سانسورینوس.
[سُ] (اِخ)( 1) از نحویون و مورخین سدهء سوم میلادي ایتالیا است که از او فقط کتابی بنام د دي ناتالی( 2) در نجوم و موسیقی و
.Censorinus. (2) - De die natali - ( مذهب و تاریخ طبیعی در دست است. (تاریخ تمدن قدیم ایران). ( 1
سانسیز.
(اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 55 هزارگزي شمال باختري سیردان و سر راه
عمومی طارم. هواي آن معتدل و داراي 266 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه کیا تأمین میشود. محصول آن غلات، پنبه، انار،
.( گردو و شغل اهالی زراعت، گلیم، جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سانعۀ.
[نِ عَ] (ع ص، اِ) ناقهء خوب و نیکو. (منتهی الارب). ماده شتر خوب و نیکو. (ناظم الاطباء).
سانفرانسیسکو.
[فْرا / فِ كُ] (اِخ)( 1)شهري است از ایالت متحدهء آمریکا (کالیفرنیا) در کنار پاسیفیک( 2). داراي 775400 تن سکنه است، بندري
است کاملاً تجارتی، و در انتهاي تنگهء ناحیهء غربی ایالات متحدهء آمریکا قرار گرفته است. در سال 1945 م. محل اجتماع و
San - ( کنفرانس اعضاء بین المللی ملل متحد بود. در سال 1951 در آنجا صلح نامه اي بین متفقین و ژاپن امضاء شده است. ( 1
.Francisco. (2) - Pacifique
سان فرناندو.
صفحه 915
[فِ دُ] (اِخ)( 1) شهري است از اسپانیا (ایالت قادس)( 2). داراي 41200 تن سکنه است. بندر و محل قورخانه و کارخانه و انبار
.San Fernando. (2) - Cadix - ( اسلحه سازي مؤسسات بحري است. ( 1
سان فنسنت کالدرس.
[فِ سِ دِ] (اِخ)شهري است از اسپانیا در ناحیهء طرکونه مابین خط آهن رویس و بارسلون (برشلونه) قرار گرفته. (الحلل السندسیه
.( ج 2 ص 271
سان فیلو.
(اِخ) شهري است از اسپانیا ناحیهء جیرنده، بندرگاهی است که باغهاي پرتقال آن را احاطه کرده و داراي درختهاي زیادي از بلوط
.( است. (الحلل السندسیه ج 2 ص 285
سانقان.
(اِخ) قریه اي است در پنج فرسخی مرو. (معجم البلدان). رجوع به صانقان شود.
سانقانی.
(ص نسبی) نسبت است به سانقان که طایفه اي از اهل علم از آنجا برخاسته اند. (معجم البلدان) (الانساب سمعانی). رجوع به
صانقانی شود.
سانقه.
[نِ قَ / قِ] (اِ) پرسیاوشان و آن دوایی باشد که بعربی دم الاخوین خوانند. (برهان) (آنندراج).
سانکوان.
2) بخش سنت اماندن( 3) در کنار کانال بري( 4)، داراي 3750 تن سکنه. در آنجا قصري از قرن 14 )« شر » (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت
.Sancoins. (2) - Cher. (3) - Saint-Amand. (4) - Berry - ( میلادي وجود دارد. ( 1
سانکیسته.
[تَ / تِ] (اِ) کیسه بستن. (فرهنگستان).
سانکین.
(اِ) سانگیر. نظم و ترتیب ||. خوي طبیعی و ذاتی (||. ص) شایسته و آراسته ||. هر چیز مزین و آراسته و پیراسته. (ناظم الاطباء).
رجوع به سانگیر شود.
سانگاریوس.
صفحه 916
.( (اِخ) نام رودي است که از گردیوم گذشته و ساتراپی فریژي را مشروب میکرده است. (ایران باستان ج 2 ص 1284
سانگالو.
1516 م.) معمار و مهندس نظامی فلورانتی، او راهبر و راهنماي و هادي رافائل در - [گالْ لُ] (اِخ)( 1) جولیانو جیامبرتی ( 1445
.Sangallo (Giuliano Giamberti). (2) - Saint-Pierre - ( کارهاي نقاشی سن پیر( 2) بوده است. ( 1
سانگیر.
(ص، اِ) سانکین. رجوع به معانی سانکین شود.
سان لوکار.
(اِخ)( 1) شهر و بندري است از اسپانیا در ایالت قادس( 2) داراي 35400 تن سکنه. کلمب سومین مسافرت خود را از آنجا شروع
.Sanlucar. (2) - Cadix - ( کرده است. ( 1
سانلیس.
(اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت اواز( 2) که در کنار نونت( 3) قرار گرفته است. 8000 تن سکنه دارد. ارتفاع آن از سطح دریا 6800 گز
است. داراي کلیسیاي زیبایی از آثار قرن دوازده و سیزده میلادي است که انتهاي آن بشکل مخروطی بنا شده و مشهور است. شارل
Senlis. (2) - Oise. (3) - Nonette. (4) - ( هشتم بکمک ماکسیمیلین( 4) اطریشی در 1943 م. آن را بپایان رسانده است. ( 1
.- Maximilien
سان مارتن.
[تَ] (اِخ)( 1) ژوان ژوزه. ژنرال و مرد سیاسی آرژانتین. در سال 1778 م. در یاپیو( 2) متولد و در سال 1850 در همانجا فوت کرده
.San Martin, Juan Jose. (2) - Yapeyu. (3) - Perou - ( است. او مرد آزادي خواه شیلی و پرو( 3)است. ( 1
سان مارتین پروانسال.
[پْرُ / پُ رُ](اِخ) ناحیه اي است از بارسلونا( 1) (برشلونه) در اسپانیا و از مراکز صنعتی است، در این محل تجارت پنبه و آلات
.Barcelona - (1) .( مکانیکی و برق، رائج است. (الحلل السندسیه ج 1 ص 272
سان مرقس.
.( [مَ قُ] (اِخ) ناحیه اي است از سقوبیه (شقوبیه) در اسپانیا که در دامنه هاي کوه قرار گرفته است. (الحلل السندسیه ج 1 ص 361
سان میگوئل.
[گِ] (اِخ)( 1) اواریست. مرد سیاسی و ژنرال اسپانیولی است. بسال 1785 م. در ژیژون( 2) متولد شد و بسال 1862 در گذشت. وي
صفحه 917
San Miguel, - ( در جنگ 1823 اسپانیا رشادت نشان داد. او در سال 1854 سمت ریاست شوراي اداري پرتقال را یافت. ( 1
.Evariste. (2) - Gijon
سان میگوئل.
San Miguel. (2) - - ( [گِ] (اِخ)( 1) شهري است از جمهوري سالوادر( 2) داراي 43400 تن سکنه و معادن طلا و نقره. ( 1
.Salvador
سان میگوئل.
[گِ] (اِخ)( 1) جزیره اي است از اسور( 2) داراي 127000 تن جمعیت که حاکم نشین آن پونتا دلگادا( 3) است. جزیره اي است
.San Miguel. (2) - Acores. (3) - Ponta Delgada - ( آتش فشانی. ( 1
سان میلان.
.( (اِخ) ناحیه اي است از شقوبیۀ در اسپانیا که در دامنهء کوههاي آنجا قرار دارد. (الحلل السندسیه ج 1 ص 361
سان نازار.
1530 م.). شاعر لاتین و ایتالیا متولد در ناپل. مصنف مشهورترین رمان دهاتی آرکادیا( 2)که به شعر و به - (اِخ)( 1) ایاکوپو ( 1456
.Sannazar, Iacopo. (2) - Arcadia - ( نثر و به شعر لاتین است. ( 1
ساننج.
[نَنْ] (اِ) مرغکی باشد سیاه و کوچک و ضعیف. (برهان) (آنندراج). رجوع به سالنج، سارنج، سارنگ شود.
سان نیکلااو.
[كُ اُ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت کرس( 2) بخش باستیا( 3) است. در نزدیکی دریا قرار دارد و داراي 520 تن سکنه است. ارتفاع
.San-Nicolao. (2) - Corse. (3) - Bastia - ( آن از سطح دریا 31 گز است. ( 1
سانواجرد.
[جِ] (اِخ) نام چندین قریه است در مرو و سرخس. (معجم البلدان) (الانساب سمعانی).
سانه.
[نَ] (اِخ) یا اوسئیر( 1). شهري عربی، حاکم نشین یمن و داراي 25000 تن سکنه است. محل صادرات قهوه است. (از لاروس).
.Sana. Osseir - ( رجوع معجم البلدان و رجوع به سان شود. ( 1
سانهریب.
صفحه 918
- ( [نَ / هِ] (اِخ)( 1) از جمله پادشاهان آشور است. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 234 و رجوع به سانخریب و سنخریب شود. ( 1
.Sanherib
سانیاسب.
(اِخ) سانیاب. از اجداد افراسیاب است. رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص 13 شود.
سانیان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه واقع در 10 هزارگزي شمال باختري ترکمان و دو هزارگزي
شوسهء میانه به تبریز. هواي آن معتدل و داراي 771 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، عدس،
.( بزرك و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سانیب.
(اِ) اسم هندي حیه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سانیج.
(اِ) بمعنی سارنج که مرغکی است کوچک و سیاه و به آذربایجان سودان گویند. (اوبهی). رجوع به سارنج و ساننج و سالنج و
سارنگ شود.
سانیچ.
(اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در هزارگزي جنوب سرباز و کنار راه فرعی سرباز به فیروز آباد. هواي آن
گرم و داراي 160 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود محصول آن غلات، خرما، برنج، شغل اهالی زراعت و راه آن
.( مالرو است و ساکنین از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
سانیچ.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در 3 هزارگزي جنوب سرباز و کنار راه مالرو سرباز به یارود و داراي
.( 4 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
سانیچ آباد.
(اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش تفت شهرستان یزد واقع در 22 هزارگزي جنوب باختر تفت، متصل براه سانیچ آباد به
تفت. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی و راه آن
.( ارابه رو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
صفحه 919
سانیر.
(اِخ) از قراء جبل شهریار است در ارض دیلم. (از معجم البلدان).
سانیکث.
[] (اِخ) شهري است خرم و بانعمت و توانگر [ بماوراءالنهر ] . (حدود العالم).
سانیۀ.
[يَ] (ع اِ) دلو کلان و ادات آن. (آنندراج) (منتهی الارب). چرخ آب. (دهار). دولاب. چرخ چاه ||. شتر آبکش. (آنندراج)
(منتهی الارب) (دهار). ج، سوانی. دابه اي که چرخ چاه گرداند ||. چهارپاي بارکش. (دستور اللغۀ).
ساو.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). باج و خراج است، و آن زري باشد که پادشاهان قوي از پادشاهان ضعیف ) .« سا » (اِ) مخفف آن
بگیرند. (برهان) (غیاث). باج و خراج. (رشیدي) (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی) (صحاح الفرس) : ایشان تدبیر کردند که سوي
خاقان رسول فرستند و هدیه و ساو و باج پذیرند. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). ملک روم صلح کرد و ساو و باژ بپذیرفت. (ترجمهء
طبري بلعمی). هرقل بقسطنطنیه شد و بسوي انوشیروان کس فرستاد و ساو و باژ قبول کرد. (ترجمهء طبري بلعمی). مهان جهانش [
گشاسب ] همه باژ و ساو بدادند و بر خود گرفتند تاو.دقیقی. مرا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست.فردوسی.
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو نخواهند اگر چندشان بود تاو.فردوسی. چنان بد که هر سال ده چرم گاو پر از زر گرفتی همی باژ و
ساو.فردوسی. فرستاده مر کاوه را رزم گاو بخاور زمین از پی باژ و ساو. (گرشاسب نامه). به بیچارگی ساو و باج گران پذیرفت با
هدیهء بیکران.اسدي. چنان گشت مستغنی از ساو و باج که برداشت از کشور خود خراج.نظامی. رسولان رسیدند با ساو و باج
همایون کتان شاه را تخت و تاج.نظامی ||. زر و طلاي خالص را گویند که شکسته و ریزه ریزه شده باشد. (برهان) (غیاث). زر
خرد بود چون گاورس. (حاشیهء فرهنگ اسدي نخجوانی). زر خالص بود که شکسته و ریزه ریزه باشد و آن را بتازي قراضه
گویند. (جهانگیري). خردهء زر که آتش ندیده باشد. (اوبهی) : چو زرّ ساو، چکان ملک از او چو بنشستی شدي پشیزهء سیمین
غیبهء جوشن. شهید بلخی. باد را کیمیاي سوده که داد که از او زرّ ساو گشت کیا. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 4). چو
حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 1). با عز مشک ویژه
و با قدر گوهري با جاه زرّ ساوي و با نفع( 1) آهنی.منوچهري. آن روز که کمتر حاصل شدي کم از هزار دینار ساو نبودي. (تاریخ
سیستان). هم از زرّ ساو و هم از بسته نیز هم از درّ و یاقوت و هر گونه چیز. ؟ (از فرهنگ اسدي). اگر زر ساو باشد از معدن گرفته
رجوع شود به سوهان. (حاشیهء .« واژه نامه 446 » ( که بگداختن و اصلاح محتاج باشد. (تفسیر ابوالفتوح ||). در طبري: سو (سوهان
برهان قاطع چ معین). آهنی که بدان کارد و شمشیر تیز کنند. (برهان). فولادي که بدان کارد و شمشیر تیز کنند. (ناظم الاطباء||).
حصه. (برهان). حصه و بهره. (غیاث ||). رصد. (برهان) (صحاح الفرس ||). براده و هر چیز ساییده و رنده شده و در این صورت
همیشه بصورت مضاف استعمال میشود ||. پاره اي زر و برادهء آن. (ناظم الاطباء ||). بوته اي باشد خاردار و سفیدرنگ ببلندي
یک گز و آن را بجاي هیمه بسوزانند و نیز در میان کرمهاي پیله نهند تا پیله بر آن بر آید. (برهان) (رشیدي ||). بوتهء زرگري.
(ناظم الاطباء (||). اِمص) بمعنی مطلق سودن و ساویدن. (برهان). بمعنی سودن. (رشیدي ||). مزروع را از علف زیاده پاك کردن.
صفحه 920
(رشیدي). ( 1) - ن ل: بأس.
ساو.
(اِخ)( 1) نام رودخانه اي است در یوگسلاوي که از زاگرب( 2) و بلگراد گذشته وارد دانوب میشود. طول آن در حدود 712 کیلومتر
.Save. (2) - Zagreb - ( است. ( 1
ساو.
(اِخ)( 1) رودخانه اي است در جنوب غربی فرانسه که از صفحات لانه مزان( 2) سرچشمه میگیرد و وارد گارون میشود و داراي 150
.Save. (2) - Lannemezan - ( کیلومتر طول است. ( 1
ساوآهن.
[هَ] (اِ مرکب) سونش و برادهء آهنی را گویند که از دم سوهان بریزد. (برهان) (آنندراج). براده. (السامی). سونش آهن. (زمخشري)
(رشیدي).
ساوا.
(اِ) زر و سیم براده شده. (ناظم الاطباء).
ساوار.
(اِخ)( 1) فلیکس فیزیک دان فرانسوي. بسال 1791 م. در مزیر( 2) متولد شد و به سال 1841 درگذشت. او در قسمت پاندولهاي
.Savart, Felix. (2) - Mezieres - ( نوسان دار مطالعاتی کرده است. ( 1
ساوارس.
[] (اِخ) نام طبیبی یونانی. (ابن الندیم از یحیی النحوي). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 22 شود.
ساواري.
.( (اِخ) استاد یحیی نحوي. (ابن الندیم) (عیون الانباء ص 104
ساوالان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز. در 17 هزارگزي جنوب خاوري شبستر و 2 هزارگزي شوسهء
تبریز به مرند و یک هزارگزي راه آهن جلفا واقع شده است. هواي آن معتدل و داراي 802 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه
تأمین میشود و محصول آن غلات، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
.(4
صفحه 921
ساوان.
(اِ) غله اي است هندي که فارسی آن ساماخ است. (الفاظ الادویه).
ساوان.
(اِخ) دهی است از دهستان شوي بخش بانهء شهرستان سقز که در 15 هزارگزي شمال بانه و 5 هزارگزي شمال خاور خشکه واقع
شده است. هواي آن سرد و داراي 370 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون، کتیرا و شغل
.( اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
ساوان.
(اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد (این ده را سبلان نیز گویند). در 62 هزارگزي جنوب باختري
مهاباد و 18 هزارگزي باختر شوسهء مهاباد به سردشت واقع است. هواي آن سرد و داراي 65 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه
تأمین میشود و محصول آن غلات، توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ساواناه.
(اِخ)( 1) سوانا شهري است از ایالت متحدهء آمریکا (جورجیا)( 2) که در کنار رودخانه اي به همین نام واقع است. تابع و خراج گزار
Savannah, - ( اتلانتیک و داراي 119600 تن سکنه است. محل صادرات و صنایع کتان و ماشین آلات و شکر است. ( 1
.Sevana. (2) - Georgia
ساواي.
(اِ) زر و سیم براده شده. (ناظم الاطباء).
ساوتکین.
، [تَ] (اِخ) عمادالدوله ساوتکین.سرهنگی از سرهنگان الب ارسلان بن داود سلجوقی است. رجوع به اخبار الدولۀ السلجوقیه ص 30
63 ، و کتاب النقض ص 47 و سوتکین شود. ،61 ،58 ،57 ،56 ،44 ،31
ساوثاس.
.( [](اِخ) از اطباي یونان قدیم. (عیون الانباء ج 1 ص 22
ساوجبلاغ.
[وَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترك شهرستان میانه. در 23 هزارگزي خاور بخش و 9 هزارگزي شوسهء خلخال به
میانه واقع شده است. هواي آن معتدل و داراي 173 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات، حبوب و
صفحه 922
شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). ولایتی است که در اوان سلاجقه مال به ري
میداده و در عهد مغول سوي شده. هواي بغایت خوب دارد. اکثر آبش از قنوات است، داراي میوه و غلهء بسیار می باشد و نانش در
غایت نیکویی و حقوق دیوانی او دوازده هزار دینار مقرر است و مردم آنجا چون اکثر صحرانشین اند مقید بمذهب نیستند و از
اعظم قراي آنجا خراو و نجم آباد و سنقرآباد است و در سنقرآباد سادات عالی نسب و حسب اند و الحال خراب است. (نزهۀ
.( القلوب چ لیدن ص 63
ساوجبلاغ.
[وَ بُ] (اِخ) از شمال محدود است بطالقان و کوههاي فشند و از مشرق به ارنگه و غار و از جنوب بشهریار و از مغرب بقزوین.
ساوجبلاغ را میتوان بسه قسمت تقسیم کرد، قسمت شمالی عبارت است از دامنهء کوههاي طالقان و فشند و قسمت وسطاي آن دامنه
و جلگه است و از آبهاي کوههاي القادر و رود القادر که در جنوب واقع است. آب و هواي قسمت شمالی سرد و دو قسمت دیگر
نسبۀً معتدل تر است. رودهاي مهم آن در قسمت شمال یکی رود کردان است که از کوه طالقان سرچشمه گرفته بطرف جنوب
غربی جاري میشود و شعب متعدد دارد. این رودخانه از قریهء کردان گذشته جادهء تهران بقزوین را در مشرق ینگی امام قطع میکند
و به خررود قزوین میرسد. دیگري رود القادر که از شمال غربی بجنوب شرقی جاري است و از شهریار می گذرد و در پشاپویه به
کرج ملحق میشود و در ساوجبلاغ از آن استفاده میشود. محصولات قسمت شمالی سردسیري و انواع میوه جات و در قسمت وسطی
غلات و انگور، در قسمت جنوب غلات و انگور. عدهء قراي آن 156 و اغلب قدیمی و جمعیت آن در حدود 30000 تن است.
مرکز آن قریهء کرج است که در ساحل غربی رود کرج واقع شده و بواسطهء حاصلخیزي زمین و موقعیت آن و قرار گرفتن آن در
.(365 - سر راه تهران و قزوین مدرسهء فلاحت در آن بنا شده است. (جغرافیاي سیاسی کیهان صص 364
ساوجبلاغ.
[وَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختري بخش مرکزي شهرستان خیاو واقع در 18 هزارگزي باختر خیار و یک هزارگزي
شوسهء خیاو به اهر. هواي آن معتدل، و داراي 144 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و مشکین چاي تأمین میشود. محصول آن
.( غلات، حبوب، پنبه، و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ساوجبلاغ مکري.
[وَ بُ غِ مُ] (اِخ)اکنون مهاباد خوانده میشود. رجوع به مهاباد شود.
ساوجی.
[وَ] (ص نسبی) منسوب به ساوه.
ساوجی.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزي بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 24 هزارگزي شمال باختري دژ شاهپور و دو
هزارگزي مرز ایران و عراق. هواي آن سرد و داراي 150 سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات،
.( حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است و در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
صفحه 923
ساوجی.
[وَ] (اِخ) سعدالدین محمد، وزیر غازان خان که پس از خواجه رشیدالدین فضل الله سمت وزارت یافته است. رجوع به تاریخ گزیده
598 و سعدالدین محمد شود. ،597 ،593 ، ص 416
ساوجی.
[وَ] (اِخ) سلمان... رجوع به سلمان ساوجی شود.
ساوجی.
.( [وَ] (اِخ) سهلان. معاصر سلطان ملکشاه سلجوقی بود و در علم و حکمت سرآمد زمان خود بود. (تاریخ گزیده ص 807
ساوجی.
[وَ] (اِخ) صدرالدین، در ذهن عدیم المثل بود تا بمرتبه اي که چند جزو از کتاب بیک خواندن یاد میگرفت. قصیدهء حسنا در علم
.(807 - عروض و قوافی از تصانیف اوست. بعهد هلاکوخان بتهمت ساحري شهید شد. (تاریخ گزیده صص 806
ساودار.
(اِخ) نام روستایی بوده است در اطراف سمرقند. و در نواحی سمرقند روستایی خوش هواتر و حاصل خیزتر از آن نبود که مانند آن
میوه هاي نیکو داشته باشد و مردمش بهتر از آن باشد و طول آن بیش از ده فرسنگ( 1) بود و ساودار مر نصارا را آبادانی بود
1) - کذا فی الاصطخري. ) .( 142 از اصطخري ص 322 - معروف. (رودکی سعید نفیسی صص 141
ساودار.
.( (اِخ) نام کوهی است در جنوب سمرقند. (رودکی سعید نفیسی ص 141
ساور.
[وَ] (اِخ) قریه اي است به استرآباد. (آنندراج). چراگاه ممتازي است به پهناي نیم فرسخ که سکنهء استرآباد ایام تابستان در آنجا در
.( کلبه هاي کوچک سنگی یا چادر بسر میبرند. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 139
ساور.
[وَ] (اِخ) قریه اي است به بخارا. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج).
ساورچ.
[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزي شهرستان کرمان واقع در 80 هزارگزي شمال کرمان و 5 هزارگزي
صفحه 924
.( باختر راه مالرو شهداد به راور که داراي 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ساوردیه.
1) - در الفهرست ابن الندیم ) .( 1) [وَ دي يَ] (اِخ) فرقه اي از نصرانیه. رجوع به ساورمیه شود. (نخبۀ الدهر دمشقی ص 262 )
ساورمیه آمده است و ممکن است یکی تحریف دیگري باشد.
ساورز.
[] (اِخ) (کوه...) میانهء طسوج ناحیهء چرام کوه کیلویه و دیلگان ناحیهء بویراحمد کوه کیلویه است. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص
.(337
ساور علیا.
.( [وَ رِ عُلْ] (اِخ) از جملهء کوهستان و ییلاقات شاه کوه و ساور علیا. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 169
ساورك.
[وَ] (اِخ) دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در 24 هزارگزي جنوب باختري سرباز و 16 هزارگزي باختر راه مالرو
سرباز به فیروزآباد. هواي آن گرم و داراي 125 سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن خرما، لبنیات، شغل اهالی
.( زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ساورکلاته.
[وَ كَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان واقع در 6 هزارگزي شمال علی آباد. هواي آن
معتدل و داراي 290 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن برنج، غلات، توتون سیگار و شغل اهالی زراعت و
گله داري. صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی. است زیارتگاهی نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء
استرآباد رابینو شود.
ساورمیه.
[وَ می يَ] (اِخ) نام فرقه اي از فرق میان عیسی و محمد. (ابن الندیم). رجوع به ساوردیه شود.
ساورن.
[وِ] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت رن سفلی( 2) در کنار زرن( 3) و ترعهء مارن( 4) به رن( 5).داراي 8700 تن سکنه است و 8300 گز از
سطح دریا ارتفاع دارد. داراي موستان، معدن سنگ و محل تقطیر عرق آلبالو است و در آنجا کارخانجات مکانیکی، ذوب فلزات
نیز وجود دارد. قصر باشکوه کاردینال روهان( 6) هیجدهم در آنجاست. ساورن مرکز این ولایت و داراي 6 بخش و 136 آبادي
Saverne. (2) - Bas Rhin. (3) - Zern. (4) - Marne. (5) - Rhin. - ( است و جمعیت آن بالغ بر 77400 تن است. ( 1
صفحه 925
.(6) - Rohan
ساورة.
.( [وِ رَ] (اِخ) (قبیله اي از بربر) بطنی است از بطون هوارة. (صبح الاعشی ج 1 ص 364
ساوري.
[وَ] (ترکی - مغولی، اِ) تحفهء پیشکش و آن مرکب است. (آنندراج). انعامی که در ازاي خدمت میدهند. (ناظم الاطباء) : و ساوري
و علوفه و ترغو ترتیب نکرده بودند. (تاریخ غازان ص 30 ). و درین چند سال... یام و ساوري و ترغو و علوفه و غیره بر هیچ ولایت
حوالت نرفته بود. (تاریخ غازان ص 255 ). پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوري چیست. (حبیب السیر
ج 1 ص 349 ||). خدمت و بندگی ||. تحیت ||. باج و خراج. (ناظم الاطباء). رجوع به ساو شود.
ساوري.
36 شود. - [] (اِخ) نام فیلسوفی از یونان. (ابن الندیم از اسحاق بن حنین). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 33
ساوزیدن.
[وَ دَ] (مص) مالیدن و سائیدن با ملایمت و نرمی و آرامی. (ناظم الاطباء).
ساوس.
[] (اِ) اسم یونانی هندبا است. (تحفهء حکیم مؤمن).
ساوس.
[وِ] (اِ) رجوع به ساون و ساوین و ساویس شود.
ساوستان.
[وِ] (اِ مرکب) ادارهء مالیه. (ناظم الاطباء). محل گرفتن ساو. بر اساسی نیست.
ساوغر.
[غَ] (اِخ) شهري است از خزران با بارهء محکم و نعمت. (حدود العالم).
ساوکان.
[وَ](اِخ) شهرکی است از نواحی خوارزم در آنجا سوق بزرگ و مسجد جامع زیبایی است. (معجم البلدان).
ساوکانی.
صفحه 926
[وَ] (ص نسبی) منسوب است به ساوکان که قریه اي است از قراء خوارزم. (الانساب سمعانی).
ساون.
[وَ] (اِ) رجوع به ساوس و ساوین و ساویس و اشتنگاس شود.
ساون.
[وُ] (اِخ)( 1) شهر و بندري است از ایتالیا که در ناحیهء لیگوري( 2) و کنار خلیج ژن (جنوه)( 3) قرار گرفته و داراي 72000 تن
جمعیت است. صنایع آهن و شیمیایی دارد و بواسطهء قرار گرفتن در کنار رودخانه داراي موقعیت تابستانی است و شهر ییلاقی
.Savone. (2) - Ligurie. (3) - Geae - ( بشمار میرود. ( 1
ساونت.
[وَ] (هندي، اِ) این لفظ هندي است بمعنی مردانه. (آنندراج) (غیاث).
ساوند.
در نسخهء میرزا نام صفه اي باشد و در نسخهء وفائی صفه باشد که .«|| پساوند » [وَ] (اِ) قافیه و وزن شعر. (ناظم الاطباء). مصحف
سقف او را بیک ستون برافراشته باشند و در تحفه صفهء بالا باشد یعنی رواق.
ساوند.
[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. واقع در 38 هزارگزي شمال باختري راور و 4 هزارگزي
.( شمال راه فرعی راور بکوهبنان و داراي 2 خانوار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
ساوندي.
[وَ] (اِخ) نام محلی است ملک کشمیر بنا نهاده. در مجمل التواریخ و القصص آمده : ملک کشمیر، آنجایگاه عمارتها کرد، و دیه، و
.( دریا بزبان هندوستی ساوندر خوانند، و آنجا را ساوندي نام نهادند. (مجمل التواریخ و القصص ص 119
ساونه.
.( [وِ نَ / نِ] (اِ) کرباسی که بطفل نوزاد پیچند. (اشتینگاس) (شعوري ج 2 ورق 77
ساووس.
(اِ) شکستهء سبوس. و این کلمه امروزه بصورت ساووس مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف).
ساوه.
صفحه 927
[وَ / وِ] (اِ) زر خالص را گویند که شکسته و ریزه ریزه شده باشد. (برهان). ریزهء زر. (شرفنامهء منیري). زر خالص که شکسته و
ریزه ریزه بود و آن را ساو نیز گویند. (جهانگیري). زر ساوه، زر خرد باشد چون گاورس و کوچکتر. (صحاح الفرس). ریزهء زر.
(رشیدي) : فزون زآنکه بخشی بزایر تو زر نه ساوه نه رسته برآید ز کان.فرالاوي. نرگسی خوشبوي دارد زرّ ساوه در دهن لالهء
خودروي دارد مشک سوده در کنار. تاج المآثر (از جهانگیري). رجوع به ساو شود.
ساوه.
[وَ] (اِخ) نام پهلوانی است تورانی خویشِ کاموس کشانی که در جنگ رستم کشته شد و او را ساوه شاه نیز میگویند. (برهان). نام
پهلوانی بود کشانی او را ساوه شاه نیز میگفته اند و در دست رستم کشته شد. (آنندراج). نام مبارزي قرابت کاموس که رستمش
کشته. (شرفنامهء منیري) : یکی خویش کاموس بد ساوه نام سرافراز و بر جاي گسترده کام.فردوسی. وز ایرانیان نامور مرد چند بدژ
ماند با ساوهء ارجمند.فردوسی.
ساوه.
[وَ] (اِخ) نام شهر مشهور و معروف در عراق و گویند دریاچه اي در آنجا بود که هر سال یک کس در آن غرق میکردند تا از
سیلان ایمن میبودند و در شب ولادت سرور کاینات آن دریاچه خشک شد. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی است در عراق نزدیک
آوه. گفته اند که سابقاً اهالی آوه شیعی بوده اند و نهري مابین آنهاست پل آن هفت طاق دارد از بناهاي اتابک شیرگیر در کمال
استحکام. (آنندراج).
ساوه.
[وَ] (اِخ) شهر قدیم مرکز شهرستان ساوه است. این شهر در 50 درجه و 18 دقیقهء طول شرقی گرینویچ و 35 درجه و یک دقیقهء
عرض شمالی در ارتفاع 960 متر در 140 کیلومتري جنوب باختر تهران و 90 هزارگزي شمال باختر قم واقع گردیده است. موقعیت
طبیعی شهر جلگه و انتهاي تپهء دام چلی. هواي آن معتدل مایل بگرمی است. آب شهر از رودخانه هاي مزدقانچاي و قره چاي و
قنوات خیرآباد و اسکندرآباد تأمین میگردد ولی بطور کلی ساوه کم آب است زیرا آبهاي مذکور در خارج شهر بمصرف زراعت
میرسد. اکثر خانه هاي معتبر ساوه داراي آب انبار و در حدود 25 آب انبار عمومی بزرگ نیز دارد که در زمستان پر شده و تا مدتی
آب محله را تأمین مینماید. ساوه یکی از شهرهاي قدیمی ایران بوده، زمانی که سد معروف قره چاي سالم بوده آبادي اطراف بیش
از حال و خود شهر نیز از آب استفاده می نموده است. شهر قدیم خراب شده ولی آثار قلاع و باروي آن مشاهده میشود. چند خیابان
جدید در سالهاي اخیر احداث شده که هنوز طرفین خیابان ساختمان نشده و نیمه کاره است. بازار سرپوشیدهء ساوه از طرف شمال
بخیابان سلمان ساوجی و از طرف جنوب بمیدان بزرگ منتهی می گردد. در شهر ساوه یک دبیرستان و 5 دبستان وجود دارد. ابنیهء
قدیم ساوه یکی مسجد جامع است که در زمانی در مرکز شهر قدیم بوده حالیه در خارج شهر جدید مشاهده میشود چنانچه در
نگاهداري آن توجه نشود رو بخرابی است. دیگر مسجد میدان بزرگ است که مطابق کتیبهء سردر سال 924 ه . ق. به امر شاه
اسماعیل بهادرخان بوسیلهء خواجه شمس الدین محمد بنا شده است. بناي امام زاده هاي شاهزاده اسحاق، شاهزاده حسین، امام زاده
یحیی، سید ابورضا، سید بشیر نسبتاً قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). شهر نیکوئیست در میان ري و همدان و نزدیک
وي شهر دیگر موسوم به آوه یافت شود، اهالی ساوه سنی شافعی و اهالی آوه شیعهء امامی میباشند. در بین این دو دو فرسخ مسافت
است. (معجم البلدان). حد اول قم از ناحیت همدان است تا میلادجرد که آن ساوه است. (تاریخ قم ص 26 ). از بعضی متقدمان
صفحه 928
حکایت است که آبه دریا یکی بوده است، یکی از پادشاهان عجم اتفاقاً که بر آن بگذشت در جوانب آن دریاچه صید کردن
خوش یافت بفرمود تا آن آب را بگشادند و کوشکی بدان موضع بنا کردند و ببالاي آن بر آمد آثار کهنه و قدیمه دید گفت این
نشانها و علامت ها و اثرها چیست یکی از حاضران گفت بزبان ایشان خد بود پس آن موضع را بود نام نهادند و تا بدین وقت
آبادان است و برخی، از بعض روات عجم حکایت کند که اول موضعی که از مواضع رساتیق ساوه و حوالی آن بنا نهادند آبه بود و
بیب بن جودرز آن را بنا کرده و سبب بناي آن آن بود که کیخسرو بدانجا رسید و آن دریاچه اي بود و در موضع و جاي آبه آبی
پاکیزه و صافی بود بدان آب فرود آمد و بزبان عجم گفت که بدین آب سااي افا استی یعنی این آب محتاجست بسایه اي و بنایی و
عمارتی پس آبه را بقول کیخسرو که گفت آب آبه نام کردند و گویند که بیب بن جودرز از کیخسرو خواست که بدانجا عمارتی
کنند و بنایی. کیخسرو او را دستوري داد پس بیب کریهء آبه را بنا کرد به اذن و اجازت کیخسرو و گویند که چون بیب بن جودرز
در صحبت کیخسرو از بلاد ترك باز گردید در صحرایی بلند از صحاري و مواضع قم فرود آمد و بدان صحرا هیچ عمارتی و بنایی
نبود پس بیب آبه را بنا کرد و میلادبن جرجین میلادجرد و بعضی گویند که ابتداي بناي رستاق ساوه در ایام کیخسرو بود و آن
چنان بود که چون کیخسرو و بهمدان فرود آمد و همدان را زینستان ایرانشهر نام بود یعنی خزینهء سلاحها و مالهاي این همدان را
بمالی از آل کردام ستده بودند و هیچکس دیگر را با آن کاري نبود و مراد از آل کردام، رستم بن کردام است و او را سی و دو
برادر بوده اند، راوي گوید که در آن روزگار بجبال بغیر از همدان و ري و اصفهان شهر دیگر نبوده است پس چون کیخسرو از
همدان برخاست و بجانب افراسیاب عزیمت کرد در طلب خون پدرش سیاوش چون بزرقار رسید و این زرقار بزبان عجم اسفید نام
81 و 82 و رجوع به آبه شود : ،80 ، بود نظر کرد با ساوه و قم و در آن حال هر دو دریا یکی بودند. رجوع به تاریخ قم ص 79
شهرکیست [ از جبال ] انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم و هواي درست و راه حجاج خراسان. (حدود العالم). چون قصد به ري
کرد و به قزوین و به ساوه شد بوي و بها از همه بویی و بهایی. منوچهري. تفاح جان و گلشکر عقل شعر اوست کاین دو بساوه
هست سپاهان شناسمش. خاقانی. ملک ملکان مجوس آمده اند از شرق یعنی زمین پارس از آوه و ساوه تا بیت المقدس. (انجیل
متّی ترجمهء دیاتسارون).
ساوه.
[وَ] (اِخ) (رستاق...) مراد به رستاق ساوه شهرستان ساوه نیست که از کورهء همدان است بلکه غیر آن است و الیوم شهري است که
آن را میلادجرد میخوانند و این دو رستاق ساوه میخوانند یکی از رستاق اصفهان بوده است و آن دیگر از همدان و حد این هر دو
رستاق بیکدیگر متصل است و هر دو را ساوه میخوانند و فرق میان ایشان به اصفهان و همدان است و چنین گویند که ساوهء
.( اصفهان و ساوهء همدان و مثل این بسیار است. (تاریخ قم ص 57
ساوه شاه.
[وَ] (اِخ) نام پادشاهی ترك : و درهنگام ساوه شاه ترك که بر در هري آمد کنارنگ پیش او شد بجنگ و ساوه شاه را بنیزه بیفکند.
(مقدمهء شاهنامهء ابومنصوري از سبک شناسی بهار ج 2 ص 6). بیامد ز راه هري ساوه شاه ابا کوس و پیلان و گنج و
سپاه.فردوسی. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 76 و 77 و تاریخ گزیده ص 120 و سابه و شابه و ساوه شود.
ساوي.
(ص نسبی) منسوب است بساوه که شهري است بین ري و همدان. (الانساب سمعانی) : و گفته اند ساوي باشد که شیعی نباشد و
صفحه 929
آبی الا خود شیعی نباشد. (کتاب النقض ص 219 ). گنج فضایل افضل ساوي شناس و بس کز علم مطلق آیت دوران شناسمش.
خاقانی.
ساوي.
(اِخ) ابوالفرج... از کتاب مشهور صاحب بن عباد است که بحسن خط معروف و از بلاغت حظی وافر داشت. صاحب گوید: خط
ابی الفرج یبهر الطرف و یفوت الوصف و یجمع صحۀ الاقسام و یزید فی نخوة الاقلام. او را اشعاري است و مشهورترین آن مرثیه اي
است دربارهء فخرالدوله که به این مطلع آغاز میشود : هی الدنیا تقول بمل ء فیها حذار حذار من بطشی و فتکی. و ایضاً او راست در
وصف برغوث: و اصهب فی قد شونیزة اقفز من فهد علی خشف یسهر فی تخمیشه دائباً و عبثه یعمل فی حتفی (یتیمۀ الدهر ثعالبی
.(212 - ج 3 صص 211
ساویدن.
[دَ] (مص) سودن. (اوبهی). سائیدن و سوهان کردن ||. زدودن و صیقل کردن و جلا دادن ||. اره کردن ||. خرد کردن ||. نرم
کردن ||. فرسودن ||. اندودن ||. دریافتن ||. فهم کردن و ادراك کردن ||. حل کردن و گداختن در آب ||. لمس کردن و
دست مالیدن. (ناظم الاطباء) : چون سه جزو ترکیب کنند یکی میانگین و دو کرانگین... پس هر یکی از این دو کرانگین چیزي را
بساود از میانگین که آن دیگر نساود. (دانشنامهء علایی ص 77 ، از حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). صاف کردن. (ناظم الاطباء).
رجوع به سائیدن و سابیدن و ساییدن شود.
ساویده.
[دَ / دِ] (ن مف) سائیده و براده شده و خرد شده. (ناظم الاطباء).
ساویز.
(ص) شخص خوش خلق. نیک خو. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج) : دلربا شوخ باید و خونریز نزد عاشق نه مشفق و ساویز.علی
فرقدي.
ساویس.
(ص، اِ) چیز گرانمایه ||. پنبهء محلوج ||. جامهء پنبه آگنده را گویند که در روز جنگ پوشند. (برهان) (آنندراج). پنبه آگنده که
هنگام جنگ سلاح سازندش. (شرفنامهء منیري (||). اِ) سبدي باشد که زنان پنبه را که بجهت رشتن مهیا و آماده کرده باشند در
آنجا نهند. (برهان) (آنندراج). آنچه در او پنبه نهند. (شرفنامهء منیري). رجوع به ساوین و ساوس و ساون شود.
ساوین.
(اِ) سبدي که در آن پنبه گذارند از براي ریسیدن. (شرفنامهء منیري) (آنندراج). سبدي باشد که پنبه مهیا کرده بجهت رشتن در آن
گذارند. (برهان). سبد سرتنگ که بهندي پهاري گویند. (غیاث): قفه؛ ساوین پنبه و آن کدوي خشک میان تهی کرده است که پنبه
صفحه 930
در آن نهند ریشتن را. (صراح اللغه). رجوع به ساویس و ساوس و ساون شود.
ساوین.
(اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت آلپ علیا( 2)از بخش گاپ( 3). داراي 980 تن سکنه است و 290 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. محل
.Savines. (2) - Hautes Alpes. (3) - Gap - ( بافتن پارچه هاي کتانی است. ( 1
ساوین.
(اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ساوینیی.
1861 م.) اصل او از فرانسه است. متولد در فرانکفورت. او یکی از موجدین - (اِخ)( 1) فردریک شارل. حقوقدان آلمانی ( 1778
( جدید علم حقوق در آلمان است. او راست کتابی در علم حقوق که جلد ششم آن به تعارض قوانین اختصاص داده شده است. ( 1
.Savigny, Frederic - Charles -
ساویه.
[] (اِخ) هزو و ساویه دو دیه است و چند دیه دیگر که در آن حدود است ساحلیات اند و از توابع دولتخانهء قیس است و بغایت
گرمسیر است. (نزهۀ القلوب چ لیدن ص 120 ). هزو و ساویه و دیگر نواحی اعمالی است از ساحلیات که با جزیرهء قیس رود و
.( بحکم امیر کیش باشد و با گرمسیر زمین کرمان پیوسته است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 141
ساهاك.
.( (اِخ) از اعقاب گریگور و کشیش درجهء اول ارامنه بود که در 441 م. درگذشت. (ایران باستان ص 2622
ساهج.
[هِ] (ع ص، اِ) باد تند. (اقرب الموارد).
ساهر.
[هِ] (ع ص) بیدار. مقابل نائم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : هر که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد وین گل پژمرده چون
ساهر شود زاهر شود. منوچهري. چون چشمِ بخت و دولت بیدارت نبود ستارهء سحري ساهر.سوزنی ||. لیل ساهر؛ شبِ بیداري.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ساهر.
[هِ] (اِخ) مسمی به یوسف. طبیبی بوده است به ایام مکتفی خلیفه و کتاب کناش از اوست. (ابن الندیم). رجوع به عیون الانباء ص
صفحه 931
203 شود.
ساهره.
[هِ رَ / رِ] (از ع، اِ) زمین یا روي زمین. (اقرب الموارد) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) : امروز بر ساهرهء کرهء اغبر
و در دایرهء این چنبر اخضر. (چهار مقاله ||). زمینی که حق سبحانه در روز قیامت آن را مجدداً پیدا سازد (||. ص، اِ) چشمهء
روان. (منتهی الارب). چشمهء روان که فتور نیابد، و در حدیث است: خیر المال عین ساهره، لعین نائمه. (اقرب الموارد ||). دشت
بیمناك. (منتهی الارب) (آنندراج). فلاة. (اقرب الموارد ||). زمینی که کسی بر وي نرفته (||. اِ) جهنم. (اقرب الموارد) (منتهی
الارب ||). ماه. (اقرب الموارد ||). غلاف ماه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یعنی غلافی که تصور میکردند که ماه در هنگام
خسوف در آن داخل میشود. (ناظم الاطباء).
ساهره.
79 ) : برگیر آب علم و بدان روي / قرآن 14 ) .« فاذا هم بالساهِرة » [هِ رَ] (اِخ) زمین قیامت است بنقل بعضی مفسران در تفسیر آیهء
جان بشو تا روي پر ز گرد نیاري بساهره. ناصرخسرو.
ساهره.
[هِ رَ] (اِخ) کوهی است بقدس. (آنندراج) (منتهی الارب).
ساهره.
14 ). و مفسرین در این مورد اختلاف کرده اند. / [هِ رَ] (اِخ) زمین شام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): فاذا هم بالساهره. (قرآن 79
در مجمل التواریخ آمده : و برابر آن زمین ساهره که خداي تعالی میگوید: فاذا هم بالساهره. (مجمل التواریخ ص 476 ). وهب
گفت ساهره نام کوهی است بنزدیک بیت المقدس. ابن ابی عاتکه گفت ساهره نام زمینی است میان کوه حسان و میان کوه اریحا،
.( سفین گفت زمین شام است. قتاده گفت نامی است از نامهاي دوزخ. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه اي ج 10 ص 219
ساهره.
[هِ رَ] (اِخ) جایگاهی است در بیت المقدس. (معجم البلدان).
ساهریه.
[هِ ري يَ] (ع اِ) عطري است که در حمل آن بیداري باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
ساهف.
[هِ] (ع ص) سخت تشنه. (منتهی الارب ||). تشنه یا آنکه او را در وقت جان دادن تشنگی غالب باشد ||. هلاك شونده. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد ||). رجل ساهف الوجه؛ گونهء برگردیده روي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صفحه 932
ساهک.
[هِ] (ع اِ) درد چشم و خارش آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: بعینه ساهک؛ اي رمد و حکۀ. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد) (آنندراج).
ساهکۀ.
[هِ كَ] (ع ص) مؤنث ساهک ||. ریح ساهکۀ؛ باد سخت. ج، سواهک، و ساهکات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
ساهم.
[هِ] (اِخ) اسبی بود مر کنده را. (منتهی الارب) (آنندراج).
ساهمۀ.
[هِ مَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء باریک لاغر. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
ساهور.
(ع اِ) بیداري ||. بسیاري. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). ماه تاب. (منتهی الارب ||). هالهء ماه ||. غلاف ماه. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب ||). ماه. (اقرب الموارد ||). نه روز باقی از ماه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). سایهء زمین بر روي
زمین. (منتهی الارب). سایهء زمین. (اقرب الموارد ||). روي زمین. (منتهی الارب): کسوف؛ دخول قمر در ساهور. (از اقرب
الموارد ||). خروج قمر از ساهور؛ آشکار شدن ماه آن. (از اقرب الموارد ||). بن چشم.( 1) (منتهی الارب) (آنندراج ||). ساهور
العین؛ بن چشمه و منبع آب آن. (اقرب الموارد). ( 1) - چشمه(؟).
ساهور.
(اِخ) کوهی است در مغرب که معدن سنگی است بهمین نام، و آن سنگی که جمیع سنگهاي سخت را قطع کند. و بجاي ها میم هم
بنظر آمده است. الله اعلم. (برهان) (آنندراج).
ساهوق.
(اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
ساهول.
شیخ سعدالدین محمد » (اِخ) (الشیخ...) ابن مهادیوبن جکدیو التیوري معروف به بابا رتن هندي. مؤلف شد الازار در اثناء ترجمهء و
آورده: و صحب الشیخ ساهول بن مهادیوبن جکدیو التیوري المعروف برتن و روي عنه احادیث. سپس « بن المظفربن روزبهان
محمد قزوینی در حاشیه آرد: چنین است در نسخهء ق (ولی بدون نقطهء یاء دیو دوم) و در نسخهء ب: الشیخ ساهوك بن مهادیوبن
جکدیو التیوري المعروف برتن. و در نسخهء م: شیخ شاهول المعروف برتن (فقط)، بعضی نسخه بدلهاي نزدیک به اسامی اینجا را
صفحه 933
خواجه رتن بن » : 455 در شرح احوال صاحب ترجمه نیز بدست داده از قرار ذیل - ابن حجر در لسان المیزان ج 2 صص 450
خواجه رتن بن ساهون بن جنکدریق » ص 454 ) و ) « رتن بن مهادیوبن باسدیو » 450 )، و ) « ساهوك بن جکندریق الهندي البترندي
ص 455 ) و براي اختلافات دیگر در نام و نسب این شخص رجوع شود بسایر مآخذ آتیه. مقصود آن شخص ) « الهندي البترندي
هندي کذاب متقلب معروف به ابوالرضا رتن است که بعد از حدود ششصد ه . ق. در هند ظاهر شد و ادعا کرد که ششصد سال قبل
از آن تاریخ سفري بحجاز نموده بوده و بخدمت حضرت رسول (ص) رسیده و بدست آن حضرت اسلام آورده و در عروسی
حضرت فاطمهء زهراء با حضرت امیر نیز حاضر بوده و سپس به وطن خود هندوستان معاودت کرده و در آن به اختلاف اقوال در
709 وفات یافته، قبرش هنوز در موضعی موسوم بحاجی رتن، واقع در سه میلی ،700 ،632 ،612 ،608 ، یکی از سنوات 596
بهاتیندا( 1) (که شهري است در شمال هند در ایالت پنجاب واقع در سی درجه و سیزده دقیقهء عرض شمالی و هفتاد و پنج درجهء
طول شرقی در محل تقاطع چندین شعبهء مهم راه آهن و نام آن در عموم نقشه هاي اروپایی هندوستان مثبت است) هنوز زیارتگاه
عوام مسلمین و هنود است. (ذیل دایرة المعارف اسلام). اخبار و حکایات و افسانه هایی راجع به این شخص و احادیثی که بزعم
خود شفاهاً از حضرت رسول شنیده بوده و اکاذیب و خرافاتی که مردم ساده لوح یا متقلب در اطراف او منتشر میکرده اند در تمام
قرن هفتم هجري در غالب بلاد اسلامی موضوع صحبت عموم ناس بوده است، و اغلب علما و نقادین بطلان دعاوي او و تقلبی بودن
او را با وضوح هر چه تمامتر بمردم ثابت نمودند، ولی معذلک بعضی ساده لوحان گول حتی مابین محدثین و حُفّاظ پیدا « روایات »
جمع کرده اند. براي مزید اطلاع از « رتنیات » شدند که دعاوي او را تصدیق کرده و احادیث مرویهء او را با آب و تاب تمام به اسم
احوال و اخبار راجع به این شخص رجوع شود بمآخذ ذیل: میزان الاعتدال ذهبی ج 1 ص 336 ، فوات الوفیات چ بولاق ج 1 ص
455 ، اصابۀ فی تمییز الصحابهء همو چ کلکته ج - 206 ص 208 ، قاموس در رتن، لسان المیزان ابن حجر عسقلانی ج 2 صص 450
502 در ترجمهء رضی الدین علی لالاي غزنوي - 1 ص 87 ، درر الکامنهء همو ج 2 ص 438 و 439 [ استطراداً ]، نفحات صص 501
(که رتن را دیده بود و او شانه اي [ بزعم خود ] از شانه هاي حضرت رسول را به وي هدیه داده بود و این شانه بعدها بدست شیخ
این شانه از شانه هاي » : رکن الدین علاءالدولهء سمنانی رسیده و او آن شانه را در کاغذي پیچیده و بخط خود بر آن کاغذ نوشته
و تذکرهء دولتشاه سمرقندي ص 224 که گوید: ،« حضرت رسول است که از دست صحابی آن حضرت به این ضعیف رسیده است
ابوالرضا بابا رتن هندي صحبت مبارك حضرت رسول را دریافته بوده، و بعضی گویند از حواریان حضرت عیسی بوده، و عمر او »
296 در ترجمهء رضی الدین لالاي مذکور، و تاج العروس - و مجالس المؤمنین صص 295 ،« را یکهزار و چهار صد سال میگویند
198 بقلم محمد شفیع از فضلاء هندوستان مؤسس بر - در رتن، و ریاض العارفین ص 79 ، و ذیل دایرة المعارف اسلام صص 197
بابا » ص 97 ببعد، بعنوان « مجلهء انجمن تاریخی پنجاب » مقالهء بسیار مهم هوروویتز( 2) مستشرق مشهور آلمانی است که در ج 2
منتشر کرده و کامل ترین و جامعترین فصلی است که تاکنون در خصوص این شخص مرموز کسی جمع کرده « رتن پیر بهایتندا
- ( است. (شدالازار حاشیهء شمارهء 7 از ص 230 که بحاشیهء ص 231 خاتمه یافته است). رجوع به بابا رتن و ابوالرضا شود. ( 1
.Bhatinda. (2) - Horovitz
ساهویۀ.
.( [يَ] (اِخ) الواسطی، جد سلیمان بن وهب است. (الوزراء و الکُّتاب ص 96
ساهویه.
[يَ] (اِخ) معبر و تعبیرکننده اي بود که در علم تعبیر مثل و نظیري نداشته. (برهان). اعراب چنانکه رسم ایشان است در این لغت
صفحه 934
تصرف کرده سین را به شین تبدیل کرده اند چنانکه ابن سیرین معبر را که مادرش شیرین بوده ابن سیرین کرده اند. (آنندراج) :
بخت است بخواب دیدن خر ساهویه چنین نهاد تعبیر. سوزنی (از رشیدي). بعضی گویند نام زنی بوده است معبر ساهویه نام.
(برهان).
ساهه.
[هَ] (اِخ) نام شهري است به هاماوران. (ولف). رجوع به شاهه شود.
ساهی.
(ع ص) غافل و فراموشکار. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث). فراموشکار. ج، ساهون. (مهذب الاسماء) : و گفت اي که گفتی
توانگران مشتغل اند و ساهی و مست ملاهی. (گلستان). اي پسر گر ملازم شاهی نتوان بود غافل و ساهی.اوحدي.
ساهی.
.( (اِخ) نام قومی از قبیلهء لر، اگرچه زبان لري دارند، لکن لر اصلی نیستند. (تاریخ گزیده ص 547
ساي.
(نف مرخم) فاعل ساییدن را گویند که ساینده باشد. (برهان). ساینده. (شرفنامه) : جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه اندازد
هماي چتر گردون ساي تو. حافظ. - اوج ساي:در آن سنگ بسته دز اوج ساي عمارتگري کرد بسیار جاي.نظامی. - پریساي
(افساینده):گهی چو مرد پریساي گونه گونه صور همی نماید زیر نگینهء لبلاب. لبیبی (از لغت فرس ص 526 ). - پولادساي:روارو
زنان تیر پولاد ساي در اندام شیران پولاد خاي.نظامی. - جگرساي:جگر ساي سیمرغ در تاختن شکارش همه کرگدن
ساختن.نظامی. - سرمه ساي:خاك سم سمند تو از بنده خواسته تا توتیاي دیده کند چرخ سرمه ساي. جمال الدین عبدالرزاق. -
سمن ساي:غبار خط معنبر نشسته بر گل روي چنانکه مشک بماورد بر سمن سایی. سعدي. - عطرساي:ز بس صاف پالودهء
عطرساي بسا مغز پالوده کآمد بجاي.نظامی. - عنبرساي:عمل بیار که رخت سراي آخرتت نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرساي.
سعدي. - مشک ساي:فلک تا نشد بر سرش مشک ساي نیامد ز ناوردگه باز جاي.نظامی. سم گور بر سبزه خاریده جاي چو بر سبزه
دیبا خط مشک ساي.نظامی. نیز با کلماتی دیگر چون آب، آسمان، ادویه، بوي، پهلو، جبهه، جعد، خاك، دارو، زلف، صندل،
عبیر، غالیه، فلک و مخلخه ترکیب شود (||. فعل امر) امر به این معنی هم هست بمعنی بساي. (برهان). امر به سودن. (شرفنامه||).
(اِ) نوعی از قماش نفیس و لطیف. (برهان).
ساي.
.( (اِخ) نام قلعه یی بوده است که اغلان محمد در آن بود. (ذیل جامع التواریخ رشیدي ص 216
سایان.
(نف، ق) در حال سودن. در حال ساییدن. رجوع به ساي و ساییدن شود.
صفحه 935
سایان.
[سايْ یا] (اِخ)( 1) حاکم نشین ایالت درم( 2) بخش دي( 3) در کنار درم واقع است و 1100 تن جمعیت دارد. ارتفاع آن از سطح
.Saillans. (2) - Drome. (3) - Die - ( دریا 990 گز است. ابریشم آنجا معروف است. ( 1
سایان.
(اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 15 هزارگزي جنوب رزن و 8 هزارگزي خاوري شوسهء
رزن بهمدان. هواي آن سرد و داراي 880 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، صیفی و
لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن مالرو است. تابستان از راه نیز اتومبیل می توان برد.
.( (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سایان.
(اِخ) از سلسله کوههایی است که در شمال مغولستان قرار دارد. رجوع به ایران باستان ص 225 و تاریخ مغول ص 4 شود.
سایان.
.( (اِخ) در یک فرسخی بیشتر شرقی درز است. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص 217
سایان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزي شهرستان زنجان واقع در 6 هزارگزي خاور زنجان و کنار شوسهء زنجان به
قزوین. هواي آن سرد و داراي 362 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی
.( و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. اتومبیل نیز میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سایبان.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). آفتاب گیر را گویند و آن ) .« صوان » (اِ مرکب) (از: سایه + بان، پسوند حفاظت و اتصاف) معرب آن
چتري باشد مانند چتري که بر سر پادشاهان دارند تا مانع تابش آفتاب گردد. (برهان). آنچه سایه افکند از بنا یا چادر و جز آن: ظُلّۀ.
(ترجمان القرآن) (منتهی الارب). خَیمَۀ. عَرْش. رِواق. سُدّة؛ جائی که بعدِ بند کردن طاق بصورت سایبان باقی باشد. (منتهی الارب)
: سایبانهاش فروهشته و کاخ اندر زیر همچو سیمرغی افکنده بپاي اندر پر. فرخی. فرازش یکی نیلگون سایبان ز گوهر چو شب اختر
از آسمان.اسدي. گهی ساقی و کاردانش بود گهی چتر و گه سایبانش بود.اسدي. اگر بساط زمین مفرشم کنند سزد چو سایبان من
از پردهء سحاب کنند. مسعودسعد. ز آب گلها حوض و ز سایبان ایوان ز چوب بتکده عود و ز آب ابر گلاب. مسعودسعد (دیوان
چ رشید یاسمی ص 36 ). گویند که از هفت ده بیرون کردندشان شاگردان نیز عاجز شدند او را سایبان ساختند و بخوابانیدند و
برفتند. (قصص الانبیاء ص 138 ). دست تو محیط بر ممالک ابري شده سایبان کعبه.خاقانی. سایبان نیست بر تو بخت سپید آن
سپیديّ بخت دلسوز است.خاقانی. گرفتند یک ماه آنجا قرار که هم سایبان بود و هم چشمه سار.نظامی. خداوندان عقل این طرفه
بینند که خورشیدي بزیر سایبانست. سعدي (بدایع ||). مجازاً بمعنی موي سر. زلف : بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد بهار
صفحه 936
عارضش خطی بخون ارغوان دارد. حافظ. غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی نگارین گلشنش رویست و مشکین
سایبان ابرو. حافظ ||. و در این زمان چادري باشد که آن را چار لاي بر روي یکدیگر دوزند و آن را شامیانه نیز گویند. (برهان)
(انجمن آراي ناصري) : منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان بر کندلان چرخ مدور نوشته اند.نظام قاري. رجوع به سایه بان شود. -
سایبان اخضر؛ کنایه از آسمان است. (ناظم الاطباء). - سایبان سیمابی؛ کنایه از صبح کاذبست. (برهان) (انجمن آراي ناصري). -
سایبان ظَلْمانی؛ صبح کاذب. (ناظم الاطباء ||). - شب تاریک. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است. - سایبان فلک؛ کنایه از
آسمان : بپرهیز از این سایبان فلک بسی داند این سایه مکر و حیل.ناصرخسرو.
سایح.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائح شود.
سایحۀ.
[يِ حَ] (ع ص) مؤنث سایح. رجوع به سائحۀ شود.
ساید.
[يَ] (اِ) ریم آهن و آن چرکی باشد که از آهن بیرون آید. (برهان) (آنندراج).
ساید.
[يِ] (ع ص) سائد. رجوع به سائد شود.
سایر.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائر شود.
سایر.
[يِ] (اِ) در هندوستان زري که از مکانها و دکانها و کشتیها و مانند آن گیرند و آن را سایر جهات نیز گویند. (آنندراج از فرهنگ
فرنگ).
سایر.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 31 هزارگزي جنوب خاوري مینودشت.
هواي آن سرد و داراي 214 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ابریشم و شغل اهالی زراعت
و گله داري. صنایع دستی زنان بافتن پارچه هاي ابریشمی و چادرشب. زیارتگاهی دارد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
.( ایران ج 3
سایر بودن.
صفحه 937
[يِ دَ] (مص مرکب) رایج بودن. متداول بودن. معمول بودن. رواج داشتن.
سایر کردن.
[يِ كَ دَ] (مص مرکب) رایج کردن. متداول. جاري کردن. معمول کردن.
سایره.
.( [يِ رَ] (اِخ) قریه اي از قراء مدینۀ. (نزهۀ القلوب ص 15
سایرین.
[يِ ري] (ع اِ) جِ سایر. دیگران. رجوع به سائرین و سائر شود.
سایس.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائس شود.
سایش.
[يِ] (اِمص) ساییدن. (برهان). سائیدگی. عمل سائیدن : از سایش سرمه بسود هاون گرچه تو ندیدیش دید دانا.ناصرخسرو.
سایشگاه.
[يِ] (اِ مرکب) آنجاي که از چیزي به چیزي ساید. (یادداشت مؤلف).
سایع.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائع شود.
سایغ.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائغ شود.
سایف.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائف شود.
سایق.
[يِ] (ع ص) رجوع به سائق شود.
صفحه 938
سایقۀ.
[يِ قَ] (ع ص) مؤنث سایق. رجوع به سائق و سائقۀ شود.
سایکس.
(اِخ) ژنرال سر پرسی. از مشاهیر خاورشناسان انگلیسی است که تحصیلات خود را در آموزشگاه رگبی و دانشکدهء افسري
(ساندهرست) بپایان رسانیده و در هر دو آموزشگاه بدریافت جایزه هاي پهلوانی نایل آمده است. در سال 1892 م. بسمت افسر
هنگ دوم نیزه دار (از هنگ هاي مشهور انگلیسی) منصوب شد. مسافرت هاي خود را در آسیاي مرکزي، ایران، بلوچستان آغاز
کرد. در سال 1894 کنسولگري انگلیسی را در کرمان تأسیس نمود و دو سال بعد از آن در کمیسیون مرزي ایران و بلوچ مأموریت
یافت و در همان سال مسافرتی در حوزهء رود کارون نمود و در 1897 مأمور پذیرائی و مصاحبت والاحضرت ناصرالملک مرحوم
گردید که آن موقع بعنوان نمایندهء مخصوص به لندن عزیمت مینمود. در 1899 کنسولگري انگلیس را در سیستان تأسیس نمود. و
در جنگ بوئر شرکت کرد و در همین جنگ مجروح گشته بپاس « مونتگامري شایر تیومانري » در 1901 بعنوان فرمانده هنگ
فداکاریهایی که از خود در آن جنگها نشان داده بود به اخذ مدال و نشانهاي افتخار نایل آمده... در 1902 بدریافت نشان علمی طلا
از انجمن جغرافیایی پادشاهی مفتخر گردید. از 1905 تا 1913 سرکنسولگر انگلیس در خراسان بود. در آغاز جنگ بین الملل اول
شد و سپس جزء لشکر لاهور در فرانسه مأموریت یافت. در 1915 به سرکنسولگري ترکستان چین « سوت هامپتون » فرماندار نظامی
معین شد. در 1916 بپاس خدماتی که انجام داده بود بدریافت نشان نایل گردید و در احکام نظامی از وي قدردانی شد و پس از
پایان جنگ به انگلستان باز گشته و منشی افتخاري انجمن آسیاي مرکزي گردید. تألیفات مهم این دانشمند عبارتند از: 1 - افتخار
عالم شیعه. 2 - ده هزار میل در ایران. 3 - تاریخ افغانستان. 4 - تاریخ اکتشافات عالم، براي تألیف اخیر از انجمن علمی امپراطوري
بدریافت نشان طلا مفتخر شد. 5 - در صحراها و واحه هاي آسیاي مرکزي، این کتاب با کمک بالوالا سایکس نوشته شده است. 6
- تاریخ ایران. رجوع به مقدمهء تاریخ ایران تألیف سایکس شود.
سایگان.
(اِخ) دهی است از دهستان دامین بخش مرکزي شهرستان ایرانشهر واقع در 36 هزارگزي شمال خاوري ایرانشهر و 7 هزارگزي خاور
شوسهء ایرانشهر به خاش. هواي آن گرم و داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، خرما،
.( لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
سایگاه.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) محل سایه. جائی که سایه افتاده باشد. مخفف سایه گاه : بجم گفت کاي خستهء رنج راه در این سایگاه از چه
کردي پناه.اسدي. فروماند خسرو در آن سایگاه چو سایه شده روز بر وي تباه.نظامی. رجوع به سایه شود.
سایگون.
[گُنْ] (اِخ)( 1) سگون. شهري است از هندوچین پایتخت کوشین شین( 2) در جنوب ویتنام( 3). داراي 446000 تن سکنه است.
بندري است پرازدحام که در کنار رودخانهء سایگون واقع شده است. برنج و کائوچوي آنجا معروف است. مرکز تجارتی و محل
صفحه 939
.Saigon. (2) - Cochin Chine. (3) - Viet - Name - ( قورخانه است. ( 1
سایگه.
[يَ / يِ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف سایگاه. سایه گاه : اي آنکه فلک ظل درگهت را در سایگه زینهار دارد.مسعودسعد. رجوع به
سایگاه و سایه گاه شود.
سایگی.
(اِ) ظاهراً مصحف ساتگی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). قدح و پیالهء شراب خوري. (آنندراج) (برهان ||). کلاغ. (برهان).
سایگی.
[يِ] (اِ)( 1) نام میوه اي. (آنندراج) (بهار عجم) : سایگی از پرتو مجلس بتاب سایه همی جست در آن آفتاب. میرخسرو (از
آنندراج). ( 1) - این کلمه در غیاث اللغات سامگی چاپ شده است. ظاهراً سایگی صحیح است و سامگی بدین معنی که مؤلف
غیاث اللغات ضبط کرده است بر اساسی نیست.
سایگی.
[يَ / يِ] (حامص) سایه و ظل. سایه داري. (ناظم الاطباء).
سایل.
[يِ] (ع ص، اِ) خواهنده. (مهذب الاسماء ||). پرسنده. ج، سایلون. (مهذب الاسماء) : کدام سایل ازین موهبت شود محروم که
همچو بحر محیط است بر جهان سایل. سعدي ||. روان شونده. جاري ||. گدا. دریوزه گر. براي تمام معانی رجوع به سائل شود.
سایل.
[يِ] (اِخ) رجوع به سائل شود.
سایل.
[يِ] (اِخ) شاعري است. در زمان شاه سلیمان از مشهد مقدس به اصفهان آمده در تکیهء حیدري خانهء چهارباغ بسر می برد :
گرفتمش سر راهی رسید و هیچ نگفت عنان کشید و شکایت شنید و هیچ نگفت بر طبیب حدیثی ز درد دل گفتم گرفت نبضم و
آهی کشید و هیچ نگفت. (آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 88 ). سام میرزاي صفوي در تحفهء سامی وفات او را بسال 940 ه . ق.
نوشته است. (حاشیهء آتشکدهء آذر چ شهیدي).
سایل بلی.
[يِ بَ] (اِخ) نام دهی است که تا مناره گاه هفت فرسنگ فاصله دارد. رجوع به نزهۀ القلوب ص 177 شود.
صفحه 940
سایل بودن.
[يِ دَ] (مص مرکب) رجوع به سائل بودن شود.
سایل به کف.
[يِ لِ بِ كَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گداي نادار که کاسهء گدایی هم نداشته باشد. (غیاث). رجوع به سائل بکف شود.
سایل فارسی.
[يِ لِ] (اِخ) رجوع به سائل شود.
سایلۀ.
[يِ لَ] (ع ص) مؤنث سائل. رجوع به سائل و سائله شود.
سایلی.
[يِ] (اِخ) رجوع به سائلی شود.
سایم. [يِ] (ع ص) رجوع به سائم شود.
سایمۀ.
[يِ مَ] (ع ص) مؤنث سائم. رجوع به سائمه شود.
ساین.
[يِ] (اِ) مصحف شاهین، چون: شاهین دژ، شاهین قلعه.
ساینجق.
[يِ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزي شهرستان مراغه واقع در 48 هزارگزي جنوب خاوري مراغه و 14
هزارگزي شمال خاوري راه عمومی میاندوآب بشاهین دژ. هواي آن معتدل و داراي 31 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء
باروق تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، کشمش، بادام، حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه
.( آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سایندگی.
[يَ دَ / دِ] (حامص) عمل ساییدن.
ساینده.
صفحه 941
[يَ دَ / دِ] (نف) آنکه چیزي ساید : سایندهء چیزي همان بساید زینسان که بجنبش بسود ما را. ناصرخسرو (دیوان چ عبدالرسولی،
.( قسمت مقطعات ص 31
سایوان.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) همان سایبان است. (آنندراج). رجوع به سایبان و سایه بان شود.
سایوان.
.( [يَ / يِ](اِ مرکب) (جشن...) عید مظلهء یهود : و نزدیک شد عید مظله، یعنی سایوان یهودیان. (ترجمهء دیاتسارون ص 108
سایوس.
(اِ) اسبغول و آن تخمی است معروف و بعربی بزرقطونا خوانند. (برهان) (آنندراج).
سایه.
(5)« سی » 4)و )« سه » 3) (سایه)، کردي )« چهایا » هندي باستان ،« مناس 268 » (2)« آسیا » و « تاوادیا 165 »(1)« سایک » [يَ / يِ] (اِ) پهلوي
10 ). ظل. تاریکی که حاصل )« سایه » 9)، گیلکی )« سویا » 8)، سریکلی )« سایه » 7)، وخی عاریتی و دخیل )« سایی » 6) و )« سایگ » بلوچی
میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوي نور و ظل. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ترجمهء ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تُبَّع: فَیْء؛
سایهء زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب) : جهان پاك کردم بفر خداي بکشور پراکنده سایه هماي.فردوسی. بخفت
اندر آن سایه بوذرجمهر یکی چادر اندرکشیده بچهر.فردوسی. وي را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 369 ). هر کس که بتابستان در سایه بخسبد خوابش نبرد گرسنه شبهاي زمستان. ناصرخسرو. همه دیدار و هیچ فایده نه راست
چون سایهء سپیدارند.ناصرخسرو. خانه تاریک و مرد بی مایه سایه اي باشد از بر سایه.سنائی. صدر تو بپایه تخت جمشید اسب تو
بسایه نقش رستم.انوري. چو سایه تیره شود رأي بولهب جایی که چرخ سایهء اقبال بوتراب انداخت. ظهیرالدین فاریابی. نیست جز
اشک کسش همزانو نیست جز سایه کسش هم پیوند.خاقانی. چو بیگانه وامانم از سایهء خود ولی در دل آشنا میگریزم.خاقانی.
سایهء کس فر همایی نداشت صحبت کس بوي وفایی نداشت.نظامی. هین ز سایه شخص را میکن طلب در مسبب رو گذر کن از
سبب.مولوي. هر که چون سایه گشت گوشه نشین تابش ماه و خور کجا یابد.ابن یمین. بهر جا کآفتاب آنجا نهد پاي پسِ دیوار
در سایهء » باشد سایه را جاي. وحشی بافقی ||. مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند
یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصد از محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس) : اگر از من تو بد نداري باز نکنی « تو
بی نیاز روز نیاز نه مرا جاي زیر سایهء تو نه ز آتش دهی بحشر جواز.ابوشکور. و هر گه که مهتري از ایشان بمیرد همه کهتري که
اندر سایهء او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم). هر آنکس که در سایهء من پناه نیابد ورا گم شود پایگاه.فردوسی. حشمت و
سایهء او لشکر او را مدد است که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.فرخی. جمال ملکت ایران و توران مبارك سایهء ذو الطول و
المن.منوچهري. در سایهء دین رو که جهان تافته ریگی است با شمع خرد باش که عالم شب تار است. ناصرخسرو. تا میوهء جانفزاي
یابی در سایهء برگ مرتضایی.ناصرخسرو. امر سلطان چو حکم یزدانست سایهء ایزد از پی آنست.سنائی. افسرده چو سایه و نشسته
در سایهء دوکدان مادر.خاقانی. خاك توام سایه وار سایه ز من وامَدار نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.خاقانی. سرم از سایهء او
صفحه 942
تاجور باد ندیمش بخت و دولت راهبر باد.نظامی. گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت مگر آن وقت که در سایهء زنهار تو باشم.
سعدي (طیبات ||). بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت : دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است وَاندر این
خدمت با سایه و جاه و خطرم. فرخی. دایم این حشمت و این سایه همی باد بجاي وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر. فرخی.
پردانش و پرخیري و پر فضلی و پرشرم باسایه و باسنگی و با حلم و وقاري.فرخی. کرا شاید کنون پیرایهء تو کرا یابم بسنگ و سایهء
تو.(ویس و رامین). تو بد خواه منی نه دایهء من بخواهی برد آب و سایهء من. (ویس و رامین). ببردم خویشتن را آب و سایه چو گم
کردم ز بهر سود مایه. (ویس و رامین). ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید. خاقانی||.
عنایت. توجه : اي زدوده سایهء تو زآینهء فرهنگ زنگ بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ. کسائی. لشکري را که بود
سایهء مسعود بدو پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.فرخی. سایهء حق بر سر بنده بود عاقبت جوینده یابنده بود.مولوي ||. فسق و
فجور. (برهان) : خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک از راه پشت شیفته بر سایهء منند.سوزنی ||. جن را نیز سایه گویند. (برهان)
(آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندي که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و
او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پري گرفتگی. ام الصبیان.
(یادداشت مؤلف ||). نام دیوي است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه ||). این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است
مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش : بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد بگاه شیب بدرّد
کمند رستم زال.منجیک. چو زرد از ویسه این گفتار بشنید عنان بارهء شبگون بپیچد همی رفت و نبودش هیچ آگاه که ره در پیش
او راه است یا چاه چنان بی سایه شد چونان بی آزرم بر چشمش جهان تاري شد از شرم همی تا او سوي مرو آمد از راه نیاسودي ز
اندیشه شهنشاه.(ویس و رامین ||). سایه بان : و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و در میان گاه آن گنبدي عظیم بر آوردند.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 138 ). -از سایه شدن کار؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن : غارت دل میکنی شرط وفا
نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی ||. مقابل روشن در رنگ آمیزي.(یادداشت مؤلف ||). گاهی اوقات قصد
از ظلمت غلیظ ||. گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس). - از سایهء خود رمیدن (ترسیدن)؛ سخت
انزوا و اعتزال گرفتن : بعهد جوانی چنان بودمی که از سایهء خود رمان بودمی. نزاري قهستانی. نترسد زو کسی کو را شناسد که
طفل از سایهء خود می هراسد.شبستري. - از سایهء خود گریختن؛ سخت ترسیدن : سایهء خویش همی بیند و بگریزد از او گوید این
لشکر میر است که آید بقطار. قاآنی. -چون سایه در دنبال کسی بودن؛ در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم
و مراقب او بودن : همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال من.سعدي. - سایهء رب النعیم؛ کنایه از خلیفۀ الله.
(برهان) (آنندراج) (شرفنامه ||). - کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل الله. رجوع به سایهء خدا شود. -
سایهء سر؛ بمجاز بمعنی شوهر است : دوستیّ تو و فرزندان تو مر مرا نور دل و سایهء سر است.ناصرخسرو. زن را سایهء سري
ضروري است. - سایه گیر؛ آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش؛ سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب). - سایه ناك؛ سایه
دار: ظلیل؛ زمین سایه ناك. (دستور الاخوان). روزي سایه ناك. - سایهء یزدان؛ نایب الله. (شرفنامه ||). - خلیفۀ الله. (شرفنامه). ظل
- .(|| الله : همایونی و فرخنده چنین بادي همه ساله ولی در سایهء تو شاد و تو در سایهء یزدان. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256
پادشاه. (شرفنامه). -سایه به سایهء کسی رفتن؛ او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن. -سایهء خود را از سر کسی برداشتن؛ حمایت
خود را از او دریغ داشتن. -سایهء شما پاینده؛ سایهء شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شما بر من مستدام باد. -سایهء کسی
بر سر کسی افتادن؛ مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن : گرم بر سر افتد ز تو سایه اي سپهرم بود کمترین پایه
اي.سعدي. -سایهء کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن؛کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که
او را نتوان دید : جرم طغرا چیست یا رب کآن پري چون آفتاب سایه اش را هر کجا بیند بخنجر میزند. طغرا (از آنندراج). میزنی بهر
صفحه 943
رفیقان سایهء ما را به تیر این سزاي ما بلی میرزا بلی آقا بلی. وحدت (از آنندراج). گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است هر جا
که دید سایهء ما را زند به تیر. محسن تأثیر (از آنندراج). -زیر سایهء کسی بودن (قرار گرفتن)؛ در حمایت و توجه کسی بودن : اگر
باب را سایه رفت از سرش تو در سایهء خویشتن پرورش.سعدي. -سایه بر سر کسی افکندن؛ عنایت و توجه بکسی کردن : پدرمرده
را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن. سعدي (بوستان). -سایه بر سر کسی انداختن؛ کسی را حمایت کردن. -از سایهء
خود (کسی) ترسیدن؛ سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن :و من آنچه کردم که از سایهء وي بترسیدم و علت
ترس از سایهء پدر آن بود که ... (تاریخ سیستان). و میگویند عبدالجبار از سایهء خویش میترسید. (تاریخ بیهقی). چون سایه شدم
ضعیف در محنت وز سایهء خویشتن هراسانم.مسعودسعد. -از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن؛عمر کردن. زندگی کردن : از
سایه به خورشید گرت هست امان خورشیدرخی طلب کن و سایهء گل.حافظ. - گرانسایه:چو دریا نگویم گرانسایه اي.نظامی. -
همسایه:آتش از خانهء همسایهء درویش مخواه. سعدي. بیاموز مردي ز همسایگان که آخر نیم قحبهء رایگان.سعدي (بوستان). نور
sayak. (2) - asaya. (3) - chaya. (4) - se. (5) - si. (6) - - ( پاکی تو و عالم سایه سایه با نور بود همسایه.جامی. ( 1
.saig. (7) - sai. (8) - saya. (9) - suya. (10) - saya
سایه.
[يَ] (اِخ) دهی است بمکه. (منتهی الارب).
سایه.
[يَ] (اِخ) وادیی است میان حرمین. (منتهی الارب).
سایه.
[يَ] (اِخ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است از مدینه که شامل قراء زیادي است که در آنجا نخل و موز و
انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان).
سایه افکندن.
[يَ / يِ اَ كَ دَ] (مص مرکب) سایه گستردن. اظلال. (تاج المصادر بیهقی) : کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند باغ چون
صنعا کند چون روي در صحرا کند. منوچهري. گر چه دیوار افکند سایه دراز باز گردد سوي او آن سایه باز.مولوي ||. توجه
نمودن و متوجه احوال گردیدن. (برهان) (آنندراج). التفات کردن و توجه از کسی دیدن. (مجموعهء مترادفات ص 48 ) : امروز چو
آفتاب معلومم شد کو سایه بر این خاك نخواهد افکند. انوري (از انجمن آرا). کاشکی خاك بودمی در راه تا مگر سایه بر من
افکندي. سعدي (طیبات ||). عارض شدن. طاري گشتن : و چهار ماه آنجا مقام ساخت بسبب بیماري که بر وي سایه افکنده بود.
(تاریخ بیهقی ||). نزدیک شدن. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري ||). ظاهر شدن. (رشیدي).
سایه افکنده.
[يَ / يِ اَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) سایه افکنده شده : بر و بازوي شیر و هم زور پیل وز او سایه افکنده بر چند میل.فردوسی.
صفحه 944
سایه انداختن.
[يَ / يِ اَ تَ] (مص مرکب) اظلال. سایه افکندن. سایه گستردن :سحاب شب سایهء مشکفام... انداخت. (ظفرنامه ||). عارض شدن.
پیدا شدن : دنبال این حادثهء الم رسان و واقعه اي که سایه انداخت به آنچه خدا آن را خواسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
.(310
سایه انداز.
[يَ / يِ اَ] (نف مرکب) سایه اندازنده. سایه گستر. سایه افکن : پرورق، بسیار شاخ و انبوه مانند کوهی سایه انداز. (ترجمهء محاسن
اصفهان ص 40 ). جلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجا سایه انداز هماي چتر گردون ساي دوست. حافظ.
سایهء این دو رنگ.
[يَ / يِ يِ دُ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حمایت زمانه و روزگار. (برهان) (آنندراج).
سایه بان.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) آفتاب گیر. (رشیدي). ساباط. (زمخشري) (المنجد). ظِلّۀ. ظُلّۀ. (منتهی الارب). مَظَلّۀ. (دهار). غیایۀ. (منتهی
الارب) : بر سر رستم ستاره اي زده بودند که او را سایه همی داشت باد بر آمد و آن سایه بان بر آب افکند. (ترجمهء طبري بلعمی).
دیگران سایه بانها داشتند از کرباس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641 ). مه را دو نیمه کرد و بدست چو آفتاب سایه زبر زمینش و از
ابر سایه بان.خاقانی. اي ملک راستین بر سر تو سایه بان وي فلک المستقیم از در تو مستعار. خاقانی. از پَرّ عقاب سایه بانش در
سایهء گرگ استخوانش.نظامی. بچند روز دگر آفتاب گرم شود مقر عشق بود سایه بان و سایهء بان.سعدي. بتی دارم که گرد گل ز
سنبل سایه بان دارد بهار عارضش خطی بخون ارغوان دارد. حافظ. رجوع به سایبان شود. - سایه بان سیمابی؛ کنایه از ابر.
(رشیدي). رجوع به سایبان سیمابی شود.
سایه بان.
[يِ] (اِخ) دهی است از دهستان درزوسایه بان بخش مرکزي شهرستان لار. واقع در 123 هزارگزي شمال خاور لار در دامنهء کوه پیر
خروس و داراي 221 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، دیمی، لبنیات و خرما. شغل اهالی
.( زراعت و گله داري. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
سایه بانه.
[يَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد، واقع در 12 هزارگزي جنوب خاوري بروجرد و 9 هزارگزي جنوب
راه شوسه، هواي آن معتدل و داراي 51 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت
.( و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سایه برافکندن.
صفحه 945
[يَ / يِ بَ اَ كَ دَ](مص مرکب) سایه افکندن. سایه انداختن ||. توجه نمودن. (غیاث) (آنندراج) : غارت دل میکنی شرط وفا
نیست این کار من از سایه شد سایه برافکن ببین. خاقانی.
سایه برداشتن.
[يَ / يِ بَ تَ] (مص مرکب) سایه خود را از سر کسی برداشتن. عنایت و توجه به کسی یا شخصی نداشتن : نوع تقصیري تواند بود
اي سلطان فسق تا بیک ره سایهء لطف از گدا برداشتن. سعدي (طیبات). رجوع به سایه شود.
سایه برفکندن.
[يَ / يِ بَ فَ /فِ كَ دَ](مص مرکب) عنایت کردن. تفقد کردن. التفات نمودن : تو همایی و من خستهء بیچاره گدا پادشاهی کنم
ار سایه بمن برفکنی. سعدي (طیبات). رجوع به سایه برافکندن شود.
سایه برك.
[يَ / يِ بُ رَ] (اِ مرکب) رجوع به سایه برگ شود.
سایه برگ.
[يَ / يِ بُ رَ] (اِ مرکب) گیاهی است که چون شتر آن را خورد بخواب رود. بباي فارسی هم بنظر رسیده است. (برهان) (شرفنامه)
(آنندراج).
سایه بریدن.
[يَ / يِ بُ دَ] (مص مرکب)لطف خود را قطع کردن : گشت چو قلب همه نقدآزماي سایه بریدم ز همه چون هماي. امیرخسرو (از
آنندراج).
سایه پرست.
[يَ / يِ پَ رَ] (نف مرکب)کنایه از شخصی باشد که پیوسته به فسق و فجور و کارهاي ناشایسته بپردازد. (انجمن آرا) (آنندراج).
||زناکار. (ناظم الاطباء).
سایه پرستی.
[يَ / يِ پَ رَ] (حامص مرکب) کنایه از فسق و فجور و کارهاي ناشایسته کردن باشد. (برهان) (شرفنامه) (انجمن آراي ناصري||).
سایه دوستی. با سایه بسر بردن : سایه پرستی چو کنی همچو باغ سایه شکن باش چو نور چراغ.نظامی ||. زنا. (ناظم الاطباء).
سایه پرور.
[يَ / يِ پَرْ وَ] (ن مف مرکب)کنایه از آسوده. (انجمن آرا). کسی را گویند که پیوسته بفراغت و آسودگی برآمده باشد و محنت و
صفحه 946
مشقت نکشیده باشد. (برهان ||). مفت خور. (انجمن آرا). رایگان خوار. (آنندراج) (برهان). کنایه از کسی که بناز و نعمت
پرورش یافته و بخورد و خفت و راحت عادت کند و از زحمت بگریزد. (انجمن آرا) : باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است شمشاد
سایه پرور ما از که کمتر است. حافظ. اي خونبهاي نافهء چین خار راه تو خورشید سایه پرور طرف کلاه تو.حافظ. رجوع به سایه
پرورد شود ||. گیاهی که آن را نان خورش کنند. (برهان). نانخورش ||. هر چیز نازك و ظریف ||. طفیلی ||. مگسهاي سر
سفرهء طعام. (ناظم الاطباء).
سایه پرورد.
[يَ / يِ پَرْ وَ] (ن مف مرکب) کنایه از کسی که بناز و نعمت پرورش یافته باشد و بخورد و خفت و راحت عادت کند و از زحمت
بگریزد. (آنندراج). آنکه یا آنچه در سایه پرورش یافته. رنج نادیده : سایه از آن سایه پروردند خلق از عدل تو آفتابی وز تو عالم را
ضیاء نور ناب. سوزنی. من میوهء خام سایه پرورد نیم جز چشمهء خورشید جهانگرد نیم.خاقانی. سایه پرورد شد دل تو چو گل غم
پروردهء چگل چه خوري.خاقانی. سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز فرش استبرق بزیر سایبان انداخته. عرفی (از آنندراج).
سایه پروردان خم.
1) [يَ / يِ پَرْ وَ نِ خُ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دانه هاي انگور است که در خم بجهت شراب اندازند. (آنندراج) )
(انجمن آرا) (برهان) : تا دهان روزه داران داشت مهر از آفتاب سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند. خاقانی. ( 1) - این لغت در
برهان سایه پروران خم و در ناظم الاطباء سایه پروردگان خم ضبط شده است.
سایه پرورده.
[يَ / يِ پَرْ وَ دَ / دِ](ن مف مرکب) نازپرورده. رنج نادیده. براحت زیسته. آنکه زندگی آسوده و آرام و راحت و بی دغدغه داشته
باشد : او چو خاشاك سایه پرورده سیلش از کوه پیش در کرده. نظامی (هفت پیکر ص 244 ). سایه پرورده را چه طاقت آن که رود
با مبارزان بقتال.سعدي (گلستان). مسلم بود و سایه پرورده. (گلستان).
سایه پسند.
[يَ / يِ پَ سَ] (نف مرکب)طالب راحتی و آسایش. (ناظم الاطباء). راحت طلب. آسوده.
سایه پسندي.
[يَ / يِ پَ سَ] (حامص مرکب) میل و رغبت به آسایش. (ناظم الاطباء).
سایه پوش.
[يَ] (اِ مرکب) سایبان و شامیانه. (برهان) (آنندراج): سُعْنَۀ؛ سایه پوش بام. (منتهی الارب). ظُلّۀ؛ سایه پوش و سایبان تنگ غیرفراخ.
||درختستان و جاي شجر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
سایه ترس.
صفحه 947
[يَ / يِ تَ] (ص مرکب)جن زده. دیو زده : زیر مبین تا نشوي پایه ترس پس منگر تا نشوي سایه ترس.نظامی.
سایهء خدا.
[يَ / يِ يِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از پادشاه و این ترجمهء ظل الله است. (آنندراج). پادشاه عصر. (ناظم الاطباء) : اقلیم
پارس را غم از آسیب دهر نیست تا بر سرش بود چو تویی سایهء خدا. سعدي (گلستان). رجوع به سایه شود.
سایه خزك.
[يَ / يِ خَ زَ] (اِ مرکب)رستنی و نباتی باشد بقدر یک گز و با خطهاي سفید که با نان خورند، هندش چچوندا گویند. (برهان)
(آنندراج).
سایه خشک.
[يَ / يِ خُ] (اِ مرکب)خشک شده در سایه (مرکب ||). کشمش سبز که در سایه خشک کنند و بدان سایه خشک گویند. (مؤلف).
سایه خشک کردن.
[يَ / يِ خُ كَ دَ](مص مرکب) سایه خشکانیدن میوه یا جز آن را.
سایه خفت.
[يَ / يِ خُ] (ن مف مرکب)خفته، آرمنده در سایه. (ناظم الاطباء).
سایه خفت نخل حیات.
[يَ / يِ خُ تِ نَ لِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مهتر زکریا که از دست قوم گریخته به اغواي شیطان در تنهء درخت پنهان
شده بود و از نشان دادن آن علیه ما علیه در آن درخت، درخت را با آن علیه السلام دوپاره ساختند. (از بهار عجم) : بهوشمندي آن
سایه خفت نخل حیات که دیده باز کند در کشاکش منشار. عرفی (از بهار عجم).
سایه خوش.
[يَ / يِ خوَشْ / خُشْ] (اِ مرکب) درخت نارون پربرگ و خوش سایه است. (برهان) (انجمن آراي ناصري) (آنندراج) (جهانگیري).
سایه خوش.
[يَ خُشْ] (اِخ) دهی است از دهستان دژگان بخش بستک شهرستان لار واقع در 132 هزارگزي جنوب خاوري بستک و 2
هزارگزي شوسهء لار به لنگه. هواي آن گرم و داراي 243 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات
.( و خرما و شغل اهالی زراعت. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7
سایه دار.
صفحه 948
سایه دار.
[يَ] (نف مرکب) (از: سایه + دار، دارنده). هر چیز که سایه اش بیفتد چون تصویر سایه دار و آن از عالم بت باشد که از سنگ و
آهن یا از طلا و مانند آن ساخته باشند. (آنندراج). ذي ظل. ذوظل : به ره هست چندانکه آید بکار درختان بارآور سایه
دار.فردوسی. نه جاي درختی چنان سایه دار که خوابانمت اي گو مایه دار.فردوسی. همایی شود عدل تو کز هوا شود سایه دار سر
شیخ و شاب.سوزنی. از آبهاي خوشگوار و درختان سایه دار میوه هاي تازه. (ترجمهء محاسن اصفهان 336 ||). سایه افکن : چتر
میمون همت اعلات سایه دار سپهر اعظم باد.انوري. درختی که بیخش بود برقرار بپرور که روزي شود سایه دار. سعدي (بوستان).
||شخصی را گویند که جن داشته باشد. مرادف سایه زده. (برهان) (آنندراج). جن زده. (بهار عجم). دیوزده. مجنون. پري زده.
دیوانه : شده از دست چون شوریده کاران بمانده بی خبر چون سایه داران.امیرخسرو. - حروف سایه دار؛ نوعی حروف سربی است
که دو خط را نشان می دهد و گوئی با قلمی که دو شاخ دارد نوشته شده است این نوع حروف بیشتر براي عنوان مطالب بکار رود.
« سایه دار » . .ص .س حروف
سایه داشت.
[يَ / يِ] (ص مرکب)سایه گستر. (ناظم الاطباء). پرسایه ||. دارندهء جان و روح. (ناظم الاطباء).
سایه درسایه.
[يَ / يِ دَ يَ / يِ] (ص مرکب) پرسایه. سایهء پیوسته. سایهء ممتد : دید نزهتگهی گران پایه سبزه در سبزه سایه در سایه. نظامی
.( (هفت پیکر ص 114
سایه دست.
[يَ / يِ دَ] (اِ مرکب) احتراماً. توصیهء کتبی. سفارش کتبی در حق کسی: یک سایه دستی مرحمت فرمائید.
سایه رست.
[يَ / يِ رُ] (ن مف مرکب)کنایه از ناز پرورده. (غیاث). کسی که در ناز و نعمت بگذراند و گرم و سرد روزگار ندیده باشد.
(آنندراج) : اگر نوشته بکویش گذر کند شانی اسیر قامت آن سرو سایه رُست شود. ملا شانی تکلو (از آنندراج ||). مفت خوار و
رایگان خوار. (مجموعهء مترادفات ص 206 ||). نباتی که در زیر سایهء اشجار روید. (آنندراج ||). ناتجربه کار و کم عقل.
.( (مجموعهء مترادفات ص 351 ||). سایه نشین. (مجموعهء مترادفات ص 206
سایه رکاب.
[يَ / يِ رِ] (اِ مرکب) کنایه از حمایت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیري ||). کنایه از تابعان و متابعان. (برهان) (آنندراج).
سایه رو.
[يَ / يِ رَ / رُو] (نف مرکب) کنایه از شب زنده دار. (برهان) (آنندراج). شب زنده دار. (شرفنامه ||). کنایه از دزد و عیار و شب
رو. (برهان) (آنندراج).
صفحه 949
سایه روشن.
[يَ / يِ رَ / رُو شَ] (اِ مرکب)در اصطلاح نقاشی تقلید پرتو افتادن نور بجایی و روشن کردن قسمتی و تاریک گذاشتن قسمت
دیگر. (یادداشت مؤلف).
سایه زده.
[يَ / يِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بمعنی سایه دار و آن کسی باشد که او را جن گرفته باشد. (برهان). آنکه آسیب دیو و پري داشته
باشد. (آنندراج) : بسکه زمین شد ز علم سایه دار ماند چو سایه زدگان بی قرار. میرخسرو (آنندراج).
سایه سنگان.
[يَ سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان عربخانهء بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 51 هزارگزي خاور هشتوکان. هواي
آن معتدل و داراي 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سایه شکن.
[يَ / يِ شِ كَ] (نف مرکب)شکنندهء مذهب ظلمت یعنی کفر و زندقه. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه ||). روشن کننده. (برهان)
(آنندراج) (شرفنامه) : سایه پرستی چو کنی همچو باغ سایه شکن باش چو نور چراغ.نظامی.
سایه فکن.
[يَ / يِ فَ / فِ كَ] (نف مرکب) سایه انداز. سایه دهنده. سایه گستر : پراکنده گشت آن بزرگ انجمن همه شاد از آن سرو سایه
فکن.فردوسی. توانم مگر پایگه ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن.فردوسی. سایهء خویش هم نهان خواهم چون شود سرو دوست
سایه فکن.خاقانی. کم مباش از درخت سایه فکن هر که سنگت زند ثمر بخشش.ابن یمین. رجوع به سایه افکندن و سایه فکندن
شود.
سایه فکندن.
[يَ / يِ فَ / فِ كَ دَ](مص مرکب) پرتو افکندن : می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی بلخی. هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند بیدلی خسته کمربستهء جوزا برخاست. سعدي ||. عنایت و توجه داشتن :
چون همایم سایه اي بر سر فکن تا در اقبالت شوم نیک اختري. سعدي (طیبات).
سایه کر.
[يَ كَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه واقع در 32 هزارگزي شمال باختري سنقر و 3
هزارگزي هفت آشیان دامنه. سردسیر. داراي 270 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود کریجه تأمین میشود. محصول آن
غلات، حبوب، توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم، پلاس بافی. تابستان از هفت آشیان اتومبیل می توان برد. در دو محل
صفحه 950
.( بفاصلهء دو هزارگزي واقع به علیا و سفلی مشهور و سکنهء علیا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سایه کردن.
[يَ / يِ كَ دَ] (مص مرکب)سایه دادن. سایه افکندن. سایه انداختن : تو مرغان را همی سایه کنی امروز اگر روزي ترا سایه همی
کردند و او را نیز مرغانش. ناصرخسرو. آفتاب زندگانی بر لب بام آمده ست سایه خواهی کرد کی اي سروبالا بر سرم. صائب (از
آنندراج ||). سایه گسترده شدن : هر جا که عدل سایه کند رخت دین بنه کاین سایبان ز طوبیِ اخضر نکوتر است. خاقانی||.
.( توجه کردن. رو آوردن : صائب بلند مرتبه چون آسمان شود بر هر زمین که سایه کند باغبان ما. صائب (دیوان چ خیام ص 42
سایه کوهی.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) سرخی تیره آمیخته بکبودي و سبزي. برنگ آن قسمت سایه دار از کوه که از دور بزور دیده شود. (یادداشت
مؤلف).
سایه گاه.
[يَ / يِ] (اِ مرکب) نسر. سایبان. جاي سایه. محل سایه : یکی بیشه دیدند و آب روان بدو اندرون سایه گاه گوان.فردوسی. جوانی
بکردار تابنده ماه نشسته بر آن تخت در سایه گاه.فردوسی. خوش آمَدْش و برشد بدان جایگاه بر آسود لختی در آن سایه
گاه.اسدي. فروماند خسرو در آن سایه گاه چو سایه شده روبروي سپاه.نظامی. رجوع به سایگاه و سایه گه شود.
سایه گستر.
[يَ / يِ گُ تَ] (نف مرکب)سایه افکن. گسترندهء سایه : کنون خواه تاجش ده و خواه بخت شد آن سایه گستر کیانی
درخت.فردوسی. بسفر شد کجا؟ بباغ بهشت طوبی و سدره سایه گستر اوست.خاقانی. اي بر سر خلق سایه گستر کونین نواله خوار
نعمت. (از حبیب السیر ج 3 ص 1). سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود هر که اندازد درخت سایه گستر را بخاك. صائب||.
التفات کننده و متوجه. (انجمن آرا) (آنندراج (||). اِ مرکب) ملجأ. مأمن. پناهگاه : ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه
آمدم. سعدي (بوستان (||). نف مرکب) مهربان. (آنندراج). خیرخواه و مهربان. (ناظم الاطباء).
سایه گستردن.
[يَ / يِ گُ تَ دَ] (مص مرکب) سایه دادن. سایه انداختن : پلنگش بدي کاشکی مام و باب مگر سایه گستردیش زآفتاب.فردوسی.
||نیم روز. زوال آفتاب از نصف النهار : ز شبگیر تا سایه گسترد هور همی این بر آن آن برین کرد زور.فردوسی ||. کنایه از
التفات نمودن. (برهان) (آنندراج). توجه کردن. مراقبت : چون تو درخت دلستان تازه بهار گلفشان حیف بود که سایه اي بر سر ما
نگستري. سعدي (طیبات). رجوع به سایه شود ||. عدل گستردن. عدل کردن : چنان سایه گسترد بر عالمی که زالی نیندیشد از
رستمی. سعدي (بوستان ||). پوشانیدن و پنهان ساختن ||. ندیدن ||. بستن ||. بد گفتن. (برهان) (آنندراج).
سایه گه.
صفحه 951
[يَ گَهْ] (اِ مرکب) سایه گاه. جائی که سایه باشد : بجم گفت کاي خسته از رنج راه بدین سایه گه از چه کردي پناه.فردوسی.
بخفت اندر آن سایه گه شهریار نهاده سرش مهربان بر کنار.فردوسی ||. پناه. حمایت. کنف : هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثهء چرخ حذر.سنایی. رجوع به سایه گاه شود.
سایه نشین.
[يَ / يِ نِ] (نف مرکب) کنایه از کسی که تعب و محنت روزگار ندیده و نچشیده باشد. (برهان) (آنندراج ||). مستور. در پرده
مانده. محجوب : اي مدنی برقع مکی نقاب سایه نشین چند بود آفتاب.نظامی ||. نازپرورده. خسته. کسی که از خستگی و کوفتگی
در سایه آرمیده باشد : خورشید روم پرور ماه حبش نگار سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست. خاقانی.
سایه ور.
[يَ / يِ وَ] (ص مرکب) سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). داراي سایه. پرسایه : باغ تو پر درخت سایه ور است از پی
خویشتن یکی بگزین.فرخی. جناب سایه ورش را همیشه باد ملازم کز این جناب معظم رسی بغایت مقصد. شمس طبسی. بسی پاي
دار اي درخت هنر که هم میوه داري و هم سایه ور. سعدي (بوستان). پر از میوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق
رزند.سعدي. در جهان چون او نیامد آفتاب سایه ور آفتاب سایه ور چون او نیامد در جهان. سید ذوالفقار شروانی.
سایه وند.
[يَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 10 هزارگزي جنوب باختري کوزران و یک هزارگزي راه
فرعی کوزران. هواي آن سرد و داراي 80 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، دیم،
.( لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري و راه آن مالرو است، در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سایه و نور.
[يَ / يِ وُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از سایهء درخت است چه سایه و آفتاب هر دو دارد ||. کنایه از شب و روز هم هست.
(برهان) (آنندراج ||). سیاه و سفید. (انجمن آرا).
ساییدگی.
[دَ / دِ] (حامص) عمل ساییدن. کار ساییدن. رجوع به ساییدن شود.
ساییدن.
[دَ] (مص) مالیدن. (آنندراج). لمس کردن. بسودن. دست زدن. (ولف) : برو پیش او تیز و بنماي چهر بیاراي و میساي رویش
بمهر.فردوسی. اگر نیم از این پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش.فردوسی. سرش می بساید بچرخ بلند همیدون بود بیخ او
ارجمند.فردوسی. آن بس نبود که روي زانو در خاك بمالی و بسایی.ناصرخسرو. گه بر زنخ تو دست سایم گاهی شکر از لبت
ربایم.نظامی. بدان سنگ سیه رغبت نماید برغبت خویشتن بر سنگ ساید.نظامی. رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم
صفحه 952
از غالیه آید که بر اندام تو ساید. سعدي (طیبات ||). سحق کردن. نرم کردن. سودن. (ناظم الاطباء). سحق. (دهار). حرق. ساییدن
بسوهان. (دهار) : هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی.منوچهري. اندام شما را بلگد خرد بسایم زیرا که
شما را بجز این نیست سزاوار. منوچهري. هرچ آن بزمان یافته ست بودِش سوهان زمانه ش بساید آسان.ناصرخسرو. روزي آخر ز
چرخ پاینده هم تو سایی و هم بساینده.سنایی. از پی مشتی جو گندم نماي دانهء دل چون جو و گندم مساي.نظامی. سنبلهء چرخ کو
مساحی معنی دانهء دل ساید آسیاي صفاهان. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 361 ||). بمجاز، سودن. سوهان زدن. رندیدن :
بفرماي کآهنگر آرند چند ز پاي من اکنون بسایند بند.فردوسی. بیاورد چندین ز آهنگران که سایند آن بندهاي گران.فردوسی||.
فرسودن. (آنندراج) : اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ رهایی نباشد هم از چنگ مرگ.نظامی. بدوش دیگران زنبیل سایند بدندان
کسان زنجیر خایند.نظامی ||. زدودن و صیقل کردن و جلا دادن ||. اندودن ||. گداختن ||. حل کردن ||. پالودن و صاف
کردن ||. دریافتن و درك کردن. (ناظم الاطباء). - دست ساییدن؛ بمجاز، پنجه نرم کردن. نبرد کردن : سزاي تو گر نیست چیزي
که هست بکوشیم و با آن بساییم دست.فردوسی. بچیزي که بر ما نیاید شکست بکوشید و با او بسایید دست.فردوسی. ترا بندگانند
و سالار هست که سایند با چرخ گردنده دست. فردوسی. - دست بر دست ساییدن؛ تأسف خوردن : بحسرت من بسایم دست بر
دست که چیزي نیستم جز باد در دست. (ویس و رامین). - سر ساییدن بر کیوان (آسمان)؛ کنایه از بسیار بلند بودن. مقام بلند داشتن
: یکی را سر همی ساید ز فر و فخر بر کیوان یکی را سر نشاید جز بزیر سنگ چون ارقم. ناصرخسرو. هزار سرو خرامان براستی
نرسد بقامت تو وگر سر بر آسمان سایند. سعدي (بدایع). - غالیه ساییدن؛ کوفتن. سحق : باغ بنفشه و سمن بوي ندارد اي صبا غالیه
اي بساي از آن طرهء مشکبوي او. سعدي (طیبات). - مشک ساییدن؛ سحق. کوفتن : فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش
نهند و مشک بسایند.سعدي.
ساییدنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور ساییدن. رجوع به ساییدن شود.
ساییده.
[دَ / دِ] (ن مف) رجوع به ساییدن شود. -پاردم ساییده، پاردم سابیده؛ زرنگ. محنک. گرم و سرد دیده. گربز بی شرم.
سأم.
[سَءْمْ / سَ ءَ] (ع مص) بستوه آمدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد (||). اِ) موت، ترك همزه در آن مشهورتر است. (منتهی
.( الارب) (آنندراج (||). ص) مکروه. غیر مقبول. (دزي ج 1
سأو.
[سَءْوْ] (ع اِمص) دوري (||. مص) اندوهگین کردن. (منتهی الارب). غمگین کردن. (تاج المصادر بیهقی ||). دویدن. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد ||). کشیدن جامه را پس دریده گردیدن. (اقرب الموارد (||). اِ) وطن. جاي باش. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). غایت چیزي. (منتهی الارب).
سب.
صفحه 953
[سِب ب] (ع ص) مرد بسیاردشنام. (منتهی الارب (||). اِ) معجر. (منتهی الارب). ستر. (اقرب الموارد ||). دستار. (غیاث) (منتهی
الارب). عمامه. (مهذب الاسماء ||). رسن. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء ||) میخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء||).
جامهء کتان تنک. (منتهی الارب). جامهء باریک. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
سب.
[سَب ب] (ع مص) دشنام دادن (||. اِ) دشنام. (اقرب الموارد).
سب.
[] (اِ) نظیر سیسن است و فرقی مابین سب و سیسن مشاهده نمیشود مگر با دقت فراوان و هر گاه در جاي حفظ شود در صفا و رونق
آن اضافه میشود و آن همیشه بدو مثقالی پیدا میشود. و از جملهء آن حجر مکی است که سنگی است سبز رنگ و سخت. و از آنچه
نمونهء او در بلاد یمن بدست می آید و در هند سنبدان( 1) که وزن یک قطعه از آن به سه مثقال نیز میرسد و آن سنگی است
169 ). و رجوع به سیسن شود. - نهایت سخت و جلا قبول نمیکند و این فرق است مابین سنبدان و سب. (الجماهر بیرونی صص 168
1) - سنبدان؛ تصور میرود مأخوذ باشد از سپندان که نام گیاهی است سبز که خردل نیز گفته میشود. )
سبا.
[سَ] (اِخ) نام شهر بلقیس بنت هدهاد در بلاد یمن و یمنع. (آنندراج) (منتهی الارب). نام شهري است که بلقیس پادشاه آن شهر
بود. (برهان). نام شهر بلقیس که در نکاح حضرت سلیمان علیه السلام آمده بود. و در ملک یمن است در اقلیم اول. (غیاث). زمینی
و بین آن و صنعاء صدروزه راه بود. (معجم البلدان). اسم مملکتی است در اشعیا 43:3 که در مزامیر « مأرب » است به یمن و شهر آن
72:10 سبا خوانده شده است و در افریقا در شمالیِ بلاد حبش واقع میباشد. یوسیفن گوید که سبا همان میروي میباشد که در نوبیا
است لکن معلوم است که این اسم مقاطعهء معتبر و باوسعتی در کنار دریاي قلزم بوده است و در سایر جاها شبا مذکور است.
یونانیان ساکنان شبا و سبا را سبئین میگفتند. اما لفظ شبا و سبا در زبان عبرانی تفاوت کلی دارد. اما سبا یا سباء که در کتاب اول
پادشاهان 10:10 و 4 و 11 و 13 و دوم تواریخ ایام 9:1 و 3 و 9 و کتاب ایوب 6:19 در عبرانی شبا میباشد و با وجودي که سبا نوشته
شده است قصد از بلاد دیگري است. رجوع به شبا شود. (قاموس کتاب مقدس). شهرکی است با نعمت و مردم بسیار. (حدود
العالم) : با پیغمبر خدا من بر زمین سبا بودم و سبا در یمن است. (قصص الانبیاء ص 164 ). و چون عرب از زمین سبا بگریختند از
سیل العرم... (مجمل التواریخ ص 174 ). پس بلقیس بود که از زمین سبا هدهد خبر از سلیمان آورد. (مجمل التواریخ و القصص ص
210 ). درست گویی صدر الزمان سلیمان بود صبا چو هدهد و محنت سراي من چو سبا. خاقانی (||. اِ) در شعر زیر مقصود هدهد
.( است : چون باز و چرغ چرخ همی داردم به بند گر در حذر غرابم و در رهبري سبا. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 1
سبا.
[سَ] (اِخ) لقب یشحب بن یعرب بن قحطان بن هود النبی علیه السلام که نام او عبدالشمس است یا عامر و اکثر قبایل یمن به وي
منتهی میشود. (منتهی الارب) (آنندراج). نام مردي است که ده قبیله از قبایل عرب از ده فرزند او بوجود آمده و چهار نفر بطرف
چپ حرکت کردند و پدربزرگ چهار قبیلهء لخم، جذام، غاملۀ و غسان بوده اند و شش نفري بسوي راست حرکت کرده اند و جد
.( ازد، کنده، حمیر، اشعریون، انمار و مدحج بوده اند. (الانساب سمعانی ص 6
صفحه 954
سبا.
[سَ] (اِخ) نام پدر عبدالله که منسوبند به وي سبائیه از غُلاة شیعه که نسبت الوهیت بحضرت علی بن ابی طالب کرم الله وجهه
میکنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به سبائیه شود.
سبا.
[سَبْ با] (اِخ)( 1) آبی است متعلق به بنی سلیم. (معجم البلدان). ( 1) - این کلمه بصورت سبی چون رَضْوي و لَغْوي نیز آید و نوشته
شود.
سبا.
[سَبْ با] (اِخ)( 1) آبی است در سرزمین فزاره. (معجم البلدان). ( 1) - این کلمه بصورت سبی چون رَضْوي و لَغْوي نیز آید و نوشته
شود.
سبا.
[سَبْ با] (اِخ) نام کوهی است. (معجم البلدان).
سبا.
[سَ] (اِخ) المنصور. رجوع به ابوحمیر سبا المنصور شود.
سباء .
[سَ] (ع مص) (مهموز) خریدن می را جهت باز فروختن. (منتهی الارب ||). شراب خریدن و از جایی بجایی بردن. (اقرب الموارد).
||بتازیانه زدن. (تاج المصادر بیهقی ص 90 ): سَبَأَ فلاناً؛ تازیانه زد کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). به آتش سوختن.
(تاج المصادر بیهقی ص 90 ): سَبَأَ الجلد؛ سوخت پوست را. سبأت النار الجلد؛ آتش گرفت جلد را و برگردانید گونهء آن را. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب).
سباء .
[سَبْ با] (ع ص) (مهموز) می فروش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
سباء .
[سِ] (ع مص) (ناقص یایی) اسیر گرفتن. (اقرب الموارد ||). حمل کردن خمر از شهري بشهري. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر
بیهقی ||). دل بردن معشوق از عاشق. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سباء .
صفحه 955
[سَ] (ع مص) مَی خري. (منتهی الارب). خمر خریدن زبهر خوردن. (تاج المصادر بیهقی ص 90 (||). اِ) سبا (به قصر). چوبی که
سیل آن را از جایی بجایی برد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سباء .
[سِ] (ع اِ) می. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سبائب.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سبیبه. رجوع به سبیبه شود. (ذیل اقرب الموارد).
سبائک.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سبیکه. (دهار) (اقرب الموارد). رجوع به سبیکه شود.
سبا الاصغر.
.( [سَ بَلْ اَ غَ] (اِخ) نام یکی از طوایف حمیري. (مجمل التواریخ و القصص ص 154
سبا الاکبر.
[سَ بَلْ اَ بَ] (اِخ) نام یکی از دو طایفهء حمیري که نسبت ملک الحارث الرایش به او میرسد و میان رایش تا حمیربن سبا الاکبر
.( پانزده پدر باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 154
سبائی.
[سَ] (ص نسبی) نسبتی است به سباءبن یعرب بن قحطان. (الانساب سمعانی).
سبائیه.
[سَ ئی يَ] (اِخ) صنفی از فرقهء غالیهء عبدالله بن سبا. (مفاتیح). پیروان عبدالله بن سبا هستند که دربارهء علی (ع) گزافه گویی کرد
و گفت او پیغمبر بود و سپس گزافه بیشتر گفت و چنان پنداشت که او خدا است عده اي را بدین سخن بخواند. چونکه علی (ع)
کشته شد ابن سبا گفت او کشته نشده و وي مانند عیسی بن مریم به آسمانها رفته است، و گروهی از سبائیه پنداشته اند که علی در
ابرها جا دارد، تندر بانگ او و برق تازیانهء اوست. و دسته اي سبائیه پندارند که مهدي آینده جز علی کسی نیست. شیعی گوید که
عبدالله بن سودا در این گفتار با سبائیه یاري می کرد و او از نژاد یهود و از مردم حیره بود و چنان وانمود کرد که مسلمان است و
بدینوسیله میخواست نزد کوفیان پیشوایی یابد و گفت در تورات خوانده که هر پیغمبري را جانشینی است و علی جانشین محمد و
بهترینِ جانشینان او است چنان که محمد بهترینِ پیغمبران بود. شیعیان چون این سخنان را بشنیدند علی را گفتند که او از دوستداران
تواند علی او را بنواخت و او را در پلهء منبر خود نشانید. ولی چون گزافه گوئیهاي او را بشنید قصد کشتن او کرد. ابن عباس وي را
از آن کار بازداشت. چون علی از کشتن این سودا و این سبا باز ایستاد آن دو را نفی بلد کرد ولی مردم نادان پس از کشته شدن
صفحه 956
علی به آن دو فریفته گشتند. محققان اهل سنت گویند که ابوسودا از دوست داران دین یهود بود و میخواست اسلام را بتأویلات
خود تباه سازد. ابی سودا طرفداران خود را گفت بخداي قسم از براي علی دو چشمه در مسجد کوفه پدیدار شود که از یکی انگبین
و از دیگري روغن بجوشد و پیروان و شیعهء وي از آن دو بنوشند. (تاریخ مذاهب اسلام) (ترجمهء الفرق بین الفرق به قلم مشکور
189 و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و روضات الجنات - 241 ) و رجوع به الملل و النحل شهرستانی صص 188 - صص 240
ص 555 و رجوع به سبا شود.
سباب.
[سَبْ با] (ع ص) بسیار دشنام دهنده. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). -سَبّابُ العَراقیب؛ شمشیر. (اقرب الموارد).
سباب.
[سِ] (اِخ) جایگاهی است در مکه. (معجم البلدان).
سبابجۀ.
[سَ بِ جَ] (اِخ) قومی از سند که در بصره زندانبانی کردندي. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). سبابیج. (ناظم الاطباء).
سبابۀ.
[سَبْ با بَ] (ع اِ) انگشت شهادت. (دهار) (مهذب الاسماء). انگشت دشنام. (زمخشري). انگشتی که پهلوي ابهامست چه هنگام
سب بدان اشارت کنند. (اقرب الموارد). انگشتی که قریب نرانگشت است چون در عربی سَبّ بمعنی دشنام باشد در ایام جاهلیت در
عرب رسم بود که چون کسی را دشنام دادندي بجانب وي به این انگشت اشاره میکردند بهمین جهت این را سبابه گویند. (از
غیاث). - سبابه گزا؛ متعجب و حیران. (ناظم الاطباء).
سبات.
[سُ] (ع اِ) خواب. (اقرب الموارد). خواب سبک و خفی یا ابتداي خواب در سر تا که بدل رسد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب||).
(ص) مرد زیرك. (ناظم الاطباء). زیرك از مردان. (از اقرب الموارد (||). اِ) روزگار. (منتهی الارب). دهر. (اقرب الموارد). زمانه.
(غیاث ||). راحت و آسایش. (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). نام مرضی
است. (غیاث). نام بیماري در سر. (ناظم الاطباء). و در تداول طب عبارتست از سیلان خلط یا بالا رفتن بخار در حواس تصرف کند
و آن دو نوع است آنکه کسالت و کندخاطري و فتور خواب همراه بود و آن سبات نام دارد. (تذکرهء ضریر انطاکی). - ابناسبات؛
شب و روز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سبات سهري.
[سُ تِ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام مرضی است که در اثر بلغم و صفرا عارض شود و آن از سرسام حار و بارد ترکیب می
شود. در این مرض هر گاه بلغم غلبه یابد علائم آن نیز غلبه خواهد یافت آنگاه بیماري را بنام سبات سهري خوانند. رجوع به بحر
صفحه 957
الجواهر و ضریر انطاکی و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
سباج.
[سَبْ با] (ع ص) شبه فروش. (مهذب الاسماء). سبیج فروش. فروشندهء صدفهاي خرد و جز آن. (ناظم الاطباء). سبجه فروش. کلمهء
1) - معرب شبه. ) ( فارسی معرب است. (از اقرب الموارد).( 1
سباح.
[سَبْ با] (ع ص) شناور. (غیاث) (آنندراج). ج، سباحون. (مهذب الاسماء). شناگر : میرود سباح ساکن چون عُمُد اعجمی زد دست
و پا و غرق شد.(مثنوي). چون نئی سباح و نی دریائیی در میفکن خویش از خودرائیی.(مثنوي).
سباح.
[سَ] (اِخ) زمینی است در نزدیکی معدن بنی سلیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
سباحت.
[سِ / سَ حَ] (از ع، مص)شناوري. (غیاث). شناه. شناو کردن : زیرکی آمد سباحت در بحار کم رهد غرقست او پایان کار.(مثنوي).
هر که را قدرت سباحت دست دهد رنج امروز از بهر راحت همهء عمر تحمل باید کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چنانکه می
اندیشیدند آن دریا بر اندازهء سباحت ایشان نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به سباحۀ شود. - اهل سباحت؛ دانا و کارآزموده
در شناوري. (ناظم الاطباء).
سباحۀ.
[سِ حَ] (ع مص) شناوري نمودن. (منتهی الارب). آشنا کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سباحت شود.
سباحی.
[سَبْ با] (حامص) شناگري : هیچ دانی آشنا کردن بگوي گفت نی از من تو سباحی مجوي.(مثنوي). میروم بر وي چنانکه خس رود
نی بسباحی چنانکه کس رود. (مثنوي).
سباخ.
[سِ] (ع اِ) جِ سَبَخۀ. (از اقرب الموارد). رجوع به سبخۀ شود ||. زمین که کشت نشده باشد و آبادان نباشد. (از اقرب الموارد). زمین
هاي شوره ناك. (غیاث اللغات).
سبادح.
[سَ دِ] (ع اِ) کمیِ طعام. گویند: اصبحنا سبادح و لصبیاننا عجاعج من الجوع. (اقرب الموارد).
صفحه 958
سبادرة.
[سَ دِ رَ] (ع ص، اِ) مردم بیکاران و دوست دارندگان بازي و بطالت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سباده.
[سُ دَ / دِ] (اِ) مخفف سنباده و آن سنگی است معروف که از آن فسان سازند و حکاکان نگین انگشتري و امثال آن را بدان تراشند.
(برهان). سنگی که از آن فسان سازند. مخفف سنباده. (رشیدي).
سبار.
[سِ] (اِ) همان سپار است. در لغت فرس سپار ولی در صحاح الفرس سبار آمده است. رجوع به سپار شود.
سبار.
[سِ] (ع اِ) میل جراحت. (مهذب الاسماء). محراف و میلی که در جراحت فرو برند تا غور آن معلوم گردد. ج، سُبُر. (ناظم الاطباء).
آنچه بدان غور جراحت را معلوم دارند. (اقرب الموارد).
سبارس.
[سِ] (اِخ) والی پارس که از بدو سلطنت کوروش به ولایت پارس رسید و کوروش نیز خواهر خود را بدو داد. (از ایران باستان ص
.(285
سبارو.
[سَ] (اِ) کبوتر. (رشیدي) : سبارو گرچه اوج چرخ گیرد کجا گردد رها از مخلب باز( 1). قطران (از رشیدي). رجوع به سباروك و
سپاروك شود. ( 1) - این بیت در دیوان چاپ شدهء قطران دیده نشد.
سباروك.
[سَ] (اِ) کبوتر و بعربی حمام خوانند. (برهان). رجوع به سبارو و سپاروك شود.
سباره.
[سَ رَ / رِ] (اِ) سنگی که از آن فسان سازند. (ناظم الاطباء). رجوع به سباده و سنباده شود.
سباري.
[سِ] (اِ) ساق خوشهء گندم و جو. و به این معنی با باي فارسی نیز آمده است و بعربی جِل خوانند. (برهان) (آنندراج).
سباري.
صفحه 959
[سِ] (اِخ) قریه اي است از قراء بخارا. بدان سبیري نیز گفته میشود. (معجم البلدان).
سباریت.
[سَ] (ع ص، اِ) جِ سبروت و سبریت: ارض سباریت؛ زمین فراخ بی آب و گیاه. (منتهی الارب). جِ سُبروت. (اقرب الموارد).
سباریدن.
_____________[سَ دَ] (مص) شکافته شدن زمین. (ناظم الاطباء).
سبارینا.
(1) .( [سَ] (ع اِ) عشبه. (ناظم الاطباء). دزي گوید: سبارینا( 1)، عشبه، ریشهء گیاهی طبی که در پرو( 2) هست. (دزي ج 1 ص 623
.Salsepareille. (2) - Perou -
سباسب.
[سَ سِ] (اِخ) عیدي است ترسایان را. (مهذب الاسماء). روز عید جاهلیت که یوم السباسب گویند. (آنندراج). ایام سعانین : یحیون
بالریحان یوم السباسب. (نابغه). (از اقرب الموارد). و در سعانین آرد: سعانین عیدي است نصاري را یک هفته پیش از فصح و
مشهور شعانین است و کلمهء عبرانی معرب است. و ابوریحان در الجماهر مصراع اول بیت نابغه را بدینسان آورده: رقاق النعال طیب
حجزاتهم. و گویند سباسب روز شعانین است زیرا نابغه بیت را دربارهء غسانیه سروده که نصرانی بوده اند. رجوع به سعانین و
شعانین و الجماهر بیرونی ص 21 شود (||. ع ص، اِ) کشور خراب و ویران. (ناظم الاطباء): ارض سباسب( 1)؛ یعنی سبسب (فلات یا
سرزمین هموار دور). از باب جامهء کهنه گویی هر جزء از آن را سبسبی کرده اند. بلاد سباسب؛ شهر دور. (از اقرب الموارد)
(منتهی الارب ||). جشن. فتح و نصرت. (ناظم الاطباء). ( 1) - برخی این کلمه را در این معنی بضم سین اول ضبط کرده اند [ سُ
سِ ] . (اقرب الموارد).
سباشی.
[سُ] (ترکی، اِ) نزد ترکان قدیم صاحب جیش. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و در سنگلاخ سوباشی بمعنی داروغه و شحنه آمده است.
سباشی.
[سُ] (اِخ) حاجب سباشی، یکی از حاجبان مورد توجه و مؤثر دستگاه سلطان مسعود غزنوي بوده که در زمان این سلطان سمت
روز یکشنبه دهم صفر، وي را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام و علم و منجوق » حاجبی بزرگ یافت. بیهقی در تاریخ خود آرد
و چون در سال 427 ه . ق. ترکمنان « و طبل و دهل و کاسه و تخته هاي جامه و خریطه هاي سیم و دیگر چیزها که این شغل را دهند
در نواحی خراسان سر بعصیان برداشته بودند مسعود سرکوبی آنان را خواست و سباشی را بسالاري این لشکر گماشت. بیهقی آرد:
امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیاء و حشم و راي زدند و راي بر آن قرار دادند که حاجب سباشی »
و روز شنبه چهاردهم ربیع الَاخر امیر بر نشست و بصحرا رفت و خواجهء بزرگ و « با ده هزار سوار و پنجهزار پیاده به خراسان رود
صفحه 960
حاجب سباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید و همچنان بوالحسن عراقی و دیگر » ... جملهء اعیان دولت در پیش
مقدمان... حاجب سباشی با لشکري که با وي نامزد بود برفت و کدخدایی لشکروانهاي لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها
در این نبرد حاجب سباشی در خراسان کاري از پیش نبرد تا این که مسعود در بیست و دوم ذي ،« بیافت و بر اثر حاجب برفت
الحجهء سال 428 عازم هندوستان گردید و در غیبت او احوال ري و خراسان پریشان تر گردید و از سباشی بناي بدگویی کردن
گذاشتند چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو می گفتند و امیر از او بدگویی می کرد. چون عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز
مضطر شد و عقیده بر جنگ داشت، تا این که روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب نامه اي از حاجب سباشی بسلطان عرضه کردند که
حاکی از شکست او بود و سلطان سخت تنگدل شد تا این که بدست سلجوقیان گرفتار شد. براي اطلاع بیشتر رجوع به فهرست
تاریخ بیهقی چ فیاض شود.
سباشی تکین.
[سُ تَ] (اِخ) خویش و صاحب جیش ایلک خان که سمت حکومت خراسان را در آن زمان پیدا کرد. (حبیب السیر چ قدیم ص
332 ). سالار ایلک خان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 551 ). رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی شود.
سباصهیب.
[سَ صُ هَ] (اِخ) شهر مشهوري است در ناحیهء یمن و در آنجا دیواري حصین و استوار است. (معجم البلدان).
سباط.
[سُ] (ع اِ) نام ماهی است که برومی سباط گویند و سباط پیش از آذر است. (از منتهی الارب) : دو کانون و دو تشرین و پس آنگه
سباط و آذر و نیسان ایار است. (نصاب الصبیان). فارسی آن شباط است. رجوع به شباط شود.
سباط.
[سَ] (ع اِ) تب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سباطر.
[سُ طِ] (ع ص) دراز. طویل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
سباطۀ.
[سَ طَ] (ع اِمص) فرخارمویی. فرخال مویی. فروهشته مویی. (زمخشري (||). ص، اِ) آنچه سویی افتد هنگام شانه زدن. (اقرب
الموارد (||). اِ مص) فراوانی و فراخی. (ناظم الاطباء): سباطۀ المطر؛ کثرت باران و فراخی آن. (منتهی الارب (||). اِ) خاکروبه.
(دهار) (منتهی الارب). خاك رُفته. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). خاکروبه و زبیل. (ناظم الاطباء ||). موضعی که در آنجا
خاکروبه و زباله ریزند. (اقرب الموارد).
سباع.
صفحه 961
[سِ] (ع مص) فخر کردن بکثرت جماع. (معجم متن اللغۀ). فخر نمودن بکثرت جماع. (منتهی الارب ||). فحش گفتن و بدیگر
دشنام دادن. (معجم متن اللغۀ) (منتهی الارب (||). اِ) جماع. (معجم متن اللغۀ) (منتهی الارب).
سباع.
[سِ] (ع اِ) درندگان مثل گرگ و شیر. (غیاث). جِ سَبُع. ددان. ددگان. درندگان :نخواست که سباع و وحوش دریابند که او می
بهراسد. (کلیله و دمنه). آب و آتش و دد و سباع و دیگر موذیان در آن اثري ممکن نگردد ضیاع و سباع از خصب آن مراتع
بفراخی رسیده. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سباع.
[سِ] (اِخ) ابن ثابت. از صحابه است. (منتهی الارب).
سباع.
[سِ] (اِخ) ابن زید. از صحابه است. (منتهی الارب).
سباع.
[سِ] (اِخ) ابن عبدالعزي. او را ذکر است در غزوهء احد در حربگاه حمزة بن عبدالمطلب در حدیث جعفربن عمروبن امیه خیري.
(منتهی الارب). از مبارزین مشرکین یوم احد است. (حبیب السیر). اسم عبدالعزي عمروبن نصلۀ بن غبشان بن سلیم است. رجوع به
امتاع الاسماع ج 1 ص 152 شود.
سباع.
[سِ] (اِخ) ابن عرفطۀ الغفاري. خلیفه و همراه حضرت رسول بود و در مدینه هنگام غزوة دومۀ الجندل. رجوع به حبیب السیر چ 1
449 شود. ،310 ، 130 و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 193 - تهران صص 124
سباعی.
[سُ عی ي] (ع ص نسبی، اِ) نوعی از شعر که هفت مصرع باشد. (آنندراج) (غیاث ||). آنچه داراي هفت رکن باشد. (اقرب
الموارد (||). اِخ) گاهی هفت فلک یا هفت ستاره مراد باشد. (غیاث) (آنندراج (||). ص) شتر بزرگ دراز. (اقرب الموارد)
(آنندراج). -رجل سباعی البدن؛ مرد هفت اندام درست بزرگ هیکل درازبالا. (آنندراج). مرد تمام اندام. (اقرب الموارد||).
مولود که هفت ماهه زاده شده باشد ||. لفظی که بناي آن بر هفت حرف بود. (اقرب الموارد).
سباعی.
[سِ] (ص نسبی) نسبتی است مر بنی سباع را. (الانساب سمعانی).
سباغ.
صفحه 962
[سِ] (اِ) نانخورش و معرب آن صباغ باشد. (برهان) (رشیدي ||). خانه اي که از خشت پوشیده باشد ||. دیوار خشتی. (ناظم
الاطباء).
سباغ.
[سُ] (اِ) نوکرهاي عدالت خانه. (ناظم الاطباء).
سباق.
[سِ] (ع مص) پیشی کردن در دویدن. (اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث). پیشی گرفتن. (دهار) (زوزنی) : و در حلبات فرزانگی و
مضمار مردانگی قصب سباق از اکفا و اقران ربوده. (جهانگشاي جوینی). هین چرا کردي شتاب اندر سباق گفت از افراط مهر و
اشتیاق.(مثنوي (||). اِ) ماقبل الشی ء ||. رباط. (اقرب الموارد ||). نسب و نژاد. (ناظم الاطباء ||). قید. (اقرب الموارد). -سباقا
البازي؛ دو پاي بند باز که از چرم و جز آن باشد. (منتهی الارب). قیداهُ من سیر او غیره. (اقرب الموارد ||). سباق الخیل؛ دواندن
اسب در میدان. (اقرب الموارد).
سباق.
[سَبْ با] (ع ص) سبقت گیرنده. (اقرب الموارد): هو سباق غایات؛ او فراهم آورندهء نیزه هاي سبقت است یعنی بر دیگري سبقت
گیرنده است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). حائز قصبات السبق فی الفضائل و المناقب و المآثر. (اقرب الموارد).
سباق.
[سَ] (اِخ) نام وادي است به دهناء. (معجم البلدان).
سباق بردن.
[سِ بُ دَ] (مص مرکب)پیشی گرفتن. جلو افتادن : اي خداوند خراسان و شهنشاه عراق اي بمردي و بشاهی برده از شاهان سباق.
منوچهري.
سباقۀ.
[سِ قَ] (ع مص) سبق. پیشی گرفتن. (مجمل اللغۀ).
سباك.
[سَبْ با] (ع ص) زرگر. مشتق از سبک، بمعنی زر و سیم گداختن است. (آنندراج) (غیاث). سیم پالاي. (مهذب الاسماء). گدازگر
: سباك ربیع سیم برف در مسام زمین گداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سباکی.
صفحه 963
[سِ کی ي] (ص نسبی) منسوب است به سباکۀ که بطنی است از یحضب. (الانساب سمعانی).
سبال.
[سِ] (ع اِ) جِ سبلۀ. (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث) : به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت بصد کلیچه سبال تو شو که روب
نرفت. عمارهء مروزي. لاف تو ما را بر آتش بر نهاد کآن سبال چرب تو بر کنده باد.مولوي. رجوع به سبلۀ شود.
سبال.
[سِ] (اِخ) جایگاهی است میان بصره و مدینۀ. (معجم البلدان).
سبایا.
[سَ] (ع اِ) جِ سَبیّ، اسیر. (اقرب الموارد).
سبایک.
[سَ يِ] (ع اِ) سبائک. جِ سبیکۀ. رجوع به سبیکه شود.
سبایل.
[سَ يِ] (اِخ) دارالملک قندهار. (برهان).
سبأ.
[سَ بَءْ] (اِخ) نام سورهء سی و چهارم از قرآن، مکیه و آن پنجاه و چهار آیت است،پس از احزاب و پیش از ملائکه. و آن را سبأ
از این جهت خوانده اند که آیهء 15 این آیه است: لقد کان لسبأ فی مسکنهم آیۀ...
سبب.
[سَ بَ] (ع اِ) رسن و هرچه بدان بدیگري پیوسته شود. (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). رسن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص
56 ) : این سبب چه بْوَد بتازي گو رسن اندرین چَهْ این رسن آمد بفن.مولوي. این رسنهاي سبب ها در جهان هان و هان زین چرخ
سرگردان مدان. مولوي ||. علت. (منتهی الارب). جهت. باعث : کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم از آن سبب که به چیزي
همی بپوشم ورد. کسایی. از لب جوي عدوي تو بر آمد ز نخست زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال. فرخی. بازنموده است که
سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است. (تاریخ بیهقی). بدان سبب مردم زبان فرا بوسهل گشادند. (تاریخ بیهقی). بدین سبب
متحیر شدند بی خردان برفت خلق چو پروانه سوي هر نفري. ناصرخسرو. نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه کز جهل می نسب
نشناسند از سبب. ناصرخسرو. سبب این بلند گفتن من دولت توست فکرت من نیست.مسعودسعد. و قوي تر سببی در کارهاي دنیا
مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). و بباید دانست که ایزد تعالی هر کاري را سببی نهاده است. (کلیله و دمنه). شاددلم
زآنکه دل من غمی است کآمدن غم سبب خرمی است.نظامی. سبب چیست کامشب در این کنج غار بنیک اختري رنجه شد
صفحه 964
شهریار.نظامی. رنج را باشد سبب بد کردنی بد ز فعل خود شناس از بخت نی.مولوي. با توکل از سبب غافل مشو رمز الکاسب
حبیب اللَّه شنو.مولوي. موجب درجات این چیست و سبب درکات آن چه؟ (گلستان سعدي). و آن را هیچ منفذي و مجري نبوده
است سبب آنکه گرد بر گرد آن کوهها بوده اند. (تاریخ قم ص 73 ). بمیراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته سبب آنکه رکن
الدوله رضی الله که پدر اوست کسی است که ... (تاریخ قم ص 7 ||). مایه. (تفلیسی ||). پیوند. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغۀ)
(ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 56 (||). ص) اسب بسیاررو. (مهذب الاسماء (||). اِ) (اصطلاح فقه اسلامی و حقوق جدید
ایران) در مبحث خسارت کسی را گویند که موجب ایراد خسارت بغیر شود ولی عمل او بتنهایی کافی براي ایراد خسارت نباشد
بلکه شخص دیگري باید نقشه و ارادهء او را بانجام برساند. در حقیقت باید گفت که سبب، پاره اي از اجزاء علت تامه را ایجاد می
مینامند) جزء اخیر علت تامه را بوجود می آورد (||. اصطلاح وراثت) عبارتست از « مباشر » کند و شخص دیگر (که اصطلاحاً او را
اتصال وارث بمورث، بیکی از دو راه: 1 - بوسیلهء رابطهء زناشوئی 2 - بوسیلهء ولاء که در مقابل نسب است و قرابتی را ایجاد
میکند که قرابت آن را سببی میگویند. (از فرهنگ حقوقی جعفري لنگرودي (||). اصطلاح اصول) چیزي است که طریقهء رسیدن
بحکم غیر مؤثر در آن باشد. (تعریفات کشاف اصطلاحات الفنون). و آن دو قسم است، سبب تام و سبب غیر تام: 1 - سبب تام
آنست که ایجاد می شود مسبب بوجود او فقط 2 - سبب غیر تام، آن است که متوقف می شود بوجود مسبب علیه، لکن ایجاد
نمیشود مسبب بوجود آن فقط. (کشاف اصطلاحات الفنون (||). اصطلاح عروض) از ارکان عروض و آن را دو نوع نهاده اند،
خفیف و ثقیل: 1 - سبب خفیف، یک متحرك و یک ساکن است چنانکه نم و دم و آن را از بهر آن خفیف خواندند که سبک در
لفظ آید و آلت نطق از تلفظ آن زود فارغ شود. 2 - سبب ثقیل، دو متحرك متوالی است که با آن هیچ ساکن ملفوظ نگردد
چنانکه همه و رمه که حرف ها در این کلمات ملفوظ نیست و آن را از بهر آن ثقیل خواندند که دو متحرك متوالی در لفظ گران
3 - سبب متوسط، یک متحرك و دو ساکن آورده اند چنانکه کار و یار. .( تر از یک متحرك و ساکنی آید. (المعجم ص 25
1 (||). اصطلاح پزشکی قدیم) عبارتست از سبب فاعل در بدن انسان براي وجود افعال یا )( (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 29
حفظ افعال چون غذا و دواء و حرارت و برودت. (از کشاف اصطلاحات الفنون (||). اصطلاح فلسفه) هر چه لابدفیه باشد در وجود
چیزي اعم از این که داخل در حقیقت آن باشد و آن ماده و صورت است یا خارج از حقیقت باشد و آن فاعل و غایت است. رجوع
به کشاف اصطلاحات الفنون شود. در اصطلاح حکما چیزي را گویند که موجود باشد فی نفسه و حاصل شود از آن وجود دیگري
یعنی چیزي که وسیلهء حصول چیزي باشد. (آنندراج). رجوع به علت شود. ( 1) - البتّه شمس قیس، خود معتقد بوجود قسم سوم
و این شخص نه بر کیفیّت » : نقل کرده و پس از آن گفته است « یکی از ثقلاء عروضیان عجم » (سبب متوسّط) نیست و آن را از قول
.( ص 29 ) «... ترکیب افاعیل عروضی واقف بوده است نه از دقایق علم تقطیع خبر داشته
سبب دعوي.
[سَ بَ بِ دَعْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح حقوق) حقی که مورد دعوي قرار گرفته منشئی دارد که اصطلاحاً آن منشأ را
گویند. (از فرهنگ حقوقی لنگرودي). « سبب دعوي »
سبب ساختن.
[سَ بَ تَ] (مص مرکب)تسبیب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقییض. (ترجمان القرآن). آماده کردن سبب. رجوع به
سبب و سبب سازي شود.
صفحه 965
سبب ساز.
[سَ بَ] (نف مرکب) سازندهء سبب. ایجاد کنندهء سبب (||. اِخ) باریتعالی. مسبب الاسباب.
سبب سازي.
[سَ بَ] (حامص مرکب)عمل سبب ساز. وسیله سازي : از سبب سازیش من سودائیم وز سبب سوزیش سوفسطائیم.مولوي. در سبب
سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم.مولوي. رجوع به سبب شود.
سبب سوزي.
[سَ بَ] (حامص مرکب)نابود کردن سبب. از میان بردن سبب : از سبب سازیش من سودائیم وز سبب سوزیش سوفسطائیم.مولوي.
در سبب سازیش سرگردان شدم وز سبب سوزیش هم حیران شدم.مولوي.
سببۀ.
[سُ بَ بَ] (ع ص، اِ) آنکه مردم را دشنام بسیار دهد. (منتهی الارب). دشنام دهنده. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
سببی.
[سَ بَ بی] (ص نسبی) منسوب به سبب. آنچه به اسباب پدید آید. -قرابت سببی؛ مقابل قرابت نسبی. قرابتی که از ولاء حاصل
شود. رجوع به قرابت شود.
سبت.
[سَ] (ع مص) استراحت. آسایش. (منتهی الارب). فروخفتن. (زوزنی) (دهار ||). بریدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). قیام
کردن. (دهار ||). سر ستردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). موي تراشیدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). موي
گشاده رها کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). بشتاب رفتن. (تاج المصادر بیهقی ||). گردن زدن. (منتهی الارب) (تاج
المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (دهار ||). سرگردان شدن. (اقرب الموارد (||). اِمص) سرگشتگی و بیهوشی. (منتهی الارب||).
(مص) شنبهی کردن جهودان. (منتهی الارب). شنبه کردن. (زوزنی) (اقرب الموارد ||). به شنبه درآمدن. (اقرب الموارد (||). اِ)
شنبه. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل ص 56 ) (منتهی الارب). سبت و سبوت جمع آن است، اسم. آن روزي است که
اصحاب یهود از تمامی اعمال خود دست کشیده استراحت میکردند. (قاموس کتاب مقدس) : انما جعل السبت علی الذین اختلفوا
16 ). اصحاب یهود. یاران روز شنبه : نقض عهد و توبهء اصحاب سبت موجب مسخ آمد و اهلاك و کبت.(مثنوي). / فیه. (قرآن 124
رجوع به اصحاب سبت شود ||. روزگار. (منتهی الارب) (دهار). دهر. (اقرب الموارد ||). نوعی از رفتار شتر. (منتهی الارب). رفتن
اسب و شتر را گفته اند، آن عَنَق است. (اقرب الموارد (||). ص، اِ) اسب نیکورو. (منتهی الارب). الفرس الجواد. (اقرب الموارد||).
کودك سخت بدن دلاور. (منتهی الارب). کودك شوخ روي. (اقرب الموارد ||). مرد بسیارخواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
||مرد زیرك. (منتهی الارب ||). زمانهء دراز، یقال: اقمت عنده سبتاً؛ اي برهۀ. (منتهی الارب).
سبت.
صفحه 966
106 و 199 شود. ، [سِ] (اِخ) یکی از نامهاي خورشید است. رجوع به ماللهند ص 105
سبت.
[سِ] (اِ) سبزه اي که تنه ندارد و آن را چاروا خوردش و بتازي آن را رطب خوانند. (آنندراج) (از هفت قلزم)( 1 (||). ع اِ) چرمهاي
- ( گاو به قرظ پیراسته. (منتهی الارب). پوست گاو و هر پوست دیگر دباغی شده که براي آن مویی نباشد. (اقرب الموارد). ( 1
محتمل است از کلمهء اسپست باشد.
سبت.
[سِ بِ] (ع اِ) نام گیاهی است که آن را شبت و شِوِد و سبط خوانند. (المعرب جوالیقی ص 209 ). و رجوع به نشوءاللغۀ ص 220
شود. شوت. (مهذب الاسماء). رجوع به شبت و شِوِد و سبط شود.
سبت.
[سُ / سَ] (ع اِ) گیاهیست که بگیاه خطمی ماند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سبت.
[سَ] (اِخ) جایگاهی است بین طبریه و رمله نزدیکی عقبه و طبریه. (معجم البلدان).
سبت.
[سِ] (اِخ) نهر السبت. نهري است در زمین اندلس و آن را بدین جهت نهر السبت خوانند که جز در روز شنبه گذار ندهد و بر
.( کنارش مردي از مس ساخته بر سینه اش نوشته که اینجا گذار مکنید والا امکان رجوع نباشد. (نزهۀ القلوب ص 289
سبتا.
.( [سَ] (اِخ) از جملهء ارباب منازل قمر. (ماللهند ص 262
سبتاء .
[سَ] (ع اِ) دشت. صحرا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب (||). ص) گسترده گوش در درازي یا کوچکی. (اقرب الموارد).
سبتامبر.
[سِ] (فرانسوي، اِ) رجوع به سپتامبر شود.
سبتان.
[سَ] (ع ص) احمق. (اقرب الموارد).
صفحه 967
[سَ] (ع ص) احمق. (اقرب الموارد).
سبتاي بهادر.
[سُ بُ بَ دُ] (اِخ)( 1) از اعیان امراء چنگیزخان که بایمه نوین بتعاقب سلطان محمد خوارزمشاه مأمور شدند. رجوع به تاریخ مغول
،120 ،117 ،115 ،112 ،92 ، 153 و رجوع به تاریخ جهانگشا ج 1 ص 79 ،148 ،147 ،69 ،55 ،52 ،50 ،48 ،39 ،37 ،36 ، ص 28
224 و ج 2 ص 111 و 199 شود : وزین رو بقزوین سبتاي بجنگ در آمد بکردار غران پلنگ. ؟ (از سعدي ،212 ،150 ،136 ،135
.( تاجامی ص 118 ). لشکر عشق ترا پاي من آوردم و بس همچو در جنگ براق از همه میران سبتاي. ؟ (از سعدي تا جامی ص 29
.( 1) - سبتاي یا سودَه یا سُبَداي یا سُبُطی یا سوبداي. (ذیل تاریخ مغول ص 39 )
سبت رشین.
.( [سَ تَ رَ] (اِخ) نام بنات النعش است در منترات. (تحقیق ماللهند ص 197
سبتل.
[سُ تُ] (ع اِ) دانه اي است از دانه هاي تره. (منتهی الارب).
سبتمبر.
[سِ تَ بِ] (معرب، اِ) سپتامبر: استهل هلاله [ هلال جمادي الاَخر ] لیلۀ الاحد التاسع من شهر سبتمبر العجمی. (ابن جبیر). لیلۀ
الاربعاء و الحادي و العشرون من شهر سبتمبر. (رحلهء ابن جبیر). رجوع به سپتامبر شود.
سبتنبر.
[سِ تَمْ بِ] (معرب، اِ) سپتامبر. سبتمبر: و ذلک انه یخرج بین تضاعیف الورق فی شهر سبتنبر. (ابن البیطار در شرح کلمهء خیارشنبر).
سبتۀ.
[سَ تَ] (ع اِ) بز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). گلهء بز. (ناظم الاطباء ||). زمانهء دراز. (منتهی الارب) (آنندراج)
(اقرب الموارد).
سبتۀ.
[سَ تَ] (اِخ) شهر مشهوري است از شهرهاي مرکزي بلاد مغرب. لنگرگاهش بهترین لنگرگاهی است در ساحل درکه در یک
قطعهء خاکی واقع شده و در مقابل جزیرهء اندلس است. در طرف گذرگاه واقع شده و نهر مستحکم و استواري است مانند مهدیه
که در افریقا واقع شده است. (معجم البلدان). شهري است در مراکش. (ابن بطوطه). شهري است نزدیک جبل الطارق. (ابن جبیر).
شهر معروف سبتۀ واقع بر ساحل جنوبی مدیترانه محاذي جبل الطارق که بر ساحل شمالی تنگهء معروف بهمین نام است واقع شده
،185 ،184 ،157 ،81 ،68 ،67 ،65 ،64 ،63 ،56 ،54 ،33 ، است. (حاشیهء شدالازار ص 474 ). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 25
328 شود. ،319 ،317 ،314 ،155 ،90 ،36 ، 453 و ج 2 ص 25 ،242 ،219 ،218 ،200
صفحه 968
سبتی.
[سَ تی ي] (ص نسبی) منسوب است به سبتۀ که شهري است از بلاد عدوه. (سمعانی).
سبتی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب به سبت، روز اول هفته. انتساب بسبت است که روز اول هفته باشد. (الانساب سمعانی).
سبتی.
[سَ] (اِخ) احمدبن هارون الرشید. رجوع به احمدبن هارون... شود.
سبتی.
[سَ] (اِخ) عبدالرحمان مکنی به ابوبکر. او راست: شرح الرحبیۀ که در حاشیهء فتح القریب المجیب بشرح کتاب الترتیب طبع شده
است. (معجم المطبوعات).
سبتی.
[سَ] (اِخ) علی بن خلیل مکنی به ابوالحسن. مردي عارف و گمنام بوده، امام غزالی در سبتۀ او را دیده و با او گفتگو کرده است.
.( (غزالی نامه ص 232
سبتی.
[سَ] (اِخ) علی بن یقظان. طبیب و شاعر و ادیب معروف که اصل او از سبتۀ است ولی بعضی او را بمصر نسبت دهند. او به سال
544 ه . ق. بمصر و از آنجا به یمن رفت سپس به عراق رفت. او راست قصیده اي در مدح جمال الدین ابی جعفر محمد بن علی بن
ابی منصور اصفهانی بموصل با این مطلع: أ اِخواننا ماحلت عن کرم العهد فیالیت شعري هل تَغَیَّرْتُمُ بعدي. (تاریخ الحکماء قفطی
.(240 - صص 239
سبتی.
[سَ] (اِخ) یوسف بن یحیی بن اسحاق سبتی مغربی. طبیبی از اهل فأس. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 392 و رجوع به یوسف
بن یحیی شود.
سبتیۀ.
[سِ تی يَ] (ع ص نسبی) نعال سبتیۀ؛ کفشهاي از پوست گاو ساخته شده. (ناظم الاطباء). نعال از سبت ساخته. (منتهی الارب)
(آنندراج). و رجوع به سِبت شود: هو یحذي النعال السبیۀ؛ یعنی کفشهایی که مویهاي پوست آن بد باغی تراشیده و در نتیجه نرم
شده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به سبتۀ شود.
صفحه 969
سبج.
[سَ بَ] (معرب، اِ) معرب شبه است و آن سنگی باشد سیاه و نرم که از آن نگین انگشتري و چیزهاي دیگر سازند. گویند سرمه
کشیدن از میلی که شبه باشد روشنایی چشم را زیاده کند و هر که با خود دارد از چشم زخم ایمن گردد. (مهذب الاسماء) (برهان)
(آنندراج). شبه. (دهار). لیث گوید مهرهء سیاهست و ازهري گوید آن معرب شبه است و ابوریحان گوید معادن آن در نواحی
طوس بود و آن سنگیست در نهایت سیاهی و جرم او درخشان بود و وزن او سبک بود و در غایت صقاله بود و بواسطهء آتش دُرد
گیرد. و ابوریحان گوید چنین شنیدم که چون جرم او در معدن بواسطهء مرور ایام سنگ شده در مثال آن می باشد چنانکه در
بعضی از جبال فرغانه سنگیست که جوهر نفط بر او غالبست و عادت ساکنان آن ناحیه چنان که او را در تنور بعوض هیمه بسوزند و
خاکستر آن بعوض اشنان بکار برند و در فرغانه معادن مختلف بود چون زفت و قیر و نفط و موم سیاه که او را در آن موضع چراغ
سنگ گویند. نوشادر و مس و سرب و سیماب و زر و نقره و پیروزه نیز در آن موضع بود. (از ترجمهء صیدنه). سنگی است کوهی
که از جیوهء پست اندك و کبریت بسیار بدست آید و بجز در هند نخست شناخته نشده بود آنگاه بسال 950 ه . ق. در برخی از
جبال شام معدنی از آن پدید آمد که آن را نیکو یافتم و بهترین سبج صیقلی سیاه براق و سبک است و آن در دوم سرد یا در اول
گرم و در سوم خشک است، هر گاه آن را بنوشند خفقان را باز دارد و سده ها را بگشاید... (از تذکرهء داود ضریر انطاکی).
صاحب جامع گوید سنگی است سیاه و براق که از هندوستان بود و صاحب منهاج گوید آن چیزي است بلکه سنگیست مانند کهربا
لیکن سیاه و براق بود. مؤلف صاحب اختیارت بدیعی گوید دو نوع است یک نوع از دربند قبچاق آورند و آن آبی است که بمرور
ایام منجمد گردد و سبج میشود بتأثیر شدت هوا و یک نوع از ختلان آورند و آن کافی بود و بهترین آن دربندي بود و بپارسی شبه
گویند و بشیرازي شوق خوانند و طبیعت او سرد و خشک بود. (از اختیارات بدیعی). آن را بفارسی شبه و شبق گویند. رجوع به
تحفهء حکیم مؤمن و رجوع به الجماهر بیرونی ص 119 شود.
سبج اسمور.
[سَ بَ جِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نامی است که فارسیان به یاقوت داده اند، زیرا دفع کنندهء طاعون است. رجوع به الجماهر
بیرونی ص 33 شود.
سبجۀ.
[سُ جَ] (ع اِ) گلیم سیاه. (مهذب الاسماء). جامهء اسود. ج، سُبَج. (از اقرب الموارد ||). شاماکچه که پیراهن بی آستین باشد.
(آنندراج). شبی زن( 1). (مهذب الاسماء ||). سبجۀ القمیص؛ تریز پیراهن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد ||). بقیر.
(اقرب الموارد). رجوع به بقیر شود. ( 1) - در متن چنین است و ظاهراً محرف شبیزه یا کلمه اي نظیر آن است. معین در حاشیهء
برهان ذیل شبی نوشته: معرب آن سبجه و سبیجه است. رجوع به برهان ذیل کلمهء شبی شود.
سبح.
[سَ] (ع مص) شناوري نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). شنا کردن. سباحۀ. (از اقرب الموارد). رجوع به سباحت شود ||. تصرف
کردن در معاش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تصرف کردن در معیشت. (ترجمان تهذیب عادل ص 56 ) (تاج
المصادر بیهقی) (زوزنی (||). اِمص) آرامش (||. مص) زمین کندن ||. بسیار گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). سبح در کلام؛
صفحه 970
فزون گفتن ||. خواب و آرامش و آرمیدن. (منتهی الارب). خوابیدن و آرمیدن. (از اقرب الموارد ||). آمدن و رفتن و برگردیدن و
پراکنده شدن در زمین. (منتهی الارب): سبح قوم؛ برگردیدن و آمدن و رفتن ایشان و پراکنده گشتن آنان در زمین. (منتهی الارب).
||دور رفتن. (منتهی الارب). دور رفتن در سیر. (از اقرب الموارد).
سبحاء .
[سُ بَ] (ع ص) جِ سبوح، شناور. (منتهی الارب). رجوع به سبوح شود (||. اِ) نوعی از رفتار اسب. (منتهی الارب) (آنندراج). و در
کلیات آمده است که سبح گذشتن سریع در آب و هواست و بطور استعاره کلمه را در گذشتن ستارگان و دویدن اسب و بسرعت
رفتن در کار نیز آورند. (از اقرب الموارد).
سبحاء .
[سُ بَ] (اِخ) نام اسب ربیعۀ بن جشم. (منتهی الارب).
سبحات.
[سُ بُ] (ع اِ) جایهاي سجود. (منتهی الارب). مواضع سجود. (از منتهی الارب). - سبحات وجه الله؛ انوار اوست و جلالت وي تعالی
شأنه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) : لو کشفت عن وجهه لاحرقت سبحات وجهه ما ادرك بصره. (حکمت اشراق
ص 163 ). پروانه کیست تا متعلق شود بشمع هم تا بسوزدش سبحات جمال دوست. سعدي (خواتیم).
سبحان.
[سُ] (ع مص) پاك کردن خدا را از بدي. (غیاث). سبحان الله گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به سبحان الله شود.
سبحان.
[سُ] (ع ص) پاك و منزه. مقدس : کجا ز عیب ملوك زمانه یاد کنند بري بود ز نقایص چو خالق سبحان.فرخی. زآن روز که جز
خداي سبحان را بر کس نرود ز خلق سلطانی.ناصرخسرو. و گویند سبحانک ما عبدناك حق عبادتک؛ بار خدایا تو را بسزاواري
نمی پرستیم. (قصص الانبیاء ص 6). سبحان من الف بین الثلج و النار؛ پاکا خداوندي که سازگاري داد میان برف و آتش. (قصص
الانبیاء (||). اِخ) خداوند. الله. باریتعالی : وقت زلت بترس از سلطان وقت عصیان نترس از سبحان.سنائی. توان در بلاغت بسحبان
رسید نه در کنه بیچون سبحان رسید.سعدي.
سبحان.
[سُ] (ع مص)( 1) دوري و پاکیست مر خداي را از زن و فرزند، منصوب علی المصدریۀ کأنّه قال اُبَرِّي ءُ الله من السوء براءة، او معناه
السرعۀ الیه و الخفۀ فی طاعته او السرعۀ الی هذه اللفظۀ. (منتهی الارب). بپاکی یاد کردن الله تعالی را. (غیاث) : سبحان الله الذي
لایموت ابداً. (تاریخ بیهقی (||). صوت) در تعجب گویند: سبحان من کذا و لم ینون لانه عندهم معرفه و فیه شبه التأنیث. (از منتهی
الارب). سبحان من کذا؛ تعجب است و آن بر معنی اضافه است یعنی سبحان الله. اعشی گفت : سبحان من علقمه الفاجر. حجاج
صفحه 971
پرسید که این عجوز چه میکند؟ گفتار و صبوري وي باز نمودند گفت سبحان الله العظیم! (تاریخ بیهقی). غزنین از وي نمی ستانند
سبحان الله. (تاریخ بیهقی). سبحان اللَّه جهان یعنی چون شد دیگرگون باغ و راغ دیگرگون شد. منوچهري. سبحان اللَّه فراخ چون
چه چون رخصت هاي بوحنیفه.سنایی. سبحان اللَّه مرا نگوید کس تا من چه سزاي بند سلطانم.مسعودسعد. سبحان الله با هزارپایی
آرند : اي سبحان الله! ندانی که مرغان دروغ نگویند. (سندبادنامه « اي» که داشت چون اجلش فرا رسید... (گلستان سعدي). و گاه با
ص 99 ). - سبحانه و تعالی؛ پاك و منزه خداي بزرگ :مجموع روزگار خود برضاي حق سبحانه و تعالی گذرانیده. (تاریخ قم ص
7). حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا... کافی الکفاة. (تاریخ قم ص 4). رعایت رضاي ایزد سبحانه و تعالی و تحري مرضات او
در... بوده است. (سندبادنامه ص 217 ). حق سبحانه و تعالی فرماید. (گلستان سعدي ||). انت اعلم بما فی سبحانک؛ یعنی به آنچه
در نفس تست. (از اقرب الموارد ||). سبحانی ما اعظم شأنی؛ شطحی است منسوب بجنید : بیش از این گر دو حرف برخوانی
ترسمت برجهی که سبحانی. (خط مؤلف بدون ذکر نام شاعر). ( 1) - در فارسی این کلمه جزو صوت تعجب و تحسر است.
سبحان.
.( [سَ] (اِخ) بطنی از قبیلهء جنب. (از صبح الاعشی ج 1 ص 326
سبحان قلی.
1114 ه . ق.) و او پیش از رسیدن به امارت حکومت بلخ داشت. (طبقات - [سُ قُ] (اِخ) ششمین از امراي جانی یا هشترخانی ( 1091
.( سلاطین لین پول ص 242
سبحل.
[سِ بَ] (ع اِ) سوسمار. (منتهی الارب). سوسمار ضخیم. (از اقرب الموارد (||). ص، اِ) شتر بزرگ ||. خیک ضخیم. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد ||). دختر فربه. (منتهی الارب ||). جاریۀ. (اقرب الموارد).
سبحل آباد.
.( [] (اِخ) سه فرسخ و نیم کمتر میانهء جنوب و شرق گاوکانست. (فارسنامهء ناصري ص 258
سبحلل.
[سَ بَ لَ] (ع اِ) دختر. (منتهی الارب). سِبَحْل. (اقرب الموارد ||). خیک ضخیم. (منتهی الارب). سبحل. [ سِ بَ ] . (اقرب
الموارد). و رجوع به سبحل شود.
سبحلۀ.
[سَ حَ لَ] (ع مص) سبحان الله گفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سبحۀ.
صفحه 972
[سَ حَ] (ع اِ) یکی سَبْح. رجوع به سبح شود ||. جامهء چرمین. جامه هائی از پوست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سبحۀ.
[سُ حَ] (ع اِ) دعا. گویند: قضیت سبحتی.( 1) (اقرب الموارد). دعا و ذکر. (منتهی الارب ||). نماز تطوع یعنی نافله، زیرا نمازگزار
در آن تسبیح گو است. (از اقرب الموارد). نماز نفل، یقال: قضیت سبحتی؛ اي تطوعی. (منتهی الارب ||). مهرهء تسبیح. (منتهی
الارب) (دهار). ج، سبح. رشته اي از گلوله هاي خرد از گل پخته و ناپخته یا سنگ رنگین و یا بلور و یا یسر یا یشب و جز آن که با
آن شمار اذکار و اوراد نگاه دارند. در تداول فارسی بدان تسبیح نیز گویند : ور بدست جاهل بی باك باشد یک زمان دفتر
بیهودگی و سبحهء علبا شود. ناصرخسرو. دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
خاقانی. حریف صبوحم نه سَبّوح خوانم که از سبحهء پارسا میگریزم.خاقانی. عاشق برغم سبحهّ زاهد کند صبوح بس جرعه هم
بزاهد قرا برافکند.خاقانی. کو ره پیغمبر و اصحاب او کو نماز و سبحه و آداب او.مولوي. ( 1) - در منتهی الارب این شاهد براي
معنی نماز آمده است.
سبحۀ.
[سَ حَ] (ع اِ) (اصطلاح صوفیه) تاریکی است که حق عز اسمه عالم و عالمیان را در آن آفرید. سپس رشحه اي از نور خود بر
عالمیان پاشید پس هر که را از آن نور بهره اي رسید، هدایت یافت و هر کس از آن بی بهره ماند گمراه و سرگردان ماند. رجوع به
کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات شود.
سبحۀ.
[سَ حَ] (اِخ) اسب جعفربن ابی طالب رضی الله عنه. (منتهی الارب). و نام اسب نبی صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب).
سبحه دار.
[سُ حَ / حِ] (نف مرکب) ذاکر. (شرفنامهء منیري). عابد و متذکر. (ناظم الاطباء ||). مستغفر. (شرفنامهء منیري).
سبحه سنج.
[سُ حَ / حِ سَ] (نف مرکب)تسبیح خوان. (آنندراج).
سبحه گردان.
[سُ حَ / حِ گَ] (نف مرکب) گردانندهء دانه هاي تسبیح. تسبیح گرداننده : این یکی پیر تنگ میدانی است وآن دگر زال سبحه
گردانیست.سنایی.
سبخ.
[سَ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب). تباعد. (اقرب الموارد ||). خواب سخت. (منتهی الارب). سخت خوابیدن. (اقرب
صفحه 973
الموارد ||). فراغ. (منتهی الارب). فارغ بودن. (اقرب الموارد).
سبخ.
[سَ بَ] (ع مص) سبخ زمین؛ بایر بودن آن. آباد نبودن زمین. (از اقرب الموارد).
سبخ.
[سِ بَ] (اِ) نمک را گویند مطلقاً خواه در آدم باشد و خواه در طعام. (برهان) (آنندراج).
سبخ.
.( [سَ بَ] (اِخ) سه فرسخ میانهء جنوب و مشرق کنگان است. (فارسنامهء ناصري ص 261
سبخت.
[سِ بُ] (اِ) سه نجات داد، یعنی گفتار نیک و رفتار نیک و پنداشت نیک. (یادداشت بخط مؤلف).
سبخت.
[سُبْ بَ] (اِخ) لقب ابی عبیده. (منتهی الارب).
سبخت.
[سِ بُ] (اِخ) نام پدر ابی بکر یوسف بن دیزویهء دینوري ملقب به سقلاب.
سبختی.
[سَ بُ] (ص نسبی) منسوب است به سبخت که انتساب خانوادگی است. (الانساب سمعانی). نسبتی است به سبخت و او جد ابی
بکر محمد بن یوسف بن دیزویۀ بن سبخت الدینوري السبختی معروف بسقلاب است. (لباب الانساب).
سبخداب.
.( [سُ بُ] (اِ) زهدان. رحم. (اشتنگاس) (شعوري ج 2 ورق 100
سبخۀ.
[سَ بِ خَ] (ع اِ) سَبْخَۀ سَبَخۀ. زمین شوره ناك. ج، سباخ. (منتهی الارب). شوره زار. شورستان. (مهذب الاسماء ||). جامهء غوك
یا چیزي است دیگر که بجامهء غوك ماند. (منتهی الارب).
سبخۀ.
صفحه 974
[سَبْ بَ خَ] (اِخ) موضعی است ببصره. (منتهی الارب) (معجم البلدان). منطقه اي است نزدیک بصره مقر صاحب رنج. (ابن اثیر ج
.( 7 ص 58
سبخۀ.
[سَبْ بَ خَ] (اِخ) از قراء بحرین است. (معجم البلدان).
سبخی.
[سَ] (ص نسبی، اِ) قسمی نمک. (دمشقی).
سبخی.
[سَ بَ] (ص نسبی) منسوب است بسبخ که شوره زار را گویند. (الانساب سمعانی).
سبخی.
.( [سَ بَ] (ص نسبی) نسبت است مر ابویعقوب فرقدبن یعقوب السبخی العابد از اهل ارمینیه. (لباب الانساب ص 528
سبد.
ظرفی که از .« معجمیات عربیۀ سامیه 222 » 1) و کلمه از فارسی است )« سفطا » سریانی ،« سفط » و « سبذه » [سَ بَ] (اِ) سبت. معرب آن
چوب یا از نی یا امثال آن سازند براي حمل میوه و اشیاء دیگر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ظرفی باشد که چوبهاي باریک و نیز
طبقی که در آن میوه و گل گذارند و آن را تفت هم میگویند. (آنندراج) : چو هر دو تهی می برآیند از آب چه عیب آورد مر سبد
.safata - ( را سبد.ناصرخسرو. چو سیب رخ نهم بر دست شاهان سبد واپس برد سیب سپاهان.نظامی. ( 1
سبد.
[سَ بَ] (ع اِ) اندك: ما له سبد و لا لبد؛ یعنی نه کم دارد و نه زائد، و قیل السبد من الشعر و اللبد من الصوف. (منتهی الارب).
سبد.
[سَ] (ع مص) موي ستردن. (منتهی الارب).
سبد.
[سَ بِ] (ع اِ) باقی گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سبد.
[سُ بَ] (ع اِ) موي زهار. (منتهی الارب ||). جامه اي است که بدان حوض را بند کنند تا آب مکدر نگذرد. (از اقرب الموارد)
صفحه 975
(منتهی الارب ||). مرغیست نرم پر که اگر دو قطرهء آب بر پر آن افتد روان گردد. ج، سِبْدان. (منتهی الارب (||). ص) شوم.
(منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سبد.
[سِ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب). ذئب. (اقرب الموارد ||). بلا: هو سِبْدُ اسباد؛ یعنی او بسیار حیله کرد و بد بلا است در دزدي.
(منتهی الارب).
سبد.
[سُ بَ] (اِخ) موضعی است نزدیک مکه. (منتهی الارب). موضعی است. (معجم البلدان) : فبأوطاس فمر فالی بطن نعمان فأکناف
سبد. ابن مناذر (از معجم البلدان).
سبد.
[سُ بَ] (اِخ) نام پسر رزام بن مازن. (منتهی الارب). سبدبن رزام بن مازن بن ثعلبۀ ذبیان فی انساب قیس. (تاج العروس ج 2 ص
.(370
سبدان.
[سِ] (ع اِ) جِ سُبَد. (از ناظم الاطباء).
سبدباف.
[سَ بَ] (نف مرکب) آنکه سبد بافد. بافنده سبد. سبدساز.
سبدبافی.
[سَ بَ] (حامص مرکب) عمل سبدباف. کار سبد بافتن (||. اِ مرکب) دکان یا محل سبدبافی.
سبدچین.
[سَ بَ] (اِ مرکب) بمعنی پساچین و آن بقیه و تتمهء میوه و انگوري بود که در آخرهاي فصل میوه در باغها و درختها بجا مانده
باشد. (برهان) (آنندراج). بقیهء انگور باشد که جاي جاي مانده باشد. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدي). آن باقیات انگور و میوه
که جابجا در باغ مانده باشد. (شرفنامهء منیري) : مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد کند برابر چرخشت خشت بالینا. عمارهء
مروزي. حسود شاه را در باغ امید نمانده ست از ثمر غیر از سبدچین. شمس فخري.
سبدز.
[سَ دَ] (اِ) این کلمه نام سبزي یا گیاهی است که غیرخودرو بوده و در تاریخ قم در دو مورد آمده و مؤلف آن ردیف شنبلیده و
صفحه 976
باشد که گیاهی است که حیوان بیشتر « شبدر، شفدر » کسن که کرسنه و گاودانه باشد آورده و ظاهراً احتمال میرود که مصحف
خورد : شنبلیده و کسن و سبدز در همه رستاقها بهر جریبی نُه درهم و دانگی. (تاریخ قم ص 119 ). شنبلیده و کسن و سبدز در
.( همهء رساتیق نُه درهم. (تاریخ قم ص 112
سبدکش.
[سَ بَ كَ / كِ] (نف مرکب)آنکه سبد حمل کند. حمل کنندهء سبد : سبدهاي انگور سازنده می ز روي سبدکش برآورده
خوي.نظامی.
سبدلو.
[سَ بَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي هفتگانه بخش بانهء شهرستان سقز. این دهستان در شمال خاوري قصبهء بانه واقع شده، راه
شوسهء بانه به سقز از وسط آن میگذرد. محدود است از شمال و شمال خاوري بدهستان میرده از بخش مرکزي سقز، از جنوب
بدهستان پهلوي دژ، از جنوب باختر بدهستان پشت آربابا، از شمال باختر بدهستان شوي. منطقه اي است کوهستانی جنگلی، هواي
آن سرد و زمستان بسیار سرد و طولانی است. بلندترین قلهء کوه دهستان در شمال باختر گردنهء خان واقع شده و ارتفاع آن از سطح
اقیانوس 2700 متر است. ارتفاع قله در شمال دهستان 2368 و ارتفاع گردنهء خان از سطح دریا 2196 متر است. سرچشمهء
رودخانهء بانه از دره هاي این دهستان سرچشمه می گیرد. محصول عمدهء آن غلات، توتون، محصولات جنگلی از قبیل مازوج،
گزانگبین، کتیرا، زغال چوب است. زبان مادري سکنهء دهستان کردي است. این دهستان از 11 آبادي کوچک تشکیل شده.
.( سکنهء آن 1000 تن است. قراء مهم آن بشرح زیر است: سبدلو، بنه خوي، بلوه، مجسه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سبدلو.
[سَ بَ] (اِخ) مرکز دهستان سبدلو از بخش بانهء شهرستان سقز واقع در 10 هزارگزي شمال خاوري بانه کنار شوسهء بانه به سقز.
هواي آن سرد. داراي 140 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون، کتیرا و شغل اهالی زراعت،
.( زغال فروشی. راه آن اتومبیل رو است و پاسگاه ژاندارمري دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سبدي.
[سَ بَ] (ص نسبی) منسوب به سبد: کلاه سبدي.
سبدي.
.( [سُ بَ] (ص نسبی) منسوب است به سُبَد که بطنی است از قبیس. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب ص 528
سبذان.
.( [] (اِخ) از رستاق طبرش همدان و اصبهان. (تاریخ قم ص 120
سبذمون.
صفحه 977
[سَ ذَ] (اِخ) رجوع به سبذیون و سبذمونی شود.
سبذمونی.
[سَ ذَ] (ص نسبی) منسوب است به سبذمون که در نیمفرسخی بخاراست. (از انساب سمعانی). رجوع به لباب الانساب شود.
سبذن.
.( [] (اِخ) از دیه هاي طبرش. (تاریخ قم ص 139
سبذة.
[سَ بَ ذَ] (معرب، اِ) آوندي است مانند زنبیل. معرب سبد. (منتهی الارب). سبدنان. (دهار).
سبذیون.
[سَ بَ] (اِخ) قریه اي است در نیم فرسخی بخارا. (از معجم البلدان). رجوع به سبذمون شود.
سبر.
[سَ] (ع مص) میل بجراحت فرو بردن تا غور آن معلوم شود. (منتهی الارب). سبر جراحت و جز آن؛ آزمودن غور آن تا مقدار آن
شناخته شود. (از اقرب الموارد ||). آزمودن. (منتهی الارب). تجربه و اختبار. (از اقرب الموارد) : به سبر و امتحان معلوم شود که...
(المعجم (||). اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد ||). گونهء روي. ج، اسبار. (مهذب الاسماء). ماء الوجه. (اقرب
الموارد).
سبر.
[سَ / سِ] (ع اِ) اصل و نهاد چیزي. (منتهی الارب). اصل. (اقرب الموارد ||). رنگ. (منتهی الارب). لون ||. جمال. (اقرب
الموارد). خوبی. (منتهی الارب ||). هیئت نیکو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سبر.
[سُ بَ] (ع اِ) پرنده اي است. (اقرب الموارد). مرغیست. (منتهی الارب).
سبر.
[سِ] (ع اِ) دشمنی. (منتهی الارب). عداوت. (اقرب الموارد ||). شبه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). عار. (منتهی الارب).
سبر.
[سِ] (اِ) نامی است که در طوالش بدرختچهء سیاه تلو دهند. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ص 259 و سیاه تلو شود.
صفحه 978
سبر.
[سَ] (ع اِ) یا سبر و تقسیم. جرجانی آرد: سبر و تقسیم هر دو یکی است و عبارت است از آوردن اوصاف اصل یعنی مقیس علیه و
ابطال بعض آنها تا باقی براي علت تعیین گردد چنانکه گویند علت حدوث در بیت یا تألیف یا امکان است. و دوم بتخلف باطل
است زیرا صفات واجب بالذات ممکن است و حادث نیست پس اول معین شد. (از تعریفات جرجانی). و همو آرد: سبر و تقسیم
حصر اوصاف در اصل و الغاي بعض است تا باقی براي علیت تعیین گردد چنانکه گویند علت حرمت شراب یا مستی است یا بودن
شراب از آب انگور یا مجموع هر دو و جز آب و مستی نمیتوان علیتی یافت بدان طریق که مفید ابطال علت وصف باشد و بنابر این
مستی را براي علت توان تعیین کرد. (از تعریفات جرجانی).
سبر.
[سَبْ بُ] (اِخ) ریگ پشته اي است بین بدر و مدینه. در اینجا پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم غنائم بدر را تقسیم کرده است.
(از معجم البلدان).
سبرات.
[سِ] (ع ص) مرد درویش. (منتهی الارب). گدا و تهیدست و مفلس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
سبران.
[سُ] (اِخ) ناحیه اي است از نواحی بامیان بین بست و کابل. (معجم البلدان).
سبرانیه.
.Sobranie. (2) - Sobranje - ( [سُ يِ] (اِخ)( 1) سبرانژه( 2). نام پارلمان بلغارستان است. (لاروس). ( 1
سبراة.
[سِ] (اِخ) نام آبی است متعلق به تیم الرباب. در ابتدا آن چاه عادیۀ است که به سبر موسوم است. (معجم البلدان).
سبرایم.
[] (اِخ) محل مرتفعی است در زمین مقدس، فیمابین سرحد دمشق و حمات واقع میباشد. (حزقیال 47:16 ) (قاموس کتاب مقدس).
سبراین.
[سِ يِ] (اِخ) اسفراین. شهري است [ بخراسان ] آبادان و بانعمت. (حدود العالم). رجوع به اسفراین شود.
سبرت.
صفحه 979
[سُ رُ] (ع ص) مرد درویش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به سبرات و سبروت شود.
سبرت.
[سَ رَ] (اِخ) بازاري است در طرابلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم البلدان).
سبرجۀ.
[سَ رَ جَ] (ع مص) پوشانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). مشتبه گردانیدن بر کسی کاري را. (از منتهی الارب).
سبردة.
[سَ رَ دَ] (ع مص) ستردن موي کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): سبرد شعره؛ سترد موي او را. (مهذب الاسماء). سبردت
الناقه؛ بچهء بیموي انداخت آن ماده شتر. (منتهی الارب).
سبرنجان.
[سَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع در 12 هزارگزي جنوب نیشابور. هواي آن معتدل
و داراي 268 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سبرنی.
[سُ بُ] (اِخ) شهرکی است بنواحی خوارزم. (معجم البلدان).
سبروت.
[سُ] (ع ص، اِ) زمین خشک بی نبات ||. چیز اندك و حقیر ||. مرد درویش و محتاج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): لان بدا
خلق السربال سبروتا. (حریري) (از اقرب الموارد). رجوع به سبرت شود ||. غلام امرد. ج، سباریت سبار، و این جمع نادر است.
(اقرب الموارد). کودك ساده زنخ. ج، سباریت، سباري. (ناظم الاطباء).
سبر و تقسیم.
[سَ وَ تَ / سَ رُ تَ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به سبر شود.
سبروتۀ.
[سَ تَ] (ع ص، اِ) مؤنث سبروت. رجوع به سبروت شود.
سبرور.
صفحه 980
[سُ] (ع ص، اِ) رجوع به سبروت و نشوء اللغۀ ص 35 شود.
سبروز.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بالاخواف شهرستان تربت حیدریه واقع در 34 هزارگزي شمال باختري رود و 12 هزارگزي
خاور سلامی. هواي آن معتدل و داراي 628 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی
.( زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سبرة.
[سَ رَ] (ع اِ) بامداد خنک. ج، سبرات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). سرماي بامدادي. (مهذب الاسماء).
سبرة.
[سُ رَ] (اِخ) شهري است در آفریقا که عمروبن العاص بعد از طرابلس در سنهء 23 هجري آنجا را فتح کرده است. (معجم البلدان).
سبرة.
[سُ رَ] (اِخ) پدر جارود که یکی از محدثان و علامه هاي اسلامی است. رجوع به کتاب التاج جاحظ ص 193 و جارود شود.
سبرة.
[سَ رَ] (اِخ) ابن سبرة. صحابی است. (منتهی الارب). سبرة بن سبرة الجعفی، صحابی است و عمر بن سعد از او روایت حدیث کرده
.( است. (تاج العروس ج 2 ص 252
سبرة.
[سَ رَ] (اِخ) ابن عمروصحابی است. (منتهی الارب). رجوع به ابوسلیط و امتاع الاسماع ص 439 شود.
سبرة.
[سَ رَ] (اِخ) ابن فاتک. صحابی است. (منتهی الارب). سبرة بن فاتک اسدي. جبرین نضیر و سبربن عبیدالله از او روایت حدیث
.( کرده اند. (تاج العروس ج 2 ص 252
سبرة.
.( [سَ رَ] (اِخ) ابن غاکۀ. صحابی است. (منتهی الارب). سالم بن ابی الجعد از او روایت کرده است. (تاج العروس ج 2 ص 252
سبرة.
[سَ رَ] (اِخ) ابن معبد مکنی به ابوثریه. صحابیست. رجوع به ابوثریه شود.
صفحه 981
سبرة.
[سَ رَ] (اِخ) الجهنی. از صحابه است که در جنگ فتح مکه با پیغمبر بوده است. رجوع به ضحی الاسلام ج 3 ص 257 و سیرة عمر بن
عبدالعزیز ص 23 شود.
سبري.
[سُ رُ] (اِ) در خراسان امروزي بمعنی سیه سینه یعنی باقري قراست.
سبري.
.( [سَ / سُ] (ص نسبی) انتساب اجدادي است. (از انساب سمعانی). نسبت اجدادي است. (لباب الانساب ج 1 ص 529
سبري.
[سَ] (اِخ) ابوبکر سبري بن ابوسبره. تابعی و مفتی مدینه بود. (منتهی الارب). و رجوع به ابوبکر شود.
سبریت.
[سِ] (ع ص) مرد درویش. (منتهی الارب). مسکین محتاج. (اقرب الموارد). مرد درویش و تهیدست و گدا. ج، سباریت. (ناظم
الاطباء). رجوع به سبرت و سبروت شود.
سبریتۀ.
[سِ تَ] (ع ص) مؤنث سبریت. بمعنی زن درویش. (منتهی الارب).
سبریروس.
[سِ] (اِخ) شهري است به اسپانیا. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 342 و اسپانیا شود.
سبریش.
1) [سِ] (اِ) التنصیف؛ بدو نیم کرده و سبریش بر سر افکندن. الاختمار؛ سبریش برافکندن. (تاج المصادر بیهقی). ( 1) - ظ. این )
کلمه سِرَش است مخفف سه رش و آن مقنعه و روپاکی باشد سه گز، چه رش بمعنی گز است (رجوع شود به سرش در برهان
قاطع).
سبریشوع.
[سَ] (اِخ) سبهریشوع( 1). اص چوپان بود ولی در زجر کردن تعصبی فوق العاده داشت و در سال 596 م. بزمان خسرو دوم (پادشاه
ساسانی) بمقام جاثلیقی رسید و بجاي یشوع یبه بمقام جاثلیقی (کاتولیکی) نصب گردید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان تألیف
.Sabheriche - ( کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی ص 467 و مابعد و ص 511 شود. ( 1
صفحه 982
سبرینۀ.
[سِ نَ] (اِخ) شهري است بمصر و آن را اسبریمنه نیز گفته اند. (معجم البلدان).
سبز.
،(4)« سوز » 3)، سمنانی و سنگسري )« سوز » 2)، فریزندي و یرنی و نطنزي )« سبز » گیلکی ،« بندهش 140 » ( [سَ] (ص) پهلوي سپز( 1
،(10)« سوز » 9)، کردي )« سئوز » 8)، اورامانی )« سبز » 7)، اشکاشمی )« سبز » 6)، شهمیرزادي )« سوز » 5)، لاسگردي )« سوز » سرخه اي
هر چیز که رنگ آن مانند رنگ علف و برگهاي درخت در فصل .« واژه نامه 449 » (12)« سوز » 11 )، مازندرانی کنونی )« سوز » طبري
بهار باشد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رنگی میان سیاهی و زردي و چون سیاه را با زرد در آمیزند سبز گردد. (از بحر الجواهر).
یکی از الوان سبعه و آن رنگی است مرکب از زرد و کبود. (مؤلف). رنگی معروف. (آنندراج). خضراء. اخضر. خضر. (ترجمان
القرآن) (منتهی الارب) (دهار). خضیر. (منتهی الارب) : رویش میان حلهء سبز اندرون پدید چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عمارهء مروزي. دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ براه اندرون کژ رود همچو گرگ.فردوسی. کجا شد زمین سبز و آب روان
چنان چون بود جاي مرد جوان.فردوسی. تا مورد سبز باشد چون زُمْرُد تا لاله سرخ باشد چون مرجان.فرخی. زرد و درازتر شده از
غاوشوي خام نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه. لبیبی. تا در این باغ و درین خان و درین مان منند دارم اندر سرشان سبز
کشیده سلبی. منوچهري. سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر کردشان مادر بستر همه از سبز حریر. منوچهري. گرچه خاك و
آب سبز و تازه نیست سبز از آب و خاك شد تازه سذاب. ناصرخسرو (دیوان چ تقی زاده ص 45 ). اندر ایوانش روان یک چشمه
آب با درخت سبز برنا دیده ام.خاقانی ||. هر گیاه شاداب و تر و تازه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). - سرسبزي؛ شادابی و تر و
تازه بودن : جهان سبز دید از بسی کشت و رود بسرسبزي آمد بدانجا فرود.خاقانی. - سر کسی سبز بودن؛ کنایه از سلامت و شاد
بودن : بدان تا تو پیروز باشی و شاد سرت سبز بادا دلت پر ز داد.فردوسی. سرت سبز باد و دلت شادمان تن پاك دور از بد
بدگمان.فردوسی. سرش سبز باد و تنش بی گزند منش بر گذشته ز چرخ بلند.فردوسی. خواجه را سر سبز باد و تن قوي تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندرخور است. فرخی. سر تو ز شادي همه ساله سبز سر دشمن تو ز غم پرخمار.فرخی. شاه را
سر سبز باد و تن جوان تا به ز من شاعران آیندش از اقصاي روم و حد چین. منوچهري. سر تو سبز باد و روي تو سرخ. ؟ (از تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 389 ). نخواهی که مردم بصدق و نیاز سرت سبز خواهند و عمرت دراز. سعدي (بوستان). سرت سبز و دلت
خوش باد جاوید که خوش نقشی نمودي از خط یار.حافظ. رجوع به سرسبز و سرسبزي شود ||. بمجاز بمعنی شاد. خرم : دست
میزد چون رهید از دست مرگ سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ. مولوي ||. بر بنگ نیز اطلاق کنند. (رشیدي). بنگ و آن
را سبزه و سبزك نیز خوانند. (انجمن آراي ناصري) (آنندراج). رجوع به سبزه شود ||. معشوق ملیح. (غیاث) : گوگرد سرخ
خواست ز من سبز( 13 ) من پریر امروز اگر نیافتمی روي زردمی. منجیک ترمذي (از المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 376 ). - خط
سبز؛ سبزهء نورسته بر گرد صورت. موي تازه رسته بر چهره. ریشی که تازه بر آمده باشد : سعدي خط سبز دوست دارد پیرامن خد
ارغوانی.سعدي (طیبات). اي نقطهء سیاهی بالاي خط سبزش خوش دانه اي ولیکن بس بر کنار دامی. سعدي (طیبات). آن نقطه
هاي خال چه موزون نهاده اند وین خط هاي سبز چه شیرین کشیده اند. سعدي (بدایع). - سبزان؛ معشوقان سبزرنگ. (غیاث)
(آنندراج). - سبزان چمن؛ کنایه از درختان. (غیاث) (آنندراج). - سبز بودن:از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و
بار آورد پُده.رودکی. - سبزبوم؛ آنچه متن آن سبز باشد : هر درختی پرنیان چینی اندر سر کشید پرنیان خردنقش سبزبوم لعل
کار.فرخی. -سبز تشت؛ کنایه از آسمان. (آنندراج) : زادهء خاطر بیار کز دل شب زاد صبح کرد درین سبزتشت خانهء زرین غراب.
صفحه 983
خاقانی. - سبز جاي؛ جاي سبز : بسان بهشتی یکی سبز جاي ندید اندرو مردم و چارپاي.فردوسی. یکی باغ خوش بودش اندر سراي
چو آن اندر آمد بدان سبز جاي.فردوسی. - سبز دریا؛ دریاي سبز، و متقدمان رنگ آب دریا و آسمان را که آبی بود سبز میشمردند
: در آن سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز.فردوسی (||. اِ) سفجه. کاله. (صحاح الفرس). کالک. کمبزه. کمبیزه||.
مجازاً، شمشیر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). مجازاً، خنجر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). نام آهنگی است در موسیقی.
sapz. (2) - sabz. (3) - sawz. (4) - sowz. (5) - sawz. (6) - sowz. (7) - sabz. (8) - ( رجوع به آهنگ شود. ( 1
مرحوم دهخدا اظهار میداشتند که کلمهء - (- sabz. (9) - saewz. (10) - seuz. sauz. (11) - suz. (12) - soz. (13
سبز را بمعنی معشوق غیر این مورد در کلمات قدما دیده اند و جناب آقاي فروزانفر حدس می زدند که این کلمه در مقابل
.( عربی بکار رفته است. (محمد معین از حاشیهء المعجم چ دانشگاه ص 376 « ریحانهء »
سبز.
[سَ] (اِخ) نام شهري است در توران در نواحی سمرقند. (غیاث). قریه اي است 52 کیلومتر در جنوب شرق شین دند مربوط بولایت
هرات که بخط 62 درجه و 9 دقیقه و 46 ثانیهء طول البلد شرقی و 33 درجه و 6 دقیقه و 47 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است.
(فرهنگ جغرافیایی افغانستان ص 393 ). رجوع به حبیب السیر ج 3 چ تهران ص 602 شود.
سبز.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزي شهرستان میانه واقع در 7 هزارگزي خاور میانه و در مسیر شوسهء خلخال به میانه. هواي آن
معتدل. داراي 784 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و آب باران تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج، پنبه، حبوب و شغل
.( اهالی زراعت و گله داري. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سبز.
[سَ] (اِخ) نام شهر کش است. رجوع به کش و رجوع به فهرست حبیب السیر ج 3 شود.
سبزآب.
[سَ] (اِ مرکب) آبی که با پیدا شدن نباتات ذره بینی بسبزي زند. آبی که براي خزه رنگ سبزي گردانیده. (یادداشت مؤلف).
سبزآب.
[سَ] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 2812 بر در جنوب شرق قلعهء سرکاري بامیان متعلق به حکومت اعلی پروان که بخط 65 درجه و
59 دقیقه و 55 ثانیهء طول البلد شرقی و 34 درجه و 42 دقیقه و 46 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی
افغانستان).
سبزآب.
[سَ] (اِخ) نام یکی از ایستگاههاي راه آهن تهران به اهواز. این محل در 691 هزارگزي تهران و 16 هزارگزي جنوب باختري
صفحه 984
.( اندیمشک واقع است. ساکنین آن کارمند راه آهن میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سبزآب.
5 کیلومتر در شمال شهر غزنی مربوط بحکومت اعلی غزنی که بخط 37 درجه و 57 دقیقه و / [سَ] (اِخ) موضعی است بفاصلهء 97
34 ثانیهء طول البلد شرقی و 33 درجه و 59 دقیقه و 39 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است. (فرهنگ جغرافیایی افغانستان).
سبزآباد.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سبزچلو از بخش وفس شهرستان اراك واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري کمیجان و 3
هزارگزي راه مالرو عمومی. هواي آنجا سرد و داراي 129 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات،
انگور، و شغل اهالی زراعت و گله داري است، قالیچه نیز میبافند.راه آن مالرو است و از خروبیک اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 2
سبزآباد.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان یک مههء بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز واقع در 40 هزارگزي جنوب خاوري مسجد سلیمان
و 2 هزارگزي خاور راه شوسهء مسجد سلیمان به هفت گل. هواي آن گرم و داراي 700 تن سکنه است. آب آنجا از گلگیر تأمین
میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی کارگري شرکت نفت و زراعت و گله داري است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفه
.( هفت لنگ بختیاري میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سبزآبه.
[سَ بَ / بِ] (اِ مرکب) طحلب. (تفلیسی).
سبز آخر.
[سَ خُ] (اِ مرکب) کنایه از آخري است که در آن علف سبز باشد. (برهان). رجوع به سبز آخور شود ||. کنایه از آسمان. (برهان)
(انجمن آراي ناصري) (رشیدي). رجوع به سبز آخور شود.
سبزآخور.
[سَ خُرْ] (ص مرکب) مراد اسبانی اند که بطریق دعا و ثنا آنها را بسبزآخوران یاد کرده و میتوان گفت که اسبانی باشند که آنها را
( بر خوید بندند یا براي خوید دادن معین کنند. (آنندراج) : طویله زدند آخور انگیختند بسبزآخوران بر علف ریختند( 1).نظامی. ( 1
- آنندراج این معنی را از این شعر استنباط و استنتاج کرده است، در صورتی که وحید دستگردي در گنجینهء گنجوي کنایه از
جایگاه نعمت فراخ و روزي گشاده دانسته است.
سبز آخور.
صفحه 985
[سَ خُرْ] (اِ مرکب) آنجا که آب و گیاه بسیار باشد. کنایه از جایگاه نعمت فراخ و روزي گشاده. (گنجینهء گنجوي) : که او را شه
چینیان داده بود ز سبز آخور چینیان زاده بود.نظامی ||. آنجا که مردم بیشتر تمتع برند. (مؤلف ||). کنایه از آسمان. (آنندراج).
رجوع به سبز آخر شود.
سبزآرنگ.
[سَ رَ] (اِ مرکب) نام لحنی است از مصنفات باربد. شیخ عطار در صفت غلام خوش صوت گفته : چو سبزآرنگ بر میداشت آواز
بقولش مرغ کرد آهنگ پرواز چو بود آواز سبزآرنگ گلزار شد آخر سبزه در سبزه پدیدار.(از آنندراج (||). ص مرکب)
سبزرنگ. (آنندراج) : بگفت این و کشید از زیر بستر چو برگ بید سبزآرنگ خنجر. جامی (از آنندراج). زآن خردمند سرو و
.( سبزآرنگ خواست تا از شکر گشاید تنگ. نظامی (هفت پیکر ص 197
سبزار.
[سِ] (اِخ) مخفف اسفزار. نام بلده اي است قریب بهرات و فراه. (آنندراج) (انجمن آراي ناصري). رجوع به حبیب السیر چ تهران
ص 196 و 383 شود.
سبزاگرا.
[سَ گَ / گ رْ را] (اِ مرکب)سبزقبا، و آن مرغی است که آن را سبزك خوانند. (آنندراج). رجوع به سبزقبا و سبزه قبا شود
سبزاندرسبز.
[سَ اَ دَ سَ] (اِ مرکب) نام لحن نهم است از جملهء سی لحن باربد. (برهان). نام لحنی است از مصنفات باربد. (جهانگیري)
(آنندراج) : طوطی سبز از میان سبزه میخواند نوا سبز اندر سبز می خواند نواي خویش را. امیرخسرو (از آنندراج).
سبز ایوان.
[سَ اَيْ / اِيْ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان. (اشتینگاس).
سبزباغ.
[سَ] (اِ مرکب) تن صحیح. (آنندراج). کنایه از تن و بدن آدمی ||. کنایه از آسمان. (برهان ||). بهشت. (برهان) (رشیدي) : بدین
راست ناید کزین سبز باغ گلی چند را سر در آري بداغ.نظامی ||. قوهء جوانی. (آنندراج) (انجمن آرا).
سبزبال.
[سَ] (اِ مرکب) نام نوعی از انگور است. (برهان) (آنندراج). بجاي باي ابجد میم بنظر آمده است که سبزمال باشد. (برهان).
سبزبالی.
صفحه 986
[سَ] (اِ مرکب) بمعنی سبزبال که نوعی از انگور است. (برهان).
سبزبخت.
[سَبْ، بَ] (ص مرکب) کنایه از نیک بخت. (آنندراج).
سبزبختی.
[سَبْ، بَ] (حامص مرکب)نیک طالعی و خوش نصیبی و بختوري. (غیاث).
سبزبلاغ.
[سَبْ، بُ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 10 هزارگزي کوزران کنار راه فرعی کوزران به ثلاث.
هواي آن سرد و داراي 80 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، دیم، لبنیات است. یک باغ
کوچک زردآلو دارد. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو دارد و تابستان اتومبیل میتوان برد. گله داران زمستان به گرمسیر
.( حدود قصر شیرین میروند. در آمار این ده را ساوجبلاغ نوشته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سبزبهار.
[سَبْ، بَ] (اِ مرکب) نام نوایی است از موسیقی و آن را سبزه بهار نیز گویند. (آنندراج) (رشیدي) : چو باده بودي بر دست من
بیاوردي نواي باربد و گنج گاو و سبزبهار. مسعودسعد. رجوع به سبزهء بهار شود.
سبزبهار.
[سَبْ، بَ] (اِخ) قریه اي است بفاصلهء 34 هزارو پانصد گزي در غرب شهر فیض آباد متصل سرك مربوط به حکومت اعلی
بدخشان بخط 70 درجه و 16 دقیقه و 29 ثانیهء طول البلد شرقی و 37 درجه و 6 دقیقه و 18 ثانیهء عرض البلد شمالی واقع است.
(فرهنگ جغرافیایی افغانستان).
سبزپا.
[سَ] (ص مرکب) شوم قدم. (انجمن آرا) (رشیدي). مرد شوم قدم و نامبارك پی. (برهان). بدقدم. مقابل سپیدپا. رجوع به سبزپاي
شود.
سبز پاریس.
[سَ زِ] (اِ مرکب) گردي سبزرنگ است براي دفع حشرات و آن را در کارخانهء شیمیائی کرج تهیه می کنند. (مؤلف).
سبزپاي.
[سَ] (ص مرکب) کنایه از مدبر. (آنندراج ||). بدبخت. (آنندراج). شوم قدم. (انجمن آرا) : چو سرسبزي خواجه باشد بجاي چه
صفحه 987
اندیشه از دشمن سبزپاي. امیرخسرو (از آنندراج). سر خسرو ز سبزي بر سها باد غبار سبزپایان زو جدا باد. میرخسرو (از رشیدي).
رجوع به سبزپا شود.
سبزپري.
[سَ پَ] (اِ مرکب) فصل ربیع را گویند که بهار است. (برهان) (آنندراج).
سبز پل.
[سَ پُ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات ص 10 ) : شبی روي خود شسته از آب و گُل گلی کآن بود
زینت سبز پل. ملاطغرا (از آنندراج).
سبزپوش.
[سَ] (نف مرکب) پوشندهء سبز. آنکه لباس سبز در بر کرده باشد : گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ زین بهار
سبزپوش تازه روي آبدار.فرخی. گرد آورم سیاهی دیباي سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهري. برون رفته چو
وهم تیزهوشان ز خرگاه کبود سبز پوشان.نظامی. سبز پوشی چو فصل نیسانی سرخ رویی چو صبح نورانینظامی. کعبه بود سبز پوش
او ز چه پوشد جامهء احرامیان که کعبهء حال است.خاقانی ||. کنایه از اهل بهشت. (آنندراج) : سر سبزپوشان باغ بهشت بسرسبزي
آراسته کار و کشت. نظامی [ ||. سبزپوشان، ] کنایه از زاهدان و اهل ماتم باشد. (از برهان (||). اِخ) کنایه از حضرت خضر علیه
السلام (||. نف مرکب، اِ مرکب) کنایه از رجال الغیب. (آنندراج) (انجمن آرا ||). کنایه از ملائکه. (آنندراج) (انجمن آرا)
(شرفنامه) : عطرسایان شب بکار تواَند سبزپوشان در انتظار تواَند. نظامی (هفت پیکر ص 10 ). نهان پیکر آن هاتف سبزپوش که
خواند سراینده آن را سروش.نظامی. چو در سبزپوشان بالا رسیدم دگر جامهء حرص مُعْلَم ندارم.خاقانی. - سبزپوشان بهشت؛ کنایه
از حوران و ملائکه است. (برهان) (آنندراج). - سبزپوشان فلک؛ کنایه از ملائکه باشد. (برهان) (آنندراج).
سبزپوشان.
[سَ] (اِخ) مرکز بلوك علامرودشت در ناحیهء دشتی و همان علامرودشت است. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص 227 ). از بنادر
خلیج فارس.
سبزپوشی.
[سَ] (حامص مرکب) عمل سبز پوشیدن : فلک را داده سَرْوَش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی.نظامی. سبزپوشی به از علامت
زرد سبزي آید بسروبن درخورد.نظامی.
سبزتلخ.
[سَ تَ] (ص مرکب) کنایه از معشوق سبز رنگ ملیح. (آنندراج) : می کند در خاك و خون نظارگی را دیدنش سبزتلخ من عجب
شمشیر زهر آلوده است. صائب تبریزي (از آنندراج). چنین سبزتلخی ندیده ست کس که با نکهتش عشق ورزد نفس. ظهوري (از
صفحه 988
آنندراج).
سبزته.
[سَ تَهْ] (ص مرکب)( 1) معشوق سبزفام و آنچه بظاهر سبز و در باطن سرخ باشد چون حنا و بان. (آنندراج) : چون نباشد سبزته
گلگون رخ سبزان هند کم ز ابر دیده خون در پایشان مالیده ام. کلیم (از آنندراج). ( 1) - آنندراج این ترکیب را بدین معنی سبزته
گلگون ضبط کرده است.
سبزج.
[سَ زَ] (معرب، اِ) قنابري. بژند. (مهذب الاسماء).
سبز جوي.
[سَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان : چو قارورهء صبح نارنج بوي ترنجی شد از آب این سبز جوي.نظامی.
سبزچادر.
[سَ دُ] (ص مرکب) کنایه از روزگار : سرگشته کرد چرخم چون چرخ بادریسه فریاد از این فسونگر زن فعل سبز چادر. خاقانی.
سبز چراغ.
[سَ چَ / چِ] (ص مرکب)چراغ سبز و تازه و پرنور : شد برافروخته چو سبز چراغ سبزدرسبز چون فرشتهء باغ. نظامی (هفت پیکر ص
.(197
سبزچشم.
[سَ چَ / چِ] (ص مرکب)کبودچشم که در علم قیافه به بیمروتی و شقاوت مخصوص است. (آنندراج) (غیاث). کبودچشم. (مهذب
الاسماء). ازرق. (السامی فی الاسامی) : رقیب تو که یا رب کور و کر باد عجایب سبزچشمی زردگوشی. باقر کاشی (از آنندراج).
سبزچین کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) چیدن بطور سبز. نارسیده چیدن. در حالی که میوه یا گیاهی سبز است چیدن آن را.
سبزخانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) ماتم خانه. (آنندراج).
سبز خنگ.
[سَ خِ] (ص مرکب، اِ مرکب)کنایه از فلک. (آنندراج). یا صفت فلک و آسمان و گردون باشد : پیش رخش تو سبز خنگ فلک
صفحه 989
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.عسجدي. صاحب عادل جمال الدین محمد کآورد سبز خنگ آسمان را حکم او در زیر ران. (از
ترجمهء محاسن اصفهان ص 58 ). مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون تا او بسر درآید بر رخش پا بگردان.حافظ ||. اشهب
اخضر... (مهذب الاسماء). اشهب. (نوعی از رنگ اسب) (اسب، مادیان) : فلک بر سبز خنگی تندخیز است ز راهش عقل را جاي
گریز است.نظامی.
سبز خنگ شموس.
[سَ خِ گِ شَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (گنجینهء گنجوي) : منه دل بر این سبز خنگ شموس.نظامی. که
چون خسرو از چین درآمد به روس کجا بردش این سبز خنگ شموس.نظامی.
سبز خوان.
[سَ خوا / خا] (اِ مرکب)کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) : قرصهء زر شد نهان در سفرهء لعل شفق ریزهء سیمین بروي سبز
خوان آمد پدید. خواجه عمید (از آنندراج ||). در این شعر ظاهراً کنایه از زمین سبزه زار است : هر گره از رشتهء آن سبز خوان
جاي زمین بود و دل آسمان.نظامی.
سبزدانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ مرکب) دانهء سبز. دانه اي که در خوشه اي باشد و هنوز بسته نشده باشد ||. دانهء سقز. (اشتینگاس).
سبزدایه.
[سَ يَ / يِ] (ص مرکب) بنفش. (اشتینگاس).
سبزدرسبز.
[سَ دَ سَ] (اِ مرکب) نام لحن نهم باشد از سی لحن. (برهان). نام نوایی است از موسیقی. (شرفنامه) (غیاث). سبز اندر سبز.
(آنندراج) : همی سبز در سبز خوانی کنون بدین گونه سازند مردان( 1) فسون.فردوسی. چو بانگ سبز در سبزش شنیدي ز باغ زرد
سبزه بر دمیدي.نظامی. ز فیض بوم گشته بر سر سبز زده مرغان نواي سبز در سبز. منیر (از آنندراج). ( 1) - ن ل: مکر و.
سبز دوتاي.
[سَ دُ] (ص مرکب) کنایه از شب. (اشتینگاس).
سبزده.
[سَ دِهْ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان).
سبزده.
صفحه 990
[سَ دِهْ] (اِخ) اسم دیگر آن قطانجق است که در سقز کردستان واقع است. رجوع به قطانجق و لغات فرهنگستان شود.
سبز دیبا.
[سَ] (اِ مرکب) دیباي سبز : رنگ سپیدي بر زمین از سونش دندانْش بین سوهان بادش پیش از این بر سبز دیبا ریخته. خاقانی
.( (دیوان چ عبدالرسولی ص 390
سبزرنگ.
[سَ رَ] (ص مرکب) گندم گون. اسمر. (مجموعهء مترادفات ص 302 ) : رطب سبزرنگ است کی سرخ گردد که آب مه و ماه آبی
نبیند.خاقانی.
سبزروشن.
[سَ رَ / رُو شَ] (اِ مرکب)نوعی از کبوتر است. (آنندراج).
سبز زاغ.
[سَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان ||. کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج).
سبز شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)روئیدن. (غیاث). روییدن گیاه و جز آن: اخضرار؛ سبز شدن کشت. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
ابقال. بقول. روییدن گیاه. (منتهی الارب): التفاع؛ سبز شدن زمین بگیاه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). انجال، نجل؛ سبز
شدن زمین و زهاب ناك گردیدن. (منتهی الارب) : گرچه خاك و آب سبز و تازه نیست سبز از آب و خاك شد تازه سذاب.
ناصرخسرو ||. رنگ سبز گرفتن. برگ بر آوردن درخت : هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در
خروش آمد.حافظ ||. ظاهر شدن. (غیاث) (آنندراج) : گوشوار از شرم آن صبح بناگوش آب شد شمع نتواند شد از خجلت درین
مهتاب سبز. صائب (از آنندراج). آسمان جز از ره افتادگی سبز نتواند شدن در کوي او. محمدقلی سلیم (از آنندراج ||). معزز
شدن. (غیاث). - سبز شدن آب؛ زنگار بستن آب بسبب دیرماندگی. (آنندراج) : آبی که ماند در ته جو سبز میشود چون خضر
زینهار مکن اختیار عمر. میرزا صائب (از آنندراج). - سبز شدن آفتاب؛ نزدیک بغروب شدن. (آنندراج) : از دمیدنهاي خط غافل
مشو زود گردد سبز روي آفتاب. مخلص کاشی (از آنندراج). - سبز شدن اختر؛ نیکو شدن حال. (آنندراج) : آنقدر مایه نمانده
ست ز چشم تر ما کز نم گریهء ما سبز شود اختر ما.(آنندراج). - سبز شدن پوست؛ کنایه از کبود شدن اندام. (آنندراج) : چون
غنچه پوست بر بدنش سبز میشود هر کس گره کند بدل تنگ خرده را. صائب (از آنندراج). - سبز شدن تخم؛ نشو و نما گرفتن
تخم. (آنندراج) : تخم آسودگی از خاك سفر سبز نشد جز تو واله بعبث معنی مسروري را. درویش واله هروي (از آنندراج). - سبز
شدن خط؛ کنایه از ریش برآوردن. دمیدن موي. - سبز شدن دانه؛ کنایه از نشو و نما گرفتن دانه. (آنندراج) : هر که شد خاك
نشین برگ و بري پیدا کرد سبز شد دانه چو با خاك سري پیدا کرد. محمدعلی نورانی (از آنندراج). - سبز شدن سخن (حرف)؛ بر
کرسی نشستن آن. (از آنندراج) : گفتم که شود از گل وصلت چمنم سبز گل کرد خط از لعل تو و شد سخنم سبز. ملا طاهر غنی
(از آنندراج). - سبز شدن مغز؛ کنایه از کبود شدن مغز. (آنندراج). - سبز شدن نان؛ کنایه از متعفن و از مزه برگشتن. (آنندراج) :
صفحه 991
کی بدرد آید دلش از رنگ زرد سایلان روسیاهی را که نان شد در بغل زامساك سبز. صائب (از آنندراج).
سبزشیرین.
[سَ] (ص مرکب) کنایه از معشوق سبزرنگ. (آنندراج) : دل به تلخیّ غمش آسان تواند ساختن گر تواند ساختن آن سبزشیرین با
دلم. تشبیهی (از آنندراج).
سبز طاق.
[سَ] (اِ مرکب) کنایه از فلک. (رشیدي).
سبز طاوس.
[وو] (اِ مرکب) سبز طاووس. کنایه از فلک است که آسمان باشد. (برهان) (آنندراج) : چو این سبز طاوس جلوه نما سپید استخوانی
ربود از هماي.نظامی.
سبز طشت.
[سَ طَ] (ص مرکب) بمعنی سبزخوان است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج) : زادهء خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهء زرین غراب. خاقانی. چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست نوشیم چون شویم بمهمان
صبحگاه.خاقانی. خداوند این سبز طشت معلق کند طشت شمع تو از هفت اختر.خاقانی.
سبزعلی خان.
[سَ عَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در 12 هزارگزي جنوب باختري کوزران و 4 هزارگزي جنوب
خاوري راه فرعی گوران. هواي آنجا سرد و داراي 150 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات،
حبوب، مختصر میوه جات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري. راه آن مالرو است و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 5
سبزغطا.
[سَ غِ] (ص مرکب) ظاهراً کنایه از آسمان است : اي یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید کآرایش این دائرهء سبزغطائی. خاقانی
.( (دیوان چ عبدالرسولی ص 446
سبزفام.
[سَ] (ص مرکب) سبزرنگ : این برنگ سبز کرده پایها را سبزفام وآن بمشک ناب کرده چنگها را مشکبار. منوچهري.
سبز فرش.
صفحه 992
[سَ فَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است : شنیدم که بالاي این سبز فرش خروسی سپید است در زیر عرش.نظامی.
سبزقبا.
[سَ قَ] (اِ مرکب) مرغی است که آن را سبزك خوانند و آن سبز میباشد بسرخی مایل و تاجی هم دارد. (برهان) (آنندراج). به لغت
اصفهانی اسم شقراق است. (تحفهء حکیم مؤمن). شِقِرّاق. مرغی است کوچک با خجک هاي سرخ و سبز و سیاه و سپید. (منتهی
الارب). رجوع به سبزگرا و سبزك و سبزه قبا شود ||. کنایه از بنگ و آن کیفی باشد معروف. (برهان) (آنندراج).
سبزقدم.
[سَ قَ دَ] (ص مرکب) کنایه از مُدْبَر و بدبخت و شوم. (آنندراج).
سبزك.
[سَ زَ] (اِ مصغر، اِ مرکب)( 1) مصغر سبز. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). رجوع به سبز شود ||. جانوري است پرنده که آن را غلبه و
کاسکینه و کلاه زه گویند. (شرفنامه). مرغ عقعق که زاغ دشتی گویند. (آنندراج) (رشیدي). جانور کاسکینه. (الفاظ الادویه). نام
مرغی است سبز رنگ بسرخی آمیخته و تاجی هم دارد مانند هدهد و آن را بعربی شقراق خوانند و بعضی گویند سبزك پرنده اي
است که او را علکه میگویند. (برهان ||). نامی از نامهاي کنیزکان. (مؤلف) : بمستحقان ندهی هر آنچه داري و باز دهی بمعجر و
دستار سبزك و سیماك. عنصري ||. صراحی شراب. (برهان) (آنندراج) : زَاندیشه و خیال فروروب سینه را سبزك منه ز دست و
نظر کن بسبزه زار( 2). مولوي (از رشیدي ||). بنگ. (آنندراج ||). کنایه از معشوق است : سبزي و سبزکی و سبزه و کشت چون
بیابی ببر کش و بنشین این بخور آن ببوس و عیش بکن وز لب آب سبزه گل می چین. شهیدي (از آنندراج). ( 1) - از: سبز + ك
تصغیر. ( 2) - در آنندراج این شعر براي معنی بنگ شاهد آمده است.
سبزك.
[سَ زَ] (اِخ) (ایشک چوپان) دهی است جزء دهستان خرقان بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 30000 گزي خاوري آوج. هواي
آن معتدل و داراي 417 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، باغات انگور. شغل اهالی زراعت و
صنایع دستی آنان قالی و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است، از طریق رودخانه ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
.(1
سبزکار.
[سَ] (ص مرکب) کسی که از او کارهاي خوب سر زند. (غیاث) (آنندراج).
سبز کارگاه.
[سَ] (اِ مرکب) سبز طشت (تشت) که کنایه از آسمان باشد. (آنندراج) (برهان).
سبزکالک.
صفحه 993
[سَ لَ] (اِ مرکب) خربزهء نارسیده. (اشتینگاس). خربزهء نارس. (ناظم الاطباء).
سبز کبوتر.
.( [سَ كَ تَ] (اِخ) کنایه از جبرئیل علیه السلام. (مجموعهء مترادفات ص 106
سبز کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب) برنگ سبز درآوردن : عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت عدل ازیرا خاك را می سبز چون مینا
کند. ناصرخسرو ||. کاشتن و رویانیدن. (غیاث). متعدي از سبز شدن. نهال کردن. (آنندراج): تخضیر؛ سبز کردن. (منتهی الارب)
(تاج المصادر بیهقی) : یک زمان چون خاك سبزت میکند یک زمان پرباد و گبزت میکند.مولوي. هر که در مزرع دل تخم وفا سبز
نکرد زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو.( 1) حافظ ||. نواختن ||. برکشیدن. (آنندراج) : از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا. ملا مفید بلخی (از آنندراج). - سبز کردن سخن و حرف؛ بر کرسی نشاندن حرف. (آنندراج).
1) - ن ل: وقت درو. )
سبزکرده.
[سَ كَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کنایه از نواخته ||. کنایه از برکشیده. (آنندراج) : غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش با سبزکرده
هاي سخن سرگران مباش. صائب (از آنندراج). ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدار ز سبزکردهء خود آب را دریغ مدار. صائب (از
آنندراج).
سبز کوشک.
[سَ] (اِ مرکب) بمعنی سبز کارگاه که کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج) : خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او. خاقانی.
سبزکوه.
.( [سَ] (اِخ) کوهی است در جنوب شرقی ناحیهء بختیاري. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 430
سبزکوه.
[سَ] (اِخ) این محل در دهستان ژاورد در کردستان واقع است و آن را کره سی مینامیدند. (از فرهنگستان).
سبزکوه.
.( [سَ] (اِخ) کوهی است در شهر قاین به ارتفاع 2757 متر. (جغرافیاي طبیعی کیهان ص 56
سبزگار.
صفحه 994
[سَ] (ص مرکب) سبزکار. برنگ سبز. سبزناك : زمرد بود گر چنین سبزگار( 1) خزان طلا را کند نوبهار.ملا (از آنندراج). قباي
.(|| معلم سبزگار دوخت بخیاط و مقراض محتاج نگشت، جوهر آب را به وساطت حرارت بجرم نار رسانید. (سندبادنامه ص 2
آنکه داراي عمل خوب است. (اشتینگاس). کسی که کردار و اعمالش نیک باشد. (ناظم الاطباء). ( 1) - صاحب آنندراج شاهد را
در ذیل سبزکار و بمعنی کسی که از او کارهاي خوب سر زند، آورده.
سبزگر.
[سَ گَ] () صاحب آنندراج این کلمه را بعنوان لغت مستقلی آورده و نوشته است: بفتح کاف فارسی، و سپس بی آنکه توضیحی
در معنی آن بدهد این بیت فرخی را نقل کرده است : درخت سبزگر گویی ز دیبا طیلسانستی جهان گویی همه پروشّی و
به احتمال نزدیک به یقین ادات شرط است و بویژه در آثار فرخی شاعر فارسی زبان شیوا « گر » پرپرنیانستی. اما گذشته از این که
ممکن نیست دیده شود بیت مزبور در دیوان فرخی چ عبدالرسولی بر نسخه بدل چنین است: « سبزگر » ترکیبات مخالف قیاسی چون
درخت سیب را گویی...
سبزگرا.
[سَ گِ / گَ] (اِ مرکب) سبزقبا. مرغی باشد بسرخی مایل و تاج دار. (برهان). سبزقبا. (آنندراج). اسقع. (بحر الجواهر). مرغی است
بقدر گنجشک سبزپر سپیدسر. (منتهی الارب).
سبز گردانیدن.
[سَ گَ دَ] (مص مرکب)سبز کردن. رویانیدن. خرم و شاداب کردن گیاه: اخضار؛ سبز گردانیدن چیزي را. (منتهی الارب). تخضیر.
(تاج المصادر بیهقی) : همی آب بردم بر این دشت خویش که تا سبز گردانم این کشت خویش. فردوسی. رجوع به سبز کردن
شود.
سبز گردیدن.
[سَ گَ دي دَ] (مص مرکب) برنگ سبز درآمدن. سبز شدن : تا آسمان روشن شود چون سبز گردد آسمان تا بوستان خرم شود
چون تازه گردد یاسمین. فرخی. رجوع به سبز شدن شود.
سبز گلشن.
[سَ گُ شَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
سبز گنبد.
[سَ گُمْ بَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان است : که آویخته ست اندرین سبز گنبد مر این تیره گوي درشت کلان را. ناصرخسرو.
سبز گندم گون.
صفحه 995
[سَ زِ گَ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از معشوق سبزرنگ. (آنندراج) : ز جا برخیزم و در جستجوي او بجان افتم پی آن سبز
گندم گون چو مور ناتوان افتم. ملا مفیدي (از آنندراج).
سبزمال.
[سَ] (اِ مرکب) نوعی از انگور است. (الفاظ الادویه) (ناظم الاطباء).
سبزمالی.
[سَ] (اِ مرکب) رجوع به سبزمال شود.
سبزمشعله دم.
[سَ مَ عَ لَ / لِ دُ] (اِ مرکب)کبوتر سبزرنگ دم سپید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
سبزمشهد.
[سَ مَ هَ] (اِخ) یا فوجرد (شاید همان دروازهء قدیم گرگان باشد). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو و فوجرد شود.
سبزملیح.
[سَ مَ] (ص مرکب) معشوقهء سیاه چرده. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
سبز منظره.
[سَ مَ ظَ رَ / رِ] (اِ مرکب)کنایه از آسمان. (ناظم الاطباء) (استینگاس).
سبز میدان.
[سَ مَ / مِ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان. (ناظم الاطباء) (استینگاس).
سبزمیدان.
[سَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گتوند بخش گتوند شهرستان شوشتر واقع در 23 هزارگزي جنوب گتوند و 2 هزارگزي شمال راه
شوسهء دزفول به شوشتر. هواي آن گرم و داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء کارون تأمین میشود. محصول آن
غلات. شغل اهالی زراعت. و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء بختیاري هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 6
سبزمیدان.
[سَ مِ] (اِخ) نام محله اي است از محلات ساري. رجوع به فهرست سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو شود.
صفحه 996
سبزمیدان.
[سَ مَ] (اِخ) از جملهء توابع تنکابن مازندران است. رجوع به ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 14 شود.
سبز میل.
[سَ] (اِ مرکب) کنایه از آسمان و افق است : چو خورشید برزد سر از سبز میل فروشست گردون قبا را ز نیل.نظامی.
سبزنان.
[سَ] (ص مرکب) نان متعفن و از مزه برگشته بسبب دیرماندگی. (آنندراج). نان زنگارگرفته و پورمک زده. (ناظم الاطباء). رجوع
ذیل سبز شدن شود. « سبز شدن نان » به ترکیب