لغت نامه دهخدا حرف ش (شین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ش (شین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ش
ش.
(حرف) حرف شانزدهم از الفبای فارسی و سیزدهم از حروف هجای عرب و بیست و یکم از حروف ابجد و در حساب ترتیبی نمایندهء عدد شانزده است و به حساب جُمَّل آن را به سیصد دارند. نام آن در فارسی و عربی شین است. در تهجی عبرانی که اصل تهجّی عربی است نام این حرف شین است که در آن زبان بمعنی دندان است و حرف مذکور بشکل دندان هم هست. (از فرهنگ نظام). و آن را شین منقوطه و معجمه و قرشت نیز نامند. در تجوید از حروف ملفوظی زائدالسکون، مجزوم، شمسیه، زمانیّه، مهموسه، شجریّه، رخوه، منفتحه، منخفضه، مصمته و غیر علّه بشمار میرود و اهل جفر آن را از حروف ظلمانیه یا خَلق و جزو قسم ادنی از این نوع و هم از حروف ترابیّه یا ارضیّه خوانند.(1) و از حروف غیر منفصله است و با حرف سین متشابه و متزاوج باشد در نوشتن و علامت اختصاری است برای شمال.
ابدالها:
در فارسی بر حسب لهجه های گوناگون و قواعد ابدال به ت، ج، چ، خ، ر، ژ، س، غ، ک، گ، ل، ه، بدل شود یا از آنها بدل آید:
گاه به «ت» بدل شود:
بخش = بخت (بخت و بخش بمعنی حصّه و نصیب). (آنندراج).
رخش = رخت. (رخت با اول مفتوح به ثانی زده، اسب را نامند). مولانا نظامی راست :
گره بر دوال کمر کرد سخت
به جنگ دوالی روان کرد رخت.
(فرهنگ جهانگیری).
u گاه به «ج» بدل شود:
پخش = پخج. (لغت نامه ذیل پخج).
جخش = جخج (جخج تخمه باشد که در گلو آید و خرک نیز گویند). (لغت فرس). جخش چیزی است که بگردن اهل فرغانه و ختلان بر آید چون بادنجانی و درد نکند. لبیبی گوید :
آن جخش ز گردنش بیاویخته گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
(لغت فرس).
جخج و جخش با اول مفتوح به ثانی زده... نام علتی است که از بادنجان بزرگتر شود و از زیر گلوی مردم آویزان شود. (فرهنگ جهانگیری).
شا = جا، بمعنی مکان. (لغت نامه ذیل جا و شا).
شِپِش = سِپِج.
و به جیم تازی (بدل شود) چون: سرآغوش = سرآغوج (گیسوپوش زنان). (آنندراج). رجوع به فرهنگ جهانگیری ذیل سراغج و سراغوج شود.
غرشستان = غرجستان. یاقوت آرد: غرجستان غالباً به صورت غرشستان و غرستان نوشته میشود و اغلب با غورستان که ناحیه ای در خاور غرجستان است اشتباه میگردد. (سرزمینهای خلافت شرقی ص442).
کاش = کاج.
کاشکی = کاجکی :
که ای کاجکی دیده بودی مرا
که یزدان رخ او نمودی مرا.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 95 بیت 614).
کاج... بمعنی کاشکی بود خواجه حافظ شیرازی راست :
چرا شکست دهی جان من ز سنگدلی
دلی ضعیف که هست او ز نازکی چو زجاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه بندهء خاک در تو بودی کاج.
(فرهنگ جهانگیری).
کشکول = کجکول، خجکول. با اول مفتوح به ثانی زده و کاف مضموم و واو معروف گدا را نامند و کاسهء خجکول کاسهء گدا را نامند و آن را کجکول و کشکول نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
کنکاش = کنگاج،(2) کنگاج و کنگاش. با اول مکسور و به ثانی زده و کاف عجمی مشورت باشد. حکیم نزاری قهستانی نظم نموده:
در این مصالحه کنگاش رفت با اصحاب
بجمع گفتند القصه سوی خانه گرای.
هم او گوید :
خسروا طرفه قصه ای دارم
که به سمع رضا کنی اصغاش
گرچه رخصت نمیدهد عقلم
هرچه با او بود کنی کنگاش
لیک چون فکر میکنم درهم
میشوم همچو طرهء جماش.
(فرهنگ جهانگیری).
u گاه به «چ» بدل شود:
پاشان = پاچان.
پاشیدن = پاچیدن.
گلاب پاش = گلاب پاچ. پاچان به معنی پاشان و پاشیدن بود. حکیم ناصرخسرو راست :
طاعت ارکان ببین مرچرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجم شان همی پاچان کنند.
پاچیدن مصدر آن است. (فرهنگ جهانگیری).
پخش = پخچ. رجوع کنید به لغت نامه، پخش بمعنی پخچ که مرقوم شد. حکیم فردوسی راست :
بسوی طلایه برانگیخت رخش
بگرزی سواری همی کرد پخش.
(فرهنگ جهانگیری).
پخچ با اول مفتوح بثانی زده پهن را گویند و آن را پخش نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
پوشال = پوچال. رجوع کنید به لغت نامه.
شبان = چوپان.
شپش = سپچ.
شلتوک = چلتوک.
کریش = کریچ.
کریشک = کریچک. رجوع کنید به فرهنگ نظام.
نیشو = نیسو.
نَیشه = نَیچه. نَیشه (مبدل نیچه) نی خورد (خرد) که شبانان نوازند، خاقانی گوید :
زآن نی که از آن نیشه کنی ناید جلاب.
و له :
با ساز باربد چه کنی نَیشهء شبان.
(فرهنگ نظام).
به رسم شبانان از او نیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت.نظامی.
لخشه = لخچه. رجوع کنید به لغت نامه. لاخشه = لاکچه. رجوع کنید به لغت نامه. لوش = لوچ. لوش، کژدهان باشد. طیّان گوید :
زن چو این بشنید شد(3) خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.(لغت فرس).
لوچ احول بود. خطیری گوید :
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
و آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت لنگ.
(لغت فرس).
هیش = هیچ با اول مکسور و یای مجهول بمعنی هیچ آمده. زنده پیل احمد جام نوّرالله مرقده نظم نموده :
هر که آمد هر که آید بگذرد
این جهان محنت سرائی بیش نیست
دیگران رفتند و ما هم میرویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست
احمد جامی ترا پندی دهد
آخرت را باش دنیا هیش نیست.
(فرهنگ جهانگیری).
u گاه به «خ» بدل شود:
افراشتن = افراختن. فراختن بمعنی بلند کردن و آن را افراختن نیز گویند حکیم سوزنی فرماید :
ای افتخار من بتو ای افتخار من
وز تو فراخته ست مرا فخر و فر مرا.
(فرهنگ جهانگیری).
فراشتن با اول مفتوح بمعنی بلند کردن بود و آن را افراشتن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری).
سارشک = سارخک. سارخک و سارشک با راء مفتوح به خاء زده در لغت اول و در ثانی بسین منقوطهء زده پشه باشد. شیخ فریدالدین عطار نظم نموده :
به پیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
نئی خود پیل اگر خود پیل گیری
چو نمرودی به سارخکی بمیری.
اثیرالدین اخسیکتی گفته :
سارشک پیل را بسنان برزمین زند
لیکن نه مرد پنجه و بازوی صرصر است.
(فرهنگ جهانگیری).
سارشکدار = سارخکدار. سارخکدار و سارشکدار نام درختی است که آن را اغال پشه و کژم پشه دار و سده و لامشکر و ناژبن و دردار و پشه خانه و پشه غال و کنجک نیز خوانند و به تازی شجرة البق نامند. (فرهنگ جهانگیری).
فراشا = فراخه.
فراشیدن = فراخیدن. مو بر بدن برخاستن است. (فرهنگ جهانگیری). فراشا... حالتی را گویند که آدمی را پیش از بهم رسیدن تب واقع میشود، و آن خمیازه و بهم کشیده شدن پوست بدن و راست شدن موی بر اندام باشد و آن حالت را به عربی قشعریره خوانند. فراشیدن. بمعنی لرزیدن و خود را بهم کشیدن در ابتدای تب باشد و آن را فراشا و به عربی قشعریره خوانند. (برهان قاطع). فراخه لرزه و لرزش و رعشه و ارتعاش و هول و وحشت و ترس. (ناظم الاطباء).
و گاه بدل به «ر» شود:
انباشتن، انباریدن: انبار... بمعنی پر و مملو آمده است، ظهیرالدین فاریابی راست :
به یک سخن دهن آز را فروبندی
به یک سخا شکم آز را بینباری.
(فرهنگ جهانگیری).
انگاشتن = انگاردن، انگاریدن، انگاردن. انگاریدن، انگاشتن با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمی، پنداشتن و تصور نمودن و گمان بردن باشد مولوی گفته :
زشت باید دید انگارید خوب
زهر باید خورد انگارید قند.
(فرهنگ جهانگیری).
کاشتن = کاریدن. کاریدن... کاشتن و زراعت کردن و عمل کردن و کار کردن و واره کردن. (ناظم الاطباء).
گزاشتن = گزاردن، گزاریدن :
به استاد گفت این شکار من است
گزاریدن خواب کار من است.
(شاهنامه چ بروخیم ج8 بیت 1011).
گذاشتن = گذاردن، گذاریدن. گشتن، گردیدن. گماشتن، گماریدن. گماریدن، در اصل بمعنی گماشتن کسی است به کاری و وادار کردن او بدان کار، اما در ادبیات مجازاً بمعنی نشان دادن چیزی است بصیغهء متعدی و گاه نمایش داده شدن چیزی است بصیغهء لازم و درین کتاب [ جهانگشای جوینی ] این هر دو وجه مجاز آمده است. مثال اول: غنچه بهار دهان از زفان (ظ زفان ازدهان) بگمارید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 29). مثال دوم: اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 136). (سبک شناسی چ 1 ج 3 ص 85). نبشتن، نوشتن، نوردیدن. نگاشتن، نگاریدن. نگاریدن... نگاشتن و نقش کردن و کشیدن صورت و خط و رنگارنگ کردن و رسم کردن و نوشتن. (ناظم الاطباء).
گاه بدل به «ز» شود:
افراشتن = افرازیدن. افرازیدن... بلند ساختن و افراختن و آراستن و زیب دادن و خوش کردن. (ناظم الاطباء).
دریوش = دریوز و دریوزه بمعنی درویزه است که مرقوم شد. حکیم سوزنی فرماید :
کنون ای قلتبان زان در بدین در
همی رو چون گدایان تو به دریوز.
مولانا عبدالرحمن جامی نظم نمود :
ای خدا کمترین گدای توام
چشم بر خوان کبریای توام
میرسم بر در که هر روزه
شی ء لله زنان به دریوزه.
دریوش درویش را گویند. حکیم سوزنی فرماید. بیت :
ای بخلق بشر بخُلق سروش
مهتری جود ورز و دانش کوش
به توانگر دلی و کف جواد
نخوهی ماند درجهان دریوش.
(فرهنگ جهانگیری).
دندان آپریش = دندان آپریز.
دندان آفریش = دندان آفریز.
دندان پریش = دندان پریز.
دندان فریش = دندان فریز.
دندان آپریز = دندان اپریش.
دندان افریز = دندان افریش. دندان کاو، دندان پریز، این نامهای خلال است. (فرهنگ جهانگیری).
روشن = روزن : و رسول علیه الصلوة والسلام گفته است دل چهار است، اول دلی پاک روشن که در وی چراغی افروخته بود و آن دل مؤمن است. (مصباح الهدایة ص 99). و از روشنِ قلب روشن نظارهء مناظر دلگشای عالم مشهود گردیده. (درهء نادره ص 6 چ تهران).
شُفت = زفت. رجوع کنید به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل شُفت با اول مفتوح... فربه و گنده باشد. (فرهنگ جهانگیری).
شنگله = زنگله. شنگله با اول مفتوح بثانی زده و کاف عجمی مفتوح دو معنی دارد اول خوشهء خرما را گویند. حکیم ناصرخسرو فرماید :
درخت خرما صد خشک خار داد درشت(4)
اگر دو شنگله خرمای خوب تر دارد.
دویم ریشه بود که بر سر دستار و هر دو سر معجر و امثال آن بدوزند. (فرهنگ جهانگیری). شنگله... مطلق خوشه را گویند اعم از خوشهء خرما و انگور و گندم و جوو بمعنی ریشه باشد از ابریشم و غیره که بر سر دستار و روپاک و امثال آن دوزند. (برهان قاطع). زنگله... خوشهء کوچکی را گویند از انگور که جزو خوشهء بزرگ باشد. (برهان قاطع).
لخشه = لغزه.
لخشیدن = لغزیدن. رجوع کنید به لغت نامه.
مریش = مریز :
مرا خود دلی دردمند است ریش
تو نیزم نمک بر جراحت مریش.
(بوستان چ فروغی ص111).
u گاه به «ژ» بدل شود :
باشگونه = باژگونه.
باشگونگی = باژگونگی: باشگونه باز گردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. خسروی گوید :
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی.
شهید گفت :
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
(لغت فرس).
باشگونه با شین منقوطه موقوف و کاف عجمی و واو معروف بمعنی باژگونه بود. عبدالواسع جبلی راست :
گشته است با شگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهرهء گردون بی وفا.
(فرهنگ جهانگیری).
باشگونگی باژگونگی باشد. کمال اسماعیل راست :
زین باشگونگی که ترا رسم و عادت است
خود را چو باشگونه کنی رسم اولیاست.
(فرهنگ جهانگیری).
خاکشی = خاکژی: خاکشی... بمعنی خاکشو است که بزرالخمخم باشد و علف آن را به شتر دهند. (برهان قاطع). خاکژی... تخمی باشد که آن را با کافور در چشم کنند و در عربی بزرالخمخم و بزر الجنه خوانند. (برهان قاطع).
دُش = دژ.
دش خدای = دُژخدای.
گاه بدل به «س» شود:
بُست = پُشت: پُشت نام قریه ای هم هست از ولایت بادغیس در خراسان. (برهان قاطع). مراد بست است. رک: بُست. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
خروش = خروس. خروش برآوردن. خروشیدن. خروس (= خرَئوس) واژهء اوستائی خرئوس در فارسی خروس شده، مرغی که از برای خروشیدن و بانگ زدن چنین نامیده شده است. برگشتن سین اوستا بشین در فارسی مثال بسیار دارد چون سرسک در فارسی سرشک. اَرَسک در فارسی رشک. سکنَد در فارسی شکستن وجز آن. (یادداشت های پنج گاتها بقلم پورداود صص 377 - 378).
خشو = خسو. جغرافی نویسان قدیم رونیز را بصورت رونیج (یاروینج) نوشته اند و دور نیست که همان خسویا کسوی امروز باشد. حمدالله مستوفی گوید کرم و رونیز دو شهرند که هوای گرم و آب فراوان دارند. بگفتهء مقدسی ولایت خسو (یا خشو) از طرف مشرق وسعت و امتداد زیادی داشته است... حمدالله مستوفی خسو را از توابع دارابجرد شمرده است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص312).
ریکاشه = ریکاسه. ریکاشه خارپشت بود. عنصری گوید :
نتوان ساخت از کدو گوداب(5)
نه ز ریکاشه جامهء سنجاب.
هم عنصری گوید:
گُسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاشه کس پوستین.(لغت فرس).
«س ون»(6) (در حاشیه): ریکاسه خارپشت بود. (حاشیهء لغت فرس). ریکاسه با اول مکسور و یای مجهول خارپشت را گویند. (فرهنگ جهانگیری). جهانگیری این لفظ را ریکاسه (با سین مهمله) ضبط کرده و رشیدی ریکاشه (باشین معجمه) (فرهنگ نظام).
سالوش = شالوس، سالوس (چالوس) : و به همین فاصله در سمت باختر ناتل شهر سالوس یا شالوس واقع بود. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 398) نام این شهر به صورت سالوش هم ضبط گردیده. (ایضاً ص398).
شاتل = ساتل. ساتل بر وزن قاتل، دارویی است مانند کمای خشک شده و به شیرازی روشنک خوانند. و با شین نقطه دار هم آمده است و معرب آن ساطل است. (برهان قاطع).
شارک = سارک. شارک [ در چ(7): سارک ]مرغی است خوش آواز و کوچک، زینبی گوید :
الا تا درآیند طوطی و شارک
الا تا سرایند قمری و ساری.(لغت فرس).
شارک نام جانوری است مشهور که آن را شار نیز گویند حکیم اسدی گفته :
پراکنده با مشک دم سنگخوار
خروشان بهم شارک و کبکسار.
امیرخسرو راست:
اگر شاهین زبون گردد ز شارک
کله گلمرغ را زیبد به تارک.
(فرهنگ جهانگیری).
سارک با رای مفتوح نام جانوری است سیاه رنگ که نقطه های سفید دارد و خوش آواز بود و آن را سار نیز گویند. زراتشت بهرام گفته :
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک.
(فرهنگ جهانگیری).
... و به سین مهمله (بدل شود)... شارک و سارک بفتح رای مهمله نام جانوری است که در هندوستان بهم میرسد و سارج به جیم تازی مبدل و سار مخفف آن است. بهرام راست :
خروشان بر سر کهسار سارک
که بادا جشن نوروزی مبارک.
(آنندراج).
شارو = سارو. سارو... با واو مجهول نام جانوری است سیاه رنگ که در هندوستان پیدا شود و مانند طوطی سخن گوید وشار و شارک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاره = شار،
ساره = ساری: ساره با رای مفتوح... نوعی از فوطه و میزر باشد که از ملک هندوستان آورند و آن را در آن ملک بیشتر زنان لباس سازند و ساری خوانند حکیم اسدی راست :
فصول سال همه خادمند از آنکه بوقت
لباس آرد و هر یک تو را بدیع نگار
سپید ساره زمستان دو رنگ حله تموز
حریر زرد خزان دیبه لطیف بهار.
حکیم ناصرخسرو فرماید :
تن همان خاک گران سیه است ارچند
ساره زربفت کنی کرته و شلوارش.
(فرهنگ جهانگیری).
شاره با رای مفتوح - دو معنی دارد:
اول دستار اهل هند باشد و آن را به هندی چیره گویند. حکیم فردوسی راست :
ز سر شارهء هندوی برگرفت
برهنه شد و دست بر سر گرفت.
هم او گوید:
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهء هندوی بر گرفت.
دویم چادری باشد رنگین که بغایت تنک و نازک بود و زنان بیشتر از آن لباس سازند و کرته فانوس هم کنند و آن را شار نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری).
شاماخچه = شاماکچه، ساماخچه، ساماکچه: شاماخچه و شاماکچه همان ساماخچه است که در فصل سین از همین باب مرقوم شد. (فرهنگ جهانگیری). ساماخچه و ساماکچه در لغت اول با خای موقوف و در ثانی باکاف و در هر دو لغت با جیم عجمی مفتوح و اخفای ها سینه بند زنان است. (فرهنگ جهانگیری).
شاماکی = ساماکی. شاماکی... سینه بند زنان باشد. (برهان قاطع).
شبورغان = سبورغان. شبرقان که اشبورقان و اشبرقان و شبورقان و شبورغان و سبورغان هم نوشته اند هنوز باقی است و در قرن سوم هجری یک بار مرکز و کرسی ولایت جوزجان واقع گردید. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 452).
شِپش = سِپج، سِپش، سِبش. سپچ،
شفل = سفل
سپل = شفل با اول و ثانی مفتوح ناخن شتر باشد. (فرهنگ جهانگیری). شغل بفتح اول بروزن کفل ناخن شتران بارکش را گویند. سپل بفتح اول و ثانی بروزن اجل، سم شتر و ناخن فیل را گویند. (برهان قاطع).
شتاغ = ستاغ. شتاغ با اول مکسور هر زن و هر ماده حیوان باشد که شیر بسیار دهد. (فرهنگ جهانگیری). ستاغ با اول مکسور... در بعضی از فرهنگها بمعنی شتران شیرده نیز نوشته اند. (فرهنگ جهانگیری).
شتاک = ستاک، ستاخ. سِتاک شاخ نو باشد که از بن ریاحین بر آید و درخت تازه بود و نازک :
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
منوچهری (دیوان ص 1).(8)
کسائی گوید (در نسخهء سعید نفیسی که فقط مصراع آخر را دارد آن را به اسم شاکر بخاری ضبط کرده):
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
(لغت فرس).
شتاگ... شاخ تازه و نازک باشد که از بیخ و بن درخت و از شاخ درخت سرزند و بیرون آید. (برهان قاطع). ستاک... هر شاخهء نو رستهء تازه و نازک را گویند که از بیخ درخت بجهد عموماً. (برهان قاطع). ستاخ با اول مکسور شاخ درخت نوچه را گویند که بس نازک و لطیف رسته باشد. سیف اسفرنگی راست :
ستاخ درختانش نفس معین
هوای گلستانش جان مصوّر.
(فرهنگ جهانگیری).
شجام = سجام.
شجائیده = شجائیدن، شجائیده،
شجیدن = سجائیده، سجائیدن، سجائیده، سجیدن
شجد = سجد.
شجن = سجن.
شجام سرمای سخت بود. دقیقی گفت :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
(لغت فرس).
شجد سرمای سخت باشد، اگر کسی را سرمایی بزند گویند شجیده باشد. دقیقی گفت :
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.(لغت فرس).
شجام، شجد، شجن با اول و ثانی مفتوح سرمای سخت باشد. استاد دقیقی گفته :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش بنا گه شجام.
و شجائیده کسی را گویند و چیزی را که به سبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. هم استاد دقیقی گوید :
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به دهر بنماید.
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشجاید.
و بعضی از صاحب فرهنگان به سین نیز مرقوم ساخته اند. (فرهنگ جهانگیری). سجام سرمای سخت را گویند. و با سین نقطه دار هم آمده. (برهان قاطع). سجانیدن... بمعنی سرد کردن چیزهای گرم باشد. (برهان قاطع). سجانیده... کسی را یا چیزی را گویند که بسبب سرمای سخت از حال خود گشته باشد. (برهان قاطع). سجد... سرمای سخت را گویند، و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان قاطع).
شُخ = سَخ، شخ با اول مضموم مخفف شوخ است بمعنی چرک. (فرهنگ جهانگیری). شخ بضم اول مخفف شوخ است که بمعنی چرک بدن و جامه باشد. (برهان قاطع). سخ بفتح اول بمعنی شوخ است که چرک بدن و جامه باشد و به عربی وسخ گویند:(9) (برهان قاطع).
شَخش = سخش. شخش کهنه بود چون پوستین و غیر اینها. ابوالعباس گوید :
بپنج مرد یکی شخش پوستین بَرتان
بپنج کودک نیمی گلیم پوشد نی.
(لغت فرس).
شخش با اول مفتوح بثانی زده... جامه و پوستین و امثال آن را گویند که کهنه بود. شمس فخری :
بجایی رسیده ست حال عدوش
که پیشش به از شرب مصری است شخش.
(فرهنگ جهانگیری).
سخش به فتح اول... کهنه پوستین و کهنه جامه و کهنه کلاه و امثال اینها را گویند، و به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان قاطع).
شدکیس = سدکیش، سد کیس. سد کیس قوس قزح باشد. بوالمؤید گفت :
میغ مانندهء پنبه ست و ورا باد نداف
هست سد کیس درونه که بدو پنبه زنند.
(فرهنگ اسدی).
شدکیس به فتح اول... قوس قزح را گویند و آن را کمان رستم نیز خوانند. (برهان قاطع). سدکیس... قوس قزح را گویند، و حرف آخر نقطه دار هم آمده است که سدکیش باشد. (برهان قاطع).
شما = سما. در زبان فارسی... بیشتر حرف ش را به س بدل کنند مانند شما و سما و شار و سار. (ناظم الاطباء).
شنج = سنج. شنج سرین مردم و چهار پای بوده. منجیک گفت :
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی بگه آلوده لتره غنجی.(لغت فرس).
شنج و سنج بالفتح کفل و سرین. ناصرخسرو گفته :
اندیشه کن از بنده امروز که بندت
پیش تو بپایست و تو بنشسته بشنجی.
(آنندراج در ابدال ش به س).
شنیز = سنیز، سینیز : سینیز شهری است بر کران دریا با نعمت بسیار و هوای درست و همه جامهای سینیزی از آنجا برند. (حدود العالم). بعد از مهروبان و در مشرق آن در کنار خلیج، سنیز یا شنیز واقع است که بقایای آن در محل بندر دیلم کنونی است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 295). شوشتر = سوستر :اما کرسی دوم خوزستان که اعراب آن را تستر و ایرانیان شوستر یا شوشتر می گفتند بر خلاف اهواز شهری خوش نام بود. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 252).
شهار = سهار. استوارترین دژ دودمان قارن که از دورهء ساسانیان در تصرف آنان بود فرم (فریم) نام داشت و آبادترین شهر آنها شهر سهار یا شهار بود و مسجد جامع منحصر بفرد آن ناحیه در این شهر جای داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 398).
شیرجان = سیرجان : سیرجان شهری است میان کرمان و فارس. (معجم البلدان). شیرجان و من آن را جز سیرجان نمی پندارم که قصبهء کرمان است و اگر جز آن باشد امر آن بر من روشن نیست. عمرانی گفته است شیرجان موضعی است و زیاده بر این چیزی نیاورده و شیر در زبان فارسی بدو معنی است لبن الحلیب و اسد. (معجم البلدان). سیرگان قصبهء کرمان است و مستقر پادشاست و شهری بزرگ است و جای بازرگانان ست و آبشان از کاریز است و آب روستاهای ایشان از چاههاست و جایی کم درخت است. (حدود العالم). سیرجان کرسی اسلامی قدیم کرمان، در زمان ساسانیان نیز شهر عمدهء آن ایالت بود و جغرافی نویسان عرب آن را السیرجان و الشیرجان (با «ال» تعریف) نوشته اند. (سرزمینهای خلافت شرقی ص322).
شیم = سیم: شیم ماهی بود سپید و برود جیحون بسیار بود و نیز گویند نام رودی است. معروفی گوید :
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
(لغت فرس).
سیم...و نام ماهیی هم هست درم دار که ماهی شیم هم میگویند با شین نقطه دار. (برهان قاطع).
فراشترو = فراشتروک، فراشتک، فراشتوک، فراستوک، پرستوک پرستو: فراستوک پرستوک باشد. زرین کتاب گوید :
ای قحبه چه یازی بدف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک.(لغت فرس).
فراشتک... بمعنی فراشتروک است که پرستوک و خطاف باشد و آن را فراشتوک هم می گویند. (برهان قاطع). فراشترو... بمعنی پرستوک است و آن پرنده ای باشد که بیشتر در سقفهای خانها آشیان کند و به عربی خطاف گویند. (برهان قاطع).
فراشیون = فراسیون. فراسیون... گندنای کوهی باشد. (برهان قاطع). فراشیون... گیاهی است که آن را... به فارسی گندنای کوهی گویند. (برهان قاطع). فراسیون، فراشیون، فارسیون. (دزی ج 2 ص 236): ... فراسیون نقل از یونانی prasionاست. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
فرشته = فرسته. فرسته رسول بود. فردوسی گوید :
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
دقیقی گوید :
ای خسروی که نزد همه خسروان دهر
بر نام و نامهء تو نوا و فرسته شد.
(لغت فرس).
رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل فرسته شود.
کریشک، کریشنگ = گریسنگ. کریشنک ... مغاک و گو را گویند. گَریسنگ... بمعنی مغاک و گو باشد. کریشک... به معنی مغاک و گودال هم بنظر آمده است. (برهان قاطع).
کس = کش. این محل ظاهراً در ایام فتوحات اولیهء مسلمین بوسیلهء بلاذری ذکر شده است، زیرا وی از شهری گفتگو می کند که آن را رودبار سیستان می گفتند و سر راه قندهار واقع بوده و نزدیک این رودبار شهر «کش» یا «کس» بوده است و بنظر میرسد که این کش همان محلی است که امروز موسوم است به کاخ یا کهیج. (سرزمین های خلافت شرقی ص 368).
کُشتی = کُستی. کستی و کشتی که چسبیدن دو حریف است بهم و سعی کردن هر یک که شانهء دیگری را بر زمین بیاورد که نشان غالب و مغلوب است. کمال الدین اسماعیل :
گردون که دایم آرد هر سختی ای برویم
آورده از طرفها در کار بنده سستی
... فریاد من رس کنون کز دستهای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی.
(فرهنگ نظام).
لشتن، لیشتن = لیسیدن. لشتن بمعنی لیسیدن یعنی زبان بر چیزی مالیدن. (برهان قاطع). لشتن، لیشتن، لیسیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ماشوره = ماسوره. ماشوره... نی میان تهی باشد که جولاهگان دارند و ریسمان را بر او پیچیده در میان ماکو نهند و جامه ببافند... اثیرالدین اخسیکتی راست :
خلیل سبکدست ماشوره کن
مسیح سخن باف مشتوزنش.
(فرهنگ جهانگیری).
ماشوره... مبدل ماسوره است. (فرهنگ نظام).
نیشو، نیشتر باشد، ابوالعباس گوید :
که من از جور یکی سفله برادر که مراست
ز بخارا برمیدم چو خران از نیشو.
نیشو... بمعنی نشتر حجام هم آمده است و عربان مبضع خوانند. (برهان قاطع). نیسو بر وزن گیسو، نشتر فصاد و حجام باشد و آن را نیسویا هم می گویند با تحتانی به الف کشیده درآخر. (برهان قاطع).
گاهی بدل به «غ» شود:
شنج = غنج. شنج به کسر اول و سکون ثانی کفل و سرین مردم و حیوانات دیگر را گویند و به این معنی بفتح اول هم گفته اند. با غنج مرادف ساخته اند. (برهان قاطع).
پیری و درازی و خشک شنجی
کوئی بگه آلوده لتری غنجی.
منجیک ترمذی (لغت فرس ص 270). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). غنج... بمعنی سرین و کفل حیوانات هم هست، و به این معنی بکسر اول نیز گفته اند. (برهان قاطع). غنج جوال بود. لبیبی گفت :
وان بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
(لغت فرس).
و در سروری است غنج بغین معجمه جوال و شمس فخری مرادف شنج کرده و گفته :
بفرمانش حیوان و انس و پری
همه داغ دارند بر شنج و غنج.(آنندراج).
و گاه به غ (بدل شود) چون شنج و غنج بمعنی جوال. (ناظم الاطباء).
گاهی بدل به «ک» شود:
شالی = کالی (گالی) (رجوع کنید به حرف ک).
شولا = کولا (بارانی) :
در بیابان بدید قومی کُرد
کرده از موی، هر یکی کولا.
(لغت فرس ذیل کولا).
شولا... خرقهء درویشان. (ناظم الاطباء).
گاهی بدل به «ل» شود:
اسپگوش، اسپیوش = اسپگول، اسپغول. اسپغول بذر قطونا بود. بهرامی گوید :
بروز کرد نیارم بخانه هیچ مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
(لغت فرس).
اسپغول، اسپیوش مبدل آن است. (بهار عجم).
و به لام (بدل شود) چون اسپغول مبدل اسپ گوش تخمی دوائی است که مانا است بگوش اسپ(10). (آنندراج). و گاه به ل بدل شود مانند اسپگوش و اسپگول بمعنی اسپغول و اسفرزه. (ناظم الاطباء). هشتن، هلیدن. و مثل تبدیل به لام در مضارع هشتن که هلد است. (فرهنگ نظام). هلیدن ... گذاشتن و ترک کردن و فروگذاشتن و نهادن. (ناظم الاطباء).
گاهی بدل به «ه» شود:
آماش (آماس) = آماه. و گاه به ه [ بدل شود ]مانند آماش و آماه بمعنی ورم. (ناظم الاطباء). پاشنگ، پاهنگ. و به ها [ بدل شود ] ... پاشنگ و پاهنگ خیاری که برای تخم نگاه دارند. منجیک راست :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن(11)
تخم را مانند پاشنگ اندر آن(12) بر جای ماند.
(آنندراج).
رجوع کنید به پاشنگ.
خروش (خروس) = خروه، خُره: خروه، خروس باشد. عنصری گوید :
شب از حملهء روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.(لغت فرس).
غرنبش = غرنبه. غُرنبه بانگ تشنیع بود چنانکه بهری بیرون و بهری اندرون گلو بود. عنصری گوید :
لشکر شادبهر درجنبید
نای رویین و کوس بغرنبید.
لبیبی گوید :
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه.(لغت فرس).
غرنبه با اول و ثانی مضموم بنون زده و بای مفتوح بانگ و مشغله بود و آن را غریو نیز گویند. شمس فخری فرماید بیت :
ز فضل و بخشش و از کوشش او
ممالک سربسر دارد غرنبه.
(فرهنگ جهانگیری).
و به ها [ بدل شود ] چون غرنبش و غرنبه بضم غین معجمه و رای مهمله و تقدیم نون بر بای تازی بمعنی بانگ و فریاد... ملا عبدالله هاتفی گوید :
چو دریا برفتن غرنبش کند
زمین آسمان را ز جنبش کند.(آنندراج).
گزارش، گزارش نامه = گزاره، گزاره نامه. گزارش و گزارشن و گزاره با اول مضموم سه معنی دارد اول بمعنی تعبیر خواب... دوم شرح و تفسیر باشد... ناصرخسرو نظم نموده :
سخن حجت گزارد سخت زیبا
که لفظ است منطق را گزاره.
(جهانگیری).
و به ها [ بدل شود ] چون... گزارش و گزاره به ضم کاف فارسی تعبیر خواب گزارشن بنون بعد الشین مزید علیه آن. (آنندراج). ایضاً حرف شین تبدیل به ها که از حروف حلقی است(13) میشود مثل گزارش و گزاره. (فرهنگ نظام). یازش، یازه. و به ها: [ بدل شود ] چون یازش و یازه بتحتانی حرکت و جنبش و از این مرکب است تب یازه مرادف (تب لرزه) و شب یازه مرادف (شپرک) و دیریاز بمعنی زمان دراز. (آنندراج).
و در تعریب بدل به «ت» شود:
شُشتر = تستر :
و کان کتاب فیهم و نُبوة
و کانوا باصطخر الملوک و تسترا.
جریر (المعرب جوالیقی).
فعاطینا الافواة حتی کانما
شربنا براحٍ من أباریق تسترا.
فرزدق (المعرب الجوالیقی).
و گاه بدل به «ج» شود:
پشینه(14) = بجانه. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص 501).
خفشاخ = قبجاق. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص 154).
ماش = مج. (المعرب جوالیقی).
و گاه بدل به «ز» شود:
شنگبیل = زنجبیل :
کأنّ القرنفل و الزنجب
یل باتا بفیها و أریاًمشُوراً.
اعشی (از المعرب جوالیقی).
شنگرف = زنجرف. رجوع کنید به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل شنگرف.
و گاه بدل به «س» شود:
ابریشم، ابریسم :
کانّما اعتمت ذُری الجبال
بالقز والابریسم الهلهال.
ذوالرمة (از المعرب جوالیقی).
باشگیر، باشکر = بسجیرت. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص 149و 153).
بنفشه = بنفسج :
کنا جُلسان حولها و بنفسج
و سیسنبر و المرزجوش منمنا.
اعشی (از المعرب جوالیقی).
عجبتُ لعطارٍ أتاناً یسومُنا
بِحبّانَة الدیرَینِ دُهنَ البنفسج.
مالک بن الریب التمیمی (از المعرب جوالیقی).
جِرجِشت = قِرقِس. القرقِس گِلی که به آن مهر زنند. فارسی معرب است و به فارسی آن را جِرجِشت گویند. (از المعرب جوالیقی).
گندیشاپور = جندیسابور. رجوع کنید به سرزمینهای خلافت شرقی ص 256.
چموش = شموس. چموش اسب و استرلگد زن و بد فعل را گویند و معرب آن شموس است. (برهان قاطع).
دُخت نوش = دَختنوس. دَختَنُوس، به فارسی دُخت نوسُ. و او دختر لَقیط بن زُرارة است. پدرش او را به نام دختر کسری نامید و هنگام تعریب شین آن به سین برگردانده شد و معنای آن بنت الهنی ء است. (از المعرب جوالیقی).
درفش = درفس. الدرفس، الرّایة، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی).
دشت = دست :
قد علمت فارس و حمیر و ال
اعراب بالدست ایکم نزلا.
اعشی (المعرب جوالیقی).
شا = سا. (رجوع کنید به لغت شا).
شاپور = سابور :
این کسری کسری الملوک أنوشر
و ان(15) ام أین قبله سابور.
عدی بن زید (المعرب جوالیقی).
شاپورخره = سابورخره. (سرزمینهای خلافت شرقی).
شاپورخواست = شابرخواست، سابورخواست. (معجم البلدان) (سرزمینهای خلافت شرقی).
شبه = سبج. السبج، مهرهء سیاه. ازهری گوید: و آن معرب و اصل آن شَبه است. (المعرب جوالیقی).
شَبی = سبیج. ابن السکیت گوید: و السبیج، بقیرة (نوعی پیراهن) و اصل آن در فارسی شبی است. و در حدیث قَیْلة آمده است: أنها حَمَلَت بنت أختها و علیها سُبَیْح من صوفٍ. و از آن سبیج اراده شده و آن معرب است. عجّاج گوید: کالحبشی التفّ أو تسبجا. و آن سبیجه است و جمع آن سبائج. و سِباج. (المعرب جوالیقی). شوی بفتح اول و کسر ثانی و سکون تحتانی معروف، بمعنی پیراهن است و به عربی قمیص گویند.
شلغم = سلجم. السلجم کجعفر گیاهی است معروف و گفته اند قسمی از بقولات خوردنی است. شاعر گوید :
تسألنی برامتین سلجما
لو أنها تطلب شیئأ أمما.
و ابوحنیفه گوید که سلجم معرب است و اصل آن به شین است و در زبان عرب جز به شین گفته نشده و سیبویه نیز بر همین قول است. (تاج العروس).
شِوِذ = سِبِط، سِبِت ازهری گوید: و اما الشبث، سبزی معروف است و آن معرب است. همچنین گوید: و شنیده ام که مردم بحرین به آن سبت بسین غیر معجمه و تا می گفتند و اصل آن در فارسی شوذ است و در عربی بصورت سبط نیز آمده است. (المعرب جوالیقی).
شوش = سوس. السوس... شهری است در خوزستان که قبر دانیال نبی علیه السلام در آن است. حمزه گوید سوس معرب شوش است. (معجم البلدان).
شوک = سوق. شوک بلغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند(16). (برهان قاطع). شیلاو = سیراف. رجوع کنید به معجم البلدان ذیل سیراف که یاقوت در شرح آن داستان فرو افتادن کیکاوس را به سیراف نقل می کند و این کلمه را در اصل از شیر و آب مرکب میشمارد و می گوید سپس معربش کردند و شین را به سین برگرداندند و باء را به فاء و همچنین اضافه می کند که بازرگانان آن را شیلاو به کسر شین معجمه نامند.
طبرش (تفرش) = طبرس :
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش.
شمس الدین لاغری (از راحة الصدور ص395).
طشت = طست. ابوعبید از ابوعبیده نقل کرده است که از کلمات دخیل در زبان عرب طست و تور و طاجن است. و این کلمات فارسی اند. و فراء گوید: قبیلهء طی طست گویند و دیگران طس... و جمع آن را طسوت آورند. و در حدیث مروی از ابی بن کعب دربارهء شب قدر آمده است: «أن تطُلعَ الشمس غداتئذکانها طس لیس لها شُعاع». سفیان ثوری گوید: طس همان طست است لیکن در زبان عرب طس نامند. مقصود وی این است که در تعریب طس آورده اند و به طساس و طسوس جمع بسته شود. راجز گوید: ضرب یداللعابة الطسوسا... (المعرب جوالیقی).
کرمانشاهان = قرمیسین. قرمیسین... و آن تعریب کرمانشاهان است. (معجم البلدان).
کومش. قومس... و آن معرب کومس است. (معجم البلدان).
کُشب = کُسب.
کسبج = کسب، بمعنی کنجاره و فارسی است... و آن عصارهء روغن است. ابومنصور گوید: کسب معرب است و اصل آن به فارسی کُشب است. شین به سین قلب شده است... (لسان).
کنشت = کنیسه. کنیسه را بعضی از دانشمندان فارسی معرب شمرده اند. (از المعرب جوالیقی). کنشت از لغات آرامی است. رجوع شود به سبک شناسی ج 1 ص 280(17).
کُلشان = جُلسان. جُلسان دخیل است و آن به فارسی کُلشان است... اعشی گوید :
لنا جُلسان عندها و بنفسج
و سیسنبر و المرز جوش منمنما.
ایضاً گوید:
بالجلَّسان و طیّب أردانه
بالونّ یضربُ لی یَکُرُّ الاصبعا.
(المعرب جوالیقی).
کوشک = جوسق. الجوسق، فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی).
گاومیش = جاموس. جاموس، لغت اعجمی است و گاهی عرب در سخن بکار برد. راجز گوید :
لیث یدق الاسد الهموسا
والا قهبین الفیل و الجاموسا.
(المعرب جوالیقی).
فارسی معرب و آن در عجمی کوامیش است. (لسان). رجوع شود به حاشیهء المعرب جوالیقی ص 104 چ قاهره.
گندیشابور، گندشاپور = جندیسابور، جندسابور. جُندیسابور شهری است به خوزستان که شاپور پسر اردشیر آن را بنا کرد... حمزه گوید جندیسابور معرب اندیوشافور است. (معجم البلدان).
گواشیر، بردشیر = بردسیر. بردسیر بزرگترین شهر کرمان است... و حمزهء اصفهانی گوید بردسیر معرب اردشیر است(18) و مردم کرمان آن را کواشیر نامند. (معجم البلدان).
مشک = مسک. مِسک. عطر و فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی).
مَیشان = میسان. رجوع کنید به معجم البلدان ذیل دستمیسان. مذار در زمان فتوحات اسلامی شهری مهم و کرسی ولایت میسان بود که آن را دشت میشان هم میگفتند... کسکر و میسان دو ولایت قسمت خاوری بطائح بشمار می آمدند... در میسان، قبر عزیر یا عزرای پیغمبر وجود داشت. (سرزمینهای خلافت شرقی ص46 و 47).
نرماشیر = نرماسیر. شهری مشهور از شهرهای مهم کرمان. (معجم البلدان). نیشابور = نیسابور. نیسابور و عامه آن را نشاوور خوانند. (معجم البلدان).
گاه بدل به «ص» شود:
شاپور = صابور. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص118).
و گاه بدل از «ج» آید:
کفجلاز = قفشلیل. قفشلیل، مغرفة و آن معرب است. اصل آن در فارسی کفجلاز باشد.(19) (المعرب جوالیقی).
و گاه بدل از «چ» آید:
بهرام چوبین = بهرام شوبین : بهرام شوبین به مداین اندر آمد... بهرام شوبین بترسید. پنداشت که بهرام سیاوشان با همه سپاه بیعت کرده است برکشتن وی. (تاریخ بلعمی از سبک شناسی ج2 ص10 و 14).
چاچ = شاش. شاش بشین معجمه در ری واقع است. قریه ای است که آن را شاش نامند و منسوبین به آن اندکند لیکن آن شهرشاش که دانشمندانی از آن برخاسته اند و جمعی از روات و فصحاء بدان منسوبند در ماوراء النهر است. (معجم البلدان).
چادر = شوذر. ابوبکر گوید: شوذر بمعنی ملحفة است و من آن را فارسی معرب میشمارم و در گذشته گاهی آن را در سخن آورده اند. راجز گوید :
عُجّیزُ لطعاءِ درد بیس
أتتک فی شوذرها تمیس
احسن منها منظراً ابلیس.(المعرب جوالیقی).
چالوس = شالوس. شالوس به ضم لام و سکون و او و سین مهمله شهری است به جبال طبرستان. (معجم البلدان).
چاه بهار = شاه بهار. شابهار با باء مفتوح نام بتکده ای بود در نواحی کابل که در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع است. مسعودسعد فرماید :
همه شادی شابهار کزو
شد شکفته بهار دولت و فر.
استاد فرخی نظم نموده :
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرا بود
پیش کردی و درآوردی بدشت شابهار.
(فرهنگ جهانگیری).
چرچیل = تشرشیل.
چغانیان = شغانیان. چوبک، شوبق. رجوع کنید به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل چوبک و فرائد الدریه ص 1010.
چموش = شموس. چموش اسب و استر لگدزن و بدفعل را گویند و معرب آن شموس است. (برهان قاطع).
چهارسو = شهار سو. شهارسوج فارسی است معنای آن به عربی اربع جهات است. محله ای است در بصره که به آن چهار سوج بَجْلة بفتح باءِ موحده و سکون جیم گویند... (معجم البلدان).
خیارچنبر = خیارشنبر. خیارشنبر خیارچنبر معرب است و در اسکندریه و مصر بسیار روید. (منتهی الارب ذیل خ ی ر).
کوچک = قوش. قوش بمعنی صغیر و آن به فارسی کوچک است که آن را معرب ساخته اند.
و گاه بدل از «ز» آید:
تولوز(20) = طلوشه. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص 138). پیز(21) = بیش. (مقدمهء ابن خلدون ص 138).
و گاه بدل از «س» آید:
بارسلون(22) = برشلونه. (مقدمهء ابن خلدون ترجمهء پروین گنابادی ص137). بورگوس(23)= بُرغُشت. (مقدمهء ابن خلدون ص137 و 138).
ترتس(24) = طرطوشه. (مقدمهء ابن خلدون ص126).
سگوویا(25) = شقوبیه. (ایضاً ص137).
سالامانک(26) = شلمنکه. (ایضاً ص136).
سویل(27) = اشبیلیه. (ایضاً ص124).
کارکاسن(28) = قرقشونه (ایضاً ص127 و 137).
گاسکنْی(29) = غشگونیه. (ایضاً ص127، 137، 138).
لیسبن(30) = اشبونه. (ایضاً ص125 و 126)(31).
و گاه بدل از «ک» آید:
پرک = فراشه. بعضی پرهء قفل. رجوع کنید به لغت پرک. ملک الشعرای بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص226 اظهار نظر نموده که اعراب از لغت چنگ، فعل تشنج ساخته اند.
و در زبان عربی با ت، ج، ر، س، ض و ک در ابدال برابر آید :
ت:
شوق = توق.
تاق الیه = اشتاق الیه. (اقرب الموارد). تاق الیه توقاً؛ آرزومند وی شد. شوق آزمندی نفس و میل خاطر. (منتهی الارب).
ج:
مدمج = مدمش. و گاهی بدل آید... از جیم چنانکه بجای مدمج گویند مدمش. (از تاج العروس).
ر:
اِشمَ = اِرِمَ: اَشِمَ بی علی فلان؛ دردناک شد. لغتی است در ارم. (منتهی الارب).
س:
جعوش = جعوس.
و شین گاهی بدل از سین آید چنانکه بجای جعوس، جعوش گفته اند. (تاج العروس) جشیکه = حسیکه. حشیکه جو که بستور دهند لغتی است در حسیکه. (منتهی الارب). شُحرور = سُحرور. مرغی است خوش آواز(32). رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل سُحرور و شحرور و حاشیهء آن ذیل سحرور نقل از دزی ج 1 ص 732 و اقرب الموارد و منتهی الارب ذیل ش ح ر شود.
سِدّة = شدة.
طرفش = طرفس؛ نگریست و بشکست نگاه را. (منتهی الارب).
طرمش = طرمس. طرمش اللیل اذا ظلم. اطرمس اللیل اطرمساساً؛ تاریک شد شب. طرمشة؛ تاریک گردیدن شب طرمسه؛ ترنجیده و گرفته [ کذا ] شدن. (منتهی الارب).
ض:
تحریض = تحریش. تحریش بر افژولیدن قوم و سگ بر یکدیگر: حرضه تحریضا؛ برآغالانید و گرم کرد او را بر چیزی. (منتهی الارب).
ک:
و بدل آمدن آن [ شین ] از کاف خطاب لغت (لهجهء) بنی عمرو و تمیم است. و این ابدال مشروط نیست و آنکه آنرا بوقف مقید سازد خیال باطل پرورده چنانکه بیت(33) بر آن دلالت دارد... و ازهری سروده است :
تضحک منی ان رأتنی احترش
ولو حرشت کشفت لی عن حرش.
گویند مراد از آن (عن حرک) باشد. کاف خطاب را بجهت تأنیث به شین قلب کرده اند. (تاج العروس). بسیاری از مردم اسد و تمیم بجای کاف مؤنث در حالت وقف ش قرار میدهند مثلا بجای حرکْ؛ ای فرجِک حِرشْ میگویند و نیز در وصل مانند وقف «ش» ایراد مینمایند و بجای انک و علیک و بک انش و علیش و بش میگویند و نادت اعرابیة: تعالی الی مولاش ینادیش ای الی مولاک ینادیک. و قال بعضهم :
فعیناش عیناها و جیدش جیدها
سوی ان عظم الساق منش دقیق.
(ناظم الاطباء ذیل ش).
دیگ = دیش. و گاهی شین از کاف دیک بشرطی که مکسور باشد بدل آمده و دیش گفته اند. (تاج العروس).
|| ش در فارسی ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد است که گاهی مفعول و گاهی مضاف الیه واقع شود:
1 - در حالت مفعولی: در این حالت ش گاهی مفعول صریح است و گاهی غیر صریح. اگر مفعول صریح باشد با (او را) برابر است و اگر غیرصریح باشد آن را معادل (به او) یا (برای او) و نظائر آنها میتوان گرفت. در باب ضمیر (ش) مفعولی اقوال ذیل در کتب فرهنگ و دستور آمده است: در اواخر افعال ضمیر غایب باشد چنانکه دادش و گفتش و می بردش و می دهدش. (المعجم فی معائیر اشعار العجم). در اواخر افعال بمعنی او را باشد چنانچه می گویندش. (فرهنگ جهانگیری). در آخر افعال بمعنی (او را) باشد همچو میگویندش و می آرندش (دیباچهء برهان قاطع). ضمیر متصل مفعولی است مثل گفتمش. (فرهنگ نظام). در شواهد زیر ضمیر (ش) مفعول صریح و با (او را) برابر است :
تهمتن ببردش به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.فردوسی.
شهنشاه از آن پس گرفتش ببر
همی آفرین خواند بردادگر.فردوسی.
شه آن به که بردانش آرد شتاب
نباید که بفریبدش خورد و خواب.نظامی.
و در شواهد زیر که به فعل گفتن پیوسته مفعول غیرصریح و معادل (به او) است. زیرا فعل گفتن هرچند متعدی بشمار میرود مفعول صریح آن مقول قول است. چنانکه گوئیم: (این سخن را باو گفتم) که در این جمله سخن که مقول قول است مفعول صریح (بیواسطه) میباشد و (او) مفعول غیر صریح (بواسطه) است :
بگویش که من نامهء نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.عنصری.
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز
تحمل دریغ است از این بی تمیز.سعدی.
گفتمش در عین وصل این ناله وفریاد چیست
گفت ما را جلوهء معشوق بر این کار داشت.
حافظ.
بگفتمش به لبم بوسه ای حوالت کن
بخنده گفت کیت با من این معامله بود.
حافظ.
و در آخر افعال افادهء معنی برای او نیز کند ... چون زر اندوختش و قبا دوختش یعنی: زر اندوخت برای او، قبا دوخت برای او. (نهج الادب). همچنین در این بیت ضمیر (ش) مفعول بواسطه و معادل (برای او) است :
فرستادش اسبی به زرین ستام
یکی تیغ هندی به زرین نیام.فردوسی.
و اصل این است که ضمیر (ش) مفعولی به فعلی متصل شود که متمم آن است مانند :
برو باز گرد و بگویش که من
نه اندیشم از هرچه هست انجمن.فردوسی.
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.فردوسی.
چو آمد بنزدیک اسفندیار
همانگه پذیره شدش نامدار.فردوسی.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.
سعدی.
کم مباش از درخت سایه فکن
هر که سنگت زند ثمر بخشش.
واعظ (از نهج الادب).
و در این بیت :
پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش
تا در رسم مگر به رسول و شفاعتش.
ناصرخسرو.
ضمیر (ش) به کلمهء طاعت پیوسته که مصدر عربی است. در فارسی مصادر عربی را معمو به جای اسم بکار میبرند و اگر بخواهند معنای مصدری به آن بدهند، مصدری فارسی نیز به آن ملحق و از ترکیب آندو مصدر مرکب میسازند مانند: عمل کردن، قرائت کردن، بنا کردن، ایجاد کردن و امثال آن. لیکن در شاهد مذکور طاعت بمعنای مصدری طاعت کردن استعمال شده و مصدر فارسی (کردن) در آن مقدر است. بنابراین «ش» در این شاهد متمم طاعت کردن به شمار میرود یعنی طاعت کردن از او و به جای خود نشسته است. و گاهی به جزء اول فعل مرکب ملحق میگردد. مثال :
سگ آن به که خواهندهء نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود.فردوسی.
هیچ کس در عهد رخسار تو با گل خوب نیست
باغبان از دشمنی در زخم آبش میدهد.
دانش (از نهج الادب).
در جملات مقلوب «ش» ضمیر مفعولی بخلاف اصل از فعلی که متمم اوست جدا میشود و به اجزای دیگر جمله از ارکان (فاعل، مفعول، مضاف الیه) یا فروع می پیوندد و ملحق به، گاهی اسم است :
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.فردوسی.
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاجورد.فردوسی.
دو مرد است مردم توانا و دانا
جز این هر که بینی بمردمش مشمر.
ناصرخسرو.
هر که هست التفات برجانش
گو مزن لاف مهر جانانش.سعدی.
پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده ست بو
از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند.
حافظ.
و گاهی به صفت، به جای موصوف اتصال یابد :
کسی را کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.فردوسی.
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد.
حافظ.
و گاهی به ضمیر منفصل یا ضمیر مشترک می پیوندد :
سر فروکردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1085).
رها نمیکند ایام در کنارمنش
که داد خود بستانم ببوسه از دهنش.سعدی.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و درکشم به خویشتنش.
سعدی.
از چنگ منش اختر بدمهر بدر برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود.حافظ.
و به ادات استفهام نیز الحاق می یابد :
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.خسروی.
و گاهی آن را به عدد متصل میسازند :
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده ام لیکن
بلائی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم.
حافظ.
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد.
حافظ.
و گاهی آن را به قید متصل میسازند :
سرودی بآواز خوش بر کشید
که اکنونش خوانی تو داد آفرید.فردوسی.
نگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورتگرش
جز خاک هرگز کی خورد آن را که خاک آمد خورش.
ناصرخسرو.
و گاهی پس از حرف ربط می آید :
ندادی ورا بار سالار بار
نه نیزش شدی هیچکس خواستار.فردوسی.
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 38).
این جزوکهاست چونش بشناسی
در کل دلیل گرددت اجزا.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 182).
قدر تو بر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی.
خاقانی.
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور.نظامی.
ورش همچنان روزگاری هلی
بگردونش از بیخ برنگسلی.سعدی.
متقدّمان ضمیر متصل ش را گاهی به قید اضافی «از» متصل ساخته و «ازش» استعمال کرده اند که بعدها منسوخ شده ولی در افواه باقی مانده: ازش گرفتم، بهش گفتم. در نثر پهلوی نیز هچش بمعنی ازش و پذش بمعنی بدش یا بهش... و مانند اینها بسیار متداول بوده است. (مقدمهء چهارمقالهء نظامی عروضی چ معین ص61) :
آنکه را کاین سخن شنید ازش
از پیش آر تا کند پژهش.رودکی.
و ازش بسیار نتوان خورد به سبب مائیتی که در او است. (چهارمقالهء عروضی چ معین ص 51). گاهی نیز ضمیر «ش» با فعل «بودن» که به تأویل «داشتن» می رود استعمال میشود و مرجع آن در واقع و نفس الامر مسندالیه بشمار است. چنانکه گوئیم: با وی نزاع بودش یعنی با وی نزاع داشت. در شواهد زیر نیز ضمیر ش به همین صورت به کار رفته است :
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.رودکی.
بسر بر یکی تاج گوهرنگار
که بودش ز تهمورس آن یادگار.فردوسی.
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و غم از دگرانش.
سعدی.
شرم دارد چمن ازقامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده ست چنین سرو روانش.
سعدی.
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش.
حافظ.
و با فعل آمدن و افتادن و نظائر آنها نیز که گاهی بصورت فعل معین در می آیند بوجهی که مذکور افتاد در موارد تبدیل فعل بکار میرود چنانکه گوئیم: با فلانش سرو کار افتاد. یعنی با فلان سر و کار پیدا کرد. در شواهد زیر ضمیر (ش) به همین وجه استعمال شده است :
خوش آمد هماناش دیدار اوی
دلش تیزتر گشت در کار اوی.فردوسی.
که خوش آمدش بجای پسندید، آمده است.
بباید بریدن ورا دست و کاک
که تا چون نیامدش از این کارباک.
فردوسی (از لغت فرس).
که باک نیامدش بجای باک نکرد، بکار رفته است.
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد.حافظ.
که در آن گریه آمدش بجای گریه کرد نشسته است. رجوع به را (در مورد تبدیل فعل) شود.
2 - در حالت اضافی. در باب ضمیر (ش) اضافی اقوال ذیل در کتب لغت و دستور و صناعات عروضی و بدیعی آمده است: در اواخر اسماء معنی اضافت بغایت دهد چنانک اسبش و مالش و غلامش. (المعجم فی معائیر اشعار العجم). «ش» در اواخر اسما فایدهء معنی ضمیر غایب واحد دهد و بمعنی او باشد چون اسبش و غلامش و آمدنش و رفتنش. (فرهنگ جهانگیری). و شین قرشت در آخر اسما فایدهء معنی ضمیر واحد غایب دهد و بمعنی او باشد همچو اسبش، غلامش (دیباچهء برهان قاطع). در آخر اسما افادهء ضمیر واحد غائب منصوب(34) متصل کند چون اسبش و غلامش، اسب او را و غلام او را(35) و بدین معنی او را، شان جمع آن است. (آنندراج). در حالت ثانی بمعنی او باشد و به اسم ملحق شود چنان که: رخش دلفریب و لبش جانفزای. (نهج الادب). نیز ضمیر متصل مضاف الیه است مثل پسرش و غلامش. شان جمع است و در پهلوی هم ش(36) بوده و در اوستا: شِ. (فرهنگ نظام).
و گاهی ضمیر (ش) در حالت اضافی با ضمیر مشترک (خود، خویش، خویشتن) برابر است و آن هنگامی است که مرجع ش مسندالیه یا فاعل جمله باشد، چنانچه گوئی: حسن کتابش را به من داد = حسن کتاب خود را بمن داد. که در این عبارت مرجع ش حسن مسندالیه و فاعل است و این معنی را فرهنگ نویسان متذکر گشته اند:
و از بعضی اشعار مستفاد میشود که بمعنی خود و خود را(37) نیز آید. مث مولوی در دفتر ششم در حکایت مرید شیخ ابوالحسن خرقانی فرماید:
چون بصد حرمت بزد حلقهء درش
زن برون کرد از در خانه سرش.
ملارونقی همدانی:
رفو کردیم چاک سینه اما رفت دل بیرون
چو آن مفلس که از بی رونقی بندد دکانش را.
ملاوحشی:
این عشق بلائی است شنیدی که چها دید.
یعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت.
مولانا ساقی:
مردیم از لبش ننوازد بخنده ای
ما را که جان از آن لب خندان دریغ داشت.
(آنندراج).
و در بیت زیر نیز ضمیر «ش» به جای خود آمده است :
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.فردوسی.
و اصل آن است که در حالت اضافی ش ضمیر به مضاف اصلی خود بپیوندد :
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.رودکی.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
بوشکور بلخی.
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تا سینه ببرید جنگی تنش.فردوسی.
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.فردوسی.
که دیو و دد و دام فرمانش برد
چو زورش سرآمد برفت و بمرد.فردوسی.
بد نسگالد بخلق بد نبود هرگزش
کانکه بدی کرد هست عاقبتش برندم.منوچهری.
آوخ ز وضع این کره و کارش
زین دایرهء بلا و ز پرگارش.ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامهء زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
از آن پس بندوی را خالش بکینهء پدر بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). شیر گفت آری پدرش را بشناختم. (کلیله و دمنه).
و در شواهد مذکور مضاف اصلی «ش» اسم است و گاهی این مضاف مصدر یا مصدر مرخم است که در فارسی به جای اسم می نشیند :
سخن هر چه بر گفتنش روی نیست.
درختی بود کش بر او بوی نیست.فردوسی.
همه خوردش از دست شیرین بدی
که شیرین ز غمهاش غمگین بدی.
فردوسی.
و گاهی حرف اضافه است :
ز بار نمک برد پیشش بسی
بسی آفرین خواند بر هر کسی.فردوسی.
چو نزدیک جمشید شد نامه بر
به پیشش بر خاک بنهاد سر.فردوسی.
گاهی نیز بخلاف اصل در جملات مقلوب به غیر مضاف اصلی خود می پیوندد :
که چرخش نیارد کشیدن کمان
کمانداریش بگذرد از گمان.فردوسی.
بجای (کمانش).
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پای از رکیب.فردوسی.
بجای (هر دو پایش).
چو بر منبر جد خود خطبه خواند
نشیندش روح الامین پیش منبر.
ناصرخسرو.
بجای (پیش منبرش).
بچهء بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا به سینه بود.سنائی.
بجای (تا به سینه اش).
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش بر کنار نهاد.سعدی.
یعنی (بر کنارش).
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش.سعدی.
بجای (خادمش).
طوطیی را بخیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد.حافظ.
یعنی (نقش املش).
و (ش) ضمیر در حالت اضافی گاهی به اسم متصل شود :
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان از و فرهء خسروی.فردوسی.
آمد از پرده بمجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد.حافظ.
و گاهی به صفت پیوندد چنانکه در مثل گویند: فیل زنده اش هزار تومان است و مرده اش هم هزار تومان. (امثال و حکم).
3 - «ش» گاهی به آخر فعل ماضی درآید و از آن به ش فاعلی و ش زائد تعبیر کنند و امروز در تداول عامه بکار رود. فرهنگ نویسان متأخر به این نوع «ش» اشاره نموده اند. در آنندراج آمده است: «و در آخر اسماء فایدهء ضمیر واحد غائب منصوب متصل کند... و ضمیر منصوب(38) بعد از او را زائد هم باشد:
چو او را بدیدش جهان شهریار
نشاندش بر خویشتن نامدار.فردوسی.
و شین در فعل، زائد نیز آرند. فردوسی در بیان کردن حال سلم پیش فریدون گفته :
بگفتش بدان شاه کشته پسر
پیام دو فرزند بیدادگر.
ای، بگفت بدان شاه الخ و آنچه بعضی گمان برند که ضمیر مرفوع است(39) غلط است چون شین ضمیر مرفوع نباشد.» (آنندراج). و بمعنی فاعل درست نیست. مثال شینی که افادهء فاعلیت کند :
کردش ستمی بر من از راه جفاکاری
یعنی کرد او ستم بر من و این غلط محض است و این جا شین زائد است چنانکه در این قول سعدی :
چنین گفت دیوانه ای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار.
... و از تفصیل مزبور واضح گشت که... شین ضمیر فاعل نگردد... (نهج الادب ص 312).بعد از فعل ماضی غایب واحد(40) زاید می آید مثل گفتش یعنی گفت و دیدش یعنی دید. مثال شعری از فردوسی :
چو او را بدیدش جهان شهریار
نشاندش بر خویشتن نامدار.
اگرچه در تکلم امروز ایران شین زاید مذکور هست لیکن بیشتر در زبان بازاریهاست نه فصحا. (فرهنگ نظام). و ملک الشعرای بهار در کتاب سبک شناسی (ج1 ص404). می نگارد: گاهی شین اضافی یا مفعولی را بدون احتیاج در مورد فاعلی بفعل الحاق می نمودند. مثال از بلعمی : کیخسرو بعد از آن در گاه ایزد گرفتش و از پادشاهی دست بداشت. مثال دیگر از مجمل التواریخ ص 253. پیغامبر را هدیها فرستادش با پسر خویش. فردوسی هم این شین زاید را مکرر آورده است. چنانکه گوید:
گرفتش فش و یال اسب سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه.
و از این نوع است در شواهد ذیل(41):
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.رودکی.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی.
کردش اندر خبک دهقان گوسفند
و آمد از سوی کلاته دل نژند.دقیقی.
همه مرز چین با ختا و ختن
گرفتش به بازوی شمشیرزن.فردوسی.
بیامد بگفتش به افراسیاب
که ای شاه بادانش و فر و آب.فردوسی.
گرفتم رگ اوداج و فشردمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.حکاک.
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوشنگی بر کف آوردش کزین.طیان.
سفری کردش و چون وعده فراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
فرستادش به هر راهی سواری
به هر شهری بر هر شهریاری.
(ویس و رامین).
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین.
(ویس و رامین).
نه چندانکه او پلک بر هم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
گاهی ش ضمیر بوجود قرینه حذف میشود. در نهج الادب آمده است: و گاهی بنا بر رعایت وزن از دو ضمیر یک جنس حذف ضمیر لاحق بر قرینهء ضمیر سابق جائز است چنان که... شین در قول ظهوری :
منادی است در کوچهء می فروش
که امروز در هرکه یابند هوش
گریبانش گیرند و دامن کشند
کشان تا به دیوان مستان برند.
(حذف شین در آخر دامن و کشان).
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود.
سعدی (بوستان).
(= مغی را که با منش سر و کار بود که بقرینهء وجود «را» ش حذف شده است). چون ضمیر «ش» به کلمه ای متصل شود حرف آخر آن کلمه اگر غیر از الف و واو و واو بیان ضمه وهای مختفی باشد عموماً مفتوح و در برخی از لهجه ها مکسور می گردد. و هر گاه یکی از این شش ضمائر متصله را به لفظی ملحق کنند باید که برای دفع اجتماع ساکنین حرف آخر این لفظ را اگر غیر الف و واو ساکن ما قبل مضموم و های مختفی بود بفتحه یا بکسره متحرک سازند چون اسبم و اسبت و اسبش و امثال آن. (نهج الادب) :
به زلفش اندر مشک و به مشکش اندر خم
بچینش اندرتاب و بتابش اندرچین.
قمری جرجانی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهء خویش ریش.فردوسی.
چو شد ماه دلدار با شاه جفت
به باغ بهارش گل نو شکفت.فردوسی.
بر آن کوههء پیل بنشست شاه
ز باغش بیاورد لشکر براه.فردوسی.
چو تاج از سر شاه برداشتند
ز تختش نگونسار برگاشتند.فردوسی.
شه آن راز نگشاد بر دخترش
همی بود تا دختر آمد برش.فردوسی.
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان.نظامی.
دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست
و اندر آن آینه صدگونه تماشا میکرد.
حافظ.
لیکن گاهی در این حالت حرف آخر لفظی را که ش به آن ملحق گشته بضرورت شعری ساکن می آورند :
جهان همیشه چنین است گرد و گردانست
همیشه تا بود آئینش گرد گردان بود.
رودکی.
چونانش بسختی همی کشیدم
چون مور که گندم کشد بخانه.منطقی رازی.
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر، خادم هندو دو رست.خسروی.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهدش کنده بادا کاک.
بوالمثل.
که آمد تهمتن بمانند ابر
نه بر سرش خود و نه بر تنش ببر.فردوسی.
چنان با دلش مهر با جنگ شد
که در جانش جای خرد تنگ شد.فردوسی.
چو رستم ورا دید بیتاب و توش
نه در تن روان و نه در سرش هوش.
فردوسی.
که گفته ست هر کاورد او به بند
به گنج و به کشور کنمش ارجمند.فردوسی.
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا.غضایری.
و آن را که فلک به امر او گردد
ایزدش مگوی خیره ای شیدا.ناصرخسرو.
تا تو بدین فسونش ببر گیری
این گنده پیر جادوی رعنا را.ناصرخسرو.
مردم دانا مسلمان است نفروشدش کس
مردم نادان اگر خواهی ز نخاسان بخر.
ناصرخسرو.
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهء حیوان ورق زهر گیائی.خاقانی.
ندیده ای که چه سختی رسد بحال کسی
که از دهانش بدر میکنند دندانی.
سعدی (گلستان).
و اگر حرف آخر لفظی که ش به آن ملحق گشته «ی» باشد آن را گاه ساکن و گاه مفتوح می آورند :
به ماه ماندی اگر نیستیش زلف سیاه
به زهره ماندی اگر نیستیش مشکین خال.
استغنائی نیشابوری.
که چرخش نیارد کشیدن کمان
کمانداریش بگذرد از کمان.فردوسی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
مشفقی بلخی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس سردی آمد پدید.فردوسی.
گرامیش کرد و فراوان ستود
بدیدار او خرم و شاد بود.فردوسی.
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش.
ناصرخسرو.
نه فلک از دیده عماریش کرد
زهره و مه مشعله داریش کرد.نظامی.
ز استادیش استادان سخن ساز.
ظهوری (از نهج الادب).
و اگر حرف آخر لفظی که ش به آن پیوسته الف یا واو باشد، آخر ملحق به، یای وقایهء مفتوح می افزایند. و اگر الف باشد یای وقایهء مفتوحه یا مکسوره زیاده کنند. و اگر واو آمده باشد جائز است که مانند الف بعد از آن حرف «ی» زیاده نمایند چون مویم و گیسویت و رویش و بدون آن نیز جایز است چون موم و گیسوم و روم اما زیاده نمودن مستعمل تر است. (نهج الادب) :
جلفه با تحریک؛ بزهائی که مویش(42) کوتاه و بی نفع باشد. (منتهی الارب). یک پایش این دنیاست یک پایش آن دنیا.
که برزوی را در کمند آورید
سر و دست و پایش به بند آورید.فردوسی.
و گاه در این حالت بدون یای وقایه می آورند :
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی مروزی.
من این شمار به آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش خجال.
کسائی مروزی.
بدان شارسان در یکی کاخ بود
که بالاش با ابر گستاخ بود.فردوسی.
درم برد با هدیه و نامه برد
سخنهاش بر شاه یکسر شمرد.فردوسی.
همی کشتشان ده ده و پنج پنج
که بازوش در جنگ نامد برنج.فردوسی.
چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکو دار.
ناصرخسرو.
و کشتن او روا نداشتند اما چشمهاش بسوختند و محبوس گردانیدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 99).
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.نظامی.
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پای مصطفی کن.نظامی.
هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند.
سعدی (طیّبات).
آش با جاش.
آنکه آن کند که خواهد آنجاش برند که نخواهد.
و هر گاه یکی از این شش (ضمائر سته) را بلفظی که آخرش «ها» باشد ملحق کنند همزه ای مفتوح به میانش درآرند تا دو ساکن جمع نشود همچو «جامه اش» و «خامه اش». (برهان قاطع، دیباچهء مؤلف).
و اگر حرف آخر لفظ ملحقٌ به واو بیان ضمه یا های مختفی باشد همزهء وقایهء مفتوحه یا مکسوره بعد آن افزایند چنانکه جامه اش و خامه اش... (نهج الادب).
غمزهء نسرین نه ز باد صبا است
کز اثر خاک تواش توتیا است.نظامی.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
و گاه نیز به ضرورت شعری در این حالت بدون همزهء وقایه می آورند :
به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاد و هر آنچش فرستاد شاه.فردوسی.
زین آفریدگان چو مرا خواند بیگمان
با من ضعیف بنده ش کاریست ناگزیر.
ناصرخسرو.
گر درشوی بخانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.ناصرخسرو.
حیله کرد انسان وحیله ش دام بود
آنکه جان پنداشت خون آشام بود.مولوی.
مخفی نماند که بعضی گویند الف این ضمایر سته اصلی است و بجهت کثرت استعمال محذوف گشته و وقت ضرورت آن الف را باز بیارند و جمعی گفته اند این کلمات بی الف موضوع اند و در ترکیب کردن با لفظی که «ها» دارد بجهت جمع شدن دو ساکن، الفی به میان درآوردند اما قول اخیر راجح تر مینمایند. (فرهنگ جهانگیری). و بعضی گویند الف در ضمایر سته اصلی است و بجهت کثرت استعمال محذوف شده است و در وقت ضرورت باز آن الف را بیاورند و بعضی دیگر گویند این کلمات بی الف موضوع اند و در ترکیب کردن با لفظی که «ها» دارد بجهت جمع شدن دو ساکن، الفی در میان آورند، و این قول بهتر است. (نهج الادب از دیباچهء برهان قاطع). و در الحاق ش به که بجای که اش، کش به کار میبرند :
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنان بود صدفی کش چنین بود گوهر.
عنصری.
جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل
چون درختی کش عمل برگست و ز علمست بر.
ناصرخسرو.
چنان کس کش اندر طبایع اثر
ز گرمی و نرمی بود بیشتر.
؟ (از کلیله و دمنه).
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش.مولوی.
این جا شجری نشد برومند
کش باد فنا ز پا نیفکند.
فیضی (از نهج الادب).
و مؤلف قوانین دستگیری گوید که لفظ کش که مخفف که اش هست درین لفظ اگر همزه را بعد ازالت ها و نقل حرکت آن بر کاف حذف نمایند بفتح کاف ملفوظ گردد و اگر بعد دور کردن ها، آن را بغیر نقل حرکت بیندازند به کسر کاف خوانده شود پس هم کَش بفتح خواندن درست است و هم کِش بالکسر لیکن طریق تخفیف اول موافق قیاس است و بر خلاف ثانی چنانکه گفته اند :
میر همه دلبران کشمیر توئی
خرم دل آن سپاه کش میر توئی.
و از این شعر نیز تأیید طریق اول میشود زیرا که قافیه با کشمیر واقع شده و صنعت تجنیس بکار برده و کشمیر بروزن تقصیر ملکی است مشهور. (نهج الادب). ش ضمیر را به الف و نون جمع بندند:
هرگاه ش...را که... ضمیر واحد غایب است جمع کنند الف و نون به آخر آن لاحق گردانند خواه آن کلمه «ها» داشته باشد خواه نه، مثل جامه شان و اسپ شان و مولانا شهیدی قدس سره العزیز گوید :
گجراتیان همه نمکین، دل کباب شان
میخواره اند و خون شهیدی شراب شان.
(فرهنگ جهانگیری).
و هرگاه خواهند شین و تای قرشت که یکی ضمیر واحد غایب و دیگری ضمیر واحد حاضر است جمع کنند الف و نونی در آخر آنها ملحق سازند خواه آن کلمه «ها» داشته باشد خواه نداشته باشد همچو جامه شان و اسب شان و... (دیباچهء برهان قاطع). هر گاه با ضمیر... شین الف و نون ملحق گردد افادهء جمع کند چون... شان برای جمع غائب. سنائی گوید :
هوس دخل شان چو دوزخ شان
دفتر خرج شان چو مطبخ شان.
... بیشتر مضاف الیه واقع شود و ایشان (یعنی تان و شان) افادهء مفعولیت بی را و الف (را) نیز کنند چون... بردشان ای برد آن ها را. مولوی فرماید :
گر خدا خواهد نگفتند از بطر
پس خدا بنمودشان عجز بشر.
و صاحب انجمن آرای ناصری نوشته که لفظ«شان» مخفف ایشان است و مؤلف بهار عجم گفته اغلب که بجای خود کلمه ای است علیحده نه مخفف ایشان چنان که تان جمع تو لهذا (شان) بمعنی ایشان را نیز می آید چنانکه تان بمعنی شما را بخلاف ایشان. و صاحب خیابان آورده که شان را صاحب رشیدی مخفف ایشان گفته و به اعتقاد مؤلف ایشان در اصل این شان بوده است نه شان مخفف ایشان(43) لهذا (شان) بمعنی این ها را نیز می آید چنان که تان بمعنی شما را و مجدالدین علی قوسی گوید که شان نیز ضمیر غائب است چنانکه زرشان مال شان و نیز بمعنی ایشان و از این معلوم میشود که نزد او کلمه ایشان ضمیر جمع غائب است پس در اصل این شان باشد که نون بکثرت استعمال حذف شده و این خطاست چرا که در این صورت صیغهء جمع اسم اشاره باشد و این درست نیست چه اسم اشاره با مشارالیه جمع شود چنان که آن اسپ و این فعل و کلمهء ایشان با مشارالیه خود جمع نشود و نیز ایشان موافق جمیع لهجه ها غیر لهجهء عراقیان به یای مجهول است و اگر مخفف این شان می بود در جمیع لهجه ها به یای معروف می بود و گاهی برای جمع متکلم مایان برای جمع حاضر تانان نیز گویند :
ای غربتی بمایان زاهد کجا نشیند
او بند زهد و تقوی ما مردم قلندر.
اما ایشان را به الف و نون جمع آوردن پر نامأنوس و بی محاوره مینماید چنان که درین عبارت علامی شیخ ابوالفضل: بر مکامن خواطر بایعان و مشتریان و فنون آرایش و نکوهش ایشانان کالا را نظاره کرده سخنی چند با خود در میان آورد. لیکن در توجیه آن می توان گفت که چون بایعان فرقه ای است و ضمیر ایشان لایق است باو جمع شود و همچنین مشتریان نیز گروهی است و به طرف آن هم لایق است که ضمیر ایشان بگردانند، پس چون به طرف این هر دو فرقه ارجاع ضمیر مطلوب باشد ضمیر جمع به جمع آوردن لایق بود چه فارسیان برای تثنیه هم صیغهء جمع می آرند. سلمان گفت :
غمزه و چشم تو شوخ اند ولی آمده اند
ابروان تو به پیشانی از ایشان بر سر.
و از این قبیل است لفظ ناکسانان در این بیت حکیم سوزنی :
اندر ایام تو بر خوان غرور روزگار
ناکسانان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
(نهج الادب).
و این شان چون به کلمه ای متصل شود حکم حرکت حرف آخر آن کلمه همان است که گذشت، مگر آنکه اگر حرف آخر ملحق به واو بیان ضمه یا های مختفی باشد موقع اتصال ش، همزهء وقایه در میان آورند لیکن در الحاق شان به زیاده آوردن همزهء وقایه حاجت نیست.
|| و از انواع ش آن را که افادهء معنی نسبت کند نیز یاد کرده اند. صاحب آنندراج نویسد: و افادهء معنی نسبت نیز کند چون پویش، به بای فارسی هر دو، هدهد. به استدلال پوپک و پوپو و پوپه بهمین معنی و پوپ کاکل مرغان باشد و آن پری چند است که از پرهای مقرری درازتر. شمس فخری فرماید :
بدارایی که از انعام عامش
بود طوق حمام و تاج پوپه.
بر شاخ ثنای تو اگر نیست نوازن
فرق سر او باد بده شاخ چو پوپو.
سراج قمری.
الا تا باز گویند از سلیمان
که با بلقیس وصلش داد پوپک.هندوشاه.
تا آخرش. بالش و بالین تکیه که زیر سر گذارند. اگر گفته شود که مأخوذ است از بال بمعنی پرهای بازوی مرغان چه آن را در اصل وضع از پرهای مذکور می آگندند و از حشو نمی آگندند، در این صورت بالش صحیح نمیشود مگر به مجاز پس بهتر آن است که گوئیم مأخوذ است از بالیدن بمعنی افزودن و گذاشتن آن زیر سر موجب افزایش خواب است و گندش بوزن و معنی گندک و رشیدی گوید ظاهراً هندی است و اغلب که مشترک است در هندی و گند بوی ناخوش را گویند و چربش و چربو آنچه بر سر شیر و لعاب و مانند آن بندد و چربی حیوانات. مولوی معنوی فرماید :
چربش آنجا دان که جان فربه شود
کار نا اومید آنجا به شود.
و گاهی بالش بمعنی مسند و بساط نیز مستعمل شود چنانکه در این بیت :
تا که بنشست خواجه بربالش
بالش آمد ز ناز در بالش.
و در فرهنگ نظام آمده است: علامت نسبت است مثل پوپش (هدهد) بمعنی منسوب به پوپ که کاکل مرغان است و مثل چربش بمعنی چربی و مثل بالش بمعنی منسوب به بال چه بالش در اصل آن بود که زیر بال (بازو) میگذاشتند و بعد در زیرسری و زیرپائی هم استعمال شده. در سنسکریت هم ش بهمین معنی آمده مثل بالیشه بمعنی بچه مانند. در طرح دستور زبان فارسی (اسم مصدر - حاصل مصدر) تألیف دکتر معین نظر صاحب نهج الادب در باب ش پوپش و بالش و چربش و مانند آنها که ش نسبت شمرده شده رد گشته و این ش اصلی دانسته شده است: باید دانست که پوپک، پوپه، پویش، پوپو و بوبو لغات همریشه است. برای هدهد که ک، ه، ش، و در آخر کلمات بیکدیگر تبدیل شده. (اسم مصدر - حامل مصدر ص 40). اما ش بالش (به معنی آنچه زیر سرنهند، متّکا) از سانسکریت برهیس(44). اوپَ برهَنَ(45). اوستا: برزیش(46). فارسی: بالش(47). استی: بز.(48) در پهلوی: بالشن(49)، بر اثر شباهت غلط (به اسم مصدرهای دیگر) ایجاد شده، برخلاف هُرن در اساس فقه اللغه ایرانی 1، 2 ص 183. (اسم مصدر حاصل مصدر ص 183). چربش؛ چربیش (یوستی بندهش 118)؛ چربش (بضم باء) (اسفا 1:2 ص 28، در پهلوی کرپشن(50)(تاوادیا. شایست نشایست ص 159). در اینجا نیز مانند بالش شین اسم مصدر در فارسی (وِ - شن در پهلوی) بتقلید اسم مصدرهای دیگر به کلمه افزوده شده. (اسم مصدر - حاصل مصدر صص 41-42)
|| و از انواع آن شین مصدری است. رجوع به اسم مصدر شود.
|| و در قوافی شینی ماه وش و حوروش بهم نشاید و خوش و ناخوش هوش و بیهوش شاید، اگر یکی بمعنی عقل (باشد) و یکی بمعنی مغمی علیه، و خویش و از آن خویش بهم شاید اگر یکی بمعنی خویشاوند باشد ویکی بمعنی خود، و کش و کشاکش بهم شاید و بیش و کم بیش نشاید (و کیش و بدکیش نشاید) الا که معنی مختلف [ باشد ] وجوش و سرجوش بهم شاید (و در پوش و سرپوش و شپوش بهم شاید) و بتراش و قلم تراش بهم شاید و پرورش و دهش بهم نشاید چنانکه کمال اصفهانی گفته است:
ای ز رایت ملک و دین در نازش و در پرورش
ای شهنشاه فریدون فر اسکندرمنش
تیغ حکمت آفتاب گرم رو را پی کند
تاب عزمت آورد خاک زمین را در روش.
مقتبس از شعلهء رایت شعاع آفتاب
مستعار از نفحهء خلقت نسیم خوش دهش
بر سرآمد گوهر تیغ تو در روز نبرد
بر سرآید هر کرا زان دست باشد پرورش.
و در بیشتر ابیات این شعر شین مصدر را روی ساخته است و اگر این جایز دارند [ پس ] نون مصدر نیز جایز باید داشت چنانک کردن و گفتن و نمودن و آوردن و مانند آن و اتفاق است کی این نونات را روی نشاید ساخت و اگر ضرورت افتد در هر قصیده یکی [ بیش نشاید ] چنانک انوری گفته است :
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگی ز آسمان در پیش
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش
شاد باش ای بمعجزات کَرم
مریمی از هزار عیسی بیش
تا نگوئی که شعر مختصرست
مختصر نیست تا تویی معنیش.
و چون در شعر به استعمال حرفی از حروف زواید احتیاج افتد هرآینه ماقبل آن را روی باید ساخت و آن را وصل شمرد. چنانک [ گفته اند ] :
ای (دل) نشدی دشمن سوداش هنوز
هم می بخری عشوهء فرداش هنوز
هم سیر نیامدی زغمهاش هنوز
تا از تو بمن چها رسد باش هنوز.
که در این شعر چون خواست که شین اضافت بیارد ماقبل آن را روی ساخت و شین باش [ را ] با آنک اصلی است همچون شینهاء زاید وصل گردانید و شاعر چون حرفی اصلی با زاید استعمال کند، حرف اصلی را حکم حرف زاید کنند چنانک [ باز ] نموده آید. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 صص 170 - 172). || بعضی از تازیان پس از کاف خطاب مؤنث در صورتی که ساکن باشد حرف ش ایراد کنند تا مشتبه به کاف مذکر ساکن نگردد مث در علیک و بک و اکرمتک در صورتی که کاف ساکن باشد علیکش و بکش و اکرمتکش گویند و هم چنین بجای کذاک کذاکش تلفظ نمایند و این جماعت ترک ش را علامت مذکر قرار میدهند یعنی در مذکر علیک و در مؤنث علیکش میگویند. (ناظم الاطباء).
(1) - از فرهنگ جهانگیری، تاج العروس، کشاف اصطلاحات الفنون، منتهی الارب، فرهنگ نظام و ناظم الاطباء.
(2) - از لغات مغولی است که در زبان فارسی وارد شده. رجوع کنید به سبک شناسی چ 2 ج 3 ص 242 و ج 1 ص 281.
(3) - ن ل: بس.
(4) - در حاشیهء برهان قاطع چ معین مصرع اول به این صورت شاهد آورده شده: درخت خرما صدخار زشت دارد و خشک. و در دیوان ناصرخسرو هم چنین آمده است.
(5) - در نسخهء مرحوم اقبال: گوزاب، و متن تصحیح مرحوم دهخدا است.
(6) - نسخهء سعید نفیسی و نسخهء نخجوانی.
(7) - لغت فرس نسخهء چاپی پاول هورن.
(8) - این بیت در فرهنگ جهانگیری به کسائی نسبت داده شده است.
(9) - سخ، ظاهراً مصحف «وسخ» عربی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(10) - تبدیل نیست، بلکه غول خود بمعنی گوش است. رجوع به برهان قاطع چ معین مادهء «غول» شود.
(11) - ن ل: آن سگ ملعون برفت این سگ [ بماند؟ ] از خویشتن.
(12) - ن ل: ایدرش.
(13) - هاء در اینجا مختفی و غیر ملفوظ است و بجهت بیان حرکت ماقبل نوشته میشود و بنابرین حرف حلقی نیست.
(14) - pechine. (15) - در همین کتاب چ قاهره ص 194 و 282 در همین شعر بجای انوشروان، ابوساسان آمده است.
(16) - شوک در آرامی shoka و suka است. رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
(17) - و رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل «کنشت» شود.
(18) - بردسیر در اصل ویه اردشیر بوده است.
(19) - کفجلاز همان کفچلیز و کفلیز و گفلیزه است. رجوع ببرهان قاطع چ معین ذیل همین کلمات شود.
(20) - Toulouse.
(21) - Pise. اسپانیائی
(22) - Barcelona .
(فرانسوی Barcelone)
(23) - Burgos.
(24) - Tortose.
(25) - Segovie.
(26) - Salamanque.
(27) - Seville.
(28) - Carcassonne.
(29) - Gascogne.
(30) - Lisbonne. (31) - برای هر یک از اعلام مذکور رجوع به لغت اسپانی شود.
(32) - Merle noir. (33) - بیت اینست:
فعیناش عیناها و جیدش جیدها
ولکن عظم الساق منش دقیق.
(34) - مقصود بیان حالت اضافی است که اطلاق منصوب بدو دلیل در این مورد جایز نیست اول آنکه در زبان فارسی رفع و نصب و جر وجود ندارد دیگر آنکه در عربی نیز مضاف الیه مجرور است نه منصوب.
(35) - علامت «را» جزو معنی «ش» نیست بلکه مربوط است به مضاف یعنی اسب و غلام درصورتی که حالت مفعولی داشته باشند. از اینرو فی المثل در جملهء (اسبش تیزتک است) اسب او را معنی نمیدهد چون اسب مسندالیه واقع شده است.
(36) - sh. (37) - علامت «را» جزو معنی «ش» محسوب نیست بلکه مربوط به کلمهء مضاف است.
(38) - مقصود ضمیر مفعولی است و اتصاف آن به منصوب درست نیست چه در زبان فارسی رفع و نصب و جر وجود ندارد.
(39) - مقصود ضمیر فاعلی است و بدلیلی که پیشتر یاد شد تعبیر نادرست است.
(40) - بعد از صیغهء جمع غایب نیز آمده است.
پیاده شدندش ز لشکر سران
شهنشاه بر زین بیفشرد ران. فردوسی.
(41) - و در زبان اوستائی شینی بوده است علامت مسند الیه (Nominatif) که در بعضی اسامی خاص و کلمات بجا مانده از جمله در کوروش و داریوش و آتش (که بصورت آذر بدون «ش» نیز باقی است).
(42) - مرجع ضمیر «ش» بخلاف قیاس «بزها» و جمع است.
(43) - برای شناختن اصل ایشان به برهان قاطع چ معین ذیل «ایشان» رجوع شود.
(44) - barhis.
(45) - upabarhana.
(46) - barezish.
(47) - balish.
(48) - baz.
(49) - balishn.
(50) - Carpishn. شآبیب.
[شَ آ] (ع اِ) (از: ش أب) جِ شؤبوب. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به شؤبوب شود.
شآفة.
[شَ فَ] (ع مص) به خشم آوردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بیرون آمدن ریش در پای. || ریش شدن ناخن پای. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ترس از رسیدن چشم زخم. || ترس از راه نمودن کسی را که خوش آیند نباشد دیگری را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شأفة شود.
شآم.
[شَ] (اِخ) نام کشوری است. (صحاح اللغة). تحریری از شام باشد. رجوع به شام شود. || (ص نسبی) منسوب به شام که شامی نیز خوانند. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود.
شآمت.
[شَ مَ] (ع مص) شئامت. مأخوذ از شآمة عربی به معنی بدفالی و شومی و بدیمنی و نکبت. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس). شومی و بدی. (فرهنگ نظام). بدبختی. بدفالی. رجوع به شآمة شود.
شآمة.
[شَ مَ] (ع مص) بدفال شدن بر کسان. (از ناظم الاطباء). بدفالی. و بوسیلهء «علی» متعدی میشود: شؤم علیهم شآمة؛ بدفالی را برایشان آورد. (از اقرب الموارد).
شآمی.
[شَ می ی] (ص نسبی) صورتی از شامی و شأمی منسوب به شام باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود.
شآمیة.
[شَ یَ] (ع ص نسبی) مؤنث شآمی. یقال امرأة شآمیة؛ زن شامی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) سختی گرمی آفتاب و خط و ارتفاع آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پاره ای از ابر بزرگ. || قطره. (منتهی الارب). || بارانی است که بیک جای برسد و بیک جای نرسد. || بارانی که در آن ریزه های برف باشد. جمع در تمام معانی، شآبیب است. (از متن اللغة).
شا.
(اِ) شاه. (ناظم الاطباء). مخفف شاه است. رجوع به شاه و پادشاه شود.
شا.
(ترکی، اِ) چای یعنی رودخانه. (ناظم الاطباء).
شا.
(اِ) جای. جا. این معنی از زبان عبری است. (شعوری). || نام نوعی از درختان میوه دار است. و این معنی از زبان عبری است. (شعوری): «اصل» (موسی) بعبرانی موشا است. مو بمعنی آب است و شا بمعنی درخت(1). چه موسی را کنار آب و درخت یافتند. (المعرب جوالیقی ص 302)(2).
(1) - شا بشین معجمه در المعرب، و در قاموس و لسان با سین مهمله آمده است.
(2) - موسی در عربی بمعنی از آب کشیده شده است. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به موسی و حاشیهء ص 302 المعرب جوالیقی شود.
شا.
(ص) مختصر شاد است که از شادی باشد. (برهان). مختصر شادباش. (فرهنگ خطی). || گاه در اسماء اعلام جزء مؤخر را تشکیل دهد: احمشا، محمشا، فرخشا که در اصل: احمدشاد، محمدشاد، فرخشاد آمده است.
شاء .
(ع اِ) جِ شاة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شاة شود.
شائب.
[ءِ] (ع ص) موی سپید. (دهار): شیب شائب مبالغه است مانند لیل لائل. (منتهی الارب). شیب شائب؛ مبالغه است یعنی پیری بسیار و موی بسیار سپید. (ناظم الاطباء). و صاحب تاج العروس آرد: اشیب موی سپید است بر وزن وصف معایب خلقی مانند اعمی و اعرج. سپیدی موی را از عیوب شمرده اند چنانکه حسن بن ابی علی الزوزنی گفته است :
کفی الشیب عیبا انّ صاحبه اذا
اردت به وصفاً له قلت اشیب
و کان قیاس الاصل لوقلت شائباً
و لکنه فی جملة العیب یحسب.
و شائب نادرست است و استعمال نکرده اند و از اشیب شیباء بر وزن فعلاء نیامده است. -انتهی. || مخلوط کننده. (از اقرب الموارد). آمیزنده. (ناظم الاطباء).
شائب.
[ءِ] (اِخ) ابوبکربن شائب. محدث است و متأخر. (منتهی الارب).
شائبه.
[ءِ بَ] (ع اِ) قذر. دنس. ج، شوائب. (از اقرب الموارد). چرک. (مقدمهء لغت میر سید شریف جرجانی). || آمیختگی. (آنندراج). آمیزش. (منتهی الارب). || آمیزش چیز بد در چیز بهتر. (غیاث). آلودگی. (منتهی الارب). || عیب. (از اقرب الموارد). || حادثهء دوران. (لغت نامهء مقامات حریری). هول. (اقرب الموارد). و رجوع به شائب و شایبه شود.
شائح.
[ءِ] (ع ص) مرد جدّ در هر کار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || صاحب غیرت. (منتهی الارب). غیور. || حازم. || حَذِر. (اقرب الموارد). پرهیزگار. (آنندراج).. || نرم رونده. اسب سخت نفس. (منتهی الارب).
شائح.
[ءِ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب).
شائع.
[ءِ] (ع ص) سهم شائع؛ بهرهء بخش ناکرده. (منتهی الارب). مقابل مفروز. (اقرب الموارد). || آشکارا و فاش. (اقرب الموارد) (غیاث). رجوع به شایع شود.
شائق.
[ءِ] (ع ص) برابر است با تائق. به آرزوآورنده. || معشوق. || آرزومند. (منتهی الارب). آرزومند. مشتاق. شیّق. این کلمه را اغلب بمعنی مشتاق استعمال کنند. چنانکه گویند: به زیارتتان شائق بودم. ولی این استعمال خلاف نص لغت است و در زبان عربی بجای آن مشتاق و مشوق بر وزن مقول را بکار میبرند و شائق کسی را گویند که شخص به دیدن او مشتاق باشد. بطرس بستانی در محیط المحیط گوید: «شاقنی الحب الیه یشوقنی شوقاً هاجنی و حملنی علی الشوق فهو شائق وانا مشوق. و عبدالرحمان بن عیسی همدانی در کتاب الالفاظ الکتابیه چ بیروت 1898 م. ص149 گوید: الاشتیاق فعل المهتاج و الشوق فعل الهائج. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 6 و 7). و رجوع به شایق شود.
شائقهء فطری.
[ءِ قِ یِ فِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به الهام شود.
شائک.
[ءِ] (ع ص) خاردار(1). (اقرب الموارد). ج، شاکة. (اقرب الموارد) شجر شائک السلاح؛ شاکی السلاح. رجوع به نشوءاللغه ص 16و لغت شاکی شود. || رجل شائک السلاح؛ ای ذوشوکة وحدة فی سلاحه و یقال ایضاً شاک السلاح بالتشدید. (اقرب الموارد).
(1) - epineux.
شائکة.
[ءِ کَ] (ع ص) تأنیث شائک. شجرة شائکه؛ درخت خارناک. (منتهی الارب).
شائکة.
[ءِ کَ] (ع اِ) رجوع به جهودانه شود.
شائل.
[ءِ] (ع ص) ناقة شائل؛ شتر مادهء بی شیر دم برداشته جهت گشنی. (منتهی الارب). ج، شُوَّل، شُیَّل، شِیَّل، شِوّال. (اقرب الموارد). || بردارنده و بلندکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء).
شائله.
[ءِ لَ] (ع ص) ماده شتر که شیر کم کرده باشد و هفت ماه بر حمل یا از نتاج آن گذشته باشد. ج، شَول بر غیر قیاس. ج ج، اشوال. || (اِ) پاره ای از گوسپندان. (منتهی الارب).
شائم.
[ءِ] (ع ص) رجل شائم؛ مرد شوم بدفالی آرنده. بدبخت و بدفال. (ناظم الاطباء). || نعت از شَیم. رجوع به شَیم شود.
شائن.
[ءِ] (ع ص) نعت قیاسی از شین. رجوع به شین شود.
شائه.
[ءِ هْ] (ع ص) رجل شائة البصر؛ مرد تیزبینائی. (منتهی الارب). || حاسد. ج. شُوَّه. (اقرب الموارد).
شائیدن.
[دَ] (مص) لائق بودن. (غیاث). رجوع به شاییدن شود.(1)
(1) - شاییدن درست است.
شاب.
(ع ص) مخفف شابّ بمعنی مرد جوان. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برنا. برناو. برناک مقابل شیخ. رجوع به جوان و برنا شود :
گرد رنج و غم که بر مردم رسد
زود تر می پیر گردد مرد شاب.ناصرخسرو.
وز زنانی که کسی دست برایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده بیک صورت شاب.
ناصرخسرو.
چون شده ستند خلق غره بدوی
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب.
ناصرخسرو.
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب.
ناصرخسرو.
هوای روشن بگرفت تیره رنگ سحاب
جهانِ گشته خرف، گشت باز از سر شاب.
مسعودسعد.
بقات بادا در ملک تا به پیروزی
جهان چو هند بگیری بعمر و دولت شاب.
مسعودسعد.
خدایگان جهان سیف دولت آنکه از او
خدایگانی تازه شده ست و دولت شاب.
مسعودسعد.
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی.
سعدی.
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
در سرای مغان رفته بود و آب زده
نشسته پیر و صلایی بشیخ و شاب زده.
حافظ.
شاب.
(ع اِ) زاج و ژاک. (ناظم الاطباء). رجوع شود به شب و زاج. || خرمل است (فهرست مخزن الادویه). || اسم درخت ماهودانه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
شاب.
[شاب ب] (ع ص) جوان از وقت بلوغ تا سی وچهار سال. (دهار). مرد جوان. شباب بفتح جمع و منه الحدیث: سیدا شباب اهل الجنة، و بجز این کلمه فاعل بر وزن فعال جمع بسته نمیشود. و به شبان به ضم و شبیه بتحریک نیز جمع بسته میشود. (منتهی الارب). و آن بزرگتر از غلام و کوچکتر از کهل باشد و آن از بیست ویک سالگی تا سی وپنج سالگی است. (مسعودی). کسی را گویند که سن او بین سی و چهل سال باشد و شیخ مرد بسیار سال را خوانند و آن پس از کهل آید و کهل کسی را گویند که روزگار شبابش سرآمده باشد و شاب شرعاً از پانزده سالگی یا از حد بلوغ است تا سی سالگی مادام که موی سپید نشده باشد و کهول از سی سالگی است تا پنجاه سالگی و شیخ شرعاً زیاده از پنجاه سالگی است. چنین آمده است در البیرجندی بنقل از المغرب. و در جامع الرموز در بیان نماز جماعت آمده است که شابه بتشدید لغةً دختری را گویند که سنش بین نوزده و سی وسه سال باشد و شرعاً از پانزده سالگی است تا بیست ونه سالگی. و در همان کتاب در باب ایمان آمده است که شاب لغة از نوزده سالگی و کهل از سی وچهارسالگی است و شیخ از پنجاه ویک سالگی تا پایان عمر. و چنین آمده است در التتمة، و در قاموس یاد شده است که همانا کهل از سی ویک سالگی است و شیخ از پنجاه سالگی تا پایان عمر. (کشاف اصطلاحات الفنون).
شاب.
[ب ب] (اِخ) الظریف. (661 - 688 ه . ق.). محمد بن عفیف. او را دیوانی است. (کشف الظنون). محمد بن سلیمان بن علی بن عبدالله التلمسانی معروف به شاب الظریف شاعری باریک اندیش و دارای اشعار پسندیده و لطیف بود. در قاهره تولد و در دمشق وفات یافت. او را دیوان شعری است که بطبع رسیده است. (اعلام زرکلی ج 3 ص 902 از فوات الوفیات ج2 ص211). محمد بن سلیمان بن علی (شمس الدین) التلمسانی بن الشیخ عفیف الدین التلمسانی. قاضی شهاب الدین در بارهء او گوید:... مردم روزگار وی خاصه اهل دمشق شیفتهء اشعارش بودند... جماعتی از دوستان او را دیدم که هیچیک از شاعران را از او برتر نمیشمردند و اشعار وی را با تعظیم و بزرگداشت روایت میکردند. بیشتر اشعارش از رشاقت لفظی بهره مند است. حفظ اشعار او آسان است و از لغات عامیانه خالی نیست... وی در جوانی بچنگال اجل گرفتار آمد... شیخ صلاح الدین گویند: شاعری است نیکوسخن، پسر شاعر نیکوسخن. در جوانی درگذشت. وفاتش در دمشق و تولدش در قاهره اتفاق افتاد. او را دیوانی است که در بیروت و مصر بنام دیوان الشاب الظریف بطبع رسیده و دیگر مقامه ای است که بنام مقامة ابن العفیف التلمسانی در دمشق چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ص 186). و رجوع به ابن عفیف تلمسانی شود.
شابا.
(اِخ) از قرای مرو است. (معجم البلدان).
شابا.
(اِخ)(1) فرانسوا ژوزف. مصرشناس فرانسوی که در سال 1817 م. تولد یافت و در سال 1882 م. در ورسای درگذشت. ابتدا بازرگانی پیشه کرد. در سال 1852 با خواندن مقالات نستور لوت(2) شوق مصرشناسی در او برانگیخته شد. از سال 1855 با انتشار دو مقالهء کوتاه در «خاطرات انجمن تاریخ و باستان شناسی شالون - سور - سون(3)» کار خود را آغاز کرد. از آن پس آثار متعددی منتشر ساخت و بزودی با برجسته ترین باستانشناسان فرانسوی و خارجی ارتباط یافت. در سال 1837 دعوت شد که به جانشینی اِ. دو روژه(4) متوفی کرسی زبان و باستان شناسی مصر را در کولژ دو فرانس(5)اشغال کند. لیکن وی از ترک گفتن شهر شالون - سور سون سر باززد. در اواخر سال 1877 بر اثر ابتلای به بیماری ناگزیر از کار دست کشید و به ورسای نزد یکی از دخترانش آمد و تا پایان عمر در همانجا بسر برد. شابا یکی از پرکارترین و پراثرترین استادان مصرشناسی بشمار است و رموز بسیاری از پاپیروسها و کتیبه های حاوی متونی به خط هیرو گلیف و تندنویسی هیروگلیف را در آثار متعدد خود کشف کرده است. در بررسی تاریخ باستان بر اساس منابع مصری و تاریخ سلسله های باستانی مصر و مقیاسات و پول مصریان و در زمینهء مطالعات ما قبل تاریخی تألیفات مهمی دارد.
(1) - Francois - Joseph Chabas.
(2) - Nestor Lhote.
(3) - Memoires de la Societe d´histoire et dcarcheologie de Chalon - sur - Saone.
(4) - E. de Rouge.
(5) - College de France.
شابائی.
[] (اِخ) علی بن ابراهیم بن عبدالرحمان شابایی از قریهء شابا بود. (از معجم البلدان).
شاباب.
(اِ) نام درختی است. (شمس اللغات).
شابابج.
[بَ] (معرب، اِ) برنوف(1) شابابج. درختی است برگش شبیه بزعرور و مزغب و بمصر روید. بعضی او را شابابق نیز گویند و صهار بخت گوید که شابابک را عرب عبس گوید و قبیلهء بنوعبس را به او بازخوانند و بشر گوید او را بپارسی جوان اسپرم گویند و طایفه ای او را ریحان الشیطان گویند و به مثل این، تقریر کرده است رازی. (ترجمهء صیدنه). در طبع و در قوه به قیصوم ماند. گرم و خشک است در درجهء اول و صرع را سود دارد و لعابهای دهان ببرد خاصه لعاب دهان کودکان را و بدل آن در صرع و جز آن مرزنجوش است. (قانون ابوعلی سینا). بدانکه مرادف این لفظ (شابانک)، شابابک (است) که به جای نون بای تازی باشد. معرب آن شابابج نیز هست که به عربی برنوف خوانند چنانچه صاحب گولیس بسند مالایسع الطبیب جهله نوشته، و آن درختی است که برگش شبیه به برگ زعرور و مزغب و منبت آن مصر است. ولی باید دانست که معرب این کلمه شافانج و شابانک است، Conyza odora. (دزی ج1 ص714 و 716) و بنابراین متن صحیح است و آن مخفف شاه بانک است که بهمین صورت نیز تعریب شده. (دزی ج1 ص717) (حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل شابانک). رجوع به شاپاپک، شابانج، شابانک، شابانگ، شافانج، شاهبانج، شاهبانک شود.
Conyza (دزی ج 1 ص14 7 و 716)
(1)
odorata-Conyza.
شابابق.
[بَ] (معرب، اِ) رجوع به شابانک شود.
شاباتی.
(اِ) چاباتی. چاپاتی. گِرده. رغیف. رجوع به شاباطی و چاپاتی شود.
شابارلی.
(اِخ) سلستینو. نام مستشرق ایتالیائی بزبان عربی(1)، اخبار ایطالیا که با ترجمهء ایتالیائی بسال 1888 م. در رم به چاپ رسیده از آثار او است. (معجم المطبوعات).
(1) - C. Schiaparelli.
شاباش.
(جملهء فعلیه دعایی، صوت مرکب)مخفف شاد باش. (برهان). || (صوت مرکب) کلمهء تحسین باشد. (برهان). آفرین. احسنت. طوبی لک، دعای خیر و تحیّت :
گر سیم دهی هزار احسنت
ور زر بخشی هزار شاباش.سوزنی.
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیار است و حفاظ و آگهی.(مثنوی).
گفت شاباش و بدادش خلعتی
گوهر از وی بستد آن شاه فتی.(مثنوی).
موی را نادیده میکرد آن لطیف
شیر را شاباش میگفت آن ظریف.(مثنوی).
شاباش زهی یارو شاخ گل بی خارو.
مولوی (از انجمن آرای ناصری).
و طفل را شاباش و تحسین کند که زهی پهلوان که توئی. (بهاءالدین ولد). فبکی ابوالفتح بکاء شدیداً ثم قال شاباش(1) یا ابت شاباش اکثر لی من هذا الجیش. (از دزی ج 1 ص 714). || (اِ مرکب) زری را نیز گویند که نثار کنند و به مطربان و رقاصان و بازندگان دهند. (برهان). (مخفف شادباش یا شاه باش) نثار: شاباش کردن بر داماد یا عروس؛ دینار، درم و شکر بر او نثار کردن :
به تحسین مستان کیوان کلاه
به شاباشهای زر مهر و ماه.
طغرا (از آنندراج).
کدامی سرو از یاد گل اندامی برقص آمد
که همچون غنچه ای مشت ازپی شاباش پرزر شد.
ملاتشبیهی (از آنندراج).
کشد زهره از گوش بی اختیار
بشاباش رقاصیش گوشوار.
ظهوری (از آنندراج) (فرهنگ نظام).
چین بر ابرو زد گمان ناز یار
جان و دل شاباش و پا انداز یار.
سلطانعلی بیگ رهی (از آنندراج).
|| نیاز و پیشکش و هدیه. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام) :
خواهر گزری کرد تکلف به برادر
مادر دو طبق کوفته شاباش پسر کرد.
شفائی (از آنندراج).
در دهات یزد رسم است که در عروسی، دوستان داماد به او پولی، چیزی هدیه میدهند و بعد از هدیهء هر شخص، اهل محفل به هدیه دهنده میگویند: شاباش. گویا رسم مذکور در عصر صفوی در ایران عام بوده و مجازاً بمعنی مطلق هدیه وبخشش هم استعمال میشده که در اشعار شعرای آن عصر هست. (فرهنگ نظام).
.(دزی ذیل شاباش)
(1) - Bravo!
شاباش کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)(مخفف شاه باش یا شادباش). شاه یا شادباش گفتن. تهنیت کردن. گفتن به داماد یا عروس یا حاکم نو یا تازه واردی شاه باش یا شادباش :
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
|| توسعاً، نثار کردن زر و سیم و شکر و گهر بر سر عروس یا داماد یا پادشاه یا حاکم و تازه واردی بزرگ. و رجوع به شاباش شود.
شاباش گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)شادباش یا شاه باش گفتن. زنده باش گفتن، و رجوع به شاباش شود.
شاباشی.
(حامص مرکب) آفرین و تحسین و تعریف. (ناظم الاطباء).
شاباطی.
(اِ) جاباتی. چاپاتی. شاباتی. گرده. رغیف. نان فطیر. رجوع به چاپاتی شود : گفت ای خواجه بدین بازار بیرون شوید. شاباطی های نیکو می پزند، یکی شاباطی همچون روی خود بیار. (اسرار التوحید).
شابانج.
[نَ] (معرب، اِ) معرب شابانک. (برهان). مأخوذ از شابانک فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). رجوع به شابانک و شاهبانک شود.
شابانک.
[نَ] (اِ مرکب) شافانج. (دزی ج1 ص714). دارویی است که آن را به عربی بنفسج الکلاب خوانند و بشیرازی تس سگ گویند و معرب آن شابانج است علت صرع را سود دارد. (برهان). گیاهی که در مصر به برنوف معروف است. (قاموس). گیاهی است به مصر معروف به برنوف. (منتهی الارب ذیل ش ب ک). دارویی که در صرع استعمال کنند و در مصر برنوف گویند. (ناظم الاطباء). عبس و رجوع به شابابک و شعوری ج 2 ص 126 ذیل شاهبانک شود.
شاباه.
(اِ) رجوع به شبه، شاباهی، شبهان شود.
شاباهان.
(اِ) رجوع به شبهان شود.
شاباهی.
(اِ) بقول الغافقی شبه و شبهان درختی است خاردار... و به سریانی آن را شاباهی نامند و آن به یونانی فالیورس(1) است. (ابن البیطار). به سریانی نام درختی است که حب آن شبیه به شهدانه است. رجوع به شبه و شبهان شود.
(1) - Paliure, Faliuros.
شابای.
(اِخ) از قرای مرو است. رجوع به شابا و معجم البلدان شود.
شابجن.
[جَ] (اِخ) قریه ای است از قرای سغد در نواحی سمرقند. (سمعانی).
شابجنی.
[جَ ] (ص نسبی) منسوب به شابجن که از قرای سغد سمرقند است. (از انساب سمعانی).
شابجنی.
[جَ ] (اِخ) ابوعلی حسن بن منصور شابجنی محتسب کوسج و لقب او خاقان بود که بدان شهرت داشت. وی از حفص بن ابی حفص الفرغانی کشی سماع کرد. از اصحاب سعیدبن ابراهیم بن معقل النسفی بود. (از انساب سمعانی).
شابر.
[بِ] (ع ص) رجل شابر المیزان؛ دزد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شابرآباد.
[بَ] (اِخ) قریه ای است در پنج فرسنگی مرو. (انساب سمعانی). قریه ای است در پنج فرسنگی مرو و برخی از روات بدان منسوبند. (معجم البلدان).
شابرآبادی.
[بَ ] (اِخ) ابوالقاسم علی بن ابی النصر احمدبن ابی عبدالله عبدالرحمان بن ابی اللیث محمد بن احمد الشابر آبادی از رؤسا و مقدمان قریه شابرآباد و شیخ نیکوکار پاکدامنی بود. از ادیب ابومحمد کامکاربن عبدالرزاق سماع کرد. وی بسال پانصدوسی و اندی در قونیه درگذشت. (انساب سمعانی).
شابران.
[بُ] (اِخ) نام شهری و دربندی است از ولایت شروان و بمعنی ولایتی از شروان. (برهان). شابران و شروان نام دربند است. حکیم خاقانی گوید :
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی بهم.
در بعض فرهنگها شابران نام ولایت و در بعض فرهنگها نام شهر است و آن را شاوران نیز گویند. حکیم خاقانی گوید :
هیبت او مالک آیین و زبانی خاصیت
دوزخ از دربند و ویل از شابران انگیخته.
(شعوری ج 2 ص 130).
نام دربند شیروان باشد. حکیم خاقانی فرماید :
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح در بند شابران را.(جهانگیری).
نام شهری که آن را شاوران نیز گویند. (غیاث). نام ولایتی از شیروان. (انجمن آرا). و یاقوت آرد: از اعمال اران است که انوشیروان آن را بنا نهاد و گفته اند از اعمال دربند یا باب الابواب است. میان آن و شهر شروان در حدود بیست فرسنگ راه است. (معجم البلدان). انوشیروان عادل ساخت هوایش گرم است و آبش ناگوارنده، حاصلش غله و دیگر حبوبات نیکو باشد. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 92). شهری است به ارمینیه. (فهرست نخبة الدهر دمشقی چ لایپزیک). و رجوع به متن نخبة الدهر ص 189 شود. مقدسی و دیگر مؤلفان قدیم دو شهر دیگر را در ایالت شروان نام برده اند که محل آنها معین نشده است: یکی شابران که اکثر اهالی آن عیسوی بوده اند و چنانکه نقل شده در بیست فرسخی دربند جای داشته است و دیگر شروان که در جلگه ای واقع و دارای مسجدی در بازار بوده و از جادهء در بند سه روز راه تا شماخی کرسی ایالت شیروان فاصله داشته است. (ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص 193).
گر شابران بهشت ارم شد بعهد او
شروان بفرش از حرم امسال درگذشت.
خاقانی.
و رجوع به شاوران و جامع التواریخ رشیدی و حبیب السیر چ تهران ج4 ص502 و از سعدی تا جامی تألیف ادوارد براون ترجمهء علی اصغر حکمت ص101 شود.
شابرج.
[بِ رَ] (اِ) دزی ذیل سابزج مینویسد که این کلمه به این هیئت لیکن براء بجای زاء در المستعینی و بعض نسخ خطی البیطار و در ابن الجزایر آمده است. رجوع به دزی ذیل شابزح و سابزج و لغت نامه ذیل لفاح، شابزج، شابیزک، شابیرج، سابزج، سابیزج، سابیزک شود. لفاح است. (از فهرست مخزن الادویه).
شابرخواست.
[بُ خوا / خا] (اِخ)یاقوت آرد: بسین نیز آمده است و در باب سین به لفظ سابور یاد شد و ذیل سابور خواست گوید: شهری است از ولایتی واقع در میان خوزستان و اصفهان. (از معجم البلدان). و رجوع به شاپورخواست و سابرخواست و سابورخواست و ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص209 شود.
شابرخواستی.
[بُ خوا / خا] (اِخ)ابوالقاسم علی بن الحسین بن احمدبن موسی از مردم شابرخواست بود. (از معجم البلدان).
شابرزان.
[بَ] (اِخ) شهری است از اعمال خوزستان بین شوش و طیب. (معجم البلدان).
شابرقان.
[بُ] (معرب، اِ) معرب شاپورگان. فولاد ذکر. اسطام. (دزی ج 1 ص 714) حدید الصلب. پولاد معدنی. پولاد طبیعی. ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفة الجواهر می نویسد: معدن آهن دو قسم است. یکی نرم که به نرماهن موسوم است و آن را آهن ماده (انثی) لقب نهاده اند و دیگر سخت که به شابرقان موسوم است و بخاطر صرامت و تیزی آن را به آهن نر (ذکر) ملقب ساخته اند. و آن اندکی خمیدگی می پذیرد و قابل آب دادن است. و شمشیرهای رومیان و مردم روس و صقالبه از جنس شابرقان است. (ص 248). و از گروهی شنیدم که می گفتند روسها و صقلابیها شابرقان را به قطعات کوچک در می آورند و در آرد خمیر می کنند و بخورد بطان می دهند و سپس آن را از مدفوعات آنها جدا میسازند و این کار را چندین بار تکرار می کنند و سپس از تفتهء آن شمشیر میسازند. و رجوع به شابرن، شابوران، شابوراک. شابورق، شابورقان، شابورن، شابورگان، شاپورگان شود. و دُزی ذیل کلمهء شابرقان بنقل از نسخهء خطی ملخص ابن البیطار مینویسد که دو نوع آهن وجود دارد یکی سخت (شدید) که آن را به فارسی شابورقان و به عربی ذَکَر یا اِسطام نامند دیگری نرم (رخو) که آن را به فارسی نرماهن و به عربی اُنثی خوانند و در ابن البیطار نوع سومی نیز ذکر شده است که همان فولاد باشد و ابن بیطار شابرقان را فولاد طبیعی شمرده [ و این تعبیری نادرست است زیرا فولاد بصورت طبیعی وجود ندارد ] . (دزی ج 1 ص 714 و 715). || در عراق نام پیمانه ای است که آن را المختوم الجماحی و قفیز نیز نامند. (بلاذری) (دُزی ج 1 ص 715).
شابرقان.
[بُ] (اِخ) نام کتابی است از مانی. (ابن الندیم). رجوع به شاپورگان شود.
شابرن.
[بُ رَ](1) (اِ مرکب) فولاد معدنی است از اختیارات بدیعی نقل نموده شده.(2)(فرهنگ جهانگیری). نام فولاد معدنی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان، شابرن، شابوراک، شابوران، شابورق، شابورقان شابورن، شابورگان و شاپورگان شود.
(1) - در برهان ضبط کلمه بضم حرف چهارم نیز آمده است.
(2) - در اختیارات بدیعی دیده نشد.
شابرنج.
[رِ] (اِخ) قریه ای است در سه فرسخی مرو در ریگزار. (سمعانی).
شابرنجی.
[رِ ] (ص نسبی) نسبت است به شابرنج. رجوع به شابرنج شود. شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است. (حدود العالم چ تهران ص 59).
شابرنجی.
[رِ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمد بن العباس الشابرنجی. وی از ابوعیسی محمد بن عبادبن مسلم روایت کرد. ابوذرعة المسیحی در تاریخش از وی نام برده است. (انساب سمعانی).
شابرنجی.
[رِ] (اِخ) ابوالوفا داودبن محمد بن نصرالشابرنجی. وی از محمد بن عبدالکریم و علی بن حشرم و ابوحمزه یعلی بن حمزه و محمد بن عبده و احمدبن عبدالله و دیگران روایت کرده است. ابوالعباس احمدبن سعید المعدانی و ابوالحسن علی بن الحسن الکراعی و ابوالحرث علی بن القاسم الخطابی و دیگران از وی روایت کرده اند. (انساب سمعانی).
شاب رومی.
[بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلفل سفید است. (نسخهء خطی تحفهء حکیم مؤمن متعلق به کتابخانهء مؤلف(1)) (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه)(2). فلفل سفید را گویند و آن بزرگتر از فلفل سیاه است و بهترین وی آن است که بزردی مایل باشد. گرم و خشک است و در سیم و چهارم. (برهان قاطع).
(1) - در نسخهء چاپی تحفهء حکیم مؤمن «شاه رومی» آمده و نادرست است.
(2) - در فهرست مخزن الادویه شاب روئی آمده است.
شابزج.
[بِ زَ] (اِ) شابیزج. شابیزگ. شابزج. سابیزج. سابیزگ. لفاح(1). یبروح. (دزی ج 1 ص 715) (ابن البیطار ذیل سابیزج).
(1) - Mandragore.
شابستی.
[بَ سَ] (ص نسبی) منسوب به شابسه. رجوع به شابسه شود.
شابستی.
[بَ سَ] (اِخ)... علی بن احمد یا محمد، مکنی به ابوالحسن از مشاهیر ادبا و در مصر ندیم و کتابدار عزیزبن معز از ملوک فاطمیه بوده و از تألیفات او است: 1 - التخویف 2 - التوقیف 3 - الدیارات که حاوی اخبار و وقایع و اشعار مصر و عراق و شام و جزیره میباشد. 4 - مراتب الفقهاء 5 - الیسر و العسر و در سال 390 یا 399 ه . ق. درگذشت. (ریحانة الادب محمدعلی تبریزی مدرس ج 2).
شابسة.
[بَ سَ] (اِخ) از قرای مرو و در دو فرسنگی آن است. (معجم البلدان).
شابشتی.
[بَ شَ] (اِخ) الکاتب نام پدر بجکم است. رجوع به بجکم و به الاوراق ص 144 شود.
شابشی.
[بَ] (اِخ) رجوع به شابستی و دائرة المعارف القرن تألیف محمد فرید و جدی ج 5 ص358 شود.
شابع.
[بِ] (ع ص) سیر و جز در شعر شنیده نشده و در نثر بکار بردن آن جائز نیست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سیر ضد گرسنه. (ناظم الاطباء).
شابک.
[بِ] (ع ص) طریق شابک؛ راه درهم و مشتبه. و اسد شابک؛ شیر درهم دندان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شابک.
[بِ] (اِخ) جائی است از منازل قضاعه در شام. (معجم البلدان) :
اتعرف بالصحراء شرقیّ شابک
منازل غزلان لها انس اطیبا
ظَللتُ اریها صاحبیّ و قداری
بها صاحبا من بین غرّ و اشیباً.
عدی بن الدقاع (از معجم البلدان).
شابل.
[بِ] (ع ص) شیر بیشه ای که دندانهای وی درهم آمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کودک پر بدن. تازه جوان. (منتهی الارب). کودکی که در ناز و نعمت پرورش یافته باشد. (ناظم الاطباء). پسرکی که از نعمت و جوانی سرشار باشد. (اقرب الموارد).
شابلوط.
[بَ] (اِ مرکب) شاه بلوط. (ناظم الاطباء).
شابن.
[بِ] (ع ص) کودک نازک اندام پرگوشت. (منتهی الارب).
شابود.
[بْ وَ] (اِ) بمعنی هاله و طوق و خرمن ماه باشد. (برهان). مصحف شایورد است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به شابورد و شایورد شود.
شابور.
(اِخ) مصحف شابوت. رجوع به شابوت و مجمل التواریخ و القصص ص 199 شود.
شابور.
(اِخ) مصحف شاور. رجوع به شاور و تاریخ جهانگشای جوینی ج 3 ص 183، 184، 371، 378 چ قزوینی شود.
شابور.
(اِخ) به قول عمرانی جایی است در مصر. (معجم البلدان).
شابوراک.
(اِ) شابرن و فولاد معدنی و طبیعی.(1) (ناظم الاطباء). و رجوع به شابرقان و شابرن شود.
(1) - فولاد طبیعی نمیتواند باشد. (دزی، ذیل شابرقان).
شابوران.
(اِ) شابرن و فولاد معدنی و طبیعی.(1) (ناظم الاطباء). و رجوع به شابرقان وشابرن شود.
(1) - فولاد طبیعی نمیتواند باشد. (دزی، ذیل شابرقان).
شابورتزه.
[تَ زَ] (اِخ) از قرای مرو است و عده ای از راویان بدان منسوبند. (معجم البلدان).
شابورتزی.
[تَ ی / ی ی] (ص نسبی)نسبت به شابورتزه است که قریه ای از قرای مرو است. (انساب سمعانی).
شابورتزی.
[تَ] (اِخ) ابوهریره سالم بن احرر. شیخی از اهالی قریهء شابورتزه بود. (انساب سمعانی).
شابورخواست.
[خوا / خا] (اِخ)شاپورخواست. رجوع به شابرخواست و شاپورخواست و تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 153 شود.
شابورد.
[بْ وَ] (اِ) هاله را گویند و او را خرمن ماه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). مصحف شایورد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
شابورق.
[رَ] (معرب، اِ) فولاد معدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به شابرقان شود.
شابورقان.
[رَ] (معرب، اِ) اسم حدید ذکر است که فولاد باشد. (تحفهء حکیم مؤمن). فولاد معدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به شابرقان شود.
شابورگان.
[رَ] (اِ) فولاد معدنی است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شابرقان شود. اسم فولاد است که حدید ذَکر باشد. (فهرست مخزن الادویه). و معرب آن شابورقان است. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان شود.
شابورن.
[رَ] (اِ) فولاد معدنی است. (فرهنگ جهانگیری). فولاد است که حدید ذکر باشد. (فهرست مخزن الادویه). فولاد معدنی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان شود.
شابوری.
(اِخ) ابوسلیمان داودبن سابورالمکی. از مجاهد و عطاء سماع کرد. ابن عیینه و داودبن عبدالرحمان از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی از الاسماء).
شابوری.
(اِخ) عثمان بن شابور. از ابووایل شقیق بن سلمة روایت کرده است. (انساب سمعانی از الاسماء).
شابوری.
(اِخ) محمد بن شعیب بن شابور النیسابوری از اهل دمشق است. عده ای از محدثان شام از وی حدیث شنیده اند. رحیم و عباس بن ولیدبن مربد و دیگران از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی).
شابة.
[شابْ بَ] (ع ص) زن جوان. ج، شواب و شوائب. (مهذب الاسماء). زن جوان. ج، شواب. (منتهی الارب). ج، شابات، شواب، شبائب. (اقرب الموارد). زن جوان از سیزده تا سی سالگی. (فرائد الدریه). (اقرب الموارد از جامع الرموز) و در مورد آتش افروخته شابة را نمیتوان نسبت آورد و صحیح مشبوبه است. (اقرب الموارد).
شابة.
[بَ] (اِخ) کوهی است در نجد و بعضی گفته اند در حجاز در دیار غطفان بین سلیله و ربذه و برخی گفته اند در مقابل شعیبه است. (معجم البلدان) :
ترکت ابن هبار لدی الباب مسنداً
و اصبح دونی شابة فأرومها
بسیف امری لااخبر الناس ما اسمه
و ان حقرت نفسی الی همومها.
قتال الکلابی (از معجم البلدان).
قوارض هضب شابة عن یسار
و عن ایمانها بالمحو قور.
کثیر (از معجم البلدان).
شابهار.
[بَ] (اِخ) نام بتکده ای بود در نواحی کابل که در اطراف آن دشتی بس بزرگ واقع است. (فرهنگ جهانگیری) :
هر چه در هندوستان پیل مصاف آرای بود
پیش کردی و درآوردی بدشت شابهار.
فرخی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 255).
همه شادی شابهار کزو
شد شکفته بهار دولت و فر.
مسعودسعد (از جهانگیری).
و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 181 و 270 و 280 شود.
نام چمنی است در کابل که محل عرض لشکر و سپاه سلطان محمود غزنوی بوده چنانکه ابوالحسن فرخی در ابن باب گفته :
با من بشابهار بهم بود چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زو دو هفته ماه
گفت این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم که عرضه گاه شه بی عدو سپاه
گفت آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست
گفتم هزار و هفتصدواند پیل شاه
اگر چه ممکن است که در قدیم در حوالی کابل بتکده بوده چه مذهب بودائی قرنها در افغانستان بوده و آثار آن هنوز بسیار است لیکن معنی شابهار را بتکدهء آنجا قرار دادن معلوم نیست از چه مأخذ است... شاید جهانگیری و دیگران شابهار را قیاس به نوبهار کردند که بمعنی بتکده آمده و نوبهار بلخ بتکدهء بودائیان بوده. (فرهنگ نظام). رجوع به مادهء ذیل شود.
شابهار.
[بُ] (اِخ) به قول سمعانی قریه ای است از قرای بلخ و عده ای از راویان بدان منسوبند. (معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی و مادهء قبل شود.
شابهاری.
[بُ ] (ص نسبی) نسبت است به شابهار. رجوع به شابهار شود.
شابهاری.
[بُ ] (اِخ) ابوعثمان شدادبن معاذ الشابهاری. وی از عبدالعزیزبن الاویسی و ابراهیم الفرا روایت کرده است. (انساب سمعانی).
شابیزج.
[زَ] (معرب، اِ) معرّب سابیزک و آن لفّاح است. (تحفهء حکیم مؤمن). مردم گیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به شابزج و شابیزک شود.
شابیزک.
[زَ] (اِ مرکب) مردم گیاه. (ناظم الاطباء). شابیزک یا بلادن، آتروپا بلادنا(1) که میوه های آن بنفش و تیره و دارای مادهء سمی آتروپین(2) است که بعنوان مخدّر بکار میرود و مهرگیاه ماندرا گورا(3) که مادهء سمّی آن در ریشه های ضخیم جمع میشود و در میان تمام ملل در موضوع ریشهء آن افسانه هائی شایع است و آن را سگ کن نیز میگویند. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 239).
(1) - Atropa belladona.
(2) - Atropine.
(3) - A. mandragora.
شاپاپک.
[پَ] (اِ) گیاهی از جنس نعناع که سیسنبر نیز گویند. (ناظم الاطباء).
شاپرک.
[پَ رَ] (اِ مرکب) لغتی است در شب پره.
شاپرن.
[پُ رَ] (اِ) شابرن. (فرهنگ نظام). رجوع به شابرن شود.
شاپکا.
(روسی، اِ) روسی شاپکا.(1) نوعی کلاه مردم روس.
(1) - Chapka. (قیاس شود با Chapska - چاپکا - لهستانی)
شاپور.
(اِ مرکب) پسر شاه. مرکب از شاه و پور. در پهلوی شاه پوهر. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به شاهپور شود.
شاپور.
(اِخ) نام مصوری که واسطه بود میان شیرین و خسرو. (برهان قاطع) :
ندیمی خاص بودش(1) نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تا لهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
بر سامی در اقلیدس گشاده
قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست.
نظامی (خسرو و شیرین چ 2 وحید ص48).
رجوع به حاشیهء برهان قاطع چ معین شود.
(1) - خسرو پرویز را.
شاپور.
(اِخ) (در داستانها) نام یکی از اعیان مملکت فریدون. (ناظم الاطباء) : نیشابور از ناحیت ابر شهر است به خراسان. و آن را بنا شاپور سپهبد کرده ست بگاه افریدون و در آن خلاف است، توان بود که زیادتِ عمارت کرده. (مجمل التواریخ و القصص ص 64).رجوع به شاپور نستوه شود.
شاپور.
(اِخ) پهلوان ایرانی زمان کیکاوس و کیخسرو. (فهرست ولف) :
چو بهرام و چون زنگهء شاوران
چو گیو و چو شاپور و گندآوران.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص608).
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص681).
چو شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو
چو رهام و شاپور وخراد نیو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص685).
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو
چو گرگین میلاد و شاپور نیو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج4 ص1068).
شاپور.
(اِخ) پهلوان ایرانی زمان خسرو پرویز. (فهرست ولف) :
چو گردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه رادمان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2682).
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2707).
شاپور.
(اِخ) نام پدر یزدانداد یکی از مؤلفان مستقیم شاهنامهء منثور. رجوع به یزدانداد و مزدیسنا تألیف دکتر معین چ 1 ص 386 شود.
شاپور.
(اِخ) موبد زمان پادشاهی انوشیروان. (فهرست ولف) :
سر موبدان و ردان اردشیر
چو شاپور و چون یزدگرد دبیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2391).
ابا موبد موبدان اردشیر
چو شاپور و چون یزدگرد دبیر.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2416).
شاپور.
(اِخ) رازی. یکی از دو تن مقتدرترین نجبای ایران در زمان پادشاهی پیروز یزدگرد ساسانی. ایران سپاهبد و سپاهبد سواد در زمان پادشاهی قباد پسر پیروز. (فهرست ولف): در زمان پیروز مقتدرترین نجبای ایران دو تن بودند، یکی زرمهر یا سوخرا(1) از خانوادهء بزرگ قارن، که اصلاً شیرازی و حکمران ایالت سکستان بود و لقب هزارفت داشت، دیگر شاپور، که از مردم ری و خاندان مشهور مهران بود. لازار فرپی حکایت می کند که این دو سردار با لشکر بسیار در ایبری و ارمنستان بجنگ مشغول بودند و همین که خبر مرگ پیروز به آنان رسید معج به تیسفون شتافتند، تا نفوذ خود را در انتخاب پادشاه جدید بکار برند. بلاش برادر پیروز انتخاب شد و در زمان سلطنت این پادشاه فرمانروای حقیقی ایران زرمهر بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 317 و 318) در سالهای نخستین سلطنت قباد، زرمهر (سوخرا) کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود. اما قباد پیوسته در دل داشت که خود را از تسلط و استیلای این مرد جاه طلب و خطرناک نجات دهد. پس رقابتی را که در میان زرمهر و شاپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد، شاپور را، که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (طبری)، و در عین حال سپاهبذ ناحیهء سواد نیز بود (نهایه)، در نهان با خود یار کرد و زرمهر رابهلاکت رسانید. این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مبدأ ضرب المثلی شد به این عبارت «باد سوخرا از وزیدن فرو ماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت». (طبری ص 885). یا بنا بر روایت نهایه: «آتش سوخرا فرو مرد و باد شاپور وزید.» (نهایه ص 226). با وجود این در تاریخ ذکری از این شاپور مهران نیست. گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است. (ایران در زمان ساسانیان صص 360 - 361). و رجوع به شاپوربن بهرام شود :
چو شاپور رازی بیاید ز جای
بدرّد دل بدکنش سوفرای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2291).
به نزدیک شاپور رازی شود
بر آواز نخچیر بازی شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2291).
چو برخواند آن نامهء کیقباد
بخندید شاپور مهرگ نژاد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2291).
چو بنشست شاپور با سوفرای
فراوان زدند از بد و نیک رای
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص2292).
و داستان عاقبت زرمهر (سوخرا) در شاهنامهء فردوسی به این شرح آمده است:
چو بشنید شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود بر نشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را بزندان برند
بنزدیک ناهوشمندان برند
ز شیراز فرمود تا هر چه بود
زرنج وز گنج وز کشت و درود
بتازید یکسر سوی طیسفون
سپارد بگنجور او رهنمون.
فردوسی (شاهنامه ج 8 ص 2293 ابیات 99ببعد).
(1) - در شاهنامه «سوفرا» و «سوفرای» سوخرا بمعنی سرخ وسرخاب و سهراب هیئتهای دیگری از آن است. رجوع شود به فهرست ولف و فرهنگ شاهنامه دکتر رضازاده شفق و شاهنامهء فردوسی چ بروخیم و رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین (سوفرا) شود.
شاپور.
(اِخ) (زردشتی) نام یکی از زردشتیان که در دیوان کاتبی نیشابوری شاعر قرن نهم از او نام برده شده. رجوع به از سعدی تا جامی ص 550 و فهرست اعلام آن کتاب شود.
شاپور.
(اِخ) (کشیش) نام کشیشی در زمان پادشاهی یزدگرد اول ساسانی. وی یکی از نجبا را که موسوم به آذرفرنبغ بود بدین عیسوی درآورد تا از مرضی که داشت شفا یابد. آذرفرنبغ آن کشیش را دعوت کرد که بقریهء او آمده کلیسائی در آنجا بنا کند. شاپور قبلا قبالهء مالکیت محل مزبور را گرفت و کلیسا را بنا نهاد. آنگاه موبدی آذربوزی نام قضیه را، که نمونهء ارتداد یکی از نژادگان بود، به عرض شاه رسانید و یزدگرد بموبد مزبور اجازه داد که برای اعادهء آن شخص بدیانت زردشتی هر تدبیری که میتواند بکار برد، فقط احتیاط کند که او را بهلاکت نرساند. باری آذرفرنبغ بدیانت سابق خود بازگشت و رد ملک خود را خواستار شد. لکن شاپور بتحریک نرسی، که یکی از روحانیان عیسوی بود، از دادن آن امتناع ورزید و قباله را برداشته بگریخت. سپس آن کلیسا به آتشکده تبدیل یافت، لکن نرسی آتش را خاموش کرد و مراسم دعا و عبادت به آیین نصاری در آن آتشکده برپا کرد. موبد محلی، چون این گناه عظیم را ملاحظه کرد، اهل قریه را خبر داد، تا نرسی را سخت مضروب کردند و مغلو به تیسفون فرستادند. آذربوزی به او اطمینان داد که اگر آتشکده را مرمت کند از مجازات او صرف نظر خواهد کرد. نرسی، امتناع نمود و به زندان افتاد و پس از امتناع مجدد محکوم به اعدام شد. (ایران در زمان ساسانیان صص296 - 297).
شاپور.
(اِخ) آقا... از اکابر طهران من اعمال ری است و همشیرزادهء ملا امیدی. و جعفرخان که در هند کمال اعتبار داشت همشیره زادهء آقا شاپور است. در فن قصیده کمال دست دارد. بعنوان تجارت به هندوستان رفته اسبابی بهمرسانیده به ایران آمد. موزونان بعضی توقع ها ازاو داشتند چون بفعل نیامد او را اهاجی رکیک کردند چنانچه ملاطبقی قطعه ای گفته که این بیت از آن قطعه است:
بسکه دلگیر ز همکاسه بود میشکند
کاسه ای را که در او صورت آدم باشد.
الحق فراخور استطاعت خست بسیار داشت. فریبی تخلص میکرد اما دیوان که بنظر فقیر رسید شاپور تخلص داشت. تخمیناً چهار هزار بیت بود. شعرش این است:
نمیگویم که از زندان غم آزاد کن ما را
اگر جائی گرفتاری ببینی یاد کن ما را
تفاوت نیست جور و لطف و یکسانست نزد ما
تو میدانی به هر نوعی که دانی شاد کن ما را.
بذوقی میکنم تکرار حرف دلستانی را
که دل در سینه پندارد که میبوسم دهانی را
نمی دانم تو خواهی بود یا گردون ولی دانم
که دامن گیر گردد خون من نامهربانی را.
(تذکرهء نصرآبادی چ وحید دستگردی ص237).
از اولاد مولانا امیدی طهرانی است. دیوانی تمام کرده. اول فریبی(1) تخلص داشته آخرالامر به اسم تخلص کرده. دو بار به هند رفته در آنجا از دولت سلطان سلیم و امرای عظام خصوص میرزاجعفر آصف خان قزوینی رتبهء مصاحبت یافته و به انعامات او سرافراز گشته. بعد از مراجعت به وطن چندی بوده تا آنکه به دار بقا شتافته. از اشعار اوست:
یار نسازد بما کاش گذاریم باز
ما غم او را به او، او دل ما را به ما.
دلدار نداند دل یار از دل اغیار
داند که دل است، اینکه دل کیست، نداند.
شاپور کوش تا غمی از دل برون کنیم
از تو حدیث دوری و از من گریستن.
(از آتشکدهء آذر چ سیدجعفر شهیدی ص219).
از اولاد امیدی طهرانی بوده در عهد سلطان سلیم به هندوستان رفته بماند و در آنجا فوت شد. شاعری غزلسرا بوده است. (مجمع الفصحاء چ سنگی تهران ص 23).
(1) - در چاپ عکسی ص 219 قریبی است.
شاپور.
(اِخ) مولانا... از شعرای صاحب دیوان کاشان است. این مطلع از اوست :
طریق ماهرخان غیر بیوفائی نیست
خوشا کسی که به این قومش آشنائی نیست
(تحفهء سامی چ وحید دستگردی ص155).
شاپور.
(اِخ) (برج...) عسکر مکرم است که در قرن چهارم شهری بود بر دو جانب نهر مسرقان و جانب غربی آن بزرگتر بود و بوسیلهء دو جسر بزرگ که از قایقهای بهم بسته تعبیه شده بود بجانب دیگر اتصال داشت. شهر دارای بازاری باشکوه بود که با مسجد جامع هر دو در جانب غربی واقع بودند. از جملهء عیوب عسکر مکرم وجود عقربهای سمی در آن شهر بود که هیچکس از گزند آنان بی نصیب نمی ماند... وجه تسمیهء عسکر مکرم این است که حجاج عامل معروف بنی امیه در عراق یکی از سرکردگان عرب را بنام مکرم برای خاموش کردن فتنه ای به خوزستان گسیل داشت و سردار مزبور نزدیک خرابه های شهری که به فارسی رستم گواد نام داشت و اعراب آن را رستاقباذ نامیدند مستقر شد و این مکان بعدها به عسکر مکرم، یعنی اردوگاه مکرم، معروف گردید. اکنون نام عسکر مکرم در نقشه ها دیده نمی شود ولی جای آن خرابه های بندقیر است که در آنجا آب گرگر (مسرقان) به کارون میریزد. (ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص 255). عسکر مکرم از اقلیم سیم است طولش از جزایر خالدات فدک و عرض از خط استوا لامه. شاپور ذوالاکتاف تجدید عمارتش کرد و بورج(1) شاپور خوانند بر دو جانب آب دودانگهء تستر نهاده است و در اول به لفظ لشکر خواندند و لشکر ابن طهمورث دیوبند ساخته شهری بزرگ است، از همه ولایت خوزستان هوای آن خوشتر است اما در او عقارب قتال بسیار است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 112).
(1) - ن ل: برج.
شاپور.
(اِخ) شهر... نام یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش مرکزی شهرستان کازرون است. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال ارتفاعات چنار شاهیجان و سلبیز و نودان، از جنوب کوه کمارج و دهستان حومه، از خاور ارتفاعات دوان، از باختر ارتفاعات ناحیهء ماهور و میلاتی. موقعیت آن جلگه و دامنه است و رودخانهء شاپور از وسط دهستان می گذرد. این دهستان در شمال باختر بخش واقع است. هوای آن گرم و مالاریایی است. آب مشروب و زراعتی آن از رودخانهء شاپور و چشمه و قنات است. محصولات آن عبارت است از: غلات، برنج، تریاک و محصولات صیفی. شغل اهالی زراعت است. زبان مردم شهر، فارسی و شیعهء دوازده امامی اند از بیست و پنج آبادی تشکیل شده و نفوس آن در حدود 4300 تن است و قراء مهم آن عبارتند از: اردشیری، تل گاوک، جدس، حسین آباد، خداآباد، زنگنه. خرابه های شهرشاپور و غار معروف آن در این دهستان است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). در شاپور چنانکه مقدسی گوید ده نوع عطر روغنی بعمل می آمد: عطر بنفشه، عطر نیلوفر، عطر نرگس، عطر کارده، عطر سوسن، عطر زنبق، عطر مورد، عطر مرزنجوش، عطر بادرنگ و عطر بهارنارنج و به کشورهای مشرق زمین فرستاده میشد. (ترجمهء سرزمین های خلافت شرقی ص 315). بزرگترین حجاری ساسانی در شاپور است که اندکی خارج از جادهء شیراز به بوشهر قرار دارد. (تاریخ صنایع ایران ص 105). و رجوع به ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ص 118، مجمل التواریخ و القصص ص 2، 32، 32 ح، 39، 84، 337، ابن اثیر ج 1 ص 134 و شاپوربن اردشیر و رجوع به بیشابور شود.
شاپور.
(اِخ) نهر... نام نهری در ولایات غندیجان فارس. (نزهة القلوب، مقالهء سوم ص 225). از وسط دهستان شاپور میگذرد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ج 7 و شاپور (شهر) شود.
شاپور.
(اِخ) ابن ادران بن اشک. در مجمل التواریخ و القصص (ص 32) از پادشاهان سلسلهء اشکانی شمرده شده که با واقعیت تاریخی وفق نمیدهد(1). در جای دیگر همین کتاب (ص 58) از او بنام شاپوربن اشک یاد گشته و پادشاهی وی شصت سال ذکر گردیده است. ظاهراً (ادران) مصحف (اردوان) است و به اعتبار این که در افسانه های راجع به تولد شاپور پسر اردشیر، مادر شاپور را دختر اردوان آخرین پادشاه اشکانی دانسته اند این نام با وی تطبیق می کند. رجوع به شاپوربن اردشیر شود.
(1) - در مورد نامهای شاهان اشکانی رجوع به ترجمهء حماسهء ملی ایران تألیف نولدکه ص13 - 14 شود.
شاپور.
(اِخ) ابن اردشیر. نام دومین پادشاه سلسلهء ساسانی. معروف به شاپور اول است. داستان تولد او از دختر اردوان آخرین پادشاه سلسلهء اشکانی در شاهنامه و کتب تاریخ آمده است. حمدالله مستوفی این داستان را چنین روایت کرده است: (اردشیر) دختر (اردوان) را زن کرد. دختر بفریب برادر، اردشیر را زهر خواست داد. اردشیر فهم کرد، او را بوزیر داد تا بکشد. زن گفت حامله ام. چون اردشیر را پسر نبود وزیر او را زینهار داد و خود را خصی کرد. بعد از چند ماه شاپور از او متولد شد. وزیر او را بپرورد و در ده سالگی در حالت گوی باختن بر اردشیر ظاهر گشت وزیر احوال عرضه داشت. وزیر را نوازش کرد. (تاریخ گزیده ص 104). همچنین به شاهنامهء فردوسی و ابن اثیر ج 1 ص 134 و حبیب السیر ج 1 ص 224 ببعد و سایر تواریخ معتبر رجوع شود. با توجه به این که مدت سلطنت اردشیر بعد از واقعهء قتل اردوان چهارده سال بوده مشکل میتوان این حکایت را تصدیق کرد، چه از داستان چنین برمی آید که شاپور در این وقت که بر تخت نشست سیزده ساله بوده است. (تاریخ ایران ژنرال سرپرسی سایکس ترجمهء فخر داعی گیلانی ج 1 ص 544). پدرش اردشیر در زمان حیات خویش وی را در سلطنت با خود شریک کرد. (ایران از آغاز تا اسلام ص 293). در سکه های شاپور اول دو سجع مختلف دیده میشود یکی «شاه پوهری یزدانی» و دیگر «مزدیسن به شاه پوهر ملکان ملکا (شاهانشاه) ایران مینوچیتری من (هج) یزدان». چنان مینماید که سجع اول متعلق به دوره ای است که اردشیر زنده بود و هنوز شاپور به سلطنت نرسیده بود و حکمرانی یکی ازنواحی مهم ایران را داشت و بعنوان حکمران آن ناحیه سکه به اسم او زده اند. (تاریخ تمدن ایران ساسانی سعید نفیسی ص 342). اردشیر اول در سال 241 م. بدرود زندگی گفت. حجاری نقش رجب حاکی از جلوس پسر او شاپور اول است. تاجگذاری رسمی شاپور در سال 242 م. صورت گرفت. بنابر روایت ابن الندیم نخستین خطبهء مانی در روز جلوس شاپور، یعنی یکشنبهء اول نیسان که آفتاب در برج حمل قرار داشت، ایراد شد. اگر بتوان این روایت را قبول کرد تاریخ هر دو واقعه مطابق بیستم مارس سال 242 م. میشود. اما مانی در کتاب کفلایه گوید در عهد سلطنت اردشیر اول سفری به هند کرده و مردم را بدین خویش خوانده است و چون خبر مرگ اردشیر و جلوس شاپور را شنیده به ایران باز گشته، در خوزستان بحضور شاپور بار یافته است. (ایران در زمان ساسانیان پرفسور آرتور کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی چ2 صص203 - 206). شاپور از پدر خود مملکتی را به ارث برد که در آن تشکیلات پارتی محفوظ مانده و مجدداً بر اصل تمرکز قوا تنظیم شده بود، بدون آنکه دستگاه ملوک الطوایفی از بین رفته باشد. شاهنشاهی با ایجاد قشونی با انضباط و تشکیلات اداری که طبق مبانی و اصول جدید کار می کرد، ثابت و مستقر گردید. این پادشاه از آغاز کار توجه خود را به مسائل خارجی معطوف داشت... از قرن اول مسیحی، تشکیل شاهنشاهی عظیم کوشان در سرحدهای شرقی ایران برای کشور اخیر خطری سیاسی و مزاحمتی اقتصادی فراهم کرده بود. شاپور از یک سو بین رومیان و کوشانیان گرفتار بود. و از سوی دیگر دایماً برای حل مسألهء ارمنستان میکوشید، و از جانب دیگر همواره تحت تهدید بدویانی بود که بر معابر قفقاز فشار وارد می آوردند. شاهنشاهی جدید ساسانی میبایست مافوق قوای خود خطر محاربهء ناگهانی را در همهء سرحدها احساس کند. شاهنشاهی کوشان از دو لحاظ توجه شاپور را به خود جلب میکرد: نخست آنکه کشور مزبور به واسطهء تجارت بین المللی ثروتمند شده بود، دیگر آنکه مخالف قدرت شاپور بود. شاپور از آغاز، مساعی خود را بدان سوی معطوف داشت. وی در کتیبه ای طولانی که در دیوارهای آتشگاه نقش رستم حک شده، نخستین پیشرفتهای خود را نقل میکند: سپاه فاتح او پیشاور، پایتخت زمستانی شاهان کوشان را متصرف شد، درهء سند را اشغال کرد و به سوی شمال راند، از هندوکش عبور کرد، ایالت بلخ را تسخیر نمود، از جیحون گذشت و به سمرقند و تاشکند درآمد. سلسلهء کوشان که کنیشکای(1)کبیر آنرا تأسیس کرده بود، منقرض شد. از این پس سلسله ای دیگر جایگزین آن میگردد که سلطنت ایران را میشناسد و بر مملکتی محدود حکومت میکند. (ایران از آغاز تا اسلام گیرشمن ترجمهء دکتر معین ص293). خبر فوت اردشیر چون به ارمنستان و هاترا رسید بنای شورش را گذاشتند. نائرهء شورش ارمنستان بزودی فرونشانده شد و قلعهء هاترا (الحضر) بدستیاری دختر پادشاه یاغی فتح گردید (240 م.) و شاپور که وعدهء تزویج او را داده بود بعهد خود وفا نکرد و دختر را بدست دژخیم سپرد. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ج 1 ص 544). در کتب تاریخ دربارهء فتح قلعهء هاترا (الحضر) داستانی روایت شده که شاپور آن را چهار سال و برخی گویند دو سال در محاصره گرفت و نتوانست گشود. سرانجام نضیره دختر زیبای ضیزن، ملک عرب، بر شاپور شیفته شد و در ازای عهد شاپور به تزویج وی او را راهنمائی کرد که کبوتر طوقدار ماده ای بگیرد و بر پایش بخون حیض دوشیزهء کبود چشمی بنویسد و پرواز دهد تا بر برج حصار نشیند و برج فرو ریزد و آن طلسم مدینة الحضر بود. شاپور پس از فتح قلعه دختر را بزنی گرفت تا روزی دختر از برگ گلی که در بسترش بود برنج شد و چون شاپور دانست که پدرش او را به ناز پرورده درجهء ناسپاسی وی بشناخت و فرمان داد تا گیسویش را بدم اسب سرکشی بستند و اسب را تازاندند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 63 و 64، حبیب السیر ج1 صص225 - 226 و دیگر تواریخ قدیم شود. و اندر شاهنامهء فردوسی چنان است که این حادثه شاپور ذوالا کتاف را افتاد و نام ضیزن، طایر گوید. در سیرالملوک چنان است که شاپور اردشیر بود. والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 63). همچنین رجوع به ابن اثیر ج 1 ص 135 شود. بنابر مندرجات تاریخ اربل شاپور در نخستین سال پادشاهی خود با خوارزمیان و سپس با مادیهای کوهستانی محاربه کرد و آنان را مغلوب ساخت. از آنجا بقصد سرکوبی گیلها و دیلمیان و مردم گرگان تاخت. بموجب مندرجات کتاب پهلوی موسوم به شهرستانهای ایرانشهر شاپور در خراسان یک پادشاه تورانی پهلیزگ نام را مغلوب و مقتول ساخت و در محلی که محاربه روی داده بود، شهر مستحکم نیوشاپور را بنا کرد که کرسی ولایت ابرشهر شد. اردشیر به لقب شاهنشاه ایران قناعت کرده بود ولی شاپور پس از این فتوحات در کتیبه ها لقب مجلل تر «شاهنشاه ایران و انیران» گرفت. (ایران در زمان ساسانیان صص 245 - 246). در کتیبهء پهلوی نقش رجب عنوان پادشاهی شاپور چنین ذکر شده است: این پیکر مزداپرست خدایگان شاپور شاهنشاه ایران و انیران آسمانی نژاد از ایزدان پسر مزداپرست خدایگان اردشیر شاهنشاه ایران آسمانی نژاد پورساسان پاپک پادشاه. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ج 1 ص 543). چون مسألهء مشرق منظم شد، شاپوربه سوی مغرب بازگشت. اینجا نیز اقبال با او یاری کرد، وی در سوریه پیش رفت و به انطاکیه رسید. شاپور پس از چند شکست آمادهء بازگشت بود. در این هنگام گردیانوس(2) کشته شد و جانشین او فیلفوس عرب(3) در انعقاد معاهدهء صلح عجله کرد و پرداخت خراجی هنگفت را متعهد گشت و بین النهرین و ارمنستان را به ایران واگذاشت (244 م.). (ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین ص 294). همچنین رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 245 و تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 545 شود. پس از پانزده سال، مجدداً محاربهء با روم آغاز شد، و آن با موفقیتی پرهیاهو توأم بود. شاپور عده ای معتنابه از شهرهای سوریه، منجمله انطاکیه را تسخیر کرد. وی نزدیک الرها(4) فتحی عظیم کرد و امپراطور والریانوس را با هفتاد هزار لژیونر رومی اسیر گرفت و آنان را به ایران رهسپار کرد (260 م.). (ایران از آغاز تا اسلام ص 293). قسمت اول کتیبهء کعبهء زردشت، که متأسفانه آسیب فراوان دیده، در بیان جنگهای شاپور با رومیان است. پیروزی شاپور بر والریانوس بطور اختصار در سطر 13-14 ذکر شده است. این عبارت ثابت میکند، که نبردی که به شکست والریانوس منجر شد، در الرها اتفاق افتاده است جنگ الرها را در تصویری، که در دورا کشف شده نمایش داده اند. (ایران در زمان ساسانیان ص 246). لژیونرهای رومی اسیر در شهرهائی که خود آنان بر طبق طرح اردوگاههای نظامی رومی بنا کردند استقرار یافتند. آنان بعنوان متخصص، معمار، مهندس و اهل فن در تحقق بخشیدن به کارهای عظیم عام المنفعه مخصوصاً بنای پلها، سدها، و طرق به ایرانیان مساعدت کردند و از خدمات آنان ایالت پر ثروت خوزستان فواید بسیار بر گرفت، و بعضی آثار و بقایای آن عهد هنوز در زمان ما قابل استفاده است. (ایران از آغاز تا اسلام ص294). پس از شکست والریانوس و اسارت او شاهنشاه ایران خود را سلطان مشرق و مغرب میدید. وی لقب امپراطور روم را در این موقع به یکی از پناهندگان رومی موسوم به کوریادس(5) داد. امّا او با وجود این نتوانست نامی از خود در تاریخ باقی گذارد. سرنوشت والریانوس معلوم نیست قدرمتیقن این است که در اسارت جان داد و گویا در شهر گندی شاپور در گذشت. روایات مورخین رومی از قبیل لاکتانسیوس و سایرین در باب بدرفتاری پادشاه ایران با والریانوس قابل تردید است. بموجب روایات شرقی شاپور او را مجبور کرد، که در ساختمان سد نزدیک شوشتر کار کند. بلاشک هم سد و هم جسر بزرگ (شادروان) شوشتر عمل مهندسین رومی است... در طی کاوشهای علمی شهر شاپور، ویرانه های کاخی از شاپور اول در جنب آتشکده و بنای دیگری از این پادشاه (که کتیبهء شهر شاپور در آنجا است) کشف شده است. سبک معماری و تزیینات این بنا کاملا یونانی است و این خود مایهء بسی شگفتی است، که چنین بنایی در قلب سرزمین پارس، یعنی مهد سلسلهء ساسانی، قرار دارد... شاپور پس از تاخت و تاز در سوریه و کاپادوکی قصد بازگشت به ایران کرد و در حین مراجعت مورد حملهء اذینه(6) امیر عرب که حکمرانی شهر پالمور(7)واقع در صحرای شام را داشت، قرار گرفت. این شهر مرکز تجارت شرق و غرب بود. دربارهء موفقیتهای اذینه در این موقع بیشک تاریخ نویسان گزافه گوئی بسیار کرده اند. ایرانیان بدون هیچ فایده تا سال 265 م. جنگ خود را با پالمور ادامه دادند. (ایران در زمان ساسانیان ص 246 و 250 - 251). همچنین به ایران از آغاز تا اسلام ص 294 و تاریخ ایران، سرپرسی سایکس رجوع شود. تاریخ نویسان مدت پادشاهی شاپور را بتفاوت، سی سال و پانزده روز و سی سال و بیست و هشت روز (مجمل التواریخ و القصص ص 63) و سی و دو سال و چهار ماه (مجمل التواریخ و القصص ص 87) و سی سال و پانزده روز و سی سال شش ماه و نه روز (ابن اثیر ج 1 ص 135) نوشته اند. تاریخ وفات او را کریستن سن و گیرشمن 272 م. و سرپرسی سایکس 271 م. ذکر کرده اند لیکن با توجه به تحقیقات آقای تقی زاده وفات شاپور در 273 م. روی داده است. (ایران از آغاز تا اسلام ص 296 حاشیهء 1 مترجم). بنابراین اگر مدت پادشاهی شاپور از تاریخ تاجگذاری او بحساب آید روایت سی ودو سال و چهار ماه که در مجمل التواریخ و القصص آمده در میان روایات قدیم اقرب بصحت بنظر میرسد. شاپور که شاهنشاهی بزرگی بوجود آورده بود به مانی توجه کرد و این مبدع دین «عمومی» را تحت حمایت گرفت. افکار مانی که از ادیان زرتشتی، بودایی و مسیحی اقتباس شده بود: پیروانی از اقوام آسیای غربی که دارای مذاهب مذکور بودند، برای پیامبر مزبور فراهم آورد. آیا شاپور، با جلب مانی به سوی خود با موافقت در تبلیغ آیین وی مقاصد سیاسی کمابیش دور و درازی داشته است؟ این فرضیه بعید بنظر نمی آید. (ایران از آغاز تا اسلام صص 295 - 296). بنابر مندرجات کفلایه گویا مانی در زمان اردشیر بابکان مورد توجه پسرش شاپور بوده است. بنابر روایات دیگر نخست دو تن از برادران شاپور، یعنی مهر شاه حاکم ولایت میشان و پیروز باو گرویده بودند. بنا بر روایت الفهرست فیروز بود که مانی را بحضور شاه دلالت کرد. در کتاب کفلایه، که مانی شرح حال خود را در آن نوشته، اطلاعات گرانبهائی راجع به روابط مانی و شاهنشاه شاپور مذکور است. مانی پس از ذکر مسافرت خود به هند و مراجعت به ایران چنین گوید: «بحضور شاپور شاه رفتم و او به احترام بسیار مرا پذیرفت و اجازهء مسافرت مرحمت کرد، تا کلمهء حیات را تبلیغ کنم. در موکب او سالیان دراز در ایران و در کشور پارت تا آدیب (آدیابن) و ممالکی که با دولت روم مجاور است، مسافرت نمودم». بنا بر روایات مانویه، که مأخوذ از تواریخ عربی است، در آخر شاپور با مانی بخصومت پرداخت. بنا بر قول یعقوبی، این پادشاه فقط ده سال کیش مانی داشت، پس از آن مانی از کشور ایران اخراج و قریب ده سال در ممالک آسیای مرکزی سرگردان بود. شمیدت نسبت به جزئیات این روایت ابراز شک کرده و بر آن است که هرگز مانی با شاپور معارضه ای نداشته است و چنین گوید: در هر حال فرار و نفی مانی به هند افسانه ای بیش نیست، زیرا این سفر قبل از جلوس شاپور باید واقع شده باشد. (ایران در زمان ساسانیان صص 219 - 221).
طبق روایت بیرونی مانی در ایام آوارگی، هند و تبت و چین را سیاحت کرد. پس از مرگ شاپور در سال 272 به ایران بازگشت. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 552). در باب ظهور مانی به کتاب مانی و دین او تألیف آقای تقی زاده، تاریخ گزیده ص 109 و ابن اثیر ج 1 ص 135 و حبیب السیر ج 1 ص 228 و سایر تواریخ قدیم رجوع شود. گویند که شاپور کار پدر را در امر مرتب ساختن اوستا دنبال کرد و بدستور وی آنچه در اوستا، دربارهء علوم پزشکی، جغرافیا، ستاره شناسی و فلسفه در یونان و هندوستان و کشورهای دیگر متفرق بود به دست آورده به اوستای موجود افزودند. (مزدیسنا ص 6). شاپور در سالهای آخر سلطنت به آبادانی کشور پرداخت. از جملهء کارهای عمرانی او ساختمان سد شوشتر است. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 550). شادروان شوشتر او کرد که از عجایب عالم است، و شهرهای بسیار کرد چون شاپور، و نیشابور، شادشاپور، اندیو شاپور، شاپور خواست، بلاش شاپور، پیروز شاپور. (مجمل التواریخ و القصص ص 63). در ابن اثیر آمده است: شهر نیشابور و شهر شاپور به فارس و فیروز شاپور که همان انبار است و جندیشاپور را او بنا کرد. (ج 1 ص 134) از آثار او بالاد شاپور فارس و نیشابور خراسان که طهمورث آغاز کرده و پیش از اتمام خراب شده شاپور آن را بر مثال رقعهء شطرنج هشت در هشت قطعه ساخته واکاسره را عادت بود که شهرها بر مثال جانوران میساختند چنانکه شوش را مثال باز و شوشتر بر مثال اسب و گویند چون اردشیر در بیابان شهری ساخت ونه اردشیر نام نهاد شاپور آن شهر ازو بخواست اردشیر مضایقه کرد گفت تو نیز یکی بساز شاپور غیرت کرد و نشابور ساخت و شاد شاپور (قزوین) (تاریخ گزیده ص 830 از کتاب التبیان) و جندشاپور خوزستان و به هر ولایت روستاها بسیار ساخت. (تاریخ گزیده ص 105 و 106). حمزه بنای نیشابور را به شاپور نسبت داده... بگفتهء طبری و ثعالبی نیشابور را شاپور دوم بنا کرده است. (ایران در زمان ساسانیان، حاشیهء ص 246). در رسالهء کوچک «شهرستانهای ایران» بزبان پهلوی که ظاهراً در قرن دوم هجری تدوین گشته ساختمان پوشنگ، نیشاپور، هیرت (حیره)، به شاپور در فارس، و ندیبوگ شاپور، ایران خوره کرد، اراسپ به شاپور اول نسبت داده شده. (تاریخ تمدن ایران ساسانی ص 87). در کتابخانه تاریخ و جغرافیا که از منابع دورهء ساسانی مطالبی در آنها مانده است. ساختمان شهرهای زیر را به شاپور اول نسبت داده اند: به از اندیو شاپور (یعنی شهر شاپور که بهتر از انطاکیه است) در خوزستان، شاذ شاپور در میسان، بلاش شاپور، پیروز شاپور در عراق نزدیک انبار، گندی شاپور، شوشتر، تکریت، شاپورآباد یا سابرآباد شاپورخواست در میان اصفهان و خوزستان، شهر شاپور در فارس، خسرو شاپور نزدیک واسط، نیشابور، فیروز در ناحیهء نصیبین، هنبوشاپور در مداین، و شهر مسرقان را در خوزستان و مناره ای را که در ده ونجر نزدیک همدان بوده و تازیان منارة الحوافر نامیده اند و شادروان شوشتر را نیز از آثار او میدانند. (تاریخ تمدن ایران ساسانی ص 88).
شاپور اول به پیروی از شیوهء پدرش اردشیر سکه های زیبائی ضرب نموده است. (تاریخ صنایع ایران ص 112). در کتیبهء کعبهء زردشت زنی بنام آذر اناهید و عنوان بانبشنان بانبشن. (ملکهء ملکه) ذکر شده که ظاهراً همسر شاپور است. نام این ملکه بستگی نزدیک و تعلق خاندان ساسانی را به معبد اناهید استخر بخاطر می آورد. (ایران در زمان ساسانیان ص 252). در شاهنامه داستانی روایت شده که طبق آن شاپور هنگام شکار بادختر مهرک روبرو میشود و بر او شیفته گشته ویرا بهمسری بر می گزیند. «بنا بر عقیدهء ایرانیان شاپور دارای وجاهت و صباحت منظر بوده و نقوش برجستهء موجود این عقیده را تأیید میکند» (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 554). (از حجاریهای ساسانی مربوط به دوران پادشاهی شاپور اول حجاری نقش رستم (اسارت والرین)، حجاری فیروزآباد فارس، حجاری شاپور (اندکی خارج از جادهء شیراز به بوشهر) را میتوان نام برد. (تاریخ صنایع ایران صص 103 - 106).
در شاهنامه و سایر آثار منظوم فارسی از این شاپور بنام شاپور و شاپور اردشیر و شاپوربن اردشیر نام برده شده است :
به نیروی شاپور شاه اردشیر
شود بی گمان آب در چاه شیر.فردوسی.
شهر گرگان نماند با گرگین
نه نشابور ماند با شاپور.
ناصرخسرو (دیوان ص 151).
زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور.
ناصرخسرو (دیوان ص 197).
من از پاک فرزند آزاد گانم
نگفتم که شاپوربن اردشیرم.
ناصرخسرو (دیوان ص 289).
(1) - Kanishka.
(2) - Gordianus.
(3) - Philippe l'Arabe. .اورفا، اورفه
(4) - Edesse
(5) - Cyriades. (6) - سبتیموس ادینافوس.
تدمر
(7) - Palmyr:
شاپور.
(اِخ) ابن اشک. «شاپوربن اشک، از جمله اشکانیان وی بوده است که بسیج غزو کرد و او پسر اذران بن اشغان بود، و در عهد [ او ] عیسی علیه السلام ظاهر شد و پس شاپور بروم رفت و غزا کرد و انطیخس سوم پادشاه روم بود بعد از اسکندر. و بسیار برده آورد از روم، و در کشتیها نشاند و پس بفرمود تا غرقه کردند بکینهء دارا، و بسیاری چیزها که سکندر بروم برده بود باز آورد، و نهرالملک او گشاد و از آن مال بس بر آن خرج کرد.» (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار ص 59). نخستین پادشاه اشکانی در روزگار ملوک الطوائفی اشک بود که 52 سال پادشاهی کرد... و ایرانیان معترفند به اضطراب و مشوش بودن تاریخ خود در ایام ملوک الطوائف... (ابن اثیر ج 1 ص 132). و رجوع به فهرست ولف، مجمل التواریخ و القصص ص 58 و شاپوربن ادران بن اشک شود :
نخست اشک بود از نژاد قباد
دگر گرد شاپور فرخ نژاد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1922 بیت52).
شاپور.
(اِخ) ابن بابک. نام پسر بابک و برادر اردشیر و نوهء ساسان که چون بابک از قصد پسر خود اردشیر که مایل بود پادشاه سرتاسر ایالت پارس شود هراسان گشت، نامه بحضور شاهنشاه اردوان (ارتبان پنجم). نوشت و رخصت طلبید که تاج گوچیهر (از سلسلهء بازرنگیان) را بسر فرزند ارشد خویش شاپور گذارد. شاهنشاه در پاسخ نوشت، که او بابک و پسرش اردشیر را یاغی میشناسد. بابک اندکی بعد از این واقعه بدرود حیات گفت و شاپور بجای او نشست. میان او و برادرش اردشیر نزاع در گرفت. اتفاقاً شاپور بطور ناگهانی وفات یافت و سبب را چنین نوشته اند که هنگام حمله به دارابگرد، شاپور در خانهء ویرانه ای فرود آمد، غفلة سنگی از سقف جدا شد و او را از پای در آورد. (ایران در زمان ساسانیان ص 106 و 107). و به ایران از آغاز تا اسلام ص 291 رجوع شود.
شاپور.
(اِخ) ابن بهرام. در زمان قباد اول (نهایة ص 226) دارای مقام ایران سپاهبذ بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 151). و رجوع به شاپور (رازی) شود.
شاپور.
(اِخ) ابن شاپور. پسر شاپور ذوالاکتاف. برادرزاده و جانشین اردشیر دوم. مدت پادشاهی او پنج سال بود. «بعضی راویان چهار ماه زیادت گویند، و بهری پنجسال و پنجاه روز گفته اند.» (مجمل التواریخ و القصص ص 68). شاپور الجنود لقب داشت. (حبیب السیر ج 1 ص 232). کتیبهء پهلوی ساسانی که در سمت چپ کتیبهء شاپور دوم و در غار کوچک طاق بستان واقع شده حاوی نام و القاب این پادشاه و پدر و جد اوست. (ایران در زمان ساسانیان ص 71). این پادشاه، سیاست مودت آمیزی با امپراطور روم اختیار کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 292). در سال دوم جلوسش قراردادی با روم بست. درسال 383م . دولتین ایران و روم نزدیک بود باز بر سر ارمنستان داخل جنگ شوند. اما چون روم از ضربت سخت تزلزل آوری که از گوت ها در جنگ ادرنه در سال 378م. خورده بود هنوز سربلند نکرده بود و از این سو در ایران پادشاهانی سلطنت میکردند که تماماً دم از صلح میزدند و رزمجو نبودند لذا در 384 م. پیمان صلحی فیمابین بسته شد که بموجب آن قسمت اعظم شرقی ارمنستان ضمیمهء دولت ایران و قسمت غربی ارمنستان متعلق بروم گردید. در این دو قسمت نمایندگانی از خاندان قدیم اشکانی حکمرانی میکردند، ولی استقلال ملی ارمنستان بکلی معدوم گردید. (تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص 585 - 586). بین شاپور و امپراطور جوویانوس موافقت نامه ای مبنی بر شرکت دو شاهنشاهی در دفاع معابر قفقاز مبادله شد. ایرانیان در آن حدود استحکاماتی بنا کردند که آنها را ساخلوهای ایرانی محافظت میکردند و دولت روم قسمتی از مخارج می پرداخت. (ایران از آغاز تا اسلام صص 300 - 301). شاپور بسر کوبی طایفه ای از اعراب موسوم به «ایاد» نیز لشکر کشید. (تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص 585). اعیان دولت در زمان سلطنت جانشینان شاپور دوم از جمله همین شاپور سوم بآسانی اقتداری را، که در عهد ذوالا کتاف از دست داده بودند، بچنگ آوردند. (ایران در زمان ساسانیان ص 278). همین بزرگان و نژادگان بودند که شاپور سوم را بقتل رسانیدند. (ایران در زمان ساسانیان ص 130). وفات وی در سال 388 م. بوده است. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 586). در مجمل التواریخ و القصص آمده است: وی بزمین میسان بمرد و در تاریخ جریر می گوید که سپاه بروی بشورید و طناب خیمه گسسته گشت، و فلکه بر سرش رسید، و از آن بمرد. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار ص 68). و بقول طبری بعضی از عظماء فرس عمداً طنابهای خیمه را قطع کردند تا شاپور خرمن هستی را بباد فنا داد. (حبیب السیر ج 1 ص 232).
در فارس نامهء ابن البلخی آمده است: و چون (شاپوربن شاپور) به پادشاهی بنشست سپاهی و رعیت شاد شدند و سیرتی نیکو سپرد... در فسطاطی نشسته بود و بر سر او افتاد و فرمان یافت و قومی گفته اند که خویشان او طناب آن ببریدند و بر سر او افتاد و گذشته شد. (فارس نامه چ لیسترانج و نیکلسون ص 73). در کتاب صور پیراهن او وشی سرخ، و اندر زیرش دیگری زرد، و شلوار آسمان رنگ، تاج میان دو شرفهء زراندر برنگ سبز، ایستاده نگاشته است، قضیبی آهن صورت مرغی بر سرش بدست راست. و بدست چپ بر قبضهء شمشیر فراخمیده. (مجمل التواریخ و القصص ص 35).
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و چندی دژم.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2070 بیت 1).
چو شد سالیان پنج با چار ماه
بشد شاه روزی بنخچیرگاه
...ستاره زدند از بر خوابگاه
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه
... بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آنسان ندارد بیاد
فرو برده چوب ستاره بکند
بزد برسر شهریار بلند
جهانجوی شاپور جنگی بمرد
کلاه کیی دیگری را سپرد.
فردوسی (شاهنامه ج 7 ص 2071).
شاپور.
(اِخ) ابن شهریاربن قارن بن شروین. از آل باوند، شاخهء کیوسیه است که از سال 45 تا 397 ه . ق. در مازندران فرمانروایی داشتند. مدت پادشاهیش کوتاه بود. (مازندران و استرآباد، ترجمهء وحید مازندرانی ص 180). در تاریخ طبرستان آمده است: «اسفهبد شهریار بطبرستان درگذشت، فرزندان بسیار از او بماند، یکی از ایشان قارن بود که ابوالملوک است و یکی شاپور که مهتر بود و بپادشاهی نشست و از تهور و تهتک و بیسامانی، اتباع او بیشتر، از او متنفر شدند و بر گردیده و او را باز گذاشتند و پیش مأمون شکایتها از وی نبشتند تا مثال نوشت به محمد بن خالد که کهستان، او جمله باز ستاند. محمد خالد از ضعف حال خویش با او مقاومت نتوانست نمود. حال خلیفه را معلوم شد، کسی طلبید که برای مالش و استیصال شاپور به ولایت فرستد. منجم بزیست (بزیست بن فیروزان) حاضر بود، مازیار را ذکر کرد و گفت برای بندگی مواقف مقدسه طالع او موافق است، مأمون به کهستان او را نامزد کرد و موسی بن حفص را به هامون، و خلیفه بر موسی حفص خشم گرفته بود و او را از ولایتی معزول کرده، پیش مازیار آمد و با او عهد کرد بر موافقت و مخالصت تا او را درخواست کند، چون با همدیگر به طبرستان رسیدند بر مازیار خلایق جمع آمدند و بمدت نزدیک، سپاهی آراسته عرض داد و بطلب شاپور به پریم شد و با او مصاف داد و او را بگرفت و به سلاسل و اغلال ببست و پیش موسی فرستاد که ظفر یافتم و او را بند کرد. شاپور چون بدانست که مازیار او را بخواهد کشت پنهان بموسی قاصد فرستاد که مرا با دست خویش گیر تا ترا صد درهم خدمت کنم، موسی جواب داد که طریق خلاص تو آن است که گویی مسلمان شدم و موسی امیرالمؤمنین ام، و چون این پیام داد اندیشه کرد که از این حال مازیار وقوف یابد و پوشیده نماند و معاهدهء ایشان را نقض و انحلال شود و وحشتی و فتنه ای تولد کند، چون مازیار را دید از او باستنطاق سؤال کرد که اگر شاپور اسلام پذیرد و صدهزار درهم خدمت کند خلیفه را چه گویی، مازیار خاموش میبود و جواب این سخن نداد، از همدیگر جدا گشتند. آن شب سر شاپور، بر فرمود گرفت و بامداد پیش موسی فرستاد موسی بر او متغیر شد و او از آن اندیشه کرد که بعوض موسی خلیفه کسی دیگر را فرستد بقهر او، بعذر و استغفار پیش موسی آمد و خدمتیها آورد و عهد تازه کردند و چهارسال طبرستان بر این قرار بماند تا موسی فرمان یافت و محمد بن موسی بعوض پدر نشست و مازیار از او حسابی نگرفت و بکوه ودشت حکم او یکسان شد. (تاریخ طبرستان چ عباس اقبال ج 1 صص 207 - 208).
شاپور.
(اِخ) ابن کیوس بن قباد، برادر زادهء کسری انوشیروان دوم از آل کیوس که در مازندران فرمانروایی داشتند. (تاریخ طبرستان چ عباس اقبال ج 1 ص 147). کیوس پس از شکستن خاقان ترکستان از برادر کهتر خود خواستار گشت که تخت و تاجوری و خزاین پدر به او سپارد و انوشیروان در جواب وی را ملامت کرد و بر سر عقل خواند و او لشکر بر آراست و از طبرستان برخاست و به مداین شد و با برادر مصاف داد، نوشروان او را بگرفت و محبوس فرمود، بعد روزی چند پیش او فرستاد که ببارگاه آید و توبه کند و اقرار آورد بگناه تا موبدان بشنوند و فرمایم که بند بردارند و ولایت بتو سپارند. کیوس گفت کشتن از این مذلت و اعتراف به گناه اولیتر دانم، هم در آن شب او را بفرمود کشت و نفرین کرد بر تاج و تخت که چون کیوس برادری را برای او بباید کشت و شاپور را که پسر او بود به مداین داشت. (تاریخ طبرستان چ عباس اقبال ج 1 صص 147 - 150). به عهد هرمزد پسر انوشیروان فرمان یافت، به او نام پسری گذاشت. (ایضاً ص 152). و رجوع به حبیب السیر چ 2 ج 2 ص 401 شود.
شاپور.
(اِخ) ابن المرزبان. از سرداران آل بطیحه، در ماه صفر سال 412 ه . ق. صدقة بن فارس وی را با فوجی بدفع ابوالهیجا محمد بن عمران بن شاهین مأمور ساخت و شاپور مظفر و منصور گشته ابوالهیجا اسیر گردید. لاجرم مردم بطیحه بعد از فوت صدقه از روی صدق سر بمتابعت شاپور درآوردند و او به مشرف الدوله عریضه ای نوشته مالی قبول نمود که هر سال به خزانهء بغداد فرستد. (تاریخ حبیب السیر چ تهران چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 545).
شاپور.
(اِخ) ابن هرمز. رجوع به شاپور ذوالا کتاف شود.
شاپور.
(اِخ) ابن هرمزد. رجوع به شاپور بن هرمز و شاپور ذوالاکتاف شود.
شاپور.
(اِخ) ابن یزدجرد الاثیم. رجوع به شاپوربن یزد گرد و فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون ص 25 شود.
شاپور.
(اِخ) ابن یزدگرد. نام پسر یزدگرد اول، برادر نرسی و بهرام پنجم (بهرام گور). وی را پدرش یزدگرد بپادشاهی قسمتی از ارمنستان که به ایران تعلق یافته بود، نصب کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 297).
شاپور.
(اِخ)... اردشیر. رجوع به شاپوربن اردشیر شود.
شاپور.
(اِخ) الجنود. شاپوربن اردشیر. پسر اردشیربن بابک و ولی عهد او بود و او را شاپورالجنود گفتندی از آنچ لشکردار بود و شاپور ذوالا کتاف بعد از وی بوده ست، و مانی زندیق در روزگار او پدید آمد و فتنه پدید آورد و سرهمه زندیقان و اول ایشان بود. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون ص 20). رجوع به شاپوربن اردشیر شود.
شاپور.
(اِخ) اورمزد. رجوع به شاپور ذوالاکتاف شود.
شاپور.
(اِخ) اول. رجوع به شاپوربن اردشیر شود.
شاپور.
(اِخ) جاماسب بخت آفرین. نسخهء اصلی نیرنگستان یا مراسم نامه از روی نسخهء قدیم تری در سال 840 یزدگردی (876 ه . ق. 1471 م.) به دست شاپور جاماسب شهریار بخت آفرین شهریار بهرام نوشیروان نوشته شده بود که از دست رفته است. همین شاپور جاماسب بخت آفرین در سال 847 م. یزدگری بنا به درخواست دستوران یزد چندین روایت نوشته از برای پارسیان هند فرستاد. رجوع شود به روایات داراب هرمزدیار چ بمبئی ج 1 ص 372 و 382 (خرده اوستا تفسیر و تألیف پورداود ص 75).
شاپور.
(اِخ)... دوم. رجوع به شاپور ذوالاکتاف و ایران باستان تألیف پیرنیا ج 2 ص 1590 و ج3 ص 2177 و 2609 شود.
شاپور.
(اِخ)... ذوالاکتاف. پسر هرمز دوم (هرمزبن نرسی). در مجمل التواریخ و القصص آمده است: «هنوز درشکم مادر بود که پدرش بفرمود تاج بر شکم مادرش نهادند، و او بمرد» (ص 34). بروایت ابن البلخی «چون پدرش کناره شد در شکم مادر بود تاج بر شکم مادرش نهادند. (فارسنامهء چ لیسترنج و نیکلسون ص 21). بعد از مرگ هرمز دوم پسرش هرمز وارث طبیعی او بود. لیکن نجبای مملکت که او را بواسطهء علاقه اش به فرهنگ یونان خوش نداشتند از انتخاب وی بسلطنت ابا کردند. در مقابل طفلی را که هنوز در شکم مادر و جنین بود پادشاه و صاحب تاج و تخت برگزیدند... مراسم تاجگذاری پس از اعلام موبد موبدان که جنین مزبور پسر است با شکوه تمام برگزار شد. (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص561). بلعمی در ذکر پادشاهی شاپور ذوالاکتاف چنین آورده است: «هرمزبن نرسی بزندگانی پدر ولیعهد بود و بدخوی و ترشروی بود و مردمان را آزرم نداشت و نه سال بملک اندر بماند و پس بمرد و بوقت مرگ مردمان را وصیت کرد که اگر مرا پسری شود او را شاپور نام کردم و مملکت به وی دادم زیرا که او را هنوز هیچ پسر نبود و زنش آبستن بود و بچه در شکم داشت بدین جهت گفت که اگر از وی پسری آید ملک باشد پس او بمرد و ملک عجم ضایع شد. شش ماه هر امیری و وزیری آن ملک همی داشتند و کار همی راندند تا آن زن بزاد و پسری آورد و همه خلق شاد شدند و او را شاپور نام کردند و تاج از بر گهوارهء او همی داشتند و ملک بدو دادند و خبر او بجهان اندر پر گشت و آن وزیر کار همی راند و عمّال و امیران بر جای همی بودند و این شاپور ذوالاکتاف بود و خبر او به عالم درافتاد و ملک بر نام وی بماند و ملک ترک و ملک عرب و ملک روم را خبر شد که ملک عجم همه ضایع است و ایشان را ملک نیست و کودکی است به گهواره که ملک کرده اند ملک بر وی نگاه میدارند تا بزرگ شود و ندانند که بزرگ شود یا خرد بمیرد. پس این ملوک را که نام بردیم اندر ملک عجم طمع کردند و هر کسی از زمین عجم آنکه نزدیک بود بگرفت و از همه کسان بدین ملک اعراب بیش طمع کردند زیرا که از همه گرسنه تر بودند و جمعی بسیار از عرب گرد آمدند از بحرین اولاد عبدالقس و از هر جایی و حدود دریا به پارس آمدند و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند و کس ایشان را باز نداشت و سالی چند بماندند که ملک بنام کودکی بود و کس هیبت نداشت و هیچ سپاه گرد نیامد تا شاپور بزرگ شد پس چون پنج سال برآمد عقل و تدبیر اندرو بدیدند و نخستین خبری که از اثر عقل بر وی پدید آمد آن بود که یک شب اندر بام خفته بود تابستان به کوشک اندر به محلتی به نام او طیسفون و مداین بر لب دجله نهاده است و دجله بمیان شهر اندر همی رود نیمی از این سوی و نیمی از آن سوی همچون بغداد و این دجلهء مداین همان دجلهء بغداد است شاپور سحرگاه از خواب بیدار شد غلغلهء مردمان شنید گفت این چه فریاد است گفتند خلق به جسر گذر میکنند و انبوهی و رویاروی آیند یکی از این سوی و یکی از آن سوی برهم افتند و فریاد کنند. پس چون روز شد وزیر را بخواند و گفت جسری دیگر کن بر روی دجله تا بر یکی روند و بر یکی آیند تا انبوهی نکنند مردمان همه شاد شدند بر آن عقل وی و جسری دیگر بکردند هم اندر روز تا دیگر شب مردمان بر دو جسر همی گذشتند و آن فریاد و غلبه نبود و هر روز که شاپور بزرگتر شدی آن وزیر از کار ملک بر وی عرضه کردی تا همی دانستی و تدبیر همی کردی. یک روز وزیر مر شاپور را گفت که این سپاهها که به کنارهء مملکت بنشاندم، پس دشمنان آمدند از هر طرف چون ترک و روم و خزر و عرب و هند، این همه سپاه آنجای برفتند و ثغرها دست بازداشتند و دشمنان چیره شدند و فراتر آمدند و کنارهء پادشاهی همه گرفتند و غارت کردند و فساد و خون ریختن آغاز نهادند. شاپور گفت بر سر مملکت چون پادشاهی دانا و دادگر نباشد فتنه و بیدادی و فساد بسیار افتد. اکنون هیچ غم مخور و اندیشه مدار که این کار آسان است، نامه کن از من بدان سپاهها که از هر جانبند. که من آن خبر و حال شما پرسیدم و دیر است تا شما بدان ثغرها پیش دشمن اندر مانده اید هر که از شما خواهد که بشهر خویش باز شود رواست که دستوری دادم و هر که خواهد که برود بدل وی کسی فرستم و هر کسی که آنجا باشد من تدبیر وی کنم و حق وی بشناسم و پاداش وی بدهم و آن وزیر و همه دبیران شاد شدند و گفتند اگر کسی سالها تدبیر کند و ملک باشد تجربه ها کند او را چنین تدبیر یاد نیاید و نیکویی و رفق به از این نفرماید. پس نامه ها بنوشتند و آن سپاهها همه بیارامیدند و شرم داشتند آنجا ناکام بایستادند تا شاپور شانزده ساله شد و باسب بر نشست و سوار شد و سلاح بر گرفت و تمامت سپاه و مهتران رعیت و سپاه را گرد کرد و ایشان را خطبه کرد و آگاه کردشان که من بر آن مذهبم که پدر من بود، از عدل بر شما، و به آبادان کردن زمین، و دشمنان را از مملکت براندن. و از این همه دشمنان ما، عرب بدتراند، ایشان آمدند و به پادشاهی فارس فساد کردند، و خواسته ها و چهار پایان غارت کردند و مردمان را بکشتند، و من آهنگ ایشان خواهم کردن، و از همه سپاه چهار هزار مرد مرابس، چنانکه من برگزینم و با ایشان بروم تا پادشاهی راست کنم، و خلیفه بنشانم تا من باز آیم. مردمان همه برخاستند و او را ثنا کردند و گفتند ملک را از جای نباید رفت و سپاه بسیار دارد و سرهنگان بزرگوار هستند یکی را سپهسالار کند و با سپاه بفرستند. و خود بجای خویش باشد تا پادشاهی راست کند. ایشان را اجابت نکرد. پس گفتند همه سپاه با خویشتن ببر که بحضرت بکار است. هیچ پاسخ نداد و چهارهزار مرد بگزید از سپاه چنانکه هر مردی با صد مرد جنگ کردی و گفت من خواسته ها و غنیمت های ایشان بر شما حرام کردم مگر آنچه من دهم شما را. چون بجنگ اندر ظفر یابید خون ریزید و کس را زنده مگذارید و دست فراز خواسته مکنید. پس برفت و بکار پادشاهی پارس شد و به آن عرب تاخت کرد که به آنجا آمده بودند از بحرین از سوی دریا و آن شهرهای پارس گرفته بودند، ایشان را همه بکشت و هیچ کس را باز زنده نگذاشت. پس بدریا اندر نشست با آن چهار هزار مرد. و به بحرین آمد و بهر شهری که اندر شد نخست مهتر آن را بکشت و از عرب هر که را یافت میکشت و باز به شهر حجر شد و به حجر اندر، عرب بود از بنی تمیم و بکروائل همه را بکشت و عبدالقیس و همهء ایشان را بکشت خون بشهر اندر رفت چون رودی و کس از وی نجست و خون به دریا اندر شد. پس ببلاد عبدالقیس شد و هر عرب که آنجا یافت همه را بکشت و هر که بجست بریگ بادیه بمرد و کس دست فرا خواسته نکرد تا گرانبار نشود. پس ببادیه اندر شد و روی به یثرب نهاد و هر که را از عرب که در بادیه مییافت میکشت و بهر جانبی که بگذشت در بادیه که عرب از آنجا آب خوردندی ویران کرد و پر از خاک کرد. پس ازآنجا برفت بزمین شام و به تغلب بر گذشت و هر که را از عرب که مییافت میکشت و میان شام و عراق بیابانی است و آنجا قبایل عرب بسیار بودند از ایشان بسیار بکشت و بسواد عراق آمده بنشست و شهری بنا کرد نام آن بزرج شاپور و در اهواز دو شهر بنا کرد یکی را ایران خره شاپور نام کرد و دیگر را سوس نام کرد و به شام اندر شد و آنجا کشتن های بسیار کرد و غارتها. پس به پارس آمد و شهری بنا کرد و آن را به شابور نام نهاد و به عراق باز شد و به مداین. و اندر روم ملکی بود نام او الیانوس و از اهل قسطنطین بود بر دین ترسایی و دین خویش را دست بازداشت اهل روم را به بت پرستی خواند، همان دین که رومیان بر آن بودند پیش از عیسی علیه السلام و کلیساها به روم اندر ویران کرد و چلیپاها بشکست و چون به زمین روم آمد بکرانهء مملکت کشتن و ویرانی کرد و بگذشت. الیانوس سپاه گرد کرد از روم و از خزر و هر که در عرب از دست شاپور گریخته بودند همه به روم باز آمدند و از وی دستوری خواستند که با وی بروند و با شاپور حرب کنند. پس همه برفتند و کس فرستادند به زمین بحرین و بادیه و شام و هر کجا شاپور برگذشته بود همه را بخواند و سپاه گرد کردند و ملک روم از جای خود بیرون آمد با سپاهی که عدد ایشان خدای دانست و سپاه عرب عرض کرد صد و هفتاد هزار مرد آمد ایشان را برمقدمه کرد و سرهنگی رومی بر ایشان مهتر کرد نام او یوسانوس و او را بر مقدمه فرستاد با سپاه عرب و خود با سپاه روم و خزر بیرون آمد و بحد عراق اندر آمد و خبر بشاپور رسید،شاپور بترسید و هول آمدش به دل. جاسوسان بفرستاد بلشکر روم اندر تا او را خبر آورند تا عدد ایشان بداند. جاسوسان برفتند و خبرهای مختلف آوردند. شاپور بر آن دل ننشست و خود برخاست و از لشکر بیرون آمد با صد مرد از ثقات خویش بدان که خود به جاسوسی شود و از آن خبر پرسد. چون بنزدیکی لشکر روم رسید، یوسانوس بر مقدمه فروآمده بود و شاپور ده تن از آنان که با وی بودند به جاسوسی فرستاد. رومیان همه را بگرفتند و بنزدیک یوسانوس بردند، یکان یکان را پیش خود خواند و گفت اگر مقر آیید که شما که اید و از بهر چه آمده اید دست بازدارم و من شما را تنها از بهر آن خواندم تا درست کنم و اگر راست نگوئید یکی از شما که مقر آید او را رها کنم و دیگران را بکشم. از ایشان هیچکس مقر نیامد مگر یک تن به آخر مقر آمد و گفت ما را شاپور فرستاد به جاسوسی و شاپور خود آمده است از لشکر خویش به فلان جای با نود مرد و ما را به اینجا فرستاد. پس شاپور از این حال آگاه شد، از آنجا که بود بازگشت و به لشکرگاه خویش آمد. یوسانوس هزار مرد به تاختن بفرستاد بدانجای که آن مرد گفته بود، شاپور رفته بود و نیافتند و بازگشتند و آن نه تن را بکشت و گفت شما دروغ گفتید. الیانوس ملک کس فرستاد و همه سپاهها گرد آمدند و جنگ شاپور را بیاراستند هر چه عرب بودند همه گرد آمدند و پیش ملک آمدند و جنگ شاپور از وی خواستند و گفتند این جنگ ما را ده که ما را با شاپور کینه است. ملک اجابت کردشان و صد و هفتاد هزار عرب بر مقدمه آمدند. الیانوس با سپاه روم از پس ایشان، و عرب با شاپور جنگ کردند و شاپور را شکستند و مردمان او را برده کردند و الیانوس بیامد و همهء خزینه های شاپور برگرفت و شاپور بگریخت از طیسفون و به زمین عراق آمد و عرب از سپاه او بسیار بکشت و برده کرد و خزینه برگرفت به مداین بنشست و شاپور نامه ها کرد و هر چه در پادشاهی او سپاه بود از عراق و پارس و خراسان گرد کرد و باز بجنگ الیانوس شد و او را هزیمت کرد و طیسفون و مداین از وی باز گرفت والیانوس بازگشت و به لب دجله فرودآمد و سپاه بیرون برد و در برابر شاپور آمدند و همه آنجا بودند یک ماه، و رسولان همی فرستادند بیکدیگر برای صلح را، یکروز نماز دیگر الیانوس در سراپرده ایستاده بود بر اسب با خاصگان خویش برابر سپاه شاپور، و اندر ایشان همی نگریست، تیری از لشکر شاپور بر دل الیانوس آمد و از اسب بیفتاد و بمرد و سپاه متحیر بماندند. پس دیگر روز گرد آمدند که یوسانوس را ملک کنند او نپذیرفت و گفت من ترسایم و شما الیانوس از ترسایی بیرون آوردید و من ملکی شما نپذیرم. همهء ایشان سوگند خوردند که دین ما همه ترسایی است و ما از بیم الیانوس بظاهر دست باز داشته بودیم. پس ملک بپذیرفت و شاپور چون دانست که الیانوس هلاک شد پنداشت که آن سپاه از وی باز گردیدند. چون خبر آمدش که یوسانوس را ملک کردند، عجب آمدش، کس فرستاد بدیشان که خدای، ملکتان هلاک کرد و شما بدلیری ملکی دیگر نشاندید، امیدوارم که شما را هم اندر زمین عراق تشنه و گرسنه هلاک کند و یکی از شما بروم نرسد و نه از ماکس را شمشیر از نیام بر باید کشیدن. اگر ملکی دیگر کردید، عالمی سخنگوی بر من فرستید تا با وی سخن گویم، اگر صلح باید کرد صلح کنم واگر جنگ باید کرد جنگ کنم. یوسانوس گفت خود بر وی شوم. گفتند ای ملک ترا نباید شدن، کسی بفرست. وی فرمان نکرد و خود با هشتاد تن از بزرگان روم برفت و سوی شاپور آمد. شاپور چون بشنید که ملک بتن خویش آمد شاد شد و پیش وی بیرون آمد از میان لشکر با پنجاه تن از مهتران عجم. چون بهم رسیدند، از اسب فرودآمدند و بر یکدیگر سلام کردند و زمین بوسه دادند. شاپور بفرمود تا بمیان لشکر اندر بساطی بیفکندند و بنشستند و مطبخ شاپور بیاوردند و آنجا بخوردند. و رامش کردند، و چون دیگر روز بود، شاپور مریوسانوس را گفت اگر رومیان بجز تو کسی دیگر ملک کردندی، مرا با ایشان جز جنگ نبودی، اما از بهر آن صلح کردم و جنگ برگیرم. و من آهنگ جنگ شما نکرده بودم، آهنگ عرب کرده بودم، که ایشان بپادشاهی من اندر آمده بودند به وقت کودکی من و اکنون من بجنگ ایشان آمده ام و لیکن با شما صلح کردم. شما اندر زمین ملک من آمده اید، از چندین گاه باز فسادها کردید و درختها بزدید و کاریزها خشک کردید، یا قیمت این مرا دهید یا شهر نصیبین مرا دهید بعوض، و شهر نصیبین از پادشاهی اهواز بود ولیکن رومیان اجابت کردند که نصیبین باز دهند و صلح کنند و شرط کردند که عرب را با خویشتن ندارند و بزمین روم اندر نگذارند و سپاه روم بازگشت و نصیبین بشاپور دادند و عرب را از میان خویش بیرون کردند و مردمان نصیبین خالی بماند و شاپور ده هزار خانه درآورد از پارس و اصطخر و آنجا بنشاند و آهنگ عرب کرد و هر کجا یکی از عرب یافتی بکشتی یا هردو کتفش بینداختی و او را شاپور ذوالا کتاف خواندندی و خواست که به روی زمین، عرب نماند: و یوسانوس ملک روم بازگشت صلح کرده و ایمن شده و پنج سال به ملک اندر بماند پس بمرد و رومیان ملکی دیگر بنشاندند و شاپور عرب را طلب همی کرد و همه عرب از بیم او بگریختند و به روم اندرشدند و شاپور بسوی ملک روم کس فرستاد که من بارومیان صلح بدان کردم که عرب را به میان خویش راه ندهند و هر که را از من بگریزد رومیان او را نپذیرند، عرب را بیرون کنید و اگرنه جنگ را بیارایید. ملک روم عرب را بازنداد و شاپور سپاه عجم گرد کرد که به جنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد. کس را امین ندید که به زمین روم شود و این خبرها بازداند و باز آرد. خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا میروم و بمرقعه اندر شد بصورت درویشی و یک سال به روم اندر همی گشت تا همه خبرها بپرسید و بدانست و خبر شهرها و حصارها و سپاهها همه بشناخت و جاسوسان بیامدند و ملک روم را خبر دادند که شاپور از میان خلق نا پیدا شد و کس نداند که کجا شده است. ملک روم از وی بترسید و همی دانست که او بزمین روم اندر است. پس ملک رسولی بفرستاد و همه خلق روم از شریفان و مهتران را گرد کرد و شاپور نیز آنجا شد با درویشان تا ملک روم را ببیند و صورت او بداند. چون شاپور پیش تخت ملک ایستاد، در میان آن سرهنگان کسی بود که روز جنگ شاپور را دیده بود ملک را آگاه گردانید. ملک شاپور را بگرفت و بفرمود تا پوست از سر او باز کنند. وزیری داشت، گفت پادشاهان را ناگاه نکشند، در چرم باید دوخت. پوست گاو بیاوردند و هم در زمستان او را در پوست گرفتند و جز سرش پدید نبود و آن پوست بر اندام او خشک شد و نتوانست بیرون آمدن و ملک روم سپاه گرد کرد و بپادشاهی پارس و اهواز بیرون آمد و شاپور را با خویشتن بیاورد و همچنان در پوست میبود و شهرها بود که شاپور و اردشیر بنا کرده بودند ویران همی کرد و خلق بسیار بکشت و درختان میوه دار بزد و از پارس به اهواز آمد و آنجا نیز همچنان کرد و به شارستان جندشاپور حصاری بود که شاپوربن اردشیر کرده بود آن را ویران کرد و بیشتر مردم آنجا را بکشت و هر که اسیر شدی بموکلان شاپور سپردی و آن موکلان یک روز از شاپور غافل شدند و بنزدیک شاپور خیکهای روغن بود، شاپور آن بزرگان اهواز را که با وی بودند گفت از این روغن برین پوست من ریزید. ایشان آن خیکهای روغن بر شاپور ریختند. آن پوست نرم گشت. چون وقت سحرگاه بود، خویشتن را از آن پوست گاو بیرون کشیده بود و نرم نرم همی رفت تا در شارستان جندشاپور شد و آن دربان را گفت من شاپورم. ایشان دانستند که شاپور به لشکر روم اندر است بسته، چون او را بدیدند بشناختند، او را درشهر آوردند و خلق بر وی گرد آمدند و خروش کردند. ملک روم آگاه شد و تافته گشت و شاپور هر چه بشهر اندر سپاه بود همه را گرد کرد، چون روز ببود خویشتن را از شهر بیرون افکند و جنگ کرد و سپاه روم را هزیمت کرد و بسیار از ایشان بکشت و ملک روم را بگرفت و او را به آهن گران ببست و او را گفت تا هر کجا که ویران کرده بودند همه را آبادان کرد و ملک روم رومیان را بخواند تا آن همه آبادان کردند و بجای هر درختی که کنده بودند دو بنشاندند و آن درختان به بر آمد. آنگاه شاپورملک روم را بپذیرفت و از روم خاک (کذا)(1) آورد تا بنا کردند و ده ملک روم به دست شاپور اندر مانده بود. چون بناها تمام کرده شد و درختان به بر آمد شاپور ملک روم را بند برگرفت و پی پاشنهء هر دو ببریدند و بر خری نشاند و به روم باز فرستاد و شاپور به ملک اندر بنشست و عرب بزنهار وی آمدند و خلقی را زنهار داد. اکنون هر چه به کرمان عرب است از قبایل تغلب و بکروائل و عبدالقیس اندر همهء آن عرب، به کرمان، شاپور فرستاد، و ملک عرب به حیره اندر امرؤالقیس بود از فرزندان عمروبن عدی و شاپور از وی باژ نستده بود همچنانکه پدرانش کردند، و چون عمرو بمرد پسرش را امرؤالقیس را پادشاهی پدر داده بود بحیره و بادیه، همچنان که پدرش بود، و او بهمه پادشاهی شاپور بماند، و از پس شاپور نیز بعهد ملوک عجم تا سی سال بماند و هر که از ملوک عرب بتخت می نشست ملک عرب بر عمرو و فرزندان او میگذاشت. و شاپور هفتاد و دو سال اندر ملک بزیست پس بمرد و او را دو پسر ماند خرد، یکی را نام شاپوربن شاپور و دیگری بهرام بن شاپور. و شاپور را برادری بود بزرگتر اردشیر نام، و هرمز پدر شاپور این اردشیر را از خود بازداشتی، و آن را وصیت کرده بود که هنوز در شکم مادر بود، چون هرمز بمرد این اردشیر پنداشت که مهتران و موبدان عجم، ملک بدو دهند، که کسی دیگر نبود، که شاپور هنوز از مادر نزاده بود، ایشان نکردند، وصیت هرمز نگاه داشتند و صبر کردند تا شاپور از مادر بیامد و ملک بدو دادند. و اردشیر برادر شاپور بر آن مردمان عجم کینه داشت، پس چون شاپور بمرد، این اردشیر ملک بگرفت و بسیار از هر گروهی بر او گرد آمدند. زیرا که پسران شاپور هنوز خرد بودند، چون بزرگ شدند مهتران موبدان گرد آمدند و اردشیر را بخواستند. اردشیر بگریخت، پس شاپوربن شاپور به ملک بنشست او خرد بود و الله اعلم. (ترجمهء تاریخ طبری نسخهء خطی مؤلف ص 173 ببعد). و رجوع به فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون صص 66 - 73 شود. این پادشاه بطور فوق العاده مدت هفتاد سال (309 - 379 م.) سلطنت کرد. سلطنت طولانی وی میتواند حقاً او را در ردیف دو پادشاه نخستین سلسلهء ساسانی (اردشیر اول و شاپور اول) قرار دهد. (ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین ص 297). وی معاصر باده امپراطور روم بوده اول آنها گالریوس و آخرین ایشان والن سی نین. (ترجمهء تاریخ ایران سرپرسی سایکس ص 561). کتیبهء پهلوی ساسانی، که به امر شاپور دوم در غار کوچک طاق بستان در کنار نقش او و پسرش شاپور سوم ساخته شده حاکی از اسامی و القاب وی و پدر و جد او است. (ایران در زمان ساسانیان ص 71). در زمان صغر شاپور مادرش بهمراهی بزرگان دولت سلطنت میکرد. در منابع شرقی حکایاتی راجع به شاپور آمده که از زیرکی و فطانت و تدبیر او حکایت میکند. وقتی در قصر تیسفون آرمیده بود که همهمه ای از برابر قصر برخاست. سبب پرسید گفتند علت این آشوب فشار جمعیت است که از دو طرف از روی پل میخواهند بگذرند. امر داد که در کنار آن پل جسری دیگر بر پا کنند تا آیندگان از پلی و روندگان از دیگر بگذرند. (ایران در زمان ساسانیان ص 260). در هنگام طفولیت وی، پادشاهی کوشان از اغتشاشات داخلی و ضعف قدرت ایران استفاده کرده بنظر میرسد که قدرت قدیم خویش را به دست آورده و حتی بعضی اراضی متعلق به دولت مجاور خود را متصرف شده باشد. اما همین که شاپور به سن بلوغ رسید، بتقلید همنام خویش (شاپور اول) عملیاتی ضد کوشانیان آغاز کرد. این بار شاهنشاهی اخیر در هم شکست و سرزمین کوشانیان به عنوان ایالتی جدید به ایران منضم شد، و از این پس حاکم آن از میان شاهزادگان ساسانی انتخاب میشد که مقر او بلخ بود. توسعهء سیاسی ایران متعاقب توسعهء فرهنگی وی انجام گرفت، و هنر ساسانی به زودی در مشرق - از طرفی که بر اثر عملیات نظامی کاملا مفتوح شده بود - نفوذ کرده به شهرهای دوردست ترکستان چین و حتی خود چین رسید. (ایران از آغاز تا اسلام ص 297). بنابروایت امیانوس مارسلینوس که در سال 330 تولد یافته و در سال 390 در حیات بوده و در جنگ روم به ضد شاپور دوم با قیصر ژولیانوس همراه و خود نگاهبان وقایع آن جنگ بوده شاپور دوم در اقصی حدود مملکت خود (در بلخ) در سال 356 با خیونها و کوشانیان در جنگ بوده است و پس از چندی با خیون ها و گیلانیها آشتی نموده و معاهدهء دوستانه بست. در موقع لشکر کشی شاپور دوم بضد روم پادشاه خیونها موسوم به گرومباتس از طرف دست چپ شاپور میراند. (یسنا تفسیر و تألیف پورداود صص 62 - 63). و رجوع به مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 345 شود. حدس زده میشود که طی سی سال اول سلطنت، شاپور دوم در داخلهء مملکت دچار صعوبت و اشکال بوده و شاید کوششهای اول وی مصروف بر این بوده است، که پر و بال شهرداران و سپوهرانی را، که در زمان نیابت سلطنت قوت گرفته بودند، بریزد. این پادشاه جوان ظاهراً مشغول دفاع سرحدات عرب نیز بوده است. طبری و بعضی دیگر از مؤلفین شرقی بذکر فتوحات او در قبائل عرب پرداخته اند. تصرف بحرین واقع در ساحل خلیج فارس در زمان شاپور اتفاق افتاده است. ایرانیان او را ذوالاکتاف. (هوبه سنبا)(2)لقب داده اند زیرا که بنا بروایات، در جنگهای سختی، که با عرب میکرد، شانه های اسیران بدوی را سوراخ می کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 261). و رجوع به ذوالاکتاف و مجمل التواریخ و القصص ص 34، 66، 67 و حاشیه 2 ص 261 ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی شود، عاقبت شاپور پس از آنکه بنیان قدرت خود را مستحکم ساخت، در صدد جنگ باروم بر آمد. در آن مملکت وقایع مهمی رخ داده بود. قسطنطین کبیر بدین عیسی درآمده بود دخول دیانت عیسی در ارمنستان، که مقارن آن احوال بدست تردت و جانشینان او انجام گرفت، موجب شد، که بین روم و ارمنستان ارتباط محکمتری ایجاد گردد. اگرچه یولیانوس قیصر روم بمخالفت دین عیسی برخاست و از این رو او را مرتد(3) لقب داده اند، ولی کار او موقت بود و در اوضاع تغییری نداد. ارمنستان کمافی السابق کانون جنگهای ایران و روم بود. منازعات داخلی ارمنستان بهانه بدست شاپور داد تا جنگ را تجدید کند و چون از جانب دشمن شرقی آسوده خاطر گردید، در سمت مغرب به منظور شستن لکهء ننگ دو صلحی که با رومیان بوسیلهء بهرام دوم و نرسی منعقد شده و در نتیجه قسمت اعظم ایالات غربی از دست ایران خارج گردیده بود، جنگ را آغاز کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص 261) (ایران از آغاز تا اسلام ص 297). موقع از هر حیث برای این اقدام مساعد بود زیرا قسطنطین کبیر که بهترین سرباز عصر خود بود در همان اوان بسال 337 م. در اثناء مسافرتش بمرز شرقی امپراطوری روم درگذشت. جانشینان تیرداد پادشاه ارمنستان که در 314م. وفات یافته بود نالایق و ضعیف بودند. لژیونها و افواج روم نیز پس از مرگ قسطنطین بنای شورش را گذاشته بودند. بالنتیجه شاپور موقع را مناسب دید و در 337 م. با دسته هائی از سواران سبک اسلحهء خود از مرز عبور کرد و در همان وقت بت پرستان (!) ارمنستان را بشورش بر ضد رومیان تحریک نموده و اعراب را هم واداشت که به خاک روم حمله ببرند. (ترجمهء تاریخ ایران سرپرسی سایکس صص 563 - 564). شاپور به آسانی ارمنستان را گرفت و پس از آن در بین النهرین با رومیان مصادف شد. کنستانس دوم جانشین قسطنطین کبیر شخصاً سپهسالاری لشکر روم را بعهده داشت. قلعهء نصیبین در مقابل حملات مکرر ایرانیان ایستادگی کرد و رومیان در سنجار فاتح شدند. اما پس از آن پی درپی شکست خوردند. (ایران در زمان ساسانیان ص 262). به علت خطری که در سرحدهای شرقی ایجاد شد - و بنظر می رسید که نتیجهء نخستین پیشرفتهای شاپور را از بین ببرد - موقتاً جنگ موقوف گردید. مهاجمهء کوشانیان اصغر و هیاطلهء خیونی شاهنشاه را مجبور کرد در آن حدود به محاربه پردازد و در نتیجه امتیازاتی به دست آمد که بر اثر آنها مهاجمان در زمینهای کوشان بعنوان متفقان مستقر شدند و متعهد گردیدند که در محاربهء شاه ضد رومیان، سپاهیانی برای او آماده کنند. (ایران از آغاز تا اسلام، تألیف گیرشمن ترجمهء دکتر معین ص 297 و 298). در سنهء 356 م. موسونیانوس(4)سردار رومی، تهم شاپور مرزبان ایران را در حضور شاهنشاه واسطهء صلح قرار داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 262). لیکن اقداماتی که روم برای استقرار صلح بعمل آورد به نتیجه نرسید و شاپور با متحدین شرقی خود به سفر جنگی جدیدی پرداخت که نتیجهء بسیار درخشان آن تصرف «آمد»(5) بود. (ایران از آغاز تا اسلام ص 298). شاپور در آغاز جنگ بر قلعهء «آمد» که دیاربکرفعلی باشد حمله برد و آن را پس از مقاومت دلیرانهء حصاریان مسخر کرد. این واقعه در سال 359 م. اتفاق افتاد. آمیانوس مارسلینوس افسر رومی یونانی الاصل که سربازی متهور و تربیت یافته بود تفصیل جنگهائی را که منجر به فتح قلعهء آمیدا (آمد) گردید نگاشته و آن از منابع عمدهء وقایع این زمان بشمار است. (ایران در زمان ساسانیان ص 263 و 266). بنا بروایت آمیانوس شاپور در این جنگها تهور و رشادت فوق العاده ای نشان داد. یکبار «در حالی که مستحفظین سلطنتی همراه او بودند سواره بطرف دروازه های قلعه رفت، ولی چون با کمال اطمینان بقدری نزدیک شده بود، که خطوط چهرهء او را هم تمیز میدادند، تمام تیرها و زوبین های قلعه بجانب او متوجه شد و اگر ابری از گرد و غبار او را از نظر تیراندازان مستور نداشته بود، هرآینه از پای در می آمد.» (ایران در زمان ساسانیان ص 269). در جای دیگر چنین وصف میکند:
«... پادشاه ایرانیان، که عادةً مجبور نیست در جنگ شرکت جوید، بقدری از این همه حوادث متغیر شده بود، که کاری بی سابقه انجام داد، یعنی خود را مانند یکنفر سرباز ساده در مغلوبهء جنگ افکند، اما چون جمعیت کثیری همه جا او را برای محافظت احاطه میکرد، به آسانی از دور شناخته میشد. بارانی از تیر و زوبین متوجه او گشت. بسیاری از سربازان وی از پا درآمدند. اما او خود از آنجا بیرون تاخته، از صفی بصف دیگر می شتافت و این امر تا غروب آن روز ادامه داشت، بدون اینکه شاه را از منظرهء دهشتناک کشتگان و مجروحان وحشتی دست دهد.» (ایران در زمان ساسانیان ص 273). شاپور دوم اسیرانی را که درشهر آمد دستگیر کرده بود، بین شوش و سایر بلاد اهواز جای داد و این مردم انواع جدید ابریشم بافی و زری بافی را در آنجا رواج دادند. (ایران در زمان ساسانیان ص147). دو سال پس از مرگ کنستانس، یولیانوس برادرزادهء او امپراطور تمام رومیان شد و لشکرهای روم را بجنگ ایران برد. یکی از سرداران او هرمزد شاهزادهء ایرانی و برادر شاپور بود، که بروم گریخته بود و حال امید داشت که به یاوری رومیان به تخت ایران جلوس کند. بعلاوه قیصر روم متحد دیگری داشت و آن ارشک سوم پادشاه ارمنستان بود... قوای رومیان و متحدین آنان بجانب تیسفون پیش میرفتند، لکن راه پیشرفت آنها را یک لشکر نیرومند ایرانی به فرماندهی سرداری از دودمان مهران فروبست و در خلال جنگ هائی که وقوع یافت، یولیانوس در سال 363 م. کشته شد. جانشین او یویانوس(6) لشکر روم را از سرحد بازگرداند و بزودی صلحی به مدت سی سال بین طرفین منعقد گشت. بموجب این معاهده ایرانیان نصیبین و سنجار و ولایات ارمنستان صغیر را، که متنازع فیه بود، پس گرفتند. بعلاوه امپراطور روم متعهد شد، که از ارشک حمایت نکند و او در نتیجهء رای شورای امراء ارمنستان معزول و به ایران گسیل شد و در این کشور خود را کشت... ممالک قفقاز مثل ایبری (گرجستان) و آلبانی، بموجب شرائط صلح از تصرف روم خارج شد و به قیمومت ایران درآمد. (ایران در زمان ساسانیان ص 264). و رجوع به ترجمهء تاریخ ایران سر پرسی سایکس ص 571 ببعد و ترجمهء ایران از آغاز تا اسلام ص 298 و یسنا تألیف و تفسیر پورداود ص 103 شود. به این ترتیب ارمنستان مجدداً تصرف شد، ولی خدعه هایی که روم در آنجا برای مستقر ساختن شاهی طرفدار روم به کار می برد، موجب گردید شاپور تصمیمی اساسی اتخاذ کند. همان گونه که کشور کوشان بصورت ایالتی از ایران درآمد، ارمنستان هم از لحاظ نظامی اشغال شد، و از آن پس مرزبان - یا فرمانده سرحدی - حاکم آن گردید. (ایران از آغاز تا اسلام ص 298). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان، صص 264 - 265 شود. شاپور لشکری به فرماندهی سورن به ارمنستان فرستاد و این سردار را به مرزبانی آنجا منصوب نمود و بلافاصله پس از این واقعه بسال 379 م. فوت کرد. (ایران در زمان ساسانیان ص265) (تاریخ ایران، سرپرسی سایکس ص 583). در مجمل التواریخ و القصص آمده که به طیسفون بمرد. (ص 67). دین عیسوی که در امپراطوری روم رسمی بود، موجب ظهور مسئلهء رعایای مسیحی در زمان پادشاهی شاپور دوم و جانشینان او گردید. از لحاظ سیاسی، آنان در نظر مقامات ایرانی مورد سوء ظن بودند، و تعدیاتی که نسبت به آنان بعمل آمد، سراسر بقیهء سلطنت طولانی شاپور دوم را به خون آغشته کرد. (ایران از آغاز تا اسلام ص 298). در پادشاهی شاپور دوم تعقیب مسیحیان ایرانی به گناه و اتهام ارتباط با قیصر روم آغاز شد. شواهد متعددی در تواریخ بخصوص نامهء اعمال شهیدان نوشتهء لابور، در این باره ذکر شده است که در اینجا به نقل پاره ای از آنها می پردازیم:
بموجب نامهء اعمال شهیدان شاپور دوم به شاهزادگان آرامی نامه ای بدین مضمون نوشته است: «بمجرد وصول این فرمان که از جانب خداوندی ما صادر شده، سیمون رئیس نصاری را دستگیر کنید و تا زمانی که این نوشته را امضا نکند و مالیات سرشماری و خراج قوم نصاری را، که در کشور خداوند زندگانی می کنند، بالمضاعف وصول ننموده و به خزانهء ما نپردازد، او را رها مکنید. زیرا «ما خدایان» به امور جنگ اشتغال داریم و آنها در ناز و نعمت بسر می برند. آنها در مملکت ما ساکنند و دوستدار دشمن ما قیصر هستند. سیمون به زندان شد و از امتثال امر شاه امتناع کرد و چون این خبر بشاپور رسید، از روی خشم فریاد برآورد و گفت:
سیمون می خواهد پیروان خود را بشورش برانگیزد و مملکت را به همکیش خود قیصر بسپارد. لابور، که تاریخ شهدای عیسوی ایران را نوشته و خود کاتولیک بوده است، اعتراف کرده، که این سوء ظن بی اساس نبوده است، اما سیمون در طی استنطاق خود تهمت خیانت را رد کرد و عاقبت به قتل رسید. این وقایع ابتدای تعقیب عیسویان ایران است، که از سال 339 م. تا هنگام فوت شاپور دوم دوام داشت. مخصوصاً در ولایات شمال غربی و در نواحی مجاور روم زجر و آزار عیسویان بشدت جاری بود. کشتارها رخ داد و جماعتی تبعید شدند. در سال 362م. هلیودور(7) اسقف را با 900 عیسوی ساکن شهر مستحکم فنک(8) واقع در بزبده(9) پس از شورشی که کردند به خوزستان تبعید نمود. سوزومن(10) مقتولین عیسوی عهد شاپور را به 16000 نفر بالغ دانسته است و این جماعتی است که نام افراد آن معروف بوده است. بعقیدهء لابور این رقم تا اندازه ای مقرون بمبالغه است.» (ایران در زمان ساسانیان صص 291 - 292). پیر گشنسب برادرزادهء شاپور دوم(11)که چون قبول دین عیسوی کرده نام سریانی مارسابها گرفته بود، شکنجه و هلاک شد. (ایران در زمان ساسانیان ص 336). شهر ویه اردشیر مرکز عیسویان ایران و مقر جاثلیق محسوب میشد. کلیسای بزرگ سلوکیه در آنجا بود. هنگام تعقیب نصاری در زمان شاپور دوم این کلیسا ویران شد، و پس از مرگ این پادشاه آن را از نو ساختند، و پس از چند بار با کمک مالی دربار قسطنطنیه تعمیر شد. (ایران در زمان ساسانیان ص 410 و 411). یکی از عبارات نامهء شهیدان حاکی است که شاپور دوم بسردار خود موسوم به معین، که او را مظنون بمسیحیت می دانست و واقعاً هم مسیحی شده بود، فرمان داد، که مهر و ماه و آتش و خدای مقتدر بل و نبهو را ستایش کند. (ایران در زمان ساسانیان ص 180). در مطالعهء روایاتی که از منابع نصرانی در دست است، مقام فائقی که خورشید در آیین مزدیسنای ساسانیان دارا بوده است جلب توجه می کند. (ایران در زمان ساسانیان ص 164). شاپور دوم به سیمون بر صبعی قول داد که بر جان او ببخشاید، بشرط آنکه آفتاب را ستایش کند. (ایضاً ص 165). گاهی موبدان موبد شخصاً عیسویان را استنطاق میکرد و حکم صادر می نمود. لابور گوید: «پادشاه و سرداران و موبدان بدین طریق همیشه جماعتی اسیر در دنبال خود می کشانیدند و هر وقت می خواستند آنها را استنطاق می کردند.» در زمان شاپور دوم چنین اتفاق افتاد که عبدیشوع نام اسقف، برادرزاده ای داشت زناکار و در صدد منع او از ارتکاب گناه برآمد. آن زانی عبدیشوع را متهم کرد، که با قیصر روم رابطه دارد و اسرار شاه را بدو فاش کرده است. نخست شاهزاده اردشیر که در ولایات آدیابن عنوان شاهی داشت به این قضیه رسیدگی نمود. پس موبدان موبد به اتفاق دو تن از موبدان وارد تحقیق شد و عاقبت قضیه در مقابل رئیس خواجه سرایان، که «صاحب تمام پیلهای کشور بود» طرح شد. یک هیئت بازرسی مرکب از مغان... تشکیل شد و هیئت دیگری نیز مرکب از ناظر مخازن سلطنتی و موبدان موبد تشکیل گردید که رئیس خواجه سرایان و رئیس خلوت مشاور آن بودند. گویند یکی از رذان یعنی شخصی روحانی که به قضیه پثیون عیسوی رسیدگی میکرد، از آن سفاکی ها منزجر و خسته شد و بر آن شد که از اجراء مجازات «نه مرگ» دربارهء آن شهید کناره گیری کند. موبدان موبد آگاه شد و خاتم افتخار را از او گرفت و او را معزول نمود و بجای او قاضی بزرگ کشور (شهرداذور) که جدیداً انتخاب شده بود، ازدربار فرستاده شد تا با موبد بزرگ همراهی کند. معمو وقتی کسی میخواست اقدامات شدیدی بر ضد پیروان سایر مذاهب بعمل آورد، محتاج اجازهء مخصوص شاه بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 334 و 335). به فرمان شاپور اول رونوشتی از اوستای تنسر در معبد آذرگشنسپ در شیز نهادند اما مجادلات و اختلافات مذهبی بپایان نرسید و شاپور دوم برای ختم این گفتگوها مجمعی به ریاست آذربذی مهرسپندان که موبد بزرگ بود تشکیل داد. این انجمن متن صحیح و قطعی اوستا را تصویب کرد و آن را به بیست و یک نسک یا کتاب تقسیم نمود که معادل عدد کلمات دعای مقدس یثااهوویریو باشد. بنابر سنت، آذربذ برای اثبات این که اوستای مذکور به این صورت نص صحیح است، خود را بمعرض امتحان آتش (ور گرم) در آورده رخصت داد تا فلز گداخته بر سینهء او ریزند. (ایران در زمان ساسانیان صص162 - 163). و رجوع به مزدیسنا تألیف دکتر معین ص6 و ص105 و یشتها تفسیر و تألیف پورداود ج1 ص571 و ج2 ص248 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص70 و 82 و خرده اوستا تألیف و تفسیر پورداود صص32 - 35 و 37 و ایران باستان پیرنیا ج2 ص1517 شود. در سنت زرتشتیان خرده اوستا گردآوردهء آذرپادمهر اسپندان است. این معنی که این موبدان موبد زمان شاپور دوم از اوستای بزرگ ادعیه و نمازهایی برگزیده خرده اوستا را از برای بهدینان مرتب ساخت. (خرده اوستا تفسیر و تألیف پورداود ص 28). و رجوع به بمزدیسنا تألف دکتر معین ص 132 و جدول چهارم برابر ص 149 شود. در کتابهای تاریخ و جغرافیا که از منابع دورهء ساسانی مطالبی در آنها مانده است بنای شهرهای زیر بشاپور ذوالا کتاف نسبت داده شده است: بزرگ شاپور یا انبار در سواد، ایران خره شاپور در اهواز که کرخ میسان باشد، شوش در خوزستان، خنی شاپور در باجرمی در سرزمین عراق، نیشاپور، ابهر، شهر نسر در مرز عربستان. شهر دس در همان ناحیه، فیروزشاپور در ناحیه انبار، قزوین، میافارقین، هفته در سواد عراق و نیز ساختمان خندقی را در کوفه در برابر تازیان از او می دانند. (تاریخ تمدن ایران ساسانی صص 88 - 89). و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص 117 و نزهة القلوب مقالهء 3 صص 33 - 37 شود. در زمان فتوحات اولیهء مسلمین خندق معروف شاپور دوم موسوم به خندق شاپور موجود بوده است. این خندق به امر شاپور دوم، در قرن چهارم میلادی حفر شده بود. خندق مزبور از هیت شروع میشود و تا ابله (نزدیک بصرهء کنونی) امتداد مییابد و در آنجا به خلیج فارس می رسد. در آغاز امر در این خندق آب جریان داشت تا قبایل بادیه نشین را که بقصد استفاده از اراضی حاصلخیز بین النهرین سفلی می آمدند مانع بوده باشد و هنوز پاره ای از این خندق که خشک است دیده می شود. (سرزمین خلافت شرقی ص 71). ابن البلخی نویسد :
ایوان کسری و مداین او بنا کرده و بسبب استیلای عرب دارالملک بمداین آورد تا دفع عرب میکرد. (فارسنامه چ لیسترنج و نیکلسون ص 31). و رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص 44 شود. حمدالله مستوفی آورده است: شاپور ذوالاکتاف چون از روم به ایران رسید و بر قیصر غلبه کرد و پادشاهی یافت قیصر را الزام نمود تا بعد از تدارک خرابی که در این ملک کرده بود آب شستر را مثالثه گردانید و بر آن سدی عظیم بست و جوی دشتاباد که مدار ولایت شستر بدانست بسبب آن بند جاری شد (نزهة القلوب مقالهء 3 صص 109- 215). در مجمل التواریخ و القصص کارهای عمرانی که شاپور دوم بانی آنها بوده یاد شده است. از جمله آمده است که «فولی (پلی) کرد بسرحد خوزستان که هنوز بجای است (سد سوشتر) و آن را اندیمشک رومی کرد، و از جملهء اسیران بود و شهر کرخه کرد، و از آنجا بزیر زمین اندر، راه کرد که سوار به گندیشاپور رفتی، و بسیار قلعه ها کرد، و از جملهء قلعهء ازان(12) و آن را موبدان گفته اند، و بر آنجا سرایها ساخته اند بزرگ، و خزینه و فرزندان بر این قلعه بودند بوقت غلبهء رومیان، و هنوز اثر سرای او ظاهر است بر قلعه شاپوری گویند، و من این همه برأی العین دیده ام. و سی سال دارا الملک او به گندیشاپور بود تا خرابِ رومیان آباد کرد و این عمارتها که گفته شد. و حمزه گفته ست که دیوار جندیشابور از آن نیمی گل است و نیمی خشت پخته، که هر چه رومیان بیران کردند بخشت و گچ باز فرمودشان کردن، و برزخ شاپور هم وی کرد و آن عکبره است، و خره شاپور بشوش، و من چنان پندارم که کرخه است، و [ شهری ] دیگر هم پهلوی آن بکرد، مردمانش عاصی شدند، پیلان بفرستاد تا هامون کردند و اصلش نماند و بجروان از روستای حی آتش بنهاد. سرود شادزان(13) نام کرد، و از خان لنجان اوقاف بسیار کرد آنرا. (مجمل التواریخ و القصص ص 67). حمزهء اصفهانی در کتاب سنی ملوک الارض و الانبیاء و ابن البلخی در فارسنامه و مؤلف مجمل التواریخ و القصص بنای آتشکده سروش آذران را به جروان از روستای جی به شاپور ذوالاکتاف نسبت داده اند. (مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 240). ایضاً در فارسنامهء ابن البلخی آمده است :
«این شهرها و بندها و پلها که یاد کرده آید او بنا کرده است؛ در بابل و عراق: عکبرا از بغداد و آن را برزخ (بزرج = بزرک) شاپور گفتندی، مداین، رومیه، انبار و آن را فیروز شاپور گفتندی، طیسبون و آن را مدینهء شاپور گفتندی، ایوان کسری، کرخ؛ در خوزستان: شوص، شادروان شوشتر، در اصفهان بوان(14)، جرواءان(15) و آنجا آتشگاهی کرد؛ در سیستان چند شهر؛ در خراسان، نیشابور، در بلاد سند و هند: فرشاپور(16)، چند شهری دیگر، و آثار او بسیار است اما آن قدر که معتبر است یاد کرده آمد.» (از فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون صص 72 - 73). حمدالله مستوفی نیز بنای سامره و حصار شهرستان قزوین و تجدید عمارت عسکر مکرم یا برج شاپور و عمارت نیشابور و بنای عکه را به شاپور ذوالاکتاف نسبت داده است. (نزهة القلوب مقالهء 3 ص 42، 57، 112، 148 و 251). کتیبهء کوچک پهلوی ساسانی از شاپور دوم در طاق کوچک طاق وستان کنده شده است. (سبک شناسی تألیف ملک الشعرای بهار ج 1 ص 43).
در عهد شاپور ذوالاکتاف، تیادورس(17) طبیب نصرانی برای معالجهء شاهنشاه به دربار خوانده شد و شاپور او را در گندشاپور مستقر ساخت. وی در آن شهر اشتهار یافت و طریقهء طبابت او معروف شد و کتابی را منسوب بدو بنام «کناش تیادورس» بعداً به عربی در آوردند(18). (علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف دکتر صفا ج1 ص22). و رجوع به سبک شناسی ملک الشعرای بهار ج1 ص152 شود. حدیث قلعهء [ الحضر ] که از ایام پادشاهی شاپور اردشیر روایت شده در شاهنامه جزو وقایع این شاپور ذکر شده است. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص66 و شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج7 صص2032 - 2036 شود. همچنین در شاهنامه داستان رفتن شاپور برسان رسولان بروم و گرفتار شدن و بپوست خر دوختن او را و رهانیدن کنیزک شاپور را از چرم خر، آمده است. (ج7 صص2036 - 2043). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص66 و یشتها تألیف پورداود ج1 ص389 شود. در داستان زادن شاپور:
نگه کرد موبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه
... پریچهره را بچه بد در نهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان
بسر برش تاجی بیاویختند
بر آن تاج زر و درم ریختند
بسی بر نیامد کز آن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
... که موبد ورا نام شاپور کرد
بدان شادمانی یکی سور کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 صص 2028 - 2029).
در داستان زیرکی شاپور بروزگار کودکی:
چنین گفت شاپور با موبدان
که ای راهبر نامور بخردان
یکی پول دیگر بباید زدن
شدن را یکی راه و باز آمدن.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2030).
ز شاپور از آن گونه شد روزگار
که در باغ با گل ندیدند خار.
(شاهنامه ج 7 ص 2064 بیت 608).
بکوبی زیر پای خویش خردم
دو کتف من بیندازی چو شاپور.منوچهری.
(1) - در تاریخ طبری: یقال انه اخذ قیصر بنقل التراب من ارض الروم انی المدائن و جندی سابور حتی یرم به ماهدم منها...
(2) - ثقاب الاکتاف. (مفاتیح العلوم).
(3) - Apostata.
(4) - Musonianus.
(5) - Amida. (6) - = ژویانوس.
(7) - Heliodore.
(8) - Phenek.
(9) - Bezbade.
(10) - Sozomene. (11) - پیرگشنسپ پسر ژاماسب بود. این ژاماسب با آذرافروز گرد دو برادر صلبی شاپور بودند و حکومت بعضی از نواحی اروستان (بیت عربایه) میکردند که در میان نصیبین و دجله واقع است. (ایران در زمان ساسانیان، ح ص336).
(12) - ظ: انزان. حمزه: بنی عدة مدن منها برزخ (صحیح بزرج = بزرگ است) شابور و هی عکبرا و ازان (صحیح اران = ایران است) خره شابور و هی السوس (ایران خره شاپور همان کرخ میشا است و کرخ نام سریانی آن است. رجوع شود به تاریخ طبری) و مدینة اخری الی جنبها (ص 37) (مجمل التواریخ و القصص. چ ملک الشعرای بهار، حاشیهء ص 67).
(13) - حمزه: سروش آذران (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار حاشیه ص 67).
(14) - ن ل: یوان و کذلک در حمزه، در معجم البلدان یاقوت: بوان.
(15) - در حمزه: حروان. در معجم البلدان یاقوت نیز جرباء آمده است.
(16) - ن ل: فرشاور و فرشاورد.
(17) - Theodoros. (18) - الفهرست ص 422.
شاپور.
(اِخ) سکانشاه.«هرتسفلد از روی کتیبه ای در تخت جمشید، که خواندن آن خالی از اشکال نیست، چنین فرض کرده است، که شاپور دیگری برادر بزرگ شاپور دوم (ذولاکتاف) معروف به سکانشاه وجود داشته است.» (ایران در زمان ساسانیان ص 260). «کتیبه های تخت جمشید بخط میخی است جز یک کتیبه که از شاپور سکانشاه است پهلوی، و در آغاز آن تاریخ روز و ماه است و نامی از بانی آن نیست و آن کتیبه را نگارنده در روزنامهء ایران منتشر کرد و ظاهراً موبدی که کتیبهء پهلوی را خوانده در عهد عضدالدوله بوده چه عضدالدولهء دیلمی هم کتیبه ای دارد پهلوی آن، بخط کوفی و گوید فلان شخص این خطوط را خواند.» (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص ملک الشعرای بهار ص47).
شاپور.
(اِخ) سوم، رجوع به شاپوربن شاپور و ایران باستان ج 3 ص 2637 شود.
شاپور.
(اِخ) نستوه. نام پهلوان ایرانی پسر نستوه در زمان پادشاهی فریدون. (فهرست ولف) :
برون آمد از کاخ شاپور گُرد
فرستادهء سلم را پیش برد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 98 بیت687).
سپهدار چون قارن رزمخواه
چو شاپور نستوه پشت سپاه.
(فردوسی شاهنامه چ بروخیم ج1 ص100).
چپ شاه گرد تلیمان بخاست
چو شاپور نستوه بر دست راست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص260).
شاپور.
(اِخ) وزیر العاضد لدین الله آخرین خلیفهء اسمعیلیه بود و در ایام وزارت او از جانب فرنگ سپاه فراوان بعزم جنگ متوجه مصر گشته و چون نزدیک به آن مملکت رسیدند خوف و رعب تمام بر ضمیر مقربان استیلا یافته، طالب صلح شدند و بعد از آمد شد سفرا بر مبلغ هزار هزار دینار (کذا) امر مصالحه قرار یافت و محصلان فرنگ بجهت تحصیل آن زر به مصر درآمده، این معنی بر خواطر اهل اسلام بغایت دشوار آمد و به آن راضی گشتند که پناه به والی شام نورالدین محمود برند، تا از عار نصاری خلاص شوند و شاپور مبلغ صدهزار دینار تسلیم محصلان نموده، در ادای باقی وجه را تغافل پیش گرفت و باشارهء عاضد، کتابتی به نورالدین محمود نوشته، از استیلای فرنگیان استغاثه کرد و چون والی شام از حقیقت حال وقوف یافت اسدالدین شیرکوه را با لشکر گردون شکوه که عدد ایشان بهشتاد هزار می رسید بدفع مخالفان نامزد فرمود و بعد از وصول شیرکوه به نواحی مصر اهل فرنگ روباه مثال از قتال ترسیده به دیار خویش مراجعت نمودند و اسدالدین در ربیع الاخر سنهء 564 به قاهرهء مصر درآمده، عاضد از برای وی خلعت و عهدنامه فرستاد و او را به منصب وزارت نوید داد. در خلال این احوال روزی شاپور بجهت مشورت بعضی از امور متوجه وثاق اسدالدین شیرکوه گشت و در اثنای راه برادرزادهء شیرکوه صلاح الدین یوسف با طایفه ای از امرای شام بشاپور رسیده، او را گرفتند و عاضد این خبر شنیده، بنابر رنجشی که از وی در خاطر داشت قاصدی نزد شامبان فرستاده، سر وزیر را طلبید و صلاح الدین فی الحال او را به درجهء شهادت رسانید، مصرع:
از تیغ ستم نرست او نیز.
(دستورالوزراء خوندمیر چ سعید نفیسی ص 225 و 226). و رجوع به تاریخ حبیب السیر چ تهران سال 1333 ج 2 ص 459 و 460 و 553 شود. نسبش به قبیلهء بنی سعدبن بکر می پیوست. (حبیب السیر ج 2 ص 553).
شاپورجان.
(اِخ) دهی از دهستان قره باغ بخش مرکزی شهرستان شیراز در هفده هزارگزی جنوب باختر شیراز. محلی جلگه و دارای آب و هوای معتدل ولی مالاریایی است. سکنهء آن 175 تن، مذهب اهالی تشیع و زبانشان فارسی است. آب آن از قنات تأمین می شود و محصول آن: غلات، برنج، انواع صیفی و شغل مردم آن زراعت است. راه فرعی به آن منتهی می شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
شاپورخره.
[خُرْ رَ] (اِخ) شاپورخوره. شوش، از بلاد خوزستان. «شاپور ذوالاکتاف تجدید عمارت (شوش) کرد و شاپور خوره خواند و شکلش بر مثال باز نهاده بود گور دانیال پیغمبر (عم) بر جانب غربی آن شهر است در میان آب و در آنجا ماهیان انسی اند و از مردم نگریزند و کس ایشان را نرنجاند.» (نزهة القلوب مقالهء سوم ص 112). و رجوع به یشتها ج 2 ص 311 و تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء چ برلین ص 37 شود.
شاپورخواست.
[خوا / خا] (اِخ) یکی از شهرهای لِر کوچک. (نزهة القلوب ص 171 و 172) (تاریخ گزیده ص 557). در فارسنامهء ابن البلخی بنای آن بشاپوربن اردشیر نسبت داده شده و آمده است که این شاپورخواست پهلوی الاشتر است. (فارسنامه چ لیسترنج و نیکلسون ص 63). و ایضاً رجوع بهمین کتاب ص 116 شود. نام شهری است از ولایتی واقع در بین خوزستان و اصفهان، در بیست فرسخی نهاوند و شهر لوز بین این شهر و خوزستان است. (مراصد الاطلاع ص 208 ذیل سابورخواست). شاپورخواست، که جغرافی نویسان عرب آن را سابور خواست نوشته اند، نیز از زمان ابن حوقل بسبب خرماهای خود معروف بوده است. در قرن چهارم شاپورخواست و بروجرد و نهاوند تحت سلطهء حسنویه، پیشوای کرد که دولت خود را در دینور مستقر ساخته بود درآمد. بدر، پسر حسنویه، اموال خود را که در سال 404 ه . ق. به دست دیالمه افتاد، در قلعهء شاپورخواست که دزبز نام داشت و از حیث استحکام با قلعهء معروف سرماج برابر بود نگاه میداشت. در قرن پنجم نام شاپورخواست در تواریخ اعمال سلجوقیان مکرر بمیان آمده و در سال 499 اتابک منکربرس این شهر و همچنین نهاوند و الیشتر را متصرف گردید. در اوایل قرن هشتم حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده چنین ذکر نموده که در لر کوچک سه شهر معمور بود: بروجرد و خرم آباد و شاپورخواست و این شهر آخری اگرچه زمانی شهری بزرگ و بسیار آباد و مرکز دولت بوده و طوایف مختلف در آنجا مسکن داشته اند اما در این زمان بحال خراب افتاده بصورت شهر ساده ای در آمده است و در خصوص محل آن گوید که آن طرف (جنوب) بروجرد راه (که از نهاوند می آید و به اصفهان میرود) دو شعبه می شود: شعبهء راست به شاپورخواست و شعبهء چپ که جاده اصلی است، به سمت مشرق بکرج ابودلف میرود. این گفته با قول ابن حوقل و مقدسی نیز مطابقت دارد زیرا ابن حوقل گوید از نهاوند تا الاشتر ده فرسخ (بطرف جنوب) و از الاشتر تا شاپورخواست دوازده فرسخ و از آنجا تا لر (بزرگ) یعنی تا صحرایی که در شمال دزفول است سی فرسخ است. مقدسی اضافه کرده است که از شاپورخواست تا کرج ابودلف چهار منزل و از شاپورخواست تا لر نیز چهار منزل است. (سرزمینهای خلافت شرقی صص 217 - 218). و رجوع به تاریخ گزیده ص 552 و 553 و مجمل التواریخ و القصص صص 64، 399 - 401 و شابرخواست و سابرخواست و سابور خواست شود.
شاپورخوره.
[خُوَ / خُ رَ] (اِخ) (کوره...) این کوره منسوب است به شاپوربن اردشیربن بابک و اصل این کوره بشاوپور است. (فارسنامهء ابن البلخی چ لیسترنج و نیکلسون ص 141). و رجوع به همین کتاب ص 165 و 167 و بشاپور و بشاوپور و بشاوور و بیشاپور و شاپور (شهر) و شاپور خره شود.
شاپور قاجار.
[رِ] (اِخ) شاهزاده شیخعلی میرزا است. او هم از فرزندان حضرت خاقان صاحبقران مغفور فتحعلی شاه مبرور بوده والده اش صبیهء شیخعلی خان زند و بدان مناسبت بنام جدّ امی موسوم شد هم از راه نسبت بحکومت ملایر و پری که محل توقف ایلات زندیه بوده مخصوص آمد. سالها در آن ولایت به عیش و عشرت و لهو و لعب پرداخت. در آغاز دولت سلطان محمد شاه بن عباس شاه بن خاقان اکبر از حکومت مخلوع و بکنجی آرامیده بطاعت یزدان و دعای سلطان پرداخت تا درگذشت. از اوست:
پرسید نخست از دل ما
هر تیر ستم که از کمان جست.
*
کرده با مهر تو یکباره فراموش مرا
دل ما را ستم سنگدلی در کار است.
*
عجب از جنس وفا آیدم و طالع خویش
که در این شهر نگاریش خریدار آمد.
آمدم تا که زدام تو رهانم دل را
اورها نا شده من نیز گرفتار شدم.
(مجمع الفصحاء ج 1 ص 36).
شاپورکام.
(اِخ) رود... از رودهای بخارا و نواحی آن. نرشخی دربارهء آن نویسد: «رود شاپورکام و عامهء بخارا شافر کام خوانند و آورده اند که یکی از فرزندان کسری از آل ساسان از پدر خویش خشم گرفت و بدین ولایت آمد (و) نام (او) شاپور بود... چون ببخارا رسید بخاراخدات او را نیکو داشت و این شاپور شکار دوست بود. یک روز بشکار رفت و بدان جانب افتاد و در آن تاریخ آنجا هیچ (دیهه) نبود و آبادانی نبود. مرغزاری بود و جایگاه شکار. او را خوش آمد. جایگاه از بخاراخدات به مقاطعه بگرفت تا آن جایگاه آبادان کند. بخاراخدات آن موضع را به او داد. این شاپور رود عظیم بر کند و بنام خود کرد یعنی شاپورکام و بر آن رود روستاها نهاد و کاخ بنا کرد. (تاریخ بخارا ص 38).
شاپورگان.
(اِخ) نام کتاب مانی نقاش است که بعهد شاپور پسر اردشیر ظهور و دعوی پیغمبری و آوردن آیین تازه کرد. (انجمن آرا) (آنندراج). نام یکی از کتابهای مانی نقاش بوده که بنام شاپور پادشاه ساسانی نوشته بود. (فرهنگ نظام). شاپور (اول) نسبت به مانویان اظهار مساعدت و خیرخواهی کرده است و بهمین مناسبت مانی یکی از کتب عمدهء خود را بنام او کرده و شاپورگان خوانده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 220). کتاب شاپورگان بلغت جنوب غربی ایران یعنی پهلوی ساسانی نگاشته شده. (ایران در زمان ساسانیان ص 215) (فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1). و حاکی از مطالب متعلقه بمبدأ و معاد بود. بعضی قسمتهای شاپورگان در ضمن قطعات مکشوفهء تورفان به دست آمده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 223).
شاپورگان.
(اِ) پولاد طبیعی و معرب آن شابورقان است. (از مفردات قانون ابوعلی سینا). ذکر. اسطام. و رجوع به شابورقان و شابرقان شود.
شاپورگرد.
[گِ] (اِخ) نام شهری که بنای آن به شاپور اول منسوب است :
یکی شارسان نام شاپور گرد
که گویند باداد شاپور کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص2006).
شاپور نشابوری.
[رِ نِ] (اِخ) رجوع به اشهری شاپور... شود.
شاپور وراز.
[وُ] (اِخ)(1) در عهد نرسه مرزبان آذربایجان بود و یکی از اشراف درجهء اول محسوب میشد. (ایران در زمان ساسانیان ص 159). ظاهراً این لقب را در جوانی خود در عهد شاپور اول گرفته بود. (ایران در زمان ساسانیان ص 433).
(1) - وراز = گراز.
شاپور هویه سنبا.
[رِ یِ سُمْ] (اِخ) لقب شاپور دوم. رجوع به شاپور ذوالا کتاف شود.
شاپوری.
(اِخ) دهی از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد واقع در 35 هزارگزی باختر الشتر و 19 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. جلگه ای و سردسیر و مالاریاخیز است. جمعیت آن 120نفر مذهب سکنهء آن تشیع و زبان آنان لکی و فارسی است. آب آن از رودخانهء خیاره، محصول آن غلات و تریاک و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. راه ده مالرو است و ساکنین آن از طایفهء کولیوند میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاپ و شوپ.
[پُ] (اِ صوت، از اتباع)حکایت صوت آب آنگاه که چیزی چون ماهی در آن طپد :
پندارد او بهایم پندارد این بهوپم
غافل که در میانه سر گرم شاپ و شوپم؟
شاپولو شهو خاقان.
[پُ لُ شَ] (اِخ) از خاقانان ترکان غربی که در سال 641 م. به دست تولوخاقان کشته شد. (احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج1 ص192).
شاپولیو.
[پُ لِ یُ] (اِخ) از خاقانان ترکان جنوبی در اواخر قرن ششم میلادی و حدود سال 582 م. (احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج1 ص181).
شاپولیوته لی شه.
[پُ لِ یُ تِ شِ](اِخ) از خاقانان تیرهء چپ ترکان غربی، برادر و جانشین تولو (وفات 634 م.) (احوال و اشعار رودکی چ سعید نفیسی ج 1 ص 190).
شاپوه.
(اِخ) مخفف شاپوهر (شاپور). جزو اشکانیانی که بعد از ارشک بزرگ در ارمنستان سلطنت کردند نام برده شده و مدت سلطنت او 74 سال ذکر گردیده است. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص2598).
شاپوه شاه.
(اِخ) شاپورشاه. شاپور دوم ساسانی. (تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2609). رجوع به شاپوربن هرمز و شاپور دوم و شاپور ذوالاکتاف شود.
شاپهنه.
[پَ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 44 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و دو هزارگزی باختر راه شازند به ازنا جلگه ای و دارای آب و هوای معتدل است. جمعیت آن 293 نفر، مذهب سکنهء آن شیعه و زبانشان لری و فارسی است. آب آن از چاه و قنات، محصول آن: غلات، تریاک، لبنیات؛ شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی و قالی بافی است. راه آن ماشین رو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاپیگان.
(اِخ) (گنج) خزینه ای که بنا بروایت دینکرت گشتاسب یا دارا پسر دارا اوستا کتاب مقدس زرتشتیان را در دو نسخه بر یکصدوبیست هزار پوست گاو با مرکب طلا نویسانده یکی را در این گنج و دیگری را در خزینهء استخر (دژنپشت) سپرد و چون اسکندر قصر شاهان را آتش زد، نسخهء آخری را بسوخت و نسخهء اولی را از گنج شاپیگان بیرون آورده امر کرد مطالبی از آن را که راجع به طب و نجوم بود به یونانی ترجمه کردند و سپس آن را هم بسوخت و اوستای زمان ساسانیان در قرون بعد از سینه ها جمع آوری شد. (ایران باستان چ مشیرالدوله ج2 صص1516 - 1517) (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف دکتر معین ص4).
شاپی و تاپی.
(1) [شاپْ پیُ تاپْ پ] (ق مرکب، از اتباع) با عجله، بدون دقت و مراقبت، سرسری.
.cnalb ne tub eD - (1)
شات.
(ع اِ) شاة گوسپند و این لفظ را اکثر بتای مدوره نویسند. (غیاث) :
گرگ را کی رسد ملامت شات
باز را کی رسد نهیب شخش.رودکی.
به بُرّ و شات مرا بِرّ و مکرمت فرمای
که این ز حیوان نیکوترین و آن ز نبات
منازعان تو بادند یک یک و جمله
شکم شکافته چون بُرّ و سربریده چو شات.
سوزنی.
و رجوع به شاة شود. || (اِخ) چند ستارهء خرد بین قرحه و جدی. رجوع به ناظم الاطباء و به شاة شود.
شاتٍ .
[تِنْ] (ع ص) شاتی. سرد: یوم شات؛ روز سرد. رجوع به شاتی شود.
شاتاتپ.
[تَ پَ] (اِخ) یکی از بیست نفر برهمن که بید کتاب آسمانی هندیان را ایشان تلاوت می کردند و آن کتابی است متضمن اوامر و نواهی و ترغیب و ترهیب و تعیین ثواب و عقاب. معنی آن، علم به امر غیر معلوم است و براهمه آن را بی آنکه تفسیرش را بدانند میخواندند و بهمین نحو می آموختند. (تحقیق ماللهند ص 63).
شاتام.
(اِخ)(1) مجمع الجزایری از زلاند جدید واقع در اقیانوسیه.
(1) - Chatham.
شاتام.
(اِخ)(1) تلفظ فرانسوی چاتام، (لرد) سیاستمدار انگلیسی، به سال 1708 در وستمینستر تولد و به سال 1778 وفات یافت. در جریان جنگ هفت ساله سیاست دولت انگلستان را رهبری نمود. رجوع به ولیام پیت شود.
(1) - Chatham.
شاتان.
(اِخ) قلعه ای است به دیاربکر. (معجم البلدان).
شاتانوگا.
(اِخ)(1) تلفظ فرانسوی چاتانوگا، یکی از شهرهای اتازونی واقع در ایالت تنسی(2). جمعیت آن 131000 نفر و صنایع ذوب فلزات آن معروف است.
(1) - Chattanooga.
(2) - Tennessee.
شاتانی.
[] (ص نسبی) منسوب به شاتان. رجوع به شاتان شود.
شاتانی.
(اِخ) حسن بن علی بن سعیدبن عبدالله شاتانی. ملقب به علم الدین، مردی ادیب و شاعر و فاضل بود. بنزد صلاح الدین یوسف بن ایوب آمد و صلاح الدین مقدم او را گرامی داشت. دانشمندان وی را مدایح بسیار گفته اند. در علم مبرز بود. در بغداد فقه شافعی را فراگرفت. از قاضی ابوبکر محمد بن عبدالباقی انصاری و ابومنصور عبدالرحمن بن محمد القزاز و ابوالقاسم اسماعیل بن محمد سمرقندی و دیگران سماع کرد. و گفته اند وی در آخر عمر از آن پس که بر وی حدیث قرائت کردند تغییر یافت. به سال 513 متولد گردید و در ماه شعبان سال 579 درگذشت. از ابن السجزی و ابن الجوالیقی ادب فراگرفت و به دمشق آمد و در آن شهر مجلس وعظی بسال 531 برای او بر پا ساختند. (معجم البلدان). و رجوع به زرکلی ج 2 ص 403 شود.
شاتاة.
(ع اِ) به معنی شِتاء است. (منتهی الارب). زمستان. (ناظم الاطباء). یکی از فصول چهارگانهء سال از بیست و یکم کانون اول تا بیست و یکم آذار و مشهور آن است که کانون اول و کانون دوم وشباط باشد و این فصل به شِتاء بیشتر شهرت دارد. (اقرب الموارد). || سرما. (ناظم الاطباء).
شاتختی.
[تَ] (اِخ) نام شهری است به قفقاز.
شاتر.
(اِخ)(1) مرکز آروندیسمان اندر(2) و دارای 4100 نفر جمعیت است. بازار کشاورزی، صنایع نساجی و چرمسازی آن شهرت دارد.
(1) - Chatre. (La).
(2) - Indre.
شاترسون.
[تَ] (اِ) قسمی گیاه که در کوه البرز و در حوالی کاشان یافت میشود. (ناظم الاطباء).
شاتره.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار، بخش ری شهرستان تهران، واقع در چهارده هزارگزی باختر ری، سر راه شوسهء رباط کریم، در جلگه ای معتدل واقع است. جمعیت آن 273 نفر است که دارای مذهب شیعه و زبان فارسی اند. با آب قنات آبیاری میشود. محصولات آن عبارتند از غلات و صیفی و چغندرقند. شغل اهالی آن زراعت است. راه ماشین رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج1 ص123).
شاتغار.
[تَ] (اِ مرکب) شاه تغار. تغار بسیار بزرگ.
-امثال: دهن دارد یک شاتغار.
شاتک.
[تَ کَ] (اِخ) نام یکی از شهرهای شمال سنکهت در هند. (تحقیق ماللهند ص 156).
شاتل.
[تِ] (اِ) دارویی است مانند کماة خشک و آن را به شیرازی روشنک خوانند و معرب آن شاطل است. (برهان قاطع). رجوع به شاطل شود. به فارسی روشنک نامند دوائی است هندی شبیه به فطر خشک و بقدر باقلایی و بزرگتر و کوچکتر و با تلخی و پوست او بسیار چین دار ما بین سیاهی و سرخی و املس در آخر دویم گرم و خشک و مسهل قوی اخلاط غلیظهء مفاصل و اعصاب و جهة فالج و رعشه و لقوه و صرع و امراض باردهء دماغ نافع و مورث دردسر و مصلحش فواکه بارده و قدر شربتش تا نیم مثقال است با مثل او نبات. (تحفهء حکیم مؤمن). دوای هندی بود مانند کمأه خشک و گویند عروقی است خشن پرگره مانند بسفایج و بقدر باقلایی بود. مؤلف گوید قول اول اصح است که آن مانند کمأه خشک بود و از هندوستان نیز آورند و به شیرازی آن را روشنک خوانند. تمیمی گوید طبیعت وی گرم و خشک است در آخر درجهء سیوم. مسهل کیموسات غلیظ بود و فالج و لقوه و داءالصرع و ارتعاش و سنگ مفاصل و علتهای دماغ را که از رطوبت غلیظ باشد نافع باشد و گویند مسهل کیموسات محرقه بود و شربتی از وی نیم درم بود با وزن آن نبات که به آب گرم بیاشامند. (اختیارات بدیعی). به فارسی روشنک نامند. ماهیت آن: دوایی است هندی شبیه به فطر خشک و بقدر باقلایی بزرگتر و کوچکتر از آن نیز و با تلخی و پوست آن بسیار چین دار مابین سیاهی و سرخی و املس و آنچه بعضی گفته اند که عروقی است خشن و پر گره مانند باقلا اصلی ندارد و گویند که از ترکستان نیز آورند و صاحب اختیارات بدیعی نوشته که در قریهء جره که از جمع شیراز است نیز می باشد. طبیعت آن گرم و خشک در سوم. افعال و خواص آن: مسهل قوی اخلاط غلیظه متشبث در مفاصل و اعصاب و کیموسات محرقه و جهت فالج و لقوه و رعشه و صرع و امراض باردهء دماغی حادث از رطوبات غلیظه نافع و از جملهء اجزای معجون نجاح است و مقدار شربت آن نیم مثقال با هم وزن آن نبات که با آب گرم بیاشامند، مورث درد سر، مصلح آن فواکه بارده است. (مخزن الادویه).
شاتل.
[تِ] (اِخ)(1) ژان. (تولد در حدود سال 1575، وفات در سال 1594 م.)، مرد متعصبی که در صدد قتل هانری چهارم اندکی پس از ورود او به شهر پاریس برآمد. دست و پای او را به چهار اسب بسته بطرز فجیعی وی را کشتند.
(1) - Chatel (Jean).
شاتلایون - پلاژ.
[تُیُ پِ] (اِخ)(1)کمون شارانت - ماریتیم(2) واقع در آروندیسمان لاروشل(3). دارای 4950 نفر جمعیت. حمامهای آب معدنی آن معروف است.
(1) - Chatelaillon - Plage.
(2) - Charente - Maritime.
(3) - La Rochelle.
شاتلدن.
[تِ دُ] (اِخ)(1) مرکز کمون پوی دو دوم(2) واقع در آروندیسمان تی یر(3) دارای 1300 نفر جمعیت. آب معدنی آن معروف است.
(1) - Chateldon,
(2) - Puy - de - Dome.
(3) - Thiers.
شاتلرو.
[تِ لِ رُ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان وین(2) واقع در ساحل رودخانه وین دارای 25600 نفر جمعیت. کارخانجات اسلحه سازی، کنسروسازی و تقطیر و الکل سازی آن معروف است.
(1) - Chatellerault.
(2) - Vienne.
شاتل گیون.
[تِ یُ] (اِخ)(1) کمون پوی دو دوم(2) واقع در آروندیسمان ریوم(3) دارای 2750 نفر جمعیت. آبهای معدنی آن معروف است.
(1) - Chatelguyon.
(2) - Puy - de - Dome.
(3) - Riom.
شاتلن.
[تِ لَ] (اِخ) (ژرژ)(1) وقایع نگار هوادار دوک دوبورگنی(2)، بسال 1404م. در آلوست(3) از شهرهای بلژیک متولد گشته و در سال 1475 م. وفات یافته است. کارنامهء کبیر(4) تألیف او است.
(1) - Chastellain (Georges).
(2) - Bourguignon.
(3) - Alost.
(4) - Grande Chronique.
شاتلودران.
[تُ لُ] (اِخ)(1) مرکز کمون کوت دونر(2) از آروندیسمان سن-بریوک(3)؛ دارای 1200 نفر جمعیت است.
(1) - Chatelaudren.
(2) - Cotes - du - Nord.
(3) - Saint - Brieuc.
شاتلو - مالوالکس.
[تِ لِ] (اِخ)(1)مرکز کمون کروز(2) واقع در آروندیسمان گره(3) دارای 750 نفر جمعیت است.
(1) - Chatelus - Malvaleix.
(2) - Creuse.
(3) - Gueret.
شاتله.
[تُ لِ] (اِخ)(1) (لو) مرکز کمون شر(2) از آروندیسمان سن آرمان - مون - رون(3)؛ دارای 1260 نفر جمعیت است.
(1) - Chatelet.
(2) - Cher.
(3) - Saint - Armand - Mont - Rond.
شاتله.
[تُ لِ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای بلژیک (واقع در ناحیهء هه نو(2))، دارای 14600 نفر جمعیت است. صنایع دیگ بخارسازی، ساختمان های مکانیکی و تولید مواد منفجره و گل بوته سازی آن شهرت دارد.
(1) - Chatelet.
(2) - Hainaut.
شاتله.
[تُ لِ] (اِخ)(1) مارکیز دو. ادیبهء فرانسوی و دوست ولتر. بسال 1706 در شهر پاریس تولد یافت و بسال 1749 م. درگذشت.
(1) - Chatelet (Marquise Du).
شاتله.
[تُ لِ] (اِخ)(1) نام دو قلعه از شهر پاریس قدیم: شاتلهء کبیر(2) و شاتلهء صغیر(3). اولی که در سال 1802 م. ویران گردید، در ساحل راست رود سن، مقابل پون - اُشانژ(4)واقع بود. این قلعه مقر دادگاه جنائی بود. دومی که در ساحل چپ رود سن و مقابل پتی - پون(5) قرار داشت زندان بشمار میرفت.
(1) - Chatelet.
(2) - Grand Chatelet.
(3) - Petit Chatelet.
(4) - Pont - au - Change.
(5) - Petit - pont.
شاتله.
[تُ لِ] (اِخ)(1) (لو) محلی در کمون بودولیر(2) از آروندیسمان اوبوسون (دپارتمان کروز(3)) دارای معادن طلا است.
(1) - Le Chatelet.
(2) - Budeliere.
(3) - Creuse.
شاتله آن بری.
[تُ لِ بِ] (اِخ)(1) (لو) مرکز کمون سن - اِ - مارن(2)، از آروندیسمان ملن(3)؛ دارای 1050 نفر جمعیت است.
(1) - Le Chatelet - en - Brie.
(2) - Seine - et - Marne.
(3) - Melun.
شاتم.
[تِ] (ع ص) دشنام دهنده. || کسی که دیگری را به چشم حقارت بنگرد. || کسی که در بدبختی دیگری خوشحالی کند. (ناظم الاطباء).
شاتن.
[تِ] (ع ص) بافنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شاتنوا.
[تُ نُ] (اِخ)(1) مرکز کمون وژ(2)، از آروندیسمان نوف شاتو(3)؛ دارای 820 نفر جمعیت است.
(1) - Chatenois.
(2) - Vosges.
(3) - Neufchateau.
شاتنیره.
[تِ یِ رُ] (اِخ)(1) (لا) مرکز کمون وانده(2) جزو آروندیسمان فونتنه لو - کنت(3) دارای 1850 نفر جمعیت است.
(1) - Chataigneraie (La).
(2) - Vendee.
(3) - Fontenay - le - Comte.
شاتو.
(ترکی، اِ) زینه و پلهء نردبان. (ناظم الاطباء). || نردبان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث). و به تازی سلم خوانند. (آنندراج) :
کجا بر کنگر قصرش کمندافکن توان گشتن
کجا بر بام گردون میتوان بنهاد شاتو را.
نصیرالدین بدخشانی (از فرهنگ نظام).
کمند زلف تو را دست میزند عاشق
که آشنا نبود بام وصل شاتو را.
نصیرالدین بدخشائی (از فرهنگ نظام و آنندراج).
شاتو.
[تُ] (اِخ)(1) (لو) مرکز کمون شارانت - ماریتیم(2)، در جزیرهء اولرون(3) جزو آروندیسمان روش فور؛ دارای 2900 نفر جمعیت، بندر کوچکی است در ساحل اقیانوس اطلس.
(1) - Chateau (Le).
(2) - Charente - Maritime.
(3) - Oleron.
شاتو.
(اِخ)(1) کمون سن - اِ - اواز(2) جزو آروندیسمان ورسای(3)، واقع در کنار رود سن؛ دارای 15300 نفر جمعیت است.
(1) - Chatou.
(2) - Seine - et - Oise,
(3) - Versailles.
شاتوئیکم.
[تُ کِ] (اِخ)(1) تاکستانی واقع در ناحیهء سوترن(2). شراب سفید آن شهرت دارد.
(1) - Chateau - Yquem.
(2) - Sauternes.
شاتوبریان.
[تُ بِ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان لوار - آتلانتیک(2). واقع در ساحل رودخانه شر(3) که از رودویلن منشعب میشود؛ دارای 9300 نفر جمعیت است. پرورش اسب و بازار اسب؛ کارخانجات ذوب فلزات و ماشینهای کشاورزی و صنایع قنادی آن شهرت دارد. همچنین در جنگ جهانی اخیر اردوگاه زندانیان و اسرای سیاسی آلمانها بود. آروندیسمان آن 10 کانتن، 52 کمون و 95000 نفر جمعیت دارد.
(1) - Chateaubriant.
(2) - Loire - Atlantique.
(3) - Chere.
شاتوبریان.
[تُ بِ] (اِخ)(1) ویکنت، فرانسوا رنه(2)، بسال 1768 م. در سن- مالو(3) تولد و به سال 1848 م. در پاریس وفات یافت. در دامان مادری رنجور و بیمار و پدری عبوس و کم گوی به حکم قضا و تا حدی دیمی پرورش یافت. گاهی در سن - مالو، زمانی در مدرسهء شبانه روزی و ایامی در خانهء غمزدهء کمبورگ(4) بسر برد و در این خانه به خیال پروری مالیخولیائی و عزلت و انزوا خو گرفت. در فوج قشون ناوار(5) معین نایب (استوار) شد و چون از این حرفه آزرده خاطر گشت بسال 1791 بامریکا عزیمت کرد و ظاهراً قصدش این بود که معبر شمال غربی را کشف نماید. بخلاف آنچه در اثر خود موسوم به «سفر امریکا»(6) وانمود ساخته هرگز از منطقهء دریاچه های بزرگ گام فراتر ننهاد و چون خبر واقعهء روز دهم اوت(7)بگوشش رسید به اروپا بازگشت. وی نیز در صف مهاجرین درآمد به کمک سپاه شاهزادگان وارد نبرد شد، زخمی گردید و به انگلستان پناه برد و در آنجا با فقر دست به گریبان بود. در این کشور، بسال 1797 اثر تازهء خود را تحت عنوان «تتبع تاریخی، سیاسی و اخلاقی در پیرامون انقلابات قدیم و جدید و رابطهء آنها با انقلاب فرانسه(8)» منتشر ساخت. این اثر بررسی مبهم و مغلقی است که در آن دیرباوری و بدبینی و برخی نیشخندهای فلاسفهء قرن هجدهم به عاریت گرفته شده است. لیکن این بدبینی بی شک سطحی بود. رنج و مرارت، تجارب تلخ زندگی و مرگ مادر وی را به جستجوی ایمانی برای تسلیت و تسکین آلام زندگی وادار ساخت در اثری به نام «نبوغ مسیحیت»(9) که به سال 1802 م. انتشار یافت بمدح و ثنای مسیحیت پرداخت. در این اثر استدلالات منطقی مشهود نیست بلکه زیبائیها و فریبندگیهای مسیحیت بوصف درآمده است. این مجموعه دو داستان حادثهء بنام «آتالا»(10) و «رنه»(11) را در بردارد. آتالا پیش از آن نیز در سال 1801 انتشار یافته بود. رمان کوچکی است که مانند رمانهای سلف دیگر از نوع خود جلال و شوکت طبیعت وحشی و نامأنوس و فضایل و سجایای نامعهود و مربوط به محیطی بیگانه را وصف می کند. در عین حال داستان حزن انگیزی است که در آن بیماری رمانتیک جلوه گر در وجود رنه احساس می شود. رنه خود شاتوبریان است. (همچنانکه شاکتاس(12)قهرمان داستان آتالا نیز خود نویسندهء آن داستان می باشد). رنه جوانی است که آرزوی نیل به سعادت را در دل میپرورد. با حرص و ولع سعادت را در هر امری که برای پر کردن خلا زندگی انسانی کافی است، در جمعیت و انزوا، در عالم فکر و جهان طبیعت جستجو می کند. لیکن در همه جا جز خستگی و اضطراب چیزی نمی یابد، میل بیکرانی دارد که هرگز سیراب نمیشود. در این اوان، افتخار روی نمود. بناپارت شاتوبریان را بسمت سفیر و وزیر فرانسه در واله(13) نامزد ساخت. شاتوبریان پس از اعدام دوک دانگن(14) استعفا کرد و از آن پس جز به کار ادب نپرداخت. سفر درازی به یونان ترکیه، آسیای صغیر، اسپانیا نمود و با نوعی تفنن ادبی شرح این سفر را در اثری بنام «راه سفر از پاریس تا اورشلیم»(15) بنگارش در آورد و از آن برای نگارش شعر منثور خود موسوم به «شهدا»(16)بهره برگرفت. این اثر که بسال 1808 م. تألیف شد امکان سرودن شعر منثور را بثبوت رسانید و کوشید تا مدلل سازد که حماسهء مسیحی از حماسهء کافران زیباتر است. لیکن در این کوشش توفیق نیافت زیرا بهترین فرد مسیحی داستان «شهدا» تصنعی دردآگین است. در سراسر این اثر بسیاری موارد بدعت انشائی و تازگی سبک وجود دارد که ساخته و پرداختهء خود نویسنده بشمار است. در برخی از قسمتها نیز از حیث وزن و آهنگ و قدرت توصیف شایستهء تحسین است. چون بوربونها بار دیگر قدرت را بدست گرفتند، شاتوبریان نقش سیاسی خویش را بازیافت، سفیر و وزیر شد و سرانجام در جبههء مخالف، عزلت اختیار کرد و این امر بمنزلهء انزوای سیاسی پس از انقلاب سال 1830 بشمار میرفت. بعد از سال 1815 م. شعر منثور «ناچزها»(17)(داستان زندگی رنه در نزد وحشیان) که از حیث سبک متکلفانه تر از «شهیدان» ولی در برخی موارد قوی تر و هیجان انگیزتر بود، داستان کوتاه «آخرین فرد خانوادهء ابن السراج»(18) که خانواده ای از طایفهء مورها (اعراب مقیم اسپانیا) معرفی گشته، داستان «زندگی رانسه»(19) و تحقیقاتی تاریخی و سیاسی را منتشر ساخت. در این سالها به انشای اثر دیگر خود «خاطرات آن سوی گور»(20) که بر وفق عنوانش پس او وفات نویسنده انتشار یافت سر گرم بود. «خاطرات آن سوی گور» اثر شایستهء تحسینی است. هر چند میتوان حقیقت گوئی و امانت شاتوبریان را در بسیاری از موارد آن قابل بحث دانست و تمام قضاوتها و اظهار نظرهای او را با قید احتیاط تلقی کرد، لیکن وصفی قوی تر، رنگین تر و زنده تر از آن، در اثر دیگری که سرگذشت زندگی را نقل کند سراغ نداریم. نویسنده در این خاطرات هر جا که مناسبت داشته در نقل ماجراهای زندگی، موزونیت و اهتزاز احساساتی «آتالا» یا «رنه» وهر جاکه لازم افتاده، نیشخند، قوت و کیفیت جالب کمدی، هجا و درام را عرضه داشته است. شاتوبریان تأثیر شگرفی در ادبیات فرانسه بخشید. وی تا سال 1830 م. بر سراسر قلمرو ادبیات فرانسه حاکم بود و تا پایان قرن نوزدهم همه جا به اثر وجودش برمیخوریم. بیک معنی نوع رمانهائی که وقایع آنها در محیط وحشی و نامأنوس و اجنبی جریان می یابد(21)، نوع داستانهای حزن آمیز، بیماری قرن، وصف استادانهء طبیعت، تظاهرات «احساساتی» مذهب، شعر منثور، روایت خاطرات با صداقت و ذکر اسرار و گوشه های محرمانهء زندگی را اختراع و ابداع شاتوبریان نمیتوان شمرد. ژان ژاک روسو(22)، برناردن دوسن پیر(23)، گوته(24) و دیگران در این زمینه ها بر او مقدم بوده اند. زندگی شاتوبریان که اگر هم نمونه و سرمشق محسوب نمیشده همواره قرین غرور و افتخار بوده، با هوسبازی و تیره خوئی ملازمه داشته است. لیکن وی در بهترین آثار خویش از عالی ترین موهبت که همان جذبه و فریبندگی و سحر قلم باشد برخوردار بوده است. جهان و هیجانات روح انسانی را با آنچنان بیانات موزون و جذابی وصف کرده که در اذهان نقش می بندد. به این ترتیب وی رمانتیسم در حال تکوین را در برخی از الهامات خود هدایت نموده و الا نه اضطراب رمانتیکی و نه بیماری قرن هیچکدام آفریدهء او نیستند. وی نخستین نویسنده ای نبود که با فروغ و جلال و سُکر و مستی، عشق را هر چند با ناکامی و گناه قرین باشد وصف کند و بستاید. لیکن بوجود آورندهء تیپ ها و تصوراتی بود که همچون آینه ای رمانتیکها را در خود منعکس می ساختند. آفرینندهء موجودات خیالی چون «شاکتاس»، «آتالا» «رنه» «وله دا»(25) حتی «اودور» با وجود شهادتش، و خود شاتوبریان - شاتوبریانی که در داستان «سفر» و سپس در «خاطرات» به وی بر میخوریم بود. هنگامی که رمانتیسم مدروس شد، شاتوبریان حتی برای نویسنده ای چون فلوبر(26)، حتی برای معاصران شأن و اعتبار مضاعفی یافت، یکی از جهت آنکه تصاویر و اوصافی هیجان انگیز و ابدی از برخی اضطرابات روح بشری بیادگار گذاشت؛ دیگر آنکه درتوصیف زیبائیهای جهان و برخی هیجانات و حرکات روح انسانی آنچنان شور و قدرتی بکار برده که مقام بزرگترین یا لااقل سحارترین نقاش این کیفیات را برای خود محفوظ داشته است. از آثار شاتو بریان «آتالا» و «رنه» «آخرین فرد خانوادهء ابن السراج» به فارسی ترجمه شده و در مقدمهء ترجمهء «رنه» از شجاع الدین شفا شرح حال مفصل شاتوبریان آمده است.
(1) - Chateaubriand.
(2) - Francois - Rene, Vicomte de ...
(3) - Saint - Malo.
(4) - Combourg.
(5) - Navarre.
(6) - Voyage en Amerique.
(7) - 10 Aout.
(8) - Essai historique, politique et moral sur les revolutions anciennes et
modernes considerees dans leurs
rapports avec la Revolution Francaise.
(9) - le Genie du Chrianistianisme.
(10) - Atala.
(11) - Rene.
(12) - Chactas.
(13) - Valais. (یکی از ایالات سوئیس همجوار فرانسه و ایتالیا).
(14) - Duc d´ Enguien.
(15) - Itineraire de Paris a Jerusalem.
(16) - Martyrs.
(17) - Natchez.
(18) - le Dernier des Abencerages.
(19) - La Vie de Rance.
(20) - Memoires d'outre - tombe.
(21) - Exotiques.
(22) - J.J. Rousseau.
(23) - Bernardin de Saint - Pierre.
(24) - Goethe.
(25) - Velleda.
(26) - Flaubert.
شاتوبورگ.
[تُ] (اِخ)(1) مرکز کمون ایل-ئه-ویلن(2) جزو آروندیسمان رن(3)، واقع در ساحل رود ویلن(4)؛ دارای 1400 تن جمعیت است.
(1) - Chateaubourg.
(2) - Ille - et Vilaine.
(3) - Rennes.
(4) - Vilaine.
شاتوپرسین.
[تُ پُ یَ] (اِخ)(1) مرکز کمون آردن(2)از آروندیسمان رتل(3) در ساحل رودخانهء ئن(4)؛ دارای 800 تن جمعیت است.
(1) - Chateau - Porcien.
(2) - Ardennes.
(3) - Rethel.
(4) - l´Aisne.
شاتوپونساک.
[تُ پُ] (اِخ)(1) مرکز کمون وین علیا(2)، از آروندیسمان بلاک(3)، واقع بر پشته ای مشرف بر رودخانهء گارتامپ(4) که به رود کروز(5) میریزد؛ دارای 31000 تن جمعیت و مصنوعات شیمیائی که در حرارت بسیار مقاومت دارند میباشد.
(1) - Chateauponsac.
(2) - Haute - Vienne.
(3) - Bellac.
(4) - Gartempe.
(5) - Creuse.
شاتوت.
(اِ مرکب) مخفف شاه توت، نوعی توت که رنگ آن سیاه است. رجوع به شاه توت شود.
شاتوتیری.
[تُ یِ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان ئن(2)، در 41 کیلومتری شهر سواسون(3)، در ساحل رودمارن(4) دارای 8850 تن جمعیت است. ساکنان آن را به فرانسوی تئودوریسین(5) خوانند. صنایع شیمیایی، گچ سازی و چینی سازی آن معروف است. این شهر زادگاه لافونتن(6)شاعر مشهور فرانسوی میباشد.
(1) - Chateau - Thierry.
(2) - Aisne.
(3) - Soissons.
(4) - Marne.
(5) - Theodoricien.
(6) - La Fontaine.
شاتو - دو - لوار.
[تُ لُ] (اِخ)(1) مرکز کمون سارت(2) جزو آروندیسمان مان(3)، واقع در نزدیکی لوار(4)؛ دارای 4500 تن جمعیت است. کلیسای آن معروف است. صنایع نساجی و شرابهای آن نیز شهرت دارد.
(1) - Chateau - Du - Loir.
(2) - Sarthe.
(3) - Mans.
(4) - Loir.
شاتودون.
[تُ دُ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان اور - ئه - لوار(2) در مجاورت رود لوار؛ جمعیت آن 9700 تن است و ساکنان آن را به فرانسه دونوا(3) خوانند. این شهر زادگاه بوتاریک(4) علامهء فرانسوی قرن نوزدهم میباشد. قصر بزرگی مشرف بر رود لوار متعلق بقرون پانزدهم و شانزدهم دارای کلیسایی کوچک و مجموعه ای جالب توجه در آن واقع است. این شهر در 18 اکتبر 1870 پس از دفاعی قهرمانانه بدست پروسیان یکسره ویران گردید.
(1) - Chateaudun.
(2) - Eure - et - Loir.
(3) - Dunois.
(4) - Boutaric.
شاتورنار.
[تُ رُ] (اِخ)(1) مرکز کمون لواره(2)، از آروندیسمان مونتارژی(3)؛ دارای 1900 تن جمعیت است. قصری متعلق به قرن هیجدهم در آن واقع است.
(1) - Chateaurenard.
(2) - Loiret.
(3) - Montargis.
شاتورنار.
[تُ رُ] (اِخ)(1) مرکز کمون بوش دورون(2) ، از آروندیسمان آرل(3) واقع در نزدیکی رودخانهء دورانس(4)، دارای 9100 تن جمعیت و تاکستانها و کشت میوه وصیفی کاری آن معروف است.
(1) - Chateaurenard.
(2) - Bouches - du - Rhone.
(3) - Arles.
(4) - Durance.
شاتورو.
[تُ] (اِخ)(1) مرکز دپارتمان اندر(2) واقع در کنار رود اندر(3) دارای 36400 تن جمعیت. ساکنان آن را به زبان فرانسوی شاتوروسن(4) یا شاتلروسن(5)خوانند. در 252 هزارگزی جنوب باختری شهر پاریس قرار دارد. دارای جنگلهای وسیع و مرکز راه آهن و صنایع نساجی، دخانیات، ماشینهای کشاورزی و آبجوسازی میباشد.
(1) - Chateauroux.
(2) - Indre.
(3) - Indre.
(4) - Chateauroussin.
(5) - Chatelroussin.
شاتورو.
[تُ] (اِخ)(1) دوشس دو... ماری - آن دومایی - نل(2)؛ یکی از سوگلیهای لویی پانزدهم. در سال 1717 م. در پاریس تولد یافت و بسال 1744 م. درگذشت. زنی بود بلندپرواز و باپشتکار. در فاصلهء سالهای 1742 و 1744 از نفوذ فراوانی برخوردار بود. به تشویق دوک دو ریشلیو(3) شاه را زمانی چند از تن آسانی و کرخی بدر آورده وادار ساخت که در رأس سپاهیانش بحرکت درآید.
(1) - Chateauroux.
(2) - Marie - Anne de MaiIly-Nesles,
duchesse de ...
(3) - Duc de Richelieu.
شاتورونو.
[تُ رُ نُ] (اِخ)(1) مرکز کمون اندر-اِ- لوار(2)، از آروندیسمان تور(3)، واقع در ساحل رودخانهء کوچک برن(4) که به یکی از شعب رود لوار میریزد؛ دارای 4500 تن جمعیت است؛ ساکنان آن را به زبان فرانسوی رنودن(5) خوانند. چرمسازی و کفش سازی آن مشهور است.
(1) - Chateaurenault.
(2) - Indre - et - Loire.
(3) - Tours.
(4) - Brenne.
(5) - Renaudins.
شاتورونو.
[تُ رُ نُ] (اِخ)(1) فرانسوا لوئی روسله دو...(2)، دریابان و مارشال دوفرانس(3) (1637 - 1716 م.). در نبرد با بربرهای جزیرهء کرس و هلندیان و انگلیسها آوازه یافت.
(1) - Chateaurenault.
(2) - Francois Louis Rousselet de ...
(3) - Marechal de France.
شاتوژیرون.
[تُ رُ] (اِخ)(1) مرکز کمون ایله ویلن(2)از آروندیسمان رون(3)؛ دارای 1600 تن جمعیت است.
(1) - Chateaugiron.
(2) - Ille - et Vilaine.
(3) - Rennes.
شاتوسالن.
[تُ لَ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان موزل(2) 50 واقع در ساحل رودخانهء پوتیت سی(3)، دارای 1930 تن جمعیت است. قصر قدیمی اسقفهای شهر مس(4) و بازار کشاورزی، نمکزارها و سود محرق آن معروف است.
(1) - Chateau - Salins.
(2) - Moselle.
(3) - Petite - Seille.
(4) - Metz.
شات و شوت.
[شاتْ تُ] (اِ مرکب، از اتباع) لاف زدن (در زبان محاوره). (فرهنگ نظام).
شاتو - شینون.
[تُ نُ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان نی یور(2)؛ دارای 2550 تن جمعیت است. پرورش اغنام و احشام و محصول غلات، مبل سازی و بافندگی آن شهرت دارد. آروندیسمان آن دارای 6 کانتن، 72 کمون و 43000 تن جمعیت است.
(1) - Chateau - Chinon.
(2) - Nievre.
شاتوگونتیه.
[تُ گُ یِ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان ماین(2) واقع در کنار رودخانهء ماین(3) دارای 6700 تن جمعیت است، ساکنان آن را به زبان فرانسوی کاسترو گونته رین(4) خوانند. آبهای معدنی (دارای مواد آهنی) موسوم به پوگ رویهء(5) آن معروف است.
(1) - Chateau - Gontier.
(2) - Mayenne.
(3) - Mayenne.
(4) - Castrogonteriens.
(5) - Pougues - Rouillees.
شاتولاتور.
[تُ] (اِخ)(1) محلی در کمون پویاک(2) واقع در دپارتمان ژیروند(3) شراب سرخ آن از بهترین شرابهای مدوک(4) بشمار است.
(1) - Chateau - Latour.
(2) - Pauillac.
(3) - Gironde.
(4) - Medoc.
شاتولافیت.
[تُ] (اِخ)(1) محلی در کمون پویاک(2) (دپارتمان ژیروند(3)) از مراکز تولید بهترین شرابهای سرخ بوردو(4) مدوک(5)میباشد.
(1) - Chateau - Lafite.
(2) - Pauillac.
(3) - Gironde.
(4) - Bordeaux.
(5) - Medoc.
شاتولاگرانژ.
[تُ] (اِخ)(1) دهی واقع در دپارتمان ژیروند(2)، شرابهای سرخ آن (مدوک اعلی(3)) شهرت دارد.
(1) - Chateau - Lagrange.
(2) - Gironde.
(3) - Haut Medoc.
شاتولاندون.
[تُ دُ] (اِخ)(1) مرکز کمون سن اِ مارن(2)؛ از آروندیسمان ملن(3)؛ دارای 1500تن جمعیت است. بقایای ابنیهء تاریخی قرون وسطی در آن وجود دارد. دارای مراکز استخراج سنگ نیز میباشد.
(1) - Chateau - Landon.
(2) - Seine - et - Marne.
(3) - Melun.
شاتولاوالیر.
[تُ یِ] (اِخ)(1) مرکز کمون اندر - اِ - لوار(2)، از آروندیسمان تور(3). دارای 1200 تن جمعیت است. آبهای حاوی مواد آهنی و صنعت ورق آهن سازی آن معروف است.
(1) - Chateau - La - Valliere.
(2) - Indre - et - Loire.
(3) - Tours.
شاتولن.
[تُ لَ] (اِخ)(1) مرکز آروندیسمان فی نیستر(2)، واقع در ساحل رود اون(3)؛ دارای 4000 تن جمعیت است. ساکنان آن را به فرانسوی کاستلینوا(4) یا شاتولینوا(5)خوانند. دارای بازار کشاورزی میباشد. آروندیسمان مربوط به آن 7 کانتن، 64 کمون و 93300 تن جمعیت دارد.
(1) - Chateaulin.
(2) - Finistere.
(3) - l´Aulne.
(4) - Castellinois.
(5) - Chateaulinois.
شاتومارگو.
[تُ گُ] (اِخ)(1) تاکستان کمون مارگـو(2) واقع در 22 هزارگزی شمال بوردو(3). دارای یکی از با ارزش ترین شرابهای مدوک می باشد.
(1) - Chateau - Margaux.
(2) - Margaux.
(3) - Bordeaux.
شاتومیان.
[تُ مِ] (اِخ)(1) مرکز کمون شر(2)، از آروندیسمان سن - آرمان مون - رن(3)؛ واقع در کنار رودخانهء سینز(4) که بیکی از شعب رود شر(5) میریزد؛ دارای 2600 تن جمعیت است. سنگ آهک و شراب آن معروف است.
(1) - Chateaumeillant.
(2) - Cher.
(3) - Saint - Armand - Mont - Rond.
(4) - Sinaise.
(5) - Cher.
شاتون.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نام فرانسوی نوعی گل آذین سنبله. (گیاه شناسی ثابتی ص 452).
(1) - Chaton.
شاتونوف.
[تُ نُ] (اِخ)(1) محلی در حومهء شاتلرو(2) (وین)(3)، جمعیت آن 1625 تن است. راه آهن از آن میگذرد.
(1) - Chateauneuf.
(2) - Chatelleraut.
(3) - Vienne.
شاتونوف دو راندون.
[تُ نُ دُ دُ](اِخ)(1) مرکز کمون لوزر(2)، از آروندیسمان مند(3)؛ دارای 430 تن جمعیت است. شوالیه دو گه کلن(4) سپهسالار قشون سلطنتی فرانسه هنگامی که این محل را در محاصره گرفته بود بسال 1830 م. درگذشت.
(1) - Chateauneuf - De - Randon.
(2) - Lozere.
(3) - Mende.
(4) - Du Guesclin.
شاتونوف دیله ویلن.
[تُ نُ لِ لِ](اِخ)(1) مرکز کمون ایله ویلن(2) از آروندیسمان سن - مالو(3)، دارای 520 تن جمعیت است.
(1) - Chateauneuf - d´Ille - et - Vilaine.
(2) - Ille - et - Vilaine.
(3) - Saint - Malo.
شاتونوف سور سارت.
[تُ نُ] (اِخ)(1)مرکز کمون من - اِ - لوار(2)، از آروندیسمان سگره(3). واقع در ساحل رود سارت(4)، دارای 1300تن جمعیت است.
(1) - Chateauneuf - sur - Sarthe.
(2) - Maine - et - Loire.
(3) - Segre.
(4) - Sarthe.
شاتونوف سور شارنت.
[تُ نُ](اِخ)(1) مرکز کمون شارانت(2)، از آروندیسمان کنیاک(3)، واقع در ساحل رود شارانت(4)، دارای 3000 تن جمعیت و دارای صنعت تقطیر و آلکل سازی است.
(1) - Chateauneuf - sur - Charente.
(2) - Charente.
(3) - Cognac.
(4) - Charente.
شاتونوف سورشر.
[تُ نُ شِ] (اِخ)(1)مرکز کمون شر(2)، از آروندیسمان سن - آرمان - مون - رون(3)، واقع در کنار رودخانهء شر(4)، دارای 1900 تن جمعیت است.
(1) - Chateauneuf - sur - Cher.
(2) - Cher.
(3) - Saint - Armand - Mont - Rond.
(4) - Cher.
شاتونوف سورلوآر.
[تُ نُ] (اِخ)(1)مرکز کمون لواره(2)، از آروندیسمان اورلئان(3) دارای 3700 تن جمعیت. صنایع ساختمانهای فلزی و کابل سازی آن معروف است. بقایای آرامگاه جالب لوئی دولا وریلیر(4) در کلیسای آن که هنگام جنگ آسیب فراوان دیده جای دارد.
(1) - Chateauneuf - sur - loire.
(2) - Loiret.
(3) - Orleans.
(4) - Louis de La Vrilliere.
شاتونوف لافوره.
[تُ نُ فُ رِ] (اِخ)(1)مرکز کمون وین علیا(2)، از آروندیسمان لیموژ(3)، دارای 2000 تن جمعیت. صنعت کاغذسازی آن معروف است.
(1) - Chateauneuf - La - Foret.
(2) - Haute - Vienne.
(3) - Limoges.
شاتوویلن.
[تُ لَ] (اِخ)(1) مرکز کمون مارن علیا(2) از آروندیسمان شومون(3)؛ جمعیت آن 1330 تن است.
(1) - Chateauvillain.
(2) - Haute - Marne.
(3) - Chaumont.
شاتو هوبریون.
[تُ هُ بِ یُ] (اِخ)(1) نام تاکستان بوردله(2) (از دپارتمان ژیروند)(3) که یکی از بهترین انواع شراب سرخ مدوک(4)محصول آن است.
(1) - Chateau - Haut - Brion.
(2) - Bordelais.
(3) - Gironde.
(4) - Medoc.
شاتی.
(ع ص) سرد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): یوم شات؛ روز سرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شاتیون.
[یُ] (اِخ)(1) کمون سن(2) از آورندیسمان سو(3) دارای 12500 تن جمعیت و مرکز استخراج سنگهای ساختمانی است.
(1) - Chatillon.
(2) - Seine.
(3) - Sceaux.
شاتیون.
[یُ] (اِخ)(1) (کنگرهء...) کنگره ای که از 5 فوریه تا 18 مارس 1814 م. بین متحدین و ناپلئون در موقع جنگلهای فرانسه در شاتیون - سور - سن(2) تشکیل یافت و به عقد اتحادی منجر نشد.
(1) - Congres de Chatillon.
(2) - Chatillon - sur - Seine.
شاتیون آنبازوا.
[یُ زُ] (اِخ)(1) مرکز کمون نی یور(2)، از آروندیسمان شاتوشینون(3)، واقع در ساحل رودخانهء آرون(4) و ترعهء نیورنه(5)؛ دارای 1130تن جمعیت است.
(1) - Chatillon - en - Bazois.
(2) - Nievre.
(3) - Chateau - Chinon.
(4) - Aron.
(5) - Canal du Nivernais.
شاتیون آن دیوا.
[یُ یُ] (اِخ)(1) مرکز کمون دروم(2)، از آروندیسمان دی(3)، واقع در کنار رودخانهء بز(4) که به رود دروم(5) میریزد و دارای 600 تن جمعیت است.
(1) - Chatillon - en - Diois.
(2) - Drome.
(3) - Die.
(4) - Bez.
(5) - Drome.
شاتیون سوراندر.
[یُ اَ] (اِخ)(1) مرکز کمون اندر(2)، از آروندیسمان شاتورو(3)، واقع در کنار رودخانهء اندر(4) و دارای 3400 تن جمعیت و صنایع چرمسازی، پشم ریسی و بلوز سازی است.
(1) - Chatillon - sur - Indre.
(2) - Indre.
(3) - Chateauroux.
(4) - Indre.
شاتیون سورسن.
[یُ سِ] (اِخ)(1) مرکز کمون کوت دور(2) (ساحل ذهب)، از آروندیسمان مونبار(3) دارای 4600تن جمعیت است. بازار کشاورزی، استخراج سنگهای ساختمانی و صنایع ذوب فلزات آن معروف است.
(1) - Chatillon - sur - Seine.
(2) - Cote d´or.
(3) - Montbarb.
شاتیون سورسور.
[یُ سِ] (اِخ)(1) مرکز کمون دو سور(2). از آروندیسمان برسوئیر(3)،دارای 1300 تن جمعیت است.
(1) - Chatillon - sur - Sevre.
(2) - Deux - Sevres.
(3) - Bressuire.
شاتیون سور شالارون.
[یُ رُ] (اِخ)(1)مرکز کمون ئن(2)، از آروندیسمان بورگ(3) و دارای 2500 تن جمعیت است.
(1) - Chatillon - sur - Chalaronne.
(2) - Ain.
(3) - Bourg.
شاتیون سورلوآر.
[یُ لُ] (اِخ)(1) مرکز کمون لوآره(2)، از آروندیسمان مونتارژی(3)، دارای 2500 تن جمعیت است.
(1) - Chatillon - sur - Loire.
(2) - Loiret.
(3) - Montargis.
شاتیون سورمارن.
[یُ] (اِخ)(1) مرکز کمون مارن(2)، از آروندیسمان رمس(3)، دارای 860 تن جمعیت و زادگاه پاپ اوربن دوم(4)، دو گوشه دو شاتیون(5) و غیره است.
(1) - Chatillon - sur - Marne.
(2) - Marne.
(3) - Reims.
(4) - Pape Urbain II.
(5) - De Gaucher de Chatillon.
شاتیون کولین یی.
[یُ کُ] (اِخ)(1)مرکز کمون لواره(2)، از آروندیسمان مونتارژی(3)، واقع در ساحل رودخانهء لوانگ(4)، و ترعهء بریار(5)، دارای 1810 تن جمعیت و صنایع سبک (فرش بافی، کفش سازی، ماشینهای زراعتی) است. زادگاه خاندان کولین یی(6) و دوبکرل(7) میباشد.
(1) - Chatillon - Coligny.
(2) - Loiret.
(3) - Montargis.
(4) - Loing.
(5) - Briare.
(6) - Coligny.
(7) - De Becquerel.
شاتیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث شاتی، سرد: غداة شاتیه؛ صبح سرد. (منتهی الارب).
شاجب.
[جِ] (ع ص) اندوهگین. || هلاک شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در بقای او عوض از هر شاجب و خلف از هر غازب و عازب است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص 460). || مرد زیاد فسوس کننده و پرگوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کلاغ سخت آواز. (مهذب الاسماء). زاغ سخت بانگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شاجب.
[جِ] (اِخ) وادیی است به عرمة، و شاحب نیز روایت شده است. (معجم البلدان).
شاجبة.
[جِ بَ] (ع ص) زن اندوهگین. || زن هلاک شونده. (ناظم الاطباء).
شاجر.
[جِ] (ع ص) بازدارنده. (منتهی الارب). برگردانندهء از کار و بازدارندهء از آن. (ناظم الاطباء). || (اِ) سختی روزگار. (منتهی الارب).
شاجرد.
[جِ] (معرب، اِ) معرب شاگرد. شاگرد. (مهذب الاسماء) (دهار).
شاجردی.
[جِ] (معرب، اِ) معرب شاگردی. متعلم. شاقردی :
و ما کنت شاجردی ولکن حسبتی
اذا مسحل سدی لی القول انطق.اعشی.
شاجرة.
[جِ رَ] (ع ص) مؤنث شاجر. ج، شواجر. (ناظم الاطباء). رجوع به شاجر شود.
شاجن.
[جِ] (ع ص) اندوهگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
شاجن.
[جِ] (اِخ) وادیی است در حجاز و گفته اند در نجد است و آبی است میان بصره و یمامه. (معجم البلدان).
شاجنة.
[جِ نَ] (ع اِ) راه وادی. || راه اعلای وادی. || وادی درخت ناک. ج، شواجن. (منتهی الارب).
شاجی.
(اِخ) همان ابن سعد العشیره در نسب جعفیین است. (منتهی الارب) (تاج العروس ذیل ش ج و).
شاجی.
(اِخ) ابن نمر حضرمی جاهلی است. توبة بن زرعة بن نمربن شاجی از فرزندان او است. فتح مصر را دریافته است. (منتهی الارب) (تاج العروس ذیل ش ج و).
شاحب.
[حِ] (ع ص) مهزول. (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته. رنگ پریده. || متغیراللون. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
شاحب.
[حِ] (اِخ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان). رجوع به شاجب شود :
و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب
یزید و ألهت خیله غیراتها.
اعشی (از معجم البلدان).
شاحذ.
[حِ] (اِخ) جایی است در همدان. گفته اند که حارث بن حذیق بن عبدالله بن قادم الهمذانی به این نام موسوم به شاحذ شده است. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان).
شاحط.
[حِ] (ع ص) دور: منزل شاحط؛ ای بعید. (اقرب الموارد).
شاحط.
[حِ] (اِخ) شهری است در یمن و آن را توابع بسیاری است. (معجم البلدان) :
قالوا لنا السلطان فی شاحط
یأتی الزنا فی موضع الغائط
قلت هل السلطان اعلامها
قالوا بل السلطان من هابط.
زیدبن الحسن الاخاطی (از معجم البلدان).
شاحم.
[حِ] (ع ص) پیه خوراننده. (منتهی الارب). || پیه فروش. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پیه دارنده. (منتهی الارب).
شاحن.
[حِ] (ع ص) پُر. گویند: مرکب شاحن؛ ای مشحون، چون کاتم بمعنی مکتوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شاحی.
(ع ص) گشاده دهان. گویند: جاء الخیل شواحی؛ یعنی دهان گشاده آمدند اسبان. (منتهی الارب).
شاحیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث شاحی. (ناظم الاطباء). اسبان گشاده دهان. ج، شواحی. گویند: جاءت الخیل شواحی؛ یعنی دهان گشاده و گوئی «شحا فاه فحشا لهاه». (اقرب الموارد).
شاخ.
(اِ) شاخه. شغ. شغه. غصن. فرع. قضیب. فنن. خُرص، خِطر. خَضِر. نجاة. عِرزال. بار. رجوع به بار شود. شاخ درخت. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف)(1). فرع در مقابل تنه و نرد. در گنابادی معادل شاخه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل شاخ). در تکلم شاخه است. در پهلوی شاخ و در سنسکریت شاکها بوده. (فرهنگ نظام). شاخه و غصن و آنچه از تنهء درخت روییده و بلند گردد. (ناظم الاطباء). معرب آن هم شاخ است. (دزی ج1 ص715) :
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.ابوالعباس ربنجنی.
چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان.
خسروانی.
چون بچهء کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
بوشکور.
مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.کسائی.
بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.
عمارهء مروزی.
نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند.(2)
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.فردوسی.
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.فردوسی.
ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.عنصری.
زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
شوشهء سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.
فرخی (دیوان ص98).
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.فرخی.
آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ز زر.
منوچهری.
به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای.اسدی.
زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 275).
شاخی است خرد سخن بر و برگ
تخمی است خرد سخن ازو بر.ناصرخسرو.
شاخی که بار او نبود ما را
آن شاخ پس چه بی بر و چه برور.
ناصرخسرو.
گر تخم تو آب خرد بیابد
شاخ تو بر آرد سر از ثریا.ناصرخسرو.
شاخ شادی و طرب بنشان بنام دوستان
تخم درد و غم به نام دشمن مکار کار.
امیرمعزی.
شاخ بی برگ و میوه خار بود
یار بی نفع و دفع مار بود.سنائی.
هرگاه باد بجستی شاخ درخت بر طبل رسیدی. (کلیله و دمنه). چون شاخ رز که بر درخت نیکوتر و بارور تر بود. (کلیله و دمنه).
چه طعنه هاست که اطفال شاخ می نزنند
بگونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را.انوری.
چه دوم که اسب صبرم نرسد بگرد وصلش
چه کشم که شاخ بختم ز قضا به بر نیاید.
خاقانی.
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو شکسته بیخ و نردم.خاقانی.
نی دست من بشاخ وصال تو بر رسید
نی وهم من بوصف جمال تو در رسید.
خاقانی.
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد.خاقانی.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و زشخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.نظامی.
در آن گلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوهءتر شاد می باش.نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود.مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید بر نخوری.
سعدی (گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن میبرید
خداوند بستان نظر کرد و دید
بگفتا که این مرد بد میکند
نه بر من که بر نفس خود میکند.
سعدی (بوستان).
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی (بوستان).
مزن شاخ اگر میوه تلخ است و تیز
خود افتد چو پیش آیدش برگریز.
امیرخسرو (از آنندراج).
تا نرنجد یار با عاشق نگردد آشنا
بی بریدن شاخ را پیوند کردن مشکل است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
سر تا قدم از ضعف بتحریک نسیمی
دور از تو چو شاخ گل سیراب شکستیم.
طالب آملی (از آنندراج).
شود سر سبز و آرد میوهء شاداب چون طوبی
بباغ شعله گرشاخی ز نخل موم بنشانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- با شاخ؛ شاخه دار و دارای شاخ :
درختی است ایدر دو بن گشته جفت
که چون آن شگفتی نشاید نهفت
یکی ماده و دیگری نر اوی
سخنگوی و با شاخ و بارنگ و بوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1896 ابیات 1531 و 1532).
- سرشاخ؛ شاخهء رأس درخت. سرچوبهائی که بام خانه بدان پوشند و از فرسب سرشان پدید آید :
افزار خانه ام ز پی بام و پوششی
هرچم بخانه اندر سرشاخ و تیر بود.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی، تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 1214).
- شاخ آتش؛ پارهء چوب افروخته، گل آتش :
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز.مولوی.
و در کشف الاسرار در برابر شهاب آمده است: یَجِد له شهاباً رصداً(3)؛ خویشتن را شاخ آتش دیدبان یابد و گوشوان. ملئت حرساً شدیداً و شهباً(4)؛ آسمان را پر کرده یافتیم از گوشوانان بزور و شاخهای آتش. (کشف الاسرار ج10 ص248).
- شاخ ریحان؛ طاقهء ریحان. رجوع به طاقهء ریحان شود.
- شاخ زعفران...؛ این ترکیب را صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی مکرر می آورد و ظاهراً مراد این است که زعفران بهمان شکل اولی خود باشد نه کوفته یا مسحوق که ممکن گردد در آن غش کنند.
- شاخ شکر؛ ساقهء نیشکر. شاخ نبات :
بدین تلخی که کرد این صبر از اینسان
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر.
ناصرخسرو.
- شاخ شمشاد؛ کنایه از قد و قامت خوش. و مطلق شاخ نیز بمعنی قد و قامت آمده است :
فرودآمد از بام کاخ بلند
به دست اندرون دست شاخ بلند.فردوسی.
- امثال: افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
بکوشش نروید گل از شاخ بید. ؟
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن. سعدی.
شاخ را میوه خم از غایت بسیاری داد.
کاتبی.
شاخ گل هر جا که میروید گل است. مولوی.
شاخی که بر او میوه نبینی مفشان.
اثیر اخسیکتی.
نهد شاخ پرمیوه سر بر زمین. سعدی.
شاخی که بلند شد تبر خورد.
امیر حسینی سادات.
هَدَب؛ شاخ ارطی و مانند آن. فَنن؛ شاخ باریک و نرم. اشکاء؛ شاخ برآوردن درخت. اشکأت؛ الشجرة بغصونها؛ ای اخرجتها. اغلیط؛ شاخ برگ ریخته. (منتهی الارب). غَصن؛ شاخ بریدن. (تاج المصادر بیهقی). تقضیب؛ شاخ بریدن از درخت در بهار. مجاج؛ شاخ بریده از درخت کج شده. (منتهی الارب). شعبة؛ شاخ برین درخت. سرشاخ. (دهار). معجرم؛ شاخ بسیار گره. (منتهی الارب). تفرع؛ شاخ بسیاری زدن. (تاج المصادر بیهقی). غصن امرد؛ شاخ بی برگ. شغنب، شغنوب، شُغنه؛ شاخ تازه و تر. مشره؛ شاخ تازهء نو برآمده پیش از آنکه رنگ گیرد و درشت گردد. رطب؛ شاخ تر و تازه و نازک. سَرع؛ شاخ تر از درخت رز یا شاخ تر از هر درخت. سرعرع؛ شاخ تر از هر درخت. سریع؛ شاخ تر افتاده از درخت بشام. غصنة؛ شاخ خرد درخت. عتکول، عثکال؛ شاخ خرد و سرشاخ یا شاخ بزرگ. و منه الحدیث اتی النبی صلی الله علیه و سلم برجل مریض قد زنی فامر النبی صلی الله علیه و سلم بعثکول فیه مأة شمراخ، فضرب به ضربة واحدة. شاخ خرد که دو پاره کرده؛ کشت پراکنده و سرشاخ پراکندهء خرما را بدان بندند. مَطو، مِطو، عسی، سَأف؛ شاخ خرما. (منتهی الارب). مَتیخه و مِتیخه؛ شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء). عاسی؛ شاخ خرمابن. خَضَر؛ شاخ خرمابن و شاخ سبز خرمابن که برگ آن را دور کرده باشند. خِرص و خُرص؛ شاخ خرمای برگ دور کرده. سَعَف. صریفة؛ شاخ خشک شدهء خرمابن. جریده؛ شاخ درازتر یا خشک یا شاخ برگ دور کرده. خوط مریج؛ شاخ درآمده در شاخها. نبع؛ شاخ درخت، قضبة و تیر ناتراشیده از شاخ درخت. (منتهی الارب). صِنو؛ شاخ درخت که با شاخ دیگر از یک تنه برآمده باشد. (منتخب اللغات). غصن؛ شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید. اغلوج؛ شاخ درخت نرم و نازک. جَشأ؛ شاخ درختی (درخت نبع) که از آن کمان کننده لف الشجر؛ شاخ درهم پیچیده گردیدن. جفن؛ شاخ رز. قضابه؛ شاخ ریزهای بریدهء افتاده. شکیر؛ شاخ ریزه ای که از بن درختی روید، برگ ریزهء گرداگرد شاخ خرما، شاخهای نرم و نازک میان شاخهای خشک و درشت. هدال؛ شاخ سرفرود آورده. انشعاب؛ شاخ شاخ شدن درخت. (منتهی الارب). خوط. شاخ نازک یکسالهء درخت یا هر شاخ؛ خوطه، یکی از آن. نشیئه؛ شاخ نازک و بلند خرمابن. وبیل؛ شاخ نرم. عسلج و عسلوجه؛ شاخ نرم و خمیده و سبز. غصن عبرود و عبارد؛ شاخ نرم و نازک. امشاش؛ شاخ نرم و نازک بیرون آوردن درخت سَلم. مَشَر مشرالشجر مشرأ، تمشر، امشار، شاخ و برگ برآوردن درخت. (منتهی الارب). امشرت الارض؛ ای اخرجت نباتها. (تاج المصادر بیهقی). تمشیر؛ شاخ و برگ بر آوردن درخت و آشکار کردن آن را. شنظوف؛ شاخ و فرع هر چیزی. (منتهی الارب). انجاء؛ شاخی از درخت بریدن. (تاج المصادر بیهقی). خرعب، خرعوب، خرعوبه؛ شاخ یکسالهء درخت و شاخ تر و تازه و دراز و نازک و نورسته. شعبه؛ آنچه مابین دو شاخ درخت است. استجهال؛ جنبانیدن باد شاخ را. جذل؛ تنهء بی شاخ درخت. انذلاق، انذلق الغصن؛ تیز گردیدن شاخ. تهدل؛ فروافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب). قضیب؛ هر درختی که بلند و بسیار شاخ باشد و شاخها که بریده شود برای ساختن تیر و کمان. شاخ درخت. (منتخب اللغات). سعفه؛ یک شاخ خشک خرمابن. (منتهی الارب). || ترکه. (ناظم الاطباء). || شاخهء گل و بوتهء گل :
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دو شاخ.
فردوسی.
یکی شاخ نرگس بها یکدرم
خریدی کسی زو نگشتی دژم.فردوسی.
شاخ بنفشه باز دو زلفین دوست گشت
افکند نیلگون بسرش معجر کتان.منوچهری.
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را.
انوری.
تن کو سگ تست هم بکویت
بر شاخ گل نیاز بستیم.خاقانی.
|| نهال. (ناظم الاطباء) : یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها بجست. (نوروزنامه).
شاخ کو برکند او را بستیز
منشان ار همه شاخ ارم است.خاقانی.
|| ساقهء گیاهانی از نوع گندم و دیگر غلات :شهر خراب و بی آب بود و شاخی غله نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبال گویی سوخته اند هیچ گیاه نه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص612). || غلاف. قرن. مِزوَد. غلاف گونه ای است که پاره ای گیاهان دارند جای تخم یا میوه را. غلاف سبزی که دانهء لوبیا و باقلی و مانند آن در اوست. پوست رویین باقلی و ماش و لوبیا و امثال آن. غلاف بعضی حبوب چون باقلا و خلر و عربی آن قرن است: ابلم؛ تره ای است که شاخها دارد مانند باقلی. (منتهی الارب).(5) || فرسب، شاه تیر. شاخ تیر. حمال. عارضه؛ چوبی دراز که بام خانه را بدان بپوشند و آن را شاه تیر و فرسب نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شاه تیر را گویند، و آن چوبی باشد بزرگ و دراز که بام خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
ز بحر فضل بدست آر در نظم و بریز
بپای شاخ فلک آستان و زرین شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
|| چوبهای چهار جانب چهار چوب در که در دیوار استوار کنند. || کنایه از فرزند، نسل، شجره :
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.فردوسی.
ترا داد فرزند را هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو بر جهد.فردوسی.
شاخ پربارم از نجم بنی زهرا
پیش چشم تو همی بید و چنار آید.
ناصرخسرو.
از اصل درخت مبارک شاخها پیدا آمد و بسیار درجه از اصل قوی تر. (تاریخ بیهقی). امیر ابواحمد ادام الله شاخی بود از اصل دولت امیر ماضی انارالله برهانه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص2). || تار موی و زلف. (شعوری). تار :
کجا خردی او را بمن باز گوی
مگر باز یابم یکی شاخ موی.
اسدی (از شعوری).
زعفران ناسوده یک شاخ به مجرای قضیب اندر نهادن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ زان حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
|| پاره ای موی فراهم آمده :
فروهشته موی سیاه و دراز
از او گشته مشکین نشیب و فراز.
... دو صد شاخ پیچیده و تافته
گهر در همه شاخه ها بافته.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی.
خاقانی.
فروپوشید گلناری پرندی
بر او هر شاخ گیسو چون کمندی.نظامی.
و رجوع به شاخ گیسو شود. || دسته ای (از اشعهء نور و مانند آن) :
بود در ناف غرفه سوراخی
روشنی تافته درو شاخی.نظامی.
|| بمجاز، بمعنی فرع است در مقابل اصل :یکی علم چگونگی شرایع و دوم چگونگی سیاسات و نخستین اصل است و دوم شاخ و خلیفه. (دانشنامهء علائی ص69). || بمعنی مطلق بررسته و نمو کرده باشد خواه انسان و خواه نبات و جماد که بتدریج بزرگ شوند. (برهان قاطع). || دست را نامند، از انگشتان تا کتف دست. (فرهنگ جهانگیری). دست را گویند از انگشتان تا کتف که سردوش باشد. (برهان قاطع). دست آدمی از کتف تا سرانگشتان. (آنندراج). دست از انگشتان تا شانه. (فرهنگ نظام). و رجوع به فهرست ولف شود.(6) :
ترا شاید این گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن
یکی سرو سیمین پرورده ناز
برش مشک، شاخش بریشم نواز.اسدی.
|| پا باشد از انگشتان تا بیخ ران و آن را لنگ نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). لنگ پا را میگویند، و آن از سرانگشتان پاست تا بیخ ران. (برهان قاطع). پای آدمی از ران تا انگشتان چنانکه کشتی گیران گویند دست در دو شاخش کرد. یعنی در میانهء دو پایش کرد. (آنندراج). و رجوع به فهرست ولف شود.(7) :
توبه چون پنجه فرو برد بدل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این.
خاقانی (از فرهنگ نظام).
|| پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی پیشانی باشد مطلقاً اعم از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). جبهه و پیشانی انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). ناصیه. و رجوع به فهرست ولف شود.(8) :
چه مردی بدو گفت بامن بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| در فهرست ولف سه معنی اخیر (بازو - ساق - پیشانی)(9) با هم آمده و اظهار نظر شده است که شواهد آنها را در شاهنامهء فردوسی نمیتوان از یکدیگر تمیز داد. از جمله شواهد این معانی ابیات زیر نقل میشود :
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص162).
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.
(ایضاً ج1 ص254).
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.
(ایضاً ج7 ص2112).
و شاخ به این معانی در شاهنامهء فردوسی با کلمات دیگر قرین گشته بصورت اتباع آمده است. از جمله در شواهد زیر:
شاخ و یال :
بدین برز و بالا و آن شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال.فردوسی.
بدان شاخ و یال و بدان فر و برز
که خارا چو خار آمدی زو بگرز.فردوسی.
بدین چهر چون ماه و این فر و برز
بدین شاخ و این یال و این دست و گرز.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.فردوسی.
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.فردوسی.
قد و شاخ :
بدان بازو و یال و آن قد و شاخ
میان چون قلم، سینه و بر فراخ.فردوسی.
برز و شاخ :
اگر من شوم زین جهان فراخ
برادر بجایست با برز و شاخ.فردوسی.
چو آن خسروی برز و شاخ بلند
ز شهر اندر آمد بکاخ بلند.فردوسی.
فر و شاخ :
بدو گفت نام و نژاد تو چیست
که با فر و شاخت نشان کییست.فردوسی.
چو از دور بهرام را دید شاه
بدان فر و آن شاخ و آن گردگاه.فردوسی.
همش رنگ و بویست هم فرو شاخ
سواری میان لاغر و بر فراخ.فردوسی.
شاخ و بالا :
دریغ آن تن و شاخ و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو.فردوسی.
شاخ و دستگاه :
چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نیاید همی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی.فردوسی.
|| جوی کوچکی را گویند که از رودخانه و جوی بزرگ جدا سازند یا جدا شود. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانهء بزرگ جدا کرده باشند. (برهان قاطع). و آن را شاخابه نیز گویند. (آنندراج). شاخه و شعبه ای از رود، و رجوع به فهرست ولف شود :
یکی چشمه دیدم بدشتی فراخ
مر آن چشمه را هر سویی راه و شاخ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1818).
و این دو شاخ از نیل هر یک بقدر جیحون تقدیر کردم. (سفرنامهء ناصرخسرو). در آن وقت رود نیل دو شاخ میرفت یکی بطرف کوشک فرعون. (قصص الانبیاء ص 90). چاهی بکندند چون بآب رسیدند آب خوشی آمد بقدرت خدا چنانکه بر سر چاه میجوشید و به هفت شاخ روان شد. (قصص الانبیاء ص 131).
ور بدیدی شاخی از دجله جدا
آن سبو را او فنا کردی فنا.مولوی.
|| خلیج. خور. (منتهی الارب).
و آمده بحری که موج شاخ کهینش
صد یک این بود و غوطه داد جهان را.
ابوالفرج رونی.
|| پاره. حصه. قسمت: (فهرست ولف)(10). پاره را گویند و شاخ شاخ بمعنی پاره پاره بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). پاره و چاک. (انجمن آرا). پاره و قطعه و رقعه. (ناظم الاطباء) :
دو گوشش بخنجر بدو شاخ کرد
همان بینیش نیز سوراخ کرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2054).
برید این چنین شاخ گوهر ازوی
مرا داد و گفتا از ایدر بپوی.
(ایضاً ج9 ص2906).
لاله چو عدوی گرز خورده ست از تو
من غرقه بخون و سربده شاخ شده.
رضی نیشابوری.
فروآورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی.نظامی.
وز بس که همی کشند پیراهن گل
آنک به هزار شاخ شد بر تن گل.
کمال الدین اسماعیل.
زده برسنبل پرتاب شانه در غم آن
چو شانه سینهء صاحبدلان شده صد شاخ.
منصور شیرازی (از فرهنگ جهانگیری).
- چارشاخ؛ چارپاره :
اشک دو دیده روی تو کرده
چون نار چار شاخ کفیده.
مسعودسعد.
- || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء).
- || نوعی از تعذیب. (ناظم الاطباء).
|| تیریز جامه باشد. (فرهنگ جهانگیری). چاپق و تیریز جامه را گویند. (برهان قاطع). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
پس سیم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندش یافت میدان فراخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
- پیش شاخ؛ فرجی و یک قسم جامهء پیش بازی که بیشتر زنان پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به پیش شاخ شود.
|| سرو. سرون. برار. قرن. عران. سِن. شغه. شغ. شاخ حیوانات باشد. (فرهنگ جهانگیری). شاخ حیوانات مثل گوسفند و گاومیش و بز و امثال آن. (برهان قاطع). اسم فارسی قرن است. (تحفهء حکیم مؤمن). به زبان ترکی جغتائی شباق گویند. (شعوری). قرن و فزونی و برآمدگی صلب و سختی که در سر بعضی از حیوانات مانند گاو و گوسفند و آهو و جز آن میباشد و سرون و سروی و بیرار نیز گویند. (ناظم الاطباء). در سنسکریت شرنگ بوده. نیز در سنسکریت شاک بمعنی قوت است و شاخ به این معنی مجاز آن. (فرهنگ نظام). چیزی صلب و مخروط که بر سر بعضی ستور نشخواری روید چون گاو وقوچ و بز و کرگ. برخی از زنان لبنان شاخ بر سر خود از برای زینت قرار میدادند و همچنین مردان نیز عادت میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به فهرست ولف شود(11) :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ گاو درختان او تهی از بار.فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.فرخی.
به نیزه گرگدن را بر کند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.فرخی.
- سرشاخ شدن (با کسی)؛ در مقابله و نزاع واقع شدن (با کسی). (فرهنگ نظام). و رجوع به سر شاخ شدن شود.
مدری؛ شاخ آهو و شاخ بچهء آهو و شاخ گوزن. شاخ که زنان به وی موی سر راست کنند. خنطول؛ شاخ دراز چهارپایان. صیصه؛ شاخ گاو و آهو. قرن؛ شاخ ملخ و جز آن که دو تار دراز باشد بر سروی. شعبه؛ آنچه مابین دو شاخ گاو و مانند آن است. شَعَب؛ بُعدی که میان هر دو شاخ گاو و مانند آن است. ادفاء؛ دراز شدن شاخ آهو چنانکه تا نزدیک سرین وی رسد. جبّاء؛ سرشاخ گاو. اجله؛ گاو بی شاخ. (ناظم الاطباء). اَجم؛ گوسپند بی شاخ. (منتهی الارب). || محجم. محجمه. حجام. شیشهء حجام. قاروره. بادکش. سمیرا. کبه. کوپه. شاخ حجامت؛ شاخی یا شیشه ای بشکل آن یا فلزی که حجام خون بدان مکاند. ابزاری که بدان حجامت کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ حجامت شود. ضغیل؛ آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ.
- زیر شاخ (کسی) افتادن؛ در زحمت و آزار کسی واقع شدن. مأخوذ از شاخ حجامت است. (فرهنگ نظام).
|| چیزی است که باروت در آن انداخته بر کمر بندند. و ظاهراً در ایران شاخ مذکور را بر سر می بسته باشند. (آنندراج) :
بود یار ما فتنه را چون بهار
بهر جاست شاخی ازو فتنه بار.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
کسی را که این شاخ سر زد ز سر
به این شاخ زد کله با شیرنر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| پالغ. ظرفی را خوانند که بدان شراب بنوشند و از مردم ثقه شنیده شد که در ولایت گرجستان شراب و بوزه بشاخ گاو و بز کوهی میانه تهی میخورند. ظن غالب آن است که بهمین علامت ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گویند. (فرهنگ جهانگیری). پیاله و ظرفی که در آن شراب خورند و چون در ولایت گرجستان بیشتر شراب را در شاخ گاو خورند به این اعتبار پیاله و ظرفی را که بدان شراب خورند شاخ گفته اند. (برهان قاطع). پیمانهء شراب را گویند وجه استعمال آن است که در گرجستان و اران از شاخ آهو و بز کوهی پیاله ها سازند بسیار بتکلف و به تنگهء زر و سیم بیارایند و به آن شراب خورند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ شعوری شود :
در کش آن شاخ پر از باده کز آتشگه آن
مرغ جان خواهد تا طبع سمندر گیرد.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
شاخ گران زن مزن بیش دم این جهان
خون قدح خور، مخور بیش غم آن سرای.
شمس طبسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| شرابی باشد که با گلاب آمیخته کنند و خورند. (برهان قاطع). باده ای که با گلاب آمیخته باشند. (انجمن آرا). شراب آمیخته با گلاب. (ناظم الاطباء). || نام جانوری که زباد از آن حاصل میشود. (برهان قاطع). حیوانی است شبیه به سنور که زباد نامند. (فهرست مخزن الادویه). نام حیوانی شبیه به گربه که عطر زباد از آن می گیرند. (ناظم الاطباء). گربهء مشکین و رجوع به زباد شود. || خوشبوی باشد که از حیوانی شبیه به گربه حاصل شود و آن را به تازی زباد خوانند. چون زباد را در شاخ گاو پر کرده از جانب زیر باد می آورند آن را به این سبب شاخ می گویند. (فرهنگ جهانگیری). خوشبوی و عطری باشد. (برهان قاطع). عطر گربهء زباد را نیز شاخ گویند چه آن را در شاخ آهو ریزند و به سایر بلاد برند. (آنندراج). || عطردان و قرنی که در آن زباد را حفظ میکنند. (ناظم الاطباء). ظرف مایعات خصوصاً روغنها و مایعات. (قاموس کتاب مقدس). || نفیر و بوق و کرنای. (ناظم الاطباء). صور :
آن آبنوس شاخ بین مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده.
خاقانی.
و رجوع به قاموس کتاب مقدس و شاخ نفیر و نفیر شود. || ناخن خروس. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بازیاران کاکل از پر که بعضی مرغان دارند چون شاه بوف و یاپلاق و هما. || موی هموارو نرم. (ناظم الاطباء). || طبقه :شاخی سنگ و آهن و روی می نهادند و شاخی هیزم. (برای ساختن سد ذوالقرنین). (تفسیر ابوالفتوح رازی). || تیغه. (ناظم الاطباء). شاهین. مِنجَم. (در ترازو). (مقدمه الادب زمخشری). || در کتاب مقدس شاخ را معانی مختلفه است و بطور مجاز درمعانی ذیل استعمال شود: 1 - نشانهء قوت. 2 - مجد. و چون شاخ برافراشته میشد نشانهء زیادی مجد و جلال بود و بریدن آن نشانهء زوال عزت و جلال. 3 - غلبه و ظفر. 4 - مملکت. || شعبه: تیر دو شاخ. کلاه دو شاخ. کلکک دو شاخ. یک شاخ :
هیبت او دست مکاران و محتالان ببست
کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال
ور کسی خواهد که گردد گوبیا بنگر نخست
قصهء تیر دو شاخ و قصهء چاه و جوال.
معزی.
کلاه دوشاخ اجازهء مخصوصی بوده است که مانند امتیاز بکسی که دارای رتبهء مهم والیگری یا دهقانی یا سپاهیگری باشد میداده اند. (سبک شناسی چ ملک الشعرای بهار چ2 ج1 ص82) : (منگبتراک) باقبای سیاه و کلاه دوشاخ پیش سلطان آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص50). امیر فرمود تا خلعت سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمرزر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص265). و در صفه امیر رضی الله عنه بر تخت نشست، و سالاران و حجاب با کلاه های دوشاخ. (ایضاً ص 369). والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل، و خلعت بپوشید و کارها راست کردند. (ایضاً ص 430). و این مقدمان را دهقان مخاطبه کردند و سه خلعت بساختند چنانکه رسم والیان باشد کلاه دوشاخ و لوا و جامهء دوخته برسم ما و اسب و استام و کمر بزرهم برسم ترکان. (ایضاً ص 492). وشنودم که بخلوتها استخفاف کردند و کلاههای دو شاخ را بپای بینداختند و سلطان را کار رفتن سوی هرات پیش نباید گرفت بجد، نباید که خللی افتد، من از گردن خویش بیرون کردم. (ایضاً ص 493).
قرار ملک سکندر دهد بکلک دو شاخ
که درسه چشمهء حیوان قرار می سازد.
خاقانی.
دو شاخه سر کلک یک شاخ کرد
فلک را بفرهنگ سوراخ کرد.نظامی.
تشعب و انشعاب؛ شاخ شاخ گردیدن راه و درخت. (منتهی الارب). || نوع. قسم :
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شاخ ز دیوانگی است.نظامی.
.(آلمانی)
(1) - Ast, Zweig. (2) - کنایه از 12 ماه و 30 روز.
(3) - قرآن 72/9.
(4) - قرآن 72/8.
(5) - Gousse, Silique. (آلمانی)
(6) - Arm. (آلمانی)
(7) - Bein. (آلمانی)
(8) - Stirn. (آلمانی)
(9) - Arm, Bein, Stirn (آلمانی)
(10) - Teil. (آلمانی)
(11) - Horn.
شاخ.
(اِخ) نام جایی است در ناحیت بلخ در حوالی فاریاب و اندخوی : و بجانب مروجوق مراجعت نموده براه شاخ روان شدند و نورین اقا را دردپای بغایت سخت ظاهر شد. (تاریخ غازان خان چ هرتفورد از بلاد انگلستان ص47).
شاخ.
(اِخ) شاج. ساح... پسر خراسانی از اهل هرات و یکی از دانشمندان و دهقانانی است که با ابومنصور المعمّری در گرد آوردن شاهنامه یاری کردند : پس (امیر ابومنصور عبدالرزاق) دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاورند و چاکر او ابومنصور المعمری به فرمان او نامه کرد و کس فرستاد بشهرهای خراسان و هشیاران از آنجا بیاورد و از هر جای چون شاج (نسخه بدل شاخ) پسر خراسانی از هری و چون یزدانداد پسر شاپور از سیستان و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور و چون شادان پسر برزین از طوس و از هر شارستان گرد کرد و بنشاند بفراز آوردن این نامه های شاهان و کارنامه هاشان... (مقدمهء قدیم شاهنامه نقل از مقالهء قزوینی ج2 ص34 و 35). «امیر ابومنصور عبدالرزاق که در آن زمان فرمانروای طوس بود دستور خویش ابومنصور المعمری را بفرمود تا شاهنامه ای به نثر تدوین کند. این امر به دست چهار نفری که در زیر اسم آنان برده میشود انجام گرفت: 1) ساح (ساج؟) پسر خراسان (خ. ل. خراسانی؟) از اهل هری (هرات)؛ 2) یزدان داد، پسر شاپور از سیستان؛ 3) ماهوی خورشید؛ پسر بهرام از شاپور (بطور یقین نیشابور که ما کان ضبط کرده صحیح تر است)؛ 4) شادان، پسر برزین از طوس. هیچیک از این اسمها مسلمانی نیست؛ بی شک هر چهار نفر زرتشتی بوده اند، تنها آنان می توانستند کتابهای پهلوی را که می بایستی از آنها استفاده کرد بخوانند.» (ترجمهء حماسهء ملی ایران تألیف تئودور نولدکه ص 28).
شاخ آفتابی.
[خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خطوط شعاعی. (آنندراج). و رجوع به شاخ شود.
شاخ آور.
[وَ] (نف مرکب)(1) کثیرالاغصان. پرشاخ. متدوح. متدوحه. (یادداشت مؤلف).
(1) - Rameux.
شاخ آهو.
[خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بمعنی کمان تیراندازی باشد. (برهان قاطع). کنایه از کمان است. (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) :
چو بر شاخ آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور.
نظامی (از انجمن آرا).
- امثال: برات بر شاخ آهو؛ کنایه از وعدهء دروغ و مطلبی که حصول آن مقدور نباشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). نوید دادن در خیر یا شر. وعد و وعید. برات عاشقان بر شاخ آهو. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بنوعی خوشدلی رم کرده از عالم که پنداری
بط مینای می بر شاخ آهو آشیان دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به شاخ شود. || ظاهراً حلوایی است خشک و زودشکن. (یادداشت مؤلف) :
شاخ آهو تو ندانی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیان را دندان.
فرخی.
شاخابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) شاخ آبه(1)شهرود. خلیج(2). (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب)(3).
(1) - Tributary. Stream.
(2) - Baie. (فرائد الدریة)
(3) - Golfe.
شاخ انگور.
[خِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نام دارویی است. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شمراخ. (دهار).
شاخب.
[خِ] (ع ص) دوشندهء شیر. || سایل، جاری. (از المنجد) (منتهی الارب). خون جهنده. (ناظم الاطباء).
شاخ بدیوار.
[بِ دی] (ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از گردنکش. (آنندراج) (غیاث) (فرهنگ نظام). مغرور. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). خودبین. (ناظم الاطباء) :
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ بدیوار شکوفه.
صائب (از فرهنگ نظام).
شاخ برآمدن.
[بَ مَ دَ] (مص مرکب)پشیمانی. مجازاً بسیار پشیمان شدن. (فرهنگ نظام). کنایه از غایت پشیمان شدن. (آنندراج) :
غزال اگر بتو میداشت لاف یکسانی
برآمده ست کنون شاخش از پشیمانی.
سعید اشرف (از آنندراج و فرهنگ نظام).
شاخ برآوردن.
[بَ وَ دَ] (مص مرکب)کنایه از رسوا شدن. (از امثال و حکم دهخدا). || نهایت خجالت کشیدن و منفعل شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند او را چنان تر آوردم که شاخ برآورد. (آنندراج). || امروز در موارد اظهار حیرت و شگفتی در برابر امور غیر متعارف و غیر معقول بکار میبرند: دروغهایی میگفت که شخص از شنیدنش شاخ برمی آورد.
شاخ برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب) از پشت کسی؛ کنایه از ترک مخالفت و منازعت و ایستادگی کردن. (فرهنگ رازی).
شاخ بر دیوار.
[بَ دی] (ص مرکب)کنایه از مردمان پیش خود برپا و زعمی و گردنکش باشد. (برهان قاطع). شاخ به دیوار. (آنندراج) :
فردا کندت زمانه پامال چو خاک
امروز اگر چه شاخ بر دیواری.
ظهوری (از انجمن آرا).
باغبان چمن بود دلگیر
از درختان شاخ بر دیوار.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به شاخ بدیوار شود.
شاخ بر دیواری.
[بَ دی] (حامص مرکب) گردنکشی. کبر و غرور :
سر زوریت از خری است تا کی ببری
از گاو گرو بشاخ بر دیواری.
ظهوری (از آنندراج).
شاخ برزدن.
[بَ زَ دَ] (مص مرکب) شاخه بر زدن. شاخه درآوردن. (منتهی الارب).
شاخ بر شاخ.
[بَ] (ص مرکب) گوناگون و مختلف. (ناظم الاطباء) :
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ.نظامی.
|| دور و دراز. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ بشاخ و شاخ در شاخ شود.
شاخ بر شاخ زدن.
[بَ زَ دَ] (مص مرکب) بر شاخ و برگ چیزی افزودن و فروع پی در پی بر یک اصل مترتب کردن. (مقدمهء التفهیم چ جلال همائی ص قسح) : کی باز گردند از چیزی که عمر بدان بگذاشتند و کتابها پر کردند از حکمهای سه گانی بر آن و شاخ بر شاخ زدن. (التفهیم ص 400).
شاخ بزی.
[بُ] (اِ مرکب)(1) بوتهء زینتی است از خانوادهء صبر زرد. (یادداشت مؤلف).
(1) - Alves varie gata.
شاخ بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) (... کبوتر) هر دو بال را راست و موازی هم کردن رو بجانب بالا و از هوا آهنگ فرودآمدن کردن کبوتر. (در لهجهء قزوین).
شاخ بن.
[بُ] (اِ مرکب) درخت. (فرهنگ نظام). شاخ درخت :
ز باغ تو منزلگهی خواستن
می آوردن و مجلس آراستن
گلی چیدن از وی به هر شیوه ای
چشیدن ز هر شاخ بن میوه ای.
امیرخسرو (از آنندراج و فرهنگ نظام).
شاخ بند شدن.
[بَ شُ دَ] (مص مرکب)شاخ بهم بند شدن، کنایه از شاخ به شاخ شدن. رجوع به شاخ به شاخ شدن شود.
شاخ به شاخ.
[بِ] (ص مرکب) کنایه از گوناگون و رنگارنگ باشد. || دور و دراز. (برهان قاطع). || کنایه از گریهء بسیار کردن. (برهان قاطع) (آنندراج).
شاخ به شاخ پریدن.
[بِ پَ دَ] (مص مرکب) برای فرار از مُلزم و مُجاب شدن هر لحظه سخن را بسوئی گردانیدن. (امثال و حکم دهخدا).
شاخ به شاخ جستن.
[بِ جَ تَ] (مص مرکب) شاخ به شاخ پریدن. (امثال و حکم دهخدا).
شاخ به شاخ شدن.
[بِ شُ دَ] (مص مرکب) با کسی؛ معارضه و مجادله خاصه با قوی تر از خود کردن. (امثال و حکم دهخدا). مناطحت. شاخ بهم بند شدن. شاخ بهم گیر کردن.
شاخ به شاخ گذاشتن.
[بِ گُ تَ](مص مرکب) با کسی، حاضر برای مقابله شدن. (فرهنگ نظام). رجوع به شاخ به شاخ شدن با کسی شود.
شاخ بیجاده.
[خِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شمع :
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان.قطران.
شاخ پیدا شدن.
[پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب) کسی را، کنایه از رسوا شدن. (امثال و حکم دهخدا) :
چون کند دعوی خیاطی کسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
شاخ پیرا.
(نف مرکب) صفت فاعلی از شاخ پیراستن. رجوع به شاخ پیراستن شود :
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده ام.خاقانی.
شاخ پیراستن.
[تَ] (مص مرکب) زدن شاخه های درخت. شاخ زدن. رجوع به شاخ زدن شود.
شاخ پیوست کردن.
[پَی / پِی وَ کَ دَ](مص مرکب) پیوند کردن نهال که آن را برگ پیوند گویند. (آنندراج ذیل پیوست کردن) :
درخت عیش ما پیوسته بار آرد بر محنت
کند گر بوستان پیرا ز شاخ خلد پیوستش.
علی نقی کمره ای (از آنندراج).
شاخ پیوند.
[خِ پَی / پِی وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نهال پیوند و برگ پیوند. (آنندراج) :
ز بس بیگانه ام از آشنایان
غریبم در وطن چون شاخ پیوند.
حاتم بیگ (از آنندراج).
شاخت.
[] (اِخ) قریه ای از بلوک قاین. ملا رئیس از عوام شاعران قرن نهم هجری بدان قریه منسوب است. (ترجمهء مجالس النفائس. چ علی اصغر حکمت ص 155). شاید تحریف یا لهجه ای از شاخنات است. رجوع به شاخن و شاخنات شود.
شاخ تا شاخ جستن.
[جَ تَ] (مص مرکب) شاخ بشاخ جستن. شاخ به شاخ پریدن :
بر سر خاکستر انده نشست
وز بهانه شاخ تا شاخی بجست.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
شاختان.
(اِخ) دهی است از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهاباد و سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند. آب آن از رودخانهء بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص289).
شاختلخان.
[خَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 62 هزارگزی جنوب باختری اهواز و 4 هزارگزی خاور راه خرمشهر به آبادان. دشت و گرمسیر است. سکنهء آن 100 تن، دارای مذهب تشیع و زبان آنان لری و فارسی است. آب آن از خورشادگان تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد که در تابستان قابل عبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاخ تیر.
(اِ مرکب) فرسب. حمال. شاخ. عارضه. و رجوع به شاخ شود.
شاخچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر)(1) شاخک. مصغر شاخ. شاخ کوچک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). شعبه.
(1) - Ramuscule.
شاخچه بستن.
[چَ / چِ بَ تَ] (مص مرکب) تهمت و افترا. (آنندراج). کنایه از تهمت بستن. (فرهنگ نظام) :
هزار شاخچه بر خویش بسته ام طالب
اگر بغیر در افتم ببین چها بندم.
طالب آملی (از آنندراج).
شاخچه بند.
[چَ / چِ بَ] (نف مرکب)تهمت بند. (فرهنگ نظام) :
تنها نه بمستی نگهش فتنه پسند است
از هر نگهی نرگس او شاخچه بند است.
میرالهی همدانی (از فرهنگ نظام و آنندراج).
شاخچه بندی.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب) پیوند کردن درخت. (غیاث اللغات). || کنایه از تهمت و بهتان. (برهان). تهمت سازی. (غیاث) :
غنچه دهنان بیهده خندی نکنند
سنبل رقمان مشق نوندی نکنند
با غیر بسیر باغ و بستان نروند
با غیرتیان شاخچه بندی نکنند.
ظهوری (از انجمن آرا).
|| لعبت بازی. (غیاث).
شاخ حجام.
[خِ حَجْ جا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) شاخ حجامت. سمیرا. کبه. رجوع به شاخ و شاخ حجامت شود.
(1) - Ventouse.
شاخ حجامت.
[خِ حِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاخ حجام. سمیرا. کبه. شاخ گوسفند است که سر باریک آن سوراخ است و بر آن تکهء پوستی است. حجام سر گشاد را بر عضو کسی که میخواهد حجامت کند می گذارد و هوای داخل شاخ را میمکد سپس آن تکهء پوست را بر سوراخ سر باریک میگذارد تا هوا داخل نشود و پس از چند دقیقه که پوست زیر شاخ ورم میکند شاخ را بر میدارد و بر جای ورم چند استره میزند و باز شاخ را می چسباند و چون پر از خون شود آن را برداشته خالی میکند و باز می چسباند تا بقدر لازم خون گرفته شود. (از فرهنگ نظام). و رجوع به شاخ شود.
شاخدار.
(نف مرکب، اِ مرکب) شاخور.(1)صاحب شاخ. باسرو. ذوقرن. هر حیوانی که دارای شاخ باشد. (ناظم الاطباء). حیوانات شاخ دار مانند گاو، بز، گوسفند، آهو، گوزن و امثال آن. || مطلق گاو و گوسفند و بز و میش :
خونریز شاخدار خوش آمد به روز عید
در موسمی که باشد گلریز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار.
سوزنی.
-مرغ شاخدار؛ نام مرغی است که آن را مرغ مصری نیز گویند. سنگی سار.
|| کلهء پخته و کله پاچه درتداول عامه و عامیان چون گفتن کله خوردن را بشگون ندارند بجای آن به کلهء پخته شاخدار گویند. || هر تنهء درختی که دارای شاخه ها بود. (ناظم الاطباء). || نقرهء پاک و پاکیزه و بیغش. (برهان قاطع). نقرهء خالص و ویژه لیکن تنها مستعمل نیست بلکه نقرهء شاخدار و سیم شاخدار گویند. (آنندراج). نقرهء پاک بی بار. || کنایه از مردم دیوث. (برهان قاطع). دیوث. (غیاث). مردمان قلتبان. جاکش. بچشم خودبین. (برهان قاطع). خودبین. (غیاث).
- دروغهای شاخدار؛ دروغهای بسیار عجیب. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). دروغهای نمایان و آشکارا.
(1) - Cornu.
شاخدار.
(اِخ) دهی از دهستان دودانگه، بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در سی و سه هزارگزی جنوب باختر ضیاءآباد و سیزده هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر، جمعیت آن 600 تن و مذهب آن تشیع و زبان آنان ترکی است. آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 122).
شاخدان.
(اِخ) موضعی بین کشم و قلعهء ظفر (در ولایت بدخشان). در حاشیهء تاریخ شاهی بنقل از اکبرنامه آمده است : «رای جهان آرای بر آن قرار گرفت که بجهت مزید سرانجام مهام بدخشان و آسودگی سپاه و رعیت، قشلاق، درقلعهء ظفر واقع شود. به این عزیمت صائب متوجه آن حدود شدند چون بموضع شاخدان (که مابین کشم و قلعهء ظفر است) نزول اجلال شد مزاج صحت امتزاج آن حضرت از مرکز اعتدال فی الجمله منحرف شد». (تاریخ شاهی چ کلکته حاشیهء ص314).
شاخ درآوردن.
[دَ وَ دَ] (مص مرکب)در محاورهء امروز بمعنی بسیار تعجب کردن است. (فرهنگ نظام). عظیم حیرت کردن از شنیدن یا دیدن چیزی. || در تکلم بمعنی بسیار پشیمان شدن. (فرهنگ نظام). رجوع به شاخ برآوردن شود.
شاخ در شاخ.
[دَ] (ص مرکب) کنایه از دور و دراز و گوناگون. (برهان قاطع) (آنندراج). شاخ بشاخ :
بدین امیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی (از آنندراج).
|| کنایه از گریه کردن بسیار. (برهان قاطع). و رجوع به شاخ بشاخ شود.
شاخ دمیدنی.
[خِ دَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نفیر و کرنای و بوق. (ناظم الاطباء).
شاخردل.
[خَ دَ] (اِ) شاخل. حبی از حبوب مأکوله است که از آن نان میسازند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع بشاخل و شاخول شود. ظاهراً مصحف «شاخول» است.
شاخ ریحان.
[خِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاخهء ریحان. طاقهء ریحان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخ و شاخه شود.
شاخریزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) خرده و ریزهء شاخه های درخت. (ناظم الاطباء).
شاخ زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) انشعاب. (تاج المصادر بیهقی). تفرع. (مصادر زوزنی). شاخه زدن. رُستن و دمیدن شاخ :
این جهان را بنظم شاخ زند
هر چه در باغ طبع من کارد.
مسعودسعد.
عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند
وز دل من صبر را بیخ کنون میکند.خاقانی.
|| نطح. (دهار). راندن و دفع کردن (حیوان) با شاخ خود. (ناظم الاطباء). کله زدن گوسفند و گاو و غیره. || کله زدن جنین در شکم مادر :بعد از آن تن فرزند [ در شکم مادر ] شاخ زدن گیرد و اندامها پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || نفیر زدن. || لطمه زدن و اذیت کردن. (فرهنگ نظام).
-امثال: راحتی شاخت می زند.
شاخ زر.
[خِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پاره ای زر. شاخه های زر که در خزائن سلاطین نگهدارند. (آنندراج) :
ز برگهای خزان بر نهال شاخ زری است
چه کیمیا است که طالع بباغبان داده است.
سلیم (از آنندراج).
شاخ زرین.
[خِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از قلم زردرنگ نویسندگی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
شاخ زعفران.
[خِ زَ فَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در عرف هند بر چیز غریب و نادر اطلاق کنند. (آنندراج). هر چیز غریب و نادر. (ناظم الاطباء) :
به پیش جلوهء او نیست سرخ رو نوروز
بملک هند بود شاخ زعفران هولی.
سراج المحققین (از آنندراج).
|| کسی که قدر شرافت خود را بسیار بداند. (ناظم الاطباء).
شاخسار.
(اِ مرکب) جای انبوهی درختان بسیار شاخ. (فرهنگ جهانگیری). جایی از درخت که شاخهای بسیار رسته باشد. (فرهنگ رشیدی). شاخ سر. (شعوری) :
بر سر هر شاخساری مرغکی
بر زبان هر یکی بسم اللهی.منوچهری.
شما با یار خود بر شاخسارید
نه چون من مستمند و دلفکارید.
(ویس و رامین).
راویان را در شمار شاعران مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنائی (از انجمن آرا).
شاخ شکوفه دار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهء نوبست شاخسار.
خاقانی.
دست صبا بر فروخت مشعلهء نو بهار
مشعله داری گرفت کوکبهء شاخسار.خاقانی.
خامهء مانی است طبع، چهره گشای جهان
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخسار.
خاقانی.
بهشتی رسته در هر میوه داری
بشکل طوطیی هر شاخساری.
نظامی (ابیات الحاقی).
دل ارشمیدس در آمد بکار
چو مرغان پرنده برشاخسار.نظامی.
سایه و نور از علم شاخسار
رقص کنان بر طرف جویبار.نظامی.
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری.نظامی.
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
و رنه گل بودی نبودی بلبلی بر شاخساری.
سعدی (خواتیم).
|| شفشاهنج. شفشاهنگ. حدیده. آهنی که آن را پهن ساخته در او سوراخهای بزرگ و کوچک کرده باشند و سیمکشان سیم را از میان آن بکشند. (فرهنگ جهانگیری). افزاری است زرکشان و سیمکشان را و آن آهنی باشد پهن که سوراخهای بزرگ و کوچک در آن کنند و مفتول طلا و نقره را از آن کشند تا باریک و هموار برآید. (برهان قاطع). و آن را شفشاهنج و شفشاهنگ گویند و در اصل شفشاهنگ شوشه کش بوده چه فاء بدل واو است. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج).
شاخساره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) شاخسار. (فرهنگ نظام) (آنندراج) :
بقصد کینهء ایام سر چه جنبانی
ز شاخسارهء شمشاد اره را چه غم است.
سلیم (از فرهنگ نظام).
شاخسانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) شاخشانه. (ناظم الاطباء). رجوع به شاخشانه شود.
شاخست.
[خَ] (اِ) یخنی. || خوراک. || ذخیره و توشه. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاخشت شود.
شاخ سست.
[خِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مراد از آن دنیاست. (آنندراج).
شاخ سمن.
[خِ سَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از قد و بالای مطلوب است. (برهان قاطع). کنایه از قد محبوب. (انجمن آرا). از اسمای معشوق است که کنایه از قد محبوب باشد. (آنندراج).
شاخ سوا.
[سِ] (اِخ) کوه سرکوتل واقع در خط سرحدی مغرب ایران بین لادین و کوه مرغاب. (جغرافیای سیاسی ایران کیهان ص 41). و رجوع به جغرافیای مفصل غرب ایران ص 136 شود.
شاخ سوخته.
[خِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قرن محرق. در داروهای چشم بکار است. (یادداشت مؤلف).
شاخسینی.
[سَ] (ص نسبی، اِ مرکب)(ظاهراً از شاه حسینی). سینه زنان که با قمه سرهای خود را به عاشورا می شکافتند و خون روان میکردند. (یادداشت مؤلف).
شاخ شاخ.
(ص مرکب) پاره پاره. (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شعوری). به درازا همه جا دریده. جداجدا به درازا. ریش ریش. چاک چاک. لخت لخت. تارتار. قطعه قطعه. پارچه پارچه. تکه تکه. و رجوع به شاخ شود :
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وار
کز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم.خاقانی.
ای شده بر دست توحلهء دل شاخ شاخ
هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.خاقانی.
بیندیش از آن دشتهای فراخ
کز آواز گردد گلو شاخ شاخ.نظامی.
خرقهء شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ.
نظامی (مخزن الاسرار ص140).
بخشمی کامده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش.نظامی.
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ.نظامی.
این زمین و آسمان بس فراخ
کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.
مولوی.
|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. (ناظم الاطباء). || منشعب. متشعب. متفرق. رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ. (آنندراج).
شاخشاخ.
(اِ مرکب) نغمه های بلبل. (ناظم الاطباء). آوای عندلیب. (شعوری).
شاخ شاخ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)انشعاب. تشعب. منقسم بشاخه های مختلف، قسمت قسمت، منشعب شدن. تشعب. (از نوادر لغات و تعبیرات معارف بهاءولد چ فروزانفر) : «ما همه نماز سپس تو می گزاردیمی مردمان میخواهندی تا شاخ شاخ شوندی.» (معارف بهاءولد چ فروزانفر ص 279).
شاخ شاخ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)تشعیب.
شاخ شاخی.
(ص نسبی مرکب) منشعب.
شاخ شانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) تهدید و تخویف. (برهان قاطع). || بمعنی خودنمائی نیز مستعمل شود. (آنندراج). || کُنگر. دند. قسمی از گدایان باشد که شاخ گوسفند بر دستی و شانهء گوسفند بردستی دیگر بگیرند و بر در خانه و پیش دکان مردمان ایستاده آن شاخ را بر شانه به عنوانی بکشند که از آن آواز غرغری ظاهر گردد تا مردمان آن صدا را شنیده به آنها چیزی بدهند و اگر اهمال در دادن واقع شود کاردی کشیده اعضای خود را مجروح سازند و اکثر و اغلب آن است که کارد به دست پسران خود بدهند که این کار بکنید تا صاحب خانه و خداوند دکان از این عمل شنیع وحشت و نفرت نموده به آنها چیزی بدهند... اکنون اگر کسی از کسی خواهد، میسر نگردد و گوید که چون حاجت من بر نمی آری من خود را خواهم کشت بطریق تمثیل گویند که شاخ شانه می کشد. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به کنگر و دند و لغت محلی شوشتر (نسخهء خطی) شود :
رندان ز شاخشانهء مردم چه درهم اند
کرد آنچه محتسب به ظهوری عسس نکرد.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| علاوه بر معنیی که در لغت نامه ها بدو می دهند گویا قسمی ساز نیز بوده و یا شاخ شانه گذشته از عملی که گدایان با وی می کرده اند در موسیقی نیز به کار میرفته است. (یادداشت مؤلف) :
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخشانه.انوری.
آتش از حلقشان زبانه زنان
بیت گویان و شاخشانه زنان.
نظامی (هفت پیکر ص243).
|| در سراج اللغات نوشته که در هندوستان بمعنی آوردن وجوه و شقوق در امری مستعمل است. (غیاث).
شاخشانه رفتن.
[نَ / نِ رَ تَ] (مص مرکب) تهدید کردن. ترسانیدن. خودنمائی کردن :
گهی رفتن به تکلیف بهانه
بشمشاد از رعونت شاخشانه.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آهم رود از سر بهانه
بر گاو سپهرشاخشانه.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
هلاک طرهء مشکین آن سیه چشمم
که شاخشانه رود آهوان صحرا را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
شاخشت.
[خِ] (اِ) توشه. زاد سفر. (شعوری). و رجوع به شاخست شود :
چه کردی بهر عقبی کار حاصل
که بی شاخشت رهرو نیست عاقل.
میرنظمی (از شعوری).
شاخ شکستن.
[شِ کَ تَ] (مص مرکب)کنایه از ادب کردن و از خودسری و غرور بازآوردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) :
مغرور بحسن خویشتن بود
زلف تو شکست شاخ سنبل.
سلیم (از آنندراج و فرهنگ نظام).
شاخ شکسته.
[شِ کَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) مطیع و منقاد. (ناظم الاطباء).
شاخص.
[خِ] (ع ص، اِ) بلند برآمده از هر چیزی. مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که از بالای نشان درگذرد. سهم شاخص. (منتهی الارب). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمهء لغت میر سید شریف جرجانی ص 3). چشم مانده که مژگان نزند. (ناظم الاطباء). یقال شخص بصره فهو شاخص اذا فتح عینیه و جعل لایطرف. (تاج العروس). مردم چشم بازمانده و حیران. (آنندراج) (غیاث) :
ای دیدهء عقل در تو شاخص
و اوهام ز رتبت تو حیران.خاقانی.
|| بمعنی تنوی یعنی آنکه چشمش بطرف بالا ثابت ماند. (ناظم الاطباء). آن بیمار که به شخوص مبتلا باشد. || بمعنی مهتر و رئیس و کسی که در میان جماعتی مسموع القول و ممتاز بود. (ناظم الاطباء). شخیص(1). || نمودار. نماینده. مأخذ و پایه. (فرهنگ فارسی معین)(2): شاخص هزینهء زندگی. || مرولة. ساعت آفتابی(3). صفحه ای دارای تقسیمات مربوط به ساعات مختلف شبانه روز که سایهء میله ای متوالیاً روی آنها می افتد. شاخص در مصر قدیم و در نزد قوم کلده و عبریان شناخته بود. میله و صفحه ای که بر جایی استوار کنند معلوم کردن اوقات و بالخاصه اوقات نماز را. رجوع به ساعت آفتابی شود. || بیرق مساحی. نصیبه. هج. هچ. میلهء فلزی یا چوب مدرجی که در نقشه برداری بکارمیبرند و برای گرفتن جهت، تراز را بسمت آن متوجه میسازند. علامت ثابتی که جهت یاب مساحی را برای گرفتن جهت بسمت آن متوجه میسازند(4). || دستگاهی که در رودها نصب کنند برای تعیین مقدار آب در طی سال و فصول مختلف. || فرسنگسار؛ راهنمای جاده.(5)
(1) - Marquant.
(2) - Standard.
(3) - Cadran solaire.
(4) - Jalon, Jalon - mire.
(5) - Guidepost.
شاخ صنوبر.
[خِ صَ / صِ نَ / نُو بَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از معشوق. (از آنندراج) :
من آن شاخ صنوبر را ز باغ سینه برکندم
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می آورد.
حافظ.
شاخصة.
[خِ صَ] (ع ص) تأنیث شاخص. چشم واگشوده نهاده. (مقدمهء لغت میر سید شریف جرجانی). حیران و چشم بازمانده. خیره مانده. قال الله تعالی : واقترب الوعد الحق فاذا هی شاخصة ابصار الذین کفروا یا ویلنا قد کنا فی غفلة من هذا بل کنا ظالمین. (قرآن 21/97).
شاخ غزال.
[خِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از کمان تیراندازی. (برهان قاطع). || کنایه از هلال. (آنندراج) :
در حدود باختر آهوی دشت خاوران
چون فرو شد، در هوا شاخ غزال آمد پدید.
خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج).
شاخک.
[خَ] (اِمصغر) شاخ خرد. شاخچه. شعبه.(1) || اکلیل الملک را گویند. (شعوری) (آنندراج). دارویی که ناخنک و بتازی اکلیل الملک گویند. (ناظم الاطباء).
(1) - Ramuscule.
شاخ کج.
[کَ] (ص مرکب) شاخداری که شاخش کج باشد :
این قوچ شاخ کج که زند شاخ، از آن من
غوغای جنگ قوچ و تماشا، از آن تو.
وحشی.
شاخ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) حجامت کردن. (ناظم الاطباء). || بصورت تاری درآوردن : نمک طبرزد بشکافند و شاخ کنند و بمجرای قضیب در نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || شاخه برآوردن. شاخه زدن :
درخت دانش من شاخ کرد و میوه نمود
شکوفه داد کنون اندر آمده ست ببار.
ناصرخسرو.
شاخ گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) در زبان تکلم آزار دادن. (فرهنگ نظام). || در زبان محاوره با پرگویی مزاحم کسی شدن و مصدع گشتن. (فرهنگ نظام).
-شاخ گذاشتن در جیب کسی، زیر بغل -کسی؛ در زبان محاوره کنایه از تعریف کسی را کردن برای فریب دادن او. (فرهنگ نظام).
شاخ گرای.
[گَ] (نف مرکب) شاخ جنبان. شاخ پیچان. گرایندهء شاخ :
همه خرطوم دار و شاخ گرای
گاو و پیلی نموده در یکجای.نظامی.
شاخ گستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) گسترانندهء شاخ(1). (فهرست ولف) :
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن شاخ گستر نیازی درخت.فردوسی.
.(آلمانی)
(1) - Zweige ausbreitend.
شاخ گل.
[خِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از معشوق. (غیاث اللغات) :
ز شوخی های ناز آن شاخ گل در خانه میماند
به دلها خارخار جلوهء مستانه میماند.
میرزارضی دانش (از آنندراج).
به باغ میرود آن شاخ گل سلیم دگر
بهار در چمن امروز میهمان گل است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- شاخ گل بر سر زدن؛ آراستن موی سر با شاخ گل. کنایه از سرافراز ساختن :
از غبارم شاخ گل بر سر ملائک میزنند
تا بتان از نقش پا گل بر مزارم ریختند.
ملامحمد علی واحد (از آنندراج).
شاخ گوزن.
[خِ گَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ماه نو. هلال. (برهان قاطع) (آنندراج) :
کرده در آن خرم قضا، جهد گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگونسار آمده.
افضل الدین خاقانی (از آنندراج).
شاخ گیر کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شاخ بهم گیر کردن؛ کنایه از شاخ بشاخ شدن. رجوع به شاخ بشاخ شدن شود.
شاخ گیسو.
[خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از پاره ای موی است که یکجا در سر جمع شده باشد. (برهان قاطع). کنایه از پاره ای موی یکسو شده باشد و آن را به هندی لت گویند. (انجمن آرای ناصری). جعد و حلقه های زلف و کاکل. (ناظم الاطباء) :
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سر گل دانه میکرد.
نظامی (از انجمن آرای ناصری).
چو آید برقص آن بت خوش ادا
شود زیورش ارغنون از صدا.
گل عیش از گلبن روی او
بر ذوق از شاخ گیسوی او.
ملاطغرا (از آنندراج).
شاخل.
[خُ / خَ / خِ] (اِ) غله ای است که آن را به هندی ارهر گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری). نام نوعی از غله است و نان از آن پزند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). اسم حبی از حبوب مأکوله است. (فهرست مخزن الادویه) :
میخوری تو گرچه الوان نعمت اندر خوان کس
نان شاخل بهتر آید گر خوری بر خوان خویش.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به شاخول شود.
شاخ مرجان.
[خِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تکه یا شاخه ای از مرجان. رجوع به مرجان شود.
شاخن.
[خِ] (اِخ) مرکز دهستان شاخنات، بخش درمیان، شهرستان بیرجند واقع در 87هزارگزی باختر در میان و 30 هزارگزی خاور شاهراه مشهد به زاهدان. کوهستانی و آب و هوای آن معتدل، جمعیت آن: 1055 تن. آب آن از قنات و محصولات آن غلات و لبنیات است. شغل سکنهء آن زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). نام خره ای در قاینات و قراء ذیل بدانجاست: فورخواست، آسیابان، دره عباس، رجنوک درخش، مزرعهء ملا، برندود، سرخنگ، خو، مناوند، منند، تخته بان، کوشکک سرچاه، کبودان، واشان، مزرعهء شاخن، در نزهة القلوب آمده است: ولایتی است (از قهستان)، چند پاره دیه مختصر و بلوک فشارود و همچنین موضعی چند است و به آب و هوای و محصول مانند دیگر ولایات آن. (نزهة القلوب مقالهء سوم ص 144). در کتاب سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج آمده است: در این ناحیه (بیرجند و قاینات)، دهکده های خوب وجود داشته که حمدالله مستوفی به یکی از آنها موسوم به «شاخن» اشاره نموده گوید در کنار فشارود است. این دهستان هنوز باقی و در سه روز راه جنوب خاوری قاین قرار دارد.(1)(ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی ص 387). و رجوع به شاخن شود.
(1) - یاقوت، ج 1 783، مستوفی 184، سایکس در Persia 305، 306. سایکس که این نام را «شاهکن» نوشته از قلعهء کهنه ای نزدیک آن نام برده که دور نیست از قلاع اسماعیلیه باشد که سابقاً از آنها یاد کردیم. (ترجمهء سرزمینهای خلافت شرقی حاشیهء ص387).
شاخن.
[خِ] (اِخ) (مزرعهء...) قریه ای از خرهء شاخن در قاینات.
شاخنات.
[خِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش درمیان از شهرستان بیرجند واقع در خاور بیرجند، از نود آبادی تشکیل شده که مجموع نفوس آنها در حدود 27550 تن است. قراء مهم آن عبارتند از مهمویی دارای 1467 تن جمعیت و کازار دارای 1739 تن جمعیت. ساکنان آن از طوایف دلاکه، دادعلی، حاجی حق داد و احمدی میباشند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاخناک.
(ص مرکب) متدوّح. شاخ آور. پرشاخ.
شاخ نبات.
[خِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آنچه بصورت شاخ در کوزه های نبات بر رشته ها بسته شود. (غیاث اللغات). شاخه هایی از نبات متبلور که درون کاسه نبات بندد. ظاهراً شاخ قند نیز همین باشد. (آنندراج). شاخ شکر. رجوع به شاخ شود :
بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد چه گفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن.
مولوی (از آنندراج).
حافظ چه طرفه شاخ نباتیست کلک تو
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است.
حافظ.
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
شاخ نبات.
[خِ نَ] (اِخ) نام افسانه ای معشوقهء خواجهء شیراز. (آنندراج).
شاخ نرگس.
[خِ نَ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از محبوب نرگس چشم :
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نر گسدان کنند.حافظ.
شاخ نفیر.
[خِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)شاخ بلندی است که درویشان دارند و با آن بوق میزنند. (فرهنگ نظام). و رجوع به شاخ و نفیر شود.
شاخنگور.
[خَ] (اِ مرکب) پیچک درخت مو. (ناظم الاطباء). || قسمی دارو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). و به عربی عسالیج خوانند. (شعوری). رجوع به شاخ انگور شود.
شاخ و بال.
[خُ] (اِ مرکب، از اتباع)شاخه های درخت : از خار و خاشاک و شاخ و بال بیشه که در آن حوالی بود دسته هاء فراوان بتعاون دستها فراهم آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص204 خطی و ص 250 چ سنگی). || کنایه از فروع و حواشی مطلب.
- شاخ و بال قصه را زدن؛ فروع و حواشی آن را حذف کردن.
شاخ و برگ.
[خُ بَ] (اِ مرکب) جزئیات و فروعات. (فرهنگ نظام). کنایه از طول و عرض در حرف و حکایت. (آنندراج). و آرایش های فضول و غیر ضرور.
-شاخ و برگ دادن بحکایتی و قصه ای و -واقعه ای؛ با اغراق و مبالغه آن را بیان کردن. بیش یا بهتر یا بدتر از آنچه هست نمودن آن.(1)رجوع به شاخ و برگ ساختن شود.
- شاخ و برگ ساختن؛ شاخ و برگ دادن :
بود مجنون ریشه ای از نخل صحرای جنون
عاقلان بر قصهء او شاخ و برگی ساختند.
میرمعصوم کاشی (از آنندراج).
(1) - To develop, to extend.
شاخور.
(اِ) شاخوره. تنور و کوره. (ناظم الاطباء). توشترخشت(1). ج، شواخیر. (مهذب الاسماء). داش خشت. رجوع به شاخوره شود.
(1) - ظاهراً (توش) و (توشت) بمعنی تبش و تابش. (تر) پسوندی است که در نیشتر هم دیده میشود.
شاخور.
(اِخ) دیهی از دیه های جزیرهء بحرین واقع در دوفرسخی میانهء جنوب و مغرب منامه. (فارس نامهء ناصری، ذیل بحرین).
شاخ ور.
[وَ] (ص مرکب) باسرو. شاخدار. || پرشاخه(1).
(1) - Rameux.
شاخوره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب)(1) (از شاه کوره). شاخور. تنور. کوره. (ناظم الاطباء). داش خشت. کورهء آجر و سفال پزی. (شعوری).
(کازیمیرسکی)
(1) - Four a tuiles.
شاخوره.
[رَ / رِ] (اِخ) دیهی از دهستان نهر یوسف واقع در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، در 8 هزارگزی شمال باختری خرمشهر و یکهزارگزی جنوب راه اتومبیل رو خرمشهر به مرز عراق. دشت و گرمسیر و مرطوب و مالاریاخیز است. جمعیت آن 400تن. آب آن از شط العرب، محصول آن خرما، شغل مردم آن پرورش نخل و حصیربافی است. راه آن در تابستان قابل عبور برای اتومبیل میباشد. هنگام بارندگی با قایق از روی شط العرب به خرمشهر رفت و آمد میشود، ساکنان آن از طایفهء فرهانی اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاخ و شانه.
[خُ نَ / نِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ظاهراً قسمی از آلات موسیقی بوده است :
اسباب معاشرت مهیا
از لوح و کمانه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه.انوری.
و رجوع به شاخشانه شود.
شاخ و شانه کش.
[خُ نَ / نِ کَ / کِ] (نف مرکب) کسی که شاخ و شانه کشد. شاخشانه کش. تهدید کننده. رجوع به شاخ و شانه کشیدن شود.
شاخ و شانه کشی.
[خُ نَ / نِ کَ / کِ](حامص مرکب) تهدید و تخویف. رجوع به شاخشانه و شاخ و شانه کشیدن شود.
شاخ و شانه کشیدن.
[خُ نَ / نِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) شاخشانه کشیدن. تهدید و تخویف. خط و نشان کشیدن.
شاخول.
(اِ) شاخل. (شعوری) (ناظم الاطباء). بمعنی شاخل است که نوعی از غله باشد. (برهان قاطع).
شاخة.
[خَ] (ع ص) (از: «ش ی خ») معتدل از هر چیزی. (منتهی الارب). الشاخة من الرجال؛ المعتدل القد. (اقرب الموارد).
شاخه.
[خَ / خِ] (اِ) شاخ درخت. (ناظم الاطباء). فرع. غصن. شاخ. فنن. شغه. شغ. || شعبه. (ناظم الاطباء): شاخهء رود. شاخهء چهل چراغ یک شعبه از چهل چراغ. || فروع و جزئیات : ولیکن دانشومندان اندر شاخه های فقه روز از سپیده دمیدن دارند. (مقدمهء التفهیم چ جلال همائی ص قسط و همین کتاب ص 69). || قرن و شاخ حیوان. جام شرابخواری که بشکل شاخ بود. || شراب آمیختهء با گلاب. (ناظم الاطباء). || شاخ که مشک زباد را در آن نهاده میفروخته اند :
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضهء کافور کلان است.
واندر دلهء بیضهء کافور رباحی
ده نافه و ده شاخگک مشک نهان است.
منوچهری.
|| صلیب. غل. (ناظم الاطباء).
- شاخهء ریحان؛ طاقهء ریحان. (ناظم الاطباء).
- دوشاخه؛ سه شاخه و قس علی هذا بمعنی دو شعبه مانند چوب دوشاخه. (فرهنگ نظام).
- || دوشاخه؛ جزوی از دو چرخهء پایی که حرکت فرمان را به چرخ جلو منتقل میسازد(1). رجوع به دو شاخه شود.
- سرشاخه؛ شاخهء رأس درخت. قلهء درخت. رجوع به شاخ شود.
(1) - Fourche.
شاخه.
[خَ / خِ] (اِخ) نام محلی کنار راه مشهد به باجگیران میان قشلاق و آسیاب خسروخان واقع در 207130 گزی مشهد.
شاخه آل ابوشهباز.
[خِ لِ اَ شَ] (اِخ)دهی از دهستان ام الفخر، بخش شادگان، شهرستان خرمشهر، واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری شادگان. راه اتومبیل رو ایستگاه گرگر به شادگان از آن میگذرد. دشت و گرمسیر و مالاریاخیز است. جمعیت آن 500 تن، آب آن از رودخانهء جراحی، محصولات آن خرما و لبنیات و غلات و برنج و شغل سکنهء آن زراعت و گله داری و صنایع دستی، عبا و حصیر بافی است. راه آن در تابستان قابل عبور برای اتومبیل است. مردم آن از طایفهء آل ابوغبیش اند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاخة الحیاک.
[خَ تُلْ حِ] (اِخ) دهی است از دهستان رویس در بخش مرکزی شهرستان خرمشهر و در دو هزارگزی جنوب خاوری خرمشهر و دو هزارگزی خاور راه اتومبیل رو خرمشهر به آبادان. دشت و گرمسیر و مرطوب است. سکنهء آن 500تن شیعه اند که زبانشان عربی و فارسی است. آب آن از رود کارون تأمین میشود. محصولات آن غلات، خرما و سبزیجات و شغل اهالی آن زراعت است. راه اتومبیل رو دارد که در تابستان قابل عبور است. قریهء میرزاوند جزء این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاخه دار.
[خَ / خِ] (نف مرکب) شاخ ور. با شاخه(1).
(کازیمیرسکی)
(1) - Four a tuiles.
شاخه زاد.
[خَ / خِ] (ن مف مرکب)(جنگل...) جنگلی که با نشاندن شاخه ها کرده باشند. مقابل دانه زاد.
شاخه زدن.
[خَ / خِ زَ دَ] (مص مرکب)روییدن شاخه از تنهء درخت. || پیراستن. بریدن و قطع کردن شاخه.
شاخه شاخه شدن.
[خَ / خِ خَ / خِ شُ دَ] (مص مرکب) تشعب. انشعاب.
شاخه شاخه کردن.
[خَ / خِ خَ / خِ کَ دَ](مص مرکب) به شاخه ها منقسم کردن.
شاخ هفت بیخ.
[خِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از هفت فلک. (هفت پیکر نظامی گنجوی حاشیهء ص45) :
از سر این شاخ هفت بیخ بزن
وز سم این نعل چارمیخ بکن.
نظامی (هفت پیکر).
مرحوم وحید دستگردی در معنی این بیت آورده است: «بهیمی سم آز و شهوات را از پای خود بکن و از سفالین خم فلک الافلاک تا سر بدر کنی شاخ هفت بیخ هفت فلک را از سر خود دور ساز و نعل زمین که بچارمیخ چهار عنصر بر سم تو کوبیده شده بدور افکن و از عالم جسمانی درگذر.»
شاخی.
(ص نسبی، اِ) منسوب به شاخ. (ناظم الاطباء). از جنس شاخ: دگمهء شاخی؛ که از شاخ یا مانند آن تراشیده است. || شنه. شانهء خرمن افشانی. چوبی باشد سه شاخه و دسته ای هم دارد که دهقانان با آن غلهء کوفته شده را بر باد دهند تا دانه از کاه جدا شود. (برهان قاطع).
شاخین.
(ص نسبی) از شاخ + ین علامت نسبت؛ شاخدار. دارای شاخ. || پرشاخ :
یل پهلوان دید دیوی نژند
سیاهی چو شاخین درختی بلند.
اسدی (گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص111 بیت 16).
شاد.
(ص) خوشوقت. خوشحال. بیغم. بافرح. (برهان قاطع). خوش و خرم. (آنندراج). رام. (لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی ذیل رام). در پهلوی «شاد» و در اوستا «شاتَ» بوده و در سنسکریت «شاتَ» بمعنی خوشحال شدن هم هست. (فرهنگ نظام). مسرور. شادان. شادمان. خوشرو و تازه روی. مبتهج. بهج. بهیج. ارن. ارون. جذل. جذلان. مقابل دژم. با بودن، شدن، کردن، آمدن، زیستن و نظائر آنها صرف می شود. و به فهرست ولف(1) رجوع شود :
نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد.فردوسی.
یکی هفته بودند از آنگونه شاد
به هشتم در گنج ها برگشاد.فردوسی.
و چنانکه ولف در فهرست آورده است، فردوسی کلمهء شاد را بصورت قید فعل با صفات بسیط و مرکب دیگری از قبیل: پیروزبخت، خرم، خندان، روشن روان و پیروز، عطف بر یکدیگر بدینسان آورده است :
به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت
بفر جهاندار با تاج و تخت.فردوسی.
شنیدم همان باد بر تاج و تخت
مبادا مگر شاد و پیروز بخت.فردوسی.
همیشه بزی شاد و پیروز بخت
بتو شادمان کشور و تاج و تخت.فردوسی.
بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد.فردوسی.
بدین جایگه شاد و خرم بدی
جز ایدر دگر جای باغم بدی.فردوسی.
نشست از بر تخت نوشین روان
بدل شاد و خرم بدولت جوان.فردوسی.
رسیدند پیروز درنیمروز
همه شاد و خندان و گیتی فروز.فردوسی.
زمین را ببوسید پس پهلوان
که جاوید زی شاد و روشن روان.فردوسی.
به پیروز بخت جهان پهلوان
بیایم برت شاد و روشن روان.فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.فردوسی.
که شاه جهان جاودان زنده باد
که ما بازگشتیم پیروز و شاد.فردوسی.
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز بادا دلت پر زداد.فردوسی
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد.فردوسی.
به کابل رسیدند خندان و شاد
سخنهای دیرینه کردند یاد.فردوسی.
تو بر تخت زر با سیاوخش راد
به ایران بباشید خندان و شاد.فردوسی.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.عنصری.
این جهان خوابست خواب ای پورباب.
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
بنشین بخوشی شاد که اقبال توداری
تو شاد باقبال و همه خلق بتوشادامیرمعزی.
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خودشاد
دنیا بتو آراسته و دین بتو آباد.امیرمعزی.
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم اینجا بآب دیدستند.خاقانی.
دل بتان را دادم و شادم بدانک
سگ بشاخ گلستان در بسته ام.خاقانی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.خاقانی.
- دلشاد.؛ رجوع به همین مدخل شود :
دعا کرد زاهد که دلشاد باش.نظامی.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت.
سعدی (رباعیات).
- روحت شاد، روحش شاد؛ دعایی است مرده را.
- شادا؛ از شاد + الف کثرت بصورت صوت آمده است :
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا.مولوی.
- شاداب؛ شادخوار. شادان. شادباش. شاباش (در تداول عامه)، شادمان. رجوع به همین کلمات شود.
- شاد مرد؛ مرد با نشاط و شادمان :
درخت گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان.فردوسی.
- شادباد؛ دعایی است مرده را: روحش شاد باد.
- شادباد گفتن؛ سرّ: سَرّه؛ شادباد گفت او را. (منتهی الارب).
- ناشاد.؛ رجوع به همین مدخل شود.
|| بسیار و پر. مانند شاداب که بسیار آب و پر آب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شاداب شود.
|| (ق) ساده، بسادگی. به آسانی :
درختان که کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیمه کردند شاد.فردوسی.
|| (اِ) شراب را نامند و شراب خواره را شادخوار خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شادخوار شود. || شاد بصورت پسوند در آخر اسماء اعلام در قدیم بکار میرفته است: اسکفشاد (رک: شدالازار ص 38)، محمشاد = ممشاد (= محمدشاد). (تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص39 ح3). و احمشاد (= احمد شاد). (حاشیه برهان قاطع چ معین). || شعاع. (ناظم الاطباء).
(کازیمیرسکی)
(1) - Four a tuiles.
شاد.
(اِخ) ابن شین محدث، از قتیبه روایت حدیث کرده و علی بن موسی البریعی از او روایت دارد. (تاج العروس) (منتهی الارب ذیل ش ی ن).
شاد.
[شادد] (ع ص، اِ) در نزد مصریان قدیم بمعنی رئیس بوده گویند: شاد الدیوان. (اقرب الموارد). حاکم و مدیر و فرمانده. (ناظم الاطباء).
شادآباد.
(اِخ) نام دهی از آذربایجان : «و بدیه شادآباد پیر شیروان واکابر بسیار است.» (نزهة القلوب مقالهء سوم ص 78).
شادآباد.
(اِخ) (علیا) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع در پنجهزار گزی جنوب شهرستان تبریز و چهار هزارگزی راه تبریز به میانه. محلی جلگه و آب و هوای سردسیری و ییلاقی است. سکنهء آن سیصد و هشتاد و شش تن و آب آن از چشمه است. محصول آن غلات و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شادآباد.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش شمیران، شهرستان تهران واقع در 11000 گزی خاور تجریش متصل براه شوسهء قلهک - لشکرک. سکنهء آن 12 تن است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شادآباد مشایخ.
[دِ مَ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهرانرود، بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در دو هزارگزی جنوب شهرستان تبریز و دو هزارگزی راه تبریز به میانه. محلی جلگه و آب و هوای آن سردسیری و ییلاقی است. جمعیت آن 1228 تن است. آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شادآرام.
(اِ مرکب) نام عقل سپهر آفتاب است. (انجمن آرا) (آنندراج). از لغات دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
شادآمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) خوش آمدن.(1) (فهرست ولف) :
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوانمرد راد.فردوسی.
ورا گفت کای گیو شاد آمدی
خرد را چو شایسته داد آمدی.فردوسی.
(آلمانی)
(1) - Willkommen.
شاداب.
(ص مرکب) سیراب. پرآب. (فرهنگ جهانگیری) (فهرست ولف). آبدار.(1)شادآب :
که دیدم ده و دو درخت سهی
که رسته ست شاداب با فرهی.فردوسی.
بشد شاد سهراب از گفت مرد
بخندید و رخساره شاداب کرد.فردوسی.
تو گفتی همه دشت سر خاب بود
بسان یکی سرو شاداب بود.
فردوسی (از لغت فرس).
کنون ما نداریم پایاب او
نپیچیم با بخت شاداب او.فردوسی.
عید شاداب درختی است تا سال دگر
از گل میوهء او بوی همی یابی بر.
حکیم ازرقی (از جهانگیری).
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.خاقانی.
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را.نظامی.
ز بس بودیش نقش کلک شاداب
شدی مستسقی از نظاره شاداب.
زلالی (از فرهنگ جهانگیری).
|| تازه. (لغت فرس). تر و تازه. (برهان قاطع) (فهرست ولف)(2). شکفته. (فهرست ولف)(3). طری. طریه. ریان. شاد. شادمان. (ناظم الاطباء) :
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
و را نام تهمینه سهراب کرد.فردوسی.
دائم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی.حافظ.
و با آن مصادر شاداب شدن، شاداب کردن و نظایر آنها ساخته شده و بکار رفته است.
(آلمانی)
(1) - Gut gewassert. (آلمانی)
(2) - Bluhend. (آلمانی)
(3) - Bluhend.
شاداب جعفرآباد.
[جَ فَ] (اِخ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه ای و معتدل است. 297 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات، و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاداب دل.
[دِ] (ص مرکب) شادمان و خوشدل. (فهرست ولف)(1) :
بتنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره شاداب دل.فردوسی.
براهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار.فردوسی.
(آلمانی)
(1) - Freudig.
شاداب شور.
(اِخ) دیهی است از دهستان ریوند، بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 9هزارگزی جنوب باختری نیشابور، محلی جلگه و معتدل است. 63 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات، محصولات آن غلات و پنبه و شغل اهالی آن زراعت و کرباس بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادابی.
(حامص مرکب) سیرابی. (آنندراج). تری و رطوبت. (ناظم الاطباء). شادآبی. || تری و تازگی. (آنندراج). طراوت :
ز شادابی کام آن سرگذشت
یکی شد بدریا یکی شد بدشت.نظامی.
شادار.
(اِخ) نام قصبه ای در آذربایجان : «اناد و ارجاق دو قصبه است در قبله کوه سبلان افتاده قصبهء اناد فیروزبن یزدگردبن بهرام گور ساسانی ساخت و در اول بعضی شادار و بعضی شاد فیروز خواندندی و ارجاق پسرش قبادبن فیروز ساخت هوای هر دو معتدل است و آب از کوه سبلان جاری باغستان نیکو و فراوان دارد و میوه و انگور و خربزه و جوز بسیار بود و قریب بیست موضع از توابع آنجاست حقوق دیوانیش هفت هزار دینار مقرر است.» (نزهة القلوب مقالهء 3 ص 83).
شاداسپرم.
[اِ پَ رَ] (اِ مرکب) نام یکی از اقسام ریحان است و منبت آن در بلاد عرب باشد و خوش اسپرم همان است. (برهان قاطع). رجوع به شاه اسپرم، شاه اسفرهم و شاه اسفرغم، و شاهسپرغم، شاهسفرم، شاهسپرهم و شاه اسفر شود.
شادان.
(ص مرکب، ق مرکب)خوشحالی کنان. (برهان قاطع). خوشحال.(1)(فهرست ولف). خوش. شاد. شادمان. شادمانه. مسرور. خرّم. فارح. مرح. جذلان. بهیج. مستبشر. بهج. فیرنده. مبرنشق. ابث. یحبور :
بس که بر گفته پشیمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام.رودکی.
از آن سخت شادان شد افراسیاب
بدید آنکه بخت اندر آمد ز خواب.
فردوسی.
چنین است کردار چرخ بلند
بدستی کلاه و بدیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
بخم کمندش رباید ز گاه.فردوسی.
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن.فردوسی.
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.ناصرخسرو.
چون بمی خون جهان در گل افسرده خورم
چه عجب گر نتوان یافت بدل شادانم.
خاقانی.
بادی بچهار فصل خرم
بادی بهزار عید شادان.خاقانی.
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد
دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد.
خاقانی.
گر دهد رخصه کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاءالله.خاقانی.
بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان.نظامی.
قضا را از قضا یک روز شادان
بصحرا رفت خسرو بامدادان.نظامی.
|| زن فاحشه و مطربه. (برهان قاطع). رجوع به شادخوار، شادخواره، شادخور و شادگونه شود.
(آلمانی)
(1) - Froh. Frohlich. Heiter.
شادان.
(اِخ) دیهی است از دهستان قیس آباد، بخش خوسف، شهرستان بیرجند، واقع در 50 هزارگزی جنوب خوسف و 9 هزارگزی مالرو قلیل آباد. در دامنهء کوهستانی قرار دارد. آب و هوای آن معتدل و جمعیت آن 88تن است. آب آن از قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادان.
(اِخ) پسر برزین. رجوع به فهرست ولف و شاذان بن برزین طوسی شود :
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدان گه که بگشاد راز از نهفت.فردوسی.
شادان.
(اِخ) تخلص شاعری است که وزیر یکی از پادشاهان هند ظاهراً موسوم به مهاراج راجه چند و لعل بهادر بوده و از ماده تاریخی که برای تعمیر پلی ساخته است معلوم میگردد که در نیمهء اول قرن سیزدهم میزیسته و آن این است:
بعهد شاه اسکندر بشد تعمیر پل یکسر
ز سعی را جه چند و لعل از سابق بود بهتر.
بشادان شد، ندا «جای غریبی» بهر تاریخش
ز سیل اینک بود محفوظ چون اندر صدف گوهر.
که «جای غریبی» در حساب جمل 1236 است. دیوان او شامل حدود 2000 بیت غزل و ترکیب بند و غیره در کتابخانهء مدرسه عالی سپهسالار موجود است. غزلیات او بعرفان متمایل است. (از فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 ص 614 و 615).
شادان.
(اِخ) ابن مسرور. نام خلیفهء عمروبن لیث در سیستان : چون [ عمروبن لیث ] به رمل سم رسید، آن حصار را بر شادان مسرور و اصرم حصار کرد. (زین الاخبار گردیزی، ص9). وکیل عمرو به سیستان عبدالله بن محمد بن میکال بود و شریک او شادان بن مسرور بود. (تاریخ سیستان چ ملک الشعرای بهار ص 237). بوطلحه به سیستان آمد، عبدالله بن محمد بن میکال و شادان بن مسرور پذیرهء بوطلحه بیرون آمدند و او را بشهر اندر آوردند و خلعتها دادند و نیکویی کردند، و سوی عمرو نامه فرستادند، عمرو جواب کرد و بوطلحه را بخواست و ابوطلحه برفت و آنجا شد و بسیرجان بعمرو رسید. (تاریخ سیستان ص 244). باز عمرو قصد فارس کرد و احمدبن شهفوربن موسی را خلیفت کرد بر سیستان بر حرب و نماز و خراج [ و ] و کالة و شهفور آزاد مرد را یار او کرد اندر وکالة و خزینه، و محمد بن عبدالله بن میکال را و شادان بن مسرور را معزول کرد از وکالت، و این رفتن اندر ماه ربیع الاخر سنهء ست و سبعین و مائتین بود. (تاریخ سیستان ص 247). در روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات خلیفهء عمروبن لیث در نیشابور و والی خراسان معرفی گردیده است. (ص383).
شادانج.
[نَ] (معرب، اِ) نام دارویی است. (آنندراج). معرب شادانه و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). رجوع به شادانق، شادانه، شاهدانج، شاهدانه و شهدانج شود.
شادان دل.
[دِ] (ص مرکب) شاددل. آسوده خاطر :
بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تندرست.فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.فردوسی.
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راهجوی.فردوسی.
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند.
خاقانی.
شادانق.
[نَ] (معرب، اِ) شاهدانج است و شهدانج نیز گویند و گفته شود. (اختیارات بدیعی). معرب شاهدانهء فارسی است که شادانج نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شادانه شود.
شادانک.
[نَ] (اِ مرکب) دانهء کنب و شادانه. || (ص مرکب) سرمست. (ناظم الاطباء). مخفف شادان.
شادان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) شاد کردن. اجذال :
شادان جز او را که کند از جانور سیم و زرش
بیطاعتی میراث داد این را ز ملک ظاهرش.
ناصرخسرو.
شادانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) شاهدانه. شهدانه. دانهء کنب. (ناظم الاطباء).
شادانی.
(حامص مرکب) شادی. آسودگی خاطر. شادمانی. بهجت. ابتهاج. استبهاج. سرور. مسرت. فرح :
بدان نامه بر شد که شادان بزی
که شادانی و خسروی را سزی.فردوسی.
شادانی.
(اِخ)... خواجه ابوبکر. رجوع به شاذانی و شاذان شود :... نزدیک برودخانه گوری است از آن یکی از صحابه و مشهدی است از آن خواجه ابوبکر شادانی. (تاریخ گزیده ص 834 و 835).
شاد باد.
(اِ مرکب) نام پرده ای است از موسیقی. (فرهنگ جهانگیری) :
دو خانه نوای چکاوک زنیم
یکی شاد باد و دگر نوش باد.
حکیم سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
شاد باش.
(اِ مرکب) نام روز بیست و ششم است از ماههای ملکی. (فرهنگ جهانگیری). || (صوت مرکب) کلامی است که در مقام تحسین گویند و شاباش مخفف آن است. (آنندراج). || (فعل امر) کلمهء تحسین یعنی خوش باش و خرم زی. (ناظم الاطباء). شاد زی! تبریک و تهنیت :
من چون شنیدم از در آواز مطربانش
وان شادباش کهتر وان نوش باد مهتر.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| (اِ مرکب) کنایه از عطا و بخشش و بمعنی آنچه نثار کرده به کسی دهند. (آنندراج). نثار. شاباش. رجوع به شاباش شود.
- شادباش کردن؛ تبریک و تهنیت گفتن کسی را.
- شادباش گفتن؛ تبریک گفتن. خوش باش گفتن.
شادبخت.
[بَ] (ص مرکب) خوش بخت. نیکبخت :
از رفتن مهد شرف خزران شود مهد کنف
بس شادبخت است آنطرف شادی شروان باد هم.
خاقانی.
شادبهر.
[بَ] (ص مرکب) خوشحال. (فرهنگ جهانگیری). کسی که از تمتعات دنیوی بهرهء وافر داشته باشد. (آنندراج) :
یکی روز فارغ دل و شادبهر
برآسوده بود از هوسهای دهر.نظامی.
پسر را همی گفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر.
سعدی (بوستان).
شادبهر.
[بَ] (اِخ) نام کنیزکی بوده. (فرهنگ جهانگیری).
شادبهر و عین الحیوة.
[بَ وَ عَ نُلْ حَ یا] (اِخ) نام یکی از مثنویهای عنصری و یکی از قصص باستانی است. (لباب الالباب چ سعید نفیسی ص269) : و اندر آخر عهدش (عهد بهمن) در زمین بربر و ماچین قصهء شادبهر و عین الحیوة بوده است. (مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعرای بهار ص 92). در نسخه ای از لغت نامهء اسدی بیت ذیل که ظاهراً از همان منظومه است به عسجدی منسوب داشته شده :
لشکر شاد بهر درجنبید
نای رویین و کوس بغرنبید.
(یادداشت مؤلف).
شادبهمن.
[بَ مَ] (اِخ) کوره ای در کنار دجله که طسوج میسان و طسوج دشت میشان یا ابله و طسوج ابزقباد جزو آن است. (از معجم البلدان).
شادتگین خانی.
[تَ] (اِخ) از اجلهء امرای دربار خوارزمشاه که پس از شکست سپاهیان البتگین به دست امیرنصر سپهسالار سلطان محمود غزنوی گرفتار شد. وی باالبتکین در قتل خواهر سلطان محمود شرکت داشت و پس از فتح خوارزم و گرفتاری ابوالحارث محمد بن مأمون خوارزمشاه به قتل رسید. (تاریخ دیالمه و غزنویان چ عباس پرویز ص 414 و 415). از سالاران خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون (مأمونیان) : و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و شادتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص678).
شاد جرده.
[جِ دَ / دِ] (اِخ) از ضیعتها و دیه های رستاق خوی. (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص 118).
شادح.
[دِ] (ع ص) واسع. (اقرب الموارد). فراخ. (منتهی الارب): ک شادح؛ ای واسع؛ گیاه فراخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شادخ.
[دِ] (ع ص) ریزهء نازک و تر و تازه. || کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ؛ شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ؛ کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد).
شادخ.
[دِ] (اِخ) قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود :
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعهء نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
شادخو.
(ص مرکب) خوشحال. (آنندراج). خوش و مسرور و خوشحال و شادمان و خرم. (ناظم الاطباء).
شادخواب.
[خوا / خا] (اِ مرکب) خواب شاد. خواب خوش بود و آن را شکر خواب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). خواب شیرین. (انجمن آرای ناصری) :
چو از شادخوابش برانگیختم
سرش را به نیزه در آویختم.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
شادخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندهء معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
منوچهری.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری.ناصرخسرو.
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
اسدی.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
ابوالفرج رونی.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
مسعودسعد.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی.
مسعودسعد.
باده شناس مایهء شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
مسعودسعد.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
امیرمعزی (از آنندراج).
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار او را.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی.عمادی شهریاری.
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.خاقانی.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.نظامی.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.نظامی.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام).
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.حافظ.
|| زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی(1).
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
|| شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامهء منیری). میخوارهء بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
قطران (از انجمن آرای ناصری).
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - در فرهنگ جهانگیری این بیت برای شادخوار بمعنای زن مطربه و فاحشه شاهد آورده شده لیکن ظاهراً معنای خوشحال و فرحناک و شادمان مراد است.
شادخوار بخاری.
[خوا / خا رِ بُ](اِخ) به ظن قوی نام شاعری باستانی از مردم بخارا که در نسخه ای از لغت نامهء اسدی لغت «یاکند» بیتی را شاهد آورده و به او نسبت کرده در دیگر نسخه ها همان بیت را به شاکر بخاری منسوب داشته اند. (از یادداشت مؤلف).
شادخواره.
[خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب)شادخوار. رجوع به شادخوار شود.
شادخواری.
[خوا / خا] (حامص مرکب)خوشحالی. فرح. عیش و نوش. شراب خوردن بی اغیار و مزاحمت. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). شراب خوردن از روی شادی بی بیم و تشویش. (انجمن آرای ناصری). معاش گذرانیدن بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) :
اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی
نیکیت باد و رحمت شادیت و شادخواری.
منوچهری.
روزی است خوش و تو دلبر خوش
جای خوش و وقت شادخواری.
رفیع لنبانی (از تاریخ ادبیات در ایران دکتر صفا ج2 ص848).
شادخواست.
[خوا / خا] (اِ مرکب) شوق و اشتیاق. (برهان قاطع).
شادخور.
[خوَرْ / خُر] (نف مرکب)شادخواره. (انجمن آرای ناصری) :
طبع تو باد شادخور می بکفت چو جام زر
دلبر گلرخت ببر بی غم و رنج و غائله.
ملک قمی (از آنندراج).
رجوع به شادخوار شود. || (فعل امر) جملهء دعائیه، گوارای وجود.
شادخوره.
[خُ رَ / رِ] (نف مرکب)شادخواره. شادخوار. (فرهنگ نظام). رجوع به شادخوار شود.
شادخة.
[دِ خَ] (ع اِ، ص) تأنیث شادخ. (اقرب الموارد). سپیدی فراخ روی. (منتهی الارب). سپیدی که بر روی آشکار گردد از پیشانی تا بینی. (اقرب الموارد). || راجز دربارهء مردی که پدر خود را کشته بود گفته است: «قد رکب الشادخة المحجلة» یعنی مرتکب عمل زشت و ناپسند آشکاری شد. (اقرب الموارد).
شادخی.
[دِ] (ص نسبی) نسبت است به شادخ :
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
و رجوع به شادیاخی وشادخ شود.
شاد داشتن.
[تَ] (مص مرکب)خوشحال و مسرور داشتن :
یکایک نژادت مرا یاد دار
ز گفتار خوبت مرا شاد دار.فردوسی.
که درویش را شاد دارم بگنج
نیارم دل پارسا را برنج.فردوسی.
بدو گفت رستم که جان شاد دار
بدانش روان و تن آباد دار.فردوسی.
... دل شاددار و چون این پایگاه بیافتی با خلق خدای نیکویی کن و داد بده تا عمرت دراز گردد و دولت بر فرزندان تو بماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص202).
پیرزنان را بسخن شاد دار
وین سخن از پیر زنی یاد دار.نظامی.
شاددل.
[دِ] (ص مرکب) خوش طبع و خوشحال. (آنندراج) :
بفرمود تا باز گردد ز راه
شود شاددل سوی تخت و کلاه.فردوسی.
بزد کوس و برداشت از نیمروز
شده شاددل شاه گیتی فروز.فردوسی.
ابر هفت کشور بود پادشا
یکی شاددل باشد و پارسا.فردوسی.
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
ره بُر و شخ شکن و شاددل و تیزعنان
خوش رو و سخت سم و پاک تن و جنگ آغاز.
منوچهری.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام.
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
جانهای پشته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گلها شاددل.مولوی.
شاددل.
[دِ] (اِخ) نامی از نامهای ایرانی : و پسر شاددل که امیر عدن بود آب آورده بود از جای دور مال بسیار بر آن خرج کرده... و به دشت عرفات برده و آنجا حوضها ساخته که در ایام حج پرآب کنند. (تاریخ سیستان).
شاددلی.
[دِ] (حامص مرکب) شاددل بودن :
خار غم در ره پس شاددلی ممکن نیست
کاژدها حاصر و من گنج گهر باز کنم.
خاقانی.
رجوع به شاد دل شود.
شادراز.
[دِ] (اِ مرکب) در تداول عامه به مزاح بجای شاگرد بکار برند وبشاگردانی که سال بیشتر و قد درازتر دارند گویند. (از یادداشت مؤلف).
شادران.
[دُ] (اِخ) بر وزن و معنی شابران است که نام دربندی از ولایت شروان باشد. (برهان قاطع). مصحف شاوران. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به شابران و شاوران شود.
شادراه.
(اِخ) نام محله ای است از سبزوار. محتمل است که چار راه بوده و آن را بتعریب شار راه و بتحریف شاد راه کرده اند. (حواشی و توضیحات احمد بهمنیار بر تاریخ بیهق ص 338) : در میان بازار قصبه محاربه افتاد - شهر جنگ - اهل محلهء میدان و محلهء سردیه را، اسفریس و میدان و کوی سیار از یک جانب بودند و اهل محلهءسردیه و شاد راه و سراشغمبر و نوقابشک از یک جانب... (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 268).
شادراه.
(اِ مرکب) در تاریخ بیهق در یکی دو موضع بمعنی جاده و شاه راه استعمال شده و معلوم نیست که در اصل شاه راه بوده و تحریف شده است یا این که شاه راه را در آن زمان شادراه می گفته اند. (از حواشی و توضیحات احمد بهمنیار بر تاریخ بیهق ص 338)... رنج مفارقت از دار دنیا بر دل این خواجه سهل شد و علایق انقطاع پذیرفت و روی بر شاد راه(1) آخرت داد، و پیش از یک هفته بجوار رحمت ایزدی جلت عظمته انتقال کرد، رحمة الله علیه. (تاریخ بیهق ص174).
(1) - ممکن است «شاد راه» بمعنی راه شاد و فرخنده (ترکیب وصفی مقلوب) باشد.
شادربان.
[دُ] (اِ مرکب) شادروان. (ناظم الاطباء). رجوع به شادروان شود.
شادرلی.
[] (اِخ) یکی از طوایف کرد شیعی مذهب. (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص120).
شادروان.
[رَ] (ص مرکب) دعایی است مرده را پیش از بردن نام او. با روح شاد. مغفور. خدا بیامرز. آمرزیده. مبرور. غفران پناه. جنت مکان. خلدمکان. خلدآشیان. || شاددل :
شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
شادروان.
[دُ] (اِ مرکب) معرب آن شادروان [ دَ / دِ ] و شاذروان. (دزی ج 1 ص 715). پهلوی شاتوروان. (فرش). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). پردهء بزرگی را گویند مانند شامیانه و سراپرده که پیش در خانه و ایوان ملوک و سلاطین بکشند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) : و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است، ببینید. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 44).
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان.
ابورجاء غزنوی (از انجمن آرا).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته.انوری.
این است همان صفه کز هیبت او بردی
برشیر فلک حمله شیرتن شادروان.خاقانی.
|| خیمه و سراپرده. (انجمن آرای ناصری) :
بفرمود تا در تخت سرای خلافت در صُفّه شادروانی نصب کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص35).
سرادق. سایبان. (برهان قاطع)(1) :
ز ما خود خدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.نظامی.
بشادروان شیرین برد شادش
برسم خواجگان کرسی نهادش.نظامی.
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص111).
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.مولوی.
|| قسمی از خانه های متحرک ترکمانی که بزینتهای گوناگون مزین باشد. (ناظم الاطباء). || بساط بزرگ. (صحاح الفرس). فرشی بس بزرگ و منقش. (فرهنگ جهانگیری). فرش منقش و بساط بزرگ گرانمایه. (برهان قاطع). بساط و فرش گرانمایه که در بارگاه ملوک بگسترند. (انجمن آرای ناصری). زربیه. بساط عریض فاخر. بساط. (مهذب الاسماء). رفرف. (ترجمان القرآن). نمط. (ناظم الاطباء). رفرفه. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). دُرنوک. (السامی فی الاسامی) : و ایدون گویند که سلیمان را بساطی بود پانصد فرسنگ درازی آن بود هر وقت که آن شادروان بگستردی ششصد کرسی زرین و سیمین بدان بساط نهادی. (ترجمهء تاریخ طبری).
کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان.فرخی.
ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
ببارگاه تو از نفشهای شادروان.فرخی.
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک شرق از نثارملوک
بجعفری و بعدنی نهفته شادروان.عنصری.
ز آرزوی آنکه بوسد پای تو حور بهشت
خواهد کز روی او تو نقش شادروان کنی.
عنصری.
سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص546). آن هدیها را به میدان آوردند... سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص538).
ایمنی در بزرگ همت او
گستریده فراخ شادروان.ناصرخسرو.
حور خواهد که شود صورت او نقش بساط
چون نهی پای در این صدر و در این شادروان.
امیرمعزی.
و در وی [ کارگاه ] بساط و شادروانها بافتندی. (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 24).
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام شراب افتاده صهبا ریخته.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام می آورد و عرش بلقیس در هوا می آورد. (تذکرة الاولیاء).
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من ازبادام ساقی مست ومستان مست خواب ازمی.
خواجوی کرمانی.
با لفظ کشیدن و گستردن مستعمل است. (آنندراج) :
بدین دولت جهان خالی شد از کفران و از بدعت
بدین دولت خلیفه باز گسترده است شادروان.
فرخی.
گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان.فرخی.
برو ببین که چه زیبا کشیده است بهار
ز گونه گونه دراطراف باغ شادروان.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شادروان خاک؛ زمین. (ناظم الاطباء).
|| سپهر طارم. (فرهنگ اوبهی). || جامخانه. (دهار). || زیر کنگرهء عمارت بندگه عالی را گویند. (صحاح الفرس). زیر کنگرهء عمارات عالی را نامند مانند کنگرهء قلعه و قصر ملوک. (فرهنگ جهانگیری). زیر کنگره های عمارتها و سر در خانه ها.(2) را نیز گفته اند. (برهان قاطع) :
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.نظامی.
|| نام نوایی است از مصنفات باربد مطرب که آن را شادروان مروارید نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام لحنی باشد از سی لحن باربد که به شادروان مروارید مشهور است. (برهان قاطع) :
هنوز زود است از باغ رفتن اندر کاخ
به باده خواران عیدی است رشحهء باران
بزیر نارونی آب نارون نوشیم
نهیم شادروان دل بلحن شادروان.
مؤلف انجمن آرای ناصری.
|| پایه و بنیاد و اساسی که کعبه را از سه طرف احاطه میکند: از جنوب غربی و جنوب شرقی و شمال شرقی. ارتفاع آن شانزده انگشت و پهنای آن یک ارش است. (دزی ج 1 ص 715). بنیاد و اصل و اساس. (ناظم الاطباء). جَذر؛ شادِروان کعبه. (منتهی الارب) :شاپور... این ملک گرفته بود بفرمود تا بروم کس فرستد تا رومیان بیایند که ایشان دانند بنا کردن و شادروان این شهر بنا کنند... شاپور ایشان را بفرمود که گرداگرد این شهر شادروان خواهم که بیفکنید که زمین شهر بر آن بود روی زمین بسنگ و گچ و آجر راست کنید پهنای شادروان هزار ارش و درازی آن همچنان، ایشان همچنان که بفرمود بکردند. (ترجمهء تاریخ طبری). || سد. بند. ورغ : پس شادروانی عظیم کرد از سنگ و صهروج در پیش و پس بند و آنگه این بند برآورد از معجون صهروج و ریگ ریزه. (فارسنامهء ابن البلخی ص151). این شهرها و... او [ شاپور ]بنا کرده است، در خوزستان شوش، شادروان شوشتر. (فارسنامهء ابن البلخی ص 72). و مؤلف مرآت البلدان در شرح تستر کلمهء شادروان را جدول و راهرو آب معنی کرده. (ج1 ص437). دُزی نیز استعمال کلمهء شادروان را بمعنی راه و لولهء آب(3) به ابن جبیر نسبت داده و مینویسد که وی از ریختن آب به منبعی و سپس جریان یافتن آن از شادروانی که در دیوارجای دارد و به حوضی از مرمر متصل است سخن میگوید. (دزی ج1 ص 715).(4) پل رومی.(5) رجوع به فهرست نخبة الدهر دمشقی چ لایپزیک ذیل شادوران تستر شود :
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهء رز بر کنار شادروان.سعدی.
و رجوع به شاذروان شوشتر و شاذروان شود. || اساسی مستحکم کرده در حوالی پلها و امثال آن. (مفاتیح). || دزی استعمال این کلمه را بمعنی «چشمه ای دارای حوض و فواره، منبع کوچک آب، دستگاهی از آهن سفید با چندین فوارهء آب که بر اثر اصطکاک، قطعاتی از بلور را به چرخش درمی آورند و صدایی از چرخش آنها تولید میشود.» و «چشمه ای با صورتهایی از جانوران، شیران، زرافه ها و پرندگان که آب از دهانشان بیرون میجهد.(6)» به عده ای از مؤلفان قدیم نسبت میدهد. (دزی ج1 ص715). || حجر الشاذنج. حجر الدم(7). (دزی ص 715). حجر الطور. حجر هندی. رجوع به شادنج و شادنه و شاذنه و شاذروان و شاذنج شود. || افریز(8). (دزی ج 1 ص 715). سایبان سر در خانه. || هاله. خرمن. داره. (السامی فی الاسامی). هالهء ماه. (ناظم الاطباء).
(1) - pavillon. (حقوق اسلامی تألیف آ.کری ج1 ص276).
(دزی ج 1 ص 715)
(2) - La porte.
(3) - Tuyau, Condmit. (4) - دور نیست که در متن ابن جبیر مقصود همان بند و سد باشد.
(5) - Aqueduc romain. (6) - شاذروان و فسقیة علیها اربع سباع من الذهب الاحمر تلقی الماء من افواهها.
(7) - Hematite, Sanguine.
(8) - Console, Chaperon.
شادروان تستر.
[دُ نِ تُ تَ] (اِخ) رجوع به شادروان شوشتر شود چه تستر معرب شوشتر است.
شادروان شاپور.
[دُ نِ] (اِخ) سدی است که بر رود شوشتر کرده اند تا آب بشهر نشیند. یاقوت گوید: این شادروان از بناهای عجیب است طول آن نزدیک یک میل است و از سنگهای استوار و صخره ها و پایه های آهنی ساخته شده و بلاط آن از مس است (با ورقه های مسین مفروش است) و گفته اند که در جهان بنای استوارتر از آن نیست. (معجم البلدان). رجوع به شادروان شوشتر شود.
شادروان شوشتر.
[دُ نِ تَ] (اِخ) یا شادروان تستر. ابن البلخی دربارهء آن آورده است : شادروان شوشتر او [ شاپوربن اردشیر ] بست اما درست تر آن است که شاپور ذوالاکتاف بست. (فارسنامه، ص63). و از آثار او در عمارت جهان آن است که این شهرها و بندها و پولها که یاد کرده آید او بنا کرده است... در خوزستان، شوش، شادروان شوشتر. (فارسنامه. ص72). دمشقی در نخبة الدهر آن را چنین وصف کرده است: و از بناهای شگفت، شادروان تستر است که شاپورذوالاکتاف با تخته سنگها و ستونهای آهنین و ملاطی از ارزیز آن را بنا کرد و بصورت بند و سدی در آورد که چون نهر دُجیل به آن میرسید آن ذخیره میشد تا از روی سد لبریز میگشت و بدرون شهر سرازیر میگردید و طول این شادروان یک میل است. (نخبة الدهر چ لایپزیک ص38). نهر شوش از دینور خارج میشود و در دجیل میریزد پس از شادروان تستر میگذرد و بدریا میریزد. (نخبة الدهر چ لایپزیک ص 115). در تاریخ گزیده از جمله آثار شاپور ذوالاکتاف شمرده شده است. (تاریخ گزیده ص 109). در سال 260 م. والرین قیصر روم اسیر شاپور اول دومین پادشاه سلسلهء ساسانی گردید و در مدت هفت سال که اسیر بود، چنانکه تاریخ نویسان ایران میگویند، به ساختن سد عظیم شادروان که زیر شوشتر واقع است اشتغال داشت. اعراب شادروان را از عجائب ابنیهء جهان میشمردند و هنوز آثار آن بکلی از بین نرفته است. بستر رود را در سمت باختر شوشتر سنگفرش کرده بودند و بالنتیجه آب در پشت شادروان انباشته میشد و قسمتی از آب رودخانه در بالای شوشتر به نهری که حفر کرده بودند وارد میگردید و به طرف مشرق جریان یافته پس از آبیاری آن نواحی چندین میل پایین تر دوباره به رودخانه ملحق میشد. کتابهای قدیم طول شادروان را نزدیک به یک میل نوشته اند و بگفتهء مقدسی جسری [ یعنی پلی تعبیه شده از قایقها ] بر روی آن بسته بودند که جادهء غربی شوشتر به عراق میگذشت در زمان حاضر روی رودخانه، پل کهنه ای دارای چندین طاق کوچک قرار دارد که طول آن متجاوز از یک چهارم میل است و راه از بالای شادروان از روی آن پل میگذرد. ولی بنظر نمیرسد که این پل در قرون وسطی موجود بوده است. (سرزمین های خلافت شرقی. ص253). شادروان عظیم شوشتر را، چنانکه گفتیم، برای بالا آوردن آب رودخانه ساخته بودند تا آب از کارون وارد نهری که حفر کرده بودند شود و ناحیهء خاوری آن شهر را مشروب سازد. این نهر اکنون به آب گرگر موسوم است و در قرون وسطی به مسرقان یا مشرقان موسوم بوده. (سرزمینهای خلافت شرقی ص254).
شادروانک.
[دُ نَ] (اِ مصغر) شادروان کوچک : تختی همه از زر سرخ بود...و شادروانکی دیبای رومی بروی تخت کشیده و پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص55).رجوع به شادروان شود.
شادروان مروارید.
[دُ نِ مُ] (اِ مرکب)نام صوتی است از مصنفات باربد مطرب و وجه تسمیه اش این است که روزی باربد مطرب بشادروان خسروپرویز نشسته آن صوت را نواخت و آن را شادروان نام نهاد و خسرو فرمود که طبقی پر از مروارید نثار باربد کردند و آن را شادروان مروارید خواندند. (فرهنگ جهانگیری). نام لحن دوازدهم است از سی لحن باربد، و آن اول شادروان نام داشت بواسطهء آنکه در زیر شادروان این تصنیف را ساخته بود. روزی باربد همین تصنیف را بجهت خسرو می نواخت خسرو را بسیار خوش آمد، فرمود طبقی مروارید بر سر باربد نثار کردند، بعد از آن شادروان مروارید نام نهاد. (برهان قاطع) :
چو شادروان مروارید گفتی
لبش گفتی که مروارید سفتی.نظامی.
نوا را نام شادروان بره بود
که آن پرده ز شادروان شه بود
چو مرواریدها بروی فشاندند
که شادروان مروارید خواندند.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ جهانگیری).
شادروز.
(ص مرکب) نیکروز. خوشبخت. کسی که روزش شاد است :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.فردوسی.
شادریه.
[] (اِخ) یکی از هفت پاره شهر اصفهان بوده است : و در آن وقت اصفهان هفت پاره شهر بود نزدیک بهم، چون مدینه، و آن: شهرستان است و مهرین و شادریه(1) و درام وقه و کهند و جار و همه اصفهان خوانده اند، و بعضی از آن خراب گشت چنانک حمزة الاصفهانی شرح دهد. (مجمل التواریخ و القصص ص525). رجوع به سارویه شود.
(1) - سارویه؟ که در الفهرست ابن الندیم از آن نام برده است. (یادداشت مرحوم ملک الشعرای بهار در حاشیهء ذیل ص 525 مجمل التواریخ و القصص).
شاد زی.
(فعل امر) امر بشاد زیستن. رجوع به زیستن و شاد زیستن شود.
شاد زیستن.
[تَ] (مص مرکب) شاد و خرم زندگی کردن. فعل امر از این مصدر را بصورت کلمهء دعا و تهنیت و آفرین بکار برده اند، مانند: شاد زی! شاد زیید! بزی شاد! همیشه بزی شاد! شاد زید! رجوع به فهرست ولف شود :
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.رودکی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.بوشکور.
فریدون بریشان سخن برگشاد
که خرم زیید ای دلیران و شاد.فردوسی.
زمین را ببوسید پس پهلوان
که جاوید زی شاد و روشن روان.فردوسی.
برستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان.فردوسی.
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمان روا.فردوسی.
یکی آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزی شاد دیر.فردوسی.
ز گیتی پرستندهء فر نصر
زید شاد در سایهء شاه عصر.فردوسی.
شادزی ای در ظهور معجز تدبیر
روی سیه کرده رسم سحر مبین را.انوری.
شادزیک.
(اِخ) برادر شیرویه پسر کسری پرویز. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 37 شود.
شادسپرم.
[دِ پَ رَ] (اِ مرکب) نوعی ریحان که در بلاد عرب روید. (شعوری). رجوع به شاسپرم، شاه اسپرغم، شاه اسفرهم، شاهسپرم، شاهسپرغم و شاهسپرهم شود.
شادشاپور.
(اِخ) (شهر) نام شهر قزوین. حمدالله مستوفی بنقل از کتاب التبیان دربارهء آن نویسد: «شاپوربن اردشیر بابکان ساخته است و شادشاپور نام نهاده و همانا آن شهری بوده که در میان رودخانه های خررود و ابهررود میساخته اند و آنجا اطلال بارو پدید است و مردم آنجا در دیه سرجه که به اردشیر بابکان منسوب باشد مسکون ماند و مشهور است و در کتاب تدوین مسطور است که حصار شهرستان قزوین که اکنون محلتی است در میان شهر، شاپور ذوالا کتاف ساسانی ساخته. تاریخ عمارت آن ماه ایارسنهء ثلاث و ستین واربعمائهء اسکندری، طالع عمارتش برج جوزا، اطلال آن بارو هنوز باقی است. به زمان امیرالمؤمنین عثمان رضی الله عنه، برادر مادریش ولیدبن عقبة الاموی؛ سعیدبن العاص الاموی را بایالت آن ثغرفرستاد او حصار را بمردم مسکون گردانید و شهری شد...» (نزهة القلوب، مقالهء 3 ص 56 و 57). جغرافیانویسان کشوین [ قزوین ] را ساختهء شاپور اول دانسته و بنام او شادشاپور خوانده اند این شهر باید بسیار کهن تر باشد و نیز باید یاد آور شویم که دریای قزوین هم خوانده اند. (فرهنگ ایران باستان، بخش نخست نگارش پورداود ص292). ابن البلخی آن را از میسان شمرده و چنین آورده است: «و اما آثار شاپور در عمارت جهان بسیار است و این شهرها او کرده است... شاذشاپور از میسان». (فارسنامه ص 63). و بلعمی از آن یاد کرده و آورده است: «شاپور شهرهای بسیار بنا کرد یکی به پارس و نام آن شاد شاپور و باهواز شهری از آن آبادتر نیست». (ترجمهء تاریخ طبری). در مجمل التواریخ والقصص آمده: «شادشاپور از ناحیت میسانست، و نبطیان آن را ویها خوانند.» (ص 64). بنای آن بشاپور اردشیر منسوب است رجوع به مجمل التواریخ و القصص صص 63 - 64 شود. و محتمل است که به این نام شهر دیگری غیر از قزوین در ولایت میسان وجود داشته است. رجوع به قزوین و استان شادشاپور شود.
شادشاپور.
(اِخ) (استان) یکی از دوازده استان اقلیم عراق: ابن خردادبه و قدامه که در قرن هشتم از اقلیم عراق سخن رانده اند گویند این اقلیم دوازده ولایت دارد و هریک را استان گویند... این دوازده استان از حیث نهرهایی که آنها را مشروب میکردند و منابع آن نهرها بسه گروه قسمت میشدند:
... گروه دوم مرکب از دو استان است که از دجله و فرات آب میگرفتند، بدین ترتیب: استان کسکر موسوم به استان شادشاپور مشتمل بر چهار طسوج در اطراف واسط. (سرزمینهای خلافت شرقی، ص86 و 87). و رجوع به معجم البلدان ذیل شادشاپور شود.
شاد شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)خوشحال شدن. بهجت. بهج. فرح. (ترجمان القرآن). اعجاب. (منتهی الارب). ابتهاج. استبهاج. بهج. استبشار. ارتیاح. اجتذال. جَذل. انفراج. استطراب. بَشّ. بشاشت. تبشش :
پری چهره را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان.فردوسی.
کند حلقه در گردن کنگره
شود شیر شاد از شکار برهفردوسی.
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار.فردوسی.
وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد بسبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
روز رخشنده کز و شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آید.ناصرخسرو.
بسته شنودی که جز بوقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
گر چه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش.
ناصرخسرو.
شادغر.
[ غَ ] (اِ) نای رویین. (فرهنگ رشیدی). نفیر.
شادغر.
[غَ] (اِخ) ولایتی است به ماوراءالنهر که ورای آن بیابانی است ریگستان، کفار در آن مقام دارند و مردم آنجا اکثر جولاه باشند. (فرهنگ رشیدی). مصحف شاوغر. رجوع به شاوغر شود.
شاد فیروز.
(اِخ) (شهر) نام قصبه ای در قبله کوه سبلان در آذربایجان. ابن البلخی دربارهء آن نویسد : «پیروزبن یزدجرد نرم... این شهرها کرده است:... شاد فیروز از آذربایجان». (فارسنامه. ص83). حمدالله مستوفی دربارهء آن چنین آورده است: «اناد و ارجاق دو قصبه است در قبلهء کوه سبلان افتاده، قصبهء اناد فیروزبن یزد گردبن بهرام گور ساسانی ساخت و در اول بعضی شادار بعضی شاد فیروز خواندندی و ارجاق پسرش قبادبن فیروز ساخت هوای هر دو معتدل است و آب از کوه سبلان جاری، باغستان نیکو و فراوان دارد و میوه و انگور و خربزه و جوز بسیار بود و قریب بیست موضع از توابع آنجا است. حقوق دیوانیش هفت هزار دینار مقرر است». (نزهة القلوب مقالهء 3 ص83). و رجوع به شادار شود.
شاد فیروز.
(اِخ) (استان) یکی از دوازده استان اقلیم عراق: ابن خرداد به و قدامه که در قرن هشتم از اقلیم عراق سخن رانده اند گویند این اقلیم دوازده ولایت دارد و هر یک را استان گویند... این دوازده استان از حیث نهرهایی که آنها را مشروب میکردند و منابع آن نهرها به سه گروه قسمت میشدند. گروه اول مرکب از چهار استان در ساحل خاوری دجله، که هم از آن شط و هم از رود تامرا مشروب میگردیدند به این ترتیب: نخست استان شاد فیروز (یا شاذ فیروز) (حلوان) مشتمل بر طسوج (بخش) تامرا و طسوج خانقین و سه طسوج دیگر جمعاً دارای پنج طسوج. (سرزمینهای خلافت شرقی ص86). یاقوت ذیل شاذفیروز آن را نام طسوجی که انبار و هیت از آنند شمرده است. (معجم البلدان).
شاد قباد.
[قُ] (اِخ) کوره ای است از کوره های قباد پادشاه که بجانب مشرق بغداد بوده و مشتمل بوده بر بلاد متعددهء ثمانیه و اسامی بعضی در معجم به تعریب آمده از جمله رست قباد و جلولا و سلسل و مهدوه (مهروذ) و برازالبرور (برازالروز) و البرنجن (بند نیجین) و الرستاقین و در روایت، فیروز شاپور اینهااند مؤلف نافهمیده رونویسی نموده. (انجمن آرای ناصری). یکی از استانهای دوازده گانهء اقلیم عراق است: ابن خرداد به وقدامه که در قرن هشتم از اقلیم عراق سخن رانده اند گویند این اقلیم دوازده ولایت دارد و هر یک را استان گویند... این دوازده استان ازحیث نهرهایی که آنها را مشروب میکردند و منابع آن نهرها به سه گروه قسمت میشدند. گروه اول مرکب از چهار استان در ساحل خاوری دجله که هم از آن شط و هم از رود تامرا مشروب میگردیدند، به این ترتیب:...سوم استان شادقباد مشتمل بر طسوج جلولا و طسوج بند نیجین و طسوج برازالروز و طسوج دسکره و چهار طسوج دیگر جمعاً دارای هشت طسوج... قدامه استان شادقباد را استان بغداد نامیده و اسم خسرو شادهرمز را بر طسوج جلولا و هفت طسوج مجاور آن نهاده است. (سرزمین های خلافت شرقی ص 87). و یاقوت ذیل شاذقباد آن را چنین وصف کرده است؛ کوره ای است در مشرق بغداد مشتمل بر طساسیج هشت گانهء رستقباد و مهروذ و سلسل و جلولاء و بندنیجین و برازالروز و دسکره و رستاقین و بنابر روایتی دیگر شاذقباد همان است که به استان عالی معروف است و آن را طساسیج چهارگانه است که عبارتند از ابنار وهیت و طسوج العانات و طسوج قطربل و طسوج مسکن. (معجم البلدان).
شادقلی.
[قُ] (اِخ) دیهی است از دهستان رادکان بخش حومهء شهرستان مشهد، واقع در 97 هزارگزی شمال باختری مشهد و 2 هزارگزی شمال خاوری رادکان. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل است، 104 تن سکنه دارد. ازآب رودخانه مشروب میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادقلی.
[قُ] (اِخ) دیهی است جزء دهستان قمرود، بخش حومهء شهرستان قم واقع در 6000 گزی باختر قم و 1000گزی شمال راه آهن قم - اراک. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل و سکنهء آن 234 تن است. از نهر قلعه صدری رودخانهء قم مشروب میشود. محصول آن لبنیات، شغل اهالی آن شترداری و گله داری و کارگری ساختمان است. قالی و گلیم و جاجیم در آن بافته میشود. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به شادقولی از طسوج ابرشتجان شود.
شادقولی.
(اِخ) از طسوج ابرشتجان. (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص 114).
شادقولی.
(اِخ) از جمله مواضع و دیه های الرودابان. (تاریخ قم ص 135).
شادک.
[دَ] (اِخ) السجستانی المحدث، و او پدر یوسف. (منتهی الارب). بل صواب جد یوسف بن یعقوب است. از علی بن خشرم و دیگران حدیث کرد و ذهبی و ابن حجر از او یاد کرده اند. (تاج العروس ذیل ش دک).
شاد کار.
(ص مرکب) شادکام و خوشحال. (فرهنگ نظام). رجوع به شادگار شود :
تو شادی کن ار شادکاران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی (از فرهنگ نظام).
|| (اِ مرکب) شاکار. شاهکار. کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند. (فرهنگ سروری). کار بی مزد که بیگار گویند زیرا که کار شاهان بی مزد باشد. (فرهنگ رشیدی) (شعوری). کار مفت و رایگان. (ناظم الاطباء). ظاهراً شاکار درست است.
شادکام.
(ص مرکب) کامیاب. (فرهنگ نظام). فیروزمند. (آنندراج). کامروا. مظفر. منصور. (ناظم الاطباء). || خوشحال. شادمان. خرم. فَرِح :
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام.رودکی.
و یکی فرزند او را نام ثومال و سخت شادکام بود و طرب دوست داشتی. (ترجمهء تاریخ طبری).
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بدو شادکام.فردوسی.
چنین گفت کاری، شنیدم پیام
دلم شد بدیدار تو شادکام.فردوسی.
جهان بد بآرام از ان شادکام
زیزدان بدو نوبنو بد پیام.فردوسی.
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام.فردوسی.
یکی مستمند باد یکی باد دردناک
یکی باد شادکام یکی باد شادخوار.فرخی.
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
فرخی.
به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام.عنصری.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
و من که بوالفضلم پیش از تعبیهء لشکر در شهر رفته بودم سخت نیکو شهری دیدم همهء دکانها در گشاده و مردم شادکام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 456). امیر رضی الله عنه حرمت وی نگاه میداشت یک روزش شراب داد و بسیار نواخت و او شادکام و قویدل به خانه بازآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61).
سبک شاه مهراج دل شادکام
بزیر آمد از تخت بر دست جام.
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 93).
ز خوشی بود مینو آباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام.اسدی.
از پس دنیا نرود مرد دین
جز که بدانش نبود شادکام.ناصرخسرو.
هر گاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بطبع اندر چون طبع سازگار
بجان اندر چون جان شادکام.
بوالفرج رونی.
همه همتش آنکه در ظل او
بود امت جد او شادکام.سوزنی.
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات واحباب توزان غم شادکام.
سوزنی.
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام.سوزنی.
مرغی دیدم گرفته نامه بمنقار
کز بر آن نخل شادکام بر آمد.خاقانی.
بتک خاست آن کس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام.نظامی.
ز سیری مباش آنچنان شادکام
که از هیضه زهری در افتد بجام.نظامی.
طفل میترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام.مولوی.
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام.مولوی.
آب را شد چشمها روشن که شاهنشاه گل
بر سریر شوکت آمد تازه روی و شادکام.
سلمان ساوجی (از فرهنگ نظام).
در شاهنامه بصورت های ترکیبی ذیل آمده:
- دل شادکام؛ با دلی قرین شادی و سرور :
چو کاوس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ و دل شادکام.فردوسی.
-شادکام کردن دل: شاد و امیدوار و کامروا -ساختن آن:پری چهره سیندخت در بیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام.فردوسی.
- ناشادکام؛ ناخشنود. رجوع به ناشادکام شود.
شادکام.
(اِخ) نام برادر فریدون. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) :
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر بسال
یکی بود از ایشان کیانوش نام
دگر نام پر مایهء شادکام.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص49).
شاد کام.
(اِخ) قریه ای است هفت فرسنگ بیشتر شمالی اسپاس. (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص220).
شاد کام.
(اِخ) (رودخانهء...) سرحد چهاردانگه. آبش شیرین و گوارا. از چشمه یرگهدگی برخاسته وارد رودخانهء شادکام شده بمسافت هفده هجده فرسخ به دریاچهء کافتر فروریزد. (فارسنامهء ناصری گفتار دوم ص 327).
شادکام شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) فَرَه. (ترجمان القرآن) (دهار). خوشحال و کامروا شدن. فیریدن. مَرَح :
چو آمد بدو داد پیغام سام
ازو زال بشنید و شد شادکام.فردوسی.
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام.فردوسی.
همی مرترا بند و تنبل فروخت
بچاره دو چشم خرد را بدوخت
نخستین که داماد کردت بنام
بخیره شدی زین سخن شاد کام.فردوسی.
و خواچهء بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص165).
شادکام گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)شادکام شدن. خوشحال و مسرور شدن :
چو این نامهء نامور شد تمام
بشه داد و شه گشت ازو شادکامنظامی.
شادکامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب) کامروا :
از بهر آنکه مال ده و شادکامه بود
بودند خلق زو بهمه وقت شادمان.
منوچهری.
|| (اِ مرکب) هنگامه و همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء). || خشنودی از مصیبت و تشویش و اضطراب دشمن. (شعوری).
شادکامه کردن.
[مَ / مِ کَ دَ] (مص مرکب) خندیدن به مصیبت و تشویش دیگران. (شعوری). خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء): اشمات؛ شادکامه کردن دشمن. (مصادر زوزنی).
شادکامی.
(حامص مرکب) خرمی. کامروایی. خوشحالی :
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شد نه مندوری.
جلاب بخاری (از لغت فرس).
نماند چنین دان جهان بر کسی
درو شادکامی نیابی بسی.فردوسی.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شاد کامی و آیین بزم.فردوسی.
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی و با رنگ و بوی.فردوسی.
بزی تو در طرب و عیش و شادکامی و لهو
عدو زید بغم و درد و انده و تیمار.فرخی.
به شادکامی در کاخ تو نشسته به عیش
ز کاخ بر شده تا زهره نالهء مزمر.فرخی.
عدیل شادکامی باشی و جفت ملکت باقی
قرین کامکاری باشی و یار دولت برنا.
فرخی.
امیر گفت خداوند ولی النعمه امیرالمؤمنین بر چه جمله است؟ رسول گفت با تنی درست و شادکامی و همهء کارها به مراد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
ایا بدولت دنیا فریفته دل خویش
به شادکامی تاز و به کام و لهو و خطر.
ناصرخسرو.
شاها به شادکامی گلشن کنی همی
چون آسمان زمین را روشن کنی همی.
مسعودسعد.
به شادکامی در مجلس بهشت آیین
بخواه باده از آن دلبران حورنژاد.
مسعودسعد.
روانش باد جفت شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی.نظامی.
حرز تو بوقت شادکامی
بس باشد همت نظامی.نظامی.
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاهجان تا بلخ بامی.نظامی.
جهان نیمی ز بهر شادکامی است
اگر نیمه ز بهر نیکنامی است.نظامی.
چو دوزی صد قبا در شادکامی
بدر پیراهنی در نیکنامی.نظامی.
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش.
سعدی (خواتیم).
چه در دوام ایام دولت و رفعت و حشمت او اسباب خیر و شادکامی موجوداند. (تاریخ قم چ سید جلال الدین طهرانی ص4).
- شادکامی کردن:تماشای گنج نظامی کند
ببزم سخن شادکامی کند.نظامی.
شادکامی مکن، که دشمن مرد
مرغ دانه یکان یکان چیند.
سعدی (صاحبیه).
شادکان.
(اِخ) دیهی است از دهستان دربقاضی، بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری نیشابور. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل است. 175 تن جمعیت دارد. آب آن از قنات، محصولات آن غلات و تریاک و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادکان.
[دَ] (اِخ) نام یکی از بلاد خوارزم. (نخبة الدهر چ لایپزیک).
شادکان.
[دَ] (اِخ) یاقوت ذیل شادکان شهری در نواحی خوزستان معرفی کرده است. (معجم البلدان). نام جدید فلاحیه. در حدود یکصد و پنجاه قریه و آبادی دارد و سابقاً نام یکی از دو قسمت فلاحیه بود که یکی را جراحی و دیگری را شادکان مینامیدند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شادگان شود.
شاد کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) شادان کردن. شادمان کردن. شادمانه کردن. خوشحال کردن. مسرور ساختن. سرور. مسرت. ابهاج. افراح. ایناس. تفریح :
برنده بدو گفت کای تاجور
یکی شاد کن دل به ایرج نگر.فردوسی.
نخستین نیایش به یزدان کنید
دل از داد ما شاد و خندان کنید.فردوسی.
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی به نیکی ازو یاد کرد.فردوسی.
ناشاد مرا ای بت نو شاد مکن
نیکویی کن مرا ببد یاد مکن.
مر خصم مرا از غم من شاد مکن
از داد خدا بترس و بیداد مکن.ارزقی.
دلم را بدلداریی شاد کن.نظامی.
درون فروماندگان شاد کن.سعدی (بوستان).
تار و پود عالم امکان بهم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد.
صائب.
این ناکسان که فخر بر اجداد می کنند
چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند.
صائب.
شادکن.
[کَ] (اِخ) دیهی است از دهستان تبادکان، بخش حومهء شهرستان مشهد. جلگه ای و آب و هوای آن معتدل است. 222 تن جمعیت دارد. از آب قنات مشروب میشود. محصول عمدهء آن غلات است. شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاد کواذ.
[کُ] (اِخ) (ایران...) در مجمل التواریخ و القصص شهری میان حلوان و شهر زول (شهر زور) معرفی شده و عمارت آن به قباد فیروز نسبت داده شده. ظاهراً همان شاد قباد است. رجوع به قباد شود.
شادکونه.
[نَ / نِ] (معرب، اِ) معرب شادگونه. تشک. نهالی.(1) (دزی ج 1 ص 715). رجوع به شادگونه شود.
(1) - Couverture de lit.
شادکونی.
[نی / نی ی] (ص نسبی)منسوب به شادکونه (معرب شادگونه). رجوع به شادگونه شود.
شادکونی.
(اِخ) شاذکونی. ابوبکربن مردویة الحافظ الاصبهانی الشاذکونی. و او را از این جهت شاذ کونی می گفتند که پدرش در یمن شاد گونه (مضربه)های بزرگ می فروخت. (از انساب سمعانی).
شادکونی.
(اِخ) سلیمان بن داودبن بشربن زیاد المنقری، مکنی به ابوایوب معروف به شادکونی. وی از مردم بصره و از حفّاظ حدیث بود. در بغداد با ائمه و حفاظ همنشینی داشت. سپس به اصفهان رفت و در آنجا سکونت گزید و به نشر حدیث پرداخت. از عبدالواحدبن زیاد و حمادبن زید حدیث کرد. ابوقلابة الرقاشی و ابومسلم الکجی و دیگران از او روایت کرده اند. گویند شراب می نوشید و حدیث وضع میکرد. بخاری از وی یاد کرده و او را از هر ضعیفی ضعیف تر شمرده و بعضی او را ثقه شمرده اند. در جمادی الاولی سال 234 در بصره و بعضی گویند در اصفهان درگذشت. ابوبکربن مردویة الحافظ وفات او را به سال 236 درشهر اصفهان ذکر نموده است. (از انساب سمعانی و لباب الانساب ذیل شاذ کونی).
شادکوه.
(اِخ) یاقوت ذیل شاذ کوه موضعی در گرگان شمرده. (معجم البلدان). و رابینو به نقل از یاقوت آن را محلی نزدیک گرگان معرفی کرده است. (سفرنامهء مازندران و استراباد، ترجمهء وحید مازندرانی ص 176).
شادکوهی.
(ص نسبی) منسوب به شادکوه. رجوع به شاد کوه شود.
شادکوهی.
(اِخ) شاذکوهی. بنداربن احمدالشاذ کوهی الجرجانی التاجر، مکنی به ابومحمد از ابوعبدالله محمد بن ابراهیم بن ابوالحکیم الختلی البغدادی روایت کند. در شهر شوال سال چهار صد و یک درگذشت. (انساب سمعانی، و لباب الانساب ذیل شاذکوهی).
شادگار.
(ص مرکب) شادمان. خوشحال. رجوع به شادکار شود :
تو شادی کن ار شادگاران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
نظامی (از بهار عجم) (از آنندراج).
شادگان.
[دَ / دِ] (اِخ) (گلشن) در داستان خسرو و شیرین شاهنامه، از گلشنی به این نام یاد شده است :
بشد تیز تا گلشن شادگان
که بد جای گوینده آزادگان.فردوسی.
چنین گفت شیرین به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان.فردوسی.
براه آمد از گلشن شادگان
ز پیش بزرگان و آزادگان.فردوسی.
و رجوع به فهرست ولف و شاده شود.
شادگان.
[دِ] (اِخ) نام یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان خرمشهر است. این بخش در شمال خاوری شهرستان خرمشهر واقع و محدود است از شمال به شهرستان اهواز، از خاور به بخش بندر معشور و هندیجان. از باختر به شهرستان خرمشهر و از جنوب به اراضی مسطح باتلاقی و خورموسی. موقع طبیعی آن دشت و آب و هوای آن گرمسیری است و مانند اغلب نقاط خوزستان گرمای آن در تابستان به 58 درجهء سانتی گراد میرسد. از پنج دهستان بنام جراحی، درزی، حنافره، آبشار، ام الفخر تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 55 هزار تن و دارای 123 پارچه آبادی است. ایستگاههای راه آهن منصوری و گرگر در این بخش واقعند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). نام قدیمی فلاحیه که فرهنگستان آن را احیا نمود. و رجوع به شادکان شود.
شادگان.
[دِ] (اِخ) دیهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی، بخش گچساران. شهرستان بهبهان واقع در 78هزارگزی شمال راه شوسهء گچساران به بهبهان. موقع طبیعی آن کوهستانی، آب و هوای آن معتدل و مالاریایی است، 250 تن جمعیت دارد. از آب چشمه و رودخانه مشروب میشود. محصولات عمدهء آن غلات، تنباکو، برنج، کنجد، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شادگان.
[دَ / دِ] (اِخ) (خور) نام خوری است که آب دیه شاختلخان واقع در دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز از آن تأمین میشود. رجوع به شاختلخان و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 شود.
شاد گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)شاد ساختن. امراح. اطراب.
شاد گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)شاد شدن. شاد گشتن. مسرور شدن :
چو بازارگانی کند پادشا
از او شاد گردد دل پارسا.فردوسی.
نیارد بکس جز به نیکی بیاد
نگردد بر اندوه کس نیز شاد.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به شاد شدن و شاد گشتن شود.
شاد گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) شاد شدن :
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد.فردوسی.
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندر این اقلیم.
ناصرخسرو.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.نظامی.
هر چه از وی شاد گشتی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه.مولوی.
چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت
سوی نخجیران روان شد تا بدشت.مولوی.
و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود.
|| روشن شدن (چشم) :
یکی تاج بر سر ببالین تو
بدو شاد گشته جهان بین تو.فردوسی.
نبودی بجز خاک بالین من
بدوشاد گشتی جهان بین من.فردوسی.
شاد گونه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) مضربه(1) باشد. (لغت فرس). جبهء پنبه آگنده. (صحاح الفرس). جبه و بالاپوش پنبه دار. (برهان قاطع). پوششی از کرباس نکنده زدهء نازک که در تابستان بجای لحاف بکار برند. (فرهنگ شعوری). جبهء پنبه آکنده. (رشیدی). جامهای سطبر نکنده زده که در یمن سازند. (رشیدی از قاموس)(2). جامه ها است درشت دوخته که در یمن طیار شود. (منتهی الارب ذیل ش ذ ک ن) :
همان که بودی از این پیش شاد گونهء من
کنون شده است دواج تو ای بدولی فاش.
عسجدی مروزی (از لغت فرس).
|| توشک باشد و بر آن خواب کنند و آن را نهالی نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی نهالی و توشک باشد که بر بالای آن خواب کنند. (برهان قاطع). تشک. دشک. فیروزآبادی در لغت مفرش نویسد، مفرش چون شادگونه ای است و مفرشه خرد تر از آن بر رحل نهند و بر آن نشینند. و رجوع به منتهی الارب ذیل ف ر ش شود :
بر شادگونه خفته ملک شاد و شادکام(3)
دولت رهی و بخت مطیع و فلک بکام.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری).
|| تکیه گاه. (رشیدی) (فرهنگ شعوری). متکا و هر چه بر آن تکیه کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). || خیمه و چادر بزرگ. رجوع به تاج العروس، ذیل شودکان و بعد آن شود. || (ص مرکب) زنان مطربه باشند. (معیار جمالی) (اوبهی). زنان مطربه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی زنان مطربه هم آمده است. (برهان قاطع). رجوع به شادخواره، شادخوار و شادان و حاشیهء برهان قاطع چ معین شود :
بر طارم جلالت کیوان بجای حارس
در بزم دلفروزت ناهید شادگونه.
شمس فخری (از معیار جمالی).
(1) - شادگونه در فارسی بمعنی توشک است و الشاذکونه در عربی که البته اصلش فارسی بوده و امروز در فارسی فراموش شده است جامه های نکنده زده است یعنی کوک زده و بفاصله ها برای پیوستن حشو و آستر و ابره بیکدیگر سوزن زده که امروز آنرا حوجنک (سوزنک) گویند و پاره ای روستائیان و فقرا پوشند و این شاذگونه مضربه است. تضریب نکنده زدن است جامه را و مضربه مفعول است از این باب. (یادداشت مؤلف در حاشیهء لغت فرس).
(2) - ثیاب غلاظ مضربه تعمل بالیمن. (قاموس).
(3) - در فرهنگ اسدی نسخهء مؤلف: بر شاد گونه تکیه زده شاه شاد کام.
شادللو.
[] (اِخ) (دولیخان کرد...) از سرکردگان اکراد در زمان امیر علم خان خزیمه از ملتزمان رکاب نادرشاه و سران خراسان که امیرعلم خان خواهر او را به زنی گرفته و چون مورد هجوم واقع شد به نزد او رفت. سرداران اکراد از حقیقت امر مطلع شدند و از دولیخان امیرعلم خان را خواستند و دولیخان چون تاب مقاومت ایلات را نداشت و نگاه داشتن امیر را در حوصلهء خود ندید او را بسمت اسفراز که مردم آنجا با او موافقت داشتند فرستاد. (از مجمل التواریخ گلستانه ص65 و 66 و 67). و رجوع به ص 302 و 352 حواشی و توضیحات همین کتاب شود.
شادلو.
(اِخ) دیهی است از دهستان آواجیق، بخش حومهء شهرستان ماکو، واقع در 26 هزارگزی جنوب باختری ماکو و 2 هزارگزی شمال راه شوسهء کلیساکندی. از لحاظ موقع جغرافیایی جلگه ای و آب و هوای آن معتدل و سالم است. 442 تن جمعیت دارد. آب آن از قره سو، محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی آن زراعت، گله داری، صنایع دستی و جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه اورج کندی رفت و آمد با اتومبیل امکان پذیر است. شامل دو محل بفاصلهء 3 هزارگزی یکدیگر است که به شادلوی بالا و شادلوی پایین معروفند. شادلوی بالا دارای 156 تن جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289).
شادلة.
[دِ لَ] (اِخ) موضعی است به مغرب در نزدیکی تونس. شاذله نیز گفته اند. (تاج العروس ذیل ش دل) و رجوع به شاذلی و شاذلیه شود.
شادلی.
[دِ لی / لی ی] (ص نسبی) منسوب است به قریهء شادله. رجوع به شادله و شاذلی شود.
شادلی.
[دِ] (اِخ) سید القطب الامام علی الادریسی الشادلی، مکنی به ابوالحسن استاد فرقهء شاذلیه. رجوع به شاذلی و شاذلیه شود.
شادلیه.
[دُ لی یَ] (اِخ) فرقهء صوفیهء اسکندریه. ابوالحسن شاذلی استاد آن طایفه است. رجوع به شاذلیه شود.
شادمار.
(اِ مرکب) مار بسیار باشد. || مار بزرگ را نیز گویند. (برهان قاطع). مصحف شارمار. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به شارمار شود.
شادمان.
(ص مرکب، ق مرکب) (از: شاد + مان، بمعنی شادمنش). (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73). مسرور. فرحناک. (شعوری). خوشحال و شاد. (فرهنگ نظام). خرم. خوش. خوشوقت. شادان. شادانه. مرح. نشیط. ناشط. مسرور. بهیج. مبتهج. فَرِح :
ز آمده شادمان نباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد.
کسائی.
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان دل و شادمان.فردوسی.
و گر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی.فردوسی.
دگر سال روی هوا خشک شد
ز تنگی بجوی آب چون مشک شد.
سدیگر همان بود و چارم همان
ز خشکی نبود ایج کس شادمان.فردوسی.
گفتم که شادمانه زیاد آن سرملوک
گفتا که شاد، وانکه بدو شاد، شادمان.
فرخی.
طبع او از مال درویشان بری
زو رعیت شادخوار و شادمان.فرخی.
از بهر آنکه مال ده و شادمانه بود
بودند خلق زو بهمه وقت شادمان.
منوچهری.
از آن پس یکی ماه دل شادمان
بدش بامهان سپه میهمان.اسدی.
تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند. (نوروزنامه). عالم غدار و زاهد مکار بدین معانی شادمان. (کلیله و دمنه).
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند وزنا بود شادمان.خاقانی.
گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن وزان شادمان.خاقانی.
خاقانی، عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی.خاقانی.
زمین بوسید و گفتا شادمان باش
همیشه در جهان شاه جهان باش.نظامی.
بحکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود.نظامی.
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را.
سعدی.
|| مساعد. (یادداشت مؤلف) :
ستایش همی کرد بر کردگار
از آن شادمان گردش روزگار.فردوسی.
- ناشادمان؛ ضد شادمان.
شادمان.
(اِخ) برادر شیرویه پسر کسری پرویز. چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر از برادرانش، از بزرگان و عاقلان شایستهء پادشاهی، بکشت و بفرمود کشتن. (از مجمل التواریخ و القصص ص 37).
شادمان.
(اِخ) (حصار) قلعهء شومان. (الشومان) که در ناحیهء قبادیان و جنوب شهر واشجرد قرار داشت. لسترنج دربارهء این حصار نویسد: در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی، شهر واشجرد واقع بود که بگفتهء اصطخری به اندازهء ترمد وسعت داشت و بمسافت اندکی در جنوب آن، قلعهء بزرگ شومان (الشومان) واقع بود. در ولایت اطراف شومان زعفران فراوان حاصل میشد و از آنجا به نقاط دیگر صادر میگردید. مقدسی دربارهء شومان گوید مکانی پرجمعیت و آباد و نیکو است. یاقوت دربارهء اهالی شومان گوید اهالی آنجا سرکش و بر سلطان خویش متمردند. در زمان وی این نقطه از ثغور مهم اسلامی در مقابل ترکان بوده است. شرف الدین علی یزدی در وصف جنگهای امیرتیمور مکرر از این قلعه بنام حصار شادمان یاد کرده و غالباً آن را بصورت مختصر حصار یا حصارک نوشته و امروز هم به «حصار» معروف است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص468). و رجوع به دستور الوزراء چ سعید نفیسی ص 392 و 445 و تاریخ حبیب السیر چ خیام، فهرست ج 3 شود.
شادمان.
(اِخ) دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنهء کوه، آب و هوای آن معتدل، سکنهء آن 89 تن است. آب آن از چشمه، محصولات آن غلات، پنبه، زیره و کنجد، شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادمان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)خوشحال شدن. شاد شدن. ابتهاج :
بنظم آرم این نامه را گفت من
ازو شادمان شد دل انجمن.فردوسی.
شود شادمان دل ز دیدارشان
ببینم روانهای بیدارشان.فردوسی.
دلم شادمان شد به تیمار اوی
بر آنم که هرگز نبینمش روی.فردوسی.
هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن
آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود.
سعدی.
شادمان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شاد کردن. خوشحال کردن. اجذال :
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله زارش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 235).
گفتم هوای میکده غم میبرد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند.
حافظ.
-امرأة ساره؛ زن شادمان کن. (منتهی الارب).
شادمان گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب) شاد گردانیدن. شاد کردن. خوشحال کردن : و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند. (نوروزنامه).
شادمان گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب) شادمان شدن. رجوع به شادمان شدن شود.
شادمانگی.
[نَ / نِ] (حامص مرکب)شادمانی : تا نماز شام غارتی آوردند و همه می بخشیدند و منجم مالی یافت صامت و ناطق و کاغذها و دویت خانهء سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 628). اما بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی برفت. (ایضاً تاریخ بیهقی ص 91). منتصر به بخارا آمد و اهل بخارا بقدوم او شادمانگی نمودند و یکدیگر را تهنیت میکردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 180).
شادمانه.
[نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب)شاد. خوشحال. (فرهنگ نظام). راضی. خشنود. شادان. بهج. مسرور :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.شهید بلخی.
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام.رودکی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
دلش شادمانه چو خرم بهار
تن آزاد از گردش روزگار.فردوسی.
(عطارد دلالت کند بر) سلیم دلی... شادمانه همت او بیشتر بزمان. (التفهیم چ جلال همائی).
تو شادمانه و انکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.فرخی.
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم.
فرخی.
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن.فرخی.
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن.فرخی.
بر آنچه داری در دست شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه.
ناصرخسرو.
از آنگهی که قدم در جهان نهادستم
در این جهان قدم شادمانه ننهادم.
ادیب صابر.
درون بردندش از در شادمانه
بخلوتگاه آن شمع زمانه.نظامی.
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم.نظامی.
که بستان دلارام خود را بناز
ببر شادمانه سوی خانه باز.نظامی.
درآمد دوش و گفت ای غرهء خود
دلت غمگین و نفست شادمانه.عطار.
حبر، حبور؛ شادمانه کردن. (ترجمان القرآن). اشمات؛ شادمانه کردن دشمن. (ترجمان القرآن).
شادمانه.
[نَ / نِ] (اِخ) قریه ای در نیم فرسنگی هرات. (انساب سمعانی).
شادمانه داشتن.
[نَ / نِ تَ] (مص مرکب) شاد داشتن. خوشحال داشتن :
تو دل را بجز شادمانه مدار
روان را ببد در گمانه مدار.فردوسی.
به کوزهء زرین آب خوردن از استسقاء ایمنی بود و دل را شادمانه دارد. (نوروزنامه).
شادمانه دل.
[نَ / نِ دِ] (ص مرکب)دلشاد. شادمان :
ز جاه دولت او خلق شادمانه دلند
ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار.
سوزنی.
شادمانه شدن.
[نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) شاد شدن. راضی و خشنود شدن :
به خیره میازارش ایچ آرزوی
به کس شادمانه مشو جز بدوی.فردوسی.
ببین تو همی کودکان را یکی
مگر شادمانه شوند اندکی.فردوسی.
برآساید از رنج و سختی سپاه
شود شادمانه جهاندار شاه.فردوسی.
تا ملکهء سیده والده و دیگر بندگان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص4). حاجب بزرگ علی بدین اخبار سخت شادمانه شد. (ایضاً ص 7). چون ما سنت ایشان را در غزوها تازه گردانیم از ما شادمانه شوند و برکات آن بما و بفرزندان ما پیوسته گردد. (ایضاً ص213). فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد، و هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند و دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (ایضاً ص 341). معرکه گاه دید با چندان کشتگاه و اسیران و غنیمتهای بی اندازه شادمانه شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص46).
از دولت و سعادت او شادمانه شد
هر دل که از نحوست ایام غم کشید.
امیرمعزی.
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون.سوزنی.
صید کردی و شادمانه شدی
چون شدی شاد سوی خانه شدی.نظامی.
شادمانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) شادمان کردن. حبور. حبر.
شادمانه گردیدن.
[نَ / نِ گَ دی دَ](مص مرکب) شادمانه شدن. شاد شدن : تا چون خاندانها بحمدالله که یکی است در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص210).
شادمانه گشتن.
[نَ / نِ گَ تَ] (مص مرکب) شادمانه شدن. شادمانه گردیدن : دیگر روز امیر بر تخت نشست رضی الله عنه در صفهء بزرگ و پیشگاه، و وزیر و ارکان دولت و اولیا و حشم بدرگاه آمدند، سخت شادمانه گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص517).
کس از آن جمله شادمانه نگشت
به تب گرم و خام یازهء من.سوزنی (هزلیات).
پس چون ملک سخن بیب بشنید شادمانه گشت و خرم شد. (تاریخ قم ص80).
شادمانی.
(حامص مرکب) نشاط. خوشحالی. شادی. شادانی. خرمی. سرور. مسرت. انبساط. بشاشت. ابتهاج. فرح. بهجت. عشرت. طرب. در مقابل نژندی و غم :
ازو شادمانی ازویت غمست
ازویت فزونی ازویت کمست.فردوسی.
شد از شادمانی رخش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان.فردوسی.
به پیوند با او چرایی دژم
کسی نسپرد شادمانی به غم.فردوسی.
نژندی و هم شادمانی ز تست
انوشه دلیری که راه تو جست.فردوسی.
چو در دست جدایی بیش مانی
ز وصلت بیش یابی شادمانی.
(ویس و رامین).
غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک.
سعدی (بوستان).
رفع غم دل نمی توان کرد
الا به امید شادمانی.سعدی.
که این منزل درد و جای غم است
در این دامگه شادمانی کم است.حافظ.
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یکدم شادمانی یافت بی غم.شبستری.
|| ظاهراً فردوسی در این بیت بمعنای جشن و عید بکار برده است. (از یادداشت مؤلف) :
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.فردوسی.
-امثال: شادمانی زعفران دیر نپاید. (امثال و حکم).
بس مدتی نماند تا غم شود پدید زان شادمانیی که بدل زعفران برد.
عمادی شهریاری (از امثال و حکم).
شادمانی.
(ص نسبی) منسوب به شادمانه. رجوع به شادمانه شود.
شادمانی.
(اِخ) عبیداللهبن ابی احمد عاصم بن محمد الشادمانی الحنیفی، مکنی به ابوسعد از ابوالحسن علی بن الحسن الداودی و دیگران سماع حدیث کرد. ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث الشیرازی از وی حدیث شنید. بعد از سنهء 480 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی و لباب الانساب، ذیل شاذَمانی).
شادمانی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شادی کردن. نشاط. تنشط. اهتزاز : بر سلامت حالش شادمانی کرده گفتم... (گلستان). به صحبتش شادمانی کردند و به نان و آبش دستگیری نمودند. (گلستان).
مکن شادمانی به مرگ کسی
که دهرت نماند پس از وی بسی.(بوستان).
شادملک.
[مَ لِ] (اِخ) نام مطربهء جمیله ای که میرزاخلیل سلطان از شاهزادگان تیموری در زمان حیات امیرتیمور گورکان نسبت به وی تعلق خاطر پیدا کرد و پنهان از حضرت صاحبقران او را به حبالهء نکاح درآورد و چون امیرتیمور بر آن قضیه واقف گشت حکم فرمود که هر جا شادملک را ببینند بکشند و میرزاخلیل سلطان او را گریزانید... نوبت دیگر به عرض رسید که شاهزاده شادملک را همراه دارد تیمور به احضار او فرمان داد و امیرزاده آن ضعیفه را حاضر ساخت و حکم همایون به قتل او نفاذ یافت. سرایملک خانم معروض داشت که صدف وجود این عورت به دردانه ای از صلب میرزاخلیل سلطان آبستن است. امیر تیمور فرمود که او را به بیان آغا بسپارند تا بعد از وضع حمل فرزند را محافظت نموده مادر را به غلامی سیاه دهد و مقارن آن احوال امیرتیمور درگذشت و شاهزاده بفراغ بال آن گلعذار پرغنج و دلال را در آغوش کشید و بمرتبه ای شیفتهء جمال و مشغوف وصال وی گشت که از استصواب او اصلا تجاوز جایز نمیداشت بلکه زمام اختیار ملک و مال را به قبضهء تسلط آن سلیطه گذاشت... شادملک خلیل سلطان را بر آن داشت که هر یک از مخدرات سراپردهء امیرتیمور و خواتین و سراری او را طوعاً کرهاً با یکی از ملازمان آستان خود در سلک ازدواج کشد. بواسطهء صدور امثال این افعال ناهنجار، طبایع صغار و کبار از امیرزاده خلیل سلطان متنفر گردید و امور سلطنتش اختلال پذیرفته به سرحد زوال رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص552). و رجوع به از سعدی تا جامی ص413 شود.
شادمهر.
[مِ] (اِخ) شهر یا جایگاهی در نیشابور. (معجم البلدان).
شادمهر.
[مِ] (اِخ) دیهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در 22 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه، سر دو راهی شوسهء زاهدان با کاشمر. جلگه ای، آب و هوای آن معتدل، سکنهء آن 1801 تن است. آب آن از قنات، محصولات عمدهء آن تریاک، پنبه. میوه جات، ابریشم. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس و قالیچه بافی است. راه اتومبیلرو دارد. دارای دبستان است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادمهنه.
[مِ نَ / نِ] (اِخ) دیهی است از دهستان دربقاضی، بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 12 هزارگزی جنوب نیشابور. جلگه ای، آب و هوای آن معتدل، سکنهء آن 331 تن است. آب آن از قنات، محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شادن.
[دِ] (ع اِ) آهوبرهء مستغنی از مادر. (منتهی الارب). آهو برهء بی نیاز شده از مادر که سرون برآورده باشد. (دهار). بچهء آهو. (غیاث). آهو برهء سرو برآورده. آهوبره که سروی وی برآمده باشد. ج، شَوادِن. (مهذب الاسماء).
شادن.
[دِ] (اِخ) نام جاریهء عطاءبن جبیر. رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 117 شود.
شادناک.
(ص مرکب) مقابل غمناک. (آنندراج). شادمان : و شادناک شود جان من به خدای زندگانی دهندهء من. (انجیل لوقا باب 1 شمارهء 27 ترجمهء دیاتسارون ص12). و بسیاران در زایدن او شادناک شوند. (ایضاً ص8). و رجوع به ص14، 60، 208 همان کتاب شود.
همان ابن یامین اسباط پاک
ز دادخدایی همه شادناک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شادنج.
[دَ نَ] (معرب، اِ) معرب شادنه. حجرالدم(1). (ذخیرهء خوارزمشاهی). حجر الطور. حجر هندی. بیدوند. معرب شادنه و آن را حجرالدم نیز گویند و آن سنگی است نرم و کوچک عدسی الشکل جهة اسهال دموی و قرحهء امعاء و زحیر و سل نافع. (منتهی الارب). ابوریحان در کتاب الجماهر فی معرفة الجواهر آرد: جالینوس گفته است که شاذنه بخاطر سرخی رنگ سودهء آن حجر الدم خوانده شده... و عطاردبن محمد الحاسب را کتابی است موسوم به منافع الاحجار که از این باب در آن سخن بسیار رفته لیکن وی این بحث را با آنچه به عزائم و افسونها مانند است درآمیخته است. (الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 217). و از قول دیسقوریدس آورده است که سنگ آهن ربای سوخته به شاذنه مبدل شود. (ایضاً ص 213). در ترجمهء صیدنه آمده: او را به رومی حمیاطوس و هماطیطس گویند و بسریانی شادنا گویند و بپارسی شادنه بود و آن را بیدوند هم گویند و بتازی او را حجرالدم گویند و در وجه تسمیهء او به حجرالدم گفته اند که چون جرم او را بسایند مانند خون شود چنانچه حجرلبنی را که سودهء او را به شیر تشبیه کرده اند، و او را حجرطور گویند به نسبت طورسینا و از جمله انواع او شادنج عدسی بهتر بود و استعمال او در ادویه کنند و جرم او سرخ بود و بر آن نقطه ها بر شکل آبله بود بمقدار ماش و عدس... و چنین آورده اند که یک نوع از او آن است که جرم او سست بود و نیز او را کبریت احمر گویند. (از ترجمهء صیدنه صص 56 - 57). و در مخزن الادویه آمده: به سین مهمله نیز آمده و به عربی حجرالدم نامند جهت آنکه حابس دم است و یا آنکه رنگ آن بعد سودن برنگ خون سرخ میباشد و حجرالطور نیز نامند جهت آنکه از جبل الطور می آورند و حجر هندی نیز جهت آنکه در هند بهم میرسد ماهیت آن سنگی است سریع التفتت عدسی شکل و جاورسی شکل نیز و به الوان مختلفه و به انواع متکثره میباشد، سرخ و زرد و سفید و خاکستری و تیرهء مایل به سیاهی و خشخاشی سرخ و زرد و با نقطه های ابلق و بهترین همه سرخ عدسی شکل آن است که مصری نامند سریع التفتت و مکسور آن نیز سرخ باشد و زبون ترین همه خاکستری رنگ تیرهء آن است که هندی گویند و همهء این انواع معدنی میباشند و حکیم میرمحمد مؤمن در تحفه نوشته که فقیر همهء اینها را مشاهده کرده و تجربه نموده سفید را در فیروز کوه و سرخ و زرد و ابلق را در حوالی خوار ری و هندی را در جبال قزوین، و مصنوع نیز میباشد از مغناطیس محرق، و این سیاه و زود شکن تر از معدنی است و در جمیع افعال مانند معدنی، بخلاف مصنوع از حجرالحمار محرق که اغبر ثقیل الوزن میباشد. طبیعت مغسول آن در آخر اول سرد و در دوم خشک و غیر مغسول آن در اول سرد و در آخر دوم خشک و بعضی در دوم سرد و در سوم خشک و بعضی درسوم گرم و خشک نیز گفته اند، و مستعمل، مغسول آن است و قوت آن تا بیست سال باقی میماند افعال و خواص آن مجفف ورادع و قابض بی لذع و خاتم و مدمل قروح و مقوی عصب و عضل و قوت باصره و حابس سیلان خون اعضای ظاهری و باطنی و آشامیدن آن با آب انارین و امثال آن جهت نفث الدم و با شراب جهت عسرالبول و سیلان حیض دائم و درور منی و با ادویهء مناسبه جهت اسهال دموی و قرحهء امعا و زحیر و سل و اکتحال آن با شیر دختران و سفیدهء تخم مرغ و امثال آن جهت رمد و دمعه و سلاق و سوزش پلک چشم و قرحه و جرب و حکهء حاد و با آب حلبه جهت امراض بلغمی غلیظهء چشم و با آب خالص جهت خشونت اجفان پی ورم و چون از آن شافه سازند و به اقاقیا بیامیزند و در چشم کشند جهت دفع امراض چشم و جرب نافع و ذرور غیرمغسول آن جهت گوشت زاید جراحات و رویانیدن گوشت صالح مجرب و بدستور قطور ساییدهء آن با آب که غلیظ باشد و با گشنیز و مانند آن جهت ثبور و قروح حاده و مزمنه و جراحات مزمنه و جراحت مقعد و رحم و قضیب و اعضای عصبانی بی عدیل و طلای آن جهت حمره و سوختگی آتش، مقدار شربت آن از یکدانگ تا نیم مثقال، مضر مثانه، مصلح آن کتیرا، بدل آن حجر مقناطیس سوخته و در ادویهء عین حُضض و یا روی سوختهء نیم وزن آن و چهار دانگ آن توتیا و در غیر آن دم الاخوین و طریقهء غسل و اقراص و مرهم آن درقرابادین مذکور شد و عدسی بسیار صلب سرخ خشک تر از سایر اقسام و جهت قروح خصوص قروح سفل و قروح حادث از سوختگی آتش و لهیب آن نافع و شادنج مصنوع مضر معده و احشا و مصلح آن عصارهء زرشک است. (مخزن الادویه). و رجوع به ابن البیطار و دزی ج 1 ص 715 ذیل شاذنج و حجر الدم و تحفهء حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و تذکرهء ضریر انطاکی ص 213 و الفاظ الادویه و شادنه و شاذنه و شاذنج شود.
(1) - Sanguine, Hematite.
شادنجان.
[دَ] (اِخ) نام یکی از عشایر کرد که گرداگرد شهرهای جبال ساکن بودند. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 111، 115، 183، 192 و تاریخ خاندان طاهری سعید نفیسی ص 356 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص 141(1) و التنبیه و الاشراف مسعودی و مجمل التواریخ و القصص حاشیهء مصحح در ص 401 و شاذنجان شود.
(1) - در تاریخ دیالمه و غزنویان شادنجان نام محلی که این طایفهء کرد در آن بسر میبردند شمرده شده است.
شادنج هندی.
[دَ نَ جِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شادنهء هندی. حجر هندی و قسمی از شادنج عدسی است. رجوع به حجر هندی شود.
شادنه.
[دِ نَ / نِ] (اِ)(1) شادنج. شاذنج. شاذنه. حجرالدم. حجرالطور. حجر هندی. بیدوند. صندل حدیدی. خُماهن. عدسیه. دارویی است که از هندوستان آرند. (صحاح الفرس). داروی چشم را گویند. (اوبهی). سنگی باشد سرخ که بسیاهی زند و زود بشکند و آن انواع است، عدسی و گاورسی و آن را از طور سینا و دیار هندوستان آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار برند. (فرهنگ جهانگیری). سنگی باشد سرخ رنگ به سیاهی مایل و زودشکن مانند گل بحری، و آن دو نوع است: عدسی و گاورسی و آن را از طورسینا و گاهی از هندوستان هم آورند و در دواها خصوصاً داروی چشم بکار میبرند و آن را به عربی حجرالدم خوانند و حجرالطور و حجر هندی هم میگویند. بواسیر را نافع است و ارباب عمل در اکسیر بکار برند و معرب آن شادنج باشد. گویند اگر سنگ آهن ربا را بسوزانند عمل شادنج کند. (برهان قاطع). سنگی است به سیاهی مایل و در دواها بخصوص دوای چشم بکار برند و در کتب طبی سنگی است سرخ بمثابهء عدس و لهذا به عربی شادنج عدسی گویند. (فرهنگ رشیدی). به عربی شادنج، سنگ سرخی است که به سیاهی زند زود بشکند و آن عدسی است و گاورسی و از دیار هند و طورسینا آورند. (الفاظ الادویه). سنگی است که او را شادنهء عدسی نیز گویند و در امراض چشم مفید است و شادنج معرب آن است و به عربی آن را حجرالدم گویند که حابس دم است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به فرهنگ شعوری و شادنج شود.
(1) - Hematite.
شادنهء هندی.
[دِ نَ / نِ یِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شادنج. رجوع به شادنج و شادنج هندی و حجر هندی شود.
شادو.
[دُ](1) (اِخ) زونو ریدولفو. پسر ارشد یوهان گوتفرید شادو، مجسمه ساز آلمانی. بسال 1786 م. در رم تولد و به سال 1822 م. وفات یافت. در پرتو عده ای از آثار خود که دارای جذبهء شاعرانه اند معروف شد. از جملهء این آثار: «سقراط در نزد تئودوتا» و نقش برجستهء «یک سانحهء طغیان»، مجسمه های گروهی «الکتر و اورست»، «ژولیوس مانسوئتوس در حال مرگ در آغوش پسرش»، اثر دلپذیر و نفیس «دختری که بند صندل خود را می بندد» را میتوان نام برد.
(1) - Schadow (Zono - Ridolfo.)
شادو.
[دُ] (اِخ)(1) یوهان گوتفرید. مجسمه ساز آلمانی که به سال 1764 م. در برلن تولد یافت و بسال 1850 م. در همان شهر درگذشت. به سال 1788 مجسمه ساز دربار و استاد فرهنگستان هنرهای زیبا شد و در سال 1816 به ریاست آن فرهنگستان نائل گردید. آثار زیادی بسبک ساده، طبیعی و منسجم بوجود آورد که از جملهء آنها: مجسمهء فردریک دوم در اشتتین، مجسمهء بلوخر در روستوک، مجسمهء لوتر در ویتمبرگ و مجموعهء عظیم الجثهء مجسمه های لوئیزدوپروس و دوشس دوکمبرلاند در لندن را میتوان نام برد. تألیف باارزشی نیز در رشتهء مجسمه سازی و اصول هنری دارد.
(1) - Schadow.
شادوار.
[شادْ] (اِخ) نام کوهی در حوالی سمرقند : در آن اثنا بسمع اشرف اعلی رسید که در دامن کوه شادوار قلعه ای است که آن را از کنیت گویند. (تاریخ حبیب السیر چ خیام ج4 ص232).
شادوان.
[دُ] (اِ مرکب) شادروان. (فرهنگ شعوری) :
یکی خسروی شادوان گونه گون
درازیش میدان اسبی فزون.
حکیم اسدی (از انجمن آرای ناصری).
رجوع به شادروان شود.
شادوان.
[دَ] (اِخ) سادوان نیز آمده. یاقوت حموی ذیل شاذوان آورده: کوهی است در جنوب سمرقند و در آن روستا و قریه هایی است و در سمرقند روستایی خوش آب و هوای تر و از حیث محصولات کشاورزی و میوه ها بهتر از آن وجود ندارد و مردم آن تندرست ترین و خوش آب و رنگ ترین مردم بشمارند. درازنای این روستا ده فرسخ و بلکه بیشتر است و کوه آن نزدیکترین کوهها به سمرقند است. (المعجم البلدان). و رجوع به شاذوان شود.
شادور.
[وُ] (اِ مرکب) شادورد. (فرهنگ شعوری). رجوع به شادورد شود.
شادورد.
[وَ] (اِ مرکب) شایورد. هاله باشد که بر گرد ماه واقع شود. (فرهنگ جهانگیری). طوق و هاله و خرمن ماه باشد. (برهان قاطع). داره. طفاره. قرن الشمس :
چو ترکی و مه گرد او شادورد
چو ناورد گاه یلی در نبرد.اسدی.
چنانکه شادورد ماه بماه محیط باشد خندقی سازند. (تاریخ بیهق). التحجیر؛ گرد شدن ماه بخطی باریک و با شادورد شدن در میغ. (تاج المصادر بیهقی). || تخت پادشاهان. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). سریر. اریکه :
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.فردوسی.
بدین گونه از شادورد مهی
همی گشت تا شد بروی زمی.فردوسی.
|| به معنی مطلق فرش باشد از گلیم و قالی و مانند آن. (برهان قاطع). گستردنی. || (اِخ) نام گنج هفتم است از جملهء هفت گنج خسروپرویز. (فرهنگ جهانگیری). نام گنج هفتم است از جملهء هشت گنج خسروپرویز. (برهان قاطع) :
دگر گنج بد شادورد بزرگ
که گویند رامشگران سترگ.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
|| (اِ مرکب) پرده ای است از موسیقی. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع).
شادویه.
[] (اِخ) نامی از نامهای ایرانی. (یادداشت مؤلف).
شاده.
[دَ / دِ] (ص) شاد. (شعوری). شادمان :
به یک تخت دو شاده(1) بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص219 بیت 1622، نسخه بدل).
(1) - در شاهنامهء چ بروخیم نسخه بدل آمده و متن چنین است: بیک تختشان شاد بنشاندند.
شادهرمز.
[هُ مُ] (اِخ) نام کوره ای منسوب به هرمز شاه و از نواحی بغداد. اول آن سامرا و هفت طسوج بوده (از جمله) شهر مداین که در آن ایوان است و طسوج الرازان الاعلی و طسوج الرازان الاسفل. (از انجمن آرای ناصری). یکی از ولایات دوازده گانهء اقلیم عراق واقع در اطراف بغداد مشتمل بر طسوج نهر بوق و کلواذی و نهربین و طسوج کهنه شهر (طسوج المدینة العتیقة). مقابل مدائن و طسوج راذان بالا (راذان الاعلی) و راذان پائین (راذان الاسفل) و دو طسوج دیگر (بزرگ شاپور = بزرج سابور و جازر) جمعاً دارای هفت طسوج. (از سرزمینهای خلافت شرقی و معجم البلدان).

/ 28