لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سون.
[سَ / سِ وُ / وَ] (اِ) مدح. ثنا. (برهان) (جهانگیري) : گر نشیند سخن ابن یمین در دل خلق چه عجب آن سون توست که از جان
برخاست. ابن یمین (از جهانگیري).
سون.
(اِ) طرف. جانب. سوي. (برهان) (آنندراج) : به چشم اندرم دید از رون توست به جسم اندرم جنبش از سون توست. عنصري. و بر
آن سون شهر تا به لب آب هیرمند. (تاریخ سیستان). ز خون هفت دریا برآمد بهم زمین از دگر سون برون داد غم.اسدي. گفت اي
خواجه گرچه زآن سون شد تا ز بند زمانه بیرون شد.سنایی. آن شنیدي که بود مردي کور آدمی صورت و بفعل ستور رفت روزي
بسون گرمابه ماند تنها درون گرمابه.سنایی. رجوع به سو و سوي شود ||. شبیه. نظیر. (برهان). شبه. مانند. (جهانگیري). سان. (از
حاشیهء برهان قاطع چ معین).
سونا.
(اِ) بهندي اسم ذهب است. (فهرست مخزن الادویه). طلا. (الفاظ الادویه). رجوع به سونه شود.
سوناخ.
(اِخ) شهرکی است از پاراب [ به ماوراءالنهر ] و بسیار نعمت و از وي کمانهاي نیک خیزد که به جایها برند. (حدود العالم).
سونانک.
صفحه 2164
[نَ] (اِ) نفسی باشد با صدا که در هنگام خواب یا در وقت دویدن از بینی برمی آید. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري) (از فرهنگ
رشیدي).
سونانوس.
(اِخ) نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم).
سونپ.
[] (اِ) و سوتف. بهندي اسم رازیانج است. (فهرست مخزن الادویه).
سونتهه.
[] (اِ) بهندي زنجبیل خشک. (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه).
سونج.
[نِ] (اِ) بغلک و پارچهء چهارگوشه اي که در زیر بغل پیراهن میدارند. (ناظم الاطباء).
سونج.
[نَ] (اِخ) قریه اي است بزرگ از نواحی نسف و محمد بن احمدبن ابی القاسم... لؤلؤي معروف بفقیه سونجی بدان منسوب است.
1) - در لباب الانساب سونخ ضبط شده است. ) ( (معجم البلدان).( 1
سونجرلون.
[] (اِ) اسم هندي نمک سیاه است. (فهرست مخزن الادویه).
سونچ.
،313 ،308 ، [نَ] (اِخ) امیرالامراي خراسان و اتابک ابوسعید بهادرخان، در زمان سلطنت اولجایتو. رجوع به تاریخ مغول ص 309
598 و 601 شود. ، 327 و تاریخ گزیده ص 596 ،325 ،321
سونچ.
[سُ وِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوچ تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه. داراي 526 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( غلات، نخود، عدس. شغل اهالی زراعت و گله داري است. سکنهء سونج بالا 250 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سونچه.
[چَ / چِ] (اِ) خشتچه. کش بن. خشتک. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به سونج شود.
صفحه 2165
سونخ.
[نَ] (اِخ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] از نخشب. (حدود العالم) : ز شهر نخشب چون رو بسونخ آوردم نسیم جود وي آمد ز من
ز هر فرسخ. سوزنی. دل رمیده غزل را بمخلص آوردم بمدح صاحب صدر ریاست سونخ محمدبن عمر مهتري که خاطر من مرا
بمدحت او مرحبا زد و بخ بخ.سوزنی. رجوع به سونج شود.
سونخس.
[] (اِ) هندباي بري است. (فهرست مخزن الادویه).
سوندخور.
[دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیزمار باختري بخش ورزقان شهرستان اهر. داراي 176 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گلو و
.( چشمه. محصول آنجا غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سوندر.
.( [سَ وَ دَ] (اِ) شوندر. چغندر. (دزي ج 1 ص 709
سوندر.
[سُ دِ] (اِخ) سپاه سالار هندوان در دربار محمود سبکتکین. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414 شود.
سوندهی.
[] (اِ) بهندي اسم اذفر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تحفهء حکیم مؤمن شود.
سونش.
[نِ] (اِمص، اِ) ریزگی فلزات را گویند که از دم سوهان ریزد و به عربی براده خوانند. (برهان). ریزهء آهن و سیم و زر که بسوهان
افتد. (فرهنگ رشیدي). براده و ساو آهن. (زمخشري). سونش آهن. فسالۀ الحدید. (بحر الجواهر) : شرر دیدم که بر رویم همی
جست ز مژگان همچو سوزان سونش زر.لبیبی. سونش الماس می بارد فلک بر آبگیر خردهء کافور می ریزد هوا بر بوستان.فرقدي.
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود. عنصري. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده و
آکنده در آن غالیه دان سونش دینار. منوچهري. و سونش سفال نو سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رنگ سپیدي بر زمین از
سونش دندانش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. نیفتاد گردي بر آن زر خشک بجز سونش عنبر و گرد
مشک.نظامی. سونش لعل ریزد از پر هماي در هوا گر بخورد ز کشتهء لعل لب تو استخوان. سیف اسفرنگی.
سونگ.
1280 م. حکومت کرده اند. عدهء شاهان آن 18 - [سُ] (اِخ)( 1) نوزدهمین سلسله از پادشاهان چینی (شمالی و جنوبی) که از 960
صفحه 2166
تن است. آلتان خانیان از اقوام چورچه (منچوري) خروج کرده چین شمالی را از چنگ سونگها بیرون آوردند و فقط چین جنوبی
بدست آنان ماند. سپس سلسلهء آلتان خانیان در عهد اکتاي قاآن منقرض گردید و سلسلهء سونگ هم در عهد قوبیلاي قاآن بکلی
.Song - ( منقرض شد. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
سونهش.
[نِ هِ] (اِمص، اِ) سونش. (ناظم الاطباء). رجوع به سونش شود.
سونیز.
(اِ) شونیز. سیاهدانه. (از ناظم الاطباء). رجوع به شونیز شود.
سووخ.
[سُ] (ع مص) فرورفتن در زمین. (منتهی الارب).
سووش.
.( [سَ] (اِ) سپل شتر. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 66
سوها.
(اِخ) دهی است جزء بخش نمین شهرستان اردبیل. داراي 101 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سوهان.
3). آلتی )« سهن » 2)، مازندرانی کنونی )« سو » 1) مکی نژاد، طبري )« سن » ( (اِ) مخفف آن سوهَن. سان ساو. در اراك (سلطان آباد
فولادي و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). چوب ساي. سفن. (مهذب
الاسماء). مبرد. (تاج العروس) (دهار). آلتی آهنین که با آن سایند : ریش بوگانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی با
تنگانا.ابوالعباس. پشت خوهل و سر تویل و روي بر کردار نیل ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره. غواص. بیاورد جاماسب
آهنگران چو سوهان پولاد و پتک گران.فردوسی. بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختهء دیبا.فرخی. هر
یک داسی بیاورند یتیمان برده به آتش درون و کرده بسوهان. منوچهري. ز دندان همی ریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد
سوهان بچنگ.اسدي. بگاه درشتی درشتم چو سوهان بهنگام نرمی به نرمی حریرم.ناصرخسرو. و آلت برکشیدن انبري باید که
گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و چون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند. (فارسنامهء
ابن البلخی ص 126 ). آه دل درویش بسوهان ماند گر خود نبرد برنده را تیز کند. (منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر). رنگ سپیدي
بر زمین از نوش دندانش ببین سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی. بسوهان زده سبلت آفتاب چو سوهان پر از چین
شده روي آب. نظامی. که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاك. سعدي. - سوهان تعلیقه؛ آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و
صفحه 2167
سر دیگر چوب ساي است. (یادداشت بخط مؤلف). - سوهان روح؛ آزاردهندهء جان. که صحبت او بطبع آدمی نسازد. (از
آنندراج). - سوهان زدن؛ سوهان خور داشتن. سوهان خوردن. سوهان شدن. سوهان کردن ||. شیرینی چون قرصهاي بزرگ
نشکنک که از شیرینی سبزهء گندم کنند. قسمی حلوا. نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند. (ناظم الاطباء). و سوهان قم که بخوبی
.Son. (2) - Su. (3) - Sehen - ( معروف است. (یادداشت بخط مؤلف). ( 1
سوهان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران. داراي 1077 تن سکنه. آب آن از قنات، چشمه سار و رود محلی.
محصول آنجا غلات، سیب زمینی، لوبیا، میوه جات. عده اي براي تأمین معاش بتهران، مازندران و گیلان میروند. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 1
سوهان.
(اِخ) دهی است از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا
.( غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سوهان پذیر.
[پَ] (نف مرکب) سوهان پذیرنده. که سوهان را قبول کند. رجوع به سوهان شود.
سوهانک.
[نَ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران. داراي 600 تن سکنه که در تابستان به 1000 تن میرسد. آب آن از 4 رشته
قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، میوه جات، آلوزرد. مزرعهء تنگه فاطمی، چال اسطلک، سوت بیشه، شنگ زار، باغ جهانبخش،
تنگه آبخور، یوردکریم، بند طلحه هرز جزء این ده میباشد. در تابستان حدود 200 الی 400 نفر براي سکونت سه ماهه و استفاده از
هواي خوب به این ده می آیند. مزرعهء کوچک دره، بیدستان شاه پسند، تل گرگ که هر یک دو سه خانوار سکنه دارد، جزء این
.( ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سوهان کار.
(ص مرکب) کسی که شغل آن سائیدن با سوهان است. (ناظم الاطباء).
سوهان کاري.
(حامص مرکب) سائیدن با سوهان و استعمال سوهان در سائیدن و صیقل دادن. (ناظم الاطباء).
سوهانگر.
[گَ] (ص مرکب) صاقل. صیقل کننده. آنکه آهن و جز آن را بسوهان کند.
صفحه 2168
سوهانگیر.
(نف مرکب) کنایه از نرم و ملائم. (غیاث) (آنندراج) : در دل سوهانگرم آه مرا تأثیر نیست چون دل پولاد او یک ذره سوهان گیر
نیست. سیفی بخاري (از آنندراج).
سوهانه.
[نَ / نِ] (اِ) قسمی مرغابی. (یادداشت بخط مؤلف).
سوهانی.
(اِ) قسمی قفل پیچ. (یادداشت بخط مؤلف).
سوهش.
.( [هِ] (اِمص، اِ) سونش. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 106
سوهق.
[سَ هَ] (ع ص) مرد درازساق ||. باد غبارانگیز. (منتهی الارب) (آنندراج).
سوهن.
[هَ] (اِ) مخفف سوهان است. (برهان) (فرهنگ رشیدي). رجوع به سوهان شود.
سوهه.
[هَ / هِ] (اِ) سندان ||. براده. سونش. (ناظم الاطباء).
سوي.
[سَ وي ي] (ع ص) تندرست. (دهار). درست اندام. ج، سویون و اسویاء. (مهذب الاسماء).
سوي.
(اِ) طرف. (غیاث) (آنندراج). صوب. (مهذب الاسماء). زي. جانب. جهت : جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمهء سویها. (تاریخ
سیستان). عقلت یک سوست گل بدیگر سوي بنگر بکدام جانبی مایل. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 247 ). - بسوي؛ بجهت.
بخاطر. از براي : قول مشتمل بر زیادت از یک قول بسوي آن گفته اند تا معلوم باشد که قیاس بیرون این قولها چیزي دیگر نیست.
(اساس الاقتباس). نه بسوي آن گفته اند که شرط قیاس آن است. (اساس الاقتباس). بسوي آن دوست میدارم که تقویت طبیعت و
انشراح صدر و جلاء ذهن فایده میدهد. (اساس الاقتباس).
صفحه 2169
سوي.
[سَ وي ي] (ع ص) مستقیم. راست : گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوي. سوزنی.
سوي.
[سِ وا] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59 ). عدل ||. غیر. (اقرب الموارد).
||راستاراست. (منتهی الارب) (آنندراج). شطر. (مجمل اللغۀ) (دهار).
سوي.
[سَ وي ي] (ع ص) راست و درست (||. اِ) میانهء چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج). وسط. (اقرب الموارد ||). قصد. یقال: قصدت
سواه؛ اي قصدت قصده.( 1)(منتهی الارب) (آنندراج ||). مکان سوي. جاي با نشان و علامت. یقال: مررت برجل سوي و العدم؛
یعنی وجود و عدم آن برابر است. (آنندراج) (منتهی الارب). ( 1) - اقرب الموارد به این معنی بفتح سین ضبط کرده است.
سوي پا دیدن.
[يِ دَ] (مص مرکب)کنایه از شرمنده و خجل شدن. (برهان) (فرهنگ رشیدي). در حالت انفعال و خجالت می بودن. (آنندراج).
سویت.
[سَ وي يَ] (ع اِمص) برابري با اعتدال. (غیاث اللغات). راستی. (مهذب الاسماء). یکسانی و همواري : و آنچه حطام دنیاوي است به
مقتضی شریعت مصطفی صلوات الله علیه بسویت قسمت رود. (ترجمهء تاریخ یمینی). میان بیوه زنان و ارباب نعمت جاه سویتی به
انصاف ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). غم هجران بسویت تر از این قسمت کن کین همه درد بجان من تنها نرسد.سعدي. و
.( ضمان نامه اي داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت. (تاریخ قم ص 102
سوید.
[سُ وَ] (ع اِ مصغر) مصغر اسود است. (منتهی الارب) (آنندراج) :
سویدا.
[سُ وَ] (ع اِ) نقطهء سیاه که بر دل است. (غیاث) (آنندراج) : این سویداي دل من که حمیراصفت است صافی از تهمت صفوان
بخراسان یابم. خاقانی. خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند. خاقانی. نه فلک راست مسلم نه
ملک را حاصل آنچه در سرّ سویداي بنی آدم از اوست. سعدي. سویداي دل من تا قیامت مباد از شوق سوداي تو خالی.حافظ.
عارفان خال سویدا را ز دل حک میکنند اینقدر اي ساده دل نقش و نگار خانه چیست. صائب (||. اِمصغر) تصغیر سوداء که مؤنث
اسود است. (آنندراج) (غیاث).
سویداء .
صفحه 2170
[سُ وَ] (ع اِمصغر) سوداء. (بحر الجواهر). مصغر سوداء. (منتهی الارب ||). میانهء دل. (بحر الجواهر). میان دل. (مهذب الاسماء)
(دهار). دانهء دل. (دهار) (منتهی الارب). سویداءالقلب. دانهء دل. (ناظم الاطباء). رجوع به سودا و سویدا شود.
سویدان.
[سُ وَ] (اِ) خاك گور. (ناظم الاطباء).
سویدي.
[] (اِ) نام مرغی است کوچک که به فارسی سار گویند. (از فهرست مخزن الادویه).
سویرغا.
.( [يَ] (اِ) غم و اندوه ||. رنج و سختی. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 100
سویرغال.
[يَ] (ترکی - مغولی، اِ) خلعت و بخشش پادشاهی. سیورغال. تیول. بخشیدن پادشاه قطعهء زمین یا ده یا قصبه اي بکسی که بتصرف
ابدي وي باشد. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 107 ). رجوع به سیورغال شود.
سویره.
[سِ وِ رِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش هندیجان شهرستان خرمشهر است. این دهستان در شمال و باختر بخش بندر معشور واقع
شده است. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات است. این دهستان از 12 قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در
حدود 1700 تن است. مرکز دهستان سویره است. قراي مهم این دهستان: قریهء خزینه میباشد که در حدود 400 تن جمعیت دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سویره.
[سِ وِ رِ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان سویرهء بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. داراي 500 تن سکنه. آب آن از رودخانهء
.( زهره. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري و ساکنین از طایفهء شریفات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سویز.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان مزینان بخش داورزن شهرستان سبزوار. داراي 932 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا
غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). رجوع به تاریخ بیهقی ص 184 شود.
سوي زن.
[زَ] (اِ) سوزن باشد که بدان چیزها دوزند. (آنندراج) (برهان). سوزن. (ناظم الاطباء).
صفحه 2171
سویس.
[سَ] (اِ) آگاه نبودن است که به عربی غفلت خوانند. (برهان). غفلت. آگاه نبودن. (آنندراج) (جهانگیري). عدم آگاهی. غفلت.
(ناظم الاطباء). رجوع به سویست شود.
سویس.
(اِخ)( 1) کشوري است که میان کشورهاي اتریش، ایتالیا، فرانسه و آلمان واقع گردیده. مساحت آن 41000 کیلومتر مربع و بطور
کلی کشوري است کوهستانی. رشته هاي آلپ در جنوب و ژورا( 2) در مغرب آن قرار دارند. میان این دو رشته نجدي است که
ارتفاع آن تا 400 متر میرسد. جمعیت سویس 5117000 تن است. سویس داراي مناظر کوهستانی و دریاچه هاي زیباي بسیار است.
پایتخت سویس شهر برن( 3) است و شهرهاي دیگر آن عبارتند از: زوریخ، بال، ژنو، لوزان و غیره. حکومت سویس از 22 ناحیه
تشکیل شده که هر کدام استقلال داخلی دارند و حکومت اتحادیه در دست دو مجلس (مجلس شوراي دول متحده و مجلس
شواري ملّی) است. محصولات کشاورزي، لبنیات، میوه، توتون، و بفصل اقسام غلات است. کشور سویس از حیث مواد معدنی فقیر
است، ولی معدن سنگ آهن در آن نسبتاً زیاد است. مذهب اهالی پرتستان و کاتولیک. نژاد آنان ژرمنی و لاتینی است و بزبانهاي
.Suisse. (2) - Jura. (3) - Berne - ( فرانسوي، آلمانی و ایتالیایی تکلم می کنند. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
سویست.
[سَ] (اِ) به معنی سَویس که آگاه نبودن و غفلت است. (برهان) (فرهنگ رشیدي). رجوع به سویس شود.
سویسه.
[سَ سِ] (اِ) قوس و قزح. (برهان) (جهانگیري). قوس و قزح مخفف سرویسه. (فرهنگ رشیدي) (آنندراج).
سویسه.
[سُ وِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوي بخش مرکزي شهرستان اهواز. داراي 155 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا
.( غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سویسی.
[سِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 158 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات
.( و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سویشم.
.( [سَ شِ] (اِ) سنگ سبز. عقیق. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 71
سویطاء .
صفحه 2172
[سُ وَ] (ع اِ) شوربایی که در آن آب و پیاز و دیگر دیگ افزار آن زائد باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
سویطۀ.
[سَ طَ] (ع ص) مخلوط و آمیخته. یقال: اموالهم سویطۀٌ بینهم؛ اي مختلطۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سوي غامش.
[مِ] (اِ) سلام. تحیت. (ناظم الاطباء) (شعوري ج 2 ص 106 ||). تملق ||. رسم خوش آمدگویی. (ناظم الاطباء).
سویق.
[سَ] (ع اِ) پست. (دهار) (منتهی الارب). پست که بهندي سَتو گویند. (آنندراج) (غیاث). پست. تلخان و آنرا از هفت چیز کنند:
گندم، جو، نبق، سیب، کدو، حب الرّمان، سنجد. و هر یک را بنام آن چیز خوانند. (بحر الجواهر). - سویق الارزه؛ تلخان برنج. -
سویق التفاح؛ تلخان سیب. - سویق الحنطه؛ تلخان گندم. - سویق الخرنوب و الغبیرا.؛ - سویق الرمان.؛ سویق الشعیر. سویق القرع. -
سویق النبق.؛ براي شرح هر یک رجوع به فهرست مخزن الادویه، تحفهء حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی شود ||. می. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد). شراب یا شیرینی : قیل لابی نواس صف لنا الاشربۀ. قال اما الماء فیعظم خطره بقدر تعززه. و اما السویق فبلغۀ
العجلان. قال فالسویق. قال شراب المحرور و العجدان والمسافر. قال قبید التمر. قال حامۀ حاموها حول الحق فلم یصیبوه. (شرح
شریشی بر مقامات حریري، یادداشت بخط مؤلف).
سویق.
[سَ] (اِخ) غزوالسویق. نام یکی از غزوات رسول (ص). در این جنگ ابوسفیان و اتباعش که جهت سبکباري انبانها از پشت انداخته
بودند برگرفتند. (از تاریخ گزیده ص 141 و 142 ). رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 106 شود.
سوي کسی گرفتن.
[يِ كَ گِ رِ تَ](مص مرکب) جانب کسی گرفتن. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 324 ) : فلک بی رنگ خواهد روي ما را
چه سان گیرد بمیدان سوي ما را. ملاطغرا (از آنندراج).
سویل.
[سَ] (ع ص) برابر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سویلو.
[سِ] (اِ) قسمی ماهی بحر خزر. (یادداشت بخط مؤلف).
سوین.
صفحه 2173
[سَ] (اِ) دیگ، طبق، کاسه، کوزه و امثال آن مطلقاً و به عربی ظرف و انا را گویند. (برهان) (جهانگیري). مطلق ظرف. (فرهنگ
رشیدي) (آنندراج ||). آبدان سگ یعنی ظرفی که سگ در آن آب خورد. (فرهنگ رشیدي) (برهان) (آنندراج).
سوین.
[سُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گندوان بخش ترك شهرستان میانه. داراي 383 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا
.( غلات، عدس، نخود سیاه و بزرك است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سوین تن.
[سِ تُ] (اِخ) یکی از علماي انگلیسی است که الفباي زبان فینیقی را بدست آورده و ثابت کرده که این زبان کاملًا زبان سامی
.( است. (ایران باستان ج 1 ص 49
سویوتلی.
(اِخ) دهی است از دهستان اوغلی بخش حومهء شهرستان خوي. داراي 240 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا
.( غلات. شغل اهالی زراعت، گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سویور.
(اِ) آلودگی. (فرهنگستان).
سویون.
(اِخ) دهی است جزء دهستان آغمیون بخش مرکزي شهرستان سراب. داراي 714 تن سکنه. آب آن از نهر سویون چاي. محصول
.( آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سویۀ.
[سَ وي يَ] (ع اِمص) راستی و برابري. یقال: هم علی سَویَّۀ؛ اي استواء. (منتهی الارب) (آنندراج). راستی و همواري. (دهار) : به
نمازي غله دادي و زر و سیم به کافر هم بر این سان بر سویه.سوزنی (||. اِ) از مراکب داهان و مساکین است. (منتهی الارب)
(آنندراج ||). آن گلیم پر از کاه نیز که بر پشت ستور انداخته سوار شوند. ج، سوایا. (منتهی الارب) (آنندراج).
سویه.
.Souche - ( [يَ / يِ] (اِ) میکربی که میکربهاي دیگر از آن پدید آمده باشد. سوش( 1). (فرهنگستان). ( 1
سه.
[سِ] (عدد، ص، اِ) ترجمهء ثلاث. (آنندراج) (ترجمان القرآن). عدد توصیفی. (ناظم الاطباء). علامت آن [ 3 ] است. دو بعلاوه
صفحه 2174
یک. (ناظم الاطباء) : میلا و منی اي فغ و استاد توأم من پیش آي و سه بوسه ده و میلاویه میلاو. رودکی. وصال تو تا باشدم
میهمانی سزد کز تو یابم سه بوسه بهاري.خفاف. پس این داستان کش بگفت از خیال ابر سیصد و سی و سه بود سال.ابوشکور. سه
مرد از دبیران نوشیروان دو زین هر سه پیر و یکی بد جوان. فردوسی. از سه بگذر که محملی نه قویست از دو هم درگذر که آن
ثنویست. نظامی (هفت پیکر ص 54 ). سه چیز است که اگر حقیر باشد آنرا استحقار نشاید کرد. (مرزبان نامه). -سه اقنوم؛ اصل و
سبب باشد و نزد نصارا عبارت از ظهورات باریتعالی است. و اقانیم ثلاثه عبارت از اقنوم وجود، اقنوم علم و اقنوم حیات که نه عین
ذاتند و نه زاید بر ذات : سه اقنوم و سه قرقف را به برهان بگویم مختصر شرح موفا.خاقانی. - سه بعد؛ طول، عرض، عمق. (غیاث) :
خاقان اکبر آنکه دو عید است در سه بعد شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش. خاقانی. - سه بهر؛ یک ثلث ساعت و
بعدازظهر. (ناظم الاطباء). - سه پاس؛ سه قسمت، سه بهره، سه قسمت از چهار قسمت شب : دبیران برفتند دل پرهراس ز شبگیر تا
شب گذشته سه پاس.فردوسی. چو شب کودك آمد گذشته سه پاس بیامد بر کودك اخترشناس.فردوسی. چو ماه از بر تخت
سیمین بگشت سه پاس از شب تیره اندرگذشت.فردوسی. رجوع به سپاس در همین لغت نامه شود. - سه پور؛ موالید ثلاث، یعنی
حیوان، نبات و معدن. سه فرزند اخشیجان. (ناظم الاطباء). - سه پهلو؛ سه سو و هر چیز که داراي کنار باشد. (ناظم الاطباء). - سه
حمال؛ کنایه از موالید ثلاث است که شامل معدن، نبات و حیوان میباشد : گر سه حمال کارگر داري چار حمال خانه
برداري.نظامی. - سه خال باز؛ کنایه از مکار و محیل است. (یادداشت بخط مؤلف). - سه خان؛ خانهء سوم نرد. (یادداشت بخط
مؤلف). - سه طلاق گفتن یا سه طلاق بستن چیزي را؛براي همیشه ترك آن کردن. واگذاردن : در حال چار تکبیر ملک خواند و
عروس پادشاهی را سه طلاق بر گوشهء چادر بست. (تاریخ جهانگشا). - سه قبله؛ قبلهء یهود و قبلهء نصاري و قبلهء مسلم. (از غیاث)
: دو دست و کلک تو دیدم که در تمامی جود دو قله اند ولکن سه قبلهء طلاب.خاقانی. - سه قرقف؛ سه کتاب است در مذهب
ترسایان در شرح خاقانی نوشته که نزد نصاري سه نوع شراب است، چنانکه در قرآن مجید شراب سه نوع مذکور است: شراب طهور
و شراب زنجبیل و شراب سلسبیل. (غیاث). رجوع به همین کلمه شود. - سه مرتبه؛ کنایه از طفلی، جوانی و پیري. گاهی عبارت از
ادنی و اوسط و اعلی. (غیاث). - سه موالید؛ موالید ثلاثه. حیوان، نبات، معادن : بودند تا نبود نزولش در این سرا این چار مادر و سه
موالید بینوا.خاقانی. - سه نبش؛ (اصطلاح بنایان) آجر یا خشت که سه سوي از چهار سوي قطر آن هموار و بی شکستگی باشد.
(یادداشت بخط مؤلف). - سه نوع؛ موالید ثلاثه. (آنندراج) (غیاث). رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
سه.
[سُهْ / سَهْ] (ع اِ) کون. مقعد. سرین. (ناظم الاطباء). سرین یا حلقهء دبر. (منتهی الارب).
سه آسیابه.
[سِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدخت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 360 تن سکنه. آب آن از چشمهء چنار و
رود گوداربهمن. محصول آنجا غلات، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است.
.( ساکنین از طایفهء آزادبخت بوده در ساختمان و چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سها.
[سُ] (اِخ) ستارهء معروف باریک در بنات النعش و آن متصل است با ستارهء دوم از سه ستارهء بنات. (غیاث) (آنندراج). ستاره اي
است ریزه و بسیار خفی در بنات النعش صغري. (منتهی الارب). ستاره اي است در نهایت خردي نزدیک کوکب دوم و از دو
صفحه 2175
کوکب ذنب دب اکبر و نور چشم را بدان امتحان کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : به پهلوي او [ عناق ] ستارگکی است خرد نام او
سها. (التفیهم ابوریحان). تا بتابش نبود نجم سها همچو سهیل تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر.فرخی. معروف ناپدید سها بود بر
فلک من بر زمین کنون بمثال سها شدم. ناصرخسرو. ظاهر آن آفتاب کز نورش آفتاب فلک سها باشد.مسعودسعد. آنگاه قدر او
بشناسند با یقین کآید شب و پدید شود بر فلک سها.سنایی. چنان به نور دو چشمم رسید نقصانی که جز سها ننماید مه منیر
مرا.سوزنی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماك و سهیل و سها گشت غارب. حسن متکلم. خورشید را بر پسر مریم است
جا جاي سها بود به بر نعش و دخترش. خاقانی. میکرد سها ز همنشینان نقادي چشم تیزبینان.نظامی. این برون از آفتاب و از سهاست
وآن درون از عکس انوار علاست.مولوي. در نعت او زبان فصاحت کجا رسد خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها.سعدي. انوار
آفتاب چو پیدا شود ز شرق پیدا بود که چند بود رونق سها. سلمان ساوجی.
سهاد.
[سُ] (ع مص) بی خوابی. (غیاث) (آنندراج) (نصاب الصبیان). بی خواب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). بیداري و
درماندگی از خواب. (ناظم الاطباء).
سهار.
[سُ] (ع اِمص) بیداري. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سهار.
[سَهْ ها] (ع ص) بسیار بیدار. (ناظم الاطباء).
سهاره.
[] (اِخ) قلعهء سهاره کوهی است عظیم بچهار فرسنگی فیروزآباد و عمارت این قلعه مسعودیان کردند و جایی سخت نیکوست و
هواي آن سردسیر و آبهاي خوش، و در میان آبادانیها است و خراب نمیتوان کرد که شبانکاره بدست گیرند و بزرگ جایی است و
غله سالها بماند. (فارسنامهء ابن البلخی چ سیدجلال الدین تهرانی ص 129 ). رجوع به جغرافیاي غرب ایران ص 130 شود.
سهاف.
[سُ] (ع اِ) علت تشنگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سهاك.
[سَهْ ها] (ع ص) مرد فصیح زودسخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد فصیح زودسخن که مانند باد در کلام مرور میکند.
(ناظم الاطباء).
سهالۀ.
صفحه 2176
[سَ لَ] (ع مص) نرم گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج ||). آسان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سهاله.
[سُ لَ] (اِ) خورده و ریزه و سونش طلا و نقره. (برهان) (آنندراج).
سهام.
[سَ] (ع اِ) شدت حرارت تابستان. (غیاث) (آنندراج). باد گرم و شدت گرما و افروختگی آن. (منتهی الارب). باد گرم. (مهذب
الاسماء ||). لعاب شیطان و آن تار عنکبوت مانندي است که از هوا فرودآید در سختی گرما و نیست شود. (آنندراج) (منتهی
الارب).
سهام.
[سَهْ ها] (ع ص) تیرانداز. (غیاث) (آنندراج). کمانکش. کماندار. تیرانداز. (ناظم الاطباء).
سهام.
[سِ] (ع اِ) جِ سهم، به معنی تیر. (غیاث) (آنندراج) (دهار) : هست سهام تو در دو دیدهء حاسد گویی کز خواب کرده اند سهامت.
مسعودسعد. بر شق سهام و مشق سنان و حسام صحایف عمر آن مخاذیل تباه و سیاه گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). جِ سهم، به
معنی حصه. بهره.
سهام.
[سُ] (ع اِمص) لاغري و باریکی. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب ||). تغییر چهره. (غیاث) (آنندراج). تغییر راي. (منتهی الارب).
||بیماري شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سهام دار.
[سِ] (نف مرکب) دارندهء سهم. آنکه در شرکتی سهم دارد.
سهاوه.
[سَ وَ] (ع اِمص) نرمی. (منتهی الارب). نرمی. ملایمت. سهولت. (ناظم الاطباء).
سه اسبه.
[سِ اَ بَ / بِ] (ص نسبی مرکب)کنایه از تعجیل و شتاب. و کسی که در کارها تعجیل و شتاب کند و سبب آن آن است که چون
شخصی خواهد که بتعجیل و زود بجایی رود سه اسب همراه میبرد تا هر کدام که مانده شود دیگري را سوار شود. (برهان) (از
فرهنگ رشیدي) (آنندراج). کنایه از حمال زود رونده. (غیاث) : بگوش جان( 1) تو ناگه حدیث آن نرسید سه اسبه جامهء تو تاختن
صفحه 2177
بر آن آورد. کمال الدین اسماعیل (از شرفنامه). ( 1) - ن ل: جود.
سه اسپه پوئیدن.
[سِ اَ پَ / پِ دَ] (مص مرکب) کنایه از جلد و شتاب رفتن. (آنندراج) : در فراقت سه اسپه می پویم بچراغ دلت همی جویم. ملا
آملی (از آنندراج).
سه ام.
[سِ اُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) سوم. سیم: جواب سه ام آن است که... (ابوالفتوح رازي). پس علی روز سه ام [ بعد از ضربت
عبدالرحمن ملجم ] از جهان بیرون رفت. (مجمل التواریخ و القصص).
سه انگشت.
[سِ اَ گُ] (اِ مرکب) افزاري سه شاخه که دهقانان بدان غله را بر میگردانند. (ناظم الاطباء).
سه ایوان دماغ.
[سِ اِ نِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از محل فکر، محل خیال و محل حفظ باشد. (برهان) (آنندراج).
سهب.
[سَ / سَ هِ] (ع ص، اِ) دشت ||. زمین برابر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). اسب تواناي فراخ دو. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء).
سهب.
[سَ] (ع مص) گرفتن چیزي بسختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
سه بر.
[سِ بَ] (اِ مرکب) سه ضلعی. (فرهنگستان).
سه بردان.
[سِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذهء شهرستان اهواز. داراي 175 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات
.( و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سه برگه.
[سِ بَ گَ / گِ] (اِ مرکب) نام گلی است. (غیاث) (آنندراج). اسم فارسی حندقوقی است. (تحفهء حکیم مؤمن ||). یونجه. (ناظم
صفحه 2178
الاطباء ||). شبدر. (یادداشت بخط مؤلف).
سه بسه.
[سِ بِ سِ] (ق مرکب) ثالث. (آنندراج). سه تائی. سه تا سه تا. (ناظم الاطباء) : من و دلدار و مطربی سه بسه چارمین چاوشی که بر
در بود. اوحدي (از آنندراج).
سه بسه نشستن.
[سِ بِ سِ نِ شَ تَ](مص مرکب) در ردیف سه نفري نشستن : خیز جانان و بیا تا سه بسه بنشینیم که نباشند حریفان ز بلایی خالی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
سهبل.
[سَ بَ] (ع ص) دلاور. (منتهی الارب).
سه بنه.
[سِ بُ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزي شهرستان شوشتر. داراي 300 تن سکنه. آب آن از کارون. محصول
آنجا غلات، برنج، صیفی، کنجد. شغل اهالی زراعت است. ساکنین از طایفهء عرب میان آب میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 6
سهبۀ.
[سَ بَ] (ع ص) چاه دورقعر. (آنندراج). چاه ژرف. (مهذب الاسماء).
سه پاي.
[سِ] (اِ مرکب) بندروغ آب که میان آب نهند تا از گذرگاه بجائی دیگر روند. (فرهنگ اسدي چ پاول هورن).
سه پایه.
[سِ يَ / يِ] (اِ مرکب) افزاري که داراي سه پایه است و در طباخی استعمال میکنند. (ناظم الاطباء ||). چیزي از چوب و جز آن که
داراي سه پایه باشد که چیزي بر آن نهند. (یادداشت بخط مؤلف ||). آلت سیاست که گناهکاران را بدان بسته تازیانه میزدند :مثال
داد تا بر آن راه که آن مخاذیل آمده بودند سه پایه ها بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40 ). تا نزد شاه شب سه پایهء خویش بود
ترسان دلش ز سایهء خویش.نظامی.
سه پایهء هوایی.
[سِ يَ / يِ يِ هَ] (اِخ)کنایه از ستارهء نسر است. (آنندراج) (فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري) : بسته بسه پایهء هوایی بطن
صفحه 2179
الحمل از چهارپایی.نظامی.
سه پرك.
[سِ پَ رَ] (اِ مرکب) خطی چند باشد که قماربازان بجهت قماربازي بر زمین کشند. (برهان) (آنندراج).
سه پره.
[سِ پَ رَ] (اِ مرکب) رجوع به سه پرك شود.
سه تا.
[سِ] (اِ مرکب) طنبوري را گویند که بدان سه تار بسته باشند. (برهان). ساز سه تار. (فرهنگ رشیدي). ستار. (ناظم الاطباء) : گرم
ساز یکتا زنی یا دوتایی دراندازمت کز سه تا میگریزم.خاقانی. نواي باربد و ساز بربط و مزمار طریق کاسه گر و راه ارغنون و سه تا.
خاقانی. این دل همچو چنگ را مست و خراب و دنگ را زخمه بکف گرفته ام همچو سه تاش میزنم. مولوي (از فرهنگ رشیدي).
||بازي نرد که سه کعبتین بازند. (فرهنگ رشیدي) : از نرد سه تا پاي فراتر ننهادیم هم خصل به هفده شد و هم داو سر آمد.
سوزنی ||. سه ته که ستو گویند. (فرهنگ رشیدي (||). عدد توصیفی). سه واحد و سه عدد. (ناظم الاطباء ||). سه پیاله که به
تازي ثلاثهء غساله گویند و حکیمان نهار خورند تا غسل معده از فضلات کند. (فرهنگ رشیدي) : محبانه دعایی کرد خواهم
حکیمانه سه تایی خورد خواهم. حکیم نزاري قهستانی (از فرهنگ رشیدي).
سه تار.
[سِ] (اِ مرکب) طنبوري که بدان سه عدد تار سیم بسته باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به سه تا و سه تار شود (||. اِخ) دب اکبر.
(ناظم الاطباء).
سه تاره.
[سِ رَ / رِ] (اِ مرکب) رجوع به سه تا شود.
سه تلو.
[سِ تُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش گاوبندي شهرستان لار، واقع در 8 هزارگزي باختر گاوبندي، کنار راه شوسهء سابق
بوشهر به لنگه. جلگه، گرمسیري و مالاریایی است. داراي 357 تن سکنهء فارسی زبان. آب آن از چاه و باران تأمین می شود.
.( محصولات آنجا غلات و خرما و شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
سه تو.
[سِ] (ص مرکب) سه طبقه، در جامه و کاغذ و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف ||). قسمی درهم نبهره و معرب آن ستوق است.
(یادداشت بخط مؤلف).
صفحه 2180
سهج.
[سَ] (ع مص) سخت وزیدن باد ||. رندیدن باد زمین را ||. تمام شب رفتن ||. سودن بوي خوش را. (منتهی الارب) (آنندراج).
سه جاده.
[سِ دَ / دِ] (اِ مرکب) ابعاد ثلاثه است که طول و عرض و عمق باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري (||). اصطلاح سالکان) اشاره
به حقیقت، طریقت و شریعت. (برهان) (آنندراج).
سهجرة.
[سَ جَ رَ] (ع مص) ترسان دویدن. (آنندراج) (منتهی الارب).
سه چرخه.
[سِ چَ خَ / خِ] (اِ مرکب) وسیلهء نقلیه اي که با سه چرخ حرکت کند. حرکت آن یا به وسیلهء نیروي موتور یا گردانیدن اهرمی که
با واسطهء زنجیري چرخها را بحرکت درمی آورد، صورت میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
سه چشمه.
[سِ چِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پساکوه بخش کلات شهرستان دره گز. داراي 227 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( غلات، کنجد و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سه چکان بالا.
[سِ چِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذهء شهرستان اهواز. داراي 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سه چکان پائین.
[سِ چِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغا بخش ایذهء شهرستان اهواز. داراي 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سه چوب.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. داراي 141 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات
.( و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سه خوان.
[سِ خوا / خا] (نف مرکب، اِ مرکب) جماعتی هستند که به اب و ابن و روح القدس قایل اند و دعوي پیروي حضرت مسیح کنند و
صفحه 2181
آنان را سه خوانا گویند. (آنندراج). قومی از نصاري که سه خدا میخوانند خداي عز و جل، عیسی و مریم علیهماالسلام. (غیاث).
جماعتی را گویند که ایشان قایل بثالث ثلثه اند و آنها نوعی از نصاري باشند که ذات واجب را سه میدانند: خدا، مریم و عیسی.
(برهان) : به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک به صحراي یقین آرم همانا.خاقانی.
سه خواهر.
[سِ خوا / خا هَ] (اِخ)سه خواهران. کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوي هم از جملهء هفت ستارهء بنات النعش که آنرا
هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر بصورت کرسی است که نعش خوانند. (برهان). سه ستاره اند پهلوي هم از جملهء
هفت ستارهء بنات النعش. (غیاث) (آنندراج) (جهانگیري) : زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کشد سه خواهران را.خاقانی. اي
بر تن تو جان دوپیکر گریسته در هفت پرده چشم سه خواهر گریسته. سیف اسفرنگی.
سهد.
[سَ] (ع ص) نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج).
سهد.
[سَ هَ] (ع مص) بیدار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیخواب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
سهد.
[سُ] (ع اِمص) بیداري. (منتهی الارب) (آنندراج).
سهد.
[سُ هُ] (ع ص) کم خواب تیزخاطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کم خواب. (بحر الجواهر).
سه دامنی.
[سِ مَ] (اِ مرکب) نوعی از قباچه با چاکهاي دراز. در شرح خاقانی نوشته جامهء حریر که سه چاك دارد از پیش و یک از قفا. این
جامه مخصوص رقاصان است. (آنندراج) (غیاث).
سه دختر.
[سِ دُ تَ] (اِخ) سه خواهران است که کنایه از سه ستاره باشد از بنات النعش. (برهان). بنات النعش. (فرهنگ رشیدي) : نقشی از آن
گرد سندسی سازد بر سر هر سه دختر اندازد.خاقانی. آن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاري به یک جا دیده ام.خاقانی.
سه درك.
[سِ دَ رَ] (اِ مرکب) خطی باشد که بجهت قماربازي بر زمین کشند. (برهان) (فرهنگ رشیدي). رجوع به سه پرك شود.
صفحه 2182
سه دره.
[سِ / سُ / سَ دَ رَ / رِ] (از ع، اِ مرکب) بازي است مر عربان را. (منتهی الارب). خط مستدیر یلعب به الصبیان یسمونها الرمی و فی
الصحاح فارسیتها سدره. (از تاج العروس ذیل کلمهء طین و متن اللغۀ). رجوع به سدر در این لغت نامه شود.
سه دوري.
[سِ] (اِ مرکب) سه جاده که طول و عرض و عمق باشد و به عربی ابعاد ثلثه گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).
سهده.
[سَ دَ] (ع ص، اِ) قابل اعتماد از سخن و جز آن. یقال: مارایت منه سهدة؛ اي امر اعتمد علیه من کلام او خبر (||. اِمص) بیداردلی.
(منتهی الارب).
سه ده.
[سِ دِ] (اِخ)( 1) از بلوکات ناحیهء گلپایگان عدهء قراي آن سه و جمعیت آن در حدود 3600 تن است. مرکز آن قودجان. حد
شمالی پشت کوه شرقی عربستان (خوزستان)، جنوبی خوانسار و غربی که فریدن است. مساحت آن ده فرسخ است. (از جغرافیاي
سیاسی کیهان). ( 1) - این کلمه در محل سده تلفظ میشود.
سه دیر.
[سِ دِ] (اِ مرکب) رجوع به سدیر شود.
سه دیگر.
[سِ گَ] (عدد ترتیبی مرکب، ص مرکب) رجوع به سدیگر شود.
سهر.
.(|| [سَ هَ] (ع مص) بیدار ماندن. (منتهی الارب). بی خواب شدن. (تاج المصادر بیهقی). نه خواب شدن. (المصادر زوزنی ص 295
(اِمص) بیداري که مقابل خواب باشد. (برهان). بیداري. (منتهی الارب) (دهار). بی خوابی. (زمخشري) : بوقت آنکه همه خلق گرم
خواب شوند تو در شتاب سفر بوده اي و رنج سهر. فرخی. همخوابه ام سهر شد و همخانه ام فراق یک لحظه نیستند ز چشم و تنم
جدا. مسعودسعد. رویش چراست زرد نترسیده او ز کس چشمش چراست سرخ ندیده شبی سهر. مسعودسعد. او شده طاق به آرام و
من از بوسه زدن بر دو چشم و دو لبش تا بسحر جفت سهر. سنایی. هدیه با رنج طبیبان بمیانجی بدهید خواب بیمارپرستان بسحر
.( بازدهید. خاقانی. باید که امشب در تیقظ و حراست زیادت کنی و سرمهء سهر تا بوقت سحر در بصر کشی. (سندبادنامه ص 86
سهر.
[سُ] (ع اِ) مرضی است که صاحبش را بیداري و بیخوابی مفرط باشد. (غیاث).
صفحه 2183
سهر.
[سِ] (اِ) گاو که عربان بقر خوانند. (برهان) (فرهنگ رشیدي) (جهانگیري) (آنندراج) : چو بر شاه تازي بگسترد مهر بیاورد فربه
یکی ماده سهر.فردوسی.
سهرائیشی.
[سُ] (مغولی، اِ)( 1) سیاست. عقوبت. عذاب. (ناظم الاطباء). رجوع به سهرامیشی شود. ( 1) - این لغت را مؤلف لسان العجم
سهرامیشی ضبط کرده است.
سهراب.
[سُ] (اِخ) نام پسر رستم زال است که مادر او تهمینه دختر شاه سمنگان است که بفرماندهی لشکریان تورانی بجنگ ایران آمد و با
رستم در حالیکه یکدیگر را نمی شناختند جنگید و بدست او کشته شد. (فرهنگ فارسی معین) : کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو.فردوسی. سهم تو قطران کند نطفهء سهراب و زال تیغ تو زیبق کند زهرهء گرشاسب و شم. خاقانی.
سهراب.
[سُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان آغمیون بخش مرکزي شهرستان سراب. داراي 2078 تن سکنه. آب آن از نهر آغمیان و چشمه.
.( محصول آنجا غلات، حبوبات و محصول دامی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سهراب.
.( [سُ] (اِخ) تیره اي از ایل بیرانوند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 67
سهراب وندي.
[سُ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 240 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا
.( غلات، لبنیات، پشم. ساکنین از طایفهء امرائی بوده و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سهران.
[سَ] (ع ص) بیدار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار).
سهرل.
[سُ رُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رودقات بخش مرکزي شهرستان مرند. سکنه 317 تن. آب آن از رودخانه. محصول آنجا
غلات و بزرك. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. این ده را سهرقه نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
.(4
صفحه 2184
سهرو.
.( [] (اِخ) تیره اي از طایفهء بختیاروند هفت لنگ بختیاري. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 75
سه روح.
[سِ] (اِ مرکب) موالید ثلاثه است که حیوان، نبات و جماد باشد. (برهان) (غیاث) : بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب. خاقانی.
سه رود.
[سِ] (اِ مرکب) سه تار است که طنبور سه تار بسته باشد و بعضی گویند چنگ، رباب و بربط است. (برهان) (ناظم الاطباء).
سهرورد.
[سُ رَ وَ] (اِخ) یکی از دهستانهاي بخش قیدار شهرستان زنجان و آن در قسمت مرکزي بخش در دره و دامنه هاي جنوبی کوه قیدار
واقع است و مرکب است از 25 آبادي بزرگ و کوچک که حدود 12000 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قصبهء کرسف است. سابقاً
شهري کوچک بود. (فرهنگ فارسی معین).
سهروردي.
[سُ رَ وَ] (ص نسبی) منسوب به سهرورد که شهري است در زنجان و جمعی از علماء از این خاك بظهور آمده اند. (الانساب
سمعانی).
سهروردي.
563 ه . ق.) ابوالنجیب ضیاءالدین عبدالقاهربن عبدالله. عارف معروف از مریدان احمد غزالی است و - [سُ رَ وَ] (اِخ) ( 490
مصنفات بسیار بدو نسبت داده اند. (فرهنگ فارسی معین).
سهروردي.
[سُ رَ وَ] (اِخ) ابوحفص عمر. برادرزاده ابوالنجیب عبدالقاهر سهروردي عارف معروف که نسبت تعلیم او به احمد غزالی میرسد. از
است. وي مؤسس فرقهء سهروردیه و مرشد سعدي و « اعلام الهدي » و « اعلام التقی » « رشف النصائح » « عوارف » تألیفات او کتاب
اوحدالدین کرمانی است. (فرهنگ فارسی معین).
سهروردي.
[سُ رَ وَ] (اِخ) یحیی بن حبش بن امیرك. ملقب به شهاب الدین و شیخ اشراق و شیخ مقتول و شهید، مکنی به ابوالفتوح. رجوع به
ابوالفتوح در همین لغت نامه شود.
صفحه 2185
سهروردیه.
[سُ رَ وَ دي يَ] (اِخ) فرقه اي از صوفیه، منسوب به ابوحفص عمر سهروردي که در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجري ظهور
کرده اند. سلسلهء تصوف سهروردیه از این قرار است: ممشاد دینوري، احمد اسود دینوري، محمد بن عبدالله عمویه، رویم،
ابوعبدالله محمد بن خفیف شیرازي، ابوالعباس نهاوندي، اخی فرج زنجانی، وجیه الدین عمر بن محمد، ابوحفص شهاب الدین عمر
سهروردي. این سلسله تا زمان ما ادامه دارد و پیروان آن در هند و پاکستانند. (فرهنگ فارسی معین).
سهرون.
[سُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوري بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنهء آن 350 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سهره.
[سِ رَ / رِ] (اِ) مأخوذ از هندي تاجی از مروارید زرکش و گل دار که در روز عروسی بر سر داماد و عروس گذارند. (ناظم الاطباء).
سهریز.
[سُ / سِ] (اِ) نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء).
سهریق.
[سُ] (اِخ) دهی است از دهستان میشه پارهء بخش کلیبر شهرستان اهر. سکنهء آن 212 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات.
.( شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سهستن.
[سَ هِ تَ] (مص) ترسیدن و رمیدن. (برهان) (ناظم الاطباء).
سه سرهنگ.
[سِ سَ هَ] (اِ مرکب) کنایه از آفتاب، مریخ و زحل است : دور باش قلمش چون بسه سرهنگ رسید از دوم اخترش افشان بخراسان
یابم. خاقانی.
سه سنبل.
[سِ سُمْ بُ] (اِ مرکب) سوسنبر و آن سبزي باشد میان پودنه و نعناع زیرا که چون پودنه را دست نشان کنند سوسنبر شود و آنرا سی
سنبر نیز گویند. (برهان). اسم فارسی سیسنبر است. (فهرست مخزن الادویه).
سه سو.
صفحه 2186
[سِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مثلث. (التفیهم) (دانشنامهء علایی): و برگ او [ برگ نبات سقمونیا ] سه سو است همچون برگ
لبلاب. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سه سوك.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان زز و ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 256 تن سکنه است. آب آن از چشمه و
.( قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سه شاخ.
[سِ] (اِ مرکب) کنایه از موالید ثلاثه باشد و آن حیوان، نبات و جماد است. (برهان) (ناظم الاطباء).
سه شش.
[سِ شِ] (اِ مرکب) بازي نرد بر سه قسم است: فرد، زیاد، سه تا. در دو قسم اول با دو طاس بازي کنند و در قسم ثالث با سه طاس از
این جهت سه شش گویند : کعبتین را گر سه شش خواهید نقش نام رندان بر زبان یاد آورید.خاقانی. هر بار دل از طالع کی زخم
سه شش یابد کاین نقش بصد دوران یک بار نیندیشد. خاقانی. بر بساطش بمدحت اندیشی عنصري را دهم سه شش بیشی.خاقانی.
سه شنبه.
[سِ شَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب) روز چهارم از روزهاي هفته که آنرا ناف هفته گویند. (ناظم الاطباء). یوم الثلاثا : بگیر روز سه شنبه نبید
را یک جام بخور که خوب بود عیش روز سه شنبه. منوچهري. از دگر روز هفته آن به بود ناف هفته مگر سه شنبه بود.نظامی.
سه صد.
[سِ صَ] (عدد مرکب) سیصد. رجوع به سیصد شود.
سه ضربه.
[سِ ضَ بَ / بِ] (اِ مرکب)(اصطلاح کشتی گیران) آنکه کسی را سه مرتبه بر زمین زنند. (فرهنگ فارسی معین) :چنانکه نراد
آسمان را سه ضربه پیشی دادي، و مشعبد افلاك را در مهره بازي چون مهره ببازي داشتی. نراد آسمان را پیشی دهی سه ضربه زین
.( روي از تو ماندم منصوبه هزار(ان). (سندبادنامه ص 304
سه ضربه زدن.
[سِ ضَ بَ / بِ زَ دَ](مص مرکب) کسی را بسه مرتبه بر زمین زدن. (فرهنگ فارسی معین ||). پیشی و سبقت گرفتن : در صفت
یگانگی آن صف چارگانه را بنده سه ضربه میزند در دو زبان شاعري. خاقانی. و با سغد سمرقند و غوطهء دمشق لاف زیادتی میزد
به اندك روزي دیار لوط و زمین سبا را سه ضربه زد. (تاریخ سلاجقهء کرمان از امثال و حکم).
سه ضلعی.
صفحه 2187
[سِ ضِ] (اِ مرکب) سه بر. (فرهنگستان).
سه ظلمت.
[سِ ظُ مَ] (اِ مرکب) کنایه از تاریکی صلب و تاریکی شکم و تاریکی زهدان مادر است و آنرا سه ظلمات هم میگویند. (برهان)
(غیاث) : فرش چو خور مهتاب را آراست باب الباب را چون در سه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد. خاقانی.
سه علم.
[سِ عِ] (اِ مرکب) کنایه از علم الهی و طبیعی و ریاضی باشد. (برهان) : نمازي کز سه علم( 1) آرد فلاطون پیرزن بینی که یکدم چار
رکعت کرد حاصل شد دو چندانش. خاقانی. ( 1) - ن ل: مرادي کز سه علم آرد.
سه غرفهء دماغ.
[سِ غُ فَ / فِ يِ دِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) سه ایوان دماغ است که محل فکر و محل خیال و محل حافظه باشد. (برهان).
سه غرفهء مغز.
[سِ غُ فَ / فِ يِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سه غرفهء دماغ است که محل فکر و محل خیال و محل حافظه است. (برهان) :
بهشت نهر بهشت اندرین سه غرفهء مغز بهفت حجلهء نور اندر این دو حجرهء خواب. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 456 ). رجوع به
سه ایوان دماغ و سه غرفهء دماغ شود.
سهف.
[سَ هَ] (ع مص) سخت تشنه گردیدن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء (||). اِمص) تشنگی سخت. (ناظم الاطباء).
سهف.
[سَ] (ع اِ) پشیز ماهی. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
سه فرزند.
[سِ فَ زَ] (اِ مرکب) موالید ثلاثه. (جهانگیري). موالید ثلاثه که نبات، جماد و حیوان باشد. (برهان) : تا تربیت کنند سه فرزند کون
را ترکیب چار مادر و تأثیر نه پدر.انوري.
سهک.
[سَ] (ع مص) بردن: سهک التراب من الارض سهکا؛ برد باد خاك را از زمین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء (||). اِ) بوي بد
عرق کسی و بوي بد گوشت بوي گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شمغند شدن. (تاج المصادر بیهقی||).
بوي ماهی ||. زنگ آهن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زنگار آهن. (مهذب الاسماء).
صفحه 2188
سهک.
[سَ هَ] (ع اِ) زنگ آهن. (اقرب الموارد). رجوع به سکهۀ شود.
سه کوهک.
[سِ هَ] (اِ مرکب) خار خسک و آن خاري باشد سه گوش. (برهان). خارخسک. (فرهنگ رشیدي) (جهانگیري) (الفاظ الادویه). نام
گیاهی است که هندش گو کهرو نامند. (آنندراج ||). شاخ و نهال ||. هر چیز که سه گوش داشته باشد. (ناظم الاطباء).
سهکۀ.
[سَ كَ] (ع اِ) بوي زنگ آهن ||. بوي ماهی ||. بوي بد گوشت بوي گرفته ||. بوي بد عرق کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سه گانه.
[سِ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب)کنایه از سه جام و پیالهء شراب خوري. (برهان). سه پیالهء شراب که ثلاثهء غساله گویند. (فرهنگ
رشیدي ||). نغمهء سوم و شعبهء حجاز. (غیاث اللغات)( 1 ||). سه تن. سه تا : و پس ایشان سه پادشاه از حبشه کردند و بعد از این
سه گانه هفت تن از پارسایان پادشاهی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). ( 1) - ظ. مؤلف غیاث اللغات اشتباه کرده است و نام
این نوا سه گاه است.
سه گانیان.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. داراي 122 تن سکنه. آب آن از زرینه رود. محصول آنجا
.( غلات، چغندر، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سه گاه.
[سِ] (اِ مرکب) نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء).
سه گرگان.
[سِ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرگوز بخش سلواناي شهرستان ارومیه. داراي 265 تن سکنه. آب آن از درهء ناري و چشمه.
محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 4
سه گل.
[سِ گُ] (اِ مرکب) نام درختی است که میوهء آن چون پخته شود سرخ گردد و بغایت قابض باشد و آنرا به فارسی توت سه گل و
به عربی توت العلیق خوانند چه درخت آنرا عربان علیق گویند و توت وحشی همان است. (برهان) (الفاظ الادویه). تمشک. (گیاه
شناسی ثابتی).
صفحه 2189
سه گنبدان.
[سِ گُمْ بَ] (اِخ) عبارت از قلعهء سنگوان است که در شیراز به سپیدان مشهور است. و آن سه قلعه بود که در آنجا جمشید ساخته
است: اول استخر و دوم قلعهء شکسته و سوم قلعهء سنگوان. و نیز یکصد و چهل ستون بر سر پشته برآورده و کوشکی بطول یکصد
و شصت گز بنیاد کرده بود که اکنون آثار آنرا چهل ستون خوانند. (برهان). جمشید پارس را دارالملک ساخت در میان شهر و آنرا
.( سه گنبدان گفتندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 32 و 126
سه گنبدان.
[سِ گُمْ بَ] (اِخ) رجوع به گچساران شود.
سه گوش.
[سِ] (اِ مرکب) مثلث. (فرهنگستان). مثلث و هر چیز که داراي سه زاویه باشد. (ناظم الاطباء).
سه گوشه.
[سِ شَ / شِ] (اِ مرکب) گیاهی خاردار که اشترخار نیز گویند. (ناظم الاطباء).
سه گوهر.
[سِ گَ / گُو هَ] (اِ مرکب) موالید ثلاث یعنی حیوان، نبات و جماد. (برهان) (ناظم الاطباء).
سهل.
[سَ / سَ هِ] (ع ص) نرم از هر چیزي: رجل سهل الخلق؛ مرد نرم خوي. (منتهی الارب). مرد نیک خوي. (دهار).
سهل.
[سَ] (ع اِ) زاغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث) : و پارس ولایتی است سخت نیکو
چنانکه هم سهل است. (فارسنامهء ابن البلخی (||). ص) رجل سهل الوجه؛ مرد کم گوشت روي ||. نهر سهل؛ جوي ریگ ناك.
(منتهی الارب ||). آسان در مقابل دشوار. (برهان). آسان. (غیاث) (دهار). هین. اهون. خوار : راي کرده ست که شمشیر زند چون
پدران که شود سهل بشمشیر گران شغل گران. منوچهري. بی فرمان شراب خوردن با غازي و ترکان سخت سهل است. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 222 ). صد سال در آتشم اگر سهل بود آن آتش سوزنده مرا سهل بود. خواجه عبدالله انصاري. به امید طلب
رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان میگذشت. (کلیله و دمنه). همچنانکه سهل شد ما را حضر سهل باشد قوم دیگر را سفر.مولوي.
- امثال: چون یار اهل است کار سهل است. سهل البیع است. - سهل الانقیاد؛ آنکه زود تسلیم شود. - سهل البیع؛ ارزان فروش. -
سهل التناول.؛ - سهل الحصول؛ که آسان بدست آید. - سهل العبور؛ آسان گذر. - سهل العلاج؛ زوددرمان. - سهل القبول؛
زودپذیر. - سهل القیاد؛ سهل الانقیاد. - سهل المأخذ.؛ - سهل المؤنه.؛ - سهل المعونه.؛ - سهل الوصول؛ آسان رس. آسان یاب. -
صفحه 2190
سهل الهضم.؛
سهل.
[سَ] (اِخ) سهل بن بشربن هانی یا هایا الیهودي، مکنی به ابوعثمان. او در خدمت طاهربن الحسین الاعور و سپس نزد حسن بن سهل
بود و او یکی از دانشمندان عصر خویش است. در هیئت و حساب و احکام نجوم ید طولایی داشت و ابن الندیم گوید: شنیده ام که
رومیان کتاب جبر و مقابله او را بزرگ میشمارند. براي نام کتب او رجوع به الفهرست چ مصر ص 383 شود.
سهل.
[سَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن بلخی. وي در زبان فارسی شاعري ممتاز و فرد بود. یاقوت گوید: از بلخ چهار تن منفرد بودند. ابی
القاسم الکعبی در علم کلام. ابایزید بلخی در بلاغت و تألیف. و سهل بن حسن در شعر فارسی. و محمد بن موسی حدادي در
.( عربیت و شعر عربی. (از معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 111
سهل.
[سَ] (اِخ) ابن عبدالله تستري. از طبقهء ثانیه است. کنیت او ابومحمد است. از کبراء این قوم و علماء این طایفه است. از شاگردان
ذوالنون مصري است. وي بسال 283 ه . ق. از دنیا برفت و عمر وي هشتاد سال بود. وي از بزرگان اهل تصوف و طریقت بودي و
سهلیان بدو منسوب اند. سهل گفته است اول هذالامر علم لایدرك و آخره علم لاینفذ. (از نفحات الانس چ توحیدي پور ص 66 به
بعد).
سهل.
[سَ] (اِخ) ابن علی ارغیانی. وي در عصر خود پیشواي مردمان بود و در دانش و زهد مرتبتی عظیم داشت. مدتی در محضر شیخ
ابوعلی سنجی به استفادت اشتغال جست، پس بمدرس قاضی حسین بن محمد مرورودي حاضر شد. فنون علوم بر وي قرائت نمود و
روزگاري ملازم او گشت؛ طریقه و اسلوب قاضی را آنچنان آموخت که قاضی در حق وي گفته: هیچکس بطریقهء من چون
ابوالفتح انس و علاقه نیافته و مانند او تحصیل ننموده. و نیز از اعاظم محدثین، مانند: ابوبکر بیهقی و ناصر مروزي و عبدالغفار
اسماعیل بن عبدالغافر فارسی صاحب کتاب مجمع الغرائب استماع حدیث نمود. پس از چندي وارد نیشابور شد و درآن بلاد اصول
فقه بر امام الحرمین ابوالمعالی قرائت کرد. و در مجلسش مناظره و مباحثه نمود. در ارغیان امر قضاوت بعهدهء وي مسلم بود. بمکه و
عراق و حجاز مسافرت کرد. پس از مراجعت از مکه زیارت شیخ عارف حسن سمنانی را که شیخ وقت بود عازم شد. پس از زیارت
.(225 - وي قضاوت را رها کرد و انزوا اختیار کرد. در محرم سال 499 ه . ق. وفات یافت. (از نامهء دانشوران ج 2 صص 224
سهل.
[سَ] (اِخ) ابن محمد بن سلیمان بن محمد بن سلیمان صعلوکی نیشابوري، مکنی به ابن طبیب فقیه شافعی وفات 404 ه . ق. او راست
المذهب. (کشف الظنون ص 1645 ). رجوع به نفحات الانس جامی چ توحیدي پور ص 313 شود.
سهل.
صفحه 2191
[سَ] (اِخ) ابن محمد بن عثمان بن یزید جشمی. رجوع به ابوحاتم سجستانی شود.
سهل.
[سَ] (اِخ) ابن هارون بن رامنوي فارسی الاصل دشت میشانی، حکیم و شاعر و فصیح و شعوبی مذهب و سخت با عرب دشمن. و
کتبی بسیار در مثالب عرب نوشته. و ابوعثمان جاحظ به براعت و فصاحت و فضل او مذعن است. و از او در کتابهاي خویش
حکایت کند. و سهل بن هارون در خدمت مأمون و صاحب خزانۀ الحکمهء او بود و کتابی در مدح بخل بنام حسن بن سهل کرد. از
کتب اوست: کتاب دیوان الرسائل کتاب ثعلۀ و عفرا بر مثال کلیله و دمنه. کتاب الهذلیۀ و المخزومی. کتاب الضربین. کتاب النمر و
الثعلب. کتاب الوامق و العذراء. کتاب ندود و دود. کتاب اسباسیوس فی اتحاد الاخوان. کتاب الغزالین. کتاب ادب اسل بن اسل.
کتاب خطاب به عیسی بن ابان در قضاء و کتاب تدبیر الملک و السیاسۀ. (از ابن الندیم ص 174 ). رجوع به معجم الادباء ج 4 ص
258 شود).
سهل انگار.
[سَ اِ] (نف مرکب) آنکه کارها را آسان شمرد و بی اعتنایی کند. (ناظم الاطباء).
سهل انگاري.
[سَ اِ] (حامص مرکب)عمل سهل انگار. رجوع به مادهء قبل شود.
سه لب.
[سِ لَ] (ص مرکب) کسی که در لب یا پیرامون دهان وي ریش و قرحه باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به سه لبه شود.
سه لبه.
[سِ لَ بَ / بِ] (ص نسبی مرکب)لب شکري. آنکه یکی از دو لب زیرین یا زبرین او شکافتهء مادرزاد باشد. (یادداشت بخط
مؤلف). رجوع به سه لب شود.
سهل گرفتن.
[سَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)آسان گرفتن. مساهله. مسامحه : چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل
گیرد.سعدي.
سهل و ممتنع.
[سَ لُ مُ تَ نِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (اصطلاح بدیع) آن است که ربط کلام و سیاق آسان نماید، اما مانند آن هر کس نتواند
گفت بسبب سلاست و جزالت و گنجانیدن معانی بسیار در الفاظ اندك. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 766 ). قطعه اي (شعر یا
نثر) که در ظاهر آسان نماید، ولی نظیر آن گفتن مشکل باشد. (از فرهنگ فارسی معین).
صفحه 2192
سهم.
4) سَم از پارسی )« تراس - من » 3) = ایرانی باستان )« چت - من » 2) پارسی باستان )« سم » 1) (ترس، وحشت) از )« سهم » [سَ] (اِ) پهلوي
8) (لرزیدن - ترسیدن). )« تراس » 7) آریایی )« ثراه » 6) از )« ثراه - من » ایرانی باستان = « چه من » 5) = ایرانی باستان )« چه - من » باستان
رجوع به نیبرگ ص 199 و به سهمگین و سهمناك شود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ترس. بیم. (برهان) (فرهنگ رشیدي).
بیم. خوف. (غیاث). ترس. بیم. هراس. هول. خوف. (ناظم الاطباء). هیبت : دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست با نهیب و سهم این
آواي کیست؟رودکی. چو از دور دیدش بر آن سهم و خشم پر از خاك روي و پر از گرد چشم. فردوسی. چو اسفندیار آن گو
پیلتن خداوند او رنگ و با سهم تن.فردوسی. ز سهم نامش دست دبیر سست شود چو کرد خواهد بر نامه نام او عنوان.فرخی. ملوك
را قلم و تیغ برترین سهمی است بترسد از قلم و تیغ شیر شرزهء نر.فرخی. از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره پنهان شود از سهم تو در
سنگ شراره. منوچهري. بدو منقار، زمین چون بنشیند بکند گویی از سهم کند نامه نهان بر سر راه. منوچهري. همان سهم تو سهم
اسفندیار همان عدل تو عدل نوشیروان.منوچهري. تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهرهء شیر و سهم نهنگ.اسدي. همی در پیش
برخواهم گرفتن رهی با سهم دوزخ هول محشر.مسعودسعد. از سهم روي و بانگ کریه و نفیر او هر زنده گوش و چشم همی داشت
کور و کر. مسعودسعد. و هیبت و سهم او چنان بود که مدتی مرگ او پوشیده ماند و کس نیارست پرسیدن. (مجمل التواریخ و
القصص). درآمد همچو مرغ تاب دیده که بود آن سهم را در خواب دیده.نظامی. صدهزاران کشتی با هول و سهم تخته تخته گشته
sahm. (2) - sam. (3) - cath - man. (4) - thras - man. (5) - cah - man. (6) - - ( در دریاي وهم.مولوي. ( 1
.thrah - man. (7) - thrah. (8) - tras
سهم.
[سَ] (ع مص) قرعه زدن. (دهار). قرعه بردن. (تاج المصادر بیهقی (||). اِخ) صورتی است فلکی از صور شمالی. داراي پنج کوکب
بین منقار دجاجه و بین نسر طایر در داخل کهکشان بزرگ. پیکان آن بسوي مشرق است. (فرهنگ فارسی معین (||). اِ) آن تیر که
بدان قمار کنند. ج، اسهم، سهام. (مهذب الاسماء). تیر قمار. (دهار). تیر قرع. ج، سهام. (منتهی الارب). تیر قرعه. (ناظم الاطباء||).
تیر پیکان دار. (برهان). تیر که از کمان رها کنند. (غیاث). تیر. (فرهنگستان) (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) : کارش چو
کار آصف و امرش چو امر جم سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار. فرخی. خون جگر ز دیده ببارد بجاي اشک هر تن که او ز
سهم تو خسته جگر شود. مسعودسعد ||. حصه. بهر. (غیاث) : ممالک عراق، خوزستان، فارس، کرمان و دیگر مواضع که در تدبیر
دیوان او بود بر سه سهم قسمت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). از شکافی که نداند هیچ وهم صاحب خانه ندارد هیچ سهم.مولوي||.
از نظر تجارتی سندي که مبین تملک حصه اي معین در شرکتها میباشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قانون تجارت شود ||. در
معاملات مردمان و مسافتهاي ایشان مقدار شش ذرع است ||. سنگی است که بر در خانه اي که براي صید شیر بنا کنند گذارند و
چون شیر در خانه درآید در آن خانه بدان سنگ بند گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سهم.
[سُ هُ] (ع اِ) خطوط شعاع ||. تشنگی ||. حرارت. سخت ||. مردمان عاقل و حکیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سهم الحشم.
صفحه 2193
[سَ مُلْ حَ شَ] (ع اِ مرکب)نام عهده چنانچه سرلشکر و بخشی فوج. (غیاث) (آنندراج).
سهم السعادة.
[سَ مُسْ سَ دَ] (اِخ) سهم سعادت، حاملی است از فلک البروج که بعد آن از درجهء طالع بر توالی بروج مثل بعد قمر باشد از
شمس علی التوالی؛ مثلًا هرگاه آفتاب در اول حمل و قمر در اول ثور باشد و اول جوزا طالع، سهم السعادة اول سرطان است و ...
سهم السعادة دلیل مال و جاه و سهم الغیب دلیل فرج و خرمی است. رجوع به سهم الغیب شود. (از آنندراج). بقاعدهء علم نجوم
دلایل مخصوصه باشد از مواضع کواکب در طالع مولود. که منشأ دولت و اقبال صاحب طالع است. (غیاث) (آنندراج). صاحب
کفایۀ التعلیم مینویسد: سهم سعادت آن است که بگیري بعد از آفتاب تا ماه در روز و در شب از ماه تا آفتاب و آن بعد را بر درجهء
طالع افزایی، چنانکه سی سی درجه قسمت هر برجی دهی آنجا که رسی سهم السعادت باشد. (از ذیل التفهیم ص 441 ) و رجوع به
459 شود : از آن تیر سهم السعادت شده چو برجیس فرخنده عادت شده. قاسم گنابادي (از آنندراج). - التفهیم از صص 437
سهم الغیب.
[سَ مُلْ غَ] (ع اِ مرکب) در تداول فارسیان، حصه اي از طعام که براي غائب نگهدارند. (آنندراج ||). سهم الغیب بخشی معین از
فلک البروج است. که از آن معلوم سازند که مولود را از اطلاع بر مغیبات و فراست و فهم و خرد تا چند بهره بود و سهم الغیب را
بروز از ماه گیرند و به شب از خورشید و بر آن درجهء طالع را میافزایند و از مجموع کلی براي هر یک از بروج سی درجه میکاهند،
پس آنچه ماند مکان سهم الغیب است. سهم الغیب بر عکس سهم السعادة گیرند. رجوع به ذیل التفهیم ص 441 ، تعلیقات
چهارمقاله چ معین ص 273 و سهم السعادة شود : نهان حال ما نزد تو پیداست که سهم الغیب در طالع فتاده ست.خاقانی. کیست کز
غمزهء او تیر نهانی نخورد صف مژگان کجش ترکش سهم الغیب است. محسن تأثیر (از آنندراج).
سهم زده.
[سَ زَ دَ / دِ] (ن مف) ترسیده. بیمناك : سهم زده کرگدن از گردنش گور ز دندان گوزن افکنش.نظامی.
سهمگن.
[سَ گِ] (ص مرکب) مخفف سهمگین : سوي رود با کاروانی گشن زه آبی بدوي اندرون سهمگن. ابوشکور بلخی. رجوع به
سهمگین شود.
سهمگین.
[سَ] (ص مرکب) خوفناك. ترسناك. ترس آور : یکی سهمگین کار دارم بزرگ کز آن خیره گردد دو چشم سترك. فردوسی. ز
زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ.فردوسی. تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان اینت مردانه سواري اینت
مردي سهمگین. فرخی. همه جا یکی سهمگین چاه بود که ژرفیش صد شاه رش راه بود.اسدي. ره درازت پیش است و سهمگین
که در او طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل. ناصرخسرو. نبودي در این سهمگین مرغزار مگر عمرو و عنتر شکار علی.ناصرخسرو.
گر جویی از ولایت انصاف دوست جوي ور گیري از محبت و اخلاص یار گیر یاران ز مار گرزه بسی سهمگین ترند فرمان من
بکن بدل یار مارگیر. ؟ (از مقامات حمیدي). سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودي کمترین موج آسیاسنگ از کنارش
صفحه 2194
درربودي. سعدي. ترا سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند.سعدي.
سهمناك.
[سَ] (ص مرکب) هولناك. داراي ترس و بیم. (ناظم الاطباء). مهیب. هول : فکند از سر تخت خود را بخاك برآمد ز جانش آتشی
سهمناك.فردوسی. ما از دیوان و پریان از این سهمناك تر کس ندیده ایم. (اسکندرنامهء نسخهء خطی سعید نفیسی). چون این
بگفت نگاه کرد شخصی عظیم و سهمناك دید. (قصص الانبیاء). ماهی سهمناك بود هفتاد تن را زهره پاره شد. (قصص الانبیاء).
بخت النصر خوابی دید عظیم سهمناك. (مجمل التواریخ و القصص). آواز سهمناك بگوش روباه آمدي. (کلیله و دمنه). نظر در قعر
چاه افکند اژدهایی سهمناك دید. (کلیله و دمنه). بسا شیر درنده و سهمناك که از نوك خاري درآید بخاك.نظامی. همان دریا که
موجش سهمناك است گلی را باغ و باغی را هلاك است.نظامی.
سهمۀ.
[سُ مَ] (ع اِ) خویشی. قرابت. (منتهی الارب). خویشی. (دهار ||). نصیب. (منتهی الارب). بهره. (دهار).
سهمی.
[سَ] (اِ) از نظر تشریح درزي است در استخوانهاي جمجمه که از میان درز اکلیلی بر میان سر میرود تا بزاویهء درز لامی، و آنرا
سهمی و سفودي نیز گویند. درزي که قحف را از وسط در طول به دو بخش کند. (یادداشت بخط مؤلف).
سهمیدن.
[سَ دَ] (مص) ترسیدن. هراسیدن. ترس داشتن. (ناظم الاطباء). ترسیدن. (آنندراج) : ابرهه بسهمید از آن سخن و شگفت آمدش
لفظ عبدالمطلب و بفرمود تا شتران را بازدادند. (مجمل التواریخ و القصص).
سهمین.
[سَ] (ص نسبی) ترسناك. سهمگین : دگر دید دشتی همه کند مند( 1) در آن شهر سهمین درختی بلند.اسدي. ( 1) - ن ل: کشتمند.
سهند.
[سَ هَ] (اِخ) کوهی است مشهور در ولایت آذربایجان نزدیک تبریز و بعضی گویند نام دهی است متصل بدان کوه و آن کوه بدو
منسوب است. (برهان). کوه آتشفشان قدیمی در 60 کیلومتري دریاچهء ارومیه. دهانهء آتشفشانی آن کاملًا واضح است و از جنوب
و جنوب شرقی برشتهء موسوم به سهند محدود است که سه قلهء مرتفع آن در روي خطی 10 تا 12 کیلومتر مربع واقع شده و قلهء
59 ) : بخون نریمان میان را ببند برو تازیان تا بکوه - مرکزي آن به ارتفاع 3700 متر است. (جغرافیاي طبیعی کیهان صص 58
سهند.فردوسی. گرگ درنده را بکوه سهند دست و پایی بیک دو شاخ افکند.نظامی.
سهندآباد.
صفحه 2195
[سَ هَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي چهارگانهء بخش بستان آباد. شهرستان تبریز است. این دهستان در جنوب باختري بستان آباد و
در دامنهء جنوب خاوري و شمالی کوه سهند واقع است که از شمال به دهستان مهرانرود و سردرود، از جنوب به دهستان دیزج رود
از خاور بدهستان مهرانرود، از باختر به بخش دهخوارقان و شهرستان مراغه متصل می شود. آب و هواي این دهستان سردسیر سالم
و آب آن از چشمه سارهاي ارتفاعات سهند میباشد. مرکز دهستان اشکه درق داراي 510 تن سکنه است. و جمعیت کلی دهستان
که داراي 40 آبادي بزرگ و کوچک است در حدود 19950 تن می باشد. قراي مهم آن عبارتند از امرالله. لیقوان. باشیسز. گل
.( آخر. قره گوش. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سهنساء .
[سِ هِ / سِ هُ] (ع اِ) آخر و پس همه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء):( 1) هذا سهنساء؛ اي آخر کل شی ء. (منتهی الارب). ( 1) - ناظم
الاطباء سهنساه چاپ کرده است.
سه نوبت.
[سِ نَ بَ] (اِ مرکب) کنایه از زمان کودکی، جوانی و پیري و زمان تهجد، اشراق و چاشت. در قدیم در همین اوقات ثلاثه نوبت
می انداختند، اما از زمان سنجر پنج نوبت مقرر شده. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). و نوبت انداختن را نیز گویند، یعنی نقاره
زدن چه در قدیم سه وقت نوبت می انداخته اند و آنرا اسکندر وضع کرد و در زمان سنجر پنج و به پنج نوبت شهرت یافت. (از
برهان).
سه نوع.
[سِ نَ] (اِ مرکب) موالید ثلاثه. (آنندراج) (غیاث) : بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت بیک رقیب و دو فرع و سه نوع
و چار اسباب. خاقانی. امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند هفت محیط دایگی چار بسیط مادري. خاقانی.
سهو.
[سَ هْوْ] (ع مص) غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60 ). فراموشی.
فراموش کردن. غافل شدن. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). فراموش کردن و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج (||). اصطلاح
فلسفی) عبارت از زوال صور علمیه است از نفس بنحوي که بدون زحمت اکتساب جدید با توجه مختصري مجدداً حاضر در ذهن
شود و آن حالت متوسط میان ادراك و نسیان است، زیرا در نسیان صور علمی از خزانهء مربوط هم برطرف شده و محو میگردد و
لکن در مورد سهو چنین نیست، یعنی صور علمی در خزانهء مربوط باقی است. نهایت از صحنهء روشن ذهن پنهان میشود. (از
فرهنگ اصطلاحات فلسفی تألیف سجادي ص 157 (||). اِمص) آرام. (منتهی الارب). سکون. (اقرب الموارد ||). نرمی. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد (||). ص) مردم نرم خو ||. آب شیرین ||. شتر نرم و رام. ج، سهاء ||. کار آسان. (منتهی الارب||).
(اِمص) لهو. بازي. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). خبط. خطا. غفلت. اشتباه. فراموشی. (ناظم الاطباء) :دیگر سهو آن بود که
ترکمانان را که مستهء خراسان بخورده بودند. (تاریخ بیهقی). دوش سهوي افتاده که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم باز
نشد اجابت کردم. (تاریخ بیهقی). و این از جالینوس سهوي بزرگ است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). به چشم عبرت در سهو و غفلت
ایشان مینگریست. (کلیله و دمنه). هیچکس از سهو و زلت معصوم نتواند بود. (کلیله و دمنه). بهر سهوي که در گفتارم افتد قلم
صفحه 2196
درکش کزین بسیارم افتد.نظامی. از تشاور سهو و کژ کمتر شود. مولوي. نام من رفته ست روزي بر لب جانان به سهو اهل دل را
بوي جان می آید از نامم هنوز. حافظ. - سهوالعقد؛ سهوي که در شمارهء عقود انامل واقع شود و آنرا بزبان الواط سهوالقب گویند.
(از آنندراج). - سهوالقلم؛ لغزش قلم و اشتباه در تحریر. (ناظم الاطباء) : چه لطف است اینکه فرمودي مگر سبق اللسان بودت چه
حرف است اینکه آوردي مگر سهوالقلم کردي. سعدي. - سهواللسان؛ خطا در گفتار. لغزش در زبان و در تکلم. - سهو کاتب؛
خبط و غفلت نویسنده. (ناظم الاطباء ||). تقصیر. قصور ||. غلط. لغزش. گناه ||. بی اعتنایی. بی التفاتی ||. مدارا ||. فروتنی.
نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء).
سهواً.
[سَ وَنْ] (ع ق) اشتباهاً و بطور اشتباه و از روي غفلت و فراموشی نه از روي عمد. (ناظم الاطباء).
سهواء .
[سَ] (ع اِ) ساعتی از شب یا از اول شب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساعتی از شب یا پاره اي از شب. (ناظم الاطباء).
سهوان.
[سَ] (ع ص) غافل. (آنندراج) (منتهی الارب). غافل. بی خبر. (ناظم الاطباء).
سهوب.
[سُ] (ع اِ) جِ سُهب، زمین هموار و برابر با نرمی و سهولت. (آنندراج): سهوب الفلاة؛ نواحی دشت که در آن راه نباشد. (منتهی
الارب) : چون برق خاطف و ریح عاصف سهول و ضراب و سهوب و شعاب آن مسافت درنوردید. (ترجمهء تاریخ یمینی). اگرچه
.( طناب اطناب کشیده شود و سهوب اسهاب پیموده گردد آخرالامر قلم تحریر بشکنند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 23
سهوج.
[سَ وَ / سَ] (ع ص، اِ) باد سخت. (منتهی الارب) (آنندراج).
سهود.
[سُ] (ع اِمص) بیداري. (ناظم الاطباء).
سهود.
[سَ] (ع ص) نوجوان تازه بدن یا درازبالاي توانا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
سهوق.
[سَ وَ] (ع ص) دروغگوي. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء ||). پر. (منتهی الارب) (آنندراج ||). سیراب
صفحه 2197
ساق از هر چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد درازساق. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). باد غبارانگیز. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد).
سهوق.
[سَ هَوْ وَ] (ع ص) مرد درازگام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سهوك.
[سَ] (ع ص) باد سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء (||). اِ) عقاب. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغی که آنرا عقاب نیز
گویند. (آنندراج).
سهوك.
[سُ] (ع مص) سبک و آهسته رفتن ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
سهو کردن.
[سَ هْوْ كَ دَ] (مص مرکب)اشتباه کردن : نقطهء عشق نمودم بتو هان سهو مکن ورنه چون بنگري از دایره بیرون باشی. حافظ. رجوع
به سهو شود.
سهوکۀ.
[سَ هْ وَ كَ] (ع مص) آهسته راندن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سهول.
[سَ] (ع ص، اِ) دوایی که شکم راند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سهول.
[سُ] (ع اِ) جِ سهل. (دهار) (آنندراج) (منتهی الارب) : چون برق خاطف و ریح عاصف سهول و ضراب و سهوب و شعاب آن
مسافت درنوردید. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سهولان.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 299 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سهولت.
صفحه 2198
[سُ لَ] (ع اِمص) آسانی. (غیاث) (آنندراج). نرم شدن. آسان شدن. رجوع به سهولۀ شود.
سهولۀ.
[سُ لَ] (ع مص) نرم گردیدن. (منتهی الارب). نرم شدن. (دهار). آسان و نرم شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
سهوم.
[سَ] (ع اِ) عقاب. (منتهی الارب).
سهوم.
[سُ] (ع مص) متغیر روي گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گونه روي بگشتن. (تاج المصادر بیهقی ||). لاغر شدن||.
ترشرویی. (منتهی الارب) (آنندراج).
سهونی.
.( [سَ] (اِخ) شعبه اي از ایل چهارلنگ بختیاري که جزء کیومرسی است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 76
سهوة.
[سَ هْ وَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء رام نرم رفتار ||. کمان نرم ||. سنگ بزرگ ||. پیش دالان ||. گنجینه ||. خانهء خرد میان خانهء
کلان، یا طاق مانندي است که در آن چیزها گذارند یا سراچه اي است که بگنجینهء کوچک ماند یا سه چهار چوب که بالاي
یکدیگر گستردند و در آن متاع خانه گذارند ||. گنجینه مانندي که در دیوار کنند ||. روزن و عمارتی مدور مانند گنبد یا مانند
آن ||. سراپردهء فناي خانه. ج، سهاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
سه هزار.
[سِ هَ] (اِخ) از بلوکات ناحیهء تنکابن در مازندران عدهء قري 12 . مساحت 5 فرسخ. در میان حد شمالی خرم آباد، حد شرقی
کلاردشت، حد جنوبی بلوك طالقان و غربی دوهزار. جمعیت تقریبی آن 2340 تن است. (از جغرافیاي سیاسی کیهان).
سهی.
[سَ] (ص) راست و درست را گویند عموماً و هر چیز راست رسته را خوانند خصوصاً. (برهان). راست عموماً و سروي که بغایت
راست باشد خصوصاً. (غیاث) : بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی.فردوسی. رجوع به سرو سهی شود ||. تازه و
نوچه و نوجان. (برهان).
سهی.
[سُ ها] (اِخ) نام ستاره اي : حکم او مالک قلوب و رقاب راي او افسر سهیل و سهی.ناصرخسرو. رجوع به سها شود.
صفحه 2199
سهی بالا.
[سَ] (ص مرکب) بلندقامت : شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوي چشم بر هم بزدي سرو سهی بالا شد. سعدي. میشگفتم ز طرب
زآنکه چو گل بر لب جوي بر سرم سایهء آن سرو سهی بالا بود.حافظ. جویها بسته ام از دیده بدامن که مگر در کنارم بنشانند سهی
بالایی.حافظ.
سهیبۀ.
[سَ بَ] (ع ص) بئر سهیبۀ؛ چاه دورتک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سهی پایه.
[سَ يَ / يِ] (ص مرکب)کشیده. راست بالا : درختی سهی پایه در باغ شرع زمینی به اصل آسمانی به فرع.نظامی.
سهیت.
[سَ] (اِ) عمارت عالی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سهی سرو.
[سَ سَرْوْ] (اِ مرکب) سرو راست. سرو کشیده ||. قامت بلند. قامت راست : سهی سروش از خم کمان دار شد تهی گنجش از در
گران بار شد.اسدي. اي سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو تو نماندي و در آفاق خبر ماند از تو. خاقانی. سحرگه آن سهی سروان
سرمست بدان مشکین چمن خواهند پیوست.نظامی. بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروي خرامان.نظامی.
سهی قامت.
[سَ مَ] (ص مرکب) بلندبالا. بلندقامت : شنیدم سهی قامت سیم تن که میرفت و میگفت با خویشتن.سعدي.
سهی قد.
[سَ قَ دد / قَ] (ص مرکب)سهی قامت. بلندقامت. موزون اندام : برخ شد کنون چون گل ارغوان سهی قد و زیبارخ و
پهلوان.فردوسی. چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کآید بجلوه سرو صنوبرخرام ما.حافظ. ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.حافظ. رجوع به سهی شود.
سه یک.
[سِ يَ / يِ] (عدد کسري، اِ مرکب)سه یکه. سه یکی. ثلث. یک بهره از سه بهرهء چیزي. (ناظم الاطباء). ثلث. یک سوم : سه یک
بود تا چاریک بهر شاه قباد آمد و ده یک آورد راه.فردوسی. سه یک زآن نخستین بدرویش داد پرستندگان را درم بیش داد دو
دیگر سه یک پیش آتشکده همان مهر و نوروز و جشن سده.فردوسی. پیش از وي چنان بود که از جایی سه یک موجود خراج بود
و از جایی پنج یک و همچنین تا شش یک رسید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 93 ). مقامر را سه شش میباید ولیکن سه یک می آید.
صفحه 2200
(گلستان چ یوسفی ص 189 ||). شراب ثلثان شده : با چار لب دو شاهد از می سه یک بخور و روان برافروز.خاقانی. رجوع به سه
یکی و سیکی شود ||. نوبهء سه یک. و آنرا حمی الغب و حمی المثلثه نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف).
سه یک آب.
[سِ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان قل جق بخش شیروان شهرستان قوچان. داراي 525 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه.
.( محصول آنجا غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سهیکۀ.
[سَ كَ] (ع اِ) نوعی از طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سه یکی.
[سِ يَ / يِ] (عدد کسري، اِ مرکب) ثلث و یک بهره از سه بهرهء هر چیزي. (ناظم الاطباء) : کبک چون طالب علمی است و درین
نیست شکی مسئله خواند تا بگذرد از شب سه یکی. منوچهري. با فتح و ظفر بازگشتند و هرچه یافته بودند سه یکی به وي دادند.
(قصص الانبیاء ص 148 ||). شراب جوشیدهء ثلثان شده : از تن عقل پنج یک برگیر سه یکی خور بروي خرم صبح.خاقانی. زخمی
که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد یکدم سه یکی می خور با یار به صبح اندر. خاقانی. رجوع به سیکی و سه یک شود.
||سه خال از بازي قمار. (ناظم الاطباء).
سهیل.
[سُ هَ] (اِخ) ستاره اي است که در طلوع آن فواکه رسیده شوند و گرما به آخر رسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ستاره اي است
روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آنرا. (مهذب الاسماء). ستاره اي است روشن. (دهار). ستاره اي است معروف.
(آنندراج) (غیاث). اگست. پرك. (ناظم الاطباء) : ز سر تا بپایش گلست و سمن بسرو سهی بر سهیل یمن.فردوسی. تا بتابش نبود
نجم سها همچو سهیل تا بخوبی نبود هیچ ستاره چو قمر.فرخی. از روي چرخ چنبري رخشان سهیل و مشتري چون بر پرند و ششتري
پاشیده دینار و درم. لامعی. رخشنده تر از سهیل و خورشید بوینده تر از عبیر و عنبر.ناصرخسرو. طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب ز
راست فرقد و شعري ز چپ سهیل یمن. مسعودسعد. در دیار تو نتابد آسمان هرگز سهیل گر همی باید سهیلت قصد کن سوي یمن.
سنائی. چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم سماك و سهیل و سها گشت غارب. حسن متکلم. گر مرا دشمن شدند این قوم
معذورند از آنک من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا.خاقانی. چون سهیل جمال بهرامی از ادیم یمن ستد خامی.نظامی. نور ادیمت
ز سهیل دل است صورت و جان هر دو طفیل دل است. نظامی. ز باریدن برف و باران و سیل بلرزش درافتاد همچون سهیل.سعدي.
سهیل.
[سُ هَ] (اِخ) ابن عمروبن عبدشمس از بنی عامر ازلوي. خطیب قریش و یکی از بزرگان دورهء جاهلیت بود. در جنگ بدر اسیر شد
.( و اسلام آورد. نخست بمکه سپس بمدینه سکونت اختیار کرد. وي بسال 18 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 397
سهیل بیگی.
صفحه 2201
[سُ هِ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. آب آن از رود بلارود و دوچاه. محصول آنجا
.( غلات، لبنیات. ساکنین از طایفهء میر میباشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سهیله.
[سُ لَ / لِ] (اِ) نوعی از خیمه. (غیاث) (آنندراج ||). اسم طعامی مصنوعی است. (فهرست مخزن الادویه).
سهیلی.
[سُ هَ] (اِخ) نامش امیر نظام الدین احمد. اصلش از خانوادهء الوس جغتائی اباعن جد همگی رایت حکومت افراشته و خود با وجود
منصب دیوانی و اعتبارات سلطانی اکثر اوقات بصحبت اهل کمال و خدمت ارباب حال میل تمام داشته، و دیوانی از ترکی و فارسی
.( تمام کرده از اوست: دل چه شکسته شد مران عاشق خسته حال را سنگ جفا چه میزنی مرغ شکسته بال را. (آتشکدهء آذر ص 15
دوست شاه نویسد از سهیلی شنیدم گفت: تخلص را از شیخ آذري گرفتم. وي بسال 918 ه . ق. درگذشت و بعضی 907 نوشته اند.
ملاحسین کاشفی انوار سهیلی را بنام او تألیف کرده است. (الذریعه ج 9 جزء 3 ص 479 ) (از حاشیهء آتشکدهء آذر چ شهیدي ص
.(11
سهیلی.
581 ه . ق.). ابوالقاسم عبدالرحمن بن احمد ابی الحسن السهیلی الخثعمی الاندلسی المالکی النحوي. مردي - [سُ هَ] (اِخ) ( 508
عالم به لغت عرب بود. در قرائت بارع بود و در تفسیر و صناعت حدیث و حافظ به رجال و انساب و عارف به علم اسلام و اصول و
کلام بود. او راست: کتاب التعریف و الاعلام بما فی القرآن من الاسماء و الاعلام شرح آیۀ الوصیۀ. الروض الانف (و المشرع
الردي) فی تفسیر. (از معجم المطبوعات).
سهیلی.
[سُ هَ] (اِخ) احمدبن همدم. رجوع به احمد شود.
سهیم.
[سَ] (ع ص) شریک و صاحب حصه. (آنندراج) (غیاث). هم بهره. (از دهار). انباز. صاحب بخش.
سی.
هوبشمان »(5)« تریچت » 4)، سانسکریت )« ثریست » 3)، اوستا )« ثریثۀ » 2)، پارسی باستان )« سیه » 1) از پهلوي )« سی » (عدد، ص، اِ) پازند
8) سه بار ده، ده بعلاوهء بیست. (از حاشیهء )« سی » 7)، گیلکی و تهرانی )« درش » 6)، افغانی )« سی » کردي عاریتی و دخیل ،« ص 760
برهان قاطع چ معین). عددي است معلوم. (برهان). عددي است معروف که سه ده باشد. (آنندراج) : پس این داستان کش بگفت از
si. (2) - - ( خیال ابر سیصد و سی و سه بود سال.ابوشکور. ز مصري و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر وارسی.فردوسی. ( 1
.sih. (3) - th(r)ithat. (4) - thrisat. (5) - tricat. (6) - si. (7) - dersh. (8) - si
صفحه 2202
سی.
[سَ] (اِ) سنگ را گویند و به عربی حجر خوانند. (آنندراج) (برهان) (جهانگیري).
سی.
[سی ي] (ع ص، اِ) مثل. مانند ||. جاي هموار و برابر. (منتهی الارب).
سیا.
[سَ] (اِ) سنا را گویند و آن دارویی است که در مسهلات بکار برند. (از برهان). اسم فارسی سنا است و گفته اند عصارهء آن است
و گفته اند عصارهء نبات دیگر است. (فهرست مخزن الادویه ||). تمر هندي. (تحفهء حکیم مؤمن).
سیا.
(ص) مخفف سیاه است که در مقابل سفید باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدي) : اي برادر جز بزیر این ردا اندر نشد اینهمه بوي و
مزه بسیار با خاك سیا. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 24 ). ز صبح تیغ تو گردد بیک نفس رسوا اگرچه سازد خصمت شب سیا
پرده. کمال الدین اسماعیل.
سیاب.
[سَ / سی یا] (ع اِ) غورهء خرما یا غورهء میان خلال و بسر. (منتهی الارب) (آنندراج).
سیاب.
(اِ) بلغت وادي القري به معنی خلال باشد. آن گیاهی است که سبز و رسیدهء آنرا بجهت اسهال خورند و نارسیده آنرا بجهت قبض
و امساك. (برهان (||). فعل امر) امر به آراستن بود، یعنی بیاراي و آرایش ده. (برهان). از مصدر سیابیدن. (از حاشیهء برهان قاطع
چ معین) : بدو گفت او، خوان قربان سیاب بدین کار مرد خویشتن را بیاب.فردوسی. (حاشیهء برهان قاطع از جهانگیري با ذکر اینکه
در ولف نیامده (||). اِ) حیات هم گفته اند که زندگی باشد. (از برهان) (آنندراج). حیات. (اوبهی) (از فرهنگ رشیدي ||). حباب
هم بنظر آمده. (برهان).
سیابه.
[سَ بَ] (ع اِ) اسم خمر است. (فهرست مخزن الادویه). خمر. (اقرب الموارد).
سیابیدن.
[دَ] (مص) آرایش کردن. زینت دادن. پیراستن. آماده کردن. (ناظم الاطباء). آراستن. (آنندراج).
سیابیه.
صفحه 2203
[سَ بی يَ] (اِخ) از فرق اهل کلام شیعه. اصحاب عبدالرحمن بن سیابه از اصحاب امام جعفر صادق (ع) که در باب صفات ایزدي
میگفتند که هرچه امام جعفرصادق (ع) در این باب گوید همان صحیح است و قولی دیگر را در این خصوص صواب نمی دانستند.
.( (از مقالات اشعري ص 36 و کشی ص 247 و رجال استرآبادي ص 192 از خاندان نوبختی ص 258
سیاتوسکا.
.( (اِ مرکب) نامی است که در نور به گوشوارك داده میشود. (جنگل شناسی ساعی ص 286
سیاتوسه.
[سیا سَ / سِ] (اِ) نام درختی است که در لاهیجان و نور فراوان است و به این نام خوانده میشود. (جنگل شناسی ج 2 ص 162 و
.(261
سیاتیک.
(فرانسوي، ص، اِ)( 1) مربوط به تهیگاه. معمولاً نام سیاتیک بعصب نسائی( 2)بزرگ (عصب سیاتیک بزرگ) اطلاق میشود. این
عصب از رأس مثلث شبکهء خاصره تولید و در حقیقت دنبالهء این رأس است. عصب مزبور درشت ترین عصب بدن است و از
5 سانتی متر نیز میرسد. ابتدا در / بریدگی بزرگ نسایی در زیر عضلهء هرمی لگن خارج میشود. عرض این عصب در ابتدا حتی به 1
سرین بطور مایل و بعد در ناحیهء خلفی ران تا حفرهء رکبی قائماً پائین می آید و از آنجا ببعد بدو شاخه انتهایی تقسیم میشود.
عصب مذکور در سرین بوسیلهء عضلهء سرینی بزرگ پوشیده میشود و در ناودانی که بین استخوان و رگ برآمدگی بزرگ
استخوان رانی است، پائین می آید و یکی از نقاط دردناك این عصب در همین محل است. عرق النساء بزرگ. عرق النساء عصبی
بزرگ. (فرهنگ فارسی معین ||). درد مربوط بعصب سیاتیک( 3)را نیز بنام سیاتیک خوانده و آن عبارت از درد شدیدي است که
Sciatique. (2) - - ( در سرتاسر این عصب حس میشود خصوصاً در ناحیهء سرینی. وجع عرق النساء. (فرهنگ فارسی معین). ( 1
.Nerf sciatique. (3) - Nevralgie du sciatique
سیاج.
(ع اِ) دیوار و آنچه بدان چیزي را احاطه نمایند مثل خرمابن و رز و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
سیاح.
[سَیْ یا] (ع ص) بسیار سیرکننده. (غیاث) (آنندراج). سیاحت کننده. مسافر. (ناظم الاطباء) : کار من با سیاحان و قاصدان پوشیده
افتاد. (تاریخ بیهقی). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفه اي خرد آورد. (تاریخ بیهقی). نه در بحار قرارت نه در جبال سکون چه تیز
رحلت پیکی چه زود رو سیاح. مسعودسعد. خبر داري که سیاحان افلاك چرا گردند گرد مرکز خاك.نظامی. غریب آشنا باش و
سیاح دوست که سیاح جلاب نام نکوست.سعدي.
سیاح.
صفحه 2204
[سَیْ یا] (اِخ) رجوع به حاجی سیاح شود.
سیاحت.
[حَ] (ع مص) سیر کردن. رفتن بر زمین. (غیاث) (از آنندراج). گردش. بگشتن. (نصاب الصبیان). رفتن در زمین. (دهار). سفر و سیر
و گردش در روي زمین از شهري بشهري رفتن. مسافرت. زیارت. جهان گردي. جهان پیمایی. کیهان نوردي : تنی چند از روندگان
متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. (گلستان). - امثال: هم سیاحت است هم تجارت. - سیاحت کردن؛ گردش کردن. سیر
نمودن. جهانگردي کردن : اگر پارسایی سیاحت نکرد سفرکردگانش نخوانند مرد.سعدي.
سیاحت نامه.
[حَ مَ / مِ] (اِ مرکب) کتابی که در آن سرگذشت سیاحت را نوشته باشند. (ناظم الاطباء).
سیاحۀ.
[حَ] (ع مص) سیاحت. رجوع به سیاحت شود.
سیاخ.
(ع اِ) کار گل کنندگان. (منتهی الارب). گل کار. (ناظم الاطباء).
سیاخ.
(اِخ) یکی از بلوك ولایت مرکزي فارس بطول 21 و عرض 9 کیلومتر. محدود است از جانب شمال بحومهء شیراز و از جانب مغرب
به بلوك خواجه و از طرف مشرق به بلوك کوار. جمعیت آن در حدود 4000 تن و مرکز آن وارنگان است. عدهء قري 12 . (از
.( جغرافیاي سیاسی کیهان ص 235
سیاداوران.
[وَ] (اِ) ساداوران است و گفته اند عصاره اي است که از بیخ درخت جوز جاري گردد. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به صیدنه
شود.
سیادت.
[دَ] (ع مص) سیادة. رجوع به سیادة شود (||. اِمص) بزرگی. سرداري. (غیاث). مهتري : مهتران... قصد زیردستان از مذهب سیادت
محظور شناسد. (کلیله و دمنه). معرفت قوانین سیادت و سیاست در جهانداري اصلی معتبر است. (کلیله و دمنه).
سیادة.
[دَ] (ع مص) مهتر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). بزرگی. سرداري. (آنندراج). رجوع به
صفحه 2205
سیادت شود.
سیادهن.
[دَ هَ] (اِخ) نامی است که فرهنگستان بجاي آن تاکستان را وضع کرده است. (از فرهنگستان).
سیار.
(اِ) کشکینه بود. (اوبهی) (ناظم الاطباء). کشکینه و آن نانی باشد که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند. (برهان). نانی که از جو و
باقلا و گاورس پزند. (فرهنگ رشیدي) (آنندراج) : روستایی زمین چو کرد شیار گشت عاجز که بود بس ناهار برد حالی زنش ز
خانه بدوش گرده اي چند و کاسه اي دو سیار. دقیقی (از لغت فرس اسدي ص 155 ||). اسباب خانه. (ناظم الاطباء ||). اسبابی که
بدان شراب و یا روغن میفشارند. (ناظم الاطباء).
سیار.
[سَیْ یا] (ع ص) رونده. (از آنندراج). کسی که سیر میکند و آنکه بسیار میگردد و آنکه براي تماشا و تفرج سیر میکند. (ناظم
الاطباء). سیاح. (زمخشري). کثیرالسیر. (اقرب الموارد) : ستاره گفت منم پیک عزت از در او از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی. همچو پرگاري از دو رنگی حال یک قدم ثابت و دگر سیار.خاقانی. عارفان صائب ز سعد و نحس انجم فارغند صلح کل با
ثابت و سیار گردون کرده اند. صائب ||. کوکبی که بر گرد آفتاب و یا کوکب دیگر میگردد. ضد ثابت. (ناظم الاطباء) : از تیغ به
بالا بکند موي بدو نیم وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار. منوچهري. عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیر
کوکب سیار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 279 ). به مجلس اندر رویش بلند خورشید است به معرکه اندر تیرش ستاره
سیار است. مسعودسعد. روي دیوان ترك روي نهی شب تاري چو کوکب سیار.مسعودسعد. کواکب را ز ثابت تا به سیار دقایق با
درج پیموده مقدار.نظامی ||. جماعت مسافر ||. کاروان. (ناظم الاطباء).
سیار.
[سَیْ یا] (اِخ) ابن دینار یا ابن وردان. رجوع به ابوالحکم عنبري شود.
سیارات.
[سَیْ یا] (ع اِ) جِ سیارة. قافله. کاروان : در اصل از براي اصحاب سیارات و بدارقه بقم قسمی کرده اند. (تاریخ قم ص 165 ). رجوع
به سیارة شود ||. کواکب یا سیارات سبع، کواکب سبعه: زحل، مشتري، مریخ، شمس، زهره، عطارد، قمر. (اقرب الموارد). زحل،
مریخ، مشتري، زهره، عطارد، خورشید و ماه. (مهذب الاسماء). منظومهء شمسی. سیاراتی هستند که بدور خورشید میگردند. تعداد
آنها 9 است از این قرار (بترتیب نزدیکی خورشید): عطارد (تیر)، زهره، (ناهید)، ارض (زمین)، مریخ (بهرام)، مشتري (اورمزد،
منظومهء » برجیس)، زحل (کیوان)، اورانوس، نپتون، پلوتون. بعضی سیارات داراي اقماري هستند. مجموعهء سیارات و اقمار آنها
را تشکیل میدهد. (فرهنگ فارسی معین). « شمسی
سیاران.
صفحه 2206
[سَیْ یا] (اِخ) فرقه اي از متصوفه بر طریقت ابی العباس سیاري. (از کشف المحجوب هجویري ص 323 ). رجوع به کشف
331 و طرائق الحقائق چ محمد معصوم شیرازي چ محمد جعفر محجوب ص 522 و 523 شود. ،323 ،288 ، المحجوب ص 198
سیارة.
[سَیْ یا رَ] (ع اِ) قافله. کاروان. (آنندراج) (غیاث). قافله. (از منتهی الارب). کاروان. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ترتیب
.( عادل بن علی 60 ) : یوسفی را که ز سیاره بصد جان بخرند بی محاباش بزندان مدر بازدهید. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 165
لب تشنگان جان را سیارهء حیاتی بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 690 ||). ستاره که بحرکت
خود متحرك باشد و آن هفت اند: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتري و زحل. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستارگان
هفتگانه که عبارت است از زحل، مشتري، مریخ، شمس، زهره، عطارد و قمر که سیارات نامند و اسامی آنها جمعاً در این بیت است:
هفت کوکب که هست عالم را گاه از ایشان نظام و گاه خلل قمر است و عطارد و زهره شمس و مریخ و مشتري و زحل. ؟ (از
کشاف اصطلاحات الفنون). عالم چو یکی رونده دریا سیاره سفینه طبع لنگر.ناصرخسرو. تا کوکب سیاره هفت باشد یا گیتی ارکان
چهار دارد.مسعودسعد. پی سپر جرعهء میخوارگان دستخوش بازي سیارگان.نظامی. تو چون سیاره می شو میل در میل من آیم گر
توانم خود بتعجیل.نظامی. چو سیاره دوید از هر طرف شاه تو گفتی در حجاب ابر شد ماه.نظامی. اي خداوند هفت سیاره پادشاهی
فرست خونخواره. کمال الدین اسماعیل. گر تاختن بلشکر سیاره آورد از هم بیوفتند ثریا و فرقدان.سعدي. - از پشت سیاره زین
فروکردن؛ شب به آخر رسیدن و صبح دمیدن. در مؤیدالفضلا به معنی کوتاه شدن شب. (آنندراج).
سیاري.
[سَیْ یا] (اِخ) شیخ ابوالعباس بن القاسم بن المهدي السیاري رحمۀ الله تعالی. دخترزادهء احمد سیار است و از اهل مرو و شاگرد
ابوبکر واسطی است و عالم به حقایق احوال و فقیه و حدیث بسیار داشت. و از برکات صحبت واسطی بدرجه اي رسید که امام
صنفی از متصوفه شد. قبر وي در مرو است و مردم براي حاجت بدانجا شدندي و کفایت مهمات طلبیدندي. (از طرایق الحقائق
.( معصوم علیشاه چ محجوب ص 522
سیاس.
(ع اِ) جِ سائس. (ناظم الاطباء).
سیاس.
(اِ) سخن چینی. چغلی. (ناظم الاطباء).
سیاس.
[سَیْ یا] (از ع، ص) استاد و ماهر در سیاست. (یادداشت بخط مؤلف). کسی که سیاست میکند و حراست مینماید و نیک داوري
میکند. (از ناظم الاطباء).
سیاست.
صفحه 2207
[سیا سَ] (ع اِمص) پاس داشتن ملک. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگاه داشتن. (دهار). حفاظت. نگاهداري. حراست. حکم راندن بر
رعیت. (غیاث اللغات) (آنندراج). رعیت داري کردن. (منتهی الارب). حکومت. ریاست. داوري. (ناظم الاطباء) : از چنین سیاست
باشد که جهانی را ضبط توان کرد. (تاریخ بیهقی). چنانکه کرد همی اقتضا سیاست ملک سها بجاي قمر بود چندگاه مشار. ابوحنیفه
(از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280 ). عمر سیاست و عدل علی شجاعت و جود سبیل سنت هر دو قدم گذار تو باد.سوزنی. نام عمر به
عدل و سیاست سمر شده ست امروز هم بعدل و سیاست سمر تویی. سوزنی. آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم
ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود راست. (کلیله و دمنه). و دوست و دشمن به علو همت و کمال سیاست آن
خسرو و پندار... اعتراف آوردند. (کلیله و دمنه). پادشاهان را در سیاست رعیت بدان حاجت افتد. (کلیله و دمنه). من خضر دانشم
تو سکندر سیاستی هرچند خضر پیش سکندر نکوتر است. خاقانی. و هر کس از سیاست نفس خویش عاجز آید چون سیاست
ولایتی و ریاست امتی کند. (عقدالعلی ||). مصلحت. تدبیر. دوراندیشی : خجسته بادت عید اي خجسته پی ملکی که با سیاست
سامی و با هش هوشنگ. فرخی. زنگ همه مشرق به سیاست بزدودي زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی. منوچهري (دیوان چ
دبیرسیاقی ص 98 ). پس شاه او را پرسید که اي دیو وارون از کجایی و به چه کار آمده اي پیش من و او را دشنام داد و شاه آن از
بهر سیاست گفت. (اسکندرنامه نسخهء خطی سعید نفیسی). بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو در آتش سیاست صافی عیار باد.
مسعودسعد. و عمارت بی عدل و سیاست ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). طوطی ار پیش سلیمان نطق بربندد رواست کز سیاست بر
سر مرغان رقیبش یافتم. خاقانی. سیاستی آغاز نهاد که اگر زیاد مشاهدت کردي از سیاست خویش مستزید گشتی. (ترجمهء تاریخ
یمینی). بگفتن با پرستاران چه کوشی سیاست باید اینجا یا خموشی.نظامی. مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست نپاید.
(گلستان ||). قهر کردن و هیبت نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). شکنجه. عذاب. عقوبت. (ناظم الاطباء) : سخاوت تو ندارد در
این جهان دریا سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.عنصري. سیاست کردنش بهتر سیاست زلیفن بستنش بهتر زلیفن. منوچهري (دیوان
چ دبیرسیاقی ص 65 ). مردم که با وي بودند از این سیاست و حشمت بترسیدند و امان خواستند و از وي جدا شدند. (تاریخ بیهقی).
این ناحیت جز به شمشیر و سیاست و ... نایستد که قاعده ها بگشته است. (تاریخ بیهقی). و برداشت کنم آن کسان را که در باب
ایشان سیاست کرده باشم. (تاریخ بیهقی). چونکه بمن بنگري ز کبر و سیاست من چکنم گر تر اضیاع و عقار است. ناصرخسرو. این
هر سه [ گناه ] را در وقت سیاست فرمودندي. (نوروزنامه). و این راهها و قمع مفسدان... بسیاست منوط است. (کلیله و دمنه). ما را
خبر ده از شب اول که زیر خاك شب با سیاست ملکان چون گذاشتی. خاقانی. مثال داد تا شاهزاده را سیاست کنند... دستور چهارم
چون بدانست که شاه فرزند را سیاست فرمود، جلاد را گفت: سیاست در توقف دار تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت
تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171 ). بسیاست او و تعصب و تصلب در دین و تمثیل و تنکیل او اشارت رفته. (ترجمهء
تاریخ یمینی). نیشابور به هیبت و سیاست او بیارامید. (ترجمهء تاریخ یمینی). سیاست بین که میکردند از این پیش نه با بیگانه با
دُردانهء خویش.نظامی. کسی کش در دل آمد سر بریدن نیارست از سیاست بازدیدن.نظامی. چو شاهنشه در آن صورت نظر کرد
سیاست در دل و جانش اثر کرد.نظامی. ور ز عشق تو بگویم نکته اي از سیاست بر سر دارم کنند.عطار. بچشم سیاست در او
بنگریست که سوداي این بر من از شهر چیست. سعدي. یکی سوي دستور دولت پناه بچشم سیاست نظر کرد شاه.سعدي. چون
نباشد سیاست اندر شهر ندرخشد سنان و خنجر قهر.اوحدي ||. ضبط ساختن مردم از فسق به ترسانیدن و زدن. (آنندراج) (غیاث
اللغات ||). محافظت حدود و ملک ||. عدالت ||. اجراي حکم بطور عدالت و آزار و اذیت. (ناظم الاطباء). - سیاست اجتماعی.؛
رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 549 شود. - سیاست اقتصادي؛ طریقه اي که دولت یا حزبی در ادارهء امور اقتصاد
کشور پیش میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). - سیاست جسمانی (جسمانیه)؛ طریقهء حفظ بدن و تقویت آن از برهم خوردن تعادل
آن است. (فرهنگ فارسی معین از اخوان الصفا). - سیاست فاضله؛ یکی از اقسام سیاست ملک سیاست فاضله است که آنرا امانت
صفحه 2208
خوانند و غرض از آن تکمیل خلق بود و لازمه اش نیل به سعادت است. (فرهنگ فارسی معین از اخلاق ناصري). - سیاست قلت.؛
رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 549 شود. - سیاست مُدُن (مدینه)؛ یکی از اقسام حکمت علمی است و آن علم
مصالح جماعتی است که در شهري و کشوري اجتماعی کرده اند بر مبناي تعاون بقاي نوع و ترفیه زندگی افراد؛ و آن خود بر دو
قسم است: یکی آنکه متعلق بملک و سلطنت است که علم سیاست نامند و دیگر آنچه متعلق بشرایع آسمانی و احکام الهی و
دستورهاي انبیا و اولیا است که علم نوامیس نامند. (فرهنگ فارسی معین از دستور). - سیاست منزل؛ تدبیر منزل. رجوع به تدبیر
شود. - سیاست موازنه؛ عبارت است از ایجاد تعادل قدرت بین ملل بمنظور منع استیلا و تفوق یکی بر دیگري و در نتیجه برقرار
داشتن صلح عمومی. - سیاست ناقص (ناقصه)؛ از فروع سیاست مدنیه و یکی از اقسام سیاست ملک است که آنرا تغلب خوانند، و
غرض از آن استعباد خلق بود و لازمه اش نیل به شقاوت و مذمت است. (فرهنگ فارسی معین از اخلاق ناصري). - سیاست نفسانی
(نفسانیه)؛ سیاست تهذیب اخلاق و سلوك با اطرافیان و افراد تابع و دوستان است و انجام دادن افعال نیک و کارهایی که بمصلحت
مردم باشد. (فرهنگ فارسی معین از اخوان الصفا). - سیاست وجدانی.؛ رجوع به انواع مشاورات و اساس الاقتباس ص 548 شود.
سیاست راندن.
[سیا سَ دَ] (مص مرکب) مجازات و عقوبت کردن : پس از آن به سیاست راندن حاجت نیاید و ارسلان نیز بازگشت. (تاریخ
بیهقی). و هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همهء کارهاي بر وي شوریده و تباه گردد. (تاریخ بیهقی). که
.( وي عامل هرات بود و با بوسعید خاص که... بر مالشان حاصلها فرودآمد چه سیاستها راندن فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124
دمی بیش بر من سیاست نراند عقوبت بر او تا قیامت بماند.سعدي.
سیاست فرمودن.
[سیا سَ فَ دَ] (مص مرکب) مجازات کردن. کشتن : و بعد از آن سلطان سعدالملک را با چند تن دیگر از خواجگان معروف
سیاست فرمود و بدر اصفهان بر کنار زرینه رود همه را بیاویخت. (مجمل التواریخ).
سیاست کردن.
[سیا سَ كَ دَ] (مص مرکب) حکومت کردن. داوري نمودن. داوري کردن. عقوبت کردن بطور رسوایی و افتضاح. (ناظم الاطباء) :
پادشاه باید که مخالطت و مجالست با اهل علم و فضل کند زیرا که پیدا کردیم که کار پادشاه سیاست کردن ظاهر است و کار عالم
سیاست کردن باطن است. (حدایق الانوار امام فخر رازي، یادداشت بخط مؤلف). سیاست کند چون شود کینه ور ببخشاید آنگه که
یابد ظفر.نظامی. رئیسی که دشمن سیاست نکرد هم از دست دشمن ریاست نکرد.سعدي. گر سیاست میکند سلطان و قاضی
حاکمند ور ملامت میکند پیر و جوان آسوده ایم. سعدي. رجوع به سیاست شود.
سیاستگاه.
[سیا سَ] (اِ مرکب) قتلگاه و جایی که در آن اجراي سیاست و عقوبت میکنند. (ناظم الاطباء) : در سیاستگاه قهرش بر قضاي کائنات
لطف را دایم جنازه بر سر سه دختر است. بدر چاچی (از آنندراج).
سیاستگر.
صفحه 2209
[سیا سَ گَ] (ص مرکب) سفاك. خونریز. (آنندراج). عقوبت دهنده. جلاد. (ناظم الاطباء) : دید دو برناي چو سرو بلند یافته ز
آشوب گناهی گزند تیغ برآورد سیاستگري تا بهر آسیب رساند سري. امیرخسرو (از آنندراج).
سیاستمدار.
[سیا سَ مَ] (ص مرکب)سیاس. سیاستگر.
سیاسر.
[سیا سَ] (اِ مرکب) قلم تراشیدهء نویسندگی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه سر ||. سار است و آن پرنده اي باشد معروف.
(برهان) (آنندراج).
سیاسک.
[سیا سَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 176 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول
.( آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاسۀ.
[سَ] (ع اِمص) رجوع به سیاست شود.
سیاسی.
(ع اِ) جِ سیساء، جاي پیوند مهره هاي پشت و جاي برنشست و از ستور و سر کتف اسب و مهرهء پشت خر. (آنندراج) (منتهی
الارب (||). ص نسبی) منسوب بسیاست.
سیاط.
(ع اِ) شاخه هاي گندنا که بر آنها زمالیق وي باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). جِ سوط، به معنی تازیانه. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سیاط.
(اِخ) رجوع به عبدالله بن وهب و اعلام زرکلی شود.
سیاع.
[سَ] (ع اِ) درخت کندر یا درخت سست دیگر که بدرخت کندر ماند. (منتهی الارب) (آنندراج ||). پیه که بر توشه دان مالند.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج ||). کاه گل که بدان دیوار را اندایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کاه گل. (مهذب
الاسماء) (از غیاث اللغات) (آنندراج).
صفحه 2210
سیاف.
[سَیْ یا] (ع ص) شمشیرگر. شمشیرزن. (ناظم الاطباء). شمشیرزن. (غیاث اللغات). شمشیردار. (دهار) (مهذب الاسماء). شمشیرگر.
صاحب تیغ. (منتهی الارب ||). شمشیرفروش. (مهذب الاسماء ||). قاتل. جلاد. خونریز. (غیاث) (آنندراج). دژخیم. میرغضب : و
بودلف با شلواري و چشم بسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر که
بگوید ده تا سرش بیندازد. چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جاي بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171 ). و حدیثی پیوستم تا
وي را بدان مشغول کنم از پی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران. (تاریخ بیهقی). پس سیاف را اشارت کرد که او را بیرون
برو هلاك کن. (سندبادنامه ص 78 ). سیافی در معرکه بمقصد او حمله آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی). سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلادهء شیر.نظامی.
سیافش.
[فَ] (اِخ) نام پادشاه. (غیاث) (آنندراج). رجوع به سیاوش و سیاوخش شود.
سیافۀ.
[سَیْ یا فَ] (ع اِ) جِ سیاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). کسانی که قلعهء ایشان شمشیر ایشان است. (منتهی الارب)
(ناظم الاطباء).
سیاق.
(ع مص) راندن. (آنندراج) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 3) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات) (المصادر
زوزنی ||). جان کندن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی). در جان کندن درآمدن بیمار. (منتهی الارب (||). اِ) دست
پیمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). مهر. کاوین. (مهذب الاسماء). مهر. کابین ||. طرز. طریقه. روش. (ناظم الاطباء) :دو بیت
از آن که لایق این سیاق است اثبات افتاد. (کلیله و دمنه). و مثال داد و مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت... که هم بر این سیاق بباید
پرداخت. (کلیله و دمنه (||). اصطلاح محاسبان) مؤلف غیاث نویسد: سیاق پاي بند باز است و چون در علم حساب تحریک زمان و
راندن قلم بسرعت تمام است، لهذا علم حساب را سیاق میگفته باشند یا آنکه حفظ حساب بمنزلهء باز است که از دست خواطر اکثر
پرواز مینماید و نوشتن آن براي یادداشت بمثابهء پاي بند است. از این رو قواعد نوشتن حساب را سیاق نام کردند. (غیاث اللغات)
(آنندراج). علم حساب و نوشتن حساب. (ناظم الاطباء) : ملوك آل سلجوق بهر دو سه سال وزیري از وزراي خویش... بجانب
مکرانات می فرستادند حساب معاملات و سیاقات خراج آن طرف روشن میگردانید. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5). - خط
سیاق؛ نوعی از خط که بدان اهل دفتر دیوان اعداد، مقادیر و اوزان را نویسند. (ناظم الاطباء).
سیاقت.
[قَ] (ع مص) روان کردن. (غیاث) (آنندراج). روانی و عدم اغلاق. (ناظم الاطباء (||). اِ) ترتیب. روش. طرز. قاعده :اکنون تاریخ
که در آن بودیم بر سیاقت خویش برانیم. (تاریخ بیهقی). و در این موضع اثبات این ابیات اگرچه نه از طرز و مساق این سیاقت
است. (جهانگشاي جوینی).هم بر این سیاقت برفت. (کلیله و دمنه). چون بر این سیاقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم براه راست
صفحه 2211
بازآمد. (کلیله و دمنه). و با سیاقت کتاب البته مناسبتی ندارد. (کلیله و دمنه). ذکر او در سیاقت سخن ملقب به سیف الدوله ایراد
کرده باشند. (ترجمهء تاریخ یمینی). اگر در سیاقت سخن دلیري کنم شوخی کرده باشم. (گلستان).
سیاقت اعداد.
[قَ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در نثر یا نظم عددي را از اسماء مفرده بر یک نسق براند
و هر یک از آن اسما بنفس خویش معنی دار بود و نام چیزي دیگر و اگر با این صنعت ازدواج لفظ یا تجنیس یا تضاد یا صنعتی
دیگر از صنعتهاي بلاغت یار شوند، گزیده و پسندیده تر بود. رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 286 ، کشاف اصطلاحات
الفنون و آنندراج شود.
سیاقۀ.
[قَ] (ع مص) رجوع به سیاقت شود.
سیاکاسه.
[سیا سَ / سِ] (ص مرکب)ممسک. بخیل. طمعکار ||. زندانی. اسیر. (ناظم الاطباء). رجوع به سیاه کاسه شود.
سیاکله.
[كُ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. داراي 447 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات
.( و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سیاکیز.
[سَ] (اِ) نمد را گویند و آن چیزي است که از پشم میمالند. (برهان) (آنندراج).
سیال.
[سَ] (اِ) یاسمین را گویند و آن سفید و زرد میباشد. (برهان) (آنندراج). یاسمین. (بحر الجواهر) (تحفهء حکیم مؤمن).
سیال.
[سَیْ یا] (ع اِ) نوعی از درخت انگور یا خار. (آنندراج). عُضّ. (منتهی الارب). قسمی از عضاة است. (یادداشت بخط مؤلف).
شبهان. شاباهی. شاباهان. فالیورس. (یادداشت بخط مؤلف (||). ص) روان. (آنندراج). جاري. روان. (ناظم الاطباء). جاري شونده.
||رقیق. (آنندراج) (غیاث ||). نوعی از ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سیالخ.
[سَ لِ] (اِ) خارخسک مانندي را گویند سه پهلو که از آهن سازند و بر سر راه دشمن و اطراف قلعه ها ریزند. (برهان) (آنندراج) (از
صفحه 2212
فرهنگ رشیدي) : چو با جیش هومان درآویختند سیالخ بمیدان درون( 1) ریختند. فردوسی (از آنندراج ||). خارخسک. (برهان)
(ناظم الاطباء). ( 1) - ن ل: فرو ریختند.
سیالف.
.( [لِ] (اِ) نام درختچه اي است که در درفک و منجیل به سیاه آل دهند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 260
سیالکوتی.
- [لَ] (اِخ) ( 1067 ه . ق.) عبدالحکیم ابن شمس الدین الهندي السیالکوتی. از علماي معروف هند و داراي تألیفات متعدد است: 1
تعلیقات (عبدالحکیم السیالکوتی) علی الخیالی. 2 - حاشیۀ علی تحریر القواعد المنطقیۀ للرازي. 3 - حاشیۀ علی تفسیر القاضی
البیضاوي. 4- حاشیۀ علی التلویح سعدالدین. 5 - حاشیۀ علی حاشیهء خیالی علی شرح سیدعلی. 6 - حاشیۀ علی حاشیه مولی
عبدالغفور. 7 - حاشیۀ علی شرح جرجانی. 8 - حاشیۀ علی قطب علی شمسیه (تصورات و تصدیقات). 9 - حاشیۀ علی الطول للسعد
علی. 10 - عقائد عبدالحکیم سیالکوتی (توحید). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 479 و معجم المطبوعات شود.
سیالم.
[لَ] (اِ) پوست سبز روي گردو، بادام و مانند آن. (یادداشت بخط مؤلف).
سیالۀ.
[سَ لَ] (ع اِ) گیاهی است با خار سپید دراز که چون خار آنرا برکنند شیر مانندي بیرون آید، یا درخت سمردراز. ج، سیال.
(آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه). اسم هندي شقاقل است.
سیالین.
[سَ] (ع اِ) جِ سیلان به معنی دنبالهء شمشیر، کارد و امثال آن. (آنندراج).
سیام.
(اِخ) نام کوهی است مابین سمرقند و تاشکند و بسمرقند نزدیک است. گویند مقنع خراسانی که او را حکیم بن عطا میگفتند بزور
سحر و شعبده مدت دو ماه از چاهی که در عقب کوه سیام کنده بود، ماهی برمی آورد و آن ماه از پس آن کوه طلوع میکرد و تا
پنج فرسخ در پنج فرسخ نور آن ماه می تافت. و بفتح اول هم آمده است. (برهان) (از جهانگیري) (از فرهنگ رشیدي) (از غیاث
اللغات) : نه ماه سیامی نه ماه فلک که اینت غلام است و آن پیشکار.رودکی. اسب تو هنگام جَستن نسبتی دارد ز باد وقت آسایش
نهادن دارد از کوه سیام. فرخی. مرکبی کو چو بیستون نبود چون تواند کشید کوه سیام.فرخی.
سیام.
(اِخ) کشوري در آسیاي جنوبی در قسمت شبه جزیرهء هندوچین، از شمال و مشرق به لائوس و کامبوج محدود است و خود در
صفحه 2213
شمال و مغرب بیرمانی قرار دارد و از جنوب به دریاي چین جنوبی محدود میگردد. 514000 کیلومتر مربع مساحت و داراي
نامیده میشد و از « سیام » 22811000 تن سکنه (سیامی و تائیلاندي) و پایتخت آن بانکوك است. این کشور تا سال 1939 م. بنام
سال 1945 مجدد بنام قدیم خوانده شد. رشتهء اصلی کوههاي آن امتداد کوههاي تبت و بوتان میباشد که جلگه هاي حاصلخیزي را
در بردارد. این کشور بواسطهء دو رود منام و مکنک مشروب میشود و محصول عمدهء آن برنج و پنبه و کائوچو میباشد. تربیت گاو
و صدور چوب در این کشور اهمیت دارد. (فرهنگ فارسی معین).
سیامک.
[مَ] (ص) مجرد که از ترك و تجرد باشد. (برهان) (آنندراج). برساخته فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 254
2) (سیاه) است. (از برهان قاطع چ )« سیاوا » 1) به معنی سیاه موي مند، داراي موي سیاه و جزو اول آن )« سیامک » شود. در اوستا
.syamaka. (2) - syava - ( معین). ( 1
سیامک.
[مَ] (اِخ) نام پسر کیومرث. (برهان) (از آنندراج) (غیاث) : سیامک بدش نام فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود.فردوسی.
سیامک.
[مَ] (اِخ) نام یکی از پهلوانان توران که در جنگ دوازده رخ بدست گرازهء ایرانی کشته شد. (برهان) : گرازه بشد با سیامک بجنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ.فردوسی.
سیان.
[سَ] (اِ) گیاهی است که بر درخت پیچد و به عربی عشقه گویند. (برهان) (اوبهی) (آنندراج). و بپارسی پیچه و تحفه گفتند که آنرا
پرسیان نیز گویند. (از فرهنگ رشیدي) (از آنندراج) : آنکه سرش از فضل خداوند بتابد فردا بکند آتش و اغلال سیانیش.
ناصرخسرو. از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت بکفش و موزه درافکنده صدهزار سیان. عمعق.
سیاوان.
(اِخ) دهی است از دهستان دشت بیل بخش اشنویهء شهرستان ارومیه. داراي 107 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات،
.( توتون. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیاوخش.
[وَ] (اِ) لذت عقلی را گویند. (برهان). از لغات دساتیر است.
سیاوخش.
[وَ] (اِخ) نام پسر کیکاوس پدر کیخسرو که والی ولایت نیم روز بود و عاشق مادراندر خود، سودابه شده بود و بر آتش رفت و
صفحه 2214
نسوخت. (برهان). نام پسر کیکاوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). در روایات داستانی چنین آمده است که سودابه زن کیکاوس و
نامادري سیاوخش بدو عاشق شد و سیاوش را بخود خواند، لیکن وي تن نداد. چون سودابه از او نومید گشت کار را بر شوي خود
مشتبه نمود و بدو گفت: سیاوش در من طمع بسته است. سیاوش انکار نمود، کیکاوس او را فرمود تا از میان آتش بگذرد، و او
سالم از آتش بیرون شد و بتوران زمین نزد افراسیاب رفت، و با دختر او فرنگیس ازدواج کرد. ولی بتحریک گرسیوز برادر افراسیاب
کشته شد. کیخسرو پسر سیاوش و فرنگیس است (داستان). (از فرهنگ فارسی معین) : سیاوخش است پنداري میان شهر و کوي
اندر فریدون است پنداري میان درع و خوي اندر. دقیقی. به ایران اگرچه چنو مرد نیست بجاي سیاوخش درخورد نیست.فردوسی.
جهاندار نامش سیاوخش کرد بدو چرخ گردنده را بخش کرد.فردوسی.
سیاوخش آباد.
[وَ] (اِخ) نام شهري بوده در توران که سیاوخش آنرا بنا کرده بود. (آنندراج) (برهان).
سیاوخش گرد.
[وَ گِ] (اِخ) نام شهري است آبادکردهء سیاوش. (فرهنگ رشیدي). سیاوخش آباد است که نام شهر پسر کیکاوس باشد. (برهان) :
خنیده به توران سیاوخش گرد کز اختر چنین کرده شد روز ارد.فردوسی. سیاوخش گردش نهادند نام همه مردمان زآن بدل
شادکام.فردوسی. برفتند سوي سیاوخش گرد پس و پیش او بر سپه بود گرد.فردوسی. رجوع به سیاوش گرد و سیاووش گرد شود.
سیاورز.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان خرم آباد شهرستان شهسوار. داراي 550 تن سکنه. آب آن از نهر فرهاد چوب و رودخانهء ولمرود.
.( محصول آنجا برنج، مرکبات، چاي و جالیز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاوش.
[وَ] (اِ) پرنده اي که آنرا سرخاب گویند. (برهان). نوعی از مرغان. (فرهنگ رشیدي).
سیاوش.
[وَ / وُ] (اِخ) سیاوخش. (برهان) : بگنجی که بد جامهء نابرید فرستاد پیش سیاوش کلید.فردوسی. بر آنم که پور سیاوش تویی ز تخم
کیانی و باهش تویی.فردوسی. سیاوش مرا همچو فرزند بود که با فر و با برز و اورند بود.فردوسی. آن خون سیاوش از خم جم چون
تیغ فراسیاب درده.خاقانی. مدت عمر ار نداد کام سیاوش دولت کاوس کامکار بماند.خاقانی. خوانده باشی ز درس غمزدگان که
سیاوش چه دید از ددگان.نظامی. رجوع به سیاوخش شود.
سیاوش آباد.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. داراي 478 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول
.( آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 2215
سیاوش آباد.
[وَ] (اِخ) همان سیاوخش آباد است. (برهان) (آنندراج).
سیاوش کلا.
[وَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساري. داراي 190 تن سکنه. آب آن از رودخانهء نکا. محصول
.( آنجا برنج، غلات و مختصر مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاوش گرد.
[وَ گِ] (اِخ) سیاوخش گرد است که نام شهر سیاوخش باشد. (برهان). نام شهري بوده در توران که سیاوش آنرا بنام خود بناکرده.
(آنندراج).
سیاووش.
(اِخ) رجوع به سیاوش شود.
سیاووش گرد.
[گِ] (اِخ) همان سیاوخش گرد و سیاوش گرد است : همی رفت سوي سیاووش گرد بروز سپندارمذ ماه ارد.فردوسی. سیاووش
گردش نهادند نام همه شهر از آن شارسان شادکام.فردوسی.
سیاه.
(ص) در مقابل سفید. (برهان). اسود : یخچه می بارید از ابر سیاه چون ستاره، بر زمین از آسمان.رودکی. همه جامه کرده کبود و
سیاه همه خاك بر سر بجاي کلاه.فردوسی. سیاه سنگی اندر میان دشت گهی بروزگار شود گوهري چو دانهء نار. فرخی (دیوان چ
دبیرسیاقی ص 110 ). غایت رنگها است رنگ سیاه که سیه کم شود بدیگر رنگ.ناصرخسرو. اگرچه موي سیاه و سپید هر دو یکی
است مرا که فارغم از نازکی و برنایی. مجیرالدین بیلقانی ||. غلام حبشی و زنگی. (برهان) (از جهانگیري) (فرهنگ رشیدي)
(آنندراج) : ایستاده بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاك (از لغت فرس اسدي ص 106 ). ز بنفشه تاب دارم که ز
زلف او زند دم تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد. حافظ (از جهانگیري ||). تاریک. مظلم : شب سیاه بدان زلفکان تو ماند
سپید روز بپاکی رخان تو ماند.دقیقی. چه گویم چرا کشتمش بی گناه چرا روز کردم بر او بر سیاه.فردوسی. از آن پس که برگشت
از آن رزمگاه که رستم بر او کرد گیتی سیاه.فردوسی. تا گنج او خراب شد و فیل او اسیر تا روز او سیاه شد و حال او فگار.
منوچهري. در سایهء شب شکست روزم خورشید سیاه شد ز سوزم.خاقانی. در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه اي
برون آي اي کوکب هدایت. حافظ. - پول سیاه؛ پولی که از نیکل و مس سکه زنند. - حرف سیاه؛ حروفی که در مطبعه از لحاظ
قطع و درازا به همان نسبت حروف معمولی باشد ولیکن درشت تر از پهنا. - روسیاه:ز بس زنگی کشته بر خاك راه زمین گشته بر
آسمان روسیاه.نظامی. رجوع به ذیل این ترکیب و سیاه روي شود. - سیاه گشتن دل از چیزي؛ سیر شدن دل از آن، چنانکه پرواي
حال او نکند و هرگز بدو توجه ننماید : مراد من ز خرابات چونکه حاصل شد دلم ز مدرسه و خانقاه گشته سیاه.حافظ. - قلب
صفحه 2216
سیاه:نقد دلی که بود مرا صرف باده شد قلب سیاه بود از آن در حرام رفت.حافظ ||. نحس. شوم ||. وارون. وارونه ||. مست طافح
از خود بی خبر. (برهان) (جهانگیري) : زلفت که بد سیاه خرابات لعل تو هشیار گشت و چشم تو مانده ست در خمار. رفیع الدین
لنبانی (از فرهنگ رشیدي). منم سیاه خرابات لعل او چون جام که ذوقهاست مرا زآن شراب نوش گوار. رفیع الدین لنبانی (از
جهانگیري ||). خط چهارم است از جملهء هفت خط جام که خط ازرق باشد. (برهان) (جهانگیري) (فرهنگ رشیدي).
سیاه.
(اِخ) نام اسب اسفندیار است و چون سیاه بوده بدین نام میخوانند. (برهان) (فرهنگ رشیدي) (از جهانگیري (||). اِ) اسب سیاه بطور
مطلق : تو بردار زین و لگام سیاه برو سوي آن مرغزاران پگاه.فردوسی. بیارید گفتا سیاه مرا نبرده قبا و کلاه مرا.فردوسی. ابا خود
ببرده ست خنگ و سیاه که بد بارهء نامبردار شاه.فردوسی. از پشت سیاه زین فروکرد بر زردهء کامران برافکند.خاقانی.
سیاه آب.
(اِ مرکب) مروارید که رنگ او بسیاهی زند. (جواهرنامه ||). آبی که از زمین هاي باطلاقی زهد و با آن مزارع را آبیاري توان کرد.
فاضل آب زراعت که زمین را باطلاق کند. نهر یا رودي که از زه کشی حاصل آید. (یادداشت بخط مؤلف).
سیاه آل.
(اِ مرکب) (درخت آل) این گونه درخت در سراسر جنگلهاي کرانهء دریاي مازندران میروید. آنرا در کجور و کلارستاق آل، در
گیلان سیاه آل، سال و سل، در رامسر سهال، در طوالش چوه و در منجیل و درفک سیالف میخوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 2
.(260 - صص 259
سیاهان.
(اِخ) قریه اي است یک فرسنگ و نیمی شرق شهر داراب. (فارسنامهء ناصري).
سیاه اربه.
[اِ بَ / بِ] (اِ مرکب)( 1) نوعی از درخت تنگرس که در دیناچال، نور، کتول، درفک و رامسر دیده میشود. آنرا در رامسر سیاه اربه
.R. Grandifolia - (1) .( میخوانند. (جنگل شناسی ج 2 ص 261
سیاه اندرون.
[اَ دَ] (ص مرکب) سیاه دل. بدقلب : سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موري شود تنگدل.سعدي.
سیاه بادام.
(اِ مرکب) کنایه از چشم معشوق چه چشم را به بادام تشبیه کرده اند. (برهان) (آنندراج) : غم پیري سمن بر سنبلش ریخت ز آسیب
خزان برگ گلش ریخت سیه بادام او از جور ایام شد از عین سفیدي مغز بادام. هلالی (از انجمن آرا).
صفحه 2217
سیاه باز.
(اِخ) دهی است از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوي. داراي 1235 تن سکنه. آب آن از رود قطور و زارعان. محصول
.( آنجا غلات، کرچک، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیاه بخت.
[بَ] (ص مرکب) بدطالع و شوم. (آنندراج). بدبخت. تیره بخت ||. زنی که شوي آنرا دوست ندارد و مطبوع بوي نباشد.
(یادداشت بخط مؤلف).
سیاه بند.
[بَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان سیاهرود بخش افجهء شهرستان تهران. داراي 377 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیاهرود.
.( محصول آنجا غلات، بنشن و میوه جات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیاه بویه.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) سیاه دانه و شونیز. (ناظم الاطباء).
سیاه بید.
(اِ مرکب) نام نوعی از بید. (برهان). این بید در ایران بخصوص در اراضی خشک و استپی است. (یادداشت بخط مؤلف).
سیاه پستان.
[پِ] (ص مرکب) زنی که فرزند او نزید. (غیاث). زنی که فرزند او نماند و هر طفلی که شیر دهد بمیرد. (برهان) (آنندراج)
(فرهنگ رشیدي).
سیاه پشت.
[پُ] (اِ مرکب) نوعی از کبوتران. (آنندراج).
سیاه پلت.
[پَ لَ] (اِ مرکب) نام درختی است که این گونه [ درخت افرا ] در جنگلهاي کرانهء دریاي مازندران از آستارا تا مینودشت در همه
ارتفاعات یافت میشود. آنرا در گیلان پلت، بلس و سیاه پلت، در کوهپایهء گیلان پلاس، در آستارا گندلاش، در طوالش بستام،
.( بسکم و بسکام و در مازندران و گرگان افرا میخوانند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 206
سیاه پوست.
(ص مرکب) آنکه رنگ پوست بدنش سیاه باشد. مقابل سفیدپوست. (فرهنگ فارسی معین) : و رنگ سیاه پوستان و هرچه ایشان
صفحه 2218
را بدین صفت آفریده است... (مجمل التواریخ و القصص).
سیاه پوش.
(نف مرکب، اِ مرکب) آنکه جامهء سیاه پوشد ||. مجازاً، زنگی. حبشی : فلک از طالع خروشانش خوانده شاه سیاه پوشانش.نظامی.
||سیاه رنگ : تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن زاغ سیاه پوش را گفته صلاي معرکه. خاقانی ||. شب گرد. عسس.
میربازار. میرشب. (برهان) (از آنندراج). شرطۀ. (مهذب الاسماء) (تفلیسی ||). چاوش و آن کسی باشد که پیشاپیش پادشاهان
دورباش گوید و این جماعت در قدیم بجهت هیبت و صلابت و سیاست سیاه می پوشیده اند. (برهان) (از آنندراج) : و این مثال
بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ||). سوگوار ماتمی و صاحب تعزیت. (برهان)
(آنندراج ||). شیربانان یعنی جماعتی که شیر، ببر و جانوران درنده نگاه میدارند. (برهان).
سیاه پوش.
(اِخ) دهی است جزو دهستان کورائیم بخش مرکزي اردبیل شهرستان اردبیل. داراي 281 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء
.( سیاهپوش. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیاه پوشی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)سیاه پوشیدن : تا جهان داشت تیزهوشی کرد بی مصیبت سیاه پوشی کرد.نظامی.
سیاه پیر.
(اِ مرکب) غلام پیر. (آنندراج) (غیاث اللغات). مسن. سالخورده. بسیار پیر. (ناظم الاطباء) : با خوي سرکش او آتش سخن پذیر
است با خط تازهء او ریحان سیاه پیر است. صائب (از آنندراج).
سیاه تخمه.
[تُ مَ / مِ] (اِ مرکب) سیاه دانه. شونیز. (یادداشت بخط مؤلف). شی نیز. شونوز. حبۀ السوداء.
سیاه تلو.
1) میباشد. این درختچه در سراسر جنگلهاي )« پالیوروس - اسپینا کریستی » [تَ] (اِ مرکب) درختچه اي است خاردار که نام علمی آن
شمال در جلگه و میان بند تا ارتفاع 1000 متر از سطح دریا یافت میشود. در ارسباران و بجنورد نیز میروید. آنرا در نور و گرگان
.Paliurus spina - christi - (1) .(259 - سیاه تلو و سیاه تلی مینامند. (جنگل شناسی ج 2 صص 258
سیاه تلو.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآباد بخش مرکزي شهرستان گرگان. داراي 450 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جورولی و
.( قنات. محصول آنجا برنج، غلات، توتون و سیگار است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
صفحه 2219
سیاه جامگان.
[مَ / مِ] (اِخ) عباسیان. مقابل سپیدجامگان. رجوع به عباسیان شود.
سیاه جنگل.
[جَ گَ] (اِ مرکب) جنگل انبوه و با درختان کهن. مقابل تنک جنگل، سفیدجنگل، کله جنگل، کوسه جنگل. (یادداشت بخط
مؤلف).
سیاه چادر.
[دُ] (اِ مرکب) خیمه و خانهء مردم صحرانشین. (ناظم الاطباء). چادرهاي ایلی.
سیاه چال.
(اِ مرکب) زندان تاریک. جاي تار و گودي که کودکان را بدان ترسانند ||. گوي تاریک که گناهکاران را در آن بند کنند.
(یادداشت بخط مؤلف).
سیاه چرده.
[چَ / چِ / چُ دَ / دِ] (ص مرکب) سیاه رنگ باشد چه چرده به معنی رنگ و لون است. (برهان) (آنندراج). آنکه رنگش بسبزي زند.
(شرفنامه). تار. اسمر. گندمگون. سیاه رنگ. (ناظم الاطباء) :محمدبن جریر رحمۀ الله علیه گفت که سرخ و سفید بود و گروهی
گویند سیاه چرده بود. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). بساق پاي چو کلک و سیاه چرده چو شلک ورا نه مال و نه ملک و ورا نه
خویش و تبار. سوزنی. اي پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.حافظ.
سیاه چشم.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) طائر شکاري را گویند چرا که چشم بعض نوع طائر شکاري سیاه میباشد مثل بحري، شاهین، چرغ و غیره. (غیاث
اللغات). باز شکاري (||. ص مرکب) کنایه از بیمروت و بی وفا. (آنندراج). نامهربان. بی محبت. (ناظم الاطباء ||). آنکه چشم
سیاه دارد. (یادداشت بخط مؤلف). صفت معشوق است بدو وجه یکی آنکه سیاهی چشم موجب حسن خوبی است و دیگر آنکه
طائر شکاري سیاه چشم بی وفا باشد خلاف طائر زردچشم که در عرف آنرا کلال چشم گویند. (غیاث اللغات). ادعج. (زمخشري).
اکحل. کحلاء. (ذخیرهء خوارزمشاهی) : شاد زي با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی. سیاه چشمان در پیش
و باده ها در دست یکی بگونهء روي و یکی برنگ قبا.فرخی. تذرو عقیق روي کلنگ سپید رخ گوزن سیاه چشم پلنگ ستیزه
کار.فرخی.
سیاه چشمه.
[چِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 180 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا
غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري. ساکنین از طایفهء کرمی هستند و در چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
صفحه 2220
.(6
سیاه چمن.
[چَ مَ] (اِخ) (قره چمن). دهی است جزو دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز. داراي 1298 تن سکنه. آب آن از
.( رودخانهء سیاه چمن. محصول آنجا غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیاهچه.
[چَ / چِ] (اِ) قسمی از آهوي ماده. (ناظم الاطباء ||). قلمهء مو که سال قبل سر آن را هرس کرده باشند و آنرا لقمه نیز گویند.
(یادداشت بخط مؤلف (||). ص) مایل بسیاهی و سیاه رنگ. (ناظم الاطباء).
سیاه خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) کنایه از بندیخانه. (از فرهنگ رشیدي) (انجمن آراي ناصري) (شرفنامه). خانهء تاریک. خانه اي تاریک که
زندانیان را در آن بند نهند : گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود گردون کبودجامه شد از ماتم وفا.خاقانی ||. کنایه از خانهء بی
میمنت. (انجمن آراي ناصري) (فرهنگ رشیدي). خانهء نامبارك. (شرفنامه ||). خیمهء صحرانشینان. (فرهنگ رشیدي) (آنندراج)
(انجمن آرا) : سیاه خانه و عیدان سرخ بر دل من حریف رضوان بود و حدائق اعناب. خاقانی. وقتی ناقه اي گم کردم و به جستجوي
آن بر ناقهء دیگر سوار شده و روان گشتم شب به سیاه خانه اي رسیدم. (از شاهد صادق).
سیاه خانهء وحشت.
[نَ / نِ يِ وَ شَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دنیا. روزگار : در دم سپید مهرهء وحدت بگوش دل خیز از سیاه خانهء وحشت بپاي
جان.خاقانی ||. کنایه از لحد و گور و قبر. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء).
سیاه خانی.
.( (اِخ) طایفه اي از طوایف بلوچستان مرکزي ناحیهء بمپور. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 99
سیاه خیمه.
[خَ مَ / مِ] (اِ مرکب) رجوع به سیاه خانه شود.
سیاه دارو.
(اِ مرکب) درخت تاك صحرایی است و آنرا به عربی کرمۀ البیضاء خوانند. خوشهء آن ده دانه بیشتر نشود و در اول سبز باشد و در
آخر سرخ گردد و گل آن لاجوردي میشود. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
سیاه دانه.
صفحه 2221
[نَ / نِ] (اِ مرکب) شونیز است که به فارسی سیاه بیرغ گویند. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). حبۀ الخضراء. نانخواه.
نانخه. نانخاة. نانوخیه. (یادداشت بخط مؤلف). شونیز یا سیاه دانه( 1) داراي پنج تا هشت گلبرگ و دانه هاي سیاه رنگ آن از پنج تا
هشت است و دانه هاي سیاه رنگ آن در برگه هاي وسط گل قرار گرفته و بوي مخصوصی دارد. (گیاه شناسی گل گلاب
.Nigella - (1) .( ص 200
سیاه درخت.
[دَ / دِ رَ] (اِ مرکب)درختچه اي است( 1) از تیرهء عنابها که ویژهء مرز فوقانی جنگل است. آنرا در درفک، سیاه درخت و در
کلاردشت خرزال، در پل زنگوله کلیک در زیارت اشنگور و در کتول خوشهء انگور میخوانند. (از جنگل شناسی ساعی ج 2 ص
R. - ( 261 ). نارون (بیشتر نارون پیوندنشده را سیاه درخت نامند). (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرهنگ فارسی معین شود. ( 1
.Cathartica
سیاه درکا.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بابل کنار بخش مرکزي شهرستان شاهی. داراي 650 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بابل و چشمه.
.( محصول آنجا برنج، نیشکر، غلات، کتان، صیفی و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه درون.
[دَ] (ص مرکب) کنایه از عاصی و گنهکار و ظالم و سنگدل. (آنندراج) : زآن پیشتر که جامهء جانت شود سیاه از مردم سیاه درون
اجتناب کن.صائب.
سیاه دره.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. داراي 144 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا
.( غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه دست.
[دَ] (ص مرکب) بخیل. (غیاث اللغات). کنایه از مردم بخیل و رذل و ممسک. (برهان ||). کنایه از نحس و شوم. (آنندراج).
سیاه دشت.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان فریم بخش دودانگهء شهرستان ساري. داراي 155 تن سکنه. آب آن از رودخانهء اشک. محصول
.( آنجا برنج و غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه دشت.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مایوان بخش حومهء شهرستان قوچان. داراي 130 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات،
صفحه 2222
.( مختصر انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه دل.
[دِ] (ص مرکب) بدخواه. بداندیش. بدطینت. (ناظم الاطباء). سیه درون. (آنندراج).
سیاه دلی.
[دِ] (حامص مرکب) قساوت قلب. بدطینتی. بدخواهی. بداندیشی. (ناظم الاطباء) : غلام مردم چشمم که با سیاه دلی هزار قطره ببارد
.( چو درد دل شمرم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 227
سیاه دور.
.( (اِ مرکب) نامی است که در طوالش به درخت آزاد دهند. (از جنگل شناسی ج 2 ص 213
سیاه دول.
(اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. داراي 360 تن سکنه. آب آن از سراب زز. محصول آنجا
.( غلات، لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سیاه رگ.
[رَ] (اِ مرکب) ورید. (فرهنگستان).
سیاه رنگ.
[رَ] (ص مرکب) هر چیز که رنگ آن تیره و تار باشد. (ناظم الاطباء).
سیاه رو.
(ص مرکب) بی آبرو. رسوا. بی عزت. (ناظم الاطباء). روسیاه. شرمنده : با اینکه از او سیاه رویم هم هندوك سیاه اویم.نظامی.
رجوع به سیاه روي شود.
سیاهرود.
(اِخ) دهی است از دهستان کچرستاق بخش مرکزي شهرستان نوشهر. داراي 150 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گچرود. محصول
.( آنجا برنج و مختصر غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه رودسر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان هزارپی بخش مرکزي شهرستان آمل. داراي 370 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هراز. محصول
صفحه 2223
.( آنجا برنج، غلات، پنبه، کنف و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه روز.
(ص مرکب) بدبخت. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء). کنایه از ماتمی و مصیبت زده. (آنندراج) : از زندگی بتنگند دائم سیاه
روزان ذوق چراغ ماتم از زیستن ندارد. صائب (از آنندراج).
سیاه روزي.
(حامص مرکب) عمل و حالت سیاه روز. بدبخت، سیاه روز بودن : گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کنی سیاه روزي من کار
آفتاب کند. حکیم کاشانی (از آنندراج).
سیاه روي.
(ص مرکب) کنایه از بی شرم و شرمنده و بی آبرو. (آنندراج) : دیدم سیاه روي عروسان سبزموي کز غم دلم بدیدن ایشان بیارمید.
.( بشار مرغزي. در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک گردد سیاه روي چو گردد تر آینه. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 394
رجوع به سیاه رو شود.
سیاه رویی.
(حامص مرکب) حالت و عمل سیاه روي. رسوایی. بی آبرویی. (ناظم الاطباء).
سیاه زبان.
[زَ] (ص مرکب) عیب گو. (آنندراج). بدزبان. عیب گو. (ناظم الاطباء).
سیاه زخم.
[زَ] (اِ مرکب) مرضی است عفونی( 1) که عامل مولدش باکتریدي شاربونوز( 2) میباشد. این مرض در انسان معمولًا زخمی موضعی
و بدخیم تولید میکند. و بندرت اعضاي داخلی روده و ریه را میگیرد. میکرب این مرض در سال 1850 م. بوسیلهء داون کشف شد،
و آن باسیلی است هوازي و هاگ دار. در ایران سیاه زخم زیاد است و معمولًا از گوسفند به انسان سرایت میکند و بندرت بوسیلهء
گاو و اسب به انسان منتقل میشود، و نیز سرایتش از انسان به انسان استثنایی است. خراج. ردي. شاربن. (از فرهنگ فارسی معین).
.Charbon. (2) - Bacteridie charbonneuse - ( رجوع به تاول و طاول شود. ( 1
سیاه سار.
(اِ مرکب) تساچه. تمساح ||. انسان ||. قلم تحریر. (ناظم الاطباء). رجوع به سیاسر و سیه سر شود.
سیاه سال.
صفحه 2224
(اِ مرکب) سالی که در آن امساك باران واقع شود. (آنندراج). خشک سال. (غیاث اللغات). سال بسی بی باران. (ناظم الاطباء) :
یک برگ سبز و یک گل سوري ببار نیست در این سیاسال امید بهار نیست. شیخ علینقی کمره اي (از آنندراج).
سیاه سپید.
[سیا سَ / سِ] (ص مرکب) هر چیز که رنگ سیاه و سپید داشته باشد. پیسه (||. اِ مرکب) کنایه از غرب و شرق ||. کنایه از شب و
روز ||. کنایه از زنگ و روم ||. کنایه از شر و خیر ||. کنایه از کفر و اسلام. (آنندراج).
سیاه سر.
[سیا سَ] (اِ مرکب) رجوع به سیاه سار و سیه سر شود.
سیاه سر.
[سیا سَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. داراي 363 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا
.( غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه سرفه.
[سیا سُ فَ / فِ] (اِ مرکب)بیماري که با سرفه هاي تشنجی شدید همراه است. (ناظم الاطباء).
سیاه سفید.
[سیا سَ / سِ] (ص مرکب)رجوع به سیاه سپید و غیاث اللغات شود.
سیاه سنبل.
[سیا سُمْ بُ] (اِ مرکب)سیسنبر. (ناظم الاطباء). رجوع به سیسنبر شود.
سیاه سنگ.
[سیا سَ] (اِخ) دهی است از دهستان زاوهء بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. داراي 345 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول
.( آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه _____________سنگ.
[سیا سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش فریمان شهرستان مشهد. داراي 141 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( چغندر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه سنگ.
صفحه 2225
[سیا سَ] (اِخ) نام موضعی است در جرجان و چشمه اي است در آن موضع که بهمن نام دارد و اگر جمعی از آن چشمه آب
بردارند و یک شخص از ایشان پاي بر کرمی که در همان جا میباشد بگذارد آب همه آن مردم تلخ میشود. (برهان) (از آنندراج).
سیاه سوخته.
[تَ / تِ] (ص مرکب)سیاه چرده. سخت سیاه. (یادداشت بخط مؤلف ||). دشنامی است دده ها و کاکاها را. (یادداشت بخط
مؤلف).
سیاه شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) تاریک شدن. اسوداد : بریده گشت پس آنگاه ششصدوسی سال سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو. زآن پیشتر که جامهء جانت شود سیاه از مردم سیاه درون اجتناب کن.صائب ||. محو شدن. سترده شدن. (یادداشت
.( بخط مؤلف) : که فرغول برنتابد آن روز که بر تخته بر سیاه شود نام. رودکی (از لغت فرس اسدي ص 316
سیاه شدن زبان.
[شُ دَ نِ زَ] (مص مرکب) از کار افتادن زبان بسبب بد گفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
سیاه شن.
[شَ] (اِ مرکب) گونه اي از درخت گوشوارك که در زیارت سیاه شن گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 276 ). رجوع به سفیدآل
شود.
سیاه شیر.
(اِخ) دهی است از دهستان بهمئی گرم سیر بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. داراي 250 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول
.( آنجا غلات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. ساکنین از طایفهء بهمئی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
سیاه فام.
(ص مرکب) سیاه رنگ. (ناظم الاطباء) : شخصی دید سیاه فام ضعیف اندام. (گلستان). زنگی ارچه سیاه فام بود پیش مادر مهی
تمام بود.امیرخسرو. رجوع به سیه فام شود.
سیاه قفا.
[قَ] (ص مرکب) شوم. بدقفا : و نه ... مشتی دوغ بازي( 1) سیاه قفا، بی نواي پرجفا. (کتاب النقض ص 475 ). رجوع به سیه قفا شود.
1) - ن ل: دغاباز. )
سیاه قلم.
صفحه 2226
[قَ لَ] (اِ مرکب) نوعی از تصویر که بسیاهی کشند و هیچ رنگ آمیزي نداشته باشد و آن اکثر خاصهء فرنگ است. (غیاث اللغات)
(آنندراج) : گشتیم قطعه قطعه گلستان هند را چون گلشن سیاه قلم رنگ و بو نداشت. اشرف (از آنندراج ||). معشوق ملیح.
(غیاث). معشوق سبزفام. (آنندراج). رجوع به سیه قلم شود.
سیاهک.
[هَ] (ص مصغر) بسیاهی زننده. متمایل به سیاه : سیاهک بود زنگی خود بدیدار بسرخی میزند چون گشت بیمار.نظامی (||. اِ مصغر)
آفت قارچی در گندم که دانه را سیاه کند. (یادداشت بخط مؤلف). بیماري در زعفران. (یادداشت بخط مؤلف).
سیاه کار.
(ص مرکب) کنایه از فاسق و فاجر و ظالم و محیل و گناهکار. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مکاره اي است اندر خشم، سیاه
کاره اي سپیدچشم. (جهانگشاي جوینی). بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن مرو بصومعه کآنجا سیاه کارانند.حافظ. جانا روا مدار که
بی هیچ موجبی چشم سیاه کار تو خونم هدر کند. ابن یمین (از آنندراج).
سیاه کاري.
(حامص مرکب) فاسقی. بدبختی. (برهان). فسق. فجور. ظلم. (ناظم الاطباء) : شب چو نقش سیاه کاري بست روزگار از سپیدکاري
.( رست. نظامی (هفت پیکر ص 239
سیاه کاسه.
[سیا سَ / سِ] (ص مرکب)بخیل. ممسک. رذل. بدبخت. (برهان). کنایه از ممسک و بخیل. (آنندراج) : در جنب کفت سیاه کاسه
حاشا فلک کبودجامه.انوري. وز دهر سیاه کاسه در کاسم صدساله غم است شرب یک روزه.خاقانی. بگذار تا بخط و کفت اقتدا
کنند شام سیاه کاسه و صبح سپیدپی. شمس الدین طبسی. رجوع به سیه کاسه شود.
سیاه کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) سفع. (ترجمان القرآن). تسوید. (دهار) (منتهی الارب). تاریک کردن : گر ایزد بخواهد من از کین شاه کنم
بر تو خورشید روشن سیاه.فردوسی. - سیاه کردن عمر؛ گذراندن عمر به بطالت :گفت: اقالیم سبع را طواف کرده و عمر به سیاهی
سیاه کرده. (تاریخ طبرستان).
سیاهکل.
[كَ] (اِخ) دهی است از بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان. داراي هواي معتدل. آب قراي آن از رودخانهء شمر و
دوخرارود است که از ارتفاعات جنوبی سرچشمه میگیرد. محصول عمدهء آنجا برنج، چاي، ابریشم و لبنیات. شغل عمدهء اهالی
زراعت و گله داري است. این دهستان شامل 150 آبادي بزرگ و کوچک و صدها محل گله داران (به اصطلاح محلی کلام)
است. جمعیت دهستان در حدود 18000 تن است. قراي مهم آن لشکریان، کوچیل، لیش و چوشل است. قصبهء مرکزي بخش
صفحه 2227
سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در 25 کیلومتري جنوب غربی لاهیجان. حدود 1000 تن جمعیت دارد؛ ولی در پائیز و
زمستان سکنهء آن به 2000 تن میرسد. (از فرهنگ فارسی معین).
سیاه کلا.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزي شهرستان شاهی. داراي 200 تن سکنه. آب آن از نهر شاهرود و رودخانهء
.( تالارو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه کلا.
[كَ] (اِخ) دهی است از دهستان ناتل بخش نور شهرستان آمل. داراي 170 تن سکنه. آب آن از وازرود. محصول آنجا برنج و
.( مختصر غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه _____________کلامحله.
[كَ مَ حَ لْ لَ / لِ] (اِخ)دهی است از دهستان شهد گنج افروز بخش مرکزي شهرستان بابل. داراي 700 تن سکنه. آب آن از
.( رودخانهء بابل و نهر میررود. محصول آنجا برنج، صیفی، پنبه، غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3
سیاه کلاهان.
[كُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش کرج شهرستان تهران. داراي 537 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا
.( غلات، باغات، بنشن، قلمستان و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیاه کوتیل.
.( (اِ مرکب) نامی است که در اطراف رشت بدرخت ولیک بدهند. (جنگل شناسی ج 2 ص 237
سیاه کوه.
(اِخ) نام کوهی است کشیده در میانهء ري و اصفهان و بیشتر دزدان در آن براه زنی پردازند. (آنندراج) (انجمن آرا).
سیاه گل.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 256 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد.
محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و حبوبات. در دو محل بفاصلهء 5 کیلومتر بنام سیاه گل بالا و پائین مشهور و سکنهء سیاه گل
.( بالا 130 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیاه گلیم.
[گِ] (ص مرکب) بدبخت. بی دولت. سیه روز. (برهان). کنایه از مدبر و بی دولت. (آنندراج). بدبخت. بی دولت. (انجمن آرا)
صفحه 2228
(فرهنگ رشیدي) : دمی نمیرودم از سواد دیده سرشک که هیچ طفل مبادا چو او سیاه گلیم. سنایی (از آنندراج). گشتم از غم من
سیاه گلیم زردرو از سپیدکاري تو. سیدحسن غزنوي. سپیدروي برانگیخته شود چو به نزع ندید چهرهء اهریمن سیاه گلیم.سوزنی.
سیاه گوش.
(اِ مرکب) جانوري است درنده که سلاطین و امرا بدان شکار کنند. (برهان). نام درنده اي که از سگ خردتر و از گربه کلان تر
است. گلابی (؟) مایل بسیاهی هر دو گوش او سیاه و نوکدار و سریع الحرکت و بغایت جلدرو باشد. (غیاث). جانوري است که
گوشهاي آن سیاه است و به شاطرشیر مشهور است که زیادتی صید شیر قسمت اوست و آنرا به ترکی قره قلاغ گویند و جانور
مسطور پیشاپیش شیر رود و بانگ دهد تا جانوران دیگر از آمدن شیر آگاه شوند و احتیاط نمایند. (آنندراج). پروانه. پروانق. عناق
الارض. تفه. قره قولاغ. (یادداشت بخط مؤلف) : سیاه گوش را گفتند ترا ملازمت شیربچه سبب اختیار افتاد، گفت: تا فضلهء
صیدش میخورم. (گلستان). رجوع به سیه گوش شود.
سیاه لاخ.
(اِخ) دهی است از دهستان شهر نو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. داراي 259 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول
.( آنجا غلات، زیره. شغل اهالی زراعت و مالداري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیاه لله.
.( [لَ لَ / لِ] (اِ مرکب) نام درختی است که در شفارود به درخت ولیک دهند. (جنگل شناسی ج 2 ص 23 و ج 1 ص 237
سیاه مازو.
.( (اِ مرکب) نامی است که در کجور به درخت مازو دهند. (جنگل شناسی ج 2 ص 158
سیاه مرزکوه.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان. داراي 470 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا
.( غلات، ارزن و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
سیاه مست.
[مَ] (ص مرکب) بدمست. (آنندراج). مردم مست افتاده بیهوش. (ناظم الاطباء). مست طافح. مست مست. مست خراب.
سیاه منصور.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان بلوك شرقی بخش مرکزي شهرستان دشت دزفول. در 9 هزارگزي شمال شرقی دزفول. کنار راه
شوسهء شوشتر به دزفول. سکنهء آن 200 تن. آب آن از رودخانهء دز. محصول آنجا غلات، برنج، کنجد. شغل اهالی زراعت و راه
.( آن مالرو است. ساکنین از طایفهء عشایر بختیاري می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
صفحه 2229
سیاه منصور.
[مَ] (اِخ) قریه اي است پنج فرسنگی میانهء جنوب و مغرب خشت. (فارسنامهء ناصري).
سیاه منصور.
[مَ] (اِخ) از بلوکات گروسی حد شمالی سیلتان و جنوبی آن نیز سیلتان است. مرکز عربشاه، عدهء قري 25 . مساحت 46 هزار و متر و
جمعیت 3784 تن است. (از جغرافیاي طبیعی کیهان).
سیاه منصور.
[مَ] (اِخ) هفت فرسخ میانه شمال و مغرب بیدشهر. (فارسنامهء ناصري).
سیاه نامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب) کنایه از عاصی. گنهکار. فاسق. بدکاره. ظالم. (از برهان). عاصی. گناهکار. فاسق. فاجر. ظالم. بدکاره. (ناظم
الاطباء) : سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم چگونه چون قلمم دود دل بسر نرود.حافظ. رجوع به سیه نامه شود.
سیاهو.
(اِخ) قریه اي است چهارفرسنگی بیشتر در جنوب فارغان است. (فارسنامهء ناصري).
سیاه و سفید فرق کردن.
[هُ سَ / سِ فَ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از سواد داشتن یعنی مصحف کتاب خواندن. (از برهان). کنایه از ملکهء خواندن و امتیاز
در هر چیز بهم رسانیدن. (آنندراج).
سیاه ولیک.
[وَ] (اِ مرکب) نامی است که در کتول بدرخت ولیک دهند. (جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 237 ). رجوع به ولیک شود.
سیاهویروي.
.( [] (اِخ) تیره اي از ایل بیرانوند. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 67
سیاهویه.
[يَ / يِ] (اِ) شونیز. سیاهدانه. (ناظم الاطباء).
سیاهه.
[هَ / هِ] (اِ) تفصیل رخوت و اسباب و اسامی مردم و کتاب و امثال آن. (برهان). نوعی از دفتر و حساب و آنرا روزنامه نیز گویند و در
صفحه 2230
آن تفصیل اسباب خانه و رخوت و لباس باشد نویسند. به اصطلاح متصدیان دفتر مسوده روزنامچه که آمدنی نقود یا اجناس هر
روزه بطریق اجمال بلاتفریق و تفصیل یکجا می نگارند. (غیاث اللغات). صورت ریز جنسهاي خریده شده یا پولهاي پرداختی یا
دریافتی که از طرف خریدار یا فروشنده تهیه میشود. صورت حساب. (فرهنگستان ||). سیاهی : بر گونهء سیاههء چشم است غرم او
هم بر مثال مردمک چشم از او تکس. بهرامی (||. ص) کنایه از زن بدکاره و فاحشه و قحبه. (از برهان) (آنندراج). زن بدکار که
آنرا غر و روسپی نیز گویند و بتازي قحبه خوانند. (فرهنگ رشیدي) : چون کودك دبستان اخلاص و فاتحه دشنام آن سیاهه زن از
.( بر همی کنم.سوزنی. برفتم بگفتم دوساله وظیفت چو برف سفیدم بداد آن سیاهه. انوري (دیوان چ سعید نفیسی ص 457
سیاهی.
(حامص) مقابل سفیدي. سیاه. (از آنندراج) : بعشق اندر نهیبی زین بتر نیست سیاهی را ز پس رنگی دگر نیست. (ویس و رامین).
حسنک... جبه اي داشت حبري رنگ با سیاهی میزد. (تاریخ بیهقی). بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ زآن سپیدي دان
سیاهی روي دیوان آمده. خاقانی. سیه را سرخ چون کرد آذرنگی چو بالاي سیاهی نیست رنگی.نظامی. جوان تا رساند سیاهی بنور
برد پیر مسکین سیاهی بگور.سعدي (||. اِ مرکب) ترجمهء مداد که بدان مینویسند و این مجاز مشهور است. (آنندراج). مرکب.
دوده. مداد. حبر. (یادداشت بخط مؤلف ||). آنچه از دور دیده شود از اشخاص و اشیاء بی آنکه تمیز نوع آن توان داد. جنبنده اي
که در تاریکی بینند و ندانند چیست یا کیست. (یادداشت بخط مؤلف ||). تاریکی. ظلمت : کنون گر تو در آب ماهی شوي و یا
چون شب اندر سیاهی شوي.فردوسی. چو شب بر زمین پادشاهی گرفت ز دریا بدریا سیاهی گرفت.فردوسی. چو شب سیاهی گیرد
نکو بتابد ماه بروز تیره شود گرچه روشن است قمر. عنصري. شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم اکنون نه شبم شب است و نه روزم
روز. منوچهري. ترا سزد که بود گاه نظم مدحت تو بیاض روز و سیاهی شب و قلم محور.انوري. قرص خورشید در سیاهی
شد.سعدي. - سیاهی چشم؛ قسمت سیاه از حدقهء چشم. - سیاهی دوات؛ مرکب تحریر. (ناظم الاطباء). - سیاهی رفتن چشم؛
تاریکی پیدا آمدن موقت در چشم بر اثر بیماري یا فرودیدن در مکانی سخت عمیق. - سیاهی ریختن داغ؛ سیاهی افکندن داغ.
(آنندراج). -سیاهی زدن.؛ (آنندراج) : چنان دریا به عکسش زد سیاهی که راه آب را گم کرد ماهی. ملاطغرا (از آنندراج). -
سیاهی زدن از چیزي؛ کنایه از نازیدن و مباهات کردن. (آنندراج) : تا بکی اي بوالهوس بر ما سیاهی میزنی زود به خواهد شدن
داغی که مادرزاد نیست. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). گل ز بویت در گلستان لاف شاهی میزند لاله از داغ تو بر گلها سیاهی
میزند. محمدقلی سلیم (از آنندراج ||). - ظاهر شدن و نمودار گشتن. (آنندراج) : آب حیوان است پنداري سیاهی میزند سایه چون
از قامت آن خوش خرام افتد بخاك. عبدالله وحدت قمی (از آنندراج). - سیاهی لشکر؛ عبارت از آن کسان است که محض براي
نمودن و کثرت سپاه باشند و بکار جنگ نیایند. (آنندراج) : سیاهی لشکر نیاید بکار یکی مرد جنگی به از صدهزار.فردوسی. در بند
زلف و کاکل عنبرفشان مباش حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است. صائب (از آنندراج). - امثال: بالاتر از سیاهی رنگ دگر
نباشد. سیاهی بر سپیدي نقش بندد سیه گر سرخ پوشد خر بخندد. (یادداشت مؤلف بدون ذکر نام شاعر).
سیاهیدان.
(اِ مرکب) دوات. مرکبدان. ظرفی که در آن مرکب تحریر ریزند. (ناظم الاطباء).
سیاهی ده.
[دِهْ] (نف مرکب) شرمنده ساز. (از فرهنگ رشیدي). شرمنده کن و خجل ساز یعنی شخصی که مردم را در گفتگو شرمنده و خجل
صفحه 2231
سازد. (برهان) (آنندراج ||). طاقت ده ||. آرایش ده. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء ||). خلافت ده. (برهان) (آنندراج)
(شرفنامه) (ناظم الاطباء) : سیاهی ده خال عباسیان سپیدي بر چشم شماسیان. نظامی (از شرفنامه).
سیاهی ساز.
(نف مرکب) مرکب ساز. (ناظم الاطباء).
سیاهی کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)نمودار شدن. (غیاث اللغات). کنایه از نمایان شدن. (آنندراج) : ماه نو نتواند از روي خجالت شد سپید چون
سیاهی میکند از گوشه اي ابروي دوست. طاهر غنی (از آنندراج ||). سیاهی زدن : چون زلف راه عشق سیاهی کند ز دور از بس
نفس درین ره پرپیچ و تاب سوخت. صائب (از آنندراج). در آن وادي که من میباشم آبادي نمیباشد سیاهی میکند از دور گاهی
چشم آهویی. رضی دانش (از آنندراج ||). کنایه از غضب کردن. (آنندراج) : سیاهی میکند با من سر زلف نگونسارش بلب می
آورد جانم لب لعل شکربارش. مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
سیاهی نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) مرادف سیاهی زدن ||. کنایه از نمایان شدن. (آنندراج).
سی ء.
[سَیْءْ] (ع اِ) شیر گردآمده در اطراف پستان پیش از دوشیدن. (منتهی الارب).
سیئات.
[سَیْ يِ آ] (ع اِ) جِ سیئۀ. (از دهار) (ترجمان القرآن). معاصی. گناهان. (غیاث) (آنندراج). سیئات اعمال. کارهاي بد و ناشایسته.
.( (ناظم الاطباء). مقابل حسنات : و صَ یَّرَ دهرك الاحسان فیه الینا مِن عظیم السَ یّئاتِ. ابن الانباري (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192
دیدم که سیئات جهانش نکرد صید زآن رو نکردم این حسنات موقرش. خاقانی. تا که غفاري او ظاهر شود سیئات جمله را غافر
شود.مولوي.
سی ام.
[اُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) در مرحلهء سی. سی امین. (فرهنگ فارسی معین) : و چندان توقف نمود [ عبدالله عامر ]که جور را بستد
.( در سال سی ام از هجرت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 116
سی امین.
[اُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) در مرحلهء سی ام. (فرهنگ فارسی معین).
سیئۀ.
صفحه 2232
[سَیْ يِ ءَ] (ع اِ) بدي و گناه صغیره. (غیاث اللغات). بدي. (از ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 60 ) (دهار). بدي. خطا.
اصل آن سیوئه است. (از منتهی الارب). بزه. گناه. معصیت. عصیان. ذنب. جرم. اثم. تبه کاري. تباه کاري. (یادداشت بخط مؤلف).
(||ص) بد. زشت : تا صفات سیئۀ محو گردد. (سعدي).
سیب.
.(5)« سو » 4)، خوانساري )« سیف و سف » مازندرانی کنونی ،« سه » 3)، طبري )« سب » 2)، گیلکی )« سوو » 1)، اورامانی )« سپ » (اِ) پهلوي
(از حاشیهء برهان قاطع چ معین). میوه اي است معروف و آنرا به عربی تفاح خوانند. (برهان) (از آنندراج). تفاح. (منتهی الارب) :
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب. ناصرخسرو. سیب صفاهان الف فزود در اول تا خورم آسیب
جانگزاي صفاهان.خاقانی. میوه هاي لطیف طبع فریب از ري انگور و از سپاهان سیب.نظامی. اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.سعدي. سیب و زردآلو و آلوچه و آلوبالو باز انجیر وزیري و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. -
سیب آزایش؛ نوعی از سیب است که در اصفهان بهتر باشد. (غیاث اللغات) (از آنندراج) : و میوه هاي تازه و شیرین و رسیده مثل
.( سیب هاي گوناگون چون سیب آزایش آبدار چون سیب بی آسیب زنخدان لعبتان چگل. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 108
سیب آزایش ذقن داري چه غم از ضعف حال من داري. خان خالص (از آنندراج). غبغب ساقی بدست آریم در مستی ندیم ضعف
دل را چاره اي از سیب آزایش کنیم. میرزا زکی ندیم (از آنندراج). خال چون بوسه گره گشته بگرد دهنت سیب آزایش بهتر ز
دلیل ذقنت. میرنجات (از آنندراج). - سیب آفتابی؛ کنایه از سیب داغدار و پژمرده. - سیب بخور؛ نوعی از سیب بسیار خوشبو که
پوست آنرا مانند عود بخور کنند. (از آنندراج) (غیاث) : ز آتش تب بر رخ آن رشک حور سیب زنخ سوخت چو سیب بخور. میرزا
طاهر وحید (از آنندراج). - سیب پیاده؛ قسمی سیب که هم پوست و هم گوشت و میوه آن سرخ است. - سیب ترشک؛ قسمی
سیب که طعم ترش دارد. (یادداشت بخط مؤلف). - سیب جنگلی؛ درخت سیب جنگلی که از نیاکان سیب باغی میباشد آنرا در
- .( رودسر، سیب، هسیب و هسی و در طوالش سف و در ارسباران و آستارا آلما خوانند. (از جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 237
سیب دست افشار؛ از عالم ترنج دست افشار. (آنندراج). - سیب دلیلی؛ سیب مخصوص یزد. (آنندراج) : بیوسف راهبر گردیده آن
چاه زنخدانم دلالت کرد این سیب دلیلی تا بکنعانم. محسن تأثیر (از آنندراج). - سیب مُسکان؛ سیب مخصوص طوس. (آنندراج) :
بشاخ سیب پیدا سیب مسکان چو بر زلف بتان سیب زنخدان. نجیب خالص (از آنندراج). - امثال: سیب تا فرودآمدن هزار چرخ
میخورد؛ یعنی تا چشم بهم زنی چرخ هزار چرخ زند و عجب چیزها روي کار آورد. (آنندراج). سیبی و سجودي؛ به معنی تحفهء
محقر و نیاز بسیار. (آنندراج) : در طریقت چونکه سیبی و سجودي گفته اند پیش هر سیب زنخدانی سجودي میکنم. سالک قزوینی
(از آنندراج). سیبی و سجودي دان دل بر کف تسلیم در عالم درویشی از کفر همین دارم. ابراهیم ادهم (از آنندراج (||). ص)
Sep. (2) - Saw. (3) - Seb. (4) - - ( سرگشته. مدهوش. (برهان (||). اِ) سرگشتگی. (برهان). رجوع به سیب و تیب شود. ( 1
.Sif, Sef. (5) - So
سیب.
[سَ] (ع اِ) دهش. (منتهی الارب) (آنندراج). دهش. عطا. بخشش. (ناظم الاطباء). ج، سیوب ||. یال اسب. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء ||). مجداف کشتی. (منتهی الارب) (آنندراج). مجداف و پاروي کشتی. (ناظم الاطباء ||). موي دم اسب.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
صفحه 2233
سیب.
[سَ] (ع مص) رفتن آب. (از منتهی الارب) (آنندراج). روان گردیدن آب. (ناظم الاطباء ||). شتاب رفتن آب و مار و جز آن.
(منتهی الارب) (آنندراج ||). بر سر خود رفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
سیب.
.( (اِخ) طایفه اي از طوایف ناحیهء سراوان کرمان. (جغرافیاي سیاسی کرمان ص 97
سیبا.
(ترکی، اِ) بترکی هر جایی که محاط از دیوار است. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به سیبه شود.
سیب باباآدم.
[بِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مهرهء حلقوم که در گلوي کودکان مراهق برآید و به تازي قردوحه نامند. (از ناظم الاطباء). در
کتاب کالبدشناسی هنري تألیف کیهانی ص 188 سیب آدم ضبط شده است.
سیب چهر.
[چِ] (ص مرکب) از عالم پریچهر و گلچهر. (آنندراج). آنکه روي وي مانند سیب سرخ باشد. (از ناظم الاطباء) : بدان سیب چهران
مردم فریب همی کرد بازي چو مردم بسیب.نظامی.
سیبري.
[بِ] (اِخ) رجوع به سیبریه شود.
سیبریا.
[بِ] (اِخ) رجوع به سیبریه شود.
سیبریه.
[بِ يَ / يِ] (اِخ) سیبریا. سیبري. دشتی پهناور که همهء شمال آسیا را فراگرفته و از کوههاي اورال (میان اروپا و آسیا) تا اقیانوس
کبیر ممتد و از شمال به اقیانوس منجمد شمالی محدود است. مساحت این دشت وسیع 1238000 کیلومتر مربع است که تمام آن
دشت و هموار است. فقط در شرق آن کوههاي یا بلونویئی و استانووئی و در جنوب کوههاي سایان و آستایی قرار دارد. رودخانه
1) ینی سئی، لنا و آمور در آن جریان دارند که به اقیانوس منجمد شمالی میریزند. جمعیت سیبریه در حدود 25 میلیون )« اب» هاي
تن میباشد که از نژادهاي بومی روسهاي مهاجر هستند. سیبریه از لحاظ سیاسی بچهار قسمت تقسیم میشود: 1 - جمهوري یا
قرار دارد. 2 - جمهوري بوریات و مغول که مرکز آن ورخنه اودینسک « لنا » کوتسک که پایتخت آن ایرکوتسک درکنار رود
است. 3 - سیبریهء غربی که پایتخت آن نووسیبرسک است. 4 - سیبریهء شرقی که پایتخت آن ایرکوتسک در کنار دریاچهء بایکال
صفحه 2234
( است. سیبریه مستور از جنگل است و زغال سنگ آن یکی از مهمترین معادن زغال سنگ دنیا است. (از فرهنگ فارسی معین). ( 1
.Ob -
سیب زار.
(اِ مرکب) بوستان و باغ درخت سیب و جایی که پر از درخت سیب است. (ناظم الاطباء) : دیگر روز هم بار نداد و برنشست و بر
جانب سیب زار بباغ فیروزي رفت. (تاریخ بیهقی).
سیب زمینی.
[زَ] (اِ مرکب)( 1) گیاهی است از تیرهء بادنجانیان که داراي برگهاي مرکب و بریده و گلهاي سفید یا بنفش است. میوهء آن
کوچک، کروي، قرمز، سته و سمی است؛ ولی داراي ساقه هاي زیرزمینی خوراکی است که حاوي اندوختهء نشاستهء فراوان است
گلهایش پنج قسمتی ( 5 گلبرگ بهم چسبیده و 5 کاسبرگ بهم چسبیده است). تعداد پرچمها نیز 5 است که بهم متصل شده و یک
لولهء 5 بساکی را ساخته اند و مادگی از وسط آن خارج شده است. این گیاه داراي رقمهاي مختلف است که آنها را به زودرس،
دیررس و میانه رس تقسیم میکند و برحسب استفاده این گیاه به سیب زمینی خوراکی، علوفه اي و صنعتی (جهت استفاده الکل یا
نشاسته و یا قند) منقسم میشود. بطاطه. بطاطس. آلوي ملکم. (فرهنگ فارسی معین). - سیب زمینی ترشی( 2)؛ گیاهی است پایا از
تیرهء مرکبان که گلهایش شبیه گلهاي آفتاب گردان است، ولی طبق گل آن کوچکتر از آفتاب گردان است و بعلاوه داراي غده
هاي زیرزمینی بقطر 4 تا 5 سانتی متر و بدرازي 15 سانتی متر است. غده هاي زیرزمینی سیب زمینی ترشی داراي اندوخته هایی بنام
اینولین( 3) است. غده هاي سیب زمینی ترشی را در ایران جهت ساختن ترشی بکار می برند و بسیار مطبوع است. یرالماسی. قلقاص
رومی. بیاض یرالماسی. - سیب زمینی شیرین( 4)؛ گیاهی است از تیرهء نیلوفریان جزو راستهء دو لپه ئیهاي پیوسته گلبرگ که داراي
ساقهء خزنده و برگهاي بنفش یا ارغوانی و یا سفیدرنگ است که داراي آرایش خوشه اي میباشند. اصل آن از آمریکاي مرکزي
است، ولی امروزه در اروپا (بخصوص فرانسه) و شمال آفریقا نیز کشت میشود... بطاطهء حلوه. جصیر. قلقاس هندي. - سیب زمینی
هندي( 5)؛ گیاهی است از راسته تک لپه ئیها جزو تیرهء نرگسیها که گاهی آنرا در دستهء جداگانه اي بنام تیره دیوسقوریاها( 6) قرار
میدهند. گیاهی است پیچنده که داراي ساقه هاي زیرزمینی بسیار ضخیم با اندوخته نشاستهء فراوان است. در هندوچین، چین، ژاپن
و هندوستان در اغذیه بجاي سیب زمینی معمولی از آن استفاده میشود. بقنقومون. اغنام. پتاتهء هندي. دیوسقوریا. (فرهنگ فارسی
Helianthus - ( لاتینی) ( 2 ), solanum tuberosum ( لاتینی ). Pomme de tere - ( معین). ,(فرانسوي) ( 1
. Ipomaea batatas - ( لاتینی) ( 4 ), Topinambour (3) - Inuline. potate ( فرانسوي ) . tuberosum
Dioscoreacees - ( فرانسوي) . (فرانسوي) ( 6 ) . Dioscorea batatas - ( لاتینی) ( 5 )lgname , ( (فرانسوي
سیبستان.
[بِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشند بخش کرج شهرستان تهران. داراي 559 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا
غلات، باغات، میوه و عسل است.
سیبک.
[بَ] (ع مص) به معنی سبک پوشیدن سطح چیزي را. (از دزي ج 1 ص 711 ). رجوع به سبک شود.
صفحه 2235
سیبک ثالث.
[بَ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریز نوبالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. داراي 108 تن سکنه. آب آن از قنات.
.( محصول آنجا غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سی بل.
[بِ] (اِخ) ربۀ النوع خاك بود که یونانیان او را مادر ژوپیتر، ژونو، نپتونوس و پلوتو می پنداشتند و براي او مخصوصاً گاومیش، بز و
خوك قربان میکردند. (تمدن قدیم).
سیب و تیب.
[بُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) این لغت از اتباع است همچو تار و مار، خان و مان و امثال آن و به معنی سرگشته، متحیر،
مدهوش و حیران باشد ||. سرگشتگی در شغل و کار. (برهان) (از آنندراج).
سیبوسن.
[سَ] (اِ) در مجمع الفرس سروري به معنی اسبغول و اسفیوش آمده و آنرا به عربی بذر قطونا خوانند. (برهان) (آنندراج). سبیوش.
اسپیوش. اسفرزه. اسپرزه. رجوع به اسپرزه شود.
سیبوي.
[بِ / بَ وَ] (اِخ) رجوع به سیبویه شود : سیبوي گفت من به معنی نحو یک خطا در خطاب نشنیدم.خاقانی.
سیبویه.
[بِ وَیْهْ / بويَ] (اِخ) عمروبن عثمان بن قنبر مولی بنی الحارث بن کعب بن عمر بن وعلۀ بن خالدبن مالک بن أدد، مکنی به ابوبشر
یا ابوالحسن. ایرانی و از مردم شیراز است و امام النحاة لقب اوست. او نحو را از خلیل، عیسی بن عمر، یونس و جز آنان فراگرفت و
علم لغت از ابی الخطاب اخفش کبیر و جز او کسب کرده. او راست: الکتاب در نحو، کتابی که علماي سلف و خلف از تألیف
مانند آن عاجز آمدند. و او بروزگار رشید در 32 سالگی بقصد درك خدمت یحیی بن خالد بعراق رفت و در حضور یحیی کسائی
و اخفش را با او مناظره رفت و یحیی ده هزار درهم بدو داد و او به بصره و از آنجا بموطن خویش شیراز بازگشت و در آنجا در
چهل واند سالگی بسال 177 ه . ق. درگذشت. گویند هر کس که درصدد آموختن و تعلم الکتاب برمی آمد، ابوالعباس مبرد بدو
یعنی به دریا درشدي و از این سخن تعظیم و استعظام این کتاب را میخواست. و مازنی می گفت: پس از ،« رکبت البحر » : می گفت
الکتاب، در نحو کتابی بزرگ نوشتن شرم آور است. و گویند اصل سیبویه سیب بویه است به معنی بوي سیب. (از ابن الندیم). از
قد کنت اظن ان العقرب اشدلسعۀ » : جمله وقایع حیات وي مناظره او با کسایی در حضور یحیی بن خالد است. در مورد قرائت جمله
سیبویه صورت دوم را انکار کرد و سرانجام خصمان بقضاوت عربی از مردم بادیه « من الزنبور فاذا هوهی و قالوا ایضاً فاذا هو ایاها
رضا دادند و آن داور به کسایی فتوي داد و سیبویه عراق را ترك گفت. یکی ماجرا را بنظم آورده. و شعر او به قصیدهء زنبوریه
صفحه 2236
معروف است. رجوع به مغنی اللبیب شود : گفت حق است این ولی اي سیبویه اتق من شر من احسنت الیه.مولوي.
سیبه.
[بَ] (ترکی، اِ) مأخوذ از ترکی... و آن خندقی باشد در پناه آن جنگ سازند. (غیاث) (آنندراج). دیواري از چوب و علف دور قلعه
و شهر، چپر، سور. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیبا شود ||. گلوله اي بود از زر احمر که پادشاهان در دست غلطاندندي،
چنانکه بعدها لخلخلهء عنبرین به دست گرفتندي. (از الجماهر بیرونی ص 235 (||). اصطلاح ارتش) کتیبه. ستون. (یادداشت بخط
مؤلف).
سیبیا.
(اِ) بلغت سریانی نوعی از ماهی باشد در ناحیهء بیت المقدس و در بعضی از سواحل مغرب نیز هست. (برهان) (آنندراج). نوعی از
ماهی و به عربی لسان البحر و به فارسی ماهی مرکب نامند و در بحر قلزم بسیار و شبیه بسرطان و ظاهرش صدفی و باطنش حجري
است... (تحفهء حکیم مؤمن).
سی پاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) پاره اي و جزوي از سی اجزاي قرآن مجید. (آنندراج). اجزاي قران کریم که در مجلد متساوي جلد شده و در
مجالس ترحیم نهند و هر یک از حضار هر یک جزوي از آن را خوانند. (یادداشت بخط مؤلف) : می نگردي مگر به بیغاره گرد
صندوقهاي سی پاره.سنائی. از براي قدسیان سی پارهء افلاك را این ده آیتهاي زر یارب چه موزون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. و
بر هر جزوي سی پاره صد دینار مغربی خرج می شد. (راحۀ الصدور راوندي). - سی پاره را قرآن کردن؛ کنایه از سی پاره را جمع
کردن و فراهم آوردن. (آنندراج) : جمع اگر از بستن لب شد دل من دور نیست خامشی سی پاره را بسیار قرآن کرده است. صائب
(از آنندراج).
سی پر.
[پُ] (ص مرکب) ماه که سی روز تمام است. (یادداشت بخط مؤلف).
سی پیوآزیاتیکوس.
[يُ] (اِخ)( 1) یکی از کنسولان روم بود که در 83 ق.م. بدین مقام نائل شد. از خانوادهء سی پیو سه نفر بدین نام موسوم بوده اند.
.Lucius Cornelius Scipio Asiaticus - ( (تمدن قدیم). ( 1
سی پیوامی لیانوس.
[يُ اِ] (اِخ)( 1) پسر خواندهء پوبلیوس کرنلیوس سی پیو آفریکانس در سال 185 ق.م. تولد یافت. در سال 147 ق.م. برتبهء کنسولی
رسید و با عدهء سپاهی مأمور جنگ کارتاژ گشت و آن شهر را محاصره کرده و برمردم کارتاژ غالب شد. در سال 134 ق.م. نیز بار
دیگر به مقام کنسولی رسید. و در اسپانی و برخی ایالات دیگر روم فتوحات بسیار کرد و چون بروم بازگشت آن شهر را دچار
صفحه 2237
جنگ هاي داخلی یافت و به حمایت طبقهء اشراف برخاست و سرانجام شبی او را در بستر خویش بی جان یافتند ( 129 ق.م.) سی
P. Cornelius Scipio - ( پیوامی لیانوس را بواسطهء غلبهء وي بر کارتاژ آفریکانوس ثانی لقب داده بودند. (تمدن قدیم). ( 1
.Aemilianus
سی پیوسراپیو.
[يُ سِ يُ] (اِخ)( 1) پسر پوبلیوس کرنلیوس سی پیو نازیکاکرکولوم بود که در سال 148 ق.م. به ریاست مالیهء روم رسید و در سال
138 کنسول شد و برضد تی بریوس گراکوس با طبقهء اشراف مساعدت کرد و سرانجام در سال 131 ق.م. دور از وطن درگذشت.
.P. Cornelius Scipio Nasica Serapio - ( (تمدن قدیم). ( 1
سیت.
(اِخ) رجوع به سک و سکاها شود.
سی تار.
(اِ مرکب) نام یکی از آلات موسیقی. رجوع به سه تار و ستار شود.
سیتک.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان لواسان کوچک بخش افجهء شهرستان تهران. داراي 597 تن سکنه. آب آن از رودخانهء افجه.
.( محصول آنجا غلات، میوه، سیب زمینی، بنشن و عسل. شغل اهالی آنجا زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیتل.
[سَ تَ] (ع اِ) بز کوهی. ج، سیاتل. (مهذب الاسماء) (از فهرست مخزن الادویه) (یادداشت بخط مؤلف).
سی توي.
(اِ مرکب) چیزي است از اندرون آلات گوسفند و غیره که با شکنبه میباشد. (برهان). معدهء حیوانات نشخوارکننده. (ناظم الاطباء).
سیج.
[سَ] (اِ) مویز است که انگور خشک شده باشد. (برهان) (آنندراج). مویز. (فرهنگ رشیدي).
سیج.
(اِ) رنج. محنت. مشقت. (برهان) (آنندراج).
سیج.
صفحه 2238
(اِخ) دهی است جزء دهستان مرکز بخش آستارا شهرستان اردبیل. داراي 211 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن
.( غلات، تهیهء زغال. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
سیج.
(اِخ) دهی است از دهستان چولائی بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 542 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و
.( بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیجان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران. داراي 359 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات،
سیب، لبنیات، عسل. شغل اهالی زراعت، گله داري و کرباس بافی است. امامزاده اي در قلهء ارتفاعات دارد. (از فرهنگ جغرافیائی
.( ایران ج 1
سیجاوند.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاخواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. داراي 398 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول
.( آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، گله داري و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیجون.
[سَ] (اِخ) نام رودخانه اي است در ماوراءالنهر نزدیک خجند. (برهان) (آنندراج). مصحف سیحون. رجوع به سیحون شود.
سیجیدن.
[دَ] (مص) رجوع به سیچیدن شود.
سیجیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) مهیا ساخته و آراسته. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیچیدن شود.
سیچان.
(اِخ) ده است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. داراي 169 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول غلات و شغل
.( اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیچان بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. داراي 131 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا
.( غلات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
صفحه 2239
سیچغنه.
[چُ غَ نَ / نِ] (اِ)( 1) پرنده اي است شکاري از جنس زردچشم. (برهان). مرغ صیاد که مرغان را صید کند و در فرهنگ در اول
مکسور و یاي معروف به معنی باشه که پرنده اي است معروف از جنس زردچشم. (آنندراج) : اي نادره عدلی که ز انصاف تو تیهو
از دیدهء سیچغنه کند دانه مهیا. عمید لومکی (از آنندراج ||). صعوه. (برهان). ( 1) - فرهنگ نظام به نقل از فرهنگ ترکی اظفري،
را به معنی کلنگ آورده که شکاري نیست. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). « سیچیغنه »
سیچقان.
(ترکی، اِ) موش. رجوع به مادهء بعد شود.
سیچقان ئیل.
(ترکی، اِ مرکب) سال موش. سال اول از دورهء دوازده سالهء ترکان. (یادداشت بخط مؤلف).
سیچل.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. داراي 120 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا
.( غلات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیچیدن.
و ارتباط آن با سغدي « پسیچیدن » 1)استاد هنینگ پس از ذکر )« سچیدن » [دَ] (مص) (از: سیچ، سیج + یدن، پسوند مصدري) پهلوي
3) ناشی )« بیسچ » از تحلیل غلط تلفظ خطاي بسیچ « سیچیدن » 2) گوید: لازم است یادآور شویم )« پتس یچ - پتسچ از پتی ساچایا »
شده و در حقیقت وجود نداشته. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). مهیا ساختن. (فرهنگ رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج) : تو بی
رنج را رنج منماي هیچ همه مردي و داد دادن بسیچ.فردوسی. بزودي بر این کار کردن بسیچ نباید درنگ اندر این کار
.secitan. (2) - pts'ys, patsec, patisacaya. (3) - bisec - ( هیچ.فردوسی. رجوع به سیجیدن شود. ( 1
سیح.
[سَ] (ع اِ) آب روان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). آبی که بر روي زمین زمین را مشروب سازد بی دولاب یا دالیه یا
غرافه یا زرنوق یا ناعوره یا منجنون. (مفاتیح العلوم ||). نوعی از چادر ||. گلیم خط دار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
رجوع به سیاحۀ شود.
سیحان.
[سَ يَ] (ع مص) رفتن در زمین جهت عبادت. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در زمین رفتن. (تاج المصادر بیهقی||).
روان شدن آب بر روي زمین. (از اقرب الموارد).
صفحه 2240
سیحف.
[سَ حَ / سِ يَ / حِ] (ع ص، اِ)پیکان پهن و پیکان دراز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
سیحفانی.
[سَ حَ نی ي] (ع ص) مرد درازریش. (منتهی الارب). رجل سیحفانی اللحیۀ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سیحفی.
[سَ حَ فی ي] (ع ص) مرد چرب زبان. (منتهی الارب): رجل سیحفی اللسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سیحون.
[سَ] (اِخ) رجوع به سیردریا شود.
سیخ.
[سَ] (ع مص) درآمدن در چیزي نرم ||. استوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سیخ.
4)، گیلکی )« سیخ » 3) (سیخ)، افغانی )« سیه، سی » 2) (فتیله)، بلوچی )« سیخی، سیخو » 1) (نوك نیش)، کردي )« سیخا » (اِ) سانسکریت
قطعهء آهنی باریک و دراز که قطعات گوشت را بدان کشند و کباب کنند. (از .« تفس » ،« شیش » ترکی ،« سیخ » 5)، معرب )« سخ »
حاشیهء برهان قاطع چ معین). باب زن چه از آهن و چه از چوب که کباب در آن کشند. (آنندراج). باب زن و قطعهء آهنینی دراز و
باریک که پارچه هاي گوشت را بر آن کشیده کباب کنند. (ناظم الاطباء) : از بی نمکی و بی قراري بر سیخ جهد که من
کبابم.عطار. گفته ناگفته کند از فتح باب تا از آن نه سیخ سوزد نه کباب.مولوي. به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند
لشکریانش هزار مرغ بسیخ. سعدي (کلیات چ مصفا ص 26 ||). هر چیز راست و سخت و نوك تیز مانند خار. (ناظم الاطباء)
(حاشیه برهان قاطع چ معین ||). هر چیز که مانند سر پستان بود و خصوصاً آلتی چرمینه که آنرا پر از شیر کرده در دهان طفل
میگذارند تا بجاي پستان بمکد ||. پیالهء شراب خوري ||. ابزاري آهنین که بدان پالان را آگنده میکنند. (ناظم الاطباء ||). میلهء
فلزي که در گیرك ها براي اتصال جریان برق است. (فرهنگستان ||). قطعهء چوبینی که بدان دهان جوال را محکم کنند ||. سر
cikha. (2) - - ( صراحی کوچک ||. شیاري که با قلبه کرده باشند ||. نوعی از یوغ جهت حمل کردن بارها. (ناظم الاطباء). ( 1
.sixi, sixu. (3) - sih, si. (4) - six. (5) - sex
سیخ پر.
[پَ] (ص مرکب) بچهء جانوران پرنده را گویند که هنوز پر ایشان خوب برنیامده باشد و مانند خاري در نظر نماید گویند سیخ پر
شده است. (برهان). بچهء مرغ که ابتداي پر آوردن او باشد. (فرهنگ رشیدي). بچهء جانوران پرنده که هنوز پرهایش کامل
برنیامده و خوب پهن نشده باشد و مانند خار نمودار شوند. (غیاث اللغات) : سبزهء نورسته تو گویی مگر بچهء طوطی است که شد
صفحه 2241
سیخ پر. امیرخسرو (از آنندراج).
سیخ جاروب.
(اِ مرکب) خسی که جاروب از آن سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
سیخ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) راست شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). - سیخ شدن با کسی؛ کنایه از حریف و مقابل شدن با او. (از
آنندراج) : شمع گر بسیار سرکش افتد از کون خري کی تواند سیخ شد در پیش تیغ آفتاب. ملا فوقی یزدي (از آنندراج). شاها
برسات خانه ام کند از بیخ می نتواند کوه شدن با وي سیخ بر من چون شد منزل نورس دوزخ امسال که شد بهشت نورس تاریخ.
باقر کاشی (از آنندراج).
سیخک.
[خَ] (اِ مصغر) مصغر سیخ. (برهان) (فرهنگ رشیدي ||). چهار قطعهء گوشت که در سیخ کشیده کباب کنند. (برهان). قسمی از
کباب که گوشت را ریزه کنند و بر سیخهاي کوچک چوبین کشند و بر روي تابه و سنگ بریان کنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن
آرا) : شرح سیخک چه بگویم که ز بوي خوش او می شدم مست و نشسته ست کبابی هشیار. بسحاق اطعمه ||. چیزي نوك دار که
در پشت پاي مرغ و خروس در ساق روید و معرب آن صیصۀ و شیصۀ است. (یادداشت بخط مؤلف). چیزي که در بالاي پنچهء
ماکیان و خروه برآید. (یادداشت بخط مؤلف ||). سُک. (یادداشت بخط مؤلف ||). کلمه اي است که در هواپیمایی پذیرفته شده
و آن چیزي است مانند سیخ کوچکی که در دنبالهء هواپیما است و در هنگام نشستن اندکی در خاك فرورفته از حرکت جلوگیري
شود. (فرهنگستان).
سیخ کارد.
(اِ مرکب) سیخی دودم که میان عصا و مانند آن جاي دهند. مغول. زلق. (یادداشت بخط مؤلف).
سیخ کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) راست کردن. (آنندراج). - کمر سیخ کردن؛ قامت راست کردن. (آنندراج) : از نخستین نگهت مست و
خرابم کردي کمري سیخ نکردم که کبابم کردي. تأثیر (از آنندراج). - گوش سیخ کردن؛ گوش راست کردن. آماده شدن براي
شنیدن حرفی.
سیخکی.
[خَ] (ص نسبی) بمانند سیخ. همچون سیخ راست (||. اِ مرکب) آهنی نوك تیز که خر و گاو را بدان سک زنند تیز رفتن را.
(یادداشت بخط مؤلف).
سیخکی زدن.
صفحه 2242
[خَ زَ دَ] (مص مرکب)پیاپی بیاد آوردن و درخواست کردن چیزي یا کاري را. (یادداشت بخط مؤلف).
سیخگاه.
(اِ مرکب) جایی از اندام ستور که چون بر آن سیخک زنند تند رود : کلکت که ز نوك او چکد بحر خوش یافته سیخگاه کان را.
نورالدین ظهوري (از آنندراج). مراد آن است که کسی بداند که به چیزي شخصی را از جا میتوان درآورد و آن شخص به چه چیز
از جا درمیاید. (برهان).
سیخول.
(اِ) سیخور. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). خارپشت کلانی را گویند که خارهاي ابلق دارد و مانند تیر اندازد. (برهان) (آنندراج).
اسغر. (فرهنگ رشیدي). سغر. (اوبهی). جانوري باشد که بر اندامش خارها ابلق مثل دوك بود، چون کسی قصد گرفتن آن کند
اندام خود را چنان درهم فشارد که آن خارها از بدن پریدن نماید و آنرا تشی گویند. (جهانگیري). جوجه تیغی. قنفذ. خارپشت.
(یادداشت بخط مؤلف). رجوع به سگر، سگرنه، سغر و اسغر شود.
سیخه.
[خَ / خِ] (اِ) سیخک. سیخ : جست دلال چست بر پشتش کرد جنبان به سیخه و مشتش.مجد خوافی. رجوع به سیخ شود.
سید.
[سَیْ يِ] (ع ص، اِ) پیشوا. مهتر قوم. سردار. (آنندراج) (غیاث اللغات). مهتر. (دهار) : گرچه آباش سیدان بودند او بهر فضل سید
آباست.فرخی. کاشکی سیدي من آن تبمی تا چو تبخاله گرد آن لبمی.خفاف. این ارادتی که لازم شده در گردن من نسبت به سید
ما از روي سلامت نیست. (تاریخ بیهقی). بیعت کردند بسید خود و مولاي خود. (تاریخ بیهقی). فرمانبرش بدند همه سیدان عصر
افزون بدي جلالت قدرش ز حد و حصر. منوچهري. می خور اي سید احرار در این جشن سده باده خوردن بلی از عادت احرار بود.
منوچهري. زیرا که سید همه سیاره اندر حمل بعدل توانا شد.ناصرخسرو. سید اقران خویشی در کفایت روز فضل همچنان چون
صاحب گردان بهیجا و ستم. مسعودسعد. اي ناصر دین سید اولاد پیمبر اي عالم جاه و شرف و دانش و تمییز. سوزنی. به نسبت از تو
پیمبر نیازد اي سید که از بقا نسب ذات توست حاصل از او. خاقانی. منقاد حکم اوست هر سید و هر ملک مستبد که از قروم دیار
ترك و روم است. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). لقب فرزندان پیغمبر ||. دانا. (آنندراج) (منتهی الارب). دانا. فاضل. حکیم. (ناظم
الاطباء ||). حلیم. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). مالک ||. بز کلان سال. (آنندراج) (منتهی الارب). بز پیر. (مهذب
الاسماء) (ناظم الاطباء ||). مرد کریم. (آنندراج) (منتهی الارب). کریم. سخی. (ناظم الاطباء ||). گرگ درنده. (غیاث اللغات).
گرگ. (آنندراج ||). شیر بیشه. (آنندراج) (ناظم الاطباء (||). اِخ) گاه مطلق آرند و مراد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
است : آنگه بخانه بازآمد و آن شب نوبهء خانهء عایشه بود، چون سید در خانه بنشست وحی ظاهر شد. (قصص الانبیاء ص 235 ). بر
سید حقوق صحبت داشت یک زمان خدمتش فرونگذاشت.سنایی. ملک ترك و عجم را تو وزیري فرخ همچو بر سید، صدیق و چو
آصف بر جم. سوزنی. پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خداي دشمن دارد اهل خانه اي را... (تذکرة الاولیاء عطار).
چشم سید چون به آخر بود جفت پس بدان دیده جهان را جیفه گفت.مولوي. سزد گر بدورش بنازم چنان که سید بر ایام
صفحه 2243
نوشیروان.سعدي. نشنیده اي که سید عالم فرمود. (گلستان). - سید آفاق؛ سید ابرار. - سیدالبشر؛ نعت است رسول اکرم (ص) را :
بشرح شرع محمد که سیدالبشر است همال تو کس از ابناء بوالبشر نبود.سوزنی. یا سیدالبشر زده خورشید بر نگین یا احسن الصور
زده ناهید در نوا.خاقانی. - سیدالقوم؛ مهتر طائفه. - سیدالمرسلین؛ منظور پیغمبر اکرم (ص). - سید انام؛ سید انبیاء. - سید ناس؛
مقصود رسول اکرم (ص) است.
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است جزء بخش طالقان شهرستان تهران. داراي 648 تن سکنه. آب آن از رودخانهء محلی. محصول آنجا
.( غلات، یونجه، لوبیا، عدس، سیب زمینی، خیار و میوه. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. داراي 238 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بادام و
.( انگور. شغل اهالی زراعت و گله داري است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش حومهء شهرستان دماوند. داراي 115 تن سکنه. آب آن از قنات.
.( محصول آنجا غلات، بنشن و قیسی. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان بزکی بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 155 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا
.( غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرنو بالا ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد. داراي 530 تن سکنه. آب آن از
.( رودخانه. محصول آنجا غلات و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. داراي 44 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا
.( غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
سیدآباد.
[سَیْ يِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. داراي 111 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از
.( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9
صفحه 2244

/ 25