لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سدرة المنتهی.
[سِ رَ تُلْ مُ تَ ها] (اِخ)درخت کُنار است بر فلک هفتم که منتهاي اعمال مردم و نهایت رسیدن علم خلق و منتهاي رسیدن جبرئیل
علیه السلام است و هیچکس از آن نگذشته مگر پیغمبر(ص). (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است در آسمان هفتم.
(دهار) (مهذب الاسماء) : بهمت وراي خرد شد که دل را جز این سدرة المنتهایی نیابی.خاقانی. گرش دام از چنگ شهوت رها کنی
رفت تا سدرة المنتهی.سعدي. چو از خویشتن بازپرداختی مکان سدرة المنتهی ساختی. نزاري قهستانی (دستورنامه).
سدره قد.
[سِ رَ / رِ قَدد / قَ] (اِ مرکب)کنایه از معشوق. (آنندراج) : سدره قدان نتوانند کشید آه از آن قامت رعنا گستاخ. ظهوري (از
آنندراج).
سدره نشینان.
[سِ رَ / رِ نِ] (اِ مرکب)کنایه از ملائکهء مقرب است. (برهان) (رشیدي) (آنندراج) : سدره نشینان سوي او پر زنند عرش روان نیز
همین در زنند.نظامی. که اي بلندنظر شاهباز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است. حافظ.
سدري.
[سِ] (ص نسبی) منسوب است به سدر که فروشندهء آن است. (از لباب الانساب).
سدري.
[سِ] (اِخ) یحیی بن عبدالملک بن احمدبن شعیب سدري مکنی به ابوزکریا یحیی بن عبدالملک بن احمد شعیب. شیخ صالحی
است از اصحاب شیخ عمادالدین که بسال 476 ه . ق. بحلب متولد شده و ببغداد نشو و نما یافته از اباالحسین بن الطیوري و اباعلی
.( التککی و غیره استماع حدیث کرده و سمعانی از او. (لباب الانساب ص 536
سد زهک.
[سَدْ دِ زَ هَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدس.
[سَ] (ع مص) شش یک از مال کسی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). شش یک بستدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد).
||شش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ششم گردیدن. (آنندراج). ششمِ گروهی بودن، یا با خویشتن آنان را شش
صفحه 1301
تن کردن. (اقرب الموارد).
سدس.
[سَ دَ] (ع اِ) دندان هشت سالگی شتر پیش از بازل باشد، مذکر و مؤنث در وي یکسانست. ج، سُدُس. (منتهی الارب) (آنندراج).
مذکر و مؤنث یکسان باشد در آن. ،« بچهء ناقه » گاو و گوسفند پنجساله سدیس. (مهذب الاسماء). و در سال ششم سدیس و سدس
.( (تاریخ قم ص 177 ). بچهء گاو... چون در سال چهارم سدیس و سدس نر و ماده در آن یکسان باشند. (تاریخ قم ص 178
سدس.
[سِ] (ع اِ) بهر شش روز یا بهر پنج روز یک بار نوبت آب شتر. (آنندراج) (منتهی الارب). اشتر که یک روز آب خورد و چهار
روز نه، آنگاه روز ششم بر آب برآید. ج، اسداس. (مهذب الاسماء).
سدس.
[سُ / سُ دُ] (ع اِ) شش یک. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب). شش یک. ج، اسداس. (مهذب الاسماء). ششم
حصه. (غیاث).
سدس فخري.
[سُ سِ فَ] (اِ مرکب)( 1)آلتی است از آلات رصدي که بوسیلهء ابوحامد محمود خجندي اختراع شده و او آن را براي فخرالدولهء
دیلمی اولین بار وضع کرده است. (یادداشت مؤلف). ارتفاع یاب. (یادداشت مؤلف). آلتی که حامل یک قوس شصت درجه است
و این آلت از صفر تا 60 درجه زینه بندي شده است و بکمک آن مسافت زاویه اي ستارگان و ارتفاع مافوق افقی را اندازه گیري
.Sextant - ( میکنند (شصت درجه سدس محیط دایره است). (لاروس). ( 1
سد سفیدرود.
[سَدْ دِ سَ / سِ] (اِخ)رجوع به سد شود.
سد سکندر.
[سَدْ دِ سِ كَ دَ] (اِخ) بمعنی سد اسکندر است : هنگام خیر سست چو نال خزانیند هنگام شر سخت چو سد سکندرند. ناصرخسرو.
که سد سکندر نه بدین حدود است و هم از آهن و ارزیز است. (مجمل التواریخ و القصص ص 76 ). از حشمت تو بی ربض و
خندق و سلاح سد سکندر است بخارا بمحکمی.سوزنی. دام ماهی شود ز زخم خدنگ گر به سد سکندر اندازد.خاقانی. پرده چه
باشد میان عاشق و معشوق سد سکندر نه مانع است و نه حایل.سعدي. رجوع به سد اسکندر و سد ذي القرنین و سد یأجوج و
مأجوج شود.
سد صیقلان رودبار.
صفحه 1302 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَدْ دِ صِ قَ](اِخ) رجوع به سد شود.
سدع.
[سَ] (ع مص) با هم درخوردن دو چیز ||. گلو بریدن ||. گستردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
سدعۀ.
[سَ عَ] (ع اِ) رنج. (منتهی الارب). نکبت. (اقرب الموارد): نفذاً لک من کل سدعۀ؛ یعنی سلامت باد مرتو را از هر رنج. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد).
سدغ.
[سُ] (ع اِ) مابین چشم و گوش از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج ||). موي پیچه، لغتی است در صدغ. (منتهی الارب). زلف و
بناگوش. (بحر الجواهر). رجوع به صدغ شود.
سدف.
[سَ دَ] (ع اِ) تاریکی ||. روشنایی (از اضداد است ||). صبح و برآمدن صبح ||. شب و سیاهی شب ||. میش. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد ||). کالبد که از دور نماید. (منتهی الارب). الشخص یري من بعید. (اقرب الموارد).
سدف سدف.
[سَ دَ سَ دَ] (ع اِ مرکب)کلمه اي است که میش را براي دوشیدن خوانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج).
سدفۀ.
[سَ / سُ دَ / فَ] (ع اِ) تاریکی بلغت تمیمیۀ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء ||). روشنایی بلغت قیسیه
(از اضداد است). (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء ||). یا تاریکی با روشنایی در آمیخته چنانکه میان صبح و اسفار
باشد. وقت سپیده دم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ||). پاره اي از شب ||. سیاهی شب. (منتهی الارب).
سدفۀ.
[سُ فَ] (ع اِ) در خانه یا درگاه ||. پوششی که بر دروازه سازند تا آن را از باران نگاه دارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد||).
سیاهی شب. (اقرب الموارد).
سدق.
[سُ] (ترکی، اِ) لفظ ترکی است بمعنی ترکش. (غیاث). ترکش و ایرانیه گویند نوعی از ترکش که براي هر تیر توي آن خانهء
جداگانه باشد. (آنندراج).
صفحه 1303 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سد قناة.
[سُدْ دُ قَ] (اِخ) نام وادیی است در نزدیکی مدینۀ که آبش به شعیبه می ریزد. (از معجم البلدان). وادیی است که در وادي شعیبۀ
میریزد. (منتهی الارب).
سد قناة.
[سُدْ دُ قَ] (اِخ) بندي است که عبدالله بن عمروبن عثمان آن را بسته. (منتهی الارب).
سدك.
[سَ] (ع مص) لازم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ملازم شدن. (تاج المصادر بیهقی). لازم گرفتن چیزي را و جدا نشدن از آن.
.( (اقرب الموارد ||). مدت مدیدي در مکانی ماندن. (دزي ج 1
سدك.
[سَ دِ] (ع ص) مرد حریص. (منتهی الارب) (آنندراج). المولع بالشی ء ||. چابک دست در کار. (اقرب الموارد ||). بسیار نیزه
زننده. الطعان بالرمح. (اقرب الموارد ||). لازم چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج). ملازم چیزي. (اقرب الموارد).
سدکام.
[سَ] (اِ) از کسی چیزي طلب کردن باشد از روي اضطرار و ضرورت. (آنندراج) (برهان).
سد کرج.
[سَدْ دِ كَ رَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سد کرخه.
[سَدْ دِ كَ خَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سد کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) بستن و استوار کردن : از چه کنی سد در داد و ستد فایده در داد و ستد میرسد.ایرج میرزا. رجوع به سد
شود.
سدکس.
[سَ كَ] (اِ) سدکیس. (ناظم الاطباء). رجوع به سدکیس و سدکیش شود.
سد کوهرنگ.
صفحه 1304 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَدْ دِ رَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدکیس.
[سَ] (اِ) قوس و قزح. (برهان) (اوبهی) (آنندراج) (رشیدي). آزفنداك. آژفنداك. سدکیش : میغ مانندهء پنبه ست ورا باد نداف
همت سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. بوالمؤید بلخی. بهر سالی مثال درگهش را فلک بنماید از تمثال سدکیس. شمس فخري (از
آنندراج).
سدکیش.
[سَ] (اِ) رجوع به سدکیس شود.
سدگان.
[سَ] (اِ مرکب) مآت. (فرهنگستان).
سدگاه.
[سَ] (اِ) درگاه. (انجمن آرا) (دهار) (آنندراج) : سدگاه تو صد راه سدکیس بلند است بل سده است از سدره و از سد سکندر.
صفی عالی (از انجمن آرا).
سد گشادن.
[سَ دد / سَ گُ دَ] (مص مرکب) خراب کردن و هدم نمودن. (آنندراج ||). تسخیر کردن و در تصرف خود آوردن. (آنندراج) :
ملک همه خسروان گرفتیم سد همه دشمنان گشادیم.انوري.
سد گلپایگان.
[سَدْ دِ گُ يِ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سد گنجانجم.
[سَدْ دِ گُ جُ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدل.
[سَ] (ع مص) جامه فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). فروگذاشتن مو یا جامه یا پوشش را. (منتهی الارب).
فروهشتن جامه را. (ناظم الاطباء ||). شکافتن جامه را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). رفتن در شهرها. (اقرب
الموارد).
سدل.
صفحه 1305 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سُ] (ع اِ) پرده. ج، اسدال، سدول، اسدل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
سدل.
[سِ] (ع اِ) رشتهء جواهر که بر سینه افتد. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). قلاده از جواهر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل
بن علی). رشتهء گوهر. (مهذب الاسماء ||). پرده. (از اقرب الموارد).
سدل.
[سَ دَ] (ع اِمص) کژي. (آنندراج) (منتهی الارب). میل. (اقرب الموارد (||). اِ) پرده که در پیش هودج کشند. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سد لتیان.
[سَدْ دِ لَتْ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدلی.
[سِ دِلْ لا] (معرب، اِ) سدله. فارسی معرب. کأنه ثلثۀ بیوت فی بیت واحد. (منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از پارسی، خانه اي که
.(188 - داراي سه اطاق باشد. (ناظم الاطباء). معرب سه دله. (تاج العروس) (المعرب جوالیقی صص 187
سدلی.
[ ] (اِخ) نام قبه اي بقصر احمد نصرالدولۀ بن مروان دوستک در میافارقین که بر سه پایه برآورده بودند، و این لفظ پارسی است
بمعنی سه قائمه و مدفن نصرالدوله بدان قبه است. (از ابن خلکان از یادداشت مؤلف).
سدم.
[سَ دَ] (ع مص) اندوهگین گردیدن. (منتهی الارب). پشیمان و اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی ||). بند کردن و برآوردن در
را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سدم.
[سَ دَ] (ع اِ) اندوه یا اندوه مع پشیمانی یا خشم مع اندوه و آز و شیفتگی و آزمندي چیزي، و یقال: ما له هَمّ و لا سدم الا ذاك.
(منتهی الارب).
سدم.
[سَ دَ / دِ] (ع ص) گشن غالب شهوت تیز شده در گشنی، یا گشن که او را در میان شتران گذارند، پس آن بانگ کند در میان
آنها و شترمادگان آزمند فحل شوند، آن گشن را از میان آنها برآرند و این از جهت برداشتن نسل اوست، یا گشن بسته دهن یا
صفحه 1306 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بازداشته شده از گشنی بهر وجه که باشد. (منتهی الارب) (آنندراج ||). ماء سَدَم؛ آب ریزان. (منتهی الارب).
سدم.
[سُ / سُ دُ] (ع ص) رکیۀ سدم؛ چاه انباشته. ج، اسدام. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
سدم.
[سَ دِ] (ع ص) فحل سدم. رجوع به سَدَم شود ||. عاشق بسیارعشق. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد خشمگین و عاشق. (منتهی
الارب). غمگین. خشمگین. (بحر الجواهر).
سدمان.
[سَ] (ع ص) اندوهناك و پشیمان. (منتهی الارب) (آنندراج).
سد محمدعلی میرزا.
[سَدْ دِ مُ حَمْ مَ عَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدن.
[سَ] (ع مص) خدمت کردن کعبه را یا بتخانه را و دربانی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). خدمت کردن کعبه. (تاج المصادر
بیهقی) (دهار ||). فروهشتن جامه یا پرده را. (منتهی الارب).
سدن.
[سَ دَ] (ع اِ) پرده یا پرده بازگیر. ج، اسدان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سدل شود.
سدن.
[سَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رستاق بخش مرکزي شهرستان گرگان واقع در 12 هزارگزي باختري گرگان و 3 هزارگزي
جنوب شوسهء گرگان به کردکوي. هواي آن معتدل و مرطوب است و سکنهء آن 235 تن است. شغل اهالی زراعت و گله داري و
.( صنایع دستی زنان بافتن پارچه هاي نخی و کرباسبافی است. راه فرعی بشوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
سدن رستاق.
[سَ دَ رُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان گرگان. این دهستان در باختر شهر گرگان طرفین شوسهء گرگان به
بندرشاه و بندرگز واقع شده است. موقعیت طبیعی دهستان دشت و هواي آن معتدل است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول
عمدهء آن غلات، برنج، توتون، سیگار، حبوب و لبنیات. شهر آن داراي فرمانداري است (گرگان). قسمتی از قراء دهستان سدن
رستاق را به بخش کردکوي ملحق نموده اند. تعداد قراء دهستان سدن رستاق بخش مرکزي 31 و جمعیت آن در حدود 10 هزار تن
صفحه 1307 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و قراء مهم آن عبارتند از: کفشگري، سعدآباد، سید میران، حیدرآباد، اسپومحلهء نمسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). از
بلوکات استراباد، عدهء قرا 53 ، مساحت 15 فرسخ، مرکز کردمحله است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان).
سدنک.
.( [ ] (اِخ) نام منزلیست به تغزغز که دایم اندر وي برف و باران بود. (از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 78
سدنۀ.
[سَ دَ نَ] (ع اِ) دربانان و خادمان، و این جمع سادن است. (غیاث اللغات) (آنندراج): سدنهء کعبه؛ خادمان کعبه. (دهار). جِ سادِن.
رجوع به سادن شود. - سدنهء سبعه؛ هفت خانه ضحاك ساخته بود هر یک بنام یکی از کواکب سبعهء سیاره و هر یک از آن خانه
ها را به سادنی از علما سپرده بود طینقروس بابلی سادن خانهء مریخ بود و قیطوار سادن خانهء دیگري بود و تینکلوس سادن یکی از
.( خانه ها. هرمس بابلی سادن بیت عطارد بود. (فهرست ابن الندیم ص 377
سدو.
[سَ دْوْ] (ع مص) دراز کردن دست را بسوي کسی. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). بازي کردن بچهار مغز. (منتهی
الارب) (آنندراج). بازي کردن کودك به گردو. (اقرب الموارد ||). گام فراخ نهادن ناقه. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). بسیارنم گردیدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج).
سدود.
[سُ] (ع مص) راست شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن).
سدود.
[سُ] (ع اِ) جِ سُدّ، ابر سیاه. (از منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سُدّ شود.
سدوس.
[سَ]( 1) (ع اِ) نیله است که عصارهء نیل باشد، و آن چیزي است که بدان چیزها رنگ کنند. (برهان). نیلج است. (تحفهء حکیم
مؤمن). نیل و نیله ||. چادر سبز. (آنندراج) (منتهی الارب ||). طیلسان. (مهذب الاسماء). ( 1) - آنندراج بضم هم ضبط کرده است.
سدوس.
.( [سَ] (اِخ) شعبه اي از قبیلهء حنیکه منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283
سدوس.
- (1) .( [سُ]( 1) (اِخ) ابن اصمع. جدي جاهلی است. فرزندانش بطنی از قبیلهء طی طایفهء قحطانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359
صفحه 1308 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
در امالی قالی آمده است که تمام سدوس ها بفتح سین است الا سدوس بن أصمع که بالضم است.
سدوس.
[سَ] (اِخ) ابن ذهل بن تغلبه. جد جاهلی است. فرزندانش بطنی از طایفهء شیبان از عدنانیه اند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 359 ). در
منتهی الارب بطنی از ربیعه آمده است. (منتهی الارب).
سدوس.
[سَ] (اِخ) ابن عمر غسانی، برادر شرحبیل والی شام که با پنجاه نفر بکمک برادر خود رفت ولی به دست لشکر اسلام کشته شد. (از
حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 382 ). و رجوع به امتاع الاسماع ص 347 شود.
سدوسان.
[سَ] (اِخ) شهري است به سند بسیار خیر و با ارزانی. (منتهی الارب). شهري است آبادان از ناحیت سند و بر کران رود مهران نهاده.
(حدود العالم). رجوع به حاشیهء جهانگشاي جوینی ج 2 ص 147 و 148 شود.
سدوسی.
[سَ] (ص نسبی) نسبتی است مر سدوس را. (لباب الانساب ج 1 ص 537 ). انتساب قبایلی است. (الانساب سمعانی).
سدوسی.
[سَ] (ص نسبی) نسبتی است مر خالدبن احمدبن سدیدالدولۀ و محمد بن محمد سدیدالملک و علی بن المقلد را. (اعلام زرکلی ج
.( 1 ص 359
سدوسی.
.( [سَ] (اِخ) ابودیم حازم سدوسی. وي را از خلیفه فرمان قضا رسید و در بخارا قاضی شد. (از تاریخ بخاراي نرشخی ص 2
سدول.
[سُ] (ع اِ) جِ سدل و سدیل. (منتهی الارب) (آنندراج).
سدوم.
[سَ] (اِخ) شهري است از شهرهاي قوم لوط که قاضی آن را سدوم گفتندي و ابوحاتم در کتاب المزال و المفسد گوید آن سذوم به
ذال معجمه است. و گوید به دال خطاست. ازهري گوید صحیح است و اعجمی است و شاعر گوید : کذلک قوم لوط حین أضحوا
کعصف فی سدومهم رمیم. و این دلالت میکند بر آنکه وي اسم شهر است نه اسم قاضی ولی قاضی آن شهر مورد مثل گردیده و
و شهري است از اعمال حلب. (معجم البلدان). بود « سرمین » گویند: اجور من قاضی سدوم. و میدانی در کتاب الامثال گوید: سدوم
صفحه 1309 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داوریمان چو حکم سذوم همانا شنیدستی آن حکم شوم که در شهر خائن شد آهنگري بزد قهرمان گردن دیگري. فردوسی (از
تعلیقات دیوان ناصرخسرو ص 681 از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و نام قریه اي است از قراي لوط، و در آن میاه و اشجار بسیار
بوده و در این زمان مقلوب است و در زمین آن زرع و گیاه نروید و زمینش سیاه باشد و مفروش بسنگهاي سیاه، و گویند آن
سنگهایی است که بر قوم لوط باریده بوده است. (برهان) (آنندراج). و نام قریه اي از قریه هاي قوم لوط. (غیاث). شهر عظیم مداین
مؤتفکات است که بسبب شقاوت اهالیش منهدم گردید. لوط آن را از براي محل سکناي خود قرار داده زیرا اراضی اطراف آن
خرم و بارآور و مثل جنت سیراب بود. (قاموس کتاب مقدس) : خداي تعالی لوط را پیغامبري داد بر آن پنج دیه و نام آن صنعه و
صعوه و عمره و دوما و سدوم. (مجمل التواریخ و القصص ص 191 ). و بدیگري پنج پاره بوده است صبعه و صفر و عمره و اوما و
.( سدوم. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص 271
سدوم.
[سَ] (اِ)( 1) حاکم ظالم. (آنندراج) (غیاث) : آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل ایزد سدوم را ننشسته بحاکمی.ناصرخسرو. ایمن
مشو اي حکم تو از حکم سدوم از تیر سحرگاه و دعاي مظلوم. ؟ (از سندبادنامه). بر ایج دانا پوشیده نیست کآن رخ تو همی بپوشد
عدل عمر بظلم سدوم.سوزنی. ( 1) - مأخوذ است از قاضی سدوم. رجوع کنید به مادهء قبل.
سدوم.
[سَ] (اِخ) نام قاضی شهر لوط است و فتواي به لواط داده بود. (برهان) (آنندراج). قاضی شهر لوط و او فتواي به لواطت داده بود.
(غیاث) : گناه هم تو نمایی و هم تو گیري خشم پس این قضاي سدوم است و باشد این منکر. عنصري. با خود اندیشه کرد حاکم
شوم که کنم حکم زن چو حکم سدوم.سنایی.
سدوم.
[سُ] (اِخ) نام دارالسیاسهء بهرام گور و چون در آنجا می نشست بار اول نظرش بهر که میافتاد او را میکشت تا آنکه روزي اعرابیی
را دید حکم کشتن او کرد. اعرابی پرسید: سبب کشتن من چیست؟ گفت: دیدن تو مرا نامبارك است. اعرابی در خنده شد و گفت:
الحال دیدن تو مرا شوم و نامبارك باشد. بهرام از این گفتگو متأثر شد و بر طرف کرد. (برهان) (آنندراج).
سدومی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب بشهر سدوم. (ناظم الاطباء).
سدونه.
.( [سَ نَ] (اِخ) به اندلس بر کران دریاي اقیانوس نهاده جایی کم نعمت و کم مردم. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 183
سدوي.
[سَ دَ وي ي] (ص نسبی) رمان سدوي؛ انار منسوب به سدیا بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
صفحه 1310 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سده.
[سَ دَ / دِ] (اِ مرکب) (از: سد = صد + ه، پسوند نسبت) لغۀً بمعنی منسوب بشمارهء سد (صد). دربارهء علت انتساب این جشن
اما سبب نامش به سده چنان است که از او تا نوروز » : بشمارهء مزبور گفته هاي بسیار آورده اند. بیرونی در التفهیم (ص 257 ) آرد
ولی وجه اشتقاقی که اصلی مینماید این است که جشن سده که در دهم بهمن ماه گرفته میشد درست .« پنجاه روز است و پنجاه شب
صد روز پس از آغاز زمستان پنج ماهه بود (چه ایرانیان باستان سال را بدو بخش میکردند: تابستان هفت ماهه و زمستان پنج ماهه)
اشاره بگذشتن صد روز پس از آغاز زمستان است. ظاهراً این وجه تسمیه و هنگام اصلی جشن مزبور در عهد ساسانیان « سده » و نام
و مشابه تا مدتی پس از آن نیز شناخته بود، و از طرفی بواسطهء انتقال اندرگاه (پنجهء دزدیده) از پایان اسفندارمذ و سیر آن در
ماهها بمرور زمان و رسیدن به آخر آبانماه فاصلهء اول آبانماه (آغاز زمستان پنج ماهه) و دهم بهمن دیگر صد روز نبوده بلکه صد
و پنج روز میشده است. لهذا ظاهراً بعضی بحساب قهقرایی از دهم بهمن ماه رو بجلو شمرده و براي درست کردن صد روز، پنجم
آبان را آغاز زمستان (قدیم) فرض کرده اند. بعضی قصور کرده اند که اصل چنین بوده است، چنانکه بیرونی در آثار الباقیه (ص
13 . (حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل - 227 ) آورده. رجوع کنید به جشن سده در نشریهء شمارهء 2 انجمن ایرانشناسی صص 2
جشن سده). دهم روز از بهمن ماه که روز جشنی و عیدي بزرگ از پارسیان بوده، صَدَق معرب آن است. و صد که دو پنجاه است
پارسی است و مانند شصت که دو سی است به سین آمده. گویند از آن عید تا عید نوروز پنجاه شب و پنجاه روز بود. وجه دیگر
آنکه چون عدد اولاد آدم بصد رسیده بود آن را سده نام نهادند و در آن شب آتشبازي کردند و کوه هاي آتش از هیمه و چوب
برافروختند. و بعضی این جشن را بفریدون نسبت داده اند و گفته اند : سده جشن ملوك نامدار است ز افریدون و از جم یادگار
است. عنصري (از آنندراج). نام روز دهم بهمن ماه است و در این روز فارسیان عید کنند و جشن سازند و آتش بسیار افروزند و
ملوك و سلاطین ایشان مرغان و جانوران صحرائی را گرفته دسته هاي گیاه بر پاي ایشان بسته آتش در آن گیاه زنند و رها کنند تا
در هوا بپرند و در صحرا بروند و همچنین آتش در کوه و صحرا زنند. گویند واضع این جشن کیومرث بوده و باعث بر این است که
کیومرث را صد فرزند از اناث و ذکور بود، چون بحد رشد و تمیز رسیدند در شب این روز جشنی ساخت و همه را کدخدا کرد و
فرمود که آتش بسیار افروختند بدان سبب آن را سده میگویند. و بعضی مخترع این جشن هوشنگ بن سیامک را میدانند و سبب
مذکور است. و جمعی بر آنند که چون در این روز عدد فرزندان آدم بصد رسید جشن عظیمی کرد بدین نام « جشن سده » آن در
موسم شد. و بعضی دیگر گویند چون از این روز تا نوروز پنجاه روز و پنجاه شب است که مجموع آن صد باشد بنابراین سده
میگویند و صد به صاد معرب سد به سین است چه در کلام فرس قدیم صاد نیامده. (برهان). آبان روز است از بهمن ماه و آن دهم
روز بود و اندر شبش که میان روز دهم است و میان روز یازدهم آتشها زنند به گوز و بادام و گردبرگرد آن شراب خورند و لهو و
شادي کنند. و نیز گروهی از آن بگذرند تا به سوزانیدن جانوران. و اما سبب نامش چنانست که از او تا نوروز پنجاه روز است و
پنجاه شب. و نیز گفته که اندرین روز از فرزندان پدر نخستین صد تن تمام شدند. (التفهیم). دهم روز از بهمن ماه. (ربنجنی). دهم
روز از بهمن ماه که جشن مغانست. سَدَق معرب آن، و دو وجه براي تسمیهء آن گفته اند یکی آنکه از آن روز تا نوروز پنجاه روز
میباشد، دوم آنکه در آن روز عدد فرزندان آدم بصد رسیده بود، و در قدیم صد را به سین می نوشتند. (رشیدي). جشنی از
جشنهاي مغان که روز دهم بهمن ماه باشد. (غیاث) : یکی جشن کرد آن شب و باده خورد سده نام آن جشن فرخنده کرد.فردوسی.
ز هوشنگ ماند آن سده یادگار بسی باد چون او دگر شهریار.فردوسی. به هشتم بیامد ز آتشکده چو نزدیک شد روزگار
سده.فردوسی. شب سده ست یکی آتش بلندافروز حق است مر سده را بر تو حق آن بگذار. فرخی. از پی تهنیت روز نو آمد بر شاه
سدهء فرخ روز دهم بهمن ماه.فرخی. جشن سده آئین جهاندار فریدون بر شاه جهاندار فري باد همایون.عنصري. این جشن فرخ سده
را چون طلایگان از پیش خویشتن بفرستاد کامگار. منوچهري. آمد اي سید احرار شب جشن سده شب جشن سده را حرمت بسیار
صفحه 1311 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بود. منوچهري. وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش جشن سده طلایهء نوروز نوبهار( 1).منوچهري. جشن سده را سلطان مسعودبن
محمود غزنوي نیز میگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450 ). انجم بر آسمان چو بمجلس شب سده با آتش و چراغ نشسته صد
انجمن.لامعی. و افریدون همان روز که ضحاك را بگرفت و ملک بر وي راست گشت جشن سده بنهاد. (نوروزنامه). آن شب که
شب سده بود در کویت آتش دل من باد و چلیپا مویت.خاقانی. چون دیدمش که عید سده داشت چون مغان آتش ز لاله برگ و
چلیپا ز عنبرش. خاقانی. بنوروز جمشید و جشن سده که نو گشتی آیین آتشکده.نظامی ||. نام درختی است در دارالمرز و
ماوراءالنهر از دیگر بلاد ایران و توران بیشتر میشود و بمثابه اي بزرگ که تنهء آن بدشواري در بغل سه چهار کس در آید و
برگهایش بمرتبه اي انبوه که باران از آن نگذرد و تا صد سوار در سایهء آن آرام تواند گرفت و بحدي مدور که برگی از برگهاي
دیگر بلندتر نباشد، و ساقش در نهایت موزونی و لطافت بود و بر آن درخت چیزي گرد مانند خریطه اي که از چرم ساخته باشند
بهم رسد و پر از پشه باشد و در ایام بهار در آن خریطه آبی بهم رسد و در تیرماه منجمد شود مانند صمغ، آن را بعوض صمغ عربی
در سیاهی کنند، سیاهی را شفاف و رنگین سازد و آن درخت را آغال و سارخکدار و سارشکدار و لامشگر و کژم و گنجشک و
ناژین نیز خوانند و بعربی شجرة البق گویند و معرب آن صدق است. (برهان) (الفاظ الادویه). نام درختی است قوي و سطبر که
دویست سوار در سایهء آن خسبد و گنجد و در مازندران بسیار است و ثمر آن پشه است و عرب آن را شجرة البق خوانند.
(آنندراج). ( 1) - ن ل: نامدار.
سده.
_____________[سُدْ دَ / دِ] (از ع، اِ) درگاه. (ربنجنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مهذب الاسماء). در خانه و درگاه و ساحت خانه.
(آنندراج) (منتهی الارب). پیشگاه. (نصاب). آستانه. آستان. عتبه. کریاس : باد بر سدهء تو هم نرسد باد فکرت نه باد خاك
پریش.انوري ||. جایی که بعد از بند کردن طاق بصورت سائبان باقی باشد و سائبان. (منتهی الارب) :آسمان شکل سدهء رفیع او را
دعا گفت. (سندبادنامه ص 12 ||). گرفتگی بینی. (مهذب الاسماء). بیماریی است که به بینی استوار شود و صاحب آن نفس نتواند
زد. (منتهی الارب). گرفتگی خیشوم و آن چیزي است که حبس میشود نفس در داخل و مانع نفوذ شی ء از حلق به بینی و از بینی
بحلق میشود. (بحر الجواهر ||). منعی که در مجراي غذا واقع شود تا فضول عبور نتواند کرد. (ناظم الاطباء) : و گاه باشد که علت [
علت بول خون و شکافتن رگی در گرده ] سده باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سبب نقصان فعل قوّت دافعه دو جزو است، یکی
آنکه رطوبتی رقیق و غریب است که بر وي غالب شود... دوم آنکه در منفذ بیرون آمدن سودا سده تولد کند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). سائلان را ز نعمت جودش در جگر سُدّهء گران بستند.خاقانی. سده و دیدان و استسقا و سل کسر و ذات الصدر و
1) سده چون شد آب ناید در جگر گر خورد دریا رود جاي دگر. مولوي (مثنوي ).( لدغ و درد دل. مولوي (مثنوي چ خاور ص 307
1) - این شعر در مثنوي چ نیکلسن نیست. ) .( چ خاور ص 184
سده.
[سِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کوچصفهان شهرستان رشت واقع در 4 هزارگزي جنوب باختري کوچصفهان یعنی
راه شوسهء رشت به لاهیجان و رشت و قزوین. هواي آن معتدل و مرطوب است و 1750 تن سکنه دارد. آب آن از سفیدرود تأمین
.( میشود. محصول آنجا برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
سده.
صفحه 1312 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سِ دِهْ] (اِخ) یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان اصفهان. مشخصات آن بشرح زیر است: حدود: از شمال بکوه سید محمد، از
جنوب به زاینده رود و بخش فلاورجان، از خاور بدهستان جی، از باختر ببخش نجف آباد. هواي بخش: این بخش در جلگه واقع
شده و داراي درختان زیاد و هواي معتدل است. ارتفاعات: کوه سیدمحمد که در شمال بخش واقع شده و مرتفع ترین قلهء آن
2400 متر ارتفاع دارد و یک کوه منفرد کوچکی بنام آتشگاه در جنوب بخش در کنار راه شوسهء اصفهان بنجف آباد واقع شده و
در قلهء این کوه خرابه اي است بنا بگفتهء مطلعین در دوران گذشته آتشکده و محل پرستش زرتشتیان بوده. در این بخش قسمتی از
مسیر رودخانهء زاینده رود واقع شده و رودخانهء مهم دیگري ندارد. معادن: در بخش سده معادن گل سرخ و معدن گل رخت شور
در 2 هزارگزي سده از غاري استخراج میشود. راه: راه شوسهء شهر اصفهان بسده تقریباً از وسط و جنوب و از کنار کوه آتشگاه
میگذرد. سازمان: بخش سده از یک دهستان و 59 آبادي بشرح زیر تشکیل شده است: دهستان ماربین از 59 آبادي و داراي 69997
تن سکنه میباشد. بنابراین جمعیت بخش سده با مرکز بخش در حدود 114202 تن است. محصولاتش غلات، تنباکو، پنبه، میوه،
.( صیفی. شغل عمدهء اهالی گله داري است. صنایع دستی محلی قالی بافی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سده.
[سِ دِهْ] (اِخ) قصبهء مرکزي بخش سدهء شهرستان اصفهان، در دوازده هزارگزي باختر اصفهان واقع شده و خلاصهء مشخصات
جغرافیایی آن به شرح زیر است: تاریخ و بانی شهر: قصبهء سده عبارت است از سه ده (فروشان، ورنوسفادران، خوزان) که سابقهء
بناي این سه ده به حدود 2500 سال میرسد. حتی شایع است کهن دژ پایتخت دورهء سلسلهء ساسانیان در این محل سه ده میباشد که
هنوز خرابه هاي کهن دژ در محل خوزان فعلی موجود است، و از آثار تاریخی آن قناتی است که بنام پیروزشاهی است که بقولی
این قنات را پیروز پسر یزدجرد ساسانی احداث نموده است. و در آن زمان اهالی این سه ده زردشتی بودند. مختصات جغرافیایی:
طول 51 درجه و 32 دقیقهء خاوري از نصف النهار گرینویچ، عرض 32 درجه و 40 دقیقه و سی ثانیهء شمالی. ارتفاع از سطح دریا
1602 متر است، بنابراین 18 متر از اصفهان مرتفع تر میباشد. اختلاف ساعت با تهران 48 ثانیه، هرگاه تهران ساعت 12 باشد سده
ساعت 11 و 59 دقیقه و 12 ثانیه است. مسافت تا اصفهان مرکز شهرستان 13 هزار گز و تا نجف آباد 18 هزار گز است. موقعیت
طبیعی: در جلگه اي سبز و خرم و مشجر واقع شده و طول قصبه 1800 متر و عرض 1000 متر و بطور تقریب داراي 6000 خانه
میباشد. هواي قصبه در تابستان معتدل و در زمستان سرد است. آب آشامیدنی و آب زراعتی مصرفی قصبه از منابع زیرزمینی تأمین
- میشود: 1 - آب چاه بعمق 10 الی 12 متر داراي گچ ولی از آب اصفهان بهتر است 2 - قنات فروشان 3 - قنات ورنوسفادران 4
قنات خوزان. وضع بناهاي شهر: ساختمانهاي احداثی در اطراف خیابانها تازه ساز بطرز معماري فعلی و بقیهء ساختمانها رعیتی و
قدیمی هستند. خیابانهاي آن: خیابان شاه صفی، شمالی - جنوبی بطول دو هزار گز و خیابان پیمان، خاوري - باختري بطول یک
هزار گز، و این خیابانها در سال 1314 ه . ش. احداث شده است. فلکه: داراي فلکهء ایستگاه و فلکهء ورنوسفادران است. ادارات
دولتی و بیمارستان قصبه در اطراف خیابانها واقع شده اند. مولد برق براي روشنایی قصبه در سنهء 1327 ه . ش. احداث شده و تقریباً
500 متر شبکهء سیم کشی دارد. در حدود 400 دستگاه کارگاههاي دستی پارچه و کرباس بافی در خانه ها وجود دارد. جمعیت
قصبه در حدود 44000 تن میباشد و اهالی بکشاورزي و پارچه بافی و دکانداري گذران میکنند. قصبهء سده داراي یک باب
بیمارستان 5 تختخوابی و درمانگاه و داروخانهء مجانی و هفت طبیب مجاز میباشد. فرهنگ سده: در سده یک باب دبیرستان سه
کلاسه و 4 باب دبستان دایر است. تفریحگاه اهالی سده باغات اطراف میباشد. سده داراي ادارات دولتی، بخشداري، آمار،
ژاندارمري، شهرداري، فرهنگ، تلگراف بیسیم، دارائی، انحصار دخانیات، بهداري است. هشتصد باب مغازه در اطراف خیابانها دارد
و داراي چهار گاراژ مسافربري و باربري است. از ابنیهء تاریخی مسجدي است بنام امام حسن گویا از سنهء 375 ه . ق. باقی مانده.
صفحه 1313 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( شعبهء بخش بنزین در جنب فلکهء ایستگاه وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سده.
[سِ دِهْ] (اِخ) قصبه اي از بخش فلاورجان شهرستان اصفهان در 25 هزارگزي جنوب باختري فلاورجان. هواي آنجا معتدل و داراي
3836 تن سکنه است. آب آنجا از زاینده رود است. محصولاتش گندم، جو، حبوب، برنج، سردرختی، زردآلو، سیب، آلوچه. اهالی
بکشاورزي و مختصري گله داري گذران میکنند. راه آن ماشین رو است و در حدود 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 10
سده.
[سِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع در 36 هزارگزي شمال باختري رود و 4
هزارگزي شمال خاوري شوسهء عمومی تربت حیدریه به قصبه رود. هواي آن معتدل است و 891 تن سکنه دارد. آب آن از قنات
تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و کرباس بافی است راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
سده.
[سِ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 5 هزارگزي جنوب خاوري قاین و سر راه شوسهء
عمومی قاین به بیرجند. هواي آنجا معتدل و داراي 1590 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شلغم،
چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه و کرباس بافی است. راه اتومبیل رو و دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
ج 9) : چار نعمت در سده دارم بحمدالله معه کبک شوم و باد سخت و آب شور و نان جو. نزاري قهستانی (از آنندراج).
سدي.
[ ] (اِ) بستیباج است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سدي.
[سَ دا] (ع اِ) تار جامه. (منتهی الارب) (آنندراج). خلاف لحمه. (اقرب الموارد). تار. (زمخشري). رشته ها و نخ هاي دراز افقی
کشیدهء نسیجی مقابل لحمه که نخ هاي کوتاه عمودي گونهء منسوجی بود. (یادداشت مؤلف ||). تري شب. (منتهی الارب). الندي
او ندي اللیل. و گفته اند سدي، تري اول شب است و ندي تري آخر شب. (اقرب الموارد). نیم شب. (مهذب الاسماء ||). غورهء
سبز و تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بلغت اهل مدینه غورهء خرما باشد و آن را خلال نیز گویند. (برهان) (الفاظ
( الادویه ||). شهد ||. نیکویی. (آنندراج) (منتهی الارب ||). شتر بخود گذاشته. (آنندراج) (منتهی الارب).( 1) مهمل سرخود. ( 1
- یضم و الضم اکثر و کلاهما للواحد و الجمع. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدي.
صفحه 1314 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ دْيْ] (ع مص) سست و فروهشته شدن غلاف چیزي. (منتهی الارب ||). دراز کردن دست بسوي کسی ||. گام فراخ نهادن.
(منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
سدي.
[سُدْ دي ي] (اِخ) لقب اسماعیل بدان جهت که در سدهء مسجد کوفه نشسته روي بندها و سرافکندنیهاي زنان میفروخت. (ناظم
الاطباء). رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن در همین لغت نامه و رجوع به امتاع الاسماع 100 و عیون الاخبار ج 2 ص 301 و ج 3
ص 380 و عقدالفرید ج 2 ص 83 و 195 و ضحی الاسلام ج 3 ص 116 و روضات الجنات ص 101 شود.
سد یأجوج و مأجوج.
[سَ دْ دِ يَءْ جو جُ مَءْ] (اِخ) سد اسکندر : یکی را سد یأجوج است باره یکی را روضهء خلد است بالان.عنصري. سوراخ شده ست
سد یأجوج یکچند حذر کن اي برادر.ناصرخسرو. رجوع به سد و سد اسکندر و سد سکندر شود.
سدیچ.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 22 هزارگزي خاور خوسف و 12 هزارگزي
جنوب جادهء شوسهء خوسف به بیرجند. هواي آنجا معتدل است و سکنه آن 3247 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود.
.( محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سدیح.
[سَ] (ع ص) ستان یا بروي افتاده. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدید.
[سَ] (ع ص) استوار و راست. (منتهی الارب). راست. (مهذب الاسماء). راست و درست و محکم و استوار. (غیاث) (آنندراج) :
زعیمی بود بناحیت طالقان وي را احمد بوعمرو گفتندي مردي پیر و سدید و توانگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200 ). مردي سدید،
جلد، سخندان و سخنگوي تا بخوارزم شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331 ). رکنی سدید و سدي است قوي دیوان عرض را.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507 ). و مردم آن ولایت [فهرج] همه اهل سنت و جماعت اند و سخت پارسا و سدید باشند. (فارسنامهء
ابن البلخی ص 122 ). و این هر سه مردمان اصیل عاقل، فاضل، زبان دان، سدید بودندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 92 ). وعده و
قول تو صدق است و صواب عزم تو ثابت و رأي تو سدید.سوزنی. تا فایق جمعی را از غلامان سدیدي بر قصد او تحریص کرد.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 73 ). - ناسدید؛ نادرست : گفت حق زَاهل نفاق ناسدید بأسهم مابینهم بأس شدید.مولوي.
سدید.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان قصبهء بخش حومهء شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزي شمال سبزوار و سر راه مالرو عمومی
سبزوار. هواي آن معتدل و داراي 34 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت
صفحه 1315 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سدیدالدین اعور کرماج.
[سَ دُدْ دي اَعْ وَ رِ كِ] (اِخ) از اماجد شعراست. با اثیرالدین اخسیکتی معاصر بود و مهاجات فیمابین ایشان روي داده است. از جمله
این رباعی را اثیرالدین بجهت وي فرموده: قلب تو ز نور معرفت عور چراست بینی تو بر روي تو چون کور چراست ابلیس اگر
نیستی اي مردك زشت پس راست بگو چشم چپت کور چراست. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 245 ). و در تاریخ جهانگشاي جوینی
قطعهء ذیل از او در مرگ جغتاي آمده است: روشنت گشت که این تیره جهان دام بلاست خبرت شد که جهان عشوه ده داد( 1) و
دغاست قرچی و کیول( 2) و لشکر جراره چه سود چون اجل تاختن آورد و گرفت از چپ و راست آنکه در آب نمیرفت کسی از
1) - ن ل: دون. ( 2) - بلوشه گوید این کلمه را ) .( بیمش غرقهء بحر فنا گشت( 3) که بس باپهناست. (تاریخ جهانگشا ج 1 ص 281
است یعنی حافظ قلعه. ( 3) - ن ل: بحر محیط است. « کوتوال » باید کتیول خواند که یکی از اشکال
سدیدالدین بیهقی.
[سَ دُدْ دي نِ بَ هَ] (اِخ) از فضلا و شعراي معروفست و او را با حکیم انوري مهاجات واقع شده. از اهل خراسان و از مردم بیهق
است. از اشعار اوست: اي تازه از شمایل تو نوبهار شرع بارونق از فضایل تو روزگار شرع تقریر دلفریب تو زیب عروس ملک توقیع
دین پناه تو زلف عذار شرع پشت سپاه کفر و ضلالت شکسته شد تا دین کامکار تو شد شهسوار شرع. (از مجمع الفصحاء ج 1 ص
.(245
سدید طبیب.
[سَ دي دِ طَ] (اِخ)(مولانا...). قزوینی است ولیکن مدتی است در ادرنه بطبابت سراي خاصهء سلطانی عثمانی مشغول است. و مولانا
باآنکه طبیب حاذق باکمال است مبتلا بمرض هزّال است و از کمال حذاقت اوست با آن ضعف بدنی متحرك نگاه داشتن مدتی
مدید و عهدي بعید. و این شعر از اوست، مطلع: دهان نداري و صد نکته در دهان داري میان نداري و صد فتنه در میان داري. و
روزي مولانا سدید را با کسی مباحثه در علم حرف واقع شد، و یکی از ایشان میگفته اند که این صیغه ثلاثی مجرد است و آن دیگر
میگفت این ثلاثی مزید است و بعد از مباحثه آن کس گفته، رباعی: ما هر دو دوحرفییم اي خواجه سدید مثل من و تو دیدهء ایام
.( ندید فرقی که میان من و تو هست پدید ما ماده خر مجردیم و تو مزید. (از مجالس النفائس ص 381
سدید طبیب گیلانی.
[سَ طَ بی بِ](اِخ) (مولانا...) پسر مولانا نعمت طبیب گیلانی است و پدرش یهود بود و بواسطهء اختلاط بمرضاي مسلمانان،
مسلمان گشته. و سدید از درجهء طبابت ترقی کرد و بمرتبهء امارت رسید، و چون تخیل سلطنت کرد سر در سر سلطنت نهاد. و فی
الواقع جوانی فاضل بود و شعر خوب میگفته. از اوست: زمان زمان ز تو دور افکند زمانه مرا جدا کند ز وصالت بدین بهانه مرا چه
کینه بود ندانم زمانه را با من که دور ساخت از آن خاك آستانه مرا. (از مجالس النفائس ص 384 ). و رجوع به مجمع الخواص ص
285 شود.
سدیر.
صفحه 1316 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (اِ) گیاه. (منتهی الارب).
سدیر.
یعنی در آن قبه هاي متداخل است، « سه دله » [سِ / سَ] (اِخ) نهري است و گویند قصري است و آن معرب است و اصل آن بفارسی
است « سه دل » و ابومنصور از قول لیث گوید نهري است به حیره و ابن السکیت بنقل از اصمعی گوید سدیر فارسی است و اصل آن
بکسر اول و دوم و سوم مشدد) گویند. عرب آن را ) « سدلی » یعنی در آن سه قبهء متداخل است و همانست که امروز مردم آن را
گفتند. عمرانی گوید سدیر موضعی است معروف به حیره و گوید سدیر نهري است و گویند قصري است « سدیر » تعریب کرده
نزدیک خورنق که نعمان اکبر آن را براي یکی از ملوك عجم (بهرام پنجم) اتخاذ کرد. (معجم البلدان). و رجوع کنید به المعرب
188 . (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سدیر و خورنق که ذکر آن در اشعار و اسمار و افواه مشهور است که - جوالیقی صص 187
کوشک بوده است در آنجا نعمان بن منذر جهت بهرام گور ساخته اطلالش برجاست و عمارتی بس عالی بوده است و شاعري در
حق او گفته است : و بنت مجدها قبائل قحطا- ن و اقوالها به بهرام جور و بایوانه الخورنق فیهم عرفوا رسم مکلهم و السدیر. (از نزهۀ
القلوب ص 41 و 40 ). نام کوشکی. (منتهی الارب). مخفف سه دیر است و آن عمارتی بود که نعمان بن منذر بجهت بهرام گور
ساخته بود و گویند معرب سه دیر است. (برهان)(آنندراج) : کار جهان به دست یکی کاروان سپرد تا زو جهان همه چو خورنق شد
و سدیر. فرخی. آن همه یک دو سه دیر غمدان نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.خاقانی. بر سدیر خورنق از هر باب بیتهایی روانه
گشت چو آب.نظامی.
سدیر.
[سُ دَ] (اِخ) آبی است بحجاز و آن را سدیرهء بها هم گفته اند. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدیر.
[سِ / سَ] (اِخ) زمینی است بیمن. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدیر.
[سَ] (اِخ) موضعی است ببصره نزدیک عباسیه. (منتهی الارب).
سدیر.
[سَ] (اِخ) نهري است در حیره. (دهار). نهري است بناحیهء حیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم البلدان).
سدیر.
[سُ دَ] (اِخ) زمینی است هموار میان بصره و کوفه. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سدیر.
صفحه 1317 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سُ دَ] (اِخ) موضعی است بدیار غطفان. (آنندراج) (منتهی الارب). جایگاهی است بدیار غطفان. (معجم البلدان).
سدیرة.
[سُ دَ رَ] (ع اِ مصغر) تصغیر سدرة.
سدیرة.
[سُ دَ رَ] (اِخ) آبی است بین جراد و مروة در حجاز. و ابن زیاد گفته است از آبهاي بنی قشیر است. (معجم البلدان).
سدیس.
[سَ] (ع اِ) شش یک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء ||). دندان هشت سالگی شتر. (منتهی الارب ||). اشتر هشت ساله. (غیاث
اللغات). شتر بهشت سالگی در آمده. (منتهی الارب ||). ازار شش ذرعی. (منتهی الارب ||). بچهء گاو در سال چهارم سدیس و
سدس، نر و ماده در آن یکسان باشد. (تاریخ قم ص 178 ||). در سال ششم (بچهء ناقه) سدیس و سدس، مذکر و مؤنث یکسان
باشد در آن. (تاریخ قم ص 177 ||). گاو و گوسپند و اسب پنجساله. (غیاث). بچه گاو و آن را در پنجم سدیس گویند. (تاریخ قم
ص 178 ||). گوسپند بشش سالگی رسیده ||. نوعی از پیمانه. (منتهی الارب). قسمی مکوك که بدان چیز بپیمایند. (یادداشت
مؤلف).
سدیف.
[سَ] (ع اِ) پیه کوهان. (آنندراج) (منتهی الارب). فربهی کوهان. (مهذب الاسماء ||). کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج).
سدیف.
[سُ دَ] (اِخ) ابن میمون، مولی بنی هاشم. شاعر حجازي و از مردم مکه بود. به بنی امیه نیز علاقه داشت. تا عهد منصور عباسی زنده
248 و 249 - بود. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 359 ). رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 284 و عقدالفرید ج 4 ص 114 و ج 5 صص 247
. و عیون الاخبار ج 1 ص 204 و مجمل التواریخ ص 323
سدیگر.
[سِ گَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سومین. سوم. سیم : یکی هواي روز و دیگر هواي فصول سال چون تابستان و زمستان و بهارگاه و
تیرماه و سدیگر هواهاي شهرها... (هدایۀ المتعلمین). سدیگر که گیتی ز نابخردان بپالود و بستد ز دست بدان.فردوسی. نسودي
سدیگر گره را شناس کجا نیست بر کس از ایشان سپاس. فردوسی. بروز سدیگر برون رفت شاه ابا لشکر و ساز و
نخجیرگاه.فردوسی. یکی چون دیدهء یعقوب و دیگر چون رخ یوسف سدیگر چون دل فرعون، چهارم چون کف موسی.
منوچهري. بُعدها... سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا و سدیگر ژرفا. (التفهیم). آنچه مردمان میگویند که بعض مردمان دراز عمر
را سدیگرباره دندان برمی آید... عجب نیست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). عدس پوست کنده را به آب بجوشانند و آب از وي بریزند
دوباره سدیگر بار آن عدس را با برگ خاص و... بپزند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یکی دیگر برشد هم این معاملت بود، سدیگر را
صفحه 1318 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( فرستادند همچنین بود. (مجمل التواریخ و القصص). زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آرد. (سندبادنامه ص 234
سدیل.
[سَ] (ع اِ) چیزي که پهنا کرده شود در سعت خیمه و پردهء خانهء عروس. (منتهی الارب ||). پرده که در پیش هودج درکشند. ج،
سدول، اسدال، سدائل. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدیم.
[سَ] (ع ص، اِ) مرد بسیارذکر. (منتهی الارب ||). میغ و ابر. (ناظم الاطباء). میغ تنک، یا عام است. (منتهی الارب).
سدیم.
[سُ يُ] (فرانسوي، اِ)( 1) سدیوم. فلزي است نقره اي بی رنگ داراي جلاي فلزي، ولی در مجاورت اکسیژن هوا بزودي سطح آن
وزن اتمی 23 ، شمارهء اتمی ،«Na» مکدر میگردد، و آن چنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده میشود. علامت اختصاري آن
5 درجهء سانتی گراد گداخته میگردد و در طبیعت بحالت / آن 11 . سدیم از آب سبکتر است و در سطح آن شناور می شود و در 97
- ( آزاد یافت نمیشود. در آب دریاها و معادن بصورت کلرور سدیم یا نیترات سدیم موجود است. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
.Sodium
سدیم.
[سِدْ دي] (اِخ) لفظ عمق سدیم را به وادي کشف یا محل زراعت یا وادي قله ها یا وادي جفصین ترجمه نموده اند. علی الجمله
سدیم وادیی است که در حکایت جنگ کدر لاعومر و سلاطین متعاهد مذکور است. گویند که وادي مرقوم داراي چاههاي قیر بود
و شکی نیست که وادي عمیق سدیم در محلی بوده است که فعلًا آن را بحیرة الموت گویند. (سفر پیدایش 14:3 ) (قاموس کتاب
مقدس).
سدین.
[سَ] (ع اِ) پیه ||. خون ||. پشم ||. پرده. (منتهی الارب ||). ستر. (ناظم الاطباء).
سدیور.
[سَ دي وَ] (اِخ) از قراء مرو است. (معجم البلدان). نام شهري است بهندوستان. (فرهنگ اسدي نخجوانی) : وآن پول سدیور ز همه
بار عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.عنصري.
سدیۀ.
[سَدْ يَ] (ع ص) ارض سدیۀ؛ زمین نمناك، و کذا لیلۀ سدیۀ. (منتهی الارب).
سذاب.
صفحه 1319 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (اِ) تره اي است بسیار سبز و گلش زرد و عصارهء آن مدر بول و حیض و مخفف منی و مسقط جنین. (آنندراج) (منتهی
الارب) : از چه شد همچو ریسمان کهن آن سر سبز و تازه همچو سذاب. ناصرخسرو. پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبرد مشک سذاب. ناصرخسرو. رجوع به سداب شود.
سذابرغا.
[ ] (اِ) فراسیون. (دزي ج 1 ص 643 ). رجوع به فراسیون شود.
سذانق.
[سَ نَ] (معرب، اِ) سَوْذَنیق. سَیْذَنوق. سوذانِق [ سو نِ / سَ نَ ]... بمعنی چرغ و شاهین. (منتهی الارب). و جوهري گفته سذانق،
سدانق، سوذنیق، شوذنیق و سوذانق، سودانق، سوذانیق، سیذنوق، سوذنیق، جمیع ذلک فارسی معرب است.
سذبۀ.
[سُ بَ] (ع اِ) نوعی از خنور. (آنندراج).
سذریه.
[سَ ذَ يَ] (اِ) یا قاعدهء قبول. یکی از رسومی است که در جامعهء زردشتیان فوق العاده متداول بوده است، بدین معنی که چون
مردي میمرد و فرزندي بالغ نمیگذاشت که جانشین او شود و ریاست خانواده را بعهده گیرد، صغار میت را بقیم میسپردند و اگر
داشت آن « زنی ممتاز » قائم مقام او شده ترکهء او را اداره کند. و اگر آن مرد « پسرخوانده » میت توانگر بود بایستی شخصی بعنوان
بود نمیتوانست به این منصب شود، و بایستی او را مثل « چاکر زن » پدر تا مرگ او میشد ولی زوجه که « پسرخواندهء » زن بعنوان
یا « چاکر زن » قیم محسوب میگردید. و اگر قیم وفات مییافت برادر « چاکر زن » صغار دیگر بقیم بسپارند، در این صورت پدر آن زن
یا « ممتاز » برادري که در میان چند فرزند مقام ارشدیت داشت یا یکی از خویشان نزدیکش قیم او میشد. اگر در خانهء مرد میت زنی
دختري یگانه نبود سمت فرزندخواندگی ببرادر و پس از او بخواهر و سپس بدختر برادر و بعد به پسر برادر تعلق میگرفت و پس از
.( این طبقات به سایر خویشاوندان نزدیک میرسید. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 355
سذق.
[سَ ذَ] (معرب، اِ) شب آتش افروختن مغان. معرب سده است. رجوع به سده شود.
سذور.
[سَ ذَوْ وَ] (اِخ) موضعی است بقومس. (معجم البلدان).
سذوم.
[سَ] (اِخ) شهري است بحمص. (منتهی الارب). رجوع به سدوم شود ||. گاه از سدوم قاضی سذوم مقصود است : آن روز هیچ
صفحه 1320 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حکم نباشد مگر بعدل ایزد سذوم را نسپرده ست حاکمی. ناصرخسرو. رجوع به سدوم شود.
سر.
3) (بی سر، بی پایان)، هندي باستان )« اسر » در پهلوي ،« نیبرگ 202 » « بارتولمه 1565 »(2)« سره » 1)، اوستا )« سر » [سَ] (اِ) پهلوي
7)، وخی، )« سر » 6)، استی )« سر » 5) (ارتفاع، نوك و قله، نشیب)، کردي، افغانی، بلوچی و سریکلی )« سر » 4) (رأس)، ارمنی )« سیرس »
سمنانی، سنگسري و لاسگردي ،« کتاب 1 ص 288 » ،(10)« سر » 9)، فریزندي، یرنی و نطنزي )« سر » 8)، گیلکی )« سر » سنگلیچی و منجی
14 ) (کتاب اورامان 126 ). (حاشیهء برهان )« سر » 13 ) (کتاب 2 ص 185 )، اورامانی )« سر » 12 )، شهمیرزادي )« سر » 11 )، سرخه یی )« سر »
قاطع چ معین). بعربی رأس. (برهان). معروف که ترجمهء رأس باشد. (آنندراج) : سپاهی چو دارد سر از شه دریغ بباید همی کافت
آن سر به تیغ.بوالمثل. کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و این ریش چو پاغندهء حلاج. ابوالعباس. همان بددل و سفله و
بی فروغ سرش پر ز کین و زبان پر دروغ.فردوسی. چو از وي کسی خواستی مر مرا بجوشیدي از کینه مغز سرا.فردوسی. چنین و
چنان هر چه دادیم راي سران را سر آوردمی زیر پاي.فردوسی. سخن تا نگویی بود زیر پاي چو گفتی ورا بر سر توست
جاي.فردوسی. از همه خلق دل من سوي او دارد میل بیهده نیست پس از آن کبر که اندر سر اوست. فرخی. صنما گرد سرم چند
همی گردانی زشتی از روي نکو زشت بود گردانی. منوچهري. نوروزماه گفت بجان و سر امیر کز جان دي برآرم تا چند گه دمار.
منوچهري. برید سري را که سران را سر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186 ). سر دشمن آنکو برآرد بماه فروافکند خویشتن را
بچاه.اسدي. سر خصم اگر بشکند مشت تو شود نیز آزرده انگشت تو.اسدي. نگهبان سرت گشته ست اسرار اگر سَر بایدت سِر را
نگه دار.ناصرخسرو. که چون وقتی غروري در سر او شدي یا خیانتی اندیشیدي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 92 ). عقل را گه کله نهد
بر سر تا سر اندر سر کلاه کند.سنایی. قماري زنم بر سر و پاي آنگه ز سر پاي سازم بپا میگریزم.خاقانی. در سر داري که در سر افسر
داري وَاندر سر آن شوي که در سر داري. ؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی). از آن غم دستها بر سر نهاده ز دیده سیل طوفان
برگشاده.نظامی. سر خود را بفتراکت سپارم ز فتراکت چو دولت سر برآرم.نظامی. نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر
ندارد و امید زر. (گلستان سعدي). از غایت بیخوابی پاي رفتنم نماند سر بنهادم و دل از جان برکندم. (گلستان سعدي). طاقت سر
بریدنم باشد وز حبیبم سرِ بریدن نیست.سعدي. علم دین را بجاي جان باشد سر بی علم بدگمان باشد.اوحدي. پوستین پاره اي ز
دوشم کم مثل است اینکه سر فداي شکم.شیخ بهایی ||. تن. نفر. کس. فرد : فزون از هزار سر برده بیاورند [ سپاه مروان از موقان
آذربایجان ] و بر مسلمانان بخشیدند. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). هر آنکس که بد کاردیده سري به بخشید بر هر سري
کشوري.فردوسی. و جزیهء سرها از کسانی که جزیه گزار بودندي از طبقات رعایا بر سه نوع ستدندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص
93 ). هر سر که سر کشیده ز فرمان تو سرش در زیر ضربت سر آن گاوسار باد. مسعودسعد. منقول از مال رؤس که آن بر سبیل
شمار سرهاست نه بمساحت. (تاریخ قم ص 123 ). معاهدان هر سري بیست و چهار درهم. (تاریخ قم ص 122 ). و این مشاهره مدتی
کنند. (از برهان). « سران » بر سرها وضع کرده بودند. (تاریخ قم ص 164 ||). سردار و مقدم لشکر. (برهان). جمع این معنی را به
سردار و مقدم. (غیاث). سردار لشکر. ج، سران. (جهانگیري). رئیس. مقدم. مهتر. شریف تر : بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر هرگز
کجا پسندد افلاك جز ترا سر. شاکر بخاري. اي سر آزادگان و تاج بزرگان شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی. گرازه سر
تخمهء گیوکان پس او همی رفت با ویژگان.فردوسی. شهنشاه بنشست با مهتران هر آنکس که بودند از ایران سران.فردوسی. که تا
هر که شد کشته از مهتران سواران جنگی ز ترکان سران.فردوسی. چو نزدیکی مرز توران رسید سران سپه را همه برگزید.فردوسی.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک خدایگان زمین باش و پادشاه زمان.فرخی. خداوند سلطان روي زمین سر سروران آفتاب
تبار.فرخی. بدادش صد و سی هزار از سران نگهبان لشکرْش نام آوران.اسدي. که سالار این بی کران لشکر است بر این شهسواران
صفحه 1321 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاور سر است.اسدي. و اول کسی که پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود. و از این جهت هر کس سر ملحدان و مقدمان و
زندیقان باشد پوست او پر کاه شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 47 ). پس اگر نه چنین است یکی را نصب کنم که بر سر ما باشد.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 47 ). سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت شکوه و هیبت او کردگار از آتش و آب. مسعودسعد. هست
او سر احرار و ز پیرامن تختش تا حشر نگردد صف احرار شکسته.سوزنی. مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف عزیز گشته و بر
یازده برادر سر.سوزنی. از بس که لبهاي سران بوسد سم اسبش عیان چون جویم از نعلش نشان سیماي مرجان بینمش. خاقانی. باد
سر زلفت از سرآغوش دستار سر سران ربوده.خاقانی. سر گردنان شاه گردون گراي ز پرگار موکب تهی کرد جاي.نظامی. شد سر
شیران عالم جمله پست چون سگ اصحاب را دادند پست.مولوي. گویند سر جملهء جانوران شیر است و کمترین حیوانات خر.
بر » یعنی بالاي کوه و « بر سر کوه » یعنی بالاي دیوار و « بر سر دیوار » (گلستان سعدي ||). بالا که بعربی فوق خوانند چنانکه گویند
و امثال آن. (برهان). فوق. (غیاث) : دور ماند از سراي خویش و تبار نه سري « بر سر پا » و « بر سر دوش » یعنی بر بالاي راه و « سر راه
ساخت بر سر کهسار.رودکی. ریش چون بوکانا، سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا.ابوالعباس. سوار بود بر اسبان چو
شیر بر سر کوه پیاده جمله بخون داد جامه را آهار. عمارهء مروزي. سر و بن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون
باتنگان.بوشکور. اي منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.دقیقی. اسک، دهی است بزرگ ببراکوه
نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم). نویسنده آهنگ قرطاس کرد سر خامه برسان
آماس کرد.فردوسی. سر کوه و آن بیشه ها بنگرید گل و سنبل و آب و نخجیر دید.فردوسی. سر مژّه چون خنجري کابلی دو زلفش
چو پیچان خط بابلی.فردوسی. از لب تو مر مرا هزار نوید است وز سر زلفت هزار گونهء زلفین.فرخی. اي میر نوازنده و بخشنده و
چالاك اي نام تو بنهاده قدم بر سر افلاك.عنصري. بر سر سرو زند، پردهء عشاق تذرو ورشان ناي زند بر سر هر مغروسی.
منوچهري. مردم غوري چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی). و بر سر کوه دخمه هاء عظیم کرده ست.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 127 ). و آبی از سر کوه درمیافتد بسیار و آب آن ناحیت از آن است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 125 ). و
این ملک بر سر بلندي نشسته بود. (نوروزنامه). سرتیز چو خار باش تا یار چو گل گه در بر و گاه در کنارت باشد. ظهیرالدین
فاریابی. از سر خامه کنم معجزه انشا بخداي گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند. خاقانی. سر آل بهرام کز بهر تیغش سر تیغ بهرام
افشان نماید.خاقانی. هر فاخته از سر چناري در زمزمهء حدیث ناري بر راه فکنده از سر بام دادي ز سمن بسرو پیغام.نظامی. کشیده
بر سر هر کوهساري زمردگون بساطی مرغزاري.نظامی. ادب پرور ندیمانی خردمند نشسته بر سر کرسی تنی چند.نظامی. میکرد ز
مادر و پدر یاد شد بر سر خاکشان بفریاد.نظامی. هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان دل میدهد که عمر بشد وارهان بگوي. سعدي.
گَرَم تو بر سر مویی ملامتی بکنی گمان مبر که تفاوت کند سر مویم.سعدي. آن کس سر نباتی بمن داد که این را بحضرت خواجه
رسان چون بحضرت ایشان رسانیدم آن را قبول نکردند من آن سر نبات را باز بهمان کس رسانیدم... در آن ساعت که آن سر نبات
را من به دست تو بحضرت ایشان فرستادم گفته بودم که اگر ایشان را ولایت باشد این نبات را قبول نکند. (انیس الطالبین). تیري
بینداخت و بکاسهء زانوي عمر آمد و بروایتی بر سر پستان او. (تاریخ قم ص 291 ). آن چشمه را دید که آب از سر آن کوه
میجوشد. (تاریخ قم ص 77 ). سر زلف تو نباشد سر زلف دگري از براي دل ما قحط پریشانی نیست.صائب ||. روي. بالا : و یکی
باره دارد که سوار بر سر وي گرداگرد وي بگردد. (حدود العالم). بدین زور و این برز و بالاي تو سر تخت ایران سزد جاي
تو.فردوسی. دیلمی وار کند هزمان دراج غوي بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووي( 15 ). منوچهري. بگیرند شخار و آهک در
آب کنند چنانکه سر انگشت آب بر سر او باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدي
عظیم برآورده. (فارسنامهء ابن البلخی ص 138 ). ادب پرور ندیمانی خردمند نشسته بر سر کرسی تنی چند.نظامی. به که تهی مغز و
خراب ایستی تا چو کدو بر سر آب ایستی.نظامی. گفتند بر سر آب میروي گفت چوب پاره اي بر سر آب میرود. (تذکرة الاولیاء
صفحه 1322 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عطار). تا نشد پر بر سر دریا چو طشت چونکه پر شد طشت در وي غرق گشت. مولوي. نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار چو دیگ
بر سر آتش( 16 ) نشان که بنشینم. سعدي. خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار چون نتواند کشید دست در آغوش یار. سعدي.
||دهانه. در : محکم کند سرهاي خم تا ماه پنجم یا ششم وآنگه بساید بافدم آنگه بیارد باطیه. منوچهري ||. ابتدا. اول. آغاز : تا
جهان بود از سر آدم فراز کس نبود از راه دانش بی نیاز.رودکی. هر سر ماه آسمان را تاج تارك میشود چون بصورت شکل فعل
مرکبش دارد هلال. طیّان. نخستین خدیوي که کشور گشود سر پادشاهان کیومرث بود.فردوسی. سر نامه از دادگر کرد یاد دگر
گفت کاین پند پور قباد.فردوسی. بروز خجسته سر مهرماه بسر برنهاد آن کیانی کلاه.فردوسی. چو بودي سر سال نو فرودین که
رخشان شدي در دل از هور دین. فردوسی. سر مرز توران درِ شهر ماست بیکروي از ایشان بما بر بلاست.فردوسی. در سروستان باز
است بسروستان چیست اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه. منوچهري. و هر جاي طلب میکردند تا سر هفت روز را اتفاق را
ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه). و از سر دره تا پایان درّه طول و عرض تمام درختستان میوه است. (فارسنامهء ابن
البلخی ص 147 ). روز نوروز است امروز و سر سال است ساتگینی خور و از دست قدح مفکن. فرخی. سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من. فرخی. سر نامه بنام دادگر بود خدایی کو همیشه باشد و بود. (ویس و رامین). آمدیم بسر
تاریخ امیر مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ). و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش
آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289 ). سر مه دگر هدیه ها با سپاه گسی کرد شد نزد ضحاك شاه.اسدي. سر هفته زآنجا گرفتند
راه رسیدند زي خوش یکی جایگاه.اسدي. من سر هر ماه سه روز اي صنم بی گمان باید که دیوانه شوم.(نوروزنامه). تا سال و مهی
آمدنی باشد بادات فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی.سوزنی. رسیدن سر سال عرب بدین موسم فزود زینت روي زمین بسبزه و
نم.سوزنی. سر سال کز گنبد تیزرو شمار جهان را شدي روز نو.نظامی. طراز سر نامه بود از نخست بنامی کزو نامها شد
درست.نظامی. سخن را سر است اي خردمند و بن میاور سخن در میان سخن.سعدي. ور نگفتندي چه حاجت آب چشم و رنگ
روي ماجراي عشقم از سر تا بپایان گفته اند. سعدي (طیبات ||). بین. میان. کنار : سر راه بر نامداران ببست بمردان جنگی و پیلان
مست.فردوسی. چون پاره اي دگر برفت نگاه کرد دو سوار دید بر سر راه ایستاده. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). خنیفقان،
دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان گویند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 134 ). و در زیر گریوه و
سر راه است و سردسیر است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 123 ). آن درخت یعقوب بود که... و نابینا گشت و بر سر راه خانه ساخته
است. (قصص الانبیاء ص 70 ). قومی که ایمان نیاورده بودند بر سر راه نشستند. (قصص الانبیاء ص 94 ). دلی از سنگ بباید بسر راه
وداع تا تحمل کند آن روز که محمل برود. سعدي. گر همه عمر نداده ست کسی دل بخیال چون بیاید بسر راه تو بیدل
برود.سعدي ||. کنار. لب. نزد. پیش : و بهرام آن روز بر سر چشمه فرود آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 80 ). باغبان پادشاه را خبر
کرد شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه). بر سر سفره دشمنان دوست نمایند. (سعدي ||). طرف. جانب :
گرفتاري ترا باشد بجانم بدان سر جان خویش از تو ستانم. (ویس و رامین). بر این سر باشدت حسرت سرانجام بر آن سر باشدت
وارونه فرجام. (ویس و رامین). چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی که یک سر مهربانی دردسر بی.باباطاهر. بر چه گل کم کند
همی زین سر شکرش کم شود سر دیگر.سنایی. باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند صد گنه این سري یک نظر آن سري. عمادي
شهریاري ||. اساس. پایه. اصل : اگر بردباري سر مردمیست به نابردباران بباید گریست.فردوسی. سر مردمی بردباري بود سبک سر
همیشه بخواري بود.فردوسی. رأي دانا سر سخن سازیست نیک بشنو که این سخن بازیست.عنصري ||. زبده و خلاصه و خالص.
(برهان). زبده و خلاصه. (غیاث). برتر. بهتر. مقدم : تو چیزي مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوئیها سر است.فردوسی.
طاعت اگر اصل همه شکرهاست علم سر هر شرف و نعمت است. ناصرخسرو. سر علمها علم دین است کآن مثل میوهء باغ پیغمبري
است.ناصرخسرو. چگونه گویم با سرو هم سري که سري چگونه گویم با ماه هم بري که بري.سوزنی. کنون سر همهء التفاتها آن
صفحه 1323 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
است که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم. صائب ||. جهت. علت. سبب : و گفت گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم
که بدخویان ترا صورتی نماید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 99 ). ... پسرش را ناگاه بکشت از سر جهالت و کودکی. (فارسنامهء ابن
البلخی ص 172 ). و ترهات بی مغز و قشور بی لُب که از سر ناانصافی ایراد کرده است. (کتاب النقض ص 419 ). ولیکن از سر
سیري بود اگر قومی بترّه بازفروشند مَنّ و سلوي را. ظهیرالدین فاریابی. پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفات جانب او قرار
نگرفتی. (ترجمهء تاریخ یمینی). کوه به آهستگی آمد بجاي از سر آن است چنین دیرپاي.نظامی ||. اسب را نیز به اعتباري سر
نویسند همچنان که مرغان شکاري را دست. (برهان). و در گوسفند نیز آمده : پنج هزار سر گاو و گوسفند و هزار سر مادیان.
(ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). ده سر اسب خراسانی ختلی به جُل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296 ). و اسپان گزیده که
هر جاي بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 102 ). و دویست هزار درم بفرمود و ده
سر اسب... و پنج سر استر. (تاریخ بخارا). گفت هزار سر کره آورده اند همه روي سپید و چهار دست و پاي سپید. (چهارمقاله).
فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و پنج سر برده. (چهارمقاله). دادیَم خطی بیک سر گوسفند از رضاي آن خط
نوشتی نز غضب.سوزنی. صد و بیست سر فیل از آن فتح در مرابط فیلان خاص افزود. (ترجمهء تاریخ یمینی). پانزده سر فیل بزخم
تیغ و تیر از پاي درآوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). هفت سر گوسفند کم دیدم غلطم در حساب ترسیدم.نظامی. و ایشان با لشکري
انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند. (جهانگشاي جوینی). و مجیرالملک. با یک سر درازگوش، گاهی از او پیاده و
گاهی... (جهانگشاي جوینی). بهر چهل سر گوسفند که علف از صحرا خورند یک گوسفند بدهند. (تاریخ قم ص 175 ). و مقرر
گردانید که هر سال یکهزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرّج بدو دهد. (تاریخ قم ص 215 ||). فکر و خیال. (برهان) (غیاث).
خیال. (شرفنامه). میل و خواهش. (برهان) (غیاث) (آنندراج). قصد. آهنگ. تصمیم : کنون روز داد است و بیداد شد سران را سر از
کشتن آزاد شد.فردوسی. نخستین فرستش یکی رهنمون بدان تا چه بیند بسرْش اندرون.فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و
دردسري وین دل مسکین دارد بهواي تو سري. فرخی. دلم در جنبش آمد بار دیگر ندانم تا چه دارد باز در سر.فرخی. گر ترا
مهتریست اندر دل ور ترا خواجگی است اندر سر.فرخی. بدخو نبدي چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این گشتن خواهی سر
آن داري. منوچهري. ایزد را عز ذکره تقدیر است در این کارها که آدمی بسر آن نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571 ). امیر
جوابی نداد و بسر آن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 461 ). اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت. (منتخب قابوسنامه). شاه پریان را
گفت از ارسلانخان هیچ خبري برنمیآید که تا خود سر چه دارد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). اگر سر جنگ داري بیرون آي
تا من و تو با هم بگردیم. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). شب سر خواب و روز عزم شراب نکند جز که دین و ملک
خراب.سنایی. من را که عقل و فضل و هنر دارم هیچم نیاورد سر افکارش.ناصرخسرو. سر آن داري امروز که بر ما دو حکیم کار
لوزینه کنی ساخته در پی سازي. سوزنی. تا وصل تو زآن جهان نیاید دل را سر این جهان مبینام.خاقانی. سر معشوق داري سر
درانداز که عاشق زحمت سر برنتابد.خاقانی. ندارم سر تاج و سوداي تخت که ترسم شبیخون درآید بتخت.نظامی. هنوزت در سر از
شاهی غرور است دریغا کاین غرور از عشق دور است.نظامی. و اتسز بر عادت مستمر سر خلافت میداشت سلطان ادیب صابر را به
رسالت نزدیک او فرستاد. (جهانگشاي جوینی). نداند که ما را سر جنگ نیست وگرنه مجال سخن تنگ نیست.سعدي. هر کسی را
سر چیزي و تمناي کسی ما بغیر از تو نداریم تمناي دگر.سعدي. شنیدم که با بندگانش سر است خیانت پسند است و شهوت
پرست.سعدي. دل کز طواف کعبهء کویت وقوف یافت از شوق آن حریم ندارد سر حجاز.سعدي. تو خلقی را پریشان چرا میکنی
مگر سر پادشاهی نداري. (سعدي). سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدي. مرا طبع
از این نوع خواهان نبود سر مدحت پادشاهان نبود.سعدي. خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش دستگه معارضه با تو و پاي
معرکه. سلمان ساوجی. بر سر آنم که گر ز دست برآید دست بکاري زنم که غصه سر آید.حافظ. بسامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر
صفحه 1324 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
داري بدرمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم. حافظ. عذري بنه اول که تو درویشی و او را در مملکت حسن سر تاجوري بود.حافظ.
بمی عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاك ما بسازد خشت. حافظ. دیدي که یار جز سر جور و ستم
نداشت بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت. حافظ. کسی که از در تقوي قدم برون ننهاد به عزم میکده اکنون سر سفر
دارد.حافظ ||. زور و قوت. (برهان) (غیاث). - آب از سر گذشتن.؛ رجوع به ترکیبات آب شود. - آن سر؛ آخرت. مقابل این سر :
بدان سر چون شوم پیش خدایم چو عذر آرم چه پوزشها نمایم. (ویس و رامین). وگر با او خورم در مهر زنهار چه عذر آرم بدان
سر پیش دادار. (ویس و رامین). گلیمی که باشد بدان سر سیاه بگردد بر این سر سپید این مخواه.اسدي. عمر تو ببینی که یکی راه
دراز است دنیاست بر این سر بر و عقبات بر آن سر. ناصرخسرو. باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند صد گنه این سري یک نظر
آن سري.سنایی. اي دل ار خواهی که یابی رستگاري آن سري چون نسازي فقر را لعل کلاه سروري. سنایی. کار به تدبیر نیست
بخت بزورآوري دولت و جاه آن سریست تا که کند اختیار. سعدي. سري دارم چو حافظ مست لیکن بلطف آن سري
امیدوارم.حافظ. - از سَرِ ز سَرِ؛ از روي. بسبب. بخاطر : لقمه اي چند از سر اشتها تناول کرد. (سعدي). نظر خداي بینان ز سر هوا
نباشد سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد.سعدي. این سخن از سر دردیست که من میگویم. اوحدي. حافظا سجده به ابروي چو محرابش
بر که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی.حافظ. دي گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنج تو ز قانون شفا
رفت.حافظ. - از سر، ز سر؛ از نو. بتازگی. دوباره : زمانه نو شد و گیتی ز سر جوانی یافت امیر به شد و اینک بباده دارد راي.فرخی.
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت تازه گشت از سر و ره یافت بدو آب روان. فرخی. رسم بهمن گیر و از سر( 17 ) تازه کن
بهمنجنه اي درخت ملک بادت عز و بیداري تنه. منوچهري. هزار سال ترا عمر باد در اعزاز که گر شمار غلط گردد از سر آغازي.
سوزنی. بازگو از سر اگرچه قافیت ایطا شود میر عالم زین دین زیبا ولی النعمتی.سوزنی. کنیزك چون این مقدمات تقریر کرد تغیر
و تأثر از سر تازه شد. (سندبادنامه ص 145 ). - از سر باز کردن؛ دور کردن. (آنندراج از بهار عجم). راندن. دفع کردن : تا ترا از سر
من باز کند مجد دین بوالحسن عمرانی.انوري. - از سر چیزي درگذشتن؛ ترك کردن. (آنندراج) (بهار عجم). گذاشتن. واگذاشتن
:دیگر عادت ملوك عجم چنان بودي که از سر گناهان درگذشتندي الا از سه گناه. (نوروزنامه). نجاشی را خوش آمد و از سر
خون او درگذشت. (قصص الانبیاء ص 213 ). ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. (گلستان). افسوس بر این عمر
گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم.سعدي. طبعی بهم رسان که بسازد بعالمی یا همتی که از سر عالم توان
گذشت.کلیم. -از سر گرفتن؛ از نو آغاز کردن : و آنچه رفته بود از نماز هیچ حساب نکرد و نماز از سر گرفت. (قصص الانبیاء ص
237 ). شه از دلنوازیش در بر گرفت سخنهاي پیشینه از سر گرفت.نظامی. دگر ره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر
گرفتی.نظامی. به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردي چو روي بازکنی دوستی ز سر گیرند. سعدي. وادي پیموده را از سر گرفتن مشکل
است چون زلیخا عشق میترسم جوان سازد مرا. صائب. - از سر نهادن؛ واژگون کردن. (آنندراج). در بیت زیر بمعنی از سر
بدرکردن. ترك کردن : تا نپنداري کآشفتگی از سر بنهاد تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد. سعدي. - بر سرِ؛ در حضورِ. پیشِ :
که آرَمْت با دخت ناپاك تن کنم رازتان بر سر انجمن.فردوسی. سخن کآن گذشت از زبان دو تن پراکنده شد بر سر انجمن.اسدي.
و بر سر ملا هیچکس را پند مده. (منتخب قابوسنامه). آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
ناصرخسرو. بر سر خلق مر او را چو وصی کرد نبی این به اندوه در افتاد ازو آن به زحیر. ناصرخسرو. پسر را گفت چون من بر سر
انجمن اشراف تو را کار فرمایم مرا ناواجب پاسخ کن. (مجمل التواریخ). اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردي.
(سعدي). بسی بر سر خلق پاینده دارد سرش سبز و رویش برحمت سفید.سعدي. این را بستان و فردا بر سر دیوان که همه مؤدیان و
دهندگان خراج حاضر باشند تو این مبلغ را بحصهء خراج خود بده. (تاریخ قم ص 162 ). - بر سر؛ بعلاوه. باضافه : چو سی سال
بگذشت بر سر دو ماه پراکنده شد فرّ و اروند شاه.فردوسی. بسه سال و سه ماه بر سر سه روز تهی گشت از آن تخت گیتی
صفحه 1325 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
فروز.فردوسی. که هرمز به ده سال و بر سر دو سال یکی شهریاري بود بی همال.فردوسی. و آنچه یافتندي بغارت بردندي و بر سري
مردم را مصادره کردندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 133 ). شد ز گنج وزیر بدگوهر گوهرش بازداد و زر بر سر.نظامی. گاو را
بفروخت حالی خر خرید گاویش بود و خري بر سر خرید.عطار ||. - حامی. حافظ. نگهبان : نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و
گنج با لشکر همه برسان فرزندند سلطانْشان پدر بر سر. ؟ (از ترجمان البلاغهء رادویانی). - سراسر؛ همگی. تمامی. همه : سران را ز
لشکر سراسر بخواند سپه سوي قاچارباشی براند.فردوسی. - سربسر؛ تماماً. کلًا. همگی : مرد را گشت گردن و سر و پشت سربسر
کوفته بکاچ و بمشت.عنصري. - همسر؛ هم بحث. هم سخن. مصاحب. برابر : چگونه گویم با سرو همسري که سري چگونه گویم
با ماه همبري که بري.سوزنی. سر آن بهتر که او همسر ندارد گهر آن به که هم گوهر ندارد.نظامی. که باشد زبون خراجی سري که
همسر بود با بلنداختري.نظامی ||. - شوي. زن. زوجه. رجوع به همسر شود : وآن همسر عزیز که از عده دست داشت خواهد که
بازبستهء عقد فلان شود.سعدي. - یکسر؛ مستقیم. بدون انحراف و توقف :بوسهل زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه
آمد. (تاریخ بیهقی ||). - یکباره. یکبارگی. جملگی : مر او را به نیکی و خلعت رسان که تا روز گیرند یکسر کسان.اسدي. ز چین
تا دگرباره اقصاي چین بفرمان او باد یکسر زمین.نظامی. جهان وام خویش از تو یکسر برد به جرعه فرستد بساغر برد.نظامی. پیاده
دویدند یکسر سپاه.سعدي. - یکسره؛ كُ. تماماً. جمله. جملگی : همه یکسره زار بگریستند بدان شوربختی همی زیستند.فردوسی.
چو داري پیاده سپه یکسره بود جاي پیکار کوه و دره.اسدي. - بر سر آوردن؛ پایان دادن. نابود کردن : که دارنده و بر سر آرنده
اوست زمین و زمان را نگارنده اوست.فردوسی ||. - رسیدن. غالب آمدن. غلبه کردن : عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند بر
سرم فضل من آورد اینهمه شور و جلب. ناصرخسرو. - بر سر زبان بودن (افتادن)؛ معروف شدن :چنانکه زیادت از صد انگور را نام
بر سر زبانها بگویند. (نوروزنامه). - بر سر کاري (چیزي) رفتن (شدن، -گرفتن)؛ مشغول شدن. سرگرم شدن : که در آن ثغر بزرگ
خلل خواهد افتاد... بشتافت تا بزودي بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی). چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم. (تاریخ
بیهقی). اي ترك همی بازشود دل بسر کار آن خویله کرده ست که ورزید همی پار. فرخی. یکی را بر در کرد و یکی را خلقت
کرد باز بر سر عمل رفت. (قصص الانبیاء). یا زلیخا خطا کردي مرا توبه کنی و استغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء
ص 74 ). هر که تو بینی ز سپید و سیاه بر سر کاریست درین کارگاه.نظامی. هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاري
دگر بود.نظامی. پس دیگرباره بر سر شرب رفتند و بقیه روز به لهو و لعب گذرانیدند. (تاریخ قم ص 248 ). - بر سر چیزي بودن؛
پاي بند بودن. متعهد بودن : اگرچه مهر بریدي و عهد بشکستی هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندیم. سعدي. - بر سر کسی رفتن؛
پیش آمدن. حادث شدن : هر چه رود بر سرم چون تو پسندي رواست بنده چه دعوي کند حکم خداوند راست. سعدي. گر آنچه
بر سر من میرود ز دست فراق علی التمام فروخوانم الحدیث یَطول.سعدي. از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (سعدي). - بر سر
نهادن؛ سخت تکریم و تواضع کردن. از دل و جان اطاعت کردن : مثال شاه را بر سر نهادیم.نظامی. - به سر آمدن؛ سپري شدن. طی
شدن. پایان یافتن : که بر من زمانه کی آید بسر که را باشد این تاج و تخت و کمر.فردوسی. ز دستور فرزانهء دادگر پراکنده رنج
من آمد بسر.فردوسی. - بر سر آمدن؛ واقع شدن. حادث شدن. به انتها رسیدن. تمام شدن : بر سر اولاد آدم هر چه آید
بگذرد.سعدي. - به سر آمدن زمان؛ به انتها رسیدن. منتهی شدن : کسی را که آید زمانش بسر ز مردي بگفتار جوید هنر.فردوسی.
ز قلعه هاي دگر گر یکان یکان شمرم شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر.عنصري. که کافرنعمت بی وفا [علی حاجب] را فرو گرفتند و
مراد وي در دنیا بسر آمد. (تاریخ بیهقی). دولت سیمجوریان بسر آمد و از یک بد که بدو رسید پاي ایشان دیگر در زمین قرار
نگرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدت ایشان بسر آمد جبرئیل بیامد و گفت. (قصص الانبیاء ص 95 ). روز دور است و وعدهء او بسر
نیامده است. (قصص الانبیاء ص 105 ). جهاندار گفتا از این درگذر که آمد مرا زندگانی بسر.نظامی. چو پیمانهء عمرش آمد بسر بر
او نیز هم تنگ شد رهگذر.نظامی. چو روز بینوایی بر سر آید مرادت خود بزور از در درآید.نظامی. چه عظیم حالتی که خلق کشف
صفحه 1326 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
نتواند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصه بسر نیامد. (تذکرة الاولیاء عطار). امیدوار چنانم که کار بسته برآید وصال چون بسر
آمد فراق هم بسر آید. سعدي. در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز بلاي زلف سیاهت بسر نمی آید.حافظ. - به سر آوردن؛
بپایان بردن. به انتها رساندن : چنین گفت کاي داور دادگر همه رنج و سختی تو آري بسر.فردوسی. بکافور گفت اي بد بی هنر
کنون رزم را بر تو آرم بسر.فردوسی. با هر که وفا کرد وفا را بسر آورد بس نیک بود در ملکان نیک وفایی. منوچهري. غم موجود
و پریشانی معدوم ندارم نفسی میزنم آسوده و عمري بسر آرم. سعدي. - به سر بردن؛ بپایان رساندن. طی کردن: بزرگان و ملوك
روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند. (تاریخ بیهقی). شیرویه... بر پدر خروج کرد و او را بکشت و سال
بسر نبرد. (فارسنامهء ابن البلخی). بفرمود تا ایشان پیش سپاه آمدندي و آن جنگ بسر بردندي. (نوروزنامه). جهان را تازه تر دادند
روحی بسر بردند صبحی در صبوحی.نظامی. خیالی بخواهی بسر میبرم به افسانه عمري بدرمیبرم.نظامی. دنیا زنیست عشوه ده و
دلستان ولیک با هر کسی بسر نبرد عهد شوهري.سعدي. دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد بمی بفروش دلق ما کزین بهتر
نمیارزد. حافظ ||. - سرودن. گفتن : ثناء حران نیکو بسر توانم برد هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا. آغاجی. مدیح تو متنبی
بسر نیارد برد نه بوتمام و نه اعشی نه قیس و نه طحوي. منوچهري ||. - زیستن. زندگی کردن : که با شاه نوشین بسر برده ام ترا نیز
در بر بپرورده ام.فردوسی. هر دم که در حضور عزیزي بسر بري دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است. سعدي ||. - انجام
دادن : و مرا [ آلتونتاش ] فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم و آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). امروز این کار بهتر بسر بري.
(تاریخ بیهقی ||). - کامل کردن : من یقین دارم کاین عهد بسر خواهد برد صاحب سیّد را نیز در این نیست گمان. فرخی. نه گاه
مهر نیک و بد بداند نه مهر کس بسر بردن تواند. (ویس و رامین ||). - بپایان رسانیدن : یک عشق بسر برده نباشی بتمامی کآویخته
گردي بغم عشق دگربار.فرخی. - به سر خواندن؛ بفتحه خواندن. زبر دادن :و ماانزل علی الملکین، لام را بسر خوانند و گروهی
چنین خوانند و ماانزل علی الملکین لام را بزیر خوانند. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). - به سر خود بودن؛ مستقل بودن : و شرح آن
چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 60 ). - به سر خود؛ بی
نگاهبان. رها کرده. دست بازداشته : از اسب و استر و خر و اشتر رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 318 ). - به سر خویش؛ به تنهایی. (یادداشت مؤلف) : و این تره را [بادرنج بویه] بسر خویش مفرح خوانند. (الابنیه عن حقایق
الادویه ||). - علیحده. جدا. (یادداشت مؤلف): این سخن دلالت میکند بر اینکه این عضله اي است بسر خویش و... (ذخیرهء
خوارزمشاهی). - به سر درآمدن، بسر اندرآمدن؛ پیش پا خوردن. (آنندراج از بهار عجم). به رو در افتادن. سکندري خوردن : چو
اسب نبرد اندرآمد بسر جدا گشت از او سعد پرخاشخر.فردوسی. گر نه مستی از ره مستان و شر شورشان دورتر شو تا بسر درناید
اسبت اي پسر. ناصرخسرو. باشد که ز نک بسر درآیی خیري( 18 ) نکنی به خیر تأخیر.سوزنی. من مدتی کردم حذر از عشقت اي
شیرین پسر آخر در آمد دل بسر جاء القضا عمی البصر. سنایی. کارها بصبر برآید و مستعجل بسر درآید. (سعدي). - به سر دواندن؛
دواندن. بسرعت دواندن. مبالغت در دواندن : قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را گرد در امید تو چند بسر دوانمش.سعدي.
میان شهر ندیدي که چون دویدمت از پی زهی خجالت مردم چرا بسر ندویدم. سعدي. - به سر رسیدن؛ پایان یافتن. تمام شدن. طی
شدن : چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ. خیام. - به سر رفتن؛ بپایان رسیدن. پایان
یافتن. تمام شدن : چو مه روزه فرازآید من خود چه کنم نکنم دست بمی تا نرود روزه بسر.فرخی. هنوز قصهء هجران و داستان فراق
بسر نرفت و به پایان رسید طومارم.سعدي. چنین گفت یک ره بصاحبدلی که عمرم بسر رفت بیحاصلی.سعدي. اوقات خوش آن
بود که با دوست بسر رفت باقی همه بی حاصلی و بی خبري بود. حافظ. - به سر شدن؛ بپایان آمدن. طی شدن : نیم دیگر به تفاریق
همی خواهم خواست تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر. فرخی. پاي اگر در راه ننهی کی شود منزل بسر رنج تا بر تَنْت ننهی کی
شود جان جفت باز. سنایی. تا ماه روزه و شب قدر است در جهان تا عید دررسد چو مه روزه شد بسر. سوزنی. کنون نیز چون شد
صفحه 1327 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
عروسی بسر برضوان سپردم عروسی دگر.نظامی. در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز که آنچه در دلم است از درم فرازآید. سعدي.
- به سر کاري (چیزي) بازشدن (شدن)؛پرداختن بدان. مشغول شدن : اکنون بسر تاریخ باز شویم. (تاریخ بیهقی). چنان صواب دیدم
بر سر تاریخ مأمونیان شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681 ). که وي نیز بسر آن نخواهد شد. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شدم
آنگاه بسر آن بازشوم. (تاریخ بیهقی). فضل پشیمان شد و گفت باز سر نامه شو، مرد سوگند خورد که ننویسم. (تاریخ بخارا). - به
سر کسی (چیزي) بودن؛ مراقب بودن. آماده بخدمت بودن : بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتهء امیر محمود بر سر ایشان
بود. (تاریخ بیهقی). - بی سر و پا؛ متحیر. بحیرت. در حیرت : ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی
سرند و پا. سعدي ||. - مفلس. محتاج ||. - بی اسلوب. بی نظام. بی ربط. (آنندراج). بی ادب. فرومایه : فقیر را به بی سر و پایی
منسوب گردانند. (سعدي). - بی سر و سامان؛ بی برگ و نوا. بی چیز. مفلس ||. - بی قرار : عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا
چند خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.سعدي. عاشق سوختهء بی سر و سامان دیدم.سعدي. نفسی سرد برآورد ضعیف از
سردرد گفت بگذار من بی سر و بی سامان را. سعدي. - پیرانه سر؛ هنگام پیري. وقت پیري : شاید که زمین خرقه بپوشد که چو
سعدي پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد. سعدي. برست آنکه در عهد طفلی بمرد که پیرانه سر شرمساري نبرد.سعدي. شاهد
عهد شباب آمده بودش بخواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد.حافظ. پیرانه سرم عشق جوانی بسر افتاد وآن راز که در دل بنهفتم
بدرافتاد.حافظ. اگر آن طائر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید.حافظ. - پیرسر؛ سخت پیر. که سر او سپید شده
باشد از پیري : که با پیرسر پهلوان سپاه کمر بست و شد سوي آوردگاه چگونه پسندد ز ما دادگر که تو رزم جویی ابا
پیرسر.فردوسی. - جان بر سر چیزي نهادن (کردن)؛ جان دادن براي او. مردن : چه دانست کاو جان نهد بر سرش وز آن کشت نیکو
بد آید برش.فردوسی. بگفتا نه آخر دهان تر کنم که تا جان شیرینْش در سر کنم.سعدي. عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
وگر این عهد بپایان نبرم نامردم.سعدي. - چشم بر سر راه داشتن؛ انتظار کشیدن : چشم ادب بر سر ره داشتی کلبهء بقال نگه
داشتی.نظامی. - خیره سر؛ پررو. وقیح. بی شرم : زود باشد که خیره سر بینی بدو پاي اوفتاده اندر بند.سعدي. رجوع به ذیل همین
کلمه شود. - دردسر؛ رنج. سردرد. ناراحتی : جان بفردا نکشد دردسر من بکشید بیک امروز ز من سیر میائید همه.خاقانی. اگرچه
هیچ غم بی دردسر نیست غمی از چشم برراهی بتر نیست.نظامی. زن نمیخواست از چنان خطري تا نبیند بلا و دردسري.نظامی.
بمهمانیت آوردم گرانی مبادت دردسر زین میهمانی.نظامی. سر چرا بندم چو دردسر نماند وقت روي زرد و چشم تر نماند.مولوي.
شراب چون نبود پایدار لذت شرب( 19 ) ضرورتست که دردسر خمار کشم.سعدي. - در سر چیزي کردن؛ صرف آن کردن. از
دست دادن : در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش مرغ زیرك بحقیقت منم امروز و تو دامی. سعدي. دل و دین در سر کارت
شد و بسیاري نیست سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند. سعدي. ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند
ایمان را.حافظ. چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد. حافظ. - در سر شدن؛ بر باد رفتن.
(آنندراج از بهار عجم). تباه شدن. نابود شدن : و پسرش را بَدَل وي بنزدیک هارون فرستاد و کار بدو جوان رسید و در سر یکدیگر
شدند. (تاریخ بیهقی). زر و سیم آن بنده در سر شود که با خواجهء خود بداور شود. نظامی (از آنندراج). سعدي اگر نام و ننگ در
سر او شد چه غم فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام. سعدي. اي که دلم بردي و جان سوختی در سر سوداي تو شد
روزگار.سعدي. - در سر کاري رفتن؛ صرف شدن. از دست رفتن : باللَّه که دل از تو بازنستانم ور در سر کار خود رود
جانم.سعدي. غالب آن است که ما در سر کار تو رویم مرگ ما باك نباشد چو بقاي تو بود.سعدي. - راه به سر بردن؛ طی کردن.
پیمودن : به رهبر توان راه بردن بسر سر راه دارم کجا راهبر.نظامی. - روز بر سر آوردن کسی را (بر کسی)؛کشتن. نابود کردن :
گرفتند و بردند بسته چو یوز بر او بر سر آورد ضحاك روز.فردوسی. - سر آب بستن؛ آب بر روي کسی بستن. (مجموعهء مترادفات
ص 6). - سر آفتاب؛ عبارت از طلوع آفتاب. (آنندراج). - سر ابرو خم کردن؛ کنایه از اخم رو و بیدماغ [ بودن ]. (آنندراج) :
صفحه 1328 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بکرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم که ز محراب تو برشد بفلک نعرهء یارب. میرخسرو (از آنندراج). - سر از آب بیگانه شستن؛
کنایه از ملک بیگانه را بتصرف خود آوردن. (آنندراج) : سر آنگه توان زآب بیگانه شست که از خون خود دست شوید نخست.
میرخسرو (از آنندراج). - سر از اطاعت کشیدن؛ نافرمانی کردن :خبر سیستان بدو رسیده بود که بوعاصم آنجا همی چه کند و سر
از طاعت کشیده است. (تاریخ سیستان). - سر از پا نشناختن؛ براي شوق یا احترام کسی تعجیل کردن. شتاب کردن. - سر از چیزي
بیرون آوردن؛ از عهدهء آن برآمدن. (غیاث) (آنندراج). - سر از حکم کسی بیرون آوردن؛ نافرمانی کردن : راضی شوم و سپاس
دارم وز حکم تو سر برون نیارم.نظامی. - سر از حکم کسی تافتن؛ از امر او اطاعت نکردن : که جز خواست یزدان نباشد همی سر از
حکم او کس نتابد همی.فردوسی. - سر از خاك برزدن؛ سر بیرون آوردن. (آنندراج). - سر از خاك برکردن؛ رستن. روییدن. -
||سر درآوردن. سر بیرون آوردن : نرگس رساند مژده که ساغرکشان بچشم با نامهء سپید سر از خاك برکنند. وحشی (از
آنندراج). - سر از خط برداشتن (برگرفتن)؛ کنایه از ابا و سرکشی کردن. (آنندراج) : چه گفت گفت نه سوگند خورده اي بسرم
که هرگز از خط عشق تو برندارم سر. انوري (از آنندراج). - سر از خواب برکردن، سر از خواب تهی -شدن؛ کنایه از بیدار شدن.
(آنندراج) (بهار عجم). - سر از خواب درآمدن؛ بیدار شدن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 72 ) : سر نرگس آنگه درآید ز
خواب که ریزد بر او ابر بارنده آب. نظامی (از آنندراج). - سر از رشته برنیاوردن، سر از رشته بیرون -نبردن؛ کنایه از نفهمیدن
حقیقت چیزي. (آنندراج) : هیچکس از رشتهء کارم سري بیرون نبرد نبض من بند زبان گردید جالینوس را. صائب (از آنندراج). -
سر از زانوي فکر برگرفتن؛ کنایه از بلند کردن سر از مراقبه. مقابل سر بزانو نشستن. (آنندراج) : مگیر از سر زانوي فکر سر زنهار که
غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت. صائب (از آنندراج). - سر از عنان (فرمان) کسی بیرون بردن -(پیچیدن)؛ اطاعت امر کسی
نکردن : سر از عنان تو گفتم برون توانم برد کمند بادسرم طرف جیب و دامن شد. نظیري (از آنندراج). - سر برآوردن؛ یاغی شدن.
نافرمانی کردن: و رعیت می نالید که از چهار سو دشمنان سر برآوردند. (فارسنامهء ابن البلخی). و هر کجا یکی بود از دعاة و اتباع
مزدك سر برآوردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 89 ||). - نمایاندن خود را. گردن افراختن :گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر
میان عرب سر بر نتوانیم آوردن. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). - سر بر خاك نهادن؛ اطاعت کردن. سجده کردن : سر نهادند پیش
او بر خاك کآفرین بر چنان عقیدت پاك.نظامی. آوریمش بکنج خانهء تو تا نهد سر بر آستانهء تو.نظامی. - سر بر خط (حکم)
کسی نهادن؛ مطیع بودن. فرمانبرداري کردن : خلافت را جهان بر در نهاده فلک بر خط حکمت سر نهاده.نظامی. - سر بر خط
نهادن؛ اطاعت کردن. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : چه کند مالک مختار که فرمان ندهد چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد.
سعدي. اگر سر نهد بر خط سروري چو نیکش بداري نهد دیگري.سعدي. - سر برگرداندن؛ اعراض کردن. رو برتافتن : نه بینم جز
آن چاره اي در سرشت که سر برنگردانم از سرنوشت.نظامی. - سر به دیوار آمدن، سر به دیوار خوردن؛مجازاً، به رنج افتادن.
صدمه دیدن. دچار مشکل شدن : پسر کاکویه را سر به دیوار آمد. (تاریخ بیهقی). اکنون چو برون نهاد از دایره پا بگذارم تا سرش
بدیوار آید. ظهیرالدین فاریابی. از رعونت زود بر دیوار می آید سرش میکشد هر کس که چون خورشید دامن بر زمین. صائب (از
آنندراج). - سر به شیشهء تهی چرب کردن؛ کنایه از مکر کردن و فریب دادن. (برهان). کنایه از فریب دادن. (انجمن آرا)
(آنندراج) (رشیدي) : بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا به شیشهء تهی این آبگینه رنگ خراس. سیدحسن غزنوي (دیوان چ
دانشگاه ص 99 ). - سر به فکرت فروبردن، سر بزانوي فکرت -نهادن؛ اندیشیدن. بفکر فرورفتن : سر بزانوي فکرت نهاد و اشک
حسرت از فوارهء دیده بگشاد. (سندبادنامه ص 253 ). یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود.سعدي. - سر به
گریبان فروبردن؛ اندیشیدن. بفکر فرورفتن : سر تفکر بگریبان حیرت فروبرد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 93 ). - سر خر بودن
(شدن)؛ در تداول، مزاحم بودن ||. - مترسک بودن : ور بازرسانند بدان مجلس خرم ایشان سر خر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی
(دیوان چ شاه حسینی ص 440 ). - سر خویش گرفتن؛ بخود مشغول و سرگرم شدن : از خانه بیرون رفت و سر خویش گرفت.
صفحه 1329 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(سندبادنامه ص 293 ). درهاي شارستان بگشایند سر خویش گیرم. (سندبادنامه ص 329 ). چو تو حالی نهادي پاي در پیش بکنجی
هر کسی گیرد سر خویش.نظامی. تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه مجانبت در پیش. (گلستان سعدي). برو هر چه می بایدت
پیش گیر سر ما نداري سر خویش گیر.سعدي. - سر در کاري (چیزي) نهادن (کردن)؛پرداختن بدان : چون پادشاهی بر وي قرار
گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزك بازي و تنعم نهاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 78 ). - سر درکشیدن؛ سر برداشتن. عصیان
ورزیدن. طغیان کردن : پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند سر درکشیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367 ). - سر سوي جایی
نهادن؛ روي بدان سوي کردن. بدانسو رهسپار شدن : درم داد و سر سوي ایران نهاد کسی را نیامد ز بهرام یاد.فردوسی. ورا پهلوان
هیچ پاسخ نداد دژم گشت و سر سوي ایران نهاد.فردوسی. نهادند سر سوي هاماوران زمین کوه گشت از کران تا کران.فردوسی.
دگرباره سر در بیابان نهاد بروبوم خود را همی کرد یاد.نظامی. با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام اختیار عقل از
دست داده. (گلستان سعدي). سر در بیابان قدس نهادم. (گلستان سعدي). - سر فروبردن به کاري (چیزي)؛ سرگرم شدن بدان. بدان
پرداختن : چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواري و خلوتها ساختن فروبرد و بکام و شهوت راندن مشغول شد.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 42 ). - سر برگردانیدن از...؛ سرپیچی کردن از. روي برتافتن. اعراض : مگردان سر از دین و از راستی که
خشم خدا آورد کاستی.فردوسی. اگر گردد سرم بر خنجر از تو بسر گردم نگردانم سر از تو.نظامی. بسر گردم نگردانم سر از یار
سري دارم مباح از بهر این کار.نظامی. - سر کار خود گرفتن؛ بخود پرداختن. - سیلاب از سر گذشتن؛ غرق شدن. مجازاً، فرصت از
دست رفتن. راه چاره بسته گردیدن : خواب از آن چشم چشم نتوان داشت که ز سر برگذشت سیلابش.سعدي. کنون کوش کآب
از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.سعدي. - شوریده سر؛ پریشان حال. پریشان خاطر : چه خوش گفت شیداي
شوریده سر جوابی که باید نوشتن بزر.سعدي. - امثال:ظلم ظالم بر سر اولاد ظالم میرود. سر بسر کسی گذاشتن. سر پیري معرکه
گیري. زیر سر کسی را بلند کردن. سر کسی آویزان بودن. خرد اندر سر نیست بر سر نیست. سنایی. سر بزرگ بلاي بزرگ دارد.
هر که را سر بزرگ درد بزرگ. بریده سر نروید بار دیگر.(ویس و رامین). هر جا سریست صدایی است. بهوش باش که سر در سر
زبان نکنی. زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. سر و گوش آب دادن. سر از پا و پا از سر نشناختن. سربهوا. سر خر دندان سگ. گویی
سر آورده. سر گنجشک خورده است. سرش بکلاهش میارزد، یا نمیارزد. سرش بسنگ خوردن. سرش از خودش نیست. سردستی
گرفتن. سررشته گم کردن. سر فداي شکم. سرش را میان دو گوشش گذاشتن. سرش به تنش زیادتی کردن. سرش برود زبانش
نمیرود. سر همانجاي نِهْ که خوردي می. سر نعل قنبرعلیخان جنگ میکند. سرش بوي قرمه سبزي میدهد. سر بریده سخن نگوید، سر
بریده بانگ نکند. سر بزرگ و ریش دراز نشان احمقی است. سر باشد سامان کم نیاید. سر بی گناه پاي دار میرود اما سر دار
نمیرود. سر بده و سر مسپار. سرباري ته باري را میبرد. سر بصحرا نهادن و رفتن. سرش برود شکمش نمی رود. اگر خواهی سلامت
سر نگه دار. سري که درد ندارد دستمال چه باید، سري که درد نمی کند دستمال مبند. سرش براي فلان کار درد میکند. سر
جوانمردي راستی است. (جامع التمثیل). سر بی صاحب تراشیدن. سر بشکند در چارقد دست بشکند در آستین. سرش جنگ است
اما دلش تنگ است. سرش به سجدهء حق نرسیده. سرش به دیوار میخورد. سر مرد برود قولش نمیرود. سر ما تقدیر خدا. این سر ما
این هم شمشیر تو. سر کچل و عرقچین. سر گنده اش زیر لحاف است؛ قسمت عمدهء مطلب نامعلوم است. سر گاو در خمره گیر
کردن؛ بمشکلی برخوردن. سر از کاري درآوردن، یا درنیاوردن. هر دو سر سود است، هر دو سر منفعت است. سر بی شام زمین
گذاشتن؛ کنایه از گرسنه خوابیدن. سر سر شدن و پا پا شدن؛ کنایه از بهم خوردن اوضاع. سر دندان سفید کردن : چون بجانم سیاه
خواهی کرد سر دندان سفید کن باري.انوري. ز بهر سر افسر نه سر بهر افسر. هر که سرش سوزد کلاه دوزد. از سر ما هم زیاد است.
از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن. از سر و ته یک کرباسند، از سر و ته یک کرباسیم. از سر نو دام دام. از سر تا پایش یک
من ارزن ریزند دانه اي بزمین نیاید. سري میان سرها درآوردن. سر باشد کلاه بسیار است. کلمهء سر در مزید مؤخر امکنه: آبک
صفحه 1330 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سر. آب بنداي سر. آستان سر. آسیاسر. آکوله سر. استیله سر. اسطلخ سر. افنه سر. اگره سر. الامه سر. اله سر. اجاق سر. باریک آب
سر. بازارسر. بالاخانه سر. بامسر. بچه چاله سر. بداب سر (سابقاً بدآب سري). بروحه سر. بسی سر. بورامسر. بوره سر. بیشه سر.
پائزسر. پردسر. تلیکه سر. تمشان سر. تیل پرداب سر. تیل پردسر. تیل رودسر. تیلوره سر. چابک سر. چاه سر. چشمه سر. چلوسر.
چهارخانه سر. چورسر. چوسرمحله. حازمه سر. خاجکه سر. خدیسر. خرابه سر. خشت سر. خیره سر. درکاسر. دروازهء تلیکسر.
دریاسر. دزدگرروي سر. دشت سر. دورانه سر. دون سر. دینه سر. رامسر. رودسر. زردسر. زنگ سر. سرداب سر. سلم رودسر.
سنگسر. سوته سر. سیه سر. شوراب سر. عمارات سر. قلعه سر. کچه رودسر. کرزمان سر. کرك رودسر. کلامه سر. کلتله سر. کلنگ
سر. کنارسر. کنده سر. کوتل قلعه سر. کوتی سر. کوتی سردشت. کوره سر. کوکوورسر. کیاسر. کیوسر. گچه سر. گرلسپنه سر.
گرماب سر. گلخانه سر. گیل چاله سر. لاکمه سر. لپه سر. لره سر. لوسر. لیلاسر. مازیه سر. ماهانه سر. ناهیدسر. چشمه سر. محله
sar. (2) - - ( کوره سر. مشهدسر. میدان سر. ناوسر. نقله سر. نورودسر. هلومه سر. واوسر. وك سر. وي سر. یانسر. یانسربرگیر. ( 1
sarah. (3) - asar. (4) - ciras. (5) - sar. (6) - sar. (7) - sar. (8) - sar. (9) - saer. (10) - sar. (11) - sar.
« ووي » . 12 )) - نگارنده زوي، نسخه هاي دیگر: نگارند روي (متن از استاد دهخدا است ) - sar. (13) - sar. (14) - saer. (15
یعنی واوي). ( 16 ) - ن ل: جمرم. ( 17 ) - ن ل: از نو. ( 18 ) - ن ل: چیزي. ( 19 ) - ن ل: شراب خوردهء ساقی ز جام صافی وصل.
سر. [سَرر] (ع مص) چوب دراز در زیر سنگ آتش زنه کردن تا آتش بگیرد ||. چوب نهادن در میان آتش زنه. (منتهی الارب).
سر زندك فانه » : چوب را در طرف سنگ آتش زنه گذاشتن تا بدان آتش گیرد، و آن هنگامی است که میان تهی باشد، گویند
اي اجوف. (اقرب الموارد ||). شادباد گفتن کسی را. (منتهی الارب): سر فلاناً سراً؛ حیاه بالمسرة. (اقرب الموارد ||). ناف ؛« اسر
بریدن کودك را. (منتهی الارب). ناف کودك بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد ||). سرنیزه زدن
بر ناف. (منتهی الارب). بر ناف زخم زدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد ||). بیمار ناف گردیدن.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سر.
[سُ] (اِ) شرابی باشد که از برنج سازند. (برهان) (جهانگیري). سیکی باشد که از برنج سازند. (لغت فرس). شرابی که از برنج
سازند. (رشیدي) (آنندراج) : لفت بخوردم بگرم درد گرفتم شکم سُر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.لبیبی ||. کفش و موزه و
امثال آن. (برهان). کفش، و سُرگر بمعنی کفشگر. (جهانگیري ||). بعضی گویند کفشی باشد که در روستاي خراسان روي آن را
از ریسمان سیاه سازند. (برهان). کفشی باشد که در خراسان از ریسمان بافند. (لغت فرس) (رشیدي). کفشی که از ریسمان و پشم
سازندش. (شرفنامهء منیري) : مدخلان را رکاب زرآگین پاي آزادگان نیابد سر.رودکی. ترتیب خدمت آمدن من بصدر تو
بشکست از آنکه کار سرم نامرتب است. سوزنی. کیک در پاچهء من افکندي وینکت سنگ درفتاد به سر.انوري ||. نام نوعی است
از ماهی که طول آن یک گز باشد و خرطومی بزرگ دارد مانند پیکان تیر و اکثر حیوانات را بدان گزند رساند. (برهان)
(جهانگیري ||). نام جوششی است که بر اعضا پهن شود و بشره را سرخ گرداند و آن را بعربی شري خوانند. (برهان). نام جوشش
که بر اعضا پهن شود. (رشیدي). جوششی است که از غلبهء خون بر اعضاي پخش شود و آن را بتازي شرا خوانند. (آنندراج||).
حاشیهء برهان قاطع چ معین). رنگ سرخ. (برهان) (جهانگیري ||). نوعی از رقص باشد شبیه به ارغشتک. ) .« سرخ » مخفف
(برهان). نوعی از رقص. (رشیدي). نوعی از رقاصی باشد شبیه به ارغشتک. (جهانگیري ||). ناودان که در بامهاي خانه بجهت آب
باران نصب کنند. (برهان). نوعی از ناودان. (جهانگیري).
صفحه 1331 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سر.
[سُرر] (ع مص) شاد کردن کسی را. (منتهی الارب). مقابل اِحزان. (اقرب الموارد).
سر.
[سُرر] (ع اِ) آنچه بریده شود از ناف کودك. ج، اَسِرَّة. (آنندراج) (منتهی الارب). آنچه دایه ببرد از ناف. ج، اسرة. (مهذب الاسماء)
(از اقرب الموارد).
سر.
[سِرر / سِ] (از ع، اِ) راز پوشیده. (غیاث اللغات) (آنندراج). نهان. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). راز پوشیده،
خلاف جهر. (منتهی الارب). آنچه انسان آن را در نفس خود پوشیده دارد، از کارها که عزم دارد بر آن، و گویند: صدور الاحرار،
قبور الاسرار. (از اقرب الموارد) : کس فرستاد به سر اندر عیار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.رودکی. چون بنزدیک قوس
رسید سر ضمیر خویش به اظهار آورد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). در سر سلطان بمن گفت تا مرد قویدل شود. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 374 ). طالب و صابر و بر سر دل خویش امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389 ). سرّ تو دیگر بد آشکار دگر سرّ یکی بود و
آشکار مرا. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 11 ). گر جز که دین توست و رسول تو در دلم اي کردگار خلق به سرّم تو عالمی.
ناصرخسرو. سر دل هر بنده خدا میداند خود را تو در این میانه انباز مکن. خواجه عبدالله انصاري. ممکن است... به آنچه واقفست از
سر من او را بیاگاهاند. (کلیله و دمنه). به سر عطسهء آدم بسنۀ الحوا بهیکلش که یداللَّه سرشت زآب و تراب. خاقانی. چو خاقانی
نداند کاین چه سرّ است جواب این سخن گفتن روا نیست.خاقانی. مرا بر سرّ گردون رهبري نیست جز آن کاین نقش دانم سرسري
نیست. نظامی. تو همی خواهی که دانی سرّ عشق کس بدین سر نیست دانا چون کنی.عطار. بانگ آمد روز صحرا سوي شهر طرفه
بانگی از وراي سر و جهر.مولوي. هر آن سرّي که داري با دوستان در میان منه. (گلستان سعدي). گر مرشد ما پیر مغان شد چه
تفاوت در هیچ سري نیست که سرّي ز خدا نیست؟ حافظ ||. نهان. آنچه پوشیده شود. (اقرب الموارد). نهانی. پنهان : رسول
خوارزمشاه را در سر گفت که این چه اندیشه هاي بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684 ). در سر و
در علانیه کردم گناه و داشت از سرو از علانیهء من خبر خبیر. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 170 ). چون آنجا رسید در سر به
وي کس فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). گفت نتوانم به این افسون که من رو بتابم زَامر او سر و علن.مولوي ||. ما یوم حلیمۀ بسر؛
مثلی است که براي چیز آشکارا زنند، و حلیمۀ دختر حارث بن ابی شعر غسانی است. (از اقرب الموارد ||). خط و شکن کف
دست. (منتهی الارب). خط در کف و پیشانی. (اقرب الموارد ||). جوف هر چیزي ||. خالص و گزین نسب و بهترین آن و خالص
هر چیزي. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). میانهء چیزي. (از آنندراج) (از منتهی الارب ||). میانهء وادي و بهترین
جاي در وي. ج، اسرة. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب ||). طریقه. (اقرب الموارد ||). شب اول ماه یا آخر ماه یا میانهء
ماه ||. اصل. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). زمین نیکو ||. جماع. (آنندراج) (منتهی الارب) (دهار ||). نکاح||.
افشاي نکاح ||. زنا ||. نرهء مرد ||. فرج زن. (آنندراج) (منتهی الارب ||). در اصطلاح عرفا لطیفه اي است مودع در قالب مانند
ارواح و محل مشاهده است، چنانکه ارواح محل محبت است و قلوب محل معارف، و سر الطف از روح است و روح اشرف از قلب
در طرائق است که سر در لغت بمعنی .« صدور الاحرار قبور الاسرار » و گاه اطلاق می شود بر آنچه مابین بنده و حق است و گفته اند
کتمان است و جمع آن اسرار است و سریره هم بمعنی کتمان است و جمع آن سرائر است. لاهیجی گوید سر را از آن جهت سر
صفحه 1332 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
گویند که غیر از اصحاب و ارباب قلوب ادراك آن نمی توان کرد و گاهی مراد با قلب بکار برده اند. مولوي گوید : یار با یار
خودش بنشسته شد صد هزاران لوح سر دانسته شد لوح محفوظ است پیشانیّ یار راز کونینش نماند آشکار. قیصري گوید روح
انسان را به اعتبار آنکه ارباب قلوب و راسخین در علم انوار آن را درك میکنند سر گویند که دیگران درنیابند. در کتاب اللمع
است که سر چیزي است که حق آن را پنهان کرده است و مردمان را بدان دسترسی نیست. در کشاف است که سر اطلاق بر دو امر
میشود یکی ضد علانیت و دیگري قلب. امیر قاسمی گوید : تا سر الهی ز ملاهی نشناسی نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی اسرار
خرابات هم از پیر مغان پرس این قصه سماعیست مکن فکر قیاسی. (از فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادي ص 218 ). سر را تقسیمات
و درجاتی است: 1 - سرالحال؛ آنچه شناخته شود از مراد خداي متعال در آن حال سرالحال گویند. شاه نعمت الله گوید : گر بدانی
مراد حق در حال سر حالت عیان شود در حال. 2 - سرالحقیقۀ؛ سر حقیقت عبارت است از افشا ناکردن از حقیقت حق در هر شی ء
- و آنچه فانی نمی شود از حقیقت در هر چیزي. شاه نعمت الله گوید : سر حق در هر یکی بیند ولی میکند افشاي سر حق ولی. 3
سرالسر؛ چیزي است که مخصوص بخداوند است مثل علم بتفصیل حقایق در اجمال احدیت و جمع و اشتمال آن حقایق بر شکلی
4 - سرالعلم؛ حقیقتی است که جان عالم است زیرا علم عین حق .(6/ قرآن 59 ) .« و عنده مفاتح الغیب لایعلمها الا هو » که هست
- است در حقیقت اگرچه غیر اوست به اعتبار. شاه نعمت الله گوید: در حقیقت علم عین حقست (؟) معتبر از غیر میگوید حقست. 5
سرالقدر؛ سر قدر عبارت است از آنچه حقی داند از هر عیبی در ازل و احوال آن عین و هرآینه آنچه اقتضاي آن عیان بود ظاهر
شود بر وي در زمان وجود آن عین در خارج و حکم تابع علم بود. شاه نعمت الله گوید: چون قوابل جمال بنمودند مستعدان سؤال
فرمودند طلب فعل نیک و بد کردند هر یکی حکم خود بخود کردند گر در آتش روند اگر در آب خود طلب کرده اند آن
دریاب. 6 - سر تجلیات؛ شهود هر چیزي را در هر چیز سر تجلیات نامند. شاه نعمت الله گوید: اي یکی در هر یکی پیدا نگر یک
نظر در چشم مست ما نگر. لاهیجی گوید: و اشتمال هر تجلی مر جمیع تجلیات را در اصطلاح سرالتجلیات میگویند. در کشاف
است که سرالتجلیات عبارت از شهود هر چیزي است و آن به انکشاف تجلی اول است براي دل که در نتیجه مشاهده کند احدیت
جمعیه را در میان تمام اسماء از جهت اتصاف هر اسمی به جمیع اسماء از جهت اتحاد آنها بالذات با احدیت و امتیاز آنها به تعیناتی
که ظاهر میشود در اکوان. 7 - سرسرالربوبیت؛ عبارت از ظهوري است وجود اعیان و صور اعیان از جهت مظهریت رب قائمند بذات
رب و رب ظاهر است به تعینات اعیان و اعیان معدوم اند بحال خود در ازل لاجرم سرالربوبیت سري باشد که اگر ظاهر شود ربوبیت
.(221 - باطل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادي صص 218
سر.
[سُرر] (اِخ) موضعی است بحجاز بدیار مزینه. (منتهی الارب). جایگاهی است در حجاز از براي مزینه در نزدیکی جبل قدس. (معجم
البلدان).
سر.
[سُرر] (اِخ) ناحیه اي است از نواحی ري که داراي چندین قریه میباشد. (معجم البلدان).
سر.
[سِرر] (اِخ) وادیی است بین هجر و ذات العشر در راه حاجیان بصره، طول آن مسافت سه روزه راه است. (آنندراج) (منتهی الارب)
(معجم البلدان).
صفحه 1333 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سر.
[سِرر] (اِخ) موضعی است به نجد. (منتهی الارب). جایگاهی است به نجد در دیار اسد. (معجم البلدان).
سر.
[سِرر] (اِخ) روستایی است به یمن. (آنندراج) (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سر.
[سِرر] (اِخ) وادیی است در بطن حله. (از آنندراج) (از معجم البلدان).
سرآب.
[سَ] (اِ مرکب) آنچه در ایام گرما مسافر تشنه را بتابش آفتاب ریگ صحرا از دور چون آب نماید. و گاهی در شب ماهتاب نیز
همچنین می نماید. (غیاث). زمین شوره را گویند، در آفتاب میدرخشد و از دور به آب میماند. (برهان) (آنندراج). و بعضی گویند
بخاري باشد آب نما که در بیابانها نماید. (برهان). زمین شورستان که در میانهء روز از دور همچون آب نماید. (اوبهی). گوراب.
(تفلیسی) (مجمل اللغۀ). گوراب و آن را در نیم روزان بینند. (مهذب الاسماء) (دهار). یلمع. (دهار). کتیر. (حاشیهء فرهنگ اسدي
نخجوانی) : ندیده تنبل اوي و بدیده( 1) مندل اوي دگر نماید و دیگر بود بسان سرآب.رودکی. نپرّید بر آسمانش عقاب از آن بهره
اي شخ و بهري سراب. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 1141 ). به چه ماند جهان مگر به سرآب سپسِ او تو چون روي
بشتاب.ناصرخسرو. چند در این بادیهء خوب و زشت تشنه بتازي به امید سرآب.ناصرخسرو. ترا ز گردش ایام نیز اگر گله ایست به
رود نیل رسیدي مخر غرور سرآب. ابوالفرج رونی. رهی گرفتم در پیش برکه بود در او بجاي سبزي سنگ و بجاي آب سرآب.
مسعودسعد. آن مصر مملکت که تو دیدي خراب شد وآن نیل مکرمت که تو دیدي سرآب شد. خاقانی. تشنهء دل به آب می نرسد
دیده جز بر سرآب می نرسد.خاقانی. از گشت روزگار سلامت مجوي از آنک هرگز سرآب پر نکند قربهء سقا.خاقانی. چشمه
سرآب است فریبش مخور قبله صلیب است نمازش مبر.نظامی. در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی در جنب طاق چشمت نیل
فلک سرآبی. عطار. خفته باشی بر لب جو خشک لب میروي سوي سرآب اندر طلب.مولوي. اي تشنه بخیره چند پویی این ره که تو
میروي سرآبست.سعدي. دور است سر آب از این بادیه هشدار تا غول بیابان نفریبد به سرآبت. حافظ. کار دست درفشانت ناید از
ابر بهار تشنگی ننشاند ارچه آب را ماند سرآب. ابن یمین. جلوهء خورشید و ما هم از تو کی بخشد شکیب کی شنیدستی که گردد
تشنه سیرآب از سرآب. قاآنی ||. خلاصه ||. زنده ||. سرچشمه و جایی باشد که آب از رودخانه به جوي آید. (برهان) : گر نه اي
- ( مست وقت آن آمد که بدانی سرآب را ز سرآب.ناصرخسرو ||. کنایه از معدوم و نابود ||. کنایه از غرور و تکبر. (برهان). ( 1
ن ل: ندیده.
سرآب.
[سَ] (اِخ) محمد بن عبدالفتاح التنکابنی المازندرانی مشهور به سرآب. از شاگردان فاضل خراسانی بود و در فقه و اصول و علم
مناظره مهارت و تبحر تمام داشته است. او راست مصنفاتی از جمله سفینۀ النجاة در اصول الدین و ضیاءالقلوب که بفارسی تألیف
شده و در امامت و اثبات مذهب حق است. رسائل متعدد دیگر بعربی و فارسی دارد. رجوع به روضات الجنات خوانساري ص 646
صفحه 1334 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
و 647 شود.
سرآب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 54 هزارگزي شمال درمیان و 12 هزارگزي جنوب
شوسهء عمومی درح. هواي آنجا معتدل و داراي 562 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات،
.( لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سرآب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 31 هزارگزي جنوب قاین و 3 هزارگزي باختر شوسهء
عمومی قاین به بیرجند. هواي آنجا معتدل و داراي 188 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات،
.( زعفران و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سرآب.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 4 هزارگزي جنوب خاوري بیرجند. هواي
آنجا گرم است و داراي 20 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین می شود و محصول آنجا غلات است. شغل اهالی زراعت. راه
.( اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سرآب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري قوچان و 9
هزارگزي باختر شوسهء عمومی مشهد بقوچان. هواي آنجا معتدل و داراي 933 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود
و محصول آنجا غلات، بنشن، و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 9
سرآب باباعلی.
[سَ بِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند واقع در 52 هزارگزي شمال باختري شهر نهاوند و 4 هزارگزي هفت
.( خانی. داراي 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سرآب باغ.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام واقع در 24 هزارگزي خاور آبدانان کنار راه مالرو ایلام به آبدانان. هواي
آنجا گرم و داراي 567 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین می شود و محصول آن غلات، پشم، برنج و شغل اهالی
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سرآب باینجقلو.
صفحه 1335 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ بِ يِ جِ] (اِخ)دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرهء شهرستان سنندج واقع در 10 هزارگزي خاور حسین آباد.
هواي آنجا سرد و داراي 200 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سرآب تابه.
[سَ تا بَ] (اِخ) دهی است در هشت فرسخی میانهء جنوب و مشرق درّاهان واقع است. (فارسنامهء ناصري).
سرآب دختران.
[سَ بِ دُ تَ] (اِخ)(چشمهء...) از بلوك کازرون یک فرسخی شمال کازرون است. (فارسنامهء ناصري).
سرآب سیاه.
[سَ] (اِخ) نام محل و رودخانه اي است بملک پارس و جاي سکونت طایفه اي است از الوار که طایفهء رستم گویند و آب این رود
و رود فهلیان و چند رود دیگر در خاك بهبهان به رود کردستان داخل شده و از هندیان گذشته بدریاي عمان منتهی میگردد.
(انجمن آراي ناصري). از ناحیهء ممسنی نزدیک دوانست. (فارسنامهء ناصري). از آنها که آبش شیرین و گواراست از چشمهء
سرآب سیاه ناحیهء رستم ممسنی برخیزد. (فارسنامهء ناصري).
سرآب منگل.
[سَ مَ گُ] (اِخ) نام محله اي است در تهران.
سرآب نبیز.
[سَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیرکوه باشت بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع در 28 هزارگزي شمال خاوري
گچساران و 6 هزارگزي جنوب راه شوسهء بهبهان به گنبدان. هواي آنجا معتدل و داراي 450 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه
تأمین میشود. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان گلیم بافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرآب نرم بالا.
[سَ نَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان آبسردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 21 هزارگزي شمال چقلوندي و 5
هزارگزي باختر جادهء اتومبیل رو چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از سراب نرم تأمین
می شود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان چادر و فرش بافی. راه
.( آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بیرالوند بوده، زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرآب نرم پائین.
صفحه 1336 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ نَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان آب سردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 21 هزارگزي شمال چقلوندي و 4
هزارگزي باختر راه چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از سرآب نرم تأمین می شود.
محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء حسن وند بیرالوند بوده و زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرآبی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب به سرآب که نام محلی است.
سرآب یاس.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد واقع در 5 هزارگزي جنوب خاوري راه شوسهء خرم آباد
به اندیمشک و 5 هزارگزي جنوب خاوري ماسور. هواي آنجا از سرآب یاس تأمین میشود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی
.( زراعت. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء میربهاروند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرآبیک.
[سَ آبْ يَ] (اِخ) نام محلی است کنار راه قزوین و همدان میان چامیشلو و فیض آباد در 318500 گزي تهران. (از یادداشت مؤلف).
سرآبیلی.
[سَ] (ص، اِ) حیز و مخنث. (غیاث) (جهانگیري). مخنث. (شرفنامهء منیري). حیز و پشت پایی. (برهان) (رشیدي). مؤلف انجمن
آراي ناصري نوشته است: مخنث و هیز، و این بیت خاقانی را سند آورده : ازین مشتی سماعیلیّ ایام وزین جوقی سرآبیلیّ برزن. مرا
در لغت سرآبیلی تأمل است و تصحیف، گمان می برم سماعیلی ایام بمعنی ملاحدهء معروف به اسماعیلی مناسب است و سرائیلی
بمعنی یهود مناسب است، چه اصل آنها بنی اسرائیل بوده بر در کوچه ها گردند و براي معاملات خسیسه فریاد زنند و سنگ اطفال
خورند، و سماعیلی و سرائیلی با یکدیگر مناسب ترند، معنی سرائیل را نمیدانم و به یاي موحده بمعنی هیز دیده نگردید. (انجمن
آراي ناصري ||). پسربچه. (شرفنامهء منیري).
سرآخر.
[سَ خُ] (اِ مرکب) اسب سر طویله یعنی اسبی که بر سر همهء اسبان مقدم بندند. و با واو معدوله هم آمده است که سرآخور باشد.
(برهان) (آنندراج) (جهانگیري) : طویله زدند آخُر انگیختند بسرآخران بر علف ریختند. نظامی (از آنندراج).
سرآخور.
[سَ خُرْ] (اِ مرکب) رجوع به سرآخر شود ||. میرآخور و رئیس اصطبل. (ناظم الاطباء).
سرآزاد.
صفحه 1337 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (اِ مرکب) چته. چریک. باشی. پوزوق. حشر. (یادداشت مؤلف (||). ص مرکب) نجیب. اصیل : به خرّاد گفت اي سرآزاد مرد
به رنجی دگر گرد پوزش مگرد.فردوسی. آن مهتران گفتند ما را در میاه باید ایستادن و این دیوان را بدست شاه بازداد و خود
سرآزاد بشد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی ||). سرخود. آزاد : ایشان را بگذاشتند تا سرآزاد بر قلعه رفتند. (اسکندرنامه،
نسخهء سعید نفیسی).
سرآزاده.
[سَ دَ / دِ] (ص مرکب) آزاد. حر : ز فرمان سرآزاده و ژنده پوش ز آواز بیغاره آلوده گوش.فردوسی.
سرآستان.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد داراي 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها تأمین
.( میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرآستانه.
[سَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان چرام بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، میوه،
.( لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داري. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرآسیاب.
[سَ] (اِ مرکب) آسیاکده. مرحی. مطحن. آسکده. و موضعی است که آسیاي آبی (و مطلق آسیا) در آن بنا کرده اند. (یادداشت
مؤلف).
سرآسیاب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرم سیري بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان داراي 150 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین
میشود. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داري است. صنایع دستی آنان قالی، قالیچه، جوال بافی
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرآسیاب.
[سَ] (اِخ) قریه اي است هشت فرسنگ و نیمی میانهء جنوب و مشرق رامهرمز. (فارسنامهء ناصري).
سرآسیاب.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان زیبد بخش جویمند شهرستان گناباد داراي 99 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول
.( آن غلات، چغندر، میوه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سرآسیاب.
صفحه 1338 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد داراي 318 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود.
.( محصول آن غلات، چغندر، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرآسیاب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاندیز بخش طرقبهء شهرستان مشهد داراي 536 تن سکنه. آب آن از رودخانه تأمین میشود.
.( محصول آن غلات، بن شن، میوه. شغل اهالی زراعت، مالداري. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرآسیاب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه داراي 152 تن سکنه. آب آنجا از قنات تأمین
میشود و محصول آن غلات، پنبه، بن شن، و شغل اهالی زراعت و گله داري و کرباس و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرآسیاب بالا.
[سَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 88 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین
.( میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرآسیاب پائین.
[سَ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن
.( غلات. شغل اهالی زراعت و مالداري. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرآسیمگی.
[سَ مَ / مِ] (حامص) حالت سرآسیمه : از سرآسیمگی نمی بینند کام آشفته اژدهاي دمان.مسعودسعد. سرآسیمگی در منش تاخته ز
رخت خرد خانه پرداخته.نظامی. رجوع به سرآسیمه شود.
سرآسیمه.
[سَ مَ / مِ] (اِ مرکب) (از: سر + آسیمه) آسیمه سر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). شوریده سر، چه آسیمه بمعنی شوریده آمده
است. مضطرب و حیران. (برهان) (غیاث). متحیر. مدهوش. فرومانده. (لغت نامهء اسدي). سرگردان. (اوبهی). سرگشته و دیوانه و
شیفته و پریشان و شوریده سر، چه سیمه بمعنی شوریده و پریشان آمده. (آنندراج). سرگشته. دیوانه. (شرفنامهء منیري) : گله دار
چون بانگ اسبان شنید سرآسیمه از خواب سر برکشید.فردوسی. که پروردهء بت پرستان بدند سرآسیمه برسان مستان بدند.فردوسی.
همه فیلسوفان و دانشوران سرآسیمه و عاجزند اندر آن. شمسی (یوسف و زلیخا). مرا از خواب نوشین دوش بجهاند سرآسیمه یکی
زین زنگیانت. ناصرخسرو. وقت حادثه سرآسیمه و نالان. (کلیله و دمنه). بسا خفته کز هیبت پیل مست سرآسیمه هر ساعت از خواب
جست. خاقانی. مشتري عاشق آن زلف و رخ و خال شده ست که چو گردونْش سرآسیمه و شیدا بینند. خاقانی. باغ جهان زحمت
صفحه 1339 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
خاري نداشت خاك سرآسیمه غباري نداشت.نظامی. اي سرآسیمه مه از رخسار تو سرو سردرپیش از رفتار تو.سعدي. گرت برکند
چشم روئین ز جاي سرآسیمه خوانندت و تیره راي.سعدي. سرآسیمه گوید سخن پرگزاف چو طنبور پرمغز بسیارلاف.سعدي.
سرآسیمه شدن.
[سَ مَ / مِ شُ دَ] (مص مرکب) مضطرب و پریشان شدن : کسی کو ز فرمان یزدان بتافت سرآسیمه شد خویشتن را نیافت.فردوسی.
خروش آمد و بانگ زخم تبر سرآسیمه شد گیو پرخاشخر.فردوسی. رجوع به سراسیمه شود.
سرآسیمه گشتن.
[سَ مَ / مِ گَ تَ](مص مرکب) سرآسیمه شدن. پریشان شدن. آشفته شدن : چنان لشکر گشن و چندان سوار سرآسیمه گشتند از
کارزار.فردوسی. عطار بدین کوي سرآسیمه همی گشت تا نفی شد و از ره اثبات برآمد.عطار.
سرآغاز.
[سَ] (اِ مرکب) مقابل سرانجام. چیزي که به آن شروع چیزي واقع شود، و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. (آنندراج از بهار
عجم) : اي نام تو بهترین سرآغاز بی نام تو نامه کی کنم باز.نظامی. چو برقع ز روي سخن برفکند سرآغاز آن از دعا
درفکند.نظامی. کف صیتش سرآغاز شهی و ختم سلطانی بنام نامی ختمی پناهی شاه بطحی زد. زلالی (از آنندراج). حبیبی کو بود
محبوب دلها سرآغاز بهار و آب و گِلها. زلالی (از آنندراج). - سرآغاز کردن؛ شروع کردن. آغاز نمودن : نخستین گره کز سخن
باز کرد سخن را بچربی سرآغاز کرد.نظامی. چو شاه این سخن را سرآغاز کرد چنان گنج سربسته را باز کرد.نظامی.
سرآغج.
[سَ غُ] (اِ مرکب) سرآغوج. سرآغوش. سراگوش. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). گیسوپوش زنان باشد، و آن کیسه اي است مانند
همیان بدرازي سه گز و بر یک سر آن کلاهی باشد و آن چیزي است که از مروارید و زر دوزند به اندام محراب و بر پیشانی
گذارند و گیسو را در آن کیسه نهند و بر سر دیگرش مسلسلی بوده و آن را بر زیر بغل راست گذرانیده بر کتف چپ اندازند و در
آن تکلفات کنند. (برهان) (جهانگیري). کیسه اي دراز که بر یک سر آن کلاهی وضع کنند و زنان بر سر نهند و گیسو را در آخر
کیسه اندازند و بجواهر و طلا مرصع کنند. (رشیدي) : آن مرغ کش خرام کدام است در چمن از عنبرش سرآغج و از مشک پیرهن.
دهستانی. بستند کمرها و گشادند سرآغج میزان خطا جمله بفرمان تبنگو. شمس الدین منصور اوزجندي. بتان از سر سرآغج باز
.(|| کردند دگرگون خدمتش را ساز کردند.نظامی. اي بی حمیتان اهل سرآغج... (المعارف بهاء ولد چ فروزانفر چ مجلس ص 63
دامن دخترکان نارسیده که هندش کوتجی نامند. (شرفنامه) : گفتی یکی عروس بدیع آمد از حبش از عنبرش سرآغج و از مشک
پیرهن. ؟ (از تاج المآثر).
سرآغچ.
[سَ غُ] (اِ مرکب) رجوع به سرآغج و سرآغوش و سراگوش شود.
سرآغوج.
صفحه 1340 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (اِ مرکب) بمعنی سرآغج است که گیسوپوش زنان باشد. (برهان): غفارة؛ سرآغوج که زیر مقنعه افکنند تا مقنعه ریم و چرك
و روغن نگیرد. (منتهی الارب) : سرآغوجی برآموده بگوهر برسم چینیان افکنده بر سر.نظامی. مغولی که نونیی را ندیده باشد و
متعلق بزرگی نیز نبود بمجرد سرآغوجی که برنهاده باشد. (فیه مافیه). رجوع به سرآغج و سرآغچ و سرآگوش و سرآغوش شود.
سرآغوش.
[سَ] (اِ مرکب) بمعنی سرآغوج است که گیسوپوش زنان باشد و بعضی گویند دامیست که زنان بدان زیب و زینت کنند یعنی
روپاکیست که مانند دام بافته اند. (برهان) (غیاث) : باد سر زلفت از سرآغوش دستار سر سران ربوده.خاقانی. اي نهان داشتگان موي
ز سر بگشائید وز سر موي سرآغوش زبر بگشائید. خاقانی. سرآغوش و گیسوي عنبرفشان رسن وار در عطف دامن کشان.نظامی.
کلهچه سرانداز و موبند باز سرآغوش با پیچک سرفراز.نظام قاري. رازي که در میان سرآغوش و پیچک است آن راز سربمهر
بمعجر نوشته اند.نظام قاري.
سرآقوج.
[سَ] (اِ مرکب) یک نوع کلاه تاتاري. (دزي ج 1 ص 644 ). رجوع به سرآغوج و سرآغوش و سرآگوش شود.
سرآل.
[سَ] (ص) کسی را و چیزي را گویند که مانند فلک و آسیا و گردون سرگردان و همیشه در گردیدن باشد. (برهان). کسی و
چیزي که مانند فلک و آسیا و گردون چوبی و آدمی سرگردان در گشتن باشد و آن را سرهال نیز گویند. (از آنندراج).
سرآماج.
[سَ] (اِ) یوغ، و آن چوبی باشد که بر گردن گاو نهند و چوب گاوآهن را بدان بسته زمین را شیار کنند، و بعضی با جیم فارسی
آورده و گفته اند چوبی است که گاوآهن را بر آن نصب کنند، و بعربی عضم گویند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري).
سرآماس.
[سَ] (اِ مرکب) کنایه از تکبر و غروري. (گنجینهء گنجوي) : سیه ماري افسون گرگی در او سرآماسی از سر بزرگی در او.نظامی.
سرآمد.
[سَ مَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)بهتر و ممتاز و سردار. (غیاث اللغات) (آنندراج). زبده. قدوه : منم سرآمد دوران که طبع من داند
چهار جوي جنان از پی جهان کندن. خاقانی. شنیدم کز این دور آموزگار سرآمد تویی بر همه روزگار.نظامی. احمد که سرآمد
عرب بود هم خستهء خار بولهب بود.نظامی. خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق دریادلی بجوي دلیري سرآمدي.حافظ.
سر آمدن.
[سَ مَ دَ] (مص مرکب) آخر شدن. (غیاث) (آنندراج). به آخر رسیدن. منقضی شدن. سپري شدن. پایان یافتن مدت : ز گشتاسب و
صفحه 1341 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ارجاسب بیتی هزار بگفت و سر آمد بر او روزگار.فردوسی. جهان چون بزاري برآید همی بد و نیک روزي سر آید همی.فردوسی.
عمر خوش دختران رز بسر آمد کشتبنان را سیاستی دگر آمد.منوچهري. یکی لؤلؤ که چون نه مه سر آمد از او تابنده تر ماهی
برآمد.(ویس و رامین). همی رنجی و تیماري سر آید ز تخم صابري شادي برآید. (ویس و رامین). زمانی برآساي از آویختن که
گیتی سر آمد ز خون ریختن.اسدي. اگرچند بسیار مانی بجاي هم آخر سر آید سپنجی سراي.اسدي. خاقانی را جهان سر آمد
دریاب که نیست پایمردش.خاقانی. تذروي که بر وي سر آید زمان به نخجیر شاهینش آید گمان.نظامی. عهد جوانی بسر آمد
مخسب شب شد و اینک سحر آمد مخسب.نظامی. مکن که روز جمالت سر آید ار سعدي شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.سعدي.
عمر سعدي گر سر آید در حدیث عشق شاید کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار. سعدي. عاشق شو ارنه روزي کار جهان سر
آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی. حافظ. شهر یاران بود و خاك مهربانان این دیار مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه
شد. حافظ ||. کامل آمدن. (غیاث) (آنندراج). برتر بودن. کامل تر بودن : از پس عمري اگر یکی بمن افتد آن بُوَد آن کز همه
جهان بسر آید.خاقانی. فی الجمله پسر در قوت و صفت سر آمد، چنانکه کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نماند. (سعدي).
سرآوازه.
[سَ زَ / زِ] (اِ مرکب) نوعی از خوانندگی پیش از نغمه که آن را در عرف هند آلاپ گویند. (آنندراج) (بهار عجم) : لب از صوت
تعریف او تازه باد ز وصفش ترنم سرآوازه باد. ملاطغرا (از آنندراج).
سرآور.
[سَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء شهرستان گلپایگان داراي 590 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود.
.( محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سر آوردن.
[سَ وَ دَ] (مص مرکب) کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن : از این زارتر چون
بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار.فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز.فردوسی.
بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وي سر آرد جهان.اسدي. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر
آورد.نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود.سعدي. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور
عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج ||). مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن : رضوان بهشت خلد نیارد سر
صِ دّیقه گر بحشر بود یارش.ناصرخسرو (||. از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر
آورده اي؛ چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی.
سرآوري.
[سَ وَ] (حامص مرکب) گرد آوري. (آنندراج) (غیاث). نگهبانی : اگر بجاست دل اعضا همه بجاي خودند کند سرآوري گله را
شبان تنها. نعمت خان عالی (از آنندراج).
سرآوند.
صفحه 1342 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ وَ] (اِ) رنگ زرد را گویند مطلقاً. (برهان) (آنندراج).
سرآوند.
[سَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش دورود شهرستان بروجرد داراي 155 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود.
.( محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرآهنگ.
[سَ هَ] (اِ مرکب) پیشرو لشکر که بعربی مقدمۀ الجیش خوانند و بترکی هراول گویند. (آنندراج) (برهان). پیشرو لشکر. (شرفنامهء
منیري) : طلایه نگه کن که از خیل کیست سرآهنگ این دوده را نام چیست.فردوسی. و هر کس را از آن مقدمان و سرآهنگان
.( نیکوئیها کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 46 ). و همهء اصفهبدان و سرآهنگان و سرلشکر جدا کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 67
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروي که سرآهنگان خوانند مر او را سرهنگ. سنائی. سرآهنگ تا ساقه از تیر و تیغ برآورد کوهی ز
دریا بمیغ.نظامی. دراي شتر خاست از کوچگاه سرآهنگ لشکر درآمد براه.نظامی. و ابوعبدالله محمد و ابواحمد سرآهنگ و... در
وجود آمدند. (تاریخ قم ص 235 ||). عسس و شحنه و میر شب. (آنندراج) : ز صدر خاص ده عارض بدرکرد سرآهنگان شب
بیدارتر کرد. نزاري قهستانی (از آنندراج ||). تار گنده باشد که بر تارها بکشند. آن را تیر هم گویند. (آنندراج). تار گنده را نیز
گویند که بر سازها کشند. (برهان) (رشیدي) : عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی بقاي
جان تو بادا کدام اوتار است که گر بلرزد تاري قفا خورد چنگی. اخسیکتی. جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از براي جمال را
بندند. (لباب الالباب عوفی ج 2 ص 244 و 245 ||). خوانندگی و نوازندگی. (آنندراج) : نشست و در زبان بگرفت در عشاق
آهنگی که ساز زهره را بشکست در حیرت سرآهنگش. سیف اسفرنگ (از آنندراج).
سرا.
3). عربی عاریتی و دخیل )« سره » ،« سرهک » 2)، ارمنی عاریتی و دخیل )« سراذه » 1)، اوستا )« سراده » [سَ] (اِ) سراي. از پارسی باستان
سرادق( 4) (خانه و بیت، کوشک و قصر، بناي عالی). بارگاه. منزلگاه. اندرون و حرم. رجوع کنید به سراي. (حاشیهء برهان قاطع چ
معین). خانه. (غیاث). رشیدي گوید آنکه فقط لفظ سراي بمعنی مسافرخانه در پیش مردم مستعمل است ظاهراً درست نباشد، بجاي
آن مهمانسراي باید گفت. (آنندراج). خانهء سپنجی. (شرفنامه) : بهشت آئین سرایی را بپرداخت ز هر گونه در او تمثالها
ساخت.رودکی. بگفت این و رفت آنگهی در قفاش به ارگ اندر آمد بشد در سراش.فردوسی. سرایی دیدم چون بهشت آراسته.
(تاریخ بیهقی). سرا آن جهان نردبان این جهانست بسر برشدت باید این نردبان را.ناصرخسرو. و عضدالدوله آنجا [شیراز] سرایی
ساخت و صد باغ سخت نیکو. (فارسنامهء ابن البلخی). و از جمله اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزك در سراهاء او بودند.
(فارسنامه ابن البلخی ص 103 ). فرمود تا آن پسرك را بسرا بردند. (نوروزنامه). مساز عیش که نامردمی است طبع جهان مخور
کرفس که پرکژدم است بوم و سرا. خاقانی. خبر وفات او نهان میداشتند تا او را با سرا آوردند و بشرایط عزا قیام کردند. (ترجمهء
تاریخ یمینی). این سرا و باغ تو زندان توست ملک و مال تو بلاي جان توست.مولوي. دیدم ضعیف جانوري مثل عنکبوت گفتم
کزین متاع مرا در سرا بسست. سلمان ساوجی. رجوع به سراي شود. در ذیل به صورت مزید مؤخر آید: آرمان سرا، آستانه سرا، آق
سرا، آهوسرا، آیک سرا، احمدسرا، الم سرا، اوطاق سرا، باج سرا، بهارسرا، باغچه سرا، بستانسرا : بلبل بستانسرا صبح نشان میدهد وز
در ایوان نخاست بانگ خروشان بام. سعدي. پاین سرا. پرده سرا. پله سرا. تلنگ سرا. تنگ سرا. چابک سرا. چاله سرا. چومارسرا.
صفحه 1343 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
حرمسرا. حسرتسرا. خیمه سرا. خالده سرا. خلوتسرا. خواجه سرا. دانشسرا. دوسرا (بمعنی دنیا و آخرت) : نگوید کسی جز به بد نام
من نباشد بهر دوسرا کام من.فردوسی. دین نه و دنیا نه همچو کافر درویش در دوسرا بهره جز عقاب نیاید.ظهیرالدین. ده سرا.
زاغسرا. سرتکوسرا. سرجه سرا. سنگسرا. سوخته سرا. سیاه پله سرا. سرسرا. صومعه سرا. طرب سرا. عثمانسرا. غم سرا. قلعه سرا. قول
سرا. قیامت سرا. کاروانسرا. کله سرا. کوپاسرا. کوشک سرا. کولک سرا. گرجیه سرا. گرمابه سرا. گزنه سرا. گل سرا. مدیحه سرا.
srada. (2) - sradha. (3) - - ( ماتم سرا. مصیبت سرا. مهمانسرا. مشهدسرا. مهدي سرا. میانسرا. رجوع به سراي شود. ( 1
.srahak, srah. (4) - suradiq
سرا.
[سَ] (نف مرخم) سراي. سراینده : نشاندند مطرب بهر برزنی اغانی سرایی و بربط زنی.نظامی. ستایش سرایان نه یار تواَند نکوهش
کنان دوستدار تواَند.سعدي. رجوع به سراي شود.
سرا.
[سَ] (از ع، اِمص) در عربی بمعنی نرمی و رأفت لیکن به این معنی در آخر همزه است، فارسیان بدون همزه نیز آرند. (غیاث)
(آنندراج).
سرا.
[سَ] (هندي، اِ) اسم هندي خمر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سرا.
[سَ] (اِخ) قریه اي است در نهاوند. (معجم البلدان).
سرا.
[سَ] (اِخ) در ساحل نهر اتل است و نهر اتل بصحراء قفچق است و سرا بر ساحل آن است. (ابن بطوطه، از یادداشت بخط مؤلف).
سرا.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 19 هزارگزي جنوب بوکان در مسیر شوسهء بوکان
به سقز. هواي آن معتدل و داراي 557 تن سکنه است. آب آنجا از سیمین رود تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، حبوب.
شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه شوسه و دبستان ملی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
.(4
سراء .
[سَ] (ع اِ) درختی است که از آن کمان سازند. (منتهی الارب). درخت کمان. (مهذب الاسماء). از درخت قسی است. (اقرب
صفحه 1344 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
الموارد).
سراء .
جوانمرد گردیدن و سخی شدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). مهتر گردیدن. (« س رو » [سَ] (ع مص) (از
(آنندراج) (منتهی الارب).
سراء .
[سَرْ را] (ع اِمص، اِ) شادي و فراخی. (دهار) (مهذب الاسماء). فراخی. شادي نیکویی. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن
علی). شادي. (اقرب الموارد) : فسبحان من لایحمد سواه علی السراء و الضراء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299 ). اگر سرا بضرا در
ندیدستی نکو بنگر ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی. ناصرخسرو. احوال جهان گذرنده گذرنده ست سرما سپس گرما سرا پس
3)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواري و دشخواري. / ضرا.ناصرخسرو. الذین ینفقون اموالهم فی السراء و الضراء. (قرآن 134
(تفسیر ابوالفتوح). چو در سراء و ضرا حالت( 1) اینست ندانم کی بحق پردازي از خویش.سعدي. و در قم چندین احوال و اوضاع در
سراء و ضراء بر سر ایشان آمد. (تاریخ قم ص 240 (||). ص) شتر مادهء بیمار گر گرفته. (منتهی الارب). شتر ماده که بیماري سُرَر
دارد. (از اقرب الموارد ||). نی میان کاواك یا عام است. (منتهی الارب): قناة سراء؛ نیزهء میان تهی. (مهذب الاسماء). نی میان
کاواك. (اقرب الموارد ||). زمین نیکو رویانندهء گیاه. (منتهی الارب). الارض الطیبه. (اقرب الموارد). ( 1) - ن ل: کارت.
سراء .
[سُرْ را] (اِخ) نام سرمن رأي. (منتهی الارب).
سراء .
[سُرْ را] (اِخ) آبی است نزدیک وادي سلمی. (منتهی الارب).
سراء .
[سُرْ را] (اِخ) ریگستانی است گل آمیخته نزدیک وادي اُرل. (منتهی الارب).
سرائح.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سریحۀ. رجوع به سریحۀ شود.
سرائر.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سریرة. پنهانیها و رازها. (غیاث) (آنندراج). جِ سریرة، راز. (دهار) (منتهی الارب ||). در اصطلاح عرفاء سرائر، افناي
سالک است در حق و در حال و وصول تام. و نیز گفته شده است از اسماي الهیه است که بَواطن اکوان است. (از فرهنگ
مصطلحات عرفاء سجادي). - سرائر الَاثار؛ عبارت از اسماء الهیه اند که مظهر بواطن اکوانند: ظاهر اسما بود اکوان بنام باطن اکوان
صفحه 1345 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بود اسما تمام. ؟ (از فرهنگ مصطلحات سجادي). - سرائرالربوبیۀ؛ سرائر ربوبیت، عبارت از ظهور رب است بصور اعیان. (فرهنگ
.( اصطلاحات عرفاء سجادي ص 217
سرائی.
[سَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به سراء. غلام مخصوص خدمت سرا : همی تا بود در سراي بزرگان چو سیمین بتان لعبتان سرائی.فرخی.
هرگز بکجا روي نهاد این شه عالم با حاشیهء خویش و غلامان سرائی. منوچهري. پیغامها دادي سلطان او را بسرائیان در هر بابی.
(تاریخ بیهقی). خرامان همه بر یمین و یسار سرائی پس و پشت وي ده هزار. شمسی (یوسف و زلیخا). نه دیر دیدند او را سرائیان
ملک به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران. مسعودسعد. جنیبت کش وشاقان سرائی روانه صدصد از هر سو جدائی.نظامی. دورویه
گرد تخت پادشائیش کشیده صف غلامان سرائیش.نظامی. کعبه چه کنی با حجرالاسود و زمزم ها عارض و زلف و لب ترکان
سرائی. خاقانی. رجوع به غلام و غلام سرا شود.
سرائیدن.
[سَ دَ] (مص) نغمه. (غیاث). نغمه کردن و سرود گفتن. (آنندراج). ترنم. (مجمل اللغۀ) (دهار). تغنیۀ. (مجمل اللغۀ). تغنی. (مجمل
اللغۀ) (المصادر زوزنی). معروف است و در کلیساي قدیم قسمتی از عبادات الهیه محسوب بود و در تمام اوقات نمایندهء شادي و
خوشحالی بوده و هست. (قاموس کتاب مقدس) : همانگاه طنبور در بر گرفت سرائیدن از کام دل درگرفت.فردوسی. بدو گفت
اکنون که چندین سخن سرائید برنا و مرد کهن.فردوسی. الا تا درآیند طوطی و شارك الا تا سرایند قمري و ساري.زینتی. چون
سرائیدن بلبل که خوش آمد در باغ لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی. سعدي. رجوع به سراییدن شود ||. خواندن : بینی آن
رود نوازیدن با چندین کبر بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.فرخی ||. مدح کردن : خواهم که بدانم که مر این بی خردان را
طاعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید. ناصرخسرو. رجوع به سراییدن شود.
سرائیلان.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. واقع در 48 هزارگزي جنوب کرمانشاه و 7 هزارگزي
چنار مرکز دهستان. هواي آنجا سرد و داراي 170 تن سکنه. آب آنجا از رودخانهء دره بادام تأمین میشود. محصول آنجا غلات،
.( لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آنجا مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سرائیلان توه خاکی.
[سَ تِ وَ] (اِخ)دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. واقع در 36 هزارگزي جنوب خاوري کرمانشاه و
12 هزارگزي سرجوب. هواي آنجا سرد و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات،
.( لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و تهیهء زغال و هیزم میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سرائیلی.
[سَ] (ص نسبی) مخفف اسرائیلی. کنایه از سامري و دیگر کافران بنی اسرائیل. (آنندراج) (غیاث). سریانی. (دهار) (مهذب
الاسماء).
صفحه 1346 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراب.
[سَ] (اِخ) مرکز شهرستان سراب که یکی از شهرستانهاي استان سوم کشور است. این شهر در 124 هزارگزي خاور شهر تبریز در
جلگه و مسیر شوسهء تبریز به اردبیل واقع است. از بناهاي تاریخی این شهر مسجد جامعی است که تاریخ بناي آن بدورهء خلافت
عمر می رسد. مختصات جغرافیایی شهر سراب بشرح زیر است: طول 47 درجه و 34 دقیقه و 33 ثانیه. عرض 37 درجه و 57 دقیقه و
59 ثانیه. ارتفاع آنجا از سطح دریا 1700 گز است. اختلاف ساعت با طهران 15 دقیقه و 20 ثانیه یعنی ساعت 12 ظهر سراب ساعت
12 و 15 دقیقه و 20 ثانیهء تهران است. شهرستان سراب داراي چندین خیابان است و داراي 700 باب مغازه در اطراف خیابانهاي
مزبور است که تعدادي نیز در بازارچه واقع شده اند. شهر سراب از نظر شهربانی داراي یک بخش مرکزي و جمعیت آن در حدود
14820 تن است. داراي دبیرستان و دبستان پسرانه - دخترانه میباشد. کارخانه هاي شهر سراب عبارتند از کارخانهء برق که روشنائی
شهر را تأمین مینماید و کارخانهء آردسازي. از نظر بهداشتی در شهر سراب یک بیمارستان 12 تختخوابی وجود دارد. (از فرهنگ
ص « از سعدي تا جامی » جغرافیایی ایران ج 4) : اي چرخ عنانم ز سفر هیچ متاب نانم ز سرندیب ده آبم ز سراب. مجد همگر (از
.(141
سراب.
[سَ] (اِخ) یکی از شهرستانهاي استان دوم کشور و در قسمت باختر شهرستان تبریز در منطقهء کوهستانی و جلگه مانند دهلیزي است
که بین دو رشته جبال سبلان از شمال و بزگوش از جنوب واقع شده است. قسمت عمدهء دهات این شهرستان در دامنه هاي سبلان
و قسمت دیگر در جلگه واقع شده است. حدود شهرستان بشرح زیر است: از شمال به ارتفاعات سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از
خاور بشهرستان اردبیل، از باختر بشهرستان تبریز. آب و هوا: هواي شهرستان نسبت به پستی و بلندیی که دارد متغیر بوده و به دو
منطقه تقسیم میشود، منطقهء جلگه داراي هواي معتدل و منطقهء کوهستانی داراي هواي سردسیري است. آب مشروبی و مزروعی
شهرستان از چشمه و رودخانه هاي محلی دامنه هاي جنوبی سبلان و دامنه هاي شمالی بزگوش تأمین میگردد. ارتفاعات: رشته جبال
در « بردیون » سبلان که در شمال شهرستان واقع است و مهمترین قلهء آن بنام سبلان معروف و ارتفاع آن 4200 گز است و مقبرهء
پاي این قلعه واقع شده است. رشتهء جبال بزگوش در جنوب شهرستان واقع و قلهء معروف آن بزگوش است و ارتفاع آن 3170 گز
است. خود شهر با تعدادي دهات در جلگه بین دو رشته جبال سبلان و بزگوش واقع شده است. رودخانه ها: مهمترین رودخانه هاي
شهرستان عبارت از رودخانهء پشو و رودخانهء نسویون است که از دامنه هاي جنوبی سبلان سرچشمه میگیرند و رودخانهء وانق از
دامنه هاي شمال باختري بزگوش سرچشمه میگیرد. محصولات عمدهء شهرستان عبارتند از غلات، بزرك، حبوبات. صادرات
مهمش غلات و روغن بزرك و محصول دامی مخصوصاً روغن است. واردات آن پارچه، قند، شکر و چاي است. شهرستان سراب
از دو بخش زیر تشکیل می شود: 1 - بخش مرکزي از 149 آبادي و داراي 106975 تن جمعیت. 2 - بخش آلان از 33 آبادي و
داراي 17710 تن جمعیت است که جمعاً از 182 آبادي تشکیل شده و جمعیت آنها با خود شهر 139500 تن است. راه شوسهء
اردبیل و تبریز از این شهرستان عبور می نماید و بعضی از قراء آن هم داراي جادهء ماشین رو بوده بقیه اش بواسطهء کوهستانی
بودن داراي راه مالرو است. سراب؛ نام بخش مرکزي شهرستان سراب. از شمال بکوه سبلان، از جنوب بکوه بزگوش، از خاور
بشهرستان اردبیل، از باختر به بخش آلان براغوش و بستان آباد محدود شده است. موقعیت طبیعی آن کوهستانی و سردسیر و ییلاقی
است. از 7 دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان آغمیان از 31 آبادي و 20689 تن جمعیت، دهستان رازلیق از 19 آبادي و
16010 تن جمعیت، دهستان ملایعقوب از 25 آبادي و 14010 تن جمعیت، دهستان هریس از 28 آبادي و 22679 تن جمعیت،
صفحه 1347 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
دهستان نیکجه از 19 آبادي و 8392 تن جمعیت تشکیل گردیده است و بقیهء مشخصات آن در تعریف شهرستان توضیح و شرح
.( داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوي واقع در شش هزاروپانصدگزي شمال خاوري خوي و سه
هزاروپانصدگزي خاور شوسهء خوي به ماکوه هواي آن معتدل و داراي 685 تن سکنه است. آب آنجا از جویبار ربط و پارچی
تأمین می شود. محصول آنجا غلات، پنبه، زردآلو و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی مردم آنجا جوراب بافی است. از راه
.( ارابه رو آدیامان می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع در 34 هزارگزي شمال خاوري بوکان و چهار هزار و پانصد
گزي خاور شوسهء بوکان بمیاندوآب. هواي آن معتدل و داراي 532 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول
آنجا غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 4
سراب.
[سَ] (اِخ) مشهور به سراب فش. دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاه. واقع در 12 هزارگزي شمال
باختري کنگاور. هواي آنجا سرد و معتدل است و داراي 210 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء مهم سراب تأمین می شود.
محصول آنجا غلات آبی و دیمی و میوه، چغندرقند. شغل اهالی زراعت، جاجیم و قالیچه و جوال بافی. راه آن مالرو است. از طریق
.( خسروآباد گردکانه اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو از بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در 6 هزارگزي شمال خاوري گل تپه و 6
هزارگزي خاور شوسهء همدان به بیجار. هواي آنجا سرد و داراي 550 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول
آن غلات، انگور و انواع میوه ها، حبوب، و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو و در تابستان از طریق گل تپه
اتومبیل می توان برد. مزارع غار صادق، اوج بلاغ و مزرعهء محمدمرادبلاغ جزء این ده است. آب مزرعهء غار صادق از غاري که
.( در کوه جنوبی آبادي واقع است تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج واقع در 36 هزارگزي خاور سنندج و 4 هزارگزي شمال
شوسهء سنندج به همدان. هواي آنجا سرد و داراي 495 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات و
شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 1348 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار واقع در 18 هزارگزي شمال حسن آباد سوگند و 4 هزارگزي شمال قورت
دره. هواي آنجا سرد و داراي 600 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، لبنیات، مختصر انگور و
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان، قالیچه و جاجیم بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان هنام و بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 19 هزارگزي جنوب الشتر و 6 هزارگزي
خاور راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آن سرد و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می شود. محصول
.( آنجا غلات، لبنیات، حبوب، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان چالان چولان شهرستان بروجرد واقع در 13 هزارگزي جنوب باختري بروجرد و 4 هزارگزي خاور
راه شوسهء بروجرد. هواي آنجا معتدل و داراي 142 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و شغل
.( اهالی زراعت. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان اي تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 18 هزارگزي شمال خاوري نورآباد و 6
هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. هواي آنجا سرد و داراي 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود.
محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 18 هزارگزي خاور ایذه. هواي آنجا معتدل و داراي 65
تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سراب.
.( [سَ] (اِخ) ده مخروبه اي است از دهستان براآن بخش حومهء شهرستان اصفهان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سرابالا.
[سَ] (ص مرکب) مقابل واژون. (آنندراج). فراز. مقابل سرازیر. سربالا : ره تعریف بختش طی کنم چون سرابالاست این ره تا
صفحه 1349 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
بگردون. میریحیی شیرازي (از آنندراج). رجوع به سربالا شود.
سراب الیاس.
[سَ اِ] (اِخ) دهی است از دهستان بابالی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در یکهزار گزي شمال خاوري چقلوندي و کنار
شمالی راه شوسهء چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 270 تن سکنه است. آب آنجا از رود بابالی و سراب الیاس تأمین
می شود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء
.( پیرداره بیرالوند بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب ایوان.
[سَ اِيْ] (اِخ) نام محلی است کنار راه شاه آباد به مهران میان زرنه و تونل رنو که در 92000 گزي شاه آباد قرار گرفته است.
سراب بادیه.
[سَ يَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع در 13 هزارگزي شمال راه شوسهء خرم آباد
بکرمانشاه و 15 هزارگزي شمال خرم آباد. هواي آن معتدل و داراي 120 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود.
محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان فرش سیاه و چادر بافی است. راه
.( مالرو دارد. ساکنین از طایفهء بیرالوند بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب بادیه.
[سَ يَ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه. واقع در 15 هزارگزي جنوب باختر صحنه و 11
هزارگزي جنوب شوسهء کرمانشاه بهمدان. هواي آنجا سرد و داراي 365 تن سکنه است. آب آن از دره لرخانی تأمین می شود.
.( محصول آنجا غلات، حبوب، توتون. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب برق.
[سَ بَ] (اِخ) دهی است از بخش آبدانان شهرستان ایلام واقع در 24 هزارگزي خاوري آبدانان کنار راه مالرو ایلام به آبدانان.
هواي آنجا گرم و داراي 567 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین می شود. محصول آن غلات، پشم، برنج. شغل اهالی
.( زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب برق.
[سَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در دو هزارگزي شمال خاوري الشتر و 2
هزارگزي شمال خاوري راه شوسهء خرم آباد به الشتر. هواي آنجا سرد و داراي 150 تن سکنه است. آب آنجا از سراب برق تأمین
می شود. محصول آنجا غلات، برنج، حبوب، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء
.( حسنوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 1350 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراب بهرام.
[سَ بَ] (اِخ) دهی است چهارفرسخی جنوبی فهلیان. (فارسنامهء ناصري).
سراب بهرام.
[سَ بَ] (اِخ) نام محلی کنار راه کازرون به بهبهان میان شایجود و نوبندگاه در 52655 گزي کازرون. و نام چشمه اي است در میان
صحراي شاپور کازرون و صحراي نورآباد به شولستان. (فارسنامهء ناصري).
سراب بیدسرخ.
[سَ سُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه. واقع در 9 هزارگزي خاور صحنه کنار شوسهء
کرمانشاه و همدان. هواي آنجا سرد و داراي 368 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی و
.( آبی، چغندرقند، حبوب، میوه، قلمستان. شغل اهالی زراعت. قهوه خانه اي کنار راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب بیز.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع در 66 هزارگزي شمال خاوري
گچساران و 6 هزارگزي شمال راه اتومبیل رو بهبهان بکازرون و شیراز. هواي آنجا معتدل و داراي 500 تن سکنه است. آب آنجا از
چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد، حبوب و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی
.( زنان گلیم و عبا بافی است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء باشت و بابوئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب بیشه.
[سَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد واقع در 3 هزارگزي جنوب دورود و کنار راه مالرو دورود
به انوبکا. هواي آن معتدل و داراي 117 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و قنات تأمین می شود. محصول آنجا غلات و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب تلخ.
[سَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریملهء بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع در 15 هزارگزي شمال باختري خرم آباد و 6
هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. هواي آنجا معتدل و داراي 720 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء حسنوند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب تلخ بالا.
[سَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریملهء بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع در 17 هزارگزي شمال باختري خرم آباد و 9
هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آنجا معتدل و داراي 480 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود.
صفحه 1351 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان فرش و سیاه چادر بافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء حسنوند بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب تیران.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 2500 گزي شمال کوزران و هزارگزي خاور راه فرعی سنجابی
به ثلاث جوانرود. هواي آنجا سرد و داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از سراب تأمین می شود. محصول آنجا غلات، حبوب،
دیم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل میتوان برد. در آمار این ده را تیران نوشته اند. از
.( آثار ابنیهء قدیم تپه اي دارد. از سراب این ده چند آبادي مشروب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سراب جلدان.
[سَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 30 هزارگزي جنوب باختري سپیددشت و 18
هزارگزي باختر ایستگاه چم سنگر. هواي آنجا معتدل و داراي 120 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمهء سراب جلدان تأمین می
شود. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و تهیهء زغال است. راه آن مالرو است. قلعهء محمدعلی از آثار
.( قدیمی است و ساکنین از طایفهء پاپی بوده و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب جهانگیر.
[سَ جَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوي شهرستان خرم آباد واقع در 17 هزارگزي جنوب باختري ملاوي
.( کنار خاوري راه شوسهء خرم آباد - اندیمشک. داراي 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب چکه.
[سَ چِکْ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراب دوره بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در چهار هزارگزي شمال سراب دوره
و 4 هزارگزي شمال راه فرعی خرم آباد به کوهدشت. هواي آنجا معتدل و داراي 600 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء چکه
تأمین می شود. محصول آنجا غلات، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو
.( است. ساکنین از طایفهء میرزاوند بوده و عده اي چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب چکه بالا.
[سَ چِکْ كِ] (اِخ)دهی است از دهستان سراب دوره بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 4 هزارگزي شمال سراب دوره و 2
هزارگزي شمال راه فرعی خرم آباد به کوهدشت. هواي آنجا معتدل و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء سراب دوره
تأمین میشود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن
.( اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء حسینی وند هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب حمام.
صفحه 1352 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ حَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاگریوهء بخش ملاوي شهرستان خرم آباد واقع در 17 هزارگزي جنوب باختري ملاوي و 3
هزارگزي خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک. هواي آنجا گرم و داراي 150 تن سکنه است. آب آنجا از سراب حمام تأمین
می شود. محصول آنجا غلات، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان جل بافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء جودگی بوده و مزرعهء بن ریحان جزو این آبادي است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب داراب.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بابالی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 7 هزارگزي جنوب چقلوندي و 2 هزارگزي
باختر راه فرعی چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول
آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء سیلاورزي بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب داود.
[سَ وو] (اِخ) دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 10 هزارگزي جنوب نورآباد و 10 هزارگزي
جنوب راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. هواي آن سرد و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سارها تأمین می شود.
محصول آنجا غلات، توتون، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء کرم علی میباشند.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب دوره.
[سَ دُ رَه] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش چگنی شهرستان خرم آباد. این دهستان در قسمت مرکزي بخش واقع شده است و
محدود است از شمال به سفیدکوه، از جنوب برودخانهء خرم آباد، از خاور به دهستان ناوه کش، از باختر بدهستان سماق. موقعیت
طبیعی تپه ماهور، کوهستانی. هواي آنجا معتدل و آب آنجا از رودخانهء کشکان و نهر و چشمه هاي مختلف دیگر تأمین می شود.
از 19 آبادي تشکیل گردیده. جمعیت آن در حدود 440 تن است، و قراء مهم آن عبارتند از دلبر، مادانه، درچه، ترگیبه، دلبر، رك
رك، دوره، میشاخور. ساکنین از طایفهء بهرامی و طولانی بوده عده اي از ساکنین چادرنشین می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
سراب دوره.
[سَ دُ رَهْ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان از بخش چگنی شهرستان خرم آباد. راه اتومبیل رو خرم آباد بکوهدشت از وسط این
آبادي عبور می نماید. آب آنجا از سراب دوره تأمین می شود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات. هواي آنجا معتدل و داراي
300 تن سکنه است. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است و مزارع دار خدایار در این آبادي
است. راه آن اتومبیل رو است. داراي دبستان می باشد. ساکنین از طایفهء بهرامی بوده در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب دوره برکا.
صفحه 1353 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ رَهْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراب دورهء بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 3 هزارگزي شمال خاوري سرابدوره
و 2 هزارگزي شمال راه فرعی خرم آباد بکوه دشت. هواي آن معتدل و داراي 360 تن سکنه است. آب آن از سراب برکه تأمین
میشود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و جاجیم بافی
.( است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بهرامی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب رباط.
[سَ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان ریملهء بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع در 18 هزارگزي باختر خرم آباد و 40 هزارگزي
جنوب راه شوسهء خرم آباد بکوه دشت. هواي آن معتدل و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می شود و
محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان فرش بافی و سیاه چادربافی است. راه آن
.( مالرو است. ساکنین از طایفهء حسنوند بوده براي تعلیف احشام به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرابرود.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ارادان بخش گرمسار شهرستان دماوند واقع در 8000 گزي شمال خاور گرمسار. هواي آنجا سرد
و داراي 98 تن سکنه است. آب آنجا از حبله رود تأمین می شود و محصول آنجا غلات، پنبه، بن شن، انار، انجیر و شغل اهالی
.( زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
سراب سبز.
[سَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 8 هزارگزي جنوب خاوري چقلوندي و 8
هزارگزي جنوب راه شوسهء فرعی چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین
میشود و محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان، طناب بافی و سیاه
.( چادربافی. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء مال اسد بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرابستان.
[سَ بُ] (اِ مرکب) خانه اي که باغ داشته باشد. (آنندراج). بعربی حدیقه یعنی باغی که گرد آن دیوار کشند. (مجموعهء مترادفات
ص 134 ) : از عبیر و عنبر و از مشک و لاد و داربوي در سرابستان ما اندر خزان میدار بند. کسایی. بالاء قرمیسین جایها ساخته بود تا
بکنار رود بزرگ از سرابستانها و باغها بتابستان مقام ساختی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 107 ). مگر طوبی سر آمد در سرابستان جان
من که بر هر شعبه اي مرغی شکرگفتار می بینم. سعدي.
سراب سرخه.
[سَ سُ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 3 هزارگزي شمال خاوري الشتر و 3
هزارگزي شمال خاوري راه شوسهء خرم آباد به الشتر. هواي آن سرد و داراي 150 تن سکنه است. آب آنجا از سراب سرخه تأمین
میشود. محصول آنجا غلات، برنج، حبوب، لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء حسنوند
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 1354 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب سوري.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع در 22 هزارگزي شمال خاوري خرم آباد و 9
هزارگزي شمال راه شوسهء خرم آباد به بروجرد. هواي آنجا معتدل و داراي 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود.
محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان فرش و جل بافی. راه آن مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب شیخعلی.
[سَ شِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 36 هزارگزي باختر الشتر و 22 هزارگزي
باختر راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آنجا سرد و داراي 360 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن
غلات، حبوب، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء کولیوند میباشند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سراب غضنفر.
[سَ غَ ضَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان خاوهء بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 6 هزارگزي خاور نورآباد و 3 هزارگزي
خاور راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آنجا سرد و داراي 1200 تن سکنه است. آب آن از سراب غضنفر تأمین میشود.
محصول آنجا غلات، توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء کرم علی
.( میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب کر.
[سَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 33 هزارگزي باختر نورآباد و 22 هزارگزي
باختر راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آنجا سرد و داراي 600 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و مزرعهء کمره تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی زنان سیاه چادر و قالی و طناب بافی است.
راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء حاتم و علی عبدالی و محمدخانی بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 6
سراب کمره.
[سَ كَ مَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان آبسردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 24 هزارگزي شمال خاوري چقلوندي
و 3 هزارگزي باختر راه فرعی چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 60 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن اتومبیل رو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب کی.
صفحه 1355 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 9 هزارگزي شمال خاوري سراب دوره و 3
هزارگزي شمال راه فرعی خرم آباد بکوهدشت. هواي آنجا معتدل و داراي 210 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه آن مالرو است.
.( ساکنین از طایفهء میرزاوند بوده و چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب گردان.
[سَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان قائم شهر واقع در هزارگزي شیرگاه. داراي 90 تن سکنه
است. آب آنجا از رودخانهء تالار تأمین می شود. محصولی ندارد. شغل مردم چوب بري و تهیهء زغال و کارگري در کارخانه
.( شیرگاه و غیره است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
سراب گنجعلی.
[سَ گَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان مال اسد بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 8 هزارگزي جنوب خاوري چقلوندي و
8 هزارگزي جنوب خاوري راه فرعی خرم آباد به چقلوندي. هواي آنجا سرد و داراي 210 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها
تأمین میشود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان فرش و سیاه چادر بافی. و
.( راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء مال اسد بوده براي تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب گنجینه.
[سَ گَ جی نَ] (اِخ)دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري شوسهء
خرم آباد بکرمانشاه. هواي آنجا سرد و داراي 120 تن سکنه است. آب آنجا از سراب گنجینه تأمین می شود. محصول آنجا غلات،
توتون، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء نورعلی بوده، زمستان را به قشلاق
.( میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب ملکی.
[سَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بابالی بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 2 هزارگزي شمال خاوري چقلوندي و
یکهزارگزي جنوب باختري راه فرعی چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها و
سراب ملکی تأمین می شود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان
.( سیاه چادربافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب میربیگ بالا.
[سَ می بِ] (اِخ)دهی است از دهستان آب سردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 30 هزارگزي شمال خاوري
چقلوندي و 3 هزارگزي باختر راه فرعی چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء
سراب میربیگ تأمین می شود. محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان
صفحه 1356 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
چادر و قالی بافی. راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء شمس الدین بیرالوند بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سراب میربیگ پایین.
[سَ می بِ](اِخ) دهی است از دهستان آبسردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 18 هزارگزي شمال چقلوندي و کنار
راه شوسهء چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء سراب میربیگ تأمین می شود.
محصول آنجا غلات، صیفی، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادر و قالی بافی. راه آن
.( اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء شمس الدین بیرالوند بوده و زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب میرکه.
[سَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان قائدرحمت بخش زاغهء شهرستان خرم آباد واقع در 16 هزارگزي شمال خاوري زاغه و 5
هزارگزي شمال راه شوسهء خرم آباد به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 54 تن سکنه است. آب آنجا از سرآب میرکه تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان، فرش و جاجیم بافی و مزرعه اي بنام
.( تنگ محمدخان جزء این آبادي است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب میرکه بالا.
[سَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان آبسردهء بخش چقلوندي شهرستان خرم آباد واقع در 20 هزارگزي شمال باختري چقلوندي و
21 هزارگزي باختر راه شوسهء چقلوندي به بروجرد. هواي آنجا سرد و داراي 120 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین می
شود. محصول آنجا غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و قالی بافی است.
.( راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء یاراحمدي بوده زمستان را به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب میري.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع در 12 هزارگزي جنوب کوهدشت و 12
هزارگزي خاور راه شوسهء خرم آباد بکوهدشت. هواي آنجا معتدل و داراي 300 تن سکنه است. آب آنجا از سراب میري تأمین
میشود. محصول آنجا غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و طناب بافی.
راه آن مالرو است و در مواقع خشکی اتومبیل رو می شود. ساکنین از طایفهء آزادبخت بوده عده اي چادرنشین می باشند. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراب ناوه کش.
[سَ وَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد. مرکز دهستان واقع در 10 هزارگزي خاور سراب
دوره و کنار شمالی راه اتومبیل رو خرم آباد بکوهدشت. هواي آنجا معتدل و داراي 240 تن سکنه است. آب آنجا از سراب ناوه
کش تأمین می شود. محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان سیاه
.( چادربافی. ساکنین از طایفهء فتح اللهی بوده چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
صفحه 1357 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سرابوستان.
[سَ] (اِ مرکب) مقلوب بستان(بوستان)سرا : یکی حجره خاص از پی دوستان در حجره اندر سرابوستان. سعدي. رجوع به سرابستان
شود.
سرابون.
[سَ] (ص مرکب) سَرابُن. سر و ته یکی. آنکه همهء تن او به یک قطر باشد و قسمتی باریکتر و قسمتی کلفت تر نباشد. (یادداشت
مؤلف) : زین سرابونی( 1) یک اندامی درشتی پردلی مغ کلامی مغ روئی دیرآب و دورافشاره اي. سوزنی. ( 1) - ن ل: سراپویی.
سراب هنم.
[سَ هُ نُ] (اِخ) دهی است از دهستان هنام بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 20 هزارگزي خاور الشتر و 20 هزارگزي
خاور راه شوسهء خرم آباد به الشتر. هواي آنجا سرد و داراي 360 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء هنام تأمین می شود.
محصول آنجا غلات، حبوب، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو است. داراي دبستان است. ساکنین از
.( طایفهء حسنوند بوده و زمستان را بقشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سراپا.
واسطه + پا). سراپاي. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). همه و تمام. (برهان). سرتاپا و همه و تمام. « ا» + [سَ] (اِ مرکب) (از: سر
(آنندراج). تمام از اول تا آخر. (غیاث) : بزندانیان جامه ها داد نیز سراپاي و دینار و هرگونه چیز.فردوسی. چو دیدم کنون دانش و
راي تو دروغست یکسر سراپاي تو.فردوسی. کمابیشِ سخا دید آنکه او را دید در مجلس سراپايِ هنر دید آنکه او را دید در میدان.
فرخی. همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپاي همچون شبه زلفکان و چون دنبه اَلَست. عسجدي. از بس که جرعه بر تن افسردهء
زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند.خاقانی. جستم سراپاي جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان دیدم مسلمان نیستم.
خاقانی. ملک در سراپاي آن جانور بعبرت بسی دید و جنبید سر.نظامی. بدیدار و گفتار جان پرورش سراپاي من دیده و گوش
بود.سعدي. همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطیف همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش. حافظ ||. خلعت. (غیاث اللغات).
سراپائین.
[سَ] (ص مرکب) سرپائین. مقابل سرابالا و سربالا. رجوع به سرپائین شود.
سراپا دادن.
[سَ دَ] (مص مرکب) کون دادن، و این محاورهء لوطیانست. (آنندراج) (بهار عجم). لواطت و اغلام و مغلم. (مجموعهء مترادفات
ص 312 ) : داد عاشق پروري آن سروبالا میدهد دیگران رو میدهند و او سراپا میدهد. محمد سعید اشرف (از آنندراج).
سراپرده.
صفحه 1358 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
واسطه + پرده) پرده سرا. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بارگاه پادشاهان را گویند. (برهان). « ا» + [سَ پَ دَ / دِ] (اِ مرکب) (از: سر
خیمه. (غیاث). سرایچهء پادشاهان. (شرفنامهء منیري). سرادق. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ربنجنی).
فسطاط. (ملخص اللغات حسن خطیب). سرا بمعنی خانه است، پرده نیز معروف است و براي پادشاهان خانه اي که در سفر از خیمه
برپا کنند سراپرده گویند، در دور آن پرده کشند که بمنزلهء دیوار و حایل خارج پرده باشد. (آنندراج) : یک روز نماز دیگر
الیانوس در سراپرده ایستاده بود بر اسب... و مر آن را حدیقۀ الرحمن نام کرده بود سراپردهء خویش آنجا برد. (ترجمهء تاریخ طبري
بلعمی). سراپرده از دیبه رنگ رنگ بدو اندرون خیمه هاي پلنگ.فردوسی. به پیش سراپردهء شاه برد بیفکند و ایرانیان را
سپرد.فردوسی. خم آورد پشت و سنان ستیخ سراپرده برکند و هفتاد میخ.فردوسی. گرد لشکر صد و شش میل سراپرده بود بیست
فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهري. ملکی کش ملکان بوسه به اکلیل زنند میخ دیوار سراپرده بصد میل زنند. منوچهري.
چو بشنید کآمد یل سرفراز برون زد سراپرده و خیمه باز.اسدي. پس روز دیگر سراپرده بصحرا بردند و لشکریان بیرون آمدند.
(اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). چون از سراپردهء خاقان فغان برآید ایشان از چهار گوشه نعره زنند. (فارسنامهء ابن البلخی ص
8). سرد و گرم زمانه ناخورده نرسی بر در سراپرده.سنائی. منصور چند مرد را در سراپرده پنهان کرده بود. (مجمل التواریخ). طاق و
رواق ساز بدروازهء عدم باج و دواج نه بسراپردهء امان.خاقانی. و سراپردهء خسرو سیارگان از ساحت چهار ارکان فروگشادند.
(سندبادنامه ص 219 ). چون اشارت رسید پنهانی از سراپردهء سلیمانی.نظامی. وگر طارم موسی از طور بود سراپردهء احمد از نور
بود.نظامی. گلخنی مفلس ناشسته روي مرد سراپردهء انوار نیست. عطار. خود سراپردهء قدرش ز مکان بیرون بود آنکه ما در طلبش
کون و مکان گردیدیم. سعدي. دل سراپردهء محبت اوست دیده آیینه دار طلعت اوست.حافظ. ز محرمان سراپردهء وصال شوم ز
بندگان خداوندگار خود باشم.حافظ. جان هوادار وصل خرگاهت دل سراپردهء مودت اوست.نظام قاري ||. پردهء بلندي را گویند
که بمنزلهء دیواري باشد که بر دور خیمه گاه کشند. (برهان). بقلب اضافت، بمعنی پرده سراي. (غیاث اللغات) : کز در بیدادگران
بازگرد گرد سراپردهء این راز گرد.نظامی. دست مرگم بکند میخ سراپردهء عمر گر سعادت نزند خیمه بپهلوي توام.سعدي. -
سراپرده زدن؛ خیمه و خرگاه زدن. خیمه برپا کردن : چون سلیمان را سراپرده زدند جمله مرغانش بخدمت آمدند.مولوي. از این
ملک روزي که دل برکند سراپرده در ملک دیگر زند.سعدي.
سراپردهء کحلی.
[سَ پَ دَ / دِ يِ كُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان ||. ابر سیاه. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) (رشیدي).
سراپیس.
[سِ] (اِخ)( 1) از خدایان بزرگ مصر قدیم است که یونانیان و رومیان او را نظیر ژوپیتر ستایش میکردند. مصریان بنام سراپیس 43
معبد بنا نهاده بودند و در یونان و روم نیز او را معابد بسیار بود. (از تاریخ تمدن قدیم ایران). راجع به سراپیس باید گفت که
مصریها او را رب النوع دوزخ میدانستند و یونانیها همین رب النوع را پلوتون مینامیدند و عقیده داشتند که انسان پس از مرگ
.Serapis - (1) .( بجایی که در زیر زمین است میرود و آن را دوزخ میگفتند. (ایران باستان ص 1931 و 1927 و 1933
سراج.
[سِ] (ع اِ) چراغ. (غیاث) (مهذب الاسماء) (دهار) (آنندراج) (منتهی الارب) :و اذکارها فرعاً بعثه سراجاً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
298 ). گفتم که بقرآن در پیداست که احمد بشّیر و نذیر است و سراجست و منور. ناصرخسرو. و رأیت سراجاً فیه دهن. (حکمت
صفحه 1359 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
اشراق ص 289 ). چشمشان مشکوة دان جانْشان زجاج تافته بر عرش و افلاك این سراج.(مثنوي ||). آفتاب. (غیاث). ج، سُرُج.
(مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب).
سراج.
[سَرْ را] (ع ص) زینگر. ج، سراجون. (مهذب الاسماء) (دهار). زین فروش و زین ساز. (غیاث). زین فروش. زین ساز||.
دروغگوي. (آنندراج) (منتهی الارب).
سراج.
[سَرْ را] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 14 هزارگزي باختر بیرجند. هواي آن
معتدل و داراي 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سراج.
500 ه . ق.) ابوجعفربن احمدبن الحسین بن احمدبن جعفر سراج. رجوع به ابن سراج و قاري بغدادي شود. - [سَرْ را] (اِخ) ( 419
سراج.
[سِ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن سراج مکنی به ابومروان النحوي اللغوي. وي امام مردم اهل قرطبه بود و در علم عربیت منزلتی
بلند داشت، مدت 18 سال عمر خود را صرف کتاب سیبویه کرد، و جز به آن بچیز دیگري نپرداخت. جمهره را نیز درس گفت و
.( مشکلات آن را حل کرد. عمر خود را به بحث و تفسیر گذراند. (روضات الجنات ص 161
سراج.
[سِ] (اِخ) ابن فارس عبدالله بن احمدبن اسماعیل التمیمی اسکندرانی مکنی به ابوبکر. از تاج الکندي و ابن الحرستانی حدیث کرد.
.( در ربیع الاول سال 685 ه . ق. به اسکندریه درگذشت. (تاریخ مصر ص 175
سراج.
[سِ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن محمد السراج الوزیر الاندلسی مکنی به ابوعبدالله. در قرن دوازدهم هجري میزیست. او راست: الحلل
السندسیۀ فی الاخبار التونسیۀ این کتاب مشتمل است بر تاریخ تونس و کسانی که قبل از عثمانیان در آنجا دولتی داشتند و ذکري از
علوم و مصنفات آنان و حوادث سال 1092 ه . ق. تا عهد امیرحسین باي که سبب تصنیف این کتاب است میباشد. پایان کتاب بسال
1137 ه . ق. است. قسمتی از این کتاب بسال 1287 ه . ق. به تونس طبع شده است. (از معجم المطبوعات).
سراج.
[سِ] (اِخ) اورنگ آبادي. سیدسراج الدین از روشن سوادان اورنگ آباد دکن است و در چراغ افروزي کاشانهء نظم فارسی دارد و
صفحه 1360 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
از ماهران فن از ابتداي شباب دل به درویشی نهاد و دست به بیعت خاندان والاشان چشت دارد. و در سنهء سبع و سبعین و مأة و
الف ( 1177 ه . ق.) چراغ زندگانی وي فرومرد و میر اولاد محمد دکاء بلگرامی تاریخش چنین بنظم آورد: قطعه: چراغ دودهء آل
عبا سراج الدین که بود روشن از او محفل سخندانی نمود چارم شوال صبح آدینه به شمع انجمن عمر دامن افشانی ز تیره بزم جهان
فنا به دار بقا فروغ ناحیهء خویش کرد ارزانی کشید شعلهء تاریخ سر ز طبع ذکا سراج بزم ارم را نمود نورانی. از سراج اورنگ است:
.( مردم و در دل تمناي گل و شمشاد ماند تا قیامت این ستم بر گردن صیاد ماند. (از صبح گلشن ص 200
سراج.
[سَرْ را] (اِخ) سبزواري. ملا احمد سراج از ولایت سبزوار است. طبعش در شعر نیک است، همیشه لغز میگفته. این لغز شمع از
اوست، لغز: آن چیست که در انجمنش جا باشد خورشیدعذار و سروبالا باشد جانش نبود ولی بمیرد هر روز این طرفه که بنشسته و
.( برپا باشد. (مجالس النفایس ص 163
سراج.
[سَرْ را] (اِخ) عبدالله بن علی، مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر سراج شود.
سراج.
872 ه . ق.) بوده است. شاعر - [ ] (اِخ) قمري. او سراجی قزوینی و سراجی قمري نامیده شده است. وي معاصر ابی سعیدخان ( 855
خوبی است ولیکن در هزلیات غلو تمام دارد مثل عمر خیام و از جمله اشعار او این رباعی است: من می خورم و هرکه چو من اهل
بود می خوردن من به نزد او سهل بود می خوردن من حق به ازل میدانست گر می نخورم عقل خدا جهل بود. (مجالس النفایس ص
338 ). و رجوع به الذریعه ج 9 ص 437 شود.
سراج.
[سِ] (اِخ) محمد بن السرج الوزیر الاندلسی. رجوع به سراج ابوعبدالله شود.
سراجا.
[سِ] (اِخ) همشیره زادهء تراباي خوش نویس است. در بدو حال نقاشی میکرد، ترك کرده در مقام قناعت و صلاح بوده کمال
پرهیز داشت و عبادت بسیار میکرد. در مذمت بی نماز گفته: آن سجده پیش آدم و این پیش حق نکرد شیطان هزار مرتبه بهتر ز بی
نماز. مدتی در اصفهان با میرزا حسن واهب مشاعره داشت، گاهی بیتی میگفت منجمله شعرش این است در تعریف اصفهان: از آن
.( درفش فریدون گرفت عالم را که پیش دامن آهنگر صفاهانست. (از تذکرهء نصرآبادي ص 395
سراجاي نقاش.
[سَ يِ نَقْ ق] (اِخ)محمدقاسم نام دارد. در فن نقاشی زرنشان بمرتبه اي است که رخسار زرافشان سیم وشان را در عرق شرم دارد و
از اثر تردستیش از ابر تصویر گوهر میبارد. در کوي اهلیت خانه دارد و در گلشن آدمیت و نامرادي سیار است. در اصفهان پیوسته با
صفحه 1361 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
موزونان محشور و از نمک صحبتش بزم عزیزان پرشور است. تتبع بسیار از متقدمین نمود. در امتیاز سخن طبعش خالی از دقت
نیست. فکر شعر هیچگاه نمیکند. این چند بیت را بدیهۀً گفته، جهت یادآوري داخل این صحیفه نمود، رباعی: امروز نداند کسی
اندازهء ما کس را نبود خیر ز شیرازهء ما خواهد گشتن بلند بعد از مردن چون کرم سفیدمهره آوازهء ما. (از تذکرهء نصرآبادي ص
.(139
سراج الثقی.
313 ه . ق.). رجوع به ابوالعباس محمد بن اسحاق السراج شود. - [سَرْ را جُثْ ثَ قَ] (اِخ)( 216
سراج الدین.
[سِ جُ دْ دي] (اِخ) دهی است از دهستان رغیوهء بخش رامهرمز شهرستان اهواز واقع در 35 هزارگزي شمال باختري رامهرمز و 2
هزارگزي جنوب راه اتومبیل رو ویس به هفتگل. هواي آنجا گرم و داراي 90 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود.
محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء احمدي هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سراج الدین.
[سِ جُ دْ دي] (اِخ) ابن المنهاج لاهوري. معاصر خوارزمشاه بوده است. او را سراج سمرقندي نیز خوانده اند، اگرچه مولد او در
لاهور بود، اما منشأ او سمرقند بود. از آن سخنش را ذوق شکر و قند بود، چون در قفص منبر طوطی ناطقهء او شکرخوار شدي
منطق طوطیان هند پیش الفاظ چون شکر او خوار شدي، و چون در چمن محاوره عندلیب فصاحت او در نوا آمدي حسان پیش
کلمات او بی نوا آمدي. و اگرچه اشعار او مشهور است، اما رباعیی چند از منشآت او اثبات افتاد، میگوید: رباعی آن دل که ز هجر
دردناکش کردي وز هر شادي که بود، پاکش کردي از خوي تو آگهم که ناگه ناگه آوازه درافتد که هلاکش کردي. (از لباب
236 ). و رجوع به آتشکدهء آذر چ بمبئی ص 303 و صبح گلشن شود. - الالباب چ سعید نفیسی صص 235
سراج الدین.
[سِ جُدْ دي] (اِخ) ابن شیخ ابی بکر. کتب بسیاري نوشته است. وي به تعلیم سلطان جمال الدین ابوسحاق برگزیده شد و رتبهء او
بالا رفت تا اینکه شیخوخت مدرسهء خاتونیه به او تفویض گردید و مدت دو سال ملوك و سلاطین بزیارت او میرفتند و قضاة و
.( ائمهء صوفیه قصد ملاقات او را میکردند. وي بسال 751 ه . ق. درگذشته است. (از شدالازار ص 168
سراج الدین.
[سِ جُ دْ دي] (اِخ) ابن عبدالملک الاندلسی. از اکابر علم عربیت و لغت بود و بخصوص در تصریف و اشتقاق اعلم بود. شاگردان
معروفی مثل ابن بارش و ابن ابرش داشت. صاحب الطبقات نام آنها را ذکر کرده است و آنان را لقب ابن سراج داده است.
.( (روضات الجنات ص 161
سراج الدین.
صفحه 1362 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
682 ه . ق.). او راست: التحصیل، مختصر - [سِ جُ دْ دي] (اِخ) ارموي، سراج الدین ابوالثناء محمودبن ابی بکربن احمد ( 594
المحصول فی اصول الفقه و اللباب. و مختصر الاربعین فی اصول الدین و البیان و المطالع فی المنطق و غیره. و گفته اند وي شرحی
بر الوجیز فی الفقه دارد. وي در موصل نزد کمال الدین بن یونس قرائت کرده است. وفات او در شهر قونیه اتفاق افتاده. قطب الدین
رازي مطالع الانوار او را (در فن منطق) بنام لوامع الاسرار شرح کرده است. (از معجم المطبوعات).
سراج الدین.
[سِ جُدْ دي] (اِخ) سکزي. سید عالیقدر دانا و فاضل بوده و پنج هزار بیت دیوان داشته، مدح ملک نصرة الدین سیستانی میگفته،
زمان ناصرالدین را نیز دریافته. بمدینهء معظمه رفته، قصیده اي در نعت مردف بردیف مصطفی صلی الله علیه و آله گفته. صاحب
عرفات از دیوان وي انتخابی کرده، از آن اشعار برخی را گزیده و در رشتهء بیت کشیده. بعضی او را معاصر سلطان غزنوي ندانسته
و ممدوح وي را دیگري از ملوك سیستان قرار داده، برخی او و سراجی مذکور را یکی دانسته اند و در هر حال شاعري استاد عالی
نهاد شیرین مقال است، او راست: سرمست و بیقرار و دل آزار نیم شب آمد به عربده برِ من یار نیم شب با زلف دلرباي و دو رخسار
همچو روز با لعل دُرنثار شکربار نیم شب ترسا و مؤمن از غم زلف و رخش مدام بر هم زنند مصحف و زنار نیم شب. (از مجمع
.( الفصحاء ج 2 ص 245
سراج الدین.
[سِ جُدْ دي] (اِخ) عمر بن عبدالوهاب الناشري. مردي فقیه عالم و علامهء متبحر بود. وي بسال 982 ه . ق. در شهر زبید درگذشت.
.(353 - (از نورالسافر صص 352
سراج الدین.
[سِ جُ دْ دي] (اِخ) غزنوي، معروف به عثمان مختاري غزنوي، ابوالمفاخر خواجه حکیم سراج الدین ابوعمر عثمان بن عمر (یا
محمد) مختاري غزنوي. از شاعران بزرگ دربار غزنویان در اواخر قرن پنج و اوایل قرن ششم هجري است. رجوع به تاریخ ادبیات
صفا و عثمان مختاري شود.
سراج الدین.
[سِ جُدْ دي] (اِخ) موسی، برادر شیخ تقی الدین بن دقیق العید. مردي فقیه و شاعر و در علم مناظره متبحر بود. در قوص به نشر علم
را در فقه تصنیف کرد. وي بسال 641 ه . ق. به قوص متولد شد و بسال 685 درگذشت. (از « المغنی » و فتوي پرداخت و کتاب
.( تاریخ مصر ص 191
سراج الدین.
[سِ جُ دْ دي] (اِخ)یونس بن عبدالمجید الارمنی. در محرم سال 644 ه . ق. متولد شد و ابتدا در قوص نزد مجدبن دقیق العید به
تحصیل پرداخت و از او اجازهء فتوي گرفت. سپس به مصر آمد و از علماء آنجا کسب فیض کرد. او راست: کتاب الجمع و الفرق و
.( المسائل که در اختلاف ائمه است. در ربیع الَاخر سال 725 ه . ق. ماري او را گزید و بر اثر آن درگذشت. (تاریخ مصر ص 193
صفحه 1363 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراج الدین وند.
.( [سِ جُدْ دي وَ] (اِخ)نام تیره اي از طایفهء یاراحمدي هفت لنگ. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 73
سراج الشعراء .
است. (الذریعه ج 9 صص « تنبیه الغافلین » [سِ جُشْ شُ عَ] (اِخ)معروف به خان آرزو اکبرآبادي و معروف به سراج آرزو. وي مؤلف
.(437 - 436
سراج الطیر.
[سِ جُطْ طَ] (اِخ) بلوکی است در ارمنستان ثالث و گفته شده در ارمنستان ثانی است. (معجم البلدان). نام ناحیتی است به ارمنیه.
(دمشقی).
سراج الظلام.
[سِ جُظْ ظُ] (ع اِ مرکب)کندش است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به کندش شود.
سراج القطرب.
[سِ جُلْ قُ رُ] (ع اِ مرکب) هر گیاهی که در شب درخشد به این اسم نامند. و قطرب اسمی است شامل کرم شب تاب و شامل
حیوانی بقدر مگس که بر روي آب همیشه حرکت کند. و سراج القطرب شامل اوافلینوس و بخلیه است و اخیر به لغت مغربی نباتی
است کثیرالوجود در میان کتان، گلش سرخ و بیخش بقدر گردکان و مأکول بعض مردم است. و اوافلینوس مذکور شد و مؤلف
مالایسع گوید از مطلق این اسم مراد یبروح الصنم است. (تحفهء حکیم مؤمن). نباتی است. (مفاتیح العلوم). مشتق از دو چیز است:
یکی سراج و آن چراغ است، دوم قطرب و آن جانوري است که آن را طینوس گویند و در شب روشن است و چون این گیاه به
شب روشن است مادامی که تر است پس مشابهت به سراج و قطرب هر دو که در شب روشن اند دارد و گویند که قطرب این گیاه
را دوست دارد و در شبها طلب کند. (الفاظ الادویه). نباتی است مانند زوفا. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گیاهی است که تر و تازهء آن
به شب چون چراغ میدرخشد. (منتهی الارب). یبروح الوقاد. شجرة الصنم. شجرة سلیمان بن داود. مردم گیاه. مهرگیاه. (یادداشت
مؤلف) : او یتخذ فتیلۀ من سراج القطرب او نسج العنکبوت. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی چ تهران). رجوع به ضریر انطاکی ص 192
و اختیارات بدیعی و ترجمهء صیدنه شود.
سراج القطریل.
[سِ جُلْ قَ] (ع اِ مرکب) نباتی است که تا خشک نشده باشد در شب درخشد، و گویند یبروح الصنم است، و گویند اسم مشترك
است مثل سراج القطرب. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به سراج القطرب شود.
سراج القطلب.
[سِ جُلْ قُ لُ] (ع اِ مرکب) حباحب است. (تحفهء حکیم مؤمن). کرم شب تاب. رجوع به ضریر انطاکی ذیل حباحب شود.
صفحه 1364 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراج المساکین.
[سِ جُلْ مَ] (ع اِ مرکب)کنایه از مهتاب. (آنندراج). قمر. (مجموعهء مترادفات ص 276 ). ماهتاب.
سراج الوراق.
695 ه . ق.) سراج الدین عمر بن محمد بن حسن. شاعر مصري است. وي کاتب دربار امیر یوسف والی - [سِ جُلْ وَرْ را] (اِخ)( 605
برگزیده است معروف است. وي به قاهره « لمع السراج » مصر بود. او را دیوان شعري است بزرگ. صفدي قسمتی از آن را که بنام
.( درگذشت. (اعلام زرکلی ج 2 ص 722
سراج الهندي.
[سِ جُلْ هِ] (اِخ) رجوع به غزنوي سراج الدین عمر بن اسحاق و رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 217 شود.
سراج بلخی.
[سِ جِ بَ] (اِخ) به سراج الدین علا موسوم و ملقب بوده و مداح خوارزمشاه و در فضل و کمال و نظم و نثر ید بیضا ظاهر می
نموده. از قدماي حکماست و قولش بر فضلش گواست. از اوست: امرش به اختیار قضا قاضی قدر حکمش به اتفاق قدر شحنهء قضا
.( خورشید را به زینت ایوان او نثار افلاك را به خدمت درگاه او هوا. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 247
سراج حکاك.
[سِ جِ حَکْ کا] (اِخ) اسم او سراج الدین و به سراجاي حکاك مشهور است و در صنعت حکاکی خاتم مهارت خاص داشت. از
شغل مزبور صاحب وقوف و به حسن اخلاق معروف بوده. از اوست: از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شد از گریه بهر سو که
گذشتیم چمن شد. (از آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 182 ). وي در سنهء 1089 ه . ق. به اصفهان درگذشته است. رجوع به الذریعۀ
144 شود. - ذیل دیوان حکاك اصفهانی و تذکرهء نصرآبادي صص 143
سراج خانه.
[سَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب)دکان زین فروشی. (آنندراج ||). بازار زین سازي و زین فروشی.
سراجر.
[سَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 37500 گزي شمال خاوري کلیبر. هواي آنجا گرم و
داراي 540 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء سلین چاي و دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، سردرختی، و
شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است. این ده محل سکناي ایل چلیپانلو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سراجرلو.
صفحه 1365 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 28500 گزي جنوب باختري کلیبر و 28500 گزي
راه فرعی تبریز به اهر. هواي آنجا معتدل و داراي 501 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه تأمین میشود. محصول آنجا
غلات، میوهء جنگلی، و شغل اهالی زراعت و گله داري است و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سراج کلا.
[سَ كَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گیلخواران بخش مرکزي شهرستان شاهی. داراي 1300 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین
میشود و محصول آنجا پنبه، غلات و کنجد و شغل اهالی زراعت است. بازار جمعه جویبار در اراضی این آبادي واقع است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سراجکلایه.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. داراي 60 تن سکنه است. محصول آنجا غلات. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 1
سراجو.
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي مرکزي شهرستان مراغه که در شمال و خاور بخش واقع شده است و آب قراء دهستان از رودخانه
هاي صوفی چاي، مردق چگان، لیلان، و قنوات و چشمه ها تأمین میگردد. محصول عمدهء آن غلات، حبوب، پنبه، چغندر و باغات
انگور فراوان است. دهستان سراجو از 108 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 46260 تن است. و
قراء عمدهء آن عبارت از صومعهء پائین، گرمجوان، گل تپه، مرکز دهستان، ورجوي، آشان، اسفستانج، گهق میباشد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 4
سراجۀ.
[سِ جَ] (ع اِمص) زین سازي. (آنندراج) (منتهی الارب).
سراجه.
[سِ جَ / جِ] (اِ) نام مرضی است که بر اسب و استر عارض شود. (آنندراج) (برهان). مرضی است مخصوص اسب که بدنام نیز
گویند. (رشیدي).
سراجه.
[سِ جَ] (اِخ) نام موضعی است از مضافات قم که آنجا خربزه خوب میشود. (برهان) (آنندراج). دهی است از دیههاي قم. (رشیدي).
سراجه 30 دیه است. (تاریخ قم ص 58 ). پنجم درب [ از هفت درب قم ]تلقجار که آن راه سراجه است. (تاریخ قم ص 27 ). راوي
گوید که بدین موضع قطعاً و اصلًا عمارت نبوده است. و اول عمارتی که در او بنا نهادند سرایکی بود، گفتند سرایچه، بعد از آن
صفحه 1366 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
.( معرب کردند و گفتند سراجه. (تاریخ قم ص 65
سراجه.
[سِ جَ] (اِخ) دهی از دهستان سلطان آباد بخش حومهء شهرستان سبزوار و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین
.( میشود. و محصول آن میوه و شغل اهالی زراعت است. از طریق سلطان آباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سراجه.
[سَ جَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان قنوات بخش مرکزي شهرستان قم. داراي 2962 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود.
محصول آن غلات، صیفی، پنبه، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است. از آثار قدیمی خرابه هائی در 2000 گزي ده دیده میشود.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سراجی.
[سَرْ را] (حامص) عمل سَرّاج. زینگري. زین سازي.
سراجی.
.( [] (اِ) نام پارچه اي است : سراجی شهابی نظر یافته دگر موش دندان و بشکافته. نظام قاري (دیوان ص 181
سراجی.
[سِ] (اِخ) شاعر خوبی است و قصیده اي گفته که ذکر چهار ارکان در او لازم داشته، این سه بیت از آن است: آتشی دارم بدل من
زآن دو لعل آبدار باد تا زلفش پریشان کرد گشتم خاکسار خاك ره گل میشود از آب چشمم تا چرا آتش اندر من زد و رفت از بر
.( من بادوار گر برآرم باد سرد آتش زنم در آسمان گر ببارم آب گرم از خاك سازم لاله زار. (مجالس النفایس ص 338
سراجی اسفراینی.
[سِ يِ اِ فَ يِ](اِخ) سراجی اسفراینی از افاضل خراسان بود. وقتی میر شمس بازي را هجوي کرده بود و به خضاب او را تعبیر کرده
میگوید: شمس بازي ز من خضاب آموز تا دگر موت کوزگون نشود ریش در کاسه زن که تا محشر آن سیاهی از آن برون نشود.
.( (از لباب الالباب ج 1 ص 359
سراجی بلخی.
[سِ يِ بَ] (اِخ) نامش معین الدین و شمع جمع افاضل و سرجویبار فضایل بود. سراج وهاج سپهر از غیرت پرتو شعلهء قریحت او
سوخته و افاضل و اماثل خراسان هر یک از شعلهء خاطر او در تراکم ظلمات محن هزار چراغ افروخته و این چند بیت از غزلیات او
تحریر افتاد تا از روایع بدایع اشعار او بدین بیت استدلال گرفته شود: هر کجا عشق یار می آید نالهء عقل زار می آید گلستانی است
.( عارضش که در او گل خوبی ببار می آید در دو چشمش خیال عارض او عوض نوبهار می آید. (از لباب الالباب ج 1 ص 323
صفحه 1367 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سراجی خراسانی.
[سِ يِ خُ] (اِخ)معروف به جمال الدین فخرالشعراء محمد بن علی السراجی که شمع جمع افاضل بود و بدر سپهر فضایل، دل مشعلهء
گردون از رشک علو سخن او چون فتیله تافته و شرف قربت ابوالملوك سراج الدوله یافته. و این قصیدهء غرا که نور معانی او روز
را طعنه زند اگرچه ردیف ابیات او شب است، در مدح سلطان خسرو ملک میگوید و همین قصیده بر تقدم او دلیل روشن و برهان
واضح: چون خواست روي خویش نمود از حجاب شب بر روي روز بست ز ظلمت نقاب شب سیمرغ آفتاب چو افتاد در غروب
ناگه طلوع کرد چو پر غراب شب با لشکر نجوم برآمد ز باختر ناچخ ز ماه ساخته رمح از شهاب شب گویی که عرض کرد همی بهر
326 ). رجوع به تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 472 و - جنگ روز در صحن آسمان سپه آفتاب شب. (از لباب الالباب ج 1 صص 324
مجمع الفصحا ج 1 ص 245 شود.
سراچم.
[سَ چَ] (اِخ) ده بخش سردشت شهرستان مهاباد. داراي 78 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات،
توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(4
سراچه.
[سَ چَ / چِ] (اِ مصغر) از: سرا (سراي) + چه، پسوند تصغیر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سراي کوچک. (آنندراج) (برهان). سراي
خرد. (شرفنامهء منیري). خانهء کوچک. (صحاح الفرس) : در جامهء کبود فلک بین و پس بدان کاین چرخ جز سراچهء ماتم نیامده
ست. خاقانی. آن سراچه که هفت پیکر بود بلکه ارتنگ هفت کشور بود.نظامی. رضوان مگر سراچهء فردوس برگشاد کین حوریان
به ساحت دنیی خزیده اند. سعدي. ز خون که رفت شب دوش در سراچهء چشم شدیم در نظر رهروان خواب خجل.حافظ||.
چیزي بود مانند قفس که ته نداشته باشد و مرغهاي خانگی را در زیر آن نگاه دارند. (آنندراج) (برهان ||). کنایه از دنیا.
(آنندراج) : آنجا روم که داشتم از ابتدا مقام بگذارم این سراچهء فانی و بگذرم.خاقانی. غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هرکه به میخانه رفت بی خبر آید.حافظ. در این مقام مجازي بجز پیاله مگیر در این سراچهء بازیچه غیر عشق مباز. حافظ ||. خیمهء
کلان ||. نام ساز. (آنندراج).
سراچهء آدرنگ.
[سَ چَ / چِ يِ دَ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی سراي سپنج که کنایه از دنیا باشد. (برهان) (آنندراج). سراي خاك و سراي
ششدر از مترادفات آن است. (آنندراج).
سراچهء ضرب.
[سَ چَ / چِ يِ ضَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دارالضرب را گویند که ضرابخانه باشد. (برهان). جایی که طلا و نقره را مسکوك
گردانند. (آنندراج).
سراچهء گل.
صفحه 1368 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ چَ / چِ يِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از عرش باشد که فلک اعظم است. (آنندراج) (برهان). عرش. (رشیدي||).
1) - به این معنی ظاهراً بکسر گاف است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) ( کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج).( 1
سراح.
[سَ] (ع اِمص) رها کردن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 57 ||). طلاق. اسم است مر تسریح را. (منتهی الارب)
33 ). (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). و در مثل است: السراح من النجاح؛ یعنی اگر بر روا / : و سرحوهن سراحاً جمیلًا. (قرآن 49
کردن حاجت مرد توانا نیستی او را مأیوس کن که در نظر او مانند روا کردن است. (اقرب الموارد)؛ یعنی کار او را یکسره کن،
نظیر: البأس احدي ||. آسانی و روانی. شمس قیس نویسد: و سراح در لغت عرب آسانی و روانی باشد و گویند فعلت هذا فی سراح
و رواح؛ این کار برکردم به سهولت و آسانی. (المعجم فی معاییر اشعار العجم). افعله فی سراح و رواح؛ فی سهولۀ. (اقرب الموارد).
سراحین.
[سَ] (ع اِ) جِ سرحان. (دهار) (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سرحان شود.
سراد.
[سَ] (ع اِ) خلال، فارسی آن غورهء خرما. (الفاظ الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). خلال است که غورهء خرما باشد. (برهان). غورهء
خرماي سخت شده ||. خرمابن که از تشنگی خشک و پژمرده باشد. (آنندراج) (منتهی الارب).
سراد.
[سِ] (ع مص) درز دوختن ادیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد (||). اِ) آنچه بدان دوزند. (آنندراج)
(منتهی الارب). درفش. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
سراد.
[سَرْ را] (ع ص) زره گر. (مهذب الاسماء).
سرادار.
از: سراي + دار (دارنده)) به خادم منازل بزرگ و مؤسسات اطلاق میشود. ) « سراي دار » [سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) در زبان کنونی
(از حاشیهء برهان قاطع چ معین). کسی را گویند که خدمت دارالشفا کند و به احوال بیماران بپردازد. (برهان). خدمتکار بیمارستان.
(ناظم الاطباء). اسباب دارالشفا : از آن دیوانهء ناکرده زنجیر سراداران بسی خوردند تشویر. حکیم نزاري ||. در این زمان شخصی
را میگویند که خدمت کاروانسرا میکند. (برهان). خدمتکار کاروانسرا. (ناظم الاطباء). خادم مهمانخانه :و مرسومات حراس و
.( وظایف سقا و سرقفلی سرادار. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 56
سرادح.
صفحه 1369 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ دِ] (ع ص، اِ) جِ سِرداح. رجوع به سرداح شود.
سرادخ.
[سُ دِ] (ع اِ) سردوخ. خرماي تر نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). السُرْدوخ؛ تمر یصَبّ علیه الماء. (اقرب الموارد).
سرادق.
[سُ دِ] (ع اِ) سراپرده. ج، سرادقات. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). سراپرده و شامیانه. (غیاث) (ربنجنی). و بعضی نوشته
اند که این معرب سراپرده است. (آنندراج) : بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان.منوچهري. مگر لشکرگه
غلمان خلدند سرادقشان زده دیباي اخضر.ناصرخسرو. این کعبه در سرادق شروان سریر داشت وآن کعبه در حدیقهء مکه قرار
کرد.خاقانی. و سرادق مزعفر در چهرهء هفت طارم اخضر کشید. (سندبادنامه ص 111 ). و سرادق جلال و حشمت او را به طناب
تأیید مطنب و مقوم گردانید. (سندبادنامه ص 8). روز بر اوراق نرگس می غلتیدند و شب در سرادقات مسدس که از موم ساخته
بودند می خفتند. (سندبادنامه ص 201 ). بر آستان عبادت وقوف کن سعدي که وهم منقطع است از سرادقات جلال. سعدي. پرتو
نور از سرادقات جلالش از عظمت ماوراي فکرت دانا.سعدي. شه شرق بر که کشیده سرادق دمیده شباهنگ از صبح کاذب. حسن
متکلم. ترا علم چو به قاضی القضاة میکردند نبود رایت آفاق این سرادق نور.نظام قاري ||. خیمه از پنبه ||. غبار بلندرفته. (منتهی
الارب). گرد. (مهذب الاسماء ||). دود بلند به چیزي گرد گرفته یا عام است ||. هر چیز که محیط چیزي باشد. (منتهی الارب).
سرادیب.
[سَ] (ع اِ) جِ سرداب. (دهار). رجوع به سرداب شود.
سرار.
[سَ] (ع اِ) گزین نسب و خالص آن ||. غورهء خرما ||. سرارالوادي؛ بهترین جاي وادي. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرار.
[سِ] (ع اِ) شکنهاي کف دست و پیشانی و اَسِرّة جمع آن است. (منتهی الارب). خط پیشانی و کف دست. ج، اسراء، اسره. (منتهی
الارب) (مهذب الاسماء ||). آنچه بریده شود از ناف کودك( 1 ||). آخرین شب از ماه. (منتهی الارب)( 2). محاق : محاق و وقت
پنهانی نور [ یعنی ماه را ] بتازي سرار خوانند از بهر آن. (التفهیم ابوریحان بیرونی). شمع را هر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول باغ
را هر سال عزل و ماه را هر مه سرار. کمال الدین اسماعیل (||. اصطلاح عرفان) عبارت از محاق سالک است در حق در موقع
وصول تمام. (فرهنگ مصطلحات سجادي از اصطلاحات صوفیه). ( 1) - به این معنی بفتح هم آمده است. ( 2) - به این معنی بفتح
نیز آمده است.
سرار.
[سِ] (ع مص) با کسی راز گفتن. (مجمل اللغۀ). مسارة. با کسی راز کردن. (المصادر زوزنی) : صد نشان است از سرار و از جهار
صفحه 1370 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
لیک بس کن پرده زین هم برمدار.مولوي. تا به ما ما را نماید آشکار که چه داریم از عقیده در سرار.مولوي.
سرار.
[سَ] (اِخ) وادیی است در بطن حله. (منتهی الارب).
سرار.
[سِ] (اِخ) موضعی است به بلاد عقیم. (منتهی الارب).
سرار.
[سِ] (اِخ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب).
سرار.
[سِ] (اِخ) وادیی است که صنعا را می شکافد و گاهی که باران آید آب در آن فزون شود و در سنوان ریزد و دریاچه مانندي شود.
(از معجم البلدان).
سرارود.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومهء شهرستان شهرضا. داراي 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبهء
.( رودخانهء شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سراروي.
[سَ] (اِ مرکب) نام رگی است که چون او را بگشایند خون از سر و روي آدمی کشیده شود و بعربی قیفال گویند. (برهان). رگی
است که فصد آن امراض سر و روي و چشم را نافع است و بیونانی قیفال گویند. (آنندراج) (انجمن آرا).
سرارة.
[سَ رَ] (ع اِمص، اِ) خوبی چیزي ||. خلوص ||. بهتري و پاکیزگی ||. گزین نسب و بهترین آن. (آنندراج) (منتهی الارب||).
سرارة الوادي؛ بهترین جاي وادي. (منتهی الارب). رجوع به سرارالوادي شود.
سراري.
[سَ] (ع اِ) جِ سُرّیّۀ، بمعنی کنیز :جمعی از جواري و سراري پدرش در آن قلعه بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی). کنیزکی از جملهء
سراري با خویشتن برده. (ترجمهء تاریخ یمینی). چنگیزخان را از خواتین و سراري فرزندان ذکوراً و اناثاً بسیار بودند. (جهانگشاي
جوینی). رجوع به سُرّیّۀ شود.
سرازیر.
صفحه 1371 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
[سَ] (ص مرکب) مقابل سرابالا. (آنندراج ||). واژگونه. باژگون : خودنمایی نتوان کرد به روشن گهران رفته از سرو سهی عکس
سرازیر در آب. معز فطرت (از آنندراج). ز زوري که دارد بکشتی شتاب سرازیر بنمود عکسش در آب. محمدطاهر وحید (از
آنندراج).
سرازیري.
[سَ] (حامص مرکب، اِ مرکب)نشیب، مقابل فراز. -امثال:هر سرازیري یک سربالایی دارد.
سراس.
[سِ] (ع ص، اِ) جِ سَرِس. رجوع به سَرِس شود.
سراس.
[] (اِخ) ده قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. داراي 307 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء دگرمانچاي تأمین میشود.
.( محصول آن غلات، یونجه، آلوزرد، گوجه، سیب زمینی، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سراسر.
حاشیهء برهان قاطع چ ) .« سَراسَر » [سَ سَ] (اِ مرکب، ق مرکب) (از: سر + ا واسطه + سر، مانند: دمادم، کشاکش، برابر) پهلوي
معین). همه و تمام. (برهان). کنایه از تمام و مجموع. (آنندراج) : بزرگی سراسر بگفتار نیست دو صد گفته چون نیم کردار
نیست.فردوسی. یکی شادمانی بداند جهان سراسر میان کهان و مهان.فردوسی. بهشتم برآمد بلند آفتاب جهان شد سراسر چو دریاي
آب.فردوسی. سراسر سپه نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند.فردوسی. چگونه خانه اي یابی بدینسان اگر گیتی بپیمایی
سراسر.فرخی. بود فعل دیوانگان این سراسر بعمدا تو دیوانه اي و ندانی.منوچهري. دل رامین سراسر بود از غم نهاده دل بر او ویسه
چو مرهم. (ویس و رامین). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود.اسدي. و گر گوهر است او پس از بهر چه از
اوصاف گوهر سراسر جداست. ناصرخسرو. نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است که داند حکمت یزدان سراسر.ناصرخسرو. و این
کوه پناه ایشان است و سراسر خانه ها در آن کوه کنده اند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 125 ). جهان سراسر دیدم بسان خلد برین ز
عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب. مسعودسعد. سراسر جمله عالم پر ز حسن است ولی حسنی چو یوسف دلربا کو.سنائی. سراسر
اهل دیوان همچو گرگند بحمدالله نه گرگی گوسفندي.سوزنی. بدان زبان نشود دل شکسته از پی آنک که سود خویش سراسر در
آن زیان بیند. سوزنی. گر خرمن امید سراسر تلف شود از کیل روزگار تلافی آن مخواه.خاقانی. بر او خواندم سراسر قصهء شاه
چنان کز خویشتن بیرون شد آن ماه.نظامی. بپیمودم سراسر مرز آن بوم سواد آن طرف تا سرحد روم.نظامی. خود جهان جان سراسر
آگهی است هرکه بی جان است از دانش تهی است. مولوي. سراسر شکم شد ملخ لاجرم به پایش کشد مور کوچک شکم.سعدي.
به مردي که ملک سراسر زمین نیرزد که خونی چکد بر زمین.سعدي ||. از اول تا آخر. از سر تا بن. از آغاز تا انجام : سفر خوش
است کسی را که با مراد بود اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش. بهرامی. چگونه راهی راهی درازناك و عظیم همه سراسر سیلاب
کند و خاره و خار( 1). بهرامی. الحق راه آن را دراز و بی پایان یافتم و سراسر مخاوف و مضایق. (کلیله و دمنه (||). اِ مرکب)
بمعنی سیر و گشت هم آمده است به این طریق که در کنار آبی یا سبزه اي آیند و روند ||. نوعی از قماش نفیس. (برهان)
صفحه 1372 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
(آنندراج (||). ص مرکب) پر. مملو : به هفتم که در خواب دیدي سه خم یکی زو تهی مانده بد تا به دم دو از آب روشن سراسر
بدي میان یکی خشک و بی بر بدي.فردوسی. ( 1) - ن ل: همه سراسر فرکند جاي خاره و خار.

/ 25