لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سراسفیدي.
[سَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان میرزاوند بخش الوار شهرستان خرم آباد. داراي 120 تن سکنه است. آب آنجا از رود بلارود تأمین
میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی زنان فرش بافی است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سراسکبهر.
[] (اِخ) مقبره اي به همدان که در آنجا جمعی از علما و صلحا دفن اند. (از معجم البلدان).
سراسکند.
[سَ اِ كَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان تبریز که در جنوب خاوري تبریز و دامنهء شرقی کوه سهند واقع است. آب قراء بخش
از رودخانه هاي محلی که تعدادش تا هشت میرسد و عمده ترین آنها از قرانقوچاي میباشد تأمین میشود. محصول عمدهء بخش
غلات، حبوب، سردرختی است. از لحاظ تقسیمات اداري چنین است: 1 - حومهء بخش که از 54 آبادي تشکیل شده و داراي
26315 تن جمعیت است. 2 - دهستان آتش بیگ که از 176 آبادي تشکیل شده و داراي 14922 تن جمعیت است. مرکز بخش
قصبهء کوچک سراسکندخان و قراء مهم آن ذوالبین، گنجینه کتاب، باباکندي، عزیزکندي، دمناب، وظیفه خوران، پاشابیک،
سلوك میباشد. حومهء بخش سراسکند از 54 آبادي تشکیل گردیده که در حومهء سراسکند واقع شده اند و مهمترین آنها داش
.( بلاغ، وظیفه خوران، باباکندي، ذوالبین، دمناب و علی آباد میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراسکند پائین.
[سَ اِ كَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. آب آن از چشمه و رود تأمین میشود. محصول
.( آن غلات، حبوب، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراسکند حاجی نورعلی.
[سَ اِ كَ دِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. داراي 212 تن سکنه است. آب آنجا از
.( چشمه و رود تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراسکندخان.
[سَ اِ كَ] (اِخ) قصبه و مرکز بخش سراسکند از شهرستان تبریز. سکنهء قصبه در حدود 2266 تن است. هواي آن معتدل و سکنهء
آن 1864 تن است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، میوه، حبوب است. این قصبه داراي دبستان و
تقریباً 50 دکان مختلف است. ادارات دولتی آن بخشداري، ژاندارمري، بهداري، آمار و دفتر پست می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی
صفحه 1373
.( ایران ج 4
سراسکند فرج نایب کوه.
[سَ اِ كَ فَ رَ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. داراي 212 تن سکنه است. آب آن از
.( چشمه و رود تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراشیب.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)نشیب گاه و پستی. (آنندراج). سرازیري. مقابل سربالا : ترا نفس رعنا چو سرکش ستور دوان میبرد تا
سراشیب گور.سعدي.
سراشیبی.
[سَ] (حامص مرکب، اِ مرکب)سرازیري.
سراضرب.
[سَ ضَ] (اِ مرکب) دارالضرب. (رشیدي). ضرابخانه : در سراضرب عقل و نفس و فلک ناقدي باش و جز بصیر مباش.سنایی. هرچه
آن نقد دور گردون است از سراضرب عشق بیرون است.سنایی.
سراط.
[سَرْ را] (ع ص) پالوده فروش. (ملخص اللغات) (مهذب الاسماء).
سراط.
[سُ] (ع ص) شمشیر بران. (مهذب الاسماء). سیف سراط؛ شمشیر برنده. (از اقرب الموارد).
سراط.
[سِ] (ع اِ) راه یا راه روشن بدان جهت که رونده در آن غایب میشود مانند غیبت طعام فروخورده. (منتهی الارب) (آنندراج). راه
روشن، چه رونده در آن پنهان میشود، آنچنانکه طعام بلعیده. (اقرب الموارد).
سراطی.
[سُ طی ي] (ع ص) سیف سراطی؛ شمشیر بران ||. بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سراطین.
[سَ] (ع اِ)( 1) جِ سرطان : و یغتذي [ قاسطر ] فیها [ فی الماء ] بالسمک السراطین. رجوع به سرطان بحري و نهري و دزي ذیل
صفحه 1374
.Les crabes - ( سرطان شود. ( 1
سراع.
[سِ] (ع مص) شتافتن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). زود شدن. (المصادر زوزنی).
سراع.
[سِ] (ع اِ) شاخهاي تازهء درخت انگور و این جِ سرع است که بالفتح باشد. (غیاث) (آنندراج).
سراغ.
[سُ] (اِ) نشان پاي آدمی و غیره. (غیاث). نشان پاي و با لفظ طلب کردن و جستن و کردن و گرفتن و برداشتن و دادن مستعمل
است. (آنندراج). در ترکی سوراغ، بمعنی تفحص و تفتیش باشد ||. نشان و اثر و خبر. (سنگلاخ ||). مجازاً بمعنی تلاش و این
لفظ ترکی است. (غیاث).
سراغ دادن.
[سُ دَ] (مص مرکب) نشان دادن. از جاي چیزي یا کسی آگاهی دادن. رجوع به سراغ شود.
سراغ داشتن.
[سُ تَ] (مص مرکب)آگاهی داشتن. نشان داشتن. رجوع به سراغ شود.
سراغ کردن.
[سُ كَ دَ] (مص مرکب)نشان یافتن. آگاهی یافتن. رجوع به سراغ شود.
سراغ گرفتن.
[سُ گِ رِ تَ] (مص مرکب) خبر پرسیدن. باخبر شدن. در پی شدن. رجوع به سراغ شود.
سر افتادن.
[سَ اُ دَ] (مص مرکب) از حد متجاوز بودن. (آنندراج) (غیاث ||). کنایه از غالب و افزون آمدن. (آنندراج) : چون ترقی میکند
زلف مسلسل کاکل است چین ابرو چون سر افتد چین پیشانی شود. محسن تأثیر ||. ملتفت شدن. متذکر شدن. تنبیه شدن.
سرافراز.
[سَ اَ] (نف مرکب) سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند : سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندر
جهان یادگار.فردوسی. یکی پهلوان بود شیروي نام دلیر و سرافراز و جوینده نام.فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید
صفحه 1375
هنرمند گیو.فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان.فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن
سرافراز جنگی سران.فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود.فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان
میر ابواحمد محمود سرافرازگهر.فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روي شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند
سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین.اسدي. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد.مسعودسعد. چو تو نگار دل
افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.معزي. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد
نگونسار.سوزنی. ز گوران سرافراز گوري بود که با فحلیش دست زوري بود.نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس
ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی.نظامی. سرافراز این خاك فرخنده
بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم.سعدي. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاك آستان بودي.حافظ.
سرافرازبیک.
[سَ اَ بَ] (اِخ) خدابنده لو. از ایلات همدان بود و در عهد نادري مین باشی و هزار سوار در تحت اختیار و در آن وقت در همدان به
امر ملازم باشیگري اشتغال داشت. خیال حکمرانی به سر او راه یافت، با خوانین و سرکردگان ایلات قراگوزلو باب وفاق را بست و
به تحکم و خودسري نفاق گشاد، آخرالامر کاري از پیش نبرد و سلک جمعیت او از هم پاشید و محبوس گردیده و بقتل رسید. (از
.( مجمل التواریخ گلستانه ص 123
سرافراز شدن.
[سَ اَ شُ دَ] (مص مرکب) سربلند شدن. مفتخر گشتن : گرفت آنگهی پادشاهی طورگ سرافراز شد بر شهان سترگ.فردوسی.
آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار.سوزنی. هم در کنار عرش سرافراز میشوند هم در میان بحر نگونسار
میروند.عطار.
سرافراز کردن.
[سَ اَ كَ دَ] (مص مرکب) مفتخر کردن. به مباهات رساندن : همه ذرات جهان را رخ تو همچو خورشید سرافراز کند.عطار.
سرافرازي.
[سَ اَ] (حامص مرکب) فخر. بزرگی. شرف : که چندان سرافرازي و دستگاه بزرگی و اورند و فر و کلاه.فردوسی. نبشتن بیاموختش
پهلوي نشست و سرافرازي خسروي.فردوسی. ایا بزرگ و سرافراز مهتري کت هست نه در بزرگی یار و نه در سرافرازي.سوزنی. ره
و رسمی چنین بازي نباشد برو جاي سرافرازي نباشد.نظامی. بنده را بر خط فرمان خداوند امور سر تسلیم نهادن ز سرافرازي
به.سعدي. سرافرازي مرد چندان بود که گلدستهء عمر خندان بود. امیرخسرو دهلوي. اي ز قدت جمله سرافرازیم وقت بشد باز که
بنوازیم.حافظ حلوایی.
سر افراشتن.
[سَ اَ تَ] (مص مرکب)برتر شدن. بالاتر شدن : چو بگذشت از جهان ده چیز بگذاشت کز آن ده بر همه شاهان سر افراشت. نظامی.
||سربلند بودن. نیک نام بودن : بود نام نیک و سر افراشتن ز ناخوانده مهمان نکو داشتن.اسدي.
صفحه 1376 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه ______________دهخدا مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
سرافسار.
[سَ اَ] (اِ مرکب) افسار. افسار که به سر اسب و ستور کنند : و سرافسار مرصع و کسوتهاي گرانمایه. (راحۀ الصدور راوندي). و اسب
خاصی با سرافسار مرصع بستد و برنشست. (راحۀ الصدور راوندي). در جمله تحف و مبارکه بدو فرستاد ده سر اسب تازي بود با
زین سرافسار زر. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221 ). و اعطاه بغلۀ بسرج و سرافسار ذهب و الف دینار. (عیون الانباء ج 2
ص 178 ). رجوع به افسار شود.
سرافشان.
[سَ اَ] (اِ مرکب) تیغ و مانند آن که چیزي را ببرد. (آنندراج) : که هرکه ز راي و ز فرمان من بپیچد ببیند سرافشان من.فردوسی.
سپیده دمان هست مهمان من به نخجیر بیند سرافشان من.فردوسی (||. نف مرکب) جنبانندهء سر از ناز و کرشمه و یا از کبر و غرور.
(ناظم الاطباء ||). مست. (آنندراج).
سر افشاندن.
[سَ اَ دَ] (مص مرکب) سر انداختن. جدا کردن و بریدن و قطع کردن سر.
سرافشان کردن.
[سَ اَ كَ دَ] (مص مرکب) سر انداختن. قطع کردن و جدا کردن سر : برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر
ماهشان.فردوسی. سپه را همه دل خروشان کنیم به آوردگه بر سرافشان کنیم.فردوسی.
سرافشانی.
[سَ اَ] (حامص مرکب) عمل سر افشاندن. سري را با تیغ زدن : سرافشانی تیغ گردن گزار برآورده از جوي خون لاله زار.نظامی.
سرافکن.
[سَ اَ كَ] (نف مرکب) مرادف سرافشان. (آنندراج). سرانداز. سرافشان : از این شوخ سرافکن سر بتابید که چون سر شد سر دیگر
نیابید.نظامی. رجوع به سرافشان شود.
سرافکندگی.
[سَ اَ كَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت به زیر افکندن سر بخاطر تواضع یا شرم. شرمندگی. شرمساري : مه نو ز راه سرافکندگی به
گوش اندرون حلقهء بندگی.فردوسی. دلیري است هنجار لشکرکشی سرافکندگی نیست در سرکشی.نظامی. مبین سرو را در
سرافکندگی چنان شاه را در چنین بندگی.نظامی. سرافکندگی کن که زلف نگار سرافرازیش در سرافکندگی است. خواجوي
کرمانی.
سرافکنده.
صفحه 1377
[سَ اَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عاجز. خجل. شرمنده. سربزیر : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوي جامه وسخ گرفته و در خاك
خاکسار. کسایی. نشسته سرافکنده بی گفت وگوي ز شرم آستین را گرفته بروي.فردوسی. باستاد در پیش او بنده فش سرافکنده و
دستها زیر کش.فردوسی. همواره شاه باد خداوند و شاد باد بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین.فرخی. بدخواه او نژند و سرافکنده و
خجل چون گل که از سرش برباید عمامه باد. فرخی. تا دگر فسادي در دل دارند سرافکنده و خاموش ایستند. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 620 ). دمنه چون سرافکنده، اندوهگین نزد شتربه رفت. (کلیله و دمنه ||). سرنهاده. به خاك افتاده : منم بندهء اهل بیت
نبی سرافکنده بر خاك پاي وصی.فردوسی. سرافکنده چون آب دریاي خویش ز سردي فسردند بر جاي خویش.نظامی||.
سرنهاده. تسلیم : کشیدند سرها که تا زنده ایم بدین عهد و پیمان سرافکنده ایم.نظامی. اگر بنده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت
سازد همان بنده ایم.نظامی ||. سرازیر. افتاده. سرنگون : آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم از بهر چه آراست بدان توي و بدان
خم. عنصري. پس چونکه سرافکنده و رنجور بمانده ست هر شاخ که از میوه و گل گشت گرانبار. مسعودسعد. بخم زلفک بنفشه
سرش چون بنفشه شدم سرافکنده.سوزنی. تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم.
خاقانی. رخسار ترا که ماه و گل بندهء اوست لشکرگه آن زلف سرافکندهء اوست.خاقانی.
سرافیل.
[سَ] (اِخ) نام فرشته اي است که مقرب خداست و حامل صور. (آنندراج) (غیاث). مخفف اسرافیل : سرافیل را دید صوري بدست
برافراخته سر ز جاي نشست.فردوسی. سرافیل هم رازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است.اسدي. آنجا که دم گشاد
سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. سرافیل آمد و بر پر نشاندش به هودج خانهء رفرف رساندش.نظامی.
حدیث سرافیل و آواي صور نگفتم که ده میشد از راه دور.نظامی. رجوع به اسرافیل شود.
سرافیم.
[سَ] (اِخ) صورتی از سرافیل. رجوع به سرافیل شود.
سرافین.
[سَ] (اِخ) بمعنی سرافیل است. (آنندراج).
سراق.
[سُرْ را] (ع ص، اِ) جِ سارق، بمعنی دزد. (از آنندراج). رجوع به سارق شود.
سراقوس.
[سَ] (اِخ) نام شهري است به شام. (لباب الانساب).
سراقوسی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب است به سراقوس و از آنجاست ابوعلی حسن بن محمد بن الحسن بن احمدبن جواد الکندي السراقوسی.
صفحه 1378
(لباب الانساب ص 538 ) (الانساب سمعانی).
سراقۀ.
[سَرْ را قَ] (ع اِ) آبدزدك. (یادداشت مؤلف).
سراقۀ.
[سُ قَ] (اِخ) ابن عمرو، مکنی به ذوالنور. صحابی است. وي کسی است که با مردم ارمنیه بصلح کار کرد و هم در آنجا درگذشت.
.( (اعلام زرکلی ج 1 ص 360
سراقۀ.
[سُ قَ] (اِخ) ابن مالک بن جعشم المدلجی، مکنی به ابوسفیان. صحابی است و او راست شعري و در صحیحین 19 حدیث به او
421 و البیان و ،86 ، نسبت داده اند. وفات او بسال 24 ه . ق. است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 360 ). رجوع به امتاع الاسماع ص 42
التبیین ج 2 ص 150 و عقد الفرید ج 2 ص 288 و تاریخ بیهق ص 220 شود.
سراقۀ.
[سُ قَ] (اِخ) ابن مرداس الباهلی الاصغر. صحابی است. جریر شاعر دورهء جاهلیت را هجو کرد. وي را اخباري است در اغانی.
(المعرب جوالیقی ص 301 ). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 203 و عقد الفرید ج 3 ص 334 شود.
سراکوس.
[سِ] (اِخ)( 1) شهر معروفی است که در طرف شرقی سیسیلیا واقع است و در زمانی که پولس به رومیه میرفت مدت سه روز در آنجا
توقف نمود. یکی از تجارتگاههاي نیک و بندرش بهترین بنادر سیسیلیا بود. (از قاموس کتاب مقدس). بندري است معروف از
.Syracuse - ( سیسیل، داراي 89400 تن سکنه و یکی از بنادر معروف سیسیل است. ( 1
سراکوفت.
[سَ] (اِمص مرکب) از: سر + ا (واسطه) + کوفت (کوفتن). در زبان کنونی: سرکوفت. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سرزنش و
طعنه و به حذف الف نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدي).
سراگوش.
[سَ] (اِ مرکب) سرآغوش. سرآغوج. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی سراغوش. (برهان). سرآغوش و سرآغوج. (آنندراج).
سراگون.
[سَ] (ص مرکب) سرنگون باشد که سرازیر است. (برهان). سرنگون. (رشیدي) (آنندراج) : سر به فلک برکشید بی خردي مردمی
صفحه 1379
و سروري سراگون شد.ناصرخسرو.
سراگونی.
[سَ] (حامص مرکب) وارونی. سرازیر و سرابالایی. سراگون بودن : پنجاه و اند ساله شدي اکنون بیرون فکن ز سَرْت سراگونی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 474 ). از بسی ژاژ که خائید چنین گم شد راه بر خلق ز بس نحس و سراگونی.( 1) ناصرخسرو
1) - در دیوان ناصرخسرو چ تهران در هر دو بیت، سراکونی ضبط شده است. ) .( (دیوان چ تهران ص 497
سرالنگ.
[سَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان فریمان شهرستان مشهد. داراي 191 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن
.( غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرالیۀ الحمار.
[سِ يَ تِلْ حِ] (ع اِ مرکب) خندریلی. یعضید. امیرون. رجوع به خندریلی و مفردات ابن بیطار ذیل خندریلی شود.
سرام.
.( [سَ] (اِخ) نام قله کوهی است که خط سرحدي ایران و عراق از قلهء آن عبور میکند. (از جغرافیاي غرب ایران ص 135
سرامط.
[سُ مِ] (ع ص) شتر درازهیکل. (منتهی الارب).
سران.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 180 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین
.( میشود. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سران.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 140 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات
.( تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرانجام.
[سَ اَ] (اِ مرکب، ق مرکب)عاقبت و آخر کار و سامان کار. (برهان). عاقبت و پایان کار و اینکه گویند کار سرانجام نمودند یعنی به
آخر رسانیدند. (غیاث). خاتمه. (مهذب الاسماء). عاقبت کار. چون سامان و سبب هر چیز موجب آخر رسیدن و تمام شدن آن چیز
است لهذا مجازاً بمعنی سامان هم آمده. (غیاث) (آنندراج) (شرفنامهء منیري) (جهانگیري). آخرالامر : گَواژه که هستش سرانجام
صفحه 1380
جنگ یکی خوي زشت است از او دار ننگ. ابوشکور. سرانجام آغاز این نامه کرد جوان بود چون سی وسه ساله مرد.ابوشکور.
سرانجام بختش کند خاکسار برهنه شود آن سر تاجدار.دقیقی. زمین گر گشاده کند راز خویش نماید سرانجام و آغاز
خویش.فردوسی. ندانم سرانجام و فرجام چیست بدین رفتن اکنون بباید گریست.فردوسی. نخواهد شهنشاه جز نام نیک بهر کارها
در سرانجام نیک.فردوسی. مکش مر مرا کت سرانجام کار بپیچاند از خون من کردگار.فردوسی. سرانجام در بند زندان بمرد کلاه
مهی قیصري را سپرد.فردوسی. سرانجام کیخسرو آید پدید پدید آورد بندها را کلید.فردوسی. چو برگیري از کوه و ننهی بجاي
سرانجام کوه اندرآید ز پاي.عنصري. بسا کارا کز آغازش بود خوش سرانجامش بود سوزنده آتش. (ویس و رامین). ... بتواند
دانست که نیکوکاري چیست و سرانجام هر دو چون است. (تاریخ بیهقی). سرانجام هم بخت شه بود چیر درآمد سر سخت بدخواه
زیر.اسدي. سرانجام سنگی گران از برش فروهشت کافشاند خون از سرش.اسدي. از طاعت تمام شود اي پسر ترا این جان ناتمام
سرانجام کار تام. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 261 ). به خواب اندرون است میخواره لیکن سرانجام آگه کند
روزگارش.ناصرخسرو. ز نوکیسه مکن هرگز درم وام که رسوایی و جنگ آرد سرانجام. ناصرخسرو. خداوندا مرا معزول کردي
سرانجام همه عُمّال عزل است به توقیع تو ایمن بودم از عزل ندانستم که توقیع تو هزل است. ؟ (از ترجمان البلاغهء رادویانی). که
بود آنکس که پیل آورد وقتی بر در کعبه که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش. خاقانی. به نادانی خري بردم بر این
بام به دانایی فرودآرم سرانجام.نظامی. عاقبتی نیک سرانجام یافت هرکه در عدل زد این نام یافت.نظامی. درمان اسیر عشق صبر
است تا خود به کجا رسد سرانجام.سعدي. گداي نیک سرانجام به از پادشاه بدفرجام. (سعدي). خوشتر از فکر می و جام چه خواهد
بودن تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.حافظ. روز اول رفت دینم در سر زلفین تو تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز.
حافظ (||. اِ مرکب) اسب و سامان. (غیاث) : و لشکر خصم از چهل هزار متجاوز است که همه با سرانجام میباشند. (تاریخ
گلستانه). و در ورود به آنجا سرانجام احمدشاهی بود به حیطهء ضبط درآورد. (تاریخ گلستانه). - سرانجام دادن کاري؛ از عهده
.( برآمدن و درآمدن و پیش رفتن کار. پیش بردن کار. (از مجموعهء مترادفات چ هند ص 213
سرانداز.
[سَ اَ] (اِ مرکب) مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر اندازند. (برهان) (جهانگیري). مندیلی که بر بالاي سر اندازند. (رشیدي)
(انجمن آرا). معجر و مقنعه. (غیاث). نصیف. خِمار. (ملخص اللغات) : وز نعمش بر سر گردون نگر مقنعهء سیم و سرانداز زر.
خواجوي کرمانی (از رشیدي). و سماعخانهء دستار چنان گرم شد که مقنعه سرانداز و پیچیک رقاص گشته. (دیوان نظام قاري ص
155 ). اي مقنعه و شدّه مرا صبحی و شامی موبند و سرانداز چو نوري و ظلامی. نظام قاري (دیوان ص 112 ||). ستونی را گفته اند
که پیش ایوان عمارت اندازند که سر چوبهاي دیگر بر بالاي آن باشد ||. قالی و پلاس کوچکی که بر سر جفت قالی و پلاس
بزرگ بر عرض خانه اندازند ||. نام اصولی از جملهء هفده بحر اصول موسیقی و آن را صوفیانه خوانند. (برهان). نام یکی از اصول
مقامات موسیقی است. (رشیدي) (انجمن آراي ناصري).
سرانداز.
[سَ اَ] (نف مرکب) قطع کنندهء سر. جداکنندهء سر : تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گرچه کهن ساز شد.نظامی ||. دزد و
خونی مردمکش. (برهان) (جهانگیري ||). شخص چست و چالاك و بی پروا و بی باك. (برهان). بی باك. (جهانگیري). چالاك
و بی باك. (رشیدي). چالاك و بی باك و سرمست. (انجمن آرا). سرکش ||. سرباز. جان باز : سرهاي سراندازان در پاي تو اولی
تر در سینهء جان بازان سوداي تو اولی تر. خاقانی. دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آري دل گنج اندیش از مار نیندیشد.
صفحه 1381
خاقانی. سرانداز در عاشقی صادق است که بدزهره بر خویشتن عاشق است.سعدي. فارغ دل آنکسی که مانند حباب هم در سر
میخانه سرانداز شود.حافظ ||. سر به خاك ساینده. مطیع. فرمانبردار : خسروان در رهش کله بازان گردنان بر درش
سراندازان.سنایی ||. کسی که از روي ناز و نخوت و مستی سر خود را به هر جانب حرکت دهد و خرامان خرامان به راه رود.
(برهان) (جهانگیري) : ز باد و بوي تست امروز در باغ درختان جمله رقاص و سرانداز. خسرو (از آنندراج ||). ناپاك ||. جَلد و
چابک ||. سرافکندگی. (برهان). سرافکنده. سر بزیر افکنده.
سراندازي.
[سَ اَ] (حامص مرکب)مستی به خرام و تبختر کردن. (آنندراج) : قلم صنع کند رقص سراندازیها دست قدرت اگر این صورت زیبا
بکشد. کمال خجندي (از آنندراج ||). سر نهادن. سر بزمین نهادن بریدن را : من کمر بسته ام به دمسازي از تو تیغ و ز من
سراندازي.نظامی (||. اِ مرکب) پرده و نقاب. (آنندراج).
سر اندرزدن.
[سَ اَ دَ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از پنهان شدن باشد از ترس و بیم. (برهان) (آنندراج ||). کنایه از سر در گریبان فروبردن. متفکر و
متحیر بودن. (برهان). سر در گریبان بردن از حیرت و فکرت. (رشیدي).
سراندرزن.
[سَ اَ دَ زَ] (نف مرکب)پنهان شونده از بیم : او چو شیري به یکی گوشهء کشتی بنشست من سراندرزن و بیرون زن همچون روباه.
انوري.
سراندرسر.
[سَ اَ دَ سَ] (ص مرکب)پیوسته. درهم. انبوه. تودرتو : چو نوبت سرسال عجم رسد برسد ز شاخسار سراندرسر و هم اندر هم سیاه
برگ و گل و رنگ رنگ گوناگون ز باد مشکین بر هم زنان علم بعلم.سوزنی.
سر اندرکشیدن.
[سَ اَ دَ كَ / كِ دَ](مص مرکب) مشهور شدن. پیش افتادن. برتر رفتن : بزودي به فرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر
اندرکشید.فردوسی ||. سر فروبردن. مقابل سر برآوردن : بدین همت که اندر سر همی داري سر اندرکش سزاي پینه و دوکی نه
مرد رزم و میدانی. سنایی.
سراندیب.
ان دیپ بلغتهم اسم الجزیرة و سنگلدیپ هو الذي نسمیه سرندیب لانه » :( 1). (ماللهند ص 348 )« سیمهلدیپ » [سَ اَ] (اِخ) سانسکریت
ماللهند ص 116 ). سیلان( 2). (نخبۀ الدهر). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام کوهی است مشهور که آدم صفی علیه ) .« جزیرة
السلام از بهشت بدانجا فرودآمد و مقام کرد و نقش قدم او در آنجا هست، و بعضی گویند نام شهري است بزرگ بر لب دریا و آن
صفحه 1382
کوه منسوب به آن شهر است، و گویند قبر ابوالبشر در آنجا است. (برهان). بطرف جنوب هندوستان جزیره اي است که آن را
سیلان نیز گویند و آن قریب خط استواست و شهري در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندي سراندیپ را
سنگلدیپ نیز گویند. (غیاث اللغات) : و جزیره هاي بزرگ و نامدار که اندر اوست [ سراندیب ] و بهندي سنگلدیب، وزوي یاقوت
گوناگون خیزد و الماس. (التفهیم ابوریحان ص 168 ). و آدم به کوه سراندیب افتاد و آن را یود خوانند. (مجمل التواریخ و القصص
ص 181 ). آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب در زمان. خاقانی. آب رساند این گل پژمرده را زد به
سراندیب سراپرده را.نظامی. سراندیب را کار بر هم زدم قدم بر قدمگاه آدم زدم.نظامی. در آن تاریخ حکیمی حاذق از سراندیب
.Simhaladvipa. (2) - Ceylan - ( برسید. (سعدي). رجوع به سیلان و نزهۀ القلوب ص 231 شود. ( 1
سراندیل.
[سَ اَ] (اِخ) سراندیب است که کوهی است مشهور به قدمگاه آدم صفی. (برهان). رجوع به سراندیب شود.
سرانسر.
[سَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان هریس بخش مرکزي شهرستان سراب. داراي 333 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود
.( و محصول آن غلات، بزرك. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرانگشت.
[سَ اَ گُ] (اِ مرکب) معروف که آن را به حنا رنگین کنند. (آنندراج). انمله. بنان. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : چون
سرانگشت قلم گیر من از خط بدیع در خط مهر من انگشت نمائید همه.خاقانی. به خون عزیزان فروبرده چنگ سرانگشتها کرده
عناب رنگ.سعدي. به غم خوارگی چون سرانگشت من نخارد کس اندر جهان پشت من.سعدي. تا سرانگشت تعنت به سر مهر
گذاري حالیا پرده برافکن مه انگشت نما را.دهخدا ||. نوعی از انگور. (آنندراج از بهار عجم) : از نوع زبون آن سرانگشت پیشانی
انگبین خورد مشت. محسن تأثیر (از آنندراج). - از سرانگشت؛ بطور غفلت و بدون ملاحظه و بدون تأمل. (ناظم الاطباء). -
سرانگشتان عنابی کردن؛ کنایه از به رنگینی چیزي پرداختن. (غیاث). - سرانگشت یا سَرِ انگشت به دندان گرفتن -و گزیدن و
خائیدن؛ تعجب کردن : عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده حیران شد و بگرفت به دندان سَرِ انگشت. ناصرخسرو. سَرِ انگشت تحیر
بگزد عقل به دندان چون تأمل کند این صورت انگشت نما را. سعدي. چو برگشته دولت ملامت شنید سرانگشت حسرت به دندان
گزید.سعدي. در زمان تو هر آن باز که رفت از پی کبک رشته گم کرد و ز حسرت سَرِ انگشت گزید. سلمان ساوجی. هر کس که
بجان پند عزیزان نکند گوش بسیار بخاید سَرِ انگشت ندامت.حافظ.
سرانگشتی.
[سَ اَ گُ] (ص نسبی)درخور سرانگشت. مناسب سرانگشت (||. اِ مرکب) نام یکی از اقسام آش آرد است. (برهان) (رشیدي)
(آنندراج) : گرچه بخشید بیفزاي تو سیماي سمن به سرانگشتی ما شکل گل نسرین داد. بسحاق اطعمه. سرانگشتی آن طفل نادیده
کام که بغرا سرانگشتیش کرد نام.بسحاق اطعمه ||. حنایی که بر سرهاي انگشت دست و پا بندند. (برهان) (آنندراج). رنگ حنا و
برنگ سرانگشتان که پیش از این مرسوم زنان بود. (از یادداشت مؤلف). - حساب سرانگشتی؛ با سرانگشت حساب کردن.
صفحه 1383
سرانه.
[سَ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب)نوعی از باج که از رعایا سر هر فرد گیرند. آنچه علاوه از باج و خراج از رعیت گیرند. (آنندراج)
(ناظم الاطباء). جبایتی که از هر تن مردم شهري و غیر آن سلطان ستاند : گرفته ز آب و رنگی عاشقانه ز گل گوشی و از بلبل
سرانه. محسن تأثیر (از آنندراج ||). نوعی از باج است که سر هر حیوان بگیرند و هنگام حساب سرانه چون مردم شمار کنند آن را
سرشماري گویند. (آنندراج ||). فاضل که در تاخت زدن دو چیز با یکدیگر پیدا آید. (یادداشت مؤلف).
سرانی.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوشخانهء بخش باجگیران شهرستان قوچان. داراي 171 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین
میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و قالیچه و گلیم بافی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 9
سرانیدن.
[سُ دَ] (مص) لغزانیدن. غلطانیدن. بسوي شیب راندن چیزي را با یک بار سُر دادن.
سرانیون.
[ ] (یونانی، اِ) اسم یونانی پرسیاوشان است. (فهرست مخزن الادویه).
سراو.
[سَ] (اِخ) سراب. رجوع به نزهۀ القلوب شود.
سراو.
[سَ رَ ئو] (اِخ)( 1) نام رودخانه اي است که شهر اوده در کنار آن رودخانه واقع است در هندوستان. (از برهان) (حاشیهء برهان قاطع
.sarayu - (1) ( چ معین). .(ماللهند ص 347
سراوان.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزي شهرستان رشت. داراي 141 تن سکنه است. آب آن از نهر گلی
رود که از سفیدرود منشعب میشود تأمین میشود. محصول آن برنج، باقلا و شغل اهالی زراعت و زغال فروشی است. (از فرهنگ
جغرافیائی ایران ج 2). نام ناحیتی است از آنسوي رودیان به گیلان. (حدود العالم).
سراوان.
[سَ] (اِخ) شهرستان سراوان یکی از شهرستانهاي استان هشتم و محدود است از شمال و خاور و جنوب خاوري به مرز پاکستان، از
- طرف جنوب و باختر به شهرستان ایرانشهر، از شمال باختري به شهرستان زاهدان. این شهرستان چهار بخش بشرح زیر دارد: 1
صفحه 1384
بخش حومه: شامل 4 دهستان و 88 آبادي و جمعیت آن 22000 تن است. 2 - بخش سوران: شامل 5 دهستان و 48 آبادي و
جمعیت آن 9500 تن است. 3 - بخش جالق: شامل یک دهستان و 20 آبادي و جمعیت آن 12500 تن است. 4 - بخش زابلی:
شامل یک دهستان و 28 آبادي و جمعیت آن 4000 تن است. بنابر آمار فوق شهرستان سراوان از 4 بخش و یازده دهستان و 184
آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن 48 هزار تن است. یکی از بخشهاي چهارگانهء شهرستان سراوان که قسمت
مرکزي آن بشرح زیر است: از شمال به بخش جالق و از خاور و جنوب خاوري به مرز پاکستان و از طرف جنوب و جنوب خاوري
به بخش سیب سوران و از طرف باختر به بخش خاش از شهرستان زاهدان محدود است. منطقهء این بخش از دو قسمت تشکیل
میشود: قسمت اول کوهستانی که همان دهستان بم پشت است که تمام آبادیهاي آن در دره هاي کوهستانی واقع شده است. قسمت
دوم دهستانهاي اسفندك و حومه است که در جلگه واقع شده است. رودخانه هاي این بخش آب دائم ندارد و بزرگترین رود آن
رود ماشکید است که از بخش سیب سوران سرچشمه گرفته پس از عبور از شمال دهستان بم پشت وارد خاك پاکستان میشود.
بخش مرکزي شهرستان سراوان از چهار دهستان بشرح زیر تشکیل میشود: دهستان حومه داراي 10000 تن جمعیت و 28 آبادي
است. دهستان کوهک داراي 1000 تن جمعیت و 3 آبادي است. دهستان اسفندك داراي 500 تن جمعیت و 4 آبادي است.
دهستان بم پشت داراي 5500 تن جمعیت و 52 آبادي است. مرکز بخش داراي 2000 تن جمعیت و یک آبادي است. بنابر آمار
فوق این بخش از چهار دهستان و 88 آبادي کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن 19000 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 8
سراورود.
[سَ] (اِخ) نام رودي است که از کوه سبلان برمیخیزد و بر سر او میگذرد و در حدود دیه کولوانه چون شورستان است شور میشود و
با آب اوجان جمع شده به تبریز میرسد و به دریاي شور طروج می ریزد و طولش چهل فرسنگ باشد. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص
.(223
سراوزر.
[سَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان نیک شهر شهرستان چاه بهار. داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود.
.( محصول آنجا غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
سراوشان.
[سَ اَ / اُو] (نف مرکب)سرافشان. رقصنده که حرکات سبک و ابلهانه کند : اي حجت خراسان کوته کن دست از هر ابلهی و
.( سراوشانی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 478
سرا و ضرا.
[سَرْ را وُ ضَ رْ را] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شدت و رخا. راحتی و ناراحتی. خوشی و ناخوشی : اگر تو از صحبت ما ملول گشته اي
من بهیچ حال مفارقت تو نخواهم کرد در حال به سرا و ضرا و شدت و رضا طریق موافقت و مرافقت خواهم سپرد. (ترجمهء تاریخ
یمینی).
صفحه 1385
سراوند.
[سَ وَ] (اِخ) قصبه اي از خواف به نیشابور. (مفاتیح العلوم).
سراوة.
[سَ وَ] (ع مص) جوانمرد گردیدن و سخی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). مهتر گردیدن. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سراویل.
[سَ] (ع اِ) مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و
گروهی واحد گویند و طایفه اي جمع دانند. فقیر مؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحد مستعمل گردیده،
ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شَل بمعنی ران و وار که کلمهء بمعنی لایق باشد، پس لام را به راي مهمله و راي
مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعدهء تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند
چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمهء خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آید از
اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع
حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده از اینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار،
فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمهء عجمی است که معرب و مؤنث شده و
جمع آن سراویلات است... (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص 196 ) : چادر به سر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظم
سمر آمد. سوزنی. اگر زن ندارد سوي مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش.سعدي. چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود به ره
پاچهء تنبان نگران خواهد بود. نظام قاري.
سراویل الطلول.
[سَ لُطْ طُ] (ع اِ مرکب) نوعی از لبلاب. (منتهی الارب). اسم اخیر لبلاب کبیر است. (تحفهء حکیم مؤمن). لبلاب احرش. سحیمۀ
لاطینی. (یادداشت مؤلف).
سراوین.
[سَ] (ع اِ) لغتی است در سراویل. (منتهی الارب). رجوع به سراویل شود.
سراة.
پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). ظَهر. (بحر الجواهر) (نشوء اللغۀ). پشت. ج، سروات. (مهذب الاسماء||). (« س رو » [سَ] (ع اِ) (از
بالابرآمدگی روز. (منتهی الارب) (آنندراج). سراة النهار؛ بلندي روز. (مهذب الاسماء ||). میانهء راه. (منتهی الارب) (آنندراج).
وسط هر چیز. ج، سَرَوات. (بحر الجواهر ||). جاي بلند از راه. (منتهی الارب) (آنندراج).
سراة.
صفحه 1386
اعلاي هر چیزي. (منتهی الارب). (« س ري » [سَ] (ع اِ) (از
سراة.
[سَ] (اِخ) کوهی است مشرف بر عرفه کشیده شده تا صنعاء و بسبب بلندي کوه آن را سراة گویند.... اصمعی گوید سراة کوهی
است که کرانهء طایف تا بلاد ارمنیه در آن بود. و در کتاب حازمی آمده است که سراة کوههائی است و زمین حاجز بین تهامه و
یمن و آن را فراخی است... در کوههاي سراة انگورها و نیشکر و قرظ و درخت مسواك یافت میشود. رجوع به معجم البلدان شود.
کوهی است که از یمن تا اطراف شام رسیده. (منتهی الارب).
سراي.
[سَ] (اِ) سَرا. خانه که به عربی بیت خوانند. (برهان). خانه. (آنندراج) (رشیدي). دار. (منتهی الارب) (دهار) (المنجد). منزل. (منتهی
الارب) : دور ماند از سراي خویش و تبار نه سري ساخت بر سر کهسار.رودکی. سرائی است بر کنار مسجد مکه که آن را دار
ابویوسف خوانند آن سراي پیغمبر (ص) بود و در آن سراي از مادر بزاد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). و اندر وي سرائی است که
زبیده کرده است. (حدود العالم). می تند گرد سراي و در تو غنده کنون باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.کسایی. کنون این سراي
نشست من است همه زابلستان بدست من است.فردوسی. برفت یار بیوفا و شد چنین سراي او خراب چون وفاي او.منوچهري.
میدانست که چون وي از این سراي فریبنده برود. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسد یکسره تا سراي پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی).
و سراي بوسهل را فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). که ماند نکوکاري ایدر بجاي بود با تو نیکی به دیگر سراي.اسدي. بقا بعلم خدا و
رسول و قرآن است سراي علم و کلید و درست قرآن را. ناصرخسرو. گیتی سراي رهگذران است اي پسر زین بهتر است نیز یکی
مستقر مرا. ناصرخسرو. سرایت آباد و زندگانی بسیار. (نوروزنامه). دایرهء تنوره بین ریخته نقطه هاي زر کرده چو سطح آسمان خط
سراي زندگی. خاقانی. امیر ابوالحارث جواب سخت بازداد و فائق به کراهیت از سراي امارت بیرون آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
عتبی گوید: از سید ابوجعفر شنیدم که بر در سراي او نوشته است. (ترجمهء تاریخ یمینی). سر و تاج آن پیکر دلرباي برآورده تا
طاق گنبد سراي.نظامی. نقل است که سرایی عظیم داشت و در آنجا خانه بسیار بوده و تا آن ساعت در آن خانه مقیم بود. (تذکرة
الاولیاء عطار). چند گردي گرد عالم بی خبر دل سراي خلوت دلدار کن.عطار. - بستانسراي:نگه داشت بر طاق بستانسراي یکی
نامور بلبل خوش سراي.سعدي. - دولت سراي:بیا ساقی آن آب حیوان گوار به دولت سراي سکندر سپار.نظامی. - مهمان سراي:ز
قدر و شوکت سلطان نگشت چیزي کم ز التفات به مهمانسراي دهقانی.سعدي. ترکیب هاي دیگر: - باغچه سراي.؛ حرم سراي.
خلوت سراي. خواجه سراي. سرسراي. کاروانسراي. ماتم سراي. مصیبت سراي. وکیل سراي. (ربنجنی).
سراي.
[سَ] (نف مرخم) سَرا. سخن گوي و حرف زن که شاعر و قصه خوان باشد لیکن در این دو جا بدون ترکیب گفته نمیشود، همچو
مدحت سراي و سخن سراي. (برهان) : هزاردستان بر گل سخن سراي چو سعدي دعاي صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدي.
-بربط سراي:چون در آواز آمد آن بربط سراي کدخدا را گفتم از بهر خداي.سعدي. - چابک سراي:بیار اي سخنگوي چابک
سراي بساط سخن را یکایک بجاي.نظامی. - دستانسراي:شد از پاسخ مرد دستانسراي فرومانده سرگشته لختی بجاي.نظامی. ترکیب
هاي دیگر: - آفرین سراي.؛ افسانه سراي. ترانه سراي. چامه سراي. چکامه سراي. داستانسراي. سخن سراي. سرودسراي. غزل سراي.
صفحه 1387
قصیده سراي. مدحت سراي. مدیحه سراي. نغمه سراي. یاوه سراي (||. اِمص) خوانندگی و سراییدن. (برهان) (اوبهی).
سراي.
[سَ] (اِخ) نام شهري است بزرگ و حسن خیز در جانب شمال دارالملک تاتار. (برهان). نام شهري است از ترکستان و آن را سراي
باتوخان گفتندي زیرا که باتوخان بن جوجی خان بانی آن بوده و از آن جا تا دربند سه چهار مرحله است. (آنندراج). شهر سراي
در کنار شط ولگا و شمال بحر خزر. (تاریخ مغول ص 160 ) : از خوارزم بیرون آمد و تا فلان موضع از راه سراي رفت. (تاریخ
بخارا). باتو در مخیم خویش که در حدود ایتیل داشت مقام فرمود و شهري بنا نهاد که آن را سراي میخوانند. (جهانگشاي جوینی
ج 1 ص 222 ). غرقه کنم به قلزم ایتل وجود خویش گر بشنوم دهند به شهر سراي قرض. عبید زاکانی.
سراي.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان شرفخانهء بخش شبستر شهرستان تبریز. داراي 744 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود.
.( محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراي.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر. داراي 1734 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود.
.( محصول آن غلات، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سراي.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوك شعیبه) بخش مرکزي شهرستان اهواز. داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از
.( رودخانهء دز تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرایا.
[سَ] (ع اِ) جِ سَریّۀ، بمعنی پاره اي از لشکر از پنج نفر تا سه صد یا چهارصد. (منتهی الارب) (آنندراج) : پس از آن معاویه سرایا را
.( به عراق فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 292
سرایان.
[سَ] (نف، ق) خوانندگی و گویندگی. (برهان) (آنندراج). سَراینده : چو بلبل سرایان چو گل تازه روي ز شوخی درافکنده غلغل
به کوي.سعدي ||. نغمه سرائی کنان. (برهان) (آنندراج). در حال سَراییدن : به مسجد درآمد سرایان و مست می اندر سر و
ساتگینی بدست.سعدي.
سرایان.
[سَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان بخش حومهء شهرستان فردوس. داراي 3246 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول
صفحه 1388
آن غلات، زعفران، پنبه، زیره و باغات و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه بافی است. مزارع انجیربر، زاهد
جلال، کلاتهء محمد عبدالله، کلاتهء یوسف شاه ولی، کلاتهء موسی جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). نام
جائی است در خراسان. (برهان) (آنندراج).
سرایان.
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش حومهء شهرستان فردوس که در جنوب خاوري فردوس واقع و محدود است از طرف خاور
به دهستان نیم بلوك، از باختر و جنوب به دهستان سه قلعه و از شمال به دهستان مصعبی. این دهستان از سه آبادي تشکیل شده و
.( مجموع نفوس آن 3348 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سراي اوباش.
[سَ يِ اَ / اُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و اهالی دنیا. (انجمن آرا).
سراي پرده.
[سَ پَ دَ / دِ] (اِ مرکب)سراپرده : سراي ملکت و در وي سراي پردهء تو چو باغ پرسرو از لعبتان چین و ختاي. فرخی. تا ما بهفت ماه
دگر خیمه ها زنیم پیش سراي پردهء تو گرد قیروان.فرخی. ملطفه اي بنزدیک آغاجی خادم خاصه بردم و بدو دادم و جایی فرمود
آمدم نزدیک سراي پرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165 ). چون امیر مسعود از این کارها فارغ شد سراي پرده به راه بست بزدند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ). اول کسی که سراي پرده ساخت او [ سهراب ] بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 48 ). شاه رفت از
سراي پرده برون اندهش کم شد و نشاط فزون.نظامی. رجوع به سراپرده شود.
سرایت.
[سِ يَ] (ع مص) تأثیر و دررفتن و اثر کردن چیزي در چیزي. (غیاث). سرایۀ : نیست یک تن در این همه اطراف کاندر او وهن را
سرایت نیست.مسعودسعد. رجوع به سرایۀ شود ||. درگذشتن از چیزي. (غیاث اللغات از صراح اللغۀ). رجوع به سرایۀ شود.
سرایت کردن.
[سِ يَ كَ دَ] (مص مرکب) اثر کردن. راه یافتن : بسوزم که یار پسندیده اوست که در وي سرایت کند سوز دوست.سعدي.
فراقنامهء سعدي به هیچ گوش نیامد که دردي از سخنانش در او نکرد سرایت. سعدي. سعدي نهفته چند بماند حدیث عشق این
ریش اندرون بکند هم سرایتی.سعدي.
سراي جاوید.
[سَ يِ جا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از بهشت عنبرسرشت باشد که جنۀ المأوي است. (آنندراج) (برهان). بهشت. (شرفنامه).
||آخرت. (رشیدي).
سراي جزا.
صفحه 1389
[سَ يِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از عالم آخرت. (برهان) (آنندراج ||). بهشت. (برهان) (آنندراج) (رشیدي).
سرایچه.
[سَ چَ / چِ] (اِ مصغر) سَراچه. خیمهء کلان ||. سراي کوچک. (آنندراج) :بخط خویش سرایی بدین نیکویی و چندین سرایچه ها و
میدانها... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144 ). امیر برخاست و به سرایچهء خاص رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511 ). آنگاه این
سرایچه را ویران کنیم و سرایچه اي دیگر بنا کنیم. (معارف بهاءولد).
سرایچهء اورنگ.
[سَ چَ / چِ يِ اَ / اُو رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دنیا. (آنندراج).
سرایچهء فلک.
[سَ چَ / چِ يِ فَ لَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) عرش مجید. (آنندراج).
سرایدار.
[سَ] (نف مرکب، اِ مرکب)خانه دار. (آنندراج). حافظ خانه. مستخدم و نگهبان سرا. از مشاغل دورهء صفویه که در دربار صفوي
تصدي داشته است : آنچه از قالی و تکیه و نمد و جاجیم و طاقچه پوش و غیره است تحویل تحویلداران عمارات و قالی تکانیدن و
جاروب کردن متعلق به سرایدار است. (تذکرة الملوك چ 2 ص 32 ||). نگهبان کاروانسرا. رجوع به سرادار شود.
سرایدارباشی.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس سرایداران.
سرایداري.
[سَ] (حامص مرکب) شغل و عمل سرایدار.
سراي درم.
[سَ يِ دِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دارالضرب. دارالسکه. ضرابخانه :شهرکی است از وي تا لب رود پرك فرسنگی است و اندر
وي سراي درم زدن است [ به ماوراءالنهر ]. (حدود العالم). همی کرد اندیشهء بیش و کم بفرمود پس تا سراي درم بسازند و آرایش
نو کنند درم مهر بر نام خسرو کنند.فردوسی.
سراي درنگ.
[سَ يِ دِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جاي باش. جاي آرامش. اقامتگاه. منزلگاه : اگر شارسان از بر کوهسار سراي درنگ است و
جاي شمار.فردوسی. چنین تا رسیدند نزدیک گنگ که آن بود خرم سراي درنگ.فردوسی.
صفحه 1390
سراي دودر.
[سَ يِ دُ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا : دویست و پنجه و سه سال کرد عمر چو هود بدست مرگ زبون شد در این
سراي دودر. ناصرخسرو.
سرایر.
[سَ يِ] (ع اِ) سَرائر. جِ سَریرة : در مکنونات و مغیبات سخن گوید و از سرایر و ضمایر نشان دهد. (سندبادنامه ص 242 ). غم دل به
کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی. سعدي. همینکه به سري از سرایر بیچون وقوف یابند.
(سعدي). رجوع به سَریرة شود.
سرایرآباد.
.( [سَ يِ] (اِخ) دهی است از طسوج ساوه طسوج جبل. (تاریخ قم ص 118
سرایراسبان.
.( [سَ يِ اَ] (اِخ) دهی است از دیه هاي وزواه. (تاریخ قم ص 140
سراي سپنج.
[سَ يِ سِ پَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روزگار و دنیا. (برهان) (آنندراج). سراي عاریت دنیا. (شرفنامه). سراي ششدر.
(رشیدي) : مهر مفکن بر این سراي سپنج کاین جهان پاك بازي و نیرنج( 1).رودکی. چو گشت آن پریچهره بیمارغنج ببرید دل
زین سراي سپنج.رودکی. اگر گنج یابی اگر درد و رنج نمانی همی در سراي سپنج.فردوسی. که از بهر ما زین سراي سپنج نیامد
بجز درد و اندوه و رنج.فردوسی. نبندید دل در سراي سپنج کش انجام مرگ است و آغاز رنج.اسدي. دل نهادي در این سراي
سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ( 2).ناصرخسرو ||. خانهء علفی باشد که کنار فالیز و کشت و زراعت سازند. (برهان) (آنندراج).
1) - ن ل: که جهان نیست بازي و نیرنج. ( 2) - ن ل: سنگ بسیار ساختی بر سنگ. )
سراي سرور.
.(|| [سَ يِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از بهشت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه ||). دنیا. (مجموعهء مترادفات ص 165
شراب خانه و خرابات. (برهان) (آنندراج) (رشیدي). میخانه. (مجموعهء مترادفات ص 350 ) : سپیده دم که شدم محرم سراي سرور
.66/8 ،24/ شنیدم آیهء توبوا الی الله( 1) از لب حور. ظهیر فاریابی (از انجمن آرا). ( 1) - قرآن 31
سرایش.
[سَ يِ] (اِمص) اسم مصدر از سراییدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). زبان قال که سخن گفتن و نغمه پردازي آدمیان و سرود
مرغان باشد. (برهان). نغمه پردازي و گویندگی. (رشیدي) (آنندراج) : سراینده مرغی از این بوستان سرایش چنین کرد با دوستان.
امیرخسرو (از جهانگیري). - ناسرایش؛ لال (||. اِ) نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود.
صفحه 1391
سراي شرور.
[سَ يِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از میکده و شرابخانه ||. قمارخانه ||. دوزخ ||. دنیا. (برهان) (آنندراج) (رشیدي).
سراي ششدر.
[سَ يِ شَ / شِ دَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیاست به اعتبار شش جهت که بالا و پایین و پس و پیش و چپ و راست
باشد. (برهان) (آنندراج).
سرایشگر.
[سَ يِ گَ] (ص مرکب)رامشگر.
سراي شمرده.
[سَ يِ شِ / شُ مَ / مُ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خانه اي را گویند که رعایا مال واجبی خود را در آنجا شمرده تسلیم تحویل
داران دیوانی نمایند و این نام را انوشیروان نهاده و پیش از او نبوده. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري).
سراي غرور.
[سَ يِ غُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا : اي کهن گشته در سراي غرور خورده بسیار سالیان و شهور.ناصرخسرو. قصر تو
زین سخن همی خندد بر تو اي فتنه بر سراي غرور.ناصرخسرو. مثلت هست در سراي غرور همچنان یخ فروش نیشابور.سنائی.
سراي فانی.
[سَ يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا : تا باسماع کلام حکیم در کتاب کریم چشم اعتبار بگشایند و دل در این سراي فانی
.( نبندند. (قصص الانبیاء ص 229
سراي فریب.
[سَ يِ فِ / فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا : بدان اي پسر کین سراي فریب ندارد ترا شادمان بی نهیب.فردوسی. چنین
است رسم سراي فریب فرازش بلند است و پشتش نشیب.فردوسی.
سراي فریبنده.
[سَ يِ فِ / فَ بَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا : که میدانست که وي از این سراي فریبنده برود... (تاریخ بیهقی).
سراي فسوس.
[سَ يِ فُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روزگار : چه بندي دل اندر سراي فسوس که هزمان به گوش آید آواي کوس.
صفحه 1392
فردوسی. مکن ایمنی در سراي فسوس که گه سندروس است گه آبنوس.فردوسی.
سراي کهن.
[سَ يِ كُ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جهان. (آنندراج).
سراي محمود.
[سَ يِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقامات محمود است که خداي تعالی به حضرت رسالت پناه وعده کرده است ||. کنایه از
بهشت. (برهان) (آنندراج).
سرایندگی.
[سَ يَ دَ / دِ] (حامص)عمل سراییدن. رجوع به سراییدن شود.
سراینده.
[سَ يَ دَ / دِ] (نف، اِ)نغمه کننده. (غیاث). خواننده. مغنی : سراینده باش و فزاینده باش شب و روز با رامش و خنده باش. فردوسی.
یکی گنج ویژه به درویش داد سراینده را جامهء خویش داد.فردوسی. چو در سبز کله خوش آواز راوي سراینده بلبل ز شاخ
صنوبر.ناصرخسرو. من که سرایندهء این نوگلم باغ تو را نغمه سرا بلبلم.نظامی ||. راوي. (شرفنامه ||). مبلغ. رسول. پیغامگزار : نگه
کن که در نامهء آفرین چه گوید سرایندهء پاك دین.ابوشکور بلخی. کنون اي سراینده فرتوت مرد سوي راه اشکانیان
بازگرد.فردوسی. سخن چون برابر شود با خِرد روان سراینده رامش برد.فردوسی. به گفتار دهقان کنون بازگرد بگو تا چه گوید
سراینده مرد.فردوسی ||. خبردهنده. سخن گوینده : چو بشنید سیندخت از او گشت باز بر دختر آمد سراینده راز.فردوسی. کنون
آن سراینده خاموش گشت مرا نیز گفتن فراموش گشت.نظامی. سراینده چنین افکند بنیاد که چون در عشق شیرین مرد فرهاد.
نظامی. سراینده استاد را روز درس ز تعلیم او در دل افتاد ترس.نظامی. سراینده خود می نگردد خموش ولیکن نه هر وقت باز است
گوش.سعدي ||. مداح. سپاسگر. ثناگو : به پوزش بگفتند ما بنده ایم هم از مهربانی سراینده ایم.فردوسی. همی گفت هر کس که
ما بنده ایم سخن بشنویم و سراینده ایم.فرخی.
سراي نعمان.
[سَ يِ نُ] (اِخ) قصر خورنق که نعمان بن منذر بنا کرده بود بغایت خوبی و نزهت. (آنندراج) (غیاث اللغات).
سراي نهفت.
[سَ يِ نُ / نِ / نَ هُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از عالم آخرت که عالم جاوید باشد. (برهان) (آنندراج) : واعظی بر فراز منبر
گفت که چو پیدا شود سراي نهفت. ظهیرالدین فاریابی.
سرایۀ.
صفحه 1393
[سِ يَ] (ع مص) به شب رفتن. (منتهی الارب) (دهار) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ||). تأثیر و اثر کردن چیزي. (آنندراج).
||درگذشتن چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج).
سراي هفت رخشان.
[سَ يِ هَ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان. (برهان) (آنندراج).
سرایی.
[سَ] (ص نسبی) گروهی از پیادگان بوده اند که از هر ولایتی آمده بودند و ایشان را سپاهسالاري باشد جداگانه که تیمار ایشان
.( دارد و ایشان هر قومی به سلاح ولایت خویش کار کنند. (از سفرنامهء ناصرخسرو چ 2 ص 59
سراییدن.
[سَ دَ] (مص) سرودن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نغمه پردازي و سخن سرایی و حرف زدن آدمیان و سرود مرغان باشد.
(برهان). نغمه کردن و سرود گفتن. (رشیدي) (انجمن آرا) : هم آنگاه طنبور در بر گرفت سراییدن از کام دل درگرفت.فردوسی.
قمري همی سراید اشعار چون جریر صلصل همی نوازد یک جاي بم و زیر. منوچهري.
سرب.
4)، افغانی )« سوروف » ،« سوروپ » 3)، بلوچی )« سیریفت » 2) (سربی)، کردي )« سرپین » 1)(سرب)، پهلوي )« سرو » [سُ / سُ رُ] (اِ) اوستا
حاشیهء برهان قاطع چ معین). مخفف اسرب که ) .« اسرب » 6). رجوع کنید به اسرب، معرب آن نیز )« سورب » 5)، گیلکی )« سوروپ »
بعربی آنُک و بهندي سیسا خوانند. (برهان) (آنندراج). اسرب. آنک. (نصاب الصبیان). سرب داراي خواص فیزیولوژیکی و عمومی
470 شود. یکی از فلزاتی - و بهداشتی است و داراي مسمومیت هاي حاد و مزمن میباشد. رجوع به درمان شناسی عطایی صص 465
33 و / است که از قدیم الایام شناخته شده و جسمی است سفید خاکستري رنگ و بسیار نرم و سنگین و وزن مخصوص آن 11
همیشه در کان بصورت سولفور میباشد و اکثر اوقات محتوي مقدار زیادي سم و یکی از سموم قویّه است و از این جهت استعمال
آن در آلات و ادوات طباخی بسی خطرناك میباشد و املاح و ترکیبات این فلز را خارجاً و داخ در طب استعمال میکنند و نیز در
نقاشی و صنایع مستعمل است. (ناظم الاطباء) : و از شهر سامار به دیلمان آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد. (حدود العالم). و اندر
کوههاي فرغانه معدن زر و سیم است بسیار و معدن مس و سرب و نوشادر. (حدود العالم). گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند. قریع الدهر (از لغت فرس اسدي چ اقبال ص 297 ). بچشم خرد چیز ناچیز کرد دو صندوق پر
سرب و ارزیز کرد.فردوسی. جان تو بی علم چه باشد سرب دین کندت زرّ که دین کیمیاست. ناصرخسرو. نگویی سنگ مغناطیس
آهن چون کشد با خود سرب الماس را برد که این حکمت زبر دارد. ناصرخسرو. سیماب دختر است عطارد را کیوان چو مادر است
و سُرُب دختر. ناصرخسرو. در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس هنر در آنکه ز الماس بشکند پولاد.خاقانی. این هم ز عجایب
sru. (2) - srpin. (3) - sirift. (4) - ( خواص است کالماس به زخم سرب بشکست.خاقانی ||. غار و مغاره. (ناظم الاطباء). ( 1
.- surup. suruf. (5) - surup. (6) - surb
سرب.
صفحه 1394
[سَ رِ] (ص) پوسیده. (ناظم الاطباء). پوده. (برهان) (آنندراج). فسرده. (ناظم الاطباء) (جهانگیري). افشرده. (برهان) (آنندراج). از
هم رفته. (جهانگیري) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کهنه و فرسوده. (ناظم الاطباء).
سرب.
[سَ] (ع مص) دوختن درز. (منتهی الارب). دوختن مشک. (محیط المحیط).
سرب.
[سَ] (ع اِ) ستور. (منتهی الارب). شتر و هر چرنده. (محیط المحیط ||). چرندگان. (منتهی الارب) (آنندراج ||). راه. (منتهی
الارب) (آنندراج) (محیط المحیط ||). درز. (منتهی الارب ||). جانب و سوي. (منتهی الارب) (آنندراج). وجهه. (محیط المحیط).
||سینه. (محیط المحیط ||). گویند: اذهب فلااَنْدَهُ سربک؛ اي لااردّ؛ مرا حاجتی در تو نیست. در جاهلیت بجاي صیغهء طلاق
گفتندي: اذهبی فلااَنْدَهُ سربک. (منتهی الارب) (محیط المحیط).
سرب.
[سَ رَ] (ع اِ) سوراخ جانوران دشتی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). سُمج. (مجمل اللغۀ) (شرفنامه) : در هزیمت چون زنی
بوق ار بجایستت خرد ور نه اي مجنون چرا می پاي کوبی در سرب. ناصرخسرو ||. خانهء کنده زیر زمین. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
(منتهی الارب) : وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو ||. گیاه. (ناظم الاطباء)
(آنندراج) (منتهی الارب ||). راه پوشیده ||. کاریز که از آن آب به باغ رود ||. آبی که به مشک ریزند تا دوالهاي آن تر و نرم
گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). آب که در مشک نو کنند تا درزهاي آن محکم شود. (مهذب الاسماء ||). آبی
که از مشک روان شود ||. آب روان. ج، اَسْراب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ||). از ارباب منازل. (تحقیق ماللهند
.( ص 262
سرب.
[سَ رَ] (ع مص) روان شدن آب از آب دستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چکیدن آب از مشک نو. (تاج المصادر بیهقی)
(المصادر زوزنی).
سرب.
[سِ] (ع اِ) گلهء آهوان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب ||). جماعت زنان و جز آن ||. گروه سنگخوار. (آنندراج)
(ناظم الاطباء) (منتهی الارب). گروه از پرندگان و از این معنی است گفتهء شاعر : أ سربَالقطا هل من یعیر جناحَهُ لعلی الی من قد
هویت اطیر. (از محیط المحیط). و قطا، مرغی سنگخوار بود. مؤلف منتهی الارب و به پیروي از او مؤلفان آنندراج و ناظم الاطباء عام
را بر خاص اطلاق کرده اند ||. پاره اي از خرمابنان ||. راه ||. حال و شأن. (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). دل. (آنندراج) (ناظم
الاطباء) (منتهی الارب). و از این معنی است: هو واسع السرب؛ اي رخی البال؛ یعنی آسوده خاطر است. (منتهی الارب ||). نفس.
(آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه: هو آمن فی سربه؛ اي نفسه. (آنندراج ||). سینه. ج، اسراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (بحر
الجواهر).
صفحه 1395
الجواهر).
سربابایی.
[سَ] (حامص مرکب) اظهار بزرگی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
سرباتک.
202 و شدالازار ص 142 شود. - [سَ تَ] (اِخ) رجوع به حامدبن عمرو و تاریخ سیستان صص 194
سرباخ.
[سِ] (ع ص) مَهْمَهٌ سرباخ؛ بیابان فراخ. (منتهی الارب).
سر باختن.
[سَ تَ] (مص مرکب) کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن : عشقبازي چیست سر در پاي جانان باختن
با سر اندر کوي دلبر عشق نتوان باختن. سعدي. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم.سعدي.
سربار.
[سَ] (اِ مرکب) بار اندك که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازي علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدي) (آنندراج).
علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) : وجود خستهء من زیر بار جور فلک جفاي یار به سربار برنمیگیرد. سعدي (کلیات چ مصفا
ص 421 ). کفارهء فراغت ایام بیخودي سربار مختتم شده چون روزهء قضا. شفیع اثر (از آنندراج). بسکه دارد خاطرم شوق سبکباري
اثر زندگانی بار و سربار است عقل کاملم. شفیع اثر (از آنندراج). - امثال:خر را سربار میکشد جوان را ماشاءالله. سربار مال خر
بردبار است.
سرباران.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان پائین شهر بخش میناب شهرستان بندرعباس و داراي 750 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین می
.( شود. محصول آن خرما است. مزارع جلال آباد، محمدشاهی و دلالان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
سرباري.
[سَ] (ص نسبی، اِ مرکب) بار و بستهء کوچکی را گویند که بر بالاي بار و بستهء بزرگ بندند. (برهان). بار اندك که بر بالاي
بزرگ گذارند و به عربی آن را علاوه گویند. (انجمن آرا) (غیاث) (جهانگیري). علاوه. (ربنجنی). سربار : جهان پناها معلوم رأي
روشن تست که هست در هنر بنده شعر سرباري. نجیب جرفادقانی. تنی کو بار این دل برنتابد به سرباري غم دلبر نتابد.نظامی||.
کسی که بار بر سر نهاده باشد. (غیاث ||). باري که بر سر گیرند. (برهان). بار سر. (غیاث) (جهانگیري). - امثال:سرباري ته باري را
میبرد.
سرباز.
صفحه 1396
[سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) آنکه سر خود را ببازد، از عالم جانباز. (آنندراج) : در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین
کوي سربازان و رندانم چو شمع. حافظ ||. در بازیهاي ورق، ورقی که بر آن صورت سربازي نقش است ||. یک فرد سپاهی یا
یک تن لشکري. مقابل درجه دار. ترکیب ها: - سرباز آکتیو.؛ سرباز گارد. سرباز نیروي دریایی. سرباز نیروي زمینی. سرباز نیروي
هوایی. سرباز وظیفه.
سرباز.
[سَ] (ص مرکب) روشن. صریح. بدون پرده. فاش : مگو از هیچ نوعی پیش زن راز که زن رازت بگوید جمله سرباز.عطار.
سرباز.
[سَ] (اِخ) یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان ایرانشهر. آب آن از یک رودخانه بنام رود سرباز است که از چندین شعبه تشکیل
شده است. محصول عمدهء آن غلات، خرما، برنج، لبنیات. بخش سرباز از یک دهستان بنام دهستان سرباز تشکیل شده و مرکز
بخش آبادي سرباز و داراي 78 آبادي بزرگ و کوچک است. جمعیت آن در حدود 9500 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 8
سربازاري.
[سَ رِ / سَ] (ص نسبی، اِ مرکب) آوازهء بازار. (غیاث) (آنندراج). نظیر سرکوچه اي. کوچه باغی.
سربازخانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) محل سربازان. جایگاه سربازان. جائی که سربازان در آن زندگی میکنند. ساخلو.
سر باززدن.
[سَ بازْ، زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از اعراض کردن. (آنندراج). ابا کردن. امتناع کردن. نافرمانی کردن. جموح. جماح. (دهار)
(ترجمان القرآن) : پس اگر روزي چند صبر باید کرد... عاقل از آن چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). شنیدم که سر از فرمان ملک
باززد. (سعدي). سر از موافقت باززدم. (سعدي).
سر باز کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب)خلق کردن. ایجاد کردن : حصار جهان را که سر باز کرد ز بیت المقدس سرآغاز کرد.نظامی ||. افتتاح
کردن. آغاز کردن. شروع کردن : شغال و گرگ و زاغ این ساز کردند که از شخص شتر سر باز کردند.نظامی ||. منفجر شدن
جراحت و ریش.
سر بازکشیدن.
[سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) نافرمانی کردن. تمرد کردن : هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
صفحه 1397
منوچهري.
سربازگیري.
[سَ] (حامص مرکب) عمل گرفتن سرباز براي خدمت نظام وظیفه. کار سرباز گرفتن. رجوع به سرباز شود.
سرباز ماندن.
[سَ دَ] (مص مرکب)حیران ماندن. (غیاث) (آنندراج ||). تهی شدن. خالی شدن : بسکه فرورفت به سودا قلم محبره سرباز بماند از
رقم. امیرخسرو (از آنندراج).
سربازي.
[سَ] (حامص مرکب) باختن سر. جانفشانی کردن. تا پاي جان در رزم ایستادن. جان باختن : در این منزل ز سربازي پناهی ساز
خاقانی که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن. خاقانی. لشکر دیلم در آن حادثه پاي بفشردند و سربازیها کردند. (ترجمهء
.( تاریخ یمینی ص 46 ). کار من سربازي و بی خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است. مولوي (مثنوي دفتر چهارم بیت 2964
ز سربازي در این گلشن چنان خوشوقت میگردم که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را. صائب (از آنندراج).
سربازي کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) فداکاري کردن : که سربازي کنیم و جان فشانیم مگر کاحوال صورت بازدانیم.نظامی ||. خدمت نظام
وظیفه کردن. خدمت سربازي کردن.
سرباغ.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش هفت گل شهرستان اهواز و داراي 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه و لوله کشی شرکت نفت
.( تأمین میشود. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرباغچه.
[سَ چَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد و داراي 122 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول
.( آن غلات، توتون، حبوب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرباك.
[سَ] (اِ مرکب) سردار ضابط و صاحب سیاست. (برهان) (آنندراج). حاکم ضابط باسیاست. (رشیدي) : دین حق را نه چون تو یک
سرور ملک شه را نه چون تو یک سرباك. ابوالفرج رونی (از رشیدي).
سربال.
صفحه 1398
[سِ] (ع اِ) پیراهن و هرچه پوشند. (غیاث) (آنندراج). پیراهن یا درع یا هرچه پوشند. (منتهی الارب). پیراهن و زره. ج، سرابیل.
(مهذب الاسماء). پیراهن. (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
سربالا.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) بطرف بالا. بسوي بالا ||. فراز، مقابل نشیب و سرازیر و سرپائین ||. کوه. (آنندراج).
سربالا.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. داراي 927 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین می شود. محصول
.( آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سربالایی.
[سَ] (حامص مرکب، اِ مرکب)فراز، مقابل سرازیري و نشیب.
سربالین.
[سَ] (اِ مرکب) بالش و متکا. (ناظم الاطباء).
سربان.
[سَ] (اِ مرکب) بستهء کوچکی که بر روي بار گذارند و سربار ||. پرتگاه و نشیب. (ناظم الاطباء).
سربان.
[سَ] (اِخ) نام محله اي است به ري و گفته اند که جاي بسیار باصفایی است که از وسط آن نهري جاري می شود و طرفین نهر پر از
اشجار بهم پیچیده و بهم پیوسته میباشد. بازارهایی هم دارد. (از معجم البلدان).
سربانگ.
[سَ] (اِ) مرغی که درخت را با منقار خود سوراخ کند و دارکوب نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
سربپائین.
[سَ بِ] (ص مرکب) آنکه سر او بجانب فرودین بود ||. سربزیر. خجالتی. محجوب.
سربتو.
به واو معروف که در اصل بمعنی در میان است، چنانکه گویند « تو » صله و لفظ « باي » و « سر » [سَ بِ] (ص مرکب) مرکب است از
فلانی در توي خانه نشسته است؛ اي در میان خانه. پس سربتو بمعنی سر بخود کشیده و در فکر فروشده باشد. (آنندراج ||). آنکه
صفحه 1399
همهء مکنونات خاطر خویش از همه کس پنهان دارد. (یادداشت مؤلف). آنکه ضمیر خود را هیچگاه به هیچکس آشکارا نکند.
(یادداشت مؤلف ||). بمجاز بمعنی محیل و مکار. (آنندراج).
سربتویی.
[سَ بِ] (حامص مرکب)محیل و مکار بودن : ز سربتویی خود شیخ مارگیر مدام ز دست خود چو کشف از شکنجهء قفس است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
سر بتیغ خاریدن.
[سَ بِ دَ] (مص مرکب) کنایه از کشتن و گردن زدن باشد. (برهان) (آنندراج).
سربج.
[سُ بُ] (اِخ) قبیله اي است از اکراد. (منتهی الارب) (آنندراج).
سربجیب.
[سَ بِ جَ / جِ] (ص مرکب)متأمل و متفکر. (آنندراج). در آغوش سر فروبرده. در حالت تفکر. (ناظم الاطباء).
سربخ.
[سَ بَ] (ع ص) زمین فراخ نرم و زمینی که در آن راه گم شود. (منتهی الارب). زمین فراخ. (مهذب الاسماء). الارض الواسعۀ
المضلۀ. (اقرب الموارد).
سربخاري.
[سَ بُ] (اِ مرکب) گلدان و چراغ براي زینت بالاي بخاري. (یادداشت بخط مؤلف ||). پارچهء قیمتی که بر طاقچهء بالاي بخاري
گسترند. (یادداشت مؤلف).
سربخش.
[سَ بَ] (اِ مرکب) سربخش در برهان قاطع مرقوم که حصه و نصیب و قسمت است، امّا از سیاق دساتیر آنجا که باریتعالی در فقرهء
یکصد و بیست و دو به حضرت مه آباد خطاب میفرماید (!) که تو سربخش مردمانی معلوم می شود که تو آغاز و ابتداي نوع انسانی
یا زبده و خلاصهء مردمانی و سر باید بکسر آخر بوده باشد، والله اعلم. (فرهنگ دساتیر ص 251 ). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
حصه و نصیب و قسمت و بهره. (برهان) (آنندراج). حصه و حصهء کلان. (غیاث) : چو نوبت به سربخش دارا رسید شتربار زر تا
بخارا رسید.نظامی (||. نف مرکب) کنایه از شخص گذشته و صاحب همت. (برهان).
سربخشی.
صفحه 1400
[سَ بَ] (حامص مرکب)نصیب و حصه و بهره دادن : کار من سربازي و بی خویشی است کار شاهنشاه من سربخشی است.مولوي.
سربخۀ.
[سَ بَ خَ] (ع مص) خفیف و سبک بودن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). خفت و سبکی. (منتهی الارب) (آنندراج ||). در
نیمروز به جایی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). نرم راه رفتن. (اقرب الموارد). رفتار نرم. (منتهی الارب).
سربداران.
[سَ بِ] (اِخ) (از 737 تا 783 ه . ق.) سلسله اي که بوسیلهء عبدالرزاق از مردم قریهء باشتین از قراي خراسان تأسیس شد و قراء
مجاور آن را مسخر کردند و قریب نیم قرن بر خراسان مسلط بودند. از این سلسله ده امیر به ریاست رسیدند. نام امراي سربدار بشرح
زیر است: عبدالرزاق بن فضل الله 737 ه . ق. وجیه الدین مسعود برادر او 738 ه . ق. آي تیمور محمد 744 ه . ق. اسفندیار 746 ه . ق.
فضل الله 746 ه . ق. شمس الدین علی 748 ه . ق. یحیی 753 ه . ق. ظهیرالدین 756 ه . ق. حیدر قصاب 760 ه . ق. حسین دامغانی
224 ). و رجوع به رجال حبیب السیر - 783 ه . ق. (از تاریخ طبقات سلاطین اسلام لین پول صص 223 - 761 ه . ق. علی مؤید 766
444 و تاریخ ،407 ،406 ،381 ،380 ،367 - 360 ،358 - 356 ،332 ،251 ، ص 61 و 115 و حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 230
،302 ،61 ،37 ، 184 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 16 ، ادبیات ایران از سعدي تا جامی ص 198 و 199 و سبک شناسی ج 3 ص 183
303 و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 47 و مرآت البلدان ج 1 ص 328 شود.
سر برآوردن.
[سَ بَ وَ دَ] (مص مرکب) کنایه از یاغی شدن. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). کنایه از برگشتن و یاغی شدن باشد از صاحب و
ولی نعمت خود. (برهان) : و چون این آوازه به دیگر شهرهاي پارس افتاد هیچکس سر بر نیارست آوردن، جمله صافی و مستخلص
ماند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 117 ). و در آن فور مردم اصطخر دیگرباره سر برآوردند و غدر کردند. (فارسنامهء ابن البلخی
ص 127 ). و از جوانب و اطراف عالم مزاحمان و مفسدان سر برآرند. (سندبادنامه ص 227 ). و حاسدان و قاصدان از اطراف ممالک
سر برآرند و دستهاي تطاول و تعدي و ظلم دراز کنند. (سندبادنامه ص 225 ). کسانی که به فساد و شر و اعمال قبیحه سر برآرند.
(سعدي ||). دمیدن. طالع شدن. ظاهر شدن. طلوع کردن : چو خور سر برآرد ز کوه سیاه نمایم ترا جنگ شاه و سپاه.فردوسی. چون
علامات چتر منور خورشید از افق خاور سر برآورد. (سندبادنامه ص 247 ). چو گم گردد از گوهري آب و رنگ دگر گوهري سر
برآرد ز سنگ.نظامی. چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه.نظامی. چشم بند است آتش از بهر حجیب
رحمت است این سر برآورده ز جیب. مولوي ||. سر بلند کردن. سر برداشتن : برآورد سر و آفرین کرد و گفت که بادي همه ساله
با تخت جفت.فردوسی. یکی ز انجمن سر برآورد راست همانگه سخن گفت و بر پاي خاست. فردوسی. که چون سر برآري به
چرخ بلند ز مکتب به میدان جهانی سمند.نظامی. درویش سر برآورد و گفت... (سعدي ||). بیدار شدن. سر برداشتن از خواب :
شب چون پر زاغ بر سر آورد شب پرّه ز خواب سر برآورد.نظامی. بره خفتگان تا برآرند سر نبینند ره رفتگان را اثر.سعدي. رخت
برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتاب در کتفش تافت. سر برآورد کاروان رفته دید. (سعدي ||). برابري
کردن. همسري کردن : ترا افتد که با ما سر برآري کنی افتادگان را خواستاري.خاقانی ||. بالیدن. قد کشیدن : مگر سروي ز طارم
سر برآورد که ما را سربلندي بر سر آورد.نظامی ||. بالا رفتن. گذشتن : گر تخم تو آب خرد بیابد شاخ تو برآرد سر از
ثریا.ناصرخسرو ||. ممتاز شدن : شنو کارهائی که من کرده ام ز گردنکشان سر برآورده ام.فردوسی ||. به خود بالیدن. مباهات
صفحه 1401
کردن : گر او تاجدارت کند سر برآر وگرنه سر ناامیدي بخار.سعدي.
سر برآوریدن.
[سَ بَ وَ دَ] (مص مرکب) دمیدن. روئیدن : کاسمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت.رودکی.
سر برافراختن.
[سَ بَ اَ تَ] (مص مرکب) طغیان کردن : چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی.فردوسی ||. افتخار کردن.
مباهات نمودن : به خون ریختن سر برافراخته ست بسی را بناحق سر انداخته ست.نظامی.
سر برافشاندن.
[سَ بَ اَ دَ] (مص مرکب) روي برتافتن. اعراض کردن. اطاعت نکردن : همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما نه گردنیم که از حکم
سر برافشاندیم. خاقانی.
سربراه.
[سَ بِ] (ص مرکب) کنایه از سرانجام دهندهء کار. (آنندراج). مطیع و فرمانبردار. حرف شنو ||. شخصی سربراه؛ که هیچیک
اعمال زشت را ندارد. (یادداشت مؤلف): آدمی سربراه. پسري سربراه.
سربراهی.
[سَ بِ] (حامص مرکب)درستی. (آنندراج) (غیاث).
سر بر پا نهادن.
[سَ بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تعظیم کردن : دست بوسش چون رسید از پادشاه گر گزیند بوس پا باشد گناه گرچه سر بر پا نهادن
.( خدمت است پیش آن خدمت خطا و زلت است. مولوي (مثنوي چ خاور ص 37
سر برتافتن.
[سَ بَ تَ] (مص مرکب)کنایه از نافرمانی کردن و یاغی شدن. (برهان) (آنندراج). اعراض کردن. دوري جستن : پس مردمان
کابل سر برتافتند. (تاریخ سیستان). چه وقت آید کزین به دست یابیم ز حق خدمتت سر برنتابیم.نظامی. سرش برتافتم تا عاقبت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.سعدي. راستی را سر ز من برتافتن بودي صواب گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی. سعدي.
سربرج.
[سَ بُ] (اِخ) ده بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنهء آن 185 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه، گردو. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 1402
سر بر خط آوردن.
[سَ بَ خَ وَ دَ](مص مرکب) مطیع بودن. فرمانبردار شدن :سر بر خط آرد و پسر را به درگاه عالی فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
.( ص 399
سر بر خط داشتن.
[سَ بَ خَ تَ](مص مرکب) کنایه از اطاعت کردن و فرمانبرداري. (رشیدي) (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج).
سر بر خط نهادن.
[سَ بَ خَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) اطاعت کردن. (غیاث) (آنندراج) : نبود عاشقی امسال مر مرا درخور کنون که آمد بر خط نهاد
باید سر.فرخی. آهو بدل تو مهر داده بر خط تو شیر سر نهاده.نظامی. رجوع به سر شود.
سر برداشتن.
[سَ بَ تَ] (مص مرکب)سر بلند کردن. پاسخ گفتن کسی را. اقماح. (زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) : جرجیس
سر برداشت و گفت تو دانایی که من... (قصص الانبیاء ص 191 ||). بیدار شدن : از اینان یکی سر برنمی دارد که دوگانه اي
بدرگاه خداوند یگانه بگذارد. (سعدي ||). بهوش آمدن : همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم
نشستی. سعدي.
سر بردن.
[سَ بُ دَ] (مص مرکب) بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن : بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم
شیرگیر.فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی.(کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان
محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). - سر در جیب بردن؛ غروب کردن. رجوع به سر شود.
سر بر زانو نشستن.
[سَ بَ نِ شَ تَ](مص مرکب) کنایه از مراقبه. (برهان) (آنندراج ||). کنایه از غمگین نشستن. (برهان). کنایه از غمگین و متألم
نشستن. (آنندراج ||). کنایه از کوز شدن یعنی پشت خم گردیدن. (برهان) (آنندراج).
سر برزدن.
[سَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)دمیدن. طلوع کردن. طالع شدن : چو خورشید برزد سر از کوهسار سیاوش بیامد بر شهریار.فردوسی. چو
خورشید سر برزند زین نطاق برآید ز دریا طراقاطراق.نظامی. سر برزده از سراي فانی بر اوج سراي آسمانی.نظامی. چونکه نور
صبحدم سر برزند کرکس زرین گردون پر زند.مولوي. آفتاب از کوه سر برمیزند ماهروي انگشت بر در میزند.سعدي ||. بیرون
آمدن : گر بگویم شمه اي زآن زخمه ها جانها سر برزند از دخمه ها.مولوي ||. رسیدن. ترقی کردن. نائل گشتن : مملکت شاد شد
به شاگردي تا تو سر برزدي به استادي.مسعودسعد ||. تجاوز کردن. از حد گذشتن : بنگر کز اعتدال چو سر برزد با خور چه چند
صفحه 1403
چیز هویدا شد. ناصرخسرو ||. رُستن. روئیدن : این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز روز حشر و قیامت گوا شده ست.
ناصرخسرو.
سر بر زمین زدن.
[سَ بَ زَ زَ دَ] (مص مرکب) سجده کردن. (آنندراج).
سر بر زمین نهادن.
[سَ بَ زَ نِ / نَ دَ](مص مرکب) تعظیم و تکریم کردن. سجود. (دهار) (ترجمان القرآن) : سپاهش بر او خواندند آفرین همه
برنهادند سر بر زمین.فردوسی.
سر بر سر کسی داشتن.
[سَ بَ سَ رِ كَ تَ] (مص مرکب) پیچش و آویزش و خصومت کردن. (آنندراج). سر جنگ داشتن. بستیز بودن : با تنک حوصله
کارش ز خردمندي نیست چشم ما بیهده سر بر سر دریا دارد. میر جدلی خوانسالاري (از آنندراج).
سر بر سر کسی نهادن.
[سَ بَ سَ رِ كَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) پیچش و خصومت کردن. (آنندراج) : سپسی گر سرش نهد بر سر کمرش بشکند پلنگ
مگر. شفایی (از آنندراج).
سربرغ.
[سَ بَ] (اِ مرکب) سرآب. جایی که آب از چشمه یا رودخانه در برغ رود. و برغ بندي باشد که آب در آن جمع شود مانند تالاب
و استخر. (انجمن آرا) (برهان).
سر برکردن.
[سَ بَ كَ دَ] (مص مرکب)سر برآوردن که کنایه از یاغی شدن و نافرمانی کردن باشد. (برهان) (آنندراج ||). گذشتن. بررفتن.
درگذشتن : گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی سخت زود از چرخ گردان اي پسر سر برکنی. ناصرخسرو ||. بیرون آوردن
سر از جایی. بیرون شدن نگاه کردن را. خروج. درآمدن. خارج شدن :کس را از غوریان زهره نبودي که از برج سر برکردندي.
(تاریخ بیهقی). سر برکن اي منوچهر از خاك تا پس از خود ز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینی.خاقانی. در نتوان بست از این کوي
در بر نتوان کرد از این بام سر.نظامی. کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند همچون کبوترش برباید به چنگلی.سعدي ||. سر بلند
کردن. بلند کردن سر. سر برآوردن : خیره چه سر اندازم بر خاك سر کویت گر بوسه زنم پایت سر برنکنی دانم.خاقانی. گر سر قدم
نمی کنمش پیش اهل دل سر برنمی کنم که مقام خجالت است.سعدي. از آن تیره دل، مرد صافی درون قفا خورد و سر برنکرد از
سکون.سعدي. تحمل کنان را نخوانند مرد که بیچاره از بیم سر برنکرد.سعدي. گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم اینچنین یار
وفادار چو بنوازي به.سعدي ||. طالع شدن. ظاهر شدن : کوکب علم آخر سر برکند گرچه کنون تیره و در خفیت است. ناصرخسرو.
صفحه 1404
سر چو آه عاشقان برکرد صبح عطر آتش زاي زآن برکرد صبح.خاقانی. سرو بلند بستان با آنهمه لطافت هر روزش از گریبان سر
برنکرد ماهی. سعدي ||. داخل شدن. درآمدن. رفتن : هر لحظه سر به جایی برمیکند خیالم تا خود چه بر من آید زین منقطع
لگامی. سعدي.
سر برکشیدن.
[سَ بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) بیرون آمدن. برزدن. طالع شدن : ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر
برکشید.فردوسی. چو از خاور او سوي مشرق کشید ز خاور شب تیره سر برکشید.فردوسی ||. طغیان کردن. یاغی شدن. سرپیچی
کردن : رهی کز خداوند سر برکشید ز اندازه پس سرش باید برید.دقیقی.
سر بر کمر زدن.
[سَ بَ كَ مَ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از دیوانه شدن و سودایی گردیدن. (برهان) (انجمن آرا).
سربرگ.
[سَ بَ] (ص مرکب) در قمار، مقابل ته برگ. آنکه در قمار ورق اول او راست. (یادداشت مؤلف).
سر برگرفتن.
[سَ بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) از خواب برخاستن و بیدار گردیدن. (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا) : پهلو منه که یاري پهلوي
توست آري برگیر سر که این سر خوش زآن سر است امشب. مولوي (کلیات شمس چ دانشگاه ص 187 ||). کنایه از مسافر شدن.
(برهان).
سر برنهادن.
[سَ بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کنایه از ترك سخن کردن و ساکت شدن. (برهان) (انجمن آرا).
سربرهنه.
[سَ بِ رَ نَ / نِ] (ص مرکب)آنکه سر او برهنه و بدون پوشش باشد. بی کلاه. بی معجر. که سرش پوشیده نیست.
سربرهنه.
[سَ بِ رَ نَ] (اِخ) (سید...) ترکستانی و بسیار شیرین گفتار است. بیست سال تولیت مزار حضرت عشق الرحمان شیخ لقمان داشت و
صدهزار اشرفی سرخ کفایت نمود. به برکت این خدمت به منصب صدارت رسید و آخر از این منصب نیز به فراغت بال استغناء
نمود. و این رباعی از اوست: آنان که پرستندهء خورشید و مهند از چشم تو در آرزوي یک نگهند کنگر اگر این است که من می
.( بینم خوبان دگر بتنگ تعلیم گهند (؟). (از مجالس النفایس ص 265
سر بریدن.
صفحه 1405
[سَ بُ دَ] (مص مرکب) جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاري برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن : اي من آن
روباه صحرا کز کمین سر بریدندم براي پوستین.مولوي. طاقت سر بریدنم باشد وز حبیبم سَرِ بریدن نیست.سعدي. نه گر دستگیري
کنی خرمم نه گر سر بري بر دل آید غمم.سعدي.
سربریده.
[سَ بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)سرجداشده. که سر وي از تن بریده باشند : ز زعفران رخ ظالمان کند گه عدل حنوط جیفهء ظلمی
که سربریدهء اوست. خاقانی. ناسوده چو مرغ سربریده نغنوده چو عزم بردریده.نظامی. به مرگ سروران سربریده زمین جیب آسمان
دامن دریده.نظامی. رجوع به سر بریدن شود. - سربریده آواز کردن؛ کنایه از شخصی که دست از جان شسته باشد و خواهد که از
حریف خود انتقام کشد یارانش منع کنند که اگر این اندیشه داري با کس در میان منه. (آنندراج). - سربریده شمع؛ شمعی که سر
آن را چیده باشند : در دستت اوفتادم چون مرغ پربریده در پیشت ایستادم چون شمع سربریده. خاقانی. - سربریده طره؛ گیسوئی که
نوك آن را چیده اند : هر پاسبان که طرهء بام زمانه داشت چون طرّه سربریده شد از زخم خنجرش. خاقانی. - سربریده قلم؛ قلمی
که نوك آن شکسته شده است : سربریده قلمت بس که کند خط انعام کهن را تجدید.سوزنی ||. کنایه از ناکس واجب القتل.
(آنندراج).
سربریده گشتن.
[سَ بُ دَ / دِ گَ تَ](مص مرکب) جدا گشتن. منقطع گشتن. دور گشتن. کناره گرفتن : و چنان از خلق سربریده گشتم که چون
روز بود از بیم آنکه نباید کسی مرا از او به خود مشغول کند گفتم خداوندا به خودم مشغول گردان. (تذکرة الاولیاء عطار).
سر بزانو نشستن.
[سَ بِ نِ شَ تَ](مص مرکب) کنایه از مراقبه کردن. (آنندراج) (رشیدي). مراقبه کردن. (مجموعهء مترادفات ص 327 ). متأمل
شدن. (آنندراج). به اندیشه فرورفتن ||. متألم و غمگین نشستن. (رشیدي).
سربزرگ.
[سَ بُ زُ] (ص مرکب) که سر او بزرگ باشد ||. کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه. (برهان) (انجمن آراي ناصري) : چو شدم
سربزرگ درگاهش یافتم راه توشه از راهش.نظامی. پسر گفتش آخر بزرگ دهی به سرداري از سربزرگان مهی.سعدي ||. پرزور
غالب. خودخواه : در این هم نبردي چو روباه و گرگ تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.نظامی. کآن یکی گر سگ است گرگ
شود وین بقصد تو سربزرگ شود.اوحدي.
سربزرگی.
[سَ بُ زُ] (حامص مرکب)صفت سربزرگ. حالت و چگونگی سربزرگ. بزرگی سر : کس از سربزرگی نباشد بچیز کدو
سربزرگ است و بی مغز نیز.سعدي ||. از حد خود تجاوز کردن. ادب نگاه نداشتن. خودخواهی : شبانی پیشه کن بگذار گرگی
مکن با سربزرگان سربزرگی.نظامی. سگ را چو دهی سلیح گرگی شیریش کنی به سربزرگی.نظامی. رجوع به بزرگ شود||.
صفحه 1406
مجازاً، مقام و افتخار : سرش را به افسر گرامی کند بدین سربزرگیش نامی کند.نظامی. بزرگان بدو تهنیت ساختند بدین سربزرگی
سر افراختند.نظامی. رجوع به سربزرگ شود.
سربزي.
[سَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان نوروزآباد بخش سرخس شهرستان مشهد. داراي 140 تن سکنه. آب از قنات و رودخانه و محصول
.( آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سربزیر.
[سَ بِ] (ص مرکب) در تداول عام، آرام. بی آزار. که از غایت شرم سر بالا نکند: کاسب سربزیر. جوان سربزیر.
سربست.
[سَ بَ] (ن مف مرکب) سربسته. سرپوشیده. که سر آن نهاده باشند : پژوهندهء خاك سربست من نهد تهمت نیست بر هست
من.نظامی. هرچه دارد در خم سربست گردون از من است می به حکمت میخورم جاي فلاطون از من است. صائب (از آنندراج).
||مشکلی که امکان حل ندارد. (شرفنامهء منیري) (رشیدي (||). ق مرکب) یکجا. یک کاسه. بطور کلی. دربست : ... عراق
قسمت کرد، اصفهان به قتلغ اینانج داد سربست، و ایالت همدان به قراقز اتابکی داد و ري به ملک یونس خان. (راحۀ الصدور
راوندي).
سربست.
[سَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان همایجان بخش اردل شهرستان شیراز. داراي 212 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شش پیر. محصول
.( آن غلات، برنج و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سربست.
[سَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان زیر راه بخش برازجان شهرستان بوشهر. داراي 141 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دالکی. محصولش
.( خرما است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سربسته.
[سَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)که سر آن استوار باشد، همچون کیسه و مشک و غیره که دهانهء آن را با ریسمان یا نخ استوار
ببندند تا محتوي آن بیرون نریزد. سربمهر : آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پرنبید سربسته و نبرده بدو دست هیچکس. بهرامی.
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو میپرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. آفتابی چو غنچه سربسته که نماید چو غنچه
لعل و زر او.خاقانی. هر عروسی چو گنج سربسته زیر زلفش کلید زربسته.نظامی. کوزهء سربسته اندر آب زفت از دل پرباد فوق آب
رفت.مولوي ||. آنچه سر آن را بچسبانند که کسی بر محتوي آن وقوف نیابد، همچون نامهء سربسته، پاکت سربسته : چو سربسته
شد نامهء دلنواز رساننده را داد تا برد باز.نظامی. بلیناس را با دگر مهتران فرستاد و سربسته گنجی گران.نظامی ||. مبهم. مجمل.
صفحه 1407
بدون شرح و تفصیل : پرسم او را سؤال سربسته تا جوابم فرستد آهسته.نظامی. فرستد سروشی و با او کلید کند راز سربسته بر ما
پدید.نظامی. سخن سربسته گفتی با حریفان خدا را زین معما پرده بردار.حافظ. لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتهء سربسته چه
دانی خموش.حافظ. - سربسته گفتن؛ به اجمال گفتن. خلاصه بیان کردن : حاجب بکتغدي امیر را سربسته گفت که... (تاریخ
بیهقی). سربسته بگویم ار توانی بردار به تیغ فکرتش سر.ناصرخسرو. بلندانی که راز آهسته گویند سخنهاي فلک سربسته
گویند.نظامی ||. پوشیده. پنهان : راز سربستهء ما بین که بدستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ ||. غامض.
مشکل : همه دلایل و فرهنگ را به اوست مآب همه مسائل سربسته را از اوست بیان. فرخی.
سربسر.
[سَ بِ سَ] (ص مرکب) برابر و این کنایه از امري است که زیان و سود او برابر باشد یا چیزي که از یکی طلب داشته باشد مساوي
آن باشد که به او دادنی باشد میگوید سربسر شدیم. (آنندراج) : یار من محتشمانند و مرا شاعر نام شاعرم لیکن با محتشمان
سربسرم.فرخی. زرق پیش آر چو زراق شود با تو سربسر باش و همی دار بمقدارش. ناصرخسرو. فردا که از این دیر فنا درگذریم با
هفت هزارسالگان سربسریم.خیام. شخصی در حمام وضو ساخت. حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده. چون عاجز شد تیزي
رها کرد، گفت این زمان سربسر شدیم. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلن ص 149 (||). ق مرکب) تمام. بکلی. همه. سراسر. از
اول تا آخر : کرا سوخت خرمن چه خواهد مگر جهان را همه سوخته سربسر.ابوشکور. این جهان سربسر همه فرناس نز جهان من
یگانه فرناسم.ابوشکور. همه گنج من سربسر پیش توست تو جاوید شادان دل و تندرست.فردوسی. جهان سربسر حکمت و عبرت
است چرا بهرهء ما همه غفلت است.فردوسی. جهانی پرآشوب شد سربسر چو از تخت گم شد سر تاجور.فردوسی. اي سربسر تکلف
وي سربسر صلف ابلیس را نبیره و نمرود را خلف.بهرامی. هندوان را سربسر ناچیز کرد روسیان را داد یکچندي زمان.فرخی. بکاوید
کالاش را سربسر که داند که چه یافت زرّ و گهر.عنصري. مرد را گشت گردن و سر و پشت سربسر کوفته به کاج و به
مشت.عنصري. ما همه سربسر آبستن خورشید و مهیم ما توانیم که از خلق جهان دور جهیم. منوچهري. از آن سپس که جهان سربسر
مر او را شد. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 278 ). مگر سربسر بجهد که با ستمکاري مردي نیکوصدقه بود. (تاریخ بیهقی).
توانگر بدي سربسر مردمان همه با لباس و همه خانمان.اسدي. جهان را سربسر در خویش می بین هر آنچ آید به آخر پیش می بین.
ناصرخسرو. کثافت همه سربسر در زمی است لطافت همه سربسر در سماست. ناصرخسرو. ولیکن وصیت میکنم شما را که سربسر
مقابله بکنید و... (کیمیاي سعادت). و جهان را سربسر مسخر فرمان عالی او گرداناد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 2). اي سربسر ستوده
پدید و نهان تو شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان.سوزنی. گر دلم دادي که شروان بی جمالش دیدمی راه صد فرسنگ را زین سربسر
پیمودمی. خاقانی. زبانش سربسر تیر و تبر بود یکایک عذرش از جرمش بتر بود.نظامی. آمدي در سراي ما هر ماه کسوتش سربسر
حریر سیاه.نظامی. وآن بیابان سربسر در ذیل کوه بر خلایق گشته موسی باشکوه.مولوي. مال ما و این طبیبان سربسر پیش لطف عام
تو باشد هدر.مولوي. چو معنی یافتی صورت رها کن که این تخم است و آنها سربسر کاه.سعدي. سربسر خانه سوز و آتش باز
آتش خویش را نکشته به آز.اوحدي. چون تو نباشی ز سپه باخبر جرم سپه از تو بود سربسر. خواجوي کرمانی. عالم همه سربسر
رباطی است خراب در جاي خراب هم خراب اولی تر.حافظ.
سربسر کردن.
[سَ بِ سَ كَ دَ] (مص مرکب) برابر وي شدن و کردن، و این کنایه از تدارك و تلافی باشد، از این جاست که سربسر کردن
حساب بمعنی برابر کردن حساب نیز دیده شده. (آنندراج) : ور نیک نمی کنی بجایم با من صنما تو سربسر کن.سنایی. مه که از
صفحه 1408
چرخ تخت زر کرده ست با سریر تو سربسر کرده ست.نظامی. دار ملک سروري جستند خصمان لاجرم بر سر دارند اکنون کرده
سرها سربسر. سلمان ساوجی. جنگها داریم با زلفش ولی در پاي او باز اگر افتیم با او سربسر خواهیم کرد. کمال خجندي (از
آنندراج).
سر بسماع شدن.
[سَ بِ سَ شُ دَ](مص مرکب) بوجد آمدن. (آنندراج).
سر بسنگ آمدن.
[سَ بِ سَ مَ دَ](مص مرکب) در تداول، مأیوس شدن. ناامید شدن.
سر بسنگ خوردن.
[سَ بِ سَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) در تداول، ناامید و مأیوس شدن.
سرب سوخته.
[سُ بِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زرگون. زرقون. زرجون. سلیقون. سندوقس. اسرب محروق. (یادداشت مؤلف).
سربصحراداده.
[سَ بِ صَ دَ / دِ](ن مف مرکب) کنایه از دیوانه زیرا که در شهر آرام نگیرد. (آنندراج) : سربصحرادادهء چشم سیاه لیلی ام چشم
آهو حلقهء زنجیر می باید مرا. صائب (از آنندراج). اي زبون در حلقهء زنجیر زلفت شیرها سربصحرادادهء چشم خوشت نخجیرها.
صائب (از مفرد و جمع محمد معین).
سر بکردن.
[سَ بِ كَ دَ] (مص مرکب)سر بکردن زنی با مردي؛ تباهی کردن با او. (یادداشت مؤلف) : گفت او را یک بار گرفتم و با هندویی
سر بکرد و بگریخت. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی).
سر بگریبان بردن.
[سَ بِ گِ بُ دَ](مص مرکب) کنایه از فکر کردن و اندیشه نمودن. (برهان) (انجمن آراي ناصري). رجوع به سر شود.
سربگم کردن.
[سَ بِ گُ كَ دَ] (مص مرکب) در تداول، گم کردن. نیست کردن. نابود کردن.
سربلند.
صفحه 1409
[سَ بُ لَ] (ص مرکب) سرفراز و عالی مرتبه. (آنندراج). مفتخر. سرفراز. مباهی : سربلندان چون به مخدومی رسند خادمی را خاك
پست خود کنند.خاقانی. سربلندیم هست و تاج و سریر نبود هیچ سربلند حقیر.نظامی. گر به سمع تو دلپسند شود چون سریر تو
سربلند شود.نظامی ||. بلند. عالی : ولی دارم اندیشه اي سربلند که بر صید شیران گشایم کمند.نظامی.
سربلندي.
[سَ بُ لَ] (حامص مرکب)سرفرازي. مقابل سرافکندگی. مفاخرت. مباهات : تاج را سربلندي از سر تست بخت را پایگاهی از در
تست.نظامی. گرچه بهرام سربلندي داشت دانش و تیغ و زورمندي داشت.نظامی. فراخی باد از اقبالش جهان را ز چترش سربلندي
آسمان را.نظامی. لیلی ز سریر سربلندي افتاده به چاه دردمندي.نظامی. بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندي بر
آسمان توان زد. حافظ. در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سربلندي افتی به خاك پستی. حافظ.
سربلۀ.
[سَ بَ لَ] (ع اِ) ترید روغن دار. (آنندراج) (منتهی الارب (||). مص) کسی را پیراهن پوشانیدن. (دهار) (زوزنی) (آنندراج)
(منتهی الارب). سربال پوشاندن کسی را. (از اقرب الموارد).
سربمهر.
[سَ بِ مُ] (ص مرکب)مهرکرده شده. (آنندراج). ممهور. سربسته. که سر آن نگشوده باشند. دست نخورده : زد نفس سربمهر صبح
ملمع نقاب خیمهء روحانیان گشت معنبرطناب.خاقانی. خنده اي سربمهر زد دم صبح الصبوح اي حریف محرم صبح.خاقانی. آن
گنج سربمهر که خاقانیش نهاد ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.خاقانی. تو گنجی سربمهري نابسوده بد و نیک جهان
ناآزموده.نظامی. گنج گهرم که دربمهر است چون غنچهء باغ سربمهر است.نظامی. مهر بنهاد و مهر از او برداشت همچنان سربمهر
خود بگذاشت.نظامی. داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر آنچه بر اجزاي ظاهر دیده اند آن گفته اند. سعدي. سخن سربمهر دوست
به دوست حیف باشد به ترجمان گفتن.سعدي.
سربند.
[سَ بَ] (اِ مرکب) پنبه یا جامه و یا چوبی که بر دهانهء شیشه فروبرند تا مظروف از ریختن و تباهی مصون ماند. آنچه بر سر ظرفی
چرمین یا از شیشه و غیره بندند از جامه و چرم و غیره. (یادداشت مؤلف ||). اختیار (؟) و آگاهی راز ||. کوچه بند. (غیاث)
(آنندراج ||). عصابه که زنان بر سر بندند. (آنندراج). عصابه. (ربنجنی) (دهار). مِعْصَب. (ملخص اللغات حسن خطیب). تاج.
(یادداشت مؤلف). عمامه : یکی خوب سربند پیکر بزر بیابد از این رنج فرجام بر.فردوسی. یکی شاره سربند پیش آورید همه تار و
پود اندر او ناپدید.فردوسی. ز پور بهو چون شنید آگهی فرستاد سربند و مهر شهی.اسدي. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب به
رخ فروهشت.نظامی. گر او را دعوي صاحب کلاهی است مرا نیز از قصب سربند شاهی است.نظامی. دامک و سربند بگویم که
.( چیست نام یکی آفت و دیگر بلا. نظام قاري (دیوان البسه ص 107
سربند.
[سَ بَ] (اِخ) ده بخش نمین شهرستان اردبیل. داراي 210 تن سکنه است. آب از رودخانهء قره سو و محصول آن غلات است. (از
صفحه 1410
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سربندان.
[سَ بَ] (اِخ) قصبه اي جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش شهرستان دماوند. داراي 1850 تن جمعیت است. آب آن از چشمه
.( سار، محصول آن غلات، بنشن، قیسی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سربندر.
[سَ بَ دَ] (اِخ) ایستگاهی است میان مرغزار و بندر شاهپور راه آهن جنوب ایران و در 915 هزارگزي تهران قرار گرفته است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سربنه.
[سَ بُ نَ / نِ] (اِ مرکب) جامه کن. رخت کن. سربینه. سرپینه (در حمام). (یادداشت مؤلف). رجوع به سربینه شود.
سر بودن.
[سَ دَ] (مص مرکب) شهیر بودن. برتر بودن : تو چیزي مدان کز خرد برتر است خرد بر همه نیکوئی ها سر است.فردوسی. ز
گودرزیان مهتر و بهتر است به ایران سپه بر دو بهره سر است.فردوسی. مرا پشت بودي گر ایدر بدي به قنوج بر لشکرم سر
بدي.فردوسی. بدي کو بدان جهان را سر است به پیري رسیده کنون بدتر است.فردوسی.
سربۀ.
[سَ بَ] (ع اِ) درز ||. سفر نزدیک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سربۀ.
[سُ بَ] (ع اِ) جماعت. (اقرب الموارد). جماعت زنان و غیر آن. (منتهی الارب ||). جماعت اسبان آنچه هست و مابین بیست الی
سی. (اقرب الموارد) (آنندراج ||). گلهء سنگخوار و آهو و گوسفند. (اقرب الموارد ||). جماعت خرمابنان. (اقرب الموارد)
(آنندراج). ج، سُرْب ||. راه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). موي میانهء سینه تا شکم. (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر
الجواهر ||). فلان بعیدالسربۀ؛ اي بعیدالمذهب. (اقرب الموارد).
سربها.
[سَ بَ] (اِ مرکب) خون بهاي آدمی باشد که بعربی دیت خوانند. (برهان). دیت. (رشیدي). قیمت سر که دیت باشد، چنانکه خون
بها که دیهء خون است. (انجمن آراي ناصري) : تن شمع را روشنی سربها بس که از طشت زر سربهایی نیابی.خاقانی. من
کبوترقیمتم در پاي دارم سربها آنقدر زري که سوي آشیان آورده ام. خاقانی. منکر بغداد چون شوي که ز قدر است ریگ بن دجله
سربهاي صفاهان.خاقانی. کرمش چشمه سار مشرب خضر قلمش سربهاي خاتم جم. خاقانی ||. کنایه از زري است که به حاکم
صفحه 1411
جور دهند و اسیران و گرفتاران را خلاص کنند اعم از آنکه مردم بدهند و خلاص کنند یا خود بدهد و خلاص شود و بعربی فدیه
گویند. (برهان). کنایه از زري است که اسیران و گرفتاران داده خود را خلاص سازند. (انجمن آراي ناصري).
سربهر.
[سَ بَ] (اِ مرکب) سروان شهربانی. (فرهنگستان).
سربه نیست شدن.
[سَ بِ شُ دَ] (مص مرکب) گم شدن. پنهان شدن. معدوم شدن. (یادداشت مؤلف). ناپدید شدن.
سربه نیست کردن.
[سَ بِ كَ دَ] (مص مرکب) معدوم کردن. پنهان کردن. سخت نهان کردن. از میان بردن.
سربهوا.
[سَ بِ هَ] (ص مرکب) آنکه دستورها یا درس ها به ذهن نسپارد. لاابالی. بی بندوبار. آنکه حواس خود جمع نکند. که هوش خود
را در کارها جمع نمی کند و چنانکه باید متوجه امور نمیشود. (یادداشت مؤلف ||). آواره. (آنندراج) : آسایش دل غافلم از یاد
خدا کرد همواري این راه مرا سربهوا کرد. صائب (از بهار عجم).
سربی.
[سُ] (ص نسبی) منسوب به سرب. از سرب ساخته ||. برنگ سرب. - چاپ سربی؛ در تداول چاپخانه و ارباب مطبوعات، مقابل
چاپ سنگی. چاپخانه که حروف سربی مجزا را بهم می پیوندد و با مرکب مخصوص بفشارد و عمل چاپ کند. - حروف سربی.؛
سربیشه.
[سَ شَ] (اِخ) ده ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 174 تن سکنه است. آب از چشمه و قنات. محصول آن
.( غلات، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سربیشه.
[سَ شَ] (اِخ) ده بهمئی سرحدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 150 تن سکنه است. آب از چشمه. محصول آن غلات،
.( پشم، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سربیشه.
[سَ شَ] (اِخ) ده بلوك شرقی بخش مرکزي شهرستان دزفول. داراي 100 تن سکنه است. آب از کارون. محصول آن غلات. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 1412
سربیشه.
[سَ شَ] (اِخ) ده مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 9
سربیله.
[سَ لَ / لِ] (اِ مرکب) پیکان پهنی که مانند بیل باشد. (برهان).
سربینه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) سربنه. جامه کن. رخت کن حمام. مسلخ. محوطهء بیرون حمام که دخل و جامه هاي حمام رفتگان
بدانجاست. (یادداشت مؤلف). رجوع به سربنه شود.
سربیه.
[سُ يِ] (فرانسوي، اِ)( 1) نوعی از رزاسه شامل درختان جنگلی با چوبهاي سخت داراي انواع مختلف است که براي ساختن یک
.Sorbier domestique - ( نوشابهء غیرالکلی مورد استفاده قرار میگیرد. (کارآموزي داروسازي جنیدي). ( 1
سرپائی.
[سَ] (ص نسبی، اِ مرکب) جماع و مباشرت ||. فاحشه که به تشخیص وجه براي یک جماع آرند. (آنندراج ||). بیمار سرپائی؛
بیماري که با مراجعه به بیمارستان دارو میگیرد و نیازي به خوابیدن ندارد. مقابل بیمار بستري ||. خادمهء غیر آشپز. خادمه اي که
اطاقدار و آشپز و صندوقدار و انباردار نیست و فقط هر کار که پیش آید کند. مقابل آشپز. (یادداشت مؤلف).
سرپائین.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)نشیب. مقابل سربالا و فراز.
سرپا خوردن.
[سَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) تحقیر شدن. توسري خوردن : آري آري از گلیم خود چو پا بیرون نهد کفش تیماچی خورد سرپا
ز کفش ساغري. ملا فوقی یزدي (از آنندراج).
سرپادرق.
[سَ دَ رَ] (اِخ) ده اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 342 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرپا زدن.
صفحه 1413
[سَ رِ زَ دَ] (مص مرکب)پشت پا زدن. (غیاث) (آنندراج) : آثار قیامت نگري بی رخ دوزخ گر حسن زند بر کف خاکی سرپایی.
واله هروي (از آنندراج ||). به پا چیزي را رد کردن. (غیاث). لگد زدن. (آنندراج).
سرپاس.
[سَ] (اِ مرکب) سردار شبانان و محافظان، چه پاس بمعنی محافظ آمده است. (برهان). سردار پاسبانان. (جهانگیري) (رشیدي) : دل
سرکشان پر ز وسواس بود همه گوش بر بانگ سرپاس بود.فردوسی. همه دست تابان ز الماس بود همه کوه در بانگ سرپاس
بود.اسدي. بجز خیال کسی شب روي نخواهد کرد در آن دیار که سرپاس بأس تو عسس است. ابن یمین ||. گرز گران سنگ.
(برهان) (جهانگیري) (رشیدي) : کمان ابر و بارانش الماس شد سر و مغز پرباد سرپاس شد.اسدي. تو چگونه رهی که دست اجل بر
به همردیف سرتیپ « سرپاس » ، سر تو همی زند سرپاس.مسعودسعد ||. در اواخر دورهء سلطنت رضاشاه و اوایل سلطنت پهلوي دوم
در تشکیلات شهربانی (نظمیه) اطلاق میشد و اینک مجدداً سرتیپ گفته میشود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). پایور شهربانی.
نظیر سرتیپ ارتش. (فرهنگستان).
سرپاسبان.
[سَ] (اِ مرکب) پایور شهربانی. مانند گروهبان ارتش. (فرهنگستان).
سرپاش.
[سَ] (اِ مرکب) گرز گران که بعربی عمود خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سرپاس شود.
سرپا شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)اندك به حال آمدن از بیماري و قوت رفتاري و دست و پاي حرکت بهم رساندن، چنانکه گویند اندکی
سرپا شده ام. (آنندراج ||). ایستادن.
سرپاك.
[سَ] (اِ مرکب) سردار ضابط و صاحب سیاست( 1). (جهانگیري) : دین حق را نه چون تو یک سرتیر ملک شه را نه چون تو یک
سرپاك. ابوالفرج رونی (از آنندراج). ( 1) - این لغت در برهان سرباك ضبط شده است.
سرپا گرفتن.
[سَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)سرپا گرفتن کودك را؛ گرفتن کودك را ستان بر دو دست تا قضاي حاجت کند. طفل را بصورتی در
آغوش داشتن که به آسانی دفع فضول کند. (یادداشت مؤلف).
سرپا نشستن.
[سَ رِ نِ شَ تَ] (مص مرکب) چنباتمه زدن. چنباتمه نشستن. چندك زدن. رجوع به سرپا شود.
صفحه 1414
سرپاي.
[سَ] (اِ مرکب) جماع. (غیاث). رجوع به سرپائی شود.
سرپایان.
[سَ] (اِ مرکب) عمامه و دستار و شمله و علاقهء دستار و مغفر. (برهان) (صحاح الفرس) : من آن نیم که دهم آبروي خویش به باد
براي درهم و دینار و طاق و سرپایان. شمس فخري (از انجمن آرا ||). خود آهن و کلاه زره. (برهان). کلاهی را گویند که در روز
جنگ در زیر خود و ترك پوشند. (انجمن آراي ناصري) : نه زآهن درع بایستی نه دلدل( 1) نه سرپایانش بایستی نه مغفر.دقیقی||.
هر چیز نرمی که در زیر کلاه خود و کلاه زره دوزند تا سر را آزار نکند ||. ازار که فوته و لنگوته و شلوار باشد. (برهان). ( 1) - ن
ل: نه درلک.
سرپر.
[سَ پُ] (ص مرکب) مقابل ته پر و سرخالی. (یادداشت مؤلف ||). نوعی از تفنگ که باروت و گلوله از سر لوله در آن کنند و با
سنبه استوار کنند. (یادداشت مؤلف).
سرپرچ.
[سَ پَ] (اِخ) دهی از بخش خوسف شهرستان بیرجند. داراي 179 تن سکنه است. آب از قنات، محصول غلات، پنبه، میوه. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرپرده.
[سَ پَ دَ / دِ] (اِ مرکب) نام پرده اي از موسیقی. (آنندراج).
سرپرست.
[سَ پَ رَ] (نف مرکب، اِ مرکب) مهماندار. (آنندراج ||). خادم و خدمتکار. (برهان) (غیاث ||). بیماردار و پرستار بیمار و مواظب
مریض از دوا و غذا. (انجمن آرا) : بدستوري سرپرستان سه روز مر او را بخوردن نیم دلفروز. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7
ص 1959 ||). مراقب. مواظب.
سرپرستی.
[سَ پَ رَ] (حامص مرکب)تیمار حال کردن. (غیاث) (آنندراج ||). ریاست. بزرگی : سرپرستی رنج و خدمت آفت است من فراق
این و آن خواهم گزید.خاقانی. به خورسندي برآور سر که رستی بلایی محکم آمد سرپرستی.نظامی. رجوع به سرپرست شود||.
مقامی است در وزارت فرهنگ که در کشورهاي بیگانه براي مراقبت و مواظبت دانشجویان به اشخاص دهند: سرپرستی دانشجویان.
سرپز.
صفحه 1415
[سَ پَ] (نف مرکب) کله پز. (آنندراج). آنکه کله پزد.
سرپل.
[سَ پُ] (اِخ) از قراي معروف بلوك ذهاب و قصر که در محل اتصال دو رود در قصر شیرین بنا شده. از دوره هاي قدیم مسکون
بوده و در این نقطه دمرگان کتیبه اي یافته که از حیث حجاري قدیمترین آثار صنعتی آسیا و متعلق به آنوبانی نی است و این کتیبه
در تخته سنگی در 30 متر ارتفاع کنده شده و مجسمهء شاه را که پا بر روي اسیري گذاشته نشان میدهد که از الهه نی نی دو اسیر
میگیرد که دماغ یکی را مهار کرده و اسراي دیگر در زیر و کتیبه هاي آن بواسطهء قدمت کام خوانا نیست ولی از نظر تاریخی
بسیار مهم است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 456 ). سرپل ذهاب. نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصر شیرین میان پاطاق و قره بلاغ
در 72 هزارگزي تهران.
سرپل.
[سَ پُ] (اِخ) نام شهرکی است نزدیک سمرقند بر کنار آب. (المعجم). نام ناحیتی است نزدیک قرشی. (یادداشت مؤلف).
سرپنجگی.
[سَ پَ جَ / جِ] (حامص مرکب) قوت و توانایی. (آنندراج). پهلوانی : نه روزي به سرپنجگی میخورند که سرپنجگان تنگ روزي
ترند.سعدي. به سرپنجگی کس نبرده ست گوي سپاس خداوند توفیق گوي.سعدي. لاف سرپنجگی و دعوي مردي بگذار عاجز
نفس فرومایه چه مردي چه زنی. سعدي. پنجهء دیو به بازوي ریاضت بشکن کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست. سعدي.
سرپنجه.
[سَ پَ جَ / جِ] (اِ مرکب) پنجهء دست. (غیاث) (برهان) : به خُردي دَرَم زور سرپنجه بود دل زیردستان ز من رنجه بود.سعدي.
دلاور به سرپنجهء گاوزور ز هولش به شیران درافتاده شور.سعدي ||. زور و قوت. (غیاث). قوت و توانایی. (آنندراج) : به سرپنجه
مشو چون شیر سرمست که ما را پنجهء شیرافکنی هست.نظامی. که به سرپنجه شیرگیر شده ست شیر برنا و گرگ پیر شده
ست.نظامی. هوي و هوس را نماند ستیز چو بینند سرپنجهء عقل تیز.سعدي. ز پنجه درم پنج اگر کم شود دلت ریش سرپنجهء غم
شود.سعدي. حافظ از سرپنجهء عشق نگار همچو مور افتاده شد در پاي پیل.حافظ ||. مجازاً بمعنی ظلم و تعدي. (غیاث) : به ابن
صبح که سرپنجه ها کند چو نجوم به ابن عِرس که دم لابه اي کند چو کلاب. خاقانی. دیدي آن قهقههء کبک خرامان حافظ که ز
سرپنجهء شاهین قضا غافل بود.حافظ (||. ص مرکب) کنایه از مردم پرقوت و ظالم و مرد قوي دست که مشق زور پنجه رسانیده
باشد. (غیاث). مردم پرقوت و زبردست. (برهان). کنایه از مردم پرقوت و بی باك. (انجمن آراي ناصري). مرد قوي دست و ظالم.
(آنندراج). مردم آزار و بی باك. (برهان) (انجمن آرا) : از کیان است چرخ سرپنجه که به شاه کیان درآویزد.خاقانی. شکنجه
گرچه پنجه اش را کند سست کند سرپنجه را در کنگره چست.نظامی. نبینی در ایام او رنجه اي که نالد ز بیداد سرپنجه اي.سعدي.
تو آنی که از یک مگس رنجه اي که امروز سالار و سرپنجه اي.سعدي. یکی پادشه زاده در گنجه بود که دور از تو ناپاك و
سرپنجه بود.سعدي.
سرپنیران.
صفحه 1416
[سَ پَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي هشتگانهء بخش زرقان شهرستان شیراز. آب آن از چشمه سارها و قنات ها. محصولش غلات،
چغندر، میوه و لبنیات. سکنهء آن در حدود 500 تن. و آبادیهاي مهم آن عبارتند از جلدك و قلعه تبریزي. طوایف مختلفه از ایل
.( عرب در این دهستان ییلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرپوش.
[سَ] (نف مرکب) پوشندهء سر (||. اِ مرکب) اعم از مقنعه و سرپوش دیگ و طبق خوان و امثال آن است و سرپوشه و سرپوشنه نیز
آمده و آن مخفف سرپوشنده است. (انجمن آرا) (آنندراج). مکبه. نهنبن :ذوالقرنین گفت چرا پیش نیائید و طعام نخورید. سرپوش
خوان برداشتند. (قصص الانبیاء ص 193 ). دهل زیر گلیم از خلق پنهان نشاید کرد و آتش زیر سرپوش.سعدي. با خرد گو طیلسان بر
خنب می سرپوش کن بر کمیت می نشین خنگ طرب را غوش کن. نزاري قهستانی. طبق ها به سرپوش آراستند ز مخفی یکی خان
بیاراستند.نظام قاري ||. معجر. خِمار. مقنع : دستار به سرپوش زنان دادم و حقا کآن را به بهین حلهء آدم نفروشم.خاقانی. - سرپوش
از روي راز افتادن؛ فاش شدن راز. (آنندراج) : از بس زده دیگ طاقتم جوش افتاده ز روي راز سرپوش. ناظم هروي (از آنندراج).
- سرپوش گذاشتن؛ پنهان کردن. (آنندراج) : در پرده مگوي چون سخن حق باشد سرپوش به حرف پخته کس نگذارد. محسن
تأثیر (از آنندراج ||). در اصطلاح بنایی، آجري که در صندوقه افقی بر روي چهار آجر عمودي نهند. (یادداشت مؤلف).
سرپوش افتادن.
[سَ اُ دَ] (مص مرکب) آشکار شدن. برملا گشتن : چون ز خوان اوفتاد سرپوشم خواه بگذار خواه بفروشم.نظامی.
سرپوش بردن.
[سَ بُ دَ] (مص مرکب) آشکار کردن. برملا کردن : دوش آن غم دل که می نهفتم باد سحرش ببرد سرپوش.سعدي.
سرپوشنه.
[سَ شِ نَ / نِ] (اِ مرکب)مطلق سرپوش است اعم از سرانداز و مقنعهء زنان و سرپوش دیگ و طبق و خوان پوش و امثال آن.
(برهان). رجوع به سرپوش شود.
سرپوشه.
[سَ شَ / شِ] (اِ مرکب) بمعنی سرپوش که مقنعهء زنان و سرپوش دیگ و طبق و خوان باشد. (برهان). رجوع به سرپوش شود.
سرپوشی.
[سَ] (حامص مرکب) پوشیدن سر ||. رازداري.
سرپوشیده.
[سَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آنچه یا آنکه سر او پوشیده شده باشد ||. سربسته. مبهم. مجمل. بدون شرح و تفصیل : مشورت دارند
صفحه 1417
سرپوشیده خوب در کنایت با غلط افکن مشوب. مولوي (مثنوي چ خاور ص 24 (||). اِ مرکب) دوشیزه. (غیاث) (آنندراج). زن.
دختر. مستوره. مخدره : و آنچه با وي بود و در سرپوشیدگان حرم بود در خزانه به حاجب سپرد. (تاریخ بیهقی). چون این بگفته
باشی مردم او را از او دور کنی [ عبدوس ] مگر آن دو سرپوشیده را که بدو رها کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235 ). زنان و
سرپوشیدگان را بر اینجا آوریم تا دل فارغ باشند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و ریشهاء سرپوشیدگان آبستن نیز بسبب
بازگرفتن حیض، علاج دشخوار پذیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چه گردبرگرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان در کله
مصاف دادن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدي). مرا چنانکه باشد جوانان را، دل به سرپوشیده اي بازمی
نگریست پس شبی آن زن پیغامی فرستاد. (اسرار التوحید). با هیچ سرپوشیده منشین اگرچه رابعه بود. (تذکرة الاولیاء عطار). آن
سرپوشیده را خبر کردند کس فرستاد. (تذکرة الاولیاء عطار). در آن محفل که مردان را کلاه از ترك سر باشد ز سرپوشیدگان
است آنکه با دستار میرقصد. صائب ||. حیاط مسقف. حیاط کوچک.
سرپولک.
[سَ لَ] (اِخ) نام محله اي به طهران که در جنوب طهران قرار گرفته است، بین خیابان سیروس و مسجد شاه.
سرپوله.
[سِ پُ لِ] (فرانسوي، اِ)( 1) از تیرهء لابیه است و قسمت قابل مصرف آن ساق گلدار تازه و مادهء مؤثر آن اسانس است و مواد
.Serpolet - (1) .( استعمال آن ساق گلدار تازه، الکلاوولنه رر... (از کارآموزي داروسازي جنیدي ص 214
سرپونکان.
[سَ] (اِخ) یا سرپاکان. دهی از دهستان نعلین بخش سردشت مهاباد. داراي 217 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء سردشت.
.( محصول آن غلات، توتون، مواد جنگلی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرپهن.
[سَ پَ] (اِ مرکب) نوعی از رستنی باشد. (آنندراج) (اشتینگاس).
سرپی.
[سَ] (اِ مرکب) سرپا زدن که بهندي هوگر گویند. (غیاث) (آنندراج).
سرپیچ.
[سَ] (نف مرکب) سرپیچنده از فرمان و دستور (||. اِ مرکب) آنچه به سر پیچند. دستار. عمامه : مانندهء مار پیچ برپیچ پیچیده سر از
کلاه و سرپیچ.نظامی ||. کنایه از پینکی و مقدمهء خواب که در عرف هند اونگنا گویند. (آنندراج) : زندگی را در فراقت هیچ
میدانیم ما مرگ را در شام غم سرپیچ میدانیم ما. میرنجات (از آنندراج ||). قسمت بالایی لامپ زیر لوله که فتیله از آن گذرد و به
پائین درآید و از آنجا با پیچ آن را بالا و پائین توان کشید. (یادداشت مؤلف).
صفحه 1418
سر پیچاندن.
[سَ دَ] (مص مرکب)پیچاندن سر را. گرداندن سر ||. دواندن. بدفع الوقت گذراندن. امروز و فردا کردن. (یادداشت مؤلف) : از آن
آب و آتش مپیچان سرم به من ده کز آن آب و آتش ترم.نظامی.
سرپیچی.
[سَ] (حامص مرکب)نافرمانی. تمرد.
سر پیچیدن.
[سَ دَ] (مص مرکب) کنایه از سرکشی و نافرمانی کردن. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). سرکشی کردن. (رشیدي) : همان کن
که پرسد ز تو کردگار نپیچی سر از شرم روز شمار.فردوسی. و گر سر بپیچم ز گفتار اوي هراسان شود دل ز آزار اوي.فردوسی.
ببستند گردان ایران کمر جز از طوس نوذر که پیچید سر.فردوسی. سر از متابعت نپیچد. (گلستان سعدي). کمان ابروي جانان نمی
پیچد سر از حافظ ولیکن خنده می آید بدین بازوي بی زورش. حافظ ||. اعراض کردن. رو برگرداندن. منصرف شدن. ترك
گفتن. دست کشیدن از کاري یا چیزي : سوي شاه توران فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر.فردوسی. تو خواهشگري کن به
نزدیک شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه.فردوسی. چو شد شاه باداد [ خسرو پرویز ] بیدادگر از ایران نخست او بپیچید سر.فردوسی.
چو در داد شاه آورد کاستی بپیچد سر هر کس از راستی.اسدي. نپیچیده سر از سوداي شیرین بشوریده دل از صفراي شیرین.نظامی.
جوانان فرخندهء بختور ز گفتار پیران نپیچند سر.سعدي. مخنث به از مرد شمشیرزن که روز وغا سر بپیچد چو زن.سعدي. کدام
دوست بتابد رخ از محبت دوست کدام یار بپیچد سر از ارادت یار.سعدي ||. پیچیدن گیسو را. زینت دادن گیسو. آراستن مو.
سرپیچی کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) نافرمانی کردن. تمرد کردن. سر باززدن از کاري.
سرپیر.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. داراي 377 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات،
.( انگور، سیب، زردآلو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
سر پیش انداختن.
[سَ اَ تَ] (مص مرکب) سر فروافکندن. سر بزیر انداختن : نخواهی که باشی چو دف روي ریش چو چنگ اي برادر سر انداز
پیش.سعدي.
سرت.
[سُ] (اِخ) نام شهري بر ساحل بحرم به شمال افریقا در مشرق سراته به طرابلس. (از ابن بطوطه) (دمشقی). مدینه اي است در ساحل
بحرالروم در بین برقه و طرابلس غرب. (از معجم البلدان). شهري است به مغرب سرته در اندلس، از آن شهر است قاسم بن ابی
صفحه 1419
شجاع سرتی. (منتهی الارب). رجوع به نورالسافر ص 268 و 256 شود.
سرتاب.
[سَ] (نف مرکب) نافرمان و سرکش. (آنندراج).
سرتابسر.
[سَ بِ سَ] (اِ مرکب، ق مرکب)سربسر. از اول تا آخر : مکارم تو که سرتابسر جهان بگرفت روا بود که به من خام و قلتبان نرسد.
نجیب الدین جرفادقانی. صورت نگار چینی بی خویشتن بماند گر صورتت ببیند سرتابسر معانی.سعدي.
سرتابه.
[سَ بَ] (اِخ) شش فرسخی مشرق کازرون است. (فارسنامهء ناصري).
سرتابی.
[سَ] (حامص مرکب) نافرمانی. (آنندراج).
سر تابیدن.
[سَ دَ] (مص مرکب)نافرمانی کردن : برهمنان را چندانکه دید سر ببرید بریده به سر آن کز هدي بتابد سر.فرخی. گر نتابی سر ز
دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت اي پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. جوانا سر متاب از پند پیران که پند پیر از بخت جوان
به.حافظ.
سرتاپا.
[سَ] (اِ مرکب، ق مرکب) از سر تا پا. (آنندراج). از کلهء سر تا نوك پا : تا نیاساید ز دوران آسمان چنبري قد اعداي تو سرتاپاي
چون چنبر سزد. سوزنی. ز سرتاپاي این دیرینه گلشن کنم گر گوش داري بر تو روشن.نظامی. نگویم قامتت زیباست یا چشم همه
لطفی و سرتاپا جمالی.سعدي.
سرتاج.
[سَ] (اِ مرکب) گیسوپوش زنان. (غیاث) (آنندراج). یک نوع زینتی در سر زنان. (ناظم الاطباء).
سرتاح.
[سِ] (ع ص) ماده شتر نجیب. (ناظم الاطباء ||). زمین نرم بسیار رویانندهء گیاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سرتاسب.
صفحه 1420
[سَ] (ص، اِ) در اصطلاح حکماي قدیم ایرانیان، طالب معرفتی را گویند که به رهبرهاي خردپسند یعنی دلایل عقلی تحصیل
معارف کند که طریقهء حکما است و هرتاسب مرتاضی که به ریاضت و عبادت دل صافی کند و عارف شود و آن را تپاسبد یعنی
صاحب ریاضت و عبادت خوانند( 1). (آنندراج). فرهنگ دساتیري این لغت را بصورت سرداسب ضبط کرده و نوشته اهل فکر و
نظر را گویند یعنی کسی که به فکر و اندیشه حقیقت اشیاء را دریافت. (فرهنگ دساتیري). ( 1) - این کلمه در انجمن آرا سه تاسب
آمده و هیچ یک بر اساسی نیست.
سرتاسر.
[سَ سَ] (اِ مرکب، ق مرکب) همه و تمام و مجموع. (برهان). سربسر. (آنندراج) : بدان شهر بودیش جاي نشست همه شهر سرتاسر
آذین ببست.فردوسی. مگر شاد باشیم ز اندرز اوي که گنج است سرتاسر این مرز اوي. فردوسی. همه شهان و بزرگان و خسروان
جهان بدین دو چیز جهان را گرفته سرتاسر. فرخی. راست گفتی که دشت باغی گشت گرد او سرو رست سرتاسر.فرخی. ناحیت
مغرب و بربر سرتاسر بگرفت. (مجمل التواریخ و القصص). سرتاسر خود ببین که چندي بر سر فلکی بدین بلندي.نظامی. ز چوگان
.( ملامت نادر آنکس روي برتابد که در راه خدا چون گوي سرتاسر قدم گردد. سعدي (کلیات چ مصفا ص 689
سرتاسري.
[سَ سَ] (ص نسبی) که از یک جانب به جانب دیگر فرارسد: راه آهن سرتاسري ایران.
سر تافتن.
[سَ تَ] (مص مرکب)بی فرمانی کردن. (شرفنامهء منیري). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس
کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر
کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقري تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش( 1) درآید چو چنبر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 24 ). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن.نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر
نتابی.نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبري تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت.نظامی. جوانی سر از رأي مادر بتافت دل دردمندش
چو آذر بتافت.سعدي. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دري دگر نیابد.سعدي. جوانا سر متاب از پند پیران که راي پیر از
بخت جوان به.حافظ ||. اعراض کردن. روي برگرداندن : کسی کو بتابد سر از راستی کژي گیردش کار در کاستی.فردوسی. گر
نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت اي پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو
همی سروري را.ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأي صواب ز رأي صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346 ). کس از دانش
و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت.نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی.نظامی.
مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب.سعدي. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از
خدمت متاب. سعدي. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوي کرمانی. ( 1) - ن ل: سوئیش.
سرتاق.
[سَ] (اِخ) ابن باتوبن توشی بن چنگیزخان. دومین از خانان گیوك اردو از خانان دشت قبچاق غربی خاندان باتو متوفی در 654 ه .
صفحه 1421
ق. رجوع به تاریخ گزیده ص 576 و تاریخ غازان ص 2 و جهانگشاي جوینی ج 1 ص 223 شود.
سرتپه.
[سَ تَ پَ] (اِخ) (سراي تپه) دهی از دهستان حومهء بخش زنوز شهرستان مرند. داراي 554 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و رود
.( زنوز و محصول آن غلات، زردآلو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرتخت.
[سَ تَ] (اِخ) نام محله اي به طهران نزدیک سرچشمه.
سرتخت.
[سَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان کاریزنو میانجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. داراي 198 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن
.( غلات، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرتخت دوراهان.
[سَ تَ دُ] (اِخ)دهی از دهستان سنگرهء بخش الوار شهرستان خرم آباد. داراي 112 تن سکنه است. آب آن از چشمهء دوراهان.
.( محصول آن غلات، باغات انار، انجیر، لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرتخته.
[سَ تَ تَ / تِ] (اِ مرکب)تخته اي باشد آهنی که در آن سوراخهاي بزرگ و کوچک به تفاوت کرده باشند که زرگران از آن
تارهاي زر و مانند آن بکشند تا باریک و مفتول شود و آن را شفتاهنج هم گویند. (آنندراج).
سرتخمه.
[سَ تُ مَ / مِ] (اِ مرکب) جد. نیا. مؤسس خاندان. اساس. پایه : چون اردشیر بابک سرتخمهء ساسانیان برخاست او را شاهنشاه
گفتند. (مجمل التواریخ و القصص).
سرتراش.
[سَ تَ] (نف مرکب)سرتراشنده. موتراش. گراي. دلاك. سلمانی. آنکه موي مردم تراشد : بجز سرتراشی که بودش غلام سوي
گوش او کس نکردي پیام.نظامی ||. دختري سخت کولی و بسیاربانگ. زن یا دختر سلیطه و بدزبان. زن یا دختر بلندآواز و
بددهان. (یادداشت مؤلف).
سرتراشی.
[سَ تَ] (حامص مرکب)عمل تراشیدن سر : صداي استرهء اوست بسکه شورانگیز ز سرتراشی او پاي می جهد از خواب. ملا طاهر
صفحه 1422
غنی (از آنندراج).
سرتشنیز.
[سَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. داراي 1005 تن سکنه است. آب از رودخانه و قنات. محصول
.( آن غلات، برنج، عدس، نخود، لوبیا، سیب، زردآلو، گوجه، انگور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
سرتل.
[سَ تُ] (اِخ) دهی از دهستان اربعه بالا (علیا) بخش مرکزي شهرستان فیروزآباد. داراي 399 تن سکنه. آب آن از رودخانهء
.( فیروزآباد. محصول آن غلات، برنج و انار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرتلی.
[سَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکاي بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرتلی.
[سَ تُ] (اِخ) دهی از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. داراي 291 تن سکنه میباشد. از رودخانهء شش پیر مشروب
.( میشود. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرتماج.
[سَ تُ] (اِ مرکب) بمعنی سرآغوج و آن کیسهء درازي باشد که زنان گیسوي خود را در آن گذارند و به عربی صِ قاع خوانند.
(برهان) (آنندراج).
سرتنگ.
[سَ تَ] (ص مرکب) مقابل سرگشاد: کوزهء سرتنگ.
سرتنگ.
[سَ تَ] (اِخ) دهی از بخش ایذهء شهرستان اهواز. داراي 152 تن سکنه است. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرتنگ.
[سَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول
.( آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 1423
سرتنها.
[سَ تَ] (ص مرکب) یکه و منفرد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : خود را سرتنها بدل غیر رساند در راه خطا تیر ترا هم سفري نیست.
رفیع (از آنندراج).
سرتول.
[سَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. داراي 115 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سرتۀ.
[سُ تَ] (اِخ) نام شهري است در اندلس در مشرق قرطبه. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سرته.
[سَ تَهْ] (ق مرکب، اِ مرکب) سر و ته. اول و آخر. بالا و پائین: همه سرته یک کرباسند؛ همه مانند یکدیگرند. همه از یک جنسند.
همه مثل هم اند.
سرتی.
[سُ] (اِخ) رجوع به عبدالجباربن خالدبن ابی سرح و رجوع به اعلام زرکلی شود.
سرتیپ.
[سَ] (اِ مرکب) در اصطلاح فعلی نظامی، درجه اي است در ارتش، بالاتر از سرهنگی و مادون سرلشکري. دارندهء این درجه در
شمار امراء ارتش است. فرمانده تیپ. فرمانده قسمتی از سربازان : نه مرد نیزه و تیغم نه مرد حمله و جنگم نه سالارم نه معلولم(؟) نه
سرتیپم نه سرهنگم. لامعی.
سرتیر.
[سَ] (اِ مرکب) حکیم و فاضل و دانشمند. (برهان). مرد بزرگ و فاضل. (جهانگیري). بزرگ و حکیم و فاضل و دانشمند.
(آنندراج ||). کنایه از مسافت یک پرتاب تیر. (آنندراج ||). هر یک از تخته هایی که زیر تیر سقف گذارند ||. قسمتی از تیر که
از ساختمان بیرون ماند. (فرهنگ فارسی معین).
سرتیز.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) تیزمغز. (برهان). مردم تیزمغز. (آنندراج) : نه گرفتار آمدي بدست جوانی معجب، خیره رأي، سرتیز،
سبک پاي. (گلستان سعدي ||). خار ||. نیزه. (برهان) (آنندراج). کنایه از سنان. (انجمن آرا). هر شی ء نوکدار. (غیاث ||). تند و
تیز. (برهان) (آنندراج). که داراي نوك تیز باشد. نوك تیز : چو کاسموي و چو سوزن خلندهء سرتیز که دیده خار بدین صورت و
صفحه 1424
بدین کردار. فرخی. اي خم شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز.سوزنی. خنجر سرتیزش چو مژگان خوبان عشوه
انگیز خونریز. (حبیب السیر ص 322 ||). مژگان خوبان. (برهان) (آنندراج). کنایه از مژه. (انجمن آرا) : از بس خونها که ریخت
غمزهء سرتیز او عشق به انگشت چپ میکند آن را شمار. خاقانی ||. سرکش و جنگجو. (غیاث) : به پیش تست میان بسته لشکري
سرتیز. ؟ (از جهانگشاي جوینی). سعدیا دعوي بی صدق به جایی نرسد کندرفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.سعدي.
سرتیز کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب)ساختن. بهم بافتن. سرهم کردن : پریرخ زآن بتان پرهیز میکرد دروغی چند را سرتیز میکرد.نظامی||.
فروبردن. داخل کردن : سنان بر سینه ها سرتیز کرده جهان را روز رستاخیز کرده.نظامی.
سرتیزي.
[سَ] (حامص مرکب) تندي. تیزي : بسیار چو سوزن ارچه سرتیزي کرد هم بخیهء بی زریش بر روي افتاد.فرقدي ||. خشونت.
عصبانیت. لجاجت : چون محمدشاه از شهر بیرون شد به در حصار زرند آمد و جنگ درپیوست، چند مرد ازآنِ او سرتیزي نمودند
و در خندق حصار شدند. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان). ز سرتیزي آن آهنین دل که بود به عیب پریرخ زبان برگشود. سعدي
(بوستان چ فروغی ص 175 ). چندانکه قفا خوردم از او چون سندان پیشانی من سخت تر آمد در کار تا باز شدم عاقبت از سرتیزي با
آن همه سرزنش. (از تاریخ وصاف).
سر تیغ.
[سَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)سر شمشیر ||. سر کوه. (برهان) (آنندراج ||). کنایه از روشنایی. (برهان) (انجمن آرا).
سرتیوك بالا.
[سَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان مکاوند بخش هفت گل شهرستان اهواز. سکنهء آن 340 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرتیوك پائین.
[سَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان مکاوند بخش هفت گل شهرستان اهواز. سکنهء آن 300 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرج.
[سَ] (ع مص) دروغ گفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سرج.
[سَ رَ] (ع مص) نیکوروي و روشن شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). دروغ گفتن. (اقرب الموارد).
صفحه 1425
سرج.
[سَ] (ع اِ) زین که بر پشت اسب نهند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب). گفته اند فارسی معرب و اصل آن سرك
.( است. (المعرب جوالیقی ص 200
سرج.
[سُ رُ] (ع اِ) جِ سِراج. (ترجمان القرآن) (آنندراج).
سرج.
[سُ رُ] (اِخ) نام آبی است متعلق به بنی عجلان. (معجم البلدان).
سرج.
[سِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان بناب جو بخش بناب شهرستان مراغه. سکنه 747 تن. آب آن از رودخانهء صوفی چاي. محصول آن
.( غلات، کشمش، بادام، کرچک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرج.
[سَ] (اِخ) نام پسر ابراهیم خلیل از قنطورا بنت یقطن. (منتهی الارب) (آنندراج).
سرجاب.
[سَ] (ع اِ) کاسموي. (مهذب الاسماء).
سرجام.
[سَ] (اِخ) دهی از بلوکات ولایت مشهد خراسان. عدهء قراء 130 . مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت،
شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان. (از جغرافیاي طبیعی کیهان).
سرجان.
[سَ] (اِخ) قریه اي است یک فرسنگی بیشتر مغرب قلعه سوخته. (فارسنامهء ناصري).
سرجاهان.
[سَ] (اِخ) تحریري از سرجهان : سلطان خود از راه بازگشته بود و عنان بجانب قلعهء سرجاهان تافته. (جهانگشاي جوینی ج 2
ص 115 ). رجوع به سرجهان شود.
سرجریده.
صفحه 1426
[سَ جَ دَ / دِ] (اِ مرکب) اول دفتر. ابتداي کار : سر سعادت او عمر جاودانی باد که سرجریده توئی عمر جاودانش را. خاقانی.
سرجس.
[] (اِ) نام آهنگی است. رجوع به آهنگ شود.
سرجس.
[سِ جِ] (اِخ)( 1) ابن هلیا( 2) الرومی. از مترجمان است و ترجمهء کتاب الفلاحۀ الرومیۀ بدو نسبت داده شده است. (از تاریخ علوم
.Sergius. (2) - Elia - (1) .( عقلی ص 365
سرجس الراهب.
[] (اِخ) او راست کتابی در صفت کیمیا. رجوع به فهرست ابن الندیم و امتاع الاسماع ص 8 شود.
سرجغرات.
[سَ جُ] (اِ مرکب) مرادف سرشیر. (آنندراج).
سر جفت کردن.
[سَ جُ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از سرگوشی کردن. (برهان) (آنندراج).
سرجم.
[سَ جَ] (ع ص) درازبالا. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرجمع.
[سَ جَ] (اِ مرکب) جزو. در شمار. در عداد: نه سرجمع مرده هاست نه سرجمع زنده هاست. (یادداشت مؤلف).
سرجمله.
[سَ جُ لَ / لِ] (اِ مرکب) کنایه از خلاصه و گزیده. (آنندراج) (بهار عجم) :خاقان کبیر ابوالمظفر سرجمله شده مظفران را.خاقانی.
جمال او سرجملهء حسن و خوبی و مقال او فهرست شادي و بیغمی. (سندبادنامه ص 135 ). زبان در زبان گنج پرداختم از آن جمله
سرجمله اي ساختم.نظامی. سرخیل سپاه تاجداران سرجملهء جمله شهریاران.نظامی. این وجودهاي دیگر که خلقند ایشان سرجمله به
.( عقل و دانش خود. (فیه مافیه ص 53
سرجنبان.
[سَ جُمْ] (نف مرکب) که سر تکان دهد. که سر خویش بجنباند. رجوع به سر جنباندن شود ||. در تداول عامه، رئیس. بزرگ.
صفحه 1427
زعیم. متنفذ. صاحب نفوذ. (یادداشت مؤلف).
سر جنباندن.
[سَ جُمْ دَ] (مص مرکب)سر تکان دادن ||. سر تکان دادن ستایش و تحسین را. با تکان دادن سر نمودن خشنودي و رضایت را : به
بایستگی خورد و جنباند سر که خوردي ندیدم بدینسان دگر.نظامی. ز جنباندن بانگ چندین جرس سري در سماعش نجنباند
کس.نظامی. رجوع به مادهء بعد شود.
سر جنبانیدن.
[سَ جُمْ دَ] (مص مرکب)تحسین کردن. (غیاث) (آنندراج) : گرچه در پاي تو افتم چه شود که سري بر سخنم جنبانی.انوري. بیت
بیت همه را دیده و سنجیده بخوان شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی. سنجر کاشی (از آنندراج ||). امتناع از کاري. (غیاث).
منع کردن از کاري. (آنندراج ||). ریشخند کردن : و خردمندان دانستندي که نه چنان است و سري می جنبانیدندي. (تاریخ
بیهقی).
سرجنگ.
[سَ جَ] (اِ) سرجیک. سرچیک. در لغت فرس اسدي ص 287 آمده: سرجیک، سرهنگ بود، عنصري (بلخی) گوید : اي بر سر
اشاره به بیت مذکور از عنصري) ) « رئیس » استاد هنینگ گوید: سرچیک .« خوبان جهان بر سرجیک پیش دهنت ذره نماید خرچیک
1). اگر این کلمه چنانکه هرن )« سرچیک » کلمه اي است مستعار از سغدي، چنانکه شکل پسوند نشان میدهد. بنابراین = سغدي
2) را داشتیم. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). سرهنگ که پیشرو لشکر و )« سرزي » گفته فارسی میبود در آن صورت ما کلمهء
.src´yk. (2) - sarzi - ( سردار سپاه و پهلوان و مبارز باشد. (برهان) (آنندراج). ( 1
سرجنگ خوردن.
.( [سَ جَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) صدمه و آسیب بزرگ رسیدن. (مجموعهء مترادفات ص 235
سرجو.
.( [سَ] (اِخ) طایفه اي از طوایف ناحیهء سراوان کرمان. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 97
سرجوب.
[] (اِخ) ده حومهء بخش کرج شهرستان تهران. داراي 180 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرج. محصول آن غلات، بنشن، باغات
.( میوه، قلمستان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرجوج.
[سُ] (ع ص) احمق. (آنندراج) (منتهی الارب).
صفحه 1428
سرجوجۀ.
[سُ جَ] (ع اِ) طبیعت و سرشتی که مردم بر آن آفریده شده اند. (از منتهی الارب). سرشت مردم. (دهار). طبیعت. (از اقرب الموارد).
خوي و راه. ج، سراجج، سراجیج. (مهذب الاسماء).
سرجوخه.
[سَ خَ / خِ] (اِ مرکب)سرجوقه. فرمانده یک جوخه در نیروي نظامی که شامل شش تن است. درجه اي است پائین تر از گروهبان
سوم، بالاتر از سرباز یکم.
سرجوش.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)شوربائی را گویند که در اول جوش از دیگ برآرند و به نمک چش خورند. (آنندراج) (برهان)
(رشیدي). شوربایی که در اول جوش کشند و آن را سردیگ نامند. (شرفنامهء منیري) : ز هر خوردي که طعم نوش دارد حلاوت
بیشتر سرجوش دارد.نظامی ||. بمجاز، صاف هر چیز چون بادهء سرجوش و می سرجوش و بوسهاي سرجوش. (آنندراج) : ز لطفی
که سرجوش آن جمله بود گره بست گردون و جنبش نمود.نظامی. گر آشفته شدم هوشم تو بردي ببر جوشم که سرجوشم تو
بردي.نظامی. دیده را حسن عرقناك تو بیهوش کند عرق روي تو کار می سرجوش کند. محسن تأثیر (از آنندراج). خراب بادهء
سرجوش کرده اي ما را بهوش باش که بیهوش کرده اي ما را. ظهوري (از آنندراج). قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض جام
اول را به خاك آن ساقی رعنا فشاند. صائب (از آنندراج ||). کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. (برهان). هر چیز صاف و
خلاصه. (غیاث) : سرجوش خلاصهء معانی سرچشمهء آب زندگانی.نظامی.
سرجوقه.
[سَ قَ / قِ] (اِ مرکب) رجوع به سرجوخه شود.
سرجولکی.
[سَ لَ] (اِخ) ده جایزان بخش رامهرمز شهرستان اهواز. داراي 110 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مارون و محصول آن غلات و
.( کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرجون.
.( [سَ] (اِخ) ابن منصوربن الرومی. در زمان حکومت معاویۀ بن ابی سفیان و یزیدبن معاویه متقلد وزارت بود. (دستورالوزراء ص 20
رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 40 و مجمل التواریخ ص 297 و 299 و تاریخ اسلام چ دانشگاه ص 153 و 155 شود.
سرجه.
[سَ رَ جَ / جِ] (اِ) پنگان و اندازهء تعیین آب. (ناظم الاطباء). کاسهء مسین گردي که در ته آن سوراخی است، و این کاسه را در
کاسهء بزرگتري که پر از آب است قرار دهند و بعنوان ساعت آبی از آن استفاده میکنند. (فرهنگ فارسی معین).
صفحه 1429
سرجه.
[سَ جَ] (اِخ) نام عده اي از قراء که در سوریه واقع است، از آن جمله است سرجه در بخش هاي المعره، ادلب و جبل سمعان و
سرجۀ کبیرة و سرجۀ صغیرة. (از المنجد).
سرجه.
.( [ ] (اِخ) نام دهی است از دهات قزوین که به اردشیر بابکان منسوب است. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص 57
سرجهازي.
[سَ جَ] (اِ مرکب) آنچه جزو جهاز بود. (یادداشت مؤلف).
سرجهان.
[سَ جَ] (اِخ) قلعه اي بود بر کوهی که محاذي طارمین است بر پنج فرسنگ سلطانیه بجانب شرقی است و کمابیش پنجاه پاره دیه از
توابع آن بود و تمامت در فترت مغول خراب شده بود. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص 64 ). نام قلعه اي بود بر قلهء کوهی از کوه هاي
دیلم مشرف بر اراضی صحراي قزوین و ابهر و زنگان در کمال متانت و حصانت و رفعت مشتمل بر دو طبقه چنانکه اگر طبقهء
سفلی مسخر شود طبقهء علیا که قلهء آن قلعه است خود به منزلهء حصن حصین خواهد بود که استخلاص آن مشکل دست دهد، از
آن به این اسم موسوم شده است. (آنندراج).
سرجیجۀ.
[سِ جَ] (ع اِ) طبیعت. (اقرب الموارد). خوي و طبیعت و سرشتی که مردم بر آن آفریده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به سرجوجۀ
شود.
سرجیس الراسی.
[سِ سُرْ را] (اِخ) از شهر راس العین و از مترجمان قرن دوم و سوم و معاصر حنین بن اسحاق است و اختصاص وي بیشتر به ترجمهء
کتب طب بود، و کتب بسیاري را ترجمه کرد، لیکن از حیث ترجمه متوسط بود، از اینرو حنین ترجمه هاي وي را اصلاح میکرد، به
همین جهت ابن ابی اصیبعه گوید: آنچه از ترجمهء او به اصلاح حنین است خوب و الا متوسط است. از جمله ترجمه هاي او تفسیر
.( جالینوس بر کتاب طبیعۀ الجنین ابقراط است. (تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 75
سرجیک.
[سَ] (اِ) سرهنگ. (لغت فرس اسدي) : اي بر همه قحبه گان عالم سرجیک. فرالاوي. اي بر سر خوبان جهان بر سرجیک پیش
دهنت ذره نماید خرچیک.عنصري. رجوع به سرجنگ شود.
سرجین.
صفحه 1430
[سِ] (معرب، اِ) معرب سرگین. سرقین. (آنندراج). سرگین. (دهار).
سرچاوا.
[سَ] (اِخ) ده تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد. سکنهء آن 480 تن است. آب آن از سیمین رود. محصول آن غلات، توتون،
.( حبوبات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرچاوه.
[سَ وَ] (اِخ) ده قرلر بخش میاندوآب شهرستان مراغه. سکنهء آن 170 تن. آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات، توتون،
.( کرچک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرچاه.
[سَ] (اِخ) ده قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. سکنهء آن 228 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، لبنیات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچاه.
[سَ] (اِخ) ده پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. داراي 345 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه. محصولش غلات آبی و دیمی
.( و ذغال چوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سرچاه.
[سَ] (اِخ) ده بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور. داراي 1137 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچاه.
.( [سَ] (اِخ) ده شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچاهان.
[سَ] (اِخ) بلوك سرچاهان از سردسیرات فارس میانهء مشرق و شمال شیراز است، درازي آن از حسن آباد تا گلخنگان شش
فرسنگ، پهناي آن از چنارناز تا حسامی چهار فرسنگ. محدود است از جانب مشرق و شمال به بلوك بوانات و از سمت مغرب به
بلوك کمین و قونقري و از طرف جنوب به بلوك آباده طشک. هواي این بلوك در تابستان در کمال اعتدال. انواع درختان
سردسیري را بخوبی بپروراند. محصولش گندم و جو و خشخاش و پنبه و کنجد و نخود، آبش از رودخانهء حسامی و چشمه است.
قصبهء این بلوك را گلخنگان گویند. و اکنون از آبادي آن کاسته چهل پنجاه درب خانه بیش ندارد و آبادي را به قریه زیارت
.( انداخته اند که نزدیک به دویست درب خانه دارد و این بلوك را یازده قریهء آباد است. (فارسنامهء ناصري گفتار دوم ص 219
صفحه 1431
سرچاهان.
[سَ] (اِخ) قریه اي است پنج فرسنگ و نیمی میانهء جنوب و مشرق طارم. (فارسنامهء ناصري ص 219 ). در پنج فرسنگی سلطانیه و
.(40 - در دامنهء جبال طارم. (تاریخ مغول تألیف اقبال صص 39
سرچاهان.
[سَ] (اِخ) رودخانه اي است آبش شیرین و گوارا از چشمهء پاکت قونقري برخاسته دهات بلوك سرچاهان را آب داده در صحراي
کویر فرومی رود. (از فارسنامهء ناصري).
سرچاه شور.
[سَ] (اِخ) ده قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 9
سرچپ.
[سَ چَ] (اِ) سفیدیی را گویند که بر پوست آدمی پدید آید و بعربی بهق خوانند. (آنندراج) (برهان).
سرچپق.
[سَ چُ پُ] (اِ مرکب) آنچه بر سر چپق گذارند. حقه اي است از گِل پخته بشکل استوانه که آن را به چوب چپق متصل سازند.
داخل آن را از زغال انباشته میکنند و بر سر آن توتون مخصوص میگذارند. در مخرج وي سوراخی هست که دود از آن خارج
میشود. (فرهنگ فارسی معین).
سر چراغ.
[سَ رِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلتی فلزین که پیچ چراغ نفطی در آلت و فتیله از وي گذرد بر سر نفت دان چراغ. آلتی
فلزین که بر سر شکم بلورین یا فلزین چراغ استوار کنند و فتیله از آن گذرد و پیچ چراغ نیز بدان پیوسته است. (یادداشت مؤلف).
||اول شب، به اصطلاح دکانداران که در آن وقت نسیه نفروشند و نسیه را به شگون نگیرند. (یادداشت مؤلف).
سرچر کردن.
[سَ چَ كَ دَ] (مص مرکب)سرچر کردن مزرعه در آن وقت است که کشت هنوز سبز است و تخم ندارد. گوسفند و امثال آن را به
چرا داشتن تا ستور یک بار کشت تازه روئیده را بچرند و این را در بعض کشت ها براي قوت گرفتن کشت بچرند. (یادداشت
مؤلف).
سرچسب.
[سَ چَ] (اِ مرکب) کاغذي باریک که در یک جانب لعابی چسبنده دارد و نامه ها را لوله کرده بدان استوار کنند. (یادداشت
صفحه 1432
مؤلف).
سرچشمه.
[سَ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب)جائی که از آن آب جوشد. منبع. مخرج الماء. (المنجد) : سرچشمهء حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر. خاقانی. دیده ام سرچشمهء خضر و کبوتروار آب خورده و پس جرعه ریزي در دهان آورده
ام. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 256 ). به سرچشمهء نیل رغبت نمود که آن پایه را دیده نادیده بود.نظامی. اگر خضر بر آب
حیوان گذشت محمد ز سرچشمهء جان گذشت.نظامی. دیدیم بسی آب ز سرچشمهء خرد چون بیشتر آمد شتر و بار ببرد.سعدي. تو
اوّل نبستی که سرچشمه بود چو سیلاب شد پیش بستن چه سود.سعدي. ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمه
اش بنشان که خوش آبی روان دارد. حافظ.
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) نام محله اي است در تهران، حدود آن فع به محل تقاطع خیابان سیروس و چراغ برق (امیرکبیر) محدود میشود.
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی جزو دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز. داراي 199 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات، یونجه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. داراي 314 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره
.( آغاج. محصولش غلات، برنج و خرما. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 177 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات،
.( چغندر، بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان گرم خان بخش حومهء شهرستان بجنورد. داراي 178 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن
.( انگور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان دوبن بخش شیروان شهرستان قوچان. داراي 437 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن انگور
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 1433
سرچشمه.
[سَ چِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. داراي 142 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرچشمهء حبشی.
[سَ چِ مَ يِ حَ بَ](اِخ) دهی از دهستان قوریچاي بخش قره آغاج شهرستان مراغه. داراي 287 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول
.( آن غلات و نخود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرچشمه دار.
[سَ چَ / چِ مَ / مِ] (نف مرکب) کسی که مخترع و مبتدع امري باشد. (غیاث) (آنندراج) : سرمه دارد شکوه اي از چشم کافرکیش او
پیش آن سرچشمه دار نامسلمانی بگو. ملا طغرا (از آنندراج).
سرچشمهء میلانلو.
[سَ چِ مَ يِ] (اِخ)دهی از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان. داراي 427 تن سکنه. آب آن از قنات. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 9
سرچقا.
[سَ چُ] (اِخ) دهی از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن لبنیات،
.( پشم. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرچکاد.
[سَ چَ] (اِ مرکب) بالاي پیشانی، چه چکاد پیشانی را گویند. (برهان) (از آنندراج). تارك سر، چه چکاد بالاي پیشانی و سرچکاد
بالاتر از آن. (رشیدي). ام الرأس. (مهذب الاسماء). قِمّۀ. (السامی) : دغ بود سرچکاد او چون طاس دیو را زو بود همیشه هراس.
عمید لومکی (از رشیدي). رجوع به چکاد شود.
سرچکادي.
[سَ چَ] (اِ مرکب) چیزي باشد که بر سر چیزي ستانند، چنانکه یک من کشمش بخرند مشت نخودي یا چیزي دیگر بر سر آن
بگیرند و آن را در هندوستان دستوري گویند. (برهان) (آنندراج).
سرچنگ.
[سَ چَ] (اِ مرکب) نوعی از سرپا زدن باشد و آن را زه کونی گویند و آن چنان است که شخصی پشت پاي خود را بزور هرچه
تمامتر بر نشستنگاه دیگري زند. (برهان). اردنگ. زهکونی. تی پا. (یادداشت مؤلف ||). کنایه از تعب و آزار. (برهان ||). دست
صفحه 1434
را بزور بر سر کسی زدن. (غیاث اللغات). ضرب دستی که بزور تمام بر سر کسی زنند. (آنندراج) : جهان بازیچهء طفلان بود عزت
چه میخواهی که سرچنگ جفاي آسمان تاج است شاهش را. سراج المحققین (از آنندراج ||). سرانگشتان. (آنندراج).
سرچهان.
[سَ چَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي چهارگانهء بخش بوانات و سرچهان شهرستان آبادهء پائین. آب مشروب و زراعتی از چشمه و
قنات است. محصولاتش عبارتند از غلات، حبوب و میوه جات. از 26 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده و داراي 3700 تن
سکنه میباشد. و قراء مهم آن عبارتند از توجردي، حامی، چنارناز، کره حسین آباد، کرخنگان، فویه، خوانسار و برازجان. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرچین.
[سَ] (ن مف مرکب) خلاصه و برگزیده. (آنندراج). زبده و برگزیده و دست چین. (غیاث) : هر یکی صدهزار قصهء بکر گل
سرچین کلک غنچهء فکر. زلالی (از آنندراج). بسکه دارد در پریشانی نزاکت کاکلش هر کجا آشفتگی را دید سرچین میکند.
مفید بلخی (از آنندراج).
سرچین کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) برگزیدن. خلاصه کردن.
سرح.
[سَ] (ع مص) به چرا گذاشتن ستور را. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). به چرا کردن. (المصادر زوزنی ||). چریدن ستور.
||ریخ زدن ||. روان و جاري شدن بول ||. بیرون کردن آنچه در سینه بود ||. فرستادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کسی را
به جایی فرستادن. (تاج المصادر بیهقی).
سرح.
[سَ] (ع اِ) ستور چرنده. (منتهی الارب ||). درخت بلند و هر درخت بی خار یا هر درخت دراز بلند. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد).
سرحال.
[سِ] (ع اِ) گرگ. (اقرب الموارد). رجوع به سرحان شود.
سرحان.
[سِ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گرگ درنده. (غیاث اللغات). ج، سراحین. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
سِرحال : در دشت و کوه و بیشه بهم شیرکی چرند شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ. سوزنی. - ذنب السرحان؛ صبح
صفحه 1435
کاذب. فجر اول یا فجر کاذب را از آن جهت ذنب السرحان گویند که شبیه به دم گرگ باشد از حیث استطاله و باریکی. (مفاتیح).
||شیر بیشه ||. وسط حوض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سرحانۀ.
[سِ نَ] (ع اِ) مؤنث سرحان. (منتهی الارب). رجوع به سرحان شود.
سرحانیه.
[سَ نی يَ] (اِخ) دهی از دهستان خیران بخش مرکزي شهرستان خرم شهر. داراي 250 تن سکنه است. آب آنجا از شط العرب.
محصول آن خرما است. شغل اهالی حصیربافی و زراعت است. آبادي کوت کمه نیز جزء قریهء بالا منظور گردیده است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرحد.
[سَ حَدد / حَ] (اِ مرکب) حد فاصل در زمین مشترك. (آنندراج) (از بهار عجم). از: سر + حد. مرز. ثغر : تونل و تالخزه دو ده است
اندر میان کوه نهاده است بر سرحد میان چگل و خلخ. (حدود العالم). چو آمد به سرحد نزدیک روم شد آراسته یکسر آن مرز و
بوم.فردوسی. این مقدمی دیگر بود از سرحد غور و گوزگانان. (تاریخ بیهقی). وزیران او نامه ها که از لشکرها آمده بود از
سرحدهاء ممالک او بر وي عرض کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 66 ). سرحد میان پارس و اصفهان یزد خواست و یزد و ابرقویه
و سمیرم. (فارسنامهء ابن البلخی ص 131 ). چون به سرحد ولایت فارس رسید طایفه اي از لشکر عضدالدوله به خدمت او رفتند.
(ترجمهء تاریخ یمینی). سر بندگی بر زمینش نهاده همه نامداران دریا و سرحد.سعدي.
سرحدآباد.
[سَ حَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کرج شهرستان تهران. داراي 621 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کرج.
.( محصول آن غلات، چغندر قند، باغات یونجه، قلمستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرحد بالا.
[سَ حَ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. داراي 130 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرحد چهاردانگه.
[سَ حَدْ دِ چَ گَ](اِخ) از بلوکات سردسیر فارس جانب شمالی شیراز است. درازاي این بلوك از قریهء دردانه تا قراول خانه بیست
وچهار فرسخ، پهناي آن از بازبچه تا سه ده شش فرسخ. محدود است از جانب مشرق به بلوك قونقري و از سمت شمال به بلوك
آبادهء اقلید و از جانب مغرب به بلوك سرحد شش ناحیه و بلوك دزگرد و از طرف جنوب به بلوك مائین و بلوك کام فیروز.
(فارسنامهء ناصري).
صفحه 1436
سرحددار.
[سَ حَ] (نف مرکب، اِ مرکب)سرحددار. [ سَ حَ ] (نف مرکب، اِ مرکب) 5 مرزدار. (فرهنگستان).
سرحد شش ناحیه.
[سَ حَدْ دِ شِ يَ](اِخ) بلوك از سردسیرات فارس. در میانهء شمال و مغرب شیراز افتاده است. در همه چیز مانند سرحد چهاردانگه
است. درازي آن از قریهء کیفته تا گندمان بیست ویک فرسنگ و پهناي آن از اسفدران تا قریهء میمند فلارد یازده فرسنگ. محدود
است از جانب مشرق به سرحد چهاردانگه و بلوك آبادهء اقلید و از سمت شمال به نواحی اصفهان و از طرف مغرب و جنوب به
نواحی کوه کیلویه. در قدیم به شش بلوك قسمت شده و همه را یکجا نموده در تحت یک حکومت قرار داده اند. شش ناحیه به
قرار زیر است: 1 - ناحیهء پادنا. قصبهء آن خور است. 2 - حنا. قصبهء آن را نیز حنّا گویند. 3 - سمیرم. 4 - فلارد. 5 - وردشت.
قصبهء آن گرم آباد است. 6 - ناحیهء ونک. قصبهء آن نیز ونک است. (فارسنامهء ناصري).
سرحد کلابی.
[سَ حَ ؟] (اِخ) دهی است و در هفت فرسخ و نیم میانهء شمال و مشرق کازرون است. (فارسنامهء ناصري).
سرحساب.
[سَ حِ] (ص مرکب) آگاه و خبردار. (غیاث). کنایه از واقف و خبردار. (آنندراج). و با بودن و شدن مرکب شود : روز شمار کی
شود از خویش سرحساب هر کس خراب بادهء سرجوش کاکل است. میر معز فطرت (از آنندراج). سرحساب از کار بودن سرنوشت
من بس است هست از آیینهء جوهر خط پیشانیم. محسن تأثیر (از آنندراج).
سرحلقه.
[سَ حَ قَ / قِ] (اِ مرکب) سردار جماعت. (آنندراج). پیشوا. رئیس : در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک جهدي کن و
سرحلقهء رندان جهان باش. حافظ. گر حلقهء دام است وگر حلقهء زنجیر سرحلقه بغیر از من دیوانه کدام است. ابوطالب کلیم (از
آنندراج). - سرحلقهء ده عقل؛ کنایه از عقل اول. (غیاث).
سرحوب.
[سُ] (ع ص) اسب بزرگ. (منتهی الارب). فرس سرحوب؛ اسب دراز و بدان ماده را وصف کنند نه نر را. (اقرب الموارد ||). رجل
سرحوب؛ مرد درازبالا. (اقرب الموارد (||). اِ) شغال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). دیوي است کور که در دریا سکونت دارد.
(آنندراج) (منتهی الارب).
سرحوب سرحوب.
[سُ سُ] (ع صوت مرکب) کلمه اي است که بدان میش ماده را براي دوشیدن خوانند. (منتهی الارب).
صفحه 1437
سرحوبیۀ.
[سُ بی يَ] (اِخ) یا جارودیۀ. از فرق زیدیه اصحاب ابوالجارود یا ابوالنجم زیادبن المنذر العبدي که میگفتند حضرت رسول
امیرالمؤمنین علی را به وصف به امامت منصوب کرد نه به اسم و علی بعد از پیغمبر امام است و مردم تقصیر کردند که وصف را
نشناخته و به جستجوي موصوف برنخاستند و مردم در اختیار کردن ابوبکر به امامت کافر شدند. (ملل و نحل شهرستانی). و رجوع
به جارودیۀ شود.
سرحوض.
[سَ حَ / حُو] (اِ مرکب) گویا ساحتی که عادتاً در اطراف حوضها خالی از درخت نگاه دارند نشستن را : و چهارباغهاي خوش و
سرحوضهاي نیکو و درختهاي کج خرگاهی بود به نوعی که ذره اي آفتاب شرقی و غربی به نشستگاه سرحوض نمی افتاد. (تاریخ
.( بخاراي نرشخی ص 330
سرحوضک.
[سَ حَ ضَ] (اِخ) دهی از دهستان رستاق بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر. داراي 1218 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن
.( غلات، پنبه، زیره و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرحۀ.
یعنی از درازي ؛« بطل کأن ثیابه فی سرحۀ » [سَ حَ] (ع ص، اِ) درخت بزرگ. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). و در قول عنترة
بالا و بزرگی اندام چنان است که گویی جامهء او بر درختی بزرگ افکنده است ||. یکی سرح، و آن درختی است که میوهء آن
مانند انگور است. (از اقرب الموارد ||). مرد درازبالا. (منتهی الارب ||). خرمادهء نوجوان که هنوز باردار نگردیده. (منتهی الارب)
(از اقرب الموارد).
سرحۀ.
[سَ حَ] (اِخ) شهرکی است به عربستان آبادان و خرم. (حدود العالم). روستایی است در یمن که یکی از لنگرگاههاي بحري است.
(معجم البلدان).
سرخ.
[سُ] (ص) رنگی معروف. (آنندراج). شنجرف. زنجفر. (زمخشري). احمر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). انواع آن: آتشی.
ارغوانی. بلوطی. پشت گلی. جگرکی. حنایی. خرمایی. دارچینی. زرشکی. شاه توتی. صورتی. عنابی. قرمز. گل سرخی. گل
کاغاله. گلی. لاکی. لعل. میگون. یاقوتی. (یادداشت مؤلف) : چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی. شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ. بوشعیب. و از ناحیت تغزغز مشک
بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع زر سرخ. (حدود العالم). دین من خسروي است همچو میم گوهر سرخ چون دهم به
جمست.خسروي. همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش شهنشاه با کاویانی درفش.فردوسی. جهاندار بستد ز کودك نبید بلور از می
صفحه 1438
سرخ بد ناپدید.فردوسی. تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.فرخی. چو آید زو برون حمدان
بدان ماند سر سرخش که از بینی سقلابی برون آید همی خله. عسجدي. تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود تا خاك زیر باشد و
.( گردون زبر بود. منوچهري. زیرا که سرخ روي برون آمد هرکو به پیش حاکم تنها شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 340
شیرین و سرخ گشت چنان خرما چون برگرفت سختی گرما را.ناصرخسرو. شلوار سرخ والا منماي اي نگارین یا دامنی برافکن یا
چادري فروهل. نظام قاري (||. اِ) نوعی از مرغان که پرهاي سرخ و نقطه هاي سپید و سیاه بر پرها دارند و بغایت خوش آواز و
جنگ شان در غرائب تماشاي نظارگیان این دیار است. و تحقیق آن است که سرخ هرچند لفظ فارسی است لیکن اطلاق بر جانور
مذکور از تصرفات فارسی دانان هند است و در اصل هندي آن را می مینا و تنها مینا مادهء آن را خوانند و در هندي متعارف لال
گویند و این ترجمهء سرخ است. (آنندراج) (بهار عجم).
سرخ.
[سُ] (اِخ) خواجه نعمۀ الله. از جملهء نویسندگان دیوان سلطان بود و به اعمال بزرگ اشتغال داشت. چون خواجه مجدالدین محمد
دیوان را مؤاخذ کرد خواجه نعمۀ الله بترسید و گریخت. یکی از ملازمان سلطان به دنبال او رفت و او را گرفت و بنزد خواجه
مجدالدین محمد آورد و خواجه مبلغ کلی بر او تحمیل فرمود. سپس او را وزارت داد لیکن سرانجام از تحکمات خواجه مجدالدین
محمد به تنگ آمده و در مجالس زبان به غیبتش بگشاد و خواجه مجدالدین محمد به اخذ و قید او فرمان داد... آخرالامر او را
.( چندان شکنجه کردند که بقتل رسید. (از دستورالوزراء ص 443
سرخ آباد.
[سُ] (اِخ) دهی از دهستان بایک بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. داراي 742 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخاب.
[سُ] (اِ مرکب) نوعی از مرغابی باشد سرخ رنگ. گویند مادهء آن را مانند زنان حیض برآید، و بعضی گویند پرنده اي است که
تمام شب از جفت خود جدا باشد و یکدیگر را نبینند لیکن آواز دهند و بسمت آواز بقصد ملاقات هم آیند، اما ملاقی نشوند و
تمام شب بیقرار باشند و چون از جفت جدا شوند جفتی دیگر نکنند و اگر یکی از آنها جفت خود را در آتش بیند او نیز خود را در
آتش اندازد و او را خرچال هم میگویند. (برهان). نام بطی است از جنس مرغابی. (آنندراج). طائر معروف که بر کنارهء آب نشیند.
وجه تسمیه اش آنکه ماده اش بخلاف طیور دیگر بوقت معهود حیض کند. (غیاث اللغات). نام پرنده اي است آبی تیزپر که آن را
جود، جغوك، چکاك، چکاو، خرچال، کیوك، مانورك نیز گویند. تازیش ابوالملیح و آن را شواز و قبره نیز نامند و هند جکور
.( خوانند. (شرفنامهء منیري) : پیش او کی شوند باز سپید چون تذروان سرخ و چون سرخاب. عسجدي (دیوان چ شهاب ص 15
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند این بدین معروف گردد آن بدان شاهر شود. منوچهري. آن نباشد ولی که چون سرخاب
رود از بهر آبروي بر آب.سنایی ||. سرخی و غازه اي باشد که زنان با سفیدآب بر روي خود مالند. (برهان). گلگونه که زنان بر
روي مالند. (آنندراج). گلگونه و غازه. (غیاث) : از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد این زال سپیدابرو وین مام سیه پستان.
خاقانی. بسکه سرخاب روي عمر بشست این سپید آب پشت شهوت جوي.خاقانی. چون ز سرخاب روي شاهد شنگ داده سرخاب
را جمال تو رنگ. اوحدي (از جهانگیري). هر شام و سحر عکس گل و نسترن از باغ سرخاب و سفیداب زدي روي هوا را. سلمان
صفحه 1439
ساوجی (از آنندراج ||). نام فنی از فنون کشتی. (آنندراج). نام فنی از فنون کشتی و آن دست در کمر حریف انداخته بر زمین زدن
است. (غیاث اللغات) : ور مخالف که ترا گفت که سرخاب بزن گرچه موي کمرت پیچ خورد تاب بزن. میرنجات (از آنندراج||).
خون که بعربی دم خوانند. (برهان). کنایه از خون. (انجمن آرا) : تبریز مرا راحت جان خواهد بود پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود تا
درنکشم آب چرنداب و کجیل سرخاب ز چشم من روان خواهد بود. کمال خجندي (از انجمن آرا ||). شراب لعلی. (برهان).
شراب که بکنایه او را سرخاب گویند. (آنندراج). شراب. (شرفنامه) (غیاث) : تا بریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر
سرخاب رو تا بنگري تبریز را. سیدجلال عضد (از شرفنامه). رسید موسم سرخاب ساقیا برخیز می چو خون سیاوش در پیاله فکن.
منصور شیرازي (از آنندراج ||). خم شراب. (آنندراج) : شد از میخانه ام هر کس تب غم کرد پامالش از این دارالشفا بگذر چو
لبریز است سرخابش. مخلص کاشی (از بهار عجم ||). نام مقامی از موسیقی. (آنندراج).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام یکی از نجباي ایران معاصر پیروز یزدگرد. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخابش خواندي همی شهریار.
.( فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 2270
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام پسر افراسیاب که او را سرخه گفتندي. (آنندراج).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) سهراب پسر رستم را نیز سرخاب میگفته اند. (برهان). نام پسر رستم که به سهراب مشهور شده است. (آنندراج). نام پسر
رستم که او را سهراب هم نام است. (غیاث).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام رودخانه اي است کوچک در نواحی کابل که آب آن به سرخی مایل است بسبب سرخی خاك رودخانه. (برهان).
نام رودي است از نواحی کابل. (آنندراج). نام رودي در نواحی کابل. (غیاث).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام کوهی است بر جنوب شهر تبریز و متصل است به شهر. (برهان). کوهی است در تبریز و سرخ رنگ و گیاه نروید و
آب ندارد. (آنندراج) : تا بریزاند تب غم را ز دل سرخاب نوش بر سر سرخاب رو تا بنگري تبریز را. سیدجلال عضد (از
جهانگیري).
سرخاب.
[] (اِخ) ده افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران. داراي 499 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی،
.( بنشن، لبنیات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
صفحه 1440
سرخاب.
.( [سُ] (اِخ) ده دهستان نیر بخش مرکزي شهرستان تبریز. داراي 450 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام محلی کنار راه لاهیجان به رشت، میان حاج آباد و بازگوراب. در 556900 گزي تهران واقع شده است. (یادداشت
مؤلف).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) نام دهی است از سمنان و هم از سبزوار. (آنندراج).
سرخاب.
[سُ] (اِخ) ابن قارون. از ملوك کیوسیه فرزند سرخاب بوده، در سنهء 466 ه . ق. وفات یافت. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد
.( رابینو ص 181
سرخاب.
[سُ] (اِخ) ابن مهرمردان. از ملوك کیوسیه که مدت بیست سال حکومت کرد. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص
180 ). از ششمین اسپهبدان طبرستان. (حبیب السیر چ تهران).
سرخاب طبري.
[سُ بِ طَ بَ] (اِخ)سرسلسلهء فرقهء سرخابیه از فرق زیدیه. رجوع به سرخابیه و خشبیه و خاندان نوبختی ص 255 شود.
سرخابیه.
[سُ بی يَ] (اِخ) یا خشبیه. اصحاب سرخاب طبري از فرق زیدیه که به کمک مختاربن ابی عبید ثقفی خروج کردند و چون سلاحی
جز چوب (خشب) نداشتند به این اسم خوانده شده اند. و بعضی گفته اند که چون ایشان چوبهء داري را که زیدبن علی بر آن
آویخته شده حفظ کرده بودند به این اسم خوانده شده اند. رجوع به خشبیه و مفاتیح العلوم ص 21 و بحارالانوار ج 11 ص 228 و
منهاج ج 1 ص 8 و خاندان نوبختی ص 255 شود.
سرخاره.
[سَ رَ / رِ] (اِ مرکب) از: سر + خار (خاریدن) + ه (نشانهء اسم آلت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سوزن زرینی باشد که زنان
بجهت زینت بر سر زنند و مقنعه را با آن بر لچک بند کنند تا از سر ایشان نیفتد. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). سوزن زرین که زنان
در مقناع زنند از بهر محکمی. (صحاح الفرس) : جعدي سیاه دارد کز کشی پنهان شود بدو در سرخاره.رودکی. دختران خاطرم را
در تجلی گاه عرض جز ز پنج انگشت من بر فرق سر سرخاره نیست. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج ||). پنجه مانندي که از
صفحه 1441
استخوان سازند و بدان بدن را خارند. (برهان). شانه.
سر خاریدن.
[سَ دَ] (مص مرکب)خاراندن سر با سر انگشتان ||. کنایه از نومید شدن. (برهان) : درست ناید از آن مدعی حکایت عشق که در
مواجهه تیغش زنند و سر خارد. سعدي. مباد آن روز کز درگاه لطفت بدست ناامیدي سر بخاریم.سعدي ||. خجل شدن و شرمنده
گردیدن ||. لطف نمودن. (برهان). لطف کردن. (رشیدي). لطف فرمودن. (آنندراج ||). تعلل و درنگ و اهمال ورزیدن.
(آنندراج). توقف و بهانه کردن. (غیاث) (رشیدي). اهمال و تعلل ورزیدن. (آنندراج). بهانه آوردن. (برهان). بهانه. (رشیدي). بهانه
کردن. (آنندراج) : نامهء دیگر بنوشت و گفت آنچه من ترا گفتم باید که سر نخاري و حرب دشمن پیش گیري. (ترجمهء تاریخ
طبري). اگر هیچ سر خاري از آمدن سپهبد همی زود خواهد شدن.فردوسی. بدستان بگوي آنچه دیدي ز کار بگویش که از آمدن
سر مخار.فردوسی. هیونی تکاور برافکند شاه به بهرام تا سر نخارد براه.فردوسی. مشغول عشق جانان گر عاشق است صادق در روز
تیرباران باید که سر نخارد.سعدي. بسعی کوش که ناگه فراغتت نبود که سر بخاري اگر روي شیر نر خاري. سعدي ||. راغب شدن.
||حیله و مکر کردن. (برهان). مکر. (رشیدي). حیله آوردن. (آنندراج ||). عاجز شدن در جواب خصم. (برهان ||). تسلی کردن.
(برهان) (رشیدي). تسلی دادن. (آنندراج ||). کنایه از نگاه داشتن. (برهان) (رشیدي) (آنندراج). - به سر خاریدن پرداختن؛
فرصت سر خاریدن داشتن : من از خون جگر باریدن خویش نپردازم به سر خاریدن خویش.نظامی. -امثال:سر خاریدن موش گربه
را؛ به کار خطرناك دست زدن. نظیر: بزي که اجلش میگردد نان چوپان میخورد : مَثَل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند دنه
.( شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 146
سر خاك.
[سَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از بالین. (آنندراج). کنار قبر. کنار گور. سر گور : چون شمع سر خاك شود سایهء یارم
پیشانی خورشید شود شمع مزارم. ملا زمانی هروي (از آنندراج). به نگاهی دل سرگشتهء ما را دریاب به چراغی سر خاك شهدا را
دریاب.صائب. - سر خاك رفتن؛ براي فاتحه خواندن بر سر قبر مرده رفتن.
سرخان.
[سَ] (اِخ) نام یک ایرانی اصیل. (ولف) : یکی پارسی بود بس نامدار که سرخانش خواندي همی شهریار. فردوسی (شاهنامه چ
.( بروخیم ج 8 ص 227
سرخان.
[سَ] (اِخ) دهی است چهار فرسخ در جنوب مشرق شمیل. (فارسنامهء ناصري).
سرخان جوب بالا.
[سُ] (اِخ) دهی از دهستان خاوهء بخش دلفان شهرستان خرم آباد. داراي 300 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء خاوه. محصول
.( آن غلات، توتون، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 1442
سرخان جوب پائین.
[سُ] (اِخ) دهی از دهستان خاوهء بخش دلفان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 300 تن. آب آن از رودخانهء خاوه. محصول آن
.( غلات، توتون، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرخانکلا.
.( [سُ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان استراباد. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 170
سرخانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) به اصطلاح موسیقیان بمعنی آواز بلند. (غیاث) (آنندراج). چنانچه میان خانه آواز متوسط. (آنندراج) : اي
کار دلم از تو ز قانون شده بیرون سرخانه اي از چنگ و ربابی گله بشنو. مؤمن استرابادي (از آنندراج). نوایی که در پردهء غیب بود
ز سرخانهء نقش سیمک نمود. ملا طغرا (از آنندراج ||). منتهاي چیزي. (غیاث). کنایه از پایهء کمال هر چیزي چنانکه کسی پرزور
باشد گویند در سرخانهء زور است و حد معین. (آنندراج) : میکشی خمیازه دایم از پی تحصیل مال میرسانی چون کمان سرخانه از
تیرآوري. شفیع اثر (از آنندراج). تن سنگین دلان را خانهء زنبور میسازد کمان ابروي خوبان عجب سرخانه اي دارد. صائب ||. پایه
و رتبه. (غیاث).
سرخانه.
[سَ رِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) متعلق به خانه ||. خصوصی. - حمام سرخانه؛ حمام خزانه اي که سابقاً در خانه وجود
داشت خاص مکنت داران. - خیاط سرخانه؛ خیاط خصوصی. - داماد سرخانه؛ دامادي که در خانهء پدر و مادر عروس بماند. -
معلم سرخانه؛ معلمی که براي تعلیم شاگرد به خانهء پدر و مادر او میرود براي درس دادن او.
سرخانه رساندن.
[سَ رِ نَ / نِ رَ / رِ دَ](مص مرکب) فن را به کمال رساندن ||. به اصطلاح موسیقیان، آواز بلند. (غیاث) (آنندراج).
سرخ باد.
[سُ] (اِ مرکب) نام مرضی است. (آنندراج). و رجوع به سرخ باده شود.
سرخ باده.
[سُ دَ / دِ] (اِ مرکب) حمره و آن آماسی است از جنس طاعون. (از منتهی الارب).
سرخ بال.
[سُ] (اِ مرکب) تیهو و آن پرنده اي است مانند کبک لیکن از کبک کوچکتر. (برهان) (آنندراج).
صفحه 1443
سرخ بت.
[سُ بُ] (اِخ) سرخ بت و خنگ بت دو بت بزرگند در موضع بامیان از مضافات کابل در سرحد بدخشان از سنگ تراشیده. گویند
بلندي هر یک از آن پنجاه و دو گز باشد و میان آنها مجوف است چنانکه از کفهاي پاي ایشان راه است و نردبان پایه ها کرده اند
که به جمیع تجاویف آنها میتوان گشت حتی انگشتان دست و پاي ایشان و آنها را به عربی یعوق و یغوث خوانند و بعضی ولایات
لات و منات خوانند و گویند سرخ بت عاشق خنگ بت است و آن را سرخ بد هم خوانند. (برهان) (جهانگیري) (رشیدي)
(آنندراج) : اندر وي [ بامیان ] دو بت سنگین است یکی را سرخ بت خوانند و یکی را خنگ بت. (حدود العالم). گر صبح رخ
گردون چون خنگ بتی سازد تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر. سوزنی (از جهانگیري). کردي میان سرخ بت بامیان ستیخ
باشی بر آن که خنگ بتی را کنی به چنگ. سوزنی (از جهانگیري). در کف از جام خنگ بت بنگر بر رخ از باده سرخ بت
بنگار.خاقانی ||. رخ متجرع (؟). (غیاث).
سرخ بنگال.
[سُ بِ] (اِ مرکب)( 1) جسمی است غیرمحلول در آب و محلول در آبگونه هاي قلیایی و آن را براي امتحانات کبد بکار میبرند. (از
.Rose Bengale - (1) .( درمانشناسی عطایی ص 342
سرخ بید.
[سُ] (اِ مرکب)( 1) نوعی از درخت بید است. (برهان) (آنندراج). نوعی از هفده بید است. (غیاث) (شرفنامه). بعضی گویند بید موله
است که بید مجنون باشد. (برهان). خلاف. (محمودبن عمر). در فلات بسیار است و براي سبدبافی بسیار شایسته است. (جنگل
شناسی ساعی ص 195 ) : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش( 2) او خود سپید.رودکی. به ساسانیان تا مدارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید.فردوسی. نمودند دیگر گیاهی سپید سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید.اسدي. از پی آنکه مزاجش نکند
- ( فاسد خون سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل. انوري. گر عود نه صندل سپید است با سرخ گل تو سرخ بید است.نظامی. ( 1
پوشش. - (Salix purpurea. (2
سرخ پاي.
[سُ] (اِ مرکب) نام سبزه اي بغایت نازك، ترش طعم. (بهار عجم). و به عربی حماض خوانندش. (برهان) (جهانگیري).
سرخ پوست.
[سُ] (ص مرکب، اِ مرکب)نام طایفه اي است. نژاد سرخ. یکی از نژادهاي پنجگانهء بشر. هندیان آمریکاي شمالی. وجه تسمیهء
آنان بدین نام آن است که ایشان پوست بدن خود را با گل سرخ رنگ میکنند. رنگ بدنشان بیشتر خرمایی است. آنان به قبایل
متعدده تقسیم شده اند و بسیار جنگجو و در شکار ماهر و در سواري زبردست هستند و زندگی سختی را در میان جنگلها ادامه
میدهند. پس از آنکه با کمال یأس مدتها با اروپاییان جنگیدند عاقبت آرام گرفتند و در منطقهء هندي در مغرب امریکاي شمالی
مستقر گردیدند. (یادداشت محمد معین).
سرخ جویان.
صفحه 1444
[سُ] (اِخ) نام رودي نزدیک بدخشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاریخ جهانگشا ج 1 ص 50 شود.
سرخجه.
.(2)« سورخجه » 1)، گیلکی )« سریزه » [سُ خِ جَ / جِ] (اِ مرکب)سرخزه. سرخژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخژه و سرخو. دزفولی
(حاشیهء برهان قاطع چ معین). نوعی از دمیدگی و حصبه باشد که بیشتر کودکان را بهم میرسد و آن جوششی بود سرخ رنگ و
علامت آن تب دایمی و بدبویی نفس و اضطراب و بی خوابگی و تشنگی باشد. (برهان) (جهانگیري). حصبه. (محمودبن عمر) : در
سرخجه بعد روز ثالث ترشی زنهار مده وگرنه بیمارکشی در تنقیه سعی کن بروز اول رگ زن چه دویم بود اگر تیزهشی. یوسفی
.sorize. (2) - surxaja - ( طبیب (از جهانگیري). ( 1
سرخ چشم.
[سُ چَ / چِ] (ص مرکب)آنکه چشم او سرخ باشد : عمر رضی الله عنه مردي بود بلندقامت و تناور، سرخ چشم و اسمر. (مجمل
التواریخ ||). کنایه از جلاد و مردم خونریز. (برهان) (انجمن آرا) : جوقی از این زردگوش گاه غضب سرخ چشم هر یک( 1) طاغی
1) - ن ) .( و دیو رهبر طغیان او. خاقانی. آن مؤذن سرخ چشم سرمست قامت به سر زبان برآورد. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 506
.( ل: هر یکی (دیوان چ سجادي ص 366
سرخ چشم شدن.
[سُ چَ / چِ شُ دَ](مص مرکب) سخت غضبناك گشتن : برآشفت بهرام و شد سرخ چشم ز گفتار پرموده آمد به خشم.فردوسی.
سرخچه.
[سُ خِ چَ / چِ] (اِ مرکب)جوششی باشد سرخ رنگ که بیشتر بر اندام اطفال پدید آید. (غیاث). رجوع به سرخجه شود.
سرخ خنگ.
[سُ خِ] (اِ مرکب) اشهب. اشقر. (مهذب الاسماء). صفت اسب است.
سرخدار.
3) میباشد. این درخت در )« ت. بکاتا » 2)، نام گونهء آن )« تاکسوس » 1) و از جنس )« تاکساسیا » [سُ] (اِ مرکب) درختی است از تیرهء
جنگلهاي کرانهء دریاي مازندران در میان بند و ییلاق یافت میشود. آن را در مازندران و گرگان سرخدار و سخدار، در کتول
سوختال، در نور سور و در آستارا و فومن سُردار یا سِردار میخوانند. سرخدار درختی است روشنایی پسند. این درخت در حدود
80 میرسد. چوب سرخدار سرخ است و براي ساختن مبل هاي گرانبها مصرف / 1600 سال عمر میکند. به بلندي 15 متر و قطر 0
Taxaceae. - (1) .(256 - میشود، در منبت کاري و هنرهاي زیبا نیز بکار میرود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 255
.(2) - Taxus. (3) - T. baccata
صفحه 1445
سرخدانه.
[سُ نَ / نِ] (اِ مرکب) تخمی است که در دواها استعمال نمایند. (آنندراج).
سرخ دم لري.
[سُ دُ لُ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 450 تن سکنه است. آب آن از چشمهء سرخ دم
لري می باشد. محصول آنجا غلات، لبنیات. ساکنان از طایفهء خوش دام آونداند و در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سرخده.
[سُ خِ دَ / دِ] (اِ مرکب) نوعی از حصبه باشد و اکثر طفلان را بهم میرسد. (برهان). سرخجه. (جهانگیري) (آنندراج). رجوع به
سرخجه شود.
سرخده.
[سُ دِهْ] (اِخ) ایستگاه راه آهن میان امروان و دامغان واقع در 235 هزارگزي تهران. (یادداشت مؤلف). نام قریه اي است در ولایت
هزارجریب نزدیک به دامغان. (آنندراج).
سرخده.
[سُ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان مزدقان بخش حومهء شهرستان ساوه. داراي 216 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و فرقان.
محصول آن غلات، بنشن، پنبه، انار، انجیر. مزرعهء نفران جزء این ده است. قلعه خرابه اي در اراضی این ده وجود دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 1
سرخ ده.
[سُ دِهْ] (اِخ) دهی از چهاردانگه از دهات هزارجریب مازندران. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 165 ). دهی از
دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساري. داراي 120 تن سکنه. محصول آن غلات، صیفی. آب آن از چشمه
.( و قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سرخر.
[سَ رِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)معروف و به عربی رأس الحمار میگویند. (برهان). سر الاغ ||. چوبی که سر خر بدان برداشته بر
کنارهء فالیز گذارند. (غیاث) : آن خرسري که شعر سراید به لحن خر پالیز شاعران را گوید سرخرم یعنی ز من شکوهد هر جا که
شاعري است آن ظن مبر به من که بدو این گمان برم. سوزنی. گفت دهاقین را رسمی باشد که در میان جالیز چشم زخم را سرخر
آویزند. (جهانگشاي جوینی (||). ص مرکب) بی حیا. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از مردم بی حیا باشد. (برهان ||). مخل.
(انجمن آرا). مخل و برهمزن کار. (غیاث) (آنندراج ||). گرانجان که نه بر جاي خود در مجلس نشیند. (غیاث). کسی که بی موقع
صفحه 1446
به جایی بیاید و بنشیند که جاي او نباشد. (برهان) (آنندراج). آنکه حضور یا ورود او مانع گفتاري یا کردن کاري است. (یادداشت
مؤلف). مزاحم : ور بازرسانند بدان مجلس خود را ایشان سرخر باشند آن مجلس پالیز. سوزنی. همیشه گرم چو طنبور بود صحبت
ما نگشت بی سرخر کوك ساز عشرت ما. شفیع اثر (از آنندراج). - سرخر شدن؛ مزاحم شدن. موي دماغ شدن. - امثال:سرخر باش
صاحب زر باش. یک دم نشد که بی سرخر زندگی کنیم.
سرخر.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان جمع آبرود بخش حومهء شهرستان دماوند. داراي 115 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرخ رباط.
[سُ رُ] (اِخ) یکی از پنج بلوك راست پی است که در ارتفاع 2340 در سه فرسخی گردنهء گدوك واقع است. رجوع به ترجمهء
70 و 155 شود. - سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو صص 68
سرخرمن.
[سَ رِ خَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) هنگامی که محصول را خرمن کنند. - وعدهء سرخرمن؛ وعدهء دور. - وقت سرخرمن؛ زمان
فرارسیدن خرمن.
سرخ رنگ.
[سُ رَ] (ص مرکب) به رنگ سرخ : فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشک ساي و زردچهر و سرخ رنگ.
.( منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 51
سرخ رو.
[سُ] (ص مرکب) سرخ روي. که رخ وي سرخ باشد. که رخ سرخ دارد : ز دیگر طرف سرخ رویان روس فروزنده چون قبله گاه
مجوس.نظامی. همه سرخ رویند و پیروزه چشم ز شیران نترسند هنگام خشم.نظامی. آتش ارچه سرخ روي است از شرر تو ز فعل او
سیه کاري نگر.مولوي. نصیحت میکنندم سرخ رویان که برگرد از غمش بی روي زردي.سعدي. و رجوع به سرخ روي شود||.
آنکه چهره از غضب افروخته باشد. (آنندراج) : دانی ز چه سرخ رویم ایراك بسیار دمیدم آتش غم.خاقانی. شکارم کرد زلف او
چو آتش سرخ رو زآنم که در گردن کمند زلف دودآساي او دارم. خاقانی. ملک بی گوشمال تصدیعش سرخ رو از وقار
توقیعش.نظامی. برآمد ز سوداي من سرخ روي کز این جنس بیهوده دیگر مگوي.سعدي. رجوع به سرخ روي شود (||. اِ مرکب)
مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازي حُمَّرة خوانند. (آنندراج). رجوع به سرخسار شود.
سرخ روي.
[سُ] (ص مرکب) سرخ رو. که چهرهء او سرخ باشد : یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روي شفق وار
صفحه 1447
میروم.خاقانی. در بوستانسراي تو بعد از تو کی بود خندان انار و تازه به و سرخ روي سیب. سعدي. مرد را شرم سرخ روي کند خلق
را خوب خلق و خوي کند.اوحدي. هرکس از اهل آبه که او را بینی سرخ روي و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81 ||). سرفراز.
مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان : خان را به خانه بازفرستاد سرخ روي با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان.فرخی.
زیرا که سرخ روي برون آمد هرکو به پیش حاکم تنها شد.ناصرخسرو. و من بنده بدان مسرور و سرخ روي گشتم. (کلیله و دمنه).
گر نگوید بدل مرادش هست که سوي خانه سرخ روي رود.سوزنی. بهمه حال اسیري که ز بندي برهد سرخ روتر ز امیري که
گرفتار آید.سعدي.
سرخ رویی.
[سُ] (حامص مرکب) روي سرخ داشتن. قرمزي چهره داشتن : امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به
صبحگاه.خاقانی. مغ را که سرخ رویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست سیه روي آن جهان. خاقانی. گل بوستان رویت چو
شقایق است لیکن چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داري. سعدي ||. شادابی. صحت و سلامت : سرخ رویی ز آب جوي مجو
زانکه زردند اهل دریابار.سنائی. طبیبی که خود باشدش زرد روي از او داروي سرخ رویی مجوي.سعدي. شراب از پی سرخ رویی
خورند وز او عاقبت زردرویی بَرند.سعدي ||. گشاده رویی : در کسانی که نیکویی جویی سرخ رویی است اصل نیکویی.نظامی.
||رونق. خرمی : در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد فکر رنگین تو صائب خطهء تبریز را.صائب ||. عزت و آبرو و حرمت و
اعتبار. (آنندراج).
سرخره.
[سُ خِ رَ / رِ] (اِ مرکب) سرخزه. سرخژه. سرخیژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخیژه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نوعی از حصبه
باشد و با زاي نقطه دار هم آمده است. (برهان) (آنندراج). نوعی از علت دمیدگی که بیشتر کودکان را بر روي دمد. به تازیش
حصبه و هند بودري نامند و آن را سرك و شرك نیز گویند. (شرفنامهء منیري). سرخجه. (جهانگیري).
سرخره.
[سَ خِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر. داراي 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن
.( غلات است. اهالی به کشاورزي گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سرخرید.
[سَ خَ] (اِ مرکب) فدیه. فداء. سربها. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهء بعد شود.
سر خریدن.
[سَ خَ دَ] (مص مرکب)کنایه از فدیه دادن یعنی خویشتن را از کسی به مال بازخریدن اعم از آنکه آن شخص اسیر باشد یا زن از
شوهر خویشتن را بازگیرد. (بهار عجم). رجوع به مادهء قبل شود.
سرخ زرده.
صفحه 1448
[سُ زَ دَ / دِ] (اِ مرکب) نوعی از اسب باشد. (آنندراج).
سرخ زنبور.
[سُ زَمْ] (اِ مرکب) زنبور سرخ. زنبور کافر : یا در آن خانهء مگس گیران سرخ زنبور کافر اندازند.خاقانی. کلبهء قصاب چند آرد
برون سرخ زنبوران خون آشام را.خاقانی.
سرخ زنبوران.
[سُ زَمْ] (اِ مرکب) کنایه از سرانگشتان دست باشد که به حنا رنگ کرده باشد. (برهان) (آنندراج). کنایه از انگشتان سرخ است.
(انجمن آرا).
سرخ زو.
[سُ زُو] (اِخ) دهی از دهستان تکمران بخش شیروان شهرستان قوچان. داراي 165 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات
.( و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخزه.
[سُ خِ زَ / زِ] (اِ مرکب) سرخچه. رجوع به سرخجه و سرخره و سرخژه شود.
سرخژه.
[سُ خِ ژَ / ژِ] (اِ مرکب) سرخجه. سرخچه. سرخزه. حصبه. رجوع به همین کلمات شود.
سرخس.
[سَ رَ] (اِ)( 1) نام دارویی است که آن را گیل دارو گویند و آن چوبکی باشد سیاه رنگ، بر کنار دریاي خزر که دریاي گیلان
باشد یابند و آن دو قسم است: نر و ماده. بجهت دفع کدودانه و امراض دیگر مفید است. (برهان) (آنندراج). سرخس ها( 2)در
منطقهء معتدله بصورت گیاهان بی ساقه اند یعنی برگهاي آن از خاك بیرون می آید و ساقهء زیرینی دارند که در اصطلاح گیاه
شناسی ریزم( 3) نامیده میشود، ولی در مناطق گرم بشکل درختان بلند و شبیه به نخل ها میباشند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب
170 شود. گیل دارو. (قانون ابن سینا چ تهران ص 216 ) (ذخیرهء خوارزمشاهی). انواع آن: سرخس ماده( 4) که ممکن - صص 161
است مانند سرخس نر بکار رود ولی تأثیرش بسیار کمتر است. سرخس مذکر یا سرخس نر داراي برگهاي بزرگ و دو بریدگی
دارد، ساقهء زیرین آن بر ضد کرم کدو بکار میرود زیرا که در لوله هاي شیرابهء آن مواد مختلف یافت میشود. (از گیاه شناسی گل
Fougere. (2) - ( گلاب ص 169 ). رجوع به درمان شناسی ص 402 و داروسازي جنیدي ص 178 و تحفهء حکیم مؤمن شود. ( 1
.- Filicinees. (3) - Rhizome. (4) - Asplenium
سرخس.
صفحه 1449
[سَ رَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش سرخس شهرستان مشهد. داراي 5000 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آن
غلات و بنشن است. از ادارات دولتی بخشداري، شهرداري، کلانتري، کلانتر مرز و ادارهء املاك دارد. مجموع نفوس آن 35483
تن است. آب مزروعی قسمتهاي جلگه از رودخانهء هریرود تأمین و بعضی سالها که آب هریرود خشک و قابل استفاده نمیباشد در
قسمتهاي کوهستانی از چشمه سار و قنوات استفاده میشود. محصول عمدهء بخش غلات به حد وفور، کنجد، زیره، میوه جات است.
.( گوسفندان آنها قره گل هستند که پوست آنها گران قیمت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخس.
[سَ رَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي شهرستان مشهد است که در خاور شهرستان و کنار مرز ایران و شوروي واقع است. (از فرهنگ
جغرافیائی ایران ج 9). شهري است [ به خراسان ] بر راه و اندر میان بیابان نهاده و ایشان را یکی خشک رود است که اندر میان بازار
میگذرد و بوقت انجیر اندر او آب رود و بس و جایی با کشت و برز بسیار است. و مردمانی قوي ترکیب اند و جنگی و خواستهء
ایشان شتر است. (حدود العالم) : پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بربرده به ابر اندرا چادرکی دیدم رنگین بر او رنگ بسی
گونه بر آن چادرا.رودکی. دگر سو سرخس و بیابان به پیش گله گشته بر دشت آهو و میش.فردوسی. رجوع به تاریخ جهانگشا ج 1
252 ،251 ،239 ،147 ، 177 و تاریخ سیستان ص 27 ،158 ، 130 و نزهۀ القلوب ج 3 ص 153 ،128 ،127 ،125 ،121 ، ص 117
شود.
سرخسار.
[سُ] (اِ مرکب) مرغی است که سرش سرخ باشد و آن را به تازي حُمَّرة خوانند. (آنندراج). رجوع به سرخ رو شود.
سرخ سر.
[سُ سَ] (اِ مرکب) نام مرغی است که عرب آن را حمره نامند. (از ربنجنی).
سرخ سرك.
[سُ سَ رَ] (اِ مرکب) نام مرغی است که سر او سرخ میباشد و او را بعربی حُمَّرة خوانند. (برهان) (انجمن آراي ناصري).
سرخس سرا.
[سُ رَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان مشهدریزهء میان ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. هواي آن معتدل. داراي 106 تن
.( سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، زیره، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخ سوار.
[سُ سَ] (اِ مرکب) سوار قرمزپوش. سواري که لباس او سرخ باشد ||. کنایه از جگر است و آن از جمله آلات اندرونی انسان و
حیوانات دیگر باشد و بعربی کبد خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). مرحوم وحید در حاشیهء مخزن الاسرار سرخ سوار را
قلب صنوبري حیوانی و لعل قبا را جگر معنی کرده است : سرخ سواري به ادب پیش او لعل قبایی ظفراندیش او. نظامی (مخزن
صفحه 1450
.( الاسرار چ 3 ص 51
سرخسی.
[سَ رَ] (ص نسبی) منسوب است به سرخس که شهر قدیمی است به خراسان. (الانساب سمعانی).
سرخسی.
[سَ رَ] (اِخ) ابوالفرج احمدبن الطیب. رجوع به احمدبن طیب شود.
سرخسی.
[سَ رَ] (اِخ) ابوطالب عبدالعزیزبن محمد السرخسی. او در مسجد ترجمانیه مجلس درس داشت. و از کتب اوست کتاب فی نحو
الکبیر. (ابن الندیم).
سرخسی.
[سَ رَ] (اِخ) احمدبن طیب سرخسی. رجوع به همین کلمه شود.
سرخسی.
[سَ رَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابی سهل، مکنی به ابوبکر سرخسی، ملقب به شمس الائمه. امامی عالم، متکلم، اصولی و مجتهد
بود. مبسوط را در زندان املاء کرد، سپس در اواخر عمر از زندان آزاد شد و به فرغانه رفت و املاي کتاب را پایان داد. بسال 483
یا 486 یا در حدود 490 ه . ق. درگذشت. او راست: المبسوط و شرح جامع الکبیر و شرح سیرالکبیر و کتابی در اصول فقه دارد.
رجوع به اعلام زرکلی ج 3 ص 48 شود.
سرخسی.
[سَ رَ] (اِخ) (متوفاي 544 ه . ق. / 1149 م.) محمد بن محمد رضی الدین سرخسی. از اکابر فقهاي حنفیه بود. مدتی در حلب اقامت
گزید، سپس به دمشق رفت و در آنجا درگذشت. او راست: محیط الرضوي در فقه که به چهل مجلد میرسد. طریقۀ الرضویۀ. (اعلام
.( زرکلی ج 3 ص 971
سرخ شبان.
[سُ شَ] (اِخ) در کتب فارسی خاصه جاماسپ نامه نام موسی کلیم الله است و گوید سرخ شبان باهودار و باهو به موحده بمعنی
چوب دستی و عصا است و همانا رنگ چهرهء آن حضرت حمرت داشته : باهو چو شبان وادي ایمن نشگفت که اژدها کنی باهو. ؟
(از انجمن آراي ناصري) (از آنندراج).
سرخ شبان باهودار.
صفحه 1451
و در هر حال پهلوي نیست. « یهودان ...» و یا « یهودا ...» [سُ شَ نِ] (اِخ)سرخ شبان یهوه. یهوه به عبري خداي بنی اسرائیل و یا
(حاشیهء برهان قاطع چ معین). جزء دوم باهودار است و باهو بمعنی چوبدست است. نام حضرت موسی علیه السلام به زبان پهلوي.
(برهان) (انجمن آراي ناصري).
سرخ شته.
[سُ شَ تَ / تِ] (اِ مرکب)آفتی است برگ درخت گردو را. (یادداشت مؤلف).
سرخ شدن.
[سُ شُ دَ] (مص مرکب)رنگ سرخ گرفتن. (یادداشت مؤلف ||). در غضب شدن. (غیاث) (آنندراج). خشمگین شدن. (مجموعهء
مترادفات ص 131 ||). کنایه از خجالت هم باشد. (آنندراج) : به باغ برد ز زلفش صبا بدامن مشک که غنچه سرخ شد و دست در
گریبان کرد. عماد فقیه (از بهار عجم). رخش را مهر گفتم ماه من از من مکدر شد لبش را لعل خواندم سرخ چون یاقوت احمر شد.
میرزا هاشم محزون (از آنندراج ||). برشته شدن در روغن داغ. (یادداشت مؤلف ||). رنگ آتش گرفتن، چنانکه آهن در کوره.
(یادداشت مؤلف).
سرخشک ابلق.
[سَ خُ كِ اَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و زمانه و روزگار است. (برهان) (آنندراج).
سرخشک کن.
[سَ خُ كُ] (اِ مرکب)آنچه با آن سر خشک کنند.
سرخط.
[سَ خَ] (اِ مرکب) تعلیم خوش نویسان. (غیاث) (آنندراج). سرمشق : سرخط که برین ورق کشیده ست شک نیست در آن که
آفریده ست.نظامی. به سرخط نویسی علم زآن نمط که رخسار خوبان کند مشق خط. نورالدین ظهوري (از آنندراج ||). خط و
یادداشت روز ||. نوکري. (غیاث) (آنندراج) : خطش مشک را داده شرمندگی پی عاشقان سرخط بندگی. اشرف (از آنندراج||).
تمسک و قباله. (آنندراج) : هر گه که فغان از دل پردرد کشیدیم شد شاخ گل و سرخط مرغان چمن شد. صائب (از آنندراج).
مجوي سرخط آزادي از فلک صائب که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد. صائب (از آنندراج).
سرخ فام.
[سُ] (ص مرکب) سرخ رنگ : بفرمود مهتر که جام آورید بدو در می سرخ فام آورید.فردوسی.
سرخ قلعه.
[سُ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان. داراي 1053 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
صفحه 1452
.( غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخک.
[سُ خَ] (ص مصغر) مصغر سرخ است. (برهان) (آنندراج (||). اِ مرکب) ال. کُرنوس. (گیاه شناسی ثابتی از حاشیهء برهان قاطع چ
معین). نام رستنیی باشد دوایی و آن را سرخ مرد گویند و به عربی حمیرا گویند. (برهان) (آنندراج ||). نام بیماریی است. رجوع به
سرخجه شود ||. نام نوعی انگور به قزوین و در تهران آن نوع را یاقوتی خوانند. (یادداشت مؤلف).
سرخک.
[سُ خَ] (اِخ) از کوهستانات جلگهء لار از توابع لاریجان نزدیک تهران و داراي معدن زغال سنگ است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء
مازندران و استراباد رابینو شود.
سرخک.
[سُ خَ] (اِخ) قریه اي است نزدیک نیشابور. (معجم البلدان).
سرخکان.
[سُ خَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بالاي بخش الوار گرمسیري شهرستان خرم آباد. داراي 400 تن سکنه است. آب آن از
.( رودخانهء بلارود. محصول آن غلات، لبنیات و پشم. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرخکت.
[سُ خَ كَ] (اِخ) شهر کوچکی است نزدیک سمرقند. (یاقوت از لباب الالباب ج 1 ص 337 ). شهرکی است در غرچستان سمرقند.
(معجم البلدان).
سرخکتی.
[سُ خَ كَ] (ص نسبی)منسوب به سرخکت که شهرکی است در غرچستان سمرقند. (الانساب سمعانی).
سرخ کردن.
[سُ كَ دَ] (مص مرکب)برنگ سرخ درآوردن. چیزي را رنگ سرخ زدن ||. گوشت یا سبزي و جز آن را با روغن داغ برشته
کردن. بریان کردن گوشت و بادنجان و کدو و امثال آن را در روغن : ... بپزند و عدس را سرخ کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سرخ کلا.
.( [سُ كَ] (اِخ) نام دهی است از دهات استرابادرستاق مازندران. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 170 و 76
سرخ کمر.
صفحه 1453
.( [سُ كَ مَ] (اِخ) دهی است نزدیک کجور. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 176
سرخکی.
[سُ خَ] (ص نسبی) منسوب است به سرخک که قریه اي است بر دروازهء نیشابور. (الانساب سمعانی).
سرخگان.
[سُ خَ] (اِ مرکب) سرخجه. سرخچه. رجوع به سرخجه و سرخچه و آنندراج و برهان شود.
سرخ گل.
[سُ گُ] (اِ مرکب) گل سرخ. سوري : چو سرکفته شد غنچهء سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل.عنصري. هر باز بزیر چنگ
ماغی دارد هر سرخ گل از بید جناغی دارد.منوچهري. نور مه از خار کند سرخ گل قرص خور از سنگ کند بهرمان.خاقانی. سمن
ساقی و نرگس جام در دست بنفشه در خمار و سرخ گل مست.نظامی. رخی چون سرخ گل بر سرو آزاد دو نرگس مست و عالم
رفته از یاد.نظامی. به عشق روي تو روزي که از جهان بروم ز تربتم بدمد سرخ گل بجاي گیاه.حافظ. بلبل بیدل تو عمر خواه که
آخر باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید.حافظ.
سرخم.
[سَ خُ] (اِ مرکب) سرپوش خم ||. نام رستنیی است. (آنندراج).
سرخ مرد.
[سُ مَ] (اِ مرکب) نازك بدن است و آن رستنیی باشد که برگش به برگ بستان افروز ماند و ساق آن سرخ و خوش آینده بود.
(برهان) (آنندراج) (جهانگیري) : چه شک آنجا که آن سرخار شد پست دمد گر سرخ مرد از خاك پیوست. امیرخسرو دهلوي (از
آنندراج). سرخک. رجوع به سرخک شود.
سرخ مرز.
[سُ مَ] (اِ مرکب) بمعنی سرخ مرد که رستنیی باشد شبیه بستان افروز. (برهان) (آنندراج). نازك بدن. (جهانگیري). اسم فارسی
آذان الغزال است. (تحفهء حکیم مؤمن).

/ 25