گفتار من
مبادا که خوار(4) آیدت کار من.فردوسی.
بژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن این را و هم هوش دار(5).
فردوسی.
- بژرفی نگه کردن؛ به تعمق نگریستن. بژرفی دیدن در. تعمق در آن. دقت در آن :
بژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.فردوسی.
نهفته همه رازها بازجست
بژرفی نگه کرد کار از نخست.فردوسی.
بژرفی نگه کن سراپای اوی
همان کوشش و دانش و رای اوی.فردوسی.
پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی به فرمانش کردن نگاه.فردوسی.
به لشکر بترسان بداندیش را
بژرفی نگه کن پس و پیش را.فردوسی.
بژرفی نگه کن چنان هم که هست
به گفتار و دیدار و جای نشست.فردوسی.
(1) - Profondeur. (2) - ن ل: نمای و.
(3) - ن ل: سپه را بیارا ز سالار خویش. و جای دیگر چنین آمده است:
سپه خواه یاور ز سالار خویش
بژرفی نگه دار پرگار خویش.
(4) - ن ل: خرد.
(5) - ن ل: گذارش کنم یک بیک هوش دار.
ژرف یاب.
[ژَ] (نف مرکب) آنکه اندازه گیرد عمق چیزی را. || متعمق. دقیق. دقیق النظر. باریک بین. با فراست و بصیر :
چراغ جهان یوسف ژرف یاب
شتابید هم در زمان سوی آب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین داد جبریل فرخ جواب
به پیغمبر تازی ژرف یاب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جدا کرد پس یوسف ژرف یاب
ز پیش زلیخا بشب جامه خواب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ژرف یابی.
[ژَ] (حامص مرکب)اندازه گیری عمق چیزی. || تعمق.
ژرفین.
[ژُ] (اِ) زرفین. (شعوری). رجوع به زرفین شود.
ژرگوی.
[ژِ گُ وی] (اِخ)(1) نام شهری به کشور گل قدیم واقع در شش کیلومتری جنوب کلرمون فرّان. مردم این شهر بسال 53 ق.م. در مقابل لشکر سزار سردار روم دفاع دلیرانه ای کردند.
(1) - Gergovie.
ژرم.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) ژان لئون. نام نقاش و پیکرساز فرانسوی. مولد بسال 1824 در وسول و وفات در پاریس بسال 1904 م.
(1) - Gerome, Jean Leon.
ژرم.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) ژرم کلاپکا. نام نویسندهء فکاهی انگلیسی. وی بسال 1859 در والسال متولد شد و در 1927 م. به نورتهامپتون درگذشت.
(1) - Jerome, Jerome Klapka.
ژرم.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) (قدیس) اب و دستور کلیسای لاتینی. مولد استریدُنا در حدود سال 331 و وفات به بیت اللحم در 420 م. وی تورات سبعینی(2) یونانی را با تورات عبری مطالعه و موازنه و به زبان لاتین ترجمه کرد. ذکران او سی ام سپتامبر است.
(1) - Jerome.
(2) - La Bible des septante.
ژرمانی.
[ژِ] (اِخ) نام قسمت بزرگی از اروپای قدیم و کشور آلمان کنونی. رجوع به آلمان شود. رومیان مملکتی را که در شرق رن تا ویستول و در شمال دانوب تا دریای بالتیک واقع بود ژرمانی مینامیدند. امروز از منطقهء مذکور دولتهای هلند، آلمان، دانمارک، چکسلواکی، لهستان و رومانی تشکیل یافته است. ژرمن ها به گلواها شباهت داشتند. تاسیت میگوید: «چشمهای آبی و خشمناک و موهای قرمز و قد بلند دارند». طوایف مذکور تا دیر زمانی چادرنشین بودند و در قرن چهارم اغلب آنها در یک جا بسر برده و به زراعت زمین میپرداختند. اراضی مال تمام قبیله بود و هر سال آن را بین خانواده های مختلف تقسیم میکردند. در مملکت ژرمانی شهر وجود نداشت، فقط قصباتی یافت میشد که از کلبه های گرد یا مربع تشکیل گشته بود و هر یک باغ کوچکی داشت که دیوارهای کوتاه بر آن احاطه میکرد.
ملل عمدهء ژرمن: هرگاه کسی از مصب رود رن شروع میکرد و در ساحل آن پیش میرفت اول به فرانک ها برمیخورد که به دو دسته تقسیم میشدند: یکی فرقهء سالین(1) که قسمتی از خاک بلژیک را متصرف بود، و دیگری طایفهء ری پوئر(2) که در دنبالهء رودخانه تا شهر مایانس منزل داشت. در کنار رودخانهء سن که شعبه ای است از رن، بورگندها و واندال ها سکنی گرفته و در جنوب آن در مقابل آلزاس آلامانها رحل اقامت افکنده بودند. در طول رود دانوب قبیلهء مارکمان که اخیراً سوئو(3)معروف بود سکنی داشت. بعض قبایل واندالها در مجارستان فعلی بودند و بالاخره در کنار دانوب سفلی و ساحل شمال دریای سیاه ویزیگت ها و اُسترگت ها مقیم بودند. در داخلهء ژرمانی مهمترین طوایف لمباردها بودند و انگل ها و ساکسن ها سواحل بحر شمال را از دانمارک تا رن در تصرف داشتند. (ترجمهء تاریخ رم آلبر ماله ص 334).
(1) - Saliens.
(2) - Ripuaires.
(3) - Sueves.
ژرمانیا.
[ژِ] (اِخ) نام ستاره ای است که جز بکمک تلسکوپ دیده نمیشود و آن را لوتر(1)بسال 1884 م. کشف کرد.
(1) - Luther.
ژرمانیکوس.
[ژِ] (اِخ) نام سردار رومی از خاندان اگوست، پسر بزرگ دروزوس(1) برادر تیبریوس(2) قیصر روم، معاصر اردوان سوم اشکانی و پدر آگری پین و پدربزرگ نرون. وی بسال 18 م. بنابه فرمان عموی خود قیصر روم به فرمانفرمائی کل آسیای رومی (از داردانل تا فرات) گماشته شد و چون پیش از آن بجهت شورش ژرمن ها به کشور ایشان لشکر کشیده و پیروز گردیده بود ژرمانیکوس یعنی فاتح ژرمن ها لقب یافته بود. بنابه روایت مورخین رومی، وی مردی دلیر و مؤدب و سربازی باتقوی و محبوب القلوب بود و رفتاری نجیبانه داشت. ولی تیبریوس باطناً با او مخالف بود و در سال 19 م. پیزون والی سوریه را مأمور کشتن او کرد و وی او را مسموم ساخت. (ایران باستان ج 3 ص 2394).
(1) - Drusus.
(2) - Tiberius.
ژرمانیه.
[ژِ یَ] (اِخ) نام کشور ژرمنها. رجوع به ژرمانیا و آلمان شود.
ژرم امیلیانی.
[ژِ رُ اِ] (اِخ) (قدیس) از قدّیسان مسیحی. مولد در حدود سال 1481 و وفات بسال 1537 م. ذکران وی بیستم ژوئیه است.
ژرم دپراگ.
[ژِ رُ دُ پْرا / پِ] (اِخ) نام شاگرد ژان هوس(1) مولد در پراگ حدود سال 1374 م. وی را بسال 1416 م. در کنستانس به تهمت الحاد زنده سوختند و او با کمال شهامت و مردانگی جان داد.
(1) - Jean Huss.
ژرم دمراوی.
[ژِ رُ دُ مُ] (اِخ) نام راهب و عالم موسیقی. مولد مُراوی در قرن هجدهم میلادی.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) نامی که به ساکنین ژرمانی یا آلمان اطلاق می شود. این قوم چنانکه از اخلاق و زبان و صورت ظاهر آنان پیداست از نژاد آریائی هندواروپائی هستند که در حدود قرن هفتم یا ششم پیش از میلاد بنابه روایتی از آسیا مهاجرت کرده و از طریق درهء دانوب به اروپا راه یافته اند و آنان یکی از شعب هشتگانهء ملل هندواروپائی بشمار می روند. نام ژرمن شامل آلمان های غربی و شرقی اروپا و انگلوساکسونها و اسکاندیناویها نیز می شود. دین قدیم آنان پرستش مظاهر طبیعت بود و در نظام اجتماعی ایشان هر فردی آزادی تام و تمام داشت.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) اگوست. نام مورخ و رمان و نمایشنامه نویس فرانسوی. مولد پاریس بسال 1862 و وفات در همانجا بسال 1915 م.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) اگوست ژان. نام کنتِ مونت فرت و سیاستمدار فرانسوی. مولد پاریس بسال 1786 و وفات در همانجا بسال 1821 م.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) الکساندر شارل. نام مورخ فرانسوی. مولد بسال 1809 در پاریس و وفات بسال 1887 م. در مونت پلیه. او را آثار بسیاری است.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) پیر ژرمن اول. نام زرگر معروف فرانسوی (1647-1684 م.).
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) پیر دوّم. نام زرگر معروف فرانسوی (1722-1797 م.). وی را بسبب اقامت در رُم رومی گویند. رسالتی در اصول فن زرگری دارد.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) سوفی. نام ریاضی دان فرانسوی. مولد پاریس بسال 1776 و وفات در همانجا بسال 1831 م.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف اکسر(1)و متولد در همان شهر در حدود سال 390 و متوفی در راوِن بسال 448 م. ذکران او روز 31 ژوئیه است.
(1) - Auxerre.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف پاریس. مولد در نزدیکی اُتُن بسال 496 و وفات در پاریس بسال 576 م. ذکران وی روز 28 ماه مه است.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) (قدیس) او را ژرمن کوزَن گویند. وی در پیبراک نزدیکی تولوز بسال 1579 م. متولد شد و بسال 1601 در همانجا درگذشت. مقبرهء او زیارتگاه مردم است.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) میشل. از مردم فرانسه. بِنه دیکتن سنت مور(1) و عالم به خطوط قدیمه. مولد بسال 1645 در پرون و وفات بسال 1694 م. در پاریس.
(1) - Benedictin de Saint-Maur.
ژرمن.
[ژِ مَ] (اِخ) هانری. نام سیاستمدار و متخصص در امور مالی فرانسوی. مولد لیون بسال 1824 و وفات در پاریس بسال 1905 م. او را آثاری چند است.
ژرمن دپره.
[ژِ مَ دِ رِ] (اِخ)(1) (فوار دُسن(2) ...) یکی از قدیمترین و مشهورترین نقاط پاریس. در آغاز هر سال میلادی و پانزده روز بعد از عید پاک (فصح) این بازار گشاده شود و مدت آن سه هفته کشد.
(1) - Germain-des-Pres.
(2) - Foire de Saint.
ژرمن دپره.
[ژِ مَ دِ رِ] (اِخ) (اِگلیز سن...) نام یکی از کلیساهای مشهور و بسیار قدیم پاریس که تاکنون برپاست. این کلیسا را شیلدبر اول بسال 558 م. بنا کرده است. بنای خارجی آن که بطرز رومی و گتی می باشد معرف فن معماری در قرن یازدهم میلادی است.
ژرمن لوکسروآ.
[ژِ مَ لُکْ سِ] (اِخ)(1)(کلیسای مقدس) نام کلیسائی قدیمی در پاریس مقابل لوور. اساس ساختمان آن در قرن ششم میلادی گذارده شده است.
(1) - Germain-L'Auxerrois.
ژرمنی.
[ژِ مَ] (ص نسبی) منسوب به ژرمن. رجوع به ژرمن شود.
ژرمه.
[ژِ مِ] (اِخ) (قدیس) یا ژِرمار. نام یکی از قدّیسین بووِزی(1) مولد سال 610 و وفات بسال 658 م. ذکران وی 28 سپتامبر است.
(1) - Beauvaisis.
ژرمی.
[ژِ رِ] (اِخ) یکی از چهار پیغمبر اسرائیل و دومین پیغمبر اعظم عهد عتیق. مولد حدود سال 650 و وفات در حدود سال 590 ق.م. رجوع به اَرمیا شود.
ژرن.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) نام شهری به اسپانیا در کاتالونی، دارای 18000 تن سکنه و آنجا کرسی ایالت باشد.
(1) - Gerone. Gerona.
ژرن.
[ژِ رُ] (اِخ) (سابقاً: باروک) نام قصبه ای به مجمع الجزایر فیلیپین (در جزیرهء لوسَن)، دارای 7805 تن سکنه.
ژرنه.
[ژِ نِ] (اِخ) دِزیره. نام فیزیک دان فرانسوی. مولد والنسین (1834 - 1910 م.). وی را در غلیان(1) و تبلور(2) و قوهء حرکت وضعیه(3) مطالعاتی است.
(1) - L'ebullition.
(2) - La cristallisation.
(3) - Le pouvoir rotatoire.
ژرو.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) نام مرزبان آلمانی به مرز شرقی. وی میان سالهای 900 - 965 م. میزیست و از قهرمانان روزگار خود بود.
(1) - Gero.
ژروزالم.
[ژِ لِ] (اِخ)(1) اورشلیم. رجوع به اورشلیم شود.
(1) - Jerusalem.
ژروزالم.
[ژِ لِ] (اِخ) الیز. نام زنی ادیبه از مردم آلمان. نام مستعار الیز ویداکوویخ(1). او بسال 1877 م. در وین متولد شد و در بوئنوسایرس اقامت داشت.
(1) - Elise Widakowich.
ژروزالم.
[ژِ لِ] (اِخ) ژان فردریک گیوم. عالم کلامی پرتستانی مذهب از مردم آلمان. مولد بسال 1709 در اسنابروک و وفات بسال 1789 م. در برونسویک.
ژروزالم دلیوره.
[ژِ لِ دِ وْ رِ] (اِخ)(1) نام منظومه ای حماسی که آن را لوتاس در بیست قطعه سروده است (1575 م.).
(1) - Jerusalem delivree.
ژروزز.
[ژِ زِ] (اِخ)(1) ژان باتیست فرانسوا. نام ادیب فرانسوی. مولد ریمس بسال 1764 و وفات بسال 1830 م.
(1) - Geruzez.
ژروکس.
[ژِرْ وِ] (اِخ)(1) هانری. نام نقاش فرانسوی استاد در ترسیم موضوعات تاریخی. مولد پاریس بسال 1852 و وفات در همانجا بسال 1929 م.
(1) - Gervex.
ژروه.
[ژِرْ وِ] (اِخ)(1) آلفرد آلبرت. نام امیرالبحر فرانسوی. مولد بسال 1837 در پروونس و وفات بسال 1921 م.
(1) - Gervais.
ژروه.
[ژِرْ وِ] (اِخ) پل. نام طبیعی دان فرانسوی. مولد و وفات در پاریس (1816-1879 م.).
ژروه.
[ژِرْ وِ] (اِخ) شارل هوبر.(1) نام ترانه ساز(2) فرانسوی. مولد پاریس بسال 1671 و وفات در همانجا بسال 1744 م.
(1) - Hubert.
(2) - Compositeur.
ژروه.
[ژِرْ وِ] (اِخ) (سن...) نام کلیسائی به پاریس بدانسوی هتل دوویل. این کلیسا از قرن ششم میلادی برپاست و به «ژروه» و «پروته» دو برادر شهید اهداء شده است.
ژروه دکانتوربری.
[ژِرْ وِ دُ تُرْ بِ](اِخ)(1) نام راهب و مورخ انگلیسی. مولد حدود سال 1141 و وفات در حدود سال 1210 م.
(1) - Gervais de Cantorbery.
ژروه و پروته.
[ژِرْ وِ وَ پْرُ / پُ رُ تِ](اِخ)(1) نام دو برادر مسیحی که در زمان امپراطوری نِرُن در شهر میلان به شهادت رسیدند. ذکرانشان 19 ژوئن است و کلیسای سن ژروه بدیشان اهداء شده است.
(1) - Gervais et Protais (Saints).
ژروینوس.
[ژِرْ] (اِخ)(1) ژُرژ گدفری. نام تاریخ دان و سیاستمدار آلمانی. مولد دارمستاد بسال 1805 و وفات بسال 1871 م. وی مؤلف تاریخی است در حوادث قرن نوزدهم، پس از عهدنامهء وین تا 1831 م.
(1) - Gervinus.
ژره گی ای آگیلار.
[ژُ رِ] (اِخ)(1) نام شاعر و نقاش اسپانیائی. مولد سویل بسال 1570 و وفات بسال 1640 م.
(1) - Jauregui y Aguilar (Juan).
ژره گیبری.
[ژُ رِ بِ] (اِخ)(1) ژان برنارد. نام فلاح فرانسوی. مولد بایون و وفات به پاریس (1815 - 1887 م.).
(1) - Jaureguiberry.
ژریکل.
[ژِ کُ] (اِخ)(1) ژان لوئی آندره تئودر. نام نقاش فرانسوی. مولد او در روئن سال 1791 و وفات در پاریس بسال 1824 م.
(1) - Gericault.
ژریکو.
[ژِ کُ] (اِخ)(1) نام شهری قدیمی به فلسطین در 23کیلومتری اورشلیم.
(1) - Jericho.
ژریون.
[ژِ یُنْ] (اِخ)(1) نام غولی در اساطیر یونان دارای سه سر و سه تن و سه پا. وی به دست هرکول به قتل رسید.
(1) - Geryon.
ژری ویل.
[ژِ] (اِخ)(1) نام دهستانی مختلط در الجزیره جزء ناحیهء آئین سفرا(2) در جنوب ایالت اوران، دارای 54843 تن سکنه.
(1) - Geryville.
(2) - Ain-sefra.
ژزابل.
[ژِ بِ] (اِخ) نام زن آحاب پادشاه اسرائیل. رجوع به ایزابل شود.
ژزافات.
[ژُ] (اِخ) نام رودباری است. رجوع به وادی یهوشافاط شود.
ژزپن.
[ژُ زِ پَ] (اِخ)(1) نام نقاش ایتالیائی. مولد آرپینو از قلمرو ناپل بسال 1560 و وفات در رُم بسال 1640 م.
(1) - Josepin. Joseppin.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) آرشیدوک و پالاتنِ اتریش پسر لئوپلد دوّم. مولد فلورانس بسال 1776 و وفات در پست بسال 1872 م.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) نام رئیس سرخ پوستان قبیلهء هندیان «نزپرسه»(1) مولد بسال 1831 و وفات در واشنگتن بسال 1904 م. او را ناپلئون هندیان می گفتند.
(1) - Nez-perces.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) نام آرشیدوک اتریش. مولد بسال 1872 م. وی در جنگ بین المللی نخستین شرکت داشته است.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) شارل لوئی. نام آرشیدوک و زبانشناس مجارستانی. مولد بسال 1833 و وفات بسال 1905 م. در فیوم.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ)(1) فرانسوا لوکلرک دوترامبلی، مشهور به لوپر. نام راهب و سیاستمدار فرانسوی ملقب به امینانس گریز(2) پسر بزرگ ژان دوترامبلی. مولد سال 1577 در پاریس و وفات بسال 1638 م.
(1) - Francois Le Clerc du Tremblay, dit Le Pere.
(2) - L'Eminence Grise.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) فردریک اِرنست ژرژ شارل. نام دوکِ «ساکس-آلتنبورگ». مولد بسال 1789 و وفات در آلتنبورگ بسال 1868 م.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) لوروآ. رجوع به بناپارت شود.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) یوسف. رجوع به یوسف پسر یعقوب پیغمبر شود.
ژزف.
[ژُ زِ] (اِخ) نام جاثلیقی بعهد خسرو اول، انوشیروان. (ایران در زمان ساسانیان ص 299).
ژزف اوپتن.
[ژُ زِ تُ] (اِخ) نام خاورشناس معاصر مدیر موزهء متروپولیتن. وی از ایرانشناسان و کاوش کنندگان پرسپلیس (تخت جمشید) است و اکتشافات بسیاری در آثار تاریخی آنجا کرده و برخی از تحقیقات خود را در آن باب انتشار داده است. (فرهنگ خاورشناسان ص190).
ژزف اول.
[ژُ زِ فِ اَوْ وَ] (اِخ) امپراطور آلمان پسر بزرگ لئوپلد اول. مولد وین بسال 1678 و وفات در همانجا بسال 1711 م. سلطنت وی از سال 1705 تا 1711 بوده است.
ژزف اول.
[ژُ زِ فِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه پرتقال از 1750 تا 1777 م. پسر ژان پنجم و ماری آن دتریش. مولد بسال 1715 در لشبونة و هم بدانجا نیز وفات کرده است.
ژزف برینگاس.
[ژُ زِ بْری / بِ] (اِخ) نام سیاستمدار بیزانسی در مائهء دهم میلادی از معتمدین قسطنطین هفتم. وفات بسال 971 م.
ژزف دوم.
[ژُ زِ فِ دُوْ وُ] (اِخ) نام امپراطور آلمان پسر بزرگ فرانسوای اول و ماری ترز. مولد و وفات در وین (1741-1790 م.). وی از سال 1765 تا 1790 در آلمان سلطنت کرده است.
ژزف دوناکسس.
[ژُ زِ دُ سُ] (اِخ)سیاستمدار پرتقالی. مولد اوائل قرن شانزدهم میلادی در پرتقال و وفات بسال 1579 م. در قسطنطنیه.
ژزف فردینان.
[ژُ زِ فِ] (اِخ) نام آرشیدوک اطریش. مولد سالزبورگ بسال 1872 م. وی در جنگ بین المللی نخستین شرکت داشته است.
ژزف فلاویوس.
[ژُ زِ فْلا / فِ] (اِخ) نام مورخ یهود. مولد بسال 307 م.(1) وی پس از تبحر در عبری و یونانی برای دفاع بعض روحانیون یهود به روم رفت و سپس در موقع جنگ وسپاسیان سردار روم با یهود تسلیم شد. چون پیش بینی کرد که وسپاسیان و پسر او تیتوس به امپراطوری روم خواهند رسید و چنین شد مورد توجه دو امپراطور مزبور گردید. تیتوس پس از تسخیر بیت المقدس تمام کتب مذهبی یهود را به اختیار او گذاشت و او سنوات آخر عمر خود را در دربار روم گذرانید و کتبی راجع به تاریخ یهود و خراب شدن اورشلیم نوشت. کتابهای او از اینقرار است: 1- هفت کتاب راجع به وقایعی که دنبالهء آن جنگهای رومیان با یهود و خراب شدن بیت المقدس است. 2- کتاب دیگر که حاوی بیست فصل و راجع به عهد عتیق یهود است. این کتاب را چنانکه خود فلاویوس گوید با این مقصود نوشته که یونانیان با تاریخ یهود آشنا شوند و رومیان بدانند که ملت او گذشته های طولانی داشته اند و چیزهائی که نویسندگان رومی راجع به این ملت منتشر می کنند صحیح نیست. در این تألیف تا فصل هفتم کتاب یازدهم نوشته های او موافق توراة است. بعد از سلطنت کورش بزرگ تاریخ یهود را دنبال کرده و وقایع دورهء بطالسه و سلوکیها را به تفصیل شرح داده و سپس فروتر شده و به دورهء رومیان رسیده است. 3- کتابهائی نیز در شرح احوال خود نوشته که در واقع دنبالهء کتاب مذکور است. 4- کتابی در قدمت ملت یهود. و این کتاب در واقع امر برای دفاع از ملت مزبور تألیف شده است. توضیح آنکه آپیون یکی از نحویّون اسکندرانی را یونانیان به روم فرستاده بودند و او در نزد کالی گولا امپراطور روم از یهود بدگوئی کرده و گفته بود که آنان امپراطور مزبور را خدا نمی دانند. در این کتاب فلاویوس از تاریخ نویسی یهودیان و دیگر مورخین مشرق زمین دفاع کرده گوید که آنان بهتر از مورخین یونانی از عهده برآمده اند، سپس از مان تُن مورّخ مصری و سایر مورّخینی که نوشته اند مسقط الرأس یهودیان مصر است انتقاد و پس از آن در مقابل آپیون از ملت یهود و موسی و قانونگذاری او دفاع کرده است. 5- کتابی هم به دست آمده موسوم به حکومت عقل که بعض محققین آن را به فلاویوس نسبت می دهند. مصنف این کتاب می خواسته است فلسفهء یونانی را با نوشته های توراة وفق دهد. اهمیت نوشته های این مورخ از اینجا مشاهده می شود که نویسندگان معتبر کلیسای (مسیحی) مانند تئوفیل و کلمان اسکندرانی و اسویوس(2) و غیره به او استناد کرده اند. انشاء آن چنانکه گویند فصیح و روشن است، ولی مورّخ مذکور همه جا بیطرفانه قضاوت نکرده و راجع به رومیان بیان او متملقانه است و جاهائی هم که از خود دفاع کرده قلم او تابع احساسات شخصی شده است. (ایران باستان ج 1 صص 80 - 81).
(1) - سال 307 ظاهراً غلط و 37 صحیح است. در لاروس بزرگ نیز 37 (یا 38) ضبط و تصریح شده که وی مورخ قرن اول میلادی است.
(2) - Eusevius.
ژزفو باربارو.
[ژُ زِ] (اِخ) نام یکی از سفراء و فرستادگان کشور ونیس به دربار اُوزون حسن پادشاه آق قوینلو. (ترجمهء تاریخ ادبیات برون ج4 ص7 و ج3 ص435).
ژزفین.
[ژُ زِ] (اِخ)(1) ماری ژُزف رُز تاشه دولاپاژری. نام امپراطریس فرانسه. مولد مارتینیک بسال 1763 و وفات در مالمزن بسال 1814 م. وی در 1779 به زوجیت ویکنت آلکساندر بوهارنه درآمد و پس از مرگ وی با ژنرال بناپارت در 1796 ازدواج کرد و در سال 1804 به امپراطریسی فرانسه رسید. ناپلئون او را در 1809 طلاق گفت و وی در 1814 درگذشت.
(1) - Josephine, Marie Josephe Rose Tascher de La Pagerie.
ژزوئیت ها.
[ژِ] (اِخ)(1) آباء یسوعیین. کشیشان پیرو طریقت ایگناس. رجوع به آباء یسوعیین شود.
(1) - Jesuites. Compagnie de Jesus.
ژست.
[ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) حرکت و جنبش تن عموماً و دست خصوصاً گاه سخن گفتن و اشاره. حالت و حرکت یا حرکات خاص که به دست یا سر یا تن دهند.
(1) - Geste.
ژسلن.
[ژُ سِ لَ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش مُرْبیهان از ولایت پُن تیوی، دارای 2099 تن سکنه.
(1) - Josselin.
ژسن.
[ژِ سِ] (اِخ) نام سرزمینی به مصر سفلی. آنجا تا زمان اِکسود اقامتگاه اسرائیلیان بود.
ژسنه.
[ژِ نِ] (اِخ) سالمون. نام شاعر و دورنماساز سویسی. مولد و وفات به زوریخ (1730-1788 م.).
ژسنه.
[ژِ نِ] (اِخ)(1) کنراد. نام طبیعی دان و فیلسوف سویسی. مولد سال 1516 در زوریخ و وفات بسال 1565 م.
(1) - Gessner. Gesner.
ژسنه.
[ژِ نِ] (اِخ) ماتیا. نام زبان شناس آلمانی. مولد روت بسال 1691 و وفات بسال 1761 م.
ژغار.
[ژَ] (اِ) سختی. (برهان). مقابل سستی. استحکام. درشتی. صلابت. || سختی و محنت. (آنندراج). || گیاهی که بدان جامه رنگ کنند. (برهان). زغار. (آنندراج). رجوع به زغار شود. || غازه. (آنندراج). || زنگ و چرک فلزات :
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را ژغارا.رودکی.
این بیت در لغت نامهء اسدی شاهد برای زغار با زاء موحده آمده است بمعنی نم و تری و زنگ و صدأ و تبدیل ژ به ز در فارسی مطرد است و ظاهراً این بیت از قصیده ای است از رودکی که مطلعش این است:
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
|| نعره و فریاد و بانگ سهمناک و آواز بلند که آن را کوکا نیز گویند. (جهانگیری). بانگ تیز و سخت. غوغا. رجوع به زغار شود :
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کریه
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [ و ] ژغار(1).
بوالمثل.
در شاهد یکانه که در لغت نامهء اسدی و صحاح الفرس آمده در هر دو جا «... چه کنی بانگ ژغار» آورده اند بطریق اضافهء بانگ به ژغار نه بطور عطف. احتمال قوی می دهم که چون بیت فوق در مزاح و هجوی گفته شده ژغار صورتی از شکال و شغال باشد نه بمعنی بانگ سخت، مگر شواهد دیگری آن را تأیید کند. و در بیت ذیل نیز ژغار ظاهراً بمعنی نم و تری و آهار آمده است :
به ایر ماند چون پی نهاد و نعره گشاد
بود زکام درخش از ژغار تندر او.
امیر معزی (در صفت اسب).
(1) - ن ل: به یکی گرم طپانچه که بر آن آلر تو
برزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ ژغار.
در صحاح الفرس: به یکی... که بدان روی کروت...
ژغاره.
[ژَ رَ / رِ] (اِ) نان ارزن. (برهان) :
رفیقان من با می و ناز و نعمت
منم آرزومند یک تا ژغاره.ابوشکور.
گروهی از من امید سور می دارند
مرا تحیّر نان ژغاره قیرینش.(1)
سوزنی (از جهانگیری).
|| سرخی و غازه که زنان بر روی مالند. || ناف حیوانات عموماً و ناف گاو خصوصاً. || فریاد و فغان. (برهان). رجوع به ژغاله شود.
(1) - در جهانگیری چ مشهد: فرنیش (؟).
ژغاله.
[ژَ لَ / لِ] (اِ) نان ارزن. (برهان). رجوع به ژغاره شود :
رفیقان من با می و ناز و نعمت
منم آرزومند یک تا ژغاله.
ابوشکور (از فرهنگ شعوری).
|| ناف حیوانات. || سرخی زنان. (برهان). سرخی و غازه که زنان بر روی مالند. سرخاب.
ژغاو.
[ژَ] (اِ) زن فاحشه و قحبه. || قحبه خانه. (برهان).
ژغژغ.
[ژَ ژَ] (اِ صوت) آوازی که در محل چیزی خوردن و جاویدن و خائیدن چیزی از دهان... از دندانها برآید. || صدای بهم خوردن دندانها بسبب بسیاری سرما و کثرت قهر و غضب. (برهان). دندان غرچه :
ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه میشد ز دست.مولوی.
|| صدا و آواز برهم خوردن گردکان و بادام و امثال آنها وقتی که در جوال یا جائی دیگر بریزند و برهم خورد. (برهان) :
گر دهد خود کی دهد آن پرحیل
جوز پوسیده ست و گفتار دغل
ژغژغ آن مغز و عقلت را برد
صدهزاران عقل را یک نشمرد.مولوی.
گرنه خوش آوازی مغزی بود
ژغژغ آواز قشری که شنود.مولوی.
ژغژغ آن زان تحمل می کنی
تا که خاموشانه بر مغزی زنی.مولوی.
چون بادامها را در کف جمع کنی و بجنبانی بانگی و ژغژغی می کند. (بهاءالدین ولد).
ژغند.
[ژَ غَ] (اِ) بانگ تند بود که ددی چون یوز و پلنگ برزند و گویند بانگی سهمگین و بیم زده نیز باشد. (لغت نامهء اسدی). بانگ یوز. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). بانگ تند بود که ددی بزند بزودی در روی جانوران چون یوز و پلنگ. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). بانگ ددان. هرّا. بانگ مخصوص یوز. (صحاح الفرس). آواز بلند و مهیب و سهمناک باشد که سباع و بهایم بوقت گرفتار شدن در دام کنند. (برهان) :
کرد روبه یوزواری یک ژغند(1)
خویشتن را زان میان بیرون فکند(2).
رودکی (سندبادنامهء منظوم).
|| آواز گردباد. || سختی. صلابت. مقابل سستی.
(1) - در بعض نسخ زغند است به زاء موحده و مخصوص است به بانگ یوز. گمان میکنم ژغند و زغند و فغند مصحف یکدیگر و بمعنی جست و خیز و جهش و جه باشد.
(2) - ن ل: خویشتن را شد بدر بیرون فکند.
ژغنگ.
[ژَ غَ] (اِ) فواق. سکسکه :
مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ.
شاکر بخاری(1).
و بعید نیست که کلمه مرکب از «ز» مخفف «از» و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغنگ (به زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زغنگ شود. || آروغ.
(1) - در فرهنگ جهانگیری این بیت با مختصر اختلافی به سوزنی نسبت داده شده است.
ژف.
[ژَ] (ص) تر. برابر خشک. (برهان). ضد خشک. نمناک.
ژفت.
[ژَ] (ص)(1) تناور. (آنندراج). فربه. || لاغر. (آنندراج). نحیف (از لغات اضداد است) :
برو بزیر رکابش چو اسب تازی چست
مباش در ره حکمش چو گاو کاهل ژفت.
؟ (از شعوری).
(1) - ظ. تصحیف زفت (به زاء یک نقطه) است.
ژفت.
[ژُ] (ص)(1) بخیل و ممسک :
با او چگونه گشت زبان ژفت یا جواد
با او چگونه رفت فلک نرم یا درشت.
؟ (از شعوری).
(1) - ظ. تصحیف زفت (به زاء یک نقطه) است.
ژفته.
[ژِ تِ] (اِخ)(1) نام یکی از قضات بنی اسرائیل در قرن دوازدهم قبل از میلاد.
(1) - Jephte.
ژفر.
[ژُ] (اِخ)(1) ژُزف ژاک سِزِر. مارشال فرانسوی. مولد بسال 1852 در ریوزالت و وفات بسال 1931 م. وی در تُنکن و ماداگاسکار و سودان تحصیل شهرت کرد و از سال 1914 تا 1916 سپهبد سپاه فرانسه و فاتح نبرد اول مارن (سپتامبر 1914) بود.
(1) - Joffre.
ژفرسن.
[ژِ فِ سُ] (اِخ) جفرسن. تُماس. نام سومین رئیس جمهور ممالک متحدهء آمریکای شمالی. مولد شادوِل بسال 1743 و وفات در مُنتی سلو بسال 1826 م. وی یکی از مؤسسین حزب دموکرات آمریکاست. رجوع به جفرسُن شود.
ژفرسن باراک.
[ژِ فِ سُ] (اِخ) یا ژِفِرسن لِکازِرن. نام شهری به اتازونی در ایالت میسوری ناحیهء سن لوئی، دارای 9000 تن سکنه.
ژفرسن سیتی.
[ژِ فِ سُ] (اِخ)(1) نام شهری به اتازونی، کرسی ایالت میسوری، دارای 6742 تن سکنه. رجوع به جفرسن سیتی شود.
(1) - Jefferson City.
ژفرسن ویل.
[ژِ فِ سُ] (اِخ)(1) نام شهری به اتازونی، در ایندیانا، دارای 10660 تن سکنه.
(1) - Jeffersonville.
ژفرن.
[ژُ رَ] (اِخ)(1) مادموازل ماری ترز.(2)نام زنی با ذکاء و هوشی وافر. مولد پاریس بسال 1699 و وفات بسال 1777 م. خانهء او مجمع فیلسوفان وقت بود.
(1) - Geoffrin.
(2) - Marie Therese.
ژفروای اول.
[ژُ یِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) دوکِ برتانی از سال 992 تا 1008 م. متوفی بسال 1008 م.
(1) - Geoffroi.
ژفروای اول.
[ژُ یِ اَوْ وَ] (اِخ) دوکِ آنژو از سال 958 تا 987 م.
ژفروای چهارم.
[ژُ یِ چَ رُ] (اِخ) ملقب به پلانتاژنه(1) از سال 1129 تا 1151 م. دوکِ آنژو و بسال 1144 دوکِ نُرماندی. وی داماد هانری اول و پدر هانری دوم پادشاه انگلستان است.
(1) - Plantagenet.
ژفروای دوم.
[ژُ یِ دُوْ وُ] (اِخ) مارتل. وی از سال 1040 تا 1060 م. دوکِ آنژو بود.
ژفروای دوم.
[ژُ یِ دُوْ وُ] (اِخ) سومین پسر هانری دوّم پادشاه انگلیس. مولد بسال 1158 م. دوک برتانی از سال 1178 تا 1186 م.
ژفروای سوم.
[ژُ یِ سِوْ وُ] (اِخ) کنت آنژو از سال 1060 تا 1068 م.
ژفره.
[ژَ رَ / رِ] (اِ) غلبه در قمار و لعب و بازی. (این لغت در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است و در کتب لغتی که در دسترس ما بود دیده نشد).
ژفره.
[ژُ رَ / رِ] (اِ) پیرامن دهان. (برهان). صاحب آنندراج گوید: پیرامن دهان، در برهان آورده و ظن آن است که زفر یعنی دهان را زفره خوانده باشد.
ژفری.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) اِدمُن امه فلورانتن. هنرپیشهء درام و نقاش فرانسوی. مولد مگنله (اوآز)(2) بسال 1804 و وفات در سن پیر-له-نمور بسال 1895 م.
(1) - Geffroy.
(2) - Maignelay (Oise).
ژفری.
[ژِ] (اِخ)(1) ژرژ لرد. نام شانسلیهء انگلستان در زمان سلطنت شارل دوم و ژاک دوم. مولد بسال 1648 در آکتن و وفات بسال 1689 م. در حومهء لندن.
(1) - Jeffreys.
ژفری.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) گوستاو. نام ادیب و نقاد فرانسوی. مولد بسال 1855 م. در پاریس.
(1) - Geffroy.
ژفری.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) ماتیو اگوست. مورّخ فرانسوی. مولد پاریس بسال 1820 و وفات در بی اِور(2) بسال 1895 م.
(1) - Geffroy.
(2) - Bievre.
ژفری.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) اتین فرانسوا. نام پزشک و شیمی دان فرانسوی. متولد بسال 1672 در پاریس و متوفی بسال 1731 م.
(1) - Geoffroy, etienne Francois.
ژفری.
[ژُ رُ] (اِخ) ژان ماری میشل. نام هنرپیشهء فرانسوی. متولد بسال 1813 و متوفی به پاریس بسال 1883 م.
ژفری.
[ژُ رُ] (اِخ) ژولین لوئی. نام نقاد شهیر فرانسه. متولد بسال 1743 در رن و متوفی بسال 1814 م.
ژفری دلانگلی.
[ژُ رُ دُ] (اِخ)(1) نام سفیر انگلیس به دربار غازان خان ایلخان مغول. (ترجمهء ادبیات ایران تألیف برون ج3، از سعدی تا جامی ص 46).
(1) - Geoffroy de Langley.
ژفری سن هیلر.
[ژُ رُ سَ لِ] (اِخ)(1) اتین. نام طبیعی دان فرانسوی. متولد در اتامپ(2)بسال 1772 و متوفی به پاریس بسال 1844 م. وی در بیست ویک سالگی به استادی حیوان شناسی موزئوم(3) منصوب شد و نخستین کرسی این فن را در فرانسه افتتاح کرد. او در سفر مصر همراه بناپارت بود. پسر وی ایزی دور(4) (1805-1861 م.) نیز کارهای علمی و تتبعات پدر را ادامه داده است.
(1) - Geoffroy Saint-Hilaire.
(2) - etampes.
(3) - Museum.
(4) - Isidore.
ژفک.
[ژَ] (اِ) چرک کنجهای چشم است خواه تر باشد خواه خشک و در عربی رمص چرک خشک و غمص چرک تر را گویند. (برهان). رمص. غمص. پیخ. پیخالِ چشم. خِم. (زمخشری). خیم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). قی (در چشم). کیغ. کیخ. اشک ستبرگشته و رنگ گردانیده در گوشهء چشم و بر مژه. ژفک آب. (آنندراج). ژفکاب :
چشم و مژگان ز ژفک گندیده
عنکبوتی به گوه غلطیده.طیان.
ژفکاب.
[ژَ] (اِ مرکب) آب و چرکی که در گوشهء چشم جمع شده باشد خواه تر باشد خواه خشک. (برهان). پیخ. قی (در چشم). رمص. غمص. ژفک. رجوع به ژفک شود.
-ژفکاب از چشم پاک کردن؛ شوخ از چشم ستردن و زدودن آن(1).
(1) - Degluer les yeux.
ژفکر.
[ژَ کَ] (ص) شکیبا. (فرهنگ رشیدی)(1).
(1) - در سراج گفته این تصحیف است و صحیح ژکفر است (بتقدیم کاف بر فا) چنانکه در تحفه و جهانگیری و فرهنگ قوسی است و مصحح قلب استعمال است پس برای آن سند میباید. (حاشیهء فرهنگ رشیدی ص 368).
ژفکناک.
[ژَ] (ص مرکب) چشمی خِم ناک. قی گرفته. چشم قی آلود.
ژفکیدن.
[ژَ دَ] (مص) خیم گرفتن چشم.
ژفکیده.
[ژَ دَ / دِ] (ن مف / نف) قی آلود. خِم ناک (چشم).
ژفگاب.
[ژَ] (اِ مرکب) ژفکاب. رجوع به ژفکاب شود.
ژفگن.
[ژَ گِ] (ص نسبی) خِم ناک. قی آلود :غمیصا بایستاد بر فراق سهیل می گریست تا چشمش ژفگن شد. (تفسیر ابوالفتوح ج5 ص 188). عینٌ اغمص؛ چشمی ژفگن. غمص؛ ژفگن شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ژفگین.
[ژَ] (ص نسبی) قی آلود. خِم ناک. ژفگن: عینٌ اغمص؛ چشمی ژفگین.
ژفیدن.
[ژَ دَ] (مص) تر شدن و خیسیدن، بعربی ترشف گویند. (برهان).
ژفیده.
[ژَ دَ / دِ] (ن مف / نف) ترشده و خیسیده. (برهان). به آب ترشده (به زای تازی نیز گفته اند یعنی زفیده) :
از آن دم که دیده رخت را ندیده
شده جمله گیتی ز اشکم ژفیده(1).
روحی شارستانی(2) (از جهانگیری).
(1) - ن ل: شده جملگی زار و بیم و ژفیده. (فرهنگ شعوری ص 15). در نسخه ای از جهانگیری:
از آن دم که دیده رخت را ندیده
شده جمله گیتی ز ارسم ژفیده.
(2) - در جهانگیری: شیارستانی.
ژک.
[ژَ / ژُ] (اِ)(1) کسی بود که با خود همی دندد نرم نرم و خشم آلود گویند میژکد. (لغت نامهء اسدی). سخنی که از روی غضب و خشم در زیر لب گویند. کسی که با خود همی تندد. در شیراز و خراسان لُنْد گویند. (برهان). سخنی بود که از روی خشم و اعراض در زیر لب گویند و آن را دندنه نیز خوانند و ژکیدن مصدر آن است. (جهانگیری). کسی بود که با خود می تندد و میگرید نرم نرم به تندی و خشم آلودگی گویند همی ژکد و سودائی مزاج بود که با خود گوید و گرید. زُک. لُند. لُندشِ زیر لب. لُندلُند. غر و لُند. || (فعل امر) امر به ژکیدن. (برهان).
(1) - Grognon.
ژک.
[ژَ] (اِ) گردبرگرد دهن. (اوبهی) :
ز برما [ ز سرما؟ ] ژک و پوز سگ بسته بود
بز و میش بر جای بربسته بود [ کذا ].
عسجدی.
شاید اصل دک باشد (دک و پوز).
ژکائی.
[ژُ] (اِخ) مریس. نام رمان نویس و نویسندهء مجارستانی. مولد کمارُم بسال 1825 و وفات بسال 1904 م.
ژکارندگی.
[ژَ رَ دَ / دِ] (حامص) ستیزه. لجاج. لجّ.
ژکاره.
[ژَ رَ / رِ] (ص)(1) لجوج. ستیهنده. کینه ور. گران. (لغت نامهء اسدی). ستیزه کار. خیره. ستیزنده. عنود. شوخ. شوخ چشم. شوخ دیده. چشم سفید. خیره چشم. یک دنده. یک پهلو. سمج. خودرای. رجوع به لجوج شود :
تا(2) روز پدید آید آسایش یابم(3)
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی.
ز خشم این کهن گرگ ژکاره
ندارم جز درت اندخسواره.لبیبی.
و در بیت ذیل اگر مصحف نباشد معنی غیر ستیهنده دارد :
مگر پروین ز دردم شد ژکاره
که گرد آمد بهم چندین ستاره.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
(1) - Entete. (2) - ن ل: چون.
(3) - ن ل: ...گیرم.... باشم.... آید و آسایش گیرد.
ژکاریدن.
[ژَ دَ] (مص) لجاج کردن. ستهیدن.
ژکاژ.
[ژَ] (اِ) نوعی از آهن میخ کوب. || کلنگ نوک تیز. || بیل نوک تیز. || آئینهء کوچک. || تندی و تیزمزاجی. گردنکشی. تمرد. لج و عناد. (شعوری)(1).
(1) - معانی اول کلمهء ژکاژ جائی دیده نشد و در معنی اخیر نیز کلمه مصحف ژکار و ژکاره است و ظاهراً از مجعولات شعوری است.
ژکاسه.
[ژُ سَ / سِ] (اِ) قنفذ. خارپشت. (دهار). ژکاشه. اما این کلمه ظاهراً به این صورت تصحیف ریکاسه است.
ژکاشه.
[ژُ شَ / شِ] (اِ) قنفذ. خارپشت. خارپشت تیرانداز.(1) جانوری است خزنده که به تازی قنفذ گویند و ژکاسه نیز گفته اند. (آنندراج). اما کلمه ظاهراً تصحیف ریکاسه است.
(1) - برهان قاطع این لغت را در حرف زاء یک نقطه آورده است.
ژکال.
[ژُ] (اِ) زغال. فحم. انگشت. ژگال. صاحب برهان گوید این لغت گویند ارمنی است.
ژکان.
[ژَ / ژُ] (نف)(1) در حال ژکیدن. آنکه ژکد. کسی که با خود دمدمه کند از دلتنگی. (لغت فرس). آنکه با خود دَندد از خشم و نرم نرم گرید. (صحاح الفرس). کسی که از درد و رنج با خود سخنی می گوید و می تندد. (اوبهی). از خود رمیده و شخصی که از روی اعراض در زیر لب خود به خود آهسته سخن گوید و در صفاهان این نوع را لندیدن گویند. (فرهنگ خطی) :
هشیوار از تخمهء گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.فردوسی.
برفتند از ایوان(2) ژکان و دژم
دهان پر ز باد و روان پر ز غم.فردوسی.
بیامد فرخزاد آذرمکان
دژم روی با زیردستان ژکان.فردوسی.
چو دلو گران برنیامد ز چاه
بیامد ژکان زود شاپورشاه.فردوسی.
همی رفت رنجیده زو پهلوان
به ره بر بزرگان خروشان نوان
بیامد ژکان از بر شاه او
همه تیره دید اختر و گاه او.فردوسی.
(1) - Grondeur. (2) - ن ل: ایران.
ژکر.
[ژُ کِ] (فرانسوی، اِ)(1) ورقی است از اوراق بازی قمار که صورت شیطانکی بر آن است و به فارسی آن را شوخ نامند.
(1) - Joker.
ژکس.
[ژَ کَ] (صوت) این لفظ در مقام معاذالله گفته میشود. (برهان). معاذالله. العیاذبالله. پناه بر خدا. (ظاهراً این کلمه تصحیف پرگس و پرگست است).
ژکفر.
[ژَ فَ] (ص) شکیبا. صبور. (برهان). رجوع به ژفکر شود.
ژکفری.
[ژَ فَ] (حامص) شکیبائی. (برهان). صبر. شکیب.
ژکندگی.
[ژَ / ژُ کَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی ژکنده.
ژکنده.
[ژَ / ژُ کَ دَ / دِ] (نف)(1) کسی که همی ژکد و زیر لب از روی اِعراض سخن گوید. لندلندکننده. غرغرکننده. ژکان.
(1) - Grogneur.
ژکور.
[ژَ] (ص) زُفت و بخیل و دون بود. (لغت نامهء اسدی). سفله و دون همت باشد. (لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی)(1). ممسک. فرومایه. پست. خسیس. (برهان). رجوع به زکور شود :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد(2)
چون تو یکی سفله(3) و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.رودکی.
زمانه مدح تو را جاودان همی دارد
از آنکه سخت عزیز است و اوست سخت ژکور.
لامعی جرجانی.
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می ننوشم نه تائب ژکورم.سنائی.
بوهم هیچ حکیمی نبود از این حکمت
که سال سفله و زفت و بخیل و سخت ژکور (کذا).
سوزنی (از جهانگیری).
|| دزد. (صحاح الفرس) (برهان). راهزن. قطاع الطریق. (برهان). || پیچیده. || گرفته. (برهان).
(1) - در لغت نامهء اسدی چ طهران ژگور با گاف فارسی آمده است.
(2) - ن ل: چرخ نه پرورده و پیدا نکرد.
(3) - ن ل: دزد. ننگ.
ژکور.
[ژُ] (اِخ)(1) آرنه فرانسوا مارکی. نام سیاستمدار فرانسوی. مولد تورنان (سِن-اِ-مارن) بسال 1757 و وفات در پرسله (سن-اِ-مارن) بسال 1852 م.
(1) - Jaucourt, Arnail....
ژکور.
[ژُ] (اِخ) لوئی شوالیه دو. نام دانشمند فرانسوی و یکی از نویسندگان دائرة المعارف. مولد پاریس بسال 1704 و وفات بسال 1779 م.
ژکه.
[ژُ کِ] (فرانسوی، اِ)(1) کلمه ای است انگلیسی و دخیل در زبان فرانسه و در فارسی بمعنی سوارکار و شخصی که حرفه اش تاختن اسبهای مخصوص مسابقه است.
(1) - Jockey.
ژکه کلوب.
[ژُ کِ کُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)کلمه ای است انگلیسی و دخیل در زبان فرانسه بمعنی کانون و محل اجتماع سوارکاران. و آن در آغاز جمعیتی بود که بسال 1833 م. برای اصلاح نژاد اسب پدید آمد.
(1) - Jockey club.
ژکیدن.
[ژَ / ژُ دَ] (مص)(1) با خویشتن دمدمه کردن از دلتنگی. (لغت نامهء اسدی). در خود همی تندیدن و همی گفتن نرم نرم به تندی و خشم آلودگی. (لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). با خود همی دندیدن نرم نرم و خشم آلود. (لغت نامهء اسدی). آهسته سخن گفتن در زیر لب از روی خشم و قهر و غضب. (برهان). کسی که با کسی همی تندد و همی دراید گویند همی ژکد. از درد یا غمی با خود سخن گفتن و تندیدن. با خود همی دندیدن و درائیدن. غرولند زدن. لندیدن. لندلند کردن. زکیدن :
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی.
کسائی.
از او شاه ایران فراوان ژکید
برآشفت و از روزبه لب گزید.فردوسی.
همه ره ز دانا همی لب مکید
فرودآمد از اسب و چندی ژکید.فردوسی.
بگفت این و تیغ از میان برکشید
ز خون سیاوش فراوان ژکید.فردوسی.
سخن همه سخن غازی بود... و پدریان را نیک از آن درد می آمد و می ژکیدند تا آخر بیفکندندش. (تاریخ بیهقی ص58). و این قوم را سخت ناخوش می آمد وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن، چه خرد دیده بودند می ژکیدند و می گفتند. (تاریخ بیهقی ص134). ژکیدن و گفتار آن قوم به حاجب میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی. (تاریخ بیهقی ص 134). خواجه [ احمد حسن ] آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن. (تاریخ بیهقی ص 155). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. (تاریخ بیهقی ص181). و یوسف چه دانست که دل و جگر معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و بیشتر در شراب می ژکید و سخنان فراختر میگفت که این چه بود که همگان کردیم. (تاریخ بیهقی).
ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
لؤلؤئی (از لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی).
(1) - Grommeler. Gronder.
ژگال.
[ژُ] (اِ) زغال. ژکال. فحم. اَنگِشت.
ژگور.
[ژَ] (ص) زفت. بخیل. دون. زکور. رجوع به زکور شود.
ژگون.
[ژِ] (اِخ) نام کرسی بخش ژِر از ولایت اُش، دارای راه آهن و قریب 1063 تن سکنه.
ژلا.
[ژِ] (اِخ) نام شهری یونانی نشین در جنوب سیسیل قدیم مستعمرهء رُدِس. آنجا به دست آمیلکار تسخیر و غارت گردید.
ژلاتین.
[ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) اصل آن به زبان لاتین ژلاسیو به معنی انجماد و یخ بستن است و آن ماده ای است شبیه به لرزانک میوه که از الیاف نسوج حیوانات گرفته میشود و برای ساختن چسب ها بکار میرود و در چاپ نیز بکار است.
(1) - Gelatine.
ژلاتینی شکل.
[ژِ شَ / شِ] (ص مرکب)چیزی که شکل و طبیعت ژلاتین دارد. رجوع به ژلاتین شود.
ژلاز اول.
[ژِ زِ اَوْ وَ] (اِخ) (قدیس) پاپ رُم از سال 492 تا 496 م.
ژلاز دوم.
[ژِ زِ دُوْ وُ] (اِخ) پاپ رم از سال 1118 تا 1119 م.
ژلاشیش دبوزیم.
[ژِ دُ] (اِخ)(1) ژُزف بارون دُ. نام ژنرال اتریشی. مولد سال 1801 در پترواراد (اسلاوُنی) و وفات بسال 1859 م. در اگرام.
(1) - Jellachich de Buzim. Jellacic.
ژلاطین.
[ژِ] (فرانسوی، اِ) رجوع به ژلاتین شود.
ژلبوئه.
[ژِ ءِ] (اِخ) نام کوهی به فلسطین. رجوع به جلبوع شود.
ژلس.
[ژِ لُ] (اِخ) نام دهستانی در پیرنهء سفلی ولایت پو، دارای 1720 تن سکنه. محصول عمدهء آن شراب است.
ژلگاوا.
[ژِ] (اِخ) نام کنونی شهر میتو در لتونی، پایتخت قدیم کورلاند روسیه، دارای 28000 تن سکنه.
ژلن.
[ژِ لُ] (اِخ)(1) نام جبار ژِلا و سیراکوز از 490 تا 478 ق.م. وی بر کارتاژیها در هیمر ظفر یافت.
(1) - Gelon.
ژلن.
[ژِ لُ] (اِخ) نام مردم سارماتی از اقوام اروپای قدیم. رجوع به سارماتی شود.
ژله.
[ژِ لِ] (فرانسوی، اِ)(1) لرزانک. رجوع به لرزانک شود.
(1) - Gelee.
ژله.
[ژِ لِ] (اِخ)(1) کلود. رجوع به لورن شود.
(1) - Gelee.
ژلیکو.
[ژِ کُ] (اِخ)(1) ژُن. نام امیرالبحر انگلیسی. مولد سوتامپتن(2) بسال 1859 و وفات بسال 1935 م. وی فرمانده سفاین بریتانیا در جنگ دریائی ژوتلاند(3) (1916) بود.
(1) - Jellicoe.
(2) - Southampton.
(3) - Jutland.
ژلیمر.
[ژِ مِ] (اِخ) نام آخرین پادشاه واندالهای آفریقا. وی پس از دو سال سلطنت به دست بِلیزر در 534 م. مغلوب گشت.
ژلیوت.
[ژِ یُتْ] (اِخ)(1) پیر. نام خُنیاگر یعنی آوازه خوان فرانسوی. مولد لاسوب و وفات در اِستل (1713 - 1797 م.).
(1) - Jeliotte. Jelyotte.
ژلیه.
[ژُ یِ] (اِخ) نام شهری در اتازونی (ایلی نوآ) بر کنار رود پلنز(1) دارای 23365 تن سکنه.
(1) - Plaines.
ژم.
[ژَ] (اِ) قابله. (آنندراج). ماما. ماماچه. || دایه. (آنندراج). در جای دیگر دیده نشد. || در بعض نسخ شاهنامه، کلمهء زم در ابیات ذیل به تصحیف ژم شده است :
ز انبوه پیلان و شیران ژم
گذرهای جیحون پر از باد و دم.
به اشکش بفرمود [ کیخسرو ] تا سوی ژم
برد لشکر و پیل و گنج و درم.فردوسی.
رجوع به زم شود.
ژماروغ.
[ژَ] (اِ) زماروغ. سماروغ. سماروخ. گیاهی است سفید که در برشکال(1)از جاهای نمناک روید. (آنندراج). قارچ. کَمْء. چمه. رجوع به زماروغ و سماروغ شود(2). و ظاهراً سماروغ طملانِ ترکی و دنبلان و کشنج فارسی باشد.
(1) - لغت هندی است بمعنی برسات، موسم، بسارة .
(Mousson)
(2) - در برهان قاطع این لغت در حرف زاء معجمهء تازی ضبط شده است (Truffe).
ژموزاک.
[ژِ مُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش شارانت-اَنْفِریور از شهرستان سَنت، دارای راه آهن و 2378 تن سکنه.
(1) - Gemozac.
ژمه لی.
[ژُ مِ] (اِخ)(1) نیکلا. نام ترانه ساز ایتالیائی ملقب به «گلوک دلیتالی»(2). مولد بسال 1714 در آورسا و وفات بسال 1774 م.
(1) - Jommelli.
(2) - Le Gluck de l'Italie.
ژمینی.
[ژُ] (اِخ) هانری. نام ژنرالی رئیس ارکان حرب مارشال نی. مولد پایرن بسال 1779 و وفات در پاریس بسال 1869 م.
ژمیه.
[ژِ یِ] (اِخ)(1) فیرمن. نام بازیگر و هنرپیشهء فرانسوی. مولد اُبرویه بسال 1869 و وفات بسال 1933 م.
(1) - Gemier, Firmin.
ژن.
[ژَ] (ص) زشت. بدهیئت. (آنندراج). در زبان پهلوی زشت باشد. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 51). فرومایه. دون. (ظاهراً از مجعولات شعوری است).
ژن.
[ژِ] (اِخ)(1) (ایتالیایی: جِنُوا(2)) نام شهری در ایطالیا پایتخت لیگوری، بندری بر ساحل خلیج ژِن از فروع دریای مدیترانه، دارای 630000 تن سکنه و آن شهری باشکوه و دارای قصور عالیه و موزه های پرنفایس و بندری تجارتی است و بدانجا کارخانه های صنعتی و کشتی سازی و نساجی و فلزکاری هست و شراب و ابریشم و روغن صادرات آن است. این شهر را در قرون وسطی لیگورها و ژن ها بنا کردند و پایتخت کشور جمهوری ژن که مردم آن در تجارت با مردم «ونیز» رقابت میکردند گردید. این بندر در 1684 م. بفرمان لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه بمباران شد و بسال 1798 پایتخت جمهوری لیگورین گردید و در سال 1805 به امپراطوری فرانسه ملحق گشت.
(1) - Genes.
(2) - Genova.
ژن.
[ژُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش لاند از ولایت مُن-دو-مارسان، دارای 608 تن سکنه.
(1) - Geaune.
ژناپ.
[ژِ] (اِخ)(1) نام شهری در بلژیک بر ساحل چپ رود دیل، دارای 1886 تن سکنه.
(1) - Genappe.
ژناتان.
[ژُ] (اِ) نبز، یعنی لقب استهزائی که به مردم اتازونی داده اند. سام. رجوع به سام شود.
ژناترپین.
[ژِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) نام داروئی که در طب بکار است. دانشمندانی چون ماکس، یولونوسکی و نیتزبرگ به کشف ژنالکالوئیدها(2) موفق شدند. این داروها تمامی خواص آلکالوئیدها را دارا هستند ولی سمیت آنها بسیار کمتر است. ژناتروپین تمام خواص آتروپین را داشته و بخوبی تحمل میشود. مقدار استعمال آن نیم تا شش میلی گرم است. این دارو را بصورت محلول و حب از راه معده و بصورت محلول قابل تزریق زیرجلدی بکار میبرند. (درمانشناسی ج1 ص140).
(1) - Genatropine.
(2) - Genalcaloides.
ژنبر.
[ژَمْ بَ] (اِ) سبدی که بدان خس و خاشاک و خاکروبه بردارند. (آنندراج). رجوع به زنبر شود.
ژن خان.
[ژَ] (اِخ) تولی خان. (دیوان رودکی ج1 ص 187).
ژند.
[ژَ] (ص، اِ) پاره. کهنه. (برهان). جامهء مندرس. خرقه. (برهان). ژنده. دلق. مطلق کهنه و پاره. رکو. فلرز. (فرهنگ رشیدی).
- ژندژند؛ پاره پاره :
از بهر من نوند همی سوخت روزگار
اکنون مرا بر آتش غم سوخت چون نوند
هم خامهء مآثر من کرده ریزریز
هم جامهء مفاخر من کرده ژندژند.
شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری).
|| (اِ) آتش زنه. چخماق. (برهان). زند. || نفیر(1). (صحاح الفرس). || (ص) بزرگ و عظیم همچون ژندپیل. (آنندراج). بزرگ و مهیب. (جهانگیری).(2) || (اِخ) نام کتاب زردشت که به زند اشتهار دارد. (برهان). صاحب آنندراج گوید: کتاب زردشت... و همانا که فقره به فقره و پاره به پاره و سوره به سوره بوده همانا که این نام یافته است. رجوع به زند شود.
(1) - گمان میکنم نفیر تصحیف تفسیر و ژند صورتی از زند است.
(2) - جهانگیری ژند را بدین معنی بکسر اول آورده است. و در معنی پاره و کهنه نیز باید بکسر اول باشد چنانکه امروز متداول است.
ژند.
[ژَ] (اِخ) مخفف ژنده رزم :
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند.فردوسی.
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند.فردوسی.
ژندباف.
[ژَ] (اِ مرکب) زندباف. صاحب آنندراج گوید: بمعنی بلبل و قمری و مثل آن و صاحب جهانگیری و مؤید به زای عربی نوشته و کسی وجه تسمیهء این بیان نکرده و شاید که چون پرهای بلبل و قمری و فاخته و کبک و کبوتر و دراج چندان خوش رنگ و لطیف نباشد ژندباف میگفته باشند. رجوع به زندباف شود -انتهی. و این گفته بر اساسی نیست.
ژندرود.
[ژَ] (اِخ) زاینده رود. زنده رود اصفهان. (آنندراج).
ژندژند.
[ژَ ژَ] (ص مرکب) پاره پاره. (برهان). قطعه قطعه :
هم خامهء مآثر من کرده ریزریز
هم جامهء مفاخر من کرده ژندژند.
شهاب الدین بغدادی (از جهانگیری).
رجوع به ژند شود.
ژندگی.
[ژَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی ژند و ژنده. پارگی. کهنگی. (غیاث). رثاثت :
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
ژند و است.
[ژَ دُ اُ] (اِخ) زند و اُست. زند و استا. زند و اوستا. اوستا کتاب مقدس زرتشتیان و ژند یا زند شرح آن است. رجوع به هر یک از این دو کلمه شود :
یکی ژند و است آر با برسمت
بزمزم یکی پاسخی پرسمت(1).فردوسی.
برآمد همی گرد مرد و بجست
یکی موبدی دید با ژند و است.فردوسی.
پدرْم آن خردمند مهران ستاد
به پیری بسی چیز دارد بیاد
به کنجی نشسته ست با ژند و است
از امید گیتی شده پیر و سست.فردوسی.
به آن آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان ژند و است.فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و ژند و است.فردوسی.
(1) - ن ل: بگو پاسخ از هرچه واپرسمت.
ژند و استا.
[ژَ دُ اُ] (اِخ) ژند و اُست. اوستا نام کتاب مقدس زرتشتیان و ژند یا زند شرح آن است. رجوع به هر یک از این دو کلمه و «ژند و اُست» شود :
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم ژند و استا درست.فردوسی.
بجائی که دانست آتشکده است
دگر ژند و استا و جشن سده است.فردوسی.
بیاراید این آتش زردهشت
بگیرد همی ژند و استا به مشت.فردوسی.
یکی کودکی مهتر اندر برش
پژوهندهء ژند و استا سرش.فردوسی.
اگر نیستی اندر استا و ژند
فرستاده را زینهار از گزند.فردوسی.
بیامد بیاورد [ تباک ] استا و ژند
چنین گفت کز کردگار بلند
بریده ست بی مایه جان تباک
اگر دل ندارد سوی شاه پاک.فردوسی.
ژنده.
[ژَ / ژِ دَ / دِ] (ص، اِ)(1) پاره. پاره پاره. ژند. کهنه. لته. دلق. رُکو. خرقه. جامهء دریده و کهن گشته. مندرس. جامهء پاره پاره. کهن. (حاشیهء لغت نامهء اسدی). خَلَق. خَلَق شده. فرسوده. مستعمل. پینه دار. دریده و کهن گشته و خَلَق باشد و آن جامه ای باشد که قلندران پوشند از لباس نکنده(2) کرده. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). خُلقان. پاره های جامهء کهنه که از راه چینند و آن شخص را نیز ژنده چین و کهنه چین گویند. (فرهنگ رشیدی) :
این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان.(3)
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
چو گل گرچه او ژنده پیراهن است
ولی بوی او از دگر گلشن است.
منجیک (از شعوری).
تا پای نهند بر سر حرّان(4)
با کون فراخ گنده و ژنده.عسجدی(5).
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چون خود اندر سَلَب ژندهء خلقانی.
ناصرخسرو.
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان
چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
ناصرخسرو.
دید وقتی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامهء ژنده.سنائی.
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده.سوزنی.
جز به نظم سخن کجا یابی
آگهی از درست و ژندهء من.
سوزنی (از جهانگیری).
آسمان را بجای دلق کبود
ژنده ای تازه تر ندوخته اند.خاقانی.
یا دلم ده باز تا چند از بلا
یا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
عطار (از رشیدی).
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقهء ژندهء خود پاره میدوخت، سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید که ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی؟ اشاره کرد به دریا که سوزنم بازدهید. هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرّین به دهان گرفته. (تذکرة الاولیاء).
چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت.مولوی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامهء خویش درپیچیده بود.مولوی.
زان عمامهء زفت نابایست او
ماند یک گز ژنده اندر دست او.مولوی.
ظاهر درویشی جامهء ژنده است و موی سترده. (گلستان).
مزن طعنه ای خواجه بر ژنده ام
که من هم خدا را یکی بنده ام.
سعدی (بوستان).
نه سلطان خریدار هر بنده ای ست
نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست.
سعدی (بوستان).
- ژنده شدن؛ پاره و کهنه و مندرس گشتن.
- ژنده کردن؛ محکم کاری نکردن. بد کار کردن: سفسف العمل؛ بد کرد کار را و محکم نکرد آن را (لم یحکمه) و ژنده کردش. (زمخشری).
-امثال: ژنده باش گنده مباش. رجوع به کتاب امثال و حکم دهخدا شود.
|| (ص) کلمهء ژنده در بیت ذیل معلوم نیست در چه معنی استعمال شده است، شاید: پیر :(6)
سر ژندهء زال چون برف گشت
ز خون یلان خاک شنگرف گشت.فردوسی.
|| مُتکبر. || زنده. عظیم. بزرگ. (برهان). شگرف. مهیب. (برهان). مُنکر. کلان. ضخم. رجوع به قندفیل و گنده پیر شود. این کلمه در معنی اخیر غالباً در صفت پیل آمده است و گاه در صفت برخی از درندگان مانند گرگ و شیر :
از سهم و از سیاست نادرگزار تو
بر گرگ ژنده(7) پوست بدرّد سگ شبان.
سوزنی.
و نیز رجوع به ژنده پیل شود.
(1) - Chiffon. (2) - اصل: نکذّه. تصحیح قیاسی.
(3) - کذا فی الاصل. نمیدانم کلمه چیست. آیا کنشتا بوده است؟
(4) - ن ل: هران.
(5) - در دو نسخه از لغت نامهء اسدی بیت مزبور به عنصری نسبت داده شده است.
(6) - وُلف هم معنی پیر بدان داده است.
(7) - ن ل: دیزه.
ژنده.
[ژَ دَ] (اِخ) مخفف ژنده رزم. رجوع به ژنده رزم و ژند شود :
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر.فردوسی.
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود.فردوسی.
ژنده پوش.
[ژَ / ژِ دَ / دِ] (نف مرکب)کهنه پوش. خرقه پوش. مُتَحشف :
ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آسوده گوش(1).فردوسی.
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.مولوی.
ز ویرانهء عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش.
سعدی (بوستان).
چندان بمان که جامهء ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش.حافظ.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت در سر راهی.مکتبی.
(1) - ن ل:
ز فرمان سر آزاده چون ژنده پوش
وز آواز بیغاره آسوده گوش.
ژنده پیل.
[ژَ دَ / دِ] (اِ مرکب) پیل بزرگ. فیل بزرگ. فیل کلان. فیل مست و خشمگین. معرب آن زندفیل است. (از تاج العروس). کلثوم :
رده برکشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل.فردوسی.
گرازان سواران دمان و دنان
به دندان زمین ژنده پیلان کنان.فردوسی.
خروشیدن کوس با کرّنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.فردوسی.
یکی پهلوان است گرد و دلیر
به تن ژنده پیل و به دل نرّه شیر.فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
بر او تخت زرین بپیراستند.فردوسی.
مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر.فردوسی.
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن به دریای نیل.
فردوسی.
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندرآرد ز جان.فردوسی.
پس لشکرش هفت صد ژنده پیل
خدای جهان یاور و جبرئیل.فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.فردوسی.
بزیر اندرش بارهء گامزن
یکی ژنده پیل است گوئی بتن.فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر.فردوسی.
سوی سام نیرم نهادند روی
ابا ژنده پیلان پرخاشجوی.فردوسی.
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست.فردوسی.
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ.فردوسی.
ابا کوس و با ژنده پیلان مست
همان گرزهء گاوپیکر به دست.فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
بر آن تخت پیروزه برسان نیل.فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.فردوسی.
همی رفت تازان سوی ژنده پیل
خروشنده مانند دریای نیل.فردوسی.
وزان ژنده پیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار.فردوسی.
سه دیگر فرستادن تخت عاج
بر این ژنده پیلان و پیروزه تاج.فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وزان ژنده پیلان و چندین سپاه.فردوسی.
یکی تخت بر کوههء ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.فردوسی.
به گرد اندرش ژنده پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز او شاه نیست.
فردوسی.
ز هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته تا دو میل.فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل دمان.فردوسی.
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن.منوچهری.
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن.
منوچهری.
از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواری.
منوچهری.
پر خوری ژنده پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو.سنائی.
|| کنایه از پهلوان بسیار نیرومند و دلیر :
بگفتا دریغ از چنین ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل.فردوسی.
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.
فردوسی.
ژنده چین.
[ژَ / ژِ دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه پاره های جامهء کهنه از راهها و کوچه ها چیند. (رشیدی). رجوع به کهنه چین شود.
ژنده رزم.
[ژَ دَ رَ] (اِخ) ژند. ژنده. نام خالوی سهراب پسر شاه سمنگان از پهلوانان تورانی. او به یک مشت رستم کشته شد. فردوسی داستان وی را در شاهنامه چنین آورده است:
بدانگه که سهراب آهنگ جنگ
نمود و گه رفتن آمدش تنگ
همی خواند پس مادرش ژنده رزم
که او دیده بد پهلوان گاه بزم
بد او پور شاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین
بدو گفت کای گرد روشن روان
فرستمت همراه این نوجوان
که چون نامور سوی ایران رسد
بنزدیک شاه دلیران رسد
چو تنگ اندرآید سپه روز کین
پدر را نمائی به پور گزین...
چو خورشید گشت از جهان ناپدید
شب تیره بر روز لشکر کشید
تهمتن بیامد بنزدیک شاه
میان بستهء رزم و دل کینه خواه
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر
ببینم که این نو جهاندار کیست
بزرگان کدامند و سالار کیست
بدو گفت کاوس کین کار تست
که روشن روان بادی و تندرست...
تهمتن یکی جامهء ترکوار
بپوشید و آمد نهان تا حصار
بیامد چو نزدیکی دژ رسید
خروشیدن و بانگ ترکان شنید
بدان دژ درون رفت مرد دلیر
چنان چون سوی آهوان نره شیر
یکایک سران را نگه کرد و دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
چو سهراب را دید بر تخت بزم
نشسته به یک دست او ژنده رزم
به دیگر چو هومان سوار دلیر
دگر بارمان نامبردار شیر
تو گفتی همه تخت سهراب بود
بسان یکی سرو شاداب بود...
ز گردان به گرد اندرش صد دلیر
جوان و سرافراز چون نره شیر
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند...
همی بود رستم بدانجا ز دور
نشسته نگه کرد مردان تور
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بسودش بتندی و پرسید زود
چه مردی بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی
تهمتن یکی مشت بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم
سرآمد بر او روز پیکار و بزم
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر
نگه کرد سهراب تا ژنده رزم
کجا شد که جایش تهی شد ز بزم
برفتند و دیدندش افکنده خوار
برآسوده از بزم و از کارزار
به سهراب گفتند شد ژنده رزم
سرآمد بر او کار پیکار و بزم
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود
ابا چاکر و شمع و خنیاگران
بیامد ورا دید مرده چنان
شگفت آمدش سخت و خیره بماند
دلیران و گندآوران را بخواند
بدیشان چنین گفت سهراب شیر
که ای بخردان و ردان دلیر
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود
که گرگ اندرآمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه
ربود از دلیران یکی گوسفند
بزاری و خواریش چونین فکند
اگر یار باشد جهان آفرین
چو نعل سمندم بساید زمین
ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند...
که گر گم شد از تخت من ژنده رزم
نیاید همی سیر جانم ز بزم...
ژنده شیر.
[ژَ دَ / دِ] (اِ مرکب) شیر بزرگ. شیر کلان. شیر خشمناک. رجوع به ژنده شود :
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر.فردوسی.
ژنده فروش.
[ژَ / ژِ دَ / دِ فُ] (نف مرکب)کهنه فروش. نجّاد. (زمخشری).
ژنر.
[ژِ نِ] (اِخ)(1) جِنِر. ادوارد. نام طبیب معروف انگلیسی مخترع واکسن. مولد و وفات در برکلی از ناحیهء گلوسستر (1749-1823 م.).
(1) - Jenner, Edward.
ژنرال.
[ژِ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) یکی از درجات نظامی. سرتیپ.
(1) - General.
ژنرال قنسول.
[ژِ نِ قُ] (فرانسوی، اِ مرکب) یا ژنرال کنسول. سرکنسول و کارپرداز اول. آنکه تعهد امور ابناء کشور خویش را در مملکت بیگانه کند.
ژنرال گاردان.
[ژِ نِ] (اِخ) رجوع به گاردان شود.
ژنرالیف.
[ژِ نِ] (اِخ) نام قصر پادشاهان مغاربه(1) نزدیکی الحمراء واقع در غرناطه و آن نمونهء بارزی از فن معماری عرب و دارای باغهای دلکش و باشکوه است.
(1) - Des Rois Maures.
ژنز.
[ژُ] (اِخ)(1) جُنز. اینیگو. نام معماری انگلیسی. مولد سال 1573 در اسمیت فیلد و وفات بسال 1652 م. وی ملقب به «لوپالادیو آنگله»(2) و اصلاً اسپانیولی است.
(1) - Jones, Inigo.
(2) - Le Palladio Anglais.
ژنز.
[ژُ] (اِخ) جُنز. ژان پل. نام ملاح و دریاداری از مردم اکس. مولد کیرک بان بسال 1747 و وفات در پاریس بسال 1792 م. وی در جنگ استقلال امریکا سمت امیرالبحری سفاین آن کشور را داشت.
ژنز.
[ژُ] (اِخ) جُنز. ویلیام. نام مستشرق هندشناس انگلیسی. مولد لندن بسال 1746 و وفات در کلکته بسال 1794 م.
ژنزارت.
[ژِ نِ رِ] (اِخ)(1) نام دریاچه ای است به فلسطین. رجوع به تیبریاد شود.
(1) - Genesareth.
ژنزاک.
[ژُ] (اِخ) نام کرسی ولایت شارانت سفلی، دارای راه آهن و 3142 تن سکنه. محصولات عمدهء آنجا شراب و عرق و احجار ساختمانی است.
ژنس.
[ژِ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف کلرمن. وی در حدود سالهای 600 تا 662 م. می زیسته و ذکران او سوم ژوئن است.
ژنسریک.
[ژِ سِ] (اِخ) نام پادشاهی از واندالها(1) فاتح افریقا و مؤسس سلطنت وسیعی در آنجا و مخرّب یونان و روم. (428-477 م.).
(1) - Vandales.
ژنسن.
[ژُ سُ] (اِخ)(1) جانسن. اندریو. نام رئیس جمهوری اتازونی در سال 1865 م. وی پس از کشته شدن لینکلن به مقام ریاست جمهور رسید (1808-1875 م.).
(1) - Johnson, Andrew.
ژنسن.
[ژُ سُ] (اِخ)(1) جانسن. بنژامن. نام یکی از بهترین شعرای درام نویس انگلیس. مولد وِستمینستر بسال 1572 یا 1573 و وفات بسال 1637 م. وی را بِن ژنسن نیز میگفتند.
(1) - Jonson, Benjamin.
ژنسن.
[ژُ سُ] (اِخ) جانسن. سموئل. نام نویسنده و نقّاد انگلیسی متولد در لیشفیلد و متوفی در لندن (1709-1784 م.). مؤلف کتاب تذکرهء زندگانی شعرای انگلیس.
ژنسیر.
[ژُ یِ] (اِخ)(1) رسینیل دوژنسیر. نام ترانه سازی از اهالی فرانسه. مولد پاریس بسال 1839 و وفات بسال 1903 م.
(1) - Joncieres.
ژنک.
[ژُ] (فرانسوی، اِ)(1) نامی است اصلاً چینی و مستعمل در زبان فرانسه بمعنی کشتی مخصوص بادبان داری که برای حمل و نقل های تجارتی یا امور نظامی و جنگی در شرق اقصی بکار میرود و تا حدود 400 تن ظرفیت دارد. ژاپنی ها این نوع کشتی را در کشنشین بکار میبرند. جُنْگ. رجوع به جُنْگ شود.
(1) - Jonque.
ژنکپینگ.
[ژُ کُ] (اِخ) نام شهری در سوئد بر کنار وِتِر، دارای 30000 تن سکنه. آنجا مرکز کارخانه های کبریت سازی است.
ژنگ.
[ژَ] (اِخ) کتاب مانی نقاش و آن مشتمل بوده بر تصویرات و نقشهائی که اختراع اوست. (برهان). ارژنگ. کتاب منسوب به مانی و ظاهراً ژنگ مخفف این کلمه باشد :
آن صحن چمن که از دم دی
گفتی دم گرگ یا پلنگ است
اکنون ز بهار مانوی طبع
پر نقش و نگار همچو ژنگ است.
(منسوب به رودکی از جهانگیری).
|| (اِ) چین و شکنجی که بر روی و اندام مردم پدید آید از پیری. (برهان). آژنگ. و ظاهراً ژنگ بدین معنی مخفف این کلمه است. || قطرهء باران. (جهانگیری) (برهان). و به این معنی در بعض فرهنگها با اول مکسور و یاء معروف مرقوم است. || صاحب آنندراج گوید: بمعنی جلاجل نیز هست لیکن در نسخهء لسان الشعرا که نزد کاتب است نیست اما زنگ با زای تازی بمعنی جلاجل آمده است :
سواران و پیلان بدر بر بپای
خروشیدن ژنگ و هندی درای(1).فردوسی.
|| زنگ. زنگار. زنگی که در فلزات بر اثر رطوبت و غیره پیدا شود. رجوع به ژنگار شود :
به می بر پراکند مشک و گلاب
شد آن طشت بی ژنگ چون آفتاب.
فردوسی.
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش ژنگ(2) آهن گرفت.
فردوسی.
(1) - ن ل: زنگ با کره نای.
(2) - ن ل: زنگ.
ژنگا.
[ژُ] (اِ) سُم شکافتهء آهو و گاو و امثال آن. (آنندراج از انجمن آرا)(1).
(1) - اصل کلمه زنگله است نه ژنگا و به احتمال قوی در ضبط آن اشتباه شده است.
ژنگار.
[ژَ] (اِ) زنجار. زنگار. زنگ. ژنگ. زنگی که در فلزات از اثر رطوبت و غیره پیدا شود. بعض فرهنگها ژنگار یا زنگار را بخصوص به رنگ سبز که بر فلز نشیند اطلاق کرده اند :
بشستن بدین بِه و آب پاک
وز او دور شد گرد و ژنگار(1) و خاک.
فردوسی.
«هرگاه که صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی البته آن ژنگار از وی زائل گرداند... لاجرم سزای آن را ژنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد». (کتاب المعارف).
(1) - ن ل: زنگار.
ژنگارزده.
[ژَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)زنگارخورده. ژنگارگرفته. ژنگ زده. ژنگ بسته. زنگ خورده. ژنگ خورده. زنگ زده. زنگ گرفته.
ژنگاری.
[ژَ] (ص نسبی) زنگاری. برنگ زنگار. زنگ زده.
ژنگدان.
[ژَ] (اِ) زنگدان. زنگ. زنگله. جلاجل. ژنگدن. (برهان). زنگوله. زنگهای کوچک اطراف دورویه.
ژنگدن.
[ژَ دَ] (اِ) ژنگدان. رجوع به ژنگدان شود.
ژنگ کیند.
[ژُ] (اِخ)(1) ژهان بارتلد. نام نقاش و گراوورساز هلندی، متولد در لاتروپ بسال 1819 و متوفی بسال 1891 م.
(1) - Jongkind.
ژنگله.
[ژَ گُ لَ / لِ] (اِ) سُمی که شکافته باشد همچون سُم آهو و گاو و گوسفند و امثال آن. (برهان). ظِلف. (مهذب الاسماء). زنگله. کفشک. (التفهیم).
ژنگلیچه.
[ژَ گُ چَ / چِ] (اِ مصغر) نوعی از جلاجل که دهانش فراخ باشد. (آنندراج). زنگولهء دهان گشاده.
ژنگوی.
[ژَ] (اِخ) نام یکی از بزرگان چین :
به چین اندرون بود حسنوی(1) نام
دگر سرکشی بود ژنگوی(2) نام.فردوسی.
(1) - ن ل: به چین مهتری بود چینوی نام.
(2) - ن ل: زنگوی.
ژنگه.
[ژَ گَ / گِ] (اِ) آفتی که به غله رسد و آن چنان باشد که خوشهء غله از دانه خالی گردد و زرد شود. (برهان). زنگ(1).
(1) - Ergot de seigle.
ژنلهاک.
[ژِ نُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش گارد از ولایت آلِس نزدیک گارُدِنت، دارای راه آهن و 1009 تن سکنه.
(1) - Genolhac.
ژنن.
[ژِ نُ] (اِخ) فرانسوا. نام عالم فرانسوی متولد در آمین بسال 1803 و متوفی بسال 1856 م.
ژنو.
[ژِ نِوْ] (اِخ)(1) نام شهری در سویس و کرسی بخشی به همین نام بر کنار دریاچهء لِمان، دارای 135000 تن سکنه. این شهر را دانشگاهی است که کالوَن بنا نهاده و نیز در آنجا مؤسسات بزرگی از قبیل موزه و کتابخانهء عمومی و کارخانه های ساعت سازی و صنایع ظریفه و شیمیائی وجود دارد. شهر ژنو از جهت صفا و جودت هوا گردشگاه ملل خارجی است. جامعهء ملل سابقاً در این شهر تشکیل میشد. کانتون ژنو را قریب 180000 تن سکنه است.
(1) - Geneve.
ژنو.
[ژِ نِوْ] (اِخ) (دریاچهء...) نام دیگر دریاچهء لِمان در جنوب غربی سوئیس شمال آلپ های ساووآ و به زیبائی منظر شهره است. این دریاچه قریب 375 متر از سطح دریا ارتفاع دارد و طول آن هفتاد کیلومتر و عرضش دوازده کیلومتر و عمق ژرفترین جای آن 330 متر است.
ژنود.
[ژِ] (اِخ)(1) آبه آنتوان اُژِن. نام عالم کاتولیک فرانسوی. مولد مُنتلیمار بسال 1792 و وفات در جزایر هیر بسال 1849 م.
(1) - Genoude.
ژنور.
[ژِ نِوْرْ] (اِخ)(1) نام گردنه ای است در آلپهای کوتین(2) مابین بریانسن و سوز، دارای 1860 متر ارتفاع.
(1) - Genevre.
(2) - Cotiennes.
ژنوسکوپولامین.
[ژِ نُسْ کُ پُ](فرانسوی، اِ)(1) یا اینوکسیداسکوپولامین از ژنالکالوئیدهاست. سمیت آن از اسکوپولامین کمتر و اثر آن کاملاً مشابه است. مقدار استعمال آن روزی یک تا سه میلی گرم از حبهای نیم میلی گرمی محلولات خوراکی که هر بیست قطرهء آن برابر یک میلی گرم است و آمپولهای نیم تا یک میلی گرمی. (درمانشناسی ج 1 ص148).
(1) - Genoscopolamine.
ژنوی یو.
[ژِ نِ وی یِوْ] (اِخ)(1) نام قدیسهء متولد در نانتر بسال 420 و متوفی در پاریس بسال 512 م. ذکران وی سوم ژانویه است. او با آتیلای خونخوار معروف معاصر بود و سکنهء پاریس را امیدوار ساخت که از خطر هجوم وی مصون خواهند ماند و از قضا این پیش بینی به صحت پیوست.
(1) - Genevieve.
ژنوی یو.
[ژِ نِ وی یِوْ] (اِخ) (آبِیْ دوسنت...) این بنا در سال 508 م. بوسیلهء کلویس بر روی تپه ای در پاریس (محل کنونی مدرسهء هانری چهارم) تأسیس شد. جمعیت شانوای سنت ژنوی یو که بنام ژِنُوِفَن(1) نیز خوانده میشود در سال 1634 م. به دست کاردینال لارشفوکو(2) به شکل دیگر درآمد. کتابخانهء ژِنُوِفَن ها در 1791 بسته شد و سپس بصورت کتابخانهء عمومی سنت ژنوی یو درآمد.
(1) - Genovefains.
(2) - La Rochefoucauld.
ژنه.
[ژَ نَ / نِ] (اِ)(1) نیش سوزن. || نیش جانوران گزنده مانند زنبور و پشه و امثال آن. (برهان). صاحب آنندراج گوید تبدیل زنه است.
(1) - Dard.
ژنه.
[ژِ نِ] (اِخ)(1) (قدیس) نام آرتیست و ممثل رومی معاصر دیوکلسین امپراطور روم. او در سال 286 یا 303 م. به جرم نصرانیت به شهادت رسید. وی قهرمان تراژدی «رُترو» است و ذکران او 26 اوت است.
(1) - Genest. Genes (Saint).
ژنی.
[ژِ] (فرانسوی، ص)(1) داهیه. نابغه. داهی.
(1) - Genie.
ژنیان.
[ژِنْ] (اِ) نانخواه و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان ریزند. (برهان). همان زنیان است به زای تازی که نانخواه باشد. (آنندراج).
ژنیان.
[ژِ] (اِخ) (خانهء... یا خان...) نام منزلی و دهی است نزدیک به شیراز. (آنندراج) (انجمن آرا).
ژنی دزار.
[ژِ دِ] (اِخ)(1) (لو...) نام حجاری خفته رسته ای از آنتونن مِرسیه که اینک در موزهء لوور است.
(1) - Genie des Arts (le).
ژنیوس.
[ژِ] (اِخ)(1) نام یکی از خدایان شهر ازمیرنا. رجوع به ازمیرنا شود. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص 481).
(1) - Jenius.
ژو.
[ژَ / ژُو] (اِ) دریا بود. (لغت نامهء اسدی) :
مرد ملاح تیز اندک رو(1)
راند بر باد کشتی اندر ژو.عنصری.
(1) - شاید: مرد ملاح پیر اندک گو.
ژو.
(اِخ)(1) نام قلعهء دوب در مرز فرانسه و سویس در چهارکیلومتری پونتارلیه.
(1) - Joux.
ژو.
[ژُوْ] (اِخ)(1) پُل. نام مورخ ایتالیائی. مولد کُم(2) (1483-1552 م.).
(1) - Jove.
(2) - Come.
ژوآن.
(اِخ)(1) نام خلیجی در جنوب غربی ایالت آلپ ماری تیم. ناپلئون اول در بازگشت خود از جزیرهء اِلب در این خلیج از کشتی پیاده شد.
(1) - Jouan. Juan.
ژوآن دتریش.
[دُ] (اِخ)(1) نام پسر صلبی شارل کن متولد در راتیسبن و متوفی به نامور (1547-1578 م.). وی حاکم هلند بود.
(1) - Juan d'Autriche.
ژوآن دتریش.
[دُ] (اِخ) نام پسر غیرقانونی فیلیپ چهارم پادشاه اسپانی، متولد در مادرید بسال 1629 و متوفی بسال 1679 م. وی وزیر شارل دوم بود.
ژوآن ژوآن.
(اِخ)(1) نام طایفه ای از ترکان آسیای مرکزی در قرن ششم هجری. (دیوان رودکی ج 1 ص 179).
(1) - Juan Juan.
ژوآن فرنانده.
[فِ دِ] (اِخ)(1) نام جزیره ای در اقیانوس کبیر در مغرب شیلی، دارای 300 تن سکنه.
(1) - Juan Fernandez.
ژوآن له پن.
[لِ پَ] (اِخ)(1) نام محلی از آلپهای ماری تیم (واقع در کمون آنتیب)، دارای راه آهن و یکهزار تن سکنه.
(1) - Juan-les-Pins.
ژوآنویل.
[آنْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش هُت-مارن، دارای 3662 تن سکنه.
(1) - Joinville.
ژوآنویل.
[آنْ] (اِخ) ژان دو. نام مورّخ فرانسوی و مشاور سن لوئی. متولد در ژوآنویل (هت مارن) بسال 1224 و متوفی بسال 1317 م. نوشته های او راجع به تاریخ زندگی سن لوئی و جنگهای صلیبی از مدارک و منابع گرانبها بشمار میرود.
ژوآنویل.
[آنْ] (اِخ) فرانسوا دوک دُرلئان پرنس دو. نام ملاح فرانسوی و سومین پسر لوئی فیلیپ پادشاه فرانسه. متولد در نویی(1)بسال 1818 و متوفی در پاریس بسال 1900 م.
(1) - Neuilly.
ژوآنویل لوپن.
[آنْ لُ پُ] (اِخ)(1) نام کمونی از ایالت «سِن» ولایت سو(2)، کنار رود لامارن، دارای 13425 تن سکنه.
(1) - Joinville-le-Pont.
(2) - Sceaux.
ژوآنیی.
[آنْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش یُن، واقع در 25کیلومتری شمال غربی اُکسر، دارای راه آهن و 6671 تن سکنه.
(1) - Joigny.
ژوارز.
[رِ] (اِخ)(1) بِنیتو. نام رئیس جمهور مکزیک. مولد سان پابلوگلاتائو در سال 1806 و وفات به مکزیکو در سال 1872 م.
(1) - Juarez, Benito.
ژواغار.
[ژَ] (اِخ) نام مُغی است. (لغت نامهء اسدی). نام مغی می فروش است. نام یکی از بت پرستان بوده است. (برهان) :
گفتا که یکی مشکی است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژواغار(1).
ابوالعباس.
رجوع به خشوفغن شود. و اینکه بعض لغت نامه ها و شمس فخری کلمه را معنی مطلق مغ و غیره داده اند غلط است :
ز یُمن اهتمام او در اسلام
عجب نبود ز ایمان ژواغار.
شمس فخری (از جهانگیری).
(1) - کذا فی الاصل و شاید:
گفتا که بلی مشک است نی مشک تبت کاین مشک
از مشک خشوفغن است از خُمّ ژواغارا.
ژواله.
[ژَ لَ / لِ] (اِ) گلوله. مهره. غالوک. زواله. رجوع به زواله شود.
ژوئن.
[ءَ] (فرانسوی، اِ)(1) نام ماه ششم از سال مسیحی.
- ژوئن 8481 (ژورنه دو)؛ شورشی که بر اثر اخراج 120000 تن کارگر از کارخانه های ملی در پاریس اتفاق افتاد و مدت چهار روز آن شهر به خاک و خون کشیده شد و سرانجام به دست ژنرال کاوینیاک بار دیگر آرامش و نظم برقرار گردید.
(1) - Juin.
ژوئوردویلن.
[ئُرْ دُ یُ لُ] (اِخ)(1) نام شاهکار هنری رافائل در قصر سیارا در رُم.
(1) - Joueur de violon.
ژوئوزدسله.
[ئُزْ دُ سِ لِ] (اِخ)(1) نام مجسمه ای عتیق در موزهء لوور. || نام مجسمه ای عتیق در موزهء برلن.
(1) - Joueuse d'osselets (la).
ژواه.
[ژِ] (اِ) زواه. رجوع به زواه شود.
ژوئی.
(اِخ) ویکتور ژُزف اِتین. نام ادیب درام نویس فرانسوی متولد در ژوئی-آن-ژزاس (1764-1846 م.).
ژوئی آن ژزاس.
[آ ژُ] (اِخ)(1) نام کمونی در «سن-اِ-اُواز» از ولایت ورسای بر کنار بیور به فرانسه، دارای 2029 تن سکنه.
(1) - Jouy-en-Josas.
ژوئیف.
(اِخ)(1) نامی که در عصر یونانی-رومی به قومی که از نسل ابراهیم بودند و خدای یهود و اسرائیل را می پرستیدند داده می شد.
(1) - Juifs.
ژوئیف اران.
[اِ] (اِخ)(1) یهودی سرگردان.
(1) - Juif errant.
ژوایوز.
[یُزْ] (اِخ)(1) آن دوک دو. نام ندیم هانری سوم و دریاسالار فرانسه. متولد بسال 1561 و مقتول در جنگ کوترا بسال 1587 م.
(1) - Joyeuse.
ژوایوز.
[یُزْ] (اِخ) فرانسوا دو. نام کاردینال فرانسوی. برادر ژوایوز (آن دوک دو) (1562-1615 م.).
ژوایوز.
[یُزْ] (اِخ) هانری دو. نام مارشال فرانسوی. برادر ژوایوز (آن دوک دو) (1567-1608 م.).
ژوئیه.
[یِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام ماه ششم از سال مسیحی.
(1) - Juillet.
ژوئیه.
[یِ] (اِخ) ژوئیه (ژورنه دوکانُرز...) نخستین شورشی که مردم پاریس در ابتدای انقلاب فرانسه کردند و آن منتهی به گرفتن باستیل گشت.
ژوئیه.
[یِ] (اِخ) ژوئیهء 1830 (رولوسیون...، یا ژورنه دو) نام روزی که مردم پاریس بر شارل دهم بشوریدند.
ژوئیه.
[یِ] (اِخ) (کُلن دو...) نام ستونی از برنز به ارتفاع 50 متر که به یادگار انقلاب ژوئیهء 1830 جای زندان باستیل در پاریس برپا شده است و مجسمه ای از برنز که نمایندهء فرشتهء آزادی است بر آن قرار دارد.
ژوئیی.
(اِخ)(1) نام کمونی در سن-اِ-مارن، از ولایت مو، دارای 1050 تن سکنه و مدرسهء مشهوری که بسال 1638 م. تأسیس شده است.
(1) - Juilly.
ژوبای اول.
[یِ اَوْ وَ] (اِخ) نام پادشاه نومیدی(1) از قسمت پمپه. متوفی بسال 42 ق.م.
(1) - Numidie.
ژوبای دوم.
[یِ دُوْ وُ] (اِخ) نام پسر ژوبای اول و پادشاه مریتانی. متوفی بسال 18 م. وی را بزبان یونانی تصانیفی در باب تاریخ است.
ژوبر.
[بِ] (اِخ)(1) بارتلمی. نام ژنرال فرانسوی متولد به پُن-دُ-وُ(2) مقتول در جنگ نُوی(3) (1769 - 1799 م.).
(1) - Joubert.
(2) - Pont-de-Vaux.
(3) - Novi.
ژوبر.
[بِ] (اِخ) پیتروس ژاکوبوس. نام ژنرالی از مردم ترانسواآلی. متولد در کانگو (ناتال) بسال 1831 و متوفی بسال 1900 م. وی بواسطهء جنگهای 1881 و 1899 خود علیه انگلیس مشهور است.
ژوبر.
[بِ] (اِخ) ژُزف. نام دانشمند علم الاخلاق فرانسوی. متولد در مُنْتینیاک بسال 1754 و متوفی بسال 1824 م.
ژوبین.
(اِ) زوبین. ژوپین. رجوع به هر دو کلمه شود.
ژوبین زن.
[زَ] (نف مرکب) رجوع به ژوپین زن شود.
ژوبین کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) رجوع به ژوپین کش شود.
ژوبین ور.
[وَ] (ص مرکب) رجوع به ژوپین وَر شود.
ژوپیتر.
[تِ] (اِخ)(1) ژوپیتر یا زئوس بنابر افسانه های یونان قدیم پسر کیوان(2) است که یونانیان و رومیان او را پدر و خدای خدایان می پنداشتند. ژوپیتر نخست پدر را از آسمانها بزیر افکند، پس از آن دریاها و دوزخ را به برادران خود نپتونوس و پلوتو (رجوع به این دو نام شود) سپرده خود سلطنت آسمانها و زمین را اختیار کرد. زن ژوپیتر ژونو نام داشت و خواهر وی بود که از او وولکانوس و مارس (رجوع به این دو نام شود) بوجود آمدند. نویسندگان یونان و روم قدیم را دربارهء ژوپیتر افسانه ها و داستانهای بسیار است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص 481).
(1) - Jupiter.
(2) - Saturne.
ژوپیتر.
[تِ] (اِخ) مشتری. برجیس. سعد اکبر.
ژوپی تر آمون.
[تِ] (اِخ) یکی از القاب اسکندر کبیر، و شرح آن چنین است: زمانی که اسکندر کبیر در مقدونیه بود خود را پسر زئوس یا ژوپیتر که بنابر افسانه های قدیم یونان خدای خدایان بود می دانست. از اینرو بعدها که از مصر به معبد آمون رفت کاهن آنجا از راه چاپلوسی و تملق، او را ژوپی تر آمون خواند و از آن ببعد فکر پسر خدا بودن بقدری در مغز اسکندر قوت یافت که می خواست او را پسر خدا خطاب کنند. (ایران باستان ج 2 ص 1740).
ژوپیتر ا آنتیوپ.
[تِ اِ یُپْ] (اِخ)(1) نام تصویر تیتان در موزهء مونیخ. || نام همان تصویر در موزهء لوور. || نام تصویری از آثار رافائل در رُم. || نام تصویری از آثار پوسن(2)در تالار ملی.
(1) - Jupiter et Antiope.
(2) - Poussin.
ژوپیتر المپین.
[تِ اُ لَ یِ] (اِخ) نام مجسمه ای باستانی از شاهکارهای فیدیاس مجسمه ساز معروف یونانی که از عجایب سبعهء عالم به شمار است.
ژوپین.
(اِ)(1) حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند. (آنندراج). صورتی از زوبین است. نصلان. نیزهء کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند. قسمی از نیزهء کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند. (غیاث). نیزهء کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد. (غیاث). ژوبین. زوبین. رجوع به زوبین شود. عَنَزَة. نیزه چه. مزراق(2). نیزهء خرد : آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند. (بلعمی ترجمهء تاریخ طبری).
ز پنهان بدان شاهزاده سوار
بینداخت ژوپین زهرآب دار
گذاره شد از خسروی جوشنش
به خون تر شد آن شهریاری تنش.دقیقی.
همان تیز ژوپین زهرآبدار
که بر آهنین کوه آرد گذار.
دقیقی (از شاهنامه).
درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد
چو آتش پس پردهء لاجورد.فردوسی.
کنون خوردنت زخم ژوپین بود
تنت را کفن چنگ شاهین بود.فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به ژوپین گودرز بودش زمان.فردوسی.
چو شیر ژیان اندرآمد بسر
به ژوپین پولاد خسته جگر.فردوسی.
بینداخت ژوپین به پیران رسید
زره در برش سربسر بردرید.فردوسی.
بینداخت ژوپین بکردار تیر
برآمد به بازوی سالار پیر.فردوسی.
گرفته سپر پیش و ژوپین به دست
به بالا نهاده سر از جای پست.فردوسی.
به قلب اندرون شاه مکران بخست
به ژوپین و زان خستگی هم نرست.
فردوسی.
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت
تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت.فردوسی.
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
زمین شد بکردار دریای قیر.فردوسی.
دهید ار به گرز و به ژوپین دهید
سران را ز خون تاج بر سر نهید.فردوسی.
به ژوپین و خنجر به گرز و کمان
همی رزم جویند با بدگمان.فردوسی.
چنان دان که او سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین بر او نگذرد.فردوسی.
به نستیهن گرد و گلباد گفت
که ژوپین و خنجر بباید نهفت.فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
به میدان پرخاش ژوپین نهند.فردوسی.
برآمد خروش ده و دار و گیر
چو باران ببارید ژوپین و تیر.فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ.فردوسی.
یلان را به ژوپین و خنجر زنید
سر سرکشان را ز تن برکنید.فردوسی.
به ژوپین گراز و تذروان به باز
بگیریم یکسر بروز دراز.فردوسی.
پیاده شد از اسب ژوپین به دست
همی رفت پویان بکردار مست.فردوسی.
همه رزم را دل پر از کین کنیم
تن دشمنان جای ژوپین کنیم.فردوسی.
سپهدار توران برآراست جنگ
گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ.فردوسی.
چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوپین بدی سازشان روز جنگ.
فردوسی.
ورا نام گستهم گژدهم خوان
نترسد ز ژوپین و از استخوان.(3)فردوسی.
بر او تیر و ژوپین نیاید بکار
سزد گر پیاده کند کارزار.فردوسی.
به یارانش فرمود کاندرنهید
به تیر و به ژوپین و خنجر دهید.فردوسی.
هزار و صد و شصت خسروپرست
پیاده همی رفت ژوپین به دست.فردوسی.
برفتند شمشیر و ژوپین بکف
کشیده سپه بر سه فرسنگ صف.فردوسی.
همه شب همی لشکر آراستند
همه تیغ و ژوپین بپیراستند.فردوسی.
درآورد بر چنگ ژوپین جنگ
بینداخت بر رستم تیزچنگ.فردوسی.
سواران به میدان بکردار گرد
به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد.فردوسی.
دو رویه سپه برکشیدند صف(4)
همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف.فردوسی.
ز باران ژوپین و باران تیر
زمین شد ز خون چون یکی آبگیر.فردوسی.
ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان
نداند کنون گو رکاب از عنان.فردوسی.
خروشی برآمد ز طلحند و گو
که از باد ژوپین من دور شو.فردوسی.
(1) - Javeline.
(2) - Javelot. (3) - ن ل: که ترسان از او شیر را استخوان.
(4) - ن ل: سپاه از دو رویه کشیدند صف.
ژوپین زن.
[زَ] (نف مرکب) آنکه ژوپین افکند. نیزه زن. رجوع به زوبین زن شود :
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران ژوپین زن(1) و نیزه دار.فردوسی.
راوت (؟) ژوپین زن خاراشکاف
پشت به پشت از پی روز مصاف.
امیرخسرو (از آنندراج).
(1) - ن ل: ژوپین ور و در این صورت شاهد اینجا نیست.
ژوپین کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) حامل زوبین. نیزه دار. رجوع به زوبین کش شود :
بیامد سپردار و ژوپین کشان
بجستند از آن تازیانه نشان.فردوسی.
ژوپین ور.
[وَ] (ص مرکب) حامل نیزه. سنان دار. نیزه دار. بردارندهء زوبین. رجوع به زوبین ور شود :
چو دربان بدید آن سپاه گران
سپردار بسیار و ژوپین وران.فردوسی.
صفی برکشیدند پیش سوار
سپردار و ژوپین ور(1) و نیزه دار.فردوسی.
پیاده سپردار ژوپین وران
شده انجمن لشکر بی کران.فردوسی.
همه دشت ژوپین ور و نیزه دار
به یک سو پیاده به یک سو سوار.فردوسی.
سپر برگرفتند ژوپین وران
بگشتند با خشتهای گران.فردوسی.
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران ژوپین ور نیزه دار.فردوسی.
برفتند آنگاه ژوپین وران
ابا جوشن و خشتهای گران.فردوسی.
(1) - ن ل: ژوپین زن و در این صورت اینجا شاهد نیست.
ژوتلند.
[لَ] (اِخ)(1) نام جزیره ای از جزایر دانمارک در شمال شلسویک، دارای 1500000 تن سکنه. ویبورگ، آالبورگ، آارهوس، راندرس، هورسنس از شهرهای آن است.
(1) - Jutland.
ژوتورن.
(اِخ)(1) نام الههء رومی نگهبان آبها و معشوقهء ژوپیتر. چشمه ای در کنار فروم (رُم) بنام او خوانده شده است.
(1) - Juturne.
ژوده.
[دِ] (اِخ)(1) نام ناحیتی از فلسطین. رجوع به یهودیه شود.
(1) - Judee.
ژودیت دباویر.
[دُ یِ] (اِخ)(1) نام دومین زن لوئی لودِبُنِر(2) و مادر شارل لوشوْ(3) وفات در تور بسال 843 م.
(1) - Judith de Baviere.
(2) - Louis le Debonnaire.
(3) - Charles le Chauve.
ژودیک.
(اِخ)(1) آنّا. نام زنی از هنرپیشگان فرانسه و بازیگر اُپرِت. مولد سومور بسال 1850 و وفات بسال 1911 م.
(1) - Judic.
ژودیکائل اول.
[ءِ لِ اَوْ وَ] (اِخ) نام پادشاه برِتُن. متوفی در 658 م.
ژورا.
[ژُ] (اِخ)(1) اتین. نام نقاش فرانسوی. مولد وِرْمانتون بسال 1699 و وفات بسال 1789 م.
(1) - Jeaurat, etienne.
ژورا.
(اِخ) نام یکی از ایالات فرانسه، دارای سه ولایت و 32 بخش و 585 دهستان و 220800 تن سکنه.
ژورا.
(اِخ)(1) نام سلسلهء جبالی بین فرانسه و سویس بطول 300 کیلومتر.
(1) - Jura.
ژورانسن.
[سُ] (اِخ)(1) نام کُمونی در پیرنهء سفلی از شهرستان پو، دارای 4029 تن سکنه و شراب های معروف.
(1) - Jurancon.
ژوردان.
(اِخ)(1) ماتیو ژوو. نام یکی از قسی ترین تروریست های پرونس. متولد در سن ژوست بسال 1749 م. وی بسال 1794 در پاریس به دار آویخته شد. او را «ژوردان کوپ تِت»(2) نیز گویند.
(1) - Jourdan, Mathieu Jouve.
(2) - Jourdan Coupe-Tete.
ژوردان.
(اِخ) نام مترجم یکی از نمایشنامه های فارسی و شرح آن چنین است که: در 1291 ه . ق./ 1874 م. در تهران هفت بازی فارسی در یک مجلد چاپ سنگی شد و با یک مقدمه در فوائد تعلیمی نمایش بقلم میرزا جعفر قراچه داغی انتشار یافت. این بازیها را میرزا فتحعلی دربندی بدواً به ترکی آذربایجانی نوشته و در حدود سال 1861 م. در تفلیس چاپ کرده بود. پنج فقره از این نمایشها را با حواشی و ترجمه و نت های بسیار مجدداً در اروپا به طبع رسانیدند. (یکی از این فقرات را) مسیو ژوردان با ترجمه و نُت و غیره (ناشر، ا. وارموند، وین-لیپزیک 1889) ترجمه کرد و منتشر ساخت. (تاریخ ادبیات ایران ج4 ترجمهء رشید یاسمی ص310).
ژوردان.
(اِخ) ژان باتیست. نام مارشال فرانسوی، فاتح فلوروس بسال 1794 م. متولد در لیموژ بسال 1762 و متوفی در پاریس بسال 1833 م.
ژوردن.
[دَ] (اِخ)(1) شارل بِرشیله. نام فیلسوف فرانسوی متولد در پاریس بسال 1817 و متوفی بسال 1886 م.
(1) - Jourdain.
ژورک.
[ژَ / ژُو رَ] (اِ) پرنده ای است سرخ رنگ به بزرگی گنجشک و بعضی گویند پرنده ای است که سر و گردن او سرخ میباشد و او را سرخاب گویند. (برهان). پرنده ای است سرخ فام به مقدار گنجشکی. (جهانگیری). ژولک. سُرخاب :
شارک چو مؤذن به سحر حلق گشوده
وان ژورک(1) و آن صعوه از آن(2) داده اذان را.
سنائی (از آنندراج).
رجوع به ژوژک شود.
(1) - ن ل: ژولک.
(2) - صحیح: اُذُن.
ژورنال.
(فرانسوی، اِ)(1) روزنامه و در زبان فارسی غالباً به مجلاتی که در آن صور متنوع و اشکال مختلف البسه رسم شده و در خیاطی بکار است اطلاق می شود.
(1) - Journal.
ژوری شامبرتن.
[ژِوْ بِ تَ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت «کت دُر» از ولایت دیژُن واقع در دامنهء کت دُر، دارای راه آهن و 1518 تن سکنه و شرابهای مشهور.
(1) - Gevrey-Chambertin.
ژورین دلاگراویر.
[یَ دُ یِ] (اِخ)(1)ژان پیر اِدمُن. نام ملاح و نویسندهء فرانسوی متولد در برست بسال 1812 و متوفی در پاریس بسال 1892 م. وی را تألیفاتی مشهور در تاریخ و فن بحرپیمائی است.
(1) - Jurien de la Graviere.
ژوریو.
[یُ] (اِخ)(1) پیر. نام عالم کلامی پرتستانی از مردم فرانسه متولد در مِر بسال 1637 و متوفی در رتردام بسال 1713 م.
(1) - Jurieu.
ژوزنکور.
[زِ نِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت هت-مارْن از ولایت شُمُن(2)، دارای 219 تن سکنه.
(1) - Juzennecourt.
(2) - Chaumont.
ژوژ.
(اِ) خارپشت. (لغت نامهء اسدی در کلمهء خارپشت). خارپشت خُرد. جوجه تیغی. کوله. گوله. (برهان). رجوع به خارپشت شود.
ژوژک.
[ژَ] (اِ) در برخی از نسخ فرهنگ جهانگیری و بعض کتب لغت در معنی این کلمه آمده: بمعنی پرندهء سرخ فام که بقدر گنجشک است و آن را سرخاب نیز گویند. بنابراین ظاهراً ژوژک همان ژورک است. رجوع به ژورک شود. || هیئت باستانی کلمهء ژوژه. رجوع به ژوژه شود.
ژوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) ژوژ. کوله. خارپشت. (برهان). رجوع به ژوژ و کوله شود. ژوژه که هیئت باستانی آن ژوژک است در تفسیر پهلوی (زند) کتاب وندیداد دوژک است که به ژوژک گردانیده شده و مراد از آن اطلاقی است که مردم زشت گفتار (بدزبان) به ونگهاپر، سگ ترسو و بلندپوزه کرده اند. ژوژه یا «ژوژه خارپشت» که جانوری است دشمن مور و مار و ایرانیان کشتن آنها و همهء جانوران زیان بخش (خرفستران) را نیک میدانستند بسیار گرامی و ارجمند بوده است. در نامهء پهلوی بندهش در فصل 14 فقرهء 19 دَه جنس سگ برشمرده شده و در میان آنها از ژوژه نیز نام برده است و گوید آن را خارپشت خوانند. در فصل 19 همین نامه در فقرهء 29 آمده: ژوژه که خارپشت خوانند دشمن مور دانه کش است چنانکه گویند ژوژه در سوراخ مور که بشاشد هزار مور بکشد. در نامهء دیگر پهلوی بنام شایست نشایست فصل 1 فقرهء 31 و فصل 12 فقرهء 20 همین مطلب بندهش یاد شده است و نیز میگوید: و هرکه در سر راه خود ژوژه بیند باید برگیرد و به جائی برد که از آسیب برکنار باشد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 213).
ژوست.
(اِخ)(1) (قدیس) نام یکی از شهدای اسپانیا در حدود قرن چهارم میلادی. ذکران او روز ششم اوت است.
(1) - Just (Saint).
ژوست.
(اِخ) نام خانوادهء حجاران بومی حوالی فلورانس. آنها پس از جنگهای ایتالیا به تورن آمدند. ژان و آنتوان ژوست مشهورترین افراد آنانند که مقبرهء لوئی دوازدهم را در سن-دنیس حجاری کردند. آنان را لِه بتی(1) نیز گویند.
(1) - Les Betti.
ژوستن.
[تَ] (اِخ) نام مورخ لاتینی در قرن دوم میلادی. زمان زندگانی این مورخ درست معلوم نیست و تصور میکنند که در زمان آنتونن ها(1) بخصوص آنتونن لوپیو (مقدس) زندگانی میکرده است (یعنی تقریباً بین 138 و 161 م.). با وجود این راجع به زمان او بعضی تا قرن چهارم میلادی. پائین می آیند. اسم او هم درست معلوم نیست ولی غالباً او را به زبان لاطین یوستی نوس می نامند. ژوستن در واقع مورخ مستقلی نیست. وی کتابهای تروگ پمپه (رجوع به این نام شود) را خلاصه کرده و چیزی از خود بر آن نیفزوده است. تروگ پمپه تاریخی در باب عالم نوشته بوده که 44 کتاب از آن گم شده است و فقط از خلاصه های ژوستن معلوم میشود که تروگ پمپه از ادوار گذشتهء کدام ملل یاد کرده است. بنابراین از فهرست ژوستن نه فقط بطور خلاصه به نوشته های تروگ پمپه پی می بریم بلکه درمی یابیم که مورخ مزبور از کدام یک از مورخین قدیم استفاده کرده است. باید دانست که نویسندگان قرون بعد دربارهء خلاصه کنندگان خوشبین نبوده اند زیرا عقیده داشتند که آنان پس از خلاصه کردن کتابها اصل کتب را معدوم میکردند. این تهمت را هم بعضی به ژوستن زده و گفته اند که وی اصل کتاب تروگ پمپه را در آتش انداخته و سوخته است. ولی چنین بنظر می آید که ژوستن چنین اتهامی را پیش بینی کرده بوده است زیرا در مقدمه و چند جای کتاب خود از تروگ پمپه و کتب او سخن میراند. مثلاً در مقدمه گوید: «چنانکه بعض رومیان تاریخ روم را به زبان یونانی نوشته اند تروگ پمپه میخواست که تاریخ یونان و سایر ملل را به زبان لاطین بنویسد... و من کتابهای او را گلچین کرده دستهء گلی ترتیب داده ام...». اختلافاتی که در نوشته های ژوستن و سایر مورخین راجع به وقایع زمان اسکندر دیده میشود از تروگ پمپه است و نیز این نکته که ژوستن افسانه ها را حقایقی دانسته نیز از مورخ مذکور ناشی شده است. کلیهء ترتیب نوشته های ژوستن و نقائص آن از کتب اصل است، از جمله اینکه بعض وقایع مهم را به سکوت گذرانیده و حال آنکه از مطالبی که چندان اهمیت نداشته مشروحاً سخن رانده است. اسلوب انشاء ژوستن را رویهمرفته بد نمیدانند و بعض جاها نیز عالی است، گرچه نمیتوان دانست که این طرز انشاء از خود اوست یا از تروگ پمپه اقتباس شده است. در خاتمه باید گفت که هرچند نوشته های ژوستن سواد مختصری است از کتب تروگ پمپه با وجود آن سواد مزبور با نقائصی که دارد سواد پردهء نقاشی بزرگی است. عدهء کتابهای ژوستن به عدهء کتابهای تروگ پمپه 44 کتاب است. و جایهای بسیاری از کتب او با تاریخ ایران قدیم ارتباط دارد. (ایران باستان ج1 ص87).
(1) - Antonins (هفت تن از قیاصرهء روم به این نام معروفند و زمان سلطنت ایشان از 96 تا 192 م. بوده است).
ژوستن.
[تَ] (اِخ) (قدیس) نام نویسندهء رسالهء دفاع از دین مسیحی. وی بسال 165 م. به شهادت رسید. ذکران او سیزدهم آوریل است.
ژوستن اول.
[تَ نِ اَوْ وَ] (اِخ) نام امپراطور روم شرقی از 518 تا 527 م. وی عموی ژوستی نین و اصلش از ایلیری(1) است.
(1) - Illyry.
ژوستن دوم.
[تَ نِ دُوْ وُ] (اِخ) نام امپراطور روم شرقی از 565 تا 578 م. برادرزاده و جانشین ژوستی نین.
ژوستن ماک کارتی.
[تَ] (اِخ)(1) نام یکی از مترجمین غزلیات حافظ.
(1) - Justin McCarthy.
ژوستین.
(اِخ) نام امپراطریس رومی زوجهء والنتین اول، متوفی بسال 388 م.
ژوستین.
(اِخ) نام قدیسه ای از مردم پارو. وی در زمان دیوکلسین بسال 304 م. به شهادت رسید. ذکران او بیست وششم سپتامبر است.
ژوستین.
(اِخ) نام قدیسه ای متولد در انطاکیه. وی در حدود سال 304 م. در نیکومدی(1) به شهادت رسید. ذکران او هفتم اُکتبر است.
(1) - Nicomedie.
ژوستی نیانوس.
(اِخ)(1) یا ژوستی نین. نام امپراطور روم شرقی متولد در 484 م. وی پس از استعفای ژوستی نوس از 527 تا 565 م. حکمرانی کرد و چندین بار در زمان سلطنت قباد و انوشیروان با دولت ایران بجنگید، لیکن با وجود داشتن سردار قابلی مانند بلیزاریوس هر بار شکست یافت (528 - 532 م.) و مبالغی به دولت ایران غرامت جنگ پرداخت. در افریقا نیز با واندالها جنگ کرد و ژلیمر شاه آنان را اسیر کرد. همچنین با استروگتهائی که ایطالیا را در تصرف داشتند به جنگ پرداخت و بر ایشان غالب آمد. و قسمتی از سواحل شرقی اسپانیول را نیز از ویزیگتها بگرفت. در زمان ژوستی نیانوس انتخاب کنسولها موقوف شد و قوانین قضائی روم ساده و مدوّن گشت. مجموعهء قوانینی که در زمان وی جمع آوری و تدوین شده به مجموعهء قوانین ژوستی نیانوس معروف است. ابنیهء عظیم و رفیعی در روم از جمله سنت سوفی در قسطنطنیه منسوب به اوست. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 481).
(1) - Justinianus.
ژوستی نین اول.
[نیَ نِ اَوْ وَ] (اِخ)رجوع به ژوستی نیانوس شود.
ژوستی نین دوم.
[نیَ نِ دُوْ وُ] (اِخ) نام امپراطور روم شرقی. وی در سال 685 م. به تخت نشست و در سال 695 به دست لئونس از سلطنت خلع و بسال 705 دوباره پادشاه شد و سرانجام در 711 م. به قتل رسید.
ژوسه.
[سِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت «هت-سائون» از ولایت وِسول، دارای راه آهن و قریب 2564 تن سکنه.
(1) - Jussey.
ژوسیو.
[یُ] (اِخ)(1) آنتوان دو. نام عالم گیاه شناس فرانسوی متولد در لیون بسال 1686 و متوفی بسال 1758 م.
(1) - Jussieu.
ژوسیو.
[یُ] (اِخ) برنارد. برادر عالم مزبور نیز از نبات شناسان معروف فرانسه است، متولد در لیون و متوفی در پاریس (1699-1777 م.).
ژوسیو.
[یُ] (اِخ) ژزف. برادر آنتوان دوژوسیو نیز از نبات شناسان فرانسه است، متولد در لیون به سال 1704 و متوفی به سال 1779 م.
ژوسیو.
[یُ] (اِخ) آنتوان لوران. برادرزادهء آنتوان دوژوسیو نیز از نبات شناسان معروف است، متولد در لیون بسال 1748 و متوفی بسال 1836 م.
ژوسیو.
[یُ] (اِخ) آدریان. پسر آنتوان دوژوسیو، متولد در پاریس بسال 1797 و متوفی بسال 1853 م.
ژوش.
(ص) تند و تیز و سخت و زودخشم بود :
کردمت بانگ ای مه سیمین
ژوش خواندم ترا که هستی ژوش.
رودکی (از لغت نامهء اوبهی).
زوش. رجوع به زوش شود.
ژوش.
(اِخ) زوش. سمعانی گوید: قریه ای از قراء بخاراست و گمان میکنم نزدیک نور باشد. (الانساب سمعانی ورق 281).
ژوشت.
(اِخ) نام رُستاقی از رساتیق سیستان. «و آن (با واو مجهول) شاید همان چشت باشد که از نواحی زرنگ است و در تاریخ هرات و حواشی بیهقی ضبط شده است و بلاذری در فتوح البلدان آن را زوشت ضبط کرده است و گوید: از کرکویه بسوی زرنج رفت و از هندمند عبور کرد و از وادی نوق گذشته به زوشت رفت بر سه میلی زرنج. (بلاذری چ قاهره ص401). اصطخری و یاقوت آن را نیاورده اند». (از حاشیهء تاریخ سیستان ص28).
ژوشی.
(ص نسبی) زوشی. منسوب به ژوش، از قراء بخارا. (سمعانی ورق 281).
ژوفری.
[رُ] (اِخ)(1) تئودور. نام فیلسوف فرانسوی متولد در پُنتت (دوب) بسال 1796 و متوفی در پاریس بسال 1842 م.
(1) - Jouffroy.
ژوفری دابانس.
[رُ] (اِخ)(1) کلود فرانسوا، مارکی دو. نام مخترع کشتی بخار متولد در رُش-سور-رُنیون (هُت-مارن) بسال 1751 و متوفی بسال 1832 م.
(1) - Jouffroy d'Abbans.
ژوفلورو.
[ژُفْ لُ رُ] (اِخ)(1) نام آکادمی تولوز موزّع جوائز اشعار در هر سال. این آکادمی را تروبادورها(2) در 1323 م. تأسیس کردند و آن را کلژ دُلاگِ سیانس(3) نامیدند و چون در آنجا به بهترین اشعاری که در لهجهء لانگ دک(4) یعنی لهجه های جنوبی فرانسه سروده میشد جوایزی از گلهای متنوع زرّین و سیمین داده میشد از اینرو بدانجا نام ژوفلورو دادند.
(1) - Jeux floraux.
(2) - Troubadours.
(3) - College de la gaie science.
(4) - Langue d'oc.
ژوکاست.
[ژُ] (اِخ)(1) نام زن لائیوس پادشاه تِب و مادر اُدیپ در اساطیر یونانی. وی پس از کشته شدن شوهر خود لائیوس به دست اُدیپ، ندانسته به زوجیت قاتل شوی خویش که در حقیقت پسر خودش و لائیوس بود درآمد.
(1) - Jocaste.
ژوکفسکی.
[کُ] (اِخ)(1) والنتین. نام خاورشناس معروف روسی از شاگردان ویکتور رُزن. وی در امر مدفن فردوسی تتبعاتی کرده و آن را در حوالی مشهد طوس تمیز داده و محلی که آرامگاه فعلی فردوسی آنجا بنا شده ظاهراً همانجاست که این مستشرق یافته است. (فرهنگ خاورشناسان ص190). وی را مقالهء بسیار نفیس بدیعی در ترجمهء حال عمر خیام است. (چهارمقالهء عروضی ص212). و هم تصنیفها (سرودها و اغانی) فارسی را بنام «تصنیفهای فارسی» گرد آورده و به روسی ترجمه کرده و در سن پطرزبورغ در سال 1902 م. بطبع رسانیده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات فارسی براون ج4 ص147). کشف المحجوب هجویری را نیز تصحیح و طبع کرده است.
(1) - Jukovsky, Valentin.
ژوکفسکی.
[کُ] (اِخ)(1) واسیلی. نام شاعر روسی متولد در نزدیکی تولا بسال 1783 و متوفی در بادِن-بادن بسال 1852 م.
(1) - Joukovsky.
ژوگن.
[گُ] (اِخ)(1) نام کرسی کانتن در ایالت کُت-دو-نُر از شهرستان دینان، دارای 444 تن سکنه.
(1) - Jugon.
ژوگورتا.
(اِخ)(1) نام پادشاه نومیدی(2) و برادرزادهء می سیپا. متوفی به رُم. وی با رومیان به جنگ برخاست و مغلوب ماریوس شد (در حدود 154-105 ق.م.).
(1) - Jugurtha.
(2) - Numidie.
ژوگه.
[گِ] (اِخ) نام صاحب کتاب شاهنشاهی مقدونی و بسط آداب و رسوم یونانی در مشرق. (ایران باستان ج2 ص2159).
ژول.
(ص) پریشان و درهم. (جهانگیری). پریشان و درهم و آن را ژولیده گویند و ژولیدن مصدر آن است. (آنندراج). || (اِ) چین و شکنج و ناهمواری. (برهان).
ژول.
(فرانسوی، اِ)(1) واحد عمل الکتریکی است و آن عملی است که یک کولن با اختلاف سطح یک ولت انجام میدهد.
(1) - Joule.
ژول.
(اِخ)(1) جِیمز پرِسْکُت. نام فیزیک دان انگلیسی، متولد در سالفرد (1818-1889 م.).
(1) - Joule, James Prescott.
ژولاندن.
[دَ] (مص) پریشان کردن.
ژولانیدن.
[دَ] (مص) پریشان کردن.
ژول اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) (قدیس) پاپ مسیحی از 337 تا 352 م. ذکران وی دوازدهم آوریل است.
(1) - Jules I.
ژولپ.
[لِ] (اِ)(1) ژولپ از کلمهء عربی جُلاب (معرب از گلاب) گرفته شده که مخلوطی از عسل و آب بوده است. امروز این نام را به پوسیونهائی مرکب از شربت و آب مقطر و یا به پوسیون های صاف و شفافی که دارای صمغ باشد اطلاق میکنند. تمامی ژولپ ها از محصولات ماژیسترال هستند. معروفترین ژولپ ها که بعنوان حامل در پوسیونها بکار میروند عبارتند از: 1- ژولپ ساده: شربت ساده 30 گرم. آب بهارنارنج 20 گرم. آب مقطر 100 گرم. 2- ژولپ صمغ: گرد صمغ عربی 10 گرم. شربت ساده 30 گرم. آب بهارنارنج 10 گرم. آب مقطر 100 گرم. (درمانشناسی ج1).
(1) - Julep.
ژول دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) ژولین دولا رُوِر.(1) پاپ مسیحی از 1503 تا 1513 م. متولد در حوالی ساون(2) بسال 1443 و متوفی در رم بسال 1513 م. وی قدرت سیاسی پاپها را در ایتالیا که از دست رفته بود از نو زنده کرد.
(1) - Julien de la Rovere.
(2) - Savone.
ژول سزار.
[سِ] (اِخ) رجوع به سزار شود.
ژول سوم.
[لِ سِوْ وُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 1550 تا 1555 م.
ژولک.
[لَ] (اِ) نام پرنده ای است سرخ رنگ. رجوع به ژورک شود.
ژول گانتن.
[تَ] (اِخ) از خاورشناسان فرانسوی طابع تمام باب چهارم تاریخ گزیده در تاریخ سلاطین اسلامی ایران با اصل فارسی بضمیمهء ترجمهء فرانسوی در سال 1903 م. در پاریس. (ترجمهء ادبیات برون ج3 ص116).
ژول لابوم.
(اِخ)(1) خاورشناس معاصر، عالم به علوم و احکام اسلامی و باخبر از دقایق و رموز قرآن که فهرستی مفید برای قرآن کریم ترتیب داده و آیات قرآنی را بر حسب موضوعات مختلف تقسیم کرده و آن را در 18 فصل مبوب کرده است. وی این فهرست را به فرانسه نوشته و دانشمند معاصر مصری محمد فؤاد عبدالباقی آن را با اصل آیات از فرانسه به عربی گردانیده وتفصیل الاَیات نام داده است. فصول کتاب بدینگونه است: تاریخ. محمد. تبلیغ. بنی اسرائیل. توراة. نصاری. ماوراء طبیعت. توحید. قرآن. دین. عقاید. عبادات. شریعت و قوانین. نظام اجتماعی. علوم و فنون. تجارت. علم تهذیب اخلاق. موفقیت و فیروزی. و تحت هر فصلی فروعی قرار داده که شمارهء آنها به 350 فرع میرسد و تحت هر فرعی آیات نازلهء قرآنی و پهلوی هر آیه اسم سوره ای است که در آن آیهء مذکور نازل شده است.
(1) - Jules Labume.
ژول مهل.
[مُ] (اِخ) نام خاورشناس فرانسوی مترجم شاهنامهء فردوسی به زبان فرانسه و طابع آن از سال 1838 تا سال 1878 م. رجوع به موهل شود.
ژول ورن.
[وِ] (اِخ)(1) نام رمان نویس فرانسوی (1828-1905 م.).
(1) - Jules Verne.
ژولوس.
(اِخ)(1) نام سرسلسلهء خانوادهء ژول سزار (قیصر). (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص481).
(1) - Julus.
ژوله.
[لَ / لِ] (اِ) نام مرغی است که آن را چکاوک خوانند و به عربی قبره گویند. (برهان). چکاوک. قبره. ابوالملیح.
ژولی.
(اِخ) ژولیا. نام دختر ژول سزار و زن پمپه، متوفی بسال 54 ق.م. رجوع به ژولیا شود.
ژولی.
(اِخ)(1) نام دختر اگوست قیصر رُم، متولد بسال 39 ق.م. و متوفی بسال 14 م. وی شهره به زیبائی و هوسرانی است و متوالیاً به زوجیت مارسلوس و آگریپا و تیبر درآمده است.
(1) - Julie.
ژولی.
(اِخ) ژولیا لیویلا. نام جوانترین دختر آگریپین و ژرمانیکوس، متولد بسال 18 و متوفی بسال 43 م.
ژولی.
(اِخ) نام دختر آگریپا و ژولی دختر اگوست که فوقاً شرح زندگانیش گذشت. متولد بسال 18 ق.م. و متوفی بسال 28 م.
ژولی.
(اِخ) نام دختر امپراطور تیتوس و ماریکا فورنیلا. متولد در حدود سال 65 م. وی زوجهء فلاویوس سابینوس پسر کهتر وسپازیان(1) بود.
(1) - Vespasien.
ژولی.
(اِخ) نام یکی از قدیسات مسیحی. وی بسال 439 م. به شهادت رسید. ذکرانش در 22 مه است.
ژولیا.
(اِخ) ژولی. نام دختر قیصر (ژول سزار) و کورنلیا (رجوع به این دو اسم شود) و زن پمپه. وی چندی پدر و شوهر خویش را از مخالفت کردن با یکدیگر بازداشت. وفات بسال 55 ق.م. (تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 481).
ژولیا.
(اِخ) ادوار. نام ریاضی دان فرانسوی و عضو فرهنگستان علوم فرانسه. مولد سیدی-بل-آبه بسال 1893 م.
ژولیا.
(اِخ) (ژنس) نام خانوادهء معتبری از رومیان. ژول سزار منسوب بدان است.
ژولیا دمنا.
[دُ] (اِخ) نام امپراطریس رومی زن سِپتیم سِوِر و مادر کاراکالا. متولد به اِمز(1)از بلاد شام در حدود سال 158 و متوفی بسال 217 م.
(1) - emese.
ژولیا مامه آ.
[مِ] (اِخ) نام مادر آلکساندر سِوِر. این زن را به کیش مسیحی میلی وافر بود و در سال 235 م. با پسرش به قتل رسید.
ژولیا مزا.
[مِ] (اِخ) نام خواهر زن امپراطور سپتیم سِوِر. متولد در اِمِز و متوفی در حدود سال 225 م.
ژولیان.
(اِخ)(1) کامیل. نام مورخ فرانسوی مؤلف کتاب مهمی راجع به تاریخ سرزمین گل. مولد مارسی بسال 1859 و وفات بسال 1933 م.
(1) - Jullian.
ژولیانی.
(ص نسبی، اِ) نام تقویم ژولین که ژول سزار در سال 46 ق.م. آن را بر روی حساب سزیژن(1) بنا نهاد. سال ژولیانی 365 روز داشت (بجای 365 روز و یک ربع) و هر چهار سال یک بار سال را 366 روز حساب می کردند یعنی یک روز بعنوان کبیسه بدان می افزودند. این ترتیب تا اصلاح گریگوری که در سال 1582 م. انجام گرفت برجای بود.
(1) - Sosigene.
ژولیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی ژولیده. پریشانی. رجوع به پریشانی شود.
ژولیدن.
[دَ] (مص) تند و درهم شدن و آن را جولیدن گویند. (جهانگیری). درهم شدن و درهم رفتن و پریشان گردیدن. (برهان). مختلط و مشوش گشتن. آشفته شدن. کالیدن. درهم کشیدن. درهم و پریشان شدن عموماً و پریشان شدن موی خصوصاً. (رشیدی). کالیده و پریشان و پراکنده و وِژگال شدن موی. وِشکال شدن موی.(1)
(1) - Decheveler.
ژولیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور ژولیدن.
ژولیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) درهم رفته. درهم شده. آمیخته. به دست مالیده. پریشان. و این معنی را بیشتر در زلف و کاکل استعمال کنند. (برهان). خلاف خوارکرده (در موی). گوریده. آشفته. بهم شوریده. کالیده: جغبوت؛ سخت ژولیده (در موی). هدمل؛ بسیارموی ژولیده سر. هِدَبّْل؛ ژولیده موی که شانه نکند. شَعر مشعون؛ موی پراکندهء ژولیده. تَفَث؛ چرکین و ژولیده گردیدن موی. شعثان الرأس؛ ژولیده موی غبارآلوده سر. جُفول؛ پراکنده شدن موها و ژولیده گردیدن. (منتهی الارب) :
مانده گشتم ز پا و از دیده
شانه نو بود و موی ژولیده.سنائی.
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده.سنائی.
نگارم دوش ژولیده درآمد
چو جان من بشولیده درآمد.عطار.
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی.(بوستان).
ژولیده بیان.
[دَ / دِ بَ] (ص مرکب) آنکه بیان و گفتار او درهم و مشوش باشد. (آنندراج).
ژولیده شدن.
[دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب)درهم و پریشان شدن. رجوع به ژولیدن شود.
ژولیده کردن.
[دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب)پراکنده کردن. پریشان کردن موی.
ژولیده موی.
[دَ / دِ] (ص مرکب)پریشان موی. آنکه موی و زلف آشفته و درهم دارد: اَشوع، اشعث؛ مرد ژولیده موی. شَعْثاء؛ زن ژولیده موی. (منتهی الارب). منتفش الشعر و منتفشة الشعر؛ ژولیده موی :
همی رفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی.سعدی.
-ژولیده موی شدن؛ پریشان موی شدن. زلف درهم شدن. شَعَث. (منتهی الارب).
ژولیس.
(اِخ)(1) خاورشناس اواخر قرن شانزدهم میلادی. وی در ادبیات عرب براعتی حاصل و قصیدهء لامیة العجم ابواسماعیل طغرائی را به زبان لاتین ترجمه کرد و در سال 1707 م. به طبع رسانید.
(1) - Julis.
ژولین.
[یَ] (اِخ) استانیسلاس. نام چین شناس فرانسوی. مولد اورلئان بسال 1799 و وفات در پاریس بسال 1873 م.
ژولین.
[یَ] (اِخ) پیر. نام حجار و مجسمه ساز فرانسوی حجّار مجسمهء لابنیوز(1) متولد در سن پولین (هُت لوآر) بسال 1731 و متوفی بسال 1804 م.
(1) - La Baigneuse.
ژولین.
[یَ] (اِخ) کنت. نام شخصیتی موهوم که گویند فرماندار آندالوزی بود. وی بر اثر حس کینه کشی در سال 711 م. مدخل اسپانیا را به روی مُرها(1) بگشود.
(1) - Maures.
ژولین.
[یَ] (اِخ) از قدیسین متولد به وین در دُفینه. وی بسال 304 م. در بریود(1) به شهادت رسید. کلیسای «سن ژولین لوپور» در پاریس بنام او و ذکرانش 28 اوت است.
(1) - Brioude.
ژولین.
[یَ] (اِخ) (قدیس) نام رئیس اسقفهای تُلد (طلیطله) از 680 تا 690 م. متولد و متوفی در همان شهر (620-690 م.). ذکران وی هشتم مارس است.
ژولین لاپستات.
[یَ پُ] (اِخ) نام امپراطور روم از 361 تا 363 م. متولد بسال 331 م. وی برادرزادهء کنستانتن بود و چون نخست در حجر مسیحیت تربیت شده و سپس از آن دین خارج گردیده بود می خواست بت پرستی را بار دیگر در روم برقرار سازد، از اینرو او را لاپُستات یعنی مارق و مرتد لقب دادند. وی در جنگی که با شاپور دوم ساسانی کرد در بین النهرین به قتل رسید.
ژولین لسپیتالیه.
[یَ لُ تا یِ] (اِخ) نام قدیسی مورد احترام مخصوصاً در اسپانیا و سیسیل (صقلیه). از او جز اساطیری در دست نیست. ذکران وی 29 ژانویه است.
ژولیوس لیپه.
[پِ] (اِخ)(1) از خاورشناسان هلندی که در آثار اسلامی تتبع کرده و تاریخ الحکماء قفطی را با مقدمه ای که به آن نوشته بسال 1903 م. در لیپزیک انتشار داده و نیز کتاب الفلک فرغانی و عجایب المقدور فی احوال تیمور ابن عربشاه را منتشر ساخته است.
(1) - Julius Lipper.
ژولیوس ها.
(اِخ)(1) نام اخلاف قیصر (ژول سزار). (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 481).
(1) - Les Julius.
ژولیه.
[یِ] (اِخ)(1) شهری از پروس در ایالت رِنان. این شهر سابقاً کرسی دوک نشینی به همین نام بوده است و 8600 تن سکنه دارد.
(1) - Juliers.
ژومن.
[ژُ مُ] (اِخ)(1) نام دهستانی در بخش نُر از ولایت آوِسن(2) کنار رود سامبر، دارای راه آهن تا مرز بلژیک و 6642 تن سکنه.
(1) - Jeumont.
(2) - Avesnes.
ژومو.
[مُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت پوی-دو-دوم(2) از ولایت ایسوار(3) کنار آلیه(4)، دارای 824 تن سکنه.
(1) - Jumeaux.
(2) - Puy-de-Dome.
(3) - lssoire.
(4) - Allier.
ژومه.
[مِ] (اِخ)(1) نام بخشی از بلژیک به هِنو(2)، دارای 28000 تن سکنه. آنجا محل استخراج فلزات و کارخانه های شیشه سازی است.
(1) - Jumet.
(2) - Hainaut.
ژومیده.
[دَ / دِ] (ن مف) کشت و زراعت آب زده. (برهان). مزرعه و کشت زار آب داده شده.
ژومیژ.
[یِ] (اِخ)(1) نام دهستان سِنِ سفلی از ولایت روئن کنار سن، دارای 870 تن سکنه. بدانجا خرابه های دیری است که بسال 654 م. سن فیلبر یا فیلیبر بنا کرده است.
(1) - Jumieges.
ژومیلیاک لگراند.
[لُ] (اِخ)(1) نام بخش در دُردُنی(2) از ولایت نُنْتْرُن کنار ایسلنسانت، دارای 2464 تن سکنه.
(1) - Jumilhac-le-Grand.
(2) - Dordogne.
ژون.
(اِ) بت. صنم. (برهان). زون. رجوع به بت شود.
ژون.
(اِخ) نام سلسلهء بیست وسوم سلاطین چین. این سلسله مغول بوده اند و صد و نه سال سلطنت رانده اند.
ژون.
[ژُ وَ] (اِخ)(1) نام یکی از نجبای کشور گل. وی بسال 411 م. به امپراطوری و در سال 412 به قتل رسید.
(1) - Jovin.
ژونت.
(اِخ)(1) نام خاندان مشهوری از امپراطوران ونیزی در قرن شانزدهم میلادی. شعبهء دوّمی از آنان در فلورانس و شعبهء سوّمی در لیون بودند.
(1) - Junte (les).
ژونن.
[نَ] (اِخ)(1) نام شهری در کشور پرو واقع در سلسلهء کوههای آند و مشرق لیما، دارای 8000 تن سکنه.
(1) - Junin (Hounin).
ژونن.
[نَ] (اِخ)(1) نام شهری در جمهوری آرژانتین در ایالت مندزا، دارای 38000 تن سکنه.
(1) - Junin (Hounin).
ژونن.
[نُ] (اِخ)(1) نام یکی از الهه های بزرگ روم و بنا به اساطیر قدیم دختر ساتورن(2) و رِآ(3) و زن ژوپیتر. وی را ملکهء آسمان و الههء روشنی و زناشوئی می خواندند و از دیرباز با هرا(4) الههء یونانی یکی دانسته و بنام او معابدی بنا میکردند.
(1) - Junon.
(2) - Saturne.
(3) - Rhea.
(4) - Hera.
ژونن.
[نُ] (اِخ) نام سیاره ای تلسکوپی. این سیاره را در سال 1804 م. هاردینگ(1) کشف کرد و نام اساطیری ژونُن بدان داد.
(1) - Harding.
ژونو.
[نُ] (اِخ)(1) آندُش. دوک دابرانتس(2)ژنرال فرانسوی. مولد بوسی-لُ-گراند(3)(کت-دُر) بسال 1771 م. وی در نبرد ایتالیا آجودان ناپلئون اول بود و با هیئت اعزامی به مصر رفت و لیسبن را در 1807 بگرفت و سرانجام در سال 1813 خود را کشت.
(1) - Junot.
(2) - Duc D'Abrantes.
(3) - Bussy-le-Grand.
ژونی ویل.
(اِخ) نام مرکز بخش در ایالت آردن از ولایت رِتِل(1)، دارای 780 تن سکنه.
(1) - Rethel.
ژوودان.
[ژِ وُ] (اِخ)(1) نام سرزمینی است باستانی از فرانسه در ایالت لالُزِر(2) بین لامارگرید و لگوآل(3).
(1) - Gevaudan.
(2) - La Lozere.
(3) - L'Aigoual.
ژوونال.
[وِ] (اِخ)(1) نام شاعر هجاگوی لاتینی. مولد آکینوم در حدود سال 42 و وفات بسال 125 م.
(1) - Juvenal.
ژوونال دزورسن.
[وِ دِ سَ] (اِخ)(1)ژان. نام قاضی فرانسوی متولد در تروی(2)بسال 1360 م. وی بسال 1388 به منصب قضاوت بلدی پاریس رسید و در 1408 نیابت سلطنت ناحیهء ایزابو از باویر بدو محول شد. و در سال 1431 درگذشت.
(1) - Juvenal des Ursins.
(2) - Troyes.
ژوونال دزورسن.
[وِ دِ سَ] (اِخ) ژان دوم. نام پسر ژان مذکور در فوق. قاضی و اسقف و مورخ فرانسوی متولد به پاریس در سال 1388 و متوفی در سال 1473 م. او را تاریخی است در باب شارل ششم. وی در دادرسی ژاندارک نیز تجدید نظر کرده است.
ژوونال دزورسن.
[وِ دِ سَ] (اِخ) گیوم. نام برادر ژوونال دزورسن (ژان دوم). وی در روزگار لوئی یازدهم مهردار فرانسه بود و در پاریس تولد و وفات یافت (1400-1472 م.).
ژوونالیس.
[وِ] (اِخ) نام یکی از شعرای باستانی روم، متولد در حدود سال 42 و متوفی در حدود سال 125 م. این شاعر غالباً در اشعار خویش نقائص اخلاقی مردم روم و قبایح اعمال بزرگان آن سرزمین را تشریح کرده است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 481).
ژوونه.
[وِ نِ] (اِخ) ژان. نام نقاش تاریخ فرانسه. متولد در روئن و متوفی به پاریس (1644 یا 1647-1717 م.).
ژوویزی سورارژ.
[اُ] (اِخ)(1) نام دهستانی در «سِن-اِ-اواز» از شهرستان کربی(2)، دارای راه آهن و 8143 تن سکنه.
(1) - Juvisy-sur-Orge.
(2) - Corbeil.
ژووینیی.
[وینْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت مانش از ولایت آورانش(2)، دارای 650 تن سکنه.
(1) - Juvigny.
(2) - Avranches.
ژووینیی سوزاندن.
[وینْ دِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت «اُرن» از ولایت آرژانتان، دارای راه آهن و 917 تن سکنه.
(1) - Juvigny-sous-Andaine.
ژوهیدن.
[دَ] (مص) چکیدن آب باشد از سقف خانه بسبب باران باریدن. (برهان). چکه کردن طاق از باران.
ژوی.
(اِخ)(1) ویکتور ژزف اتین. نام درام نویس فرانسوی. مولد ژوی-آن ژُزا و وفات به سن ژرمن آن لی (1764-1846 م.).
(1) - Jouy, Victor Joseph etienne, dit de.
ژویاک.
[ژوییا] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت کُرز(2) از ولایت بریو(3)، دارای 1833 تن سکنه.
(1) - Juillac.
(2) - Correze.
(3) - Brive.
ژوین.
[ژُ ویَ] (اِخ)(1) فلاویوس کلودیوس ژُویانوس. نام یکی از امپراطوران روم (از 363 تا 364 م.)، مولد پانونی در حدود سال 331 و متوفی در سال 364 م. وی را با شاپور دوم ساسانی عهدنامهء ننگینی است.
(1) - Jovien.
ژوینبل.
[ژویمْ بُ] (اِخ)(1) تئودور گیوم ژان. نام خاورشناسی از مردم هلند، متولد در رُتردام بسال 1802 و متوفی بسال 1861 م. وی علاوه بر فن شرق شناسی مردی مذهبی و عالمی روحانی و در لغت عرب بارع و در علوم اسلامی متتبّع بود و تعلیم و تدریس زبان عربی را در دانشگاه لیدن بعهده داشت و قصاید متنبّی و شعرای معاصر او را که از مدیحه سرایان سیف الدولهء حمدانی بودند با ترجمهء لاتینی انتشار داد و کتاب مراصدالاطلاع و معجم البلدان یاقوت را بسال 1859 م. در لیدن به طبع رسانید و کتاب «النجوم الزاهرة فی ملوک مصر و القاهرة» ابوالمحاسن تغری بردی و الخراج ابن آدم را طبع و دربارهء ابن سریح تتبع و هم در باب ابن قاسم عتیقی و کتاب المدونة تحقیق دارد. کتابی هم بنام هندلینگ(2) در اصول فقه نوشته و معلوماتی مختصر از آراء شایعه با تعلیقات تاریخی نگاشته که دائرة المعارف اسلام آن را جزء مصادر خود قرار داده است و نیز وی را رساله ای است بنام قواعد اسلامی که در آن قسمتی از عبادات و آداب مذهبی اسلامی را نگاشته و در موضوع حج تفصیل داده است.
(1) - Juynboolle.
(2) - Hand leing.
ژوینبل.
[ژویمْ بُ] (اِخ) ویلیام (1833 - 1887 م.). نام فرزند تئودور گیوم ژوینبل. وی کتاب التنبیه فقه شافعی ابواسحاق شیرازی را با ترجمهء لاتینی نشر داده و کتاب البلدان یعقوبی و رسالهء الجواز الدّینی منسوب به ابی لیث نصربن محمد سمرقندی را به طبع رسانیده است.
ژه.
[ژَ / ژِ] (پسوند) علامت تصغیر است مانند چه و «زه» در: نایژه، و دریاژه : هفتم دریاژه کاندر حد سروشنه است که از چهار رود پیوندد که از بتمان گشاید اندر میان کوههاست از او رودی بگشاید که آب سمرقند و بخارا و سغد از آنجاست مقدار چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ. (حدود العالم ص11).
ژه.
[ژَ] (اِخ) ظاهراً نام شکارگاه و جایگاهی بوده است در نزدیکی غزنین که بدانجای به نخجیر رفتندی : امیر گفت ما به شکار ژه خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد. (تاریخ بیهقی ص260). پس از نماز سوی ژه رفت به شکار با عدتی و آلتی تمام و خواجهء بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت به غزنین ماندند. (تاریخ بیهقی ص260). امیر از شکار ژه به باغ صدهزار بازآمد. (تاریخ بیهقی ص 263). شانزدهم شعبان امیر رضی الله عنه به شکار ژه رفت و پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را از بهر نخجیر و شکاری سخت نیکو رفت و امیر به باغ محمودی بازآمد. (تاریخ بیهقی ص418). پنجم شوال امیر به شکار ژه رفت با خاصگان لشکر و ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص509).
ژهام ژان.
[ژُ] (اِخ) نام خاورشناس عربی دان. وی لغت نامه ای به زبان عربی و لاتین نوشته است.
ژهانسبورگ.
[ژُ نِ] (اِخ)(1) نام شهری در افریقای جنوبی، دارای 310000 تن سکنه.
(1) - Johannesburg.
ژهان سن.
[ژُ سِ] (اِخ)(1) نام یکی از خاورشناسان. وی ناشر قسمتی از آثار نویسندگان اسلامی است و کتاب «بغیة المستفید» ابن ربیع شیبانی را که در احوال بنی طاهر و غیره تألیف شده به چاپ رسانیده و این نسخه را با مقدمه و تعلیقات از نسخهء خطی ناقص کتابخانهء کپنهاگ به لاتین نقل کرده است.
(1) - Johansen.
ژهانو.
[ژُ نُ] (اِخ)(1) آلفرد. نام نقاش فرانسوی، متولد در اُفن باخ (هس) بسال 1800 و متوفی بسال 1837 م.
(1) - Johannot.
ژهانو.
[ژُ نُ] (اِخ)(1) تونی. برادر آلفرد، متولد در افن باخ. او نیز مصور بود (1803 - 1852 م.).
(1) - Johannot, Tony.
ژهو.
[ژِ] (اِخ)(1) نام پادشاهی از بنی اسرائیل از 864 تا 819 ق.م.
(1) - Jehu.
ژهو.
[ژِ] (اِخ)(1) (کمپانیی دو) نام گروهی از آدمکشان سلطنت طلب. اینان بعد از نُهم ترمیدور(2) از دستهء مخالف خود جمهوری خواهان با کمال شقاوت انتقام میکشیدند.
(1) - Jehu (Gompagnie de). .(27 ژوئیهء 1794)
(2) - Thermidor
ژه هو.
[ژِ] (اِخ) نام ایالتی از ایالات چین به مساحت صد و نود و سه هزار کیلومتر مربع، دارای سه ملیون و پنجاه و پنج هزار تن سکنه. کرسی آن چن ده است.
ژی.
(اِ)(1) آبگیر. آبدان. شَمَر. (لغت نامهء اسدی). جائی که آب در آن جمع شده باشد. (برهان). غفچی. کوژی. تالاب. غدیر. اوشال. ژیر. آژیر. شاید این کلمه صورت دیگری از کلمهء جوی باشد :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی(2).
رودکی (از لغت نامهء اسدی).
می ستد باید بدین گه کاین زمین(3) همچون ستی
آب چون مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی.
ابوشکور.
بسی ژی در آن مرغزار و شکار
بیاسود خسرو در آن مرغزار.فردوسی.
رخ اعداش چو نی باد و سرش سبز چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش باد فرو گل شده چون نی در ژی.
سوزنی (از آنندراج).
در شبنم هوای درش قطره ای است چرخ
وز قطرهء سحاب کفش شبنمی است ژی.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
(1) - در شعوری بفتح اول ضبط شده است.
(2) - ن ل: بر هر مژه صد ژی.
(3) - ن ل: زمی.
ژی.
(اِ) نام زاء سه نقطهء فارسی. رجوع به «ژ» شود.
ژی.
(اِ) صورتی از زی و جی، ریشهء زیستن و زندگی کردن. رجوع به زی و جی و زیستن شود.
ژی.
(اِخ) نام قریه ای است در اصفهان و در آنجا بنگ خوب حاصل میشود. (برهان).
ژیاکار.
(اِخ)(1) نام خاورشناس عربی دان انگلیسی، مترجم کتاب حیوة الحیوان دمیری به انگلیسی و طابع آن از 1906 تا 1908 م. در بمبئی.
(1) - Jyakar.
ژیان.
(ص) خشم آلود بود چون شیر و دد و دام و آنچه بدین ماند. (لغت نامهء اسدی). ددان تند را خوانند. سباع درندهء جنگی. خشم آلود بود چون دد و پیل و اژدها و مانند اینها. تند (در ددان). (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). خشمین. خشمگین. خشم آلود. خشم آلوده. خشمناک. تند و خشمناک و قهرآلود و درنده را گویند از انسان و هر یک از حیوانات دیگر از چرنده و پرنده و درنده که در ایشان صفت غضب و خشمناکی باشد. (برهان). خشمناک و تندخو و اطلاق این لفظ بر جمیع درندگان و طائر شکاری کنند و بعضی انسان را نیز داخل کرده اند. (غیاث).
(در صفت اژدها)، اژدهای ژیان :
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان.فردوسی.
(در صفت ببر)، ببر ژیان:
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر ژیان دارد اندر کنام.
اسدی (از دقائق الحقائق) (از شعوری).
(در صفت پلنگ)، پلنگ ژیان:
بسان پلنگ ژیان بد بع خوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی.فردوسی.
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر.فردوسی.
نباشد جز از راستی در میان
نباید بدن چون پلنگ ژیان.فردوسی.
از آن هرکه بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان.
اسدی (گرشاسب نامه).
(در صفت پیل)، پیل ژیان:
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس(1)
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
بیفکند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد از او چرم و پای و میان.فردوسی.
برآورد خرطوم پیل ژیان
بدان تا به رستم رساند زیان.فردوسی.
درآمد بکردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان.فردوسی.
زدم بر زمینش چو پیل ژیان
که او را همه خرد شد استخوان.فردوسی.
از این دو هنرمند پیل ژیان
بباید ببندد به مردی میان.فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک.فردوسی.
فکندی بدان گرز پیل ژیان
که جاوید بادی تو ای پهلوان.فردوسی.
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان(2).فردوسی.
چو پیل ژیان شاهزاده دو شاه
براندند هر دو ز قلب سپاه.فردوسی.
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان.فردوسی.
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان.فردوسی.
که ساسان به پیل ژیان برنشست
گرفته یکی تیغ هندی به دست.فردوسی.
هزار پیل ژیان پیش کرد وز پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار.
فرخی.
نیامد گزندی به گرد دلیر
همانگه ز پیل ژیان جست زیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
(در صفت دیو):
جهانی نظاره بدیدار گرگ
چه گرگ، آن ژیان نرّه دیو سترگ.فردوسی.
(در صفت شیر): کویر؛ شیر ژیان. (لغت نامهء اسدی):
چو خسرو چنان دید با اندیان
چنین گفت کای نره شیر ژیان
بر آن پیل بر تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.فردوسی.
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم
همه تاج را در میان آوریم.فردوسی.
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی
کسی را که شاهی کند آرزوی.فردوسی.
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان.فردوسی.
کنون نزد او جنگ شیر ژیان
همان است و نخجیر و آهو همان.فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس.فردوسی.
ببستند گردان رومی میان
بر آن جنگ یکسر چو شیر ژیان.فردوسی.
شهنشاه ایران چو تنها بماند
چو شیر ژیان سوی لشکر براند.فردوسی.
بدینسان بود فر و برز کیان
به نخجیر آهنگ شیر ژیان.فردوسی.
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.فردوسی.
کنون سال چون پانصد اندرگذشت
سر و تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سر و کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو [ چهر بهرام چوبینه ] و بخت تو
سپاه و کلاه تو و تخت تو
برآریم سر کار ساسانیان(3)
چو آهخته شیری(4) که گردد ژیان(5).فردوسی.
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هریک چو شیر ژیان.فردوسی.
بران تا از این هر دو شیر ژیان
کرا پیشتر خواهد آمد زیان.فردوسی.
شما هر دو بر سان شیر ژیان
به کینه ببندید یکسر میان.فردوسی.
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی.فردوسی.
برخنه درآورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینه خواه.فردوسی.
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان.فردوسی.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز، شیر ژیان.
فرخی.
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچهء شیر ژیان است.
منوچهری.
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو شیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند و بفشارد سخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
این دهر باستیزه چو بستیزد
شیر ژیان به دام درآویزد.ناصرخسرو.
به انصاف او شاخ آهوبره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب.سوزنی.
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد.نظامی.
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.نظامی.
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند.خاقانی.
زادهء طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه است از عطسهء شیر ژیان.
خاقانی (از جهانگیری).
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم.خاقانی.
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
خاقانی.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام.
خاقانی.
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست.سعدی.
(در صفت عقاب)، عقاب ژیان:
همی تا نسوزد به آب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت ملک برخور.
عنصری.
(در صفت غُرم)، غُرم ژیان:
که با آهوئی گفت غُرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزاد گشت
نپویم بدین سو ترا باد دشت.فردوسی.
مرا گر بخواهی ز شاه جهان
چو غُرم ژیان با تو آیم دمان(6).فردوسی.
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غُرم ژیان سوی کوه بلند.فردوسی.
(در صفت گرگ)، گرگ ژیان:
پس آنگه درآمد چو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان.دقیقی.
(در صفت گور)، گور ژیان(7):
کسی را که بگرفت از ایشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان.فردوسی.
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ.فردوسی.
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدیدارِ افکنده گور ژیان.فردوسی.
نبد شیر درنده را خوابگاه(8)
نه گور ژیان یافت بر دشت راه.فردوسی.
گرفت او به تندی یکی را میان
چو شیری که یازد به گور ژیان.فردوسی.
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کز آن خوب تر کس نبیند نگار
پس اندر همی راند بهرام نرم
بر او بارگی را نکرد ایچ گرم
در آن بیشه بد جای نخجیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
پدید آمد آنجای باغی بدشت.فردوسی.
بودم ژیان گور(9) بدشت فساد و فسق
تازنده و مراغه گر و بارناپذیر.سوزنی.
جهد باد صبا بر کوهساران
چرد گور ژیان در مرغزاران.؟
(در صفت گوزن)، گوزن ژیان:
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.فردوسی.
(در صفت مرغ)، مرغ ژیان:
چو مرغ ژیان [ سیمرغ ] باشد آموزگار
چنین کام دل خواهد از روزگار.فردوسی.
(در صفت هزبر)، هزبر ژیان:
برفت از پس شاه غسانیان
سرافراز طایر هزبر ژیان.فردوسی.
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.فردوسی.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هزبر ژیان را بدام آورد(10).فردوسی.
زمین پر ز جوش و هوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.فردوسی.
بیامد [ منوچهر ] کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان.فردوسی.
بدو گفت شاه ای هزبر ژیان
از این آزمایش ندارم زیان.فردوسی.
به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان
چه گوئی بدین جنگ بندی میان.
اسدی (گرشاسب نامه).
(1) - ن ل: ز ناگه بروی اندر افتاد طوس.
(2) - ن ل: گشاده برو دست و بسته میان.
(3) - ن ل: برآرم بسر کار ساسانیان. بیازیم بدین کار...
(4) - شیر آهیخته بمعنی شیر رام است. (ولف).
(5) - شاهنامهء بروخیم ج 9 ص 2695.
(6) - ن ل: بندم میان.
(7) - در چند مثال این ترکیب ژیان بمعنی خشمناک نمی تواند باشد. شاید از مادهء زی و ژی و جی ریشهء زیستن و بمعنی زنده و سرزنده است؟
(8) - ن ل: جایگاه.
(9) - چنین است در نسخهء قدیم. در نسخهء تازه بجای «ژیان گور»، «دوان چو گور» آمده است.
(10) - ن ل: هژبر از بیابان بدام آورد.
ژیبرال تار.
(اِخ)(1) مصحف جبل الطارق. رجوع به جبل طارق شود.
(1) - Gibraltar.
ژیبن.
[بُ] (اِخ)(1) گیبن. ادوارد. نام مورّخ انگلیسی مؤلف «تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم». متولد در پوتنی بسال 1737 و متوفی در لندن بسال 1794 م. و نیز او را کتابی است دربارهء اساس سلطنت عثمانی.
(1) - Gibbon.

/ 3