لغت نامه دهخدا حرف س (سین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف س (سین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سال خرد.
[خُ] (ص مرکب) قلب خردسال. (آنندراج) : گریان بیاد روي تو رفتم از این جهان چون طفل سال خرد که گریان بخواب شد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج ||). کنایه از کهنه و دیرینه و پیر : چنار سال خرد و سرو نوخیز بهم نشناختی بیننده اي نیز. عرفی (از
آنندراج). رجوع به سالخورده شود.
سال خرده.
[خُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کنایه از کهنه و دیرینه (آنندراج) : افتادگی ضرور بود سال خرده را واجب شود نماز چو وقت زوال شد.
محسن تأثیر (از آنندراج). رجوع بسالخورده شود.
سالخورد.
[خوَر / خَرْ / خُرْ] (ن مف مرکب) بسیار سال. پیر. معمر و او را سالخورده هم میگویند. (برهان). بسیارسال برخلاف خورده سال.
صاحب بهار عجم سال خورد را بواو نوشتن در رسم الخط خطا دانسته. (آنندراج). پیر. (غیاث). پیر فرتوت. (رشیدي). معمر.
سالدیده. (استینگاس ص 642 ) : سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی می سالخورد باید و ما سالخورد نی. شاکر بخاري. چه
گفت آن سرایندهء سالخورد چو اندرز نوشین روان یاد کرد.فردوسی. چو من هست گودرز را سالخورد دگر پور هفتاد و شش
شیرمرد.فردوسی. زمانهء بدین خواجهء سالخورد همی دیر ماند تو اندر نورد.فردوسی. اگر چه کسی سالخوردست و پیر بسان جوان
موي دارد چو قیر.اسدي. اي مادر نامهربان هم سالخورد و هم جوان. ناصرخسرو. فلک دایهء سالخورد است و در بر زمین را چوطفل
زمن ران( 1) نماید.خاقانی. جان پاکش بباغ قدس رسید زین مغیلان سالخورد گذشت.خاقانی. بیارائیم فردا مجلسی نو بباده يْ
سالخورد و نرگسی نو.نظامی. چو در جام ریزد می سالخورد شبیخون برد لعل بر لاجورد.نظامی. بنال اي کهن بلبل سالخورد که
رخسارهء سرخ گل گشت زرد.نظامی. ز تدبیر پیر کهن برمگرد که کار آزموده بود سالخورد. سعدي (بوستان). برآورد سر
سالخورد از نهفت جوابش نگر تا چه پیرانه گفت. سعدي (بوستان). کاین فلکی منحنی سالخورد قد الف دال مرا دال کرد.خواجوي
- ( کرمانی. و رجوع به سالخورده شود ||. کهنه و دیرینه. (برهان) (آنندراج). کهنه. (غیاث). کهنه و دیرینه. (شرفنامهء منیري). ( 1
صفحه 839
.( ن ل: زمن زان. (دیوان خاقانی چ سجادي ص 127
سالخوردگی.
[خوَر / خَرْ / خُر دَ / دِ](حامص مرکب) پیري. کهن سالی ||. کهنگی.
سالخورده.
[خوَر / خَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) کنایه از بسیارسال. (انجمن آرا). فرتوت و معمّر. (شرفنامهء منیري). سالدیده. مسن.
سالخورده: دَهري؛ مرد سالخورده. هِرمِل؛ ناقهء سالخورده. دَویل؛ گیاه سالخورده. دَهکَم؛ پیر سالخورده. هجف، هجفجف؛ شترمرغ
سالخورده. هَدم؛ پیر سالخورده. فانی؛ پیر سالخورده. (منتهی الارب) : یارب چرا نبرد مرگ از ما این سالخورده زال بن انبان
را.منجیک. فژآگن نیم سالخورده نیم ابر جفت بیداد کرده نیم.بوشکور. بیک جاي از این پیش لشکر ندید نه از موبد سالخورده
شنید.فردوسی. به ایران همه سالخورده روان نشستند با نامور بخردان.فردوسی. همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد همچو عهد
دوستان سالخورده استوار.فرخی. چو نالی سبک بگذراند بتیري گران شاخ از سالخورده چناري.فرخی. بسال نو ایدون شد آن
سالخورده که برخاست از هر سویی خواستارش. ناصرخسرو. هر که بمعشوق سالخورده دهد دل چون دل خاقانی از مراد برآید.
خاقانی (دیوان چ سجادي ص 609 ). تا تن سالخورده پیرترست آز از او آرزوپذیرتر است.نظامی. ز خارا بود دیري سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده.نظامی. دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر کاي نور چشم من بجز از کشته ندروي. حافظ. آن
شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت. حافظ. مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست من
سالخورده پیر خرابات پرورم.حافظ ||. کهنه. قدیمی. دیرینه : می سالخورده بجام بلور بر آورده با بیژن گیوزور.فردوسی. آمد بهار
و نوبت سرما شد وین سالخورده گیتی برنا شد.ناصرخسرو. گردون سالخورده بویی شنیده از تو در جستجوي آن بو چندین بسر
دویده. عطار. منه دل برین سالخورده مکان که گنبد نیاید بر گردکان.سعدي (بوستان). غم کهن بمی سالخورده دفع کنید که تخم
خوشدلی این است پیر کنعان گفت. حافظ.
سالخوه.
(اِ مرکب) رجوع به سالخداه و استینگاس ص 642 شود.
سالدات.
.Soldat - ( (روسی، اِ) سرباز. مأخوذ از کلمهء سولدات( 1) فرانسوي یا آلمانی. (استینگاس). ( 1
سال دادن.
[دَ] (مص مرکب) بیاد مرده اي یکسال پس از مرگ او اطعامی کردن. اطعام کردن پس از سال مرگ کسی. (یادداشت مؤلف).
سالدار.
(نف مرکب) معمر و سالدیده و پیر. (ناظم الاطباء). معمّر. پیر. (استینگاس). سالمند. مسن. رجوع به سال شود.
صفحه 840
سال داشتن.
[تَ] (مص مرکب) سن داشتن. پیر و معمر بودن.
سال دزدیدن.
[دُ دي دَ] (مص مرکب)کنایه از کم گفتن سالهاي عمر. (آنندراج) : تا بکی از سال دزدیدن توان بودن جوان. آتا شمسی صغیر (از
آنندراج). این کهن سالان که میدزدند سال خویشتن کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن. صائب تبریزي (از آنندراج).
سالدوبه.
[بِ] (اِخ) رجوع به سرقسطه و الحلل السندسیه ج 2 ص 336 شود.
سالده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان ناتل رستاق، بخش نور شهرستان آمل واقع در 21 هزارگزي جنوب خاوري سولده. هواي آن معتدل
و داراي 230 تن سکنه است. آب آنجا از ناپلارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، مختصر غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن
مالرو است. این ده از دو محل بالا و پائین که یک کیلومتر از هم فاصله دارند تشکیل شده و در آمار دو آبادي نوشته شده است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3
سالدیده.
[دي دَ / دِ] (ن مف مرکب) معمر و پیر و آنکه بر وي سال بسیار گذشته باشد. پیرمرد مجرب. (ناظم الاطباء). پیرمردانی که پیري
زیاد پشت سر گذاشته باشند. (استینگاس).
سالر.
Salers. (2) - Cantal. (3) - - ( [لِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت کانتال( 2)بخش مریاك( 3)، داراي 630 تن سکنه است. ( 1
.Mauriac
سالرن.
[لِ] (اِخ)( 1) شهري است از ایتالیا (کامپانی)( 2) در جنوب غربی ناپل( 3) واقع در کنار خلیجی بهمین نام و داراي 63000 تن سکنه
است. سابق بر این مدرسه طب معروفی داشته، و در سال 1953 م. محل فرود آمدن و پیاده کردن کشتیها و وسایل نقلیه آمریکا بوده
.Salerne. (2) - Campanie. (3) - Naples - ( است. ( 1
سالزباخ.
(اِخ)( 1) شهري است از آلمان (بد)( 2)نزدیک آنجایی که در سال 1675 م. تورن( 3)کشته شده بود و داراي 1540 تن سکنه است.
.Salzbach. (2) - Bade. (3) - Turenne - (1)
صفحه 841
سالزبورگ.
(اِخ)( 1) شهري است از اتریش حاکم نشین ایالت است. در وسط آلپ سالزبورگ( 2) و کنار سالزاخ( 3)قرار گرفته است و داراي
Salzbourg. (2) - Alpes de - ( 102900 تن سکنه است و زادگاه موزارت( 4) (موسیقی دان معروف) است. ( 1
.Salzbourg. (3) - Salzach. (4) - Mozart
سال زده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) در تداول عامه، آفت دیده: محصول سالزده؛ آسیب دیده.
سال زده شدن.
[زَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) آسیب دیده شدن محصول. آفت دیدن گیاه یا محصول. تسنّه. (زوزنی).
سال زمستان.
آن حضرت چون فقیرسال زمستان » 1) - در نسخهء ج ) .( [زِ مِ] (اِخ) قصبه اي است در قندهار( 1). (تاریخ شاهی چ کلکته ص 168
و در طبقات اکبري « چون موکب عالی بحدود شال (که از قندهار قریب سه فرسخ است) نزول فرمود » و در اکبرنامه ص 190 « رسید
و در منتخب التواریخ ج 1 ص 442 در هنگامی که « شال دمتان » در نسخهء الف و ب « نزدیک قصبه سال زمستان رسیدند » ص 57
قصبهء شال مشانک منزل او (آن حضرت) بود میرزاعسکري از قندهار ایلغار کرده چولی بهادر نام ازبکی را براي خبرگیري فرستاد
در امپریل « سال وَهسنان » و در تاریخ فرشته ج 1 ص 11 « و او یک سره تاخته تا بمنزل بیرام خان نیم شبی آمده خبردار ساخت
بود. « شال کوت » یا « شال » ،« کوئطه » گزیطیر ج 21 ص 13 و 20 نوشته که نام
سالس اغربون.
[] (معرب، اِ مرکب) اسم یونانی سکبینج( 1) است. (فهرست مخزن الادویه). ( 1) - و در تحفه، اسم یونانی کبیکج (کذا) است و
ظاهراً درست نیست.
سال سبت.
[لِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سفر لاویان 25:3 : همان سال آزادي میباشد سفر تثنیه 31:10 : که سال هفتم است و میبایست از
:7 - فلاحت زمین دست کشید و محصول خودروي آن را براي فقرا و غربا و مرغان و حیوانات صحرا گذاشت. سفر لاویان 25:11
مقصود از این مطلب او، تقویت زمین، ثانیاً، محافظت نمودن حیوانات. ثالثاً، تربیت نمودن قوم که بر خداي قادر مطلق توکیل کامل
داشته باشد. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
سالست.
[سِ] (اِخ)( 1) شهري است در نزدیک بمبئی و غار معروف بودایی کنهري( 2)در آنجا است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج
.Salsette. (2) - Kanheri - ( 1 ص 157 شود. ( 1
صفحه 842
سالسه پاري.
[سِ] (فرانسوي، اِ) یا عشبه، از تیرهء لی لیاسه. قسمت قابل مصرف آن ریشه است و مواد مؤثرهء آن کمی اسانس و رزین و
سارساساپونین( 1) و موارد استعمال آن عصاره، عصارهء مایع، تیزان سالسه پاري، شربت سالسه پاري مرکب است. (کارآموزي
.Sarsasaponine - (1) .( داروسازي دکتر جنیدي ص 179
سال شمار.
[شُ / شَ] (نف مرکب، اِ مرکب) نوعی عقربک در بعض از ساعتها. رجوع بسال شماري شود.
سال شماري.
[شُ / شَ] (حامص مرکب)شمردن سالها براي تعیین تاریخ. تقویم نویسی. در مشرق قدیم سال شماري علمی، چنانکه اکنون معمول
است نبود و مبدأ ثابتی هم براي تاریخ نداشتند. براي احتیاجات معیشتی در مصر، بابل و فلسطین در ابتداء، سنین را از واقعهء مهمی
و چون عدهء این نوع سنوات زیاد بود دولت بابل صورتی « سالی که دونگی بتخت نشست » : حساب میکردند مث در بابل میگفتند
ترتیب داده بطور متحد المآل بولایات میفرستاد، تا بدان عمل کنند. وقتی که میخواستند سالی را معین کنند، که واقعهء مهمی در آن
در فلسطین و مصر هم بدین منوال سالشماري « فلان قدر سال بعد از سالی که فلان واقعهء مهم روي داد » : روي نداده بود، مینوشتند
میکردند. بعد در زمان سلسلهء دوم فراعنه، مقرر شد، که سالها را از ابتداء سلطنت هر فرعون حساب کنند بعدها این اصول را هم
ترك کرده مبدأ را اول سال نو قرار دادند، در بابل هم این ترتیب در زمان سلسله کاسّی ها شروع شد و بعد به آسور سرایت کرد.
راجع بدورهء مادي مدارکی بدست نیامده و در دورهء هخامنشی به ذکر ماه و روز اکتفا میکردند و کلیهء هرج و مرجهاي زیاد در
این قسمت از تاریخ دیده میشود و علماي آثار قدیمه زحمات زیاد در تحقیق و تدقیق مسائل مربوط کرده و میکنند. (از ایران باستان
.( ص 108
سال شمسی.
[لِ شَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مدت زمانی که زمین بدور خورشید میگردد یکسال را تشکیل میدهد که آن را سال شمسی
گویند و این مدت دوازده ماه است و دوازده ماه آن عبارت از فروردین و اردیبهشت.... تا اسفند ماه است.
سال صغیر.
[صَ] (اِخ) دهی است از دهستان بروجرد بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 13 هزارگزي جنوب خاوري الیگودرز و
7هزارگزي جنوب راه الیگودرز به گلپایگان. هواي آن معتدل و داراي 75 تن سکنه است آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول
آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سال طبیعی.
صفحه 843
( [لِ طَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سال طبیعی عبارت( 1) است از آن مدت که اندر او یکبار گردش گرما و سرما و کشت و زه( 2
بتمامی بود و آغاز این مدت از بودن آفتاب است بنقطه اي از فلک البروج تا بدو بازآید. و از این جهت به آفتاب منسوب کرده اند
این سال و اندازهء آن سیصد و شصت و پنج روز است و کسري از چهار یک روز کمتر چنانک ما همی یابیم وز چهار یک روز
بیشتر چنانکه پیشینگان( 3) همی یافتند و چون سال طبیعی این است که گفتیم ماه او که نیم شش است از وي، ماه اصطلاحی است
1) - ن ل: عبارتی است. ( 2) - و الحرث و النسل. ( 3) - ن ل: پیشینیان. ) .( نه طبیعی. (التفهیم ص 221
سالطه.
[طِ] (اِخ) دهی است از دهستان چایپاره بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوي. واقع در 17 هزارگزي شمال باختري قره ضیاءالدین و
در 5هزارگزي جنوب شوسهء سیه چشمه به قره ضیاءالدین. محلی است کوهستانی، معتدل، مالاریایی و سکنهء آن 396 تن است
آب آن از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی جاجیم بافی و راه ده
.( مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سالغ.
[لِ] (ع ص) گاو و گوسپند دندان ناب برآورده و یا دندان شش سالگی ریخته. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب
الموارد). گاو یا گوسپند که بشش سالگی رسیده باشند و دندان شش سالگی نریخته باشند. (استینگاس). بزغالهء شش ساله.
(دهار). نام بچهء گوسفند در سال ششم. (تاریخ قم ص 178 ). گاو شش ساله. (دهار) (غیاث). گوسفند شش ساله. (غیاث).
سالف.
[لِ] (ع ص) پیش رفته و گذشته. ج، سلف. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پیش رفته. (غیاث) (آنندراج). گذشته.
- .( (دهار). پیشینیان، شخصی پیشین. (استینگاس). پیشین : در زمان سابق و اوان سالف تاریخی عربی بود... (تاریخی قم ص 2
سالف الدهر؛ : اعتمادي که در سالف الدهر در ضبط امور خراسان و کفالت جمهور لشکر حاصل بوده است به اختلال و انحلال
پیوندد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 165 ). -سالف الذکر؛ چیزي که ذکر آن از پیش شده. سالف. [ لِ ] (اِخ) از قوم ثمود که نام پدر
.( قدار، پی کنندهء ناقهء صالح پیغمبر(ع) است. (حبیب السیر چ قدیم ص 15
سالفاً.
[لِ فَنْ] (ع ق) خلاف آنفاً. سابق بر این.
سالفرد.
- ( [فُ] (اِخ)( 1) شهري است از انگلستان در کنار ایرول( 2) که از منچستر منفک است و داراي 178000 تن سکنه می باشد. ( 1
.Salford. (2) - Irwell
سالفۀ.
صفحه 844
[لِ فَ] (ع ص) مؤنث سالف. رجوع به سالف شود. ایام گذشته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : خلق را در دزدي آن
طایفه مینمود افسانه هاي سالفه.مولوي (||. اِ) گردن اسب و پیش گردن آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). کرانهء گردن از جاي آویختن گوشواره تا مغاك چنبر. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
سال فیل.
573 م. است). زیرا هیچ سالی به اندازهء آن سال مشحون از آثار - [لِ] (اِخ) چهل و دومین سال سلطنت نوشیروان (که مقارن 572
257 و - خوانده اند. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 صص 255 « سال فیل » بسیار مهم نبوده است لذا اعراب آن سال را
ص 656 و رجوع به عام الفیل شود.
سال قحط.
[لِ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سال که در آن هیچ یافت نشود. عام سَنیت. (منتهی الارب). مُسنِت. (منتهی الارب).
سال قمري.
[لِ قَ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) اما سال اصطلاحی آن است که بنهادن مردمان که( 1) دوازده بار چند ماه طبیعی است و اندازهء
وي سیصد و پنجاه و چهار روز است و پنجیک روز شش یک او جمله کرده و این یازده تیر بود اگر شباروزي سی تیر بود( 2) و این
سال قمري خوانند( 3). (التفهیم ص 221 ). رجوع به سال طبیعی و سال شود. ( 1) - ن ل: سال اصطلاحی نهاد مردمان آن است که.
2) - ن ل: بسی تیر. ( 3) - ن ل: سال قمر خوانند. )
سالقه.
[لِ قَ] (ع اِ) زره. ظاهراً مأخوذ از سلوق است که دهی است در یمن که زره در آن خوب میسازند چنانکه در منتخب و صراح
نوشته. (آنندراج) (غیاث (||). ص) زنی که در مصیبت بسیار بانگ کند و روي خود را طپانچه زند و رخسار را بخراشد. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد).
سالک.
[لِ] (ع ص، اِ) مسافر و راه رونده. (ناظم الاطباء). راه رونده. (غیاث). رونده. (اقرب الموارد (||). اصطلاح تصوف) به اصطلاح
صوفیه طالب تقرب حق تعالی که عقل معاش هم داشته باشد. و سالک دو طریق اند؛ سالک هالک و دوم سالک واصل و اما سالک
هالک آن را گویند که در ابتداي حال مقید مجاز شود و از حقیقت بازماند و مطلوب و مقصود همان چیز داند. چنانکه گفته اند:
من رضی بمقام حجت عن امامه، در باب او راست آید. سالک واصل آن « هر چه در دنیا خیالت آن بود تا ابد راه وصالت آن بود »
را گویند که در آغاز سلوك محکوم بحقیقتی شده باشد و برندهء لااله الا الله، جمله بتان مجازي را از صحن سینه پاك سازد
چنانکه اثر غیرنماند و از قید اطلاق هر دو از عدم بشهود آید و فانی در توحید مطلق شود و بی نام و نشان گردد: تو مباش اص
کمال این است و بس تو ز تو گم شو وصال این است و بس. (آنندراج) (غیاث). سالک در راه خدا سیر کند تا بمقصود رسد. هر
گاه کسی را حق سبحانه جذبهء خویش روزي کند او دل به حضرت خداي آرد و همه را بیکبارگی گذارد و به مرتبهء عشق رسد،
پس اگر در همین مرتبه ماند او را مجذوب گویند و اگر باز آید و از خود باخبر شود و سلوك کند و راه خداي گیرد مجذوب
صفحه 845
سالک گویند و اگر اول سلوك کند و آن را تمام کند و آنگاه وي را جذبهء حق رسد وي را سالک مجذوب گویند. و اگر سلوك
تمام کند و جذبهء حق به وي رسد سالک گویند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص 686 شود. شیخ محمد لاهیجی در شرح
گوید: مسافر و سالک کسی را مینامند که او بطریق سلوك و روش و مرتبه « فی المسافر الی الله و السالک » گلشن راز در فصل
بمقامی برسد که از اصل و حقیقت خود آگاه و باخبر شود و بداند که او همین نقش و صورت که می یابد نبوده است و اصل و
حقیقت او مرتبهء جامعه الوهیت( 1) است که در مراتب تنزل ملبس بدین لباس گشته و ظاهر به این صورت شده است و اولیت عین
آخر گشته و باطن عین ظاهر نموده. شعر: من آفتاب وحدتم تابان به انسان آمده من اسم نور اعظمم پیش از تن و جان آمده هم نور
جسمانی منم هم گوهر کانی منم هم بحر عمانی منم در قطره پنهان آمده هم نور و هم پرتو منم، هم سایه هم پی رو منم هم راه و
هم رهرو منم هم پیرره دان آمده. چون اطلاع بر حقیقت حال وقتی میسر میتواند شد که اصل انسانی که حقیقت مطلقه است از قید
یقین معرا و مبرا گردد. و فرمود که: مسافر آن بود کو بگذرد زود ز خود صافی شود چون بگذرد دود. یعنی مسافر و سالک آن
است که که از منازل شهوات طبیعی و مشتهیات نفسانی و لذات و مألوفات جسمانی عبور مینماید و از لباس صفت بشري منخلع
گردد و از ظلمت تعین خودي که حجاب نور اصل و حقیقت او بود صافی گردد و پردهء پندار خود از روي حقیقت براندازد...
رجوع به شرح گلشن راز چ کتابخانهء محمودي ص 240 شود. سالک در اصطلاح متصوفین کسی را گویند که تن را به اجراي
وظایف و تکالیف شرعیه بسپرد و نفس را از اماریت به مأموریت و اطاعت منتقل دارد و بتزکیهء نفس و قناعت و تواضع و حلم و
عفو و احسان و تازه رویی و فکاهت و تألف متخلق باشد. محمد بن محمود آملی در علم تصرف در کتاب نفایس الفنون گوید:
سلوك استعمال جارحه زبان است و بعد از قول شهادتین و قیام بعبادات بدنی و وظائف شرعی و آداب سالک از جمله بیست و دو
ادب یاد کرده شود. ادب اول آن است که حق تعالی را در سؤال رحمت و مغفرت و عدم تعذیب و معصیت خطاب به امر و نهی
اقدام نماید. دوم اصغاء کلام الهی کند که هر گاه بر زبان او یا بزبان غیر جاري گردد که آن را از متکلم حقیقی سماع کند و زبان
را در میان واسطه داند. سیم آنکه نفس خود را در ظهور آثار نعمت الهی مختفی سازد. چهارم آنکه اگر بر سري از اسرار ربوبیت
وقوف یابد و محل امانت و مستودع اسرار شود افشاء آن بهیچ وجه جایز نشمرد. پنجم اوقات سؤال و دعا و سکوت و صوت را
رعایت کند. ششم حق تعالی را بر جمع احوال خود واقف و مطلع بیند. هفتم در خواطر خود مجال ندهد که هیچ آفریده را از آن
کمال منزلت و علو مرتبتی که او را بود ممکن باشد. هشتم در متابعت سنت او غایت جهد مبذول دارد و آمال جایز نشمرد. نهم هر
که بدو نسبت دارد بصورت یا بمعنی همه را از براي محبت او دوست دارد. دهم اعتقاد بشیخ. یازدهم ملازمت صحبت شیخ.
دوازدهم تسلیم تصرفات او گردد و بهرچه فرماید منقاد و راضی گردد. سیزدهم بکلی سلب اختیار خود کند. چهاردهم در کشف
واقعات با علم شیخ رجوع کند. پانزدهم زبان شیخ را واسطهء کلام حق داند. شانزدهم در صحبت شیخ آواز بلند نکند. هفدهم
نفس خود را از تبسط منع کند. هیجدهم چون خواهد با شیخ از مهمات سخن گوید، نخست معلوم کند تا فراغت سماع کلام او
دارد یا نه. نوزدهم حد مرتبهء خود نگاهدارد. بیستم هر حال را که شیخ پنهان دارد افشاي آن نکند. بیست و یکم هر چه از شیخ
نقل کند بقدر فهم مستمع کند. (نفایس الفنون. علم تصرف). هو الذي مشی علی المقامات بحاله لا بعلمه و تصوره فکان العلم
الحاصل له عیناً یأبی من ورد الشبهه المضله له. (تعریفات). رجوع به تاریخ تصوف دکتر غنی ص 647 و رجوع به نفحات الانس
جامی چ توحیدي از ص 107 ببعد شود : سالکان را که چو دریا همه سرمستانند چون صدف غرقهء عطشان بخراسان یابم. خاقانی.
سالکان خدمت تو زیرعرش رهنمایانند بر روح الامین.خاقانی. سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر لیکن ایوان امان کعبهء علیا
بینند.خاقانی. عجب داري از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق. سعدي (بوستان). چنانکه سالکان طریقت گفته اند.
(گلستان). اگر سالکی محرم راز گشت نبندند بر وي در بازگشت.سعدي (گلستان). صورتش بر خاك و جان در لامکان لامکانی
فوق وهم سالکان.مولوي. سر خدا که عارف سالک به کس نگفت در حیرتم که باده فروش از کجا شنید. حافظ. ( 1) - ن ل:
صفحه 846
جامعیت الهیه.
سالک.
[لَ] (اِ) جراحتی ساري که بر ظاهر بدن در پاره اي مملکتها پیدا آید و زمانی طویل بماند و پس از خوب شدن جاي آن همیشه گود
باشد. نوعی قرحه که در بعض آب و هواها یک نوبت هرکس بدان مبتلا میشود. زخم معروف و آن را ماهک گویند. رجوع به
رسالهء احمد امامی چ تهران ص 355 شود.
سالک.
[لِ] (اِخ) از اهل آن ولایت (اصفهان) است. سواي این شعر از او مسموع نشد: جستجوي دگري داشت چو پرسیدم از او منفعل
.( گشت و بمن گفت ترا میجویم. (آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 182
سالک.
[لِ] (اِخ) اسمش میر محمد اصلش از کاشان. سواي این رباعی شعري از او ملاحظه نشده است لهذا ثبت شد: بی روي تو اي مردم
کاشانهء چشم پربادهء حسرتست پیمانهء چشم تو جاي دگر گرفته اي خانه و من بهر تو سفید کرده ام خانهء چشم. (آتشکدهء آذر
.( چ شهیدي ص 250
سالک.
[لِ] (اِخ) مدتی در عراق و فارس بود آخرالامر بهندوستان رفته و هم در آنجا سفر آخرت در پیش گرفت این شعر از او بنظر رسید
ثبت شد: جواب نامهء من غیر ناامیدي نیست ز دست سودن بال کبوترم پیداست دوستان در بوستان چون عزم گل چیدن کنند اوّل
.( از یاران دورافتاده یاد از من کنند. (آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 267
سالک.
[لِ] (اِخ) مزرعه کوچکی است از دهستان خاور طوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود و 28 تن سکنه دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 3
سالک آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوچک زهان، بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در 103 هزارگزي جنوب خاوري قائن. هواي آن
سرد و داراي 19 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سالکان عرش.
[لِ نِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ملائکه باشد ||. اهل سلوك را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
صفحه 847
سالکانی.
.( [لِ] (اِ مرکب) زندگانی. عمر ||. جشن بسال تقاعد. (استینگاس ص 642
سال کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب) سال کردن درخت؛ در تداول باغداران یک سال بار کم و یکسال بار بسیار آوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
سالک قزوینی.
[لِ كِ قَزْ] (اِخ) محمد ابراهیم. از شعراي اواخر قرن یازدهم هجرت که به ملا سالک معروف و شاعري بوده پاك طینت و خوش
سلیقه و نیکواندیشه وقتی به اصفهان رفته و با معاصر خود میرزامحمد طاهر مؤلف تذکرهء نصرآبادي ملاقات کرده و در همان
اوقات بهند رفت و با طالب حکیم دیدار نموده و عاقبت باز بقزوین برگشته و هم در آنجا درگذشت و در ایام بیماري دوازده تومان
وظیفهء دولتی براي او مقرر شده لکن او نیز قبول نکرده و رد نمود و در پاسخ گفت که ما وظیفه از آن طرف گرفتیم و دیگر محتاج
این وظیفه نیستیم و از او است: همت برجسته از ننگ علائق فارغ است خار نتواند گرفتن دامن کوتاه را. (ریحانۀ الادب ج 2 ص
150 ). رجوع به تذکرهء نصرآبادي ص 377 شود.
سالک یزدي.
[لِ كِ يَ] (اِخ) از شعراي اواخر قرن یازدهم هجري قمري است که او هم به ملاسالک معروف بود و مدتی در شیراز شانه رنگ
1085 ه . ق.) بود - میکرده و در لباس درویشان به اصفهان رفته و پس از مدتی بهند رفته و در خدمت عبدالله قطب شاه هند ( 1066
و اخیراً در شاه جهان آباد درگذشت و از اوست: در خور خرج بود دخل ز دیوان قضا نرود تا نفسی کی نفسی می آید. زبان هرزه
درایان توان بنرمی بست که پنبه سرمهء خاموشی جرس باشد. و نام و سال وفات و دیگر مشخصاتش بدست نیامد. (ریحانۀ الادب ج
2 ص 150 ). و رجوع به تذکرهء نصرآبادي ص 39 شود.
سال گردش.
[گَ دِ] (اِ مرکب) عبارت از شروع شدن سال نو از جلوس. (آنندراج). شروع سال نو از جلوس پادشاه. (استینگاس ص 642 ) : و آن
ساعت که شمس بدرجهء اعتدال ربیعی رسید وقت سال گردش در آن سراي بتخت نشست و تاج بر سر نهاد. (فارسنامهء ابن البلخی
ص 32 ). دین مبارك سال گردش کرده ایام ترا جشن نوروزي به پیروزي و بهروزي زنان. امیر معزي (از آنندراج). در پیش گوش
او سر زلفش حجاب بود برداشت او حجاب سر زلف تابدار تا بی حجاب شعر من آمد بگوش او در جشن سال گردش سلطان
روزگار. امیرمعزي (از آنندراج).
سال گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)تجدید یاد کسی را کردن. یاد بود براي مرده گرفتن. اطعام کردن یکسال پس از مرگ کسی.
سالگره.
صفحه 848
[گِ رِهْ] (اِ مرکب) روز شروع سال نو از عمر طبیعی و در این روز جشن هم کنند خاصه سلاطین و امرا. (آنندراج) : گشت چون
رشتهء عمرم کوتاه معنی سالگره دانستم. ملا طاهر غنی (از آنندراج). و این تسمیه براي آن است که رشته اي باشد که هر سال از
عمر مولود بر آن گره میزنند تا سالهاي عمر بدان معلوم شود. (آنندراج). روز تولد، ریسمانی که در هر سال تولد گره بر آن زنند و
.( از تعداد گره هاي ریسمان میتوان بسن مولود پی برد. (اشتینگاس ص 642
سال گشت.
[گَ] (ن مف مرکب) پیر سال خورده. (آنندراج) سالدیده. پیر. (استینگاس).
سال گشت شدن.
[گَ شُ دَ] (مص مرکب) یکسال بر چیزي گذشتن. تحویل سال. گذشتن: احال الشی ء؛ سال گشت شدن چیزي. (منتهی الارب).
سالگی.
[لَ / لِ] (حامص) سن. عمر. تنها بکار برده نمیشود و همیشه با عدد بکار رود: مانند 50 سالگی، یعنی 50 سال عمر دارد یا هفت
سالگی، یعنی وقتی که سال سن بهفت رسید.
سالل.
.( [] (فرانسوي، اِ) از جمله داروهاي است که بیشینه یک خوراك آنها یک گرم بیشتر است. (کارآموزي داروسازي جنیدي ص 250
% گردي است متبلور سفید رنگ با بویی معطر و مطبوع غیرمحلول در آب سرد و گلیسرین و محلول در 10 قسمت الکل و 30
قسمت اتر و یا کلرفرم و بالاخره در اسانسها و اجسام چربی و وازلین بخوبی حل میشود. با کافور و نافتول مخلوط مایعی تشکیل
میدهد. رجوع به درمان شناسی عطایی ص 264 شود.
سالم.
[لِ] (ع ص) بی گزند و درست. (منتهی الارب). درست. درواخ. (فرهنگ اسدي نخجوانی). بی عیب. صحیح. بی علت. (ناظم
الاطباء ||). نزد پزشکان سالم بمعنی صحیح باشد. (التعریفات). تندرست و سلامت. (ناظم الاطباء). - امثال: سبو همیشه از آب سالم
در نمی آید. کوزه همیشه از آب سالم در نمی آید (||. اِ) پوست میان بینی و چشم. (منتهی الارب). نام پوستی که میان بینی و دو
چشم است. (بحر الجواهر (||). ص) (اصطلاح صرفی) لفظی است که در برابر فاء و عین و لام آن حروف عله و همزه و تضعیف
نباشد. این تعریفی است که نزد علماء فن براي سالم وضع و مشهور شده است. برخی دیگر بین سالم و صحیح فرق نهاده اند و
گویند آن که در مقابل یکی از حروف فاء و عین و لام آن حرف عله نباشد سالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون||).
(اصطلاح علم نحو) کلمه اي است که در آخر آن حرف عله نباشد خواه فاء و عین آن متصل باشد یا نه و خواه آن حرف عله اصلی
نزد صرفیان سالم نیست و « باع » نزد هر دو فرقه غیرسالم. امّا « رضی » نزد علماي نحو و صرف سالم است و « نصر » باشد یا زائد. پس
نزد صرفیان سالم است و نزد نحویان غیر سالم. (از کشاف اصطلاحات الفنون ||). جمع سالم؛ « اسلنقی » نزد نحویان سالم است و
جمعی است که بناء اصلی مفرد آن در هم شکسته نباشد چون مسلمون و مسلمات برابر جمع مکسر ||. و نزد عروضیان سالم بحري
را نامند که زحاف در آن نباشد. چنانچه در لفظ بحر گذشت. (التعریفات). صرفی باشد که با سلامت بود از ازاحیفی که بحشو
صفحه 849
تعلق دارد چون خین و کف و طی و تکل. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).
سالم.
[لِ] (اِخ) اسمش میرزامحمدعلی از احفاد مرحوم خلیفه سلطان اسحاق. جوان مهربان صاحب هوشی است و ببعضی کمالات
موصوف است و در جوانی در بغداد بطاعون درگذشت. از اوست : وقت دل خوش که بکوي تو خبرداشت ز کار که بجاماند و من
.( از بیخبري بستم بار. (آتشکده آذر چ شهیدي ص 387
سالم.
[لِ] (اِخ) اسمش عبدالغفار از مردم مدینۀ المؤمنین کاشان است. زیاده بر این از حالش خبري معلوم نشد این رباعی از فکرهاي او
است: یک لحظه غم تو بیوفایی نکند با غیر دل من آشنایی نکند غم با دل خون گرفته عهدي کرده ست تا او باشد از او جدایی
.( نکند. (آتشکده آذر چ شهیدي ص 250
سالم.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابوالعلاء کاتب هشام بن عبدالملک و او داماد عبدالحمید بود یکی از فصحاء بلغاء و از نقله است و بعض رسائل
ارسطو را به اسکندر او نقل کرده است و بعضی را هم دیگران براي وي ترجمه کرده اند، و او اصلاح کرده است. او را رسائلی
.( است در حدود صد ورق. (از ابن الندیم ص 171
سالم.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابویونس. محدث است و عثمان بن عمر از او روایت کند.
سالم.
[لِ] (اِخ) شهري است به اندلس از توابع باروشه نهرها و درختان بسیار دارد. چون طارق اندلس را فتح کرد آن شهر را خراب یافت
و در حکومت مسلمانان آبادان گشت و اکنون در دست فرنگان است. (از معجم البلدان).
سالم.
- ( [لِ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالت هند (جمهوري مدرس) داراي 59000 تن سکنه است. تجارت آن مهم و قابل اهمیت است. ( 1
.Salem
سالم.
[لِ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالت متحدهء آمریکا (ماساچوست)( 2) داراي 42000 تن سکنه است. بندري است در کنار آتلانتیک،
.Salem. (2) - Massachusettes. (3) - Oregon - (1) .( پایتخت ارگون( 3
سالم.
صفحه 850
[لِ] (اِخ) ابن ابی امیۀ مولی عمر بن عبیدالله. محدث است و از او مالک و ثوري و ابن عینیۀ روایت کنند. رجوع به ابوالنضر شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن ابی الجعد. از محدثان است. او از ابی الدردا و عبدالله بن عبدالرحمن از او نقل حدیث کنند. وي در سال 110 ه . ق.
درگذشت. (عیون الاخبار ج 2 ص 331 ). و رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 172 شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن ابی حفصه تابعی و محدث است. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 327 و به ابویونس در همین لغت نامه شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن ابی سالم سفیان بن هانی الجیشانی المصري. وي از پدر خود و از ابن عمرو روایت کند. عبدالله و یزیدبن ابی حبیب از
.( او روایت کرده اند. ابن حبان او را ثقه دانسته است. (حسن المحاضرة ص 114
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن سالم بن ابی صفر التمیمی معروف به منتخب النحوي العروضی البغدادي. صاحب البغیه گوید: یاقوت صاحب
معجم البلدان بر وي حدیث خوانده و او در ادب معروفیتی خاص داشت و در عروض متفرد بود. او راست: ارجوزه اي در نحو و
کتابی در قوافی و عروض و صناعت شعر دارد. صحیح مسلم را از مؤید الطوسی شنیده. وي خلقی نیکو داشت و نزد مردمان محبوب
.( بود. وي بسال 611 ه . ق. در بغداد درگذشت. (روضات الجنات خوانساري ص 308
سالم.
در تصوف، و « بلغۀ المرید » : 1046 ه . ق.) ابن احمدبن شیخان. از متصوفان فاضل، از مردم مکه است. او راست - [لِ] (اِخ) ( 995
.( الاعلام زرکلی ص 354 ) .« الاخبار و الانباء بشعاري ذوي القربی الالباء » و « تمشیۀ اهل الیقین »
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن ادریس بن احمدبن محمد الحبوضی، فرمانرواي ظفار (در یمن). او آخرین از سلسلهء حبوضیان است. پس از او
مملکت ظفار به آل علی بن رسول الغسانی منتقل شد. مردي عاقل و بلندنظر بود و با رضامندي مردم حضرموت بدانجا استیلا یافت.
ولی پس از مدتی مردم به مخالفت با وي برخاستند و عمال او را از آنجا راندند و مظفر رسولی در وي طمع بست و بین آنان جنگ
.( هایی درگرفت و در محل عوقد از محال ظفار کشته شد. (الاعلام زرکلی ص 254
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن الاحوزالمازنی. قاتل جهم بن الصفوان ترمذي در آخر سلطنت بنی امیه. رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 136 و ضحی
الاسلام جزء ثالث ص 162 شود.
صفحه 851
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن بدران بن علی المصري المازنی امامی ملقب به معین الدین یا معزالدین و مکنی به ابوالحسن. وي عالم، فاضل و فقیه و
جلیل بود و فتاوي او در باب مواریث فقه منقول است او از اساتید و مشایخ اجازهء خواجه نصیرالدین طوسی است و از قاضی نعمان
مصري حدیث بسیار نقل کند. از تألیفات اوست. 1 - الاعتکافیه. 2 - الانوار المضیئه الکاشفه الاصداف الرسالۀ الشمسیه. 3 - التحریر
در فقه. چنانکه خواجه بدونسبت داد و در کتاب فرائض نصریه نیز از آن نقل میکند سال وفات او مضبوط نبوده و در الذریعه آرد:
بحکم بعضی از قرائن وفات او پیش از سال ششصد و شصت و یکم هجرت بوده است و اینکه بعضی از معاصران وفات او را در
سال ششصد و نوزدهم هجرت نوشته اند اشتباه است، موافق آنچه در روضات از ریاض العلماء نقل شده است این سال، تاریخ
.( اجازهء او به خواجه است نه سال وفات او. (از ریحانۀ الادب ج 4 ص 51
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن دارة. وي سالم بن مسافر است و دارة نام مادر اوست که زنی از بنی اسد است وي را از آن جهت دارة نامیده اند که
در زیبایی دارة القمر را ماند. سالم از فرزندان عبدالله بن غطفان بن سعد است. سالم بن دارة نزد عدي بن حاتم آمد و گفت که تو
را مدح گفته ام. عدي گفت: لختی باش تا ترا گویم که مرا مال چقدر است تا بدان اندازه مرا مدح گویی چه مرا هزار میش و دو
هزار درهم و نه بنده و اسب من نزد خدا حبس (وقف) است، سالم این ابیات را بر وي بخواند: نحن قلوصی فی مسعد و انما تلاقی
الربیع فی دیار بنی ثعل و القی اللیالی من عدي بن حاتم حساماً کلون الملح سل من الخلل. چون بدینجا رسید عدي گفت بس کن
159 ). نام این شاعر در الاعلام - که مال بیش از این اندازه نیست سپس نیم مال خود را بدو بخشید. (الشعر و الشعراء صص 149
زرکلی بنقل از الاصابه ج 2 ص 108 سالم بن مسافع بن دارة آمده است ولی در الاصابه چ مصر ج 3 ص 161 سالم بن دارة و سالم
بن شافع است.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن رافع الخزاعی. مرزبانی نام او را در معجم الشعراء آورده است و گوید وي از مخضرمین است و شعري براي
.( پیغمبر(ص) خوانده است. (الاصابۀ ج 3 و 4 ص 54
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن سبلان ابوعبدالله، از محدثان و تابعی است. رجوع به ابوعبدالله شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن سراج تابعی و محدث است. رجوع به ابونعمان شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن سمیرالخضري الشافعی او راست: سفینۀ النجاة (فی اصول الدین و الفقه). (معجم المطبوعات).
صفحه 852
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن سید احمدبن شیخان بن علی مولی الدولۀ الحسینی بسال 864 ه . ق. فوت کرده است. او راست: کتاب شق الجیب فی
معرفۀ اهل الشهادة و الغیب. رجوع به کشف الظنون ج 2 ص 1058 شود.
سالم.
.( [لِ] (اِخ) ابن عبدالاعلی. از محدثان است و از نافع حدیث نقل میکند. (عیون الاخبار ج 1 ص 302
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن عمر بن الخطاب القرشی العدوي. یکی از فقهاي هفتگانه مدینه و از سادات و تابعان و علما و ثقات آنها
بوده و در مدینه وفات یافته است. (زرکلی ج 1 ص 354 ). مادر وي یکی از دختران یزدجرد شهریار از صبایاي عجم بود که او را
بعبدالله بن عمر رضی الله عنه دادند و این فرزند از او بدنیا آمد. ابوسلمۀ الدوسی از او نقل احادیث و حکایت میکند. رجوع به
فهرست عقد الفرید و رجوع به فهرست عیون الاخبار شود. در ص 127 سیرة عمر بن عبدالعزیز سوء ظنی از سالم بن عمر بن
عبدالعزیز نقل شده است که از پدرش عبدالله بن عمر نقل حدیث میکند. رجوع به التهذیب ج 3 ص 436 شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله الهروي. بسال 433 ه . ق. در گذشت. او راست: کتاب اللمعۀ فی الرد علی اهل الزیغ و البدعۀ. (کشف الظنون
.( ص 1565
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن عبیدالاشجعی. از اهل صفه است. اصحاب سنن دو حدیث باسناد صحیح از او روایت کرده اند. هلال بن یساف و نبیط
55 ). رجوع به اشجعی شود. - بن شریط و خالدبن عرفطۀ از او روایت کرده اند. (از الاصابه ج 3 و 4 صص 54
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن عبید رقی. محدث است و از حسن روایت کرده است. رجوع به ابومهاجر شود.
سالم.
.( [لِ] (اِخ) ابن عمیربن ثابت. صحابی و اهل صفه است. (کشف المحجوب هجویري ص 99
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن غیلان التجیبی المصري. از محدثان است و از یزیدبن ابی حبیب نقل حدیث کند و از او ابن لهیعه و ابن وهب حدیث
روایت کنند. رجوع به حسن المحاضرة ص 121 شود.
صفحه 853
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن فروح. در صنعت کیمیا (زرسازي) بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته است. (ابن الندیم).
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن محرزبن ابی هریره از تابعین است. صبیع بن صهیب از او روایت کند. رجوع به ابوعمر شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن محفوظ بن عزیزة بن وشاح السوداوي الحلی. عالمی است فقیه فاضل او را مصنفاتی است که علامه آنها را از پدرش
روایت کند از آنجمله است منهاج در علم کلام، و جز آن. شهید در بعضی از اسانید اربعین خود آرد که سیدعلی بن طاوس از
سالم بن محفوظ روایت کند و سالم کتاب منهاج و پاره اي از محصل و اندکی از علوم اوائل را بر وي انهاء کرد. رجوع به روضات
الجنات خوانساري ص 309 شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن محمد عزالدین بن محمد ناصرالدین السنهوري المصري. وي فقیه و مفتی مالکیان بود. تولد او به سنهور است و در
آنجا علم آموخت و هم بدانجا درگذشت. او راست: حاشیه اي بر مختصر شیخ خلیل در فقه و رساله اي در لیلهء نصف شعبان.
رجوع به قاموس الاعلام زرکلی ج 2 ص 204 و ص 355 از خلاصۀ الاثر شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن معقل مولی ابی حذیفه الیمانی. اهل صفه را امامت کردي از مهاجر است و بدري. در روز یمامه شهید شد. (تاریخ
گزیده ص 226 ). و رجوع به سالم مولی ابی حذیفه شود.
سالم.
.( [لِ] (اِخ) ابن نذیر. از محدثان است و یزیدبن ابی حبیب از او روایت کند. (حسن المحاضرة ص 94
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن نوح ابوسعید. تابعی و محدث است. رجوع به ابوسعید شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابن وابصۀ الاسدي. طبري و غیره او را صحابی دانسته اند ولی ابن حبان او را از تابعین شمرده است و وي از پدرش روایت
کند و اهل جزیرة از او روایت میکنند، وي در آخر خلافت هشام درگذشته است. در نسبت او اختلاف است. مرزبانی نویسد وي
شاعري مسلمان و متدین و عفیف بوده است و از جانب محمد بن مروان ولایت رقۀ یافت. (الاصابۀ ج 3 و 4 ص 56 ). ابن الندیم او
را یکی از شعراي عرب دانسته که دیوان او را ابوسعید سکري و اصمعی و ابوعمرو شیبانی گرد کرده اند. (ابن الندیم). رجوع به
صفحه 854
شدالازار ص 56 شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابوالغیث. مولی بن مطیع تابعی و از روات حدیث است. رجوع به ابوالغیث شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابوالفیض. محدث است و ابن ادریس از او روایت کند. رجوع به ابوالفیض شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابوجمیع هجمی بصري. تابعی است.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابوحماد. محدث است. عبیداللهبن موسی از او و او از سدي روایت کند. و رجوع به ابوحماد شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابوزیاد. تابعی و محدث است و از ابی مطر روایت کند. رجوع به ابوزیاد شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) ابومحجر. تابعی و محدث است. رجوع به ابومحجر شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) مولی ابی حذیفه فرزند عتبۀ بن ربیعه. یکی از پیش گروندگان به اسلام (السابقون الاولون) بخاري گوید: او مولاي یکی
از زنان انصار بود و ابن حبان آن زن را لیلی و برخی بثینه نامیده اند که زن ابی حذیفه باشد. در الاصابه احادیثی از او نقل شده
است. و ابوحذیفه او را به پسرخواندگی قبول کرد همانطوري که پیغمبر زیدبن حارثه را. و ابوحذیفه دختر خود فاطمه را بزنی بسالم
داد وي قرآن را به آواز خوش میخوانده است، او در جنگ با ایرانیان پرچمدار بوده و داستانی راجع به بریدن دست راست و چپ و
.( کشته شدن او در الاصابه آمده است. (الاصابه ج 3 و 4 ص 56 و 57
سالم.
[لِ] (اِخ) مولی شداد مکنی به ابوعبدالله. محدث است و بکیربن الشیخ از او روایت کند و تابعی است. رجوع به ابوعبدالله شود.
سالم.
[لِ] (اِخ) مولی هشام بن عبدالملک یکی از بلغاي زبان عرب است. (ابن الندیم).
صفحه 855
سالماً.
[لِ مَنْ] (ع ق) باسلامت. در حال سلامت. بی گزند. رجوع به سالم شود.
سالماً غانماً.
[لِ مَنْ نِ مَنْ] (ع ق مرکب) در آن حال که سلامت باشد و غنیمت آرنده بود. (غیاث) (آنندراج) : و سالماً غانماً تا نزدیک یاران
آمد. (ترجمهء اعثم کوفی ص 81 ). سالماً غانماً با دارالملک غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سال مالی.
[لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)در اصطلاح وزارت دارایی حساب سالیانه که تا آخر خرداد ماه رسیدگی و تمام میشود.
سال ماه.
(اِ مرکب) سالمه. سالگرد. رجوع به سالمه شود.
سالم البراد.
[لِ مُلْ بُ] (اِخ) ابوعبدالله محدث است. و اسماعیل بن ابی خالد از او روایت کند. رجوع به ابوعبدالله شود.
سالم پاشا.
[لِ] (اِخ) رجوع به سالم بن سالم شرقاوي شود.
سالم ترکمان.
[لِ مِ تُ كَ] (اِخ) اسم او محمود بیک از مشاهیر و معاریف ترکمان است شخصی بسیار آرمیده و خوشرفتار و مصاحب بود. بشعر
نبود « یوسف و زلیخا » را تتبع کرده است و در حقیقت اگر نامش « یوسف و زلیخا » شهرت دارد و در اسلوب مثنوي طبع خوبی داشت
آن ابیات شهرت مییافت. از قرار معلوم خمسه را تتبع کرده است. این ابیات از او شنیده شده است، از یوسف و زلیخا: گهی کز
قامت نیکوخصالی نشانم در ریاض جان نهالی دواند ریشه ها در استخوانم بپیچد خوش بر او رگهاي جانم. در تعریف اسب گفته
است: از برق خیال گرم روتر وز فکر محال تیزدوتر بر چرخ چو راکبش رسیده از تنگی جاعنان کشیده. رجوع به مجمع الخواص
ص 110 و 111 شود.
سالم تمیمی.
[لِ مِ تَ] (اِخ) رجوع به سالم بن احمدبن سالم بن الصفر التمیمی شود.
سال مجاعه.
[لِ مَ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سال قحط. تنگسالی. خشک سالی.
صفحه 856
سالمرون.
1908 م.). رجل سیاسی و فیلسوف اسپانیولی متولد در آلهاما( 2). او در سال 1873 م. بمقام ریاست - [مِ رُ] (اِخ)( 1) نیکلا. ( 1838
.Salmeron (Nicolas). (2) - Alhama - ( جمهوري رسیده است. ( 1
سالم سمرقندي.
[لِ مِ سَ مَ قَ] (اِخ) از مشاهیر شعرا و علما است. او از ملازمان الغ بیک و بسیار بی پروا بود و به این سبب از سمرقند اخراج گردید
و بهرات رفت و در همانجا وفات یافت. او راست: ما سیه بختیم و بد روزیم و خرمن سوخته شمع مقصودي بغیر خود شبی نفروخته.
(قاموس الاعلام ترکی).
سالم سنهوري.
[لِ سِ] (اِخ) رجوع به سالم بن محمد عزالدین بن محمد ناصرالدین السنهوري شود.
سالم کشمیري.
[لِ مِ كِ] (اِخ) اسم او ملالطف الله ولد سیدمیرعلی از سادات کشمیر است. جوان با ادب آرامی است. در ظاهر و باطن مرغوب و
محبوب القلوب. از شوق زیارت عتبات عالیات بی آرام شده چون راه بعلت افاغنه مسدود بود بجهان آباد رفته از آنجا به بندر شوره
آمده، مدت سه چهار ماه بود تا موسم شد به بندرعباس آمده از آنجا بشیراز آمده مدتی با موزونان آن ولایت صحبت داشته، از
آنجا به اصفهان آمده در خدمت علامه ملامحمدباقر خراسانی پاره اي از مسائل دینی مباحثه نمود. روانهء عتبات عالیات شده، بعد
از مراجعت وزیر کرمانشاهان که از سادات گلستانه اصفهان است او را نگاه داشته از آنجا روانهء همدان شده و از آنجا بقم رفته و
پاره اي در قم باحضرت موزونان آنجا صحبت داشته؛ باز به اصفهان بعد از مدت دیگر به رفاقت آفتاب مشرق مردمی میرنجات
روانهء مشهد مقدس شده از آنجا بهرات رفته با خدام میرزا سعدالدین محمد صحبتها داشته از آنجا باز به مشهد آمده، دیدن
مازندران بر سرش افتاده در آن اثنا میرزا محسن متخلص به تأثیر بمشهد وارد شده ارادهء مازندران را داشت از راه استرآباد روانهء
مازندران شده چندگاه بخدمت عالیحضرت میرزا رحیم وزیر آنجا بسر برد. باز به اصفهان آمده. الحال سنه 1081 ه . ق. در
آنجاست و همهء عزیزان از صحبت او محظوظند. سالم تخلص دارد شعرش این است. شعر: زین تغافلها که ما و یار با هم کرده ایم
خویشتن را بی سبب رسواي عالم کرده ایم بی تو در فصل بهاران خون رنگ لاله ریخت ما بهر سویی نظر با چشم پرنم کرده ایم هر
دو یکسانیم اکنون پیش آن بیدادگر ما و غیر از بسکه سالم غیبت هم کرده ایم. زاحسان میشود صاحب کرم را دولت افزونتر بلی هر
چاه را آب از کشیدن بیش میگردد مایل شدن بغیر نه نقص جمال تست چون مهر و مه ظهور تو هر جا کمال تست. به طریقی که
.( سخندان بسخن دارد میل بیش از آن است سخن هم بسخندان محتاج. (تذکرهء نصرآبادي بخش 3 ص 450
سالمند.
[مَ] (ص مرکب) کلانسال. مسن. بزاد برآمده. بزرگ سال.
سالمنسر.
صفحه 857
[مَ سَ] (اِخ)( 1) نام چندتن از پادشاهان آشوري است که تاریخ سلطنت آنان بشرح زیر است: سالمنسر اول که از 1280 تا 1256
ق.م. سلطنت کرده و قلمرو خود را تا اورفرات( 2) وسعت داده است. سالمنسر دوم، پادشاه آشوري که از 1028 تا 1017 ق.م.
حکومت کرده. سالمنسر سوم، پادشاه آشوري که جنگیده و از 858 تا 824 ق.م. سلطنت کرده است. سالمنسر چهارم، پادشاه
آشوري که از 782 تا 772 م. سلطنت کرده و برضد داماس( 3) و اوراتو( 4) جنگیده است. سالمنسر پنجم، پادشاه آشوري که از 727
Salmansar. (2) - Eurphrate. (3) - Damas. (4) - ( تا 722 ق.م. سلطنت کرده و از اُسِ( 5)اسرائیل دفاع کرده است. ( 1
.- Ourartou. (5) - Ossee
سالموك سس.
[سُ] (اِخ) نام خدایی است که گت ها میگویند انسان با مرگ نمیمیرد بلکه بسوي خداي سالموك پیش میرود. (ایران باستان
.( ص 595 و 596
سالمونت.
[مُ] (اِخ)( 1) محل ملاقات اسکندر و نه آرخ، یعنی یکی از شهرهاي ساحلی که بعضی تصور کرده اند این محل بندرعباس کنونی
در بعضی نسخ سالموس نوشته شده است. - (Salmonte. (2 - (1) .( بوده( 2). (ایران باستان ج 2 ص 1869
سال مه.
[مَهْ] (اِ مرکب) تاریخ است و آن حساب نگاه داشتن سال و ماه و روز باشد. (برهان). ماه و روز. (جهانگیري). حساب سال و ماه
نگاه داشتن و آن را روزمه نیز گویند و تاریخ و توریخ مأخذش از این لفظ فارسی بوده و آن را ماه روز نیز گفته اند. (آنندراج) :
شدش فرامش آن سال مه که شهر ترا فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان. مسعودسعد (از آنندراج). رجوع به سال و مه شود.
سال مه.
[لِ مَهْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)سال قمري باشد و آن سیصد و پنجاه و چهار روز است. (برهان).
سالمی.
[لِ] (ص نسبی، اِ) دیناري است منسوب به امیریلبغاي سالمی. رجوع به کتاب النقود ص 71 و 147 شود.
سالمی.
[لِ] (اِخ) مولانا...( 1) از مردم نیک ملک عراق است، و در خراسان فضایل بسیار کسب کرد. اول بشعر مشغول گردید و در آخر
بمعما و خط کوشید و اکثر سازها را خوب نواخت و در موسیقی کارهاي نیک ساخت. هم سلامت نفس دارد و هم استقامت طبع،
این معما از اوست: نگارم « امان » این مطلع از او است: چنان بصورت آن آفتاب حیرانم که تیغ اگر زندم چشم خود نپوشانم به اسم
اشارت بلب میکند اگر دیده نامش طلب میکند. رجوع به مجالس النفایس ص 66 و 238 شود. ( 1) - نسخهء مولانا مسائلی نیز ضبط
کرده است.
صفحه 858
سالمی.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان خنازه بخش شادگان شهرستان خرمشهر واقع در 2هزارگزي جنوب شادگان و کنار راه فرعی اتومبیل
رو شادگان به آبادان هواي آن گرم و داراي 400 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء جراحی تأمین میشود. محصول آن غلات،
خرما، و شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و حشم داري و صنایع دستی آنان عبا و حصیربافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو
.( است. ساکنان از طایفه سوالم هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سالمی.
[لِ] (اِخ) ابوعبدالله، احمدبن محمد بن سالم. یکی از شیوخ طریقت در مئهء ششم شاگرد سهل بن عبدالله تستري. مولد و منشأ او
شهر بصره است و ظاهراً در حدود 280 وفات یافته است. رجوع به ابوعبدالله شود.
سالمی.
[لِ] (اِخ) ( 1332 ه . ق.). ابومحمد عبدالله ابن حمیدبن سلوم السالمی الاباضی. فقیه متبحر. از چشم کور بود مولد و وفاتش عمان
است. او راست: 1- جوهر النظام فی علمی الادیان و الاحکام. 2 - تحفۀ الاعیان فی تاریخ عمان. 3 - شرح المسند الصحیح للربیع
الفراهیدي. 4 - طلیعۀ الشمس. 5 - الفقیه فی اصول الفقه. 6 - شرح طلعۀ الشمس. 7 - بهجۀ الانوار. 8 - انوار العقول. 9 - بلوغ
الامل. 10 - منظومۀ فی احکام الحمل فی الاعراب و غیرذلک. (زرکلی از جوهر نظام ص 554 ). و رجوع به معجم المطبوعات ج 1
ص 995 و عبدالله بن حمید... شود.
سالمیان.
[لِ] (اِخ) مالکیان بچند دسته تقسیم میشوند. سالمیان از فرقت چهارم از مالکیانند. و مالکیان بصره جمله سالمی هستند. رجوع به
حلولیان و تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 ص 145 شود.
سالن.
[لُ] (فرانسوي، اِ)( 1) سالون. اطاق بزرگ مخصوص پذیرایی ||. اطاق بزرگ که در آن مردمان فراهم آیند و کارهاي هنري چون
.Salone. Salon - ( فیلم، تآتر، تابلوهاي نقاشی و غیره را ببینند ||. اطاقی که براي استراحت در آن نشینند. ( 1
سالنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه اي که در آن وقایع سال نویسند. تقویم. (استینگاس). کتابی که در آن وقایع سال را مینویسند. (ناظم الاطباء).
سالنامه نویس.
[مَ / مِ نِ] (نف مرکب)آنکه سالنامه نویسد. تاریخ گزار. آنکه وقایع را نویسد.
سالنج.
صفحه 859
[لَ] (اِ) بمعنی سارنج که مرغک سیاه و کوچک و ضعیف باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به سارنج و سارنگ و ساننج شود.
سال نجومی.
[لِ نُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع بسال شود.
سال نو.
[لِ نَ / نُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سالی که از نو آغاز شود. سال جدید. و در ایران سال نو از آغاز فروردین یا حمل است : چو
بودي سر سال نو فرودین که رخشان شدي در دل هوردین.فردوسی. - امثال: چون که آید سال نو گوئیم دریغ از پارسال. و رجوع
به نوروز شود.
سال نورد.
[نَ وَ] (نف مرکب) درهم نوردندهء سال. طی کننده سال. سال پیما : ویحک اي آسمان سال نورد کی رهیم از حریق این مأجور؟
.( مسعودسعد (دیوان چ عبدالرسولی ص 269
سالو.
(اِ) جامهء سفید و تنگ لایق دستار. (آنندراج). پارچه اي که از آن دستار و لباس زنانه درست میشد. (فرهنگ نظام) : ز عقدهاي
سپیچ بهاري و سالو عمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاري. کجا چو شمسی و سالوي و ساغري گردند سر آید ارچه مه و مهر
و آسمان آري. نظام قاري. سالو و ساغر اگر زانکه بعقدت نرسد گله از گردش دور قمري نتوان کرد. نظام قاري. سالها باید که
چون قاري کسی در البسه گاه از سالو سخن گوید گهی از گلفتن. نظام قاري.
سالوادر.
[سالْ دُ] (اِخ)( 1) جمهوري آمریکاي مرکزي است که 34126 گز مساحت دارد و داراي 1586000 تن سکنه است. مردم آنجا بزبان
اسپانیولی سخن میگویند سرزمینی است کوهستانی ولی زراعتی و حاصلخیز است. این مملکت بوسیلهء رودخانه لمپا( 2) آبیاري و
مشروب میشود محصولات آنجا قهوه، نیشکر، و غله است حاکم نشین آن سان سالوادر( 3) است. قدیمترین مستعمرات اسپانیاست
.Salvador. (2) - Lempa. (3) - San Salvador - ( که در سال 1821 م. استقلال یافته است. ( 1
سالوادر.
( [سالْ دُ] (اِخ)( 1) شهري است از برزیل حاکم نشین ایالت باهیا( 2) که داراي 389400 تن سکنه است. مرکز امور صنعتی است. ( 1
.Salvador. (2) - Bahia -
سالوارسان.
[] (اِ) آرسنول بنزل در فرانسه. گردي است زرد روشن یا گوگردي که ترکیب آن کاملا مشخص نیست. در عمل باید لااقل داراي
صفحه 860
30 درصد آرسنیک باشد، بعلاوه مقداري گوگرد که در موقع تهیه آن داخل شده در بردارد ( 3% حداکثر) بالاخره مقداري مایع از
جمله آب و الکل نیز در آن یافت میشود. در آمپولهائی که داراي گازي بی اثر و بی خاصیت مانند ازت باشد نگاهداري میشود تا
.( از اسیداسیون آن جلوگیري بعمل آید و الا تبدیل به اجسام سمی میگردد. (از درمانشناسی عطایی ص 288
سالواندي.
1856 م.). نویسندهء فرانسوي متولد در کندوم( 2) که مؤسس مدرسهء آتن، و عضو آکادمی - 1765)( [سالْ] (اِخ) آشیل کنت( 1
.Salvandy, Achille Comte de. (2) - Condom - ( فرانسه بود. ( 1
سالوانیاك.
[سالْ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت تارن( 2) بخش آلبی( 3) در نزدیکی تسکو( 4) داراي 1050 تن جمعیت است و 370 گز ارتفاع
.Salvagnac. (2) - Tarn. (3) - Albi. (4) - Tescou - ( دارد. ( 1
سالوپ.
.Salop. (2) - Shropshire - ( [لُ] (اِخ)( 1) رجوع به اشروپ شیر( 2) شود. ( 1
سالوت.
Salut. (2) - - ( (اِخ)( 1) مجمع الجزایر کوچک گینه( 2) فرانسه در شمال کاین( 3) داراي قدیمترین مؤسسات توبه کاران است. ( 1
.Guyane. (3) - Cayenne
سالور.
(اِخ) دهی است از دهستان غار بخش شهرري شهرستان تهران، واقع در 3هزارگزي باختر ري. هواي آن معتدل و داراي 131 تن
سکنه است آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن ماشین
.( رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1
سالور.
.( (اِخ) نام قلعه اي است که رکن الدین خورشاه دشمنان خود را به آن قلعه محبوس ساخت. (تاریخ گزیده ص 529
سال و زمانه.
[لُ زَ نَ / نِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) روزگار.
سالوس.
(ص) از فارسی تعریب شده بمعنی خادع. (دزي ج 1 ص 622 ، از حاشیه برهان قاطع چ معین). مردم چرب زبان و ظاهرنما و فریب
صفحه 861
دهنده و مکار و محیل و دروغگو و فریبنده باشد. و به عربی شیاد خوانند. (برهان). کسی را گویند که خود را به چرب زبانی و زهد
و صلاح ظاهري جلوه دهد و مردم را بفریبد و با همه دروغ گوید و همین مرد فریبنده را سالوسی گویند و اصل معنی سالوس ضرب
و فریب است، چه لوس بمعنی تملق و چرب زبانی و مردم را بزبان خوش فریفتن و خود را صادق جلوه نمودن و نبودن آمده.
(آنندراج) (انجمن آرا). فریبنده و چرب زبان. (شرفنامهء منیري). پرفریب. (ملخص اللغات). فریبنده. (جهانگیري) (غیاث). خوشگو
و چرب زبان. (غیاث) : گفت آن سالوس زرّاق تهی دام گولان و کمند گمرهی.(مثنوي). از سر صوفی سالوس دوتایی برکش
کاندرین ره ادب آن است که یکتا آیند. سعدي (کلیات بدایع، چ فروغی ص 503 ). چیست ناموس دل در او بندي کیت سالوس
خوش بر او خندي.اوحدي (||. اِ) خدعه. (دزي ج 1 ص 622 از حاشیهء برهان قاطع چ معین). فریب. مکر. حیله : شنیدي علم کردي
نام سالوس خرد بر علم تو میداد افسوس.ناصرخسرو. راه خود را به شغرك و ناموس نیک پی کور کردي از سالوس.سنایی. ساخته
دست بر ره سالوس بهر یک من جو و دو کاسه سبوس.سنایی. هفتادساله گشتی توحید و زهد کو( 1) مفروش دین بچربک و
سالوس و ریو و زنگ. سوزنی. در کنج نفاق سر فروبرد سالوس و سیه گري برآورد.عطار. نه چون شیر و پلنگ و خروس( 2) در
عربده و جنگ و سالوس. (مقامات حمیدي). لطف و سالوس جهان خوش لقمه ایست کمترش خور کان پر آتش لقمه ایست.
(مثنوي). زمانی بسالوس گریان شدم که من ز آنچه گفتم پشیمان شدم. سعدي (بوستان). دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم بِهْ
آنکه بر در میخانه برکشم علمی.حافظ. صوفی بیا که خرقهء سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطلان بسرکشیم. حافظ||.
بانگ. (شرفنامهء منیري). ( 1) - ن ل: زرق گوي. ( 2) - ن ل: نه چون شیر و پلنگ در عربده و جنگ و نه چون تذرو و طاووس در
.( بند نکَ و ناموس. (مقامات حمیدي چ انزابی ص 55
سالوس.
(اِخ)( 1) شهري است از ایتالیا سابقاً حاکم نشین ایالتی از مارکیزات( 2) بوده است و بسال 1142 م. بنیاد نهاده شد و داراي 16000
.Saluces. (2) - Marquisat - ( تن سکنه است. ( 1
سالوس.
(اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد. واقع در 47 هزار و پانصدگزي جنوب باختري مهاباد و
34 هزارگزي باختر شوسهء مهاباد به سردشت. هواي آن سرد و داراي 424 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه بادین آباد تأمین
میشود. محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سالوس.
(اِخ) سالوش. رجوع به چالوس شود.
سالوست.
(اِخ)( 1) مورخ لاتن متولد در آمیترن( 2) (سابین)( 3) مصنف زندگی ژوگورتا( 4) و دسیسه هاي کاتالینا( 5). او یکی از نویسندگان
Salluste. (2) - Amiterne. (3) - Sabine. (4) - - ( بانفوذ و پرارزش ادبیات روم است (از 83 تا 34 ق.م.). ( 1
.Jugurtha. (5) - Catilina
صفحه 862
سالوس فروش.
[فُ] (نف مرکب)دغل باز. مکار. فریب دهنده. (اشتنگاس).
سالوس فروشی.
[فُ] (حامص مرکب)فریب. چرب زبانی. (اشتنگاس).
سالوس کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)حیله کردن. مکر ورزیدن. فریب دادن : دگر شوخ چشمی و سالوس کرد الا تا نپنداري افسوس کرد. سعدي
(بوستان).
سالوس ورزیدن.
[وَ دَ] (مص مرکب)مکر کردن. حیله کردن. ریا کردن : گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان
نشود. حافظ.
سالوسی.
(حامص) دغلی. مکر. فریب. (استینگاس). مکر و حیله و تزویر و فریب و حیله گري و زرق. عوام فریبی. فند. (ناظم الاطباء) : خانه
هاي ما بگیرد او بمکر برکند ما را بسالوسی ز وکر.(مثنوي). نگویم نسبتی دارم بنزدیکان درگاهت که خود را بر تو می بندم
بسالوسی و زراقی. سعدي. رجوع به سالوس شود ||. تملق. (ناظم الاطباء (||). ص نسبی)( 1) و چنین مرد فریبنده را سالوسی
گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : آنکه داعی و آنکه سالوسی است آنکه خمار و آنکه ناموسی است.سنایی. سالوسیان دل را در
کوي او مصلی هاروتیان دین را در زلف او سفرگه.سوزنی. ( 1) - این (ي) یاي مصدري یا اسمی نیست بلکه یاي نسبت (فاعلی)
است چون: هنري، کاري و جز اینها.
سالوفن.
[لُ فِ] (فرانسوي، اِ)( 1) گردي است بشکل ورقه هایی بی رنگ، بی بو و بدون طعم. خیلی کم محلول در آب یافت میشود. این
جسم را بجاي سالیسیلاتها و سالل در روماتیسم و بعنوان مسکن درد اعصاب و بجاي آسپیرین بکار میبرند. مقدار آن به اندازهء
.Salophene - (1) .( سالل میباشد. (درمان شناسی عطائی ص 265
سالوك.
(ص، اِ) معرب آن صعلوك. (شهریاران گمنام کسروي ج 1 ص 59 ح 5) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). صعلوك بمعنی فقیر.
(غیاث اللغات) : من و چند سالوك صحرانورد برفتیم قاصد بدیدار مرد.سعدي (بوستان ||). دزد و راهزن خونی. (برهان)
(آنندراج). راهزن که آن را راه بند و ره بند، و راهدار و رهدار، و رهزن نیز گویند. بتازیش قطاع الطریق نامند. (شرفنامهء منیري) :
صفحه 863
کشتن عبدالله و زنهار آمدن سالوکان خراسان، چون نیشابور قرار گرفت سالوکان خراسان، جمع شدند و تدبیر کردند که... (تاریخ
سیستان). چرا میباید اي سالوك نقّاب در آن ویرانه افتادن چو مهتاب.نظامی ||. خوش سلوك و مؤدب. (ناظم الاطباء). بانزاکت و
1) - به این ) .( مؤدب. (استینگاس ||). بسیار راه رونده چرا که صیغهء مبالغه است بمعنی مرد کثیرالسلوك یعنی سیاح. (غیاث)( 1
معنی در هیچیک از کتب تاج العروس و لسان العرب و اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد زیرا این کلمه فارسی است و از
سلک اشتقاق نیافته است.
سالوك.
(اِخ) دهی است از دهستان دشت طال بخش بانهء شهرستان سقز. واقع در 16 هزارگزي باختر بانه کنار رودخانهء شوي، هواي آن
سرد و داراي 110 تن سکنه است. محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی در دو محل بفاصلهء 3 کیلومتر واقع بالا و پائین
.( نامیده میشود سکنه بالا 80 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سالوك.
(اِخ) دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر واقع در 21 هزارگزي شمال خاوري شهرستان ملایر کنار راه اتومبیل رو ملایر به
ساوه - اراك. هواي آن معتدل و داراي 155 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات دیم و شغل اهالی
.( زراعت راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیاي ایران ج 5
سالوك وار.
[لوك] (ق مرکب)( 1) همچون سالوك. دزدوار : سالوك وار زد بکمرْش اندرون از بهر حرب دامن پیراهنَش. ناصرخسرو (دیوان
چ عبدالرسولی ص 228 ). رجوع به سالوك شود. ( 1) - مرکب از سالوك + وار، ادات تشبیه و لیاقت.
سال و ماه.
[لُ] (ترکیب عطفی، ق مرکب)سال تا سال. همواره. همیشه : همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر
جلاب. ابوطاهر خسروانی. همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده اي سال و ماه.معروفی. گفتم زمانه خاضع او باد سال و ماه
گفتا خداي ناصر او باد جاودان.فرخی. سپید آمدي سنگ او سال و ماه جز اندر زمستان که بودي سیاه.اسدي. او میر نیکوان جهان
است و نیکویی تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است. یوسف غروضی. رجوع به سال و مه شود.
سالومن.
[لُ مَ] (اِخ)( 1) مجمع الجزائر ملانزي( 2) که در سال 1914 م. تقسیم شد و قسمتی از آن تحت استیلاي انگلیس درآمد، (قسمت
شرقی آن بسیار مهم است و 100300 تن سکنه دارد. حاکم نشین آن تولاژي( 3) است.) و قسمتی از آن به آلمان تعلق گرفت این
قسمت در سال 1914 م. زیر نظر و حکومت استرالیا درآمد. در آنجا، نارگیل، صدف، چوب به دست می آید. جنگهاي بزرگ
Salomon. (2) - Melanesie. (3) - - ( هوایی مابین آمریکا و ژاپن در سال 1942 در این جزیره واقع شده است. ( 1
.Tulagi
صفحه 864
سالومن.
[لُ مُ] (اِخ)( 1) پسر و جانشین داوید( 2). او از سال 973 تا 935 ق.م. حکومت کرده است. او همّ خود را مصروف زیبایی دول خود
و ترتیب کلیساي بیت المقدس کرده است. عقل و استعداد او در شرق افسانه شده است. آداب و رسوم او مربوط به سه کتاب
.Salomon. (2) - David. (3) - Bible - ( کلیسایی بیبل( 3) است. ( 1
سال و مه.
[لُ مَهْ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) همیشه : گوش تو سال و مه سرود و سرود نشنوي نوبهء خروشان را.رودکی. شاد باش و دو چشم
دشمن تو سال و مه از گریستن چو وننگ. فرخی (دیوان ص 211 (||). اِ مرکب) مجازاً بمعنی عمر و روزگار : کیل زیان سال و
مهت بوده گیر این مه و این سال بپیموده گیر.نظامی. سنجر غم دل چند خوري هیچ نمانده ست تا چند به ماتم گذرد سال و مه تو.
سنجر کاشی (از آنندراج ||). تاریخ ||. حساب سال و ماه نگاه داشتن و آن را روزمه نیز گویند و تاریخ و توریخ مأخذش از این
لفظ فارسی بوده و آن را روزمه نیز گفته اند. (آنندراج)( 1). رجوع به سال مه شود. ( 1) - معنی منقول از آنندراج جنبهء تحقیقی
ندارد بلکه صاحب آنندراج تفسیر را از روي حدس و وهم نوشته است.
سالومه.
[لُ مِ] (اِخ)( 1) ملکه یهود دختر هرود فیلیپ( 2) و هرودیاد( 3) بوسیلهء حیله و مکر عمویش هرودیا انتیپاس( 4) سرِ ژان
Salome. (2) - - ( باپتیست( 5)مقدس را از تن جدا کرد زیرا او موجب قطع رابطهء آنتیپاس( 6) و هرودیاد شده بود. ( 1
.Herode Philippe. (3) - Herodiade. (4) - Herode Antipas. (5) - Jeane - Baptiste. (6) - Antipas
سالومه.
25 ) و از ، [لُ مِ] (اِخ) مرقس 15 : زوجهء زبدي و مادر یعقوب کبیر و یوحناي انجیلی بود. قول صحیح آنکه خاله مسیح (یوئیل 19
56 مرقس 16،1 ) و حال اینکه در بدو الامر ماهیت ملکوت مسیح را نفهمیده بود. (انجیل متی ، تابعین مسیح بود (انجیل متی 27
20:21 ). (قاموس کتاب مقدس).
سالون.
[لُ] (فرانسوي، اِ) رجوع به سالن شود.
سالونیک.
[لُ] (اِخ)( 1) نام خلیج ترم است. (ایران باستان ص 1114 و 1191 ). به یونانی آن را تسالونیک( 2) گویند. شهري است از یونان در
انتهاي خلیج سالونیک که بوسیلهء دریاي اژه تشکیل شده است. داراي 216800 تن سکنه است. بندري است بسیار فعال و تجارتی
.Salonique (2) - Thessalonnique - ( در کنار مجمع الجزایر. ( 1
سالویاك.
صفحه 865
(اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت لوت( 2) بخش گوردون( 3) داراي 920 تن سکنه است و 460 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. در آنجا
.Salviac. (2) - Lot. (3) - Gourdon - ( کلیسائی از قرن 18 وجود دارد. ( 1
ساله.
[لَ / لِ] (ص نسبی، اِ) سن. تعداد سال. سال حیوانات و انسان وقتی که دنبال تعداد سال آورده شود. (استینگاس). این کلمه بتنهایی
بکار نمی رود و همواره باید به اعداد ترکیب شود چون: دوساله، سه ساله، همه ساله، چندساله، هرساله و جز اینها. - همه ساله؛ تمام
مدت سال. سالاسال. پیوسته : نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوي ناکردو( 1) هیچ لعل همه ساله لعل فام. کسایی. همه ساله ایدر
توانا نه اي که امروز اینجا و فردا نه اي.اسدي. و همت وي همه ساله مصروف بودي بگشایش جهان. (فارسنامهء ابن البلخی ص
72 ). زر افشانت همه ساله چنین باد چو تیغت حصن جانت آهنین باد.نظامی. - ده ساله؛ آنکه سالش بده رسیده باشد : که ده ساله
کودك چنین کارکرد به افغان سیه رزم و پیکار کرد.فردوسی. پیري صد و پنجاه ساله در حالت نزع است. سعدي. (گلستان ||). در
آخر آن که « ه» آخر برخی از کلمات گاهی معنی یک دهد: بیدبن ساله. (یادداشت مؤلف). و ظاهراً در گوساله با در نظر گرفتن
گاه به معنی تصغیر آید بر خردي دلالت کند. ( 1) - کذا. ظاهراً: ناکرده.
ساله.
[لَ / لِ] (اِ) لشکري را گویند که در پس سر قلب نگاهدارند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري ||). به زبان هندي برادرزن را گویند.
(برهان) (آنندراج).
ساله.
[لِ] (اِخ)( 1) دریاچه اي است بزرگ از کشورهاي متحدهء امریکا. در کنار آن سالت لاك سیتی( 2) بنا شده است و 400 هزار متر
.Sale. (2) - Salt - Lake- City - ( محیط آن است. ( 1
سالهاري.
(اِخ) نام مردم رامیان بهندوستان. (از حدود العالم).
سالهاي تربیت.
[يِ تَ يَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طفل از پس زادن نازك بود و بس ضعیف و به اندك مایه چیز از حال همی بگردد. پس
بگزاف دل بر وي نتوان نهادن، تا آنگاه که چهار سال بر وي بگذرد. و منجمان آن را سالهاي تربیت نام کرده اند، اَي، پروردن.
.( (التفهیم ص 519
سال هجري.
[لِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به سال شود.
سال هجري شمسی.
صفحه 866
[لِ هِ يِ شَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به سال شود.
ساله من.
- (1) .( [لِ مِ] (اِخ)( 1) برادر زن پادشاه آسور که در قیام آرباکس بآسور سپاه به او سپرده شد. (ایران باستان ص 211
.Salemene
سالی.
(اِ) هر چیز دیرینه و کهنه و مستعمل را گویند. (برهان) (آنندراج) (رشیدي) (شرفنامهء منیري (||). اِ) بهندي خواهرزن را گویند.
(برهان) (آنندراج).
سالی.
(ص) بی غم. (یادداشت مؤلف).
سالی.
(اِ) انجدان رومی و کاسم رومی. (الفاظ الادویه).
سالی.
[سالْ لی] (اِخ) دهی است جزء دهستان مواضعان بخش ورزقان شهرستان اهر. واقع در 69 هزارگزي جنوب ورزفان و 7 هزار و
پانصدگزي شوسهء تبریز به اهر. هواي آن معتدل و داراي 83 تن سکنه است. آب آنجا از دو رشته چشمه و رودخانهء سرند تأمین
میشود. محصول آن غلات و سردرختی شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان گلیم بافی و راه آن مالرو است (این ده
.( را شالی نیز میگویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سالی.
(اِخ) دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. واقع در 19 هزارگزي جنوب خاوري ماسور و 19 هزارگزي
جنوب خاوري راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک. هواي آن معتدل و داراي 500 تن سکنه است. آب آنجا از رود تاف تأمین
میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفه میر هستند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سالیان.
جمع بسته شوند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی سالهاست که جمع سال « یان » (اِ) دو کلمهء سال و ماه بر خلاف قیاس به
باشد. (برهان) (آنندراج). جمع سالی یعنی چیزي که سال از آن قرار گرفته باشد. (شرفنامهء منیري). و آن وقت و زمانه است پس
سالیان بمعنی ازمنه و اوقات باشد. (غیاث) : بگذرد سالیان که برناید روزي از مطبخش همی خنجیر.خسروي. چو چندي برآمد همی
صفحه 867
سالیان سر سرو بگذشت از آسمان.دقیقی. جهاندار برنا ز گیتی برفت برو سالیان بر گذشته دو هفت. فردوسی (شاهنامه، ج 4 ص
1805 ). به آخر ترا رفتن آید بدان اگر چند ایدر بوي سالیان.فردوسی. گذشته بر او سالیان دو هزار گر ایدونکه برتر نیاید
شمار.فردوسی. ز مردي آنچه تو کردي همی به اندك سال بسالیان فراوان نکرد رستم زر. فرخی (از آنندراج). بود سالیان هفتصد
هشتصد که تا اوست محبوس در منظري.منوچهري. سستی کنی و باده خوري سال و سالیان شکرگزي و نوش مزي شاد و شادخوار.
منوچهري. هر چیزي که خواهند بر یک اندر کنند هر چند سالیان برآید. (تاریخ سیستان). تو سالیانها خفتی و آنکه برتو شمرد دم
شمردن تو یک نفس زدن نغنود. ناصرخسرو چه گویی که فرساید این چرخ گردون چو بیحد و مر بشمرد سالیان را.ناصرخسرو.
قوت روزم غمی است سال آورد که نخواهد بسالیان برخاست.خاقانی. از دانهء دل ز کشت شادي یک خوشه بسالیان
نشانیم.خاقانی. چنان زي کز آن زیستن سالیان ترا سود و کس را نباشد زیان.نظامی. که به اندك تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد
و حقوق نعمت سالیانی( 1) درنوردد. (گلستان). حق سالیانش فرامش مکن. سعدي (بوستان ||). سال واحد. (برهان) (شرفنامهء
منیري). مدت یکسال. یکسال ||. همه روزه. (برهان). ( 1) - ن ل: سالها. (کلیات سعدي چ فروغی ص 49 ). و در این صورت اینجا
شاهد نیست.
سالیان.
(اِخ) نام موضعی است در شروان در کنار آب ارس و بعضی گویند نام شهري است از ولایت شروان. (برهان). بندري است بمیان
طرف مشرق و جنوب او متصل به دریاي گیلان و دوجانب دیگر برود کرو و صحراي موغان وسعت زمین او طو بیست فرسخ و
عرضاً ده فرسخ. سمت شمالی آن صحرا قصبهء سالیان است، که بندر بنام او معروف است و سالیان دو هزارباب خانه دارد و از
بناهاي ملوك شروان بوده. (آنندراج). نام بندري است در کنار دریاي خزر.
سالیان.
(اِخ) نام محلی کنار راه قم به سلطان آباد، میان دو راهه دلیجان و عنایت بیگ، در 177200 گزي طهران قرار گرفته است.
سالیان.
(اِخ) دهی است از دهستان زاوه رود بخش زراب شهرستان سنندج واقع در 25 هزارگزي باختر آویهنگ. کوهستانی هواي آن سرد و
داراي 200 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود محصول آن غلات، توتون، لبنیات شغل اهالی زراعت، گله داري و راه
.( آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سالیانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) آنچه در سال براي کسی از مواجب یا مزد مقرر شده است ||. زندگانی. عمر. (اشتنگاس (||). ص نسبی، ق
مرکب) سالانه. در سال. سنوي. حولی: سالیانه یکصد هزار تومان عایدي ملک دارد.
سالیانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسله شهرستان خرم آباد. واقع در 7هزارگزي جنوب باختري الشتر و 3
هزارگزي باختر راه شوسهء خرم آباد به الشتر. هواي آن سرد و داراي 360 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود.
صفحه 868
محصول آن، غلات، برنج، حبوب، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است ساکنین از طایفهء حسنوند
.( هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سالیانه.
[نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 10 هزارگزي جنوب نورآباد و 10 هزارگزي
جنوب راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. هواي آن سرد و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن
غلات، توتون، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء کرم علی میباشند. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 6
سالیانه کردن.
[نَ / نِ كَ دَ] (مص مرکب) خرید و سوداي یکساله کردن. (اشتینگاس).
سالیانی.
(ص نسبی، اِ مرکب) سالانه. وظیفهء یکساله. (استینگاس ||). مدید. دیرین. طولانی : بحق صحبت ما سالیانی بحق دوستی و
مهربانی. (ویس و رامین).
سالیاهۀ.
[هَ] (اِخ) قریه اي است از کشمیر. رجوع به کتاب الجماهر بیرونی ص 87 شود.
سالی پیرین.
7 درصد آنتی پیرین و بصورت ذرات کوچک / (فرانسوي، اِ)( 1) سالی پیرین یا سالیسیلات آنتی پیرین، محلولی است که داراي 57
بی رنگی متبلور میشود. در الکل و اتر محلول و در آب نیز کمی حل میشود (یک در دویست در آب 15 درجه و یک در 25 در
آب جوش). این دارو بسرعت جذب میشود یکساعت پس از استعمال دفع آن از راه ادرار شروع شده پس از ده ساعت پایان می
یابد. آثار و خواص آن شبیه به آنتی پیرین و اسید سالیسیلیک بوده و در استعمال آن شبیه به آنتی پیرین و مخصوصاً در درمان
روماتیسم مفصلی حاد و مزمن تجویز میشود. (درمانشناسی ج 1). و رجوع به کارآموزي داروسازي ص 163 و رجوع به سالیسیلات
.Salypirine - ( شود. ( 1
سالیخ.
(اِ) چوبی باشد که بر سر آن چند زنجیر کوتاه تعبیه کنند و بر سر هر زنجیر گویی از فولاد نصب سازند. (حاشیهء راحۀ الصدور
راوندي بنقل فرهنگ فولرس ص 505 ) : این ملطفه ها در میان چوبی نهادند و سالیخ وار توز کمان برپوشیدند و بدست سرهنگی بر
وي فرستادند. (راحۀ الصدور ص 349 ). سرهنگ از سر ملامت صدمهء سرما با وي تندي میکرد... پسر سراج الدین طیره شد گرزي
براند تا بر سر سرهنگ زند او هم جان را بسالیخ دفع کرد و سالیخ شکسته شد ملطفه ها بیرون افتاد. (راحۀ الصدور).
صفحه 869
سالیري.
1825 م.). آهنگساز ایتالیایی متولد در لینانو( 2)مصنف اپراهاي دانیاد( 3) براي نمازهاي کلیسیا و غیره. - 1750) ( [يِ] (اِخ) آنتونیو( 1
.Salieri, Antonio. (2) - Legnano. (3) - Danaides - ( او علیه موزارت تحریک شده بود. ( 1
سال یزدگردي.
[لِ يَ دِ گِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به سال شود.
سالیس.
- ( (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت کرس( 2)بخش آژاکسیو( 3). داراي 160 تن سکنه است. در آنجا تجارت زیتون و بلوط میشود. ( 1
.Salice. (2) - Corse. (3) - Ajaccio
سالیسبوري.
1903 م.) دیپلمات و مرد سیاسی انگلیسی. متولد در هاتفیلد( 2). او مدتی رئیس بخش - 1830)( (اِخ) روبرت سسیل مارکیز( 1
بهداشتی بود. او اولین وزیري است که از 1886 تا 1902 م. وزارت کرده است. وي تمام نیروي خود را بمصرف سیاست خارجی و
.Salisbury. (Robert Cecil. Marquise de). (2) - Hatfield - ( مستعمراتی بریتانیاي کبیر رساند. ( 1
سالیستی.
1809 م.) مرد سیاسی فرانسه متولد در سالیستو (کرس)( 2) عضو کنوانسیون و مشاور پنجاه - 1757)( [سِ] (اِخ) آنتوان کریستف( 1
Saliceti. (Antoine-Christophe). (2) - Saliceto. - ( نفري. ناپلئون از او در مورد ایتالیا کام استفاده کرده است. ( 1
.((Corse
سالی سراي.
52 و ، 414 و 602 و ج 4 ص 21 ، 406 تا 408 ،402 ، [سَ] (اِخ) ولایتی است از ایالت بدخشان. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 91
304 شود.
سالیسیلات بازیک دوبیسموت.
گردانیدر، سفید، بیشکل و بی بو میباشد. تقریباً در سردي Bi4O5H7C = [دُ](فرانسوي، اِ مرکب) سالسیلات دوبیسموت افیتال 362
در آب و الکل و گلیسیرین غیر محلول است. اسیدهاي قوي آن را تجزیه کرده اکسید دوبیسموت را در خود حل و اسید
سالیسیلیک را آزاد می کند. سالیسیلات دوبیسموت بطورکلی با اسیدها عدم توافق دارد و آن را باید در شیشه هاي رنگی و سربسته
.( نگاهداري نمایند. (کارآموزي داروسازي ص 149
سالیسیلات دانالژین.
صفحه 870
3 یا سالی پیرین یا سالیسیلات دانتی پیرین بصورت متبلور است. بیرنگ و بی بو H,O4OC2N12H11C= (فرانسوي، اِ مرکب) 326
میباشد. مزهء آن ابتدا تلخ و بعد شیرین میشود. نقطهء جوش آن 92 زینه است. رجوع به کارآموزي داروسازي ص 163 و سالی
پرین شود.
سالیسیلات دانتی پیرین.
(فرانسوي، اِ مرکب) رجوع به سالیسیلات دانالژین و رجوع به درمان شناسی عطایی ص 262 شود.
سالیسیلات دوبیسموت افیسیتال.
[دُ](فرانسوي، اِ مرکب) رجوع به سالیسیلات بازیک دو بیسموت شود.
سالیسیلات دوفنل.
5 شیمیایی اتر اسید سالیسیلیک میباشد که H6CooC 4H6C OH [دُ فِ نُ] (فرانسوي، اِ مرکب) سالل یا اترفنیل سالیسیلات از نظر
فونکسیون اسید آن توسط یک ریشه فنل اتریفیه شده است. در داخل معده ترکیب اسید کلرئیدریک با پپتن در آن تأثیري نداشته.
بر عکس تحت تأثیر لیپاز لوزالمعده و یا خاصیت قلیایی محتوي روده به اسید سالیسیلیک و فنل تجزیه میگردد. خواص فیزیکی آن
این است که سالل در داخل دستگاه گوارش به اسید سالیسیلیک و فنل تجزیه میشود. رجوع به سالل و درمان شناسی عطایی و
رجوع به کارآموزي داروسازي ص 264 شود.
سالیسیلات دومتیل.
[دُ مِ] (فرانسوي، اِ مرکب) مایعی است بی رنگ با بویی قوي و تند و پردوام کاملا در آب محلول است در الکل و اتر و کلروفرم و
مواد چربی و وازلین نیز حل میشود یک گرم آن 37 قطره میدهد. سالیسیلات دومتیل داراي خواص کلی سالیسیلاتها میباشد با ذکر
این نکته که در طرز جذب آن اختلافی وجود دارد زیرا این جسم میتواند توسط پوست جذب شده داخل بدن بشود. بعقیدهء بعضی
از متخصصین چون جسم فراري است فشار گاز آن به اندازه اي زیاد است که میتواند از پوست سالم عبور کرده یا در آن نفوذ کند.
18 است و / هنگامی که آن را در روي پوست مالش میدهند بحالت سالیسیلات دومتیل در ادرار یافت میشود. وزن مخصوص آن 1
در 220 زینه بجوش می آید. سالیسیلات دومتیل را باید در شیشه هاي سربسته نگاهداري کرد. رجوع به درمان شناسی ص 262 و
کارآموزي داروسازي ص 161 و 162 شود.
سالیسین.
(فرانسوي، اِ)( 1) ماده اي که از جنس بید گیرند و در مرض روماتیسم مؤثر است و بر ضد تب بکار میبرند. رجوع به گیاه شناسی
.Salicine - ( گل گلاب ص 271 شود. ( 1
سالیطس.
[طِ] (معرب، اِ) اسم یونانی حجرالقمر است. (تحفهء حکیم مؤمن). افروسلونن. بصاق القمر. زبدالبحر. حجرالقمر( 1). این کلمه در
صفحه 871
.Salenites - ( ذیل حجرالقمر بشکل سالنتیوس سالینطس آمده. رجوع به حجر القمر شود. ( 1
سالیغ.
(اِخ) نام محلی است در مشرق زمین که پادشاه آن را قلاچور گویند. رجوع به تاریخ سیستان ص 421 شود.
سالیق.
(اِخ) امیر... از جملهء امرایی است که شاه شجاع بهمراهی پهلوان خرم براي محاصرهء کرمان فرستاده است. رجوع به تاریخ عصر
حافظ ج 1 ص 282 شود.
سالیک.
(اِ) قسمی طور ماهی گیري. (یادداشت بخط مؤلف).
سالیکا.
(هندي، اِ) اسم هندي کندر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سالیکر.
[كِ] (فرانسوي، اِ)( 1) از تیرهء لیتراسه( 2) و قسمت قابل مصرف آن سه شاخهء گلدار آن است، مواد مؤثره آن، آهن، سالیکه
Salicaire. (2) - - (1) .( رین( 3) (گلوکزید) از تیرهء پاسیفلوراسه( 4)(گل ساعت) است. (کارآموزي داروسازي ص 211
.Lythracees. (3) - Salicairine. (4) - Passiflore
سالیلاس.
(1) .( (اِخ)( 1) شهري است نزدیک کالاتورائو( 2) در اسپانیا که خانه هاي آن در کوه بنا شده است. (الحلل السندسیه ج 2 ص 107
Calatorao - ( قلعه اورائوا) ( 2 ). .Salillas -
سالینقا.
[يُ] (اِ) منتجوشه. مینخوشه. سنبل اقلیطی. سنبل رومی گویند. 1 - میبخوشه: شرابی که در داخل آن عصارهء والریان بکار رفته باشد.
2 - منتجوشه = مصحف میبخوشه. 3 - سنبل اقلیطی (سنبل رومی) (سنبل العصافیر) بگونه اي از گیاه سنبل الطیب اطلاق میشود که
.Valeriana celtica - ( آن را والریانا سلتیکا( 1) می نامند. ( 1
سالینوك.
(اِخ) شهري است که رومیان و فرنگان قصد و زیارت آن کنند و یکی از شهرهاي رم بزرگ است که پطرس یا شمعون الصفا و
بولص از حواریون عیسی در آن دفن شده اند، و در آنجا اصنام و ستونهاي قدیمی یافت میشود که جز در آن شهر در جاي دیگر
صفحه 872
دیده نشود. همچنین در آنجا زندانی هست که بشکل حلزون ساخته شده که چون کسی در آن حبس شود راه خروج نیابد. (از نخبۀ
.( الدهر دمشقی ص 227
سالی نویا.
[نُ وِ] (اِخ) نام طایفه اي از تاتار که در شمال آمودریا سکنی داشته اند. رجوع به ذیل تاریخ رشیدي حافظ ابرو ص 64 شود.
سالی نوین.
[نُ] (اِخ) از جمله ملوك کرت است. رجوع به روضات الجنات فی بلدان الهرات از ص 404 تا ص 408 شود.
سال یوبیل.
در قاموس کتاب مقدس شود. « یوبیل » [لِ] (اِ) رجوع به سال و
سالیون.
[لِ] (اِ) تخم کرفس کوهی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیري) (الفاظ الادویه). اسم یونانی کرفس را گویند، رستنی باشد
معروف. (برهان)( 1) (تحفهء حکیم مؤمن). تخم کرفس کوهی است اما در کتب طبی فطراسالون گفته و صحیح همین است و
یونانی است و فطرا بمعنی کرفس است و سالیون کوه. (رشیدي) (آنندراج ||). جعفري. (سبزي خوردن ||). تخم جعفري کوهی.
(استینگاس). ( 1) - بعقیدهء صاحب برهان تخم کرفس کوهی صحیح است.
سالیه.
[يْ يَ] (اِخ) نام فرقه اي از فرق میان عیسی و محمد صلوات الله علیهما. (یادداشت بخط مؤلف).
سام.
(اِ) آتش، چه جانوري که در آتش مسکون میشود او را سام اندر میگویند یعنی اندر آتش و سمندر مخفف آن است. (برهان)
یونانی است. « سالامندرا » (آنندراج) (غیاث) (جهانگیري). آتش. (الفاظ الادویه). این اشتقاق عامیانه است، چه سمندر مأخوذ از
رك. سالامندرا و سمندر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). نام علتی و مرضی است که بعضی آن را ورم دماغی میدانند و سرسام
همان است. قال الطبري: هذا الاسم فارسی و تفسیره مرض الرأس و السام عندهم المرض و قال الشیخ هو ورم الرأس. (برهان).
بمعنی ورم و درد. از اینجاست سرسام بمعنی ورم دماغ. (غیاث). ورم و از اینجاست سرسام و برسام یعنی ورم سر و ورم سینه و بدین
معنی مخفف آسام است که لغتی است در آماس یا قلب آماس است و آسامه کسی آماس دارد و آسیمه امالهء او است و بیان او در
لغت آسیمه گذشت. (رشیدي). البرسام هو فارسیۀ و البر هو الصدر و السام هوالورم و المرض و السرسام ایضاً هو فارسیۀ و السر
هوالرأس و السام هوالورم والمرض. (قانون مقالۀ الثالثه فی اورام الرأس ص 23 کتاب چ تهران). صاحب قاموس گوید: سام بفارسی
بمعنی بیماري است. چنانکه برسام بمعنی بیماري سینه و سرسام بمعنی بیماري سر : و اگر [ آماس ] اندر غشا باشد که اندرون سینه
بدان پوشیده است و سینه را همچون بطانه است یعنی آستري، آن را برسام گویند یعنی آماس سینه [ از آنکه ] سام آماس است و بر
صفحه 873
سینه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). - برسام؛ بیماري سینه. - سرسام؛ بیماري سر : دور از تو سَرِسام بسرسام بمرد وینک سرسوري بعراق
.( آوردند. کاتبی (از لباب الالباب سعید نفیسی ص 762
سام.
(ع اِ) رگهایی را گویند که از زر و طلا در کان و معدن بهم میرسد. (برهان) (جهانگیري). رگ زر. (شرفنامهء منیري). زر ساده،
یعنی زري که زرگري نشده و مسکوك نیز نگشته است. زر و سیم. (منتهی الارب). رگ زر و نقره است که بفارسی سام گویند.
(الجماهر بیرونی ص 242 ). رگهاي زر در کان. (منتهی الارب ||). زر طلا. (برهان). زرسرخ. (غیاث ||). مرگ و هلاك. (غیاث).
مرگ. (شرفنامهء منیري) (منتهی الارب ||). بزبان هندي نام کتابی است. (جهانگیري ||). گوي که بر روي آب گرد آید||.
خیزران که درختی است. (منتهی الارب).
سام.
(اِ) در سانسکریت بمعنی حدیث خوش است. (التفهیم ص 62 ). رجوع به سام بیذ شود.
سام.
( (اِخ) عموسام.( 1) شخصیت مضحکی است از دموکراسی ایالات متحدهء آمریکا. نام وي معرف هزل آمیز افراد آمریکایی است. ( 1
.Sam -
سام.
(اِخ) گرشاسب به اسم خاندانش سام گرشاسب خوانده شد. (فروردین یشت بندهاي 61 و 136 ). حتی در کتب پهلوي هم گاهی
فقط بنام خاندانش (سام) نامیده شده است. و اکنون او را سام گرشاسب نریمان یا سام نریمان گوئیم. رجوع به مزدیسناي دکتر معین
10 ) (بارتولمه ، صص 416 و 418 و سام نریمان شود. و گرشاسب در اوستا ساما( 1) (سیاه) نام یک خانوادهء ایرانی است. (یسنا 9
آمده و « شم » است: یکی پدر اثرط که در گرشاسب نامه بصورت « سام » 1571 ) در روایات پهلوي ما، نام دو تن از دلیران سیستان
اصل آن سام است : ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید وزین هر دو [ از تورك و سم ] شاهی به اثرط رسید. اسدي (گرشاسب نامه
417 ) (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام پدر زال هم هست که جد ، ص 49 ). دیگر نوادهء گرشاسب و پدر زال. (مزدیسنا ص 413
رستم باشد. (برهان). نام پدر زال زر که بدستان معروف است. (آنندراج). نام جد رستم. (غیاث). رجوع به یکزخم شود : مرا سام
یک زخم از آن خواندند جهانی برم( 2) گوهر افشاندند. بشد سام یک زخم و بنشست زال می و مجلس آراست، بفراشت یال پسر
چون ز مادر بر این گونه زاد نکردند یک هفته برسام یاد. (از شرفنامهء منیري). از بخشش و بخشایش بهرام دگر آمد از مردمی و
مردي سام دگر آمد. رودکی (احوال و اشعار سعید نفیسی ص 670 ). سپه کش چو قارن، مبارز چو سام سپه تیغها برکشد از
نیام.فردوسی. تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرمی.فردوسی. سام و فریدون کجا شدند نگویی بهمن و بهرام گور و
حیدر و دلدل. ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص 258 ). تو آن ملک داري که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام.سوزنی.
جمشید سام حشمت سام سپهر سطوت داراي زال صولت زال زمانه داور.خاقانی. ملکت چو ملک سام و سکندرنشان و تو همسان
سام و همسر اسکندر آمده.خاقانی. عنان باز پیچان نفس از حرام بمردي ز رستم گذشتند و سام. سعدي (بوستان). و اندر عهد او
ن ل: - (Sama. (2 - (1) .( زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت و بعد حالها سام او را بازآورد. (سبک شناسی ج 2 ص 125
صفحه 874
بمن.
سام.
(اِخ) خلف کیقباد. (فهرست ولف) : چو به زاد برزین رستم نژاد چو سام یل از تخمهء کیقباد.فردوسی.
سام.
(اِخ) نام یکی از نجباي ایران که معاصر هرمزد بوده. (فهرست ولف) : ز شیراز چون سام اسفندیار ز کرمان چو پیروز گرد
سوار.فردوسی.
سام.
(اِخ) او ارشد اولاد نوح بود که با زوجهء خود در کشتی داخل گشته از هلاك طوفان رهایی یافت و رفتار نیکویی که دربارهء پدر
27 مذکور است. قوم یهود و آرام و فرس و آشور و عرب از نسل سام میباشند و لغات - بزرگوار خود کرد در سفر پیدایش 9:20
ایشان را لغات سامیه گویند. (قاموس کتاب مقدس). پسر نوح است و در عربی نیز بهمین نام خوانند. (برهان) (آنندراج). نام پسر
نوح است. (غیاث). نام پسر نوح علیه السلام که بعد از طوفان نوح زنده بود. (شرفنامهء منیري). نام پسر نوح که پدر عرب است.
(منتهی الارب) : بی باك و بدخویی که ندانی بگاه خشم نه نوح را ز سام و نه سام را ز حام. ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی ص
261 ). زین در چو درآیی بدان برون شو درستر چنین گفت نوح با سام.ناصرخسرو. بشنو پدرانه اي پسر پندي این پند که نوح داد
سامش را.ناصرخسرو. کوس جلالش ز شرق و غرب بجنبید شکر نوالش ز سام و حام برآید.خاقانی. تو جهان خور چو نوح مشکن
از آنک سام بر خیل حام پیروز است. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 583 ). و سیوم میانگی گندم گونانند پسرش را سام.
.( (التفهیم بیرونی ص 195 ). از سام عجم و عرب آمدند سپیدرویان و مردمان. (سبک شناسی ج 1 ص 369
سام.
(اِخ) از عمال و کسان عمرولیث که خزانه دار عمرو بود و عمرو خزانهء خود را به او سپرده بود. رجوع به شرح احوال رودکی سعید
نفیسی ص 372 و 373 شود.
سام.
(اِخ) از قراء غوطه دمشق است. (معجم البلدان).
سام.
(اِخ) نام کوهی است در ماوراءالنهر. (آنندراج) (شرفنامهء منیري) (جهانگیري).
سام.
(اِخ) نام کوهی است مر هذیل را. (منتهی الارب).
صفحه 875
سام.
(اِخ) ابن غیاث الدین غور. از جد غوریان است که بعد از عم زاده پادشاه شد و بعراق رفت. (تاریخ گزیده ص 407 ). رجوع به
حبیب السیر شود.
سام.
(اِخ) ابن نوح علیه السلام. بقول بعضی مورخان پیغمبر مرسل است.اکثر انبیاء و جمیع اهل ایران از تخم اویند و او را شش پسر بود.
رجوع به تاریخ گزیده ص 27 شود. سام بن نوح را هفت پسر بود مادر وي عموریه از نسل ادریس (ع) قوم عاد از نسل ویند. رجوع
به حبیب السیر و رجوع به سام شود.
سام.
(اِخ) رکن الدین. از خانواده هاي اتابکان یزد است که مادر او دختر امیر علاءالدوله علی بوده. رجوع بتاریخ مغول ص 406 و رجوع
به فهرست تاریخ افضل بنام بدایع الازمان فی وقایع کرمان شود.
ساما.
Samos (اِخ) (جزیرهء ...) شاموس( 1). رجوع به ساموس شود. ( 1) - ظاهراً باید در ذیل کلمهء ساموس برود زیرا املاي لاتین آن
است.
ساماخچه.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). سینه بند زنان را گویند ) .« سماخچه » [چَ / چِ] (اِ) ساماکچه، شاماخچه، شاماکچه، ساماکی. مخفف آن
و آن پارچه اي باشد چهارگوشه که پستانها را بدان بندند. (برهان). و آن را ساماکچه و ستاك و سماخچه و شاماخچه نیز گویند.
(آنندراج). رجوع به ساماکچه و شاماخچه و ساماکی شود.
سامار.
(فرانسوي، اِ)( 1) گاهی اپیدرم کارپل هاي یک تخمدان در میوه هاي آکن متسع شده و میوهء بالدار یا سامار تولید میسازد. بعضی
از این میوه ها مانند زبان گنجشک و عرعر درازند. بعضی دیگر مانند میوهء نارون و قوس گرد میباشند. میوه هاي افرا از دو اکن
.Samare. (2) - Disasmare - (1) .(522 - بالدار تشکیل یافته و دي سامار( 2) نامیده میشود. (گیاه شناسی ثابتی صص 521
سامار.
(اِخ) شهرکی است خرد از ناحیت کوه قارن (به دیلمان) و از وي آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد. (از حدود العالم).
سامارا.
(اِخ)( 1) شهري است از اتحاد جماهیر شوروي کنار رودخانهء ولگا داراي 760000 تن سکنه است. بندري است تجارتی و صنعتی و
صفحه 876
.Samara. (2) - Kouibychev - ( اکنون به آن کویبیکف( 2) گویند. ( 1
سامارا.
.( (اِخ) نام رودخانه اي است که رود کُن کاي بدان میریزد. (ایران باستان ص 583
سامارانگ.
(اِخ) سمارانگ( 1) شهر و بندري است از جزایر جاوه. داراي 360000 تن جمعیت است. در آنجا قهوه، نیشکر، تنباکو و مواد رنگی
Semarang - ( یا ( 1 .Samarang . بدست می آید
ساماکچه.
[چَ / چِ] (اِ) بمعنی ساماخچه که سینه بند زنان باشد. (برهان) (رشیدي). که پستان در آن بندند. (غیاث). و آن را سماخچه و شاك
و شاماك و شاماخچه و ساماکچه نیز گویند. (شرفنامهء منیري). رجوع به ساماخچه شود ||. در سامی جامهء کوچک که کودکان یا
مردان پوشند وقت کار و بعربی صدره گویند. (رشیدي ||). زه بند. (آنندراج).
ساماکی.
(اِ) بمعنی ساماکچه است که سینه بند زنان باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به ساماکچه و ساماخچه شود.
سامال.
.( (اِخ) مرکز بلوك زنگنه در دشتستان و داراي 300 خانوار است. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 479
سامان.
(اِ) پهلوي سامان( 1)، ارمنی سَ هْمَن( 2) از شکل قدیمی پهلوي ساهمان( 3)؟ اشتقاق آن از ریشهء سانسکریت سد( 4) (بمعنی
اعتناکردن، نزول) قطعی نیست : بوقت دولت سامانیان و بلعمیان چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود. کسائی (از حاشیهء برهان قاطع
چ معین). ترتیب و اسباب و آرایش و بمرور ساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح
الفرس). نظام. (جهانگیري) : گفت [ ابلیس نمرود را ] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ ابراهیم را ] و او را بدین آتش
همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی ص 35 ). اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ ز رستم
بجوئید سامان جنگ.فردوسی. بگشتند گرد دژ اندر بسی ندانست سامان جنگش کسی.فردوسی. من پار دلی داشتم به سامان امسال
دگرگون شد دگر سان.فرخی. گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود. عنصري. لشکر و
آلت و عُدّة بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632 ). چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت
سامانش ببستان جامهء زربفت بدریدند خوبانش. ناصرخسرو. بفعل خوب تو خوبست روي زشت تو زي آن که او مرآفرینش را
بداند راه و سامانش. ناصرخسرو. خراسان زآل سامان چون تهی شد همه دیگر شده ست احوال و سامان. ناصرخسرو. اراقیت سامان
جنگ ایشان [ گوش فیلان ]میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). از تو جاه و بزرگی و
صفحه 877
حشمت یافته نظم و رونق و سامان.مسعودسعد. نه بگفتم بگو و معاذالله بل همه کار من بسامان است.مسعودسعد. هست آن را که
هست نادانتر کارها از همه بسامان تر.سنایی. قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد صبور باش و ز فرمان ایزدي مگذر.انوري. گر
خراسان پسرعالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر
بهندستان شده طوطی ببلغار آمده. خاقانی. سامان و سري نداشت کارش وز وي خبري نداشت یارش.نظامی. ره بسامان کار خویش
نبرد جهد خود با زمانه پیش نبرد.نظامی. بر فدا کردن و سامان جستن و آنگهی بی سر و سامان رفتن.عطار. عقل بی خویشتن از
عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن. سعدي (طیبات). نه بم داند آشفته سامان نه زیر بنالد به آواز مرغی
فقیر.سعدي (بوستان). فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف
بهاولد). این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور. حافظ ||. شهر و قصبه و بلاد.
(برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامهء منیري) : چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر چگونه سر برون آرد در آن سامان که
سردارد. ناصرخسرو. ز سامان بسامان همه کوي و شهر دویدم مگر یابم از توشه بهر.نظامی. گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد
استخوان از پی تحصیل ستخوان ترك آن سامان کند. قاآنی ||. چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته : من یکی شاعرم
بسامانی نز ملوك نژاد سامانی.سوزنی. بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداري بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم. حافظ. با
خود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطهء احتیاجی تجویز سامان مدعاي تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان
ص 116 ||). نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامهء منیري) (صحاح الفرس). اندازهء کار. (آنندراج) (رشیدي) (اوبهی) (لغت
نامهء اسدي) (جهانگیري). حد و اندازه : بد و مهر یعقوب چندان فزود که سامان او هیچ نتوان نمود. شمسی (یوسف و زلیخا).
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش بمردي نگه داشت سامان خویش.فردوسی. زنی کاردان است و سامان شناس نداند کسی سیم او
را قیاس.نظامی ||. آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدي). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا). قرار. (شرفنامهء منیري). آرام.
(اوبهی) (لغت فرس اسدي) : بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروي خرامان.نظامی. که این را ندانم چه خوانند و
کیست نخواهد بسامان درین ملک زیست. سعدي (بوستان ||). قدرت و قوت. (برهان) : هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داند نه سامان حذر دارد. (قصص الانبیاء). دوش از زحمت باد و ابر و مشغلهء برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت
را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97 ). او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدي. (جهانگشاي جوینی). مولانا امام زاده گفت
خاموش باش باد بی نیازي خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشاي جوینی). آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست؟مولوي ||. نشانه گاه مرز و آن بلندیهاي کنار زمین همواري است که در آن زراعت کرده باشند.
(برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدي) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامهء اسدي) (اوبهی) (صحاح
الفرس ||). طرف و کنار و حد. (برهان) : دو سالار از هر دو سامان به تنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ.فردوسی. پس طلسمی کرد
[ بلیناس ] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردي سوار هم از آنروي حرکت کردي. (مجمل التواریخ و القصص||).
مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیري ||). سامیز. (حاشیهء « سامان شد » میسر، چنانکه هر گاه گویند
برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود ||. عفت و عصمت. (برهان)
(جهانگیري ||). دولت و ثروت. (آنندراج ||). نوعی از بردي است که بسیار نرم و باریک مایل بزردي باشد و از آن حصیر کنند و
نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختهء او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفهء حکیم مؤمن). نوعی از بردي. (ضریر
انطاکی ص 191 ||). سبب. وسیله. راه : نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق. انوري. دقیانوس
بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاك کند نتوانستی [ از فربهی ] آن پسر را فرمودي و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر
میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء ||). عاقبت. سرانجام : یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت که بی باکی چرا
صفحه 878
خورده ست و نادانیست سامانش. ناصرخسرو ||. درخور. (شرفنامهء منیري). - بسامان تر؛ نیکوتر. بهتر : چو برکندي از چنگ
دشمن دیار رعیت بسامان تر از وي بدار. سعدي (بوستان). کسی گفت و پنداشتم طیبت است که دزدي بسامان تر از غیبت است.
سعدي (بوستان). - بسامان شدن؛ سر و سامان یافتن : معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.
مولوي ||. - نظم و ترتیب یافتن (امور) : بزارید در خدمتش بارها که هیچش بسامان نشد کارها. سعدي (بوستان). - بسامان کردن؛
ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن : عصیب و گرده برون کن تو زود و برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان
کن.کسایی. ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق چنانکه راي تو مر ملک را بسامان کرد. مسعودسعد. - بی سامان؛ بی نظم. بی
ترتیب : و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان). گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی
سامان بخندم. سعدي (طیبات). حکیم از بخت بی سامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت.سعدي. - بی سامان کردن؛
آشفته کردن. پراکنده ساختن : گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او سر تیغش همه را بی سر و بی سامان کرد. معزي. - سر و
سامان؛ سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب : سامان و سري نداشت کارش وز وي خبري نداشت یارش.نظامی. گر خراسان پسر
عالم سام است منم که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم. خاقانی. گوخلق بدانند که من عاشق و مستم در کوي خرابات نباشد سر و
سامان. سعدي (طیبات). - بی سر و سامان؛ بی برگ و نوا. مفلس. درویش : نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد گفت بگذار من
بی سر و بی سامان را. سعدي (بدایع). آخر این عقلم از تنم روزي چندي اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست
نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف). - نابسامان؛ بی تمیز. بی خرد. نادان : من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده. خاقانی. - امثال: تا پریشان نشود کار بسامان نرسد. سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون
Saman. (2) - Sahman. (3) - - ( بشکار شغال روي سامان شیر کنی. سر باشد سامان کم نیاید. (ویس و رامین). ( 1
.Sahman. (4) -cad
سامان.
(اِخ) نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند. (برهان) (رشیدي). نام جد اعلی آل سامان که
شهریاري داشته اند. (آنندراج). نام مردي که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندي. (صحاح الفرس). سامان از تخم
394 شود : گوهر افسر ، بهرام چوبین بود نسبش سامان خداة سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین. رجوع بتاریخ گزیده ص 379
اسلاف که از خاك درش افسر گوهر سامان بخراسان یابم.خاقانی. رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص
386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفاي سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود.
سامان.
(اِخ) دیهی بزرگ است در حوالی خرقانین( 1). هوایش بسردي مایل است و آبش هم از آن کوه و با آب مزدقان پیوسته بساوه رود.
حاصلش غله و انگور و اندکی میوه بود حقوق دیوانیش یک هزار و دویست دینار است. (نزهۀ القلوب ص 73 ). رجوع به
اخبارالدولۀ السلجوقیه ص 90 شود. قصبه اي است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 20 هزارگزي شمال باختري نوبران
هواي آن سرد و داراي 2159 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، انگور،
1) - ن ) .( عسل و شغل اهالی زراعت و گله داري و قالیچه و جاجیم بافی و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1
ل: خرقان.
صفحه 879
سامان.
(اِخ) نام قصبه اي است به هرات. (دمشقی). قریه اي است بنواحی سمرقند. (معجم البلدان). رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید
315 شود. ،314 ، نفیسی ص 313
سامان.
.( (اِخ) قریه اي از توابع بلخ. (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314
سامان.
(اِخ) محله اي است به اصفهان از آن محله است احمدبن علی صحاف. (معجم البلدان) (منتهی الارب). و در تقسیمات جغرافیایی
امروز جزو چهار محال خاك بختیاري است و هنوز قریه اي آبادان است و عمان سامانی و دهقان سامانی از شعراي معروف قرن
.( اخیر از آن دیار بوده اند. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314
سامان.
(اِخ) دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزي شهرستان شاه آباد. واقع در 31 هزارگزي جنوب خاوري هرسم و 13 هزارگزي شاه
بداغ. هواي آن معتدل و داراي 365 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، لوبیا، لبنیات، و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سامان.
(اِخ) قصبه اي است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد. واقع در 12 هزارگزي شمال شهرکرد متصل به راه فرعی نجف
آباد به شهرکرد. هواي آن معتدل و داراي 5200 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود و محصول آن غلات،
حبوب، برنج، باغات، اقسام میوه و مزارع انگور. شغل اهالی زراعت باغداري و گله داري، صنایع دستی محلی قالی و جاجیم بافی و
راه آن ماشین رو است. یک باب دبستان نوساز، صندوق پست و پاسگاه ژاندارمري دارد پل قدیمی زمانخان در سه هزارگزي شمال
آبادي بر روي زاینده رود ساخته شده که راه نجف آباد بسامان و شهر کرد از روي آن میگذرد. در این قصبه باغات میوه، اشجار
زیاد دیده میشود که رویهمرفته داراي موقعیت طبیعی بسیار زیبا و خوش منظره اي میباشد و محل ییلاقی خوبی بشمار میرود. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سامان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57 هزارگزي جنوب خاوري شهداد سر راه مالرو
.( کشیت به شهداد داراي 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
سامان.
(اِخ) ابن عبدالملک سامانی. محدث است. (منتهی الارب).
صفحه 880
سامان.
(اِخ) ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده. (تاریخ
.( گزیده ص 86
سامان خدات.
(اِخ) سامان خداة بن خامتابن نوش بن طمغاسب بن شاول بن بهرام چوبین بن بهرام حسیس بن کوزك بن اثفیان بن کرداربن دیر
کاربن جم بن چربن بستاربن حدادبن رنجهان بن فیربن فراول بن سیم بن بهرام بن شاسب بن کوزك بن جردادبن سفرسب بن
گرگین بن میلادبن مرس بن مرزوان بن مهران بن فاذان بن کشرادبن سادسادبن بشدادبن اخشین بن فروین بن ومام بن ارساطین بن
دوسر منوچهربن کوزك بن ایرج بن فریدون بن اثفیان سک بن سک بن سوکاوبن احشین کاوبن رسد کاوبن ریمنکاوبن بیفروش
، بن جمشیدبن دلونکهان بن اسکهدبن هوشنگ بن فرواك بن منشی بن کیومرث. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 316
327 ) : سامان خدات که جد ایشان بود از بلخ بگریخت... سامان خدات بدست وي ایمان آورد و او را سامان خدات بدان ،320
سبب خوانند که دیهی بناکرده است و آن را سامان نام کرده است او را به آن نام خوانده است. چنانکه امیر بخارا را بخار خدات.
چون سامان خدات را پسري آمد، از دوستی او پسر را اسد نام کرد و این اسد جد امیر ماضی امیر اسماعیل سامانی است رحمۀ الله
علیه. اسماعیل بن اسدبن سامان خدات و سامان خدات از فرزندان بهرام چوبین ملک بوده است و از آنگاه باز بارگاه سامانیان هر
روز بلندتر است تا رسید آنجا که رسید. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 7). و رجوع به سامان و سامانی و آل سامان شود.
سامان دادن.
[دَ] (مص مرکب) نظم و ترتیب دادن. سر و صورت دادن : خدایگانا گر بشنوي ز بندهء خویش مگر بعذر دهد کار خویش را
سامان.فرخی.
سامان سر.
(اِخ) دهی است جزء دهستان چهار فریضه، بخش مرکزي شهرستان بندر انزلی کنار مرداب و متصل به غازیان کنار شوسهء انزلی به
رشت. هواي آن معتدل و داراي 700 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود این ده محصولی ندارد و در آمار نیز جزء
.( غازیان منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سامان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)اسباب مهیا شدن. وسایل فراهم آمدن. ممکن شدن : هر چه کردم تا ببینم روي او سامان نشد کار چون من
عاشقی هرگز کجا سامان گرفت؟ سوزنی.
سامان شناس.
[شِ] (نف مرکب)عاقبت اندیش : زنی کاردان است و سامان شناس نداند کسی سیم او را قیاس.نظامی. رجوع به سامان شود.
صفحه 881
سامان کردن.
[كَ دَ] (مص مرکب)تمشیت و نظم دادن. تهیه کردن. فراهم کردن : تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را پایه بفزایی و کار ملک را
.( سامان کنی. عنصري. شیرخان، سامان رفتن بهار می کرد و انتظار آمدن خواص می کشید. (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 197
سامان کنگرپزان.
[كَ گَ پَ] (اِخ)دهی است از دهستان جهانگیري بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 36 هزارگزي شمال باختري
مسجدسلیمان و کنار راه شوسهء مسجدسلیمان به لالی. هواي آن گرم و داراي 70 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و
محصول آن غلات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی آنان قالیچه بافی است. راه شوسه دارد. این آبادي را خیبر
.( نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سامان گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)پایان پذیرفتن. سر و صورتی بخود گرفتن : گرچه سامان جهان اندر خرد باشد خرد تا از او سامان نگیرد
سخت بی سامان بود. عنصري. هر چه کردم تا ببینم روي او سامان نشد کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت. سوزنی.
سامانلو.
(اِخ) دهی است از دهستان ایروموسی بخش مرکزي شهرستان اردبیل. واقع در 19 هزارگزي باختر اردبیل و 12 هزارگزي شوسهء
اردبیل به تبریز. هواي آن معتدل و داراي 225 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. تیره اي از ایل شاهسون در این ده سکونت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سامانلو.
(اِخ) دهی است از دهستان خروسلو بخش گرمی شهرستان اردبیل. واقع در 15 هزارگزي شمال باختري گرمی و 6 هزارگزي شوسهء
گرمی به اردبیل. هواي آن گرم، و داراي 292 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، حبوب و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سامانی.
(ص نسبی) منسوب به سامان : گوید کز نسبت سامانی ام.سوزنی. رجوع به سامان (جد آل سامان) و سامانیان شود.
سامانی.
(ص نسبی) قسمی حصیر که به عبادان کنند : و حصارهاي سامانی از عبادان خیزد. (حدود العالم).
سامانی.
(اِخ) رجوع به احمدبن اسد و رجوع به تاریخ گزیده شود.
صفحه 882
سامانی.
(اِخ) ابوالحارث. رجوع به همین کلمه و رجوع بتاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) احمدبن اسماعیل بن احمد. رجوع به همین کلمه و رجوع به تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) اسماعیل بن احمد. رجوع به همین کلمه و رجوع به تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) الیاس بن احمد برادر اسماعیل سامانی و در سال 293 ه . ق. والی قزوین بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 791 و 794 شود.
سامانی.
(اِخ) عبدالملک بن نوح بن منصوربن عبدالملک بن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان. بعد از برادر
پادشاهی بدو دادند و او مدت هشت ماه و هفده روز پادشاهی کرد. تا سیف الدوله محمود به کین خواستن ابوالحارث، بجنگ فایق
و بکتوزون آمد و ایشان را منهزم گردانید. رجوع به تاریخ گزیده ص 391 و آل سامان شود.
سامانی.
(اِخ) عبدالملک بن نوح بن نصربن احمدبن اسدبن سامانی. بعد از پدر پادشاه شد و هفت سال و نیم پادشاهی کرد و در میدان
گوي باختن در حالت اسب تاختن بیفتاد و بدان درگذشت، در منتصف شوال سنهء خمسین و ثلاثمائۀ، در عهد او البتکین به امارت
خراسان رفت و املاك بی قیاس بر او جمع شد. رجوع به تاریخ گزیده ص 384 و آل سامان شود.
سامانی.
بعد از پدرش امرا در « السدید » (اِخ) منصوربن عبدالملک بن نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل بن احمدبن اسدبن سامان معروف به
کار پادشاهی مشورت کردند. تا اینکه منصور را بپادشاهی اختیار کردند. امیر پانزده سال حکومت کرد. و از منتصف شوال سنه
خمس و ستین و ثلاثمائۀ درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده ص 384 ببعد و آل سامان شود.
سامانی.
(اِخ) منصوربن نوح بن عبدالملک بن نوح بن نصربن احمدبن اسدبن سامان معروف به الحارث. بعد از پدر به پادشاهی نشست و
یک سال و هفت ماه حکم کرد و امارت بفایق داد. تا اینکه بکتوزون بر ابوالحارث خروج کرد و به اتفاق فایق او را بگرفت و میل
کشید در ثامن عشر صفر سنهء تسع و ثمانین و ثلاثمأئۀ. رجوع به تاریخ گزیده ص 386 ببعد و آل سامان شود.
صفحه 883
سامانی.
(اِخ) نصربن احمدبن اسماعیل بن اسدبن سامان. بعد از پدر به پادشاهی نشست تمام غلامان را که قصد پدرش کرده بودند بقصاص
بکشت و در عدل و داد کوشید و خیرات بسیار کرد. بعد از مدتی بتماشاي هري رفت... تا اینکه رودکی شعر معروف: بوي جوي
مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی. را سرود. امیرنصر مدت سی و سه سال و دو ماه حکم کرد و در ثانی عشر رمضان سنهء
ثلاثین و ثلاثمأئۀ درگذشت. رجوع به تاریخ گزیده از ص 381 ببعد و آل سامان شود.
سامانی.
(اِخ) نصربن احمدبن طاهربن خلف. رجوع به همین کلمه و تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) نوح بن اسد. رجوع به همین کلمه و تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) نوح بن منصوربن عبدالملک. رجوع به همین کلمه و تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) نوح بن نصربن احمدبن اسماعیل. رجوع به همین کلمه و تاریخ گزیده شود.
سامانی.
(اِخ) یحیی بن اسد. رجوع به همین کلمه و تاریخ گزیده شود.
سامانیان.
(اِخ) نام دسته اي از سلاطین ایرانی که در خراسان و ماوراءالنهر و کرمان و جرجان و ري و طبرستان و تا حدود اصفهان را در
تصرف داشتند و مدت سلطنت آنان صد و دو سال و ده روز بوده. رجوع به آل سامان و سامان شود : بوقت( 1) دولت سامانیان و
بلعمیان چنین نبود جهان با بهار( 2) و سامان بود. کسایی. کجا آن بزرگان ساسانیان ز بهرامیان تا بسامانیان.فردوسی. نه با یعقوبیان
- ( 1) - ن ل: بعهد. ( 2 ) .( دولت نه با مأمونیان نعمت نه باچیپالیان قوت نه با سامانیان سامان. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 257
ن ل: نهاد یا بهاء.
سامانی شیرازي.
[يِ] (اِخ) نامش میرزا حسن و خلف الصدق میرزا حبیب الله معروف بحکیم قاآنی رحمۀ الله است. ولادتش بشیراز بوده از آن پس
که میرزا قاآنی بتوقف و سکونت دارالخلافهء ري رأي کرد عیال خود را به ري خواند و در آن ایام سلطان محمد شاه قاجار... ملک
جهان داشت... او به دارالفنون تحصیل کرد و در اندك مدتی ترقی کلی نمود و در دانش لغت فرانسه و حکمت طبیعی و بعضی
صفحه 884
صنایع مرتبتی رفیع دارد. جوانی است رشیق القد، لطیف الخد، بارویی دلجوي و خویی نیکوي و اخلاقی ستوده و اوصافی گزیده و
حفظی قوي و طبعی مستعد و سلیقه اي مستقیم در شعر و شاعري قادر و روي در ترقی و کمال دارد. و در سنه 1280 ه . ق. در عین
شباب بباغ جنان شتاب کرد. قصیده از اوست بمطلع: بگاه صبح چو خورشید سر زد از خاور مَهَم بحجره خرامید با فروغ قمر. در
صفت جمع و تقسیم بمطلع: لب آن پري پسر رخ آن نکونگار بر آن سمن سرین قد آن خجسته یار یکی برگ ارغوان یکی شاخ
سرخ گل یکی تّل نسترن یکی سرو جویبار خدش برفراز قد قدش در نشیب خد لبش برفرود خط خطش گرد آن عذار. در اقتفاي
حکیم ناصرخسرو گفته بمطلع: یاریست مرا ترك که آغاز جوانیش چون ماه درخشانی و چون سرو نوانیش نیکست و جوانست هلا
بار خدایا زآفات مصون بادا نیکیّ و جوانیش. اقتفا بقصیدهء حکیم ابوالنجم احمد منوچهري بمطلع: نوروز آمد وز پیش عیش و
ایمنی وزهم پراکنی همه اسباب دشمنی گرد آوري اساس بآیین و دوستی ساغر دهی که مایهء عیش است و ایمنی. از مسمط بهاریه
او بمطلع: باز زسوي گلسِتان باد بهار میرسد نفحهء نافه از تبت یا ز تتار میرسد از بر شاخسارها نغمهء سار میرسد وز بر سرو دمبدم
صوت هزار میرسد. رجوع به مجمع الفصحا ج 2 ص 204 و 205 و 206 و 207 شود.
سامانیه.
[يْ يَ] (اِخ) رجوع به آل سامان و سامانیان شود.
سام ابرص.
[سام مِ اَ رَ] (ع اِ مرکب)( 1)بتشدید میم، کریاس، و در خلاصه گفته که وي سوسمار است. (بحر الجواهر) (از حاشیهء برهان قاطع چ
معین). نوعی از چلپاسه هم هست و آن را سام ابرص گویند و او بیشتر در باغها میباشد و موذي نیست و ماترنگ نیز خوانندش، گرم
و خشک است و چون بشکافند و برگزندگی عقرب نهند نافع باشد. (برهان ذیل سام). اسم وزغهء برّیست و وزغهء بلدي مسمی
بچلپاسه است و او کوچکتر از چلپاسه و شبیه به حردون و با نقطه هاي سیاه و بسمیهء چلپاسه نیست و ملاقات خون او بر بدن مورث
برص است در سیم گرم و خشک و ضماد کوبیدهء او بر اعصاب جاذب پیکان و خار و رافع ثألیل و تضمید خشک او بردندان کرم
زده مسکن الم چون شکافته بر موضع گزیدهء عقرب بگذارند درد را ساکن کند و طلاي خشک او با روغن زیتون جهت رویانیدن
موي و رفع احتباس بول و قطور زبل و خون و بول او در احلیل به اندك مشک جهت رفع فتق بسیار مؤثر است و همچنین جلوس در
( طبیخ او همین اثر دارد و خوردن او مورث سل و امراض ریه و مصلحش شربت ریباس و امثال آن است. (تحفهء حکیم مؤمن). ( 1
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .Lacerta gecko = Le gecko -
سام ازهام.
[مِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نام جرم فلک الافلاك. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). از مجعولات دساتیري است. رجوع به
فرهنگ دساتیر شود.
سام اصرم کمري.
[مِ اَ رَ مِ كَ] (اِخ)رجوع به اصرم کمري شود.
سام الرکاز.
صفحه 885
[] (ع اِ مرکب)( 1) رگی است از طلا در معدن و در معدن در نظام با فاصله هاي کم : و کان الفرید و الدر و الیاقوت من لفظه و سام
1) - این کلمه در فهرست الجماهر سام الرکان آمده است. ) .( الرکاز. (الجماهر بیرونی ص 151
سامبر.
(اِخ)( 1) نام رودخانه اي است از فرانسه و بلژیک که از ایالت ایسن( 2) سرچشمه گرفته پس از آنکه لاندرسی( 3) و مبوژ( 4) را
مشروب میکند به رودخانۀ مز( 5)در نامور( 6) می پیوندد. طول این رودخانه 190 کیلومتر است. محل پیروزي انگلیسیها بر آلمانی ها
Sambre. (2) - L - Aisne. (3) - Landrecies. (4) - Maubeuge. (5) - Meuse. - ( در نوامبر 1918 م. است. ( 1
.(6) - 'Namur
سام بنی سنان.
[مِ بَ سَ] (اِخ) قلعه اي است در مغرب جبال صنهاجه مضاف الی بنی سنان. قبیله اي است که ممکن است از طایفه بربر باشد.
(معجم البلدان).
سام بوکا.
(ا)( 1) یک نوع آلت موسیقی قدیمی است که معلوم نیست شبیه چه آلتی بوده است، شاید لفظ دنبک پس از تصحیف رومیها
.Sambuca - (1) .( سامبوکا گردیده. (ایران باستان ص 2699
سام بوکوس.
- (1) .( 1584 م.) دانشمند مجارستانی متولد در تیرنو( 2). وقایع نگار ماکسیملین دوم( 3) و رودلف دوم( 4 - (اِخ)( 1) ژان ( 1531
.Sambucus, Jean. (2) - Tyrnau. (3) - Maximilien II. (4) - Rodolphe II
سام بیذ.
(اِ مرکب) قسمی از بیذات و سام بیذ کلمه اي است مرکب از سام+ بیذ و چنانکه ابوریحان آرد: بیذ در تداول مذهب برهما بمعنی
علم بچیزي است که معلوم نباشد و آن کلمه اي است نامعلوم که از دهان براهمه درآید و بخدا نسبت دهند بدون اینکه بفهمند. و
سام نیز حدیث خوش است. و بیاس بن پراشر بیذ را بدینسان بچهار قطعه تقسیم کرد: گبیذ، جزر بیذ و سام بیذ و اثربن بیذ و سام بیذ
در پیش قارئین در مورد اوامر و نواهی به آهنگ خوانده میشود و بهمین نام نیز خوانده شده است. رجوع به ماللهند ابوریحان ص
61 و 62 شود.
سامبیکه.
(اِخ)( 1) زن کواذ (قباد) که دختر او نیز بوده و از مزاوجت این پادشاه با دختر خود موسوم به سامبیکه، کاوس بوجود آمده است.
.Sambike - (1) .( (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 377 و 378
سامپان.
صفحه 886
.Sampan - ( (اِ)( 1) زورق مسافرتی یا باربري که در خاور دور نهایت مورد استفاده است. ( 1
سامت.
[سَ مَ] (حامص) سیرآمدگی. رجوع به سآمت شود.
سامتراس.
[مُ] (اِخ)( 1) جزیره اي است از مجمع الجزایر یونان در نزدیکی تراس( 2)داراي 47000 تن سکنه است. سابق بر این آنجا مرکز آئین
عقاید و مذاهب مرموز کبیر( 3)بوده است. در حدود 305 ق. م. بواسطهء خاطرات پیروزي کشتی دمتریوس بر بولیورست مجسمه اي
.Samothrace. (2) - Thrace. (3) - Cabire - ( از پیروزي سامتراس در آنجا برپا شده است. ( 1
سامجان.
(اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. واقع در بیست و پنج هزارگزي خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابل هواي
آن گرم و داراي 50 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن خرما، غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن
.( مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
سامجن.
[] (اِخ) رود عظیمی است که آن را رود سامجن خوانند و امروز رود شرغ میخوانند و بعضی مردم حرام کام خوانند. (تاریخ بخاراي
نرشخی ص 16 ). و پیوسته بیکند نیستانهاست و آبگیرهاي عظیم و آن را پارگین فراخ گویند و قراکول نیز خوانند و از مردمان معتبر
شنیدم که مقدار بیست فرسنگ در بیست فرسنگ است و اندر کتاب مسالک و ممالک آورده است که آن را بحیره سامجن خوانند
و فضل آب بخارا هم آنجا جمع آید و اندر آنجا جانوران آبی باشند و در جملهء خراسان آن مقدار مرغ و ماهی بحاصل نیاید که از
آنجا بحاصل آید. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 22 ). و رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 100 و 106 شود.
سامجن مادون.
.( [] (اِخ) روستائی از روستاهاي دون حائط بود. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 109 از اصطخري ص 310
سامجن ماوراء .
.( [] (اِخ) روستائی از روستاهاي دون حائط بوده است. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 109 از اصطخري ص 310
سامح.
[مِ] (ع ص) بخشنده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سخی. (ناظم الاطباء) : گه حزم ثابت گه عزم جاعل گه بزم سامح گه رزم
غالب.حسن متکلم ||. متواضع ||. شریف و پاك نژاد. (ناظم الاطباء).
سامد.
صفحه 887
[مِ] (ع ص) سر دروا دارنده. لهوکننده. سرود گوینده. (آنندراج) (منتهی الارب) : و انتم سامدون. (سورهء النجم آیهء 61 ). بازیگر.
(ملخص اللغات (||). اِ) بازي. (آنندراج) (منتهی الارب).
سام دست.
[دَ] (ص مرکب) آنکه در جلدي و چابکی چون سام باشد. دارندهء دست بمانند دست سام : چابکی چرب دست و شیرین کار سام
دستی( 1) و نام او سمنار.نظامی. ( 1) - ن ل: نسلی.
سامدون.
.( [مِ] (اِخ) دیهی است در بخارا. (تاریخ بخاراي نرشخی ص 40
سامر.
[مِ] (ع ص) افسانه گوینده. افسانه گویندگان. اسم جمع است. (منتهی الارب) (آنندراج). نقال. ج، سُمّار.
سامر.
[مِ] (اِخ) سامریه.( 1) شهر مشهور در فلسطین وسطی و آن همان سبطیه است که بمسافت سی میلی شمال اورشلیم و شش میلی شمال
غربی شکیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس ص 459 ). و این جز سامره (سر من رأي) است که در بین النهرین است. (حاشیهء
برهان قاطع چ معین). نام جایی است که در آنجا پارچهء تنک بسیار لطیف بافند و جامه سامري منسوب بدانجا است. (برهان).
- ( ذوسامر، ملکی است از یمن در آنجا پارچه تنک است بسیار لطیف بافند و جامهء سامري منسوب بدانجا است. (آنندراج). ( 1
.Samaria
سامر.
[مِ] (اِخ) شخصی که در زمان موسی علیه السلام گوسالهء سخن گوي بعلم سحر ساخته بود. (برهان) (آنندراج). رجوع به سامري
شود.
سامر.
[مِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت پادوکاله( 2) بخش بولونی( 3) داراي 2500 تن جمعیت است. و 2050 گز از سطح دریا ارتفاع دارد.
.Samer. (2) - Pas - de -Calais. (3) - Boulogne - (1)
سامرا.
[مَرْ را] (اِخ) سامراء. سامره. سرمن رأي. نام شهري است بناکردهء معتصم کذا فی القنیه. (آنندراج) : خلافته علی الشرط ببغداد و
سامرا فی صفر. (طبري از تاریخ سیستان ص 235 ). و از سامرا خلعت براي وي آمد. (ذیل تاریخ سیستان ص 238 ). رجوع به سامره
شود.
صفحه 888
سامراء .
[مَرْ را] (اِخ) رجوع به سامره شود.
سامرتی.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 45 هزارگزي جنوب خاوري ارومیه و هزارگزي باختر
شوسهء ارومیه بمهاباد هواي آن معتدل و داراي 291 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، انگور،
توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است. دبستان هم دارد. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سام رزم.
[رَ] (ص مرکب) آنکه چون سام جنگ کند : جم سیري و سام رزم و دارا بزمی رستم کرداري و فریدون کاري.فرخی.
سامره.
[مَرْ رَ] (اِخ) شهري است بین بغداد و تکریت بر شرقی دجله. سامرا مقصود سر من رأي است و سامراء شاهد آن قول بحتري است: و
أري المطایا لا قصور بها عن لیل سامرّاء تذرُعهُ. و ابوسعد گفته است سامراء شهري است بر بالاي بغداد و در سه فرسخی بالاي بغداد
و سامراء مخفف سر من رأي است و در اقلیم چهارم قرار گرفته و داراي 69 و دو سوم درجه طول و 37 و یک ششم درجه عرض.
در آنجا سرداب معروفی است که مردم شیعه معتقدند مهدي قائم از آنجا خارج میشود.( 1)عده اي گفته اند شهري است که بوسیلهء
سام بناشده و در فارسی سام راه خوانده شده است و حمزهء اصفهانی گفته است که سامراء شهري است قدیمی از شهرهاي فارس
که پس از چندین دفعه خرابی در سال 221 ه . ق. معتصم خلیفهء عباسی در آنجا نزول و بعمران آنجا پرداخت در مجلسی سرور من
رأي نامیده شده پس کلمه مختصر و سر من رأي گردیده و بعد ازآنکه خراب شد ساء من رأي نامیده و اختصاراً بصورت سامراء در
آمده است. در آنجا بوسیلهء رشید نهري حفر گردیده و آن را قاطول نامیده اند معتصم نیز در آنجا قصري بناکرده است. قبر امام
علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر و پسرش حسن بن علی عسکرین در آنجاست و از خلفا، قبر واثق و متوکل و پسرش
منتصر و برادرش معتز و مهتدي و معتمدبن متوکل در آنجاست. (معجم البلدان در ذیل سامراء). صاحب نزهۀ القلوب آرد: از اقلیم
چهارم است، بر جانب شرقی دجله افتاده است و باغات و بعضی عمارات و قراي آن بر جانب غربی است. طولش از جزایر خالدات
در اول شاپور ذوالاکتاف ساخته بود و چون به نسبت آب و هوا خوشترین بلاد عراق بود آن را « لده » و عرض از خط استوا « عط نج »
خوانده اند. بعد از خرابیش امیرالمؤمنین المعتصم بالله، محمد بن هارون الرشید (رضعهما) تجدید عمارات آن شهر « سرمن رأي »
کرد و دارالملک ساخت و بمرتبه اي رسانید که هفت فرسنگ طول عمارت و احوالش آن بود، و در عرض یک فرسنگ. و فرمود
تا بتوبرهء اسپان او خاك آوردند و تلی ساختند و آن را تل المخالی خوانند، و برآنجا کوشکی بلند ساخت. و در سامره
مسجدجامعی عالی بناکرد، و کاسه اي سنگین که دورش بیست و سه گز در علو هفت گز و حجم نیم گز، یکپاره در میان آن
مسجد بنهادند، آن را کاسه فرعون خواندندي، و در آن حدود زیادت از سی فرسنگ چنان سنگ نیست. و در آن مسجد مناري
ساخت ببلندي صد و هفتاد گز چنانکه ممرش از بیرون بود و بدین صورت منار پیش از او کس نساخته بود. و در پیش مسجد قبر
امام معصوم علی النقی نوادهء امام علی بن موسی الرضا (عم) و از آن پسرش امام حسن عسکري (رضعهما). و متوکل خلیفهء عباسی
صفحه 889
در سامره عمارات افزود بتخصیص کوشکی عالی بناکرد که در ایران زمین از آن عظیم تر عمارت نبود و بنام خود جعفریه خواندي،
اما بشومی آنکه قبر امیرالمؤمنین حسین بن علی (رضعهما) را خراب کرد و مردم را از مجاور شدن بر آنجا مانع شد بعد از او آن
کوشک بشکافتند، چنانکه اثرش بکلی ناچیز شد، اکنون از سامره مختصري معمور است. (نزهۀ القلوب ص 44 ). رجوع به تاریخ
331 و 333 شود. شهري است به عراق، بر مشرق دجله و سواد و کشت و برز وي بر مغرب دجله ،326 ،323 ،320 ، گزیده ص 319
است. (حدود العالم). ( 1) - این عقیده از آن شیعهء اثناعشریه نیست.
سامره.
[مِ رَ] (اِخ) شهر مشهور معروفی است در فلسطین وسطی بانیش عمري شهریار آل اسرائیل بود و سامره همان سبطیه میباشد که
بمسافت 30 میل بشمال اورشلیم و 6 میل بشمال غربی شکیم مانده، واقع است. اطرافش با تلهایی احاطه شده است که قطر هر یک
تخمیناً 6 میل میباشد و تل سبطیه در طرف شرقی این محل واقع و 1543 قدم از سطح دریا مرتفعتر و دراز شکل و اطرافش سرازیر
میباشد. اما حدود سامره در عهد جدید شامل اراضی میشد که از شمال فیمابین جلیل و از جنوب در میانه یهودیه واقع و حدودش از
بیسان تا جنین و کفرازان که حدود شمالی منسنی میباشد امتداد مییافت و بیسان و وادي یزرعیل در بدوالامر جزو املاك سامره
بودند لکن بعد از آن در تحت تصرف یهود درآمده و حدود جنوبیش علی الظاهر از وادي دیر بلوط تا رأس العین و بروکین بود.
اما در مسئله تعیین اهل و نسب سامریان بعد از اسیري علما بهیچ وجه اتفاق ندارند و معلوم نیست که آیا همگی بیگانه بودند یا
بیگانگانی که با اسرائیلیان خویشی مینمودند اما دور نیست که مخلوط بوده اند زیرا که امکان دارد که تمام اهالی را به آشور برده
باشند. (از قاموس کتاب مقدس).
سامره.
[مِ رَ] (اِخ) گروهی است از اسرائیلیان و از ایشان است سامري ||. قومی است از یهود که در بعضی احکام با ایشان مخالفت دارند.
(منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سامِرَه شود.
سامره.
[مِ رْ رَ] (اِخ) قریه اي است بین مکه و مدینه. (معجم البلدان).
سامره.
[مِ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت، بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان واقع در 8 هزار و پانصدگزي جنوب خاور
ماهیدشت و کنار راه فرعی ماهیدشت بفیروزآباد، هواي آن سرد و داراي 850 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء سرك تأمین
میشود. محصول آن غلات، حبوبات، دیم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري. تابستان از راه فرعی اتومبیل می توان برد. در
.( دو محل طرفین رودخانه سرك واقع است سکنه علیا 650 تن و سفلی 200 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سامري.
[مِ] (اِخ) نام او موسی بن ظفر( 1)، قریب و مهتر موسی علیه السلام بود و او گوساله اي زرین مرصع بجواهر ساخته، و خاك نعل
براق جبرئیل علیه السلام که در روز غرق فرعون بدست آورده بودند در اندرون آن در دمیده هر چه بانگی که ملایم گاو است از
صفحه 890
او برآمده؛ پس گفت آنچه گفت و بدین احتیال نه و نیم سبط گوساله پرست شدند. در تفسیر زاهدي مرقوم است که سامري تا
قیامت زنده خواهد بود. چون بنزدیک آدمی شود در اندامش آتش خیزد، لامساس گویان بگریزد. یعنی مرا مساس مکنید و این
دعاء موسی علیه السلام بود. کما قال اصدق القائلین تعالی و تقدس: فاذهب قال لک فی الحیوة ان نقول لامساس. (شرفنامهء منیري).
نام مردي است که در غیبت موسی گوساله اي کرد از زر و آن بانگ کردي و بنی اسرائیل را آنگاه که موسی به طور بود بپرستش
گوساله اي گمراه ساخت. (مؤلف). نام مردي زرگري منافق در بنی اسرائیل. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی ص 56 ). صاحب
قصص الانبیاء آرد: گویند که جبرئیل (ع) او را پرورده بوده و آن آنچنان بود که در آن وقت که بنی اسرائیل از فرعونیان بگریختند
این سامري طفل بود او را در سر راه گذاشته بودند. خداي، جبرئیل علیه السلام را فرمود تا آن بچه را برداشت و هشتاد ماه او را در
پر خویش میداشت روزي مادر و پدرش نشسته بودند از فرزند یاد آوردند و بگریستند حق تعالی جبرئیل را فرمان داد تا آن کودك
را بر در خانهء ایشان نهاد. سامري میگریست از فراق جبرئیل. پدر و مادر، سامري را دیدند و او را شناختند و شاد شدند پس بنی
اسرائیل سامري را بزرگ میداشتند که وي را جبرئیل پرورده بود در آن وقت سامري گفت مرا با شما حاجتی است بر وي جمع
آمدند و گفتند بگو چه سخن داري گفت بدانید که موسی با هفتاد تن از میان شما بیرون رفته است و همه هلاك شدند اکنون
میخواهم خداي موسی بشما بنمایم گفتند روا باشد. سامري زرگر بود قالبی درست کرد از گل بر مثال گوساله در زیر زمین پنهان
کرد و هیزم بالاي آن بنهاد بنی اسرائیل را گفت هر یک دیناري زر بدین آتش اندازید چنان کردند آن میگداخت و بقالب
فرومیشد آورده اند که ششهزار درهم در آن قالب انداختند و ندانستند که در زیر آن قالبی است قالب پرگشت آتش فرونشاندند.
آنگاه سامري آمد و گوساله را بیرون آورد و روش گردانید و بروي زمین نهاد تا خلق را بدان دعوت کند. روز غرق فرعون، سامري
دانسته بود که جبرئیل کجا رود و از کجا میگذرد و خوانده بود که هر که از زیر سم اسب جبرئیل خاك بردارد و بر هر چیز که
ریزد آن چیز بسخن درآید از آن خاك برداشته بود و بر دهان گوساله ریخت و بانگ بکرد خلق چون آن بدیدند، همه بیکباره
.(20/ سجده کردند و گوساله پرست شدند قوله تعالی فقبضت قبضۀ من اثر الرسول فنبذتها و کذلک سولت لی نفسی. (قرآن 96
20 )؛ گفت اینک خداي شما و خداي موسی. و / چون گوساله را سجده کردند سامري گفت: هذا الهکم و اله موسی. (قرآن 88
همهء بنی اسرائیل سجده کردند مگر دو سبط که سجده نکردند و بنی اسرائیل دوازده سبط بودند و هر سبطی پنجاه هزار مرد. خداي
تعالی زمین را فرمان داد که آن دو سبط را که مؤمن بودند در خود کشیده بکناره کوه قاف بیرون آورد و همه به یک مقام خانه
ساختند و در خانه ها سجده کردند و عبادت میکردند خداي تعالی آن وادي را که ایشان بودند چندان نعمت بیافرید که صفت
نتوان کرد چندان که میخوردند تمام نمیشد چون بامداد میشدي همچنان برقرار خود بودي... بعد از آن موسی چون از کوه طور باز
آمد آن قوم را دید همه گوساله پرست شده اند. موسی هارون را گفت که تو خلیفه بودي چون بگذاشتی که قوم گوساله پرست
شدند هارون گفت فرمان نبردند چون من تنها بودم مرا ضعیف شمردند خواستند مرا بکشند موسی از غیرت و حمیت لوحها
بینداخت و غل در گردن برادر کرد و می کشید موسی محاسن هارون را نگرفته بود ولیکن هارون از بهر آن گفت که محاسن مرا
مگیر که موسی را شرم آید و دست از وي بدارد موسی گفت که این گوساله درست کرد؟ گفتند سامري، او را طلب کرد گفت تو
را که فرمود که فتنه در میان قوم اندازي ایشان را از راه بیرون بري. قال بصرت بما لم یبصروا به فقبضت قبضۀ من اثر الرسول (قرآن
20/96 )؛ من آن دیدم که شما ندیدید قبضه خاکی از زیر سم اسب جبرئیل برگرفته بودم در دهان گوساله دمیدم بسخن آمد. موسی
سر بسوي آسمان کرد و گفت الهی اگر گوساله را سامري کرد که او را بسخن آورد، ندا آمد که یا موسی گوساله را سامري کرد
7). ندا آمد: یا موسی قوم را / من او را بسخن آوردم موسی بانگ برآورد و گفت: ان هی الافتنتک تضل بها من تشاء. (قرآن 155
بهارون سپاري ندانی که همچنین باشد و آن قوم را نتوانست نگاه دارد چرا قوم را بمن نسپردي تا بسلامت بتو باز دهم... از سر
ایشان باز شد و بنی اسرائیل روي بعبادت کردند و بحکم توریۀ کار کردند و بعضی هنوز در گوساله مینگریستند موسی سوگند یاد
صفحه 891
115 ). صاحب حبیب السیر آرد: ،114 ،113 ، کرد که آن گوساله را پاره پاره کند و به دریا اندازد. (از قصص الانبیاء ص 112
سامري بروایت طبري شخصی بود موسوم بموسی بن ظفر از اهل عراق او بعبادت اصنام قیام و اقدام می نمود. و او در زمان نبوت
موسی علیه السلام بمصر آمده سعادت ایمان دریافت و در آن وقت که بنی اسرائیل از موسی التماس کردند که: اجعل لنا الهاً کما
7). سامري کمال بلاهت اسرائیلیان را دانسته بخاطرش گذشت که آن مردم را بسهولت در وادي ضلالت / لهم الهۀ (قرآن 138
میتوان انداخت و چون موسی از آنچه با قوم وعده فرموده بود چند روزي زیاده در کوه طور توقف نمود بنی اسرائیل مضطرب شده
هارون را گفتند خلف در وعدهء موسی بوقوع انجامید و نمیدانیم که کلانتران ما را کجا برد و از آن می اندیشیم که ایشان را کشته
باشند سامري که این سخن را شنید مجال سلطنت یافته و گفت اي قوم من میدانم که موسی چرا دیر می آید. بنی اسرائیل گفتند
آنچه میدانی بگو سامري گفت بسبب ملابس و اسلحه و حلی فرعون و قبطیان که شما بخلاف رأي موسی متصرف گشتید خاطر آن
جناب رنجش تمام پیدا کرده و از میان شما کنار گرفته تا اگر بشآمت نافرمانی قوم بلایی نازل گردد اینجا نباشد اکنون مصلحت آن
است که از سر آن اموال درگذارید بی شبهه چون بر این موجب عمل نمائید کلیم الله مراجعت نماید، یهود این سخن را بسمع قبول
جاي دادند و آنچه از غنایم قبطیان گرفته بودند در چاهی انداختند و سر آن چاه را استوار ساختند بعد از دو سه روز کرت دیگر
سامري با بنی اسرئیل گفت که موسی بمیان شما نخواهد آمد تا وقتی که آن اموال را نگذارید و نسوزید. یهود ثانیاً رأي سامري را
مستصوب شمرده سر آن چاه را باز کردند و آنچه از غنایم سوختنی بود در آتش انداختند و اجناس گداختنی را تسلیم سامري
نمودند تا بصناعت صباغت که میدانست بگدازد و آن ضال مضل طلا و نقره را بر هم گداخته گوساله ساخت و کف خاکی که از
زیر سم اسب روح الامین برداشته بود در جوف آن گوساله ریخت و فی الحال از گوسالهء زرین صدایی ظاهر شد و بقولی اجزاء
آن هیکل متحول به گوشت و پوست پی و استخوان گشت و چون این صورت غریب روي نمود سامري اسرائیلیان را گفت این
گوساله خداي شما و موسی است او را عبادت کرده التماس نمائید که موسی را بمیان شما بازگرداند یهود فریب یافته کمر گوساله
پرستی بر میان بستند. (از حبیب السیر چ تهران خیام ص 92 و 93 ) : چوب موسی گرفتار بنمود سحر ساحري سامري کرد آخر اندر
امت وي سامري. رودکی (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 633 ). به هارون ما داد موسی مر آن را نبرده ست دستی بدان
سامري را. ناصرخسرو. امام زمانه که هرگز نرانده ست بر شیعتش سامري ساحري را.ناصرخسرو. دست موسی گشت گویی عارض
رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامري. معزي. اسحار در مساحره و باسامري در مسامره. (ترجمهء محاسن اصفهان
آوي ص 101 ). چنان در سحرکاري دست دارد که سحر سامري بازي شمارد.نظامی. پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان این
منم چون سامري سحر از میان انگیخته. خاقانی. گاو را چون خدا ببانگ آرد عمل دست سامري منگر.خاقانی. قامتی داري که
سحري میکند کاندر آن عاجز بماند سامري. سعدي (طیبات). گر عدویت میزند لافی بهم نامیست بس تو چو موسی کلیم و او چو
موسی سامري. سلمان (از شرفنامه). بانگ گاوي چه صدا باز دهد عشوه مخر سامري کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ.
کرشمه اي کن و بازار ساحري بشکن بغمزه رونق ناموس سامري بشکن.حافظ. بی خاك پاي مرکب جبریل بین که کرد از زر نظم
خامهء من سحر سامري. کاشانی (از لباب ص 160 ). رجوع به تاریخ گزیده ص 46 ببعد شود. ( 1) - موسی بن طلف. (منتهی
الارب).
سامري.
1) - کالیکوت بندریست در هندوستان مشابه ) .( [مِ] (اِخ) نام پادشاه کالیکوت ها( 1)است. (حبیب السیر چ تهران ج 4 ص 625
هرموز و متوطنان آنجا کافر باشند.
صفحه 892
سامري.
[مِ] (اِخ) سرهنگی بود از سرهنگان دیلمان و او از بزرگان مصر بود و دعوت مصر پذیرفته او را امیرجلیل سید معتمد از شام
نوشتندي و بسامیري پیش المنتصر بالله فرستاد و از او مدد خواست و او را قائم مقام خلیفه و سلطان طغرل بیک تحویل داد. رجوع به
355 شود. ، تاریخ گزیده ص 354
سامري.
[مَ] (اِخ) ابراهیم بن ابی العباس. محدث است. (منتهی الارب).
سامري.
[مِ] (اِخ) ابوالفتح بن ابی الحسن. او راست: کتاب تاریخ. رجوع به ابوالفتح و معجم المطبوعات شود.
سامري.
[مِ] (اِخ) ابوسعیدبن ابی الحسین بن ابی السعید سامري. او راست: التوراة چ لیدن 1851 م. (معجم المطبوعات).
سامري.
[مِ] (اِخ) احمدبن محمد. رجوع به همین کلمه و رجوع به زرکلی ص 355 و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 200 شود.
سامري.
[مِ] (اِخ) محمد بن علی سامري مکنی به ابوالفرج وزیر المستکفی بود اما حکمی نداشت و وزارت او زود منقضی گشت و یکی از
شعرا او را به این ابیات هجو کرد: الَان ان کفرالمقتر رزقه قالوا کفرن فخف عذاب النار أأکون رجلی مرکبی و جنیبتی خفی علی ذل
بذاك و عار و السرمن رأئی فی اصطبله مأیتا عتیق فارهِ مختار کلب حمار فالخیول و کاتب فطن یضیق به کراء حمار أناقد دهشت
فعرفونی أنتم هذا من الانصاف فی الاقدار. بعد از آن احوال خلافت مضطرب شد و رونقی نماند و بولییان استیلاء کلی یافتند. وزیر
از جانب خود مرتب میکردند و اعمال در تصرف ایشان بود و جهت اخراجات خلفاء چیزي مقرر گردانیدند. (تجارب السلف ص
.(222
سامریه.
[مِ ري يَ] (اِخ) نام سال یازدهم بعثت رسول صلوات الله علیه از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه. (مؤلف). سنهء سامریۀ؛ نام
سال یازدهم از نزول قرآن بمکه. در این سال سورهء طه، مریم، کهف و اسري نازل شد. (یادداشت بخط مؤلف).
سامریه.
[مِ ري يَ] (اِخ) نام فرقه اي از یهود سامري. (مفاتیح). گروهی اند از یهود که در بیت المقدس و قرایاي آن ساکن می باشند و
ایشان بعد از موسی به نبوت هارون و یوشع بن لون قائلند و نبوت دیگران را که بعد از ایشان بودند منکرند مگر یک پیغمبر که
صفحه 893
جایز دانسته اند که ظاهر شود. در مال ایشان شخصی ظاهر شده بود القان نام او دعوي کرد که آن پیغمبر منم و قبیلهء ایشان کوهی
است که عظیم و غریم خوانند و گویند که آن کوه طور است و لغت ایشان غیر از لغت سایر یهود است و آن بزبان عبري نزدیک
است و زعم ایشان آن است که توریۀ بزبان ایشان بود، یا سریانی. نقل کرده اند که اتفاق یهود بر آن است که چون حق تعالی از
آفریدن آسمان و زمین فارغ شد بر عرش بخفت و یک پاي خود را بر پاي دیگر نهاد و بیاسود تعالی الله علواً کبیرا. (نفائس الفنون).
سامس.
[مُ] (اِخ)( 1) جزیره اي است در دو هزارگزي شبه جزیرهء آسیاي صغیر که فیثاغورس حکیم در آنجا تولد یافت و امروز متعلق
بدولت ترکیه است. (تاریخ تمدن قدیم ایران). جزیره اي است که در دماغهء میکال در یونیهء آن زمان واقع بود و در زمان داریوش
،829 ،693 ،668 ،654 ،653 ،650 ،629 ،627 ،612 ،556 ،496 ،287 ، جزو ممالک ایران گردید. رجوع به ایران باستان صص 275
.Samos - ( 939 . و رجوع به ساسوس شود. ( 1 ،893 ،866 ،865
سامسالو.
(اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 9 هزارگزي شمال خاوري ارومیه و سه هزار و پانصدگزي
خاور شوسهء ارومیه به سلماس. هواي آن معتدل و داراي 50 تن سکنه است.آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن
.( غلات و چغندر، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سام سوار.
[مِ سَ] (اِخ) نام پهلوانی پدر دستان و جد رستم. (آنندراج) : بسکه در اصطبلش آمد تاخت اسب خویش را در تلاش منصب
میرآخوري سام سوار. سعید اشرف (از آنندراج). رجوع به سام شود.
سامسوایلونا.
.( [] (اِخ) پسر هامورابی (حمورابی) که از 2080 تا 2043 ق.م. سلطنت مینمود. (جغرافیاي غرب ایران ص 285
سامط.
[مِ] (ع ص، اِ) شیر ترش یا شیري که حلاوت تازگی از وي رفته باشد و هنوز مزه نگردانیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب
الموارد ||). نان بی نمک. (مهذب الاسماء ||). آب جوشیده آمده که بریان کند چیزي را. الماء المغلی الذي یَسْمطُ الشی ء. (اقرب
الموارد ||). آنچه آویخته باشد بریسمانی که پس آن است، المعلق الشی ء بحبل خلفه. (اقرب الموارد).
سامع.
[مِ] (ع ص) شنونده. (آنندراج) (غیاث). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) : بگوشم قوت مسموع و سامع بسازد نغمهء بربط
شنیدن.ناصرخسرو. نام تو میرفت و عاشقان( 1) بشنیدند هر دو برقص آمدند سامع و قایل. سعدي (طیبات). لیک من اینک پریشان
1) - ن ل: عارفان. ) .( می تنم قایل این سامع این هم منم. (مثنوي چ خاور ص 386
صفحه 894
سامعۀ.
[مِ عَ] (ع ص، اِ) مؤنث سامع. رجوع به سامع شود ||. گوش. ج، سوامع. (مهذب الاسماء). گوش و اُذُن. (آنندراج ||) قوتی است
در گوش که ادراك اصوات و آوازها می کند. (غیاث) (آنندراج). شنوایی. (فرهنگستان). - سامعه خراش؛ گوش خراشنده. گوش
آزار. - سامعه فریب؛ فریب دهندهء سامعه.
سامعۀ افروز.
[مِ عَ اَ] (نف مرکب) گوشزد. شنیده شده. بگوش خورده : انتشار خبر قتل او در آن ایام که سامعه افروز خاص و عام هر دیار
نزدیک و دور شده. (تاریخ گلستانه). و حقیقت کوچیدن خود را با افواج سامعۀ افروز خان بختیاري نمود. (تاریخ گلستانه).
سامعین.
[مِ] (ع ص، اِ) جِ سامع است در حالت نصبی و جري: حاشا عن السامعین، از جناب حضار.
سامغان.
[مِ] (ع اِ) رجوع به صامغان شود.
سامغان.
(اِخ) دهی است از دهستان تخت جلگه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، واقع در 18 هزارگزي باختر فدیشه. هواي آن معتدل، و
داراي 87 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 9
سامغان.
(اِخ) دهی است از دهستان خسروشیر بخش جغتاي شهرستان سبزوار. واقع در 20 هزارگزي شمال جغتاي. هواي آن معتدل، و داراي
13 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، کنجد و شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو دارد،
.( مزرعه داودیان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سامقۀ.
[مِ قَ] (ع ص) خرمابن دراز. ج، سوامق. (مهذب الاسماء).
سامک.
[مِ] (ع ص) بلند از هر چیزي. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد): سنام سامک؛ کوهان بلند. (مهذب الاسماء).
سامکات.
صفحه 895
[مِ] (ع اِ) جِ سامکۀ. مقصود آسمانهاي بلند و افراشته است : خط ایزد را نفرساید هگرز گشت دهر و کاینات و سامکات.
ناصرخسرو.
سامکۀ.
[مِ كَ] (ع ص) مؤنث سامک. رجوع به سامک و سامکات شود.
سام کیس.
(ص) بزرگ و شریف باشد و اشهر سامکیس یعنی مهتر بزرگ و شریف. (برهان) (آنندراج).
سام گرشاسب.
[مِ گَ] (اِخ) رجوع به سام و رجوع به گرشاسب شود.
سامل.
[مِ] (ع ص) سعی کننده در صلاح کار و صلاح معیشت. نعت فاعلی است از سَمَل. (اقرب الموارد). رجوع به معانی سَمَل شود.
سامله.
[مِ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 21 هزارگزي شمال خاوري دیز گران و
3هزارگزي باقله پایین. هواي آن سرد و داراي 370 تن سکنه است. آب آن جا از چشمه و زه آب رودخانهء باقله تأمین میشود.
محصول آن غلات، حبوب، توتون، میوه جات لبنیات. شغل اهالی زراعت و قالیچه، جاجیم بافی و راه آن مالرو است. تابستان از
.( سنقر، گل سفید، خانقاه اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سامله.
[مِ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا، بخش مرکزي شهرستان کرمانشاهان. واقع در 46 هزارگزي خاور کرمانشاه و
4هزارگزي سراب فیروزآباد. هواي آن سرد و داراي 170 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء محلی تأمین میشود و محصول آن
غلات، حبوب، صیفی، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است و در تابستان از طریق سراب فیروزآباد اتومبیل
.( میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سام میرزا.
(اِخ) معروف به شاه صفی. رجوع به صفی شود.
سام میرزا.
(اِخ) این میرزا برادر کوچکتر شاه مرحوم (یعنی شاه طهماسب اول) بود. عیش و عشرت را دوست میداشت و چند سال در خراسان
صفحه 896
تألیف کرد و سرانجام در « تحفهء سامی » فرمانفرمایی میکرد. در اقسام نظم و نثر طبع شوخ و متینی داشت. تذکرهء شعرایی به اسم
آستانهء شیخ صفی الدین منزوي و به شعر و شاعري مشغول شد. این رباعی از اوست: هرگاه که عشوه آن دلاویز کند عاشق ز بلا
چگونه پرهیز کند باد است نصیحت کسان در گوشم اما بادي که آتشم نیز( 1) کند. (مجمع الخواص ص 24 ). رجوع به آتشکدهء
564 ، شود. ( 1) - ن ل: تیز ،521 ، آذر و فهرست سپه سالار ج 2 ص 461 و تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص 495
سامن.
[مِ] (ع ص) فربه و بسیارروغن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سامن.
1900 م.) شاعر فرانسوي متولد در لیل( 2) مصنف مرثیه هاي دلپسند باغ کودکان، کالسکهء طلایی. و - 1859) ( [مَ] (اِخ) البرت( 1
.Samain (Albert). (2) - Lille - ( سبک او ارتباط مستقیم با سبک سمبولیست ها دارد. ( 1
سامن.
[مِ] (اِخ) یکی از دهستانهاي پنجگانهء شهرستان ملایر است. این دهستان در جنوب باختري شهرستان واقع و محدود است از طرف
شمال به دهستانهاي حومه آورزمان از طرف خاور به دهستان حومه از جنوب به شهرستانهاي بروجرد و نهاوند از باختر به شهرستان
نهاوند. ارتفاعات کوه سفید در باختر و کوه یزدجرد در خاور دهستان واقع است. قسمت مرکزي در دامنه هاي این دو کوه واقع
است که با شیب ملایمی به رودخانهء خشک وسط دره منتهی میشود. راه شوسهء ملایر به بروجرد در طول این دره احداث شده
است، راه شوسهء نهاوند در انتهاي جنوبی این دهستان از شوسهء ملایر به بروجرد منشعب میگردد. تابستان به اکثر قراء مهم دهستان
از شوسه راه فرعی منشعب و اتومبیل میتوان برد. هواي دهستان سرد و سالم است. و تابستان آن معتدل میباشد. آب قراء دهستان از
قنوات تأمین میشود. محصول عمدهء دهستان غلات، پنبه، چغندرقند، میوه، صیفی است. صنایع دستی اهالی قالیچه، جاجیم، گلیم و
کرباس بافی است. در قراء دهستان مرسوم، قالیچه علمدار بخوبی معروف است در قراء علمدار، پیرسواران، سیاه کمر، زاغه، انوج و
سامن کرباس میبافند. گلیم، جاجیم پشمی انوج بخوبی معروف است. زبان مادري ساکنین قراء فارسی است در قراء انجیرك،
سلطان آباد، قلعه علیمراد، رحمان آباد، گل دره بفارسی آمیخته به لري تکلم مینمایند. قلعه خرابهء یزدجرد در قلعه کوه یزدجرد از
آثار باستانی، زیارتگاه هوشه در آبادي سیاه کمر و قلعه خرابهء انوج از آثار قدیم دهستان می باشند که از 46 آبادي تشکیل شده
است. سکنهء آن در حدود 28 هزار تن است. دهستان و قراء مهم آن عبارتند از انوج، امروکلو، توچقاز، خرم آباد، کهکدان، می
.( آباد میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سامن.
[مِ] (اِخ) این قصبه مرکز دهستان سامن شهرستان ملایر است که در 17 هزارگزي جنوب ملایر و کنار راه شوسهء ملایر به بروجرد
واقع شده است. هواي آن معتدل و داراي 4016 تن جمعیت است. آب آن جا از 17 رشته قنات و زه آب رودخانه خد تأمین میشود.
محصول آن غلات، صیفی، میوه، لبنیات حبوب، پنبه، چغندر قند و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن اتومبیل رو است. یک
دبستان 4 کلاسه و یک محضر ازدواج رسمی در این ده وجود دارد زیارتگاهی بنام سامها از بناي قدیمی آن است. مسجد و قلعهء
.( قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 897
سام نریمان.
[مِ نَ] (اِخ) رجوع به گرشاسب و سام و نریمان و مزدیسناي دکتر معین چ 1 ص 417 ببعد شود : بسام نریمان کشیدش نژاد بسی
داشتی رزم رستم بیاد. فردوسی. همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدي اگر دیدي بصف دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو. نه سام نریمان نه افراسیاب نه کسري نه دارا نه جمشید ماند. سعدي (صاحبیه).
سامنیوم.
(اِخ)( 1) یکی از نواحی ایتالیاي قدیم در مغرب لاسیوم بوده است که امروز قسمتی از آن را ایالت مولیز( 2) میخوانند. (تاریخ تمدن
.Samnium. (2) - Molise - ( قدیم ایران). ( 1
سامنیوم.
(اِخ) (جنگهاي...). جنگهاي سامنیوم جنگهائی است که از 343 تا 290 ق.م. بین روم و مردم سایر نواحی ایتالیا روي داد و چون
اهالی سامنیوم در این جنگها سخت پایداري کردند، جنگهاي مزبور بالنتیجه به فتح روم و شکست مخالفان منتهی شد. (تاریخ تمدن
قدیم ایران).
ساموئل.
.Samuel - ( [ءِ]( 1) (اِخ) قاضی اسرائیلی. وي در جستجوي رئیسی براي هدایت اسرائیلیان و بعقب راندن فلسطینی ها بود. ( 1
ساموئل ریچاردسون.
1761 م.) از داستان سرایان معروف انگلستان است که در حقیقت نقاش قلب انسانی بود و آثار وي بسیار - 1689)( [ءِ سُ] (اِخ)( 1
( تأثرانگیز است. معروفترین آثار این نویسنده داستانهاي کلاریس هارلو( 2) و سرچارلز گرندیزن( 3) است. ژان ژاك روسو( 4
Samuel - ( دربارهء کتاب نخستین گفته است که تاکنون در هیچ زمانی کتابی مانند کلاریس یا شبیه آن نوشته نشده است. ( 1
.Richardson. (2) - Clarissa Harlow. (3) - Sir Charles Grandison. (4) - J.J.Rousseau
ساموئید.
[] (اِخ) شاخه اي از نژاد زردپوست که از مردم اورال و آلتایی هستند و زبان آنان از دستهء پیوندي است. رجوع به ایران باستان ص
11 و سبک شناسی ج 1 ص 10 شود.
ساموتا.
- (1) .( (اِ) وزنی است معادل سه قیراط که مساوي با یک هشتم اونس انگلیسی باشد. (استینگاس) (ناظم الاطباء) (شعوري)( 1
شعوري شعر مغلوطی از میرنظمی ذیل این کلمه بعنوان شاهد آورده است.
ساموتراس.
صفحه 898
1731 شود. ،814 ، [مُ] (اِخ)( 1) جزیره اي است از مجمع الجزایر یونان در نزدیکی تراس. رجوع به سامتراس و ایران باستان ص 748
.Samothrace - (1)
ساموتراکی.
[مُ تِ] (اِخ) جزیره اي است که بشمال شرقی دریاي یونان واقع، طولش تخمیناً 8 میل و عرضش 6 میل می باشد. هومیروس گوید:
امکان دارد که از آن جزایر میدان جنگ ترواس را مشاهده کرد این جزیره داراي کوههایی است که بلندترین آنها 5248 متر می
باشد و پولس رسول در سفر دوم خود بدین جزیره وارد شد. (کتاب اعمال رسولان 26:11 ). و فعلا آن را ساموتراکی گویند. و در
تحت تصرف دولت عثمانی میباشد تخمیناً داراي دو هزار نفوس است. (قاموس کتاب مقدس).
سامود.
(اِ) الماس. (آنندراج) (نشوء اللغه). سنگ الماس. (مهذب الاسماء) (دهار). اسم پارسی ساهور. (ناظم الاطباء).
ساموس.
(اِخ) نام طبیبی از یونان قدیم. (ابن الندیم از یحیی النحوي). و رجوع به عیون الانباء ص 22 شود.
ساموس.
(اِخ) و آن از جزیره هاي یونان است و چندان از خشکی دور نیست طولش 28 میل و عرضش 10 میل است و مساحتش 165 میل
مربع میباشد و مرکز عبادت جونو و مکان ولادت فیثاغورث بوده و براي کوزه هاي نفیسه اش مشهور شده است. ساکنان جزیره
تخمیناً شصت هزار. محصولش زیت و شراب و پرتقال و انگور و مویز و حریر میباشد. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به سامس
شود.
ساموسات.
(اِخ) در ساحل فرات در شمال شرقی انطاکیه واقع است. پایتخت کماژن بوده و آن را ساموساتا نیز خوانده اند. (ایران باستان ص
.( 2180 و 2445
ساموق.
(اِخ) نام شهري در قفقاز نزدیک گنجه. (ناظم الاطباء).
ساموقلو.
(اِخ) مأخوذ از ترکی، مردم ساموق. (ناظم الاطباء).
ساموکین.
صفحه 899
Sa-mo- - ( [مُ] (اِخ)( 1) یا کانگ( 2) همان سمرقند است. رجوع به احوال و اشعار رودکی، سعید نفیسی ص 189 شود. ( 1
.kien. (2) - Kang
ساموید.
[يِ] (اِخ) رجوع به ساموئیدها شود.
سامۀ.
[سامْ مَ] (ع ص، اِ) جانور زهردار گزنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سوّام ||. مرگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سامۀ.
[مَ] (ع اِ) (از: سوم) گوي که بر سر چاه باشد. ج، سِیَم ||. رگهاي زر در کان ||. رگی است در کوه ||. زر و سیم ||. خیزران.
(منتهی الارب).
سامۀ.
[مَ] (اِخ) محله اي است ببصره. (منتهی الارب) (معجم البلدان). و آن را بنوسامۀ نیز گویند.
سامۀ.
[مَ] (اِخ) نام پسر لوي بن غالب که ابراهیم سامی بن حجاج به وي منسوب است. (منتهی الارب).
سامۀ.
[مَ] (اِخ) نام جماعتی از بصره. (منتهی الارب).
سامۀ.
[مَ] (اِخ) موضعی است مرعرب را. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سامه.
[مَ / مِ] (اِ) عهد و پیمان و سوگند. (برهان) (شرفنامه). پیوند و سوگند. (آنندراج) : کسی که سامهء جبّار آسمان شکند چگونه باشد
در روز محشرش سامان. کسایی (از احوال و اشعار رودکی سعید نفسی ص 120 ||). امن و امان و پناه. (برهان). پناه. (آنندراج)
(رشیدي). خطی و پناه گاهی و دائره و امان جاي مردم باشد و وقت ضرورت و واقعهء سخت بدان پناه جویند. (آنندراج) (رشیدي)
:من شهري بنا خواهم کرد... تا مردمان عالم را سامه باشد. (تاریخ سیستان). نامه اي نبشت سوي احمدبن اسماعیل که تا بسامهء او
اندر خراسان بباشد. (تاریخ سیستان). قول تو خطی گشت مر خرد را سامه کن و بیرون مشو ز سامه.ناصرخسرو. ز خون ریز تو اندر
سامهء زلف تو افتادم رقیبت گربخواهد کشت باري اندرین سامه. امیرخسرو (از رشیدي). سامه کجا یافت ز دستان او رستم دستان و
صفحه 900
نه دستان سام.ناصرخسرو ||. قرض و وام. (برهان ||). خاصه و خصوص. (برهان) (شرفنامه ||). علم. رایت ||. دام ||. کمند||.
یاران و دوستان. (ناظم الاطباء).
سامه.
[مِهْ] (ع ص) اسب رونده به روشی که مانده نشود. ج، سُمَّهْ ||. متحیر و مدهوش. (آنندراج).
سامۀ السفلی.
[مَ تُسْ سُ لا] (اِخ) از قراء ذمار است در یمن و گویند جایگاهی است. (معجم البلدان).
سامۀ العلیا.
[مَ تُلْ عُ] (اِخ) از قراء ذمار است در یمن. (معجم البلدان).
سامی.
(ع ص) بلند. (آنندراج) (منتهی الارب). صاحب سموّ : اگر رأي سامی... از او درگذرد که براي خداوند بازنموده ام. (تاریخ بیهقی
چ ادیب ص 342 ). جستن راه خدمت سامیش جز بوجه ثنا خطا باشد.مسعودسعد. گرچه دورم ز مجلس سامیت من از این بخت و
دولت توسن.مسعودسعد. از قافلهء زایر آن درگه سامیش کعبه است که مأواي مناجات و دعا شد. مسعودسعد ||. فحل سام؛ گشن
سربرداشته. ج، سوامی. (ناظم الاطباء ||). برآینده جهت شکار. ج، سماة. یقول: رجل سام و قوم سماة؛ یعنی قومی که براي شکار
برآمده باشد. (ناظم الاطباء).
سامی.
.( (اِخ) فرقه اي از نصاري که خود را صامیه نامیده اند. (ابن الندیم ص 479
سامی.
(ص نسبی) منسوب است به سامۀ بن لوي بن غالبۀ الناحی ساموي. (الانساب سمعانی).
سامی.
(اِخ) اسمش لطف علی بیک صاحب طبع بود بغیر این رباعی شعر قابلی از او بنظر نرسید: کامست مرا گر فلک پست دهد در
دستش از این هر دو یکی هست دهد یا همت من کند چو دستم کوتاه یا آنکه بقدر همتم دست دهد. (آتشکده آذر چ شهیدي ص
.(150
سامی.
(اِخ) اسمش سام میرزا خلف صدق شاه اسماعیل صفوي است. تذکره اي مسمی بتحفۀ السامی بر اشعار معاصرین خود نوشته. رجوع
صفحه 901
به سام میرزا و رجوع به صفویه و رجوع به آتشکدهء آذر شود.
سامی.
(اِخ) مولانا غیاث الدین احمد. (آتشکدهء آذر). وي از عهد سلطان حسین بایقرا تا دورهء شاه طهماسب صفوي در شعر و ادب
شهرهء بلاد خراسان بوده است. (ریحانۀ الادب ج 2 ص 152 از قاموس الاعلام) (الذریعه جزء 2 از ج 1 ص 424 ). در مجالس
النفائس ص 62 و 235 شاعري بنام شامی دامغانی ضبط شده و مصحح در پاورقی ص 62 نوشته است که در نسخهء (ترکی الف)
.( سامی آمده است. (تعلیقات دکتر شهیدي بر آتشکدهء آذر ص 150
سامی.
(ص نسبی) قومی است منسوب به سام بن نوح، نژاد سامی عبارت از آشوري و عربی و آکدي (بابلی قدیم)، عبري، سریانی، آرامی
و کنعانی قدیم و غیره است و منظور از زبانهاي سامی مراد زبان اقوام نامبرده است. (یادداشت بخط مؤلف).
سامیا.
(اِ) نام ماه یازدهم از سال ایرانیان در دورهء هخامنشی. (یادداشت بخط مؤلف).
سامیان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان کلخوران بخش مرکزي شهرستان اردبیل واقع در 15 هزارگزي شمال اردبیل و 3 هزارگزي شوسهء
اردبیل به خیاو. هواي آن معتدل و داراي 944 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوب. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سامیز.
(اِ) بمعنی فسان، و آن سنگی باشد که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنند. (برهان) (آنندراج). سنگ کارد و تیغ. (رشیدي).
قس، سامان. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
سامی سبرك.
[] (اِخ) شهرکی است خرم و آبادان به ماوراءالنهر. (از حدود العالم).
سامین.
(اِخ) دهی است به همدان. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
سامیۀ.
[ي يَ] (اِخ) مؤنث سامی. رجوع به سامی شود.
صفحه 902
سامی هزارجریبی.
[يِ هَ جَ] (اِخ) اسم سامیش میرزا علی خلف الصدق حاج میرزا حسن مستوفی و ناظر شاهزاده معظم حسینعلی میرزا فرمانفرماي سابق
فارس و اصلش از ولایت هزارجریب طبرستان است و خود در بدایت عمر مهما امکن بتحصیل علوم متداول پرداخته، وجود مسعود
خود را جامع کمالات ساخته. در انشاء نظم و انشاء نثر ماهر و قدرتش در هر دو ظاهر، خطش خوش و طرزش دلکش، طبعش در
کمال استعداد و با منش نهایت وداد. اکنون سالها است که وي در شیراز و من در طهران متوطنیم و فرصت دیدار و لذت گفتار
حاصل نگشته بی شبهه در نظم ترقی کرده و صاحب دیوان شده این ابیاتش حاضر و نوشته شد در هنگام عزیمت ارض اقدس و
توقف در تهران بمطلع: بهوش باش و مده دل ز کف که خطهء ري سراچه اي است پر از لعب و کودکان لعاب سمنبران همه بر رخ
شکسته چنبر زلف بسان عود بر آتش نهاده عنبر ناب. ایضاً او راست در شکوه از اهالی فارس و اظهار رنجش از اکابر شیراز بمطلع:
خجسته طالع و فرخنده فال و نیک اختر هر آنکه چون من از مرز فارس کرد سفر. بخّ لک اي باد فرودین اي مرهم هر خاطر حزین
این بوي تو یا بوي یاسمن؟ این روي تو یا باغ یاسمین؟ ایضاً در مخاطبه با افلاك: سپهرا دانمت بهر چه بر من سرگران کردي همانا
بی سر و پایی مرا چون خود گمان کردي نکردم با تو چون نرمی بنرمی عاقبت از کین مرا در آس غم چون توتیا نرم استخوان
.( کردي. (از مجمع الفصحا ج 2 ص 182
سان.
(اِ) سنگی بود که بدان کارد و شمشیر و امثال آن را تیز نمایند و آن را فسان نیر نامند. (جهانگیري) (صحاح الفرس). سنگی بود که
با آن کارد تیز کنند و بتازي آن را مسین گویند. (اوبهی). آن سنگ که بدان تیغ و خنجر و کارد و امثال آن تیز کنند و آن را فسان
نیز گویند و بتازیش مِسَن خوانند. (شرفنامهء منیري). سنگ فسان که بر آن کارد و شمشیر را تیز کنند. (غیاث). و فسان را نیز گفته
اند و آن سنگی باشد که کارد و شمشیر و غیره بدان تیز کنند. (برهان). سوهان و سنگی که بدان خنجر و کارد و غیره تیز کنند و
آن را فسان نیز خوانند. (الفاظ الادویه) : خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد مریخ نوك نیزهء تو سان زند همی.( 1)دقیقی. درگاه( 2) به
امید قبول تو کند خوش آهن الم پتک و خراشیدن سان را. انوري. بسا کز رنج دشمن را همی مالید جان در تن در آن ساعت که
آهنگر همی مالید برسانش. (از تاج المآثر). رجوع به سامیز شود ||. مخفف سوهان در اراك (سلطان آباد) سون( 3) (مکی نژاد)
رك: سوهان. و رك: سوهن. و رك: ص له دیباچه مؤلف. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مطلق سوهان اعم از چوب ساوي و آهن
و طلا و نقره ساوي. (برهان). سوهان. (غیاث) (رشیدي) (جهانگیري) : گویی که باد تودهء سوهان آژده گاهی زند بصیقل و گاهی
زند بسان. (از تاج المآثر ||). طرز و روش. رسم و عادت. (برهان) (غیاث) (اوبهی). رسم و نهاد. (صحاح الفرس). رسم. (شرفنامه).
هیئت. (دهار). حال. (صحاح الفرس). و این کلمه با ترکیبات بدان، بدین، بر، بر آن، بر این. به، دگر، دیگر، زین، سیرت، یک،
یکی، آید : تا صبر را نباشد شیرینی شکر تا بید بوي ندهد برسان دار بوي.رودکی. سپاهی بدین سان بیاید ز چین ز سقلاب و
ختلان و توران زمین.فردوسی. بدان بد که گردون بگیرد بچنگ بر آن سان که نخجیر گیرد پلنگ.فردوسی. بنام نیک از اینجا روان
شدن بهتر که بازگشتن نزد پدر به دیگرسان. فرخی. عهدها بست که تا باشد بیدار بود عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و
سان. فرخی (دیوان ص 121 ). تا تو را دیده ام اي ماه دگرسان شده ام باخلل گشت همی حال من و حال حذر. فرخی. گوید که شما
را بچه سان حال بکشتم اندر خمتان کردم و آنجاي بهشتم( 4). منوچهري. بندش عدل است و چون بعدل ببندیش انسی گیرد همه
دگر شودش سان. ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی). آمد خزان فرخ شاها به خدمتت شد بوستان و باغ بدیگر نهاد و سان.
مسعودسعد. نه همه سال کار هموار است نه بهر وقت حال یکسان است.مسعودسعد. آینه ام من اگر تو زشتی زشتم ور تو نکویی
صفحه 903
نکوست سیرت و سانم. ناصرخسرو. بچشمت کرد بد چشمی همانا ز چشم بد دگر شد حال و سانت. ناصرخسرو. به پیشش بندگان
را بندگانند بگوید مدح او دانا ازینسان.ناصرخسرو. زاد المسافر است یکی گنج من نثر آنچنان و نظم ازینسان کم.ناصرخسرو. و
حکیمان گفته اند جهان بمردم به سان است و مردم بحیوان. (قابوسنامه). من شنیدستم که آن صاحبقران مردي بود تیزدولت صعب
هیبت نیک سیرت خوب سان. رشیدي سمرقندي. بنگر که عقاب از پی تسبیح چه گوید آراسته دارید مر این سیرت و سان را.
سنایی. داري از رسم و ره و سان ملوك نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر. سوزنی. سیرت و سان پدر کن با
رعیت روز و شب خود ندانی شهریارا سیرت و سان دگر. سوزنی. هر روز کند بنیک نامی فعل و ره و رسم و سان دیگر.سوزنی.
کسی بود که ورا خود از این نمد کله است و یا منم که بدین سیرت و بدین سانم. سوزنی. این جهان بر کسی نخواهد ماند تا جهان
بد نبد مگر زینسان. ابوعلی سیمجور. ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان
شد. معزي. برین سان سه هزار مرد مبارز جریده باخود برنشاند. (ابن البلخی). و برین سان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوده شدي.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 79 ). سام نریمان بیامد و کار به نیکوتر سان کرد. (مجمل التواریخ). ندارد جهان بر یکی سان شکیب فراز
است پیش از بر هر نشیب.اسدي. از آن ترس کو از تو ترسان بود دگر آنکه هزمان دگرسان بود.اسدي. دهنده ست لیکن نه بر رأي
و سان به کس چیز نَدْهَد جز آن کسان.اسدي. زن زیرك از سیرت و سان او در آن داوري شد هراسان او.نظامی. بدو گفت
کاهریمنی سان تست اگر جانی آتش بود جان تست.نظامی. که طفلی خرد با آن نازنینی کند در کار از اینسان خرده بینی.نظامی.
بدینسان روزها تدبیر کردند گهی عشرت گهی نخجیر کردند.نظامی. گرمعتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر پس اعتقاد رافضیان رسم و
سان ماست. خاقانی. هست طریق غریب نظم من از رسم و سان هست شعار بدیع شعر من از پود و تار. خاقانی. تربیت یکسان است
ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). شاهدان گر دلبري زینسان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند.حافظ. زلف هندوي تو گفتم که
دگر ره نزند سالها رفت و بدان سیرت و سان است که بود. حافظ. هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند نان ارچه نی بود نشود
چون فی فتات. ابن یمین ||. مثل و مانند. (شرفنامه) (غیاث) (برهان). نظیر. (برهان) (غیاث). شبه. (برهان) (جهانگیري). و همیشه با
آید : جمله صید این جهانیم اي پسر ما چو صعوه مرگ برسان زغن.رودکی. یکی بر نهاده ز پیروزه « ز» و « به » « بر » حرف اضافهء
تخت پس او درفشی بسان درخت.فردوسی. همی گشت در پیش گردان چنین بسان یکی کوه بر پشت زین.فردوسی. گر کسی
گوید که در گیتی کسی برسان اوست گر همه پیغمبري باشد بود یافه دراي. منوچهري. زبان دستان گوناگون همی زد بسان
عندلیبی از عنادل.منوچهري. بدار ملک درآمد بسان جد و پدر بکام خویش رسیده ز شکر کرده شعار. ابوحنیفهء اسکافی. بماندند
بیچاره ترکان ز کار ندیدیم گفتند از این سان سوار.اسدي. و آن روي او بسان یک آغوش غوش خشک و آن موي او بسان یک
آغوش غوشنه. ؟ (از فرهنگ اسدي نخجوانی). بسان گمان است روز جوانی قراري نبوده ست هرگز گمان را.ناصرخسرو.
حاسدانت را ز باد حسرت و بار ندم دم بسان زمهریر و دل بکردار سعیر.سوزنی. بسان و سیرت و آئین و مردمی کردن همه جهان را
دعویست مر ورا برهان. سوزنی. اگر این خم نبودي... زانوها از هم دور بودندي برسان زانوهاء بندیان و رفتن همچنان بودي.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). و اسباب ریش گرده و مثانه و مجراها همه یک سان است...لیکن علامتهاي هر یک دیگر سان است.
(ذخیرهء خوارزمشاهی). آب صفت هرچه شنیدي بشوي آینه سان آنچه بدیدي مگوي.نظامی. که باشد کسی تا بدوران او کند
دزدي سیرت و سان او.نظامی. چرخ به هر سان که هست زادهء شمشیر اوست گربه به هرحال هست عطسهء شیر عرین. خاقانی.
عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او در حوت یونس گاه او برسان نو پرداخته. خاقانی. چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و
خاك یکسان نماید برت. سعدي (بوستان ||). عرض لشکر را نیز گویند. (برهان). در اصطلاح نظام کنونی نیز سان( 5) گویند.
(حاشیهء برهان چ معین). و با دادن و دیدن آید : نسخهء سان توپچیان را وزیر و مستوفی سرکار مزبور در خدمت حضرت اشرف،
در حضور عالیجاه معظم الیه، بمعرض عرض میرسانند. (تذکرة الملوك ص 14 ). و مواجب عملهء بیوتات جمعی که در سان حاضر
صفحه 904
.(|| باشند از قرار توامیر که بخط وزیر بیوتات و مهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسیده باشد داده میشود. (تذکرة الملوك ص 35
سامان. سرانجام. (برهان) (غیاث) (رشیدي). سامان. (جهانگیري ||). مطلق سلاح جنگ باشد خواه خود پوشند و خواه بر فیل و
مراد آن « سان سان کردند » اسب پوشانند. (برهان) (جهانگیري). سلاح. (رشیدي ||). پاره و حصه و بهره هم هست چه گاه گویند
باشد که پاره پاره کردند. (برهان). پاره و حصه. (غیاث). پاره پاره. (رشیدي). پاره اي را گویند از چیزي چنانچه اگر کسی گوید
که این گوشت سان سان کنند مراد آن باشد که پاره پاره سازند. (جهانگیري). رجوع به سان سان شود ||. وانمودن خود را به
خوبی ||. اسباب. (برهان). این کلمه بصورت مخفف به عوض ستان آید و معنی جا و مکان دهد. - بیمارسان؛ بیمارستان : بسا
شارسان گشت بیمارسان بسا بوستان نیز شد خارسان.فردوسی. - خارسان؛ خارستان : نگه کرد هر جا که بد خارسان از او کرد خرم
یکی شارسان.فردوسی. اي شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع هر خارسان که هست همی گلستان کند. مسعودسعد (دیوان چ
رشید یاسمی ص 130 ). - شارسان؛ شهرستان : دریغ است رنج اندرین شارسان که داننده خواندش پیکارسان.فردوسی. همی گشت
بر گرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان.فردوسی. - شورسان؛ شورستان : بر این دشت من گورسانی کنم برومند را
شورسانی کنم.فردوسی. - گورسان؛ گورستان : ز گودرزیان روز ننگ و نبرد چنین گورسانی پدیدار کرد.فردوسی. بر این دشت
من گورسانی کنم برومند را شهرسانی کنم.فردوسی. - هندسان؛ هندوستان : گر ز جود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار ور ز خشم تو
سمومی بروزد بر هندسان.فرخی. در امکنهء زیر پسوند است: برسان، بیمارسان، پیکارسان، خاسان، خراسان، خوسان، دیسان،
( قوسان، قهجاورسان، کاسان، کالخسان، سورسان، شارسان، شورسان و غیره. ( 1) - ن ل: مریخ نوك خشت تو بر سان زند همی. ( 2
.San - ( ن ل: آنجا بدنگشتم. ( 5 - (Son. (4 - ( - ن ل: در کام. ( 3
سان.
(اِخ) از قراي بلخ. (معجم البلدان ج 5). شهري است بخراسان از گوزکانان و مر او را ناحیتی است آبادان و از وي گوسپند بسیار
خیزد. (حدود العالم). نام قصبه اي است نزدیک به چاریک کار که آن هم قصبه اي است از کابل. (برهان). قصبه اي از توابع بلخ
نزدیک به قصبهء چاریت. (جهانگیري) (رشیدي).
سان آنتونیو.
[تُ يُ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالات متحدهء آمریکا (تکزاس)( 2) داراي 408400 تن سکنه. قشلاقی، مرکز صنایع و کارخانجات
.San Antonio. (2) - Texas - ( و تجارت صادراتی است. ( 1
سانا.
(اِخ)( 1) یا اُسئیر( 2). شهري است عربی پایتخت یمن داراي 25000 تن سکنه است. از محصولات صادراتی آن قهوه است. رجوع به
.Sana. (2) - Osseir - ( سانه و صنعاء شود. ( 1
ساناتروکس.
[تِ كِ] (اِخ) نام بیست و هشتمین پادشاه از سلاطین سلسلهء اشکانی ارمنستان که از 212 تا 219 ق.م. سلطنت کرده است. رجوع به
تاریخ ایران باستان ص 2620 شود.
صفحه 905
سان اندري.
[اَ] (اِخ) از جمله شهرهاي صنعتی است در بارسلونا (اسپانیا). رجوع به الحلل السندسیه ج 2 ص 272 و رجوع به اسپانیا شود.
سان ایلدفرسو.
[] (اِخ) شهري است به نزدیک شقوبیه. سکنهء آن چهار هزار تن و داراي موقعیت بدیعی است که مردم تابستان را براي سیر و
سیاحت به آن دیار میروند. گفته میشود بانی آن هانري چهارم است که در آنجا محلی براي صید شکار ترتیب داده است. رجوع به
الحل السندسیه ج 1 ص 362 شود.
سانب بن بشن.
.( ماللهند بیرونی ص 57 ) .« بشن » پسر « پرانات » [سامْ بِبْ نِ بَ] (اِخ)یکی از
سانب پران.
.Sambapurana - (1) .( تحقیق ماللهند ص 63 ) .« بشن » پسر « پرانات » [نِ پَ] (اِخ) در سانسکریت سانباپورانا( 1). یکی از
سانب پور.
- (1) .( [سامْ بَ] (اِخ) در سانسکریت سانباپورا( 1). و نام مولتان است که سانب پور هم نامیده شده است. (ماللهند بیرونی ص 149
.Sambapura
سانب پورژاتر.
- (1) .( 1). عیدي است هندیان مولتان را. (ماللهند بیرونی ص 290 )« سانباپورویاترا » [سامْ بَ] (اِخ) در سانسکریت
.Sambapuruyatra
سان بدان.
[سامْ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد واقع در 9 هزارگزي شمال خاور دورود و 3 هزارگزي
شمال راه آهن اهواز. هواي آن معتدل و داراي 210 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سانبران.
[سامْ بُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان اهر واقع در 19500 گزي شمال خاوري اهر و 500 گزي
شوسهء اهر به کلیبر. هواي آن معتدل، داراي 273 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري است. صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
صفحه 906
سانبل.
[سامْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان دروفرامان بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. واقع در 27 هزارگزي جنوب خاوري کرمانشاه و
3 هزارگزي جنوب زنگینوند. هواي آن سرد و داراي 210 تن سکنه است. آب آنجا از زه آب و رودخانهء محلی تأمین میشود.
محصول آن غلات، حبوب، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. در دو محل بفاصلهء سه هزارگزي واقع
.( به سانبل علیا و سفلی مشهور است. سکنهء سفلی 140 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سان بلانسی.
1527 م.). وزیر لویی - [سامْ بْلا / بِ سِ] (اِخ)( 1)ژاك د بن. مطلع در امور مالی فرانسه. متولد در تورس( 2) (در حدود 1457
- ( دوازدهم و فرانسواي اول. او به اختلاس از خزانه دولت متهم و در قصر مُن فوکن( 3) بدار آویخته شده است. ( 1
.Semblancay, Jacques de Baune. (2) - Tours. (3) - Mont Faucon
سانتاآنا.
(اِخ)( 1) نام شهري است در سالوادر( 2)که در دامنهء کوه آتشفشان قرار گرفته و داراي 92200 تن سکنه است. معادن مس، نقره و
.Santa Ana. (2) - Salvador - ( سرب دارد. ( 1
سانتاآنا.
Santa Anna, - (1) .( 1876 م.). ژنرال و مرد سیاسی مکزیک متولد در ژالاپا( 2 - [آنْ نا] (اِخ)( 1) آنتونیو لوپز د... ( 1795
.Antonio Lopez de. (2) - Jalapa
سانتارم.
[رِ] (اِخ)( 1) شهري است از پرتقال (استرمادر)( 2) واقع در کنار تاژ( 3) داراي 10400 تن سکنه. شهري است تاریخی. شراب آن
.Santarem. (2) - Estremadeure. (3) - Tage - ( معروف است. ( 1
سانتافه.
[فِ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالات متحدهء آمریکا پایتخت نو مکزیک( 2) داراي 28000 تن سکنه. در سال 1605 م. بوسیلهء
Santa Fe. (2) - Nouveau - ( پرتقالیها کشف شده است. داراي مواد معدنی و کارخانه هاي مواد غذایی است. ( 1
.Mexique
سانتافه.
[فِ] (اِخ)( 1) شهري است از آرژانتین در کنار مصبی از پارانا( 2) داراي 168800 تن سکنه. این شهر در سال 1583 م. کشف شده.
.Santa Fe. (2) - Parana - ( حاکم نشین یک ایالت زراعتی کام ثروتمند است. ( 1
صفحه 907
سانتاکروز.
[کْرو / كُ] (اِخ)( 1) شهر و بندري است از جزایر تنریف( 2) (قناري)( 3)داراي 104700 تن سکنه و محل کارخانهء تصفیهء نفت.
.Santa Cruz. (2) - Teneriffe. (3) - Canaries - (1)
سانتاکلارا.
.Santa Clara - ( [کْلا / كِ] (اِخ)( 1) شهري است از کوبا داراي 54000 تن سکنه. ( 1
سانتال سیترن.
[رَ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) چوب یا صندل زردي است از تیرهء سانتالادسه. چوب آن قسمت قابل مصرف است، اسانس آن مادهء
.Santal citrin - (1) .( مؤثر است و موارد استعمال شربت روبارب مرکب. (کارآموزي داروسازي دکتر جنیدي ص 186
سانتاماریاسیشه.
Santa - ( [شِ] (اِخ)( 1)حاکم نشین کرس( 2) بخش آژاکسیو( 3) داراي 730 تن سکنه. مرکز آبهاي طبی و معدنی است. ( 1
.Maria Siche. (2) - Corse. (3) - Ajaccio
سانتاندر.
[دِ] (اِخ) شهري است از اسپانیا (کاستیل قدیم). مرکز حاکم نشین ایالت. بندري است کنار اتلانتیک و 102500 تن سکنه دارد، شهر
صنعتی است، و حمام آبهاي معدنی دارد. رجوع به الحلل السندسیه ص 332 شود.
سانتر.
[تُ] (فرانسوي، اِ)( 1) نژاد انسان وحشی، زنده. اساس افسانه ها است مابین پلیون( 2) و اُسا( 3) در تسالی( 4) صورت بسیار قدیمی از
موجود افسانه اي مرد نیمه تنه ایست که سوار بر اسب نیمه تنه شده او با یک حالت جنگجویانه و خشونت آمیز میرود تا عیش و
خوشی پیریتوس( 5) پادشاه لاپیت( 6) را درهم ریزد. سانترها بوسیله لاپیت ها از بین رفته اند. رجوع به لاروس و ایران باستان ص
Centaures. (2) - Le Pelion. (3) - L - ( 1913 شود. معرب این کلمه قنطورس است. رجوع به همین لغت شود. ( 1
.´Ossa. (4) - Thessalie. (5) - Pirithoos. (6) - Lapithes
سانتر.
1717 م.) نقاش فرانسوي که در تاریخ و تصویر مهارت داشت. وي در مانیی( 2) متولد شد. او در - [تِ] (اِخ)( 1) ژان باتیست ( 1658
Santerre, Jean Baptiste. (2) - Magny. (3) - Versailles. - ( قصر ورساي( 3) و انوالید( 4)هنرنمائی کرده است. ( 1
.(4) - Invalides
سانتر.
صفحه 908
1809 م.) مرد انقلابی فرانسه است. در پاریس متولد شد. وي نهایت درستکار و معتدل و میانه - [تِ] (اِخ)( 1) آنتوان ژوزف ( 1752
- ( رو بود. بسال 1792 و 1793 فرمانده قواي ملی پاریس بوده است. او سردار و تقسیم کنندهء وانده( 2) بوده است. ( 1
.Santerre, Antoine Joseph. (2) - Vendee
سانتربیت.
،323 ،295 ،286 ، [تِ] (فرانسوي، اِ) در اصطلاح علمی رشد و نمو سلول از خارج بداخل است. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 47
466 شود. ،451 ،354
سانتروزوم.
[رُ زُمْ] (فرانسوي، اِ)( 1) نام یکی از چهار قسم سلولهاي حیوانی است و در بسیاري از سلولها نزدیک هسته جسم شفاف همگنی
کرهء هادي موجود است که در مرکز آن دانهء کوچک تري قرار دارد. قب لفظ سانتروزوم بدانهء مرکزي اطلاق میشد ولی امروز
بمجموع کرهء هادي و جسم وسطی گفته میشود و لفظ سانتریول( 2) را بجاي سانتروزوم قدیم وضع کرده اند. رجوع به گیاه شناسی
.Centrosome. (2) - Centriole - ( 13 و 36 شود. ( 1 ، ثابتی ص 92 و جانور شناسی عمومی ص 6
سان تروي کس.
[تْرُيْ كُ] (اِخ)( 1) اسم سنتروك را نویسندگان قدیم چنین نامیده اند. سیناتروکس( 2) (فیله گون)( 3). سیناتروکس( 4). ولی املاء
روي سکه ها بیونانی سان تروي کس است که نسبت او محققاً معلوم نیست ولی ظن قوي این است که برادر اشک ششم مهرداد
- ( 2277 شود. ( 1 - اول و اشک هفتم فرهاد دوم بود. (یوستی، نامهاي ایرانی ص 412 ). و رجوع به ایران باستان صص 2276
.Santroikos. (2) - Sinatrokes. (3) - Philegon. (4) - Sinatrokes
سان تري تس.
[تِ] (اِخ) نام رودي است که بعضی آن را با رود خابور تطبیق کرده اند. ولی باید دانست که این خابور غیر از این خابوري است که
1073 شود. - داخل فرات میشود. رجوع به خابور و رجوع به ایران باستان صص 1072
سانتریول.
[یُلْ] (فرانسوي، اِ) دانهء مرکزي که نزدیک به هسته میباشد نامیده میشد که امروز بجمیع کرهء هادي و جسم وسطی گفته میشود و
لفظ سانتریول را بجاي سانتروزوم قدیم وضع کرده اند. رجوع به سانتروزوم و رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ص 13 و 22
شود.
سانتو آنتونیو د تیژوکو.
[تُ تُ يُ دُ كُ] (اِخ)( 1) قصبه اي است از قضاي دیامانیین واقع در 550 هزارگزي شمال ریودوژانیرو در جمهوري برزیل واقع.
.Santo Antonio de Tijuco - ( (قاموس الاعلام ترکی). ( 1
صفحه 909
سانتوپیترودي تندا.
Santo - Pietro - Di - - ( [تُ يِ رُ تِ](اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت کرس( 2) بخش باستیا( 3) داراي 560 گز ارتفاع. ( 1
.Tenda. (2) - Corse. (3) - Bastia
سانتو دمینگو.
[تُ دُ گُ] (اِخ)( 1) قصبهء زیبایی است واقع در مصب نهر اوزان بفاصله 320 هزارگزي پورت اوپرنس در ساحل جنوب شرقی
جزیرهء هائیتی از جزایر آنتیل. داراي 7000 تن سکنه است، سابقاً تابع جمهوري هائیتی بوده ولی از سال 1843 م. بصورت جمهوري
.Santo Domingo - ( مستقلی در آمد. (قاموس الاعلام). ( 1
سانتورین.
.Santorin - ( [تُ] (اِخ)( 1) نام یکی از جزایر دریاي اژه (یونان) و داراي 15000 تن سکنه است. ( 1
سانتوریو.
[يُ] (اِخ)( 1) لقب فرماندهان دسته هاي صد نفري سپاه روم است و حقوق ایشان دو برابر حقوق افراد سپاه بود. (تاریخ تمدن قدیم
.Centurion - ( ایران). ( 1
سانتوس.
[تُسْ] (اِخ)( 1) شهري است از برزیل در نزدیک شهر سائوپلو( 2) که 198400 تن جمعیت دارد. بندري است مخصوص صادرات
.Santos. (2) - Sao Paulo - ( قهوه. ( 1
سان تومه.
[تُ مِ] (اِخ)( 1) جزیره اي است از مستملکات پرتقال واقع در 200 هزارگزي شمال غربی دماغهء لویز در داخل خلیج گینه در
آفریقاي غربی، اراضی آن کوهستانی است و بلندترین قلهء آن 2400 متر ارتفاع دارد. این جزیره داراي 20000 تن سکنه است و
.San Thome - ( مرکز آن بندري بهمین نام و داراي 2000 تن سکنه است. (از قاموس الاعلام ترکی). ( 1
سانتونین.
[تُ] (اِ)( 1) سنتونین. مادهء کرم کش که از درمنه گیرند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 266 شود. از جمله داروهائیست که
یک خوراك آنها از ده سانتیگرم تا ده یک گرم است. (کارآموزي داروسازي ص 247 ). گردي است متبلور، بی بو، تلخ مزه، بی
رنگ، ولی در مقابل نور زرد رنگ میشود و در آب غیر محلول است و در الکل و کلرفرم و روغن هاي چربی و اتر و قلیاها حل
.Santonine - ( میشود. رجوع به درمانشناسی عطایی ج 1 ص 411 شود. ( 1
سانتیاگو.
صفحه 910
[گُ] (اِخ)( 1) پایتخت شیلی و داراي 1348300 تن سکنه است، مطران نشین، و داراي دانشگاه. از لحاظ وضعیت ظاهري شهر فعالی
.Santiago - ( است. ( 1
سانتیاگو.
[گُ] (اِخ)( 1) بندري است از جزیرهء کوبا. داراي 118300 تن جمعیت است. داراي صنعت و تجارت بارونقی است. این بندر در
.Santiago - ( سال 1898 م. بوسیلهء یک دستهء نظامی ایتالیایی و بحریهء آمریکایی خراب شده است. ( 1
سانتیاگو.
[گُ] (اِخ)( 1) یا سَن ژاك د کمپوستل. شهري است از اسپانیا (گالیس) داراي 53600 تن سکنه. آنجا زیارتگاه عدهء زیادي از
Santiago. Saint-Jacques-de - ( مسیحیان غربی است و کلیسیایی از آثار قرن دوازدهم میلادي بدانجاست. ( 1
.Compostelle
سانتی گراد.
.Centigrade - ( [گْرا / گِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) صد درجه. ( 1
سانتی گرام.
.Centigramme - ( [گْرا / گِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1) صدیک گرم. یک صدم گرم. ( 1
سانتی متر.
.Centimetre - ( [مِ] (فرانسوي، اِ مرکب)( 1)صدیک متر. یک صدم متر. رجوع به واحد طول شود. ( 1
سانتی متر در ثانیه.
و آن سرعت متحرکی است که در حرکت یکنواخت در هر ثانیه یک C. G. S [مِ دَ يَ / يِ] (اِ مرکب) واحد سرعت در دستگاه
سانتیمتر نقل مکان می کند. رجوع به واحد سرعت شود.
سانتی متر مکعب.
[مِ رِ مُ کَعْ عَ] (اِ مرکب) رجوع به واحد حجم شود.
سانجن.
[جَ] (اِخ) قریه اي است از قراء نسف (نخشب). رجوع به معجم البلدان و الانساب سمعانی شود.
سانجنی.
صفحه 911
[جَ] (ص نسبی) نسبت به سانجن است که از قراي نسف باشد. (الانساب سمعانی).
سانجنی.
[جَ] (اِخ) ابراهیم بن معقل مکنی به ابواسحاق نسفی منسوب به سانجن. (الانساب سمعانی).
سانجود.
(اِخ) دهی است از دهستان گوي غاج بخش شاهین دژ به تکاب واقع در 22500 گزي جنوب خاوري شاهین دژ در مسیر راه عمومی
شاهین دژ به تکاب. هواي آن معتدل و داراي 313 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، حبوب،
کرچک، بادام و شغل اهالی زراعت و گله داري، صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 4
سانجی.
[نَ] (ص نسبی) منسوب است به [ سان ] که قریه اي است در نواحی بلخ. (الانساب سمعانی) (اللباب فی تهذیب الانساب).
سانح.
[نِ] (ع ص، اِ) صیدي که از جانب دست چپ بطرف دست راست تیرانداز درآید و این طور صید را مبارك دانند و بارح را که ضد
این است شوم گویند. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج): العرب تتیمن بالسانح و تتشأم بالبارح و منه مثل: من لی بالسانح بعد البارح؛
اي بالمبارك بعد الشوم. (منتهی الارب) : و در انتظار سانح و بارح و نازح و سارح ماند. (سندبادنامه ص 259 ||). چیزي که ظاهر
شود کسی را. (غیاث ||). هر چیز که ظاهر شود کسی را از خیر و شر. ج، سوانح. (از آنندراج) : هیچ واقعه نباشد از خیر و شر که
سانح گردد. (تاریخ بیهق ص 8). راه انقباض و بیگانگی مسدود باید داشت و هر آنچه سانح شود و حاجت افتد از انواع مقدورات
.( التماس کردن. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 61
سانحۀ.
[نِ حَ] (ع ص، اِ) مؤنث سانح. رجوع به سانح شود ||. هر چیز ناپسند و موحش. (ناظم الاطباء).
سانخ.
[نِ] (اِخ) نام ناحیتی ببلخ : امیر سانخ گویند منعم است ببلخ ز حد سانخ املاك اوست تا اونج اگر سخاوت او وآنِ او قیاس کنی
.( گداي سونخ او به ز منعم سانخ. سوزنی (دیوان نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه ص 4
سانخریب.
[نَ] (اِخ) از جملهء پادشاهان آشور است. رجوع به سنخریب شود.
سان خونیاتن.
صفحه 912
.( [تُ] (اِخ) نام یکی از حکماي قدیم فنیقیه. (ایران باستان ص 86
ساند.
1876 م.). وي رمان نویس فرانسه و متولد در پاریس است. تألیفات وي روح زنده و احساسات تازه اي بنفس - (اِخ)( 1) ژرژ ( 1804
- ( میدهند. وي تصوري افسانه آمیز و روانشناختی و مطبوع و دلپذیر خارج از یک سبک کاملًا هنري و معقد و پیچیده اي دارد. ( 1
.(Sand (George
سان دادن.
[دَ] (مص مرکب) عرض سلاح و سامان لشکر. (از آنندراج ذیل سان). عرض سپاه نمودن. (ناظم الاطباء). عرض دادن. لشکر عرض
دادن : خوبان عجب که فیل مدارا و هند سان تسخیر ملک دل بتطاول حواله است. ظهوري (از آنندراج). سان دهم از قطره هاي
خون خود صفهاي دل لشکر دل بر سپاه جسم و جان خوش غالب است. ظهوري (از آنندراج).
ساندراکوتوس.
.Sandracotos. Tchandra-Goupta - ( [كُ تُسْ] (اِخ)( 1)چاندراگوپتا. رجوع به چاندراگوپتا شود. ( 1
ساندویچ.
(انگلیسی، اِ)( 1) نانی که در میان آن چند نوع غذا از قبیل: مرغ، تخم مرغ، گوجه، خیار و غیره گذارده باشند. نان را از وسط دو نیم
.Sandwich - ( کنند و در میان آن ژامبون یا نوع غذاي دیگر قرار دهند. ( 1
ساندویچ.
.Sandwich - ( (اِخ)( 1) رجوع به هاوایی شود. ( 1
سان دیدن.
[دي دَ] (مص مرکب) سپاه را از نظر گذراندن. دیدن سپاه. دیدن لشکر را با ساز و برگ : دید چندانی که سان لشکر افلاك را بر
منجم طالع خصمش نشد هرگز عیان. شفیع اثر (از آنندراج). رجوع به سان و سان دادن شود.
سان دیگو.
[يِ گُ] (اِخ)( 1) شهر و بندري است از ایالات متحدهء آمریکا (کالیفرنیا) کنار خلیج (لنگرگاه) ساندیگو. داراي 334400 تن سکنه
است. پایه و اساس کشتی هاي جنگی از آنجاست، بندري است که در آنجا صید زیادي میشود، محصولات آنجا میوه و انگور
.San Diego - ( است. ( 1
سان رمو.
صفحه 913
[رِ مُ] (اِخ)( 1) بندري است از ایتالیا (لیگوري)( 2) کنار دریاي مدیترانه. داراي 24000 تن سکنه است. گرمابهء آب معدنی در آنجا
.San Remo. (2) - Ligurie - ( وجود دارد. ( 1
سان ژوان.
- ( (اِخ)( 1) حاکم نشین جزیرهء پرت ریکو( 2) (جزایر آنتیل). داراي 224800 تن سکنه است، و در آنجا قند و قهوه وجود دارد. ( 1
.San Juan. (2) - Port Rico
سان ژوزه.
[ژُ زِ] (اِخ)( 1) شهري است از ایالات متحدهء آمریکا (کالیفرنیا). داراي 95300 تن سکنه است. شراب، میوه، تنباکو و ماشینهاي آن
.San Jose - ( معروف است. ( 1
سان ژوزه.
- ( [ژُ زِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین جمهوري کوستاریکا( 2). داراي 118300 تن سکنه است. قهوه، کاکائو، و قند آن معروف است. ( 1
.San Jose. (2) - Costa Rica
سان سالوادور.
[سالْ دُرْ] (اِخ)( 1) پایتخت جمهوري سالوادور( 2) (آمریکاي مرکزي). داراي 171300 تن سکنه. و داراي تنباکو، قهوه، برنج، و
.San Salvador. (2) - Salvador - ( بافتنیها است. در آنجا زمین لرزهاي فراوان روي داده است. ( 1
سان سان.
(ص مرکب) پاره پاره، قطعه قطعه و جزءجزء. (ناظم الاطباء). رجزع به سان شود.
سان سان.
(اِخ) نام پادشاه ماساژت هاست پادشاهان این مرز و بوم (صفحات طرف قفقاز) و پادشاه ارامنه از یک نژادند. این پادشاه گریگوار
مبلّغ دین مسیح را به دم اسبی بسته و او را در کنار دریاي شمال در جلگه اي... رها کرد تا او هلاك شد. وي سپاه بزرگی فراهم
آورد و بطرف رود کور رفت و در صفحات ارمنستان بقتل و غارت پرداخت، خسرو دوم پادشاه ارمنستان همین که از قصد سان
سان آگاه شد فرار کرد و از خداوند استغاثه میکرد که آنها را از دست سان سان نجات دهد. در این حال واچه پسر وارتاواز قشون
فراوانی تهیه کرد و با ماساژت ها بجنگ پرداخت تا اینکه سپاهیان واچه سر سان سان را بنزد پادشاه ارمنستان آوردند و او چون این
.(2617 ،2616 ، از ایران باستان ص 2615 ) .« اي برادر تو از دودمان اشکانیان بودي » : سر را دید گریسته گفت
سانسر.
[سِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت شر( 2) بخش بورژ( 3) در نزدیکی لوار( 4). داراي 2650 تن سکنه است و 2050 گز از سطح دریا
صفحه 914
.Sancerre. (2) - Cher. (3) - Bourges. (4) - Loire - ( ارتفاع دارد. مرکز امور تجارت و شرابسازي است. ( 1
سانسرگ.
- ( [سِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت شر( 2) بخش بورژ( 3) داراي 800 تن سکنه. 540 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. ( 1
.Sancergues. (2) - Cher. (3) - Bourges
سانسکریت.
(اِخ) رجوع به سنسکریت شود.
سانسور.
(فرانسوي، اِ)( 1) ممیزي و تفتیش مطبوعات و مکاتیب و نمایش ها. این کلمه در زبان فارسی با افعال معین چون کردن و شدن و
.Censure - ( چی نسبت بصور زیر آید: سانسور کردن، سانسور شدن، سانسورچی. ( 1

/ 25