لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سرخ مو.
[سُ] (ص مرکب) سرخ موي. داراي موي سرخ. آدمی یا چهارپایی که مویش سرخ بود. - اشتر سرخ موي؛ اشتري که موي سرخ
داشته باشد و این نوع شتر گرانبهاست : هزار اشتر مادهء سرخ موي بنه برنهادند با رنگ و بوي.فردوسی. بصد کاروان اشتر سرخ
موي همه هیزم آورد پرخاشجوي.فردوسی. ابوجهل گفت هرکه او را بکشد صد شتر سرخ مو و صد مثقال مشک بدو دهم. (قصص
الانبیاء ص 218 ). سرخ مویانی چو من بی می همه سرمست راه برهم افتاده چو میگون لعل جانان دیده اند. خاقانی.
صفحه 1454
سرخمیر.
[سَ خَ] (اِ مرکب) نانی که بارهاي اول از تغار گیرند و نان بندند. نان که از سر تغار خمیر گیرند و آن خوب نیست. (یادداشت
مؤلف).
سرخ ناي.
[سُ] (اِ مرکب) مري. (فرهنگستان).
سرخنک.
[سَ خُ نَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. داراي 438 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سرخنیوس.
[سَ خِ] (یونانی، اِ) اسم یونانی شیطرج است. رجوع به شیطرج شود.
سرخو.
[سُ] (اِ مرکب) سرخجه و آن جوششی است که بیشتر اطفال را در بدن بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سرخجه، سرخزه،
سرخژه شود.
سرخواب.
[سَ خوا / خا] (اِ مرکب) نام فنی از کشتی. (آنندراج) : ور مخالف که ترا گفته که سرخواب مزن گرد موي کمرت پیچ شود تاب
مزن. میرنجات (از آنندراج).
سرخوار.
[سِ خوا / خا] (نف مرکب)مردم ولی شعار و صاحب اسرار باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري ||). شاعر. (برهان). شاعر صاحب
هنر. (آنندراج) (جهانگیري).
سرخوان.
[سَ خوا / خا] (نف مرکب)خواننده اي که ابتدا به خواندن کند. (رشیدي) (آنندراج). سرذاکر یعنی شخصی که پیش خوانی کند و
دیگران ذکر گویند. (برهان). خواننده. (جهانگیري).
سرخوانی.
صفحه 1455
[سَ خوا / خا] (حامص مرکب) پیش خوانی. (برهان) (آنندراج ||). خوانندگی و گویندگی ||. سرنوشت خواندن ||. طنز و
مسخرگی کردن. (برهان) (آنندراج).
سرخود.
[سَ خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب)خودسر و خودمختار و مستقل. (آنندراج). که ناصحی ندارد یا سخن بزرگتران خویش گوش ندارد.
فسارگسسته. رها. آزاد. که به خود گذاشته باشند او را. آنکه شور نکند. آنکه به گفتار بزرگتران کار نکند. مستبد. خودراي.
مهمل. خودکامه. (یادداشت مؤلف).
سرخود بار آمدن.
[سَ خوَدْ / خُدْ مَ دَ] (مص مرکب) مطلق و بی ادب بزرگ شدن. (یادداشت مؤلف).
سر خود خوردن.
[سَ رِ خوَدْ / خُدْ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) مرتکب امري شدن که در آن خوف مضرتی عظیم بود. (آنندراج ||). کنایه از هلاك
شدن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 374 ). بدرود حیات گفتن. وفات یافتن : چون آذرشاپوران اشارت مملکت و راي را امتثال
و انقیاد نمود و فرموده را چنانچه بود در اجتهاد اتمام افزود عزیمت ملک [فیروز قباد] نقص یافت به زمین هیاطله نقل کرد و آنجا
سر خود بدست خود بخورد. (از ترجمهء محاسن اصفهان آوي). مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان سر خود میخورد آن پسته
که خندان گردد. صائب (از آنندراج).
سر خود گرفتن.
[سَ رِ خوَدْ / خُ دْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایه از بدر زدن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). به هواي دل خود رفتن. به فکر و اندیشه
و کار خود بودن. از پی کار خود رفتن : مرد باش و سخرهء مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو.مولوي. ما را ز خیال تو چه
پرواي شراب است خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است. حافظ. دختر رز چند روزي شد که از ما گم شده ست رفت تا
گیرد سر خود هان و هان حاضر شوید. حافظ. سر خود گیر ز درگاه بهشت اي رضوان که درِ اهل کرم نیست به دربان محتاج.
صائب. گفتی سر خود گیر و برو از سر کویم این را به کسی گوي که پا داشته باشد. صائب.
سر خوردن.
[سَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) باعث مردن کسان خود شدن. به شآمت و شومی باعث مرگ کسان نزدیک شدن. (یادداشت
مؤلف ||). مأیوس شدن از کاري. سیر آمدن از آن. بی رغبت شدن. (یادداشت مؤلف).
سر خوردن.
[سُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) لغزیدن. از سطحی مایل بشیب نشسته و بزیر لغزیدن.
سرخ و زرد شدن.
صفحه 1456
[سُ خُ زَ شُ دَ](مص مرکب) خجل شدن. (مجموعهء مترادفات ص 134 ). حالتی است که در هنگام خجالت روي دهد و مطلق سرخ
و زرد شدن هم کنایه از خجالت باشد. (آنندراج) : نیست گلزار جهان را گه بهار و گه خزان سرخ و زرد از خجلت روي تو گردد
هر زمان. محمدسعید اشرف (از آنندراج).
سرخوش.
[سَ خوَشْ / خُشْ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که از شراب و سامان و اسباب و حسن خوب و خوشدل باشد. (برهان). مست
و خوشحال. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که از نشأهء شراب خوشحال باشد و کسی که مستی او به اعتدال باشد. و در سراج نوشته
که مستی چند مرتبه دارد، اول سرخوش، بعد از آن تردماغ، بعد از آن سیه مست، بعد از آن خراب. (غیاث اللغات). سرگرم از
کیفیت شراب و جز آن. (رشیدي). شادمان. خوشحال : به من ده که یک لحظه سرخوش شوم از این دهر تا کی مشوش شوم.نظامی.
نقل خارستان غذاي آتش است بوي گُل، قوتِ دماغِ سرخوش است.مولوي. کسی را که با دوستی سرخوش است نبینی که چون
بارِدشمن کش است.سعدي. خرم آن دم که چو حافظ به تولاي وزیر سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم. حافظ. از بسکه
چشم مست در این شهر دیده ام حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم. حافظ. قدحی سرکش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببینی
که نگارت به چه آئین آمد.حافظ.
سرخوش بودن.
[سَ خوَشْ / خُشْ دَ](مص مرکب) سرمست و خوشحال بودن : یکی را که سرخوش بود با یکی نیازارد از وي بهر اندکی.سعدي.
صوفی ما که ز ورد سحري مست شدي شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد. حافظ.
سرخوشی.
[سَ خوَ / خُ] (حامص مرکب) سرور و نشأهء شراب ||. مستی به اعتدال. (غیاث) (آنندراج) : بوقت سرخوشی از آه و نالهء عشاق به
صوت و نغمهء چنگ و چغانه یاد آرید. حافظ ||. نیم مستی. (غیاث) (آنندراج).
سرخ ولیک.
[سُ وَ] (اِ مرکب)( 1) گونه اي از ولیک که بیشتر در نواحی خشک و استپی یافت شود و در خشک جنگلهاي خزر نیز هست
ارتفاعات متوسط در کلاردشت به ارتفاع 2200 گزي نیز دیده میشود در کتول سرخ ولیک گویند. رجوع به درختان جنگلی ص
.Crataegus - ( 187 شود. ( 1
سرخون.
[ ] (اِ) زیوري از زیورهاي اسب. (یادداشت مؤلف ||). رنگی از اسب. (یادداشت مؤلف).
سر خویش گرفتن.
[سَ رِ خوي / خیشْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایه از بدر رفتن. (رشیدي). کنایه از بدر رفتن و راه خانه گرفتن. (آنندراج). سَرِ
صفحه 1457
خود گرفتن. براه خود رفتن. پی کار خود رفتن. به خود پرداختن. به هواي خویش رفتن : پدر گفتش اکنون سر خویش گیر هر آن
ره که میبایدت پیش گیر.فردوسی. ترا زنده خواهم که مانی بجاي سر خویشتن گیر و ایدر مپاي.فردوسی. عتیبۀ بن موسی سر
خویش گرفت و رفت. (تاریخ سیستان). چون خونی از سلطان بدیشان رسد همه سر خویش گیرند و با جانب سلطان ایستند. (کتاب
النقض ص 384 ). وگرنه تازهء خود پیش گیرم سر خویش و سراي خویش گیرم.نظامی. تو نیز اگر توانی سر خویش گیر و راه
مجانبت در پیش. (گلستان سعدي). برو زین سپس گو سر خویش گیر تعنت مزن جاي دیگر بمیر.سعدي. یکی هاتف انداخت در
گوش پیر که بی حاصلی رو سر خویش گیر.سعدي.
سرخه.
[سُ خَ / خِ] (اِ) نام نوعی از کبوتر سرخ رنگ. (برهان). نوعی است از کبوتران به سرخی مایل. (رشیدي) (جهانگیري).
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) نام پسر افراسیاب است که فرامرز او را زنده گرفت و رستم به کین سیاوش بکشت. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیري)
: ز کندآوران سرخه را پیش خواند ز رستم فراوان سخنها براند.فردوسی. تا افراسیاب بشکست و سرخه کشته شد. (مجمل التواریخ و
.( القصص ص 46
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان یامچی بخش مرکزي شهرستان مرند. داراي 120 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. محصول آن
.( غلات، پنبه، زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز. داراي 266 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات و داراي قلمستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز. داراي 335 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات و یونجه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) قصبه اي از دهستان بنمعلاي بخش شوش شهرستان دزفول. داراي 200 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء کرخه.
محصول آن غلات، برنج، کنجد است. ساکنین از طایفهء عشایر می باشند. داراي پاسگاه ژاندارمري است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 6
سرخه.
صفحه 1458
[سُ خَ] (اِخ) نام موضعی است از مضافات سمنان. دهی از سمنان که سرخه سمنان گویند. (برهان) (رشیدي) (جهانگیري). از
بلوکات ولایت سمنان و دامغان خراسان. عدهء قرا 50 . مساحت 12 فرسخ. مرکز سرخه. حد شمال شرقی سنگسر است. (جغرافیاي
سیاسی کیهان). نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي سمنان. آب آن از قنوات. محصول عمدهء آن غلات و پنبه و تنباکو است.
ایستگاههاي لاهورد، بیابانک، سرخ دشت در این دهستان واقع است. این دهستان از هشت آبادي و پنجاه مزرعه تشکیل شده.
.( جمعیت آن در حدود 7200 تن است. قراي مهم آن لاسجرد و بیابانک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سرخه.
[سُ خَ] (اِخ) دهی است از سبزوار که سرخه سبزوار گویند. (رشیدي).
سرخه حصار.
[سُ خَ حِ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران. داراي 200 تن سکنه است. آب آن از قنات.
.( محصولات آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرخه حصار.
[سُ خَ حِ] (اِخ) دهی از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه. داراي 187 تن سکنه است. آب آن از رود النجارق.
.( محصول آن غلات و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه دار.
[سُ خَ / خِ] (اِ مرکب)( 1) از گیاهان مخروطی و داراي چوب گرانبهایی است. به لهجه هاي محلی این کلمه را سردار، سخدار،
.Taxus baccata - ( سوختال و سرخدار گویند. رجوع به سرخدار و درختان جنگلی ص 187 شود. ( 1
سرخه ده.
[سُ خَ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش دستجرد شهرستان قم. داراي 390 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن
.( غلات، بنشن، باغات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرخه ده.
[سُ خَ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان جمع آبرود بخش حومهء شهرستان دماوند. داراي 450 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و
.( محصول آن غلات، گردو، قیسی و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرخه ده.
.( [سُ خَ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان هزارجریب مازندران. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 164
سرخه ده.
صفحه 1459
[سُ خَ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. داراي 200 تن سکنه است. آب آن از چشمهء سرخه.
.( محصول آن غلات، لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرخه دیزج.
[سُ خَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 631 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه دیزه.
[سُ خَ زَ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصر شیرین میان پلته و پاطاق. (یادداشت مؤلف).
سرخه رباط.
[سُ خَ رَ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء راست پی در سوادکوه مازندران در شمال فیروزکوه. (جغرافیاي کیهان).
سرخه رود.
[سُ خَ] (اِخ) نام محلی کنار راه بابل و چالوس میان فریدون کنار و چاکسر در 310500 گزي تهران واقع است. (یادداشت مؤلف).
سرخه ریز.
[سُ خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان آغمیون بخش مرکزي شهرستان سراب. داراي 376 تن سکنه است. آب آن از نهر ساغرچی و
.( چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه کلا.
.( [سُ خَ كَ] (اِخ) دهی است از دهات آمل مازندران. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 151
سرخه کلا.
.( [سُ خَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ولوپی سوادکوه. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 156
سرخه گاو.
[سُ خَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوچ تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه. داراي 274 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخه گاو.
[سُ خَ] (اِخ) دهی از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 268 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن
صفحه 1460
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرخی.
[سُ] (حامص) ترجمهء حُمْرة. (از آنندراج). سرخ بودن. رنگ سرخ داشتن : سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوشش او
خود سپید.رودکی. چو غرواشه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید.لبیبی. تیزي شمشیر دینی سبزي باغ امید
قوت بازوي عدلی سرخی روي امان. فرخی. کاولین روز بر سپیدي حال سرخی جامه را گرفت بفال.نظامی (||. اِ) خون : آن مردي
است که او را از کام و دهان سرخی میرود و زنی که او را از بواسیر سرخی میرود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). این دختر را علتی هست
که در ایام عذر ده پانزده من سرخی از وي برود و او عظیم ضعیف شود. (چهارمقاله ||). غازه که زنان با آن روي رنگین کنند :
سرخی آرایشی نوآئین است گوهر سرخ را بها زین است.نظامی ||. مرکبی سرخ که بدان نویسند : همگی را منشی الممالک به
سرخی و آب طلا بدین موجب... که حکم جهانمطاع شد مینویسد. (تذکرة الملوك چ 2 ص 24 ). و طغراي آب طلا و سرخی،
مختص قلم منشی الممالک. (تذکرة الملوك چ 2 ص 25 ). - سرخی وا شدن؛ منفعل و محجوب شدن. (آنندراج) : در چمن رنگی
برنگی از رخت گلها شدند غنچه ها دیدند آن لب را و سرخی وا شدند. طالع.
سرخیرگی.
[سَ خی رَ / رِ] (حامص مرکب) قلب خیره سري که کنایه از سودا و پریشان خیالی و باطل اندیشی است.
سرخیزه.
[سُ زَ / زِ] (اِ مرکب) سرخجه که نوعی از حصبه باشد و آن جوششی باشد که بیشتر طفلان را بهم رسد. (برهان). رجوع به سرخجه
شود.
سرخیژه.
[سُ ژَ / ژِ] (اِ مرکب) رجوع به سرخچه و سرخژه و سرخیزه شود.
سرخیل.
[سَ خَ / خِ] (اِ مرکب) رئیس گروه و سردار جماعت. (آنندراج). سرکرده و سرلشکر. (شرفنامهء منیري) : خالی گردانیدن و آوردن
سرخیلان و مقدمان و مردمان آن بقاع را به سیستان. (تاریخ سیستان). اي شمع زردروي که در آب دیده اي سرخیل عاشقان
مصیبت رسیده اي. اثیرالدین اخسیکتی. سرخیل سپاه تاجداران سرجملهء جمله شهریاران.نظامی. سرخیل تویی و جمله خیلند مقصود
تویی همه طفیلند.نظامی. سر و سرهنگ میدان وفا را سپه سالار و سرخیل انبیا را.نظامی. و اختیارالدین را تراکمه سرخیل و سرور
خود کردند. (جهانگشاي جوینی). لاجرم متوطنان حریم حرم از متابعت آن سرخیل اشرار [ یزیدبن معاویه ] بیزار گشته. (حبیب
السیر). محمد جمله را سرخیل و سردار جهان را سنگ کفر از راه بردار. وحشی بافقی. شد به اندك مدتی سرخیل ارباب سخن
هرکه از روح فغانی صائب استمداد کرد. صائب.
سرخیل شیاطین.
صفحه 1461
[سَ خَ لِ شَ] (اِخ)ابلیس علیه اللعنۀ است. (آنندراج) (از شرفنامه) : سرخیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار
.( تو عالم را. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 484
سرخیوس.
[سَ] (یونانی، اِ) به لغت یونانی دوایی است که آن را شیطرج خوانند. گویند هرکه را دندان درد کند آن را بر کف دست مخالف
گیرد و بر شیب روي نهد درد ساکن گردد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سرخنیوس و شیطرج شود.
سرد.
،(5)« سرنوم » ،( 4) (یخ )« سرن » 3) (سرما)، ارمنی )« سیسیره » 2)، قیاس کنید با سانسکریت )« سرته » 1)، اوستا )« سرت » [سَ] (ص) پهلوي
سرد، » 9) (سرما)، بلوچی )« سلد » 8)، استی )« سر » 7)، افغانی )« سار » 6) (یخ بسته و منجمد، از سرما تلف شدن)، کردي )« سرچیم »
13 )، سنگسري و )« سرد » 12 )، سمنانی و شهمیرزادي )« سرد » 11 )، گیلکی، فریزندي، یرنی، نطنزي )« سور، سوري » 10 )، وخی )« سرت
14 ). بارد. ضد گرم. چیزي که حرارت را نگاه ندارد. خنک. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مقابل گرم. )« سرد » لاسگردي
(آنندراج). بارد. چیزي که حرارت و گرمی نداشته باشد. (ناظم الاطباء) : موي سر جغبوت و جامه ریمناك وز برون سو باد سرد
بیمناك.رودکی. بدین چاه در آب سرد است و خوش بفرماي تا من بوم آب کش.فردوسی. تا کی از این گنده پیر شیر توان خورد
سرد بود لامحاله هرچه بود سرد. منوچهري. گویند سردتر بود آب از سبوي نو گرم است آب ما که کهن شد سبوي ما. منوچهري.
برنشست روزهاي سخت صعب سرد... (تاریخ بیهقی). سرد است هوا هر دم پیش آر می و آتش چون اشک دل عاشق کز یار همی
پوشد. خاقانی ||. بی مزه. بی لذت و ناپسند و ناگوار و بی اصل و بی ته. (ناظم الاطباء). بی مزه و بی اصل و بی ته. پژمرده. بی
اعتنا. ناخوش. (آنندراج) : نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ نه وقت خدمت قاصر نه وقت بار گران. فرخی. گرستن
بهنگام با سوك و درد به از خندهء نابهنگام و سرد.اسدي. جفا و جور و حسد را بطبع در دل خویش نفور و زشت و بد و سرد و
خام باید کرد. ناصرخسرو. با نخوت پلنگی و از سگ گداتري از سگ گران و سرد بود نخوت پلنگ. سوزنی. دریغ دفتر اشعار
ناخوش و سردم که بد نتیجهء طبع فرخج مردارم.سوزنی. به ترنم هجاي من خوانی سرد و ناخوش بود ترنم خر.سوزنی. مکر آن
باشد که زندان حفره کرد آنکه حفره بست آن مکري است سرد. مولوي. وعده را باید وفا کردن تمام ور نخواهی کرد باشی سرد و
خام.مولوي ||. خوش. (آنندراج ||). بیحس و سست : کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم از آن سبب که به خیري همی بپوشم
ورد. کسایی. - آب سرد؛ آب بارد. (ناظم الاطباء). - آه سرد؛ نفس عمیق هنگام غم و اندوه : چو افراسیاب این سخنها شنید یکی آه
سرد از جگر برکشید.فردوسی. گاهی بکشم به آه سردش گاه از تف سینه برفروزم.خاقانی. به کنجی فرارفته بنشست مرد جگر گرم
و آه از تف سینه سرد.سعدي. - سخن سرد؛ سخن که از روي دلتنگی و غم و بدحالی و پژمردگی یا بی اعتنایی و نفرت و بیزاري
گفته شود. سخن بیمزه. گفتار موهن و بی اصل : سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
ابوشکور. سخن گر نرفتی بدینگونه سرد ترا و ورا نیستی دل بدرد.فردوسی. اندر مناظره سخن سرد از او مگیر زیرا که نیست جز
سخن سرد آلتش. ناصرخسرو. صبر کن بر سخن سردش زیرا کآن دیو نیست آگاه هنوز اي پسر از نرخ پیاز. ناصرخسرو. ببخشود بر
حال مسکین مرد فروخورد خشم سخنهاي سرد.سعدي. مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول دردت نمیکند سر رویین چون جرس.
سعدي. - سرد باد؛ باد سرد. - سرد کردن کسی را؛ خوار و پست کردن. سبک کردن : فرستاده را گر کنم سرد و خوار ندارم پی و
مایهء کارزار.فردوسی. - سرد گشتن؛ ضد گرم شدن. پدید آمدن سرما ||. - بمجاز، خوار شدن. بیمایه شدن. بی اعتنا و نومید
گشتن. بی میل شدن : در این بود کآمد سواري چو گرد که آذرگشسب این زمان گشت سرد. فردوسی. کنون سال چون پانصد
صفحه 1462
اندرگذشت سر و تاج ساسانیان سرد گشت.فردوسی. وزین حالها تو بکردار خواب نگردي همی سرد زین روزگار. ناصرخسرو
(دیوان چ دانشگاه ص 355 ). - سرد گفتن؛ سخن ناسزا و بد گفتن. سخن بی سر و ته و یأس آور گفتن : گر از من کسی زشت
گوید بدوي ورا سرد گوید براند ز روي.فردوسی. اگر سرد گویمت در انجمن جهاندار نپسندد این بد ز من.فردوسی. پسران خواجه
احمد حسن را سخنی چند سرد گفت. (تاریخ بیهقی). - سرد و گرم آزمودن و چشیدن؛ فراز و نشیب زندگی دیدن. خوبی و بدي
جهان را دریافتن. تجربه آموختن : بدو گفت گودرز کاي شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.فردوسی. هرچند عطسهء پدر
ماست و از سراي دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). خواجه حسن گرم و سرد روزگار چشیده
sart. (2) - - ( و کتب باستان خوانده. (تاریخ بیهقی). پروردهء جهان دیدهء آرمیدهء گرم و سرد چشیده. (گلستان سعدي). ( 1
sareta. (3) - sisira. (4) - sarn. (5) - sarnum. (6) - sarcim. (7) - sar. (8) - sor. (9) - sald. (10) - sard.
.sart. (11) - sur. suri. (12) - sard. (13) - sard. (14) - sard
سرد.
[سَ] (ع اِ) زره. (غیاث اللغات). اسم جامع است مر زره ها و حلقه ها را. (منتهی الارب). نام جامعی است براي زره ها و دیگر حلقه
ها چه آنها بهم پیوسته اند. از اینرو دو کنارهء هر حلقه را به میخ سوراخ می کنند گویند: جاؤا و علیهم السرد؛ یعنی حلقه ها ||. و
قیل فی الاشهر الحرم ثلاثۀ سرد و هو ذوالقعدة و ذوالحجۀ و المحرم. و واحد فرد و هو رجب. (منتهی الارب). به اعرابیی گفتند آیا
ماههاي حُرُم را می دانی؟ گفت: آري سه ماه سرد است و یکی فرد، پس سرد عبارتند از: ذوالقعدة و ذوالحجه و محرم و فرد رجب
است و ماههاي نخست را بعلت پی درپی بودن و تتابع آنها سرد گویند. (از اقرب الموارد).
سرد.
[سَ] (ع مص) دراز ادیم دوختن. (منتهی الارب). دوختن چرم را. سِراد. (از اقرب الموارد). رجوع به مصدر مزبور شود. مشک
دوختن. (تاج المصادر بیهقی ||). سوراخ کردن. (منتهی الارب). سوراخ کردن چیزي را. (از اقرب الموارد ||). زره بافتن. (منتهی
الارب). زره پیوستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بافتن زره. (از اقرب الموارد) : ان اعمل
34 ||). سخن نیکو راندن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل / سابغات و قدر فی السرد و اعمَلوا صالحاً انی بما تعملون بصیر. (قرآن 11
بن علی ||). پی هم نقل کردن حدیث را. (منتهی الارب). سرد حدیث و قرائت؛ نیک کردن سیاق حدیث و قرائت و پیاپی آوردن
آنها را ||. سرد قرآن؛ به شتاب و سرعت خواندن آن را. (از اقرب الموارد ||). پی هم داشتن روزه را. (منتهی الارب)
1) - در اقرب الموارد در این معنی ذیل سَرَد آمده است. ) ( (آنندراج).( 1
سرد.
.( [سَ رَ] (ع مص) پیاپی روزه گرفتن. (از اقرب الموارد). و رجوع به سَرْد شود ||. بیختن و غربال کردن دانه. (دزي ج 1 ص 647
سرد آمدن.
[سَ مَ دَ] (مص مرکب)بی ارزش بودن. بی اهمیت شدن : از آن سرد آمد این کاخ دلاویز که چون جا گرم کردي گویدت
خیز.نظامی.
صفحه 1463
سرداب.
[سَ]( 1) (اِ مرکب) خانه اي را گویند که در زیر زمین سازند. (برهان). خانه که در زیر زمین سازند تا در گرما به آن پناه برند و آب
در آنجا نگاه دارند تا سرد ماند. (غیاث). خانه اي که در زیر زمین سازند براي گرما. معرب است. (منتهی الارب). بنایی است در
2) یعنی بارد و آب بمعنی ماء است. ج، سَرادیب. )« سرب » . زیر زمین که در تابستان در آن آب می گذارند تا سرد شود. معرب است
(از اقرب الموارد). سردابه. (برهان). خانهء زیر زمین. (بحر الجواهر) (دهار) (جهانگیري) : مهتران و بزرگان سردابها فرمودند قیلوله
را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128 ). او را به مقبرهء بابلان بر کنار سردابی که از براي او ترتیب کرده بودند حاضر آوردند. (تاریخ
« سرد » قم ص 213 ). و رجوع به سردابه شود. ( 1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد بکسر س آمده است. ( 2) - چنین است و گویا
باشد.
سرداب.
[سَ] (اِخ) از بلوك قونقري نیم فرسخ جنوبی خورجان است. (از فارسنامهء ناصري).
سرداب.
[سَ] (اِخ) دهی در نه فرسخ شمال شکفت است. (از فارسنامهء ناصري).
سرداب.
.( [سَ] (اِخ) از رستاق دره و طسوج ارونجرد. (تاریخ قم ص 116
سرداب.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دیزمار خاوري بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 110 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات و میوه و محصولات جنگل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرداب.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف آباد پائین ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. داراي 232 تن سکنه است. آب آن از
.( قنات. محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرداب.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان قوشخانهء بخش باجگیران شهرستان قوچان. داراي 246 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن
.( غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرداب.
[سَ] (اِخ) موضعی است به بلاد ازد. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صفحه 1464
سرداب چاه.
[سَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه رشت و انزلی میان شالیکور و لشرود در 346500 گزي تهران واقع شده. (یادداشت مؤلف).
سردابخانه.
[سَ نَ] (اِخ) نام رودي است از رودهاي حوزهء گیلان. (از ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو).
سردابه.
[سَ بَ / بِ] (اِ مرکب) سرداب است که خانهء زیر زمین باشد و خانهء تابستانی بسیار سرد. (برهان). خانه اي که در زیر زمین
سازند و حوض آب سرد دارد و در گرمی تابستان آنجا خواب و استراحت کنند. (انجمن آراي ناصري). خانه اي که براي سرد
کردن آب راست کنند. (شرفنامهء منیري) :پس او را به زندان کردند و حیله کردند و بزیر زندان سردابه کندند تا بگریخت.
(ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). امیر مسعود را نیز سردابه اي ساخت سخت پاکیزه و فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128 ). بوسعید
وي را در زیر زمین در سردابه زیر صفه پنهان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695 ). سردابه دید حجره فرورفت یک دو پی کرسی
نهاده دید برآمد سه چار گام. خاقانی. نقل است که روزي یکی بر او آمد و او در سردابه بود گفت اي... (تذکرة الاولیاء عطار). ز
دیوان روي زمین دور باش به سردابهء قدس با حور باش. نزاري قهستانی. ... جوانی از اقرباء آن جناب نزدیک به مدخل آن سردابه
ایستاده بوده. (حبیب السیر).
سردابه.
[سَ بَ] (اِخ) نام آبشاري است در آب گرم قزوین. (برهان).
سردابه.
[سَ بَ] (اِخ) نام جزیره اي است از جزایر اندلس. (برهان).
سردابیه.
[سَ بی يَ] (اِخ) طایفه اي از غلات دوازده امامیان که منتظر خروج مهدي هستند از سردابی که در ري است و هر بامداد جمعه پس
از نماز اسبی لگام کرده بدانجا برند و سه بار گویند یا امام بسم الله. (یادداشت مؤلف).
سرداح.
[سِ] (ع ص، اِ) شترمادهء دراز. و گفته شده شترمادهء نجیب و بزرگ هیکل یا فربه پرگوشت یا توانا و سخت تمام خلقت. ج،
سرادح. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقهء دراز یا نجیب یا بزرگ یا فربه یا نیرومند سخت کامل خلقت. سرداحۀ. (از اقرب الموارد).
||درختان موز. (منتهی الارب). دسته اي و انبوه درخت طلح. (اقرب الموارد).
سرداحۀ.
صفحه 1465
[سِ حَ] (ع ص، اِ) یکی سرداح بمعنی درختان طلح ||. زمین هموار. (از اقرب الموارد ||). زمین جاي نرم که گیاه روید بر وي.
(منتهی الارب). جایگاه نرم که گیاه نصی در آن روید. (از اقرب الموارد ||). شترمادهء بزرگ یا فربه پرگوشت. (آنندراج) (منتهی
الارب). و رجوع به سرداح شود.
سرداحی.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان باوي بخش مرکزي شهرستان اهواز. داراي 250 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات،
.( غلات است. ساکنین از طایفهء حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سر دادن.
[سَ دَ] (مص مرکب) جان فدا کردن. سر را تسلیم کردن : بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر جان نهم.مولوي||.
شروع کردن: دوباره گریه را سر داد ||. رها کردن و گذاشتن. (آنندراج). گذاشتن و رها کردن جانوران و غیره. (غیاث). یله
کردن. رها کردن. ول کردن : دارید سر اي طایفه دستی بهم آرید ورنه سرتان دادم خیزید معافید.سنایی. عطار چو مرغ تست او را
سر نتوانی ز آشیان داد.عطار. چون آدم را سر به این وحشت سراي دنیا در دادند. (مرصاد العباد). صبا ز لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده اي ما را. حافظ. پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا.بابافغانی||.
پس از مبادلهء چیزي با چیزي مبلغی پرداختن تا قیمت آن دو چیز معادل شود. (یادداشت مؤلف ||). آتش دادن بندوق و توپ را.
(غیاث). سر دادن تفنگ خصوصاً ||. دمیدن افسون و مانند آن ||. تیز زدن و گوزیدن و بسبب اشتراك معانی قباحتی در این لفظ
بهم رسیده. (آنندراج). - آب سر دادن؛ در تداول عامه، جاري ساختن آب. - امثال:پندش ده و پندش ده پند نپذیرفت سرش ده.
گرگ را گرفتند پندش دهند، گفت سرم دهید که گله رفت.
سردار.
1) (قائد، پیشوا، رئیس)، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با )« سردهار » [سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) در پهلوي
سالار، سروان، ساروان. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمنزلهء سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشرو همهء
سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشري) : سردار و امیر ایشان نورالدوله سالاربن بختیار بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). امروز بحمدالله و
المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). پادشاه ||. خداوند. (آنندراج) (شرفنامه).
پیشوا. صاحب : سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی او نیل و فري ندارم.خاقانی. اي قبلهء انصار دین سردار حق
سردار دین آب از پی گلزار دین از روي دنیا ریخته. خاقانی. رزاق نه کآسمان ارزاق سردار و سریردار آفاق.نظامی. سردار خاندان
حسین و حسن که هست روز عدوش تیره تر از دخمهء یزید. سیف اسفرنگ. دیباچهء مروت و دیوان معرفت لشکرکش فتوت و
سردار اتقیا.سعدي ||. آنکه در دنبال تمام سپاه براي حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه
.sardhar - ( گویند. (انجمن آراي ناصري). ( 1
سردار.
[سِ] (اِ مرکب) نام سرخدار است در فومن. (جنگل شناسی ص 256 ). رجوع به سرخدار شود.
صفحه 1466
سردار.
[سَ] (اِخ) متخلص به یغما. مجموعهء وي بنام سرداریه ساخته و معروف شده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص
217 و 219 و یغماي جندقی شود.
سردارآباد.
.( [سَ] (اِخ) به قلعه سرخه گان مراجعه شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 597 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات، توتون، حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. داراي 600 تن سکنه است. آب آن از چشمهء کمره. محصول
.( آن غلات و لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان بلوك شرقی بخش مرکزي شهرستان دزفول. داراي 200 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء دز.
.( محصول آن غلات، برنج، کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان شوشتر. این دهستان در باختر شوشتر در رود شطیط و همچنین بین دو
دهستان شاه ولی و دیمچه واقع است. محصول عمدهء قراء دیمی است. این ده از 7 قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت
آن در حدود 1500 تن است. قراء مهم دهستان عبارت اند از قلعهء سرخه گان که داراي 800 تن سکنه است، و نی سیاه که 200 تن
.( جمعیت دارد. ساکنین از طایفهء بختیاري و عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان گرم خان بخش حومهء شهرستان بجنورد. داراي 200 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن
.( غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سردارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان نقاب بخش جغتاي شهرستان سبزوار. داراي 216 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات،
.( پنبه، کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 1467
سردار اسعد.
[سَ رِ اَ عَ] (اِخ)علی قلی خان پسر حسینقلیخان. یکی از سران آزادي خواه در دورهء مشروطیت بوده است. رجوع به حسینقلیخان
شود.
سردار اقدس.
[سَ رِ اَ دَ] (اِخ) لقبی است که به شیخ خزعل داده اند.
سردار اکرم.
[سَ رِ اَ رَ] (اِخ) لقبی است که به امیر اکرم داده اند.
سردار سپه.
[سَ رِ سِ پَهْ] (اِخ) لقب رضاشاه پهلوي بهنگام نخست وزیري وي.
سردار معظم.
[سَ رِ مُ عَظْ ظَ] (اِخ) لقبی است که به تیمورتاش داده اند. رجوع به تیمورتاش شود.
سردار ملی.
[سَ رِ مِلْ لی] (اِخ) لقبی است که به ستارخان داده اند. رجوع به ستارخان شود.
سردارو.
[سَ] (اِ مرکب) دارویی که آن را با ریگ سوده بر آب صافی که از جوشانده گرفته باشند برافشانند و بنوشند. سرداروج معرب آن
است. (آنندراج). دواهاي خشک سوده که بر سر دواهاي پختهء پالودهء روان ریزند. (یادداشت مؤلف). داروهاي کوفتهء خشک که
بر دواي مطبوخ ریزند : معدهء جان را ز اخلاط تعلق پاك کن چون ترا بخشی ز سرداروي حکمت داده اند. ملا فوقی یزدي (از
آنندراج).
سرداروج.
[سَ] (معرب، اِ مرکب) رجوع به سردارو شود.
سردارود.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچاي بخش حومهء شهرستان ارومیه. داراي 160 تن سکنه است. آب آن از باراندوزچاي.
.( محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 1468
سرداري.
[سَ] (حامص مرکب) سردار بودن. منصب سردار. مقام سردار : به ریاست و سرداري او رضا دادند و بر کفایت و ایالت او عهد
بستند و بیعت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). حاکم شهر ترشروي پیشوایی را نشاید و به سروري و سرداري نپاید. (سعدي). نه هر
زنی به دو گز مقنعه است کدبانو نه هر سري به کلاهی سزاي سرداري است. کلیجه. ترا رسد به جهان سروري و سرداري. ؟ (از
امثال و حکم (||). اِ مرکب) نوعی لباس قدیمی در ایران.
سرداسب.
[سَ] (اِ) رجوع به آنندراج و سرتاسب شود.
سر داستان گشادن.
[سَ رِ گُ دَ] (مص مرکب) کنایه از شروع کردن حرف و حکایت. (آنندراج) : درد دل ما شنیدنی نیست مگشا سر داستان ما را.
باقر کاشی (از آنندراج).
سر داشتن.
[سَ تَ] (مص مرکب)خواهش داشتن : من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد.صائب ||. رابطه
داشتن زنی با مردي. رابطهء نامشروع داشتن زنی با مردي. رابطه داشتن :... و ابوبکر او را خال خواندي و گفتی خویش است و
مادري را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانهء پدر با صفوان سر داشت.
(ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). ... که با وي از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش
اندر سنگ عنبر داشتی.عمادي. با شاهد پسري سري داشتم. (گلستان سعدي). - سر داشتن با کسی؛ راه داشتن. آشنایی داشتن :
بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدي زین زر داشتی.نظامی. هرکه با دوستی سري دارد گو دو دست از وجود خویش
بشوي.سعدي. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سري داشتی.سعدي ||. علاقه داشتن. محبت داشتن : همه اندوه دل
و رنج تن و درد سري این دل سنگین دارد بهواي تو سري.فرخی ||. قصد داشتن. آهنگ کردن : و آنچه واجب است در هر بابی
بجاي آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543 ). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم.خاقانی. بن
هر موي را گر بازپرسی تا چه سر داري ندا آید که تا سر دارم این سوداي او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداري من عادت
بخت خویش دارم.سعدي. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدي ||. سر داشتن
ترازو؛ زیاده بودن یک پلهء ترازو : غلط سنجیده اي منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم
ادهم (از آنندراج).
سرداغ.
[سِ] (اِ مرکب) نوعی از آش است. در تداول گناباد خراسان، سرداغ و سیرداغ را بر نوعی آش که از گاورس (نوعی ارزن) می
پزند اطلاق کنند و آن را بنام توگی سرداغی یا سیرداغی می خوانند.
سرداق.
صفحه 1469
،146 ،145 ،106 ، [سَ] (اِخ) یا سوداق. اسم شهري است از ولایت قبچاق (در جزیرهء کریمه). رجوع به نخبۀ الدهر دمشقی ص 21
264 شود. ،228
سردانیۀ.
[سَ نی يَ] (اِخ) جزیره اي است بزرگ به دریاي مغرب. (منتهی الارب). جزیره اي است در بحر مغرب کبیر که غیر از صقلیۀ و
اقریطس جزیره اي بزرگتر از آن نیست. (معجم البلدان). جزیره اي است متعلق به ایتالیا واقع در جنوب جزیرهء کرس که داراي
880000 تن جمعیت است و شهر معتبر آن کاگابیاري است. (از ناظم الاطباء). نام جزیره اي است به دریاي روم اندر جنوب رومیه،
،290 ، 142 و الحلل السندسیۀ ص 110 ،141 ،140 ، گرد او سیصد میل است. (حدود العالم). و رجوع به نخبۀ الدهر دمشقی ص 21
322 و 324 شود. ،321 ،320 ،313 ،308 ،299 ،294 ،293 ،292
سرداور.
[سَ وَ] (اِ مرکب) حَکَم مشترك. (فرهنگستان).
سرداوه.
[سَ وَ / وِ] (اِ مرکب) سرداب و سردابه. (آنندراج). بدان کلمات رجوع شود. لهجه اي است در سردابه که در جنوب خراسان نیز
متداول است.
سرد باد.
[سَ] (اِ مرکب) آه سرد. نالهء سرد : همان شهر ایرانش آمد بیاد همی برکشید از جگر سرد باد.فردوسی. چو گفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش.فردوسی. چو از پندهاي تو یاد آورم همی از جگر سرد باد آورم.فردوسی. برآرم سرد بادي زین دل
ریش نمایم باد را حال دل خویش. (ویس و رامین). همه شهر با گریه و سرد باد خروشان گرفته قباي قباد.اسدي.
سردبرگ.
[سَ بَ] (اِ مرکب) خیال ||. پروا. (آنندراج) (غیاث اللغات).
سردبیان.
[سَ بَ] (ص مرکب) کنایه از غیرفصیح. (آنندراج) (انجمن آرا). غیرفصیح و کندطبع. (برهان) (از ناظم الاطباء ||). رنجانندهء
مردم. (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که به سخنان راست مردم را برنجاند. (برهان ||). مرادف سردحرف. (آنندراج) (انجمن آرا).
||مردم ناموزون. (برهان) (ناظم الاطباء).
سردبیر.
[سَ دَ] (اِ مرکب) سردستهء نویسندگان. کسی که رهبري نویسندگان مجله یا روزنامه را داشته باشد. شخصی که مقالات و خبرها و
صفحه 1470
همهء امور تحریري روزنامه یا مجله زیر نظر او تهیه و تنظیم شود. (فرهنگ فارسی معین).
سردت.
[سَ دَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. داراي 103 تن سکنه است. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات است.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردجۀ.
[سَ دَ جَ] (ع مص) بر خود گذاشتن کسی را. (آنندراج). فروگذاشتن کسی را. (از اقرب الموارد).
سردح.
[سَ دَ] (ع ص، اِ) زمین نرم مستوي و هموار ||. جاي نرم که گیاه نصی رویاند یا عام است.( 1) (منتهی الارب) (آنندراج). ( 1) - در
اقرب الموارد معانی مزبور در ذیل سِرداح آمده است. و رجوع به سرداح شود.
سردحرف.
[سَ حَ] (ص مرکب) کسی که مردم از حرف او خوش نشوند و سخنش در دلها تأثیر نداشته باشد. مرادف سردبیان. (آنندراج) :
بوسعت رو از تنگ ظرفان مباش خس شعلهء سردحرفان مباش. ظهوري (از آنندراج).
سردحۀ.
[سَ دَ حَ] (ع مص) بر خود گذاشتن. (منتهی الارب). فروگذاشتن کسی را. سردجۀ. (از اقرب الموارد).
سردخانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) محلی است براي نگاهداري گوشت و ماهی و سایر مأکولات فاسدشدنی : مأکولات زمستانی و مخللات و
.( سردخانه ها از شیرینی هاي گوناگون و شیرازهاي نظیف. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 64
سردد.
[سُ دُ / سُ دَ / سَ دَ] (اِخ) وادیی است به تهامه. (منتهی الارب).
سردر.
[سَ دَ] (اِ مرکب) ایوان یا خانه که بر بالاي در خانه باشد. خانه و ایوان که بر بالاي دروازه و در خانه کنند و در شهرها و قراء و خانه
برپا کنند ||. زینتی از بناء یا خانه که بر سر در خانه سازند ||. بالاي در. جلو در سر. آستانهء خانه. (یادداشت مؤلف) : بر سردر
کاروانسرایی تصویر زنی به گچ کشیدند.ایرج میرزا.
سردر.
صفحه 1471
[سَ دَ] (اِخ) قریه اي است از قراء بلخ. (از معجم البلدان).
سر درآوردن.
[سَ دَ وَ دَ] (مص مرکب)بیرون کردن سر از جایی یا محلی. سر کشیدن بدرون جایی : چو مشعل سر درآوردم بدین در نهادم جان
خود چون شمع بر سر.نظامی ||. سر درآوردن با دختري یا زنی؛ خفتن با وي : دختر را گفتند نام ما به نیکویی برآمده است، با تو
سر در خواهیم آوردن و هیچکس احوال ما نداند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی ||). چیزي را قبول کردن. (آنندراج). مطیع و
منقاد شدن :خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684 ). صبا تعرض زلف بنفشه کرد بسی
بنفشه سر چو درآورد این تمنا را.انوري. چو شه دانست کآن تخم برومند بدو سر درنیارد جز به پیوند.نظامی. چون ببیند نیازمندي تو
سر درآرد به سربلندي تو.نظامی. گفتم که گوش کن تو ز عطار یک سخن گفتا برو که سر به سخن درنیاورم.عطار. سر درنیاورم به
سلاطین روزگار گر من ز بندگان تو باشم کمینه اي.سعدي. - سر درآوردن از چیزي یا کاري؛ فهمیدن. دانستن. - سر درنیاوردن از
کاري؛ نفهمیدن. درك نکردن.
سردرپیش.
[سَ دَ] (ص مرکب) خجل. (آنندراج) : کم ز حیوانات باشد پیش ارباب تمیز آدمی کز انفعال جرم سردرپیش نیست. طاهر غنی||.
متأمل. (آنندراج). غمگین : بنفشه وار نشستن چه سود سردرپیش دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست. سعدي ||. سربزیر :
کمر بندد قلم کردار سردرپیش و لب برهم بهر حرفی که پیش آید به تارك چون قلم گردد. سعدي. مباش غره و غافل چو میش
سردرپیش که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست. سعدي ||. بی اعتنا. سرکش : دل منه بر جهان که دور بقا میرود همچو سیل
سردرپیش.سعدي.
سردرختی.
[سَ دِ رَ] (ص نسبی، اِ مرکب) آنچه از سر درختان حاصل شود مثل میوه و این مقابل پادرختی است، یعنی چیزي که در پاي
درختان میروید مثل حاصل کشت زارها که در باغات باشند. (آنندراج). میوهء درخت. فضول از شاخه هاي درخت : از براي نطفهء
اشجار کافور است برف باد بهر سردرختیهاست تیغ آبدار. محمدسعید اشرف (از آنندراج).
سردرد.
[سَ دَ] (اِ مرکب) صداع. درد سر.
سر در شکم نهادن.
[سَ دَ شِ كَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کنایه از پنهان شدن. (آنندراج) : زودش بسان استره سر در شکم نهاد در عهد تو هر آنکه به
مویی گزند کرد. کمال الدین اسماعیل ||. کنایه از کشتن : به مویی که کرد از نکوئیش کم نهادند حالی سرش در شکم.سعدي.
سر در صحرا نهادن.
صفحه 1472
[سَ دَ صَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) آمادهء سفر شدن. (مجموعهء مترادفات ص 18 ). رجوع به سر شود ||. آواره شدن. سر در جهان
کشیدن. (آنندراج).
سر درکشیدن.
[سَ دَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ناپدید شدن. غایب شدن. پنهان گشتن : مدتی گشت ناپدید از ما سر چو سیمرغ درکشید از
ما.نظامی.
سردرکف.
[سَ دَ كَ] (ص مرکب) آنکه در معرض بلاي عظیم باشد. (آنندراج).
سر در کلاه کسی نهادن.
[سَ دَ كُ هِ كَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تابع و منقاد او بودن. (غیاث).
سر در کون کسی گذاشتن.
[سَ دَ نِ كَ گُ تَ] (مص مرکب) مضطرب و بیقرار ساختن. (آنندراج).
سر در گریبان کشیدن.
[سَ دَ گِ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) عزلت گرفتن. کنار کشیدن : متعرضان مملکت و متمردان دولت سر در گریبان عزلت
کشیدند. (سندبادنامه ص 9). سلامت خواهی از چشم بدان سر در گریبان کش که از گردن فرازي بر هدفها تیر میریزد. صائب.
سردرگلیم.
[سَ دَ گِ] (اِ مرکب) نام بازیی است و آن چنان باشد که جمعی در جاها بخوابند و چیزي بر سر خود کشند و شخصی میدیده
باشد، بعد از آن شخص سر در کنار شخص دیگر نهد و آنهائی که خوابیده بودند جاها را تغییر دهند و سر در گلیم یا لحاف کشند،
بعد از آن شخصی که سر در کنار نهاده بود برخیزد و هر یک را بگوید کیست، اگر درست گفته باشد آن شخص سوار شود و برند
تا سر او را در کنار گیرند و اگر خلاف گفته باشد آن شخص او را بر دوش خود گرفته بهر جا که مقرر شده باشد ببرد. (برهان)
(آنندراج). بازیی است و آن چنان باشد که یکی سر در کنار دیگري نهد و دیگران جامه ها را بدل کنند و هر یکی در گوشه اي
رفته سر در کنار نهاده برخیزد و هر کدام را گوید که کی است. پس هرکه را نام درست برد او را بر دوش گیرد و به جایی که مقرر
شده باشد سوار کرده ببرد. (رشیدي).
سردرگم.
[سَ دَ گُ] (ص مرکب) کنایه از سراسیمه و حیران. (آنندراج). - رشتهء سردرگم؛ رشته اي که سرش یافته نشود. (آنندراج) : با
رگ جان کرده ام پیوند آن موي میان رشتهء حبل المتینم رشتهء سردرگم است. محسن تأثیر (از آنندراج). رشتهء هر عقدهء کارم ز
صفحه 1473
بس سردرگم است صد گره افکنده ام تا یک گره وا کرده ام. میر یحیی شیرازي (از آنندراج). - کلاف سردرگم.؛ - مطلب
سردرگم؛ مطلب بهم پیچیده : از ستم آن دهن تنگ نشد طاقتم گرچه خیال دلم مطلب سردرگم است. محسن تأثیر (از آنندراج).
سردرگم شدن.
[سَ دَ گُ شُ دَ] (مص مرکب) مبهوت و مات شدن. گیج شدن.
سر در نشیب کردن.
[سَ دَ نِ / نَ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از شرمسار و خجل شدن. (آنندراج) (انجمن آرا ||). زوال کار. (برهان) (انجمن آرا).
سر درنیاوردن.
[سَ دَ نَ وَ دَ] (مص مرکب منفی) امتناع کردن. اطاعت نکردن. تمرد کردن : گفت هین حصار بستدم و مرد کشتم و گرفتم، هیچ
بهانه ماند؟ و امیر بوالفضل باز ابی کرد و سر درنیاورد. (تاریخ سیستان چ بهار ص 377 ||). نفهمیدن. درك نکردن: از این مطلب
سر درنیاورد.
سردرو.
[سَ دِ رَ / رُو] (نف مرکب)( 1)سردروکننده. سربرنده. خنجر یا شمشیري که سرها درو کند، سرها را ببرد : بدو گفت جویا که ایمن
مشو ز جویا و از خنجر سردرو. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 368 ). عالی حسامش سردرو خورشید جان را نور و
ضو.ناصرخسرو. ( 1) - از: سر + درو، مخفف درونده.
سردرو.
[سَ] (ص مرکب)( 1) کنایه از ناخوش و افسرده. (بهار عجم) : امشبم شیشه بی می ناب است سردروتر ز برف مهتاب است. ملا مفید
بلخی (از بهار عجم). از بسکه دیده ایم رقیبان سردرو ز افسردگی چو آینه یخ بسته ایم ما. ملا مفید بلخی (از آنندراج). ( 1) - از:
سرد + رو، چهره.
سردروا.
[سَ دَرْ] (ص مرکب) غافل. گمراه. سردرهوا: سامد؛ سردروادارنده و پیوسته رونده از شتر و جز آن. (منتهی الارب).
سردرود.
[سَ] (اِخ) نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههاي فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی
حاجی لو و غربی مهربان. عدهء قري 72 . جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیاي کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهۀ القلوب
.( ص 72
سردرود.
صفحه 1474
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش اسکو شهرستان تبریز. جمعیت آن 17348 تن میباشد. از 24 آبادي بزرگ و کوچک
.( تشکیل میشود. محصول آن غلات و میوه جات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردرود.
[سَ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان سردرود بخش اسکو شهرستان تبریز. داراي 4014 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات،
.( زردآلو، کشمش، بادام است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردره.
[سَ دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه. داراي 303 تن سکنه است. آب از مادرچاي و محصول
.( آن غلات، توتون، حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردره.
[سَ دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سرحدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه و
.( محصول آن غلات، پشم، لبنیات، انار، انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردره.
[سَ دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان دره صیدي بخش اشترینان شهرستان بروجرد. داراي 289 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول
.( آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردره.
[سَ دَ رَ] (اِخ) چهار فرسخ کمتر میانهء شمال و مغرب شمیل. (فارسنامهء ناصري).
سردرهء خوار.
[سَ دَ رِ يِ خوا / خا](اِخ) محلی میان ایوان کی تا قشلاق گرمسار. رجوع به ترکیب سردره خوار ذیل خوار و ایران باستان ج 1 ص
207 و ج 3 ص 2218 شود.
سردرهوا.
[سَ دَ هَ] (ص مرکب) مشتاق و پریشان. (آنندراج). کنایه از مردم آشفته دل و دماغ. (بهار عجم) : داشتم چون سرو از آزادگی
امیدها من چه دانستم چنین سردرهوا خواهم شدن. صائب (از آنندراج ||). آواره. (آنندراج ||). متکبر. (بهار عجم).
سردري.
[سَ دَ] (ص نسبی) منسوب است به سردر که از قراء بخاراست. (از انساب سمعانی).
صفحه 1475
سر دزدیدن.
[سَ دُ دي دَ] (مص مرکب)سر پنهان کردن. سر نهان ساختن : به گریبان تأمل سر خود دزدیدن صدف گوهر یکدانهء خاموشان
.( است. صائب (از بهار عجم ||). بازداشتن. دست برداشتن. (مجموعهء مترادفات ص 57
سردزك.
.( [سَ دُ زَ] (اِخ) محله اي است به شیراز. (تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 376
سردست.
[سَ رِ دَ] (ص مرکب) حقیر ||. کم عیار. (غیاث) (آنندراج). - متاع سردست و سردستی؛ کالاي فرومایه. مأخوذ از کالا که کهنه
فروشان بر دوش گذارند و بدست فروشند. (آنندراج) : زلفی که منم تشنه لب موج شکستش صد نافهء چین است متاع
سردستش.مفید بلخی.
سردست.
[سَ رِ دَ / سَ دَ] (ق مرکب)فی الفور و چالاکی (||. اِ مرکب) نام چوب دست قلندران. (غیاث) (از آنندراج ||). آنچه بالاي دو
پاچهء گوسفند و بز و مانند آن است. (یادداشت مؤلف ||). قسمتی از دهانهء آستین که بر روي آستین برمیگشت در قبا و جبه و نیم
تنه و غیره. (یادداشت مؤلف). قسمت سفلاي آستین که محاذي مچ دست است : سردست یارم مخمل کاشی. (شعر عامیانه) (از
یادداشت مؤلف ||). بند دست و مچ دست. (ناظم الاطباء) : سردست بگرفت و پیشش کشید از آن جایگه پیش خویشش
کشید.فردوسی. به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجهء مسکین ناتوان بشکست. سعدي (گلستان).
سردست.
.( [سَ دَ] (اِخ) نام دهی از ولایت آذربایجان است. (از نزهۀ القلوب ج 3 ص 79
سردستار.
[سَ دَ] (اِ مرکب) عمامه و دستار و سربند ||. تحت الحنک عمامه. (ناظم الاطباء).
سردستارچه.
[سَ رِ دَ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مسلسل. (آنندراج) : زآن سردستارچهء بی بها در دل بدخواه بسی ریشها.
میرخسرو (از آنندراج).
سر دستار چیدن.
[سَ رِ دَ دَ] (مص مرکب) کنارهء دستار در وقت بسر پیچیدن درست ساختن، چنانکه خدمتکاران اغنیا کنند. (از آنندراج) : کسی
که او سر دستار سرو من چیند دگر ز باغ چرا دستهء سمن چیند. مولانا کافی (از آنندراج).
صفحه 1476
سردستان.
[سَ دِ] (اِ مرکب) دیولاخ. (یادداشت مؤلف).
سردست افشاندن.
[سَ رِ دَ اَ دَ] (مص مرکب) کنایه از غضب کردن ||. ترك دادن ||. رقص کردن و رقاصی نمودن. (آنندراج) (برهان).
سردسته.
[سَ دَ تَ / تِ] (اِ مرکب)رئیس. قائد. پیشوا. (یادداشت مؤلف): سردستهء دزدان. سردستهء آشوبگران : به سرکردگی شخصی از
مینامند در هر محله از محلات شهر تعیین نماید. (تذکرة الملوك چ 2 ص 48 ||). چوب و عصاي دستی. « سردسته » ایشان که او را
(آنندراج).
سردستی.
[سَ دَ] (اِ مرکب) چوبدستی قلندران. (آنندراج). چوبی که قلندران در دست دارند. (غیاث) : اي صاف شراب فتنه را خاك تو درد
سردستی ما قلندران خواهی خورد. میر الهی همدانی (از آنندراج (||). ص نسبی، اِ مرکب) کنایه از کاري بود که زود و فی الحال
کنند. (انجمن آرا) (رشیدي). بعجله. به شتاب زدگی : و جوانی عظیم زیبا بود و اسب و ساخت نیکو داشت اما شاه و آن دیگران
همه سردستی آمده بودند چهارصد مرد بودند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). چو من گنجی که مهرم خاك بشکست به
سردستی نیایم بر سر دست.نظامی. نیاورد به تو داعی ثناي سردستی ولیک ورد دعا از میان جان دارد. کمال الدین اسماعیل.
سردستی است شعرم زیرا که می نداد افکار فکر بر حسب اختیار دست. کمال الدین اسماعیل ||. ماحضر یعنی آنچه حاضر باشد.
(غیاث) (شرفنامهء منیري) : باده اي چند خورد سردستی سوي صحرا شد از سر مستی. نظامی (هفت پیکر ص 71 ). - بشقاب
سردستی؛ ظرف ماحضر ||. قسمتی از گوشت دست گاو و گوسفند ||. سخنی که زود و بی تأمل گویند. (از آنندراج).
سردستی رسیدن.
[سَ رِ دَ رَ / رِ دَ](مص مرکب) در محاوره وقتی گویند که چون کسی راز خود را پنهان کند و یکی از رفیقان او بر آن مطلع شود
گویند فلانه سردستی به ما رسید؛ یعنی به نحوي واقف شد که ما را جاي انکار نماند. (آنندراج) : دستار و دست غیرت دستار خوان
او کز هم زدن به او سردستی رسیده است. شفیع اثر (از آنندراج).
سردستی گرفتن.
[سَ رِ دَ گِ رِ تَ](مص مرکب) امداد و اعانت کردن و این در مقام خیر و شر هر دو گفته شود، مثلًا به محتاجی چیزي بدهند یا
خللی در کار کسی کنند گویند فلان سردستی به ما گرفت؛ یعنی خللی در کار ما کرد، و در مقام هدهده، مثلًا تو خوب سردستی
به ما گرفته اي. (آنندراج) : غیر از هوس طفلی و گنجشک ندانی هرگز به اسیري نگرفتی سردستی. میرنجات (از آنندراج). نگرفت
کس مرا سردستی بغیر داغ باشد به کیش سوخته ها مردمی روا. شفیع اثر (از آنندراج). یک جام ندادي به چو من باده پرستی یک
صفحه 1477
بار به عاشق نگرفتی سردستی. محسن تأثیر (از آنندراج).
سردسیر.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)ولایتی که آب و هواي آن بسیار سرد بود. مقابل گرم سیر. (آنندراج). دیولاخ. (فرهنگ اسدي)
(صحاح الفرس). منزل تابستانی در زمین مرتفع. ضد گرمسیر. (ناظم الاطباء). ییلاق. (یادداشت مؤلف) : قاین جایی سردسیر است.
(حدود العالم). و از وي [ از ناحیت پارس ] هرچه به دریا نزدیک است گرمسیر است و هرچه به بیابان نزدیک است سردسیر است.
(حدود العالم). و بعضی از وي [ از ناحیت تبت ] گرمسیر است و بعضی سردسیر. (حدود العالم). و هواي آن [ اورد ]سردسیر است
بغایت چنانکه درخت و باغ نباشد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 122 ). و بر آن نواحی ساخته بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر و غله بوم
است. (فارسنامهء ابن بلخی ص 128 ). سنقري را گر خزر با سردسیر آموخته ست در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این.
خاقانی. برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی درگذر زین خشک سال آفت اینک گلستان. خاقانی.
سردسیري.
[سَ] (ص نسبی) محل و جائی که سردسیر باشد.
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي سه گانهء شهرستان مهاباد، در جنوب باختري مهاباد واقع و حدود آن بشرح زیر می باشد: از شمال
به دهستان نگور، از جنوب به رودخانهء زاب کوچک مرز عراق، از خاور به دهستان کورك مهاباد و نماشیر بانه و از باختر به مرز
عراق. موقعیت طبیعی بخش بغیر از دهستان کلاس که تقریباً جلگه اي است مابقی کوهستانی و جنگل می باشد. آب قراء بخش از
رودخانهء سردشت و بادین آباد و چشمه سارها تأمین میشود. محصول عمده غلات، توتون، مواد جنگلی و محصول دامی است.
شغل ساکنین بخش، زراعت، گله داري، پیشه وري میباشد. این بخش شامل 7 دهستان است که از 189 آبادي بزرگ و کوچک
.( تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 26160 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) قصبهء مرکز سردشت در 139 هزارگزي جنوب باختري مهاباد واقع و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 45
درجه 29 دقیقه، عرض 36 درجه 9 دقیقه و 15 ثانیه. ارتفاع آن 1480 متر است. اختلاف ساعت با طهران 22 دقیقه و 40 ثانیه یعنی
ساعت 12 ظهر سردشت ساعت 12 و 22 دقیقه و 40 ثانیهء طهران است. هواي آن معتدل و سالم و داراي 2000 تن سکنه است.
سردشت داراي دو خیابان است که اولی از باختر به خاور و دومی از جنوب به شمال کشیده شده و هر دو خیابان ناتمام است. در
ابتداي خیابان پهلوي یک چشمهء خیلی بزرگ که داراي حوضچه است، وجود دارد. آب مصرفی شهر و زمینهاي زراعتی اطراف و
7 باب آسیاب از آب همین چشمه تأمین می گردد. غیر از چشمهء مزبور چندین چشمهء دیگر نیز در اطراف قصبه بفاصلهء هزار گز
وجود دارد که داراي آب فراوان و گوارا و بلااستفاده میباشد. داراي شعبات دوایر کشوري و پادگان نظامی و مرزبانی میباشد. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سردشت.
صفحه 1478
[سَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان زیدون بخش حومهء شهرستان بهبهان. داراي 719 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء خیرآباد.
.( محصول آن غلات، برنج، کنجد، میوه، پشم، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) نام یکی از بخش هاي شهرستان دزفول است. این بخش در قسمت خاوري شهرستان دزفول واقع و حدود آن بقرار زیر
است: از طرف شمال کوه سالن، از خاور کوه تفتان و شهرستان شهرکرد و از جنوب و باختر بخش اندیمشک. موقعیت طبیعی
کوهستانی و کوه هاي مرتفع سالن، هفت قنات و دزلنگر در این بخش واقع شده. آب قراء بخش از رودخانهء لوخمه و تاس تأمین
میشود. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات است. از 5 آبادي کوچک و بزرگ و صدها مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود
3 هزار تن است. این قشلاق 13 هزار تن از طایفهء علیوند هفت لنگ بختیاري بوده ییلاق آنها حدود شهرستان فریدن است. مرکز
.( بخش آبادي سردشت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) ده مرکز بخش سردشت شهرستان دزفول. مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول 48 درجه و 53 دقیقهء شرقی،
عرض 32 درجه و 33 دقیقهء شمالی. در 50 هزارگزي شمال خاوري دزفول و 42 هزارگزي شمال راه دزفول به شوشتر واقع است.
داراي 200 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات. راه آنجا مالرو و معادن نمک و نفت دارد. ساکنین از طایفهء
.( بختیاري می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزي بخش فریمان شهرستان مشهد. آب آن از قنات. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه
.( آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سردشت.
[سَ دَ] (اِخ) دهی در شش فرسخی میانهء جنوب مغرب شهر لار است. (از فارسنامهء ناصري).
سرد شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)نقیض گرم شدن. (آنندراج) (برهان) : سرد و تاریک شد اي پور سپیده دم دین خُرُهِ عرش هم اکنون بکند
بانگ نماز. ناصرخسرو ||. کنایه از مردن. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). از حرکت بازماندن : حالی بر جاي خود سرد شد.
(کلیله و دمنه). هرکه یک لقمه بکار برد بر جاي سرد شد. (سندبادنامه ص 277 ). همچو چوب خشک افتاد آن تنش سرد شد از فرق
سر تا ناخنش.مولوي ||. از کاري واسوختن. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). بی اثر شدن. از کاري بازافتادن : چون درآمد وصال
را حاله سرد شد گفتگوي دلاله.سنایی. چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندك اندك در دل او سرد شد.مولوي ||. ملال به
هم رساندن. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). خنک شدن و ملول گشتن. (از رشیدي) : تا از معشوق او حکایتهاي زشت ناپسندیده
که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد و همی گویند تا بر دل سرد شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هرچند که هیچ بر نخورد از تو
دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.سوزنی.
صفحه 1479
دلم هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.سوزنی.
سردفتر.
[سَ دَ تَ] (اِ مرکب) متصدي کل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (بهار عجم ||). آیت. نمونه : در جهانگیري چون سنجر سردفتر باش
که مرا همچو معزي ز تو سردفتر خاست. لطیف الدین زکی مراغه اي (از لباب الالباب ج 2 ص 377 ||). فهرست ||. خلاصه||.
صاحب منصب حکومت ||. نویسنده و محرر ||. محاسب ||. سرنوشت و عنوان. (ناظم الاطباء ||). دیباچه و مقدمه. (منتهی
الارب ||). عنوان. سرلوحه. دیباچه : همه سردفتر مدایح او شعر مسعودسعد سلمان باد.مسعودسعد. سردفتر معایب عالم سهیل شد
همچو ورا از این سردفتر همی کنم.سوزنی. دیوان عمر تو ز فنا بی گزند باد اي ملک را بقاي تو سردفتر آمده.خاقانی. بسیار کرده
دفتر خوبی مطالعه جز روي تو نیافته سردفتر آفتاب.خاقانی. سردفتر آیت نکویی شاهنشه ملک خوبرویی. نظامی (از بهار عجم).
سالار خیل خانهء دین حاجب رسول سردفتر خداي پرستان بی ریا.سعدي. که مجمل آن مفصل و سردفتر آن مجموع تزجیۀ الایام
طالب علمی بود. (ترجمهء محاسن اصفهان). صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است جاي آن است که سردفتر دیوان باشد.
صائب (از آنندراج ||). آنکه دفتر اسناد رسمی را اداره کند. مدیر و مسئول دفترخانه. (فرهنگ فارسی معین). در محاضر رسمی،
متصدي و مسئول و رئیس دفتر. - سردفتر آفرینش؛ اشاره به حضرت رسول صلی الله علیه و آله. (ناظم الاطباء).
سردق.
.( [سَ دَ] (ع اِ) سراپرده. (دزي ج 1 ص 647
سردق.
[سَ دُ] (ص) بسیار دزدي کننده. (غیاث). شاید مصحف سَرّاق باشد.
سردق.
[سَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنهء آن 600 تن. آب آن از قنات و محصول آن
.( غلات، ارزن و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سردقۀ.
[سَ دَ قَ] (ع مص) سراپرده کردن. (آنندراج) (منتهی الارب). خانه را مسردق کردن. (اقرب الموارد).
سرد کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب)مقابل گرم کردن : شراب ممزوج و مروق باد در شکم انگیزد و در بندها آرد و معده و جگر را سرد کند.
(نوروزنامه ||). آزردن و برجاي نشاندن. افسرده کردن. سرزنش کردن. تنبیه کردن : یک دو تن را بانگ زد و سرد کرد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 556 ). امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626 ). و امیر بانگ
بر ایشان زد و خوار و سرد کرد. (تاریخ بیهقی). - دل سرد کردن بر کسی؛ دل برگرفتن از او :و نخست که همه دلها سرد کردند
تدبیر این پادشاه [ مسعود ] آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی). - کسی را بر دل کسی سرد کردن؛ او
صفحه 1480
را از نظر وي انداختن : و بهرام مردي مکار و پرفریب است و میخواهد که مرا بر دل ملک سرد کند. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی).
سردکهستان.
[سَ كَ هِ] (اِخ) دهی از دهستان گورگ بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 190 تن سکنه. آب آن از رود خورخوره و
.( محصولاتش غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرد گردیدن.
[سَ گَ دي دَ] (مص مرکب) مقابل گرم گردیدن ||. غمگین شدن. آزرده شدن : چون ترا دید زردگونه شده سرد گردد دلش نه
نابیناست.رودکی. وزین کارها تو بکردار خویش نگردي همی سرد زین روزگار.ناصرخسرو ||. خاموش شدن. از کار افتادن.
بازایستادن از کار : دشمنان در مخالفت گرمند و آتش ما بدین نگردد سرد.سعدي.
سرد گشتن.
[سَ گَ تَ] (مص مرکب)نقیض گرم گشتن : نفس هوا سرد گشت. (سعدي ||). مردن : همان لحظه برجاي هفتاد مرد ز جنبش
فتادند و گشتند سرد.نظامی. چون شنید آن مرغ کآن طوطی چه کرد هم بلرزید و فتاد و گشت سرد.مولوي ||. از کاري واسوختن.
از اثر افتادن : بدو گفت گشتاسب کاین سرد گشت سخنها ز اندازه اندرگذشت.فردوسی. - هواي دل سرد گشتن؛ دل برگرفتن. بی
میل شدن : ز میلی که باشد زنان را به مرد هواي دلش گشت یکباره سرد.نظامی.
سرد گفتن.
[سَ گُ تَ] (مص مرکب)درشت و ناسزا گفتن. دشنام گفتن : و این مهتران را که رنجه نیارستندي داشتن دشنام دادندي و سرد
گفتندي و خیو بر رویشان انداختندي. (ترجمهء تاریخ طبري). و دوستی با تو حرام کردم که تو به انجمن محمد شوي و چون او در
انجمن نشسته باشد سرد گوي و خیو بر روي وي انداز. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). بدو گفت کاي مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه
اندرخورد.فردوسی. از آن سرد گفتن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بیرنگ شد.فردوسی.
سردگو.
[سَ] (نف مرکب) سردبیان. (انجمن آرا) (آنندراج). سردگوي.
سردگوي.
[سَ] (نف مرکب) کنایت از کندطبع. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان ||). کسی که به سخن گفتن مردم را آزار کند. (آنندراج)
(انجمن آرا). کسی که مردم را به سخنان سخت و درشت و راست برنجاند. (برهان ||). کنایه از ناموزون. (آنندراج) (انجمن آرا).
کنایه از مردم ناموزون. (برهان).
سردگویی.
صفحه 1481
[سَ] (حامص مرکب) سخن خنک و بیمزه ||. تسلاي خنک. (ناظم الاطباء).
سردلی.
[سَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغ ملک. داراي 340 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سردم.
[سَ دَ] (اِ مرکب) شخصی که بسیار بدآواز بود. (غیاث) (آنندراج ||). اطاق چوبی که در دههء عاشورا نزدیک مسجد یا تکیه برپا
میکردند و آن را با شمایل ائمه و بزرگان و قالیچه ها و لوازم درویشی (تبرزین، شمشاد، کشکول و غیره) می آراستند و شبها از
واردین پذیرائی میکردند و گاه به مشاعره می پرداختند و شخص غالب مخاطب را در حین خواندن اشعار بتدریج وادار به کندن
جامه ها میکرد تا او را با یک لنگ از سردم خارج مینمود و اشیاء سردم را مالک میشد (||. زورخانه) محل سکومانند که مشرف بر
گود است و مرشد بر آن قرار گیرد و همراه ضرب ورزش را رهبري کند. (فرهنگ فارسی معین). - کاسهء سردم؛ ظرفی است
برنجی که انعام و پاداش مرشد را در آن ریزند و آن روي سردم قرار دارد. (فرهنگ فارسی معین).
سردماغ بودن.
[سَ دَ دَ] (مص مرکب)خوشحال بودن.
سردمدار.
[سَ دَ] (نف مرکب، اِ مرکب)پاتوغدار. (یادداشت مؤلف ||). رئیس و پیشواي مردم. (یادداشت مؤلف ||). پلیس سرگذر.
(یادداشت مؤلف ||). نوعی دشنام که پدران و مادران به پسران ناخلف دهند. (یادداشت مؤلف). سخت رذل و پست. (یادداشت
مؤلف).
سردمزاج.
[سَ مِ] (ص مرکب) در طب، مقابل گرم مزاج و حرارتی مزاج : و مردم گرم مزاج را زکام و نزله کمتر از آن افتد که مردم
سردمزاج را. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و مردم سردمزاج را [ گوشت بز ] موافق نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). این نعمت جان را که
بناگاه درآمد اي سردمزاجان ز دل و جان شرهی کو. سنایی.
سردمه.
[سَ دَ مَ / مِ] (ص) جلد و چابک و چالاك در رفتن. (اشتینگاس).
سردمهر.
[سَ مِ] (ص مرکب) بی محبت. بی رحم. (آنندراج) (غیاث) : نمودند کآن رومی خوبچهر چه بد دید از آن زنگی سردمهر.نظامی.
صفحه 1482
مظفر گشت خصم سردمهرش علم بشکست ز آسیب سپهرش. میرخسرو (از آنندراج). ننالم چرا از سلوك سپهر که گرمی ندیدم از
این سردمهر. ملاطغرا (از آنندراج).
سردمهري.
[سَ مِ] (حامص مرکب)بی محبتی. بی رحمی : چشم بگذار بر من اي سره مرد سردمهري مکن به آبی سرد.نظامی. لیلی ز سر گرفته
چهري دیدي سوي او به سردمهري.نظامی. بسی گردنان را ز گردن کشان زد از سردمهري به یخ بر نشان.نظامی.
سردمه کردن.
[سَ دَ مَ / مِ كَ دَ] (مص مرکب) حمله کردن. (ناظم الاطباء).
سردن.
_____________[سَ دَ] (اِخ) ولایتی است بین فارس و خوزستان از اعمال فارس، در آنجا معدن مس پیدا میشود که به شهرها و ولایات دیگر برده
میشود. (معجم البلدان).
سردنفس.
[سَ نَ فَ] (ص مرکب) آنکه دم گیرا نداشته باشد. (آنندراج) : سردنفس بود سگ گرم کین روبه از آن دوخت مگر
پوستین.نظامی. در گلستان تو هر سردنفس محرم نیست گوش بر زمزمهء مرغ کباب است ترا.صائب.
سرد و آبدار.
[] (اِخ) نام کتابخانه اي بوده است در سمرقند : و دیوان سلطان آتسز در یک جلد در کتابخانهء سرد و آبدار سمرقند مطالعه افتاده
.( است. (لباب الالباب ج 1 ص 38
سردوال.
[سَ دَ] (اِ مرکب) لجام و سرآخور و افسار. (ناظم الاطباء).
سردوان.
[سَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان شاخن بخش درمیان شهرستان بیرجند. داراي 112 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سر دواندن.
[سَ دَ دَ] (مص مرکب) با کسی امروز و فردا کردن. به تأخیر انداختن. به دفع الوقت با او گذرانیدن. سر گردانیدن. با وعدهء دروغ
کسی را معطل کردن.
صفحه 1483
سر دوانیدن.
[سَ دَ دَ] (مص مرکب) سر دواندن. امروز و فردا کردن.
سرد و تر.
[سَ دُ تَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) (اصطلاح پزشکی قدیم) چیزي که در وي مایهء آبی باشد گویند سرد و تر است. (ذخیرهء
خوارزمشاهی).
سردوخ.
[سُ] (ع اِ) خرماي تر نهاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خرما که بر آن آب ریزند. (اقرب الموارد).
سرد و خشک.
[سَ دُ خُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) (اصطلاح پزشکی قدیم) چیزي را که در وي مایهء خاکی بیشتر باشد گویند سرد و خشک
است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سردور.
[سَ دَ / دُو] (اِ مرکب) سرکردهء جاسوسانی که احوال امرا به پادشاهان نویسند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). رئیس جاسوسان.
(ناظم الاطباء).
سردوراب.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن
.( غلات، برنج، پشم، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سردوز.
[سَ] (اِ مرکب) نوعی از افساره و سرآخور. (ناظم الاطباء).
سردوس.
[سَ] (اِخ) یکی از هفت خلیج مصر است که فرعون آن را بدست هامان حفر کرده است و در آن هنگام اهالی هر یک از قري نزد
هامان آمدند و در برابر وجهی که میپرداختند تقاضا داشتند که آن را به قریهء ایشان نزدیک سازد. (معجم البلدان).
سردوشی.
[سَ] (اِ مرکب)( 1) پارچه اي باریک که نظامیان بر دو دوش جامه دوزند و روي آن درجهء نظامی را نصب کنند. پاگون. (فرهنگ
.epaulette - ( فارسی معین). ( 1
صفحه 1484
سرد و گرم چشیدن.
[سَ دُ گَ چَ / چِ دَ] (مص مرکب) شادي و اندوه روزگار را دیدن. تلخی و شیرینی زندگی را چشیدن. رجوع به سرد شود.
سرد و گرم چشیده.
[سَ دُ گَ چَ / چِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مجرب. کاردیده. جهاندیده. تجربه اندوخته : نصیحت همچو من پیري افتاده، پخته،
پرورده، جهاندیده، و سرد و گرم چشیده. (گلستان سعدي).
سردوله.
[سَ لَ] (ع اِ) جوز رومی. (ناظم الاطباء). جوز رومی به لغت اندلسی. (منتهی الارب).
سرده.
2)، نوع، قسم. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی نوع است و انواع جمع آن )« سرتک » 1)، پهلوي )« سرده » [سَ دَ / دِ] (اِ) اوستا
است. (برهان) (جهانگیري) (رشیدي ||). قدحی که بدان شراب خورند. (برهان). قدح شراب. (آنندراج) : ز خمار بار عشق از دل
تو سبک نگردد ز شراب راح ریحان دو سه سردهء گران کش. سیف الدین (از آنندراج ||). سرکرده و پیشواي میخوارگان.
(برهان). سرحلقهء میخواران. (رشیدي). سرحلقه و پیشواي میخوارگان. (جهانگیري) (آنندراج ||). ساقی. (برهان) (آنندراج)
(رشیدي) : سردهء بزم شراب است امروز آنکه دي بود امام اصحاب. کمال الدین اسماعیل. چو من از خویش برستم ره اندیشه
نبستم هله اي سرده مستم برهانم بتمامت. مولوي (از آنندراج ||). جنسی از خربزه. (برهان). در هندوستان نوعی از خربزهء قیمتی
که شیرین تر و درازتر از سایر خربزه ها میباشد. (آنندراج ||). هر میوهء پیش رس. (برهان). میوه اي که بعد از میوهء پیش رس
.saredha. (2) - sartak - ( باشد. (رشیدي) (آنندراج). ( 1
سرده.
[سَ دِهْ] (اِ مرکب) ظاهراً مقامی چون مقام کدخدایی. (یادداشت مؤلف) : داروغه هندوانه و سرده خیار سبز کلونده شد محصل و
بدران گزیر گشت. بسحاق اطعمه.
سرده.
[سَ دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. داراي 301 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن غلات.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سردها.
[سَ دَ] (اِخ) دهی جزء دهستان هریس بخش مرکزي شهرستان سراب. داراي 141 تن سکنه است. آب آن از چاه. محصول آنجا
.( غلات و بزرك است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 1485
سرده فواره.
[سَ دَ فَ رَ / رِ] (اِ مرکب)ده انگشتان و ده ناخن معشوقه. (از آنندراج).
سردي.
[سَ] (حامص) برودت و خنکی. (ناظم الاطباء). مقابل خنکی : بخوشاندت گر خشکی فزاید دگر سردي خود آن بیشت
گزاید.ابوشکور. چون ژاله بسردي اندرون موصوف چون غوره بخامی اندرون محکم.منجیک. یکی تند ابر اندرآمد چو گرد ز
سردي همان لب بهم برفسرد.فردوسی. گرمی و سردي ترا هر یک مثال است از ستم زآن همی هر یک جهان را زشت و نازیبا کند.
ناصرخسرو. چون خدا خواهد که یک تن بفسرد سردي از صد پوستین هم بگذرد.مولوي. نمیدانند کز بیمار عشقت حرارت
بازننشیند بسردي.سعدي ||. بیرحمی و بیمهري. (آنندراج) : من کرده درشتی و تو نرمی از من همه سردي از تو گرمی.نظامی. که
پرورده کشتن نه مردي بود ستم در پی داد سردي بود.سعدي ||. بی نمکی در گفتار و کردار : اي فرومایه و در کون هل و بی شرم
و خبیث آفریده شده از فریه و سردي و سنه.لبیبی.
سردیگ.
[سَ] (اِ مرکب) شوربایی که اول جوش کند و آن را سرجوش هم گویند. (آنندراج). سرجوش. (شرفنامه).
سردین.
2). (اشتینگاس). و نیز به همین املاء در فرانسه مستعمل است. (حاشیهء برهان قاطع )« ساردین » 1)، انگلیسی )« سردین » [سَ] (اِ) یونانی
چ معین). به لغت اهل مغرب نوعی از ماهی باشد که آن را بیونانی سماریس خوانند. (برهان) (آنندراج) : و رأس السردین المالح اذا
.Sardine. (2) - Sardine - ( احرق و ذلک به علی لسعۀ العقرب نفع نفعاً بیناً. (ابن البیطار).و رجوع به ساردین شود. ( 1
سرر.
[سَ رَ]( 1) (ع اِ) خطهاي کف دست و شکنهاي آن. ج، اسرار. (ناظم الاطباء). خطوط کف و پیشانی. (اقرب الموارد ||). تجویف و
کاواکی. (ناظم الاطباء). میان کاواکی چیزي. (از اقرب الموارد ||). آنچه دایه بازبرد از ناف کودك. (مهذب الاسماء). آنچه بریده
شود از ناف کودك. (منتهی الارب ||). میانهء چیزي ||. جراحت کرکرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). آخرین
شب از ماه یا میانهء آن. ( 1) - بضم سین و راء نیز آمده است.
سرر.
[سُ رَ] (ع اِ) پوست سماروغ ||. گل و خاك که بر وي چفسیده باشد ||. آخر شب از ماه یا میانهء آن. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء).
سرر.
[سُ رُ] (ع اِ) سرشاخ گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ سرة. (ناظم الاطباء ||). جِ سریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
صفحه 1486
سرر.
[سِ رَ] (ع اِ) آنچه بریده شود از ناف کودك ||. پوست سماروغ ||. گل و خاك که بر وي چفسیده باشد ||. آخر شب از ماه||.
شکنهاي کف دست و پیشانی. ج، اسرار، اساریر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). ولد له ثلاثۀ علی سرر؛ وقتی گویند که سه
فرزند نرینه پیدا شود و میان آنها مادینه اي نبود. (ناظم الاطباء).
سرر.
[سُ رَ] (اِخ) موضعی است نزدیک مکه، در آن درختی بود که هفتاد نبی را در زیر آن درخت ناف بریده اند یعنی در زیر آن
درخت متولد شده اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سرراست.
[سَ] (ص مرکب) راه راست بی پیچ و خم. مستقیم (||. ق مرکب) در تداول عامه، بی کم و کاست. درست. علی الیقین.
سر راه داشتن.
[سَ رِ تَ] (مص مرکب)ارادهء سفر داشتن. (از آنندراج) (شرفنامه).
سر راه گرفتن.
[سَ رِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) متوقف شدن، خواه براي ملاقات، خواه به تقریب تماشا، خواه به ارادهء معارفه. (از آنندراج||).
متوقف ساختن. راه را بستن بر کسی. بازداشتن از راه : گر نبینیم بخلوت رخ چون ماه ترا کسی از ما نگرفته ست سر راه ترا. صائب
(از آنندراج).
سرراهی.
[سَ رِ] (اِ مرکب) صدقه که مسافر گاه به راه افتادن به فقرا دهد. (یادداشت مؤلف ||). آنچه مسافر هنگام سفر به کسان خود انعام
دهد (||. ص نسبی) کوي یافت. لقیط. نوزادي که او را کنار راه گذارند تا کسی وي را برد و بپروراند. - بچهء سرراهی؛ کودکی
که آن را از سر راه برگرفته باشند و پدر و مادر او معلوم نباشد.
سررباطان.
[سَرْ، رُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان گلپایگان. داراي 670 تن سکنه است. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و
.( لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سررسد.
[سَرْ، رَ سَ] (اِ مرکب) سربازي که در اول صف ایستاده باشد. (یادداشت مؤلف).
صفحه 1487
سر رسن یافتن.
[سَ رِ رَ سَ تَ] (مص مرکب) سر رشته یافتن ||. دریافتن کار مهم ||. رسیدن به مقصود. (برهان) (آنندراج).
سررسیدن.
[سَرْ، رَ / رِ دَ] (مص مرکب)غفلتاً وارد شدن. در همان وقت که ضرور بود حاضر آمدن. فجأةً درآمدن. غیرمنتظر آمدن ||. سپري
شدن مدت. به انتها رسیدن مدت. به آخر آمدن مدت. (یادداشت مؤلف): مدت اجاره سررسیده است.
سررسیدنامه.
[سَرْ، رَ / رِ مَ / مِ] (اِ مرکب) دفتري است که سررسید سندها را تعیین کند. (فرهنگستان).
سررشته.
[سَرْ، رِ تَ / تِ] (اِ مرکب)کنایه از مقصود. (آنندراج) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان ||). چارهء کار و تدبیر مطلب.
(رشیدي). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. (یادداشت مؤلف) : چو این کار گردد خرد را درست سررشته آنگاه بایدت
جست.فردوسی. تا درنگریم و راز جوئیم سررشتهء کار بازجوئیم.نظامی. آن گره را بصد هزار کلید جست و سررشته اي نگشت
پدید.نظامی ||. اساس : یک سررشته گر ز خط گردد همه سررشته ها غلط گردد.نظامی ||. حقیقت. کنه : سررشتهء راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش.نظامی ||. سرنخ : نه زین رشته سر میتوان تافتن نه سررشته را میتوان یافتن.نظامی. نه صاحبدلان دست
برمیکشند که سررشته از غیب درمیکشند.سعدي. سررشتهء نسبت را غایب میکردند... و سررشتهء نسبت را بدست می آوردند.
(انیس الطالبین ||). زمام. مهار : مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد ولی چه سود که سررشته در رضاي تو بست. حافظ. ما
پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست. صائب ||. راه. روش : سررشتهء عیش این
است آسان مده از دستش کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید. خاقانی. - سررشته از دست رفتن؛ کنایه از سراسیمه شدن.
(برهان) (آنندراج). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره : نرفته است سررشته تا ز دست برون سر از دریچهء گوهر چرا بدر
نکنی. صائب (از آنندراج ||). - ترك کردن مهم و معامله است از روي اضطرار. (برهان) (آنندراج). - سررشته بدست افتادن؛ راه
چاره یافتن : بدستم نیفتاد سررشته اي ز آه بخون دل آغشته اي. ظهوري (از آنندراج). - سررشته گم شدن؛ چاره و تدبیر از دست
رفتن : اي به تو سررشتهء جان گم شده دام تو آن دانهء گندم شده.نظامی. - سررشته گم کردن؛ چاره و تدبیر را از دست دادن :
ابلیس با کمال مشعوذي و استادي در معماي مکر زنان سررشتهء کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100 ). یک سر سوزن ندیدم روي
دوست پس چرا گم کرده ام سررشته اي.عطار. - سررشته یافتن؛ کنایه از دریافتن کار و مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج)
(برهان ||). سررشتهء دفتر؛ حسابی که از روي دفتر برآید. (آنندراج) : وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود قسمت آن را که از
سررشتهء دفتر کنند. میرزا محسن.
سررشته دار.
[سَرْ، رِ تَ / تِ] (نف مرکب) منصبی از مناصب محاسباتی در دورهء قاجاریه. نوعی از محاسبین. یکی از مراتب حسابداران||.
صاحب خبرت و بصیرت.
صفحه 1488
سررشته داري.
[سَرْ، رِ تَ / تِ](حامص مرکب) شغل سررشته دار (||. اِ مرکب) نام اداره اي است در وزارت جنگ که محاسبات اموال و اجناس و
خرید و فروش وزارت جنگ با اوست.
سر رفتن.
[سَ رَ تَ] (مص مرکب) از دست شدن سر. مردن. کشته شدن : در ازل بود که پیمان محبت بستند نشکند مرد اگرش سر برود پیمان
را.سعدي. گر سر برود فداي پایت مرگ آمدنی است دیر یا زود.سعدي ||. ریختن مایعی یا جوش آمدن از اطراف دیگ و جز آن.
(یادداشت مؤلف). - سر رفتن حوصله؛ دل تنگ آمدن. گرفته خاطر شدن. - سر رفتن دل؛ دل گرفتن و تنگدل شدن. اندوهگین
شدن. - سر رفتن مدت؛ منقضی شدن وقت. به پایان رسیدن.
سررفته.
[سَرْ، رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) کنایه از مقسوم و مقدر و سرنوشت. (آنندراج) : روزي سررفته افزون تر به نادان میرسد
طفل را با یک دهن شیر از دو پستان میرسد. محسن تأثیر (از آنندراج).
سررود.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعهء نو بخش کلات شهرستان مشهد. داراي 335 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات،
.( بنشن. مقبرهء شیخ شهاب الدین سهروردي در این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سررود.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان کیذقان بخش ششتمد شهرستان سبزوار. داراي 125 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آن غلات،
.( پنبه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرریز شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)لب ریز شدن. ریختن آب و مانند آن از حوض و جز آن. ریختن مظروف از لب ظرفی چون بیش از اندازه
باشد.
سرریزه.
[سَ زَ / زِ] (اِ مرکب) نام گیاهی است خوشبوي. (شرفنامهء منیري).
سرز.
[سَ رَ / سَ] (اِ) ماله را گویند که بنایان بدان گچ و آهک بر دیوار مالند. (برهان) (جهانگیري).
صفحه 1489
سر زانو نشستن.
[سَ رِ نِ شَ تَ] (مص مرکب) به اندیشه و تأمل نشستن. به تفکر سر بر زانو گذاشتن : سري داریم و آن سر هم شکسته بحسرت بر
سر زانو نشسته.نظامی.
سر زبان بودن.
[سَ رِ زَ دَ] (مص مرکب) مشهور و معروف بودن. بنام بودن. - بر سر زبان بودن کسی؛ کنایه است از به یاد مردم بودن. ذکر او در
.( افواه بودن : نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی. سعدي (کلیات چ فروغی ص 347
سر زخم مالیدن.
[سَ رِ زَ دَ] (مص مرکب) گوشمال دادن. گویند سر زخمش مالیدیم؛ یعنی از بلندپروازي که داشت بازش آوردیم به نوعی که حد
خودش را بشناخت و حسابی از من برگرفت. (آنندراج) (بهار عجم). و در بیت زیر بسکون را آمده است : سر زخم قلم کسی
نمالید عمرش بهواي نوخطان رفت. محمد افضل ثابت (از بهار عجم).
سرزداي.
[سَ زَ / زِ / زُ] (نف مرکب)کنایه از چیز بران چون خنجر و تیغ. (آنندراج) (بهار عجم) : تیغ زبان عارفان رنگ گرفت و همچنان
عشق تو جلوه میدهد خنجر سرزداي را. بابافغانی (از بهار عجم).
سرزدگی.
[سَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)پریشانی : مرا ز سرزدگی کز فلک شوم در دل بجز مدیح ملک فکرتی نماند صواب. مسعودسعد.
سر زدن.
[سَ زَ دَ] (مص مرکب) سرزنش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج ||). گردن زدن. (برهان) (جهانگیري). سر بریدن. (آنندراج).
کشتن : که ما بی گناهیم از رهزنی اگر بخشش آري اگر سر زنی.فردوسی. وز آنجا به نوش آذر اندر شدند رد و هیربد را همه سر
زدند.فردوسی. که جام باده به ساقی دهد بدست تهی به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا. مسعودسعد ||. بی رخصت و اجازت و
بی خبر و به یک ناگاه به خانه و مجلسی درآمدن. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري) : این جهان الفنجگاه علم تست سر مزن چون
خر در این خانه خراب. ناصرخسرو. جز او هرکه او با تو سر میزند چو زلف تو بر سر کمر میزند.نظامی ||. ملاقات کردن. دیدار
کردن. سرکشی و بازرسی کردن : از آن پس که چندي برآمد بر این سري چند زد آسمان بر زمین. نظامی (شرفنامه چ وحید ص
271 ||). طلوع کردن : شب تیره تا سر زد از چرخ شید ببد کوه چون پشت پیل سپید.فردوسی. شب تیره چون سر زد از چرخ ماه به
خرّاد برزین چنین گفت شاه.فردوسی. وز مغرب آفتاب چو سر زد مترس اگر بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب. ناصرخسرو
(دیوان چ تقوي ص 44 ). آمد سحر به کلبهء من مست و بی حجاب امروز از کدام طرف سر زد آفتاب.صائب ||. ظهور کردن
چیزي. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهر شدن. (غیاث) : چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز کز خطا نادم نگردیدن خطایی
دیگر است. صائب ||. سر برون آوردن و بلند کردن ||. رُستن و روییدن چیزي. (آنندراج) : یک دو مویت کز زنخدان سر زده
صفحه 1490
کرده یکسانت به پیران دومو.سوزنی. - سر برزدن؛ رُستن. روئیدن. سر برون آوردن : این نو شکوفه زنده سر از باغ برزده بر ما ز
روز حشر و قیامت گوا شده ست. ناصرخسرو ||. کنایه از سعی و تلاش کردن بزور، از قبیل قدم زدن که عبارت از طی کردن راه
است به استقامت قدم ||. حک کردن. (آنندراج).
سرزده.
[سَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کنایه از ملامت کرده شده. (آنندراج). سرزنش کرده شده. (رشیدي). خجل ||. ناگاه و بی طلب و
بی رخصت. (آنندراج). بی خبر. (غیاث). ناگاه و بی رخصت درآمده. (رشیدي). بی اجازهء قبلی : از نام من شدند به آواز و طرفه
نیست صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد. خاقانی. حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است سرزده داخل مشو میکده حمام
نیست.؟ - سرزده آمدن؛ بی خبر و ناگاه آمدن. (غیاث) : دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار من باده خوردم او عرق انفعال خورد.
شفیع اثر (از آنندراج). - سرزده رفتن:هرگز مرا بسوي خود آن بیوفا نخواند دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او. شفیع اثر (از
آنندراج ||). سرکوفته، چون مار سرزده. (آنندراج) : صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن موري اگر بسهو شود پایمال
من.صائب ||. مغموم. مهموم. دماغ سوخته : به آزرم من بی کس سرزده یتیم و اسیر و تبه دل شده بهر جا که بینی یتیم و اسیر
نوازش کن او را و انده پذیر. شمسی (یوسف و زلیخا). ما طفل وار سرزده و مرده مادریم اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.خاقانی.
||گردن زده. (رشیدي) (آنندراج). بریده. مقراض شده : اي پسري کآن دو زلف سرزده داري و آتش رویت به زلف درزده داري
سرزده اي زلف تا به عشق رخ خویش سرزده ما را به زلف سرزده داري.سوزنی. باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده آن را که سر
نه بهر زمین بوس گام تست. سوزنی. اي ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. چون
قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوري چون قلم از دود جگر بربندیم. خاقانی ||. حیران شده. پریشان شده. سرگردان : کرده
.( شیران حضرت تو مرا سرزده همچو گاو آب آهنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 186
سرزرد.
[سَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی گرمسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 400 تن سکنه است. آب آن از چشمه و
.( محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
سر زلف.
[سَ رِ زُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زلف. (غیاث ||). کنایه از ناز و غمزه و عشوه و کرشمه و عتاب. (برهان). کنایه از ناز
و تبختر. (انجمن آرا) (آنندراج) : از رشک بنفشه را پریشان دارد زلفش سر زلفی که به ریحان دارد. ظهوري (از آنندراج). ناحق
چو شانه در جگر زلف میکنم با نوخطان سخن به سر زلف میکنم. ملا مفید بلخی (از آنندراج).
سرزمین.
[سَ زَ] (اِ مرکب) ملک. مملکت. ناحیت. کشور. اقلیم. مرز و بوم : سحرگه رهروي در سرزمینی همی گفت این معما با
قرینی.حافظ. سرزمینی است که ایمان فلک رفته بباد.؟
سرزن.
صفحه 1491
[سَ زَ] (نف مرکب) سرکش و عنان پیچنده و نافرمان. (برهان) (آنندراج) : این چو مگس خون خور و دستاردار و آن چو خره
سرزن و باطیلسان.خاقانی.
سرزندگی.
[سَ زِ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی سرزنده. بانشاط بودن. رجوع به مادهء بعد شود ||. مهتري. بزرگی : هر آنکه
دعوي سرزندگی کند در نظم اگرچه لاف سخن مردهء ترا عار است. میر یحیی شیرازي (از آنندراج).
سرزنده.
[سَ زِ دَ / دِ] (ص مرکب)سربزرگ، چه زنده بمعنی بزرگ است. (غیاث). سربزرگ، چه زنده بمعنی مطلق بزرگ است، از این
جاست که فیل بزرگ را زنده پیل گویند. (از آنندراج). مهتر. بزرگ : سرزنده اي نماند جهان خراب را بر سر عمامه ها همه لوح
مزارهاست. محسن تأثیر (از آنندراج ||). بانشاط. دل زنده.
سرزنش.
[سَ زَ نِ] (اِمص مرکب) نکوهش و ملامت. (آنندراج). توبیخ. سرکوفت. سراکوفت. بیغاره. نکوهش : نه بیغاره دیدند بر بدکنش نه
درویش را ایچ سو سرزنش.ابوشکور. چنین داد پاسخ که بر بدکنش نباید مگر کشتن و سرزنش.فردوسی. بترسید سخت از پس
سرزنش شد از راه دانش به دیگر منش.فردوسی. نباید که یکباره از بدکنش بود شاه را جاودان سرزنش.فردوسی. بدکنش را به
سخن دست مده بر بد که به تو باز شود سرزنش از کارش. ناصرخسرو. بر نوح نبی سرزنش نباید کو رفت به کوه از میان
طوفان.ناصرخسرو. در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست والله که بهر سرزنش خار میرود. سیدحسن غزنوي. اي از پی آشوب ما
از رخ نقاب انداخته لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته. خاقانی. میخورم می که مرا دایه بر این ناف رواست نبرد سرزنش تو ز
سر کار مرا.خاقانی. در سرزنش عرب فتاده خود را عجمی لقب نهاده.نظامی. مجنون ز جهان چو رخت بربست از سرزنش جهانیان
رست.نظامی. سعدي از سرزنش خلق بترسد هیهات غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را. سعدي. سفله که زیور همه بر خویش
بست شد سرش از سرزنش خلق پست. امیرخسرو. زبان کشیده به تیغی به سرزنش سوسن سپر گرفته شقایق چو مردم ایناغ.حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوهء مستی و رندي نرود از پیشم.حافظ. - سرزنش کردن؛ ملامت کردن. توبیخ. (دهار). تعییر.
(دهار) (زوزنی). طعن و طنز کردن : چنین گفت شیرین که آن بدکنش که چرخ بلندش کند سرزنش.فردوسی. اگر گفت کاي شاه
برترمنش همی عیبجویت کند سرزنش.فردوسی. نباید سرزنش کردن بر اینان که راه حکم یزدان بست نتوان. (ویس و رامین). فردا
همهء لشکر اسکندر بر ما سرزنش کنند. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). شاه بدانست که لشکر بر او سرزنش میکنند.
... .( (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی). خداي تعالی میفرماید که تو اسماعیل را به بندگی سرزنش کردي. (قصص الانبیاء ص 58
مانند کوري بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت نیک بدرنگی نداري
صورت زیباي من. خاقانی. در خجالت ز سرزنش کردن زخم این و قفاي آن خوردن.نظامی. چون نصیحت نیایدت در گوش اگرت
سرزنش کنم مخروش.سعدي. ترشروي بهتر کند سرزنش که یاران خوش طبع شیرین منش.سعدي. ناموس عشق و رونق عشاق
میبرند عیب جوان و سرزنش پیر میکنند.حافظ. در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.
حافظ.
صفحه 1492
سرزور.
[سَ] (ص مرکب) سرکش و نافرمان. (آنندراج).
سرزوري.
.( [سَ] (حامص مرکب) متکبر و مغرور و سرکش بودن. (مجموعهء مترادفات ص 321
سرزه.
[سَ زِهْ] (اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. داراي 143 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرزیارت.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان ارنگهء بخش کرج شهرستان تهران. داراي 259 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار. محصول آن
.( غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرزیارت.
[سَ زیا رَ] (اِخ) دهی از دهستان منگرهء بخش الوار گرمسیري شهرستان خرم آباد. داراي 152 تن سکنه. آب آن از چشمهء
.( گرداب. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرزیر.
[سَ] (اِ) نام نوایی است از موسیقی : تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردهء عراقی و سرزیر و سلمکی.میزانی.
سرزیر.
[سَ] (ص مرکب) سرازیر. سرنگون. (آنندراج) : که منه این سر مر این سرزیر را هین مکن سجده مر این ادبیر را.مولوي. مکر او
معکوس و او سرزیر شد روزگارش برد و روزش دیر شد.مولوي.
سرزیره.
[سَ زي رَ / رِ] (اِ مرکب) نام گیاهی است خوشبو. (برهان) (آنندراج).
سرس.
[سَ رَ] (ع مص) نامرد شدن ||. جماع نکردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). فرزندي نشدن کسی را. (آنندراج).
باردار نکردن گشن. (منتهی الارب) (آنندراج ||). بدخوي شدن ||. دانا و هوشیار گردیدن پس از نادانی. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء).
صفحه 1493
سرس.
[سَ رِ] (ع ص) کسی که مردي نداشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). کسی که جماع نکند. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). کسی که او را فرزندي نشود و گشنی که باردار نگرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). سست.
(آنندراج) (ناظم الاطباء ||). مرد زیرك و هشیار ||. نگهبان آن چیزي که در دست شخص باشد. ج، سراس. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء).
سرس.
[سِ] (اِ) اسم هندي لحیۀ التیس است. (تحفهء حکیم مؤمن) (الفاظ الادویه).
سرس.
[سِ رِ] (اِخ) خواهر ژوپیتر و در یونان قدیم ربۀ النوع زراعت معروف بود. (از تاریخ تمدن قدیم ایران). و رجوع به ایران باستان ج 1
867 و ج 2 ص 1265 شود. ،859 ، ص 856
سرساخ.
[سَ] (اِ) ابریشم باریک هموار و نرم. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سرساد.
[سَ] (اِ) گیاهی است که آن را پنج انگشت گویند و به عربی ذوخمسۀ اصابع خوانند. (برهان). پنج انگشت. (اختیارات بدیعی).
.Vitex - ( ویتکس.( 1) بنجنگشت. و رجوع کنید به پنج انگشت. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ( 1
سرسام.
[سَ] (اِ مرکب) مرضی باشد که در دماغ ورم پیدا می شود و خلل دماغ ظاهر میگردد و این مرکب است از سر بمعنی رأس و سام
بمعنی ورم. شرح قانون و رشیدي نوشته که صاحب این مرض از روشنی ایذا یابد و بی آرام شود. (آنندراج) (غیاث). صاحب
قاموس گوید: مرکب از دو کلمهء فارسی است، سر بمعنی رأس و سام بمعنی بیماري چنانکه در برسام، بر بمعنی سینه و صدر و سام
بمعنی بیماري است. (یادداشت بخط مؤلف). سرسام لفظ فارسی است همچون برسام، از بهر آنکه بر سینه است و سام آماس است
یعنی آماس عضلهء سینه و سرسام یعنی آماس سر. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : امیر را تب گرفت تب سوزان و سرسامی افتاد چنانکه
بار نتوانست داد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517 ). خداوند سرسام اندر تب مطبقه سوزان باشد و چشمهاء او سرخ و رگها و چشم
او برخاسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زمین ز تنگی همچون دلی شده غمگین هوا ز گرمی همچون سري شده سرسام. مسعودسعد.
این علت جان بین همی علت زداي عالمی سرسام وي را هر دمی درمان نو پرداخته. خاقانی. بیمار دل است و دارد از کفر سرسام
خلاف و درد خلان.خاقانی. تب مرا گفت که سرسام گذشت من پس آن شوم انشاءالله.خاقانی. سوداي دلش بسر درآمد سرسام
سرش بدل برآمد.نظامی. دماغ زمین از تف آفتاب به سرسام سودا درآمد ز خواب.نظامی. شهدي که ز سر نشتر زنبور بجستست
سرسام ز پی دارد اگرچند گزیدست.عطار. گفت اسبابی پدید آرم عیان از تب و قولنج و سرسام و سنان.مولوي. ترا سرسام جهل
صفحه 1494
است و سخن بیهوده میگویی حکیمی نیست حاذق تا که درمانی کند در وقت. سلمان ساوجی (از شرفنامه).
سرسامه.
[سَ مَ / مِ] (ص) دیوانه. (آنندراج).
سرسامی.
[سَ] (ص نسبی) کسی که مبتلاي مرض سرسام باشد. (آنندراج) : بی نضج دولت او سرسامی است عالم کز فتنه هر زمانش بحران
تازه بینی.خاقانی. سرسامی است عالم و عدل است نضج او نضج از دواي عافیت آور نکوتر است. خاقانی. همت خاصان و دل
عامیان شیفته زآن نور چو سرسامیان.نظامی. سرسامی و نور چون بود خوش خاشاك و نعوذ بالله آتش. نظامی (لیلی و مجنون ص
.(119
سرسایه.
[سَ يَ / يِ] (اِ مرکب) سایهء سر : فوق فلک و عرش بود پایهء دیگر این سایه کشد رخت به سرسایهء دیگر. محسن تأثیر (از
آنندراج). چو خامه سرخط آزادگی کسی دارد که پاشکسته سرسایهء نهال خود است. محسن تأثیر (از بهار عجم).
سر سبز.
[سَ رِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دماغ تازه. (آنندراج) : در این چمن سر سبز آن برهنه پا دارد که چار موسم چون سرو
یک قبا دارد. صائب (از آنندراج). -امثال:زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد، نظیر: بهوش باش که سر در سر زبان نکنی. (امثال و
حکم دهخدا).
سرسبز.
[سَ سَ] (ص مرکب) تر و تازگی عیش. (برهان) (آنندراج ||). خوش و خرم. (غیاث) : خانه سرسبزتر ز سایهء سرو باده گلرنگ تر
ز خون تذرو.نظامی. اگر شد سهی سرو شاه اخستان تو سرسبز بادي در این گلستان.نظامی. بر این زرد گل گر ستم کرد باد درخت
گل سرخ سرسبز باد.نظامی. که سرسبز باد این همایون درخت که شاخش بلند است و نیروش سخت. نظامی. مقعد صدقی که
صدیقان در او جمله سرسبزند و شاد و تازه رو.مولوي. خال سرسبز تو خوش دانهء عیشی است ولی بر کنار چمنش وه که چه دامی
داري. حافظ ||. آباد. (غیاث ||). روان. نافذ : ز کلک سرسبز اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوي روم تیز رونده نوند.سوزنی.
||جوان صاحب دولت و کامکار. (برهان) (آنندراج). جوان. (غیاث) (شرفنامه) : فرس بیرون فکن میدان فراخ است تو سرسبزي و
دولت سبزشاخ است.نظامی ||. درخشان. فروزان. روشن : اختر سرسبز مگر بامداد گفت زمین را که سرت سبز باد.نظامی ||. حیات
و زندگی. (برهان) (آنندراج ||). فایق و بهتر. (غیاث ||). پادشاه. (برهان) (آنندراج). - سرسبز بودن:سرسبز باش چون فلک رویت
از نشاط اقبال کرده همچو عقیق احمر آفتاب.خاقانی. به فصل گل به موقان است جایش که تا سرسبز باشد خاك پایش.نظامی. -
سرسبز شدن؛ رونق و رواج کار. (مجموعهء مترادفات ص 187 ) : دگرباره سرسبز شد خاك خشک بنفشه برآمیخت عنبر به
مشک.نظامی. در بهاران کی شود سرسبز سنگ خاك شو تا گل بروید رنگ رنگ.مولوي. - سرسبز کردن:نعمت ده و پایگاه
سازت سرسبزکن و سخن نوازت.نظامی.
صفحه 1495
سرسبزي.
[سَ سَ] (حامص مرکب)کنایه از حیات و زندگی. (آنندراج) (انجمن آرا). تازگی. طراوت. خرمی : هرچند چشم زخمی چنین
افتاد به سرسبزي و اقبال و بقاي خداوند همه در توان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558 ). رونق حسن تو رفته ست اي پسر از
نهال خشک سرسبزي مجوي.سوزنی. ناصرخسرو نکو گوید که سرسبزي سرو از کدو ناید مگر در شدت گرما پدید. ظهیر فاریابی.
بقا باد پادشاه زمین و شهریار زمان را در سرسبزي و نصرت و پیروزي. (سندبادنامه ص 282 ). تو که سرسبزي جهان داري ره کنون
رو که پاي آن داري.نظامی. و آنکه کرده بسوي برجش راه داشت سرسبزیی ز طلعت شاه.نظامی. به سرسبزي بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گلدسته بستند.نظامی. به سرسبزي صبح آراسته به مقبولی نزل ناخواسته.نظامی. به سرسبزي نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.نظامی. همه سرسبزي سوداي رخت میخواهم که همه عمر من اندر سر آن سودا شد. عطار. دانه
چون اندر زمین پنهان شود سِرِّ آن سرسبزي بستان شود.مولوي ||. جوانی : جوانان را و پیران را دگر بار به سرسبزي درآرد سرخ
گلزار.نظامی.
سر سخت.
[سَ رِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صدمهء سخت. (غیاث اللغات). - سر سخت خوردن؛ صدمهء سخت خوردن. (آنندراج).
صدمه و آسیب بزرگ رسیدن. (مجموعهء مترادفات ص 235 ) : عدو از کفت گرز یک لخت خورد ز سرسختی آخر سر سخت
خورد. محمدسعید اشرف (از آنندراج). آن از این کوچه برد سر بسلامت بیرون که سر سخت ز هر سنگ تواند خوردن. صائب (از
آنندراج).
سرسخت.
[سَ سَ] (ص مرکب)پرطاقت. پرتوان. آنکه مصیبت را خواه و ناخواه تحمل کند. آنکه در بلاها و مصائب پایداري داشته باشد||.
سخت مستبد برأي. که تسلیم به رأي دیگران نشود ||. بی احتیاط. بی پروا. (فرهنگ فارسی معین).
سرسختی.
[سَ سَ] (حامص مرکب)سرکشی و استکبار. (آنندراج). مقاومت شدید. لجاج. پرطاقتی : ز شمشیرش عدو را گر خبر بود نمی کرد
اینقدر سرسختی از خود. شفیع اثر (از آنندراج ||). بی احتیاطی. بی پروایی. (فرهنگ فارسی معین).
سرسخن.
[سَ سُ خَ] (اِ مرکب) عنوان داستان که آن را به شنجرف مینویسند. (غیاث) (آنندراج) : اول بنام من رقم خون کشید عشق نام من
است سرسخن دفتر بلا. باقر کاشی (از آنندراج). ز درد سرسخن سرخی جگرگون فتاده نقطه اش چون قطرهء خون. ملا طغرا (از
آنندراج).
سرسر.
صفحه 1496
[سُ سُ] (ص) نادان و ابله و بیهوده (||. اِ) حماقت و نادانی ||. جنون و شوریدگی ||. حجاب و پوشش و سرپوش ||. براده||.
رنده. (ناظم الاطباء).
سرسر.
[سُ سُ] (ص) در تداول مردم قزوین، آنکه اُنس نگیرد. آنکه به مهربانی نرم نشود. آنکه به تنهائی و دوري از دیگران مایل باشد.
(یادداشت مؤلف).
سرسر.
[سُ سُ] (ع اِ فعل) کلمهء امر یعنی در آي به قصد و ارادهء کارهاي مهم و عالی. (ناظم الاطباء). امر است کسی را به معالی امور،
یعنی کارهاي شریف و برتر اختیار کن. (یادداشت مؤلف). یقال اذا امرته بمعالی الامور. (ذیل اقرب الموارد).
سرسرا.
[سَ سَ] (اِ مرکب) محوطه اي در مدخل سراي که مسقف است. (فرهنگ فارسی معین). گشادگی که در چند اطاق یا راه روها
بدان باز شود: سرسراي عمارت.
سرسراي.
[سَ سَ] (اِ مرکب) رجوع به سرسرا شود.
سرسره.
[سُ سُ رَ / رِ] (اِ مرکب) جاي بازي و لیز خوردن از برف. سراشیبی که در آن توان به سریدن به زیر رفت. (یادداشت مؤلف).
سرسره بازي.
[سُ سُ رَ / رِ] (حامص مرکب) بازي کردن با سرسره. لغزیدن بر روي یخ و برف.
سرسري.
[سَ سَ] (ص نسبی، ق مرکب)سخنی و کاري که بی اندیشه و تأمل کنند و بگویند. (رشیدي). کنایه از کار و سخنی باشد که بی
تأمل و اندیشه بکنند و بگویند. (انجمن آرا). کنایه از کار بی تأمل و سخن بیفکر. (برهان). بی تأمل در فکر و سخن. (آنندراج) :
خرد شاخی که شد درخت بزرگ در بزرگیش سرسري منگر.خاقانی. فرستاده آن پاسخ سرسري نپوشید بر راي اسکندري.نظامی.
این سخن از خود نگفتم اي رفیق سرسري مشنو چو اهلی و مضیق.مولوي. و نگر تا این سخن سرسري نشنوي که از دریافت سعادت
محروم بمانی. (جامع الیقین ||). زبون. (رشیدي ||). بیهوده. خام. (برهان). سطحی. باطل. بی تأمل. بی اندیشه. نسنجیده. بی اساس
: نشست اندر ایران به پیغمبري به کاري چنین یافه و سرسري. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1502 ). یکی پیر پیش آمدش
سرسري به ایران به دعوي پیغمبري. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2501 ). دین به تقلید تو پذرفته اي دین به تقلید بود
صفحه 1497
سرسري.ناصرخسرو. سخنهاي حجت به حجت شمر که قولش نه بیهوده و سرسري است. ناصرخسرو. مراد خداي از جهان مردم
است دگر هرچه بینی همه سرسري است. ناصرخسرو. ور به طواف کعبه اند از سر پاي مردمان ما و تو و طواف دیر از سر جان نه
سرسري. خاقانی. بر سر تیغ عشق سر بنهم گر پی سرسري توانم شد.خاقانی. یکبارگی چو عارض خوبان به خط مرو گر خامه وار
وصف تو کردیم سرسري. ظهیرالدین فاریابی. آن عشق نه سرسري خیال است کآن را ابدالابد زوال است.نظامی. سراي آفرینش
سرسري نیست زمین و آسمان بی داوري نیست.نظامی. چون کار این عالم سرسري نمی باید کردن که سرسري حاصل نمیشود.
مسلمانی را نمیدانم که چنین کار بس مانده است که سرسري حاصل شود. (معارف بهاءولد). چون آفتاب روشن شد که دعوي او
سرسري بود. (جهانگشاي جوینی). الا آنکه به سرسري و هوسناکی به این راه قدم گذارده. (فیه مافیه). سر در سر هوا و هوس کرده
اي به آز در کار آخرت کنی اندیشه سرسري.سعدي ||. کار آسان. (برهان). سهل. (رشیدي) : کار کن ار عاشقی بار کش ار
مفلسی زآنچ بدین سرسري دوست نیاید پدید. عطار. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاري
سرسري. سلمان ساوجی ||. بی ارزش. خوار : ندانی اگر هیچ بوئی بري مقامات میخوارگان سرسري. نزاري قهستانی (دستورنامه
ص 68 ||). مردم فرومایه. (برهان) (آنندراج) : بنزد آنکه دارد در دلت جاي چو ما را سرسري پنداشتی رو.سوزنی. داند جهان که
من که مجیر بلاکشم هرچند پایمال شدم سرسري نه ام. مجیرالدین بیلقانی ||. سست گرفتن کارها و رعایت حقوق آنها را بواجبی
نکردن. (برهان). سست گرفتن کار. (انجمن آرا) : تا زبان بند آن پري نکنم سر در این کار سرسري نکنم.نظامی. - سرسري گرفتن؛
سهل و ساده گرفتن : سخن گر گرفتی چنین سرسري بدان گیتی افکندم این داوري.فردوسی ||. با بی اعتنایی. با بی توجهی : سرم
را سرسري متراش اي استاد سلمانی که ما هم در دیار خود سري داریم و سامانی ||. ؟ بی اساس. بی پایه : بر این سرسري پول
ناپایدار چگونه توان کرد پاي استوار.نظامی ||. خشن. نامأکول که به سرعت آماده شده باشد : طعام ار لطیف است اگر سرسري
چو دیرت بدست اوفتد خوش خوري. سعدي ||. سریع الفهم. (برهان ||). کنایه از حیات. (انجمن آرا ||). در زبان اطفال خرد،
جنبانیدن سر از سوئی بسوي دیگر بدان اصول که مادر یا دایه خواند. (یادداشت مؤلف). - سرسري کردن؛ تکان دادن و جنبانیدن
اطفال سر را : سرسري کن باباش می آد صداي کفش پاش می آد ||.؟ - بی قراري کردن. بی آرامی کردن : مکن سرسري امشب
آرام گیر گر او را همی بایدت جام گیر.فردوسی.
سر سري داشتن.
[سَ رِ سَ تَ] (مص مرکب) کنایه از هواي بزرگی در سر داشتن. (آنندراج) : خرد و دین سر سري دارد گر تو با او سر سري داري.
سنایی (از آنندراج). اگر مجاهده از بهر توشهء آخرت است آنچه مقصود است چگونه سر سري میداري و آنچه وسیلت است چنین
نگاه میداري. (کتاب المعارف بهاءولد).
سرسفره.
[سَ رِ سُ رَ / رِ] (اِ مرکب) کنایه از سوراخ مقعد باشد. (برهان). مقعد. (رشیدي) (آنندراج) : هر گه که سرسفرهء کس گردد شق
کوهان شتر خواهد و مقل ازرق هر روز به موم زرد مرهم کردن صحت پس از آن طلب نمودن از حق. یوسفی طبیب (از آنندراج).
سرسکه.
[سَ سِکْ كَ / كِ] (اِ مرکب)درم مهره. میخ. مهره. مهرگونهء فلزین که با فشار آن بر نقد مسکوك نقش کنند. (یادداشت مؤلف).
صفحه 1498
سرسلامتی.
[سَ سَ مَ] (حامص مرکب)تعزیت. تسلیت.
سرسم رفتن.
[سَ سُ رَ تَ] (مص مرکب) نوعی سکندري خوردن اسب است. از نوك سم لغزیدن.
سرسنگین.
[سَ سَ] (ص مرکب) مقابل سرسبک (در قپان ||). غضبناك. درهم. خشمگین. - سرسنگین بودن با کسی؛ حالی غیر از آشتی و
دوستی داشتن. با او مهربانی پیشین نداشتن. (یادداشت مؤلف).
سرسور.
[سُ] (ع ص) داناي بزرگ بسیار درآینده در امور ||. هو سرسور مال؛ او نیکو سیاست کنندهء شتران است (||. اِ) پیکان دوك||.
دوست و یار خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سرسوزن.
[سَ رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مقدار قلیل. (بهار عجم) (آنندراج) : گر افتد بر ایشان به سرسوزنی دهن را گشایند
چون روزنی.نظامی.
سرسول.
.( [سُ] (ع اِ) زائد استخوان پشت (گرده). (دزي ج 1 ص 645
سرسون.
[] (اِ) اسم هندي خردل ابیض است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سر سوي کسی نهادن.
[سَ يِ كَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) متوجه شدن به او. (آنندراج). بسوي کسی رفتن : نهادند سر سوي افراسیاب همه رخ ز خون
سیاوش پرآب.فردوسی. چو من سر سوي کید هندو نهم از او کینهء کید یکسو نهم. نظامی (از آنندراج).
سرش.
[سِ رَ] (اِ مرکب) مخفف سه رش است و آن مقنعه و روپاکی باشد سه گز، چه رش بمعنی گز هم آمده است. (برهان) (آنندراج).
سرش.
صفحه __________1499
[سِ رِ] (اِ) مخفف سریش و آن آردي است که کفشگران و صحافان و امثال ایشان کار فرمایند. (برهان) (آنندراج). رجوع به
سریش شود.
سرش.
[سِ رِ] (هزوارش، ص) به لغت زند و پازند بمعنی بد و زبون است که در مقابل نیک و نیکو باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به
سلش و سلیش شود.
سرشاخ.
[سَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بلندیی را گویند که بر دو جانب پیشانی میباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیري).
سرشاخ.
[سَ] (اِ مرکب) چوبی باشد دراز که بام خانه را بدان پوشند و سرهاي آن از عمارت بیرون باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج)
(رشیدي). چوبها باشد که بام خانه بدان پوشند. (صحاح الفرس) : افزار خانه ام ز پی بام و پوششش( 1) هرچم( 2) به خانه اندر
سرشاخ و تیر بود. کسایی. به بام چرخ وقار تو پا اگر بنهد همی شکسته شود سقف چرخ را سرشاخ. منصور شیرازي (از رشیدي). -
سرشاخ شدن با کسی؛ درافتادن. زورآزمایی کردن. گل آویز شدن. - سرشاخ کسی را گرفتن؛ او را با نشان دادن قوت صوري یا
معنوي بجاي خویش نشاندن. (یادداشت مؤلف ||). نوك شاخهء درخت ||. شاخهء باریک و نازك ||. نوك شاخ حیوان||.
گلاویزي دو کشتی گیر با هم. (فرهنگ فارسی معین). ( 1) - ن ل: بام پوششش. ( 2) - ن ل: برهم. هرچه.
سرشاخ شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)گلاویز شدن دو گاو با هم و بند کردن شاخهاي خود به یکدیگر ||. گلاویز شدن دو کشتی گیر در آغاز
کشتی ||. مجازاً، به پر و پاي کسی پیچیدن. پرخاش کردن. (فرهنگ فارسی معین).
سرشاخه.
[سَ خَ / خِ] (اِ مرکب) گلی که بر سر شاخ باشد. (بهار عجم) (آنندراج). شاخهء گل دار. (ناظم الاطباء) : بچهره مایهء حسن گلستان
گلی سرشاخهء آتش پرستان. حکیم زلالی (از بهار عجم ||). نوك شاخهء درخت. (ناظم الاطباء).
سرشاد.
[سَ] (اِ) پنج انگشت. (ابن البیطار). رجوع به سرساد شود.
سرشار.
[سَ] (نف مرکب) از: سر + شار. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). لبریز، چه شار بمعنی ریختن است. (برهان). لبریز و معنی ترکیبی
آن از سر ریزنده است، چه شار بمعنی ریختن باشد. و نظیر آن آبشار است و ظاهر است چون ظرفی بمال پر میشود آنچه در آن
صفحه 1500
باشد از سرش میریزد و بعضی مردم که بهر دو شین معجمه گویند خطاست. (غیاث). معنی ترکیبی آن چیزي که از سر بریزد و این
کنایه از چیز بسیار چون نظارهء سرشار، غفلت سرشار و خندهء سرشار و گریهء سرشار و مست از سر خود رفته. (آنندراج) : مخمور
را نگاه تو سرشار میکند بدمست را عتاب تو هشیار میکند. صائب (از آنندراج). سبز شد خط لب یار بهار است بهار اي جنون من
سرشار بهار است بهار. حضرت شیخ (از آنندراج). - پاکی سرشار:از پنجهء خونین شفق باك ندارد از پاکی سرشار که در گوهر
صبح است. صائب. - دولت سرشار:چارهء جوش غرورم دولت سرشار بود همچو شمعم سرکشی از پستی دیوار بود. اسماعیل ایما
(از آنندراج). - غفلت سرشار:آه از این غفلت سرشار که چون ساغر پر جان بلب آمد و از کرده پشیمان نشدم. ابوطالب کلیم (از
آنندراج). - مستی سرشار:محتسب پرحذر از مستی سرشار من است سنگ بگریزد از آن شیشه که دربار من است. ابوطالب کلیم (از
آنندراج). - منت سرشار:بی پرده میدهد بنظر جلوه غیب را صائب رهین منت سرشار آینه.صائب ||. لبالب. (برهان). لبالب و
مالامال. (ناظم الاطباء). تمام. کامل : سختی ایام باشد بر سبک عقلان گران کی کند دیوانهء سرشار تمکین سنگ را. صائب. بسکه
کویت از فغانم گرمی سرشار داشت شعله اي شد هرکه در راه تو در پا خار داشت. میرزا طاهر وحید (از آنندراج ||). مست و
مخمور. (ناظم الاطباء).
سرشب.
[سَ رِ شَ] (ترکیب اضافی، ق مرکب) کنایه از اول شب. (آنندراج) : تا به کی از سرشب تا به سحر نالیدن چند خوناب دل و لخت
جگر خائیدن. محمدسعید اشرف (از آنندراج).
سرشب.
[سَ شَ] (اِ) شاهین و آن جانوري است شکاري. (برهان) : پیوسته همی گوید آن سرشب تشنه بی آب ملک صبر دهد مر عطشان
را. سنایی. نه بیش از کلنگ است سرشب بزور که سیلی زنانش رساند به گور.امیرخسرو.
سرشبان.
[سَ شَ] (اِ مرکب) رئیس شبانان. مهتر چوپانان : بدو سرشبان گفت کاي نامدار ز گیتی من آیم بدین مرغزار.فردوسی. بپرسید از
آن سرشبان راه شاه کز ایدر کجا یابم آرامگاه.فردوسی. بپذرفت بدبخت را سرشبان همی داشت با رنج روز و شبان.فردوسی. بس
است فخر ترا اینکه بر رمهء ایزد بسان موسی سالار و سرشبان شده اي. ناصرخسرو. هر کجا کور دیده بان باشد لاجرم گرگ
سرشبان باشد.سنائی. گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک عدل او ماري ز چوب سرشبان انگیخته. خاقانی. سر تو
زیبی که سروري همه را سرشبان هم تو شایی این رمه را.نظامی (||. اِخ) پیغمبر. رسول : معانی قرآن همی زان ندانی که طاعت
نداري همی سرشبان را. ناصرخسرو.
سرشبانی.
[سَ شَ] (حامص مرکب)عمل سرشبان : یکی کاخ پرمایه او را بساخت از آن سرشبانی سرش برفراخت.فردوسی. رجوع به سرشبان
شود.
سرشت.
صفحه 1501
سلش، » = ( 3) (سریش، چسب، چسبندگی )« سرش » ،( 2) (طبیعت، مزاج )« سیریشت » ،(1)« سریشت » [سِ رِ] (اِ) افغانی عاریتی و دخیل
5) (بستن، متحد کردن، متصل کردن) قیاس کنید با سانسکریت )« سریش » ( 4). معنی کلمه نزدیک است به: 1 )« سلخ، سلشت
(8)« سریش » 7) (آویزان بودن، چسبیدن)، اوستا )« سلیش » 6)(آمیختن، مخلوط کردن)، فارسی: سرشتن. 2) سانسکریت )« سري »
(چسبیدن)، فارسی: سریش. و رجوع کنید به سرشتن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خلقت و طینت و مایه و طبع و طبیعت و خوي
آدمی. (برهان). خلقت و طینت. (رشیدي). خمیر و طینت و خلقت و مجازاً طبیعت. خلقت. طینت و طبیعت. (جهانگیري). آفرینش.
(اوبهی). فطرت. طینت. جبلت. نهاد. طبیعت. خمیره. غریزه. خلقت : بدو گفت شاه اي سرشت بدي که ترسایی و دشمن
ایزدي.فردوسی. که آهوست بر مرد گفتار زشت ترا خود ز آغاز بود این سرشت.فردوسی. درختی که تلخ است وي را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت.فردوسی. این پسر چون پدر آمد به سرشت و به نهاد تخم چون نیک بود نیک پدید آرد بر. فرخی.
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت مرا سرشت چنین کرد ایزد علام.فرخی. هزاریک کاندر سرشت او هنر است نگار
خوب همانا که نیست در فرهنگ. فرخی. خداي ما سرشت ما چنین کرد که زن را نیست کامی بهتر از مرد. (ویس و رامین). بود
مرد دانا درخت بهشت مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت.اسدي. چو شاهی است بیدادگر از سرشت که باکش نیاید ز کردار
زشت.اسدي. کسی کاندر سرشت او خرد نه خرد بخشد مرا این هست باور.ناصرخسرو. و اکنون ز گشت دهر دگر گشتم گویی نه
آن سرشت و نه آن طینم. ناصرخسرو. و آنجا نسل زنگیان بسیار گشت و هیچ مردمی و سرشت پسندیده خداي تعالی در ایشان
نیافریده است. (مجمل التواریخ). سرشت و نهاد وي از خلق و خلق ز انصاف صرف است و از عدل ناب. سوزنی. بنی آدم سرشت از
خاك دارد اگر خاکی نباشد آدمی نیست.سعدي. عشق تو سرنوشت من خاك درت بهشت من مهر رخت سرشت من راحت من
رضاي تو. حافظ. - بدسرشت:چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت بدو گفت کی مدبر بدسرشت.نظامی. - حورسرشت:شوخی
شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش سروي سمن اندام و بتی حورسرشتی. سعدي. - فرخ سرشت:شنیدم که جمشید فرخ سرشت به
سرچشمه اي بر به سنگی نبشت.سعدي. - کیانی سرشت:گزارنده پیر کیانی سرشت گزارش چنین کرد از آن سرنبشت.نظامی. -
مینوسرشت:در آن خرم آباد مینوسرشت فرومانده حیران ز بس آب و کشت.نظامی. - هم سرشت:نخست آب با خاك بد هم
سرشت گل تر بکردند پس خشک خشت.اسدي ||. مخلوط و آغشته. (برهان). آمیختگی آب با خاك و مانند آن. (آنندراج).
آمیختگی. (غیاث) : یکی نامه چون بوستان بهشت تو گفتی که دارد ز عنبر سرشت.فردوسی. یکی شارسان است آن چون بهشت
sarisht. (2) - sirisht. (3) - saresh. (4) - salesh, salex, - ( که گویی نه از خاك دارد سرشت.فردوسی. ( 1
.salesht. (5) - crisc. (6) - cri. (7) - clish. (8) - srish
سرشتن.
2) (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. )« خیرخ-ام » 1) [ رجوع کنید به سرشت ]، سریکلی ) « سریشتن » [سِ رِ تَ] (مص) پهلوي
آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج)
(غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن : همه تعریف همی خواند از این جاي خراب آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 40 ). عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی. ناصرخسرو (دیوان
چ تقوي ص 471 ). بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). و آن را به چیزي که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). صد رنگ بیامیزم چه
سود که در تو مهري که نبوده ست سرشتن نتوانم.خاقانی. خاك چهل صباح سرشتی بدست صنع خود بر ثناي لطف براندي ثناي
خاك. خاقانی. هرکه یقین را به توکل سرشت بر کرم الرزق علی الله نوشت.نظامی. خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامهء ما را
صفحه 1502
نوشتی.نظامی. چنانش بر او رحمت آمد ز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل.سعدي. یکی بر سر گور گل می سرشت که
حاصل کند زآن گل گور خشت.سعدي. بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت.حافظ ||. خلق کردن.
ایجاد کردن. به تکوین آوردن : بار خدایا اگر ز روي خدایی طینت انسان همه جمیل سرشتی. ناصرخسرو ||. ورز دادن : پاکیزه و
بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وي باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن
آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کرسنهء تازه بگیرند و آرد کنند و آن را [ اسقیل پخته را ] بدین
.srishtan. (2) - xirx-am - ( آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ( 1
سرشته.
[سِ رِ تَ / تِ] (ن مف) معجون. (بحر الجواهر). معجون کرده. بدست مالیده. (صحاح الفرس). عجین : بشب سرشته و آغشته خاك
او از نم بروز تیره و تاري هواي او ز بخار.فرخی. چو عنبر سرشته یمان و حجازي. مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384 ). تف
آه از دلم سرشته به خون سبحه سوز سروش می بشود.خاقانی. عقابان خدنگ خون سرشته برات کرکسان بر پر نبشته.نظامی. فرشته
است این بصد پاکی سرشته نیاید کار شیطان از فرشته.جامی. اي دوست گل سرشته را آبی بس. ؟ (از شاهد صادق).
سر شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب) شروع نمودن در کاري. (مجموعهء مترادفات ص 226 ). کنایه از شروع شدن. (آنندراج) : از این شوخ
سرافکن سر بتابید که چون سر شد سر دیگر نیابید. نظامی (خسرو و شیرین ص 113 ||). به انتها رسیدن. تمام شدن : عشق تو بجان
خویش دارم تا عمر بسر شود بدردم.خاقانی ||. سر شدن قلم؛ تراشیدن آن ||. سر شدن مهم؛ کنایه از سامان یافتن کار. (آنندراج).
سر شدن.
[سِ شُ دَ] (مص مرکب)بی حس شدن، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پاي و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی
حس گردیدن عضوي از عدم جریان خون در آن و جز آن، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرماي سخت دیدن
آن. (یادداشت مؤلف).
سر شستن.
[سَ شُ تَ] (مص مرکب)شستن سر. شستشو دادن سر : حدیث چشمه و سر شستن ماه درستی داد قولش را بر شاه. نظامی (خسرو و
شیرین ص 102 ||). حیض شدن. ظاهر شدن حیض. لک دیدن. قاعده شدن. (یادداشت مؤلف ||). پرهیز کردن : اگر عاشقی سر
مشوي از مرض چو سعدي فروشوي دست از غرض. سعدي.
سرشستنی.
[سَ شُ تَ] (ص لیاقت، اِ مرکب) آنچه بدان سر شویند: غِسْل؛ سرشستنی چون خطمی و گل و جز آن. (منتهی الارب).
سرشف.
صفحه 1503
[سَ شَ] (اِ) تخمی است زرد که از آن روغن گیرند، به هندي سرسون نامند. (غیاث). نام غله اي است شبیه به خردل که روغن تلخ
از آن گیرند و گل آن سرخ و زرد میشود. (از آنندراج) (رشیدي) (برهان) (جهانگیري).
سرشک.
3) (قطره). )« سریشک » 2) (قطره) باشد. در پهلوي )« سرسک » 1)(تگرگ). سرشک فارسی شاید از پارتی )« سرسکا » [سِ رِ] (اِ) اوستا
لغت فرس ص 306 ). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). اشک چشم. (برهان) (آنندراج). آب ) .« زرشک و سرشک، انبرباریس بود »
چشم که آن را اشک نیز گویند. (غیاث) : اي آنکه غمگنی و سزاواري و اندر نهان سرشک همی باري.رودکی. سرشک دیده به
رخسار تو فروبارد هر آنگهی که بر آماجگاه او گذري. عمارهء مروزي. ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از
پزشک.فردوسی. عاشق از غربت بازآمده با چشم پرآب دوستگان را به سرشک مژه برکرد ز خواب. منوچهري. رخ ز دیده نگاشته
به سرشک و آن سرشکش برنگ تازه سرشک. عنصري (از لغت فرس اسدي). ببارید بر چهره چندان سرشک که زان آمدي ابر و
باران برشک. شمسی (یوسف و زلیخا). تیر جفایت گشاده راه سرشکم تیغ فراقت دریده پردهء رازم.خاقانی. سرهاي ناخن از رخ و
رخ از سرشک گرم چون نقش از زر و چو زر از که برآورید. خاقانی. به سرشک تر و خون جگرم بسته بیرون و درون
دهنت.خاقانی. چو دختر آمدم از بعد این چنین پسري سرشک چشم من از چشمهء ارس بگذشت. خاقانی. گر چشم تو آتشی زند
تیز آبی ز سرشک من برو ریز.نظامی. ز مژگان خون بی اندازه میریخت بهر نوحه سرشکی تازه میریخت.نظامی. این چنین دریا که
گرد من درآمد از سرشک گرد کشتی بقا گرداب منکر یافتم.عطار. سرشک غم از دیده باران چو میغ که عمرم بغفلت گذشت اي
دریغ.سعدي. سرشکم آمد و عیبم بگفت روي بروي شکایت از که کنم خانگی است غمازم. حافظ. سیل سرشک ما ز دلش کین
بدر نبرد در سنگ خاره قطرهء باران اثر نکرد.حافظ ||. مطلق قطره را گویند عموماً و قطرهء باران. (برهان). قطرهء باران و قطرهء هر
چیز. (لغت فرس) : زان می که گر سرشکی از آن درچکد به نیل صد سال مست باشد از بوي آن نهنگ. رودکی. هواي ترا زآن
گزیدم ز عالم که پاکیزه تر از سرشک هوایی.زینبی علوي. من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم سرشک ابر بر لاله
بود چون اشک بر رویم. قریع. گفتم ستاره نیست سرشک است اي نگار گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان.فرخی. با سرشک
سخاي تو کس را ننماید بزرگ رود فرب.عسجدي. الا تا ببارد سرشک بهاري الا تا بروید گل بوستانی.منوچهري. در باغ سخن بهار
فردوسی بر شاخ سرشک ابر نیسانی.مختاري. فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا. خاقانی.
اي بسا اشک و سرشکا کز رکاب و زین خویش از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی. خاقانی. شاید که سرشک خون برون آید
از او کآن رنگ بزد( 4) که بوي خون آید از او. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 734 ). سبزه فلک بود و نظر تاب او باغ سحر بود و
سرشک آب او.نظامی. - سرشک آتش؛ قطرات هیزم تر که در وقت سوختن بیرون رود. (آنندراج). کنایه از قطره هایی است که از
هیزم تر بر آتش میچکد. (برهان). شرر. (دهار ||). نام درختی است در بلخ که گلهاي سفید مایل به سرخی دارد و آن را
آزاددرخت میگویند و بعضی گویند گل آن درخت سرشک نام دارد. (برهان). یکی گل بود که پاره اي به سرخی زند، دیگر
درخت گل را نیز گویند و آزاددرخت نیزش گویند. (از لغت فرس اسدي از حاشیهء برهان قاطع) : رخ ز دیده نگاشته به سرشک و
آن سرشکش برنگ تازه سرشک. عنصري (از رشیدي). هم از خیري و گاوچشم و سرشک بشسته رخ هر یک ابر از
سرشک.اسدي. زآنکه گر ره بدیش از فیضت لعل رستی بجاي گل ز سرشک. شمس فخري (از رشیدي ||). شراره و خردهء آتش
بود که بجهد و جهنده باشد. (برهان). شرارهء آتش که بجهد و جهنده باشد. (آنندراج). پارهء آتش که جهد و بدین معنی لخشهء
آتش نیز آمده. (شرفنامه) : به خصم نیم سرشکی ز آتش قهرت همان کند که به دیوان شهاب آتش زن. عمید لومکی (از
آنندراج ||). زرشک و آن نباتی است معروف که بعربی انبرباریس گویند و قاتق آشها کنند و درخت و بوتهء زرشک را سرشک
صفحه 1504
گویند. (برهان). زرشک. (انجمن آرا) (آنندراج ||). ادرار. پیشاب. آب بیمار : به شبگیر چون اندرآمد پزشک نگه کرد وي را
بدیدش سرشک.فردوسی. به شبگیر چون اندرآمد پزشک نگه کرد او را و دیدش سرشک.فردوسی. چنان بد که روزي بیامد
پزشک ز کاهش چنان دید اندر سرشک.فردوسی. سوم آنکه دارم یکی نو پزشک که علت بگوید چو بیند سرشک.فردوسی.
- (sraska. (2) - srsk. (3) - srishk. (4 - ( بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدي سرشک. فردوسی. ( 1
ن ل: کآن دیگ پزد.
سرشکافته.
[سَ شِ تَ / تِ] (اِ مرکب)دانه اي است شبیه به گندم و خردتر از آن و سر آن چون سر گرز خشخاش و کمی تلخ و آن غیر تلخه
است. (یادداشت مؤلف).
سرشک انگبین.
[سِ رِ كِ اَ گَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ترشی و چاشنی است که مرکب از آب و عسل و سرکه باشد ||. دوشاب.
(آنندراج) (برهان).
سرشک باري.
[سِ رِ] (حامص مرکب)اشک ریزي. گریستن. اشک ریختن : میکرد همان سرشک باري اما بطریق سوگواري.نظامی.
سرشک خنده.
[سِ رِ كِ خَ دَ / دِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) گریهء شادي است که آن را گریهء شیرین نیز گفته اند، بخلاف اشک تلخ که از ماتم
و غصه باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) : بر سرم شمشیر اگر خون گریدي در سرشک خنده جان افشاندمی.خاقانی. سیرش ز خیال
دوست کش تر ذوقش ز سرشک خنده خوش تر.خاقانی.
سرشکستگی.
[سَ شِ كَ تَ / تِ](حامص مرکب) خجل از فعلی یا پیش آمدي قبیح. شرم در عقب عملی بد یا پیش آمدي بد. خجل از امري که
کسان شخص مرتکب شده اند. (یادداشت مؤلف).
سرشکسته.
[سَ شِ كَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) که سر او شکسته باشد ||. خجل. شرمسار : دهی که با شکرش قند اگر کند دعوي به
سرشکسته کشندش به کوچه و برزن. نورالدین ظهوري (از آنندراج).
سرشک شور.
[سِ رِ كِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از اشک غمزدگان است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) (انجمن آرا).
صفحه 1505
سرشک قدح.
[سِ رِ كِ قَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از قطرات شراب. (آنندراج) : سرشک قدح نالهء ارغنون روان کرد از چشمها رود
خون.نظامی.
سرشکن.
[سَ شِ كَ] (نف مرکب)سرشکننده. آنکه سر کسان را بشکند (||. اِمص مرکب) تقسیم وجه یا جنسی میان گروهی ||. دریافت
وجه یا جنسی از اهل محلی. (فرهنگ فارسی معین).
سرشکن کردن.
[سَ شِ كَ كَ دَ] (مص مرکب) تقسیم کردن وجهی یا جنسی بین افراد ||. تقسیم کردن باري اضافی را بر بار ستوران : این قدر
داغ بر دلم مگذار سرشکن بر تمام اعضا کن. اسماعیل ایما (از بهار عجم ||). خرجی را به قسمت متساوي کردن میان چند تن.
ضرري میان چند تن بخش کردن که هر یک حصه اي را پردازند. (یادداشت مؤلف).
سرشکوان.
[سِ رِشْکْ] (اِ مرکب)پرده اي را گویند که در شب زفاف به پیش عروس بیاویزند و آن را بعربی کله گویند. (برهان) (انجمن آرا)
(جهانگیري). رجوع به سرشکون شود.
سرشکون.
[سِ رِشْکْ وَ] (اِ مرکب)بمعنی سرشکوان است. رجوع به سرشکوان شود.
سرشگوان.
[سِ رِشْگْ] (اِ مرکب)پرده اي باشد که در شب زفاف به پیش عروس بیاویزند و آن را به تازي کله گویند. (آنندراج). رجوع به
سرشکوان و سرشکون شود.
سرشگون.
[سِ رِشْگْ وَ] (اِ مرکب)رجوع به سرشکوان و سرشکون و سرشگوان و آنندراج شود.
سرشمار.
[سَ شُ] (نف مرکب) که افراد را شماره کند. که بهنگام سرشماري نام کسان را در برگهاي مخصوص ثبت کند. آنکه مأمور
سرشماري است (||. اِ مرکب) مالیات سرانه. (ناظم الاطباء).
سرشماري.
صفحه 1506
[سَ شُ] (حامص مرکب)شمارش سکنهء یک شهر. (ناظم الاطباء). آمار گرفتن. آمارگیري از مردم شهر یا ده (||. اِ مرکب) مالیات
سرانه.
سرشناس.
[سَ شِ] (ن مف مرکب)معروف. مشهور : اي ز آسمان بصد درجه سرشناس تر سِرّ دقایق ازلت از بر آمده. خاقانی.
سرشنی.
[سُ رُ] (اِخ) صورتی از اسروشنه : از سرشنی و طراز است مادر و پدرت مگر نبیرهء خان و نواسهء نرمی( 1). حقوري. ( 1) - رامی
(تصحیح مؤلف).
سرشور.
[سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) یا گِلِ سرشوي. نوعی گِل که زنان بدان گیسوان خود شویند و قسمی از آن را زنان آبستن خورند.
(یادداشت مؤلف).
سرشوي.
[سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) آنکه سر را بشوید. شویندهء سر ||. سرتراش. (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا) : خاك بر سر شاعري را
کاشکی بودمی سرشوي یا نه پاي باف. شمس فخري (از انجمن آرا ||). حجام. (برهان) (انجمن آرا ||). نوعی از گِل که بدان سر
شویند و گِل سرشوي گویند. (برهان) (آنندراج).
سرشیب.
[سَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سرنگون. (غیاث) (آنندراج ||). مخفف سراشیب : ترا نفس رعنا چو سرکش ستور دوان میبرد تا به
سرشیب گور.سعدي.
سرشیر.
[سَ] (اِ مرکب) چربی که بر روي شیر جوشانیده و جغرات ببندد و آن را به ترکی قیماق و به هندي ملایی گویند. (آنندراج). پرده
اي که بر روي شیر بندد چون آن را بجوشانند. (یادداشت مؤلف). شیراز. (دهار). طثره. (بحر الجواهر) : چون به حضرت خواجه
رسم اول مرا سرشیر دهند. (انیس الطالبین ص 82 ). نی خط غبار است که سر زد ز بناگوش سرشیر حلاوت شده از شیر تو پیدا. رائج
(از آنندراج).
سرصبح.
[سَ صُ] (اِ مرکب) نام آهنگی است. آهنگ بیدار کردن سربازان را بصبح. آهنگ که سربازان پیش از سپیده دم نوازند. (یادداشت
مؤلف). رجوع به آهنگ شود.
صفحه 1507
سرصحرا.
[سَ صَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز. داراي 109 تن سکنه است. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات، لبنیات و
.( صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرط.
[سَ رَ] (ع مص) فروخوردن لقمه و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (بحر الجواهر).
سرط.
[سُ رَ] (ع ص) سخت دلیر ||. بسیارخوار. (منتهی الارب ||). کلان لقمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
سرطا.
[] (اِ) نام خطی از خطوط سریانی که بدان ترسل نویسند و نظیر آن در خطوط اسلامی خط رقاع است. (ابن الندیم).
سرطا.
[سَ رَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي رامهرمز شهرستان اهواز است. در حدود 930 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از خدیجه،
ماماتین و تشکی. مرکز دهستان سرطا. آب آن از رودخانهء رامهرمز. محصول آن غلات، برنج، بزرك و کنجد است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سرطاس.
[سَ] (اِ مرکب) ظرفی فلزین بقالان و سقط فروشان و بنشن فروشان و خشکه بارفروشان را. ظرفی است چون مکیالی بقالان و
خشکبارفروشان و آجیل فروشان را. ظرفی در دکان بقالی و جز آن براي برداشتن چیزها و ریختن در ترازو. (یادداشت مؤلف||).
(ص مرکب) در تداول امروز، کسی که سر او موي نداشته باشد. کسی که موي سر او بعلت کچلی یا علت دیگر ریخته باشد.
سر طاس نشاندن.
[سَ رِ نِ دَ] (مص مرکب) زیرپاکشی کردن از کسی. اسرار کسی را بحیله بیرون آوردن. و این ترکیب مأخوذ است از عمل طاس
نشاندن معزمان چنانکه وقتی خواهند مال گمشده اي را بیابند طاسی پرآب بیاورند و کودکی را کنار آن طاس نشانند و پارچه اي بر
روي آن افکنند و عزائم خوانند، جنی که معزم در پی حاضر کردن اوست بیاید، آنگاه از کودك خواهند تا از آن جن محل مال یا
نام دزد را پرسد.
سرطاق.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. سکنهء آن 250 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات،
.( بنشن، چغندر قند، انگور و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
صفحه 1508
سرطان.
[سَ رَ] (ع اِ) جانوري است در جوها و تالابها برابر غوك متوسط مشابه بشکل عنکبوت، آن را بهندي گنگی گویند. (غیاث).
جانوري است در جوها و تالابها برابر غوك متوسط مشابه بشکل عنکبوت، آن را بهندي گِنگچه گویند و رفتار آن گاهی راست
باشد بطرف سر و گاهی کج بطرف عقب رفتار میکند. (آنندراج). خرچنگ. (ناظم الاطباء). خرچنگ. سه مثقال خاکستر آن که در
دیگ مس بدون قلعی سوزانیده باشند به آب یا شراب یا نصف وزن آن جنطیانا بنوشند در دفع سم سگ دیوانه نفع بسیار بخشد و
چشم او را اگر بر صاحب تب نوبت بندند شفا یابد و پاي آن را اگر بر درخت آویزند همه بار آن بدون علت بیفتد. گویند تعلیق
پاي او بر درخت باردار از جهت حفظ سقوط آن و گوشت آن مدقوق را نفع دهد. (منتهی الارب (||). اصطلاح پزشکی) نام
کلی( 1) که به تمام تومورهاي( 2)بدخیم بدون هیچگونه تفاوتی داده شده است. این نام در آسیب شناسی به هر گونه اختلال و هرج
و مرج سلولی و بافتی نیز اطلاق میشود. بطور کلی سرطان توموري( 3)است موضعی و بر حسب آنکه در چه جاي بدن باشد ممکن
است مرئی یا نامرئی باشد. سرطان تدریجاً تمام بدن را فرامی گیرد و در آن ایجاد مسمومیت میکند. سرطان مرضی خاص نیست
بلکه عوارض و تحریکات مرضی میباشد که از تکثیر بی نظم و ترتیب سلولهاي طبیعی بدن تولید می شود و خاصیت تخریب و
فراگیري دارد. چنگار. درد بی درمان. (فرهنگ فارسی معین). نام ورم سوداوي که سخت باشد و هر روز بزرگتر شود و رگهاي
سرخ و سبز مثل دست و پاي سرطان در آن ظاهر باشد. (آنندراج). به اصطلاح طب، خورا یعنی مادهء مخصوصی که چون در
عضوي درآید وي را بکلی فاسد و مضمحل سازد و چاره اي جز بریدن و استیصال ندارد. (ناظم الاطباء). ورمی است بسیار بد که از
سوداي سوخته و صفرا پیدا شود، اول بقدر دانهء نخود نمایان شود سپس آن بقدر خربزه و کلان از آن هم گردد و بر آن عروق
مانند پاي خرچنگ دیده شود. در این هنگام امید به شدن آن نیست و تداوي براي آن است که تا از این کلانتر نشود. (منتهی
الارب). با پوست و گوشت آمیخته باشد و با درد باشد و بیخها و شاخه ها دارد و برسان سرطان آبی باشد که پس از مدتی گوشت
عضو مرده شود و حس او برود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). - سرطان اسود؛ ازدیاد و تجمع مواد رنگین سلولهاي بافت پوششی که
ممکن است بصورت تومور سلولهاي بافت پوششی( 4) نیز درآید و در این صورت تومور بیشتر مربوط به ازدیاد سلولهاي طبقهء
رنگدار بافت پوششی است. (فرهنگ فارسی معین). - سرطان بحري؛ خرچنگ دریایی. خرچنگ پهن. (فرهنگ فارسی معین).
خرچنگ دریایی است. چون از آب برآرند متحجر شود. سوختهء آن در سرمه و سنون جهت دمعه و ناخنه و جلاي دندان مفید
5) است : و سرطان نهري بریان کرده و سوده و به گلاب ترکرده طلی کردن به خاصیت )« اُمار » است. (منتهی الارب). ظاهراً مقصود
سود دارد و سرطان بحري همچنین. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و سرطان بحري طبیخ آن و گوشت آن سود دارد. (از تحفهء حکیم
مؤمن). - سرطان نهري؛ بفارسی خرچنگ نامند :سرطان نهري بریان کرده و سوده و به گلاب ترکرده طلا کردن به خاصیت سود
دارد و سرطان بحري همچنین. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند گل مختوم سه درم سنگ... تخم خرفه و سرطان نهري بریان کرده از
هر یکی هفت درم سنگ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به تحفهء حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه شود. - سرطان هندي؛
بقایاي سنگ شده و فسیل شدهء گونه اي از خرچنگهاي دریایی نواحی شرقی آسیا. بنظر می آید اینها بقایاي متحجر فسیلهاي نوعی
از خارپوستان و لاله وشان دریایی ازمنهء قدیم باشد که از نظر تشابه ظاهري بدین نام خوانده شده است. (فرهنگ فارسی معین||).
(اِخ) نام برج چهارم از بروج آسمان زیرا که آن برج بر شکل سرطان است و آن خانهء قمر است. (آنندراج). نام برج چهارم از
دوازده برج فلکی که کاخ ماه و کشف و کشو نیز گویند. (ناظم الاطباء). یکی از صور دوازده گانهء منطقۀ البروج میان جوزا و
اسد. چهارمین بروج که هشتادوسه ستاره در آن رصد کرده اند یکی از قدر سوم و هفت از قدر چهارم. و آن را بصورت خرچنگی
تخیل کرده اند و مجموعهء نثره و ستارهء طرفه و چهار شمالی و چهار جنوبی در این صورت است. و بودن آفتاب در این برج ماه
صفحه 1509
تیر است. (یادداشت مؤلف). نام برجی است در آسمان. (منتهی الارب) : کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه که زیر
خویش همی دید برج سرطان را. ناصرخسرو. خورشید به آواز خاطرم را گوید که فکندي مرا ز سرطان.ناصرخسرو. سرم زیرش
ندارم مر مرا چه اگر بربرد شیطان سر به سرطان. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 324 ). هنرمند کی زیر نادان نشیند که بالاي سرطان
نشسته ست جوزا.خاقانی. پیشرو جان پاك طبع چو جوزاي اوست گرچه ز پس میرود طالع سرطان او.خاقانی. مهر و مه بود چو جوزا
دوبدو خادم طالع سرطان اسد. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 868 ). او ستده پیشکش آن سفر از سرطان تاج و ز جوزا کمر.نظامی.
(||ع اِ) مدت ماندن آفتاب در آن برج (سرطان). (آنندراج). دایرهء عظیمه اي که همه ساله آفتاب در روز دویم خردادماه جلالی
می پیماید. (ناظم الاطباء ||). بیماریی در رسغ ستور. (ناظم الاطباء). علتی است که بر پیوند سم ستور پدید آید و خشک گرداند یا
Cancer. (2) - Tumeur. (3) - Tumeur. (4) - Hyperplasie de la - ( آنکه بر گرد سم آن. (منتهی الارب). ( 1
.tissu melanique. (5) - Homard
سرطاوش.
[سَ وُ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. با 108 تن سکنه. آب از قنات و محصول آن غلات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سرطبلدار.
[سَ طَ] (نف مرکب) نوعی از جلد کتاب و قرآن که بینی دراز باشد. (غیاث) (آنندراج).
سرطراط.
[سِ رِ] (ع اِ) پالوده. (غیاث) (منتهی الارب). فالوذج. (تحفهء حکیم مؤمن) (از اقرب الموارد ||). افروشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
خبیص. (اقرب الموارد).
سرطرهان.
[سَ طَ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 600 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات و
.( لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرطعۀ.
[سَ طَ عَ] (ع مص) سخت دویدن از ترس و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
سرطل.
[سَ طَ] (ع ص) دراز و مضطرب الخلقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
سرطلۀ.
صفحه 1510
[سَ طَ لَ] (ع اِمص) درازي با نحافت جثه و اضطراب بنیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
سرطم.
[سَ طَ] (ع ص) درازبالا ||. بلندآواز ||. واضح گفتار ||. فراخ حلق ||. زود فروبرنده با جسامت جثه و فخامت خلقت. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
سرطم.
[سِ طِ] (ع ص) بسیارخوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج ||). متکلم بلیغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به
سَرْطَم شود.
سرطن.
.( [سَ طَ] (ع اِمص) شگفتی. اعجاب. (دزي ج 1 ص 648
سرطوق.
[سَ طَ / طُو] (اِ مرکب) حلقهء کلانی که بر سر زنجیر باشد. (آنندراج) : خروشان موجهایش چرخ تسخیر در او گرداب چون
سرطوق زنجیر. سعید اشرف در وصف دریا (از آنندراج ||). میل گنبد از مس و غیره که بر آن ملمع نمایند و در عرف هند کلس
خوانند. (آنندراج) : ز سرطوق گنبد به گردون رسید چو پیري که او را براند مرید. میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سرطویله.
[سَ طَ لَ / لِ] (اِ مرکب) اسب برگزیده. (آنندراج). اسب که بر سر طناب موسوم به طویله بسته اند. (یادداشت مؤلف) : شهی که
بسته دوصد اسب بر درش غافل که سرطویلهء آنهاست اسب چوبینش. واعظ قزوینی ||. ممتاز. گزیده : ز دانش گشته مشهور قبیله
به پاگاه هنر بد سرطویله. ملا فوقی (از آنندراج ||). ستورگاه. اصطبل. (یادداشت مؤلف).
سرطۀ.
[سُ رَ طَ] (ع ص) زودفروبرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سرطیط.
[سِ] (ع ص) بسیارخوار کلان لقمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سرع.
[سَ / سِ] (ع اِ) شاخ تر رَز بدانجهت که نازك میشود ||. شاخ تر از هر درخت که باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سرعان.
صفحه 1511
[سَ نَ] (ع اِ فعل) گاهی خبر محض واقع شود و گاهی خبري که متضمن معنی تعجب بود و منه قولهم: لسرعان ما صنعت کذا؛ اي
ما اَسْرَعَ. (از ناظم الاطباء). اسم فعل است مبنی بر فتح. گاه خبر محض بود و گاه خبري که در آن معنی تعجب باشد. (از اقرب
الموارد). سرعان ذا خروجاً؛ چه زود است بیرون آمدن این. (مهذب الاسماء). سَرْعانَ ذا خُروجاً؛ اي سَرُعَ ذا خروجاً، فتحهء سَرُعَ را
به نون سرعان دادند پس مبنی بر فتح شد و سرعان گاهی خبر محض واقع شود و گاهی خبر متضمن معنی تعجب، چنانکه گویند:
لَسَرْعانَ ما صَنَعْتَ کذا؛ اي ما اَسْرَعَ. (منتهی الارب).
سرعان.
[سَ رَ / سَ] (ع اِ) زه کمان ||. پی هر دو جانب استخوان پشت است بر شکل موي مجتمع پس آن را از گوشت پاك کنند و از آن
زه کمانهاي غربیّه سازند، یکی آن سرعانۀ ||. زه قوي و محکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). زه که از گوشت
پشت سازند ||. پی که فراهم می آرد اطراف پرها را. (منتهی الارب ||). موي فراهم آمده در گردن اسب یا پاشنه ||. اوایل اسبان
که سبقت گرفته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). -سَرعان الناس؛ اوایل مردمان. (منتهی الارب ||). - سبقت و
پیشی گیرندگان در کاري. (منتهی الارب).
سرعت.
[سُ عَ] (ع اِمص) سرعۀ. شتاب. مولانا یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته اند که فی الحقیقت معنی سرعت شتاب نیست زیرا که
شتاب ترجمهء عجلت است و معنی شتاب زود کردن کاري است. و فرق میان سرعت و عجلت آن است که سرعت عمل بسیار
کردن است در زمان اندك و عجلت شتاب کاري است پیش از هنگام، ولیکن هر دو بجاي همدیگر مستعمل میشوند و در منتخب
است که سرعت شتاب کردن به کاري در اول وقت و آن محمود است و عجلت شتاب کردن پیش از وقت و آن مذموم است.
(غیاث) (آنندراج). شتافتن :و من در نفس خود اینقدر قوت و سرعت می یابم که در خدمت مردان یار شاطر باشم. (گلستان
سعدي). صباسرعتی رعدبانگ ادهمی که بر برق پیشی گرفتی همی.سعدي. - سرعت انتقال؛ بزودي دریافتن. فهم مطلبی در اندك
زمان. - سرعت انزال؛ بیماریی است که آب گاه آرامش زود برجهد. (یادداشت مؤلف). - سرعت فهم؛ نوع دوم از انواع هفت گانه
که در تحت جنس حکمت است و آن عبارت است از آنکه نفس را حرکت از ملزومات به لوازم ملکه شده باشد و در آن تفصیل
به مکثی محتاج نشود. (نفایس الفنون ||). زودي و جلدي و چابکی و چالاکی ||. شتاب زدگی. (ناظم الاطباء). - سرعت کردن؛
شتاب کردن و عجله نمودن. (ناظم الاطباء).
سرعرع.
[سَ رَ رَ] (ع ص، اِ) شاخ تر از هرچه باشد ||. درازبالا ||. جوان نازك و نرم. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرعسکر.
[سَ عَ كَ] (اِ مرکب) سپهسالار. (آنندراج). سالار و سردار و فرمانده سپاه. (ناظم الاطباء) : سرعسکر نیز از قارص به اظهار مکابرت
.( و مکاثرت نهضت کرده چهارفرسخی اردوي شهریار... وارد گردید. (درهء نادره چ شهیدي ص 633
سرعشر.
صفحه 1512
[سَ عَ] (اِ مرکب) علامت و نشانی که در حاشیهء قرآن مجید براي هر ده آیه گذارند. (ناظم الاطباء). نقش و نشانی است که در
حاشیهء قرآن بجهت هر ده آیت کنند. (آنندراج) (برهان). دایرهء خورد که از مطلا بر سر ده آیه نویسند. (رشیدي) : سرعشر این
کتاب مبین است آفتاب زنهار برمدار نظر از کتاب صبح. صائب (از آنندراج ||). ده آیت که بوقت بسم الله به اطفال نوشته تبرکاً
سبق دهند. (غیاث) : دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش دم تسلیم سرعشر و سر زانو دبستانش. خاقانی.
سرعطسهء آدم.
[سَ عَ سَ يِ دَ] (اِخ)کنایه از عیسی علیه السلام. (برهان) (آنندراج).
سرعفۀ.
[سَ عَ فَ] (ع مص) نیکو پرورش دادن کودك: سرعفت الصبی؛ نیکو ساختم غذاي کودك را. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک
پروردن. (تاج المصادر بیهقی).
سرعوب.
[سُ] (ع اِ) راسو. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ابن عرس.
سرعوف.
[سُ] (ع ص) نازك. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). سبک گوشت ||. اسب درازبالا یا عام است. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (آنندراج).
سرعوفۀ.
[سُ فَ] (ع ص) تأنیث سرعوف. زن درازقد نازك اندام. (منتهی الارب). ج، سراعیف. (اقرب الموارد (||). اِ) ملخ ||. کرمک
جامه خوار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
سرعۀ.
[سُ عَ] (ع اِمص) شتاب. نقیض بطؤ. یقال: عجبت من سرعۀ ذاك. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی).
زود شدن. (دهار). تندي. مقابل بطؤ، کندي. یقال: عجبت من سرعۀ ذلک الامر؛ عجب شدم از زودي آن کار. (مهذب الاسماء).
رجوع به سرعت شود.
سرغ.
[سَ] (ع اِ) شاخ رز. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سروغ. (اقرب الموارد (||). مص) خوردن خوشهء انگور با بن آن. (منتهی
الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
صفحه 1513
سرغچ.
[سَ غِ] (اِ) کاسهء چوبین. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج) : بگیر جام می از دست ساقی اي سقا مخور بسان عرب دوغ اشتر از
سرغچ. درویش سقا (از آنندراج).
سرغزل.
[سَ غَ زَ] (اِ مرکب) مطلع غزل. (آنندراج) (لغت فرس ||). بهترین و برگزیدهء غزلها. (آنندراج).
سرغلطیدن.
[سَ غَ دَ] (مص مرکب)سخت بیمار افتادن. (یادداشت مؤلف ||). از نو بیمار شدن. (یادداشت مؤلف).
سرغلیان.
[سَ غَلْ] (اِ مرکب) چلم. حقهء تنباکو. (غیاث) (آنندراج). سرقلیان. (ناظم الاطباء).
سرغن.
[سَ غَ] (ع اِ) بخورالبربر. رجوع به تاسرغنت و دزي ذیل همین کلمه شود.
سرغنت.
[سَ غَ] (ع اِ) رجوع به تاسرغنت در لغت نامه و دزي ج 1 شود.
سرغنج.
[سَ ؟] (اِ) رجوع به سرغچ و فرهنگ رشیدي شود.
سرغنه.
[سَ غَ نَ / نِ] (ص) عظیم. بزرگ ||. بی همتا. (برهان) (آنندراج).
سرغوغا.
[سَ غَ / غُو] (اِ مرکب) سرفتنه و آن کسی باشد که باعث و بانی فتنه و غوغا و آشوب گردد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : و
جماعتی از بنی تمیم با ایشان بودند و سرغوغاي سیستان گشته بودند. (تاریخ سیستان). چون به طارم بنشست [ اَریارق ] پنجاه
سرهنگ سرایی از مبارزان سرغوغا مغافصه دررسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227 ). امیر بچه که سرغوغاي غلامان سراي بود.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227 ). ز رشک دوست خون دست ریزي بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی. مولوي (از آنندراج). خون
دل می بین و با کس دم مزن در نگاه شنگ سرغوغا مپرس.مولوي ||. طلیعهء لشکر که به ترکی هراول گویند. (برهان) (انجمن
آرا) (آنندراج) : ره عدل و سیاست را حسامش بدرقه گشته سپاه فتح و نصرت را سنانش گشته سرغوغا. شهاب سمرقندي (از
صفحه 1514
انجمن آرا).
سر غول.
[سَ رِ] (اِخ) شکلی است بر فلک بصورت مردي که بر پاي چپ خود ایستاده و پاي راست برداشته و دست راست بر سر نهاده و
بدست چپ سر دیو خونچکان به موي سر گرفته. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به حامل رأس الغول شود.
سرغین.
[سَ / سِ] (اِ) سرنا که مخفف سورناي است و آن را ناي ترکی نیز خوانند. (برهان). سرنایی باشد که آن را ناي ترکی گویند و در
اصل سورناي است که در عروسی و عشرت نوازند و آن را سرغینه نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) : چو آمد به نزدیکی
رزمگاه دم ناي سرغین برآمد ز راه.فردوسی. خروش آمد و نالهء کرناي دم ناي سرغین و هندي دراي.فردوسی. بفرمود تا گیو و
گودرز و طوس برفتند با ناي سرغین و کوس.فردوسی. ز هر سو همی کوس زرین زدند دو سرناي روئین و سرغین زدند.اسدي.
سرغینه.
[سَ نَ / نِ] (اِ) سرغین که ناي ترکی باشد و آن را سورناي گویند. (برهان).
سرف.
[سَ] (ع مص) خوردن سرفه برگ درخت را ||. پرورش بد کردن مادر بچه را با فزونی شیر. (منتهی الارب).
سرف.
[سَ رَ] (ع مص) خطا کردن. (مصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج ||). فزونی کردن در جاه و در خرج
مال. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اسراف. زیاده روي. سرفه به این معنی سرف است، سرفه خوردن
برگ درخت را. (تاج المصادر بیهقی ||). سوراخ کردن وي برگ درخت را. (تاج المصادر بیهقی ||). ماندن چیز را بغفلت||.
فراموش نمودن. (منتهی الارب) (از آنندراج (||). اِمص، اِ) خطا ||. خیرگی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد||).
خوکردگی ||. حرص بر می و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و فی الحدیث: ان للحم سرفاً کسرف الخمر. (از منتهی الارب).
سرف.
[سَ رَ / سُ رُ] (اِ) درد گلو و سینه که بسبب سرفه کردن بهم رسیده باشد. (برهان) (شرفنامه). درد گلو که از کثرت سرفه باشد و
سرفیدن مصدر آن است. (آنندراج).
سرف.
[سُ] (اِ) سرفه که به عربی سُعال خوانند : پیري مرا به زرگري افکند اي شگفت بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف. کسایی.
سرف.
صفحه 1515
[سُ رُ] (اِ) خاریدن کام. (برهان).
سرف.
[سُ رُ] (ع اِ) چیزي است سفید که به بافتهء کرمک ابریشم ماند. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرفاریاب.
[سَ] (اِخ) قصبه اي از دهستان بویراحمدي سردسیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و
.( رودخانه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرفاك.
[سَ] (اِ) آواز و صدا و صوت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ||). بانگ و غوغا. (ناظم الاطباء).
سرفانیدن.
[سُ دَ] (مص) سرفه کنانیدن و باعث سرفیدن شدن. (ناظم الاطباء).
سرفتنه.
[سَ فِ نَ / نِ] (اِ مرکب)سرغوغا. (ناظم الاطباء). مهتر آشوبگران. کسی که در فتنه گري و آشوب از همه پیش افتاده است : شوخ
و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده اي چشم بد دور که سرفتنهء خوبان شده اي. صائب. شهري است پر ز فتنه و سرفتنه یار من وه
چون کنم به فتنهء شهري است کار من. مغول عبدالوهاب.
سر فتیله چرب شدن.
[سَ رِ فَ لَ / لِ چَ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از جماع. (غیاث اللغات). کنایه از تر کردن آلت تناسل را به روغن براي جماع
نمودن. (آنندراج ||). کنایه از دفع شدن شهوت : آیند سوي چراغ دهلی تا چرب شود سر فتیله. نعمت خان عالی (از آنندراج).
سر فتیله چرب کردن.
[سَ رِ فَ لَ / لِ چَ كَ دَ] (مص مرکب) رجوع به مادهء قبل شود.
سرفجگان.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش دستجرد شهرستان قم. داراي 632 تن سکنه است. آب آن از دو رشته قنات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرفح.
صفحه 1516
[سَ فَ] (اِخ) نام شیطان. (منتهی الارب). نام شیطانی است. (از اقرب الموارد).
سر فراختن.
[سَ فَ تَ] (مص مرکب)سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن : سر فرازد چو نیزه هر مردي که میان جنگ را چو نیزه
ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت.خاقانی ||. فخر کردن. بالیدن : سر برآور به سر
فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی.نظامی.
سرفراز.
[سَ فَ] (نف مرکب) کنایه از بلندي جاه و عزت و اعتبار و دولت. (برهان) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت. سربلند. بلندمرتبه. مهتر و
بزرگ : چهل سال با شادکامی و ناز به داد و دهش بود آن سرفراز.فردوسی. بدو گفت گیو اي شه سرفراز جهان را به مهر تو آمد
نیاز.فردوسی. بدو گفت کز مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند براز.فردوسی. به آواز گفتند کاي سرفراز غم و شادمانی نماند
دراز.فردوسی. چنین گفت خسرو به آواز سخت که اي سرفرازان بیداربخت.فردوسی. خود و بهمن و آذر سرفراز برفتند پویان براه
دراز.فردوسی. چو آمد ز مکران بنزدیک چین خود و سرفرازان ایران زمین.فردوسی. بیفکند رستم کمند دراز بخم اندرآمد سر
سرفراز. فردوسی. نشسته پیشش اندر سرفرازان به بخت شاه یکسر شاد و نازان. (ویس و رامین). کسی را مگردان چنان سرفراز که
نتوانی آورد از آن پایه باز. اسدي (گرشاسب نامه ص 264 ). تویی در تن سرفرازان روان تویی در سر کامگاري بصر.مسعودسعد. با
قدر تو نه چرخ برین است سرفراز با حلم تو نه جرم زمین است بردبار. سوزنی. ایا سرفرازي که از خلق نیکو بر احرار شاید که تو سر
فرازي.سوزنی. آنکه در بستان و باغ زادگی و آزادگی است سوسن آزاده و آزاد سرو سرفراز.سوزنی. بنام و بوحدت چنین سرفرازم
که این هر دو معنی از او کم ندارم.خاقانی. روز چو شمعی بروز زود رود سرفراز شب چو چراغی بروز کاسته و نیم تاب. خاقانی.
سر سرفرازان و گردنکشان ملک عز دین قاهر شه نشان.نظامی. بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشکرشکن.نظامی.
فلاطون چو دانست کآن سرفراز به تعلیم او گشت صاحب نیاز.نظامی. به اخلاق با هرکه بینی بساز اگر زیردست است اگر
سرفراز.سعدي. زبان کرد شخصی به غیبت دراز بدو گفت داننده اي سرفراز.سعدي ||. مایهء افتخار و عزت و احترام : گرچه تبار تو
خسروان جهانند تو بهمه روي سرفراز تباري.فرخی. وزیرزادهء سلطان و برکشیدهء او بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار.فرخی.
دستورزادهء ملک شرق بوالحسن حجاج سرفراز همه دوده و تبار.فرخی. میر ابواحمد محمد شهریار دادگر سرفراز گوهر و فخر
بزرگان تبار.فرخی ||. سربلند و گردنکش ||. متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا (||). اِ مرکب) نام روز سیوم از
هر ماه جلالی. (ناظم الاطباء). نام روز سوم است از ماههاي ملکی. (انجمن آرا) (برهان).
سرفراز آمدن.
[سَ فَ مَ دَ] (مص مرکب) مفتخر شدن. به خود بالیدن : پیش شمع رخش چو پروانه سر ببازند و سرفراز آیند.عطار.
سرفراز کردن.
[سَ فَ كَ دَ] (مص مرکب) بلندقدر کردن. مهتر ساختن. عزت و آبرو بخشیدن : و آنکه را دوست بیفکند از پاي سرفرازش مکن
ار شاه جم است.خاقانی. بر در خویش سرفرازم کن وز در خلق بی نیازم کن.نظامی. سرفرازم کن شبی از وصل خود اي نازنین تا
منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع. حافظ.
صفحه 1517
سرفراز گردیدن.
[سَ فَ گَ دي دَ](مص مرکب) مفتخر شدن. نازیدن : از عدل تو دین سرفراز گردید وز جاه تو ملک افتخار دارد.مسعودسعد.
سرفرازي.
[سَ فَ] (حامص مرکب) فخر. افتخار. مفاخرت. مباهات : پس از چه رسد سرفرازي مرا چو کوشش ترا گوي بازي مرا.اسدي. فخر
ملکان شیرزاد شاهی کو را رسد از فخر سرفرازي.مسعودسعد. و آنکه او پارسی است روزي دان سرفرازي و نیک روزي دان.سنایی.
نسازد عاشقی با سرفرازي که بازي برنتابد عشق بازي.نظامی. من آرم در پلنگان سرفرازي غزالان از من آموزند بازي.نظامی. تو خود
دانی که وقت سرفرازي زناشویی به است از عشقبازي.نظامی. زمانه افسر رندي نداد جز به کسی که سرفرازي عالم در این کله
دانست. حافظ ||. بلندمرتبه بودن. رفعت : سپهر برین را همه سرفرازي شد از همت قدر دهقان نمازي.سوزنی.
سرفرازي دادن.
[سَ فَ دَ] (مص مرکب) بلندقدر ساختن. آبرو بخشیدن. مفتخر کردن : کسی را کجا سرفرازي دهد نخستین درش بی نیازي
دهد.فردوسی. ترا زین سپس بی نیازي دهم به مازندران سرفرازي دهم.فردوسی. که یزدان ترا بی نیازي دهد بلند اختر و سرفرازي
دهد.فردوسی.
سرفرازي کردن.
[سَ فَ كَ دَ] (مص مرکب) افتخار کردن : ولیکن چو شه تیغ بازي کند سر تیغ او سرفرازي کند.نظامی ||. تکبر کردن. به خود
بالیدن : همه مردمی سرفرازي کند سر آن شد که مردم نوازي کند.نظامی. سرفرازي مکن از کیسه پري که بود کار فلک کیسه
بري.جامی.
سر فروبردن.
[سَ فُ بُ دَ] (مص مرکب) سر فرودآوردن بزرگداشت را. تعظیم و تکریم نمودن. احترام کردن : به نزدیک تختش فروبرد سر
جهاندیده پیران گرفتش ببر.فردوسی. چو بشنید بیژن فروبرد سر زمین را ببوسید و آمد بدر.فردوسی ||. پرداختن به. مشغول شدن :
چون در ملک متمکن شد سر در عشرت و شراب خواري و خلوتها ساختن فروبرد. (فارسنامهء ابن بلخی ||). سر بزیر انداختن و
خجل گشتن : جمله سر فروبردند و منفعل گشتند. (قصص الانبیاء ص 8 ||). داخل کردن سر در جایی : فروبرده سر کاروانی به
دیگ چه از پافرورفتگانش به ریگ.سعدي ||. سر در گریبان کردن. به خود فرورفتن : به خود سر فروبرده همچون صدف نه مانند
دریا برآورده کف.سعدي.
سر فرودآمدن.
[سَ فُ مَ دَ] (مص مرکب) تعظیم کردن. تواضع نمودن. منقاد بودن : تو آن نه اي که بهر در سرت فرودآید نه جاي همت عالی
است پایهء نازل.سعدي.
صفحه 1518
سر فرودآوردن.
[سَ فُ وَ دَ] (مص مرکب) سر فروآوردن. قبول کردن. (آنندراج). تسلیم شدن. مطیع گشتن. منقاد شدن : از آسمان کلاه میبارد اما
بر سر آنکه سر فرودآرد. (خواجه عبدالله انصاري). چون سپیدار سر ز بی هنري از ره مردمی فرونارند.ناصرخسرو. هرکه زر دید سر
فرودآرد ور ترازوي آهنین دوش است.سعدي. سر امید فرودآر و روي عجز بمال بر آستان خداوندگار بنده نواز.سعدي. نزیبد ترا با
چنین سروري که سر جز به طاعت فرودآوري.سعدي. سر به سریر سلطنت بنده فرونیاورد گر به توانگري رسد نوبتی از گدایی است.
سعدي ||. سر برانداختن. سر فروافکندن : سري به صحبت بیچارگان فرودآور همینقدر که ببوسند خاك پایی را.سعدي.
سرفروش.
[سَ فُ] (نف مرکب) فروشندهء سر. آنکه کلهء گوسفند و بز فروشد. کله فروش : پدید آمدش سرفروشی براه وزو دور بد پهلوان
سپاه یکی پاك چپین پوشیده داشت بسی سر برو بر همی برگذاشت.فردوسی.
سر فروشدن.
[سَ فُ شُ دَ] (مص مرکب) افکنده شدن سر از شرمساري یا پشیمانی : خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت
نرم.سعدي ||. فرورفتن. مشغول گشتن : شبی سر فروشد به اندیشه ام بدل برگذشت آن هنرپیشه ام.سعدي.
سرفروشی.
[سَ فُ] (حامص مرکب)کنایه از دلیري و شجاعت ||. وفاداري ||. جانبازي. (آنندراج).
سر فروکشیدن.
[سَ فُ كَ / كِ دَ](مص مرکب) غائب شدن. نهفتن. فرورفتن :و رایات اعلام تیر و ناهید در افق باختر سر فروکشید. (سندبادنامه
.( ص 247
سرفسار.
[سَ فَ] (اِ مرکب) سرافسار : فأمر باحضار الفی دینار و ثوب اطلس و عمامۀ مذهبۀ و حصان بطوق ذهب و سرفسار ذهب. (معجم
الادباء چ مارگلیوث ج 4 ص 68 ). رجوع به سرافسار شود.
سرف سرف.
[سُ سُ] (اِ مرکب) سرفان. سرفه کنان : پیري مرا به زرگري افکند اي شگفت بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف زرگر
فرونشاند کرف سیه به سیم من باز برفشانم سیم سره به کرف. کسایی مروزي.
سرفکندگی.
[سَ فَ / فِ كَ دَ / دِ](حامص مرکب) سرافکندگی. شرمساري. خجلت: موجب خجلت و سرفکندگی است ||. فروتنی. تواضع :
صفحه 1519
چرا چو لالهء نشکفته سرفکنده نه اي که آسمان ز سرافکندگی است پابرجا. خاقانی.
سرفکنده.
[سَ فَ / فِ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) سرافکنده. شرمسار. خجل : خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس مریخ نرم گردن و
کیوان فروتن است.انوري. نزد رئیس چون الف کوفی آمدم چون دال سرفکنده خجل وار میروم. خاقانی. چو مریم سرفکنده ریزم از
طعن سرشکی چون دم عیسی مصفی. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 24 ). پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده ام من زین بیش سر
میفکن چون شمع در کنارم. عطار. به کوي میکده گریان و سرفکنده روم چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش. حافظ. گر بر
در این میر تو ببینی مردي که بود خوار و سرفکنده. یوسف عروضی ||. سرفروهشته. سربزیرافکنده. سرفروبرده : مرا آید ز بوتیمار
خنده لب آبی نشسته سرفکنده.عطار. گویند پشه بر لب دریا نشسته بود در فکر سرفکنده بصد عجز و صد نوا.عطار.
سرفوت.
.( [] (اِ) سمندر. سمندل. (دزي ج 1 ص 649
سرفوج.
[سَ فَ / فُو] (اِ مرکب) مهتر و رئیس. (آنندراج). رئیس فوج. فرمانده فوج : این ناخلف بد این همه نامردي و لجاج گشته بهادر و
شده سرفوج و نامدار. ارادتخان واضح (از آنندراج).
سرفۀ.
[سُ فَ] (ع اِ) جانوري است که درخت را سوراخ کند. (غیاث) (آنندراج). جنبندهء خردي که درخت سوراخ کند و در آن جاي
گیرد. (بحر الجواهر). چوب خواره. کژهء چوب. (زمخشري). درخت سنبه. (مهذب الاسماء). مور سپید که از ریزه هاي چوب خانه
سازد و در آن درآید و بمیرد. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرفه.
[سُ فَ / فِ] (اِ)( 1) سرف. خروج هواي زفیري از ریه بطور مقطع و کوتاه بر اثر تحریک مجاري تنفسی خصوصاً قصبۀ الریه و
ابتداي حلق. اکثر اوقات عمل سرفه به منظور خروج سروزیته( 2) و ترشحات اخلاط خانه هاي ششی و برونشها است و گاهی هم
براي خروج ذرات غذایی است که تصادفاً وارد قصبۀ الریه میشوند. سعال. (فرهنگ فارسی معین). نام علتی است که بعربی سعال و
بهندي کهانسی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) : کسی را کش تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.طیان. .(لاتینی)
Serosite - ( فرانسوي) ( 2 ) . Toux - ( فرانسوي) ( 1 ), Tussis
سرفه کردن.
[سُ فَ / فِ كَ دَ] (مص مرکب) اخراج غیرارادي هواي محتوي در ریه توأم با صدا. (فرهنگ فارسی معین) : مغز گردون عطسه
داد و حلق دریا سرفه کرد زآن غبار ره که ایام الرهان افشانده اند. خاقانی. رجوع به سرفه شود.
صفحه 1520
سرفه کنان.
[سُ فَ / فِ كُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال سرفه : آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد چون سرفه کنان از خون بیمار
به صبح اندر. خاقانی. حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان سرفه نواي صبحدم. خاقانی. رجوع به سرفه
شود.
سرفیدن.
[سُ دَ] (مص) سرفه کردن یعنی آواز گلو که عرب آن را سعال خوانند. (آنندراج). سعال. (منتهی الارب). سلفیدن. (زمخشري) :
ریختند از سر حمدان به تو در چندان ماست که بسرفی ز گلوي( 1) تو زند بوي پنیر. سوزنی ||. در تداول عوام، به اکراه چیزي
بخشیدن. (یادداشت مؤلف). ( 1) - ن ل: ز دهان.
سرفیل.
[سَ رِ] (اِ مرکب) معروف کنایه از خصیۀ. (آنندراج) : در آن قطار عجب بختیان سرمستند که بارشان سرفیل است و دست خر
سربار. حکیم شفایی (از آنندراج).
سرق.
[سَ رَ / رِ] (ع مص) دزدي کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
سرق.
[سَ رَ] (ع مص) پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). فروهشته شدن: سرقت مفاصله؛ فروهشته گردید بند
اعضاي او. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سرق.
[سَ رَ] (معرب، اِ) شقهاي حریر یا حریر سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به المعرب جوالیقی ص 182 شود.
سرق.
[سَ رِ] (ع اِمص) دزدي. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). اسم است از سَرَقَ. (از اقرب الموارد).
سرق.
[سُرْ رَ] (اِخ) یکی از بلوکات اهواز است. اردشیربن اسفندیار در اینجا نهري کنده و در سواحل آن شهرهایی بنا کرده. شهر عمدهء
این بلوك را دورق نامند. (از معجم البلدان).
سرقات.
صفحه 1521
[سَ رَ / رِ] (ع اِ) جِ سرقۀ. رجوع به سرقت شود ||. سخن دیگران را به خود نسبت دادن. - سرقات شعري؛ سخن و شعر دیگران را بر
خود بستن و انواع آن چهار است: انتحال، سلخ، المام و نقل. رجوع به هر یک از این کلمات شود.
سرقافله.
[سَ فِ لَ / لِ] (اِ مرکب) مهتر و رئیس قافله. (از آنندراج).
سرقانیۀ.
.( [سَ نی يَ] (ع اِ) زنبیل. (دزي ج 1 ص 649
سرقایمک.
[سَ يِ مَ] (اِ مرکب) قسمی بازي قایم شدنک. (یادداشت مؤلف).
سرقایمک بازي.
[سَ يِ مَ] (اِ مرکب)نوعی از بازي کودکان که یکی چشم بندد و دیگران مخفی شوند.
سرقایمی کردن.
[سَ يِ كَ دَ] (مص مرکب) محکم دوختن و استوار کردن بن و انتهاي دوخته را. گره کردن که پایان بافته یا دوخته اي نشکافد.
(یادداشت مؤلف).
سرقایه.
[سَ يَ] (اِخ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. داراي 895 تن سکنه. آب آن از قنات. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 9
سرقبرآقا.
[سَ رِ قَ رِ] (اِخ) محلی است به جنوب تهران که سابقاً گورستان بوده و بدانجا بقعه اي است منسوب به سیدابوالقاسم بن
محمدمحسن بن مرتضی اصفهانی معاصر محمدشاه و ناصرالدین شاه قاجار. (یادداشت مؤلف).
سرقت.
[سِ قَ] (از ع، اِمص) دزدي کردن. (فرهنگ فارسی معین).
سرقسطۀ.
[سَ رَ قُ طَ] (اِخ)( 1) شهري است به اندلس. (منتهی الارب). شهر مشهوري است از اندلس. (معجم البلدان). بیضاء. (دمشقی). ثغر
صفحه 1522
.Saragosse - ( اعلی. (یادداشت مؤلف). ( 1
سرقسطۀ.
[سَ رَ قُ طَ] (اِخ) شهري است به نواحی خوارزم. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سرقسطی.
[سَ رَ قُ] (ص نسبی) منسوب به سرقسطۀ که شهري است در ساحل بحر از بلاد اندلس. (از الانساب سمعانی) (منتهی الارب).
سرقسطی.
[سَ رَ قُ] (اِخ) ابوالحسن رزین بن معاویۀ بن عمار العبدري سرقسطی اندلسی، معروف به امام الحرمین. نسبت وي به سرقسطۀ از بلاد
وي در مکه بسال 535 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج .« تجرید للصحاح الستۀ » اندلس است. او راست تصانیفی از جمله
1 ص 320 ). رجوع به ابوالحسن رزین بن معاویه شود.
سرقص.
[سَ قُ] (اِخ)( 1) شهري است از اندلس، جایی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب با خواستهء بسیار. (حدود العالم).
است. « سرقسطۀ » رجوع به سرقسطه شود. ( 1) - ظ. همان
سرقع.
[سُ قُ] (ع اِ) نبیذ ترش. (آنندراج) (منتهی الارب).
سرقفلی.
[سَ قُ] (اِ مرکب) چیزي که از کرایه دار سواي کرایهء حویلی یا دوکان بگیرند و آن مزد گشودن قفل است که داخل کرایه نیست.
(آنندراج). حقی که بازرگان و کاسب نسبت به محلی پیدا میکند بجهت تقدم در اجاره، شهرت، جمع آوري مشتري و غیره.
(فرهنگ فارسی معین). حق آب و گل. حقی که مستأجر را پیدا آید در دکان و یا حمام و یا کاروان سرایی و امثال آن و او آن حق
را به مستأجر بعد خود تواند فروخت. (یادداشت مؤلف) : حاصل مال اجارت از این بازار هر حال مبلغ چهل هزار درم است بیرون از
تکلفات عمال و توقعات عمال و مرسومات حراس و وظایف سقا و سرقفلی سرادار. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 5). گشاد عاشقی
زآن جبهه دیدي اگر می داشت سرقفلی کلیدي. محسن تأثیر (از آنندراج).
سرقل.
[سَ قُ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سرحدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول
.( آن غلات، پشم، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرقلعه.
صفحه 1523
[سَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و
.( محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرقلعه.
[سَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز. داراي 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات
.( است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرقلم.
[سَ قَ لَ] (اِ مرکب) آهن یا طلائی که در بن قلم است و به نوك آن نویسند. (یادداشت مؤلف).
سرقلی.
.( [] (اِخ) یکی از طوایف هفت لنگ بختیاري که در مال امیر سوسن سکنی دارند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 74
سرقلیان.
[سَ قَلْ] (اِ مرکب) سرغلیان. چیزي است که تمباکو در آن گذاشته آتش بر آن گذارند و در هندوستان چلم و در فارسی سرچلم و
چلم و قلیان هر دو بمعنی حقه است که مشهور و متعارف است. (آنندراج). قسمتی از قلیان از سفال یا چینی یا سنگ که تنباکو و
آتش قلیان در آن جاي دارد. (یادداشت مؤلف). چلم. (مجموعهء مترادفات ص 119 ) : که سرقلیان طبع آن شکرریز بود لبریز
تمباکوي انگیز. ملا فوقی (از آنندراج).
سرقوچ.
[سَ] (اِ مرکب) نام داو از کشتی. (غیاث ||). گوسفند نر. (آنندراج ||). سَرِ قوچ فلان بسلامت باشد؛ مراد آن است که سر مردانهء
تو و سر نر تو بسلامت باشد. سابقاً داشها و لوطیهاي محل قوچ هاي جنگی در خانه نگهداري میکردند و می پروردند و با هم می
جنگاندند و به بهاي گران می فروختند، اکثر مدارشان به همین میگذشت. چون به یکی از آن جماعت نقصانی می رسید رفیقانش
گویند سر قوچ تو بسلامت؛ یعنی مدار منفعت و گرو بردن. (آنندراج) : وعدهء هستی غیر ار بقیامت باشد سر قوچ تو الهی بسلامت
باشد.میرنجات.
سرقوچ.
[سُ] (اِ) پري که زنان و مردان ایرانی براي زینت به کلاه خود نصب میکردند. (اشتینگاس).
سرقین.
[سِ] (معرب، اِ) سرگین. (غیاث) (منتهی الارب) (آنندراج) : گفت بعره یعنی سرقین دلیل است بر وجود شتر پوینده و اثر قدمها
.( دلیل است بر رفتن رونده. (جوامع الحکایات چ معین ص 57
صفحه 1524
سرقین.
[سَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان ایروموسی بخش مرکزي شهرستان اردبیل. داراي 965 تن سکنه است. داراي چشمه هاي آب گرم
.( معدنی طبی است که از شهرستانهاي اطراف اهالی براي استحمام بدانجا می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرقین.
[سَ رَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر. داراي 271 تن سکنه است. آب آن از چشمه، محصول آن
.( غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرك.
[سِ] (اِ) سرخاب و سفیدآبی که زنان بر روي مالند. (برهان). سرخی و سفیدي که زنان بر روي مالند. (رشیدي ||). سرخ و سفید.
(برهان ||). سرکه. (رشیدي).
سرك.
[سَ رَ] (اِ) به زبان قزوینی پسر را گویند که برادر دختر است. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج) : سرك سرك توره با من چو جنگ
بی راهی مو عاشقم و تو دیوانهء سرمایی. حافظ صابونی قزوینی. رجوع به پسر شود.
سرك.
[سَ رَ] (اِ مصغر) مصغر سر است. (برهان ||). فاضل وزن. فاضل قیمت. فاضل در اندازه. قناس در جامه. (یادداشت مؤلف): این
لباس سرك دارد. این پارچه سرك دارد. - سرك کردن؛ بریدن شاخهاي سر درختی که برپاست. (یادداشت مؤلف). - سرك
کشیدن؛ گردن کشیدن، چنانکه از دیواري براي دیدن خانهء همسایه. (یادداشت مؤلف).
سرك.
[سُ] (اِ) سرخجه و آن جوشی است که از سر و روي و اندام اطفال برآید. (برهان). به فارسی سرخچه و به عربی حصبه گویند.
(رشیدي).
سرك.
[] (ع مص) با کلید بستن. (دزي ج 1 ص 649 ). قفل کردن.
سرك.
[سَ رَ] (ع مص) سست شدن تن بعد از قوت و توانایی. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سرك.
صفحه 1525
[] (اِخ) دهی جزء دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران. داراي 370 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن
.( غلات، گردو، لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرکا.
[سِ] (اِ) سرکه و به زبان عربی خَلّ گویند. (برهان) (آنندراج). سرکه. (رشیدي) : کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه بدین
سرکاي نه سالش نباید کرد خرسندي. مولوي (از جهانگیري). هرکه صفراوي بود سرکا کشد. مولوي (از آنندراج).
سرکار.
[سَ] (اِ مرکب) کارفرما در کاري. (یادداشت مؤلف). کارفرما و صاحب اهتمام کاري. (آنندراج). کارفرما. (ناظم الاطباء) : و امور
متعلق به قورچیان را ریش سفید سرکار مزبور که عالیجاه قورچی باشی است. (تذکرة الملوك چ 2 ص 7). بعد از تصدیق ریش
سفید و سرکار و تجویز مشارالیه مناط اعتبار و اعتماد داشت. (تذکرة الملوك چ 2 ص 17 ||). عنوانی است مانند جناب و حضرت.
(یادداشت مؤلف). یکی از القابی که در تعظیم و تکریم شخص استعمال میکنند، خواه آن شخص حاضر باشد و یا غایب. (ناظم
الاطباء ||). عنوان رسمی نظامیان از ستوان تا سرهنگ. (فرهنگ فارسی معین ||). به اصطلاح اهالی دفتر هندوستان معموره اي که
داراي چندین ناحیه و پرگنه باشد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). ناظر و ناظم و مباشر و کارگزار. (ناظم الاطباء). و بصورتهاي زیر
بکار برده شده است: سرکار آذربایجان. سرکار آقایان. سرکار ارباب التحاویل. سرکار انتقالی. سرکار اوارجه. سرکار اوارجهء
عراق. سرکار اوارجهء فارس. سرکار جمع. سرکار خاصه. سرکار خاصهء شریفه. سرکار خالص. سرکار خراسان. سرکار خرج.
سرکار دیوان. سرکار دیوانی. سرکار سرخط. سرکار صاحب جمع اصطبل. سرکار غلامان. سرکار قورچی. سرکار معادن. سرکار
ممالک. سرکار موقوفات. براي تمام شواهد رجوع به تذکرة الملوك شود ||. رئیس ||. حاکم ||. دربار پادشاهی ||. پیشکار||.
مفتش ||. گماشته. (ناظم الاطباء ||). کسی که اهتمام کار راجع بدو بود. (مهذب الاسماء)( 1 ||). کارخانه و جائی که || تصرف.
||استعمال ||. دانش و معرفت. در آن جامه بافند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). منسج. (منتهی الارب). ( 1) - غیر از معانی فوق، ناظم
الاطباء سرکار را به معانی زیر نیز آورده است: ملک و مال.
سرکارآباد.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزي شهرستان مراغه. داراي 361 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه.
.( محصول آن غلات، چغندر و نخود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرکاري.
[سَ] (حامص مرکب)داروغگی ||. سربراهی کار ||. ممتازي ||. اهتمام ||. سرانجام امري. (غیاث) (آنندراج). - سرکاري کردن؛
کارفرمایی و رسیدگی به کاري کردن.
سرکاریز.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان بالا ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. داراي 577 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن
.( غلات، میوه جات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 1526
سرکان.
[سِ] (اِخ) موضعی است معروف، قریب به همدان، خوش آب و هوا، نزدیک به قریهء توي و هر دو با یکدیگر معروف و منسوب و
متعلق به یک حاکم. (آنندراج). رجوع به تویسرکان شود.
سرکانه.
[سَ نَ] (اِخ) نام یکی از دهستان هاي بخش پاپی خرم آباد. محدود است از شمال به دهستان گریت، از جنوب به دهستان لیریائی،
از خاور به دهستان گازهء بخش دورود و از باختر به دهستان کشور. از 12 آبادي تشکیل گردیده. جمعیت آن در حدود 5800 تن
.( است. قراء مهم آن عبارت از سپیددشت و مونک است. ساکنین از طوایف پاپی میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرکانه.
[سَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان سرکانهء بخش پاپی شهرستان خرم آباد. مرکز دهستان داراي 800 تن سکنه است. آب آن از سراب
.( جلدان. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرکانه.
[سَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. داراي 300 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها. محصول
.( آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سرکاي بخاري.
[] (اِخ) میر علی شیر دربارهء او نوشته است: ملا سرکاي بخاري مردي لوند است. سامانی تخلص میکند. خالی از طالب علمی
نیست. از اوست این بیت: چو من دیوانه اي در عاشقی پیدا نخواهد شد اگر پیدا شود مانند من رسوا نخواهد شد. (مجالس النفائس
.( ص 160
سرك انگبین.
[سِ اَ گَ] (اِ مرکب)سکنجبین معرب آن است. (رشیدي). سکنجبین. سکنگبین. رجوع به همین کلمات شود.
سرکب.
[سَ كَ] (اِخ) مطرب و سازنده اي بود که در عهد خود نظیر نداشت. (برهان). نام مطرب و استاد بی نظیر. (آنندراج) (رشیدي) :
شاعرانت چو رودکی و شهید مطربانت چو سرکش و سرکب.فرخی. رجوع به سرکش شود.
سرکتاب باز کردن.
[سَ كِ كَ دَ] (مص مرکب) فال دیدن از کتاب. فال گرفتن. فال با کتاب. از کتابی مخصوص، گذشته و آیندهء کسی را گفتن.
صفحه 1527
(یادداشت مؤلف).
سرکج.
[سَ كَ] (ص مرکب) آنچه سر آن کج و به یک سو باشد ||. پارچه اي که یک سوي آن پهن تر از سوي دیگر بود. (یادداشت
مؤلف).
سرکحلی.
[سَ كُ] (ص نسبی، اِ مرکب)هر چیز سیاه عموماً و ابر تیرهء سیاه خصوصاً. (برهان).
سرکردگی.
[سَ كَ دَ / دِ] (حامص مرکب) سرداري. (غیاث) (آنندراج).
سر کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) شروع کردن. (غیاث). شروع کردن فسانه و حدیث و سخن و شیون و گریه و شکوه و راه و مانند آن.
(آنندراج). آغاز کردن. سر دادن : ما نمی فهمیم آهنگی خدا را مطربان هر رهی نزدیک تر باشد به مستی سر کنید. کلیم (از
آنندراج). سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن. صائب. شکوه از خست ارباب
دغل سر نکنی گنج نبود هنر این طایفه را در اعداد. صائب (از آنندراج ||). صحبت داشتن ||. سر بردن با کسی. سازگاري کردن.
(آنندراج) : سال و مه خوب است با هم دوستداران سر کنید زندگی چون روز و شب از عمر یکدیگر کنید. محسن تأثیر (از
آنندراج). پیوسته نقش هستی او را گرفته ایم با هرکه همچو آینه سر کرده ایم ما. ملا مفید بلخی (از آنندراج ||). معاش نمودن.
(غیاث) (آنندراج). زندگی کردن. زیستن. بسر بردن : چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی مسلمانت به زمزم شوید و
هندو بسوزاند. عرفی. به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا در ترازوي مکافات برابر باشد.صائب. گر چنین سر میکند با
خاکساران روزگار گرد غربت سرمهء چشم وطن خواهد شدن. میرنجات (از آنندراج). سلیم در چمنی مشکل است سر کردن که
ناله اي نتوانی ز دل بلند کشی. سلیم (از آنندراج). با بدان سر مکن که بد گردي. ؟ (از جامع التمثیل ||). سلوك کردن. (غیاث)
(آنندراج). طی کردن. گذراندن : عمر خود را در جستجوي حق سر کردم. (سعدي ||). سر کردن دمل؛ اِقران. (صراح اللغۀ). سر
باز کردن آن. نزدیک آمدن آنکه دمل سر کند. روان شدن ریم و چرك از قرحه. منفجر شدن : و پس اگر ریش گردد و سر کند و
ریم کند و امید به سلامت پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هرگاه که پخته شود و سر کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خراج که
مادهء آن سخت گرم بود... زودتر پخته شود و زود سر کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر سر کند و پالودن گیرد بهاءالعسل و
کشکاب با انگبین مضمضه می کنند تا بشوید و پاك کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حذر کن ز درد درونهاي ریش که ریش درون
عاقبت سر کند.سعدي. جاي خون از زخم دندان فتنه میبارد لبت از کجا سر کرده اند این زخم دندان از کجا. مولانا لسانی (از
آنندراج ||). به اتمام رسانیدن و کار کردن. (غیاث ||). ظهور کردن و پیدا شدن. (آنندراج).
سرکرده.
[سَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) سردار. (غیاث). منتخب و برگزیده. (آنندراج). رئیس. مهتر. فرمانده :خواجه هاي سیاه با
صفحه 1528
ریش سفید و سرکردهء مزبور بوده. (تذکرة الملوك چ 2 ص 18 ). فهیم بن ثولاء سرکردهء شرطیان بوده در بصره. (منتهی الارب).
در جهان سیم تنان بی حد و سرکرده تویی روز در سال بسی باشد و نوروز یکی. محسن تأثیر (از آنندراج).
سرکس.
[سَ كَ] (اِ) نام مرغی است خوش آواز. (برهان) (آنندراج) (رشیدي) (لغت فرس اسدي) : سرکس بر پشت رود باربدي زد سرود
وز می سوري درود سوي بنفشه رسید. کسائی.
سرکس.
[سَ كَ] (اِخ) نام محلی است به نخشب یا سمرقند : خانه بساختی که نیست نظیر خرم و خوش به سکهء سرکس.سوزنی.
سر کسی تراشیدن.
[سَ رِ كَ تَ دَ](مص مرکب) موي سر او را ستردن ||. به حال او وارسیدن. (آنندراج) : سر ما سرسري متراش و از سر وا مکن ما را
که ما هم در دیار خود سري داریم و سامانی. ؟ (از آنندراج).
سرکش.
[سَ كَ / كِ] (نف مرکب)نافرمان و مغرور. (برهان). نافرمان. (آنندراج). نافرمان و گردنکش. (رشیدي) : زمین سربسر گفتی از
آتش است هوا دام آهرمن سرکش است.فردوسی. چو در دستم بود دریاي سرکش چرا پرهیزم از سوزنده آتش. (ویس و رامین).
مهر بر او مفکن و بفکنش دور زانکه بد و سرکش و مهرافکن است. ناصرخسرو. بگردن فتد سرکش تندخوي بلندیت باید بلندي
مجوي.سعدي. دو صاحبدل نگه دارند مویی هم ایدون سرکش و آزرم جویی.سعدي. سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا. حافظ. اي بخت سرکش تنگش ببر کش گه جام زر کش گه لعل دلخواه.حافظ. مرد
سرکش ز هنرها عاري است پشت خم خاصیت پرباري است.جامی ||. مردم صاحب قوت و قدرت. (برهان). خداوند قوت و
قدرت. (رشیدي). نیرومند. توانا. قوي : که من سرکشی ام ز ایران سپاه چو شب تیره شد دور ماندم ز راه.فردوسی. چنین داد پاسخ
که آمد نشان ز گفتار آن نامور سرکشان.فردوسی. بدو گفت گیو اي سر سرکشان ز فر بزرگی چه داري نشان.فردوسی. جانورکش
مرکبانی سرکش و ناجانور آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان. فرخی. سرکشان مردي هزار پیاده سه هزار. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 282 ). پسر بوحلیم شیبانی سرکش و صفدر و یل و سردار.مسعودسعد. آن از همه گردنان سر نامه و آن از همه سرکشان
سر دفتر.مسعودسعد. سپهبد هیونان سرکش هزار به صندوقها کرد از آن نقره بار.مسعودسعد. سرکشان از عشق تو در خاك چون
دامن کشند من کیم در کوي عشقت کاین رقم بر من کشید. خاقانی. پس آنگه تند شد چون کوه آتش به خسرو گفت کی سالار
سرکش.نظامی. حافظ در این کمند سر سرکشان بسی است سوداي کج مپز که نباشد مجال تو.حافظ ||. کنایه از مردم دیرآشنا||.
ستور سرکش و سرشخ. (برهان) : مرا در زیر ران اندر کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن.منوچهري. سپهبد برانگیخت سرکش
سمند نیاوردشان گردي اندر کمند.اسدي. هیچ ستوري سرکش به لگام سخت اولی تر از نفس نیست. (از کیمیاي سعادت). هرکه
سر در خلاب شهوت راند در سر افتادش اسب سرکش عمر.خاقانی ||. افراخته. بلند. رفیع. افراشته : شمس دین آنکه ذرهء تو سزد
شمس رخشان گنبد سرکش.سوزنی. - آتش سرکش؛ آتش افروزنده : من از تخمهء نامور آرشم چو جنگ آورم آتش
سرکشم.فردوسی. چو آتش در دلم سرکش چه باشی بوقت خوشدلی ناخوش چه باشی.نظامی (||. اِ مرکب) خطی اریب که از
صفحه 1529
راست سرازیر به چپ کشند بر سر لام تا کاف تلفظ شود. (یادداشت مؤلف).
سرکش.
[سَ كَ] (اِخ) نام خنیاگر و مطربی بوده بی عدیل و نظیر. (برهان). کریستنسن نویسد: مشهورترین موسیقی دانان و آهنگ سازان
دربار خسرو دوم (پرویز) سرکش و باربد بوده اند. روایاتی که در باب این دو تن به ما رسیده مأخوذ از خوذاي نامک (خداي نامه)
نیست بلکه محتم از بعضی کتب معمول در اواخر دورهء ساسانی نقل شده است. تفصیلی که فردوسی و ثعالبی نقل کرده اند
کمابیش افسانه آمیز است. گویند سرکش در آغاز حائز رتبهء اول بود و بعلت حسادت پیوسته باربد را که رامشگري جوان و بقول
ثعالبی از مردم مرو بود از قرب شاه دور میداشت، اما باربد حیله کرد و آواز خویش را به گوش خسرو رسانید و خنیاگر مقرب شاه
« سرگس » 1) بوده، تلفظ ایرانی آن )« سرجیوس » مطرب و خواننده اي یونانی بود که نام اصلی وي « سرکش » گردید. احتمال داده اند
باشد باز هم یونانی است. ولف در « سرگیش » املاي سریانی آن باشد. سرکب نیز اگر غیر از « سرگش » و « سرگیش » شده و شاید
را هم بهمین مفهوم ضبط کرده است. « سرکش » 3) و )« سرگش » 2) دانسته و )« سرکب » فهرست شاهنامهء خود سرگِس را همان
(حاشیهء برهان قاطع چ معین) : یکی مطربی بوده سرکش بنام به رامشگري در شده شادکام.فردوسی. ز رامشگران سرکش و باربد
که هرگز نگشتیش بازار بد.فردوسی. شاعرانت چو رودکی و شهید مطربانت چو سرکش و سرکب.فرخی. یکی نی بر سر کسري،
دوم نی بر سر شیشم سدیگر پردهء سرکش، چهارم پردهء لیلی. منوچهري. مجلسی آن صفت که ره طلبد سرکش و باربد بدان
.Sergius. (2) - Sarkab. (3) - Sargash - ( مجلس.سوزنی. ( 1
سرکش.
[سَ كَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دیزمار باختري بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 518 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود
.( سرکش. محصول آن غلات و سردرختی و درخت تبریزي است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرکشور.
[سَ کِشْ وَ] (اِ مرکب) رئیس کشور. شاه. پادشاه : روح الامین به چرخ ندا کرده کاي فلک بگسل ز خیمهء همه سرکشوران طناب.
مختاري.
سرکشی.
[سَ كَ / كِ] (حامص مرکب)عمل سرکش. عصیان. طغیان. نافرمانی : ندا کن که آنکس که بر مهترش کند سرکشی این رسد بر
سرش.اسدي. اینها ز بهر علم بکار آید نز بهر سرکشی و سبکساري.ناصرخسرو. اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف به عرش بر
بنشستی به سرکشی نمرود. ناصرخسرو. چو ایرانیان آن دهش یافتند سر از چنبر سرکشی تافتند.نظامی. چون ترازو دید خصم پرطمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع.مولوي. ترا با چنین گرمی و سرکشی نپندارم از خاکی از آتشی.سعدي ||. رشد. درازي قامت. رعنایی
: به زلف گوي که آئین سرکشی بگذار به غمزه گوي که قلب ستمگري بشکن. حافظ. به سرکشی خود اي سرو جویبار مناز که گر
بدو رسی از شرم سر فرودآري. حافظ ||. سر تافتن. کج رفتاري : چون مار مکن به سرکشی میل کاینجا ز قفا همی رسد
سیل.نظامی ||. قوت و قدرت داشتن. دلاوري. گردنکشی : چهارم که خوانند اَهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی.فردوسی.
نشست تو بر تخت شاهنشهی همت سرکشی باد و هم فرهی.فردوسی. رجوع به سرکش شود.
صفحه 1530
سر کشیدن.
[سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) سر برداشتن ||. ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روي گرداندن :
درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید.فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوي دگر سر کشیدن ز فرمان اوي.فردوسی.
چنان دان که کسري نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او
زیر پی پیل بسایی.منوچهري. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب از پادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد
بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روي تافت نی زمین از طاعت او سر
کشید.مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشد دست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن
سروري نیست که با دولت کسی را داوري نیست.نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست.نظامی. عشق
را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد
سر به فلک فریادم. حافظ ||. سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن : زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادي
کشد سوي عیوق.منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر
زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده.نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن.نظامی ||. تاختن.
روي آوردن : دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوي گوران سر کشیدند.نظامی. زد بر ددگان بتندي آواز تا سر نکشند سوي او
باز.نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند.سعدي ||. پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز
شدن. داناتر گشتن : بزودي بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید.فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به
جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید.نظامی. به اقبال تو خوابی خوب
دیدم کز آن شادي به گردون سر کشیدم.نظامی ||. توسنی کردن. چموشی کردن : گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند
کو سر درکشیده ست.نظامی ||. رو برگرداندن. اعراض کردن : دل بگردان زود و گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن.
ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خري جز به وحل درمکش.نظامی ||. مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطهء
کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف ||). بالا آمدن. طلوع کردن : دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید
آفتاب.فردوسی ||. رفتن به جایی براي دانستن اوضاع و احوال امري یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر
از خط کشیدن؛ عدول کردن. به یک سو شدن : از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد.
مسعودسعد. - سر از وفا کشیدن؛ رو گرداندن. اعراض کردن : امروز مکش سر ز وفاي من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا
دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن؛ پنهان شدن : سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روي و چه
جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزي؛ کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزي. (آنندراج ||). - منتهی شدن. رسیدن. منجر
شدن ||. - رساندن. بردن : میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدي گفت. سعدي.
جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد.اوحدي.
سرکشیده.
[سَ كَ / كِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) روئیده. بالاآمده : و کشت هاي سبز سرکشیده را به حصار نرشخ اندر می آوردند و کار بر
مسلمانان سخت شد. (تاریخ بخارا).
صفحه 1531
سرکشی کردن.
[سَ كَ / كِ كَ دَ] (مص مرکب) نافرمانی کردن. تمرد کردن. عصیان نمودن : زاغ... یاران را گفت لختی سرکشی و تندي کرد.
(کلیله و دمنه). خود زمانه سرکشی میکرد و جمال عروس مراد را در حجاب تعذر میداشت. (سندبادنامه ص 20 ). ور کند سرکشی
.( هلاکش کن آب رخ می برد به خاکش کن.اوحدي. بسبب اهل قم که در اداي آن تمرد و سرکشی میکردند. (تاریخ قم ص 30
.( ||رام نبودن. توسنی نمودن : جبرئیل بر مادیان نشسته بوده و پیش فرعون درآمد اسب سرکشی نمود. (قصص الانبیاء ص 108
نازك اندام سرخوشی میکرد بدلگامی و سرکشی میکرد.سعدي ||. سازش. موافقت. (آنندراج ||). احوالپرسی نمودن : آن شعله
آتشی چو گل آتشی نکرد بیمار او شدیم و به ما سرکشی نکرد. محسن تأثیر (از آنندراج).
سرکفته.
[سَ كَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)سرشکافته : حکیم نوزده را علتی پدید آید که راحت از کل سرکفتهء کلان بیند.سوزنی. تا
بادساریش بسر آید ادب نماي زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی.
سرکفته شدن.
[سَ كَ تَ / تِ شُ دَ](مص مرکب) سرشکافته شدن. شکفتن. باز شدن. واشدن : چو سرکفته شد غنچهء بادرنگ جهان جامه
پوشید همرنگ مل.عنصري.
سرك کشیدن.
[سَ رَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) سر کشیدن از جایی یواشکی براي اطلاع از امري. (فرهنگ فارسی معین). گردن کشیدن براي
دیدن چیزي از جایی. آهسته و آرام گردن کشیدن براي دیدن جایی یا چیزي. (یادداشت مؤلف).
سرکلانتر.
[سَ كَ تَ] (اِ مرکب) رئیس کلانتري. رئیس پلیس. (فرهنگ فارسی معین).
سرکلانتري.
[سَ كَ تَ] (اِ مرکب)اداره اي است در شهربانی براي نگاهداري انتظام عمومی. سابقاً آن را ادارهء پلیس میگفتند.
سرکلۀ.
.( [سَ كَ لَ] (ع مص) نفی بلد کردن. تبعید کردن. اخراج کردن. (دزي ج 1 ص 650
سرکله زدن.
[سَ کَ لْ لَ / لِ زَ دَ] (مص مرکب) جنگ کردن به سرکله، چنانکه جنگ قوچ و آهو. کنایه از حرکتی قریب به معارضه و برابري
کردن با کسی. (آنندراج) : ناتوانی چون زند سرکله با نه آسمان چون برآید دانه اي سالم ز چندین آسیا. صائب (از آنندراج).
صفحه 1532
چشمان یار بنگر و آن شوخ ابروان سرکله میزنند دو آهوي جنگیش. محسن تأثیر (از آنندراج ||). کنایه از سعی کردن. (آنندراج).
||برابري کردن. (رشیدي). و رشیدي گوید به کاف عجمی یعنی برگزیدن.
سر کمند.
[سَ رِ كَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جاي پناه. جاي و سبب نجات. (غیاث ||). ریسمانی است که بر در اصطبل ملوك و امراي
ولایت بندند و هر دزد و خونی که بدان پناه آرد عملهء اصطبل محافظت او کنند و نگذارند که کسی مزاحم او شود، گویند به سر
کمند پناه آورده است، تا جان داریم دست از محافظت او برنداریم. (آنندراج) : دارند جا بزلف تو دلهاي مستمند باشد ستم رسیده
پناهش سر کمند. شفیع اثر (از آنندراج). آرامگاه دلها آویزهء بلند است این خون گرفتگان را آنجا سر کمند است. اسماعیل ایما (از
آنندراج).
سرکن.
[سَ كُ] (اِ مرکب) سردار فوج. (آنندراج) (غیاث ||). سردار جماعت ||. رئیس مجلس. (آنندراج) : ز چهر پرده برافکن که شمع
مجلس را ز روي حسن بهر مجمعی تویی سرکن. خیالی (از آنندراج).
سرکن پرکن.
[سَ كَ پَ كَ] (ص مرکب، ق مرکب) جلد و شتاب و سراسیمه مثل دست و پاچه گم کرده و دست و پا گم کرده. (آنندراج) :
امشب که مرا یار به منزل آمد از مقدم او مراد حاصل آمد از دنبالش رقیب افتان خیزان سرکن پرکن چو مرغ بسمل آمد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
سرکندیزج.
[سَ كَ زَ] (اِخ) دهی جزء دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز. داراي 1235 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول
.( آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سرکنسول.
[سَ كُ] (اِ مرکب) ژنرال قنسول. (فرهنگستان). مقامی است که از طرف وزارت خارجه به شخصی داده میشود که کارهاي سیاسی
و اقتصادي مربوط به کشور خود را در شهرهاي مربوط انجام دهد.
سرکنگبین.
[سِ كَ گَ] (اِ مرکب) از: سرکه + انگبین. سکنگبین. سکنجبین. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سکنجبین و آن مرکبی باشد از
سرکه و عسل، چه انگبین بمعنی عسل است. (برهان). سکنجبین، چه سِک بمعنی سرکه و انجبین معرب انگبین. (غیاث). مرکب
است از سرکه و انگبین، یعنی عسل، و سکنجبین معرب آن است : عاقبت سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی مینمود.مولوي.
گو برو سرکنگبین شو از شکر.مولوي.
صفحه 1533
سرکو.
[سِ] (اِ مرکب) هاون سنگین. مهراس. رجوع به سرکوب و سیرکو شود.
سرکوب.
[سَ] (اِمص مرکب) طعنه و سرزنش. (برهان) (غیاث) (آنندراج) : ایا چون کیمیا داروي دردم ز سرکوب تو چون زردي
زردم.کاتبی (||. نف مرکب) حریف قوي و پرزور بود که به جنگ و خصومت آمده باشد. حریف قوي به جنگ و خصومت.
(دهار) (شرفنامهء منیري) : گفتا که منم سلیم عامر سرکوب زمانهء مقامر.نظامی ||. ضابط ||. شخصی را گویند که در هر فن
زیادتی کند و بر دیگري فائق باشد. (برهان (||). اِ مرکب) بلندیی را گویند که بر قلعه ها و خانه ها مشرف باشد. (برهان). دمدمه
که از چوب و سنگ و گل جاي را بلند سازند براي جنگ قلعه. (غیاث). عمارتی بلند که مشرف بر عمارتی دیگر باشد و لهذا پشته
که مقابل قلعه سازند براي گرفتن قلعه آن را نیز سرکوب گویند و دمدمه نیز همان است. (آنندراج) : نه از فراز توان کرد حیلت
سرکوب نه از نشیب توان کرد جایگاه نفق.انوري. برآورد بر پیل از چوبها پی قلعهء چرخ سرکوبها. عبدالله هاتفی (از آنندراج||).
گرز. (آنندراج).
سرکوب.
[سِ] (اِ مرکب) مدقاة. (بحر الجواهر). سیرکوب. سرکو. رجوع به سرکو و سیرکوب شود.
سرکوبه.
[سَ بَ / بِ] (اِ مرکب) از: سر + کوب (کوفتن) + ه (نشانهء اسم آلت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرز گران. (برهان) (انجمن
آراي ناصري) : سخت سرکوفته دارندش و او نالد زار نالهء مرد ز سرکوبهء اعدا شنوند.خاقانی (||. ن مف مرکب) سرکوفته. خسته.
رنجور : سرکوبهء دوریم مکن بیش من خود خجلم ز کردهء خویش.نظامی.
سرکوبه.
[سِ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات. داراي 546 تن سکنه است. آب آن از قنات و رودخانهء
.( چوگان. محصول آن غلات، بنشن، چغندر قند، پنبه، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرکوبی.
[سَ] (حامص مرکب) گوشمال دادن. مغلوب کردن. فرونشاندن شورش: سپاهی به سرکوبی دشمن فرستاده شد.
سرکوبی.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکاي بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. داراي 170 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات.
.( شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 1534
سرکوتا.
2). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی راز باشد )« راز » 1)، پهلوي )« سرکوتا » [سِ / سَ] (هزوارش، اِ)هزوارش
.s(a)rkota. (2) - raz - ( که سخن مخفی است ||. داري که دزدان را از حلق آویزند. (برهان). ( 1
سرکوچک.
[سَ چَ / چِ] (ص مرکب)کنایه از مردم فرومایه و بی قدر و قیمت و بی تعین. (برهان) (انجمن آراي ناصري). کنایه از بیقدر و بی
تعین و حقیر و فرومایه. (آنندراج) : در این هم نبردي چو روباه و گرگ تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.نظامی ||. مقابل
سربزرگ. (آنندراج) : چو باز ارچه سرکوچکم دل بزرگم نخواهم کله وز قبا میگریزم.خاقانی.
سرکوچکی.
_____________[سَ چَ / چِ] (حامص مرکب) فرومایگی و بیقدري و حقارت. (غیاث) : ولیکن نکشت آتش گرم را به سرکوچکی داشت آزرم
را.نظامی.
سرکورك آه.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاه رود بخش حومهء شهرستان دماوند، نزدیک آبعلی. داراي 350 تن سکنه. آب آن از رودخانهء
.( آبعلی. محصول آن غلات، سیب زمینی، لوبیا، عسل و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سرکوفت.
[سَ] (اِمص مرکب) سرزنش. ملامت. توبیخ. بیغاره. نکوهش.
سرکوفت زدن.
[سَ زَ دَ] (مص مرکب)سرزنش و ملامت کردن.
سر کوفتن.
[سَ تَ] (مص مرکب) خرد کردن. له کردن : مار که آزرده شد سر کوفتن واجب آید. (مرزبان نامه). بروي خاك می غلتید بسیار
وز آن سر کوفتن پیچید چون مار.نظامی. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کاري سرسري. سلمان
ساوجی.
سرکوفته.
[سَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) که سر او را کوفته باشند : چون مار ز سوراخ برون آید و بی شک سرکوفته شد مار که بر رهگذر
آمد. مجیر بیلقانی. سرکوفته مارم نتوانم که نپیچم.سعدي. خشم ماري است که سرکوفته می باید داشت حرص موري است که در
زیر زمین می باید. صائب ||. نابود. مضمحل : سرکوفته و جگردریده موي از بن گوشها بریده.نظامی. و به تخصیص دهاقین از
صفحه 1535
کثرت عوارض سرکوفته و پایمال شد. (جهانگشاي جوینی). عذرش بنه ار بزیر سنگی سرکوفته اي چو مار برگشت.سعدي.

/ 25