شفته.
[شَ / شُ تَ / تِ] (اِ) چوبی که بدان پنبه را پیش از حلاجی کردن زنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفتاهنگ و شفش و شفشه شود.
شفته.
[شِ تَ / تِ] (ن مف) دیوانه و مجنون و بی عقل. (ناظم الاطباء). مخفف شیفته. (یادداشت مؤلف) :
بر مراد خویشتن گویی همی در دین سخن
خویشتن را شفته گشتی تکیه کردی بر هوا.
ناصرخسرو.
|| پریشان و آشفته از عشق و محبت و شیفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به شیفته شود.
شفته.
[شُ تَ / تِ] (اِ) توفار. (ناظم الاطباء). در متون دیگر دیده نشد.
شفته رنگ.
[شِ تَ / تِ رَ] (اِ مرکب)شفترنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به شفترنگ شود.
شفتی.
[شَ] (ص نسبی) منسوب به قریهء شفت گیلان. (ناظم الاطباء).
شفتی.
[شَ] (اِخ) (حجة الاسلام...) رجوع به حجة الاسلام شفتی شود.
شفتیدن.
[شِ / شَ دَ] (مص) چکیدن. || چکانیدن و چکیدن فرمودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). || دویدن. || پوییدن. || خاریدن و خراشیدن. (ناظم الاطباء). خارانیدن. (آنندراج) (برهان). || ریش کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جراحت کردن. (آنندراج) (برهان). و رجوع به شفتن شود.
شفتین.
[شَ فَ تَ] (ع اِ) تثنیهء شفة. (یادداشت مؤلف). دو لب. (ناظم الاطباء). هر دو لب. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به شفة و شفتان شود.
- بنت الشفتین؛ واصل الشفتین. آنکه در هر کلمهء او وقت خواندنش لب به لب رسد و آن دو حرف است: باء و میم، چنانکه امیرخسرو فرماید:
موی مه ما به بوی ما بویا به
بی او مویم موی ویم مأوا به
ماییم و مهی وآن مه ما با ما به
ما با مه و موی مه ما با ما به.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
- واسع الشفتین؛ آن است که در خواندنش لب به لب نمی رسد، چنانکه در این رباعی:
ای دیده رخ نگار دیدن خطر است
ای دل سر این رشته کشیدن خطر است
هان تا نچشی ز ساغر عشق دگر
زنهار دلا زهر چشیدن خطر است.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
- واصل الشفتین؛ بنت الشفتین. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب بنت الشفتین شود.
شفر.
[شَ] (ع مص) زدن بر کنارهء شرم زن در هنگام آرمیدن با وی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کم شدن. ناقص گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).(1)
(1) - در ناظم الاطباء به این معنی به فتح اول و دوم آمده است.
شفر.
[شُ / شَ] (ع اِ) کرانهء نیام چشم که مژه بر وی روید. ج، اشفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لب پلک که بر آن مژه روید. (یادداشت مؤلف). مژه. (مهذب الاسماء). || کرانهء شرم زن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || کرانهء رحم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || کسی: ما بالدار شفر؛ نیست در خانه کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || کرانهء هر چیزی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || تیزی تیغ. (آنندراج: شفرالسیف؛ تیزی تیغ. (ناظم الاطباء).
شفر.
[شُ] (ع اِ) شفرالوادی؛ کرانهء رودبار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). کرانهء رودبار از جانب بالا. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شفر.
[شَ] (ص) شفک (نابکار و خَلَق شده). (فرهنگ اوبهی). رجوع به شفک شود.
شفر.
[شِ فِ] (اِخ)(1) شارل خاورشناس نامی فرانسه در قرن 19 م. که سیاستنامهء خواجه نظام الملک را به سال 1891 م. و تاریخ بخارا را به سال 1892 م. و سفرنامهء ناصرخسرو را در سال 1881 م. با ترجمهء فرانسه و تعلیقات و فهارس در پاریس بچاپ رسانده و نیز کتابی به نام منتخبات فارسی(2) به سال 1885 م. تألیف کرده است. (از تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج3 ص108) (احوال و اشعار رودکی ج3 ص845 و 1121 و ج1 ص39). و رجوع به مأخذ اخیر شود.
(1) - Charles Scheffer.
(2) - Chrestomatie Persane.
شفرا.
[شَ] (اِ) چرب زبانی و چاپلوسی. (فرهنگ فارسی معین) (حاشیهء دیوان ناصرخسرو). این کلمه نه فارسی است نه عربی و نمیدانم این معنی را در حاشیه از کجا به آن داده اند. (یادداشت مؤلف) :
چون کودکان بخیره همی خرّی
زین گنده پیر لابه و شفرا را.ناصرخسرو.
شفردن.
[شُ فُ دَ] (مص) آزاد شدن و رها گردیدن. (ناظم الاطباء).
شفروه.
[شَ فَرْ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرقویهء اصفهان.
شفروه.
[شَ فَرْ وَ] (اِخ) خاندان شفروه، از خاندانهای مشهور اصفهان است که چند تن از بزرگان علما و شعرا بدان منسوبند و در قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری در ایران و غالب ممالک اسلامی اشتهار داشتند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به لباب الالباب ج1 ص358 و 359 و تاریخ گزیده ص821 شود.
شفروه ای.
[شَ فَرْ وَ] (اِخ) شرف الدین شفروه یا شفروه ای. از شاعران اواخر قرن ششم هجری و از ستایشگران سلجوقیان بود. دیوان او حاوی 8000 بیت است. از آثار او رساله ای را یاد کرده اند که در مقابل «اطباق الذهب» زمخشری مشتمل بر پند و موعظه و شرح حالات اصناف خلایق نوشته است. (فرهنگ فارسی معین). از اشعار اوست:
ای جمالت راحت هر سوخته
در هوایت مرغ جان پرسوخته
رشک حسنت شاهدان خلد را
بر کنار حوض کوثر سوخته
آتش عشقت فتاده در جهان
رخت درویش و توانگر سوخته
آه سرپوشیدهء هر نیمشب
آسمان را هفت چادر سوخته
عشق چون عود است و دل مجمر ولیک
عود آسوده ست و مجمر سوخته.
(از آتشکدهء آذر چ علمی ص182).
و رجوع به فرهنگ سخنوران (ماده شرف شفروهء اصفهانی) و مآخذ مندرج در آن شود.
شفرة.
[شَ رَ] (ع اِ) کارد بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء). کارد بزرگ پهن. (از اقرب الموارد). || نشکردهء کفش گران. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نشکرده شود. || هر ابزار آهنی پهن و تیز. ج، شِفار، شَفَرات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || کرانهء پیکان و تیزی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرانهء پیکان. (از اقرب الموارد). || تیزی شمشیر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تیزی شمشیر. (یادداشت مؤلف) (دهار). تیزی کارد و شمشیر و جز آن. (مهذب الاسماء). || (ص) خادم، مثل: اصغر القوم شفرتهم؛ ای خادمهم. || کس: ما بالدار شفرة؛ نیست در خانه کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفر شود. || کوچکتر، حدیث: کان انس بن مالک شفرة اصحابه؛ ای اصغرهم. (از ناظم الاطباء).
شفرة.
[شَ / شُ رَ] (ع ص) کافی. (ناظم الاطباء). در متون دیگر دیده نشد.
شفرة.
[شَ فِ رَ] (ع ص) زنی که او را شهوت در کرانهء شرم بود و زود انزال کند. و یا زنی که به اندک جماع قناعت نماید و زود از شهوت بیفتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شفره.
[شُ رَ / رِ] (اِ) پلک چشم که مژگان بر وی روید. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء).
شفره.
[شُ / شَ رَ / رِ] (ع اِ) نشکرده و ابزاری آهنین مر کفشگران را که چرم را بدان تراشند. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). نشگرده. نش کرده. ازمیل. مِحْذی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفرة شود.
شفری.
[شُ] (ع اِ) قسمی از انار اعلا. (ناظم الاطباء).
شفز.
[شَ] (ع مص) به کف پا زدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کف پا زدن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به پشت پا زدن. ابوبکر گوید بنظر من عربی خالص نیست. (از المعرب جوالیقی ص207).
شفش.
[شَ / شُ] (اِ) نی و یا چوبی که ندافان پنبه را بدان زنند و گردآوری کرده جمع نمایند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). آن نی که نداف پنبه بدان گرد آورد. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
زغوته دزد و نوردن نورد و شفش ربان(1)
هزاروپانصد باقی چنو دگر نبود.سوزنی.
|| شاخهء درخت. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). به معنی شاخ درخت، همانا به ضم اصح است. (از انجمن آرا) (آنندراج). || شفشه. شوشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شوشه و شفشه شود. || سرگین خشک. (ناظم الاطباء). || نای و نی. || آماسی در دستهای اسب که از خوردن آب زیاد عارض گردد. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: روان.
شفشاف.
[شَ] (ع اِ) سرما. || باران. (از ناظم الاطباء). باران توأم با سرما. (از اقرب الموارد). || باد خنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (ص) ثوب شفشاف؛ جامهء بدباف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شفشاونی.
[ ] (اِخ) شیخ عبدالقادربن عبدالکریم وردیقی خیرانی شفشاونی. او راست: 1- بغیة المشتاق لاصول الدیانة و المعارف و الاذواق و نهایة سیر السیاق الی حضرة الملک الخلاق (در تصوف) چ بولاق 1299 ه . ق. 2- شمس الهدایة لتذکار اهل النهایة و ارشاد اهل البدایة، و آن رساله ای است دربارهء قضاوت بر مذاهب چهارگانه. (از معجم المطبوعات مصر).
شفشاهنج.
[شَ هَ] (اِ مرکب) شفشاهنگ. حدیده. (ناظم الاطباء). تخته فولاد پرسوراخ که تار آهن و غیره از آن بردارند، تا هموار و باریک شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شفتاهنج است. (از برهان). شاید از کلمهء شفش، شوش، شوشه، و آهنج، مخفف هنجنده، به معنی کشنده باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفتاهنج شود. || شکنجه بود. (لغت فرس اسدی) :
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
به شفشاهنج فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
|| شاخسار. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شفشاهنگ شود.
شفشاهنگ.
[شَ هَ] (اِ مرکب) شفشاهنج. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات). شفتاهنج. شفتاهنگ. شاید از شفشه به معنی شوشه و آهنگ به معنی کشنده. (یادداشت مؤلف). شفشاهنج. (از فرهنگ جهانگیری) :
ز زخم ناوک مژگان او بود هر شب
بسیط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری).
کوه محروق آنک و چون زر به شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهء حبس خذلان دیده اند.
خاقانی.
|| حلاج. || کمان حلاجی. || مشتهء حلاجی یعنی چوبی که در وقت پنبه زدن بر زه کمان میزنند. || شاخسار. (ناظم الاطباء) (از برهان).
شفشف.
[شَ شَ] (اِ) شاخهء کجواج درخت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). || ریشهء درخت. (ناظم الاطباء). بیخ درخت را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
شفشفة.
[شَ شَ فَ] (ع مص) لرزیدن. || آمیخته شدن. || شاشیدن بول و مانند آن. || آمیخته شدن پشک گیاه را چنانکه بسوزد آنرا. || پراکندن دوا بر جراحت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خشک کردن گرما و سرما چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزار کردن غم تن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
شفشفة.
[شَ شَ فَ] (ع اِ) بند قبا. (دهار).
شفشلیق.
[شَ شَ] (ع ص) زن گنده پیر فروهشته گوشت سست اعضا. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد یا زن پرحرف و پرگو. (ناظم الاطباء).
شفشوف.
[شُ] (اِ)(1) نام گیاهی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Aristiada lanata.
شفشه.
[شَ / شِ / شُ شَ / شِ] (اِ) شوشهء طلا و نقرهء گداخته در ناوچهء آهنین ریخته. (از برهان) (ناظم الاطباء). شوشهء طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین). شوشهء زر؛ در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیز گفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
پروین گهر قبضهء شمشیر مهنّد
جدی چو به گرد اندر یک شفشهء عسجد.
منوچهری.
کُه سیم را شفشهء زر کند
سمن خیری و سرو چنبر کند.اسدی.
یکی خانه دیدند از لاژورد
برآورده از شفشهء زرّ زرد.اسدی.
چو زلف بتان شفشه ها تافته
سراسر به یاقوت و زر بافته.اسدی.
شدش موی کافوری از مشک پر
چو بر شفشهء سیم خوشاب در.اسدی.
بساطش سراسر زبرجدنگار
همه شفشهء زر بدش پود و تار.اسدی.
تو گفتی ز بگداخته زرّکار
هوا شفشه سازد همی صدهزار.اسدی.
کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان
چو شفشهء زرم اندر هوا بپیچانند.
مسعودسعد (از انجمن آرا).
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهار
شود چو شفشهء زر شاخها ز باد خزان.
مسعودسعد.
پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص334). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمهء تاریخ یمینی ص237). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص419). || رشته. نخ. تار زرین. (فرهنگ ولف) (فرهنگ لغات شاهنامه) :
بر او بافته شفشهء سیم و زر
به شفشه درون نابسوده گهر.فردوسی.
همان شفشهء زر بر او بافته
به گوهر سر رشته برتافته.فردوسی.
|| چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. (ناظم الاطباء) (برهان). مِطْرَقَه. (السامی فی الاسامی). چوب پنبه زن. (مهذب الاسماء). || شاخهء درخت بسیار نازک و راست و هموار. || موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). || تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. (ناظم الاطباء).
شفصلة.
[شَ صَ لَ] (ع مص) گیاه شفصلی را خوردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شفصلی شود. || گیاه شاصلی را خوردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به شاصلی شود.
شفصلی.
[شِ صِلْ لا] (ع اِ) یک قسم گیاه که بر درخت پیچد، یا بار آن است و آن دانه ای است مانند کنجد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شفط.
[ ] (اِ) نام ماهی است در تاریخ یهود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
شفطرنج.
[شَ فَ رَ] (اِ) شطرنج. (یادداشت مؤلف) :
کعبتین از رخ و از پیل ندانم به صفت
نردبازی و شفطرنج ندانم ز ندب.سنایی.
و رجوع به شطرنج شود.
شفع.
[شَ] (ع اِ) جفت. خلاف وتر. ج، اشفاع. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). جفت. (دهار) (ترجمان القرآن) (از اقرب الموارد). || روز عید اضحی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز اضحی بسبب داشتن روز همانند و متشابه، چنانکه به روز عرفه «وتر» گویند. (از اقرب الموارد). || خلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عالم خلق است و آن مرتبت دوم است. (فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات الصوفیه).
شفع.
[شَ] (ع مص) جفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). جفت کردن، یعنی افزودن یک واحد به یک. (از اقرب الموارد). || جفت کردن رکعت را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جفت شدن برای کسی اشباح، شفعت لی الاشباح (مجهولاً)؛ جفت شد مر مرا اشباح یعنی یک چیز را دو دیدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اعانت کردن کسی را بر عداوت و ضرر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زیاده کردن چیزی را بر چیزی. قوله تعالی: من یشفع شفاعة حسنة (قرآن 4/85)؛ ای یزد عملاً الی عمل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شفع.
[شَ / شِ] (ع مص) بچه شدن در شکم ماده شتر و یا میش علاوه بر بچه ای که در شکم دارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شفع.
[شَ] (اِخ) خالق و خدای عزوجل. (ناظم الاطباء).
شفعا.
[شُ فَ] (از ع، اِ) شفاعت کنندگان و خواهشگران و پامردان. (ناظم الاطباء). شفعاء. و رجوع به شفعاء و شفیع شود.
شفعاء .
[شُ فَ] (ع اِ) جِ شَفیع. (دهار) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جِ شافع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفعا و شفیع شود.
شفعوی.
[شَ عَ وی ی] (ص نسبی، اِ)شافعی، منسوب به شافعی. پیرو مذهب امام شافعی. (یادداشت مؤلف) : و شافعی لم اَر من تعرض لجواز شفعوی قیاساً علی موسوی و ان کان بعض الفقهاء استعمله و هو حسن الملبس. (سیوطی). وجه دوم آن است که گفت: «الذین آمنوا» وعده مؤمنان را میدهد... و شفعوی خود را سنی گوید و شیعه خود را مؤمن خواند. (کتاب النقض ص288). قلعه ای ساخته بودند و راهها بر مسلمانان حنفی و شفعوی و شاعی بگرفته. (کتاب النقض). همهء فضلاء و عقلاء از پادشاه و رعیت و... و شفعوی و شاعی بدانند که سخن اولش به آخرش نمی ماند. (کتاب النقض ص386). انصاف این است که هر مسلمان حنفی و شفعوی به انصاف و استقصاء در این مجموعه که این خواجه انتقالی کرده است نظر کند... (کتاب النقض ص443)... همهء شفعویان و حنفیان و شیعه این سنت را متابعت کرده اند. (کتاب النقض ص406).
معزول گشته ای ز پی اعتزال را
از مذهب حنیفی و از رای شفعوی.سوزنی.
و رجوع به شافعی شود.
شفعة.
[شُ عَ] (ع مص) شفعه. خواهشگری چیزی که شخصی میخواهد آنرا. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خواهش کردن. (المصادر زوزنی). || ضمیمه کردن چیزی بر چیزی که دارد تا زیاده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)(1) (ناظم الاطباء). || (اِمص) جنون و دیوانگی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دیوانگی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) عین. (اقرب الموارد). || مال و ملک. || تملک. (ناظم الاطباء). || حق تملک در خانه و زمین همسایه بر شریک خود به قهر و به عوض. (از تعریفات جرجانی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حق همسایه. (زمخشری). حق سبقت و تقدم همسایه بر سایر خریداران خانه و زمین همسایه با شروط مساوی. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح فقه) در شرع، تملک عقار باشد بر خریدار بطور اجبار به مثل پولی که داده است در اموال غیرمنقول. توضیح آنکه اگر کسی سهم خود را از مال مشترک مشاعی بخواهد بفروشد حق تقدم در خرید با شریک اوست و اگر بدون اطلاع شریک مشاع خود فروخت و شریک متوجه شد بیدرنگ میتواند از حق شفعه استفاده کند و همان مبلغ را به خریدار بدهد و مبیع را ضبط و تملک کند. و اعمال این حق فوری است. کسی را که حق شفعه دارد شفیع گویند. (فرهنگ علوم تألیف سجادی از کشاف اصطلاحات الفنون). استحقاق شریک برای تملک سهمی که شریک فروخته است، با رعایت شرایط زیر:
1- غیرمنقول بودن مال.
2- غیرقابل تقسیم بودن آن.
3- محدود بودن عدهء شرکاء به دو نفر.
4- بعمل آمدن انتقال بسبب بیع.
حق دارد برای روبرو نشدن با مشکلات در اثر شرکت جدید ثمن را به مشتری بدهد و سهم شریک را تملک نماید. غیرمنقولی که با غیرمنقول دیگر در طریق یا مجرای آب شرکت دارد در حکم غیرمنقول مشترک است و درنتیجه در صورت فروش یکی از آن دو برای مالک غیرمنقول دیگر حق تملک بشرح فوق ایجاد میشود. آنچه را شریک ملزم به دادن آن است همان ثمن مبیع بوده و حق الزحمهء دلال و دیگر هزینه ها بعهدهء او نخواهد بود. اعمال حق شفعه باید پس از اطلاع فوراً بعمل آید ولی برای پرداخت بها در صورت تقاضای شریک مدعی سه روز به وی مهلت داده میشود و اگر طبق قرارداد بین بایع و مشتری بها باید پس از مدتی پرداخت گردد شریک نیز حق دارد ثمن را در سررسید معین تأدیه کند. حق شفعه مانند سایر حقوق مالی با مرگ صاحب حق به ورثهء او منتقل میشود ولی هیچیک از وراث نمیتواند نسبت به سهم خود جداگانه حق مذکور را اعمال کند بلکه لازم است که نسبت به مجموع اخذ به شفعه بعمل آید و یا اصلاً از آن صرف نظر شود. (از یادداشت مؤلف).
(1) - در اقرب الموارد این معنی با معنی اول بصورت یک معنی آمده است.
شفعة.
[شُ / شَ عَ] (ع اِ) شفعة الضحی؛ دو رکعت نماز چاشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دو رکعت چاشت است، و شفعه بدان نامیدند که از یک رکعت زاید است. (آنندراج).
شفعه.
[شُ عَ / عِ] (از ع، اِمص) همسایگی. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء).
- حق شفعه؛ حق خریداری که به همسایه و شریک ملک داده میشود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفعة شود.
شفعه گیرا.
[شُ عَ / عِ] (نف مرکب) حامی. || منتقم و انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء).
شفف.
[شَ فَ] (ع اِ) اندک از هر چیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شفف.
[شَ فَ] (ع مص) تنک گردیدن جامهء کسی چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب). تنک شدن جامه. (المصادر زوزنی چ بینش ص308). و رجوع به شفوف شود.
شفق.
[شَ فَ] (ع اِ) سرخی شام و بامداد. (غیاث اللغات). سرخی افق پس از غروب آفتاب تا نماز خفتن و نزدیک آن و یا نزدیک تاریکی شب. ج، اشفاق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). سرخی افق پس از غروب آفتاب. ولی برخی شفق را به معنی فلق نیز استعمال کنند و صحیح نیست. (فرهنگ فارسی معین). سرخی که پس از فروشدن آفتاب پدید آید. (ترجمان القرآن) (از مهذب الاسماء). سرخی بامداد و شام که پیش از طلوع آفتاب یا پس از غروب آن پدید آید. (ناظم الاطباء): و چون نزدیک آید به برآمدن [ آفتاب ] آن شعاعهای او را که گرد بر گرد سایه است نخست بینیم و آن سپیده بود به مشرق که طلایهء آفتاب است و شفق سوی مغرب ساقهء شعاع آفتاب است از پس او. اما به مشرق نخست سپیدی برآید... و از پس آن افق سرخ شود چون آفتاب نزدیک آید و روشنایی او بر آن تیرگیها افتد که نزدیک زمینند از بخار وز گرد. وز پس آن آفتاب برآید. و به وقت فروشدن او همین هر سه حال باشد ولکن نهاد آن باشگونه. و هندوان سپیده و شفق را به هندوی سند خوانند. (التفهیم چ همایی ص67 و 68). در زبان پارسی بخصوص در شعر گویندگان به معنی روشنی و سرخی آسمان در صبح پیش از طلوع آفتاب نیز آمده. شفق در سوی مغرب است مقابل فجر که در سوی مشرق است. (از یادداشت مؤلف) :
شب عنبرین هندو بام اوی
شفق دردی آشام از جام اوی.فردوسی.
ز بس داروگیر و ز بس موج خون
تو گفتی شفق زآسمان شد نگون.فردوسی.
سرخ جامی چون شفق در دست و آنگه در صبوح
لخلخه از صبح و دستنبو ز اختر ساختند.
خاقانی.
تا به دست آورده اند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح برآمیخته اند.خاقانی.
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهء گشاده رگ از نشتر سخاش.خاقانی.
شد صبح دشمنانت از خون دل شفق
وز روز دولت تو هنوز این سحرگه است.
ظهیر فاریابی.
از مطلع فلق تا مقطع شفق به حدود اسیاف خدود اصناف آن جمع می شکافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص327).
طبیبان شفق مدخل گشادند
فلک را سرخی از اکحل گشادند.نظامی.
چون هاتف صبح دم برآورد
از کوه شفق علم برآورد.نظامی.
در آن مجلس که بهر عام کردند
می همچون شفق در جام کردند.نظامی.
ز هر شمشیر کاو چون صبح جسته
مخالف چون شفق در خون نشسته.نظامی.
از شفق در خون بسی گشت و نیافت
چون تو خورشیدی درین دوران که هست.
عطار.
زآن است شفق که طوطی چرخ
در خون گردد ز خندهء تو.عطار.
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد.
حافظ.
تا چون شفق مدام رخت لاله گون شود
بی باده مگذران چو شفق صبح و شام را.
صائب.
ریزد چه سان به دامن مستان شراب سرخ
زآنگونه ریخته ست شفق در کنار صبح.
باقر کاشی (از غیاث اللغات).
- شفق رنگ؛ سرخگون. سرخرنگ :
باغ جان را صبوحی آب دهید
وآن شفق رنگ صبح تاب دهید.خاقانی.
- شفق قطبی؛ فجر شمالی(1). (یادداشت مؤلف).
- شفق گلگون؛ سرخی که پیش از برآمدن آفتاب ظاهر میگردد و یا پس از غروب آن باقی میماند. سرخی شام و یا بامداد. (ناظم الاطباء).
|| تباه از هر چیزی. || روز. || بیم. || ناحیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِمص) مهربانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود. || آزمندی نصیحت گر بر اصلاح حال کسی که او را نصیحت میکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (ص) ضعیف: ثوب شفق؛ ای ضعیف. (اقرب الموارد). || سرخ از هر چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
(1) - Aurore boreale.
شفق.
[شَ فَ] (ع مص) مهربان شدن. || بترسیدن. (المصادر زوزنی). || آزمند گردیدن پندگو بر اصلاح حال کسی که بدو پند میدهد. (از اقرب الموارد).
شفقان.
[شَ فَ] (ع ص) بامحبت و مهربان و بابخشش و خیرخواه و نیک اندیش. (ناظم الاطباء).
شفقت.
[شَ فَ قَ / شَ قَ] (از ع، اِمص)مهربانی. مهر. برّ. رحمت. رأفت. عطوفت. (یادداشت مؤلف). مهربانی و ترحم و رحم و نرم دلی و ملایمت و مرحمت و عنایت و نوازش و دلنوازی و ملاطفت. (ناظم الاطباء). شفقت که بعضیها به تشدید قاف خوانند در اصل بر وزن حرکت است که اسم مصدر اشفاق باشد... و در شعر فارسی گاه به سکون فاء استعمال شود. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 1 شمارهء 6 و 7). مهربانی، و این لفظ را اکثر فارسیان به فتحات استعمال کرده اند اگرچه در عرف به سکون ثانی شهرت دارد و تحقیق این است که شفقت در اصل لغت به معنی ترس است چون مهربان از آفتاب و بلیات دوست خود را ترساننده باشد مجازاً بمعنی مهربانی مستعمل شده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). مهربانی و... در تداول به تشدید قاف به غلط تلفظ کنند و نیز شعرا به ضرورت به سکون فاء آورده اند. (از فرهنگ فارسی معین). این اصطلاح اخلاقی است و عبارت از ملاطفت و مراحمت در حق غیر است و آن بود که از حالی غیرملایم که به کسی رسد مستشعر بود و همت بر ازالهء آن مقصور دارد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی) :
نه برکشیدش فرعون از آب و از شفقت
به یک زمان ننهادش همی فرو ز کنار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص279).
آنچه جهد است بجای آرم چنانکه مقرر گردد از شفقت و نصیحت چیزی باقی نمانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص269). آنچه خواجهء بزرگ بیند و داند ما چون توانیم دید و دانست و نصیحت و شفقت وی معلوم است خداوند را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص285). گفتم الحمدلله و این بی ادبی که کردم و میکنم اما از شفقت است که میگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص595).
شادی آمد مرا ازین شفقت
خنده آمد مرا ازین گفتار.مسعودسعد.
شیر فرمود که اینجا مقام کن تا از شفقت... ما نصیب تمام یابی. (کلیله و دمنه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من. (کلیله و دمنه). پوشیده نماند که سخن من از محض شفقت رود. (کلیله و دمنه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود... بر ادای آن دلیری نتوان کرد. (کلیله و دمنه).
- اظهار شفقت کردن؛ نوازش نمودن و ترحم کردن و ملاطفت نمودن. (ناظم الاطباء).
- بی شفقت؛ بی رحم و بی مروت و ستمگر و درشت و نامهربان. (ناظم الاطباء) :
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کار چه کرد.
حافظ.
- خواهران شفقت(1)؛ دختران تارک دنیا. (یادداشت مؤلف).
به سکون فاء (در شعر فارسی). (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
ای قوت جان من ز لطف تو
بی شفقت خویش مرده انگارم.
مسعودسعد.
ور چشم فلک به شفقت استی
زو خون شفق چکیده بودی.خاقانی.
ایا شهان زمانه عیال شفقت تو
به حال من نظری کن به دیدهء اشفاق.
خاقانی.
پای اگر در کار وی ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی.خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شفقت عام تو باد.خاقانی.
گرچه بسی سازند از در ثمن
شفقت من بازندارد ز من.نظامی.
صبح چو در گریهء من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست.نظامی.
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش.نظامی.
من از شفقت سپند مادرانه
به دود صبحدم کردم روانه.نظامی.
سرگشته پدر ز مهربانی
برجست به شفقتی که دانی.نظامی.
در دل کس شفقتی از من نبود
هیچ کسی را به کرم ظن نبود.نظامی.
به تشدید قاف نیز به معنی مهربانی آمده و این غریب است. (آنندراج) :
سربلندی آرزو داری شفقّت پیشه کن
کاین عَلَم را ریزش باران احسان پرچم است.
واعظ قزوینی (از آنندراج).
|| (اصطلاح تصوف) مهر ورزیدن، و به اصطلاح متصوفان شفقت یا مهر غیر از دوست داشتن و محبت است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به محبت در اصطلاح متصوفه شود. || ترس. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
(1) - Saures.
شفقت بردن.
[شَ قَ بُ دَ] (مص مرکب)دلسوزی داشتن. رحمت آوردن. رقت آوردن :
شه چو شفقت برد فرازآیند
بر عملهای خویش بازآیند.نظامی.
رحمتی کن که به سر میگردم
شفقتی بر که به جان میسوزم.سعدی.
شفقت کردن.
[شَ فَ قَ کَ دَ] (مص مرکب) مهربانی کردن. مهر ورزیدن. مهربانی نمودن : بر مجرمان و ظالمان شفقت کردم. (گلستان).
به دل بر او شفقت کن ولی مرو به سرش.
(گلستان).
شفقت نامه.
[شَ فَ قَ مَ / مِ] (اِ مرکب)تعزیت نامه و مکتوبی که در نوازش کسی نویسند. (ناظم الاطباء).
شفق جلوه.
[شَ فَ جِلْ وَ / وِ] (ص مرکب) سرخگون. (ناظم الاطباء). که جلوهء شفق دارد. سرخرنگ :
هوا تمام شفق جلوه شد تماشا کن
چه کرده ای که دگر رنگ گل بیابانی است.
ناصرعلی (از آنندراج).
شفق زار.
[شَ فَ] (اِ مرکب) شفق جلوه. شفق کده. شفقستان. چیزی سرخ و گلگون. (ناظم الاطباء). سرخرنگ :
ز دست خودش بر سر دار کن
ز خونش هوا را شفق زار کن.
ملا طغرا (از آنندراج).
و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شفقستان.
[شَ فَ قِ / شَ فَ سِ] (اِ مرکب)شفق جلوه. شفق زار. شفق کده. سرخ و گلگون. (ناظم الاطباء) :
از دیده ز بس که خون روان است
گردون ز زمین شَفَقْسِتان است.
واله هروی (از آنندراج).
شفق کده.
[شَ فَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)شفق جلوه. شفق زار. شفقستان. چیزی سرخ و گلگون. (از ناظم الاطباء). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شفقة.
[شَ فَ قَ] (ع مص) شفقت. مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربان شدن. (المصادر زوزنی). بذل همت است برای از میان بردن مطلب یا امر خلاف میل از مردم. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود.
شفقة.
[شَ فَ قَ] (ع اِمص) مهربانی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (دهار). رحمت و رأفت و حنو و انعطاف. (اقرب الموارد). و رجوع به شفقت شود. || ضعف. (از اقرب الموارد). || عطوفت توأم با ترس، از این روست که خدای تعالی با صفت شفقت وصف نمیشود. (از اقرب الموارد).
شفقی.
[شَ فَ] (ص نسبی) منسوب به شفق. سرخی شام و بامداد. || سرخ و گلگون. (ناظم الاطباء). سرخرنگ. (آنندراج) :
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
ز بادهء شفقی همچو آفتاب گذشتم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شفقی.
[شَ فَ] (ص نسبی) منسوب به جد ابوبکر محمد بن سعیدبن شفق شفقی بغدادی. (از لباب الانساب).
شفقی.
[شَ فَ] (اِخ) ابوبکر محمد بن سعیدبن شفق شفقی بغدادی. وی از موسی بن اسحاق انصاری روایت کرد و علی بن حسن بن مثنی عنبری استرآبادی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب).
شفک.
[شَ فَ] (ص) کهنه و فرسوده و ازهم رفته. (ناظم الاطباء).(1) خَلَق. فرسوده. حقیر. (لغت فرس اسدی). شفر بود یعنی نابکار و خَلَق شده. (فرهنگ اوبهی). || نادان و ابله و جلف. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از برهان) :
پنداشت همی حاسد کاو بازنیاید
بازآمد تا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی (از انجمن آرا).
|| بی مایه. (فرهنگ فارسی معین). بی هنر. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان).
(1) - در ناظم الاطباء به این معنی هم به فتح و هم به سکون فاء ضبط شده ولی در آنندراج و فرهنگ فارسی معین در هر سه معنی به فتح فاء آمده است.
شفل.
[شَ فَ] (اِ) ناخن شتران بارکش. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). سم شتر. سپل شتر. (ناظم الاطباء).
شفلج.
[شَ لَ] (اِ) درخت کبر و بار آن. (ناظم الاطباء). بار گیاه کبر است. (تحفهء حکیم مؤمن). میوهء کبر است که ثمرة الکبر و ثمرة الاصف گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). ثمرالصفه است و آنرا قثاءالکبر خوانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شفلح.
[شَ فَلْ لَ] (ع ص) شرم زن که ستبرلب فراخ فروهشته باشد. || زن فراخ شرمی که لبهای شرمش ستبر بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مرد فراخ بینی بزرگ لب فروهشته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت کبر: اصف درختی است که کَبَر معرب آن است و اهل نجد آنرا شفلح نامند. (از المعرب جوالیقی ص293). || بار درخت کبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ثمر و بار شفلج که برزنگی ماند. (منتهی الارب). و رجوع به شَفْلَج شود. || درختی که تنهء آن چهار کرانه دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درختی است که تنهء آن چهار کرانه دارد چنانکه از هر کرانه گوسپند ذبح توان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج). || غورهء شکافته شدهء خرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شفلع.
[شَ فَلْ لَ] (ع ص) بمعنی شعلع. درازبالای از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به شعلع و شعنلع شود.
شفلقة.
[شَ فَلْ لَ قَ] (ع اِ) نوعی از بازی که از پس کسی دست بر سرین آن زده وی را بر زمین زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): مساتاة؛ با همدیگر به بازی شفلقة بازی کردن. (منتهی الارب).
شفلوی.
[شِ فَ] (اِخ)(1) شهری به شمال شرقی جزیره صقلیه. (رحلهء ابن جبیر ص284).
(1) - Chefalu.
شفلیدن.
[شُ / شِ دَ] (مص) صفیر زدن با لبها مانند آنکه کبوتربازان در وقت پرانیدن کبوتر و مهتران در وقت آب دادن اسب صفیر زنند. (برهان) (ناظم الاطباء). صفیر زدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
شفن.
[شَ] (ع ص، اِ) چشم دارندهء میراث. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِمص) چشم داشت و انتظار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتظار. (از اقرب الموارد).
شفن.
[شَ] (ع مص) به کنج چشم نگریستن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشفان. (تاج المصادر بیهقی). || به تعجب نگریستن به سوی چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || به کراهت و اعراض دیدن چیزی را.
شفن.
[شَ / شَ فِ] (ع ص) زیرک و دانا و باهوش و دارای کیاست. (ناظم الاطباء). زیرک و دانا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مرد زیرک. (مهذب الاسماء).
شفن.
[شُ فَ] (ع ص) تیزنظر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شفنان.
[شَ] (اِخ) نام کوهی است و در شعر ذیل در ناصرخسرو آمده است :
ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر
کوه شفنان ملکی بودی بیدار و بصیر.
ناصرخسرو.
شفنتر.
[شَ فَ تَ] (ع ص) مرد رفته موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شفنتری.
[شَ فَ تَ را] (ع ص) پراکنده و پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شفنتری.
[شَ فَ تَ ری ی] (ع ص)شَفَنْتَری. متفرق. (از اقرب الموارد). و رجوع به شَفَنْتَری شود.
شفنین.
[شِ / شَ] (معرب، اِ) کبوتر. (ناظم الاطباء). برخی گویند کبوتر دشتی است. (یادداشت مؤلف). نوعی از کبوتر. (از اقرب الموارد). رجوع به کبوتر شود. || قمری. (ناظم الاطباء). نوعی است از قمری چندِ کبوتری منقار و چنگال سرخ. (مهذب الاسماء). قمری، این کلمه را مترجم ایتالیائی دیاتسارون به ترتر(1) ترجمه کرده و شاید این کلمه تورتور(2) فرانسوی باشد که اصل تورترل(3) به معنی قمری است. (یادداشت مؤلف) : عوض او ذبیحت قربان کنند، آنچنانکه گفته شد در ناموس خدا، دو جفت شفنین یا دو کبوتربچه. (ترجمه دیاتسارون ص20). و رجوع به قمری شود. || فاخته. (ناظم الاطباء). رجوع به فاخته شود. || مرغی است و گویند همان است که عامه یمام خوانند. ج، شَفانین. (از اقرب الموارد). به لغت یونانی نام مرغی است که آنرا به فارسی بوتیمار و به عربی یمام خوانند و آن دو نوع باشد، برخی بحری و برخی برّی. برّی بوتیمار است که گفته شد و بحری جانوری است به شکل خفاش و بال و رنگ او نیز به خفاش میماند و دم او به دم موش شباهتی دارد و در بیخ دم خاری دارد که بدان می گزد و اگردر زیر بالین کسی گذارند آن کس را خواب نبرد و اگر در پای درخت خاک کنند آن درخت خشک شود. (آنندراج) (برهان). بوتیمار. ج، شُفانین. (ناظم الاطباء). طریقون. غم خورک(4). مالک الحزین. (یادداشت مؤلف). بوتیمار. (تذکرهء ابن بیطار). و رجوع به بوتیمار شود.
- شفنین بحری؛ حیوان دریایی است شبیه خفاش در رنگ و بال و شکل، و دنبالهء او شبیه به دنبالهء موش و در زیر دم نیشی دارد و از زدن نیش درد شدیدی عارض شود. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از ذخیرهء خوارزمشاهی). ابرق. حوت الشرّ.
- شفنین برّی؛ همان یمامه و بوتیمار است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به شفانین شود.
(1) - Tortore.
(2) - Turtur.
(3) - Tourterelle.
(4) - Tastenague.
شفنینی.
[شِ / شَ] (ع ص نسبی) منسوب به شفنین که نام پرنده ایست.
شفنینی.
[شِ / شَ] (اِخ) لقب عبیداللهبن محمد... هاشمی است. (از لباب الانساب).
شفنینی.
[شِ / شَ] (اِخ) ابوالسعادات احمدبن احمدبن... شفنینی متوکلی. وی از ابوجعفربن مسلمة و ابوبکر خطیب حدیث شنید و حافظ ابوالقاسم... دمشقی و جز وی از او روایت دارند. مرگ شفنینی بسال 521 ه . ق. در بغداد اتفاق افتاد. (از لباب الانساب).
شفو.
[شَفْوْ] (ع مص) نزدیک غروب شدن آفتاب. || برآمدن ماه نو. || نمایان و پدیدار گردیدن شخصی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
شفوات.
[شَ فَ] (ع اِ) جِ شَفَة. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جِ شفة، به معنی لب. (آنندراج). و رجوع به شفة شود.
شفوان.
[شَ فَ] (ع اِ) به صیغهء تثنیه، دو طرف و دو انتها و دو سر هر چیزی. (ناظم الاطباء). مثنای شفا. (منتهی الارب).
شفوت.
[شِ] (اِ) دیو به شکل انسان. (ناظم الاطباء). غول بیابانی. (از شعوری ج2 ورق 141). || اهرمن. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 141). || دیوانه. (ناظم الاطباء).
شفود.
[شَ] (ص) هر چیز نهی شده در مذهب و نامشروع. (ناظم الاطباء). حرام که ضد حلال است. (از شعوری ج2 ورق119).
شفودن.
[شُ دَ] (مص) شغودن. شغیدن. (از ناظم الاطباء). به غور تمام نگریستن. (آنندراج).
شفوده.
[شُ دَ / دِ] (اِ) هفته، یعنی از شنبه تا آدینه. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی هفته است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی) (از فرهنگ جهانگیری) :
بود در دو حرز رهی وصف خلقت
به ماه و به سال و به روز و شفوده.
حکیم علی فرقدی (از آنندراج).
و رجوع به هفته شود.
شفور.
[شُ] (ص) شفود و نامشروع. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفود شود. || (اِ) راسو و شغار. (از ناظم الاطباء). و رجوع به شفاره و شغار شود.
شفوع.
[شَ] (ع ص) ناقة شفوع؛ ماده شتری که در یک دوشیدن دو شیردوشه را پر کند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشتری که دو جای باید شیرش را از بسیاری. ج، شفع. (مهذب الاسماء).
شفوف.
[شُ] (ع اِ) جِ شِفّ و شَفّ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شفّ، به معنی جامهء تنک و پردهء تنک. (آنندراج). و رجوع به شفّ شود.
شفوف.
[شُ] (ع مص) مصدر به معنی شَفَف. (ناظم الاطباء). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به شفف شود. || لاغر و نزار گردیدن تن کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گداخته شدن تن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
شفوق.
[شَ] (ع ص) شفیق و مهربان و رحیم. (ناظم الاطباء). شفیق. که بر اصلاح حال کسی آزمند باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به شفیق شود.
شفون.
[شَ] (ع ص) رشکین و حسود و غیور. (ناظم الاطباء). غیور که از شدت غیرت و حذر گوشهء چشم از تند نگریستن برنبندد. (از اقرب الموارد). || کسی که با گوشهء چشم و یا به کراهت و اعراض بنگرد کسی را. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شفون.
[شُ] (ع مص) مصدر به معنی شَفَن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به کنج چشم نگریستن کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). به دنبال چشم نگریستن به کسی. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). به دنبال چشم نگریستن، و یعدی بنفسه و بالی. (از المصادر زوزنی چ بینش ص160). || به تعجب نگریستن به سوی چیزی. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || به کراهت و اعراض دیدن چیزی را. (انجمن آرا) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شَفَن شود.
شفونة.
[شُ نَ] (ع مص) اندک شدن عطا. (تاج المصادر بیهقی).
شفوی.
[شَ فَ وی ی] (ع ص نسبی) لبی. از لب. لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). منسوب به شفة که به معنی لب است، چون شفت در اصل شفة بوده، ها را در حالت نسبت به واو بدل کرده شفوی گویند چنانکه منسوب به شهر غزنه را غزنوی گویند، و در صراح و منتخب نوشته که شفوی درست نباشد چنانکه مشهور شده و صحیح شفهی است و حروف شفهی «با و فا و میم» است. (از غیاث) (آنندراج).
- حروف شفوی؛ حروفی که در تلفظ آنها لبها بهم بخورد یا کار کند مانند: ب، پ، م، ف، و. (یادداشت مؤلف).
شفوی.
[شَ فَ وی ی] (ع ص نسبی) شفهی. منسوب به شفة یعنی لبی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفة و شفهی و شَفَویّ و شَفَویّة شود.
شفویة.
[شَ فَ وی یَ] (ع ص نسبی) لبی و منسوب به لب. (ناظم الاطباء). تأنیث شفوی. لبی. از لب. حروف شفویه: ب، پ، ف، م، و. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شفوی شود.
شفة.
[شَفْ / شِفْ فَ] (ع مص) مصدر به معنی شف [ شَ / شِف ف ] . (ناظم الاطباء). افزون شدن. (منتهی الارب). و رجوع به شف شود. || کم گردیدن (از اضداد است). (منتهی الارب). || سود کردن. (منتهی الارب).
شفة.
[شَ / شِ فَ] (ع اِ) لب، و اصل آن شفوة یا شفهة بوده است. (منتهی الارب) (آنندراج). لب. (ناظم الاطباء) (دهار). لب. تثنیه، شفتان و شفتین. ج، شِفاه. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). لب، و تقدیراً اصل آن شَفَهْ است و تاء حذف گردیده است و برای هاء بودن آخر استدلال کرده اند به وجود هاء در جمع آن (شفاه) و در تصغیر آن (شُفَیْهة) زیرا جمع و تصغیر کلمات را به اصل خود برمیگردانند. و گروهی گفته اند که اصل شفة واو است (شفو) و از اینرو به شفوات جمع بسته اند. و صرفهای گوناگون کلمه را بدان بنیان نهاده اند و گفته اند: «کلمته مشافاة» و آن اشفی است ولی جوهری گفته است که بر درستی این عقیده دلیلی نیست. در نسبت بدان اگر صورت موجود را بپذیریم باید شَفیّ وگرنه شفوی و شفهی بگوییم. (از اقرب الموارد).
- رجل خفیف الشفة؛ مرد ستیهنده در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء).
|| له فینا شفة حسنة؛ مر او را در میان ما ذکر خیر است. احسن شفة الناس علیک؛ ذکر خیر تو میان مردمان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- شفة حسنة؛ ذکر خیر. (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء).
|| مدح و ستایش. ج، شَفَوات، شِفاه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گاهی به کنایه از شفة سخن را اراده کنند. (از اقرب الموارد).
- بنت الشفة، بنت شفة؛ کنایه است از سخن و کلام و گفتار. (یادداشت مؤلف). سخن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- ذات شفة؛ کلمه. (از اقرب الموارد).
|| کار. (ناظم الاطباء). || گرداگرد چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کرانهء هر چیزی. (از اقرب الموارد). آبشخوری که آدمیان و بهایم از آن آب بیاشامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- اهل الشفة؛ آنان که حق دارند خود و چهارپایانشان از آبشخوری آب بیاشامند ولی مزرعه و درخت در شمار اهل الشفة نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
شفه.
[شَ فَ/ فِ] (از ع، اِ) شفة. شَفَهْ. لب: شفهء علیا؛ لب زبرین. شفهء سفلی؛ لب زیرین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شَفَهْ و شفة شود.
شفه.
[شَ فَهْ] (ع اِ) اصل شفة بمعنی لب. (از اقرب الموارد). رجوع به شفة شود.
شفه.
[شِ فَهْ] (ع اِ) لب. ج، شِفاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شفة شود.
شفه.
[شَفْهْ] (ع مص) زدن لب کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || مشغول کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (المصادر زوزنی). مشغول گردیدن. (تاج المصادر بیهقی): نحن نشفه علیک المرتع والماء؛ ای نشغله عنک، ای هو قدر حاجتنا لا فضل فیه للغیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ستیهیدن. (منتهی الارب). الحاح کردن کسی را در سؤال چندانکه خرج کند هرچه در دست دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). الحاح کردن بر کسی در سؤال. (از المصادر زوزنی چ بینش ص259). || بسیار شدن خواهندگان مال: شفه المال (مجهولاً). || بسیار شدن سئلان کسی. || بسیار شدن خورندگان طعام (فرزندان): شفه الطعام (مجهولاً). || کاد العیال یشفهون مالی؛ نزدیک شد عیال من بخورند مال مرا و کم گردانند آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شفهاء .
[شَ] (ع ص) مؤنث اَشْفی. زنی که لبهایش فراهم نیاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شفهات.
[شَ فَ] (ع اِ) جِ شَفَهَة. (ناظم الاطباء). || جِ شفة [ شِ / شَ فَ ] . (از اقرب الموارد). رجوع به شفهة و شفة شود.
شفهفیروز.
[ ] (اِخ) ابن شعیب بن عبدالسعید اصفهانی، مکنی به ابوالهیجاء. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوالهیجاء شفهفیروز... شود.
شفهة.
[شَ فَ هَ] (ع اِ) لب. ج، شفهات. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به شفة شود.
شفهی.
[شَ فَ] (ع ص نسبی) منسوب به شفة. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). لبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفوی و شفة شود.
شفهیة.
[شَ فَ هی یَ] (ع ص نسبی)شفهی. لبی. (ناظم الاطباء). شفوی. و رجوع به شفوی و شفهی شود.
- الحروف الشفهیة؛ حروف شفهیة، سه حرف «ب» و «م» و «ف» است. (از یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)(1) (از اقرب الموارد).
(1) - در آنندراج «ب، م، ن» آمده است.
شفی.
[شَ فا] (ع اِ) اندک، چنانچه مرد را هنگام مرگ، و ماه را گاه محاق و آفتاب را به وقت غروب گویند: مابقی منه الا شفیً؛ یعنی کم. (منتهی الارب). و رجوع به شَفا شود.
شفی.
[شَ فا] (ع مص) نزدیک شدن آفتاب به غروب. || برآمدن ماه نو. || نمایان شدن شخص. (منتهی الارب). و رجوع به شَفا شود.
شفی.
[شِ / شَ] (از ع، اِ) ممال شفا. (یادداشت مؤلف) :
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی.ابوالفرج رونی.
از آن سبب که عسل را حلاوت لب توست
خدای عزوجل در عسل نهاد شفی.
ادیب صابر.
هر دمی یعقوب وار از یوسفی
می رسد اندر مشام تو شفی.مولوی.
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی
که خریدی آب حیوان و شفی.مولوی.
و رجوع به شفا شود.
شفی.
[شَ فی ی] (ع ص نسبی) منسوب به شفة. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). لبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به شفوی و شفهی و شفهیة شود.
شفی.
[شُ فی ی / شِ فی ی] (ع اِ) جِ شَفا. (ناظم الاطباء). رجوع به شفا شود.
شفیر.
[شَ] (ع اِ) کرانهء نیام چشم که بر روی مژه روید. || کرانهء هر چیزی : محمد (ص) و علی بر شفیر دوزخ باشند و ابوبکر و عمر و اتباع ایشان را در دوزخ می اندازند. (کتاب النقض ص292). و رجوع به شفر شود. || کرانهء لب شتر. || کرانهء وادی از جانب بالایین. ج، اشفار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لب چاه. (مهذب الاسماء). لب حوض. (دهار).
شفیر.
[ ] (اِ) فیروزج است. (مخزن الادویه). رجوع به فیروزج شود.
شفیرة.
[شَ رَ] (ع ص) شفیره. زنی که شهوت وی بر کنار شرمش باشد و زود انزال کند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به عروسک شود. || زنی که به آرمیدن اندک بس کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شفرة شود. || (اِ) عروسک(1). (یادداشت مؤلف). و رجوع به عروسک شود.
(1) - Chrysalide.
شفیع.
[شَ] (ع ص، اِ) خواهشگر که برای دیگری شفاعت خواهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- شفیع الامم؛ از القاب حضرت محمد (ص) است. (از ناظم الاطباء).
- شفیع العصاة فی العرصاة؛ از القاب حضرت محمد (ص) است. (ناظم الاطباء).
- شفیع الوری؛ از القاب حضرت رسول اکرم (ص) است. (ناظم الاطباء) :
شفیع الوری خواجهء بعث و نشر.(بوستان).
- شفیع امت؛ حضرت رسول (ص) است. (یادداشت مؤلف).
- شفیع روز قیامت؛ حضرت رسول (ص) است. (یادداشت مؤلف).
و رجوع به شفاعت شود.
|| درخواست کننده. (از ناظم الاطباء). خواهش کننده. (دهار) (مهذب الاسماء). خواهشگر. (صراح اللغة). استدعای عفو و بخشش کننده. (ناظم الاطباء). || درخواهندهء عفو گناه مردم. پوزشگر. خواستار. درخواستگر. خواهشگر. پایمرد. پامرد. شافع. شفاعت خواه. ذارع. میانجی. (یادداشت مؤلف). || توسط کننده و پادرمیانی کننده و پامرد. (ناظم الاطباء). ورفان. (صحاح الفرس). ذریع. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) :
شفیع باش برِ شه مرا بدین زلت
چو مصطفی برِ دادار بر روشنان را.
دقیقی.
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود.فردوسی.
تا در این مدت آتش خشم من سرد شود و شفیعان را سخن به جایگاه افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101).
انجام تو ایزد به قُران کرد وصیت
بنگر که شفیع تو کدام است به محشر.
ناصرخسرو.
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش.
ناصرخسرو.
ای شفیع صدهزار عسرت چو خاقانی به حشر
بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد.
خاقانی.
خصم و شفیعم تویی ز تو به که نالم
کز چو تو ناحق گزار نیست گریزم.خاقانی.
در دین شفای علت عالم برای خلق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان.خاقانی.
اشک لایق تر شفیع تو از آنک
هر غباری را نمی می بایدت.عطار.
شفیع مطاع نبی کریم
قسیم جسیم بسیم وسیم.(گلستان).
نوشته بر در جنت به حکم لم یزلی
شفیع روز قیامت محمد است و علی.؟
و رجوع به شفاعت شود.
- شفیع آوردن؛ به شفاعت برگزیدن. شفیع قرار دادن :
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطابخش و توانا دیده ام
پیشت آرم کعبهء حق را شفیع
کآسمانش خاک بطحا دیده ام.خاقانی.
شد آب پیش شاه شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب.خاقانی.
ور آبت نماند شفیع آر پیش
کسی را که هست آبروی از تو بیش.
(بوستان).
به قهر ار براند خدا از درم
روان بزرگان شفیع آورم.(بوستان).
بازرگانان گریه و زاری کردند و خدای و پیغمبر شفیع آوردند، فایده نکرد. (گلستان).
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را.سعدی.
- شفیع انگیختن، شفیع برانگیختن؛ شفیع قرار دادن. واسطه آوردن : ابوالحسن شفیعان برانگیخت که جز وی کس ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص374). و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص255). وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت و هرچند بیش گفتند امیر ستیزه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص663).
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سروبن را.نظامی.
و رجوع به ترکیب شفیع آوردن و شفیع بردن و شفیع کردن شود.
- شفیع بردن؛ شفیع آوردن. میانجی کردن :
سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری.
خاقانی.
به لبت شفیع بردم که مرا قبول خود کن
به ستیزه گفت خون خور که نه درخور منستی.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب شفیع آوردن شود.
- شفیع شدن؛ واسطه شدن. میانجی گردیدن. درخواست عفو کسی کردن : یمین الدوله محمود را استعظام کرد و شفیع شد تا از سر انتقام برخیزد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص25).
- شفیع کردن؛ شفیع انگیختن. شفیع آوردن. واسطه قرار دادن :
به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم.نظامی.
و رجوع به شفیع آوردن و شفیع انگیختن و شفیع بردن شود. || دستگیر و حامی. (ناظم الاطباء). || وکیل. (ناظم الاطباء). || صاحب شفعة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ علوم سجادی) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). شریکی که حق اخذ به شفعه را داراست. شفیعی که میخواهد از حق شفعه استفاده کند باید قادر به تأدیهء ثمن باشد و بعلاوه شفیع نمی تواند حق مزبور را به قسمتی از ملک اعمال نماید بلکه باید یا مجموع را تملک کند و یا اصولاً صرف نظر نماید. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به شفعة شود.
- شفیع جار؛ صاحب اراضی که در جوار ملک دیگری باشد. (ناظم الاطباء).
- شفیع خلیط؛ صاحب ملکی که ملکش متصل به ملک دیگر بود و یا داخل در آن باشد. (ناظم الاطباء).
شفیع.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان دوغائی بخش حومهء شهرستان قوچان. سکنهء آن 300 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیع.
[شَ] (اِخ) جد عبدالعزیزبن الملک مقری. (منتهی الارب) (آنندراج).
شفیع.
[شُ فَ] (اِخ) ابوصالح بن اسحاق محدث محتسب. (منتهی الارب) (آنندراج).
شفیع.
[شَ] (اِخ) عباس بن رضا عباسی. از نقاشان نامی ایران است که در هندوستان بوده و آثار و تابلوهای فراوانی از وی در آن سرزمین باقی است. (یادداشت مؤلف). وی پسر رضا عباسی نقاش و مینیاتوریست نامی دورهء صفویه بود که در نیمهء دوم قرن یازدهم هجری می زیست و با شاه عباس دوم معاصر و شاگرد پدرش بود. (از فرهنگ فارسی معین).
شفیع.
[شَ] (اِخ) مازندرانی. از رجال ایران در نیمهء اول قرن 13 هجری بود. فتحعلی شاه صدارت خود را پس از حاجی ابراهیم بدو محول کرد. (فرهنگ فارسی معین).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش شهریار شهرستان تهران. سکنهء آن 303 تن. آب آن از قنات است. محصول عمده غلات و صیفی و چغندرقند و انگور میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین. سکنهء آن 367 تن. آب آن از قنات است. محصول عمده آن غلات و بنشن و بادام. صنایع دستی زنان گلیم و جوراب بافی میباشد. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنهء آن 195 تن. آب آن از چشمه سار و محصول عمده غلات، بنشن، پشم، لبنیات و عسل است. اکثر سکنه در فصل زمستان برای تأیین معاش به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان فندرسک بخش رامیان شهرستان گرگان. سکنهء آن 510 تن. آب از رودخانه و چشمه. محصول عمده برنج، غلات، توتون سیگار، صیفی، لبنیات. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء خاوری شهرستان رفسنجان. سکنهء آن 300 تن. آب آن از قنات است. محصول عمدهء آن غلات، پسته، پنبه و لبنیات است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی از بخش شهداد شهرستان کرمان. سکنه آن 195 تن. آب آن از قنات. محصول عمدهء آنجا غلات و حبوب و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار. سکنهء آن 176 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات و پنبه و زیره است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. سکنهء آن 106 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیع آباد.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان کنار بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنهء آن 2035 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات، پنبه، زیره، منداب، بنشن و میوه است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شفیعا.
[شَ] (اِ) نوعی از خط فارسی است. (آنندراج). نوعی خط شکسته منسوب به شفیعا، خوشنویس معروف عهد صفویه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به شفیعا شود.
شفیعا.
[شَ] (اِخ) یا میرزا شفیعا هراتی. نام یکی از خوشنویسان خط شکسته. (ناظم الاطباء). دربارهء او و میرزا حسن از لحاظ خوشنویسی گفته اند: اثنان لا ثالث لهما. (از فهرست کتابخانهء سپهسالار ج2 ص635). میرزا شفیعا ملقب به پیشوا، از مردم هرات بود و در کمالات گوناگون قدرت بسزایی داشت. وی در خدمت مرتضی قلی خان شاملو حاکم هرات مدتها منصب منشی باشی داشت و همت بر تکمیل خط شکسته استاد خود مرتضی قلی شاملو گماشت تا متدرجاً به سرمنزل کمال رسید و از خوشنویسان خط شکسته بحساب آمد و میتوان گفت خط شکستهء او اختراعی بود. وی علاوه بر حسن خط در نقاشی و رسامی و تذهیب کاری و سطوربندی بی قرین بود و شعر نیز میگفت و در مدت 85 سال زندگی خود سفری به هندوستان کرد و به هرات برگشت و به سال 1081 ه . ق. درگذشت. از اشعار اوست:
نسیم میرسد از کوی آن نگار امروز
به دیده نور نظر میدهد غبار امروز
به مرگ تو بنشینم به خون زهد طپم
ز دست ساقی اگر بشکنم خمار امروز
بنفشهء خط و ریحان زلف و غنچهء لب
به روی یار شکفته ست نوبهار امروز.
(از کتاب خط و خطاطان تألیف رفیعی مهرآبادی ص137).
شفیع قلعه.
[شَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه. سکنهء آن 121 تن. آب از گدارچای. محصول عمده غلات، توتون، چغندرقند. صنایع دستی زنان جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شفیعیه.
[شَ عی یَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان رفسنجان. سکنهء آن 100 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات، پسته، پنبه و لبنیات است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
شفیف.
[شَ] (ع اِمص، اِ) سوزش و الم سرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خنکی: فلان یجد فی اسنانه شفیفا؛ فلان در دندانهای خود احساس سردی و خنکی میکند. || شدت گرمی آفتاب (از اضداد است). (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اندک از هر چیزی. || باران باسرما. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درد. (از اقرب الموارد). || (ص) باد سرد و خنک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رقیق و شفاف. (ناظم الاطباء) :
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن باشد که هم باشد شفیف.مولوی.
شفیف.
[شَ] (ع مص) مصدر به معنی شَفَف. (از ناظم الاطباء). مصدر به معنی شفوف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک گردیدن جامه چنانکه پیدا و آشکار شود آنچه در زیر وی است. (از آنندراج). و رجوع به شفف و شفوف شود. || باد سخت آمدن. (المصادر زوزنی).
شفیق.
[شَ] (ع ص) مهربان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (آنندراج). دلسوز. رحیم. (فرهنگ فارسی معین). || نصیحت گر. آزمند بر نصیحت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوست ناصح. (دهار). || رحیم و مهربان و دل رحم. (از ناظم الاطباء). مشفق. رئوف. عطوف. پرمهر. صمیمی. (یادداشت مؤلف) :
یار بادت توفیق روزبهی باد رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
پس سلیمان گفت شو ما را رفیق
در بیابانهای بی آب ای شفیق.مولوی.
وگر بر رفیقان نباشی شفیق
به فرسنگ بگریزد از تو رفیق.(بوستان).
- رفیق شفیق؛ دوست مهربان. (ناظم الاطباء) :
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
|| تسلی دهنده و دارای محبت و مهربانی و نیکخواه و خیراندیش. (ناظم الاطباء).
شفیق المؤید.
[شَ قُلْ مُ ءَیْ یِ] (اِخ)شفیق بک بن احمد مؤید عظمی. از پیشتازان نهضت سیاسی سوریه است. وی در سال 1283 ه . ق. در دمشق دیده بر جهان گشود و در بیروت تحصیل علم کرد و به مشاغل مهم رسید و به نمایندگی از دمشق برگزیده شد، و به جبههء «اتحادیین» در مجلس نمایندگان عثمانی پیوست. وی مورد کینهء دولت ترک قرار گرفت. پس از جنگ جهانی اول به اتهام تأسیس جمعیت «الاخاءالعربی» به دیوان حرب لبنان احضار گردید و به مرگ محکوم شد و در دمشق به سال 1334 ه . ق. بشهادت رسید. شفیق سرداری بزرگ و باشهامت و سهمگین و قوی بنیه و در زبانهای عربی و ترکی و فرانسه استاد بود و با زبان انگلیسی نیز آشنایی کمی داشت و نیز از اقتصاددانان انگشت شمار بود. (از اعلام زرکلی).
شفیق منصور.
[شَ مَ] (اِخ) از پیشروان و پیشوایان مبارز و صدیق و شایستهء انقلاب در دورهء تسلط انگلیس بر مصر بود. وی درجهء دکتری حقوق و سمت نمایندگی مجلس را داشت. تولد و تحصیل وی در قاهره بود. در دوران تحصیل در دانشکدهء حقوق به جمعیت سری انقلابی که پطرس غالی پاشا بسال 1910 م. تشکیل داده بود پیوست و از اینرو از دانشگاه اخراج گردید. پدرش او را برای ادامهء تحصیل به اروپا فرستاد و او پس از اخذ درجهء دکتری حقوق به مصر بازگشت و مدرسه ای تأسیس نمود و بسبب فعالیتهای سیاسی به مالت تبعید شد و در سال 1919 م. مجدداً به قاهره بازگشت و نخست به حزب وطنی و سپس به حزب وفد گروید و جمعیت سری تشکیل داد و به اتهامات گوناگون تحت تعقیب قرار گرفت. وی تمایلات صوفیگری داشت و نوشته هایی در این زمینه دارد. و نیز معتقد بود که استقلال کشور جز از راه ترور سیاسی امکان پذیر نیست و این عقیدهء خود را آشکارا بیان میداشت. در آخر اسم جمعیت خود را «جمعیة الفدایین» و بعد «جمعیة قتل الانجلیز» اعلام کرد. اعضای این جمعیت عموماً اسامی مستعار داشتند. او در حدود چهل سال عمر کرد و بسال 1344 ه . ق. تیرباران گردید. (از اعلام زرکلی).
شفیقه.
[شَ قَ / قِ] (از ع، ص) شفیقة. مؤنث شفیق. (یادداشت مؤلف). رجوع به شفیق شود.
شفیقی.
[شَ] (اِخ) از جملهء شعرای قرن نهم هجری و منسوب به دربار سلطان یعقوب است. وی مردی فاضل و کامل بود و در مباحثه مجادله مینمود. بیت زیر از اوست:
دلم زآن رشتهء جان را به تیر یار بربسته
که نتواند ز جا پرواز کردن مرغ پربسته.
(از مجالس النفائس ص306).
شفیقی.
[شَ] (اِخ) ابوالحسن محمد بن علی بن ابراهیم شفیقی منقری. وی در رحبهء شام به سال 415 ه . ق. حدیث گفت و ابونصر همزهء بنی محمد همدانی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
شفیق یکن.
[شَ یَ کَ] (اِخ) شفیق «بک»بن منصور «پاشا» ابن احمدیکن. از دانشمندان ریاضی و حقوقدانان نامی بود. وی به سال 1272 ه . ق. در قاهره پا به عرصهء هستی گذاشت و به سال 1308 ه . ق. در همانجا درگذشت. نخست در قاهره و سپس در پاریس و سویس به تحصیل پرداخت. او را آثاری است و از آن جمله است: 1- علم الحساب. 2- حساب التفاضل و التکامل. 3- الدروس الحسابیه. 4- الدروس الجبریة. 5- الدروس الهندسة. 6- ترجمهء تاریخ الجبرتی به فرانسه. (از اعلام زرکلی).
شفیلد.
[شِ] (اِخ)(1) شهری است صنعتی در کشور انگلستان که 512000 جمعیت دارد، و آن مرکز صنایع سنگین و استخراج زغال و صنعت فلزکاری است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Sheffield.
شفیلیدن.
[شَ دَ] (مص) فشردن، مانند میوه ها. || صفیر زدن. صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. || شنیدن. گوش دادن. (ناظم الاطباء).
شفیهة.
[شُ فَ هَ] (ع اِ مصغر) مصغر شفة. یعنی لبچه و لب کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر شَفة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به شفة شود.
شق.
[شَق ق] (ع اِ) کفتگی. (منتهی الارب). کفتگی و ترک. ج، شُقوق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شکاف و چاک و رخنه و درز. (ناظم الاطباء). شکاف. و در فارسی با لفظ خوردن و زدن مستعمل. (آنندراج). شکاف. (غیاث). چاک. کفتگی. شاید معرب از شکاف و شکافتن فارسی. درز. صدع. (یادداشت مؤلف) : کوهها بود هر یک چون گنبدی... بلندی چندِ انسانی که تیر به آنجا نرسد و چون تخم مرغ املس و صلب که هیچ شقی و ناهمواری بر آن نمی نمود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص105). آشیانه گرفتند بر شقی راسخ و شعبی راسی. (سندبادنامه ص120). || شکاف قلم و جز آن. (مهذب الاسماء). فاق. فرق. (ناظم الاطباء).
- شق قلم؛ درز و چاک قلم. فاق :
رقم از معنی رنگین تبسم دارد
دهن تنگ تو شق قلم یاقوت است.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| جای ترکیده. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جای کفته. (منتهی الارب). || جوی استهء خرما. (مهذب الاسماء). نقیر. (ترجمان القرآن جرجانی). جوی خرما. || شکاف مابین دو کرانهء شرم زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || صبح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). || شک و شبهه. (از ناظم الاطباء). || (ص) سخت. || (اِ) یک قسمت از دو قسمت بدن از طول. (یادداشت مؤلف). یک سوی تن. (زمخشری). || نیم و نصف. (ناظم الاطباء).
- دوشق؛ دونیمه. دوشقه. دوقسمت :
دوشق از بهر آن آمد زبان او که می بخشد
یکی مر دوستان را نوش و دیگر دشمنان را سم.
کمال الدین اسماعیل.
|| (ص) شکافته :
باد بی تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم.عطار.
شق.
[شَ] (ص) (اصطلاح عامیانه) مصحف شخ. مغلوط شخ. راست و دراز. راست و سخت: شق و رق. شق شدن. شق کردن. ایستاده و سخت. (یادداشت مؤلف). راستِ دراز. (ناظم الاطباء).
شق.
[شَق ق / شِق ق] (ع اِمص، اِ) سختی و دشواری. قوله تعالی: لم تکونوا بالغیه الا بشق الانفس. (قرآن 16/7). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشقت. (اقرب الموارد). رنج. (مهذب الاسماء). دشواری. (ترجمان القرآن). تعب. سختی. مشقت. (یادداشت مؤلف).
- شق انفس؛ مشقت نفسها. (از غیاث) (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف) :
اندرین آهنگ منگر سست و پست
کاندرین ره صبر شق انفس است.مولوی.
|| نیمهء بار. (از اقرب الموارد). || نیمهء هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) : هر دو شق چوب بهم پیوست. (کلیله و دمنه). || نیمهء برابر و مساوی از هر چیزی، و آن را شق الشعرة نیز گویند. یقال: المال بینی و بینک شق الشعرة؛ ای نصفان سواء. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شق.
[شِق ق] (ع اِ) برادر، گویند: هو اخی و شق نفسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برادر. (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). || جانب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناحیت. (مهذب الاسماء). || اندک از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاره ای از چیزی. (غیاث). || کرانهء کوه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از اقرب الموارد). || دوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). || منظورنظر. || صنفی از پریان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || یکی از دو صورت فرضی: بین نفی و اثبات شق ثالث نیست. (یادداشت مؤلف). راه. طریق: برای نجات از این مخمصه دو راه موجود است و شق ثالث ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شق نقیض؛ صورت و طور نقیض، و نقیض رفع الشی ء باشد چون انسان که اصل است و لاانسان که نقیض آن. (غیاث) (آنندراج).
|| یک طرف بار. (فرهنگ فارسی معین).
شق.
[شَق ق] (ع مص) کفانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافتن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث) (المصادر زوزنی). دریدن. (تاج المصادر بیهقی). بزل. (یادداشت مؤلف). || برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان. (آنندراج) (از اقرب الموارد). دندان شتر بیامدن. (تاج المصادر بیهقی). || مفارقت کردن جماعت را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جدا شدن از قوم. (آنندراج). تفریق کردن جماعت. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || دشوار آمدن کاری بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دشوار آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث). || انداختن کسی را در مشقت و دشواری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دشواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). || باز ماندن چشم مرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پهن واماندن چشم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || پریشان و متفرق نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برآمدن صبح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآمدن آفتاب. (از آنندراج). || راست دراز شدن برق تا میانهء آسمان بی آنکه به راست و چپ مایل گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بوی خوش یافتن. (المصادر زوزنی). || (اصطلاح پزشکی) جدا ساختن پیوستگی پی باشد از درازا. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تفرق الاتصالی که از پوست و گوشت اندرگذرد و به استخوان رسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. و اندر غضروف و عصب همچنین، آنچه به درازا شکافته شود و یک شکاف بیش نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شق.
[شُق ق] (ع ص، اِ) جِ اَشَقّ و شَقّاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشق و شقاء شود.
شق.
[شَق ق] (اِخ) نام قلعه ای از قلاع خیبر. (منتهی الارب) (آنندراج). نام یکی از هفت قلعهء خیبر. (یادداشت مؤلف) (از فتوح البلدان ص32). و رجوع به تاریخ گزیده ص147 شود.
شق.
[شِق ق] (اِخ) ابن انماربن نزار. پیشگوی دوران جاهلیت که با سطیح پیشگوی معروف دیگر در یک روز به دنیا آمده و عمر طولانی داشته اند. (از مقدمهءابن خلدون ترجمهء محمدِ پروین گنابادی ص203 و 665). شق اکبر؛ نام یکی از دو تن پیشگو که پیش از اسلام می زیسته اند، و گویند وی یک چشم در پیشانی داشته است. (از فرهنگ فارسی معین). وی در زمان سطیح کاهن بوده و گویند نصف انسان بوده زیرا که یک چشم و یک دست و یک پای داشته است. (از اعلام زرکلی) (از اقرب الموارد). نام کاهنی که در زمان انوشیروان می زیسته است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص230 و 232 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص188 و اعلام زرکلی شود.
شق.
[شِق ق] (اِخ) شق بشکری. نام یکی از دو تن از پیشگویان که اندکی پیش از اسلام در میان عرب میزیستند. وی کسی است که ظهور پیغمبر اسلام را خبر داده است. (از فرهنگ فارسی معین). در متون دیگر مشخصات دو تن برای یک تن آمده است. و رجوع به شق بن انمار شود.
شقا.
[شَ] (اِ) شغا. شگا. (یادداشت مؤلف). شغاه. ترکش و تیردان. (ناظم الاطباء). به معنی تیردان است یعنی جایی که تیر در آن گذارند، و آن را ترکش و کیش نیز گویند و به عربی جعبه خوانند. (برهان) (آنندراج) : با کلاههای چهارپر تیر و کمان به دست و شمشیر شقا و نیم لنگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص551). هزار غلام با عمود سیمین و دوهزار با کلاههای چهارپر بودند و کیش و کمر و شمشیر شقا و نیم لنگ بر میان بسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص290). و رجوع به شغا و شغاه و شگا شود.
شقا.
[شَ] (از ع، مص) شقاء. بدبخت شدن. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شقاء شود.
شقا.
[شَ] (از ع، اِمص) شقاء. سختی و تنگی و بدبختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). شقاء. سختی. شدت. عسرت. عسر. شقاوت. شقوه. (یادداشت مؤلف) :
مخالف را شقا بادی موافق را بقا بادی
معین مؤمنان بادی امید اولیا بادی.فرخی.
الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.زینبی.
اینکه تو داری سوی من نیست دین
مایهء نادانی و کفر و شقاست.ناصرخسرو.
او را بدان که دیو جسد را مطیع گشت
حکمت سفه شده ست و سعادت شقا شده ست.
ناصرخسرو.
کوهیست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپسِ ستر شقایند.
ناصرخسرو.
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از شقایی نیابی.خاقانی.
چون شدی اول سیه اندر بقا
دور بودی از نفاق و از شقا.مولوی.
- ارباب شقا؛ مردمان بدبخت و مستمند و بیچاره و گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء).
|| (ص) بدبخت شده. (آنندراج).
شقا.
[شَ] (از ع، اِمص) شقاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقاء در معنی اسمی شود.
شقا.
[شِ] (ع اِ) شانه. (مهذب الاسماء). در متون دیگر دیده نشد.
شقا.
[شُ] (اِخ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. سکنهء آن 137 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شقا.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. سکنهء آن 399 تن. آب از قنات است. محصول عمده غلات. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شقاء .
[شَ] (ع مص) شقا. بدبخت شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). مصدر به معنی شقاوة [ شَ / شِ وَ ]. رنجه شدن. (ترجمان القرآن). و رجوع به شقا و شقاوت و شقاوة شود. || برآمدن دندان پیش. (منتهی الارب) (آنندراج). دندان شتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). || شانه کردن موی سر کسی را. || زدن فرق سر کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقاء .
[شَ] (ع اِمص) شقا. بدبختی. (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب). نقیض سعادت. (از اقرب الموارد).
- شقاء اصغر؛ (اصطلاح احکام نجوم) بدبختی کهین. مقابل شقاء اکبر و شقاء اوسط. (یادداشت مؤلف).
- شقاء اکبر؛ (اصطلاح احکام نجوم) بدبختی مهین. مقابل شقاء اصغر و شقاء اوسط. (فرهنگ فارسی معین).
- شقاء اوسط؛ (اصطلاح احکام نجوم) بدبختی میانه. مقابل شقاء اکبر و شقاء اصغر. (فرهنگ فارسی معین).
|| سختی و تنگی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
شقاء .
[شَقْ قا] (ع ص) مؤنث اَشَقّ. (منتهی الارب). مؤنث اَشَقّ. مادیان دراز و گشاده دست و پا. ج، شُقّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زن فراخ شرم. ج، شُقّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دراز. (از اقرب الموارد). و رجوع به اَشَقّ شود.
شقائق.
[شَ ءِ] (ع اِ) شقایق. جِ شَقیقة. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شقیقة، به معنی میان دو کوه. (آنندراج). و رجوع به شقیقة شود. || نوعی از لاله، و این مفرد و جمع یکسان آید.(1) (آنندراج) (از بحر الجواهر) (از صراح اللغة) (غیاث) (ناظم الاطباء). مترجمان اروپائی و شعرای شرقی آنرا به «آنمون»(2) ترجمه کرده اند شاید بسبب شباهت صوتی دو کلمه، این تصور خطاست، زیرا شقایق «کوکلیکوت» است و متعلق به خانوادهء کوکناریان(3) است، در صورتی که آنمون متعلق به خانواده آلاله ها(4) میباشد. قزوینی در عجایب المخلوقات میگوید که: شقایق النعمان نامی است که پادشاه حیره «نعمان بن المنذر» بدین گل که به فارسی گل لاله(5) نامیده میشود داده... شلیمر در فرهنگ ترمینولژی(6) (چ تهران 1874 م.) گوید که کوکلیکوت شقایق نامیده میشود و آنرا بسبب اختصاصات مسکن خود در زمرهء کوکنارها محسوب دارند. (کازیمیرسکی، دیوان منوچهری ص312) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شقایق شود. || گاهی مجازاً به معنی مطلق گلها آید. (آنندراج) (غیاث).
(1) - Coquelicote.
(2) - Anemone.
(3) - Papavercees.
(4) - Renoncules.
(5) - Tulipe.
(6) - Terminologie.
شقائق النعمان.
[شَ ءِ قُنْ نُ] (ع اِ مرکب)(1) شقایق نعمان. نوعی از لاله که بغایت سرخ باشد. نعمان پادشاهی از عرب که لالهء مذکور را از کوهستان آورده بود و بعضی گفته اند که وی لالهء موصوف را نهایت دوست داشت. و صاحب بحرالجواهر نوشته که نعمان به معنی خونست، پس نسبت کرد لاله را به خون به سببی است که سرخ میباشد. (آنندراج) (از غیاث): الالهء کوهی. شقر خوانند و به یونانی ذرموائی گویند و بری بود و بستانی بود و گل وی بزرگ بود، به پارسی لاله گویند، و نوعی دیگر از شقایق هست که آنرا آذریون گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لاله ای است که از عهد نعمان بن منذر باز پیدا شده و بدو منسوب گشته. (نزهة القلوب). لاله، واحد و جمع در آن یکی است و آن منسوب است به نعمان (خون) بجهت سرخی آن، یا منسوب است به نعمان پسر منذر. (از ناظم الاطباء). لالهء کوهی. (دهار) (مهذب الاسماء). کاسه بشکنک. شقایق نعمان. (یادداشت مؤلف).
(1) - Anemone pulsotila.
شقائق نمط.
[شَ ءِ نَ مَ] (اِ مرکب)شقایق نمط. نوعی از جامه و فرش که گلدوز باشد. (آنندراج) (غیاث).
شقاب.
[شِ] (ع اِ) جِ شَقْب و شِقْب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شقب، به معنی مغاکی میان دو کوه یا شکاف کوه یا تنگ جای از اودیه که مرغان در آن آشیانه گیرند. (آنندراج). و رجوع به شقب شود.
شقاح.
[شِ] (ع مص) مشاقحه و همدیگر را دشنام دادن. (ناظم الاطباء).
شقاح.
[شُقْ قا] (ع اِ) کون سگ ماده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نام گیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). گیاه کبر. (از اقرب الموارد). و رجوع به کبر شود.
شقاحط.
[شَ حِ] (ع اِ) جِ شَقَحْطَب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شقحطب شود.
شقاحة.
[شَ حَ] (ع اِمص) شقاحت. زشترویی و بدشکلی و قباحت. (ناظم الاطباء). شقح. قبح. قباحت. (یادداشت مؤلف). || بدکرداری. گویند: جاء بالقباحة و الشقاحة. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
شقاحة.
[شَ حَ] (ع مص) زشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقادیر.
[] (اِ) انوم(1) کراثی است. (از مخزن الادویه).
(1) - در متن «اثوم» آمده ولی ظاهراً انوم است مأخوذ از انومیا و انومیان یونانی به معنی شقایق نعمانی.
شقاذی.
[شَ ذا] (ع اِ) جِ شَقْذ و شِقْذ و شُقَذ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ شقذ، به معنی بچهء آفتاب پرست. (آنندراج). و رجوع به شقذ شود.
شقار.
[شُقْ قا] (ع اِ) یک قسم ماهی که کوهان دراز دارد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جِ شَقِر. (ناظم الاطباء). رجوع به شقر شود. || لاله یا گیاهی دیگر است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). شقائق النعمان. (اقرب الموارد).
شقار.
[شَ] (اِخ) جزیره ای است میان اوال و قطر و در آن ده های بسیاری است. مردم آن از قبیلهء بنوعامربن حارث بن انمار... هستند. (از معجم البلدان ج4).
شقاری.
[شُ را / شُقْ قا را] (ع اِ) لاله و یا گیاهی دیگر سرخرنگ(1). (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گیاهی است. (از مهذب الاسماء). شقایق النعمان است. (از مخزن الادویه). || جِ شَقِر. (ناظم الاطباء). || دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)(2). دروغ و کذب. (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب به این معنی و به معنی دروغ به تشدید قاف نیز ضبط است.
(2) - در اقرب الموارد در این معنی تنها به تخفیف قاف آمده است.
شقاشق.
[شَ شِ] (ع اِ) جِ شِقْشِقَة. (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). رجوع به شقشقة شود.
شقاص.
[شِ] (ع اِ) جِ شَقْص. (یادداشت مؤلف). رجوع به شقص شود.
شقاطب.
[شَ طِ] (ع اِ) جِ شَقَحْطَب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شقحطب، به معنی قچقار دو شاخ و چهار شاخ دار. (آنندراج). و رجوع به شقحطب و شقاحط شود.
شقاف.
[شِ] (ع اِ) جِ شَقَف. (ناظم الاطباء). رجوع به شقف شود.
شقاق.
[شِ] (ع اِ) ترک و کفتگی که در رسغ دست و پای ستور پدید آید. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). شکاف دست و پای: شقاق خردگاه. شقاق بحولیک. (یادداشت مؤلف). شکاف پای اسب. (مهذب الاسماء) (دهار). || نوعی از بیماری بواسیر که در مقعد پدید آید : و ینفع [ البنفسج ] من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (تذکرة ابن البیطار). و آنچه [ از قرحه ها ] سبب آن بواسیر بود یا شقاق یا خارش... (ذخیره خوارزمشاهی).
- شقاق الشفة؛ کفتگی لب. ترکیدگی لب. (یادداشت مؤلف) : از بیماریهای لب یکی آن است که کفتگی آرد و به تازی شقاق الشفة گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به شقاق مقعد شود.
- شقاق سم؛ قسمی بیماری ستور. (یادداشت مؤلف).
- شقاق مقعد، شقاق المقعد، شقاق المقعدة؛کفتگی مقعد. ترکیدگی نشست. (یادداشت مؤلف). کفتگی لبهای شرج را گویند : مقعد را نیز بیماری کفتگی باشد و آنرا به تازی شقاق المقعد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به قانون ابوعلی سینا چ تهران ص249 شود.
|| (اِمص) دشمنی. خصومت. مخالفت. خلاف. عداوت. دشمنانگی. (یادداشت مؤلف). ناسازگاری. دشمنی. نفاق. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) جِ شُقَّة و شِقَّة. (ناظم الاطباء). رجوع به شقة شود. || (اِمص) مخالفت و عدم موافقت و اختلاف و نفاق و مخاصمت و عداوت و بغی و نافرمانی. (ناظم الاطباء) :پسر خرکاشی که خویش عاق و مایهء شقاق بود از میان بگریخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص378).
- شقاق آمدن؛ سبب جدایی شدن. باعث فراق گشتن :
آن فزونی با خضر، آمد شقاق
گفت رو تو، مکثری هذا فراق.مولوی.
- شقاق و نفاق، نفاق و شقاق؛ دشمنی و خصومت. مخالفت و ضدیت. دوتیرگی و اختلاف. (از یادداشت مؤلف) : عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند. (سندبادنامه ص179). خلقی بسیار از اهل شقاق و نفاق بر زمین انداخت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص273).
|| تعرض. || گناهکاری. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه) کراهت هر یک از زن و شوهر است از دیگری. در صورت ترس از ادامهء شقاق و منتهی شدن به طلاق، بر حاکم است که از طرف زوجین دو حَکَم برگزیند. حکمهای مزبور اگر موفق به اصلاح شدند کلیهء شروطی که بر زوجین تحمیل میکنند الزامی خواهد بود. و در صورت عدم موفقیت به اصلاح، و منجر شدن امر به افتراق اجازهء زوج در طلاق و اجازهء زوجه در بذل مهر اگر طلاق خلعی باشد لازم است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به فرهنگ علوم تألیف سجادی شود.
شقاق.
[شِ] (ع مص) مشاقّه و خلاف و دشمنی کردن و ضرر رسانیدن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مخالفت کردن با. دشمنی کردن با. (فرهنگ فارسی معین). مُشاقَّه. (منتهی الارب). مخالفت و دشمنی کردن. (غیاث). خلاف. (دهار) (مهذب الاسماء). و رجوع به مشاقه شود. || در مشقت و دشواری انداختن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || یکسو شدن برخلاف مردمان. (ناظم الاطباء). یک طرف رفتن. (از آنندراج) (غیاث). || با یکدیگر خلاف کردن. (دهار) (ترجمان القرآن). مخالفت و عداوت نمودن بر کسی. گویند: شاقه مشاقةً و شقاقاً؛ ای خالفه و عاداه. (از ناظم الاطباء).
شقاق.
[شُ] (ع اِمص، اِ) کفتگی رسغ ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکافتن پوست از سرما و جز آن در دو دست و روی. بیماریی باشد ستور را و آن ترکیدگیها باشد بر سر رسغ. (یادداشت مؤلف).
شقاق.
[شُقْ قا] (ع اِ) مابین سرین تا جده. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقاق.
[شَقْ قا] (ع ص) چوب بُر و هیزم شکن. (مهذب الاسماء). این لفظ بر هیزم شکن اطلاق شود. (از انساب سمعانی). || مردی که گفتار بی کردار دارد و خود را بیش از آنچه هست مینماید و به همنشینی با پادشاه و چیزهایی از این قبیل افتخار میکند و مینازد. (از اقرب الموارد).
شقاق.
[شَقْ قا] (اِخ) ابوجعفر محمد بن اسحاق بن مهران شقاق بغدادی. از اسحاق بن یوسف افطس روایت کرد و عبدالله بن اسحاق بن خراسانی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
شقاقل.
[شَ قُ] (اِ)(1) گزر صحرایی و هشفیفل. (ناظم الاطباء). اشقاقل. شقیقل. هشقیقل. ششقاقل. گزر بری. ریشهء گزر بری. (فرهنگ فارسی معین). زردک صحراییست و بهترین آن سطبر و سنگین و به زردی مایل باشد، اگر زن به خود گیرد بچه بیندازد و آنرا جزر اقلیطی خوانند. (برهان) (آنندراج). حشفیفل. صاحب مالایسع گوید: کلمهء شقاقل نبطی باشد. اشقاقل. زردک ریگی. ششقاقل. درختی هندی است و در داروها بکار برند. (یادداشت مؤلف). گزر دشتی. بیخش را بهمن خوانند. (نزهة القلوب) (از صیدنهء ابوریحان بیرونی). اشقاقل، آن تخم گزر بری است. (بحر الجواهر). اشقاقل است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیخی است پرگره و باقروحه و اندک شیرینی و به سطبری انگشتی و دراز و ساق گیاه او پرگره و در هر گرهی برگی رسته و ثمرش بقدر نخود سیاه و مملو از رطوبت و گلش بزرگتر از بنفشه و منبتش در زیر اشجار متراکم و مکان نمناک. و مستعمل، بیخ او. قوتش تا چهار سال باقی است. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- مربای شقاقل؛ شقاقل که در شکر پزند و چون به غلظت رسید بکار برند و از خوشمزه ترین مرباهاست.
|| (اصطلاح گیاه شناسی) شش شاخ است که گونه ای از گیاهان خاردار از تیرهء چتریان است و قرصعنه و قرسعنه و شوکهء ابراهیم و قرصنه و شغذاب و ارینجیون و ارنجیون و ایرنج و کمافیطوس نیز نامند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شش شاخ و مترادفات دیگر شود. || جنسی از ماهی ریزه. (ناظم الاطباء). جنسی از ماهی ریزه که بجهت قوت باه خورند. (برهان) (آنندراج) :
چند شقاقل خوری که سستی و قوت
بازنگردد به تو به زور شقاقل.ناصرخسرو.
(1) - Tordylium.
شقاقلوس.
[شِ قِ] (معرب، اِ)(1) این کلمه مصحف لفظ یونانی سفاکلوس(2) است و آنرا موت یا فساد عضوی خشک گویند. فساد عضو با نماندن حس، چون حس برجای بود غانغرایا باشد. موت موضعی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Shephalelos.
(2) - Sephaclos.
شقاقی.
[شَ] (اِخ) نام طایفه ای از اکراد آذربایجان که بسبب مهاجرت با ترکان شاهسون مذهب شیعه را پذیرفته اند. (از تاریخ کرد ص123).
شقاقی بالا.
[شَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنهء آن 108 تن. آب از رودخانهء زاجکان است. محصول عمده غله و پنبه و لبنیات میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
شقاقی پایین.
[شَ قیِ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان. سکنهء آن 258 تن. آب از فاضل آب رودخانهء وزنه سر است. محصول عمده غله و پنبه و مختصر برنج میباشد. کلیهء خانه های این ده از چوب و علف ساخته شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
شقامدار.
[شَ مَ] (ص مرکب) گستاخ و بیحیا. || بدکار و بدعمل و شریر. (ناظم الاطباء).
- گروه شقامدار؛ مردمان بدکار و بدکردار. (ناظم الاطباء).
شقان.
[شَقْ قا] (اِخ) نام کوهی در حدود جاجرم خراسان و در آن کوه شکافیست از آنجا آبی بمقدار دو آسیاگردان بیرون میریزد و وجه تسمیهء آن بدان سبب است، و در آن غاری است که هر که سر در آنجا برد از عفونت ابخره رنجور شود. (از نزهة القلوب ج3 ص198). گویند ناحیه ای است که در آن دو کوه است و از هر کوهی چشمه ای جاری است و بدان سبب شقان نامیده اند. (از لباب الانساب).
شقان.
[شُ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در شمال باختری اسفراین. موقع طبیعی کوهستانی معتدل. آب مزروعی بیشتر آبادی از چشمه سار و رودخانهء محلی است. محصول عمدهء آن غلات آبی و دیمی و انواع میوه و انگور است. دارای 43 ده و جمعیتی در حدود 8195 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). و رجوع به نزهة القلوب ج3 ص150 و تاریخ غازانی ص37 شود.
شقان.
[شُ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد. سکنهء آن 1370 تن. آب از چشمه و قنات است. محصول عمده غلات و میوه. راه ماشین رو دارد. دبستان و 40 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شقانی.
[شَقْ قا] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد شقانی. از ائمه بشمار است و پسر وی ابوالفضل العباس از راویان میباشد. (از لباب الانساب).
شقانی.
[شَ ق قا] (اِخ) عباس بن محمد بن احمد... محدث است. (منتهی الارب). ابوالفضل العباس بن احمدبن محمد شقانی، از ابوعثمان صابونی و ابوالقاسم قشیری و جز او روایت کرد. و ابوطاهر سنجی و ابوبکر سمعانی و دیگران از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).
شقاوت.
[شَ / شِ وَ](1) (از ع، اِمص) نکبت و خواری و بدبختی و پریشانی. (ناظم الاطباء). بدبختی. (غیاث اللغات). شقا. شقاء. شقو. شقوت. شقوة. عسر. شدت. سختی. نکبت. بداختری. مقابل سعادت. خلاف سعادت. نقیض سعادت. مقابل نیک اختری. (یادداشت مؤلف). یکی از مسائل مورد بحث اهل نظر بحث در سعادت و شقاوت است و آنکه سعادت و شقاوت چیست و آیا از امور حقیقی میباشند یا عرضی و معنی «السعید سعید فی بطن امه و الشقی شقی فی بطن امه» چیست و اگر سعادت و شقاوت ذاتی باشند پس انزال کتب و ارسال رسل بیهوده است و اگر عرضی، باشند و اکتسابی پس معنای قضا و قدر چیست و سعادت و شقاوت در آخرت چیست و سعید و شقی چه کسانی هستند؟ صدرالدین شیرازی در مقام چگونگی سعادت و شقاوت حسی که واصل به افراد مردم است و اخبار ناطق به آن است گوید: کلیهء نفوس بعد از مفارقت از بدن باقی میمانند و نفوسی که جاهل به جهل بسیطه اند بعد از تلاشی بدن از جهت علاقه ای که به مادیات و لذایذ مادی دارند علاقهء خود را ملذات قطع نکرده و از این جهت سعادت حسی نصیب آنها میشود و نفوسی که گناهکارند اموری را ادراک میکنند که در دنیا بدانها علاقه داشته اند و اکنون مؤلمند و شقاوت آنها همین است و بالجمله نفوس کامله بعد از تلاشی بدن از مقتضیات حواس روگردانند و به عقل فعال و سایر روحانیات محضه متصل شوند و از منبع کل کسب فیض کنند و سعادت آنها همین است زیرا نایل به مطلوب حقیقی خود شده اند که همان کمال باشد و نفوس متوسطه که کلاً نتوانند خود را از علایق مادی رهایی بخشند و از اصول کامل به عقلیات صرفه محروم گردیده اند سعادت آنها نیز عبارت از اموری است که بدان متوجه بوده اند که مناسب با ملکات نفسانی آنهاست و نفوس خسیسه و ردیه که متوغل در شهوات و مادیات بوده بطور کلی از درک حقایق محرومند و شقی اند. (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی) (از حکمت اشراق ص225 و 235 و 263) :
در صف شقاوت سپاهِ اندوه
با جان و تنم کارزار دارد.مسعودسعد.
بر فساد و منازعت کردند
به شقاوت مخالفان اصرار.مسعودسعد.
من ندیدم جز شقاوت در لئام
گر تو دیدستی سلام از من رسان.مولوی.
کلاه سعادت یکی بر سرش
گلیم شقاوت یکی در برش.(گلستان).
و رجوع به شقاوة شود.
|| بی ادبی و گستاخی. || شرارت. || کینه و دشمنی. || راهزنی و دزدی. || خونریزی. || سخت دلی و قساوت قلب. (ناظم الاطباء).
(1) - در فارسی اغلب به فتح «ش» تلفظ کنند.
شقاوة.
[شَ / شِ وَ] (ع مص) مصدر به معنی شقا و شقاء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بدبخت شدن. (دهار) (المصادر زوزنی) (منتهی الارب). و رجوع به شقا و شقاء شود.
شقاوة.
[شَ / شِ وَ] (ع اِمص) شقاوه. بدبختی. ضد سعادت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدبختی. شقاء. شقوة. (مهذب الاسماء). بدبختی. (دهار) (ترجمان القرآن ص62). و رجوع به شقاوت شود.
شقاوی.
[شِ] (ص نسبی) بدبخت و بیچاره و مستمند. (ناظم الاطباء).
شقایق.
[شَ یِ] (از ع، اِ)(1) شقائق. گیاهی که شبیه است به گل خشخاش و به تازی شقائق النعمان گویند. (ناظم الاطباء). لالهء دختری. (ریاض الادویة). لاله. (لغت فرس اسدی) (بحر الجواهر). لالهء داغدار. لالهء نعمان. لالهء دلسوخته. شقائق. لاله بشکنک. الاله. آلاله. شقر. (یادداشت مؤلف). گیاهی است یکساله به ارتفاع 30 تا 60 سانتیمتر از تیرهء خشخاش که غالباً در مزارع و کشتزارها میروید. گلش منفرد و بزرگ و زیبا برنگ قرمز و شامل دو کاسبرگ است که مانند خشخاش زود می افتند. تعداد گلبرگها چهار و تعداد پرچمها زیاد است و بعلاوه در قاعدهء گلبرگهای آن غالباً لکه های سیاهرنگ دیده میشود. قسمت مورد استفادهء این گیاه در گلبرگهای آن است که باید پس از جمع آوری بسرعت خشک شود تا خراب نگردد و به رنگ تیره درنیاید. و آنرا در تداوی بکار برند. خشخاش بری. خشخاش منثور. خشخاش بستانی. (فرهنگ فارسی معین) :
جام کبود و بادهء سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید.
کسایی.
از تیغ مردان حقایق زمین رنگ شقایق گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص273).
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده.نظامی.
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.نظامی.
بنفشه با شقایق در مناجات
فلک میگفت فی التأخیر آفات.نظامی.
گیا خود همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست.(بوستان).
خواب از خمار بادهء نوشین بامداد
بر بستر شقایق خودروی خوشتر است.
سعدی.
گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن
چه کنم به سرخرویی که دلی سیاه داری.
سعدی.
- شقایق ارمنستانی؛(2) یکی از گونه های شقایق نعمانی است. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شقائق النعمان شود.
- شقایق بری؛ نوعی از شقایق است شبیه نبات خشخاش. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- شقایق بستانی؛ نوعی از شقایق که در بوستان روید و برگ آن از برگ شقایق بری کوچکتر باشد. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- شقایق پوش؛ کنایه از سرخرنگ. کنایه از رنگارنگ :
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزنگوش گشته.نظامی.
,(لاتینی)
(1) - Papaver rhoeas .
(فرانسوی) Coquelicot
(2) - Anemone d'Armenie.
شقایق النعمان.
(1) [شَ یِ قُنْ نُ] (ع اِ مرکب) شقائق النعمان. آلاله. شقایق نعمان. لالهء کوهی. عندم. (یادداشت مؤلف). لاله. (مفاتیح). شقائق النعمن. شقائق نعمان. شقر. لالهء کوهی. (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). رجوع به شقایق نعمانی و شقائق النعمان و ذخیرهء خوارزمشاهی شود.
(1) - گاه به صورت «شقایق النعمن» نویسند.
شقایق النعمن.
[شَ یِ قُنْ نُ ما] (ع اِ مرکب) شقایق النعمان. رجوع به شقائق النعمان شود.
شقایق پیچ.
[شَ یِ قِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) گیاهی است بالارونده از تیرهء آلاله ها که دارای برگهای متقابل است. شیرهء برگهایشپوست بدن را ملتهب و قرمز میکند، از این رو گدایان از آن استفاده و بدن خود را به منظور جلب ترحم زخم میکنند. ماده ای که از انساج این گیاه استخراج شده بنام کلماتین(2) موسوم است. سابقاً از گیاه مزبور در تداوی سرطان استفاده میکردند. شراج. ملعه. قلیماتس. کلماتیس. ظیان. یاسمن البر. یاسمن بری. یاس سفید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مترادفات کلمه و گیاه شناسی گل گلاب ص199 و کارآموزی داروسازی ص196 شود.
(1) - Clematite.
(2) - Clematine.
شقایق نعمان.
[شَ یِ قِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شقائق النعمان. لالهء کوهی. آلاله. (یادداشت مؤلف) :
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان.فرخی.
چنان کنیم کنون روی کوه را که شود
ز خون دشمن تو پر شقایق نعمان.فرخی.
و رجوع به شقایق و شقایق نعمانی و شقائق النعمان شود.
شقایق نعمانی.
[شَ یِ قِ نُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) گیاهی است علفی و پایا به ارتفاع ده تا چهل سانتیمتر از تیرهء آلاله ها که در چمنزارها در غالب نقاط بحرالرومی و آسیای صغیر و آسیای مرکزی میروید. برگهایش دارای بریدگیهای بسیار و گلش منفرد زیبا، برنگ بنفش مایل به قرمز است. ساقه و برگ و دمگل و همچنین سطح خارجی پوشش گل آن از تارهای ظریف و نازک و فراوان پوشیده میباشد. قسمت مورد استفادهء این گیاه برگ و گلهای تازهء آن است. در شقایق نعمانی ماده ای بنام آنمونین(2)موجود است که سمی است. از مواد مستخرج از شقایق نعمانی و همچنین انساج خود گیاه بعنوان قاعده آور و مسکن دردهای رحمی و سیاه سرفه و تنگی نفس و تعدیل کنندهء تحریکات عصبی استفاده میکنند. شقایق النعمان. لالهء حمرا. لالهء سرخ. گلنجیک چیچکی. الشقار. الشقاری. هوایه. شقیق النعمان. سکبهء حمرا. انامونی.
توضیح: این گیاه با شقایق نباید اشتباه شود زیرا از دو تیرهء جداگانه اند و با هم هیچ نسبتی ندارند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شقایق و شقائق النعمان و کارآموزی داروسازی ص189 و 190 و گیاه شناسی گل گلاب ص199 شود.
- شقایق نعمانی وحشی؛(3) یکی از گونه های شقایق نعمانی است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Anemone pulsatilla.
(2) - Anemonine.
(3) - Anemone sylvestris.
شق ء.
[شَقْءْ] (ع مص) برآمدن دندان نیش کسی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان شتر. (مهذب الاسماء). || شکافتن سر کسی را. (از اقرب الموارد). || شانه کردن موسی سر کسی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شانه کردن. (مهذب الاسماء). || زدن فرق سر کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شق القمر.
[شَقْ قُلْ قَ مَ] (ع اِ مرکب) شق قمر. انشقاق قمر. شکافتن ماه. طبق روایات اسلامی یکی از معجزات پیغمبر اسلام بوده است. (یادداشت مؤلف). به روایت راویان اخبار انشقاق قمر معجزی بود رسول (ص) را، و آن چنان بود که کفار قریش گفتند هر درخواستی از زمین میکنیم تو با جادو انجام میدهی اگر راست میگویی ماه چهاردهم که از پشت کوه می آید آنرا دو نیمه کن، حضرت از خدای تعالی درخواست کرد و خدای تعالی درخواست او را اجابت فرمود و ماه را منشق کرد چنانکه نیمی از آن در جانبی و نیمی دیگر در جانب دیگر کوه بود. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج 9 ص 271) :
کوری منکر شق القمر ختم رسل
ابرویت معجز شق القمر آورده برون.
صبوحی.
- شق القمر کردن؛ شکافتن ماه.
- شق القمر کردن؛ شکافتن ماه.
- || کار بس مشکل و دشوار انجام دادن: مگر شق القمر کرده ای؟ (یادداشت مؤلف).
شقب.
[شَ / شِ] (ع اِ) مغاک میان دو کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شکاف کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). || تنگ جای از وادیها که مرغان در آن آشیانه گیرند. ج، شِقاب، شُقوب، شِقَبَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || جای پست که آب در آن ایستد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شقب.
[شَ قَ / شِ] (ع اِ) یک قسم درختی که بار آن مانند کُنار است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شقبان.
[شَ قَ] (ع اِ) نام مرغی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نام مرغی، و به قول ابن درید معرب از نبطی است. (از المعرب جوالیقی ص204 و ذیل آن).
شقبة.
[شَ قَ بَ] (ع اِ) واحد شقب یعنی یک درخت شقب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقبة.
[شِ بَ] (ع اِ) شَقَبَة. واحد شِقْب. (از اقرب الموارد). رجوع به شَقَب و شِقْب و شِقَبَة شود.
شقبة.
[شِ قَ بَ] (ع اِ) جِ شَقْب و شِقْب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شقب شود.
شقح.
[شَ] (ع مص) شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). معرب از شکستن.
-امثال: لاشقحنک شقح الجوز بالجندل. (یادداشت مؤلف).
|| برداشتن سگ پای خود را تا بول کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || درآوردن مغز از داخل پوست گردو. || زشت شدن: قبح الرجل و شقح؛ اتباع، و قیل معناهما واحد. || زشت گردانیدن: شقح الله فلاناً؛ قبحه. (از اقرب الموارد).
شقح.
[شَ / شُ] (ع اِمص) قبحاً و شقحاً؛ زشتی باد بر او. (ناظم الاطباء). هر دو به یک معنی یا از اتباع است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قبح. قباحت. شقاحت. (یادداشت مؤلف).
شقح.
[شِ] (ع اِ) شقح الکلب؛ کون سگ و کنج دهان آن. ج، اشقاح الکلاب. (ناظم الاطباء).
شقحاء .
[شَ] (ع ص) رغوة شقحاء؛ سرشیر که در سپیدی خالص نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || اشقر (سرخ و سپید). (از اقرب الموارد).
شقحطب.
[شَ قَ طَ] (ع اِ) قچقار دوشاخ و یا چهارشاخ. ج، شَقاحِط، شَقاطِب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کبش بزرگ. (مهذب الاسماء).
شقحة.
[شَ / شُ حَ] (ع اِ) غورهء خرما که سرخی آن متغیر شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). فاده ای که سرخی درآورده بود. (مهذب الاسماء).
شقحة.
[شُ حَ] (ع اِ) پستان ماده سگ. || سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقحة.
[شَ حَ] (ع اِ) شرم سگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دفعه. (از اقرب الموارد).
شقحی.
[شُ قَ حی ی] (ع ص) شقحیة. سرخ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقحیة شود.
شقحیة.
[شُ قَ حی یَ] (ع ص) شقحی. سرخ: حلة شقحیة؛ حلهء سرخ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شقد.
[ ] (ع مص) بیخواب شدن. || شورچشم شدن. (تاج المصادر بیهقی). ولی در متون دیگر دیده نشد.
شقدار.
[شِ] (نف مرکب، اِ مرکب) حاکم و محصلی که از یک قسمت زمینی مالیات جمع میکند. (ناظم الاطباء). حاکم دیهات و عامل پرگنات. (غیاث) (آنندراج). || مضطرب کننده. (ناظم الاطباء).
شقداری.
[شِ] (حامص مرکب) منصب و خدمت شقدار. || ناپایداری و بیقراری. || آشفتگی و پریشانی و سرگردانی. (ناظم الاطباء).
شقدف.
[شُ دُ] (ع اِ) نوعی از هودج معمول اهالی حجاز. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از هوده. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقدة.
[شِ دَ] (ع اِ) حشیشی است بسیارپیه و بسیارشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گیاهی نیک پرشیر. (از ناظم الاطباء) (از مخزن الادویه).
شقذ.
[شَ] (ع مص) دور شدن و دور رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقذ.
[شُ / شَ] (ع اِ) ما به شقذ و لا نقذ؛ نیست او را عیب و خللی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ما به شقذ و لا نقذ؛ نیست او را چیزی. (از اقرب الموارد).
شقذ.
[شَ] (ع اِ) گرگ. || (ص) آنکه هر چیز و هر کسی را چشم زند. (از اقرب الموارد). و رجوع به شقذان شود.
شقذ.
[شُ قَ / شَ / شِ] (ع اِ) بچهء آفتاب پرست. ج، شِقْذان، شَقاذی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بچهء کرباسک. (مهذب الاسماء).
شقذ.
[شِ] (ع اِ) حشرات الارض و هوام. (ناظم الاطباء). || آفتاب پرست. (از اقرب الموارد). || گرگ. || چوزهء شوات. || چوزهء مرغ سنگخوار. (ناظم الاطباء).
شقذ.
[شَ قَ] (ع اِ) ما له شقذ و لا نقذ؛ نیست او را چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ما له شقذ و لا نقذ؛ نیست او را جنبش و حرکتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
-امثال: ما دونه شقذ و نقذ؛ چیزی که مایهء ترس باشد یا زشت شمرده شود. (از اقرب الموارد).
شقذ.
[شَ قَ] (ع مص) چشم زدن کسی مردم و جز آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شقذ.
[شَ قِ] (ع ص) کسی که خواب نکند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کسی که مردم و هر چیزی را چشم زند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). || (اِ) گرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شَقْذ و شِقْذ شود.
شقذاء .
[شَ] (ع ص) عقاب سخت گرسنه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذی شود.
شقذان.
[شِ] (ع اِ) حشرات الارض و هوام و جانوران ریزهء زمینی. || جانوران خزنده و گزنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گرگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || چوزه های شوات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به شقذ شود. || چوزه های مرغ سنگخوار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شقذ شود. || جِ شَقْذ و شِقْذ و شُقَذ. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شقذ شود. || جِ شَقَذان. (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شقذان.
[شَ قَ] (ع ص، اِ) کسی که خواب نکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کسی که مردم و هر چیزی را چشم زند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || مرد سخت نگاه زودتر بچشم کننده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آفتاب پرست. ج، شِقْذان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزگردک. (دهار). روزگردک و آن جنسی است از کرباسک. ج، شِقْذان، شَقاذین. (مهذب الاسماء). || گرگ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذ شود.
شقذی.
[شَ قَ ذا] (ع ص) عقاب سخت گرسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذاء شود.
شقر.
[شَ] (ع اِ) کار مهم و دلچسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || مقصود. ج، شُقور. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
شقر.
[شُ] (ع ص، اِ) جِ شَقْراء و اَشْقَر. (ناظم الاطباء). رجوع به اشقر و شقراء شود.
شقر.
[شَ قَ] (ع مص) سرخ و سپید شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقر.
[شَ قِ] (ع اِ) لاله. (منتهی الارب) (آنندراج). لاله و شقایق. ج، شُقْران، شُقّار، شُقاری، شَقاری. (از ناظم الاطباء). شقایق است. (تحفهء حکیم مؤمن). شقایق نعمان است. (از اقرب الموارد) (از مخزن الادویه). لالهء کوهی. (غیاث). شقایق. لاله. (بحر الجواهر) (از ذخیرهء خوارزمشاهی). لاله، و به عربی شقائق النعمان خوانند. (از برهان). || گیاه دیگری است سرخرنگ. (آنندراج). || شنگرف. (بحر الجواهر).
شقر.
[شُ قَ] (ع اِ) خروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دروغ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
شقر.
[شَ] (اِخ) جزیره ای است به اندلس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نام جزیره ای است در مشرق اندلس که از باصفاترین نقاط جهان است و کثرت آب و انبوه درختان آنجا را هیچ جا ندارد. (از معجم البلدان). و رجوع به حلل السندسیة ص76 شود.
شقر.
[شِ] (اِخ)(1) شقرا. نام رودی به اسپانیا که شهر لارده(2) بر ساحل آن است. (دمشقی) (یادداشت مؤلف).
(1) - Shegre(?)
(2) - Lerida.
شقراء .
[شَ] (ع ص) مؤنث اشقر. زن سرخ و سپید. ج، شُقْر، شُقْران. (ناظم الاطباء).
شقراء .
[شَ] (اِخ) نام مادیانی که خودش و صاحبش هر دو کشته شدند.
-امثال: اشأم من الشقراء. (ناظم الاطباء). اسب شیطان بن لاطم که خود و صاحبش کشته شدند، گویند: اشأم من الشقراء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| اسب خالدبن جعفر کلابی که در تندروی بدان مثل زنند. (از اقرب الموارد).
شقرات.
[شَ قِ] (ع اِ) جِ شَقِرَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شقر شود.
شقراق.
[شِ قِرْ را] (ع اِ) شرقراق. شرقرق. شرشق. نوعی از غراب. مرغی است کوچک با خجکهای سرخ و سبز و سیاه و سپید، و از اینجاست که آن را «اخیل» هم نامند و آن در زمین حرم و روم و شام و خراسان و نواحی آن یافت شود. چون تلخهء آن بر زر ناقص عیار گداخته ریزند سرخ و کامل عیار گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج). عَوْهَق. (تاج العروس). مرغی است بقدر فاخته سبز و بدبوی و به فارسی سبزه قبا نامند و در تنکابن کراکر گویند. شرقراق. شرقرق. طیرالعراقیب. اخطب. شرشق. قاریه. زاغ کبود. مرغی است که او را به فال بد دارند. (یادداشت مؤلف). کاسکینه. مرغ سیاه. (زمخشری). کراج. (دهار) (مهذب الاسماء). اخیل. (بحر الجواهر). مرغی است چندِ کبوتر و رنگ آن بین سرخ و سبز و سیاه. از اول نیسان به سرزمین شام می آید و تا آخر تابستان در آنجا سکونت دارد. و بیشتر در شکاف درختان و دیوارها بسر میبرد. بدبو و بسیارخوان است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص222). مرغی است سرخ و سپید و سبز. (از اقرب الموارد). بلواسه و سنقره گویند، به پارسی کاسکینه و به شیرازی کاسه شکنک گویند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) (تحفه حکیم مؤمن). شیرگنجشک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شیرگنجشک و مترادفات دیگر شود.
شقراق.
[شَ قِرْ را] (ع اِ) شِقِرّاق. اخیل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شِقِرّاق شود.
شقراق.
[شَ / شِ] (ع اِ) شِقِرّاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به شِقِرّاق شود.
شقران.
[شِ] (ع اِ) لاله. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرغی است که زراعت را می خورد و از بین می برد. (از اقرب الموارد). || گیاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقران.
[شُ] (اِخ) مولای نبی (ص) است، نام وی صالح. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج1 ص145 و 184). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص259 و 260 و فهرست تاریخ گزیده و اعلام زرکلی و فهرست ج2 حبیب السیر چ خیام شود.
شقراة.
[شَ] (اِخ) کوهی است در باختر بقیع. (منتهی الارب).
شقرت.
[شَ رَ] (از ع، اِ) شقرة. رنگ آنکه اشقر است. رنگی میان سرخی و زردی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شقرة و غیاث اللغات شود.
شقردیون.
[شُ قُ] (معرب، اِ)(1) سیر صحرایی و موسیر که بتازی حافظ الاجساد گویند. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). اسقردیون است. (تحفهء حکیم مؤمن). اشقردیون یا اسقردیون است، ثوم بری و حافظ الاجساد و حافظ الرمی نیز نامند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). حشیشهء ثومیه. حافظ الموتی. مطرق. مطرقان. این کلمه از کلمهء سکوردیوم(2) یونانی مأخوذ است. (یادداشت مؤلف). ثوم بری است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص222). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
.(اشتینگاس)
(1) - Skordion.
(2) - Scordium.
شقرق.
[شَ رَ] (اِ) بی معامله باشد. (لغت فرس اسدی).
شق رودبال.
[شَقْ قِ] (اِخ) شق رودبال و شق میشانان از اعمال پسا است و گرمسیر است و غله بوم است و آب کاریز باشد و همه دیرها و ضیاع است هیچ شهر نیست. (فارسنامه ابن البلخی ص130).
شقرة.
[شَ قِ رَ] (ع اِ) زنجفر. سنجرف. (نشوءاللغة ص94) (مخزن الادویه). شنجرف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شنگرف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). زنجفر. ج، شَقِرات. (اقرب الموارد). || واحد شقر، یعنی یک لاله و یک شقایق. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گیاهی است سرخ رنگ. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شقرة.
[شُ رَ] (ع مص) مصدر بمعنی شَقَر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شقر شود.
شقرة.
[شُ رَ] (ع اِ) سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رنگی است. زردی مایل به اندک سرخی باشد، و در بحر الجواهر نوشته که رنگی است میان سرخی و زردی و در منتخب نوشته که سرخی با سیاهی آمیخته. (آنندراج) (از غیاث). سرخی که بر مردم بود. (مهذب الاسماء) : و هی [ ای السلت ] اشد شقرة من الحنطة و اقرب الحمرة. (تذکرهء ابن بیطار). || سرخی خالص در اسب. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد).
شقرة.
[شُ قُ رَ] (اِخ) لنگرگاهی است به دریای یمن میان احور و ابین. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقری.
[شِ را] (ع اِ) نوعی از خرمای نیکو و اعلا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقری.
[شُ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به شقرة بن نکرة بن لکیزبن افصی بن عبدالقیس که قبیله ای از آنان هست. (از لباب الانساب). منسوب به شقرة که نام پدر قبیله است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شقری.
[شَ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به شقرة بن الحارث بن تهم که نام اصلی او معاویه است. || منسوب است به شقرة بن نبت بن ادد. (از لباب الانساب).
شقری.
[شَ ری ی] (اِخ) ابوبکر مطرف بن معقل شقری تمیمی. از ابن سیرین و حسن و شعبی روایت کرد، و نضربن شمیل و ابوداود طیالسی و جز وی از او روایت دارند. اخبار او موثق است. (از لباب الانساب).
شق زدن.
[شَ زَ دَ] (مص مرکب)شکافتن. قط زدن. (یادداشت مؤلف) :
خامه اش را شق به شمشیر شهادت میزنند
هرکه چون شیر خدا صائب بود یکرنگ عشق.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شق زن شود.
شق زن.
[شَ زَ] (نف مرکب، اِ مرکب)قط زن. مِقَطّ. مقطة. قلمزن. قلمزنه. (زمخشری).
شق شدن.
[شَ شُ دَ] (مص مرکب)راست شدن. (ناظم الاطباء). || چاک شدن. دونیم شدن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). شکافتن. ترکیدن : چون بنوشت از هیبت سر قلم شق شد و آن سبب بماند تا روز قیامت هیچ قلم ننویسد تا نشکافند. (قصص الانبیاء ص4).
شق شق.
[شِ شِ] (اِ صوت) صدایی که از برخورد پا به چیزی و یا از برخورد چیزی خشک به چیزی برخیزد :
از آن سو خش خش مخفی از اینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سؤالت آن جوابت این.
نظام قاری.
شقشق.
[شِ شِ] (ع اِ) کمربند. (دهار). ولی در متون دیگر دیده نشد.
شقشقة.
[شَ شَ قَ] (ع مص) بانگ کردن شتر نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (از غیاث) (از اقرب الموارد). || آواز کردن گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد).
شقشقة.
[شِ شِ قَ] (ع اِ) شقشقه. شُش مانندی که شتر در وقت بانگ و مستی از دهان بیرون آرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). ج، شقاشق. عَلِکة. قُراقِرة. قَرْقارة. لهات شتر. لفج. ذات الشام. دبه. لفجن. (یادداشت مؤلف). آنچه شتر از گلو برآرد مانند سلی. (السامی فی الاسامی): هدیر، هدر، تهدیر؛ بانگ کردن شتر بی شقشقة. (منتهی الارب).
|| فصیح و شریف. گویند: فلان شقشقة قومه؛ ای شریفهم و فصیحهم. (از اقرب الموارد). و یقال للفصیح: هدر شقشقته. (اقرب الموارد). || مجازاً، زبان. ج، شقاشق. (یادداشت مؤلف).
- ذوشقشقة؛ خطیب. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). سخت زبان آور و بلندآواز. (یادداشت مؤلف).
|| بانگ شتر نر و گنجشک در گشنی. (یادداشت مؤلف). بانگ بنجشگ. (مهذب الاسماء).
شقشقی.
[شِ شِ قی ی] (ع ص نسبی)خطاب شقشقی؛ خطاب بلند. (ناظم الاطباء).
شقشقیة.
[شِ شِ قی یَ] (ع ص نسبی)مؤنث شقشقی. رجوع به شقشقی شود.
- الخطبة الشقشقیه؛ خطبهء منسوب به حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام، سمیت لقوله لابن عباس لما قال له لو اطردت مقالتک من حیث افضیت یا بنی عباس هیهات تلک شقشقة هَدَرَتْ ثم قَرَّتْ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خطبهء علوی است منسوب به علی (ع). (منتهی الارب).
شقص.
[شِ] (ع اِ) بهره و نصیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بهره. (دهار). نصیب. (اقرب الموارد)(1). بهر. بخش. قسمت. (یادداشت مؤلف). سهم(2). (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). || انبازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). || پاره ای از زمین. ج، اشقاص. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). پاره ای از زمین. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی ص3) (از مهذب الاسماء). || پاره و اندک از هر چیز بسیار، یا عام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). طایفه ای از چیزی. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی ص3) (مهذب الاسماء). || پاره ای از چیزی. (دهار) (از اقرب الموارد). پاره. قطعه. جزء. (یادداشت مؤلف). || اسب نیکو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
(1) - در اقرب الموارد نصیب و سهم به صورت دو معنی مستقل آمده است.
(2) - در اقرب الموارد نصیب و سهم به صورت دو معنی مستقل آمده است.
شقصی.
[شِ] (ص نسبی) منسوب است به شقص که دیهی است از سراة به جیله در نواحی مکه. (از لباب الانساب).
شقصی.
[شِ] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن حسن بن محمد شقصی طوسی. در شقص اقامت داشت و از ابومحمد اسماعیل بن عمرو المقری مصری روایت شنید و ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث شیرازی حافظ از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
شقع.
[شَ] (ع مص) به دهان برداشتن آب و خوردن از آوند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || به چشم کردن کسی را: شقع فلان بعینه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شق عصا.
[شِقْ قِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (آنندراج). خلاف. مخالفت. جدایی. از جماعت جدا شدن. کناره کردن از جماعت. رأی خلاف جماعت آوردن. معتزلی. (یادداشت مؤلف). از جماعت دوری گزیدن، و عصا در اصل عبارتی است از الفت و اجتماع. (از اقرب الموارد): شق عصای مسلمین؛ مخالفت جماعة اسلام. (غیاث).
- شق عصا کردن، یا شق عصای مسلمین -کردن؛ خلاف آوردن. (امثال و حکم دهخدا).
- || کنایه از جنگ و جدال، چه از کثرت ضرب چوب و عصا شکسته میشود. (غیاث) (آنندراج).
شقف.
[شَ قَ] (ع اِ) سفال. || سفال شکستهء ریزه. ج، شِقاف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقق.
[شَ قَ] (ع اِمص) درازی اسب. (منتهی الارب). اسمی است از اشق. (از اقرب الموارد). و رجوع به اشق و شقاء شود.
شقق.
[شُ قَ / شَ قَ] (ع اِ) جامهء پیش شکافته. خلاف جبه. (منتهی الارب).
شقق.
[شَ قَ] (مص) دست بر هم زدن با اصول چنانکه صدا از آن بلند شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان).
شقق.
[شِ قَ] (ع اِ) جِ شِقّة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شِقّة شود.
شقق.
[شُ قَ] (ع اِ) جِ شُقَّة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شُقّة شود.
شق کردن.
[شَ کَ دَ] (مص مرکب) راست و دراز کردن. (ناظم الاطباء). || شکافتن و چاک کردن و دریدن و دونیم کردن و چاک زدن و از هم جدا کردن و منقسم کردن. (ناظم الاطباء).
شقل.
[شَ] (ع مص) آرمیدن با زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || وزن کردن دینار و سنجیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). معرب بابلی «شغلو»(1)، سنجیدن و وزن کردن. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Shaghalu.
شقلاق.
[شَ / شُقْ قِلْ لا] (ترکی، ص)سخت شوخگن. سخت چرکین. (یادداشت مؤلف).
شقم.
[شَ قَ] (ع اِ) نوعی از خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برشوم که نوعی خرماست و در بصره به دست آید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شقمة.
[شَ قَ مَ] (ع اِ) واحد شقم. یک دانه خرمای شقم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به شقم شود.
شق میشانان.
[شَقْ قِ] (اِخ) به نوشتهء ابن بلخی، نام ناحیه ای بوده در پسا [ فسا ] . رجوع به شق رودبال و فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص130 شود.
شقن.
[شَ] (ع مص) کم کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندک کردن. (دهار). اندک کردن عطا. (تاج المصادر بیهقی).
شقن.
[شَ / شَ قِ] (ع ص) چیز اندک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شقو.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. سکنه آن 598 تن. آب آن از چاه است. محصول عمدهء آن غلات و لبنیات و سبزی میباشد. پاسگاه گمرک، گارد مسلح و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
شقوء .
[شُ] (ع مص) دندان شتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). شقا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برآمدن دندان پیشین. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غلبه کردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شقا شود. || شانه کردن موی سر کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || زدن فرق سر کسی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقواص.
[] (ع اِ) نوعی از چوب شعراوی که در اسپانیا به دست آید. قستوس. الوسل(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Le giste.
شقوب.
[شُ] (ع اِ) جِ شَقْب و شِقْب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شقب، به معنی مغاکی میان دو کوه یا شکاف کوه. (آنندراج). رجوع به شقب شود.
شقوبیه.
[شَ یَ] (اِخ)(1) سقوویه(2). شهری است در اسپانیا دارای 15000 تن سکنه. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Shagubia.
(2) - Segovia.
شقوت.
[شَقْ وَ] (از ع، اِمص) شقوة. بدبختی. (دهار). شقوه. شقاء. شقاوت. (یادداشت مؤلف). || سختی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شقوة و مترادفات دیگر شود.
شقودس.
[] (اِ) قثاء بری است. (از تذکره داود ضریر انطاکی ص22). شقوریس. رجوع به شقوریس شود.
شقور.
[شَ] (ع اِ) غم که خواب از چشم برباید. || راز، و قیل: خبرنی بشقوره؛ ای بسره. (از اقرب الموارد).
شقور.
[شَ / شُ] (ع اِ) حاجت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بقیهء حاجت. (از مهذب الاسماء).
شقور.
[شُ] (ع اِ) جِ شَقْر، به معنی کار مقصود و دلچسب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به شقر شود.
شقوربیویدیس.
[] (اِخ)(1) ذنب العقرب. (یادداشت مؤلف).
(1) - Scorpioide.
شق و رق.
[شَ قُ رَ / شَقْ قُ رَق ق] (ص مرکب، از اتباع) کسی که راست و مستقیم راه رود. (فرهنگ فارسی معین). که با قامت کشیده به راه رود. در اصطلاح عامیانه، راست راست: دویست هزار تومان مال مردم را خورده و شق و رق در خیابانها میگردد. آفتابه دزدها در محبسند لکن دزدهای چندمیلیونی شق و رق گردش میکنند. (یادداشت مؤلف).
- شق و رق راه رفتن؛ راست و مستقیم راه رفتن. (فرهنگ فارسی معین).
|| صاف و هموار و سخت، مانند کاغذ آهاردار. (فرهنگ فارسی معین).
شقورة.
[شَ رَ] (اِخ) شهری است به اندلس. (از لباب الانساب). ناحیه ای است به قرطبة از کشور اندلس، و ابوالحسن شقوری بدانجا منسوب است. (از لباب الانساب). و رجوع به حلل السندسیة ص76 و 116 و 117 و 296 و معجم البلدان شود.
شقوری.
[شَ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به شقورة که ناحیه ای است از قرطبهء اندلس. (از لباب الانساب).
شقوری.
[شَ ری ی] (اِخ) ابوالحسن علی بن سلیمان بن احمدبن سلیمان مرادی شقوری. از محدثان و عبادان است و به سال 544 ه . ق. در حلب درگذشت. (از لباب الانساب).
شقوریس.
[] (اِ)(1) قثاء بری است. (از مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - این کلمه در تذکرهء ضریر انطاکی «شقودس» و در مخزن الادویه «شقورس» و «شقوریس» آمده است.
شقوق.
[شُ] (ع مص) دندان شتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). دندان شتر برآمدن، آن لغتی است از شقأ. || دندان بچه برآمدن. || برآمدن صبح. (از اقرب الموارد). و رجوع به شقأ شود.
شقوق.
[شُ] (ع اِ) جِ شَقّ. گویند: بید فلان شقوق و برجله شقوق؛ یعنی در دست و پای فلان ترکها میباشد، لاتقل شقاق. (ناظم الاطباء). جِ شق، به معنی کفتگی و شکاف. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکاف دست و پای مردم. (مهذب الاسماء).
شقوق.
[شُ] (اِخ) از آبهای ضبة است در سرزمین یمامه. (از معجم البلدان) :
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده اند.
خاقانی.
شقوقة.
[شُ قَ] (ع اِ) نام مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقون.
[شُ] (ع مص) شقونة. کم شدن بخشش و عطا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شقونة شود.
شقونة.
[شُ نَ] (ع مص) شقون. کم شدن بخشش و عطا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به شقون شود. || کم کردن. (از اقرب الموارد).
شقوة.
[شَقْ / شِقْ وَ] (ع اِمص) بدبختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شقا. شقاء. شقاوت. شدت. عسرت. سختی. بدبختی. شقوت. (یادداشت مؤلف). تنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به شقوت و مترادفات دیگر شود.
شقوة.
[شَ قْ / شِ قْ وَ] (ع مص) شقا. شقاء. شقاوة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بدبخت شدن. (آنندراج). رجوع به شقا و شقاء شود.
شقة.
[شِ قْ / شُقْ قَ] (ع اِمص) شقه. بُعد و دوری. || (اِ) ناحیه. || جهتی که مسافر قصد آنرا دارد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || مسافت بعید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || راهی که طی آن راهرو را به رنج آورد. (از اقرب الموارد). || سفر دور و دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ترجمان القرآن). دوری به میان دو جای. (مهذب الاسماء). سفر بعید. گویند: شقةُ شاقةُ. (از اقرب الموارد). || سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامهء پیش شکافته. خلاف جبه. ج، شَقَق، شِقَق، شِقاق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شقة.
[شُقْ قَ] (ع اِ) شقة شاقة؛ سختی بسیار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
نیوشنده ای نیز کآن می شنید
هم از شقهء کار شد ناپدید.نظامی.
|| شقة الباب؛ نیمهء در. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نیمهء چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقة.
[شِقْ قَ] (ع اِ) پاره ای از چوب و تخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پاره ای از عصا و جامه و جز آن که به درازا شکافته شده باشد. (منتهی الارب) (از فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پارهء جامه. (دهار). پارهء جامهء دراز. (مهذب الاسماء). || پاره ای از هر چیز شکافته شده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
شقه.
[شِقْ قَ / قِ] (از ع، اِ) پاره و قطعه از کاغذ و پارچه و جز آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاغذ. (غیاث) :
طغراکش این مثال مشهور
بر شقه چنان نبشت منشور.نظامی.
- شقهء کاغذ؛ قطعهء کاغذ. صفحهء کاغذ :
چو بر شقهء کاغذ آمد عبیر
شد اندام کاغذ چو مشکین حریر.نظامی.
|| قطعه ای از جامه مستطیل. (ناظم الاطباء). پارچهء جامه. (دهار). پارچهء جامه. جامهء پیش شکافته. (غیاث) :
وز تو بیکی نکوترین دستان
درخواهم شقه ای زمستانی.سوزنی.
شمس گردون به کفهء میزان
آمد و آمدنْش با سرماست
پار من بنده را درین موسم
شقه دادی که قیمتش سرماست
شقه ای حالی ام ببخش و بگوی
حالهء گندم و کرنج کجاست.سوزنی.
یکی گوشه از شقهء آن حریر
بدو داد کاین نقش بر دست گیر.نظامی.
بیاد شقهء خسقی(1) شفق چندان که می بینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمیماند.
نظام قاری (دیوان ص79).
- بر شقهء کار بستن؛ بدنبال آن بستن. نظیر در رشته کشیدن جواهر و شبه ای :
کهنسالان این کشور که هستند
مرا بر شقهء این کار بستند.نظامی.
- شقه بربستن؛ دامن نوبتی یعنی خیمه بالا زدن :
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.
و رجوع به شقه دربستن شود.
- شقه دربستن؛ دامن خیمه بالا زدن. (از خسرو و شیرین ذیل ص293) :
بنه در پیشگاه و شقه دربند
پس آنگه شاه را گوکای خداوند.نظامی.
و رجوع به شقه بربستن شود.
- شقه درنوردیدن؛ کنایه از مسافت دور و دراز پیمودن :
عرش را دیده برفروز به نور
فرش را شقه درنورد ز دور.نظامی.
- شقهء دیبا؛ قطعهء دیبا. جامهء دیبا. در ابیات زیر منظور جامه و روپوش خانهء کعبه است :
تا کی برغم کعبه نشینان عروس وار
چون کعبه سر ز شقهء دیبا برآورم.خاقانی.
خود فلک شقهء دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهء دیبا بینند.خاقانی.
کعبه دارم مقتدای سبزپوشان فلک
کز وطای عیسی آمد شقهء دیبای من.
خاقانی.
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عید
بر من فشاند شقهء دیبای اخضرش.خاقانی.
- شقهء سبز؛ کنایه از روپوش خانهء کعبه :
کعبه مرا رشوه داد شقهء سبزش
تا که نهم مکّه را ورای صفاهان.خاقانی.
- شقهء قانعی؛ به مجاز بمناسبت معنی خیمه و گوشه و کنج :
جز آدمیان هر آنچه هستند
در شقهء قانعی نشستند.نظامی.
|| فرمان پادشاهی. || مکتوب که از اشخاص بزرگ باشد. (ناظم الاطباء) :
سرشته نقش دَواتش ز توتیای امید
دمیده شقهء کلکش ز کیمیای عطا.
مختاری غزنوی.
|| پارچه ای که بر سر علم بندند. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
هفت فلک با گهرت حقه ای
هشت بهشت از علمت شقه ای.نظامی.
- شقهء اسلام؛ کنایه است از علم و پرچم اسلام :
به گرد شقهء اسلام خیمه ای بزنی
که کهربا نتواند ربود پرّهء کاه.سعدی.
- شقهء چتر؛ قطعهء پارچهء چتر. پارچهء چتر :
پیش که صبح بردرد شقهء چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
(1) - خسقی؛ جامه به رنگ گل کافشه.
شقه.
[شَ / شُ قَ / قِ] (اِ) به گمان من به ضم شین و فتح قاف است و فارسی است و صورتی از شوخ است. (یادداشت مؤلف). پینهء دست و پای آدمی که از کار کردن و راه رفتن بهم رسیده و سخت شده باشد. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج). شقه. شوغ. شوغه. شوخ. (از حاشیهء برهان چ معین): الاکناب؛ شقه بستن دست. (المصادر زوزنی) (از دهار).
شقه.
[شَقْ / شِقْ قَ / قِ] (از ع، اِ) از شقّة عربی و یا معرب از شاخه و شاخ، پاره. پارچه: یک شقهء گوشت؛ یعنی نیم گوسفند یا گاو کشته و مانند آنها که پوست کنده از درازا به دو نیم کرده باشند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شِقَّه شود.
شقه بند.
[شَ قَ / قِ بَ] (اِ مرکب) نوعی از سلاح اسب. (ناظم الاطباء).
شقه کردن.
[شِ قْ / شَقْ قَ / قِ کَ دَ](مص مرکب) به دو نیم کردن. نصف کردن. دونیمه ساختن. (یادداشت مؤلف). دوپاره کردن. (فرهنگ فارسی معین) : تو مرا با شمشیر شقه میکنی؟ آنکه مرا شقه بکند هنوز به دنیا نیامده است. (امیر ارسلان چ محجوب، جیبی ص201).
شقی.
[شَ قی ی] (ع ص) بدبخت. ضد سعید. ج، اشقیاء. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). بداختر. مقابل سعید. مقابل نیک اختر. (یادداشت مؤلف). بدبخت. ج، اشقیاء، و شقیّون. (مهذب الاسماء). بدبخت. (دهار) (ترجمان القرآن ص62) (غیاث) (از آنندراج). || رنج بیننده. (از ترجمان القرآن).
شقی.
[شَ] (از ع، ص) با شقاوت و قساوت قلب و سخت دل. || فقیر و تهیدست. || خوار و ذلیل و مستمند و بدبخت و بیچاره. (ناظم الاطباء). بداختر. مقابل سعید. مقابل نیک اختر :
باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ
باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر.
منوچهری.
از چه سعید اوفتاد و از چه شقی شد
زاهد محرابی و کشیش کنشتی.ناصرخسرو.
از دشمنش بیزار گشتم وز زمین کشورش
روزی که بگریزد شقی از خواهر و از مادرش.
ناصرخسرو.
گر بدانی که شقی ای یا سعید
آن بود بهتر ز هر فکر عتید.مولوی.
|| بدکار و بدکردار. شریر. (ناظم الاطباء) :
می بلرزد عرش از مدح شقی
بدگمان گردد ز مدحش متقی.مولوی.
|| گستاخ و بی ادب. || دزد. راهزن. || خونی و کشنده. (ناظم الاطباء).
شقی.
[شَقْیْ] (ع مص) برآمدن دندان نیش شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
شقی.
[شِقْ قی] (ص نسبی) منسوب به شق. نیمی: صداع شقی. (یادداشت مؤلف).
شقی.
[شِ] (ص نسبی) منسوب است به شق که دیهی است در دوفرسخی مرو. (از انساب سمعانی). || منسوب است به مردی شق نام. (از لباب الانساب).
شقی.
[شِ قی ی] (اِخ) قاضی ابوعبدالله عمر بن احمر... شقی، از اهل بغداد و معروف به ابن شق العیانی بود. وی از محمد بن ابراهیم بن منذر نیشابوری و علی بن عباس مقانعی و جز آن دو روایت شنید و دارقطنی و برقانی و ابونعیم اصبهانی و دیگران از او روایت دارند. او از شقه بشمار است. (از لباب الانساب).
شقیات.
[شَ قی یا] (ع ص، اِ) جِ شقیة، به معنی زن بدبخت. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به شقیة و شقی شود.
شقیح.
[شَ] (ع ص) ناتوان از بیماری. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || برخاسته از بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || زشت و بدگل: قبیح شقیح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زشت. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی ص3).
شقیذ.
[شَ] (ع ص) آنکه خواب نکند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || کسی که مردم و هر چیزی را چشم زند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به شقذان شود.
شقیر.
[شُ قَ] (ع اِ) نوعی از آفتاب پرست یا از ملخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شقیر.
[شَ] (اِخ) اصبرافندی. او راست: تربیة دودالقز (پرورش کرم ابریشم) چ لبنان 1899 م. (از معجم المطبوعات مصر).
شقیر.
[شَ] (اِخ) سعیدافندی. او راست: 1- التقدم الذاتی فی الطریقة الشتکدیة. چ 1899 م. 2- طیب العرف فی فن الصرف چ بیروت 1888 م. (از معجم المطبوعات مصر).
شقیر.
[شُ قَ] (اِخ) شاکربن مغامس بن محفوظ بن صالح شقیر لبنانی شویفاتی. به سال 1850 م. در شویفات بدنیا آمد. وی شاعری خوش ذوق و بلندطبع بود و در تألیف دایرة المعارف بستانی و همچنین با اکثر جراید سوریه همکاری کرد و در سال 1895 م. به مصر آمد و مجلهء «الکنانة» را تأسیس و منتشر کرد ولی پس از انتشار ده شماره آنرا تعطیل کرد زیرا هوای مصر با مزاج وی سازگار نیامد. سرانجام در سال 1896 م. درگذشت. او راست: 1- آثارالامم. 2- اسالیب العرب فی صناعة الانشاء. 3- اطوارالانسان فی ادوارالزمان. 4- الذهب الابریز فی مدح السلطان عبدالعزیز. 5- فنون الشعر چ 1891 م. 6- لسان غض البیان فی انتقاد اللغة العصریة. 7- مجاهل افریقیة. 8- مصباح الافکار فی نظم الاشعار. 9- ملخص السیاحات الکبری. 10- منتخبات الاشعار. 11- المطربات، شامل مشهورترین داستانها و لطیف ترین حکایتها و ظریفترین نوادر. (از معجم المطبوعات مصر). و رجوع به همین مأخذ شود.
شقیر.
[شُ قَ] (اِخ) نعوم بک، از خانوادهء شقیر و از مردم شویفات است. تحصیلات خود را در دانشگاه آمریکایی بیروت بپایان رسانید و سپس بمصر آمد و در حکومت سودان به خدمت پرداخت و در ارتش سودان به مقامات بلندی نایل آمد. بسال 1922 م. در قاهره درگذشت. او راست: 1- امثال العوام فی مصر و السودان و الشام. 2- تاریخ السودان القدیم والحدیث و جغرافیة. 3- تاریخ سینا، با خلاصهء تاریخ مصر و شام و عراق و جزیرة العرب چ 1916 م. (از معجم المطبوعات مصر). و رجوع به همین مأخذ شود.
شقیراء .
[شُ قَ] (اِخ) عایشه ام المؤمنین. (امتاع الاسماع ج1 ص512). رجوع به عایشة شود.
شقیر خادم.
[شُ قَ رِ دِ] (اِخ) یکی از خوشنویسان معروف در خط عربی و او مملوک مؤدب القاسم بن المنصور و از شاگردان اسحاق بن حماد بود. (از ابن الندیم).
شقیری.
[شُ قَ] (ص نسبی) منسوب است به شقیر که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی).
شقیری.
[شُ قَ] (اِخ) ابوالعلاء احمدبن عبیدالله شقیری بغدادی. در دمشق سکونت داشت و در آنجا از هیثم بن خلف دوری و حامدبن محمد بن شعیب بلخی و جز آن دو حدیث شنید و عبدالوهاب بن عبدالله دمشقی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
شقیری.
[شُ قَ] (اِخ) ابوبکر احمدبن حسن شقیری بغدادی. از محدثان است و از احمدبن عبید روایت کرد و ابوبکربن شاذان و جز وی از او روایت دارند. مرگ وی بسال 317 ه . ق. بود. (از لباب الانساب).
شقیص.
[شَ] (ع اِمص) شراکت و انبازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (ص، اِ) اسب نیکو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اسب بسیاررو. (مهذب الاسماء). || تعجیل و سرعت. || دویدگی اسب. || حصه و بهره و نصیب. (ناظم الاطباء). جزئی و بهری از مالی خاصه غیرمفروز. (یادداشت مؤلف). || شریک. انباز. (ناظم الاطباء): هو شقیصی؛ ای شریکی فی شقص من الارض؛ او شریک من است در قطعه ای از آن زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). انباز. (آنندراج). شریک. سهیم. انباز. (یادداشت مؤلف). || اندک از بسیار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شقیط.
[شَ] (ع اِ) سبوی سفالین یا هر آوند سفالین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شقیظ.
[شَ] (ع اِ) سفال و خزف. (ناظم الاطباء). سفالینه. (منتهی الارب) (آنندراج).
شقیف.
[شَ] (اِخ) یا شقیف ارنون. قلعه ای است در شام. (تاج الملوک ص161). قلعهء بسیار استواری است در یک مغاره از کوه نزدیک بایناس از زمین دمشق بین بایناس و ساحل واقع است. (از معجم البلدان).
شقیق.
[شَ] (ع ص، اِ) چاک شده و نیمه شدهء هر چیزی که دو نیمه شود، هر نیمه شقیق است مر دیگری را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نیمه. (یادداشت مؤلف). || نظیر. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت مؤلف). مثل. (فرهنگ فارسی معین). || برادر: فلان شقیق فلان؛ فلان برادر فلان است، کأنه شق نسبه من نسبه. ج، اَشِقّاء. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). برادر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث). دادر. (نصاب الصبیان). برادر. دادا. برار. اخ. برادر تِنی. برادر ابوینی. برادر امی و ابی. ج، شَقایِق. (یادداشت مؤلف). برادر امی که گویی نسب او از نسب برادرش است، ولی مشهور، برادر ابی و امی است. (از اقرب الموارد). || همشیر. (زمخشری). خواهر. (یادداشت مؤلف). || گوسالهء قوت گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گویند جِ شقیقة است. (از معجم البلدان). رجوع به شقیقة شود. || هم ریشه [ کلمات، لغات ]. (یادداشت مؤلف). || درد نیم سر. (یادداشت مؤلف). || شقایق است. (تحفهء حکیم مؤمن). || شقایق النعمان است. (یادداشت مؤلف) (مخزن الادویه). رجوع به شقایق و شقایق النعمان شود. || (اصطلاح عروض) بحری است از بحور شعر تازی که به متدارک معروف است. (از اقرب الموارد). رجوع به متدارک شود.
شقیق.
[شَ] (اِخ) نام قلعه ای بوده در حدود عسقلان که صلاح الدین ایوبی پس از فتح مکه در اواخر قرن ششم هجری آن قلعه را گشود و کوتوال قلعه به حضور وی رسید و با سخنان ظاهرآراسته اظهار بندگی و اطاعت کرد و او را بفریفت. صلاح الدین او را بخشود و دستور خودداری از محاصرهء قلعه داد ولی او بعد با ترمیم خرابیها و گرفتن کمک از دیگران سر از اطاعت باززد و صلاح الدین ناچار از قلعه دست کشید. (از حبیب السیر چ خیام ج2 صص589 - 590).
شقیق.
[شَ] (اِخ) نام آبی. (ناظم الاطباء). آبی است ازآنِ بنی اُسیدبن عمروبن تمیم. (از معجم البلدان). || نام شمشیری. (ناظم الاطباء).
شقیق.
[شَ] (اِخ) ابن سلمه. ابووائل اسدی کوفی. از مخضرمین است که پیامبر(ص) را درک کرد ولی آن حضرت را ندید و هیچ از وی نشنید. (از منتهی الارب). رجوع به ابووائل و همچنین عیون الاخبار ج2 ص356 و صفة الصفوة ج3 ص14 و تاریخ 3 و صفة الصفوة ج3 ص14 و تاریخ 8 گزیده ص246 شود.
شقیق.
[شَ] (اِخ) ابوعلی شقیق. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوعلی شقیق و شقیق بلخی شود.
شقیق بلخی.
[شَ قی قِ بَ] (اِخ) ابوعلی شقیق بن ابراهیم بلخی. (یادداشت مؤلف). عارف معروف (مقتول 194 ه . ق.). وی نزد قاضی ابویوسف فقه آموخت و از طریق ابوهاشم ذهلی والی روایت کرد، و بیست سال در فهم معانی آیات قرآنی کوشید. او توبه کرد و به ریاضت پرداخت و پیاده به زیارت کعبه رفت. در طریقت مصاحب ابراهیم بن ادهم و استاد حاتم اصم بود. در جنگ با ترکان در «کولان» یا «واسجرد» (ماوراءالنهر) بقتل رسیده. از اقوال او در کتب صوفیه بسیار نقل شده است. (فرهنگ فارسی معین). تربت او به شهر ویشکرد است از ماوراءالنهر، و این شهر بر حد میان چغانیان و ختلان است. (حدود العالم) :
کجاست یحیی و ذوالنون و کو فضیل عیاض
شقیق و شبلی و سفیان کجا و حاتم کو؟
ناصرخسرو.
و رجوع به ابوعلی شقیق... و نیز روضات الجنات ص328 و مجمع الفصحاء ج1 ص304 و اعلام زرکلی و تذکرة الاولیاء ج1 ص164 شود.
شقیق بن ثور.
[شَ قی قِ نِ ثَ] (اِخ) یکی از سران سپاه حضرت علی علیه السلام. در جنگ صفین با اشعث بن قیس و دیگران همداستان شد و حضرت علی را به صلح با معاویه وادار کردند. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص561). مردی بوده از بنی ذهل بن ثعلبه که چهل سال بر سر قوم خویش سروری داشته. (از انساب سمعانی ص15). در اعلام زرکلی مرگ وی بسال 64 ه . ق. آمده است. و رجوع به عقدالفرید ج3 ص312 و ج4 ص132 و الموشح ص50 و عیون الاخبار ج1 ص298 شود.
شقیقتین.
[شَ قی قَ تَ] (ع اِ) تثنیهء شقیقة. دو شقیقه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شقیقة شود.
شقیقل.
[شَ قی قِ] (ع اِ) اِشْقاقُل. (منتهی الارب). شقاقل است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه).(1) رجوع به اشقاقل و شقاقل شود.
(1) - این کلمه در مخزن الادویه شفیقل آمده و ظاهراً غلط چاپیست.
شقیقة.
[شَ قَ] (ع اِ) شقیقه. شکاف میان دو کوه که گیاه رویاند یا زمین نیکو رویانندهء گیاه میان دو پشتهء ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گشادهء میان دو ریگ. ج، شقایق. (مهذب الاسماء). || شکاف و رخنه. ج، شَقائق. (ناظم الاطباء). || خواهر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). خواهر مادری. (ناظم الاطباء). اخت. خواهر. خواهر تنی. خواهر امی و ابی. ج، شقایق. (یادداشت مؤلف) :
اما الخمر فهی شقیقة الروح و صدیقة النفس.
ابونواس.
|| باران فراخ بزرگ قطره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || برقی که از افق خیزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || درد نیم سر و نیم روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سردردی که یک پارهء سر را فراگیرد. صداعی باشد که در یکی از دو شق رأس در درزی که کشیده است در طول تا آخر سر واقع میشود و عام و شامل همه نیست. درد نیم سر. (غیاث) (یادداشت مؤلف). درد نیمه سر. (دهار). نزد پزشکان نوعی از سردرد است که بر یکی از دو جانب سر عارض شود. و گاه باشد که شقیقه گویند و از آن معنی عمومیت اراده کنند و آن هنگامی است که درد تمامی سر را فراگیرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
بادا سرت به مطرقهء هجو سوزنی
تا جایگاه درد شقیقه ست مشققه.
سوزنی.
و رجوع به شقیقه شود. || نام گیاهی. (ناظم الاطباء). || مرغی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شقیقة.
[شُ قَ قَ] (ع اِ مصغر) مصغر شَقیقة. (ناظم الاطباء). رجوع به شَقیقه شود. || مرغی کوچکتر از شَقیقة. (ناظم الاطباء). مصغر شقیقة که به معنی مرغی است. (منتهی الارب). رجوع به شقیقة شود.
شقیقة.
[شَ قَ] (اِخ) نام جدهء نعمان بن منذر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- بنوالشقیقة؛ اخوان نعمان بن منذر. (ناظم الاطباء).
شقیقه.
[شَ قی قَ / قِ] (از ع، اِ) شقیقة. آن جزء از کنار سر که میان گوش و پیشانی است. (ناظم الاطباء). جبین. (بحر الجواهر). جای نرم که میان گوش و پیشانیست. (آنندراج) (غیاث). در تداول عوام فارسی زبانان، صدغ. گیجگاه. (یادداشت مؤلف). همهء استخوان صدغ را نیز شقیقه یا استخوان شقیقه نامند. گیجگاه. (فرهنگ فارسی معین) :
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد.نظامی.
|| قسمت فوقانی خارجی صدف و استخوان صدغ که صاف و محدب است و عضلهء گیجگاهی به آن می چسبد، و در عقب آن شیاری است که محل عبور شریان گیجگاهی عمقی خلفی است. گیجگاه. (فرهنگ فارسی معین).
شقیقی.
[شَ] (ص نسبی) منسوب است به شقیق که انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی).
شقیقی.
[شَ] (اِخ) ابوالحسن علی بن حسن بن شقیق عبدی شقیقی. از یاران ابن المبارک و راوی کتب وی و هم چنین از محدثان بود و از ابن عیینة و ابوبکربن عیاش و جز آن دو روایت کرد و احمدبن حنبل و ابن معین و جز آنان از او روایت دارند. وی بسال 215 ه . ق. در مرو درگذشت. (از لباب الانساب).
شقیقی.
[شَ] (اِخ) ابوالحواری نریغ شقیقی مولی عبدالله بن شقیق. از انس بن مالک روایت دارد و منهال بن بحر قشیری از او روایت کرده است. (از لباب الانساب).
شقین.
[شَ] (ع ص) شی ء شقین؛ چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اندک. (آنندراج). و رجوع به شقن [ شَ / شَ قَ ] شود.
شقیة.
[شِ قی یَ] (ع اِ) نوعی از جماع. (منتهی الارب).
شقیة.
[شَ قی یَ] (ع ص) شقیه. مؤنث شقی. زن بدبخت. ج، شَقیّات. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) در تداول فارسی، صلابت و سختی. (از ناظم الاطباء).
شک.
[شَ] (اِ) (مأخوذ از زند و پازند) گمان و ظن و شبهه. (از برهان) (ناظم الاطباء).
شک.
[شُ] (فرانسوی، اِ)(1) برخورد. ضربه که به صحت کسی وارد آید. || اثر صاعقه و برق در اطراف محل ورود صاعقه.
(1) - Choc.
شک.
[شُ] (اِ)(1) مرگموش را گویند و آنرا به عربی تراب هالک و سم الفار خوانند. (برهان) (از بحر الجواهر). صاحب برهان گفته سم الفار است و آنرا فارسی دانسته و آن عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج). هالک. رهج الفار. تراب الهالک. هالوک. رهج. (یادداشت مؤلف). چون خوردن آن سبب قتل موش میگردد مرگموش گویند و آن جسمی است معدنی و سفید و ثقیل الوزن و براق و از سموم قتاله است. (از تحفهء حکیم مؤمن). دوده را گویند که از نقره حاصل شود، و نیز گویند بخاری است که از معادن زرنیخ متصاعد شود و چون کثافتی در او پدید آید او را بگیرند و در وقت حاجت بکار برند. (از تذکرهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). تراب الهالک گویند. اهل مغرب رهج الفار خوانند و به عربی سم الفار و به شیرازی مرگ موش کانی گویند. و جماعت اکسیریان وی را زرنیخ سفید خوانند و وی سم قاتل بود و معالجهء کسی که آن خورده باشد چنان کنند که معالجهء کسی که زیبق مصعد خورده باشد و مشکل خلاص یابد و آنرا در میان پنیر یا چیز دیگر گذارند موشی که آنرا بخورد بمیرد و هر موش که بوی آن موش مرده بشنود بمیرد چنانکه خانه از موش پاک گردد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی) :
گر بر شرنگ و شک بوزد باد لطف تو
درحال شهد و شکّر گردد شرنگ و شک.
سوزنی (از جهانگیری).
|| عکه را گویند و آن پرنده ای است معروف. (برهان) (ناظم الاطباء)(2). کلارژه. عقعق. غلبه. عکه. کک.
(1) - Arsenic. (2) - در ناظم الاطباء به فتح شین آمده است.
شک.
[شَک ک / شَ] (از ع، اِمص، اِ) خلاف یقین. ج، شُکوک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ریب. گمان. (دهار). مرادف شبهه. ج، شکوک. و با لفظ افتادن و آوردن مستعمل. (آنندراج). در عربی به معنی گمان باشد که در برابر یقین است، و به زبان زند و پازند هم به این معنی است. (برهان). || گمان و ظن و عدم تعین و شبهه و تردید. (ناظم الاطباء). خلاف یقین. (مهذب الاسماء). تساوی طرفین علم و جهل. ادراک نسبت بدون ترجیح یکی از طرفین وجود و عدم آن. تردید. گمان. دودلی. ریب. ریبه. ارتیاب. مریه. امتراء. ضد یقین. خلاف یقین. و آن در فارسی معمولاً مثل دیگر کلمات مشددالاَخر بدون تشدید کاف استعمال شود مگر در مقام اضافه و عطف. (از یادداشت مؤلف). شک سبب ریب است، گویی کسی در چیزی اول شک میکند و بعد شک او در ریب قرار میگیرد، پس شک مبدأ ریب است چنانکه علم مبدأ یقین است و از اینروست که گویند «شک مریب» و نمیگویند: «ریب مشک» و نیز گویند «رابنی امر کذا» و نمیگویند «شککنی». (از اقرب الموارد). لحیص. ریب. لُبْسة. (منتهی الارب) :
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند.
منوچهری.
داند هر آنکه بازشناسد کم از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک.
سوزنی (از جهانگیری).
یقین من تو شناسی ز شک مختصران
که علم توست شناسای ربنا ارنا.خاقانی.
«لا» زآن شد اژدهای دوسر تا فروخورد
هر شرک و شک که در ره «الا» شود عیان.
خاقانی.
گر وقت آمد به یک عنایت
این جامهء من ز شک بپرداز.عطار.
شک نیست که بوستان بخندد
هرگه که بگرید ابر آذار.سعدی.
- به شک افتادن؛ ارتیاب. تردید نمودن. (یادداشت مؤلف).
- به شک انداختن؛ دچار تردید و دودلی کردن.
- به شک شدن؛ امتراء. (مهذب الاسماء).
- بی شک؛ بدون تردید. بدون شک. بطور قطع و یقین. یقیناً :
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون.رودکی.
هر کس به شبی صد ره عمرش نه همی خواهد
بی شک به بر ایزد باشَدْش گرفتاری.
منوچهری.
هر آنک بزاید بی شک بمیرد. (از قابوسنامه).
یوز و باز سخن و نکته م را بی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
ناصرخسرو.
او را اگر شناخته ای بی شک
دانسته ای ز مولا مولا را.ناصرخسرو.
گل نخواهد چید بی شک باغبان
ور بچیند خود فروریزد ز بار.سعدی.
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کاو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری.
سعدی.
من فتنهء زمانم وآن دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنهء زمانت.سعدی.
چو بی شک نوشته ست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک.(بوستان).
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار.
(گلستان).
و رجوع به مادهء بی شک شود.
- در شک افتادن؛ استرابة. (یادداشت مؤلف).
- در شک افکندن؛ ارابة. (یادداشت مؤلف).
- در شک انداختن؛ به شک انداختن. دچار شک و دودلی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- شک آوردن؛ تردید کردن. شک کردن. دودلی نمودن :... پیروی کنم و سر نزنم و اخلاص ورزم و شک نیارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317).
- شک افتادن؛ شک و تردید پیش آمدن :
به میخوارگی تا نیفتد شکی
کدویش بود جزء لاینفکی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شک داشتن؛ مردد بودن. در شک بودن. دودل بودن : در این هیچ شک ندارم و ریب ندارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315).
یکی اندر یکی را او ندارد هیچ یک یک شک
قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد.
ناصرخسرو.
- شک و ریب؛ از اتباع :
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند.
حافظ.
|| (اصطلاح فقه) تجویز دو امر باشد که مزیتی برای هیچیک از دو طرف نباشد از جهت وجود دو امارت متساوی یا عدم امارت در هر دو یا جهتی دیگر، و شک نوعی از جهل است و اخص از جهل است که هر شکی جهل است بدون عکس. (از فرهنگ علوم تألیف سجادی). || شک اطلاق بر مطلق تردد هم شود. (از فرهنگ علوم سجادی). || شک اطلاق بر مقابل علم هم شود. (از فرهنگ علوم سجادی). || شک بر دو اعتقاد که یکی مرجح باشد، بدون آنکه به سرحد علم برسد نیز گویند. در فقه از مسائل مختلف آید و شقوق و فروضی دارد. اغلب مورد توجه شکوک در نماز است... اگر شک در صحت عبادات حاصل شود بنا را بر صحت گذارند، اگر شک بعد از فراغ از فعلی باشد چنانکه بعد از ورود در ذکر رکوع شک کند که حمد و سوره را خوانده است یا نه، حمل بر صحت و انجام فعل کند، همین گونه است شک بعد از وقت که مثلاً در موقع نماز مغرب شک کند که آیا نماز عصر را خوانده است یا نه، بنابر صحت و انجام عمل گذارد. شک گاه در اصل نماز باشد و گاه در شرایط آن و گاه در اجزاء و رکعات آن، در صورتی که شک در اصل نماز باشد بعد از وقت حمل بر انجام فعل کند و اگر در اثناء فعل نماز باشد باید انجام دهد و شک در افعال نماز هم اگر قبل از شروع باشد باید انجام دهد چنانکه شک در رکوع کند و حال آنکه ایستاده باشد یا شک در سجده کند و حال آنکه داخل در قیام یا تشهد باشد و اگر بعد از شروع در فعل دیگر باشد باید بنا را بر صحت گذارد. (از فرهنگ علوم تألیف سجادی). || رسوایی. (ناظم الاطباء). || کفتگی است خرد در استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دارویی است که موش را میکشد و از معدن فضهء خراسان حاصل شود و آن دو نوع است سپید و زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سم الفار. (ناظم الاطباء). و رجوع به شُک شود. || زرنیخ. (ناظم الاطباء).
شک.
[شَک ک] (ع مص) به گمان افتادن. (ترجمان القرآن ص62) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). گمان کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). گمان کردن در کاری و تردید نمودن در آن. (ناظم الاطباء). || نیزه زدن کسی را و در نیزه کشیدن: شکه بالرمح. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نیزه بهم بازدوختن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || در سلاح درآمدن و پوشیدن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برچفسیدن بازوی شتر به پهلوی آن و لنگیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لنگیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی). || خانه ها را بر یک طریق ساختن: شکوا بیوتهم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شک.
[شِک ک] (ع اِ) روده ای که بدان پشت هر دو برگشتهء کمان را پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حله و ردایی است که پوشیده میشود به او پشتهای خم شده از دو گوشهء کمان. (ترجمهء قاموس) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || جامهء بالایین. (ناظم الاطباء).
شک.
[شُک ک] (ع ص، اِ) جِ شَکوک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شَکوک شود. || (اِمص) جدایی و تفریق. || دشواری و سختی و محنت. (ناظم الاطباء).
شک آباد.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان رودخانهء بخش میناب شهرستان بندرعباس. سکنهء آن 300 تن. آب از رودخانه است. محصول عمده خرما و غلات. مزارع لیمویی، بارانی جزء این ده میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
شک آلود.
[شَ] (ن مف مرکب) آلوده به شک. مشکوک فیه. (یادداشت مؤلف).
شکا.
[شَ] (اِ) به معنی شقاست. (فرهنگ اوبهی). تیردان. (لغت فرس اسدی). شغا. ترکش. جعبه. کنانه. شقا. (یادداشت مؤلف) :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست.
ابوعبدالله ادیب (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شکا.
[شُ] (اِ) شوکا. (ناظم الاطباء). رجوع به شوکا شود.
شکاء .
[شَ] (ع اِمص، اِ) بیماری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
شکاء .
[شِ] (ع اِ) جِ شَکْوَة. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شَکْوة، به معنی پوست برهء شیرخواره که در وی شیر و آب نهند. (آنندراج). و رجوع به شکوة شود.
شکائر.
[شَ ءِ] (ع اِ) پیشانیها. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). واحد آن شکیرة است. (از اقرب الموارد). و رجوع به شکیرة شود.
شکائک.
[شَ ءِ] (ع اِ) جِ شَکیکة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ شکیکة، به معنی گروهی از مردم و راه. (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به شکیکة شود.
شکائم.
[شَ ءِ] (ع اِ) جِ شَکیمَة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جِ شکیمة، بمعنی دهانهء لگام. (آنندراج). جِ شکیم. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکیمة و شکیم شود.
شکار.
[شِ] (اِ) قصد کشتن آدمی مر حیوانی را. (آنندراج) (غیاث). صید کردن حیوانی را. (از یادداشت مؤلف). صید. قنز. قبض. (منتهی الارب). وعد. (از المنجد): اصطیاد؛ شکار کردن چیزی را. (منتهی الارب). موضوع شکار در جهان امروز دارای اهمیت زیاد است و به شعب مختلف تقسیم میشود:
او - شکار از نظر تجارت، از قبیل پوست و مو و گوشت شکار برای صادرات.
ثانیاً - برای تفریح.
ثالثاً - شکار حیوانات سَبُع و عظیم الجثه مانند شیر و ببر و پلنگ و غیره.
و در هر یک از کشورها قواعد و مقررات مخصوصی برای شکار حیوانات مختلف هست و نیز در هر نقطه ای جانوران خاصی برای شکار وجود دارد. در کشور ایران شکار بیشتر جنبهء تفریحی دارد جز شکار ماهی و استفاده از پر برخی از پرندگان یا پوست برخی از حیوانات.
حیوانات شکاری در ایران در پنج منطقه پیدا میشود: 1- سواحل دریای خزر 2- فلات مرکزی 3- کوههای لرستان و کوه کیلویه 4- خوزستان 5- سواحل خلیج فارس و بلوچستان. در سواحل دریای خزر بواسطهء گرمی هوا و وجود جنگل، حیوانات عظیم الجثه از قبیل ببر و پلنگ و خرس یافت میشود و جانوران کوچک نیز مانند روباه و شغال و خوک وحشی و گراز و سمور و سگ آبی و سنجاب و خارپشت و خرگوش و گاومیش و گربهء وحشی زیست میکنند. و اقسام مارهای زهردار و آبی و انواع بز کل، مرال، پازن و انواع لاک پشت وجود دارد. در فلات مرکزی پلنگ و یوزپلنگ، کفتار، گورخر، آهو، گربهء وحشی، روباه، خرگوش، گرگ، شغال و غیره دیده میشود. در کوهستانهای لرستان و کوه کیلویه یوزپلنگ و خرس و گرگ و روباه و گربهء وحشی و بندرت پلنگ و بز کل و غیره یافت می شود. در خوزستان سابقاً در نیزارها شیر بوده ولی اکنون نیست و انواع آهو و موشهای صحرایی زندگی میکنند. در سواحل خلیج فارس و بلوچستان پلنگ، گرگ، شغال، بز کوهی، آهو و گاو کوهی یافت می شود.
در بیشتر کشورهای جهان پوست حیوانات وحشی و خز و غیره اهمیت فوق العاده ای دارد و در اروپا و آمریکا این اجناس از حیث قیمت با اشیاء تجملی و جواهرات برابری میکنند، و در ایران نیز بااینکه از این حیث در درجهء دوم اهمیت قرار دارد ولی باز میتوان تا اندازه ای از آن بهره مند شد بویژه پوست روباه که این جانور در ایران فراوان است و پوست پلنگ که از جنس زیباترین پوست پلنگها میباشد.
برای طیور شکاری نیز در ایران سه منطقه میتوان مشخص کرد: 1- سواحل خلیج فارس 2- سواحل بحر خزر و قسمتی از البرز شمالی 3- فلاتهای مرکزی. عده ای از طیور مدت کمی در ایران زندگی میکنند مانند پرندگان شمالی روسیه که در سرمای سخت زمستان به سواحل دریای خزر می آیند و در اوایل تابستان به محل اصلی خود بازمیگردند. طیور ایران را به دو نوع میتوان تقسیم کرد: 1- طیور اهلی، از قبیل اردک، غاز، مرغ شاخدار، بوقلمون و غیره. 2- طیور وحشی، اول: حلال گوشتها، مانند اردک وحشی، درنا، سیاه سنبلی، بلدرچین، یلوه، هوبره، خروس کولی، کبوتر چاهی، توکا، سار، تیهو، باقرقره، زنگوله بال، کبک، کبک دری، قمری، چکاوک و غیره. دوم: حرام گوشتها، مانند عقاب، باز، طرلان، شاهین، بالابان، لک لک، قوش، قره قوش، قرقی، کرکس، سبزه قبا، هدهد، حواصیل، ماهی خوار و اقسام جغد و موش خوار و غیره.
شکار ماهی در ایران رایج است و بیشتر در نقاط زیر صورت میگیرد: 1- دریای خزر 2- خلیج فارس 3- دریاچهء پریشان. در گیلان 14 نوع ماهی بدین شرح شکار میشود: ماهی سفید، سوف، سیم، کپور، آزاد، گلی، کله، تیان، ماشک، قزل آلا، پلور، ماشی، بینو و پلت. در مازندران بیشتر 8 نوع ماهی شکار میشود بدین شرح: ماهی سفید، سیم، سوف، کپور، آزاد، اورنج، چکا، تلاوج. در استرآباد، چهار قسم ماهی صید میکنند: تلاجی، لیش، سازان و سفید. علاوه بر شکار ماهیهای فوق همه ساله مقدار فراوانی خاویار در شکارگاههای بحر خزر به دست می آید که آنرا به شکل خاویار سفید و سیاه در خارج از ایران بخصوص در روسیهء شوروی به فروش میرسانند. فصل شکار ماهی در ایران از 23 آذرماه تا 20 اردیبهشت سال بعد است. در خلیج فارس ماهی خوراک نسبت به بحر خزر کمتر است از اینرو ماهیهایی که در خلیج فارس و رودهای آن شکار میشود کم است و بیشتر برای خوراک اهالی است و اقسام آن از این قرار است: ماهی قباد، حلوا، شوریده، سنگسر، شئوم، رشد، گزاف، بیدار، طار، سفید، صدف و شور. در دریاچهء پریشان که در سه فرسخی کازرون قرار دارد، مقدار کمی ماهی شکار میشود. شکار مروارید نیز در بنادر و جزایر ایران از قبیل بندر طاهری، عسلویه، بستانو و لنگه، و جزایر شیخ شعیب و هندرابی و کیش و قشم و خارک و بحرین بعمل می آید. (از جغرافیای اقتصادی کیهان صص 24 - 37) :
برآراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون زبهر شکار.فردوسی.
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.فردوسی.
بدان روزگار اندر، اسفندیار
به دشت اندرون بُد برای شکار.فردوسی.
چنین شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
بارگی خواست شاه بهر شکار
برنشست و بشد به دیدن شار.عنصری.
بسیار نخجیر آمد و شکاری سخت نیکو رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص418).
چون باز سفید در شکاریم همه
با نفس و هوای یار واریم همه.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر).
زشت بود شیر شکار شکال.ناصرخسرو.
شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بردارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم
شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
چون گوزنان هویی از جان برکشم
کآن شکار آهوان بدرود باد.خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.
خاقانی.
هست صیاد ار کند دانه نثار
نی ز رحم و جود بل بهر شکار.مولوی.
شهریارا آن شنیدستی که در روز شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر.
ابن یمین.
خدنگ غمزهء ابروکمانان از شکار دل
نمیگردد خطا تیر قضا بوده ست دانستم.
نورالعین واقف (از آنندراج).
نتابند مردان رخ از کارزار
هژبران ندانند غیر از شکار.
قاسم گنابادی (از آنندراج).
ای غزالان حرم جان من و جان شما
کآن جفاپیشه صنم بهر شکار آمده است.
خان آرزو (از آنندراج).
- باز شکار؛ باز شکاری. باز که به صید و شکار پردازد. باز آموخته که به صید پردازد :
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
- به شکار آمدن؛ به شکار رفتن. برای صید و شکار آمدن :
فلک گردان شیری است رباینده
که همی هر شب زی ما بشکار آید.
ناصرخسرو.
چون بشکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.نظامی.
- به شکار رفتن؛ برای صید حیوانات رفتن :مثال داد تا... حشم بازگشتند که ایشان را مثال نبود به شکار رفتن. (تاریخ بیهقی). بشکار شیر رفتی تا ختن. (تاریخ بیهقی). امیر... سوی منجوقیان رفت به شکار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص344).
- جای شکار؛ شکارگاه. نخجیرگاه. محل شکار و صید :
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش.نظامی.
- شکارپذیر؛ پذیرای شکار شدن. قابل شکار شدن. که تواند که صید شود :
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.نظامی.
- شکار جرگه؛ شکار قمرغه. صف جرگه. نوعی از شکار که مردم بسیاری دست یکدیگر گرفته و نخجیر را احاطه نمایند، و در عرف هند هته جوری گویند. (از آنندراج). قسمی از نخجیر. (از ناظم الاطباء). پره بستن صیادان و شکارگردانان و راندن شکار درون پره. و رجوع به ترکیب شکار قمرغه شود.
- شکار قمرغه؛ شکار جرگه. صف جرگه. (آنندراج). صید نخجیر با گرفتن دست همدیگر و تنگ نمودن دایره :
ندارد کسی یاد در روزگار
بر او شد قمرغه بدینسان شکار.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب شکار جرگه شود.
- شکار قیل؛ آنرا گویند که همهء جانوران شکاری را یکبارگی برای گرفتن صید سر دهند. (غیاث) (آنندراج).
- شیر شکار؛ شیر شکاری. شیر شکارگر. شیر که صید کند جانوری دیگر را :
چو بشنید ازو پهلو نامدار
به میدان درآمد چو شیر شکار.فردوسی.
چو هومان و چو بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار.
فردوسی.
بسا شیر شکار و گرگ جنگی
که شد در زیر این روبه پلنگی.نظامی.
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گزارند.نظامی.
- عزم شکار کردن؛ رفتن برای شکار و نخجیر کردن. (ناظم الاطباء).
- میر شکار؛ شکارچی باشی. رئیس شکاربانان در دستگاههای سلاطین گذشته. و رجوع به ترکیب شکارچی باشی در زیر مادهء شکارچی شود.
|| هر حیوانی که صید شود. (فرهنگ فارسی معین). صید. نخجیر. حیوان صید شده و شکار شده. (ناظم الاطباء). حیوانی که شکار کردنش مطلوب بود و با لفظ زدن و کردن و شدن مستعمل. (آنندراج). گاه به معنی حیوانی که کشته شده باشد. (غیاث). نخجیر. صید. اشکار. قنص [ قَ نَ ] قنیص. قنیصه. صید. (یادداشت مؤلف). عرین. قنیص. (منتهی الارب) :
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری.دقیقی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.فردوسی.
شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سر زیر تاج و سر زیر ترگ.فردوسی.
دد و دام بر هر سویی بیشمار
سپه را نبد خوردنی جز شکار.فردوسی.
بدو گفت این رزم کار من است
چو سیرم کنند این شکار من است.
فردوسی.
مخالفان چو کلنگ اند و او چو باز سپید
شکار باز بود، ورچه مِه ز باز، کلنگ.
فرخی.
چنان شکار هم او را سزد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
امیر پیش و گروهی شکار اندر پس
به تیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار.
فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.فرخی.
شکار باز خرچال و کلنگ است
شکار باشه ونج است و کبوتر.عنصری.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
منوچهری.
این طریقیست کش نبیند چشم
وین شکاری است کش نگیرد باز.
ناصرخسرو.
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک بازِ شکار است و همه خلق شکارند.
ناصرخسرو.
مجوی از کس شکاری گر نخواهی
که جوید دیگری از تو شکاری.ناصرخسرو.
می کند چشم تو در صید دلم دیر که چه
بر سر تیر شکار آمده تأخیر که چه؟!باذل.
بحری به تیغ و شخص نهنگان غریق توست
کوهی به گرز و جان پلنگان شکار توست.
خاقانی.
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زرق
کام از شکار جیفهء دنیا برآورم.خاقانی.
صد چنین سگ اندرین تن خفته اند
چون شکاری نیست شان ننهفته اند.مولوی.
شکار آنگه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندم.
سعدی.
جرگهء مژگان او چو دیدم گفتم
در همهء دشت یک شکار ندارد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- دل کسی شکار دیگری شدن؛ رام و مطیع و فرمانبر وی گردیدن. بدو دل دادن :
خداوند پیروز یار تو باد
دل زیردستان شکار تو باد.فردوسی.
یوز و باز سخن نکته م را بی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
- شکارجویان؛ در حال جستجوی شکار :
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیه شکارجویان.نظامی.
- شکار خویش کردن کسی را؛ بازیچه و مطیع خود ساختن :
شکار خویش کردت چرخ و نامد
به دستت جز پشیمانی شکاری.ناصرخسرو.
- شکار زدن؛ زدن نخجیر با تیر. شکار کردن.
- شکار ستدن؛ شکار گرفتن. بیرون آوردن صید از دست دیگری :
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.عنصری.
- شکار کسی بودن؛ مطیع و رام وی بودن. مسخّر و در اختیار و در قبضهء تصرف او بودن. تسلیم وی بودن :
به پنجم به کاری که کار تو نیست
نَیازی بدان کاو شکار تو نیست.فردوسی.
به خوبی بتان پیشکار منند
به مردی دلیران شکار منند.فردوسی.
برو کآفریننده یار تو باد
همه دیو و جادو شکار تو باد.فردوسی.
به نخجیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.فردوسی.
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار مرا.ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
- شکرشکار؛ شکارکنندهء شکر. به دست آورنده و ربایندهء شکر یعنی لب معشوق :
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
- فریدون شکار؛ لایق شدن برای فریدون پادشاه باستانی ایران :
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار.نظامی.
- امثال: شکار که سر تیر آمد باید زد.
شکاری را که زخمی هست کاری اگر رحمی کنی زخمی دگر زن. ؟
|| هر چیز رایگان و مفت. (فرهنگ فارسی معین). هر چیز رایگان و بی زحمت به دست آمده. (ناظم الاطباء). || یغما. غارت. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). تاراج. || غنیمت. (ناظم الاطباء). || لقمهء چرب و نرم. (فرهنگ فارسی معین). || نام نوعی خراج که از قراء بر زمان پیشین می گرفته اند. (مرآة البلدان ج1 ص237). || (ص) (در تداول عامیانه) ناراحت. آشفته. آزرده. (فرهنگ فارسی معین). || رباینده. (از ناظم الاطباء). اما این معنی و معنی قبل خاص ترکیب شکار است با کلمهء دیگر.
- جانشکار؛ جانشکر. شکارکنندهء جان.
(یادداشت مؤلف). ربایندهء دل. (ناظم الاطباء).
- مردم شکار؛ تعاقب کننده و گرفتارکنندهء مردم. (ناظم الاطباء). صیدکنندهء مردم. گیرندهء زندگانی مردم، چنانکه مرگ.
شکار.
[شِ] (ع اِ) جِ شَکْر و شِکْر. (ناظم الاطباء). رجوع به شکر شود.
شکارآهنج.
[شِ هَ] (اِ مرکب) آلت چوبینی که بدان صیقل میکنند و چیز را جلا میدهند. || سیخی چوبین مر نانوایان را که دارای قلاب آهنین میباشد و بدان نان را از تنور برمیگیرند. (ناظم الاطباء).
شکارافکن.
[شِ اَ کَ] (نف مرکب)شکارافگن. شکارانداز. شکاری. (آنندراج). شکارچی. (یادداشت مؤلف). صیاد. (ناظم الاطباء). افکنندهء شکار. شکارکننده :
هر آنچ او فحل تر باشد به نخجیر
شکارافکن بدو خوشتر زند تیر.نظامی.
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سویی خیل خیل.نظامی.
خدنگ آه شکارافکن است لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
نوک خاری نیست کز خون شکاری سرخ نیست
آفتی بود آن شکارافکن کزین صحرا گذشت.
نظیری (از آنندراج).
|| (ق مرکب) در حال افکندن شکار :
بُنه در یک شکارستان نمی ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند.نظامی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود.
|| (نف مرکب) چابک در صید و نخجیر. || شجاع. (ناظم الاطباء).
شکارافکنان.
[شِ اَ کَ] (نف مرکب، ق مرکب) صفت حالیه. در حال شکارافکنی. در حال شکار کردن. شکارکنان :
شکارافکنان دشتها درنوشت
همی کرد نخجیر در کوه و دشت.نظامی.
شکارافکنان در بیابان چین
بپرداخت از گور و آهو زمین.نظامی.
ملک فیلقوس از تماشای دشت
شکارافکنان سوی آن زن گذشت.نظامی.
و رجوع به شکارافکن و شکارافکنی شود.
شکارافکنی.
[شِ اَ کَ] (حامص مرکب)عمل و شغل شکارافکن. شکارچی گری. صیادی. شکارگری :
کوهی از قیر پیچ پیچ شده
بر شکارافکنی بسیچ شده.نظامی.
به شکارافکنی گشاد کمند
از پی گور کند گوری چند.نظامی.
بچهء گور خورده سیر شده
به شکارافکنی دلیر شده.نظامی.
و رجوع به شکارافکن شود.
شکارانداز.
[شِ اَ] (نف مرکب)شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) :
بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را
صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را.
امیرخسرو (از آنندراج).
چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت
که بر آهوی حرم حق تپیدن داری.
صائب تبریزی (از آنندراج).
دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید
سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید.
میر رضی دانش (از آنندراج).
و رجوع به مترادفات شود.
شکارانگیز.
[شِ اَ] (نف مرکب) کسان که شکارها را از اطراف به مرکز برمانند و گرد کنند سهولت صید شاه و امیری را. (از یادداشت مؤلف). آهوگردان. شکارران. شکارگردان.
شکارباز.
[شِ] (نف مرکب) نخجیرگیر و صیاد. (ناظم الاطباء).
شکاربان.
[شِ] (ص مرکب) حافظ شکار. نگهدار شکار. که نگاهبانی و حفاظت شکارگاه کند: قَسْوَر؛ شکاربان تیرانداز. (منتهی الارب).
شکاربانی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل و شغل شکاربان. || (اِ مرکب) امروزه در ایران مؤسسه و سازمانی است که به امور مربوط به شکار نظارت و رسیدگی میکند.
شکاربند.
[شِ بَ] (اِ مرکب) ترک بند دوال و یا ریسمانی که بدان شکار را به زمین بندند. (ناظم الاطباء). بندی که شکارهای زده را بدان بندند. (یادداشت مؤلف). فتراک زین برای بستن صید. || (نف مرکب) آنکه پای حیوانات صیدشده را ببندد. (از یادداشت مؤلف).
شکارپور.
[شَ] (اِخ) شهری است در ایالت بلوچستان پاکستان غربی، در ساحل رود سند. (فرهنگ فارسی معین).
شکارچی.
[شِ] (ص مرکب، اِ مرکب) (از: شکار فارسی + «چی»، پسوند نسبت ترکی) شکارگر. شکارکننده. نخجیرگر. شکاری. نخجیروان. دامیار. قانص. شکره. قناص. (از یادداشت مؤلف). صیاد.
- شکارچی باشی؛ میرشکار. رئیس و گردانندهء امور مربوط به شکار و سرپرست شکارچیان در دستگاههای سلطنتی. رجوع به میرشکار شود.
شکار داشتن.
[شِ تَ] (مص مرکب)ناراحت و فکار داشتن. آزرده ساختن. (از یادداشت مؤلف). || مسخر داشتن. رام و مطیع و مغلوب داشتن :
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی داشت او شکار(1) مرا.
ناصرخسرو.
(1) - برخی به معنی اول هم توجیه کرده اند.
شکاردوانی.
[شِ دَ] (حامص مرکب)راندن نخجیران به جایی که شکردن آنان سهل گردد. (یادداشت مؤلف). آهوگردانی. رم دادن شکار تا به تیررس آید. شکارگردانی.
شکاردوست.
[شِ] (ص مرکب) که شکار دوست دارد. که نخجیر کردن دوست دارد. که علاقه به شکار دارد :
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکاردوست کلنگ.فرخی.
او شکاردوست [ بود ] و همه شب گردیدی به شکار جستن. (مجمل التواریخ و القصص). امیر بلخ مردی شکاردوست بود. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی).
شکارزن.
[شِ زَ] (نف مرکب) صیاد. آنکه شکار را با تیر بزند. که نخجیر را بزند :
چون درآمد شکارزن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار.نظامی.
شکارستان.
[شِ رِ] (اِ مرکب) شکارگاه. شکارگه. (یادداشت مؤلف). شکارگاه و جایی که در آن صید میکنند. (ناظم الاطباء). صیدگاه :
دف را به شکارستان شادی است ز باز و سگ
غم زو چو تذروان سر در خار همی پوشد.
خاقانی.
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
همچون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او.
خاقانی.
بُنه در یک شکارستان نمی ماند
شکارافکن شکارافکن همی راند.نظامی.
گشتی از نعل او شکارستان
نقش بر نقش چون نگارستان.نظامی.
شکارستان او ابخاز و دربند
شبیخونش به خوارزم و سمرقند.نظامی.
نکرده صید گذشتیم زین شکارستان
سر کمند به پای غزاله ای نزدیم.
طالب آملی (از آنندراج).
قسمت من زین شکارستان بجز افسوس نیست
دانه اشک تلخ میگردد به چشم دام ما.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
|| تصویر حیوانات و شکارگاه بر روی دف :
دف هلال بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جَدْیَش کاروان انگیخته.
خاقانی.
آن لعب دف گردان نگر بر دف شکارستان نگر
وآن چند صف حیوان نگر با هم به پیکار آمده.
خاقانی.
و رجوع به شکارگاه شود.
|| تصویر جانوران در روی سفره :
محراب خضر ایوان او به زآب حیوان خوان او
در هر شکارستان او حیوان نو پرداخته.
خاقانی.
شکار شدن.
[شِ شُ دَ] (مص مرکب)آزرده و خشمگین شدن. برآشفتن. از ناملایمی یا طنز و کنایه ای بخشم آمدن و آزرده شدن. || بور شدن. (فرهنگ فارسی معین). || صید شدن. (یادداشت مؤلف). گرفتار شدن. ربوده شدن. (ناظم الاطباء) :
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.مولوی.
خوابش از چنگل شهباز رباینده تر است
شوخ چشمی که شکار تن دل خسته شده ست.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شکار کردن.
[شِ کَ دَ] (مص مرکب)شکردن. شکریدن. بشکریدن. زدن. افکندن. صید کردن. اصطیاد. تصید. (یادداشت مؤلف). تقنص. (منتهی الارب). اقتناص. (منتهی الارب) (صراح اللغة). قنص. (منتهی الارب). صید. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال.
عمارهء مروزی.
بدان جایگه نیز یابیم شیر
شکاری کنیم و بمانیم دیر.فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی).
مرد چو با خویشتن شمار کند
داند کاین چرخ می شکار کند.ناصرخسرو.
فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی.
ظهیر فاریابی.
نکند باز موش مرده شکار.سنایی.
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده ام.خاقانی.
از سگان که ای به زهرهء شیر
که شکار آهوی ختن کردی.خاقانی.
داد غراب زمین روی بسوی غراب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.خاقانی.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.نظامی.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.مولوی.
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.سعدی.
قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
- امثال: چون پلنگی شکار خواهد کرد قامت خویشتن نزار کند. ؟
- دل (جان) کسی را شکار کردن؛ وی را عاشق خود ساختن. دل وی ربودن :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست.
ابوعبدالله ادیب.
راز آشکار کرد و دل من شکار کرد
تا آشکار اهل خرد شد شکار من.
ناصرخسرو.
ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
|| بمجاز، جلب کردن. دلبسته کردن. رام و مطیع کردن :
خُلق خوش خلق را شکار کند
صفتی پیش ازین چه کار کند.اوحدی.
نوبهار آمد که عالم را شکار خود کند
از طراوت موج سنبل دام بر صحرا کشید.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| (اصطلاح عامیانه) دل آزرده و خشمگین کردن. (از یادداشت مؤلف). || بور کردن. (فرهنگ فارسی معین).
شکارکنان.
[شِ کُ] (نف مرکب، ق مرکب)در حالت صید کردن و شکاریدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شکار کردن شود.
شکارگاه.
[شِ] (اِ مرکب) محل شکار. جای صید کردن. آنجا که صید فراوان باشد. نخجیرگاه. (فرهنگ فارسی معین). صیدگاه. نخجیرگه. (یادداشت مؤلف). نخجیرگاه و ناحیه ای که در آن صید میکنند و محل صید. (ناظم الاطباء). شکارستان :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکارگاه سره.عنصری.
احمد [ سامانی ] را به شکارگاه بکشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). برنشست روزهای سخت صعب سرد... و به شکارگاه رفت. (تاریخ بیهقی). در سواری و انواع سلاح کار فرمودن و میدان و شکارگاه چنان یافت که هیچکس به گرد او نمیرسید. (فارسنامهء ابن البلخی ص86). باز مونس شکارگاه ملوک است. (نوروزنامه). توتل روزی به شکارگاه فرودآمد. (مجمل التواریخ و القصص). و سیف را غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند. (مجمل التواریخ و القصص). این شکارگاه من است. (کلیله و دمنه).
تا در شکارگاه بتان عاشقی به لب
باشد شکرشکار چه پنهان چه آشکار.
سوزنی.
روزی اندر شکارگاه یمن
با دلیران آن دیار و دمن.نظامی.
در طرف چنان شکارگاهی
خرسند شده به گرد راهی.نظامی.
انوشیروان عادل در شکارگاهی صیدی کباب میکرد. (گلستان). یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتاد. (گلستان).
شکارگاه معانی است کنج خلوت من
زه کمان شکارم کمند وحدت من.
کلیم کاشانی (از آنندراج).
|| تصویر نخجیر و نخجیرگاه در روی دف. شکارستان :
از حیوان شکارگاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد.خاقانی.
و رجوع به شکارستان شود.
شکارگر.
[شِ گَ] (ص مرکب) شکارچی. نخجیرگر. صیاد. (یادداشت مؤلف). شکارگیر. صیاد. (ناظم الاطباء) :
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است.خاقانی.
و رجوع به شکارچی و مترادفات دیگر شود.
شکار گردیدن.
[شَ گَ دی دَ] (مص مرکب) شکار شدن. (یادداشت مؤلف). مغلوب گشتن :
اکنون شکار آن مژه گردید شیخ شهر
شهباز ما کبوتر یاهو گرفته است.
خان آرزو (از آنندراج).
و رجوع به شکار گشتن و شکار شدن شود.
شکار گرفتن.
[شِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن :
به دل گفت کاین مرد پرهیزگار
همی از لب آب گیرد شکار.فردوسی.
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.ناصرخسرو.
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش.
ناصرخسرو.
زیرا که جهان چو این و آن را
یکچند گرفته بد شکارم.ناصرخسرو.
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا.ناصرخسرو.
و رجوع به شکار کردن شود.
شکار گشتن.
[شِ گَ تَ] (مص مرکب)شکار گردیدن. شکار شدن. (یادداشت مؤلف) :
شکار یکی گشتی ازبهر آنک
مگر دیگری را بگیری شکار.ناصرخسرو.
و رجوع به شکار شدن و شکار گردیدن شود.
شکارگه.
[شِ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف شکارگاه و به همان معنی. نخجیرگاه. (از یادداشت مؤلف) :
به یک شکارگه اندر من آنچه زو دیدم
ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار.فرخی.
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
زلفت به شکار دل پراکند آری
لشکر به شکارگه پراکنده بُوَد.خاقانی.
|| تصویر نخجیر و نخجیرگاه بر دف :
چنبر دف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچوقت ازو هیچ شکار نشکری.
خاقانی.
و رجوع به شکارگاه و شکارستان شود.
شکارگیر.
[شِ] (نف مرکب) صیاد. (زمخشری) (ناظم الاطباء). شکارگر. (ناظم الاطباء). شکارچی. نخجیرگر. و رجوع به مترادفات شود.
شکارة.
[شَ رَ] (ع اِ) آنچه یک باغبان در قطعهء کوچکی از زمین مالک برای منظور خاصی میکارد. || کرمهای ابریشمی که یک نانوا پرورش میدهد و برگهای توت آنرا کسانی که برای آنها نانوا نان می پزد می آورند. (از دزی ج1 ص777).
شکارة.
[شِ رَ] (ع اِ) کیف یا خورجین بزرگ برای ریختن دانه های غلات یا آرد. ج، شکائر. (از دزی ج1 ص777) : فأخذ صاحبه نعلاً له من شکارة کانت معه فضرب به الارض. (ابن بطوطه). فرأیت نفراً من کبار الاجناد و بین ایدیهم خدیم لهم بیده شکارة مملوة بشی ء یشبه الحناء. (ابن بطوطه).
شکاره.
[شِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. آب از رودخانهء کارون. محصول عمده غلات و صیفی و اقسام سبزی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شکاری.
[شَ را] (ع اِ) جِ شَکِرَة، به معنی شتر مادهء پرشیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شکاری.
[شِ] (ص نسبی) هر چیز منسوب و متعلق و مربوط به شکار. آنچه در شکار بکار رود، چون: باز شکاری، سگ شکاری، اسب شکاری، تفنگ شکاری. هر چیز منسوب و متعلق به شکار و نخجیر، مانند سگ و باز و اسب و جز آن. (ناظم الاطباء) :
به منبر کی رود هرگز سری کآن نیست مُنقادت
شکاری کی تواند شد سگی کآن هست کهدانی.
مجیرالدین بیلقانی.
که اگر در اجل بود تأخیر
وین شکاری بود شکارپذیر.نظامی.
- شکاریان؛ اراجیل. (منتهی الارب). جوارح، جوارح طیور؛ شکاریان از مرغ. (یادداشت مؤلف). کواسب؛ شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب).
- باز شکاری؛ باز شکار. باز که صید و شکار کند پرندگان دیگر را :
که ملکت شکاری است کو را نگیرد
نه شیر درنده نه باز شکاری.دقیقی.
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای بازی شکاری شکار.فردوسی.
- جانور شکاری؛ شکره. جارحه. (یادداشت مؤلف).
- سگ شکاری؛ تازی. ثمثم. کلب صید. کلب معلَّم: کلاب صید؛ سگان شکاری. (یادداشت مؤلف). سگی که برای صید کردن آموخته شده باشد. تازی. (ناظم الاطباء).
- شیر شکاری؛ شیر که به شکار پردازد :
نیَم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری.
نظامی.
- مرغ شکاری؛ جارحه. مرغان شکاری؛ جوارح. مرغی که شکار کند اعم از باز و جز آن. (یادداشت مؤلف) :
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
فرخی.
|| شخص شکارکننده. (آنندراج). صیاد و نخجیرگر. (ناظم الاطباء). ماهر در شکار انسان و باز و جز آن. قناص. شکارچی. آنکه صید کند خواه انسان باشد خواه سگ و باز و جز آنها. ناجش. (یادداشت مؤلف). قانص. صائد. قناز. صَیود. صیاد. نجاش. (منتهی الارب) (المنجد). شکره. دد که بدان صید کنند. (یادداشت مؤلف): مسته؛ چاشنی دادن باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند. (لغت فرس اسدی). اهل شکار. که شکار و صید کار دارد :
ای شوخ شکاری که به فتراک تو صیدیم
آهسته ترک ران که فکار است دل ما.
رهی شاپوری (از آنندراج).
و رجوع به شکارگر و شکارگیر و صیاد شود.
|| طیور گوشت خوار و حیوانات درنده و سَبُع. (ناظم الاطباء). || لایق شکار. سزاوار شکار. (یادداشت مؤلف). || جانور شکارشده. (آنندراج). صید. (مجمل اللغة). صید و نخجیر. (ناظم الاطباء). صید. قَنَص. قنیصه. شکار. آنچه صید کنند یا صید کردن خواهند از جانوران. (یادداشت مؤلف). قنیص. (منتهی الارب) : این ملک مردارهای بسیار از چارپایان کشته و مردهء شکاریها بدان موضع ایشان فرستد تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم).
وز کُه ری در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صدهزار شکاری.فرخی.
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکاری کز تیر میر شد کشتار.فرخی.
چنین شکار مر او را رسد که روز شکار
شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ.
فرخی.
از چپ و راست شکاری همی افکند به تیر
تا بیفکند شکاری بی اَندازه و مر.فرخی.
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده.سنایی.
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری.نظامی.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار بدانجا درآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش.
حافظ.
پیکان تو را به رغبت دل
چون سبزهء تر خورد شکاری.
طالب آملی (از آنندراج).
درون خانه بود چون نگین سواری تو
ز انتظار نسوزد چرا شکاری تو.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- شکاری انگیز؛ شکارانگیز. شکاری انگیزان. کسان که صیدها را از اطراف به مرکز آرند تا شاه و بزرگی شکار کند. (از یادداشت مؤلف). شکارگردان. آهوگردان. و رجوع به مادهء شکارانگیز شود.
|| تیری که بر شکاری اندازند. (آنندراج) :
زهی گزیده شکاری که بر جگر دارد
شکاریی ز کمانخانه های ابرویت.
ظهوری (از آنندراج).
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
ملا شانی تکلو (از آنندراج).
|| قسمی تفنگ که بدان شکار کنند. || در اصطلاح قالی بافی، قالیی که مناظری از شکارگاه روی آن نقش شده باشد. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). || نوعی هواپیمای سبک و تیزپوی. || (اِخ) لقب نرسی دوم پادشاه اشکانی. (مفاتیح). رجوع به نرسی شود.
شکاری.
[شِ] (اِخ) تیره ای از ایل باصری (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص87).
شکاریدن.
[شِ دَ] (مص) شکردن. (فرهنگ فارسی معین). شکار کردن. (آنندراج). صید کردن. (از ناظم الاطباء). رجوع به شکردن شود.
شکاز.
[شَکْ کا] (ع ص) آنکه او را از سخن گفتن به زنان انزال آیدش بی آنکه مخالطت کند. || آنکه نزد جماع حدث کند و پیش از ادخال انزال نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || آنکه بر شراب بدخویی و جنگجویی کند. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که چون مست شود بدخویی و جنگجویی نماید و عربده کشد. (ناظم الاطباء).
شکازة.
[شَکْ کا زَ] (ع ص) آنکه چون صورت ملیح را بیند در برابر او ایستد و به دست استمنا کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شکاست.
[شِ سَ] (از ع، اِمص) شکاسة. بدخویی. درشتخویی. (یادداشت مؤلف) :پادشاهی بود گوهر نفس او از شراست مطبوع و پناه خلق او بر شکاست موضوع. (المضاف الی بدایع الازمان).
شکاسة.
[شَ سَ] (ع مص) دشوارخوی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بدخوی و دشوارخوی گردیدن. (ناظم الاطباء). بدخو شدن. (المصادر زوزنی). صعب خو شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شکاست شود.
شکاسه.
[شَ سَ / سِ] (اِ) خارپشت. سکاسه. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکاسه و رکاسه و رکاشه و ریکاسه و خارپشت شود.
شکاشک.
[شَ شَ] (اِ صوت) آواز پای که در هنگام راه رفتن برآید. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری). چکاچاک. چکاچک. (فرهنگ فارسی معین).