لغت نامه دهخدا حرف ش (شین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ش (شین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شنة.
[شَنْ نَ] (ع اِ) شَنّ. مشک کهنهء دریده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
شنة.
[شَنْ نَ] (اِخ) لقب وهب بن خالد جاهلی و ذوالشنة وهب بن خالد است که رهزنی میکرد و با خود شَنّة (مشک کهنهء دریده) میداشت. (از منتهی الارب).
شنه.
[شَ نَ / نِ / شَنْ نَ / نِ] (اِ) جمیع آوازها را گویند عموماً همچو صریر قلم و آواز نفیر و نای و سورنای... (برهان). هر آواز بلندی را گویند عموماً چون صریر در خامه و کلک و صدای نفیر و سورنا... (جهانگیری) (از سروری). ممکن است معانی مذکور مجاز باشد لیکن صریر خامه را آواز بلند قرار دادن از جهانگیری عجیب است. (فرهنگ نظام). || آواز سبع و بهائم و وحوش و طیور و مانند آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز جانوران اهلی و وحشی. (فرهنگ فارسی معین). بانگ شیر بود که از نشاط کند. (فرهنگ نظام).... آواز سباع و وحوش و طیور. (جهانگیری). بانگ شیر. (حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی). || شیههء اسب. (برهان) (سروری) (دهار). شیههء اسب بود از نشاط. (حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی). صهیل. صهال. بانگ اسب بود که از نشاط کند. ریشهء لفظ در سنسکریت «سون» است بمعنی شیههء اسب و مطلق آواز. (از فرهنگ نظام) :
میدانت خوابگاهت خون عدو شراب(1)
تیغ اسپرغم و شنهء اسپان سماع خوش.
دقیقی (از لغت اسدی چ پاول هورن).
هرآنگهی که به بیشه درون زند شنه(2)
ز بیم شنهء او شیر بفکند چنگال.منجیک.
از سرانگشتان معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر سبزی شنه.(3)
منوچهری.
چنان با شنه حمله کرد ادهمش
که در حمله خون خوی(4) شد از ادرمش(؟).
اسدی.
ز گریه و شنهء کلک او بخندد عقل
ز خندهء مه منجوق او بگرید جان.مختاری.
دشمن و دوست را چه نحس و چه سعد
شنه و شانه اش چه کوه(5) و چه رعد.
سنائی.
(1) - ن ل: خون عدوت آب. و بیت به فرخی نیز منسوب است.
(2) - ن ل: دژآگهی که به بیشه درون سپیده دمی.
(3) - مؤلف در یادداشتی نویسد: «معنای شنه به این صورت که در بیت منوچهری آمده است بر من مجهول است». در دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی آمده است که: «در نسخه ها: بر سر انگشت سبزی بر سر سبزی شنه، نیز هست اما چون شنه معنایی مناسب این مقام نداشت بیت بصورت:
در سر انگشت معشوقان نگر سبزی حنا
بر سر انگشت سبزی بر سر و سبزیش نه
تصحیح شد و کلمهء سبزی نخست در مصراع دوم بمعنی صراحی است». و البته پیداست که در این تصحیح بیت دیگر شاهد لغت شنه نیست.
(4) - ن ل: خوی خون.
(5) - ن ل: چو گرد.
شنه.
[شَ نَ / نِ] (اِ) مخفف شانه. آلتی است که برزیگران برای باد دادن غلهء کوفته شده بکار برند تا غله از کاه جدا گردد. چارشاخ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شانه شود.
شنه.
[شَ نَ / نِ] (اِ) نفرین و لعنت. (برهان) (ناظم الاطباء). سنه. (فرهنگ فارسی معین). اما کلمه در این معنی صورتی یا تصحیفی از «سنه» است.
شنه.
[شَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان خرم شهر. سکنهء آن 800 تن. آب از رودخانه. محصول آن خرما و سبزیجات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شنهبر.
[شَ نَ بَ] (ع ص) گنده پیر کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شنهبرة.
[شَ نَ بَ رَ] (ع ص) گنده پیر کلانسال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شنی.
[شَ] (اِ) گیاهی باشد که از پوست آن ریسمان سازند. || سینی، و آن خوانی باشد که از طلا و نقره و مس و امثال آن سازند. (برهان) (آنندراج). نشت. خوان روئین بود بمعنی سینی. (صحاح الفرس).
شنی.
[شَ نی ی] (ع ص) نفرت شده و حقیرشده و دشمن داشته و مکروه. (ناظم الاطباء).
شنی.
[شَنْ نی] (ص نسبی) منسوب است به شن که بطنی است از بنی عبدالقیس. (از انساب سمعانی).
شنی.
[شَنْ نی] (اِخ) حفص بن عمر بن مرة شنی. صحابی است. || عقبة بن خالد شنی. محدث است. || عمر بن ولید شنی. محدث است. || صلت بن حبیب تابعی شنی. محدث است. (منتهی الارب).
شنی.
[شِنْ نا] (اِخ) موضعی است به اهواز. (منتهی الارب).
شنیب.
[شَ] (ع ص) شانب. خوشاب دندان. (منتهی الارب).
شنید.
[شَ] (اِ) منقار مرغان. || چنگال مرغان. (ناظم الاطباء). این کلمه را به دو معنی فوق ناظم الاطباء آورده است و مصحف است و صحیح کلمه «شند» است. رجوع به شند شود.
شنید.
[شَ / شِ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم چنانکه در گفت و شنید. (از یادداشت مؤلف). شنیدن: گفت و شنید. (فرهنگ فارسی معین). شنیدن. استماع. (ناظم الاطباء) : و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید جمع شد. (تذکرة الاولیاء).
شنیدن.
[شَ / شِ دَ] (مص)(1) شنفتن. شنودن. نیوشیدن. استماع. گوش کردن. گوش دادن. گوش داشتن. (یادداشت مؤلف). سماع. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (تاج المصادر بیهقی). سمع، یعنی سخن را گوش کردن. (غیاث اللغات) :
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی نویهء خروشان را.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
هزار زاره کنم نشنوند زارهء من
به خلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم.
دقیقی.
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران.فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان.فردوسی.
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست.فردوسی.
بینداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید.فردوسی.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گویی سخن.فردوسی.
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.فردوسی.
چنان دان که این هیکل از پهلوی
بود نام بت خانه گر بشنوی.عنصری.
رای دانا سر سخن ساریست
نیک بشنو که این سخن باریست.عنصری.
مرا آن گوی کآنجا دیده باشی
نه آن کز دیگری بشنیده باشی.
(ویس و رامین).
این دلیری و جسارت نکنی بار دگر
گر شنیدستی نام ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
گمان است در هر شنیدن نخست
شنیدن چو دیدن نباشد درست.اسدی.
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را.
ناصرخسرو.
ندارم اعتقادی یک سر موی
کلام زاهد نادان شنیدن.ناصرخسرو.
آن ده و آن گوی ما را کت پسند آید بدل
گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید.
ناصرخسرو.
ناشنیدستی که پیغمبر چه گفت
من شنیدستم ز من باید شنید.مسعودسعد.
شنیدم آنچه بیان کردی، لیکن به عقل خود رجوع کن. (کلیله و دمنه). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید. (تذکرة الاولیاء عطار). هر که نصیحت نشنود سر ملامت شنیدن دارد. (گلستان).
دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل.
هرچه نیرزد به شنیدن مگو.امیرخسرو.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو.
حافظ.
چو از دلبر سخن شاید شنیدن
چرا از هر دهن باید شنیدن.جامی.
شنیدستم که عبدالله طاهر
پدر را گفت کی فخر اماثل.
سیدنصرالله تقوی.
اجراس؛ آواز پای کسی شنیدن. صغی؛ شنیدن. (منتهی الارب).
- امثال: ترا دیدیم و یوسف را شنیدیم شنیدن کی بود مانند دیدن.
حرف شنیدن هنر است، حرف گوش کردن ادب است.
شنیده است که زن آبستن گِل میخورد اما نمیداند چه گِلی. (امثال و حکم دهخدا).
|| پذیرفتن. قبول کردن. اطاعت کردن. فرمان بردن. (یادداشت مؤلف) :
پیل چون در خواب بیند هند را
پیل بان را نشنود آرد دغا.مولوی.
|| بوییدن. بوی کردن. (آنندراج). بوی بردن. شم. استشمام. حس کردن بوی. به مشام رسیدن بوی. (یادداشت مؤلف). بو یافتن. بوییدن و بوی کردن. (برهان). بوئیدن. (غیاث اللغات) :
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید.فردوسی.
باشد که منفذ بینی گرفته و بسته شود و بوی گند نشنود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بس پیر مستمند که در گلشن مراد
بوی بهشت بشنود و نوجوان شود.سعدی.
بوی پیراهن گم کردهء خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم.
سعدی.
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.سعدی.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی.سعدی.
هرکه نشنیده ست روزی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک ما ببوی.سعدی.
بوی جان از لب خندان قدح می شنوم
بشنو ای خواجه اگر زانکه مشامی داری.
حافظ.
بوی خوش تو هرکه ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنید.حافظ.
خوش میکنم به بادهء مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید.حافظ.
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید.حافظ.
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کز آن شمیم وفا میتوان شنید.
فغانی شیرازی.
|| فهمیدن. فهم کردن. دریافتن :
ز لشکر زبان آوری برگزید
که گفتار کسری بداند شنید.فردوسی.
|| هجوم نمودن. جمعیت کردن. (برهان).
(1) - مصدر دوم آن شنود یا شنودن یا شنوش است. (یادداشت مؤلف). و گاه به تخفیف شندن هم بکار رفته است:
سخن هرچه گفتی پدر بشندی. فردوسی.
و در سخن متقدمان بشنیدن نیز آمده است.
شنیدنی.
[شَ / شِ دَ] (ص لیاقت) لایق شنیدن. (یادداشت مؤلف). قابل شنیدن. شنودنی: اخبار شنیدنی. داستان شنیدنی. (فرهنگ فارسی معین).
شنیده.
[شَ / شِ دَ / دِ] (ن مف)مسموع شده. (ناظم الاطباء). شنفته. مطلبی که به گوش رسیده باشد. شنوده. مسموع. (فرهنگ فارسی معین) :
ورا دید و بستود و بردش نماز
شنیده همی گفت با او براز.فردوسی.
شنیده یکایک به هرمز بگفت
دل شاه با رای بد گشت جفت.فردوسی.
شنیده سخنها فرامش مکن
که تاج است بر تخت دانش سخن.فردوسی.
مکن باور سخنهای شنیده
شنیده کی بود مانند دیده.ناصرخسرو.
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر.
سعدی.
- بحق چیزهای نشنیده.؛ رجوع به ترکیب «بحق چیزهای نشنفته» ذیل شنفته شود.
- دشنام شنیده؛ کسی که دشنام شنود. آنکه به وی در حضور دشنام دهند :
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده.سعدی.
|| کسی که استماع کرده باشد. (ناظم الاطباء).
شنیر.
[شِنْ نی] (ع ص) بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شنیرة. (اقرب الموارد). || بسیارشر. (منتهی الارب). بسیار شر و عیوب. (از اقرب الموارد). شنیرة. (اقرب الموارد). و رجوع به شنیرة شود. || بسیارعیب(1). (منتهی الارب). شنیرة. (اقرب الموارد).
- بنوشنیر؛ بطنی است از عرب. (منتهی الارب).
(1) - در اقرب الموارد دو معنی اخیر به صورت یک معنی آمده است.
شنیرة.
[شِنْ نی رَ] (ع ص) به معانی شنیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شنیر شود.
شنیز.
[شِ] (معرب، اِ) سیاه دانه که به هندی کلونجی است و در آن لغات است: شونیز و شؤنیز و شهنیز. فارسی الاصل است. (منتهی الارب). شونیز و شینیز سیاه دانه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به شُنیز و شونیز شود.
شنیز.
[شُ] (اِ) مخفف شونیز است که سیاه دانه باشد. (برهان) (آنندراج).
شنیز.
[شَ] (اِ) چوب آبنوس را گویند. (برهان) (آنندراج). چوبی است سیاه و سنگین. || کمان تیراندازی. (برهان) (آنندراج).
شنیژه.
[شَ ژَ / ژِ] (اِ) سنیژه. ریسمانی باشد که از پهنای کار جولاهگان زیاد آید و آن را نبافند و به انگشت پیچیده در کناری گذارند. (برهان) (آنندراج).
شنیس یونانی.
[؟ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خنیک. از مقیاسهای حجم در ایران باستان، مساوی: 1007 پیمانه، 1007 لیتر. (تاریخ ایران باستان ص 166 و 772).
شنیع.
[شَ] (ع ص) زشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). بد و زشت. (غیاث اللغات). قبیح. فظیع :
چه بود زین شنیع تر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد.سنائی.
در این حال در جرجان وبائی شنیع ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچهء شرف نسب و جمال حال او نشست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 230). در ملک خللی فاحش و شکلی شنیع ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 358). به گناهی شنیع ملوث نگردانی. (گلستان).
- أمر شنیع؛ کار زشت. پدیده و واقعهء زشت.
- شنیع شمردن؛ زشت شمردن. استشناع. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- عمل شنیع؛ رفتار و کار زشت. عمل غلامبارگی.
|| داروی بدطعم. (از اقرب الموارد).
شنیعة.
[شَ عَ] (ع ص) تأنیث شنیع. ج، شنایع. (یادداشت مؤلف). رجوع به شنیع شود.
شنیف.
[شُ نَ] (اِخ) شنیف بن یزید. محدث است. (منتهی الارب).
شنیق.
[شِنْ نی] (ع ص) جوان خویشتن بین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شنیق.
[شَ] (ع اِ) چوبی است که بر آن قرصهء شهد را بردارند و در پهنخانهء زنبور عسل آن را برپا کنند و این وقتی باشد که زنبور اولاد و بچگان خود را شهد خوراند. || پسرخوانده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) مشنوق. (اقرب الموارد).
شنیقة.
[شِنْ نی قَ] (ع ص) زن عشقباز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شنیل.
[شَ] (اِخ) (نهر...) رودی است که بر غرناطه گذرد در اسپانیا. (ابن بطوطة). رودی است به اسپانیا. (نفح الطیب). اسم نهری عظیم به اندلس. (تاج العروس). امروز آن را ژنیل گویند. رودی که از غرناطه گذرد به اسپانیا و در وادی الکبیر یا وادی الکویر ریزد. نهرالثلج. (یادداشت مؤلف).
شنیمه.
[شَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنهء آن 125 تن. آب از چاه. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شنین.
[شَ] (ع اِ) قطره های آب و اشک و چکیدن آن. || هر شیر که بر آن آب ریخته باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شنین.
[شَ] (ع مص) چکیدن قطره های آب و اشک. (از منتهی الارب).
شنینة.
[شُ نَ نَ] (اِخ) بطنی است از عقیل. || نام پدر سقلاب قاری مصری. (منتهی الارب).
شنیة.
[شَنْ نی یَ / شَ نی یَ] (اِخ) نسبت به شن است و آن آبی است در نزد شعبی و عبارت است از چاههائی در وادی عشر از طرف مغرب. (از معجم البلدان).
شو.
[شَ / شُو] (اِ) شب است که عربان لیل خوانند، چه در فارسی بای ابجد و واو بهم تبدیل می یابند. (برهان). بیشتر اهل تبرستان چنین تکلم کنند. (انجمن آرا) :
چو روچ آیه بگردم گرد گیتی (کویت)
چو شو آیه (گرده) به خشتی وانهم سر.
باباطاهر (از حاشیهء برهان چ معین).
شو.
[شَ / شُو] (نف مرخم) مخفف شونده، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).
شو.
(اِمص) مرادف شست، از شستن: شست و شو. (برهان). || (نف مرخم) شوی. مخفف شوینده (در ترکیب): گِل سرشو. (یادداشت مؤلف). شوی. شوینده: جامه شو. مرده شو. (از ناظم الاطباء).
شو.
(اِ) آهار که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (فرهنگ فارسی معین).
شو.
(اِ) مخفف شوی است که شوهر باشد. (برهان). در تداول گناباد خراسان، زوج. بعل. بت :
بس شهر که مردانشان با شه بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شو.فرخی.
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم.خاقانی.
از آن در عدهء عزلت نشسته ست
که از زن سیرتان شویی ندارد.خاقانی.
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمهر خویش است.نظامی.
چون شوهر بی آلت چون... باعلت
بر این زن و بر آن زن بر این شو و بر آن شو.
مولوی (غزلیات).
شوا.
[شَ] (ص) کر را گویند یعنی کسی که گوش او نشنود و به عربی اصم خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ظاهراً دگرگون شدهء ناشنواست.
شوا.
[شَ] (نف) شونده. (ناظم الاطباء).
شوا.
[شِ] (اِ) سختی و گندگی و پینهء پوست دست و اعضاء را گویند که به سبب کار کردن بهم رسیده باشد. (برهان). پینه که در دست و پا پیدا شود بواسطهء کارهای سخت و تردد بسیار. (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). سختی پوست دست و پا بسبب بسیار کار کردن. (غیاث اللغات). || آبلهء دست و پا که آن هم به سبب راه رفتن و کار کردن بهم رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء). || چرکی که به سبب کار کردن بر اندام نشیند. (برهان) (شرفنامه). چرکی که در اندام و سایر بدن نشیند. (ناظم الاطباء). || دالان و دهلیز خرد و کوچک. (برهان). دالان و دهلیز خرد. (ناظم الاطباء). || شبت و آن رستنیی باشد مشهور به شویت که در ماست و در طعام نیز کنند. (برهان). سبزی شبت. (از انجمن آرا). شبت و شوید. (ناظم الاطباء). رجوع به شِوِد و شِبِت شود.
شوا.
[شِ] (از ع، اِ) بمعنی بریان باشد مطلقاً اعم از گوسفند و مرغ و ماهی و غیره. (برهان). بریان. (دهار). گوشت بریان :
مایدهء عقل است بی نان و شوا
نور عقل است ای پسر جان را غذا.مولوی.
و رجوع به شواء شود.
شوا.
[شَ] (اِخ) جایگاهی است در مکه در پهلوی شعب الصفی و موسوم است به نزاعة الشوا. || نام قریه ای است از قرای صغد (سغد) نزدیک اشتیخن و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان).
شوء .
[شَوْءْ] (ع مص) پیشی گرفتن بر کسی. (منتهی الارب). پیشی گرفتن. مقلوب شأی معتل اللام است. (از اقرب الموارد). || اندوهناک کردن کسی را. || در شگفت آوردن: شاءنی فلان. شُؤتُ به؛ به شگفت آمدم و مسرور و شادمان گردیدم از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شواء .
[شِ / شُ] (ع اِ) بریانی. (منتهی الارب) (دهار) (زمخشری) (بحر الجواهر). بریانی و القطعة منه شواءة. (مهذب الاسماء). گوشت و جز آن که در معرض حرارت آتش قرار دهند تا پخته و قابل خوردن شده باشد و قطعه ای از آن شواءة است. (از اقرب الموارد). گوشت که در تنور آویزند تا برشته شود. (یادداشت مؤلف). شَوی اللحمَ شَیّاً؛ أی جعله شِواءً، فهو شاوٍ و اللحم مَشْویّ. (از اقرب الموارد).
شواء .
[شِ] (ع مص) بریان کردن. برشته کردن. سرخ کردن. بو دادن. (یادداشت مؤلف). اما در منتهی الارب این مصدر شیّ آمده است.
شواء .
[شَوْ وا] (ع ص) بریان گر. بریان فروش. ج، شواؤون. (از مهذب الاسماء). کبابی. بریانگر. (یادداشت مؤلف). آنکه گوشت را بریان کند و وزن فَعّال نسبت است مانند خباز و بقال. (از اقرب الموارد). بریانی سازنده و کباب کنندهء گوشت. (ناظم الاطباء).
شواء .
[شَوْ وا] (اِخ) ابوالمحاسن یوسف بن اسماعیل کوفی حلبی. متوفی 635 ه . ق. او را دیوان بزرگ است در چهار جلد. (یادداشت مؤلف). رجوع به یوسف شود.
شوائب.
[شَ ءِ] (ع اِ) جِ شائبة. (منتهی الارب). آمیزشها و آمیختگیها و آلودگیها. (غیاث اللغات). اقذار. ادناس : شوائب کدورت از مشارع و مشارب آن مملکت برخاست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص213). ما نیز در اقسام اسقام و نوائب اوصاب و شوائب... مغرور و مسرور می باشیم. (ترجمهء تاریخ یمینی). شرعهء ممالک او از شوائب کدورت صافی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به شائبه و شوایب شود.
شوائع.
[شَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ شائعة: جاءت الخیل شوائع و شواعی که قلب شوائع است؛ بمعنی متفرق آمدن مرکبهاست. (از تاج العروس) (از نشوءاللغة ص 16). رجوع به شواعی شود.
شواءة.
[شِ ءَ] (ع اِ) قطعه ای از شواء. (از اقرب الموارد). یک قطعه گوشت کباب شده. (ناظم الاطباء). قطعه ای از بریانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به شواء شود.
شوائی.
[شَ] (حامص) کری و ناشنوایی. (آنندراج). در برهان شوایی ضبط شده است. شاید دگرگون شدهء ناشنوائی باشد. و رجوع به شوا و شوایی شود.
شواب.
[شَ واب ب] (ع ص، اِ) جِ شابة، به معنی زن جوان. (از منتهی الارب). و رجوع به شابة شود.
شواب.
[] (اِخ) جایی در شمال غربی انارک از نواحی کاشان. (یادداشت مؤلف).
شوابة.
[شَ بَ] (اِخ) شهرکی است در طرف وادی ضروان از سمت جنوب و از آنجا تا صنعاء چهار میل راه است. (از معجم البلدان).
شوات.
[شَ / شُ] (اِ) شواد. شوار. شوال. شوالک. (حاشیهء برهان چ معین). پرنده ای است از جنس مرغابی و آن را سرخاب گویند و بعضی گفته اند مرغی است به سرخی مایل و هر زمان به رنگی و لونی برآید و به عربی بوقلمون و ابوبراقش خوانند. (برهان). سرخاب از برهان و جهانگیری و در تحفة السعادت و سروری بمعنی چَرْز است که به عربی حباری گویند و بعضی گویند که فیل مرغ. (غیاث اللغات). سرخاب. (مؤید الفضلاء). کَرَوان. حُباری. (منتهی الارب) (نصاب). شواد. مرغی است که هزار چرز گویند و به تازی حباری خوانند. و بعضی گفته اند بوقلمون که هر زمانی برنگی درآید و نماید و ماکیان فرنگی گویند و اول اصح است. (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). جانوری است پرنده مانند مرغابی که هم در آب و هم در خشکی زندگانی کند. (فهرست مخزن الادویه): جِنْبار، جَنْبَر؛ چوزهء شوات. حُباجِر، حُبارِج، حُبْجُر؛ شوات نر. خَرَب؛ شوات نر. عُثْمان؛ چوزهء شوات. عَنْز؛ شوات ماده. نَهار؛ شوات نر، و مادهء آن را لیل خوانند. (منتهی الارب). و رجوع به شواد و دیگر مترادفات کلمه شود.
شواج.
[] (ع اِ) صوت الغنم. (یادداشت مؤلف). صدای گوسپند.
شواجر.
[شَ جِ] (ع ص، اِ) جِ شاجر. و رماح شواجر؛ نیزه های مختلف بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || جِ شاجرة. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاجر و شاجرة شود.
شواجن.
[شَ جِ] (ع اِ) جِ شاجنة، به معنی راه اعلای وادی و وادی درخت ناک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِخ) وادیی است بزرگ به دیار ضبة. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
شواحط.
[شَ حِ] (ع ص، اِ)شَواحِط الاودیة؛ وادیهای دور از هم. (از اقرب الموارد).
شواحط.
[شُ حِ] (اِخ) علم مرتجلی است برای موضعی. کوه معروفی است در نزدیکی مدینه نزدیک سوارقیه. (از معجم البلدان). کوهی است نزدیک سوارقیه میان مکه و مدینه. (منتهی الارب). || حصاری است در یمن. || یوم شُواحِط؛ روزی است از روزهای عرب. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان).
شواحطة.
[شُ حِ طَ] (اِخ) قریه ای است در یمن از اعمال صنعاء. (از معجم البلدان).
شواحی.
[شَ] (ع ص، اِ) جِ شاحی: جاء الخیل شواحی؛ یعنی دهان گشاده آمدند اسبان. (منتهی الارب).
شواخص.
[شَ خِ] (ع ص، اِ) جِ شاخص. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاخص شود.
شواد.
[شَ / شُ] (اِ) شوات. شوار. بوقلمون. سرخاب. شوات. (ناظم الاطباء) :
چو هدهد زمین بوسه دادم بشکر
سخن رنگ دادم چو پر شواد.سوزنی.
و رجوع به شوات و شوار شود. || شعله و زبانهء آتش. (ناظم الاطباء). و ظاهراً در این معنی دگرگون شدهء شرار است.
شوادیق.
[] (معرب، اِ) شودانیق. از طیور صید، صقر یا شاهین را نامند. (فهرست مخزن الادویه)(1).
(1) - در اقرب الموارد شوذانق به معنی صقر یا شاهین آمده است. رجوع به شوذانق شود.
شواذ.
[شَ واذذ] (ع ص، اِ) جِ شاذّ. || جِ شاذّة. (اقرب الموارد). رجوع به شاذّ شود.
شوار.
[شَ / شُ] (اِ) بمعنی شوات، نوعی از مرغابی و آن را سرخاب نیز گویند و بوقلمون را هم گفته اند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب و چرخال و بوقلمون. (ناظم الاطباء). رجوع به شوات و شواد شود.
شوار.
[شَ] (ع اِمص) خوبی. (منتهی الارب). حسن و جمال. (از اقرب الموارد). خوبی و جمال. (از ناظم الاطباء). || فربهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) هیأت. (منتهی الارب). هیأت خوب. (از اقرب الموارد). || لباس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آرایش. (منتهی الارب). زینت. (اقرب الموارد). || (ص) مرد خوب صورت. (ناظم الاطباء). || ریح شوار؛ باد نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد ملایم و نسیم. (ناظم الاطباء).
شوار.
[شَ / شِ / شُ] (ع اِ) رخت خانه. (منتهی الارب). متاع پسندیدهء خانه. (از اقرب الموارد). شاره. رخت خانه. اثاث البیت. (یادداشت مؤلف). || رخت بار. (منتهی الارب). || شرم مرد یا زن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). عورت مردم. (مهذب الاسماء). || خایهء مرد. || دبر مرد. (منتهی الارب). || متاع رحل(1). (از اقرب الموارد).
(1) - در این معنی به کسر و فتح «ش» است.
شوار.
[شَ] (ع مص) ریاضت دادن ستور را تا سوار شود بر آن در وقت عرض بیع. آزمودن ستور را تا بنگرد خوبی و نجابت و تک آن را و برگردانیدن ستور را و کذا الامة. (از ناظم الاطباء)(1).
(1) - در لسان العرب و منتهی الارب و اقرب الموارد این مصدر فقط به صورت شور و شیار و شیارة و مشار و مشارة آمده است.
شوار.
[شَ] (اِخ) دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز. سکنهء آن 97 تن. آب از چاه و قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوارب.
[شَ رِ] (ع اِ) جِ شارب، بمعنی سبلت. موی دراز در هر دو کرانهء بروت، یا تمامهء بروت شارب است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جِ شاربة، مؤنث شارب. (از اقرب الموارد). رجوع به شاربة و شارب شود. || رگهای حلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || صخب الشوارب؛ هر بدصدا را گویند: حمار صخب الشوارب؛ خر سخت فریاد. (از اقرب الموارد). || راههای آب در حلق. (منتهی الارب). مجاری آب در حلق. (از اقرب الموارد).
شواربی.
[شَ رِ] (ص نسبی) منسوب است به ابوالشوارب. و او محمد ابوالحسن بن عبدالله بن علی بن محمد بن عبدالملک بن ابوالشوارب بغدادی است و در سال 328 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی).
شوارح.
[شَ رِ] (ع ص، اِ) جِ شارح. (یادداشت مؤلف). رجوع به شارح شود.
شوارد.
[شَ رِ] (ع ص، اِ) جِ شاردة. رمندگان و پریشانی ها. در ترجمهء مقامات حریری نوشته که شوارد در لغت جمع شاردة است بمعنی شیر مادهء رمنده و گریزنده. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- شوارد لغت؛ لغات غریب و نادر. (از اقرب الموارد). شواذ از لغت. لغتهای خارج از قیاس. (یادداشت مؤلف).
شوارد.
[شَ / شُ رِ] (اِ) به فارسی اسم حباری است و به قولی سرخاب و نیز بوقلمون را نامند که آن را ابوالبراقش و ابوالبراق نامند. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوات و شوار شود.
شوارع.
[شَ رِ] (ع اِ) جِ شارع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار). شاهراه ها. راههای بزرگ و راههای راست. (غیاث اللغات) : یک روز از ایام این محنت چهارصد کس مرده از شوارع شهر به دارالمرض نقل کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 330). شوارع و بازارهای نیشابور در ایام قدیم پوشیده نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 439).و رجوع به شارع شود.
شوارف.
[شَ رِ] (ع ص، اِ) جِ شارف. (منتهی الارب). رجوع به شارف شود.
شوارق.
[شَ رِ] (ع ص، اِ) جِ شارقة. (ناظم الاطباء). روشنیها و چیزهای روشن. (غیاث اللغات) : و النور المتقوی بالشوارق العظیمة العاشق لسنخه ینجذب الی ینبوع الحیاة. (حکمت اشراق ص 224). و رجوع به شارقة شود.
شواریز.
[شَ] (ع اِ) جِ شیراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شیراز شود.
شوازب.
[شَ زِ] (ع ص، اِ) جِ شازب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به شازب شود.
شواش.
[شَ] (ع اِمص) اختلاف. یقال: بینهم شواش؛ ای اختلاف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شواش.
[شِ] (اِ) شبت و انیسون. (ناظم الاطباء).
شواش.
[شَوْ وا] (اِخ) جایگاهی است در دمشق که آن را جسر ابن شواش گویند. (از معجم البلدان).
شواشان.
[شِ] (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنهء آن 113 تن. آب از رودخانه. محصول آن غلات و توتون. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شواشو.
[شَ / شُ شَ / شُو] (اِمص مرکب)بشو و بشو. (یادداشت مؤلف).
شواشی.
[شَ] (ع اِ) جِ شاشیة. (یادداشت مؤلف). بلغت مراکشیها دستار کوچک. (ناظم الاطباء).
شواص.
[شِ] (ع اِمص) بمعنی شیاص که واو آن بدل به یاء شده است. (از اقرب الموارد). رجوع به شیاص شود.
شواصر.
[شَ صِ] (ع اِ) جِ شاصرة، به معنی نوعی از دام ددان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاصرة شود.
شواصرا.
[شَ صَ] (اِ) مسک الجن است و او را در تنکابن مشک واش نامند و ابوریحان بیان نمود که در بلاد دیلم به این اسم گیاهی دیده ام و آن نباتی است خاکستری رنگ منحصر در اوراق ریزهء متراکم و از روی زمین جدا نمی شود بی گل و بی ساق و بیخش سیاه و بقدر مسماری و منبتش سنگلاخهای کوههای عظیم و از تازهء او تا چند ماه بوی مشک خالص می آید و خاصیت سنبل الطیب دارد. (از مخزن الادویه). به لغت سریانی نوعی از برنجاسف است و آن را به عربی مسک الجن خوانند و برنجاسف گیاهی است که آن را بوی مادران گویند. (برهان) (آنندراج). مسک الجن. امبروسیا. ارطاماسیا. مشک الجن. گویند در بلاد شبانکارهء فارس مشک چوپان نامند و در تنکابن مشک واش. (مخزن الادویه). نوعی از بومادران. (ناظم الاطباء).
شواصره.
[شَ صَ رَ / رِ] (اِ) ابومعاذ گوید آن گیاهی است که بوی آن به غایت خوش بو و رنگ او به زردی مایل باشد و بیشتر در نواحی روید و آن نوعی از خار بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
شواصی.
[شَ] (ع ص، اِ) جِ شاصیة، به معنی خیک درآگنده که پایچه های دروا شده باشد. (از منتهی الارب). مشکهای انباشته شده یا بادکرده که پاچه های آن برآمده باشد. (از اقرب الموارد).
شواصیر.
[شَ] (اِ) شواصرا. شواصره. مسک الجن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواصرا شود.
شواط.
[شَ واط ط] (ع ص، اِ) جِ شاطّة. (ناظم الاطباء). رجوع به شاطّة شود.
شواطب.
[شَ طِ] (ع ص، اِ) جِ شاطبة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاطبة شود.
شواطرا.
[شَ طَ] (اِ) ظاهراً تصحیفی از شواصرا باشد. رجوع به شواصرا شود.
شواطی ء .
[شَ طِءْ] (ع اِ) جِ شاطی ء، به معنی کرانهء رودبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار). || جِ شاطئة. (ناظم الاطباء). و رجوع به شاطی ء و شاطی شود.
شواظ.
[شِ / شُ] (ع اِ) زبانهء آتش بی دود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). شعلهء آتش. (غیاث). مارج. لهب. زبانه. زبانهء آتش. (مهذب الاسماء). || دود آتش. || حرارت آتش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گرمی آفتاب. (منتهی الارب): اصابنی شواظ من الشمس. (اقرب الموارد). || شدت و تیزی شهوت جماع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دشنام. (منتهی الارب). || بانگ و فریاد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || حرارت صبح. || شدت عطش. (ناظم الاطباء). || (مص) مشاوظة. همدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب). مشاتمة. (اقرب الموارد).
شواعر.
[شَ عِ] (ع ص، اِ) جِ شاعرة. (اقرب الموارد). رجوع به شاعرة شود.
شواعل.
[شَ عِ] (ع ص، اِ) جِ شاعل و شاعلة. (ناظم الاطباء). رجوع به شاعل شود.
شواعی.
[شَ] (ع ص، اِ) جِ شاعی. (ناظم الاطباء): جاءت الخیل شواعی و شوائع؛ آمدند اسبان متفرق. (از نشوءاللغة ص 16). و رجوع به شوائع شود.
شواغل.
[شَ غِ] (ع اِ) جِ شغل. (غیاث اللغات) (یادداشت مؤلف). اما در فرهنگهای عربی جِ شغل اَشغال و شُغول آمده است. رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد شود. || (ص، اِ) جِ شاغله، به معنی در کار دارنده و گرفتاری : چون ملک خراسان بر سلطان قرار گرفت و شواغل برخاست و اطراف مملکت از غبار نفاق و شقاق پاک شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 199). خواست که به نصرت و معاونت و استخلاص مملکت او قیام نماید سفر بلخ در پیش آمد و شواغل وقت مانع شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 215).
- شواغل الحواس؛ : و النور الاسفهبد حجابه شواغل الحواس الظاهرة و الحواس الباطنة. (حکمت اشراق ص 236).
- شواغل برزخیه؛ قیود و علایق مادی و جسمانی از آن جهت که انسان را از توجه به عالم قدس و معنویات و نیل به درجات عالی بازمیدارد. (فرهنگ فارسی معین از حکمت اشراق ص 225).
شوافع.
[شَ فِ] (ع ص، اِ) جِ شافع. (دستوراللغه) (یادداشت مؤلف). || جِ شافعة. وسایل. وسایط : التماس کرد که منصب پدر بر او مقرر دارند و شوافع قدیم و ذرایع اکید که سیمجوریان را بر دولت آل سامان ثابت است مهمل نگذارند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 79). شوافع قدیم و وسائل اکید که پدرم را ثابت بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شوافعة.
[شَ فِ عَ] (ع ص، اِ) جِ شافعی. (اقرب الموارد). رجوع به شافعی شود.
شواق.
[شَ واق ق] (ع ص، اِ) جِ شاقة. (ناظم الاطباء). رجوع به شاقة شود.
شواقب.
[شَ قِ] (ع ص، اِ) جِ شوقب. (ناظم الاطباء). رجوع به شوقب شود.
شواقی.
[شَ] (ع اِ) جِ شاقی. (ناظم الاطباء). رجوع به شاقی شود.
شواکل.
[شَ کِ] (ع اِ) جِ شاکل. راههای گشاده که از شارع عام برآمده باشد. (از منتهی الارب). || جِ شاکلة. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). و رجوع به شاکل و شاکلة شود.
شواکند.
[شَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. سکنهء آن 214 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و میوه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوال.
[شَ] (اِ) شلوار و تنبان. (از برهان). شلوار. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). زیرجامه. ازار. (یادداشت مؤلف). تنبان کلفت و گشاد. (ناظم الاطباء) :
در شب شوال کودکان را تا روز
گاه ببندم شوال و گه بگشایم.سوزنی.
از بیم مرا ایدر ریدی به شوال اندر(1)
ای خواهر و خالت غر آخر چه شوال است این.
سوزنی.
|| کار و عمل و صنعت و پیشه. (برهان). کار و عمل و حرفت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). || بمعنی شوات، که سرخاب باشد و آن نوعی از مرغابی است. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی شوات است و شوالک مصغر آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). شوات. (جهانگیری). و رجوع به شوات و شواد و شوار و شوالک شود. || بوقلمون را نیز شوال گویند. (برهان). بوقلمون. (ناظم الاطباء).(2)
(1) - ن ل: از بیم مرا دیدی ریدی به شوال اندر.
(2) - همین مؤلفان شوات و بوقلمون را بر یک نوع مرغابی اطلاق کرده اند. رجوع به شوالک شود.
شوال.
[شَوْ وا] (ع اِ) ماه عید فطر، سمی به لانه وافق ان الابل شالت فیه. ج، شوالات، شواویل. (منتهی الارب). ماه بعد از رمضان و گاه برای اشارهء به معنی وصفی الف و لام در اول آن می آید (الشوال). (از اقرب الموارد). ماه عید فطر، وجه تسمیه آنکه در این ماه عرب سیر و شکار میکردند و از خانه های خود بیرون میرفتند، مشتق از شول که مصدر است بمعنی برداشته شدن. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ماه دهم از سال قمری عرب میان رمضان و ذوالقعده. ماه فطر. ماه پس از رمضان و پیش از ذی قعده و هلال آن را به سبزه بینند. ماه قمری عرب پس از رمضان. (یادداشت مؤلف). و آن را با صفت مکرم آرند و گویند شوال المکرم. بیستم شوال عید مشروطیت است. در روز بیست وپنجم شوال به قولی روز وفات امام جعفر صادق (ع) است. (یادداشت مؤلف). ماه دهم از سال قمری. مفسران در تفسیر آیهء پنجم از سورهء توبه جملهء «الاشهر الحرم» را به ماههای شوال و ذوالقعده و ذوالحجه و محرم تفسیر نموده اند و اشهرالحج که در قرآن آمده است به ماههای شوال و ذوالقعده و ذوالحجه تعبیر گردیده است. اعراب دورهء جاهلیت بستن زیج را در ماه شوال شوم میدانستند و عایشه برای آنکه این مطلب را بی اساس بنمایاند تأکید نمود که ازدواج وی با پیغمبر (ص) در این ماه واقع گردیده است. (از دائرة المعارف اسلام): وَعل؛ نام ماه شوال. (منتهی الارب) :
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال.فرخی.
معشوقه به نام من و کام دگران است
چون غرهء شوال که عید رمضان است.
قائم مقام.
شوال.
[شُوْ وا] (ع ص، اِ) جِ شائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتر مادهء بی شیر که برای گشنی دم برافراشته باشد. (از اقرب الموارد).(1) رجوع به شائل شود.
(1) - ضبط کلمه از اقرب الموارد است.
شوال.
[شِ] (ع مص) مشاولة. رجوع به مشاولة شود.
شوال.
[شُ] (معرب، اِ) جوالق. کوالة. کوال. جوال. در اصطلاح عامهء مردم عرب، عدل بزرگ بافته شده از پشم یا موی باشد. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص 110). و رجوع به مترادفهای کلمه شود.
شوال.
[شَوْ وا] (اِخ) از دهات مرو است. از این ده تا شهر سه فرسخ است. (از معجم البلدان). دهی است به مرو. || سالم بن شوال تابعی است. || عبدة بنت ابی شوال از رابعهء عدویة روایت میکند. (منتهی الارب).
شوالات.
[شَوْ وا] (ع اِ) جِ شَوّال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شَوّال شود.
شوالک.
[شَ لَ] (اِ مصغر) مصغر شوال است که سرخاب و بوقلمون باشد و عربان ابوبراقش خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). || نام یک نوع مرغابی که رنگ پر و بال آن تغییر میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شوات و شوار و شواد و شوال شود.
شوالک.
[شُ لَ] (اِ مرکب) آلهء شب. آنجا که گوسفندان شب به سر آرند. شوغا. شبگاه :ثایة؛ شوالک گوسفند. (مهذب الاسماء). آغل. (یادداشت مؤلف).
شوالة.
[شَوْ وا لَ] (ع اِ) عَلَم است کژدم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرغی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). || (ص) امرأة شوالة؛ زن سخن چین. (منتهی الارب). الشوالة؛ زن نَمام. زن سخن چین. (از اقرب الموارد).
شوالی.
[شَوْ وا] (ص نسبی) منسوب به شوال که نام قریه ای است در سه فرسخی مرو. (از انساب سمعانی).
شوالیه.
[شُ یِ] (فرانسوی، اِ)(1)نجیب زاده ای که در گروه فارِسان قرون وسطی پذیرفته شده باشد. فارِس. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Chevalier.
شوامت.
[شَ مِ] (ع اِ) جِ شامتة. پایهای ستور و هی اسم لها. قال ابوعمرو: لاترک الله له شامتة؛ ای قائمة و یقال: بات فلان بلیلة الشوامت؛ ای بلیلة شدیدة تشمت به فیها الشوامت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به شامتة شود. || (ص، اِ) جِ شامت، به معنی شماتت کننده: بات طوعَالشوامت؛ بسر آورد آنطور که شماتت کنندهء به او خواست. (از اقرب الموارد). و رجوع به شامت و شامتة شود.
شوامخ.
[شَ مِ] (ع ص، اِ) جِ شامخة. شامخات. جبالٌ شوامخ؛ کوههای بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چیزهای بلند و بلندیها و این جمع شامخه است مشتق از شُموخ بمعنی بلند شدن. (غیاث اللغات). شواهق. (یادداشت مؤلف). || جِ شامخ. (دستوراللغة). و رجوع به شامخ و شامخة شود.
شوامذ.
[شَ مِ] (ع ص، اِ) جِ شامذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به شامذ شود.
شوامرا.
[] (اِ) (از شحوم است) گرم و خشک است، به عراق بسیار بود. (نزهة القلوب).
شوامس.
[شَ مِ] (ع ص، اِ) جِ شامس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شامس شود.
شوامل.
[شَ مِ] (ع ص، اِ) هرآنچه چیزی را دربرداشته و شامل وی باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به شامل شود.
شوان.
[شُ / شَ] (اِ) بمعنی شبان که چوپان و نگاه دارندهء گوسفند باشد. (برهان) (آنندراج). راعی. رجوع به شبان و چوپان شود.
شوان.
[شُ] (اِخ) تیره ای از ایل کَلهُر. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 61). رجوع به ایل کلهر شود.
شوان.
[شَ] (اِخ) کوهی است در نزدیکی بستان ابن عامر. در اینجا کوه دیگری موسوم به شوانان نیز هست که پهلوی وادی و مشرف بر تیه است. (از معجم البلدان).
شوانا.
[ ] (اِ) شونیز است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شونیز شود.
شوانان.
[شَ] (اِخ) نام دو کوه است نزدیک مکه در وادی ثربة. (از معجم البلدان).
شوانی.
[شُ / شَ] (حامص) شبانی. چوپانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شوان و شبانی شود.
شوانی.
[شَ] (ع اِ) جِ شانیة، به معنی نوعی از کشتی. (از اقرب الموارد). رجوع به شانیة شود.
شوانی ء .
[شَ نِءْ] (ع ص، اِ) جِ شانی ء. (از اقرب الموارد). مالهائی که بدانها بخل نتوان کرد که گویا شخص آنها را دشمن داشته و بذل کرده است. (ناظم الاطباء). و رجوع به شانی ء شود.
شواویل.
[شَ] (ع اِ) جِ شَوّال، به معنی ماه قمری عرب پس از رمضان و قبل از ذی قعده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شَوّال و شوالات شود.
شواة.
[شِ] (ع اِ) پاره ای از بریان. (منتهی الارب). قطعه ای از گوشت کباب و پاره ای از بریان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شواء و شواءة شود.
شواة.
[شَ] (ع اِ) پوست سر. (از اقرب الموارد) (دهار). ج، شَوی. (مهذب الاسماء).
شواه.
[شِ] (ع اِ) جِ شاة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شاة شود.
شواهد.
[شَ هِ] (ع ص، اِ) جِ شاهد. (اقرب الموارد). گواهان. (کشاف اصطلاحات الفنون). || جِ شاهدة. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به شاهد و شاهدة شود. || (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه، هرچه دل حاضر آن است شاهد آن است و آن حاضر مشهود اوست و شواهد به صیغهء جمع بر مخلوق اطلاق شود و شاهد به صیغهء مفرد بر حق تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به شاهد شود.
- شواهد اشیاء؛ عبارت است از اختلاف اکوان بوسیلهء احوال و اوصاف و افعال، مانند: مرزوق که گواهی دهد بر روزی رساننده و حیّ که گواهی دهد بر میراننده و امثال آن. کذا فی الاصطلاحات الصوفیة. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شواهد توحید؛ هرچه بر تعین خاص احدیت داشته باشد بدان از ماسوای خود متمایز شود چنانکه گفته اند: ففی کل شی ء له آیة - تدل علی انه واحد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- شواهد حق؛ عبارت است از حقایق موجودات، چه آن حقایق گواه صدق بر هستی ایجادکننده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حقایق اکوان است که بر مکنون گواهی دهد. (از تعریفات جرجانی).
شواهق.
[شَ هِ] (ع ص، اِ) جِ شاهق. (دهار) (یادداشت مؤلف). || جِ شاهقة. بلندها و بلندی ها و این جمع شاهقة است که مأخوذ از شُهوق باشد و شُهوق به ضمتین بمعنی بلند شدن است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به شاهق و شاهقة شود.
شواهن.
[شَ هِ] (ع اِ) جِ شاهین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شاهین شود.
شواهی.
[شَ] (ع اِ) جِ شاة. (ناظم الاطباء). رجوع به شاة شود.
شواهین.
[شَ] (ع اِ) جِ شاهین. (منتهی الارب). نام مرغی است. این واژه عربی نیست اما عرب بدان تکلم نموده است. (از اقرب الموارد). رجوع به شاهین شود.
شوایا.
[شَ] (ع ص، اِ) جِ شَویّة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جِ شَوایة و شِوایة و شُوایة. (ناظم الاطباء). رجوع به شویة شود.
شوایب.
[شَ یِ] (ع اِ) شوائب. جِ شائبة. آلودگیها : و کار آن ملک را از شوایب کدورات صافی گردانید. (جهانگشای جوینی). و جانبین از شوایب خلاف صافی، خراسان از طغات و عدات پاک گشت. (جهانگشای جوینی). و رجوع به شوائب و شائبة شود.
شوایة.
[شُ یَ] (ع اِ) پارهء گوشت جهت بریانی، یا عام است. یقال: مابقی من الشاة الا شوایة؛ ای قلیل. (از منتهی الارب). بریده شدهء از گوشت. (از اقرب الموارد). || اندک از هر چیز بسیار. || کار آسان.(1) || شوایة الخبز؛ گردهء نان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد این دو معنی بفتح و کسر و ضم «ش» ضبط شده است.
شوایة.
[شَ / شِ / شُ یَ] (ع اِ) بقیهء از قوم یا از شتران هلاک شده. (منتهی الارب). بقیه از قوم یا از مال هلاک شده. (از اقرب الموارد). || ردی ء و هیچکاره از شتران و گوسفندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوایة.
[شِ یَ] (ع اِمص) کباب پزی و بریان پزی. (ناظم الاطباء).
شوایی.
[شَ] (حامص) کری و ناشنوائی. (برهان). رجوع به شوائی و شوا شود.
شوب.
(اِ) دستار. مندیل. (برهان) (آنندراج). دستار. شبوب و شکوب نیز گفته اند. (سروری). دستار. (فرهنگ جهانگیری). روپاک. عمامه. (یادداشت مؤلف) :
سر برهنه که تا نهد به سرم
شوب دربستهء چو خرمن خویش.سوزنی.
|| دستمال و رومال. (ناظم الاطباء).
شوب.
(نف مرخم) شوینده. (ناظم الاطباء). رجوع به شوینده شود.
شوب.
[شَ] (ع اِ) شوربا و قولهم: ما له شوب و لا روب؛ یعنی نیست او را شوربایی و نه شیری. (منتهی الارب). ما له شوب و لا روب؛ نیست او را مرقی و نه شیری. (از اقرب الموارد). و اقرب الموارد این مثل را بعد از معنای عسل آورده است، اما مهذب الاسماء «ما له شوب و لا روب» را چنین ترجمه نموده است: نیست او را نه انگبینی و نه شیری. و لسان العرب شوب را شیر و روب را عسل معنی کرده است. || شهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). انگبین. (مهذب الاسماء). عسل. (یادداشت مؤلف). || پاره از خمیر. || آب یا شیر که به چیزی آمیزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شیرهء گوشت. (ناظم الاطباء).
شوب.
[شَ] (ع مص) آمیختن. (منتهی الارب). شیاب. (از اقرب الموارد). آمیختن. (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). آمیختگی. (یادداشت مؤلف). || بعضی از نحویون آن را در حرکات اصطلاح کرده است که: اما فتحهء مشوب به کسر، آن فتحهء قبل از اماله است مانند فتحهء «ع» عابد و عارف زیرا معانی اماله مشوب کردن فتحه به کسره و میل دادن الف به یاء است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). || خلط کردن میان فعل و قول، و فی المثل: هو یشوب و یروب؛ در حق شخصی گویند که میان فعل و قول خلط کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لا شوب و لا روب؛ کنایه از عدم خلط و غش در خرید و فروش است، یا آنکه کنایه از مبری بودن از عیب در کالای مورد معامله است. (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). || نرم راندن. (منتهی الارب). || خیانت کردن و فریب دادن کسی را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). || دفاع کردن از کسی. (از اقرب الموارد).
شوبا.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) شوربا. || آهار نساجان. (ناظم الاطباء). رجوع به شوربا شود.
شوبان.
(اِ) بمعنی شبان. (آنندراج). چوپان. گله بان. (ناظم الاطباء). رجوع به چوپان و شبان شود.
شوبج.
[بَ] (معرب، اِ) چوبی که خمیر نان را بدان پهن میکنند. وردنه. چوبک. (ناظم الاطباء). رجوع به چوبک شود.
شوبخ.
[بَ] (اِ) تیر نان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوبق شود.
شوبر.
[بِ] (اِ)(1) سوبر. حَرَکة. بِهش. زلنفج. برینس. (یادداشت مؤلف). نوعی از بلوط.
(1) - Chene-liege.
شوبر.
[بَ] (اِخ) نام شهری در مصر. رجوع به شوبری شود.
شوبرت.
[بِ] (اِخ)(1) فرانتز (1797 - 1828 م.). آهنگساز مشهور اتریشی. وی در خاندانی گمنام و تهی دست در نزدیکی «وینه» متولد شد. در 12سالگی برای تحصیل موسیقی به مدرسه رفت و پیش از 18سالگی شروع به ساختن آهنگ کرد. مدتی به کارآموزی پرداخت و سپس همهء وقت خود را صرف آهنگسازی کرد. شوبرت در سراسر عمر گمنام و بیکار و تهی دست بود و هرگز به شهرت و ثروت نرسید. کنسرتهای او با شکست روبرو میشد. عاقبت در 31سالگی با گمنامی جهان را بدرود گفت. آهنگهای او پس از مرگش انتشار یافت و موجب شهرت وی گردید. اثری از اپراهای بسیار او بجا نمانده. او هشت سمفونی ساخته و ملودی ها و آثار دیگرش بسبب عمق احساسات و رقت طبع در سراسر جهان معروف است. از آهنگهای مشهور اوست: سمفنی در اوت ماژور شمارهء 9، سمفنی در اوت مینور شمارهء 4، کوارتت در رمینور روی ترانهء «دختر و مرگ». وی ترانه و سونات و کوارتت بسیار ساخته است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schubert, Franz.
شوبرگ.
[بَ] (اِ) شیره. (یادداشت مؤلف). || درخت تاک تازه. (ناظم الاطباء).
شوبری.
[شَ بَ] (اِخ) محمد بن احمد الشوبری، شافعی، مصری، فقیه و ملقب به شافعی زمان. در شوبر از شهرهای مصر بسال 977 ه . ق. بدنیا آمد و در سال 1069 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج2 ص 419 و ج3 ص859).
شوبست.
[بَ] (اِ) شوپست. شونست. افسون. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). سحر و افسون. (ناظم الاطباء). || علاج. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). علاج و چاره. شوپست. (ناظم الاطباء). و رجوع به شوپست شود.
شوبش.
[بَ] (اِخ) نام قلعه ای در شام. رجوع به شوبک شود.
شوب صینی.
[بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) معرب چوب چینی است. رجوع به چوب چینی شود.
شوبق.
[بَ] (معرب، اِ) خشبة الخباز. (از تاج العروس). چوب نان پز و آن فارسی است و معرب شوبک است. (از اقرب الموارد). چوب نان پز، معرب چوبک. (منتهی الارب). چوبک. چوبه. تیرک. وردَنه. (یادداشت مؤلف). رجوع به چوبک و شوبک شود.
شوبق.
[شَ بَ] (اِخ) شوبک. قلعهء استواری است در اطراف شام در بین عمان و ایله در نزدیکی کرک. (از معجم البلدان). رجوع به شوبک شود.
شوبک.
[بَ] (معرب، اِ) شوبق. شوبج. (یادداشت مؤلف). معرب چوبک. (از اقرب الموارد). چوبی که خمیر را بدان پهن میکنند. وردنه. چوبک. || چوب پاسبانان. چوبک. || نام گیاه چوبک. (فرهنگ فارسی معین). چُغان در تداول مردم قزوین. رجوع به چوبک شود.
شوبک.
[بَ] (اِخ) نام محلی به شام. (لکلرک ج 1 ص 278). قلعه ای به جنوب بحرالمیت. (از دمشقی). قلعه ای است در اطراف شام در میان عمان و ایله نزدیک کرک و آن بلده ای است کوچک و باغها در آنجا بسیار است و اکثر ساکنان آنجا نصرانی هستند. (از معجم البلدان). نام قلعه ای است که صلیبیها آن را در 509 ه . ق. در شرق عربة در کوههای «شراة» برپا نمودند. این قلعه مشرف بر راه بیابانی دمشق و حجاز و مصر است و به همین جهت تصرف آن برای مسلمانان و صلیبیها حائز اهمیت بود و صلاح الدین ایوبی در سالهای 1171، 1172، 1182، 1183، 1184 م. چندین بار برای تسخیر این قلعه اقدام نمود ولی با شکست مواجه گردید و به تخریب شهرهای اطراف آن اکتفا نمود تا آنکه در سال 1189 م. قلعهء مزبور به تصرف صلاح الدین درآمد. و بعد از صلاح الدین میان جانشینان وی برای تصرف و حکمرانی بر این قلعه درگیری هایی رخ داد و اکنون قلعهء شوبک یا شوبش بصورت مخروبه ای افتاده است. رجوع به معجم البلدان، مراصدالاطلاع صفی الدین ج 2 ص 132 و تاریخ ابوالفداء چ اروپا ص 247، و دائرة المعارف اسلام و شوبق شود.
شوبند.
[بَ] (معرب، اِ مرکب) روی بند اسب که او را از مگس نگه دارد. (از اقرب الموارد).
شؤبوب.
[شُءْ] (ع اِ) یک دفعه باران. ج، شآبیب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باره ای از باران. (مهذب الاسماء). ژاله. (دهار). || حد هر چیز و شدت دفع آن. (ناظم الاطباء). حد هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شدت دفع هر چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پاره ای از ابر بزرگ. || قطره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آنچه اول ظاهر شود از خوبی چیزی. || سختی گرمی آفتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خط و ارتفاع آفتاب. (منتهی الارب). خط شعاع آفتاب وقتی که بدان نظر کنند. || طریقهء آفتاب. (ناظم الاطباء).
شوبة.
[شَ بَ] (ع اِ) فریب و مکر. (منتهی الارب). خدیعه، اسم مره است. (از اقرب الموارد).
شوبین.
(اِخ) چوبین. چوبینه. لقبی است بهرام چوبین (بهرام ششم) رئیس خانوادهء مهران سردار بزرگ ایران در دوره ساسانی را. (فرهنگ فارسی معین). بلعمی در ترجمهء تاریخ طبری گوید: «او را بهرام چوبین خواندند و گروهی گفتند او را شوبین خواندند نه چوبین و اصل شوبین آن بود که او به خردگی به حرب شده بود و بر در ری مردی را ضربتی زده بود و از سر تا کوههء زین فروآورده بود و مردمان به نظارهء آن می شدند و هر زمان مر یکدیگر را همی گفتند: شو بین آن ضربت را. پس او را این لقب کردند و این درست تر است. اما پیداست که این وجه تسمیه ساختگی است و شوبین صورتی از چوبین است : سی یک پادشاه بیرون از بهرام شوبین و شهربراز. (فارسنامهء ابن البلخی ص 19). در وقت انصراف از محاربه ای بهرام شوبین خواست [ درفش کاویان را ] از اصفهانیان بستاند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 86). رجوع به بهرام چوبین و چومین و چوبینه شود.
شوپا.
(نف مرکب) مؤلف در چند یادداشت این کلمه را اصطلاح قاطرچی ها و چارواداران دانسته است با قید علامت تردید. و ممکن است صورتی از شب پا باشد یعنی نگهبان و محافظ ستور به شب هنگام.
شوپائی.
(حامص مرکب) اصطلاح چارواداران. رجوع به شوپا شود.
شوپایه.
[یَ / یِ] (نف مرکب) شوپای. رجوع به شوپا شود.
شوپرک.
[شَ / شُو پَ رَ] (اِ مرکب)وطواط. (مهذب الاسماء). شب پره. رجوع به شب پره و شوپره شود.
شوپره.
[شَ / شُو پَ رَ / رِ] (اِ مرکب)شب پره. (آنندراج). شب پره و خفاش. (ناظم الاطباء). شوپرک. رجوع به شب پره شود.
شوپست.
[پَ] (اِ) شوبست. افسون و سحر. || علاج و چاره. شوبست. (ناظم الاطباء). رجوع به شوبست شود.
شوپن.
[شُ پَ] (اِخ)(1) فردریک فرانسوا (1810 - 1849 م.). آهنگساز معروف و وطن پرست لهستانی. وی اص فرانسوی بود و در خانواده ای نسبةً ثروتمند در نزدیکی ورشو بدنیا آمد. از کودکی رنجور و ضعیف بود و از طفولیت به آموختن پیانو پرداخت و در این راه زحمت بسیار کشید. نخستین کنسرت خود را که موجب شهرت او شد در هشت سالگی اجرا کرد. دوران تحصیل خویش را در رشتهء موسیقی در ورشو به پایان رسانید و در 20سالگی به پاریس رفت و در آن شهر مشهور گردید و سپس سفرهای بسیار به ممالک اروپا کرد و کنسرتهای بسیار داد. در آغاز جوانی شهرتی بسزا یافت، اما در پایان حیات دچار تنگدستی و ناراحتی گردید و عاقبت در 39سالگی بسبب رنج و بیماری درگذشت. شوپن ماجراهای عشقی فراوان داشت و از آن میان داستان عشق او و ژرژ سان معروف است. وی سبک نواختن پیانو را زنده کرد و ارزش این ساز را در ارکستر به حد کمال رسانید. در آثار شوپن جنبهء شاعرانه و رمانتیک قوی وجود دارد. تصنیفات او عموماً پرهیجان و غم انگیز است. از آهنگهای ممتاز اوست: سونات سی بمل مینورا، پرس 35. کراکویاک، اپوس 14 (آهنگ رقص محلی کراکوی). کنسرتوی پیانو در رمینور شمارهء یک. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به گزارش دوماههء کمیسیون یونسکو شمارهء 8 و 9 شود.
(1) - Chopin, Frederic Francois.
شوپنهاور.
[شُ پِ وِ] (اِخ)(1) آرتور. فیلسوف بدبین آلمانی (ولادت در دانتزیگ بسال 1788 - وفات 1860 م.). وی از پدری هلندی و مادری آلمانی زاده شد. پدرش بازرگان و بابضاعت بود، اما او رغبتی به تجارت نداشت و به تحصیل علم بیشتر علاقه می ورزید. چون به 17سالگی رسید پدرش درگذشت. مادرش نویسنده بود اما به پسر مهری نداشت و بزودی پسر و مادر از هم جدا شدند. شوپنهاور در واقع مهر مادری را نچشیده است و البته این امر در عقاید او مؤثر افتاده. در دانشگاه، نخست به آموختن طب پرداخت و سپس به علوم طبیعی مشغول شد و آنگاه به فلسفه روی آورد. در سال 1813 م. با نوشتن رساله ای در فلسفه از دانشگاه «ینا» درجهء دکتری گرفت. شوپنهاور با هگل و گوته معاصر و با دومی دوست بود. او از فلاسفه تنها به افلاطون و کانت علاقه داشت. وی بسبب آشنایی با یکی از خاورشناسان از عقاید هندوان آگاه شد و نسبت به بودا و تعلیمات بودایی علاقهء تام داشت... در 30سالگی (1818 م.) کتاب مهم خود را بنام «جهان اراده و نمایش است» منتشر کرد، این کتاب هم مورد توجه واقع نگردید و شوپنهاور از فاضلان معاصر خود سخت رنجید. او طبیعتی بی آرام و متزلزل و پر از سوءظن داشت و عصبانی بود. متأهل نشد و زندگانی را بتنهایی بسر برد. چند کتاب دیگر هم تصنیف کرد که چندان چیزی بر مطالب کتاب اصلی نیفزود. در 72سالگی به مرگ ناگهانی درگذشت.
اجمالی از فلسفهء شوپنهاور: کتاب معروف شوپنهاور چنین آغاز میشود: «جهان تصور من است» و مقصودش از جهانی که تصور من است جهان عوارض و حوادث است که به حس و شعور ادراک می شود. این جهان برون ذاتی که جهان تکثر است، وجودش تابع وجود درون ذاتی من است که امری واحد است (البته نوع من منظور است، یعنی هر نفس عالم مدرک) و این فقره بنا بر تحقیقات پیشینیان از دکارت گرفته تا برکلی و کانت روشن و ثابت شده است که جهان چیزی نیست جز معلومی (یا علمی) در نزد عالمی، چنانکه اگر عالمی نباشد معلومی نخواهد بود و فلسفهء هندی ها نیز این معنی را تأیید میکند. ضمناً باید متوجه بود که برای نفس درون ذاتی تن نیز برون ذات است جز اینکه تن همانا برون ذات نزدیک و بیواسطه است و چیزهای دیگر برون ذات دور و باواسطه می باشند (بواسطهء تن). بیان اجمالی این مدعی اینکه جهان نیست جز ماده ای متغیر که ظهور و بروزش به تأثیر و تأثر، یعنی علیت است، و آن در زمان و مکان واقع می شود. پس وجود جهان چنانکه در نظر ما جلوه گر است سه عنصر دارد: اول علیت (ماده)، دوم زمان، سوم مکان. اما علیت بجز مفهومی که ذهن انسان آن را می سازد چیزی نیست و تصوری و ذهنی بودن زمان از اینجا بخوبی برمی آید که بخودی خود هیچ تأثیری ندارد. اگر زمان امری متحقق بود میبایست تأثیری داشته باشد و حال آنکه اگر هزاران سال بر چیزی بگذرد تا وقتی که مؤثر دیگری رخ نداده از گذشت زمان در آن چیز تغییری دست نمی دهد. اما مکان اگر امری متحقق بود، ذهن میتوانست اشیاء را از مکان جدا تصور کند و حال آنکه ذهن انسان هرچه را به تصور درآورد امکان ندارد که بتواند از تصور مکان و بعد خالی باشد. نشان دیگری که بر متحقق نبودن عالم برون ذاتی داریم عوالمی است که در خواب برای ما مجسم می شود، و در آن حال به هیچوجه ممکن نیست بی حقیقت بودن آن عوالم را باور کنیم و چه دلیل داریم بر اینکه حقیقت عوالم بیداری بیش از عوالم خواب است؟ این عقیده که شوپنهاور اظهار می کند راجع به جهان حوادث است که ادراک آن بواسطهء حس و عقل میشود و از این راه علم حاصل میگردد و این علم، علم به ظواهر است، مانند علم کسی که بخواهد از احوال کاخی آگاه شود ولیکن مدخلش را نیابد و در پیرامون کاخ گردش کند و نقشهء بیرونی آن را بکشد و گمان کند که حقیقت کاخ همان است.
تا اینجا تحقیقات شوپنهاور تقریباً همان تعلیمات اصحاب تصورات به وجه دیگر و بیان دیگر است و چندان چیزی بر آنها نیفزوده است جز اینکه هرچند معلوم (برون ذات) فرع وجود عالم (درون ذات) است و اگر عالمی نباشد معلومی نخواهد بود، عالم نیز وجودش به وجود معلوم بستگی دارد. معلوم نقشی است که در آیینهء ذهن منعکس گردیده، اما اگر آن نقش نباشد، وجود آیینه چه نمایشی خواهد داشت؟ این بیان بنا بر آن است که شوپنهاور عالم و علم و معلوم همه را اموری ظاهری و سطحی میداند و حقیقت را چیزی دیگر. برای دریافت حقیقت او رجوع به عالم خارج را بیهوده می داند و به نفس خود بازمیگردد و حقیقت را در آن می یابد، اما نه در جنبهء ادراک و علم او که آن جز بر ظواهر تعلق نمی گیرد، بلکه در جنبهء ارادهء او بر عمل، و می گوید حقیقت جهان خواست - یعنی اراده - است و من به درستی آن وقت به وجود خود پی می برم که اراده به عمل می کنم. علم من به هر چیز دیگر حتی به تن خودم امری عرضی و نمایشی و باواسطه و بی حقیقت است، فقط علم من به ارادهء خودم (نفس) امر بیواسطه و علم حقیقی است.
بعقیدهء شوپنهاور جنبهء ادراکی انسان یعنی حس و عقل - که علم از آن حاصل میشود - ذات حقیقی نیست، بلکه عرضی است و مانند امور دیگر جزو جهان نمایش و تصورات است، و فرع است نه اصل. آنچه اصل است اراده است. پیشینیان اراده را یکی از نیروها شمرده بودند یعنی نیرو را جنس و اراده را نوعی از آن گرفته بودند. شوپنهاور امر را معکوس کرده و همهء نیروها را انواعی از اراده قلمداد کرده است. به گفتهء این فیلسوف ما جهان را قیاس به نفس خود میکنیم و همهء قوای طبیعت را انواعی از اراده میشماریم و اراده را اصل و حقیقت جهان می بینیم و آن را منتسب به علت و حقیقت دیگر نمی یابیم و وجود مستقل - یعنی خود هستی - میدانیم. اراده بستگی به چیزی ندارد، یعنی خود هستی است و از زمان و مکان بیرون است، پس واحد است. اما وحدت او وحدت انفرادی در مقابل کثرت نیست، زیرا واحد و کثیر انفرادی بسبب زمان و مکان است و متعلق به تصورات و جهان نمایش است و به اراده - که حقیقت است - تعلقی ندارد. چون اراده همان مهر به هستی و زندگی است، پس هر موجودی از مرگ گریزان و بیمناک است ولی مرگ فقط عارض اموری است که متعلق به جهان عوارض و حوادث است و عارض ذات که همان اراده یا نفس است نمیشود. از سوی دیگر بعقیدهء شوپنهاور اصل در زندگانی رنج و گزند است و لذت و خوشی همانا دفع الم است و امر مثبت نیست، بلکه منفی است، و هرچه موجود جاندار در مرتبهء حیات برتر باشد رنجش بیشتر است، چون بیشتر حس میکند و آزار گذشته را بیشتر به یاد می آورد و رنج آینده را بهتر پیش بینی مینماید، و از همه بدتر همانا کشمکش و جنگ و جدالی است که لازمهء زندگانی است. جانوران یکدیگر را میخورند و مردم یکدیگر را میدرند. آنکس که میگوید هرچه در جهان است نیکوست و این جهان بهترین جهانهاست او را به بیمارستان ها ببرید تا رنجوری بیماران را ببیند و در زندانها بگردانید تا آزار و شکنجهء زندانیان را بنگرد، برده فروشیها را نشانش دهید که بنی نوع او را مانند گاو و خر میرانند، و میدان های جنگ را به او بنمایانید تا دریابد که اشرف مخلوقات چگونه تحصیل آبرومندی می کند. چرا وصف دوزخ آسان و تعریف بهشت دشوار است؟ از آن رو که آسایش و خوشی واقعی اندک و رنج و آزار بسیار می باشد. یک دم خوشی، عمری ناخوشی در پی دارد. ازدواج نمی کنی در آزاری، ازدواج می کنی هزار دردسر داری. مصیبت بزرگ بلای عشق و ابتلای به زن - که مردم مایهء شادی خاطر میدانند - سردفتر غمهاست. معاشرت می کنی گرفتاری، نمی کنی از زندگی بیزاری. زندگی سراسر جان کندن است، بلکه مرگی است که دم به دم به تأخیر می افتد و سرانجام اجل میرسد، در صورتی که از حیات هیچ سودی برده نشده است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به سیر حکمت در اروپا شود.
(1) - Schopenhauer, Arthur.
شوت.
(انگلیسی، اِ)(1) در اصطلاح بازی فوتبال، ضربهء سریع و تند به توپ و شوت کردن، فرستادن توپ است با ضربهء تند و محکم به سوی دروازه. توپ تیزی که بازیکن با پا و ضربهء شدید به سوی «گُل» زند. || ندرتاً بمعنی «دم» و «پک» استعمال شود، مثلاً شوت چپق زدن، بمعنی کشیدن چپق و دود گرفتن و پک زدن بدان مورد استعمال دارد. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
(1) - Shoot.
شوت.
[شِ وِ] (اِ) شِوِد. شِبِت. شبث. نام گیاهی است. رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوت.
[] (اِخ) نام محلی کنار راه خوی به ماکو میان پالاتوکن و قزل داغ در 9800متری خوی. (یادداشت مؤلف).
شوتاور.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی توابع کهکیلویهء شهرستان بهبهان. سکنهء آن 225 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوتروک ناخون تا.
[] (اِخ) (یا ...ناخون تی، یا ...ناخونته) نام پادشاه مشهور عیلام که در دورهء سلسلهء کاسوها (کاسیها) بابل را تسخیر کرده و تمام اشیاء نفیس این شهر را به شوش برد. (از تاریخ ایران باستان ج1 ص124، 134 و ج2 ص1907) (از تاریخ کرد ص24، 42، 59).
شوترة.
[شَ تَ رَ] (ع ص) زن کلان سرین. (ناظم الاطباء).
شوتز.
(اِخ)(1) هاینریش. آهنگساز آلمانی که در شهر کوستریتز در سال 1585 م. بدنیا آمد و در سال 1672 م. درگذشت. وی یکی از بزرگترین استادان مکتب موسیقی آلمانی و مصنف آثار مذهبی بسیار است چون مزامیر، تاریخ مقدس، عواطف. آثار مزبور بسیار تحت تأثیر هنر مونتوردی(2) قرار گرفته اند. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schutz, Heinrich.
(2) - Monteverdi.
شوت زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح بازی فوتبال، توپ را با ضربهء شدید به طرف «گل» زدن. رجوع به شوت شود.
شوتزنبرگر.
[زِمْ بِ گِ] (اِخ)(1) پُل. شیمی دان فرانسوی. در استراسبورگ در سال 1829 م. تولد یافت و در 1897 م. درگذشت. وی انواع استات سلولز(2) را کشف کرد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schutzenberger, Paul.
(2) - Acetates de cellulose.
شوتن.
[شُ تِ] (اِخ)(1) ناحیه ای در بلژیک (آنورس)، سکنهء آن 16900 تن، صنایع آن مکانیکی و نساجی. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schoten.
شوته.
[تِ] (ص) اصلاً عبری و بمعنی خل و دیوانه است و شاید اص با شیدای فارسی از یک ریشه باشد. در زبان فارسی این لغت به همین معنی در بین بازاریان و همسایگان محلهء کلیمیان و کسانی که با این اقلیت دینی حشر و نشر دارند مستعمل است. در کرمانشاه «شیت» بر وزن چیت به همین معنی است و محتمل است که از همان ریشه گرفته شده باشد. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شوثا.
(اِ) به سریانی اسم پنجنگشت است. (فهرست مخزن الادویه).
شوحط.
[شَ حَ] (ع اِ) نوعی از درخت های کوهی که از چوب آن کمان سازند. آنچه از درخت نبع که در زمین پست روید. (از منتهی الارب). درختی است که از آن چوبهای محکم سازند و یا آنکه نوعی از نبع است و یا آنکه بمعنی شریان است که اسم آن بنا به محلی که میروید مختلف است، آنکه در قلهء کوه روید نبع است و آنکه در جای نشیب روید شریان است و آنکه در پستی کوه روید شوحط خوانند. (از اقرب الموارد). درخت که از آن کمان کنند. (مهذب الاسماء). اسم عربی درختی است بزرگ و شاخهای او صلب و بی گره و برگش شبیه به برگ بید و از چوب او کمان میسازند. در کلمهء «طخش» ابن البیطار گوید: برخی گویند طخش شوحط است، لیکن کلمهء شوحط را در ردیف الفبائی کتاب مفردات نیاورده است. (یادداشت مؤلف). نبع. شریان (درخت معروف). درخت راش. قسمی از درختان کوهی که از آن کمان کردندی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شریان و نبع و راش شود.
شوحطة.
[شَ حَ طَ] (ع اِ) یکی شوحط. (از اقرب الموارد). رجوع به شوحط شود. || (ص) اسب مادهء دراز. (از اقرب الموارد).
شوخ.
(اِ) چرک. (فرهنگ جهانگیری). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). وسخ. (یادداشت مؤلف). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی). چرک جامه و چرک بدن. (غیاث اللغات). چرکی باشد که بر بدن و جامه نشیند و بعربی وسخ گویند. (برهان). چرک و وسخی که بر بدن و جامه نشیند. (از ناظم الاطباء) :
بدان جامهء شوخ در پیش تخت
بیفتاد و گفت ای شه نیکبخت.فردوسی.
خواجه بزرگ است و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
بخلش جایی رسیده کو نگذارد
شوخ به گرمابه بان و موی به حجام.
عسجدی.
با شراب انگوری یا شراب زوفا به گوش اندر چکانند [ بوره را ] شوخ گوش را پاک کند و گرانی گوش را ببرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و فضلهء خون به طمث نرسد و آنقدر باشد که به شوخ و عرق خرج شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شوخ شیخ آورد تا بازوی او
جمع کرد آن جمله پیش روی او.عطار.
شیخ گفتا شوخ پنهان کردن است
پیش چشم خلق ناآوردن است.عطار.
الرفغ؛ شوخِ بن ناخن. (السامی فی الاسامی). || گاه در معنی مطلق چرک و پلیدی بکار رود : و بدل او [ بدل اشق ] شوخِ خانهء مگس انگبین است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || پوست دست و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان). پینه که از شدت کار بر دست و پای سخت شود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی). پهرک. پینه. شغ. شغر. شغه. کبره. کپره. کوره. || دست و پای سخت شده و شغه بسته از کار کردن و راه رفتن. (از ناظم الاطباء): نَبْخ، نَبَخ؛ شوخ دست از کار. (منتهی الارب). اِقْسان؛ درشت گردیدن و شوخ بستن دست به کار کشت و آبکشی. (از ناظم الاطباء) : یک روز پسر خود را که یکی دینار زر می سخت تا به کسی دهد آن شوخ که در نقش درست زر بود پاک میکرد گفت با پسر این ترا از ده حج و ده عمره فاضلتر. (تذکرة الاولیاء عطار). || چرک جراحت. (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). ریم اندام. (غیاث اللغات). ریم و چرک زخم. (از ناظم الاطباء) (برهان) :
به موم و روغن و گل، شوخ زخمه گه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود.سوزنی.
|| (ص) بی باک و دلیر. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). بی باک. (از ناظم الاطباء). بی پروا. جسور. جَلد. جَلد و چالاک. (غیاث) (آنندراج) :
بخندید خسرو ز گفتار زن
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.فردوسی.
هر کس میگفت که اینک شوخ و دلیر مردی که اوست بی برادر و قوم و اعیان روبروی پادشاهی بدین بزرگی آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580). خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593). از آزادمردان چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). خصمان چون حال را بدان سان دیدند دلیرتر درآمدند و شوختر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 554). از این شوختر مردم تواند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 589). و آن را که دل و شریانهای قوی باشد همه احوال ضد این بود [ در امر مباشرت ]، شوخ بود و جلد و شرم و ترس او را از آن کار بازندارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.سعدی.
زنان شوخ و فرمانده و سرکشند
ولیکن شنیدم که در بر خوشند.سعدی.
اصمع؛ شوخ بی باک. صعتری؛ شوخ بی باک. صفاقة؛ شوخ و بیباک گردیدن. عفشال؛ مرد شوخ کم باک. وجه صفیق؛ روی شوخ و بی باک. (منتهی الارب).
- شوخ شدن؛ گستاخ و جسور شدن :
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
هم آنگه زدند آتش اندر درش.فردوسی.
|| بی حیا. بیشرم. (برهان). بی آزرم. پررو. وقیح. گستاخ. بی ادب. (ناظم الاطباء). هرزه. لوند. دریده. سخت روی. فضول. وقاح. سمج :
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی.فردوسی.
وگر بدکنش باشد و شوخ و شوم
بپردخت باید ازو روی و بوم.فردوسی.
چنین گفت هرمز که من ناگهان
مر این شوخ را کم کنم از جهان.فردوسی.
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.فردوسی.
نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصر نه وقت ناز گران.
فرخی.
جهان ما سگ شوخ است مر ترا بگزد
هرآینه تو مر او را نگیری و نگزی.
منوچهری.
تیز مهری و شوخ برجیسی است
شوم تیری و نحس کیوانی است.
مسعودسعد.
نیستم چون ذباب شوخ، چرا
دلم از ضعف شد چو پر ذباب.مسعودسعد.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.خاقانی.
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.نظامی.
به خود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.نظامی.
طمع برد شوخی به صاحبدلی
نبود آن زمان در میان حاصلی.سعدی.
گفت این گدای شوخ مبذر را برانید. (گلستان).
نفس اگر شوخ شد خلافش کن
تیغ جهل است در غلافش کن.اوحدی.
دیدم مگسی نشسته بر پهلوی شیر
گفتم چه کسی که سخت شوخی و دلیر.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- شوخ مرد؛ مرد بد. گستاخ. بیشرم :
ز گفتار و کردار آن شوخ مرد
نشد هیچ مهبود را روی زرد.فردوسی.
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد.فردوسی.
|| بازیگوش. شیطان [ کودکی ]. (یادداشت مؤلف). متمرد. (لغت نامهء مقامات حریری). عنید. لجوج. خودرأی. خودسر: تمرد؛ شوخ و ستنبه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). || فتنه انگیز. || دزد و راهزن. قطاع الطریق. (ناظم الاطباء). || مزّاح. هزّال. بذله گو. (یادداشت مؤلف). || حاضرجواب. || شادمان و خوشحال و خرسند و خرم و شاد و زنده دل. || دارای عشوه. بیقرار. عشوه گر زیبا و جمیل و خوشگل و دلاویز. (ناظم الاطباء). دلربا. لوند. افسونگر. فریبا :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
هرکه او در ره رود سرمست و شوخ
افتد اندر خاک خواری از شکوخ.
شاکر بخاری.
مستی و شوخی و عالمسوزی
چه بگویم که چها آمده ای.خاقانی.
دردی است مرا بدل دوایم بکنید
گرد سر آن شوخ فدایم بکنید.خاقانی.
یا داشت خوبتر ز تو معشوق عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند مادری.خاقانی.
چه باید ملک جان دادن به شوخی
که ننشیند کلاغش بر کلوخی.نظامی.
پریچهره بتان شوخ دلبند
ز خال و لب سرشته مشک با قند.نظامی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
- چشم شوخ؛ دیدهء شوخ. بی حیا. دریده :
چو چشم شوخ همه چشم های آن بی آب
چو قول سفله همه کشتهای آن بی بر.
فرخی.
چشمِ شوخ ایام از ایشان غافل و طبع بیوفای روزگار از ایشان بی خبر. (سندبادنامه ص 121).
دلش چون شوخ چشمش خفتگی داشت
همه کارش چو زلف آشفتگی داشت.نظامی.
چو چشم شوخ او فرهاد را دید
به دستش دشنهء پولاد را دید.نظامی.
- || دیدهء زیبا. چشم سحار زیبا. باعشوه :
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هرچه خواهد شوخ بی رنج.
(ویس و رامین).
- دیدهء شوخ؛ بیشرم. بی حیا. دریده :
سپر تیر زمان دیدهء شوخ است و فساد
عهد کن تات نبیند فلک از بی سپران.
سنایی.
این دیدهء شوخ میکشد دل به کمند
خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.
سعدی.
جز دیدهء شوخ عاشقان را
بر چهره روان سرشک خون نیست.سعدی.
کم می نشود تشنگی دیدهء شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
- شوخ زن؛ زن شوخ و لوند و عشوه کار :
به رامشگرش گفت ای شوخ زن
چه کردی بر آن بند و زندان من.فردوسی.
- شوخ و شنگ؛ از اتباع. خوشگل و ظریف. زیبا و عشوه گر :
کنون هر عاشقی کو را می روشن به چنگ آمد
بطرف باغ همدم با نگاری شوخ و شنگ آمد.
فرخی.
بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان
همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش.
خاقانی.
رجوع به ترکیبات شنگ شود.
- شوخ و شیرین؛ عشوه گر. دلربا. زیبا. شیرین حرکات :
به صید کردن دلها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تنها چه چست و عیاری.
سعدی.
|| (اِ) ژُکر (ورقی از بازی که شکل شیطان بر آن است). (یادداشت مؤلف). || خارپشت. (ناظم الاطباء). || درختی که یک شاخش ببرند و شاخ بسیار برآورد. (از انجمن آرا). در نسخهء میرزا، درختی است که چون یک شاخش ببرند شاخ بسیار برآورد. (رشیدی) (سروری). درختی که چون یک شاخ آن را ببرند چندین شاخ دیگر برآرد. (برهان). در عربی «شوح» (با حای حطی) درختی است بهیأت مخروط، واحد آن شوحة. (حاشیهء برهان چ معین).
شوخانیدن.
[دَ] (مص) سبب شوخیدن گشتن و چرکین کردن. (ناظم الاطباء).
شوخ بست شدن.
[بَ شُ دَ] (مص مرکب) پینه بستن. (یادداشت مؤلف). شغه بستن. کَوَره بستن. سخت شدن پوست دست یا پا از کار بسیار.
شوخ بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) پینه بستن دست از کار. (یادداشت مؤلف): شَثَن؛ شوخ بستن دست. کَنَب؛ شوخ بستن دست از عمل. (منتهی الارب). درشت و سخت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء).
شوختان.
[خَ] (اِخ) از قرای سمرقند است. شاید مصحف شوخنان باشد. رجوع به شوخنان شود.
شوخ ترازو.
[تَ] (ص مرکب) دغل، مأخوذ از سنگ کم ترازو داشتن. (غیاث). دغل، زیرا که سنگ کم در ترازو دارد. (آنندراج). مکار و حیله گر. با حیله و مکر. (از ناظم الاطباء).
شوخ چشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم :
غمی گشت و بگذاشت دریا بخشم
به فرزند گفت ای بد شوخ چشم.فردوسی.
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم.فردوسی.
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم.
خاقانی.
امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند
من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی.
خاقانی.
و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245).
بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.سعدی.
طزع؛ شوخ چشم شدن. طسع؛ شوخ چشم شدن. (منتهی الارب). || زیبا. عشوه گر :
بخندد بگوید که ای شوخ چشم
ز عشق تو گریم نه از درد و خشم.فردوسی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رستهء عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص184).
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمهء نشانه نرفت.نظامی.
پسری شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.سعدی.
ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم
عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین.
؟ (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 32).
|| گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) :
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام.سوزنی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرا به من نماید.سعدی.
شوخ چشمی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی شوخ چشم. بیشرمی. بی آزرمی. بی حیائی. خیره چشمی :
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر.سنائی.
آنکه... شوخ چشمی سپهر غدار دیده بود... سبک روی به کار آورد. (کلیله و دمنه).
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.سعدی.
شنیدم که سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن. (گلستان).
|| تجاسر. تهور. بی باکی :
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.صائب.
|| الحاح. اصرار. تعصب. عناد.
شوخ دیدگی.
[دی دَ / دِ] (حامص مرکب) بی شرمی. سفاقت. شوخ چشمی. بی حیائی. بی آزرمی. (یادداشت مؤلف). جسارت و بیشرمی. (ناظم الاطباء).
شوخ دیده.
[دی دَ / دِ] (ص مرکب)شوخ چشم. بی شرم. وقح. وقاح. وقیح. بی حیا. (یادداشت مؤلف). گستاخ و بی ادب و هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). چشم دریده :گفت ای خداوند جهان این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیندازد. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار مر این شوخ دیده را عداوت است و انکار. (گلستان). || عشوه گر. زیبا. رعنا. طناز :
آن بت شوخ دیده کز رخ اوست
طیره خورشید و ماه شرمنده.سوزنی.
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده تر
خاقانی از شکوفه امید وفا مدار.خاقانی.
ز بی شرمی کسی کو شوخ دیده ست
چو نرگس با کلاه زرکشیده ست.نظامی.
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.سعدی.
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد.
حافظ.
شوخ رنگ.
[رَ] (ص مرکب) هر چیز که رنگ آن روشن و تابدار باشد. (ناظم الاطباء).
شوخ رو.
(ص مرکب) شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک. || وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم : [ مردم ساروان به خراسان ] مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا [ به ایلاق در ماوراءالنهر ] بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم).
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچه بینی تو فردا بگوی.فردوسی.
بیامد فرستادهء شوخ روی
سر تور بنهاد در پیش اوی.فردوسی.
با دیلمان به لاسگری(1) اشتلم کند
گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی.
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملهء اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169).
رجل سفیق الوجه؛ مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: پلاسگری. لاسگری؛ ابریشم تابی.
شوخ روی.
(ص مرکب) شوخ رو. رجوع به شوخ رو شود.
شوخ رویی.
(حامص مرکب) وقاحت. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). صفاقت. وقاح. (یادداشت مؤلف). خیره چشمی. سترگ روئی. سخت روئی. (زمخشری). صفاقة. (منتهی الارب). بی شرمی. سماجت :
شوخ رویی مکن که پاک دلان
گه کنند احتمال و گه نکنند.خاقانی.
شوخ زبان.
[زَ] (ص مرکب) کنایه از گستاخ گوی. (آنندراج). گستاخ. (ناظم الاطباء). || عجول در حرف زدن. (ناظم الاطباء).
شوخس.
[شَ / شُو خُ] (نف مرکب) (از: «شو»، صورتی از شب + «خُس»، صورتی از خُسب، مخفف خسبنده) شب خسب. شب خسبنده. خسبنده در شب. || (اِ مرکب) شب خسب. گل ابریشم. و این نامی است که در نور و کجور به گل ابریشم دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شب خسب و گل ابریشم شود.
شوخس.
[شَ / شُو خِ] (اِ مرکب) شوخُس. تلفظی از «شب خسب». درخت گل ابریشم. (جنگل شناسی کریم ساعی ص 223). و رجوع به شب خسب و گل ابریشم شود.
شوخ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) تمرد. (لغتنامهء مقامات حریری) (زوزنی). عرم. عرامة. عرام. (منتهی الارب). و نیز رجوع به شوخ در همهء معانی شود.
شوخط.
[شَ / شُو خَ] (اِ) خوشه باشد عموماً اعم از خوشهء انگور و خرما و گندم. || خوشهء ارزن خصوصاً. (برهان) (آنندراج). || توسکا.
شوخ طبع.
[طَ] (ص مرکب) کنایه از تیزطبع. (آنندراج) (بهار عجم). بذله گو.
شوخ طبعی.
[طَ] (حامص مرکب)تیزطبعی. بذله گویی.
شوخ طبیعت.
[طَ عَ] (ص مرکب) دلشاد و خوش طبع. (ناظم الاطباء).
شوخ گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)شوخ بستن. درشت و هنگفت شدن دست از کار و محنت و مزدوری و پینه بستن آن. (ناظم الاطباء). پدید آمدن چرک و وسخ در اندام و پینه بستن دست و پای بالخصوص :
اگر شوخ گیرد همه جای من(1)
چه باشد دلم از طمع هست پاک.خسروی.
رجوع به شوخ بستن شود.
(1) - ن ل: اگر شوخ بر جامهء من بود.
شوخگن.
[گِ] (ص مرکب) شوخگین. پلید و چرکن. (لغت فرس اسدی). دارای شوخ. چرکین. چرک. دَرِن. دَنِس. (یادداشت مؤلف). پلید. (صحاح الفرس). دنس. (نصاب). چرکن. (برهان) (آنندراج). جامه و بدن که پرچرک باشد. (از غیاث اللغات) : مروان یک سال درنگ کرد آنجا [ بر در قلعه ]، چون اندرماند و هیچ حیلت ندانست برخاست و سر و تن را بشست و مرگ را بیاراست، پس جامهء طباخ بپوشید و عمامهء شوخگن اندر سر بست. (ترجمهء طبری بلعمی).
شده(1) میراث ز جدانش از دیرینه(2)
شوخگن گشته از شنبه و آدینه.منوچهری.
هم از اینسان به عید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار.مسعودسعد.
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن
عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است.
سعدی.
- شوخگن شدن؛ آلوده شدن به شوخ. چرکین شدن. توسخ. تدنس. طفس. دنس. طفاسه. وسخ. وضر. طبع. (تاج المصادر بیهقی). توسخ. تدنس. (المصار زوزنی).
- شوخگن کردن؛ آلوده کردن به شوخ. چرکین کردن. توسیخ. (المصادر زوزنی).
- شوخگن گردانیدن؛ آلودن به شوخ. چرکین گردانیدن. ایساخ. ادران. (تاج المصادر بیهقی).
|| ناخالص و درآمیخته. آلوده به مواد هیچکاره. ناسره : و چنین میگویند که چون کافور از درخت بیرون کنند شوخگن باشد... و بازرگانان آن را بشویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
(1) - ن ل: مانده.
(2) - ن ل: پارینه.
شوخگنی.
[گِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی شوخگن. چرکی. چرک گنی. (یادداشت مؤلف). دنس. چرکنی. ریمناکی. (زمخشری). و رجوع به شوخ و چرک شود.
شوخ گیر.
(نف مرکب) زدایندهء شوخ. پاک کننده و دورسازندهء آلودگی و ناپاکی. || فرومایه و دون. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) ابزاری آهنین و دراز که نوک آن مانند چنگک [ است ] و بدان معدن را میکاوند. (ناظم الاطباء).
شوخگین.
(ص مرکب) شوخگن. (المعجم). شوخگن که چرکن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). چرکین. (ناظم الاطباء). واقح. (منتهی الارب). دنس. چرک. چرگن. ناپاک. (یادداشت مؤلف). پلید و چرکن. (لغت فرس اسدی) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.منجیک.
موی ژولیده ای بسر دارد
شوخگین جامه ای ببر دارد.طیان.
- شوخگین شدن؛ درن. وسخ. وضر. (یادداشت مؤلف).
|| دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته. || ریشی که از آن ریم پالاید. (از ناظم الاطباء).
شوخگینی.
(حامص مرکب) شوخگنی. حالت و چگونگی شوخگین. ناپاکی و آلودگی و وسخ گرفتگی اندام عموماً و ستبری و سختی دست و پا از بسیاری کار و پینه بستگی آنها خصوصاً. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی شوخ شود.
شوخناک.
(ص مرکب) شوخگن. (آنندراج). دنس. (زمخشری). ریم گرفته. چرکین. (یادداشت مؤلف). ناپاک و چرکین و آلودهء به چرک. (ناظم الاطباء) : و ریشهاء تر و شوخناک را بگیرند آب انار ترش... (ذخیرهء خوارزمشاهی). || ناکس و فرومایه. (ناظم الاطباء).
شوخناک.
(اِخ) دهی است به سمرقند. (الانساب سمعانی ورق 340).
شوخناکی.
(حامص مرکب) حالت و چگونگی شوخناک. رجوع به شوخناک شود.
شوخناکی.
(ص نسبی) انتسابی است به شوخناک، قریه ای از قراء سمرقند، از آنجاست ابوبکر احمدبن خلف راوی. (از انساب سمعانی ورق 340).
شوخنان.
[خَ] (اِخ) قریه ای از قرای سمرقند. (از معجم البلدان).
شوخودن.
[دَ] (مص) صورتی یا لهجه ای از شخودن است. خراشیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به شخودن شود. || فراهم آوردن و جمع کردن. (ناظم الاطباء).
شوخی.
(حامص) چرکی. دناست. درن. وسخ. پلیدی. (یادداشت مؤلف) :
گر از تو دل مردمان خسته شد
به شوخی درون دیده ها شسته شد.فردوسی.
|| (اِ) چرک و ریم. (ناظم الاطباء). رجوع به شوخ شود. || زنگ. || زبیل و خاشاک. (ناظم الاطباء). || (حامص) بی ادبی. بی حیایی. بی شرمی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). گستاخی. دریدگی :
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.ابوشکور.
بر در شوخی بنه شرم و خرد
وانگهی گستاخ وار اندرخرام.ناصرخسرو.
به کوی شوخی و بی شرمی و بداندیشی
اگر بدانی من نیک چستم و چالاک.
سوزنی.
من آن کسم که چو بنهم بر اسب شوخی زین
زدن نیارد ابلیس چنگ در فتراک.سوزنی.
اگر در سیاقت سخن دلیری کنم شوخی کرده باشم. (گلستان). اگر جاهلی به زبان آوری و شوخی غالب آید عجب نیست. (گلستان).
میگویم این زمان که سخن عرض میکنم
شوخی نگر که قطره به دریا همی برم.
ابن یمین.
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد.حافظ.
|| سماجت. وقاحت :
یکی گفتش این خانهء خلق نیست
که چیزی دهندت بشوخی مایست.سعدی.
|| تهور. بی باکی. (ناظم الاطباء). چالاکی و گستاخی. بی پروائی : و مردمانی از [ غوریان ]با سلاح و آلات و دلیری و شوخی اندر حرب. (حدود العالم).
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز.(1)فردوسی.
بدانست لشکر که این نیست راست
به شوخی ورا سر بریدن سزاست.(2)فردوسی.
|| طراری. || شادی و خوشی و عشرت و سرور و خرمی. || عشوه سازی. (ناظم الاطباء). ناز و دلربایی. عشوه گری. شاهدی. رعنایی. طنازی :
گه گه زنی از شوخی حلقهء در خاقانی
خانه همه خون بینی سر درنکنی، دانم.
خاقانی.
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد.خاقانی.
همه کارشان شوخی و دلبری
گه افسانه گوئی، گه افسونگری.نظامی.
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی.نظامی.
هنوزم در دل از خوبی طربهاست
هنوزم در سر از شوخی شغبهاست.نظامی.
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمیدهیم و به شوخی همی برند از پیش.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت.
سعدی.
با قامت بلند صنوبرخرامشان
سرو بلند و کاج به شوخی رمیده اند.سعدی.
|| شیطانی و بازی طفل بیش از حد، یعنی مفرط و بی اندازه. شیطانی. شیطنت. بی آرامی (نزد کودکان). شیطنت اطفال. (یادداشت مؤلف). و امروز در خراسان گویند شوخی مکن، یعنی شیطانی مکن. (یادداشت مؤلف). فضولی طفلی که بازی او نه بحد عادی بلکه افراطی و بیش از اندازه و مضر به حال او و اذیت کنندهء کسان و اطفال دیگر باشد. بمعنی شیطان یعنی بازی کنندهء نه بسامان در اطفال است و امروز هم در خراسان متداول و معمول است. یکی از دوستان خراسانی من به فرزندش آنگاه که شیطنت میکرد یعنی بازی نه بسرحد معمول، می گفت: شوخی مکن. (یادداشت مؤلف). || در تداول امروز، مزاح. طیبت. مطایبه. مفاکهة. خوش طبعی. لاغ و مزاح. مقابل جدی. (از ناظم الاطباء).
- امثال: اگر دیدند شوخی اگر ندیدند جدی.
شوخی را زیر لحاف می کنند.
شوخی شوخی آخرش جدی میشود، یا به جدی میکشد.
- شوخی باردی؛ از اتباع است، و از «باردی» معنی عربی آن اراده نمی شود. (یادداشت مؤلف).
- شوخی بردار نبودن؛ جدی بودن. در آن مسامحه و بی قیدی راه نداشتن: فلان کار شوخی بردار نیست.
- شوخی بی مزه؛ مزاحی که لطف نداشته باشد. مزاح سرد و خنک.
- شوخی تلخ؛ مزاح درآمیخته به ناسزا. مزاح تند و بی ادبانه. شوخی زننده که مخاطب را برنجاند.
- شوخی زننده؛ مزاح تند و بی ادبانه که مخاطب را برنجاند.
|| در اصطلاح صوفیه، کثرت التفات را گویند به اظهار صور افعال. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - ن ل:... گوز. (لغت فرس اسدی). ن ل: پشت شوخ تو کوز. و در این صورت شعر شاهد «شوخ» خواهد بود.
(2) - ن ل: رواست.
شوخیدن.
[دَ] (مص) شاد شدن و مسرور گشتن و شادمان شدن و خوشحال گشتن. || آزردن و اذیت رسانیدن. || متنفر کردن. || پنهان کردن. || زنگ زدن و زنگ خورده شدن. || چرک شدن و ناپاک گشتن. (ناظم الاطباء). چرکن شدن. (برهان). || تملق و چاپلوسی نمودن و خوشامد گفتن. || شتابی نمودن و تعجیل کردن. (ناظم الاطباء).
شوخی کده.
[کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جای شادمانی و خوشحالی. (ناظم الاطباء).
شوخی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)بی حیایی کردن. (یادداشت مؤلف). سماجت کردن. پررویی کردن. بیشرمی کردن. || گستاخی و جسارت و دلیری و چابکی و تهور کردن :
هرکه بنگریزد و شوخی کند
مستحق هر بدی و هر بلاست.فرخی.
مقدمی از ایشان بر برخی از قلعت بود و بسیار شوخی میکرد و مسلمانان را بدرد میداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی از این جانب دفع همی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 634). || عشوه گری. طنازی. شاهدی. رعنایی :
به گل بلبل همی گوید که نرگس میکند شوخی
مگر نرگس نمیداند که خون لاله می جوشد.
خاقانی.
خطا گفتم بنادانی که چون شوخی کند عذرا
نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید.
سعدی.
شوخی مکن ای دوست که صاحبنظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند.
سعدی.
اگر به جلوهء طاوس شوخیی کردم
به چشم نقص نبینندم اهل استبصار.سعدی.
|| مزاح کردن. (یادداشت مؤلف). در میان عوام شوخی کردن بمعنی ظرافت کردن معروف شده است. (آنندراج). خوش دأبی کردن. لاغ کردن. || شیطانی کردن کودک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوخی شود.
شوخی نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) شوخی کردن. بیشرمی و بی ادبی کردن. ظاهر کردن و نمودار ساختن آثار و علائم شوخی :
از آن شوخی و نادانی نمودن
خجل گشتن پشیمانی فزودن.نظامی.
رجوع به شوخی شود.
شود.
(اِ) مورچهء کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء). || پارچهء داغ بسته شدهء بواسطهء آتش. (ناظم الاطباء).
شود.
[شِ وِ] (اِ) شبت. رستنیی باشد معروف که در ماست کنند و در کوکو و طعام نیز. (برهان). شوت. شویت. شوذ. شبث. سبت. سبط. قال الازهری: و اما الشبث لهذه البقلة المعروفة فهی معربة. قال و سمعت اهل البحرین یقولون: سبت بالسین غیرمعجمة و بالتاء و اصلها بالفارسیة: شود، و فیها لغة أخری سبط بالطاء. (المعرب جوالیقی). گیاهی است از تیرهء چتریان که یک ساله است و ارتفاعش بین سی سانتیمتر تا یک متر متغیر است. این گیاه در اکثر نقاط آسیا (از جمله ایران) و اروپای جنوبی و افریقا بطور خودرو میروید و غالباً کشت نیز میشود. ریشه اش راست و مخروطی مایل به سفید و ساقه اش استوانه یی بی کرک و دارای خطوط طولی است و در محل گره ها کمی فرورفتگی دارد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به گیاهشناسی گل گلاب ص 265 شود.
شودانیق.
(معرب، اِ) معرب سودانیات است و آن مرغی باشد که درخت را با منقار سوراخ کند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارکوب. دارسنب.
شودح.
[شَ دَ] (ع ص) شوذح. ناقهء شودح؛ ماده شتر دراز بر روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده شتر دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شوذح شود.
شودر.
[دَ] (اِ) درختی شبیه به لیمو. (ناظم الاطباء). || در تداول عامهء خراسان، شبدر که علفی برای چرای چارپایان است. صورتی است از شبدر. رجوع به شبدر شود.
شودک.
[شِ وِ دَ] (اِ) قسمی سبزی صحرایی خوردنی که در اول بهار آرند. (یادداشت مؤلف).
شودکان.
[شَ دَ] (ع اِ) دام صیاد. || اسلحه ای از قبیل شمشیر و گرز و کمان. (ناظم الاطباء).
شودن.
[دَ] (مص) بمعنی شدن. (برهان). رفتن و روانه شدن. کوچ کردن. || مردن. (از ناظم الاطباء). || فارغ گشتن. || بردن. || رفع کردن. || برداشتن. || محو کردن. || حک کردن و تراشیدن. || کم شدن. (ناظم الاطباء). از بین رفتن :
گفتا نزدم بتی بدیع رسیده ست
قدر همه نیکوان و عز بتان شود.خسروی.
رجوع به شدن شود.
شودی.
(حامص) تکمیل و انجام و اتمام و تمامی. (ناظم الاطباء).
شوذ.
[شِ وِ] (معرب، اِ) سبت. شبت. شبث. سبط. (از المعرب جوالیقی ص 409) (از نشوءاللغه ص 20). و رجوع به شود و شبت و شبث شود.
شوذانق.
[نَ / نِ] (معرب، اِ) نوعی از چرغ. (ناظم الاطباء). چرغ یا شاهین. (منتهی الارب). سوذانق. سوذق. سوذنیق. شوذنیق. شوذق. شوذنوق. شیذنوق. شاهین و آن معرب از فارسی است و اصل آن سادانک، سادنک، سودناه (نیم درهم). (از المعرب جوالیقی ص 187، 204). ادی شیر احتمال داده است که این کلمه فارسی نباشد بلکه معرب از یونانی باشد. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص 187، 204).
شوذانیق.
(معرب، اِ) بازی. باز. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوذانق شود.
شوذب.
[شَ ذَ] (ع ص) دراز نیکوخلق. (از اقرب الموارد). درازبالای نیکوخوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دراز. (مهذب الاسماء). || اسب درازخایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شوذب.
[شَ ذَ] (اِخ) نام غلامی سیاه که به کربلاء با امام حسین (ع) شهادت یافت. (یادداشت مؤلف). || ذوالشوذب؛ لقب پادشاهی. (ناظم الاطباء).
شوذب.
[شَ ذَ] (اِخ) ابومعاذ. تابعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومعاذ شوذب شود.
شوذب.
[شَ ذَ] (اِخ) (متوفای 101 ه . ق.) بسطام الیشکری، معروف به شوذب ثائر جبار. در عهد عمر بن عبدالعزیز در جائی نزدیک کوفه بنام جوخا خروج کرد و بدست سعیدبن عمروبن الحرسی فرمانده سلمة بن عبدالملک بقتل رسید. (از اعلام زرکلی ج2 ص24). مردی خارجی که در نواحی کوفه در خلافت عمر عبدالعزیز خروج نمود. (حبیب السیر چ تهران ج1 ص258، 299) (العقد الفرید ج2 ص231، 332).
شوذبان.
[شَ ذَ] (اِخ) از قرای هرات است. (از معجم البلدان).
شوذبی.
[شَ ذَ] (ص نسبی) منسوب است به شوذب که اسم اجدادی است. (از انساب سمعانی).
شوذح.
[شَ ذَ] (ع ص) ماده شتر دراز بر روی زمین (یا آن به دال است یعنی شودح). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شودح شود.
شوذر.
[شَ ذَ] (معرب، اِ) چادر، معرب است. (منتهی الارب). چادر. ج، شواذر. (مهذب الاسماء). (معرب چادر) ملحفه. قال ابوحاتم هو شاذر ثم قال الشوذر الازار و کل ما التحف به فهو شاذر. (المعرب جوالیقی ص 205). || شاماکچه و پیراهن زنان. (منتهی الارب). چادر و شاماکچه و پیراهن زنانه. (ناظم الاطباء). || پیراهن بی آستین. (ناظم الاطباء). کرتهء بی آستین.
شوذر.
[شَ ذَ] (اِخ)(1) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). شهری است بین غرناطه و جیان در اندلس. (از معجم البلدان). حصنی عظیم به اسپانیا در شرقی جیان و خلاط شوذری منسوب بدانجاست. (یادداشت مؤلف). || موضعی است به بادیه. (منتهی الارب).
(1) - Joder.
شوذق.
[شَ ذَ] (معرب، اِ) شوذانق. سوذانق. سوذق. سوذنیق. شوذنیق. شوذنوق. شیذنوق. معرب از فارسی بمعنی شاهین. (از المعرب جوالیقی ص186، 187، 204). چرغ. (ناظم الاطباء). || دست برنجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوذقة.
[شَ ذَ قَ] (ع مص) چیزی را با انگشتان مانند چرغ گرفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
شوذنوق.
[شَ ذَ] (معرب، اِ) سوذانق. سوذق. سوذنیق. شوذنیق. شوذانق. شوذق. شیذنوق. معرب شاهین. (از المعرب جوالیقی ص187، 204). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوذنیق.
[شَ ذَ] (معرب، اِ) شوذانق. سوذق. سوذنیق. شوذق. شوذنوق. سوذانق. شیذنوق. معرب شاهین. (از المعرب جوالیقی ص186، 187، 204). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شور.
(ص) چیز پرنمک. (رشیدی). نمکین. (غیاث اللغات). چیزی پرنمک. (انجمن آرا) (آنندراج). نمکین و هر چیز که طعم نمک در آن باشد. (ناظم الاطباء). طعمی و لذتی باشد معروف. (برهان) (از جهانگیری). چیزی که در آن مزهء نمک بیش از اعتدال باشد. پرنمک. (حاشیهء برهان چ معین). طعم نمک. مالح. مملوح. نمک سود. با نمکی بیش از حد مطبوع. (یادداشت مؤلف) :
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.رودکی.
بیامد پس آنگاه تا شهر بلخ
ز دانش چشیده همه شور و تلخ.فردوسی.
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید.فردوسی.
کسی را که دانی تو از تخم تور
که بر خیره کردند این آب شور.فردوسی.
کنون بیگمان تشنه باشد ستور
بدین ره بود آب یکرویه شور.فردوسی.
شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمکزار بیابان آمده.
خاقانی.
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوشخند او.خاقانی.
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدف وار میروم.خاقانی.
خوشتر آید ترا کبابی گور
از هزاران چنین گیایی شور.نظامی.
همه توشهء ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور.نظامی.
ای که اندر چشمهء شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات.مولوی.
- آب شور؛ آب نمکدار :
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ایدر ستور
نیابد مگر چشمهء آب شور.فردوسی.
تشنگی آب شور ننشاند
مخور آن کت از او شکم راند
آب شور است نعمت دنیا
چون برد آب شور استسقا.سنائی.
خمطریر؛ آب شور. (منتهی الارب).
- ماهی شور؛ سمک مملوح. سمک مالح. ماهی نمک سود. (یادداشت مؤلف).
- || یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ) مزید مؤخر امکنه: کچه قراشور. گوکله شور. بغشور. زرشوران. (یادداشت مؤلف). معشور (مهشور).
شور.
(اِ) آشوب. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فتنه و فساد. شورش. (ناظم الاطباء). انقلاب. ثورت. (یادداشت مؤلف) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاده گرد همه شهر شور و شر.
عمارهء مروزی.
چو شد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور.فردوسی.
چه شور خواهی از این بیش کآن دو روی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین.
فرخی.
سه بار با تو به دریای بیکرانه شدم
نه موج دیدم نه هیبت و نه شور و نه شر.
فرخی.
آنجا که اوست راحت و آرام عالم است
وآنجا که نیست او همه شور و همه بلاست.
فرخی.
غلامانش سلاح برگرفتند و بر بام آمدند و شوری عظیم برپای شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 22).
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شور و آن چلب.
ناصرخسرو.
گرنه مستی از ره مستان و شر و شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
ناصرخسرو.
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آرد این همه شور و چلب.
ناصرخسرو.
شوری شد و از خواب عدم چشم گشودیم
دیدیم که باقی است شب فتنه غنودیم.
غزالی.
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد.
مسعودسعد.
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر.
مسعودسعد.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور. (مقامات حمیدی).
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین فتنه که درجنبید نتوان آرمید.
خاقانی.
آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچهء شیر عرین.خاقانی.
جماش بتی بدلبری طاق
آشوب جهان و شور آفاق.نظامی.
پس تو ای ادبار رو نان هم مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر.مولوی.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
رفت از جهان کسی که بدی لطف شعر او
آشوب ترک و شور عجم، فتنهء عرب.
حبیب الله معرف.
- پر از شور؛ پر از فتنه و آشوب و غوغا. آکنده از فتنه و آشوب و غوغا :
سواری که نامش کلاهور بود
که مازندران زو پر از شور بود.فردوسی.
- پرشور؛ پرغوغا :
بیابان سراسر پر از گور دید
همه بیشه از شیر پرشور دید.فردوسی.
- شور بپای شدن؛ فتنه و آشوب برخاستن. شورش پدید آمدن : خواست که شوری بپای شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184).
- شور خاستن؛ فتنه و آشوب بپا شدن :
سپاه روم و سپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد از این.
فرخی.
- شور و بلا؛ فتنه و فساد و آشوب.
- شور و بلا بپای خاستن؛ فتنه و آشوب برپا شدن :
تا او نشسته باشد شاد اندر این مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست.
فرخی.
- شور و شر؛ آشوب و فتنه و فساد و بلا :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.عماره.
- شور و غوغا؛ بانگ و فریاد :
که ترکان دوست میدارند دائم شور و غوغا را.
مغربی.
|| حالت. وجد. هیجان. جوش. وجد و مستی: شوری در سر یا در دل سالکی پدید آمدن. (یادداشت مؤلف) :
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست.خاقانی.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.سعدی.
چو شور طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش.سعدی.
سعدی شیرین سخن اینهمه شور از کجاست
شاهد ما آیتی است این همه تفسیر او.
سعدی.
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
غلبه و شوری در آن خلق دیدم. (انیس الطالبین ص 205).
- سری پرشور داشتن؛ شوق و اشتیاق داشتن. رجوع به شور در سر داشتن شود.
- شور افکندن شراب در مغز؛ هیجان و نشاط آوردن. مستی پدید آوردن :
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافکند شور.فردوسی.
- شور در سر؛ شائق :
شه از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.نظامی.
- شور در سر بودن؛ با وجد و اشتیاق بودن. شائق بودن :
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی.نظامی.
هم بود شوری در این سر بیخلاف.سعدی.
- شور در سر داشتن؛ اشتیاق و شیفتگی داشتن.
- شور عاشقی؛ جنون عاشقی. وجد عاشقی :
مستی از من پرس و شور عاشقی
آن کجا داند که دردآشام نیست.سعدی.
- شور عشق؛ جنون و مستی و اشتیاق عشق :
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.خاقانی.
|| عشق و جنون. (غیاث اللغات) :
اینچنین ذوالنون مصری را فتاد
کاندر او شور و جنون نو بزاد.مولوی.
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.سعدی.
جهان پر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آیینه کور.سعدی.
مگر در سرت شور لیلی نماند
خیالت دگر گشت و میلی نماند.سعدی.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.سعدی.
- از فرطِ شور، از فرطِ شور و نشاط؛ از فرطِ نشاط. (یادداشت مؤلف).
|| عزا. مصیبت. (یادداشت مؤلف) :
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.مولوی.
|| ستیزه و مناقشه و دعوا و منازعه. (ناظم الاطباء). پیکار و جدال و نبرد و جنگ :
همی بشکند عهد بهرام گور
بر این بوم و بر تازه شد جنگ و شور.
فردوسی.
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند.فردوسی.
چو آورد لشکر بنزدیک فور
یکی نامه فرمود پر جنگ و شور.فردوسی.
سه چیز آورد پادشاهی بشور
کز آن هر سه شه را بود بخت شور.اسدی.
همه روزه فرمایشان دار و برد
سواری و شور و سلیح و نبرد.اسدی.
به بالای گاوی پر از خشم و شور
یکی جانور به ز پیلان بزور.اسدی.
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور.اسدی.
|| غوغا. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). غوغا و فریاد. (برهان). غلغله. (غیاث اللغات). فغان و غوغا و فریاد. (ناظم الاطباء). بانگ. هیابانگ. هیاهو. خروش. شغب. (یادداشت مؤلف). ناله :
وز دواتش(1) که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص299).
ز شور و عربدهء شاهدان شیرین کار
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده.حافظ.
- شور از کسی برآوردن؛ وی را به فغان و ناله آوردن. او را سخت مغلوب ساختن :
ناگاه برآورد بدین رسوایی
شوریده سر زلف تو شوری از ما.
وزیر ابونصر کندری (از المعجم).
بهمت برآر از ستیزنده شور
که بازوی همت به از دست زور.سعدی.
نبینی که چون با هم آیند مور
ز شیران جنگی برآرند شور.سعدی.
- شور برآمدن از جایی؛ بانگ و غوغا بلند شدن. آشوب و هیجان پدید آمدن :
یار درآمد به کوی شور برآمد ز شهر
عشق درآمد ز بام عقل ره در گرفت.
خاقانی.
عشق تو چون درآید شور از جهان برآید
دلها در آتش افتد دود از میان برآید.
خاقانی.
- شور برآوردن؛ بانگ بلند پدید آوردن. هیجان برپا کردن :
همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور.نظامی.
- شور برانگیختن از کسی یا چیزی؛ بانگ برآوردن از آن. حال وجد پدید آوردن :
یک روز به شیدائی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم.
سعدی.
- شور برخاستن (خاستن) از چیزی یا کسی؛صدای آن بلند شدن. پدید آمدن آشوب :
بر آنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندر شب تیره شور.فردوسی.
ز بهر بنه تاخت اسپان بزور
بدان تا نخیزد از آن کار شور.فردوسی.
شور و آشوبی از جهان برخاست
آمدند آن جماعت از چپ و راست.نظامی.
- شور برداشتن؛ ستیزه و پیکار برگزیدن. جنگ پیش گرفتن :
اگر فیلفوس این نوشتی بفور
تو هم رزم آغاز و بردار شور.فردوسی.
- شور چیزی یا کاری را درآوردن؛ از حد تجاوز کردن. سخت افراط کردن در آن. کاری را به افراط کردن. (یادداشت مؤلف). در امری از حد اعتدال و متعارف خارج شدن که صورتی ناخوشایند و زننده به خود گیرد. در تداول گویند: شورش را درآورده است؛ از حد اعتدال خارج شده است و افراط کرده در هر کار به نحوی که صورتی زننده به خود گیرد و دیگران را به اعتراض وادارد. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده). در تداول زنان، افراط در امری مخصوصاً بد. (یادداشت مؤلف).
- شور محشر برپا کردن؛ غوغا و هیاهو راه انداختن. (یادداشت مؤلف).
- شور نُشور؛ شور محشر. غوغای محشر. هیاهوی رستاخیز. (یادداشت مؤلف).
|| تشویش. مشغله. اضطراب سخت. نگرانی. (یادداشت مؤلف) :
بیامد جهاندار بهرام گور
از او گشت خاقان پر از درد و شور.
فردوسی.
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که رامش بهنگام بهرام گور.فردوسی.
ز نعره تپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور.اسدی.
دلاور به سرپنجهء گاوزور
ز هولش به شیران درافتاده شور.سعدی.
- شور بدل افتادن از کسی یا چیزی؛ شور زدن دل. مضطرب شدن. نگران شدن. دلواپس شدن. مشوش شدن. (یادداشت مؤلف) :
چو این نامه برخواند بهرام گور
بدلش اندر افتاد از آن کار شور.فردوسی.
چو نامه بیامد به بهرام گور
بدلش اندر افتاد از نامه شور.فردوسی.
ز هر چار [ دختر ] پرسید بهرام گور
از ایشان بدلش اندر افتاد شور.فردوسی.
چو بیژن بدید آن نگاریده گور
بدلش اندر افتاد از آن گور شور.فردوسی.
یکی جام را دید پرمی بلور
بدلش اندر افتاد از آن جام شور.فردوسی.
- شور زدن دل کسی؛ سخت مضطرب بودن و بیشتر برای شخص غائب که ترسی او را از حادثه ای روی داده باشد. (یادداشت مؤلف).
- کم شور؛ بی اضطراب. دل کم شور؛ نانگران. غیرمضطرب. دل گنده. در اصطلاح زنان، چه دل کم شوری داری؛ یعنی اضطرابی برای امور مهمه نداری. (یادداشت مؤلف).
|| شوم و نحس و نامبارک. (برهان). شوم. (انجمن آرا). ناخجسته. نافرخنده :
یکی نامه بنوشت بهرام گور
که کار من ایدر تباه است و شور.فردوسی.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که هرگز مباد اختر شور جفت.فردوسی.
ندانستم که عاشق کور باشد
کجا بختش همیشه شور باشد.
(ویس و رامین).
هست اتابک چون فریدون نیست باک از کافران
خویشتن ضحاک شور و اژدهاسر ساختند.
خاقانی.
-امثال: مگر چشم ما شور بود، چرا تا من آمدم شما میخواهید بروید. (یادداشت مؤلف).
- اختر شور؛ ستارهء نحس. ستارهء شوم. بخت بد. رجوع به شور در معنی نحس شود.
|| سعی و کوشش. (برهان) (جهانگیری). رجوع به شوریدن شود. || (نف مرخم) در آخر اسماء، معنی دارنده و ورزش کننده دهد چون سلحشور. (غیاث اللغات) (آنندراج). ورزش. (برهان). در فرهنگ جهانگیری بمعنی ورزنده آمده است چنانکه سلحشور و سلاح شور. (انجمن آرا). ورزنده. (رشیدی). کاری را خوب ورزیدن. (برهان). ورزیدن. (جهانگیری).
- سلاحشور؛ بکاربرنده و ورزندهء سلاح.
- سلحشور؛ بکاربرنده و ورزندهء سلاح. استاد و ماهر در بکار بردن سلاح.
|| بهم آمیخته. (برهان). آمیزنده. (انجمن آرا). برهم زننده و آمیزنده. (رشیدی) (آنندراج). چیزی بهم آمیخته و شورانیده. (از فرهنگ اسدی). چیزی که بهم آمیخته شده باشد. (از جهانگیری). || (اِمص) برهم خوردن و برهم زدن. (برهان) (از جهانگیری). || (اِ) نای رومی را گویند که نفیر باشد. (برهان). || آوازی است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به دستگاه شور شود. || شهرت و آواز بلند. (غیاث اللغات).
(1) - ن ل: در دو آتش. ور دو آتش.
شور.
(نف مرخم) شوینده. (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). مخفف شورنده بجای شوینده، در ترکیبات: قالی شور. مرده شور. خودشور. طلاشور. ریگ شور. جامه شور. روشور. تن شور. سرشور (گِلِ...). کهنه شور. قاب شور (جل...). گوش شور (آلت طبیب). لگن شور (با خطابی به استخفاف پرستار بیمار را). تخته شور. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از این ترکیبات شود. || (اِمص) عمل شستن. یک بار شستن (در جامه). شستن و پاکیزه ساختن به آب. (برهان) (جهانگیری): شور اول این جامه است. یک شور بیشتر نرفته است. (یادداشت مؤلف).
شور.
[شَ] (ع اِ) انگبین گرفته شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انگبین. (از لسان العرب). || (اِمص) خوبی. || فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) هیأت. (منتهی الارب). هیأت و شکل و صورت. (ناظم الاطباء). || لباس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زینت. (ناظم الاطباء) (از لسان العرب).
شور.
[شَ] (ع مص) بیرون آوردن عسل را و چیدن آن از لانهء زنبور عسل. (از لسان العرب). چیدن عسل را از خانهء زنبور عسل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). انگبین رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). عسل چیدن. شیار. شیارة. مشار. مشارة. (لسان العرب). و رجوع به مصادر مزبور شود. || عرضه کردن ستور را در بیع. ریاضت دادن اسبان را هنگام عرضه کردن بر خریدار یا آزمودن تا بنگرد حسن و نجابت و تک آنها را و یا برگردانیدن آنها را و کذلک کنیز و أمه را. (از لسان العرب) (از ناظم الاطباء). عرضه کردن ستور بر خریدگر. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ریاضت دادن اسبان را یا سوار شدن بر آن در وقت عرض بیع یا آزمودن آن را تا بنگرد سن و نجابت و تک آن را یا بازگردانیدن وی را. (از منتهی الارب). || فربه شدن و نیکو شدن اسب. (از لسان العرب). فربه شدن ماده شتر. (از ناظم الاطباء). نیکو فربه شدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). فربه شدن شتر ماده و همچنین فربه شدن و نیکو شدن اسب. (از منتهی الارب). || هویدا کردن چیزی را: شار الفرس و شار الشی ء. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
شور.
[شَ] (ع مص) مشورة. مشورت و کنکاج و کنکاش. (ناظم الاطباء). رای زدن با... سگالیدن با یکدیگر. رای زدن با هم. رای زدن. (یادداشت مؤلف). بمعنی شوری و مشورت استعمال کنند اما درست نیست. (از محیط المحیط). مشورة و کنکاش کردن. (غیاث اللغات).
شور.
(اِ) (دستگاه...) (اصطلاح موسیقی) این دستگاه ریشهء بسیار قدیم دارد و مبنای بیشتر موسیقی های محلی و موسیقی معمول در ایلات بشمار میرود و اینک به ذکر نغمه های شور و گوشه های آن می پردازیم:
الف - نغمهء ابوعطا؛ این نغمه از درجهء دوم دورهء دستگاه شور آغاز میگردد که در عین حال نت ایست بشمار میرود. نت شاهد آن درجهء چهارم دوره است و نت متغیر ندارد. اینک نمونه هائی از آغاز گوشه های مهم آن: درآمد و حجاز؛ که نت شاهد آن درجهء پنجم دورهء دستگاه شور و نت ایست آن مایهء آن است. چهارباغ؛ قطعهء ضربی است که با اشعاری با وزنی مخصوص همراهی میشود مانند:
چه شود به چهرهء زرد من
نظری ز راه وفا کنی.
ب - نغمهء بیات ترک؛ نت شاهد این نغمه درجهء سوم گام شور و نت ایست آن درجهء هفتم آن است. چند مثال از آغاز گوشه های مهم آن: درآمد و قطار؛ در ایلات کرد بسیار معمول است و اغلب با اشعار باباطاهر همراهی میشود. درجهء دوم شور شاهد آن و هفتم آن از طرف بم نت ایست است. فیلی؛ که نت شاهد آن درجهء هفتم گام شور و نت ایست آن درجهء سوم گام است.
ج - نغمهء افشاری؛ در این نغمه درجهء چهارم دستگاه شور نت شاهد و درجهء دوم آن نت ایست و درجهء پنجم نت متغیر است که معرف حالت مالیخولیائی این نغمه است. در این نغمه بیان شکایت و غم و اندوه مناسب تر است. گوشه های مهم آن: درآمد و جامه دران؛ که از درجهء پنجم گام شور آغاز میگردد و این درجه در عین حال نت متغیر است. مثنوی پیچ؛ از درجهء هفتم گام شور از طرف بم آغاز می گردد. درجهء چهارم گام نت شاهد آن و درجهء دوم نت ایست محسوب میشود. دارای ریتم مشخصی است که معرف نام آن می باشد و اغلب اشعار مولوی با آن خوانده میشود. قرائی؛ از درجهء هفتم گام شور آغاز میگردد و این درجه در عین حال نت شاهد محسوب میگردد و نت ایست آن درجهء پنجم گام است. شاه ختائی؛ از درجهء هفتم گام از طرف بم آغاز می گردد. درجهء سوم گام نت شاهد و درجهء دوم نت ایست آن بشمار میرود.
د - نغمهء دشتی؛ این نغمه از درجهء سوم گام شور آغاز می شود. درجهء پنجم گام نت شاهد آن است که در عین حال نت متغیر نیز می باشد. نت ایست این نغمه همان نت مایهء شور است. و گوشه های مهم آن عبارتند از: درآمد، دوبیتی که بر روی آن اغلب اشعار باباطاهر خوانده میشود، گیلکی و گبری و بیات ترک؛ از درجهء چهارم گام شور آغاز میگردد.
چهار نغمهء ابوعطا، بیات ترک، افشاری و دشتی در ردیف موسیقی ایران بسیار معمول اند و هر یک به تنهائی استقلال دارند و دارای گوشه های مهم دیگری می باشند مثلاً سیخی و سملی در ابوعطا، دوگاه و روح الارواح در بیات ترک، نهیب در افشاری، بیدکانی، چوپانی، غم انگیز، سرنج و کوچه باغی در دشتی. در خود دستگاه شور نیز گوشه های مهمی نواخته میشود که مجموعهء آنها بنام دستگاه شور معروفند. اینک به ذکر چند مثال از آن می پردازیم:
شهناز؛ از درجهء سوم گام شور آغاز میگردد، شاهد آن درجهء چهارم، متغیر آن درجهء پنجم و نت ایست آن درجهء هفتم از طرف بم است.
گریلی؛ درجهء چهارم گام شور نت شاهد آن است.
ملانازی؛ درجهء هفتم گام نت شاهد آن و درجهء سوم گام نت ایست آن است.
بزرگ؛ درجهء هشتم گام شور نت شاهد آن است که در عین حال نت ایست محسوب میشود.
رهاب؛ از درجهء هفتم گام از طرف بم آغاز میگردد و درجهء چهارم گام نت شاهد آن است.
گوشه های دیگر دستگاه شور از این قرارند: زیرکش سلمک، سلمک، گلریز، صفا، خارا، قجر، حزین، قراچه، رهاوی، دستان عرب، تپه نگار، بغدادی، چهارپاره، برگردان، مسیحی، حسینی، عراق، نهفت شکسته، اوج، غم انگیزم عقده گشا، کوچه باغی، نشابورک، ضرب اصول، نیشابور، حاجیانی، دشتستانی، آذربایجانی، خسروانی، مهربانی. (شرح ردیف موسیقی ایران نوشتهء مهدی برکشلی گردآوری موسی معروفی صص 38 - 44).
شوراء .
[شُ وَ] (ع ص، اِ) جِ شَیِّر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شَیّر شود.
شورائیة.
[ئی یَ] (اِخ) (سنهء...) نام سال ششم بعثت رسول (ص) از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه و نزول قرآن و در این سال سورهء شوری، فصلت، مؤمن و زمر نازل شد. (یادداشت مؤلف).
شوراب.
(اِ مرکب) آب شور. آبی شور. آب که نمک دارد. (یادداشت مؤلف). شورابه. آب نمکین و شورمزه. (ناظم الاطباء) :
شوراب ز قعر تیره دریا
چون پاک شود، شود سمائی.ناصرخسرو.
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم.
ناصرخسرو.
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده ست
چندین گهر و لؤلؤ ارزنده و زیبا.
ناصرخسرو.
تا فزاید کوری از شوراب ها
زانکه آب شور بفزاید عمی.مولوی.
شوراب.
(اِخ) نام شهری به روم. نوشیروان آن را گشوده است. (فهرست شاهنامهء ولف) :
چنین تا بیامد بدان شارسان
که شوراب بد نام آن کارسان.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2343).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. آب از قنات. محصول آن غلات. سکنهء آن 574 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. سکنهء آن 105 تن. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند شهرستان گناباد. سکنهء آن 427 تن. آب از قنات. محصول آن غلات، ارزن و ابریشم. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. سکنهء آن 285 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و خشکبار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنهء آن 181 تن. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) دهی است از دهستان پایین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنهء آن 50 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب.
(اِخ) قریه ای در 33هزارمتری قم میان لنگرود و فیروزآباد و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت مؤلف).
شوراب.
(اِخ) نام محلی کنار راه یزد و طبس میان رباط پشت بادام و رباط خان در 246000متری یزد. (یادداشت مؤلف).
شوراب.
(اِخ) نام محلی کنار راه دلیجان به خمین میان سنج آباد و میانرودین در 51500متری دلیجان. (یادداشت مؤلف).
شوراب.
(اِخ) نهری است به خوزستان که مقداری از آن از اهواز بگذرد و شاید همان «سولان» باشد. (از معجم البلدان).
شوراب.
(اِخ) رودخانه ای است که به بحر خزر میریزد و محل صید ماهی می باشد. (یادداشت مؤلف).
شوراب.
(اِخ) سه فرسخ جنوبی ارسنجان است. (فارسنامهء ناصری).
شوراب.
(اِخ) نام محلی به شمال مروارید در فارس. (فارسنامهء ناصری).
شوراب.
(اِخ) دهی است در دوفرسخی مشرق شکفت به فارس. (فارسنامهء ناصری).
شوراب.
(اِخ) نام یکی از بلوکات ساری به مازندران. (ترجمهء سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 83).
شوراب بالا.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب بالا.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 200 تن. آب از رود شوراب. محصول آن غلات و حبوبات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شوراب بالا.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنهء آن 209 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب بالا.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنهء آن 180 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات و بنشن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب پایین.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد. سکنهء آن 314 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب پایین.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد. سکنهء آن 116 تن. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب پایین.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد. آب از چشمه. محصول آن غلات، پنبه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شوراب پایین.
[بِ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 150 تن. آب از رود شوراب. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شوراب زیتون.
[بِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) این ترکیب را صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی آورده است و گوید: شوراب زیتون و آب با نفط سیاه آمیخته حقنه کنند [ برای بیرون آوردن کرمهای معده ]. (یادداشت مؤلف).
شوراب سر.
[سَ] (اِخ) دهی است واقع میان چورسر و سیدمحله به ناحیهء تنکابن مازندران. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 41).
شوراب سر.
[سَ] (اِخ) نام رودخانه ای به مازندران، مسیر آن از مغرب به مشرق است. (ترجمهء سفرنامهء رابینو ص 23).
شورابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) آب شور. شوراب. مایعی پرنمک. نمکاب. (یادداشت مؤلف). آبِ شور و در این لفظ «ه» برای اسمیت است چنانکه در سبزه و سفیده. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
غواص ترا جز گل و شورابه نداده ست
زیرا که ندیده ست ز تو جز که معادا.
ناصرخسرو.
اهل دنیا زان سبب اعمی دلند
شارب شورابهء آب و گلند.مولوی.
|| کنایه از اشک چشم :
دل همی سوزد مرا بر لابه ات
سینه ام پرخون شد از شورابه ات.مولوی.
شورابه.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان طرهان بخش طرهان شهرستان خرم آباد. سکنهء آن 180 تن. آب از نهر شورابه. محصول آن غلات و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شورابه.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند. آب از قنات. محصول آن غلات. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
شورابه خوار.
[بَ / بِ خوا / خا] (نف مرکب) شورابه خوارنده. خورندهء آب شور. (فرهنگ فارسی معین).
شورابی.
(اِخ) نام محلی کنار راه نیشابور و مشهد میان دیزباد و فخرداود، در 854800گزی طهران. (یادداشت مؤلف).
شوراختر.
[اَ تَ] (ص مرکب) کنایه از مدبر و بدبخت. (آنندراج). بدبخت و بی طالع و بی نصیب. (ناظم الاطباء). شوربخت.
شورارونق.
[اَرْ وَ نَ] (اِخ) در متن تاریخ گزیده (چ اروپا ص 581) دریای شورارونق و طوج و به تبع در فهرست آن، دریای شورارونق به همین صورت آمده و شورارونق یک کلمه دانسته شده است و حال آنکه صحیح دریای «ارونق» و «طسوج» با صفت شور است و آن نام دیگری بوده است با وصف شوری برای دریاچهء ارومیه به این تعبیر که طسوج که ناحیه ای بوده است در مشرق این دریاچه نام خود را بدان داده است. رجوع به تاریخ گزیده چ اروپا ص 581 و فهرست آن و تاریخ عمومی اقبال ص 491 و سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ترجمهء محمود عرفان ص 178 شود.
شور افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) وجد و شوق حاصل شدن :
شوری ز وصف روی تو در خانقه فتاد
صوفی طریق خانهء خمار برگرفت.سعدی.
- شور افتادن دل؛ در تداول زنان، مضطرب شدن. دلواپس شدن. (یادداشت مؤلف). اضطراب و نگرانی یافتن.
شورافکن.
[اَ کَ] (نف مرکب) آنکه شور افکند. که شور برانگیزد. که آشوب و غوغا بپا کند. رجوع به شور افکندن شود.
شور افکندن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) شور فکندن. آشوفتن. ولوله انداختن. آشوب و فتنه برپا کردن. || هیجان و نشاط ایجاد کردن :
ملک را گوی در چوگان فکندند
شگرفان شور در میدان فکندند.نظامی.
ترش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی.
سعدی.
|| غوغا برپا کردن. آشفتگی پیدا آوردن. ولوله انداختن :
سیاوش همیدون به نخجیر گور
همی تاخت و افکند بر دشت شور.
فردوسی.
در میانشان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.مولوی.
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آن است که شوری به جهان درفکنم.
سعدی.
آستین بر روی و نقشی در میان افکنده ای
خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده ای.
سعدی.
شورافکنی.
[اَ کَ] (حامص مرکب) عمل شورافکن :
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیر بازی است گورافکنی.
نظامی.
شورالزهر.
[] (اِخ) نام ناحیتی به فلسطین بطول 110 گام و بعرض 57 گام که از آن قاضی القضات حنفیه و برادر او حریری بوده است در سال 665 ه . ق. (از نخبة الدهر دمشقی ص 198).
شوران.
(نف، ق) در حال شوریدن. صفت بیان حالت از شوریدن. شورنده. || شوراننده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوریدن و شورانیدن شود.
شوران.
[شو / شَ / شُو] (اِ) گل کازیره و گل کافشه. (ناظم الاطباء). گل کازیره. (منتهی الارب). گل کاجیره. خشکدانه و گل آن. (یادداشت مؤلف). معصفر. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شَوَران شود. || جوانه های محوری در درختان مثمر گاهی مولد ساقه و برگ و گاهی مولد غنچه و گل میباشند و گاهی هم جوانه های مخلوط در آنها دیده میشود. ساقه های یک سالهء این نباتات معمو رشد و نمو قابل ملاحظه می کند و طویل میگردد و در بین باغبانان شوران نامیده میشود. (گیاهشناسی ثابتی ص 222).
شوران.
[شَ وَ] (اِ) گل کازیره و گل کافشه. (ناظم الاطباء). گل کاجیره.
شوران.
(اِخ) (مرغزار...) محلی ظاهراً از نواحی هرات و امیر قتلغ شاه بعد از قتل امیر نوروز در هرات کوچ کرده و در اینجا فرودآمده است. (تاریخ غازان ص 116).
شوران.
(اِخ) قریه ای است در بلوک ورامین تهران. (یادداشت مؤلف).
شوران.
(اِخ) محلی است ازآنِ بنی یربوع در اود یا وادیی است در دیار سلیم و گویند کوهی است طرف چپ عقیق و کوه مزبور مشرف بر سد بلندی است، چشمه های فراوان دارد که در آنها ماهی سیاهی به اندازهء یک ذراع یافت می شود و آن ماهی پاکیزه ترین نوع ماهی است. (از معجم البلدان).
شوران.
[شَ] (اِخ) کوهی است نزدیک مدینه که آب باران بسیار دارد. (منتهی الارب).
شوران.
[شَ] (اِخ) حرة شوران؛ یکی از سنگستانهای حجاز است. (منتهی الارب).
شور انداختن.
[اَ تَ] (مص مرکب) شور افکندن. || سخت به گریه و ندبه داشتن حاضران. سبب غوغاء و ضوضاء و گریه و بی قراری بسیار شدن، چنانکه شور انداختن روضه خوان در مجلس روضه و نوحه گر یا تعزیه خوان. (از یادداشت مؤلف). || حالت وجد و طرب ایجاد کردن :
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت.
سعدی.
شوراندن.
[دَ] (مص) شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن :
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشهء خام را.نظامی.
پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرة الاولیاء عطار).
- شوراندن خاطر؛ مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر :
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست.
سعدی.
- شوراندن خرد یا هوش؛ مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد :
به کین گرانمایگان شان بکش
مشوران بر این کار بیهوده هش.فردوسی.
|| برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن :
بیایی و رسوا کنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را.فردوسی.
غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقهء کرمان محمد بن ابراهیم).
|| بیدار کردن. برانگیختن.
- شوراندن خواب کسی؛ بیدار کردن وی :
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت.سعدی.
شورانده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از شوراندن. شورانیده. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به شوراندن و شورانیده شود.
شور انگیختن.
[اَ تَ] (مص مرکب) تهییج کردن. اثاره. (یادداشت مؤلف) :
جنگی که تو آغازی صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن می بگسلد فتراک تو.
خاقانی.
|| فتنه و آشوب برپا کردن :
ای بسا شورا کز آن زلفینکان انگیختی
گر نترسیدی تو از منصور(1) عادل کدخدای.
منوچهری.
هر روز بهر دستی رنگی دگر آمیزی
هر لحظه بهر چشمی شور دگر انگیزی.
خاقانی.
|| بانگ و فغان برآوردن :
صبح پیش از وقتشان عید از درون برساخته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته.
خاقانی.
(1) - ن ل: گر نترسیدی ز بومنصور.
شورانگیز.
[اَ] (نف مرکب) فتنه انگیز. (ناظم الاطباء). فتان. (مهذب الاسماء). محرک. (فرهنگ فارسی معین) :
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.نظامی.
توبه را تلخ میکند در حلق
یار شیرین دهان شورانگیز.سعدی.
دلم رمیدهء لولی وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.حافظ.
- چشم شورانگیز؛ چشم فتنه انگیز. چشم فتان. و رجوع به چشم... شود.
|| غوغابرپادارنده. ولوله اندازنده :
ایا به رزمگه اندر چو ببر شورانگیز
ایا به بزمگه اندر چو ابر گوهربار.فرخی.
چو تیغ گیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان.فرخی.
از خسان چو سار شورانگیز
چون ملخ بر ملا گریخته ام.خاقانی.
|| ایجادکنندهء شوق و وجد و حال و جنون :
فتنهء سامریش در دهن شورانگیز
نفس عیسویش در لب شکرخا بود.سعدی.
وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من
چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش.
سعدی.
خواجه همام الدین اشعار دلاویز و غزلهای شورانگیز دارد. (حمدالله مستوفی). عذوبت معانیش چون کرشمهء شیرین شورانگیز. (حبیب السیر ص 123).
- خاطر شورانگیز؛ خاطر مشتاق. و رجوع به خاطر شود.
- طبع شورانگیز؛ طبع جنون بار و فتنه انگیز و آشوبگر. و رجوع به طبع شود.
- عشق شورانگیز؛ عشق جنون بار. و رجوع به عشق شود.
شورانگیزی.
[اَ] (حامص مرکب) فتنه و آشوب و فساد و هنگامه. (ناظم الاطباء). فتنه و آشوب انگیختن. فتنه جویی.
شوراننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف)تحریک کننده. انگیزاننده :
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با شوریده شوراننده هست.مولوی.
شورانیدن.
[دَ] (مص) برآشوفتن. (یادداشت مؤلف). شوراندن. تحریک کردن. برانگیختن. رجوع به شوراندن شود. || برهم زدن. بهم زدن. برگرداندن. زیر و رو کردن. بهم آمیختن. چیزی را زیر و زبر کردن تا نیک ممزوج شود، چنانکه پِسْتی و سَویقی را با آب یا با شکر. مخلوط کردن. آشوردن. آشوریدن. بشورانیدن. حرکت دادن. (از یادداشت مؤلف). آمیختن کنانیدن و آمیزش فرمودن. (ناظم الاطباء) : خاکستر شیخ که بتازی «درمنه» گویند در آب کنند و نیک بشورانند و یک شبانه روز بگذارند تا صافی شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). داروها بکوبند و نرم بسایند چندانکه توانند و این کوفته در آب کنند و بشورانند به آهستگی و اندک اندک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و دیگرباره آب زیاده می کنند و می شورانند و آنچه بر سر می آید و به آب میرود به آهستگی اندر غضارهء دوم میگردانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اجداح، اجتداح، تجدیح، جدح؛ شورانیدن پِسْت را. خوض؛ آمیختن شراب را و شورانیدن. (منتهی الارب). حرث؛ شورانیدن آتش. (تاج المصادر بیهقی). الحضو؛ آتش فاشورانیدن. (المصادر زوزنی).
- برشورانیدن؛ بهم زدن هر مایع آمیخته با چیزی تا خوب درآمیخته شود.
- شورانیدن زمین؛ اثارة. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شیار کردن زمین. (از منتهی الارب). شخم زدن آن. شیار کردن آن : شهر به شهر و منزل به منزل شدند [ فرعون و هامان ]تا به مصر رسیدند... و بر در مصر یک پاره زمین بود ویران بر راه بادیه فرعون آن زمین را بشورانید و آباد کرد. (ترجمهء طبری بلعمی).
|| منقلب کردن: شورانیدن دل؛ دل بهم زدن. (یادداشت مؤلف).
- شورانیدن خویشتن؛ برهم زدن حالت طبیعی مزاج : و بسیار مردم اولی تر آن باشد که اندر این فصل دارو [ یعنی مسهل ] نخورند و خویشتن را نشورانند و اخلاط نجنبانند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- شورانیدن منش؛ بهم زدن طبیعت. منقلب کردن حالت. دل بهم زدن. حال تهوع پدید آوردن : حب النیل... منش بشوراند. (الابنیه عن حقایق الادویة).
|| متموج کردن. به موج آوردن. (یادداشت مؤلف). متلاطم کردن دریا. (فرهنگ فارسی معین) : و آن بادها که دریا بشوراند و درخت برکند و گیاه تباه کند و آب سرد کند. (التفهیم). || مشوش کردن. (یادداشت مؤلف). پریشان فرمودن. (آنندراج). پریشان کردن. آشفته کردن : ابن المقفع را در سرای خالی بنشاندند چنانک هیچ چیز نبایستش و کس خاطرش نشورانید و او مشق همی کرد و همی نوشت [ نقیضهء قرآن را ] . (مجمل التواریخ).
بهر شهری فرستاد آن درم را
بشورانید از آن شاه عجم را.نظامی.
- شورانیدن خواب بر کسی؛ بیدار کردن وی :
که چشم نازنین در خواب ناز است
مشوران خواب بر وی شب دراز است.
آصف جعفر.
|| برانگیختن. برهم زدن. آشوفتن. به آشوب واداشتن. به آشوب کشاندن : عبدوس را بخواند... و گفت ما را این بدرگ [ غازی ]بهیچ کار نیاید که بدنام شد بدینچه کرد و عالمی را شورانیدن از بهر یک تن کز وی چنین خیانتی ظاهر گشت محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). || برانگیختن مردم را. ایجاد فتنه و آشوب کردن. (فرهنگ فارسی معین). به انقلاب داشتن. (یادداشت مؤلف) : بعد از آن بنگرند که این ترکمانان چه کنند اگر آرمیده باشند و مجاملتی در میان می آرند خود یکچندی بباشند و ایشان را نشورانند. (تاریخ بیهقی). اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد [ سوری ] بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشورانند. (تاریخ بیهقی). || غسل دادن. (ناظم الاطباء). شوراندن.(1) درشورانیدن : از راههای دور، رایان و براهمه بیایند و خود را در آن آب [ رود گنگ ] شورانند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 414).
- درشورانیدن؛ شورانیدن. شوراندن. غسل دادن: تصیؤ؛ درشورانیدن سر را به شستن چنانکه چرک از وی پاک نشود. (منتهی الارب). تصیئة.(2) (منتهی الارب).
|| استعمال سلاح. بکار بردن آلت و ابزار جنگ : مردی جلد و کاری و سوار نیک و به شورانیدن همهء سلاحها استاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). و ریشهء همین کلمه است در لغت مرکب سلحشور. و رجوع به سلحشور شود. || آلوده کردن. || دیوانه کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
(1) - از مادهء مضارع شستن که شوی و شور هر دو آمده است: دستت را بشور؛ یعنی بشوی.
(2) - در اقرب الموارد در ذیل «ص ی ء» آمده است: صَیَّأَ رأسَهُ تَصْییئاً؛ بَلَّهُ قلیلاً و قیل غسله فلم یُنَقّهِ.
شورانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) بهم زده. زیر و زبر کرده. زیر و رو کرده. (یادداشت مؤلف). || متلاطم. || برانگیخته. || دیوانه کرده. || آمیخته. || آلوده. (فرهنگ فارسی معین).
شورای امنیت.
[یِ اَ نی یَ] (اِخ) یکی از تشکیلات اصلی سازمان ملل متحد که دارای یازده عضو سازمانی است از آن جمله پنج عضو آن اعضای دایمی شوری را تشکیل میدهند و آنها عبارتند از: جمهوری خلق چین، فرانسه، اتحاد جماهیر شوروی، کشورهای متحدهء بریتانیای کبیر و ایرلند شمالی و ممالک متحدهء آمریکا. هر عضو شوری یک رأی دارد و تصمیمات شوری با رأی مثبت هفت عضو (در مسائل مربوط به آیین کار) تصویب میشود و در مسائل دیگر هم رأی مثبت هفت عضو (بشرط اینکه آراء اعضای دایمی در آن موجود باشد و حق وتو(1)همین است) لازم است. اقدام به کلیهء امور مرجوع به سازمان ملل متحد و شعب آن با نظر شورای امنیت انجام میگیرد. (فرهنگ فارسی معین). و نیز رجوع به سازمان ملل متحد شود.
(1) - Veto.
شورای خانوادگی.
[یِ نَ / نِ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجلسی که از اعضاء ذکور خانوادهء سلطنت در عهد اشکانی تشکیل می شد. مرحوم پیرنیا آرد: شاه اشکانی می بایست با دو مجلس شور کند، یکی را نویسندگان رومی شورای خانواده نامیده اند که از اعضاء ذکور خانوادهء سلطنت که به حد رشد رسیده بودند ترکیب می یافت و انتخاب آنها منوط به میل شاه نبود، دیگری مجلس سنا... (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2648).
شورای ملی.
[یِ مِلْ لی] (اِخ) (مجلس...) رجوع به مجلس شورای ملی و پارلمان شود.
شوربا.
(اِ مرکب)(1) کلمهء «با» در فارسی به معنی خورش و در ترکیب شوربا و کدوبا و ماست با و غیره آمده بمعنی چند نوع طعام را یک نوع ساختن. (از المعرب جوالیقی حاشیهء ص 73). آش نمکدار، زیرا که «با» در پارسی بمعنی آش است و این لغت پارسی صرف است و به عربی آن را «حساء» بالمد و القصر گویند و در گفتار رسول (ص) دو بار آمده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). آش ساده. (ناظم الاطباء). || در قدیم و پیش اطباء نخودآب یعنی آبگوشت بوده از هر گوشت که باشد و عرب آن را مرق می گفته و گرم آن را سخون می نامیده اند و گوشت در آن بوده و چون نان خورش بکار میرفته است. (از یادداشت مؤلف): مَرَق؛ شوربا. (نصاب). در فارسی بدان خوردی نیز می گفته اند: المرقة؛ خوردی. السخون؛ خوردی گرم. (از السامی فی الاسامی). آبگوشت. (ناظم الاطباء) :منکیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد با دیگر بندگان که با اویند که بنده مثال داده است شوربائی ساختن. سلطان به تازه روئی گفت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54).
هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم.خاقانی.
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره وانگه شوربا.
خاقانی.
اگر شوربائی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری.نظامی.(2)
جای کردند و خوان نهادندش
شوربا و کباب دادندش.نظامی.
از آن پیش کآن پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا بازخورد.نظامی.
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست.
سعدی.
شوربا چند خوری دست به گندم با زن
که حلیم است برای دل و جان افکار.
بسحاق.
- شوربای اشک؛ نان خورش غمزدگان، چه نانخورش غمزدگان اشک است. (ناظم الاطباء).
- شوربای چشم؛ کنایه از اشک :
هم شوربای چشم نه سکبای چهره ها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم.خاقانی.
شوربای چشم خود خوردن بر ابن یمین
به که باید خورد سکبای رخ هر ناکسی.
ابن یمین.
|| امروزه به آشی گویند که از برنج و گشنیز و تره و لپه و غیر آن سازند و بیماران را دهند. (از یادداشت مؤلف).
- شلم شوربا.؛ رجوع به شوروا و شلم شوروا شود.
- امثال: مثل شوربای ناخوشها. (یادداشت مؤلف).
میرود از آسمان شوربا بیارد. (یادداشت مؤلف).
هم از شوربای قم مانده هم از حلیم کاشان. (یادداشت مؤلف).
|| مؤلف در یادداشتی این کلمه را به معنی کشکینه اما با علامت استفهام آورده و ابیات زیر را بعنوان شاهد نقل نموده اند :
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینهء گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای شوی فریاد رس
اگر شوربائی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری.عسجدی.
|| آهار، شوربای تیره ای باشد که در جامه مالند تا رنگ و صیقل گیرد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
(1) - از: شور، بانمک + با، آش و خورش.
(2) - منسوب به عسجدی نیز هست.
شورباپز.
[پَ] (نف مرکب) مَرّاق. (دهار). پزندهء شوربا. که شوربا پزد.
شورباج.
(معرب، اِ مرکب) آش ساده. (ناظم الاطباء). شوربة. (حاشیهء برهان چ معین). معرب شوربا است که آب گوشت پخته باشد. (برهان) (آنندراج). شوربا. مرقه. خوردی. مرقه که تنها از برنج و نمک و آب کنند. (یادداشت مؤلف). شوربا. (دهار).
شورباجیة.
[جی یَ] (معرب، اِ مرکب)مرقه ای که تنها از برنج و نمک و آب کنند. (یادداشت مؤلف).
شورباخوری.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) ظرفی برای نهادن شوربا و دیگر آشها بر خوان. (یادداشت مؤلف).
شوربافروش.
[فُ] (نف مرکب)خوردی فروش. خوردی پز. شورباپز. مَرّاق. (یادداشت مؤلف). شوربائی.
شوربخت.
[بَ] (ص مرکب) بدبخت. (یادداشت مؤلف) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیره بخت. سیاه بخت. شوم بخت. (یادداشت مؤلف). تیره روز. (فرهنگ فارسی معین). مقابل نیکبخت و مقبل :
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت.فردوسی.
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد بدل شوربخت.فردوسی.
وز آن روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش شوربخت(1).فردوسی.
آزاد را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی.
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان.
فرخی.
جدا ماند بیچاره از تاج و تخت
به درویشی افتاد و شد شوربخت.عنصری.
خدنگ چارپر همچون درختان
برستند از دو چشم شوربختان.
(ویس و رامین).
یکی تنگ توشه بدی شوربخت
شهی دادمت افسر و تاج و تخت.اسدی.
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
به درویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست.
ناصرخسرو.
چون مرد شوربخت شد و روزکور
خشکی و درد سر کند از روغنش.
ناصرخسرو.
ای آنکه از نکوئی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشته ست بختیار.
مسعودسعد.
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب.
سوزنی.
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.نظامی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت.نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.سعدی.
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان شوربخت و خجل.سعدی.
|| (اِ مرکب) بختِ شور. بخت بد.
(1) - بمعنی بختِ بد هم ایهام دارد.
شوربختی.
[بَ] (حامص مرکب) بدبختی. (یادداشت مؤلف). شوربخت بودن. تیره بختی. (فرهنگ فارسی معین). نکبت. ادبار. نحس بودن بخت. بدبختی. مقابل پیروزی. مقابل مقبلی :
ز گیتی مرا شوربختی است بهر
پراکنده بر جای تریاک زهر.فردوسی.
که پیروزی و شوربختی ازوست
تن آسانی و رنج و سختی ازوست.فردوسی.
یکی را دگر شوربختی بود
نیاز و غم و درد و سختی بود.فردوسی.
که من با سپاهی بسختی درم
برنج و غم و شوربختی درم.فردوسی.
سوی چشمهء شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.ناصرخسرو.
کسی که بادهء کین تو نوش خواهد کرد
ز شوربختی دردی خورد هم از سر دن.
سوزنی.
چو ابر از شوربختی شد نمکبار
دل از شیرین شورانگیز بردار.نظامی.
و آن شیفته دل ز شوربختی
میکرد صبوریی بسختی.نظامی.
میزد نفسی به شوربختی
میزیست بصد هزار سختی.نظامی.
سعدی قلم بسختی رفته ست و شوربختی
پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را.
سعدی.
شوربلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی. 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوربوم.
(اِ مرکب) شوره بوم. زمین شور که در آن نبات نروید. (آنندراج). شوره زار. زمین شوره. شوره کات.
شوربة.
[شَ رَ بَ] (معرب، اِ مرکب) حساء. معرب است. (از نشوءاللغة ص 96). خورشی آبدار که با برنج و عدس یا سبزی با گوشت یا بی گوشت طبخ شود و معرب است. (از المنجد).
شوربیگ.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. 154 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوربیگ.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان سملقان بخش بانهء شهرستان بجنورد. 105 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورپا.
(ص مرکب) چاروایی را گویند از اسب و استر و خر الاغ که در وقت راه رفتن سرهای پاهای او از هم دور باشد و قاب پاها بهم رسد و ساییده شود. و بعضی گویند چاروایی که زانوهایش بهنگام رفتن بهم بساید. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
شورپشت.
[پُ] (ص مرکب) چاروایی سرکش و نافرمان که اگر در زیر بار کشند، بار را بیندازد و اطلاق آن بر چنین آدمی مجاز است. (بهار عجم) (آنندراج). || ستیزه جو و جنگجو و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء) :
شوربخت و شورچشم و شورپشتی ای رقیب
این چنین گیرد نمک آن را که نشناسد نمک.
محسن تأثیر.
شورتاخ.
(اِ مرکب) ارطی. (یادداشت مؤلف). صاحب اقرب الموارد در ذیل ارطی آرد: درختی است که گل سفید آن به گل درخت بید ماند و میوهء آن شبیه به عناب است.
شورتاغ.
(اِ مرکب) چوب زردرنگ. (آنندراج). قسمی از چوب زرد. (ناظم الاطباء). || یک قسم گیاه زردی که در ریگستان روید. (ناظم الاطباء).
شورج.
[شَ رَ] (معرب، اِ) معرب شوره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). معرب شورهء فارسی است یعنی بارود. رجوع به شوره شود.
شورجه.
[جَ / جِ] (اِ) آجیل شور یعنی تخمهء هندوانه و کدو و پسته و بادام و فندق (در تداول مردم قزوین).
شورجه.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورجهء امام جمعه.
[جِ یِ اِ جُ عَ] (اِخ)دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه است و 128 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورجهء ایمانلو.
[جِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه است و 161 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورجه باروق.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 158 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورجه طوراغای.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است و 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورچشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کسی که نظر او به چیزها ضرر رساند و مردم را بیمار نماید. (غیاث) (آنندراج). بدچشم. که چشمش زود به مردم اثر کند و بتازی عَیون گویند. (رشیدی). کسی که نظر و نگاه وی از روی بدی و حسادت باشد و مورث ضرر و اذیت مردم گردد. (ناظم الاطباء). که چشم زخم رساند. (یادداشت مؤلف). نحس چشم. (انجمن آرا). آنکه از نظرش به کسی یا چیزی زیان وارد آید. (فرهنگ فارسی معین). عَیون. (نصاب).
شورچشمی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)صفت شورچشم. عَیونی. (یادداشت مؤلف). شورچشم بودن. (فرهنگ فارسی معین).
شورچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان عربستان شهرستان گلپایگان است و 528 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شورچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است و 186 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شورچه.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان جعفرآباد خاروج بخش حومهء شهرستان قوچان است و 542 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورخره.
[خَرْ رَ / رِ] (ص مرکب)شوره خره. سخت شور (طعام، آب). (از یادداشت مؤلف).
شور دادن.
[دَ] (مص مرکب) در لهجهء خراسانی، بهم زدن. زیر و رو کردن: شورش مده غجمه میره. (یادداشت مؤلف).
شور درافتادن.
[دَ اُ دَ] (مص مرکب)هیجان و اضطراب حاصل شدن :
دلاور به سرپنجهء گاوزور
ز هولش به شیران درافتاد شور.سعدی.
شوردرق.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند است و 630 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوردرق.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل است و 238 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوردرق.
[دَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل است و 169 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوردریا.
[دَرْ] (اِ مرکب) دریای شور. رجوع به شور و دریای شور شود.
شوردریا.
[دَرْ] (اِخ) نام دریاچهء چیچست به آذربایجان است. (نزهة القلوب ج 3 ص 223، 224، 241).
شوردست.
[دَ] (ص مرکب) نامیمون و مشؤوم و نامبارک و نحس. (از ولف) :
نگفتم که با رستم شوردست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.فردوسی.
شوردولت.
[دَ / دُو لَ] (ص مرکب)بدبخت. بداقبال :
تا روز رستخیز بماند در او مقیم
آن شوردولتی که بیفتد به چاه تو.سوزنی.
شوردیده.
[دی دَ / دِ] (ص مرکب)شورچشم. عَیون. (یادداشت مؤلف). رجوع به شورچشم شود.
شور رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب) در اصطلاح زنان، کوتاه شدن جامه بر اثر شستن خاصه پارچهء نو. کم شدن از طول و عرض جامه پس از شستن آن بار اول. آب رفتن. (از یادداشت مؤلف). کم شدن طول یا طول و عرض پارچه بر اثر فرورفتن در آب و آب کشیده شدن آن. این «شور» ظاهراً مشتق از مصدر شستن است. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شوررفته.
[شورْ، رَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)(جامهء...) کوتاه شده. جامهء نو پس از شستن بار نخست. (یادداشت مؤلف). آب رفته.
شورزد.
[] (اِخ) سورزه. نام دهی از اعمال طارم علیا از توابع قلعه تاج. (نزهة القلوب ج 3 ص 65).
شور زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) (...دل) دل شور زدن. در تداول زنان، مضطرب و نگران بودن برای غایبی یا امری مکروه که سپس اتفاق می افتد. دلواپس بودن. در هراس بودن از احتمال سوئی. نگران و مضطرب بودن. اضطراب قلب داشتن. مضطرب شدن. اضطراب و قلق که از دیر رسیدن کسی یا خبری و مانند آن پیدا آید. مضطرب بودن از عدم آگاهی. مضطرب و نگران بودن از ترس وقوع حادثهء ناگوار: دلم شور میزند. دیگر دلت شور نزند من دیر خواهم آمد. بچه ها دیر کرده اند، دلم شور میزند. (از یادداشت مؤلف). دچار نگرانی و اضطراب شدن. دلهره و اضطراب ناشی از بی خبری از چیزی یا کسی یا ناشی از گرفتاریهایی که ممکن است بعداً برای آدم رخ دهد. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده).
شورزمین.
[زَ] (اِ مرکب) زمین شوره زار. زمین بی بر و بی حاصل. (ناظم الاطباء).
شورسان.
(اِ مرکب) مخفف شورستان. شوره ستان. نمک زار. (یادداشت مؤلف). شوره زار. زمین شوره. شوره کات.
شورسان.
(اِخ) در شواهد زیر ظاهراً مراد شوره زارهای میان مسکن نعمان بن منذر (حیره) و مدائن است :
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.فردوسی.
ره شورسان تا در طیسفون
زمین خیره شد زیر نعل اندرون.فردوسی.
شورستان.
[رِ] (اِ مرکب) شوره زار. (آنندراج). خلاب و زمین باطلاق. (ناظم الاطباء). شوره زار. شورسان. نمکزار. (یادداشت مؤلف). سبخه. (مهذب الاسماء). ملاحة. مملحة. نوفلة. (منتهی الارب) : و آن ... امروز پدید است شورستانی است میان دمشق و رمله. (ترجمهء طبری بلعمی، قصهء ایوب).
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان.فرخی.
بهار پربر گشته ست پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست خشک شورستان.
فرخی.
و اندر شورستان تخم مکار. (منتخب قابوسنامه ص 30).
تخم دادی مرا که کشت کنم
نفکنم تخم تو به شورستان.
ناصرخسرو.
به پیش جاهلان مفکن گزافه پند نیکو را
که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان.
ناصرخسرو.
چو شورستان نباشد بوستانی
چو کاشانه نباشد رهگذاری.ناصرخسرو.
چنانکه تابش خورشید و ابر و بارانها
گهی به شورْسِتانیم و گه به بستانیم.
مسعودسعد.
هرکه خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
گر آید خسرو از بتخانهء چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین.نظامی.
چو آهو سبزه ای بر کوه دیده
ز شورستان به گورستان رمیده.نظامی.
و از شورستان خاکی به بوستان پاکی خرامید. (جهانگشای جوینی). پند به نادان باران است در شورستان. (نفایس الفنون). گوئیا خارستانی و شورستانی است. (انیس الطالبین ص 141). سبب آنکه بیابانها و شورستانها میان قم و ری واقع اند. (تاریخ قم ص 58). به روزگار ایشان خار تشبیه و خسک جبر از شورستان بدعت سر برنیاورده بود. (نقض الفضائح ص 304).
شورستان.
[رِ] (اِخ) دهی است از ناحیهء مرغزار «اورد» به حدود فارس: و دیه گوز [ کور ] و آباده و شورستان و بسیار دیههای دیگر از این ناحیت است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 123).
شورستان.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند است و 398 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورستان بالا.
[رِ نِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد است و 193 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورستان پائین.
[رِ نِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد است و 334 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورسلح.
[سِ لَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سلحشور. ورزیدن سلاح جنگ باشد و بکار فرمودن یعنی چگونه بکار باید فرمود. (برهان) (آنندراج). و رجوع به سلحشور شود. || کسی که مستعد قتال و جدال باشد. (از برهان) (آنندراج). کسی که مستعد و آمادهء قتال و جدال باشد. (ناظم الاطباء). ورزیده در بکار فرمودن و بکار بردن افزارهای جنگ. || مقدمة الجیش یعنی جمعی که جنگ را بهم رسانند و به ترکی شرباشاران خوانند. (از برهان) (آنندراج). مقدمة الجیش. || سپاهی و لشکری. (ناظم الاطباء).
شورش.
[رِ] (اِمص) عمل شوریدن. (یادداشت مؤلف). از: شور + «ش»، علامت اسم مصدر. (از حاشیهء برهان چ معین). شوریدن. شور و غوغا کردن. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). غوغا و هنگامه. (ناظم الاطباء): مهواع؛ شورش و بانگ در حرب. مِهْوَع؛ شورش و بانگ در حرب. (منتهی الارب). || فریاد و ناله. بانگ و فغان :
از شورش آه من همه شب
بادام تو دوش ناغنوده.خاقانی.
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی خبر باشد.سعدی.
|| آشفتگی و پریشانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تشویش. || فتنه و فساد. (ناظم الاطباء) : شورش جنگ برپا شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 446). || جنگ و جدال و ستیزه و پیکار :
چو پای و رکاب و بر و یال تو
چنین شورش جنگ و کوپال تو.فردوسی.
همه زیر فرمانش بیچاره اند
که با شورش و جنگ پتیاره اند.فردوسی.
بدان شورش اندر میان سپاه
از آن زخم شمشیر و گرد سیاه.فردوسی.
گر او را فرستی بنزدیک من
وگرنه ببین شورش انجمن.فردوسی.
در مصاف دشمنان گر با کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در برگستوان.
فرخی.
رعایا و ولایتها آسوده گردند و از این گریختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 598).
ترا با من این شورش و کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست.
(گرشاسبنامه).
|| طغیان و نافرمانی و یاغیگری و آشوب. (ناظم الاطباء). عصیان. آشوب. انقلاب. (فرهنگ فارسی معین). تمرد و عصیان. (قاموس کتاب مقدس). ثوره. بلوا : بعد از مدتی عزالدوله... از عم یاوری خواست از تشویش و اضطراب لشکر و رکن الدوله عضدالدوله را بفرمود به جانب اهواز رود به یاری ابن عم و چون عضدالدوله به جانب بغداد رسید آن شورش کمتر شده بود. (مجمل التواریخ والقصص). و شورش عیاران کمتر شده بود زانکه حاجب تنی چند گردن بزد و دونیمه کرد کاری بسیاست فروگرفت و مصادره ها ستد. (راحة الصدور راوندی). || تموج. تلاطم :
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودی بکردی پرآب.اسدی.
شورش دریای اشک من به زمین رفت
بر تن ماهی شکنج مار برافکند.خاقانی.
|| هیجان. (فرهنگ فارسی معین). وجد. التهاب. وجد و حال و اشتیاق :
هست از پری رخساره ای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه زان روی گندمگون نگر.
خاقانی.
گر ترا مستی چو عشق بلبل است
شب مخسب و شورشی در ما فکن.عطار.
- شورش اندر دل افتادن (فتادن)؛ وجد و شوق پدید آمدن :
شورشی اندر میان دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد.عطار.
|| جنون. دیوانگی. جنون عشق : حدیث مجنون و لیلی و شورش حال او بگفتند. (گلستان).
چشمم از زاری چو فرهاد است و شیرین لعل تو
عقلم از شورش چو مجنون است و لیلی روی تو.
سعدی.
یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش از شورش عشق حال.سعدی.
|| اضطراب. نگرانی. قلق.
- شورش دل؛ اضطراب و نگرانی و قلق :
ورت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که در هر خمی دلی داری.
سعدی.
|| درهم آمیختن. (برهان) (آنندراج). درهم آمیختگی. (فرهنگ فارسی معین). اختلاط و آمیزش. (ناظم الاطباء). || برهم زدن. || برهم خوردن. (برهان) (آنندراج). || نفرت و کراهت. || استفراغ و حالت قی. (ناظم الاطباء). || افتراق و جدائیها. (قاموس کتاب مقدس).
شورش.
[رِ] (اِ) غذای شور و نمکین. (ناظم الاطباء). ملاحت و نمکینی. (آنندراج). || نمکدان. (ناظم الاطباء).
شورشار.
(اِ مرکب، از اتباع) شور و شر. شورشرابا. شور و شغب. غوغا و هنگامه و هرج و مرج و گیرودار و فتنه و آشوب و نعره و بانگ. (ناظم الاطباء).
شورشر.
[شو شَ] (اِ مرکب، از اتباع)(1) شور و شر. شورشار. شورشرابا. شور و شغب. غوغا و فریاد و هنگامه و هرج و مرج و گیرودار و فتنه و آشوب و نعره و بانگ. (از ناظم الاطباء).
(1) - مخفف شور و شر (ترکیب عطفی).
شورش طلب.
[رِ طَ لَ] (نف مرکب)انقلابی. آشوب خواه.
شورش طلبی.
[رِ طَ لَ] (حامص مرکب)عمل شورش طلب.
شورش کردن.
[رِ کَ دَ] (مص مرکب)عصیان و تمرد کردن. شور و غوغا کردن. انقلاب و آشفتگی برپا کردن. نافرمانی کردن. اظهار کراهت کردن :
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار.نظامی.
شورشور.
(اِمص مرکب) جستجو و پیجویی. اینسوی و آنسوی گشتن :
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شورشور اندرگرفت و کاوکاو.رودکی.
شورشی.
[رِ] (ص نسبی) طاغی. انقلابی. (یادداشت مؤلف). کسی که شورش کند. انقلابی. (فرهنگ فارسی معین). || معتاد به شورش. (یادداشت مؤلف).
شورطاق.
(اِ مرکب) در شاهد زیر صاحب منتهی الارب این کلمه را معادل عَرْفَج(1)آورده است: اِرْقَطَّ العَرْفَجُ؛ برگ برآوردن گرفت شورطاق. و رجوع به عرفج و قتاد شود.
(1) - درختی است ریگی. (منتهی الارب).
شورطالع.
[لِ] (ص مرکب) شوراختر. (ناظم الاطباء). کنایه از مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
هرکه شیرین تر فراق جانگزایش تلخ تر
شورطالع تر ز فرهادم ببین احوال چیست.
ظهوری.
رجوع به شوربخت شود.
شورغال.
(اِ مرکب) سیورغال. بمعنی روزینه مشهور است و این لفظ غلط است چرا که در کتب یافته نشد و در مدار نوشته سیورغال مدد معاش و در لغات ترکی بمعنی انعام نوشته است. (از غیاث) (از آنندراج). رجوع به سیورغال شود.
شورغان.
[شِ وِ] (اِخ) حومهء شیراز، یک فرسخ و نیم میانهء جنوب و مشرق شیراز است. (فارسنامهء ناصری).
شور فتادن.
[فِ / فُ دَ] (مص مرکب) فتنه و غوغا برپا شدن.
- شور فتادن در جهان؛ کنایه از برپا شدن فتنه :
ای از تو فتاده در جهان شور
گوری دو سه کرده مونس گور.نظامی.
شورقره کند.
[قَ رِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه است و 341 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورک.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان ولدیان بخش حومهء شهرستان خوی است و 377 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورک.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک افغانها.
[رَ اَ] (اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد است و 237 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک توپکانلو.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان است و 293 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک حاجی.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان است و 368 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شور کردن.
[شَ / شُو کَ دَ] (مص مرکب)مشورت و کنکاش نمودن. (ناظم الاطباء). مشورت کردن. مشاوره کردن. رجوع به شور و شوری شود.
شور کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین). تملیح. (منتهی الارب).
- شور کردن آب؛ کنایه از ناسازگار کردن کار. ایجاد دشمنی و اختلاف کردن :
کسی را که دانی تو از تخم تور
که بر خیره کردند این آب شور.فردوسی.
|| بانگ و خروش کردن. فغان و فریاد کردن :
نه جنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد از آن گونه شور.فردوسی.
پس آن شاهزاده برانگیخت بور
همی کشت مرد و همی کرد شور.فردوسی.
با آنکه کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور.
امیرخسرو دهلوی.
|| فتنه و آشوب کردن. پیکار و جنگ کردن :
او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین
در میان شور همی کرد سبب(1) جستن شر.
فرخی.
(1) - ن ل: پی.
شورکشت.
[کِ] (اِخ) دهی از دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک قلیانلو.
[رَ قَلْ] (اِخ) دهی از دهستان باغان بخش شیروان شهرستان قوچان است و 127 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورک ملکی.
[رَ مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شورکند.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه است و 106 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شور گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین): اِملاح؛ شور گردانیدن طعام را. (منتهی الارب). || ایجاد آشوب و فتنه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
شورگز.
[گَ] (اِ مرکب) قسمی از درخت گز که شوره گز نیز گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است که در شوره روید و آن را به عربی اثل گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). شورگژ. شوره گژ. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوره گز شود.
شورگل.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورگل.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش شاهپور شهرستان خوی است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شورگیاه.
(اِ مرکب) گیاه شور. هر علف شور و نمکین. (ناظم الاطباء). گیاه شور مطلق. (فرهنگ فارسی معین): نبت مالح؛ شورگیاه. هجیر؛ شورگیاه خشک شکسته. (منتهی الارب). حمض. رمث. سرمق(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - Arroche.
شورم.
[رَ](1) (اِ) کوه. جبل. (ناظم الاطباء) (از برهان). کوه باشد... و اعراب آن یقین نیست(2). (انجمن آرا) :
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز تو را پاسخ دهد باز.
(ویس و رامین).
دل ویسه بسی سختر ز شورم(3)
ز خوی بد همی ماند به کژدم.
(ویس و رامین).
|| مرکب تحریر. || سیاهی. || مداد. || بهی و سفرجل. (ناظم الاطباء).
(1) - با میم و حرکت مجهول. (برهان).
(2) - ضبط این کلمه بر اساس ضبط ناظم الاطباء است.
(3) - به اعتبار حرکت دال در کژدم، حرف راء در شورم مضموم خواهد بود.
شورماهی.
(اِ مرکب) ماهی شور : و بنهرالکر شورماهی الذی یحمل الی الاَفاق مالحاً. (اصطخری). رجوع به ترکیبات شور شود.
شورمزگی.
[مَ زَ / زِ] (حامص مرکب)داشتن طعم شور. چگونگی شورمزه.
شورمزه.
[مَ زَ / زِ] (ص مرکب) که طعم شور داشته باشد.
شورمور.
(اِ مرکب) نوعی از مور که بغایت خرد باشد. (غیاث). مورچه های خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) این لغت از توابع است و بمعنی نحس و ضعیف است. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
شورمورند حریفانت ولیکن گه لاف
شارمارند و نفر با نفر آمیخته اند.
خاقانی (از انجمن آرا).
|| (اِ مرکب) غوغا و آشوب... (انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به شور و مور شود.
شورمین.
[رَ مَ] (اِخ) (به لفظ تثنیه و الشرم بمعنی «شق» است و شاید از همین ماده اشتقاق شده باشد) نام جایگاهی است در بلاد بنی طی. (از معجم البلدان).
شورمین.
(اِخ) شهرکی است [ به خراسان ]از عمل هری. (حدود العالم).
شورناک.
(ص مرکب) شوره زار. شوره بوم: ارض سبخة؛ زمین شورناک. (یادداشت مؤلف). اسباخ؛ شورناک گردیدن زمین. (منتهی الارب).
شورنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) شوینده. شست وشودهنده. (فرهنگ فارسی معین). || تعمیددهنده. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : به شما میگویم نیست در فرزندان آدمیان پیغمبر بزرگتر از یحیی شورنده. (ترجمهء دیاتسارون ص 90). آمدند پیش عیسی و گفتند شورنده ما را پیش تو فرستاد. (ترجمهء دیاتسارون ص 91).
شورنده.
[رَ دَ / دِ] (نف) پریشان شونده. منقلب. || انقلاب کننده. شورش کننده. || به هیجان آینده. (فرهنگ فارسی معین).
شور نشاندن.
[نِ دَ] (مص مرکب) فتنه خواباندن. خاموش کردن فتنه و آشوب :
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشایی.فرخی.
شور نشستن.
[نِ شَ تَ] (مص مرکب)خاموش شدن فتنه :
در جهان از نظر عدل تو بنشیند شور
وز جهان هیبت شمشیر تو بنشاند شر.فرخی.
- شور فرونشستن؛ خاموش شدن نایرهء آشوب. خوابیدن فتنه :
شور جهان به حشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.فرخی.
شور نشور.
[رِ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)شور و غوغای روز محشر. (یادداشت مؤلف).
شور نمودن.
[نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب)ستیزه کردن :
ظالمی کآنچنان نماید شور
عادلانش چنین کنند به گور.نظامی.
|| بانگ و غرش نمودن :
شنیده ام که همیشه چنان بود دریا
که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر
همی نماید هیبت همی نماید شور
همی برآید موجش برابر محور.فرخی.
|| ملاحت و زیبایی نشان دادن :
شهرهء شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.حافظ.
شورو.
[شِوْ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) پوست بزغاله. چرم بزغاله. (فرهنگ فارسی معین). در تداول چرم براق.
(1) - Chevreau.
شوروا.
[شورْ] (اِ مرکب) شوربا. اصل این ترکیب شوربا، «شور» به اضافهء «با» است و «با» در فارسی بمعنی آش است... شوربا بدین ترتیب لغةً بمعنی آش است که چاشنی خاص یا اجزاء اضافی نداشته باشد و به ساده ترین صورت ممکن (فقط با افزودن نمکی) پخته شود. چنین آشی برای مردم بیمار و کسانی که دستور پرهیز دارند پخته می شود و به بیمزگی معروف است. || کنایه از غذای بیمزه و یا وارفته و غیرقابل اکل. || کنایه از مردم بی نمک و بی مزه و وارفته است. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
- شلم شوروا، شلم شوربا؛ معنی اصلی آن «آش شلغم» است و به معنی چیز درهم ریخته و نامنظم و شلوغ و بی معنی و بی ربط است :
دَرِ تجدید و تجدد واشد
ادبیات شلم شوروا شد.ایرج میرزا.
(از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
و رجوع به شوربا شود.
شورواشور.
[شورْ] (اِ مرکب)شوی واشوی. در تداول عامیانه، شستن جامه ای و پوشیدن جامهء دیگر و سپس جامهء اخیر را شستن و پوشیدن جامهء نخستین. (فرهنگ فارسی معین). واگردان (جامه).
-امثال: رخت شورواشور ندارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شور و واشور شود.
شوروزد.
[شورْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان طاغنکوه بخش فدیشهء شهرستان نیشابور است و 551 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شور و شر.
[رُ شَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)شورشر. شورشار. شورشرابا. شور و شغب. (از ناظم الاطباء). فتنه و فساد :
تا برنهاد زلفک شوریده را به رخ
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.عماره(1).
قولش مقر و مایهء نور دل
تیغش مکان و معدن شور و شر.ناصرخسرو.
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت.
سعدی.
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزهء جادوی تو بود.حافظ.
و رجوع به شور و ترکیبات آن شود.
(1) - در فیشی به رودکی نسبت داده شده است.
شور و شعف.
[رُ شَ عَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شوق و هیجان و شادی.
شور و شغب.
[رُ شَ غَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) فتنه و غوغا و هیجان: الضجاج، المضاجّة؛ با یکدیگر شور و شغب کردن. (تاج المصادر بیهقی). ضوضاء؛ شور و شغب. (یادداشت مؤلف) :
بتا تا چشم چون نرگس گشادی
همه آفاق پر شور و شغب بود.عطار.
شور و شیون.
[رُ شی وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بانگ و فغان. آه و فغان.
شور و غوغا.
[رُ غَ / غُو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شورش و هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء) :
که ترکان دوست می دارند دائم شور و غوغا را.
مغربی (از یادداشت مؤلف).
شور و فتور.
[رُ فُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) حدت و شدت، و کلمهء فتور در این جا عربی نیست. (یادداشت مؤلف).
شور و مور.
[رُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) شوم و ضعیف، چه شور بمعنی شوم و نحس و نامبارک و مور بمعنی حقیر و ضعیف است و هرگاه خواهند کسی را یا چیزی را به زبونی و ناتوانی و حقارت وانمایند گویند «شور و مور است». (برهان). درمانده و ضعیف و ناتوان و حقیر و کمینه و فرومایه و خوار و سفله و زبون. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) شور و غوغا و آشوب. (برهان). آشوب و غوغا. شور و غوغا و انقلاب. (فرهنگ فارسی معین). غوغا و آشوب و هنگامه. (ناظم الاطباء) :
ز بهر دو طامات ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شور و مورم.سنائی.
و رجوع به شورمور شود.
شور و واشور.
[رُ] (اِ مرکب) شورواشور. جامهء یدکی. جامهء واگردان دار. جامه و واگردان آن. جامه ای با جامهء دیگر که یکی را بپوشند و دیگری را آنگاه که اولی شوخگن شود برکنند. دو جامه که یکی در بر دارند و دیگری را به شستن داده اند.
-امثال: رخت شور و واشور ندارد؛ جامه اش منحصر به همان است که پوشیده. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به شورواشور شود.
شوروی.
[شو / شَ / شُو رَ] (ص نسبی)منسوب به شور، شوری. (یادداشت مؤلف).
شوروی.
[شو / شَ / شُو رَ] (اِخ) روسیه. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی. رجوع به روسیه شود.
شورة.
[رَ] (ع اِ) درون چیزی و برون آن. (منتهی الارب). اندرون و بیرون. (ناظم الاطباء). مخبر و منظر. (اقرب الموارد). || جای شهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کندوی زنبور عسل. (ناظم الاطباء)(1). || هیأت و لباس. یقال: انه لحسن الصورة و الشورة؛ ای الهیئة و اللباس. (منتهی الارب)؛ یعنی او خوش هیأت و خوش لباس است. شکل و هیأت. (ناظم الاطباء). || (اِمص) خوبی و نیکوئی. || فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آراستگی. (منتهی الارب). آراستگی و زینت. (ناظم الاطباء). || (ص) شتر مادهء فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در این معنی به فتح «ش» نیز آمده است. (منتهی الارب).
شورة.
[شَ رَ] (ع اِمص) خجلت و شرمندگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خجلت. شیار. (از اقرب الموارد). و رجوع به شیار شود.
شورة.
[شو / شَ رَ] (ع اِ) منظر و تماشاگاه و هر جائی که در آنجا چیزی دیده شود. (ناظم الاطباء).
شورة.
[شَ رَ] (ع اِ)(1) صمغ الاسرار. نام درختی است که در سواحل دریای حجاز روید و شبیه به درخت غار است و میوهء آن سبزرنگ و به بلاذر ماند. (از ترجمهء ابن البیطار لکلرک ج 2 ص 352 مفردات عربی ابن البیطار ص 74).
(1) - Seura torsk.

/ 28