لغت نامه دهخدا حرف ژ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ژ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ژ
ژ.
(حرف) ژی یا زاء معقوده و یا زاء فارسی. نشانهء حرف چهاردهم از حروف تهجّی است و در حساب جُمَّل نمایندهء عدد نیست (مگر اینکه قائم مقام زاء باشد) و در حساب ترتیبی نشانهء عدد چهارده (14) است.
ابدالها:
این حرف به «ت» بدل شود:
ارژنگ = ارتنگ :
به قصر دولتم مانی و ارژنگ
طراز سحر می بستند بر سنگ.امیرخسرو.
اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش
بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش.
سیف اسفرنگی.
u و به «ج» تبدیل گردد:
ژدوار = جدوار.
لاژورد = لاجورد.
موژان = موجان.
نوژ = نوج.
کژ = کج.
هژده = هجده.
هژیر = خجیر و هجیر :
به شاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هجیر.فردوسی.
نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر
با طالع سعادت و با کوکب منیر.منوچهری.
دست به می شاه را و دل به هژیران
دیده به روی نکو و گوش به قوّال.منوچهری.
لژن و لژند = لجن :
کردم تهی دو دیدهء خود را ز خون دل
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی.
خصمانش گر به زور چو شیران نر شوند
چون خوک خشت خورده بمیرند در لژند.
اثیرالدین اخسیکتی.
پیش دست تو مگر لاف صفا زد ورنه
بحر را بهر چه در حلق نهادند لجن.
رفیع الدین لنبانی.
دانژه = دانجه.
منیژه = منیجه.
کاژ = کاج :
ای تیغ زبان آخته بر قافلهء ژاژ
چشمت به طمع مانده سوی نان کسان کاژ.
ناصرخسرو.
غرض چمیدن و حمل است اگرنه بتراشد
ز کاژ و نوژ به یک روزه ده شتر نجار.
اثیرالدین اخسیکتی.
اخ اخی برداشتی ای گیج کاج
تا که کالای بدت یابد رواج.مولوی.
سرو و شمشاد و صنوبر بید و کاج و نارون
درنمی باید کنون چیزی بجز داروی دن.؟
باژ = باج :
به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت با هدیهء بی کران.فردوسی.
رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کنان شاه را تخت و تاج.نظامی.
فاژه = فاجه (به معنی دهن دره) :
ساقی به شیشه ریز ز ساغر شراب ناب
خصم نشاط، فاجه و خمیازه شد مرا.
ابونصر نصیرای بدخشانی.
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده به فاژه بهارگه اشتر.لبیبی.
کژک = کجک :
آن کژک بر تارک فیل از شکوه
بود تیغ کوه بر بالای کوه.امیرخسرو.
داد از پی ضبط فیل مستش
از قوس قزح کجک به دستش.هاتفی.
نوژ = نوج :
چو طوطی گشت شاخ بید و شاخ سرو و نوژ و گل
نشستند ارغنون سازان بزیر سایهء طوبی.
منوچهری.
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج.
مجد همگر.
نژند = نجند :
پیادهء سپه آرای او دویست هزار
چو پیل مست و پلنگ نژند و ببر بیان.
فرخی.
ناژو = ناجو :
چو بر ناژو سرایان گشت نارو
به صحرا شد گرازان گور و آهو.
عبدالمجید (از آنندراج).
ناجوی این باغ به وجد و خروش
بوده چو سکان فلک سبزپوش.
نظامی (از آنندراج).
u به «ر» بدل شود:
واژون = وارون.
به «ز» تبدیل گردد:
کوژ = کوز :
بدو گفت کای پشت بخت تو کوز
کسی از شما زنده مانده ست نوز.اسدی.
ژُکیدن = زُکیدن.
آژخ = آزخ.
ژیره = زیره.
به «س» مبدّل گردد:
تکژ = تکس.
به «ش» مبدل شود:
باژگونه = باشگونه.
دُژ = دُش.
دُژخدای = دُش خدای.
لژن = لَشن.
خاکژی = خاکشی.
به «ن» ابدال پذیرد:
ژاپن = نی پن.
به «ی» بدل شود:
ژاپن = یابان.
حرف «ژ» در تعریب به «ق» بدل شود:
قنذفیل(1) و قندویل = ژنده پیل.
و به «غ» بدل گردد:
اسطاژیرا = اسطاغیرا(2).
حرف «ژ» با «ز» قافیه آید، مانند:
جهان از بدان ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او داشتی.دقیقی.
و چون «نوز» و «سوز». رجوع به نوز شود.
(1) - ستور شگرف و سطبر.
(2) - مولد ارسطو.
ژآن.
[ژِ] (اِخ)(1) سلسلهء جبال واقعه در شمال بوهم(2) منشعب از الب(3). نام این کوه به آلمانی ریزن گبیرگ(4) و به زبان چک کرکنوشه(5) است.
(1) - Geants.
(2) - Boheme.
(3) - Elbe.
(4) - Riesengebirge.
(5) - Krknoshe.
ژائیر.
(اِخ)(1) همان یائیر است (به معنی کسی که خداوند او را منور کرده). رجوع به یائیر شود. نام مردی یهودی از اهل کفرنااوم(2) که رئیس مجمع یهودی و کنیسهء آن شهر بود و از مسیح طلب شفای دختر خود را که مشرف به موت بود کرد. در وقت رسیدن مسیح به خانهء وی آن دختر مرده بود ولی مسیح او را باز زنده کرد و به پدرش سپرد. (از لاروس) (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - Jaire.
(2) - Capharnaum.
ژابس.
[بِ] (اِخ)(1) ژابش. همان یابیش جلعاد است که شهری بود در مشرق اردن که اسرائیلیان آن را خراب کردند... و ناحاش عمونی بقصد فتح آن برآمد لیکن شاؤل آن را مستخلص ساخت... و چون شاؤل و اولادش در جلبوع کشته شدند اهالی یابیش رفته نعش ایشان را از بیت شان به یابیش آورده سوزانیدند و استخوانها را در زیر درخت گزی در یابیش دفن کردند... و داود ایشان را بدین واسطه تبریک کرد... و از آن پس استخوانهای مذکور را به صیلع بن یامین نقل کرده و در قبر قیس پدر خود دفن کردند... روبنسون گمان دارد که یابیش جلعاد در نزدیک دیر است که به مسافت 23 میل به جنوب شرقی دریای جلیل بطرف جنوبی وادی یابیش واقع است، امّا مورل گمان میکند که آن نزدیک خرابه ای است که به مسافت هفت میل از فحل بطرف شمال وادی یابیش واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Jabes de Galaad.
ژابش.
[بِ] (اِخ) رجوع به ژابس شود.
ژابلشکف.
[لُ کُ] (اِخ)(1) پُل. نام فیزیک دان روسی متولد در سردوبسک(2) که به مطالعات و آثار خود در مبحث الکتریک معروف است (1847 - 1894 م.).
(1) - Jablochkov, Paul.
(2) - Serdobsk.
ژابلنسکی.
[لُ] (اِخ)(1) پُل اِرنست. نام متألّه و زبانشناس آلمانی که بسال 1693 م. در برلن متولد شد و بسال 1757 در فرانکفرت سورلُدر(2) درگذشت. وی از استادان معروف دانشگاه فرانکفرت سورلُدر است. (از لاروس).
(1) - Jablonski, Paul Ernst.
(2) - Francfort-sur-L'Oder.
ژابلنک.
[لُ نِ] (اِخ)(1) رجوع به یابلنک(2)شود.
(1) - Jablonec.
(2) - Iablonec.
ژابوراندی.
[بُ] (فرانسوی، اِ)(1) گیاهی است از طایفهء سداب و بومی برزیل، معرق و مدر لعاب. (ناظم الاطباء).
(1) - Jaborandi.
ژابیز.
(اِ) رجوع به ژابیژ شود.
ژابیژ.
(اِ) داروئی است که آن را بوی مادران گویند. (برهان). رجوع به بوی مادران شود. || سرشک آتش و آن قطره های آب است که از هیزم تر در وقت سوختن می چکد. شرارهء آتش. ابیز. (برهان).
ژاپن.
[پُ] (اِخ)(1) کشور امپراطوری ژاپن یا دائی نیپون(2) که بمعنی مملکت شمس طالع است شامل چهار هزار جزیرهء خرد و بزرگ است که از شبه جزیرهء کامچاتکا تا سواحل جنوب شرقی چین امتداد دارد و قریب به 382447 کیلومتر مربع سطح آن است. مهمترین جزایر ژاپن جزایر بزرگ سه گانهء مرکزی است که بنامهای نی پون یا هندو(3) یا «اراضی اصلی» و شی ککو(4) یا «نواحی چهارگانه» و کیوشو(5) یا «نواحی نه گانه» معروف است. در شمال جزایر مرکزی نیز جزیرهء هوکائیدو(6) یا یزو(7) یعنی «سرزمین وحشیان» و نصف جنوبی جزیرهء کارافوتو(8)یا ساخالین(9) و مجمع الجزایر ریوکیو(10) واقع شده و در جنوب مجمع الجزایر کوریل(11) و جزیرهء بزرگ تائی وان(12) یا فرمز(13) است که در 1895 م. از چین منتزع شده است ولی در حال حاضر جزء ژاپن نیست.
حدود آن: جزایر ژاپن از مشرق متصل به اقیانوس کبیر و دریاهای غربی آن بحر اختسک و دریای ژاپن و دریای چین و تنگهء کره است.
وضع طبیعی جزایر ژاپن: از جزایر ژاپن در ساحل غربی اقیانوس کبیر سه قوس بزرگ پدید آمده که از شمال به جنوب سواحل شرقی آسیا را احاطه کرده است. اول قوس جزایر کوریل در شمال میان شبه جزیرهء کامچاتکا و جزیرهء هوکائیدو. دوم قوس مرکزی میان جزیرهء کارافوتو و جزیرهء کیوشو. سوم قوس ریوکیو در جنوب میان جزایر کیوشو و تائی وان. در میان این سه قوس بین سواحل آسیا و ژاپن دریاهای بزرگ سه گانهء اختسک و ژاپن و چین شرقی قرار دارد.
پستی و بلندی: جزایر ژاپن بطور کلی صخره ای و کوهستانی است و فقط یک هشتم از اراضی آن جلگه می باشد. وسیعترین جلگه های شرقی در جزیرهء هندو است که شهر توکیو در آن واقع شده است. کوههای ژاپن بیشتر از آثار دورهء سوم معرفة الارضی است. و در آن کشور دو رشتهء جبال عمده است: رشتهء اول از جنوب به شمال در جزیرهء هندو ممتد می باشد که سلسله های آئیچی(14)و آبوکوما(15) و کاتاکامی از مهمترین آنها بشمار میرود. رشتهء دیگر از شمال شرقی به جنوب غربی امتداد دارد و دنبالهء آن به جزایر کوریل و کامچاتکا منتهی میشود. مرتفع ترین قلل جبال ژاپن در جزیرهء فرمز قلهء موریسن(16) است که 4145 متر ارتفاع دارد. در مرکز جزیرهء هندو میان سلسلهء جبال شمالی و جنوبی زمینهای پستی است که از دریای ژاپن تا اقیانوس کبیر امتداد داشته و در حقیقت جزیرهء مزبور را به دو نیم کرده است و در این قسمت آتشفشانهای بسیار وجود دارد که از آنجمله یکی آتشفشان فوجی یاما(17)است. این آتشفشان از سال 1707 خاموش شده و 3750 متر ارتفاع دارد و همیشه مستور از برف است. فوجی یاما را مردم ژاپن مقدس میشمرند. بواسطهء وجود کوههای آتشفشان زلزله در جزایر ژاپن بسیار روی میدهد، چنانکه در سال 1888 بسبب آتشفشانی کوه باندائی سان(18) دوازده قریه بکلی ویران شد. در مدت چهارده سال از 1894 تا 1907 قریب 23340 زلزله در این کشور روی داد. قبل از آن نیز در سال 1891 زلزلهء سهمناکی باعث هلاک 7000 تن از اهالی و ویرانی 197000 خانه گردید و در 1896 بر اثر زلزله ای دیگر قریب 22000 تن هلاک شدند. سخت ترین بلای مهیب، زلزله و طوفان سختی بود که در ماه سپتامبر 1923 در حوالی شهر یوکوهاما روی داد. در این حادثه قریب 142000 تن معدوم و مفقود شدند.
سواحل و جزایر ژاپن: جزایر ژاپن بسبب وجود کوههای ساحلی و مجاورت با ژرف ترین اعماق اقیانوس کبیر که در اطراف قوس کوریل 8513 متر و در نزدیکی جزیرهء گوام در گودال معروف به نرو(19) 9635 متر عمق دارد دارای خلیجها و دماغه های فراوان است. بهمین سبب طول سواحل آن به یازده هزار کیلومتر میرسد. جزایر کوریل مشتمل بر شانزده جزیرهء کوچک میباشد ولی ژاپنی ها آن را فسیسیما(20) یعنی جزایر هزارگانه مینامند. جزیرهء بیزو بتوسط باب لاپروز(21) از ساخالین جدا شده و با جزیرهء هندو بواسطهء تنگهء فزوگار(22) ارتباط دارد و در جنوب غربی آن خلیج هاکودات(23) واقع شده است. تضاریس سواحل جزیرهء هندو از جزایر دیگر بیشتر است و مهمترین خلیج این جزیره خلیجی است که بنام پایتخت کشور به خلیج توکیو معروف شده و بندر یوکوهاما(24) هم در کنار این خلیج واقع است. بریدگی های جزیرهء شی ککو کمتر و بین آن و جزیرهء کیوشو تنگهء بوناگو(25) فاصله میباشد و تنگهء سیمونوزکی(26) بین جزیرهء هندو و کیوشو واقع است. جزیرهء کیوشو تضاریس بسیار دارد و در جنوب آن خلیج و بندر ناکازاکی(27)واقع و خلیج کاکوشیما(28) قرار دارد. جزایر ریوکیو نیز بشکل قوسی از جزیرهء کیوشو به جزیرهء فرمزا ممتد است و در مغرب جزیرهء اخیر جزایر پسکادرس(29) به ژاپن تعلق دارد.
رودهای ژاپن: از جهت کمی وسعت اراضی ژاپن رودهای آن کشور کوتاه و بی اهمیت است و طویل ترین آنها 350 کیلومتر طول دارد و عموماً جریان آنها تند و سیلابی است. رودهای بزرگ آن یکی رود ایشی کاری(30) در جزیرهء هوکائیدو و رودهای شی نانوگاوا(31) (350 کیلومتر) و تونه گاوا(32)(300 کیلومتر) و سومیداگاوا(33) (170 کیلومتر) در جزیرهء هندو و از رودهای سه گانهء اخیر دو رود اول قابل کشتی رانی است.
آب و هوای ژاپن: کلیةً آب و هوای ژاپن بحری است و اختلاف درجهء حرارات آن کم و چون بین 22 و 50 درجهء عرض شمالی واقع شده و طول آن 28 درجه است از اینرو آب و هوای مختلف در جزایر آن مشاهده میشود و اختلاف بین درجهء حرارت جزایر شمالی و جنوبی آن بسیار است. با وجود این جریان کوروشیو(34) و بادهای موسمی زمستانی هوای آن را معتدل کرده است. بادهای موسمی زمستانی از آغاز مهرماه (اواخر سپتامبر) در شمال غربی و شمال بر جزایر ژاپن میوزد. این بادها اصولاً خشک است ولی چون از دریای ژاپن میگذرد اندکی رطوبت می پذیرد و در سواحل غربی تولید باران میکند. وزش بادهای موسمی تابستانی از نیمهء فروردین آغاز میشود و باد از طرف جنوب شرقی میوزد و چون از اقیانوس کبیر عبور میکند رطوبت فراوان دارد و در سواحل ژاپن بارانهای شدید فرومی بارد. مهمترین جریان دریائی اقیانوس کبیر جریان گرم کوروشیو «رود سیاه» است. این جریان شعبه ای از جریان بزرگ اقیانوس کبیر است که در شمال خط استوا در سواحل شبه جزیرهء کالیفرنیا تولید میشود و بجانب فیلی پین می آید و در آنجا به دو شعبه منقسم میگردد، شعبهء بزرگ آن همان کوروشیو است. سرعت این جریان در زمستان در 24 ساعت از 24 تا 36 میل بحری نمیگذرد زیرا در این فصل وزش بادهای موسمی شمال غربی مانع سرعت جریان آن است، ولی در تابستان سرعت آن بواسطهء مساعدت بادهای موسمی جنوب شرقی در 24 ساعت به 42 میل میرسد. کوروشیو از سواحل جزایر تائی وان و جزایر ریوکیو و ساحل شرقی جزایر ژاپن میگذرد و در نواحی شمالی ژاپن با جریان آب سردی که از دریای برینگ(35) می آید بنام جریان اویاشیو(36) تلاقی میکند و در برابر جزایر آله ئوسی ین(37) بسوی آمریکای شمالی متوجه میشود.
نباتات ژاپن: کشور ژاپن بسبب بارندگی بسیار سبز و خرم است. در نواحی مرتفع جزایر بزرگ مرکزی خاصه در هوکائیدو جنگلهای سرو و کاج بسیار دیده میشود و در سایر نواحی جزایر مزبور جنگلهای بلوط و زیرفون(38) و آزاد(39) فراوان است. در جزیرهء تائی وان نیز جنگلهائی از نوع درختهای مناطق حاره مانند خیزران و کافور و سرخس(40) و امثال آن وجود دارد. از جمله اشجار ژاپن دو درخت را اهمیت مخصوص است: یکی درخت معروف به هی نوکی یا «درخت آفتاب» که در نظر مردم آن کشور مقدس است و چوب آن فقط در ساختن معابد و برخی از بناهای خاص بکار میرود. دیگر درخت سوقی(41) است که آن را کُنار ژاپنی(42)خوانند و بسیار بلند و انبوه میشود و طول آن به 35 تا 50 متر میرسد. دامنهء جبال ژاپن را جلگه های سبز و خرم که بزبان ژاپنی «هارا» میخوانند فراگرفته. در این جلگه ها انواع گلهای رنگارنگ مانند گل داودی که گل ملی ژاپن است و شقایق نعمان و زنبق و گلهای دیگر میروید که بوی عطر آن از دور به مشام مسافرین میرسد.
حیوانات ژاپن: حیوانات برّی ژاپن مانند نباتات آن بسیار و متنوع نیست، عمدهء آن گرگ و روباه و بوزینه و گراز است که در جنگلهای هندو یافت میشود.
جغرافیای سیاسی ژاپن
ملت ژاپن: دربارهء نژاد اصلی ملت ژاپن اطلاع درستی در دست نیست و آنچه مورخان ژاپنی در این خصوص نوشته اند مبتنی بر افسانه های ملی است. ظاهراً چندین قرن پیش از میلاد دسته ای از مهاجرین چین و کره به جزایر ژاپن رفته و آداب و اصول تمدن را به مردم آن جزایر آموخته اند. طوایف بومی و اصلی ژاپن آی نوس ها(43) بودند که از مائهء هفتم پیش از مسیح تا مائهء دوم میلادی در آنجا بحال توحش بسر میبردند. بعدها در مائهء دوم میلادی عده ای از مهاجرین چینی به آن جزایر هجوم آورده و بومیان را به نقاط و جزایر دوردست شمالی رانده و خود در جزایر هندو و اطراف آن اقامت گزیدند و ممالک ژاپن را تشکیل دادند. امروز جزایر ژاپن گذشته از وحشیان جزیرهء تائی وان و اقوام معروف به آی نوس که در نواحی غیرحاصلخیز هوکائیدو (یزو) مسکن دارند و از تمدن کمتر بهره مند شده اند مسکن ملت ژاپن است که قطعاً در آغاز امر از قارهء آسیا به این جزایر رفته و بر بومیان دست یافته اند. ژاپنی ها به اغلب احتمال از نژاد مغول هستند و به مردم کره بیش از اهالی چین بستگی و ارتباط نژادی دارند. نخستین میکادوی ژاپن بنا به روایات ژاپنی جیموتنو(44) است که در 660 ق.م. میزیسته و امروز روان او مورد پرستش ژاپنی ها است. تاریخ ژاپن در قرون قبل از میلاد تاریک و آمیخته به افسانه میباشد. ملت ژاپن از دو طبقهء مشخص تشکیل شده است: یکی طبقات عالیه که قد بلند و چهرهء کشیده و بینی باریک دارند و چشمان ایشان در جنس ذکور عادی و در جنس اناث پیچیده است. دیگر طبقات پست که کوتاه قد و درشت پیکرند و صورت و بینی پهن و چشمان پیچیده و دهان فراخ دارند و از تمدن کمتر بهره مند شده اند. نخستین مسافر اروپائی که از ژاپن در سفرنامهء خود نام میبرد مارکوپولو(45) از مردم ونیز است که در قرن هفتم هجری سفری به چین کرد و به دربار قوبیلای قاآن خان مغول رفت. مارکوپولو ژاپن را سی پانگو(46) نامیده است. باید دانست که محاط بودن به دریا ژاپن را از هجوم تاتارها نجات داد. از ملل اروپائی نخستین قومی که به ژاپن راه یافتند تجار پرتقالی بودند که در اواسط قرن شانزدهم (1543) به آن جزیره رفتند و پس از ایشان جمعی از مبلغان مسیحی نیز به ژاپن سفر کرده و به تبلیغات دینی پرداختند و کم کم در امور سیاسی نیز مداخله کردند. بهمین سبب دولت ژاپن در آغاز قرن هفدهم اروپائیان را از سرزمین خود بیرون کرد و ورود بیگانگان را به ژاپن ممنوع ساخت. از آن پس فقط دسته ای از تجار هندی و چینی میتوانستند به جزیرهء کوچکی مقابل بندر ناکازاکی آمده امتعه و محصولات ژاپن را بخرند. از سال 1854 بسبب مداخله و سختگیری کشورهای متحدهء آمریکا باب تجارت ژاپن به دولت مزبور و دول بزرگ اروپائی مانند انگلستان و فرانسه و روسیه باز شد و دولت ژاپن ورود تجار این دولت را به جزایر خود آزاد کرد، ولی این امر میان سرداران ژاپن اختلافی پدید آورد و به جنگ داخلی کشید (1864). ژاپنی ها از مائهء ششم تا مائهء هفتم تمدن چینی را اتخاذ کرده و مؤدّب به آداب و رسوم چینی گردیدند. پادشاهان ژاپن از قدیم ملقب به میکادو بودند و در سابق قدرت مطلقه داشتند. در 794 م. میکادو کوامو(47)، کیوتو را پایتخت قرار داد. در مائهء دوازدهم رفته رفته از جهت سستی و ضعف امپراطوران قدرت و تسلط آنان را اعیان مخصوص خود کرده و صاحب اختیار مطلق گردیدند. و قدرت و حکومت میکادو اسمی بلارسم گردید و عنان امور کشور به دست سئی ای توئی شگون(48) یعنی «سردار مأمور تسخیر کشور وحشیها» و شاهزادگان یا «دائی میوس»(49)ها بود و همهء قشون دولتی که موسوم به سامورائی بودند اطاعت از شگون و طبقات عالی نظامیان میکردند. سامورائیها از طفولیت شمشیر دوسر بکار برده و در زمرهء طبقات نظامی و ادب دوست ژاپن بشمار می آمدند و این دو شغل را مختص به خود میدانستند. در سال 1868 مردم کشور مخصوصاً سامورائیها و دائی میوسها از بیداد و ستم شگون به تنگ آمده و به استظهار میکادو موتسوهیتو امپراطور ژاپن بر او شوریده و بفرمان امپراطور سپهسالار کل شگون(50) از مقام خود خلع و میکادو مجدداً صاحب اختیارات مطلق گردید. از این تاریخ اصلاحات در ژاپن شروع گشته و به فرمان میکادو پایتخت از شهر کیوتو(51) اقامتگاه قدیم امپراطوران قدیم به شهر یدو(52) و مقر سپهسالار کل منتقل شد و آن را توکیو(53) یعنی «پایتخت شرقی» خواندند. موتسوهیتو(54) در بدو اصلاحات خود ترتیب ملوک الطوایفی را که تا آن زمان در ژاپن معمول بود متروک کرده و امتیازات سامورائیها را از ایشان انتزاع کرد. وی برای اصلاح امور کشوری و لشکری و سیاسی مملکت مستشارانی از ممالک اروپا طلب کرد و جمعی از طلاب ژاپنی را به اروپا فرستاد و در سراسر ژاپن دبستانها و دبیرستانها و دانشکده ها تأسیس کرد و از سال 1870 به کشیدن خطوط آهن و تلگراف و ساختن سفاین جنگی همت گماشت و خدمت نظام را اجباری کرد و در اندک زمانی 400000 سپاهی آماده ساخت. در سال 1889 نیز قانون اساسی تازه ای وضع کرد و قوهء مقننهء کشور را به دو مجلس اعیان و مبعوثان سپرد و قوهء مجریه را خویشتن در دست گرفت. این دورهء درخشان در تاریخ ژاپن به عصر میجی معروف است. جنگ سال 1900 بین ژاپن و چین و فتح ژاپن ترقی و برتری نظامی ژاپن را ظاهر ساخت و باعث عقد اتحاد بین انگلیس و آن کشور در 1902 گردید. در نتیجهء این جنگ جزیرهء فرمز به دست ژاپنیها افتاد. پس از آن مهمترین جنگ ژاپن نبرد آن کشور در سال 1904 - 1905 با دولت تزاری روس است که بالاخره به فتح ژاپن و شکست روس منتهی گشت. در این جنگ شبه جزیرهء کره را ژاپن ضمیمهء خود ساخت و دولت ژاپن بر اثر این پیروزی در ردیف دول معظمهء جهان محسوب شد. در جنگ بزرگ 1914 - 1918 برخلاف جنگ اخیر از کشورهای متفق و از مخالفین آلمان بود و از غراماتی که بر آلمان تعلق گرفت برخوردار شد و کیااوچو را تصرف کرد و بعدها بر منچوری و مغولستان دست یافت و آن را در دسامبر 1941 از کشور چین مجزا ساخت.
ژاپن در جنگ اخیر از دول محور و مخالفین آمریکا و انگلیس و متفقین آنها بود و با حملهء ناگهانی در پیرل هاربور بر سفاین آمریکا مخالفت خود را با متفقین علنی ساخت و تا 1942 فتوحات وی در مشرق آسیا به منتهای عظمت خود رسید ولی پس از شکست آلمان قوای او رو به ضعف نهاد و سرانجام بر اثر افکندن بمب اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی و کشتن تمامی مردم بی گناه آن از صغیر و کبیر در 1945 مجبور به تسلیم بلاشرط گردید و سرزمین هائی را که از کشور چین تصرف کرده بود دولت چین بازگرفت و از جمله جزیرهء فرمز را که پنجاه سال پیش از چین گرفته بود و همچنین منچوری را مجدداً دولت اخیر متصرف شد.
وضع حکومت ژاپن: حکومت ژاپن از سال 1889 مشروطه شده و قوهء مجریه در دست امپراطور یا میکادو است و اعلان جنگ و عقد معاهدات صلح و انتخاب وزراء و انحلال مجلس مبعوثان و تعیین جلسات مجلس اعیان از جملهء اختیارات اوست. امپراطور را در مواقع رسمی میکادو خوانده و ملت او را پسر آسمان خطاب می کنند. وی بموجب قانون اساسی، غیرقابل عزل و دارای قدرت مطلقه می باشد و وزراء ژاپن مسئول امپراطور میباشند و در مقابل پارلمان مسئولیتی ندارند. دی یت(55) ژاپن مرکب از دو مجلس است: یکی مجلس اعیان و دیگری مجلس مبعوثان. مجلس اعیان مرکب از شاهزادگان و اعضاء ارشد خانوادهء سلطنتی و عده ای از اعیان و رجال بزرگ کشور است که قسمتی از جانب شخص امپراطور و قسمتی از طرف مردم انتخاب میشوند و عدهء ایشان در حدود چهارصد تن است و باید لااقل سی سال داشته باشند. دورهء وکالت برخی از اعضاء این مجلس تمام عمر و دورهء وکالت بعض دیگر هفت سال است. وکلای مجلس مبعوثان از جانب عامهء مردم انتخاب میشوند و باید لااقل سی سال داشته باشند. مدت وکالت نمایندگان این مجلس چهار سال است. امروز عدهء نمایندگان مجلس مبعوثان ژاپن در حدود چهارصد و شصت تن (یک نماینده از طرف 128200 تن) است. آزادی مذهب و مطبوعات و اجتماعات و عدم عزل قضاة از اصول قوانین اساسی ژاپن میباشد. در ژاپن مذهب رسمی وجود ندارد و همهء مذاهب آزاد است ولی مردم بیشتر پیرو یکی از سه دین شنتوئی(56) و بودائی(57) و کنفوسیوسی(58) هستند. دین بودائی و کنفوسیوسی از راه چین به ژاپن داخل شده است، ولی مذهب شنتوئی دین ملی ژاپنی هاست و زمانی دین بودائی و کنفوسیوسی بر آن مذهب غلبه کرده بود ولی در عهد تجدید قدرت میکادوهای ژاپن این مذهب باز حیات و قوت خود را در آن کشور از سر گرفت. اصول این مذهب پرستش ارواح نیاکان و قوای طبیعت است.
جمعیت ژاپن: جمعیت ژاپن خاص بنا به احصائیهء رسمی سال 1930، 64450000 تن بوده است و چون مساحت ژاپن بدون متصرفات آن دولت 382300 کیلومتر مربع است پس در هر کیلومتر مربعی قریب 169 تن زندگی میکنند. از سال 1925 تا 1930 یعنی در ظرف پنج سال قریب 4710900 تن بر جمعیت ژاپن افزوده شده و احصائیهء سال 1932 نیز جمعیت ژاپن خاص را قریب 66317000 تن تعیین کرده است. احصائیهء جمعیت ژاپن تا 1946 قریب به 73000000 تن بوده است. علت افزایش جمعیت ژاپن فزونی عدهء متولدین بر متوفیات است. بهمین سبب مردم ژاپن ناگزیرند که یا به سایر نواحی عالم مهاجرت کنند و یا با تصرف اراضی تازه و توسعهء تجارت مملکت وسائل زندگانی و آسایش خود را فراهم سازند.
شهرهای ژاپن: از جمعیت ژاپن جمع کثیری روستائی و زارعند که در دهکده ها و مزارع و شهرهای کوچک بسر میبرند. از سال 1868 که ژاپن راه ترقی و تمدن پیش گرفت کم کم شهرهای صنعتی بزرگ نظیر شهرهای صنعتی اروپا و آمریکا در آن کشور پدید آمد. نخستین شهر بزرگ ژاپن توکیو است که در کنار خلیج بزرگی بهمین نام قرار دارد. بنا به احصائیهء سال 1930 جمعیت این شهر در حدود 2070500 تن (با توابع 5311000 تن) بوده و وسعت آن 24009 هکتار است. در جنوب خلیج توکیو بندر بزرگ یوکوهاما واقع شده و فاصلهء آن از پایتخت سی کیلومتر است. شهر کیوتو هم که مدت یازده قرن پایتخت ژاپن بود با آنکه جمعیت فراوانی ندارد از لحاظ صنعت خالی از اهمیت نیست. بندر اُزاکا(59) یگانه شهری است که صورت قدیمی خود را کاملاً محفوظ داشته. کوچه های این شهر بیشتر تنگ و عمارات آن گذشته از کارخانه ها و مراکز صنایع، قدیمی است و چون در اطراف دلتائی بنا شده و ترعه های متعدد از میان آن میگذرد آن را نظیر شهر ونیز شمرده اند. این بندر بزرگترین مرکز صنایع ژاپن است. در کنار خلیج ازاکا بندر معروف دیگری است بنام کبه(60) که در مغرب ازاکا واقع شده و مرکز ورود امتعهء خارجی به ژاپن است. در جنوب غربی جزیرهء کیوشو بندر بزرگ ناکازاکی مرکز روابط تجارتی ژاپن با ممالک آسیائی مخصوصاً چین و چزن (کُره) و هند است. بندر هاکوداته(61) در جنوب جزیرهء هوکائیدو (یزو) نیز از بنادر مهم ماهی گیری است.
شهرهای بزرگ ژاپن که جمعیت آنها از 150 هزار متجاوز است بقرار ذیل میباشد:
بندر توکیو 2070500 تن پایتخت کشور.
بندر ازاکا 2453500 " در جنوب هندو.
بندر ناگویا(62) 907400 " در جنوب هندو.
بندر کبه(63) 787500 " در کنار خلیج ازاکا.
شهر کیوتو 765000 " در جنوب دریاچهء بیوا.
بندر یوکوهاما 620200" در کنار خلیج توکیو.
بندر هیروشیما(64) 270000 " در جنوب هندو.
بندر فوکواوکا(65) 228200 " در شمال غربی کیوشو.
بندر ناکازاکی 204000 " در مغرب کیوشو.
بندر هاکوداته 197200 " در جنوب هوکائیدو.
بندر کوره(66) 190200 " در جنوب بندر هیروشیما.
بندر سن دائی(67) 190000 " در ساحل شرقی هندو.
شهر ساپورو(68) 168500 " در جزیرهء هوکائیدو.
شهر یاواتا(69) 168200 " در شمال کیوشو.
شهر کوماموتو(70) 164400 " در مغرب کیوشو.
بندر کانازاوا(71) 157300 " در ساحل غربی هندو.
علاوه بر این، جمعیت دوازده شهر دیگر بیش از صد هزار و جمعیت 79 شهر از سی تا صد هزار است.
جغرافیای اقتصادی ژاپن
فلاحت چندی یگانه وسیلهء امرار معاش مردم ژاپن بود، چنانکه امروز هم از وسائل مهم زندگانی ایشان بشمار میرود. در ژاپن دوسوم از اهالی در مزارع بسر میبرند، معهذا در جزایر ژاپن اراضی قابل کشت و زرع نسبت به مساحت جزایر مزبور کم است و فقط شش ملیون هکتار زمین یعنی صدی پانزده از اراضی آن مملکت قابل زراعت است و تقریباً عموم خانواده ها مالک زمینی هستند و کمتر خانواده ای است که لااقل یک هکتار زمین نداشته باشد و قریب پنج ملیون هکتار مخصوص کشت غلات است و از این مقدار در سه ملیون هکتار تنها برنج میکارند. غیر از جزیرهء هوکائیدو که از جهت سرمای شدید قابل کشت برنج نیست، در سایر جزایر بزرگ عموماً کشت این محصول رائج است و محصول سالیانهء آن به یازده ملیون تن میرسد. غیر از ناحیهء جنوبی جزیرهء شی ککو که در سال دوبار حاصل میدهد، در سایر نواحی فقط سالی یک مرتبه برنج میکارند، ولی پس از آنکه در ماه آبان (نوامبر) محصول برنج برداشته شد بیدرنگ نیمی از مزارع گود برنج را از خاک نیم دیگر انباشته در کشت غلات دیگر یا شلغمهای بزرگی که غالباً طول آن به یک متر میرسد و بزبان ژاپنی دائی کن(72) نام دارد بکار میبرند. گذشته از برنج سایر غلات و حبوبی که در ژاپن کاشته میشود جو و گندم و ارزن و لوبیای قرمز است. جو و گندم را در نواحی کوهستانی مخصوصاً در جلگه های مرکزی جزیرهء هندو میکارند. کشت چای که مخصوص نواحی گرمسیر و مرطوب است تا سی و شش درجهء عرض شمالی متداول میباشد. کشت توتون هم که از قرن شانزدهم بتوسط تجار پرتقالی در ژاپن معمول شده جز در جزایر شمالی در سایر نواحی رونقی ندارد. ژاپنی ها در توسعهء زراعت پنبه کوشش بسیار کرده اند ولی باز محصول آن برای مصرف کارخانه های مملکت کافی نیست. نیشکر در جزایر جنوبی مانند شی ککو و کیوشو و مخصوصاً تائی وان کاشته میشود. تربیت کرم ابریشم در ژاپن بسیار رائج است و 95 درصد از ابریشم ژاپن از جزیرهء هندو حاصل میشود. محصول سالیانهء ابریشم ژاپن قریب 300 ملیون کیلوگرم پیله است. بهای صادرات ابریشم ژاپن در سال 1932 قریب 382366000 ین(73) یا 107483000 دلار بوده است و از این مقدار معادل 106188000 دلار به آمریکا صادر شده است.
گله داری: گله داری در ژاپن رونقی ندارد، چه مردم غالباً بنابر عقاید دینی خویش از خوردن گوشت احتراز میکنند و فقط گوشت خوک و طیور بکار میرود. عدهء اسبانی که در سال تربیت می کنند در حدود یک ملیون و نیم است و عدهء گاوانی که در امور فلاحتی بکار میبرند نیز از این مقدار بیشتر نیست.
ماهیگیری: در ژاپن ماهیگیری اهمیت بسیار دارد زیرا خوراک مردم آن بیشتر برنج و ماهی است. دریاهای اطراف ژاپن نیز بکثرت ماهی مشهور عالم است، چنانکه در هیچیک از نقاط دنیا ماهیگیری به پایهء سواحل جزیرهء کارافوتو (ساخالین) نمیرسد. در مقابل جزیرهء هوکائیدو چون محل تلاقی جریانهای دریائی سرد و گرم است انواع ماهیها مانند ماهی روغنی و ماهی آزاد و غیره به آسانی گرفته میشود.
صنایع ژاپن
با آنکه در ژاپن امور فلاحتی در ترقی است باز محصولات فلاحتی برای تغذیهء اهالی کافی نیست و ژاپن ناگزیر است که مقداری ماهی و برنج از هندوستان و هندوچین بخرد. پس برای جبران این امر و نیز برای اینکه حتی الامکان خود را از نفوذ اقتصادی ممالک اروپائی و آمریکائی محفوظ دارد ناچار به امور صنعتی متوجه شده و در ترویج و توسعهء آن کوشش فراوان کرده است. صنایع ژاپن بر دو گونه است: یکی صنایع ملی قدیمی و دیگر صنایع تازهء اروپایی. مقصود از صنایع ملی قدیمی صنایعی است که در ژاپن پیش از آنکه این کشور به تمدن اروپائی آشنا شود نیز متداول بوده است، مانند بافتن پارچه های ابریشمین بسیار لطیف و قالی و حصیرهای زیبا و ساختن ظروف چینی و بدل چینی با نقش و نگارهای دلپسند و بادبزنها و پرده های منقش و اشیاء دیگری از چوب هی نوکی یا از مینا یا از برنج و امثال آن. اینگونه صنایع هنوز هم در زندگانی اقتصادی ژاپن اهمیت و مقام خاص دارد و تا سال 1914 سی و پنج درصد از جمع مصنوعات کشور از اینگونه بود. صنایع تازهء اروپائی از اواخر قرن نوزدهم در ژاپن رواج یافت و چنان بسرعت ترقی کرد که امروز ژاپن از جملهء ممالک صنعتی بزرگ دنیا بشمار است. سبب ترقی فوق العادهء اینگونه صنایع کمی مزد کارگران و مداخلهء دولت و ترویج صنایع و کمک به مؤسسات صنعتی و ایجاد وسائل حمل و نقل و تلگراف و تلفن و امثال آن است. علاوه بر این دولت ژاپن از جنگ بین المللی اول نیز استفاده کرد و چون در جنگ مداخلهء مستقیم مؤثری نداشت از لحاظ اقتصادی سود فراوان برد (برخلاف جنگ اخیر).
محصولات معدنی ژاپن به پایهء چین و هند نمیرسد. معادن زغال سنگ در غالب جزایر موجود است، مخصوصاً در جزایر هندو و هوکائیدو و کیوشو که سه چهارم از محصولات زغال سنگ ژاپن از آنجاست، ولی چون زغال معادن داخلی برای کارخانه ها کافی نیست همه ساله مقداری زغال و کک از چین میخرند. معادن گوگرد ژاپن بسبب وجود کوههای آتشفشان بسیار است و از اینجهت پس از ایتالیا و آمریکا در مرتبهء سوم قرار دارد. محصول طلا و نقرهء ژاپن در قرون جدید معروف عالم بود و تجار پرتقالی از آن سرزمین طلای فراوان بردند، ولی امروز مهم نیست. در محصول مس نیز سرزمین ژاپن پس از ممالک متحدهء آمریکا و شیلی و کنگوی بلژیک و کانادا در مرتبهء پنجم است. ولی آهن قابلی ندارد. منگنز از معادن اطراف کیوتو و جزیرهء هوکائیدو بسیار استخراج میشود. محصول نفت ژاپن بسیار نیست و در حدود دوصدم از محصول نفت تمام دنیاست. در ژاپن از آبشارها استفادهء بسیار میکنند و پس از ممالک متحدهء آمریکا و کانادا هیچ کشوری در استفادهء از قوهء آب به پای ژاپن نمیرسد. از جمله مهمترین صنایع تازهء ژاپن نساجی است که از زمان جنگ بین المللی اول ترقی بسیار کرده و مخصوصاً بافتن پارچه های ابریشمی و پشمی و پنبه ای چنان رونق یافت که ژاپن در ممالک آسیای شرقی و حتی در هندوستان از جملهء رقیبان بزرگ انگلیس گشت. ژاپن پشم خام را از استرالیا وارد کرده و در کارخانه های داخلی برای بافتن مهیا می سازد و همه ساله مقدار کثیری آهن و فلزات دیگر از ممالک بیگانه وارد میکند و در نواحی مرکزی هندو در شهرهای ازاکا و یوکوهاما، موروران(74)کارخانه های پولادکاری بزرگ برپاست و در بنادر ناکازاکی و کوبه و یوکوهاما و ازاکا کارخانه های کشتی سازی بسیار است. شهر ازاکا و نواحی اطراف آن مرکز صنایع تازهء ژاپن است. در این شهر کارخانه های پارچه بافی و نخ تابی بقدری است که آن را منچستر ژاپن خوانده اند. علاوه بر این شهر مزبور دارای ضرابخانه و قورخانه و کارخانه های بزرگ شیشه سازی و کاغذسازی و کبریت سازی و امثال آن است. شهر توکیو نیز مرکز بافتن پارچه های ابریشمین و شهر ساکائی(75) (در جنوب ازاکا) محل بافتن فرشهای کنفی و پارچه های پنبه ای است. گذشته از کارخانه های سابق الذکر کارخانه های بزرگی نیز برای کاغذسازی و ساختن اسباب بازیهای گوناگون و مواد شیمیائی وجود دارد و اجناس مزبور از جملهء صادرات ژاپن میباشد. از زمانی که صنایع ژاپن رو به ترقی نهاد دایرهء روابط تجارتی آن کشور نیز با ممالک دیگر توسعه یافت و در سال 1886 جمع واردات و صادرات ژاپن فقط 300 ملیون فرانک فرانسه بود، ولی تا سال 1927 حد متوسط تجارت سالیانهء آن به ده هزار ملیون فرانک طلا رسید. از اینروی میتوان به ترقی فوق العادهء تجارت آن مملکت پی برد. روابط تجارتی ژاپن با ممالک متحدهء آمریکا بیش از سایر دول عالم است، چه از ممالک مزبور همه ساله مقدار کثیری پنبه و مصنوعات فلزی میخرد و مقدار بسیاری از ابریشم و چای خود را به آن ممالک می فروشد. ژاپن قسمت مهمی از تجارت چین و هند و ممالک شرقی آسیا را پیش از جنگ اخیر به خود منحصر کرده بود، چنانکه همیشه مقدار کثیری زغال سنگ و آهن و چدن و فولاد و پنبهء خام از چین و هند میخرید و مصنوعات کارخانه های خود مانند ماشینهای گوناگون و کاغذ و کبریت و پارچه های پنبه ای را در آن ممالک و هندوچین بفروش میرسانید. توسعهء تجارت ژاپن در چین و هند و استرالیا موجب شکست فاحش تجارت انگلستان و ممالک متحدهء آمریکا گردید. برای تسهیل امر تجارت دولت ژاپن در ساختن خطوط آهن و توسعهء نیروی دریائی تجارتی کوشش بسیار کرده است. امروز طول مجموع خطوط آهن ژاپن متجاوز از 27400 کیلومتر است و عدهء کشتیهای تجارتی آن در سال 1932، 3338 کشتی با گنجایش 3894819 تن بوده. امروز کشتیهای شرکتهای بزرگ کشتیرانی ژاپن مانند توگوکیزن کائیشا(76) و نی پون یوشن کائیشا(77) و ازاکاچزن کائیشا(78)مرتباً در اقیانوس کبیر و اقیانوس هند و حتی در دریاهای اروپائی سیر میکنند، چنانکه پیش از جنگ اخیر از جمع واردات ژاپن شصت درصد و از جمع صادرات آن هفتاد و سه درصد توسط کشتیهای ژاپنی حمل و نقل میشد.
نیروی دریائی ژاپن بموجب احصائیهء سال 1936 بقرار ذیل بوده است:
نوع کشتی عده گنجایش
زره دار 11 307070 تن
حامل هواپیما 6 88470 تن
رزم ناو (طبقهء 1) 13 116440 تن
رزم ناو (طبقهء 2) 26 144325 تن
ناوشکن 115 145583 تن
زیردریائی 62 80284 تن
که جمعاً 233 کشتی بظرفیت 882172 تن میباشد.
جمع واردات ژاپن در سال 1933، 1861046000 تن و جمع صادرات آن کشور در همان سال 1917220000 تن بوده است.
متصرفات ژاپن پیش از جنگ جهانی اول: ترقی ناگهانی ژاپن و افزایش دائمی جمعیت آن کشور دولت ژاپن را به تهیهء مهاجرنشینها و مستعمراتی برانگیخت. مهاجرین ژاپنی نخست به جزایر اقیانوس کبیر و زمینهای آمریکا متوجه شدند. جزایر هاوائی در نیمهء دوم قرن نوزدهم مرکز مهاجرت مردم ژاپن شده بود و دولت ژاپن در صدد بود که رسماً بتصرف آن قیام کند ولی ممالک متحدهء آمریکا پیش دستی کرد و ناگهان جزایر مزبور را در سال 1898 بتصرف درآورد و از اینجا اختلاف سیاسی شدیدی بین ممالک متحدهء آمریکا و ژاپن که عدهء مهاجرینش در جزایر هاوائی متجاوز از صدهزار بود پدید آمد. در نواحی غربی ممالک متحدهء آمریکا نیز امروز قریب 111000 مهاجر ژاپنی مسکن دارند که عدهء ایشان در سال 1900 فقط 24000 تن بوده است. دولت کالیفرنیا زمانی در صدد تبعید مهاجرین ژاپنی برآمد ولی سایر دول متحده با این امر موافقت نکردند، اما بموجب قانون مهاجرت که از سال 1927 اجرا شده مهاجرت مردم ژاپن به ممالک مزبور دشوار گردیده است. دولت ژاپن پس از آنکه از جانب مشرق مأیوس گشت به زمینهای شرقی آسیا متوجه شد و نخست با دولت چین بر سر شبه جزیرهء کره از در جنگ درآمد (1894-1895) و جزیرهء فرمزا را با برخی جزایر کوچک دیگر از آن دولت گرفت، سپس بر سر منچوری با روسیه به جنگ پرداخت و چون بر آن دولت غالب شد ناحیهء کوان تونگ(79) را در جنوب منچوری با نصف جزیرهء ساخالین تصاحب کرد و شبه جزیرهء کره را نخست تحت الحمایهء خود ساخت و در سال 1910 آن را رسماً تصرف کرد. جزیرهء فرمزا که به ژاپنی تائی وان گفته میشود از حیث محصولات منطقهء حاره مخصوصاً خیزران و کافور و موز و قهوه و چای اهمیت فراوان دارد و مرکز آن شهر تائی هوکو(80) است. جزیرهء کارافوتو (ساخالین) دارای جنگلهای سرو و کاج و زمینهای قابل زرع و گله داری بسیار و معادن زغال سنگ و طلاست و از ماهیگیری در سواحل آن استفادهء فراوان میکنند. سرزمین چزن (کره) برای زراعت و گله داری و ماهیگیری استعداد کافی دارد و مهمترین محصول آن برنج و باقلا و پنبه است. تربیت کرم ابریشم را نیز دولت ژاپن در آنجا ترویج کرده است و معادن آهن و مس و گرافیت و طلا هم در آن فراوان است. مرکز چزن (کره) شهر کی جو(81) است که سابقاً سئول نام داشت. سرزمین کوان تونگ در انتهای جنوبی شبه جزیرهء لیائوتونگ(82) واقع شده و از سال 1905 در تصرف دولت ژاپن است. دولت ژاپن مهاجرین خود را بیشتر به مستعمرات سابق الذکر و جزیرهء هوکائیدو که جمعیت آن از سایر جزایر کمتر است میفرستد، ولی چون جمعیت مستملکات ژاپن از حد عادی گذشته بود دولت ژاپن متوجه اراضی منچوری و سیبری شرقی گردید و در 1932 منچوری را از چین جدا کرد و استقلال داد. در سال 1914 که جنگ بین المللی اول شروع شد دولت ژاپن نیز بنابر معاهدات سرّی که با متفقین بسته بود بر ضد آلمان قدم به میدان نهاد و شهر و خلیج کیائوچئو(83) را که از متصرفات آلمان در مشرق چین بود تصرف کرد و این شهر را تا 1922 در تصرف داشت. در این سال به موجب قراردادهائی که پس از جنگ در اروپا بسته شد کیائوچئو را به دولت چین بازدادند ولی دولت ژاپن در مدت حکمروائی خود در این ناحیه بندر تسینگ تائو(84) را که در کنار خلیج کیائوچئو واقع است و در حقیقت بندرگاه شهر کیائوچئو است از جملهء مراکز صنعتی خویش ساخت و پس از بازدادن کیائوچئو باز هم قدرت اقتصادی ژاپن در آن ناحیه باقی ماند. در سال 1919 مجمع اتفاق ملل از مستعمرات سابق آلمان در اقیانوس کبیر آنچه را که در شمال خط استوا بود به دولت ژاپن بخشید. از جمله مستعمرات مذکور یکی مجمع الجزایر ماریان(85) است و دیگر مجمع الجزایر کارولین(86)شرقی و غربی و مجمع الجزایر مارشال(87) و جزایر پالائوس(88). محصول این جزایر بیشتر نیشکر و فسفات است.
برخی از ممیزات تمدن ژاپن
حقیقت و روح تمدن ژاپن در دو عبارت طبیعی بودن و واقعی بودن، خلاصه میشود. در ژاپن چیز غیرطبیعی و یا نظری محض بهیچوجه یافت نمیشود و اصول مجرد و مبهم وجود ندارد و سادگی و طبیعی بودن از ممیزات تمدن ژاپن است. مثلاً در فن معماری ژاپنی ها هیچگاه کاخهای باعظمت و کوه آسائی مانند اهرام مصر و ابنیهء بابل و روم نساخته اند زیرا ذوق آن ملت با معماری باعظمت سازگار نیست. معماری ژاپنی بسیار ساده و منحصر به خانه های مسکونی و یا معابد است و ذوق ژاپنی ها در ساختن ابنیهء خود متوجه چوبهائی است که در ساختمانها مادهء اصلی شمرده میشود. دیگر از شواهد طبیعی بودن تمدن و فرهنگ ژاپن آن است که ادبیات ژاپن با آثار زنان آغاز شده و زنان در ادبیات آن ملت موقعیت و مقامی مخصوص دارند. مسئله ای که قابل اهمیت میباشد این است که تمایل و علاقهء مفرط این نویسندگان به طبیعت پرستی است. در دورهء ظهور ادبیات ملی ژاپن تحصیل علوم فکری و نظری منحصر به مردان بود و آنان آن علوم و ادبیات را از زبان چینی فرامیگرفتند و نتیجهء تحقیقات و تتبعات خود را بخط چینی مینوشتند. خط ژاپنی فقط در مباحث ساده و عامیانه مورد استعمال بود ولی زبان چینی در ژاپن بمنزلهء زبان علمی بشمار میرفت. چون خط تصویری چینی از بیان حقیقی و طبیعی افکار ژاپنی قاصر بود از این لحاظ مردان آن زمان برای بیان اندیشه ها و احساسات خود فاقد هرگونه وسیله بودند، بعکس زنان برای اظهار افکار و خاطرات خود روش نیکوتر و آسان تری در دست داشتند و در نوشته های خود حروف کوچک و ساده و صداداری را که کانا نامیده میشود بکار میبردند و زنان به این ترتیب به شیوهء مخصوص خود که روش ساده و عامیانه بود به نگارش کتابهای تاریخ و وقایع روزگار خود اقدام نمودند. این تقسیم کار نشان میدهد که حروف کانا منحصر به زنان بوده و مدت دو قرن این تمایز در میان زنان و مردان باقی بود. ادبیات ژاپن بیشتر جنبهء رآلیسم داشته و از حقیقت و طبیعت سرچشمه میگیرد، مثلاً کتاب مانی اسیو مجموعه ای است مشتمل بر پنجهزار شعر که از آغاز قرن چهارم تا اواسط قرن هشتم بتوسط زنان و مردان چندی سروده شده و امتیاز آن از آن جهت است که در این دیوان همان طور که اشعار امپراطوران و بزرگان ضبط شده آثار طبع روستائیان و شکارچیان نیز در آن درج گردیده است.
در ژاپن برای نوشتن سه قسم خط بکار برده میشود: اول، حروف تصویری چینی که فراگرفتن آن بسیار دشوار است. دوم، خط کانا یا حروف ساده و صدادار که عدد حروف آن کمتر و آسانتر است. سوم، مخلوطی از این دو نوع. این طرز در ژاپن کنونی بیشتر از دو نوع مزبور مورد استعمال است.
در خاتمه گوئیم که ملت ژاپن از آغاز تاریخ تمدن خود فرهنگ و آداب ملل بیگانه را که عالی تر از تمدن او بوده است فراگرفته و با آداب و رسوم خود تلفیق داده و خصوصیات و ممیزات ملی و نژادی و تمدنی خود را نیز در آن داخل کرده و تمدن ممتاز و نوی بوجود آورده است.
(1) - Japon.
(2) - Dai Nippon.
(3) - Hando.
(4) - Shikoku.
(5) - Kyushu.
(6) - Hokkaido.
(7) - Yeso.
(8) - Karafuto.
(9) - Sakhaline.
(10) - Ryukyu.
(11) - Kouriles.
(12) - Taiwan.
(13) - Formosa.
(14) - Aichi.
(15) - Aboukouma.
(16) - Morisson.
(17) - Fouji-Yama.
(18) - Bandai-san.
(19) - Nero.
(20) - Fsisima.
(21) - Laperouse.
(22) - Fsougar.
(23) - Hakodate.
(24) - Yokohama.
(25) - Bonnago.
(26) - Simonoseki.
(27) - Nagasaki.
(28) - Kagoshima.
(29) - Pescadores.
(30) - Yshicari.
(31) - Shinano-gawa.
(32) - Tonegawa.
(33) - Sumida-gawa.
(34) - Kouro-sivo.
(35) - Bering.
(36) - Oyashiueo.
(37) - Les iles Aleoutiennes.
(38) - Tilleul.
(39) - Hetre.
(40) - Fougere.
(41) - Soughi.
(42) - Cedre du Japon.
(43) - Ainos.
(44) - Jimmu Tenno.
(45) - Marco Polo.
(46) - Cipangu.
(47) - Kuammu.
(48) - Sei-I-Toishogoun.
(49) - Daimios.
(50) - Shogoun.
(51) - Kyoto.
(52) - Yedo.
(53) - Tokyo.
(54) - Mutsu-Hito.
(55) - Diete.
(56) - Shintoisme.
(57) - Boudhisme.
(58) - Confucianisme.
(59) - Osaka.
(60) - Kobe.
(61) - Hakodate.
(62) - Nagoya.
(63) - Kobe.
(64) - Hiroshima.
(65) - Fukuoka.
(66) - Kure.
(67) - Sendai.
(68) - Sapporo.
(69) - Yawata.
(70) - Kumamoto.
(71) - Kanazawa.
(72) - Daikon. (73) - ین (Yen) پول ژاپن است.
(74) - Muroran.
(75) - Sakai.
(76) - Togo Kisenkaicha.
(77) - Nippon Youchenkaicha.
(78) - Osaca Tchosenkaicha.
(79) - Kuantung.
(80) - Taihoku.
(81) - Keijo.
(82) - Liautung.
(83) - Kiaou-tcheou.
(84) - Tsingtao.
(85) - Mariannes.
(86) - Carolines.
(87) - Marshall.
(88) - Palaos.
ژاپن.
[پُ] (اِخ)(1) نام دریائی منشعب از اقیانوس کبیر که محدود است به سیبری و منچوری و کره و جزایر ژاپن.
(1) - Mer du Japon.
ژاپون.
(اِخ) ژاپن. رجوع به ژاپن شود.
ژاپه.
[پِ] (اِخ)(1) نام یکی از تیتان ها(2) پسر اُرانوس(3) و گِآ(4) برادر کرونوس(5) و پدر پرومته(6) و اطلس(7) و اپی مته(8) و منتیوس(9).
(1) - Japet.
(2) - Titans.
(3) - Ouranos.
(4) - Gaea.
(5) - Kronos.
(6) - Promethee.
(7) - Atlas.
(8) - epimethee.
(9) - Menetios.
ژاتیوا.
[تی] (اِخ)(1) نام شهری است به اسپانیا بر مصب مونت سا(2) و در طرف راست ژوکار(3). این شهر را سان فلیپ دوژاتیوا(4) نیز گویند.
(1) - Jativa.
(2) - Montesa.
(3) - Jucar.
(4) - San Felipe de Jativa.
ژاد.
(اِخ)(1) نام خلیجی از خلیجهای آلمان در دریای شمال که بندر ویلهلمشافن(2) بر ساحل آن است.
(1) - Jahde.
(2) - Wilhelmshaven.
ژادوس.
(اِخ)(1) یدوع. پسر یوناتان از قبیلهء لاوی. رجوع به یدوع شود.
(1) - Jaddus.
ژارتیر.
[رِ یِ] (اِخ)(1) نام طبقه ای از سواران که بسال 1348 م. در انگلستان تأسیس شد بدین کیفیت که ادوارد سوم با کنتس سالیس بوری(2) رقص میکرد، بند جوراب کنتس بیفتاد، شاه آن را برگرفت و به وی داد. درباریان از آن به خنده افتادند. شاه گفت: لعنت بر بداندیش باد! آنکه امروز بدین بند می خندد فردا به نشان آن مباهی نخواهد بود. و پس از آن بر فور طبقهء ژارتیر را تأسیس کرد. سواران که عدهء ایشان 26 تن است آن بند را بر زانوی چپ بندند و ملکه بر دست. خود شاه پیشوای آنان است. (از لاروس).
(1) - Jarretiere.
(2) - Salisbury.
ژارژو.
[ژُ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت «لوآره»(2) از شهرستان اورلئان(3) بر ساحل چپ رود لوآر(4) دارای 1855 تن سکنه. ژاندارک در سال 1429 م. بدانجا بر انگلیسها غلبه کرد.
(1) - Jargeau.
(2) - Loiret.
(3) - Orleans.
(4) - Loire.
ژارسلو.
[رُ لَ] (اِخ)(1) نام شهری به «گالیسی»(2) واقع بر ساحل نهر سان(3) شعبهء یمین رود ویستول(4) دارای قریب 18065 تن سکنه.
(1) - Jaroslaw.
(2) - Galicie.
(3) - San.
(4) - Vistule.
ژارناژ.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش در ایالت «کروز»(2) از شهرستان گِرِه(3) که قریب 605 تن سکنه دارد.
(1) - Jarnages.
(2) - Creuse.
(3) - Gueret.
ژارناک.
(اِخ)(1) کرسی بخش در ایالت شارنت(2) از شهرستان کُنیاک(3) بر ساحل راست رود شارنت، دارای 3796 تن سکنه. آنجا مرکز عمدهء دستگاههای تقطیر عرق و کنیاک است. فیروزی کاتولیکها به قیادت دوک آنژو (هانری سوم)(4) بر پروتستانها بسال 1569 م. در این شهر بود.
(1) - Jarnac.
(2) - Charente.
(3) - Cognac.
(4) - Le duc d'Anjou (Henri III).
ژارناک.
(اِخ)(1) گی شابو، کنت دو. نام کاپیتن فرانسوی متوفی بعد از سنهء 1572 م. وی همان است که شاتینیره(2) را بسال 1547 در جنگ تن بتن(3) بکشت. (از لاروس).
(1) - Jarnac, Guy Chabot (comte de).
(2) - Chataigneraie.
(3) - Duel.
ژارناک.
(اِخ)(1) فیلیپ فردینان اگوست دو روهان شابو، کنت دو. نام سیاستمدار فرانسوی متولد در ایرلند بسال 1815 م. و متوفی در لندن بسال 1875 م. (از لاروس).
(1) - Philippe Ferdinand Auguste de Rohan Chabot (comte de).
ژارو.
[رُ] (اِخ)(1) نام شهری به انگلستان (دورهام)(2) بر ساحل رود تاین(3) دارای قریب به 33700 تن سکنه.
(1) - Jarrow.
(2) - Durham.
(3) - Tyne.
ژارویل.
[ژارْ] (اِخ)(1) نام دهستان مورت و موزل(2) از ایالت نانسی(3) دارای راه آهن و 5270 تن سکنه. بدانجا کوره های مرتفعی برای ذوب فلزات هست.
(1) - Jarville-la-Malgrange.
(2) - Meurthe-et-Moselle.
(3) - Nancy.
ژاری.
(اِخ)(1) کرسی بخش در ایالت شارانت ماری تیم(2) از شهرستان لارشل(3)، دارای راه آهن و قریب 711 تن سکنه.
(1) - La Jarrie.
(2) - Charente-Maritime.
(3) - La Rochelle.
ژازن.
[زُ] (اِخ)(1) بقول پلوتارک نام بازیگری بود از مردم شهر ترال(2) که در پیشگاه اُرُد اشک سیزدهم اشکانی در جشنی که این پادشاه برای عروسی پسرش پاکروس با خواهر پادشاه ارمنستان برپا کرده بود بازی آگاوه(3) را موسوم به باکانت از تصنیفات اری پید(4) نمایش میداد و حضار با لذت و اعجابی هرچه تمامتر به سخنان او گوش فراداده بودند که ناگاه سر کراسوس سردار رومی را که به دست سورنا سردار ایرانی کشته شده بود سیلاس به مجلس آورده به پای شاهنشاه ایران انداخت. ژازن برای اینکه شاهنشاه را در این پیروزی بزرگ تهنیتی گفته باشد سر کراسوس را برداشته و بالمناسبة این اشعار را از زبان آگاوه بخواند: «از بلندی کوهستانهایمان این بچه شیر را که آفت دشتهای ماست به اینجا آورده ایم، از این صید که باعث سعادت است فاتح را مفتخر میدانیم». از این مناسب خوانی همهء حضار لذت بردند و نمایش دهندگان دنبالهء شعر مزبور را بخواندند، یعنی آنجائی را که آوازه خوانان میپرسند: «چه دستی او را زد؟» و آگاوه جواب میدهد: «دست من شرف این کار را داشت». ارد را این مناسب خوانی خوش آمد و او را یک تالان که تقریباً معادل بیست و هشت هزار ریال بود ارزانی داشت. (ایران باستان ج3 ص2325).
(1) - Jason.
(2) - Tralles.
(3) - Agavee.
(4) - Eurypide.
ژازن.
[زُ] (اِخ)(1) پسر اِزُن(2) پادشاه یلکس(3). وی بیاری سانتور شیرون(4)رفعت و مقام یافت و سپس به دست پلیاس(5)از تخت سلطنت که از پدر بمیراث برده بود خلع شد. او آرگونوت ها(6) را به گشادن گنج های کلشید(7) راهنمائی کرد و از این ممالک دور مدئه(8) را همراه آورد و او را بزنی گرفت، سپس وی را طلاق گفت و با کروز(9) دختر سی زیف(10) ازدواج کرد. کروز از ژازن دو فرزند آورد. ژازُن سرانجام تخت سلطنت یلکس را مجدداً به دست آورد و پس از حادثهء دیگری در سرگردانی و بدبختی بمرد.
(1) - Jason.
(2) - Eson.
(3) - Iolcos.
(4) - Le centaure Chiron.
(5) - Pelias.
(6) - Argonautes.
(7) - Colchide.
(8) - Medee.
(9) - Creuse.
(10) - Sisyphe.
ژاژ.
(اِ) گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترهء دوغ کنند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). گیاهی باشد که اندر ترهء دوغ کنند. (لغت نامهء اسدی). گیاهی است که ترهء دوغ از وی سازند یعنی ریچال(1). (صحاح الفرس). از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد.
صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبرد و آن را به تازی غلیص خوانند. صاحب برهان گوید: بوتهء گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترهء دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی. گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند. (غیاث). غلیص. (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی و تا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی. (ترجمهء طبری بلعمی).
ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک
خار دارد همه چون نوک بغاز.ابوالعباس.
ای میر شاعرانت(2) همه آنک(3)
من ژاژ نی ولیکن فرغستم.لمعانی عباسی.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران(4)
وین عجب نیست که یازند(5) سوی ژاژ خران.
عسجدی.
|| کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست. (برهان). مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتهء باطل و بیفایده و هرزه. اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود. هرزه. هذیان. بیهده. بیهوده از سخن و غیر آن :
پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا).
ابوشکور.
چو برسم بدید اندرآمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.فردوسی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ.
لبیبی.
نامهء مانی با نامهء تو ژاژ است
شعر خوارزمی با شعر تو لامانی.فرخی.
من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان.فرخی.
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.طیان.
این مُشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند. (تاریخ بیهقی ص 661).
صد گونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت
بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار.
سوزنی.
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرر بازدهید.خاقانی.
شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آمد خرد را اینکه منکر منکرم.
خاقانی.
بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل
بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان.
پیغوملک.
وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح
گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد.
اثیر اومانی.
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم چبود نشان.مولوی.
این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار
پنبه ای اندر دهان خود فشار.مولوی.
شهوتیّ است او و بس شهوت پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست.مولوی.
خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند و زرستانان رسم باژ.مولوی.
|| قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیند و فروزینه هم گویند. (از فرهنگی خطی).
(1) - ن ل: ریحان.
(2) - ن ل: شاعر است.
(3) - شاید: ژاژند.
(4) - ن ل: خران.
(5) - ن ل: تازند.
ژاژخا.
(نف مرکب)(1) ژاژخای. بیهوده گوی. بیهده گوی. ول گوی. هرزه درای. هرزه گوی. هرزه سرای. هرزه لای. لک درای. خام درای. کسی که سخن بی معنی و بی فایده گوید. یافه گو. یاوه سرای. یاوه گو. || مِهْذار. هَذر. پرگوی. پرچانه. درازنفس. پُرنفس. مِکْثار. ورّاج (در تداول عوام) :
گفت ریمن مرد خام لک درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای.لبیبی(2).
وی از خشم برآشفت و مردکی پُرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی ص337).
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است.ناصرخسرو.
ز بهر چیز بیحاصل نرنجی به بود ایرا
بسی بهتر سوی دانا ز مرد ژاژخا ابکم.
ناصرخسرو.
پاک مردان چو ماهیند خموش
ژاژخایان خلق چون عصفور.ناصرخسرو.
ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت
خمیده پشت و شکم خوار و ژاژخای چو داس.
کمال اسماعیل.
این سیاه اسرار تن اسپید را
بت پرستانه بگیر ای ژاژخا.مولوی.
جمع آمد صدهزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا.مولوی.
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضرجواب.
سعدی (بوستان).
روشن درون و تفته دل و گرم و ژاژخای
آتش نهاد و خاکی و معمور دودمان.
خواجو (در وصف حمام).
(1) - کلمهء ژاژ و ژاژخای با کلمهء Jaseur و Causeur از یک ریشه است و شاید اصل کلمهء «ژازر» فرانسوی همین کلمهء ژاژ باشد.
(2) - این بیت را به رودکی نیز نسبت کرده اند.
ژاژخا.
(اِخ) ژاژخای. لقب طَیّان شاعر. رجوع به طیّان شود :
صبح حَسّان مصطفائی کو
تا ثناهای غم زدا آرد
زانکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخا آرد.انوری.
ژاژخائی.
(حامص مرکب) علک خائی. برغست خائی. بیهوده گوئی. لک درائی. هرزه درائی. ژاژدرائی. یاوه سرائی. یافه سرائی. هرزه سرائی. هرزه لائی. حرف مفت زنی. خام درائی. ول گوئی :
خیره روئی ز تیره رائی به
بیزبانی ز ژاژخائی به.سنائی.
هر سخن را به جایگاه نهد
نکند ژاژخائی برخیر.سوزنی.
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیرالثوانی در نجیب ساربان.
خاقانی.
ز ژاژخائی هر ابلهی نرنجم از آنک
هنوز در عدم است آنکه همقران من است.
خاقانی.
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژخائی.نظامی.
ژاژخائی میکند با ما رقیب
ما چه غم داریم گو میخای ژاژ.
؟ (از محمودنامه از آنندراج).
ژاژ خائیدن.
[دَ] (مص مرکب)(1) ژاژخائی کردن. علک خائیدن. برغست خائیدن. بیهوده و لغو گفتن. جفنگ گفتن. حرف مفت زدن. سخنان بی مزه گفتن. هرزه درائیدن. لک درائیدن. یاوه گفتن. یافه سرائی کردن :
اندی(2) که امیر ما بازآمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.رودکی.
همه دعوی کنی و خائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.ابوشکور.
گر کسی گوید مانندهء او هیچ شده ست
گو برو خام درائی مکن و ژاژ مخای.فرخی.
طعن دگر بدو نتواند زدن عدو
جز آن که ژاژ خاید و گوید که نیست پیر.
فرخی.
اگر ابلهی ژاژ خاید مر او را
پشیمان کند خسرو از ژاژخائی.فرخی.
در این وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آساید و ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی ص 343). گفت [ حسنک ] زندگانی خواجه دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژ میخائیدم که همه خطا بود، از فرمانبرداری چه چاره داشتم. (تاریخ بیهقی ص182). زمین بوسه داد و بایستاد [ ابوالفتح بستی ]. خواجه گفت: از ژاژ خائیدن توبه کردی؟ گفت: ای خداوند مشک و ستوربانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی ص165). میشنویم تنی چند به باب ایشان [ اریارق و غازی ] حسد مینمایند و ژاژ میخایند، از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص 223).
چون مؤذنت بخواند زی مسجد
تو اوفتاده ژاژ همی خائی.ناصرخسرو.
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.مسعودسعد.
بزیر بار هجو من خرک ژاژی همی خاید
به تیز آورده ام او را(3) و خارشگاه میخارم.
سوزنی.
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مخا ژاژ از گمان ای یاوه گو.مولوی.
مصطفی مه می شکافد نیمه شب
ژاژ میخاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می کند
و آن جهود از خشم سبلت می کند.مولوی.
زین منی چون نفس زائیدن گرفت
صد هزاران ژاژ خائیدن گرفت.مولوی.
بر دلبر ما هیچ کسی را مفزائید
مانندهء او نیست کسی، ژاژ مخائید.مولوی.
مثال مجلست را چون بسلک اندر کشم لؤلؤ
شنیدم ژاژ خاید دیوخوئی اندر آن محفل.
ملک الشعراء کاشی.
(1) - Jaser. Deblaterer. (2) - یعنی: شکر. الحمد. منت خدای را. المنة.
(3) - ن ل: خر را.
ژاژخای.
(نف مرکب) رجوع به ژاژخا شود :
دل به بیهوده ای مکن مشغول
که فلان ژاژخای می خاید.ناصرخسرو.
ژاژخای.
(اِخ) لقب طیان شاعر. رجوع به ژاژخا و طیان شود.
ژاژخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)بیهوده گو. یاوه گو. ژاژخای در همهء معانی :
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار.
فرخی.
ژاژدرائی.
[دَ] (حامص مرکب) ژاژخائی. بیهوده گوئی. رجوع به ژاژخائی شود :
شعر تو ژاژ است، مگر سوی تو
فضل همه ژاژدرائیستی.ناصرخسرو.
ژاژ درائیدن.
[دَ دَ] (مص مرکب) بیهوده گفتن. ژاژ خائیدن. رجوع به ژاژ خائیدن شود :
کسی که ژاژ دراید به درگهی(1) نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.(2)فرخی.
چرا گر چون من است او همچو من بر صدر ننشیند
وگر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: به درگهش.
(2) - ن ل: که خوب گویان این جا شوند گنگ زبان.
ژاژدرای.
[دَ] (نف مرکب) بیهوده گو. یاوه گوی. ژاژخای :
کسی که گوید من چون توام بفضل و هنر
سبک خرد بود و یاوه گوی و ژاژدرای.
فرخی.
ژاژک.
[ژُ] (اِ) در بعض لغت نامه ها آن را به لوبیا ترجمه کرده اند. (حاشیهء لغت نامهء اسدی). و بیت زیرین در ذیل کلمهء کوم در فرهنگ اسدی آمده است و معنی کلمه چنانکه معنی تمام شعر معلوم نیست :
ماه کانون است ژاژک نتوانی بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آن را.
ابوالعباس.
رجوع به ژاژمک و ژاژومک شود.
ژاژ گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) بیهوده و هزل گفتن. رجوع به ژاژ خائیدن شود :
همه گویندهء فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن ابکمی کو.سنائی.
ژاژ لائیدن.
[دَ] (مص مرکب) بیهوده و یاوه گفتن. ژاژ خائیدن :
آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ
کژنگر باشد همیشه عقل کاژ.مولوی.
ژاژلن.
[ژِلْ لُ] (اِخ)(1) نام خانواده ای از مردم لیتوانی که بر لهستان (از 1386 تا 1572 م.) و بوهم و هنگری سلطنت کردند و مؤسس آن لادیسلاس ژاژلن(2) بود.
(1) - Jagellons.
(2) - Ladislas Jagellon.
ژاژمک.
[ژُ مَ] (اِ) دانهء لوبیا را گویند. و آن مخفف ژاژومک است.
ژاژوک.
(اِ) در بعض فرهنگها بدان معنی لوبیا داده اند و آن ظاهراً غلط و صحیح ژاژومک باشد چنانکه در فرهنگ جهانگیری، سروری، برهان، سراج و غیاث اللغات آمده است.
ژاژومک.
[مَ] (اِ) لوبیا را گویند و آن تخمی است که بعربی لیاء(1) خوانند. (برهان). رجوع به لوبیا شود.
(1) - در لغت نامه های عرب لیاء ککتاب آمده است و می نویسند: نوعی از حبوب باشد مانند نخود، نیک سپید و بدان زنان را صفت کنند به سپیدی، فیقالُ: کأنها لیاءة.
ژاژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) ژاژ. علف بیمزه. || سخنان هرزه. (برهان).
ژاژیدن.
[دَ] (مص) ژاژ خائیدن. هرزه گفتن. (کذا فی تحفة السعادة) :
خواری از او بس بود آن کت کند
رنجه به ژاژیدن بسیار خویش.ناصرخسرو.
شعر ژاژیدن لهاشم تست
علک خائیدن لهاشم خر.سوزنی.
|| نشخوار کردن. || عوعو کردن مثل سگ. (آنندراج).
ژاسمن.
[مَ] (اِخ)(1) ژاک بوئه. نام شاعری از مردم گاسکنی، متولد و متوفی در آژان(2)(1798 - 1864 م.). وی پسر خیاطی بود و چندی در مدرسهء علوم روحانی و مذهبی(3)گذرانید و سپس دکهء حلاّقی و مزینی باز کرد و مشغول کار شد، از این جهت او را «پروکیه»(4) گویند. وی پس از بیست وچهار سال اولین منظومهء خود را به لهجهء گاسکنی بنام «مرا باید مرد»(5) انتشار داد و بسال 1835 م. بهترین آثار خود را که به لهجهء محلی سروده شده بود فراهم آورده در مجلّدی بنام «لاس پاپی یوتس»(6) منتشر ساخت.
(1) - Jasmin, Jacques Boe.
(2) - Agen.
(3) - Seminaire.
(4) - Le Perruquier.
(5) - Il me faut mourir.
(6) - Las Papillotos.
ژاسی.
(اِخ)(1) رجوع به یاشی(2) شود.
(1) - Jassy.
(2) - Iashi.
ژاشت.
(اِخ) ناحیتی است از حدود ماوراءالنهر اندر کوهها و شکستگی ها و اندر میان بتمان و ختلان نهاده، با روستاها و کشت و برز بسیار و مهتران این ناحیت را دهقان ژاشت خوانند. (حدود العالم چ طهران ص72). از اقلیم پنجم است. (التفهیم ص 199).
ژاعو.
(اِ) ژاغو. صاحب ذخیره گوید: چون علت رجا که زنان را پدید آید و آن گوشت پاره ای باشد بی روح که اندر جسم تولید کند و چون ژاعو که اندر فرغانه و بعض نواحی خوارزم همی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطّی مؤلف ورق 43 صفحهء دست چپ سطر ده). و ظاهراً این همان چیزی است که مثل بادنجان بزرگ از گلو آویزد.(1)
(1) - Goitre.
ژاغر.
[غَ] (اِ) چینه دان. به تازی آن را حوصله خوانند. کژار. چینه دان مرغ :
خورند از آنچه بماند ز من ملوک زمین(1)
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.
عنصری (خطاب باز سپید به زاغ).
وگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه بروز دراز
چو از بس چنه پر شود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش.اسدی.
از خون دلیران بدشت، شیران
از نیزهء او پر کنند ژاغر.قطران.
از کشتگان هنوز طیور و سباع را
پر گوشت ژاغر است و پر از استخوان شکم.
معزی.
کبوتری است که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافکند ارزن.ازرقی.
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
که الاّ سزای دانهء تو ژاغری ندارم.خاقانی.
از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان
کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند.
خاقانی.
دائم از چینه های انعامش
پر بود مرغ آز را ژاغر.لطیفی (از شعوری).
(1) - ن ل: جهان.
ژاغو.
(اِ) رجوع به ژاعو شود.
ژافا.
(اِخ)(1) در تداول مردم اروپا یافا را گویند. رجوع به یافا شود.
(1) - Jaffa.
ژافا.
(اِخ) نام پرده ای بزرگ در موزهء لوور(1)که مبتلاشدگان به مرض طاعون را در شهر یافا در حالی که بناپارت با ژنرال های خود در بیمارستانی به عیادت ایشان رفته است نشان میدهد (1804 م.).
(1) - Louvre.
ژافنا.
(اِخ)(1) نام شهر و بندر سیلان(2) و آن دارای 45000 سکنه است.
(1) - Jaffna.
(2) - Ceylan.
ژافه.
[فَ / فِ] (اِ) نوعی گیاه بدبو. || خارپشت. (آنندراج). رجوع به زافه شود.
ژافه.
[فِ] (اِخ)(1) پسر سوم نوح. یافث. رجوع به یافث شود.
(1) - Japhet.
ژاک.
(اِخ)(1) شارل امیل. نقاش و گراورساز فرانسوی، متولد و متوفی به پاریس (1813 - 1894 م.). وی را بهترین نقاشی های آب ورنگی هست و موضوع آنها غالباً زندگانی روستائی است.
(1) - Jacque, Charles emile.
ژاک.
(اِخ)(1) (قدیس) او را ژاک لوماژور(2) نیز گویند. از حواریون مسیح، پسر زبده(3) و برادر یوحنای انجیلی(4) متولد به بیت سعید (جلیله) مقارن سال 12 ق.م. او در سال 44 م. در شهر اورشلیم به شهادت رسید. ذکران و یادکرد او در بیست وپنجم ژوئیه است.
(1) - Jacques (Saint).
(2) - Jacques le Majeur.
(3) - Zebedee.
(4) - Jean l'evangeliste.
ژاک.
(اِخ) ملقب به شهید، معاصر بهرام پنجم ساسانی. وی از عیسویانی است که از انکار دیانت خود امتناع کردند و بفرمان شاهنشاه ساسانی به مجازات «نُه مرگ» محکوم شدند زیرا در مقابل محکمهء شاهی جسورانه تذکر داده بودند که یزدگرد اول نیز چون از رفتار نیک خود نسبت به عیسویان دست کشید در حالی مرد که همه از او کناره کرده بودند و بعد از مرگ نیز جسد او را در مدفن قرار ندادند. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی ص 217).
ژاک.
(اِخ) (قدیس) نام اسقف نصیبین از علمای عالیقدر کلیسای سریانی (270 - 350 م.).
ژاک.
(اِخ) یا جیم اول. پادشاه میورقه(1)(1243 - 1311 م.). وی پسر ژاک اول پادشاه آراگون بود.
(1) - Majorque.
ژاک.
(اِخ) یا جیم دوم. پادشاه میورقه، پسر کوچک ژاک جیم اول (1315 - 1349 م.).
ژاک.
(اِخ) یا جیم سوم. پادشاه اسمی میورقه (1336 - 1375 م.).
ژاکا.
(اِخ)(1) شهر و قلعهء اسپانیا (آراگون)(2)دارای 5000 تن سکنه. پایتخت قدیم کشور سوبرارب(3).
(1) - Jaca.
(2) - Aragon.
(3) - Sobrarbe.
ژاکارد.
(اِخ)(1) ژُزف ماری. مکانیسین فرانسوی، متولد در لیون. مخترع دستگاه بافندگی که باعث شهرت نام او گردید (1752 - 1834 م.).
(1) - Jacquard, Joseph Marie.
ژاکاند.
(اِخ)(1) کلودیوس. نام نقاش فرانسوی، متولد به لیون و متوفی به پاریس (1805 - 1878 م.).
(1) - Jacquand, Claudius.
ژاک اول.
[کِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) استوارت. متولد بسال 1406 م. پادشاه اکُس(2) از 1423 تا 1437 م.
(1) - Stuart.
(2) - ecosse.
ژاک اول.
[کِ اَوْ وَ] (اِخ) متولد بسال 1208 م. او را جیم(1) اول و فاتح(2) نیز نامند. وی پادشاه آراگون(3) بود (از 1231 تا 1276 م.).
(1) - Jayme.
(2) - Le conquerant.
(3) - Aragon.
ژاکب.
[کُ] (اِخ)(1) کرتین. نام زبانشناس آلمانی، متولد در گتا(2) (1764-1847 م.). او مؤلف کتاب «منتخبات یونانی»(3) است.
(1) - Jacobs, Chretien.
(2) - Gotha.
(3) - L'Anthologie grecque.
ژاکب.
[کُ] (اِخ)(1) ماکس. نویسندهء فرانسوی، متولد در کیمپر(2)، متوفی در درانسی(3) (1876-1944 م.).
(1) - Jacob, Max.
(2) - Quimper.
(3) - Drancy.
ژاک بنم.
[بُ نُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)نامی که گاهی در مقام تحقیر دهقان فرانسوی را دهند و غرض از آن کسی است که تن به هر بندگی و بیگاری و حقارت دهد.
(1) - Jacques Bonhomme.
ژاکبی.
[کُ] (اِخ)(1) شارل گوستاو ژاکب. ریاضی دان آلمانی، متولد در پوتسدام(2)(1804-1851 م.).
(1) - Jacobi, Charles Gustave Jacob.
(2) - Potsdam.
ژاکبیت.
[کُ] (اِخ)(1) یعقوبیه. رجوع به یعقوبیه و یعقوبیان شود.
(1) - Jacobites.
ژاکبیت.
[کُ] (اِخ) نامی است که پس از انقلاب 1688 م. در انگلستان به طرفداران ژاک دوم و خانوادهء استوارت(1) دادند.
(1) - Stuarts.
ژاکبین.
[کُ] (اِخ)(1) نام یکی از معروفترین انجمن های سیاسی انقلاب فرانسه. این انجمن متشکل بود از دسته ای از انقلابیون که جلسات خود را در صومعهء قدیمی ژاکوبین واقع در کوچهء سنت هونره(2)در شهر پاریس منعقد میساختند و آن در اکتبر سال 1789 م. به دست عده ای از انقلابیون پرشور تأسیس شد و تا سال 1794 برپا بود.
(1) - Jacobins.
(2) - Saint-Honore.
ژاک پنجم.
[کِ پَ جُ] (اِخ) پادشاه اِکُس از 1513 تا 1542 م. متولد بسال 1512 و متوفی بسال 1542. وی اتحاد با فرانسه را اعلام کرد. و او پدر ماری استوارت(1) است.
(1) - Marie Stuart.
ژاکپن داتدی.
[کُ پُ تُ] (اِخ)(1) نام عارف و شاعر ایتالیائی، متولد به تُدی (1230-1306 م.).
(1) - Jacopone da Todi.
ژاکت.
[کِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی از لباس مردانه که در مواقع رسمی پوشند. || نام قسمی از لباس زنانه.
(1) - Jaquette.
ژاکتت.
[کُ تُ] (اِخ)(1) ژان ژُزِف. عالم تعلیم و تربیت فرانسوی، متولد در دیژن(2). او موجد روش تعلیمات عمومی(3) است. (1770-1840 م.).
(1) - Jacotot, Jean Joseph.
(2) - Dijon.
(3) - La methode d'enseignement universel.
ژاک چهارم.
[کِ چَ رُ] (اِخ) پادشاه اِکُس از 1488 تا 1513 م. متولد بسال 1473 و متوفی بسال 1513.
ژاک دولپه.
[دُ لِ پِ] (اِخ)(1) رجوع به سنت ژاک دولپه(2) شود.
(1) - Jacques de l'epee.
(2) - Saint-Jacques de l'epee.
ژاک دوم.
[کِ دُوْ وُ] (اِخ) ملقب به عادل.(1) پادشاه آراگون (1260 - 1327 م.).
(1) - Le Juste.
ژاک دوم.
[کِ دُوْ وُ] (اِخ) پادشاه اِکُس(1)از 1437 تا 1460 م. متولد بسال 1430 و متوفی بسال 1460.
(1) - ecosse.
ژاک دوم.
[کِ دُوْ وُ] (اِخ) پسر شارل اول. متولد در قصر سن جیمز(1) بسال 1633 و متوفی در سن ژرمن(2) بسال 1701 م. وی بسال 1685 پادشاه انگلیس شد. او سلطانی مستبد و جبار بود و با احساسات ملی انگلیسیان. او با موافقت کردن با کاتولیکها و عقد اتحاد با لوئی چهاردهم مخالف بود. وی به دست گیوم ناسو(3) شاهزادهء ارانژ(4) از تخت سلطنت خلع گردید و زندگانی خود را در فرانسه در قصر سن ژرمن واقع در لی(5) به پایان رسانید.
(1) - Saint-James.
(2) - Saint-Germain.
(3) - Guillaume de Nassau.
(4) - Orange.
(5) - Laye.
ژاک دووراژین.
[دُ وُ] (اِخ)(1) ملقب به سعید.(2) مؤلف احوال اولیاء ایتالیائی. متولد در وراژین نزدیک ژن(3). نویسندهء داستانهای طلائی (1228-1298 م.).
(1) - Jacques de Voragine.
(2) - Le bienheureux.
(3) - Genes.
ژاک دوویتری.
[دُ] (اِخ)(1) اُسقف و مورّخ و خطیب فرانسوی (1180 - 1240 م.).
(1) - Jacques de Vitry.
ژاکسن.
[سُ] (اِخ)(1) اندریو. نام مردی از مردم ممالک متحدهء آمریکای شمالی، متولد در واکس هاو(2) کارولین شمالی(3) بسال 1767 و متوفی بسال 1845 م. وی از 1829 تا 1837 رئیس جمهور آمریکا بوده است.
(1) - Jackson, Andrew.
(2) - Waxhaw.
(3) - Caroline du Nord.
ژاکسن ویل.
[سُ] (اِخ)(1) نام شهری از ممالک متحدهء آمریکای شمالی در فلورید(2)بر ساحل رود سنت جون، دارای 173000 تن سکنه.
(1) - Jacksonville.
(2) - Floride.
ژاک سوم.
[کِ سِوْ وُ] (اِخ) پادشاه اِکُس از 1460 تا 1488 م. تولد وی بسال 1451 و مرگش بسال 1488 بوده است.
ژاک سوم.
[کِ سِوْ وُ] (اِخ) یا ژاک فرانسیس ادوارد استوارت(1). یا شوالیه دسن ژرژ(2). پسر ژاک دوم انگلیسی، متولد در لندن بسال 1688 و متوفی در آلبانو(3)بسال 1766 م. وی برای به دست آوردن تخت سلطنت مشقات بسیار متحمل شد و سرانجام نیز به مقصود نائل نگردید.
(1) - Jacques Francis edouard Stuart.
(2) - Chevalier de Saint-Georges.
(3) - Albano.
ژاک ششم.
[کِ شِ شُ] (اِخ) پسر ماری استوارت. متولد بسال 1566 در ادیمبورگ(1)و متوفی بسال 1625 م. پادشاه اِکُس در 1567 و پادشاه بریتانی کبیر از 1603 تا 1625. این پادشاه در انگلستان به ژاک اول موسوم است. وی با سلطه و نفوذ مذهبی خود فرمان به آزار و تعقیب انقلابیون و آزادیخواهان انگلیس داد.
(1) - Edimbourg.
ژاکلین.
[کِ] (اِخ)(1) کنتس هِنوت و هلند و زلاند(2) متولد به لاهه (1401-1436 م.).
(1) - Jacqueline.
(2) - Comtesse de Hainaut, de Hollande et de Zelande.
ژاکلیو.
[کُ یُ] (اِخ)(1) متولد بسال 1843 در سنت-ژان-سولی میو (لوآر)(2) و متوفی در پاریس بسال 1886 م. او راست کتاب «سه ماه در کنار گنگ و برهماپوترا».
(1) - Jacolliot.
(2) - Saint-Jean-Soleymieux (Loire).
ژاکلیو.
[کُ یُ] (اِخ)(1) لوئی. نویسندهء فرانسوی، متولد در کارُل(2) (سائون اِلوآر)(3)بسال 1837 و متوفی بسال 1890 م.
(1) - Louis.
(2) - Charolles.
(3) - Saone-et-Loire.
ژاکمار.
[کِ] (اِخ)(1) ژول فردینان. گراورساز فرانسوی، متولد در پاریس بسال 1837 و متوفی بسال 1880 م.
(1) - Jacquemart, Jules Ferdinand.
ژاکمل.
[مِ] (اِخ)(1) نام بندر جمهوری هائیتی(2) دارای 10000 تن سکنه.
(1) - Jacmel.
(2) - Haiti.
ژاکمن.
[مُ] (اِخ)(1) ویکتور. رحاله و طبیعی دان فرانسوی. وی بجهت اکتشافات خود در هندوستان انگلیس و تبت مشهور است (1801-1832 م.).
(1) - Jacquemont, Victor.
ژاکو.
[کُ] (اِخ)(1) ژرژ. نام مجسمه ساز فرانسوی از مردم نانسی(2) (1794-1874 م.).
(1) - Jacquot.
(2) - Nancy.
ژاکو.
(اِخ)(1) فرانسوا سیژیسموند. طبیب فرانسوی، متولد به ژنو (1830-1913 م.).
(1) - Jaccoud, Francois Sigismond.
ژال.
(اِ) ژاله. رجوع به ژاله شود :
بر ایشان ببارید چون ژال(1) میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ.فردوسی.
در بعض فرهنگها این صورت و شاهد از بیت مذکور آمده است ولی ظاهراً بر اساسی نیست.
(1) - ن ل: ژاله.
ژال.
(اِخ)(1) اگوستن. دانشمند فرانسوی نویسندهء لغت نامهء انتقادی(2) و قاموسی در اصطلاحات کشتی رانی(3) متولد به لیون (1795-1873 م.).
(1) - Jal.
(2) - Dictionnaire critique.
(3) - Glossaire nautique.
ژالابر.
[بِ] (اِخ)(1) شارل فرانسوا. نام نقاش فرانسوی متولد در نیم(2) بسال 1819 و متوفی بسال 1901 م.
(1) - Jalabert, Charles Francois.
(2) - Nimes.
ژالاپا.
(اِخ)(1) نام شهری از مکزیک دارای 28000 تن سکنه، واقع در شمال وراکروز(2).
(1) - Jalapa.
(2) - Veracruz.
ژالق.
[لَ] (اِخ) نام حصنی به سیستان.زالق، جالق، صالق، جالقان و صالقان نیز ضبط کرده اند. رجوع به زالق شود. (تاریخ سیستان ص29).
ژالکه.
[کَ / کِ] (اِ) نام گیاهی است دوائی شبیه به انگشتان چلپاسه و زغن. (برهان).
ژالو.
(اِخ)(1) اِدمُن. نام داستان نویس و نقاد فرانسوی، متولد به مارسی به سال 1878 م. وی عضو فرهنگستان فرانسه و نویسندهء کتاب «بقیه خاموشی است»(2) است.
(1) - Jaloux, Edmond.
(2) - Le Reste est silence.
ژاله.
[لَ / لِ] (اِ) تگرگ را گویند و سبب آن چنان است که چون بخار بهوا رود و سرما در او اثر کند غلیظ شود و قطرهء باران گردد و در محل فرودآمدن فعل برودت در او زیاده تأثیر کند او را بفشرد و یخ بندد. (برهان). ژاله را بتازی برد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). (کذا در لغت نامهء مقامات حمیدی). حب الغمام. سنگچه. یخچه. سنگک. (حاشیهء نسخهء اسدی نخجوانی). تگرگ را نیز گویند. (اسدی) :
چون ژاله به سردی اندرون موصوف
چون غوره به خامی اندرون محکم.منجیک.
پدید آمدی منجنیق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش.فردوسی.
|| باران. سرشک هوا. || شؤبوب. (زمخشری) (دهار). سرشک صافی و شبنم که بر کشت افتد. (نسخهء اسدی نخجوانی). شبنم و آن چون قطرهء باران باشد که بامدادان از خنکی بر چیزها نشیند. (صحاح الفرس). شبنم را نیز گویند و سبب آن چنان باشد که که شدت سرما هوای صافی را غلیظ کند و بخار سازد و از زمین اندکی بلند شود و بر برگهای نباتات نشیند و از آن قطره ها پدید گردد. (برهان). رطوبتی که در هوای صحو بر گیاه و درخت نشیند و بسته نباشد خلاف شبنم. قطرهء آب که از سردی صبح بر برگ نشیند. || قطرهء آب که بر برگ گل و جز آن پیدا آید که روان و سیال است و بمعنی صقیع و پشک نیست :
زمانی برق پرخنده زمانی باد پرناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سرخ(1) شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله(2).
رودکی.
یاقوت وار لاله، بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله، غواص در دریا.کسائی(3).
گل شنبلیدش پر از ژاله گشت
زبان و روانش پر از ناله گشت.فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.فردوسی.
شده ژاله در گل چو می در قدح
همی تافت از چرخ قوس قزح.فردوسی.
ز بس کو همی شیون و ناله کرد
همه خلق را چشم پرژاله کرد.فردوسی.
پدید آمدی منجنیق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش.فردوسی.
بدرّید آواز گوش هزبر
تو گفتی همی ژاله بارید ابر.فردوسی.
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
کسی را نبد بر زمین جایگاه.فردوسی.
بر ایشان ببارید چون ژاله میغ
چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ.فردوسی.
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
تو گفتی هوا ژاله بارد ز میغ.فردوسی.
به گرد اندرون نیزه چون ژاله بود
همه دشت از آن خستگان ناله بود.
فردوسی.
تو گفتی هوا ژاله بارد همی
به سنگ اندرون لاله کارد همی.فردوسی.
همه شهر پر زاری و ناله گشت
به چشم اندرون آب چون ژاله گشت.
فردوسی.
همه شهر ایران پر از ناله بود
به چشم اندرون آب چون ژاله بود.
فردوسی.
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از قیر تیر.فردوسی.
کوه پرلاله و لاله همه پرژاله
دشت پرسنبل و سنبل همه پرسوسن.فرخی.
وز سر بالا چون ژاله روان کردی تیر
هرکه را گفتی بر دیده برم تیر بکار.فرخی.
ژاله باران زده بر لالهء نعمان نقط
لالهء نعمان شده از ژالهء باران نگار.
منوچهری.
هر قمریکی قصد به باغی دارد
هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.منوچهری.
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند.منوچهری.
چون بردرید بر کف صحرا قباله ها
بارانها چکید و ببارید ژاله ها.منوچهری.
ژاله بر رخ فتاده چون عرقی
که به رخسار یار من باشد.بهرامی.
بگفت این و گل برگ پرژاله کرد
ز خونین سرشک آتشین لاله کرد.اسدی.
دلش گشت دریای درد و دریغ
شدش دیدگان ژاله بارنده میغ.اسدی.
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان(4) زره آبگیر.اسدی.
دیوستان شد زمین و خاک خراسان
زانکه همی ز ابر جهل بارد ژاله.
ناصرخسرو.
تو سحاب سخا و مکرمتی
جود تو ژاله کز سحاب آید
زر و سیم است ژالهء تو سحاب
آنچه در وزن و در حساب آید.سوزنی.
کفّ جواد تو چون ابر بهار است راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند.
سوزنی.
سعد ملک ای وزیر دریادل
کف راد تو ابر پرژاله
روید از ژالهء کف رادت
بر رخ سائلان تو لاله.سوزنی.
ژاله خورشید شعله بارد اگر
درجهد برق خاطرش به غمام.انوری.
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد.خاقانی.
مائده سالار صبح، نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص، ریخت ز ژاله گلاب.
خاقانی.
ژاله به آن شمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب.خاقانی.
تا شکل حباب از مدد ژاله نماید
چون خرگه بی روزن و بی در بشمر بر.
سیف اسفرنگ.
ژاله بر لاله فرودآمد هنگام سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کردهء یار.
سعدی.
اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی
چو خرمهره بازار از او پُر شدی.سعدی.
فراقت کُشت خسرو را که بیمش بد ز روز بد
ملخ زد کشت دهقان را که می ترسید از ژاله.
امیرخسرو.
خوی کرده میخرامد و بر عارض چمن
از شرم روی او عرق ژاله میرود.حافظ.
باد بهار میوزد از بوستان شاه
وز ژاله آب در قدح لاله میرود.حافظ.
بهار شد چه بجا خشک مانده ای، ای ابر
سزای خرقهء تقوی بسنگ ژاله بده.
صائب.
|| خیکی پرباد که بدو از آب بگذرند. (لغت نامهء اسدی نسخهء نخجوانی). خیک باددمیده باشد که بدان از آبهای بزرگ عبره کنند. (صحاح الفرس). بمعنی جاله و آن چیزی باشد که از چوب و علف سازند و مشکهای پرباد بر آن بندند و بر آن نشسته از آب گذرند و بعضی آن مشکهای پرباد را و مشکی را که شناوران بر پشت بندند ژاله گویند. (برهان قاطع).
چنانکه در فوق گذشت یکی از معانی که به ژاله میدهند (و پیش از همه ظاهراً در لغت اسدی آمده است) خیکی است که پرباد کنند و بر آب بدان بگذرند، ولی شاهد آن تنها دو شعر فرخی است در یک قصیده و اولی بضبط نسخهء اسدی نخجوانی این شعر است :
سر ملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید با سکون و قرار
ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب
بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار.
در اینجا فرخی ریدک شناور را به ژاله تشبیه میکند و ظاهراً کلمه معنی حباب میدهد. و شاهد دوم آن بیت دیگر فرخی است در این شعر :
بدان ره اندر بگذشت ز آبهای بزرگ
چه آبهائی تا گنگ رفته از کهسار
چو آب سیلی کز ژاله برگرفتی مرد
چو آب جوئی کز پیل درربودی بار.
و چنانکه مشهود است این شعر به این صورت معنی ندارد و در نسخهء چاپی عبدالرسولی بیت دوم این است :
چه آب گوئی از پیل برگرفتی سر
چه آب گوئی کز ژاله برفکندی بار.
و نسخه بدل «برگرفتن بار» است. ولی چون نسخهء اسدی نخجوانی اقدم می باشد باید شعر را بحدس و تصحیح قیاسی اینطور خواند :
چو آب سیلی گر ژاله برگرفتی مرد
چو آب جوئی گر پیل وار بردی بار.
آن وقت باز ژاله بمعنی حباب میشود و فاعل برگرفتی آب سیل و مفعول مرد است؛ یعنی اگر آب سیل ژاله اش مردی بودی چنانکه در مصراع ثانی فاعل بردی آب جوی و مفعول بار پیل وار میباشد.
بنابر آنچه در بالا گذشت اگر شاهد این دو شعر فرخی است تنها آن برای این معنی یعنی خیک باداندردمیده کافی نیست زیرا بطوری که گفتم کلمهء ژاله در آن دو شاهد اقرب به معنی کوهله و حباب است تا به خیک باداندردمیده.
(1) - ن ل: سبز.
(2) - ن ل: لاله.
(3) - ن ل: فرخی.
(4) - ن ل: ترگ و.
ژاله.
[لِ] (اِخ)(1) ژان لوئی نیکلا. مجسمه ساز فرانسوی متولد در پاریس بسال 1802 و متوفی بسال 1866 م.
(1) - Jaley, Jean Louis Nicolas.
ژالیسکو.
[کُ] (اِخ)(1) نام شهری در مکزیک که آن را اکسالیسکو(2) نیز خوانند. در این شهر آثار سفالین و اشیاء عتیق و بقایای ابنیهء قدیمه یافت شده است که مربوط به تمدن باستانی بومیان اصلی مکزیک است.
(1) - Jalisco.
(2) - Xalisco.
ژالین یی.
(اِخ)(1) نام کرسی حکومت از ایالت آلیر(2) در شهرستان ویشی(3) واقع بر ساحل رود ببر(4) دارای 954 تن سکنه. و بدانجا معدن مرمر سفید و کوره های آهک است.
(1) - Jaligny.
(2) - Allier.
(3) - Vichy.
(4) - Besbre.
ژالیو.
[یُ] (اِخ)(1) نام دهستانی از ایالت ایزر(2) در شهرستان لاتوردوپن(3) دارای 5377 تن سکنه. آنجا مرکز مقواسازی است.
(1) - Jallieu.
(2) - Isere.
(3) - La-Tour-du-Pin.
ژامائیک.
(اِخ)(1) جامائیکا. نام یکی از جزایر آنتیل(2) در جنوب کوبا(3) متعلق به دولت انگلیس. مساحت آن 11525 کیلومتر و دارای قریب 1121000 تن سکنه. مرکز آن کینگستون(4) و محصولات عمدهء آن شکر و موز و رُم است.
(1) - Jamaique.
(2) - Les Antilles.
(3) - Cuba.
(4) - Kingston.
ژامبلیک.
(اِخ)(1) نام داستان نویس یونانی متولد به شام در قرن دوم میلادی.
(1) - Jamblique.
ژامبلیک.
(اِخ)(1) نام فیلسوفی از طریقهء افلاطونیون جدید(2) در قرن چهارم میلادی.
(1) - Jamblique.
(2) - Neo-platoniciennes.
ژامن.
[مَ] (اِخ)(1) آمادیس. نام شاعر فرانسوی، متولد به شاورس(2) (اوب)(3)شاگرد گزیدهء رونسار(4) (1538-1585 م.).
(1) - Jamyn, Amadis.
(2) - Chaource.
(3) - Aube.
(4) - Ronsard.
ژامن.
[مَ] (اِخ)(1) ژول سلستن. نام طبیعی دان فرانسوی، متولد به ترم آردن(2)(1818-1886 م.).
(1) - Jamin, Jules Celestin.
(2) - Terme Ardennes.
ژان.
(اِخ) امپراطور حبشه. او را دجه کاسائی(1) گویند. وی در حدود سال 1832 متولد شد و بسال 1889 م. درگذشت.
(1) - Dedjah Kassai.
ژان.
(اِخ) کنت انگولم(1). امیر و ادیب فرانسوی متولد در اورلئان(2) بسال 1404 و متوفی در کنیاک(3) بسال 1467 م.
(1) - Comte d'Angouleme.
(2) - Orleans.
(3) - Cognac.
ژان.
(اِخ) دوک دآلنسن(1). متولد در 1409 و متوفی در پاریس بسال 1476 م.
(1) - Duc d'Alencon.
ژان.
(اِخ)(1) نام پادشاه دانمارک و سوئد و نروژ (1455-1513 م.).
.(دانمارکی)
(1) - Hans
ژان.
(اِخ) کنت آرمانیاک(1). رجوع به آرمانیاک شود.
(1) - Comte d'Armagnac.
ژان.
(اِخ) مورخ فرانسوی در قرن دوازدهم میلادی. او را آثار بسیاری به زبان لاتین است.
ژان.
(اِخ) یا ژان گری(1). رجوع به گری شود.
(1) - Jeanne Grey.
ژان.
(اِخ) ملکهء فرانسه (1326-1360 م.). دختر گیوم سیزدهم(1) کنت دُوِرنی(2) و بولنی(3).
(1) - Guillaume XIII.
(2) - Comte d'Auvergne.
(3) - Boulogne.
ژان.
(اِخ) کنتس فلاندر(1) و هنو(2) دختر بودوآن نهم(3) کنت فلاندر و امپراطور قسطنطنیه، متوفی در 1249 م.
(1) - Comtesse de Flandre.
(2) - Hainaut.
(3) - Baudoin IX.
ژان.
(اِخ) او را پره مونتره(1) نامند. نام رئیس طرفداران عقاید مذهبی در پراگ(2)(1370-1421 م.).
(1) - Le Premontre.
(2) - Prague.
ژان.
(اِخ)(1) اتو. عالم فقه اللغه و باستان شناس و مورخ آلمانی (1813 - 1869 م.).
(1) - Johann, Otto.
ژان.
(اِخ)(1) باتیست ژزف فابیان سه باستیان. آرشیدوک اطریش(2) متولد در 1782 و متوفی در 1859 م.
(1) - Jean, Baptiste Joseph Fabien Sebastien.
(2) - Archiduc d'Autriche.
ژان.
(اِخ)(1) شارل ماری ایزیدر. نام شاهزادهء بوربونی(2) (1824-1887 م.).
(1) - Jean, Charles Marie Isidore.
(2) - Prince de Bourbon.
ژان.
(اِخ)(1) فردریک لوئی. نویسندهء وطن خواه آلمانی متولد در لانز(2). وی در 1813 م. آلمانها را بر فرانسویان بشورانید. (1778-1852 م.).
(1) - Jean, Frederic Louis.
(2) - Lanez.
ژان.
(اِخ) او را کاتولیکوس(1) می نامند. مورخ ارمنی متوفی در 925 م. او تاریخ ارمنستان را به روایت موسی خورنی(2) و الیزه(3) و دیگر مورخان ارمنی نوشته است.
(1) - Catholicos.
(2) - Moise de Khoren.
(3) - Elisee.
ژان.
(اِخ)(1) نپوموسن ماری ژزف. پادشاه ساکس(2) متولد در 1801 و متوفی در 1873 م.
(1) - Jean, Nepomucene Marie Joseph.
(2) - Saxe.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) پادشاه آراگون(2) متولد در 1350 و متوفی در 1395 م.
(1) - Jean 1er.
(2) - Aragon.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) نام پادشاه کاستیل(2) (1358-1390 م.).
(1) - Jean 1er.
(2) - Castille.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) پادشاه پرتقال از 1385 تا 1433 م. و مؤسس سلسلهء آویز(2). مولد بسال 1357 در لیسبن(3) و وفات 1433 م.
(1) - Jean 1er.
(2) - Aviz.
(3) - Lisbonne.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) پادشاه سوئد (1201 - 1222 م.).
(1) - Jean 1er.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) ملکهء ناپل از سال 1343 تا 1382 م. (1326 - 1382 م.).
(1) - Jean 1er.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) یا ژان البرت(2). پادشاه لهستان(3) (1459-1501 م.).
(1) - Jean 1er.
(2) - Jean 1er. Jean Albert.
(3) - Pologne.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) دوک لورن(2)متولد در 1339 و متوفی در 1390 م.
(1) - Jean 1er.
(2) - Duc de Lorraine.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) (قدیس) پاپ مسیحی از سال 523 تا 526 م.
(1) - Jean 1er (Saint).
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) تزیمیسس. پادشاه یونان. متولد در ارمنستان بسال 925 م. وی از سال 969 تا 976 م. در یونان پادشاهی کرده است.
(1) - Jean 1er Tzimisces.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) لوپستم. پادشاه فرانسه. متولد در پاریس بسال 1316 م. وی بعد از مردن پدرش لوئی دهم لوهوتن(2) زائیده شده و چند روز بیش نزیست.
(1) - Jean 1er Le Posthume.
(2) - Louis X Le Hutin.
ژان اول.
[نِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) لورو. دوک برتانی(2) از 1237 تا 1286 م.
(1) - Jean 1er Le Roux.
(2) - Duc de Bretagne.
ژان ایتالس.
[لُ] (اِخ)(1) نام فیلسوف یونانی در قرن یازدهم میلادی. وی در ایتالیا متولد شد و در قسطنطنیه نشو و نما یافت. فلسفه و آثار افلاطون و ارسطو و فرفوریوس(2) و ژامبلیک(3) و پرکلوس(4) را شرح کرد ولی متهم به بددینی گشت و تکفیر شد.
(1) - Jean Italos.
(2) - Porphyre.
(3) - Jamblique.
(4) - Proclos.
ژان باتیست.
[ژامْ] (اِخ)(1) رجوع به یحیی تعمیددهنده شود.
(1) - Jean-Baptiste.
ژان بن سنت آندره.
[ژامْ بُ سَ رِ](اِخ)(1) یا آندره ژان بون(2). او را بارون(3) نیز میگفتند. وی عضو مجلس کنوانسیون(4)فرانسه بود (1749-1813 م.).
(1) - Jean Bon Saint-Andre.
(2) - Andre Jeanbon.
(3) - Baron.
(4) - Convention.
ژان بیستم.
[نِ تُ] (اِخ)(1) وی چند ماهی در سال 1044 م. پاپ غیرقانونی بود.
(1) - Jean XX.
ژان بیست ودوم.
[نِ تُ دُوْ وُ] (اِخ)(1)ژاک دوئز(2). پاپ مسیحی از 1316 تا 1334 م. در زمان این پاپ الملک الناصر پادشاه مصر که معاصر با ابوسعید بهادر مغول بود در سال 720 ه . ق. جمعی از سرداران خود را امر به هجوم به ارمنستان صغیر و غارت شهر سیس پایتخت کیلیکیه داد و آنان از نیمهء ربیع الاَخر این سال به بعد آن شهر را غارت کردند و از نهر جیحان گذشتند و سراسر ارمنستان را به باد غارت دادند. پادشاه صغیر آن مملکت لئون پنجم که ده سال بیش نداشت و اتابک ارمنی او چاره ای ندیدند جز آنکه از پاپ ژان بیست ودوم استمداد کنند و عالم عیسویت را به کمک بطلبند. پاپ در جواب نوشت که سلاطین اروپا گرفتار جنگ با یکدیگرند و نمیتوانند به مدد او بیایند، ولی خود او قشونی به کمک ارمنستان میفرستد. رسیدن این خبر الملک الناصر را بر ارمنستان خشمناک کرد و بار دیگر آن مملکت را به باد غارت داد و به بلاد عیسوی نشین تاخت و شهر ادانه به دست مصریان بسوخت و قریب بیست هزار تن از ارامنه به اسیری گرفتار شدند. از شنیدن این اخبار پاپ بار دیگر به خیال یاری ارمنستان افتاد و این بار علاوه بر اعانه ای که جهت پادشاه آن مملکت جمع آوری کرد و فرستاد مراسله ای به تاریخ 13 ژویهء 1322 م. /27 جمادی الثانی 722 ه . ق.) از شهر آوین یون(3) به ابوسعید پادشاه مغول در ایران نوشت و سیاست سابق ایلخانان ایران و اجداد او را به یاد او آورد و او را به کمک ارمنستان دعوت کرد و نامه ای دیگر خصوصاً به ایلخان نوشت و او را به قبول مذهب مسیح خواند. چند سال بعد از بنای شهر سلطانیه یعنی در تاریخ 718 پاپ بموجب فرمانی در آن شهر کنیسه ای دایر کرد و یکی از روحانیون عیسوی را که فرانسوا دوپروز(4) نام داشت به ریاست و خلیفگی عیسویان رعیت ایران و ممالک مجاور آن فرستاد و این روحانی تا سال 724 این مقام را دارا بود، ولی چون ایلخانان ایران قبول اسلام کرده بودند دیگر عیسویان به آن درجه از نفوذ و اقتدار که در عهد هولاکو و اباقا و ارغون داشتند نرسیدند. لئون پادشاه ارمنستان هم در این تاریخ از ابوسعید مدد خواست و ابوسعید با وجود معاهده ای که با سلطان مصر داشت 20000 سپاهی بمدد او روانه کرد و ضمناً سلطان مصر را به عقد صلح با پادشاه ارمنستان خواند اما قبل از آنکه سپاهیان ابوسعید برسند قشون مصریان چنان ارامنه را از پا درآورده بودند که خلیفهء ارمنستان به ملاقات الملک الناصر رفت و با او معاهده ای بمدت پانزده سال در ترک جنگ با ارمنستان بست و لئون در سال 729 رسماً قبول تبعیت از الملک الناصر کرده خلعت و تشریف او بپوشید و ارامنه با قبول این خواری از آزار قشون مصری رهائی یافتند. (از تاریخ مغول اقبال صص 347 - 348).
(1) - Jean XXll.
(2) - Jacques Duese (Dueze).
(3) - Avignon.
(4) - Francois de Peruse.
ژان بیست وسوم.
[نِ تُ سِوْ وُ](اِخ)(1) (بالتازار کسا)(2) پاپ مسیحی. وی در سال 1410 م. به مقام پاپی رسید و در 1415 م. از آن مقام خلع شد و بسال 1419 درگذشت.
(1) - Jean XXIII.
(2) - Balthazar Cossa.
ژان بیست ویکم.
[نِ تُ یِ کُ] (اِخ)(1)(پیر ژولیانی)(2) پاپ مسیحی از سال 1276 تا 1277 م. در عهد وی دو تن نماینده از طرف دربار اباقا پادشاه مغول در ایران عازم شهر رم شدند و عیسویان را به پس گرفتن بیت المقدس و فلسطین از دست مسلمین دعوت کردند و از جانب اباقا به ایشان وعدهء مساعدت شد و پاپ آنان را نزد سلاطین فرانسه و انگلیس فرستاد و دو نمایندهء مزبور که از عیسویان گرجی بودند از طرف آباقا اظهار داشتند که او و قوبیلای قاآن مائلند که قبول دیانت عیسوی کنند. پاپ برای تحقیق مطلب و تبلیغ آئین مسیح تصمیم گرفت که پنج تن از روحانیون را به دیار مشرق فرستد، ولی چون در همان اوان یعنی سال 676 ه . ق. بمرد تصمیم او عملی نشد، فقط نیکلای سوم پاپ جدید سال بعد نامه ای به اباقا و قوبیلای نوشت و از مساعدت ایشان دربارهء عیسویان اظهار مسرّت کرد. (از تاریخ مغول اقبال ص204).
(1) - Jean XXI.
(2) - Pierre - Juliani.
ژان بیوگر.
[یُگْ] (اِخ)(1) رجوع به ایوان شود.
(1) - Jean Biogr.
ژان پانزدهم.
[نِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 985 تا 996 م.
ژان پلانتاژنه.
[نِ پِ ژِ نِ] (اِخ) نام ملکهء سیسیل و کنتس تولوز(1) متوفی در سال 1200 م.
(1) - Comtesse de Toulouse.
ژان پنجم.
[نِ پَ جُ] (اِخ) پادشاه پرتقال از 1707 تا 1750 م. متولد در لیسبن بسال 1689 و متوفی بسال 1750 م.
ژان پنجم.
[نِ پَ جُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 685 تا 686 م.
ژان پنجم.
[نِ پَ جُ] (اِخ) پاله الگ(1). نام امپراطور بیزانس(2) از 1341 تا 1376 و از 1379 تا 1390 م.
(1) - Paleologue.
(2) - Byzance.
ژان پنجم.
[نِ پَ جُ] (اِخ) لُویان(1). نام دوک برتانی(2) متولد در 1338 و متوفی در 1399 م.
(1) - Jean V. Le Vaillant.
(2) - Duc de Bretagne.
ژانتس.
(اِخ)(1) فردریک. نام نویسندهء سیاسی و عالم سیاست پروسی (1764-1832 م.).
(1) - Jentz.
ژانتی یی.
(اِخ)(1) مرکز تجارتی لاسن(2)در ایالت سو(3) در ساحل رود بیور، دارای 15623 تن سکنه و راه آهن. در آنجا دباغخانه های بسیار است.
(1) - Gentilly.
(2) - La Seine.
(3) - Arr. de Sceaux.
ژان چهاردهم.
[نِ چَ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 983 تا 984 م.
ژان چهارم.
[نِ چَ رُ] (اِخ) دومونت فر(1). دوک برتانی. وی پس از مرگ برادر خود ژان سوم در سال 1341 م. به دوکی نشست و در 1345 وفات یافت.
(1) - Jean IV De Montfort.
ژان چهارم.
[نِ چَ رُ] (اِخ)لاسکاریس(1). امپراطور یونان از 1258 تا 1259 م. وی از مردم نیسه بود.
(1) - Jean IV Lascaris.
ژان داراس.
(اِخ)(1) نام نثرنویس فرانسوی در قرن چهاردهم میلادی و دبیر ژان دوک دوبری(2) برادر شارل پنجم(3).
(1) - Jean d'Arras.
(2) - Jean, duc de Berry.
(3) - Charles V.
ژان داراس.
(اِخ)(1) مشهور به کارون(2). نثرنویس فرانسوی در قرن پانزدهم میلادی.
(1) - Jean d'Arras.
(2) - Caron.
ژان داراگن.
[گُ] (اِخ) پسر صلبی فردینان(1) اول پادشاه ناپل. متوفی در 1577 م. رفائیل نقاش را از او تصویری است در موزهء لوور.
(1) - Ferdinand.
ژاندارک.
(اِخ)(1) (قدّیسه) او را دارک(2)یا آرک(3) و دوشیزهء ارلئانی(4) نیز نامند و ژان اسم اوست. وی قهرمان ملی فرانسه است و بسال 1412 م. در دمرمی(5) پای به عرصهء وجود گذارد. زنی بغایت دیندار و متقی و اهل مکاشفه و مراقبه و مدعی نوعی وحی بود و میگفت که الهاماتی غیبی از جانب قدیس میشل(6) و کاترین(7) به او میشود که وی را به قیام برای نجات فرانسه از سلطهء انگلیسیان میخوانند. وی به وساطت ربر دوبدریکور کاپیتن دوکولر(8) در هنگام محاصرهء ارلئان (1429 م.) در شینن(9) بین درباریان به حضور شارل هفتم پادشاه فرانسه رسید و او را به اصرار بسیار راضی کرد که وی را بر گروهی از لشکریان خود سردار کند. ژاندارک با این عدهء قلیل انگلیسیان را مجبور به ترک محاصرهء ارلئان کرد و در جائی بنام پاتی(10) بر ایشان ظفر یافت. و در ریمس(11) تشریفات تاجگذاری شارل هفتم را بجای آورد. سپس قصد تسخیر پاریس کرد ولی بعد از مجروح شدن در نبردی که به دروازهء سن هنره(12) روی داد به امر پادشاه از این قصد بازایستاد. ظاهراً وی بعلت خیانت بعضی از حواشی و اطرافیان خود در ظاهر شهر کمپین(13) به دست بورگینیون ها افتاد و سپس کنت لوکزامبورگ او را به انگلیسیان فروخت و آنان وی را در محکمهء کلیسائی که بریاست اسقف بوه(14) بنام پیر کوشن(15) تشکیل شد محاکمه کردند. ژاندارک با کمال سادگی و شجاعت و جسارت از خود دفاع کرد. سرانجام محکمه او را تکفیر و به الحاد و ارتداد و فساد عقیدت متهم و به زنده سوختن محکوم ساخت. او را در میدان ویومارشه(16)واقع در روئن(17) زنده بسوختند (1431 م.).
(1) - Jeanne d'Arc (Sainte).
(2) - Darc.
(3) - Arc.
(4) - La Pucelle d'Orleans.
(5) - Domremy.
(6) - Michel.
(7) - Catherine.
(8) - Robert de Baudricourt Capitaine de Vaucouleurs.
(9) - Chinon.
(10) - Patay.
(11) - Reims.
(12) - Saint-Honore.
(13) - Compiegne.
(14) - Beauvais.
(15) - Pierre Cauchon.
(16) - Vieux-Marche.
(17) - Rouen.
ژاندارم.
(فرانسوی، اِ)(1) کلمه ای است فرانسوی مستعمل در زبان فارسی اخیر که در اصطلاح امروز بمعنی فردی از امنیه و پلیس خارج شهر است.
(1) - Gendarme.
ژاندارمری.
[مِ] (فرانسوی، اِ)(1) کلمه ای است فرانسوی که در زبان فارسی اخیر بمعنی ادارهء امور وظایف ژاندارمها بکار میرود.
(1) - Gendarmerie.
ژان دالبره.
[رِ] (اِخ)(1) نام ملکهء ناوار(2). وی زوجهء آنتوان دوبوربون(3) و مادر هانری چهارم(4) است. بسال 1528 در پاریس متولد شد و در 1572 م. در همان شهر درگذشت.
(1) - Jeanne D'Albret.
(2) - Navarre.
(3) - Antoine de Bourbon.
(4) - Henri IV.
ژان داماسن.
[سِ] (اِخ)(1) (قدیس) عالم روحانی کلیسای یونانی متولد در دمشق و متوفی بعد از سال 754 م. وی با بدعت تصویرپرستی مبارزه میکرد. ذکران او ششم مارس است.
(1) - Jean Damascene (Saint).
ژان دانتیوش.
[یُشْ] (اِخ)(1) ملقب به اسکلاستیک(2) بطریق قسطنطنیه از 564 تا 578 م.
(1) - Jean d'Antioche.
(2) - Scolastique.
ژان دانتیوش.
[یُشْ] (اِخ) وقایع نگار و مورخ بیزانسی که به احتمال برخی در اوائل قرن هفتم میلادی میزیسته است. او را تاریخی است عمومی که در آن وقایع تاریخ را از اول خلقت تا سال 610 م. به رشتهء تحریر آورده است.
ژان دبرگام.
[دُ بِ] (اِخ)(1) (قدیس) اسقف برگام (656 - 683 م.).
(1) - Jean de Bergame (Saint).
ژان دبوربن.
[دُ بُ] (اِخ)(1) ملکهء فرانسه دختر پیر اول(2) متولد بسال 1338 و متوفی بسال 1378 م.
(1) - Jeanne de Bourbon.
(2) - Pierre 1er.
ژان دبورگنی.
[دُ گُنْیْ] (اِخ)(1) دختر روبرت دوم(2) دوک بورگنی. (1293 - 1348 م.).
(1) - Jeanne de Bourgogne.
(2) - Robert II.
ژان دبورگنی.
[دُ گُنْیْ] (اِخ)(1) ملکهء فرانسه و زوجهء فیلیپ پنجم(2) متوفی بسال 1325 م.
(1) - Jeanne de Bourgogne.
(2) - Philippe V.
ژان دپاری.
[دُ] (اِخ)(1) یکی از افراد دمینیکن(2) و دکتر دانشگاه پاریس.
(1) - Jean de Paris.
(2) - Dominicain.
ژان دپاری.
[دُ] (اِخ)(1) نام شخصی اساطیری پسر یکی از پادشاهان فرانسه که در رهگذار خویش زر و سیم میریخت.
(1) - Jean de Paris.
ژان دپانتیور.
[دُ یِوْرْ] (اِخ)(1) برادرزادهء ژان سوم(2) دوک برتانی(3) و زن شارل دوبوآ.(4)
(1) - Jeanne de Penthievre.
(2) - Jean III.
(3) - Duc de Bretagne.
(4) - Charles de Bois.
ژان دپراگ.
[دُ پْرا / پِ] (اِخ)(1) نام اسقف الموتز (مراوی)(2) متولد بسال 1360 و متوفی بسال 1430 م.
(1) - Jean de Prague.
(2) - Olmutz (Moravie).
ژان دپرتوگال.
[دُ پُ] (اِخ)(1) ملکهء کاستیل دختر ادوار(2) پادشاه پرتقال، متولد بسال 1438 و متوفی به 1475 م.
(1) - Jeanne de Portugal.
(2) - Edouard.
ژان دپیفانی.
[دِ] (اِخ)(1) مورخ بیزانسی(2) در نیمهء دوم قرن ششم میلادی. او تاریخی در حوادث سال 571 - 572 تا حوادث سال 592 - 593 م. گرد آورده و در آن از جنگهای روم شرقی با ایران بحث کرده است.
(1) - Jean d'epiphanie.
(2) - Byzantin.
ژان دتری.
[دُ رُ] (اِخ)(1) مورخ فرانسوی در قرن پانزدهم میلادی.
(1) - Jean de Troyes.
ژان ددیو.
[دُ یُ] (اِخ)(1) (قدیس) مؤسس طریقهء شاریته (برادران سن ژان دودیو)(2) است. مولد او پرتقال (1495 م.) و ذکران وی در هشتم مارس است (متوفی بسال 1550 م.).
(1) - Jean de Dieu (Saint).
(2) - Ordre de la Charite (Freres de Saint-Jean de Dieu).
ژاندره.
[رِ] (اِخ)(1) کرسی دهستان ژورا(2) از ایالت دُل(3) دارای راه آهن و قریب 387 تن سکنه.
(1) - Gendrey.
(2) - Jura.
(3) - Dole.
ژان دزانتمر.
[دِ تُ مُ] (اِخ)(1) نام یکی از اشخاص مذکور در کتاب رابله(2). راهبی بزم آرای و رزمجوی بود و او همان است که گارگانتوآ(3) دستور داد برای وی معبد تلم(4)را بنا کنند.
(1) - Jean des Entommeures.
(2) - Rabelais.
(3) - Gargantua.
(4) - Theleme.
ژان دسالیسبوری.
[دُ] (اِخ)(1) نام فیلسوف اسکولاستیک(2) انگلیسی، بطریق شارتر(3) و دوست سن توماس بکه(4) (1110 - 1180 م.).
(1) - Jean de Salisboury.
(2) - Scolastique.
(3) - Chartres.
(4) - Thomas Becket.
ژان دسوآب.
[دُ] (اِخ)(1) او را لوپاریسید(2) (پدرکش) گویند. وی شاهزادهء خانوادهء اطریش است و بسال 1290 م. متولد شده است اما تاریخ وفات او معلوم نیست.
(1) - Jean de Souabe.
(2) - Le parricide.
ژان دفرانس.
[دُ] (اِخ)(1) دوشس داورلئان(2) دختر لوئی یازدهم(3) پادشاه فرانسه و مارگریت دساووآ(4) (1464 - 1505 م.).
(1) - Jeanne de France.
(2) - Duchesse d'Orleans.
(3) - Louis XI.
(4) - Marguerite de Savoie.
ژان دفز.
[دِ فِ] (اِخ)(1) او را ژان دازیر(2)نیز گویند. مورخ سریانی در قرن ششم میلادی، متولد در حدود سنهء 506 م. وی نخست در شهر آمد راهب بود و امپراطور ژوستی نین(3) و تئودرا(4) او را محترم میداشتند. او از مونوفیزیت ها(5) یعنی از پیروان فلسفهء اتحاد لاهوت و ناسوت در وجود عیسی مسیح بشمار میرفت. در زمان ژوستین(6) دوم به امر وی به زندان افتاد و در حدود سال 585 م. جهان را بدرود گفت. او راست: تاریخ کلیسائی در وقایع عالم که در آن از خلقت تا 584 م. را به رشتهء تحریر درآورده است.
(1) - Jean d'Ephese.
(2) - Jean d'Asir.
(3) - Justinien.
(4) - Theodora.
(5) - Monophysites.
(6) - Justin.
ژان دفلاندر.
[دُ] (اِخ)(1) زن ژان چهارم(2) کنت دُمونت فرت(3) و دوک برتانی(4).
(1) - Jeanne de Flandre.
(2) - Jean IV.
(3) - Comte de Montfort.
(4) - Duc de Bretagne.
ژان دکاپادس.
[دُ دُ] (اِخ)(1) نام رئیس دادگاه ژوستی نی ین. وی مردی باهوش و جاه طلب و حریص بود و امپراطور او را گرامی میداشت. و از جهت سوءرفتار خود منفور مردمان بود.
(1) - Jean de Cappadoce.
ژان دکاپو.
[دُ] (اِخ)(1) نام مترجم ایطالیائی است که او را به زبان لاتین ژنس دکاپوا(2) میگفتند. وی در قرن سیزدهم میلادی میزیست و در بدایت حال یهودی بود و سپس به دین مسیح درآمد. اثر مهم او ترجمهء کتاب کلیله و دمنه است که آن را از ترجمهء عبری ربان جوعل به زبان لاتین درآورد.(3) ربان جوعل(4) آن کتاب را از متن سانسکریت به زبان عبری ترجمه کرده بود. ترجمهء لاتینی مزبور در حدود سال 1408 م. بطبع رسیده است.
(1) - Jean de Capoue.
(2) - Joannes de Capua.
(3) - Directorium humanae vitae, alias parabolae antiquorum sapientium.
(4) - Rabbin Joel.
ژان دکاستیل.
[دُ] (اِخ)(1) دختر ژان پرتقال(2). او ملقبه به لابلترانژا(3) است (1462 - 1530 م.).
(1) - Jeanne de Castille.
(2) - Jeanne de Portugal.
(3) - La Beltraneja.
ژان دگیسکالا.
[دُ] (اِخ)(1) نام یکی از شجعان یهود متوفی در 75 م.
(1) - Jean de Giscala.
ژان دلاتران.
[دُ] (اِخ)(1) رجوع به لاتران شود.
(1) - Jean de Latran.
ژان دلارشل.
[دُ رُ شِ] (اِخ)(1) عالم کلامی فرانسوی که در حدود سنهء 1205 در رشل متولد شد و در 1245 م. به پاریس درگذشت.
(1) - Jean de la Rochelle.
ژان دلاکروا.
[دُ] (اِخ)(1) (قدیس) رجوع به کروآ شود.
(1) - Jean de la Croix.
ژان دلوکزامبورگ.
[دُ] (اِخ)(1)پادشاه بوهم(2) متولد بسال 1296 و متوفی بسال 1346 م.
(1) - Jean de Luxembourg.
(2) - Boheme.
ژان دلید.
[دُ لَ] (اِخ)(1) او را ژان بوکلس زون(2) نیز گویند. وی رئیس تعمیدنایافتگان(3) مونستر(4) بود و به طرز فجیعی در 1536 م. مثله و کشته گردید.
(1) - Jean de Leyde.
(2) - Johannes Beukelszoon.
(3) - Anabaptistes.
(4) - Munster.
ژان دماتا.
[دُ] (اِخ)(1) (قدیس) مؤسس نظام تثلیثیون که ملتزم بازخرید اسیران بودند. مولد او در فکن(2) (1160-1213 م.) و ذکران وی هشتم فوریه است.
(1) - Jean de Matha (Saint).
(2) - Faucon.
ژان دمدا.
[دُ مِ] (اِخ)(1) (قدیس) مولد او مدا نزدیک میلان. در اواخر قرن یازدهم میلادی متولد شد و بسال 1159 م. به همان شهر درگذشت و ذکران او بیست وششم سپتامبر است.
(1) - Jean de Meda.
ژان دمن.
[دُ مُ] (اِخ)(1) ژان کلوپینل.(2)نویسندهء فرانسوی متولد در حدود 1240 و متوفی پیش از سنهء 1305 م.
(1) - Jean de Meung.
(2) - Jean Clopinel.
ژان دناوار.
[دُ] (اِخ)(1) ملکهء فرانسه و ناوار، زن فیلیپ لوبل(2) (1273 - 1305 م.).
(1) - Jeanne de Navarre.
(2) - Philippe Le Bel.
ژان دنیکین.
[دُ یُنْ] (اِخ)(1) مورخ بیزانسی در نیمهء دوم قرن هفتم میلادی. او را تاریخی است که در آن وقایع عالم را از اول خلقت تا اواسط قرن هفتم میلادی به یونانی نوشته و نیز از تاریخ مصر در قرن هفتم و فتح آن کشور بدست عرب بحث کرده است.
(1) - Jean de Nikion.
ژان دنیول.
[دُ نی وِ] (اِخ) پسر بزرگ ژان دوم، ملقب به دُمونت مورنسی(1).
(1) - Jean II de Montmorency.
ژان دوازدهم.
[نِ دَ دَ هُ] (اِخ)(1) پاپ مسیحی از سال 955 تا 964 م.
(1) - Jean XII.
ژان دودین.
(اِخ)(1) نام نقاش ایتالیائی که در 1494 در اودین متولد شد و در 1564 م. به روم درگذشت.
(1) - Jean d'Udine.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) پادشاه پرتقال از سال 1481 تا 1495 م. (1455-1495 م.).
(1) - Jean II.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) نام کنت ریشمونت(1) از 1239 تا 1286 م. و دوک برتانی(2) از 1286 تا 1305 م.
(1) - Comte de Richemont.
(2) - Duc de Bretagne.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) پادشاه آراگن(1)(1397-1479 م.). او را نیز عنوان پادشاهی ناوار بود.
(1) - Aragon.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 532 تا 535 م.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) او را ژانل(2)نیز گویند. ملکهء ناپل (1371-1435 م.).
(1) - Jeanne II.
(2) - Jeannelle.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) پادشاه کاستیل(1) متولد در 1405 و متوفی در 1454 م.
(1) - Castille.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) او را لوبن(1)میگفتند که به اصطلاح زمان وی بمعنی مرد دلیر باشد. از 1350 تا 1364 م. پس از فیلیپ ششم دووالوآ(2) پادشاه فرانسه بود. مولد او قصرِ گه دملوئی(3) نزدیک مانس(4) بوده است.
(1) - Jean II Le Bon.
(2) - Philippe VI de Valois.
(3) - Gue-de-Maului.
(4) - Mans.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) کازیمیر پنجم. پادشاه لهستان پسر سی ژیسموند(2) سوم (1609-1672 م.).
(1) - Jean II (Casimir V).
(2) - Sigismond.
ژان دوم.
[نِ دُوْ وُ] (اِخ) کمنن(1). امپراطور یونان از 1118 تا 1143 م.
(1) - Comnene.
ژان دهتویل.
[دُ هُ تِ] (اِخ)(1) یا هانتویل(2). نام شاعر نورماندی در اواخر قرن دوازدهم میلادی.
(1) - Jean de Hauteville.
(2) - Jean de Hantville.
ژان دهته سی.
[دُ هُ تِ سِی ی] (اِخ)(1)نویسندهء لاتینی در قرن دوازدهم میلادی، راهب هوته سی وُژ(2).
(1) - Jean de Hauteseille.
(2) - Vosges.
ژان دهلیوود.
[دُ هُ لی] (اِخ)(1) در لاتین او را ژن دساکرو-بسکو(2) گویند. نام راهب و ریاضی دان انگلیسی متولد به هولیوود در حدود سنهء 1190 و متوفی در حدود سال 1250 م.
(1) - Jean de Holywood.
(2) - Joannes de Sacro-Bosco.
ژان دهم.
[نِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 914 تا 928 م.
ژانرن.
[رُ] (اِخ)(1) فیلیپ اگوست. نقاش فرانسوی (1810 - 1877 م.).
(1) - Jeanron, Philippe Auguste.
ژانزه.
[زِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش ایل-اِ-ویلن(2) از شهرستان رن(3) دارای قریب 4087 تن سکنه و راه آهن از آن گذرد.
(1) - Janze.
(2) - Ille-et-Vilaine.
(3) - Rennes.
ژان ژاک روسو.
[سُ] (اِخ)(1) رجوع به روسو شود.
(1) - Jean-Jacques Rousseau.
ژان ژئومتر.
[ژِ ءُ مِ] (اِخ)(1) شاعر بیزانسی در قرن دهم میلادی. او یکی از شخصیت های برجستهء ادبیات بیزانس است.
(1) - Jean Geometre.
ژان ژرژ اول.
[ژُ ژِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) الکتور ساکس(2). متولد بسال 1585 و متوفی بسال 1656 م.
(1) - Jean Georges 1er.
(2) - electeur de Saxe.
ژان ژرژ چهارم.
[ژُ ژِ چَ رُ] (اِخ)(1)الکتور ساکس. متولد بسال 1668 و متوفی بسال 1694 م.
(1) - Jean Georges IV.
ژان ژرژ دوم.
[ژُ ژِ دُوْ وُ] (اِخ) الکتور ساکس. متولد بسال 1613 و متوفی بسال 1680 م.
ژان ژرژ سوم.
[ژُ ژِ سِوْ وُ] (اِخ)(1)الکتور ساکس. متولد بسال 1647 و متوفی بسال 1691 م.
(1) - Jean Georges III.
ژان سان پور.
[سامْ پُرْ] (اِخ)(1) دوک دُبورگنی(2) مولد بسال 1371 در دیژن(3)پسر فیلیپ لوهاردی(4) و نوهء ژان لوبون(5)مقتول در 1419 م.
(1) - Jean sans Peur.
(2) - Duc de Bourgogne.
(3) - Dijon.
(4) - Philippe le Hardi.
(5) - Jean le Bon.
ژان سان تر.
[تِ] (اِخ)(1) چهارمین پسر هانری دوم(2) و اِله اونر داکیتن(3). او به استظهار فیلیپ اگوست پادشاه فرانسه در شورشی که بر ضد پدر او برپا شده بود شرکت کرد و بعد از مرگ برادر خود ریشارد کُردُلیُن(4) (ریشارد شیردل) برادرزادهء وی آرتور دوبرتانی(5) را برای به دست آوردن سلطنت به قتل رسانید (1202 م.) و از سال 1199 تا 1216 م. در انگلستان پادشاهی کرد (1167 - 1216 م.).
(1) - Jean sans Terre.
(2) - Henri II.
(3) - eleonore d'Aquitaine.
(4) - Richard coeur de Lion.
(5) - Arthur de Bretagne.
ژانسن.
[سِ] (اِخ)(1) آبراهام. نقاش فلاماندی(2) (1575 - 1632 م.).
(1) - Janssens.
(2) - Flamand.
ژانسن.
[سِ] (اِخ) ژان. مورخ کاتولیک آلمانی. مولد وی کسانتن(1) و مؤلف تاریخ ملت آلمان است (1829 - 1891 م.).
(1) - Xanten.
ژانسن.
[سِ] (اِخ)(1) ژول. عالم طبیعی و ستاره شناس فرانسوی (1824 - 1907 م.).
(1) - Jules.
ژانسنیوس.
[سِ] (اِخ)(1) کرنه لیوس ژانسن(2). نام عالم کلامی هلندی بطریق ایپرس(3). مولد او له اردام(4). اثر مهم وی اگوستینوس(5) است که در آن نظریهء غفران سنت اگوستن(6) را مطابق رأی و نظر خود در امر عفو و غفران و اختیار و قدر شرح داده است و همین نظریهء اوست که بنام وی به ژانسه نیسم معروف است (1585 - 1638 م.).
(1) - Jansenius.
(2) - Cornelius Jansen.
(3) - eveque d'Ypres.
(4) - Leerdam.
(5) - Augustinus.
(6) - Saint Augustin.
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ)(1) نام پاپ مسیحی از سال 559 تا 573 م.
.
(1) - Jean III
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ) وی نخست امارت آلبره داشت(1) و سپس پادشاه ناوار(2)شد و در 1484 م. کاترین دوفوآ(3) دخترعم لوئی دوازدهم را به زنی گرفت. وفات او بسال 1516 م. است.
(1) - Sire d'Albret.
(2) - Navarre.
(3) - Catherine de Foix.
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ) پادشاه سوئد پسر گوستاو(1) وازا(2) متولد در قصر استژبرگ(3) و متوفی در استکهلم (1537 - 1592 م.).
(1) - Gustave.
(2) - Vasa.
(3) - Stegeborg.
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ) پادشاه پرتقال (1521 - 1557 م.). متولد بسال 1502 م.
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ)(1) لوبُن. دوک دُبرتانی(2) از سال 1312 تا 1341 م.
(1) - Jean III Le Bon.
(2) - Duc de Bretagne.
ژان سوم.
[نِ سِوْ وُ] (اِخ)(1) واتاتزس. امپراطور یونان. وی از مردم نیسه(2) بود و از سال 1222 تا 1254 م. سلطنت راند.
(1) - Jean III. Vatatzes.
(2) - Nicee.
ژانسه.
[سِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش «وین»(2) از شهرستان مونت مریین(3) دارای قریب 10650 تن سکنه.
(1) - Gencay.
(2) - Vienne.
(3) - Montmorillon.
ژانسه نیسم.
[سِ] (اِخ)(1) رجوع به ژانسنیوس شود.
(1) - Jansenisme.
ژان سیزدهم.
[نِ دَ هُ] (اِخ)(1) پاپ از سال 965 تا 972 م.
(1) - Jean XIII.
ژان سیمور.
(اِخ)(1) ملکهء انگلستان. سومین زن هانری هشتم(2)، تولد او در حدود سال 1509 و وفات در 1537 م.
(1) - Jeanne Seymour.
(2) - Henri VIII.
ژانسیو.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش «کروز»(2)از ایالت ابوسن(3) واقع در پلاتو دژانسیو(4)دارای 885 تن سکنه.
(1) - Gentioux.
(2) - Creuse.
(3) - Aubusson.
(4) - Plateau de Gentioux.
ژان شانزدهم.
[نِ شا دَ هُ] (اِخ)(1) پاپ مسیحیان از سال 985 تا 996 م.
(1) - Jean XVI.
ژان ششم.
[نِ شِ شُ] (اِخ)(1) ماری ژزف لوئی.(2) پادشاه پرتقال. وی نخست در زمان جنون مادر، نایب السلطنهء پرتقال بود و در سال 1807 م. کشور وی به دست فرانسویان افتاد و پس از آن واقعه به برزیل رفت و در 1821 بازگشت و اساس حکومت مشروطه را در پرتقال بنا نهاد (1769 - 1826 م.).
(1) - Jean VI.
(2) - Marie Joseph Louis.
ژان ششم.
[نِ شِ شُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 701 تا 705 م.
ژان ششم.
[نِ شِ شُ] (اِخ) کانتاکوزن(1). امپراطور بیزانس(2) از سال 1341 تا 1355 م.
(1) - Cantacuzene.
(2) - Byzance.
ژان ششم.
[نِ شِ شُ] (اِخ) لوساژ(1). دوک برتانی(2) متوفی در 1442 م.
(1) - Le Sage.
(2) - Duc de Bretagne.
ژانطیوس.
(اِخ) پادشاه ایلیری و این آن کس است «که گویند که اول بار خواص جنطیانا را بشناخت و نام خود بدین گیاه داد».(1) و نام او را در کتب مفردات، جنطین الملک می نویسند.
(1) - On dit que le premier qui la decouvrit Gentius roi des Illyriens,
est et que de la lui est venu son nom.
(از ترجمهء فرانسهء مفردات ابن بیطار تحت کلمهء جنطیانا).
ژان فردریک اول.
[فْرِ / فِ رِ دِ کِ اَوْ وَ] (اِخ) لومانیانیم(1). الکتر ساکس(2) متولد بسال 1503 و متوفی به 1554 م.
(1) - Jean Frederic 1er Le Magnanime.
(2) - electeur de Saxe.
ژان فردریک دوم.
[فْرِ / فِ رِ دِ کِ دُوْ وُ] (اِخ)(1) دوک ساکس(2) متولد بسال 1529 و متوفی بسال 1595 م.
(1) - Jean Frederic II.
(2) - Duc de Saxe.
ژان فیلوپونس.
[لُ پُ نُ] (اِخ)(1) عالم صرف و نحو و فیلسوف یونانی در قرن ششم میلادی به اسکندریه.
(1) - Jean Philoponos.
ژان کازیمیر.
(اِخ)(1) کنت پالاتن(2). پسر الکتر فردریک سوم متولد بسال 1543 و متوفی بسال 1592 م.
(1) - Jean Casimir.
(2) - Comte Palatin.
ژان کریزستم.
[کْری / کِ زُ تُ] (اِخ)(1)(بوش دُر) (قدیس) یکی از آباء کلیسا و بطریق قسطنطنیه (347 - 407 م.). وی به شکنجه و جفای امپراطریس اودکسی(2)گرفتار گشت. ژان به فصاحت و بلاغت مشتهر و مواعظ وی مورد اعجاب و تحسین است. ذکران وی در 27 ژانویه است.
(1) - Jean Chrysostome (Bouche d'or)
(Saint).
(2) - Eudoxie.
ژان گالبرت.
[بِ] (اِخ)(1) یکی از قدّیسین در فلورانس(2). وی بسال 999 تولد یافت و بسال 1073 م. رحلت کرد. ذکران وی روز دوازدهم ژوئیه است.
(1) - Jean Gualbert (Saint).
(2) - Florence.
ژان لافل.
[فُ] (اِخ)(1) ملکهء کاستیل از 1504 تا 1555 م. متولد در طُلیطلة(2)(1479 م.) و متوفی در تردزیلاس(3) (1555 م.).
(1) - Castille.
(2) - Tolede.
(3) - Tordesillas.
ژان لژنر.
[لُ ژُ نُ] (اِخ)(1) بطریق قسطنطنیه (582 - 595 م.). این بطریق را در امپراطور موریس(2) نفوذ کلمه بسیار بود.
(1) - Jean le Jeuneur.
(2) - Maurice.
ژان لوانژلیست.
[لِ ژِ] (اِخ)(1) (قدیس) یوحنّا القدیس(2). نام یکی از دوازده حواری عیسی و شاگرد محبوب آن حضرت. در جلیلهء بیت سعید تولد یافت و از جوانی به عیسی مسیح پیوست و ظاهراً پیش از آن درک محضر یحیی تعمیددهنده کرده بود و از شاگردان او بشمار میرفت. وی نویسندهء انجیل یوحنّا است. رجوع به یوحنّا شود.
(1) - Jean l'evangeliste.
(2) - Saint.
ژان لوسیلانسیو.
[لُ لا یُ] (اِخ)(1)(قدیس) اسقف کلنی(2) متولد به نیکوپولیس(3) (ارمنستان) در حدود سال 454 و متوفی به سال 558 م.
(1) - Jean le Silencieux (Saint).
(2) - Coloni.
(3) - Nicopolis.
ژان لوکنستانت.
[لُ کُ] (اِخ)(1) الکتر ساکس(2) (1468 - 1532 م.).
(1) - Jean Le Constant.
(2) - electeur de Saxe.
ژان لومنیه.
[مُ یِ] (اِخ) (قدیس) بطریق اسکندریه. مولد او قبرس و وفاتش بسال 617 م. بوده است.
ژانلیس.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش «کت در»(2) از شهرستان دیژن(3) دارای راه آهن و قریب 1276 تن سکنه.
(1) - Genlis.
(2) - Cote-d'Or.
(3) - Arr. de Dijon.
ژانلیس.
(اِخ)(1) مادمازل استفانی فلیسیته. نام معلمهء اطفال دوک دأرلئان(2) و فیلیپ اِگالیته(3) مؤلف تألیفات مشهور راجع به تعلیم و تربیت. مولد در حوالی اتن(4) (1746 -1830 م.).
(1) - Genlis, Mme Stephanie Felicite.
(2) - Duc d'Orleans.
(3) - Philippe-egalite.
(4) - Autun.
ژان مامی گنین.
[گُ یَ] (اِخ)(1)مورخی ارمنی در قرن هفتم میلادی. وی سالنامه های مورخ دیگری را بنام زِنوب گِلاگی(2) دنبال کرده است، از این نظر کتاب او هم به تاریخ دارون که نام نوشته های مورخ مزبور است موسوم میباشد. وی در کتاب خود اشاراتی به دورهء ساسانی و تاریخ آن سلسله میکند ولی نوشته های او چندان مورد توجه و اعتماد نیست زیرا گذشته از اینکه دارای اشتباهات بسیاری است کاتبان قرون بعد مطالبی در کتاب او داخل کرده اند. (ایران باستان ج 1 ص 97 و ج 2 ص 2603).
(1) - Jean Mamigonien.
(2) - Zenob de Glag.
ژان ماین.
[یِ] (اِخ)(1) نام جزیرهء آتشفشانی قطبی در اقیانوس منجمد شمالی، دارای 550 کیلومتر مساحت. آن را هلندیها در اوایل قرن هفدهم کشف کردند.
(1) - Jan Mayen.
ژانن.
[نَ] (اِخ)(1) ژول گابریل. نام ادیب و نویسنده و نقاد فرانسوی. مولد سن-اتین (لوآر)(2) و وفات در پاریس (1804 - 1874 م.).
(1) - Janin, Jules Gabriel.
(2) - Saint-etienne (Loire).
ژان نوزدهم.
[نِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 1024 تا 1033 م.
ژان نهم.
[نِ نُ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 898 تا 900 م.
ژانوس.
(اِخ)(1) بر طبق اساطیر کهن، وی اولین پادشاه شهر ژانی کولوس واقع بر ساحل رود تیبر مقابل شهر رم بوده است. رومیان او را چون خدائی پرستش میکردند و گمان داشتند که مراسم دینی را او بنیان نهاده است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 480).
(1) - Janus.
ژانویل.
[ژانْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش اور-اِ-لوار(2) ولایت شارتر(3) دارای راه آهن و 1192 تن سکنه.
(1) - Janville.
(2) - Eure-et-Loir.
(3) - Chartres.
ژانویه.
[ژانْ یِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام اولین ماه سال گریگوری(2) یا نخستین ماه سال میلادی فرنگی که آغاز آن تقریباً برابر هفدهم دیماه جلالی است و سی ویک روز دارد.
(1) - Janvier.
(2) - Gregorienne.
ژانویه.
[ژانْ یِ] (اِخ)(1) فرمانی که در تاریخ 17 ژانویهء 1562 م. کاترین دمدیسی(2) به پرتستانها داده و امتیازاتی به آنان اعطا کرد.
(1) - Janvier.
(2) - Catherine de Medicis.
ژانویه.
[ژانْ یِ] (اِخ)(1) (بُن اُم) نام شخص اساطیری که بنا به افسانه های کودکانه برای اطفال در شب اول سال میلادی بازیچه ها آرد. وی به هیئت سن نیکلا(2)، پیرمردی با ریش سپید که با خود بازیچهء بسیار دارد تصویر میشود.
(1) - Janvier (Bonhomme).
(2) - Saint Nicolas.
ژانویه.
[ژانْ یِ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف بنه وان(1) مولد حدود سنهء 250 م. و شهادت در سال 305 م. ذکران وی روز 19 سپتامبر است.
(1) - Benevent.
ژانه.
[نِ] (اِخ)(1) پُل. نام فیلسوف فرانسوی (1823-1899 م.).
(1) - Janet.
ژان هانریکز.
[کِ] (اِخ)(1) ملکهء ناوار و آراگُن. مولد حدود سال 1425 و وفات بسال 1468 م.
(1) - Jeanne Henriquez.
ژان هجدهم.
[نِ هِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی متوفی بسال 1009 م.
ژان هشتم.
[نِ هَ تُ] (اِخ) پاپ مسیحی. مولد حدود سال 820 و وفات بسال 882 م.
ژان هشتم.
[نِ هَ تُ] (اِخ) پالئولگ(1). امپراطور مشرق (1425 - 1448 م.)، متولد بسال 1390 م. پسر مانوئل.
(1) - Paleologue.
ژان هفتم.
[نِ هَ تُ] (اِخ) پاپ مسیحی از سال 705 تا 707 م.
ژان هفتم.
[نِ هَ تُ] (اِخ) امپراطور بیزانس. مولد بسال 1360 و وفات بسال 1410 م. پسر آندرُنیک و نبسهء ژان پنجم.
ژان هفدهم.
[نِ هِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی. وفات بسال 1003 م.
ژان هفدهم.
[نِ هِ دَ هُ] (اِخ) مردی یونانی فیلاگات نام(1). وی از مخالفین پاپ بشمار میرفت و بسال 997 م. دعوی پاپی کرد و خویشتن را ژان هفدهم خواند و سرانجام او را مُثله و محبوس کردند و در زندان درگذشت.
(1) - Philagathe.
ژان هوس.
(اِخ)(1) نام یکی از روحانیون چک مولد هوزی نتز(2) (بوهم). وی در باب تعلیمات ویکلیف(3) مبنی بر اصلاح مذهب مسیح و اعتراض بر پاره ای از پاپها خطابه هائی بسال 1398 م. در دارالفنون پراگ انشاد کرد و پیروانی بسیار یافت، بدین مناسبت پاپ به تشکیل شورائی در شهر کنستانس فرمان داد و اعضاء این شوری که از سال 1414 تا 1418 م. طول کشید ژان هوس را به محاکمه دعوت کردند و در سال 1415 زنده بسوختند و برای دفع پیروان او حکم جهاد دادند. نیز رجوع به هوس شود.
(1) - Jean Huss.
(2) - Husinetz.
(3) - Wyclif.
ژان هیرکانوس.
(اِخ)(1) نام سردار لشکری از یهود که بیاری آنتیوخُس سلوکی به جنگ فرهاد دوم اشکانی شتافت. (ایران باستان ج 3 ص 2238).
(1) - Jean Hyrcanus.
ژان یازدهم.
[نِ دَ هُ] (اِخ) پاپ مسیحی متولد بسال 906 و متوفی بسال 936 م. به رُم.
ژانی سر.
[سِ] (اِ)(1) مصحف ینی چری عثمانیان. رجوع به ینی چری شود.
(1) - Janissaires.
ژانی کول.
(اِخ)(1) نام یکی از تپه های هفتگانهء رم بساحل رود تیبر.
(1) - Janicule.
ژانین.
(اِخ) نام دریاچه ای به اپیر یونان.در قدیم پئوم بوتی نیز میگفته اند. (ایران باستان ج2 ص1212).
ژانینا.
(اِخ) رجوع به یانینا شود.
ژاو.
(ص، اِ) خالص و خلاصهء هر چیز را گویند. (برهان).
ژاوا.
(اِخ) (دریای...) دریای جاوه. نام قسمتی از اقیانوس هند میان جزیرهء جاوه و سوماترا و برنئو. رجوع به جاوه شود.
ژاوا.
(اِخ) (جزیرهء...) جاوه. جاوه در تداول اروپائیان. رجوع به جاوه شود.
ژاور.
[وَ] (ص) زفت و بخیل باشد :
کمربستگانند و بیچارگان
ابی شکانند(1) و بی ژاوران(2).
رودکی (از فرهنگ اوبهی).
(1) - ظ: ابی توشگانند.
(2) - اصل شعر این است:
جگرخستگانند و بی توشگان
و بیچارگانند و بی زاوران.
یا: بی زاورا. و ژاور در شعر متن بمعنی ممسک و بخیل بهیچوجه مناسبتی ندارد و اصل آن ظاهراً زاور باشد بمعنی خدمتکار و پرستار، چنانکه زوار.
ژئورژی.
[ژِ ئُرْ] (اِخ)(1) گروزیا(2). گرجستان. رجوع به گرجستان شود.
(1) - Georgie.
(2) - Grousia.
ژاوژا.
[وَ] (اِ) خارپشت. ژَاُوژا :
گر سایهء عمود تو افتد بفرق او
سر درکشد به سینه عدویت چو ژاوَژا.
عمادالدین یوسف (از فرهنگ نظام).
ژاوژا.
[ژَ] (اِ) ژاوَژا. خارپشت :
روز دگر چو شعر تقاضای من شنید
سر درکشید همچو ژَاُوژا ز ترس و بیم.
عمادالدین یوسف (از فرهنگ نظام).
رجوع به ژیژ شود.
ژاوی.
(اِخ)(1) نام کرسی بخش باس-آلپ(2) از ولایت دینی(3) دارای قریب 321 تن سکنه.
(1) - Javie.
(2) - Basses-Alpes.
(3) - Digne.
ژاویدن.
[دَ] (مص) جاویدن. نشخوار کردن. || ژاژیدن (؟). (آنندراج). || زاریدن. زنوبیدن. (معانی این کلمه از شعوری نقل شده و ظاهراً بر اساسی نیست).
ژاهل.
[هِ] (اِخ)(1) ژائیل. یاعیل. نام زوجهء حابرقینی (سِفْرِ داوران 4:17). زنی که میخی در شقیقهء سیسرا که به چادر وی پناهنده شده بود کوفت بدانگونه که از جانب دیگر به زمین نشست و سیسرا را بکشت. نیز رجوع به یاعیل شود.
(1) - Jahel.
ژئه لنگ.
[ژِ ءِ لُ] (اِخ)(1) نام شهری به استرالیا (در ویکتوریا) دارای 42000 تن سکنه. مرکز کارخانه های پشم بافی و بندری تجارتی است.
(1) - Geelong.
ژب.
[ژِ] (اِخ)(1) ریچارد کلاورهوز. نام دانشمند انگلیسی عالم زبان و ادبیات یونان (1841 - 1905 م.).
(1) - Jebb, Richard Claverhouse.
ژبا.
[ژِ] (اِخ)(1) نام رودخانه ای به افریقای غربی در گینهء پرتقال که به اقیانوس اطلس ریزد.
(1) - Geba.
ژبر.
[ژُ بِ] (اِخ)(1) پیر آمده امیلین پرب. نام خاورشناس رحالهء فرانسوی و عالم فاضل جغرافیا (1779 - 1847 م.). وی جغرافیای ادریسی را به زبان فرانسه در دو جلد ترجمه کرد و در پاریس به چاپ رسانید. و نیز تاریخ فرغانه را ترجمه کرده و مقالات بسیاری دربارهء مشرق در مجلهء آسیائی نشر داده است. کتابی هم به عنوان سفر ارمنستان و ایران(2) دارد که در پاریس بسال 1821 م. بچاپ رسیده است. او مدتی رئیس دانشکدهء السنهء شرقی پاریس بود و شاگرد سیلوستر دوساسی است.
(1) - Jaubert, Pierre Amedee Emilien Probe.
(2) - Voyage en Armenie et en Perse.
ژبون.
[ژُ] (اِ) نفع. سود. رباخواری (از مجعولات شعوری است و صحیح کلمه ربون است).
ژبهارت.
[ژِ] (اِخ)(1) اِمیل. ادیب فرانسوی. مولد نانسی بسال 1839 و وفات بسال 1908 م. مؤلف آثاری نیکو راجع به ایتالیای عهد تجدّد(2).
(1) - Jebhart.
(2) - Travaux remarquables sur l'Italie de la Renaissance.
ژپه.
[ژُ پِ] (اِخ)(1) نام قدیم شهر یافا به فلسطین. رجوع به یافا شود.
(1) - Joppe.
ژپید.
[ژِ] (اِخ)(1) نام طایفه ای از ژرمن که در داسی مستقر گردیده بودند و هم آنجا به تحریک ژوستی نین به دست لُمباردها در قرن پنجم میلادی قتل عام شدند و از میان رفتند.
(1) - Gepides.
ژت.
[ژِ] (اِخ) طائفه ای از سیتهای اروپا. مسکن ایشان نخست در ساحل یمین رود دانوب بود. داریوش کبیر پادشاه ایران با آنان حرب و اسکندر مقدونی با ایشان اتحاد کرد. سرزمینی که سابقاً مسکن ژتها بود امروز به ترانسیلوانی و والاشی و مُلداوی و بسارابی معروف است. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 480).
ژتا.
[ژِ] (اِخ)(1) نام امپراطور روم پسر سِپتیمِ سِوِر(2). مولد میلان بسال 189 م. وی برادر کاراکالا(3) و شریک سلطنت وی بود و سرانجام بسال 212 م. به دست وی کشته شد.
(1) - Geta.
(2) - Septime Severe.
(3) - Caracalla.
ژتسمانی.
[ژِ سِ] (اِخ)(1) نام قریه ای نزدیک اورشلیم و بدانجا باغهای زیتون بسیار بوده است. رجوع به جتسیمانی شود.
(1) - Gethsemani.
ژتن.
[ژِ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) قطعهء عاجین یا فلزین یا کائوچوکی و غیره که بجای پول در قمارها یا کافه ها بکار دارند.
(1) - Jeton.
ژتول.
[ژِ] (اِخ)(1) نام طایفه ای از بربرهای افریقای باستانی. کابیل های(2) کنونی شاید از نژاد آنان باشند.
(1) - Getules.
(2) - Kabyles.
ژتولی.
[ژِ] (اِخ)(1) نام سرزمینی مسکن قوم ژِتول به افریقا در جنوب اقیانوس اطلس بروزگار قدیم.
(1) - Getulie.
ژخ.
[ژَ] (اِ) نالهء زار و حزین. (لغت نامهء اسدی). آواز حزین و آهسته. زاری و ناله. (برهان). || بانگ و آواز. (صحاح الفرس). هیاهو. هیابانگ. هلالوش :
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.منجیک.
شاید اینجا ژخ صورتی از زخ مخفف زخم بمعنی ضرب باشد. || طعن. گواژه :
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ و ژخ مردمان خشم آورید.رودکی(1).
|| مخفف آژخ، دانه ای باشد سخت و بی درد که در اعضای آدمی بهم میرسد و آن را به عربی ثؤلول گویند. (برهان). زگیل. پالو. (جهانگیری). کار. گوجَه.
(1) - این بیت از کلیله و دمنهء منظوم رودکی و راجع به حکایت سنگپشت و ماهیخوار (ظ: بطان) است. (حاشیهء لغت نامهء اسدی).
ژخار.
[ژِ] (اِ) بانگ و نعره. || سختی. (برهان). رجوع به ژغار شود.
ژخش.
[ژَ] (اِ) برق. درخش. (آنندراج). || قوس قُزَح. آژفنداک. (این کلمه با دو معنی آن از مجعولات شعوری و شمس فخری است و مصحف درخش و رخش است).
ژد.
[ژَ] (اِ) صمغ و آن چیزی است چسبنده که از ساق درخت برمی آید. (برهان). اَنگم. کتیرا.
ژداغا.
[ژَ] (اِ) بت پرست(1).
(1) - ظ. مصحف ژواغار، نامی از نامهای مغان است.
ژدئون.
[ژِ دِ ئُنْ] (اِخ)(1) جدعون. رجوع به جِدعون شود.
(1) - Jedeon.
ژدپم.
[ژُ دُ پُ] (اِخ)(1) (سرمان دو...) نام سوگندی است که در بیستم ژوئن 1789 م. وکلاء طبقهء سوم خوردند که تا قانون اساسی را به تصویب نرسانند از یکدیگر جدا نشوند. چون ایشان را از دخول در تالار منو(2) که معمولاً در آنجا به مذاکره میپرداختند منع کرده بودند آنان ناگزیر به تالاری در جوار آن موسوم به ژدپم که آنجا بازی پم میشد رفتند و مذاکرات خود را دربارهء قانون اساسی ادامه دادند. این واقعه موضوع تابلوی معروف نقاش مشهور فرانسوی داوید (1792) است.
(1) - Jeu de paume (serment du).
(2) - Menus.
ژدرزی.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) نام ناحیتی از ایران باستان میان فارس و بلوچستان که امروز مکران نامیده میشود. آمین مارسلن اغلب ولایاتی را که بروزگار وی تحت حکمرانی بیدخش ها و پادشاهان جزء و ساتراپ ها اداره میشد نام برده است و منجمله ژدرُزی را از ایالات ایران شمرده است. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ص 85).
(1) - Gedrosie. Gedrosia.
ژدس.
[ژِ دِ] (اِخ)(1) نام شهری به ممالک متحدهء امریکای شمالی (نیویورک) (در قلمرو اُنندُگا)، دارای چهارهزار تن سکنه.
(1) - Geddes.
ژدل.
[ژُ دِ] (اِخ)(1) اتین. نام شاعر درام نویس فرانسوی عضو پله ایاد(2) و معاصر هانری دوم (1532 - 1573 م.).
(1) - Jodelle, etienne.
(2) - Pleiade.
ژدله.
[ژُ دِ لِ] (اِخ)(1) ژولین بدو. نام هنرپیشهء فرانسوی متولد بسال 1590 و متوفی بسال 1660 م.
(1) - Jodelet, Julien Bedeau.
ژدلین.
[ژِ] (اِخ)(1) نام ناحیتی به انگلستان (در قلمرو نوتینگهام)، دارای 3350 تن سکنه.
(1) - Gedling.
ژدن.
[ژِ دَ] (مص) مخفف آژدن :
بنزدیک آن گرگ باید شدن
همه چرم او را به پیکان ژدن.
فردوسی (از جهانگیری).
(در لغت نامهء ولف این کلمه نیامده و ظاهراً اصل آن، به تیر آژدن بوده).
ژدنی.
[ژِ] (اِخ)(1) نام دهستانی به انگلستان (در قلمرو لینکلن)(2)، دارای 2480 تن سکنه.
(1) - Gedney.
(2) - Lincoln.
ژدوار.
[ژَدْ / ژُدْ] (اِ) جدوار است که ماه پروین باشد و آن داروئی است مشهور و جدوار معرّب آن است. (برهان). جدوار. (مخزن الادویه). رجوع به جدوار شود.
ژده.
[ژِ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از ژدن، از مصدر آژدن. مخفف آژده است. (برهان). سوزن زده و آژینه بسنگ آسیا زده.
ژدیمن.
[ژِ مَ] (اِخ)(1) نام امیر لیتوانی از سال 1315 تا 1337 م.
(1) - Gedymin.
ژدین.
[ژِ دُ] (اِخ)(1) نیکلا. نام کشیش و نویسندهء فرانسوی. مولد ارلئان بسال 1667 و وفات بسال 1744 م.
(1) - Gedoyn.
ژر.
[ژِ] (اِخ) از قلل جبال پیرنه نزدیک کوههای اوبن(1) (پیرنهء سفلی)، به ارتفاع 2612 گز.
(1) - Eaux-Bonnes.
ژرا.
[ژِ] (اِخ) نام ناحیتی کوچک از حبشه بین هارار(1) و سرزمین اوگادن(2). رودی که از سومالی گذشته و به دریای هند میریزد نیز همین نام دارد.
(1) - Harrar.
(2) - Ogaden.
ژرا.
[ژِ] (اِخ) نام شهری به آلمان دارای 42207 تن سکنه، بر کنار رود الستربلان(1)کرسی ناحیهء باس تر(2).
(1) - Elster blanc.
(2) - Basse-terre.
ژرا.
[ژُ] (اِخ)(1) نام قسمت جنوب غربی فلات سویس که میان دریاچه های لمان(2) و نُشاتل(3) واقع است.
(1) - Jorat.
(2) - Leman.
(3) - Neuchatel.
ژرار.
[ژِ] (اِخ)(1) یا ژِرارا. نام شهری به فلسطین باستان. بدانجا ابراهیم پیغمبر فرمان یافت که فرزند خویش را قربان کند. رجوع به جرار شود.
(1) - Gerar. Gerara.
ژرار.
[ژِ] (اِخ)(1) نام نخستین دوکی که امارت لورن را بسال 1048 م. به ارث برد (1024 - 1070 م.).
(1) - Gerard.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) نام یکی از مارشالهای فرانسوی. مولد دامویله(1) بسال 1773 و وفات به پاریس در 1852 م. وی معاصر ناپلئون بناپارت و از سرداران او بود.
(1) - Damvillers.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) آلکساندر. نام صاحب منصب و جهانگرد انگلیسی. متولد و متوفی به آبردین(1) (1792 - 1840 م.). وی را در مغولستان و چین و تبت جنوبی کشفیاتی است.
(1) - Aberdeen.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) بالتازار. نام متعصبی دینی که گیوم درانژ(1) را بسال 1584 م. به قتل رسانید.
(1) - Guillaume d'Orange.
ژرار.
[ژِ] (اِخ)(1) پیر اُگوست فلوران. نام عالم حقوق و مورخ بلژیکی. مولد بروکسل بسال 1800 و وفات در ایکسل(2) بسال 1882 م.
(1) - Pierre Auguste Florent.
(2) - Ixelles.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) (لوبین ئورو)(1) نام یکی از قدیسین مسیحی. مولد بسال 1040 و وفات در حدود سال 1121 م. ذکران وی نهم ژوئن است.
(1) - Le Bienheureux.
ژرار.
[ژِ] (اِخ)(1) سسیل ژول بازیل. نام صاحب منصبی فرانسوی، مولد پینیان(2) بسال 1817 و وفات به افریقا بسال 1864 م. شهرت وی در شکار شیر بوده است، بدینجهت او را شیرکش(3) نامند.
(1) - Cecile Jules Basile.
(2) - Pignans.
(3) - Le Tueur de lions.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) شارل فردریک. نام شیمی دان فرانسوی متولد در استراسبورگ بسال 1816 و متوفی بسال 1856 م.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف تول(1)متولد در کلنی(2) بسال 935 م. ذکران وی روز 23 آوریل است.
(1) - Toul.
(2) - Cologne.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) (قدیس) نام اسقف شُناد(1) در هنگری، متوفی بسال 1047 م. مولد وی در ایالت ونیز و ذکران او 24 سپتامبر است.
(1) - Chonad.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) (قدیس) نام رُهبان صومعهء برنی(1) متولد در قلمرو نامور(2) (890 - 959 م.). ذکران وی سوم اُکتبر است.
(1) - Brogne.
(2) - Namur.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) لوبارون فرانسوا. نام مصور و رسّام تاریخ فرانسه. متولد در رُم بسال 1770 و متوفی در پاریس بسال 1837 م. نویسندهء کتاب «جنگ اُسترلیتز»(1).
(1) - La Bataille d'Austerlitz.
ژرار.
[ژِ] (اِخ) میشل. نام سیاستمداری از مردم فرانسه. مولد سن مارتَن (1737 - 1815 م.). او را پِرژرار می نامیدند. وی از طبقهء برزگران بود و در فرانسه نمایندگی مجلس مبعوثان داشت.
ژرار دسابیونتا.
[ژِ دُ سابْ بیُ نِتْ تا](اِخ)(1) نام منجم و طبیب ایتالیائی در قرن سیزده میلادی. مولد سابیونتا.
(1) - Gerard de Sabbionetta.
ژرار دکرمون.
[ژِ دُ رِ مُنْ] (اِخ)(1) نام مترجم ایتالیائی. مولد کرمون (لُمباردی) بسال 1114 و وفات بسال 1187 م. وی برای آموختن زبان عرب و علوم عربیه به طلیطله رفت و پس از تبحّر در آن زبان المجسطی بطلمیوس و بعض کتب فارابی را بزبان لاتین ترجمه کرد. و از خود نیز تألیفاتی دارد.
(1) - Gerard de Cremone.
ژرار دنروال.
[ژِ دُ نِرْ] (اِخ) نام ادیب فرانسوی. مولد پاریس بسال 1808 و وفات بسال 1855 م. به همانجا. وی را ژرار لابرونی(1) نیز گویند. او را آثار و تحقیقات و تتبعاتی در ادبیات فرانسه است.
(1) - Labrunie.
ژرارمه.
[ژِ مِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش وُژ(2) از ولایت سن دیه(3) دارای 8811 تن سکنه و کارخانهء پنیرسازی. و راه آهن از آن گذرد. و دریاچهء زیبای ژرارمه بدانجاست.
(1) - Gerardmer.
(2) - Vosges.
(3) - Saint-Die.
ژراس.
[ژِ] (اِخ) نام شهری به ایتالیا نزدیک دریای ایونی، دارای 9320 تن سکنه.
ژراغن.
[ژَ غَ] (اِ) ریگستان. (آنندراج) :
زمینی ژراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیا.
بهرامی (از فرهنگ شعوری).
این بیت در لغت نامهء اسدی بشاهد لغت زراغن (با زاء یک نقطه) آمده است به همین معنی. رجوع به زراغن شود.
ژراغنگ.
[ژَ غَ] (اِ) زمین ریگناک. (آنندراج) :
زمین ژراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی (از فرهنگ شعوری).
این بیت را اسدی در لغت نامه بشاهد لغت زراغنگ (با زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زراغنگ شود.
ژراغنگ.
[ژَ غَ] (اِ) زمینی پر از سنگ چخماق. || جاها از صدمهء باران ترکیده. (آنندراج). این صورت و دو معنی آن ظاهراً مجعول است.
ژرام.
[ژُ] (اِخ) نام پسر بزرگ و خلیفهء یهوشافاط. وی از سال 850 - 842 ق.م. مدت هشت سال سلطنت کرد و عتلیا دختر عموی شهریار اسرائیل را به زنی گرفت. رجوع به یهورام شود.
ژرام.
[ژُ] (اِخ) نام پسر آحاب از زوجهء وی ایزابل. او از سال 853 تا 842 ق.م. بر اسرائیل شهریاری داشت. رجوع به یهورام شود.
ژراندو.
[ژِ دُ] (اِخ)(1) ژزف ماری بارن دُ. نام عالم و فیلسوف فرانسوی پیرو طریقهء کندیاک(2) مولد لیون و وفات به پاریس (1772 - 1842 م.).
(1) - Gerando, Joseph Marie Baron de.
(2) - Condillac.
ژربر.
[ژِ بِ] (اِخ)(1) اِرنست لودویگ. دانشمند موسیقی شناس آلمانی متولد و متوفی به سوندرشوزن(2) (1746 - 1819 م.).
(1) - Gerber.
(2) - Sondershausen.
ژربر.
[ژِ بِ] (اِخ)(1) مارتن. بارن دوهرنو(2)پرنس آبّه دُسنت بلز(3). دانشمند موسیقی شناس آلمانی. مولد هرب(4) و وفات به سنت بلز (1720-1793 م.).
(1) - Gerbert.
(2) - Baron de Hornau.
(3) - Prince abbe de Saint-Blaise.
(4) - Horb.
ژربرژ.
[ژِ بِ] (اِخ)(1) نام ملکهء استرازی(2)، بورگونی(3) و پرُونس(4)، زوجهء کارلمان برادر شارلمانی. مولد حدود سال 750 و وفات بعد از 774 م.
(1) - Gerberge.
(2) - Austrasie.
(3) - Bourgogne.
(4) - Provence.
ژربرژ.
[ژِ بِ] (اِخ)(1) نام ملکهء فرانسه. مولد حدود سال 913 و وفات 969 م. خواهر اتون اول پادشاه آلمان. وی در سال 939 بعقد ازدواج لوئی چهارم درآمد.
(1) - Gerberge.
ژربرن.
[ژِ بِ رُ] (اِخ) گابریل. عالم فرانسوی. مولد سنت کاله (من)(1) بسال 1628 و وفات در سنت دنی(2) بسال 1711 م.
(1) - Saint-Calais (Maine).
(2) - Saint-Denis.
ژربوام.
[ژِ رُ] (اِخ)(1) نام پسر ناباط. اولین پادشاه اسباط عشره. وی از سال 931 تا 909 ق.م. سلطنت کرد و از سبط افرائیم بود. رجوع به یربعام شود.
(1) - Jeroboam.
ژربه.
[ژِ بِ] (اِخ)(1) فیلیپ اُلمپ. کشیش و نویسندهء فرانسوی. اسقف پرپینیان(2) (1798 - 1864 م.).
(1) - Gerbet, Philippe Olympe.
(2) - Perpignan.
ژربه ویله.
[ژِ بِ لِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش مورت-اِ-موزل(2) از ولایت لونه ویل(3)دارای راه آهن و 1596 تن سکنه.
(1) - Gerbeviller.
(2) - Meurthe-et-Moselle.
(3) - Luneville.
ژربیون.
[ژِ بی یُنْ] (اِخ)(1) ژان فرانسوا. نام کشیش و مبلغ مسیحی از آباء یسوعیین به چین. مولد سال 1654 و وفات در پکن بسال 1707 م.
(1) - Gerbillon.
ژربیه دژن.
[ژِ یِ دُ ژُ] (اِخ) نام قلهء ویواره(1)در جنوب مزانک(2). رود لوآر در پای آن جاری و ارتفاع آن 1554 متر است.
(1) - Gerbier-de-Jonc. Vivarais.
(2) - Mezenc.
ژرپوز.
[ژَ] (اِ)(1) کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. موش دوپا. یربوع.
(1) - Gerboise.
ژرترود.
[ژِ] (اِخ)(1) (قدیسه) نام راهبهء نیول در برابان. دختر پپن دُلاندن(2). ذکران وی 17 مارس است.
(1) - Gertrude (Sainte).
(2) - Pepin de Landen.
ژرترویدن برگ.
[ژِ دِمْ بِ] (اِخ)(1) نام شهری به هلند، دارای 1980 تن سکنه.
(1) - Gertruydenberg. Gertruidenberg.
ژرد.
[ژَ] (اِمص) بسیار خوردن. پرخوری. (برهان). بسیارخوری. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: ظاهراً لغت ژرد مشترک است به زبان عربی و فارسی، مگر تفاوت اینقدر باشد که در عربی به زای عربی و در فارسی به زای فارسی است.
ژردان.
[ژُ] (اِخ)(1) کامیل. سیاستمدار فرانسوی. مولد لیون (1771 - 1821 م.).
(1) - Jordan, Camille.
ژردانس.
[ژُ نِ] (اِخ)(1) نام مورخ گتی در قرن ششم میلادی.
(1) - Jordanes.
ژرز.
[ژِ رِ] (اِخ)(1) نام شهری به اسپانیا (در ایالت کادیکس)، دارای 65000 تن سکنه.
(1) - Jerez. Herez. Kerese.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) نام ناحیتی به افریقای جنوبی از مستعمرات انگلیس، دارای 10095 تن سکنه.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) نام دوکِ ساکس. او را باربو(1)گفتندی (1471-1539 م.).
(1) - Barbu.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) (نشان قدیس...)(1) نام نشان روسیه. آن را کاترین دوم ملکهء روسیه به منظور سپاسداری از ابراز لیاقت بسال 1769 م. باب کرد. روبان این نشان را هفت راه، چهار زرد و سه سیاه است.
(1) - Ordre de Saint.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ)(1) داوید للوید. سیاستمدار انگلیسی. مولد بسال 1863 م. در منچستر. وی رئیس حزب آزادی خواهان و نخست وزیر کابینهء ائتلافی از 1916 تا 1922 بود.
(1) - Lloyd.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) (قدّیس) نام امیر کاپادوکیه. او بسال 303 م. بفرمان دیوکلسین کشته شد. وی بالخصوص مورد افتخار و تقدیس انگلیسیان و مردم روسیه و ذکران او روز 23 آوریل است.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) (قدّیس) نام مردی مروّج دین مسیح. اسقف وُلای(1). عصر زندگی و احوال وی مبهم است، برخی او را از مردم قرن اول و گروهی قرن چهارم میلادی دانسته اند. ذکران او روز دهم نوامبر است.
(1) - Velay.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) (گیورگیس) رجوع به مهران گشنسب شود.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) مادموازل مارگریت ژزفین ویمر.(1) هنرپیشهء فرانسوی. مولد بایو(2)بسال 1787 و وفات بسال 1867 م.
(1) - Weimer.
(2) - Bayeux.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) ملقب به متاتسمیندل(1). یکی از قدیسات ارمنی. وی به تیالت(2) (در گرجستان) در حدود سال 1014 م. متولد شد و بسال 1072 درگذشت.
(1) - Mthatsmindel.
(2) - Thialet (Georgie).
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) هانری. نویسنده و سیاستمدار امریکائی. مولد بسال 1839 در فیلادلفیا و وفات در نیویورک بسال 1899 م.
ژرژ.
[ژُ] (اِخ) یگُر(1) ولادیمیرُویچ(2) ملقب به دُل گوروکی(3) یا درازدست. امیر شهر کیف و امیر اعظم روسیه. وی بسال 1157 م. پس از آغاز بنای مسکو درگذشت.
(1) - Yegor.
(2) - Vladimirovitch.
(3) - Delgorouki.
ژرژ اسکولاریوس.
[ژُ اِ کُ یُسْ] (اِخ)(1)نام یکی از نوع پروران (هومانیست ها) بیزانسی در قرن پانزدهم میلادی. وفات بین سالهای 1468 و 1464 م.
(1) - Scholarios.
ژرژ اول.
[ژُ ژِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه یونان پسر کریستیان نهم پادشاه دانمارک. وی بسال 1845 در کپنهاگ متولد شد و در سال 1863 تاجگذاری کرد و بسال 1913 م. در سالونیک به قتل رسید.
ژرژ اول.
[ژُ ژِ اَوْ وَ] (اِخ) (جُرج اول) نام امیر منتخب (الکتور) هانور(1) و پادشاه انگلیس و سرسلسلهء خاندان هانور که تاکنون در انگلستان پادشاهی دارند. مولد اُسنابروک(2) بسال 1660 و وفات بسال 1727 م. وی بسال 1714 به شاهی نشسته است.
(1) - electeur de Hanovre.
(2) - Osnabruck.
ژرژ پنجم.
[ژُ ژِ پَ جُ] (اِخ) (جرج پنجم) پادشاه انگلیس پسر ادوارد هفتم. وی بسال 1865 م. در لندن تولد یافت و بسال 1910 به پادشاهی نشست و بسال 1917 سلسلهء خود را ویندسور نامید و بسال 1936 درگذشت.
ژرژ پیزیدس.
[ژُ دِ] (اِخ)(1) نام شاعر کلامی و فلسفی بیزانسی در قرن هفتم میلادی معاصر هرقل امپراطور رُم. وی جنگهای این سلطان را با ایران و آوارها بنظم آورده است.
(1) - Pisides.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ)(1) جرج تون. نام قصبه ای به اتازونی (در کلرادو) قلمرو کلرکریک(2) واقع در پنجاه کیلومتری دانور. و بدانجا معادن نقره بسیار باشد.
(1) - Georgetown.
(2) - Clear-Creek.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ) نام کرسی گویان انگلیس، دارای 53000 تن سکنه.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ) جرج تون. نام شهری به اتازونی (در کنتوکی) کرسی ناحیهء اسکوت، دارای 3570 تن سکنه.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ) جرج تون. نام شهری به ممالک متحدهء امریکا (در ایالت کلمبیا) کنار رود پتوماک، دارای 17000 تن سکنه.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ) جرج تون. نام شهری به اتازونی (در کارولین جنوبی) کرسی بخش ژرژتون، دارای 4310 تن سکنه.
ژرژتون.
[ژُ تَ] (اِخ) جرج تون. یا سن ژرژ. پایتخت جزیرهء گرناد(1)، یکی از جزایر آنتیل کوچک، دارای قریب 5000 تن سکنه. آنجا مقر حکومت انگلیس است.
(1) - Grenade.
ژرژ چهارم.
[ژُ ژِ چَ رُ] (اِخ) (جرج چهارم) نام پادشاه انگلستان پسر بزرگ ژرژ سوم. وی بسال 1762 م. در لندن تولد یافت و بسال 1830 در ویندسور(1) درگذشت و در 1810 نایب السلطنهء انگلستان شد و در 1820 به شاهی نشست. به عهد او کشور ایرلند استقلال یافت.
(1) - Windsor.
ژرژ داندن.
[ژُ دَ] (اِخ) نام پیسی فکاهی (کمدی) به نثر در سه پرده از آثار مولیر که در سال 1668 م. نوشته شده است.
ژرژ دانیل ویچ.
[ژُ لُ] (اِخ)(1) نام امیر روسیه (1319 - 1325 م.) پسر کوچک آلکساندر نوْسکی. مولد سال 1281 م.
(1) - Danilovitch.
ژرژ دتربیزند.
[ژُ دُ رِ زُ] (اِخ)(1) نام هومانیست بیزانسی در قرن پانزدهم میلادی. وی بسال 1396 م. متولد شد و بسال 1486 در رُم درگذشت. از آثار مترجم این مرد المجسطی بطلمیوس و فن خطابهء ارسطو است.
(1) - Georges de Trebizonde.
ژرژ ددانمارک.
[ژُ دُ نِ] (اِخ) نام شاهزادهء دانمارکی. مولد سال 1653 در کپنهاگ و وفات بسال 1708 م. در کنسینگتن(1). پسر فردریک سوّم پادشاه دانمارک.
(1) - Kensington.
ژرژ دشیپر.
[ژُ دُ] (اِخ)(1) نام جغرافیادان بیزانسی در اوائل قرن هفتم میلادی مؤلف تاریخ عمومی امپراطوری روم.
(1) - Chypre.
ژرژ دلاادیسه.
[ژُ دُ اُ سِ] (اِخ) نام یکی از مبدعان در دین مسیح در قرن چهارم میلادی. وی روزگاری اُسقف لااُدیسه بوده است، از اینرو او را بدان شهر نسبت داده اند.
ژرژ دنیکمدی.
[ژُ دُ کُ مِ] (اِخ) نام اسقف الاساقفهء نیقوسه. متوفی در حدود سال 890 م. وی قبل از نیقوسه اسقف الاساقفهء سن سوفی قسطنطنیه بوده است.
ژرژ دوم.
[ژُ ژِ دُوْ وُ] (اِخ) نام پادشاه یونان. پسر بزرگ کنستانتین شاه یونان و ملکهء سوفی شاهزادهء پروس. مولد سال 1890 م. در تاتوئی.
ژرژ دوم.
[ژُ ژِ دُوْ وُ] (اِخ) (جرج دوم) پادشاه انگلیس فرزند ژرژ اول. وی بسال 1683 در هانور متولد شد و بسال 1760 م. در کنسینگتن درگذشت.
ژرژ دوم.
[ژُ ژِ دُوْ وُ] (اِخ) وسولودویچ.(1)نام امیر ولادیمیر و سوزدال(2) و امیر روسیه. مولد میان سالهای 1187 و 1189 و وفات بسال 1238 م.
(1) - Vsevolodovitch.
(2) - Souzdal.
ژرژ سوم.
[ژُ ژِ سِوْ وُ] (اِخ) (جُرج سوم) پادشاه انگلیس. مولد لندن بسال 1738 و وفات در ویندسر بسال 1820 م. پسر فردریک امیر گال. در زمان وی مستعمرهء آمریکا از تصرف انگلیس خارج گشت.
ژرژ ششم.
[ژُ ژِ شِ شُ] (اِخ) (جرج ششم) نام پادشاه انگلیس پسر دوم ژرژ پنجم. وی بسال 1895 م. در ساندرینگهام(1) متولد شد و بسال 1936 پس از استعفای برادر مهتر خود ادوارد هشتم به سلطنت نشست و اینک نیز شاه انگلستان است.
(1) - Sandringham.
ژرژل.
[ژُ ژِ] (اِخ)(1) آبه ژان فرانسوا. سیاستمدار فرانسوی متولد و متوفی در برویر (وُژ)(2) (1731-1813 م.).
(1) - L'abbe Jean Francois.
(2) - Bruyeres (Vosges).
ژرژ لوسینسل.
[ژُ لُ سِ] (اِخ)(1) نام مورخ بیزانسی در نیمهء دوم قرن هشتم میلادی. وی را تاریخی است که از خلقت جهان آغاز میشود و به مرگ دیوکلسین (284 م.) خاتمه میپذیرد.
(1) - Georges Le Syncelle.
ژرژ لوموان.
[ژُ لُ] (اِخ)(1) غالباً او را ژرژ هامارتل(2) یا پِشُر(3) گفته اند. نام مورخ بیزانسی در قرن نهم میلادی. وی در اواخر سلطنت میشل سوم (842-867 م.) میزیست. او را تاریخی عمومی است واز خلقت جهان آغاز کرده و به مرگ تئوفیل (842 م.) پایان داده است.
(1) - Georges Le Moine.
(2) - Hamartole.
(3) - Le Pecheur.
ژرژی.
[ژُ] (اِخ) (تلفظ انگلیسی: جُرجیا) نام یکی از کشورهای ممالک متحدهء امریکا دارای 2900000 تن سکنه. کرسی آن آتلانتاست.
ژرس.
[ژِ] (اِخ) نام رودخانه ای بطول 178 کیلومتر به فرانسه که از فلات لانمزان سرچشمه گیرد و از ایالت ژرس گذرد و به رود کارون پیوندد.
ژرس.
[ژِ] (اِخ) نام ایالتی به فرانسه متشکل از قسمتی از گاسکنی قدیم، دارای سه ایالت و 29 ولایت و 466 دهستان و 191134 تن سکنه. این ناحیه بنام رودی که از آنجا گذرد موسوم گشته است.
ژرس.
[ژُ رِ] (اِخ)(1) بنژامن. نام امیرالبحر فرانسوی. مولد پاریس بسال 1823 و وفات بسال 1889 م.
(1) - Jaures.
ژرس.
[ژُ رِ] (اِخ)(1) ژان لئون. پسرعم ژُرس امیرالبحر فرانسوی. مولد کاستره(2)بسال 1859 و مقتول بسال 1914 م. در پاریس. وی از سیاستمداران و ناطقین و از سران حزب سوسیالیست فرانسه بشمار است.
(1) - Jaures.
(2) - Castres.
ژرسدرف.
[ژِ دُ] (اِخ)(1) نام دو محل به آلمان (در قلمرو ساکس) سرحد بوهم: ژرسدرف قدیم، دارای 3966 تن سکنه؛ و ژرسدرف نو، دارای 4972 تن سکنه.
(1) - Gersdorf.
ژرسن.
[ژِ سُ] (اِخ)(1) ژان شارلیه. نام عالم کلامی فرانسوی. مولد در قریهء ژرسن شامپانی بسال 1362 و وفات در لیون بسال 1428 م. او را ژان دُژرسن نیز گویند.
(1) - Gerson, Jean Charlier.
ژرسو.
[ژِ سَ] (اِخ)(1) نام قصبه ای به سویس (در کانتون شویتز)(2) دارای 1817 تن سکنه.
(1) - Gersau.
(2) - Schwytz.
ژرسی.
[ژِ] (اِخ)(1) نام بزرگترین جزیرهء آنگلونرماند، دارای 52000 تن سکنه و کرسی آن سنت هلیه(2) است.
(1) - Jersey.
(2) - Saint Helier.
ژرسی سیتی.
[ژِ] (اِخ) نام شهری به اتازونی (در نیوجِرسی) بر کنار هودسن و روبروی نیویورک، دارای 325000 تن سکنه.

/ 3