شادی.
(حامص) شادمانی. خوشحالی. بهج. بهجت. استبهاج. بشاشت. مسرت. نشاط. طرب. ارتیاح. وجد. انبساط. سرور. فرح. سراء. (ترجمان القرآن). مرحان. (منتهی الارب). خوشدلی. شادمانی. رامش. مقابل اندوه و غم. مقابل سوگ. مقابل تیمار. کروز. کروژ :
از او بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی.
رودکی.
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانکه جاه من افزون بد از امیر و بیوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک.
رودکی.
آه از این جور بد زمانهء شوم
همه شادی او غمان آمیغ.رودکی.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.ابوشکور.
شادیت باد چندانک اندر جهان فراخا
تو با نشاط و شادی بارنج و درد اعدا.
دقیقی.
دریغا میر بونصرا دریغا
که بس شادی ندیدی از جوانی
ولیکن رادمردان جهاندار
چو گل باشند کوته زندگانی.دقیقی.
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.منجیک.
هنوز از لبت شیر بوید همی
دلت ناز و شادی بجوید همی.فردوسی.
تهمتن چو گرز نیا را بدید
دو لب کرد خندان و شادی گزید.فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.ابوالعباس.
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قبان.صفار.
هر روز شادیی نو بنیاد و رامشی.
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
بشادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.(ویس و رامین).
خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). و در علم غیب رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد که از آن مرد بندگان او را راحت خواهد بود و ایمنی و در زندگانی از شادی و خرمی. (ایضاً ص 92).
که خوانند بر طایل او را بنام
جریری همه جای شادی و کام.اسدی.
گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو
گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر.
ناصرخسرو.
جان اسکندر ز شادی سر بگردون بر برد
گر تو نعل اسب خویش از تاج اسکندر کنی.
ناصرخسرو.
عالم همه [ چو ] خوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردهء تنها بگور تنگ.
عمعق.
وقت شادی به نشینی خود کند هر دشمنی
دوست آن باشد که با جان وقت تیمار ایستد.
سید حسن غزنوی.
ای خواجه من و تو چه فروشیم ببازار
شادی بفروشی تو و من غم نفروشم.
خاقانی.
در سفری کان ره آزادی است
شحنهء غم پیشرو شادی است.نظامی.
چون نظر عقل بغایت رسید
دولت شادی بنهایت رسید.نظامی.
برآمد همی بانگ شادی چو رعد.
سعدی (بوستان).
با آوردن و رسانیدن و کردن و گستردن و گشودن و نمودن صرف شود. رجوع به شادی آوردن، شادی رسان، شادی کردن، شادی گستر، شادی گشای و شادی نمودن، شود.
- بشادی؛ بخرمی. بانشاط. باشادمانی. بخوشی. بمبارکی : امیر گفت بسم الله بشادی و مبارکی خرامید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی.
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری (از فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
بمبارکی و شادی چو نگار من در آید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را.
(دیوان شمس).
- شادی و غم گفتن؛ درد دل گفتن : باوی [ احمد بوعمرو ] خلوتها کردی [ سبکتگین ] و شادی و غم و اسرار گفتی. (تاریخ بیهقی). با حاتمی غم و شادی گفته که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- شادی یا به شادی کسی یا چیزی خوردن یا -دادن باده؛ به یاد او می گساری کردن :
خور به شادی روزگار نوبهار
می گساراندر تکوک شاهوار.رودکی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
(گرشاسب نامه ص86).
مگر شادی قدت خورد نرگس
که مست افتاده اندر پای سرو است.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد.حافظ.
نغز گفت آن بت ترسابچهء باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
حافظ.
بر جهان تکیه مکن چون قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان.
حافظ.
- امثال: شادی آن شادی است کز جان رویدت.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم).
شادی امروز را بفردا مفکن.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم).
شادی بی غم در این بازار نیست.
مولوی (از امثال و حکم).
شادی دل رهن صفه و بار نیست خوش بیابان کش در و دیوار نیست.
مرحوم ادیب (از امثال و حکم).
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنائی (از امثال و حکم).
|| جشن. طرب :
در این بزمگه شادی آراستند
مهان را بخواندند و می خواستند.اسدی.
|| لهو. نشاط : گفت تو هنوز خردی و کودکی ترا باری شادی و بازی باید کردن چنانک کودکان را وقت ادب آموختن بود بیاموزی. (ترجمهء تاریخ طبری). || (اِ) میمون. (برهان قاطع). بلهجهء طبری بوزینه. حمدونه. کپی. قرد. (یادداشت مؤلف).
شادی.
(ع ص) نعت از شَدْو. راننده. (منتهی الارب). شَدا الابل؛ ساقها او حدا لها. ج، شادون و شداة. (اقرب الموارد). || شعرخواننده. (منتهی الارب). بآواز خواننده؛ شداالرجل؛ انشد بیتاً او بیتین ماداً صوته به کالغناء. (اقرب الموارد). || سرودگوی. (منتهی الارب). مغنی. خنیاگر. شَدالشعر؛ غنی به و ترنم. (اقرب الموارد). || آنکه بعض از ادب آموخته باشد. (منتهی الارب). شدا فلان؛ اخذ طرفاً من الادب کانه ساقه او جمعه و شدا من العلم شیئاً؛ اخذ. (اقرب الموارد). || قصد کننده. (منتهی الارب). شدا شدوه؛ نحا نحوه. (اقرب الموارد).
شادی.
(اِخ) دیهی است از دهستان مشهد زیره میان ولایت باخرز، بخش طیبات از شهرستان مشهد، واقع در 42 هزارگزی شمال باختری طیبات، در دامنهء کوه. آب و هوای آن معتدل، سکنهء آن 64 تن است. آب آن از قنات و محصولات عمدهء آن غلات، ریزه و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادی.
(اِخ) از شعرای هرات. در علم رمل نهایت مهارت داشته و گاهی نیز شعر می گفته از اوست:
تو بجایی ننشینی که رقیبت بنشست
جز دل من که تو جا کردی و او بیرون ماند.
(آتشکدهء آذر چ مؤسسه نشر کتاب ص 154).
شادی.
(اِخ) پدر خاندان بلی (گروهی از قبیلهء منسوب به قضاعة)؛ از قحطانیه که مسکن ایشان در بالای اخمیم در صعید مصر بوده است. (زرکلی ج 2 ص 403).
شادی.
(اِخ) رجوع به شادانی (خواجه ابوبکر) و تاریخ سیستان ص 378 شود.
شادی.
(اِخ) شاعری ایرانی است و کنیت وی ابونصر از اشعار او در حدایق السحر ابیات زیر آمده است:
بر خرد خویش بر ستم نتوان کرد
خویشتن خویش را دژم نتوان کرد
دانش و آزادگی و دین و مروت
این همه را خادم درم نتوان کرد
قانع بنشین و آنچه یابی بپسند
کایزدی وبندگی بهم نتوان کرد.
(حدایق السحر ص82).
شادی.
(اِخ) ابن ایوب. پدر خاندان سلاطین ایوبی. جد ملوک مصر پدر نجم الدین ایوب که آل ایوب به وی منسوبند. وی از اعاظم اعیان اکراد بود و نسبش بقول بعضی از مورخان به عدنان میرسد و در زمان سلطان مسعود سلجوقی یکی از نواب مسعود که مجاهدالدین نیکروز نام داشت او را کوتوال قلعهء تکریت ساخت. پس از وفات او پسر بزرگترش نجم الدین ایوب بجای پدر نشست. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 584، 585).
شادی.
(اِخ) ملقب به سپرباز، نام یکی از کسانی است که در توطئهء فرزندان امیر مبارزالدین محمد علیه پدرش شرکت داشتند و چشم امیر مبارزالدین محمد را میل کشیدند. رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص 195 شود.
شادی.
(اِخ) ملقب به فراش. نام یکی از دلیران اسفزار، از معتمدان ملک قطب الدین اسفزاری (پسر ملک فخرالدین کرت از آل کرت). رجوع به روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ص 491 شود.
شادی.
(اِخ) (هزارهء...) نام طایفه ای است. رجوع به هزارهء شادی و تاریخ گزیده ص 666 و 667 و 669 شود.
شادی آباد.
(اِخ) ظاهراً محله ای بوده است به غزنین گویا طرب آباد دهلی به تقلید از آن به این نام خوانده شده است. رجوع به سفرنامهء ابن بطوطه حاشیهء ص 432 و تاریخ بیهقی چ فیاض حاشیهء ص 7 شود : و همه فقها و اعیان و عامه آنجا رفتند به تهنیت و فوج فوج مطربان شهر و بوقیان شادی آباد به جمله با سازها به خدمت آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 7).
شادی آباد.
(اِخ) موضعی است در تبریز و مولد قطران شاعر معروف قرن پنجم هجری است :
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جای غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید.
قطران. (از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف صفا ج2 ص 421).
شادی آبادی.
(اِخ) محمد بن داود العلوی. معاصر ناصرالدین خلجی (806 - 956) شارح دیوان های انوری و خاقانی است. وی پیرو مذهب سنت و جماعت بود. شرح او بر دیوان انوری مملو از تکلفات بارد و حاکی از بی ذوقی و نداشتن انس با دواوین شعرا و عدم اطلاع از مبانی دستور زبان فارسی است. (از رسالهء سیدجعفر شهیدی در شرح لغات علمی دیوان انوری و نقد شروح آن). و رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف صفا ج2 ص667 شود.
شادی آور.
[وَ] (نف مرکب) نعت از شادی آوردن :
می شادی آور بشادی دهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم.نظامی.
شادی آوردن.
[وَ دَ] (مص مرکب)تولید شادی کردن. ایجاد طرب کردن :
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد.حافظ.
|| شادی کردن :
گر بی تو شادی آرم هرگز مباد شادی
ور بی تو باده نوشم، نوشم مباد باده.
امیرمعزی (از آنندراج).
شادیاب.
[شادْ] (اِخ) دیهی است از دهستان کاشمر، بخش بردسکن از شهرستان کاشمر، واقع در 24 هزارگزی جنوب باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب مالرو عمومی نیگنان بردسکن. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل، سکنهء آن 223 تن است. آب آن از قنات، محصولات عمدهء آن غلات، میوه جات، ابریشم و انگور و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادیاخ.
[شادْ] (اِخ) قریه ای از قریه های بلخ، (معجم البلدان). در انساب سمعانی نام این قریه شادخ ذکر شده و چنین آمده است که در چهار فرسنگی بلخ واقع است و نسبت به آن شادیاخی است.(1) رجوع به شادخی و شادیاخی شود.
(1) - سعید نفیسی در حواشی تاریخ بیهقی «شادخ» را خطای کاتب و صحیح را همان «شادیاخ» دانسته بقرینهء این که سمعانی ذیل شاذیاخی آورده: «هذالنسبة الی موضعین» که موضع نخست را همان شاذیاخ نیشابور ذکر میکند و بنابراین نام موضع دوم نیز که همین قریه واقع در چهار فرسنگی بلد بلخ باشد شادیاخ است زیرا نسبت به شادخ شادیاخی نمیشود. رجوع به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 914 شود.
شادیاخ.
[شادْ] (اِخ) نام شهر نیشابور است و آن را شادخ نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شادخ است که نام شهر نیشابور باشد. (برهان قاطع). نام نیشابور در زمان قدیم و شادخ نیز گویند. (فرهنگ سروری). نام شهر نشابور. (انجمن آرای ناصری). یاقوت در معجم البلدان دربارهء آن ذیل شاذیاخ چنین آورده است: «شادیاخ نیز شهر نیشابور، مادر شهرهای خراسان در زمان ما است و در قدیم بوستانی بود از آن عبدالله بن طاهربن حسین پیوسته بشهر نیشابور. الحاکم ابوعبدالله بن بیع در پایان کتاب خود در تاریخ نیشابور آورده است که عبدالله بن طاهر چون به حکمرانی خراسان نیشابور رسید و در آنجا فرودآمد از بسیاری لشکریان او جا بر مردم تنگ شد و بزور در خانهء مردم آمدند و مردم از ایشان سختی دیدند و چنین پیش آمد که یکی از لشکریانش بخانهء مردی فرودآمد و خداوند خانه زنی زیبا داشت و مردی غیرتمند بود و در خانه ماند و بواسطهء غیرتی که بر زن خود داشت از آن بیرون نرفت. روزی آن سپاهی به او گفت رو و اسب مرا سیرآب کن و وی نه یارا داشت که بفرمان او نرود و نه میتوانست از خانهء خود دور شود. بزن خود گفت تو برو و اسبش را سیراب کن تا اینکه من از دارایی که داریم در خانه پاسبانی کنم. زن رفت و او نیکوروی و زیبا بود. قضا را عبدالله بن طاهر سواره بدانجا رسید و آن زن را دید و پسندید و از ساده پوشی او در شگفت شد و او را به خود خواند و گفت: روی تو و اندام تو سزاوار آن نیست که اسبی را خدمت کنی و آب دهی، روزگارت چیست؟ گفت: این کاری است که عبدالله بن طاهر بر سر ما آورده است، خدا او را بکشد. سپس پیش آمد را بر او گفت. وی در خشم شد و سست گشت و گفت ای عبدالله مردم نیشابور از تو بدی دیدند. سپس سران لشکر را گفت در لشکر او منادی کنند که هر کس شب در نیشابور بماند مال و خون او حلال است و به شادیاخ رفت و در آنجا سرایی ساخت و به لشکریان خود فرمان داد که گرداگرد آن ساختمان کنند و آنجا آبادان گشت و محله ای بزرگ شد و به شهر پیوست و یکی از محلات شهر شد و سپس مردم در آنجا خانه ها و کاخها ساختند.(1) چون غز به خراسان آمد و در سال 548 ه . ق. آن کارها را کردند به نیشابور آمدند و آن را ویران کردند و سوختند و ویرانهء آن را بجای گذاشتند. آنچه از مردم آن شهر مانده بود به شادیاخ رفتند و آن را آبادان کردند و آن شهری است که در زمان ما به نیشابور معروف است... من در 613 به نیشابور که همان شادیاخ باشد رفتم... سپس تاتارها که خدای ایشان را لعنت کناد در سال 617 آن را ویران کردند و یک دیوار هم در آن بر پا نگذاشتند و امروز چنانکه به من گفته اند ویرانه ای است که چشمهای خشک را بگریستن وامی دارد و آتشهای فرونشسته را در دلها روشن می کند. (نقل از حواشی ادیب بر تاریخ بیهقی، تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج 2 ص 897). کاخ طاهریان در نیشابور در بیرون شهر در روستای شادیاخ و در محلهء «میان» بوده است. ظاهراً این کاخ طاهریان پس از انقراض این سلسله در 261 چندان نمانده و بزودی ویران شده است زیرا که ابن الفقیه در کتاب البلدان که در حدود 290 یعنی نزدیک سی سال پس از انقراض این خاندان تألیف کرده است دو قطعه از اشعار محمد بن حبیب ضبی را که دربارهء ویرانه های این کاخ در شادیاخ گفته آورده است... قصر آل طاهر در «میان» در ناحیهء شادیاخ پس از ویرانی دوباره کشتزار شده و از این جا پیدا است که شادیاخ و میان در روستای بیرون شهر بوده است. یعقوبی نیز در کتاب البلدان گوید: «عبدالله بن طاهر در شهر نیشابور فرود آمد و چنانکه فرمانروایان دیگر میکردند به مرو نرفت و در آنجا بنای شگفتی ساخت که شادیاخ باشد...» از این جا پیداست که کاخ طاهریان در شادیاخ بنای بزرگ و زیبا و حتی شگفت بوده است. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب گوید: «... دار الامارهء خراسان در عهد اکاسره تا آخر عهد طاهریان در بلخ و مرو بودی و چون دولت به بنی لیث رسید عمروبن لیث در نیشابور دارالاماره ساخت و نیشابور دارالملک خراسان شد. در سنهء خمس و ستمائه آن شهر به زلزله خراب شد هم در آن حوالی شهری دیگر ساختند و شادیاخ خواندند، دور باروی آن ششهزار و نهصد گام بود، در سنهء تسع و سبعین و ستمائه آن نیز بزلزله خراب شد، بگوشهء دیگر شهری ساختند که اکنون ام البلاد خراسان آن است...» از اینجا بر می آید که پس از ویرانی نیشابور قدیم از زلزلهء سال 605 در روستای شادیاخ شهر دیگری ساختند و آن شهر دوم هم در زمین لرزهء سال 679 ویران شد... ابن الاثیر در تاریخ الکامل در حوادث سالهای 548 و 553 و 556 که وقوع فتنه ای در میان شافعیان و حنفیان نیشابور را ذکر میکند تصریح کرده است که در این فتنه ها نیشابور یکسره ویران شد و سپس در حوادث سال 556 گوید که مؤید آی آبه حکمران خراسان و حکمران نیشابور شادیاخ را محاصره کرد و تا آخر شعبان 556 جنگ دامنه داشت و پس از آن همان نکته ای را که یاقوت در سبب آبادی شادیاخ در زمان عبدالله بن طاهر و لشکرگاه شدن آن آورده است نقل کرده و گوید شادیاخ پس از آن ویران شد و چون روزگار الب ارسلان رسید این قصه را بر او گفتند و وی فرمان داد آنجا را از نوساختند و این زمان بار دیگر ویران شد... اما شهر شادیاخ بطور قطع و یقین در طرف جنوب شهر حالیه یعنی در همانجا که باغ و مقبرهء امامزاده محروق است واقع بوده و منشأ این یقین شجره نامه ای است از سادات بلوک بار معدن که به دست آمد... بالجمله در آن شجره نامه نوشته بود که بیست نفر از سادات اولاد خواجه حسین الاصغربن زین العابدین علیه السلام در پهلوی قبر امامزاده محروق در شادیاخ نیشابور مدفونند. (از حواشی ادیب بر تاریخ بیهقی، تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی صص 899 - 902). مقارن استیلای مغول در جنب نیشابور قدیم شهر معتبر دیگر بنام شادیاخ بنا شده بود و در حقیقت در آن ایام همین شهر را نیشابور میگفته اند. (تاریخ مفصل ایران، تألیف عباس اقبال ص 55) :
فاشرب هنیئا علیه التاج مرتفقاً
بالشاذیاخ(2) وَدْع غمدان اللیمن.
؟ (معجم البلدان).
و کان الشاذ یاخ مناخ ملک
فزال الملکُ عن ذاک المناخ.
؟ (معجم البلدان).
فتلک قصور الشاذیاخ بلاقع
خراب یباب و المیان مزارع.
؟ (معجم البلدان).
سقی قصور الشاذیاخ الحیا
من بعد عهدی و قصور المیان.
عوف بن محلم (معجم البلدان).
ألاهل لیالی الشاذیاخ تؤوب
فانی الیها ما حییت طروب.
یاقوت (معجم البلدان).
قبر شیخ عطار در بیرون شهر شادیاخ در محلی موسوم به شهر بازرگان و عمارت آن زاویه ای مختصر و ویران بود که بهمت امیر علیشیر نوایی بصورتی آبرومند درآمد. (از مقدمهء مجالس النفائس چ علی اصغر حکمت ص یب). و رجوع به زین الاخبار ص 7 و 8 و فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض و تاریخ بیهق چ بهمنیار ص338 و مجمل التواریخ و القصص ص 526 و لباب الالباب عوفی (حصار شادیاخ) و جهانگشای جوینی صص 136 - 139 و تاریخ غازان خان و التوسل الی الترسل (محبس شادیاخ) و تاریخ مفصل ایران ج1 عباس اقبال و دیوان خاقانی چ سجادی ص948 و تاریخ حبیب السیر چ خیام و سرزمینهای خلافت شرقی شود.
(1) - در تاریخ غازان خان این داستان نقل شده لیکن وقوع آن به عهد سلاطین سلجوق ذکر گردیده است. رجوع به تاریخ غازان خان ص 359 شود.
(2) - در برخی از متون (بشادمهر) نیز آمده است که محلی است از نواحی تربت حیدریه.
شادیاخی.
[شادْ] (ص نسبی) منسوب است به شادیاخ. رجوع به شادیاخ شود.
شادیاخی.
[شادْ] (اِخ) حسن بن علی بن قاسم بن عبد... شادیاخی، مکنی به ابوعلی از مردم نیشابور بود. از اسحاق بن ابراهیم حنظلی و محمد بن رافع حدیث شنید و ابوعبدالله بن دینار و یحیی بن منصور قاضی از او روایت کرده اند. (از انساب سمعانی).
شادیاخی.
[شادْ] (اِخ) شاه بن احمدبن عبدالله شادیاخی صوفی، مکنی به ابوبکر از مردمان نیکوکار و دیندار و از مختصان به خدمت ابوالقاسم قشیری بود و از ابوحفص عمر بن احمدبن مسرور و ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری و دیگران حدیث شنید و ابوالحسین عبدالغافربن اسماعیل فارسی از او حدیث شنیده است. وی در ماه ربیع الاول 494(1) درگذشت. (از انساب سمعانی و لباب الانساب).
(1) - در انساب سمعانی 474 آمده است.
شادیانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) ساز و دهل که به شادی فتح یا عروسی زنند. (قید) بشادی، از روی شادی :
موشکان طبل شادیانه زدند.عبید زاکانی.
شادیانهء فتح به نام تیمورشاه به نوازش درآوردند. (تاریخ گلستانه). در ورود به قلعه، شادیانهء فتح نواختند. (تاریخ گلستانه). || مژدگانی. (آنندراج). آنچه به فقرا و زیردستان برای عروسی یا خریدن خانه و هر چیز نو دهند. نوداران. داستاران. شیرینی. (یادداشت مؤلف).
شادی افزا.
[اَ] (نف مرکب) سروربخش. فرح افزا :
بر موافق گیسو[ ی ] حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد.
قوامی رازی (دیوان ص21).
شادی افزای.
[اَ] (نف مرکب) شادی افزا :
ز خلق تو اندر بهاران بود
چمن شادی افزای، گل غمگسار.
قوامی رازی (دیوان ص145).
شادی افزایی.
[اَ] (حامص مرکب)شادی افزودن. شادی افزا بودن. رجوع به شادی افزا شود.
شادی انگیز.
[اَ] (نف مرکب) نعت از شادی انگیختن :
رز آن میوهء زعفران ریز شد
که چون زعفران شادی انگیز شد.نظامی.
شادی انگیزان.
[اَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال شادی انگیختن :
شد سوی شهر شادی انگیزان
کرد در بزم خود شکرریزان.نظامی.
شادی بار.
(نف مرکب) نعت از شادی باریدن. شادی آور. مسرت انگیز :
به باغ رفتم تا خود چه حال پیش آید
که باد راحت پاش است و ابر شادی بار.
عمادی (از سندبادنامه، ص136).
شادی بخش.
[بَ] (نف مرکب) بخشندهء شادی. شاد کننده. مفرح: شادی بخش دلهای حزین.
شادی بردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) شاد بودن. شاد شدن :
گر در دهان دشمن و گر در کمند شیر
شادی برد ز کار کسی کاشنای تست.
سعدی (غزلیات).
شادی بیک.
[بَ] (اِخ) (غیاث الدین) از اولاد و احفاد جوجی خان پسر ارشد چنگیزخان از خانان دشت قبچاق. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 76 شود.
شادی پذیر.
[پَ] (نف مرکب) نعت از شادی پذیرفتن. پذیرندهء شادی :
چو بربط هر که او شادی پذیر است
ز درد گوشمالش ناگزیر است.
نظامی (خسرو شیرین ص 415).
شادیجه.
[جَ / جِ] (اِ مرکب) دواج. شادیچه. رجوع به شادیچه شود.
شادیچه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) بالاپوش باشد و آن را به زبان تازی لحاف گویند. (فرهنگ جهانگیری). بالاپوش و لحاف را گویند. (برهان قاطع). و بعضی گفته اند جبهء پنبه آکنده و جامهء سطبر کار یمن است. (انجمن آرای ناصری) :
چو بالش از همه کس بر سر آیم ار باشد
دمی بزیرم شادیچه چون نهالیچه.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری).
تا گل از شادیچهء رومی برون آمد به باغ
زندوافش همچو اسقف زندخوان آمد پدید.
سراج سکزی (از انجمن آرای ناصری).
شادی خان.
(اِخ) از فرزندان سلطان علاءالدین محمد شاه خلجی معروف به محمد الاول از خلجیون (اولاد یغریش خلجی). که در اواخر قرن هفتم و اوایل قرن هشتم در دهلی حکومت داشتند. ملک نایب که بزرگترین امرای سلطان علاءالدین بود بعد از وفات سلطان، فرزند کهتر او شهاب الدین (برادر شادی خان). را به تخت برنشاند و مردم با او بیعت کردند و ملک نایب خود کارها را قبضه کرده چشمان ابوبکرخان [ برادر دیگر شادی خان ] و شادی خان را میل کشید و آنان را به کلیور فرستاد. سرانجام این ملک نایب بدست دو تن از غلامان خود بقتل رسید و بر اثر آن سلطان قطب الدین پس از خلع برادر خود شهاب الدین بحکومت رسید و یکی از امرای خود موسوم به ملک شاه را مأمور قتل برادران خود ساخت و شادی خان را همین ملک شاه گردن زد. وفات او بسال 717 اتفاق افتاد. (از سفرنامهء ابن بطوطه صص 445 - 446 و 448 و معجم الانساب ج 2 ص 424) شود.
شادی خان.
(اِخ) از خانان دشت قبچاق در حدود سال 808 ه . ق. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 585 شود.
شادیدن.
[دی دَ] (مص جعلی) شاد و خوش گردیدن. (آنندراج) (شعوری).
شادی دوست.
(ص مرکب) دوستدار شادی و طرب. لهو و لعب دوست. بی اعتنا به کار : حال خراسان دیگر گشت و از هر جانبی خللی و خداوند جهان شادی دوست و خودرای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص548).
شادی ده.
[دِهْ] (نف مرکب) نعت از شادی دادن. شادی دهنده. شادان بخش :
کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان.فرخی.
شادی رسان.
[رَ / رِ] (نف مرکب) نعت از شادی رسانیدن. رسانندهءشادی. شادی بخش. شادی ده :
زردی زر شادی دلهاست من شادم از آنک
سکهء رخ را زر شادی رسان آورده ام.
خاقانی.
شادی سرشت.
[سِ رِ] (ن مف مرکب)شادی سرشته. سرشته از شادی. آمیخته بشادی. شاد. شادمان :
روانها شد از مژده شادی سرشت
بهر دل دری برگشاد از بهشت.
(گرشاسب نامه ص 321).
شادیشه بالا و پایین.
[شِ وَ] (اِخ) دیهی از دهستان پایین ولایت؛ بخش فریمان، شهرستان مشهد واقع در 20هزارگزی شمال خاوری فریمان و 12هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به سرخش. دامنهء کوه و گرمسیر است. سکنهء آن 389 تن است. آب آن از قنات و محصولات عمدهء آن غلات، چغندر و تریاک، شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه فرعی به شوسه دارد. این دیه از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادی فزا.
[فَ] (نف مرکب) یا شادی فزای. مخفف شادی افزای :
چو بشنید مهتر برآمد ز جای
لبش گشت خندان و شادی فزای.فردوسی.
باز گو آن قصه کان شادی فزاست
روح ما را قوت و دل را جان فزاست.
مولوی.
رجوع به شادی افزا یا شادی افزای شود.
شادی فزایی.
[فَ] (حامص مرکب)شادی افزایی. رجوع به شادی افزایی شود.
شادی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)استبشار. (ترجمان القرآن). تفریح. مسرت نمودن. ابهاج :
قارون نکرد شادی چندان به نعمتش
کز بهر ایر خواجه کنی تو همی کروز.
منجیک.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
به کام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی تیمار و غم داری.
امیرمعزی (از آنندراج).
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.مولوی.
هین بملک نوبتی شادی مکن
ای تو بستهء نوبت آزادی مکن.مولوی.
بسته در زنجیر، شادی چون کند
چوب اشکسته عمادی چون کند.مولوی.
هیچ شادی مکن که دشمن مرد
تو هم از موت جان نخواهی برد.
سعدی (مفردات).
برو شادی کن ای یار دل افروز
غم فردا نشاید خوردن امروز.(گلستان).
شماتة؛ شادی کردن به مکروهی که دشمن را رسد. (تاج المصادر بیهقی).
-امثال: شادی میکن چو غم بغایت برسد.
(از امثال و حکم).
شادی کنان.
[کُ] (نف مرکب، ق مرکب)مسرت کنان. در حال شادی کردن :
چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.فردوسی.
چو بیژن نشسته میان زنان
به لب بر می سرخ و شادی کنان.فردوسی.
مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی (گلستان).
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است. (گلستان).
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند.سعدی.
شادی گرای.
[گِ] (نف مرکب) مسرور. خوشحال. شادمان :
بخفتند شادان دو شادی گرای
جوانمرد هردم بجستی ز جای.فردوسی.
شادی گزیدن.
[گُ دَ] (مص مرکب)شادی اختیار کردن. شاد شدن :
تهمتن چو گرز نیا را بدید
دولب کرد خندان و شادی گزید.
فردوسی.
شادی گستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) نعت از شادی گستردن. شادی پراکننده :
عشرت و شادی زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزایست و شادی گستر است.
امیرمعزی (از آنندراج).
شادی گشای.
[گُ] (نف مرکب) نعت از شادی گشودن. گشایندهء راه شادی. شادی ده :
ایا ضمیر تو شادی گشای و انده بند
ایا قبول تو نعمت فزای و محنت کاه.
امیرمعزی (از آنندراج).
شادی گورگان.
[یِ] (اِخ) داماد سلطان احمد و جد او از جملهء امرای چنگیزخان بوده است. رجوع به تاریخ غازانی صص 58-60 شود.
شادی مبارک.
[مُ رَ] (جملهء دعایی)کلامی است مشهور که در وقت تهنیت عروسی و ولادت و امثال آن گویند :
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی.
حافظ (از آنندراج).
شادی مرگ.
[مَ] (اِ مرکب) موتی که بسبب شادی بسیار که یکبارگی در طبیعت درآید پیدا میگردد. (غیاث). || (ص مرکب) آنکه از غایت شادی بمیرد. (آنندراج) :
مگو از زخم شمشیرت ز جان بی برگ گردیدم
مرا تیغت نکشت، از شوق شادی مرگ گردیدم.
طاهر وحید (از آنندراج).
من که از تلخی دشنام شدم شادی مرگ
چه توقع کنم از لعل شکرخای کسی.
صائب (از آنندراج).
|| (اِخ) نام جایی نیز هست. (غیاث).
شادی نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) شادی کردن. ابتهاج. تبشیش. (مصادر اللغهء زوزنی). تبهج :
فرود آمد از اسب گشتاسب زود
بر او آفرین کرد و شادی نمود.فردوسی.
شاذ.
(اِ، مزید مقدم و مؤخر) در بعضی اسماء امکنه به صورت مزید مقدم آمده: شاذبهمن. شاذشاپور. شاذفیروز. شاذقباد. شاذکان. شاذکوه. شاذمهر. شاذهرمز. شاذیاخ. (یادداشت مؤلف). و در بسیاری موارد مزید مؤخر اسماء است. رجوع به شاد شود.
شاذ.
(اِخ)(1) امیری در متابعان یبغو که مقارن حملهء عرب در طخارستان، مشرق بلخ سلطنت میکرد و نیزک طرخان که در بادغیس بود مطیع این شاذ بشمار می آمد. رجوع به ایران در زمان ساسانیان، ص552 شود.
(1) - مشتق از خشایثیه «شاه»، شاید بتوان گفت که شاذ صورت دیگری از کلمهء «اِخشیذ» است. (ایران در زمان ساسانیان، حاشیهء ص 552).
شاذ.
[شاذذ] (ع ص) نادر. (منتهی الارب). کمیاب. دیریاب. دشواریاب. تنگ یاب. عزیز. منفرد. (اقرب الموارد). ج، شَواذّ. (اقرب الموارد). قلیل. اندک و کم عدد از مردم. (منتهی الارب). ج، شُذّاذ. (اقرب الموارد). || تنها مانده. (غیاث). جداشده. (آنندراج). تنها و غریب. (منتهی الارب). بیگانه از قبیله. (اقرب الموارد). ج، شذاذ. || پراکنده. (منتهی الارب). متفرق. (اقرب الموارد). ج، شُذّان. [ شُ ذ ذ ] . || متفرد. (اقرب الموارد). مقابل مطرد. || (اصطلاح صرف) به اصطلاح صرفیان لفظی که خلاف قیاس بود، یعنی مطابق قوانین و قواعد کلیه نباشد. (غیاث) (آنندراج). نزد علمای صرف و نحو عبارت است از آنچه مخالف قیاس باشد فراوان استعمال شود یا اندک. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات). و آنچه استعمالش اندک بود نادر خوانند، مخالف قیاس باشد یا نه. (کشاف اصطلاحات الفنون). و در بحر المواج آمده است که کلام وارد قبل از وضع قواعد نحوی اگر خلاف قاعدهء کلی یا قول جمهور باشد شاذ است بخلاف کلام وارد بعد از وضع قواعد نحوی که اگر خلاف قاعدهء کلی باشد ممنوع و اگر خلاف قول جمهور باشد شاذ نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون). شاذ دو نوع است مقبول و مردود. مقبول آن است که مخالف قیاس و در نزد فصیحان و بلیغان پذیرفته بود و مردود آنکه پذیرفته نبود و فرق میان شاذ و نادر و ضعیف آنکه شاذ در سخن عرب فراوان است لیکن بخلاف قیاس است و نادر آنکه اندک و مطابق قیاس است و ضعیف آنکه حکمش بثبوت نرسیده باشد. (تعریفات). || و در علم حدیث و اصطلاح درایه عبارت است از حدیثی که عدول روایت کنند بر خلاف آنچه دیگران روایت کرده باشند. (نفائس الفنون). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: شاذ نزد محدثان حدیثی است که راوی آن مقبول بود و روایتش خلاف روایت کسی باشد اولی از وی، که آن را معتمد خوانند، و گویند شاذ آن است که راوی آن ثقه باشد اما در قول خود مخالف جماعت ثقات بود بزیادتی یا نقصانی. جلیلی و حفاظ حدیث بر آنند که شاذ آن است که تنها یک سند داشته باشد، ثقه بود یا نه، و آنچه از جزثقه بود متروک است و آنچه از ثقه بود در آن توقف کنند و به آن احتجاج نکنند. و در حواشی شرح نخبه آمده است که شاذ را تفسیرهاست: اول آنچه قول راوی در آن خلاف قول کسی باشد راجح تر از وی. دوم آنچه راوی آن مقبول باشد و قول او خلاف کسی باشد اولی از وی و مقبول اعم است از ثقه و صدوق که غیر از ثقه است. سوم آنچه راوی آن ثقه باشد و روایت او خلاف روایت اوثق از وی. و این اخص از دوم است کما اینکه دوم اخص از اول است. چهارم آنچه سوء حفظ لازمهء راوی آن باشد در همهء حالات او. پس اگر سوء حفظ عارضی باشد حدیث را مختلط نامند و مراد از سوء حفظ رجحان یافتن جانب اصابت است بر جانب غلط. پنجم آنچه شیخی در آن متفرد بود. ششم آنچه ثقه در آن متفرد بود و او را متابعی نباشد. هفتم (و آن را شافعی گوید) آنچه ثقه روایت کرده باشد مخالف روایت مردم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به حدیث و حدیث شاذ و تقسیمات اخبار ذیل احمدبن موسی بن طاوس شود. || (اصطلاح علم قرائت) در اتقان آمده است که شاذ در قرائت آن است که سندش صحیح نباشد مانند قرائت (ملک یوم الدین) بصیغهء ماضی و منصوب آوردن (یوم) و قرائت (ایاک تُعْبَدُ) بصیغهء مخاطب مجهول. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
شاذ.
[شاذذ] (اِخ) ابن فیاض. محدث و نامش هلال است. در تبصیر چنین آمده و او ابوعبیدة الیشکری البصری صدوق است. (تاج العروس ذیل شذّ). تابعی است. رجوع به ابوعبیدة شاذبن فیاض البصری شود.
شاذ.
[شاذذ] (اِخ) ابن یحیی. محدث است. (منتهی الارب).
شاذان.
(اِخ) نامی از نامهای ایرانی است.
شاذان.
(اِخ) ابن بحر. صاحب اصل کتاب المذاکرات ابومعشر بلخی. رجوع به اخبار الحکماء ابن القفطی ص 242 و عیون الانباء ج 1 ص 207 شود.
شاذان.
(اِخ) ابن برزین طوسی. یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گرد آوردن شاهنامه است. رجوع به شادان برزین و فهرست ولف و مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 369 و 386 شود.
شاذان.
(اِخ) ابن جبرئیل بن اسماعیل بن ابی طالب قمی متوطن مدینه، فقیه شیعی سدهء ششم مکنی به ابوالفضل و ملقب به سدیدالملة والدین، از ثقات محدثین و معاصر صاحب کتاب «السرائر» است. او راست کتاب «الفضائل» که در آن نوادر اخبار مناقب و معجزات فراهم آمده و کتاب «ازاحة العلة فی معرقه القبله» که از تبحر او در علم نجوم حکایت میکند و کتاب «تحفة المؤلف الناظم و عمدة المکلف الصائم». (از روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات و یادداشت مؤلف).
شاذان.
(اِخ) ابن عامر، مکنی به ابوعبدالرحمن. رجوع به شاذان الاسود شود.
شاذان.
(اِخ)ابن نعیم. از محدثین است. (ریحانة الادب).
شاذان.
(اِخ) اسحاق بن ابراهیم بن زید. از روات حدیث است و در المصاحف نام او در روایت حدیثی دربارهء خرید و فروش مصاحف یاد شده است. رجوع به المصاحف ص 176 و اسحاق بن ابراهیم بن زید شود.
شاذان.
(اِخ)... بلخی: و شاذان بلخی گفته است که دوران بقای ملت اسلام سیصد و بیست سال خواهد بود و دروغ بودن این گفتار هم اکنون ثابت شده است. (ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ص 675).
شاذان الاسود.
[نُلْ اَسْ وَ] (اِخ) ابن عامر، مکنی به ابوعبدالرحمان. از روات حدیث و تابعی است. رجوع به شاذان بن عامرو ابوعبدالرحمان شاذان الاسودبن عامر شود.
شاذانق.
[نِ] (معرب، اِ) رجوع به شذانق و دزی ج1 ص715 شود.
شاذانی.
(ص نسبی) منسوب به شاذان و آن نسبت اجدادی است. (انساب سمعانی).
شاذانی.
(اِخ) حسین بن محمد بن حسین شاذانی. مکنی به ابوالغنایم. از اهل بغداد است وی از ابومحمد عبدالله بن یحیی بن عبدالجبار السکری سماع حدیث کرد. ابوالقاسم اسماعیل بن احمد سمرقندی از وی روایت حدیث کرده است. در رجب سنهء 77 ه . ق. وفات یافت. (انساب سمعانی).
شاذانی.
(اِخ) خالدبن سفیان... از محدثین است. (ریحانة الادب). رجوع به خالدبن سفیان شود.
شاذانی.
(اِخ) محمد بن احمد. از محدثین است. (ریحانة الادب).
شاذانی.
(اِخ) محمد بن نعیم از محدثین است. (ریحانة الادب). رجوع به شاذان بن نعیم شود.
شاذب.
[ذِ] (ع ص) دورشونده از جای خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تنهای مأیوس از رستگاری خویش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شاذ بهمن.
[بَ مَ] (اِخ) رجوع به شاد بهمن شود.
شاذر.
[ذَ] (معرب، اِ) معرب چادر. شوذر. (المعرب جوالیقی ج 2، حاشیهء ص 105). رجوع به چادر و شوذر شود.
شاذروان.
[ذَرْ] (معرب، اِ) معرب شادروان. (دزی ج1 ص715) : چون بساط دولت از شاذروان(1) مملکت طی پذیرد... (سندبادنامهء ص35). || جذر. (نشوء اللغه ص 93). قسمتی از دیوار بیت الحرام وتأزیر نیز نامند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شادروان شود.
(1) - در این شاهد ظاهراً «شاذروان مملکت» بمعنای عرصهء کشور است باعتبار گسترده بودن آن.
شاذشاهپور.
(اِخ) نام شهریار اصفهان که به دست اردشیر اول شاهنشاه ساسانی مغلوب و هلاک شد. (ایران در زمان ساسانیان، چ 2 ص 107).
شاذکان.
[ذَ] (اِخ) نام رودی است: آب شاذکان از کوه بازرنگ بر میخیزد و بر ولایت کهرکان و دشت رستاق گذشته بدریا میریزد. آبی بزرگ است گذر اسپ بآسان ندهد. طولش نه فرسنگ باشد. (نزهة القلوب، مقالهء سوم ص 225).
شاذ کلاه.
[کُ] (اِ مرکب) ظاهراً معرب است. ظاهراً نام جشنی است. یوم نثرالورد و در کتاب نقود آمده است: متوکل پدر معتز، در روزهای شادخواری خویش... درهم هایی سکه زد و مقدار آن پنج هزار هزار بود و آنها را برای (جشن) شاذ کلاه (یوم نثرالورد) برنگهای سرخ و زرد و سیاه درآورد، و به خنیاگر خود دینارهایی بنام «دینارهای خریطه» ارزانی داشت و روی هر دیناری نوشته بود «این دینار در کوشک خریطهء امیرالمؤمنین المعتزبالله سکه زده شده است». و این جمله روایت شابشتی است در کتاب «الدیارات». (النقود العربیه، حاشیهء ص 164).
شاذکونه.
[ذَ نَ / نِ] (معرب، اِ) شادگونه. مضربه. جامه های درشت دوخته که در یمن سازند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جامه ای است پشمین که محشو است به پنبه یا پشم همه جا تضریب و نکنده کرده یعنی برای پیوستن آستر و حشو به ابره تمام آن را با کوک ها بهم پیوسته اند و امروز آن را جوجنک (شاید سوزنک) گویند و در قراء همدان و زنجان روستائیان و گاهی نیز دراویش پوشند بجای شولا که از نمد است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شادگونه شود.
شاذکونی.
[ذَ] (ص نسبی) نسبت است به شاذکونه. شادگونه فروش. رجوع به شادکونی شود.
شاذکونی.
[ذَ] (اِخ) حافظ، مکنی به ابوالایوب... و این نسبت به شاذکونه است از آن جهت که پدرش جامه های شاذکونه میفروخت. (منتهی الارب). و رجوع به شاذکونه و شاذکونی ابوبکربن مردویة الحافظ الاصبهانی الشادکونی شود.
شاذ کونی.
[ذَ] (اِخ) سلیمان بن داود الشاذکونی. حامدبن محمودبن عیسی ابومحمد الثقفی از وی روایت کرده است. (اخبار اصفهان ج1 ص293). و رجوع به شادکونی ابوایوب سلیمان بن داودبن بشربن زیاد البصری شود.
شاذکوه.
(اِخ) ناحیه ای است در جرجان. (انساب سمعانی). رجوع به شاذ کوهی شود.
شاذکوهی.
(ص نسبی) منسوب است به شاذ کوه که بگمان من ناحیه ای است در جرجان. (انساب سمعانی). رجوع به شادکونی شود.
شاذکة.
[ذِ کَ] (اِ)(1) این کلمه برای زوائد نباتی (پیچک گیاه، ریشه های چنگکی، زائدهء برگ، پرز گیاه و غیره) بکار میرود. (دزی ج1 ص715). || به ضمائم و زوائد گوناگون اندامهای مولدهء برخی از قارچها (قارچ مو) اطلاق میشود. (دزی ج1 ص 715).
(1) - Fulcra, Fulcre ou Fulcrum.
شاذل.
[ذِ] (اِخ) علم است. (منتهی الارب) رجوع به شادل شود.
شاذله.
[ذَ لَ] (اِخ) شادله. دیهی است به مغرب. (منتهی الارب). به نوشتهء شعرانی دیهی از افریقیه. (ریحانة الادب). از محال تونس. (شدالازار چ قزوینی، حاشیهء ص 474). رجوع به شادله شود.
شاذلی.
[ذِ](ص نسبی) منسوب به شاذله است. رجوع به شاذله شود.
شاذلی.
[ذِ](ص نسبی) منسوب است به فرقهء شاذلیه :
انا شاذلی ما حییت و ان امت
فمشورتی فی الناس ان یتشدلوا.
ابوالحسن علی بن عمرالقرشی المخائی الشادلی (از تاج العروس ذیل ش دل).
رجوع به شاذلیه شود.
شاذلی.
[ذِ](اِخ) داودبن عمر بن ابراهیم شاذلی اسکندری از اکابر فقهای مالکیه بوده و اصول تصوف را نیز از شیخ تاج الدین بن عطاءالله فرا گرفته. از اوست است: مختصر تلقین قاضی عبدالوهاب و مختصر الجمل زجاجی. وی به سال 733 ه .ق. در اسکندریه درگذشت. (از ریحانة الادب).
شاذلی.
[ذِ](اِخ) عبدالقادربن حسین بن علی الشاذلی. رجوع به عبدالقاربن حسین بن علی الشاذلی شود.
شاذلی.
[ذِ] (اِخ) علی بن عبدالله بن عبدالجبار... مکنی به ابوالحسن استاد گروه شادلیهء صوفیهء اسکندریه. (منتهی الارب ذیل ش د ل). و در تاج العروس ترجمهء مفیدی از وی آمده است از جمله در وجه معروف شدن او به شادلی نویسد: سید القطب الامام ابوالحسن علی بن عبدالله بن عبدالجباربن تمیم بن هرمزبن... عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی بن ابیطالب الحسنی الادریسی الشادلی قدس سره استاد طایفهء علیه شادلیه از صوفیهء اسکندریه است. چون از مغرب وارد افریقیه شد در شادله فرودآمد و شیخ مشایخ، ابوعلی الحسن بن مسعود الیوسی در شرح دالیهء خود این قول را رد کرده و گفته است که شیخ ابوالحسن علی بن عبدالجبار الزرویلی از این باب به شادلة منسوب گردید که در آن بعبادت مشغول بود و از مردم شادلة نبوده است... در سنهء 591 و به قولی 593 ه .ق. در قریهء غمارة از قراء افریقیه در نزدیکی سبته ولادت یافت سپس به تونس منتقل گردید و در شادلة از قرای افریقیه سکونت گزید... و به سال 656 در ماه ذی القعده یا شوال در صحرای عیذاب در گذشت... شیخ امام العارف ابوالعباس سیدی احمدبن ناصر در رحلهء خود از کتاب الاذکار مقریزی نقل کرده که شاذلی بضم ذال معجمه است لیکن معمولا جز به کسر نمی آورند. و شاذلی به ضم ذال را شاذ (نادر) لی (برای من) یا (انت الفرد فی خدمتی) تفسیر توان کرد. و در این که شاذلی نزد چه کسانی تلمذ کرده اقوال مختلف است. قشاشی در سمط المجید آرد که وی بلاواسطه از ابومدین کسب عرفان کرده و این قول مقبول تاریخ است. و امام ابوالحسن نزد ابوالفتح الواسطی شیخ مشایخ الرفاعیه در مصر نیز تعلم کرده است. (از تاج العروس ذیل ش دل). مرحوم قزوینی در حاشیهء شدالازار در شرح حال او چنین آورده است: ابوالحسن علی بن عبدالله بن عبدالجبار مغربی شاذلی از اشهر مشایخ عرفا و متصوفه در قرن هفتم هجری و مؤسس طریقهء شاذلیه منتشر در مصر و شام و مغرب و یمن، اصل وی از بلاد مغرب بوده و در قریهء غماره از قرای شمال افریقا نزدیک شهر معروف سبته واقع در ساحل جنوبی مدیترانه محاذی جبل الطارق که بر ساحل شمالی تنگه ای معروف به همین اسم است در حدود سنهء 593 متولد شد، و پس از تکمیل علوم شرعیه در قریهء شاذله از محال تونس به تعبد و ارشاد پرداخت و پس از آن به اسکندریه منتقل گردید و در آنجا توطن اختیار نمود و تا آخر عمر در همانجا ساکن بود و مکرر به حج رفت و در آخرین سفر خود بصوب مکه در صحرای عیذاب در صعید مصر در جانب غربی بحر احمر در موضعی موسوم به حمیثرا وفات یافت در اواخر ذی القعده سنهء 656 ه .ق. به اجماع عموم مآخذ عربی، ولی در نفحات وفات او را در سنهء 654 ه . ق. نگاشته است و ظاهراً اشتباه است و در همانجا مدفون گردید و قبر او زیارتگاه عمومی است و یکی از سلاطین ممالیک مصر بر مزار او گنبدی عالی بنا نهاده است و ابن بطوطه در سال 726 قبر او را در همان حمیثرا زیارت کرده است و وصف مختصر جالبی از آن مینماید. برای مزید اطلاع از سوانح احوال او رجوع شود به دول الاسلام، یافعی، رحلهء ابن بطوطه، قاموس فیروز آبادی در مادهء «ش دل» النجوم الزاهره، نفحات الانس، حسن المحاضره، شعرانی، سفینة الاولیاء، شذرات الذهب، تاج العروس ذیل ش دل، خزینة الاصفیاء، دائرة المعارف اسلامی در دو مقاله یکی تحت عنوان «شاذلی» و دیگر تحت عنوان «شاذلیه». (شدالازار چ محمد قزوینی، حاشیهء ص474). مؤلف ریحانة الادب تألیفات وی را چنین می نویسد: حزالبحر(1)السرالجلیل فی خواص حسبناالله و نعم الوکیل، مجموعة الاحزاب. (ریحانة الادب. از سلوة الغریب سیدعلی خان شیرازی). ابن بطوطه دربارهء چگونگی درگذشت او آورده است: از شیخ یاقوت شنیدم که از شیخ خود ابوالعباس مرسی روایت میکرد که ابوالحسن شاذلی همه ساله از راه مصر علیا به حج میرفت و از ماه رجب تا پایان موسم حج در مکه می ماند و آنگاه پس از زیارت مدینه از جادهء بزرگ (یعنی از راه صحرا که طولانی تر بود) به شهر خود مراجعت میکرد. یکی از سالها که در صدد مسافرت حج بود به خادم خود فرمود که کلنگی و سبدی با حنوط و سایر وسایل دفن و کفن با خود بردارد و چون خادم پرسید که اینها به چه کار آید شیخ پاسخ داد که وقتی به حمیثرا رسیدی خواهی فهیمد. حمیثرا در مصر علیا در صحرای عیذاب واقع است و چشمهء آب شوری دارد. شیخ پس از رسیدن به حمیثرا غسل کرد و دو رکعت نماز گزارد و در سجدهء آخر جان تسلیم کرد جسد او را در همانجا به خاک سپردند و من گور او را زیارت کردم و اسم و نسب او تا امام حسن بن علی علیهماالسلام بر روی قبرش نوشته است. (ترجمهء سفرنامهء ابن بطوطه ص 15). در دائرة المعارف اسلامی ضمن ترجمهء حال او چنین آمده است: ابوالحسن علی بن عبدالله بن عبدالجبار الشریف الذرویلی مؤسس طریقهء شاذلیه است که طریقه های دیگر مانند وفائیه، عروسیه، جزولیه، حفنویه از آن منشعب اند. تولد او بقولی در غماره نزدیک سبته در حدود سال 593 ه . ق. و بقولی در شاذله موضعی واقع در نزدیکی جبل ظفران در تونس اتفاق افتاد. وجود نسبت ذرویلی در شجرهء نژادی او حاکی است که منشأ او مراکش بوده. پیروانش نسب او را از طریق امام حسن به پیغمبر رسانیده اند. در جوانی بر اثر مطالعهء زیاد به بیماری چشم مبتلی شد و یحتمل نابینا گردید. از همان اوان در طریق تصوف گام گذاشت و وجود خود را وقف آن ساخت. در فاس نزد پیروان جنید، خصوصاً محمد بن علی بن حرزهم مرید ابومدین شعیب تعلیم گرفت. لیکن تحت تأثیر عبدالسلام بن مشیش از اهل مراکش بود که در اکناف تونس به اشاعهء طریقهء خود پرداخت و چون بعلت نشر طریقت جدید و خصوصاً بسبب نفوذی که در مردم داشت تحت فشار و تعقیب قرار گرفت به اسکندریه پناه برد و در آنجا شهرت و قبول عام بیشتری پیدا کرد. برخی از نویسندگان در ترجمهء حال او نوشته اند که هر وقت از خانه خارج می شد جمع کثیری به دنبالش راه می افتادند. چندین بار به سفر حج رفت و در آخرین سفر حج بود که هنگام عبور از صحرایی در مصر علیا بسال 656 در حمیثرا درگذشت. آرامگاه او زیارتگاه است و یکی از ممالیک مصر گنبدی به روی آن بنا نهاده بقولی نیز وی در ناحیهء مخا(2) مدفون است. شاذلی به پیروانش ذکر دایم را توصیه میکرد مریدان بلافصل او اهل خلوت نیستند و صومعه و کرامات ندارند. از مشهورترین مریدانش در مصر تاج الدین بن عطاء الله ابوالعباس المرسی را میتوان نام برد. اغلب رؤسای فرق مذهبی اسلامی در شمال غربی افریقا خود را پیرو او میشمارند. شاذلی آثاری از خود بجا گذارده که بیشتر آنها از نوع حزب و ادعیه و اوراد و اذکار محسوبند و از آنجمله است: کتاب الاخوة، حزب البر، حزب البحر، الحزب الکبیر، حزب الطمس علی عیون العداء، حزب النصر، حزب اللطف، حزب الفتح معروف به حزب الانوار، صلاة الفتح و المغرب، ادعیهء مختلف دیگر و وصیتی خطاب به مریدانش. (دائرهء المعارف اسلامی ج 4) :
تمسک یحب الشادلی فانه
له طرق التسلیک فی السر و الجهر
ابوالحسن السامی علی اهل عصره
کراماته جلت عن العدّ و الحصر.
***
تمسک بحب الشادلی فتلق ما
تروم و حقق ذاالمناط و حصلا
توسل به فی کل حال تریده
فما خاب من یأتی به متوسلا.
(از تاج العروس ذیل ش دل).
(1) - دعائی است که در سفر دریایی برای رفع خطر و طوفان خوانده میشود و به شاذلی منسوب است. رجوع شود به سفرنامهء ابن بطوطه حاشیهء مترجم ص 15.
(2) - در ریحانة الادب نیز این قول نقل گردیده و مخابندری در کنار بحریمن شمرده شده است.
شاذلی.
(اِخ) یاقوت بن عبدالله ملقب به تاج الدین و مکنی به ابوالحسن از مشاهیر علمای اهل سنت است و کتابی به روش احیاء العلوم غزالی و کتابی دیگر نیز در شرح حال صوفیه تألیف کرده. (ریحانة الادب).
شاذلیه.
[ذِ لی یَ] (اِخ) (در افریقا بضم ذال تلفظ میشود) و آن نام فرقه ای از صوفیه است. پیشوای این فرقه ابوالحسن علی بن عبدالله الشاذلی ملقب به تاج الدین و تقی الدین است. در برخی از ادعیهء منسوب به وی مراحل سلوک مرید مشروحاً بیان شده است. مصنف در این آثار به تلقین اصول عالی اخلاقی توجه دارد و اصولی را که در کتبی از قبیل «احیاء علوم الدین» غزالی میتوان یافت تأیید میکند. اصول پنج گانهء طریقهء او عبارتند از: 1 - خوف ظاهری و باطنی. 2 - پیروی از سنت در گفتار و کردار. 3 - عدم اعتنای بخلق چه در روزگار خوشی و چه بهنگام مخالفت ایام. 4 - تسلیم و رضا در امور جزئی و کلی. 5 - توکل در شادی و محنت. بنظر نمیآید که شاذلی برای تأسیس طریقت جداگانه قصد و نیت خاصی داشته است. وی از مریدانش میخواست که در عین اشتغال به کارهای خود به عبادت پردازند. شواهدی وجود دارد که پیروان خویش را از ترک اشتغالات و امور عادی باز می داشت. با سؤال و تکدی مخالفت میکرد و از قبول اعاناتی که حکومت وقت برای اعطای به خانقاه فقرا اختصاص داده بود امتناع میورزید. مقصود نهائی شاذلی وصول بمقام فنا بود و روش اشتغال به اوراد واذکار را پیروی میکرد. وی ظاهراً برای هر مریدی بمقتضای حوائج تربیتی او تعلیماتی مخصوص میداشت و اگر مؤئر میدید به وی اجازه میداد نزد شیخ دیگری طی مراحل سلوک کند. به سنت سخت پابند بود و اگر یکی از مریدانش را الهامی مخالف و مباین سنت دست میداد آن را باطل میشمرد. خصوصیات سه گانهء اهل این فرقه به این قرار بود: 1 - شاذلیه در «لوح محفوظ» برگزیده شده اند و از ازل به این فرقه تعلق یافته اند. 2 - حال شوق در نزد آنان با قناعت همراه است یعنی بطور دائم از زندگی فعال عادی بر کنارشان نمی دارد. 3 - قطب در طی اعصار و قرون باید از این فرقه باشد. ظاهرا نخستین ظهور این فرقه در تونس بوده است. مع ذلک خلف شاذلی، ابوالعباس المرسی (متوفی بسال 686) مدت 36 سال در اسکندریه بسر برد بی آنکه حاکم وقت را ببیند یا بنزد او کس فرستد و معروف است که وی هرگز سنگ روی سنگ نگذاشت یعنی بنائی نکرد. با اینهمه علی پاشا مبارک در کتاب خود موسوم به «خطط جدیده» از مسجدی در اسکندریه یاد میکند که بنام ابوالعباس المرسی بوده و بیشک به همت مریدان او ساخته شده است همچنین از مسجدی نام میبرد که به اسم مرید ابوالعباس المرسی، یاقوت العرشی (متوفی به سال 707) بود. باز از مسجد دیگری نام برد به اسم تاج الدین بن عطاء الاسکندری مؤلف لطائف (متوفی بسال 709). مسجد اولی موسوم است به جامع و هدایای گرانبهایی به آن تقدیم شده است. همچنین علی پاشا از مسجدی در مصر نام میبرد که به این فرقه تعلق دارد و اکنون مخروبه است.
در اواخر قرن نوزدهم زنی از پیروان شاذلی در شام در راه ایجاد اخوت میان مسلمانان و مسیحیان و یهودیان کوشش داشت. گویند اهالی «مخا» واقع در جنوب عربستان شیخ الشاذلی را صاحب آن قریه و مبتکر ترویج شرب قهوه که از محصولات عمدهء آن محل بوده است دانسته اند. لیکن تصور میرود که مالک مخا یکی از اخلاف شاذلی، یعنی علی بن عمر القرشی بوده است. مرکز اصلی فرقهء شاذلیه در افریقیه، مغرب مصر و خصوصاً الجزیره و تونس بوده است. شاذلی البسهء فاخر میپوشید و عود هندی میسوزانید و عطر به کار می برد. از یکی از پیروان او که بتقلید از شاذلی لباسهای گرانبها میپوشید. نقل است در جواب معترضین که شیوهء قدریه را برخ او کشیدند و گفتند که جز جامه های نخی و کم بها نمی پوشند، گفت: لباس من لباس استغنای از دنیا و لباس آنان لباس احتیاج به دنیا است. همچنین در بارهء شاذلی آورده اند که هرگز بقصد سلام و تعظیم بزرگان از جای برنمی خاست. در قرن نوزدهم طریقهء شاذلی ببرکت مساعی محمد بن محمد بن احمد که در حدود سال 1820 م. در قبیلهء «غریب» متولد شده توسعه یافت. وی در موطن خود دو مسجد بنا نهاد. در یکی قرآن و فقه و در دیگری نحو و منطق می آموخت. وی به سال 1860 به زیارت آرامگاه عبدالرحمان الثعالبی الشاذلی در الجزیره شتافت و مجذوب طریقهء شاذلی گردید. در سال 1865 در بقری زاویه ای تأسیس کرد. در سال 1866 شیخ فرقهء شاذلیه در الجزیرهء مرکزی شد و به سال 1883 وفات یافت. در این زمان دایرهء نفوذ او به الجزیرهء غربی گسترش یافته بود و در نقاط متعدد خلفائی داشت. اما پس از مرگش عده ای از این خلفا استقلال اختیار کردند و بدین لحاظ دوران وحدتی که بوجود آمده بود سپری گردید. در پایان قرن نوزدهم تعداد پیروان این فرقه در الجزیره قسطنطنیه (کنستانتین) نزدیک 15000 تن بود و زوایای آن به یازده بالغ میشد. شمارهء فرقه هائی که از شاذلیه جدا شده اند به سیزده میرسد و در میان خود شاذلیه پیروان طریقهء شیخیه، طیبیه و درقاویه از سایر گروهها بیشتر است. شاذلی و جانشین او ابوالعباس المرسی در باب طریقهء شاذلیه تصنیفی ندارند لیکن شاگرد ابوالعباس المرسی، یاقوت العرشی ظاهراً «مناقب» را تألیف نمود و تاج الدین الاسکندری شاگرد مشترک این دو، چندین تألیف کرد که از جملهء آنها «لطائف المنن» و «مفتاح الفلاح و مصباح الارواح» را میتوان نام برد که این اخیر در حاشیهء لطائف المنن الشعرانی در قاهره بطبع رسیده است. دیگر از مصنفین شاذلی، علی بن وفاء شاعر متوفی بسال 807 و پدرش محمد وفاء مؤلف آثار و دیوان اشعار عرفانی رامیتوان ذکر کرد. حاجی خلیفه نیز از منظومه ای به نام «حال السلوک» اثر ناصرالدین شاذلی نام میبرد. سیوطی نیز در «بغیة الوعاة» داودبن عمر بن ابراهیم از اهالی اسکندریه (متوفی بسال 733) را از مصنفین پیرو شاذلی شمرده است. (از دائرة المعارف اسلام).
شاذمانه.
[نَ / نِ] (اِخ) قریه ای است در نیم فرسخی هرات. (از انساب سمعانی). رجوع به شادمانه شود.
شاذمانی.
(ص نسبی) منسوب است به شاذمانه. رجوع به شاذمانه شود.
شاذمانی.
(اِخ) عبیداللهبن ابی احمد عاصم بن محمد الشاذمانی الحنیفی مکنی به ابوسعد. وی از ابوالحسن علی بن الحسن الداودی حدیث شنیده است. و ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث الشیرازی از او روایت کرده. او پس از سال 480 ه . ق. درگذشت. (انساب سمعانی).
شاذناق.
[ذَ] (معرب، اِ) شذانق. رجوع به شذانق و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود.
شاذنج.
[ذَ نَ] (معرب، اِ)(1) معرب شاذنه. شادنه. حجرالدم. صندل حدیدی. خماهن. عدسیه. حجرالطور. حجرهندی. بیدوند. معرب شاه دانه. (منتهی الارب). رجوع به حجرالدم و شاذنج و نیز رجوع به دزی ج 1 ص 715 شود.
(1) - Hematite, Sanguine.
شاذنه.
[ذَ نَ / نِ] (اِ) سنگ طلائی رنگ مایل بسیاه و زود شکن است. انواع آن عدسی و گاورسی است. آن را از طورسینا می آورند و در ترکیب برخی از ادویه به کار می رود. (فرهنگ شعوری). و رجوع به شادنج و حجرالدم شود.
شاذویه.
[ذو / شاذْ وَ یَ / یِ] (اِخ) نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شادویه شود.
شاذة المؤذن.
[ذَ تُلْ مُ ءَذْ ذِ] (اِخ) نام اذان گوی جامع مدینه. او را حدیثی است در صفت و ستایش اذان گوی. (ذکر اخبار اصبهان ج1 ص345).
شاذی.
(اِخ) ابن ایوب به مروان. جد اعلای صلاح الدین ایوبی رئیس طایفهء ایوبیان از طوایف کرد که بمناسب مقاتله با عیسویان و مدافعه از عالم اسلام شهرتی جهانگیر دارند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخ او ص 195) و رجوع به طبقات سلاطین اسلام شجرهء مقابل ص 68 و ایوبیان و یوسف بن ایوب شاذی و صلاح الدین ایوبی شود.
شاذی.
(اِخ) بونصر... رجوع به شادی (بونصر) شود.
شاذی.
(اِخ) یوسف بن ایوب... سلطان صلاح الدین ایوبی. رجوع به صلاح الدین ایوبی و منتهی الارب ذیل «ش ذو» و طبقات سلاطین اسلام شجرهء مقابل ص 68 شود.
شاذیاخ.
[شاذْ] (اِخ) شادیاخ. رجوع به شادیاخ شود.
شاذیاخی.
[شاذْ] (ص نسبی) منسوب است به شاذیاخ که در کنار دروازهء نیشابور است. (انساب سمعانی). و رجوع به شادیاخی شود.
شار.
(اِ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. (برهان قاطع). شهر و مدینه. (غیاث). || بنای بلند و بس عالی بود. (فرهنگ جهانگیری). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. (برهان قاطع). عمارت بلند. (غیاث). || چادری باشد رنگین که بغایت تنک و نازک بود، بیشتر زنان لباس سازند و کرتهء فانوسی هم کنند و آن را شاره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چادری باشد بغایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس کنند و جامهء فانوس سازند. (برهان قاطع). جامهء باریک و رنگین که به هندی ساری گویند. (غیاث) : براثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد ... و صد غلام هندو، صد کنیزک و آن صد غلام هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). غلامان تیغهای هندی داشتند هر چه خیاره تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص424). بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان و شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جایی رسید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 46). و رجوع به حاشیهء مصحح در همان صفحه شود. و رجوع به شاره شود.
یکی زر بفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 9).
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش.
(ناصرخسرو).
خاره در تف او چو نار سبک
شوره بر سنگ او چو شارتنک.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شارک. شارو. نام جانوری است که مانند طوطی سخنگوی شود و در دیار هند بسیار باشد و آن را شارک و شارو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام جانوری است سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید. (برهان قاطع). هزار دستان. (آنندراج از اوبهی). نام طایری که به هندی آن را مینا گویند. (غیاث). اسم سارا است. (فهرست مخزن الادویه). طرقه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شارک و شارو شود. || شغال. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شغال هم آمده است و آن جانوری باشد شبیه روباه. (برهان قاطع). شال، شغال را گویند و شار مبدل شال است. (آنندراج). لغتی در شغال. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :(1)
قمری که بگاه فرق نشناخت
از پهلوی شیر، سینهء شار
در شعر بفرّ تو برآورد
از شعلهء نار، دانهء نار
عمادی شهریاری (از فرهنگ جهانگیری).
|| پادشاه حبسه [ ظاهراً غرجه ] بود. (لغت فرس). نام پادشاه حبشه(2) باشد. (اوبهی). پادشاه غرجستان را نامند چنانکه پادشاه ترکستان را خان و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را کی و پادشاه روم را قیصر و پادشاه هند را راجه و رانا خوانند. (فرهنگ جهانگیری). پادشاه غرجستان را گویند هر کس باشد. چنانکه پادشاه روم را قیصر و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را شاه و ترکستان را خان می گویند و بعضی گویند شار پادشاه حبشه(3) باشد. (برهان قاطع). الشار هو الملک. (معجم البلدان، ذیل غرشستان). شارلقب مهتر ناحیت غرجستان است بخراسان که در قصبه بشین(4) نشیند. (از حدود العالم). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را. و رای هندوان را، و قیصر رومیان را. (ترجمهء تاریخ یمینی، نسخهء چاپی ص 337). پادشاه غرجستان را شار خوانند. (مجمل التواریخ و القصص). شار، پادشاه غرجستان، نزد اعراب معروف بود به ملک الغرجه. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 442).(5) و با این تصریحات و شواهدی که ذی خواهد آمد مسلماً شار همان لقب امیران غرجستان است :
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیرج نه رای ماند نه رام.
روحانی (از لغت فرس ص 157).
استاده بدی ببامیان شیری
بنشسته بدی بغرجه در شاری.ناصرخسرو.
شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعه کند چون زرمشت افشار شار.
معزی (از جهانگیری).
پست بارفعت تو خانهء خان
تنگ با فسحت تو شارع شار.(6)
قوامی گنجوی (از فرهنگ سروری).
|| (ص) بزرگ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین): شارمار؛ مار بزرگ. || (اِ) راه گشاده و فراخ باشد و آن را شاهراه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی شاه راه است که راه فراخ و گشاده باشد. (برهان قاطع). || بمعنی غل و غش آمده. (فرهنگ جهانگیری). غل و غشی را نیز گویند که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند. (برهان قاطع). آلودگی و آلایش و غل و غش. (ناظم الاطباء) :
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون بعیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان با غش و شار(7) است.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
|| (اِمص) فروریختن آب و شراب و امثال آن را خوانند مانند آبشار و سرشار. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). ریختن آب. (غیاث). جریان آب. (فرهنگ شاهنامه). || (اِ) گرداب. (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). || بمعنی رقص و سماع نیز بنظر آمده است. (برهان قاطع). || رقاص. (ناظم الاطباء). || نوعی از شمشاد که در جنگلهای کرانهء دریای مازندران موجود است.(8)(جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 175 و فهرست ج 2 ص 29). نامی است که در نور و مازندران به شمشاد دهند. (یادداشت مؤلف) (درختان جنگلی ایران. ثابتی ص 191). نامی است که در «شیرگا» به کیش دهند و در آستارا شمشاد نامند و آن شمشاد اناری است. (یادداشت مؤلف).
(1) - در لهجهء مازندرانی شغال را «شال» گویند که «شار» بقول آنندراج مبدل آن است.
(2) - ظ. مصحف غرجه.
(3) - بصورت «آبشین» «وافشین» نیز آمده است. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 442 شود.
(4) - ظ. مصحف غرجه.
(5) - و برای اطلاع بیشتر از القاب قدیم پادشاهان ممالک و نواحی جهان رجوع شود به الاثار الباقیه عن القرون الخالیه ابوریحان بیرونی چ لایپزیک ص 100و 101.
(6) - در فرهنگ سروری این بیت شاهد «شار» بمعنی راه فراخ آمده، بمعنی پادشاه غور نیز مفهوم گرفته شده است. لیکن بقرینهء خانهء «خان» ظاهراً «شار» بمعنی شاه غرجستان مراد است و شاید شاعر صنعت ایهام بکار برده و به هر دو معنی نظر داشته است.
(7) - در دیوان ناصرخسرو (با غش و با راست) آمده. در آنندراج آمده: غش و بار را غش وشار و خوانده غش و بار معروف و مشهور و اصل شعر نیز چنین است: کم بیش شود زری کان باغش و بار است.
(8) - Buxus sempervirens.
شار.
(اِخ) حصاری است از حصارهای یمن در مخلاف (روستای) جعفر. گویند از امکنهء تهامه است. (معجم البلدان).
شارٍ.
[رِنْ] (ع ص، اِ) شاری. مفرد شُراة. (از منتهی الارب). و شراة فرقه ای از خوارج را نامند. وجه تسمیهء آن «شری زید اذا غضبه ولج» یا گفتهء آنان است به این شرح: اننا شرینا انفسنا فی طاعة الله ای بعناها بالجنة حین فارقنا الائمة الجائرة. (از منتهی الارب). و در اقرب الموارد وجه تسمیهء اخیر از قول جوهری نقل شده است. رجوع به شاری و شراة شود.
شار ابونصر.
[اَ نَ] (اِخ) ابن محمد از پادشاهان غرشستان که در عهد سلطان محمود غزنوی ولایت آن ناحیت داشت تا پسرش محمد بحد مردی رسید و بر ملک مستولی شد، ابونصر منزوی گشت و ملک بدو باز گذاشت و به مطالعهء کتب و مجالست اهل ادب پرداخت. ابوعلی بن سیمجور چون عصیان بر ملک نوح آغاز کرد خواست تا غرشستان را بتدبیر خویش گیرد و شار را به طاعت آرد. هر دو شار (شار ابونصر و پسرش محمد معروف به شارشاه) دست رد بر روی مراد او باز نهادند و از جهت آل سامان که بر طاعت ایشان نشو و نما یافته بودند و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بخدمت دیگری تن در ندادند و بوثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را با جمعی از ارکان دعوت و ابنای دولت به محاصرهء ایشان فرستاد. آن لشکر سرهای بسیار چون برگ درخت فروریختند و خونهای چون سیل بروی زمین روان کردند و هر دو شار را از مضیقی به مضیقی می تاختند تا ایشان بقلعه ای در اقاصی ولایت خویش التجا ساختند... و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت و خزاین و ودایع و اسباب ایشان به دست آورد و جمله با قبض گرفت تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و ابوعلی دل مشغول شد. ابوالقاسم فقیه را بازخواند و هر دو شار در زمرهء اعوان ناصرالدین بنصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند و او را به کام خود بدیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند و بر آن جمله در امن دلی روزگار گذاشتند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله و امین المله. عتبی آورده است که چون اصحاب اطراف حکم سلطان را انقیاد نمودند... مرا برسالت از برای عقد بیعت پیش شار فرستادند و چون بدان جایگاه رسیدم به اکرامی تمام تلقی کردند... در بلاد غرشستان سکه و خطبه بنام همایون سلطان در شهور سنهء تسع و ثمانین و ثلث مائه (389) مطرز گردانیدند و بوقت حضور من نوشته های جماعتی که از ظاهر مرو هزیمت شده بودند برسید و هر دو شار را بمدد خوانده، شار ابونصر نوشته ها به من فرستاد و رقعه ای بمن نوشت و التماس کرد تا آن ملطفات را بحضرت فرستم تا صدق او ... محقق و مقرر گردد... و بر عقب خبر رسید که ایلک خان به بخارا آمد و ملک بستد... و بر موجب التماس او آن ملطفات را بحضرت سلطان فرستادم و حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام اِنهاء کردم. بموقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت و پسر او شاه شار بخدمت تخت سلطان آمد و مدتی عزیز و مکرم و ملازم خدمت بود اما پس از چندی کارش بعصیان کشید. سلطان، امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را به مناهضت او فرستاد و ایشان روی به ولایت او آوردند و ابوالحسن منیعی که زعیم مرو بود با خویشتن بردند و بدان نواحی رفتند و آن نواحی بستدند و پدر به امان پناهید و زنهار طلبید و در ذمت عنایت و رعایت حاجب آلتونتاش گریخت و بشفاعت او به حضرت سلطان توسل ساخت او را به اکرام و احترام تمام به هرات آوردند و در ضمان امان گرفتند. پس از چندی سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید و بهای آن املاک نقد بدیشان تسلیم افتاد و شیخ الجلیل شمس الکفاة احمدبن حسن میمندی به مراعات جانب شار ابونصر قیام نمود و او را در کنف رعایت و حیاطت خویش میداشت تا بجوار رحمت الهی شد در شهور سنهء ست و اربعمائة (406 ه . ق.). (از ترجمهء تاریخ یمینی نسخهء چاپی صص 337 - 347).
شاراپیس.
(اِخ) پرستشی که بر اثر اتحاد مذهب یونانیان و مصریان قدیم بکمک یکی از کاهنان مصر معاصر بطلمیوس اول (323 - 273 ق. م) بوجود آمد. (از ایران باستان ج 1 ص 75).
شارات.
(ع اِ) جِ شارة. صُور. (اقرب الموارد) رجوع به شارة شود.
شارات.
(معرب، اِ)(1) مأخوذ از زبان اسپانیائی. سلسله جبال. رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون صص 125 - 126 و رجوع به اسپانی شود. در الحلل السندسیه عده ای از شاراتهای اسپانیا معرفی شده از جمله: شارات بانیه که شهر بزرگ بلطانیه یا برطانیه در مشرق آن واقع است، شارات بارسیر که شهر القصر در مغرب آن جای دارد، شارات برادس که راه آهن طرکونه لاردة از آن میگذرد، شارات سان برناردو، شارات غاتا، شارات غریدوس متصل به شارات غاتا و شارات استریلا، شارات فنفریا که آب قناة المعلقه از آن بدست می آید، شارات مالاغون واقع در مشرق شهر «آبله»، شارات مکناسة که رود «ابره» آن را دور میزند شارات مورینا که در جنوب بسیط میزیتا در شبه جزیرهء ایبری واقع است و بنا بتحقیق دانشمندان سرحد منطقهء زلزله خیز اسپانیا بشمار میرود، شارات مولا که شهر «روطة» در برابر آن واقع است و در این شهر قلعه ای قدیمی از ابنیهء عرب وجود دارد. شارات مونکایو که شهر «بُرجة» در برابر آن جای دارد، شارات وادی الرمل عبارت از سلسله تپه های (اهاضیب) که فاصل بین دو «قشتاله» و ریگزارند. رجوع به الحلل السندسیه شود.
(1) - Sierra این کلمه بزبان اسپانیائی بمعنی ارّه است و بسلسله جبال نیز اطلاق میشود معرب آن «شارات» یا «شرایا» Sierra nevade= جبال (شارات). شلیرالثلج. (الحلل السندسیه ص 27).
شارات.
(اِخ) یکی از اقالیم بیست و ششگانهء اندلس بنابتقسیم ادریسی. شهرهای طلبیرة، طلیطلة، مجریط، الفهمین، وادی الحجارة، اقلیش، و بذة در آن واقعند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 40 و 78 شود.
شارانت.
(اِخ)(1) نام یکی از ایالات غربی فرانسه که مرکز آن شهر آنگولم است. دارای 3 آروندیسمان، 29 کانتن و 426 کمون میباشد. 313000 تن جمعیت دارد. رود شارانت از آن عبور و اراضی آن را آبیاری میکند.
(1) - Charente.
شارانت سفلی.
[تِ سُ لا] (اِخ)(1) نام یکی از ایالات غربی فرانسه که مرکز آن شهر لاروشل است. دارای 4 آروندیسمان، 40 کانتن و 482 کمون میباشد. 417800 تن جمعیت دارد. رود شارانت از آن عبور میکند.
(1) - Charente - Inferieure.
شارانتون لوپون.
[تُ لُ پُ] (اِخ)(1)مرکز کانتون سن(2) از آروندیسمان سو(3) واقع در ملتقای رود سن و رود مارن است. 20870 تن جمعیت دارد. راه آهن پاریس - لیون - ساحل مدیترانه از آن می گذرد.
(1) - Charenton - le - Pont.
(2) - Seine.
(3) - Sceaux.
شارب.
[رِ] (ع ص) آب نوشنده. آشامنده. ج، شَرب. جج، شروب. (منتهی الارب). || شرابخواره. ج، شَرب. (مهذب الاسماء). در اصطلاح فقهیون، آنکه مسکر می آشامد. شارب الخمر، شرابخوار. باده خواره : و اگر توبه کنند زانی و شارب خمر... (تفسیر ابوالفتوح ج1 چ 1 ص271).
شارب.
[رِ] (ع اِ) بروت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). یکی از دو بروت. بروت یک سوی لب زبرین. تثنیه، شاربان. (دهار) (اقرب الموارد). و شاربین. رجوع به شاربین شود. || مازاد بروت که بر لب زبرین گذرد. آبخوری. پیش بروت. موی سبلت که از دو جانب یا میان لب زبرین بروی دهان ریزد. (از اقرب الموارد) : ینبغی للمحتسب ان یکون مواظبا علی سنن رسول الله صلعم من قص الشارب و نتف الابط و حلق العانة و تقلیم الاظفار.
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببرکندن شارب.سوزنی.
- شارب گرفتن؛ ساده کردن بروت. احفاء. (تاج المصادر بیهقی). نیک بریدن بروت. (منتهی الارب ذیل ح ف و).
-شارب مکرود؛ شارب بریده. (منتهی الارب).
|| سبلت. (السامی فی الاسامی) (منتهی الارب). تمام سبلت را شارب گویند و به این اعتبار تثنیه ندارد بلکه به اعتبار اطراف و اجزایش جمع بسته میشود. ج، شوارب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || واحد شارِبَین و آن دو کنارهء بیرون ایستاده در زیر دستهء شمشیر است. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). رجوع به شاربان شود. || (اِمص) سستی و ناتوانی جانور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شاربا.
[] (اِ) به سریانی ابریشم است. (فهرست مخزن الادویه).
شاربان.
[رِ] (ع اِ) دو کنارهء بیرون ایستاده در زیر دستهء شمشیر. (مهذب الاسماء). دو آهن دراز بلند ما بین قبضهء شمشیر. (منتهی الارب). واحد آن شارب. (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود.
شاربة.
[رِ بَ] (ع ص) تأنیث شارب. آشامنده. ج، شاربات و شوارب. (اقرب الموارد).
شاربة.
[رِ بَ] (ع اِ) گروهی که بر کنارهء جوی سکونت دارند و منسوب به آنند که آب از وی خورند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شاربی.
[رِ بی / بی ی] (ع ص نسبی)منسوب است بشارب (نوشنده) و در بغداد سقا را شارب گویند و این غلط مصطلح است چه شارب نوشنده است نه نوشاننده. (از انساب سمعانی).
شاربی.
[رِ] (اِخ) احمدبن محمد بن بشربن علی بن محمد بن جعفر مکنی به ابوبکر معروف به ابن الشارب بغدادی. وی از ابوبکر الباغندی حدیث شنیده و ابوبکرالبرقانی از وی روایت حدیث کرده است. (اللباب فی تهذیب الانساب).
شاربین.
[رِ بَ] (ع اِ) تثنیهء شارب. دو بروت : گفتم او لحیه ای داشت از حلوای پشمک که دست و شانهء لحم و چرب و سرخ در آن کم بود، گفتند محاسن یقهء سمور و شاربین قندس تراچه شده است. (دیوان البسهء مولانا نظام قاری ص132). رجوع به شارب شود.
شاربین.
[رِ] (ع اِ) جِ شارب. رجوع به شارب شود.
شاربین.
(اِ) درخت سدر معمولی. قادرس. (ابن البیطار). || میوهء درخت سدر. رجوع به شربین و رجوع به دزی ج 1 ص 715 و قادرس و ابن البیطار ذیل شربین شود.
شارپانتیه.
[یِ] (اِخ)(1) گوستاو آهنگساز فرانسوی که به سال 1860 م. در قصبهء دیوز(2)تولد و به سال 1956 وفات یافت. وی مصنف درام غنائی بنام لوئیز(3) و سوئیت آن موسوم به ژولین(4) و سوئیتهای ارکستر معروف به تأثرات ایتالیا(5) میباشد.
(1) - Charpentier (Gustave).
(2) - Dieuze.
(3) - Louise.
(4) - Julien.
(5) - Impressions d´Italie.
شارپانتیه.
[یِ] (اِخ) (مارک آنتوان)(1)آهنگساز فرانسوی که بسال 1634 در شهر پاریس متولد و به سال 1704 وفات یافت. وی شاگرد کاریسیمی(2) و در سبک پیرو آهنگسازان ایتالیایی و رقیب لولی(3) استاد موسیقی کلیسای کوچک ژزوئیت ها و سنت شاپل(4) بود و از وی آثاری از نوع موسیقی مذهبی و یک اپرا موسوم به مده(5) بجا مانده است.
(1) - Charpentier (Marc - Antoine).
(2) - Carissimi.
(3) - Lulli.
(4) - Sainte - Chapelle.
(5) - Medee.
شارت دلاکنتری.
[رِ دُ کُ] (اِخ)(1)فرانسوا - آتاناز فرمانده فرانسوی از مردم شهرستان وانده(2). وی بسال 1763 م. متولد و به سال 1796 در نانت(3) تیرباران شد.
(1) - Charette de la Contrie (Francois Athanase).
(2) - Vendee.
(3) - Nantes.
شارتر.
(اِخ)(1) مرکز شهرستان اور - ئه - لوار(2) واقع در ساحل رود اور(3) در 96 هزارگزی جنوب باختری شهر پاریس. جمعیت آن 28700تن، و آن اسقف نشین و دارای کلیسای عظمی متعلق به قرون دوازدهم و سیزدهم و دخمهء اموات کلیسا متعلق به قرن یازدهم است و بدانجا پنجره هایی با جامهای رنگین نقش و نگاری و درهای قدی منبت کاری شده متعلق به قرون دوازدهم و سیزدهم باشد. محصول عمدهء آن غلات و نانهای پیراشکی آن معروف است. دارای کارخانه های ذوب فلز، تسمه سازی و تخته بری می باشد.
(1) - Chartres.
(2) - Eure - et - Loire.
(3) - Eure.
شارتروز دو پاوی.
[رُ دُ] (اِخ) (لا)(1)صومعهء مشهور ایتالیا که بوسیله ژان - گالئا ویسکنتی(2) در سال 1396م. تأسیس گردید و وی متخصص عالی مقدار معماری سبک دورهء رنسانس بشمار می رود.
(1) - Chartreuse de Pavie (la).
(2) - Jean - Galeas Visconti.
شارت و شورت.
[تُ] (اِ مرکب، از اتباع)اشتلم. لاف و گزاف. هارت و هورت. دعاوی باطل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شات و شوت شود.
شارت و شورت کردن.
[تُ کَ دَ](مص مرکب) داد و فریاد راه انداختن. اشتلم و هارت و هورت کردن. لاف زدن. رجوع به شات و شوت کردن شود.
شارتیه.
[یِ] (اِخ) (آلن)(1) نویسنده و شاعر فرانسوی متولد در شهر بایو(2) (1385 - 1433م). دبیر شارل ششم و هفتم. نگارشهای سیاسی او «گفتگوی چهارتنهء طعنه آمیز»(3)برای مقاصد سلطنتی سودمند افتاد. اشعارش از نظر شکل، زنده و بی تکلف و ممتاز است.
(1) - Chartier (Alain).
(2) - Bayeux.
(3) - Le Quadrilogue invectif.
شارج.
[رَ] (اِخ) نام جزیره ای در خلیج ایران. (ناظم الاطباء). ظاهراً همان شارجه است. رجوع به شارجه شود.
شارجه.
[جَ] (اِخ) شارقه. بندری است در یکی از شیخ نشین های خلیج فارس، به عمان نزدیک دو میل از شرق و غرب امتداد دارد. بیشترین عرض آن در سمت مغرب و کوتاه ترینش در سمت مشرق است. سبب بنای آن به این شکل آن است که اکثر مردم شهر از دریانوردان و صاحبان سفائن بودند و برتر میشمردند که خانه های خود را در نزدیکی ساحل بسازند. سکنهء آن به نزدیک هفت هزار تن میرسید که به قبیله های: المزاریع نعیم، شوامس، المدامغة، السودان، بنی یاس، بنی مرة و آل علی منسوبند. پیش از آنکه «دبی» جای شارقه را بگیرد این شهر بزرگترین مرکز تجاری در ساحل بود و انتظار میرود که پس از ایجاد بندر کوچکی در «اللیه» مقابل شارقه نهضت تجاری نضج گیرد. بندر شارقه برای تخلیهء کالاها از کشتیهای بزرگی که نمیتوانند به ساحل نزدیک شوند مساعد است. در مغرب شهر کارخانهء تهیهء رشته های سیم برای تزیین لباسهای زنان وجود دارد و آن کارخانه را التله یا البدحة - می نامند و گفته اند که در داخل عمان خاصه در جبل الاخضر معدن طلا یافته میشود. معادن مس نیز در عمان موجود است و بطرز منظمی بهره برداری میشود. ارزیر هم در رأس الحد وجود دارد معادن نمک نیز بکثرت موجود است لیکن مصرف محلی دارد. قصور شیوخ عبارتند از حصنهایی بلند که برجهایی گرداگرد آنها را فرا گرفته و داخل آنها صورت منظمی دارد و توپهایی که از ترکان و پرتغالیان بغنیمت گرفته شده اند پیوسته در جلوی قلعه ها بر پا است و بعضی از آنها دارای نامهایی خاص می باشند و توپ موجود در شارقه بسبب زیادی جنبش آن (الرقاص) نام دارد و توپ دیگری در عمان هست که به - المغایری - یا وحشی موسوم است. و در شارقه یک بیمارستان برای مردان در (دبی) وجود دارد. آب اهالی شهر از چاههای نزدیک تأمین میشود و آب را بر پشت چهارپایان حمل و بین خانه ها تقسیم می کنند. سبزیجات فراوان و انواع میوه ها و بخصوص مانگو بوفور در آن یافت میشود.
شارح.
[رِ] (ع ص) روشن کننده. (دهار). بیان کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مبین. مفسر. آنکه شرح کند. مقابل ماتن. ج، شارحین، شُرّاح. || نگاهبان زراعت از پرندگان. (منتهی الارب). حافظ. (اقرب الموارد). و آن در کلام مردم یمن نگاهبان کشت بود از مرغان و غیر آن. (از تاج العروس) :
و ما شاکر الا عصافیر قریة
یقوم الیها شارح فیطیرها.(از اقرب الموارد).
|| القول الشارح در نزد منطقیان آن است که معنی اسم را در لغت یا ذات مسمی را در حقیقت بیان کند. (از اقرب الموارد).
شارخ.
[رِ] (ع ص) نوجوان. (تاج العروس). جوان. (مهذب الاسماء). مرد جوان. ج، شَرخ. (اقرب الموارد).
شارخت.
[] (اِخ) قصبه ای است از ولایت زیر کوه از بلاد قهستان. رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص 145 و مجالس النفایس ص 99 شود.
شارد.
[رِ] (ع ص) استر رمنده. (دهار). رمنده. (منتهی الارب). رموک. گریزنده. نفور. چموش. شموس. جموح. (منتهی الارب). فرار. هارب. ج، شَرَد. (اقرب الموارد) :
عصمت یا نار کونی باردا
لاتکون النار حراً شاردا.(مثنوی).
شارد.
[رِ] (ع ص) مجازاً به معنی پریشان. (غیاث اللغات). سرگردان. یاوه. گریخته. (یادداشت مؤلف).
شارد.
[رَ] (اِخ) شارذ.(1) نام بتخانه ای است در کشمیر. رجوع به تحقیق ماللهند ص56 و 57 شود.
(سانسکریت)
(1) - Sarada.
شاردن.
[دَ] (اِخ)(1) ژان. سیاح فرانسوی که به سال 1643 م. در شهر پاریس متولد و به سال 1713 م. در شهر لندن وفات یافت. در فاصلهء سالهای 1664 - 1677 م. دو بار به ایران مسافرت کرده هر بار شش سال توقف نمود. وی مصنف سفرنامه ای است بنام «سفر به ایران و هند شرقی»(2) این سیاحت نامه را لان گلسن استاد دانشمند در ده مجلد بسال 1811 در شهر پاریس منتشر ساخت. شاردن صورت کتیبه ای از کتیبه های تخت جمشید را در سفرنامهء خود گنجانیده است. در اثر وی اطلاعات جالبی دربارهء صفویه وجود دارد. رجوع به ایران باستان ج1 صص43 - 44 و تاریخ ادبیات ایران پروفسور ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی ص93 و سبک شناسی ملک الشعرای بهار ج1 ص170 شود. سفرنامهء شاردن به فارسی برگردانیده شده و در طهران بچاپ رسیده است.
(1) - Chardin (Jean).
(2) - Voyage en Perse et aux Indes Orientales.
شاردن.
[دَ] (اِخ)(1) ژان باتیست سیمئون. نقاش فرانسوی متولد در شهر پاریس (1779 - 1699) از نخستین نقاشان قرن 18فرانسه بشمار است. از وی آثاری از نوع طبیعت بیجان، صورت سازی، نقاشیهای با مداد رنگی و مجلس سازی هائی از نوع «دعای آمرزش پیش از غذا»(2) بجا مانده است.
(1) - Chardin (Jean - Baptiste
Simeon).
(2) - Benedicite.
شاردة.
[رِ دَ] (ع ص) تأنیث شارد، رمنده. رموک. حوشی. وحشیه. ج، شوارد. رجوع به شارد شود. || سائره: قافیهء شاردة، بمعنی قصیدهء سائره در بلاد و مراد از قافیه در اینجا قصیده است باعتبار تسمیهء کل بنام جزء. ج، شوارد و شُرَّد. (اقرب الموارد). || نادر و غریب: شوارداللغة در نزد عرب زبانان بمعنی غرائب و نوادر لغات است. (از اقرب الموارد).
شارده.
[دَ] (اِخ) نام جزیره ای است از جزایر دریای روم. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). نام جزیره ای به بحرالروم در انتهای شرقی دریای اسپانیا نزدیک جزیره یابسته.(1) (یادداشت مؤلف). جزیره ای از مجمع الجزایر بالئار دارای 2250 تن سکنه.
(1) - Ivize (Ibiza).
شاردین.
[] (اِخ) قریه ای است در سه فرسنگ و نیمی شمال رام هرمز. (فارسنامهء ناصری).
شارراس.
(اِخ)(1) ژان باتیست آدولف. سرهنگ فرانسوی متولد در قصبهء فالسبورگ (1865 - 1810). وی در سال 1848 وزیر جنگ بود و به سال 1852 تبعید شد.
(1) - Charras (Jean - Baptiste
Adolphe).
شاررن.
[رُ] (اِخ)(1) پیر. دانشمند علم الاخلاق فرانسوی متولد در شهر پاریس (1541 - 1603 م.). وی وکیل دعاوی و عضو کانون وکلا بود. در اثر خود موسوم به «رسالهء عقل»(2) تتبعات مونتنی را بوجه ناهنجاری اقتباس نموده است.
(1) - Charron (Pierre).
(2) - Traite de la Sagesse.
شارژه دافر.
[ژِ فِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)لغت فرانسوی متداول در زبان فارسی که معادل آن را کاردار گرفته اند. در تداول فارسی زبانان این کلمه شارژدافر است و نیز در برخی از کتب بصورت اخیر ضبط گردیده. رجوع به کاردار شود.
(1) - Charge d´affaires.
شارسان.
(اِ مرکب) مخفف شارستان. شهرستان. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
برآورد پرمایه ده شارسان
شد آن شارسانها کنون خارسان.فردوسی.
ز داد و دهش وز خرید و فروخت
تو گفتی همی شارسان بر فروخت.فردوسی.
پس بیش مشنو آن سخن باطل کسی
کز شارسان علم سوی روستا شده ست.
ناصرخسرو.
در مدینه یْ علم ایزد جغدکان را جای نیست
جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند.
ناصرخسرو.
|| کوشک و عمارتی را گویند که بر چهار سوی آن بساتین باشد. (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به شارستان شود.
شارسان.
(اِخ) نام کتابی است از فرزانه بهرام بن فرهاد پارسی که موسوم است به چهار چمن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به شارستان و شارستان چهارچمن شود.
شارسان.
(اِخ) باغی بزرگ در دومنزلی اورگنج به خوارزم دیده شده بدین نام یعنی چارچمن که از هر خیابانی که می رفتی به حوضی رسیدی و باز چهار خیابان دیگر و بدین صورت تا آخر. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و رجوع به چارچمن شود.
شارستان.
[رَ] (اِخ) نام کتابی است از تصنیفات فرزانه بهرام که یکی از حکمای عجم است. (برهان قاطع). و رجوع به بشارسان و شارستان چهارچمن شود.
شارستان.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) شهرستان. شهر. (برهان قاطع). شارسان. (فرهنگ جهانگیری). مدینه. (مهذب الاسماء). شارستان خود شهر است که غالباً بر گرد قهندزی واقع میشده و سوری بر گرد اوست و آنچه بیرون از این سور باشد آن را ربض خوانند. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار حاشیهء ص 11) : فرمودش تا بر چهار صد شارستان بناء خانه ها سازند مرغلّه را و سلاح را. (ترجمهء تاریخ طبری). ایشان بدان شارستان اندر رفتند. (ترجمهء تفسیر طبری).
گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و به تیر
هزار قلعهء صعب و هزار شارستان.فرخی.
هر سرایی کآن نکوتر بود و زآن خوشتر نبود
همچو شارستان لوط از جور شد زیر و زبر.
فرخی.
همی بنالد گفتی زمین و رنجه شود
ز پاره پارهء آن بیکناره شارستان(1).
عنصری (از سروری).
و اما آنچه در ذات سیستان موجود است که در سایر شهرها نیست، اول آن است که شارستان بزرگ حصین دارد که خود چند شهری باشد از دیگر شهرها. (تاریخ سیستان ص11). حسین دانست و مردمان شارستان، که با وی طاقت نداریم، صلح پیش گرفت. (تاریخ سیستان ص339). بنده بکتگین حاجب با خیل خویش و پانصد سوار خیاره در پای قلعت است در شارستان تلپل فرود آمده نگاهداشت قلعه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص4). خانه به کوی سیمگران داشت در شارستان بلخ. (ایضاً تاریخ بیهقی ص142). این شارستان و قلعت غزنین عمرو برادر یعقوب آبادان کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). چون سپری شد امیر برخاست و برنشست و به پای شارستان فرورفت با غلامان و حشم و قوم در گاه سوی باغ بزرگ. (ایضاً ص293). ما چون نماز بکردیم از آن جانب شارستان بباغ بباز رویم. (ایضاً ص292). خلیفهء شهر را فرمود داری زدند بر کران مصلی بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهادند. (ایضاً بیهقی ص183).
لوط را دیدم درمانده به شارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.(2)
جوهری (از تاریخ ادبیات در ایران صفا ج2 ص 443).
گر به شارستان علم اندر بگیری خانه ای
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی.
ناصرخسرو.
و از آنجا روی به بلخ آوردند و عمرو لیث شارستان حصار بگرفت و خود پیش شارستان سپاه فرودآورد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 105). میان حصار و شارستان، مسجد جامع بنا کردند اندر سال صد و پنجاه و چهار اندر مسجد جامع نماز آدینه گزاردند. (تاریخ بخارا). در وی مسجد جامع است و شارستانی عظیم دارد و در ایام قدیم آنجا بازار بوده است. (تاریخ بخارا ص 13).
با چنین اسبی و تیغی قلعهء دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر.
سنائی.
احمد مختار مکی بود شارستان علم
چون در محکم بر آن بنیاد شارستان علی.
سوزنی.
چگونه ماند حال من بحال آن روباه و کفشگر و اهل شارستان. (سندبادنامه چ استانبول ص 325). شبی بیامد و نزد رخنهء شارستان مترصد بنشست. (سندبادنامه ص 326). روباه با خود گفت این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم سگان آگه شوند. (سندبادنامه ص328).
- شارستان کردن؛ شهر ساختن. شهر کردن. تمدین. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر اللغة زوزنی).
|| قلعه و حصار. (فرهنگ سروری). || کوشک و عمارتی که اطرافش بساتین باشد. (برهان قاطع). قبهء بزرگ که بر اطرافش بساتین باشد. (فرهنگ سروری) : خوازه بر خوازه و قبه برقبه بود تا شارستان مسجد آدینه که رسول را جای آنجا ساخته بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 45).(3) || جایی که گذرگاه آب باشد به قیاس شار به معنی ریختن آب. (از غیاث). || گذرگاه مردم به قیاس شار به معنای راه فراخ. جاده ای که به شهر پیوسته باشد. (از غیاث).
(1) - در فرهنگ سروری شاهد برای معنی قلعه و حصار آمده و با توجه به وضع و هیئت شهرها در قرون سالفه اصولا تشخیص و تمیز کامل معانی «شارستان» در شواهد مختلف دشوار است زیرا در اصل مصادیق آنها بیکدیگر شبیه بوده اند و چندان تفاوتی با هم نداشته اند.
(2) - در تاریخ ادبیات دکتر صفا شارستانی چاپ شده و صحیح نمی نماید.
(3) - در این شاهد از شارستان معنی محله یا قسمتی از شهر با عمارت و بنا بر می آید.
شارستان.
[رَ] (اِخ) نام دیگر شهر رویان کرسی منطقهء کوهستانی طبرستان به قول ابوالفدا. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 399 و رویان شود.
شارستان چهارچمن.
[رَ نِ چَ / چِ چَ مَ](اِخ) نام کتابی از تصنیفات بهرام بن فرهادبن اسفندیار پارسی معروف به فرزانه بهرام که گویا در حدود 1034 ه . ق. میزیست. کهن ترین کتابی است که از دساتیر نام می برد. ظاهراً نویسنده در این کتاب خواسته است میان اسلام و مزدیسنا سازش دهد. رویهم رفته کتاب شگفت آمیزی است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود، صص27 - 28).
شارستان رویین.
[رَ نِ] (اِخ) نام شهری افسانه ای آن را مدینة الصفر خوانند. صاحب مجمل التواریخ دربارهء این شهر موهوم آرد: «جماعتی گویند اسکندر کرده است اما در سیر آن است که سلیمان علیه السلام کرده است، و در روزگار عبدالملک مروان، ظاهر گشت و سبب آن بود که چون عبدالملک بخلافت بنشست در خزینه کتابی یافت حکایت آن شهرستان در آنجا نوشته، و عجایت آن حکایت کرده و گفته که در آن جایگه کیمیاست، و خزاین و کتب سلیمان علیه السلام و یکی از فرزندان سلیمان علیه السلام آنجا نهاده است، و در آخر مغرب است، پس عبدالملک مروان را این هوس افتاد. وزیر خویش را با چهار هزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد، و پیش ملک حمیر فرستاد که گفتند که اگر کسی از این شهرستان آگهی دارد الا ملک حمیر نباشد». (مجمل التواریخ و القصص ص 501)... بعد از آن ملک حمیر گفت ایها الوزیر این ساعت مرا با جماعتی پیران این ولایت با تو بباید آمدن بطلب شهرستان رویین... (مجمل التواریخ ص507)... و آن کیمیا و بعضی جواهر بدست وزیر به عبدالملک فرستادند، و اصل مال عبدالملک از آن کیمیا بود. (مجمل التواریخ ص511).
شارستان رویین.
[رَ نِ] (اِخ) بیکند. بیکند را در قدیم شارستان رویین میخواندند از استواری بسیار. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 248). رجوع به بیکند و تاریخ بخارا ص 22 شود.
شارستان رویین.
[رَ نِ] (اِخ) یکی از نامهای شهر بخارا بنا بقول مؤلف تاریخ بخارا مدینة الصفریه یا شارستان رویین بوده است. رجوع به تاریخ بخارا، ص26 و احوال و اشعار رودکی ج1 ص75 و 248 شود.
شارستان زرین.
[رَ نِ زَرْ ری] (اِخ) نام شهری افسانه ای که تاویل پسر قابیل در ولایت زنگستان بنا کرد. دیوار آن از آهن، دوازده فرسنگ اندر دوازده فرسنگ و بالای دیوار هشتاد گز و ده گز سطبری... ابلیس ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر از زمرد و یاقوت و مروارید و لعل و فیروزه تا آن شهرستان زرین را جمله به جواهر مرصع کردند و در آن جایگاه کوشکها و خانه ها ساختند جمله از زر و جواهر و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره می شد و ابلیس ایشان را گمراه بکرد تا همه بت پرست شدند و ایزدتعالی هم از میان ایشان بدیشان پیغامبران فرستاد و ایشان آن پیغامبران را همه هلاک می کردند تا خدای تعالی بر ایشان خشم گرفت و در شب از آسمان آتشی بفرستاد چنانکه همه را بسوخت و هیچ خلق از ایشان نماند. و مدت هزار سال آن شهرستان و باغها و نزهتگاهها معطل مانده بود تا بعد هزار سال فتوحی پادشاه مصر پس از گذشتن از هفت خوان به شهرستان زرین رسید و به حیلت در آن باز کردند و در آن جایگاه آرام گرفتند... بعد از آن چون هفت سال برآمد روزی گردی برآمد و لشکری دیدند با ملکی نام او غلویل و از شهرستان جابلقا همی آمد به طلب شهرستان زرین و سرانجام شاه جابلقا کشته و لشکرش هزیمت شد و شش بار هزار هزار مرد بافتوحی جمع شدند، و فتوحی بفرمود تا زمین ها را غله بکشتند و با سرعمارت شدند تا روزی فتوحی بشکار رفته بود... به کنار آب سنگی دید همچون دکانی پنج فرسنگ در پنج فرسنگ، ملک را آن موضع خوش آمد، گفت ما را برین سرسنگ شهری باید کرد که زر و جواهر در میان مردمان بکار آید. ما را بهتر آید که این شهرستان زرین بکَنیم و این جایگاه شهری کنیم. (از مجمل التواریخ و القصص صص 498 - 500).
شارستانی.
[رَ / رِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به شارستان. || جامه ای بوده که از آن دستار می کرده اند و احتمال میرود که شارهء متداول هندوستان مخفف همین کلمه باشد. (یادداشت مؤلف).
شارشاه.
(اِخ) محمد بن شار ابونصربن محمد معروف به شارشاه از پادشاهان غرشستان در عهد سلطان محمود غزنوی و این شارشاه چون به عرصه رسید پدر وی شارابونصر ملک به وی بازگذارد. چون بر طاعت آل سامان نشو و نما یافته و در حجر رعایت ایشان روزگار گذاشته بود در برابر ابوعلی بن سیمجور که عصیان بر ملک نوح آغاز کرده بود سر فرونیاورد و ابوعلی ابوالقاسم فقیه را به محاصرهء قلاع غرشستان فرستاد و ابوالقاسم آن ولایت بگرفت تا امیر ناصرالدین به خراسان آمد و شارشاه و پدرش شارابونصر به نصرت ملک نوح برخاستند و انتقام از ابوعلی بکشیدند و با سر ولایت و مملکت خویش رسیدند تا در عهد سلطنت سلطان یمین الدوله شارشاه بخدمت تخت سلطان آمد و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود لیکن پس از باز گشتن به وطن خود نافرمانی آغاز کرد و چون سلطان را ارادهء غزوی افتاد خواست که از هر طرفی لشکری فراهم گردد و مثالی به استدعای شارشاه روان کرد و عصیان او ظاهر شد. سلطان ابتدا کار او فروگذاشت و روی بمهم خویش آورد و چون از آن فارغ آمد و مجاهرت شارشاه بعصیان پیش او روشن گشت امیر حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب را بمناهضت او فرستاد. شارشاه در قلعه ای که بعهد سیمجوریان ملجأ ایشان بود متحصن شد و خزاین و ممالیک و حواشی و مواشی خویش بدان جایگاه نقل کرد و حاجب آلتونتاش و ارسلان جاذب پیرامن حصار او فرا گرفتند. ... شارشاه چون دید که کار از دست برفت زنهار خواست. سرانجام او را بدست آوردند و از قلعه بیرون کشیدند و اموال و خزائن او را غارت کردند و وزیر او بگرفتند و شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع و ذخایر و دفاین به دست باز داد و ولایت غرش و معاملات آن نواحی در مجموع ابوالحسن منیعی بستند و کوتوالی معتمد بر قلعه گماشتند و شارشاه را با تخت بندی که داشت بجانب غزنه بردند و چون او را به بارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و به تازیانه تعریک و مالش دادند و جایی محبوس کردند. (از ترجمهء تاریخ یمینی، نسخهء چاپی صص 337 - 347). و رجوع به شارابونصربن محمد شود :
همی ندید که بر گاه شار شیردلی است
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان.
فرخی.
خبر شنید که پیش از پی تو شار از گنگ
گذشت و پیل پس پشت او قطار قطار.
فرخی.
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران.فرخی.
چو شار را بزد و مال و پیل او بستد
کز آنچه زوبستد شاد باد و برخوردار.
فرخی.
در این دیار بهنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان غر عصیان.
فرخی.
شارشک.
[رَ] (اِ) بمعنی تیهو باشد و آن جانوری است مانند کبک لیکن کوچکتر از کبک است. (برهان قاطع). طیهوج است. (فهرست مخزن الادویه). || بمعنی رباب نیز آمده است و آن سازی است مانند طنبور بزرگی که دستهء کوتاهی داشته باشد و بجای تخته بر روی آن پوست آهو کشند و چهار تار بر آن بندند. (برهان قاطع). و برای هر دو معنی رجوع به شاشک و شاشنگ شود.
شارط.
[رِ] (ع ص) نعت از شرط. لازم گیرندهء چیزی در بیع و مانند آن. (از منتهی الارب و اقرب الموارد). شرط کننده. || حجام. نشتر زننده. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مثال جامع هر دو معنی: رب شرط شارط اوجع من شرط شارط. (اقرب الموارد). و برای هر دو معنی رجوع به شرط شود.
شارع.
[رِ] (ع ص، اِ) خانه ای که در آن بسوی راه نافذ باشد. (منتهی الارب). بیت شارع؛ ای قائم علی الطریق النافذ الذی یسلکه جمیع الناس. (اقرب الموارد). ج، شوارع. (اقرب الموارد). || شاه راه. (مهذب الاسماء). راه بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). طریق. (اقرب الموارد). ج، شوارع : تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند. (کلیله و دمنه).
آن صدر جهانی تو که در شارع تعظیم
همراه دوم گشت حدوث تو قدم را.انوری.
روباه گفت: آورده اند که روباهی در شارع راهی ماهیی دید. (سندبادنامه ص 47). او را بر شارع غرقهء خون بگذاشتند و کشته انگاشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 52).
چنگ در صلب و رحمها در زدی
تا که شارع را بگیری از بدی
چون بگیری شه رهی که ذوالجلال
برگشاده ست از برای انتسال.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر 4 ابیات 2447 - 2446).
|| خیابان. رجوع به الحلل السندسیه و شارع عام شود. || پیداکنندهء راه بزرگ. (منتهی الارب). پیداکنندهء راه دین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به السامی فی الاسامی، الباب الرابع فی شرایع الاسلام. (شرع) شود. صاحب شرع. (آنندراج). صاحب شرع که تعلیم دین به مردم کند. (ناظم الاطباء). عالم ربانی و دانای ادب آموز. (منتهی الارب). العالم الربانی العامل المعلم. (اقرب الموارد). مقنن. آئین گر. صادع. (یادداشت مؤلف): فاصدع بما تؤمر. (قرآن 15/94). || هر قریب. (منتهی الارب). کل قریب. (اقرب الموارد). || ستاره ای که قریب غروب است. (منتهی الارب). الشوارع من النجوم. الدانیة من المغیب. ج، شوارع. (اقرب الموارد). || شتر به آب درآینده. (منتهی الارب). ابل شرع و شروع؛ ای داخلة فی الماء. شُرَّع و شُروع. (اقرب الموارد). || ماهی سر دروا دارنده. (منتهی الارب): حیتان شرع؛ ای رافعة رؤوسها و ظاهرة علی وجه الماء. ج، شُرَّع. (اقرب الموارد). || (اِخ) لقب حضرت خاتم الانبیاء صلوات الله علیه : و ان قال ذلک بسبب ان الشارع صلوات الله علیه نهی عن ذلک و الشرع یفسد المنطق و لیس للمنطق ان یفسد الشرع بل الشرع یفسده. (تتمهء صوان الحکمه چ لاهور ص 67). و رجوع به شارع مقدس شود.
شارع.
[رِ] (اِخ) کوهی است از کوههای دهناء. ذوالرمة و متمم بن نویره (در مرثیهء برادرش مالک) از آن یاد کرده اند. (معجم البلدان).
شارع الاعظم.
[رِ عُلْ اَ ظَ] (اِخ) نام شارعی از شوارع بغداد. رجوع به الوزراء والکتاب ص 236 و اخبار الراضی بالله و المتقی لله ص 207 شود.
شارع الانبار.
[رِ عُلْ اَمْ] (اِخ) محله ای است به بغداد در نزدیکی مدینه المنصور که چون در راه انبار واقع بود به این نام نامیده شد. (معجم البلدان).
شارع الغامش.
[رِ عُلْ مِ] (اِخ) نام یکی از شوارع بغداد. (معجم البلدان).
شارع المیدان.
[رِ عُلْ مَ] (اِخ) نام محله ای به بغداد در جانب شرقی بیرون رصافة و آن از شماسیه تا سوق الثلاثاء امتداد داشت و قصر ام حبیب دختر رشید در آن واقع بود. (معجم البلدان). و رجوع به الوزراء و الکتاب ص 248 شود.
شارع دارالرقیق.
[رِ عُ رِرْ رَ] (اِخ) نام محله ای ببغداد در کنار دجله و در قدیم آنجا برده می فروختند و در جانب غربی متصل به حریم الطاهری واقع بود و بازاری داشت. ابومحمد رزق اللهبن عبدالوهاب التمیمی متوفی بسال 488 ه . ق. دربارهء آن گوید:
شارع داراالرقیق أرقنی
فلیت دارالرقیق لم تکن
به فتاة للقلب فاتنةٌ
أنا فداء لوجهها الحسن.(معجم البلدان).
شارع عام.
[رِ عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)شاه راه. (مجمل اللغه). عَثَق. (منتهی الارب). راه عمومی و کوچه ای که بن بست نباشد. (ناظم الاطباء). رهگذر همه : چه هر که بر عمیا در راه مجهول رود و از راه راست و شارع عام دور افتد بگمراهی نزدیک تر باشد. (کلیله و دمنه). مسکن ایشان نزد شارع عام بود. (کلیله و دمنه).
شارعة.
[رِ عَ] (ع ص) تأنیث شارع. دارٌ شارعة؛ خانه ای که درِ آن بسوی راه باز باشد. (ناظم الاطباء). قریبة من الطریق النافذ. (اقرب الموارد). ج، شوارع. (اقرب الموارد). رماح شارعة و شوارع؛ نیزه های راست بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)... ای مسددة. (اقرب الموارد).
شارعی.
[رِ] (اِخ) مکنی به ابوالقاسم، از حکمای اواخر قرن هفتم مقیم مصر و معاصر سلطان صلاح الدین ایوبی است. وی با کتب و آثار ابونصر فارابی آشنایی و الفت داشت. موفق الدین عبداللطیف البغدادی در مصر با وی ملاقات نمود و شیفتهء فضیلت و سیرت و قوت استدلال وی گردید. شارعی مدتی شب و روز در ملازمت این موفق الدین بود و در همین اوان به مرض ذات الجنب مبتلا شد. (از عیون الانباء ج 2 صص 205 - 207).
شارغ.
[رَ] (اِ) دستار. (آنندراج). و این لفظ ترکی است. (غیاث). شاید همان شاره باشد. رجوع به شاره شود.
شارغ.
[رِ] (اِخ) ابن فالغ. در شجرهء نسب حضرت رسول اکرم (ص) منقول از ابن عباس نام یکی از اجداد پیغمبر اسلام دانسته شده است. (انساب سمعانی ورق 4).
شارغرجستان.
[رِ غَ جَ] (اِخ) شار ابونصر. رجوع به شار ابونصر و ابونصربن محمد بن اسد شود.
شارف.
[رِ] (ع ص) تیر کهنه و دیرینه. (منتهی الارب). یقال سهم شارف، اذا وصف بالعتق و القدم. (اقرب الموارد). || مرد قریب بشرافت و بزرگی رسیده. (منتهی الارب). الشارف من الناس؛ الذی سیصیر شریفاً عن قلیل. (اقرب الموارد). نودولت. || (اِ) اشتر پیر. (مهذب الاسماء). شتر ماده که پیر باشد. (غیاث اللغات). ماده شتر کلان سال. (منتهی الارب). الشارف من النوق؛ المسنة الهرمة. و فی المثل: احن من شارف لانها اشد حنیناً علی ولدها. (اقرب الموارد). ج، شوارف (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)، شُرَّف، شُرُف، شُروف. (اقرب الموارد). شُرف. (اقرب الموارد از لسان و صحاح). || (اِ) فتنه. (منتهی الارب). ج، شُرَف و منه الحدیث: اتتکم الشرف الجون؛ ای الفتن المظلمة. (منتهی الارب).
شارف.
[رِ] (اِ) اسم هندی بیخی است شبیه به تربد و طعمش بی حدت و ذیمقراطیس گوید در اول گرم و خشک و مسهل بلغم مائی و جهت امراض بارده نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). ابوریحان در صیدنه آرد: رازی گوید آن به تربد مشابهت دارد و بر این زیاده نکرده است.
شارفون.
(اِخ) دیهی کوچک است از دهستان مرکزی بخش خوسف از شهرستان بیرجند، در 25 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع است. جلگه و آب و هوای آن گرمسیری و سکنهء آن 28 تن است. آب آن از قنات و محصولات عمدهء آن پنبه و غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شارفة.
[رِ فَ] (ع ص) تأنیث شارف. (از اقرب الموارد). ماده شتر کلان سال. (منتهی الارب). الناقة المسنة الهرمة. ج، شارفات و شوارف. || (اِ) ظرف شراب از خم و سبو و مانند آن. (از اقرب الموارد). ج، شوارف. (اقرب الموارد).
شارق.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از شرق و شروق. طالع. برآینده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روشن. تابان. (غیاث) : تا صبح صادق از افق باختر شارق گردد. (سندبادنامه ص183).
شارق.
[رِ] (ع اِ) آفتاب. (دهار) (غیاث). آفتاب وقتی که برآید. (منتهی الارب). الشمس حین تشرق. و قولهم «لااکلمک ما ذرّ شارق»، ای ما طلع قرن الشمس. (اقرب الموارد). شَرقَة، شَرِقَة. (اقرب الموارد). مهر. خور. خورشید. شمس. ذُکاء. یوح. بوح. (منتهی الارب). بیضاء. شرق :
ذره نبود جز ز چیزی منجسم
ذره نبود شارق لاینقسم.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به آفتاب شود. || گاهی بر کواکب دیگر جز از خورشید اطلاق میشود. (از اقرب الموارد). || جانب شرقی. (منتهی الارب). الشارق، الجانب الشرقی من الجبل و غیره و هو غاربة: «اتیت شارق الجبل و غاربه»، ای شرقیة و غربیة. (اقرب الموارد). ج، شُرق. (اقرب الموارد) (آنندراج).
شارق.
[رِ] (اِخ) لقب قیس بن معدیکرب. (منتهی الارب).
شارق.
[رِ] (اِخ) نام بتی در جاهلیت. (منتهی الارب). اسم صنم فی الجاهلیة. (اقرب الموارد).
شارقنج.
[قُ] (اِخ) دیهی کوچک است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند و آن جلگه ای است و آب و هوای معتدل دارد و سکنهء آن 18تن است. آب آن از قنات محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شارقنج بالا.
[قُ جِ] (اِخ) دیهی است از دهستان القورات، بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 24 هزارگزی شمال باختری بیرجند و آن دامنه است و آب و هوای معتدل دارد و سکنهء آن 313تن است. آب آن از قنات، محصولات عمدهء آن پنبه، غلات، میوه جات از جمله انگور و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع ماهیشک، کلاته، عباس صادق، ماهی مرگ، کاویدر و شارقنج پایین جزء این دیه اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شارقنج پایین.
[قُ جِ] (اِخ) مزرعه ای است جزء شارقنج بالا. رجوع به شارقنج بالا شود.
شارقة.
[قَ] (اِخ) شارجه. رجوع به شارجه شود.
شارقة.
[رِ قَ] (ع ص) چیزی روشن. (غیاث) (آنندراج). || (اِ) روشنی آفتاب. (غیاث) (آنندراج).
شارقة.
[رِ قَ] (اِخ) قلعه ای است به اندلس. (منتهی الارب). حصنی است در اندلس از اعمال بلنسیه، واقع در خاور اندلس. (معجم البلدان).
شارقی.
[رِ قی ی] (ص نسبی) منسوب به شارقة، حصنی به اندلس. رجوع به شارقة شود.
شارقی.
[رِ قی ی] (اِخ) عبدالله بن موسی. مکنی به ابومحمد، از اهل قرآن است. وی از ابوالولید یونس بن مغیث بن الصفا و از او ابوعیسی و این اخیر از عبدالله بن یحیی بن یحیی روایت حدیث کرده است. (از معجم البلدان).
شارک.
[رَ] (اِ)(1) مرغی است خوش آواز و کوچک. (لغت فرس). مرغکی است خوش آواز و کوچک. گویند هزار داستان است. (معیار جمالی). مرغکی است کوچک و خوش آواز و او را هزارداستان نیز گویند. (اوبهی). نام جانوری است مشهور که شار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مرغکی باشد کوچک و خوش آواز سیاه و در تحفه گوید که او را هزاردستان نیز گویند. (فرهنگ سروری). پرنده ای است سیاه و مانند طوطی سخن گوید و بعضی گویند پرنده ای است سیاه و کوچک و آن را هزارداستان نیز خوانند و بعضی دیگر گفته اند مرغی است کوچک و خوش آواز که آواز او را به صدای چهارتاره تشبیه کرده اند و قید سیاه و سفید نکرده اند. (برهان) مرغ معروف خوش آواز و در تحفه گوید: او را هزارداستان نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). نام طایر سیاهرنگ که به هندی مَینا گویند.(2) (غیاث). جانور ساروک سخنگو است. (الفاظ الادویه). در تحفة الاحباب بمعنی هزاردستان آمده. (شعوری ج2 ص 125). مرغی است که تنها در هندوستان یافته شود. (دزی ج 1 ص 715 از لطائف ثعالبی و فرهنگهای فارسی). مرغی سیاه است با خالهای خاکستری و مانند طوطی سخن گوید و هم آواز خواند. شارو. شار. سارو. سارج. سحرور. شحرور. طرقه. توکا : و اندر دشتها و بیابانهای وی [ هندوستان ] جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند. (حدود العالم چ تهران ص 41).
پراکنده با مشکدم سنگخوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.(3)خطیری.(4)
الا تا در آیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.زینبی.(5)
ماند ورشان بمطرب کوفی
ماند شارک(6) بمقری بصری.منوچهری.
کبک ناقوس زن و شارک سنتور زنست
فاخته نای زن وبط شده طنبور زنا.
منوچهری.
شارک چو مؤذن بسحر حلق گشاده
آن ژولک (ژورک) و آن صعوه از آن داده اذان را.
سنائی.
شارک ز تو مطرب چمن گشت
هندوی چهارتاره زن گشت.خاقانی.
چون شارک هست روغنی تن
هرگز ملخی نرنجد از من.
خاقانی (تحفة العراقین).
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله کلمرغ(7) را زیبد بتارک
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
(یادداشت مؤلف)
(1) - Merle. (2) - ذیل «سارو» بنقل از شعوری بجای «مَینا» «سینا» آورده شده. کازیمیرسکی گوید: تصور می کنم در ترجمهء آن به Sausonnot خطا نکرده باشم.
(3) - در فرهنگ شعوری: «خروشان بهم شارک و کبک و شار».
(4) - این بیت در گرشاسب نامهء اسدی آمده و در فرهنگ شعوری نیز بنام اسدی ضبط شده است.
(5) - نسخه بدل در لغت فرس: «زینتی» «زینی» «زیبی».
(6) - نسخه بدل: ایضاً «ورشان».
(7) - کلمرغ: کرکس مردارخوار است که سر وی پر ندارد.
شارک.
[رَ] (اِخ) نام قسمتی از کوه شلفین یا شروین در حدود سوادکوه و فیروزکوه به مازندران. رجوع به مازندران و استراباد رابینو، ترجمهء وحید مازندرانی ص 67 و 68 شود.
شارک.
[رِ] (اِخ) شهرکی است از نواحی اعمال بلخ. طایفه ای از دانشمندان از قبیلهء ابوسعد از آنجا برخاسته اند. رجوع به (معجم البلدان) شود.
شارک.
[رِ] (اِخ) ابن النصر. از مشایخ و دانشمندان و فقهای سیستان در زمان حکومت حسین بن عبدالله سیاری از جانب عبدالله بن طاهر به سیستان. رجوع به تاریخ سیستان ص 181، 184، 195 شود.
شارک.
[رِ] (اِخ) ابن سلیمان حمیری از معاصرین عبدالله بن طاهر طاهری است و آنگاه که عبدالله بن طاهر از حسین بن عبدالله السیاری حاکم سیستان مشاهیر آنجا را چون ابراهیم بن الحضین و... را بخواست این مرد بگریخت و به مکه شد و آنجا مجاور شد و بازآمد روز سدیگر که به سیستان آمد او را بکشتند. (تاریخ سیستان ص 185).
شارک.
[رِ] (اِخ) ابن سنان. جد نصربن منصور شارکی. رجوع به شارکی (نصربن منصور) شود.
شارکار.
(اِ مرکب) هرکار مفت و رایگان که بزور و جبر اجرا گردد. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) سست و کاهل و بیکار. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای دیگر این کلمه دیده نشد و ظاهراً صحیح آن شاکار باشد. رجوع به شاکار شود.
شارکالی شاری.
(اِخ) نام پادشاه آکاد و نوهء نارام سین (2711 - 2688 ق. م.) است. در یکی از سالنامه های او اشاره به لشکرکشی برای دفع گوتیان شده است. در سالنامهء دیگر آمده است: «من پادشاه گوتی را که شرلک نام داشت اسیر کردم». لیکن باوجود کشته شدن سردار گوتیان به دست شارکالی شاری، اینان از حمله باز نایستادند و خود شارکالی شاری شکار ایشان گردید. اندک زمانی پس از وفات او در بلاد بین النهرین هرج و مرجی بزرگ پدید آمد و در این عصر حکومتهای بابل و ایلام بزیر سیل مهاجمین گوتی مستغرق شدند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او صص 28 - 29).
شارکنی.
[رِ کَ] (اِخ) دیهی است از دهستان بن معلا، بخش شوش، شهرستان دزفول، واقع در 5 هزارگزی شمال باختری شوش و 7 هزارگزی باختر راه شوسهء اهواز به دزفول و آن دشت است و آب و هوای گرمسیری دارد و سکنهء آن 200 تن و از عشایر لرند. آب آن از رود کرخه، محصولات عمدهء آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی آن زراعت است. در تابستان راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شارکو.
[کُ] (اِخ)(1) ژان باتیست. پزشک و کاشف فرانسوی. وی بسال 1867 م. در نویی - سور - سن تولد و به سال 1936 م. در سفر دریا وفات یافت. پسر شارکو (ژان مارتن) و مصنف آثار درخشان در زمینهء مطالعات خود در اقیانوسهای مناطق جنوبی است.
(1) - Charcot (Jean - Baptiste).
شارکو.
[کُ] (اِخ)(1) ژان مارتن. پزشک فرانسوی که بسال 1825 م. در شهر پاریس متولد و بسال 1893م. وفات یافت. شهرت او بسبب آثاری است که دربارهء بیماریهای عصبی تصنیف کرده است. رجوع به روانشناسی از لحاظ تربیت دکتر علی اکبر سیاسی شود.
(1) - Charcot (Jean - Martin).
شارکی.
[رِ] (اِخ) رجوع به احمدبن محمد شارکی هروی شود.
شارکی.
[] (اِ) اسم انجدان است که بیخ حلتیث است. (فهرست مخزن الادویه).
شارکی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به شارک. رجوع به شارک شود.
شارکی.
[رِ] (اِخ) نصربن منصور مکنی به ابومنصور معروف به مصباح از فضلایی است که از شارک بلخ برخاست و از موطن خود کوچ کرد و در شهرها سیر نمود و به مصر درآمد و تا هنگام مرگ در آن شهر بماند و او را اشعاری است که شوق دیدار وطن در آنها جلوه گر است. در معجم البلدان و لباب الانساب شارکی نسبت بشارک بن سنان جد نصربن منصور نیز شمرده شده است و ابن اثیر نویسد که بسا اتفاق افتد که نامهای رجال و جایها یکی باشند و شاید سمعانی این نسبت را دیده و چون آن شهرک را میشناخته گمان برده است شارکی از آن شهرک است. رجوع به معجم البلدان و لباب الانساب شود.
شارل.
(اِخ) نام چند تن از پادشاهان ناپل که عبارتند از: شارل اول یا شارل دانژو(1) (1226 - 1285 م.).
شارل دوم معروف به شارل لنگ(2) پسر شارل دانژو (1254 - 1309 م.).
شارل سوم پادشاه ناپل و هنگری (1345 - 1386 م.).
شارل چهارم، وی همان شارل اول پادشاه اسپانیا و شارل کنت امپراتور آلمان است.
شارل پنجم که همان شارل دوم پادشاه اسپانیا است.
شارل ششم که همان شارل ششم امپراتور آلمان است.
شارل هفتم که همان شارل سوم پادشاه اسپانیا است.
(1) - Charles d´Anjou.
(2) - le Boiteux.
شارل.
(اِخ) نام چند تن از پادشاهان سوئد که مهترین آنان عبارتند از:
شارل نهم (1611 - 1550 م.)، سومین پسر گوستاو وازا(1) و پدر گوستاو آدولف که به سال 1604 م. به پادشاهی رسید.
شارل دهم یا شارل گوستاو (1622 - 1660م.) جانشین کریستین.
شارل یازدهم (1655 - 1697م.) پسر شارل گوستاو که بسال 1660 در پنج سالگی بپادشاهی رسید. وی بسال 1675م. بضد هلند با فرانسه متحد گشت و سلطنت مطلقه در کشور سوئد برقرار ساخت.
(1) - Gustave Vasa.
شارل.
(اِخ) نام چند تن از پادشاهان سیسیل که عبارتند از: شارل اول که همان شارل دانژو است. شارل دوم که همان شارل پنجم امپراطور آلمان یا شارل کن است. شارل سوم که همان شارل دوم پادشاه اسپانیا است. شارل چهارم که همان شارل ششم امپراطور آلمان است. شارل پنجم که همان شارل سوم پادشاه اسپانیا است.
شارل.
(اِخ) کنت سرزمین فلاندر، برادر لئوپولد سوم پادشاه بلژیک. وی بسال 1903 م. تولد یافت و از سال 1944 تا سال 1949 م. نایب السلطنهء کشور بلژیک بود.
شارل.
(اِخ) نام سه تن از دوک های ساووا(1)بترتیب در فاصلهء سالهای 1482 - 1490 و 1490 - 1496 و 1504 - 1553 میلادی.
(1) - Savoie.
شارل.
(اِخ) (آرشیدوک) دوک دوتشن(1) پسر سوم لئوپولد دوم. وی به سال 1771 م. در فلورانس تولد و به سال 1847 م. وفات یافت. در جنگهای با جمهوری و امپراطوری فرانسه ژنرال سپاه اتریش بود. در زوریخ به دست ماسنا و در واگرام به دست ناپلئون اول مغلوب شد.
(1) - Charles (l´archiduc), duc De Teschen.
شارل.
(اِخ) ژاک آلکساندر. فیزیکدان فرانسوی. بسال 1746م. در بوژانسی تولد و بسال 1823م. وفات یافت. نخستین کسی بود که ئیدرژن را برای باد کردن بالن ها بکار برد. لامارتین هنگام سرودن اشعاری به نام الویر(1)همسر جوان این دانشمند را در نظر داشته است.
(1) - Elvire.
شارل آلبر.
[بِ] (اِخ) جانشین شارل فیلکس. وی بسال 1798 م. در شهر تورن تولد و به سال 1849 م. وفات یافت. بسال 1832 م. پادشاه ساردنی (جزیره ای در دریای مدیترانه) شد و در سال 1848 م. قانون اساسی بصحهء وی رسید. لمباردی را از یوغ امپراتوری اتریش آزاد ساخت. در سال 1849م. در نووار مغلوب سپاهیان اتریش گردید و بنفع پسرش ویکتور امانوئل دوم از سلطنت کناره گرفت.
شارلاتان.
(فرانسوی، ص)(1) کسی که با زبان خوش مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام). حقه باز. شیاد. چاخان. چاچول. چاچولباز. یارم باز. و در «هدایهء» ابوبکر ربیع بن احمد الاخوینی البخاری، مفتعلان بجشکان به معنای اطبای شارلاتان آمده است. (از یادداشت مؤلف).
(1) - Charlatan.
شارلاتانی.
(حامص) حقه بازی. شیادی. شید. یارم بازی. چرب زبانی. چاخانی. چاچولبازی. رجوع به شارلاتان شود.
شارل ادوار.
[اِ] (اِخ) معروف به مدعی(1)پسر ژاک ستوآر و نوهء ژاک دوم. وی بسال 1720م. در رم تولد و بسال 1788 م. وفات یافت. در سال 1746 م. در کولودن(2) بدست دوک دو کمبرلند مغلوب شد.
(1) - Le pretendant.
(2) - Culloden.
شارل استوآر.
(اِخ) چارلزستوآرت شارل اول پادشاه بریتانیای کبیر از خاندان ستوآرت ها. رجوع به شارل اول شود.
شارل استوآر.
(اِخ) یا چارلز استوا آرت (میجر...)(1) ناشر ترجمه ای از کتاب جعلی «تزوکات و ملفوظات تیمور» که آن را با یادداشتهای زندگی تیمور در سال 1830 م. بطبع رسانیده. رجوع به از سعدی تا جامی ص206 و 207 شود.
(1) - Major Charles Stwart.
شارلاطان.
(فرانسوی،ص) رجوع به شارلاتان شود.
شارل النبیل.
[لُن نَ] (اِخ) شارل سوم پادشاه ناوار. رجوع به شارل سوم معروف به شارل لونوبل(1) الحلل السندسیه ج 2 ص 252 شود.
(1) - Charles le Noble.
شارل امانوئل اول.
[اِ ءِ لِ اَوْ وَ] (اِخ)(1)ملقب به کبیر(2) وی از سال 1580 تا 1630م. دوک ایالت ساووا بود.
(1) - Charles - Emmanuel.
(2) - Le Grand.
شارل امانوئل چهارم.
[اِ ءِ لِ چَ / چِ رُ](اِخ)(1) وی از سال 1796م. پادشاه ساردنی بود و بسال 1802 م. از سلطنت خلع شد.
(1) - Charles - Emmanuel.
شارل امانوئل دوم.
[اِ ءِ لِ دُوْ وُ](اِخ)(1) وی از سال 1638 تا 1675 م. دوک ایالت ساووا بود.
(1) - Charles - Emmanuel.
شارل امانوئل سوم.
[اِ ءِ لِ سِوْ وُ](اِخ)(1) وی از سال 1730 تا 1773م. پادشاه ساردنی بود.
(1) - Charles - Emmanuel.
شارل اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) کارول اول از خاندان هوهنزلرن، بسال 1839 م. در سیگمارینگن آلمان تولد و بسال 1914 م. وفات یافت. ابتدا پرنس و سپس در سال 1881 م. پادشاه رومانی گردید.
(1) - Charles 1er.
شارل اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ) امپراطور اتریش و بنام شارل چهارم پادشاه هنگری. وی بسال 1887 م. در پرسنبگ(1) تولد و بسال 1922 م. وفات یافت. از سال 1916 تا سال 1918 م. سلطنت کرد.
(1) - Persenbeug.
شارل اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ) معروف به شارل دانژو(1) برادر سن لوئی. وی بسال 1226م. تولد و به سال 1285م. وفات یافت و بسال 1266 م. پادشاه سیسیل شد و پس از قتل عام سال 1282 م. فرانسویان در جزیرهء سیسیل(2)، قلمرو حکومت او به شهر ناپل منحصر گردید.
(1) - Chrales 1er d'Anjou.
(2) - Vepres Siciliennes.
شارل اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ) معروف به شارل کبیر. رجوع به شارلمانی شود.
شارل اول.
[لِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه بریتانیای کبیر. پسر ژاک اول از خاندان استوآرت ها، بسال 1600م. در دونفرملین(1)(اسکاتلند) تولد و بسال 1649م. وفات یافت. درسال 1625م. بپادشاهی رسید. بتشویق وزیران خود بوکینگهام. سترافورد، اسقف لور همچنین بتلقین همسرش راه استبداد گرفت، و مخالفت شدیدی برانگیخت. پارلمان انگلستان وزیر او سترافورد را بمجازات اعدام محکوم ساخت و بلافاصله پس از اعدام این وزیر که پادشاه در برابر آن یارای مخالفت نداشت جنگ داخلی میان طرفداران پادشاه(2) وهواداران پارلمان(3) در گرفت. شارل اول که به اسکاتلند پناه برده بود از روی خیانت بدست هواداران کرامول تسلیم و محکوم باعدام شد. وی را در وایت هال گردن زدند.
(1) - Dunfermeline.
(2) - Cavaliers.
(3) - Tetes rondes.
شارل اول اسپانیا.
[لِ اَوْ وَ لِ اِ] (اِخ)(1)همان امپراطور شارل پنجم معروف به شارل کن است.رجوع به شارل کن شود.
(1) - Charles 1er d´Espagne.
شارل بورومه.
[بُ رُ مِ] (اِخ) (مقدس)(1). اسقف اعظم میلان. وی بسال 1538 م. تولد و بسال 1584 م. وفات یافت. در اصلاح مذهب کاتولیک همکاری داشت. بر اثر فداکاری هایی که در سال بروز طاعون نشان داد شهرت یافت. ذکران او روز 4 نوامبر هر سال است.
(1) - Charles Borromee (Saint).
شارل پانزدهم.
[لِ دَ هُ] (اِخ) پسر اسکار اول(1)وی به سال 1826 م. در شهر استکهلم تولد و به سال 1872 م. وفات یافت. در سال 1859م. به پادشاهی سوئد و نروژ رسید.
(1) - Oscar 1er.
شارل پنجم.
[لِ پَ جُ] (اِخ) معروف به شارل دانا(1) پسر ژان دوم معروف به ژان لوبن(2)و بون دولوگزامبورگ(3). وی بسال 1337 م. درونسن تولد و بسال 1380 م. وفات یافت. در سال 1356م. پس از اسارت ژان دوم، نایب السلطنهء قلمرو فرانسه گردید. اغتشاشاتی را که در زمان حکمرانی اتین مارسل(4) در شهر پاریس بروز نمود دریافت و بسال 1360 م. قرارداد برتینیی(5) را با انگلستان منعقد ساخت. در سال 1364 م. بپادشاهی رسید و صلح را بر شارل بد(6)تحمیل نمود و قلمرو سلطنت را از چنگ چریکهای خارجی غارتگر(7) آزاد کرد و تا سال 1375 م. همهء ولایاتی را که بدست انگلیسیها افتاده بود از تصرف آنان خارج ساخت. این پیروزیها ببرکت حزم سیاسی وی و دلاوری سردارانش دوگکلن(8)، دو کلیسون(9) و دو بوسیکو(10) بدست آمد. درزمان سلطنت او جنگهایی که بر سر پادشاهی برتانی در گرفت روی داد. شارل پنجم بانی اصلاحات مفیدی در شئون مالی و توسعهء امتیازات اونیورسیته(11) گردید. در زمان سلطنت وی کاخهایی چند (مانند هتل سن پل(12)، لوور و غیره) احداث یا تکمیل شد و مجموعهء نفیسی از آثار خطی گرد آوری گردید. کریستین دوپیزان(13) شاعرهء فرانسوی مدیحه ای در ستایش او سروده است.
(1) - Charles V le sage.
(2) - Jean II leBon.
(3) - Bonnes de luxembourg.
(4) - Etienne Marcel.
(5) - Bretigny.
(6) - Le Mauvais.
(7) - Grandes Compagnies.
(8) - Du Guesclin.
(9) - De Clisson.
(10) - De Boucicault.
(11) - Universite.
(12) - Saint - pol.
(13) - Chirstine de pisan.
شارل پنجم.
[لِ پَ جُ] (اِخ) معروف به شارل کن(1) رجوع به شارل کن شود.
(1) - Charles Quint.
شارل چهاردهم.
[لِ چَ دَ هُ] (اِخ) یا شارل ژان(1) همان ژان برنادت(2) است که در سال 1810 م. شارل سیزدهم پادشاه سوئد وی را به فرزندی پذیرفت و از سال 1818 م. به نام شارل چهاردهم یا شارل ژان پادشاه سوئد گردید. وی بسال 1763 م. در شهر پو(3)تولد و بسال 1844 م. وفات یافت. رجوع به برنادت (ژان) شود.
(1) - Charles (Jean).
(2) - Bernadotte (Jean).
(3) - Pau.
شارل چهارم.
[لِ چَ / چِ رُ] (اِخ) شارل اول امپراطور اتریش وی بنام شارل چهارم پادشاه هنگری بوده است. رجوع به شارل اول امپراطور اتریش شود.
شارل چهارم.
[لِ چَ رُ] (اِخ) معروف به شارل لوبل(1) سومین پسر فیلیپ چهارم معروف به فیلیپ لوبل(2) و ژان اول معروف به ژان دوناوار(3). وی بسال 1294 م. در کلرمون(4) تولد و به سال 1328 م. وفات یافت، پس از مرگ برادرش فیلیپ پنجم در سال 1322 م. پادشاه فرانسه و ناوار گردید.
(1) - Charles IV, le Bel.
(2) - Philippe IV, le Bel.
(3) - Jeanne 1er de Navarre.
(4) - Clermont.
شارل چهارم.
[لِ چَ رُ] (اِخ) شارل ششم امپراطور آلمان. وی بنام شارل چهارم پادشاه سیسیل بوده است. رجوع به شارل ششم شود.
شارل چهارم.
[لِ چَ رُ] (اِخ) شارل کن. وی بنام شارل چهارم پادشاه ناپل بوده است. رجوع به شارل کن و شارل پادشاه ناپل شود.
شارل دانجو.
(اِخ) شارل دانژو. رجوع به شارل دانژو و الحلل السندسیه ج 2 ص 248 و شارل اول شود.
شارل دانژو.
(اِخ) رجوع به شارل اول معروف به شارل دانژو شود.
شارل دوازدهم.
[لِ دَ دَ هُ] (اِخ)(1) پسر شارل یازدهم است. وی بسال 1682 م. در شهر استکهلم تولد و بسال 1718م. وفات یافت. بمحض آنکه دولتها او را رشید و کبیر اعلام داشتند پادشاه دانمارک را بسال 1700م. در کپنهاک مغلوب ساخت. و بر روسها در ناروا و بسال 1703 م. بر اوگوست دوم پادشاه لهستان در کیسو(2) فائق آمد. بار دیگر با سپاهیانش بسال 1709 م. بجنگ پطرکبیر شتافت لیکن با وجود جنگاوری لشکر یانش در پلتاوا(3) نتوانست بر حریف نیرومندش پیروز گردد و بناچار به ترکیه پناه برد و پس از آنکه تلاش بیهوده ای نمود که به حمایت سلطان احمد سوم جنگ را از سر گیرد بسال 1715م. به سوئد باز گشت. این پادشاه هنگامی که نقشه های تهورآمیزی در سر می پرورانید در واقعهء محاصرهء شهر فردریکسهالد نروژ (شهر هالدن) به ضرب گلوله ای از پای درآمد.
(1) - Charles XII.
(2) - Kissow.
(3) - Poltava.
شارل دوبلوا.
[دُ لُ] (اِخ)(1) برادرزادهء فیلیپ دووالوا است. وی بسال 1319م. تولد و بسال 1364 م. وفات یافت. ژان دوپانتیور(2) را به همسری گرفت و در نبرد اوری(3) کشته شد. وی بسال 1904 م. در زمرهء آمرزیدگان و قدیسان درآمد.
(1) - Charles de Blois.
(2) - Jeanne de Penthievre.
(3) - Auray.
شارل دوفلوا.
[دُ فَ] (اِخ) ابن فیلیب الجری ء. شارل دووالوا پسر فیلیپ متهور(1). رجوع به شارل دووالوا و الحلل السندسیه ج2 ص248 شود.
(1) - Philippe le Hardi.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ)کارول دوم پسر فردینان اول پادشاه رومانی است. وی بسال 1893 م. تولد و بسال 1953 م. وفات یافت. با اینکه وارث سلطنت بشمار میرفت در ماه دسامبر سال 1925م. از حقوق خود چشم پوشید و بسال 1927 م. پس از مرگ فردینان، سلطنت به پسر خردسال شارل موسوم به میشل رسید لیکن پس از آن در ماه ژوئن سال 1930 م. پادشاه رومانی شناخته شد و بسال 1940 از پادشاهی کناره گرفت.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) شارل پنجم (شارل کن). وی با نام شارل دوم پادشاه سیسیل بود. رجوع به شارل کن شود.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) پسر فیلیپ چهارم. وی بسال 1660 م. تولد و بسال 1700 م. وفات یافت. بسال 1665 م. به پادشاهی اسپانیا رسید. در زمان پادشاهی او فلاندر فرانسه(1)، فرانش کنته(2) و لوگزامبورگ از قلمرو پادشاهی اسپانیا منتزع گردید و کشور به دست ویرانی و هرج و مرج سپرده شد. وی آخرین پادشاه از خاندان شارل کن بود و پس از او جنگ بر سر پادشاهی اسپانیا در گرفت.
(1) - Flandre Francaise.
(2) - Franche - Comte.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) پسر شارل اول پادشاه بریتانیای کبیر و هانریت دو فرانس(1). وی بسال 1630م. تولد و بسال 1685 م. وفات یافت. بسال 1660 م. بوسیلهء ژنرال مونک(2) به تخت پادشاهی فراخوانده شد. وی غرور ملی انگلیسیان را بر اثر اتحاد با فرانسه بر ضد هلند بمنظور استفاده از کمک لوئی چهاردهم جریحه دار ساخت.
(1) - Henriette de France.
(2) - Monk.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل بد(1) وی نوهء لوئی دهم یا لوئی تندخو(2)است. بسال 1332 م. متولد و بسال 1387 م.وفات یافت. در سال 1349 میلادی پادشاه ناوار گردید، از اتین مارسل(3) پشتیبانی کرد و سپس با انگلیسیان متحد شد. در کوشرل بدست دوگکلن(4) مغلوب گردید.
(1) - Le Mauvais.
(2) - Le Hutin.
(3) - Etienne Marcel.
(4) - Du Guesclin.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل تاس سر(1) پسر لوئی اول معروف به لوئی زاهد(2) و ژودیت دو باویر(3). و بسال 823 م. در فرانکفورت سور - لو - ماین تولد و بسال 877 م. وفات یافت. پس از مغلوب ساختن برادرش لوتر(4) بسال 841 م. بمدد برادر دیگر خود لوئی لوژرمانیک(5) در فونتنوی- آن پوئیزی(6) با آن دو بسال 843 م. پیمان وردن(7) را به امضا رسانید و پادشاه فرانسه شناخته شد. در سالهای 843 تا 877 پادشاهی وی حملات نورماندیها و جنگهای میان فرانسه و آلمان که لوئی لوژرمانیک بوجود آورندهء آنها بود روی داد. همچنین در همین دوران سلطهء خانخانی (فئودالیته) قوت گرفت و شارل تاس سر با فرمان شاهانهء کیرسی - سور - اوآز(8) آن را برسمیت شناخت. وی از سال 875 تا 877م. امپراطور روم غربی بود.
(1) - Le Chauve.
(2) - Le Pieux.
(3) - Judith de Baviere.
(4) - Lothaire.
(5) - Louis le Geramnique.
(6) - Fontenoy - en - Puisaye.
(7) - Verdun.
(8) - Quiersy - sur - Oise.
شارل دوم.
[لِ دُوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل لنگ(1) رجوع به شارل پادشاه ناپل شود.
(1) - Charles II, dit le Boiteux.
شارل دووالوا.
[دُ لُ] (اِخ)(1) شارل دوفلوا. پسر سوم فیلیپ متهور و برادر فیلیپ لوبل. وی بسال 1270 م. تولد و بسال 1325 م. وفات یافت. عنوان امپراطور روم شرقی (بیزانس) باو تعلق گرفت و مدعی تاج و تخت آراگون(2) (قلمرو شمال شرقی اسپانیا) و امپراطوری آلمان گردید.
(1) - Charles de Valois.
(2) - Aragon.
شارل دهم.
[لِ دَ هُ] (اِخ) نوادهء لوئی پانزدهم و آخرین پسر لوئی فرزند ارشد لوئی پانزدهم و برادر لوئی شانزدهم و لوئی هجدهم. مادرش ماری ژوزف دوساکس میباشد. وی به سال 1757 م. در ورسای تولد و به سال 1836 م. وفات یافت. در سال 1824 م. بجای لوئی هجدهم بر تخت سلطنت فرانسه نشست. عدم متانت از مختصات اخلاقی او به شمار می رفت، به سال 1789 م. مهاجرت کرد. اجرای قانون هتک حرمت مقدسات، پرداخت غرامات به مهاجران، قانون ضد آزادی مطبوعات، نفوذ یسوعیان و انجمن کاتولیک ها، به هنگام وزارت ویلل(1)تنفر عام را نسب به این پادشاه برانگیخت و این نفرت عمومی را پیروزی ناوارن(2) و جلوس مارتیناک(3) در سال 1828 م. بر مسند وزارت تخفیف نداد. مجلس که به کابینهء پولینیاک(4) عدم اعتماد کامل ابراز داشته بود بفرمان او منحل شد لیکن نتیجهء انتخابات بعدی به نفع مخالفان و اقلیت بود. فرامین ژوئیهء 1830 که انحلال مجلس را پیش از تشکیل اعلام میداشت و قانون اساسی را تغییر می داد و آزادی مطبوعات را ملغا میساخت موجب بروز انقلاب سال 1830 و جلوس لوئی فیلیپ به تخت سلطنت گردید و اندکی پیش از این تاریخ واقعهء تصرف شهر الجزیرهء اتفاق افتاده بود.
(1) - Villele.
(2) - Navarin.
(3) - Martignac.
(4) - polignac.
شارل دهم.
[لِ دَ هُ] (اِخ) شارل گوستاو. جانشین کریستین ملکهء سوئد است. وی به سال 1622م. تولد و به سال 1660 م. وفات یافت.
شارلروا.
[رُ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای بلژیک است که در ایالت هنو(2) کنار رود سامبر(3) واقع شده. 25900 تن جمعیت دارد. معادن ذغال سنگ، صنعت ذوب آهن و تهیهء تجهیزات ماشینی، بلورسازی، کاغذسازی و محصولات شیمیایی آن معروف است. پیروزی سپاهیان آلمان در سال 1914 م. در همین نقطه روی داد.
(1) - Charleroi.
(2) _ Hainaut.
(3) - Sambre.
شارل ژید.
(اِخ)(1) عالم علم اقتصاد معاصر فرانسوی است. وی به سال 1847 م. در قصبهء اوزه(2)تولد و به سال 1932 م. وفات یافت. آثار درخشانی در رشتهء اقتصاد سیاسی تصنیف و از اصل تعاونی دفاع کرد.
(1) - Charles Gide.
(2) - Uzes.
شارل سوم.
[لِ سِوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل فربه(1) پسر لوئی دوم معروف به لوئی لوژرمانیک(2) و اما دوباویر(3). وی بسال 839 م. تولد و به سال 888 م. وفات یافت. در سال 881 م. امپراطور روم غربی و در سال 882 م. پادشاه ایتالیا شد. پس از مرگ کارلومان(4) در سال 884 م. نایب السلطنهء فرانسه گردید. مجلس (دیت)(5) شهر تریبور(6) به علت بی لیاقتی که وی در برابر نورمان ها نشان داد درسال 887 م. او را از پادشاهی برانداخت و اود(7) جانشین او گردید.
(1) - Charles le Gros.
(2) - Louis le Germanique.
(3) - Emma de Baviere.
(4) - Carloman.
(5) - Diete.
(6) - Tribur.
(7) - Eudes.
شارل سوم.
[لِ سِوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل ساده(1) پسر لوئی دوم معروف به لوئی الکن(2) و آدلائید(3). وی بسال 789م. پس از مرگ پدر تولد و بسال 929 م. وفات یافت. بسال 893م. در سلطنت فرانسه با اود(4)سهیم گردید. در سال 898م. سلطنت فرانسه بتنهایی به وی تعلق گرفت و در سال 911م. بموجب پیمانی نرماندی را به رولون(5)بخشید. در شهر سواسون(6) بدست هوگ کبیر(7) مغلوب شد و در سال 923م. از تخت سلطنت به زیر افکنده شد. در پایان عمر بفرمان هربر دوم(8) محبوس شد و در زندان در گذشت.
(1) - Charles le Simple.
(2) - Louis le Begue.
(3) - Adelaide.
(4) - Eudes.
(5) - Rollon.
(6) - Soissons.
(7) - Hugues le Grand.
(8) - Herbert II.
شارل سوم.
[لِ سِوْ وُ] (اِخ) معروف به شارل لونوبل(1) پادشاه ناوار و فرزند شارل دوم معروف به شارل بد است. وی به سال 1387 م. تولد و به سال 1425 م. وفات یافت. رجوع به شارل النبیل شود.
(1) - Charles le Noble.
شارل سیزدهم.
[لِ دَ هُ] (اِخ) به سال 1748 م. در شهر استکهلم تولد و به سال 1818 م. وفات یافت. در سال 1809 م. پادشاه سوئد شد. وی ژان بر نادوت را(1) که بعداً به شارل - ژان یا شارل چهاردهم موسوم گردید به فرزندی پذیرفت.
(1) - Jean Bernadotte.
شارل ششم.
[لِ شِ شُ] (اِخ) پسر دوم لئوپولد اول و پدر ماری ترز(1) وی بسال 1685 م. تولد و به سال 1740 م. وفات یافت و ازسال 1711 م. تا سال 1740 م. امپراطور آلمان به شمار می رفت. پس از جنگهای مختلف با فرانسه و با ترکان که کمابیش از آنها پیروز بیرون آمد اروپا را به قبول ترتیباتی تحت عنوان «ضامن اجرای عملی»(2) که وصول ماری ترز را به مقام سلطنت اتریش تضمین می کرد وادار ساخت.
(1) - Marie - Therese.
(2) - pragmatique Sanction.
شارل ششم.
[لِ شِ شُ] (اِخ) معروف به شارل محبوب(1) پسر شارل پنجم معروف به شارل دانا(2) و ژان دوبوربون(3) است. وی بسال 1368م. در شهر پاریس تولد و بسال 1422م. وفات یافت. در سال 1380م. پادشاه فرانسه شد، ابتدا زیر قیمومت اعمام خود سلطنت کرد. آنان اندوختهء بیت المال را حیف و میل کردند و با وضع مالیاتهای جدید عصیان «گرزداران»(4) را برانگیختند. چون بپادشاهی رسید فلامانها(5) را در رُزبک(6) به نبرد فراخواند و اندکی پس از آن مشاوران سابق پدرش را که به مردان قصیر القامه(7) معروف بودند جانشین اعمال خویش ساخت و حسن ادارهء ایشان موجب گشت که شاه را به لقب محبوب ملقب سازند. این حکومت خردمندانه دیری نپایید. شارل ششم هنگام لشکرکشی بر ضد دوک دوبرتانی در جنگل مان(8) گرفتار جنون گردید و قلمرو سلطنتش بر اثر رقابت هواداران دوک دو بورگونی موسوم به بورگینیون ها(9) و طرفداران دوک دورلئان معروف به آرمانیاک ها(10) پاره پاره و دچار هرج و مرج شد. در این زمان زمام حکومت در دست همسر شارل ششم، ایزابو دوباویر(11) بود که بموجب پیمان تروی(12) در سال 1420م. کشور را به انگلیسیها تسلیم کرد.
(1) - Charles le Bien - Aime.
(2) - Charles le Sage.
(3) - Jeanne de Bourbon.
(4) - Maillotins.
(5) - Flamands.
(6) - Rosebecque.
(7) - Marmousets.
(8) - Mans.
(9) - Bourguignons.
(10) - Armagnacs.
(11) - Isabeau de Baviere.
(12) - Troyes.
شارل شفر.
[شِ فِ] (اِخ)(1) خاورشناس فرانسوی. وی تاریخ بخارا تألیف نرشخی و ترجمهء ابونصر القباوی را تصحیح کرد و با ضمایم دیگر از مجمل التواریخ و تاریخ بناکتی و هفت اقلیم امین احمد و غیره در پاریس بطبع رسانید. سیاست نامهء خواجه نظام الملک را در تاریخ 1310 ه . ق. در پاریس منتشر ساخت. رجوع به تاریخ سیستان ص 252 و سبک شناسی ج2 ص 95 و 323 شود.
(1) - Charles Scheffer.
شارل فربه.
[لِ فَ بِهْ] (اِخ)(1) شارل سوم. رجوع به شارل سوم شود.
(1) _ Charles Le Gros.
شارل فلیکس.
[فِ] (اِخ)(1) وی بسال 1765 م. در شهر تورن(2) پایتخت قدیم ایالت ساردنی تولد یافت و از سال 1821 م. تا سال 1831 م. پادشاه ساردنی بود.
(1) - Charles - Felix.
(2) - Turin.
شارلکان.
[] (اِخ) شارل کن. امپراطور آلمان. رجوع به شارل کن و شارل پنجم و فهرستهای ج 1، 2 الحلل السندسیه شود.
شارل کن.
[کَ] (اِخ)(1) همان شارل پنجم پسر فیلیپ اول معروف به فیلیپ زیبا(2) و ژان دیوانه(3) است. وی بسال 1500 م. در شهر گان(4) تولد و بسال 1558 م. وفات یافت. در سال 1516 م. پادشاه اسپانیا و در سال 1519م. امپراطور آلمان شد. وسعت قلمرو سلطنت او که شامل اسپانیا مستعمرات آن، فلاندر، اتریش و آلمان میشد موجب گشت که وی همواره با پادشاهان فرانسه در حال خصومت بسر برد. جاه طلب و مدعی سلطنت مطلقهء عالمگیر و بهمین سبب با فرانسوای اول پادشاه فرانسه متجاوز از سی سال در حال جنگ بود. وقایع و حوادث مهم این جنگها بقرار زیر است: در سالهای 1522 م. و 1525م. در نبردهای ایتالیا فرانسویان را مغلوب ساخت و پادشاه فرانسه را به اسارت درآورده پیمان مادرید را در سال 1526 م. بر وی تحمیل کرد؛ پس از یک سلسله جنگهای دیگر در سال 1527م. رم را به تصرف درآورد؛ در سال 1529م. پیمان صلح کامبره(5) میان طرفین بسته شد، مذاکرات مربوط به این پیمان را لویئز دوساووا از جانب فرانسوای اول و مارگریت دوتریش از جانب برادرزاده اش شارل کن انجام دادند و از اینرو قرارداد مزبور به «صلح بانوان»(6)شهرت یافت؛ سپس کوشش بی حاصلی برای تصرف ایالت پرووانس نشان داد؛ درسال 1538م. پیمان متارکهء نیس(7) انعقاد یافت و سرانجام در سال 1544م. شکست سرپزول(8) در ایتالیا اتفاق افتاد. پس از وفات فرانسوای اول در سال 1555 م. شارل کن شهر مس(9) را محاصره کرد و در سال 1556 م. پیمان متارکهء ووسل(10) را امضا نمود. از جانب دیگر، این امپراطور در سال 1532 م. با ترکان عثمانی بجنگ پرداخت و در سال 1535 م. به تونس و در سال 1541 م. به الجزیره لشکر کشید و در آنجا با ناکامی روبرو شد. وی بموجب موافقت نامه اوگسبورگ(11) در سال 1555م. آزادی مذهب را برای پیروان لوتر در آلمان برسمیت شناخت. در پایان عمر به خطای خود پی برد و در سال 1555م. از سلطنت استعفا کرد و در سال 1556م. در صومعهء یوست(12) در اسپانیا عزلت گزید و همانجا چشم از جهان فروبست.
(1) - Charles Quint.
(2) - philippe le Beau.
(3) - Jeanne la Folle.
(4) - Gand.
(5) - Cambrai.
(6) - paix des Dames.
(7) - Nice.
(8) - cerisoles.
(9) - Metz.
(10) - Vaucelles.
(11) - Accord d´ Augsbourg.
(12) - Yuste.
شارل مارتل.
[تِ] (اِخ)(1) عرب وی را قارلة مینامید. (الحلل السندسیه ج 2 ص 205). پسر پین دریستال(2) و جد شارلمانی امپراتور نامی فرانسه است. وی در حدود سال 688م. تولد و بسال 741م. وفات یافت. عنوان وزیر دربار،(3) را که عالیترین مقام در عهد سلطنت سلسلهء مروونژین ها بود داشت. سخت سلحشور بود و مدام در ماورای رود رن با اقوام ژرمن و در جنوب گل با اقوام آکی تن و عرب جنگ میکرد. در سال 732م. سپاهیان عرب به سرداری عبدالرحمن را در پواتیه منهزم ساخت و با این فتح پیشرفت مسلمانان را که از اسپانی گذشته به کوههای پیرنه رسیده بودند و از آنجا بخاک فرانسه تاخته تا رود رن پیش رفته بودند سد کرد. نتیجه ای که از فتح پواتیه عاید خاندان شارل شد اینکه در انظار، فدائی عیسی و مدافع نصاری قلم رفت و پاپ که همیشه از لمبار بیم داشت سفیری فرستاد و شارل را بیاری خواست و خاندان شارل که مدتها بود در واقع سلطنت میکرد بکمک پاپ رسماً پادشاهی یافت. رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء جواهر کلام ج 1 ص 98 و ترجمهء تاریخ قرون وسطی آلبرماله و ژول ایزاک چ 2 ص 104 و 105 و 115 و تاریخ اسلام دکتر فیاض شود.
(1) - Charles Martel.
(2) - Pepin d´Heristal.
(3) - Maire du palais.
شارلمان.
[لُ] (اِخ) شارلمانی. رجوع به شارلمانی و الحلل السندسیه ج 1 ص 322 و فهرست ج 2 و تاریخ اسلام دکتر فیاض چ 2 ص 217 شود.
شارلمانی.
[لُ] (اِخ)(1) شارلمان. شارل اول یا شارل کبیر پسرپین قصیرالقامه(2) و برت لنگ دراز(3). اعراب وی را قارلة مینامند. وی در سال 742م. در نوستری تولد و بسال 814م. وفات یافت. بسال 768 م. جانشین پدر گردید و تا سال وفات برادرش کارلومان(4)یعنی تا سال 771م. به اشتراک وی سلطنت کرد و از آن پس به تنهایی بر فرانکها حکومت نمود. ساکسونها دانواها، اسلاوها، باواری ها، آوارها، آکی تن ها و لمبارها را که مزاحم اسلاف او و رقیب دولت فرانکها بودند منهزم و مطیع ساخت و حدود قلمرو خود را از هر سو وسعت بخشید و دیری نگذشت که وزیر دربار سابق اوسترازی، مالک الرقاب اروپای آن روزی گردید. شارلمانی روی هم رفته در داخل و خارج مملکت پنجاه و سه جنگ کرد و در بیشتر آنها شخصاً سردار سپاه بود. به دعوت پاپ آدرین اول متوجه ایتالیا گردید و آخرین پادشاه لمباردی موسوم به دیدیه(5) را به سال 774م. مغلوب و دولت لمبارها را در شمال ایتالیا یکسره منقرض ساخت. سپس وارد رم شد و روابط خود را با پاپ و کلیسا بیش از پیش استحکام بخشید و عناوین جدید وی «پادشاه لمبارها»، «شریف رم» و «حامی کلیسا» بتأیید پاپ صورت رسمی و روحانی بخود گرفت. برضد اعراب اسپانیا لشکر کشی کرد و مؤخرة الجیش او بسال 778. در رونسوو(6) نیست و نابود شد. سرود رولان(7) منظومهء حماسی معروف قرون وسطی مربوط به وقایع همین جنگ است. در زمان هارون الرشید دو نوبت سفیر از طرف شارلمانی بمقر خلافت آمد. در آن موقع فرانکها بطرفداری از پاپ با امپراتور بیزانس که مخالف مذهبی پاپ بود سر جنگ داشتند و میخواستند خلیفه را تشویق به مخالفت با بیزانس کرده باشند. در سال 785م. قیام مسلحانهء ساکسونها به سرکردگی ویتکیند(8) و در سال 787م. عصیان باواری ها بفرماندهی تاسیون(9) را فرونشاند و آوارها را در سال 790م. بطور قطع مغلوب ساخت. آخرین روزهای سلطنت او با نخستین مهاجمات نورمانها مقارن بود. در ایام عید مسیح سال آخر قرن هشتم میلادی پاپ لئون سوم تاج قیاصرهء روم را در کلیسای پطرس رسول، در رم بر سر شارلمانی نهاد و در برابر او زانوی پرستش به زمین زد. بدین ترتیب میان شخص اول قبایل ژرمانی و ریاست عالیهء کلیسا اتحاد رسمی صورت گرفت و شارلمانی سلطنت مدنی قیاصره و صدارت روحانی روم را بیکجا داراشد. لیکن با وجود احراز چنین عنوانی بریاست قبایل ژرمانی افتخار داشت و خصوصاً بملت فاتح اوسترازی که پس از فوت پدر پادشاهی ایشان را یافته بود میبالید. سالی دو بار مجامع سیاسی(10)امپراطوری را تشکیل می داد و از اطراف ممالک تابعه، روحانیان طراز اول، رؤسای واحدهای جنگی (لودها)(11)، سران قبایل، رؤسا و صاحبمنصبان دولتی به این مجمع حاضر میشدند و چگونگی اوضاع را بعرض شارلمانی میرسانیدند. اعیان و اشراف مجلسی دیگر داشتند که در آنجا قوانین مدنی و مذهبی را تدوین میکردند. بازرسان امپراطوری که فرستادگان پادشاهی(12) نامیده میشدند سالی چهاربار به ولایات میرفتند و اطلاعات مکتسبه را مستقیماً گزارش میکردند. در زمان سلطنت شارلمانی در امور قضائی نیز اصلاحاتی صورت پذیرفت. در آن ایام خط و سواد تقریباً منحصر به روحانیون بود. شارلمانی مکاتب و مدارسی تأسیس و اطفال مستخدمین عالیرتبهء لشکری و کشوری را وادار به تحصیل کرد. شارلمانی مؤسس سلسلهء کارولنژین(13) است. امپراطوری او به دریای شمال، شط الب، سرزمین بوهم، شط گاریگلیانو در ایتالیا، شط اِبر دراسپانیا، جبال پیرنه و اقیانوس اطلس محدود بود. لیکن دولت او پس از وی همچون حبابی بر روی آب ناپدید گردید. شارلمانی مانند بسیاری از پادشاهان فاتح برای رسیدن بمقصود از ارتکاب جنایات هم پروایی نداشت. وی شاهزادگان سلسلهء مرو و نژین ها و حتی برادرزاده های خود را نابود ساخت و فرمان داد تا 4500 ساکسونی را یکجا سر بریدند. رجوع به تاریخ عمومی قرون وسطی عبدالحسین شیبانی ج 2 و تاریخ اسلام دکتر فیاض و تاریخ قرون وسطی آلبرماله و ژول ایزاک شود.
(1) - Charlemagne.
(2) - Pepin le Bref.
(3) - Berthe au grand pied.
(4) - Carloman.
(5) - Didier.
(6) - Roncevaux.
(7) - Chanson de Roland.
(8) - Witkind.
(9) - Tassillon.
(10) - Champ de Mai.
(11) - Leudes.
(12) - Missi dominici.
(13) - Dynastie Carolingienne.
شارل متهور.
[لِ مُ تَ هَوْ وِ] (اِخ)(1)آخرین دوک بورگنی(2)، پسر فیلیپ لوبن(3). وی بسال 1433 م. در شهر دیژون تولد و به سال 1477م. وفات یافت. این پرنس دارای حدت و خشونت اخلاقی بود. بر سرزمین بورگنی و فلاندر حکمروایی داشت و با مواجهه با خطرات بزرگی کوشید تا اقتدار و اعتبار پرنس نشین خود را بپایهء حکومت مطلقهء کاپسین ها(4) برساند. در زمان ریاست «اتحاد فواید عامه»(5) که اتحاد سنیورها بر ضدلوئی یازدهم بود این پادشاه اخیر الذکر را وادار ساخت که پیمانهای کونفلان(6) و سن - مور(7) را پس از نبرد مونلری(8) که عاقبت و نتیجهء آن نامعلوم بود در سال 1465 م. امضا کند. در سال 1467 م. دوک شد و بر قیام مسلحانهء لیژ در سالهای 1467 - 1468 م. فائق آمد و اتحاد دیگری برضد پادشاه فرانسه تشکیل داد و او را در قصبهء پرون(9) اسیر ساخت. لیکن به دنبال تشکیل اتحاد سوم جلو دروازه های شهر بووه(10) و شهر روئن(11)دچار شکست گردید. قلمرو لرن(12) را به اطاعت درآورد لیکن بسال 1476 م. در شهرهای گرانسون(13) و مورا(14)مغلوب سپاهیان سوییس شد. بسال 1477م. در پیکار بارنهء دوم، دوک قلمرو لرن، جلو دروازهء شهر نانسی بقتل رسید.
(1) - Charles le Temeraire.
(2) - Duc de Bourgogne.
(3) - philippe le Bon.
(4) - Capetiens.
(5) - Ligue du Bien public.
(6) - Conflans.
(7) - Saint - Maur.
(8) - Montlhery.
(9) - Peronne.
(10) - Beauvais.
(11) - Rouen.
(12) - La Lorraine.
(13) - Grandson.
(14) - Morat.
شارل نهم.
[لِ نُ هُ] (اِخ) سومین پسر هانری دوم و کاترین دومدیسی. وی بسال 1550م. در سن-ژرمن- آن - لی(1) تولد و بسال 1574 م. وفات یافت. درسال 1560 م. به پادشاهی رسید و تا سال 1563م. زیر قیمومت مادرش سلطنت کرد. وقایع مهم زمان پادشاهی او در دوران صغارت و بلوغ عبارتند از: صدور فرمان ژانویه(2) در 17 ژانویه 1562 م. وسیلهء کاترین دو مدیسی که بموجب آن پروتستانها اجازه یافتند که در اطراف شهرها و در دهکده ها بآزادی مراسم مذهبی خود را ادا نمایند؛ تشکیل مجمع روحانیان کاتولیک و پروتستان معروف به مجلس پواسی(3)؛ قتل عام واسی که طی آن در ازای مجروح شدن چند نفر کاتولیک، از پروتستانها بیست وسه تن مقتول و بیش از صد تن مجروح شدند و همین جدال مقدمهء جنگهای مذهبی شد؛ نخستین جنگ مذهبی که به صلح آمبواز(4) منجر شد و طی آن فرانسوا دو گیز سردار لشکریان کاتولیک بقتل رسید؛ جنگ دوم مذهبی نیز با صلح لونژومو(5)خاتمه یافت و طی آن مون مرانسی(6) در نبرد سن دنی کشته شد؛ سرانجام جنگ سوم مذهبی که نبردهای ژارناک و مون کون تور آن معروف است. پرنس دو کنده(7) در نبرد ژارناک پس از تسلیم مقتول گشت. با آنکه پروتستانها در این جنگ هزیمت یافتند فرمان آمبواز بسال 1570م. در سن ژرمن(8)بنفع ایشان تجدید شد. لیکن شارل نهم بدون توجه به صلح سن ژرمن بوسوسهء مادرش و خانوادهء گیزها(9) فرمان قتل عام سن بارتلمی(10)را صادر کرد. پرتستانها که از اینهمه دورنگی به خشم آمده بودند بکمک «ناراضیان»(11) یا جمعیت سیاسیون(12) که برای خاتمه دادن جنگ های مذهبی اهتمام فراوان داشتند جنگ داخلی چهارم را سر گرفتند و در ناحیهء روشل که حصارگاه و بمنزلهء پایتخت ایشان بود چنان خوب دفاع کردند که شارل نهم ناگزیر از در صلح درآمد و به آنان در سال 1573م. آزادی مذهبی داد؛ جنگ پنجم مذهبی با درگذشت شارل نهم مقارن گردید. این پادشاه تنها یک دختر از خود به یادگار گذاشت و سلطنت پس از وی به برادرش هانری سوم یعنی دوک دانژو رسید.
(1) - Saint - Germain - en - laye.
(2) - Edit de Janvier.
(3) - Poissy.
(4) - Amboise.
(5) - Longjumeau.
(6) - Montmorency.
(7) - Conde.
(8) - Saint - Germain.
(9) - Les Guises.
(10) - Saint - Barthelemy.
(11) - Malcontents.
(12) - politiques.
شارلو.
[لُ] (اِخ)(1) چارلی چاپلین، هنرپیشه و کارگردان مشهور سینمای صامت و ناطق. وی بسال 1889 م. در شهر لندن متولد شد و دیرزمانی در ایالات متحدهء امریکا بسر برد و از نوابغ عالم سینما بشمار است. رجوع به چارلی چاپلین در ذیل لغت نامه شود.
(1) - Charlot.
شارلوت.
[لُ] (اِخ)(1) ملکهء امپراطوری مکزیک. وی بسال 1840م. در لاکن(2) تولد و به سال 1927م. وفات یافت. دختر لئوپولد اول پادشاه بلژیک است. با آرشیدوک ماکسیمیلین ازدواج کرد و پس از اعدام شدن همسرش که به امپراطوری مکزیک رسیده بود مشاعر خود را از دست داد.
(1) - Charlotte.
(2) - Laeken.
شارلوت.
[لُ] (اِخ)(1) نام یکی از شهرهای ایالات متحدهء امریکا در ایالت کارولین شمالی و جمعیت آن 134000 تن است. صنایع تهیهء پنبهء آن معروف است.
(1) - Charlotte.
شارلوت الیزابت دو باویر.
[لُ اِ بِ دُ یِ] (اِخ)(1) همسر دوم دوک دورلئان برادر لوئی چهاردهم، مادر فیلیب دورلئان نایب السلطنه فرانسه، معروف به پرنسس پالاتین(2) وی به سال 1652 م. در شهر هایدلبرگ تولد و بسال 1722م. وفات یافت. مراسلات و نامه های او که با صراحت لهجه و صداقت خشونت آمیزی نگاشته شده از جالب توجه ترین مدارک و اسناد تاریخ آداب و رسوم عهد سلطنت لوئی چهاردهم بشمار است.
(1) - Charlotte - Elisabeth de Baviere.
(2) - Princesse palatine.
شارلوت تاون.
[لُ] (اِخ)(1) از شهرهای کانادا و مرکز جزیرهء پرنس ادوار(2) است. در ساحل خلیج هیلز براو(3) واقع شده دارای 15000 تن جمعیت است تأسیسات بندری و فرودگاه دارد.
(1) - Charlottetown.
(2) - Prince - Edouard.
(3) - Hillsborough.
شارلوت دو ساووا.
[لُ دُ وُ] (اِخ)(1)همسر لوئی یازدهم و مادر شارل هشتم. وی بسال 1445م. تولد و بسال 1483 م. وفات یافت.
(1) - Charlotte de Savoie.
شارلوت کورده دارمون.
[لُ کُ دِ مُ](اِخ)(1) نام دختری از اعقاب کورنی، تراژدی نویس معروف فرانسوی. وی بسال 1768م. در شامپو(2) (از ایالت اُرن) تولد یافت. پدرش از نجبای ده نشین بود. وی در کودکی مادر خویش را از دست داد. همواره وقت خود را بخواندن کتب فلسفی و ادبی می گذارند: این دختر، مارا(3) عضو معروف کنوانسیون را بضرب دشنه در حمام از پای درآورد تا بقول خود انتقام بدرفتاری او را نسبت به ژیروندن ها بازستاند. در تاریخ 17 ژوئیه سال 1793م. اعدام شد. هوئر نامی که فرمانده یکی از دستجات گارد ملی بود با رضای او پس از صدور حکم شوم تصویر او را کشید و او با مقراض دسته ای از موهای قشنگ خود را چیده در حالتی که آن را به رسم هدیه به نقاش صورت خویش میداد گفت: - آقا نمیدانم به چه زبان از این زحمت شما تشکر کنم. من چیزی غیر از این ندارم خواهش میکنم که به رسم یادگار بپذیرید. بعد پیراهن سرخ را پوشیده بر عرابهء مرگ سوار و بجانب «میدان انقلاب» رهسپار شد. این تصویر منحصر بفرد او که یک ساعت پیش از اعدامش کشیده شده در موزهء ورسای موجود است. رجوع به مجلهء بهار، سال دوم شماره 6 مقالهء تحت عنوان «شارلوت کوردای» بقلم عبدالله مستوفی گرکانی شود.
(1) - Charlotte Corday d'Armont.
(2) - Champeaux.
(3) - Marat.
شارلوتنبورگ.
[لُ تِمْ] (اِخ)(1) از شهرهای آلمان است که از سال 1920م. ببعد به برلن ملحق شد. جمعیت آن 209000 تن است.
(1) - Charlottenburg.
شارلووا.
[وُ] (اِخ)(1) فرانسوا گزاویه دو. یسوعی فرانسوی. وی بسال 1682م. در سن - کانتن(2) تولد و بسال 1761م. وفات یافت. شط سن لوران و شط میسی سی پی را در امریکای شمالی او کشف کرده است.
(1) - Charlevoix Francois Xavier de.
(2) - Saint - Quentin.
شارل ویل.
(اِخ)(1) مرکز کمون آردن(2) از آروندیسمان مه زیر(3) دارای 22500 تن جمعیت و صنایع ذوب فلز است.
(1) - Charleville.
(2) - Ardennes.
(3) - Mezieres.
شارله.
[لِ] (اِخ)(1) نیکلا. رسام و حکاک فرانسوی. وی بسال 1792م. در پاریس تولد و بسال 1845م. وفات یافت. در ترسیم صحنه های نظامی استاد بوده و سربازان گارد قدیم متعلق به دورهء امپراطوری ناپلئون را بسیار ماهرانه نقاشی کرده است.
(1) - Charlet Nicolas.
شارل هشتم.
[لِ هَ تُ] (اِخ) معروف به مهربان(1) پسرلوئی یازدهم و شارلوت دو ساووا. وی بسال 1470م. در قصبهء آمبواز تولد و بسال 1498 م. وفات یافت. در سال 1483 م. به پادشاهی فرانسه رسید و خواهرش آن(2) قیمومت او را داشت. سلطنت واقعی او از تاریخ تشکیل مجمع نمایندگان روحانیان و اشراف و عوام الناس(3) در سال 1484 م. آغاز شد. دوک دورلئان و سنیورهای دیگر که از سلطهء آن دوبوژو(4) ناراضی بودند عصیان کردند (و این عصیان به «جنگ جنون آسا»(5) معروف شد). لیکن بسال 1488 م. در سن - اوبن - دو کورمیه(6) مغلوب گشتند. بسال 1491 م. شارل، آن دوبرتانی(7) را که وارث دوک نشین پرثروتی به همین نام (برتانی) بود به همسری گرفت و آن سرزمین بدین طریق به املاک سلطنتی ملحق گردید. وی دارای روحی خیال پرور بود و منافع عاجل کشور را فدای آمال خود برای تحقق بخشیدن به هوی و هوسهای شاهزادگان فرانسه در قلمرو ناپل ساخت و آن سرزمین را بسال 1495 م. بسرعت فتح کرد. لیکن پس از اندک زمانی ناگزیر در برابر قیام و عصیانی که در سراسر ایتالیا بپا شد آنجا را ترک گفت. در بازگشت به فرانسه، برای خود از طریق قصبهء فورنو(8) در ایتالیا با نبردی که نتیجهء آن در ابتدا نامعلوم بود، راهی گشود. سرانجام در قصبهء آمبواز(9)بر اثر عوارض و عواقب ضربه ای که بر سر خویش وارد ساخت درگذشت.
(1) - Affable,
(2) - Anne.
(3) - Etats generaux.
(4) - Anne de Beaujeu.
(5) - Guerre Folle.
(6) - Saint - Aubin - du - Cormier.
(7) - Anne de Bretagne.
(8) - Fornoue.
(9) - Amboise.
شارل هفتم.
[لِ هَ تُ] (اِخ) معروف به فاتح،(1) پسر شارل ششم و ایزابو دو باویر(2). وی به سال 1403 م. در شهر پاریس تولد و به سال 1461 م. وفات یافت. در سال 1422م. به پادشاهی فرانسه رسید. هنگام جلوس وی بر تخت سلطنت، انگلیسیان تقریباً سراسر سرزمین فرانسه را اشغال کرده بودند. پادشاه جوان ابتدا برای بیرون راندن اشغالگران کوششی ننمود تا آنکه عرق میهن پرستی فرانسویان به ندای ژان دارک برانگیخته شد و اعتماد به نفسی در شاه پدید آورد. پیروزیهای ژان دارک و همراهانش سلطهء انگلیسیان را متزلزل ساخت و حتی پس از شهادت آن دوشیزهء قهرمان جنبشی که به وجود آورده بود به هیچ وجه سستی نپذیرفت. پس از بیست سال پیکار، انگلیسیان که به سال 1450 م. در فورمینیی(3) و به سال 1453 م. در کاستیون(4) سرکوب شدند از فرانسه طرد گردیدند و جز سرزمین کاله(5) جایی در دست آنان باقی نماند. شارل هفتم کوشید تا برای کشور فرانسه حکومتی مطلوب، مالیه ای سالم و سپاهی دائمی بوجود آورد. وی به روحانیان فرانسه حقوقی اعطا نمود که به برکت آن نفوذ معنوی پاپ روی کلیسا ملی محدود میگردید، کشور را از شر دسته های مسلح معروف به «سلاخان»(6) نجات بخشید و بر طغیان سنیورها که با اصلاحات وی مخالفت داشتند و پسر خود شارل هفتم که بعداً به لوئی یازدهم نامزد گردید از آن پشتیبانی میکرد، چیره شد.
(1) - Victorieux.
(2) - Isabeau de Baviere.
(3) - Formigny.
(4) - Castillon.
(5) - Calais.
(6) - Ecorcheurs.
شارلی.
(اِخ)(1) مرکز کمون ئن(2) از آروندیسمان شاتو - تیری(3)، واقع در ساحل رودمارن. دارای 1650 تن جمعیت است. معادن سنگ گچ و سنگ آهک دارد.
(1) - Charly.
(2) - Aisne.
(3) - Chateau Thierry.
شارلیو.
[یُ] (اِخ)(1) مرکز کمون لوار از آروندیسمان رو آن(2)، واقع در کنار رود سرنن(3) دارای 5000 تن جمعیت است. نمایشگاه موسوم به سن فورتونا(4) متعلق به قرن یازدهم میلادی در آن جای دارد. صنعت حریربافی آن مشهور است.
(1) - Charlieu.
(2) - Roanne.
(3) - Sornin.
(4) - Saint - Fortunat.
شارم.
[رِ] (ع ص) تیری که گوشهء نشانه را بشکافد. (منتهی الارب). السهم یشرم جانب القرض. (اقرب الموارد).
شارم.
(اِخ)(1) مرکز کانتون وژ(2) از آروندیسمان اپینال، واقع در کنار رودخانهء موزل است. 5000 تن جمعیت دارد. آبجوسازی، صنعت حاشیه دوزی و جنگلهای آن معروف است. زادگاه موریس بارس(3) نویسندهء قرن بیستم فرانسوی است.
(1) - Charmes.
(2) - Vosges.
(3) - Maurice Barres.
شارمار.
(اِ مرکب) نوعی از مار بزرگ و عظیم باشد. (برهان). مرکب از: شار + مار. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). مار بزرگ. (رشیدی). مار سخت بزرگ. (شرفنامهء منیری) (سروری). برغمان :
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شارمارند و نفربا نفر آمیخته اند.خاقانی.
رجوع به شار در معنی بزرگ شود.
شارمارتین.
(اِخ)(1) قریه ای به اسپانیا است. و آن قریه ای است که ناپلئون اول هنگامی که شهر مجریط تسلیم او گشت در آن جای داشت. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 342 و اسپانیا شود.
(1) - Charmartin.
شارمام.
(اِخ) شارمان. چارمان. چهارمان. نام سابق قصبهء ساحلی چهار امام. (فریده) واقع در مازندران است. ولاش باو را در آنجا بقتل رسانید. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص 90 و 215 و چهار امام شود.
شارمان.
(اِخ) شارمام. رجوع به شارمام و چهار امام شود.
شارمت.
[مِ] (اِخ) (لِه)(1) دیهی است خوش منظره واقع در ایالت ساووا. شهرت آن بسبب اقامت ژان ژاک روسو نویسندهء معروف در این دیه نزد مادام دو واران(2)است.
(1) - Charmettes (Les).
(2) - Mme de Warens.
شارمساح.
[رِ] (اِخ) قریهء بزرگ شهر مانندی است به مصر. بین آن و بورة چهار فرسنگ، و بین آن و دمیاط پنج فرسنگ راه است. از بلوک دقهلیه است. (معجم البلدان).
شارندگی.
[رَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی شارنده. رجوع به شارنده و شاریدن شود.
شارنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) صفت از شاریدن. ریزنده. تراونده. روان شونده. رجوع به شاریدن شود.
شارنه.
[نِ] (اِخ)(1) دزیره. سیاح فرانسوی. وی بسال 1828 م. در فلوریو(2) (از ایالت رُن) تولد و بسال 1915م. وفات یافت. وی تمدن باستانی مکزیک را مورد مطالعه قرار داد.
(1) - Charnay Desire.
(2) - Fleurieux.
شارنهورست.
[هُ] (اِخ)(1) ژرار دو. ژنرال پروسی. وی بسال 1755م. در بوردنو(2) تولد و بسال 1813 م. وفات یافت. پس از نبرد تیلسیت(3) ارتش پروس را از نو سازمان داد.
(1) - Scharnhorst Gerard de.
(2) - Bordenau.
(3) - Tilsit.
شارو.
(اِ) شارک. سارو. صاروج. (از فرهنگ جهانگیری ذیل سارو). نام جانوری است سیاه رنگ که در هندوستان پیدا شود و مانند طوطی سخن گوید. (فرهنگ جهانگیری ذیل سارو). بمعنی شارک است که جانور سخن گوی باشد. (برهان). رجوع به شارک شود.
شاروان.
[رْ] (اِ مرکب) مخفف شادروان است که پردهء بزرگ و شامیانه باشد. (برهان) :
یکی خسروی شاروان گونه گون
درازاش میدان اسپی فزون.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 94).
کت و خیمه و خرگه وشاروان
ز هر گونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 199).
|| [ رَ ] (ص مرکب) مخفف شادروان بود. (فرهنگ جهانگیری).
شاروایگبی.
[] (اِخ) نام شهری از ولایت مانائی(1) که خشثریتهء (فرا ارتس) مادی قبل از حملهء قطعی به آشور و چند سال قبل از حمله به پارسومش شخصاً لشکری به آن ولایت برده و بر شهر مذکور حمله کرده بود. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 75).
(1) - کشور مانای در جنوب دریاچهء اورمیه وجود داشته و شامل بخش بزرگ کردستان جدید است. (از «ایران از آغاز تا اسلام» ر. گیرشمن ترجمهء دکتر معین ص 77).
شاروبیم.
(اِ)(1) کروبیان. کروبیم. فرشتگانی هستند که از حضور خدا فرستاده میشوند و دارای دوبال هستند و در عهد عتیق (تورات) از این فرشتگان یاد شده است. رجوع به قاموس کتاب مقدس ذیل کروب کروبیم و کروبیان شود.
(دزی ج 1 ص 715)
(1) - Cherubin.
شاروبیم.
(اِخ) میخائیل بک. میخائیل بن شاروبیم بن میخائیل بن شاروبیم (1277 - 1336) مؤلف الکافی فی تاریخ مصر القدیم و الحدیث که چهار جزء آن در بولاق مصر به چاپ رسیده و جزء پنجم آن به صورت مسوده باقی مانده است. رجوع به معجم المطبوعات شود.
شاروحن.
[] (اِخ) (بمعنی منزل نیکو) و اسم یکی از شهرهای شمعون است که در جنوب واقع بود و دور نیست که در محل مخروبه که فع آن را شریع گویند و بشمال غربی بئر شبع می باشد واقع بوده است. (قاموس کتاب مقدس).
شارود.
[رْ وَ] (اِ) بمعنی شابود(1) است که هاله و خرمن و طوق ماه باشد. (برهان). مصحف «شادورد» مبدّل «شایورد» است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به شایورد شود.
(1) - مصحف «شایورد». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
شاروف.
(معرب، اِ) معرب جاروب. جاروب. (منتهی الارب). مکنسة. (اقرب الموارد).
شاروف.
(ع اِ) بر وزن فاعول از مادهء شرف و آن بمعنی جای بلند است. (معجم البلدان).
شاروف.
(اِخ) کوهی است بنی کنانة را. (معجم البلدان). جبل وهومولد. (بمعنی حدیث و جدید). (اقرب الموارد).
شاروق.
(معرب، اِ) صاروج. (اقرب الموارد). (المعرب جوالیقی ص 209 و 215). صاروج است. (فهرست مخزن الادویه)(1). در لسان از ابن سیدة آمده: و آن به فارسی «جاروف» است معرب شده و «صاروج» گفته شده است و چه بسا «شاروق» گفته شود و «صرّجها به» یعنی «طلاها» و چه بسا «شرقه» گویند. (المعرب جوالیقی چ قاهره، حاشیهء ص 213). آهک با خاکستر و مانند آن آمیخته. (منتهی الارب). چارو. سارو. ساروج. رجوع به چارو شود.
(1) - در فهرست مخزن الادویه بجای «شاروق» «شارود» طبع شده است.
شارول.
[رُ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان سون - ئه - رلوار،(2) واقع در ملتقای رودخانه های اَرکونس(3) و سمانس(4) که برود لوار می ریزد: دارای 3300 تن جمعیت است. دامداری و دامپروری و مرغداری و چینی سازی و صنایع ذوب فلزات آن معروف است.
(1) - Charolles.
(2) - Saone - et - Loire.
(3) - Arconce.
(4) - Semence.
شاروله.
[رُ لِ / رلْ لِ] (اِخ)(1) نام یکی از کشورهای قدیمی سرزمین فرانسه واقع در ناحیهء بورگنی(2) مرکز آن شارول است. پرورش گاونر و مرغداری و تاکستانهای آن معروف است.
(1) - Charolais ou Charollais.
(2) - Bourgogne.
شارون.
(اِخ) (بمعنی دشت)، همان ساحلی است که در میانهء قیصریه و یافا واقع است و آن را سارون نیز گویند. طولش 30 میل و عرضش از 8 تا 15 میل میباشد و در صحیفهء یوشع (عهد عتیق) لشّارون مذکور است و بواسطهء خرمی و بارآوری مشهور بود و مواشی داود را در آنجا می چرانیدند و اشعیای نبی آن را مدح مینماید و وعده و وعید میدهد و سلیمان هم نرگس شارون را در کتاب جامعهء خود تعریف می نماید. باید دانست که دشت شارون فع هم خرم و بارآور میباشد و در شمال این ساحل کوههای مرتفعی تشکیل یافته که اغلب خاک سرخ و سنگ ریگی که با صدف مخلوط است میباشد و تلهایی که بواسطهء باد فراهم شده در آنجا موجود است و تپه های تباشیری در آنجا بسیار و بعضی با درخت بلوط پوشیده است. اما شارونی که در کتاب اول تواریخ ایام به اباشان و جلعاد مذکور است بزعم ستانلی همان دشت جلعاد و باشان است زیرا که امکان ندارد که املاک جاد تمامی عرض فلسطین را گرفته باشد. (قاموس کتاب مقدس).
شارون.
(اِخ) نام شهری است در فلسطین. (از اعلام المنجد).
شارون.
(اِخ) نام ناحیه ای است در کشور اردن. (از اعلام المنجد).
شارویه.
[یَ / یِ] (اِخ) نام پسر خسرو پرویز است که به شرویه و شیرویه اشتهار دارد. (فرهنگ جهانگیری). نام شیرویه پسر خسرو پرویز است که خسرو را کشت و اورا شیروهم گویند. (برهان). شارونه هم بنظر آمده است. (از برهان قاطع).(1) نام پسر خسرو پرویز است. او را شیرویه و شیرو نیز خوانند. (شعوری ج 2 ورق 134). رجوع به شیرویه شود.
(1) - این مصحف است. (حاشیهء برهان چ معین).
شارة.
[رَ] (ع اِ) صورت. ج، شارات. (مهذب الاسماء) (دهار). || نشان روی. (دهار). || هیئت. || لباس. (دهار) (منتهی الارب). یقال: فلان حسن الشارة؛ ای حسن الهیئة و اللباس. (دهار). و منه حدیث عاشورا: کانوا یلبسون فیه نسائهم حلیتهم و شارتهم؛ ای لباسهم الحسن. (منتهی الارب). فحضرت المصلی و قداحتفل الناس بشهود عیدهم و برزوا فی اجمل هیئة و اکمل شارة. (رحلهء ابن بطوطه). || زینت. || فربهی. (منتهی الارب). و برای معانی فوق رجوع به اقرب الموارد ذیل شارة و شیار و شَوار و شورَة شود.
شاره.
[رَ / رِ] (اِ) دستاری بود چندانکه چادری، و از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). دستار هندویان بود. (اوبهی). دستار باشد. (معیار جمالی). دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره (ظاهراً به یای مجهول) گویند. (فرهنگ جهانگیری). دستار هندوستانی باشد که به زبان هندی چیره گویند. (برهان).(1) دستار بزرگ مقابل (به اندازهء) چادری، که از هند آرند. (از فرهنگ سروری). دستار منقش که در هندی چیره گویند. (آنندراج). دستار بزرگ. (فرهنگ خطی) :
ای شاره نهاده برستاره
کشنید(2) ستاره زیر شاره.
منجیک (از صحاح الفرس).
ز سر شارهء هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهء هندوی برگرفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
یکی شاره سربند پیش آورید
همه تار و پود اندرو ناپدید.فردوسی.
رست او بدان رکو و نرستم من
بر سر نهاده هیجده گز شاره
پس حیلتی ندیدم جز کندن
از خانمان خویش بیک باره.ناصرخسرو.
|| چادری باشد رنگین بغایت تنک و نازک بود و زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرتهء فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). چادری رنگین و بغایت نازک را نیز گفته اند که بیشتر زنان هندوستان جامه کنند و جامهء فانوس نیز سازند. (برهان). پارچهء تنک که از هند آرند. (رشیدی). چادری، که از هند آرند. (از فرهنگ سروری). لباس اهل هند. (فرهنگ سروری) (فرهنگ خطی). ساری : و از خالهین (به هندوستان) جامهء مخمل و شاره و داروهای بسیار خیزد. (حدود العالم). ربینک شهری است آبادان (به هندوستان) و از او جامه های شاره خیزد. (حدود العالم).
وز شارهء ملون و پیرایهء بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم.فرخی.
و آن دو جام زرین مرصع بجواهر بود با یاره های مروارید... و تختهای قصب گوناگون و شاره و مشک و عود و عنبر... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب. (ایضاً ص 296).
یکی زربفتش دهد خسروی
یکی شاره ها بافدش هندوی.
(گرشاسب نامه).
چه مخمل چه شاره چه خز و حریر
چه دینار و دیباچه مشک و عبیر.
(گرشاسب نامه).
پر از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند.
(گرشاسب نامه).
تن همان خاک گران و سیه است ار چند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
و رجوع به شار و شارستانی و ساره و ساری شود. || جامهء باریک. (آنندراج). فوطهء هندی و افغانی :
ز من بدره و هدیهء زابلی
بیابید و هم شارهء کابلی.فردوسی.
|| آن جامهء لعل تنک که گرد شمع در پیچند تا باد نکشد. (شرفنامهء منیری). جامهء فانوس. جامهء سرخ که گرد شمع پیچند تا باد نکشد. (فرهنگ سروری). پیراهن فانوس. (رشیدی).
- شارهء لعلی؛ صاحب انجمن آرا کنایه از گل سرخ دانسته و بیتی از خود در صفت زمستان گفته شاهد آن آورده است.
(1) - در سانسکریت Cira «ویلیامز 399:3» و رک. چیره. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - = که شنید.
شاره.
[رَ] (اِخ) دیهی است از دهستان کراب. بخش حومهء شهرستان سبزوار واقع در 37500 گزی شمال باختری سبزوار و چهارهزارگزی باختر جادهء عمومی خسروگرد به نقاب. موقع طبیعی آن دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنهء آن 662 تن است. از آب چشمه مشروب میشود. محصولات عمدهء آن غلات، بنشن و میوه جات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). اهل قلم آن را به گمان خود تصحیح کرده و شوره مینویسند. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338).
شاره.
[رَ] (اِخ) (کوه...) در شمال غربی سبزوار آخر بلوک کراب است. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338).
شاره.
[رِ] (اِخ)(1) نام سردار آتنی که در حدود 400 - 330 ق. م. در شهر کرونه(2) مغلوب فیلیپ گردید. وی از فرماندهان واقعی قوای چریکی بشمار میرود.
(1) - Chares.
(2) - Cheronee.
شاره.
[رِ] (اِخ)(1) مجسمه ساز یونانی از اهالی لیندو(2) (جزایر رودس)(3) شاگرد لیزیپ(4) است مجسمهء عظیم الجثهء مفرغی آپولون که به مجسمهء غول پیکر رودس(5) معروف و یکی از عجائب سبعهء عالم بشمار است؛ در مدخل خلیج رودس بر پا بوده و بر اثر زمین لرزه ای واژگون گشته اثر او است. این اثر به اوایل قرن سوم قبل از میلاد تعلق دارد.
(1) - Chares.
(2) - Lindos.
(3) - Rhodes.
(4) - Lysippe.
(5) - Colosse de Rhodes.
شاری.
(حامص) مقام شار. امیری. پادشاهی. حکومت :
یک بندهء تو دارد زین سوی رود شاری
یک چاکر تو دارد زان سوی رود رایی.
فرخی.
پیش از همه شاهان است از ماضی و مستقبل
بیش از همه میران است از شیری و از شاری.
منوچهری.
رجوع به شار شود.
شاری.
(اِخ) مفرد شُراة. نام فرقه ای از خوارج است. رجوع به شارٍ شود: و جماعتی از خوارج برخاستند (در زمان خلافت معاویة بن ابی سفیان) و خود را شاری نام نهادند، یعنی خویشتن را بخدای تعالی فروخته ایم، از این آیت که : ان الله اشتری من المؤمنین (قرآن 9/111) و مغیره از کوفه سپاه فرستاد و بپراکندشان. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار ص236). || (ص نسبی) نسبت است به شراة و آنان از خوارجند و نسبت به آنان شاری است. (لباب الانساب). شاری منسوب است به شراة که طایفه ای از خوارج اند. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار، حاشیهء مصحح در ص364 نقل از تاریخ طبری).
شاری.
(اِخ) (لو)(1) رودی از رودهای افریقای استوایی فرانسه که به دریاچهء چاد(2)میریزد و طول آن 1200 هزار گز است.
(1) - Chari (le).
(2) - Tchad.
شاری.
(اِخ) (کوه...) از کوههای خوزستان واقع در جنوب کوه هفت تنان و متصل به آن. (جغرافی مفصل تاریخی غرب ایران ص 31).
شاری.
(اِخ) احمدبن محمد السکنی، حاکم گرگان در زمان المعتز بالله خلیفهء عباسی. (مازندران و استراباد رابینو، ترجمهء وحید مازندرانی ص 184).
شاری.
(اِخ) حمزة بن عبدالله و او عالم بود و تازی دانست، شعراء او تازی گفتند و سپاه او بیشتر همه از عرب بودند و تازیان بودند و گردیز او کرد. رجوع به تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار ص 24 و 210 و حمزة بن عبدالله الخارجی و حمزهء پسر آذرک شاری شود.
شاری.
(اِخ) مساوربن عبدالحمید بن مساورالشاری البجلی الموصلی که در سنهء 252 در موصل و جزیره خروج کرد. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار، از حاشیهء مصحح در ص364، نقل از کامل التواریخ ابن الاثیر). و این شاری در سنهء 256 قوت گرفته و بلدرا که شهرکی است نزدیک بغداد متصرف شده و قتل و حرق کرده بود و مهتدی، موسی بن بغا و مفلح و بایکباک را بحرب شاری فرستاد و شاری بگریخت و موسی عزم کرد که به خراسان رود و مهتدی او را از تهاونی که در مقابلهء شاری کرده بود ملامت کرد و بایکباک را بکشتن موسی و مفلح فرمان نوشت و بایکباک نوشتهء خلیفه را به موسی و یاران ارائه داد و وحشت بمیان آمد و به آخر بایکباک بجرم تهاون در قتل موسی به امر مهتدی در حبس بقتل رسید و برادر و موالی بایکباک با مهتدی حرب کردند و فتنه برخاست تا مهتدی خلع شد و بقتل آمد. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار، از حاشیهء مصحح در ص 364 نقل از تاریخ طبری).
شاریان.
[شارْ] (ص نسبی، اِ) جِ شاری، منسوب به شار یعنی شاه غرچستان.
شاریان.
[رَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن الشاریان، محدث است. ابوالغنائم بن الرسی از وی حدیث شنیده است. (تاریخ العروس)(1).
(1) - در منتهی الارب (شارنان) آمده و مصحف است.
شاریته.
[تِ] (اِخ) لاشارتیه(1) (لاشاریته - سور - لوار)(2) مرکز کمون نیور(3) از اروندیسمان کن(4) است و در ساحل رود لوار واقع شده، 5500 تن جمعیت دارد. محصولات عمدهء آن عبارتند از انواع شرابها اره، پارچه، شبکلاه و خزآلات. دارای کلیسیای زیبایی است متعلق به قرن دوازدهم.
(1) - La Charite.
(2) - La Charite - sur - Loire.
(3) - Nievre.
(4) - Cosne.
شاریدگی.
[دَ] (حامص) حاصل مصدر از شاریدن، حالت و چگونگی شاریده. رجوع به شاریدن و شاریده شود.
شاریدن.
[دَ] (مص) جریان آب. (شعوری ج 2 ورق 130). جاری شدن رود با آواز بزرگ. (ناظم الاطباء). جاری شدن. جاربودن. سیلان. قسب. روان شدن. (مجمل اللغة). || صدای آب. (شعوری ج 2 ورق 130). || ریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (برهان قاطع)(1). آب ریختن. (غیاث). صب. رجوع به شار شود. || شاشیدن. (فرهنگ جهانگیری). ریختن کمیز و بول. (ناظم الاطباء). || تراویدن آب را نیز گویند از جراحت. (برهان). انفجار انبجاس، الضَّرو، شاریدن خون از جراحت یعنی پیدا شدن. (مجمل اللغة). ضرو؛ شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (المصادر زوزنی). || گنهکار بودن. (ناظم الاطباء).
(1) - از شار + یدن. در افغانستان نیز «شاریدن» بهمین معنی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
شاریدنی.
[دَ] (ص لیاقت) صفت از شاریدن. جاری شدنی. تراویدنی. ریختنی. رجوع به شاریدن شود.
شاریده.
[دَ / دِ] (ن مف) جاری شده. ریخته. رجوع به شاریدن شود. || منفجر، انفجار، شاریده شدن آب. (المصادر زوزنی).
شاریلائوس.
[ءُ] (اِخ)(1) پادشاه اسپارتا بود که زمان کودکی را در قیمومت عم خود لیکورگوس به سر برد و چون به سلطنت رسید با مردم آرگس به جنگ پرداخت. لکن از آن جنگ بهره ای نبرد. (تمدن قدیم فوستل کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی، فرهنگ اعلام و اصطلاحات ص488).
(1) - Charilaos.
شارین.
(اِخ) دیهی است جزء دهستان دشتابی بخش بویین، شهرستان قزوین، واقع در 36 هزارگزی شمال باختر بویین و 24 هزارگزی راه عمومی. جلگه و آب و هوای آب معتدل است. یکصد تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولات عمدهء آن غلات و چغندرقند و شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاریه.
[یَ] (اِخ) نام زنی مطربه که ابراهیم بن المهدی وی را خرید و آزاد ساخت و به همسریش گرفت. وی مایهء شگفتی مردم عصر خود بود. المعتصم بر سر او با ابراهیم نزاع کرد، پس به هزار و پانصد دینارش بخرید و او از خانهء خلیفه ای به خانهء خلیفه ای انتقال یافت. آوازش مایهء خوشی و راحت مردم سامره بود. (از اعلام المنجد).
شازب.
[زِ] (ع ص) درشت. (منتخب اللغات). خشن. (اقرب الموارد). جای درشت. (منتهی الارب). طریق شازب؛ راه درشت. (ناظم الاطباء). || خشک لاغر. (منتخب اللغات). صامر الیابس. (اقرب الموارد). لاغر و خشک از اسب و جز آن. (منتهی الارب). اسب باریک میان. (شمس اللغات). ج، شُزَّب، شَوازِب. (از اقرب الموارد).
شازند.
[زَ] (اِخ) همان ادریس آباد سابق است. نام ایستگاه راه آهن میان سمنگان و نورآباد است که در 354 هزارگزی ایستگاه راه آهن اراک واقع است. کارخانهء قند شاهی بسال 1315 ه . ش. به علت مساعد نبودن آن ناحیه برای کشت چغندر به این محل منتقل شد.
شازوبل.
(فرانسوی، اِ)(1) بالاپوشی مخصوص است که قسیسان هنگام نماز جماعت ببر کنند از ماهوت زردوزی شده.
(1) - Chasuble.
شازه.
[زَ / زِ] (اِ) مصحف شاره. در صحاح الفرس در لغت شاره گوید و بروایتی شازه. و این تصحیف است چون در قصیدهء ناصرخسرو و نیز در شعر منجیک در قافیه آمده است.(1) رجوع به شاره شود.
(1) - رست او بدان رکو و نرستم من
برسر نهاده هیجده گز شاره. ناصرخسرو،
در قصیده ای به این مطلع :
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.
شاس.
(اِخ) ابن زهیربن جذیمة بن رواحة العبسی از بنی عبس. وی در عصر جاهلیت در زمان نعمان بن المنذر میزیست و در یوم منعج که آن را یوم الروهة نیز خوانند کشته شد. در عقد الفرید ذکرش ضمن نقل داستانی آمده است. رجوع به عقد الفرید چ قاهره ج 1 ص 114 و ج 6 ص 4 و 5 شود.
شاس.
(اِخ) راهی میان مدینه و خیبر. (معجم البلدان). و رجوع به شأس شود.
شاس.
[شاس س] (ع ص) لاغر و ضعیف و خشک. (منتهی الارب). الناحل الضعیف. (اقرب الموارد).
شاس.
[سِ] (فرانسوی، اِ)(1) صندوقی که در آن جسد قدیسان را نگاهدارند.
(1) - Chasse.
شاس.
(ص) بدخوی. (شعوری) (ناظم الاطباء). بداخلاق. (شعوری) :
چو بنیاد جهان که بی اساس است
نبیند روی راحت هرکه شاس است.
(از شعوری).
این لغت در ناظم الاطباء پارسی شمرده شده لیکن یاقوت در معجم البلدان ذیل (شاس) بمعنی راهی میان مدینه و خیبر، در معنای کلمه گوید: و یقال: شاس الرجل یشاس اذا عرف فی نظره الغضب والحقد. که به معنی مذکور در شعوری و ناظم الاطباء نزدیک است و صاحب اقرب الموارد آرد: شاس الرجل، المنظر بمؤخر عینه تکبراً او تغیظاً و قیل صغّر عینه و ضم اجفانه للنظر. || بدنهاد. || بیدین. || بدکار و بدعمل. (ناظم الاطباء).
شاس.
(اِخ) ابن عقیلة. وی از بنی تمیم و برادر علقمهء شاعر و از اصحاب منذربن ماء السماء است و حارث بن ابی شمر چون منذر را کشت وی را اسیر ساخت و سپس هنگام جستجوی علقمه او را آزاد کرد. (المنجد).
شاسب.
[سِ] (ع ص) لغتی است در شازب. (منتهی الارب). و قیل لغة فی الشازب. (اقرب الموارد). || خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمراً. (اقرب الموارد). شاسف. شازب. || باریک. (منتهی الارب). لاغر. (آنندراج). مهزول. (اقرب الموارد). ج، شُسُب، (اقرب الموارد)، شُسب. (منتهی الارب).
شاسب پر.
[پَ] (اِخ) دیهی از دهات لاریجان در طبرستان. (مازندران و استراباد ترجمهء وحید، مازندرانی ص 154).
شاسپرم.
[پَ رَ] (اِ مرکب) یکی از انواع ریحان که او را اسپرغم گویند. (فرهنگ سروری). بمعنی اسپرغم است که نوعی از ریحان باشد. (برهان). مطلق ریحان. (شعوری). او را شاهسپرم نیز گویند. (فرهنگ سروری). همان شاه اسپرم است. (انجمن آرای ناصری). اسپرغم است که شاهسفرم نامند. (فهرست مخزن الادویه). ضیمران. ضومران :
بنهء شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالیده و بویا نشود.منوچهری.
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که برطرف مد بود.
منوچهری.
و رجوع به شاداسپرم، شاه اسپرم، شاه اسفرهم، شاه اسفرغم، شاهسپرغم، شاهسفرم، شاهسپرهم و شاه اسفر شود.
شاسپو.
(اِ) قسمی از تفنگ سوزنی که آنتوان آلفونس شاسپو(1) نام در 1865 م. اختراع کرد. (از ناظم الاطباء). و از 1866 تا 1874 م. در فرانسه استفاده از آن معمول بود. در جنگهای سال 1870 - 1871 فرانسه و آلمان این تفنگ برتری آشکار خود را بر تفنگ سوزنی آلمانی نشان داد.
(1) - Antoine Alphonse Chassepot.
شاست.
(اِ) مرغی طوقدار که آن را توی نیز خوانند و بیشتر کنار آب بسر برد. (شعوری). هوبره(1) :
گرآید پیش شاهین شاست با جنگ
فضای عالم آید بر سرش تنگ.
(از شعوری).
رجوع به هوبره شود. || (ص) کودن. (ناظم الاطباء).
(1) - به فرانسوی: Outardeدر اشتنگاس: .Bustard
شاس ترسون.
[تَ سُ] (اِ)(1) شاسترسن. شطرنج هندی. نوعی از گیاهان علفی(2) و معروف ترین قسم آن «چمن المپ» شهرت دارد.
(1) - Statice Nuda.
(2) - Herbacees.
شاسریو.
[سِ یُ] (اِخ) تئودور(1) (1819 - 1865 م). نقاش فرانسوی که در صدد برآمد سبک کلاسیک انگر(2) را با سبک رمانتیک دولا کروا(3) تلفیق کند. وی در 20 سپتامبر 1819 در سامانا(4) واقع در جمهوری دومینیک که پدرش در آنجا کنسول دولت فرانسه بود تولد یافت. یازده ساله بود که وارد کارگاه انگر شد و تا سال 1834 م. که انگر از پاریس به رم رفت در همانجا بماند. نخستین تابلوی او که بسال 1836 م. در پاریس بنمایش گذاشته شد عاج کسب موفقیت کرد و این موفقیت سه سال بعد با تابلوهای «ونوس دریائی»(5) و «سوزان»(6) که هر دو اکنون در موزهء لوور پاریس جای دارند تأیید شد. بسال 1840 م. شاسریو سفری به رم کرد تا انگر را ملاقات کند لیکن اندک اندک از کار استاد سابق خود احساس نارضایی نمود. با اینهمه صورت هایی که در این دوره از زندگی ساخته مانند «لاکوردر»(7) که در سال 1841 م. بنمایش گذاشته شد و «دو خواهر»(8) که در سال 1843 م. بنمایش گذاشته شد و هر دو اکنون درموزهء لوور جای دارند هنوز بسبک کار انگر بودند. پس از سال 1843م. تأثیر رقیب انگر، اوژن دولاکروا چه از حیث سبک و چه از حیث انتخاب موضوع در کار شاسریو محسوس گردید. شاسریو بعمد کوشش داشت موزونی خطوط سبک انگر را با شیوه های رنگ آمیزی دولا کروا جمع سازد. 15 فقره سیاه قلم اتللو (منطبعه در سال 1844 م.) و نقاشیهایی از زندگی مورها و یهودیان که متعاقب سفر شاسریو در سال 1846م. به افریقای شمالی بوجود آمدند یادآور سبک دولاکروا میباشند، هر چند شاسریو بابتکار خود رنگی محلی بدان داد و وحشی گونه خصوصیتی بر آن افزود. شاسریو در احیای نقاشی ابنیهء تاریخی فرانسه تأثیری بسزا داشت. وی در فاصلهء سالهای 1841 تا 1844م. نمازخانهء سنت ماری مصر(9) واقع در کلیسای سن - مری(10) شهر پاریس و در فاصلهء سالهای 1844 تا 1848 م. پلکان اصلی دیوان محاسبات پاله دورسی(11) را با صحنه های تمثیلی جنگ و صلح تزیین کرد. پس از آن نیز نقاشیهای دیواری کلیسای سن - روش(12) پاریس و در فاصلهء سالهای 1853 تا 1854م. سقف کلیسای سن - فیلیپ - دو - رول(13) مشتمل بر صحنهء «هبوط از صلیب» را در فاصلهء سالها 1854 تا 1858 م. انجام داد. از همهء کارهای تزئینی یاد شده به استثنای کار اخیر هیچیک به حال اول باقی نمانده فقط قسمتهایی از تزئینات پاله دورسی در موزهء لوور نگاهداری شده است. شاسریو در 8 اکتبر سال 1856 م. در شهر پاریس درگذشت. شاسریو از نقاشانی بشمار میرود که آثار فراوانی از خود بجای گذاشتند و غالب طرحهای نقاشی او هم اکنون در موزهء لوور موجود است. پس از مرگ نا بهنگام وی سبک کارش در آثار دوستان و شاگردان او ادامه یافت.
(1) - Chasseriau Theodore.
(2) - Ingres.
(3) - Delacroix.
(4) - Samana.
(5) - Venus Marine.
(6) - Suzanne.
(7) - Lacordaire.
(8) - Les Deux Saurs.
(9) - Sainte - Marie d´Egypte.
(10) - St. Merri.
(11) - palais d'orsay.
(12) - St. Roch.
(13) - St. philippe du Roule.
شاسع.
[سِ] (ع ص) مرد شکسته دوالِ نعل پاره گردیده. (منتهی الارب). الرجل المنقطع الشسع. (اقرب الموارد). || نعت از شسوع. دور. (مهذب الاسماء). منزل شاسع؛ منزل دور و بعید. (منتهی الارب).
شاسعة.
[سِ عَ] (ع ص) تأنیث شاسع. بعیده. دور: اراضی شاسعة؛ زمینهای دور دست.
-بلاد شاسعة؛ شهرهای دور دست. ج، شواسع. (ناظم الاطباء). رجوع به شاسع شود.
شاسف.
[سِ] (ع ص) خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف؛ ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک. || پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد).
شاسفجرد.
[] (اِخ) نام محلی است از طسوج رودبار قم. رجوع به تاریخ قم ص 114 شود.
شاس لولوبا.
[لولُ] (اِخ)(1) فرانسوا، مارکی دو. ژنرال و مهندس فرانسوی. وی بسال 1754 م. در سن سورنن(2) نزدیک مارن(3) تولد و بسال 1833 م. وفات یافت. این ژنرال در سال 1807 م. فرماندهی عملیات نظامی محاصرهء دانزیک را بعهده داشت.
(1) - Chasseloup Laubat (Francois,
marquis de).
(2) - Saint - Sournin.
(3) - Marennes.
شاسمان.
(اِخ) نام قریه ای است به گرگان و استراباد. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به شعوری ج 2 ورق 130 و مازندران و استراباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی و مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی تعلیقات ص 162 شود. || در مازندران و استراباد رابینو نام عمارت بزرگی نیز معرفی شده است که امیر تیمور هنگام توقف در گرگان در کنار رودخانه بموضع شاسمان برای خود ساخت و زمستان سال 795 را در آن بسر برد. حافظ ابرو از آن یاد کرده است. و نیز رجوع به شاسمانی شود.
شاسمانی.
(ص نسبی) منسوب به شاسمان. و رجوع به شاسمان شود.
شاسمانی.
(اِخ) ابوبکر. وی بسال 761 ه . ق. از جانب سربداران حکومت شاسمان داشت. گفته اند که چهل تن از سربازان مغول را در دیواره های قلعه ای که به شاسمان بنا کرد لای جرز گذاشت. چندی پس از آن تیمور عمارتی در این موضع برای خود بساخت و زمستان سال 795 را در آن بسر برد. (سفرنامهء مازندران و استراباد، چ قاهرهء تعلیقات ص 162).
شاسنگ.
[سَ] (اِ) شاشنگ. طیهوج است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شارشک و شاشک شود.
شاسی.
(فرانسوی، اِ) قاب(1). || (در عکاسی)(2) قید عکاسی و آن قابی است که شیشهء عکس و کاغذ حساس را در آن جای دهند تا بر اثر تابش نور تصویر به دست آید. || (در چاپ)(3) شستی. || (در اتومبیل) قاب و اسکلت و استخوان بندی فولادی که بر فنرها تکیه دارد و روی چرخها استوار است و موتور و اطاق اتومبیل روی آن جای دارد.
.(فرهنگ رازی)
(1) - Frame.
(2) - Chassis - presse.
(3) - Chassis d´Imprimerie.
شاسیا.
(اِخ) مرکب از شا مخفف شاه و سیاه مخفف سیاه، لقبی بود که بمزاح به مرحوم سیدعبدالله بهبهانی در دورهء اول مجلس می داده اند. (یادداشت مؤلف).
شاسی ء .
[سِءْ] (ع ص) سخت و درشت. (منتهی الارب ذیل ش س ء). الجاسی ء الغلیظ. (اقرب الموارد).
شاش.
(اِ) معروف است و به عربی بول گویند. (برهان قاطع). اسم فارسی بول است که کمیز نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). بول و کمیز. شاشیدن مصدر آن. (آنندراج). پیشاب. (غیاث اللغات). آبی که بتوسط کلیه از خون جدا و در مثانه جمع و خارج گردد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). شاشه. آب. پیشاب. پیشار (قاروره ای که نزد طبیب برند). زهراب. میز. میزک (مصغر میز). میخ (از میختن). چامین (از چامیدن). چمین (مخفف چامین). ادرار. (خاصه در تداول شاگردان مدارس). قاروره.
-شاش بزرگ؛ غایط.
- امثال: مثل شاش خر؛ چایی سرد و رنگ گردانیده. (امثال و حکم دهخدا ج 3).
مثل شاش موش؛ آبی باریک. (امثال و حکم).
شاش.
(ص) شریر. بدذات. (ناظم الاطباء).(1) || مخالف. واژگونه. (ناظم الاطباء).(2)
(1) - Vicious (اشتنگاس). شاید مصحف شاس باشد. رجوع به شاس شود.
(2) - Contrary (اشتنگاس). شاید مصحف شاس باشد.
شاش.
(ع اِ) عمامه. (دیوان البسهء مولانا نظام قاری، فرهنگ دیوان ص 201). دستار. (منتخب اللغات) :
از گلفتنت عقد نیاید بشماری
تا بستهء پیچ و شکن شیله و شاشی.
نظام قاری (دیوان البسه ص 113).
|| کلاه زیر عمامه. (دیوان البسه ص 201). || بند عمامه و تحت الحنک. (ناظم الاطباء).(1) || موسلین. (دیوان البسه ص 201).
.(اشتنگاس)
(1) - Turban - sash.
شاش.
(اِخ) نام قریه ای است به ری و منسوبین بدان اندکند. (معجم البلدان).
شاش.
(اِخ) نام شهری به ماوراءالنهر. (صحاح الفرس). شهری است به ماوراءالنهر که چاچ نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). نام شهری است و مشهور به چاچ است و از آنجا کمان خوب آورند. (از برهان قاطع). شهری است به ماوراءالنهر، چند تن از خواجگان نقشبندیه از آن شهرند. (شعوری). شهری است به ماوراءالنهر که آن را چاچ نیز گویند و کمانهای چاچی منسوب بدان شهر است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). معرب چاچ که الحال تاشکند گویند. (غیاث اللغات). نام شهری در ورای جیحون. (اشتینگاس). شهری است به ماوراءالنهر. (منتهی الارب). شهری در ترکستان که چاچ نیز گویند. اکنون تاشکند نامند. (ناظم الاطباء). همان است که امروز به شهر جدید تاشکند تبدیل یافته. (از سعدی تا جامی ص 134). شهری است در ترکستان شمال رود سیحون که امروز به تاشکند معروف است. (از سعدی تا جامی، حاشیهء مترجم ص 346). در حدود العالم ذیل چاچ آمده: ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمان غازی پیشه و جنگ کن و توانگر و بسیارنعمت، و از وی کمان و تیر خدنگ و چوب خلنج بسیار افتد. (حدودالعالم چ دکتر منوچهر ستوده ص 116). یاقوت دربارهء آن آورده است: در ماوراءالنهر و ماورای نهر سیحون و هم مرز بلاد ترک است. دانشمندانی از آن برخاسته اند و جمعی از راویان و فصیحان بدان منسوبند و مردم آن شافعی مذهبند و مذهب شافعی را ابوبکر محمد بن علی بن اسماعیل القفال الشاشی با وجود غلبهء مذهب ابوحنیفه در این ناحیت شیوع داد. ابوالحسن علی بن الحاجب بن جنید الشاشی نیز بدان منسوب است. بطلمیوس گوید که طول شهر شاش یکصد و بیست و چهار درجه و عرض آن چهل و پنج درجه است و آن دراقلیم ششم واقع است. اصطخری گوید که عمل شاش و ایلاق بهم پیوسته اند و میان آنها جدایی نیست و فراخای آن بقدر دو روز در سه روز راه است و بخراسان و ماوراء النهر اقلیمی بوسعت آن و وفور قراء و عمارات آن نیست. از اطراف به وادی (نهر) شاش که بدریاچهء خوارزم میریزد و باب الحدید واقع در صحرایی معروف به قلاص میان شاش و اسپیجاب که چراگاه است و تنکره معروف به قریة النصاری و کوههایی منسوب به اعمال شاش محدود است. سرزمین شاش آبادان و هموار است و در آن زمین مرتفع وجود ندارد و آن از بزرگترین ولایات سرحدی در جانب بلاد ترک است و بناهای آن گلین و خانه های آن دارای آب جاری و وسیع است. سرزمین شاش سبز و خرم و از خوشترین بلاد ماوراءالنهر است. قصبهء آن بنکث نام دارد آن را شهرهای بسیاری بوده که همهء آنها در زمان ما ویران گشته است. خوارزمشاه محمد بن تکش چون از ضبط آن عاجز ماند آن را ویران ساخت و پادشاهان آن را کشت و مردم آن را کوچ داد. ابن الفقیه گوید: از سمرقند تا زامین 17 فرسنگ راه است و زامین در دوراهی شاش و ترک و فرغانه واقع است و از زامین تا شاش 25 فرسنگ راه است و از شاش تا معدن نقره 7 فرسنگ و تا باب الحدید دو میل و تا ارجاخ 40 فرسنگ و تا اسپیجاب 22 فرسنگ. (معجم البلدان). در نزهة القلوب بنقل از کتاب «عجایب المخلوقات» آمده است: در ولایت شاش چشمه ای است بر سر عقبه هر روزی که هوای گشاده و بی ابر بود در او قطره ای آب نباشد و چون هوا مغیم گردد پرآب شود. (نزهة القلوب، مقالهء سوم ص 287). در تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی نقل از ابن حوقل آمده است: میان یاراب و کنجده و شاش (چاچ) چراگاههای خرمی است که نزدیک هزار خانوار از ترکان در آن ساکنند که اسلام آورده اند و در خرگاهها سکونت دارند و ایشان را بنایی و عمارتی نیست. (تاریخ علوم عقلی دکتر ذبیح الله صفا ص 180). لسترنج دربارهء آن آورده است: در باختر فرغانه در جانب راست یعنی شمال خاوری رود سیحون قرار دارد. خرابه های موسوم به «تاشکند کهنه» امروز محل شهری را که اعراب شاش و ایرانیان چاچ می نامیدند و در قرون وسطی بزرگترین بلاد ماوراء سیحون بود نشان میدهد. شهر چاچ را بنکث نیز میگفتند مانند بسیاری دیگر از بلاد ماوراءالنهر که دارای دو اسم بود یک اسم ایرانی و یک اسم تورانی. چاچ در قرن چهارم چند بارو داشت بدین ترتیب که گرد شهر داخلی و ارگ (قهندز) متصل به آن یک بارو کشیده شده بود و پس از آنها ربض داخلی نیز بارویی داشت و بعد از این ربض داخلی نیز بارویی داشت و بعد از این بارو ربض دیگری وجود داشت دارای باغها و کشتزارها و گرد این ربض نیز باروی دیگر کشیده بودند و سرانجام از همه بزرگتر بارویی بود مثل باروی شهر بخارا که تمام ولایت را حفظ میکرد و بشکل نیم دایره ای ساحل رود ترک را از سمت خاور و سیحون را از سمت باختر گرداگرد چاچ بهم متصل مینمود. در ارگ که متصل بشهر داخلی بود دارالاماره و زندان قرار داشت و این ارگ دارای دو در بود که یکی بطرف شهر و دیگری به طرف ربض باز میشد. مسجد جامع روی باروی ارگ بود. شهر داخلی یک فرسخ در یک فرسخ مساحت داشت و دارای چندین بازار و سه دروازه بود: دروازهء ابوالعباس، دروازهء کش که بطرف جنوب یعنی بسمت جاده ای که از سمرقند می آمد باز میشد و دروازهء جنید. باروی ربض اولی ده دروازه داشت (مقدسی ذکر هشت دروازه از آن ده کرده) و ربض دوم دارای هفت دروازه بود که ابن حوقل نام آنان برده است. بازارهای شهر چاچ در ربض داخلی واقع بود و چندین نهر و قنات از میان شهر میگذشت و باغها و درختان را سیراب میکرد. باروی بزرگ در نزدیکترین نقطهء خود تا شهر یک فرسخ از دروازهء ربض خارجی فاصله داشت. این بارو در سمت خاور از کوهی موسوم به کوه سابلغ در ساحل رودخانهء ترک شروع گردیده جلگهء پهناور قلاص را در بر می گرفت. این بارو را عبدالله بن حمید برای حفظ چاچ از تاخت و تاز ترکهای شمال بنا کرده بود. بفاصلهء یک فرسخ پشت این بارو خندقی عمیق بود که از کوه مزبور واقع در کنار رودخانهء ترک تا کنار سیحون بسمت باختر امتداد پیدا میکرد. جاده ای که از شمال چاچ به اسبیجاب میرفت جلو دروازهء آهنین از این بارو عبور میکرد. در اوایل قرن هفتم ضمن لشکرکشیهای سلطان محمد خوارزمشاه قسمتی از چاچ خراب شد. سپس فتنهء مغول آنچه را که در زمان خوارزمشاه از خرابی خلاص یافته بود دستخوش همان ویرانی و مصیبتی کرد که بروزگار شهرهای دیگر رسید ولی ظاهراً خرابی این شهر دیر نپایید و بسرعت گرد و غبار فلاکت از پیشانی آن زدوده شد و در قرن هشتم که امیرتیمور و لشکریان وی بدان شهر فرودآمدند محلی با اهمیت بود. شرف الدین علی یزدی در ضمن اخبار جنگهای امیرتیمور این شهر را بنام های چاچ، شاش و تاشکنت مکرر ذکر کرده است ظاهراً کلمه تاشکنت را که در زبان ترکی بمعنی شهر سنگی است ساکنین ترک زبان آن ناحیه از نام «شاش» گرفته و تحریف کرده اند. تا شکند با همین نام امروز مرکز ترکستان روس است. (از سرزمینهای خلافت شرقی، صص 511 - 513). از چاچ پارچه های نازک سفید و شمشیر و سلاحهای دیگر و افزارهای آهنین و برنجین مثل سوزن و مقراض و دیگ صادر میشد. زینهایی که از پوست کیمخت میساختند همچنین کمان و ترکش و پوست دباغی شده و سجاده های خوب و عباهای رنگارنگ نیز صادر میگردید. از ولایت چاچ برنج و کتان و پنبه صادر میشد. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 519). همچنین در نزهة القلوب آمده است که به حدود شاش ماوراءالنهر معدن نقره بود. (نزهة القلوب ج 3 ص 202). ولایت شاش از رود سغد (که مردم سمرقند آن را ماسف میخواندند) سیراب میشد. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 135). پادشاهان شاش یا چاچ را که همان رؤسای خاندانهای مستقل پس از تجزیهء دولت ساسانی بودند «تدن» میخواندند. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 176 نقل از آثار الباقیه). بسال 94 ه . ق. قتیبه با مردم شاش و فرغانه جنگ کرد... وی از جیحون بگذشت و مردم بخارا و کش و نسف و خوارزم را وادار کرد که بیست هزار تن به یاری وی دهند و ایشان را به شاش فرستاد و آن سپاه شاش را گشادند... سال 95 ه . ق. بار دیگر قتیبه به جنگ شاش رفت... و چون به شاش یا به «گشماهن» رسید خبر مرگ حجاج به وی دادند و آن در ماه شوال بود. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 270 و 271). بسال 121 ه . ق. نصربن سیار از مرو بجنگ شاش رفت و با وی گروهی از مردم بخارا و سمرقند و کش و نسف بودند که شمارهء ایشان به بیست هزار میرسید و پس از جنگی نصربه شاش رسید و با پادشاه آن دیار صلح کرد و از وی هدیه و گرو بستد و حرث بن سریج را برای گرفتن خراج بدانجا گماشت. (احوال و اشعار رودکی ج1 ص281). مأمون چون بسال 198 ه . ق. به بغداد رفت و بخلافت بنشست شاش و استروشنه یحیی بن اسد را داد. (احوال و اشعار رودکی ج1 ص319). مترجم «از سعدی تا جامی» در حواشی کتاب دربارهء شاش آورده است: امروز به «تاشکند» معروف است و مرکز جمهوری ازبکستان میباشد. مرکزیت علمی و صنعتی و فلاحتی مهمی در خاورمیانه دارد. در قدیم در آن شهر کمانهای معروف میساخته اند. و باز در جای دیگر همان کتاب آرد: در اردیبهشت 1327 ه . ش. بدعوت جمهوری مذکور به آن شهر رفته چند روزی در آنجا بسرآورد و هنوز زبان فارسی (لهجهء تاجیکی) در آنجا رواجی دارد و غالب ادبای آن شهر به اشعار اساتید عجم آشنایی دارند. رجوع به سعدی تا جامی، ترجمهء علی اصغر حکمت حاشیهء ص 346 شود. شاعران ذکر وصف آن را در اشعار خود آورده اند از جمله در المسالک و الممالک ابن خرداد به از ابوالینیغی عباس بنطرخان شاعر قرن دوم قطعه ای بسبک فهلویات دربارهء شهر سمرقند آمده که از شاش در آن نام برده شده است و آن قطعه این است :
سمرقند کند مند
بذینت که افگند
از شاش ته بهی
همیشه ته خهی.
(از احوال و اشعار رودکی ص 1149).
همچنین ابوالربیع البلخی در ذکر شاش گفته است :
الشاش بالصیف جَنه
و من اذی الحر جُنه
لکننی یعترینی
بهالدی البردِجنه.
و رجوع به مسالک الممالک اصطخری چ لیدن صص328 - 332 و لباب الالباب ص351 تعلیقات قزوینی و تاریخ سیستان ص27 و حبیب السیر و سرزمین های خلافت شرقی، نقشهء شمارهء 9 مقابل ص460 و تاریخ بخارای نرشخی ص97 و نیز رجوع به چاچ شود.
شاش.
(اِخ) (نهرالشاش) آب شاش. رود چاچ. جیحون. سیر دریا. اسم متداول رود بزرگ جگسارتس که اعراب سیحون مینامیدند و شهر مهم چاچ در حوالی آن واقع بود. رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 462 و 506 شود. حمدالله مستوفی دربارهء آن آورده است. آب شاش بماوراء النهر از جبال جدغل بر میخیزد. و به آب خوشاب و نهر اوش پیوسته به فرغانه و اوزگند و مارغنان رسد و ولایات بسیار را سقی کرده در بحیرهء خوارزم ریزد. طولش چهل فرسنگ بود. (نزهة القلوب مقالهء سوم ص 217).
شاشا.
(آرامی، اِ) توده و کلاف پنبه. انستاس کرملی صاحب نشوءاللغة العربیة گوید «شوشه» کلمهء عامیانهء شامی و معنای آن تودهء از هر چیزی است و آن از اصل آرامی «شاشا» بمعنی توده و کلاف پنبه مأخوذ است. (نقود العربیة ص 178).
شاشاک.
(اِ) شاشک. شارشک. شاشنگ. شوشک. تیهو. (شعوری از فرهنگ جهانگیری). || تنبوره. (شعوری). چارتار. (شعوری از مجمع الفرس). رجوع به شارشک، شاشک، شاشنگ و شوشک شود.
شاشاندن.
[دَ] (مص) تعدیهء شاشیدن. شاشانیدن. واداشتن به شاشیدن. وادار کردن که بشاشد. رجوع به شاشیدن شود.
شاشانیدن.
[دَ] (مص) تعدیهء شاشیدن. شاشاندن. رجوع به شاشیدن و شاشاندن شود.
شاش بزرگ.
[شِ بُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول عامه خاصه کودکان غایط و مدفوع انسان. مقابل شاش کوچک که ادرار است.
شاشبند.
[بَ] (نف مرکب) که شاش را ببندد. || (اِ مرکب) بندآمدگی بول در مثانه و راه خروج نیافتن آن. بیماریی که بسبب آن بول در مثانه بماند و راه بیرون آمدن نیابد. (از فرهنگ نظام ذیل شاشبند شدن). احتباس بول. حبس البول. حُبسَه اُسرُالبَول.
شاشبند شدن.
[بَ شُ دَ] (مص مرکب)بند آمدن بول در مثانه و راه بیرون شدن نیافتن. به بیماریی مبتلا شدن که بول در مثانه بماند و بیرون نتواند آمدن. مبتلا به حبس بول گشتن. اُسر. احتقان. احتباس بول و رجوع به شاشبند شود.
شاشبند شده.
[بَ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مبتلا به حبس بول گشته. مأسور.
شاشبندی.
[بَ] (حامص مرکب) احتباس بول. اُسرا. شاشبند شدن.
شاشتر.
[تَ] (اِ) به زبان سنسکریت نام علم عقاید و فقه هنود است. (آنندراج) (غیاث اللغات).
شاشدان.
(اِ مرکب)(1) مثانه. (شعوری) (آنندراج) (فرهنگ نظام). آبدان. (شعوری). جایی که در آن پیشاب جمع شود. || ظرفی که در آن می شاشند. (آنندراج). مبوله. کمیزدان. گلدان. ظرف شب. ظرفی که بیماران به شب و یا بروز و شب در آن شاشند. لگن اصیص.
(1) - شاش + دان (ادات ظرف). مأخذ آن معلوم نیست.
شاشدانی.
(اِ مرکب) شاشدان. مبوله. کمیزدان. ظرف شب. رجوع به شاشدان شود. || محل کمیز انداختن و شاشیدن و پلیدی افکندن در کوی و برزن.
شاشدن.
[شِ دَ] (مص) مخفف شاشیدن است که بول کردن باشد. (برهان). رجوع به شاشیدن شود.
شاشروم.
[] (اِخ) نام ناحیتی در کوهستان کردستان. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 35 شود.
شاش زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) شاشیدن. خاصه شاشیدن موش و گربه به چیزی. || شاشه زدن. ترشح و لعاب زدن :
نشست و سخن را همی خاش زد
زآب دهن کوه را شاش زد.(رودکی).
رجوع به فرهنگ سروری، ذیل «خس و خاش» و احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 1097 و شاشه زدن شود.
شاشک.
[شَ] (اِ) شارشک. شاشاک. شاشنگ. شوشک. مرغکی است ضعیف که آن را تیهو و سوسک و شوشک و شیشو نیز گویند. به تعریبش تیهوج خوانند. (شرفنامهء منیری). بمعنی شوشک است. (اوبهی). تیهو را گویند. (فرهنگ جهانگیری). تیهو باشد و آن جانوری است شبیه به کبک لیکن از آن کوچک تر میشود. (برهان). مرغی است بنام تیهو. (شعوری). || رباب چهارتاره را نیز گویند. (شرفنامهء منیری). ربابی باشد چهار تاره. (فرهنگ جهانگیری). رباب را نیز گویند و آن سازی است معروف و مشهور. (برهان). چارتار. (شعوری از مجمع الفرس). || نام نوایی از موسیقی. رجوع به شارشک و شاشنگ شود. || نام حیوانی شبیه به میمون. (ناظم الاطباء).(1)
.(اشتنگاس)
(1) - An animal resembling
an ape.
شاش کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شاشیدن. رجوع به شاشیدن شود.
شاش کوچک.
[شِ چَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول عامه بول و ادرار و کمیز را گویند. مقابل شاش بزرگ رجوع به شاش بزرگ شود.
شاشندگی.
[شَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی شاشنده. عمل شاشنده. رجوع به شاشنده شود.
شاشنده.
[شَ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از شاشیدن. که شاشد. که بول کند. که کمیز اندازد. رجوع به شاشیدن شود.
شاشنگ.
[شَ] (اِ) شاشک. شارشک. شوشک. تیهو را گویند. (فرهنگ جهانگیری). یعنی تیهو هم آمده و آن جانوری باشد کوچکتر از کبک. (برهان). طیهوج است. (فهرست مخزن الادویه). || ربابی بود چهار تار که نوازند. (اوبهی). ربابی باشد چهارتاره. (فرهنگ جهانگیری). رباب را گویند و آن سازی است معروف. (برهان) :
گهی سماع و ربابی و گاه بربط و چنگ
گهی چغانه و تنبور و شوشک و شاشنگ.
خیامی (از اوبهی)(1).
رجوع به شاشک و شوشک شود.
(1) - لغت نامهء اسدی همین بیت را با تغییر شاشنگ به کلمهء عنقا برای شوشک شاهد آورده و به فرخی نسبت داده است ولی در دیوانهای خطی و چاپی چنین بیتی به هیچ یک از دو صورت نیست (یادداشت مؤلف). در فرهنگ جهانگیری بیت مذکور به این صورت :
گهی چغانه و طنبور و عود و گه شاشنگ
گهی سماع رباب است و گاه بربط و چنگ.
برای لغت شاشنگ شاهد آورده شده است.
شاشنی.
(معرب، اِ) معرب چاشنی. (دزی ج1 ص715): قدم المشروب فاخذ منه علی سبیل الشاشنی و ناوله لصغیر. (دزی ج1 ص715، منقول از نویری). و رجوع به ششنة و ششنی و دزی ج1 ص755 ذیل ششن شود.
شاشو.
(اِ) گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را. (شرفنامهء منیری). نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). گیاهی است که تخمش دواست. (فرهنگ رشیدی).
شاشو.
(ص نسبی) آن که بسیار شاشد در خواب. شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد. (برهان). درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند. (انجمن آرای ناصری). کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشد و خود را تر کند و خودداری نتواند کردن. بُوَلَه.
شاشو سگ.
[سَ] (ص مرکب) مادران به مزاح یا به تحقیر دختران شیرخوار شاشو را گویند. (یادداشت مؤلف).
شاشوله.
[لَ / لِ] (اِ) شمله و علاقهء دستار و امثال آن باشد. (برهان قاطع).
شاشه.
[شَ / شِ] (اِ) بول باشد یعنی کمیز. (لغت فرس). کمیز بود یعنی بول. (اوبهی). بول و کمیز باشد. (برهان). بول باشد خواه از انسان و خواه از حیوان. (شعوری). اسم فارسی بول است که گمیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) :
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و برریش تو شاشه.
روزبه نکنی(1) (از لغت فرس ص 219).
مجموع تخمها را باید که از موش نگاهدارند، چه سرگین و شاشهء موش تخمها را بزیان بود و عفن گرداند. (فلاحت نامه). || تر بودن. (برهان). تری. (ناظم الاطباء). || ترشح. (برهان). تراوش. (ناظم الاطباء). رجوع به شاشه زدن شود. || کفره. کپک. سوس. شپشه. کپره برنگ سبز روشن که بر گندم و جو و نان افتد چون در جایی مرطوب بماند. (یادداشت مؤلف). اور. (در تداول مردم قزوین). || سفیدک که بر روی چرم و امثال آن پدید آید در مجاورت ممتد رطوبت. (یادداشت مؤلف). اشکو. (در تداول مردم قزوین). رجوع به شاشه زدن شود.
(1) - ظاهراً روزبه نکتی لاهوری شاعر نیمهء اول قرن پنجم.
شاشه دان.
[شَ / شِ] (اِ مرکب)(1)شاشدان. آبدان. مثانه. || گلدان و ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به شاشدان شود.
(1) - مرکب از شاشه + دان. (ادات ظرف).
شاشه زدن.
[شَ / شِ زَ دَ] (مص مرکب)شاش زدن. || ترشح و لعاب زدن. رجوع به شاشه و شاش زدن شود. || سبز شدن نان و امثال آن در رطوبت. (یادداشت مؤلف). شپشه زدن. || پدید آمدن سپیدی از قارچهای ذره بینی بر روی طعام یا میوه. (یادداشت مؤلف). اورزدن. کپک زدن. کپره زدن. || پدید آمدن شاشه بر روی چرم و غیره. (یادداشت مؤلف). اشکو زدن.
- شاشه زدن جامه؛ خوردن و سوراخ کردن پت جامه را. (یادداشت مؤلف).
شاشه کردن.
[شَ / شِ کَ دَ] (مص مرکب) شاش کردن. (ناظم الاطباء). آب تاختن. بول کردن. رجوع به شاش کردن شود.
شاشی.
(ص نسبی) آلوده به شاش. رجوع به شاش شود.
شاشی.
(ص نسبی) منسوب است به شاش که شهری است در وراء سیحون و از ثغور ترک است. (انساب سمعانی). منسوب است بشاش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چاچی. رجوع به شاش شود. || متعلق به شاش (چاچ). || چاچی؛ کمان خوب و اعلاکه از شهر شاش (چاچ). آرند. (ناظم الاطباء). || قسمی از پارچه بوده که از شاش می آوردند. نوعی پارچه. فرهنگ نظام گوید که نظام قاری در دیوان البسه مکرر استعمال کرده است اما در فهرست لغات کتاب مذکور دیده نشد : بر سبیل هدیه و طریق تحفه شاشی اصفهانی فرستاد بیست و چهار گز طول آن و عرض دو گز و نیم در وزن هفت مثقال. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 56).
شاشی.
(اِخ) نام کسی است و ابن بیطار در مفردات از او نقل و روایت کند. از آن جمله است در شرح کلمهء فیروزج. رجوع به مفردات ابن البیطار جزء الثالث ص 172 شود.
شاشی.
(اِخ) ابوسلیم. از رجال شافعی ماوراءالنهر. رجوع به غزالی نامه ص 263 شود.
شاشی.
(اِخ) اسحاق بن ابراهیم الشاشی السمرقندی. وی در زمان خود شیخ اصحاب ابوحنیفه و دانشمند ایشان بود و الجامع الکبیر را از زیدبن اسامة بن ابی سلیمان الجوزجانی روایت میکرد و از ثقات بود. بسال 325 ه . ق. در مصر درگذشت. نسبت او به شهر شاش در وراء رود سیحون از ثغور ترک است. سمعانی در الفوائد البهیه ص 43 از وی یاد کرده است. اصول الشاشی در علم اصول از مصنفات اوست. (معجم المطبوعات ج 1 ص 1090).
شاشی.
(اِخ) اسماعیل بن احمد الشاشی العامری، مکنی به ابوابراهیم از اصحاب صاحب بن عباد و در حسن شعر و براعت کلام ممتاز بود وی زمانی در ری سکونت گزید. رجوع به یتیمة الدهر ج4 ص 201 شود.
شاشی.
(اِخ) حسن بن حاجب بن حمید(1)مکنی به ابوعلی از جمله کسانی است که در طلب علم به خراسان و عراق و حجاز و جزیره و شام سفر کرد. وی از علی بن خشرم و اسحاق بن منصور و یونس بن عبدالاعلی المصری و دیگران روایت حدیث کرده و ابوبکربن الجعابی و محمد بن المظفر و جز آنان از وی روایت حدیث کرده اند. وی ثقه بود و بسال 314 ه . ق. به شاش درگذشت. (لباب الانساب). و رجوع به معجم البلدان ذیل شاش شود.
(1) - در معجم البلدان: ابوالحسن علی بن الحاجب بن جنید الشاشی آمده است.
شاشی.
(اِخ) محمد بن احمدبن الحسین بن عمر الشاشی القّفال الفارقی ملقب به فخرالاسلام المستظهری و مکنی به ابوالعباس یا ابوبکر. وی در عصر خود رئیس شافعیه در عراق بود. در میافارقین بسال 429 ه . ق. تولد یافت و به بغداد سفر کرد و از سال 504 ه . ق. تا پایان عمر در مدرسهء نظامیهء بغداد بکار تدریس اشتغال داشت.از آثار او «حلیة العلماء» معروف به المستظهری درفقه را میتوان نام برد که بنام المستظهر بالله نوشته است. همچنین «العمدة فی فروع الشافعیه» که برای عمدة الدین مسترشد عباسی پسر مستظهر تألیف شده است. وی در روز شنبه پانزدهم شوال سال 507 ه . ق. در بغداد وفات یافت و در مقبرهء باب شیراز در جنب قبر استاد خود ابواسحاق شیرازی مدفون گرید. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 849) (ریحانة الادب). و نیز رجوع به تاریخ الخلفاء ص 286 و محمد بن احمد مکنی به ابوبکر شاشی شود.
شاشی.
(اِخ) محمد بن علی بن اسماعیل الفقال مکنی به ابوبکر. وی در علم تفسیر و حدیث و فقه و لغت از پیشوایان جهان بود. بسال 291 تولد و بسال 366 ه . ق. وفات یافت. وی فقیه شافعی مشهور است. (لباب الانساب). در روضات الجنات آمده: وی همان فقیه شافعی است که ابن خلکان از او یاد کرده و در وصف او گفته است که امام بلامنازع عصر خویش و فقیه و محدث و اصولی و لغوی شاعر بود و در ماوراء النهر در زمان او شافعیان را کس مانند او نبود. فقه را از ابن سریج فرا گرفت و او را مصنفات زیادی است وی راکتابی است در اصول فقه. شرح الرّساله نیز از تصنیفات او است. از محمد بن جریر طبری و اقران وی روایت حدیث کرده است. و الحاکم ابوعبدالله و ابوعبیداللهبن منده و جماعت کثیری از وی روایت حدیث کرده اند. وی پدر قاسم صاحب کتاب التقریب است که در النهایه و الوسیط و البسیط از آن نقل قول شده و غزالی در باب ثانی از کتاب الرهن از آن یاد کرده است. وی چنانکه در طبقات الفقهاء آمده بسال 330 ه . ق. درگذشت.(1) و نسبت او به شاش است و آن شهری است در ماوراءالنهر که از آنجا جمعی از دانشمندان برخاسته اند. (روضات الجنات ص 449). وی از طرفداران اعتزال است. (تاریخ ادبیات ایران دکتر صفا ج 1، 276). و رجوع به تاریخ بیهقی ص 163 و تاریخ گزیده ص 798 و ریحانة الادب شود.
(1) - ابن اثیر در لباب الانساب وفات او را بسال 366 آورده و اگر بنا بقول او در همان کتاب تاریخ تولدش سال 291 باشد اصح همین است. در تاریخ ادبیات ایران دکتر صفا سال وفات وی 365 ذکر شده است. (ج 1. ص 276).