ساز مجلس.
[زِ مَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلات و ظروف مجلس میگساري. آلات شرابخانه. ساز شراب. سرویس میگساري به اصطلاح
امروزي : [ در شرابخانه ] چندان طرایف سازهاي مجلس بزم دید همه مرصع... پس آنچه ساز مجلس بود زرین و سیمین در
صندوقی نهاد. (سمک عیار ج 1 ص 225 ). کس به شرابخانه رفت که ساز مجلس بیاورد... دلارام مگر بجائی رفته باشد و آلات
شرابخانه با خود برده است. (ایضاً ج 1 ص 229 ||). مایحتاج مجلس : حافظ که ساز مجلس عشاق راست کرد خالی مباد عرصهء
این بزمگاه از او.حافظ. رجوع به ساز شود.
سازمند.
[مَ] (ص مرکب)( 1)ساخته. (شرفنامهء منیري). ساخته و آراسته. (غیاث). چیزي آراسته و بانظام. (جهانگیري) (ناظم الاطباء). ساخته
و آماده. (آنندراج). آراسته و منظم. (سروري) (شعوري). چیزي ساخته و آراسته و بانظام باشد اعم از توشه و زاد و راحله و
ساختگی و آنچه در سفر بکار است. (برهان). مرتب و منظم. (ناظم الاطباء). بسامان : یکی سعید و یکی شقی یکی سازمند و یکی
ناساز. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 3 ص 174 س 13 ). سازمند از تو گشت کار همه اي همه وآفریدگار همه. نظامی (هفت پیکر چ
وحید ص 2). به فصلی چنین فرخ و سازمند به بستان شدم زیر سرو بلند.نظامی ||. سازگار. (غیاث از شرح اسکندرنامهء خان آرزو)
(آنندراج ||). لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). رجوع به ساز و ساخته شود. ( 1) - از: ساز+ مند (پسوند اتصاف). (حاشیهء برهان چ
معین).
سازمندي.
[مَ] (حامص مرکب) سازمند بودن. ساختگی. آراستگی. بسامانی ||. عدت. تجهیز. ساز و برگ داشتن : بدین سازمندي جهانگیرشاه
برافروخت رایت ز ماهی به ماه.نظامی.
سازندگی.
صفحه 700
[زَ دَ / دِ] (حامص) عمل سازنده. سازنده بودن ||. بنّایی ||. صانعی. عاملی ||. عمل جاعل ||. عمل سازنده و نوازندهء یکی از
آلات موسیقی. ساززنی. نوازندگی. نواپیشگی. خنیاگري. مطربی : به ساز جهان برد سازندگی نوائی نزد جز نوازندگی.نظامی||.
سازواري. سازگاري. هم آهنگی : و میان ایشان [ میان عناصر، خداي تبارك و تعالی ]صلحی کرد تا مدتی، و سازندگی و
سازگاري پدید آورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی ||). کارگري و کارسازي ||. اثرکنندگی. (ناظم الاطباء ||). اجراي برنامه اي از
موسیقی. (استینگاس). رجوع به ساختن شود.
سازنده.
[زَ دَ / دِ] (نف) صانع. عامل. درست کننده. بعمل آورنده. ترکیب کننده : اگر سازنده ایشانند مر ترکیب انسان را چرا هر چار را با
هم عدوي کینه ور دارد. ناصرخسرو ||. بانی. بنّا. برآرنده. عمارت کننده. بناکننده. پی افکننده : حاکم روز قضاي تو شده مست
مگر نه حکیم است که سازندهء گردنده سماست. ناصرخسرو ||. اختراع کننده. ابداع کننده. ایجادکننده. پدیدآورنده. آفریننده.
خالق. از نیست هست کننده (در مورد ایزد تبارك و تعالی) : اي جهان را ز هیچ سازنده هم نوابخش و هم نوازنده. نظامی (هفت
پیکر چ وحید ص 2 ||). انتظام دهنده. بسامان کننده ||. نوازش کننده. دلخوش کننده. دلگرم کننده : مهر و لطف اوست این
سازنده و آن سازگار. سوزنی ||. بخشنده : بی طمعیم از همه سازنده اي جز تو نداریم نوازنده اي. نظامی (مخزن الاسرار||).
مهیاکننده. تهیه کننده. آماده کننده : چو سازندگان شمع و می ساختند ز بیگانه ایوان بپرداختند.فردوسی ||. برپادارنده. آراینده.
سازندهء بزم؛ رونق دهندهء آن ||. روبراه کننده. بسامان کننده. راست کننده. سازندهء کاري؛ سر و صورت دهندهء آن : خرد باد
در نیک و بد یار او خدا باد سازندهء کار او.نظامی ||. جاعل. جعل کننده. مزور. سازندهء چیزي از روي تقلب و تزویر، چون سند،
اسکناس و غیره ||... سازگار. سازوار. خوش رفتار. هم آهنگ. همداستان. همراي. موافق : جهانجوي ازین چار شد بی نیاز همش
بخت سازنده بود از فراز.فردوسی. من ازو سازنده تر هرگز کجا یابم صنم؟ او ز من بیچاره تر هرگز کجا یابد شمن؟ منوچهري||.
مداراکننده. مماشات کننده. تحمل کننده. بردبار. متحمل : تا زنده اي زي گمرهی سازنده اي با ناسزا. (منسوب به ناصرخسرو||).
ملایم طبع و مزاج. سازگار با آن (آب و هوا). گوارا : و اول خزان پیران را لختی سازنده تر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و پیران و
کسانی را که مزاج پیران دارند سازنده تر باشد [ زمستان شمالی خشک ] . (ذخیرهء خوارزمشاهی). ایا هواي تو سازنده چون هواي
بهشت کدام کس که ندارد سوي بهشت هوا؟سوزنی. هواي جهان دیده، سازنده تر زمانه زمین را نوازنده تر.نظامی. ولی را مهر او
سازنده آبی عدو را کین او سوزنده خاري. (از تاج المآثر ||). معالج. مؤثر. مفید(دارو) : بر زخمها که بازوي ایام می زند سازنده تر
ز صبح دوائی نیافتم.خاقانی. عقاقیر صحراي دلهاست این دو که سازنده تر زین دوائی نیابی.خاقانی ||. ساززن. (شعوري). نوازنده.
شکافه زن. نواپیشه. خنیاگر. مطرب. که یکی از آلات موسیقی را نواختن و زدن تواند چون تارزن و کمانچه زن و غیره. - سازنده
کار؛ کارسازنده. کارآمد. کارساز : ز گردان گزین کرد پنجه هزار همه رزمجویان سازنده کار.فردوسی. - سازنده و خواننده؛
مطرب و مغنی. (ناظم الاطباء). - سازنده و نوازنده؛ خنیاگر.
ساز نواختن.
[نَ تَ] (مص مرکب) ساز زدن. زدن و نواختن یکی از آلات موسیقی : سعادت به من روي بنمود باز نوازندهء ساز بنواخت
ساز.نظامی.
ساز نوروز.
صفحه 701
[زِ نَ / نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ساختگی و اسباب نوروز. (رشیدي). سامان و ساختگی و سرانجام نوروز باشد از اشربه و اطعمه
و البسه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). ساز نوروزي ||. نام لحن دوم است از سی لحن باربد( 1). (برهان) (رشیدي) (شعوري)
(انجمن آرا) (آنندراج) : چو در پرده کشیدي( 2) ساز نوروز به نوروزي نشستی دولت آن روز. نظامی (خسرو و شیرین). رجوع به
ساز شود. ( 1) - برهان افزوده است:... به قول شیخ نظامی. ( 2) - ن ل: گشادي.
ساز نوروزي.
[زِ نَ / نُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اسباب نوروز. وسائل نوروزي. سامان نوروز : می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش که
بخشد جرعهء جامت جهان را ساز نوروزي. حافظ. رجوع به ساز نوروز شود.
سازو.
(اِ) ریسمانی است در غایت استحکام که از لیف خرما باشد. (جهانگیري) (برهان) (رشیدي) (شعوري) (آنندراج). و آن به کمبار
معروف و موسوم است. (جهانگیري). و در کشتی او را بکار برند و مجرمان و دزدان را بدان به حلق کشند. (جهانگیري) (برهان)
(شعوري). عدلهاي قماش را بدان بندند. (شعوري)( 1 ||). لیف خرما : یک روز رسول خفته بود بر چیزي از سازو بافته،... و آن
درشتی سازو در پهلوي او اثر کرده،... و تو اینچنین برساز و خفته و پهلوهاي تو از آن رنجور شده. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1
ص 712 س 17 تا 19 ). و تختی و فرشی از سازو( 2). (ایضاً ج 4 ص 96 س 6 ||). ریسمان علفی را نیز گویند و بعربی شریطه خوانند.
(برهان). در تکلم یزد و انارك و جندغ این لفظ هست و در کرمان( 3) سیسو گویند. (فرهنگ نظام). ریسمان علفی خشن. طناب
علفی کشتی ||. از آلات درودگران. و آن ظاهراً نخی نازك و تابیده بوده که براي میزان کردن چوب و تخته در موردي که امروز
خط کش بکار برند بکار میرفته است : از راستی چنانکه ره او را گوئی زده است مسطره و سازو( 4).فرخی. نزار و تافته گشتم بسان
سازوي( 5) تو مکن، بترس زایزد، ز عاقبت بندیش. مسعودسعد (دیوان در صفت یار درودگر ص 643 ). ملک را عدل گرچه چون
سازوست ملک بی تیغ دست بی بازوست. سنائی (از رشیدي و انجمن آرا). سکهء بقال ترازو بود جدول خط راست ز سازو بود.
امیرخسرو (از آنندراج ||). ریسمان باز( 6). (ناظم الاطباء) (استینگاس ||). در شهرستانک این نام را به گیاه (ژونکوس)( 7) دهند
که از آن حصیر کنند. (یادداشت بخط مؤلف). علف سفید( 8) (در تداول مردم رادکان). ( 1) - در بیتی از رودکی که در فرهنگها
به شاهد سارونه (بمعنی تاك) آمده رشیدي و هدایت و مرحوم دهخدا سارونه را قیاساً به سازو تصحیح کرده اند و مصحح آن
بدین صورت است: سرشک از مژه همچو در ریخته چو خوشه ز سازو بیاویخته. رجوع به سارونه شود. ( 2) - متن: سازه. ( 3) - در
کرمان نوعی ریسمان از لیف خرما تابند و آن را ریسمان سیس نامند و براي کشیدن آب از چاه بکار رود. در لهجهء گلپایگانی
یک نوع ریسمان علفی را سازین نامند. ( 4) - این بیت فرهنگ جهانگیري (و شعوري ظاهراً از جهانگیري) بشاهد (سارو بمعنی
ساروج) آمده است ولی در دیوان فرخی چ عبدالرسولی یافت نشد و در دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 454 نیز از فرهنگ کامل
چاپ شده ولی مسلماً بقرینهء اینکه در « سارو » نقل شده است. در دیوان مسعودسعد نیز در بیتی که نقل کرده ایم « سارو » سروري
قافیه آمده تردیدي نباید داشت که سازو صحیح است نه سارو. و ما، در مادهء « ترازو » و در بیت امیرخسرو با « بازو » بیت سنائی با
سارو در نقل بیت فرخی بشاهد آن معنی به پیروي از جهانگیري و شعوري اشتباهاً سارو نقل کرده ایم. معنی سازو از بیت
مسعودسعد که درصفت یار درودگر و توأم با کلمات (مته، چوب، اسکنه، اره، تیشه) آمده است استنباط شده که سایر شواهد نیز
آن را تأیید میکند. تا همین اواخر درودگران براي کشیدن خط روي چوب و الوار نخ تابیدهء مخصوصی را بکار میبردند، به این
صورت که آن را در خاکهء زغال مرطوب (یا گل رنگ) میخوابانیدند تا رنگ گیرد، آنگاه دو سر آن را به دو سرچوب و الوار می
صفحه 702
بستند و با کشیدن و رها کردن آن خط مستقیم سیاهی روي چوب می افتاد. ظاهراً همین نخ است که در اصطلاح متقدمان سازو
سازوي درودگران قدیم از جنس الیاف گیاهی بوده است. ( 5) - دیوان مسعودسعد: « سازو » نامیده شده و به قرینهء معنی اصلی
صحیح است، و چون فرهنگ نویسان متقدم، سازوباز را که از ترکیبات سازو (سازو+ باز) است « سازوباز » سارو. ( 6) - به این معنی
.Juncus. (8) - Andropogon ischaemum - ( آورده اند متأخران از عدم دقت باشتباه افتاده اند. ( 7 « سازو » در ذیل
ساز و آلت.
[زُ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و برگ. برگ و ساز. ساز و ساخت. ساز و سلاح. سلیح و ساز. تجهیزات : موکب و خیل فلان
میرپراکند ز هم آلت و ساز فلان شاه فرستاد ایدر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 151 ). شرط آن است که... دو هزار غلام سوار
آراسته با ساز و آلت تمام... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). مجنون همه ساز و آلت خویش برکند و سبک نهاد درپیش
صیاد سلیح و ساز برداشت صیدي سره دید و صید بگذاشت. (لیلی و مجنون چ وحید ص 127 ||). اسباب و سامان. ساز و سامان.
وسائل. لوازم : چون ایزد تعالی ترا این ساز و آلت بداد که آنچه دیگري در شصت سال نتواند کرد تو یک روز بجاي آري.
(مکاتیب غزالی). زان بدین عالمت فرستادند وین چنین ساز و آلتت دادند تا بدنیا نظر دراندازي چارهء کار خویشتن سازي.اوحدي
(جام جم). رجوع به سازشود.
ساز و آواز.
[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)آواز توأم با صداي ساز. و جمعی دیگر گفته اند که ارغنون ساز و آواز هفتاد دختر خواننده و سازنده
است که همه یک چیز را بیکبار و بیک آهنگ با هم بخوانند و بنوازند. (برهان در مادهء ارغنون ||). بزن و بکوب. ساز و نوا. ساز
و سرور. رجوع به ساز شود.
سازوار.
(ص مرکب) سازگار. (جهانگیري) (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). سازگر. (مجموعهء مترادفات). سازنده. اهل سازش.
موافق. مساعد : اي طبع سازوار چه کردم ترا چه بود با من همی نسازي و، دائم همی ژکی.کسائی. با ملک او( 1) وزارت او سازوار
شد کاقبال با وزارت او سازوار باد. مسعودسعد (دیوان ص 85 ). زیرا با کین تو هرگز نشد صورت با روح بهم سازگار. مسعودسعد
.( (دیوان ص 162 ). این روز هم بمرکز ملک آمدي تو باز با طبع خوش ز طبع خوش سازوار ملک. مسعودسعد (دیوان ص 301
جان او را دستیار، دل او را دوستدار طبع ورا سازوار، عقل ورا ترجمان. مسعودسعد (دیوان ص 413 ). تا با می کهن گل نو سازوار
شد گل پیشواي می شد و می پیشکار گل. مسعوسعد (دیوان ص 675 ||). موافق مزاج. (شرفنامهء منیري) (برهان). ملائم. (منتهی
الارب). ملائم طبع. ملائم مزاج. که باطبع و مزاج کسی میسازد: سازوار طبع اوست؛ ملائم طبع اوست : سرسال آمد و سرمست می
جود توام سازوار آید با مردم سرمست فقاع.سوزنی ||. سزاوار. برازنده. زیبنده. در خور : جز بر او سازوار نیست مدیح جز بدو
آبدار نیست ثنا.فرخی. چنانکه آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند اما آن نور سازوار باشد. (معارف بهاء ولد ج 1 ص
بقیاس دیگر ابیات. « تو » . 8 ||). متناسب و موزون. رجوع به سازواري و ساختن و ساز شود. ( 1) - ظ
سازواري.
(حامص مرکب) عمل سازوار. سازوار بودن. سازگاري. (انجمن آرا) (آنندراج). موافقت در کارها. (برهان). الفت. (منتهی الارب).
صفحه 703
سازوار آمدن. سازگار بودن. سازگارآمدن. سازنده بودن. سازش. ساختن. اتفاق. وفق. وفاق. موافقت. توافق ||. موافقت در مزاج و
طبع. (برهان). ملائمت. لئم. (منتهی الارب ||). هم آهنگی و مطابقت و مشابهت و مناسبت. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) :چنانکه
سازواري و ناسازواري مر آوار را. (دانشنامهء الهی چ معین ص 36 ). - سازواري دادن؛ ایلاف. (ترجمان القرآن). تألیف. ائتلاف. -
سازواري کردن با دیگري؛ مطاوعۀ. (منتهی الارب). - سازواري کردن میان دو چیز؛ التئام. (منتهی الارب). رجوع به ساختن و
سازگاري شود.
سازواش.
[زْ] (اِ) نام یکی از انواع گیاهان وحشی در لهجهء مردم لاهیجان و لفمجان است. (فرهنگ گیلکی ستوده).
سازوباز.
(نف مرکب) ریسمان باز. (جهانگیري) (رشیدي) (شعوري). ریسمان باز که بر سر سازو رود و بازیهاي غیرمکرر کند. (برهان)
.( (انجمن آرا) (آنندراج). بندباز : السلام اي سیاه سازوباز به اجازت که هجو کردم باز. سنائی (از انجمن آرا) (از آنندراج)( 1
رجوع به سازو شود. ( 1) - این بیت درجهانگیري و شعوري به وحشی نسبت داده شده است.
ساز و برگ.
[زُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اسباب و سامان. (بهار عجم) (آنندراج). برگ و ساز. ساز و آلت. ساز و سامان. آلات و ادوات.
اسباب. وسائل. لوازم : ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم بماندم اینجا بی ساز و برگ و انگشتال. ابوالعباس ||. تجهیزات. عدت.
ساز و عدت. ساز و سلاح. ساز و برگ جنگی. ساختگی. ساز و ساخت. عُطرود. عتاد. عِدَّة. عُدَّة. ساخت. ساختگی.آنچه به سرباز از
لباس و وسائل و آلات دیگر داده می شود.( 1) (فرهنگستان) : ساز و برگ از سپه گرفتی باز تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز. نظامی
(هفت پیکر ||). ساز و برگ سفر. توشه. زاد ||. زین و یراق. تنگ و توبره. ساخت : چه نازي بدین اسپ و این ساز و برگ کت
- ( این تخت خون است و آن تاج مرگ. اسدي (گرشاسب نامه). رجوع به ساخت، ساختگی، برگ و ساز شود. ( 1
.Equipement
سازوپیرایه.
[زُ يَ / يِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و آرایش. ساز و سامان. ساز و آئین. ساز و آلت. ساز و تجمل. رجوع به ساز شود: ساز و
پیرایهء شاهان پرمایه، نام رساله اي است از افضل الدین محمد مرقی کاشانی. رجوع به مصنفات افضل الدین چ مجتبی مینوي و
107 شود. - یحیی مهدوي ج 1 صص 83
ساز و دهل.
[زُ دُ هُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و سرنا. ساز و نقاره. تار و تنبک. تار و طنبور.
سازور.
صفحه 704
[زْوَ] (ص مرکب)( 1) ساخته و پرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند : چو برمیمنه سازور گشت کار همان میسره شد چو روئین
حصار. نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج). به موجی که خیزد ز دریاي جود به امري کزو سازور شد وجود.نظامی. چو زو
کار خود سازور یافتند به ره بردنش زود بشتافتند.نظامی. چو پر گار اول چنان بست بند کزو سازور شد سپهر بلند.نظامی ||. آراسته
: چون ز بهرام گور تاج و سریر سازور گشت و شد شکوه پذیر. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101 ). تکاثف گرفت آب از
آهستگی زمین سازور گشت از آن بستگی.نظامی ||. صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون
تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح ||. کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت
را. (ناظم الاطباء ||). لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود. ( 1) - از: ساز+ ور (پسوند
اتصاف و دارندگی). (حاشیهء برهان چ دکترمعین).
ساز و رسم.
[زُ رَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)ساز و آئین. ساز و نهاد. راه و رسم. رسم و راه. ساز و سامان. ساز و پیرایه : پراکند کافور برخویشتن
چنانچون بود ساز و رسم کفن.فردوسی. رجوع به ساز شود.
ساز و ساخت.
[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آلات و ادوات. ساز و آلت. ساز و سامان. قِتب ساز و ساخت آبکش. (منتهی الارب ||). سامان و
رخت و اسباب و سرانجام. (ناظم الاطباء). رجوع به ساز شود.
ساز و سامان.
[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و رسم. ساز و آئین. ساز و پیرایه. راه و رسم. رسم و راه : پس براي عمره کردن سوي تنعیم آمده
هم برآن آئین که حج را ساز و سامان دیده اند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 101 ). رجوع به ساز شود. ساز و ستور. [زُ سُ]
(ترکیب عطفی، اِ مرکب) اسب و بنه. ساز و برگ و مرکب :ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرود آي.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641 ). ساز و سرانجام. [زُ سَ اَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) سامان و سرانجام. (آنندراج در مادهء ساز).
ساز و سرنا.
[زُ سُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و دهل. ساز و نواز. ساز و نقاره. تار و تنبک. تار و طنبور. رجوع به ساز شود.
ساز و سرور.
[زُ سُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بزن و بکوب. ساز و سرنا. ساز و نوا. ساز و نواز. رجوع به ساز شود.
ساز و سلاح.
[زُ سِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و برگ. برگ و ساز. ساز و آلت. ساز و سامان. ساخت. ساختگی. تجهیزات : گمانم که آن
چینی این پهلوست که هر گونه ساز و سلاحش نوست.فردوسی. و تا نماز دیگر سواران میگذشتند با ساز و سلاح تمام پیادهء انبوه.
صفحه 705
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347 ). و فرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند و ایشان را ترتیب و ساز و سلاح تمام داد. (فارسنامهء ابن
بلخی چ اروپا ص 95 ). همگنان با ساز و سلاح آمده بودند. (سمک عیار ج 1 ص 73 ). کسی را جرأت آن نبودي که در محلتهاي
.( دوردست که از واسطهء شهر دور بود تردد کند مگر باستظهار جمعی با ساز و سلاحی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص 297
می گشتند و ساز و سلاح میستدند. (ایضاً تاریخ یمینی ص 418 ). رجوع به ساز شود.
ساز و سلیح.
[زُ سِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و سلاح : سپهدار ترکان بیاراست کار ز لشکر گزید آن زمان ده سوار ابا اسب و ساز و سلیح
.( تمام همه شیرمرد و همه نیکنام.فردوسی. پنج هزار سوار داشت و ساز و سلیح و آنچه بکار بایست. (سمک عیار ج 1 ص 121
تدبیر باید کردن که با این لشکر از این شهر بیرون رویم، اما ساز و سلیح راست نیست. (سمک عیار ج 1 ص 121 ). شاه بفرمود تا
ساز و سلیح و نفقات ایشان و خلعت سلیم چنانکه بکار بود ترتیب کردند... شاه آفرین کرد و خلعت فرمود و ساز و سلیح داد.
(سمک عیار ج 1 ص 181 ). روي بهزیمت نهادند و هرآنچه داشتند از عدّت و عتاد و ساز و سلیح بگذاشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی
چ سنگی ص 27 ). رجوع به ساز و سلاح شود.
ساز و سوز.
[زُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)سوز و ساز. سوختن و ساختن. تحمل : از روز وصل باز همام شکسته را جز ساز و سوز و نالهء دل
یادگار نیست. همام تبریزي.
ساز و عدت.
[زُ عُدْ دَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و برگ. برگ و ساز. ساز و اهبت :و کیخسرو و لشکر او با ساز و عدت تمام روي بدیشان
نهادند. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص 4). خدمات پسندیده کرده و بمال و ساز و عدت مدد داده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ قدیم
ص 184 ). رجوع به ساز شود.
ساز و نقاره.
[زُ نَقْ قا / نَ قا رَ / رِ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) ساز و دهل. ساز و سرنا. ساز و نواز. تار و تنبک. تار و طنبور. رجوع به ساز شود.
ساز و نوا.
[زُ نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)ساز و آواز. ساز و سرور. بزن و بکوب. ساز و نواز : رطل کشان صبح را نزل و نواي تازه بین زخمه
زنان بزم را ساز و نواي تازه بین. خاقانی. - بساز و نوا؛ با ساز و آواز، با تار و طنبور : تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند قول و غزل
بساز و نوا میفرستمت.حافظ ||. ایضاً، به اقسام آلات. مکمل. رجوع به ساز شود.
ساز و نواز.
[زُ نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)ساز و سرور. ساز و نوا. بزن و بکوب. رجوع به ساز شود.
صفحه 706
ساز و نهاد.
[زُ نِ / نَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وضع و حال. قرار کار. بناي کار. ساخت. ساز و آئین : جهان را چنین است ساز و نهاد ز یک
دست بستد بدیگر بداد.فردوسی. جهان را چنین است ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.فردوسی. بگفت این و بهرام یل
جان بداد جهان را چنین است ساز و نهاد.فردوسی. رجوع به ساز شود.
سازة.
[زَ] (اِخ) قریه اي است در یمن از نواحی زبید. (معجم البلدان یاقوت).
سازه.
[زَ / زِ] (اِ) به لغت دري تبري به معنی جاروب است که خانه و فرش بدان روبند. (انجمن آرا) (آنندراج ||). در تفسیر ابوالفتوح در
است که سه بار در همان کتاب آمده است. رجوع به تفسیر ابوالفتوح چ « سازو » یک مورد بمعنی لیف خرما آمده و ظاهراً مصحف
1 ج 4 ص 96 س 6 و سازو در این لغت نامه شود.
سازه.
.(Facteur (Factor - ( [زَ / زِ] (اِ) در کتابهاي جدید ریاضی بجاي عامل( 1) معمول شده است. (فرهنگستان). ( 1
سازي.
حاصل مصدر) است. این کلمه اکثر به اسم ذات پیوندد و ) « ي» نعت فاعلی مرخم) و ) « ساز » (حامص) جزو دوم کلمات، مرکب از
حاصل مصدر سازد بمعنی سازندگی، بناکردن یا بعمل آوردن و استحصال و درست کردن چیزي، و عمل و حرفه و شغل سازندهء
آن، چون گري و کاري: آباژورسازي. آبجوسازي. آب نبات سازي. اتومبیل سازي. ادوکلن سازي. باطریسازي. بتون سازي. بخاري
سازي. بریکت سازي. بستنی سازي. بلورسازي. بیسکویت سازي. پستائی سازي (رویهء کفش سازي). تارسازي. تخته سه لائی
سازي. تفنگ سازي. جاده سازي. جعبه سازي. چاقوسازي. چاي سازي. چراغ سازي. چرمسازي. چیت سازي. چینی سازي. حلبی
سازي. حلواسازي. خاتم سازي. خانه سازي. خیابان سازي. داروسازي. دراژه سازي. دوچرخه سازي. دندانسازي. رادیوسازي. راه
سازي. رنگ سازي. روده سازي. روسازي. روکش سازي. ریسمان سازي. زیرسازي. ساعت سازي. سماورسازي. سمپاش سازي.
سنگرسازي. سیمان سازي. شراب سازي. شهرسازي. شیرینی سازي. شیشه سازي. صابون سازي. صاغري سازي. صندلی سازي.
صندوق سازي. عینک سازي. فلزسازي. قاب سازي. قالب سازي. قفل سازي. قلعه سازي. قندسازي. قنداق سازي. کاشی سازي.
کاغذسازي. کالباس سازي. کالسکه سازي. کبریت سازي. کره سازي. کشتی سازي. کلاه سازي. کلیدسازي. کلیشه سازي.
کمپوت سازي. کنسروسازي. گچسازي. گراورسازي. لاستیک سازي. لوله سازي. لیمونادسازي. لیوان سازي. ماشین سازي.
ماکارونی سازي. ماهوت سازي. مبل سازي. مجسمه سازي. مسلسل سازي. مقواسازي. مهرسازي. واشرسازي. واکس سازي.
ورشوسازي. یخ سازي. یخچال سازي. یراق سازي. و غیره ||. ترکیبات فوق بمعنی مکان و دکان و سراي و کارخانهء ساختن کالا
نیز آید( 1 ||). کردن (در ترکیب با اسماء معنی): آرام سازي. پرخاش سازي. جادوسازي. جلوه سازي. جنگ سازي. چاره سازي.
حیله سازي. خشم سازي. رزم سازي. زرق سازي. صلح سازي. ظلم سازي. فسون سازي. فتنه سازي. کینه سازي. کیمیاسازي.
صفحه 707
مهرسازي. نخجیرسازي. نیرنگ سازي ||. برپا کردن. منعقد کردن. رونق دادن و آراستن: انجمن سازي. بزم سازي. حزب سازي.
خودسازي. ظاهرسازي. عیش سازي ||. پرداختن. تنظیم. تلفیق: آهنگ سازي. تصنیف سازي. ترانه سازي. غزل سازي. طلسم
سازي. صورت سازي ||. جعل: پرونده سازي. سندسازي ||. نواختن و خواندن. چنگ سازي. عودسازي. غناسازي. نغمه سازي.
نواسازي ||. سازگاري. سازواري. هماهنگی: دمسازي. زمانه سازي. طبع سازي ||. فراهم کردن: آردسازي. آهن سازي. آینه
سازي ||. آماده کردن. بسامان کردن: زمینه سازي. سبب سازي. عذرسازي. وسیله سازي. رجوع به ساز شود. ( 1) - رجوع به اسم
مصدر، حاصل مصدر دکتر معین چ 1 ص 50 و 53 شود.
سازیان.
(اِخ) دهی است از دهستان خرم رود بخش مرکزي شهرستان تویسرکان، واقع در 38 هزارگزي باختر شهر تویسرکان، و 7هزارگزي
شمال راه شوسهء تویسرکان به کرمانشاه. کوهستانی و سردسیر، و آب آن از چشمه، و محصول آن غلات دیمی، صیفی، کتیرا و
لبنیات است، 180 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است. راه
.( مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
سازیدن.
[دَ] (مص) مصدر دیگري از ساختن. بنا کردن. برآوردن. پی افکندن. بنیان : بجائی که بودي همه بوم خار بسازید شهري چو خرم
بهار. (شاهنامهء بروخیم ج 3 ص 629 ). همش دستگاه است و هم دل فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ.فردوسی. گشن
دستگاهی و کاخی فراخ یکی کلبه سازیده در پیش کاخ.فردوسی. بر مستراح کوپله سازیده ست بر مستراح کوپله کاشنیده
است؟منجیک ترمذي ||. درست کردن. تصنیع. صنع. بعمل آوردن : بسازید هم زین نشان تخت عاج بیاویخته از بر عاج
تاج.فردوسی. پس زره سازید و در پوشید او پیش لقمان حکیم صبر جو.مولوي. رجوع به ساز و سازي شود ||. تعبیه کردن. ترتیب
دادن : طلسمی که ضحاك سازیده بود سرش بآسمان برفرازیده بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 53 ||). ابداع. خلق. آفریدن : تو
سازیدي این هفت چرخ روان ستاده معلق زمین در میان. اسدي (گرشاسبنامه ||). قرار دادن : دیوخانه کرده بودي سینه را قبله اي
سازیده بودي کینه را.مولوي ||. منعقد کردن. برپاي داشتن. ترتیب دادن : بسازید در گلشن زرنگار یکی بزم خرم تر از نوبهار.
اسدي (گرشاسبنامه). چنان بزمی که شاهان را طرازند بسازیدش کز آن بهتر نسازند. نظامی (خسرو و شیرین ||). آراستن : بسازید
جایی چنان چون بهشت گل و سنبل و نرگس و لاله کشت. (شاهنامهء چ بروخیم ج 3 ص 620 ||). معین کردن. تعیین کردن.
.( ترتیب دادن. مهیا کردن : گسی کردشان سوي آن جایگاه که سازیده بد خسرو نیکخواه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 678
بسازید بر قلبگه جاي خویش زواره پس اندر، فرامرز پیش. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 695 ). در ایوانش سازید برتخت جاي میان
بست چون بنده پیشش بپاي. اسدي (گرشاسبنامه ||). تجهیز. بسیجیدن. آماده کردن سپاه و لشکر : بسازیدي این جنگ را لشکري
ز کشور دمان تا دگر کشوري. (شاهنامهء بروخیم ج 5 ص 1203 ||). تهیه کردن. فراهم کردن. مهیاکردن : ز خرگاه و از خیمه و
بارگی بسازید پیران به یکبارگی. (شاهنامهء بروخیم ج 3 ص 703 ||). راست کردن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا)
(آنندراج). بسیجیدن کاري و روبراه کردن و بسامان کردن و راه انداختن آن : همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر
که بود. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 163 ). به یک هفته زان پس همه کار راه بسازید و شد پیش ضحاك شاه. اسدي
(گرشاسبنامه). به گرما و به سرما کار ایشان بسازیدي و بردي بار ایشان. زرتشت بهرام (اردا ویرافنامه ||). پختن. تهیه دیدن چون
خورشی را : که فردات زانگونه سازم خورش کزو باشدت سربسر پرورش... خورشها ز کبک و تذرو سپید بسازید و آمد دلی
صفحه 708
.( پرامید.فردوسی ||. کردن : چو مانده شد از کار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1697
||آماده شدن. ساخته شدن : بسازید سام و برون شد بدر یکی منزلی زال شد با پدر. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 230 ||). درخور
آمدن. (شرفنامه) (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). موافق طبع و مزاج کسی بودن دوایی یا آب و هوایی ||. سازگار بودن.
سازگاري کردن. سازوار بودن. سازوار آمدن ||. نواختن. ساز زدن. کوك کردن یکی از آلات موسیقی( 1 ||). ساختن. (شرفنامهء
منیري) (برهان) (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). بتمام معانی رجوع به ساختن شود. ( 1) - در یادداشتهاي علامه محمد قزوینی
یادداشتهاي قزوینی ج 3 ص 140 ). ولی با توجه ) .« عجالۀً نمیدانم مصدر این فعل؛ به این معنی ساختن است یا سازیدن » : آمده
بشواهد متعددي که در مادهء ساختن آورده ایم تردیدي نیست که بهر دو صورت آمده است. رجوع به ساختن در این لغت نامه
شود.
سازیراق.
[يَ] (اِ مرکب) اسلحهء جنگ. (آنندراج از فرهنگ فرنگ) (استینگاس). اسباب و سامان و رخت جنگ و سلاح شخص جنگجو.
(ناظم الاطباء ||). بار و بنه. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به ساز شود.
سازین.
(اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 20 هزارگزي جنوب قیدار، سر راه زنجان و همدان.
کوهستانی، و سردسیر، و آب آن از چشمه است، و غلات و انگور و قلمستان دارد، و 172 تن ساکنان آن به زراعت اشتغال دارند.
از صنایع دستی محلی گلیم و جاجیم بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد، و در صورت تعمیر پل سازین اتومبیل بدان توان برد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
ساژ.
Balthazar (Georges - ( 1824 م.) است. ( 1 - (اِخ)( 1) بالتازار ژرژ. شیمی دان و معدن شناس فرانسوي متولد پاریس ( 1740
.(Sage
ساژن.
.Sagene - ( [ژِ]( 1) (روسی، اِ) واحد طول برابر سه آرشین است. ( 1
ساژنویک.
.Jean Sajnovics - ( 1785 م.) است. ( 1 - [نُ] (اِخ)( 1) ژان. منجم و زبان شناس از یسوعین مجار ( 1733
ساژیناو.
- ( (اِخ)( 1) شهري است در ممالک متحدهء امریکا، در ایالت میشیگان با 92900 تن سکنه. صنایع فلزي و ماشین سازي دارد. ( 1
.Saginaw
صفحه 709
ساس.
(اِ)( 1) نام کرمی است از مقولهء کیک و شپش فاما از آنها بزرگتر باشد، و خون مردم بخورد و چون آن را بگیرند دست را بدبوي
سازد. (جهانگیري) (برهان). کرم بدبو که در چهار پاي باشد. (غیاث). بزبان دارالمرز و گیلان( 2) کرمک خرد که خون مکد.
(رشیدي). بزبان دري تبري( 3) جانوري سیاه از قبیل کیک و شپش که در لباس و چوب پیدا شود. (انجمن آرا) (آنندراج). در
اصفهان آن را سرخک نامند. (فرهنگ نظام). به هندي آن را کتمل خوانند. (جهانگیري) (برهان) (رشیدي) (شعوري). به دکنی
مکَن گویند. (برهان) (رشیدي). بیشتر در بلاد مرطوب پیدا میشود. (فرهنگ نظام). حشره اي ببزرگی عدس سرخ رنگ و سخت
گنده و بدبو که در درز در و دیوار و چین متکا و میان اوراق کتاب و امثال آن جاي گیرد و تخم گذارد و بسیار شود و چون پشه و
کیک گزد و جاي گزیدگی آن سخت آماسد و سخت خارد چندین روز. تختهء بید. حشرهء چوب. غسک. سرخک. شب گز.
بمعنی حشرهء کوچک معروف، عربی فصیح است، قال فی اللسان ،« ساس » : غریب گز. در یادداشتهاي علامه محمد قزوینی آمده
پس معلوم میشود که اصل .« السوس و الساس لغتان و هما العثۀ التی تقع فی الصوف و الثیاب و الطعام... و ساست الشاة کثر قملها »
جامه هاي پشمینه و شپشهء حیوانات و امثالها بوده است و سپس این معنی عام در « بید » ساس بمعنی عموم کرم کوچک حبوبات و
طی استعمال فارسی زبانان اندکی تخصص یافته و بر یک نوع مخصوصی از انواع کرم و شپشه و بید که همین حشرهء منفوره باشد
« بقۀ » است که مفرد آن « بق » بعدها اطلاق شده است منحصراً. ولی اسم حقیقی این نوع حشره یعنی ساس معروف ما در عربی
است...امروز هم در شامات (یا در مصر) چنانکه از یکی از عربهاي همان صفحات شنیدم ساس را بقه میگویند. (یادداشتهاي قزوینی
ج 3 ص 140 و 141 ). در کتاب فرهنگ ایران باستان پورداود آمده: واژهء ساس که بر یکی از خرفستران اطلاق میشود از زبان
5). در )( 4) میگفتند و بمعنی بید بوده، یا کرمی که در جامه افتد. (همان کتاب ص 201 )« ساسو » آشوري بما رسیده است و آن را
فرهنگ روستائی تألیف تقی بهرامی آمده: ساس( 6) یکی از حشرات مضر است، از خون بدن انسان تغذیه میکند و علاوه براینکه
در نتیجهء این عمل و خارش آن خواب راحت را از انسان دور می نماید موجب بروز ناخوشی هم میشود. ساس بطول 4 و 5 و
بعرض 3 هزارم گز است. شکل بدنش بیضی و رنگش مایل به قرمزي است. ساس ماده در خرداد شروع به تخم گذاري می نماید و
ممکن است تا پنجاه تخم بریزد. ساس عموماً در جاهاي تاریک مانند درز و شکاف در و دیوار و تختخواب چوبی و تشک و لحاف
و زیر فرش و غیره تخم میگذارد. پس از یک هفته نوزاد ساس از تخم بیرون می آید و یازده ماه نشو و نما می نماید تا کامل شود.
ساس زمستان را در شکاف و سوراخ و درزها پنهان میشود و شب بیرون می آید و خون انسان را می مکد. همینکه یک مرتبه سیر
شد و شکمش پر خون گردید میتواند تا دو ماه بدون غذا زندگی کند. این حشره ناقل میکرب حصبه و طاعون و تب راجعه هم می
باشد و انسان را بدان ناخوشیها گرفتار میسازد. بهترین طرز جلوگیري از پیدایش ساس نظافت و پاکیزگی خانه و بدن است. براي
دفع این حشره باید او همه جا را با دقت نگریست و هر جا که دیده شد آن را کشت. علاوه بر این شاخه و برگ بید را شب زیر
بالش گذارند چون ساس آن را دوست دارد دور آن جمع میشود صبح ساسها را گرفته بکشند. بالاخره اگر ساس زیاد باشد ناچار
باید باطاق و تختخواب و غیره دود گوگرد داد، بدین ترتیب که اول روزنه و سوراخهاي در و پنجره را میگیرند و سپس چند منقل
سفالی در نقاط مختلف اطاق می گذارند و در آن گوگرد نرم میریزند. و براي آنکه آتش بهتر در گوگرد اثر کند و خوب بگیرد
قدري شوره هم در منقل میریزند. عموماً براي هر یک صد گز مکعب فضا 3 هزار گرم گوگرد نرم و 300 گرم شوره بکار می برند.
همینکه گوگرد آتش گرفت و دود بلند شد باید از اطاق خارج شد زیرا گاز آن خفه کننده است. پس از آنکه 24 ساعت دود در
اطاق ماند در و پنجره را باز میکنند تا دود خارج شود. بر اثر دود گوگرد ساسها مرده و اطاق قابل زندگانی است. (فرهنگ
اختصاص به گیلان و مازندران ندارد. ( 3) - اختصاص به گیلان و - (Punaise des lits. (2 - (1) .( روستائی ص 730 و 731
بنقل از دلتیزش، ص 506 . و نیز رجوع کنید به: فرهنگ بابلی - آشوري، تألیف - (Sasu. (5 - ( مازندران ندارد. ( 4
صفحه 710
.Cimex lectularius - ( از حاشیهء برهان چ معین). ( 6 ).Sassuru : ص 216 Bezold
ساس.
(ع اِ) کرم خوردگی دندان. (تاج العروس) (ترجمهء ترکی قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). سیاهی است در دندان. (شرح
قاموس ||). دندانی است که خورده شده است. (شرح قاموس) (تاج العروس) (ترجمهء ترکی قاموس) (اقرب الموارد) (قطر
المحیط). بن دندان کرم خورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ساس.
(ع اِ) نگهبان. (منتهی الارب). و اصل آن سائس است چون هار و هائر. (تاج العروس) (شرح قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
ساس.
1) - درهرسه نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه چنین است و در هیچ فرهنگ ) ( (ع اِ) اصل مردم و شمشاد (!) (مهذب الاسماء).( 1
دیگري دیده نشد.
ساس.
(ص) پاکیزه و لطیف. (جهانگیري) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). لطیف. (اوبهی). لطیف و نازك و خوب. (شعوري). لطیف و
ساس در » : پاکیزه و خوشنما و ظریف و زیبا. (ناظم الاطباء) (استینگاس). در فرهنگ نظام آمده: خان آرزو در سراج اللغات گوید
جهانگیري و غیره بمعنی لطیف و پاکیزه نیز آمده چون سند آن را ننوشته اند اغلب که( 1) سپاس را که در نسخهء وفائی بمعنی
از فاضلی مثل آرزو بعید است که « لطف آورده لطیف خوانده بر این تقدیر دو تصحیف واقع شده یک در لفظ و دیگر در معنی
« سار » چنین سوء ظنی در حق فاضل دیگر (مؤلف جهانگیري) داشته اگر معاصر هم می بودند احتمال حسد میرفت. در سنسکریت
1) - اغلب که: در اصطلاح فرهنگ نویسان ) .( بسیار است - انتهی( 2 « سین » به « را » هست و تبدیل « عمده و قوي و اعلی » بمعنی
هندوستان یعنی ظن غالب این است که. ( 2) - این وجه اشتقاق مورد تأمل است.
ساس.
(اِ) مادرزن. (جهانگیري) (برهان) (شعوري) (استینگاس) (ناظم الاطباء). به این معنی هندي است. (جهانگیري) (برهان).
ساس.
(اِ) فقیر و گدا و مفلس. (شعوري) (استینگاس) (ناظم الاطباء).
ساس.
(اِخ) نام طایفه اي قدیم از ایرانیان. (شعوري) (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل و ساسان شود.
ساس.
صفحه 711
(اِخ) نام یکی از آبادیهاي دهستان زانوس رستاق، بخش کجور شهرستان نوشهر است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 در ذیل زانوس
.( رستاق) (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 148
ساسا.
.( (ع اِ) حلزون. (دزي ج 1 ص 621
ساسارکشت.
[كِ] (اِ) به لغت سریانی تخمی است دوائی که آن را به عربی بزرالانجره و قریض خوانند. (برهان) (آنندراج). بزرالانجره. (فهرست
مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). تخم انجره. (الفاظ الادویه). گزنه. قریض. و بپارسی آن را تخم انجره گویند. (اختیارات بدیعی).
رجوع به بزرالانجره شود.
ساساري.
(اِخ)( 1) شهري است در ایتالیا، در جزیرهء ساردنی، نزدیک به ساحل شمالی آن و مرکز ایالت ساساري است و 51 هزار تن سکنه
دارد. تجارت زیتون و شراب و توتون آن مهم است و قصر کهنی از سال 1330 م. و کلیسائی از قرن پانزدهم و یک دانشگاه دارد.
.Sassari - (1)
ساسافراس.
(اسپانیایی، اِ)( 1) نام درختی از خانوادهء درخت غار( 2) است و در امریکا فراوان میروید. برگهاي آن را خشک میکنند و می سایند
.Sassafras. (2) - Lauracees - ( و بصورت ادویه بکار می برند. ( 1
ساساك.
( (اِخ)( 1) نام بومیان مسلمان جزیرهء لمبک( 2) در اقیانوسیه است. ساساکها مسلمانند و از نظر وضع و زبان و الفبا شبیه بالیها( 3
.Sassak. (2) - Lombok. (3) - Bali - ( هستند و تا چندي پیش تابع آنان بودند. ( 1
ساسال.
.Seseli - ( (اِ)( 1)سسالیوس. (دزي). رجوع به ساسالیوس و سیسالیوس شود. .(دزي) ( 1
ساسالیس.
(اِ) رجوع به ساسالیوس و سیسالیوس شود.
ساسالیوس.
(اِ)( 1) به لغت سریانی انجدان را گویند، و آن رستنیی باشد که صمغ آن را حلتیت گویند. و بعضی گویند انجدان رومی است و آن
صفحه 712
را کاشم رومی نیز گویند، و آن هم نوعی از این است، لیکن اندکی درازتر از آن می باشد. (برهان) (آنندراج). انجدان رومی و
کاشم رومی. (الفاظ الادویه). انغوزه. (استینگاس) (ناظم الاطباء). این کلمه در لغت نامه ها و کتب طبی بصور مختلف زیر ضبط
شده است. ساسال. (ترجمهء صیدنهء) (دزي ج 1 ص 621 ). ساسالیطس. (ابن البیطار ج 2 ص 29 مادهء حلزون). ساسالیوس.
(برهان) (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). سسالی. (فهرست مخزن الادویه) (استنیگاس) (ناظم الاطباء).
سسالیوس. (برهان) (اختیارات) (دزي) (استینگاس) (ناظم الاطباء). سسلیوس. (ضریر انطاکی). سیسالی. (اختیارات) (مخزن الادویه).
سیسالیوس. (برهان) (ترجمهء صیدنهء) (اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (استینگاس) (ناظم
الاطباء). در ترجمهء صیدنهء ابوریحان ذیل کلمهء سیسالیوس آمده است: معنی وي چیزي که به لعاب ماند، و آن لغت رومی است،
و آنچه ازو رومی بود از نبطی خردتر بود، و بوي و طعم او تیزتر بود. رازي گوید که سیسالیوس رومی است، و گوید در بعضی
کتب چنان دیدم که او انگدان رومی است و ابن ماسویه گوید به انگدان مشابهت دارد. دیسقوریدوس او را ساسالی نام کرده است.
و برگ او ببرگ رازیانه شبیه بود. و برگ ساسال سطبرتر بود، و او راجمه( 2) بود مثل شبت، و او را زوایا باشد و طعم او تیز باشد، و
ابن ماسویه گوید او به زنجبیل مشابه بود. صفت او: ارجانی گوید گرم و خشک است در دویم و مواد را لطیف گرداند و
عسرالنفس را سودمند بود و ریاح غلیظ را بشکند، و تسهیل ولادت بکند، و صرع و عسرالبول را نافع بود، و اختناق رحم و ریاح آن
را و اوجاع باطنی را نافع بود، و گویند او انگدان رومی است و به آن مشابهت دارد، الا آنکه درازي و سفیدي در او زیاده بود.
(ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). در تحفهء حکیم مؤمن آمده: بفارسی کاشم رومی نامند. نباتی است، و چهار قسم می باشد
گیاه یکی شبیه به رازیانه و از آن قوي تر، و قبهء آن شبیه به قبهء شبت، و ثمرش انجدان که کوله پر نامند، و دراز و تندطعم، و
بیخش زیاده برشبري، و با عطریت، و بیخ این قسم در افعال قوي تر از سایر اجزاء است، و یکی را برگ شبیه به لبلاب کبیر، و از آن
درازتر و کوچک تر. و قبهء او مثل قبهء شبت و تخمش سیاه مشابه گندم و بزرگ تر از آن و تندتر و خوشبوتر از قسم اول و در
افعال تخم او قوي تر از سایر اجزاء، و یکی را برگ شبیه به برگ زیتون و درشت تر و ساقش درازتر از دو قسم اول، و قبهء او
بزرگتر و ثمرش عریض و بزرگ مقدار و فربه و خوشبو، و قوتش از قسم اول قوي تر و از ثانی ضعیف تر، و یکی را نبات شبیه
انجدان و ثمرش سفیدتر از آن و مستدیر و دراز و قریب به آنکه دو طبقه باشد و با عطریۀ و تندي، و چون مقشر کنند از آن تخمی
درازتر از رازیانه و مایل به سبزي و در طعم شبیه به ترنج ظاهر گردد. و این قسم بیشتر معمول است. و مستعمل از سیسالیوس مقشر
آن است. و مجموع اقسام در دویم گرم و خشک و محلل و ملطف و مسکن دردهاي باطنی و مدربول و حیض و مفتح سدد و
مقوي معده و جهت صرع و عسر نفس و تقطیر بول و اخراج جنین و درد رحم و تقویت هاضمه و رفع ریاح و تقویت باه و اذابهء
بلغم منجمد و یک مثقال او با فلفل و شراب جهت رفع مضرت هواي سرد و مداومت نه قیراط تخم او با میفختج تا ده روز جهت
گرده و لعوق قسم اخیر با عسل جهت رفع درد سینه و شش و سرفهء کهنه و امراض گرده و مثانه نافع و مضر محرورین و مصلحش
کتیرا و اکثار او مضر جگر و مصلح او زرشک و قدر شربتش یک مثقال و بدلش انجدان است. (تحفهء حکیم مؤمن). بغدادي گفته
که غیر کاشم است و غلط کرده کسی که کاشم دانسته و شیخ الرئیس در مبحث استسقا گفته که انجدان رومی است، بالجمله از
ادویه است که در ماهیت آن اختلاف و اصح اقوال آن است که نباتی است و چهار قسم میباشد. (از مخزن الادویه). در اختیارات
بدیعی در ذیل سیسالیوس آمده: سیسالیوس را سیسالی گویند و سسالیوس( 3) و سیسالیوس هم خوانند و طردیلون نیز گویند و آن
تخم انجدان رومی است و کاشم رومی نیز خوانند و ترکان سیسالیوس را ستیک گویند و در ماست نیز میریزند و میخورند و مانند
انجدان بود لیکن درازتر از وي بود اندکی و بغایت سفید بود و آنچه رومی بود بهتر آن بود که ورق آن کوچک بود و بیخ آن
خوشبوي بود و صمغ آن حلتیت طیب بود و تخم آن را کاشم خوانند و سیسالیوس هم گویند. و طبیعت آن گرم و خشک بود در
دویم محلل و ملطف بود و دردهاي اندرونی را ساکن گرداند و بلغم بسته بگدازاند و گویند چون چهارپایان بیاشامند نتاج ایشان
صفحه 713
زیادة شود و چون با شراب بیاشامند منع ضرر سرما بکند در سفرها، و درد پشت را سود دهد و مصروع را بغایت مفید بود و مقدار
مستعمل از وي یک درم بود و ربو و ضیق النفس و سعال مزمن را نافع باشد خاصه تخم وي و بیخ وي و چون با عسل بسرشند و
لعق کنند. و وي معده را نیکو بود و مغص ریحی را نافع بود و سده بگشاید و زائیدن آسان کند همهء حیوانات را. و عسرالبول را و
اختناق و درد گرده و مثانه را نافع باشد در ریاح خاصره و حالبین سود دهد. و گویند بدل وي خردل سپید بود و گویند انجدان
Sasalios. .( طیب مثل آن و بسیار از وي مستعمل کردن مضعف جگر باشد و مصلح وي عصارهء زرشک باشد. (اختیارات بدیعی
در تحفهء حکیم مؤمن بدل این کلمه قبه آمده است. ( 3) - ن ل: - (Assatatida. seseli. (2 ( اشتینگاس) ( 1 ) ,Seseli
ساسالیوس.
ساسان.
(ص، اِ)( 1) گدا و گدائی کننده. (برهان). گدا. (دهار) (جهانگیري و شرفنامهء منیري از اجمال حسینی). گدا و فقیر. (غیاث از
کشف اللغات). گدا و فقیر و درویش. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رأس الشحاذین و کبیر هم. (قطر المحیط). رئیس گدایان. نرگدا.
سردار گدایان. گویند چون بهمن، هماي دختر خود را ولیعهد گردانید ساسان از خوف جان بکوهسار گریخت و سیاحت پیشه کرد
جمعی از درویشان بر او گرد آمدند و در هیچ مسکنی منزل نساخت و در هیچ موضع وطن نگرفت بدین معنی آن طایفه را که
.( ایشان به انواع کدیه و گدائی و اصناف سؤال، جواهر و نقود از دکان و کیسه هاي مردم استخراج میکردند ساسانیان نامند( 2
(برهان). گویند دزدي بود که وسائل کثیري براي تحصیل پول ابتکار کرد از آنجاست که همهء طراران و کسانی که از کلاه
را در « سوس » نامیده میشود کلمهء « علم ساسان » یا « طریقه ساسان » دارند و شیوهء آنان « بنو ساسان » برداري و تقلب نان میخورند نام
حریري ص 326 ببینید. (دزي ج 1 ص 621 ). رجل کان فقیراً بصیراً فی استعطاء الناس و الاحتیال فی تحصیل الصّدقۀ منهم. (اقرب
الموارد ||). صاحب ترك و تجرید و تفرید. (برهان)( 3). مجرد و تنها و عزلت گزین و گوشه نشین و خلوت نشین. (ناظم الاطباء)
یوستی در نام نامه .«VI،283، 20» « Bharucha دینکرت 224 » sasan (استینگاس). رجوع به مادهء ذیل شود. ( 1) - پهلوي
(ص 291 ) بدون ذکر وجه اشتقاق گوید در فارسی ساسان بمعنی گداست. (حاشیهء برهان چ دکتر معین). ( 2) - مطرزي (شرح
مقامات حریري چ سنگی ایران 1273 ص 39 [ در اصل بی شماره ]) آرد: ساسان نیاي ساسانیان را ساسان کرد و ساسان چوپانی
میگفتند و سپس هرکس را که گدائی میکرد یا به کار کسی می پرداخت و نادان و برهنه بود و شعبده گران و سگداران و میمون
داران و مانند ایشان را هم به او نسبت کردند، اگر هم از فرزندان او نبوده اند. شریشی نیز (شرح مقامات حریري، چ مصر 1314 ج 1
در « سسی » . ص 23 ) و مؤلف تاج العروس (مادهء سیس وسوس) و محیط المحیط (مادهء: سوس) همین مطلب را تکرار کرده اند
بمعنی گدایی کردن ضبط « یتسسی » عربی بمعنی گدائی کردن آمده و بنظر میرسد از زبان بربري مأخوذ است. در قاموس بربري
ایران باستان: سعید نفیسی ص » . و مادهء اخیر خلط کرده اند « ساسان » شده. (دزي ج 1 ص 651 : سسی). نویسندگان اسلامی بین
حاشیهء برهان چ معین). ( 3) - به این معنی در دیگر کتب دیده نشده و ظاهراً از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است. ) .«41
ساسان.
(اِخ) جد خاندان شاهنشاهی ساسانیان، و پدر بابک و بابک پدر اردشیر نخستین پادشاه آن سلسله است. و لغت نویسان و مورخان
اسلامی او را ساسان الاصغر نامیده اند در مقابل ساسان الاکبر که بنابروایات افسانه اي جد همین ساسان (ساسان چهارم به اصطلاح
انجمن آرا) و فرزند بهمن بن اسفندیار است( 1). در ترجمهء تاریخ طبري آمده: اصطخر را روستائی است نام وي طیروره( 2)، و
اردشیر از آن ده بود و ساسان جد اردشیر مردي مبارز، با هفتاد هشتاد سوار برآمدي، و ملک نبود ولیکن بر این دیه ها و روستاها
صفحه 714
مهتر بود و آتشخانهء اصطخر بدست وي بود، و مردي جلد بود، و او را زنی بود رام بهشت( 3) نام از نسل بازرنجیان که ملوك
فارس بودند. پس ساسان را پسري آمد او را بابک نام کرد، و این بابک چون از مادر بیامد موي او دراز بود مادرش گفت این پسر
را کاري بشاید بود. پس چون بزرگ شد ساسان بمرد و بابک هم بکار پدر ایستاد مهتري آن روستاها و نگاه داشتن آتشخانه و
همهء استخر. (ترجمهء تاریخ طبري چ مشکور ص 81 و 82 ). اندر تاریخ چنان است که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وي
بزاد. (مجمل التواریخ والقصص ص 32 ). در کارنامه آمده که ساسان پدر اردشیر و داماد بابک از نژاد بهمن بود ولی باگردان به
صحراگردي می پرداخت و روایات در این باب مختلف است. (سبک شناسی ج 1 ص 11 ). ثعالبی از اردشیر پسر ساسان سخن
میراند و نوشتهء او مطابق روایت ایرانی است که موافق تاریخ نیست زیرا ساسان داماد پاپک نبود بل پدر او بود، او نیز نژاد ساسان را
به بهمن (اردشیر درازدست) میرساند. (ایران باستان ج 3 ص 2565 ). پدر اردشیر را ساسان نام بود از نسل ساسان بن بهمن. پدر
اردشیر شبانی بابک کردي. بابک در حق او خوابی دید( 4) از نژادش پرسید اظهار کرد. بابک او را معزز داشت و دختر داد، اردشیر
متولد شد. (تاریخ گزیده چ عکسی اروپا ص 104 ). فردوسی در شاهنامه ساسان را چهارمین پسر ساسان بن داراي کیانی معرفی
میکند که همه ساسان نام داشتند: برین هم نشان تا چهارم پسر همی نام ساسانش کردي پدر. ساسان بنزد شبانان بابک رسید و ابتدا
مزدور و بعدها سرشبان شد شبی بابک بخواب چنان دید: که ساسان به پیل ژیان برنشست یکی تیغ هندي گرفته بدست... چنین دید
در خواب کآتش پرست سه آتش ببردي فروزان بدست چو آذرگشسب و چو خرداد و مهر فروزان بکردار گردان سپهر همه پیش
ساسان فروزان بدي به هر آتشی عودسوزان بدي. بابک بزرگان و فرزانگان را انجمن کرد و خواب خویش باز گفت. خوابگزار
پیش بینی کرد که ساسان یا پسرش پادشاه خواهد شد. بابک ساسان را بدرگاه خواند. ز ساسان بپرسید و بنواختش برخویش
نزدیک بنشاختش. و از گوهر و نژاد او بپرسید. ساسان چون بجان زینهار یافت. به بابک چنین گفت از آن پس شبان که من پور
ساسانم اي پهلوان نبیره جهاندار شاه اردشیر که بهمنش خواند همی یادگیر بابک وي را بنواخت و دختر خود بدوداد و اردشیر
ثمرهء این پیوند بود. رجوع به شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1923 تا 1926 شود. روایت شبانی ساسان جد ساسانیان در شاهنامه یک
بار نیز از زبان بهرام چوبین به خسرو پرویز بیان میشود: بدوگفت بهرام کز راه داد تو از تخم ساسانی اي بدنژاد که ساسان شبان و
شبان زاده بود نه بابک شبانی بدو داده بود؟ (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2701 ). مشیرالدوله در کتاب ایران باستان آرد: چنانکه
طبري گوید (ج 2 ص 56 ) ساسان موبد معبدي بود که در استخر براي ناهید (یکی از ایزدان مذهب زرتشت) ساخته بودند و زن او
رام بهشت را دختر یکی از پادشاهان بازرنگی میدانستند. این سلسلهء پادشاهان در استخر سلطنت داشت. پاپک پسر ساسان در شهر
خیر در کنار دریاچهء پختگان یا بختگان حکومت میکرد. او براي پسرش اردشیر منصب ارگبدي (دژبانی) قلعهء دارابگرد را گرفت
و پادشاهی که این منصب به او داد گوزهر بازرنگی بود. بعدها پاپک گوزهر را کشت و از اردوان عنوان پادشاهی براي پسرش
خواست و با وجود امتناع اردوان از اعطاي آن، شاپور بعد از فوت پدرش خود را پادشاه دانست و برادرش اردشیر را بتمکین از خود
فراخواند ولی شاپور ناگهان درگذشت و اردشیر تاج پادشاهی بر سر نهاد. این است مفاد روایت طبري که با روایت کارنامهء اردشیر
پاپکان و فردوسی اختلاف کلی دارد. موافق این روایت نسب ساسان جد جد اردشیر به بهمن (اردشیر درازدست) میرسد. یعنی جد
جد او که نیز ساسان نام داشت و پسر دارا معاصر اسکندر بود پس از کشته شدن دارا به هند رفت. در دورهء اشکانیان ایران به
دویست و چهل دولت کوچک تقسیم میشد و شاه اشکانی بر تمامی پادشاهان سلطنت داشت، پاپک که پادشاه پارس بود خوابهائی
حیرت آور دید و دانشمندان آن را چنین تعبیر کردند که چوپان او ساسان یا پسرش شاه خواهند شد. پس از آن پاپک ساسان را
خواست و معلوم کرد که نسب او به بهمن (اردشیر درازدست) میرسد و دختر خود را به او داد و از این پیوند اردشیر به دنیا آمد.
پیداست که این روایت افسانه است و آن را از این جهت گفته اند که نسب ساسانیان را به هخامنشیان برسانند زیرا از انقراض
سلسلهء هخامنشی تا زمان پاپک 555 سال گذشته بود و بنابر این ممکن نبود نسب ساسان در چهار یا پنج پشت به داریوش یا داراي
صفحه 715
داستانها برسد. ثانیاً اگر ساسان بهند رفت و اولاد او تا زمان اردوان در آنجا ماندند خیلی بعید است که ساسان معاصر پاپک، پنج
قرن و نیم پس از مهاجرت نیاکانش به هند، ایرانی مانده و بپارس بازگشته چوپان پاپک شده باشد و بالاخره با صرف نظر از همهء
این ایرادات ساسان پدر پاپک بود نه داماد او، و زن او رام بهشت را دختر گوزهر بازرنگی امیر استخر میدانستند نه دختر بابک...
باید دانست که پاپک پدر اردشیر یکی از اترپاتها (آذربانان) بود که هم روحانی بودند و هم در پارس حکمرانی میکردند. و تا
کنون از سی تن از اَتروپاتهاي پارس مسکوکاتی بدست آمده است. (از ایران باستان ج 3 ص 2529 تا 2531 ). نام زن ساسان
بطوري که از کتیبهء کعبهء زردشت برمی آید دینگ بود. (ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 106 ). و نیز رجوع به قاموس
الاعلام ترکی و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 222 و تاریخ طبري چ لیدن ج 2 ص 813 و سبک شناسی ج 1 ص 134 و تاریخ
318 شود : بابک ساسان کو و کو اردشیر کوست نه - سیستان ص 201 و ایران تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین صص 291
بهرام نه نوشیروان. ناصرخسرو (دیوان ص 317 ). هستم ز نسل ساسان نزتخمهء تکین هستم ز صلب کسري نز دودهء ینال. مجدالدین
همگر شیرازي. - آل ساسان؛ خاندان ساسانی. سلسلهء ساسانی. ساسانیان : از آن چندان نعیم جاودانی که ماند از آل سامان و آل
ساسان.رودکی. رجوع به ساسانیان شود. - ابوساسان؛ کنیۀ کسري انوشروان ملک الفرس و هو اعجمی و قال بعضهم انما هو
انوساسان بالنون. (تاج العروس) (شرح قاموس) : هذا ابوساسان قد اشجاکم ماذا لقیتم من ابی ساسان.اوراق صولی( 5). - بیت
ساسان؛ خاندان ساسانی. - گوهر ساسان؛ نژاد ساسانی : خلق همه ز آب و خاك و آتش و بادند وین ملک از آفتاب گوهر ساسان.
1) - نسب اردشیر بصور مختلف نقل شده است: اردشیربن بابک بن ساسان بن [ بابک بن ) .( رودکی (از تاریخ سیستان ص 320
مهرمس بن ] ساسان بن بهمن بن اسفندیار. (ترجمهء تاریخ طبري چ مشکور ص 81 ). و قیل فی نسبته اردشیربن بابک بن ساسان بن
بابک زراربن بهافریذبن ساسان الاکبربن بهمن بن اسفندیاربن بشتاسب. (طبري ص 476 ). اردشیربن بابک بن شاه ساسان بن فریدبن
زراره بن ساسان بن بهمن. (زین الاخبار). اردشیربن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بهمن بن
اسفندیاربن وشتاسف. (فارسنامهء ابن بلخی). و نسب او در سیرالملوك چنین است: اردشیربن پاپک بن ساسان بن فانک (ظ.:
فافک)بن مهونس (مهرمس)بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار. (مجمل التواریخ والقصص ص 32 ). اردشیربن بابک شاه بن ساسان
بن بابک بن ساسان بن مه آفریدبن مهرش (مهرمس) بن ساسان اکبربن بهمن بن اسفندیار. (آثار الباقیهء بیرونی از انجمن آرا). در
احتمال میدهد که تلفظ درست این اسم مهرسان باشد. بنظرنگارنده [ Noldeke متن تاریخ طبري مهرمس آمده، استاد نولدکه
پورداود ] گذشته از اینکه چنین اسمی [ مهرسان ] در جاي دیگر در جزو سلسلهء ساسانیان دیده نشده، این اسم تحریف شده نیست.
مس در پهلوي که اکنون در فارسی مه گوئیم بمعنی بزرگ است مثل مسمغان در لهجهء دري که مصطلح زرتشتیان ایران است،
.( مامس یعنی مادربزرگ و بامس یعنی پدربزرگ بنابراین مهرمس درست اسمی است مثل بزرگمهر. (یشتها، پورداود ج 2 ص 264
( مهرمس درتاج العروس بغلط مهرمش و در انجمن آرا و آنندراج مهرش نقل شده است. ( 2) - طیروده من رستاق خیر. (طبري). ( 3
چاپ شده است. ( 4) - خواب دیدن بابک از اینک در شبی آذرفرنبغ وآذر گشسب و برزین مهر بخانهء « مشهب » - در متن بغلط
ساسان فرود آمدند. رجوع به فقرهء 10 از فصل اول کارنامهء اردشیر بابکان و شاهنامه شود. ( 5) - اخبار الراضی بالله والمتقی لله چ
. 1935 م. مصر، ص 216
ساسان.
.( (ص نسبی) ساسانی. ساسانیان : تن آسان بسوي خراسان کشید سپه را بر آئین ساسان کشید. (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2327
چو آزرمها بر زمین برزنیم همه بیخ ساسان ز بن برکنیم. (ایضاً ص 2665 ). ز دفتر همه نامشان بسترم سرتخت ساسان به پی بسپرم.
.( (ایضاً ص 2695
صفحه 716
ساسان.
(اِخ) (...پنجم) بعد از خسروپرویز در مرو بوده، و نامهاي پادشاهان ایران را که پارسیان آنان را به وخشوري پذیرفته اند و آن پانزده
صحیفه است و بزبان آسمانی نسبت داده اند، او بفارسی ترجمه کرده و نام آن دساتیر است( 1) و فرهنگ لغات دساتیر نیز در تلو آن
حاضر است و بعضی لغات از آنجا نقل شد و میشود. (انجمن آرا) (آنندراج). پنجم ساسان( 2) بزعم مؤلف دساتیر، شانزدهمین
پیغامبر ایرانی بوده است. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ص 34 و مزدیسنا در ادبیات فارسی معین چ 1 ص 50 و 51 شود.
1) - بر اساسی نیست. رجوع به دساتیر شود. ( 2) - پنجم بودن این ساسان، به اعتبار این است که قبل از او چهار تن را به این نام )
یاد کرده اند: اول ساسان بن بهمن (ساسان الاکبر). دوم ساسان بن دارا. سوم ساسان بن ساسان. چهارم ساسان پدر بابک و جد
اردشیر. (ساسان الاصغر). رجوع به شاهنامه و ردیف و ردهء هریک در این لغت نامه شود.
ساسان.
(اِخ) محلتی به مرو، در خارج آن شهر از دروازهء فیروزیه. و بعضی از روات بدان منسوبند. (معجم البلدان یاقوت). نام این موضع در
انساب سمعانی ساسیان ضبط شده است. رجوع به ساسیان شود.
ساسان.
(اِخ) (رودخانهء...) در کازرون، آبش شیرین و گوارا، از چشمهء ریجان برخاسته از تنگ چکان گذشته در قریهء حسین آباد
کازرون به آب چشمهء سراب شیر و چشمهء سیاه رود آمیخته، وارد رودخانهء شاپور شود. پس در قریهء پوشکان کازرون به آب
چشمهء سرآب دختران پیوسته چون به قریهء رودك خشت رسد آن را رودخانهء خشت گویند. (فارسنامهء ناصري).
ساسان.
(اِخ) حمدالله مستوفی آن را نام قدیم فسا شمارد و گوید: [ فسارا ] فسابن طهمورث دیوبند ساخته بود خراب شد، گشتاسف بن
لهراسب کیانی تجدید عمارتش کرد. و نبیره اش بهرام بن اسفندیار به اتمام رسانید، ساسان نام کرد. (نزهۀ القلوب چ لسترنج ص
.(125
ساسان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان نودان بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون، واقع در 12 هزارگزي شمال نودان و جنوب کوه
.( چنارشاهیجان و 33 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7
ساسان.
(اِخ) ابن بهمن بن اسفندیار ملقب به ساسان الاکبر مطابق روایات افسانه اي که در شاهنامه و نیز در کلیهء کتابهاي تاریخ و لغت
آمده، جدّ سلسلهء ساسانی است. در برهان قاطع آمده: نام پسر بهمن بن اسفندیار است که از هماي دخت که هم خواهر و هم مادر
او و هم زن و هم دختر پدر او بود گریخت، گویند چون بهمن، هماي دختر خود را ولیعهد گردانید ساسان از خوف جان به
کوهسار گریخت و سیاحت پیشه کرد، جمعی از درویشان بر او گرد آمدند و در هیچ مسکنی منزل نساخت و در هیچ موضعی وطن
صفحه 717
نگرفت بدین معنی آن طایفه را که به انواع گدائی و اصناف سؤال، جواهر و نقود از دکان و کیسه هاي مردم استخراج میکردند
ساسان نامند. (برهان). او [ بهمن ] را پسري بود نام او ساسان از زنی نام او شیوذ( 1) از فرزندان طالوت ملک. (ترجمهء تاریخ طبري
چ مشکور ص 70 ). در شاهنامه آمده: پسر بود او را یکی شیرگیر که ساسانش خواندي ورا اردشیر یکی دخترش بود نامش هماي
هنرمند و بادانش و پاك راي پدر درپذیرفتش از نیکوي بدان دین که خوانی ورا پهلوي هماي دل افروز تابنده ماه چنان بد که
آبستن آمد ز شاه چو شش ماه شد پر ز تیمار شد چو بهمن چنان دید بیمار شد چو از درد، شاه اندر آمد ز پاي بفرمود تا پیش او
شد هماي چنین گفت کاین پاك تن چهرزاد ز گیتی فراوان نبوده ست شاد سپردم بدو تاج و تخت بلند همان لشکر و گنج و بخت
بلند ولیعهد من او بود در جهان هم آنکس که زو زاید اندر نهان چو ساسان شنید این سخن خیره شد ز گفتار بهمن دلش تیره شد
به سه روز و دو شب بسان پلنگ از ایران بمرزي دگر شد ز ننگ دمان سوي شهر نشاپور شد پر از درد بود از پدر دور شد زنی را ز
تخم بزرگان بخواست همی خویشتن داشت با خاك راست همی داشت تخم کیی در نهفت ز گوهر بگیتی کسی را نگفت زن
پاك تن پاك فرزند زاد یکی نیک پی پور فرخ نژاد پدر نام ساسانش کرد آن زمان مر او را بزودي سرآمد زمان. (شاهنامه چ
کی بهمن، پسر اسفندیار بود و مادرش را نام اسنور( 2) بود » : 1757 ). در مجمل التواریخ و القصص آمده - بروخیم ج 6 صص 1755
از فرزندان طالوت الملک، و نام او اردشیر بود، کی اردشیر دراز انگل خواندندي او را و به بهمن معروف است، و او را درازدست
نیز گویند... و او را پسري بود نامش ساسان، و دختري هماي. (همان کتاب ص 30 ). بهمن را پسري بود نام وي ساسان، چون بهمن
پادشاهی دختر را داد، [ وي ] ننگ آمدش از این کار و به دور جاي برفت و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چند بدست
آورد و همی داشتی تا به هندوستان اندر بمرد، و از وي پسري ماند هم ساسان نام بود، تا پنجمین پسر همچنان [ ساسان ] نام همی
نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه اصطخر خوابها دید که بجایگاه گفته شود. (همان
کتاب ص 32 و 33 ). چون بهمن گذشته شد از وي پنج فرزند ماند. دو پسر یکی ساسان دیگر دارا... ساسان با آنکه عامل و عالم و
مردانه بود رغبت بپادشاهی نکرد و طریق زهد سپرد و در کوه رفت. (فارسنامهء ابن بلخی چ تهران ص 44 ). او [ بهمن ] را پسري
بود ساسان نام و دختري هماي نام بهمن هماي را زن کرد و پادشاهی به دختر داد ساسان از رشک بعبادت مشغول شد. (تاریخ
3) به عقیدهء یزدانیان ساسان نخست تارك دنیا شد و بپادشاهی نپرداخت و خود را در حکمت و ریاضت ).( گزیده چ عکسی ص 89
کامل ساخت و اولاد خود را نیز به تحصیل دانش و فرزانگی وصیت کرد و همهء اولاد او در سلک کاملین منسلک شده اند.
(انجمن آرا) (آنندراج). نخست ساسان بزعم مؤلف دساتیر پانزدهمین پیغامبر ایرانی بوده است( 4). رجوع به فرهنگ ایران باستان
پورداود ص 34 و مزدیسنا در ادبیات فارسی معین چ 1 ص 50 و 51 شود. ( 1) - ن ل: اشواد. مجمل التواریخ والقصص: اسنور.
کتیبهء زردشت (بنقل کریستنسن): دینگ. ( 2) - ن ل: اشواد. ترجمهء تاریخ طبري، چ مشکور، ص 70 : شیوذ. اسنور. کتیبهء زردشت
(بنقل کریستنسن): دینگ. ( 3) - و نیز رجوع به تاریخ بیهق ص 24 و ساسی در این لغت نامه شود. ( 4) - بر اساسی نیست. رجوع به
دساتیر شود.
ساسان.
(اِخ) ابن دارا (ساسان دوم) بروایت فردوسی در شاهنامه فرزند دارا آخرین پادشاه کیانی است که بعد از پدر به هند گریخت.
فردوسی گوید: چو دارا به رزم اندرون کشته شد همه دوده را روز برگشته شد پسر بد مر او را یکی شادکام خردمند و جنگی و
ساسان به نام پدر را بدانگونه چون کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید از آن لشکر روم بگریخت اوي به دام بلا برنیاویخت اوي
به هندوستان در، بزاري بمرد ز ساسان یکی کودکی ماند خرد برین هم نشان تا چهارم پسر همی نام ساسانش کردي پدر شبانان
بدندي و گر ساربان همه ساله با درد و رنج گران. (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1923 ). یک بار دیگر در شاهنامه هنگام گفتگوي
صفحه 718
خسرو پرویز با بهرام چوبین نام این ساسان بمیان می آید: ورا گفت خسرو چو دارا بمرد نه تاج بزرگی به ساسان سپرد؟ (شاهنامهء
چ بروخیم ج 9 ص 2701 ). رجوع به ساسان شود.
ساسان.
(اِخ) ابن روزبه. از امیران ایران پیش از اسلام است و در مجمل التواریخ و القصص بنقل از تاریخ حمزهء اصفهانی نام وي در شمار
ساسان بن روزبه پادشاه تهامه، و مصر، و عمان، و ثعلبه، و یثرب » : مرزبانانی از پارسیان آمده که بر دیار عرب فرمان راندند. و گوید
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 79 و تاریخ .« بوده است اندر روزگار قدیم. روزبه ساسان همچنین بر عمل پدر بوده است
حمزهء اصفهانی چ برلن ص 91 شود.
ساسان.
(اِخ) ابن ساسان (ساسان سوم) به روایت فردوسی در شاهنامه، فرزند ساسان بن بهمن بن اسفندیار است. فردوسی گوید: چون بهمن
هماي را ولیعهد خود ساخت ساسان دلتنگ شد و به نیشاپور رفت و زنی از بزرگان بخواست و او را فرزندي آمد که: پدر نام
ساسانش کرد آن زمان مر او را بزودي سرآمد زمان چو کودك ز خردي بمردي رسید در آن خانه جز بینوائی ندید ز شاه نشاپور
بستد گله که بودي به کوه و بهامون یله همی بود یک چند چوپان شاه به کوه و بیابانش آرامگاه. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص
.(1756
ساسان.
(اِخ) ابن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس بن ساسان بن بهمن. مؤلف فارسنامه (ابن بلخی) نام وي را در سلسلهء نسب بیست و
پنجمین پادشاه ساسانی که بعد از شهربراز (بسال 629 م.) بر تخت نشست آورده و نسب او چنین است: خرهان بن ارسلان بن
باینجوربن مازبدبن لنموربن دبیرفدبن اوتکدسب بن ویونجهان بن تالجاترب بن انوش بن ساسان بن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس
.( بن بهمن الملک. (فارسنامه چ تهران ص 20 و چ اروپا ص 25
ساسان آباد.
(اِخ) نام قدیمی سبزوار بزعم مؤلف تاریخ بیهق، و آن منسوب به ساسان بن بهمن است. در تاریخ بیهق آمده: چون ساسان دید که
پدرش جنینی را بر وي اختیار کرد او برخاست و گوسفندکی چند خرید و به ناحیت بیهق آمد و آنجا که ساسان قاریز است که
ساسقاریز نویسند نزول کرد، و آن کاریز بفرمود تا براندند. پس گوسفندان اینجا آورد که قصبهء ساسان آباد است که امروز سبزوار
نویسند. پس به حدود یوزکند ترکستان رفت که آن را اوزجند خوانند و آنجا دیهی بناکرد که آن را سبزوار (سابزوار) خوانند و
.( اصل آن هم ساسان آباد است و امروز [ نیمهء دوم قرن ششم ] معمور و مسکون است. (تاریخ بیهق چ احمد بهمنیار ص 40 و 41
ساسان الاصغر.
[نُلْ اَ غَ] (اِخ) لقبی است که مورخان اسلامی به ساسان پدر بابک پدر اردشیر بابکان داده اند ساسان الاصغربن بابک بن
و او حفید ساسان الاکبربن بهمن بن اسفندیار است. (تاج العروس). و رجوع به منتهی « ابوالاکاسره » مهرمس( 1)بن ساسان الاکبر
الارب و طبري چ لیدن ج 2 ص 813 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 222 و مجمل التواریخ و القصص ص 33 و ساسان (چهارم) در این
صفحه 719
شود. « ساسان جدّ خاندان ساسان » لغت نامه شود. ( 1) - در اصل: مهرمش. رجوع به حواشی ذیل
ساسان الاکبر.
[نُلْ اَ بَ] (اِخ) لقبی است که فرهنگ نویسان و مورخان اسلامی به ساسان بن بهمن (ساسان نخست)( 1) داده اند. رجوع به تاج
( و سبک شناسی ج 1 ص 134 و نیز رجوع به ساسان بن بهمن در این لغت نامه شود. ( 1 « س وس » العروس و شرح قاموس در مادهء
- به اصطلاح انجمن آرا ظاهراً بپیروي از دساتیر.
ساساندره.
.Sassandra - ( [رَ] (اِخ)( 1) رودخانه اي است در افریقاي غربی فرانسه که به خلیج گینه می ریزد. ( 1
ساسان سرا.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 4هزارگزي خاور رضوانده، کنار راه آهن
پونل به کپورچال. جلگه اي، و هواي آن معتدل مرطوب و مالاریائی، و آب آن از رودخانهء شفارود، و محصول آن برنج و ابریشم
.( و صیفی است، 296 تن سکنه دارد که به زراعت میگذرانند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
ساسان قاریز.
(اِخ) معرب ساسان کاریز، دیهی در بیهق، و آن را در قرن ششم ساسقاریز می نوشتند. و در این عصر نام یکی از کاریزهاي مغیثه از
توابع ربع کاه است و از دیه آن اثري نیست. رجوع به تاریخ بیهق ص 40 و حواشی آن ص 336 و ساسان آباد در این لغت نامه
شود.
ساسان کرد.
[نِ كُ] (اِخ) لقب ساسان بن بهمن است. (شرح مقامات حریري مطرزي چ سنگی 1273 ص 39 بنقل دکتر معین در حاشیهء برهان).
رجوع به ساسان بن بهمن شود.
ساسانی.
(ص نسبی) منسوب به ساسان نیاي اردشیر و جد سلسلهء شاهنشاهی ساسانی: دولت ساسانی. سلسلهء ساسانی. خاندان ساسانیان.
سلاطین ساسانی. ساسانیه. آل ساسان. آل اردشیر. بنو ساسان. اکاسره. رجوع به ساسان و ساسانیان شود.
ساسانی.
(ص نسبی) (پهلوي...) زبان دورهء ساسانیان. پهلوي جنوبی و جنوب غربی. پارسیک. زبان ساسانی. لهجهء متأخر از زبان پهلوي که
در دورهء حکومت ساسانیان در ایران متداول بوده و این در مقابل پهلوي اشکانی است که لهجهء مقدم بر آن بوده است. رجوع به
پهلوي (زبان و خط...) در این لغت نامه شود. - کتیبهء ساسانی؛ کتیبه بزبان پهلوي ساسانی. سنگ نبشتهء بازمانده از دورهء ساسانی.
صفحه 720 از 2342 www.Ghaemiyeh.com لغتنامه دهخدا مرکز __________تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
ساسانیان.
(اِخ)( 1) سلسلهء شاهنشاهانی که بعد از اشکانیان و تا حملهء تازیان بر ایران حکومت میکردند. خاندان ساسانی بعد از خاندان
هخامنشی مقتدرترین و معروفترین سلسلهء ایرانی است و دورهء چهارصد سالهء شاهنشاهی ساسانیان تأثیر عظیمی در تکوین ملیت و
فرهنگ ایرانی داشت و هنگامی که سخن از ایران باستان و آداب و سنن خالص ملی ایران بمیان می آید هر ایرانی بلافاصله تمدن
ساسانی را توأم با تمدن هخامنشی فرایاد می آورد. مؤسس این سلسله اردشیر پور بابک پور ساسان، و آخرین پادشاه آن یزدگرد
سوم بود و مدت سلطنت آنان، از کشته شدن اردوان آخرین پادشاه اشکانی [ 226 م. ] تا کشته شدن یزدگرد سوم [ 652 م. / 31 ه .
ق. ] 426 سال بود و در این مدت 35 تن از آنان سلطنت راندند. ساسان جد این خاندان مردي از دودمان نجبا و موبد پرستشگاهی
بود که در استخر براي ناهید (آناهیتا) ساخته بودند. زن او [ رام بهشت ] دختر گوزهر (گوچیهر) از پادشاهان بازرنگی (وازرنگ)
بود. بازرنگیان در نیسایه (نسا= بیضا = کاخ سفید) در شمال شیراز حکومت داشتند. بابک پسر ساسان در شهر خیر در کنار دریاچهء
بختگان حکومت داشت و با استفاده از خویشاوندي با بازرنگیان پسر خود اردشیر را بمقام ارگبدي شهر دارابگرد رسانید و این
مقدمهء پیشرفت این خانواده بسوي قدرت گردید. مقارن این احوال بابک بر گوچیهر شاه شورید و مقر وي نیسایه را گرفت و
گوچیهر را کشت و خود بشاهی رسید. اردشیر میخواست پادشاه سرتاسر پارس شود ولی بابک اندیشهء فرزند جاه طلب را دریافت
و هراسان شد و نامه اي بحضور شاهنشاه اردوان پنجم نوشت و دستوري خواست که تاج گوچیهر را بر سر فرزند بزرگتر خود
شاهپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت که او بابک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. بابک اندکی بعد از این واقعه درگذشت و
شاهپور بجاي او نشست و میان او و برادرش اردشیر کشمکش بالا گرفت ولی اردشیر مجبور به اطاعت از برادر بزرگتر شد. اتفاقاً
شاهپور بطور ناگهانی بدرود حیات گفت. این حادثه را مشیرالدوله. (در کتاب ایران قدیم ص 151 ). بسال 212 م.( 2) بعلت خراب
شدن زیرزمین قصر ملکه هماي میداند و کریستنسن. (چ دوم ترجمهء کتاب او ص 107 ). بسال 208 م.( 3) در ضمن حمله به
دارابگرد در نتیجهء افتادن سنگی از سقف در خانهء ویرانه اي ذکر میکند. بعد از شاهپور برادران دیگر تخت و تاج را به اردشیر
تقدیم کردند و بدینسان مردي به قدرت رسید که تاریخ او را مؤسس حقیقی شاهنشاهی ساسانی میشناسد. اینک پادشاهان ساسانی
241 م. ] اردشیر اندیشهء شاهنشاهی بزرگی را - و خلاصه اي از شرح حوادث روزگار هریک: 1 - اردشیر اول (ارت خشتر) [ 226
در سر داشت، ابتدا برادران خود را کشت و طغیان دارابگرد را فرونشاند و بکرمان تاخت و پادشاه آنجا بلاش (ولخش) را گرفت و
پسر خود اردشیر را والی آنجا کرد. آنگاه بسال 223 م. علم طغیان برافراشت، و پادشاهان خوزستان و عمان را مطیع خود کرد.
اردوان آهنگ سرکوبی اردشیر کرد و به پادشاه خوزستان دستور داد اردشیر را بازدارد و به تیسفون فرستد ولی اردشیر پیش دستی
کرد ابتدا شاذشاهپور شهریار اصفهان را شکست داد و کشت و آنگاه رو به اهواز نهاد و پادشاه خوزستان را از پاي درآورد و
ولایت کوچک میشان را (در مصب دجله و کرانهء خلیج فارس) فروگرفت. سرانجام نبرد بزرگی میان اردشیر و شاهنشاه اشکانی که
خود فرماندهی سپاه را داشت در جلگهء هرمزدگان خوزستان درگرفت و به روز 28 آوریل 224 م.( 4) سپاه اشکانی شکسته و
اردوان کشته شد. چندي بعد اردشیر پیروزمندانه وارد تیسفون گردید و به سال 226 م. در معبد ناهید در استخر یا در تنگهء نقش
را برگزید، و ایران در تحت تسلط او درآمد ولیکن ارمنستان و گرجستان موقّتاً « شاهنشاه ایران » رجب تاجگذاري کرد و عنوان
مستقل ماندند. اردشیر پس از تسخیر سگستان و ابرشهر (در خراسان) و مرو و خوارزم و بلخ قدرت خود را بر نواحی شرقی نیز بسط
داد و پادشاهان کوشان (درهء کابل و پنجاب) و طوران قزدار (در جنوب کویته) و مکوران (یا مکران) سفیرانی بحضور او فرستادند،
و او را به شاهنشاهی شناختند. آنگاه به ایران بازگشت و به آهنگ جنگ با رومیان به سال 228 م. از فرات گذشت. قیصر روم،
الکساندر سِوِر سه سپاه مأمور حمله به ایران کرد، اردشیر هر سه سپاه را درهم شکست و حرّان و نصیبین را گرفت و آنگاه روي به
ارمنستان نهاد و خسرو پادشاه آنجا را شکست داد و کشت. اردشیر براي تقویت بنیاد شاهنشاهی ایران کارهاي مؤثري انجام داد، با
صفحه 721
رسمی کردن دین زردشت و تعقیب و کشتار شاهزادگان ساسانی بنیاد سلطنت و حکومت را استوار ساخت. کارهاي بزرگ اردشیر
را بشرح زیر می توان خلاصه کرد: ایجاد مرکزیت و تبدیل پادشاهان محلی به نجباي درباري، جمع آوري اوستا که از روزگار
بلاش اول اشکانی آغاز شده بود، رسمی کردن دین زردشت، تقسیم مردم به طبقات، ایجاد آرامش و ایمنی، زنده کردن سپاه
جاویدان داریوش بزرگ، تخفیف کیفرها از جمله منع بریدن دست. اندیشه و سیاست اردشیر را در دو جمله خلاصه کرده اند:
بجاي آزادي دورهء اشکانی باید نظم و قانون واحدي حکمفرما باشد. دین و دولت بهم بسته اند، یکی بی دیگري نپاید. 2 - شاپور
271 م. ]، شاپور بعد از مرگ پدر جانشین او شد و مطابق یک سنت باستانی که تاجگذاري در نخستین - نخست (شاه پوهر) [ 241
نوروز پس از جلوس شاه انجام میگرفت در 242 م. رسماً تاج گذاري کرد. در آغاز پادشاهی او ارمنستان و حّران شوریدند.
244 م. با - ارمنستان را به آسانی و حران را بعد از محاصرهء ممتد و بکمک دختر پادشاه آنجا بازگرفت. آنگاه در سالهاي 241
رومیان جنگید. در این جنگها ابتدا نصیبین( 5) و انطاکیه را گرفت ولی چون گردین بامپراطوري روم رسید و خود بجنگ شاپور
آمد سپاه ایران در سوریه شکست خورد و نصیبین از دست رفت و تیسفون در محاصره افتاد. سرانجام با شورش رومیان و خلع
گردین جانشین او با شاپور پیمان صلح بست و ارمنستان و بین النهرین جزو ایران گردید. دومین جنگهاي شاپور از 258 تا 260 م.
طول کشید. این بار ابتدا شاپور به پیروزیهاي درخشانی رسید. والرین( 6) امپراتور سالخوردهء روم را اسیر کرد و مردي بنام
سیریادیس( 7) را به امپراطوري روم گماشت و لقب قیصر بدو داد و این حادثه در آن روزگاران انعکاس شگرفی در جهان داشت.
شاپور بعد از فتح انطاکیه و کاپادوکیه آهنگ ایران کرد ولی در راه اذینه (اذناتوس) پادشاه تدمر که از آن پیش از شاپور خشونت
دیده بود بهمدستی تازیان بادیه نشین به انتقام حادثهء پیشین و به امید غنائم بیکران بدشمنی راه بر او ببست و سپاه او را تار و مار
کرد و حتی بعضی از زنان شاپور را به اسارت گرفت و در تعقیب سپاهیان ایران تیسفون را محاصره کرد و سپس شامات را گرفت و
با روم متحد شد. شاپور از شاهان بزرگ ساسانی است. او بدست مهندسان و اسیران روم سد شادروان را در شوشتر بر رود کارون
ساخت و نیز شهر شاپور را در نزدیکی کازرون بناکرد. بناي نیشابور و جندي شاپور را نیز بدو نسبت داده اند. پدید آمدن مانی [
273 م. ] بعد از پدر برتخت نشست، - بسال 242 م. ] در روزگار او بود. مرگ او بسال 271 م. روي داد. 3 - هرمزد اول [ 272
هرمزد پیش از سلطنت اردشیر( 8) نام داشت. وي بانی شهر هرمزداردشیر در خوزستان است که بعدها تازیان آن را سوق الاهواز
- نامیدند( 9). مانی را که از ایران رفته بود به ایران خواست و در کاخ خود در دستگرد جاي داد و نواخت. 4 - بهرام اول [ 272
275 م. ] وي بعد از برادر بتخت نشست. در روزگار او زنوبیا شاهبانوي تَدمُر زن اذینه از ایران یاري خواست. بهرام سیاست غلطی
در پیش گرفت. بدین صورت که سپاه اندکی روانه کرد و در نتیجه هم تدمر بدست رومیان افتاد و هم ارلین امپراطور روم از
مداخلهء ایران رنجید و بقصد کینه جوئی مردم آلان را بر آن داشت که از طرف قفقاز به ایران تاختند. ولی ارلین پس از ورود به
بیزانس [ 275 م. ] و اندکی بعد بهرام در گذشت. به دستور این شاه، مانی را گرفتند و زنده پوست کندند و در جندي شاپور براي
282 م. ] بعد از پدر پادشاه شد. ابتدا ستمگر و خونریز بود و چون کنگاشی - تماشاي مردم به تیري آویختند. 5 - بهرام دوم [ 275
براي خلع او کردند به اندرز موبدي رفتار خود را تغییر داد. از کارهاي او مطیع کردن سکاهاي سیستان و افغانستان بود که بتحریک
و همدستی برادرش هرمزد فرمانرواي خراسان طغیان کرده بودند. در همین سالها کاروس( 10 ) امپراطور روم در اجراي نقشهء ارلین
به مرزهاي شمالی ایران تاخت و با سارماتها جنگید بعد بین النهرین و حتی تیسفون را گرفت ولی در یک روز طوفانی بدنبال یک
رعد و برق او را مرده یافتند، و سپاه روم آن را نشانهء خشم خدا دانستند و عقب نشینی کردند. 6 - بهرام سوم [ 282 م. ] پسر هرمز
بعد از وفات بهرام دوم بتخت نشست( 11 ) و چون در حیات پدرش پس از تسخیر سیستان به حکومت آنجا منصوب گشت به
301 م. ] نرسی پسر شاپور اول است و بعضی او را - سکانشاه مشهور بود و چند ماهی بیش سلطنت نکرد. 7 - نرسی (نرسه) [ 282
پسر بهرام سوم دانسته اند. در دورهء او جنگهاي شدیدي بر سر ارمنستان با رومیان درگرفت دیو کلسین( 12 ) امپراطور روم تیرداد را
صفحه 722
بپادشاهی ارمنستان گماشت ولی نرسی او را از آنجا بیرون راند. دیوکلسین، گالریوس( 13 ) سردار معروف را بسوي ایران فرستاد.
نرسی در 296 م. رومیان را در هم شکست و تیرداد و گالریوس گریختند. ولی سال بعد گالریوس نرسی را در ارمنستان شکست داد
( و پیمان صلحی بسته شد ( 297 م.) که بموجب آن پنج ولایت واقع در ساحل غربی دجله: ارزون، مک، زابده، رحیمیه، کردو( 14
بروم واگذار شد و گرجستان تحت حمایت روم و ارمنستان خارج از منطقهء نفوذ ایران شناخته شد. و این بدترین پیمانی بود که
نظیر آن را در دورهء اشکانی و بعد از آن با روم نبسته بودند. نرسی بعد از انعقاد این پیمان دیگر نتوانست سلطنت کند، استعفا کرد
310 ] وي بعد از پدر بتخت نشست. دادگري کرد و در آبادانی ایران - و چندي بعد از غم بمرد ( 301 م.). 8 - هرمز دوم [ 301
کوشید. در 310 م. در جنگ با اعراب کشته شد. 9 - آذرنرسی (آذرنرسه) [ 310 م. ] بعد از پدر به تخت نشست و چون خونریز و
بیدادگر بود بزرگان و نجبا او را کشتند و پسرش را کور کردند [ 310 م. ] و چون پسري در خاندان سلطنت نبود تاج شاهی را در
خوابگاه شاهبانو زن هرمز آویختند و پسر بدنیا نیامده را بشاهی شناختند. 10 - شاهپور دوم (بزرگ = ذوالاکتاف = هوبه سنبا) [
379 م. ] وي پیش از زادن نام شاهی یافت ولی از 16 سالگی رسماً زمام امور را بدست گرفت. در دورهء او قسطنطین - 310
امپراطور روم دین مسیح را رسمیت داد و از این راه عامل جدیدي براي دشمنی میان ایران و روم فراهم آمد. از خوشبختی شاپور،
قسطنطین درگذشت و در ارمنستان بعلت حمایت تیرداد از دین جدید مردم از او بیزار شدند. شاپور جنگ هائی با روم آغاز کرد
- 350 م. ] بطول انجامید. در همین میان قبائل هون (خیون) بمشرق ایران تاختند و بعد از هفت سال [ 350 - که دوازده سال [ 338
357 م. ] جنگ، شکست قطعی خوردند و گروم بات پادشاه آنان با گروهی سپاه در جنگهاي دوم شاپور با رومیان شرکت جست.
( در آغاز این جنگها شاپور در بهار 360 م. دژآمد (دیاربکر) را بعد از مقاومت شدید، و نیز بزابد را تسخیر کرد. چون یولیان( 15
امپراطور روم شد در 363 با صدهزار مرد از سوریه آهنگ ایران کرد و از فرات گذشت و تیسفون را محاصره کرد ولی در جنگهاي
بعدي به تیر یک مرد ایرانی از پاي درآمد و یکی از سرداران روم به نام یویان( 16 ) به فرماندهی سپاه برگزیده شد، و بموجب یک
پیمان صلح پنج ولایتی که نرسی از دست داده بود به اضافهء نصیبین و سنجار به ایران واگذار شد و دولت روم از مداخله در
ارمنستان دست برداشت. سومین جنگهاي شاپور با روم در دورهء والن سین( 17 )امپراطور بعدي بر سر ارمنستان و گرجستان
درگرفت و بموجب پیمان صلح ( 376 م.) هر دو دولت تعهد کردند در امور آن دو کشور مداخله نکنند. شاپور بزرگ بعد از 70
382 م. ] ظاهراً برادر شاپور بزرگ و مردي نیک فطرت ولی سست - سال سلطنت در 379 م. درگذشت. 11 - اردشیر دوم [ 379
388 م. ] وي پسر شاپور بزرگ بود - راي بود و در سال چهارم سلطنت بوسیلهء بزرگان و نجبا خلع گردید. 12 - شاپور سوم [ 382
و بعد از اردشیر بتخت نشست. در دورهء او ارمنستان میان ایران و روم تقسیم شد. قسمت بزرگ شرقی جزو ایران و قسمت کوچکتر
399 م. ] - غربی از آن روم شد و در هر دو قسمت شاهزادگان اشکانی بحکومت معین شدند ( 384 م.). 13 - بهرام چهارم [ 388
بعد از برادر برتخت نشست و چون در زمان پدر والی کرمان بود معروف به کرمانشاه است. در روزگار او خسرو والی ارمنستان
ایران، بتحریک تئودس( 18 ) یاغی شد. بهرام سپاهی به ارمنستان فرستاد، خسرو را گرفتند و به ایران آوردند و در دژ فراموشی
زندانی کردند و بهرام، شاپور برادر والی معزول را بجاي او گماشت. در روزگار بهرام، تئودس امپراطور، روم را بدو قسمت غربی و
420 م. ]پسر شاپور سوم - شرقی تقسیم کرد. بهرام در شورشی که در سپاه روي داد کشته شد. 14 - یزدگرد اول (بزهکار) [ 399
است و چون میخواست از نفوذ بزرگان و موبدان بکاهد او را بزهکار (اثیم) نامیده اند. در مقابل، مورخان غربی وي را به علت
مهربانی با مسیحیان ستوده اند. در دورهء او آرکادیوس( 19 ) امپراطور روم شرقی تئودوس ولیعهد خردسال خود را در تحت حمایت
یزدگرد قرار داد و نفوذ شاهنشاه ایران در تقویت امپراطوري تئودس مؤثر بود. فوت یزدگرد را بعضی در نزدیکی دریاچهء سو
(چشمه سبز نیشابور) از لگد اسب آبی شمرده اند، و برخی آن را در نتیجهء سؤقصدي دانسته اند. بعد از یزدگرد پسرش شاپور که
در ارمنستان حکومت داشت خواست بر جاي پدر نشیند ولی بزرگان و نجبا او را کشتند و یکی از خویشان یزدگرد را که خسرو نام
صفحه 723
438 م. ]بهرام گور که بسرپرستی نعمان ملک حیره در کاخی بنام - داشت بر تخت نشاندند. 15 - بهرام پنجم (گور) [ 420
خورنق( 20 ) پرورش یافته بود، بنا به یک روایت معروف تاج شاهی را از میان دو شیر بچنگ آورد. در روزگار او طایفه اي از
هونهاي سفید بنام (هیاطله = هپتالیان) به سال 425 م. به مرزهاي شمال خاوري ایران تاختند. بهرام خود نهانی و بشتاب بر سر
مهاجران رفت و آنان را درهم شکست و خاقان آنان را کشت و تاج او را به غنیمت به آتشکدهء آذرگشنسب واقع در شهر شیز
فرستاد. در دورهء بهرام جنگهائی نیز با روم شرقی بعلت وضع مسیحیان ایران درگرفت که بپیروزي ایران پایان یافت و بموجب یک
پیمان صلح صد ساله آزادي مسیحیان در ایران و زردشتیان در روم تعهد شد. ( 422 م.). پیوستگی کامل ارمنستان به ایران در زمان
بهرام واقع گردید. بهرام به شکار گورخر علاقهء وافر داشت و گویند جان بر سر این هوس نهاد و روزي در شکارگاه در باطلاقی
457 ] پسر بهرام گور بعد از پدر برتخت نشست. وي نیز گرفتار تاخت و تاز هیاطله بود. در - فرورفت. 16 - یزدگرد دوم [ 438
دورهء او رواج سریع مسیحیت در ارمنستان موجب نگرانی شد. خطی که میسروپ ارمنی اختراع کرده بود ( 397 م.) مبانی ملی ارامنه
را استوار و آنان را به پافشاري تشویق میکرد. مهرنرسی وزیر ایران اعلامیه اي در رد مسیحیت صادر کرد و روحانیون مسیحی ارمنی
پاسخی بدان منتشر کردند. در جنگهاي یزدگرد واردان مامی کنی سردار ارمنی کشته شد و پیشواي روحانی ارامنه با ده کشیش
اسیر شدند و چون اکثریت مردم هنوز بدین زردشت بودند آتشکده ها از نو روشن شد و آرامش برقرار گردید.( 21 ) بموجب
پیمانی که با روم شرقی بسته شد تئودوس امپراطور پذیرفت که سالانه مبلغی به ایران بپردازد و ایران پادگانی در دربند قفقاز براي
459 م. ] پسر بزرگ یزدگرد، بعد از مرگ او برتخت نشست ولی برادر - ایمنی روم و ایران نگاه دارد. 17 - هرمز سوم [ 457
کوچکتر او بنام فیروز ادعاي سلطنت کرد و سرپرست او رهام از دودمان مهران در ري به هرمز حمله کرد و او را کشت. در مدت
483 م. ] بعد از برادر به شاهی نشست، در - جنگ دو برادر مادرشان دینگ در تیسفون سلطنت میکرد. 18 - فیروز اول [ 459
روزگار او بدبختی از هر سوي به ایران روي آورد. ابتدا خشکسالی دیریازي (که مدت آن را هفت سال نوشته اند) پیش آمد. فیروز
بحسن تدبیر بلا بگردانید و بی تخفیف مالیاتها و نظارت در توزیع خواربار در آسایش مردم کوشید. ولی تاخت و تاز هیاطله نام و
زندگانی او را بر باد داد. فیروز اگر چه کیداریان را مغلوب کرد اما در جنگ باخشنواز یاخشیون( 22 ) پادشاه هیاطله، اسیر شد و
بوعدهء پرداخت غرامت رهائی یافت و فرزندش کواد (غباد) دو سال بگروگان بود. در جنگ بعدي فیروز و سپاهش بصحراي بی
آب و علفی( 23 ) افتادند و نابود شدند و هیاطله تا مرو و هرات را فروگرفتند. و ایران دچار زبونی و خواري شد. از آثار فیروز
- دیواري در شمال ایران (از دریاي خزر در امتداد گرگان رود) است که در مقابل هیاطله کشیده است. 19 - بلاش (ولاش) [ 484
487 م. ] پس از برادر بکمک سردار معروف زرمهر (معروف به سوخرا) از خاندان بزرگ قارن و حکمران سکستان بسلطنت رسید.
و در دورهء سلطنت او قدرت بدست سوخرا بود. سوخرا باهیاطله صلح کرد و ایران متعهد شد سالانه مبلغی به خشنواز بپردازد. آنگاه
زریر (زارن - زاره) برادر شاه طغیان کرد و چون واهان حکمران ارمنستان بلاش را در سرکوبی زریر یاري کرد دین عیسوي در
ارمنستان برسمیت شناخته شد. بلاش بعد از چهار سال پادشاهی بعلت وضع بد کشور و ناخرسندي بزرگان (ظاهراً بتحریک سوخرا)
531 م. ] وي پسر فیروز است و از شاهان - خلع و نابینا شد و کواد پسر پیروز بسلطنت رسید. 20 - قباد اول (غباد - کواذ) [ 487
توانا و با تدبیر ساسانی است. در زمان بلاش براي تصاحب تخت و تاج نزد هیاطله رفت و بعد از سه سال باسپاهی روي به ایران
نهاد. ورود او با خلع بلاش مصادف شد و او با مسالمت برتخت نشست. آغاز پادشاهی او مصادف با رواج شعبه اي از دین مانی بنام
مزدکیه (زردشتگان = درست دین) شد. وضع نابسامان اجتماعی ایران که ناشی از شکستهاي فیروز اول و ضعف و ناتوانی بلاش
بود زمینه را براي افکار مزدك پسر بامداد آماده کرده بود. قباد ابتداء براي درهم شکستن نفوذ موبدان و نجبا روي خوشی به آن
افکار نشان داد، ولی موبدان و اشراف (مخصوصاً هواخواهان سوخرا که بفرمان قباد کشته شده بود) همدست شدند و او را خلع و
در دژ فراموشی (زندان انوشبرد) در خوزستان بازداشتند و برادرش جاماسب را بر تخت نشاندند. ( 498 م.) قباد از زندان بهمدستی
صفحه 724
زنش و سرداري بنام سیاوش بدیار هیاطله گریخت و سپاهی به ایران کشید و جاماسب را بر کنار کرد و دوباره برتخت نشست ( 502
م.) این بار در برابر موبدان و نجبا و نیز در حمایت از مزدکیان شیوهء احتیاط در پیش گرفت حتی بسال 528 م. که مزدکیان اصرار
داشتند با توطئه قباد را وادار کنند که پسرش کاوس (پتشخوار گرشاه) را به ولیعهدي برگزیند بکمک پسرکوچکترش خسرو
513 م. ] آن قوم را مغلوب و منکوب کرد - (انوشیروان) سران آن فرقه را قتل عام کرد. قباد بعد از ده سال جنگ با هیاطله [ 503
بطوري که از آن ببعد دیگر خطري از آن سو متوجه ایران نگردید. در دو سلسله جنگ با روم یکی در 503 م. در دورهء
آناستاس( 24 ) و دیگري در 531 م. در دورهء یوستی نین( 25 )دولت بیزانس (روم شرقی) را نیز شکست داد. قباد بنیادگذار یک
رشته اقدامات عمرانی است که در دورهء پسرش انوشیروان بثمر رسید و بنام او معروف گردید. 21 - خسرو اول (انوشیروان دادگر)
579 م. ] بزرگترین شاهنشاه ساسانی، سرداري دلاور و سیاستمداري مدبر بود. بعد از جلوس با تجدید نظر در مالیاتها و - 531 ]
استواري بنیاد سپاه بتقویت اساس مملکت کوشید. ابتدا بکمک وزیرش مهبود بر دو برادرش کاوس و جم (جام=ژم) پیروزي یافت.
آنگاه مزدکیان را کشتار و ریشه کن کرد. و با سرکوبی هیاطله و خزرها مرزهاي ایران را ایمنی بخشید. در آغاز سلطنت بسال 532
م. با یوستی نین پیمان صلح و اتحاد بست ولی بعد از آنکه از اصلاحات داخلی فراغی یافت ببهانهء اینکه قیصر روم در ستیزهء
منذربن نعمان پادشاه حیره (تحت حمایت ایران) با حارث بن جبله امیرغسان بدون آگاهی ایران مداخله و داوري کرده است به
آهنگ جنگ با روم از فرات گذشت و انطاکیه را فروگرفت و پس از دریافت غرامت و قرار پرداخت مبلغی سالانه بوسیلهء رومیان
با آنان صلح کرد ( 540 م.) وي یک بار دیگر بر سر لازیکا با رومیان جنگید. و بعد از بستن یک پیمان صلح پنج ساله با خاقان
ترك متحد شد و به سرزمین هونهاي سفید (هیاطله) لشکر کشید و آن سرزمین فتنه خیز را میان خود و ترکان تقسیم کرد و جیحون
مرز ایران قرار گرفت و نواحی باختر، طخارستان، زابلستان، رخج جزو ایران شناخته شد. وقتی که ابرهه سردار مسیحی حبشی یمن را
تصرف کرد و سیف بن ذي یزن از شاهزادگان حمیر به ایران پناه جست، وهرز سردار ایرانی را به یمن فرستاد و حبشیان را از آنجاي
بیرون راند ( 570 م.) خاقان ترك ببهانهء اینکه سفیرش در ایران مسموم شده با دولت روم متحد شد ( 569 م.) و بمرز ایران تاخت و
579 م. ]انوشیروان با وجود پیري - بعد در 571 م. رومیان را تحریک بحمله به ایران کرد. در سومین جنگ با روم شرقی [ 572
خود به مقابلهء رومیان رفت و نصیبین را باز گرفت و اطراف انطاکیه را آتش زد و شکست رومیان چنان بود که یوستی نین دوم
مجبور به استعفا شد و جانشین او کنت تیبریوس( 26 ) با پرداخت مبالغی غرامت صلح کرد. مرگ انوشیروان در 579 م. جنگهاي
ایران و روم را ناتمام گذاشت. روزگار انوشیروان آخرین دورهء درخشان قدرت و عظمت ایران باستان بود. 22 - هرمز چهارم
590 م. ] بسال 579 تکیه بر جاي پدر زد و جنگ با رومیان را تا 589 م. ادامه داد. در اثناي جنگ با روم ترکان - (ترك زاد) [ 579
به ایران تاختند و بهرام چوبین سردار دلاور ایرانی مأمور سرکوبی ترکان شد و آنان را تار و مار کرد و خاقان ترك را کشت و
پسرش را اسیر کرد. آنگاه مأمور جنگ با رومیان شد و شکست خورد و هرمز تحقیرش کرد، شورید و رو به تیسفون نهاد. و چون
بزرگان و نجباي پایتخت نیز از هرمز ناخشنود بودند ضد او برخاستند. هرمز گریخت ولی وستهم و بندوي برادران زنش او راگرفتند
627 م. ]بعد از پدر بپادشاهی رسید ولی بهرام چوبین پسر بهرام - و ابتدا نابینا کردند و بعد کشتند. 23 - خسرو دوم (پرویز) [ 590
گشنسب از مردم ري و از خاندان مهران که مدعی بود نژادش به اشکانیان میرسد بعزم سرکشی روي به پایتخت نهاد. خسرو تیسفون
591 م.) خسرو به روم رفت و موریکیوس( 28 )قیصر )( بر تخت نشست( 27 « بهرام ششم » را ترك کرد و بهرام به پایتخت درآمد و بنام
روم او را به سپاهی مدد کرد به این شرط که شهر دارا و میافارقین به روم واگذار گردد. بهرام که مردم و موبدان دل خوشی از وي
نداشتند در گنزك آذربایجان در برابر خسرو شکست خورد و به ترکان پناه برد و در بلخ بیاسود و چندي بعد گویا بتحریک خسرو
627 م. ] و پیروزیهاي درخشان او آخرین جلوهء عظمت سپاه ایران است. چون در سال - کشته شد. جنگهاي خسرو با روم [ 603
603 م. موریکیوس کشته شد و پسرش فکاس( 29 ) به ایران پناه آورد خسرو قیصر جدید را به رسمیت نشناخت و آهنگ روم کرد و
صفحه 725
شهرهاي دارا و آمد (دیاربکر) و ادس و حران را گرفت و سپاه دیگري از آذربایجان به کاپادوکیه حمله بردند و فریگیه و دو ولایت
دیگر آسیاي صغیر را غارت کردند. این فتوحات وضع داخلی روم را درهم ریخت و هرقل( 30 ) زمام کارها را در دست گرفت.
بسال 611 م. خسرو انطاکیه و دمشق را گرفت و صلیب عیسی را به ایران فرستاد. و شهربراز سردار بزرگ ایران بمصر تاخت و
اسکندریه را گرفت ( 616 م.). شاهین سردار دیگر ایرانی کالسدن( 31 ) را در نزدیکی قسطنطنیه گرفت و ایران تقریباً به حدود زمان
هخامنشی ها رسید ( 617 م.). خزانهء روم که به قرطاجنه حمل میشد به دست خسرو افتاد و معروف به گنج باد آورد گردید. به سال
622 م. هرقل از بغاز هلس پونت (داردانل) گذشت و بعد از یک رشته جنگها سرانجام در دستگرد بیست فرسنگی تیسفون خسرو
رو به گریز نهاد. این حادثه هیجانی در تیسفون میان نجبا و مردم برانگیخت و مخصوصاً رفتار بد خسرو با شهربراز و توهین به نعش
شاهین دو سردار دلاور ایرانی وضعی پیش آورد که خسرو را خلع و زندانی کردند و بعد از چندي کشتند ( 628 م.). خسروپرویز
آخرین شاهنشاه بزرگ ساسانی بود و دریغ که ضعف نفس و غرور و خودپسندي و ستمکاري او موجب شد که نه تنها ایران
- نتوانست از فتوحات نخستین او بهره اي برد بلکه جنگهاي بی حاصل او زمینه را براي انقراض شاهنشاهی ساسانی فراهم آورد. 24
629 م. ]شیرویه پسر خسرو پس از پدر بنام قباد دوم بر تخت نشست و دو سال و چند ماه سلطنت کرد. - قباد دوم (شیرویه) [ 627
وي با رومیان صلح کرد. مرزهاي دو کشور به حال قبل از جنگهاي خسرو درآمد و اسیران دو جانب آزاد شدند و صلیب مسیح
برومیان باز داده شد. شیرویه ابتدا به عدل رفتار میکرد ولی سرانجام 17 برادر خود را کشت و خود نیز به بیماري طاعون در گذشت.
25 - اردشیر سوم و شهربراز [ 629 م. ] بعد از شیرویه فرزند هفت سالهء او را به نام اردشیر سوم بر تخت نشاندند و ماه آذر
گشنسب نایب السلطنه شد. شهربراز سردار معروف خسروپرویز لشکر به تیسفون کشید و اردشیر را بعد از یکسال و نیم سلطنت
کشت و با اینکه از خاندان سلطنت نبود بپیروي از بهرام چوبین و وستهم بر تخت نشست ولی چند تن از نجباي هواخواه خاندان
ساسانی از جمله ماهیار، و زادان فرخ، و پوس فرخ قیام کردند و شهربراز غاصب را کشتند. 26 - خسرو سوم [ 629 م. / 7 ه . ] بعد
از شهر براز، پسر قباد برادرزادهء خسرو پرویز بنام خسرو سوم در شرق ایران بر تخت نشست ولی فرمانفرماي خراسان او را کشت.
27 - جوانشیر[ 629 م. ] و در همان سال جوانشیر پسر خسروپرویز نیز شاهی یافت. کریستنسن از کسی بنام فرخ زاد خسرو، نام میبرد
که شاید همو باشد. 28 - بوران [ 630 م. ] در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران دختر خسروپرویز نهادند و پوس فرخ وزارت
یافت. بوران بعد از یکسال و چهار ماه سلطنت و بستن پیمان قطعی صلح با رومیان درگذشت. 29 - گشنسب بنده [ 631 م. ] بعد از
بوران گشنسب بنده برادر خسرو سوم و پسر قباد برادرزادهء خسرو پرویز سلطنت یافت. 30 - آزرمیدخت [ 631 م. ] سلطنت وي
چندماه بیش نپائید. سپهبد فرخ هرمز ملکه را بزنی خواست. و آزرمیدخت در نهان وسائل کشتن او را فراهم آورد. رستم پسر فرخ
هرمز سپاه بتیسفون کشید و آزرمیدخت را خلع و نابینا کرد. 31 - هرمز پنجم [ 631 م. ] نوهء خسروپرویز بود. 32 - خسرو چهارم [
631 م. ] نوهء خسروپرویز بود. 33 - فیروز دوم [ 631 م. ] نوهء انوشیروان بود. کریستنسن سلطنت کوتاه او را به قید تردید بین بوران
652 م. ] پسر شهریار (نوهء - و آزرمیدخت ذکرمیکند. 34 - خسروپنجم [ 631 ] نوهء انوشیروان بود. 35 - یزدگرد سوم [ 632
خسروپرویز) جوان بی تجربه اي بود که در سال 632 م. (= 10 ه .) بسلطنت برگزیده شد. دورهء بیست سالهء سلطنت او مصادف با
نهضت عرب یکی از بزرگترین حوادث تاریخی ایران گردید که به شاهنشاهی ساسانی پایان داد. در آغاز سلطنت یزدگرد همهء
موجبات انقراض فراهم شده بود. سیاست نظامی جدیدي که از دورهء انوشیروان در پیش گرفته شده و آن مبنی بر دادن اختیار به
سپهبدان و مرزبانان محلی بود قدرت شاهنشاهی ساسانی را متزلزل کرده و یک نوع ملوك الطوایفی بوجود آورده بود. نفوذ
خطرناك نجبا و موبدان وضع را نابسامان میداشت. سلطنت 12 تن در 4 سال فاصلهء مرگ خسروپرویز و جلوس یزدگرد اعلام خطر
شومی براي ایران بود. فرسودگی سپاه پس از جنگها و شکستهاي خسروپرویز نیروي مقاومت ملی را تضعیف کرده بود. پراکندگی
اندیشه ها و هرج و مرج سیاسی و کثرت ستم و بیداد و پریشانی و درویشی مردم ناایمنی محسوس پدید آورده بود. اعراب تازه
صفحه 726
نفس مسلمان به امید غنائم دنیوي و بهشت اخروي به چنین کشوري تاختند و بنیاد آن را برانداختند. در سال 633 م. ( 12 ه .)
خالدبن ولید بدستور عمر در کرانهء خلیج فارس بمرز ایران تجاوز کرد و هرمز مرزدار ایران را کشت و جنگی روي داد که آن را
جنگ پل نامند. آنگاه در ساحل فرات رو به شمال نهاد و در الیس سپاهیان ایران را درهم شکست و از خون اسیران جوئی براه
بهمن سرکردهء ایرانی بدستور رستم فرخ هرمز اعراب را شکست شدیدي داد و مثنی بن حارثهء « جنگ پل » انداخت. سال بعد در
باز هم پیروزي از اعراب بود در سال 635 م. ( 14 ه « بویب » شیبانی سردار عرب زخمی برداشت که بدان مرد. اما در جنگ بعدي در
.) عمر بن خطاب سپاهی مرکب از سی هزار تن به سرداري سعدبن ابی وقاص به ایران فرستاد. در 636 م. ( 14 ه .) در جنگ چهار
روزهء معروفی در قادسیه نزدیک کربلا رستم سردار بزرگ ایران کشته شد و سپاه ایران بسختی شکست خورد و درفش کاویان
بچنگ اعراب افتاد. وقتی که اعراب آهنگ تیسفون کردند یزدگرد پایتخت را رها کرد و تازیان با بهت و حیرت وارد آنجاي
شدند. در 637 م. ( 16 ه .) سپاه ایران بسرداري مهران رازي در جلولا با مهاجمان جنگید و باز ایرانیان شکست خوردند. از آن ببعد
اعراب مدتی را بتسخیر شهرهاي باقیماندهء بین النهرین گذراندند. دفاع دلیرانهء هرمزان سردار ایرانی از اهواز ( 19 ه .) ثمري نداد.
شوشتر نیز بعد از 18 ماه محاصره بچنگ دشمن افتاد. در سال 642 م. ( 21 ه .) ایرانیان بفرماندهی پیروزان سردار سالخوردهء ایرانی
آخرین بار در نهاوند با تازیان روبرو شدند. با اینکه نعمان بن مقرن سرکردهء عرب کشته شد ایرانیان بسختی شکست خوردند و
نامیده اند. از آن ببعد یزدگرد هرگز نتوانست خود مقاومت ثمربخشی در برابر مهاجمان نشان « فتح الفتوح » راویان عرب این فتح را
دهد و دفاع ایالت شرقی و شمالی و جنوبی بدست دلاوران محلی افتاد. استمداد یزدگرد از فغفور چین و خاقان ترك نیز بی نتیجه
بود. در ده سال بعد از جنگ نهاوند ایالات دیگر یکی بعد از دیگري بچنگ مهاجمان میافتاد. تنها تبرستان تا نیمهء سدهء دوم
هجري ( 769 م.) پایداري کرد و حکومت آنجاي با سلسلهء سپهبدان بود که نژاد از خاندان قارن پهلو پارتی داشتند. یزدگرد شهر
بشهر بسوي مشرق ایران میگریخت تا بسال 31 هجري ( 652 م.)( 32 ) در مرو از بداندیشی ماهوي سوري، مرزبان آن دیار به
آسیابانی پناه برد و آسیابان خاك وجودش را به باد فنا داد. پیکرش را یک اسقف نصاري از مرورود گرفت و در طیلسانی مشک
آلود به خاك سپرد. فیروز پسر یزدگرد در طخارستان بنام فیروز سوم برتخت نشست و بموجب روایات چینی فغفور چین نیز وي را
نوشته اند. بعدها فیروز از فشار اعراب به چین رفت و بسال 57 ه « تزي لینگ » به این عنوان شناخت. نام کشور فیروز را در کتب چین
729 م. خسرو - . در چان کان آتشکده اي ساخت و در 672 م. درگذشت و پسري بنام نرسی از وي برجاي ماند. در سال 728
نامی از اخلاف یزدگرد سوم با ترکان همدست شد تا سلطنت را بدست آورد ولی بمقصود نرسید. یزدگرد پسر دیگري بنام بهرام و
سه دختر بنامهاي ادرك و شهربانو و مردآوند داشت و بروایت شیعیان شهربانو همسر امام حسین (ع) گردید و نه امام شیعیان از
فرزندان او هستند. تمدن دورهء ساسانی( 33 ): سلسلهء ساسانی یکی از دو شاهنشاهی بزرگ ایران باستان است که بعلت تمدن
درخشان وآثار عظیم هنري و پیروزیهاي بزرگ در جنگ با روم بزرگترین امپراطوري جهان کهن، و وجود شاهنشاهان بزرگی
چون اردشیر، شاپور، بهرام گور، انوشیروان و جلال و شکوه دربارخسروپرویز و گنجهاي افسانه اي او موضوع آثار فراوانی در
و آنهم بیشتر « جنگ با روم » ادبیات شرق عموماً، و در ادبیات ایران خصوصاً گردیده است. حادثهء مهم و دیریاز روزگار ساسانیان
بود و همین حوادث موجب تضعیف این دو قدرت عظیم گردید و زمینه را براي چیرگی تازیان فراهم « ارمنستان » بر سر مسئلهء
ساخت. سلسلهء ساسانی علاوه بر ایران کنونی، بین النهرین و ارمنستان و اران و ماوراءالنهر و نیز در مشرق تا رود سند را در دست
داشتند. در آن دوره ایران بچندین کوره (یا استان) تقسیم شده و هر استان مرکب از چند تسو (طسوج) بود. حکمرانان کل را
شترپان، مرزبان، شهردار، بذخش مینامیدند و بعضی از آنان عنوان و لقب خاصی داشتند.( 34 )پایتخت ساسانیان تیسفون (مدائن)
واقع در مشرق دجله بود و خسروپرویز از سال 603 م. در دستگرد( 35 ) خسرو، واقع در 107 هزارگزي شمال خاور تیسفون اقامت
گزید. پادشاهان ساسانی علاقهء فراوانی به آبادانی داشتند و بناي شهرهاي زیادي را به آنان نسبت داده اند( 36 ). مشهورترین بناي
صفحه 727
است. جامعهء دورهء ساسانی بر دو پایهء خون و خاك (خانواده و مالکیت) استوار بود و مزدك براي برهم « طاق کسري » ساسانی
و سایر منابع برمی آید در روزگار ساسانیان جامعهء ایران بچهار « نامهء تنسر » زدن آن ارکان قیام کرد و توفیقی نیافت. بطوري که از
طبقه از مردم تقسیم میشد: 1 - آتوربانان (= روحانیان): (داوران - موبدان - هیربدان - وردبدان - مغان - دستوران). 2 - ارتشتاران
(سپاهیان). 3 - دبیران (کارکنان ادارات). 4 - واستریوشان (روستائیان)، هوتخشان (صنعتگران). هریک از این اصناف رئیسی
داشت. طبقات ممتاز در آغاز عهد ساسانی که یادگار نظام دورهء اشکانی بود از کتیبهء حاجی آباد چنین برمی آید: شهرداران
(امراء دولت)، واسپوهران (بزرگزادگان)، وزرگان (بزرگان = العظماء)، آزادان (احرار = نجباي متوسط)، نژادگان (نجبا = اهل
البیوتات) از طبقات فروتر: اسواران (ظاهراً احرار) و کدخدایان( 37 ) و دهقانان( 38 ). (رؤسا و مالکان اراضی و قري) را نام برده اند.
از دودمانهاي نامدار دورهء ساسانی: قارن (در حوالی ري)، سورن (در سیستان)، سپاهبد (در دهستان و گرگان)، اسپندیاد
(اسفندیار) و مهران (در اطراف ري) شهرت و اعتبار داشته اند. فهرست صاحبان مناصب عالی در روزگار ساسانیان بطوري که
کریستنسن و اشتاین از رسالهء پهلوي سورسخون و تاریخ یعقوبی و مروج الذهب مسعودي و فارسنامه و منابع دیگر استخراج کرده
اند چنین است: پس واسپوهر (ولیعهد)، وزرك فرمذار= دراندرزبد= هزاربد (وزیر اعظم)، موبدان موبد= مغان اندرزبد (روحانی
بزرگ)( 39 )، مسمغان = مغان مغ (موبد بزرگ مقیم دماوند)، هیربذان هیربذ (رئیس آتشکده ها)، داوران داور= شهر داور (قاضی
القضاة)، ایران سپاهبد (فرمانده سپاه)، پاذگوسبان (فرمانده تابع سپاهبد)، مرزبان (فرمانفرماي ایالت و نایب سپاهبد)، کنارنگ (لقب
فرماندهء نظامی شرق)، ارگبد (دژبان = قلعه بیگی). هتخش بذ= و استریوش بذ (رئیس کشاورزان و کارگران و پیشه وران)،
واستریوشان سالار (رئیس مالیات ارضی)، استبد (رئیس تشریفات)، ایران انبارگبد (رئیس مخازن و انبارها)، ایران آمار کار (رئیس
محاسبات کشور)، در آمار کار (رئیس محاسبات دربار)، واسپوهرگان آمار کار (مأمور وصول عایدات ایالت واسپوهرگان).
شهرپوآمارکار (رئیس محاسبات شهربان)، آذربادگان آمار کار (مأمور وصول مالیات در ایالت آذربایجان)، گند سالار (فرماندهء
واحد بزرگ سپاه)( 40 )، ارتیشتاران سالار (فرماندهء جنگجویان)، پشتیگ بان سالار (فرماندار نگهبانان سلطنتی)، پایگان سالار
(فرماندهء پیاده نظام)، اسواربد= اسپواربد (رئیس سوارنظام). تیربذ (رئیس تیراندازان مأمور دیه ها)، ستور پزشک (بیطار)، شهریک
مینامیدند، و « دیوان » (= رئیس الکوره = فرمانده شهرستان)، دیهیگ (= دیه سالار = رئیس روستاگ). در دورهء ساسانی هر اداره را
فهرست مناصب دبیران و کارکنان دیوانها به این شرح است: ایران دبیربذ = دبیران مهشت (رئیس دیوان رسالت)، داذ دبیر (دبیر
عدلیه)، شهرآمار دبیر (دبیر عواید کشور)، گذگ آمار دبیر (دبیر عایدات دربار)، گنج آمار دبیر (دبیرخزانه)، آخور آمار دبیر (دبیر
مینامیدند و از « در » اصطبل شاهی)، روانگان دبیر (دبیر امور خیریه)، ایران درست بذ (رئیس پزشکان کشور). در آن دوره، دربار را
مناصب درباري: دربد = تگربد (رئیس دربار)، اندریمان کاران سالار یا سردار (حاجب بزرگ و رئیس تشریفات)، خرم باش (پرده
دار)، اخترماران سردار (رئیس منجمان)، اندرزبد و اسپوهرگان (معلم واسپوهرگان) و مهردار سلطنتی را نام برده اند. در دورهء
ساسانی کیش زردشت رسمیت یافت و اوستا تدوین گردید. از پیروان مذاهب نصاري و یهود و بودائی نیز عده اي در ایران
میزیستند. آئین مانی و مزدك در همین دوره پدیدار گردید. سه آتشکدهء مهم: آذرفرن بغ (آتش روحانیان) در فارس،
آذرگشنسب (آتش سلطنتی) در شیز آذربایجان، آذربرزین مهر (آتش کشاورزان) در نیشابور اهمیت داشت( 41 ). در دورهء ساسانی
جشنهاي متعددي در ایران برپاي میداشتند که در درجهء اول نوروز، و بعد از آن مهرگان، تیرگان، آذرجشن (عید آتشخانه). وهار
جشن (عید بهار = خروج الکوسج). خرم روز (اول دي)، سیر سور، سده (جشن خاص آتش)، آبریزگان، اسپندارمذ (مزدگیران =
و « دینار » جشن زنان) بود. سکه هاي فراوانی از دورهء ساسانی در موزه ها و در مجموعه هاي خصوصی موجود است. سکهء طلا را
میگفتند و ضرابخانه هاي متعددي در شهرهاي مهم وجود داشت. براي تحقیق در تاریخ ساسانیان از منابع ایرانی « درم » سکهء نقره را
و فارسی. رجوع به شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج 7 و 8 و 9 و ترجمهء بلعمی ازتاریخ طبري چ محمد جواد مشکور، تهران 1337
صفحه 728
ص 81 تا 354 و مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء بهار ص 60 تا 97 و زین الاخبار چ نفیسی ص 5 تا 20 و فارس نامهء ابن
بلخی چ لسترنج و نیکلسون لندن 1921 م. و چ تهران و تاریخ طبرستان ابن اسفندیار چ عباس اقبال و نامهء تنسر چ مجتبی مینوي و
تاریخ مازندران ظهیرالدین مرعشی و تاریخ گزیدهء حمدالله مستوفی و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 221 تا 254 و ترجمهء شاهنامهء
ثعالبی محمود هدایت و به حکایاتی در متون ادبی جوامع الحکایات و سیاست نامه و نصیحۀ الملوك و مرزبان نامه، و از منابع قدیم
ایرانی رجوع به کتیبه ها و سکه هاي ساسانی و پاپیروسهاي پهلوي و کتب و رسالات پهلوي( 42 ) و از روایات ساسانی در ادبیات
عرب رجوع به تاریخ یعقوبی چ هوتسما 1883 م. و تاریخ ابن قتیبه چ وستنفلد. گوتینگن 1850 م. و عیون الاخبار ابن قتیبه چ
بروکلمان برلن 1900 و 1908 م. و چ قاهره 1925 و 1930 م. و اخبار الطوال دینوري چ گیرکاس. لیدن 1888 م. و دیباچه و اختلاف
نسخ و فهرست آن از کراچکووسکی، لیدن 1912 م. و تاریخ طبري چ دخویه و تاریخ اوتیکیوس سعیدبن بطریق چ شیخو. بیروت
1909 م. و مروج الذهب مسعودي چ باربیه دومینارو چ دوم پاریس 1914 م. و التنبیه و الاشراف مسعودي چ دخویه. لیدن - 1906
1848 م. و تاریخ مطهربن طاهر المقدسی چ کلمان - 1894 م. و تاریخ حمزهء اصفهانی چ گوتوالد، سن پطرزبورغ و لیپزیک 1844
هوار پاریس 1903 م. و غرر اخبار ملوك ثعالبی (؟) چ زتنبرگ پاریس 1900 م. و نهایۀ الارب فی اخبار الفرس والعرب، تلخیص و
انتخاب برون در مجلهء انجمن همایونی آسیائی 1900 م. و تجارب الامم ابن مسکویه و کامل ابن اثیر و تاریخ ابوالفدا و کتاب التاج
جاحظ و مفاتیح العلوم خوارزمی چ فان فلوتن، لیدن 1895 م. و آثار الباقیهء بیرونی چ زاخو، لیپزیک 1878 م. و فتوح البلدان
بلاذري چ دخویه لیدن 1866 م. و کتب جغرافیون عرب از ابن خردادبه و ابن الفقیه و استخري و ابن حوقل و یاقوت و از منابع
یونانی و لاتینی و ارمنی و سریانی و چینی رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 93 تا 103 و نیز براي اطلاع
از چکیدهء تحقیقات از منابع فوق رجوع به ایران قدیم حسن پیرنیا مشیرالدوله باب پنجم ببعد ص 150 تا 241 و ایران در زمان
ساسانیان کریستنسن دانمارکی ترجمهء رشید یاسمی و شاهنشاهی ساسانی از همان مؤلف ترجمهء مجتبی مینوي و تاریخ تمدن
(Sassanides. (2 - ( ساسانی سعید نفیسی و تاریخ تمدن ایران ترجمه از آثار خاورشناسان فصل پنجم ص 180 تا 259 شود. ( 1
- راجع به تاریخ سلطنت شاهنشاهان ساسانی باید در نظر داشت که تا 310 م. سالهائی که ذکر شده تقریبی است. (نلدکه بنقل
3) - این تاریخ در کتیبهء شهرشاپور ذکرشده است. رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان ) .( مشیرالدوله در ایران قدیم ص 151
کریستنسن چ 2 حاشیهء ص 107 شود. تقی زاده در تعیین تاریخ نخستین شاهنشاهان ساسانی بطور کلی با دانشمندان دیگر اندکی
اختلاف دارد. رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 108 شود. ( 4) - رجوع به زیرنویس شماره 5 صفحهء
(Valerien. (7) - Cyriadis. (8 - ( کرسی اروستان و در 25 فرسنگی موصل امروزي واقع بود. ( 6 Nissibin - ( قبل شود. ( 5
متن از (ایران قدیم) - (Carus. (11 - (10) .( - کتیبهء کعبهء زردشت. ( 9) - هنینگ. (بنقل ترجمهء کریستنسن چ 2 ص 252
است. در (ترجمهء کریستنسن ص 257 ) آمده: پس از وفات وهرام دوم در سنهء 293 پسرش وهرام سوم به تخت نشست. اما
سلطنتش بیش از چهار ماه نپائید. نرسه پسر شاهپور اول که عم پدر این پادشاه جوان بود طغیان کرد و غالب شد. موضوع کتیبهء
بزرگ نرسه در پایکولی ذکر این حادثه است. ممکن است وهرام سوم پس از سال 293 م. در برخی از قسمتهاي شرقی ایران بشاهی
Diocletien. (13) - Galerius. (14) - Arzanene, Moksoene, Zabdicene, - ( باقی مانده باشد. ( 12
Rehimene, Corduene. (15) - Julien. (16) - Jovien. (17) - Valentien. (18) - Theodos. (19) -
خورنق کوشکی بود بلند، چون گنبدي، چنانکه در باغها بنا کنند، در و خانه و حصار، و او را دیواري بلند، - (Arcadius. (20
21 ) - رجوع به ) .( آن را بپارسی خورنه [ متن: خورند. حاشیه: خوربد ] خوانند و بتازي خورنق. (ترجمهء طبري چ مشکور ص 111
312 شود. ( 22 ) - در سغدي بمعنی شاه است. حدس از مولر (ترجمهء کریستنسن چ 2 ص - ترجمهء کریستنسن چ 2 صص 306
رجوع به - (Anastase. (25) - Justinien. (26) - Conte Tiberius. (27 - ( 23 ) - صحراي آخال کنونی. ( 24 ) .(317
صفحه 729
داستان بهرام چوبین مستخرج از تاریخ بلعمی در سلسلهء انتشارات شاهکارهاي ادبیات فارسی و ترجمهء کریستنسن چ دوم ص 465
در ترجمهء - (Maurikios. (29) - Phocas. (30) - Heraclius ier. (31) - Chalcedoine. (32 - ( شود. ( 28
کریستنسن و « ترجمهء ایران در زمان ساسانیان » 661 م. ( 33 ) - براي کسب اطلاعات مبسوط در این باره رجوع به : کریستنسن، چ 2
شود. ( 34 ) - براي القاب حکمرانان نواحی رجوع به تاریخ تمدن ایران ساسانی نفیسی ص 3 تا 5 « تاریخ تمدن عهد ساسانی نفیسی »
- (36) .( شود. ( 35 ) - دستگرد مترادف باکلمهء امروزي مزرعه (= زمین و ملک زراعتی) است. (ترجمهء کریستنسن چ 2 ص 475
رجوع به تاریخ تمدن ایران ساسانی نفیسی ص 87 تا 92 شود. ( 37 ) - کذگ خوذایان. ( 38 ) - دیهگانان. ( 39 ) - مشابه با منزلتی که
امروزي است. واحد کوچک « ستون » یا « اردو » پاپ اعظم در مذهب مسیحیان دارد. ( 40 ) - گند، مترادف باصطلاح نظامی
مینامیدند. ( 41 ) - رجوع به تاریخ تمدن عهد ساسانی نفیسی ص 99 تا 128 شود. « وشت » وکوچکتر ازآن را « درفش » ترازگند را
77 شود. - 42 ) - دربارهء فهرست کتیبه هاي مهم و تحقیقات خاورشناسان رجوع به ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 2 صص 68 )
ساسب.
[سَ] (ع اِ) سَ سَب. درختی است که از آن تیر سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد). درختی است که از هند آورند و از آن
کمان و تیر کنند.
ساسبانان.
است و از شرحی که در باب غار شبدیز داده « ساسبانان » (اِخ) یاقوت گوید: بهستون قریه اي است بین همدان و حلوان و اسم او
.( است. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 31 « طاق وستان » معلوم میدارد که مرادش
ساسپیر.
(اِخ)( 1) قوم قدیمی از نژاد سکائی و معاصر با سلسلهء ماد و هخامنشی بودند که در قفقازیهء جنوبی و میان کل خید (لازستان =
گرجستان غربی) و ماد، در حوالی رود کر و رود ارس بحالت چادرنشینی زندگی میکردند. سرزمین ساسپیرها جزو ایالت هجدهم
هخامنشیان بشمار میرفت و افراد آنان در حملهء خشایارشا به یونان جزو سپاه ایران شرکت داشتند. رجوع به ایران باستان ج 1
.Saspires - ( ص 184 و 692 و 737 و ج 2 ص 1474 شود. ( 1
ساستا.
(اِ)( 1) نام دیوي است از تابعان اهرمن. (جهانگیري) (برهان) (آنندراج) (شعوري) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) : در بدي و گدي
توئی منحوس( 2) ساستاسا و ساسیاآسا. فرالاوي (از جهانگیري) (شعوري ||). حاکم مستبد و شخص ستمکار. در پهلوي ساستار
- ( بمعنی حکومت کردن. (فرهنگ نظام). ( 1 « شاس » بهمین معنی هست که در اوستا ساستار و در سنسکریت شاستر بوده از مادهء
حاشیهء برهان چ دکتر معین). ( 2) - مشهور؟ مخصوص؟ (یادداشت ) .« بارتولمه 1573 » ( ظالم. بیرحم. موذي ) Sasta ؛ در اوستا
بخط مؤلف).
ساسجرد.
[جِ] (اِخ)( 1) قریه اي است از قراء مرو در چهار فرسنگی آن براه ریگستان. (انساب سمعانی). در معجم البلدان یاقوت ساسنجرد
صفحه 730
ضبط شده است. ( 1) - معرب ساسگرد.
ساسجردي.
[جِ] (ص نسبی) منسوب است به ساسجرد از قراي مرو. رجوع به ساسجرد شود.
ساسجردي.
[جِ] (اِخ) حامدبن محمودبن والان. از مردم قریهء ساسجرد مرو و از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی شود.
ساسجردي.
[جِ] (اِخ) بسام بن بسام. از مردم ساسجرد مرو و از محدثان است. رجوع به انساب سمعانی شود.
ساسجردي.
[جِ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالله بن ابی مسعود ساسجردي مکنی به ابوعبدالله. از مردم ساسجرد مرو و از محدثان است. رجوع به
انساب سمعانی شود.
ساسجردي.
[جِ] (اِخ) محمودبن والان. از مردم قریهء ساسجرد مرو و از محدثان است و به سال 292 ه . ق. درگذشته است. رجوع به انساب
سمعانی شود.
ساسد.
.( (ع اِ) ریشهء گیاهی بنام قِلِقل است. (دزي ج 1 ص 621
ساسر.
( [سَ] (اِ) سارج. (جهانگیري) (رشیدي). سارج. کذا فی لسان الشعراء. (شرفنامهء منیري). سارج است که سار باشد. (برهان)( 1
حاشیهء برهان چ دکتر ) .« سار » (آنندراج). سار. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به سار شود. ( 1) - ظ. به هردومعنی مصحف
معین).
ساسر.
[سُ] (اِ) آن نی که از آن قلم سازند. (شرفنامهء منیري) (جهانگیري) (رشیدي) (الفاظ الادویه). قلم و نی میان خالی که بدان چیزي
نویسند. (برهان) (آنندراج) (استینگاس) (ناظم الاطباء)( 1). رجوع به سار شود. ( 1) - در مهذب الاسماء (نسخ کتابخانهء لغتنامه) در
در منتهی الارب یکی از سه معنی .« الغضور، ساسر » : دو نسخه در باب الغین المفتوحه و در یک نسخه در باب الغین المکسوره آمده
غَضوَر آمده: درختی است.
صفحه 731
ساسر.
[سِ] (اِخ) (کوه...) یا کوه مقدس. تلی بود در چهارهزار و پانصدگزي روم. بسال 493 ق . م. پلبسها (طبقات عامه) روم چون تاب
تحمل دیون پاتریسیوسها (بزرگزادگان) را نداشتند از آن شهر خارج شدند و بر تل ساسر مقام کردند. این تل از آن زمان مشهور
گشت. (از فرهنگ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
ساس غوره.
[سِ رَ / رِ] (اِ مرکب) غورهء خشک کرده و نرم کوفته. گرد غوره.
ساسفجرد.
[جَ / جِ] (اِخ) دهی است از رستاق رودبار قم. (تاریخ قم ص 136 ). ساسفجرد ایضاً بیب [ بن جودرز ] بناکرده است و بر عمارت آن
مردي نام او بشتاسف موکل کرده است، پس در این هر دو نام تخفیف کردند و غلبه کردند و تغییر کردند گفتند ساسفجرد، و در
اصل بشتاسفگرد بوده است. و قومی دیگر گویند که این دیه بشتاسف ملک بناکرده است. و طایفه اي دیگر گویند که معنی این
.( بوده است، یعنی ملک اسب خود اینجا براند، پس این دیه را بدین نام کردند. (تاریخ قم ص 85 « شاه اسف کرده » دیه بزبان عجم
شاسفجرد [ با شین معجمه ] از طسوج رودبار. (همان کتاب ص 114 ). شاشگرد حالیه نزدیک منظریهء قم. (فهرست همان کتاب از
سید جلال تهرانی).
ساسقاریز.
(اِخ) موضعی در بیهق و بزعم مؤلف تاریخ بیهق اصل آن ساسان قاریز و منسوب به ساسان بن بهمن بوده است. رجوع به تاریخ بیهق
ص 40 و 43 و ساسان آباد و ساسوقاریز شود.
ساسکاتون.
( (اِخ)( 1) یکی از شهرهاي کانادا، واقع در ایالت ساسکاچوان( 2) است با 35300 تن سکنه، و از مراکز صنعت و بازرگانی است. ( 1
.Saskatoon. (2) - Saskatchewan -
ساسکاچوان.
Saskatchewan. (2) - ( (اِخ)( 1) یکی از ایالات کانادا است که 831700 تن سکنه دارد و کرسی آن شهر رژینا( 2) است. ( 1
.- Regina
ساسکون.
[سَ] (اِخ) قریه اي است از توابع حماة. (معجم البلدان یاقوت).
ساسکونی.
صفحه 732
[سَ] (اِخ) حسن از مردم ساسکون حماة. از شاعران معاصر یاقوت است. رجوع به معجم البلدان یاقوت شود.
ساسگرد.
[گِ] (اِخ) نام قریه اي است به مرو. رجوع به ساسجرد شود ||. نام قریه اي به فوشنج ||. نام قریه اي به قاشان.
ساسل.
[سِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج، واقع در 42 هزارگزي جنوب پاوه، و 8هزارگزي باختر
.( قلعهء جوانرود. کوهستانی و سردسیر است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
ساسلیوس.
(اِ) ساسالیوس. (دزي ج 1 ص 621 ). رجوع به ساسالیوس شود.
ساسم.
[سَ] (ع اِ) درختی است سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه) (الفاظ الادویه). آبنوس. (منتهی الارب) (دهار)
(الفاظ الادویه). آبنوس سیاه. (زمخشري). درخت شیز که نوعی از آبنوس است ||. درختی است که از آن کمان سازند. (منتهی
الارب). و رجوع به سأسم شود.
ساسم.
[سِ] (اِ) نانخواه وآن تخمی است که بروي خمیر نان پاشند. (برهان) (آنندراج). و برگزیدگی عقرب طلا کنند نافع باشد. (آنندراج
.Sisonammi - ( از هفت قلزم). نانخواه وزنیان. (ناظم الاطباء). سیساما( 1). دانه اي خوشبوي که بروي نان ریزند. ( 1
ساسناژ.
[سِ] (اِخ)( 1) قصبه اي است در فرانسه کرسی کانتن ایزر( 2) در آرندیسمان گرنوبل( 3). سکنهء آن 3450 تن است. پنیر خوبی دارد
.Sassenage. (2) - Isere. (3) - Grenoble - ( که به همین نام معروف است. ( 1
ساسنبر.
[سَمْ بَ] (اِ) نمام. گیاهی است خوشبوي. (تذکرهء ضریر انطاکی ص 191 ). رجوع به سیسنبر شود.
ساسنجرد.
[سَ جِ] (اِخ) قریه اي است در چهار فرسنگی مرو براه ریگستان. (معجم البلدان). سمعانی ساسجرد ضبط کرده است. رجوع به
ساسجرد شود.
ساسنگ.
صفحه 733
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 13 هزارگزي جنوب مینودشت. کوهستانی و معتدل، و آب آن
از چشمه سار، محصول آن غلات، ابریشم، حبوبات و لبنیات است، و 500 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري مشغولند. از
صنایع دستی محلی بافتن پارچهء ابریشمی و کرباس و چادرشب میان زنان این ده معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیائی ایران ج 3
ساسنو.
.( [سِ / سْ] (ع اِ) نام درختی است. (دزي ج 1 ص 621
ساسو.
1) - مقایسه شود با جزء نخست ساسوقاریز وساسویه آباد. ) .( (اِخ) نام مردي است. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء)( 1
ساسوقاریز.
(اِخ) موضعی در بیهق که آن را در قرن ششم ساسقاریز مینوشتند. رجوع به تاریخ بیهق ص 40 و 3 و ساسان آباد و ساسان قاریز و
ساسقاریز شود.
ساسولی.
(اِخ) دهی است از بخش میانکنگی شهرستان زابل، واقع در 4 هزارگزي جنوب خاوري ده دوست محمد، نزدیک مرز افغانستان.
جلگه اي، و هواي آن معتدل گرم، و آب آن از رودخانهء هیرمند، و محصول آن غلات و لبنیات است، و 241 تن سکنه دارد که به
.( زراعت و گله داري میگذرانند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8
ساسویه.
[يَ] (اِخ) ابن شابورالملک. سبزوار را بنا کرده است و شاپور آن بود که نیشابور بناکرد. و سبزوار در اصل ساسویه آباد بود. و گفته
اند پسر این ساسویه یزدخسرو بود که خسروشیرجوین و خسروآباد بیهق و خسروجرد بناکرده است. و در نیشابور حاکم نیشابور در
قدیم الایام از فرزندان ایشان بوده است، و هوالحاکم ابوالحسین بن محمد بن محمد بن الحسن بن علی بن السري بن یزدخسروبن
ساسویه بن شابورالملک، و له عقب بنیسابور، توفی الحاکم ابوالحسین بنیسابور فی رمضان سنۀ سبعین و ثلثمائۀ و هوابن تسعین سنۀ.
.( (تاریخ بیهق چ احمد بهمنیار ص 43
ساسویه آباد.
[يَ] (اِخ) نام اصلی سبزوار بزعم مؤلف تاریخ بیهق. و منسوب به ساسویه بن شاپور بانی آن شهر است. رجوع به تاریخ بیهق ص 43
1) - عجب این است که در همان کتاب چند سطر پیشتر اصل سبزوار ساسان آباد گمان شده است. رجوع به ) ( و ساسویه شود.( 1
همان کتاب ص 30 و ساسان آباد در این لغت نامه شود. اگر قرار بر قبول یکی از دو روایت تاریخ بیهق باشد هم بقرینهء تاریخی
روایت و هم باتوجه بظاهرکلمه قلب ساسویه آباد به سبزوار (سابزوار) محتمل مینماید.
صفحه 734
ساسۀ.
[سَ] (ع اِ) جِ سائس بمعنی نگهبان. (منتهی الارب) (آنندراج).
ساسۀ.
.( [سَ] (اِخ) موضعی است که اقامتگاه ساعده بطنی از بطون غزیه بوده است. (صبح الاعشی ج 1 ص 324
ساسی.
(ع ص، اِ) گدا و گدائی کننده( 1). (برهان) (شرفنامهء منیري) (رشیدي). گدا و دریوزه گر. (جهانگیري) (استینگاس) (ناظم الاطباء)
: چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر بود ساسی و بی سامان چه ساسانی چه سامانی. سنائی. خاك پاشان دیگرند و
.( بادپیمایان دگر کی توان مر ساسیان را تخم ساسان داشتن. سنائی. همه ساسی نهاد و مفلس طبع باز در سر فضول ساسانی.سنائی( 2
پس مردمان زبان به عیب این ساسان [ ساسان بن بهمن ] نشر کردن و دناءت همت او را شرح دادن دراز کردند... والی یومنا هذا هر
فرومایه را که عیب و سرزنش کنند ساسی خوانند، و گدایان را ساسی و ساسانی گویند( 3). (تاریخ بیهق ص 42 ). - ساسی سراي؛
در عربی بمعنی « سسی » - ( گداخانه. رجوع به ساسی سراي شود. - ساسی نهاد؛ گداطبع. فرومایه. رجوع به ساسی نهاد شود. ( 1
بمعنی گدائی کردن ضبط شده. (دزي ج 1 « یتسسی » گدائی کردن آمده و بنظر میرسد از زبان بربري مأخوذ است. در قاموس بربري
آورده و « ساسانی » را بعلاقهء تضاد با « ساسی » ص 651 : سسی. از دکتر معین در حاشیهء برهان). ( 2) - در این هرسه بیت سنائی
استنباط میشود که شاعر به بی اساسی آنچه بعدها در فرهنگها راه یافته، توجه داشته است. ( 3) - ظ: در زبان فارسی قدیمترین جائی
بمعنی گدا را با نام ساسان بن بهمن ارتباط داده اند. « ساسی » است که
ساسی.
(حامص) گدائی. (شرفنامهء منیري) (برهان) (استینگاس) (ناظم الاطباء). گدائی کردن. (برهان) (شعوري از فرهنگ میرزا). به این
حاصل مصدر این کلمه را « ي» را بمعنی گدا گرفته و با افزودن « ساس » معنی اساسی ندارد و شاهدي نیز دیده نشد. فرهنگ نویسان
به این معنی نقل کرده اند.
ساسی.
(اِخ) قریه اي است زیر واسط حجاج. (معجم البلدان یاقوت).
ساسی.
.( (اِخ) (نهر...) یکی از پنج نهري بود که در زیر واسط از دجله برمیداشتند. (نزهۀ القلوب چ اروپا ص 214
ساسی.
نامند. رجوع به چاچی « تاشکند » (ص نسبی) نسبت است به ساس (= ساش = چاچ = شاش) شهري از ترکستان قدیم که امروز آن را
شود.
صفحه 735
ساسی.
(اِخ) در اصطلاح رجالی لقب رحیلۀ بن ثعلبه است. (ریحانۀ الادب).
ساسی.
(اِخ) ابراهیم بن محمد ساسی وراق. از لغویان و نحویان قدیم است. (فهرست ابن ندیم).
ساسی.
(اِخ) ابوالمعالی بن ابی الرضابن بدر ساسی از مردم ساس واسط و از محدثان است. (معجم البلدان یاقوت).
ساسی.
(اِخ) مولانا حمیدالدین ساسی. از مشایخ عرفا بود. رجوع به ساشی شود.
ساسی.
1879 م.) و پسر سیلوستردوساسی خاورشناس نامی - (اِخ)( 1) ساموئل استزاد سیلوستردو. ادیب فرانسوي از مردم پاریس ( 1801
است. وي کتابداري کتابخانهء شخصی مازارن و عضویت فرهنگستان فرانسه و مجلس سناي آن کشور را داشت و کتابهاي چندي
.Samuel, Ustazade Silvestre de Sacy - ( از او بیادگار است. ( 1
ساسی.
1838 م.) است. پدرش بحرفهء قضا اشتغال - (اِخ)( 1) سیلوستردو... از خاورشناسان و رجال مشهور فرانسه و از مردم پاریس ( 1758
داشت. ساسی هنوز کودك بود که پدرش درگذشت و تربیت او بر عهدهء مادر قرار گرفت. وي از همان آغاز جوانی ضمن
تحصیل حقوق تحقیق و مطالعه در زبانهاي شرقی خصوصاً عربی، فارسی، ترکی، سریانی و عبري را آغاز کرد. بسال 1781 م.
خدمت دیوانی را در ضرابخانهء فرانسه آغاز کرد و در 1785 به عضویت فرهنگستان فرانسه انتخاب شد. در 1795 هنگامی که
مدرسهء زبانهاي شرقی بوسیلهء کنوانسیون بنیاد گرفت، ساسی بمعلمی عربی در آن مدرسه برگزیده شد. در 1806 بعنوان معلم زبان
2)تعیین شد. در 1808 از ناحیهء سن بنمایندگی مجلس فرانسه انتخاب گردید. در 1815 عضویت )« کولژ دو فرانس » فارسی در
شوراي دانشگاه پاریس را یافت ولی اندکی بعد به علت اختلاف عقیده با سایر اعضا از شورا استعفا داد. در 1823 مدیریت کولژ
3) را بنیاد نهاد و بریاست آن انتخاب گردید. بسال 1832 )« انجمن آسیائی » دوفرانس را یافت و در همان سال مجمع مشهور علمی
شد و بعدها منشی « بارون » ریاست قسمت خطی کتابخانهء پاریس و مدیریت مدرسهء زبانهاي شرقی را یافت و ملقب بعنوان اشرافی
دائمی فرهنگستان فرانسه گردید. ساسی بی شبهه از پیشروان خاورشناسی در اروپاست. وي مجموعاً به بیست زبان آشنائی داشت
مخصوصاً فارسی و عربی را در کمال فصاحت مینوشت. مقدمهء فارسی او بر پندنامهء عطار گواه این مدعی است. و نیز بعلت روش
او از اسناد مهم زبانشناسی است. « صرف و نحو عربی » فنی و انتقادي خاص بنیادگذار تحقیقات در زبان عربی شناخته شده و کتاب
وي در زبان قبطی و هیروگلیفهاي مکشوفه در مصر نیز مطالعاتی کرد. آثار مهم او از این قرار است: ترجمهء پندنامهء عطار با مقدمه
بفارسی ( 1819 م.)، صرف و نحو زبان عربی ( 1810 م.)، ترجمهء کلیه و دمنه عربی ( 1816 م.)، بحثی دربارهء کلیه و دمنهء فارسی
صفحه 736
1818 )، ملاحظاتی دربارهء دو ایالت شرقی ایران: غرجستان و جوزجان ( 1813 )، یادداشتهائی دربارهء ایران باستان بضمیمهء )
ترجمهء قسمت ساسانیان از میرخوند ( 1793 )، چ تاریخ سلاطین ایران و خلفا از نیکبی بن مسعود ( 1897 )، منتخبات عربی، متن و
ترجمهء قسمت برامکه از الفخري بن طقطقی ( 1826 )، یادداشتهائی دربارهء اسمعیلیهء ایران و سوریه ( 1809 )، یادداشتهائی دربارهء
ملوك یمن و حیره ( 1832 )، یادداشتهائی دربارهء عرب پیش از اسلام ( 1875 )، ترجمهء مقامات حریري ( 1822 )، اصول دستور زبان
عمومی ( 1815 )، ترجمهء تاریخ مصر عبداللطیف، ترجمهء تاریخ ابوالفداء، تحقیقات در مذهب دروزیها، تصحیح کتاب الحیوان
جاحظ( 4)، ترجمهء کتاب سیوطی. رجوع به لاروس بزرگ و قاموس الاعلام ترکی و مجلهء ارمغان سال ششم شمارهء اول فروردین
Antoine, Isaac, baron Silvestre de - ( 1304 ه . ش. ص 53 و 54 و کتاب شناسی فرانسه مربوط به ایران( 5) شود. ( 1
- (5) . حاشیهء عیون الاخبار ج 2 ص 202 - (Sacy. (2) - College de France. (3) - Societe Asiatique. (4
.Bibliographie Francaise de I´Iran
ساسی.
1684 م.) فرانسه، از پیروان ژانسینوس( 3) و مترجم - (اِخ)( 1) لوئی ایزاك لومستر دو.( 2) از نویسندگان و حکماي کلامی ( 1613
Saci, Sacy. (2) - Louis Isaac, Le Maistaire de... (3) - Janseniste - ( تورات است. ( 1
ساسیا.
( (اِ) دیوي از تابعان اهرمن چنانکه ساستا. (شعوري) (استینگاس) (آنندراج از فرهنگ فرنگ) (ناظم الاطباء) : در بدي و کدي( 1
توئی منحوس( 2) ساستاسا و ساسیا آسا.فرالاوي. این بیت در لغت فرس و منابع معتبر نیامده و مأخذ شعوري که خود مأخذ دیگران
قرار گرفته معلوم نیست. ( 1) - ن ل: گدي. ( 2) - مشهور؟ مخصوص؟
ساسیان.
(اِخ) محلی است به مرو در بیرون آن شهر نزدیک به مصلی. (انساب سمعانی).
ساسیانی.
(ص نسبی) نسبت است به محلهء ساسیان مرو. رجوع به ساسیان شود.
ساسیانی.
(اِخ) محمد بن اسماعیل بن ابی بکر عبدالجباربن احمدبن محمد ناقدي ساسیانی جراحی. از مردم محلهء ساسیان مرو و از محدثان
نیمهء اول قرن ششم بود. تولد وي بسال 460 ه . ق. و وفاتش به سال 541 یا 542 بوده است. (انساب سمعانی).
ساسی بوقا.
است که از 709 ه . ق. تا حدود 715 در دشت قبچاق شرقی حکومت میکرد. « اردا » (اِخ) چهارمین تن از خانان آق اردو از خاندان
« در ذکر شعبهء سلاطین آق اورده » (از ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 206 ). در منتخب التواریخ معین الدین نطنزي
صفحه 737
آمده : در آن وقت که پادشاه طغرل بن توقتا [ از سلاطین کوك اورده ]جلوس کرد ساسی بوقابن نوقاي حاکم الوس آق اورده بود
و برقرار طریقهء اطاعت و انقیاد مرعی میداشت. مدت سی سال حکومت کرد و در این مدت قطعاً و اص از جادهء همت طغرل خان
و اوزبک خان [ بن طغرل خان ]تجاوز ننمود و از هیچ ییغین( 1) و قوریلتاي تخلف نکرد و همچنان در عین یک جهتی بتاریخ
- (1) .( عشرین و سبعمائه بمرگ طبیعی بمرد. مرقد او در محروسهء صاوران است. (منتخب التواریخ معینی چ ژان اوبن ص 88
اجتماع.
ساسی دویر.
(اِخ) لقب ابوالصقر احمدبن فضل بن شبابهء همدانی کاتب و نحوي و شاعر (متوفی 350 ه . ق.) است. رجوع به احمدبن فضل بن
شبابه شود.
ساسی سراي.
[سَ] (اِ مرکب) گداخانه. دارالمساکین : هستی خلیفه نسب بغداد و قدس طلب ساسی سراي جهان چه درخورست ترا. مجیربیلقانی.
رجوع به ساسی شود.
ساسی کلام.
[كَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي بخش مرکزي شهرستان آمل است این دهستان بین دهستانهاي لاله آباد گنج افروز و بندپی واقع،
و هواي آن مرطوب و معتدل، و آب آن از شعب رودکاري و خرون است، و اخیراً یک چاه آرتزین بین اراضی سادات محله و
خراسانی محله احداث گردیده که به مصرف برنجکاري میرسد. پیش از این زراعت عمدهء آبادیهاي آن غلات و صیفی و باقلا
بوده و برنجکاري در آنجا معمول نبوده است. این دهستان از 15 آبادي تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 6700 تن و قراء مهم
آن بشرح زیر است: آقاملک، خراسانی محله، شوب کلا، درزیکلا. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). و نیز رجوع به ترجمهء
مازندران و استرآباد رابینو ص 159 و 160 و تاریخ طبرستان ظهیرالدین شود.
ساسیم.
(اِخ) نوعی درخت که شبیه آبنوس است. سیساما. شیساما. ساسم. (دزي ج 1 ص 621 ). رجوع به ساسم و سأسم شود.
ساسی نهاد.
[نِ / نَ] (ص مرکب) فرومایه. سفله. گداطبع. گدامنش، گداروي. گداصفت. گدافطرت. گداهمت : همه ساسی نهاد و مفلس طبع
باز در سر فضول ساسانی.سنائی. رجوع به ساسی شود.
ساسیۀ.
[يَ] (ع اِ) کلاه سرخی که زنان مراکش بر سر میگذارند. (ناظم الاطباء).
ساش.
صفحه 738
(اِخ) چاچ. شاش. ساس. شهري از ترکستان قدیم که امروز آن را تاشکند نامند. رجوع به چاچ شود.
ساشم.
(اِ) ساچمه. (دزي ج 1 ص 621 ). رجوع به ساچمه و صاچمه شود.
ساشه مازوخ.
[شِ زُ] (اِخ)( 1) لئوپولد شوالیه دو.( 2) نویسندهء آلمانی است که بسال 1835 م. در لمبرگ( 3) بدنیا آمد و بسال 1895 در
لیندهایم( 4) درگذشت پدرش رئیس پلیس ایالت گالیسی( 5) بود. وي ابتدا در آن ایالت اقامت داشت و بعد در دبیرستان پراگ و
7) که در 1848 انتشار یافت نام وي را بلندآوازه )« یک حکایت گالیسی » دانشگاه گراز( 6) تحصیل کرد. نخستین داستان وي بنام
گردانید. آثار وي آئینهء زندگانی مردم گالیسی است و در آنها سخن از یک کودك روسی یا یک کودك یهودي است. از آثار
10 ) را باید نام برد. و نیز وي رمانهاي ) 9) و حکایات یهودي 1881 ) 8)، سرگذشتهاي گالیسی 1876 ) وي حکایات لهستانی 1887
( معروف شده است. ( 1 « مازوخیسم » عاشقانه اي نوشته است که در آنها شیوهء عشقی عجیب وجود دارد که آن شیوه بعد از وي به
Sacher Masoch. (2) - Leopold Chevalier de... (3) - Lemberg. (4) - Lindheim. (5) - Galicie. (6) - -
.Graz. (7) - Un conte galicien. (8) - Contes polonais. (9) - Recits galiciens. (10) - Contes juifs
ساشی.
(ص نسبی) نسبت است به ساش (= ساس = شاش = چاچ). رجوع به ساش شود.
ساشی.
(اِخ) مولانا حمیدالدین ساشی، از مشایخ عرفا بود، و ذکر او در انیس الطالبین بخاري آمده است : پاره اي بادام بگیر که به دریافت
صحبت مولانا حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص 187 ). در وقت ایشان [ خواجه
بهاءالدین ] مقدم علماء بخارا مولانا حسام الدین اصیلی و مولانا حمیدالدین ساشی بودند. (ایضاً همان صفحه).
ساطح.
[طِ] (ع ص) گسترنده ||. خداي تبارك و تعالی که میگستراند زمین را. (ناظم الاطباء ||). برزمین افکننده. (منتهی الارب)
(المنجد).
ساطح.
[طِ] (اِخ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 41 هزارگزي جنوب خاوري لردگان، کنار آب
خرسان. کوهستانی و هوایش معتدل، و آبش از چشمه و محصولش غلات است، 646 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از
.( صنایع دستی محلی بافتن گلیم و جاجیم میان زنان آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10
ساطر.
صفحه 739
[طِ] (ع ص، اِ) قصاب. (منتهی الارب) (المنجد ||). ستاره هاي درجهء دویم مانند اقمار. (ناظم الاطباء).
ساطرون.
[طِ] (اِخ) نام رومی یکی از پادشاهان محلی عرب که در قرن سوم میلادي در حضر (واقع در میان دجله و فرات) حکومت میکرد. و
271 م.( 2)) وي را محاصره کرد و پس از چهارسال نظیره (نضیره) دختر - اعراب او را ضیزن( 1) نامند. شاپور اول ساسانی ( 241
ساطرون عاشق شاپور شد و بحیلت شهر را تسلیم کرد. این داستان نغز در ترجمهء طبري چ مشکور ص 92 تا 94 و معجم البلدان ج 3
ص 290 ذیل کلمهء حضر و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 225 و 226 آمده است. و نیز رجوع به ضیزن شود. ( 1) - در متن ترجمهء
طبري چ مشکور صیدن. و صحیح ضیزن است. ( 2) - در منتهی الارب وناظم الاطباء ساطرون را لقب شاه پور ذوالاکتاف دانسته اند
و این خطاست. اما محتمل است که بجاي شاپور اول شاپور ذوالاکتاف حضر راگرفته وضیزن رامغلوب ساخته باشد.
ساطریوس.
(یونانی، اِ) اسم یونانی جدوار و بمعنی مخلص الارواح است. (فهرست مخزن الادویه).
ساطریون.
[طَ] (یونانی، اِ) به لغت یونانی( 1) چیزي است که آن را به عربی خصی الثعلب و خصیۀ الثعلب گویند، قوت باه دهد. (برهان)
(آنندراج). خصی الثعلب. (الفاظ الادویه). مأخوذ از یونانی، خصیۀ الثعلب. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) (فهرست مخزن الادویه).
فرانسوي). ),Satyrion « استنیگاس » Satruion ذوثلاثۀ ورقات. رجوع به ساطوریون و سوفطیون شود. ( 1) - بیونانی
ساطس.
227 ه . ق.) خلیفهء عباسی بدان شهر به دست مسلمانان - (اِخ)( 1) نام حاکم عموریه از بلاد روم است که در حملهء معتصم ( 218
1) - حبیب السیر چ قدیم تهران: ساطش. ) .( اسیر گردید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 226
ساطع.
[طِ] (ع ص) بلندشونده و برآینده. (از منتهی الارب) بلند شده چون بوي مشک. (المنجد ||). بلند. (غیاث از منتخب) (آنندراج).
افراخته شده و برداشته شده. (استینگاس) (ناظم الاطباء). برافراشته چون گردن. (المنجد ||). برآمده. دمیده، چون: آفتاب ساطع.
صبح ساطع ||. پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء). منتشر شده (غبار یا نور). (المنجد). شایع ||. درخشنده. (منتهی الارب). منور و
تابان ||. هویدا. (استینگاس) (ناظم الاطباء). آشکار. واضح. بارز. بدیهی : این دو فتح عظیم و دو کار جسیم برهانی ساطع و حجتی
قاطع بود بر علو جاه سلطان. (ترجمهء تاریخ یمینی). بر عرق طاهر و محتد زاهر وي فضایل ذات او دلیلی قاطع و برهانی ساطع بود.
(ترجمهء تاریخ یمینی).
ساطع النور.
[طِ عُنْ نو] (ع ص مرکب)روشن و نورانی و تابدار. (ناظم الاطباء).
صفحه 740
ساطعۀ.
[طِ عَ] (ع ص) تأنیث ساطع. بلند. برآمده ||. منتشر. پراکنده ||. درخشنده. روشن ||. هویدا. آشکار. واضح: براهین ساطعه؛ دلیل
هاي روشن و آشکار و بیّن. (ناظم الاطباء) : خواست که مجلس اعلاي پادشاهی را خدمتی سازد بر قانون حکمت، آراسته به حجج
قاطعه و براهین ساطعه. (چهارمقاله چ معین چ دانشگاه ص 5). رجوع به ساطع شود.
ساطل.
[طِ] (ع ص) گرد بالا رفته. (منتهی الارب) (المنجد). طاسل مثله. (منتهی الارب).
ساطل.
[طِ] (معرب، اِ) معرب ساتل است و آن رستنیی باشد که شیرازیان روشنک خوانندش. و به این معنی با شین هم آمده است. (برهان)
(آنندراج). گیاهی مانند قارچ خشکیده. (استینگاس). رجوع به شاتل و شاطل و ساتل شود.
ساطن.
[طِ] (ع ص) پلید. (منتهی الارب) (آنندراج). پلید و ناپاك. (ناظم الاطباء). خبیث. (المنجد ||). دون و بدعمل و بدذات. (ناظم
الاطباء).
ساطور.
(ع اِ) آنچه بدان بُرند از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). کارد بزرگ گوشتبُر. (شرفنامهء منیري). کارد بزرگ و
خنجر. (غیاث از منتخب و کشف و لطائف) (آنندراج) : همی خواهم من اي دهقان که امروز بگیري خنجري مانند ساطور. (منسوب
به منوچهري). هرکه یک سطر مدح او بنوشت نکشد رنج نیزه و ساطور. قطران (دیوان چ نخجوانی ص 138 ). از علم و خرد سپرکن
و خود وز فضل و ادب دبوس و ساطور.ناصرخسرو. گل سختش به سختی سندان شخ تندش به تیزي ساطور.مسعودسعد. تارکم زیر
زخم خایسک است جگرم پیش حدّ ساطور است.مسعودسعد. به دشت جانوري خار میخورد، غافل تو تیز میکنی از بهرقتل او
ساطور. ظهیرفاریابی (از شرفنامهء منیري). ساطور کُند را نبود حدّ ذوالفقار. سلمان ساوجی ||. آنچه بدان گوشت برند. (المنجد).
آلت قصابان. (شعوري ج 2 ورق 59 ). کارد قصابی. (استینگاس). ابزاري آهنین و قطاع بزرگتر از کارد، و یک دمهء آن تیز و برنده،
و یک دمهء دیگرش کند، و داراي دستهء چوبین که قصابان بدان استخوانهاي گوشت را قطع کنند و بشکنند و بگده( 1) نیز گویند.
(ناظم الاطباء) کارد خمیده و سنگین که قصاب بدان استخوان شکند. و گوشت جدا کند و باغبان و هیزم شکن بدان شاخه ها قطع
کنند :( 2) ز ساطور غم استخوانم شکست به سلاخی غصه برمال دست(!). محمد ظهوري (از شعوري). ( 1) - این کلمه در جائی
.Couperet - ( پیدا نشد. ( 2
ساطورس.
.Satyrus - ( [رُ] (اِخ)( 1) از حکماي یونان و معلم طب جالینوس است. رجوع به عیون الانباء چ 1299 ج 1 ص 84 شود. ( 1
صفحه 741
ساطوري.
(ص نسبی) دارندهء ساطور ||. آنچه به ساطور ریزه ریزه شده باشد از سبزي و گوشت و جز آن. رجوع به ساطور شود.
ساطوري کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) با ساطور ریزه ریزه کردن، چنانکه گوشت را براي کباب، یا سبزي را براي قورمه سبزي و غیره. رجوع به
ساطور شود.
ساطورین.
.Satyrion. (2) - Trifillon - ( [يُ] (یونانی، اِ)( 1)خصی الثعلب. ذوثلاثۀ ورقات.( 2) رجوع به ساطریون شود. ( 1
ساطوریون.
(یونانی، اِ) اسم یونانی خصیۀ الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به ساطریون و ساطورین و مخصوصاً ساطریون شود.
ساطی.
(ع ص) اسب فراخ گام. (مهذب الاسماء). اسب گام دور نهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد ||). اسبی که در
دویدن دم خود را بردارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) (ناظم الاطباء ||). اسبی که بر دیگر اسبان حمله کند. (منتهی الارب)
(آنندراج) (ناظم الاطباء ||). سخت گیرنده بر کسی. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء ||). حمله کننده و مغلوب کننده.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). اسب بر سر خود رونده. (منتهی الارب ||). شتر نري که به غلبهء شهوت از میان شتران بیرون آید
از یکی بر دیگري. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). طویل. (ناظم الاطباء ||). بسیارشونده||.
چشنده. (منتهی الارب) (المنجد).
ساطی.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر، واقع در 30 هزارگزي جنوب خاوري اهر، و 2هزارگزي راه
شوسهء اهر به خیاو. کوهستانی، و هوایش معتدل، و آبش از قنات و چشمه، و محصولش غلات و حبوبات است، و 396 تن سکنه
دارد که بزراعت و گله داري اشتغال دارند. از صنایع دستی محلی گلیم بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. در دو محل به
.( فاصلهء یکهزار گز به ساطی بالا، و ساطی پائین مشهور، و سکنهء ساطی بالا 281 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساطیار.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان پشت آربابا بخش بانهء شهرستان سقز واقع در 18 هزارگزي جنوب باختري بانه و 10 تن سکنه
.( دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5
ساطیاري.
صفحه 742
(اِخ) دهی است در پاوهء سنندج. رجوع به ساتیاري شود.
ساطی بیگ.
[بَ] (اِخ) دختر اولجایتو و خواهر ابوسعید ایلخان مغول و پانزدهمین و آخرین تن از ایلخانان مغول در ایران است. وي در 20 رجب
719 ه . ق. بعقد امیر چوپان درآمد و از وي سه پسر بزاد که بزرگترین آنها سیورغان نام داشت. بعد از مرگ امیر چوپان ابتدا همسر
آرپاخان (ارپاگاوان)، و بعد زن قراجري (تیمورتاش ساختگی)، و بعد زن سلیمان خان از امراي عصر گردید. وي از سال 739
بحمایت امیر شیخ حسن کوچک (چوپانی) چندي مقام ایلخانی داشت. رجوع به فهرست ذیل جامع التواریخ رشیدي چ خانبابا بیانی
و ساتی بیگ در این لغت نامه شود.
ساطیریا.
(یونانی، اِ) اسم یونانی خصیۀ الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه) رجوع به ساطریون شود.
ساع.
(ع اِ) جِ ساعۀ. (منتهی الارب) (المنجد). از مصدر سَوع. رجوع به ساعت شود.
ساعا.
(اِخ) شهري است به دیار ربیعه. (نخبۀ الدهر دمشقی).
ساعات.
(ع اِ) جِ ساعۀ. پاره هائی از روز و شب. (منتهی الارب ||). دمها. نفسها و لحظات ||. اوقات ||. تقسیمات مخصوص روز و شب،
هر ساعتی برابر 60 دقیقه است. آلات وقت شمار. رجوع به ساعت شود.
ساعات.
(ع اِ) (خطوط...) در اصطرلاب خطوطی است دور از یکدیگر در زیر مقنطرات : و خطهاي ساعات معوجه آن اند که زیر افق میان
مدار سرطان و مدار جدي کشیده است. و بمیان هر دو خطی عددشان نبشته است. از یکی تا دوازده. (التفهیم ص 295 ). و رجوع
بشکل صفحهء 295 در همان کتاب شود.
ساعاتی.
(ص نسبی) تشتگر یعنی ساعت کننده. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). ساعت ساز. (استینگاس). رجوع به ساعت شود.
ساعاتی.
(اِخ) ابوالحسن مفتی. او راست: کتاب مفاتیح العلوم. (فهرست ابن ندیم).
صفحه 743
ساعاتی.
(اِخ) محمد بن علی بن رستم خراسانی از ساعت سازان نامدار ایران در قرن ششم و از مردم خراسان بود. و در هیأت و نجوم دستی
قوي داشت و در معرفت ساعت یگانهء روزگار خویش بود. وي از خراسان بشام رفت و در دمشق اقامت گزید و در آنجا
569 ه . ] ساعات باب جامع کبیر دمشق را ساخت و مورد - درگذشت. در روزگار ملک العادل نورالدین محمودبن زنگی [ 541
نوازش نورالدین محمود قرار گرفت و بملازمت وي نائل شد و راتبه و جامگی دربارهء او برقرار گردید. از ساعاتی خراسانی دو پسر
در دمشق ماند. یکی بهاءالدین ابوالحسن علی بن ساعاتی شاعر صاحب دیوان متوفی در قاهره، و دیگر فخرالدین رضوان بن ساعاتی
طبیب معروف وزیر ملک الفائزین ملک العادل ابوبکربن ایوب و طبیب و وزیر و ندیم ملک المعظم عیسی بن ملک العادل متوفی
در دمشق. رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء چ 1299 ه . ق. مصر ج 2 ص 184 و قاموس الاعلام ترکی شود.
ساعاتی.
1298 ه . ق. ] مشهور به ساعاتی از شاعران عرب در قرن سیزدهم است. وي در جوانی به - (اِخ) محمود افندي صفوت [ 1241
حجاز رفت و به شریف محمد بن عون، امیر مکه پیوست و در جنگهاي شریف در نجد و یمن حضور داشت و آن حوادث را در
شعر خود آورده است. در 1267 ه . ق. پس از عزل شریف محمد بن عون بهمراه او ابتدا به مصر و بعد به قسطنطنیه رفت. ساعاتی
در نظم و نثر عربی توانا بود و با گروهی از ادباي روزگار خویش چون شیخ زین العابدین مکی و احمد افندي مناظرات و مکاتبات
داشت. دیوان اشعار او چندین بار بچاپ رسید. و بهترین آن نسخه اي است که مقدمه اي از مصطفی لطفی منفلوطی دارد. رجوع به
معجم المطبوعات و مجلهء المقتطف جزء 38 ص 501 و ریحانۀ الادب شود.
ساعاطس.
[] (اِخ) ظاهراً از علماي حیل. او راست: کتاب الجلجل الصیاح. (از فهرست ابن الندیم).
ساعت.
[عَ] (ع اِ) ساعۀ. نزد فقها عبارت است از جزئی از زمان. (کشاف اصطلاحات الفنون). پاره اي از روز و شب. مدتی نامعلوم. وقت و
زمان نامعین. مدتی از زمان و بیشتر کوتاه. اَنی : بَرِ چشمه ساران فرود آمدند یکی ساعت از رنج دم برزدند.فردوسی. نیک دانی که
به یک ساعت این نظم رهی دوش برپاي همی داشت شراب اندرسر. ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 16 ). ساعتی کمند می انداخت و
زمانی تیر می انداخت. (سمک عیار ج 1 ص 13 ). بیش ازین بدخوئی و تندي مکن ساعتی با ما بیاویز اي غلام.انوري. چه
صفراهاست کامروز او نکرده ست درین یک ساعت از سوداي حمرا.انوري. بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد غمی کز
وي دلم بیند فتوح عمر پندارد. انوري. رنجه شو و راحت رنجور باش ساعتی از محتشمی دور باش. نظامی (مخزن الاسرار). مه
فرومیشد گهی کو پرده در رخ میکشید صبح برمی آمد آن ساعت که او رخ مینمود. خواجو (دیوان ص 421 ). با تو هر ساعت مرا
عرض نیازست اینهمه من نمیدانم ترا با من چه نازست اینهمه. هلالی استرابادي. ساعتی گوش هوش با من دار مستمع باش، گوش با
من دار. هلالی (شاه و درویش ||). اندك زمان. دم. نفس. لحظه. لمحه. آن : بهر ساعتی صد هزارآفرین. بر آن شاه باد از جهان
آفرین.فردوسی. هزار آفرین باد هر ساعتی بر آن عادت و خوي آزاده وار.فرخی. آن ساعت وفات که پاینده باد شاه روي نیاز جز
بسوي آسمان نداشت. مسعودسعد. هرساعتی ز عشق توحالم دگر شود وز دیدگان کنارم همچون شمر شود. مسعودسعد. فغان کنم
صفحه 744
من ازین همتی که هر ساعت ز قدر و رتبت سر برستارگان ساید. مسعودسعد. ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند هزاردستان بر هر
گلی هزار نوا.مسعودسعد. چه جرم است اینکه هر ساعت ز روي نیلگون دریا زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا. ازرقی (دیوان
چ نفیسی ص 1). توگوئی ذرهء سیمین بزیر گنبد گردون بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یکدیگر دهان ابرلؤلؤبیز و عنبرساي هر
ساعت ز مینا برکشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر... خداوندي که گر خواهد به یک ساعت فروبندد خدنگش خانه برخاقان سنانش قصر
بر قیصر. ازرقی (ایضاً ص 9). غم عشق تو در جان هیچ کم نیست چه جاي کم که هر ساعت فزون است. انوري (چ نفیسی ص
495 ). آن شب باخاصگیان شراب خورد تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (سمک عیار ج 1 ص 11 ). بخفت تا آن ساعت که آفتاب
برآمد. (ایضاً ص 12 ). جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی دانم که تو زان لبها جان دگرم بخشی. خاقانی. دل پیش خیال
توصد دیده برافشاند در پاي تو هر ساعت جانی دگر افشاند. خاقانی. ملک از مستی آن ساعت چنان بود که در چشم آسمانش
ریسمان بود. نظامی (خسرو و شیرین). هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم. سعدي (طیبات). قیاس کن
که چه حالت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانی. سعدي (گلستان). چو هر ساعت از تو بجائی رود دل به تنهائی
اندر صفائی نبینی. سعدي (گلستان). من آن ساعت انگاشتم دشمنش که خسرو فروتر نشاند از منش. سعدي (بوستان). دوش کز
طوفان اشکم آب دریا رفته بود از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود. خواجو (دیوان ص 231 ||). وقت هنگام. زمان. چنانکه:
ساعت فراغت. ساعت کار : چو آب و آتش و بادي به تیغ و نیزه و تیر به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار. مسعودسعد||.
اکنون. (مهذب الاسماء). زمان حال. (غیاث). وقت که در وي باشی. (منتهی الارب). لحظه اي که در آن هستیم. متوسط ماضی و
مستقبل. وقت حاضر. الساعۀ. در ساعت: چه ساعتی است؟ ساعت چند است ||؟ قیامت. (غیاث) (منتهی الارب). رستاخیز. (مهذب
الاسماء) (اشتینگاس) رستخیز. روز شمار. روز حساب. یوم الحساب. وقتی که در آن قیامت بر پا میشود. (منتهی الارب) (آنندراج) :
تا بدین ساعت( 1) که رفت از من نیامد هیچ کار راستی خواهی ببازي صرف کردم روزگار هیچ دستاویز آن ساعت که ساعت در
رسد نیست الاآنکه بخشایش کند پروردگار. سعدي (طیبات). از سختی قیامت ما را چه باك باشد بی تو گذشت بر ما دیشب هزار
ساعت. محسن تأثیر (از آنندراج ||). به اصطلاح ارباب علم نجوم دو نیم گهري باشد. (غیاث) (آنندراج). که بیست و چهارم
حصهء شبانه روزي بود. (آنندراج). یک حصه از بیست و چهار حصهء شبانه روز که تسو نیز گویند و هریک از این حصه ها را به
شصت قسمت ثانوي تقسیم کنند و آن را دقیقه گویند.( 2) (ناظم الاطباء). ساعت عدل. ساعت راست. ساعت مستوي : چون ترا
ساعتها دهند از روز که آن به آب یا ریگ دانستند. (التفهیم ص 306 ). ساعات بین که بر ورق روز و شب رود کو بیست و چار
سطر شد از منظر سخاش. خاقانی. رجوع به ساعت نجومی شود ||. سعدي و نحسی روز. طالع. رجوع به ساعت دیدن شود||.
فرسخ. (منتهی الارب). فرسنگ. چنانکه گویند: در یک ساعتیِ فلان جا ||. هلاك شوندگان. (منتهی الارب) (آنندراج). - الساعۀ؛
الان. همین حالا. - بساعت؛ درساعت. دردم. درحال. فوراً. برفور. فی الفور : هرچه ورزیدند ما را سالیان شد به دشت اندر بساعت
تند و خوند.آغاجی. زواله اش چوشدي از کمان گروهه برون ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدي خون. کسائی. بساعت گیاهی از آن
خون برست جز ایزد که داند که آن چون برست؟فردوسی. سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد ز اندکی چربو پدید آید
بساعت در قصب. ناصرخسرو( 3). چرا پس چون هوا کو را بقهر از سوي آب آرد به ساعت بازبگریزد بسوي مولد و منشا.
ناصرخسرو. سر زلفت چو در جولان می آید به ساعت فتنه در میدان می آید.خاقانی. - درساعت؛ بساعت. فوراً. همانگه. دردم.
درلحظه. درحال. فی الحال. برفور. فی الفور. فوراً : و چندان است که به قبض وي [ افشین ]آید، درساعت هلاك کندش [ بودلف
عجلی را ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170 ). درساعت این خبر و ابیات به گوش هارون رسانیدند. (ایضاً ص 190 ). کسري به عامل
خود نامه بنبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بوزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه عالی فرست. (ایضاً ص 338 ). در ساعت
عبدوس را بخواندند. (ایضاً ص 344 ). دشمن جاه ورا زهره و یارا نبوَد کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند.سوزنی. صبر که
صفحه 745
ساکن ترین عالم عشق است زلف تو در ساعتش برقص درآرد. انوري (دیوان چ نفیسی ص 505 ). ورم یار خراباتی بکیش خویش
بفریبد بزنارش که در ساعت چنو زنار بربندم. انوري (ایضاً ص 547 ). در ساعت بود که ما حدیث تو میکردیم. (سمک عیار ج 1
ص 106 ). هم در ساعت بسراي وزیر آورد. (ایضاً ص 107 ). اگر کسی را در زندان بردي درساعت او را پنجاه چوب بزدي. (ایضاً
- (Heure. (3 - ( ص 249 ). - سم الساعۀ؛ زهر که فوراً مسموم را بکشد. ذهف. (منتهی الارب). ( 1) - اینجا بمعنی زمان است. ( 2
. دیوان ناصرخسرو ص 36
ساعت.
[عَ] (ع اِ) آلتی که بدان تعیین وقت و هنگام کنند. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان وقت را بحسب ساعات شناسند. و این لغت مولده
است. (المنجد). دستگاهی است مصنوع که بدان تعیین گذشتن زمان کنند و گذشته و ماندهء روز و شب دانند. وقت شمار. وقت
نما. وقت سنج. هنگام نما. گاه نما. تعبیهء آلتی که اندازهء گذشت زمان را نمایان سازد تاریخ دور و دراز دارد. ابتدا بشر ساعت
هاي آفتابی و آبی و شنی را بکار میبرد. هرتسفلد تخت طاقدیس خسرو پرویز را نوعی ساعت آبی میشمارد( 1) و هارون الرشید
ساعت آبی مکملی براي شارلمانی امپراطور فرانسه فرستاد. در قرن دهم میلادي ژربر( 2) نخستین بار آلت محرکه اي از نوع جدید
در ساعت کارگذاشت. در قرن دوازدهم چرخهاي ساعت تکمیل گردید و به سال 1370 م. هنري دویک( 3) نخستین ساعت مهم را
در پاریس نصب کرد. از قرن پانزدهم ابتکارات جدید، این دستگاه را که قب فقط در کاخها و کلیساها نصب میگردید ظرافتی
بخشید که قابل حمل و استفادهء افراد گردید. کوشش گروئه( 4) ساعت ساز فرانسوي و تکمیل ساعت بوسیلهء او موجب شد که این
آلت بسرعت در اروپا رواج گیرد. در تمام قرون وسطی شهر نورمبرگ( 5) مرکز ساعت سازي جهان بود و در اواخر قرن سیزدهم
در آنجا ساعت هاي دیواري میساختند و در اواخر قرن پانزدهم کاروواژیوس( 6) ساعت هاي ظریف دیواري شماطه ساخت. بسال
1657 م. هویگنس( 7)لنگر (پاندول)( 8) را اختراع کرد و همو به سال 1675 فنر را در ساعت بکار برد، و از این تاریخ ساعت در
مسیر پیشرفت حقیقی افتاد. در دورهء لوئی چهاردهم به سال 1676 ساعت زنگدار بوسیلهء بارلو انگلیسی( 9) اختراع شد. در 1750
م. هاریزون( 10 ) ساعت ساز انگلیسی نخستین ساعت دقیق (کرنومتر)( 11 )، و در 1840 م. الکساندربن( 12 )نخستین ساعت الکتریکی
را ساخت. ساعت هاي قدیم بوسیلهء کلیدي مستقل و جدا از ساعت کوك میشد و بعدها کلید جزء ساختمان خود ساعت قرار
گرفت و اخیراً ساعت هائی ساخته اند که بخودي خود و با حرکات مچ دست کوك میشود. ساعت ها را از نظر حجم به سه دسته
( تقسیم توان کرد: ساعت هاي بزرگ غیرمنقول( 13 ) که بر فراز کلیساها و کاخها کار گذاشته شده اند. ساعت هاي متوسط( 14
منقول که در جائی قرار دهند چون ساعت هاي دیواري و رومیزي و طاقچه اي. و ساعت هاي کوچک ظریف که اشخاص با خود
دارند( 15 )(ساعت هاي مچی، بغلی). بعضی از ساعت هاي بزرگ اهمیت و شهرت تاریخی دارند که در رأس آنها از ساعت
کلیساي استراسبورگ( 16 ) باید نام برد. این ساعت عجیب، معظم ترین ساعت جهان و شاهکار عظیم هنر و صنعت است که از سال
1838 تا 1842 بدست شویلگه( 17 ) ساخته شده و در آن ساعت و روز و هفته و سال و اعیاد و اطلاعات متنوعی نمایان است. از آن
گذشته ساعت کاخ وست مینستر در لندن، و ساعتی در نیویورك و ساعتی در لیون شهرت جهانی دارند. براي آگاهی از شرح این
ساعتهاي تاریخی رجوع به مقالهء حسین پژمان( 18 ) شود. ساعت هاي جدید گویا نخستین بار در نیمهء اول قرن یازدهم هجري در
دورهء شاه صفی اول از پادشاهان صفویه به ایران آمده است. شاه صفی ضمن نامهء خود به چارلز اول پادشاه انگلیس از او خواست
.( 19 ) به ایران فرستد. (تاریخ روابط ایران و اروپا نصرالله فلسفی ص 153 )« یک نفر وقت و ساعت ساز » که چند تن صنعتگر از جمله
از مردم شهر زوریخ که « ردلف اشتادلر » بنا بنوشتهء تاورنیهء فرانسوي در سال 1041 یا 1042 ه . ق. یک ساعت ساز سویسی بنام
ابتدا مقیم قسطنطنیه بود به دعوت شاه صفی و به تشویق تاورنیه همراه او به اصفهان آمد و در این شهر پس از مدتی ساعت سازي
صفحه 746
ساعت ظریفی ساخت که به اندازهء یک اشرفی بود و زنگ میزد. انگلیسها آن را به دویست اشرفی خریدند و به امامقلیخان بیگلر
بیگی فارس هدیه دادند و او آن را در قزوین بشاه صفی تقدیم کرد. شاه آن را بزنجیر طلائی بست و بگردن خود آویخت. چندي
بعد ردلف براي تعمیر ساعت شاه به دربار احضار شد و جزو مقربان درگاه گردید. از این زمان فن ساعت سازي در ایران رواج
یافت و بعلت علاقهء مخصوص شاه به ساعت هیچ تاجر ارمنی نبود که از اروپا برگردد و پنج شش ساعت براي تقدیم به شاه یا
اعتمادالدوله همراه نیاورد تا آنجا که میرزا تقی وزیر اعظم (ساروتقی) بیست و پنج یا سی ساعت داشت. ردلف ساعت ساز سویسی
روز نهم جمادي الاخري سال 1047 ه . ق. بتفتین اعتمادالدوله و بجرم قتل برادر یکی از دربانان شاهی کشته شد. رجوع به
سفرنامهء تاورنیه و مقالهء شاه صفی و ساعت ساز سویسی ترجمهء عباس اقبال در مجلهء یادگار سال اول شمارهء 6 ص 7 تا 18 شود.
- بند ساعت؛ تسمهء چرمی یا فلزي و غیره که براي بستن ساعت به مچ دست بکار رود. - جلو بودن ساعت؛ میزان نبودن و تند کار
کردن آن. - خوابیدن ساعت؛ از کار افتادن و متوقف شدن آن. - ساعت ماسه اي.؛ - شیشهء ساعت؛ شیشه اي که بر روي صفحهء
ساعت نصب کنند. - صفحهء ساعت؛ صفحهء مدرجی که عقربکها بر آن نصب شده و وقت را از آن دریابند. - صندوق ساعت؛
ساعت آبی. رجوع بصندوق ساعت شود. - عقب بودن ساعت؛ میزان نبودن و کُند کار کردن آن. - کوك کردن ساعت؛ بساز
کردن آن. - مثل ساعت؛ دقیق و منظم و وقت شناس. - میزان بودن ساعت؛ درست کار کردن آن. - میزان کردن ساعت؛ تنظیم آن.
Gerbert. (3) - Henri de Vic. (4) - - (2) . 1) - ترجمهء ایران در زمان ساسانیان. کریستنسن، چ دوم ص 488 و 489 )
Gruet. (5) - Nuremberg. (6) - Carovagius. (7) - Huyghens. (8) - Pendule. (9) - Barlow. (10) -
Harison. (11) - Chronometre. (12) - Alexandre Bain. (13) - Horloge. (14) - Pendule. (15) -
مجلهء ارمغان سال هشتم 1306 ص 122 تا 131 و 362 تا 364 - (Montre. (16) - Strasbourg. (17) - Schwilgue. (18
قابل تأمل است. « وقت و ساعت ساز » 19 ) - ترکیب ) . و 430 تا 436
ساعت.
( [عَ] (ع اِ)( 1) (گل...) گلی است از تیرهء گل آویز( 2) و علت تسمیهء آن این است که پرچمهاي آن شبیه عقربک ساعت است. ( 1
.Passiflore. (2) - Passifloracees -
ساعت آبی.
[عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) اسبابی که با آن بکمک آب وقت را اندازه توان گرفت. پنگان. گریال، صندوق ساعت. طاس
ساعت. ساعت آبی از چندین قرن پیش از میلاد در چین و ژاپن و جزایر اطراف آن دو کشور رواج داشته است. و آن عبارت بود از
ظرفی که در معبر آب جاري و آرامی قرار داده میشد و براي آنکه همیشه سطح آب یکسان ماند و فشارش کم و زیاد نشود آب را
بوسیلهء منبع یا وسائل دیگري بدان مرتبط میساختند که به آرامی از سوئی در آید و از سوي دیگر بیرون رود. در قسمت زیرین آن
سوراخ ریزي قرار میدادند که آب قطره قطره از آن خارج میشد و در مخزن مدرجی می ریخت و درجات بالا آمدن آب را مأخذ
وقت قرار میدادند. و گاه بر روي آبی که از قسمت زیرین مخزن خارج میشد ظرف میان تهی سبکی قرار میدادند و ریسمانی بدان
می بستند که دور میله اي می پیچید. و از طرف دیگر به وزنه اي بسته شده بود که اندکی سبک تر از ظرف میان تهی بود هر چه
سطح آب در ظرف بالا می آمد و بر اثر جزر و مد میلهء مزبور بدور خود میچرخید، عقربکی کهبه انتهاي دیگر آن وصل بود بر
روي صفحهء مدور و مدرجی دور میزد و ساعات را تعیین میکرد. در زمان پمپه بقدري ساعت در رم رواج یافت که جزو اثاث
البیت عادي بشمار میرفت. یکی از کاملترین و ظریف ترین نمونهء این ساعتها ساعتی بود که در ربع آخر قرن دوم هجري هارون
صفحه 747
193 ه . ] براي شارلمانی امپراطور فرانسه فرستاد. یکی از دانشمندان آن عصر بنام اگینار شرح کاملی - الرشید خلیفهء عباسی [ 170
از آن ساعت نوشته است. جعبه و صفحه و عقربکهاي ساعت از طلا بود و بر صفحهء آن 12 در تعبیه شده بود، هر در مخصوص
یکی از ساعات روز بود که سر ساعت معین گشوده میشد و گوي هاي فلزي از آن بر روي یک صفحهء برنجین می افتاد و صداي
زنگی برمی انگیخت. در ساعت 12 ، دوازده سوار کوچک از دوازدهمین در بیرون می آمدند و دور صفحه میتاختند و آنگاه بجاي
خود بازمیگشتند و درها بسته میشد. چون این ساعت بفرانسه رسید پاسیفیکوس نامی از کشیشهاي ورون ساعتی نظیرآن ساخت و
چیزهاي دیگري از قبیل نشان دادن هفته و ماه و سال و حرکات ماه و پاره اي از سیارات را هم بر آن افزود. رجوع به مقالهء
ترجمهء حسین پژمان مجلهء ارمغان سال هشتم شمارهء 2 و 3، اردیبهشت و خرداد 1306 ه . ش. ص 122 تا 124 شود. « ساعت »
بعضی از محققان اختراع ساعت آبی را به کتزیبیوس( 2) از صنعتگران معروف که مقارن 124 ق. م. در مصر میزیست نسبت داده
اند. ولی باید دانست که پیش از وي ساعت آبی در چین و مصر معمول بوده است. ساعت آبی در نزد یونانیان قدیم بیشتر براي نگاه
.Clepsydre. (2) - Ctesibius - ( داشتن وقت معین ناطقان بکار میرفت. رجوع به پنگان شود. ( 1
ساعت آفتابی.
[عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) اسبابی که با آن به کمک سایه وقت را اندازه توان گرفت. ساعت ظلی. ساعت شمسی. ساعت
شمسیۀ. مِزوَلَۀ. شاخص. و آن چنان است که میله اي را عمود بر سطح افقی نصب کنند و با اندازه گیري درازاي سایه، ساعات
مختلف روز را اندازه گیرند. اصول ساعت آفتابی از همان روزگار باستان شناخته شد. در روم در دورهء اگوست (مقارن میلاد
مسیح) یک ساعت آفتابی در میدان بزرگی نصب کرده بودند که ستون آن سی گز بلندي داشت. در قرون جدید دو ساعت از این
نوع بسیار معروف بوده است: یکی از آن کلیساي سنت پطرون( 2) در بولونی( 3) از شهرهاي ایتالیا که بسال 1653 م. به دست
- ( کاسینی( 4) ساخته شد و دیگري در کلیساي سن سولپیس( 5) در پاریس که بسال 1752 به دست لمونیه( 6) نصب گردید. ( 1
Gnomon. (2) - Saint-Petrone. (3) - Bologne. (4) - Cassini. (5) - Saint - Sulpice. (6) -
.Lemonnier
ساعتئذ.
[عَ تَ ءِ ذِنْ] (ع ق مرکب) آن ساعت. (مهذب الاسماء). آنگاه. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). در آن ساعت. (استنیگاس).
ساعت الکتریکی.
Horloge - ( [عَ تِ اِ لِ] (ترکیب وصفی، ا مرکب)( 1) ساعتی که به نیروي برق کار می کند یا تنظیم می شود. ساعت برقی. ( 1
.electrique
ساعت برقی.
[عَ تِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت الکتریکی و ساعت شود.
ساعت بساعت.
[عَ بِ عَ] (ق مرکب)ساعتی بعد از ساعتی. ساعت تا ساعت ||. دم بدم. (استینگاس). لحظه بلحظه. هردم. هرلحظه. پیوسته : مطربان
صفحه 748
ساعت بساعت برنواي زیر و بم گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه. منوچهري. رجوع به ساعت ساعت شود.
ساعت بغلی.
[عَ تِ بَ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت جیبی. ساعتی که آن را در جیب نهند، و غالباً زنجیري از آن آویزان است.
ساعت تا ساعت.
[عَ عَ] (ق مرکب) از ساعتی بساعتی. از این ساعت به آن ساعت. ساعت به ساعت. ساعت ساعت : ششم آنکه از خداوند سبحانه و
تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 341 ). همگان را باز نباید گشت که ساعت تا
.( ساعت خبر دیگر رسد که بر راه سواران مرتب اند. (ایضاً ص 492
ساعت جیبی.
[عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت بغلی. رجوع به ساعت بغلی شود.
ساعت دسته کوك.
[عَ تِ دَ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعتی که در آن فروشدن خورشید (هنگام اذان مغرب)، مبدأ (ساعت 12 ) قرار گیرد و
بدان تنظیم شود و آن در بیشتر کشورهاي شرقی معمول بوده است. و اوقات اوایل روز را با اصطلاح چند از دسته گذشته یا به دسته
مانده بیان میکردند ||. ساعت بی کلید. (استینگاس)( 1). ساعتی که آن را با دسته اي که چسبیده بدان است کوك کنند، و این در
.Montre a remontoir - ( مقابل ساعتهائی است که آن ها را با کلیدي مجزي کوك میکردند. ( 1
ساعت دیدن.
[عَ دي دَ] (مص مرکب)تحقیق ساعت سعد. ساعت سنجی. تعیین روز و ساعت سعد براي اموري چون عقد و ازدواج و انتقال به
سراي نو. تعیین اینکه خداوند روز کدام ستاره است و مطابق علم احکام نجوم آن روز سعد است یا نحس. براي اطلاع از احکام
ساعات رجوع شود به التفهیم ص 362 ببعد و ساعت سعد شود.
ساعت دیوارکوب.
.Horloge - ( ساعت دیواري. ( 1 « دیوارکوب » و « ساعت » [عَ تِ دي](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) مرکب از
ساعت دیواري.
[عَ تِ دي] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) ساعت دیوارکوب. ساعت لنگرداري که آن را بدیوار آویزند و آن رقاصکی دارد. ساعت
.Horloge - ( رقاصک دار. ساعت مجلسی. ( 1
ساعت رملی.
صفحه 749
[عَ تِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) ساعت ریگی. ساعت سنگی. ساعت شنی. ساعت ماسه اي. ریگدان. رجوع به ساعت ماسه
.Sablier - ( اي شود. ( 1
ساعت رومیزي.
[عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعتی که آن را روي میز یا طاقچه اي نهند. ساعت طاقچه اي. ساعت روبخاري.
ساعت ریگی.
.Sablier - ( [عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) ساعت رملی. ساعت شنی. رجوع به ساعت ماسه اي شود. ( 1
ساعت زمانی.
[عَ تِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دوازده یک شب یا روز، در اصطلاح منجمان، و مدت آن در ایام مختلف سال متفاوت است.
ساعت مُعْوَجّ. رجوع به ساعت نجومی شود.
ساعت زمانیه.
[عَ تِ زَ يَ / يِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت زمانی و ساعت نجومی شود.
ساعت زنانه.
[عَ تِ زَ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعتهاي کوچک ظریف مچی که زنان دارند.
ساعت زنگی.
[عَ تِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) ساعت زنگدار. (استینگاس). ساعتی که در هر ساعت، یا نیم ساعت، یا ربع ساعت زنگ زند
.Montre a repetition, montre a carillon - ( و وقت را اعلام دارد. ( 1
ساعت ساز.
[عَ] (نف مرکب) کسی که ساعت میسازد. آنکه شغل او ساختن یا تعمیر ساعت است.
ساعت سازي.
[عَ] (حامص مرکب) عمل و شغل و حرفهء ساعت ساز (||. اِ مرکب) دکان و محل ساختن ساعت.
ساعت ساعت.
[عَ عَ] (ق مرکب) ساعت بساعت. ساعت تا ساعت. دمبدم. لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ
بیهقی چ ادیب پیشاوري ص 426 ). اي دل تو برو در بر جانان می باش ساعت ساعت منتظر جان می باش. انوري (دیوان چ نفیسی
صفحه 750
ص 611 ). رجوع به ساعت بساعت شود ||. ناگهان. غفلۀً : اگر هزار چنین کنند من نام نیکوي خود زشت نکنم که پیر شده ام و
.( ساعت ساعت مرگ دررسد. (ایضاً ص 337
ساعت سعد.
[عَ تِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت نیک. ساعت مبارك. وقتی که در آن برخی کارها شاید. ضدّ ساعت نحس. در تذکرة
الملوك آمده : فصل دوم در بیان شغل مقرب الخاقان منجم باشی است. مشارالیه هر روزه به دستور( 1) اطباء به در دولتخانه حاضر
میشد که اگر پادشاه و مقربان به جهت بناي امري، و اختیار سفري، و رخت نو پوشیدن و بریدن، تحقیق ساعت سعد فرمایند عرض
نماید. (تذکرة الملوك چ تهران ص 20 ). رجوع به ساعت دیدن شود. ( 1) - مطابق، مثل، بقرار...
ساعت سنج.
[عَ سَ] (نف مرکب) آنکه سعد و نحس ساعات را سنجد. رجوع به ساعت سنجی شود.
ساعت سنجی.
[عَ سَ] (حامص مرکب)عمل کسی که نیک و بد ساعت را می سنجد. تحقیق ساعت سعد. ساعت دیدن : بزرگ امّید پیش پیل
سرمست به ساعت سنجی اصطرلاب در دست. نظامی (خسرو و شیرین).
ساعت سنگی.
[عَ تِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت ماسه اي شود.
ساعت سنگین.
[عَ تِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت منحوس. (غیاث از مصطلحات). ساعت نحس. ساعت عقرب. (مجموعهء مترادفات)
(آنندراج). ساعت بد. (استینگاس).
ساعت شمار.
[عَ شُ] (نف مرکب، اِ مرکب) (عقربک...) عقربکی که در صفحه ساعت نصب شده و ساعات را نشان میدهد، مقابل دقیقه شمار و
ثانیه شمار.
ساعت شماطه.
[عَ تِ شَمْ ما طَ / طِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)( 1) ساعت شماطه دار. ساعتی است که زنگی دارد و میتوان آن را قبلا چنان تنظیم
.Le reveille-matin - ( کرد که در ساعت معین زنگ زند و خفته اي را بیدار سازد. ( 1
ساعت شماطه دار.
صفحه 751
[عَ تِ شَمْ ما طَ / طِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت شماطه شود.
ساعت شمردن.
[عَ شِ / شُ مَ / مُ دَ](مص مرکب) بفکر زمان بودن. با بیصبري انتظار گذشت زمان را داشتن. دقیقه شماري کردن : بزرگان چشم و
دل در انتظارند عزیزان وقت و ساعت میشمارند. نظامی (خسرو و شیرین).
ساعت شمسیۀ.
[عَ تِ شَ سی يَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به ساعت آفتابی شود.
ساعت شناس.
[عَ شِ] (نف مرکب)شناسندهء ساعت و زمان. وقت شناس : مغنی توئی مرغ ساعت شناس بگو تا ز شب چند رفته ست پاس؟نظامی.
و مراد از مرغ ساعت شناس در این بیت ظاهراً مرغ شب (شباهنگ: مرغ حق) است.
ساعت شنی.
.Sablier - ( [عَ تِ شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) رجوع به ساعت ماسه اي شود. ( 1
ساعت طاقچه اي.
.Pendule - ( [عَ تِ چَ / چِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) ساعتی که آن را برطاقچه یا روي میز گذارند. ساعت رومیزي. ( 1
ساعت ظلی.
[عَ تِ ظِلْ لی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) اسبابی که بدان به کمک سایه وقت را اندازه توان گرفت. رجوع به ساعت آفتابی
.Gnomon - ( شود. ( 1
ساعت ظهرکوك.
[عَ تِ ظُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعتی که در آن نیمروز و نیمشب مبدأ (ساعت 12 ) را نشان دهد و هر وقت و ساعتی نسبت
بدان باز خوانده شود. و این نوع تنظیم ساعت ابتدا در اروپا معمول بود و اینک طرز رسمی تنظیم ساعت در ایران است. و این در
مقابل ساعت دسته کوك است که سابقاً در ایران معمول بود و هنوز نیز کسانی ساعت خود را بدان طرز تنظیم نمایند.
ساعت عقرب.
[عَ تِ عَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ساعت نحس. ساعت سنگین. (آنندراج) (استنیگاس). ساعت قمر و عقرب. (مجموعهء
مترادفات). رجوع به ساعت شود.
ساعت فروش.
صفحه 752
[عَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء ساعت. آنکه حرفه اش فروختن ساعت است.
ساعت فروشی.
[عَ فُ] (حامص مرکب)عمل و شغل و حرفهء ساعت فروش (||. اِ مرکب) دکان ساعت فروشی.
ساعتک.
[عَ تَ] (اِ مرکب) مدت کوتاه و اندك. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء).
ساعتلوي بیگلر.
[عَ يِ بَ لَ] (اِخ)( 1) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 19 هزارگزي شمال باختري ارومیه و
2هزارگزي شمال باختر شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه اي، و هوایش معتدل سالم، و آبش از نازلو چاي، محصولش غلات،
توتون، چغندر، حبوبات، کشمش است و 636 تن سکنه دارد که به زراعت میگذرانند. از صنایع دستی محلی جوراب بافی در آن
1) - ساعتلو مرکب است از(ساعت + لو)، لو درترکی پساوند ) .( معمول است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
باشد و در آن صورت ترکیب « صحت » در محل بصورتی تلفظ میشود که امکان دارد مبدل « ساعت » نسبت و دارندگی است و
خواهد بود. « جایگاه صحت و سلامت » ساعتلو صفت نسبی بمعنی
ساعتلوي بیوه له.
[عَ يِ وَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچاي بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 18 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه. در مسیر
راه شوسهء ارومیه به مهاباد جلگه اي و هوایش معتدل مالاریائی، و آبش از باراندوزچاي و محصولش غلات، توتون، انگور،
حبوبات و چغندر است، و 312 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داري میگذرانند. از صنایع دستی محلی جوراب بافی در آن
.( معمول است. راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساعتلوي داغ.
[عَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوز چاي بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 16500 گزي جنوب ارومیه، و 10500 گزي باختر
راه شوسهء ارومیه به مهاباد. دره اي و سردسیر، و آبش از چشمه و محصولش غلات و توتون است، و 60 تن سکنه دارد که به
زراعت و گله داري میگذرانند. از صنایع دستی محلی جاجیم بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران
.( ج 4
ساعتلوي لولفا.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلوي بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 19500 گزي شمال باختري ارومیه و 3هزارگزي
باختر راه شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه اي، و هوایش معتدل سالم، و آبش از نازلوچاي و محصولش غلات، حبوبات، چغندر،
توتون و کشمش است، و 185 تن سکنه دارد که به زراعت میگذرانند. از صنایع دستی محلی جوراب بافی در آن معمول است. راه
صفحه 753
.( ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساعتلوي منزل.
[عَ مَ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلوي بخش حومهء شهرستان ارومیه. واقع در 20 هزارگزي شمال باختري ارومیه، در مسیر راه
شوسهء ارومیه به سلماس. جلگه اي، و هوایش معتدل سالم، و آبش از نازلوچاي، و محصولش غلات، کشمش، چغندر و حبوبات
است، و 150 تن سکنه دارد که بزراعت میگذرانند. از صنایع دستی محلی جوراب بافی در آن معمول است. راه شوسه و کارخانهء
.( قند دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4
ساعت ماسه اي.
[عَ تِ سَ / سِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) اسبابی که در آن به کمک ماسهء نرم وقت را اندازه توان گرفت. و آن دو شیشهء
گلابی شکل چسبیده بهم بود که میان آن دو، راه باریکی بود و در یکی از آن دو، ریگ یا ماسه (یا یک مادهء رقیق)( 2)میریختند
و در مدت 24 ساعت یا یک ساعت ریگها از سوراخ میانی بتدریج از قسمت بالا بپائین میریخت و در مدت معین قسمت بالاي
شیشه خالی میشد آنگاه شیشه را وارونه میکردند. بعدها این ظرف را تکمیل کردند و مدرج ساختند بطوري که پرشدن ظرف تا حد
ترجمهء حسین پژمان مجلهء ارمغان سال هشتم شمارهء 2 و 3 اردیبهشت و خرداد « ساعت » هر ساعت را نشان دهد. رجوع به مقالهء
1306 ص 122 شود. ساعت ماسه اي گویا در یونان و رم قدیم بقدر ساعت آبی رواج نداشته ولی برعکس در قرون وسطی بسیار
معمول بوده است و آن معمو براي تعیین مدتی کوتاه مثلاً ربع ساعت یا نیم ساعت یا یک ساعت و بندرت براي مدتی افزون تر
ساخته میشد و گاهی از آن براي تعیین مدت نطق ناطقان استفاده میکردند و در این اواخر در بعضی کشورها آن را براي نگاه داشتن
وقت مکالمات تلفنی بکار میبردند. ساعت رملی. ساعت ریگی. ساعت سنگی. ساعت شنی. شیشهء ساعت : از صحبت همدمان این
دور خلاف گویم سخنی اگر نگیري به گزاف چون شیشهء ساعت است پیوسته بهم دلها همه پر غبار و روها( 3) همه صاف. خاقانی.
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم چسان در شیشهء ساعت کنم ریگ بیابان را؟ صائب تبریزي. مشتی ز خاکپاي تو
یابند اگر دو چشم عمري بهم چو شیشهء ساعت بهم دهند. یحیی کاشی. کاین جهان همچو شیشهء ساعت ساعتی زیر و ساعتی زبر
3) - ن ل: درها. ) . بروایت تذکرهء صبح گلشن، ص 56 - (Sablier. (2 - (1) .( است. بدخشی (از تذکرهء صبح گلشن ص 56
.( (دیوان چ عبدالرسولی ص 913
ساعت مجلسی.
[عَ تِ مَ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)( 1) نوعی ساعت. (فرهنگ نظام). ساعت دیواري. (استینگاس). ساعت دیواري. ساعت
.Pendule - ( دیوارکوب. رجوع به ساعت دیواري شود. ( 1
ساعت مچی.
[عَ تِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی ساعت کوچک که آن را به مچ دست بندند.
ساعت مستوي.
[عَ تِ مُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت مستویه. مداري است که در آن از فلک پانزده درجه دور زند. (مفاتیح). ساعت
صفحه 754
راست. ساعت معدل. ساعت معتدل. ساعت استوائی. ساعت اعتدالی. ساعت وسطی. و آن بیست و چهار یک شبانه روز، و ساعت
معمول امروز جهان است. رجوع به التفهیم ص 70 و 71 و 307 و 364 و ساعت نجومی شود.
ساعت معتدل.
[عَ تِ مُ تَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت اعتدالی. ساعت معدل. رجوع به ساعت مستوي شود.
ساعت معدل.
[عَ تِ مُ عَدْ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت معتدل. رجوع به ساعت مستوي و ساعت نجومی شود.
ساعت معوج.
[عَ تِ مُ وَج ج] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت معوجه. نصف سدس روزي یا شبی که معتدل نباشد و آن را ساعت زمانیه نیز
گویند. (مفاتیح). ساعت کژ. ساعت قیاسی. ساعت زمانی. یک قسمت از 12 قسمت شب تنها یا روز تنهاست و در این صورت به
بلند و کوتاه شدن روز و شب بلند و کوتاه میشود. رجوع به التفهیم ص 307 و ساعت نجومی شود.
ساعت نجومی.
[عَ تِ نُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دو نیم گهري. (غیاث) (آنندراج). در التفهیم ابوریحان بیرونی آمده: ساعتها دو گونه اند: یکی
راست است، و او را مستوي خوانند و هر یکی از این ساعات مستوي تیري است از بیست و چهار تیر از جملهء شباروز. و اندازهء او
همیشه یکی باشد. چون روز و شب راست شوند ساعات روز دوازده باشد و ساعات شب دوازده. و چون یکی از این هردو درازتر
شود ساعات دیگر از دوازده کمتر و این کمی با آن بیشی برابر بود. و اما گونه اي دیگر است از ساعتها، او را معوج خوانند اي کژ.
و این آن است که هر یکی از روز و شب بدو همیشه دوازده ساعت بود. و هر ساعتی از آن دوازده یکی باشد از روز یا از شب. و
لکن این ساعت به روز دراز، درازتر باشد از ساعات روز کوتاه. بلکه چون روز مخالف شب خویش گردد ساعات روز نیز مخالف
ساعات شب خویش شود. پس ساعات مستوي راست آنند که عدد ایشان مخالف تواند بودن مرعدد ایشان را به شب و یکی اندازه
باشند، و ساعات معوج آن است که اندازهء ایشان مخالف شود به روز و بشبش و عدد یکی باشد. و گروهی ساعات مستوي را
معدل خوانند و معوج را زمانی. ساعتی را چند پاره کنند: ساعت و هر چیزي که او را یکی نام کنند و بدو بپیمایند بشست پارهء
راست ببخشیده است چنانک گفتیم. و جهودان ساعت را به عددي قسمت کنند که هژده بار چند شست است. و آن هزار و هشتاد
خوانند. و زان نگذرند به باریکتر مگر گاه گاه نیم حیلق گویند. حال ساعتها نزدیک هندوان « حیلق » بود. و نام آن به زبان عبري
خوانند بنام نیم برج. و بکار ندارند مگر به احکام نجوم. فاما آنچه همگان بکار دارند آن « هور » چگونه است؟ ایشان ساعات را
خوانند و هر کهري را به شست بخش کنند، و « کهري » است که شبانروز را یکی نهند. آنگه او را به شست بخش کنند. و هریکی را
و همی گویند که بران اندازهء « بران » خوانند و هر بناري شست « بناري » گویند و گروهی جشه را « جکه » گویند، و نیز « جشه » آن را
نفس مردم درست است بر کشیدن میانگی. و بخشش کهریان برابر بخشش ساعات مستوي است، زیرا که اندازهء کهریان یکی
است، و عدد او اندر روز مخالف بود کهریان شبش را چون راست نباشند. و چون کهریان داري و او را ساعت مستوي خواهی
کردن پنج یک کهریان دو تو کن. و چون ساعت مستوي خواهی که کهریان شود، ساعات را بدو جاي بنه و یکی را دو تو کن، و
خوانند و شبانروزي سی مهورت « مهورت » یکی را بدو نیم کن، و آنگه هر دو را جمله کن. و هندوان را دیگر قسمت است، و او را
صفحه 755
بود هریکی دو کهریان. (التفهیم ص 70 و 71 ). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: و نزد منجمان و اهل هیئت، عبارت است از
ثلث ثمن شب و روز یعنی جزئی از بیست و چهار جزء شبانروز. و فاضل علی بیرجندي در بعضی تصانیف خود ذکر نموده که هر
یک از شبانروز وسطی و حقیقی را به بیست و چهار قسم متساوي قسمت کنند. و این اقسام را ساعات مستویه و معتدله و استوائیه و
اعتدالیه نامند. و اقسام وسطی را ساعات وسطی و اقسام حقیقی را ساعات حقیقی نامند. و هر ساعتی را به شصت دقیقه و هر دقیقه را
بشصت ثانیه و علیهذاالقیاس. و تسمیهء وسطی به مستوي ظاهر است. اما تسمیهء حقیقی به مستوي برسبیل تقریب است. و هریک از
روز و شب را جدا جدا بر اصطلاح اهل فارس و روم وقتی که از مقدار یک دورهء معدل النهار کمتر باشد به دوازده قسم متساوي
کنند. و آن را ساعات معوجه و قیاسیه و زمانیه گویند، زیرا که بطول و قصر شب و روز مختلف شوند. لیکن همیشه نصف سدس
شب یا روز باشند. و وجه تسمیهء آنها به ساعات قیاسیه این است که اینها را بر آلات قیاسیه مثل اسطرلاب و رخامات و نحو ذلک
مینویسند، و از آنچه از معدل النهار در زمان یکساعت طلوع کند آن را اجزاء آن ساعت گویند. و در سراج الاستخراج گوید که:
منجمان هند شبانروز را به شصت قسم متساوي قسمت کنند. و هریکی را گهري گویند. و همچنان یک گهري را بشصت پل، و هر
پلی را بشصت بیل و هر بیلی را بشصت بیلانس. پس حصهء یک ساعت دو نیم گهري شد، و حصهء دقیقه دو نیم بیل. و علی هذا
القیاس. و در توضیح التقویم می آورد که منجمان ساعات زمانی را دوري نهاده اند که بر هفت میگردد. و ابتدا از اجتماع کرده،
دوازده ساعت زمانی به آفتاب منسوب دارند. بعد از آن دوازده ساعت زمانی دیگر به زهره، و بعد از آن دوازده دیگر به عطارد، و
بعد از آن دوازده دیگر به زحل، تا باز نوبت بشمس رسد بترتیب افلاك، و همچنین میگردد تا اجتماع دیگر، و هر دوازده ساعت
که به آفتاب منسوب شود آن را ساعات بیست خوانند. و آن در اختیارات امور مذموم است الامثل اعمال عداوت. و این ساعات
زمانی باشد. و گاه باشد که بساعات مستوي هم بیاورند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ساعت نحس.
[عَ تِ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت سنگین. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات). ساعت عقرب. (آنندراج). ساعت قمر و
عقرب. (مجموعهء مترادفات). ساعت منحوس. (غیاث). ضد ساعت سعد. رجوع به ساعت شود.
ساعت نیک.
[عَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ساعت سعد. (اشتینگاس).
ساعتی.
[عَ] (ص نسبی، ق) بمیزان ساعت. به نسبت ساعت. بنابه ساعت: آب را در این ده ساعتی میفروشند. گرمابه ها از مشتریان ساعتی
پول میگیرند.
ساعتی.
[عَ] (اِ) قسمی قفل پرده دار.
ساعتی.
[عَ] (ص نسبی) هر چیز منسوب به ساعت. - (بمب ساعتی؛ بمبی است که چنان تنظیم گردد که در ساعت معینی خود بخود منفجر
صفحه 756
شود.
ساعتی.
[عَ] (اِخ) محمد. از شاعران عثمانی در قرن دهم هجري و از مردم آناطولی است. وي بوعظ اشتغال داشت و بعلت طلاقت لسان
سخنش مؤثر بود. ولی فعلش با قولش یکی نبود و بعیش و نوش و کثرت اکل مایل بود. اکثر سخنانش هجو و هزل است. (از
قاموس الاعلام ترکی).
ساعد.
[عِ] (ع اِ) بازوي مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). بازو. (غیاث از صراح و منتخب ||). ذراع. (شرح قاموس). در استعمال فارسیان
مابین کف دست و آرنج را گویند. (غیاث). رَشّ. (دهار). از مچ دست تا آرنج. ارش. رش دست. آرنج. پیلسته. مابین مرفق و
کف( 1) : می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم. معروف بلخی. آن ساعدي که خون بچکد زو،
ز نازکی گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان.خسروي. کف و ساعدش چون کف شیر نر هشیوار و موبد دل و شاه فر.فردوسی.
کشیده بر و ساعد و یال و برز درختیش در دست مانند گرز.فردوسی. ببالا بلند و به بازو قوي میان لاغر و ساعدش پهلوي.فردوسی.
دو ساعد او چون دو درخت است مبارك انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه. منوچهري. کنگی بلند بینی، کنگی بزرگ پاي
محکم سطبر ساقی، زین گرد ساعدي. عسجدي (از لغت فرس). نو آئین مطربان داریم و بربطهاي گوینده مساعد ساقیان داریم و
ساعدهاي چون فله. عسجدي( 2) (از لغت فرس). آن چیست کزان طبق همی تابد چون عاج بزیر شعر عنابی ساقش بمثل چو ساعد
حورا دستش بمثل چو پاي مرغابی. انوري (دیوان چ نفیسی ص 461 ). هر زمان این شاهباز ملک را ساعد اقبال مأوي دیده
ام.خاقانی. فرخ آن شاهباز کزپی صید ساعد شه مقام او زیبد.خاقانی. گه دست بوس کردم، گه ساعدش گزیدم لب خواستم
گزیدن ترسیدم از ملالش. خاقانی. چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی. یارهء او ساعد جان را
نگار ساعدش از هفت فلک یاره دار. نظامی (مخزن الاسرار). همان ساعدش را به زرین کمر کشیدند در زیر زنجیر زر.نظامی. چو
بازان جاي خود کن ساعد شاه مشو خرسند چون کرکس به مردار.عطار. سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد گرچه بازو سخت
داري پنجه با آهن مکن. سعدي (طیبات). هرکاین سردست و ساعدت بیند گر دل ندهد به پنجه بستانی. سعدي (طیبات). چندانکه
مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالاي ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان). اي کف دست و ساعد و بازو همه
تودیع یکدگر بکنید.سعدي (گلستان). هرکه با پولادبازو پنجه کرد ساعد سیمین خود را رنجه کرد. سعدي (گلستان). تمام فهم
نکردم که ارغوان و گل است در آستینش یا دست و ساعد گلفام؟ سعدي (بدایع). پنجه با ساعد سیمش نه بعقل افکندم غایت جهل
بود مشت زدن سندان را. سعدي. شاید اي نفس تا دگر نکنی پنجه با ساعدي که سیمین است.سعدي. مرا به تیغ چه حاجت که جان
برافشانم گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را. خواجو (دیوان ص 375 ). گر دیگري به ضربت خنجر شود قتیل من کشتهء دو ساعد
سیمین قاتلم. خواجو (دیوان ص 459 ). آستینت ساعد ار پوشد ز ما خون ما در گردن پیراهنت. کمال خجندي (دیوان ص 72 ). باید
چو ساعد تو ز سیمش پرآستین هر کس که دست در تو چو آن آستین زند. کمال خجندي (دیوان ص 120 ). من کیم بوسه زنم
ساعد زیبایش را گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را. هلالی استرآبادي. او به قتلم شاد و من غمگین که گاه کشتنم ناگه آزاري
نبیند ساعد و بازوي او. هلالی استرآبادي. جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت چند سوزي بیدلان را وعدهء کامی بده.
هلالی استرآبادي. مانی چو نقش آن بت بدمست میکشد چون میرسد به ساعد او دست میکشد. شوکت بخارائی. ساعدت از گرمی
نظاره ات آخر گداخت آب گردید از نگاهم ماهی سیمین تو. محمد اسحاق شوکت. (از مجموعهء مترادفات و آنندراج). ز زخم
صفحه 757
مرهم کافور ساعد خوبان جراحتی که به دل داشتم علاج نداشت. محمد اسحاق شوکت. (از مجموعه مترادفات و آنندراج). کی
دیده میگشایم از چشمه سار ماهی از ساعد تو دارم ذوق شکار ماهی از چاك آستینت بیند چو حسن ساعد از تاب رشک افتد
آتش به خارماهی. مفید بلخی (از مجموعهء مترادفات و آنندراج). ز رشک ساعدش در خون نشسته ید بیضا برنگ پنجهء گل.
مفید بلخی (از مجموعهء مترادفات). اي فتنه بدور چشم مستت شده فوج حسن تو چو خورشید گرفت اختر اوج پیداست ز چین
آستین ساعد تو چون سینهء ماهی که نماید از موج. علی رضا تجلی (از مجموعهء مترادفات و آنندراج). فیض از آن ساعد پرنور
ندیده ست کسی حاصلی از شجر طور ندیده ست کسی. میرزا معز فطرت (از مجموعهء مترادفات و آنندراج). قیاسی میکنند این
ساده لوحان از ید بیضا قماش ساعد سیمین جانان کس نمیداند. صائب (از مجموعهء مترادفات). دو صبح دست در آغوش یکدگر
کردند گلوي شیشه چو با ساعد بلور گرفت. صائب تبریزي. بی شک و شبهه شمع ساعد تو از دو فانوس آستین پیداست. صائب
تبریزي (از مجموعهء مترادفات). مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد تا ناف، پیرهن را چون صبحدم دریده. صائب تبریزي. رجوع به
تشریح میرزاعلی ص 119 شود ||. بال مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء (||). ص) مددکار. (استینگاس). باستعارت،
ناصر : تور باش حاجب که ساعد و یار مساعد و رکن اوثق منتصر بود همچنین گرفتار شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص
184 (||). اِ) دستوانه. (مهذب الاسماء) (دهار). بازوبند. (استینگاس). ساعدبند. زره آستین( 3) : درفشش سیاه است و خفتان سیاه ز
آهنش ساعد ز آهن کلاه.فردوسی. سوي رستم آمد چو کوهی سیاه ز آهنش ساعد ز آهن کلاه.فردوسی. همه تیغ و ساعد ز خون
گشته لعل خروشان شده خاك در زیر نعل.فردوسی ||. صفت قوة را گویند. (اصطلاحات صوفیه فخرالدین عراقی چ نفیسی ص
375 ). نزد صوفیه صفت قوت را گویند. کذا فی بعض الرسائل. و در کشف اللغات گوید: ساعد عبارت از محض قدرت باشد.
(کشاف اصطلاحات الفنون ||). دسته در تار و ویلن و مانند آن ||. جاي رفتن شیر در پستان. (مهذب الاسماء). رهگذر شیر در
پستان و سوراخهاي سرپستان. (منتهی الارب ||). جاي رفتن مغز در استخوان. (مهذب الاسماء). محل جریان مغز در استخوان.
(شرح قاموس). جاي رستن مغز در استخوان. (منتهی الارب ||). جاي رفتن آب در جوي. (مهذب الاسماء). مجاري آب بسوي نهر
یا بسوي دریا. (شرح قاموس). آبراهه بسوي جوي یا دریا. (منتهی الارب). رجوع به سواعد شود. - سیم ساعد؛ که ساعد چون سیم
دارد : گرچه چون سنگم صبور و سیم ساعد لیک هست سیمگون اشکم فزوده سنگ هر شب تا سحر. انوري (دیوان چ نفیسی ص
536 ). - سیمین ساعد؛ که دست و بازوي سپید چون نقره دارد : سعدیا گر روزگارم میکشد گو بکش بر دست سیمین ساعدي.
سعدي (طیبات). تشبیهات ساعد معشوق: در انیس العشاق شرف الدین رامی آمده: ساعد لغت عرب است که دستاویز اهل عجم
گشت و زیردستان عشق زورمندان حسن را سیمین گفته اند. چنانکه سعدي فرماید : پنجه با ساعد سیمین چو نیندازي به با تواناي
معربد نکنی بازي به( 4). حمایل، سیمین، پرنور از صفات، مرهم کافور، شجر طور، ید بیضا، شمع، ماهی، سینهء ماهی، تختهء عاج از
در دیوان منوچهري بکوشش دبیرسیاقی - (Avant - bras. (2 - ( تشبیهات اوست. (مجموعهء مترادفات ص 203 ) (آنندراج). ( 1
چ 1 ص 182 بنام منوچهري ضبط شده ومأخذ آن در حاشیه لغت فرس و جهانگیري و مجمع الفرس ذکر شده است. ولی مسلماً از
که مضمون رکیکی دارد و 9 بیت از آن از « از این رخهاي چون دیبا و عارضهاي چون حله » یک قصیدهء عسجدي است بمطلع
جمله همین بیت در لغت فرس اسدي آمده است. رجوع به آثار عسجدي بقلم محمد امین ریاحی مجلهء ارمغان سال 24 شمارهء 7 و
در یک نسخه چنین اضافه دارد: و در فصد کردن محمد منجم کرمانی راست دربدیهه: - (Brassard. (4 - ( 8 ص 310 شود. ( 3
فصاد چو بر ساعد شه نشتر زد انصاف که بس چابک واندرخور زد در معدن سیم تخم فولاد بکاشت شاخ تر یاقوت روان سر برزد.
ساعد.
[عِ] (اِخ) قریه اي است در یمن از حکم بن سعد العشیرة. (معجم البلدان).
صفحه 758
ساعدآباد.
[عِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 34 هزارگزي شمال خاوري کامیاران و
.( 2هزارگزي سیانار، داراي 45 تن سکنه، و نام قدیم آن دانان است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ساعدالدوله.
[عِ دُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)رجوع به محمد ولی خان شود.
ساعدالفرس.
[عِ دُلْ فَ رَ] (اِخ) منکب الفرس (فلک).
ساعدالملک.
[عِ دُلْ مُ] (اِخ) از هواخواهان محمد علی شاه قاجار و از مستبدان بنام و در آغاز مشروطه بسال 1324 ه . ش. حکمران اردبیل بود و
رسید. رجوع به تاریخ مشروطهء ایران احمد کسروي چ 3 « وزارت مخزن » بعلت مخالفت مشروطه خواهان به تهران احضار شد و به
ص 197 و 203 و 210 و 215 و 216 شود.
ساعدبیگ.
[عِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول، واقع در 68 هزارگزي شمال خاوري اندیمشک، و
6هزارگزي شمال غربی راه آهن مازو. کوهستانی، و گرمسیر مالاریائی، آب آن از چشمه، محصول آن غلات دیمی است، و 160
تن سکنه دارد که از عشایر لر هستند و به زراعت اشتغال دارند. از صنایع دستی ملی قالی بافی در آن معمول است. راه مالرو دارد.
.( (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6
ساعدة.
[عِ دَ] (ع اِ) علم است مر شیر بیشه را. (معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج). شیر بیشه. (ناظم الاطباء) (استینگاس). شیر غرنده.
(شرح قاموس ||). چوبی است که نگه میدارد چرخ را. (شرح قاموس). چوبی که بکره را میگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر
المحیط). بازوي چرخ چاه. (استینگاس ||). مفرد سواعد و آن مجاري آب است بسوي نهر یا بسوي دریا. (شرح قاموس) (قطر
المحیط). رافد. رافده. زیر آب. محل جریان مغز در استخوان. (شرح قاموس) (قطر المحیط ||). محل جریان شیر در پستان. (قطر
المحیط). - ذوساعدة؛ آبی است میان مکه و مدینه در جبال ابلی. (یاقوت). رجوع به ذوساعدة شود. - ساعدة الساق؛ استخوان ساق.
(ذیل اقرب الموارد).
ساعدة.
.( [عِ دَ] (اِخ) بطن من بطون غزیۀ. (صبح الاعشی ج 1 ص 323 و 324
صفحه 759
ساعدة.
[عِ دَ] (اِخ) ابن جؤیۀ هذلی. از شاعران عرب از مخضرمین است که جاهلیت و اسلام را دریافت و اسلام آورد و او را دیوانی است.
(کشف الظنون). رجوع به الموشح چ مصرص 87 و 88 شود.
ساعدة.
[عِ دَ] (اِخ) ابن حرام بن محیصۀ. از صحابه است. رجوع به اسد الغابۀ ج 2 ص 244 شود.
ساعدة.
[عِ دَ] (اِخ) ابن عجلان. از شاعران عرب است و دیوانی دارد. (کشف الظنون).
ساعدة.
[عِ دَ] (اِخ) ابن کعب بن خزرج از قحطان و جد جاهلی است و سعدبن عبادة از ذریت اوست و سقیفهء بنی ساعدة به خاندان او
منسوب است. (اعلام زرکلی). - بنوساعدة؛ گروهی است از خزرج، و سقیفهء بنی ساعده بمنزلهء سراي است مر ایشان را در مدینه.
(منتهی الارب). رجوع به سقیفه شود.
ساعدي.
[عِ] (اِخ) شاعري است که در تاریخنامهء هرات تألیف سیف بن محمد بن یعقوب هروي. (چ کلکته ص 207 ). این بیت بنام او آمده
است : امروز روز کوشش و رزم است و زخم تیغ نی روز بزم و باده و معشوق و دلبرست.
ساعدي.
[عِ] (اِخ) موضعی است در خوزستان قریب بنهر فنیخی و اهل شافۀ از بنی طرف در کنار آن سکونت دارند. (جغرافیاي تاریخی غرب
.( ایران ص 176
ساعدي.
.( [عِ] (اِخ) سهل بن سعد از صحابه رسول بود و بسال 91 در مدینه درگذشت. (تاریخ گزیده چ عکسی ص 228
ساعدین.
[عِ دَ] (ع اِ) تثنیهء ساعد، دو بازو : هر یکی از ساعدین مادر و بازو خویشتن آویخته به اکحل و قیفال. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی
.( ص 133
ساعرد.
[] (اِخ) شهري بزرگ است از اقلیم چهارم و هواي خوش دارد و درو آلات مس خوب میسازند و طاسهاي بی نظیر مشهور است.
صفحه 760
.( حقوق دیوانیش چهل و شش هزار و پانصد دینار است. (نزهۀ القلوب چ اروپا ص 105
ساعل.
[عِ] (ع ص، اِ) سرفه کننده. (از شرح قاموس ||). گلو است، یعنی سرفه کننده. (شرح قاموس). حلق. (منتهی الارب) (آنندراج)
(ناظم الاطباء ||). الفم. (ذیل اقرب الموارد). دهان : علی اثر عجاع لطیف مصیره یمج لعاع العضرس الجون ساعله ابن مقبل (از ذیل
اقرب الموارد ||). شتر ماده اي است که به او سرفه باشد. (شرح قاموس). ناقه که او را سرفه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم
الاطباء).
ساعور.
(ع اِ) تنور ||. تنور زیر زمین. (مهذب الاسماء) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (استینگاس) (ناظم الاطباء ||). آتش.
(شرح قاموس ||). مقدم نصاري در شناخت طب. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (استینگاس) (ناظم الاطباء ||). هر
رئیس اطباي بیمارستان را ساعور میگفتند. چنانکه ابوالحسن بن سنان بن ثابت، ساعور بیمارستان مقتدري بود. (یادداشت بخط
.( مرحوم دهخدا) : و کان [ امین الدولۀ بن التلمیذ ] ساعور بیمارستان العضدي ببغداد الی حین وفاته. (عیون الانباء ج 1 ص 359
ساعورة.
[رَ] (ع اِ) آتش. (قطر المحیط). زبانهء آتش. (شرح قاموس). آتش افروخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ساعۀ.
[عَ] (ع اِ) ج، ساعات و ساع. پاره اي است از پاره هاي روز و شب، و شبانه روز چهار پاره است. (شرح قاموس). پاره اي از روز و
شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). ثلث ثمن شب و روز و آن عبارت است از شصت دقیقه. (قطر المحیط ||). وقتی
است که حال هستی در او. (شرح قاموس). وقت که در وي باشی. (منتهی الارب). وقت حاضر. (قطر المحیط). هنگامی که شخص
در آن است. (ناظم الاطباء). هنگام حاضر. (ناظم الاطباء ||). وقتی است که می ایستد او قیامت. (شرح قاموس). وقت که در آن
قیامت برپا شود. (منتهی الارب) (قطر المحیط ||). روز قیامت است. (شرح قاموس). قیامت. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم
الاطباء). در رستخیز. رستاخیز (||. اِ) هلاك شوندگان. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - ساعۀ سوعاء؛ ساعتی سخت.
(مهذب الاسماء) (شرح قاموس). زمان سخت. (منتهی الارب). - من ساعۀ؛ اکنون و فی الحال و فی الفور و همان دم و همان ساعت.
(ناظم الاطباء). - ساعۀ الغفلۀ؛ مابین المغرب و العشاء. (ناظم الاطباء). رجوع به ساعت شود.
ساعی.
(ع ص، اِ) کوشنده. (غیاث) (آنندراج). کوشا. جاهد. جدي. کاري. کارکن. پشت کاردار. نیک گرم در کار. آنکه سعی و جهد
کند : درین بحرجز مرد ساعی نرفت گم آن شد که دنبال راعی نرفت. سعدي (بوستان ||). دونده. (غیاث) (آنندراج). شتابنده.
برید. قاصد. پیاده: قال فلم یمض علی ذلک غیر لیلۀ... حتی ورد ساع من الصالح بن رزیک الی طرخان. (یاقوت معجم ج 1 ص 418
س 1 ||). خزنده ||. غمزکننده. (مهذب الاسماء). غماز. (غیاث) (دهار). سخن چین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
بدگوئی کننده. (غیاث). بدگو. مضرب. نمام. واشی. دو بهم زن. ماهس. ماحل. محول. بائع. ناغز. مثْلِث. آنکه سعایت کند : تا بود
صفحه 761
صبح واشی و نمام تا بود باد ساعی و غماز.مسعودسعد. وفا باري از داعی حق طلب کن کزین ساعیان جز جفائی نیابی. خاقانی. اما
پادشاه بتحریض ساعی نمام...انصاف من نمی فرماید. (سندبادنامه ص 134 ||). کارشکن ||. والی بر هر کار و بر هر قوم که باشد.
(منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). والی و کاردان است بر هر کاري و گروهی که هست. (شرح قاموس) (قطر المحیط||).
کاسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء ||). باج و خراج ستان ||. کسی که کاري بر کسی افکند. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء ||). فراهم کننده و فراهم آورندهء صدقه. (مهذب الاسماء) (دهار). والی صدقات. فراهم آورندهء زکوة. مصدق. جابی.
عامل. گیرندهء زکوة و باج. عامل صدقات ||. مهتر جهودان و ترسایان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساعی از براي جهودان و
ترسایان سرکردهء ایشان است. (شرح قاموس) (قطر المحیط). ج، سُعادة.
ساعی.
(اِخ) افندي از متأخران شاعران و خطاطان و از مردم تبریز بود. وي بسال 1218 ه . ق. متولد شد و در 1240 به بایزید و بعد به
استانبول رفت و در آن شهر به حکاکی میگذرانید. در 1251 به دعوت محمدعلی پاشا بمصر رفت و در دارالطبع بکار اشتغال یافت.
بعد از مرگ محمدعلی پاشا به استانبول بازگشت و به مدیریت ثانیهء مطبعهء عامره تعیین شد و چندي بعد خود چاپخانه اي دایر
کرد. ولی بعدها باز بمصر سفر گزید. وي از اکثر فنون بهره مند بود و براي خط تعلیق حروف ریخت. (از قاموس الاعلام ترکی).
ساعی.
(اِخ) تخلص امین زاده عبدالکریم است که از شاعران عثمانی قرن دهم هجري است. (از قاموس الاعلام ترکی).
ساعی.
(اِخ) تخلص مصطفی از شاعران عثمانی در قرن دهم هجري است. وي از مردم عثمانی بود و در نقاشی مهارتی بسزا داشت و به سال
1004 ه . ق. درگذشت و دیوانی بترکی از وي بیادگار ماند. (کشف الظنون) (قاموس الاعلام ترکی).
ساعیر.
(اِخ) نام قدیم ناصرهء( 1) بیت المقدس. (نخبۀ الدهر دمشقی). در تورات اسم جبال فلسطین است و آن در فاران در حدود روم
- ( است. و قریه اي است در ناصره بین طبریه و عکا. (جزء دهم از سفر پنجم تورات). رجوع به معجم البلدان شود. ( 1
.Nazareah
ساعیۀ.
[يَ] (ع، ص اِ) تأنیث ساعی. رجوع به ساعی شود.
ساغ.
(اِ) مرغی است شبیه به سار. (رشیدي). جانوري است شبیه به سار. (جهانگیري) (برهان) (انجمن آرا) (الفاظ الادویه) (آنندراج)
(استینگاس) (ناظم الاطباء) : از تو شد شاهین و باز و ساغ ما و سار ما وز توآمد فخر و نام و ننگ ما و عار ما. مولوي (از جهانگیري
صفحه 762
و رشیدي و شعوري و انجمن آرا و آنندراج)( 1 ||). خشت پخته و آجر ||. خانه اي که از نی سازند. (استینگاس) (ناظم الاطباء).
(||ترکی، ص) بزبان ترکی بمعنی هوشیار. (آنندراج از کشف اللغات). ( 1) - این بیت در کلیات شمس چ بدیع الزمان فروزانفر
یافته نشد و صحت انتساب آن به مولوي مورد تردید است.
ساغالو.
(اِ) سفال شکسته. تیله. (در لهجهء قزوین).
ساغان.
.Sagan, Zagan - ( (اِخ)( 1) شهري است در لهستان در ایالت سیلزي با 15000 تن سکنه. ( 1
ساغایی.
(اِخ) ساگایی( 1). یکی از قبایل ساکن سیبري در ایالت تومسق، در حوضهء نهر آباقان نزدیک به مغولستان شمال غربی، و آن به سه
.Sagais - ( تیرهء قاچینز و تویبال و قزیل تقسیم میشود. (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
ساغب.
[غِ] (ع ص) گرسنه. (منتهی الارب) (شرح قاموس) (آنندراج ||). گرسنه با تعب و مشقت. (منتهی الارب).
ساغج.
(اِخ) (چاه...) موضعی در بیابان خیوه. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 400 شود.
ساغ دوش.
(اِ مرکب) رجوع به ساق دوش شود.
ساغدة.
[غِ دَ] (ع ص) فصال ساغدة، و مسغده؛ بچه هاي شتر جداکرده از مادران و سیراب از شیر فربه. (شرح قاموس). شترکره هاي سیرشیر
و شیرفربه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راویۀ من اللبن سمینۀ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
ساغر.
[غَ] (اِ) پیاله. (شرفنامهء منیري). (رشیدي). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی( 1) نیز گویند. (شرفنامهء منیري).
پیالهء شراب. (جهانگیري) (برهان) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان) (انجمن آرا). صاخره. (دهار). گوش پستان و گل از
تشبیهات اوست. (آنندراج). جام. گیلاس پایه دار. کاسه. قدح. طاس. لیوان. استکان. مشربه. آبخوارهء سفالین. ظرف باده خوري.
کاس. صاغر. پیالهء شراب خواري بزرگ : روي وشی وار کن به وشی ساغر باغ نگه کن چگونه وشی وار است.خسروي. نقل ما
صفحه 763
خوشهء انگور بود ساغر سفچ بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر. ابوالمثل. پنداشت مگر آب نماند فردا نتوان کردن تهی
بساغر دریا.فرخی. گردان در پیش روي بابزن و گردنا ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین. منوچهري. این جهان در جنب
فکرتهاي ما همچو اندر جنب دریا ساغر است. ناصرخسرو. گشتند ستوروار تا کی با رود و می و سرود و ساغر.ناصرخسرو. هرصبح
را ز بهر صبوحی طلب کنند زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند. ناصرخسرو. بقاي اوچو به صدسال و بیست و سه برسید ز جام
مرگ بناکام خورد یک ساغر. ناصرخسرو. تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر.
ازرقی (دیوان چ نفیسی ص 9). درین بزم شاهانه بر رسم شاهان به نور می لعل بفروز ساغر. ارزقی (ایضاً ص 13 ). بجاي جوشن
اندرپوش قاقم بجاي نیزه برکف گیر ساغر.(ایضاً ص 20 ). سریر مه بود گردون و درج در بود دریا مکان گل بود بستان و جاي مل
بود ساغر. مختاري غزنوي. راي ترا گر بود نشاط به باده درفتد از آسمان ستاره به ساغر. مختاري غزنوي. ظفر بخندد تا خون بگرید
از شمشیر اسف بگرید تا می بخندد از ساغر. مختاري غزنوي. مریخ به خنجر تو جوید فتوي ناهید به ساغر تو جوید مأوي.انوري.
ساقی آن عنبرین کمند امروز در گلوگاه ساغر افشانده ست.خاقانی. شفق خواهی و صبح، می بین و ساغر اگر در شفق صبح پنهان
نماید.خاقانی. دهان شیشه گشا، صبح شد، شراب بریز میی به ساغر من همچو آفتاب بریز. خاقانی. جهان وام خویش از تویکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر برد. نظامی (از جهانگیري و انجمن آرا). نهاده بر یکی کف ساغر مل گرفته بر دگر کف دستهء گل.نظامی.
بخواه از دست ساقی ساغر می که روز خرمی را ساغر آمد بجاي باده جان پرور که امروز نشاط دل ز نوعی دیگر آمد. (لباب
الالباب چ لیدن ج 1 ص 93 ). چو می در ساغر و ساقی یکی شد دویی گم شد می و ساغر میندیش.عطار. شرابی کان شراب
عاشقان است ندارد جام و در ساغر نگنجد.عطار. چون چشم مست یار دهد می به عاشقان کی در میان مجال صراحی و ساغر
است؟ همام تبریزي. ماهرویا دوش عزم جام و ساغر کرده اي خواب دوشین در کنار یار دیگر کرده اي. همام تبریزي. گل سرخ
.( ازین سبز گلشن براید می مهر در ساغر زر بلرزد ز شوق لب لعل آتش عذران دل آتش افروز ساغر بلرزد. خواجو (دیوان ص 23
هرکه نوشید نوش جانش باد می امسال را ز ساغر پار.(ایضاً ص 32 ). تاکند خون من از ساغر خونخوار طلب بدود اشک من و دامن
ساغر گیرد. (ایضاً ص 136 ). دیروز به توبه اي شکستم ساغر و امروز به ساغري شکستم توبه. سلمان ساوجی. دیدم بخواب دوش که
ماهی برآمدي کزعکس روي او شب هجران سرآمدي ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من کز در مدام با قدح و ساغر
آمدي( 2).حافظ. به آن لب ساقیا گوئی برابر داشتی می را که میهاي سبو از ذوق در ساغر نمیگنجد. کمال خجندي (دیوان ص
136 ). لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی از دور چون صراحی گردن دراز گردد. شاهی. هلالی از می عشرت مرا نصیبی
نیست مگر بخون جگر پر کنند ساغر من. هلالی استرآبادي. یار نو و بهار نو باعث مجلس است و می ساغر لاله گون کجا، ساقی
گلعذار کو؟ هلالی استرآبادي. مائیم جابه گوشهء میخانه ساخته خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته. هلالی استرآبادي. این کیف
را به بادهء ساغر نیافتم کیفیتی که در نگه میفروش بود. صائب تبریزي. غافل نیم زساغر هر چند بی شعورم چون طفل میشناسم
پستان مادر خویش. صائب تبریزي. شکرخند گل ساغر صدا داشت حریفان صبوحی را صلا زد. میرزاطاهر وحید. خوشتر است از
می اگر حرفی لب میگون یار گوش ساغر مالد و در ساغر گوشم کند. نعمت خان عالی ||. آوند. ظرف. (مطلق در غیر مورد
شراب) : وز آن شوربا ساغري گرم جوش ربودم سوي خانه رفتم خموش.نظامی. دغول؛ ساغري بود بزرگ بدان آب کشند :
- خواجه فرموش کرد آنچه کشید آب فرغولها بسی به دغول. (لغت نامهء اسدي نسخهء نخجوانی) (لغت فرس چ اقبال صص 324
325 ||). می. شراب. باده : ساغري چون اشک داودي برنگ از پري روي سلیمانی بخواه.نظامی ||. نزد صوفیه بمعنی چیزي که در
وي مشاهدهء انوار غیبی و ادراك معانی کنند. و بمعنی دل عارف هم آمده و گاهی از او سکر و شوق مراد دارند. (کشاف
اصطلاحات الفنون). - خط ساغر؛ خطی که از شراب در پیاله پدیدار است. هریک از هفت خط جام. رجوع به هفت خط در برهان
قاطع و لغت نامه شود : روز و شب آزاددل از بندبند مصحفم سال و مه بنهاده سر بر خطّخطّ ساغرم. خاقانی. - زنار ساغر؛ موج
صفحه 764
پیالهء شراب و خطی منحنی که از شراب در پیاله معلوم میشود. (برهان). - ساغر دریانشان؛ ساغر بزرگ : کو ساقی دریاکشان، کو
ساغر دریانشان کز عکس آن گوهرفشان، بینی صدف سان صبح را. خاقانی. - ساغر کشتی نشان؛ ساغر بزرگ : چون نهنگان از پی
دریاکشی ساغر کشتی نشان درخواستند.خاقانی. - سنگ بر ساغر افکندن؛ ساغر شکستن : ور فلک شربت غرور دهد سنگ بر ساغر
فلک فکنید.خاقانی. - سنگ در ساغر زدن؛ طرد کردن. بدور افکندن : سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنند وز کف سنگدلان نصفی
و ساغرگیرند. مجیر بیلقانی. - صدف گون ساغر؛ پیاله اي که از بلور ساخته شده باشد و در سفیدي چون صدف است. رجوع به
همین ترکیب شود. - می در ساغر انداختن؛ ساغر پر از می کردن : بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف
بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. حافظ. بیا ساقی که بیخ غم بدور گل براندازیم می گلگون طلب داریم و می در ساغر اندازیم.
کمال خجندي (دیوان ص 249 ). رجوع به صاغر شود. ( 1) - ساتگینی و ساتگنی صحیح است. ( 2) - از این بیت برمی آید که ساغر
غیراز قدح است.
ساغر.
[غَ] (اِ) کفل حیوانات. (در زبان شعري) و به این معنی ترکی است. (فرهنگ نظام). ظاهراً به این معنی ساغري است. رجوع به ساغر
شود.
ساغر.
[غَ] (اِخ) قصبه اي است از ملک دکن. (برهان) (جهانگیري). قصبه اي است از دکن قریب بیدر که شیلهء ساغري که پارچه اي است
معروف بدان منسوب است. (رشیدي) (انجمن آرا) (آنندراج). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندي الاصل است
بمعنی چشمهء آب، و دور نیست که معنی قبل [ جام شراب ] را از همین معنی اخذ کرده باشند. (آنندراج) : شکر خداکه نیست چو
ارباب حرص و آز گاهی هواي بیدر و گه فکر ساغرم. بدیعی سمرقندي (از جهانگیري و رشیدي و انجمن آرا). شهري بزرگ بر
کنار رودخانه اي بهمین نام بوده و ابن بطوطه جهانگرد معروف در اوائل قرن هشتم از آن دیدار کرده و شرح ممتعی در سفرنامهء
خود آورده است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء ابن بطوطه ص 573 شود.
ساغر.
[غَ] (اِخ) موضعی است و ساغري شاعر منسوب بدانجاست. (ترجمهء مجالس النفائس ص 32 و 205 ). نام دهی است در حوالی
سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260 و ساغرج در این لغت نامه شود.
ساغر.
[غَ] (اِخ) تخلص شیخ محمد شیرازي از شاعران قرن سیزدهم است. رجوع به ساغر شیرازي شود.
ساغر.
[غَ] (اِخ) تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمهء اول قرن سیزدهم است. وي پسر میرزا سعید، کلانتر سراب و گرمرود و از
میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنهء تبریز کرده است. ادیبی زبان
دان و حریفی نکته پرور و سخن شناس است و خط شکسته را با شیوه اي که داشت پاکیزه مینوشت گاهگاهی شعر میگفته، این بیت
صفحه 765
.( از اوست: گویند چرا شکوه به داور نرساند من راه ندارم بجز از دادرسی چند. از نگارستان دارا (از دانشمندان آذربایجان ص 171
ساغر.
[غَ] (اِخ) تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعراي متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است.
رجوع به تذکرهء مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخهء کتابخانهء مجلس ص 234 و نسخه کتابخانهء دانشکدهء
ادبیات شود.
ساغر برتارك شکستن.
[غَ بَ رَ شِ كَ تَ] (مص مرکب) ساغربر سر کشیدن. ساغر بر تارك کشیدن. شراب خوردن بیکبار چنانکه از آن چیزي نماند. یا
بکمال شوق و رغبت خوردن : مغزهشیاري است پامال خمار ساغري بر تارك مستی شکن. ظهوري (از آنندراج).
ساغر بر تارك کشیدن.
[غَ بَ رَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ساغر بر سر کشیدن. شراب خوردن بیکبار چنانکه از آن چیزي نماند. یا بکمال شوق و رغبت
خوردن. (آنندراج). پیاله را خالی کردن. تا ته جام نوشیدن. با اشتیاق و با ولع جام را سرکشیدن. لاجرعه سرکشیدن. (استینگاس).
ساغر بر سر کشیدن.
[غَ بَ سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ساغر بر تارك شکستن. (آنندراج). تا ته جام نوشیدن. با اشتیاق و ولع جام را سرکشیدن.
لاجرعه سرکشیدن. (استینگاس) : رشک می آید مرا برآنکه در گلشن سلیم ساغري برسرکشد بیهوش گردد همچو گل. محمدقلی
سلیم (از آنندراج).
ساغر برکشیدن.
[غَ بَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) می خوردن. قدح برکشیدن. باده خوردن.
ساغر برگرفتن.
[غَ بَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) ساغر بکف برنهادن. ساغر بدست گرفتن ||. آغاز میگساري کردن.
ساغر بلورین.
[غَ رِ بُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیاله و قدح شراب که آن را از بلور ساخته باشند : شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در
میانهء خارا کنی ز دست رها.خاقانی.
ساغر بوئیدن.
[غَ دَ] (مص مرکب) ساغر پیمودن. ساغر زدن : نگشاید دلم چوغنچه اگر ساغر لاله گون نبوید باز. حافظ (از آنندراج).
صفحه 766
ساغر به سر کشیدن.
[غَ بِ سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ساغر بر سر کشیدن. ساغر بر تارك شکستن. ساغر بر تارك کشیدن. (آنندراج) : خرم کسی
که ساغر وحدت بسر کشید خود را از این جهان بجهان دگر کشید. محمد اسحاق شوکت (از آنندراج).
ساغر به کف برنهادن.
[غَ بِ كَ بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) ساغر برگرفتن. ساغر بدست گرفتن. آغاز میگساري کردن : زواره چو ساغر( 1) بکف برنهاد
1) - درچاپ پاریس: بلبل. ) .( همان از شه نامور کرد یاد. (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 421 بیت 621
ساغرپیما.
[غَ پَ / پِ] (نف مرکب)باده پیما. باده گسار. میگسار. ساغرگیر. می کش.
ساغرپیمودن.
[غَ پَ / پِ دَ] (مص مرکب) باده پیمودن. می گساردن. ساغر کشیدن.
ساغرتلخ.
[غَ رِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شراب تلخ. (استینگاس).
ساغرج.
[غَ] (اِخ) یکی از قراء سغد است بر پنج فرسنگی سمرقند از نواحی اشتیخن. (معجم البلدان): در زمانی که لشکر اسلام در ولایت
سمرقند آمدند بعد از ولایت بخارا قلعه اي معظم تر از قلعهء ساغرج( 1) نبوده است از آن سبب لشکر اسلام اول متوجه به آنجا شده
اند و محاصره نموده اند چنانکه در اندك روز فتح آن قلعه شده است چون آنجا را فتح نموده اند حکومت آنجا را بخدمت
حضرت بزرگوار [ برهان الدین ساغرجی ] داده اند. (قندیه ص 67 ). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 412 و صاغرج شود.
1) - دررسالهء قندیه چاپ تهران در ) .( در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 260 ، دهی بنام ساغر آمده که ظاهراً همین موضع است( 2
Yangi - متن ساغرچ باچ چاپ شده است. ( 2) - ساغرج در شمال غربی سمرقند در درهء زرافشان در حدود چهار ورستی قریهء
آنجا که امروزه خرابه ها و سنگ قبرها محوطهء وسیعی را فراگرفته واقع بوده است. (بارتولد، ترکستان، ص 130 ج 2 Kurgan
نقل ازتعلیقات دکتر معین بر چهارمقاله).
ساغر جم.
[غَ رِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جام جم. (آنندراج). جام جمشید. جام جهان نما. جام جهان آرا. جام جهان بین. جام کیخسرو.
جام گیتی نما : از سایهء قد تو مرا نشئه دو بالاست میناي چنین بود کجا ساغر جم را؟ نعمت خان عالی (از آنندراج). روشنگر تقدیر
بیک روز جلا داد آیینهء زانوي من و ساغر جم را. صائب (از آنندراج).
صفحه 767
ساغرجی.
[غَ] (ص نسبی) منسوب است به ساغرج که از قراء سغد است در پنج فرسنگی سمرقند. (انساب سمعانی). رجوع به ساغرج شود.
ساغرجی.
[غَ] (اِخ) احمدبن فرج بن عبدالعزیزبن ابی الهیثم ساغرجی مکنی به ابونصر فقیهی، فاضل بود. وي بسال 574 ه . ق. درگذشت و در
گورستان جاکردیزه مدفون گردید. رجوع به انساب سمعانی شود.