لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ساچق.
[چِ] (ترکی، اِ) دستوري است که یک روز پیش از روز شادي کتخدائی از قسمتی پیرایه و البسه با سبوچه هاي شیرینی نقل و
آرایش از طرف داماد به خانهء عروس فرستند و این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). رسوماتی که در عروسی منظور می
دارند. (ناظم الاطباء).
ساچلو.
(اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان خیاو، واقع در 11 هزارگزي جنوب باختري خیاو، و 3 هزارگزي
راه شوسهء خیاو به اهر. کوهستانی است و هواي معتدلی دارد و از آب رود گرگر مشروب می شود. محصول آن غلات و حبوبات
.( است. 70 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه آن ارابه رواست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساچمه.
[مَ / مِ] (اِ) سرب مدور ریزه که عده اي در تفنگ ریزند زدن گنجشک و مانند آن را. صاچمه. چارپاره. این کلمه ظاهراً ترکی است
از سانجمه. در ترکی گلوله هاي خرد که در توپ و بندوق انداخته میزنند بهندي چَهَرَّه گویند. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). و
رجوع به صاچمه شود ||. در مصطلحات نوشته: کیسه پر از فلوس که بجاي گلوله در توپ گذارند تا بسیارکس از غنیم کشته
شوند. (غیاث) (برهان) (آنندراج) :ماهیچهء نیزه بسیار است و بغرائی ساچمه خیلی درشت چاشنی. (نعمت خان عالی از آنندراج).
ساچمه خوردن.
[مَ / مِ خوَرْ / خُر دَ](مص مرکب) خوردن ساچمه بکسی. مورد اصابت ساچمه قرار گرفتن. ساچمه زده شدن.
ساچمه دان.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) وعائی که در آن ساچمه جاي دهند. صاچمه دان.
ساچمه ریز.
[مَ / مِ] (نف مرکب) آنکه ساچمه ریزد. صاچمه ریز. رجوع به ساچمه شود.
ساچمه ریزه.
[مَ / مِ زَ / زِ] (اِ مرکب)خرده ساچمه. صاچمه ریزه.
ساچمه ریزي.
[مَ / مِ] (حامص مرکب)کار ساچمه ریز. رجوع به ساچمه شود.
ساچون.
صفحه 554
(اِخ) دهی است از دهستان خسویه بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 30 هزارگزي جنوب داراب، در شمال رودخانهء عکس
رستم. جلگه اي است، و هواي آن گرمسیر و مالاریائی است. از آب رودخانهء محلی مشروب میشود. محصول آن غلات، پنبه،
حبوبات، میوه، تنباکو و توتون است، 309 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی عبابافی، قالی بافی در آن
.( معمول است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
ساچی.
(ص) سپید. (برهان) (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوري ج 2 ص 81 ). در سنسکریت شوچی. (فرهنگ نظام) : پستهء تنگ
تو در هواي سرشکم شکّر ساچی است در گلاب سرشته. سیف الدین اسفرنگ (از جهانگیري، شعوري، انجمن آرا، آنندراج).
ساح.
(ع ص) کاونده. (اقرب الموارد). ضب ساح؛ سوسمار خورندهء گیاه. (منتهی الارب ||). جِ ساحۀ. رجوع به ساحۀ و ساحت شود.
ساح.
[ساح ح] (ع ص) گوسفند فربه. (مهذب الاسماء). گوسفندي است بسیار فربه. (شرح قاموس) (منتهی الارب). لحم ساح؛ گوشت
نیک فربه. شاة ساحّۀ؛ گوسپند بسیار فربه. ج، سِحاح، سُحّاح. (منتهی الارب).
ساح.
(اِخ) نام یکی از چهار تن که در گردکردن شاهنامهء منثور ابومنصوري. شرکت داشته اند. وي پسر خراسان و از مردم هرات بوده
است. رجوع به مزدیسنا، دکتر معین ص 369 و 386 شود. در نسخ معتبر مقدمهء شاهنامهء ابومنصوري شاج( 1) ضبط شده است.
رجوع به بیست مقالهء قزوینی چ 1 ج 2 ص 24 شود. ( 1) - ظ: ماخ. (برگزیدهء نثر فارسی ص 8). (هزارهء فردوسی ص 60 ح).
ساحات.
(ع اِ) میان سراها. جِ ساحۀ، ساحت. رجوع به ساحت و ساحۀ شود.
ساحبۀ.
[حِ بَ] (ع ص، اِ) باران شدید. (از شروح نصاب به نقل از غیاث) (آنندراج). ظاهراً مصحف ساحیۀ است.
ساحت.
[حَ] (ع اِ) ساحۀ. میان سراي. گشادگی میان سرایها. فراخناي سراي. فراخاي خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات : و
چون [ در مسجد الاقصی ]بدیوار جنوبی باز گردي از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست و پوشش مسجد که مقصوره در
اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31 ). بر در و دیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده
درگاه است و درهاي بتکلف بر آنجاي نهاده. (سفرنامه ص 32 ). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدي کوچک
صفحه 555
بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40 ||). فضاي مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز.
عرصه. میدان. ناحیه. محوطه : وان پول سدیور ز همه باز عجب تر کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.عنصري. تا قلهء مازل نشود
ساحت کشمیر تا ساحت کشمر نشود قلهء مازل.رافعی. شد پر نگار ساحت باغ، اي نگار من در نوبهار می بده اي نوبهار
من.مسعودسعد. در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه.خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوي وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا.خاقانی. ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش شاید از خضراي نه چرخش معسکر ساختند.
خاقانی. چون فرودید چار گوشهء کاخ ساحتی دید چون بهشت فراخ.نظامی. در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت.
(ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 275 ). رضوان مگر سراچهء فردوس برگشاد کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند. سعدي
(بدایع). خسروا گوي فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصهء میدان تو باد.حافظ ||. درگاه. (ترجمان القرآن).
پیش در. آستانه : و هر بنا که بر قاعدهء عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وي اثري ظاهر نگردد و دست زمانه از
ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). خورشید روم پرور و ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان
اوست. خاقانی (دیوان ص 78 ). ساحت شرف او قبلهء آمال و کعبهء سؤال شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 363 ). ما را که ره
دهد به سراپردهء وصال اي باد صبحدم خبري بر به ساحتش. سعدي (طیبات). - برائت ساحت؛ بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی
نسبت میدهند : دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه).
دعوي برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 359 ).ساحت او از این تهمت بري است. - بري ساحت؛ بري
الساحۀ. بر کنار. برائت ساحت داشتن : رنج ز فریاد بري ساحت است در عقب رنج بسی راحت است. نظامی (مخزن الاسرار).
ساحر.
[حِ] (ع ص، اِ) جادو. (مهذب الاسماء). افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). سحرکننده. آنکه سحر کند. جادوگر. جادوکن. ج،
سَحَرَه، ساحرین و ساحرون : باد نوروزي همی در بوستان ساحر شود تا بسحرش دیدهء هر گلبنی ناظر شود. منوچهري. ده یکی از
لعب زلفش مایهء ده لاعب است صدیکی از سحر چشمش توشهء صد ساحر است. معزي (دیوان ص 106 ). در بابل سخن منم استاد
سحرتازه کز ساحران عهد کهن همبري ندارم. خاقانی (دیوان ص 275 ). ساحران در عهد فرعون لعین چون مري کردند با موسی
بکین.مولوي. بلاغت وید بیضاي موسی عمران بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدي. دل نماند بعد ازین با کس که گر
خود آهن است ساحر چشمت بمغناطیس زیبائی کشد. سعدي (بدایع). رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ج 2 ص 1047 و 1061
و جادو، و سحر در این لغت نامه شود ||. کنایه از کسی که در سخنگوئی و شاعري معجز نماید : امروز صاحبخاطران نامم نهند از
ساحران هست آبروي شاعران زین شعر غرا ریخته. خاقانی. چون تو ملکه نبود و چون من کس ساحر مدح خوان ندیده
ست.خاقانی. پدرت دیده اي که چون میداشت ساحري را که شد زبان ملوك.خاقانی. رجوع به سحر حلال شود ||. فریبنده.
(منتهی الارب) (آنندراج). دلفریب ||. دانشمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغۀ ص 150 و 160 شود.
ساحرات.
[حِ] (ع ص، اِ) جِ ساحرة. رجوع به ساحرة شود.
ساحرانه.
[حِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بروش ساحران، ساحروار. جادوگرانه.
صفحه 556
ساحر بابل.
[حِ رِ بِ] (اِخ) کنایه از هاروت است که گویند یکی از آن دو فرشته است که در چاه بابل سرازیر آویخته بعذاب الهی گرفتارند.
اگر کسی بسر آن چاه بطلب جادوئی رود او را تعلیم دهند : گر شود آگه از استادي آن غمزه کمال پیش او ساحربابل رضی الله
.( زند. کمال خجندي (دیوان ص 171
ساحرة.
[حِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ساحر. رجوع به ساحر شود ||. زن جادوگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گیتی زنی است خوب و بداندیش
و شوي جو باعذب و فتنه ساز و بگفتار ساحره. ناصرخسرو (دیوان ص 383 ). -ارض ساحرة؛ سراب. (اقرب الموارد).
ساحري.
[حِ] (حامص) عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن : امام زمانه که هرگز نرانده ست برِ شیعتش سامري ساحري را.ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحري. خاقانی. ساحري از قاف تا بقاف تو داري
مشرق و مغرب ترا دو نقطهء قاف است. خاقانی. هاروت را که خلق جهان سحر از او برند در چه فکند غمزهء خوبان به ساحري.
سعدي. مرا بشاعري آموخت روزگار آنگه که چشم مست تو دیدم که ساحري آموخت. سعدي.
ساحري.
[حِ] (اِخ) در آتشکدهء آذر در شعلهء مجمرهء اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراك است. موصوف
بحسن ادراك، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزي از احوالش معلوم نشد. ازوست: اي آنکه دلت را خبري از من نیست تا می
نگري خود اثري از من نیست رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست انگار که هست از دگري، از من نیست.
ساحري.
[حِ] (اِخ) شاعري قزوینی است، او راست: سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
(از بهترین اشعار پژمان).
ساحري.
[حِ] (اِخ) شاعري گنابادي است، او راست: آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
(از بهترین اشعار پژمان).
ساحرین.
[حِ] (ع ص، اِ) جِ ساحر، در حالت نصبی و جري. رجوع به ساحر شود.
ساحق.
صفحه 557
[حِ] (ع ص) سحق کننده و کوبنده. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج). ساینده. ریزکننده. نرم کننده. آس کننده. فرساینده.
کهنه کننده. ریزریزکننده.
ساحقۀ.
[حِ قَ] (ع ص) تأنیث ساحق. رجوع به ساحق شود.
ساحل.
[حِ] (ع اِ) لب. (دهار). عراق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). کنار. کناره. کران. کرانه. ج، سواحل ||. کنارهء دریا. (مهذب
الاسماء) (غیاث اللغات). زمین نزدیک دریا. و کرانهء دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). ساحل عبارت است از فصل مشترك خشکیها
با سطح افقی دریا، بعبارت دیگر منحنی هاي هم ارتفاعی است که داراي ارتفاع صفر گز باشد. این فصل مشترك در سواحل بدون
جزر و مد تقریباً ثابت است ولی در سواحلی که داراي جزر و مد است تغییر میکند و بوسعت زمینهاي ساحلی افزوده یا کم میشود.
(جغرافیاي طبیعی جهانگیر صوفی ص 345 ). دریا کنار. کنار دریا. دریا بار. لب دریا : چو کشتی بساحل کشید آفتاب شب تیره
افکند زورق در آب.فردوسی. رسیدم من فراز کاروان تنگ چو کشتی کو رسد نزدیک ساحل.منوچهري. چون از آنجا گذشتیم
بلب دریا رسیدیم و بر ساحل دریا. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 14 ). ساحل تو محشر است نیک بیندیش تا بچه بار است
کشتیت متحمل.ناصرخسرو. شبی تاري چو بی ساحل دمان پر قیر دریائی فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرائی.
ناصرخسرو. چون تو ز بحر عدم هزار نوآموز بر لب این خشک ساحل کهن افتاد. مجیر بیلقانی. چو بدریا نه صدف ماند نه دُر
رحمتی، ساحل عمان چکنم.خاقانی. از ره ري بخراسان نکنم راي دگر که ره از ساحل خزران به خراسان یابم. خاقانی. جرجان و
طبرستان و بلاد دیلم تا ساحل دریا در حکم امر و نهی و حل و عقد او منظم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 233 ). که مرد
ارچه بر ساحل است اي رفیق نیاساید و دوستانش غریق.سعدي (بوستان). اي برادر ما بگرداب اندریم و آنکه شنعت میکند بر ساحل
است.سعدي. گر ملامتگر نداند حال ما عیبش مکن ما میان موج دریائیم و او بر ساحل است. همام تبریزي. شب تاریک و بیم موج
و گردابی چنین هائل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. حافظ ||. کنارهء رود. زمین نزدیک رود. کرانهء رود. -رودکنار.؛
رودبار. کنار رود ||. ساحل الحیوة؛ کرانهء عمر. پایان عمر. رجوع به ساحل الحیات شود.
ساحل.
[حِ] (اِخ) نام جایگاهی است. (معجم البلدان).
ساحل.
[حِ] (اِخ) سواحل شرقی افریقا یعنی زنگبار و سفاله و نواحی همجوار آن را گویند. مردم آنجا و زبان آنان را نیز ساحلی و سواحلی
نامند. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل.
[حِ] (اِخ) ناحیه اي در افریقا، واقع در ساحل غربی بحر احمر و در شمال مصوع. (قاموس الاعلام ترکی).
صفحه 558
ساحل.
[حِ] (اِخ) قسمت ساحلی الجزایر و تونس را در افریقا نامند. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل.
[حِ] (اِخ) ناحیه اي است در شهرستان بیروت در لبنان، در بخش عکا و شامل 18 قریه است. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل.
[حِ] (اِخ) ناحیه اي است در طرابلس غربی. (قاموس الاعلام ترکی).
ساحل.
[حِ] (اِخ) شاعري است نهاوندي، او راست: وعدهء وصلم بماه و سال مفرما مدت هجر تو سال و ماه ندارد. (از بهترین اشعار پژمان).
ساحلات.
[حِ] (اِخ) ناحیه اي است در فارس. در تاریخ گزیده آمده : در زمان او [ ابوبکربن سعدبن زنگی ] ملک فارس رونق تمام گرفت و
بسیار عمارات و خیرات کرد چون رباط مظفري ابرقوه... و مظفري حارك (؟)( 1) بر راه ساحلات. (تاریخ گزیده چ عکسی لندن
ص 508 ). رجوع به ساحلی و ساحلیات شود. ( 1) - ظ: خارك.
ساحل الحیات.
[حِ لُلْ حَ] (ع اِ مرکب)کرانهء عمر. پایان عمر. به ساحل الحیات رسیدن کسی یعنی آفتاب عمرش بر لب بام بودن : و قاضی قضاة
بوسلیمان داودبن یونس اتباه الله که اکنون بر جاي است مقدم تر و بزرگتر این شهر هرچند به ساحل الحیوة رسیده است افگار
بمانده و برادرش قاضی زکی محمود ابقاه الله از شاگردان بوصالح بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195 و چ غنی - فیاض ص
.(199
ساحل خانه.
[حِ نَ / نِ] (اِ مرکب)ساحل سراي. سرائی که در کنار دریا باشد. (ناظم الاطباء).
ساحل سراي.
[حِ سَ] (اِ مرکب)ساحل خانه. (از ناظم الاطباء). رجوع به همین کلمه شود.
ساحل گاه.
[حِ] (اِ مرکب) ساحل. کنار دریا. کنار رود : ازین گردابه چون باد بهشتی بساحلگاه قطب آورده کشتی.نظامی. رجوع به ساحل
شود.
صفحه 559
ساحل نشین.
[حِ نِ] (نف مرکب، اِ مرکب)کناره نشین. آنکه در کنار دریا، یا رودي بزرگ خانه دارد. رجوع به ساحل شود.
ساحلی.
[حِ] (ص نسبی) از ساحل. منسوب بساحل. -بلاد ساحلی؛ دریا بار.
ساحلی.
[حِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي پنجگانهء بخش اهرم شهرستان بوشهر است که در باختر بخش و در جلگهء کم عرض ساحلی بین
خلیج فارس و ارتفاعات مند قرار گرفته است و شوسهء سابق بندر بوشهر به لنگه از راه ساحل از وسط آن می گذرد. هواي آن گرم
مرطوب و مالاریائی است. و آب مشروب آن از باران و چاه تأمین میشود. زراعت آن اکثراً دیمی و محصولات آن خرما، تنباکو و
جزئی غلات است. این دهستان از 16 آبادي بزرگ و کوچک. تشکیل شده و نفوس آن در حدود 720 نفر است که بشغل زراعت
و صید ماهی اشتغال دارند. مرکز دهستان قریهء دلوار و قراء مهم آن گورك، چاه تلخ. جائینک، محمد عامري، بوالخیر و پهلوان
کشتی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). رجوع به ساحلات و ساحلیات شود.
ساحلی.
[حِ لی ي] (ص نسبی) منسوب است به ساحل که بلاد و مواضعی است در اطراف حجاز. (سمعانی).
ساحلی.
[حِ] (اِخ) صالح بن بیان ثقفی فنزي معروف به ساحلی. از محدثان است. رجوع به صالح بن بیان. و رجوع به الانساب سمعانی (ذیل
کلمهء ساحلی) شود.
ساحلی.
[حِ] (اِخ) محمد بن علی صوري ساحلی مکنی به ابوعبدالله از شهر صور است که برساحل دریاي روم واقع است. مردي عالم و
حافظ قرآن بود، و احادیث بسیاري روایت کرده است. وي به مصر و شام سفر کرد و سرانجام به عراق رفت، و تا هنگام مرگ
ساکن بغداد بود. رجوع به الانساب سمعانی شود.
ساحلیات.
[حِ لی یا] (اِخ) نامی است که سابقاً بسواحل خلیج فارس و بنادر جنوبی ایران بخصوص به حدود سیراف میدادند. در فارسنامهء ابن
.( البلخی آمده : و آثار او [ قبادبن فیروز ] این شهرهاست: ساحلیات که هم مضاف است به قبادخوره. (فارسنامهء ابن البلخی ص 84
هزو، و ساویه و دیگر نواحی اعمالی است از ساحلیات که با جزیرهء قیش رود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 141 ). هزو و ساویه دو دیه
است و چند دیه دیگر که در آن حدود است ساحلیات اند و از توابع دولتخانهء قیش است. (نزهۀ القلوب). رجوع به ساحلات و
ساحلی شود.
صفحه 560
ساحلی شود.
ساحوق.
(اِخ) نام مردي است. (منتهی الارب).
ساحوق.
(اِخ) اسم جائی است. (شرح قاموس). نام موضعی است که در آنجا میان بنی ذبیان و عامربن صعصعۀ جنگ واقع شد. (منتهی
الارب). جایگاهی است مربوط با یکی از ایام معروف عرب. (معجم البلدان یاقوت).
ساحۀ.
[حَ] (ع اِ) ساحت. میان سراي. (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان جرجانی) (شرح قاموس). گشادگی میان سرایها. (منتهی الارب)
(آنندراج). فراخناي سراي. حیاط. صحن خانه. فراخاي خانه. ج، ساح. سوح. ساحات. رجوع به ساحت شود.
ساحۀ.
[ساح حَ] (ع ص) تأنیث ساح: شاة ساحۀ؛ گوسپند بسیار فربه. ج، سِحاح. (منتهی الارب).
ساحیۀ.
[يَ] (ع ص، اِ) باران سخت که پوست از روي زمین ببرد. (مهذب الاسماء). باران سخت که زمین را رندد ||. سیل که همهء زمین
را بکاود و همه چیز را برد. (منتهی الارب) (آنندراج).
ساخ.
(ص)( 1) مخفف ساخته است، بمعنی منتظم : ز گردن زلف بگشود باد گستاخ نمایان شد درو لعل و زر ساخ! (از شعوري ج 2
1) - این لغت درهیچ یک ازفرهنگها دیده نشد.و وزن بیتی هم که بشاهد آمده مغشوش است. رجوع به لسان العجم ) .( ص 57
شعوري درمقدمهء لغت نامه شود.
ساخ.
(اِ) چاي. این کلمه در اخبار الصین و الهند به صورت ذیل آمده است و باقوي احتمالات چاي مراد است: ویختص الملک [ الاکبر
فی الصین ] من المعادن بالملح و حشیش یشربونه بالماء الحار و یباع منه فی کل مدینۀ بمال عظیم و یقال له الساخ و هواکثر [ شاید
اکبر ] ورقاً من الرطبۀ واطیب قلیلًا و فیه مرارة. فیغلی الماء و یذر علیه، فهو ینفعهم من کل شی ء و جمیع ما یدخل بیت المال الجزیۀ
والملح و هذا الحشیش. (کتاب اخبار الصین والهند مؤلف بسال 237 ه . ق.). شاید این کلمه ساي بوده و کاتب بغلط یاء را خاء
کرده است.
ساخائو.
صفحه 561
[ءُ] (اِخ) رجوع به زاخائو شود.
ساخارین.
( (فرانسوي، اِ)( 1) ساکارین. گرد بسیار سفیدي است که در آب به دشواري و در الکل بخوبی حل میشود، و مصرف طبی دارد. ( 1
.Saccharine -
ساخالین.
(اِخ)( 1) (جزیرهء...) و بزبان ژاپنی کارافتو( 2) جزیره اي است کوهستانی واقع در مشرق آسیا در اقیانوس کبیر نزدیک به خاك
سیبري بین دریاي ژاپن و دریاي اختسک( 3)بمساحت 75360 هزارگز مربع و با 500000 تن سکنه. در این جزیره عده اي از نژاد
بومی از سه قبیلهء آینوس( 4)، و در وچوناس( 5)، و غیلئاکس( 6)، بسر میبرند و گروهی از روسها و ژاپنیها و چینی ها و کره ایها نیز
بدانجا مهاجرت کرده اند. این جزیره اول بار بسال 1643 م. بوسیلهء هلندیها کشف شد. بسال 1857 م. شمال آن بوسیلهء روسها
اشغال گردید. بسال 1905 م. بین روس و ژاپن تقسیم شد. قسمت شمالی آن به مساحت 37988 هزارگز مربع با 11800 تن سکنه
نصیب روسها گردید که الکساندر روفسک( 7) مرکز آن بود، و قسمت جنوبی که کارافتو نامیده میشد با 36090 هزارگز مربع
مساحت و با 203750 تن سکنه به ژاپن تعلق یافت و مرکز آن تویوهارا( 8) بود. بعد از جنگ دوم جهانی تمام ساخالین جزو روسیه
اعلام شده است. هواي ساخالین سرد و مشابه هواي سیبریه است. در شمال و مشرق آن درجهء حرارت در زمستان تا 37 درجه زیر
صفر پائین می آید و آب سواحل منجمد میگردد ولی درجهء حرارت مغرب و جنوب آن بکمتر از 25 درجه زیر صفر نمیرسد. برف
و یخ در این جزیره گاهی تا تابستان باقی است. این جزیره معادن نفت و زغال سنگ دارد. قسمتی از اراضی آن پوشیده از جنگل
Sakhaline. (2) - Karaftuo. (3) - Okhotsk. (4) - Ainos. - ( است. صید ماهی نیز از منابع ثروت آن بشمار میرود. ( 1
.(5) - Drotchonas. (6) - Ghileaks. (7) - Alexandrovk. (8) - Toyohara
ساخت.
(مص مرخم، اِمص) ساختن. صنع. صنعت : ز انگیزش و ساخت فرق است چند که این نخل کار است و آن نخلبند. امیرخسرو||.
ساختگی. آمادگی (||. اِ) ساز. سامان. عدّة (||. ن مف مرخم) ساخته. مصنوع. محصول: این بخاریها ساخت تهران است. ماشین
فلاحتی ساخت آلمان. ساخت فرنگ (||. اِ) طرز و حالت و شکل ساختن. شیوه. نسق. اسلوب: ساخت این گوشواره خوب نیست.
ساخت این النگو مثقالی دو تومان است. بدساخت. خوش ساخت ||. بند و بار زین. (جهانگیري). یراق و بند و بار زین اسب.
(برهان). دوال و اسباب زین و زیور اسب. (غیاث) (انجمن آرا). دوال و تسمهء رکاب. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). زین و
برگ اسب. ساز و برگ اسب. ستام. یراق اسب. اسباب زائدهء زین. هر چیز لازم براي اسب :اسبی بلند بر نشستی با بنا گوش و زیر
بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364 و چ غنی - فیاض ص 358 ). و این غلامان دو
رسته همه با قباهاي دیبا. ششتري و اسبان؛ ده بساخت مرصع بجواهر، و بیست بزر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 551 ). فرخی را اسب با
ساخت خاصه فرمود. (چهارمقاله چ معین ص 81 ). هنر در خور معرکه دارم آخر اگر ساخت در خورد ادهم ندارم.خاقانی. و کسوت
خاص بیرون از قباي به جواهر و اسب نوبت و ساخت لعل و پیل با مهد مرصع بدو داد. (راحۀ الصدور راوندي ||). زین اسب.
(انجمن آرا) (آنندراج) : پرده بر روي سپیدان سمنبر ببرید ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید. خاقانی ||. برگستوان، و آن
پوششی است که در روز جنگ بر اسب پوشانند، و خود نیز پوشند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج ||). اسلحه. (انجمن آرا)
صفحه 562
(آنندراج ||). تجهیزات. ساز و برگ : بهرام از جملهء سپاه دوازده هزار مرد بگزید، مردمانی مبارز جنگی، نه پیر و نه جوان، میانه
مقدار چهل ساله، و ساخت و سلاح ستور تازي و آنچه بدین ماند تمام بدادشان. (تاریخ بلعمی). نماز دیگر من پیش رفتم با موزهء
.( تنگ ساق و قبايِ کهن و زمین بوسه دادم. بخندید و گفت: چون افتادي و پاکیزه ساختی داري. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641
اینجا فرود آمدند که در راه شهر گیاه خرد و بزرگ بود که ساخت بسیار داشت. (تاریخ بیهقی ص 463 ||). کمربند و یراق مردان :
پیش آمد، کمر زر هزارگانی بسته با کلاه دو شاخ، و ساختش هم هزارگانی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270 ). روز شنبه بیستم
ماه محرم رسول را بیاوردند و خلعتی دادند سخت فاخر چنانکه فقها را دهند: ساخت زر پانصد مثقالی و استري و دو اسب و باز
گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297 ||). خلعت. تشریف. و آن ظاهراً کمربند یا ستام اسب بوده است : فریفته شد بخلعتی و
ساخت زر که یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58 ). بوسهل حمدوي بجوانی روز از پادشاهی چون محمود ساخت و نواخت
دریافته است.( 1) (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397 ). امیر [ مسعود ] بفرمود تا قتلغ تکین کوتوال را با خلعت و بوالحسن نصر را که
ساخت داشتند بنشاندند و دیگران بر پاي داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241 ). - ساخت افکندن؛ ساخت انداختن. ستام و یراق
بر زین نهادن : ابوالقاسم رازي را دید و بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه اي فراخ و پر نقش و نگار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365 و چ غنی - فیاض ص 309 ). باز مریخ ز مهر افکندي ساخت زر بر تن یکران اسد.خاقانی. -ساخت
انداختن؛ ساخت افکندن : بامدادن که یکسوارهء چرخ ساخت بر پشت اشقر اندازد.خاقانی. -ساخت تمام کردن؛ مکمل تجهیز
کردن :جواب داد که یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن بکنم و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند. (تاریخ
بلعمی). -ساخت زر؛ ستام زرین. ستام زر اندود و زین و برگ مرصع : بو بشر تبانی... بروزگار سامانیان ساخت و زر داشت، و بدان
روزگار این تشریف بزرگ گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195 و چ غنی - فیاض ص 199 ). اسبان هشت سر که بمقود
بردند بازین و ساخت زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376 ). و ده اسب با صندوقهاي خلعت خلافت از آن دو با ساخت زر و نعل زر.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43 ). و اسبان راهوار و ساختهاي زر. (چهارمقاله). -ساخت فروکردن؛ ساخت فروگشادن، ساخت
گشادن. زین و برگ از پشت مرکب برداشتن : ساخت فروکند ز اسب آینه بندد آسمان صبح قبا زره کند ابر کند زره گري.خاقانی.
از جنیبت فروگشاید ساخت آینه بر عذار بندد صبح.خاقانی. پرده بر روي سپیدان سمنبر ببرید ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید.
خاقانی. ( 1) - در چاپ دکتر فیاض و دکترغنی: ساخت زریافته است.
ساخت آماج.
(اِ مرکب) گاوآهن. جفت. سپار. مجموع آهن جفت. فَدان. فَدّان. (منتهی الارب).
ساختکاري.
(حامص مرکب) آماده کردن. بسغدن. بسیجیدن. آراستن. تجهیز سپاه بقعاء ذي القصۀ، موضعی است که ابوبکر براي ساختکاري
لشکر اسلام در آنجا رفت. (منتهی الارب). ساخته کاري.
ساختگی.
[تَ / تِ] (حامص) چگونگی و کیفیت ساخته. ساخته بودن. و ساخته شدن. رجوع به ساختن و ساخته شود ||. آمادگی. بسیج.
بسیجیدگی. بسغدگی. فراهمی اسباب. مهیائی. آراستگی. عّده. عدت. ساخت. سامان. ساز : و از آنجا لشکرها ساخته و ببخارا
رسید. خاتون آن لشکر و ساختگی بدید، دانست که با این لشکر بخارا نتواند مقاومت کردن. (تاریخ بخارا ص 49 ). و اسباب تمنّع و
صفحه 563
علل ترفع در غایت ساختگی بود [ در دولت آل سامان ] خزائن آراسته و لشکر جرار و بندگان فرمانبردار. (چهار مقاله چ معین
ص 59 ). بعد ما که سلطان حرکت فرماید او را با ساختگی بر عقب بفرستم. (جهانگشاي جوینی). بر آن جملت که گفته بود
ساختگی پیش گرفت. (جهانگشاي جوینی). سرداران هر دو لشکر بساختگی مقاتلهء روز دیگر مشغول بودند. (منتخب التواریخ
معینی ص 423 (||). ص نسبی) مصنوع. متصنع. تصنعی. دروغی. دروغین. جعلی. بدل. قلب. من درآوردي. مجعول. غیراصلی.
قلابی. عملی.
ساختگی کردن.
[تَ / تِ كَ دَ] (مص مرکب) آماده شدن. مهیا شدن. کار سازي کردن. اسباب فراهم کردن : امیر اسماعیل سامانی... مردان آن دیه
[ ورخشه ] را بخواند و گفت من بیست هزار درم و چوب بدهم و ساختگی آن بکنم، و بعضی عمارت بر جاي است. شما این کاخ
را مسجد جامع سازید. (تاریخ بخارا ص 21 ). پیرزنی را دیدم که می آمد عصابه اي بر سر بسته، و عصائی در دست گرفته، گفتم
مگر از قافله باز مانده است، دست به جیب بردم و چیزي بوي دادم که ساختگی کن تا از مقصود باز نمانی. (تذکرة الاولیاء عطار)...
و درِ امل ببندي و در اِجل و درِ آراسته بودن و درِ ساختگی کردن مرگ بگشایی. (تذکرة الاولیاء).
ساختمان.
[تِ] (اِ مرکب) بناء. عمارت (||. اِمص) معماري. (فرهنگستان): ادارهء ساختمان شهرداري (||. اِ مرکب) نهاد. وضع. ساخت.
ترتیب. ترکیب. خلقت. طرزساخت. طرز خلقت. شکل: ساختمان داخلی بدن. ساختمان خارجی بدن.
ساختمان درواي خسویه.
[دَ خُ يِ](اِخ) ده کوچکی است از دهستان خسویهء بخش داراب شهرستان فسا واقع در 37 هزارگزي جنوب باختر داراب در کنار
.( شوسهء داراب به جهرم و لار، 32 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
ساختمان درواي میانده.
[دَ دِ] (اِخ)ده کوچکی است از دهستان خسویهء بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 37 هزارگزي جنوب داراب و 3 هزارگزي راه
.( شوسهء داراب به جهرم و 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
ساختمان قنبري.
[قَم بَ] (اِخ) دهی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسا، واقع در 21 هزارگزي باختر داراب و 8 هزارگزي راه شوسهء
داراب به فسا. جلگه اي و هواي آن معتدل و مالاریائی است از آب باران مشروب میشود محصول آن پشم و روغن و پوست است.
257 تن سکنه دارد که به شغل گله داري اشتغال دارند و از صنایع دستی قالی بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 7
ساختمان محمودآباد.
صفحه 564
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره باغ بخش مرکزي شهرستان شیراز واقع در 36 هزارگزي راه شوسهء شیراز به فیروز آباد. جلگه اي
و هواي آن معتدل و مالاریائی است.ازآب چاه مشروب میشود و محصول آن غلات و صیفی است، 150 تن سکنه دارد که به
.( زراعت اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
ساختن.
[تَ] (مص) بناء. بناکردن. عمارت. عمارت کردن. برآوردن. پی افکندن. بن افکندن. بنیان : دور ماند از سراي خویش و تبار نسري
ساخت بر سر کهسار.رودکی. ساختن سیاوش گنگ دژ را. (از عناوین شاهنامه). به ایران پدر را بینداختی بتوران همی شارسان
ساختی.فردوسی. در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مدائن مر ترا ایوان جم سازد. فرخی. بر من جهان چو حلقهء
ماتم شده ست از آنک ملکی برون ز مملکت جم بساختم. مجیر بیلقانی. دل اي رفیق در این کاروانسراي مبند که خانه ساختن آیین
کاروانی نیست. سعدي ||. درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن؛ چون ساختن جعبه یا انگشتري را : فروزندهء او چو مهتر پسر
همی ساخت از بهر او تاج زر.فردوسی. بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران.فردوسی. سرو را سبز قبائی بمیان
دربندند بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه. منوچهري. میوه و گل از معانی سازم همه وز لفظهاي خوب درختان کنم.ناصرخسرو.
چندان سرشک دیده فسردم بدم کزو عقدي براي گردن عالم بساختم. مجیربیلقانی. دیدم که ملک فقر من از ملک جم به است زر
وام کردم از رخ و خاتم بساختم. مجیربیلقانی. کیمیاي عشق او از خون دلها ساختند عاشقانش در طلب زین روي جانها باختند.
(مرصادالعباد ||). ابداع. اختراع. ایجاد. انشاء. نو آوردن. چیزي نو پدید آوردن. چیزي نو نهادن :ساختن بوزرجمهر نرد را و بردن
آن را با نامه نزد راي هند. (از عناوین شاهنامه). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند. (نوروزنامه). اکنون پیدا
کنیم که انگور از کجا آمد، و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه). حکماء جز این [ شراب ] چیزي نتوانستند ساخت که اندوه دنیا
کم کند. (نوروزنامه ||). آفریدن. خلق. خلقت. پدید آوردن (در مورد باري تعالی). بوجود آوردن. از نیست هست کردن : سر نامه
نام جهانبان نوشت خدائی که او ساخت هر خوب و زشت. اسدي (گرشاسبنامه). آنکه همی گندم سازد ز خاك آن نه خداي است
که روح شماست. ناصرخسرو. هر کسی را بهر کاري ساختند میل آنرا در دلش انداختند.مولوي. خدا ما را براي این نساخته است.
||بصورت دیگر در آوردن. تغییر حال دادن بصورت یا به معنی. تبدیل چیزي به چیز دیگر : همی بوستان سازي از دشت او
چمنهاش پر لاله و چادله.عنصري. چگونه ساخت از گل مرغ عیسی چگونه کرد شخص عاذر احیا.خاقانی. آنکه از دشمنان نسازد
دوست فلک از دوستان دشمن اوست.اوحدي. - از کسی، کسی (یا چیزي) ساختن؛ او را چنان پنداشتن. او را به صورت وي (یا آن
چیز) درآوردن : چنین گفت کاي مهتر سرفراز ز من کودك شیرخواره مساز.فردوسی. چنین پاسخ آورد بهرام باز که از من تو
بیکاره خردي مساز.فردوسی ||. قراردادن. مقرر داشتن. کردن. تهیه دیدن. مقرر کردن : به چاه سیصد باز اندرم من از غم او عطاي
میر رسن ساختم ز سیصد باز. شاکر بخاري. ز یک روزه دو روزه ره ساختن. به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدي (گرشاسبنامه).
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر. ناصرخسرو. خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ
سازد تا مردمان آن را بدانند. (نوروزنامه). خواجهء جان گو مسلسل باش چون راهب که ما میرداد مجلس از زنار ساغر ساختیم.
خاقانی. سرمهء دیده ز خاك در احمد سازند تا لقاي ملک العرش تعالی بینند.خاقانی. یا شبانگه قصد کردند اختران تب زده
کاسمان طشت و شفق خون ماه نشتر ساختند. خاقانی. دشمنان را ز خون کفن سازیم دوستان را قباي فتح دهیم.حافظ ||. منعقد
کردن. منعقد داشتن. تشکیل دادن. بر پاي داشتن. ترتیب دادن. پرداختن. فراهم کردن. بزم نهادن. ساختن انجمن، بزم، جشن، حزب،
عروسی یا مجلسی را : یکی انجمن ساخت از بخردان هشیوار و کارآزموده ردان.فردوسی. بسازیم فردا یکی انجمن بگوئیم یک باد
گر تن بتن.فردوسی. دل از داوریها بپرداختند بآئین یکی جشن نو ساختند.فردوسی. ساخت آنگه یکی بیوکانی هم بر آئین و رسم
صفحه 565
یونانی.عنصري. مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب. منوچهري. و بهر کده اي مهمانی ساخته بودند نیکوتر از دیگر. (تاریخ
سیستان). تا بطاق رسید آنجا مهمانی نیکوتر بساخت و بیست روز او را مهمان داشت. (تاریخ سیستان). بر آرایش مهرگان جشن
ساخت بشاهی سر از چرخ مه بر فراخت. اسدي (گرشاسبنامه). همه شادي و طرب جوید و مهمانی که بسازندش از این برزن و آن
برزن. ناصرخسرو. شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت. سعدي (بوستان ||). آراستن. رونق دادن.
مجلس را آراستن. مجلس آرائی کردن. مجلس را گرم کردن : مجلس بساز اي بهار پدرام می اندر فکن بیک منی جام.فرخی. مرا
رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروي و بی دیدار. فرخی. گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر همچنان شب که
گذشته ست شبی سازم باز. فرخی. اي لعبت حصاري شغلی دگر نداري مجلس چرا نسازي، باده چرا نیاري. منوچهري ||. انتظام.
سامان دادن : در شغل شاه و ساختن ملک معتمد بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن.فرخی ||. نواختن. نوازش کردن. دلخوش
کردن. دلگرم کردن. بر سر حال آوردن : دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
سوزنی. مهر و لطف اوست: این سازنده و آن سازگار. سوزنی ||. تجهیز. مجهز کردن سپاه و سپاهیان. آراستن سپاه. آمادن. آماده
کردن. بسیجیدن. بسغدن. مرتب کردن. تعبیهء لشکر کردن :اسودقیس را سپهسالار کرد و گفت سپاه را بساز تا بحرب ایشان روي.
(تاریخ بلعمی). پس آزاد گشتاسب شاه دلیر سپهبدش را خواند فرخ زریر درفشی بدو داد و گفتا بتاز بیاراي پیلان و لشکر
بساز.دقیقی. یکی لشکري ساخت افراسیاب ز دشت سپیچاب تا رودآب.فردوسی. بدو گفت موبد که لشکر بساز که خسرو بلشکر
بود سرفراز عرض را بخوان تا بیارد شمار که چند است مردم که آید بکار.فردوسی. از آنجا به بست شد و یک چند ببود و سپاه
بساخت. (تاریخ سیستان). و در آن وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آرامد و ژاژ میخاید و لشکر میسازد.
.( (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 و چ غنی - فیاض ص 338 ). غازي... قریب هزار سوار ساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234
کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت. (مجمل التواریخ والقصص). ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب
هفتاد هزار مرد بساخت و سوي یمن فرستاد و با مهتران نامدار. (مجمل التواریخ والقصص ||). معین کردن. تعیین کردن. ترتیب
دادن. مهیاکردن. آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را : بجان من که برخیزي... و بدانجا شوي و چون اندر شوي راست
بدانجا شوي که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی. (تاریخ بلعمی). همه پهلوانان ابا موبدان برفتند نزدیک شاه جهان. جهاندار چون
دید بنواختشان برسم کیان جایگه ساختشان.فردوسی. وزان پس بپرسید و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش.فردوسی. سبک بر
سر آبگیر گلاب بفرمودشان ساختن جاي خواب.فردوسی. رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. (تاریخ بیهقی).
خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجاي ساختند. (تاریخ بیهقی). بدادي
سبک داد و بنواختی وز اندازه بر، پایگه ساختی. اسدي (گرشاسبنامه ||). تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن. آمادن. ترتیب دادن
زاد و توشه و برگ و هدیه و بخشش را : زاد همی ساز و شغل خویش همی بر( 1) چند بري( 2) شغل ناي و چنگ و چغانه. کسائی.
پل و راه این لشکرآباد کن علف ساز و از تیغ ما یاد کن.فردوسی. همه هدیه ها ساختند و نثار ز دینار و ز گوهر شاهوار.فردوسی.
سر ماه نو خلعت گیو ساخت همه زر و پیروزه اندر نشاخت.فردوسی. از پی ساختن بخشش ما خویشتن پیش بلا کرده سپر.فرخی.
بسی هدیهء گونه گون ساختند بپوزش بر پهلوان تاختند. اسدي (گرشاسبنامه). اندر سفري بساز توشه یاران تو رفته اند بی
مر.ناصرخسرو. جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی. ناصرخسرو. باید که پولها [ پُل ها ] را
عمارت کنی و برگ بسازي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 98 ). گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی راه عقبی را ندارد سود زرق و
افتعال. معزي. زینهار تا در ساختن توشهء آخرت تأخیر جایز نشمري. (کلیله و دمنه). طلب علم و ساختن توشهء آخرت از مهمات
است. (کلیله و دمنه). کوشش اهل علم در ادراك سه مراد ستوده است: ساختن توشهء آخرت... (کلیله و دمنه). اینجا مساز عیش که
بس بینوا بود در قحط سال کنعان دکان نانوا.خاقانی. میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکرة الاولیاء عطار). بروي
صفحه 566
همنفسان برگ عیش ساخته بود برآنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدي (بدایع ||). بسیجیدن کار را. (فرهنگ اسدي). رو
براه کردن. بسامان کردن. راست کردن. سر و صورت دادن. راه انداختن. مرتب و منظم کردن کار را : بیک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران.فردوسی. همی ساختی کار لشکر نهان ندانست رازش کس اندر جهان.فردوسی. همه کار ایران و
.( توران بساخت بگردون کلاه مهی برفراخت.فردوسی. ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401
فرمود [ مسعود ] تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت. (تاریخ بیهقی ص 245 ). گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت، که
سوي کابل خواهیم رفت. (تاریخ بیهقی ص 283 ). کار سفر بساز اگر چه ترا همسایه هست از تو بسی سال مه. ناصرخسرو. هر کس
کار خویش بساختندي و قصه نبشتندي. (نصیحۀ الملوك غزالی). رخش امل متاز که ایام توسن است کار عدم بساز که رحلت معین
است. مجیر بیلقانی. چنان فرا مینمود که پسر را می فرستد و کار ساختن پیش گرفت. (جهانگشاي جوینی). خجل آنکس که رفت و
کار نساخت کوس رحلت زدند و بار نساخت. سعدي (گلستان ||). پختن. طبخ کردن. تهیه کردن. تهیه دیدن خورش را : سازمت
از بسک ز غاره شبی برمت دوست وار جاره شبی.ابوشکور. خورش ساز و آرام شان ده بخورد نشاید جز این چاره اي نیز
کرد.فردوسی. چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز که جاوید زي شاه گردنفراز که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر
پرورش.فردوسی. بهر منزلی ساخته خوردنی خورشها و گسترده گستردنی.فردوسی. و لیث هر چه به سیستان بدست کردي طعام
ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردي. (تاریخ سیستان). و از آن چیزي که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند.
(تاریخ سیستان). رسول... چون به سراي فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ
بیهقی). این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی. (تاریخ بیهقی). منکیتراك زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوري دهد که بنده
علی امروز نزدیک بنده باشد... بنده مثال داده است شوربائی ساختن. (تاریخ بیهقی ||). ترکیب و بدست آوردن دارو. داروسازي :
جسم را طبیبان... اختیار کنند تا هر بیماري که افتد زود آن را علاج کنند و غذاهاي آن بسازند تا بصلاح باز آید. (تاریخ بیهقی). و
چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آرد نخود و خندروس سازند وبا انگبین دهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
داروي دلخوشی بعدم باز رفته به اکنون که من مفرحی از غم بساختم. مجیر بیلقانی. طبیبی شربت من گرنسازي ز قند آبی بخون دل
بسازم. کمال خجندي (دیوان ص 355 ||). گستردن (خوان و مانند آنرا) : یوسف دلها توئی کایت تست از سخن پیش گرسنه دلان
خوان کرم ساختن. خاقانی. درع حکمت پوشم و بی ترس گویم اتصال خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا. خاقانی||.
دوختن : کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه کس پوستین( 3).عنصري ||. بر افراشتن. زدن خیمه را : سراپرده و خیمه ها
ساختند ز نخجیر دشتی بپرداختند.فردوسی. و خیمه و ایوان او ساخت. (نوروزنامه ||). تألیف. تصنیف (کتاب، رساله و مانند آن) : و
نصیحت کردنی در اسباب ملک وتأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی). آن مرد که او کتب فتاوي و
حیل ساخت بر صورت ابدال بدو سیرت دجال. ناصرخسرو. و در کتابی که پیش از بقراط ساخته اند همی آید که هرگاه که
خداوند علت سپرز را شهوت طعام باطل شود... (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کتابی دیگر میسازند که از عهد پیغمبر (ص) تا این
ساعت انساب و... در آن ایراد کند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 113 ). و در این معنی باشباع و اختصار کتب ساخته و
پرداخته اند. (راحۀ الصدور). بعد از آنکه در تصحیح لغات و جمع کتبی که در این فن ساخته اند مبالغه نمود و نسخه هاي درست و
معتمد علیها حاصل کرد. (مقدمهء صحاح الفرس ||). سرودن. برشتهء نظم کشیدن: شعري ساخت ||. ترتیب دادن. تنظیم کردن.
تعبیه کردن قول و آهنگ و نغمه اي را : وي فرموده بود آهنگها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان. (کلیله و دمنه).
بلبله در غلغل آمد قل قل اي بلبل نفس تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند. خاقانی (دیوان ص 120 ||). کشیدن. نگاشتن. نقش
کردن : بهشت آئین سرائی را بپرداخت ز هر گونه در او تمثالها ساخت.رودکی. از بسکه بصنعتش طرازید نقاش طراز ساحري
ساخت از چهرهء چرخ برد زنگار نزهتگه خسرو سري ساخت وز روي شفق گرفت شنگرف تصویر شهنشه فري ساخت یک دریا
صفحه 567
گوهر از قلم راند تا صورت شاه گوهري ساخت. خاقانی (دیوان ص 711 ||). نوشتن. تحریر : بر آشفت و فرمود تا بر حریر باثرط
یکی نامه سازد دبیر. اسدي (گرشاسبنامه). از آن شاد شد پهلوان چون شنود سوي طنجه شه نامه اي ساخت زود. اسدي
(گرشاسبنامه). گشاي از خرد با سر خامه راز به افریقی ازمن یکی نامه ساز. اسدي (گرشاسبنامه ||). گفتن (آفرین، پاسخ و مانند
آن) : به پیش گو پیلتن تاختند ز شادي بر او آفرین ساختند.فردوسی. همه مهتران سر برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند.فردوسی.
||تدبیر کردن. چاره کردن : چه سازیم و درمان این کار چیست نباید که بر کرده باید گریست.فردوسی. چه سازیم و این را چه
درمان کنیم بدانش مگر چارهء جان کنیم.فردوسی. چه سازي، چه گوئی، چه پاسخ دهی که جفت تو بادا بهی و مهی.فردوسی.
بدان سروران گفت مهراج شاه چه سازم که بس اندك است این سپاه. اسدي (گرشاسبنامه). که با این مرد سودائی چه سازیم بدین
مهره چگونه حقه بازیم. نظامی (خسرو و شیرین). با جور و جفاي تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدي (طیبات ||). وضع تازه اي ایجاد کردن. پیش آوردن : چنان سخت یزدان که با او هوا نشد تند با اختر پادشا.فردوسی. کسی
کو به جنگت نبندد میان چنان ساز کز تو نبیند زیان.فردوسی. این ضعیف بتدریج چنان سازد که در آن ولایت کس روي مفسدي
نبیند. (از نامه هاي مجدالدین بغدادي ||). کردن : مر او را بگفت این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر.فردوسی. نسازم
جز از خوبی و راستی نه اندیشم از کژّي و کاستی.فردوسی. دلاور بدو گفت اگر بخردي کسی بی بهانه نسازد بدي.فردوسی. بر
چنبر جهان گذرم بود پیش ازین تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم. مجیر بیلقانی. داد لبش چون نمک بوي بنفشه بصبح بر
نمکش ساختم مردم دیده کباب.خاقانی. پیش خواند و بمن سپرد بناز گفت برخیز و هرچه خواهی ساز.نظامی. و رجوع به ترکیبات
ساختن در همین ماده شود ||. در تداول امروز گاهی بمعنی تعمیر کردن در پاره اي ترکیبات چون دوچرخه سازي، رادیوسازي،
ساعت سازي آید ||. جعل. (از منتهی الارب). تزویر. (از دهار). جعل کردن. از خود درآوردن. سخن بی اساس گفتن. ساختن
حکایت یا دروغ یا قصه اي را : سلطان ابوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازي فرستاد
که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما باز جوئیم این کار را، و آنچه باید فرمود بفرمائیم. (تاریخ بیهقی چ غنی -
فیاض ص 235 ). و کار به ایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید دل آن خداوند را بر ما مهربان گردانید که بیگناه
بودیم و ظاهر گشت وي را آنچه ساخته بودند. (تاریخ بیهقی). و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان
تلبیسها میساخت. (تاریخ بیهقی). گر این قصه او ساخت معلوم شد که جز قصهء شیر و روبه نبود.مسعودسعد ||. ساختن (خط...)،
تزویر: یزور بحسن خطه علی ابی عبدالله ابن مقلۀ تزویراً لایکاد یفطن له. (یاقوت ||). نمودن. وانمود کردن. فرانمودن. نشان دادن :
چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود. مظفري (از لغت فرس). و چندانکه ابلیس میکوشید ایشان را از راه بدر
نمیتوانست برد تا روزي بر شبه گنده پیري بیامد و خویشتن را بدیوانگی ساخت. (قصص الانبیاء جویري ص 187 ). زن خود را در
خواب ساخته بود. (یعنی بخواب زده بود) (کلیله و دمنه (||). مص) آماده شدن. مهیاشدن. تهیه. تجهز. تهیه دیدن. تدارك.
استعداد. ساختن جنگ یا راه و سفر را : پیغمبر خلق را بفرمود تا بسازید جهاد مشرکان را و نفرمود که از کدام سوي شوم. (تاریخ
بلعمی). سال یازدهم بیماري گران تر شد. او [ پیغمبر ]را خبر آمد که سپاه روم بحد شام اندر بجنبیدند و همهء سپاهها گرد آمدند.
و او با آن بیماري مردمان را گرد کرد و بفرمودشان که بسازید تا بشام شوید. (تاریخ بلعمی). عمر مردمان را گرد کرد و گفت
بسازید رفتن شام را، و بعد از سه روز از مدینه بیرون آمد. (تاریخ بلعمی). همه شب همی جنگ را ساختند بخواب و بخوردن
نپرداختند.فردوسی. بسازید و یکسر بنه برنهید بر و بوم ایران بدشمن دهید.فردوسی. که ما پیش از این جنگ را ساختیم از اندیشه
هرگز نپرداختیم.فردوسی. عشق را باز تازه باید کرد عاشقی را بساز دیگربار.فرخی. بر این قرار داده آمد که باز گردید و بسازید که
در این هفته حرکت خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). منهیان بخارا و سمرقند نوشته اند که دیگر مفسدان میسازند تا از
جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی ص 446 ). از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید، و جنگ را میسازند. (تاریخ بیهقی).
صفحه 568
کنون باید این رزم را ساختن توانی مگر کین از او آختن. اسدي (گرشاسبنامه). بزرگان چین سر برافراختند بر شاه چین آمدن
ساختند. اسدي (گرشاسبنامه). عمر خطبه کرد و گفت خداي تعالی پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق گشاده شود، و دین
اسلام پذیرند، و حق تعالی وعدهء خود خلاف نکند، بسازید جهاد را. (مجمل التواریخ والقصص). چون این حرب ترك بشنید
حرب را بساخت و میان ایشان کارزارها رفت. (مجمل التواریخ والقصص). بساز رزم عدو را که از براي ترا قضا گرفته بکف نامهء
ظفر دارد. مسعودسعد. زادگان چون رحم بپردازند سفر مرگ خویش را سازند.سنائی. منادیگر ملک بانگ کردي که بسازید فلان
روز را. (نصیحۀ الملوك غزالی). شتربه( 4)... جنگ را می ساخت. (کلیله و دمنه). مسعود از آنجا باز گشت و جنگ را ساخت.
(راحۀ الصدور). راه خداي در چهار چیز است: یکی امن در روزي... و چهارم ساختن مرگ. (تذکرة الاولیاء عطار). بباید نهان
جنگ را ساختن که دشمن نهان آورد تاختن. سعدي (بوستان ||). آهنگ کردن. عزم کردن. قصدکردن. عزیمت کردن. توجه :
اگر جنگ سازید یاري کنیم به پیش سواران سواري کنیم.فردوسی. چنین گفت کاین لشکر رزم ساز سپردم ترا، راه خوارزم
ساز.فردوسی. از آن پس بسازیم سهراب را ببندیم یک شب بدو خواب را.فردوسی ||. آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن : ... به گرو
کرد، نبرد و بماند ساخت گرستن چو زن نوحه گر.سوزنی ||. سازگار بودن. سازگاري کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن. حسن
سلوك داشتن. بر سر مهر بودن. خوشرفتاري کردن. هماهنگ بودن. سازنده بودن. نساختن با کسی، ناسازگاري کردن : همی نسازد
با داغ عاشقی صبرم چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج. شهید بلخی. خوي تو با خوي من بنیز نسازد سنگدلی خوي تست و مهر مرا
خوي. خسروي. اي طبع سازوار چه کردم تو را چه بود با من همی نسازي و دائم همی ژکی.کسائی. معذور است ار با تو نسازد زنت
اي غر زان گنده دهان تو زان بینی فژغند. عمارهء مروزي. سیاوش سیه را بدانسان بتاخت تو گفتی که اسبش بآتش
بساخت.فردوسی. ورایدون که با ما نسازد جهان بسازیم ما با جهان جهان.فردوسی. بدو گفت پیران که با روزگار بسازد خردیافته
مرد کار.فردوسی. ایانیاز بمن ساز و مرمرا مگداز که ناز کردن معشوق دلگداز بود.لبیبی. جهانا سراسر فسونی و بازي که بر کس
نپائی و با کس نسازي. ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 377 ). اگر با برادر مخالفت نگرفتی و بساختی و بر
فرمان پدر کار کردي [ بوالعسکر ] هیچ چیز از نعمت از وي دریغ نبودي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242 ). چون فتح دانست که با
آب بسنده نیاید با آب بساخت. (منتخب قابوسنامه ص 32 ). و ایدون بامر او شد و تقدیرش با خاك خشک ساخته آب تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 270 ). و اکنون تذرو با من کی سازد کز عارضین نبشته چو شاهینم.ناصرخسرو. هر چه او را [ کودك را ]
خوش آید، آنچه ممکن گردد که بدو توان داد و پیش او شاید نهاد پیش او آورند و بدو دهند و هر چه او را ناخوش آید از پیش
او دور دارند تا خوشخوي گردد و با او همی سازند تا او نیز سازنده شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و با دیگر ملوك طوایف بساخت
و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظم داشتندي. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 59 ). بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که راي تست بحق گشته در میان داور. مسعودسعد. اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
مسعودسعد. حور با گنده پیرکی سازد.سنائی. چون آب ز روي جان نوازي با جملهء رنگها بسازي. نظامی (لیلی و مجنون). اگر
دشمن نسازد با تو اي دوست تو می باید که با دشمن بسازي وگر نه چند روزي صبر میکن نه او ماند نه تو نه فخر رازي. (منسوب
به امام فخر رازي). میدانید که شیطان دشمن است، با او عداوت نمی کنید، بل که با او می سازید و از عیب خود دست نمی دارید.
(تذکرة الاولیاء عطار). و هر که را نفس بر او مالک شد ذلیل شد و اول جنابت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش. (تذکرة
الاولیاء عطار). بدانکه اخلاص دو بال دارد... یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت. (معارف بهاء ولد). اي سلیمان
در میان زاغ و باز حلم حق شو با همه مرغان بساز.مولوي. به اخلاق با هر که باشد بساز اگر زیر دست است، اگر سرفراز. سعدي
(بوستان ||). مدارا کردن. مماشات کردن. تحمل کردن : دیدم که زخم حادثه مرهم پذیرنیست با زخم بی حمایت مرهم بساختم.
مجیر بیلقانی. ما را که ز خوي خود ملال است باخوي تو ساختن محال است. نظامی (لیلی و مجنون). چشم از تو برنگیرم گر میکشد
صفحه 569
رقیبم مشتاق گل بسازد با خوي باغبانان. سعدي (طیبات). هر که را با گل آشنائی هست گو برو با جفاي خار بساز.سعدي (طیبات).
با جور و جفاي تو نسازیم چه سازیم چون زهره و یارا نبود چاره مدار است. سعدي (طیبات). با آنکه خصومت نتوان کرد
بساز.(گلستان). با طبع ملولت چکند دل که نسازد شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی. سعدي (گلستان). با گردش زمانه بساز اي
همام، چون افلاك را به آرزوي ما مسیر نیست. همام تبریزي (دیوان ص 23 ). با درد بساز تا بدرمان برسی. (جامع التمثیل).زمانه با
تو نسازد تو با زمانه بساز( 5). با اخلاق زشت او میسازم ||. توافق کردن. توافق داشتن. همداستان شدن در کاري یا در اندیشه اي : ز
هرگونه گفتیم و انداختیم سرانجام یکسر بدین ساختیم.فردوسی. همان تا کسی دیگر آید برزم تو با من بساز و بیاراي بزم.فردوسی.
بسازیم با هم به نیک و به بد نخواهم جز او گر بمن بد رسد.فردوسی. و گفت من خلاصی شما را اندیشیده ام اگر با من بسازید.
گفتند چنین باشد. (قصص الانبیاء جویري ص 179 ). با ما بوصال خود شبی چند بساز کاین عمر نماند بجز از روزي چند. مجیر
بیلقانی. مرو بهند و برو با خداي خویش بساز بهر کجا که روي آسمان همین رنگ است ||؟ تحمل کردن. گردن نهادن. متحمل
شدن. بردباري کردن. شکیبائی ورزیدن : در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم چون چنگم ار بسازي چون عودم ار بسوزي.
خواجوي کرمانی (دیوان ص 335 ). در چنگ تو همچون نی می نالم و میزارم بر بوي تو همچون عود میسوزم و میسازم. خواجو
(دیوان ص 731 ). چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت چرا اي مطرب مجلس دمی با ما نمی سازي. خواجو (دیوان
ص 764 ). جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین اي شمع که حکم آسمان این است اگر سازي وگر سوزي. حافظ. بدین سپاس که
مجلس منور است به دوست گرت چو شمع جفائی رسد بسور و بساز. حافظ. آن را که بوي عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر
آتش سودا بسوز و ساز. حافظ ||. سرکردن. بسر بردن : قیاس کن که چه حالم بوَد در این ساعت که در طویلهء نامردمم بباید
ساخت. سعدي (گلستان چ یوسفی ص 100 ). توان از کسی دل بپرداختن. که دانی که بی او توان ساختن. سعدي (بوستان ||). اکتفا
کردن. قناعت کردن. قانع بودم. خرسند بودن. بسنده کردن بچیزي یا با چیزي :دستوري خواه بنده را تا بنشابور باز گردد و وام
بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعا همی گوید. (چهار مقاله). چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند دل
بر سه یک نهادم و با کم بساختم. مجیر بیلقانی. بیاد ماه با شیرنگ میساخت بامید گهر با سنگ میساخت. نظامی (خسرو و شیرین).
این شکم بی هنر پیچ پیچ صبر ندارد که بسازد بهیچ. سعدي (گلستان). بچندان که در دستت افتد بساز از آن به که گردي تهی
دست باز. سعدي (بوستان). در مصطبهء عشق تنعم نتوان کرد چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی. حافظ. اي که مهمان منی ساغر
و مطرب مطلب هم به این سوز دل و نالهء جانسوز بساز. هلالی جغتائی (دیوان ص 85 ). بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته هر کس
بقدر همت خود خانه ساخته.هلالی. در محاورهء امروز گویند: با همین مواجب باید ساخت. با یک لقمه نان میسازیم. با همان
روزي دو قران می ساخت ||. تبانی کردن. قراري پنهان گذاشتن. همدست شدن خاصه در امري نهانی. بموجب قراري مخفی در
صدد اضرار یا استفاده از ثالثی برآمدن. توطئه کردن. حیله کردن. رو هم ریختن. زد و بند، بند و بست، ساخت و باخت کردن :
بهرام... گفت... با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وي ساخت تا ملک هرمز را چنین افتاد که ما با وي کنیم و
ملک ازوي بستانیم و باز بهرمز دهیم. (تاریخ بلعمی). از این ساختن( 6) حاجب آگاه شد بر او کام و آرام کوتاه شد.فردوسی. احمد
مردي دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ). امیر روز دیگر «! دهید » : دست بر دست زد و گفت
بار نداد و ساخته بودند تا اریارق را فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 225 ). گفتند باکالیجار خالش [ خال نوشیروان بن منوچهر ] با
حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص 345 ). -ساختن یا نساختن غذائی یا دوائی یا آب و -هواي
جائی کسی را؛ ملایم طبع وي بودن و نبودن. موافق طبع و مزاج او بودن یا نبودن. با مزاج او سازوار آمدن یا نیامدن. مفید بودن یا
نبودن. گوارا بودن یا نبودن : مردمان آن قبیلهء عرب بیامدند و مسلمان شدند و بمدینه بیمار شدند که آب مدینه نساختشان. (تاریخ
بلعمی). هارون بغداد را دوست نداشتی گفتی هوایش بد است و مرا نسازد. (تاریخ بلعمی). کرا خرما نسازد خار سازد کرا منبر
صفحه 570
نسازد دار سازد.(ویس و رامین). کسی کش مار شیبا بر جگر زد ورا تریاك سازد نه طبرزد.(ویس و رامین). دل دانا به هوش
خویش نازد بدي سازد کرا نیکی نسازد.(ویس و رامین). پیه را چون با گوشت خورند غذا بهتر بود و مردم را بهتر سازد. (الابنیه عن
حقایق الادویه). در خواست که مرا دستوري دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد. (تاریخ بیهقی). مکن بسوخته بر
سرکه و نمک که ترا گلاب شاید و کافور سازد و صندل. ناصرخسرو (دیوان ص 249 ). و اراقیت [ ملکهء پریان ] را آن آب [ آب
گرم معدنی ] ساخته بود و صحت پیدا آمده. (اسکندرنامهء خطی متعلق به سعید نفیسی). عسل محروران را نسازد. گفتند نگفتیم
مخور عسل و خربزه با هم نمیسازد؟ گفت حالا که هر دو تا خوب ساخته اند [ همدست شده اند ]که من یکی را از میان بر دارند.
(از روزنامهء صور اسرافیل ||). نواختن. ساز زدن. کوك کردن. نواختن آلات موسیقی از ساز و چنگ و رود و عود و ناي و
ارغنون : بجاي خروش کمان ناي و چنگ بسازید با باده و بوي و رنگ.فردوسی. گاه گفتی بیا و چنگ بزن گاه گفتی بیا و رود
بساز.فرخی. مطربا تو بساز رود نخست مدحت خواجهء عمید بخوان.فرخی. پیشت بپاي صد صنم چنگ ساز باد دشمنت سال و ماه
بگرم و گداز باد. منوچهري. بوستان عود همی سوزد، تیمار بسوز فاخته ناي همی سازد طنبور بساز. منوچهري. اگر ساز و آواست مر
خوش ترا بت رود ساز و می خوشگوار.ناصرخسرو. ساغر پر کن که برف گون آمد روز زان باده که لعل هست از آن رنگ آموز
بردار دو عود را و مجلس بفروز یک عود بساز و آن دگر عود بسوز.خیام. وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را ساقی بیار آن
جام می مطرب بساز آن ساز را. سعدي (طیبات). مطرب مجلس بساز زمزمهء عود ساقی ایوان بسوز مجمرهء عود. سعدي (بدایع).
اي آنکه عود داري در جیب و در کنار یک عود را بسوز و دگر عود را بساز. (از صحاح الفرس). در چنگ آرزویت سوزم چو عود
و سازم چون چنگم ار بسازي، چون عودم ار بسوزي. خواجو (دیوان ص 335 ). خادمهء عودسوز مطربهء عودساز شمع نه و
عودسوز، چنگ زن و عودساز. خواجو (دیوان ص 275 ). چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باك آتشم عشق و دلم عود و تنم
مجمر گیر. حافظ. زهره سازي خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد. حافظ. در
زوایاي طربخانهء جمشید فلک ارغنون ساز کند زهره بآهنگ سماع.حافظ. سازنده اگر چه ساز نیکو سازد اما بی ساز ساز چون
بنوازد من آینه ام که می نمایم او را او خالق من که او مرا میسازد. شاه نعمۀ الله ولی. در یادداشتهاي علامه محمد قزوینی آمده:
در آنجا 9 بیت بشاهد آمده که در فوق نقل گردید). ) .« عجالۀً نمیدانم مصدر این فعل بمعنی ساز زدن ساختن است یا سازیدن »
رجوع به یادداشتهاي قزوینی ج 3 ص 140 شود. گوئیم قطع نظر از اینکه ساختن باکثر معانی بصورت سازیدن بکار رفته بمعنی
مورد بحث نیز بصورت ساختن در صیغه هاي ماضی و نعت مفعولی دیده شده است : پس اندر، ز رامشگران دو هزار همه ساخته
رود روز شکار.فردوسی. برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب؟ مسعودسعد (دیوان ص
32 ||). نواختن آهنگ، نغمه، نوا. صوتی را اجرا کردن : چنان چون بیاید بسازي نوا مگر بیژن از بند گردد رها.فردوسی. بساز اي
بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب چنان مست است کز مستی نمیداند رباب از می. خواجو (دیوان ص 342 ). بساز مطرب مجلس
نواي سوختگان که بلبل سحري میکند سماع آغاز. خواجو(دیوان ص 708 ). بساز اي مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت
عراقی.حافظ. - آشتی ساختن؛ آشتی کردن. صلح کردن : ز بدخواه، در آشتی ساختن بترس از شبیخون و از تاختن. اسدي
(گرشاسبنامه). - آفرین ساختن؛ آفرین گفتن. آفرین کردن : به پیش گو پیلتن تاختند ز شادي بر او آفرین ساختند.فردوسی. - التجا
ساختن؛ پناه بردن : و منهزم بشهر آمدن و التجا ساختن بخدمت خداوند ملک معظم. (تاریخ سیستان). برادر مهتر او فیروز بپادشاه
هیتال التجا ساخت. (تاریخ گزیده چاپ عکسی ص 114 ). - انجمن ساختن؛ فراهم آوردن کسان، گرد آوردن کسان. انجمن کردن
: یکی انجمن ساخت از بخردان هشیوار و کارآزموده ردان.فردوسی. - بار ساختن؛ بار کردن : این گندم را بر دراز گوش بارساز و
بطرف شهر بخارا روان شو. (انیس الطالبین بخاري ص 177 ). خواجه فرمودند درازگوشان بار سازید، درویشان گفتند هوا قوي گرم
است. (انیس الطالبین ص 168 ). - با هم ساختن و بهم ساختن و یک با دیگر -ساختن؛ بصلح و آشتی زیستن. سازگاري داشتن : در
صفحه 571
اندیشید از آن دو یار دلکش که چون سازد بهم خاشاك و آتش. نظامی (خسرو و شیرین). در اینان نبندد دل اهل شناخت که
پیوسته با هم نخواهند ساخت. سعدي (بوستان ||). - همدست شدن. اتفاق کردن : هر آنکس که با او بهم ساختند ز آزرم ما دل
بپرداختند بداندیش و بدکار و بدگوهرند بدین پادشاهی نه اندر خورند.فردوسی. اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و
ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم. حافظ ||. - چیزي را قرارداد و مرسوم کردن :مردمان این صناعت یک با دیگر بساختند که
هر دائره اي خواهی بزرگ باش و خواهی خرد، محیط او گرد بر گرد بسیصد و شصت بخش راست ببخشند و آن بخشها را بمعدل
النهار ازمان خوانند. (التفهیم ص 73 ||). - با هم تبانی کردن ضد ثالثی: موش و گربه چون بهم سازند واي بدکان بقال. - بساختن؛
به تمام معانی ساختن آید: - برساختن؛ آماده شدن : که برساز کامد گه رفتنت سر آمد نژندي و ناخفتنت.فردوسی. که برساز تا
سوي دشمن شوي بکوشی و از تاختن نغنوي.فردوسی ||. - آماده کردن : ... چو بر تیزرو بارگی بر نشست زمان تا زمان زینش
برساختی. همی گرد گیتیش برتاختی.فردوسی ||. - آهنگ کردن : چو از کین ایرج بپرداختند بخون منوچهر برساختند.فردوسی. -
||آغاز کردن. براه انداختن : طلایه چو دیدش سبک تاختند بیک جاي پیکار برساختند. اسدي (گرشاسبنامه). زبر پر طاوس
بفراختی ببانگ آمدي جلوه برساختی. اسدي (گرشاسبنامه ص 72 ). کلاه و کمرها بینداختند خروشیدن و ناله برساختند. اسدي
(گرشاسبنامه). قارون صفتان که با من از کین برساخته اند جنگ قارن.مجیر بیلقانی. - بهانه ساختن؛ بهانه جستن : بهانه همی ساخت
بر هفتواد که دینار بستاند از بدنژاد.فردوسی. - پاره ساختن؛ پاره کردن : اینها [ هندوانه ها ] را پاره ساز که خورندگان میرسند.
(انیس الطالبین بخاري نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 104 ). - پاسخ ساختن؛ پاسخ گفتن. جواب دادن : همه مهتران سر
برافراختند همه پاسخ پادشا ساختند.فردوسی. - پاك ساختن؛ پرداختن. خالی کردن : ز فرزند تو باشد آن پاکدین ز ضحاك او
پاك سازد زمین.فردوسی. - جاي ساختن؛ جاي گزیدن : کیومرث شد بر جهان کدخداي نخستین به کوه اندرون ساخت جاي.
فردوسی ||. - جاي ساختن؛ جاي دادن : ز شادي ساختش بر فرق خود جاي که شه را تاج بر سر به که در پاي. نظامی (خسرو و
شیرین). - جنگ ساختن؛ جنگ راه انداختن. جنگ ساز کردن : بیکی زخم طپانچه که بدان روي کریه بزدم، جنگ چه سازي چه
کنی بانگ و ژغاز؟ بوالمثل. دگر گفت از آن رفت بر آسمان که تا جنگ سازد بتیر و کمان.فردوسی. اگر جنگ سازیم با خشنواز
شود کار بی سود بر ما دراز.فردوسی. - چاره ساختن؛ تدبیر کردن. تدبیري اندیشیدن : از آن پس یکی چاره اي ساختن ز هر گونه
اندیشه انداختن.فردوسی. بدو گفت من چاره سازم ترا بخورشید سر برفرازم ترا.فردوسی. - حرب ساختن؛ جنگ کردن : بزخمی
کزوغ ورا خرد کرد چنین حرب سازند مردان مرد. عسجدي (از جهانگیري). - حیلت ساختن؛ حیله کردن. چاره کردن : چون وي
در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی). با دهر که با تو حیله ها سازد
اي غره شده چرا همی سازي.ناصرخسرو. - در ساختن؛ سازگاري کردن : تا سرینت با میان در ساخته ست کوهی از موئی روان
آویخته.خاقانی. بر در هر کس چو صبا درمتاز با دم هرخس چو هوا درمساز. نظامی (مخزن الاسرار). ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی درساخت نتوان. نظامی (خسرو و شیرین ||). - مدارا کردن. مماشات کردن : چو روزگار نسازد، ستیزه نتوان کرد
ضرورت است که با روزگار درسازي. سعدي. یکی از لوازم صحبت آن است که یا خانه بپردازي یا با خانه خداي درسازي.
(گلستان ||). - تبانی کردن : چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید بر او ناظري برگماشت. ور او نیز درساخت با خاطرش ز
مشرف عمل برکن و ناظرش. سعدي (بوستان). - درمان ساختن؛ علاج کردن : نباشد پزشکش کسی جز که شاه که درمانش سازد
بگنج و سپاه. اسدي(گرشاسبنامه). گفت ازین نوع شکایت که تو داري سعدي درد عشق است ندانم که چه درمان سازم. سعدي
(طیبات). - دستارچه ساختن؛ تهیهء دستارچه، ایجاد آن : آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب عنبرین دستارچه از زلف دلبر
ساختیم. خاقانی (دیوان ص 814 ||). - کنایه از هدیه دادن و استمالت کردن است. (آنندراج) : از سیم و صراحی و زر می دستارچه
ساز دلبران را. خاقانی (دیوان ص 33 ). - دست برساختن؛ دست یازیدن. دست انداختن : چو از گرز و نیزه بپرداختند به بند کمر
صفحه 572
دست برساختند.فردوسی. - رخنه ساختن؛ رخنه کردن : رخنه سازي تو دست مستان را بشکنی پاي زیر دستان را. نظامی (هفت
پیکر). - رزم ساختن؛ آمادهء رزم شدن. آهنگ رزم کردن : چو او رزم سازد چو پاید گروه کند کوه دریا و، دریا چو
کوه.فردوسی. بخوانش بفرمانبري پیش باز بگو باژ بپذیر یا رزم ساز. اسدي (گرشاسبنامه). - رزمگاه ساختن؛ جنگ براه انداختن :
که گویند کز بهر تخت و کلاه چرا ساخت طلحند گو رزمگاه.فردوسی. - روان ساختن؛ جاري کردن : بدو گفت کاي پیر برگشته
بخت چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت که رزم مرا کرده اي آرزوي روان سازم از خونت ایدر بجوي.فردوسی. - زخمه ساختن؛
زخمه زدن. نغمه نواختن : بالاي مدیح تو سخن نیست کس زخمه نساخت برتر از بم.خاقانی. - زیان ساختن؛ زیان رسانیدن : بهر
مرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان.دقیقی. - سپه ساختن؛ تعبیهء لشکر. تجهیز سپاه : سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا.فردوسی. سپه ساز و برکش بفرمان من برآور یکی گرد از آن انجمن.فردوسی. - ستم ساختن؛ ستم روا
داشتن : به بیچارگان بر، ستم سازد اوي گر از جبر گردن بر افرازد اوي.فردوسی. - سرزنش ساختن؛ سرزنش کردن. ملامت کردن :
چنان دان که اندر فزونی منش نسازند بر پادشا سرزنش.فردوسی. - شبیخون ساختن؛ شبیخون زدن : بدان تا مگر سازد افراسیاب بما
بر شبیخون بهنگام خواب.فردوسی. - شعر ساختن؛ در تداول امروز: شعر سرودن ||. عشق ساختن، عشق ورزیدن : بگو با آنکه
هستی عشق می باز چو یارت هست با او عشق می ساز. نظامی (خسرو و شیرین). - فروساختن؛ آهنگ کردن. آغاز کردن : پس از
نیزه زي تیغ کین آختند پس ازتیغ کشتی فروساختند. اسدي (گرشاسبنامه). - کار کسی را ساختن؛ حاجت او را بر آوردن. علاج
درد او را کردن : بزرگی کن و کار ما را بساز که از پاك یزدان نه اي بی نیاز.فردوسی. کار من بیچارهء درمانده بساز. (منسوب به
ابوسعید ابوالخیر). شکرلبی و دهان شکر چو طراز کار دل عاشقان بیچاره بساز. (حاشیهء لغت فرس اسدي، نسخهء نخجوانی). گفتی
که چو وقت آید کارت به ازین سازم این عشوه مده کانگه افسون گرت خوانم. خاقانی. بیک کرشمه توانی که کار ما سازي ولی
بچارهء بیچارگان نپردازي.همام تبریزي ||. - در تداول عامه، تنبیه کردن. گوشمالی دادن. کفایت کردن. کلک چیزي را کندن. با
شراب تازه زاهد ترشروئی میکند کو جوانمردي که سازد کار این بی پیر را. صائب. - کار زنی یا دختري را ساختن؛ با او آرمیدن.
- کفن ساختن؛ کفن کردن. در کفن پیچیدن : چو جفت ترا روز برگشته شد بدست یکی بنده بر کشته شد بر آئین شاهان کفن
ساختم ز درد جهاندار پرداختم.فردوسی. بکرم پیله می ماند دل من که خود را هم بدست خود کفن ساخت. خاقانی (دیوان ص
731 ). - کمین ساختن؛ کمین کردن. مترصد نشستن : کمین ساختم در پس پشت اوي نماندم بجز باد در مشت اوي.فردوسی. که در
جنگ هرگز نسازد کمین اگر چند باشد دلش پر ز کین.فردوسی. همی مرگ بر جنگ من هرزمان کمین سازد آورده بر زه کمان.
اسدي (گرشاسبنامه). همی ساخت بر کشتن عم کمین نهان عم بخون جستنش همچنین. اسدي (گرشاسبنامه). - کین ساختن؛ کینه
ساختن. کینه جوئی کردن. ستیزه جوئی کردن : نه آرام باشد شما را نه خواب مگر ساختن کین افراسیاب.فردوسی. چنین داد پاسخ
فرامرز باز که با شیر درنده کینه مساز.فردوسی. - گذار ساختن؛ گذشتن : بفرمود تا مرد کشتی شمار بسازد بکشتی ز دریا
گذار.فردوسی. - گرم ساختن؛ گرم کردن : نتوانستم که آب گرم سازم و غسل آرم. (انیس الطالبین بخاري، نسخهء خطی کتابخانهء
مؤلف ص 127 ). -لابه ساختن؛ لابه کردن : بسی لابه ها ساخته زي پدر که از پهلوان چیست نزدت خبر. اسدي (گرشاسبنامه). -
- .( مقام ساختن؛ جاي گزیدن. مقام کردن :سقلاب سوي روس آمد که آنجا مقام سازد. (مجمل التواریخ والقصص ص 104
مکافات ساختن؛ کیفر دادن : مکافات سازم بدان را ببد چنان کز ره شهریاران سزد.فردوسی. من این بد مکافات آن ساختم نه زان
کارج تو شاه نشناختم. اسدي (گرشاسبنامه). - مهربانی ساختن؛ اظهار مهربانی کردن. مهربانی نشان دادن : این سخن گفت و چون
ازین پرداخت مشفقی کرد و مهربانی ساخت. نظامی (هفت پیکر). - وضو ساختن؛ وضو گرفتن : سازد وضو بمسجد اقصی به آب
چشم شکر وضو کند بدر مسجدالحرام.خاقانی. - وطن ساختن؛ وطن گزیدن. وطن کردن : من از دل آن زمان خود دست شستم که
1) - ن ل: پز. ( 2) - ن ل: پزي. ( 3) - در گرشاسبنامهء اسدي آمده ) .( شد در زلف آن دلبر وطن ساخت. خاقانی (دیوان ص 731
صفحه 573
است : همی تا سمور است و سنجاب چین نپوشد ز ریکاشه کس پوستین. ( 4) - اصح، شنزبه. ( 5) - امثال و حکم ج 1 ص 353 وج 2
6) - یعنی به نهان مأمور کردن هرمز کسی را به زهر خورانیدن خسرو. ) . ص 913
ساختن و پرداختن.
[تَ نُ پَ تَ](ترکیب عطفی، مص مرکب) آماده کردن. آراستن. تمام و کامل کردن.
ساختنی.
[تَ] (ص لیاقت) ازدر ساختن. درخور ساختن ||. که ساختن آن بتوان ||. آنچه ساختن آن ضروري است. که ساختن آن واجب
است.
ساخت و پاخت.
[تُ] (اِ مص مرکب، از اتباع) از اتباع. پل و پخت. قراري نامشروع گونه به خفا. قرارهاي محرمانهء دو تن با یکدیگر. قرارداد نهانی.
با کردن صرف میشود: با هم ساخت و پاخت کردن.
ساخت و پاخت کردن.
[تُ كَ دَ](مص مرکب) به امري و بیشتر امري نابوجه با هم قرارگذشتن.
ساخت و ساز.
[تُ] (اِمص مرکب)آمادگی. کارساختگی. عدت. (منتهی الارب).
ساخته.
[تَ / تِ] (ن مف) بناشده : چون مقیمان همه مشغول مقامند و لیک یک یک از ساختهء خویش همی بر گذرند. ناصرخسرو||.
مصنوع. صنیع. بعمل آمده. ساخته شده :همه سپرغمهاي آن از زر و سیم ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43 ||). در تداول عامه
یعنی کالائی که سفارش میشود که صنعتگر بسازد، بکار میرود ||. آماده. (صحاح الفرس) (برهان). مستعد و « سفارشی » در مقابل
آماده. (غیاث). حاضر. مهیا. بسغده. بسیجیده : اردشیر یک شب بخواب دید که فرشته اي از آسمان فرود آمدي و وي را گفتی
خداي عزوجل ملک بتو خواهد دادن. ساخته باش. (تاریخ بلعمی). از پی خدمت شریف تو داد تا روم با تو ساخته بسفر.فرخی.
گفت ساخته باشید که با بوسهل سوي ري بروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401 ). یک شب... پرده داري.... بیامد و مرا که
عبدالغفارم بخواند و چون وي آمدي بخواندن من، مقرر گشتی که بمهمی مرا خوانده می آمد، ساخته برفتم. (تاریخ بیهقی ص
130 ). مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانهء خداي عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی). یک تن ساخته
داري به که دو تن ناساخته. (قابوسنامه). چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را وان را که ازو همی طمع
دارد گو ساخته باش انتقامش را. ناصرخسرو (دیوان ص 22 ). خداي تعالی ترا عافیت داد و لیکن چون بلا اختیار کردي، ساخته باش.
(قصص الانبیاء جویري ص 153 ). گفت فردا علماء حاضر خواهند آمدن، باید که ساخته باشی مناظرهء ایشان را. (فارسنامهء ابن
صفحه 574
البلخی چ اروپا ص 64 ). و تو ساخته باش با سپاه و چون خروش بوق شنیدي بیرون آي. (مجمل التواریخ والقصص). سلجوقیان
ناساخته بودند. این قوم ناگاه بریشان زدند و بغارت مشغول شدند. (راحۀ الصدور راوندي). مردمان را فرمود که ساخته شوید و
.( بیرون روید. (ترجمهء تاریخ اعثم کوفی ص 66 ). و جنگ آغاز نهادند و معاویه نیز ساخته شد. (ترجمهء تاریخ اعثم کوفی ص 75
تا اگر ناگه از در درآید [ دشمن ] ناساخته نباشی. (مجالس سعدي ||). شاك السلاح؛ با سلاح مکمل. با تجهیزات کافی. با برگ و
ساز هر چه تمامتر. با تمام سلاح و آلات حرب : ابوبکر مردمان مدینه را همی گفت ساخته باشید شما و با سلاح همی روید هر جا
که روید که این عرب نباید که شبیخون کنند. (تاریخ بلعمی). عبدالملک بن مهلب بمدد حجاج فرارسید با سپاهی ساخته، دیگر
روز حرب اندر گرفتند. (تاریخ بلعمی). چو آگاه شد اشکش آمد براه ابا لشکري ساخته پیش شاه.فردوسی. سپاهی ز استخر بی مر
ببرد بشد ساخته تا کند رزم گرد.فردوسی. احمد بن عبد العزیز... با لشکري ساخته و انبوه بیامد. (تاریخ سیستان ص 248 ). چون فرا
رسید با سپاه ساخته، سپاه عمار ناساخته بودند. (تاریخ سیستان). آخر قضا را طغرل با سواري هزار ساخته... بدر شهرآمد. (تاریخ
سیستان). خبر آمد که داود بطالقان آمد با لشکر قوي و ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579 ). و قومی را که کم سلاح تر بودند
ساخته بداشت. (تاریخ بیهقی ص 39 ||). آراسته. (انجمن آرا) (آنندراج) : همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته رود
آخته دو صد چرگر. (از حاشیهء لغت فرس، نسخهء خطی نخجوانی ||). باندام. بسامان. فراهم. راست شده. روبراه. سر و صورت
گرفته. مرتب و منظم : اهل یغسون یا سو مردمانی اند بیشتر با نعمت و کاري ساخته تر دارند. (حدود العالم). شهنشاه را کارها
ساخته ست وزین کار بیرنج پرداخته ست.فردوسی. گر چه شان کار همه ساخته از یکدگر است( 1) همگان کینه ور و خاشه بر
یکدگرند. ناصرخسرو. من بیرون روم و کار شما را ساخته گردانم. (کلیله و دمنه ||). مصمم. جازم. قاصد : که پرسد که این
جنگجویان که اند وزین تاختن ساخته بر چه اند.فردوسی. گذارش پر از نره دیوان جنگ همه رزم را ساخته چون پلنگ.فردوسی.
همه ساخته کینه و جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را.فردوسی ||. ترکیب شده. تلفیق شده: گویند این نغمه ها از ساخته هاي
فلان آهنگساز است ||. مزور. قلب. غیر اصل. ساختگی : غز گفتا تو سزاوارتري اي عم بدین سنگ و آن سنگ ساخته به وي داد.
(مجمل التواریخ و القصص). - حدیثهاي ساخته؛ احادیث موضوعه. احادیث بربسته ||. موافق. (برهان). سازوار. سازگار. مهربان.
متحد. همساز. هم آهنگ. همدل. همداستان : الیاس بن اسد... همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت و
مردمان با الیاس ساخته تر بودند. (تاریخ سیستان). همیشه با خوارج ساخته بود و او [ محمد بن الحصین ] را نیازردندي. (تاریخ
سیستان). نشنیدستی که خاك زر گردد از ساخته کدخداي و کدبانو. ناصرخسرو. شگفت نیست که از راي عدل گستر تو شوند
ساخته چون دو برادر آتش و آب. مسعودسعد. با حاسد تو دولت چون آب و روغن است با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی ||. خوش مشرب. سازگار با همه کس. ملایم. حلیم. آرام : و مردي ساخته بود بی تعصب [ ابراهیم القوسی ] و بر خوارج و
اهل سنت و تمیمی و بکري ساخته بود و طریق سلامت گرفته. (تاریخ سیستان ص 191 ). مردي بود بسلامت با خوارج هیچ حرب
نکردي و با هر کسی ساخته بود. (تاریخ سیستان ص 190 ||). کنایه از مردم شیاد چاپلوس. (برهان ||). نوازش یافته. دلخوش.
دلگرم : ساخته و سوخته در راه تو ساخته من، سوخته بدخواه تو. نظامی ||. ساز کوك کرده. (انجمن آرا) (آنندراج) : به پردلی و
به مردي همه نگه دارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ. فرخی. هر فاخته اي ساخته نائی دارد هر بلبلکی زیر و ستائی دارد.
منوچهري (دیوان ص 149 ). چون بربط نواخته و چنگ ساخته قمري و فاخته بخروشند بر چنار. قطران (از انجمن آرا). - آراسته و
ساخته؛ آماده. معد. با اسباب آراسته : هشت هزار مرد بودند از مهاجر و انصار همه آراسته و ساخته و با سلاح تمام. (تاریخ بلعمی).
و آنگاه درین حصن ترا حجرگکی داد آراسته و ساخته باندازه و در خور. ناصرخسرو. سپاهی داشتی آراسته و ساخته. (نوروزنامه).
آمده است و درست نمی نماید. « یکدیگر » 1) - در دیوان چ تقوي ص 99 )
ساخته بودن.
صفحه 575
[تَ / تِ دَ] (مص مرکب) یا نبودن کاري از کسی یا کسانی. انجام آن توانستن یا نتوانستن: این کار از من ساخته نیست.
ساخته رنگ.
.( [تَ / تِ رَ] (ص مرکب)موافق. (برهان). کنایه از موافقت. (انجمن آرا) (آنندراج). موافق و مناسب. (شعوري ج 2 ورق 68
ساخته روي.
[تَ / تِ] (ص مرکب)شرمنده که روي خود ترش کرده باشد ||. کسی که روي خود بتکلف آراسته باشد. (غیاث) (آنندراج) :
پیش رویش بهشت ساخته روي حبذا خوي صاحب این روي. نورالدین ظهوري (از آنندراج).
ساخته شدن.
[تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) (... کار کسی) بر آمدن حاجت او : چون کار همه ساخته شد از کرم تو باید که شود ساخته کار شعرا
نیز.سوزنی (... ||. کاري را) مهیا و آمادهء آن گردیدن.
ساخته کاچار.
[تَ / تِ] (ص مرکب)آماده. با اسباب. بسامان و به اندام : اکنون سور است و مردم آید بسیار کار شگرف است و صحن ساخته
کاچار. نجیبی.
ساخته کردن.
[تَ / تِ كَ دَ] (مص مرکب) ساختن. آماده کردن : دستیار و ستور و کار سفر ساخته کرد هر چه نیکوتر. عنصري. و بسبب فرمان
امیرالمؤمنین جاي فضل در این سراي بیرونی ساخته کرد. (تاریخ بیهقی). تمامی صحرا را آب گرفت تا ایشان غسل کنند و جنگ را
ساخته کنند. (قصص الانبیاء جویري ص 219 ). و آن جادوان گفتند تا روز عید کارها ساخته کنید. (قصص الانبیاء جویري ص
102 ). کار لوزینهء ما را بکرم ساخته کن که نخستین سخن از تنگ شکر آغازي. سوزنی. سر آن داري امروز که بر ما دو حکیم
کار لوزینه کنی ساخته از بی سازي. سوزنی. جواب خداي را ساخته کن. (تذکرة الاولیاء عطار).
ساخته لگام.
[تَ / تِ لُ / لِ] (ص مرکب)گردنکش و توسن. سرکش، کذا فی المجمع. (شعوري).
ساخته و آماده.
[تَ / تِ وُ دَ / دِ](ترکیب عطفی، ص مرکب) ساخته و پرداخته. حاضر و آماده : چون این مکار غدار بیاید، ساخته و آماده باید بود.
(کلیله و دمنه).
ساخته و پرداخته.
صفحه 576
[تَ / تِ وُ پَ تَ / تِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) ساخته و به اتمام رسیده. ساخته و آماده. حاضر و آماده.
ساخر.
[خِ] (ع ص) فسوس کننده. (آنندراج). مسخره کننده. مستهزي ء. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 8 ص 381 و 388 ). استهزاکننده. خنده
ستانی کننده... تمسخر کننده. ریشخند کننده.
ساخر.
(اِخ) ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیهء غور و هرات بوده. در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه
آمده است. رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج 3 ص 261 و جزء سوم از ج 3 ص 277 و
294 و 384 و 298 و جزء چهارم از ج 3 ص 308 و چ کتابفروشی خیام ج 2 ص 604 و ج 3 ص 360 و ج 4 ص 74 و 171 و 237 و 302
و 314 و 315 و 367 و 591 شود. ضبط کلمه مشکوك است.
ساخرة.
[خِ رَ] (ع ص) تأنیث ساخر. رجوع به ساخر شود ||. کشتی باد موافق یافته. (منتهی الارب) (المنجد). ج، سواخر.
ساخسلو.
[خِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 32 هزارگزي جنوب باختري هریس و 6500 گزي
راه شوسهء تبریز به اهر. جلگه اي و هواي آن معتدل و مایل به گرمی و مالاریائی است از آب تلخ رود و آب چشمه مشروب
میشود. محصولات آن غلات و حبوبات و سر درختی است. 169 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع
.( دستی فرش بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیاي ایران ج 4
ساخط.
[خِ] (ع ص) خشمگین. (مهذب الاسماء). خشمناك. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج).
ساخلو.
[لُ] (ترکی، اِ) گروهی از سربازان که در مکانی جاي گزیده و بحفظ و نگاهبانی آن گماشته شده باشند. این کلمه ترکی است و
فرهنگستان پادگان را بجاي آن برگزیده است.
ساخ مرس.
[مَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان در کاسعیدهء بخش چهاردانگهء شهرستان ساري، واقع در 23 هزارگزي شمال کیاسر. کوهستانی و
جنگلی و هواي آن معتدل و مرطوب است. از آب چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و ارزن و مختصري برنج است، 75 تن
سکنه دارد که مردان آن به زراعت و گله داري و زنان آن بصنایع دستی، بافتن شال و کرباس اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از
صفحه 577
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
ساخن.
[خِ] (اِ) ساروج. (جهانگیري). و آن چیزي باشد که آهک داخل آن سازند و کار فرمایند. (برهان)... که در حوض و حمام کار
.( کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). سارو. چارو. ساروج. صاروج ||. روح حیوانی (؟). (از شعوري ج 2 ورق 70
ساخن.
[خِ] (ع ص) گرم. یوم ساخن؛ روزي گرم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، سُخّان.
ساخنۀ.
[خِ نَ] (ع ص) تأنیث ساخن. گرم. لیلۀ ساخنۀ؛ شبی گرم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
ساد.
(ص) مخفف ساده. بی نقش. بی نگار. مقابل منقش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : موم سادم ز مهر خاتم دور خالی از انگبین و
از زنبور. نظامی. براي کسوت خدام درگهش خورشید ز چرخ گاه منقش طراز دو گه ساد. شمس فخري (از جهانگیري) (انجمن
آرا) (آنندراج (||). اِ) دشت و بیابان و صحرا. (برهان) (جهانگیري). دشت و صحراي صاف. ساده. (انجمن آرا) (رشیدي) : ز چاه
عشق برآمد دلم بساد، چنو بمشک سوده برآورد چاه ساده ز نخ. سوزنی (از رشیدي ||). خوك نر. گراز. (برهان) (جهانگیري)
(رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج) : درختان کشته که داریم یاد بدندان بدو نیمه کردند ساد( 1). اسدي (از رشیدي، جهانگیري،
انجمن آرا، آنندراج (||). ص) ساده. مخفف سائیده : باغ پر از حجله شد راغ پر از حله شد دشت پر از دجله شد کوه پر از مشک
ساد. منوچهري (دیوان ص 19 ||). بیریش. (رشیدي). رجوع به ساده شود ||. ابله و نادان و ساده دل. (رشیدي). رجوع به ساده
شود ||. استاد. (برهان) (جهانگیري) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف استاد : خلق گشت از قدوم زاهد شاد زانکه او بد به
پنددادن ساد. سنائی (از جهانگیري و رشیدي و انجمن آرا و آنندراج (||). معرب، اِ) مزید مؤخر امکنه: خسروساد فیروز. خسروساد
است. ( 1) - این بیت در لغت فرس اسدي و صحاح الفرس و شاهنامه (چ « شاد » قباد. خسروساد هرمز. و در این کلمات معرب
بروخیم ج 4 ص 1069 ) (و در این کتاب اخیر با تحریف ساد به شاد) به فردوسی نسبت یافته، و در هر صورت، اینکه کلمهء ساد در
آمده است. « شاخ و برگ کنده » و « پاك کرده » آن معنی گراز داشته باشد نادرست مینماید و ظاهراً ساد و مخفف ساده و بمعنی
رجوع به ساده شود.
ساد.
(اِ) ساد کندر. گیاهی داروئی که برگش پهن و بزرگ و خوشبو است، ساذج معرب آن، و به هندي پترج گویند. (رشیدي). رجوع
به ساذج شود.
ساد.
صفحه 578
(اِخ) تیره اي از طایفهء سهونی ایل چار لنگ بختیاري است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 76 ). رجوع به سهونی شود.
ساد.
[سادد] (ع ص) سدکننده. (از منتهی الارب ||). استوار ||. راست. صواب گفتار. (اقرب الموارد). و کان بصیراً بالنحو ساداً فیه.
.( (یاقوت در معجم البلدان چ مارگیلوث ج 2 ص 64 س 1
سادآوران.
[وَ] (سریانی، اِ)( 1) به لغت سریانی چیزي است مانند صمغ، و آن را در درون بیخ درخت گردکان که مجوف شده باشد یابند. سرد
و خشک در دوم و سوم، خوردن و ضماد کردن آن بر شکم اسهال خونی را نافع باشد، و آن را به رومی قنطار و به عربی خاتم
الملک خوانند. (برهان) (آنندراج). در اختیارات بدیعی آمده: ساداوران، قنطار خوانند و معنی ساداوران بپارسی سواد القضاة است و
بشیرازي بهک داوران خوانند. صاحب منهاج گوید: صمغی است و این سهو است. صاحب جامع گوید: چیزي است مانند صمغ که
در اندرون بیخ درخت گردکان که مجوف شده باشد یابند. مؤلف [ اختیارات بدیعی ] گوید: چیزي است که در میان درخت بطم
کهن میباشد و آن را آب بن خوانند. صاحب جامع از درخت جوز یا بطم سهو کرده است. بهترین آن بود که به سرخی مایل بود و
طبیعت آن سرد است در دویم و خشک است در سیم و گویند گرم است، و منفعت آن آن است که خون را ببندد بخوردن و از
بیرون ضماد کردن یا بخود برگرفتن، و چون سحق کنند و نیم درم از وي بآب لسان الحمل بیاشامند هم خون ببندد و هم قطع سیلان
اسهال کند و اگر زنان بسرکه سرشته و فرزجه سازند و به خود بر گیرند قطع خون رفتن کند و قوة عروق و رحم و اوردهء آن بدهد.
و اگر همچنان به آب لسان الحمل بیاشامند و بدان حقنه کنند همین عمل کند و اگر حل کنند و در آب ورق مورد اضافت کنند و
زن موي خود را بدان غلاف سازد و بن موي به آب مورد که آن را در وي حل کرده باشند تر کند چندانکه بخورد قوت موي
بدهد و از تساقط منع کند به خاصیتی که در وي است. و اگر نیم مثقال بیاشامند معده و امعاء را پاك گرداند. و اگر بر ورم خصیه و
ذکر بسرکهء خمري طلا کنند نافع بود. و بدیغودس (؟) گوید به خاصیت موي را قوت دهد و خوردن وي گویند مضر بود. سیر و
مصلح وي زعفران بود و بدل آن به وزن آن فیلزسرج و دو دانگ آن بیخ نی. (اختیارات بدیعی). در تحفهء حکیم مؤمن آمده:
معرب از سیاه داران است بمعنی سیاهی درختان چه دار به لغت فرس درخت است و به عربی سوادالحکام نامند به جهت آنکه
قسمی از مداد از آن ترتیب میدهند. و سوادالقضاة که صاحب اختیارات ذکر کرده اسم عفص است و آنچه گفته که از درخت بطم
حاصل میشود اصلی ندارد بلکه چیزي است سیاه مایل به سرخی و براق و شبیه به شبه و با اندك تلخی و در جوف درختان هند و
بلاد حوالی آن بهم میرسد و مخصوص آن بلاد است. مؤلف تذکره آنچه از درخت نارجیل بهم میرسد بهتر دانسته است، و در دوم
سرد و خشک و با اندك حرارت محلله و رادع اورام حاره و با آب بارتنگ قاطع نزف الدم همهء اعضا است شرباً و ضماداً. و
حابس اسهال دموي و التیام دهندهء زخمها است. و با شراب جهت ورم قضیب و انثیان، و با شراب جهت اورام بارده، و با روغن
مورد جهت منع ریختن موي مؤثر و بغایت مسود او است. و فرزجهء او با سرکه و حقنهء او بی سرکه جهت قطع خون حیض و
تقویت رحم و رفع اسهال نافع. و مداومت خوردن او مولد سودا، و مصلحش شکر، و قدر شربتش یک مثقال، و بدلش دو وزن آن
.( مورد است. (تحفهء حکیم مؤمن). ابن البیطار از ابن وافد آرد که اصل کلمه سیاه داوران است یعنی سیاه [ جامهء سیاه ] قضاة( 2
- (Lichemacee. (2 - ( سادوران. (دزي ج 1 ص 620 ). رجوع به آب بن، طین شاموس و طین مختوم در این لغت نامه شود. ( 1
گمان میکنم مرکب چینی باشد که از ماهی هفت پاگیرند. (یادداشت مؤلف).
صفحه 579
سادات.
(ع اِ) جمع سادت (سادة) است که در اصل سَیَدة بود، جمع تکسیر سائد، و سائد بر وزن فاعل بمعنی سید است. پس سادات جمع
الجمع سائد باشد نه جمع سید. (غیاث) (آنندراج). مهتران : که سادات جمع جوانان جنت نبی گفت هستند شبیر و شبر. ناصرخسرو
.( (دیوان ص 150 ). و اسامی ملوك عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است. (چهار مقاله چ معین ص 51
.( در جملگی دیار خراسان از اشراف سادات به مکنت و یسار و کثرت عقار... درگذشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 250
.( احدي از فضلا و سادات نزدیک تر از ایشان [ ملاباشی ] در خدمت پادشاهان نمی نشستند. (تذکرة الملوك چ تهران ص 1
سادات.
(اِخ) دهی است از دهستان ایتبوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 33 هزارگزي شمال خاوري نورآباد در کنار باختر راه
شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. دامنه و هواي آن سردسیر و مالاریائی است. آب آن از چشمه ها و محصول آن غلات و لبنیات است،
300 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء ایتیوند هستند و در زمستان قشلاق
میروند. در این آبادي امامزاده اي است بنام شاهزاد ابراهیم از اولاد حضرت موسی بن جعفر (ع) که معروف به بابابزرگ و ساختمان
.( آن در دامنهء غربی کوه سر کشتی واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سادات.
(اِخ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 77 هزارگزي شمال خاوري راه شوسهء
آرو بهبهان. کوهستانی و هواي آن سردسیر و مالاریائی است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، پشم، لبنیات، گردو، میوه
است، 250 تن سکنه دارد که به: زراعت، گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی و بافت قالیچه و جاجیم در آن معمول است. راه
.( مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء بویراحمد هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سادات.
(اِخ) دهی است از دهستان قره باشلو بخش چاپشلو شهرستان دره گز، واقع در 7 هزارگزي شمال باختري قره باشلو، سر راه عمومی
کپکان. جلگه اي و سردسیر است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است، 130 تن سکنه دارد که بزراعت اشتغال دارند. راه
.( مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سادات.
(اِخ) دهی است از دهستان خانمیرزا بخش لردگان شهرستان شهرکرد. واقع در 3 هزارگزي شمال لردگان و متصل به راه سادات به
لردگان. کوهستانی و هواي آن معتدل است. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو است، 306 تن سکنه دارد که به زراعت
.( اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
سادات.
(اِخ) (سلاطین ... دهلی) چهارمین سلسله از پنج سلسلهء مسلمان قبل از سلطنت مغول در هندوستان، شامل بیست و هفتمین تا سی
صفحه 580
امین پادشاهان دهلی که از 817 ه . ق. تا حدود 847 ه . ق. (بعد از تلقیه و بیش از لودیان) در هند حکومت کرده اند. رجوع به
ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص 265 تا 273 شود.
سادات.
.( (اِخ) سلاطین [ سلاطین لحسا ] را سادات میگفتند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 110
سادات احمدي.
.( [تِ اَ مَ] (اِخ) تیره اي است از طایفهء زلقی ایل چهار لنگ بختیاري. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 76
سادات بابلکانی.
.( [تِ بُ] (اِخ) خاندانی است که در قرن نهم در ده کوسان مازندران اقامت داشته اند. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 170
.( جغرافیاي سیاسی کیهان ص 76
سادات باولی.
[تِ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 48 هزارگزي شمال باختري نورآباد و در 15
هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد و کرمانشاه اراضی آن تپه و ماهور و هواي آن سردسیر و مالاریائی است. آب آن از چشمه و
محصول آن غلات و لبنیات و پشم است. 180 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه مالرو دارد. ساکنان آن از
طایفهء سادات هستند و زمستان قشلاق میروند. در این آبادي بناي زیارتگاه امامزاده باولی بن موسی کاظم از آثار قدیم است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سادات بیهق.
[تِ بَ هَ] (اِخ) از خاندانهاي مشهور خراسان. متوطن در نیشابور و بیهق، از اعقاب سید ابوالحسن محمد بن ابومنصور پلاس پوش
55 شود. - بودند و بر اثر پیوند با طاهریان نفوذ فراوانی یافته بودند. رجوع به تاریخ بیهق صص 50
سادات جبرئیلی.
[تِ جَ رَ] (اِخ) از سادات مرتضوي هزارجریب و از اعقاب سید عمادند که در قرن نهم و دهم در هزارجریب مازندران حکومت
داشته اند. از این خاندان اند سید روح الله متوفی به سال: 927 و پسرش سید عبدالله متوفی به سال 934 . رجوع به ترجمهء مازندران و
استرآباد رابینو ص 111 شود.
سادات حسینی.
.( [تِ حُ سَ] (اِخ) تیره اي از شعبهء جبارهء ایل عرب از ایلات خمسهء فارس هستند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 87
سادات رضا توفیقی.
صفحه 581
[تِ رِ تَ] (اِخ)قبیله اي از بنی هاشم اند که ییلاق آنها در ناحیهء طبیعی کوه کیلویه و قشلاق آنان در ناحیهء ده دشت کوه کیلویه
است.
سادات رضی الدین.
[تِ رَ ضی یُدْ دي] (اِخ) از سادات مرتضوي هزارجریب و از اعقاب سید عمادند که در قرن نهم در هزار جریب مازندران حکومت
داشته اند. آخرین آنان سید حسین بود که بسال 929 بفرمان شاه اسماعیل صفوي مقتول شد. رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد
رابینو ص 191 شود.
سادات زیدي.
[تِ زَ] (اِخ) فرزندان زیدبن علی بن زین العابدین (ع) هستند. شعبه اي از این خاندان از قرن سوم در یمن فرمانروائی یافتند و ائمهء
316 ) بنیاد نهادند که بدست سامانیان و آل - آنان هنوز نیز در آن سرزمین هستند. و نیز در قرن سوم حکومتی در طبرستان ( 250
زیار منقرض شد. رجوع به زیدیه شود.
سادات سید ناصرالدین.
[تِ سَیْ يِ صِ رِدْ دي] (اِخ) یکی از طوایف کرد ساکن پشتکوه ایران است. ییلاق آن ایل درب امامزاده و قشلاق آن تنگ تیمه
.( است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 70
سادات طالبی.
[تِ لِ] (اِخ) ساداتی که از نسل امیرالمؤمنین علی (ع) یا از نسل برادران آن حضرت جعفر و عقیل هستند. (انساب سمعانی). رجوع
به طالبی شود.
سادات طلس.
[تِ طِ] (اِخ) چهار تن بودند: قیس بن سعدبن عباده، عبدالله بن زبیر، احنف بن قیس، شریح قاضی. و طلس بحرف عرب کسی را
گویند که در روي وي اصلًا موي نباشد. رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء دوم از ج 2 ص 240 و چ خیام ج 2 ص 124
شود.
سادات عگوب.
[تِ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوك عنافجه) بخش مرکزي شهرستان اهواز، واقع در 40 هزارگزي شمال اهواز، و در
4 هزارگزي خاور راه شوسهء اهواز به اندیمشک زمین آن دشت و هواي آن گرمسیر است آب آن از رودخانهء شاهور و محصول
آن غلات و برنج است، 250 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی قالیچه بافی در آن معمول
است. بعلت مسطح بودن اراضی در تابستان میتوان بدان اتومبیل برد. ساکنان آن از طایفهء سادات موسوي هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 582
سادات محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان لاویج بخش نور شهرستان آمل واقع در 24 هزارگزي جنوب سولده. کوهستانی و جنگلی و
هواي آن معتدل و مرطوب است. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است، 80 تن سکنه دارد که مردان آن به
زراعت و گله داري و زنان آن به شال بافی و جوراب بافی اشتغال دارند. راه مالرو دارد. سکنهء آن در تابستان به ییلاق میروند. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سادات محله.
5/ [مَ حَ لْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ساسی کلام بخش مرکزي شهرستان بابل، واقع در هزارگزي جنوب باختري بابل و در 1
هزارگزي جنوب راه شوسهء بابل به آمل. زمین آن دشت، و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. آب آن از چاه آرتزین، و
محصول آن، غلات، برنج، صیفی، پنبه، حبوبات، و مختصري نیشکر است. 300 تن سکنه دارد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
سادات محله.
[مَ حَ لْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبست بخش بابلسر شهرستان بابل، واقع در 3 هزارگزي جنوب باختري بابلسر. زمین آن
دشت و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. آب آن از رودخانه کاري و چاه و محصول آن، صیفی، باقلا، غلات، پنبه و
کنجد است، 295 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). نام دیگر این آبادي
سیاه ورز آمده است. « مازندران رابینو » در
سادات محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان درکاسعیده بخش چهاردانگهء شهرستان ساري، واقع در 30 هزارگزي شمال باختري کیاسر و
در 6 هزارگزي شمال راه عمومی کیاسر به ساري. زمین آن کوهستانی و جنگلی، و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است.
آب از چشمه سار. و محصول آن برنج، غلات، ارزن، و لبنیات است. 925 تن سکنه دارد که مردان آن به زراعت و زنان آن به شال
.( بافی و کرباس بافی اشتغال دارند. راه مالرو دارد. در کنار رودخانهء زارمرود برنج میکارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سادات محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار، واقع در 5 هزارگزي خاور رامسر و در یک هزارگزي
جنوب راه شوسهء رامسر به شهسوار. زمین آن دشت و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. آب آن از نهر چیر سر و چاه، و
محصول آن: چاي، برنج، مرکبات، و مختصري ابریشم است، 15000 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه فرعی به راه
شوسه و نیز دبستان و در حدود 30 دکان و دو ماشین کوچک برنج کوبی و 10 ماشین دستی مالش چاي دارد. یک چشمهء آب
گوگرد بقرب آن واقع است. اراضی آن شوره زار است و فقط یک چاه بزرگ وسط آبادي آب شیرین دارد که آب آن به مصرف
.( آشامیدن میرسد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سادات محله.
صفحه 583
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودبنهء بخش مرکزي شهرستان لاهیجان، واقع در 20 هزارگزي شمال خاوري لاهیجان در
کنار رودخانهء لنگرود. زمین آن جلگه اي، و هواي آن معتدل و مرطوب و مالاریائی است. آب آن از حشمت رود از شعب
سفیدرود، و محصول آن برنج، ابریشم، کنف، غلات و صیفی است. 440 تن سکنه دارد. که به زراعت و پارچه بافی اشتغال دارند.
.( راه مالرو دارد و از طریق لنگرود با قایق میتوان بدان رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
سادات محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان لاهیجان، واقع در 3 هزارگزي جنوب باختر لاهیجان. زمین
آن جلگه اي، و هواي آن معتدل، و مرطوب و مالاریائی است. آب آن از استخر، و محصول عمدهء آن صیفی است. 191 تن سکنه
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
سادات محلهءآه.
[مَ حَلْ لِ يِ] (اِخ)دهی است جزء دهستان سیاه رود بخش حومهء شهرستان دماوند، واقع در 2 هزارگزي شمال رودهن. کوهستانی و
سردسیر، و آب آن از رودخانهء آه، و محصول آن غلات، سیب زمینی، لوبیا و عسل است. 360 تن سکنه دارد که به شغل زراعت
.( میگذرانند. دبستان دارد، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سادات محمودي.
[تِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بویر احمد سر حدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، واقع در 44 هزارگزي جنوب باختري راه
اتومبیل سی سخت، و در 43 هزارگزي جنوب باختري راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. کوهستانی و هواي آن سردسیر و
مالاریائی است. آب آن از چشمه، و محصول آن: غلات، برنج، پشم، لبنیات، و میوه است، 1500 تن سکنه دارد که به زراعت و
حشم داري، اشتغال دارند. از صنایع دستی بافتن قالی و جوال و جاجیم در آن معمول است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء
.( بویراحمد پائین اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سادات مختاریه.
[تِ مُ ري يَ] (اِخ) از زمرهء کریمهء عبیدي اند و سلسلهء نسب آنان به امام چهارم زین العابدین علی بن حسین (ع) اتصال می یابد.
السماء للملک الجبار » علو حسب سمو نسب بنی مختار در عربستان به درجه اي سمت اشتهار دارد که صغار و کبار آن دیار به کلام
اقرار دارند. امیر شمس الدین علی سبزواري از این سلسله است. رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء « والارض لبنی المختار
چهارم از جلد سوم ص 116 و چ خیام ج 4 ص 613 و رجال حبیب السیر ص 259 شود.
سادات مرتضوي.
[تِ مُ تَ ضَ وي ي](اِخ) رجوع به سادات هزار جریب شود.
سادات مرعشی.
صفحه 584
[تِ مَ عَ] (اِخ) خاندانی است که از قرن هشتم تا دهم در مازندران حکومت کردند و فرمانروائی آنان با قیام قوام الدین علیه کیا
افراسیاب بن چلاوي بسال 760 ه . ق. آغاز و با عزل میر مرادبن میرزاخان که به دست امراي صفوي در اواخر قرن دهم واقع شد
763 ه . ق.) کمال - ختم گردید. حکام این خاندان عبارت اند از: قوام الدین بن عبدالله بن صادق معروف به میرزا بزرگ ( 760
795 ) (که بدست تیمور در قلعهء ماهانه سر نزدیک آمل محصور و اسیر و به کاشمر فرستاده شد و در آنجا به - الدین بن قوام ( 763
856 )، مرتضی بن علی بن - 820 )، مرتضی بن کمال الدین ( 837 - 812 و 813 - سال 801 وفات یافته)، علی بن کمال الدین ( 821
(872 - 865 )، عبدالله بن عبدالکریم ( 865 - 856 ) عبدالکریم بن محمد ( 856 - 838 )، محمد بن مرتضی ( 837 - کمال الدین ( 821
کمال الدین بن محمد (که حکومت را از عبدالله بن عبدالکریم گرفت ولی نتوانست خویشتن را در ساري مستقر سازد) زین
897 ]، غیاث الدین بن محمد جلال الدین عبدالوهاب بن غیاث الدین بن کمال الدین بن قوام - العابدین کمال الدین محمد [ 872
الدین (فرمان حکومت مازندران را از حسن بیک گرفت ولی معلوم نیست که هرگز در ساري بنام حاکم مازندران مستقر شده
905 )، کمال الدین بن شمس الدین (در 904 جانشین پدر شد)، عبدالکریم بن - باشد). شمس الدین بن کمال الدین محمد ( 897
939 )، میر عبداللهخان بن میر سلطان محمودبن عبدالکریم - 932 )، میرشاهی بن عبدالکریم ( 932 - عبدالله بن عبدالکریم ( 917
972 )، میرعبدالکریم بن عبداللهخان (متوفی 972 )، میر - 968 )، میرسلطان مرادبن شاهی ( 969 - معروف به خان کوچک ( 939
عزیزخان بن میرعبدالله، سلطان محمودبن سلطان مراد، معروف به میرزاخان، محمد بن سلطان مراد، میرعلی خان بن سلطان
محمودبن عبدالکریم، میرمرادبن سلطان محمودبن عبدالکریم، میرمرادبن سلطان محمود (میرزاخان) که در 960 حاکم مازندران
بود. رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 189 و 190 شود.
سادات مشعشعی.
[تِ مُ شَ شَ عی ي](اِخ) رجوع به آل مشعشع و تاریخ پانصدسالهء خوزستان تألیف کسروي شود.
سادات مصرخ.
[تِ مُ صَرْ رَ] (اِخ)(گورستان..) قبرستانی در هرات بوده است. رجوع به ترجمهء مجالس النفائس ص 43 شود.
سادات میرسالار.
[تِ] (اِخ) قبیله اي از بنی هاشمند ساکن ناحیهء بهمئی کوه کیلویهء فارس.
سادات نجات.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزي شهرستان اهواز. واقع در 72 هزارگزي باختري اهواز. بین راه آهی و راه
شوسهء اهواز به اندیمشک و شمال سد شاهور. جلگه اي و گرمسیر و مالاریائی است. آب آن از رودخانه، و محصول آن غلات
است، 100 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند راه مالرو دارد. ساکنان آن طایفه سادات هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سادات هزارجریب.
[تِ هِ جَ] (اِخ)سادات مرتضوي هزار جریب، خاندانی است که در قرن نهم و دهم در هزارجریب مازندران حکومت کرده اند. از
صفحه 585
این خاندان ابتدا سید عماد بسال 760 ه . ق. به فرمان امیرتیمور بحکومت هزارجریب رسید و در آن ناحیه استقلال گونه اي یافت.
بسال 809 عزالدین و بسال 892 میرغضنفر و بسال 823 حسن نامی این سمت را داشتند. اعقاب سید عماد بدو دستهء جبرئیلی و
رضی الدین تقسیم شدند و بسال 1095 سید مظفرالدین حسین مرتضوي مازندران را با الوند دیو تقسیم کرد. رجوع به التدوین فی
احوال جبال شروین تألیف اعتماد السلطنه و ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 191 شود.
ساداتیه.
[تی يَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشه شهرستان نیشابور، واقع در 12 هزارگزي شمال فدیشه. زمین آب
جلگه اي و هواي آن معتدل است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است، 39 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه
.( مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سادار.
487 م. ] است به آذربایجان. رجوع به تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص - (اِخ) شهري از آثار فیروزبن یزدگرد ساسانی [ 483
114 شود.
ساداق.
(اِخ) (...نویان) یا ساداق بیگ شحنهء فارس بود. بسال 699 ه . ق. در عصیان محمودشاه به کرمان جزو امرائی بود که بفرمان غازان
ایلخان مأمور سرکوبی او شد و بعد از ماهها محاصره ساداق بیگ او را گرفت و بخواري تمام به اردو فرستاد. در حبیب السیر آمده:
قاضی فخرالدین هروي در سنهء 696 بکرمان رفت و در اشاعت عدل و احسان و دفع مواد جور و طغیان کوشید. محمود شاه برادر
سلطان محمد باتفاق جمعی از مردم تراکمه و اوباش نیمشبی خروج نمود و قصد قتل قاضی فخرالدین کرد. قاضی روي به وادي فرار
آورد و در خانهء یکی از کرمانیان نهان شد و محمودشاه جمیع جهات و اموال قاضی فخرالدین را بباد غارت و تاراج و فنا برداد و
چون صبح صادق دمید پی بسر منزل جناب مولوي برد و او را شهید کرد و من حیث الاستقلال روي بتمشیت مهمات کرمان آورد.
چون حاکم شیراز از ساداق بیگ از کیفیت حادثه خبر یافت سپاه فارس و عراق فراهم کشید و بظاهر کرمان شتافت و محمودشاه در
شهر متحصن گشت. ساداق بیگ آغاز محاصره فرموده و بعد از آنکه سه ماه در تضییق کرمانیان کوشید قحط و غلائی عظیم بوقوع
پیوست و کار بجائی رسید که مردم گوشت سگ و گربه میخوردند و بالاخره از آن نیز نشان نماند، لاجرم ساداق بیگ را فتح میسر
شد. محمود شاه به اهل فتنه بیاساق رسید و چون غازان خان خبر این واقعه شنید نوبت دیگر سلطان محمدشاه را بحکومت آن
مملکت روان گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 272 ). ساداق بیگ بعد از ملک ناصرالدین محمد بن برهان غوري و قبل از پسر
او یعنی قطب الدین نیک روز حکومت کرمان را داشت. رجوع به تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 409 و 416 و تاریخ غازانی چ
کارل یان ص 140 شود.
ساداق.
(اِخ) (...ترخان) از امراي ارغون و غازان است و در عصیان امیرنوروز بسال 688 بعنوان ایلچی نزد او رفت و گرفتار شد. رجوع به
تاریخ غازانی چاپ کارل یان ص 16 و 17 شود.
صفحه 586
ساداقا.
(اِخ)( 1) تلفظ ارمنی شهري به اران قریب به گنزك بوده است. مطابق روایت فوسیوس بیزانسی مورخ ارمنستان در قرن پنجم میلادي
هنگامی که سان سان پادشاه اشکانی (ماساژت) اران به خسرو دوم پادشاه ارمنستان حمله کرد سپاهی در اطراف رود کر بپراکند و
آن سپاهیان بقتل و غارت تا شهر کوچک ساداقا پیش رفتند و بشهر گندسگ (ظاهراً گنزك) حد آذربایجان رسیدند. رجوع به
.Sadagha - ( ایران باستان ج 3 ص 2616 شود. ( 1
ساداك.
(اِ) کوره و بخاري و خصوصاً آن قسمت از کوره که در خلف محل روشن کردن آتش است. (ناظم الاطباء).
سادانک.
[نَ] (اِ) جوالیقی در المعرب آرد: سواذنق و سودنیق و شوذنیق و شوذق و شوذلانق بمعنی شاهین است و آن معرب سادانک فارسی
است یعنی نصف درهم و تصور میکنم که مراد این است که بهاي آن نیم در هم است یا آن نصف باز است. (المعرب چ مصر ص
1) - رجوع به سودانیات و حاشیهء برهان ) ( 187 ). ارجح آن است که این کلمه فارسی نیست و یونانی است. (حاشیهء المعرب).( 1
چ معین در مادهء سودانیات شود.
سادج.
[دَ] (معرب، ص، اِ) تعریب ساده. (کشف اللغات) (آنندراج)( 1). رجوع به ساده و ساذج شود ||. داروئی است. (کشف اللغات)
(آنندراج). رجوع به ساذج شود. ( 1) - در آنندراج بکسر دال ضبط شده!
سادح.
[دِ] (ع ص) نیکوحال. (مهذب الاسماء). فراخ سال. گویند فلان سادح یعنی فراخ سال است. (شرح قاموس). آنکه در خصب است.
(صراح). مخصب. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مرد در فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج).
سادح.
[دِ] (اِخ) قبیله اي است. (تاج العروس) (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سادحۀ.
[دِ حَ] (ع ص، اِ) ابر سخت. (شرح قاموس) (قطر المحیط). ابر نیک تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج). السحابۀ الشدیدة التی تصرع
کل شی ء. (تاج العروس) (اقرب الموارد).
سادر.
[دِ] (ع ص) بی باك. (مهذب الاسماء). آنکه باك ندارد از چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی است که جد و اهتمام در کار
صفحه 587
نکند و به بی پروائی کار کند. (شرح قاموس) (اقرب الموارد ||). بی غم و خیره و شوخ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). بی غم.
(شمس اللغات ||). آنکه با ترفع از چیزي گذرد. (اقرب الموارد ||). حیران. (مهذب الاسماء) (شمس اللغات). سراسیمه. (منتهی
الارب) (آنندراج). متحیر. (اقرب الموارد ||). متحیر از شدت گرما. (تاج العروس ||). شتر که چشم او از شدت گرما خیره شده
باشد. (منتهی الارب) (آنندراج ||). جاء فلان سادراً؛ اذا اتی من غیر جهته. (اقرب الموارد ||). تکلم سادراً؛ اي غیر متشبث فی
کلامه. (اقرب الموارد).
سادس.
[دِ] (ع ص) ششم. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی) (غیاث) (دهار) (آنندراج). عدد واقع بین خامس و سابع. (اقرب
الموارد). و آن را به سات و سادي نیز بدل نمایند. رجوع به تاج العروس و منتهی الارب در مادهء [ س ت ت ] و سات و سادي در
این لغت نامه شود. -امثال: کل سادس مخلوع.
سادساً.
[دِ سَنْ] (ع ق) ششم. ششمین. بار ششم.
سادسایه.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) جاي هموار و صاف. (ناظم الاطباء).
سادس ستۀ.
[دِ سُ سِتْ تَ] (اِخ) لقب ابن مسعود ابوعبدالرحمن عبدالله بن مسعود صحابی است از این رو که او ششمین کس بود که دین
مسلمانی پذیرفت. رجوع به ابن مسعود در این لغت نامه شود.
سادسۀ.
[دِ سَ] (ع ص) مؤنث سادس. رجوع به سادس شود (||. اِ) نزد منجمان و علماء هیأت عبارت است از شش یک عشر خامسه.
(کشاف اصطلاحات الفنون) (اقرب الموارد). یک جزء از شصت جزء خامسه، و سادسه تقسیم شده است به شصت سابعه. ج،
سوادس.
سادك.
[دِ] (اِ) نوعی از بلبل. (ناظم الاطباء).
سادکت.
.( (اِخ) شهري است به شاش (چاچ). (نخبۀ الدهر دمشقی ص 221
سادکس.
صفحه 588
[دُ كُ] (اِخ)( 1) پسر پادشاه تراکیه در نیمهء قرن پنجم ق. م. بود. وي سفیران اسپارت را که براي جلب حمایت در بار هخامنشی
.Sadocos - ( ضد آتنیها عازم شوش بودند بازداشت و تسلیم آتنیها کرد. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 943 شود. ( 1
سادگی.
[دَ / دِ] (حامص) ساده بودن. عاري بودن از نقش و نگار. بی نقشی ||. بی آرایشی. بی زیوري. بی زینتی ||. آسانی. مقابل
دشواري ||. خلوص. بی آمیغی. بساطت ||. همواري. صافی ||. همواري سخت. لغزانی. لغزندگی : بعد از آن برفتیم و بدان زمین [
که مانند نقره بود ] رسیدیم و بدشواري بر آن نمی شایست رفتن از سادگی که بود، جمله سیم خالص بود. (مجمل التواریخ
والقصص ||). بی حیلگی. سلیم دلی. بی مکري. صاف و سادگی. خوش قلبی. خوش جنسی. خوش فطرتی. خوش طینتی. پاك
ضمیري. پاك درونی. پاکیزه درونی. صافی ضمیري. مقابل عیاري ||. ساده لوحی. گول خوري. خوش باوري. زودباوري. چلمنی.
په پگی. پخمگی. ابلهی. احمقی.
سادله.
.Jacques Sadolet - (1) .(1838 - [دُ لِ] (اِخ)( 1) ژاك. کشیش و انسان دوست ایتالیائی متولد مُدِن ( 1758
سادم.
[دِ] (ع ص) پشیمان. (مهذب الاسماء) (قطر المحیط). اندوهگین و پشیمان. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب
الموارد). پشیمان و غمگین. (شمس اللغات ||). اندوهگین و خشمناك. (شرح قاموس) (اقرب الموارد ||). متغیر العقل من الغم.
الحزین الذي لا یطبق ذهاباً ولا مجیئاً. (تاج العروس).
سادم نادم.
[دِ مُنْ دِ مُنْ] (ع ص مرکب، از اتباع) پشیمان. (مهذب الاسماء). از اتباع است براي تأکید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
اندوهگین و پشیمان. کور و پشیمان. سدمان ندمان.
سادن.
[دِ] (ع ص، اِ) چاکر بتخانه. (شرح قاموس). خادم بتخانه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج): سادن صنم؛
خادم بت ||. خادم کعبه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). خادم خانهء کعبه. (مهذب الاسماء) (دهار).
چاکر کعبه. (شرح قاموس). سادن کعبه. کعبه بان. حاجب. (دستوراللغۀ). دربان. (منتهی الارب) (آنندراج). حاجب و دربان. (اقرب
الموارد) (قطر المحیط). حاجب و پرده دار و آنکه مردم را از دخول بدانجا باز دارد. (شرح قاموس). فرق میان سادن و حاجب این
است که حاجب پرده داري است که خود نمیتواند اذن دخول دهد و از دیگري اذن گیرد و سادن پرده داري است که خود اذن
دخول میدهد. (تاج العروس).
سادنک.
صفحه 589
[دَ نَ] (اِ) رجوع به سادانک شود.
سادو.
[دُ] (اِخ)( 1) رودخانه اي است در قسمت جنوبی پرتقال که پس از طی مسیري بطول 150 هزارگز باقیانوس اطلس میریزد. (قاموس
.Sado - ( الاعلام ترکی). ( 1
سادوا.
[دُ وا] (اِخ)( 1) موضعی است در چکوسلواکی در ساحل رودخانه بیسترینز( 2)که در 3 ژوئیه 1866 م. در آن پروسیها بر اتریشیها
.Sadowa. (2) - Bistritz - ( پیروزي یافتند. ( 1
سادوار.
. (اِخ) موضعی است در سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 270
سادوران.
(اِ) رجوع به سادآوران شود.
سادول.
(اِخ) دهی است از دهستان بیلسوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان، واقع در 21 هزارگزي خاور دیزگران، و 2 هزارگزي جنوب
خاوري بلشت. کوهستانی و سردسیر، و آب آن از چشمه، و محصول آن: غلات، حبوبات، لبنیات، انگور و گردو است. 270 تن
.( سکنه دارد که به زراعت مشغولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
سادة.
[دَ] (ع اِ) مهتران. جِ سید و سائد، بمعنی مهتر. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سادات. و سادات جمع الجمع سائد باشد. (غیاث)
(آنندراج).
ساده.
[دَ / دِ] (ص) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج). بی نقش. (شرفنامهء منیري). مقابل منقش. (برهان). قماش خالی از نقوش.
(شعوري). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس) بی نقش. که نقش ندارد. مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و
پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدي نسخهء نخجوانی) : و از او [ از جالهندر، به هندوستان ] مخمل و جامه هاي بسیار خیزد ساده و
منقش. (حدود العالم). چنین داد پاسخ که در گنج شاه یکی ساده صندوق دیدم سیاه.فردوسی. که در گنجهاي کهن باز جوي یکی
ساده صندوق و مهري بروي.فردوسی. وان نار بکردار یکی حقهء ساده بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده.منوچهري. بزد اندر خم
جام و قدح ساده برکشید از خم آن جام چو بیجاده. منوچهري. صبح را در ردي سادهء احرام کشند تا فلک را سلب کعبه مهیا
صفحه 590
بینند.خاقانی. جامهء صد رنگ از آن خم صفا ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.مولوي. گفتی که حافظ اینهمه نقش و خیال
چیست( 1) نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم. حافظ. خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش پراکنده ورق ساده
کنی.حافظ. دیدهء عبرتت گشاده شود دلت از نقش غیر ساده شود.اوحدي ||. بی آرایش. بی زینت. بی زیور : درخت ساده از
دینار و از گوهر توانگر شد کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد. فرخی. همه بوم و دیوار او ساده سنگ. تهی پاك از
آرایش و بوي و رنگ. اسدي (گرشاسبنامه). درش بر شبه در و بیجاده بود زمینش همه مرمر ساده بود. اسدي (گرشاسبنامه). گر باغ
بماند ساده بی گل ور شاخ بماند رود بی بر. ملک ملک ارسلان جهان را چون باغ بهشت کرد یکسر.مسعودسعد ||. غیر زر بفت :
سرا پردهء خسروي زربفت کشیده بگرد اندرش ساده هفت. اسدي (گرشاسبنامه ||). بطریق استعاره نظم و نثر خالی از اصطلاحات
و عبارات. (شعوري ||). صاف. (انجمن آرا) (آنندراج). املس. (حبیش تفلیسی). هموار : روي هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روي صحرا ساده چون دریاي ناپیدا کنار. فرخی. بپاي بارهء او حصن دشت ساده شود بصف لشکر او دست ساده حصن حصین.
عنصري. همه که چنان روشن و ساده بود که یک میل از و تابش افتاده بود. اسدي (گرشاسبنامه). و گر خیل دشمن پیاده بود صف
رزم بر دشت ساده بود. اسدي (گرشاسبنامه). ره کوشک یکسر ز ساده رخام زمین مرمر و کنگره عود خام. اسدي (گرشاسبنامه||).
سخت هموار. بسیار صاف. لغزان : چنان بر شد بروي ساده دیوار چو غرم تیزتک بر شخ کهسار. (ویس و رامین). گفتند شاها،
کوهی است که ساده است چنانکه مرغ بر آنجا نتواند پریدن. (اسکندرنامهء خطی نسخهء سعید نفیسی ||). بی چین و گره. مقابل
جعد و مجعد : جعد نشان بر جبین ساده و بنشین نغمه کنان زخمه زن چه جعد و چه ساده. خاقانی. گر در دولت زنی افتاده شو از
گره کار جهان ساده شود.نظامی ||. بسیط، مفرد. مقابل مرکب ||. آسان، مقابل مشکل و دشوار ||. معمولی. عادي. غیرمهم. غیر
متشخص. چون دیگران: کارمند سادهء اداره. عضو سادهء حزب ||. خالص. (برهان). اشیاء خالی از اختلاط. (شعوري). محض. قح.
ناب. بی آمیغ. بی آمیختگی. صرف. قراح، ضد مضاف. دوستی خالص، دوستی بی آلایش : بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جاي
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه. رودکی. بدو گفت کامشب تویی باده ده بطائر همی بادهء ساده ده.فردوسی. از آن عطا که
بمن داد اگر بمانده بدي بسیم ساده در آورد می در و دیوار.فرخی. دو شکرداري و تو ساده همیدون شکري از شکر( 2) روزي من
زان دو شکرکن شکري. فرخی. زلفین جانفزاي و خط دلرباي تو این ساده ساج و قیر است آن سوده مشک و بان. کمالی بخاري.
در صافی نزاد هیچ صدف زر ساده نزاد هیچ تراب.مسعودسعد. به اوش و اوز چند از تو خبر شد که ساده شکري و ناب
قندي.سوزنی. ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداري که کرده اند بشمشیر کوه را به دو نیم.سوزنی. گیتی ز فضلهء دل و دست تو
ساخته ست در آب ساده گوهر و در خاك تیره زر.انوري. نرگس خوشبوي دارد زر ساده در دهن لالهء خود روي دارد مشک
سوده در کنار. (از تاریخ المآثر) (از شرفنامهء منیري ||). بی ترشی. بی چاشنی (طعام). سپید. سفید. که چاشنی ندارد. که ترشی در
آن نباشد. آش ساده، اسپید با. سفیدبا. اسفید باجه. خورش ساده ||. مرد بی ریش. (غیاث اللغات). مقابل ریشدار. (برهان). بیریش.
(انجمن آرا) (آنندراج). امرد. که ریش نیاورده باشد. جوانی که هنوز موي بر روي نیاورده : از پسر نردباز داو گران تر ببر وز دو
کف سادگان ساتگنی کش بدم. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54 ||). بی موي. سترده بطبع. سترده با استره و جز آن : باد
گوئی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گوئی لعبتان ساده دارد در کنار. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 177 ). هر که را عارض
ساده ست سیه خواهد شد نه به انگشت فرورفت بخواهی ز میان. فرخی. مطربی جو به سر خم و تو در پیش بپاي ساقئی با زنخی
ساده و جامی بلبان.فرخی. ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او بمشک سوده بپوشید چاه ساده زنخ. سوزنی (از آنندراج). بساده زنخ
میل داري و داري گزي در گزي ریش و سبلت نهاده پی... ساده زنخ... خود را بناخن کنی چون ز نخدان ساده.سوزنی. سر مست
بتی لطیف ساده در دست گرفته جام باده.سعدي (بدایع ||). تراشیده. سترده ||. بی گیاه. (انجمن آرا) (آنندراج). رت. روت. روده.
برهنه. لخت. لوت ||. خالی. پاك. پاکیزه. پیراسته. سترده. پرداخته. درویده. عاري : هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت
صفحه 591
باشد کو از گناه ساده بود.رودکی. هم اندر زمان نرّه چون ماده گشت سرش زان سروي سیه ساده گشت.فردوسی. چو گرشاسب
کوپال برداشتی به میدان کین هیچ نگذاشتی. برزم ار سوار ار پیاده بدي زمین از دلیرانش ساده بدي.فردوسی. سپهبد دل از هر بدي
ساده کرد بدین پند کار ره آماده کرد. اسدي (گرشاسبنامه). این بادیه از کاهلی تست پر از خار از خار شود ساده اگر گرم
برانی.صائب ||. داغ سر. کل. کچل. طاس. تز : این ساده سر پیر که با پشت دو تاست دیري است ز هجر استخوانش پیداست. با
پیري و ضعف رگ زدنش از پی چیست باآن سرساده گیسوانش ز کجاست. عبدالواسع جبلی ||. مردم بی اندیشه و نادان. (برهان).
ابله و نادان یعنی ساده از نقوش علم و عقل و آن را ساده دل و ساده لوح نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ساده مرد. ساده لوح.
ساده دل. ساده جگر. گول خور. چلمن. په په. پخمه : اي بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت
بوالفرخج. لبیبی. جان بده در پاي عرش و پایهء عرش آن تست چیست عرش اي ساده جز مقلوب شرع مصطفی. مجیر بیلقانی||.
سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی حیله پیله. بی شیله پیله. بی مکر. بی تزویر. که گربز نیست. که حیله و تزویر ندارد. آنکه گربزي
در او نباشد و بطبع راستگوي باشد و آنچه در دل دارد بگوید : فرستاد باید فرستاده اي درون پر ز مکر و برون ساده اي.فردوسی.
یکی را چو سعدي دلی ساده بود که با ساده روئی در افتاده بود. سعدي (بوستان ||). مخفف ایستاده. (شعوري) (جهانگیري)
(انجمن آرا) (آنندراج) : فلک چو ایوان باشد زمین در و چو شهی به تکیه ارکان در پیش ساده چاکروار( 3). (از جهانگیري و
شعوري و انجمن آرا و آنندراج (||) اِ) صحرا. (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوري). دشت و صحرا و بیابان. (برهان) :
.( کشد ابر بر ساده فرش بهار دمد مشک بر کوه باد شمال.مسعودسعد. بنگر اکنون ز بیرم و دیبا ساده و کوه فرش کرد و ازار( 4
مسعودسعد (از انجمن آرا). بی ستونی است با چهار ستون که بر آرد گه دویدن پر. که تکش کرده ساده را کهسار گه پیش کرده
کوه را کردر. مسعودسعد (از جهانگیري و شعوري و آنندراج). به ساده ابر بگسترد فرش بوقلمون ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
مسعودسعد. ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او بمشک سوده به پوشید چاه ساده ز نخ. سوزنی (از شعوري). ( 1) - ن ل: رنگ و
خیال... ( 2) - ن ل: اي شکر. ( 3) - مؤلف انجمن آرا گوید:صاحب جهانگیري درخواندن این بیت سهوکرده واصل مصراع چنین
. است: به تکیه وارکان پیشش ستاده چاکروار. ( 4) - دیوان مسعودسعد چ رشید یاسمی ص 282
ساده.
[دَ] (اِ) نام برگ درختی است داروئی و آن را از هندوستان آورند و معرب آن ساذج باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع
به ساذج شود.
ساده باز.
[دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه در قمار بی مکر و حیله بازي کند. مقابل نقش باز. (بهار عجم) (آنندراج) : به حریفان نقش باز بگو
ساده باز از کسی دغا نخورد. ظهوري (از آنندراج).
ساده بافی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب) ساده بافتن. بافتن بی گل و بته و حاشیه.
ساده پرست.
[دَ / دِ پَ رَ] (نف مرکب)غلامباره. امردباز. مایل بصحبت امردان و ساده رویان.
صفحه 592
ساده پرستی.
[دَ / دِ پَ رَ] (حامص مرکب) غلامبارگی. غلامباره بودن.
ساده پرکار.
[دَ / دِ پُ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی که با وصف سادگی پرکار باشد. (بهارعجم) (آنندراج ||). معشوق شوخ و عیار. (غیاث
اللغات).
ساده تن.
[دَ / دِ تَ] (ص مرکب) آنکه تن صاف و پاکیزه دارد. پاکیزه تن. پاکیزه پیکر. امرد : خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن
.( فرستادي. خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 679
ساده جگر.
[دَ / دِ جِ گَ] (ص مرکب) کنایه از مرد خفیف العقل( 1). (بهار عجم) (آنندراج). ساده لوح. ساده دل. سینه صاف. کنایه از مردم
خفیف العقل بی نفاق. (مجموعهء مترادفات). ( 1) - مؤلفان بهارعجم و آنندراج و مجموعهء مترادفات این بیت را از فرخی به شاهد
آورده اند : چون سخن خواهی گفتن همه ساده بدلی چون هنرخواهی جستن همه ساده جگري. چون این بیت در محل مدح و
ندارد. « خفیف العقل » خطاب به ممدوح است بطور قطع معنی
ساده خوان.
[دَ / دِ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه در خواندن تکلف نکند. (بهار عجم) (آنندراج) : در دل نغمه چون ز پرکاري ناله اي بس به
ساده خوانی کرد. ظهوري (از بهارعجم و آنندراج). بلبل که یکی بوده و بزمزمه هزار گشته زیادش از سیمرغ می شمارد و قمري را
به همان ساده خوانیش بر نقش پر طاوس ترجیح میدهد. (ظهوري از بهار عجم و آنندراج).
ساده دشت.
[دَ / دِ دَ] (اِ مرکب)( 1) کنایه از عالم ملکوت و جبروت است و آن مجرد بود از اجسام. (برهان) (انجمن آرا ||) کنایه از فلک
اطلس است که آن را فلک اعلی و (آنندراج). فلک الافلاك خوانند. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از فلک اطلس که از نقش و
کواکب ساده است. (آنندراج ||). کنایه از عالم ناسوت است که محض خیال و نمایش باشد. (برهان ||). افلاك سبعه ||. کنایه از
زمین. (آنندراج) : بپرسیدشان کاندرین ساده دشت چه دارید از افسانه ها سرگذشت.نظامی. ( 1) - ظاهراً از برساخته هاي فرقهء آذر
کیوان. (حاشیهء برهان چ معین).
ساده دل.
[دَ / دِ دِ] (ص مرکب) مردم صادق و بی نفاق. (برهان) (آنندراج). بی نفاق. (رشیدي). ساده لوح. ساده جگر. سینه صاف.
صفحه 593
(مجموعهء مترادفات). ساده. سلیم. سلیم دل. صاف صادق. بی مکر. بی حیله. بی تزویر. بی شیله پیله. که گربز نیست. پاك درون.
پاکیزه درون : و بیشتر مردمانی اند ساده دل و خداوندان چهارپاي بسیارند از گاو و گوسفند. (حدود العالم). ساده دل کودکا مترس
اکنون نز( 1) یک آسیب خر فگانه کند. ابوالعباس ربنجنی (شاعران بی دیوان ص 130 ). یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر
چاره آماده دل.فردوسی. جوان ساده دل بود فرمانش کرد چنان کو بفرمود سوگند خورد.فردوسی. چنین هم بود مردم ساده دل ز
کژیش چون گردد آزاده دل.فردوسی. بنموده همه راز دل خویش جهان را چون ساده دلان هر چه بباغ اندر ناري است. فرخی. اگر
ترك سخت ساده دل نبودي تن درندادي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629 ). خادم ساده دل منم که مرا خادم ساده تن
فرستادي.خاقانی. ساده دل است آب که دلخوش رسید وز گرهی عود بر آتش رسید.نظامی. راز با مرد ساده دل و بسیارگوي و
میخواره و پراکنده صحبت مگوي. (مرزبان نامه ||). خفیف عقل. (رشیدي). رعنا و نادان و بی عقل. (برهان). مردم خفیف عقل.
(آنندراج). ابله. احمق. گول خور. زودباور. په په. چلمن : من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و
واله. منوچهري. نه بسنده ست مر این جرم و گنهکاري که مرا باز همی ساده دل انگاري.منوچهري. گوئی که روزگار دگرگون شد
اي پیر ساده دل تو دگرگونی.ناصرخسرو. ابر را گفتم چه گوئی در محیط دست او گفت هان درمیکشی یا نه زبانت را بکام
گفتمش چون؟ گفت هرگز دیده اي اي ساده دل فتوي از محض کرم مفتی ز ابناء لئام. انوري (از شرفنامهء منیري و آنندراج).
خوشی طلب کنی از دهر؟ ساده دل مردا که از زکوة ستانان زکوة خواست عطا. خاقانی (از انجمن آرا). بر سر این سرّکار کی رسی
اي ساده دل بر در این دار ملک کی شوي اي بینوا. خاقانی (دیوان چ دکتر سجادي ص 35 ). ساده دل شد در اصل گوهر تو کاین
خیال اوفتاد در سر تو. این چنین بازیی کریه و کلان ننمایند جز به ساده دلان.نظامی. بنوشابه شه گفت کاي ساده دل نواکج مزن تا
نمانی خجل.نظامی. و چون قوي حال گشت و خلیفه مستعصم را بی رأي و تدبیر و ساده دل دید... (رشیدي). عارفان خال سویدا را
ز دل حک میکنند اینقدر اي ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟ صائب. ( 1) - مخفف نه از. ن ل: به یک.
ساده دلی.
[دَ / دِ دِ] (حامص مرکب)ساده دل بودن. ساده بودن. سلیم دلی. صاف صادقی. مقابل عیاري : عجب از قیصرم آید که بدان ساده
دلی است کو، ز مسعود پراندیشه و غوغا نشود. منوچهري. خامی و ساده دلی شیوهء جانبازان نیست خبري از بر آن دلبر عیار
بیار.حافظ ||. نادانی. (شرفنامهء منیري). بی عقلی. خفیف عقل بودن. ابلهی. احمقی.
ساده رخ.
[دَ / دِ رُ] (ص مرکب، اِ مرکب)امرد. بی ریش. ساده. ساده روي. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک : ساده رخ نزد
آنکه خویشش نیست شب چرا میرود چو ریشش نیست.اوحدي.
ساده رنگ.
[دَ / دِ رَ] (ص مرکب) صاف. بیرنگ. پاکیزه. بی آلایش : آب، نرم است ولی خائن طبع ساده رنگ است ولی پیچ و خم است.
.( خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 572
ساده روي.
[دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از دلبر محبوب، و مراد خالی بودن از کدورت ریش و بروت و عاري بودن چهرهء ملک وارش از غل و
صفحه 594
غش، و این وصف مخصوص ذکور است. (شعوري). ساده. ساده رخ. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک. امرد،
بیریش. که ریش نیاورده باشد : غلام ار ساده رو باشد وگر نوخط بود خوشتر خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله.
عسجدي. چو خواهی که قَدرت بماند بلند دل اي خواجه بر ساده رویان مبند. سعدي (بوستان). یکی را چو سعدي دلی ساده بود که
با ساده روئی درافتاده بود. سعدي (بوستان از آنندراج).
ساده زنخ.
[دَ / دِ زَ نَ] (ص مرکب) امرد. بیریش. که ریش نیاورده باشد. ساده. ساده روي. ساده رخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک :
صحبت کودگک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو. به ساده زنخ میل داري و داري گزي
در گزي ریش و سبلت نهاده.سوزنی. حریف ساده زنخ باید اندرین مجلس نعوذبالله اگر را و یا و شین دارد. کمال اسماعیل (از
آنندراج).
ساده زنخدان.
[دَ / دِ زَ نَ] (ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از جوان بیریش. امردي که هنوز خط بر نیاورده باشد. (آنندراج). امرد. که ریش نیاورده
باشد. ساده. ساده رخ. ساده روي. ساده زنخ. ساده شکر : ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و ساده شکر.سوزنی.
ساده سپهر.
[دَ / دِ سِ پِ] (اِ مرکب) سپهر ساده است که مراد از آن فلک اطلس و معدل النهار و فلک الافلاك باشد. (برهان). سپهر ساده که
در آن ستاره نیست. و آن را فلک اطلس خوانند، و سپهران سپهر نیز گویند. که بعربی فلک الافلاك است. (انجمن آرا) (آنندراج).
ساده دشت.
ساده شکر.
. ( [دَ / دِ شَ / شِ كَ] (ص مرکب، اِ مرکب) امردي که هنوز خط پشت لب برنیاورده باشد و بمناسبت لب شکر گفته [ اند ]( 1
(آنندراج). بیریش. ساده رخ. ساده روي. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده عذار : ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و
ساده شکر.سوزنی. بس دانهء دلها که ز تن برد بتاراج آن مور که گرد لب ساده شکران شد. میرخسرو (از آنندراج). ( 1) - در این
ترکیب، ساده ظاهراً به معنی خالص است. و ساده شکر یعنی شکر خالص و شکرناب، و مراد از آن یعنی شیرین و شیرین لب.
ساده ضمیر.
[دَ / دِ ضَ] (ص مرکب)ساده دل. (ناظم الاطباء). ساده درون. ساده طبع.
ساده طبع.
[دَ / دِ طَ] (ص مرکب)ساده دل. آنکه طبع بی آلایش دارد. آنکه مکر و فریب ندارد. ساده ضمیر : تا بدان عشوه هاي طبع فریب از
من ساده طبع برد شکیب.نظامی.
صفحه 595
ساده طور.
[دَ / دِ طَ / طُو] (ص مرکب)کنایه از آدمی بی تکلف. (بهار عجم) (آنندراج). صاف و صادق و بی ریا و راست و درست در هر
کاري. (ناظم الاطباء).. ساده وضع : مروت ساده طورت کرد اما چه خود را خوب در کار تو کردم. ظهوري (از آنندراج).
ساده طوري.
[دَ / دِ طَ / طُو] (حامص مرکب) ملایمت و مدارا. سادگی و حماقت. (ناظم الاطباء).
ساده عذار.
[دَ / دِ عِ] (ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از جوان بیریش. (بهار عجم) (آنندراج). ساده رخ. ساده روي. ساده زنخ. ساده زنخدان. ساده
شکر : آئینه ز نقش ساده باید کان ساده عذار رخ نماید. شیخ ابوالفضل فیاضی (از آنندراج).
ساده کار.
[دَ / دِ] (ص مرکب) آنکه کار سادگان و ساده رویان دارد. بیریش. مأبون. تاز : ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و
ساده شکر.سوزنی ||. یک نوع از زرگري. (ناظم الاطباء).
ساده کردن.
[دَ / دِ كَ دَ] (مص مرکب)چیزي را از چیزي جدا کردن و پاك کردن مثلا طلا را از نقره و عسل را از موم. (شعوري ج 2 ورق
719 ||). پاك کردن : سپهبد دل از هر بدي ساده کرد بدین بند کار ره آماده کرد. اسدي (گرشاسبنامه). گرفته همه لکهن و بسته
روي که و مه زنخ ساده کرده ز موي. اسدي (گرشاسبنامه). بیک ساعت آن چهل خروار چوب و رسن فروبرد و زمین ساده کرد از
آن. (ترجمهء فتوح اعثم کوفی ج 2 ص 441 ). ... چوبی از شاخ آن درخت ربود هم ببالاي نیزه اي کم و بیش ساده کردش بچنگ و
ناخن خویش.نظامی ||. اطلس کردن. بی نقش کردن. ستردن نقش و نگار : خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات مگر از نقش
پراکنده ورق ساده کنی.حافظ ||. ستردن موي را. تراشیدن. موي را کندن. برهنه کردن از موي : گرفته همه لکهن و بسته روي که
و مه زنخ ساده کرده ز موي.اسدي. حف؛ ساده بکردن بروت و سر. (تاج المصادر بیهقی). حف شاربه؛ نیک برید بروت را تا ساده
گردید لب. (منتهی الارب ||). ساده کردن پاي. بیرون کردن کفش از پاي. برهنه کردن پاي. ساده گردانیدن پاي. (منتهی الارب
در مادهء احفاء ||). خصی و اخته کردن. (ناظم الاطباء). بریدن مردي از بن.
ساده کرده.
[دَ / دِ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)خایه کشیده را گویند. (آنندراج). خصی و خواجه سرا و اخته. (ناظم الاطباء). رجوع به ساده کردن
شود.
ساده لوح.
[دَ / دِ لَ / لُو] (ص مرکب) کنایه از مرد خفیف العقل. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از احمق و بی شعور. (غیاث اللغات). ساده دل:
صفحه 596
ساده مرد ||. سلیم. سلیم القلب. پاکدل. صافی ضمیر. بی مکر. بی حیله. که گربز نیست.
ساده لوحی.
[دَ / دِ لَ / لُو] (حامص مرکب) ساده لوح بودن. ساده دل بودن. رجوع به ساده لوح شود.
ساده مال.
[دَ / دِ] (نف مرکب) در اصطلاح بنایان کارگري که سفیدکاري ساده و بی گل و گچ بري کند.
ساده مالی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب) شغل ساده مال. رجوع به ساده مال شود.
ساده مرد.
[دَ / دِ مَ] (اِ مرکب) ساده لوح. کنایه از مرد خفیف عقل. (بهار عجم) (آنندراج). نادان. (شرفنامهء منیري). ابله. (ملخص اللغات
حسن خطیب). سلیم دل. ساده دل : چون که رسد بر سرت آن ساده مرد گو، ز قدمگاه نخستین بگرد. نظامی (مخزن الاسرار). در
پدر خود نگر اي ساده مرد صنعت او گیر و نگر تا چه کرد. نظامی (مخزن الاسرار). ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد که دیوان
سیه کرد و چیزي نخورد. سعدي (بوستان).
ساده نمک.
[دَ / دِ نَ مَ] (ص مرکب) ملیح. با نمک. نمک ناب و خالص : ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و ساده شکر.سوزنی.
ساده نویسی.
[دَ / دِ نِ] (حامص مرکب)بشیوهء ساده نوشتن. قابل فهم نوشتن. پرهیز از تکلفات و تصنعات در نوشتن.
ساده وضع.
[دَ / دِ وَ] (ص مرکب)ساده طور. کنایه از آدمی بی تکلف. (آنندراج).
ساده وضعی.
[دَ / دِ وَ] (حامص مرکب)بی هنري. سادگی. حماقت. (ناظم الاطباء).
سادي.
(ع ص، اِ) ششم. گویند جاء فلان سادساً و سادیاً و ساتاً، فمن قال سادساً بناه علی السدس، و من قال ساتاً بناء علی لفظ ست، و من
آنندراج). ) (« س ت ت » قال سادیاً بالیاء ابدل السین یاء. (منتهی الارب در مادهء
صفحه 597
سادي.
.(« س دي » (ع ص) شتر مهمل و بخود گذاشته شده، مر واحد و جمع راست. (منتهی الارب در مادهء
سادیات.
.Sadiatte - ( (اِخ)( 1) از پادشاهان لیدي است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و سادیاتس شود. ( 1
سادیاتس.
[تِ] (اِخ)( 1) آخرین پادشاه سلسلهء هرقلبها از پادشاهان لیدیه در قرن هفتم پیش از میلاد، پدر آلیات وجد کرزوس بود. ژیک نامی
که نیزه دار سادیاتس بود دل به همسر او باخت و او را کشت و بتخت نشست. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 195 و قاموس الاعلام
در ایران باستان سادیارتس آمده است. .Sadyattes - ( ترکی شود. ( 1
سادیان.
(اِخ) دهی است از دهستان برزوك بخش قمصر شهرستان کاشان واقع در 36 هزارگزي شمال باختري قمصر. کوهستانی و سردسیر،
و آب آن از دو رشته قنات، و محصول آن غلات، میوه و حبوبات است، 25 تن سکنه دارد که به زراعت، گله داري، صنایع دستی و
قالی بافی اشتغال دارند، دو مزرعه جزء این آبادي است. راه فرعی به کاشان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). سادیان در
.( مدخل همان دره اي است که مرق محل مزار بابا افضل کاشانی در آن واقع است. (احوال بابا افضل کاشانی سعید نفیسی ص 5
سادیرم.
[] (اِخ) نام کتابی هندي، که بعربی نقل شده است. (ابن الندیم).
سادیسم.
(فرانسوي، اِ)( 1) شهوت پرستی توأم با بی رحمی. در کتاب روان پزشکی دکتر عبدالحسین میرسپاسی در بیان انحرافات جنسی
چنان است که ضمن عمل جماع تا طرف را آزار نرسانند و شکنجه ندهند لذت انزال « سادیسم » چنین آمده: معشوق آزاري و
.Sadisme - (1) .( حاصل نشود. (همان کتاب ج 3 ص 189
ساذج.
[ذَ] (معرب، ص) تعریب ساده. (المعرب جوالیقی چ مصر ص 198 ) (نقود العربیه ص 163 ) (شرح قاموس). رجوع به ساده شود.
ساذج.
[ذَ] (اِ) برگی است دوائی مانند برگ گردکان و آن بر روي آب پیدا می شود. و آن هندي و رومی هر دو می باشد. و بهترین آن
هندي است. یک روي آن به سبزي و روي دیگرش بزردي مایل می باشد. چون بر جامه پراکنده کنند از سوس محفوظ ماند، و
سوس کرمی است که بیشتر لباس ابریشمی را ضایع و نابود کند. و آن برگ را به عربی خوخ اقرع گویند. (برهان). درختی است که
صفحه 598
بر روي آب پیدا شود، و آن را برگ و شاخ بی بیخ بود. آماس چشم را نفع دهد و مصلح حال معده و مقوي احشا و اعضا و حافظ
ارواح [ بود ] . (منتهی الارب) (آنندراج). نام دوائی است که به هندي تیز پات گویند. (غیاث اللغات). ساذج هندي گرم و خشک
است بدرجهء دویم. معده و جگر را سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). در ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی آمده: حسکی گوید او
را به هندي کندبه گویند. و رازي گوید گمان من آن است که او برگ ناردین هندي است و استدلال خطاست بدان سبب که بوي
روهن و اسارون روح به بوي ناردین مشابهت دارد و این جمله بناردین تعلق ندارد. و منبت ساذج در هند است و نبات او در
موضعی که سماروغ باشد و آب در او ساکن بماند و نبات او در روي آب پدید آید چنانکه نبات عدس الماء، و او را بیخ نباشد. و
او را در رشته کشند و خشک کنند. و آنچه تازه بود و رنگ او بسفیدي مایل بود بهتر باشد، و آنچه رنگ او به سیاهی مایل بود
باید که جرم او شکسته نبود و بوي او زود به مشام برسد. و بوي او را مشابهتی به بوي ناردین بود و طعم او شور ببود و آنچه جرم
اوریزه شده باشد و در بوي او عفونتی باشد و گره بسته بود نیک نباشد. چنین گویند که صفت ساذج آن است که نبات او مشابه
نبات شاهسپرم باشد و برگهاي او تنک بود و شکوفهء او در نظر چنان نماید که گویا در کف مالیده اند و در هم شکسته و بوي او
خوش بود بس. و ابوالخیر گوید ساذج را قولنن گویند و معنی او را چنین گفته اند که در حقیقت به اشنه ماند و او دو نوع است:
تخم یک نوع به تخم خشخاش ماند و نوع دیگر را تخم به زیتون شبیه بود در وقتی که زیتون اول پدید آید. گرم و خشک است در
دوم و به سنبل مشابه بود. بول و حیض براند و تقویت باصره بکند. و خفقان را سود دارد. و بوي بغل را ببرد. و بدل او بوزن او
طالیسفر باشد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). در اختیارات بدیعی آمده: صاحب منهاج گوید هندي بود، و رومی بود. و هندي
را مامهستان خوانند و مالابترون( 1) نیز گویند. و آن ورقی است مانند ورق گردکان، و بر روي آب پیدا شود، و آن را بیخ نبود
مانند بیخ عدس الماء. بهترین آن بود که تازه بود و یک روي وي بزردي مایل بود و یک روي به سبزي، و خوشبوي بود. آنچه لون
وي سیاه بود برگ قرنفل بود. طبیعت آن گرم است در دوم و گویند تر است. و رازي گوید گرم است در سیم، و خشک است در
دوم. و از خواص وي آن است که چون بر جامه پراکنند از شپش ایمن باشد. و اگر در شیب دهان بنهند بوي دهان خوش گرداند، و
معده و جگر و سپرز و روده را نافع بود، و مقوي بدن بود و درد معده و بادي که در روده متولد شود، و دشوار زادن را نافع بود و
مشیمه محبس را بیرون آورد. و چون زن بخود کند با سرکه و بر شکم طلا کند حیض و شیر براند و مرض سودا را نافع بود، و درد
دل و خفقان را نافع بود، و بوي براند و بوي بغل زایل گرداند، و در قوت نزدیک به سنبل الطیب بود الاّ از وي نرم تر بود. و مقدار
مستعمل یک مثقال بود. و اسحاق گوید: مضر است بشش، و مصلح آن مصطکی بود. و مضر است به مثانه، و مصلح آن شراب به
بود. و بدل وي به وزن وي سنبل الطیب بود و گویند سلیخه و یا طالیسفر. - انتهی. در تحفهء حکیم مؤمن آمده: ساذج را به هندي
برهین نامند. برگی است با ساق و گل، و در آبهاي ایستادهء بلاد هند می روید، شبیه ببرگ گردکان و مایل به سیاهی و گویا غبار
بر آن نشسته، و خوشبو و بی چین و بی خطوط [ است ] و گویند در غیر بلاد هند نیز بهم می رسد. و قوتش تا سی سال باقی است.
در دوم خشک و در سیم گرم، و مدرّ حیض و بول و شیر و عرق، و مصلح حال معده و مقوي احشا و اعضا و حافظ ارواح و اخلاط،
و مفرح و مفتح و مسمن و محلل نفخ امعاء. و جهت سیلان آب دهن و بدبوئی آن که از شرکت معده باشد و خفقان و وسواس و
جنون و وحشت و درد جگر مزمن و عسر ولادت و مشیمه و وجع فؤاد و تقویت حواس و یرقان و استسقا و سپرز و حصاة و منع
داخس و جمیع امراض مقعد و رحم. و در اکتحال جهت بیاض و سلاق و ظلمت بصر و ناخته نافع و نگاه داشتن او در زیر زبان
جهت احتباس حیض و شیر و رفع بدبوئی زیر بغل و کنج ران، و تضمید کوبیدهء مطبوخ او در شراب جهت تحلیل ورم اجفان، و
گذاشتن او در میان جامه و اقمشه جهت منع کرم زدن او مؤثر. و مضر ریه و مصلحش مصطکی، و مضر و مثانه و مصلح آن شربت
به، و قدر شربتش تا یک مثقال، و بدلش دو وزن او سنبل هندي است. (تحفهء حکیم مؤمن). شفتالوي کاردي. (بحر الجواهر).
.Malabathrum - ( مامهستان. خوخ اقرع. بلمون. عرفج بري. ساده. سادج. برگ تنبل. ( 1
صفحه 599
سار.
(اِ) پرنده اي است سیاه و خوش آواز که خالهاي سفید ریزه دارد. و مرغ ملخ خوار نوعی از آن است. (برهان) (انجمن آرا)
(آنندراج). جانوري است پرنده و سیاه رنگ که خالهاي سفید دارد و خوش آواز بود. (جهانگیري). در عربی آن را زرزور و در
ترکی صغجق گویند. (شعوري). و در شیراز آن را کاوینک گویند. (رشیدي). نام مرغی است سخنگوي( 1). (حاشیهء لغت فرس
نسخهء خطی نخجوانی). زرزور. (بحرالجواهر) (زمخشري). سودانیه. (بحر الجواهر) (زمخشري) (نخبۀ الدهر). ساري. (انجمن آرا).
سارج. (شرفنامهء منیري). مرغی است حلال گوشت از جملهء طیور وحشی. سارك. سارنج. سارچه. ساسر. سیاسر. سنقورجوق.
سوران( 2) : آن زنگی زلفین بدان رنگین رخسار چون سار سیاه است و گل اندر دهن سار. (مجلدي از حاشیهء لغت فرس نسخهء
( خطی نخجوانی). برآمد ز شاخ آن نگونسار سار که بر سیم بازد ز منقار، قار. اسدي (گرشاسبنامه). و سار را که به تازي زرازیر( 3
گویند زیان ندارد [ نوعی از زهرها ] . (ذخیرهء خوارزمشاهی). من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر بانگ کشیده چو سار از
پی این جابجا. خاقانی. از خسان چو سار شورانگیز چون ملخ بر ملا گریخته ام.خاقانی. گر ملخ را نیست بر پا موزهء زرین سار ران
او رانین دیبا برنتابد بیش ازین.خاقانی. اگر در ریاض نعم ایشان [ آل سامان و آل بویه ] چون عندلیب نواي خوش میزدند و یا چون
سار بر گلزار ترنمی بنوا میکردند بدیع نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص 9). باز صید آرد بخود از کوهسار لاجرم شاهش
خوراند کبک و سار. (مثنوي). فغان ز درد دل سار و نالهء سحرش که هست درد دل سار علت ساري. سلمان ساوجی. رجوع به
سارج، سارچه، سارك، سارنگ، سارو، ساروك، ساري، شار، شارك و شارو، و نیز رجوع به سودانیه شود ||. سار ابلق. مرغ ملخ
خوار. سار توتی ||. سار سبز. قاریه. (مهذب الاسماء). قاریه. پرنده اي است کوتاه پاي، بلندمنقار و پشت سبز. (زمخشري). سبزقبا.
(شعوري) (اشتینگاس ||). لاله سار، نام مرغی است سخنگوي و سیاه. (فرهنگ اوبهی) (برهان). رجوع به همین کلمه شود ||. به
معنی شتر هم آمده است چه شتربان را سارابان گویند( 4). (جهانگیري) (برهان) (غیاث) (شعوري) (انجمن آرا) : داشتی آن تاجر
دولت شعار صد قطار سار اندر زیر بار. رودکی (از جهانگیري، انجمن آرا، آنندراج). به این معنی در جائی دیده نشده است و در
بیت رودکی بجاي سار اشتر هم می توان گذاشت بی اخلالی در نظم. (یادداشت مؤلف). رجوع به ساربان شود ||. کلک و نی
میان تهی. (جهانگیري) (برهان) (شعوري) (انجمن آرا) (آنندراج ||). جاي افشردن انگور. و به عربی آن را معصر خوانند. (برهان).
||بلند و بالا. (برهان). ( 1) - لیکن سار در زبان امروز فارسی مرغی دیگر است. و آن سار سخنگوي را که لغت نامهء اسدي
میگوید امروز طرقه گویند. (یادداشت مؤلف). احتمال میرود کلمه شار باشد در این حال سیاه طرقه و شحرور و سارخشین یا خشین
کیهان. جغرافیاي » Sturnus Vulagaris = Sar تهرانی نیز ،« تاوادیا 165 » sar سار سار عادي خواهد بود. ( 2) - پهلوي
( حاشیهء برهان چ معین). ( 3) - ظاهراً از این جمع مفرد اراده شده است. (یادداشت مؤلف). ( 4 ) « اقتصادي ص 29 بنقل از هاینریش
- بر اساسی نیست. رجوع به حاشیهء برهان چ معین (در مادهء ساربان) شود.
سار.
(اِ) رنج و آزار و محنت( 1). (برهان) (جهانگیري) (شعوري) (انجمن آرا) : جانم به لب آمد از غم و سار مُردَم ز جفا و جور بسیار.
خسروانی (از جهانگیري، شعوري، انجمن آرا، آنندراج ||). رنجور : بسا سار و نومید و بیمار و سست که مُردَش پزشک و ببود او
ترجمه شده « تنگی » سادرهء اوستائی در تفسیر پهلوي « اسشق 689 » ( درد، غصه ) - sadra درست. سعدي (بوستان). ( 1) - در اوستا
در مقابل گشایش. رك: خرده اوستا. پورداود ص 162 ح 1. (حاشیهء برهان چ معین).
سار.
صفحه 600
(اِ) مخفف ساره بمعنی پرده است. (برهان در مادهء در ساره). رجوع به ساره شود.
سار.
(اِ) سر. (برهان) (جهانگیري) (شعوري) (انجمن آرا) (آنندراج). که به عربی رأس گویند. (برهان). به این معنی در ترکیبات زیر
آمده است: آسیمه سار، سرآسیمه. آسیمه سر. سیمه سار : من از بهر آن بچه آسیمه سار همی گردم اندر جهان سوگوار. شمسی
(یوسف و زلیخا). - اژدهاسار؛ که سري مثل اژدها دارد : نگه کرد شاه آن یلی یال و برز بکف کوه کوب اژدهاسار گرز. اسدي
(گرشاسبنامه). - اسپ سار؛ که سري مثل اسب دارد : نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سري چون سر اسب
دارد( 1). - افسار؛ لغۀً بمعنی بر سر. (حاشیهء برهان چ معین). چیزي را گویند که از چرم و مانند آن سازند در سر اسب و اشتر و
امثال آن کنند. (برهان). - بادسار؛ سبکسر. (برهان). - خنکسار؛ سپیدسر. سر سپید : چند بگشت این زمانه بر سر من گشت جهان
کرده خنگسار مرا( 2). ناصرخسرو. - خیره سار؛ خیره سر : اي کینه ور زمانهء غدار خیره سار برخیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
مسعودسعد. - درسار؛ سر در. - سبکسار؛ سبکسر. - سپیدسار؛ سپیدسر. سر سپید : این آسیا دوان و درو من نشسته پست ایدون
سپیدسار درین آسیا شدم. ناصرخسرو. - سگسار؛ مخلوقی است سر او بسر سگ و بدن او به بدن آدمی ماند. (برهان) (جهانگیري).
- سیمه سار؛ سرآسیمه. آسیمه سر. آسیمه سار. - سیه سار؛ سیه سر. سر سیاه : آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار زرد است و
ضعیف است و چنین باشد گل خوار همواره سیه سرش ببرند ازیرا هم صورت مار است و ببرّند سر مار. ناصرخسرو (از جهانگیري و
انجمن آرا). جز کز سبب دوستی آب جدا نیست این زرد و سیه سار از آن زرد و سیه سار. ناصرخسرو. مرا مرغی سیه سار است و
گل خوار گهربار و سخندان در قلمدان.ناصرخسرو. - شیرسار؛ شیرسر. گرز شیرسار، گرزي که شبیه سر شیر است : ور بروي
آسمان داري تو گرز شیرسار شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی. عمعق بخارائی. - فرسنگسار؛ نشانهء سر فرسنگ. - گاوسار؛
گاوسر. بشکل سرگاو. گرز گاوسار. گرز گاوسر. (برهان). آنکه سر گاو دارد : چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهء
گاوسار...فردوسی. بچنگ اندرون گرزهء گاوسار بسان هیونی گسسته مهار.فردوسی. رجوع به گاوسار و گاوسر شود. - میش سار؛
میش سر. آنکه سر میش دارد : کهین( 3) تخت را نام بدمیش سار سرمیش بودي بر او بر نگار.فردوسی. هر آنکس که دهقان بد و
زیردست ورا میش سر بود جاي نشست.فردوسی. و این میش سر همان تخت میش سار است. یکی تخت پیروزهء میش سار یکی
خسروي تاج گوهرنگار.فردوسی. - نگونسار؛ سرازیر. (برهان) (آنندراج). سرنگون : چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند به پیش
قبلهء رویت بتان فرخاري. سعدي (طیبات ||). در اواخر اسماء، معنی تشکل و تشبه دهد بچیزي. (المعجم شمس قیس). صورت.
شکل. هیأت. چهره. ظاهر. و در ترکیبات زیر آمده است: آدمی سار؛ آدمی صورت. که بظاهر آدمی است : چو یک نیمه راه بیابان
برید گروهی دد آدمی سار دید.نظامی. - اژدهاسار؛ اژدهاشکل. که سري بشکل اژدها دارد. - اسپ سار؛ اسپ شکل. که سري
بشکل اسب دارد. بروایت عجایب المخلوقات نوعی حیوان است بجزایر چین. رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود. - پادشاسار (=
- .( پادشاه سار)؛ بهیأت پادشاهان : آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند پادشاسار و پیمبرسیرند. خاقانی (دیوان چ عبد الرسولی ص 768
جرجسار؛ گرگسار. که بشکل گرگ است. - خرس سار؛ که بشکل خرس است. - زاغ سار؛ زاغ چهره. بهیأت زاغان : چنین گشت
پرگار چرخ بلند که آید بدین پادشاهی گزند از این زاغ ساران بی آب و سنگ نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ فردوسی. -
زبانی سار؛ بهیأت زبانیان (موکلان دوزخ). [ در وصف شمشیر ] : آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین بحر نهنگ اوبار
بین، آهنگ اعدا داشته. خاقانی. - زنگی سار؛ که بشکل زنگیان است : وان بیابانیان زنگی سار دیومردم شدند و مردم خوار.نظامی.
- سگسار؛ که بشکل سگ است. - فیل سار؛ فیل شکل. که بشکل فیل است. - گرگسار؛ که بشکل گرگ است. - مارسار؛ که
بشکل مار است ||. خوي. خلق. سیرت. صفت. در ترکیبات زیر به این معنی آمده است: - بدسار؛ بدخوي. بدسیرت. - پلنگ سار؛
صفحه 601
پلنگ خوي. آنکه خوي درندگی پلنگ را دارد : با من پلنگ سارك و روباه طبعک است آن خوك گردنک سگک دمنه
گوهرك. خاقانی. - دیوسار؛ دیوخوي. آنکه خوي دیوان دارد : اگر مار زاید زن باردار به از آدمیزادهء دیوسار.سعدي (بوستان).
دیو با مردم نیامیزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار.سعدي. - نرمسار؛ نرمخوي. حلیم. بردبار. - نیکسار؛ نیکخوي ||. رنگ، لون.
در ترکیبات زیر به این معنی آمده است: - خشینسار؛ سارِ خشین. ساري که برنگ خشین (کبود مایل به سیاهی) باشد. - دیگرسار؛
برنگ دیگر : یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون. یکی به دیگر رنگ و یکی به دیگر سار. اسدي ||. بوي. عطر. و در ترکیبات
زیر به این معنی آمده است: - عنبرسار؛ عنبربوي.آنچه بوي عنبر میدهد. - مشکسار؛ مشکبوي. آنچه بوي مشک میدهد : ابرها
درفشان و لؤلؤ بیز بادها مشکسار و عنبربار.مسعودسعد (||. ادات تشبیه) شبه و نظیر و مثل و مانند. (برهان) (انجمن آرا) (شرفنامهء
منیري) (آنندراج). شبه و مانند. (شعوري). گونه. گون. وار. چون. سان. وش. آسا. صفت. به این معنی با اسم ترکیب شود. از جمله
در کلمات ذیل: - بادسار؛ تندرو. (برهان). - خاکسار؛ مانند خاك. (برهان) (غیاث). آنکه افتادگی خاك را دارد : گناه آید از
بندهء خاکسار به امید عفو خداوندگار.سعدي (بوستان). ور ترا با خاکساري سر بصحبت برنیاید بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من
.( گذاري. سعدي (خواتیم). دگر سر من و بالین عافیت هیهات بدین هوس که سر خاکسار من دارد. سعدي (بدایع چ مصفا ص 415
- دشت سار؛ دشت مانند. مانند دشت : ور خشکی دشت سارت آید پیش از دیدهء خود فرستمت باران.مسعودسعد. - دیوسار؛
مانند دیو. (برهان) (آنندراج). - مارسار؛ همچون مار، نام ضحاك ||. وضع. حالت. چگونگی. صفت. و به این معنی با صفت
ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل: - خجل سار؛ خجل گونه. خجل وار : به دستار و جبه خجل سارم از تو درِ عفو بگذار چون
سنگ بسته.خاقانی. خجل سارم از بس نوا و نوالش کنون زان نوال و نوا میگریزم.خاقانی. - خوارسار؛ خوارسان. بخواري : یکی
بنده اي من یکی شهریار برِ بنده من کی شوم خوارسار.فردوسی. - خیره سار؛ حیران. بحیرانی : بگفتش چرا مانده اي خیره سار چه
اندیشه ها بردلت کرد کار. شمسی (یوسف و زلیخا). - دیوانه سار؛ دیوانه گونه : اگر خواستی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی
است مجوي. (قابوسنامه). سخت شوریده کار دورانی است نیک دیوانه سار گیهانی است.مسعودسعد. و مالک بن بشر الکندي زره
او را [ حسین بن علی علیهما السلام را پس از شهادت ]درپوشید، هم در حال معتوه شد و دیوانه سار گشت. (ترجمهء تاریخ ابن
اعثم کوفی). - زیرکسار؛ زیرك گونه. زیرك : بجود او نرسد دست هیچ زیرك سار بفضل او نرسد عقل هیچ دانشمند.رودکی.
ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد میان هر یک چون فرق کرد زیرك سار. ناصرخسرو (جامع الحکمتین). مرغ زیرك سار. -
شیفته سار؛ شیفته گونه. حیران. سرگردان. سرگشته: کاتوره؛ شیفته سار بود. (لغت فرس اسدي). رجوع به کاتوره در این لغت نامه
شود ||. محل بسیاري و انبوهی چیزها را گویند. (برهان) (جهانگیري). مکان بسیاري. (انجمن آرا). مکان و جاي بسیاري و کثرت.
(آنندراج). = ستان. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است: - بادسار؛ جائی که بر آن باد فراوان وزد. (آنندراج). - برگسار؛ با
- .( برگهاي انبوه : ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست بر آن، دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 31
رودسار؛ آنجا که رود فراوان دارد. -سنگسار (آنندراج)؛ جاي سنگناك : کنند آن هیونان از آن سنگبار نمانند خود را در آن
سنگسار.نظامی. - شاخسار؛ انبوهی و بسیاري شاخ. (جهانگیري) (غیاث) (برهان) (انجمن آرا). - شخسار مخفف شاخسار؛ جاي
بسیاري و انبوهی درختان. (برهان) : بکردار سریشم هاي ماهی همی برخاست از شخسار او گل.منوچهري. - کوهسار؛ کوههاي
فراوان. (انجمن آرا). - نمکسار؛ محل کثرت و بسیاري نمک. (جهانگیري) (انجمن آرا) (آنندراج ||). جا و مقام و محل باشد
عموماً. (برهان) (جهانگیري) (انجمن آرا). جاي. (شرفنامهء منیري) (شعوري). بمعنی موضع باشد. (المعجم شمس قیس). - بیشه
سار؛ آنجا که بیشه باشد. - خشکسار؛ جاي خشک و بی آب : به هر خشکساري که خسرو رسید ببارید باران، گیا بردمید.نظامی. -
گرمسار؛ محل گرم، گرمسیر ||. جانب. سوي. طرف. زي. جهت. سمت. ناحیه.( 4) - پاسار؛ در اصطلاح نجاران، تختهء زبرین و
زیرین مصراع. رجوع به همین کلمه شود. - درسار؛ درگاه. (برهان). - رخسار؛ جانب رخ. و دیباجتان؛ دو رخسار. (صراح). - سرین
صفحه 602
سار؛ ناحیهء سرین. - کتف سار؛ ناحیهء کتف : آورد لَالی به جوال و به عبایه از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار. منوچهري.
بکتف سار بر آورده زانوان ادبار به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار. مختاري (از جهانگیري بشاهد جا و محل). - کمرسار؛ جانب
کمر ||. خداوند. صاحب (= مند)، ور : گر حکیمی دروغ سار مباش با کژ و با دروغ یار مباش. اوحدي (جام جم). - شرمسار؛
صاحب شرم. شرمدار. (برهان) (غیاث). - مشک سار:همی برد هر شیر جنگی شکار گرفته ببر آهوي مشک سار.اسدي ||. مخفف
: ( سالار. در کلمهء خوانسار که اصل آن خوان سالار بوده است. (برهان)( 5 ||). گاهی زاید آید و در چاه سار گاهی معنی ندارد( 6
چاه ساري ببین خراب شده.سنائی. بامداد بسر چاهساري فرود آمدند. پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست. (چهارمقاله). -
چشمه سار؛ چشمه : بنزدیکی چشمه ساري رسید هم آب روان دید هم چشمه دید.فردوسی. دوم روز نزد یکی چشمه سار رسیدند
زي پهلوان سوار.اسدي. هم از آب دریا بدریاکنار تلاوشگهی دید چون چشمه سار.نظامی. - سرنگونسار؛ سرنگون : پیشگاه دوست
را شاهی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندرآویزي به دار. سنائی. اگر نه سرنگونسارستی این طشت لبالب بودي از خون
دل من.خاقانی. - شوم سار؛ شوم : چنین رفت آن قصهء شوم سار که من گفتم اي دادگرشهریار. (یوسف و زلیخاي طغانشاهی). -
کوهسار؛ کهسار، کوه : دور ماند از سراي خویش و تبار نسري ساخت بر سر کهسار.رودکی ||. مزید مؤخر اسماء امکنه: جرجسار
(= گرگسار). خوانسار( 7). خیسار. سگسار. ( 1) - رجوع به اسپ سار و اسپ ساران در همین لغت نامه شود. ( 2) - ن ل: گرد جهان
که از لهجهء قدیم آذري در لهجهء کنونی « ساري » 3) - ن ل: یکی. ( 4) - به این معنی با کلمهء ) .( ... (دیوان چ تقوي ص 11
آذربایجان بر جاي مانده از یک اصل است. (یادداشت مؤلف). ( 5) - صحیح آن خانیسار بمعنی چشمه سار است. رجوع به
شود. ( 7) - رجوع به حاشیهء 1 شود. « فهرست ولف. چاهسار » یادداشتهاي قزوینی ج 4 ص 187 شود. ( 6) - رجوع به
سار.
[سارر] (ع ص) شادکننده. مفرح. گویند: رجل سار. (اقرب الموارد). یقال ساربار، از اتباع. (مهذب الاسماء). پنهان کننده.
سار.
(اِخ) دهی است از دهستان نیاسر بخش قمصر شهرستان کاشان. واقع در 67 هزارگزي شمال باختري قمصر و 16 هزارگزي باختر راه
شوسهء کاشان به قم. کوهستانی و سردسیر، و آب آن از سه رشته قنات، و محصول آن غلات و میوه است 600 تن سکنه دارد که به
.( زراعت و گله داري مشغولند. از صنایع دستی قالی بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سار.
(اِخ) دهی است از دهستان رود قات بخش مرکزي شهرستان مرند، واقع در 48 هزارگزي خاور مرند و 15 هزارگزي راه شوسهء اهر
به تبریز. جلگه اي و سردسیر، و آب آن از رودخانه، و محصولات آن غلات و سر درختی است. 414 تن سکنه دارد که به زراعت و
.( گله داري اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سار.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است که در مناطق مرزي آلمان و فرانسه جریان دارد و پس از طی مجرائی بدرازاي 240 هزارگزي به
.Sarre.Saar - ( رودخانهء موزل می پیوندد. ( 1
صفحه 603
سار.
(اِخ)( 1) ناحیه اي است بین فرانسه و آلمان، و محدود است از شمال و شمال غرب به فرانسه و از مشرق و جنوب و جنوب غرب به
آلمان. به مساحت 2567 هزار گز مربع و با 987000 تن جمعیت. ثروت عظیم این سرزمین و وجود معادن زغال و فولاد بوسعت
116000 هکتار در آن در یک قرن و نیم اخیر کشاکشهائی را میان فرانسه و آلمان موجب گردیده است. از سال 1797 تا 1815 م.
سار در تصرف فرانسویان بود و با سقوط ناپلئون بزرگ به آلمان پیوست. پس از جنگ اول جهانی بسال 1919 بموجب پیمان
ورساي مدت 15 سال از آلمان جدا شد و تحت نظر جامعهء ملل قرار گرفت و زغال و فولاد آن بفرانسه تعلق یافت. بسال 1935 بعد
از مراجعه به آراء عمومی به آلمان هیتلري پیوست و این پیوستگی بموجب قراردادي رسمیت یافت. بعد از شکست آلمان هیتلري
در 1946 سپاهیان فرانسه سار را تسخیر کردند. در 1948 سار بظاهر استقلال یافت و از نظر اقتصادي وابستهء فرانسه گردید در 1956
.Sarre. Saar - ( مجدداً به آلمان بازگشت و از اول ژوئن 1959 آخرین آثار سومین دورهء تسلط فرانسویان از میان رفت. ( 1
سارآباد.
(اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 72 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز، در کنار راه
مالرو دستگرد به پرچل. کوهستانی و سردسیر، آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، چغندر و پنبه است، 253 تن
سکنه دارد که به زراعت و گله داري مشغولند. از صنایع دستی پارچه بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 6
سارا.
(ص) خالص را گویند. (جهانگیري) (رشیدي) (غیاث) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامه). خالص و صاف.
(شعوري). خالص و ویژه. (آنندراج). اگر چه این لفظ به این معنی شایستگی صفت دیگر چیزها را نیز دارد لیکن ترکیب آن بجز
.( عنبر و مشک وزر بنظر نیامده است. همچو عنبرسارا، و زر سارا. (برهان) (جهانگیري) (انجمن آرا) (رشیدي) (غیاث) (آنندراج)( 1
پاك. بی آمیغ. ناب. تمیز. بی بار. -زر سارا؛ زر خالص. زر بی بار : چه حاصل زانکه دانی کیمیا را مس خود را نکردي زر سارا.
جامی (از شعوري)( 2). - عنبر سارا؛ از شواهد زیر و طرز استعمال شعرا استنباط میشود که عنبر سارا ترکیب اضافی است نه وصفی و
آن ظاهراً نوع خاصی از عنبر است و در شرفنامهء منیري و نیز در غیاث اللغات بنقل از کشف اللغات نوعی از عنبر آمده است( 3) : ز
باد خاك معنبر بعنبر سارا ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون.رودکی. اي خداوندي که بوي کیمیاي خلق تو کوه خارا را همی چون
عنبر سارا کند. منوچهري. دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس چون نیمه اي به عنبر سارا بیاکنی. منوچهري (دیوان ص 106 ). در
زبان حجت از فر حریم ذوالفقار شعر در معنی بسان عنبر سارا شود. ناصرخسرو. بوي است نه عین و نون و با و را نام معروف عنبر
سارا. ناصرخسرو (دیوان چ تقوي ص 18 ). خط خط که کرد جزع یمانی را بو از کجاست عنبر سارا را.ناصرخسرو. زمین چون روي
مهرویان برنگ دیبه رومی هوا چون زلف دلجویان ببوي عنبر سارا. مسعودسعد. نه چو زلف تو عنبر سارا نه چو روي تو دیبه
ششتر.مسعودسعد. گشته خجل از رنگ لبش بادهء سوري برده حسد از بوي خوشش عنبر سارا.معزي. بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادئی بسر آورد.خاقانی. فخر من بنده ز خاك در احمد بینند لاف دریا ز دم عنبر سارا شنوند.خاقانی. اولی تر آنکه
چون حجرالاسود از پلاس خود را لباس عنبر سارا برآورم.خاقانی. صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوي دوست بوستان در عنبر
سارا گرفت از بوي دوست. سعدي (طیبات). ز طوطی رنگ شاخ آید نواي نغمهء ساري ز کافوري سمن خیزد نسیم عنبر سارا.
صفحه 604
سلمان ساوجی (از شعوري). اي که برمه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را. حافظ. - مشک سارا؛
مشک خالص( 4) : کنم زنده آئین ضحاك را بسی مشک سارا کنم خاك را.فردوسی. بر آن چتر دیبا درم ریختند زبر مشک سارا
همی بیختند.فردوسی. یکی گنگ بودش بسان بهشت گلش مشک سارا بد و زرش خشت. فردوسی. بپاي اندرش مشک سارا بدي
روان بر سرش چتر( 5) دیبا بدي.فردوسی. بجاي عود خام و مشک سارا گرفته چوب بید و ریگ صحرا. (ویس و رامین). هوا سربسر
مشک سارا گرفت زمین چرخ در خزّ و دیبا گرفت. اسدي (گرشاسبنامه). ز خاك تبه جان گویا کنی ز خون سیه مشک سارا کنی.
اسدي (از جهانگیري و شعوري). چو باران درم ریختند از برش گرفتند در مشک سارا سرش. اسدي (گرشاسبنامه). برویش همی
بردمد مشک سارا مگر راه بر طبل عطار دارد.ناصرخسرو. خوشبوي هست آنکه همی از وي خاك سیاه مشک شود
سارا.ناصرخسرو. بیگانه نه جان است جان، ازیرا بی بوي نه مشک است مشک سارا. ناصرخسرو. گر نخواهد خورد خون عاشق آن
زیبا صنم ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر سنگ خارا از چه پنهان کرد در زیر حریر مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف
قمر. امیرمعزي (از آنندراج). تافته زلف و شکفته رخ و زیبا قد او مشک سارا و گل سوري و سرو چمن است. عبدالواسع جبلی. زین
پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته. خاقانی. شاید ارمغز زکام آلود را عذري نهند
کونسیم مشک سارا برنتابد بیش از این. خاقانی. چرخ از خط تو در تاب شد آن دم که کشید گرد مه دام صفت مشک تر سارا را.
بدرچاچی (از آنندراج). مشک از کجاست سارا شد رنگ و بوي او از رنگ و بوي زلف تو اي شهسوار هند. منیري (مؤلف
1) - شاید با سره از یک اصل باشد. (یادداشت بخط مؤلف). ( 2) - این بیت را جهانگیري از یوسف و زلیخاي ) .( شرفنامه)( 6
منسوب بفردوسی میداند ولی وزن بیت این نسبت را رد میکند. ظاهراً از یوسف و زلیخاي جامی است. ( 3) - در این صورت مشک
جز در یک بیت منسوب به جامی دیده نشده. ( 4) - مؤلف شرفنامهء منیري گوید: « زرسارا » . سارا هم نوعی از مشک باید باشد
مشک سارا جز در شاهنامه جاي دیگر تا غایت یافت نشده. و بطلان این گفته از شواهد نقل شده پیداست. ( 5) - شرفنامهء منیري:
در سخن منیري مخصوص خود اوست و مشابهتی به شواهد دیگر ندارد. « سارا شدن رنگ و بوي مشک » خز و دیبا. ( 6) - تعبیر
سارا.
1) - رجوع به شواهد ) .( (اِخ) نام جائی است در ساحل بحر عمان و گویند در آنجا عنبري بغایت بی نظیر وجود دارد. (شعوري)( 1
به این معنی نیامده است. « سارا » شود. در مآخذ معتبر « عنبر سارا »
سارا.
(اِخ)( 1)نام زن ابراهیم پیغمبر و مادر اسحاق است. (برهان). ساره : آسیه توفیق و ساراسیرت است ساره را سیاره سیما دیده
.Sara, Sarah - ( ام.خاقانی. رجوع به ساره شود. ( 1
ساراب.
(اِخ) دهی است از دهستان خولهء بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزي خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد
شهر بابک. جلگه اي و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند.
.( از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
ساراتف.
صفحه 605
[تُ] (اِخ)( 1) شهري است در جنوب شرقی روسیه در کنار رودخانهء ولگا، 518000 تن سکنه، و صنایع فلزکاري و مواد غذائی
.Saratof - ( دارد. ( 1
ساراتگا.
[تُ] (اِخ)( 1) ساراتوغه (بتلفظ ترکی)، قصبه اي است در ممالک متحدهء آمریکا، در ایالت نیویورك، و در 260 هزارگزي شمال
شهر نیویورك و بعلت قراردادي که بسال 1777 م. بورگوین( 2) سردار انگلیسی درین موضع بست و استقلال آمریکا را تأمین کرد،
.Saratoga. (2) - Burgoyne - ( معروف است، 13000 تن سکنه و آبهاي معدنی دارد. ( 1
ساراجوق.
(اِخ) دهی است از دهستان برگشلوي بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 13 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه و 5500 گزي
شمال خاوري راه شوسهء ارومیه بمهاباد. جلگه اي و معتدل مالاریائی، آب آن از شهر چاي، محصول آن غلات، انگور، چغندر و
حبوبات است، 65 تن سکنه دارد که بزراعت اشتغال دارند. راه ارابه رو دارد و از راه ترکمان میتوان بدان اتومبیل برد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 4
سارازن.
- [زَ] (اِخ)( 1) پیکرتراش فرانسوي، متولد در نویون( 2) یکی از بنیادگذاران آکادمی نقاشی و مجسمه سازي فرانسه است [ 1592
.Sarazin. (2) - Noyon - ( 1660 م. ] . ( 1
سارازن.
.Sarrasin - ( [زَ] (اِخ)( 1) نامی است که اروپائیان در قرون وسطی به اعراب میدادند. ( 1
ساراسواتی.
- ( (اِخ)( 1) الههء هندي است و دختر و همسر براهما، وي مادر همهء موجودات، و حامی علم و بلاغت و هنرهاي دیگر است. ( 1
.Sarasvati
سارافس.
(اِخ) نام یکی از اطباي قدیم یونان است. رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج 2 ص 10 شود.
سارافیاس.
.espece d´orchis - ( (اِ) نوعی از خصی الکلب( 1)است. ( 1
سارافیم.
صفحه 606
.Seraphin - ( (اِخ)( 1) ساروف. ساروفیم. اسرافیل. رجوع به دزي ج 1 ص 621 . و سرافیم در این لغت نامه شود. ( 1
ساراقوسه.
.Saragosse - ( [قُ سِ] (اِخ)( 1) تلفظ ترکی ساراگس یا سرقسطه از شهرهاي اسپانیاست. رجوع به سرقسطه شود. ( 1
ساراگس.
[گُ] (اِخ) شهري است به اسپانیا. ساراقوسه. رجوع به سرقسطه شود.
ساراگور.
459 م). از شمال قفقاز به گرجستان و ارمنستان - (اِخ)( 1) نام قومی است که در دورهء فیروز اول هیجدهمین پادشاه ساسانی ( 383
.Saragure - ( تاختند. رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 204 و چ 2 ص 316 شود. ( 1
سارال.
(اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش دیواندرهء شهرستان سنندج و در جنوب باختري آن بخش واقع شده و از طرف شمال به دهستان
اوباتو، از طرف جنوب به دهستان کلاترزان بخش حومه، از طرف خاور به دهستان حسین آباد، از طرف باختر به دهستان
خورخورهء همان بخش محدود است. منطقه اي است کوهستانی بطوري که از هر سوي به کوههاي مرتفع محصور است و
سرچشمهء اصلی رودخانهء معروف قزل اوزن در این دهستان از کوههاي مسجد میرزا در باختر و ارتفاعات جنوبی دهستان می
باشد. هواي آن سردسیر است، و زمستانی طولانی و تابستانی معتدل دارد. ارتفاع بلندترین قلهء کوه مسجد میرزا در باختر دهستان
3050 گز و ارتفاع قلهء واقع بین گزمل و ماریان دول 2855 گز است. زه آب دره هاي متعدد دهستان سارال در وسط دره بهم می
پیوندد و رودخانهء قزل اوزن در حدود آبادي قره غیبی از دهستان سارال میگذرد و وارد دهستان قره توره و نجف آباد شهرستان
بیجار میگردد. دهستان سارال از 39 آبادي بزرگ و کوچک تشکیل شده، و در حدود 5 هزار تن جمعیت دارد و مرکز آن آبادي
و قراء مهم آن: شریف آباد، گلانه، حاجی موسی، هزارکانیان، دوزخ دره است. راههاي دهستان مالرو « گونتو » یا « گاوآهن تو »
است و فقط در تابستان و فصل خشکی میتوان از حسین آباد و راه به اینچوب و افراسیاب به گاوآهن تو اتومبیل برد، و از گاوآهن
تو بدوزخ دره نیز پادگان ارتشی اتومبیل برده است. محصول عمدهء دهستان غلات، لبنیات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 5
سارالان.
5 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه و 500 گزي / (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچاي بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 15
خاور راه شوسهء ارومیه به مهاباد. زمین آن جلگه اي و هواي آن معتدل سالم، و آب آن از بار اندوز چاي، و محصول آن غلات،
انگور، توتون، چغندر و حبوبات است، 284 تن سکنه دارد که به زراعت و صنایع دستی اشتغال دارند. از صنایع دستی جوراب بافی
.( در آن معمول است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سارالب.
صفحه 607
.Sarralbe - ( (اِخ)( 1) قصبه اي است در فرانسه، کرسی کانتن موزل، در آرندیسمان فورباش، در کنار رودخانهء سار. ( 1
ساران.
(اِ) بمعنی سر باشد که به عربی رأس خوانند. (برهان) (آنندراج). سر باشد. (جهانگیري) : گفت آن رنجور کاي یاران من چیست
این شمشیر بر ساران من. مولوي (از جهانگیري، رشیدي، شعوري). نصیحتهاي اهل دل دواء النحل را ماند پر از حلوا کند جانت ز
فرش خانه تا ساران. مولوي (از جهانگیري). گفت من در تو چنان فانی شده که پرم از تو ز ساران تا قدم.مولوي ||. بمعنی سرها نیز
گفته اند که جمع سر باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سارشود ||. بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل.
(رشیدي) : اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان. ناصرخسرو. چون سخن
گوي برد( 1) آخر کار جز سخن چون روا بود ساران( 2). ناصرخسرو. به طاعت بست شاید روز و شب را به طاعت بندمش ساران و
پایان( 3). ناصرخسرو ||. نشانهء کثرت و بسیاري و فراوانی باشد. بیشه ساران : بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر کمینگه کند با
یلان دلیر.فردوسی. چشمه ساران. کوهساران ||. مزید مؤخر امکنه: اسپ ساران. سگ ساران. گرگساران. ( 1) - سخنگوي بود.
2) - روات بودت از آن. (دیوان، ایضاً حاشیه). و در این صورت شاهد نیست. ( 3) - در متن دیوان ) .( (دیوان ناصرخسرو ص 336
رجوع به حواشی دیوان ناصرخسرو، ص 667 شود. و در این صورت شاهد نیست. .« سازان و پایان »
ساران.
(اِخ) نام قصبه اي است از عراق. (برهان) (آنندراج).
ساران.
(اِخ) یکی از محلات قصبهء تهران بوده و افضل سارانی شاعر هجاگوي قرن دهم منسوب بدانجاست. رجوع به تحفهء سامی ص
167 شود.
ساران.
(اِخ) دهی است از دهستان بویر احمد سر حدي بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، واقع در 17 هزارگزي شمال باختري سی سخت
و 16 هزارگزي شمال باختري راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز. کوهستانی و سردسیر و مالاریائی و آب آن از رودخانهء بی شار،
و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است، 250 تن سکنه دارد که از طایفهء بویراحمد پائین هستند و به زراعت، حشم داري،
.( صنایع دستی بافتن قالی و جاجیم و جوال اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
ساران.
(اِخ) دهی است از دهستان جمع آبرود بخش حومهء شهرستان دماوند کوهستانی و سردسیر و آب آن از رودخانهء جمع آبرود و
چشمه سار، و محصول آن غلات، بنشن، قیسی و گردو است، 330 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی بافتن
چادر شب و جاجیم و کرباس در آن معمول است. راه مالرو دارد و مسجدي از آثار قدیم در آن واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 4
صفحه 608
ساران سیدمحمد.
[سَیْ يِ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی است از دهستان کام فیروز بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 31 هزارگزي شمال اردکان و 16
هزارگزي راه شوسهء اردکان به تل خسروي. کوهستانی و معتدل مالاریائی، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات
.( است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ج 7
ساراواتی.
(اِخ)( 1) نام چندین رودخانه است در هند که مهم ترین آنها در پنجاب جریان دارد، و از ارتفاعات سیوالیک( 2)سرچشمه میگیرد، و
.Sarasvati, Saraswati. (2) - Sivalik - ( طول مجراي آن 200 هزار گز است. نام آن بکثرت در ریگ ودا آمده است. ( 1
ساراواك.
( (اِخ)( 1) سلطان نشینی است تحت الحمایهء انگلیس در شمال غرب جزیرهء بورنئو، با 605000 جمعیت، کرسی آن کوشینگ( 2
.Saravak. (2) - Kuching - ( است. ( 1
ساراول.
[وَ] (اِخ)( 1) نام کتاب بزرگی است از هندوان در باب موالید. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ص 75 شود. ( 1) - در سنسکریت
فهرست ماللهند). ) .Saraval
سار اونیون.
Sarre - Union. (2) - Bas - ( [يُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در فرانسه با 2450 تن سکنه و کرسی کانتن رن سفلی( 2) است. ( 1
.- Rhin
ساراي.
1929 م.) است. بسال 1914 در جنگ مارن با عنوان فرماندهی - 1856) ( (اِخ)( 1) موریس. سردار فرانسوي متولد کارکاسون( 2
قشون سوم فرانسه سهم مهمی داشت. در 1915 بفرماندهی سپاه خاور در جنگ سالونیک شرکت جست. بسال 1914 عنوان کمیسر
.Sarail. (2) - Carcassonne - ( عالی فرانسه را در سوریه یافت. ( 1
ساراي.
(اِخ) (اسیرهء من) اسم اصلی ساره است که زوجهء ابراهیم بود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به ساره شود.
سارایو.
[يِ وُ] (اِخ)( 1) سارایوو. شهري است در یوگوسلاوي در ایالت بوسنی هرزگوین( 2) در کنار رودخانهء بوسنه( 3) و 135700 تن
جمعیت دارد. در 28 ژوئن 1914 م. فرانسوا فردینان ولیعهد اتریش در این شهر کشته شد و همین حادثه موجب اشتعال جنگ
صفحه 609
.Saraievo, Sarajevo. (2) - Bosnie - Herzegovine. (3) - Bosna - ( 1918 م.). گردید. ( 1 - جهانی اول ( 1914
سارب.
[رِ] (ع ص) روندهء روبراه است در زمین. (شرح قاموس). بر یک جهت رونده. (منتهی الارب) (آنندراج ||). آنکه بروز رود.
13 ||). ظاهر و نمایان در مذهب و مسلک خود. (منتهی الارب) (آنندراج). / (مهذب الاسماء). سارِبٌ بالنهار. (قرآن 10
سارباغ.
(اِخ) موضعی است بخراسان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 399 و چاپ قدیم آن ج 2 ص 319 شود.
ساربان.
[رْ / رِ] (اِ مرکب) بمعنی محافظت کننده و نگاه دارندهء شتر باشد چه سار بمعنی شتر، و بان بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده
آمده است( 1). (برهان) (آنندراج) (غیاث). شتربان و ساروان. (شرفنامهء منیري). خایل. (دهار). ساربان بکسی که شتر آنرا حفظ
کند و بچراند، اطلاق شود. (انساب سمعانی). جمال. حفیظ. حداء. اشتربان. شتروان. اشتروان : چنین گفت گشتاسب با ساربان که
اي یار پیروز و روشن روان. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1454 ). بدو ساربان گفت کاي شیر مرد نزیبد همی بر تو این کار کرد.
.( (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1455 ). شبانان بدندي وگر ساربان( 2) همه ساله با درد و رنج گران. (شاهنامه چ بروخیم ص 1923
علی آن خدمت نیکو بسر برد که مردي با احتیاط بود و لشکر نیکو کشیدي و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 447 ). امیر حاجب سباشی را گفت ساربانان را بباید گفت تا اشتران دوردست تر نبرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 453 ). جان کنند از ژاژ خائی تا بگرد من رسند کی رسد سیرالسوافی در نجیب ساربان. خاقانی. وان ساربان ز برق سراب برنده
چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.خاقانی. وز بهر محملت که فلک گشته غاشیه اش خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده.
خاقانی. ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوي دلبران.مولوي. فرو کوفت طبل شتر ساربان بمنزل رسید اول از کاروان.
سعدي (بوستان). چو آمد برِ مردم کاروان شنیدم که میگفت با ساربان. سعدي (بوستان). بشب ماهی میان کاروان است که روي او
دلیل ساربان است چه جاي ساربان کاندر پی او ز دلها کاروان بر کاروان است. همام تبریزي. یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل
است چون روان گردم کز آب دیده پایم در گل است. همام تبریزي ||. نام یکی از آهنگهاي موسیقی است. ( 1) - ساربان =
است که لغۀً یعنی سرو « سروان » ساروان ء از: سار (= سر) + بان (= وان، پسوند حفاظت)، در ترکیب معنی لفظ درست مثل کلمهء
پذیرفته شده. (از یادداشتهاي استاد پورداود) (از حاشیهء برهان چ معین). Capitaine سرور و سردار باشد و در سالهاي اخیر بجاي
2) - ن ل: ساروان. )
ساربان.
(اِخ) جد علی بن ایوب بن حسین است. و علی معروف به ابن ساربان از اهل شیراز و ساکن بغداد، متولد 347 و متوفی 430 است.
رجوع به انساب سمعانی و تاریخ بغداد خطیب شود.
ساربان.
(اِخ) یا سارمان بن جغتاي، پنجمین پسر جغتاي بن چنگیزخان است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 77 و 88 شود.
صفحه 610
ساربان.
(اِخ) (امیر...) ابن سونجاق نویان از امراي مغول و از زیردستان طغاجار بود که ابتدا هواخواه بایدو بودند و بعد به غازان پیوستند.
ساربان روز دوشنبه 9 ذي القعده 697 در تبریز درگذشت. رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 91 و 120 شود.
ساربان.
(اِخ) (شهزاده...) ابن قایدو، در محرم سال 695 همراه شهزاده دوا به خراسان و مازندران تاخت. و ظاهراً همان است که در
تاریخنامهء هرات نام اوسابان آمده است. رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 97 و سابان در این لغت نامه شود.
ساربان.
(اِخ) (امیر...) یا ساروان ابن نیک پی، از اطرافیان امیر نوروز سردار معروف غازان بود وبسال 688 دختر او را بزنی گرفت. رجوع به
تاریخ غازانی ص 16 و 24 و 112 شود.
ساربان.
(اِخ) (امیر... جنید) از سرکردگان سلطان حسین بایقرا بود، و پسرش امیر عاشق محمد کوکلتاش از دست سلطان بدیع الزمان میرزا
کوتوالی قلعهء اختیارالدین را داشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 148 و 215 و 379 شود.
ساربانان.
(اِخ) (محلهء...) بگفتهء ابن حوقل جغرافیادان قرن چهارم مهم ترین محلات ري بود، و بازاري مهم داشت که دکانها و
کاروانسراهاي آن همیشه پر از کالا بود، و رودي بنام جیلانی از آن محله عبور میکرد. رجوع به ترجمهء سرزمینهاي خلافت شرقی
لسترنج ص 232 شود.
ساربانان.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد، واقع در 13 هزارگزي جنوب هشجین و 37
هزارگزي راه شوسهء هروآباد به میانه. کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی است. آب آن از رودخانهء محلی و چشمه و محصول آن
غلات است، 25 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند و از صنایع دستی جاجیم بافی در آن معمول است. راه مالرو
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساربانقلی.
[رِ قُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیس بخش شبستر شهرستان تبریز، واقع در 16 هزارگزي راه شوسهء صوفیان به شاهپور و 3
هزارگزي راه آهن جلفا. جلگه اي و معتدل، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و حبوبات است، 738 تن سکنه دارد که به
.( زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 611
ساربانگ.
(اِ) یکی از آهنگهاي موسیقی است.
ساربانلار.
[رِ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین خاوري بخش مرکزي شهرستان خیاو، واقع در 10 هزارگزي راه شوسهء خیاو به اردبیل.
جلگه اي و معتدل و آب آن از آلی چاي، و محصول آن غلات و حبوبات است، 507 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري
.( اشتغال دارند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساربانلر.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لوي بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 33 هزارگزي جنوب گل تپه، و 6 هزارگزي
باختر راه شوسهء همدان به بیجار. کوهستانی و سردسیر، آب آن از چشمه ها، و محصول آن غلات، مختصري انگور، لبنیات و
حبوبات است. 175 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. راه آن مالرو است و در تابستان از طریق آغجه خرابه
.( اتومبیل بدان میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
ساربانی.
(حامص مرکب) عمل ساربان. حرفهء ساربان. ساربان بودن. ساربانی کردن. حفاظت شتر کردن. صاحب و مالک شتر بودن.
نگاهداري شتر کردن. ساروانی. شتربانی. اشترداري. جمالی. رجوع به ساربان شود.
ساربروك.
- ( [رِ] (اِخ)( 1) و در آلمانی زاربروکن( 2) مرکز ناحیهء سار، 119400 تن سکنه دارد، و از مراکز مهم صنعتی است. ( 1
.Sarrebruck. (2) - Sarrbrucken
ساربورگ.
- ( (اِخ)( 1) شهر کوچکی است در فرانسه، در ایالت موزل( 2)، در کنار رودخانهء سار، و 10500 تن سکنه دارد. ( 1
.Sarrebourg. (2) - Moselle
ساربوغ.
.( (اِ) خداوند لشکر و قبیله. رئیس طایفه در ترکی. (شعوري ج 2 ص 66 ) : دگر ساربوغان رستم نهاد( 1) بالجاي توي ابروي نژاد( 2
ومراد ازآن امیر شیخ نورالدین ساربوغا باشد. ( 2) - صورت وزن « ساربوغاي رستم نهاد » (تیمورنامهء هاتفی از شعوري). ( 1) - شاید
باشد. « به الجاي تیمور بردي نژاد » مغشوش است، شاید
ساربوغا.
صفحه 612
(اِخ) ساري بوغا( 1). از امراي امیر تیمور گورگان و از همان آغاز کار تیمور از یاران و همراهان او بود، ولی بسال 777 بناي طغیان
نهاد و دو سال در سلک دشمنان تیمور بشمار میرفت. سرانجام مورد عفو قرار گرفت و سرداري ایل جلایر را یافت. در حبیب السیر
آمده: بسال 777 تیمور لشکر بجانب خوارزم کشید، و ساربوغا را همراه عادلشاه جلایر و ختاي بهادر و ایلچی بوغاي جهت
استیصال قمرالدین [ دوغلات ] بصوب مغولستان روانه کرد. ساري بوغا و عادلشاه بخیال استقلال و اندیشهء خطا، ختاي بهادر و
ایلچی بوغا را بگرفتند و با ایل جلایر و قبچاق بظاهر سمرقند شتافتند و آغاز محاصره کردند. امیر آق بوغا حاکم آن بلده کیفیت
واقعه را بعرض تیمور رسانید. تیمور معاودت کرد. و امیرزاده جهانگیر برسم منغلاق پیشتر روان گشت... و بدشمنان غالب آمد.
ساربوغا و عادلشاه گریخته بدشت قبچاق رفتند و ملازمت اروس خان پیش گرفتند. بعد از چندي به قمرالدین پیوستند و او را به
مخالفت تیمور اغوا کردند. قمرالدین بار دیگر بولایت اندکان که متصرف امیرزاده عمر شیخ بود درآمد. امیرزاده در کوهی
متحصن گشته آن حال را بپدر اعلام کرد. تیمور درساعت بدان جانب در حرکت آمد... و پس از جنگ شدیدي قمرالدین مغلوب
و منهزم شد. قمرالدین و ساربوغا و عادلشاه در سبکیزبغاج. بار دیگر بهم پیوسته خواستند که باز جمعیتی سازند که ناگاه تیمور به
سر وقت ایشان رسید و همه را پریشان گردانید... ساربوغا که با عادلشاه در طریق خلاف سلوك می نمود بعد از دو سال بدرگاه
تیمور پناه برد و تیمور از سر جرایمش گذشت و سرداري ایل جلایر رابوي عنایت کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 409 و
410 و 413 و 419 و 424 تا 426 شود. ( 1) - بوغا وبوقا در ترکی بمعنی گاو نراست وساربوغا، ساري بوغا (= گاو نر زرد) است در
مقابل آق بوقا (= گاونر سفید) که نام شش تن از امراي ترك باین لقب اخیر در فهرست حبیب السیر چ خیام ج 3 آمده و نیز نام دو
تن قرابوقا (= گاونرسیاه) در همان فهرست دیده میشود.
ساربوغا.
(اِخ) (امیر شیخ نورالدین...) از سرداران امیر تیمور بود. بسال 797 در لشکرکشی تیمور بدشت قبچاق و جنگ با توقتمش خان
هنگامی که ضعف و فتور به سپاه تیمور روي آور شده بود مردانگیها و جانسپاریهاي ساربوغا موجب پیروزي گردید و تیمور او را
( بمزید عنایت، تربیت اختصاص داد و اسب و جامهء زردوزي و کمر مرصع ارزانی داشت و صد هزار دینار کبکی انعام فرمود.( 1
رجوع به حبیب السیر چ خیام ص 464 شود. ( 1) - محتمل است که امیرشیخ نورالدین ساربوغا و ساربوغاي سابق الذکریک تن
باشد.
ساربوقا.
(اِخ) رجوع به بردي بیگ شود.
ساربوك.
(اِخ) دهی است از بخش قصر قند شهرستان چاه بهار، واقع در 15 هزارگزي قصر قند، کنار راه فرعی نیک شهر به قصر قند.
کوهستانی و گرمسیر مالاریائی است، آب آن از قنات، و محصول آن غلات و خرما و برنج است، 200 تن سکنه دارد که بزراعت
.( اشتغال دارند. پاسگاه ژاندارمري دارد. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
ساربۀ.
[رِ بَ] (ع ص) تأنیث سارب. رجوع به سارب شود.
صفحه 613
سارپ.
هندي است. رجوع به ماللهند ص 181 س 9 شود. ( 1) - در سنسکریت « آشار » [پُ] (هندي، اِ)( 1) نام رب نصف اسود از ماه
فهرست ماللهند). ) .Sarpa
سارپته.
[رِ تَ] (اِخ)( 1) نام یکی از قصبات کهن فنیقی واقع در ساحل سوریه میان صیدا و صور، و امروز بر جاي آن دهکده اي بنام سرقند
.Sarepta - ( واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به سارفه شود. ( 1
سارپته.
[رِ تَ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در روسیه، در ایالت ساراتوف در 132 هزارگزي جنوب غربی شهر ساراتوف در کنار نهر سارپه. (از
.Sarepta - ( قاموس الاعلام ترکی). ( 1
سارپدن.
[پِ دُ] (اِخ)( 1) در اساطیر یونان نام پادشاه افسانه اي لیکیه( 2) است و پسر زئوس( 3) واروپ( 4). وي بر سر تاج و تخت اقریطش
(کرت)( 5) با برادرش مینس( 6) جنگید و مغلوب شد و با هواداران خود در لیکیهء اناطولی حکومت کوچکی بنیاد نهاد. همر شاعر
بزرگ یونان او را فرزند زئوس و لائودامی( 7) معرفی میکند و در شمار شاهزادگانی می آورد که بیاري مردم تروا( 8)در جنگ با
یونانیان شتافتند. مطابق روایت منظومهء ایلیاد هومر ساریدن به پاترُکل( 9)حمله کرد و بدست او کشته شد و آپولون( 10 )مظهر روز
Sarpedon. (2) - Licie. (3) - Zeus. (4) - Europe. (5) - Crete. (6) - - ( پیکر بیجان او را به لیکیه حمل کرد. ( 1
.Minos. (7) - Laodamie. (8) - Troie. (9) - Patrocle. (10) - Apollon
سارپدن.
[پِ دُ] (اِخ) (دماغهء...) در مغرب هلس پونت جاي داشت و ناوگان خشاریاشا پادشاه هخامنشی در آغاز حمله بیونان آن را مقر
خود قرارداد. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 729 شود.
سارپی.
1623 م. ]عضو شوراي مخفی ده نفري و نیز( 2) و مؤلف کتاب - (اِخ)( 1) پیترو، فراپائولو مورخ و مرد سیاسی ونیزي [ 1552
Pietro,Fra Paolo,Sarpi. (2) - Conseil des Dix. (3) - - ( معروفی بنام تاریخ شوراي سی نفري اسقفها( 3) است. ( 1
1563 م. ] - شوراي سی نفري اسقفها از اجتماعات تاریخی جهان مسیحیت بود [ 1545 .Histoire du Conseil de Trente
که در آن دربارهء اصلاح عمومی کلیساي کاتولیک در برابر مذهب پرتستان تصمیماتی گرفته شد.
سارت.
صفحه 614
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در فرانسه که از دپارتمان (ایالت) اُرن( 2) سرچشمه میگیرد و بالاي شهر آنزه( 3) برودخانهء ماین( 4)می
Sarthe. (2) - Orne. (3) - Angers. - ( پیوندد ورودخانهء مانس( 5) را بوجود می آورد. مسیر آن 285 هزار گز است. ( 1
.(4) - Mayenne. (5) - Mans
سارت.
(اِخ) یکی از ایالات (دپارتمانهاي) فرانسه است که 6244 هزار گز مربع مساحت و 420400 تن سکنه دارد و کرسی آن شهر مانس
است. این دپارتمان به 3 شهرستان (آرندیسمان) و 33 بخش (کانتن) و 386 دهستان (کمون) تقسیم میشود. این ناحیه بعلت جریان
رودخانهء سارت در آن این نام را یافته است.
سارت.
1858 م.) است که بسال 1795 کنسرواتوار ملی - [رِ] (اِخ)( 1) (برنار...) از صاحب منصبان گارد ملی فرانسه متولد شهر بردو ( 1765
.(Sarrette (Bernard - ( موسیقی فرانسه را بنیاد نهاد. ( 1
سارتکه.
[تِ كِ] (اِخ) دهی است از دهستان گورگ سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 20 هزارگزي شمال خاوري
سردشت، در مسیر راه شوسهء سردشت بمهاباد. کوهستانی و جنگلی، و معتدل و سالم است. آب آن از رودخانهء سردشت، و
محصول آن غلات و توتون و حبوبات است، 253 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی جاجیم
.( بافی در آن معمول است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سارتن.
5500 .( [تِ] (اِخ)( 1) شهر کوچکی است در فرانسه و مرکز آرنُد یسمان کرس( 2)، واقع در 30 هزارگزي جنوب شرقی آژاکسیو( 3
.Sartene. (2) - Corse. (3) - Ajaccio - ( تن سکنه دارد. و آرندیسمان آن به 8 کانتن و 47 کمون تقسیم میشود. ( 1
سارتن.
[تُ] (اِخ)( 1) جرج. دانشمند آمریکائی به سال 1884 م. در بلژیک به دنیا آمد و دانشگاه گنت را بپایان رسانید. از 1916 تا 1951 م.
استاد تاریخ علم در دانشگاه هاروارد بود، و نیز از 1918 تا 1949 در تحقیقات مربوط به تاریخ علم مؤسسهء کارنگی شرکت داشت.
تا آخر عمر خود 1957 م. ( 2 فروردین 1335 ه . ش.). رئیس اتحادیهء بین المللی تاریخ علم و رئیس افتخاري انجمن تاریخ علم
آمریکا، و نیز عضو افتخاري انجمهاي تاریخ علم بلژیک و هلند و آلمان و ایتالیا و سوئد بود. از دانشگاههاي براون و هاروارد و
2 « تاریخ علم » و « مدخل بر تاریخ علم » یا « مقدمه » گوته و شیکاگو درجهء دکتري افتخاري داشت. وي مصنف کتاب چند جلدي
1952 م.) و اوسیریس - 43 جلد 1913 ) ( جلد و کتابهاي دیگر مقالات و بحثهاي بسیار و ناشر نشریات متناوب ایسیس (ایزیس)( 2
1950 م.) بود و این 53 جلد اخیر بزرگترین مجموعهء یادداشتها و بحثهاي انتقادي است که تا زمان - 10 جلد 1936 )( (ازیریس)( 3
- ( حاضر در خصوص تاریخ علم انتشار یافته است. رجوع به مقدمهء تاریخ علم ترجمهء احمد آرام چ 1336 تهران شود. ( 1
.Sarton. (2) - Isis. (3) - Osiris
صفحه 615
سارتو.
1531 م.) است. آثار او بسبب موضوع و رنگ آمیزي - [تُ] (اِخ)( 1) آندراآنژلی. نقاش نامدار ایتالیائی متولد شهر فلورانس ( 1486
.(Sarto,Andrea.Angelli(agnolo - ( ارزش بسزائی دارد. ( 1
سارتین.
1801 ] است. وي ابتدا صاحب منصب شهربانی بود و - (اِخ)( 1) گابریل. از رجال سیاسی فرانسه، متولد بارسلن (برشلونه) [ 1829
.Gabriel de Sartine - ( بعد مقام وزارت دریاداري را یافت. ( 1
سارتی یی.
Sartilly. (2) - - (1) .( (اِخ)( 1) قصبه اي است در فرانسه با 1100 تن سکنه. مرکز کانتون مانش( 2) در آورندیسمان آورانش( 3
.Manche. (3) - Avranche
سارج.
[رَ] (اِ) جانوري است خوش آواز، و آن را سار نیز خوانند. (جهانگیري). سارجه. سارك. ساري. همان سار یعنی مرغ خردتر از فاخته
که آواز خوش دارد و بعضی او را هزاردستان گویند. (رشیدي). نوعی از سار است، و آن جانوري باشد سیاه و پر خط و خال و
کوچکتر از فاخته و آواز خوش دارد و آواز او را بصداي رباب چار تاره تشبیه کرده اند. (برهان) (آنندراج). جانوري است پرنده
که آواز او را به آواز چارتار تشبیه کرده اند. و آن را سار، و سر، و سارحه، و ساري، و سارك نیز گویند. (شرفنامهء منیري).
سودانیه. سار ملخ خوار.
سارجلست.
[] (اِخ) جائی [ از ناحیت جبال ] است. (حدود العالم).
سارجلو.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراك، واقع در 24 هزارگزي جنوب باختري آستانه. کوهستانی و
سردسیر، و آب آن از چشمه و قنات، و محصولات آن بنشن و پنبه است، 165 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال
.( دارند. از صنایع دستی قالیچه بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
سارجه.
[جَ / جِ] (اِ) همان سار است. (شرفنامهء منیري). سارج. سارك. ساري. همان سار است. (رشیدي). رجوع به سار و سارج و سارچه
شود.
سارجه کور.
صفحه 616
[جَ / چِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتاباي بخش مرکزي شهرستان گنبد قابوس، واقع در 18 هزارگزي شمال خاوري گنبد قابوس.
دشت و معتدل، و آب آن از رودخانهء گرگان، و محصول آن غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات است، 800 تن سکنه دارد که
چادرنشین هستند و تغییر مکان میدهند. و به زراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی قالیچه بافی بین زنان آن معمول
.( است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سارجی.
(اِخ) دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 101 هزارگزي جنوب خاوري قاین. سر راه اتومبیل رو
اسفدن به باسفج. کوهستانی و معتدل، و آب آن از قنات، و محصول آن غلات و شلغم است، 150 تن سکنه دارد که به زراعت و
.( مالداري اشتغال دارند. از صنایع دستی قالیچه بافی در آن معمول است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سارچه.
[چَ / چِ] (اِ) بمعنی سارج است که جانور سیاه خوش آواز باشد. (برهان) (آنندراج) (شعوري). رجوع به سار و سارج شود.
سارح.
[رِ] (ع ص، اِ) ستور چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ماشیۀ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). سارحۀ نظیر آن است.
(المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج ||). گروهی که آنان را سرح است. (اقرب الموارد). رجوع به سرح شود ||. شترچران. (اقرب
الموارد) (المنجد).
سارحۀ.
[رِ حَ] (ع ص، اِ) ستور چرنده. سارح. ماشیۀ. رجوع به سارح شود. گویند: ما له سارحۀ و لارائحۀ. یعنی نیست او را چیزي. (منتهی
الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نیست او را ستور که بامداد برود و شبانگاه درآید. (مهذب الاسماء).
سارخ.
[رِ] (اِ) سفره. (در تداول غالب لهجه هاي محلی ایران). سارغ. سارق.
سارخاله.
[لَ / لِ] (اِ) پشه. (شعوري) (آنندراج). رجوع به سارخک شود.
سارخک.
[رَ] (اِ)( 1) پشه. سارشک. (جهانگیري) (رشیدي). پشه. بتازي. بعوضۀ. (شرفنامهء منیري). پشه و بعربی بق گویند. (برهان) : و بیشتر
این عجایب در همهء حیوانات موجود است از سارخک درگیر تا پیل. (کیمیاي سعادت). بلکه اگر همهء اهل عالم فراهم آیند تا
عجایب علم و حکمت وي بتمامی در آفرینش مورچه اي یا سارخکی بدانند نتوانند. (کیمیاي سعادت). و رحمت وي در حق
صفحه 617
مورچه و هر سارخکی تا به آدمی رسد. (کیمیاي سعادت). و این لطف و عنایت نه به آدمی کرد تنها، بل با همهء آفریده ها، تا
سارخک و زنبور و مگس. (کیمیاي سعادت). و اگر سارخگی بروي مسلط کند در دست وي هلاك شود. (کیمیاي سعادت). و
خداي عالم بلطف و رحمت خویش صد چندان عنایت دارد بدین حشرات مختصر که وي را الهام دهد، تا بداند که غذاي وي خون
است، و وي را و سارخک را الهام دهد. خرطومی تیز و باریک و مجوف بیافرید تا بپوست فروبرد و خون می کشد. (کیمیاي
سعادت). در مرو سارخک( 2) و پشه و رشته باشد. (تاریخ بیهق). جائی که هزار عرش یک خار خس است مشتی سارخک ار نباشد
چه شود.عطار. ز آتش رویش چو یک اخگر بصحرا اوفتاد هر دو عالم همچو سارخکی از آن اخگر بسوخت. عطار. جائی که پیلان
را پهلو بهم سایند سارخکی چند فروشوند باکی نبود. (تذکرة الاولیاء). به پیش آفتاب نامبردار چه سارخک و چه پیل آید پدیدار نه
خود پیلی( 3) وگر خود پیل گیري چو نمرودي بسارخکی بمیري. عطار (اسرارنامه از جهانگیري، انجمن آرا، آنندراج). نیم
سارخکی( 4) چو در نمرود شد مغز او سرگشته، دل پردود شد. عطار (از رشیدي). کرد روزي چند سارخکی قرار بر درختی بس
قوي یعنی چنار. (مصیبت نامه چ نورانی وصال ص 161 ).رجوع به سارشک شود. ( 1) - حسین خلف آرد: سارخَک (اِ) بمعنی پشه
باشد. (برهان) (آنندراج). ولی شواهد متعددي که از اشعار عطار آورده ایم صحت این ضبط را باطل میکند. ( 2) - از این عبارت
چنین برمی آید که سارخک غیرپشه است. ( 3) - ن ل: نه اي تو پیل. نه اي خود پیل. ( 4) - نیم سارشکی. (شعوري).
سارخک.
[خَ] (اِ) مؤلف برهان آرد: بعضی بکسر ثالث و سکون خاي نقطه دار گفته اند بمعنی نیش پشه و کنه. (برهان). و ظاهراً اصل همان
سارخک (مذکور در مادهء قبل) است.
سارخکدار.
[رَ] (اِ مرکب) سارشکدار، نام درختی است که آن را آغال پشه، و کژم، پشه دار، و سده، و لامشکر، و ناژبن، و دردار، و پشه خانه،
و پشه غال، و کنجک نیز خوانند، و بتازي شجرة البق نامند. (جهانگیري) (شعوري). درختی باشد که آن را پشه غال و پشه خانه
گویند و بعربی شجرة البق خوانند. (برهان). درختی است که ثمر آن پشه است (!) و آن را آغال پشه، و پشه دار، و لامشکر، و
بعربی شجرة البق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). قره آغاج. (ترکی). سیاه درخت. دار دارو. رجوع به آغال پشه، پشه دار، لامشکر
و نارون در این لغت نامه شود.
سارد.
[رِ] (ع ص) سوراخ کننده ||. سخن نیکو و سریع گوینده. (شرح قاموس) (اقرب الموارد ||). خراز. (اقرب الموارد).
سارد.
(اِخ)( 1) شهر معروف باستانی، پایتخت کشور لبدیه (لودیا)( 2)، در آسیاي صغیر (در نیمهء قرن ششم ق. م.) که نام آن در کتیبهء
3) آمده. در دامنهء کوه تملوس( 4) در کنار رودخانهء پاکتول( 5)جاي داشت و در روزگاران )« سیردا » داریوش در تخت جمشید
قدیم بعلت جلال و شکوه و ثروت خیره کنندهء خود شهرهء آفاق بود. در تاریخ ایران باستان آمده: کرزوس پسر آلبات آخرین
پادشاه لیدي به اندازه اي بر وسعت و آرایش پایتخت خود افزود که آن را یکی از معروف ترین شهرهاي دنیاي آن روز کرد.
می نامیدند. این شهر به سبب موقع جغرافیائی خود و قرار داشتن میان بابل و آسور و یونان مرکز « سارد زرین » چنانکه یونانیان آن را
صفحه 618
علوم و فلسفه نیز گردید. هردوت گوید: حکماي یونان هریک بامقصودي به سارد میرفتند (چنانکه در قرون بعدبشهر آتن عزیمت
میکردند). از نامداران یونان که مقارن این زمان باپیش از آن به سارد رفته اند نام دوتن یاد شده: یکی سلن( 6)قانونگذار نامبردار
آتن و دیگري بیاس( 7)حکیم یونانی. ثروت و جواهرات و اشیاء نفیس کرزوس و خزانه هاي او چشم مشاهیر یونانی را خیره میکرد
و از این حیث نام او در مغرب زمین ضرب المثل گردید. چنانکه امروز هم در مواردي که مانام قارون را ذکر میکنیم اروپائیان اسم
کرزوس را می برند. داستان ورود سلن به سارد معروف است. (ایران باستان ج 1 ص 267 تا 269 ). در زمستان سال 546 ق. م.
کوروش کبیر بنیادگذار سلسلهء هخامنشی به لیدیه حمله کرد. کرزوس پادشاه لیدي نخست در محلی بنام پتریوم و بعد در جلگه
شکست خورد و بشهر سارد عقب نشست و شهر در محاصرهء سپاهیان ایران افتاد. « هرموس » هاي طرف شرقی سارد معروف به
بنابروایت هرودوت: سارد از همه سوي دیوار استواري داشت مگر در یک نقطه که به کوهی برمیخورد و بواسطهء شیب بسیار تند
کوه در آن قسمت نیازي به ایجاد استحکامات ندیده بودند. در پانزدهمین روز محاصره چندتن از سپاهیان کوروش از همان جاي
بتصرف بنیادگذار شاهنشاهی ایران « ساردزرین » داخل شهر شدند و دروازه هاي سارد را بروي کوروش گشودند و بدین ترتیب
درآمد. (ایران باستان ج 1 ص 267 تا 278 و ص 362 تا 375 ). با این حادثه که در دنیاي آن روز با اهمیت بسیار تلقی گردید لیدیه
استقلال خود را از دست داد و یکی از ایالات ایران گردید و سارد تا 212 سال بعد یعنی تا حملهء اسکندر مقدونی محل حکومت
ولات ایرانی لیدیه بود. کوروش بزرگ پادگان نیرومندي در سارد گذاشت و اُرُي تْس( 8) نامی از طرف او بعنوان نخستین والی
ایرانی در سارد تعیین گردید. وي در دورهء کبوجیه نیز این مقام را داشت. (ایران باستان ج 1 ص 556 ). و هنگامی که داریوش،
سومین شاهنشاه هخامنشی بسلطنت رسید ( 521 ق. م.) بفرمان او اري تس را کشتند. (ایران باستان ج 1 ص 559 ). داریوش بزرگ
490 ق.م.) مدتی سارد را مرکز فرماندهی خود قرار داد و روزهاي معینی در حومهء آن شهر به داوري - در لشکر کشی یونان ( 492
می نشست. (ایران باستان ج 1 ص 620 و 621 ). و هنگام بازگشت به ایران اَرتافِرنْ برادر صلبی خود را والی سارد و اُتانِس را سردار
سپاه آنجا کرد. (ایران باستان ج 1 ص 625 ). در آخرین سالهاي قرن ششم قبل از میلاد آریستاگر( 9)جبار شهر میلت بهمراهی یونانیان
ساکن آسیاي صغیر و آتنیها یاغی شد و سارد را در محاصره گرفت و چون سپاهی در آن نبود تسخیرش کرد ولی ارگ شهر که
ارتافرن خود از آن دفاع میکرد بدست دشمن نیفتاد. یونانیها شهر را گرفتند و چون سارد را از نی ساخته بودند و حتی بامهاي خانه
هاي آجري نیز ازنی بود وقتی که یکی از سپاهیان خانه اي را آتش زد تمام شهر آتش گرفت. مردم شهر و پارسیها، چون خود را
در میان آتش دیدند بیمناك و هراسان بمیدان شهر که در کنار رودیاك تُملْ بود پناه بردند. این رود از کوه تمل جاري بود و بقول
هرودوت خاك طلا می آورد. سرانجام یونانیها از ایستادگی و نبرد دلاورانهء ایرانیان بستوه آمدند و شهر را گذاشتند و به کشتیهاي
خود رفتند ( 496 ق. م.) این بود ماجراي سوختن سارد و معدوم شدن معبد کی بل( 10 ) (یکی از امکنهء مقدس لیدیها). بعدها
ایرانیها ببهانهء این رفتار یونانیها معابد یونانی آتن را آتش زدند. (ایران باستان ج 1 ص 645 تا 648 ). کینهء سوختن سارد و معبد و
جنگل مقدس آن در دلهاي ایرانیان شعله ور بود. داریوش تصمیم به انتقام جوئی داشت ولی چون مرگ او را امان نداد، در دورهء
.( خشایارشا با تسخیر آتن و آتش زدن آن انتقام گرفته شد و هرودوت مکرر بدین نکته تصریح دارد. (همان کتاب ص 705 و 804
خشایارشا هنگام عزیمت به یونان، زمستان سال 480 ق.م. را در سارد گذرانید و لشکرهاي خود را در آن شهر گرد آورد و در بهار
آن سال روي بیونان آورد. (ایران باستان ج 1 ص 720 ) (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 270 ). و بعد از بازگشت نیز در
همان شهر اقامت گزید و در همانجا عاشق ماسیس تس( 11 ) = مهشت، زن برادر خود گردید. (ایران باستان ج 1 ص 889 ). در دورهء
424 ق.م.) پی سوت نس والی سارد بود. (همان کتاب ص 940 ). در دورهء داریوش دوم، پسرش - اردشیر اول درازدست ( 464
کوروش کوچک فرمانروائی سارد را داشت. (همان کتاب ص 982 ). گزنفن در کتاب اقتصاد( 12 ) خود از سقراط نقل میکند که
.( کوروش کوچک باغ خود را در سارد به لیزاندر سردار سپاه اسپارت نشان داد و او را به اعجاب انداخت. (همان کتاب ص 1504
صفحه 619
360 ق.م.) تیسافرن از سرداران وطن پرست ایرانی والی سارد بود که بسال 394 ق.م. تبت - در اوائل دورهء اردشیر دوم ( 404
رستس( 13 ) به امر شاه او را کشت و بر جاي او نشست. (همان کتاب ص 1105 ). در این 212 سال که سارد تابع ایران و مستقر ولات
هخامنشی بود اهمیت سیاسی و نظامی و تجارتی خاصی داشت و دولت هخامنشی از این مرکز، متصرفات غربی خود را اداره میکرد.
نامیده و از شهر افس یونانی آغاز میکردید از سارد « راه شاهی » بزرگترین شاهراه ایران در آن روزگار، که هرودوت آن را
.( میگذشت و از راه فریگیه، رود هالیس (قزل ایرماق کنونی) کایادوکیه و کیلیکیه به شوش میرفت. (همان کتاب ص 1489 و 1490
البته راهی که از سارد به سینوپ (در کنار دریاي سیاه) و از نینوا به سارد میرفت قبل از دورهء هخامنشیها ساخته شده بود. (همان
کتاب ص 1941 ). هنگام حملهء اسکندر ( 334 ق.م.) میثرن( 14 ) (= مهرن): والی ایرانی سارد بود که از راه ترس و بددلی و خیانت
شهر را تسلیم اسکندر کرد در حالی که می توانست با در دست داشتن ارگی استوار مقاومت کند، و همین از علل تزلزل کار
« سارد زرین » داریوش گردید. به دستور اسکندر آمین تاس سردار یونانی ارگ شهر را نیز گشود و اسکندر بشکرانهء دست یافتن بر
و تصرف گنجهاي گرانبهاي آن امر کرد در آنجا معبدي براي زوس (خداي بزرگ یونانیها) بسازند و براي این مقصود جائی را که
محل کاخ سابق پادشاهان لیدیه بود انتخاب کرد، و پوزانیاس را دژبان ارگ آن کرد و اخذ مالیات را بعهدهء نی سیاس گذاشت.
ایالت لیدیه را که سابقاً باسپهرداد، دلاور نبرد گرانیک بود به آرساندر( 15 ) پسر فیلوتاس داد و مهرن را بعلت تسلیم سارد بسیار
بنواخت و بعدها وي را بحکومت ارمنستان گماشت. (ایران باستان ج 2 ص 1261 و 1262 ). سارد بعد از اسکندر، در قرن سوم ق. م.
( در تصرف پادشاهان برگام( 16 ) بود. در دورهء پمپه( 17 ) بسال 69 ق.م. جزو متصرفات روم گردید و آبادتر شد. در زمان تیبر( 18
37 م.) بزلزله ویران شد ولی باز آبادي از سرگرفت. بسال 804 ه . در حملهء امیر تیمور گورکانی این شهر - امپراطور روم ( 14
تاریخی کاملاً ویران گردید و دیگر آبادانی بخود ندید. امروز بقایاي آثار تاریخی در محل این شهر دیده میشود و یک هیأت
1911 م.) تحقیقات و اکتشافاتی در آن کرده اند. در قاموس الاعلام ترکی آمده: امروز در کنار - باستان شناسی امریکائی ( 1909
ویرانه هاي سارد قدیم در ولایت آیدین، در سنجاق صاروخان در قضاي صالحلی و در یک هزارگزي غرب صالحلی، در کنار راه
Sardes. - ( آهن قصبه به آلاشهر قصبهء کوچکی به این نام برجاي است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ساردیس شود. ( 1
(2) - Lydie. (3) - Sparda. (4) - Tmolus. (5) - Pactole. (6) - Solon. (7) - Bias. (8) - Oroites. (9) -
Aristagore. (10) - Cybele. (11) - Masistes. (12) - Economique. (13) - Tithraustes. (14) -
.Mithrene. (15) - Arsandre. (16) - Pergame. (17) - Pompee. (18) - Tibere
سارداك.
(اِخ) (کویر...) موضعی است نزدیک بجستان.
ساردانابعل.
[بَ] (اِخ) رجوع به قاموس الاعلام ترکی و سارداناپال شود.
سارداناپال.
(اِخ)( 1) پادشاه افسانه اي که بروایت مورخان یونانی از 836 تا 817 ق.م. در آشور سلطنت کرده و آخرین اخلاف سمیرامیس است.
در ایران باستان آمده: مطابق آنچه دیودور سیسیلی مورخ یونانی از کتاب گمشدهء کتزیاس نقل کرده، آرباکس رئیس پاسداران
مادي بر سارداناپال شورید و در جنگهاي متوالی او را شکست داد و سرانجام سارداناپال خود و افراد خاندانش را به آتش سوخت.
صفحه 620
ولی بدلائلی این روایت عاري از صحت است. (ایران باستان ج 1 ص 208 تا 215 ). آریان گوید: شهر آن خیالن( 2) را سارداناپال
پادشاه آسور ساخته، و دیوار و پی ها می نماید که این شهر استوار و بزرگ بوده است. در اینجا مقبرهء سارداناپال هنوز نمایان است
و مجسمهء مردي روي بنا دیده میشود که دو دست خود را بهم میزند. در اینجا کتیبه اي است بزبان آسوري که گویند شعر است و
مفاد آن چنین است: سارداناپال پسر آناسین دراکس( 3) شهر آن خبالن و تارس را در یک روز بنا نهاد. اي رهگذرها بخورید،
بیاشامید، و عیش کنید. باقی همه خودنمائی است و بس ناپایدار. (ایران باستان ج 2 ص 1291 ). زندگانی سارداناپال مظهر و نمونهء
یک شاهزادهء عیاش و هوسران است و زندگانی افسانه اي او مورد توجه اروپائیان، و موضوع آثار معروفی گردیده از آن جمله
- ( درامی از بایرون( 4) شاعر انگلیسی ( 1821 ) و اروپائی از ژونسیر آهنگ پرداز فرانسوي ( 1867 ) را باید نام برد. ( 1
.Sardanapale. (2) - Anchilon. (3) - Anacyndrax. (4) - Byron
ساردنی.
[دِنْیْ] (اِخ)( 1) جزیرهء کوهستانی نیمه حاصلخیز و کم جمعیتی است متعلق به کشور ایتالیا، واقع در دریاي مدیترانه در مغرب شبه
جزیرهء ایتالیا در جنوب جزیرهء کرس( 2) داراي 1276000 تن جمعیت، شهر مهم آن کاگلیاري( 3) است که 130000 تن سکنه
Sardaigne. (2) - Corse. (3) - - ( دارد. ساردنی از مراکز صید دریائی و داراي منابع زغال سنگ و سرب و آهن است. ( 1
.Cagliari
ساردنی.
[دِنْیْ] (اِخ) (دولت...)( 1) شامل جزیرهء ساردنی و قسمتی از فرانسه و ایتالیا بود. در سال 1720 تشکیل شد و بسال 1860 با تأمین
.(Royaume de Sardaigne.(Stats Sardes - ( وحدت ایتالیا منحل گردید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. ( 1
ساردو.
1908 م. ]مصنف کمدیها و درامهاي متعدد که جملهء آنها - (اِخ)( 1) ویکتورین. نمایشنامه نویس فرانسوي متولد پاریس. [ 1831
نمودار مهارت نویسنده در این فن است. آثار معروف او از این قرار است: دوستان صمیم ما( 2)، پاهاي مگس( 3)، خانوادهء
Victorien Sardou. (2) - Nos intimes. - (1) .( بنوئیتون( 4)، بانو سانژن( 5)، تئودورا( 6) تسکا( 7)، وطن( 8)، ترمیدور( 9
(3) - Les Pattes de mouche. (4) - La Famille Benoiton. (5) - Mme Sans Gene. (6) - Theodora.
.(7) - Tosca. (8) - La Patrie. (9) - Thermidor
ساردوئیه.
[يَ] (اِخ) نام یکی از بخشهاي پنجگانهء شهرستان جیرفت، در شمال باختري جیرفت واقع، و از طرف شمال به بخش راین، از خاور
به بخش جبال بارز و از جنوب به بخش سبزواران، و از باختران به بخش بافت محدود است. اراضی آن کوهستانی و جنگلی، و
هواي آن سردسیر، فقط دهستان اسفندقهء آن گرمسیر است. بلندترین کوه این بخش کوه بهر آسمان است که ارتفاع قلهء آن 3497
گز است. آب آن از رودخانه و چشمه و قنات، و محصول آن غلات و لبنیات است، و اهالی آن به زراعت و مالداري اشتغال دارند.
این بخش 18800 تن سکنه دارد و از 552 آبادي و 9 دهستان باین شرح تشکیل شده است: 1 - دهستان ساردوئیه: با 78 آبادي و
3785 تن سکنه. 2 - دهستان گروه: با 36 آبادي و 1477 تن سکنه. 3 - دهستان دلفارد: با 83 آبادي و 1485 تن سکنه. 4 - دهستان
صفحه 621
سرویزن با 43 آبادي 1485 تن سکنه. 5 - دهستان سرمشک: با 27 آبادي و 999 تن سکنه. 6 - دهستان هترا: با 51 آبادي و 2047
تن سکنه. 7 - دهستان گور: با 67 آبادي و 2463 تن سکنه. 8 - دهستان بهر آسمان: با 111 آبادي و 1884 تن سکنه. 9 - دهستان
.( اسفندقه: با 47 آبادي و 3255 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
ساردوئیه.
[يَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي نه گانهء بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، که از 78 آبادي تشکیل شده و 3785 تن سکنه دارد. و
.( مرکز آن قریهء درمزار است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
ساردویه.
[يَ] (اِخ) رجوع به ساردوئیه شود.
ساردة.
(Anguilles. (2 - (1) .(2)( [رِ دَ] (ع اِ) نوعی از ماهیهاي کوچک دریائی که شبیه انگلس (مارماهی)( 1)است. (دزي ج 1 ص 621
.Dombay,Grammatica lingu Mauro - Arabie.Vienne,1800.p - بنقل از 69
ساردة.
[رِ دَ] (اِخ) ابن یزیدبن جشم. انصاري نسب است. (منتهی الارب).
ساردیان.
(اِخ) از نسل ساریدبن زبولونند. (سفر اعداد 26:26 ) (قاموس کتاب مقدس).
ساردیس.
(اِخ) یکی از شهرهاي قدیم لیدیه بود، و یکی از کلیساهاي هفتگانهء آسیا در آنجا بود. اسم قدیمش سرت قلسی و به مسافت 30
میل به جنوب شرقی تیاتیرا و 50 میل به شمال شرقی سمیرنا و 2 میل به جنوب نهر هرمس مانده واقع بود. (قاموس کتاب مقدس).
رجوع به سارد شود.
ساردیقه.
.Sardique. (2) - Ulpia Sardique - ( [قَ] (اِخ)( 1) اولپیا ساردیقه( 2). نام قدیمی شهرصوفیه است. ( 1
ساردین.
2) شبیه به شاه ماهی( 3) ولی کوچک تر از آن بطول نزدیک به 25 صدم )« آلوز » (فرانسوي، اِ)( 1) نوعی ماهی دریائی است از نوع
گز. موسم صید آن از خرداد تا آبان است. ساردین گذشته از آنکه بصورت تازه مصرف میشود کنسرو آن آغشته به روغن در
صفحه 622
قوطیهاي سربستهء آهن سفید نگهداري میشود. کنسرو ساردین از اقلام مهم تجارتی است. در برهان قاطع بصورت سردین آمده
.Sardine. (2) - Alose. (3) - Halen - ( است. رجوع به سردین شود. ( 1
ساردین سازي.
(حامص مرکب) تهیهء ساردین. بعمل آوردن ساردین. به دست آوردن ساردین (||. اِ مرکب) کارخانه اي که در آن ماهی ساردین
بصورت کنسرو و قابل نگهداري آماده میشود. رجوع به ساردین شود. صید و تهیه ساردین: 1 - گستردن تورها. 2 - کشیدن تورها.
3 - کشتی بادبان کشیدهء ماهیگیران. 4 - دسته اي از زورقهاي ماهیگیري (تورها خارج از آب است). 5 - ماهیگیران در کشاکش
با امواج. 6 - سربریدن ماهیها. 7 - خشک کردن ماهیها. 8 - سرخ کردن و پختن ماهیها. 9 - سیخ مخصوص کباب کردن ماهیها.
10 - پرکردن قوطیها. 11 - لحیم کاري. 12 - جوشاندن در اتو کلاو. 13 - باربندي ماهیها.
سارزاد.
1) - باذین یا باذان از ) .( (اِخ) صاحب باذین( 1) معاصر مصعب بن زبیر بود. (کتاب الوزراء و الکتاب جهشیاري چ 1 مصر ص 27
قراي خابران سرخس است. (یاقوت).
سارزانه.
( [نَ] (اِخ)( 1) شهري است در ایتالیا، در ایالت ژن( 2) در کنار رودخانهء ماگره( 3). کلیساي زیبائی از قرن چهاردهم میلادي دارد. ( 1
.Sarzana. (2) - Genes. (3) - Magara -
سارزکلا.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان تالارپی بخش مرکزي شهرستان شاهی، واقع در 18 هزارگزي شمال جادهء بابل به شاهی، و 1500
گزي جادهء بابل به شاهی، و شاهی به کیاکلا. دشت، و هواي آن معتدل مرطوب و مالاریائی، آب آن از رودخانهء تالار و چاه، و
محصول آن برنج، کنجد، کنف، پنبه و مختصري غلات است. از سه محله بنام بالا، پائین و میان سارزکلا تشکیل شده، 340 تن
.( سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سارزو.
[زُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در فرانسه، کرسی کانتن موربیهان( 2) در آرندیسمان وان( 3). مسقط الرأس لوساژ نویسندهء معروف قرن
.Sarzeau. (2) - Morbihan. (3) - Vannes - ( هجدهم است. و 3700 تن سکنه دارد. ( 1
سارژان.
Jan Sargent = John - ( 1925 م.) است. ( 1 - (اِخ)( 1) ژان. نقاش و صورت ساز امریکائی متولد فلورانس ( 1858
.Sauvevr
سارس.
صفحه 623
[رَ] (اِ) جانوري است هندي. (الفاظ الادویه).
سارس.
(اِخ) دهی است از دهستان زانوسرستاق بخش مرکزي شهرستان نوشهر، واقع در 40 هزارگزي جنوب نوشهر، و 6 هزارگزي پول.
کوهستانی، و سردسیر و آب آن از چشمه و رودخانهء محلی، و محصول آن غلات و ارزن است، 490 تن سکنه دارد که به زراعت
اشتغال دارند و عده اي از آنان در موسم زمستان در قشلاقهاي کجور به چوب بري اشتغال میورزند. عده اي از سکنه از ایل
.( خواجوند هستند. معصوم زاده اي دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سارسر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 12 هزارگزي جنوب رودسر، و 100 گزي
شمال رحیم آباد. جلگه اي، و هواي آن معتدل و مالاریائی و آب آن از نهر پلرود، و محصول آن برنج است، 240 تن سکنه دارد
.( که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
سارسفت.
[رَ فَ تَ]( 1) (اِخ) یکی از طوایف جنوب هند است بروایت کتاب باج پران. رجوع به تحقیق ماللهند ص 76 و 151 و 273 شود.
فهرست ماللهند). ) Sarasvata - (1)

/ 25