لغت نامه دهخدا حرف ش (شین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ش (شین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شوره.
[رَ / رِ] (اِ) از آن باروت سازند و به عربی ملح الدباغین گویند و معرب آن شورج است. (برهان) (آنندراج). جسمی که در ساختن باروت بکار میرود و عبارت است از «آزتات پتاس» و این جسم را در هندوستان و مصر پس از آنکه موسم باران گذشت از سطح زمین میگیرند، ولی در ایران از کنار دیوارهای خرابه و مرطوب به دست می آورند و مخصوصاً در کرمان چندین کارخانهء شوره سازی موجود است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح شیمی، جسمی است سفید و متبلور شبیه نمک که در شوره زارها حاصل شود و آن را مصنوعاً هم تهیه کنند و برای ساختن باروت بکار رود. ازتات پتاسیم. شوره قلمی. شورج (معرب). (فرهنگ فارسی معین). ازتاتهای طبیعی که در قدیم بطور کلی معروف به شوره بودند بصورت ژیزمان(1) وجود دارند و قبل از کشف طریقهء سنتز اسید ازتیک تنها منبع تهیهء این اسید بودند، فعلاً هم بعلت وجود «ید» از استخراج ازتات سدیم ژیزمان خیلی کاسته نشده است. در بعضی نقاط دیگر مثل مصر و ایران، سطح زمین یا دیوارها بعد از باران از یک گرد سفیدرنگی پوشیده میشود که همان ازتات کلسیم می باشد... (شیمی عمومی معدنی فضل الله شیروانی ج 1 ص 270). و نیز رجوع به کتاب شیمی معدنی هاشم بری شود : و از او [ بخارا ] بساط و فرش و مصلی نماز خیزد نیکوی پشمین و شوره خیزد که به جایها ببرند. (حدود العالم).
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شوره گشته شخار.عنصری.
بی علم عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
|| خاک شور. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شوره زار. نمکزار. زمین باشوره. نمکسار :
هر آنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.عسجدی.
شوره ست سفیه و سفله در شوره
هشیار هگرز تخم کی کارد.ناصرخسرو.
درد بی علم تخم در شوره ست
علم بی درد سنگ در کوره ست.سنائی.
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهرگیاه.انوری.
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد.خاقانی.
موکب ابر چون به شوره رسد
قطره ها بر سراب میچکدش.خاقانی.
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم.
خاقانی.
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شوره ای کردش نمک سود.نظامی.
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ.نظامی.
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت.سعدی.
- شوره بیابان؛ بیابان شوره زار :
مبادا کس که از زن مهر جوید
که در شوره بیابان گل نروید.
(ویس و رامین).
|| زمین نمناک. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). || خاک نمناک که شوری داشته باشد. (رشیدی). زمین بی حاصل و بی بر. (از ناظم الاطباء). کنایه از زمین بی حاصل. (فرهنگ فارسی معین). شوره زار :
نه شگفت ار ز فر دولت تو
روید از شوره پیش تو شمشاد.فرخی.
در شوره کسی تخم نکارد.عنصری.
کی گیرد پند جاهل از تو
در شوره نهال چون نشانی.ناصرخسرو.
بر شوره مریز آب خوش ایرا
نایدت بکار چون بیاغارد.ناصرخسرو.
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است.ناصرخسرو.
|| کلی و کچلی. (ناظم الاطباء). خشکی سفیدرنگ که بر سر کچل باشد مانند شوره. (رشیدی). سبوسه. سبوسهء سر. پوسه. ابریه. حَزاز. نخالهء سر. نخالهء رأس. هبریة. شورهء سر؛ پاره های خرد سپیدرنگ که از زیر موی سر و جز آن ریزد. شورهء موی. ذرات و پوست جداشده از بشره. (یادداشت مؤلف). سفیدی است که بر سرهای کچل می باشد. (انجمن آرا) :
ز سر کدام کچل شوره ریخت وز کون ریخ
که باشدت ز پی شوره آهک و زرنیخ.
شریف تبریزی.
سران کچل شوره آرد ببار
نگون طاسی افتاده در شوره زار.
سراج الدین راجی.
- شورهء سر؛ کک و مکی که بر روی سر نشیند. (فرهنگ فارسی معین).
|| برص ابیض. (ناظم الاطباء). || انبار خاک و سرگین بود. (اوبهی). || بازار اسب فروشی. || جریان آب. || قسمی از بهی و سفرجل. || آشیانهء زنبور عسل. || نمی و نمناکی. تری. (ناظم الاطباء).
(1) - Gisement.
شوره.
[شَ / شُو رَ / رِ] (از ع، اِمص) شَورة. خجلت و خجالت. (برهان) (آنندراج). خجالت و شرمساری و حیا. (ناظم الاطباء). خَجَل. (رشیدی).
شوره.
[رَ] (ع اِ) شورة. صمغ درخت قرم. صمغ درخت اسرار. (از یادداشت مؤلف). || نوعی از درخت گز. (غیاث). درخت شوره. سورج. الوس اخنی. (از یادداشت مؤلف).
شوره.
[] (اِخ) شهری است از ناحیت طوران به سند. (حدود العالم).
شوره.
[رَ] (اِخ) شورة. ناحیه ای است در عراق عرب (استانداری موصل)، سکنهء آن 14000 تن. مرکز آن قریهء شوره واقع بر ساحل راست دجله است. (فرهنگ فارسی معین).
شوره آب.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) آب شور. آب ناخوش : و در پاره ای زمین شوره آبی تنک ایستاده بود اسپش در آنجا افتاد و فروشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص82).
جز که صاحب ذوق که شناسد بیاب
او شناسد آب خوش از شوره آب.مولوی.
شوره بوم.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) زمین شوره زار. زمین بی حاصل. (ناظم الاطباء). شوربوم. (فرهنگ فارسی معین) :
دریغ است با سفله گفتن علوم(1)
که ضایع شود تخم در شوره بوم.سعدی.
- تخم در شوره بوم کاشتن؛ کنایه از کار بیهوده و بی حاصل کردن :
نیکویی با بدان و بی ادبان
تخم در شوره بوم کاشتن است.سعدی.
(1) - ن ل: برِ مرد نادان نریزم علوم.
شوره پشت.
[رَ / رِ پُ] (ص مرکب)سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء).
شوره پشتی.
[رَ / رِ پُ] (حامص مرکب)شوخی و کج ادائی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شوره خاک.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) خاک شوره. خاک شور :
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چه کنم.خاقانی.
کنم از شوره خاک شیرهء پاک
این کرامات بین که من دارم.خاقانی.
شوره خره.
[رَ / رِ خَرْ رَ / رِ] (ص مرکب)سخت شور. طعام یا آب مایع چون آش و غیره نهایت شور. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شورخره شود.
شوره دادن.
[رَ / رِ دَ] (مص مرکب)پدید آمدن شوره (جسم نمک مانند) در روی جسمی. شوره پس دادن جسمی :
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
ز اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
شوره دشت.
[رَ / رِ دَ] (اِ مرکب) صحرای شوره زار. دشت شوره زار :
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأواگه خویشتن بازگشت.نظامی.
شوره دل.
[رَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب است و 466 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوره رود.
[رِ] (اِخ) رودی است که از میان ولایت نیشابور میگذرد و آبهای جبال طرفین نیشابور بدو پیوندد و مجموع ولایات نیشابور بدان زراعت میکنند. (از نزهة القلوب ج 3 صص 226 - 227).
شوره زار.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) شورستان. شورسان. (یادداشت مؤلف). زمینی که دارای شوره باشد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کویر. (صحاح الفرس). شورکات. شوره کات. زمین شور. (ناظم الاطباء). زمین پر از شوره که در آن گیاه نروید. شوره زمین. (فرهنگ فارسی معین) :
کف جواد تو چون ابر بهار است راست
زو زده بر شوره زار ژاله چو بر کشتمند.
سوزنی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
شوره زمین.
[رَ / رِ زَ] (اِ مرکب) شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) :
ور ایدون که دشمن شود دوستدار
به شوره زمین تخم نیکی مکار.فردوسی.
بسا شوره زمین کز آبناکی
دهان تشنگان را کرد خاکی.نظامی.
در فراهان شوره زمینی بود که شتر با بار و اسب با سوار بدان فرومیرفت. (تاریخ قم ص87).
شوره ستان.
[رَ / رِ سِ] (اِ مرکب)شورستان :
نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان.خاقانی.
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده.
خاقانی.
رجوع به شورسان و شورستان شود.
شوره فروش.
[رَ / رِ فُ] (نف مرکب)فروشندهء شوره. فروشندهء ازتات پتاسیم: ملاح؛ شوره فروش. (منتهی الارب).
شوره قاع.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) شوره زار. شوره زمین :
نه روشن دلی آید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی.خاقانی.
شوره گر.
[رَ / رِ گَ] (ص مرکب) کسی که شوره می سازد. (ناظم الاطباء).
شوره گز.
[رَ / رِ گَ] (اِ مرکب)(1) شوره گژ. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). قسمی از گز. (ناظم الاطباء). نوعی از درخت گز است و آن را به تازی اثل گویند. (فرهنگ جهانگیری). درخت گز که در زمین شوره روید. (رشیدی) (غیاث اللغات) (آنندراج). اثل. (زمخشری). ثمر آن گزمازک و حبة الاثل است. قسمی از گز و طرفاء. (یادداشت مؤلف). نوعی از درخت گز. (غیاث) : ناگاهانه آن بند خراب شد و آن بستان و آن قوم هلاک شدند و بدل هر درختی شوره گزی پدید آمد. (قصص الانبیاء ص 178).
(1) - گز (Tamarix) (گیاهشناسی ثابتی ص 196) (حاشیهء برهان چ معین).
شوره گیاه.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) گیاه شور. گیاه و علف شور و نمکین: جَعم؛ آرزومند گشتن شتر به شوره گیاه. طَحْماء؛ شوره گیاه. غذامة؛ نوعی از شوره گیاه. قضام؛ نوعی از شوره گیاه. ملاح؛ شوره گیاه. (منتهی الارب).
شوره ناک.
[رَ / رِ] (ص مرکب) شوره دار. دارای شوره. (ناظم الاطباء): سبخة؛ زمین شوره ناک. (منتهی الارب) :
تن ما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک.اسدی.
شوری.
(حامص) ملوحت. پرنمکی. صفت شور. چگونگی شور. یکی از طعمهای نه گانه. نمکینی. (یادداشت مؤلف) :
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هر کسی.فردوسی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک(1).
محمودی (از فرهنگ اسدی).
-امثال: نه به آن شوری شور و نه به این بی نمکی؛ در مواردی بکار رود که اعمال کسی از حد اعتدال خارج باشد.
|| (ص نسبی) ظاهراً شوره فروش است. (از آنندراج) :
آن مه شوری که شهری شد پر از غوغای او
هر زمان در شور می آرد مرا سودای او.
سیفی (از آنندراج).
|| قسمی گندم که در گناباد کارند. (از یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: کسک.
شوری.
[را] (ع اِمص) مشورت کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). مشورت. (مهذب الاسماء). کنکاش. کنکاش کردن. (منتهی الارب). مشورة. (غیاث اللغات). مشورت و کنکاش. (ناظم الاطباء). مشاورت. سگالش. (یادداشت مؤلف). رایزنی. (فرهنگ فارسی معین) : و امرهم شوری بینهم. (قرآن 42/38).
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن.مولوی.
|| (اِ) هیأتی که برای مشورت گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). نخستین شوری در اسلام بدینسان بود که چون عمر بن الخطاب را از ابولؤلؤ زخم رسید صحابه نزد او آمدند و از ولایت عهد پرسیدند. او گفت شش تن یعنی علی و عثمان و طلحه و زبیر و عبدالرحمن و سعد پس از من تا سه روز با یکدیگر شور کنند و بر یکی از این شش تن متفق شوند و مردی از انصار را با پنجاه تن بر آنان گماشت و انصاری را گفت اگر از این جماعت پنج کس بر یکی اتفاق کنند و یکی خلاف کند او را بکش و اگر چهار تن بر یکی اتفاق و دو تن اختلاف کنند آن دو تن را بکش و اگر سه تن بر کسی و سه تن دیگر بر دیگری متفق شوند پسرم عبدالله را حکم کن و فرموده بود عبدالله در شوری حاضر شود اما در انتخاب خلیفه دخالت نکند و فقط با پیش آمدن شق ثالث حکم باشد. (یادداشت مؤلف) : ... فصبرت علی طول المدة و شدة المحنة حتی اذا مضی لسبیله جعلها فی جماعة زعم انی احدهم فیاللّه و للشوری. (خطبهء شقشقیة). فلم یکن للشاهد ان یختار و لا للغائب ان یرد و انما الشوری للمهاجرین و الانصار. (نهج البلاغه نامهء شمارهء 6).
- اهل شوری؛ (انجیل لوقا 23:5 یکی از اجزای سنهدرین) و چنان معلوم است که بعضی از اجزای این مجلس ادعای مسیح را تصدیق نمودند و با آن مکر و حیله و جبری که بر ضد او و تابعانش فراهم کرده بودند مقاومت کردند. (قاموس کتاب مقدس).
- رجال شوری؛ علی بن ابی طالب (ع)، عثمان بن عفان، طلحة بن عبیدالله، زبیربن العوام، عبدالرَحمن بن عوف و سعدبن ابی وقاص. (از نهج البلاغه شرح شیخ محمد عبده).
- مملکت شوری؛ شوروی. روسیهء کمونیست با دول متحدهء آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوروی و روسیه شود.
شوری.
[شَ را] (ع اِ) نام گیاهی بحری که اهل مغرب آن را اسرار گویند. (فهرست مخزن الادویه). نام گیاهی بحری. (از ناظم الاطباء). گیاهی است دریائی. (منتهی الارب).
شوری.
[را] (اِخ) یا «حمعسق». سورهء چهل ودومین از قرآن، مکی، و آن پنجاه وسه آیت است، پس از سورهء فصلت و پیش از سورهء زخرف است. (یادداشت مؤلف).
شوریاب.
[شورْ] (اِخ) دهی است از دهستان طاغنکوه که در بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع است و 662 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوریاس.
(اِخ)(1) نام یکی از خدایان کششوها (حکام بابل) و همان سوریهء آریایی است که خورشید باشد (سین S =علامت فاعلی است که در شوریاس بجای مانده است). (از فرهنگ ایران باستان ص 234).
(1) - Shyrias.
شوری اصفهانی.
[یِ اِ فَ] (اِخ) میرزا محمدعلی فرزند علی اکبرخان برادرزادهء عبدالرضاخان یزدی بود و چندی به وزارت نواب امام قلی میرزا خلف شاهزاده محمدولی میرزا گذرانیده و دارای طبع شعر بوده است. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 248).
شوری بزرگ.
[بُ زُ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگه که در بخش فدیشهء شهرستان نیشابور واقع است و 179 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوریچه.
[چِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سرخس. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و ساکنان آن از طوایف بلوچی هستند و 2152 تن سکنه دارد. قریهء مهم آن چاکی در است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوریچه.
[چِ] (اِخ) مرکز دهستان شوریچه است که در بخش سرخس شهرستان مشهد واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوریدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی شوریده. اضطراب و پریشانی و آشفتگی. (ناظم الاطباء). بی آرامی. اختلاط. تشویش. تشوش. (یادداشت مؤلف).
- شوریدگی دریا؛ تلاطم. تواطس. انقلاب بحر. تموج آن. (یادداشت مؤلف).
- شوریدگی عقل و خرد؛ اختلاط عقل. (یادداشت مؤلف). جنون و دیوانگی. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- شوریدگی کار و سخن؛ نابسامانی و پریشانی و تعقید و درهم پیچیدگی آن: هنبثة؛ شوریدگی کار و سخن. بوکاء؛ شوریدگی کار و سخن. (منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف) :کار آن طرف چون زلف دلبران پریشان شوریدگی تمام داشت. (وصاف از کاترمر).
|| عشق و محبت. (از ناظم الاطباء). عشق تا سرحد جنون. (فرهنگ فارسی معین): هُیام؛ شیفتگی و شوریدگی از عشق که به دیوانگی ماند. (منتهی الارب). || هرج و مرج. (یادداشت مؤلف). || بانگ و فریاد و اضطراب و غوغا. ناله و زاری :
شوریدگیی دلیر میکرد
خود را به تپانچه سیر میکرد.نظامی.
به شوریدگی تنبک زخم ریز
دماغ فلک سفته از زخم تیز.نظامی.
شوریدن.
[دَ] (مص)(1) شستن. شوئیدن. (فرهنگ فارسی معین) : پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمهء تفسیر طبری). و رگها را از خلطهای بد بشورد. (راحة الصدور راوندی). در تابستان برسد و بر روی آن مانند گلی باشد اندکی، چنانکه برسد او را بشورند تا آن گل از آن [ خرمای هندی ] برود. (فلاحت نامه).
(1) - مصدر دوم از «شور» مادهء مضارع شستن بجای «شوی» است که هم در تداول عامه هست و هم در برخی از متنهای قدیم بکار رفته است.
شوریدن.
[دَ] (مص) برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگر با آلتی یا با دست یا به یک انگشت. بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن. (یادداشت مؤلف) :
وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگر
غالیه دارد شوریده با شورهء سیم.معروفی(1).
سه درم سنگ تخم خرفه بکوبند و به سرکه اندر شورند و بخورند اندر حال تشنگی فرونشاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). الخوض؛ شراب شوریدن. (تاج المصادر بیهقی). مِجْدَح؛ آنچه بدان پِسْت درشورند. (السامی فی الاسامی). || کندن و زیر و رو کردن. زیر و زبر کردن : پس از آن به گور آیند منکر و نکیر، آواز ایشان چون رعد، اعضاء ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندانها خاک گور میشورند و ترا فروگیرند. (کیمیای سعادت).
- شوریدن زمین؛ شیار کردن. زیر و رو کردن و شخم زدن. (یادداشت مؤلف) : کودکی دیدم که گاو میراند و زمین همی شورید و پیری با کناری ارزن تخم می پاشید. (اسرارالتوحید ص 29). مردی را دید که موضع می شورید. (اسرارالتوحید ص 146). الرضم؛ شوریدن زمین از بهر کشت. کَراب؛ زمین شوریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن کسی را؛ از جای برکردن به نیت تجسس. از جای برانگیختن به قصد تفحص :گفتند زاویه ها بجوئیم و همگنان را بشوریم و طلب کنیم و بنگریم تا که دارد. (اسرارالتوحید ص 198).
|| شورش و انقلاب کردن. (یادداشت مؤلف). اختلال برپا کردن. بی نظمی کردن. طغیان کردن. ثورة. شورش کردن بر... (یادداشت مؤلف) : پس ایرانیان از بدکرداری هرمزد ستوه شدند و بشوریدند. (مجمل التواریخ والقصص). چون او را دفن کردند لشکر بشوریدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). پیش از آنکه این خبر آنجا رسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). یکی از مردمان بنی تمیم بی ادبی کرد. ابراهیم فرمان داد تا گردن او بزنند. بنوتمیم بشوریدند و یزید بسطام که صاحب شرط بود کشته گشت و شهر همه بشوریدند. (راحة الصدور راوندی). ابراهیم فرمود تا سر او را بر دار کردند و مردمان بشوریدند که او مردی بزرگ بود و اصیل. (راحة الصدور راوندی).
- درشوریدن؛ طغیان کردن. عصیان و نافرمانی کردن : برفتند و با غلامان گفتند جمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش با حاشیتش درشوریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص227).
- شوریدن بر کسی؛ طاغی شدن بر او. طغیان کردن بر او، چنانکه سپاهیان بر سرداری. (یادداشت مؤلف) : چون حال بر این جمله بود از شومی این طریقت بد جهان بر قباد بشورید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 85). سپاه بر وی بشورید. (مجمل التواریخ). محتسب... بایستاد و گفت هان محمود عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین سبب ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیرون افتی. (چهارمقاله).
|| تندی کردن. آشفتن. ستیزیدن. متغیر شدن. (یادداشت مؤلف) :
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه.فردوسی.
اگر ما بشوریم بر بیگناه
پسندد کجا داور هور و ماه.فردوسی.
ولیک از پی حشمت و نام زن
بشورید بر یوسف پاک تن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خبر یافت دانای روشن روان
بر او بر بشورید و گفت ای جوان.سعدی.
- درشوریدن؛ خشمگین شدن. برآشفتن :گفتم بروم و از وی راه پرسم، رفتم پرسیدم. گفت مرا گرسنه است. پاره ای نان داشتم و بدو میدادم. او درشورید گفت ای احمد تو که به خانهء خدای روی به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی لاجرم راه گم کنی. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| ستیزه کردن. پیکار کردن. درافتادن :
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور.ابوشکور بلخی.
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.فردوسی.
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین شورش آشوب کشور بود.فردوسی.
شه از بیم بر چشم شد تیره هور
بدل گفت با این که شورد بزور.اسدی.
که چاره بسی جای بهتر ز زور
بزور آنکه بیش از تو با وی مشور.اسدی.
گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست
پرهیز دار و با دم این اژدها مشور.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تا نیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
|| شورانیدن. به انقلاب و فتنه برانگیختن. (از یادداشت مؤلف). به شورش واداشتن. آشفته کردن : در نامه نوشت [ پرویز ] که من سوی تو به زینهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت. (ترجمهء طبری بلعمی). در این وقت استاسیس از سجستان خروج کرد و خراسان بشورید و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد.... تا با استاسیس حربها کرد. (مجمل التواریخ). || آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامانی یافتن. به هیجان آمدن : در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری هنر باید اینجا نه لاف.اسدی.
- شوریدن اندرون؛ بهم برآمدن حال. منقلب شدن. متأثر گشتن :
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.سعدی.
و رجوع به شوریده بخت شود.
- شوریدن بخت؛ برگشتن اقبال. ادبار. تیرگی بخت. برگشتن طالع :
بگفتند هرکس که شورید بخت
به پیش اندر آمد کنون کار سخت.فردوسی.
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که بر باید گرفتش زین جهان رخت.نظامی.
- شوریدن چشم؛ بهم خوردن آن یعنی بیمار شدن چشم. درد گرفتن و سرخی پدید آوردن آن. (یادداشت مؤلف) :
چشم حورا چون شود شوریده رضوان در بهشت
خاک پایش توتیای دیدهء حورا کند.
منوچهری.
- شوریدن حال؛ برهم خوردن اوضاع. نابسامان شدن زندگی. منقلب و زیر و رو شدن روزگار. پریشان شدن احوال :
به ایام دارا بشورید حال
برون شد ز دنیا جهان دیده زال.
(بهمن نامهء ایرانشاه بن ابی الخیر از مجمل التواریخ).
- || دگرگونه شدن حال کسی. مضطرب و پریشان شدن کسی :
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ.سعدی.
- شوریدن خواب؛ سراسیمه از خواب برآمدن. بیدار شدن از خواب با آشفتگی :
آن زمان کآنجا رسی آهسته باش و نرمگوی
تا نشورد خواب خوش بر نرگس جادوی او.
شرف شفروه.
- شوریدن خون؛ غلیان دم. (یادداشت مؤلف): البیغ؛ شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن دل؛ دل بهم خوردن. شوریدن منش. تهوع: فرث؛ شوریدن دل زن باردار. غثیان؛ شوریدن دل. (منتهی الارب).
- || نگران و مضطرب شدن دل: بَعْثَرة، تَبَعْثُر؛ شوریدن دل. تَجَیُّش؛ شوریدن دل. تَمَقْحُس؛ شوریدن دل. تَمَقُّس؛ شوریدن دل. جَیْش، جَیَشان، جُیوش؛ شوریدن دل و برآمدن از اندوه یا از بیم. غَنَث؛ شوریدن دل. قَلْس؛ شوریدن دل. مَقَس؛ شوریدن دل. (منتهی الارب).
- || متنفر شدن. بیزار گشتن :
بشوریدم دل از شوریده گیتی
بگردیدم سر از گردنده اختر.ناصرخسرو.
- شوریدن عقل؛ مختل شدن خرد. مضطرب و پریشان شدن عقل: خِلاط؛ شوریدن عقل. (منتهی الارب).
- شوریدن کار کسی؛ شوراندن و آشفته کردن کار وی :
دردی به خوشاب کس نشستم
شوریدن کار کس نجستم.نظامی.
- || آشفته شدن کار او : نصر سیار شعری بگفت و به مروان بن محمد فرستاد و او را آگاه کرد اندر آن شعر از بیرون آمدن کرمانی و او را بستود به هشیاری و بزرگواری و نصیحت کرد او را به نگاه داشتن مملکت و از او مدد خواست. چون مروان شعر او [ نصر سیار ]بخواند غمگین شد سخت و دانست که کارش بشورید، پس مروان سپاه بکشید و از شام به حران برآمد. (ترجمهء طبری بلعمی).
- شوریدن هش؛ تباه کردن هوش. آشفته کردن هوش. مختل کردن حواس :
که ای بندگان خداوندکش
مشورید هر جای بیهوده هش.فردوسی.
و رجوع به شوریده هش شود.
|| به تموج درآمدن. متلاطم شدن : غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). || در شاهد زیر بمعنی آمیزش و هم خوابگی کردن آمده است : یکی مرد زاهد... روزی دو آهو را دید که با هم جفت گشتند. زاهد را شهوت غلبه کرد، اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد، پس دعا کرد تا خدای تعالی او را آهو گرداند و جفت گیرد و باز مردم شود تا رازش پوشیده ماند و همچنین ببود، زاهد آهو گشت و یکی آهو ماده به چنگ آورد به شب اندر و با وی همی شورید. قضا را [ خان ] در آن ساعت آنجا رسید، تاریک بر بانگ آهو... تیری بینداخت و در آن وقت زاهد برنشسته بود، تیر بر شکمش رسید و بیفتاد. (مجمل التواریخ). || ناله و آه و فغان کردن. جار و جنجال کردن. داد و فریاد کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو لیباز راحیل اینها [ خبر مردن خواهر ] شنید
بشورید و جامه به تن بردرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| تقلا کردن. دست و پا زدن. کوشیدن :
به دامم نیامد بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور(2).
فردوسی (از اوبهی).
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.اسدی.
|| بکار بردن سلاح. ورزیدن جنگ افزار. سلحشور بمعنی جنگجو از همین شوریدن آمده است. (یادداشت مؤلف) : و مردان مرد حربی باشند و حرب و شوریدن سلاح عادت کرده باشند. (راحة الصدور راوندی).
(1) - این بیت معروفی در لغت نامهء اسدی برای کلمهء شور شاهد آمده است بدین صورت :
نیک پرسید مرا گفت دوست
غالیه دار شور بناسودهء سیم.
و تصحیح متن قیاسی است و ظاهراً این دو مصراع مذکور در اسدی هر یک مصراعی از بیتی جداست. (یادداشت مؤلف).
(2)- ن ل: رهائی نیابی بدینسان مشور.
شوریدنی.
[دَ] (ص لیاقت) لایق شوریدن. قابل شوریدن.
شوریده.
[دَ / دِ] (اِ) نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف).
شوریده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) درهم. آشفته. منقلب. دگرگون : چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبط آن مشغول بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). خواجه گفت هرچند احمد ینالتکین برافتاد هندوستان شوریده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص453). و امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان شده بود از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارا). چون خلف بازگشت مملکت خویش شوریده دید و راه وصول به مقر خویش بسته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص35).
- شوریده بودن راه؛ دزد و دغل داشتن آن. (یادداشت مؤلف). ناامن بودن آن :
تا دهک راه سخت شوریده است
جفت عقلی تو و عدیل هنر.مسعودسعد.
- شوریده خان؛ خانهء آشفته و نابسامان :
شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده اند.
خاقانی.
|| مخلوط. درهم.
- شوریده شدن؛ بهم خوردن. مخلوط شدن :پیش از آنکه طبیب در آب [ یعنی قاروره و دلیل بیمار ] نگاه کند شیشه را نهاده باید داشته تا نجنبد و ثفل او شوریده نشود و پراکنده نگردد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| متلاطم. متموج. برهم خورده :
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی.
|| به مجاز، تیره و کدر و گل آلود :
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی.
(ویس و رامین).
|| ژولیده (در صفت موی و زلف). غیرمرتب. اوشان. گوریده. ورگال. (یادداشت مؤلف) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.عماره.
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت.
امیر معزی (از آنندراج).
رجوع به شوریده زلف شود. || زبون و کم زور. (ناظم الاطباء) : حاست ها شوریده و تباه نشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || غضبناک. (ناظم الاطباء). || سرکش. طاغی :
از آن پس دگر بار آواز داد
که ای ترک شوریدهء بدنژاد.فردوسی.
|| دیوانه. منقلب. آشفته :
دیوانهء شوریده بود باد
زنجیر همی آب را نهاد.مسعودسعد.
با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد. (چهارمقاله). || شیدا. مجذوب (در اصطلاح صوفیان). عاشق. (غیاث). آشفته. منقلب. آشفته حال. پریشان حال. ج، شوریدگان :
در طواف کعبه چون شوریدگان وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده اند.
خاقانی.
یکی روز شوریده ای را دید که میگفت الهی در من نگر. (تذکرة الاولیاء عطار).
بسیار در این بادیه شوریده برفتیم
بسیار در این واقعه مردانه چخیدیم.عطار.
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه.
مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با شوریده شوراننده هست.مولوی.
یاد دارم که شبی در کاروانی همهء شب رفته بودم... شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره برآورد... (گلستان).
که میگفت شوریده ای دل فگار
الهی ببخش و به نالم مدار.سعدی.
تنم می بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده ای در حرم.سعدی.
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
بوالعجب شوریده ام سهوم برحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم بطاعت درپذیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
حافظ.
- خواب شوریده؛ خواب درهم. خواب آشفته. اضغاث احلام. (یادداشت مؤلف): ضغث؛ خواب شوریده. (مهذب الاسماء) : و بخار بر سر دهد تا مردم بدان سبب خوابهای شوریده بینند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر تری غلبه باشد نشانهای تری پیداتر باشد و خوابهای شوریده و خیالهای بسیار بیفتد و حاستها کند باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- دل شوریده؛ دل شیدا :
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی.باباطاهر.
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.سعدی.
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش.
حافظ.
- سر شوریده؛ سر شیدا. سر سودائی :
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی.نظامی.
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.
حافظ.
- طبع شوریده؛ طبع پریشان و آشفته :
مگر طبع شوریده بگشایدم
شب تیره ز اندیشه خواب آیدم.فردوسی.
از غذای مختلف یا از طعام
طبع، شوریده همی بیند منام.مولوی.
- کار شوریده؛ کار نابسامان و آشفته و درهم.
|| شورمزه. (غیاث).
شوریده احوال.
[دَ / دِ اَحْ] (ص مرکب) آشفته. پریشان احوال. عاشق پیشه :
ندارد با تو بازاری مگر شوریده احوالی
که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد.
سعدی.
شوریده ایام.
[دَ / دِ اَیْ یا] (ص مرکب)که روزگار با شیدائی و آشفتگی قرین دارد. که عمر به شوریدگی و شیدائی به سر آرد :
یکی پرسید از آن شوریده ایام(1)
که تو چه دوست داری گفت دشنام.
عطار (اسرارنامه).
(1) - در این بیت مراد از «آن شوریده ایام» بهلول است. (یادداشت مؤلف).
شوریده بخت.
[دَ / دِ بَ] (ص مرکب)مدبر و بدبخت. (آنندراج). بدبخت و بدطالع. (ناظم الاطباء). بخت برگشته :
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر کشور و تاج و تخت.
فردوسی.
در گنج آن ترک شوریده بخت
سپردم شما را بکوشید سخت.فردوسی.
سواران ماهوی شوریده بخت
بدیدند کآن خسروانی درخت.فردوسی.
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.سعدی.
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.سعدی.
و رجوع به شوریدن بخت شود. || بدنام و رسوا. (ناظم الاطباء).
شوریده پشت.
[دَ / دِ پُ] (ص مرکب)سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء). شورپشت. (از آنندراج). رجوع به شورپشت شود.
شوریده حال.
[دَ / دِ] (ص مرکب) دیوانه و مجنون. (از ناظم الاطباء). || آشفته. مجذوب. شیدا :
یکی پیش شوریده حالی نوشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت.سعدی.
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.سعدی.
مدر پردهء یار شوریده حال
نه طیبت حرام است و غیبت حلال.سعدی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گوئی به کژدم گزیده منال.سعدی.
شوریده خاطر.
[دَ / دِ طِ] (ص مرکب)دلگیر و محزون و ملول. (ناظم الاطباء).
شوریده خرد.
[دَ / دِ خِ رَ] (ص مرکب)مختلط العقل: اختلط الرجل؛ تباه عقل و شوریده خرد گردید. (منتهی الارب). الاختلاط؛ شوریده خرد شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ربک. (یادداشت مؤلف).
شوریده داشتن.
[دَ / دِ تَ] (مص مرکب) شوراندن. به حال طغیان کشاندن : او [ ملک بخارا ] به امیر خراسان اسدبن عبدالله نامه نوشت که به بخارا مردی پدید آمده است و ولایت بر ما شوریده میدارد قومی را بخلاف ما... (تاریخ بخارای نرشخی ص 71). میگویند که اسلام آوردیم و دروغ میگویند، اسلام به زبان آورده اند و به دل به همان کار خویش مشغولند و بدین بهانه ولایت و ملک شوریده میدارند. (تاریخ بخارای نرشخی).
شوریده دل.
[دَ / دِ دِ] (ص مرکب) شیدا. عاشق. آشفته احوال :
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.نظامی.
شوریده دلی چنین هوایی
تن درندهد به کدخدایی.نظامی.
مگس پیش شوریده دل پر نزد
که او چون مگس دست بر سر نزد.سعدی.
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست
سرگشته و پای بسته و باده بدست.اوحدی.
شوریده دماغ.
[دَ / دِ دِ] (ص مرکب)کنایه از دیوانه و سودائی. (از آنندراج). دیوانه و مجنون. شوریده رای. (از ناظم الاطباء).
شوریده راه.
[دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از مردم گمراه و ملحد. (ناظم الاطباء). کنایه از مردم گمراه و پریشان مذهب که متابعت کتب سماوی نکنند و از اخلاق حسنه و اطوار پسندیده بهره ندارند. (آنندراج). از راه بگشته :
چو آن دشتبانان شوریده راه
شنیدند یک یک سخنهای شاه.نظامی.
شوریده رای.
[دَ / دِ] (ص مرکب)دیوانه. مجنون. (از ناظم الاطباء). گم کرده خرد :
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
بنزد سکندر گرفتند جای.نظامی.
|| با رأی ناصواب :
چه جای است این که بس دلگیر جای است
که زد رایت که بس شوریده رای است.
نظامی.
پریشان خاطر و شوریده رایم
همی با فکرت خود برنیایم.نظامی.
شوریده رایی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی شوریده رای :
همی ترسید کز شوریده رایی
کند ناموس عدلش بی وفایی.نظامی.
شوریده رنگ.
[دَ / دِ رَ] (ص مرکب)رنگ پریده. (ناظم الاطباء). رنگ بگردانیده :
در این بود درویش شوریده رنگ
که شیری درآمد شغالی به چنگ.سعدی.
|| کنایه از مردم رند و ملامتی. (آنندراج) :
بپرسیدم این کشور آسوده کی شد
کسی گفت سعدی چه شوریده رنگی.
سعدی.
در اوباش، پاکان شوریده رنگ
همان جای تاریک و لعل است و سنگ.
سعدی.
یکی گفتش ای یار شوریده رنگ
تو هرگز غزا کرده ای در فرنگ.سعدی.
شوریده روزگار.
[دَ / دِ زْ / زِ] (ص مرکب) پریشان ایام. کنایه از بی سامان و بی سرانجام. (آنندراج). بی چاره و بی نوا و درمانده. (از ناظم الاطباء).
شوریده زلف.
[دَ / دِ زُ] (ص مرکب)ژولیده موی. (ناظم الاطباء) :
گر نداری باورم بشنو که خلقان کرده اند
نام او شوریده زلف و نام من شوریده حال.
امیر معزی.
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعهء عید بر سرش.خاقانی.
|| از اسمهای محبوب است. (از آنندراج).
شوریده سخن.
[دَ / دِ سُ خَ] (اِ مرکب)سخن یا سخنان که به هم مربوط نیست. (یادداشت مؤلف). || (ص مرکب) که کلام نامربوط دارد. پریشان گوی: الخطل؛ تباه و شوریده سخن شدن. (تاج المصادر بیهقی).
شوریده سر.
[دَ / دِ سَ] (ص مرکب)بی قرار و بی ثبات و قلندر. (ناظم الاطباء). مختل العقل. (یادداشت مؤلف). || مجذوب. عاشق. شیدا. آشفته. با سر سودائی :
آمد نه چنان که همنشستان
شوریده سر آنچنان که مستان.نظامی.
شوریده سرم مدار چندین
زیر و زبرم مدار چندین.نظامی.
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر.سعدی.
بدو گفت دانای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر.سعدی.
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم.
حافظ.
|| خشمگین. آشفته. دیوانه وار :
ز روسی یکی شیر شوریده سر
به گردن درآورده روسی سپر.نظامی.
شکاری یکی مرغ شوریده سر
ز خواب شب فتنه شوریده تر.نظامی.
شوریدهء شیرازی.
[دَ / دِ یِ] (اِخ) شاعر اواسط این قرن حاضر. نام او حاجی محمدتقی و از طرف ناصرالدین شاه ملقب به فصیح الملک گردیده بود و نام پدر او عباس بوده است، و از قرار مذکور نسبش به اهلی شیرازی صاحب مثنوی سحر حلال میرسیده است. در سنهء 1274 ه . ق. در شیراز متولد گردید و در سن هفت سالگی به مرض آبله از هر دو چشم نابینا شد و در سن نه سالگی پدرش وفات یافت و او در کنف حمایت و تربیت خالش قرار گرفت. در سنهء 1288 ه . ق. با خالش به حج رفت و در سنهء 1311 ه . ق. در مصاحبت نظام السلطنه حسینقلیخان مافی از شیراز به تهران مسافرت کرد و در نزد اتابک میرزا علی اصغرخان تقربی تمام حاصل نمود و به ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه معرفی گردید و قصایدی در مدح آن دو پادشاه سروده است و دولت قریهء بورنجان از قرای کوهمرهء فارس را بعنوان سیورغال به او واگذار نمود و در سنهء 1314 ه . ق. به شیراز معاودت نمود و از پرتو عایدات آن قریه برای خود زندگی مرفه منظمی با استغناء و وسعت تشکیل داد. در سنهء 1323 ه . ق. در شیراز متأهل گردید و بالاخره در روز پنجشنبه ششم ربیع الثانی 1345 ه . ق. / 21 مهرماه 1305 ه . ش. در شیراز وفات یافت و در جوار قبر سعدی مدفون گشت و سن او در وقت وفات هفتادویک سال بوده است. در اواخر عمر تولیت و تنظیم تکیهء سعدی در شیراز افتخاراً بعهدهء او محول بود.
شوریده هوش و ذکاوت و فراست و حافظه ای عجیب داشت و در علوم متداول مانند صرف و نحو و اشتقاق تازی و پارسی و عروض و قافیه و نقدالشعر و موسیقی و نواختن بعضی سازها دست داشت. از آثار اوست: کشف المواد مشتمل بر ماده تاریخهای بسیار که شوریده خود گفته و نامهء روشندلان. دیوان شوریده حاوی متجاوز از 14000 بیت است. آثار فوق به چاپ نرسیده و فقط قطعاتی از آنها در مجلات و تذکره ها منتشر شده. اشعار او غالباً غزل و قصیده و شامل مدح و هجو و مرثیه است. وی در شعر تابع استادان خراسان و فارس بوده است.
مرحوم علامه محمد قزوینی گوید: من از مرحوم حسینقلیخان نواب شیرازی در برلین شنیدم که می گفت من با شوریده آشنا بودم و منزل او آمد و رفت داشتم و خادم او با من مأنوس شده بود. یک روز خادم مزبور به من گفت: من نمیدانم این ارباب ما آیا علم غیب دارد؟ گفتم چطور؟ گفت او حکم کرده است که هر روز بلااستثناء همهء اطاقهای منزل او جارو کرده شود و همیشه همهء آنها پاک و پاکیزه باشد و ما هم همیشه این کار را می کنیم ولی گاهی از اوقات اتفاق می افتد که یکی از اطاق ها را که روز قبل خوب جارو و پاکیزه کرده ایم و هیچ محتاج به جارو کردن جدید نیست آن روز آن را رد میدهیم و جارو نمیکنیم. رسم آقای ما این است که هر روز که از بیرون به منزل مراجعت میکند اول کاری که می کند این است که میرود و اطاقها را یکی یکی سرکشی می کند، اگر اتفاقاً آن روز یکی از اطاقها را بعلت مذکور جارو نکرده باشیم او فوری برمی گردد و ما را می گیرد به باد عتاب و خطاب که فلان و فلان شده ها چرا فلان اطاق را امروز جارو نکرده اید و من بکلی مبهوت میمانم که با وجود کوری هر دو چشمان او و با وجود پاکیزگی ظاهری اطاقها که ما فقط یک روز یکی از آنها را جاروب نکرده ایم او چگونه ملتفت این مطلب میشود و این فقره مکرر از او سر میزند و من سِرّ این قضیه را نمی توانم درک کنم جز اینکه بگویم آقای ما دارای علم غیب است. من تبسمی کرده گفتم واقعاً امر عجیبی است ولی چون آقای شما از هر دو چشم کور است و کورها غالباً قوای ظاهری و باطنیشان قوی تر از سایر مردم میشود شاید از یک راهی که ما ملتفت این فقره نمی شویم و ما نمی توانیم حدس بزنیم او ملتفت این فقره میشود. بعد که شوریده را دیدم گفتم رفیق امروز نوکر تو چنین و چنان می گفت، چه شیوه ای میزنی که اطاق فقط یک روز جارونخورده را ملتفت میشوی که چنین است؟ شوریده خندید و گفت هیچ شیوه ای نیست و کار بسیار سهل و آسانی است. من هر روز در گوشهء هر اطاقی که خودم نشان میکنم یک چوب کبریت یا یک نخود یا یک لوبیا یا یک جسم صغیر دیگری شبیه به اینها در جائی از اطاق که اگر جارو بشود حتماً آن جسم صغیر به نوک جارو برطرف خواهد شد میگذارم و اگر جارو نشود آن همان جا باقی خواهد ماند و فردا میروم و همان موضع را دست مالی می کنم اگر دیدم همان چوب کبریت یا نخود یا لوبیا یا غیره بجای خود نیست و برطرف شده می فهمم که اطاق جارو شده است و اگر بر جای خود باقی است که نوکر تقلب و مسامحه کرده است و آن روز آن اطاق را جارو نکرده است. من بسیار خندیدم ولی او به من گفت مبادا که این راز را به خادم کشف کنی که کثافت از سر ما خواهد آمد و از پای ما در خواهد رفت. من قول دادم که از این مقوله چیزی به نوکر او نخواهم گفت و البته ممکن نبود که سِرّ آقا را پیش نوکرش فاش کنم. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی در مجلهء یادگار سال 5 شمارهء 3) (از مقالهء علی اصغر حکمت در مجلهء ارمغان سال 7 شمارهء 6 - 7) (از فرهنگ فارسی معین).
این چند بیت از قصیدهء معروف او نوشته می شود:
گوهر اشک نیم گوهر کان هنرم
الله ای آصف دوران مفکن از نظرم
در هوای تو معلق شده ام همچو هبا
گرچه اندر همه آفاق چو خور مشتهرم
نیستم پسته که گر خندم خوشدل باشم
غنچه ام غنچه که می خندم و خونین جگرم
راستی گویی سروم که به بستان کمال
بجز از بار تهی دستی نبود ثمرم
به درازا چه کشم شعر الا ماه عزاست
نیست از بخت سیه رخت سیه مختصرم
در سیه جامه شوم تا که بدانند که من
چشمهء آب حیاتم که به ظلمات درم
وه از این گونهء پرآبله ماشاءالله
دیده ام نیست که در آینه خود را نگرم
خلق خندند چو من وصف رخ خویش کنم
خود به گوشم شنوم آخر کورم نه کرم
گو بخندید که گر زشتم در چشم شما
در بر مادر خود خوب چو قرص قمرم.
شوریده عقل.
[دَ / دِ عَ] (ص مرکب) که خردی تباه دارد. مجنون. شوریده رای: رجل ربیک؛ مرد شوریده عقل در کار خود. تیار؛ مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. (منتهی الارب).
شوریده کار.
[دَ / دِ] (ص مرکب)پریشان کار. (از آنندراج). آنکه کارهای وی درهم باشد. (ناظم الاطباء) :
بحکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم.نظامی.
|| (اِ مرکب) کار نابسامان و آشفته و مختل و درهم : شوریده کاری در پیش داریم و صواب رفتن به هرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). التخاخ، ایتلاخ؛ شوریده شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). التباس؛ شوریده شدن کار. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
شوریده کردن.
[دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) منقلب کردن. به طغیان برانگیختن. به شورش داشتن. شوراندن : پسرعم خویش را بنزدیک تو فرستاد تا آن ملک را شوریده کند. (قصص الانبیاء ص 226). تشویش؛ شوریده کردن. (دهار). لبس؛ شوریده کردن. (تاج المصادر بیهقی). || شیفته ساختن. منقلب کردن. شیدا ساختن :
شوریده کرد ما را عشق پریجمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی.
خاقانی.
شوریده کلام.
[دَ / دِ کَ] (ص مرکب)پریشان گوی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوریده سخن. که سخن او نامربوط باشد. || (اِ مرکب) کلام نامربوط. سخن که به هم پیوند ندارد :
شوریده کلامم نمکین است سؤالم
تنگ شکر است آن دهن و تلخ جواب است.
ظهوری.
شوریده گردانیدن.
[دَ / دِ گَ دَ] (مص مرکب) شوریده کردن. تشویش. (تاج المصادر بیهقی).
شوریده گشتن.
[دَ / دِ گَ تَ] (مص مرکب) آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامان شدن. به طغیان گراییدن. آشفتگی یافتن :نواحی ختلان شوریده گشته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). حاجب سباشی به خراسان رفت و جبال بدین سبب شوریده گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 509). چون کار شوریده گشت این فقیه آزادمرد از وطن خویش بیفتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 606). همان عادت فروگرفت که با مردمان همی داشت، مردمان سیستان شوریده گشتند. (راحة الصدور راوندی).
- شوریده گشتن کار بر کسی؛ آشفته شدن و مشوش شدن و پریشان و نابسامان شدن کار بر او : هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همهء کارها بر وی شوریده و تباه گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458).
شوریده گوریده.
[دَ / دِ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) درهم و برهم. ژولیده. رجوع به شوریده و گوریده شود.
شوریده مغز.
[دَ / دِ مَ] (ص مرکب)مجنون. دیوانه. شوریده عقل. آشفته :
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نبهره شناسد ز دینار نغز.نظامی.
جهاندار در کار آن پای لغز
از آن داستان مانده شوریده مغز.نظامی.
مبادا که شه را رسد پای لغز
که گردد سر ملک شوریده مغز.نظامی.
عشق او کرد اینچنین شوریده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام.صائب.
شوریده نژاد.
[دَ / دِ نِ] (ص مرکب) که خون چند نژاد دارد. (یادداشت مؤلف): الایتشاب؛ شوریده نژاد شدن. (المصادر زوزنی).
شوریده وار.
[دَ / دِ] (ص مرکب، ق مرکب) دیوانه وار :
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریده وار.نظامی.
شوریده و گوریده.
[دَ / دِ وُ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) درهم و برهم و غیرمرتب و نامنتظم. سخت درهم و برهم، چنانکه اسباب خانه و امور شخصی و غیره: اطاقی شوریده و گوریده؛ غیرمرتب و نامنظم. (یادداشت مؤلف). || زلف بهم تاب خورده چون نمد. مقابل خوار.
شوریده هش.
[دَ / دِ هُ] (ص مرکب)شوریده عقل. شوریده مغز. معتوه. دارای شوریدگی هوش یا اختلال حواس. (یادداشت مؤلف) :
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.فردوسی.
بداندیش گرگین شوریده هش
به یک سوی بیشه درآمد خمش.فردوسی.
فژه گنده پیری است شوریده هش
بداندیش فرزند و هم شوی کش.اسدی.
شوریز.
[شَ / شُو] (اِ) ظاهراً مصحف شومیز. (حاشیهء برهان چ معین). مُزارع و زراعت کننده. (برهان) (آنندراج). زراعت کننده و کشتکار. (ناظم الاطباء). مُزارع. (جهانگیری). || زمینی که بجهت زراعت کردن مستعد کرده باشند. (برهان) (از آنندراج). زمینی که برای کشت و تخم افشانی آماده کرده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به شومیز شود. || نام دارویی است. (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شوریک.
(اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش شاهپور شهرستان خوی. دارای 170 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوریک.
(اِخ) دهی است از دهستان سکمن آباد بخش حومهء شهرستان خوی. 315 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوری کوچک.
[چَ / چِ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوریة.
[یَ] (اِخ)(1) صوریه. نام شهری است از شهرهای اندلس. (الحلل السندسیة ج 2 ص 80، 81، 172، 176).
(1) - Soria.
شوز.
[شَ] (ع مص) شیفتهء کسی شدن و فعل آن مجهول آید. (منتهی الارب). مشغوف شدن به کسی، و آن با «با» متعدی شود و بصورت مجهول: شیزَ به شَوزاً (علی المجهول)؛ شُغِفَ به. (از اقرب الموارد).
شوزب.
[شَ زَ] (ع اِ) نشان و علامت. (منتهی الارب). نشان و علامت و اثر. (ناظم الاطباء). علامت. (از اقرب الموارد).
شوزن.
[شَ زَ] (اِخ) از آبهای بنی عقیل است. (از معجم البلدان).
شوزیان.
(اِخ) نام قریه ای است از اعمال ماوراءالنهر. (از انساب سمعانی).
شوزیانی.
(ص نسبی) منسوب است به شوزیان که از قراء کش از اعمال ماوراءالنهر میباشد. (از انساب سمعانی).
شوس.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اشوس شود.
شوس.
[شَ وَ] (ع مص) شدید بودن و گستاخ بودن در جنگ. (از اقرب الموارد). || نگریستن به گوشهء چشم از تکبر یا خشم یا چشم را تنگ کرده و پلکها را فروخوابانیده نگریستن.(1) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - از باب سمع است. (منتهی الارب).
شوس.
[شَ] (ع مص) خائیدن مسواک و دندان مالیدن بدان. (منتهی الارب). شوص. خائیدن مسواک.(1) (از اقرب الموارد). و رجوع به شوص شود.
(1) - از باب نصر است. (منتهی الارب).
شوس.
(اِ) به سریانی بقلهء یهودیه است. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به بقلهء یهودیه شود.
شوسبلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 199 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوستاکویچ.
[شُسْ کُ] (اِخ)(1) دیمیتری. از بزرگترین آهنگسازان معاصر است. در پترزبورگ [ لنین گراد ] بسال 1906 م. متولد گردید. از نه سالگی شروع به تحصیل پیانو کرد و در ضمن به ساختن آهنگ پرداخت، سپس به هنرستان موسیقی رفت و در آنجا شاگردی برجسته بود چنانکه کمک هزینهء تحصیلی مخصوصی برای وی در نظر گرفتند. دیمیتری بهنگام تحصیل بسبب ساختن آهنگی بنام «سنفنی نخستین» شهرت یافت (و امروزه این آهنگ شهرت عالمگیر دارد). سه چهار سال پس از ساختن «سنفنی نخستین»، یک اپرا، دو بالت، دو سنفنی و چند نغمهء موسیقی مجلسی ساخت که با نخستین سنفنی او تفاوت بسیار دارد. در سال 1928 م. که موسیقی گنگ بابل جدید را به وجود آورد تصمیم گرفت در زمینهء موسیقی سینمایی بکوشد و از نخستین روزهایی که سینمای ناطق اختراع شد وی از فعالترین کارکنان این شعبه از هنر گردید، و بعدها در زمینهء تآتر نیز آثاری پدید آورد. آهنگهایی که برای سینما و تآتر ساخته فصل مهمی از آثار موسیقی سینما را تشکیل میدهد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Chostakovitch, Dimitri.
شوستال.
[شِ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 125 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوستر.
[شُسْ تِ] (اِخ) مُرْگان. مستشار آمریکائی امور مالی. در 1328 ه . ق. به ایران آمد تا به مالیهء ایران سر و صورتی بدهد اما بر اثر فشار روسها مجبور به ترک ایران شد و عارف شاعر نامی دربارهء رفتن وی تصنیفی دارد. کتاب اختناق ایران از اوست که به فارسی نیز ترجمه شده است.
شوستر.
[تَ] (اِخ) شوشتر. رجوع به نزهة القلوب ج3 ص 109 و رجوع به شوشتر شود.
شوسف.
(اِخ) نام یکی از بخشهای پنجگانهء شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوسف.
(اِخ) نام قصبهء مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوسلاء .
[شَ سَ] (ع اِ) مأخوذ از حبشی بمعنی صید و شکار. (ناظم الاطباء).
شوسه.
[شُ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) شُسِه. راه ساخته و پرداخته. || در تداول فارسی، جادهء اتومبیل رو و غیرآسفالته. راه ساخته شده و شن و سنگ ریزه ریخته شده. (از ناظم الاطباء).
(1) - Chaussee.
شوسی کشته.
[کُ تَ / تِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز. دارای 140 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوسین.
[] (اِ) سریانی است و گفته اند یونانی است. نوعی از صنوبر است که قندرس نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندرس شود.
شوسینا.
[] (اِ) به سریانی سوسن است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سوسن شود.
شوش.
(ص) بمعنی خوب و نیک و لطیف است و شوشتر بمعنای بهتر و نیکوتر و لطیف تر باشد. (حمزهء اصفهانی از یاقوت در معجم البلدان).
شوش.
[شَ / شُو] (اِ) شاخهای درخت انگور و به عربی قضبان. (برهان) (رشیدی). شاخهای درخت انگور. (انجمن آرا) (آنندراج): قضبان؛ شوش. (السامی فی الاسامی). || شاخه. ترکه. شاخ تر باریک. شوشه. شیش. (یادداشت مؤلف).(1) || شمش. خفچه. شوشه. سوفچه: شوش زر. شوش سیم. (یادداشت مؤلف) :
یکی سبز خفتان به زر بافته
بر او شوشها بر گهر تافته.فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشهای گهر.اسدی.
سپیدیش کافور و زردیش زر
یکی بهره را شوشها زو گوهر.اسدی.
(1) - در این معنی در تداول مردم قزوین شوش بر وزن دوش بکار رود.
شوش.
[شَ / شُو] (اِ) به فارسی جاورس است. (فهرست مخزن الادویه).
شوش.
(ع ص، اِ) شوس. مرد دلاور و بهادر. (ناظم الاطباء). شوس. (اقرب الموارد). رجوع به شوس شود. اَبطال شوش شوش؛ یعنی مختلفند و سخت دلاور. (منتهی الارب).
شوش.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَش. (اقرب الموارد). رجوع به اشوش شود.
شوش.
[شَ] (ع ص) درهم آمیخته. گویند: ترکهم شَوْشاً بَوْشاً . (منتهی الارب). و رجوع به بوش شود.
شوش.
(اِخ) جایی است نزدیک جزیرهء ابن عمر از نواحی الجزیره. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک جزیرهء ابن عمر. (منتهی الارب).
شوش.
(اِخ) نام محله ای است به جرجان نزدیک باب الطاق. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
شوش.
(اِخ) نام قلعه ای بزرگ و بسیار بلند نزدیک عقرالحمیدیة از اعمال موصل و گویند آن بالاتر از عقر و بزرگتر از آن است و حب الرمان شوشی بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان). قلعه ای است شرقی دجلهء موصل و از آنجاست حب الرمان و هندوانه. (منتهی الارب).
شوش.
(اِخ) یکی از بخشهای شهرستان دزفول است. پنج دهستان و حدود سی هزار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوش.
(اِخ) شهری به خوزستان کنار رودخانهء شاوور. این شهر پایتخت کشور عیلام قدیم بود و بهمین مناسبت عیلام را سوزیان یا شوشان هم خوانده اند. بعدها در عهد هخامنشیان شوش یکی از چهار پایتخت ایران محسوب میشد. شوش کنونی بخشی است از شهرستان دزفول در خوزستان و قصبهء آن نیز بهمین نام است و 5000 تن سکنه دارد. چون بقایای تاریخی چند دولت (عیلام، بابل، هخامنشی، ساسانی، دول اسلامی) در شوش بجا مانده است، از لحاظ باستانشناسی و تاریخی اهمیت بسیار یافته است و هیأت فرانسوی قریب 65 سال است که در آنجا به حفریات مشغولند و آثار گرانبها از قبیل کاشیهای قصر اردشیر و کاخ قراولان خاصهء داریوش و استل حمورابی و غیره از آن بیرون آمده که غالب آنها در موزهء لوور (پاریس) در تالار مخصوص ایران و بخشی نیز در موزهء تهران مضبوط است. در حفاریهائی که بدست دمورگان در سال 1897 م. انجام شده آثاری از دورهء حجر جدید بدست آمده است. در قرن 23 ق . م. شهر مزبور اهمیتی بسزا داشت و تا اواخر قرن پنجم هجری از شهرهای بزرگ ایران بشمار میرفت و پس از آن رو به خرابی نهاد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج2 ص1791، فهرست اعلام تاریخ ایران باستان، فارسنامهء ابن بلخی ص72، یسنا ص96، 98، مزدیسنا ص28، 148، ایران در زمان ساسانیان ص78، فرهنگ ایران باستان ص125، 130، 289، تاریخ سیستان ص74، مجمل التواریخ والقصص، مرآت البلدان ج1 ص453، روضات ص759، سبک شناسی بهار ج1، تاریخ کرد، جغرافیای غرب ایران، معجم البلدان، حدود العالم، تاریخ صنایع ایران، فرهنگ جغرافیایی ایران ج6 و یشتها ج1 شود.
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است که: مرکز بخش شوش شهرستان دزفول است. هوای آن گرم است و در حدود 5000 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت است و آب آن از رودخانهء کرخه تأمین می شود. ایستگاه راه آهن شوش در 3کیلومتری باختر واقع است و مسافت آن تا تهران 714 کیلومتر می باشد. شوش از شهرهای باستانی است و زمانی پایتخت قوم ایلام بوده و آرامگاه مشهور به دانیال پیغمبر در این قصبه است. از اکتشافات باستانشناسی که در اینجا بعمل آمده قانون مشهور حمورابی پادشاه کلده است که اولین قانون عهد باستان شمرده می شود و بر اثر این کاوشها حقایقی دربارهء تاریخ این سرزمین بدست آمده که دوران گذشتهء آن را و تمدن ایرانیان قدیم را روشن می نماید. طبق بررسی و توجه باستان شناسان معلوم گردیده است که بهنگام آبادی شهر شوش کلیهء معاملات مهم ثبت و شرح آن روی خشت نوشته می شده است. شوش دارای عمارات و کاخ های عالی بوده که سرستون های عظیم آن هنوز باقی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوش.
(اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابوئی بخش گچساران شهرستان بهبهان و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوش.
(اِخ) مخفف شوشتر :
باغی که بد از برف چو گنجینهء نداف
بنگرش چو دیبای(1) ملحم شده چون شوش.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: ز دیبای.
شوشا.
(اِ) به یونانی شونیز است. (فهرست مخزن الادویه).
شوشا.
(اِخ) (بمعنی سرباز خدا) یکی از کاتبان داود است. (قاموس کتاب مقدس).
شوشاء .
[شَ] (ع ص) شتر مادهء سبک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوشاد.
[شَ / شُو] (اِ) شمشاد. شیشاد. شار. شر. شهر. کیش. (جنگل شناسی ج1 ص175). رجوع به شمشاد شود.
شوشار.
(اِ) نامی است که در رامسر و رودسر و شهسوار به شمشاد دهند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوشاد و شمشاد شود.
شوشان.
(اِخ) صورتی از نام شهر شوش است که در کتیبهء آسوربانی پال راجع به فتوحات او در عیلام آمده است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 139، 475، ج 2 ص 1162) (ترجمهء دیاتسارون ص 212). (به معنی زنبق) شوشن. شهری که یونانیانش سوسای عیلام میگفتند و خود عیلام هم جزء سوسیانا می باشد و شوشن نیز خوانده شده است. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به شوش شود.
شوشاة.
[شَ] (ع ص) شتر مادهء سبک رو و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء).
شوشب.
[شَ شَ] (ع اِ) کژدم. || شپش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مورچه. (ناظم الاطباء).
شوشتر.
[تَ] (اِخ) تعریب آن تُسْتَر است. (از معجم البلدان). نام شهری است در خوزستان. (برهان). لقب آن دارالمؤمنین. (فرهنگ خطی). تستر. ششتر. شهری است به خوزستان که از زمانهای دیرین پیش از اسلام با قناتهای متعدد خود وجود داشته است. بلوشه آن را در نامهای شهرهای ایران شوشتر و بلیناس بنام سسترا(1) ضبط نموده است. در روایات ایرانی شهر شوشتر از شهرهای بسیار قدیمی معرفی شده است و عبدالله شوشتری در کتاب شوشتر به تفصیل از آن سخن رانده است. در داستانهای افسانه ای بنای این شهر را به هوشنگ نسبت داده اند که آن را بعد از بنای شهر شوش بنیاد نهاده است و گویند که نقشهء بنای شوشتر شکل اسبی را ماند. در دورهء اسلامی به روزگار عمر بن خطاب شهر شوشتر بوسیلهء براءبن مالک مورد تاخت و تاز قرار گرفت و براء در همانجا درگذشت. در عهد امویان این شهر قدیمی دژ و پناهگاه خوارج بود و شبیب الخارجی آنجا را مقر فرماندهی خود قرار داد و حجاج بن یوسف ثقفی پس از مرگ شبیب خارجی بر شهر شوشتر دست یافت و در دورهء خلفای عباسی بود که بنیان نهادن قدیمیترین مساجد این شهر آغاز گردید و در زمان المعتز این امر شروع گشت و در دوران المسترشد پایان یافت. در دوران بعد شهر شوشتر به تصرف تیموریان درآمد و تا سال 820 ه . ق. در تصرف ایشان بود و پس از انقراض تیموریان به دست گروهی از شیعیان صفویه افتاد و مرکز تشیع گردید. والیان و حکام متعدد در این شهر حکومت کردند که یکی از آنان واخشتوخان را میتوان نام برد که تا پایان دورهء صفویه اعقاب او در شوشتر حکومت میکردند. شوشتر در دوران قاجاریه در زیر فرمان محمدعلی میرزا پسر فتحعلیشاه قرار گرفت و جمعیت این شهر در آن هنگام به 45 هزار تن بالغ گشت. گویند که قبر دانیال در شوشتر کشف گردید آنگاه او را به شوش حمل کردند. در زمان حلاج یک آتشگاه در شهر شوشتر وجود داشته است. رجوع به دائرة المعارف اسلام و تستر شود.
شوشتر امروزه شهرستانی است در خوزستان واقع در مغرب مسجد سلیمان، در زاویهء حادث بین کارون و آب گرگر در 64کیلومتری محلی که کارون وارد جلگه (میان آب) میشود و شامل بخشهای حومه ای و گتوند است. جمعیت حوزهء شوشتر 57333 تن است. در عهد عیلامیان شهر هیدالو ظاهراً در موضع شهر شوشتر کنونی بود و سپاهیان آسوربانیپال در دنبالهء فتوحات خود بدانجا رسیدند. قدیمترین آثاری که بدست آمده میرساند که شوشتر در زمان ساسانیان وجود داشته. در عهد قاجاریه شوشتر کرسی خوزستان محسوب میشده است. (از فرهنگ فارسی معین).
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: شهرستان شوشتر یکی از شهرستانهای استان ششم کشور است و محدود است از طرف شمال به شهرستان دزفول، از خاور و جنوب به شهرستان اهواز، از باختر به شهرستان دزفول. هوای این شهرستان مانند سایر شهرستانهای استان خوزستان گرم و درجه حرارت در تابستان در سایه 50 درجه و حداقل درجه حرارت در زمستان 5 درجهء سانتی گراد و نسبت به شهرستانهای ساحلی (خرم شهر، آبادان) خشک تر است. در روزهای تابستان که هوای آن گرم می شود اهالی از سرداب هائی که دارند استفاده میکنند. مهمترین رودخانه ای که در این شهرستان جریان دارد رود کارون است که از کوههای بختیاری سرچشمه گرفته و در شمال باختری این شهرستان به دو قسمت می شود: یک شعبهء آن را که گرگر می گویند از شمال خاوری شهر از بند معروف به بند میزان گذشته و در داخل شهر تشکیل چندین آبشار را میدهد که مورد استفاده است. و شعبهء دیگر که از شمال باختری شهر از سد معروف شادروان می گذرد و بطرف جنوب باختری جریان دارد. می گویند سد شادروان بدستور شاپور یکم و بدست قیصر دوم و رومیان که در آن زمان در اسارت ایران بودند ساخته شده و حدس می زنند که در ازمنهء قدیم کلیهء آب کارون در رشتهء شطیط جریان داشته و شعبهء گرگر فقط به منظور استفادهء کشاورزی تهیه شده است. بند میزان توسط فتحعلیخان که یکی از سرداران صفویه بوده در سنهء 1106 ه . ق. پایه گذاری گردیده ولی موفق به ساختمان آن نشد و نادرشاه افشار در مسافرت به خوزستان امر به تکمیل این داد و سد مزبور ساخته شد، ولی بعداً در نتیجهء فشار آب و سیل خراب گردیده و سپس محمدعلی میرزا دولتشاه آن را تعمیر نمود، اما مجدداً در نتیجهء فشار شدید آب خراب شد. دو شعبهء گرگر و شطیط در جنوب بند قیر به یکدیگر متصل و بسمت اهواز جاری میگردند. سازمان اداری شهرستان شوشتر دارای سه بخش بنام مرکزی، گتوند و عقیلی است و از 138 قریه تشکیل شده و جمعیت شهرستان در حدود 56 هزار نفر است. مساحت تقریبی شهرستان 25300 کیلومتر مربع است. بخش مرکزی شهرستان شوشتر از 6 دهستان خیران، تیوند، میان آب، کندزلو، سردارآباد و شاه ولی تشکیل شده است. این بخش در بین بخشهای عقیلی و گتوند و شهرستان اهواز واقع و سکنهء آن در حدود 18000 تن است. دو شعبهء رودخانهء کارون بنام گرگر و شطیط از شمال به جنوب در این بخش جریان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شهر شوشتر در 850هزارگزی تهران و 26هزارگزی شمال اهواز واقع است. شهر شوشتر یکی از شهرهای قدیمی کشور است و در روی تخته سنگهای کنار کارون بنا و بین دو شعبه از کارون بنام شطیط و گرگر (چهاردانگه و دودانگه) واقع شده است. هوای شهر گرم و در تابستان حداکثر حرارت در بعضی سالها نزدیک به 60 درجه است. شوشتر 22416 تن سکنه داشته است ولی امروز بیش از 15 هزار تن سکنه ندارد. این شهرستان بسیار قدیمی و دارای ابنیه و آثار و مسجد و امام زاده های متعدد است که معروف ترین آنها بشرح زیر است:
1 - مسجد جامع شوشتر که در زمان خلفای عباسی بنا شده.
2 - قلعهء سلاسل که امروز خرابه های آن مشاهده میشود.
3 - بند میزان که در شمال خاوری شهر واقع است و رود گرگر از آن عبور میکند.
4 - پل شاهپور که در شمال باختری شهر واقع است و امروزه خرابه های آن مشاهده میشود.
5 - در شهر شوشتر و اطراف آن قریب 40 امامزاده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
و رجوع به مرآت البلدان ج 1 و ج 4 و تاریخ رشیدی و تاریخ سیستان و آتشکده و تاریخ گزیده و یشتها ج 1 و ایران در زمان ساسانیان و تاریخ مغول و خاندان نوبختی عباس اقبال و تاریخ ادبیات ادوارد براون و مجمل التواریخ والقصص و تاریخ اسلام و جغرافی غرب ایران و تاریخ عصر حافظ و تاریخ ایران باستان و تاریخ پانصدسالهء خوزستان تألیف احمد کسروی شود :
چندین حریر و حله که پوشید بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.کسایی.
مه طرازی است بدست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیخته اند.
خاقانی.
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است.خاقانی.
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است.خاقانی.
حبش را زلف بر طمغاچ بندد
طراز شوشتر در چاچ بندد.نظامی.
- پل شوشتر؛ از بناهای غریبه است و هشتادوچهار طاق دارد و گویند شاپور بانی آن بود. (انجمن آرا) (مرآت البلدان ج 1 ص 437). و رجوع به تاریخ پانصدسالهء خوزستان تألیف احمد کسروی شود.
(1) - Sostra.
شوشتری.
[تَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به شوشتر. || از مردم شوشتر. || لهجهء مردم شوشتر. || آنچه در شوشتر بعمل آید: دیبای شوشتری. (فرهنگ فارسی معین). || شُشْتَری. قسمی جامه. قسمی فرش. ثوب تستری. ثیاب تستریه. (یادداشت مؤلف) :
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
ز خستوانه چه مایه به است شوشتری.
معروفی.
تا که گردد که و کهسار چو تختی ز گهر
دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری.
فرخی.
بربسته گل از شوشتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش.
ناصرخسرو.
- شوشتری باف؛ بافندهء پارچهء شوشتری. که پارچهء شوشتری بافد :
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج.سوزنی.
|| نام گوشه ای از دستگاه همایون. (ردیف موسیقی ایران ص 6 و 47). رجوع به دستگاه همایون شود.
شوشتری.
[تَ] (اِخ) جعفربن حسین بن علی شوشتری نجفی. عالم و فقیه و در موعظه و ارشاد مردم یدی طولی داشت. از شاگردان صاحب فصول و صاحب ضوابط و صاحب جواهر و شیخ انصاری و شریف العلماء بود. در پایان عمر برای زیارت مشهد رضا (ع) به ایران آمد و در تهران ناصرالدین شاه او را مورد احترام و تکریم قرار داد. وی در مسجد ناصری (مسجد عالی سپهسالار) امامت کرد. در هنگام بازگشت به عتبات در سال 1303 ه . ق. در کرند کرمانشاه درگذشت و جنازهء او را به نجف بردند. او راست: اصول الدین یا الحدائق فی الاصول. خصائص الحسنیة. مجالس البکاء. منهج الرشاد. (از فرهنگ فارسی معین).
شوشتری.
[تَ] (اِخ) سیدنورالله فرزند شریف مرعشی (شهید ثالث). از نویسندگان شیعهء امامیه و معروف به مبارزهء با اهل تسنن و قاضی لاهور بود و در نتیجهء اتهام به زندقه به دستور جهانگیرخان وی را به تازیانه بستند تا جان سپرد (در سال 1019 ه . ق. /1610 م.). او راست: مجالس المؤمنین. احقاق الحق. (از دائرة المعارف اسلام). و رجوع به قاضی نورالله شوشتری شود.
شوشک.
[شو شَ] (اِ) شاشک. (از رشیدی). ساز چهارتار را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رباب چهاررود. (فرهنگ اسدی). ربابی بود که چهارگه نوازند. (اوبهی). طنبور و رباب چهارتار. (برهان). تنبورهء چارتاره است. (جهانگیری) :
گهی سماع زنی گاه بربط و گه چنگ
گهی چغانه و طنبور و شوشک و عنقا.
زینبی(1).
|| جانوری است شبیه به کبک اما از کبک کوچکتر باشد و آن را تیهو نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از رشیدی). رجوع به تیهو شود.
(1) - بنام فرخی نیز آمده است.
شوشک.
(اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند است و 114 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوشکه.
[کَ / کِ] (از روسی، اِ) (از روسی شاشکار) قسمی شمشیر. نوعی قمه. (یادداشت مؤلف در ذیل شوشگه). شوشگه. قمه. قداره. نوعی آلت قتاله شبیه به سرنیزه و شمشیر کوتاه که آن را در نیام جای دهند و بر کمر بندند. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شوشکه کشیدن.
[کَ / کِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) تعبیری است نظیر قمه کشیدن و چاقو کشیدن در عصر ما و نفس کش گفتن و جایی را قرق کردن، یا بالای کسی درآمدن و به حمایت او وارد نزاع شدن. (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شوشگه.
[گَ / گِ] (از روسی، اِ) رجوع به شوشکه شود.
شوشلاء .
[شَ شَ] (ع اِ) جماع. یا آن لغت حبشی است. (منتهی الارب).
شوشمة.
[مَ] (ع اِ) حب الهال. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص325).
شوشمیر.
(اِ) هل. (یادداشت مؤلف). قاقلهء صغیر است و گفته اند یونانی است. (فهرست مخزن الادویه). هیل و به عربی قاقلهء صغار و خیربوا خوانند. (برهان) (آنندراج). هیل باشد که به هندی آلاچی گویند. (فرهنگ رشیدی). بفارسی اسم قاقلهء صغیر و گفته اند یونانی است. (فهرست مخزن الادویه). خیربواست و هیل بواست و هان بوا و هال بوا نیز گویند و آن قاقلهء صغار است. (اختیارات بدیعی). || ارزن را گویند. (جهانگیری) :
خری که آبخورش زیر ناودان عصیر
علف عصارهء بگنی و بخسم و شوشمیر(1).
سوزنی.
|| شمشیر. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: شوشو، و در آن صورت شاهد این کلمه نیست.
شوشنیگ.
(اِخ)(1) کورت ادوارد فُن. سیاستمدار و صدراعظم اتریشی (1934 م.) که به سال 1897 م. در ریوا متولد و بسال 1938 م. بدستور هیتلر زندانی گردید و کشور اتریش ضمیمهء آلمان شد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schuschnigg, Kurt Edward von.
شؤشؤ.
[شُءْ شُءْ] (ع صوت) شأشأ. خواندن خر برای آب. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان خر را بسوی آب خوانند. (منتهی الارب). || زجر گوسفند و خر برای رفتن و یا آنکه شؤشؤ خواندن گوسفند برای علف خوردن یا آب نوشیدن است. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان گوسفند و خر و جز آن را زجر کنند تا درگذرد یا ایستاده شود یا به کلمهء شؤشؤ گوسپند را برای علف و آب خوانند تا بخورد. (منتهی الارب). رجوع به شأشأ شود.
شوشو.
(اِ) گاورس و ارزن. (برهان). ارزن. (رشیدی) (آنندراج). شوشو ظاهراً در این جا مثل بگنی و بخسم و شراب و مسکر باشد. (یادداشت مؤلف) :
خری که آب خورش زیر ناودان عصیر
علف عصارهء بگنی و بخسم و شوشو.
سوزنی.
شوشود بالا.
(اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند و 315 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوشة.
[شَ] (اِخ) نام قریه ای به بابل پائین تر از حلهء بنی مزید، قبر قاسم بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق (ع) در آن قریه است و نزدیک آن قبر ذوالکفل (حزقیل) می باشد. (از معجم البلدان). موضعی است نزدیک بابل و نزدیک آن موضع است قبر ذوالکفل (ع). (منتهی الارب).
شوشه.
[شو شَ / شِ] (اِ) شفشه و سبیکهء طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچهء آهنین ریزند. (برهان). سباک زر و نقره و آهن و غیره. (غیاث اللغات). شفشهء طلا و نقره و امثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). سبیکهء زر. (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سبکهء طلا و نقره. (فهرست مخزن الادویه). سوفچه. شوش: شوشهء سیم. شوشهء زر. سبیکهء نقره. شمش نقره. شمش زر یا سیم. خفچه. (یادداشت مؤلف) :
بر او بافته شوشهء سیم و زر
به شوشه درون نابسوده گهر.فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه برتافته.فردوسی.
همهء شوشهء طاقها سیم و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زر
همه بندشان شوشه های گهر.اسدی.
دو بازو چو دو ماهی سیم بود
تو گوئی که دو شوشهء سیم بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
به آتش بر آن شوشهء مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی (شرفنامه ص 303).
|| قطعهء شمش و زر. (ولف) :
چو پیدا شد آن شوشهء تاج شید
جهان شد بسان بلور سفید.فردوسی.
|| هر چیز شبیه به شمش. (فرهنگ فارسی معین) :
شوشه های زکال مشکین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ.نظامی.
- شوشه اندام؛ که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام :
بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه ای از نقرهء خام.نظامی.
- شوشه خیار؛ خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. (یادداشت مؤلف).
- شوشهء زر؛ شمش طلا.
- || تار زرّین :
شکیبایی اندر همه کارها
به از شوشهء زر به خروارها.ابوشکور.
همان شوشهء زر بر او بافته
به گوهر سر شوشه برتافته.فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت.فردوسی.
به گوهر همه ریشه ها بافته
زبر شوشهء زر بر او تافته.اسدی.
یکی خانه ای دید از لاژورد
برآورده از شوشهء زر زرد.اسدی.
و از گرد بر گرد شوشه های زر به مروارید و جوهر مرصع بکرد. (مجمل التواریخ والقصص).
بجهد شیشهء سیماب گر در او ریزی
به شیشهء تو کند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی.
در کورهء آتش چه عجب شوشهء زر
وز شوشهء زر کورهء آتش عجب است.خاقانی.
پشت مالیده ای چو شوشهء زر
شکم اندوده ای به شیر و شکر.نظامی.
سوسن از بهر تاج نرگس مست
شوشهء زر نهاده بر کف دست.نظامی.
- شوشهء زرین؛ شمش طلایی :
هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشهء زرین برآید خیزران.
فرخی.
خاقانی اسیر یار زرگرنسب است
دل کوره و تن شوشهء زرین سلب است.
خاقانی.
- شوشهء سیم؛ شمش نقره :
شوشهء سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار.فرخی.
- شوشهء سیمین؛ شمش نقره ای :
آب گلفهشنگ گشته ست از فسردن ای شگفت
همچنان چون شوشهء سیمین نگون آویخته.
فرالاوی.
|| هر چیز طولانی و کوتاه، مانند لوح مزار و محراب مسجد و تختهء حمام و امثال آن. (برهان). هرچه طولانی باشد مثل صورت قبر. (از جهانگیری). || نشان و علامتی که بر سر قبر شهدا برپای کنند. (از برهان) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ اسدی) :
نهی دست بر شوشهء خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.نظامی.
در شوشهء تربتش بصد رنج
پیچیده چنانکه مار بر گنج.نظامی.
دمد لاله از شوشهء خاک من
گیا روید از گوشهء خاک من.
خواجوی کرمانی.
|| ریزهء هر چیز. (برهان) (جهانگیری) (اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). || هر پشتهء بلند را گویند عموماً و پشتهء ریگ و خاشاک را خصوصاً. (برهان) (جهانگیری). توده و پشتهء هر چیز. (غیاث اللغات). پشته. بلندی. (فرهنگ فارسی معین). || آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود. (فرهنگ فارسی معین). || شوش در تداول مردم قزوین. ترکه. شاخ تر باریک. ترکهء شاخ تر انعطاف پذیر و کلمهء شوشه در قسمتهای دیگر ایران فراموش شده و در آذربایجان مانده است. (یادداشت مؤلف) :
از آن دسته برآمد شوشهء نار
درختی گشت و بار آورد بسیار.نظامی.
چید از آن میوه های نوشین بار
خورد از آن شوشه های شیرین کار.نظامی.
یکی خرگه از شوشهء سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید.نظامی.
|| مفتول گلابتون. (یادداشت مؤلف) :خانه واری حصیر از شوشهء زرکشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه ترصیع کرده. (چهارمقاله).
شوشی.
(ص نسبی) منسوب به شوش. رجوع به شوش شود.
شوشی.
(اِخ) ابوالعلاء ادریس بن محمد بن عثمان عفیف الدین عامری شوشی. محدث امام مدرسهء نظامیه به بغداد. (منتهی الارب). و رجوع به روضات الجنات ص 759 شود.
شوص.
[شَ وَ] (ع مص) شَوَس. (از اقرب الموارد). نگریستن به گوشهء چشم از تکبر یا از غضب. (منتهی الارب). رجوع به شوس شود.
شوص.
[شَ] (ع مص) به دست ایستاده کردن چیزی را. || جنباندن چیزی از جای وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مالیدن به دست و شستن و نیک پاکیزه کردن. (منتهی الارب). بشستن و پاک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). شستن و پاک کردن. (از اقرب الموارد). || خائیدن مسواک را و دندان مالیدن به مسواک یا مسواک کردن از زیر بسوی بالا. || درد کردن دندان. || درد کردن شکم. || لگد زدن بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوص.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَص. (از اقرب الموارد). رجوع به اشوص شود.
شوصاء .
[شَ] (ع ص) شوصاءالعین؛ آنکه به گوشهء چشم نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوصر.
[شَ صَ] (ع اِ) برهء آهو و آهوی جوان و توانا که هنوز شاخ درنیاورده باشد. (ناظم الاطباء).
شوصرا.
[شَ صَ] (ع اِ) اسم عربی آهو است که قریب به شاخ زدن رسیده باشد و یا آهوی که شاخهای آن برآمده و قوی نشده باشد. (فهرست مخزن الادویه).
شوصلة.
[شَ صَ لَ] (ع مص) خوردن گیاه شاصُلّی را. (از منتهی الارب).
شوصة.
[شَ صَ] (ع اِ) باد که در پهلو نشیند مردم را. (منتهی الارب). باد که در پهلو افتد. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). قسمی ذات الجنب.(1) (یادداشت مؤلف). ورمی است در حجاب اضلاع زیر حجاب حاجز. (از اقرب الموارد). ورم درونی پهلو. (منتهی الارب). ذات الجنب که ورم از داخل باشد. ورم در حجاب اضلاع از درون. (یادداشت مؤلف). شوصه و ذات الجنب در بیماری شبیه یکدیگر و از نظر علاج نیز یکی هستند و هر کدام دارای علامتهای خاصی است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 179). شوصه؛ آماسی دردناک و گرم اندر عضله های اندرونین سینه. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به ذات الجنب شود. || جهیدن رگ. || درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
.(لکلرک)
(1) - Pleuresie.
شوط.
[شَ] (ع اِ) شوط بَراح؛ شغال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شوط باطل؛ گرد آفتاب که از روزن خانه نماید، لغتی است در سین مهمله یعنی سوط. (منتهی الارب). لغتی است در سوط باطل. (از اقرب الموارد). || تگ تا نهایت. ج، اشواط. (منتهی الارب). نهایت. (اقرب الموارد). تگ و گشت. (غیاث). تگ. (مهذب الاسماء). دویدن. (المصادر زوزنی). || جایی است میان دو پشته که به راه ماند و در آن آب و مردم میرود. مسافت آن مقدار داعی است. ج، شیاط. (منتهی الارب). گویی راهی است که طول آن بمقدار آواز خواننده ای است. (از اقرب الموارد). || گرد گشتن. طواف کردن. گرد بر گرد برآمدن: طاف بالبیت سبعة اشواط؛ یعنی طوف کرد هفت گشت و قال فی القاموس: کره جماعة من الفقهاء ان یقال لطوفات الطواف اشواط. (منتهی الارب).
شوط.
[شَ] (اِخ) بستانی است نزدیک کوه احد. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
شوط.
[شَ] (اِخ) موضعی است به بلاد طی. (منتهی الارب).
شوط.
[شَ] (اِخ) محلی که درندگان در آن پناه برند. (از معجم البلدان).
شوط.
(اِخ) نام کوهی است در اَجَأ. (از معجم البلدان).
شوط.
(اِخ) دهی از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو است و 1010 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شوطان.
[شَ] (اِخ) نام بستانی است در بین مدینه و احد. (از معجم البلدان).
شوطری.
[شَ طَ] (ع اِ) مخلص اکبر. معجونی است که در درمان ضعف اعضاء بکار برند. (یادداشت مؤلف).
شوطة.
[شَ طَ] (ع اِ) یکی شوط. (منتهی الارب). رجوع به شوط شود.
شوطی.
[شَ طا] (ع ص) مؤنث اَشْوَط. (معجم البلدان).
شوطی.
[شَ طا] (اِخ) جایگاهی است از عقیق مدینه و گویند از حرهء بنی سلیم است. (از معجم البلدان).
شوظ.
[شَ] (ع مص) سب کردن و بدزبانی کردن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس). || شاظ به المرض شوظاً؛ درمانده شد از بیماری. (از معجم الوسیط).
شوع.
[شَ] (ع مص) ژولیده موی شدن سر کسی: شَوُعَ رأسُهُ شَوْعاً. قاله ابوعمرو، و القیاس شَوِعَ کسَمِعَ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ساعتی از شب گذشتن. (از لسان العرب).
شوع.
[شَ] (ع اِ) بچهء دوم که در میان ایشان دیگری نزاده باشد. یقال: هذا شوع هذا و شیع هذا؛ ای ولد بعده و لم یولد بینهما شی ء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شوع.
[شَ وَ] (ع مص) نیک سخت شدن موی سر بحدی که به خار ماند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوع.
[شَ وَ] (ع ص) پراکنده. پریشان. (منتهی الارب). || (اِمص) سپیدی یکی از دو رخسار اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوع.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَع و شَوْعاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اَشْوَع و شَوْعاء شود.
شوع.
(ع اِ) درخت بان یا بار آن یا گیاهی است که در کوه و در زمین نرم روید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ابوعبید از اصمعی روایت کرده است که عرب درخت بان را شوع گویند و قیس بن حطیم در ذکر او مصراعی گفته. (از ترجمهء صیدنه). شجرالبان. حب البان. میوهء درخت بان. (یادداشت مؤلف).
شوعاء .
[شَ] (ع ص) مؤنث اَشْوَع. ج، شوع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به اشوع شود.
شوعال.
(اِخ) کلمهء عبری است بمعنی روباه و نام شخص اشیری بود. (اول تواریخ 7:36). رجوع به شوعال در قاموس کتاب مقدس شود.
- زمین شوعال؛ مقاطعه ای است که یکی از طوایف مخربهء فلسطینیان مخماس در آنجا شدند و چندان از بیت ایل دور نبود و دور نیست که مقصود اراضی شعلیم باشد. (قاموس کتاب مقدس).
شوعر.
[شَ عَ] (اِخ) وادیی است در بلاد عرب. (از معجم البلدان).
شوعة.
[عَ] (ع اِ) یکی شوع. (منتهی الارب). یکی گیاه که در کوه و در زمین نرم روید. (ناظم الاطباء).
شوغ.
(اِ) شغه. سنگین شدن دست و پای بود و آن را به ترکی ایشتی(؟) گویند. (فرهنگ اسدی). آن گوشت باشد که در دست و پای سخت شده باشد چون چرم. (فرهنگ اسدی). ستبری باشد در پوست. (نسخهء دیگر اسدی). آن پوست بود که بر تن مردم سخت شده باشد از کار کردن برنج و شغه نیز گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی). شوخ. (انجمن آرا) (از آنندراج). پینهء دست و پا که از کار کردن یا از تردد بهم رسیده باشد و در نسخهء شمس فخری شغه نیز به این معنی است. (از ادات الفضلاء). پینه. شغ. پینه و آبله را گویند که بر دست و پا بسبب کار کردن و راه رفتن به هم رسد. (برهان). پوست اندام آدمی که بسبب کثرت کار سخت شود و آن را پینه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). آن پوست که بر تن سخت شده باشد از کار کردن و درد نکند و آن را شغه نیز گویند. (صحاح الفرس). پوست سختی باشد که بر اندام پدید آید از غایت کار کردن یا از رفتن پیاده پا سطبر شود و بر دست و پای شتر باشد. (اوبهی). پینه یعنی ستبری که بر دست و پای و پیشانی آدمی و زانوی شتر و جز آن بندد از فرط کار و سایش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شوخ و مترادفات دیگر کلمه شود :
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فروخفته چو پشت شمن.کسائی.
|| چرکی که بر بدن و جامه نشیند. || (ص) شوخ، که بی شرم و بی حیا و بی باک باشد. (برهان). شوخ و گستاخ و بی حیا و بی شرم. (ناظم الاطباء). رجوع به شوخ و معانی آن شود.
شوغا.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) حظیره، یعنی جای گوسفندان. (صحاح الفرس). حصار و محوطه ای را گویند که شبها گاوان و گوسفندان و چهارپایان دیگر در آنجا باشند. (برهان). شبغا یعنی جای شب گوسپندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). همان شبغا یعنی شب جای، اصل در این لغت شب گاه است و شو تبدیل شب است. (انجمن آرا). جای شب بودن گوسفندان و شوگا نیز گفته اند. (فرهنگ اسدی). خبک. آغل. (حاشیهء فرهنگ اسدی). غول. نغل. (یادداشت مؤلف) :
چو گرگ دزد گیرد قصد شوغا
شبان اندر شبان افتد به غوغا.لطیفی.
و رجوع به شبغا شود.
شوغار.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود :
بام مسیح و جای خردمندان
این خاکدان طویله و شوغارش.
ناصرخسرو.
شوغار.
(اِ) زاج سفید. (برهان) (اختیارات بدیعی).
شوغاره.
[شَ / شُو رَ / رِ] (اِ مرکب) بمعنی شوغار است که جای خوابیدن گوسپندان باشد در شب. (برهان). و رجوع به شوغا و شوغار و شوغاه شود.
شوغاه.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) بمعنی شوغا است که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب و اصل این لغت شبگاه بود و چون در کلام فارسی بای ابجد به واو و گاف فارسی به غین تبدیل می یابند شبگاه شوغاه شده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). حظیره که اشتر را سازند. خفتنگاه گوسفند و جز آن. (یادداشت مؤلف): الزرب؛ شوغاه ساختن. الاکتناف؛ گرد چیزی برآمدن و شوغاه ببافتن شتر را از شاخ درخت. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوغر.
[شَ غَ] (ع ص) استوارخلقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوغرة.
[شَ غَ رَ] (ع اِ) زنبیل از برگ خرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شوغگن.
[گِ] (ص مرکب) شوخگن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوخگن شود.
شوغگین.
(ص مرکب) شوخگین. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوخگین شود.
شوغه.
[غَ / غِ] (اِ) پینه و آبله ای باشد که از بسیاری کار کردن بر دست و بدن آدمی و حیوانات دیگر به هم رسد. (برهان) (آنندراج). سطبری از کار کردن یا از رفتن پیاده بر دست و پای. (از اوبهی). شوغ. شَغه. آبله. و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوف.
[شَ] (ع اِ) آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان). (یادداشت مؤلف).
شوف.
[شَ] (ع مص) زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بزداییدن. (تاج المصادر بیهقی). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة (مجهولاً). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی).
شوفاژ.
[شُ] (فرانسوی، اِ)(1) ایجاد حرارت. || طرز گرم کردن. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول فارسی بمعنی دستگاه ایجاد حرارت با بخار آب به کار رود.
- شوفاژ سانترال؛ دستگاه حرارت مرکزی.
(1) - Chauffage.
شوفته.
[تَ / تِ] (ص، از اتباع) (شفته و...) وارفته. سست و بی حال (اگر در مورد آدم استعمال شود). بی مزه و شل و شیویل (اگر در مورد غذاهایی نظیر پلو و دمی کتهء له شده و خمیرشده به کار رود). (فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شوفر.
[شُ فُ](1) (فرانسوی، اِ)(2) رانندهء اتومبیل. راننده. (یادداشت مؤلف).
(1) - در تداول عامهء فارسی زبانان: شوفِر.
(2) - Chauffeur.
شوفری.
[شُ فُ / شو فِ] (حامص)رانندگی. (یادداشت مؤلف).
شوفس.
[شَ / شُو فِ] (اِ مرکب) (از: شو، شب + فس، از فسیدن بمعنی خسبیدن و خفتن) نامی است که در نور و کجور به گل ابریشم دهند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شوخس شود.
شوق.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَق. (منتهی الارب). عشاق. (اقرب الموارد). عاشقان. (منتهی الارب). مشتاقان. رجوع به اشوق شود.
شوق.
[شَ] (ع اِمص) آزمندی نفس و میل خاطر. ج، اشواق. (منتهی الارب). آرزومندی. (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). آرزومندی. بویه. (از یادداشت مؤلف). خواست. غرض. (از منتهی الارب). نیاز. (فرهنگ اسدی). رغبت و اشتیاق و منتهای آرزوی نفس و میل خاطر. (ناظم الاطباء). خواهانی. صاحب آنندراج گوید: آتش طبع، آتش دست، آتشین پای، سبکروح، سرشار، رسا، بیخودی، جهان پیمای، بی هنگام تاز، بی محاباتاز، خروشان، برقع گشا، راحت آزار، بی تاب، بیقرار، طاقت ناپسند، خرمن سوز، موسی نگاه از صفات شوق است و زنجیر از تشبیهات اوست، و با لفظ ریختن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) :
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ار تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
به شهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 778).
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.ناصرخسرو.
خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.ناصرخسرو.
سوخته عود است و دلبندان بدو دندان سپید
شوق شاهش آتش و شروانش مجمر ساختند.
خاقانی.
بدان خدای که پاکان خطهء اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق.
خاقانی.
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند.خاقانی.
یکی آنکه نخواسته ام که به تکلف و شوق مقاصد و معانی کتاب در حجاب اشتباه بماند و هر فهم بدو نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 8).
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هرکه به تو قرب بیشتر یافت.عطار.
هرگز آن شوق و شادی فراموش نکنم. (سعدی).
شکرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق بر سر و آن آستین فشانان.
سعدی.
عجب که بیخ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه باران شوق می بارم.سعدی.
بندبندم شد فغانی بستهء زنجیر شوق
خوش دلم زین بندها گر باز نگشاید مرا.
بابافغانی.
هجر خدایا مده زود وصالی بده
شوق مده این قدر یا پر و بالی بده.
ملا وحشی.
ز آرامی افتاده آرام من
مگر ریختی شوق در کار من.ظهوری.
|| خواهش و آرزو. یاسه.(1) آه : شوقاً الی رؤیتهم؛ ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). تاسه. و رجوع به یاسه و تاسه و تاسه کردن شود. || (اصطلاح عرفان) در اصطلاح عرفا انزعاج را گویند در طلب محبوب بعد از یافتن او و فقدان او بشرط آنکه اگر بیابد ساکن شود و عشق همچنان باقی باشد و بالجمله مراد از شوق همان داعیهء لقاء محبوب است و حال شوق مطیه ای است که قاصدان کعبهء مراد را به مقصود میرساند و دوام آن با دوام محبت پیوسته است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا). در اصطلاح صوفیان، آرزومندی دل به لقای محبوب است. نزاع القلب الی لقاءالمحبوب. (تعریفات). اهل سلوک در تعریفات آن گفته اند که: شوق عبارت است از هیجان و اضطراب قلب هنگامی که نام محبوب را بر زبان آرند و پاره ای از اهل ریاضت گفته اند که شوق در دل عاشق روغن را ماند که در آتش فشانند. دانشمندی گوید: شوق جوهر محبت و عشق جسم آن باشد. دیگری گفته است که هرکه را شوق لقاء حق در دل باشد به حق انس گیرد و هرکه انس به خدا گرفت در طرب شود و هرکه طرب یافت واصل شد و هرکه واصل گردید به خدا پیوست، خوشا به حال او و خوشا به حال بازگشت و قرارگاه او. از ابوعلی دقاق پرسیدند: فرق بین شوق و اشتیاق چیست؟ گفت: آتش شوق به دیدار فرونشیند اما هیچ آبی نار اشتیاق را فروننشاند بلکه هرچند آب فشانند آتش اشتیاق بیشتر شعله ور و افزونتر شود. کذا فی خلاصة السلوک. و در مجمع السلوک آورده که یکی از احوال محبت شوق است که نزد محب حادث شود و حدوث شوق بعد از محبت از مواهب الهیه است، کسب را در آن دخلی نیست. شوق از محبت همچون زهد از توبه است، چون توبه قرار میگیرد زهد ظاهر میگردد و چون محبت قرار گیرد شوق ظاهر میشود. ابوعثمان گوید: شوق میوهء محبت باشد، کسی که خدای را دوست داشت اشتیاق به دیدار حق پیدا کند. نصرآبادی گفته: مقام شوق همگی خلق را ممکن الحصول است اما حصول مقام اشتیاق هر کس را فراهم نشود... و این اشارت است بدانکه مقام اشتیاق برتر از مقام شوق است که شوق به دیدار تسکین یابد اما اشتیاق را با سکون و قرار آشنائی نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - یاسه؛ خواهش و آرزو. (برهان).
شوق.
[شَ] (ع مص) بستن طناب را به میخ و استوار کردن و آویختن: شاق الطنب الی الوتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بستن طناب را به میخ و محکم کردن آن را (از باب نصر). (ناظم الاطباء). || برپای کردن مَشک را به دیوار: شاق القربة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || برانگیختن و به آرزو آوردن کسی را دوستی دیگری: شاقنی حبها. و یقال: شُقْ شُقْ فلاناً؛ یعنی آرزومند گردان او را بسوی آخرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). آرزومند گردانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || آرزومند گشتن. (تاج المصادر). آرزومند شدن.
شوق.
[شَ وَ] (اِ) صورتی است از شَبَه، شَوه. سبج. جزع. حجرالبحیرة. (یادداشت مؤلف).
- مِثلِ شَبَه یا مِثلِ شَوَق؛ در تداول زنان، سخت سیاه و شفاف (در موی). (از یادداشت مؤلف).
رجوع به شَبَه و شَوه و سبج شود.
شوقان.
(اِخ) از بلوکات ولایت بجنورد خراسان، عدهء قرا 26، مساحت 5 فرسخ و مرکز آن نیز شوقان است. (یادداشت مؤلف).
شوق انگیز.
[شَ / شُو اَ] (نف مرکب)شوق انگیزنده. آنچه در انسان تولید شوق کند. اشتیاق آور. (فرهنگ فارسی معین). مایهء اشتیاق. که شوق را سبب گردد.
شوقب.
[شَ قَ] (ع ص) درازبالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد دراز. (مهذب الاسماء). مرد درازبالا. (ناظم الاطباء). || سُمِ فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یکی از دو چوب پالان که بدان رسن آویزند. ج، شواقب. (ناظم الاطباء).
شوقب.
[شَ قَ] (اِخ) جایگاهی است در بادیه. (از معجم البلدان).
شوق داشتن.
[شَ / شُو تَ] (مص مرکب)راغب بودن. اشتیاق داشتن. (ناظم الاطباء) :
چه ذوق از ذکر پیدا آید او را
که پنهان شوق مذکوری ندارد.سعدی.
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعهء دیگر چه بری از دستم.
سعدی.
شوق درست.
[شَ / شُو دُ رُ] (ص مرکب)صادق در میل و آرزو. (ناظم الاطباء).
شوق ذوق.
[شَ / شُو ذَ / ذُو] (اِ مرکب)خرسندی. خوشی. خواهش. آرزوی. رغبت. (ناظم الاطباء). رجوع به شوق و ذوق شود.
شوقستان.
[شَ / شُو قِ] (اِ مرکب) جایگاه شوق :
هر قدم گامی به شوقستان دل
در جهان بی بیابان میزنم.
حسین ثنایی (از آنندراج).
شوقلة.
[شَ قَ لَ] (ع مص) بردبار شدن و صاحب حلم شدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
شوقمند.
[شَ / شُو مَ] (ص مرکب) مشتاق. دارای شوق. صاحب شوق.
شوق و ذوق.
[شَ / شُو قُ ذَ / ذُو](ترکیب عطفی، اِ مرکب) شوق ذوق. خرسندی و خوشحالی.
شوق و شعف.
[شَ / شُو قُ شَ عَ](ترکیب عطفی، اِ مرکب) شوق و شور. خرسندی و شادمانی.
شوقة.
[شَ قَ] (اِخ) یونس بن احمدبن شوقة اندلسی. استاد ابن شق اللیل است. (منتهی الارب).
شوقی.
[شَ / شُو] (ص نسبی) منسوب به شوق. || عاشق. (ناظم الاطباء).
شوقی.
[شَ] (اِخ) احمدبک شوقی در سال 1869 م. در قاهره چشم بدنیا گشود و مراحل آموزش خود را در قاهره گذراند و در رشتهء ترجمهء مدرسهء حقوق فارغ التحصیل شد، آنگاه توفیق پاشا والی مصر او را برای تحصیل در رشتهء حقوق به فرانسه فرستاد و پس از چهار سال اقامت در فرانسه و اخذ گواهینامه به مصر بازگشت و شاغل پستهای مهمی شد. در سال 1914 م. (جنگ جهانی اول) قصیده ای بضد سیاست انگلستان سرود که منجر به تبعید او به اسپانیا گردید و تا پایان جنگ در همانجا باقی ماند. پس از استقرار صلح بار دیگر به قاهره بازگشت و در سال 1932 م. درگذشت. شوقی لقب امیرالشعرائی یافت. وی از بزرگترین شاعران مصر و جهان عرب است و میتوان او را پیشوای شعر جدید عربی شمرد زیرا آن هنگام شعر عربی دربارهء مطالبی سروده میشد که هیچگونه عواطف و احساسات و نیازمندیهای اجتماعی در آن منعکس نمی شد و او میدانهای جدیدی در شعر عرب گشود. شوقی از نظر سبک شعری پیرو مکتب کلاسیک عرب بود و اشعار او دربارهء مدح، غزل، توصیف، مرثیه و سایر فنون شعری قدیم بود، از اینرو برخی او را به تقلید و عدم ابتکار متهم مینمایند. وی چون زبان فرانسه را خوب میدانست از نظر روح شعری بسیار زیر تأثیر شعر شعرای اروپائی قرار داشت از قبیل قصیدهء «حوادث بزرگ درهء نیل» که تحت تأثیر ویکتور هوگو قرار گرفته است و نمونه های دیگر. احمد شوقی دارای اشعار نمایشنامه ای و ترانه های ساده برای کودکان و قطعات اخلاقی و آموزشی است و کتابی در نثر بنام اسواق الذهب دارد. (از درس اللغة و الادب محمد محمدی ص 23). و نیز رجوع به اشهر مشاهیر الشرق ج 1 ص 3 و برای اطلاع از آثار وی رجوع به معجم المطبوعات العربیة ج 2 ستون 1158 شود.
شوقی.
[شَ] (اِخ) ادرنوی. او را دیوانی است به ترکی.
شوقی.
[شَ] (اِخ) الطرابزونی یوسف افندی حنفی نقشبندی. در قرن چهاردهم میزیسته است. او راست: هدایة الذاکرین و حجة السالکین در شرایط طریقهء نقشبندی. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1159).
شوقیة.
[شَ قی یَ] (ع ص نسبی، اِ) مؤنث شوقی. || قوه ای که محرک انسان شود. باعثه. (فرهنگ فارسی معین). || آن جزء از مکتوب که در آن عرض اشتیاق می نمایند. (ناظم الاطباء).
شوک.
(هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند بمعنی بازار است که عربان سوق گویند. (برهان). سوق معرب سوک است. راسته بازار. (از یادداشت مؤلف). بازار است که به عربی سوق گویند و تبدیل آن سوک است چنانکه الاَن محل معینی را که عربان بحوالی بصره در آن بازار کنند سوک الشیخ(1)گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج).
(1) - در تداول عامه: «سوگُالشیخ».
شوک.
[شَ] (ع اِ) خار. ج، اشواک. شوکة، یکی. (منتهی الارب). خار. (دهار) (غیاث). هر چیز سرتیز. لم. لام. تلو. تلی. بور. تیغ. (یادداشت مؤلف). گیاهی که مانند سوزن بروید. ج، اشواک. (از اقرب الموارد) :
مرغزاری است این جهان که در او
عامه شوکان مردم آزارند.ناصرخسرو.
نی نی از بخت شکوه ها دارم
چند شکوی که شوک بی ثمر است.خاقانی.
و فی اغصانه [ اغصان علیق الکلب ] شوک صلب. (ابن البیطار).
تنی که با تو در این دشت لاف شرکت زد
چو خارپشت ز شوکش قضا مشوک ساخت.
کاتبی.
-امثال: من یزرع الشوک لم یحصد به العنبا. (مجمع الامثال از سندبادنامه).
- شوک الجمال؛ اشترغاز. مغوداریس. اشترغاز و به لغت مصر رعی الابل است. رجوع به اشترغار و اشترغاز و اشترخار و اشترخاو و خارشتر و شوکة الجمال شود.
- شوک الدارجین؛ دیفساقوس. جنا. مشط الراعی. خس الکلب. رجوع به شوکة الدارجین شود.
- شوک الدمن؛ عنکبوت. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوکة الدمن شود.
- شوک العلک؛ اشخیص. خامالاون لوقس. بشکراین. اداد. اقسیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به اداد و ادادا شود.
- شوک القنا؛ تیزی نیزه ها. (از اقرب الموارد).
- شوک الیهود؛ کنگر. (یادداشت مؤلف).
- شوک مصری: ثمرهء شوک مصری جلنار -[ گلنار ] است.؛ (بحر الجواهر در کلمهء الثمر).
- قنطرة الشوک؛ دهی است بر نهر عیسی به بغداد. (منتهی الارب).
|| تیغ (در ماهی) و آن استخوانهای باریک و تنک است در گوشت ماهی : و بدارابجرد سمک بالخندق الذی یحیط بالبلد لا شوک فیه و لا عظم و لا فقار و هو من ألذّالسموک. (صورالاقالیم اصطخری) (ابن البیطار). || شوک خلفی؛ مازه. فقرات ظَهْر. (یادداشت مؤلف). یقال: جاء فی الشوک و الشجر؛ یعنی در عدد بسیار آمد. (از منتهی الارب).
شوک.
[شَ] (ع مص) قوت و تیزی نمودن. شوکة. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بیمار شری گردیدن: شیک الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب). و آن سرخیی است که بر روی جسد ظاهر شود. (از اقرب الموارد). || ظاهر شدن قدرت و شدت کسی. || پیدا آمدن پستان دختر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پستان از جای برخاستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || برآمدن دندان نشتر شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دندان اشتر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). || به خار درخستن کسی را (لازم و متعدی). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خلانیدن خار. (یادداشت مؤلف). || درآمدن کسی را خار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). خار در تن شدن. (دهار). خار در زیر کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی). خلیدن خار. (یادداشت مؤلف).
شوک.
(ص) ظاهراً در شعر ذیل معنی بسیار می دهد یا صفتی است برای گل چون گنده و متعفن و از جنس لجن و غیره :
ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک
پرزهر چو ماری و چو ماهی همه سوک
شست از طلب ترا شکستم خم و توک
جای تو در آب شور باد و گل شوک.
سوزنی.
شوک.
[شُکْ] (فرانسوی، اِ)(1) شُک. ضربهء شدید. تکان سخت. حالت ناگهانی که به شخص عارض شود و قوای او رو به ضعف گذارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شُک شود.
(1) - Choc.
شوک.
(اِخ) ناحیه ای است نجدی در نزدیکی حجاز. (از معجم البلدان).
شوکا.
[شَ / شُو] (اِ) از جنس گاو کوهی است که به عربی وعل گویند و آن حیوانی است سیاه رنگ بقدر گاومیش کوچکی و به ترکی جریر گویند. در مازندران بسیار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به لغت تنکابن وعل است از انواع بقرالوحش. (فهرست مخزن الادویه).
شوکاء.
[شَ] (ع ص) چادر درشت بافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- حُلّة شوکاء؛ ردائی است که در او درشتی و تازگی هست. (شرح قاموس). جامهء درشت از نوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شوکار.
[شَ / شُو] (ص مرکب) که در شب کار کند. شبکار. (ناظم الاطباء). رجوع به شبکار شود. || مبدل شبکار که شب دزد باشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
شوکان.
[شَ] (اِخ) موضعی است به بحرین. (منتهی الارب).
شوکان.
[شَ] (اِخ) شهرکی است از ناحیهء خابران بین سرخس و ابیورد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب). شهری است میان سرخس و ابیورد، از آن شهر است عتیق بن محمد بن عبیس شوکانی و برادر او ابوالعلاء عبیس بن محمد شوکانی. (منتهی الارب).
شوکان.
[شَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر امرؤالقیس. (از معجم البلدان).
شوکان.
[شَ] (اِخ) قریه ای است در یمن از ناحیهء ذمار. (از معجم البلدان).
شوکانی.
[شَ] (ص نسبی) منسوب است به شوکان که شهرکی است میان ابیورد و سرخس. (از انساب سمعانی). رجوع به شوکان شود.
شوکت.
[شَ / شُو کَ] (از ع، اِ) شوکة. قوت. (غیاث اللغات). شدت بأس. شدت هیبت. (یادداشت مؤلف). هیبت. (غیاث اللغات). قدرت و قوت. (ناظم الاطباء) : قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 85).
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل.
صائب.
|| جاه و جلالت و هیبت و فر و وقار و عظمت و حشمت و بزرگواری و جلال و نخوت و تکبر. (ناظم الاطباء) : اگر شغل او بزودی گرفته نیاید کار دراز گردد که هر روز شوکت و عزت وی زیاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411). به هیبت و شوکت ایشان آبادانی جهان و تألف اهواء متعلق باشد. (کلیله و دمنه). قوت و شوکت من زیاد است. (کلیله و دمنه). سلطان از آنجا که شوکت سلطنت است برنجید و بهم برآمد. (گلستان). درویشی را شنیدم... به عز قناعت چنانکه ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده. (گلستان).
شوکت.
[شَ کَ] (اِخ) محمدابراهیم. گویند با کبر سن به ارتکاب جمیع مناهی مایل بود چنانکه در مرتبهء دوم که به هند رفت و با پسری ارادهء صحبت داشت در دست او کشته شد. (آتشکدهء آذر ص184).
شوکت آباد.
[شَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شوکت بخارایی.
[شَ کَ تِ بُ] (اِخ)مؤلف ریاض العارفین نویسد: او از وارستگان زمان خود بوده در بلاد ایران سیاحت می نمود. در اصفهان شیخ محمدعلی لاهیجی متخلص به حزین از عرفای متأخرین وی را ملاقات نموده گفته است در ایام شتا او را دیدم نمدپاره ای بر دوش و سر و پای برهنه در میان برف میگذشت و بقدر یک شبر برف بر سرش جمع شده بود و از شوریدگی حال و پریشانی خیال در مقام ریختن آن نمی آمد. (ریاض العارفین ص 212).
شوکت شیرازی.
[شَ کَ تِ] (اِخ)شمس الدین حسن. از مردم فارس بوده است که در زمان مؤلف مجمع الفصحاء به تهران آمده بود و از علوم ادبی و غیره اطلاع کافی و در شاعری مقامی عالی داشته است و مؤلف مجمع الفصحا پاره ای از اشعار او را آورده است. (مجمع الفصحا ج 2 ص 248).
شوکت قاجار.
[شَ کَ تِ] (اِخ) امیر محمدقاسم خان فرزند ارشد اعتضادالدوله سلیمانخان بن محمدخان قاجار و مادرش از اشراف زندیه دختر بسطام خان کارخانه بوده است و به دستور فتحعلیشاه خواهر حسینعلی میرزا را به عقد ازدواج او درآوردند. امیر محمدقاسم خان متصدی امور و نظم صفحات عراق عرب بوده است. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 36).
شوکتمدار.
[شَ / شُو کَ مَ] (ص مرکب)(1)کسی که مدار شوکت و قدرت باشد.
(1) - از: شوکت + مدار عربی و این از ترکیبات قرن 8 و 9 هجری به بعد است.
شوکح.
[شَ کَ] (ع اِ) جِ شوکحة. (منتهی الارب). رجوع به شوکحة شود.
شوکحة.
[شَ کَ حَ] (ع اِ) در کلان بسته شده که در آن دروازه ای خرد باشد. (از منتهی الارب). در کلان بسته شده که در آن دروازه ای کوچک باز شود. (ناظم الاطباء).
شوکر.
[کُ] (اِ) خرده برنج (در گیلان). (یادداشت مؤلف).
شوکران.
[شَ / شُو کَ](1) (اِ) گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن جنون آورد و بعضی گویند بیخی است کوهی و آن را دورس گویند و در تفت که از ولایت یزد است میشود و آن را دورس تفتی میگویند و شوکران تخم آن است و آن را به عربی طَحْماء خوانند. (برهان). بیخ تفت. (انجمن آرا) (آنندراج). تخمی است که به تخم گوز ماند. مسیح گوید: او تخم خشخاش سیاه بود که از عصارهء او افیون حاصل شود. برگ شوکران به برگ یبروح شبیه بود الا آنکه اندکی از آن بزرگتر بود و بوی او ضعیف بود و مزهء او اندک باشد و از او لعابی پدید آید و از جملهء سموم نباتی است. (از ترجمهء صیدنهء بیرونی). به یونانی قوشیون و منقونیون و بازریقون و اطفیسقون گویند و گویند تخم بیخ رومی است، ساق آن مانند ساق روزیانه است و گل وی سفید بود و تخم وی مانند انیسون رومی بود اما سفید بود و ورق آن مانند ورق یبروح زردی بغایت بود و بیخ آن باریک بود و تخم آن مانند نانخواه بود به شکل نه به طعم. به پارس دوراس و دوراس تفتی گویند. (از اختیارات بدیعی). ساقش مانند بادیان است و برگش مانند خیار و تخمش مانند انیسون و گل سفید دارد و کشنده است. (نزهة القلوب). شیکران. سیکران. دورس تفتی. تودریون. بیخ کوهی. بیخ تفتی. صَرْو. تفت بیخ. تفت. باریقون. جقوطه. قونیون. (یادداشت مؤلف). گیاهی است علفی و دوساله از تیرهء چتریان به ارتفاع 8/0 تا 5/1 متر که بحد وفور در اماکن سایه دار و در کنار رودخانه های نقاط مختلف میروید. ساقه اش راست و بدون کرک است و بر روی ساقه و دمبرگ لکه هایی برنگ قهوه یی قرمز دیده میشود. برگهایش متناوب و بزرگ و شفاف و دارای بریدگیهای بسیار است ولی وضع متناوب برگها بتدریج که به انتهای ساقه میرسد بهم خورده به صورت متقابل درمی آید. رنگ برگها در سطح فوقانی پهنک، سبز شفاف و در سطح تحتانی سبز کم رنگ است. گلهایش کوچک و سفیدرنگند. در شوکران پنج آلکالوئید یافت میشود. میوهء شوکران در استعمال داخلی دارای اثر آرام کننده و ضدتشنج است. این گیاه در اکثر نقاط آسیا و اروپا و افریقا بفراوانی میروید و در تمام نقاط ایران نیز (مخصوصاً خراسان و فارس) بوفور دیده میشود. شوکران سقراط. شوکران یونانی. دورس. طَحْماء. شیکران. صَرْو. بالدران. قونیون. بیوک بالدیران. شوکران آتنی. درست. بسبس بری. شوکیران. در بعضی کتب بیخ تفت را مرادف با شوکران یا ریشهء شوکران ذکر کرده اند، در حالی که تفت گیاه دیگری است و ارتباطی با شوکران ندارد. (فرهنگ فارسی معین).
- شوکران آبی؛ گونه ای شوکران که علفی و پایاست و ارتفاعش تا 3/1 متر میرسد و در مردابها و نواحی آبگیر مناطق شمالی نیمکره میروید. ریزوم آن متورم و بیضوی و حجیم است و چون عرضاً قطع شود شیرهء نامطبوعی برنگ مایل به زرد از آن خارج میشود. از اختصاصات این گیاه آن است که اولاً برخلاف شوکران کبیر ساقه اش فاقد لک است و ثانیاً پایهء اشعهء چتر اصلی آن بدون گریبانه است. بوی آن شبیه کرفس و طعمش شبیه جعفری است. گلهایش کوچک و سفیدرنگند. ساقهء زیرزمینی این گیاه سمی و خطرناک است. مسمومیت حاصل از عصارهء گیاه مزبور عوارض شدیدی را در انسان تولید میکند که منجر به مرگ میشود. جقوطه. فیروزا. صوبالدیرانی. قاتل البقر. شیکران آبی. شیکران مائی. شوکران مائی. (فرهنگ فارسی معین).
- شوکران صغیر؛ گونه ای از شوکران که ارتفاعش از شوکران آبی کمتر است و ریشه اش دوکی شکل و ساقه اش شفاف و بی کرک و دارای خطوط قابل تشخیص است. بعلاوه گاهی بر روی آن خطوط یا لکه هایی برنگ مایل به قرمز دیده میشود. برگهایش نرم برنگ سبز تیره و گلهایش سفیدرنگ است. برای این گیاه اثر دارویی شناخته نشده و نیز برخلاف شوکران کبیر فاقد مواد سمی است، اگرچه دارای مقادیر بسیار کمی کونی سین می باشد. کزبرة الثعلب. کرفس الکلاب. جعفری زهری. شوکران بستانی. شوکران باغی. بقدونس کاذب. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مخزن الادویه، درمانشناسی ج2، کارآموزی داروسازی ص202 و گیاه شناسی گل گلاب ص226 شود.
(1) - در یادداشتی بخط مؤلف شوکُران ضبط شده است.
شوکک.
[کَ] (اِ) شنگرک، یعنی بادریسه. (فرهنگ رشیدی). بادریسهء دوک و شولک نیز آمده و آن را شنگرک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شوکل. بادریسهء دوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به شنگرک شود.
شوکل.
[کَ] (اِ) بادریسهء دوک باشد و آن چوب یا چرمی است مدور که در گلوی دوک محکم سازند، و بجای لام کاف نیز به نظر آمده است که شوکک باشد. (برهان) (از آنندراج). بادریسهء دوک. (جهانگیری). شولک. شنگرک. شنگور. بادریسهء دوک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شوکل.
[شَ کَ] (ع اِ) پیادگان، یا میمنه یا میسره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه پیاده. (از ناظم الاطباء). || ناحیه و کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناحیه. (از اقرب الموارد). || نوعی از خار که آن را عوسجة هم گویند. (منتهی الارب). عوسج. (از اقرب الموارد). رجوع به عوسج و عوسجة شود.
شوکل.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان اندیکای بخش قلعه زراس شهرستان اهواز است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوکلة.
[شَ کَ لَ] (ع اِ) یکی شوکل. (از اقرب الموارد). رجوع به شوکل شود.
شوکة.
[شَ کَ] (ع اِ) خار. یکی شوک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خار. تیغ. بور. تلو. تلی. شوک. لام. لَم. (یادداشت مؤلف). شوکة البیضاء و شوکة المصریة و شوکة المبارکة و شوکة الیهودیة داروهایی است که بدانها درمان کنند. (عن کتب النبات) (از اقرب الموارد). رجوع به شوک شود.
- شوکة ابراهیم؛ به لغت مغرب قرصعنه است. (فهرست مخزن الادویه).
- شوکة البیضاء؛ بادآورد. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 237). خارسفید. سپیدخار. اسپیدخار. منبت او کوهها و مرغزارها باشد و برگ او به برگ نبات خامالاون مشابهت دارد جز آنکه برگ سفیدخار تنک تر باشد و سفیدتر بود. بر اطراف او خارها بود و نبات او مزغب بود و سطبری او به اندازهء ابهام بود. بر سر سفیدخار، خاری باشد که به سر خارپشت بحری مشابه بود و به هیأت دراز و شکوفهء او بنفسجی باشد و تخم او به تخم معصفر مشابه بود الا آنکه تخم معصفر درازتر باشد. (از ترجمهء صیدنهء بیرونی).
- شوکة الجمال؛ اشترغاز. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به شوک الجمال شود.
- شوکة الحیة؛ صنفی از بادآورد است که خارهای آن بلند و تیز مانند سوزن است. (از فهرست مخزن الادویه).
- شوکة الدارجین؛ مشط الراعی که به یونانی دیناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از اختیارات بدیعی).
- شوکة الدمن؛ اکوب. (فهرست مخزن الادویه). کنگر.
- || عنکبوت. (اختیارات بدیعی).
- شوکة السوداء؛ نوعی از قرصعنه است. شوکة یهودیه. (فهرست مخزن الادویه).
- شوکة العربیة؛ شکاعا است. (اختیارات بدیعی). افینی ارابیقی. اقنثا ارابیقی. سپنیا آرابیکا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 235 شود.
- شوکة العلق؛ مازریون و بعضی گفته اند نوعی از مازریون است. (از فهرست مخزن الادویه).
- شوکة العلک؛ اشخیص. (اختیارات بدیعی). نوعی از ماذریون. و رجوع به شوک العلک شود.
- شوکة المصریة؛ گلنار فارسی. سمرة. (یادداشت مؤلف). شوکة قبطیه است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 225). نباتی که جلنار ثمرهء آن است. (بحر الجواهر در لغت ثمر).
- شوکة زرقاء؛ قرصعنهء ازرق است. (فهرست مخزن الادویه).
- شوکة شائکة؛ قرظ است. (فهرست مخزن الادویه).
- || گیاه خرنوب را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
- شوکة شهباء؛ ینبوت. (اختیارات بدیعی). درخت خرنوب نبطی. (فهرست مخزن الادویه).
- || قرظ را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
- شوکة صهباء یا ضهیاء؛ بلبوث است. (فهرست مخزن الادویه).
- || خرنوب نبطی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 225 شود.
- شوکة قبطیه و شوکة مصریه؛ درخت قرظ است. (از اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه).
- شوکة مبارکة؛ حمض الامیر. (یادداشت مؤلف).
- شوکة مغیله؛ شرس. زریعة ابلیس. اونوس. انوس. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرس شود.
- شوکة منتنه؛ حنین گوید: طباق است و طباق خارناک نیست که او را شوکه خوانند. غافت. (اختیارات بدیعی) (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به غافت شود.
|| شجرهء شوکة؛ درخت خارناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || نیش کژدم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- شوکة العقرب؛ حدق. عرصم. نیش عقرب. نیش کژدم. (یادداشت مؤلف).
|| سلاح. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (از اقرب الموارد).
- رجل شوکة السلاح؛ مرد با سلاح تیز. (منتهی الارب).
|| تیزی هر چیزی. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان علامهء جرجانی). || تیزی سلاح. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد). || شدت و سختی جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شدة البأس. (مهذب الاسماء). || کارزار. (یادداشت مؤلف). || قوت و قدرت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): فلان ذوشوکة؛ ذو بأس و قوة. (اقرب الموارد). برثنة. برثمة. (منتهی الارب). || جراحت. (منتهی الارب). || بدسگالی به دشمن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بیماریی است یا آن جدری و شری است. (منتهی الارب). آماس پلید و دردناکی است که اغلب در انگشت ابهام رخ دهد و آن را ریح الشوکة گویند. (از اقرب الموارد). آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار که بخلد، آن را شوکة گویند و سخت بد باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || سرخی است که از علت بر اندام آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کُرندهء بافکار و آن آلتی است که با وی روی جامه را هموار کنند و آهار بر تار جامه مالند. (منتهی الارب). شوکة الحائک. (از اقرب الموارد). شوکة الحائک؛ چیزی است که جولاه بدان روی جامه را هموار کند. (یادداشت مؤلف). کُرُنْد. لیف جولاهگان. || شوکة الکتان؛ گل و لای است که در آن خار خرما نصب کنند و بگذارند تا خشک شود و بدان کتان را از کتان ریزه صاف کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوکة.
[شَ کَ] (ع مص) قوت و تیزی کردن. (منتهی الارب). و رجوع به شوک شود.
شوکه.
[کَ / کِ] (اِ) ناوچهء آهنی باشد که زر و سیم گداخته را در آن ریزند تا شوشه شود. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) :
بجنبانم عَلَم چندان در آن دو گنبد سیمین
که سیماب از سر حمدان فروریزد در آن شوکه.
عسجدی.
شوکی.
(اِ) درخت آویز. ضوع. مرغ شب. (زمخشری، از یادداشت مؤلف).
شوکی.
[شَ] (ص نسبی) منسوب است به شوک. (از انساب سمعانی). || منسوب است به قنطرة الشوک که دهی است به بغداد. (منتهی الارب).
شوگ.
(اِ) قسمی از گیاه سمی و زهردار که شوکران نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به شوکران شود.
شوگا.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) شوغاست که جای خوابیدن چهارپایان باشد در شب. (برهان). آغل. رجوع به شبگاه و شوغا شود.
شوگان.
[شَ وَ / وِ] (اِ) جِ شَوه. اسباب. (ناظم الاطباء).
شوگاه.
[شَ / شُو] (اِ مرکب) شب گاه. محوطه ای باشد بجهت شب خوابیدن چهارپایان. (برهان). شوغا. شوغار. شوغاره. شوغاه. آغل: حَظیرة؛ شوگاه اشتر. (مهذب الاسماء). الاستیصاد؛ شوگاه ساختن گوسفند را. (مصادر زوزنی، از حاشیهء برهان چ معین).
شوگز.
[شَ / شُو گَ] (اِ مرکب)(1) شب گز. گزنده به شب. غریب گز. غریب گزک: در دامغان و قومس چیزی باشد مانند عدس آن را شوگز خوانند، هر جا که بگزد دست و پای و آن عضو عفن شود. (تاریخ بیهق).
(1) - لهجه ای است در شب گز.
شوگون.
(اِ) شگون و فال نیک و مبارک. (ناظم الاطباء). شگون. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شگون شود.
شول.
[شَ] (ع اِ) آب اندک و باقیمانده در بن مشک و جز آن. (منتهی الارب). ج، اشوال. (از اقرب الموارد). باقی آب در جوی. (مهذب الاسماء). || (ص) مرد سبک و چالاک در هر کار. (منتهی الارب). مرد سبک. خفیف. (از اقرب الموارد). || سبک از هر چیزی. ج، اشوال. || (ص، اِ) جِ شائلة (بر غیر قیاس). (منتهی الارب). رجوع به شائلة شود.
شول.
[شُوْ وَ] (ع ص، اِ) جِ شائل. (منتهی الارب). رجوع به شائل شود.
شول.
[شَ وِ] (ع ص) رجل شول؛ مرد سبک و چالاک در کار خدمت و حاجت و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شول.
[شَ] (ع مص) شَوَلان. برداشتن شتر ماده دُم را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برداشتن ستور و اشتر دنبال را. برداشته شدن دنبال. (تاج المصادر بیهقی). ورداشتن شتر دنبال را. (المصادر زوزنی). || بلند و دروا شدن دُم (لازم است و متعدی). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گاه برای بلند شدن غیر از دُم بکار رود. (از اقرب الموارد). || برداشتن سنگ را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سبک شدن و آرام گرفتن بعد خشم. (از منتهی الارب). شالَتْ نعامة فلان؛ سبک شد و خشمگین گردید و سپس ساکت شد. (از اقرب الموارد). || مردن: شالت نعامته. (منتهی الارب). شالَتْ نَعامَتُهُ؛ برداشته شد قدم و نشان او؛ یعنی بمرد. (یادداشت مؤلف). || رفتن قوم و خالی شدن جای ایشان یا پراکنده شدن و مختلف شدن سخن ایشان یا رفتن عزت و غلبهء قوم. (منتهی الارب). || برآمدن پلهء ترازو. (منتهی الارب). برآمدن یکی از دو کفهء ترازو. (از اقرب الموارد). از جای برآمدن یک کفهء ترازو. (تاج المصادر بیهقی). || برداشتن سبو را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شول.
(اِخ) نام قبیله ای است از قبایل فارس. این قبیله نخستین بار در لرستان سکونت داشت و در حدود سال 300 ه . ق. نیمی از لرستان را تحت فرماندهی قرار داده بود و بوسیلهء سیف الدین ماکان روزبهان (که اجداد او از دورهء ساسانیان بر این منطقه حکومت داشتند) اداره میشد و او را با لقب پیشوا میخواندند. مورخان اسلامی اطلاعی از این قبیله نداده اند، ولی نجم الدین که از نوادگان او بود در زمان حمدالله مستوفی در این منطقه حکومت میکرد. ابن بطوطه (748 ه . ق.) در راه شیراز به کازرون به قبیلهء شول برخورد کرده است و گوید که آنان قبیله ای از اعاجم اند که صحرانشینند و میان آنها مردمانی پرهیزگار و متقی وجود دارد. شهاب الدین العمری (متوفی بسال 749 ه . ق.) گوید که قبیلهء شول با شبانکاره خویشاوندی مستحکمی دارند. اجمالاً کوچیدن شولها و تمایل آنان به جنگ و پیکار و حمله های قبایل مجاور علیه آنها از علل ازهم پاشیدگی ایشان و مستهلک شدنشان در دیگران بوده است و اکنون در منطقهء فارس آثار مختصری از آنان بجای مانده است مانند: شول گب (کوهی در شمال بوشهر)، داره شولی (قبیله ای از قشقائی)، دو قریه بنام شول یکی نزدیک دالکی و دیگری نزدیک شمال غرب شیراز است و شاید قریهء شولی که در خارج شهر بوده است آخرین دژ قبیلهء شول بوده و از سبک معماری خانه ها پیداست که در حفظ و نگاهداری سنتهای ایرانی و خصوصیات آن میکوشیدند. رجوع به دائرة المعارف اسلام و فهرست اعلام تاریخ گزیده و تاریخ غازان ص287 و تاریخ جهانگشای جوینی ج2 ص114 شود :
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و شول و ترک و مرد عیار.
(ویس و رامین).
از لور و شول و فارس صدهزار مرد پیاده جمع کنیم. (جهانگشای جوینی). در آنجا لشکری بسیار از کرد و ترکمان و شول بودند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
- بلادالشول.؛ رجوع به شولستان شود.
شول.
(اِخ) نام ایالتی است در چین و قدامة نویسد: اسکندر اکبر این شهر را فتح نمود و «شول و خمدان» را در آن بنا کرد و بعضی بر آنند که ایالت «سی بگمان-فو» همان خمدان است و مارکوارت(1) یک جا گوید که کلمهء شول ترکی، چول بمعنی شنهای بیابان است و این کلمه ترجمهء چینی «شاچو»، شنزار می باشد، ولی مجدداً این احتمال را پذیرفته است که شول تصحیفی در قراءت سولا = سوک-چو (سو-چو) باشد. برشنیدر(2) گوید: شاچو بمعنی «شهر شنها» است که در سال 622 م. بنا شده بود. (از دایرة المعارف اسلام).
(1) - Marquart.
(2) - Bretshneider.
شول.
(اِخ) نام محلی در حومهء شیراز واقع در نه فرسخی میانهء شمال و مغرب شیراز. (از فارسنامهء ناصری).
شول.
(اِخ) قریه ای است در چهارفرسخی مغربی پالنگری فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شول.
(اِخ) دهی است در دو فرسخ و نیم میانهء جنوب و مشرق گله دار فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شول.
(اِخ) دهی است در پنج فرسخ بیشتر میانهء شمال و مغرب گاوکان فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شول.
(اِخ) دهی است در یک فرسخ بیشتر در شمال فتح آباد فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شول.
(اِخ) نام محلی کنار راه شیراز به اردکان میان گلستان و سنگر در 60500گزی شیراز. (یادداشت مؤلف).
شول.
(اِخ) (... کامفیروز) نام رودخانه ای در فارس آبش شیرین و گوارا است که از آب چشمهء سرقدم برخیزد و چندین ده کام فیروز را آب دهد و در نزدیکی صغاد کام فیروز با رودخانهء کام فیروز بیامیزد. (از فارسنامهء ناصری).
شولا.
[شَ / شُو] (اِ) کولا. کپنک. جامهء نمدین خشن کردان و لران و کشاورزان. نمد. دلق گونهء پشمین از نسیجی خشن فقرا را. جبه گونه از پشم که به زمستان روستائیان و کردان و درویشان درپوشند. (یادداشت مؤلف). خرقه. خرقهء درویشان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
شولاء .
[شَ] (اِخ) نام جایگاهی است. (از معجم البلدان).
شولات.
(اِ مرکب) لات شول. شلات. شلاته. لات شل. گل و لات کاریزها. در اصطلاح مقنی ها ظاهراً آب به گل بسیار آلوده. (از یادداشت مؤلف).
شولات کاری.
(حامص مرکب) در اصطلاح مقنیان و کاریزکنان، کار کردن در شولات.
شولان.
[شَ / شُو] (اِ) کمند و آن ریسمانی است بلند. (برهان) (جهانگیری). تبدیل سولان بمعنی کمند و نردبان است. (انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری ظاهراً بار نخست این صورت را اختراع کرده و بدان معنی کمند داده و از بیت ذیل به غلط افتاده است :
از این چاه برشو به شولان دانش
به یک سو شو از جوی و از جر عصیان.
ناصرخسرو.
این کلمه در شعر «به سولان» است با سین مهمله، تلفظی از سَوَلان، کوه معروف آذربایجان. (یادداشت مؤلف). || چوبی سرکج که بدان دلو به چاه فروبرند و برآرند آب کشی را. (یادداشت به خط مؤلف). || شاخهء راست. ترکهء راست. ترکهء راست و خوش اندام. عسلوج. عسلوجة. (یادداشت مؤلف).
شولان.
[شَ وَ] (ع مص) شَول. (منتهی الارب). رجوع به شَول شود.
شولتز.
(اِ)(1) نام محلولی که مواد پکتیکی را در خود حل میکند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 45).
(1) - Schultz.
شولستان.
[لِ] (اِخ) بلوکی از توابع شاپور کازرون که طایفهء ممسنی از ایلهای فارس در آنجا ساکن اند. هوایش سرد است. (از فرهنگ فارسی معین). ابن بطوطه که در سال 730 ه . ق. کازرون را دیده است گوید اطراف کازرون را بلادالشول گویند و امروز به شولستان معروف است. (سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 288). «بلادالشول» نام بلوکی است در فارس. این ناحیه در دورهء ساسانیان داخل در منطقهء شاپورخوره بود و قصبهء آن را شاپور اول بنا نهاد و در سال 23 ه . ق. / 643 م. عثمان بن ابی العاص این منطقه را به تصرف درآورد. شولستان پس از یک دورهء ویرانی مجدداً در عهد اتابک چاولی (متوفی در 510 ه . ق. دست نشاندهء سلجوقیان آباد گردید و در اواخر دورهء صفویه یا پس از قیام نادر جنگجویان لر ممسنی شولستان را تصرف نمودند و این ناحیه بدیشان منسوب گردید و اینک آن را بلوک ممسنی خوانند که مساحت آن 100 × 60 میل مربع و محدود است از مشرق به کام فیروز و اردکان و از شمال و غرب زرگرد و لرستان و کهگیلویه و از جنوب کازرون و کوه مره شگفت. رجوع به دایرة المعارف اسلام، جغرافی غرب ایران ص 44، تاریخ عصر حافظ ج 1 (فهرست اعلام)، تاریخ گزیده (فهرست اعلام)، نزهة القلوب ج 3 ص 70، تاریخ مغول، روضات الجنات ص 408 و حبیب السیر چ تهران ص 92، 102 و 107 شود.
شولقی.
[شَ لَ قی ی] (ع ص) آنکه شیرینی جوید و دوست دارد آن را. (منتهی الارب). شیرینی فروش و در اساس البلاغة: دوستدار شیرینی. (از اقرب الموارد). طفیلی. (مهذب الاسماء). واغِل. قِرْواش. (یادداشت مؤلف).
شولک.
[لَ] (اِ)(1) اسب جلد و تند و تیز رفتار. (برهان) (جهانگیری). اسب تیزرو. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). اسب تیزرفتار. (فرهنگ نظام). اسب. (فرهنگ خطی). اسب مطلق به هر رنگ که باشد. (یادداشت مؤلف) :
بیفتاد از آن شولک خوبرنگ
بمرد و برفت اینت فرجام جنگ.دقیقی.
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که ناید چنان از هزاران یکی.فردوسی(2).
نشست از بر شولک اسفندیار
برفت از پسش لشکر نامدار.فردوسی.
فرودآمد از شولک خوبرنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ.
فردوسی.
بسا پشته هائی که تو پست کردی
به نعل سم شولک و خنگ اشقر.فرخی.
سپهدار برکرد شولک ز جای
کشیده به کین تیغ کشورگشای.اسدی.
به شبرنگ شولک درآورد پای
گرائید با گرز گردی ز جای.اسدی.
شولک تو که پدید آید پندارد خلق
کز شبه گوئی بر چار ستون عاج است.
مسعودسعد.
گر اردوان بدیدی پای و رکاب(3) تو
بودی به پیش شولک تو اردوان دوان.
سیدحسن غزنوی (از جهانگیری).
درآمد بر آن شولک تیزپای
چو دریای آتش درآمد ز جای.
همایون خواجو.
|| نام مرکب اسفندیار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اما بر اساسی نمی نماید :
خنگ همایون من در همه کاری
رخش تهمتن بدی شولک اسفندیار.
فخرالدین مبارکشاه.
|| بادریسهء دوک و آن چرم یا چوب گردی است که در گلوی دوک محکم سازند. (از برهان). بادریسهء دوک. (انجمن آرا) (آنندراج). شوکل. شنگرک. شنگور. (حاشیهء برهان چ معین). || مرغی که تغییر رنگ دهد و هر دم به رنگی درآید. (ناظم الاطباء).
(1) - سانسکریت shulaka (اسب چموش). (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - به دقیقی نیز نسبت داده شده است.
(3) - ن ل: پا در رکاب.
شول گپ.
[گَ] (اِخ) نام قصبهء گناوه است به فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شولگستان.
[لَ گِ] (اِخ) قریه ای است پنج فرسنگی میانهء شمال و مغرب آباده. (فارسنامهء ناصری). و رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص 124 شود.
شولم.
[شَ لَ] (ع اِ) گندم دیوانه. مترادف شالم. (منتهی الارب). شالم. شیلم. زؤان. زیوان. سعیع. شلمک. (یادداشت مؤلف).
شولم.
[لَ] (اِ) لفظی است ظاهراً بی معنی، مذکور در داستانی از کلیله و دمنه برساختهء مردی بازرگان بدین شرح که: بازرگانی شب هنگام به نزدیک زن خفته بود، آوای پای دزدان از بام شنود، نرم نرمک زن را بیدار کرد و گفت به الحاح از من بپرس که این مال از چه راه به دست آورده ای. زن به اشارت شوی پرسیدن گرفت، مرد انکار کرد و زن اصرار. پس مرد چنانکه دزدان بشنوند گفت اگر با کس نگوئی بگویم که این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران می ایستادمی و هفت بار میگفتمی که «شولم شولم» و دست در مهتاب زدمی و به درون رفتمی و آنچه از خواسته توانستمی برگرفتمی و با کمک همان افسون از روزن برشدمی. مهتر آن دزدان بشنود، شادمان شد و هفت بار شولم شولم بر زبان راند و پای در روزن نهادن همان بود و به گردن فتادن همان. مرد برخاست و چوبدستی برگرفت و شانه هاش محکم فروکوفت... :
ناید به وزارت به محل پدرت کس
مرکب نشود مهتاب از رقیهء شولم.مختاری.
تو پسندی فسان خاطر من
زو شود چون فسانهء شولم.سنایی.
شولم شولم.
[لَ لَ] (اِ مرکب) رجوع به شولم شود.
شولمن.
[مَ] (هزوارش، اِ)(1) به لغت زند و پازند بمعنی دوزخ باشد که در برابر بهشت است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
(1) - هزوارش sholmn (و نظایر آن)، پهلوی dozhaxv، دوزخ. (حاشیهء برهان چ معین).
شولمیت.
(اِخ) لقب عروس محبوبهء سلیمان است. لفظ عبرانی آن هشولیمیت است که آن را زن شولمیة ترجمه کرده اند. (قاموس کتاب مقدس).
شولة.
[شَ لَ] (ع اِ) دم یا نیش کژدم که دروا باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِخ) نام اسب زید فوارس ضبی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نام زنی گول داهِ عدوان، کانت تنصح لموالیها فتعود نصیحتها وبالاً علیهم لحمقها فقیل للنصیح الاحمق: انت شولة الناصحة. (منتهی الارب). نام کنیز گول بنی عدوان... (از اقرب الموارد). ناصح گول. (ناظم الاطباء). شولة العدوانیة؛ زن گول بنی عدوان. (از البیان و التبیین ج2 ص178). || دو ستاره است از منازل قمر یقال لهما حُمَة العقرب. (منتهی الارب). نام دو کوکب است روشن بر طرف ذنب عقرب، بر موضع نیش، میان ایشان مقدار بدستی است. و ماه او را بپوشاند و آن منزل نوزدهم است از قمر و او رقیب هقعه است. (جهان دانش ص 121). منزل نوزدهم شولة ای نیش کژدم برآورده زیر بندهای دنبال. (التفهیم). نام منزل نوزدهم است از منازل بیست وشش قمر و آن دو ستاره است متقابل و روشن و آن را حُمَة العقرب نیز گویند و از رباط اول است و آن از آخر قلب و پیش از نعایم است تا چهار درجه و هفده دقیقه و هشت ثانیه از قوس و نزد احکامیان منزلی سعد است آمیخته به نحوست. (یادداشت مؤلف) :
همه قلب وجود و شولهء عصر
نعایم وار آتش خوار و ریمن.خاقانی.
و رجوع به شوله شود.
شولة.
[شَ وِ لَ] (ع اِ) عَلَم است کژدم را. (منتهی الارب).
شوله.
[شَ لَ] (اِخ) نام یکی از منازل قمر. (برهان). شولة :
خم شوله چو خم زلف جانان
مغرق گشته اندر لؤلؤ تر.
لبیبی (از تاج المآثر).
هم شوله بود کو پس شوال زخم زد
بر تارک مبارک پور طغان یزک.خاقانی.
رجوع به شولة شود.
شوله.
[شَ / شُو لَ / لِ] (از ع، اِ) شولة. نیش عقرب که مرتفع باشد. (فرهنگ نظام).
- شوله فعل؛ آزاردهنده. نیش زننده. که چون نیش عقرب نیش زند :
میزان حکمتی و ترا بر دل است زخم
زین شوله فعل عقربک شوم نشترک.خاقانی.
شوله.
[شَ / شُو لَ / لِ] (اِ) یک توپ پارچه. (برهان). یک توپ پارچه که درویشان بجای پتو بکار برند. (فرهنگ فارسی معین). || تیر شهاب که روشناییی باشد که شبها در جانب آسمان از طرفی به طرف دیگر رود. (برهان). || شله: شوله ماش. شوله قلمکار. (یادداشت مؤلف). رجوع به شله شود. || چوله. جولا. || مزبله دان بود در کویها. (فرهنگ اسدی). سرگین دان و جای خاک و پلیدیها بود در محله و کویها که جمع کنند به یک جا. (از اوبهی). سرگین دان و جا و موضعی است در کوچه ها که خاکروبه و خلاشه و پلیدیها در آن ریزند. (برهان). جایی که در کوچه ها خاکستر و خاکروبه ریزند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
هرگز تو به هیچ کس نشایی
بر سرت دو شوله خاک و سرگین.شهید.
این دنیی غدار چه خواهی کردن
وین شولهء پرخار چه خواهی کردن
آخر نه پلنگی تو نه خوکی نه سگی
این جیفه و مردار چه خواهی کردن.عطار.
|| جایی را گویند که گرمابه بانان سرگین در آنجا خشک سازند. (برهان).
- گوشوله؛(1) در تداول گناباد خراسان بر مزبله دان و چاهک گرمابه اطلاق شود.
(1) - از: گو، گودال + شوله.
شوله آباد بالا.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 143 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوله آباد پایین.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 232 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوله روب.
[لَ / لِ] (نف مرکب) آنکه محل خشک کردن سرگین گرمابه بانان را روبد. خاکروبه کش. سپور. روفت گر. (یادداشت مؤلف) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت(1).
عمارهء مروزی.
(1) - ن ل: برفت.
شوله مست.
[لَ / لِ مَ] (ص مرکب) مست طافح. (یادداشت مؤلف). چولامست. سیاه مست. مست مست : فوجی از سپاه میرزا بابر... به باغ شهر شتافتند و یار علی را شوله مست به دست آورده... (حبیب السیر).
شولی.
(ص نسبی، اِ) منسوب به شول. || لهجهء شول که مخلوطی از رامندی و شهری متداول در منطقهء فارس است. (از دائرة المعارف اسلام). نام یکی از زبانهای فارسی. (ناظم الاطباء). نوعی از رامندی و شهری باشد که مردم فارس خوانند. (برهان) (آنندراج).
شولی.
(اِ) شله. طعامی است. (فرهنگ فارسی معین). آش روانی که از آرد پزند. مادهء این لفظ با شل و شله یکی است. (فرهنگ نظام). رجوع به شله شود.
شولی.
(اِخ) تیره ای از ایل نفر (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87).
شولیدن.
[دَ] (مص) (از: شول + یدن، پسوند مصدری) ژولیدن. بشولیدن. (حاشیهء برهان چ معین). متحیر و درمانده نشستن. (فرهنگ خطی) (رشیدی). درهم شدن و پریشان خاطر نشستن و درمانده گردیدن. (برهان) (آنندراج). پریشان شدن. (جهانگیری). || درهم شدن. پریشان گشتن. حیران و پریشان خاطر نشستن. (ناظم الاطباء). || تردید داشتن. || درمانده گردیدن. || اندیشهء بسیار داشتن. (ناظم الاطباء). || بهم برآمدن. برهم خوردن تعادل چیزی. شوریدن : از این تخیلات و توهمات بر خاطرش گذشت چندانک مرد را صفرا بشولید و سودا غلبه کرد. (سندبادنامه ص 240).
شولیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) اسم مفعول از شولیدن. (حاشیهء برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء).
- زلف شولیده؛ زلف پریشان و ژولیده :
رشید اختیار زمانه است طبعم
در این فن چو در زلف شولیده شانه.انوری.
- شولیده شدن؛ تشوش. (تاج المصادر بیهقی).
- شولیده شدن عقل؛ ذهاب عقل. (مجمل اللغة).
- شولیده نبشتن؛ تعریض. (مجمل اللغة).
شؤم.
[شُءْمْ] (ع ص، اِ) شترهای سیاه. (از اقرب الموارد)(1). شتران سیاه، بخلاف حضار که شتران سپیدند و لا واحد لهما. (از منتهی الارب).
(1) - در اقرب الموارد افزوده است: الحضار البیض منها [ ای من الابل ] و آن را معنای دیگری برای کلمه دانسته است.
شؤم.
[شُءْمْ] (ع اِمص) ضد برکت. (از اقرب الموارد). بدفالی. || (ص) بدفال. نقیض یمن. یقال: رجل شؤم. (منتهی الارب).
شوم.
(از ع، ص)(1) ناخجسته. نامبارک. نحس. بفال بد. بداغور. بدبخت. نامیمون. میشوم. مشئوم. بدیمن. ناهمایون. نافرخنده. (یادداشت مؤلف) :
آه(2) از این جور بد زمانهء شوم
همه شادی او غمان آمیغ.رودکی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم و بدآغال چو دمنه همه سال.
معروفی.
همه باژها بازگیرم دگر
ببرم ترا از تن شوم سر.فردوسی.
بدو گفت کای مرد بدبخت شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم.فردوسی.
نگه کن که دانای پیشین چه گفت
که کس را مباد اختر شوم جفت.فردوسی.
گر شوم بودتی به غلامی بنزد خویش
با ریش شومتر به بر ما هرآینه.عسجدی.
و این ترک ابله این چربک بخورد و ندانست که کفران شوم باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص250).
اگر دست شومش بماند دراز
به پیش تو کار دراز آورد.ابوالفضل جمحی.
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته بهتر کز وام خورده شام.
ناصرخسرو.
نیست سر پرفساد ناصبی شوم
ازدر این شعر بل سزای فسار است.
ناصرخسرو.
بازِ همایون چو جغد گشت خِری
جغدک شوم و خِری همایون شد.
ناصرخسرو.
اندر دلش از بغض ائمه شجری است
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند.
سوزنی.
من آن نگویم اگر کس برغم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعهء شوم.سوزنی.
به خشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت کنج دل آباد است سوی گنج ویران شو.
خاقانی.
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر از این شوم خاکدان برگیر.خاقانی.
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است.خاقانی.
جغد که شوم است به افسانه در
بلبل گنج است به ویرانه در.نظامی.
|| به مجاز، مغلوب و منحوس :
چو آگاه شد قیصر آن شاه روم
که فرخ شد آن شاه [ گشتاسب ] و ارجاسب شوم.
دقیقی.
|| (اِمص) بدفالی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به شؤم شود.
(1) - واو این لفظ بدل از همزه است، فارسیان به معنی منحوس آرند، مصدر به معنی اسم مفعول و در محاوره آید. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
(2) - ن ل: آی.
شوم.
(ع ص، اِ) جِ اَشْیَم و شَیْماء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شومارمند.
[مَ] (هزوارش، اِ)(1) گریه و نوحه. || (ص) گریه و نوحه کننده به لغت زند و پازند. (برهان). گریان و زاری کنان. (ناظم الاطباء).
(1) - هزوارش shomarm(a)n، پهلوی gurpak، گربه و ظاهراً مؤلف برهان یا مأخذ او «گربه» را «گریه» خوانده و با نوحه آورده است. (حاشیهء برهان چ معین).
شومال.
(نف مرکب) شوی مال. شومالنده. || (اِ مرکب) ابزاری که بدان پارچه را جلا دهند. (فرهنگ فارسی معین). || نفع و فایده و سودا. (ناظم الاطباء).
شومالنده.
[لَ دَ / دِ] (نف مرکب)شوی مالنده. شومال. کسی که پارچه را آهار دهد. (فرهنگ فارسی معین).
شومالی.
(حامص مرکب) شوی مالی. شغل و عمل کسی که پارچه را آهار میدهد. (فرهنگ فارسی معین).
شومان.
(اِخ) (قلعهء...) در قسمت علیای رود قبادیان و باختر پل سنگی شهر واشجرد و در جنوب آن قلعهء بزرگ شومان (الشومان) واقع بوده است. مقدسی دربارهء شومان گوید: مکانی پرجمعیت است و آباد و نیکو. یاقوت گوید: شهری است در چغانیان در آن طرف نهر جیحون و اهالی آنجا سرکش و بر سلطان خویش متمردند. در زمان وی این نقطه یکی از ثغور مهم اسلامی در مقابل ترکان بوده است. شرف الدین علی یزدی در وصف جنگهای امیر تیمور از این قلعه بنام حصار شومان مکرر یاد کرده و غالباً آن را بصورت مختصر حصار یا حصارک نوشته و امروز هم به «حصار» معروف است. (از سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص 468) (از معجم البلدان). شهری است [ به ماوراءالنهر ]استوار... و گرد او باره ای کشیده و او را قهندزی است بر سر کوه نهاده و اندر میان قهندز چشمه ای است بزرگ و از وی زعفران خیزد بسیار. (حدود العالم). و رجوع به نزهة القلوب مقالهء 3 ص156 و مجمل التواریخ ص305 و شرح احوال رودکی ص55 و 257 شود.
شومان.
(اِخ)(1) رُبِر. سیاستمدار فرانسوی. در لوکزامبورگ بسال 1886 م. متولد گردیده. دموکرات است و مکرر به وزارت خارجه و نخست وزیری رسیده است. وی مبتکر طرح همکاری اقتصادی اروپا (زغال سنگ و فولاد) است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schuman, Robert.
شومان.
(اِخ)(1) ربرت. آهنگساز مشهور آلمانی. وی در تزویکاو بسال 1810 م. متولد شد و بسال 1856 م. درگذشت. پدرش کتابفروش بود و او در طفولیت به کتاب و ادب علاقه یافت و در 15سالگی به امور ادبی پرداخت. در سال 1828 م. برای آموختن حقوق به دانشگاه لیپزیک رفت. هنگامی که با کلارا ویک دختر موسیقی دان و هنرمند آشنا شد به موسیقی علاقه یافت. وی موسیقی را در 20سالگی آغاز کرد و مدتی بعد با کلارا ویک که دختر استادش بود ازدواج نمود. شومان در جوانی به انتقاد آثار موسیقی پرداخت و از 1834 تا ده سال «مجلهء جدید برای موسیقی» را در لیپزیک انتشار داد. شومان از 1840 م. به ساختن آهنگ مشغول شد و در سال 1843 م. به استادی کنسرواتوار لیپزیک انتخاب گردید. از سال 1853 م. به بعد شومان صحت و حواس خود را از دست داد. در پایان حیات دیوانه شد و در تیمارستان درگذشت. آهنگهای سبکش برای پیانو، از شاعرانه ترین آثار موسیقی آلمان بشمار می آید. شومان گاهی آهنگهای خود را زیر نفوذ باخ و بتهوون میساخت. قطعات او غالباً پخته و عمیق است. ضرب موسیقی شومان متنوع و آثارش نرم و ملایم و دلنشین و شاعرانه است. آثار مهم او عبارتند از: کارناوال، اپوس 9، مناظر جنگل، اپوس 105 شمارهء یک، سمفنی بهار در سی بمل، سمفنی زمان در می بمل، عشق و زندگی یک زن، عشقهای شاعر. وی علاوه بر چهار سمفنی، چهار «اوورتور» به نامهای «نامزد مسین»، «ژول سزار»، «هرمان و دوروته» و «جشن» ساخته است.
کلارا ژوزفین ویک، زن شومان (1819 - 1896 م.) پیانوزنی ماهر بود. وی پس از مرگ شوهرش آثار او را تألیف و اصلاح کرد. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schumann, Robert.
شومانی.
(ص نسبی) منسوب به شومان از بلاد صغانیان است از مرز مسلمین. (از انساب سمعانی) :
خبرت هست که در شهر بخارا سی سال
خرزه خوردی به یکی خربزهء شومانی.
سوزنی.
رجوع به شومان شود.
شوم اختر.
[اَ تَ] (ص مرکب) بداختر. بدبخت. شقی. بداقبال :
نرست از او بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
فرخی.
هرکه ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
شوم اختری.
[اَ تَ] (حامص مرکب)بداختری. بدبختی.
شوم بخت.
[بَ] (ص مرکب) بدبخت. تیره بخت. سیاه بخت. شوربخت. (یادداشت مؤلف) :
سپهبد چه پرسد از آن شوم بخت
که نه کام بادش نه تاج و نه تخت.فردوسی.
شوم بهر.
[بَ] (ص مرکب) که نصیب و بهره شومی دارد. که حظ و بخت و بهرهء نحس دارد. بدبخت :
چنان ساخت با مادر آن شوم بهر
که بکشد جهان پهلوان را به زهر.
اسدی (گرشاسب نامه ص194).
شوم پی.
[پَ / پِ] (ص مرکب) بدقدم. مقابل فرخ پی. نحس. مقابل مبارک قدم. (یادداشت مؤلف) :
وز آن زشت بدکامهء شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری.فردوسی.
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهء شوم پی.فردوسی.
بدو گفت خسرو که ای شوم پی
چرا یاد گرگین نکردی به ری.فردوسی.
شامیانی که شوم پی بودند
اهل آزرم و شرم کی بودند.سنایی.
از آن پس شوم پی شیرویه بدبخت
شود همچون پدر بی تاج و بی تخت.نظامی.
تیر تو بر عدوی تو گشت چو بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه.
سلمان.
امرأة عقری حلقی؛ زنی شوم پی. (مهذب الاسماء) (از دستوراللغة).
شوم تن.
[تَ] (ص مرکب) بدیمن و منحوس و مکروه. (ناظم الاطباء) :
که در کار این کودک شوم تن
هشیوار با من یکی رای زن.فردوسی.
تهمتن بدو گفت کای شوم تن
چه پرسی تو نامم در این انجمن.فردوسی.
بدشگون.(از ناظم الاطباء).
شومخ.
[مَ / مِ] (اِ) گیاهی از طایفهء چتری که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء).
شوم داشتن.
[تَ] (مص مرکب) نحس حساب کردن. نامبارک و بدیمن شمردن.
شوم دست.
[دَ] (ص مرکب) بدیمن. مقابل خوش یمن. نحس :
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.فردوسی.
به آهنگرش گفت کای شوم دست
ببندی و بسته ندانی شکست.فردوسی.
شومر.
[] (اِ) در کتاب حشایش او را به مازریون تعریف کرده است اما در صفت او ذکری نکرده و بعضی چنین گفته اند که تخم او به تخم قاقله ماند که او را در عطر بکار برند و بیخ نبات او خوشبوی بود و گفته اند یک نوع از او آن است که برگ او خرد باشد و بطول مایل بود و میوهء او گرد باشد و به گشنیز مشابه بود. (ترجمهء صیدنهء بیرونی).
شومر.
[مِ] (اِخ) رجوع به سومر شود.
شوم رای.
(ص مرکب) که رای و نظر نحس و بد دارد. بداندیشه :
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن.مولوی.
شوم روی.
(ص مرکب) نامبارک روی. منحوس رخ. مقابل فرخ لقا :
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی.فردوسی.
شومز.
[مِ] (اِ) مخفف شومیز. (حاشیهء برهان چ معین). زمین که بجهت زراعت کردن آماده و مستعد ساخته باشند. (برهان) (آنندراج). شومیز. (رشیدی). و رجوع به شومیز شود.
شوم زاد.
(ن مف مرکب / ص مرکب)به شومی زاده. زادهء به شومی. بداختر. شوم اختر :
بخواهم ز کیخسرو شوم زاد
که تخم سیاوش به گیتی مباد.فردوسی.
شومسار.
(ص مرکب)(1) نامیمون. نامبارک. که اساس آن شوم باشد :
چنین رفت آن قصهء شومسار
که گفتیم ای دادگر شهریار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
(1) - ظ. از: شوم + سار، سر.
شومستان.
[مِ] (اِ مرکب) مکان شوم. || (اِخ) نام قلعه و حصاری در ترکستان. (ناظم الاطباء).
شوم سرای.
[سَ] (اِ مرکب) خانهء نامیمون. خانهء نحس و شوم :
عاقل به چه امید در این شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای.
؟ (از مرصادالعباد).
شوم طبع.
[طَ] (ص مرکب) بدطبیعت و بدسرشت. (ناظم الاطباء).
شوم فن.
[فَن ن / فَ] (ص مرکب) که فن و شیوه بد دارد. که فن منحوس دارد. بدرفتار :
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن.مولوی.
شوم قدم.
[قَ دَ] (ص مرکب) بدقدم. نامبارک و منحوس. (آنندراج). بدیمن. بدفال و بدشگون. (ناظم الاطباء).
شومل.
[شَ مَ] (ع اِ) لغتی است در شِمال یا شَمال که بادی است. (منتهی الارب).
شوم مزاج.
[مِ] (ص مرکب) طمعکار و بخیل و لئیم. (ناظم الاطباء). || شوم پی.
شومن.
[مَ / مِ] (هزوارش، اِ)(1) به زبان زند و پازند بمعنی پیشانی باشد و به عربی ناصیه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - هزوارش shom(a)n (و نظایر آن)، پهلوی peshanik، پیشانی. (حاشیهء برهان چ معین).
شومة.
[مَ] (ع اِ) غرور و تکبر. || حرص و آز. (ناظم الاطباء).
شؤمی.
[شُءْ ما] (ع ص) چپ. ضد یُمْنی. (منتهی الارب). الید الشؤمی؛ دست چپ. (از اقرب الموارد).
شومی.
(حامص) بدفالی. بدی و شرارت: شومی نفس؛ شرارت نفس. (ناظم الاطباء). نحوست. اگرچه شوم مصدر است و حاجت به یای مصدری ندارد لیکن فارسیان در اواخر بعضی مصادر عربی که در محاورهء خود بمعنی اسم فاعل و اسم مفعول مستعمل میکنند یای مصدری بطور فارسی زیاده میسازند، چنانکه خلاص خلاصی و سلامت سلامتی، همچنین شوم و شومی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدیمنی. نحوست :
به شومی بزاد و به شومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد.فردوسی.
مشو یار بدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.اسدی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو.
وز شومی او همی برون آید
از شاخ بجای برگ او ماری.ناصرخسرو.
آدمی و جهل و جور و شومی را
جان تو بدبخت خاک مسنون شد.
ناصرخسرو.
در آن سال باران نیامد و قحط شد، ایشان گفتند از شومی پیغمبران است. (قصص الانبیاء ص 320). پس بیمار شد [ شیرویه ] و شومی آن ناپاکی او را دریافت و علت طاعون پدید آمد. (فارسنامهء ابن بلخی ص 108). همه را به غزنه بردند تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 265). اما بموجب آنکه پروردهء نعمت این خاندانم نخواهم که به شومی خون من گرفتار آیی. (گلستان).
شومی.
(اِ) (اصطلاح کشاورزی) یک بغل غله که چاهخو و دشتبان هنگام برداشت و پیش از کوبیدن غله بردارند و آن پنج شش من تبریز غله است. (فرهنگ فارسی معین).
شومیا.
(اِخ) موضعی است در بقعهء کوفه. (از معجم البلدان).
شومیت.
[می یَ] (از ع، مص جعلی، اِمص)(از: شوم + یت مصدری) نحوست. (ناظم الاطباء). رجوع به شوم و شومی شود.
شومیر.
(اِ) شومیز. (ناظم الاطباء). رجوع به شومیز شود.
شومیز.
(اِ) شومز. زمینی باشد که بجهت زراعت کردن مستعد و آماده کرده باشند. (برهان). شمیز. زمینی بود که بجهت زراعت آراسته باشند. (فرهنگ جهانگیری). شیار یعنی تخم ریزی و زمین شومیزه یعنی شیارکرده. شمیز. شومیزه. شوریز. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). جهانگیری گوید: آن را شمیز خوانند، در تحفة الاحباب شوریز ضبط شده و در ادات الفضلا شوهیز، اما هیچکدام سند نداده اند. مهذب الاسماء در معنی الکراث شومیزگر نوشته، پس ضبط جهانگیری صحیح است و ازآنِ تحفه و ادات تصحیف. (از فرهنگ نظام). شیار، چنانکه گویند: زمین شومیزکرده؛ یعنی زمین شیارکرده. شومیر. (برهان).
شومیز.
[شَ / شُو] (ص، اِ) زارع و زراعت کننده و برزیگر. (برهان). برزگر. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
شومیزگر.
[گَ] (ص مرکب) شومیز. برزگر. رجوع به شومیز شود.
شومیزیدن.
[دَ] (مص) شیار و زراعت کردن زمین. (انجمن آرا). شیار کردن و تخم ریختن. (رشیدی). زراعت کردن. (فرهنگ جهانگیری). شیار کردن و زراعت نمودن. (برهان).
شومین.
(اِ) اسفناج. (ناظم الاطباء).
شؤن.
[شُ ءُ] (ع اِ) جِ شأن. (اقرب الموارد). رجوع به شأن شود.
شون.
[] (اِ) گیاهی است دائم و علفی و ارتفاع آن غالباً بیش از دو متر است و مقداری بسیار از آن در قسمتهای خالی جنگلهای شمال ایران و در کنار آن مشاهده میشود، و نام آن در نواحی مختلفه پَلَم، پَلیم، پَلاخون، پَلْخوم و شون است. و این نوعی از اقطی است. (از یادداشت مؤلف).
شون.
(اِ) تریز پیراهن. (ناظم الاطباء).
شون.
[شُ وَ] (فرانسوی، ص، اِ)(1)وطن پرست مفرط. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شونیسم شود.
(1) - Chauvin(e).
شونبرگ.
[شُمْ بِ] (اِخ)(1) آرنولد. آهنگساز اتریشی. متولد بسال 1874 م. در وینه و متوفی بسال 1951 م. پدرش تاجری یهودی بود و او از 12سالگی به آموختن موسیقی مشغول شد. پس از مدتی با موسیقی دان جوانی بنام زِمْلینسکی آشنا گردید و نزد او به فراگرفتن موسیقی پرداخت. اولین آهنگش که کوارتتی در «رماژور» بود موجب شهرت بسیار او گردید. در 1899 م. شاهکار خود را بنام شب روشن منتشر ساخت. وی در سفری به برلین با اشتراوس آشنا شد و پس از بازگشت به وینه شیوهء کار خود را در موسیقی تغییر داد. در سال 1907 م. آهنگهایی نو بسبک اکسپرسیونیسم ساخت و موجب تأسیس مکتب موسیقی اکسپرسیونیسم در آلمان گردید. وی همهء قواعد موسیقی را درهم ریخت و دستگاه نوی ایجاد کرد که به دستگاه دوازده صوتی مشهور است. در سال 1940 م. شونبرگ بسبب حملهء نازیها به اتریش رهسپار آمریکا شد و در آن کشور درگذشت. آهنگهای ممتاز او عبارتند از: شب روشن (بشیوهء رمانتیک)، اپرای پی یروی مهتابی (بسبک اکسپرسیونیسم)، اپرای از امروز تا فردا، کنسرتوی ویولن، غزل بیاد ناپلئون (بسبک اکسپرسیونیسم). (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Schonberg, Arnold.
شون بوذی.
[شومْ] (جمله استفهامی)صورت دگرگون شده و نادرست کلمهء شنبد. رجوع به شنبد و شنبذ و شنبه و المعرب جوالیقی ص 210 شود.
شوند.
[شَ وَ] (اِ) باعث و سبب و مادهء هر چیز. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). ج، شَوَنْدان. (از برهان). رجوع به شَوه شود.
شوندا.
[شَ وَ] (ص) شنوا و شنونده. (برهان). شنوا. (جهانگیری). شنونده و شنوا. (از انجمن آرا) (از آنندراج). بیت زیر را جهانگیری برای این معنی آورده و رشیدی از او پیروی کرده است :
این سماع خوش و این نالهء زیر و بم را
نغمه از گوش دل و گوش شوندا(1) نشود.
منوچهری.
رجوع به شنوا و شنونده شود.
(1) - در دیوان منوچهری مصراع دوم بصور ذیل آمده:
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود،... هوش و سویدا نشود،... هوش سویدا نشود،... گوش سویدا نشود. رجوع شود به دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی ص12. (حاشیهء برهان چ معین). که در آن صورت شاهد نیست.
شوندر.
[شَ وَ دَ] (معرب، اِ) معرب چغندر و در مصر آن را لفت و بعضی شلجم احمر نامند و آن شبیه به شلجم است در نبات و صورت ولکن برگ آن خشن تر و غیرمأکول برخلاف برگ شلجم که آن را میخورند و طعم آن با حلاوت و تلخی کمی است. انطاکی گفته فرقی میان آن و زردک و شلغم نیست، بیخ آن مایل به استداره و طول و بسیار سرخ و شیرین مایل به تلخی و تیزی است. (از فهرست مخزن الادویه). صوطر. (داود ضریر انطاکی ص 224). چغندر و زردک و گزر. (ناظم الاطباء). اما گزر و زردک غیر چغندر است و هر دو با شلجم (شلغم) فرق دارند.
شونده.
[شَ وَ دَ / دِ] (نف) یعنی هستی یابنده، چه شدن بمعنی بودن است و بود هستی و نابودی نیستی. (از انجمن آرا ذیل شوندان). هستی یابنده. || انجام گردنده. || رونده. مقابل آینده. (فرهنگ فارسی معین).
شونده چولا.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش آستارای شهرستان اردبیل و دارای 108 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شونست.
[نِ] (اِ) فسون و علاج. (برهان). شوبست. فسون و علاج. (رشیدی). شونست در نسخهء میرزا اما در مؤید شوخست و در فرهنگ به بای تازی شوبست و فارسی شوپست بوزن خوبست(1) آمده.
(1) - یعنی بفتح «ب» و «پ».
شونق.
[شَ نِ] (معرب، اِ) مأخوذ از شونک پارسی و بمعنی آن است. (ناظم الاطباء). رجوع به شونک شود.
شونک.
[شَ / شُو نِ] (اِ) اسپ دم سیاه چهار دست و پا سفید را گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شدهء شولک باشد. رجوع به شولک شود.
شونگ.
(اِ) فریاد (به لهجهء طبری). (یادداشت مؤلف). و شاید با لغت شنگ در شنگ و شیون، قریب باشد.
شونگ.
[] (اِ) درختچه ای است که در نور و کجور و زیارت گرگان آن را شونگ و شن خوانند و عرب شجرة الطحال و زهرالعسل گوید. مردم رودسر و دیلمان و کرج آن را پلاخور نامند و در کتول بنام سفیدال مشهور است و دقزدانه و اوچ قد و دقزدون اسم ترکی او باشد و این درخت در خشک جنگلهای ایران دیده میشود. (یادداشت مؤلف).
- شونگ بس گل(1)؛ درختچه ای که گونه ای از شونگ است و در ارتفاعات بسیار در جنگلهای فوقانی شمال ایران بسیار است. (یادداشت مؤلف).
- شونگ قفقازی(2)؛ این درختچه که گونه ای از شونگ است در خشک جنگلهای بجنورد و گیفان و هم در کوههای دیلمان و شیرکوه در دوهزارگزی دیده شده است. (گااوبا، از یادداشت مؤلف).
(1) - Lonicera floribunda.
(2) - Lonicera caucasica orientalis.
شونوز.
(اِ) به گفتهء دینوری فارسی است. سیاه تخمه. حبة السوداء. شینیز. شونیز. شهنیز. (یادداشت مؤلف). شونیز که حبة السودا باشد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شونیز شود.
شونة.
[شَ نَ] (ع ص) زن احمق. (از اقرب الموارد). زن گول. (منتهی الارب). || (اِ) جای غله نهادن (لغت مصری است). || مرکب آمادهء جهاد در دریا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شونه قت بین.
[نَ / نِ قَ] (اِ مرکب) هدهد به لهجهء طبری. (یادداشت مؤلف). در خراسان شونه سر گویند. شانه بسر. پوپک.
شونی.
(اِ) به پارچه های سه گوشه ای میگویند که طفل شیرخوار را در آنها می پیچند و این کلمه را در مورد دشنام هم بکار می برند در خراسان. (یادداشت بخط محمدِ پروینِ گنابادی).
شونیج.
(اِ) زمین مهیاشدهء برای زراعت. (ناظم الاطباء). شومیز. رجوع به شومیز شود.
شونیز.
(اِ) سیاه دانه را گویند و به عربی حبة السودا خوانند و آن تخمی باشد که بر روی خمیر نان پاشند. (برهان). مرادف شنیز و شونیز معرب آن. (رشیدی). سیه دانه. (دهار). حبة السوداء. (قاموس). تخمی است سیاه که به هندی کلونجی گویند. (غیاث اللغات). سیاه دانه. حبة السودا و آن تخمی است که بر روی نان پاشند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). لغتی در شنیز. (منتهی الارب). سیاه تخمه. نان خواه. شنیز. سویداء. بوغنج. شونوز. شینیز. شهنیز. حبة المبارکة. و بنا بر قول دینوری اصل کلمه فارسی است. (یادداشت مؤلف). بزغنج. (نزهة القلوب). شنبیذ. شویز. شونانا. کالنجی. قالیز. سیاهدانه. (از ترجمهء صیدنهء بیرونی). شنیز است و حب السوداء گویند و به پارسی شونیز و شنیز گویند. (از اختیارات بدیعی). شونز. شنز. شینیز. سنیز. معرب آن شؤنیز. شونیز یا سیاه دانه از تیرهء آلاله ها و شمارهء گلبرگهای آن از پنج تا هشت است و دانه های سیاه رنگ آن در برگه های وسط گل قرار گرفته و بوی مخصوصی دارد. (حاشیهء برهان چ معین از گل گلاب ص 200) :
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انقاس قرمیزا.
بهرامی سرخسی.
رجوع به شینیز و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 225 و گیاه شناسی گل گلاب ص 200 و ذخیرهء خوارزمشاهی شود.
شونیز.
(اِ) شومیز. شومِز. زمین شیارکرده. (برهان). شومیز. (جهانگیری). رجوع به شومیز شود. || برزیگر و زراعت کننده. (برهان).
شونیز.
(اِخ) گورستانی است به بغداد. (از انساب سمعانی).
شونیزی.
(ص نسبی) انتسابی است به شونیز بغداد که مقبره ای مشهور و مدفن برخی از مشایخ طریقت می باشد. (از انساب سمعانی).
شونیزی.
(ص نسبی) منسوب است به شونیز که دانهء سیاه معروفی است. (از انساب سمعانی).
شونیزیة.
[زی یَ] (اِخ) نام مقبره ای بجانب غربی بغداد. (یادداشت مؤلف). مقبره ای است در سمت مغرب بغداد و جمع کثیری از صلحا در این مکان دفن شده اند: جنید، سَریّ سَقَطی، جعفر خلدی، رُوَیْم و سَمْنون محب. مسجد جنید نیز اینجاست که پهلویش خانقاهی از برای صوفیان دارد. (از معجم البلدان) :
پیش من لاف ز شونیزیه شو نیز مزن
دست من گیر و به حانوتیه بسپار مرا.
خاقانی.
|| نام مسجدی است غیرمعلوم. (برهان) (منتهی الارب). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 76 و 150 شود.
شونیسم.
[شُ وِ] (فرانسوی، اِ)(1) افراط در وطن پرستی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شُوَن و شوینیسم شود.
(1) - Chauvinisme.
شو و آی.
[شَ / شُ وُ] (اِمص مرکب) آی و شو. آمد و شد. (یادداشت مؤلف) :
تا کی این رنج ره و گرد سفر
وین تکاپوی دراز و شو و آی.فرخی.
نیز در بیشه و در دشت همانا نبود
باز را از پی مرغان شکاری شو و آی.
فرخی.
شؤوزة.
[شُ ئو زَ] (ع مص) شَأَز. شُؤاز. درشت گردیدن مکان. || بلند شدن مکان. || سخت شدن مکان. || مضطرب شدن کسی از بیماری یا اندوه. || ترسیده شدن کسی. (از اقرب الموارد). و رجوع به شَأَز و شُؤاز شود.
شو و گیر.
[شَ / شُ وُ] (اِمص مرکب)تلاش. سعی. (یادداشت مؤلف) :
از بهر که بایدت بدینسان شو و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب.
کسایی.
شؤون.
[شُ ئو] (ع اِ) جِ شأن. (از اقرب الموارد). رجوع به شأن و شؤن شود.
شوه.
[شَ وَهْ] (اِ) شبه و آن سنگی باشد سیاه و سبک. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شَبه شود.
شوه.
[شَ وَ / وِ] (اِ) سبب و باعث و ماده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شوند شود.
شوه.
[شَوْهْ] (ع مص) زشت شدن روی کسی. (منتهی الارب). زشت شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار). زشت روی شدن. (از اقرب الموارد). شوهة. (منتهی الارب). || ترسانیدن کسی را: شاه فلاناً. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || چشم بد رسانیدن کسی را و حسد بردن: شاهه بالعین. (منتهی الارب). || حسد بردن کسی را. (از اقرب الموارد).(1) || آزمند شدن دل کسی بسوی چیزی یا کسی و نگریستن: شاهت نفسه الی کذا. (منتهی الارب).
(1) - در منتهی الارب به صورت یک معنی آمده است.
شوه.
[شَ وَهْ] (ع مص) زشت شدن روی.(1) || دراز شدن گردن و کوتاه شدن آن (از اضداد است). (از اقرب الموارد).
(1) - فعل آن به صورت «شَوِهَ» بی اعلال است، ولی صاحب اقرب الموارد می نویسد: در دعا جز به صورت اعلال شده (شاهَ) شنیده نشده است.
شوه.
[شَ وَهْ] (ع اِمص) درازی گردن و کوتاهی آن (از اضداد). (منتهی الارب).
شوه.
(ع ص، اِ) جِ اَشْوَه. (اقرب الموارد).
شوهاء .
[شَ] (ع ص) تأنیث اَشْوَه. زن زشت ترشروی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن زشتروی. (مهذب الاسماء). || زن نیکوروی (از اضداد). || زن شوم نامبارک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اسب دراز نیکومنظر یا گشاده دهان گشاده منخرین و این صفت نیکوست در آن. (منتهی الارب). اسب فراخ دهن. (مهذب الاسماء). یا اسب تنگ دهان (از اضداد). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شوهان.
(اِخ) یکی از طوایف پشت کوه از ایلات کرد ایران. ییلاق ایل مزبور در تهته و خوشول و قشلاق اش در بلوط سان است. (یادداشت مؤلف). ایل کرد از طوایف پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 70).
شوهب.
[شَ هَ] (ع اِ) خارپشت یا خارپشت نر. (ناظم الاطباء). قنفذ. (اقرب الموارد).
شوهر.
[شَ / شُو هَ] (اِ) بَعْل. زوج. (آنندراج). شوی. جفت. همسر. میره. حلیل. (یادداشت مؤلف) (مهذب الاسماء). مرد آنگاه که زن گرفته باشد :
مرا شوهری بود بازارگان
گزیده همی در میان سران.فردوسی.
پس یعقوب آنجا [ زمین مصر ] مقام کرد و زلیخا یوسف را به شوهر کرد. (مجمل التواریخ). شوهر که نه درخورد زن باشد ناکرده اولیتر. (مرزبان نامه).
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری.سعدی.
اجتلاء؛ جلوه دادن عروس را بر شوهر. (منتهی الارب).
- به شوهر دادن؛ عروس کردن. دختر را به شوی سپردن :
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر گشت و ندادم به شوهر عنین.
سعدی.
شوهرا.
[هَ] (اِ مرکب) (از: شو، شوی + هرا، هار + الف اطلاق هندی) گردن بندی از گل و سپرغم. (یادداشت مؤلف). شوهره.
شوهردار.
[شَ / شُو هَ] (نف مرکب) مقابل بی شوهر. زن که در نکاح مردی باشد. زن که همسر دارد.
شوهرداری.
[شَ / شُو هَ] (حامص مرکب) تیمارداری زن شوی را. شوهر را نگهداری کردن. با شوهر به سر بردن.
-امثال: همسایه ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم.
شوهردوست.
[شَ / شُو هَ] (ص مرکب)زن که شوهر را دوست دارد. زن شوی دوست. عَروب.
شوهر رفتن.
[شَ / شُو هَ رَ تَ] (مص مرکب) شوی کردن دختر. عروس شدن. شوهر برگزیدن.
شوهرسوز شدن.
[شَ / شُو هَ شُ دَ](مص مرکب) دختری را که به سن کوچک است عروس کردن. (یادداشت بخط محمدِ پروینِ گنابادی). به شوی رفتن خردسال.
شوهرفریب.
[شَ / شُو هَ فِ / فَ] (نف مرکب) گول زنندهء شوهر. فریب دهندهء شوهر :
به ترتیب این بکر شوهرفریب
مرا صابری باد و شه را شکیب.نظامی.
شوهر کردن.
[شَ / شُو هَ کَ دَ] (مص مرکب) شوی اختیار کردن. زن مردی شدن. دختری به شوی رفتن.
شوهرکرده.
[شَ / شُو هَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) عروس شده. شوی برگزیده.
شوهرکش.
[شَ / شُو هَ کُ] (نف مرکب)زنی که شوی خود را کشته باشد. (ناظم الاطباء). شوی کش.
شوهر مادر.
[شَ / شُو هَ رِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پدراندر. (یادداشت مؤلف). ناپدری. شوهرننه.
شوهرمرده.
[شَ / شُو هَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) که شوهرش مرده باشد.
شوهرنارسیده.
[شَ / شُو هَ نا رَ / رِ دَ / دِ](ن مف مرکب) زن شوی ناکرده و باکره و دوشیزه. (ناظم الاطباء).
شوهرننه.
[شَ / شُو هَ نَ نَ / نِ] (اِ مرکب)ناپدری. پدراندر. شوی مادر. (یادداشت مؤلف).
شوهره.
[شَ / شُو هَ رَ / رِ] (اِ مرکب) سهره که گلها را به رشته بسته بر سر عروس و داماد بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج). شوهرا. رجوع به شوهرا شود.
شوهری.
[شَ / شُو هَ] (حامص) صفت شوهر. (یادداشت مؤلف). همسری :
دنیا زنی است عشوه ده و دلستان ولیک
با کس همی بسر نبرد عهد شوهری.سعدی.
شوهری شدن.
[شَ / شُو هَ شُ دَ] (مص مرکب) سخت مایل به شوهر کردن شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوی و ترکیبات آن شود.
شوهله.
[هِ لَ] (اِخ) یا سوهلی. حسام الدین. از ترکان اقسری از توابع سلجوقیان و حاکم آن دیار و بعضی از نواحی خوزستان بوده است. (از تاریخ گزیده ص 548).
شوهن.
[هَ] (اِ) کنجد و سمسم. (ناظم الاطباء).
شوهة.
[شَ هَ] (ع مص) شَوْه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شَوْه شود.
شوهة.
[هَ] (ع اِمص) دوری. (منتهی الارب).
شوهیر.
[شَ / شُو] (اِ) ملاحظه و نگاه و نظر. (ناظم الاطباء).
شوهیره.
[رَ / رِ] (اِ) زمین مهیاکرده شده برای زراعت. || داربست. (ناظم الاطباء).
شوهین.
(اِ) اسفناج. (ناظم الاطباء).
شوهیه.
(اِ) زمین آماده شده برای زراعت. (ناظم الاطباء).
شوی.
(اِ) شوربا و آهاری را گویند که بر روی تار پارچه ای که می بافند مالند. (برهان). آهار جولاهان بود و آن را بت نیز گویند. (یادداشت مؤلف). پت. رجوع به پت و شوی مال شود. || شوربا و آش. (جهانگیری) (انجمن آرا). شوربا. (رشیدی) (فهرست مخزن الادویه).
شوی.
(اِ)(1) شوهر. (برهان) (غیاث) (جهانگیری). زوج. حلیل. (مهذب الاسماء). میره. جفت. همسر. شو. مرد که زنی در قبالهء نکاح دارد :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای(2) پلید.رودکی.
جوان زن چو بیند جوانی هژیر
به نیکی نیندیشد از شوی پیر.بدایعی بلخی.
به من بارور گشت مادر ازوی
نبوده جز او هرگزش هیچ شوی.فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.فردوسی.
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی.فردوسی.
کسی را که دختر بود چاره نیست
ز شو دادن و شوی شایان زن.فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جز به شوی.اسدی.
دو زن خفته اند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در.ناصرخسرو.
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت شوی چون زاید.ناصرخسرو.
ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد... تو بفضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه). در حال با زن حجام بدو پیغام داد که شوی من مهمان رفته است. (کلیله و دمنه).
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار.نظامی.
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است.مولوی.
زن بیخرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی.سعدی.
بزارید وقتی زنی پیش شوی.سعدی.
شوی زن زشت روی نازیبا به.سعدی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمهء زن.نزاری.
-امثال: قرض شوی مردان است. (جامع التمثیل).
- با شوی دادن؛ به شوی دادن. عروس کردن. شوهر انتخاب کردن برای دختر :
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم.منوچهری.
- به شوی دادن؛ عروس کردن. به همسر دادن. دختری را به مردی به زنی دادن. در حبالهء نکاح مردی آوردن دختری یا زنی را.
- به شوی رفتن؛ عروس شدن. شوهر گرفتن. در حبالهء نکاح مردی قرار گرفتن.
- دوشویه؛ زنی که دو شوی داشته باشد. زن نابکار :
از دوشویه زن بچه به دو لون آید
اینچنین باید پورا و مدان جز این.
ناصرخسرو.
- شوی دادن؛ شو دادن. رجوع به شو دادن شود.
- شوی داشتن؛ شوهر داشتن. با همسر زیستن زن :
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی.نظامی.
- شوی کردن؛ شوهر گرفتن. برگزیدن شوهر :
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.منجیک.
- شوی گشتن؛ شوهر شدن. همسر زنی گشتن :
یکی گفت کز زشتی روی تو
نگردد کسی در جهان شوی تو.نظامی.
(1) - پهلوی sho. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: کرد زن را بانگ و گفتا ای.
شوی.
(نف مرخم) شو. بشورنده. شوینده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). شوینده. آنکه چیزی را شستشو میکند. (ناظم الاطباء). مخفف شوینده. (یادداشت مؤلف). رجوع به شوینده و شوییدن و شستن شود. || (اِمص) شستن. || (فعل امر) امر به شستن. (برهان) (جهانگیری). رجوع به شستن شود.
در ترکیبات ذیل کلمهء شوی گاه معنی وسیلهء شستن دارد و گاه شوینده:
ترکیب ها:
- تن شوی (هر دو معنی).؛ جاشوی. جامه شوی. چشم شوی (ظرفی برای محلول اسید بریک و مانند آن که چشم را در آن باز کنند). خودشوی. دست شوی. رخت شوی (گل...). روشوی (سفیداب قرص کرده). ریگ شوی. سرشوی. طلاشوی. قاب شوی (جل...). قالی شوی. قلیان شوی. کهنه شوی. گربه شوی. گلیم شوی. مرده شوی.
شوی.
[شَ] (اِ) پیراهن است و به عربی قمیص گویند. (برهان). شبی. رجوع به شبی شود.
شوی.
[شِ] (اِ) شبت و آن رستنیی باشد که آن را ریزه کنند و در طعام و ماست ریزند. (برهان). شبت. (جهانگیری). مخفف شوید. || دهلیز و دالان خرد و کوچک. (برهان) (ناظم الاطباء).
شوی.
[شَ وا] (ع اِ) جِ شاة. (منتهی الارب). رجوع به شاة شود.
شوی.
[شَ وا] (ع ص، اِ) کار سهل و اندک از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ستور ریزه. (منتهی الارب). مال پست. (از اقرب الموارد). || اطراف دستها و پایها و سرهای مردم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کرانه ها، یعنی دست و پای. (ترجمان علامهء جرجانی). || هر عضو که نه جای قتل باشد. یقال: رماه فأشواه؛ اذا لم یصب المقتل و یقال: لاتشوی ولکن تقتل. || گوسپندان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || پوست سر. (منتهی الارب). شواة یکی. (ترجمان علامهء جرجانی).
شوی.
[شَ وی ی] (ع اِ) جِ شاة. (منتهی الارب). رجوع به شاة شود.
شوی.
[شَ وی ی] (ع ص) بریانی و یقال فی الاتباع: عَویّ شَویّ و کذا عَییّ شَییّ، مأخوذ من الشواء و هو الرذال. (منتهی الارب). شَویّة. گوشت بریانی شده. (از اقرب الموارد). بریان :
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر استارگان شوند شوی.
منوچهری.
منازعان همه نار عداوت افروزند
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی.
سوزنی.
شوی.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردشت بخش سردشت شهرستان دزفول و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوی.
[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان درونگر بخش نوخندان شهرستان دره گز و 446 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شویان.
(نف، ق) صفت بیان حالت از شستن. شوینده. در حال شستن :
ویشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان.نظامی.
|| (اِمص) عمل شستن: خاج شویان. (یادداشت مؤلف). || (اِ) شویندگان. (یادداشت مؤلف).
شویانیدن.
[دَ] (مص) به شستن داشتن. (یادداشت مؤلف). شوییدن کنانیدن و شستن فرمودن. (از ناظم الاطباء).
شوی ء .
[شُ وَیْءْ] (ع اِ مصغر) لغت ردی ء است در تصغیر «شی ء» از ادریس بن موسی نحوی. (منتهی الارب).
شویب.
[شَ وِیْ یِ] (اِخ) دهی است از بخش هویزهء شهرستان دشت میشان و دارای 800 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شوی پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب)شوی دوست. شوهرپرست. شوهردوست. پرستندهء شوهر.
شویت.
[شِ] (اِ) شِوِد. شبت. شبث. (ناظم الاطباء). رجوع به شبت شود.
شویثی.
[شُ وَ ثی ی] (ع ص، اِ) نوعی از خرما. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شویج.
[] (اِ) البان. (مفردات ضریر انطاکی ص225).
شوی جستن.
[جُ تَ] (مص مرکب)طلبیدن شوهر. جویای همسر شدن. همسر طلبیدن.
شوی جسته.
[جُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)شوی خواسته. طالب شوی. شوهرخواه. جویای همسر :
به آیین عروس شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته.نظامی.
شوی جو.
(نف مرکب) جویندهء شوهر. طلب کنندهء شوی :
گیتی زنی است خوب و بداندیش و شوی جو
باعذب و فتنه ساز به گفتار ساحره.
ناصرخسرو.
شویخ.
[شُ وَ] (ع اِ مصغر) مصغر شیخ (کم استعمال است). (از منتهی الارب). و شویخ بالواو قلیلة بل انکرها جماعة. (تاج العروس). و رجوع به شییخ شود.
شوید.
[شِ] (اِ) شِوِد. شویت. شبت. شبث. گیاهی است از تیرهء چتریان که یک ساله است و ارتفاعش بین 30 سانتیمتر تا یک متر متغیر است. این گیاه در اکثر نقاط آسیا و اروپای جنوبی و افریقا به طور خودرو میروید و غالباً کشت نیز میشود. ریشه اش راست و مخروطی مایل به سفید و ساقه اش استوانه یی بی کرک و دارای خطوط طولی است و در محل گره ها کمی فرورفتگی دارد. برگهایش متناوب و دارای بریدگیهای بسیار و بی کرک و گلهایش کوچک و زرد است. میوه اش کوچک و کمی مسطح و دوفندقه یی است. میوهء شوید دارای اثر محرک است، به علاوه بادشکن و مقوی معده و در ازدیاد شیر مؤثر است. از این میوه اسانسی استخراج میکنند. شبت. شِوِد. سذاب البر. رازیانج کاذب. دره. رزنهء کاذب. والان کوچک. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به گیاهشناسی گل گلاب ص 235 شود.
- شویدپلو، شِوِدپلو؛ پلو که در آن برنج با شوید مخلوط و پخته شود.
شوی دشمن.
[دُ مَ] (ص مرکب) که دشمن شوهر باشد. زن که خصم شوهر باشد. ناشزه. (یادداشت مؤلف).
شویدن.
[شُ وَ دِ] (ع اِ مصغر) تصغیر شادِن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شادِن شود.
شوی دوست.
(ص مرکب) شوهردوست. زن خواهان و شیفتهء شوی. عَروب. (دستوراللغة).
شویدی.
[شِ] (ص نسبی) شِوِدی. منسوب به شِوید. || (اِ) گیاهی است زینتی از تیرهء سوسنیها از دستهء مارچوبه ها دارای شاخه و برگهای دراز که عموماً آن را در گلدان میکارند. این گیاه دارای گونه های مختلفی است که همگی زینتی هستند. اسبرجس فینو. شبتی. پرچملی. قوش قونماز. (فرهنگ فارسی معین).
- شویدی سرخسی؛ گردی. رجوع به گَردی شود. (فرهنگ فارسی معین).
- شویدی مارپیچ؛ گونه ای شویدی که شاخه هایش بین یک تا دو متر طول دارند و به اطراف می گرایند. (فرهنگ فارسی معین).
- شویدی معطر؛ گونه ای شویدی که دارای گلهای ریز خوشبو است. (فرهنگ فارسی معین).
شوی دیده.
[دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) که به زنی مردی درآمده باشد و سپس از او برآمده باشد. جفت گرفته. زن شوهردیده که بیوه است. (آنندراج).
شویر.
[شِ] (اِ) نام شیرخشت در شیرین سوی قزوین. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرخشت شود.
شویران.
[شِ] (اِخ) گویا تصحیف شمیران است. رجوع به شمیران و فهرست شاهنامهء ولف شود.
شویرک.
[] (اِ) ابورباح. (مهذب الاسماء). رجوع به ابورباح شود.
شویست.
[شَ] (اِ) پراکندگی و پریشانی. (برهان). پراکندگی. (جهانگیری) (رشیدی). و بعضی شوبست خوانده اند و بعضی شونست بمعنی افسون و علاج گفته اند. تصحیفش معلوم نیست. (از انجمن آرا).
شویش.
[شُ وَ] (اِخ) ابن حیاش، مکنی به ابورقاد. محدث است. رجوع به ابورقاد شود.
شویصی.
[] (اِ) نوعی از ثمر است. (فهرست مخزن الادویه).
شویطین.
[شُ وَ] (ع اِ مصغر) مصغر شیاطین. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیطان و شیاطین شود.
شویعر.
[شُ وَ عِ] (ع اِ مصغر) مصغر شاعر. (منتهی الارب). پست تر از شاعر. شاعر کوچک. (ناظم الاطباء).
شویعر.
[شُ وَ عِ] (اِخ) لقب محمد بن حُمْران جُعْفی. || لقب ربیعة بن عثمان کنانی. || لقب هانی بن نوبة شیبانی. (منتهی الارب).
شوی غله.
[غَلْ لَ / لِ] (اِ مرکب) الجذامة. (یادداشت مؤلف). باقیمانده از کشت دروده. (منتهی الارب ذیل جذامة). رجوع به جذامة شود.
شوی فریب.
[فِ / فَ] (نف مرکب)فریب دهنده شوهر. شوهرفریب.
شوی فریبی.
[فِ / فَ] (حامص مرکب)عمل شوی فریب. شوهرفریبی.
شوی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) شوهر گرفتن. در حبالهء نکاح مردی درآمدن. تزوج. (المصادر زوزنی) :
زنان را بود شوی کردن هنر
بر شوی زن به که نزد پدر.اسدی.
شوی کرده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)شوهرکرده. دختری که شوهر گزیده باشد :
ور صد هزار عذر بگوئی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیب دختری.سعدی.
شوی کش.
[کُ] (نف مرکب) کشندهء شوی. شوی کشنده. شوهرکش. || کنایه از دنیا :
فژه(1) گنده پیری است شوریده هش
بداندیش فرزند و هم شوی کش.اسدی.
دانش بجوی اگرت نبرد از راه
این گنده پیر شوی کش رعنا.ناصرخسرو.
این شوی کش سلیطه هر روزی
بنگر که چگونه روی بنگارد.ناصرخسرو.
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.ناصرخسرو.
(1) - ن ل: فره.
شویکة.
[شُ وَ کَ] (ع اِ مصغر) مصغر شوکة. خار خرد. خارک. (یادداشت مؤلف). || نوعی از شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِخ) دهی است نزدیک قدس. (منتهی الارب).
شویکة ابراهیم.
[شُ وَ کَ تُ اِ] (ع اِ مرکب) یک نوع گیاهی آبی که همیشه سبز است. (ناظم الاطباء).
شوی گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)عروس شدن. برگزیدن شوهر. شوهر کردن. رجوع به شوهر و ترکیبات آن شود.
شویل.
[شُ وَ] (ع اِ) لغتی است در شویلاء که گیاهی است. (منتهی الارب). گیاهی است دارویی. (از اقرب الموارد). گیاهی است دارویی. برنجاسف است. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). شویلا. شویلی. و رجوع به برنجاسف شود.
شویلا.
[شُ وَ] (ع اِ) شویل. شویلی. (فهرست مخزن الادویه). به لغت سریانی گیاهی است که آن را بوی مادران گویند و به یونانی ارطمیسا خوانند. (برهان) (آنندراج). بوی مادران. بویمدران. بلنجاسف. حبق الراعی. گیاهی است دوائی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به برنجاسف شود.
شویلاء .
[شُ وَ] (ع اِ مصغر) (مصغراً) گیاهی است که در تداوی بکار آید. (منتهی الارب).
شویلاء .
[شُ وَ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
شویلة.
[] (ع اِ) برنجاسف. شویلی. (مفردات داود ضریر انطاکی ص 225). رجوع به شویلا و برنجاسف شود.
شویلة.
[شُ وَ لَ] (ع اِ مصغر) مصغر شولة. (از معجم البلدان). رجوع به شولة شود.
شویلة.
[شُ وَ لَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). جایگاهی است. (از معجم البلدان).
شویلی.
[شُ وَ] (ع اِ) شویل. شویلا. شویلة. برنجاسف. (از فهرست مخزن الادویه).
شوی مادر.
[یِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شوهر مادر. شوهرننه. پدراندر. پدندر.
شوی مال.
(نف مرکب) شومال. شخصی را گویند که آهار و آش بر تار جامه ای که می بافند بمالد. (برهان). نساج. در اصل لغت به معنی بافنده است و برخلاف اصل موضوع بمعنی شوی مال استعمال کنند. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). رجوع به شومال شود.
شوی مالنده.
[لَ دَ / دِ] (نف مرکب)شومالنده. شومال. رجوع به شومالنده شود.
شوی مالی.
(حامص مرکب) عمل شوی مال. کار شومال. شومالی. رجوع به شومالی شود.
شویندگی.
[یَ دَ / دِ] (حامص) غسل و شستشوی. (ناظم الاطباء). نظافت. شستشو.
- شویندگی کردن؛ شستن و غسل دادن. (ناظم الاطباء).
شوینده.
[یَ دَ / دِ] (نف) شستشوی کننده و غسل دهنده. (ناظم الاطباء). غاسل. (یادداشت مؤلف).
شوینیسم.
[شُ] (فرانسوی، اِ)(1) شُوِنیسم. افراط در وطن پرستی.
(1) - Chauvinisme.
شویة.
[شَ وی یَ] (ع اِ) بقیهء قوم هلاک شده. ج، شوایا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) گوشت بریانی شده. (از اقرب الموارد). شَویّ. رجوع به شَویّ شود.
شویة.
[شَ وی یَ] (ع ص) تأنیث شَویّ. رجوع به شوی شود

/ 28