لغت نامه دهخدا حرف ش (شین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ش (شین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شاشی.
(اِخ) موسی بن ابی العباس. وی از شاش نبوده بلکه از هرات بوده است. (عیون الانباء ج 1 ص 155).
شاشی.
(اِخ) مولانا بدرالدین، رجوع به شعوری ج 2 ورق 124 و بدرالدین شاشی شود.
شاشی.
(اِخ) هیثم بن کلیب بن سریج(1)بن معقل الشاشی الادیب مکنی به ابوسعید. وی از ابوعیسی ترمذی و ابوعیسی بن احمد عسقلانی و جز آنان روایت حدیث کرده و از وی جماعتی از جمله ابوالقاسم علی بن احمدبن محمد الخزاعی و جز او روایت حدیث کرده اند. بسال 335 ه . ق. به شاش درگذشت. (لباب الانساب) وی محدث ماوراءالنهر و مؤلف کتاب «المسندالکبیر» است. اصلش از مرو است و اقامتگاه او بخارا بود. (اعلام زرکلی ج 3 ص 1131).
(1) - در اعلام زرکلی «شریح» آمده است. (اعلام زرکلی ج 3 ص 1131).
شاشیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی شاشیده. || کیفیت و حالت آنچه بر آن شاشیده باشند. رجوع به شاشیدن و شاشیده شود.
شاشیدن.
[دَ] (مص) کمیز کردن. (شرفنامهء منیری). بول کردن و کمیز کردن باشد. (برهان قاطع) (شعوری). پیشاب کردن. میزیدن. میختن. آب تاختن. پیشاب ریختن. زهراب ریختن. آب انداختن. (در ستوران). جیش کردن. (در اطفال). چامیدن. ادرار کردن. شَفشَفَه. انتضاح. (منتهی الارب) : گفت این گربه بر صوفیی ما شاشید. (اسرار التوحید).تفشیج؛ پا از هم دور نهادن جهت شاشیدن. (منتهی الارب).
-پس شاشیدن؛ در زبان محاوره تنزل کردن. (فرهنگ نظام).
- امثال: مثل شتر پس میشاشد؛ رو به انحطاط و تنزل میرود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
اگر نشاشیدی شب دراز است. (فرهنگ نظام).
به زمین سفت نشاشیدی که برویت ورپاشد. (فرهنگ نظام)؛ هنوز مواجه با مشکل و مانع نشده ای.
بوته ای نشاشیده نگذاشته. (فرهنگ نظام)؛ همه را گند زده.
|| غایط افکندن. ریدن. ریستن. || فروریختن آب و شراب و امثال آن باشد. (فرهنگ جهانگیری) (شعوری ج2 ورق 130). فروریختن آب و شراب و امثال آن که پیشاب گویند. (انجمن آرای ناصری). ریختن. (ناظم الاطباء). معنی اصلی شاشیدن ریختن آب و هر مایع است که در اوستا «شیچ» بوده و در سنسکریت «سیچ». (فرهنگ نظام). و رجوع به شاریدن شود. || ترشح کردن. (برهان قاطع). چکیدن. (ناظم الاطباء). آب زدن. پاشیدن. رَشّ. نَضح. || ترشدن به آب. (شرفنامهء منیری). تر شدن. (برهان قاطع) (شعوری ج2 ص130).
شاشیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) صفت لیاقت از شاشیدن. درخور شاشیدن. که شاشیدن را سزد. لایق و سزاوار شاشیدن. رجوع به شاشیدن شود.
شاشیده.
[دَ / دِ] (ن مف) میخته. رجوع به شاشیدن شود.
شاشین.
(اِخ) صاحب روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات از قول صاحب التلخیص آورد که از جمله جزایر واقع در حوالی جزیرهء اندلس جزیرهء شاشین است که جزیره ای بزرگ باشد و طول آن بمقدار بیست روز راه است چارپایان در آن فراوان اند. گوسفندان آن جملگی سفیدند و گوسفندان سیاه در آن کمتر یافته شود و مردم آن زینت آلات طلا بیش از سایر جایها بکار برند و وضیع و شریف اهالی گردن بند طلا آویزند و در نزدیکی این جزایر مغربی کشور افریقا و بلاد قیروان واقع است. (روضات الجنات ج 1 ص 66).
شاشیه.
[یَ] (ع اِ) کلاه زیر عمامه. (دیوان البسهء مولانا نظام قاری). به لغت اهالی مراکش دستار کوچک. ج، شَواشی. || موسلین. (دیوان البسهء مولانا نظام قاری).
شاصب.
[صِ] (ع ص) زندگانی سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). || فرس شاصب؛ اسب لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب باریک میان.
شاصر.
[صِ] (ع اِ) آهوبره. (منتهی الارب) (آنندراج). آهوبره ای که شاخ زدن تواند و گفته اند آهوبره ای که یک ماهه شده باشد و گفته اند آهو بره ای که استوار و آزموده نشده باشد و گفته اند آهو بره ای که نیرو گرفته و به جنبش در آمده باشد. (از اقرب الموارد). آهو برهء قوی شده. (مهذب الاسماء).
شاصرة.
[صِ رَ] (ع اِ) تأنیث شاصر. || نوعی از دام ددان. (منتهی الارب). حبالة من حبائل السباع. ج، شواصر. (اقرب الموارد).
شاصلاء .
[صُ] (ع اِ) شاصلی. گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شاصلی شود.
شاصلی.
[صُلْ لا] (ع اِ) شاصلاء. گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاصلی است. (فهرست مخزن الادویه). و آن گیاهی است. (تاج العروس). شوصل. شفصل. (تاج العروس). رجوع به شاصلاء شود.
شاصونه.
[نَ] (ع اِ) ظرفی است سفالین یا از شیشه. (منتهی الارب). ج، شواصن. (اقرب الموارد).
شاصونه.
[نَ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
شاصونی.
[نی / نی ی] (ص نسبی) انتساب به شاصونه که جدّی است. (انساب سمعانی).
شاصی.
(ع ص) اسم فاعل از شُصُوّ. (اقرب الموارد). مرد پای دروا شده. (منتهی الارب). و فی المثل: «اذا ارجحن شاصیاً فارفع یداً»؛ ای اذا سقط و رفع رجلیه فاکفف عنه. (اقرب الموارد).
شاصیة.
[یَ] (ع ص، اِ) تأنیث شاصی. (اقرب الموارد). خیک درآکنده که پایچها دروا شده باشد. (منتهی الارب). ج، شاصیات و شواصی. (اقرب الموارد).
شاض.
(اِ)(1) به زبان هندی آرهروتور نیز نامند. ماهیت آن حبی است ازحبوب مأکولهء معروفهء مشهوره که در اکثر بلاد خصوص مازندران و هند و بنگاله و دکهن بهم میرسد بقدر نخود کوچکی و مدور اندک پهن و بر سر آن مانند دانهء باقلا نشانی و در دکهن و بندر سورت و گجرات و عظیم آباد خوب و بالیده میشود. طبیعت آن سرد و خشک در دوم گفته اند و شاید گرم و خشک باشد. افعال و خواص آن نفاخ و بطی ء الهضم و قلیل الغذا و قابض و منجز و جهت اسهال صفراوی و ذرب و فساد بلغم و خون و دفع زهره نافع دانسته اند. (مخزن الادویه).
(1) - شاید مصحف شاخل باشد. رجوع به شاخل شود.
شاض.
(ص) خایهء کنده باشد. (لغت فرس چ عباس اقبال آشتیانی ص 227).
شاط.
(اِخ)(1) قلعه ای است به اندلس و در آن مویز مرغوب قرمز رنگ تلخ وش فراوان است و آن را به همهء شهرهای اندلس میبرند. (الحلل السندسیه ج 1 ص 122) :
فاحتل من بُبَشْترٍ ذراها
و جال فی شاط و مستواها.
(از ارجوزه ای در ذکر غزوات عبدالرحمان بن محمد خلیفهء اموی در اندلس، عقد الفرید ج 5 ص277). و رجوع به معجم البلدان شود.
(1) - به اسپانیایی Jete نامیده میشود. (الحلل السندسیه ج 1 ص 122).
شاط.
[شا ط ط] (ع ص) مردی که مابین دو طرف او فراخ و وسیع باشد و مرد گشاده سینه. (منتهی الارب). بیّن الشطاطه؛ ای بعید مابین الطرفین. (اقرب الموارد). || دور. (ناظم الاطباء).
شاطئیة.
[طِ ئی یَ] (اِخ) (دار ال ...) یا (دار...) عمارتی بر شاطی (ساحل، کنار) دجله در بغداد که المکتفی بالله علی بن المعتضد بنا کرد. رجوع به نزهة القلوب مقالهء سوم ص 34 و 283 شود.
شاطب.
[طِ] (ع ص) مایل و کژ. طریق شاطب؛ راه مایل و کژ. (منتهی الارب).
شاطبة.
[طِ بَ] (ع ص) ج، شواطب. (اقرب الموارد). زنی که شاخ نخل را پاره کند تا از آن بوریا سازد. || زنی که ادیم را بعد از آنکه کهنه کرده باشد بتراشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زنی که شاخهء خرما را پوست کند سپس آن را در منقیّه بیندازد و با کارد آنچه را که روی آن است بگیرد تا نازک شود. (اقرب الموارد).
شاطبه.
[طِ بَ] (اِخ) شهری است در مشرق قرطبه و خاور اندلس. (معجم البلدان). شهری است بمغرب. (منتهی الارب). شهری به اسپانیا. قیصاتیوا(1). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 و 2 و روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ج 1 ص 65 شود. شهری است در مشرق اندلس و مشرق قرطبه و آنجا در ایام حکومت عرب بر اندلس کاغذ اعلا ساخته میشد و به دیگر شهرهای اندلس صادر میگردید. (معجم البلدان). مسیحیان در عشر اخیر رمضان سال 645 آن را بگرفتند.
(1) - Chativa, Jatiba, Jativa, Xativa.
شاطبی.
[طِ بی / بی ی] (ص نسبی)منسوب به شاطبة. رجوع به شاطبة شود.
شاطبی.
[طِ] (اِخ) ابراهیم بن موسی بن محمد اللخمی الشاطبی ثم الغرناطی مکنی به ابواسحاق، اصولی و مفسر و فقیه و محدث و لغوی بود. از ائمهء مالکیان بشمار است. از کتاب های او «الموافقات فی اصول الفقه» و «المجالس» در شرح کتاب البیوع از صحیح بخاری، و «الافادات و الانشادات» در ادب، و «الاتفاق فی علم الاشتقاق» و «اصول النحو» را میتوان نام برد. در سال 790 ه . ق. درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 25 و ج 2 ص 403 و معجم المطبوعات شود. در ریحانة الادب از جمله تألیفات او کتب زیر یاد شده است: الاعتصام در توحید، شرح الخلاصة در نحو، عنوان التعریف باسرار التکلیف در اصول فقه که همان الموافقات معروف است و المجالس.
شاطبی.
[طِ] (اِخ) ابوعامربن ینق. وی از جمله شاگردان ابوالعلاءبن زهر در طب بود. (از عیون الانباء ج 2 ص 65).
شاطبی.
[طِ] (اِخ) احمدبن محمد مالکی، مکنی به ابوالعباس از مشاهیر قراء اوائل قرن ششم اندلس که برای تحصیل علم ببلاد مشرقیه مسافرت کرده فنون قرائت را از اکابر قراء دمشق فرا گرفت و کتاب المقنع را در قرائات سبعه تألیف کرده کتابی دیگر نیز در سال 503 ه . ق. نگاشته قرائات خود را در آن بیان کرد. (ریحانة الادب). وی در رجب سال 454 ه . ق. در اندلس تولد یافت و رجوع به معجم البلدان ذیل شاطبه شود.
شاطبی.
[طِ] (اِخ) عبدالعزیزبن عبدالله سعدی، مکنی به ابومحمد از مشاهیر علماء و محدثین عامه که برای تحصیل علم از مولد خود شاطبه به شام و عراق رفت و از علمای آن نواحی استماع حدیث کرد و در سال 465 ه . ق. در ناحیهء حوران از مضافات دمشق درگذشت. وی کتاب غریب الحدیث ابوعبید قاسم بن سلام را بترتیب حروف هجا مرتب کرد. (ریحانة الادب). و رجوع به معجم البلدان ذیل شاطبه شود.
شاطبی.
[طِ] (اِخ) قاسم بن فیرة بن خلف بن احمد الرعینی(1) مکنی به ابومحمد و ابوالقاسم معروف به امام القراء. وی کور مادرزاد در شاطبه از شهرهای اندلس، بسال 538 ه . ق. تولد و در مصر بسال 590 ه . ق. وفات یافت. صاحب قصیدهء حرزالامانی و وجه التهانی در قراآت است که به شاطبیه شهرت دارد و دارای 1173 بیت است و شروح متعددی بر آن نوشته اند. منظومهء رائیه موسوم به «عقیلة اتراب القصائد فی اسنی المقاصد» در وصف صحف نیز از او است. از علمای حدیث و تفسیر و لغت است. به علم رؤیا نیز آشنایی داشت. ابن خلکان دربارهء وی گوید که چون صحیح بخاری و صحیح مسلم و الموطأ را بر او میخواندند از حفظ به تصحیح نسخ آنها میپرداخت. رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص403 و 784 و تاریخ گزیده ص 806 و معجم المطبوعات و تاریخ الخلفاء ص 303 و ریحانة الادب شود.
(1) - منسوب به ذی رعین، یکی از اعمال یمن. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 784).
شاطبی.
[طِ] (اِخ) محمد بن سعیدبن هشام ملقب به فخرالدین و معروف به ابن جنان و مکنی به ابوالولید از فقهای حنفیه و در عداد ادبا و شعرا معدود است. وی ادیبی فاضل و به مزاح و معاشرت مایل بود. نخست مذهب مالکی داشته و به ارشاد کمال الدین بن العدیم و پسرش قاضی القضاة مجدالدین مذهب حنفی اختیار کرد. وی در مدرسهء اقبالیه تدریس میکرده است. بسال 675 ه . ق. در شصت سالگی در مولد خود شهر شاطبه درگذشت. (ریحانة الادب).
شاطبی.
[] (اِخ) محمد بن سلیمان معروف به ابن ابی الربیع، مکنی به ابوعبدالله از قبیلهء معافر. وی در شاطبه تولد یافت و در اسکندریه اقامت داشت و در همان شهر در گذشت. از جمله عرفا و اهل سیر و سلوک و ارباب طریقت و مؤسسین قواعد شریعت و حقیقت و جامع علم و عمل و به زهد و تقوی معروف بود و در صحبت اجله استماع حدیث میکرد و قرآن مجید را باقرائات سبعه میخواند. از جمله تألیفات اوست: الاربعین المضیئه فی الاحادیث النبویه. زهرالعریش فی تحریم الحشیش. اللغة الجامعة فی العلوم النافعة. المسلک القریب فی ترتیب الغریب. المنهج المفید فی مایلزم الشیخ و المرید. وی در رمضان سال 672 ه . ق. در هشتاد و هفت سالگی وفات یافت. (ریحانة الادب).
شاطبی.
[طِ] (اِخ) محمد بن علی بن یوسف ملقب به رضی الدین. وی از جمله علمای دوران ارغون خان بود. در علم لغت دست داشت و به سال 784 ه . ق. در گذشت. رجوع به حبیب السیر چ خیام، جزء اول از ج 3 ص133 شود.
شاطر.
[طِ] (ع ص) شوخ. بی باک. (منتهی الارب)، صعتری. سعتری. || کسی که از خباثت خود مردمان را عاجز کرده باشد. (منتهی الارب). من اعیا اهله خبثا. (اقرب الموارد). المتصف بالدهاء و الخباثة. (المنجد). ج، شُطّار. کسی که ترک موافقت مردم کند از روی خباثت و لئامت. (ناظم الاطباء). شطر علی اهله؛ ترک موافقتهم و اعیاهم خبثاً لؤماً. (المنجد). || کسی که بسوی چیزی بنگرد بروشی که گویا دیگری را هم می نگرد. (ناظم الاطباء). شطر بصرالرجل؛ صارکانه ینطر الیک والی آخر. (اقرب الموارد). || قاصد. (ناظم الاطباء). شطر شطره؛ ای قصد قصده. (اقرب الموارد). رجوع به شطّار شود. || مقابل قاری. رجوع به منتهی الارب ذیل غملج شود.(1)
(1) - در منتهی الارب ذیل «غملج» آمده است؛ آنکه بر یک روش و حال نپاید گاهی قاری و گاهی شاطر و وقتی سخی و وقتی بخیل و باری شجاع و باری جبان باشد.
شاطر.
[طِ] (از ع، ص، اِ) دلاور و چالاک و تند. (آنندراج). چست و چالاک. (ناظم الاطباء). عُفر (منتهی الارب) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژگهنی.
شاکر بخاری.
مرغ بی بربط به بربط ساختن دانا شود
آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود.
منوچهری.
گفتی که خلق نیست چون من نیز در جهان
هم شاطر ظریفم و هم شاعر و دبیر.
ناصرخسرو.
ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان).
نه آبستن دربود هر صدف
نه هر تیر شاطر زند بر هدف.سعدی (بوستان).
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.
سعدی (بوستان).
گرچه شاطر بود خروس به جنگ
چه زند پیش باز رویین چنگ.
سعدی (گلستان).
جوانمرد شاطر زمین بوسه داد
ملک را ثنا گفت و تمکین نهاد.
سعدی (بوستان).
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان).
مردی گمان مبر که به پنجه ست و زور و کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری.سعدی.
|| رند. (زمخشری) (دهار). || عیار. در قدیم عیاران و شاطران کلاه بلند نوک تیز منگوله دار به سر می گذاشتند و پاتابه به پای می پیچیدند و پوست گرگ به کمر می بستند و دو خنجر به کمر می آویختند که یکی از آنها خنجر نقب بری بود. (یا نقم بری) و همواره کمند و تازیانه همراه داشتند و جلبندهای پنهان و آشکارا بخود می بستند که در آنها آلات گوناگون از شمع چهء عیاری و مهرهء عیاری و قلمدان و کارد و سوهان و ارهء نرم بری و نیچهء محتوی داروی بیهوشی جای داشت و این بیهوشانه را در بینی خفته میدمیدند یا در شراب افکنده بخورد کسان میدادند. برای تفصیل رجوع به داراب نامه و سمک عیار و اسکندرنامه و رموز حمزه و حسین کرد و نظائر این داستانها شود. || دزد و گره بر. (آنندراج). رجوع به شطار و تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء جواهر کلام ج5 ص60 شود : کان (فضیل بن عیاض) فی اول امره شاطراً یقطع الطریق بین ابیورد و سرخس. (ابن خلکان). || پیک. خبرگزار. قاصد. || جلودار. (آنندراج). فرقه ای از سپاهیان چالاک که به لباس خاص خود پیش سواری سلاطین و امرا دوند. (آنندراج). نوعی پیادگان با لباسهای چند رنگ و کلاهی چون تاجی بلند که پیشاپیش شاهان پیاده رفتندی و شاید در قدیم پیک و قاصد بوده اند. (یادداشت مؤلف). پیاده رو. (ناظم الاطباء). در عصر قاجار لباس شاطران کمرچین سرخ و کلاه بوقی سرخ و پاپیچ بوده. (فرهنگ نظام). پیاده هایی با لباس خاص که در جلو کالسکه یا اسب شاه می رفتند. (یادداشت مؤلف). خادمان امرای مشرق زمین اند که از برای دویدن در پیشاپیش عرابه و کالسکه های ایشان تعلیم یافته بودند و ایلیای نبی هم بدین معنی در جلو کالسکهء آحاب همی دوید. سرعت و تیزروی و دوام بعضی از این شاطرها خارج از باور است. (قاموس کتاب مقدس). || پیاده نظام که سرعت و تیزروی ایشان بسیار معمول و مطلوب بود. (قاموس کتاب مقدس). || شطرنج باز. (آنندراج). || نان بند. نان پز. آنکه در نانوایی کنده را پهن کرده در تنور بندد یا نهد. متصدی پهن کردن کندهء خمیر و بستن آن به تنور دکانهای نانوایی. پاچال دار در دکانهای سنگکی.
شاطر.
[طِ] (اِخ) دیهی است از دهستان جاپلق، بخش الیگودرز، شهرستان بروجرد، واقع در 40 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 4 هزارگزی باختر ایستگاه راه آهن مأمون. جلگه است و آب وهوای معتدل دارد و سکنهء آن 218 تن است. آب آن از چاه و قنات و محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شاطر.
[طِ] (اِخ) دیهی است از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو واقع در 6هزارگزی شمال باختری ماکو و 5هزارگزی خاور شوسهء سنگر به دانالو. دامنه و آب وهوای آن معتدل است. عدهء سکنهء آن 26 تن است. آب آن از رودخانهء ساری سو، محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. قشلاق ایل جلالی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاطرانلو.
[طِ] (اِخ) نام یکی از ایلات ساکن اطراف خلخال است که هزار خانوار دارد، ییلاق و قشلاق ندارد. زبان افراد ایل، کردی است. عده ای از آنان مهاجرت کرده در اطراف قوچان سکنی گزیده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص108).
شاطرباشی.
[طِ] (اِ مرکب) رئیس شاطران به معنی پیادگانی که با لباس مخصوص پیش سواری شاه یا شاهزاده می دویدند. (فرهنگ نظام).
شاطربچه.
[طِ بَچْ چَ / چِ / بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) شاطر خردسال. خدمتگزار اندک سال. ریدک خواب نادیده. شاطربچگان در حضور سلاطین زنگوله به دور کمر می آویختند.
شاطرخانه.
[طِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایگاه و خانهء شاطران. فراش خانه. رجوع به شاطر شود.
شاطرخدنگ.
[طِ خَ دَ] (اِ مرکب) در تداول مردم قزوین، خبرگزار. هدهد سبا.
شاطرزاده.
[طِ دَ / دِ] (اِ مرکب) کنایه از خدمتکار چست و چالاک. (آنندراج).
شاطرعبدالله.
[طِ عَ دُلْ لاه] (اِخ) نام یکی از طرفداران امیر سلطان (للهء شاهزاده طهماسب میرزا و حاکم خراسان) و از نوکران امیر غیاث الدین محمد که به حکم امیرسلطان در قصبهء چهل دختران ساکن بود و به محافظت آن طریق اشتغال داشت و در بهار سال 927 ه . ق. که عبیداللهخان اوزبیک به دارالسلطنهء هرات لشکر کشید در باغ زاغان در برابر سپاه اوزبک با جلادت ایستادگی کرد و سرانجام عبیداللهخان را به انصراف از تصرف هرات وادار ساخت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 صص580-581 شود.
شاطرگنبد.
[طِ گُمْ بَ] (اِخ) نام بنای مکعب آجری است که رابینو از آن یاد کرده و در حوالی سمسکنده واقع در شش میلی شمال شهر ساری و نزدیک جادهء شاه عباس واقع بوده است. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص87 شود.
شاطرگنبدی.
[طِ گُمْ بَ] (اِخ) دیهی است از دهستان مشکین خاوری، بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) و واقع است در 15هزارگزی شوسهء اردبیل به خیاو. جلگه ای و آب آن از انارچای و محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شاطرلنگه.
[طِ لَ گَ / گِ] (اِخ) نام یکی از دماغه های دریای خزر واقع در شاخهء کم عمقی از آب دریا در شبه جزیرهء آشوراده. رجوع به مازندران و استراباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص89 و 214 شود.
شاطری.
[طِ] (حامص) عمل شاطر. چستی. چالاکی. شوخی. بیباکی. شطارت :
بخون خلق فروبرده بود پنجهء کین
ندانمش که بقتل که شاطری آموخت.
سعدی.
شاطری.
[طِ] (اِخ) محمد بن عبدالوهاب بن محمد بن محمد بن علی المتوکل بن عمرالکاتب الشاطری، معروف به ابن الشاطر بغدادی و مکنی به ابوطاهر. و آن نسبت اجدادی است و این شاطری از ابوحفص بن شاهین و ابوالحسن علی بن عمرالحربی حدیث شنید و خطیب ابوبکر از وی سماع کرد و گوید که وی صدوق بود. وی در ماه رمضان سال 375 ه . ق. تولد یافت و در ماه ربیع الاول سال 452 ه . ق. درگذشت. (لباب الانساب).
شاطریون.
[طِ] (معرب، اِ)(1) یونانی خصیة الثعلب است. (مخزن الادویه). خصی الثعلب. (منتهی الارب). گیاه ثعلب. گیاهی است از تیرهء ثعلب که بعضی از انواع آن دارای برگهایی شبیه برگهای زیتون است. رجوع به ساطریون و برهان قاطع، ذیل ساطریون شود.
Satyrium (herba).(اشتنگاس)
(1)
Orchid.(انگلیسی)Satyrion. Orchis.
.
(فرانسوی)
شاطریه.
[طِ ری یَ] (معرب، اِ)(1) گیاهی است از تیرهء نعناع(2)، بوته های آن چوبی و پست قد است و کاسهء آن پنج دندانه است. رجوع به تیره شناسی احمد پارسا ج 3 ص 7 شود.
(1) - Satureia. Satareia hymbra.
(2) - Labiatae.
شاطف.
[طِ] (ع ص) آن تیر که بر پوست بگذرد و بر گوشت نه. (مهذب الاسماء). لغزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به شاطفة شود.
شاطفة.
[طِ فَ] (ع ص) تأنیث شاطف و نعت فاعلی از شَطف: رمیة شاطفة؛ رمیه که از کشتنگاه لغزیده و جنبیده باشد. (منتهی الارب). ای زلت عن المقتل. (اقرب الموارد).
شاطل.
[طِ] (معرب، اِ) شاتل. روشنک گرم است مسهل صفرا و اخلاط غلیظه. (منتهی الارب). نام دارویی هندی است. (دزی ج 1 ص 716). التمیمی در المرشد آورده است که دارویی است هندی و آن بشکل و گردی و اندازه به کماه خشک ماننده بود و طبیعت آن در آخر سوم گرم خشک و مسهل قوی کیموسات غلیظهء اعصاب و رباطات مفاصل است و آن را گاهی در ترکیبات حب انجاج هندی داخل کنند و جهت فالج و لقوه و صرع و رعشه و خشکی اعصاب و امراض باردهء دماغ نافع است و مسهل کیموسات محترقه بود و شربتی از وی نیم درم بود با هموزن آن نبات که به آب گرم بیاشامند. (از مفردات ابن البیطار). رازی در حاوی آورده که آن داروی هندی است و در هیئت به کماه خشک مشابهت دارد. (ترجمهء صیدنه). رنگ آن میانهء سیاهی و سرخی است و نرم دست است و مانند کماه است اگر تلخ نباشد، آن را از هند آورند. در دویم گرم و خشک و جهت فالج و لقوه و نسا و دردهای پشت و بلغم غلیظ و کیموسات محترقه نافع است و دردسر آرد و مصلح آن امرود است و شربت آن تا ده مثقال بود. (از تذکرهء ضریر انطاکی)(1). و رجوع به شاتل و مفرادت ابن البیطار، ترجمه لکلرک و مخزن الادویه و الفاظ الادویه و اختیارات بدیعی شود.
(1) - ذیل «شاظل» که مصحف «شاطل» است.
شاطن.
[طِ] (ع ص) پلید و بدخوی. (منتهی الارب). خبیث. (اقرب الموارد).
شاط و شوط.
[طُ] (اِ مرکب، از اتباع)شات و شوت. شارت و شورت. هارت و هورت. لاف و گزاف. اشتلم. گفتار یاوه و بیهوده و هرزه. (ناظم الاطباء). رجوع به شات و شوت، شارت و شورت و شارت و شورت کردن شود.
شاطة.
[طْ طَ] (ع ص) زن بلندبالا. (مهذب الاسماء). راست قامت: جاریة شاطة؛ دختر راست قامت. (منتهی الارب). ای طویلة حسنة القوام و قیل معتدلة. (اقرب الموارد). زن درازبالا. || البعید. (مهذب الاسماء): دار شاطة؛ خانهء دور. ج، شَواطّ. (ناظم الاطباء).
شاطی.
(ع اِ) شاطی ء، کرانهء رود. (مهذب الاسماء) (دهار). کنارهء دریا و رود. (آنندراج). کنار. (نصاب). کناره. ساحل. ریف. عِدوَه. جِلهَه :
نبیذ پیش من آمد بشاطی برکه
بخنده گفتم طوبی لمن یری عکه.منوچهری.
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل مستسقی اند.
سعدی (بوستان).
حراث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم بر شاطی نیل و باران بیوقت آمد و تلف شد. (گلستان). و رجوع به شاطی ء شود.
شاطی.
(ص نسبی) نوعی انگور منسوب به شاط(1) در ایالت قرناطه. قصبه شاط که به ادریس نیز معروف است. انگورهای درشت خوش نمایی برنگ سرخ و لب ترش دارد که بهمهء نقاط اسپانیا صادر می شود. (دزی ج 1 ص 716). و رجوع به شاط و نیز معجم البلدان ذیل شاط شود.
(1) - Jete.
شاطی ء .
[طِ ءْ] (ع اِ) کرانهء رود. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل بن علی): شاطی ء الوادی؛ کرانهء رودبار. (منتهی الارب): الشاطی ء من النهر؛ شطه و ساحله و فی الصحاح تقول «شاطی ء الاودیه و لاتجمع». (اقرب الموارد). || شاطی ء البحر، کنارهء دریا. ساحله. ج، شواطی ء و شُطآن. (اقرب الموارد).
شاطی ء النهر.
[طِ ئنْ نَ] (اِخ) شاطی ء عثمان. شاطی ء الوادی. رجوع به شاطی ء عثمان شود.
شاطی ءالوادی.
[طِ ئُلْ] (اِخ) شاطی ء عثمان. شاطی ء النهر. رجوع به شاطی ء عثمان شود.
شاطی ء عثمان.
[ءُ عُ] (اِخ) یا شاطی الوادی یا شاطی ءالنهر و مراد از آنها شاطی ء (ساحل) دجله است و آن سرزمینی است در بصره که عثمان بن عفان به عوض خانه ای که در مدینه از عثمان بن ابی العاصی الثقفی گرفته و به جامع مدینه اضافه کرده بود، به وی بخشید و گویند که عثمان بن عفان از عثمان بن ابی العاصی در طائف مالی خرید و بعوض آن زمین مذکور را به وی داد. (از معجم البلدان). ناصرخسرو دربارهء آن چنین آورده است: شهر ابله [ را ] که کنار نهر است و نهر بدان موسوم است، شهری آبادان دیدم، با قصرها و بازارها و مساجد و اربطه که آن را حد و وصف نتوان کرد و اصل شهر بر جانب شمال نهر بود و از جانب جنوب نیز محلتها و مساجد و اربطه و بازارها بود و بناهای عظیم بود چنانکه از آن نزه تر در عالم نباشد و آن را شاطی عثمان میگفتند. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 118). و شاخها از این نهر به هر جانب باز میشد که هر یک مقدار رودی بود، چون بشاطی ء عثمان رسیدیم فرودآمدیم، برابر شهر ابله و آنجا مقام کردیم. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص 119).
شاع.
(ع اِ) کمیز شتر تیزشده بگشنی یا پریشان و پراکنده از کمیز شتر مادهء گشن یافته. (منتهی الارب). بول الجمل الهائج. (اقرب الموارد).
شاع.
(ع ص) آشکارا و فاش. (آنندراج). شائع. یقال «حدیث شائع و شاع» علی حذف العین؛ ای ذائع فاش. (اقرب الموارد). || سهم شاع؛ نصیب غیر مقسوم. (منتهی الارب). «سهم شائع و شاع»؛ ای مشترک غیرمقسوم. (اقرب الموارد).
شاع.
(ص) بدبخت باشد. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال آشتیانی ص 228).
شاعب.
[عِ] (ع اِ) دوش. (منتهی الارب). کتف. (ناظم الاطباء).
شاعبان.
[عِ] (ع اِ) تثنیهء شاعب. هر دو دوش. (منتهی الارب). رجوع به شاعب شود.
شاعر.
[عِ] (ع ص) داننده. (منتهی الارب). آگاه: شاعر بنفسه؛ آگاه از نفس خود. رجوع به مجموعهء دوم مصنفات شیخ اشراق ص 115 شود. || دریابنده. (منتهی الارب). || بهره مند از لطف طبع و رقت احساس و حدت ذهن. || قافیه گوی. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی تهذیب عادل بن علی). آنکه شعر گوید، مقابل نعیم، آنکه شعر گفتن نداند. (منتهی الارب). عالط (بدانجهت که سخن آراسته گرداند). (منتهی الارب). سخن آرای. واتگر. (ناظم الاطباء). گوینده. سراینده. پیونددهندهء سخن. چکامه سرا. چامه سرا. چکامه گوی. چامه گوی. حائک. راجز(1). و برای همهء معانی فوق جمع علی غیرقیاس: شعراء. (منتهی الارب). رجوع به شعراء شود :
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وان دیگران بجمله همه راوی.رودکی.
شاعر که دید بقد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک.
منجیک.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی تویی کسائی پرگست.
کسائی.
که شاعر چو رنجد بگوید هجا
بماند هجا تا قیامت بجا.فردوسی.
ای شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
پنداشتم که عقلت بیش است و هوشیاری.
منوچهری.
او رسول مرسل این شاعران روزگار
شعر او فرقان و معنی هاش سرتاسر سنن.
منوچهری.
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه نکتی لاهوری.
امیر شاعرانی را که بیگانه تر بودند بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). مسعود شاعر را شفاعت کردند صد دینار صله فرمود به نامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم. (تاریخ بیهقی ص 618). شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. (ایضاً ص 387).
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان.ازرقی.
شاعران را جستن معنی کند مقرون برنج
شاعرش را شعر گفتن با طرب مقرون کند.
قطران.
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.ناصرخسرو.
تات شاعر بمدح در گوید
شاد بادی و قصر تو معمور.ناصرخسرو.
مر مرا بر راه پیغمبر شناس
شاعرم مشناس اگرچه شاعرم.ناصرخسرو.
شاعر آخر چه گوید و چه کند
که از او فتنه و بلا باشد.مسعودسعد.
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار.
سنائی.
شاعران را ز رشک گفتهء من
ضفدع اندر بن زبان بستند.خاقانی.
مجهول کسی نیم شناسند
من شاعر صاحب القرانم.خاقانی.
زان بود کار شاعران بی نور
که ندارد چراغ کذب فروغ.ابن یمین.
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
مؤیدی.
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن در فضل آب و خاک و هواست.
بهار.
شعاره؛ شاعر شدن. (تاج المصادر بیهقی). نابغه؛ شاعر غراء. غُفل؛ شاعر گمنام. مُغَلَّب؛ شاعر مجید، که حکم چیرگی بر اقران وی را باشد. خِنذید؛ شاعر مفلق. متشاعر؛ شاعرنما. خود را شاعر نماینده. (منتهی الارب).
- امثال (از امثال و حکم دهخدا):شاعر استاخ باشد و کشخان.مسعودسعد.
شاعر دروغزن باشد.
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این سخن نه صواب.
سوزنی.
شاعر شعبان علم الدین بمرد.سیف اسفرنگ.
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تن جان میدهند از گشنگی.اوحدی.
در تداول ادب عرب دربارهء شاعر و طبقات شاعران و مراتب آنان اقوالی است از جمله در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است: نزد علمای عربیت شاعر کسی را گویند که بزبان شعر یا گفتار موزون شعر گوید و نزد منطقیان کسی باشد که بقیاس شعری سخن گوید و شعرای عرب بر چند طبقه اند: اول جاهلیان مانند امری ء القیس و طرفه و زهیر. دوم مخضرمان و مخضرم کسی است که در جاهلیت شعر می گفته و اسلام را نیز دیده مانند لبید و حسان و گاهی به هر کس که هم در عصر جاهلیت و هم بروزگار اسلام زیسته باشد گویند و ارباب حدیث آن را بر هر کس که جاهلیت و حیات پیغمبر (ص) را درک کرده باشد و صحبت رسول اکرم او را دست نداده باشد اطلاق کنند و در نزد بعضی از ارباب لغت نفی صحبت پیغمبر (ص) شرط نشده است. سوم متقدمان که آنان را اسلامیون نیز گویند و آنان شاعرانی هستند که در صدر اسلام میزیسته اند مانند جریر و فرزدق. چهارم مولدان و آنان پس از متقدمان اند مانند بشار. پنجم محدثان و آنان پس از مولدان اند مانند ابوتمام و بحتری. ششم متأخران مانند شاعران حجاز و عراق که پس از محدثان اند و در بکار بردن الفاظ بالاتفاق بشعر آنان استناد نمیشود و حال آنکه بشعر جاهلیان و مخضرمان و اسلامیون بالاتفاق استشهاد میشود و دربارهء محدثان اختلاف است برخی گفته اند بشعر ایشان مطلقاً استشهاد نمیشود و زمخشری و پیروان او بر این قول رفته اند. جمعی دیگر گفته اند که بشعر ایشان استشهاد نمیشود مگر با تلقی آنان بمنزلهء راوی و راوی را جز در امر روایت دخالتی نیست و در امر درایت تصرفی نه. هذا خلاصة ما فی الخفاجی و غیره من حواشی البیضاوی فی تفسیر قوله تعالی: کلما اضاء لهم مشوا فیه. (قرآن 2/20) (کشاف اصطلاحات الفنون). و در نزد تازیان شعر گوینده را مراتبی است: اول آن خِنذیذ است و آن کسی است که شعر نیکو و فصیح گوید (الشاعر المفلق). پس از آن شاعر، پس شویعر، پس شُعرور، پس متشاعر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). برای اطلاع بیشتر از طبقه بندی شاعران عرب و مقام ایشان و قرب آنان در نزد خلفا رجوع شود به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان، ترجمهء جواهر کلام ج 3 ص 53 و صص 164 - 167 و ج 5 ص 177 و صص 199 - 202 و برای اطلاع از خلفای شاعر رجوع شود به همان کتاب ج 3 صص 170 - 173 صاحب چهارمقاله آرد: پادشاه را از شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کند و ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند زیرا که چون پادشاه به امری که ناگریز است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینهء او آثار نماند، و نام او بسبب شعر شاعران جاوید بماند. (چهارمقالهء عروضی چ معین ص 44). و در چگونگی شاعر گوید «اما شاعر باید که سلیم الفطرة، عظیم الفکره، صحیح الطبع، جیدالرویه، دقیق النظر باشد. در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنانکه شعر در هر علمی بکار همی شود هر علمی در شعر بکار همی شود و شاعر باید که در مجلس محاورت خوشگوی بود و در مجلس معاشرت خوشروی و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفهء روزگار مسطور باشد و بر السنهء احرار مقروء، بر سفائن بنویسند و در مدائن بخوانند که حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقاء اسم است و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی حاصل نیاید، و چون شعر بر این درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد، و چون او را در بقاء خویش اثری نیست در بقاء اسم دیگری چه اثر باشد؟ اما شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد، و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند، و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد که درآمد و بیرون شد ایشان از مضایق و دقایق سخن بر چه وجه بوده است تا طرق و انواع شعر در طبع او مرتسم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفهء خرد منقش گردد، تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش بجانب علو میل کند، هر کرا طبع در نظم راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی بعلم شعر آرد و عروض بخواند، و گرد تصانیف استاد ابوالحسن السرخسی البهرامی گردد چون غایة العروضین و کنزالقافیه، و نقد معانی و نقد الفاظ و سرقات و تراجم و انواع این علوم بخواند بر استادی که آن داند، تا نام استادی را سزاوار شود، و اسم او در صحیفهء روزگار پدید آید، چنانکه اسامی دیگر استادانی که نامهای ایشان یاد کردیم، تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقاء اسم. و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مدحت او هویدا شود، اما اگر از این درجه کم باشد نشاید بدو سیم ضایع کردن و بشعر او التفات نمودن، خاصه که پیر بود، در این باب تفحص کرده ام، در کل عالم از شاعر پیر بدتر نیافته ام، و هیچ سیم ضائع تر از آن نیست که به وی دهند، ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگرچه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعت آزادگی تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم. اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود، و مجلسها برافروزد، و شاعر بمقصود رسد، و آن اقبال که رودکی در آل سامان دید ببدیهه گفتن و زود شعری، کس ندیده است. (چهارمقالهء عروضی چ معین ص47 و 48). عنصرالمعالی در رسم شاعری گوید: اگر شاعری باشی، جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد و پرهیز از سخن غامض؛ و چیزی که تو دانی و کسی دیگر نداند که بشرح حاجت افتد مگوی، که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش؛ و به وزن و قوافی تهی قناعت مکن؛ و بی صناعت و ترتیب شعر مگوی، که شعر راست ناخوش بود، با صنعت و حرکت باید که بود و غلغلی باید که بود اندر شعر و اندر زخمه و اندر صوت، تا مردم را خوش آید و یا صناعتی برسم شعر چون مجانس و مطابق و متضاد و متشاکل و متشابه و مستعار و مکرر و مردف و مزدوج و موازن و مضمن و مضمر و مسلسل و مسجع و مستوی و موشح و موصل و مقطع و مسمط و مستحیل ذوقافیتین و رجز و متقارب و مقلوب؛ اما اگر خواهی که سخن تو عالی باشد و بماند، بیشتر سخن مستعارگوی و استعارت بر ممکنات گوی و در مدح استعارت بکار دار، و اگر غزل و ترانه گویی، سهل و لطیف و بقوافی گوی که معروف باشد و تازیهای سرد و غریب مگوی؛ و حسب حالهای عاشقانه و سخنهای لطیف گوی و امثالهای خوش به کار دار چنانکه خاص و عام را خوش آید. و شعر عروضی و گران مگوی، که گرد عروض و وزنهای گران کسی گردد که طبع ناخوش دارد و عاجز بود از لفظ خوش و معنی ظریف، اما اگر بخواهند آنگه بگوی که روا باشد؛ و علم عروض بدان و علم شاعری و القاب و نقد شعر بیاموز، تا اگر میان شاعران مناظره افتد یا با تو کسی مکاشفتی بکند یا اگر امتحان کنند عاجز نباشی؛ و این هفده بحر که از دایره های عروض پارسیان برخیزد، نامهای این دیراه ها و نام این هفده بحر بدان، چون هزج و رجز و رمل و هزج مکفوف و هزج اخرب و رجز مطوی و رمل مخبون و منسرح و خفیف و مضارع و مضارع اخرب و مقتضب و سریع و مجتث و متقارب و قریب اخرب و طویل و وزنهای تازیان چون بسیط و مدید و کامل و وافر و مانند آن، جمله معلوم خویش گردان؛ و آن سخن که گویی اندر شعر در زهدیه و در مدح و غزل و هجا و مرثیه، داد آن سخن بتمامی بده و هرگز سخن ناتمام مگوی؛ و هر آن سخن که در نثر بگویند در نظم مگوی، که نثر چون رعیت است و نظم چون پادشاه، آن چیز که پادشاه را شاید رعیت را نشاید؛ و غزل و ترانه آبدار گوی و در مدح قوی و دلیر و بلندهمت باش و سزای هر کس بدان؛ و مدح که گویی در خور ممدوح گوی و آن کسی را که هرگز کارد بر میان نبسته باشد مگوی شمشیر تو شیرافکن است و به نیزه کوه بیستون برداری و بتیر موی شکافی، و آنکه هرگز بر خری ننشسته باشد، اسب او را به دلدل و براق و رخش و شبدیز مانند مکن و بدانکه هر کس را چه باید گفت. اما بر شاعر واجب بود که از طبع ممدوح آگاه باشد و بداند که او را چه خوش آید، که تا تو آن نگویی که او خواهد، او ترا آن ندهد که ترا باید؛ و حقیر همت مباش و در قصیده خود را بنده و خادم مخوان الا در مدحی که ممدوح بدان ارزد؛ و هجا گفتن عادت مکن که سبو پیوسته درست از آب نیاید. اما اگر بر زهد و توحید قادر باشی تقصیر مکن، که در هر دو جهان نکو است، و در شعر دروغ از حد مبر هر چند مبالغت در شعر هنر است؛ و مرثیت دوستان و محتشمان نیز واجب کند؛ و اگر هجا خواهی که گویی، همچنان که در مدح کسی را بستایی برضد آن بگوی، که هرچه ضد مدح بود هجا باشد، و غزل و مرثیه همچنین، اما هرچه گویی از جعبهء خودگوی و گرد سخن مردمان مگرد تا طبع تو گشاده شود و میدان شعر بر تو فراخ گردد و هم بدان قاعده نمانی که در اول در شعر آمده باشی. اما چون بر شاعری قادر شده باشی و طبع تو گشاده شود و ماهر گشته باشی، اگر جایی معنی غریب شنوی و ترا خوش آید، اگر خواهی که برگیری و دیگر جای استعمال کنی، مکابره مکن و بعینه همان لفظ بکار مبر، اگر آن معنی در مدح بود در هجو بکار بر و اگر در هجو بود در مدح بکار بر و اگر در غزل شنوی در مرثیه به کار بر و اگر در مرثیه شنوی در غزل به کار بر، تا کسی نداند که از کجا است؛ و اگر ممدوح طلب کنی و گرد بازار گردی مدبرروی و پلیدجامه مباش و دایم تازه روی و خندان باش و حکایت و نوادر سخن و مضحکات بسیار حفظ کن و در پیش ممدوح گوی، که شاعر را از این چاره نبود. (قابوسنامه چ امین عبدالمجید بدوی صص 171-174). || شعر شاعر؛ کلام نیکو و جید و قیل هو فاعل بمعنی مفعول ای مشعور. (منتهی الارب، ذیل شعر).
(1) - در المعرب جوالیقی در بسیاری جایها «قال الراجز» بجای «قال الشاعر» آمده است.
شاعر.
[عِ] (اِخ) جماعتی از علما که شعر گفته اند و شعرا که سماع حدیث کرده اند به این اسم مشهورند و از آنجمله اند ابوفراس همام بن غالب الفرزدق الشاعر التمیمی بصری که از ابن عمر و ابوهریره و دیگران روایت کرده و ابن ابی نجیح و مروان الاصفر و دیگران از وی روایت کرده اند و بسال 110 ه . ق. درگذشته است. همچنین جریربن الخطفی الشاعر و محمد بن مناذر الشاعرالبصری که روایت حدیث کرده و ابومحمد حجاج بن یوسف بن حجاج الشاعر که از عبدالرزاق و شبابة بن سوار روایت کرده و مسلم و ابوداود السجستانی و دیگران از وی روایت کرده اند. (لباب الانساب، ذیل شاعر). و رجوع به اعلام مذکور شود.
شاعر.
[عِ] (ع اِ) نام هر یک از دو رگ که در دو ورک شاخ شاخ شوند و مجموع آن دو را شاعران گویند. (یادداشت مؤلف).
شاعر.
[عِ] (اِخ) (الخوری) بطرس الماورنی اللبنانی. او راست: «فاکهة الالباب فی تاریخ الاحقاب». (معجم المطبوعات).
شاعر اطعمه.
[عِ رِ اَ عَ مَ] (اِخ) کنایه از بسحاق حلاج. (شمس اللغات). مولانا ابواسحاق حلاج شیرازی صاحب دیوان اطعمه.
شاعرالسنة.
[عِ رُسْ سُنْ نَ] (اِخ) لقب علی بن عیسی السکری شاعر، مکنی به ابوالحسن. وی به سال 357 ه . ق. در بغداد تولد یافت و به سال 413 ه . ق. در همان شهر درگذشت. در مدح صحابه فراوان شعر گفته و با شعرای شیعهء امامیه مناقضاتی داشته و بهمین مناسبت به شاعرالسنه ملقب گردیده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 684 بنقل از تاریخ الکامل ابن اثیر ذیل حوادث سال 413 ه . ق.
شاعرالنبی.
[عِ رُنْ نَ ی ی] (اِخ) شهرت حسان بن ثابت. رجوع به شاعر رسول الله و شاعر پیغمبر و ریحانة الادب ج 1 ص 324 و ج 2 ص 285 شود.
شاعران.
[عِ] (ع اِ) تثنیهء شاعر و آن دو رگ است در دو ورک. (یادداشت مؤلف).
شاعرانه.
[عِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)بطرز و شیوهء شاعران. و همانند و بگونهء شاعران. لطیف و احساسی.
- شاعرانه سخن گفتن؛ با سجع و قافیه سخن گفتن. (ناظم الاطباء). لطیف و احساسی سخن گفتن. به نازکی سخن راندن.
شاعرباره.
[عِ رَ / رِ] (ص مرکب) دوست دارندهء شاعر. (آنندراج) :
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
تا به بیت و غزل و شعر روان بفریبم.
مولوی.
شاعر بنی امیه.
[عِ رُ بَ اُ مَیْ یَ] (اِخ)شهرت اخطل غیاث بن غوث نصرانی الاصل مکنی به ابومالک. وی از فحول شعرای عصر اموی است که بجهت مدیحه گویی و اظهار خلوص در حق خلفای بنی امیه به این صفت موصوف گردید. وفات او بسال 95 ه . ق. اتفاق افتاد. رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص 47 و ج 2 ص 285 شود.
شاعرپرور.
[عِ پَرْ وَ] (نف مرکب) پرورندهء شاعر. مربی شاعر. که شاعر را برکشد و تربیت کند. حمایت کننده از شاعر. که شاعر پرورد.
شاعرپروری.
[عِ پَرْ وَ] (حامص مرکب)عمل شاعرپرور. پروردن شاعر. پرورش شاعر. حمایت از شاعر. برکشیدن شاعر و تربیت کردن وی :
کام و رای او ز عالم هست شاعرپروری
شاعران را مدح او گفتن بگیتی کام و رام.
سوزنی.
شاعر پیغمبر.
[عِ رِ پَ / پِ غَ بَ] (اِخ)حسان بن ثابت. رجوع به شاعرالنبی و شاعر رسول الله شود.
شاعرخواه.
[عِ خوا / خا] (نف مرکب)طالب و خواستار شاعر. شاعردوست :
امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعرخواه و امیر زائرخوان.فرخی.
شاعر رسول الله.
[عِ رُ رَ لِلْ لاه] (اِخ)شاعرالنبی. شاعر پیغمبر. شهرت حسان بن ثابت. وی مدایح بسیاری دربارهء حضرت رسالت پناهی (ص) سروده و بدگویان و بدخواهان پیغمبر اسلام را هجوهای بسیاری گفته است و آن حضرت اثر اشعار وی را که دربارهء دشمنان دین گفته بیشتر از اثر تیر و نیزه شمرده اند. رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص 324 و ج 2 ص 285 و حسان بن ثابت شود.
شاعرگزین.
[عِ گُ] (نف مرکب) گزینندهء شاعر. انتخاب کنندهء شاعر :
لیکن اشعار ترا آن قدر و آن قیمت نبود
کش بفرمودی جواب این خسرو شاعرگزین.
منوچهری.
شاعرلر.
[عِ لَ] (اِخ) دیهی است جزء دهستان انگوت، بخش گرمی، شهرستان اردبیل، واقع در 45 هزارگزی شمال باختری گرمی و 25 هزارگزی شوسهء بیله سوار اصلاندوز. جلگه و گرمسیر و سکنهء آن 243 تن و زبانشان ترکی است. آب آن از چشمه، محصول عمدهء آن غلات و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاعرنواز.
[عِ نَ] (نف مرکب) نوازندهء شاعر. مهربانی و ملاطفت کننده نسبت به شاعر.
شاعرنوازی.
[عِ نَ] (حامص مرکب) عمل نواختن شاعر. مهربانی و ملاطفت نسبت به شاعر :
سنت شاعرنوازی پادشاه دین نهاد
ای همه شاهان عالم مر غلامش را غلام.
سوزنی.
جاودان ماند کریم از مدح شاعر زنده نام
زین بود شاعرنوازی عادت و رسم کرام.
سوزنی.
شاعرة.
[عِ رَ] (ع ص) تأنیث شاعر. زنی که شعر گوید. (ناظم الاطباء). زن شاعر قافیه گوی. (مهذب الاسماء). ج، شَواعِر و شاعرات. رجوع به شاعر شود. || کلمة شاعرة؛ ای قصیدة. (تاج العروس). || (اِ) نشانهای حج و طاعتها که آنجا کنند. (مهذب الاسماء). رجوع به شعار و شعارالحج شود.
شاعر همدانی.
[عِ رِ هَ مَ] (اِخ) شهرت الهی شاعر که در قصبهء اسدآباد نزدیک شهر همدان تولد یافته و بسال 1057 ه . ق. درگذشته است. رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص 102 و ج 2 ص 285 و الهی شود.
شاعری.
[عِ] (حامص) صفت شاعر. صنعت شعر گفتن. (ناظم الاطباء). کار و عمل شاعر. سخن سرایی از چکامه گویی و غزلسرایی و قصیده گویی و مثنوی سازی و گفتن دیگر انواع شعر :
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود.
عنصری.
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره، کش ابریز کردی و اکسیر.
غضایری.
شاعری عباس کرد و حمزه کرد و طلحه کرد
جعفر و سعد و سعید و سید ام القری.
منوچهری.
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری.
منوچهری.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را.
ناصرخسرو.
چرا بشعر مجرد مفاخرت نکنم
ز شاعری چه بد آید جریر و اعشی را.
ظهیرفاریابی.
بچشم عقل نظر می کنم یمین و یسار
ز شاعری بتر اندر جهان ندیدم کار.
کمال الدین اسماعیل.
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری.سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی.
تشاعر؛ شاعری نمودن کسی که شاعر نباشد.
- امثال: شاعری چیست بر در دونان خانه ای کرد و حکمت یونان.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
شاعری نیست پیشه ای که از آن رسدت نان بتره تره بدوغ.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا).
|| آگاهی بنفس. دانندگی. دریافتن.
شاعریت.
[عِ ریْ یَ] (ع مص جعلی)مدرکیت. کیفیت شاعر بودن و آگاه بودن : و لیست جزأ لانائیتک فیبقی الجزء الاَخر مجهولاً حینئذ اذا کان وراء المدرکیة و الشاعریة، فیکون مجهولاً، و لایکون من ذالک التی شعورها لم یزد علیها. (مجموعهء دوم مصنفات شیخ اشراق، حکمت اشراق ص 112).
شاعل.
[عِ] (ع ص، اِ) اسب که در دم آن سپیدی باشد. (منتهی الارب). ذوالشعل. (اقرب الموارد). رجوع به شَعَل شود. || رجل شاعل؛ مرد پریشان غارت. (منتهی الارب). ای ذواِشعال. (اقرب الموارد).(1) || آتش افروز. || تابدار. شعله دار. (ناظم الاطباء).
(1) - اشعل الغارة: تفرقت. (اقرب الموارد).
شاعة.
[عَ] (ع اِ) زن بدان جهت که تابع شوی خود است. (منتهی الارب). الزوجة لمشایعتها الزوج. «هل لک من شاعة»؛ ای زوجة. (اقرب الموارد، ذیل ش ی ع). || خبرهای پریشان. (منتهی الارب).
شاعی.
(ع ص) بعید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حصهء مشترک. (منتهی الارب). الشائع من الانصباء. (اقرب الموارد).
شاعی.
(ع ص، اِ) شیعی. شیعه : و آنگاه کشتن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام اندر عاشورا به اتفاق افتاد تا ماتم شد شاعیان را. (التفیهم).
یار تو خیر و خرمی چون یار شاعی(1) فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه(2).
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 102).
این از بلا گریخته یعنی که شاعیم
فتنه بجهل و شیفتهء کربلا شده ست.
ناصرخسرو.
زآب خرد گر خبرستی ترا
میل تو زی مذهب شاعیستی.
ناصرخسرو.
اما جماعتی که بی شبهت شاعی مذهب بوده اند عاصم است و کسائی و حمزه و باقیان از حجازی و شامی همه عدلی مذهب بوده اند. (النقض ص 195 196). و رجوع به النقض ص 206، 213، 229، 233، 235، 251، 252، 253، 271، 280، 286، 367، 369، 376، 383، 394 شود.
(1) - ن ل: اصل: پارسا.
(2) - ن ل: مازیه، ماریه، جاریه. (دیوان ص 103).
شاعیة.
[یَ / یْ یَ] (ع ص) مؤنث شاعی. ج، شواع. (اقرب الموارد). «و جاءت الخیل شواعی و شوائع»؛ ای متفرقه. (اقرب الموارد). جاءت الخیل شواعی؛ آمدند اسبان متفرق. (منتهی الارب).
شاعیة.
[عی یَ] (اِخ) نام یکی از فرق غلاة است. (خاندان نوبختی ص 258 از خطط مقریزی ج4 ص177).
شاغان.
(اِخ) از قراء بلوک صیمکان فارس دو فرسخ میانهء جنوب و مشرق دوزه است. (فارسنامهء ناصری).
شاغب.
[غِ] (ع ص) نعت فاعلی از شغب. شرانگیز. فتنه انگیز. مهیج شر. رجوع به شغب شود.
شاغر.
[غِ] (ع اِ) نام گشنی از شتران. (منتهی الارب). فحل من آبال العرب. (اقرب الموارد). || (ص) بلد شاغر؛ بعید من الناصر و السلطان. (اقرب الموارد). مکان شاغر؛ جای خالی از مانع و نگهبان. (ناظم الاطباء). رجوع به شاغره شود.
شاغران.
[غِ] (ع اِ) جای منقطع شدن رگ ناف. (منتهی الارب). منقطع عرق السرة و هو ذوطرفین. (اقرب الموارد).
شاغرة.
[غِ رَ] (ع ص) تأنیث شاغر: ارض شاغرة؛ زمین خالی از مانع و نگاهبان. (منتهی الارب). بلدة شاغرة برجلها؛ ای لم تمنع من غارة احد لخلوها. (اقرب الموارد). || ارض شاغرة؛ زمین فراخ. (منتهی الارب).
شاغرة.
[غِ رَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). قال ابن درید: شاغرة موضع. (معجم البلدان).
شاغفار.
[] (اِ) اصل السوس. (الفاظ الادویه). اصابع السوس. رجوع به سوس و برهان قاطع ذیل سوس شود.
شاغل.
[غِ] (ع ص) مشغول کننده. (دهار). در کار دارنده. (منتهی الارب). شغله به؛ جعله مشغولاً فهو شاغل. (اقرب الموارد). ج، شواغل. (دهار). || شغل شاغل؛ مبالغة. تقول «انا فی شغل شاغل». (اقرب الموارد). کار گران. در تأکید گویند. (ناظم الاطباء) :
جهانیان بمهمات خویش مشغولند
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل.
سعدی.
|| مانع و بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :در میانهء آن محاصره و مهم بزرگ که در پیش پادشاه اسلام بود از سرحد خراسان شاغلی پیدا شد و فتقی حادث و خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38). || در تداول اداری، مشغول به خدمت، در مقابل منتظر خدمت و بازنشسته و برکنار از خدمت.
شاغلان.
[ ] (اِخ) موضعی در حدود هرات. خواندمیر آرد: چون امیر اردو شاه را بواسطه وصول محمدزمان میرزا استظهار تمام پیدا شد شعار خلاف جناب حکومت پناهی زینل خان که در آن زمان والی خراسان بود اظهار نموده بعضی از قصبات هراة رود و شاغلان(1) را تاخت فرمود و آنگاه لشکر به سر اقوام هرات و قبایل نکو درکشیده... و از آنجا به غور شتافته... بعنف و لطف از حکام آن کوهستان امیر درویش و امیرفخرالدین اسبان راهوار و اشتران باربردار و اجناس نفیسه گرفت. (تاریخ حبیب السیر چ طهران، جزء سوم از ج 3 ص 318).
(1) - در تاریخ حبیب السیر چ خیام «شاقلان» آمده. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 397).
شاغلداغ.
[غِ] (ص) سخت شوخگن. صفت جامهء چرکین بکار رود. (از یادداشت مؤلف).
شاغلة.
[غِ لَ] (ع ص) تأنیث شاغل. رجوع به شاغل شود.
شاغور.
(اِخ) محله ای است به دمشق. (منتهی الارب). محله ای است مشهور به باب صغیر دمشق و آن در خارج از شهر واقع است. رجوع به معجم البلدان و شاغوری شود.
شاغوری.
(ص نسبی) منسوب به شاغور. رجوع به شاغور شود.
شاغوری.
(اِخ) شهاب الدین فتیان بن علی بن فتیان الاسدی الدمشقی معروف به شاغوری. وی نحوی و ادیب و شاعر و بپادشاهان نزدیک بود و آنان را مدح میگفت و فرزندان ایشان را علم می آموخت و بهمین جهت به معلم نیز معروف بود. بسال 532 ه . ق. در دمشق تولد و به سال 615 ه . ق. وفات یافت. وی در مقابر باب الصغیر مدفون است. نسبتش به شاغور از محلات دمشق است. او راست: منتخب. دیوان شعر نیز دارد. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 767 از وفیات الاعیان و کشف الظنون، ذیل منتخب و ریحانة الادب ج 2 ص 285). یاقوت دربارهء او آرد: وی را به دمشق دیدم اواخر عمر خود را می گذرانید. ادیب طبع بود و در جامع دمشق مجلس درس و قرائت نحو داشت سنش به نود یا نزدیک آن رسیده بود. او را اشعاری ناب و معانی بکر فراوان است. (از معجم البلدان).
شاغوز.
(اِ) گل ابریشم (این نام در اطراف رشت و لاهیجان به آن دهند).
شاغوزدار.
(اِ مرکب) درخت گل ابریشم (این نام در اطراف رشت و لاهیجان به این درخت دهند). (یادداشت مؤلف). رجوع به گل ابریشم شود.
شاغول.
(اِ) شاقول. فادن. گلوله ای که بریسمان کرده از گونیا بیاویزند تا بدان همواری زمین معلوم کنند. (از ناظم الاطباء). قطعه فلزی که برشته ای آویزند و برای قائم بالا بردن دیوار در بنایی بکار برند. شاقول. شاهول. || آویزهء ساعت. (ناظم الاطباء). پندول. (اشتنگاس). رجوع به شاقول شود.
شاغوله.
[لَ / لِ] (اِ) شملهء دستار باشد. (فرهنگ جهانگیری). بر وزن و معنی شاشوله است که عِلاقه و شملهء دستار باشد. (برهان قاطع). طرهء دستار که از عمامه بیاویزند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). شمله و عِلاقهء دستار. (ناظم الاطباء) :
شاغولهء دستار تو اینجا نخرند
دستار نگهدار و برو بر سر پیچ.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
شاغی.
(ع ص) زائد. رجوع به شاغیة شود.
شاغیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث شاغی. دندان افزونی. (مهذب الاسماء). سن شاغیة؛ دندان زائد. (منتهی الارب). السِنُّ الشاغیة؛ الزائدة علی الاسنان. (اقرب الموارد). دندانی که خردتر یا بزرگتر از دیگر دندانها است. دندان کج. دندان کج برآمده. (یادداشت مؤلف). ج، شواغی. (منتهی الارب).
شاف.
(اِ) پنبه که بدارو تر کرده بر چشمان نهند دفع رمد را. (شرفنامهء منیری). دارویی که بمیل در چشم کشند. (آنندراج) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور(1)
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
خاقانی.
|| شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (آنندراج). در تداول عامهء فارسی زبانان، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض؛ دارویی از برای چشم. (ناظم الاطباء). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض(2) بچشمش دوا.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شاف احمر؛ شیاف احمر. نره. (ناظم الاطباء). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیدهء مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی (از شرفنامهء منیری).
(1) - ن ل: تیز چشمان روان ریگ روان را در زروز.
(2) - ظ. کنایه از پنبه است.
شافاط.
(عبری، ص، اِ) قاضی. (قاموس کتاب مقدس).
شافاط.
(اِخ) یکی از جاسوسان سبط شمعون بود. (قاموس کتاب مقدس).
شافاط.
(اِخ) یکی از سلسلهء سلطنتی یهودا. (قاموس کتاب مقدس).
شافاط.
(اِخ) از رؤسای سبط جاد. (قاموس کتاب مقدس).
شافاط.
(اِخ) یکی از شبانان داود است. (قاموس کتاب مقدس).
شافافج.
[فَ] (معرب، اِ) معرب شاپاپک. برنوف. رجوع به شابابق، شابانج، شابانک، شاپاپک، شافانج، شاهبانج، شاهبانک، برنوف و فهرست مخزن الادویه شود.
شافام.
(اِخ) از رؤسای سبط جاد بود. (قاموس کتاب مقدس).
شافانج.
[نَ] (معرب، اِ) معرب شابانک و آن برنوف است. (منتهی الارب). شابانک. شابانج(1). (دزی ج 1 ص 716). و رجوع به فهرست مخزن الادویه شود.
(1) - Conyza odora.
شافت.
[فَ] (ع اِ) شافة. اصل و بیخ، یقال استأصل الله شافته؛ یعنی ببرد اصل و بیخ آن را خدای. (منتهی الارب): امید بفضل اله و اقبال پادشاه چنانکه عنقریب سورت ظفر نازل شود... و دفع آفت و استیصال شافت ایشان حاصل گردد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38). و رجوع به شافة شود.
شافتسبری.
[تِ بَ] (اِخ)(1) (آنتونی، کنت دو...) رجل دولتی انگلیسی است که بسال 1621م. در ویمبورن سن ژیل(2) متولد شد و بسال 1683 م. وفات یافت. لایحهء قانونی تضمین آزادی فردی و مصونیت افراد از بازداشتهای خودسرانه و غیرقانونی(3) را به پارلمان انگلستان تقدیم کرد.
(1) - Schaftesbury (Antony, Conte de).
(2) - Wimborne Saint Giles.
(3) - Bill de habeas corpus.
شافتن.
[تَ] (مص) له شدن و فرسوده شدن. (شعوری). || شکستن(1). || کهنه شدن(2). || پیر شدن(3). (ناظم الاطباء). || ریزه ریزه کردن. (ناظم الاطباء). بصورت غبار درآوردن(4). || شنا کردن(5). || شکافتن. ترکیدن(6).
.(اشتنگاس)
(1) - to break. .(اشتنگاس)
(2) - to be worn .(اشتنگاس)
(3) - to grow old .(اشتنگاس)
(4) - to crumble to dust .(اشتنگاس)
(5) - to swim .(اشتنگاس)
(6) - to burst
شافجرد.
[جِ] (اِخ) از قرای حدود دزفول (اندیمشک) : و بحدود قری شافجرد و مطران مرغزاری است نیم فرسنگ در نیم فرسنگ و تمامت نرگس خودروست و هم در این حدود درختان اند آن را زرین درخت گویند. شکوفهء زرد، بسیار بقا دارد اما ثمره نمیدهد. (نزهة القلوب ج 3 ص111).
شافر.
[فِ] (ع اِ) کرانهء فرج زن و کرانهء رحم. (منتهی الارب) (آنندراج).
شافر.
[فِ] (اِخ) (به عبری به معنای درخشندگی) کوه... در دشت عربستان و یکی از منازل بنی اسرائیل بود. رولندس برآن است که کوه عریف همان کوه شافر است و بر ساحل غربی خلیج عقبه واقع است اما دیگری کوه شریف را شافر دانسته است که تخمیناً بمسافت 70 میل بشمال خلیج عقبه واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
شافرکام.
[فُ] (اِخ) رود... لغتی است در شاپورکام که رودی است در بخارا. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 38 و شاپورکام شود.
شافسق.
[فَ سَ] (اِخ) معرب شابسه است از قرای مرو. رجوع به لباب الانساب، ذیل شافسقی و شابسته شود.
شافسقی.
[فَ سَ] (ص نسبی) منسوب به شافسق. شابستی. رجوع به شافسق و شابستی شود.
شافسقی.
[فَ سَ] (اِخ) سعیدبن احمدبن محمد بن معدان، مکنی به ابواحمد پدر ابوالعباس المعدانی فقیه صاحب تصانیف است. در قریهء شابسه متولد شد سپس بشهر منتقل گردید و در طلب حدیث سفر کرد و از ابوحاتم رازی و دیگران حدیث شنید. پسرش ابوالعباس و دیگران از وی روایت حدیث کرده اند. بسال 324 ه . ق. درگذشته است. (لباب الانساب).
شافع.
[فِ] (ع ص) خواهش کننده. (مهذب الاسماء). خواهشگر. (منتهی الارب). درخواست کننده. (ناظم الاطباء). || درخواه جرم کسی کننده. (آنندراج). شفاعت کننده. (شمس اللغات). شفیع. (تاج العروس). ذارع. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد ذیل ذرع). ج، شافعون. (مهذب الاسماء). رجوع به شفاعت شود.
- شافع یوم الجزا؛ شافع روز جزا، حضرت رسول اکرم صلوات الله علیه. (ناظم الاطباء).
|| جفت کننده. (منتهی الارب). الشَفع خلاف الوتر و هوالزوج. (تاج العروس): قد شفعه شفعاً...؛ ای کان وتراً فصیره زوجاً. (تاج العروس). || (اِ) تَکِه تیس آنکه از میش بمنزلهء تیس است از بز. (منتهی الارب). قیل هو من الضان کالتیس من المعزی. (اقرب الموارد). قچقار که ماده را پیوسته به دو بچه باردار گرداند. || (ص) ناقة شافع؛ شترماده با بچه که در شکم آن بچهء دیگر باشد. و کذا شاة شافع. (منتهی الارب): ناقة او شاة شافع؛ ای فی بطنها ولد و لها ولد آخر یتبعها. لان ولدها شفعها و هی شفعته. (الصحاح).
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن سائب بن عبیدبن عبدیزیدبن هاشم بن عبدالمطلب بن عبدمناف قرشی مطلبی. جد امام شافعی. پدرش سائب به پیغمبر شباهت داشت. وی در یوم بدر اسلام آورد و آن زمان شافع خرد بود. (از تاج العروس) (منتهی الارب). و رجوع به تاریخ گزیده ص 757 شود.
- بنوشافع؛ گروهی از اولاد عبدالمطلب بن عبدمناف که امام شافعی از آن گروه است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تاج العروس شود.
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن صالح بن حاتم الجیلی، مکنی به ابومحمد. وی از ابوعلی بن المذهب حدیث شنید و فقه نزد قاضی ابویعلی خواند. پاکدامن و تنگدست و نیکوکار بود و بسال 80 ه . ق. درگذشت. (مناقب الامام احمدبن حنبل ص 524).
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن ظرب بن عمروبن نوفل از بنی نوفل. وی از کاتبان مصاحف برای عمر بن الخطاب بود. (العقد الفرید ج 3 ص 264).
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن عبدالرشید جیلی مکنی به ابوعبدالله. سبکی در «طبقات الشافعیه» وی را از شاگردان غزالی معرفی کرده است. وفات او در بیستم محرم سال 541 ه . ق. اتفاق افتاد. (از غزالی نامه ص 254). رجوع به شافع الطبیب شود.
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن علی بن عباس الکنانی السقلانی المصری کاتب. وی نویسنده و مورخ است و زمانی بمصر بکار منشیگری اشتغال داشت. بسال 680 ه . ق. تیری به شقیقه اش اصابت کرد و کور شد. او را نظم و نثر فراوان است. از گردآورندگان کتاب بود. از تصنیفات اوست: دیوان شعر. «شنف الاَذان فی مماثلة تراجم قلائد العقبان» و «سیرة الملک الناصر محمد بن قلاوون» و «سیرة المنصور قلاوون» و «سیرة الاشرف خلیل» و «سیرة الناصر» و «اخبار عکا و صور» و «مناظرة ابن زیدون فی رسالته» و بسیاری آثار دیگر. وی بسال 649 ه . ق. تولد یافت و بسال 730 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی بنقل از نکت الهمیان، فوات الوفیات، الدررالکامنه، السلوک، النجوم الزاهرة). او راست: «فصل الخطاب فیما للحجبة من الاَداب». (کشف الظنون).
شافع.
[فِ] (اِخ) ابن عمر بن اسماعیل الجیلی الحنبلی، ملقب به رکن الدین. وی فقیه و آشنا به علم طب بود. در بغداد حدیث شنید و به دمشق تدریس کرد. «زبدة الاخبار فی مناقب الائمة الاربعة الابرار» تصنیف اوست. بسال 741 ه . ق. ببغداد درگذشته است. (از الاعلام زرکلی).
شافع الطبیب.
[فِ عُطْ طَ] (اِخ) الامام... در تتمهء صوان الحکمه در ذکر حکیم ابوالفتح عبدالرحمن الخازن از وی نام برده شده، شاید همان ابوعبدالله شافع بن عبدالرشید جیلی از شاگردان غزالی باشد. رجوع به تتمهء صوان الحکمه ص 161 و حاشیهء آن و غزالی نامه ص 254 و شافع بن عبدالرشید شود.
شافعة.
[فِ عَ] (ع ص) عین شافعة؛ چشم که یک را دو بیند. (منتهی الارب). عین شافعة؛ ای تنظر؛ نظرین ای تری الشخص شخصین. (اقرب الموارد). دوبین. احول. کاژ.
شافعی.
[فِ] (ص نسبی) نسبت به جد اعلی و او جد امام ابوعبدالله محمد بن ادریس بن العباس بن عثمان بن شافع بن السائب بن عبیدبن عبدیزیدبن هشام بن عبدالمطلب بن عبدمناف الشافعی است. جماعتی از بنی اعمام امام شافعی نیز بهمین نسبت منسوبند. (از لباب الانساب).
شافعی.
[فِ] (ص نسبی) مذهب شافعی و آن یکی از مذاهب اربعهء اهل سنت منسوب به امام شافعی است. رجوع به شافعی محمد بن ادریس و شافعیه شود :
مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان.
فرخی.
شافعی مذهب و پاکیزه که روزی صدبار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان.
فرخی.
به قول صاحب تبصرة العوام اصحاب شافعی شش فرقت باشند. فرقت اول از اصحاب شافعی مشبهی باشند و در تشبیه غلو کنند مثل اهل همدان و کَرِّه و بروجرد و اصفهان و یزد و هرات و سلماس و شیراز و غیر آن، فرقت دوم که ایشان خود را سلفی خوانند، این قوم به تشبیه نزدیک باشند الا آنکه غلو نکنند، فرقت سوم خوارج باشند و رئیس ایشان حسین کرابیسی بود... و جملهء خوارج بصره و مرباط و عمان و اسفراین شافعی (کرابیسی) باشند... فرقت چهارم از اصحاب شافعی معتزلی باشند و رئیس ایشان ماوردی بود و راغب اصفهانی مؤلف کتاب محاضرات، و این مشهور است و درزمان ما آنچه میدانیم قصبه ای هست از اعمال خوزستان میان بصره و عسکر مکرم که آن را مفردات خوانند، جمله معتزلی باشند و مذهب شافعی دارند و در قدیم اهل ارجان از بلاد پارس جمله معتزلی بودند شافعی مذهب، و بعضی از اهل پسا، و هنوز در این زمان در شیراز کاروانسرایی هست خراب که وقف عدلیان پسا بوده است. فرقت پنجم از اصحاب شافعی اشعری باشند... فرقت ششم از اصحاب شافعی یزیدی اند و ایشان هم مشبهیند و هم خارجی و یزید را خلیفهء پنجم خوانند... چون از این جماعت تفسیر طلبی و گویی این خلفا کدامند گویند ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و یزید از شهرزور تا بلاد شام هر گروهی که باشند این اعتقاد دارند و لشکر شام هر که در او باشند، الا آنکه روز آدینه در خطبه در شهرها نام علی درآرند و با نام ابوبکر و عمر و عثمان یاد کنند و خواص و فقهای ایشان پیش مخالفان ایشان اظهار نکنند که یزید را خلیفهء پنجم دانیم و عوام احتراز از مخالفان نکنند. (از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف صفا ج 2 صص 145 - 146). بقول صاحب کتاب النقض مجبره و اشاعره و کلابیه و جهمیه و مجسمه و حنابله و مالکیه و غیر آن خود را از جملهء شافعی خوانند، و بفقه او کار کنند علی خلاف فیه بینهم. (از تاریخ ادبیات در ایران ج 2 صص143 - 144). از قول صفدی منقول در کتاب «الغیث المسجم» آمده که اکثر شافعیه اشعری اند. (ضحی الاسلام ج 3 ص 71). علاوه بر مشاهیر شافعیه و اصحاب امام شافعی از شافعیان معروف که در آثار متقدمان و متأخران از جمله در عیون الانباء، معجم الادباء، لباب الانساب، تاریخ بخارا، تاریخ بیهقی، تاریخ جهانگشا، تبصرة العوام، تاریخ الحکمای قفطی، تاریخ گزیده، تاریخ حبیب السیر، طبقات الشافعیة، الاوراق، غزالی نامه، احوال و آثار رودکی، خاندان نوبختی و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا و کتب دیگر از آنان نامبرده شده رجوع نمائید. و رجوع شود به شافعی محمد بن ادریس و شافعیه و مذهب شافعی.
شافعی.
[فِ] (ص نسبی) پیرو مذهب شافعی. ج، شافعیه و شوافعة؛ یقال «رجل شافعی و مذهب شافعی و رجال شوافعة». (اقرب الموارد). رجوع به شافعیة و شافعی (محمدبن ادریس) شود :
از شافعی و مالکی و قول حنیفی
جستیم ز مختار جهانداور رهبر.
ناصرخسرو.
شافعی.
[فِ] (اِخ) احمدبن محمد، ملقب به نجم الدین، معروف به تمولی. رجوع به احمدبن محمد شود.
شافعی.
[فِ] (اِخ) احمدبن محمد حکیم. طبیب معاصر. او راست: «بلاغ الامنیة بالحصول الصحیته» در صفت بیماریها و طرق پیشگیری آنها. (معجم المطبوعات).
شافعی.
[فِ] (اِخ) الدکتور محمدبک. از اطبای مصری معاصر که بریاست دانشکدهء پزشکی نیز رسید و کتبی در علم طب تألیف کرد. از آنجمله است: 1 - احسن الاغراض فی التشخیص و معالجة الامراض. 2 - الدررالغوال فی معالجة امراض الاطفال. 3 - السراج الوهاج فیما یتعلق بالتشخیص و العلاج. 4 - کنوزالصحة و یواقیت المسخة. (معجم المطبوعات).
شافعی.
[فِ] (اِخ) نام و نسب: محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع بن سائب بن عبیدبن یزیدبن هاشم بن عبدالمطلب بن عبدمناف قرشی مطلبی، مکنی به ابوعبدالله. و این هاشم که در نسب شافعی است نیای پیامبر یعنی هاشم بن مناف نیست بلکه برادرزادهء اوست نسب وی از دو سو به عبدمناف میرسد چنانکه از سوی پدر مطلبی و از سوی مادر هاشمی است. و مادر وی از قبیله ازد(1) است شافعی در سال 150 ه . ق. که سال درگذشت ابوحنیفه است به جهان آمد بلکه بنوشتهء یاقوت در معجم الادباء در همان روز وفات نعمان بن ثابت وی متولد شد. خاقانی در این باره گوید:
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد.
دربارهء تولد وی و طول مکث او در شکم مادر افسانه های بسیاری آورده اند.(2)
دربارهء زادگاه او سه قول است و سه جایگاه: عسقلان، یمن و غزه را زادگاه وی دانسته اند و اصح غزه است. و اصطخری نیز بر همین قول است.(3) شافعی در کودکی پدر را از دست داد، در دوسالگی به مکه رفت و در آنجا با تنگدستی در دامان مادر پرورش یافت با بادیه نشینان تازی و قبایل فصیح آنان حشر داشت و بدین سبب دربارهء اشعار شاعران بزرگ عرب و لغت عربی فصیح معلومات عمیقی بدست آورد و نیز وی در مکه در نزد بزرگانی چون سفیان بن عیینه (196 ه . ق.) و دیگران فقه آموخت، در نوجوانی به مدینه رفت و نزد مالک بن انس شتافت و از او کسب دانش کرد و تا سال درگذشت مالک (179 ه . ق.) در آنجا بماند آنگاه به یمن رفت و در آنجا به علویان انس گرفت و سرانجام با گروهی از آنان دستگیر شد و هارون وی را در رقه عفو کرد و از آن پس با حنفی مشهور محمد بن حسن شیبانی ارتباط یافت (179 ه . ق.) و از او فقه را به روش عراقیان آموخت و جامع علم اصحاب حدیث و اصحاب رای شد. در سال 188 ه . ق. از حران و سوریه گذشت و به مصر رفت و در آنجا نخست در جرگهء شاگردان مالک درآمد. در سال 195 ه . ق. به بغداد رفت و در آنجا به تعلیم پرداخت در 28 شوال 198 ه . ق. به مصر رفت و بار دیگر به مکه بازگشت و آنگاه باز در سال 200 ه . ق. به مصر رهسپار شد و تا پایان عمر در آنجا بماند. شافعی به قول مشهور در سلخ رجب سال 204 ه . ق. در 54 سالگی یا بگفتهء یاقوت در 58 سالگی به فسطاط درگذشت و در پای جبل مقطم در قرافة الصغری در مقبرهء بنی زهره مدفون گردید. مهمترین اثر وی کتاب الام است که مجموعه نوشته های او بشمار میرود و فهرست آثارش در معجم الادباء و کشف الظنون و منابع دیگر آمده است. در مناقب او کتابها نوشته اند چون: کتاب مناقب الشافعی ابن خطیب رازی. علامه بیهقی و داود ظاهری نیز در فضایل وی کتابها پرداخته اند. رجوع به دائرة المعارف اسلامی، نامهء دانشوران ج7، روضات الجنات، وفیات الاعیان ابن خلکان ج2 صص19 - 21 تذکرة الاولیاء ج1 ص209 و صص214 تاریخ ادبیات در ایران ج1 ص78، ریحانة الادب ج2 ص28، تاریخ علوم عقلی دکتر صفا ص145، خاندان نوبختی ص40 و 85، المعرب جوالیقی حاشیهء ص153 و ص229، کشف المحجوب هجویری ص144، احکام الحسبة ص203 و موارد بسیار دیگر، فیه مافیه ص67، النقود العربیه ص80، التفهیم حاشیه ص299، احیاء العلوم غزالی و عیون الانباء ج2 ص29، سیرة عمر بن عبدالعزیز ص60 و ص165، تاریخ الخلفاء ص234 و 168 و 221، کشاف زمخشری، تفسیر کبیر فخر رازی، ضحی الاسلام ج3 ص265 و ص82، طبقات الشافعیه ج1 ص641، عقدالفرید ج7 ص112، عیون الاخبار ج2 حاشیهء ص211، تاریخ سیستان حاشیهء ص158، نزهة القلوب ج3 صص250 - 252 - 295، فهرست اعلام حبیب السیر معجم المطبوعات و محمد بن ادریس شود. در اشعار شاعران متقدم ایران از شافعی بمناسبت یاد شده و ما نمونه هایی از آنها را در اینجا نقل می کنیم :
ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی
شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان.رودکی.
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
از شافعی و مالکی و قول حنیفی
جستیم ز مختار جهانداور رهبر(4).
ناصرخسرو.
شافعی گفت که شطرنج مباح است مدام
کج مبازید که جز راست نفرموده امام.
ناصرخسرو.
زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام.
خاقانی.
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار.خاقانی.
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم.
خاقانی.
عشق را بوحنیفه درس نگفت
شافعی را در او درایت نیست.سنائی.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی مپرسید امثال این مسائل.حافظ.
- مذهب شافعی؛ مذهب امام شافعی به شرح زیر است:
مکتب مالک (سابق) مکتب ابوحنیفه (سابق)
شافعی
زعفرانی - کرابیسی - بویطی - فرنی -
ابوثور - ابن حنبل - ربیع مرادی
ابوعبید قاسم بن سلام در مصر.
لغوی در عراق
و شرح این معنی آنکه: اصول اجتهاد در مذهب شافعی را میتوان در دو مذهب مالک و ابوحنیفه جست زیرا شافعی در شهر مدینه دیرزمانی در ملازمت مالک بود و فقه و مذهب او را تحصیل کرد و پس از آن در سال 184 ه . ق. به بغداد رفت و فقه حنفی را بوسیلهء اصحاب ابوحنیفه بیاموخت. شافعی در آغاز امر از اتباع مالک بشمار میرفت زیرا در نزد وی شاگردی کرده بود و علاوه بر این موطأ را درس میداد ولی پس از مسافرت به عراق و خواندن کتاب اوسط ابوحنیفه و تدریس مذهب او و یارانش و برخورد مسائلی که در حجاز نبود آراء نوینی برای او پیدا شد که با نظریات سابقش مخالف بود. از اینرو رویهء اهل حجاز را با طریقهء اهل عراق ممزوج کرد و در مسائل بسیاری با مذهب استادش مالک مخالفت کرد و در مدت چهار سال استنباطات جدیدی برای او دست داد و مذهب قدیمش را جرح و تعدیل و خلاصه و تنقیح و مذهب جدیدش را تحریر و مهذب ساخت. اصل در مدارک اجتهاد بمذهب شافعی قرآن و سنت است و اگر سنتی نبود بر وفق قرآن و سنت قیاس باید کرد. اگر حدیثی متصل از رسول اکرم موجود باشد و آن صحیح بود سنت است. اجماع از خبر واحد مهمتر است. حدیث را باید بنظایر آن حمل کرد اگر ظاهر حدیث محتمل چند معنی باشد آن معنی که ظهور بیشتر دارد مقدم است. اگر حدیثها با هم معارض باشد صحت اسناد مرجح است. به احادیث منقطع نباید ترتیب اثر داد. جز منقطع ابن مسیب. بر اصل نمیتوان قیاس کرد. (قیاس تنها بر قرآن و سنت است). در اصل لم و کیف نیست (بحث و استدلال). بلکه این بحث مختص فرع است. اگر بتوان فرع را بر اصل قیاس کرد صحیح و حجت است. (از ضحی الاسلام احمد امین ج 2 صص218 - 227). و برای اطلاع بیشتر از مذهب شافعی رجوع به کتابهای: تنقیح اللباب تألیف امام ابوزرعه و شرح آن، تحفة الطالب ابویحیی قاضی زکریا انصاری خزرجی شافعی، شرح روض شیخ الاسلام قاضی زکریا شرح نهج غرر بهیه از همین مؤلف، انوار یوسف اردبیلی شافعی، شرح تحفة المنهاج شهاب الدین احمدبن حجر هیثمی، فتح الجوار ابن حجر، مغنی المحتاج خطیب شربینی؛ بدایة المجتهد و نهایة المقتصد محمد بن احمد قرطبی، خلاف شیخ ابوجعفر طوسی در مذاهب خمسه. شرح دسوقی بر مختصر خلیل بن اسحاق، بحرالرایق، شرح کنزالدقایق حنفی بن نجیم، فقه مذاهب اربعه هیأت علمیهء الازهر، شرح جلال محلی بر منهاج و راهنمای مذهب شافعی شیخ الاسلام کردستانی و نیز رجوع به شافعیه شود.
(1) - و رجوع به تذکرة الاولیاء ج 1 صص 209 - 214 و ضحی الاسلام ج 2 ص 218 شود.
(2) - رجوع به وفیات الاعیان ابن خلکان ج 2 صص19 - 21 شود.
(3) - و رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 6 ص 367 ببعد شود.
(4) - محتملاً: جهاندار و ز رهبر.
ن ل:
از شافعی و مالک وز قول حنیفی
جستم رَهِ مختار جهان داور رهبر.
دیوان چ مینوی ص 508).
شافع یوم الحساب.
[فِ عِ یَ مُلْ حِ](اِخ) شافع روز جزا، رسول اکرم صلی الله علیه و سلم.
شافعیه.
[فِ عی یَ] (اِخ) شافعیان پیروان مذهب شافعی. پیروان امام شافعی. یکی از پنج فرقهء اصحاب حدیث. (بیان الادیان). مذهب شافعی از بغداد و مصر، مراکز عمدهء تعلیم امام شافعی، نشر یافت و در قرون سوم و چهارم هجری پیروان بسیاری پیدا کرد، هر چند در بغداد که مرکز اهل رأی بود از همان ابتدا با وضع دشواری روبرو شد. در قرن چهارم مکه و مدینه مانند مصر از مراکز مهم شافعیه بشمار میرفت. از پایان قرن سوم شافعیه در شام تفوق قابل ملاحظه ای یافتند بوجهی که از زمان ابوزرعه (302 ه . ق.). پیوسته مسند قاضی دمشق در اشغال شافعیان بود. در زمان حیات مقدسی شغل قضا در شام، کرمان، بخارا و قسمت اعظم خراسان منحصر به شافعیان بود. (از دائرة المعارف اسلامی). از کسانی که مذهب شافعی را در مشرق ایران رواج دادند محمد بن علی قفال چاچی (متوفی 365 ه . ق.). است که طریقهء شافعی را در ماوراءالنهر و خراسان پراکند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 275 و 276). وی از طرفداران اعتزال و صاحب تألیفات بسیار در فقه و اصول است. ابن خلکان آرد که سلطان محمود برآیین حنفی بود و بعلم حدیث ولوعی داشت و در حضور او بحث در در احادیث و علم حدیث معمول بود و خود از احادیث استفسار میکرد و چون غالب احادیث را موافق مذهب شافعی یافت فقهای فریقین را در مرو گردآورد و از ایشان دلیل رجحان یکی از دو مذهب را بر دیگری خواستار شد و قرار بر آن نهادند که در خدمت او دو رکعت بر سنت حنفی بگذارند تا سلطان بنگرد و تفکر کند و هر یک را که بهتر یافت برگزیند. امام قفال مروزی شافعی عهده دار این امر شد و سلطان بعد از آن بمذهب شافعی گروید. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 244). بر رویهم در قرن چهارم و پنجم در چاچ و ایلاق و طوس و نسا و ابیورد و طراز و سواد بخارا و دندانقان و اسفراین و کرمان و بعضی بلاد دیگر شافعیه غلبه داشتند و در باقی بلاد مشرق غلبه با حنفیه بود معهذا در شهرهای دیگر مشرق هم شافعیه گاه دارای مشاغل مهم منبر و مسند قضا بودند و در غالب این بلاد و نیز در بلاد جبال بین پیروان این دو مذهب مهم عصبیاتی رخ میداد... در ری نیز علاوه بر مذهب شیعه مذهب حنفی و شافعی معمول بوده است. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 1 ص 275 و 276).
در قرن پنجم و ششم شافعیه در بغداد با حنبلیان در کوی و برزن شهر زد و خورد داشتند. در مصر، در عهد صلاح الدین ایوبی (564 ه . ق.). مذهب شافعی بار دیگر به مذهب متفوق تبدیل گردید و جای مذهب شیعه [ اسمعیلی ] را گرفت. (از دایرة المعارف اسلامی). در این دوره در ایران دو مذهب شافعی و حنفی بیش از همهء مذاهب دیگر اهل سنت و بیشتر از تمام مذاهب اسلامی رواج داشت. مهمترین مراکز رواج این دو مذهب مشرق ایران بود که به قول نظام الملک مسلمانان آن پاکیزه و همه شافعی یا حنفی بوده اند... باری دو مذهب حنفی و شافعی مذهب حاکم عصر بود. سلاطین سلجوقی بر مذهب امام ابوحنیفه بودند و وزرای خود را نیز از میان حنفیان و شافعیان برمیگزیدند. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج 2 ص 140 و 142). از کتاب طبقات الشافعیه سبکی و مؤلفات تاریخی دیگر بخوبی برمی آید که اکثر علمای بزرگ خراسان در قرن پنجم در اصول پیرو اشعری و در فروع تابع شافعی بوده اند. (از غزالی نامه ص 80). نیمهء دوم قرن پنجم و تمام قرن ششم تا آغاز قرن هفتم دورهء تعصبات و شدت اختلافات مذهبی بشمار میرود و این اختلافات گاهی به زد و خوردها و فتنه هایی منجر میگشت. در اصفهان بین شافعیه و حنفیه که تحت ریاست آل خجند بوده اند نزاع و کشمکش و تعصب مستمر بود و در ری بین شافعیه و حنفیه و شیعه و در سایر بلاد عراق و خراسان هم از این نوع کشمکشهای مذهبی دائماً در جریان بود. (ایضاً از تاریخ ادبیات در ایران ج 2 ص 147). مخالفت شافعی و حنفی همچون دیگر خلافهای مذهبی همانطور که گاه بسوء تدبیر کارداران مملکت و رؤسای مذهب شدت می یافت بحسن تدبیر و نیک اندیشی بزرگان یکچند می آرامید اما این چاره جوئیها در کندن ریشهء فساد بی اثر و فتنه ها همچون آتش زیر خاکستر بود. (غزالی نامه ص 47). در سال 465 ه . ق. غوغای شافعی و حنفی و اشعری و معتزلی در خراسان بالا گرفت و شافعیه که در اصول مذهب اشعری اند بی اندازه موهون شدند و اجامر و اوباش با پشتوانی عمیدالملک که حنفی مذهب بود و با شیعه عموماً و فرقهء شافعی از اهل سنت خصوصاً سخت عداوت داشت و خاطر الب ارسلان را نسبت به این طوایف شورانیده بود، بجان شافعیه افتادند و در آزار و ایذاء این طایفه چیزی فروگذار نکردند و فقها و علمای این فرقه همچون ابوالمعالی جوینی و امام قشیری و امثال ایشان را از درس و خطابه بازداشتند. علما و بزرگان شافعیه هم بر ضد این کارها قیام کردند ابوسهل بن موفق ملقب به جمال الاسلام چندبار بدربار رفت و آمد و با عمیدالملک گفتگو کرد که این فتنه را بنشاند مفید نیفتاد. چهار تن از پیشوایان بزرگ شافعیه ابوسهل بن موفق و امام الحرمین (ابوالمعالی جوینی) قشیری و رئیس فراتی مأمور بنفی بلد شدند. غوغا بشوریدند و رئیس فراتی و قشیری را به استخفاف در حبس انداختند و امام الحرمین از راه کرمان به حجاز گریخت و چهار سال از وطن دور و مجاور حرمین بود. ابوسهل در نواحی نیشابور پنهان گشت و از باخرز جماعتی گرد کرد و برای استخلاص فراتی و قشیری به نیشابور حمله برد و با حاکم آنجا جنگ کرد و آن دو نفر بیش از یکماه در حبس بودند. (غزالی نامه حاشیهء ص47). پس از آنکه نوبت دولت به الب ارسلان رسید و خواجه نظام الملک زمام کارها را بدست گرفت و در صدد رتق و فتق امور برآمد امام الحرمین و سایر علما را دوباره بوطنشان برگردانید. (غزالی نامه ص 243). خواجه از علمای مذهب شافعی بجد نگاهداری و مدرسان بزرگ را از میان آنان انتخاب میکرد. وی نظامیهء بغداد و با قرب احتمالات سایر نظامیه ها را نیز اختصاص به فرقهء شافعیه داده بود. (از غزالی نامه ص127 و 128). از روایت هندوشاه در تجارب السلف چنین برمی آید که خواجه در اینمورد تعصب فراوان داشت و بر اثر اصرار وی بود که بر سر در مدرسهء محلهء کران اصفهان که سلطان ملکشاه بنا کرده بود با اینکه سلطان مذهب حنفی داشت نام امام ابوحنیفه مقدم بر امام شافعی نوشته نشد و قرار بر آن گرفت که بنویسند «وقف علی اصحاب الامامین امامی الائمة صدری الاسلام». (از تجارب السلف ص 277). در زمان سلطان سنجر نیز فتنه ای بین شافعیه و حنفیه اتفاق افتاد و از حنفیه در نیشابور هفتاد تن کشته شدند. (از اخبارالدولة السلجوقیه ص 125). بنا بقول نصیرالدین ابوالرشید عبدالجلیل قزوینی رازی از بزرگان وعاظ و علمای مذهبی شیعه در ری و صاحب کتاب النقض که در قرن ششم هجری میزیسته است مردم بلاد آذربایجان تا به در روم و همدان و اصفهان و ساوه و قزوین و مانند آن همه در روزگار وی شافعی مذهب بوده اند. (از تاریخ ادبیات در ایران، تألیف دکتر صفا ج 2 ص 144 بنقل از کتاب النقض). در قرون اخیر یعنی سالهای پیش از سلسلهء عثمانیان شافعیه بی چون و چرا در مرکز ممالک اسلامی مقام اول را کسب کردند. در عهد ابن جبیر امام جماعت در مکه امام شافعی بود. فقط در ابتدای قرن دهم در دورهء سلاطین عثمانی حنفیان شافعیان را عقب راندند و شغل قضا از قسطنطنیه مرکز حکومت عثمانی همه جابه حنفیان واگذار شد. با شروع حکومت صفویه مذهب شافعی در آسیای مرکزی جای خود را به مذهب تشیع داد. با اینهمه مذهب شافعی در مصر و شام، حجاز عربستان جنوبی، بحرین، مجمع الجزایر مالزی، افریقای شرقی، داغستان و مناطقی چند در آسیای مرکزی مسلط است. (از دائرة المعارف اسلامی).
شافعیه.
[فِ عی یَ] (اِخ) نام ناحیتی است در عراق از ایالت دیوانیه. (از معجم البلدان).
شافن.
[فِ] (ع ص) نعت فاعلی از شفن. کسی که بکنج چشم بنگرد کسی را یا به تعجب و یا بکراهت و اعراض. (صحاح اللغة) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شافن و شفون. (اقرب الموارد). بدم چشم نگرنده. بگوشهء چشم نگرنده. || رشگین و حسود که چشم برنگیرد از شدت رشک. (از صحاح اللغة) (از ناظم الاطباء).
شافوت.
(اِ) سوت زدن با لب. (فرهنگ نظام). اما این لغت در جای دیگر دیده نشد.
شاف و سقلمه.
[فُ سُ قُ مَ / مِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) در تداول عامه، داروهای استعمال کردنی. رجوع به شاف و سقلمه کردن شود.
شاف و سقلمه کردن.
[فُ سُ قُ مَ / مِ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه داروهای بسیار حاد برای دفع فضول خوردن یا خورانیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
شافه.
[فِه] (ع ص) تشنه و عطشان. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
شافه.
[فَ / فِ] (اِ) بمعنی شاف و شیاف باشد. (فرهنگ نظام) (آنندراج). رجوع به شاف شود. دوایی که به مقعد برگیرند. آنچه برگیرند به دبر. هر دوا که بخود برگیرند. شاف و داروی جامد مخروطی شکلی که در مقعد و یا فرج داخل کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بحر الجواهر). شیاف. پرزه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
عمه را نیز شافه ای درداد.سعدی.
|| پنبه ای که بدارو تر کرده جهت دفع رمد بر چشم نهند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بحر الجواهر). دوای چشم. ج، شیاف. (بحر الجواهر). ج، شیافات. || ریش پای. (مهذب الاسماء). اصل ریش پای. (دهار). ریش که در پا درآید و آن را به غیر دوغ علاج نباشد. سوختن (و آن نام ریش است).
شاف هاوز.
(اِخ)(1) (در آلمانی شاف هوزن)(2)شهری است در سویس مرکز ایالتی بهمین نام واقع در قسمت سفلای منطقه ای که آنجا شیب بستر رود رن تند و رود سیلابی میشود. جمعیت آن 31000 تن است. کلیسای اعظم آن که بسبک معماری رومی است شهرت دارد. دارای صنایع فلزکاری و ذوب آهن و ذوب فلز، نساجی، تهیهء وسایل و ابزار دقیق و ساعت سازی میباشد.
(1) - Schaffhause.
(2) - Schaffhausen.
شافی.
(ع ص) شفادهنده. (مهذب الاسماء). نجات دهنده از بیماری. تندرستی دهنده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار). بهبوددهنده. آسانی دهنده. شفابخش. بهبودبخش. صحت دهنده. (آنندراج). ج، شفاة. (مهذب الاسماء).
- حرز شافی؛ دعا و بازوبند شفابخش :
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام.خاقانی.
|| ظاهر و هویدا و آشکار. (ناظم الاطباء). || راست و درست. (ناظم الاطباء). قاطع و صریح : و اگر در عاقبت کارها و هجرت سوی گور فکرتی شافی واجب داری حرص و شره این عالم فانی بر تو بسر آید. (کلیله و دمنه). و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی شافی. (ترجمهء تاریخ یمینی). || کافی. بمقدار لازم و ضروری. (از اقرب الموارد).
- تدبیر شافی؛ چارهء قاطع : تدبیر شافی باید در این باب و اگرنه ولایت خراسان ناچیز شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506). تدبیر شافی تر می باید در جنگ این قوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص592).
- جواب شافی؛ جواب که قطع گفتگو کند. (از اقرب الموارد). نیک روشن و مبین و قاطع : بازرگان متحیر فروماند و جوب شافی ندانست. (سندبادنامه ص 305). جواب شافی نیافت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- شافی جواب؛ جواب شافی :
از عزیزان سؤال دل کردم
هیچ شافی جواب نشیندم.خاقانی.
و رجوع به جواب شافی شود.
- عدل شافی؛ عدل کامل و بهبودبخش و کافی :
عدل شافی او به هر بقعه
رأی کافی او به هر کشور.مسعودسعد.
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب.
مسعودسعد.
و رجوع به شافی شود.
- موعظهء شافی؛ موعظه و پند کامل و تمام :موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است. (گلستان سعدی).
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
شافی.
(اِخ) (ال ...) این لقب را، الحاکم، خلیفهء فاطمی پس از ارجاع سفارت به زرعة بن عیسی بن نسطورس داد. ابن الصیرفی و مقریزی تاریخ اعطای این لقب را سال 401 ه . ق. دانسته اند و حال آنکه ابن القلانسی آن را سال 397 داند. (از القاب الاسلامیة حسن پاشا ص 351).
شافیا.
(اِخ) از قرای واسط است از نواحی نهر جعفر میان واسط و بصره و نام دیگر آن شیفیا باشد. (از معجم البلدان یاقوت).
شافیدن.
[دَ] (مص جعلی) لغزیدن. سهو کردن. خطا نمودن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 130). اما در جای دیگر دیده نشد.
شافیر.
(اِخ) بازار... و آن شهری میباشد که میخاء نبی آن را خطاب میفرماید (میکاه 1 : 11) و اوسیبیوس و هیرونیمس آن را در کوهستانی که در میانهء الوثر و پولیس و اشقلون واقع است دانسته اند، لیکن بعضی برآنند که همان سوافر میباشد، و سوافر عبارت از دهات محقری است که بمسافت 5 میل بجنوب شرقی اشدود مانده واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
شافی و کافی.
[وَ / یُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قاطع و بسنده. روشن و مبین و کفایت کننده.
- جواب شافی و کافی؛ پاسخ که قانع کننده باشد و آن پاسخ که طرف را مجاب کند. و رجوع به شافی شود.
شاق.
(اِ) شکاف بود. || سوراخ بود. (حاشیهء لغت فرس اسدی).
شاق.
(ع ص) بمعنی دشوار و با مشقت و سخت و با زحمت. (ناظم الاطباء). رجوع به شاقّ شود.
شاق.
[شاق ق] (ع ص) دشوار. کار دشوار. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). صعب. دشوار. (منتهی الارب). توان فرسا. طاقت فرسا. سخت. معضل.
- تکلیف شاق؛ تکلیف سخت و دشوار.
- سفر شاق؛ سفر دشوار و سخت : و حالی به تجارتی رفته است بسفری شاق. (سندبادنامه ص 260).
- عمل شاق؛ کار دشوار و جانفرسا.
شاقرد.
[قِ] (اِخ) نام قریهء بزرگی است واقع میان دقوقاء و اربل به عراق عرب و در آن دژ کوچکی باشد. (از معجم البلدان).
شاقردی.
[قِ] (معرب، اِ) معرب شاگرد، متعلم. این کلمه را به شاجردی نیز تعریب کرده اند. (یادداشت مؤلف).
شاقرة.
[قِ رَ] (اِخ) ناحیه ای است در اندلس از اعمال شرقی طلیطله در آنجا حصاری است. (از معجم البلدان).
شاقل.
[قِ] (اِ) اصل وزن کلاً در نزد عبرانیان شاقل بود و آن را به نصف و ثلث و ربع تقسیم میکردند. اما شاقل مقدس وزن مضبوط و معینی شرعی بوده است و برخی را گمان چنان است که شاقل مقدس برابر با شاقل معمولی بوده است. (از قاموس کتاب مقدس). بابلیان شاقل را بجای اوقیة برای وزن اشیاء انتخاب کردند. (النقود العربیه ص 87). || قسمی از پول طلا و نقرهء غیرمسکوک. و شاقل را اقسامی باشد بدین ترتیب.
1 - شاقل القدس، جهت وزن. 2 - شاقل الدارج، جهت وزن اشیاء قیمتی چون زر و سیم. 3 - شاقل الملک، کمتر باشد از شاقل قدس عادی. 4 - شاقل النقود، نوعی از وزن بود. (از دائرة المعارف بستانی).
شاقل.
[قُ] (اِ) شاغول. شاقول. رجوع به شاغول و شاقول شود. || آویزهء ساعت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 128). لنگر ساعت. رجوع به شاغول و شاقول شود.
شاقلانی.
(ص نسبی) انتساب به شاقلا است که نام اجدادی ابواسحاق ابراهیم بن احمدبن عمر بن احمدبن عمر بن حمدان فقیه شاقلانی از اهل بغداد باشد. (انساب سمعانی ج1 ص326).
شاقوز.
(اِ) در لهجهء میاندره گیاه شب خسب را گویند که در جنگلهای کرانهء دریای مازندران در جلگه و میان بند فراوان روید. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 223).
شاقول.
(اِ)(1) چوبی به اندازهء دو ذرع باشد که کشاورزان بصره با خود دارند و در سر آن آهن سرتیز کنند و بدان ریسمانی بندند و آن را در زمین فروکنند و کشند تا استواری زمین معلوم گردانند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || رسنی است بر یکسر آن گلوله ای از آهن و مانند آن بنایان را. گلوله ای از سنگ یا برنج و آهن بقدر گردکان که ریسمان بدان بندند و بنایان از فراز دیواری که در کار بنا کردند فروگذارند تا براستای آن ریسمان کجی و برآمدگی دوش دیوار از آن معلوم کنند. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). گلوله ای است از برنج و آهن و سنگ بریسمان آویخته که معماران کجی و راستی دیوار بدان معلوم کنند. (از غیاث). سنگ بنایان که بدان راستی دیوار معلوم نمایند ریسمانی است که در یک سر او چیزی ثقیل بندند و برابر دیواری که در کار بنا کردنند فروگذارند : تا دیوار دل بیقرارت جهت ساختن طاق و درگاه مانند شاقول پیوسته سرنگون آویخته. (رفیع واعظ در ابواب الجنان از آنندراج).
چو شاقولش این رنگ ناریخته
دل من بمویی است آویخته.
طاهر وحید (از آنندراج).
گلولهء فلزی یا سنگی بریسمان کرده که از گونیا بیاویزند تا بدان هنگام حرکت دادن گونیا بر سطح زمین همواری زمین معلوم کنند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شاغولی. شاهول. (حبیش تفلیسی). فادن. || چون علاقه بدست گیرند (از اصطرلاب) شاقولی در میان باریک بندند و از زیر عروه فروگذارند. (یادداشت مؤلف از رسالهء خطی). || نرهء مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آلت تناسل مرد. (لسان العرب) (از اقرب الموارد).
(1) - Fil a ploml.
شاقة.
[شاقْ قَ] (ع اِ) آنچه از خرمابن برآید بمقدار یک وجب. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
شاقة.
[شاقْ قَ] (ع ص) مؤنث شاق. ج، شواق. شقة شاقة؛ سختی بسیار سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (فرهنگ نظام). صعب. دشوار. (غیاث).
- اعمال شاقة؛ کارهای توان فرسا و سخت: محکوم به اعمال شاقة است، محکوم به دهسال حبس با اعمال شاقه است.
شاقة.
[قَ] (اِخ)(1) از شهرهای شاقی صقلیه (سیسیل) است و بدین شهر ابوعمر عثمان بن حجاج صقلی منسوب است. (از معجم البلدان) (نخبة الدهر دمشقی).
(1) - Sciacca.
شاقی.
(ع اِ) تندی کوه بیرون جسته دراز که نتوان بدان رسید. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ج، شواق و شقیان. || (ص نسبی) منسوب به شهر شاقة. رجوع به شاقه شود.
شاقی.
[شاق قی] (حامص) دشواری. سختی. چگونگی شاق. (یادداشت مؤلف).
شاک.
(اِ) سینه بند زنان را گویند و آن پارچه ای باشد چهارگوشه که پستانهای خود را بدان بندند. (برهان قاطع). سینه بند زنان را گویند و آن را شاماک و شاماکچه و شاماخکه نیز گویند. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). شماخچه. (شرفنامهء منیری). || جامهء کوچک که کودکان و یا مردان در وقت کار پوشند. (از فرهنگ سروری). رجوع به شاماک شود. || بز نر را نامند و آن را تکه خوانند بر وزن مکه. (برهان قاطع). بز نر. (سروری). رشیدی گفته بمعنی بز پیر است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و شاید پیر مصحف نر باشد. تَیس. (منتهی الارب) :
میش و بره و بخته و شاک و چپش تو
بگرفت بیابان ز درازا و ز پهنا.سوزنی.
چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه
چه میش و چه بره دندانش را چه بخته چه شاک.
سوزنی.
|| (ص) خوار و مستمند. (ناظم الاطباء). || مجرم و گناهکار. (ناظم الاطباء). اما این دو معنی مخصوص به این فرهنگ است. || (اِ) شاخ و شاخه. || نهال. (ناظم الاطباء از اشتنگاس).
شاک.
[شاک ک] (ع ص)(1) گمان کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شک کننده و گمان برنده. (غیاث اللغات). مرتاب. نقیض متیقن. مریب. گمانمند. (مهذب الاسماء). متردد میان نقیضین بدون ترجیح یکی بر دیگر :
هر آینه که یقین باشد آنچه گفت مرا
یقین شناسم و در گفت او نباشم شاک.
سوزنی.
|| مرد باسلاح تمام. (از منتهی الارب). رجل شاک فی السلاح. (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء).(2) باسلیح. تمام سلاح. زیناوند: شاکی؛ مرد با سلاح تمام یعنی سلحدار و سپاهی. ج، شُکّاک: قوم شکاک فی الحدید؛ ای غارقون فی السلاح. (اقرب الموارد) (غیاث). || مرد باسلاح تند و تیز: رجل شاک السلاح(3)؛ مرد با سلیح تیز چالاک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مرد با سلاح تیز و چالاک. (آنندراج). || در نیزه کشنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شتر لنگان و خمیده در راه رفتن: بعیر شاک؛ شترلنگان و خمیده. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). اشتری لنگ. (مهذب الاسماء). || (اِ) آماس گلو که بیشتر کودکان بدان مبتلا شوند. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). منتفخ و ورم کرده و آماس دیده. (ناظم الاطباء).
(1) - از: ش ک ک.
(2) - از: ش ک ک.
(3) - از: ش وک.
شاک.
[کَ] (هندی، اِ) طبق روایت بشن پران نام درختی باشد. (ماللهند بیرونی ص 117).
شاک.
(پسوند) ظاهراً بصورت مزید مؤخری در کلمهء چمشاک آمده است و یا آنکه چمشاک صورتی از چمشک، مبدل چشمک است.
شاکار.
(اِ مرکب) بمعنی بیگار باشد و آن کار فرمودن بزور است که مردم را کار فرمایند و مزدوری و اجرت ندهند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بیگار باشد که مجرگ خوانند. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) (صحاح الفرس) (فرهنگ شاهنامه). مزد بموازنهء کار نادادن و آن را شیکار نیز گویند. (شرفنامهء منیری). مخفف شاه کار بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاه گان بوده و آن را بیگار یعنی کاری بی مزد گویند. (انجمن آرا). کاری باشد نه بر مراد مردم و بی مزد که یا از شرم کنند یا بقهر ایشان را بر آن دارند. (صحاح الفرس). کار بی مزد. (فرهنگ جهانگیری) (دهار) (ولف). کار بی مزد و بیگار که بی اجرت بقهر کار فرمایند و مزد ندهند و شاهکار نیز همین معنی را دارد که کسی بی اجرت کسی را در کار دارد. (تحفة الاحباب حافظ اوبهی). کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند. (فرهنگ سروری). مجرگ. (برهان). رایگان. (برهان). بیگار. (برهان). سخره. (برهان). شاهکار. (برهان). شایگان. (برهان) :
گناهی ندارم بهانه نهی
چو شاگرد شاکار چندم دهی.
فردوسی (شاهنامهء عبدالقادر شمارهء 1575).
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گویی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی (از لغت فرس اسدی).
|| و در فرهنگ بمعنی فریب و دعای عظیم باشد. (فرهنگ سروری). || شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء). || نوکر و خدمتکار. (ناظم الاطباء). || سئیس. (ناظم الاطباء). و سئیس مأخوذ از تازی بمعنی نگهبان اسب است. (از ناظم الاطباء). سه معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است.
شاکاری.
(حامص مرکب) بیگاری. سخره. رجوع به شاکار شود.
شاکت.
[کَ تَ] (اِخ)(1) نام شخصی است که در نحو و شعر هند قدیم کتابی بنام شاکت داشته است. (ماللهند بیرونی ص 65).
.(سانسکریت)
(1) - Sakata
شاکتاین.
[کَ یَ نَ] (اِخ)(1) نام طایفهء شاکت است. (ماللهند بیرونی ص 65).
.(سانسکریت)
(1) - Sakatagana
شاکد.
[کِ] (ع ص) دهنده و بخشنده. (از اقرب الموارد). شاکر: انه لشاکر شاکد(1). (از ذیل اقرب الموارد بنقل از تاج العروس).
(1) - از ریشهء ش ک د.
شاکر.
[کِ] (ع ص) سپاس دارنده. سپاسگزار. شکرکننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سپاسدار. (دهار). مقابل کفور. ج، شُکَّر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیکی شناس. آنکه در مقابل احسان دیگری ثنا گوید :
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
بوشعیب (از لغت فرس اسدی).
ایشان ایمن و شاکر بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). ذاکر و شاکر باشد ببر رب علیم. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
نعمت بسیار داری شکر از آن بسیارتر
نمعت افزونتر شود آن را که او شاکر بود.
منوچهری.
و آنگهی گویی من از شاه جهان شاکر نیم
گرنه نیک آید از این شه، رخت رو بربند هین.
منوچهری.
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم.ناصرخسرو.
شاکر انعام حق باش ای سنایی روز و شب
تا چو بی شکران نگویندت فهم لایشکرون.
سنایی.
زانهمه ریزه خوران یک کس نیست
شاکر جود فراوان اسد.خاقانی.
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقرست
فارغم از دولتی که نعمت و نازست.خاقانی.
زنده کردم سخن ار شاکرمن شد چه عجب
که ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند.خاقانی.
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم.سعدی.
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
شاکر نعمت و پروردهء احسان بودم.سعدی.
همچنین در زمرهء توانگران شاکرند و کفور. (گلستان سعدی).
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
|| شاکد. (اقرب الموارد). رجوع به شاکد شود. || (اِخ) نامی است از نامهای باری تعالی و معنی آن پاداش دهندهء بندگان بر اعمال ایشان، یا بر عمل قلیل جزای جزیل دهنده. (منتهی الارب).
- شاکِرُ لِِنعمَتِه؛ (ال ...) (بمعنی سپاسدارندهء نعم الهی). یکی از القاب ولیعهد حکم المستنصربالله است و در یکی از نصوص قرطبه بسال 358 ه . ق. ثبت گردیده است. (از الالقاب الاسلامیة).
- || مؤلف القاب الاسلامیة گوید لقب نورالدین باشد در نصی که در مسجد اقصی «بیت المقدس» بتاریخ 564 ه . ق. ثبت گردیده. ولی معلوم نیست که منظور مؤلف کدام نورالدین باشد و لقب مزبور بحکام و فرمانروایانی داده میشد که پرهیزگار و با تقوی بوده اند و در حقیقت اینگونه القاب چون: «العبد الفقیرالی رحمة الله و الخاضع لهیبته و الشاکر لنعمته» اشاره به خشوع فرمانروا در برابر قدرت خدای تعالی باشد. (از القاب الاسلامیه حسن پاشا ص 351).
شاکر.
[کِ] (معرب، ص) معرب چاکر. (آنندراج) (منتهی الارب). بمعنی شاکار است که بیگار و کار فرمودن بی مزد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزدور و خادم. معرب چاکر. (منتهی الارب). و رجوع به شاکار شود.
شاکر.
[کِ] (اِخ) بطنی است از بنی راشدبن عقبة بن مجربة از: حرام بن جذام از: قحطان. و معروفند که بشواکر عقبه و در جوف واقع در شرقی مصر سکونت دارند. (از معجم قبائل العرب بنقل از نهایة الارب قلقشندی).
شاکر.
[کِ] (اِخ) بطنی است از قبیلهء بنی زهیر و از القاب جذام از قحطان باشند و این قبیله با قبیلهء شواکر عقبه فرق دارد. (از معجم قبائل العرب از نهایة الارب قلقشندی).
شاکر.
[کِ] (اِخ) بطنی است از قبیلهء بنی کلاب که در فیوم مصر سکونت دارند. (از معجم قبایل العرب از تاریخ فیوم ص 13).
شاکر.
[کِ] (اِخ) بطنی است از قبیلهء مسعود از اعقاب صلته، که وابسته به شمر طوقه باشند و آن جزو قبایل شَمَّر نجد بوده اند که قسمتی از ایشان بعراق و شام مهاجرت کردند. (از معجم قبایل العرب از عشایر العراق عزاوی ص 241 و غیره).
شاکر.
[کِ] (اِخ) قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان از اولاد شاکربن مالک اند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
شاکر.
[کِ] (اِخ) مخلافی در روستائی است در یمن شرقی صنعاء. (معجم البلدان).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن حامدبن حسن بن احمدبن محمود، مکنی به ابن شاکر از فقهای زیدیان در یمن بود و بسال 1173 ه . ق. درگذشت و آثاری در فقه و حدیث داشت. (از اعلام زرکلی چ1 ج 2 ص 165).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن ربیعة بن مالک الحاشدی الهمدانی. جدی است جاهلی یمنی از بکیل قحطان و دودمان وی را شاکریون گویند و بنودهمة بن شاکر و بنوالغز از بطن وی باشند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص223).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن ربیعة. بطنی است از قبیلهء همدان از کهلان از قحطانیه و ایشان از فرزندان شاکربن ربیعة بن مالک بن معاویة صعب بن دومان بن بکیل بن جشم بن حاشد باشند. (از معجم قبایل العرب بنقل از قلقشندی و اشتقاق ابن درید ص 205، 257 و لسان العرب ج 6 ص 96 و تاج العروس ج 3 ص 314 و عقد الفرید ج 2 ص 79 و اکلیل همدانی ج 10 ص237).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن مغامس بن محفوظ بن صالح شقیر. داستان نویس و متولد بسال 1266 و متوفی در سال 1314 ه . ق. وی در لبنان بدنیا آمد و نگارش فصلهای بسیاری از دائرة المعارف بستانی بعهدهء او بوده. مجلهء «کنانة» را در مصر انتشار داده است. نیز او راست: لسان غصن لبنان در نقد اغلاط نویسندگان و اسالیب العرب فی صناعة الانشاء و مصباح الافکار و ترجمهء آثار الامم از فرانسه بعربی. (از اعلام زرکلی چ1 ج2 ص403).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن نضله. بطنی است از بنی اسد. از جمله مراکز آنها طریفه باشد. (از معجم قبایل العرب بنقل از معجم البلدان یاقوت ج 3 ص 356 و 536).
شاکر.
[کِ] (اِخ) ابن یوسف الخوری متولد 1263 ه . ق. پزشک لبنانی و سرایندهء بذله گو بوده است. در دانشکدهء پزشکی قصرالعینی قاهره تحصیل کرد دیرزمانی در دمشق اقامت گزید و در بیروت بسال 1331 ه . ق. درگذشت. او راست: تحفة الراغب فی صحة المتزوج و زواج العازب. صحة العین. نایب الطبیب. مجمع المسرات و مذکرات. (از اعلام زرکلی چ1 ج 3 ص224).
شاکر.
[کِ] (اِخ) احمدبن عمر بن عثمان معروف به شاکر و مکنی به ابوالصفاء شاعر صوفی منش از مردم حماة شام بود. بسال 1121 متولد شد و در سال 1193 ه . ق. درگذشت. او راست: حانة العشاق و ریحانة الاشواق در سه مجلد. (از اعلام زرکلی چ1 ج1 ص 181) (معجم المؤلفین ج2 ص32).
شاکر.
[کِ] (اِخ) جُلاب بخاری. از شاعران قدیم ایران است که در اوایل قرن چهارم در ماوراءالنهر میزیست. نام او را محمودبن عمر رادویانی در ترجمان البلاغه همه جا «شاکر» آورده است و شمس قیس «شاکر بخاری»، لیکن اسدی طوسی گاه «شاکر بخاری» و گاه «جلاب بخاری» و گاه «جلاب» ذکر کرده است. سروری در فرهنگ خود نام او را در ذیل کلمهء جلاب آورده و گفته است «جلاب بوزن گلاب نام شاعری استاد است که در بخارا بود کذا فی التحفة» اما چنانکه در بیت بوطاهر خسروانی خواهیم دید جلاب بر وزن گلاب یعنی بی تشدید لام نیست بلکه باید علی القاعده با لام مشدد تلفظ شود. نزدیکترین کس به وی که نام او را آورده ابوطاهر طیب بن محمد خسروانی شاعر بزرگ قرن چهارم است که او را «شاکر جلاب» خوانده، در این بیت :
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب
نسبت او ببخارا روشن و قوی و متواتر است و علی الخصوص در این تعریف که اسدی از او در ذیل لفظ جلاب کرده و گفته است: «نام شاعری بوده در بخارا». اگرچه نام این شاعر در تذکره ها نیامده و از احوال او اطلاعی در دست نیست لیکن چون خسروانی از مرگ او و «بوالمثل بخاری» در شعر خود سخن گفته و بر آسایشی که آنان بیاری مرگ از تحمل اعباء حیات یافته اند رشک برده، معلوم میشود که او همزمان خسروانی بوده است. اما ابوطاهر خسروانی از شاعران قرن چهارم یا اوایل نیمهء دوم آن قرن است که یک بیت او را:
جوانی به بیهودگی یاد دارم
دریغا جوانی دریغا جوانی.
محمدبن عبدالکاتب (و بقول مشهورتر ولی ضعیف تر فردوسی) تضمین کرده است و چون محمد بن عبده دبیر بغراخان (از پادشاهان خانیهء ماوراءالنهر متوفی بسال 383) بوده و شعر بوطاهر را در سخن خود بصورت تضمین آورده است، پس مسلماً او پیش از دو دههء اخیر قرن چهارم بسر میبرده و با روشن شدن زمان او به آسانی میتوان گفت که شاکر هم در این ایام و دست کم در اواسط قرن چهارم می زیسته و بنابراین در شمار شعرای کهن و از طبقات اول متقدمین بوده است. دلیل بزرگ شهرت این شاعر به استادی و اشعار رائع، ذکر نام وی در کتب بلاغت و لغت و استشهاد اشعار اوست در آنها، با این حال اشعار وی نیز مانند آثار بسیاری از شاعران بزرگ قرن چهارم در کام حوادث فرورفته و جز اندکی از آن چیزی بما نرسیده است و از آنجمله است:
نفرین کنم ز درد فعال زمانه را
کو کبر داد و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
*
سردست روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
*
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن
برادی او راد ماند بزفت
بمردی او مرد ماند بزن
*
همه واذیج پر انگور و همه جای عصیر
رنج ورزید کنون بربخورد برزگرا
حال با کژ کمان راست کند کار جهان
راستی کارش کژی کند اندر جگرا.
*
خوشا نبیذ غارجی با دوستان یک دله
گیتی به آرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
نقل بپاشیده همه بر چاکران کرده یله.
*
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند نوک خوشهء جو باد آژده
زیبا نهاده مجلس و عالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
*
فری زان زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صد هزاران کلج بر کلج.
*
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ.
*
چون پند فرومایه سوی جوژه گراید
شاهین ستنبه بتذروان کند آهنگ.
*
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
*
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر
*
بهار خرم نزدیک آمد از دوری
بشادکامی نزدیک شو نه مندوری
*
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
*
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
*
بگامی برید از ختا تا ختن
بیک تک دوید از بخارا به وخش.
*
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ز غنگ
*
چه جویی آن ادبی کان ادب ندارد نام
چه گوئی آن سخنی کان سخن ندارد چم.
*
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
*
زیبا نهاده مجلس و عالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
*
اینک رهی بمژگان راه تو پاک رُفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته.
*
ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی
همچون زبر چشم یکی محکم بالو
*
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
*
بدل ربودن جلاد و شاطری ای مه
ببوسه دادن جان پدر بس اژ کهنی
*
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و تنش زبونست
(مجلهء دانشکدهء ادبیات شمارهء سوم سال دوم بقلم دکتر صفا) (از ترجمان البلاغه چ استانبول ص 17، 29، 34 و المعجم فی معاییر اشعار العجم چ تهران ص 189 و لغت فرس اسدی ص 173، 179 و 94 و 485، 30، 144، 384، تاریخ ادبیات در ایران تألیف صفا ج1 ص 395، 396). و رجوع به شرح احوال و اشعار رودکی ص 1068، 1140، 1173، 1175 شود.
شاکر اصفهانی.
[کِ رِ اِ فَ] (اِخ) نام او محمدقلی بک متخلص به شاکر از تبریزیان ساکن عباس آباد اصفهان بود و در فن زرگری و نقاشی بی مثل و طبعش موزون بود اما از تاریخ تولد و درگذشت او اطلاعی در دست نیست. (از الذریعة ج 9 ص 493 از تذکرهء نصرآبادی ص 392 و دانشمندان آذربایجان ص 186 و صبح گلشن ص 217).
شاکرباه.
[کِ] (اِ مرکب) کسی که اسبهای چند برای کارهای عمومی و کرایه دادن نگاه دارد. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134). || خدمت بقاضی و مفتی. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (شعوری ج 2 ص 134). اما این لغت در مأخذ دیگر دیده نشد.
شاکرتبریزی.
[کِ رِ تَ] (اِخ) از شعرای قرن سیزدهم آذربایجان و اشعارش به زبان ترکی است. (از الذریعه ج 9 ص 493 از دانشمندان آذربایجان ص 187 و صبح گلشن ص 217 و حدیقة الشعراء).
شاکر جرکسی.
[کِ رِ جِ کَ] (اِخ) رجوع به علی بن الحسین الشاکر شود.
شاکر حنبلی.
[کِ رِ حَمْ بَ] (اِخ) فرزند راغب حنبلی در سال 1876 ه . ق. متولد شد و در سال 1378 ه . ق. در دمشق درگذشت. تحصیلات خود را در قسطنطنیه انجام داد و پستهای متعدد دولتی احراز کرد روزنامهء القلم و الحضارة را در دمشق و قسطنطنیه انتشار داد. از آثار اوست: الحقوق الاداریه. احکام الاراضی و الاموال المنقوله و اصول الفقه الاسلامی. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 368).
شاکر دزفولی.
[کِ رِ دِ] (اِخ) متخلص به شاکر. نام او نصرالله تراب بن مولی فتحعلی دزفولی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری است. در سال 1311 ه . ق. درگذشت. اشعار او در کشکولی است مخطوط به نام لمعات البیان. از اوست مظهر البینات و مظهر الدلالات و ترجمهء نهج البلاغه شرح ابن ابی الحدید به زبان فارسی. (از الذریعة ج 9 ص 493).
شاکرربه.
[کِ رَ بِه] (ع اِ مرکب) گیاهی است. (از اقرب الموارد).
شاکرطهرانی.
[کِ رِ طِ] (اِخ) مشهور به «شاکرا» (که الف آن جهت احترام و یا مخفف شاکر آقا باشد). ساکن اصفهان بود و اشعار او را معاصر وی شیخ علی حزین در تذکرهء خود آورده است و گوید دیری نیست که درگذشته است. و در فن عروض تبحری داشته. (از الذریعة ج 9 ص 493).
شاکر مصری.
[کِ رِ مِ] (اِخ) رجوع به محمد شاکربن علی بن حسن السالمی معروف به عقاده شود.
شاکرة.
[کِ رَ] (ع اِ) کیسه و خریطه و جوال. (ناظم الاطباء). این لغت جای دیگر یافت نشد.
شاکرة.
[کِ رَ] (اِخ) شهری است در بصره. (از تاج العروس).
شاکر هندی.
[کِ رِ هِ] (اِخ) عبدالرحمن فرزند حاج محمد روشن خان بن محمد نوازخان از شاگردان سید ناصرعلی نصیر، او راست: گلستان مسرت به زبان فارسی که آن را در سال 1261 ه . ق. به نام محمد امجد علیشاه و پسرش محمد واجد علیشاه در هندوستان نگاشته است. (از الذریعة ج 9 ص 493).
شاکرهء هندیة.
[کِ رَ یِ هِ دی یَ] (اِخ)شهربانو فرزند علیرضابن محمد طاهر ششتری که در 1244 در بمبئی به دنیا آمد و در سال 1319 ه . ق. درگذشت. (از الذریعة ج 9 ص 494).
شاکری.
[کَ / کِ] (معرب، اِ) شاکر. معرب چاکر فارسی باشد و آن بمعنی مزدور و خادم است. (از منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از آنندراج). ج، شاکریة. (از اقرب الموارد). رجوع به شاکر و چاکر شود.
شاکری.
[کِ] (ص نسبی) منسوب است به شاکر که قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان اولاد شاکربن ربیعة بن مالک اند. (از منتهی الارب).
شاکریة.
[کَ / کِ ری یَ] (ع اِ) مزد و اجر شاکری. || جِ شاکری بود. (اقرب الموارد). و رجوع به شاکری شود.
شاکریة.
[کِ ری یَ] (ص نسبی) شاکری. قبیله ای است منسوب به ابن شاکر. (از تاج العروس). شاکریة. منسوب است به شاکر که بطنی است از همدان. (از نساب سمعانی).
شاکریه.
[کِ ری یَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء سوسنگرد شهرستان دشت میشان واقع در 6 هزارگزی شمال خاوری سوسنگرد و 4 هزارگزی شمال راه عمومی اهواز به سوسنگرد و در ساحل شمالی رود کرخه. دشت و هوای آن گرمسیر و سکنهء آن 300 تن است. آب آن از رودخانهء کرخه بوسیلهء سه موتور آبکش تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و صیفی است، شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاکع.
[کِ] (ع ص) بردارنده شتر را بمهار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دردمند و ناله کننده از بیماری. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || مرد خشمگین. (از اقرب الموارد). || کشت که دانهء آن بسیار گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
شاکل.
[کِ] (ع اِ) سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغة). الشاکلة. (متن اللغة). || شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه؛ در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || راه. (منتهی الارب): کل علی شاکله؛ هر کس بر راه خودست.
شاکلول.
(ص) مردم بسیارخوار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بسیارگوی و پرحرف. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) بمعنی نمد باشد. (از فرهنگ جهانگیری).
شاکلة.
[کِ لَ] (ع اِ) صورت. شکل. هیأت. مثل. (از اساس البلاغة) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): علی شاکلة ابیه؛ بر هیأت پدر خویش است. || خوی. (ترجمان القرآن ص 54). جدیلة. (متن اللغة): عمل علی جدیلته؛ ای شاکلته. (اساس البلاغة) (اقرب الموارد). عادت و طبیعت. (بحر الجواهر). سَیرة. (اقرب الموارد). طَریقَة. (اقرب الموارد). وَتیرَة. (اقرب الموارد). دَأب. (اقرب الموارد). هِجّیرة. هِجّیرَة. (اقرب الموارد). || سپیدی بناگوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (بحر الجواهر). || پوست مابین کنارهء تهیگاه اسب و زانوی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج). || تهیگاه. (منتهی الارب): اصاب شاکلة الرمیة؛ تهیگاه آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (اساس البلاغة) (آنندراج) (بحر الجواهر). خاصِرَة. (صحاح). تهیگاه. (مهذب الاسماء). ج، شواکل. || کرانه و جانب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة): شاکلتی الطریق؛ دو جانب و دو کرانهء راه. (از اقرب الموارد) (اساس البلاغة). طریق ظاهرا الشواکل. (اساس البلاغة). راه که جوانب آن معلوم باشد. || ناحیت. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). سوی. (منتهی الارب). || حاجت. (از متن اللغة). || شاهراه که از آن راه فرعی منشعب گردد. (از اقرب الموارد). طریق ذوشواکل؛ و هی الطریق التی تنشعب منه. (تفسیر کشاف زمخشری ج 2 ص 244). || مذهب و طریقت. (از متن اللغة) (کشاف زمخشری). نیت و راه و روش. (منتهی الارب). قل کل یعمل علی شاکلته؛ ای علی مذهبه و طریقتة. (از تفسیر کشاف زمخشری ج 2 ص 244). قصد و آهنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عقل.
شاکله.
[کَ لَ] (اِ) نوعی از توت فرنگی. چیلک. (اشتنگاس) (ناظم الاطباء).
شاکمند.
[مَ] (اِ) نمد باشد و آن چیزی است که از پشم گوسفند مالند و بعضی گویند آنرا که از پشم گوسفند و موی بز سیاه درهم آمیزند و بمالند شاکمند خوانند. (برهان قاطع). نمدی که از پشم سازندش. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) :
بدستش ز خام گوزنان کمند
ببر درفکنده یکی شاکمند.لبیبی.
|| آن است که یکی را در عوض دیگری بگیرند و طلب حق خود نمایند و آن را «نوا» نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به نوا شود.
شاکمونی.
(اِخ) به اعتقاد مردمی از هند پیغمبر صاحب کتاب است و هیچکس بر اسرار او واقف نیست و در ولادت و وجود او خرق عادات و خرافات بسیار گویند و کتاب او را نیز شاکمونی خوانند و بعضی گویند پیغمبر اهل ختاست. (برهان قاطع). مؤلف انجمن آرا نویسد: نام مردی بود از شاهزادگان هندوستان و نام پدرش شدوذن و مادرش مهامایا و مولدش مهابد که شهری بود در هند. از جوانی بریاضت شاقه پرداخت تا کامل الذات شد از او کرامات و معجزات و معارج بسیار در کتب اهالی هندوستان نوشته اند. گویند او را کتابی است ابدرم نام و عقاید مخصوص بخود داشته است. وی بعد از پیغمبران اهل هند به پیغمبری معروف شده و مردم چین و تبت و ایغور و هندوستان به وی گرویدند و او را پیغمبری دانستند. در عهد افراسیاب و زاب بوده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). این لغت مأخوذ از سانسکریت و نام بودا و نام کتاب وی باشد. (از ناظم الاطباء). شهرستانی در ملل و نحل ص 270 نام او را شاکیمن ضبط کرده است. اما آنچه را از کتب لغت متقدم نقل کردیم بر اساسی نیست و مبنای تحقیقی و علمی ندارد. این کلمه لقب مؤسس مذهب بودایی است که تولدش میان سال 483 - 478 ق. م. در هند واقع شده و مذهبش تاکنون در هند و نیز در چین هست و وقتی تا خراسان ایران هم وسعت داشته است. نام پیغمبر هندی مذکور «گوتمه» بمعنی دارندهء گاو بسیار و لقبش «بوده» بوده است، بمعنی دانا و لقب دیگرش «شاکیه منی» که به شاکمونی تحریف شده است. شاکیه نام خانوادگی او و منی بمعنی ولی است. (از فرهنگ نظام). و نام وی سیدارته گوتمه(1) و مشهور است به ساکیامونی(2) (حکیم قبیلهء ساکیا) یا ساکیاسینها(3) (و دو نام اخیر نام خانوادگی او بوده) ولی گوتاما اسمی است مأخوذ از نام نژادی که خاندان وی بدان تعلق داشت. پدر او سوددنه(4) و مادر وی مایادوی(5)نام داشت. پدرش راجه بود و بر قبیلهء ساکیا در کاپیله وستو(6) جنوب غربی نپال در هند شمالی حکومت میکرد. و مادر بودا نیز دختر راجه بود و بنابراین بودا از طبقهء نجبا و امراء است و او در حدود سال 650 ق. م. (و بقول ویلیامز حدود 500 ق. م.) متولد شد. وی مؤسس آیین بودایی است و این آیین مبتنی است بر اینکه: حیات رنج است و رنج از هوس زاید و ترک نفس تنها وسیلهء رهایی از هوی و هوس است. کمال مطلوب بودایی عبارت است از وصول به نیروانا(7) یا فنای کل. مرگ بودا در هشتادسالگی اتفاق افتاد. امروزه در حدود 500000000 تن در هند و بیرمانی و سراندیب و تبت و چین و ژاپن پیرو آیین بودایی هستند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و نیز رجوع شود به بودا و ساکیامونی و ساکمونی.
(1) - Siddharta-goutama.
(2) - cakyamuni.
(3) - Sakya-sinha.
(4) - Suddhodana.
(5) - Maya-devi.
(6) - Kapila-vastu.
(7) - Nirvana.
شاکورد.
[شاکْوَ] (اِ) هاله و خرمن ماه که شایورد و شادورد نیز گویند. (ناظم الاطباء). شابورد. (برهان قاطع). شادورد. (جهانگیری). شادورد. شایورد. (برهان قاطع). رجوع به شایورد شود. || خوابگاه. (ناظم الاطباء). || تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). شادورد. (برهان). || (اِخ) گنج هفتم است از جملهء هشت گنج خسروپرویز. (ناظم الاطباء). شادورد. شایورد. (برهان). || (اِ) نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شادورد. (برهان). شایورد. رجوع به کلمهء آهنگ شود.
شاکة.
[کَ] (ع مص)(1) در میان خار رفتن. (غیاث اللغات). شاک و شاکة و شیکة؛ به خارستان در افتادن و کذا شکتُ الشوک؛ ای وقعتُ فیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (متن اللغة). || خلیدن کسی را خار و رسیدن در اندام او: شاکته الشوکة. || رسانیدن کسی را خار: شاکه بالشوکة. (منتهی الارب). || (ص) زمین خارناک. (آنندراج). ارض شاکة؛ زمین خارناک و درخت پرخار. (آنندراج): شجرة شاکة؛ درخت خارناک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بسیارخار. (مهذب الاسماء). الشاکة و الشوکة و الشائکة و المشوکة و المشیکة. المشوکة من الارض و الشجر، الکثیرة الشوک. ذات الشوک. (متن اللغة). || (ص، اِ) خار و یا هر چیز که تیز و چالاک باشد. (یادداشت مؤلف).
(1) - از: ش وک.
شاکة.
[کَ] (ع اِ) آماس در گلو. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شاک شود. || (ص) مؤنث شاک. زن بدگمان و مرتاب. رجوع به شاک شود. || نزدیک. (اقرب الموارد): رحمُ شاکة؛ ای قریبة. (لسان العرب).
شاکی.
(ع ص) شکایت و گله کننده. (از دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد گله مند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دادخواه. متظلم. عارض. فریادخواه. رافع قصه. دست بردارنده بدادخواهی :
من ز جان جان شکایت میکنم
من نیم شاکی حکایت میکنم.
مولوی.
|| مرد صاحب شوکت و حدّت در سلاح. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و رجوع به شاکی السلاح شود. || (اِ) شیر بیشه. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || (ص) اندک بیمار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) اندک بیماری. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شاکی السلاح.
[کِسْ سِ] (ع ص مرکب)مرد صاحب شوکت و حدّت در سلاح خود (و آن مقلوب شائک است). (از اقرب الموارد) (متن اللغة) (از منتهی الارب) (نشوء اللغة ص 16). زیناوند. (مفاتیح). تمام سلاح. سلاح ور. غرق در یکصد و چهارده پارچه سلاح رزم. و رجوع به شاک شود.
شاکین.
(اِخ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. واقع در 15000 گزی جنوب باخترضیاءآباد و 4000 گزی راه شوسهء همدان. محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنهء آن 1006 تن است آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، گردو و کشمش. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
شاکیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث شاکی. دادخواه. رجوع به شاکی شود. || مرد با سلاح و تیز: رجل شاکیة السلاح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد با زین افزار جنگ. زیناوند. تمام سلاح. غرق در یکصد و چهارده پارچه سلاح رزم. رجوع به شاکی السلاح شود.
شاکیة.
[شاکْ کی یَ] (اِخ) از فرق مشبههء شیعه. رجوع به خطط ج2 ص170 و خاندان نوبختی ص258شود.
شاگار.
(اِ مرکب) بمعنی کاری که بحکم شاه باشد و مزد ندهند و شایگان نیز گویند چه در اصل شاهگان بوده و آن را بیگار یعنی کار بی مزد گویند. (از آنندراج) :
گناهی ندارم بهانه نهی
چو شاگرد شاگار چندم دهی.
فردوسی.
اما همچنانکه از شرح لغت نیز برمی آید اصل کلمه شاکار است نه شاگار.
شاگار.
(اِخ) قصبه ای است در میان شهر بسطام و دامغان که مخصوصاً برای شاه در آنجا زراعت میکرده اند و معنی آن کشت شاه بوده و از شاهد صادق نقل شده. (آنندراج). اما ظاهراً شاگار مبدل و مخفف شاه کار باشد.
شاگاس.
(اِ) (بیماری...) بیماری است که در اطفال برزیلی بواسطهء شیزوتری پانوم کروزی(1) بروز میکند و میزبان واسطه عبارت است از ساسی که حالت لپتوموناس در رودهء آن طی می شود. موقعی که حشره بچه را بگزد لپتوموناس وارد خون میشود و به تریپانوزوم تبدیل میگردد سپس بسرعت داخل سلولهای مختلف می شود و بصورت لیشمانیا درمی آید و در موقع بازگشت بخون کودک دوباره شکل تریپانوزوم بخود می گیرد. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 89).
(1) - Schizotrypanum cruzi.
شاگر.
[گِ] (اِ) صاحب آنندراج این کلمه را بهمین صورت یعنی با کاف فارسی بمعنی بیگار که کار فرمودن بی مزد باشد آورده است و گوید از برهان قاطع نقل کرده است و حال آنکه در برهان با کاف تازی آمده است. شاکر. شاکار. رجوع به شاکر شود.
شاگرد.
[گِ] (اِ)(1) آموزندهء علم یا هنر نزد کسی. (فرهنگ نظام). کسی که در نزد معلم و استاد تحصیل علم و کمال یا صنعت کند و کسی که در مدرسه به تحصیل بپردازد. تلمیذ و محصل و متعلم. (ناظم الاطباء). تلمیذ. (آنندراج). کسی که در نزد معلم و استاد کسب علم و هنر کند. کسی که در مدرسه تحصیل نماید. (حاشیهء برهان چ معین). مؤلف فرهنگ نظام ذیل کلمهء شاگرد نویسد: در عصر تیموری هندوستان مسلمانان هند که زبان آنها فارسی بود لفظ شاگرد را مخفف «شاه گرد» «گرد شاه» فهمیده به یک دسته از نوکرهای خصوصی اطراف شاه شاگردپیشه میگفتند. و تاکنون در سلطنت دکن همانها را شاگردپیشه میگویند. اگر قیاس مذکور صحیح باشد در معنی تلمیذ و آموزندهء فن مجاز خواهد بود که معلم تشبیه بشاه شده و شاگردان اشخاص دور شاه، لیکن تصور مذکور درست نیست مرکب از: شاس. بمعنی حکومت و تربیت و گِرد محرف کرتَ اسم مفعول بمعنی کرده شده که مجموع تربیت کرده شده است و لفظ گِرد محرف کرده (اسم مفعول) در فارسی متعدد هست مثل داراب گرد (نام شهر) بمعنی کردهء داراب (ساختهء داراب) و یزدگرد بمعنی کرده ایزد (ساخته ایزد). (فرهنگ نظام). شاگرد مقابل استاد و معلم :
بحیله ساختن استاد بخردان زمین
بحرب کردن شاگرد پادشاه زمان.فرخی.
فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست، جوهر عقل اوستاد.
منوچهری.
بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضات هارون الرشید و شاگرد امام ابوحنیفه... از امامان. اهل اختیار بود. (تاریخ بیهقی).
هر که شاگرد روز و شب نبود
جز تهی دست و بی ادب نبود.سنایی.
جرم ز شاگرد و پس عتاب بر استاد
اینت به استاد اصدقای صفاهان.خاقانی.
خِرّیج؛ شاگرد فراراه افکنده و برساخته شده. (منتهی الارب). || کارآموز در خدمت دبیران دیوان رسالت. وردست و منشی و محرر و دبیران زیردست در دیوان رسائل. دست پروردهء دبیران. پرورده. کار آموختهء دیوان ترسل : گفت [ خواجه احمد حسن ]فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرران بیاورید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که... خواجه باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو باید شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کار کنند. (تاریخ بیهقی). در خلوت که با وزیر داشت بوسهل را گفتی: بوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم بوده است و معتمد وی را نیکودار اگر شکایتی کنی همداستان نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). || کارمند دون پایه. کارمند وردست : پس از این هیچکس را تمکین آن نباشد که در پیش ما خارج حدخویش سخن گوید چه فرمان ما راست و از ما گذشته خواجهء فاضل را و دیگران بندگان مااند و شاگردان وی. (از مواضعهء احمدبن حسن میمندی از مجمل فصیحی خوافی). || زیردست. دست پرورد. ریزه خوار خوان. مطیع و در مرتبهء نازلتر از او قرار داشتن :
دست او هست ابر و دریا دل
ابر شاگرد و نایبش دریاست.فرخی.
|| نوچه. نوآموز. پرورده. مربی. دست پرورد. برپی استاد رونده :
نخجیروالان(2) این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.فرخی.
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند.
ناصرخسرو.
کاهلی شاگرد بدبختی است. (قابوسنامه).
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهرفشان اوست.
خاقانی.
بهمه حال رعیت چون راعی نباشد و مطیع چون مطاع و شاگرد چون خواجه و مقتدی چون مقتدا. (نقض الفضایح ص 135).
-امثال: شاگرد رفته رفته به استاد میرسد. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1006).
|| مرید. پیرو. مقابل مرشد. (ناظم الاطباء) : در خدمت شیخ ابوالوفا مهدی معروف به بغدادی با جمعی اصحاب و شاگردان. (از ترجمهء محاسن اصفهان ص 111). || کنایه از حواریون و تابعان حضرت عیسی (ع). (از قاموس کتاب مقدس). || دستیار. که در خدمت استاد صنعتگر ایستد. که زیر دست استاد صنعتگر کار کند و کار آموزد :
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شاد کام
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک و ز آهن رسیده برنج.فردوسی.
ورا زرگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
ز کردار این تختشان یاد بود
و با هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی.فردوسی.
آن کند در دو ماه بنا گرد
که نبیند بسالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به سالها مزدور.سنایی.
بسان پاچهء گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد رواس.سوزنی.
ترا تا پیش تر گویم که بشتاب
شوی پس تر چو شاگرد رسن تاب.نظامی.
-امثال: برای آموختن نجاری چهار سال شاگرد نجار بودم.
ترکیب ها:
- شاگرد آهنگر.؛ شاگرد ارسی دوز. شاگرد بنا. شاگرد خراط. شاگرد خیاط. شاگرد رزاز. شاگرد سراج. شاگرد عِلاقه بند. شاگرد کفشدوز. شاگرد لحافدوز. شاگرد مسکر. شاگرد نجار.
|| خادم. خدمتگار. غلام. (از بهار عجم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصل بمعنی خادم است و بمعنی تلمیذ مجازاً شهرت یافته و ظاهراً لفظ شاگرد در اصل شاه گرد بود زیرا که خادمان گرداگرد شاه و مخدوم خود استاده شده مترصد در فرمان و خدمت باشند. بهمین جهت خدمتکاران را بعربی حواشی گویند. (از غیاث اللغات). خدمتگزاران خاص شاه. (فرهنگ نظام). کهتر. بنده. خدمتگر. آنکه در خدمت بزرگی باشد :
ندانی که آرش ورا [ منوچهر را ] بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
دگر همچو کیخسرو کینه جوی
که چون رستمی بود شاگرد اوی
هم آیین شاهانش نگذاشتی
یکی چشم بر تخت نگماشتی.فردوسی.
بدره بر بدره فروریخته باشند هنوز
که همی گویند ای شاگرد آن بدره بیار.
فرخی.
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است.ناصرخسرو.
شاگرد اهل علم شوی به زانک
اکنون رهی و چاکر خاتونی.ناصرخسرو.
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد مولا و روضه شاگردش.نظامی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.سعدی.
زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت
ولی بی مروت چو بی بر درخت.سعدی.
و رجوع به شاگردپیشه شود.
|| خادم و غلام و پادو حجرهء تاجر و بازرگان. آنکه در خدمت بازرگان و تاجر باشد بمزد. کسی که در خدمت و زیردست تاجری بمزد کار کند و دستیار مرد باشد :
همی گفت پرمایه بازارگان
به شاگرد کای مرد ناکاردان.فردوسی.
بفرمود خسرو بسالار بار
که بازارگان را کند خواستار
بیاورد شاگرد با او بهم
یکی شاد از ایشان و دیگر دژم.فردوسی.
چنین گفت شاگرد کاین یک تنست
چنان دان که مرغ از شمار منست.فردوسی.
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند و شاگردان خزینه بر سر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه، شاگردانه بده. (قابوسنامه ص 180). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که ... کنیزکان دارد دلاویز و شاگردان چابک. (گلستان). || صندوقدار. خزانه دار. موکل دخل و خرج : پیش از آنکه عامل وصل خراج اصل بدیوان گزاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست. (سندبادنامه ص 105). امر فرمود تاقها رمه و شاگردان در بغداد هرچه بدان احتیاج حراست داشت... با خود روانه گردانید. (محاسن اصفهان). || محرر دفتر تجارت و دفتر صراف و جز آن. (ناظم الاطباء). || مهتر چارپایان. (ناظم الاطباء).
(1) - شاگرد بکسر سوم (لهجهء مرکزی) گیلکی shagardگنابادی shagerd گلپایگانی و کرمانشاهی shagerd. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: داران.
شاگرد.
[گِ] (اِخ) نام محلی است در ساحل شرقی ایران بخلیج فارس گویا نزدیک سرباز و قصر قند. (یادداشت مؤلف).
شاگردانگی.
[گِ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب) پول اندکی که پس از اجرت استاد بطریق انعام بشاگرد دهند. (ناظم الاطباء). عطیه ای شاگرد دکان را چون از استاد او چیزی خرند. رجوع به شاگردانه شود.
شاگردانه.
[گِ نَ / نِ] (ص نسبی، اِ مرکب) مرکب از شاگرد به اضافهء ان و هاء نسبت. (حاشیهء برهان چ معین). بمعنی زر اندکی که بعد از اجرت استاد بطریق انعام بشاگرد دهند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). راشِن، زر اندکی که استاد بعد از اجرت بطریق انعام بشاگرد دهد و به فارسی شاگردانه گویند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مژدگانی بود. (صحاح الفرس). فغیاز. (لغتنامهء اسدی). بغیاز. (لغتنامهء اسدی) : شاگرد بیاع از پس بازرگان برفت و گفت ای خواجه شاگردانه بده. (قابوسنامهء ص 180). || باج. رشوه. حق و حساب : پیش از آنک عامل وصل خراج اصل بدیوان گذاردی شاگرد حق حسابی و رسم عتابی درخواست، زن گفت ترا هم بر این باب ترانه ای و هم از این باب شاگردانه آرم. (سندبادنامه ص 105). || بمجاز عطا که بفقرا دهند. (از برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج). خیرات و عطائی که دربارهء فقرا کنند. (ناظم الاطباء). اطعام و خیرات بمساکین. || مهربانی بر کودکان نشره و آنچه بکودکان در آن وقت دهند. (ناظم الاطباء). || شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء). رجوع به شاگرد شود. || خادم و خدمتکار. (ناظم الاطباء). رجوع به شاگرد شود.
شاگردپیشه.
[گِ شَ / شِ] (ص مرکب، اِ مرکب) که شاگردی پیشه دارد. کارمند دون پایه. وردست : ما چون از اصفهان روی بدین دیار آوردیم و هنوز استقامتی و انتظام احوالی و اعتمادی ممالک را پیدا نیامده بود از شاگردپیشگان و خدمتکاران هر جنسی از مردم پیش ما می رسیدند و کاری چنانکه مقتضی وقت بود میگزاردند. (از مواضعهء احمدبن حسن میمندی نقل از مجمل فصیحی خوافی).
شاگردپیشگان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین.سوزنی.
|| مؤلف فرهنگ نظام گوید: از این کلمه در عصر تیموری هندوستان در زبان مسلمانان هند که فارسی زبان بوده اند مراد نوکرهای خصوصی اطراف شاه بوده و تاکنون در سلطنت دکن آنها را نیز بدین کلمه خوانند. || لفظی است مستعمل دفاتر و دربار سلاطین هندوستان. در ایران عمله بجای آن گویند. (بهار عجم) (آنندراج).
شاگرد فاستقم.
[گِ دِ فَسْ تَ قِ] (اِخ)کنایه از حضرت محمد (ص) است به لحاظ فحوای آیت: «فاستقم کماامرت». (قرآن 11/112) (از غیاث اللغات) (از شرفنامهء منیری) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
شاگردک.
[گِ دَ] (اِ مصغر) شاگرد کوچک. || (اِ مرکب) چوب یا میل بلندی که شاطر با آن نان را از تنور بیرون می آورد. (فرهنگ نظام).
شاگرد محکمه.
[گِ دِ مَ کَ مَ / مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پادو محکمه. || سخت مکار و محتال. (یادداشت مؤلف).
شاگردی.
[گِ] (حامص) مقابل استادی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). عمل شاگرد. تلمذ :
چو بشنید بوراب از او داستان
بشاگردیش گشت همداستان.فردوسی.
بشاگردیش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود.اسدی.
که کرد از خاطر خواجه مؤید
در حکمت گشاده بر تو یزدان.ناصرخسرو.
کسی را کش بشاگردی بشاید(1)
بشاگردی نشایند اوستادان.ناصرخسرو.
بشاگردی هر آنکو شاد گردد
بود روزی که هم استاد گردد.ناصرخسرو.
مملکت شاد شد بشاگردی
تا تو سر برزدی باستادی.مسعودسعد.
عالم و عامل بدرگاه تو روآورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری.
سوزنی.
- به شاگردی رفتن؛ نزد استادی به تحصیل رفتن. به تلمیذی رفتن. متعلم شدن در مکتب استاد :
بنزد مرکبش چون تیز گردد
به شاگردی رَوَد باد شمالا.عنصری.
|| (ص نسبی، اِ) شاگردانه. (برهان قاطع) (بهار عجم). رجوع به شاگردانه شود. || (حامص) پایکاری چون تحصیلدار بجایی آید و زر از مردم تحصیل کند و بتحصیلدار دهد. (از برهان ذیل پاکار و پایکار) : بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمیشناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). || (اِ مرکب) اهل کارخانهء امرا و سلاطین. (برهان قاطع). شاید همان اطرافیان شاه و درباریان باشد. رجوع به شاگرد و شاگردپیشه شود. || (حامص) سعی و کوشش در تحصیل. (ناظم الاطباء).
(1) - در متن دیوان: نشاید.
شاگردی کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب) در خدمت استاد بودن فراگرفتن فضل و دانش را. تتلمذ کردن :
شاگردی روزگار کردم بسیار
در دور زمان هنوز استاد نیم.خیام.
|| به خدمت در نزد کسی ایستادن. در خدمت صنعتگری استاد کار کردن و کار آموختن. || وردستی استاد کار کردن خاصه در دیوان رسالت : مدتی دیگر شاگردی کند تا مهذب تر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). مدتی دراز بکشمیر رفته بود و شاگردی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). مدتی دراز شاگردی وزیری چون احمد حسن کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). گفت خدا مرا فرستاد تا شاگردی تو کنم. (قصص الانبیاء ص 124).شاگردی کن کنون که استاد نه ای. (مقامات حریری). || در درجه ای فروتر از استاد و صاحب کار یا متصدی عمل، شغل گذراندن. || خادمی کردن و غلامی کردن. خدمتکاری کردن.
شال.
(اِ) پارچهء پشمی یا کرکی مخصوص که در شهرهای ایران بویژه در کرمان و مشهد و خلخال بافته می شود و برای پالتو و لباسهای زمستانی بکار میرود. طرز تهیهء آن به این صورت است که ابتدا نخهای پشمی را که بوسیلهء دوک رشته اند جولاهان در دستگاه مخصوص می تنند (می بافند) و آن بافته را نیز شال گویند ولی چون خیلی نازک و تاروپودها از هم دورند هر چند متری که می خواهند از عرض با نخ خودش بهم میدوزند و بعد آن را در ظرف بزرگی یا روی سنگی میگذارند و آب گرمی روی آن میریزند و می خیسانند آنگاه با دست و پا به اندازه ای مالش میدهند تا خیلی ضخیم شود. البته در اینصورت میزان شال خیلی کم می شود. مثلاً از 5 متر یک متر بدست می آید سپس همین شال را برای مصرف پالتو و لباسهای زمستانی استعمال میکنند. علاوه بر اینکه این نوع شال در خلخال همه جا رسم است و از بهترین صادرات خلخال بشمار میرود در خلخال دهی بنام (کوبولان) وجود دارد که بهترین نوع شال را در آنجا تهیه میکنند بحدی که گاهی با پارچه های گرانبهای خارجی پالتویی رقابت میکند. و برخی از شالهای ظریف برنگ ساده و برخی دیگر برنگهای گوناگون و بته های کوچک و ظریف بافته شود. در تداول عامهء خراسان بر هر پارچهء مربع یا مستطیلی در حدود حداقل یک متر تا سه چهار متر اطلاق شود که برای بقچه، روسری و دیگر وسایل بکار میرود. مؤلف اقرب الموارد نویسد: جامه ای است که در کشمیر و لاهور سازند و به کشورهای دیگر حمل کنند گویند که آن را از پشم شتر بافند و شال گویند چون بر روی کتف اندازند و اگر این کلمه تازی باشد جمع آن: شیلان و شالات باشد. (از اقرب الموارد).
- شال امیری.؛ (یادداشت مؤلف).
- شال انگشتر.؛ (یادداشت مؤلف). شال و انگشتری که هنگام خواستگاری و خطبه کردن دختری بخانهء او برند.
- شال انگشتر کردن دختری را (یادداشت -مؤلف)؛ خطبه کردن دختری را با بردن حلقهء انگشتری و قطعهء شالی بخانهء او.
- شال بوته؛ شال که دارای نقش و بته است :
ای بسا شال بوته و افشان
که نباشد ز تار و پودش نشان.
حکیم قاسم کرمانی (خارستان).
- شال شور؛ که شال شوید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- شال طوس؛ شال که در طوس بافند. صاحب بهار عجم گوید: نوعی از شال و رنگ طوسی قریب برنگ خاکستر است و بعضی از اهل ایران که در هند بفن شعر شهرت دارند میگفتند که طوس به معنی رنگ غلیظ است و صحیح تر بزای معجمه است پس صحیح رنگ توزی باشد نه رنگ طوسی و در این صورت مراد از شال طوس شالی بود که در شهر طوس بافند ولیکن بدین معنی شال طوس شهرت ندارد و اغلب طوس معرب توز است. و این معنی مؤلف را از بعضی ثقات مسموع شده که طوس نام پرنده ای است که بال و پرش قریب برنگ خاکستری است. (بهار عجم) :
شعر فردوسی کجا و گفتهء اشرف که نیست
با کمربند مرصع قدر شال طوس را.
محمد سعید اشرف (از بهار عجم).
- شال کرمانی؛ شال که در کرمان بافند.
- شال کشمیری؛ شال که در کشمیر بافند.
- شال لاکی؛ شال برنگ لاک. شال سرخ رنگ :
گر نبودی خلیفه کی بر دست
بافتی شال لاکی و قرمز.
؟ (خارستان ص 11).
ای خوش آن چاله و آوازه دفتین و نورد
شال لاکیّ و گلی بافتن و مشکی و زرد.
؟ (خارستان ص 21).
|| در اصطلاح پارچه فروشان اخیراً بر نوعی پارچه نازک خاص جامهء زنان که از پشم بافته باشند اطلاق شود. || پارچه مویی سپید. (ناظم الاطباء). جامه ای بوده است از نوعی پست. (یادداشت مؤلف). پارچهء درشت مقابل دیبا و حریر. پارچهء مویین یا پشمین از نوعی نامرغوب. پارچهء زبر و سطبر. پارچهء بد :
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.عنصری.
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع بازشناسند لؤلؤ شهوار.مسعودسعد.
بفرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
بحبس جامهء من شال بود و فرش بلال.
مسعودسعد (دیوان ص 313 چ رشید یاسمی).
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من بشال و پلاس.
مسعودسعد.
زانکه بشناسند بزازان زیرک روز عرض
اطلس رومی ز شال و ششتری از بوریا.
سنایی.
التصوف، آنکه صوف سته عشری و شال درشتش یکی نماید. (دیوان نظام قاری ص 165).
صورت دیوپلاسست و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری (دیوان ص190).
|| بالاپوش درشت و خشنی که از پشم و موی بز بافند و دراویش پوشند. (ناظم الاطباء). مطلق لباس فقرا. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به شال پوشی و گلیم پوشی شود.
- شال انگوری؛ در تداول عامهء کرمان شال بدل تیرمه است. (از خارستان حکیم قاسمی کرمانی ص 17).
- شال پوش؛ بالاپوش سطبر و درشت بر روی خود انداختن. و رجوع به گلیم پوشی شود.
|| گلیمی بود کوچک پشمین. (لغت فرس اسدی). گلیمی باشد کوچک که از پشم و موی بافند. (صحاح الفرس). گلیم خرد. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). گلیم. (بهار عجم) (آنندراج). گلیمی بود پشمین یا مویین کوچک. (حاشیهء لغت فرس اسدی). گلیمی باشد کوچک. (تحفة الاحباب اوبهی).
- شال کهنه داشتن؛ نهایت افلاس و تنگدستی داشتن. (ناظم الاطباء). کنایه از غایت افلاس و تنگدستی زیرا که شال بمعنی گلیم است و کهنگی آن دال است بر افلاس و بی سامانی و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته است. (بهار عجم) (آنندراج).
|| گلیم خرد و نمدی که بر زیر برگستوان بود. (بهار عجم) (آنندراج) (از شرفنامهء منیری). پارچهء نوارمانندی پشمین که بر روی جل نمد اسب بندند. (از ناظم الاطباء).
- شال تنگ؛ پارچهء نوارمانندی پشمین که بر روی جل نمد اسب بندند. (ناظم الاطباء).
|| نوعی از چادر به اقسام الوان که در کشمیر از موی دنبه بافند. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پارچه ای که بکمر یا گردن بسته میشود بیشتر از پشم باشد و گاه از پنبه یا ابریشم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دستار میان بند جامه که بر کمر بستندی بچند دور و بی گوی و انگله و قلابی گره کردندی. (یادداشت مؤلف). این قسم شال مورد استفادهء طبقات مختلف ایران بوده است. و برحسب طبقات فرق میکرد برخی از ابریشم و دیگر از پشم یا پنبه بود. و عرض آن به حدود نیم گز و کمتر و طول آن تا سه چهار گز می رسیده است و اغلب ملایان شال برنگ سفید و سادات شال سبز رنگ یا سیاهرنگ می بستند و طبقهء اعیان شالهای نفیس و قیمتی و رنگارنگ بر میان می بستند و شال کمر فقیران اغلب برنگ سفید و از جنس کرباس بود.
- امثال: شال خودم است لاری می پیچم. (امثال و حکم دهخدا ج2 ص1006).
- زیر شال کسی را قرص کردن؛ به او غذا دادن. (از یادداشت مؤلف).
- شال بگردن داشتن؛ بیمار بودن چه بیمار از خوف تصرف هوا شال بگردن پیچیده دارد. (بهار عجم) (آنندراج) :
گرنه از حسرت خورشید رخت رنجورست
ماه از هاله چرا شال بگردن دارد.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شال سر؛ بر پارچه ای که مردان روی کلاه یا عرقچین شبیه به عمامه می بستند اطلاق شود.
- شال کشتن، یا به شال کشتن؛ خفه کردن با شال. (از یادداشت مؤلف). خفه کردن با شال که نوعی از سیاست است. (ناظم الاطباء).
- شال کمر؛ پارچه ای که بر میان بندند و هم اکنون در نزد ملایان به رنگهای سفید و نزد سادات برنگ سیاه و سبز متداول است و در دیه ها دهقانان نیز بر کمر بندند: دولت پهلوی شال کمر بستن را منع کرده است. (یادداشت مؤلف).
- شال گردن؛ شالی که برای حفظ از سرما بگردن بندند.
|| پارچهء خشنی که با آن گرد و غبار روی اسب و استر را گیرند. (از ناظم الاطباء). امروز در طویله ها پارچهء گلیم یا جاجیمی را که بدان گرد از تن ستور شویند شال گویند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شال و قشو و شال و قشو کردن شود.
- شال دستمال کردن؛ پاک کردن تن است با شال دستمال. (یادداشت مؤلف).
- شال و قشو؛ آلتی آهنین است مرکب از صفحهء فلزین دسته دار که بر سطح آن صفحه چند رده فلز دندانه دار عمودی نصب شده باشد و چون آن صفحه را از سوی آن رده های فلزین روی بدن اسب در حرکت آرند مانند دندانهء شانه پوست و قشو، موی بدن اسب را بخاراند و گرد و غبار موی را بیرون کشد و فروریزد و پس از قشو شال که قطعهء پارچه موئین یا پشمین سطبر باشد بر اندام اسب مالند تا آنچه از غبار مانده باشد بسترد و پاک سازد و این عمل را شال و قشو کردن گویند.
- شال و قشو کردن؛ بدن اسب را با شال و قشو پاک و تمیز کردن. گرد و موی زاید از تن ستور زدودن با کشیدن قشو و شال بر اندام وی. (از یادداشت مؤلف).
|| نام درختی است که ثمرش پنبهء ابریشمی است و در اول شال را از آن می بافتند. (از فرهنگ نظام).
شال.
(اِ) کلمه ای است که مردم جنگل در اول یا آخر نام گیاهی آرند و از آن گونهء وحشی آن گیاه را خواهند چنانکه کلمهء «دیو» را نیز بدین مقصود بکار برند: شال زیتون. شال پستانه. شال سنجان. شال سنجد. شال انجیر. (یادداشت مؤلف). || (اِ) در تداول باغبانان و جنگل نشینان صفتی است که از آن راستی و تیزی با بزرگی و قطوری درخت را اراده کنند، خاصه در نوع تبریزی و پده و صنوبر و امثال آن. (یادداشت مؤلف). || نوعی درخت تبریزی باشد که آن را سفیدار نیز گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص179). رجوع به سفیدار شود. || مخفف شغال باشد. (یادداشت مؤلف).
- شال حنا؛ حنای شغال؛ در تبرستان نباتی است که بعضی آن را برگ نیل دانند و از آن وسمهء محاسن نمایند و بزبان تبری آن را شال حنی نامند یعنی حنای شغال. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام).
شال.
(معرب، اِ) نوعی ماهی دریایی. (از اقرب الموارد). بگفتهء صاحب نشوء اللغة این کلمه معرب کلمهء یونانی بالئنا(1) است. (نشوء اللغة ص 82).
(1) - Balaena.
شال.
(اِخ) قصبه ای از دهستان رامند بخش بویین شهرستان قزوین. سکنهء آن 4321 تن، آب آن از رودخانهء خررود. محصولات آن غلات، باغات و انگور و بادام و قیسی و هندوانه. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شال.
(اِخ) دهی از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان هروآباد. سکنهء آن 1468 تن، آب آن از دو رشته چشمه. محصول آن غلات و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شال.
(اِخ) تپه... یا شغال تپه نام تپه ای باشد در مازندران واقع در شمال قراتپه و تپهء اخیر دارای 140 خانوار جمعیت است و بندرگاه کوچکی در خلیج استراباد دارد که در دو میلی شمال آن واقع و موسوم به کناره است و از قراتپه به اشرف شش میل است. (از سفرنامهء استراباد رابینو ص 62 انگلیسی و 90 و ترجمهء فارسی ص90).
شال.
(اِخ) نام قصبه ای است که سه فرسخ با قندهار(1) فاصله دارد. (تاریخ شاهی ص 168).
(1) - در نسخه های خطی تاریخ شاهی این نام بصورت شال دستان و شال کوت و شال ستانک نیز آمده است. (حاشیهء ص 168 تاریخ شاهی).
شالا.
(اِخ) دهی است از دیههای اطراف هزارجریب مازندران. (از سفرنامهء رابینو ص 133 انگلیسی و 166 ترجمهء فارسی).
شالاپ شلوپ.
[شُ] (اِ صوت مرکب)حکایت آواز حرکات پای و دست و جامهء آدمی در آب. (یادداشت مؤلف). شلب شلوب هم در تداول عامه بکار میرود. رجوع به ترکیب مزبور شود.
شالاز.
(فرانسوی، اِ)(1) نام محلی که دسته چوبی و آبکشی بدنهء درخت در زیر نوسل منشعب میگردد. و آن خالاز نامیده میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص473).
(1) - Chalase.
شال افکنی.
[اَ کَ] (حامص مرکب) عمل شال افکن. || عملی است که کودکان همسایه در شب چهارشنبه سوری کنند و آن این است که شالی یا طنابی از باجهء خانهء همسایه آویزند و صاحب خانه چیزی در آن بندند و بالا فرستند کودک را. (یادداشت مؤلف).
شالامار.
(اِخ) حصار... نام حصاری بوده است در هند غربی. (مجمل التواریخ گلستانه ص 88).
شال انجیر.
[اَ] (اِ مرکب) مخفف شغال انجیر. نام نوعی از انجیر باشد در لهجهء اهالی آمل و این نوع در تمام جنگلهای شمال موجود است. (جنگل شناسی ساعی ص 245).
شالباف.
(نف مرکب) بافندهء شال. آنکه شال بافد. جولاهه که شال بافد. (یادداشت مؤلف) :
نه از شال بافان این روزگارم
که کلغر ندانند باز از بریشم.
نزاری قهستانی.
تا بکی کبر و چند خواهی لاف
که منم شالباف سنگین باف.
حکیم قاسم کرمانی (خارستان).
ای بسا شالباف و تیغ نورد
که فلک در بسیط خاک نورد.(خارستان).
شال به.
[بَ / بِه] (اِ مرکب) مخفف شغال به. نوعی از به است که آن را در رامیان و کتول شغال به نیز گویند. (از جنگل شناسی ج1 ص242). توچ. سنگه. به جنگلی. (یادداشت مؤلف).
شالبیة.
[لِ بی یَ] (اِ)(1) صالبیه. ناعمة. (یادداشت مؤلف). گیاه تشنک مریم گلی. بهمن. بهمن احمر. بهمن سرخ. مریمیه. بهمنان. قویسه. ناعمه. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). برهان در ذیل بهمن گوید: گیاهی و رستنی بود که در ماه بهمن و زمستان گل کند و بیخ آن سرخ و سفید میباشد و آن را بهمنین میگویند و بعضی گویند گلی است که در زمستان هم میباشد و دارویی است که بدن را فربه کند و باد را دفع سازد و قوت باه دهد. بنقل از بحر الجواهر نویسد: در طب این گیاه معروف است و آن بیخی است سپیدرنگ یا سرخ رنگ مثل زردک و نام این گیاه در پهلوی: وهمان(2) است. (برهان قاطع چ معین).
(1) - Sauje.
(2) - vahuman.
شال پستانه.
[پُ نَ / نِ] (اِ مرکب) نام نوعی از زیتون تلخ باشد که در جنگلهای شمال موجود است و این نام در نور بدان داده اند. (از جنگل شناسی ج 1 ص249). این نام در نور به این درخت داده میشود و معنی پستان شغال دارد و در لاهیجان بنام زیتون وحشی و در مازندران به اسم زیتون تلخ مشهور است. (یادداشت مؤلف).
شالپوش.
(نف مرکب) آنکه شال پوشد. آنکه از پارچهء شال جامه کند و بر تن نماید. || (ن مف مرکب) پوشیده بشال. درپیچیده بشال.
شالپوشی.
(حامص مرکب) عمل شال پوش. || درپیچیدن به شال. پوشیدن بشال. || (اِ مرکب) پارچهء کلفتی که در زیر سلاح اسب میگذارند. (ناظم الاطباء). این جای دیگر دیده نشد و غرابت دارد و محتمل است که مربوط به ترکیب شالپوش باشد. || (حامص مرکب) مطلق لباس فقرا اختیار کردن. (آنندراج). جامهء مردم فقیر پوشیدن. (از ناظم الاطباء). گلیم پوشی. جامهء سطبر و درشت پوشیدن :
رقص صوفی فیض گردون را ز خود بس کردنست
شالپوشی دشمنی با چرخ اطلس کردن است.
اشرف (از آنندراج).
زهی شالپوشی که چون در لباس
سخن کرد اطلس برآمد پلاس.
ظهوری (از آنندراج).
شال تشی.
[] (اِ مرکب) به لغت مازندرانی دلدل است. (فهرست مخزن الادویه). شال کره.
شالج.
[لِ] (ع اِ) نصف قفیز بغدادی است. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء).
شال چس.
[چُ] (اِ مرکب) مخفف شغال چس. نام قسمی از تنگرس(1) باشد که آن را در آمل بدین نام خوانند و آن نوعی از درخت بادام کوهی است که بنام ارژن نیز خوانده شود. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 261 و درختان جنگلی ایران ثابتی ص 174 و 192).
(1) - Rhamnus pallasiif.
شالچی.
(ص مرکب)(1) شال فروش. (یادداشت مؤلف).
(1) - از شال + چی پساوند ترکی.
شالح.
[لِ] (ع اِ)(1) نوعی از ماهی خرد و کوچک باشد که به زبان علمی آن را کلوپیدیا(2) خوانند. دهانی خرد و دندانهای کم دارد و برخی بی دندان باشد. و هر یک از آنها 70000 تخم گذارند. (از دائرة المعارف بستانی).
(1) - Haenj, Herring.
(2) - Clopieidae.
شالخ.
[لِ] (اِخ) پسر قینان بن ارفخشدبن سام بن نوح است و عابر پسر اوست. (برهان قاطع). نام پسر قینان بن ارفخشدبن سام بن نوح (ع) است و هود نبی(ع) پسر او بود. (آنندراج) (تاریخ سیستان ص 42). نام پسر ارفخشد و جد ابراهیم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (منتهی الارب). شَلَح «سام بعد از تولید نمودنش ارفکشد... را پانصد سال زندگی نموده و ارفکشد شلح را تولید نمود». (ترجمهء کتاب مقدس) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به تاریخ گزیده ص 30، 130، و تاریخ سیستان ص 12 و تاریخ کرد ص 113 شود.
شال ختی.
[] (اِ مرکب) اسم مازندرانی وسمه است. (فهرست مخزن الادویه).
شالدار.
(نف مرکب) دارندهء شال. || (اِ مرکب) درخت شال. || تمغازده شده مانند تمغای شال. (ناظم الاطباء).
شالدون.
(اِ) درختی است که در جنگلهای ایران یافت میشود و استعمال طبی دارد. (یادداشت مؤلف).
شالده.
[لُ دَ / دِ] (اِ) مخفف شالوده. اساس و بنیاد دیوار و عمارت را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (غیاث اللغات) :
رسیده شالدهء باره اش بگاو زمین
گذشته گنگرهء قلعه اش بدو پیکر.
؟ (فرهنگ شیرازی از فرهنگ نظام).
و رجوع به شالوده شود.
شالده.
[دِ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان فومن. دارای 239 تن سکنه، آب آن از رودخانه. محصول آن برنج و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شالده.
[دِ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان فومن. سکنهء آن 879 تن است. آب آن از رودخانه، محصول آن برنج، ابریشم، مختصر عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شالرود.
(اِخ) نام رودخانه ای است که از خلخال سرچشمه میگیرد و از طرف شمال به سفیدرود میریزد. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 183). آب شال رود از جبال شال برمیخیزد و بحدود برندق بسفید رود میریزد. (نزهة القلوب ص 223). و رجوع به فهرست تاریخ جهانگشای جوینی شود.
شال زیتون.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) در لاهیجان زیتون تلخ را گویند. (درختان جنگلی ایران ثابتی ص192)(1). مخفف شغال زیتون، نامی است که در لاهیجان به زن زلخت دهند. [ زیتون تلخ ] . (یادداشت مؤلف).
(1) - Melia azedarach. l.
شال سنجان.
[سِ] (اِ مرکب) نام زیتون تلخ است. (درختان جنگلی ایران ص 192)(1). مخفف شغال سنجان (سنجان، شاید سنجدان). شال سنجد. زن زلخت. (یادداشت مؤلف).
(1) - Melia azedarach. l.
شال سنجد.
[سِ جِ] (اِ مرکب) نام زیتون تلخ در مازندران. (درختان جنگلی ایران ص192 و جنگل شناسی ص249 ج1)(1). مخفف شغال سنجد، و نامی است که در مازندران به زن زلخت [ زیتون تلخ ] دهند. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Meliaazedarach. l.
شال شور.
(نف مرکب) که شال شوید. کسی که عملش شال شویی باشد :
اگر می نبافد چه داند کسی
که او شالشور است یا شالباف.
حکیم قاسم کرمانی (خارستان ص8).
شال عبدالرحمن لو.
[عَ دُرْ رَ ما] (اِخ)دهی از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه. دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شال فروختن.
[فُ تَ] (مص مرکب)فروختن شال. تجارت شال. فروش شال.
شالفروش.
[فُ] (نف مرکب) فروشندهء شال. که شال فروشد.
شالفروشی.
[فُ] (حامص مرکب) عمل شالفروش. که شال فروشد. || (اِ مرکب) محل فروش شال. دکان که بدانجا شال فروخته شود.
شالقون.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش شهرستان سراب. سکنهء آن 701 تن است. آب آن از چاه، محصول آن غلات و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شالک.
[لَ] (اِ مصغر) شال کوچک. شال خرد. || شال سبک و کم بها. (از فرهنگ نظام ذیل کلمهء شالکی).
شالک.
[لَ] (اِ) در اطراف تهران اشنک را گویند که گونه ای از صنوبر مخصوص نواحی کوهستانی ایران است. (یادداشت مؤلف). گونه ای از درخت سفیدار باشد که آن را در تهران شال و شالک گویند. (جنگل شناسی ج 1 ص 189). رجوع به اشنک و سفیدار شود.
شالکا.
(اِخ) دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 48 تن سکنه، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون و مواد جنگلی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شال کره.
[ ] (اِ مرکب) به لغت دیلمی دلدل است. (فهرست مخزن الادویه). شال کشی.
شالکو.
[لَ] (اِخ) نام محله ای است به خاور شهر رشت و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
شالکه.
[لَ کَ] (اِخ) نام دهی است از دیه های اطراف تنکابن. (از سفرنامهء رابینو ص 106 انگلیسی و 143 ترجمهء فارسی).
شالکه.
[لَ کِ] (اِخ) دهی از بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش. دارای 188 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، پشم، لبنیات و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شالکی.
[لَ / لِ] (اِ) پشمینهء درشت جوالوار. (دیوان نظام قاری ص 201). چون شال سخت بی دوام و سست بافته شده. (یادداشت مؤلف). در خراسان و یزد پارچهء کلفت پشمی است که از آن جانی خانی (جوال بزرگ) میدوزند و در تهران و مازندران جانی خانی را شالکی گویند در هر صورت معنی لفظ منسوب به شالک است و معنی شالک شال سبک کم بها. (فرهنگ نظام) :
زد میزرینی و هم زاغکی
دگر بید بازاری و شالکی.
نظام قاری (دیوان ص 186).
شالگ.
[لَ] (اِ) آن باشد که شخصی را در عوض دیگری بجهت طلبی که از دیگری دارد بگیرند. (برهان قاطع). رجوع به شالنگ و شاکمند شود. || برجستن و فروجستن شاطران و پیاده روان را نیز گویند. (برهان قاطع). شلنگ. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به شلنگ و شلنگ تخته شود. || گلیمی را نیز گفته اند که در زیر فرشها دوزند. (برهان قاطع). رجوع به شال و شالنگ شود.
شالم.
[لِ] (ع اِ) دانهء تلخ که با گندم آمیزد. (از اقرب الموارد). گندم دیوانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چَودار (در تداول مردم قزوین). شَولَم. شَیلَم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شیلم شود. || بعربی سیم است. (فهرست مخزن الادویه).
شالما.
(اِخ) دهی از بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش. دارای 432 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء ماسال و چشمه و محصول آن پشم و لبنیات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شالما.
(اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان فومن، و دارای 443 تن سکنه است. آب آن از نهر سنگ و محصول آن برنج، عسل، لبنیات و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شال محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) نام دهی است از دیه های اطراف تنکابن. (از سفرنامهء رابینو ترجمهء فارسی ص 143). مخفف آن شل محله است.
شالنج.
[لَ] (اِ) رجوع به شالنجی شود.
شالنجی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به شالنج. این انتساب بیع و شرای گونی و پلاس و جل و امثال اینها را میرساند. (از انساب سمعانی).
شالنگ.
[لَ] (اِ) شتالنگ. (مؤید الفضلاء). آنچه بعوض فوت شدهء چیز دیگر از کسی بگیرند. بهندی آن را «گهی» و در اردو «واند» گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تاوان. غرامت. || برجستن پیادهء شاطران. (آنندراج). برجستگی و فروجستگی شاطران و پیاده روان. (ناظم الاطباء). شلنگ. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به شلنگ شود. || گلیمی که زیرفرش و جز آن دوزند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شال شود. || نمد اسب. (ناظم الاطباء).
شالنگی.
[لَ] (ص نسبی) منسوب به شالنگ. ریسمان تابنده و موتاب را گویند و آن شخصی باشد که بجهت خیمه و امثال آن ریسمان بتابد. (برهان قاطع). ریسمان تاب. (فرهنگ جهانگیری) :
آه کز استیلای نفس شالهنگ
همچو شالنگی است واپس رفتنم.
غضایری رازی (از فرهنگ جهانگیری).
لواف. (برهان). || (حامص) عمل شالنگ. ریسمان بافی. لوافی. موتابی جهت خیمه و جز آن. (از ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) جا و محل ریسمان تابی.
شال نمد.
[نَ مَ] (اِ مرکب) نمدی را گویند که از پشم بز بافند نه از پشم گوسفند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شالو.
(اِخ) دهی جزء دهستان ینگجه بخش مرکزی شهرستان سراب. 242 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شالوده.
[دَ / دِ] (اِ) بنیاد عمارت. شاید این لفظ ترکی باشد. (فرهنگ نظام). شالُده. بنیاد. بنیاد نخست دیوار. أس و اساس. پایه. پی. بنلاد. بنوری. بنبری. بنبره. بنوره.
شالوده ریختن.
[دَ / دِ تَ] (مص مرکب) شالوده افکندن. پی افکندن. پی ریختن. پی ریزی کردن. بنیاد و اساس بنا یا امری را طرح کردن. رجوع به شالده و شالوده شود.
شالوده ریز.
[دَ / دِ] (نف مرکب) آنکه شالوده ریزد. آنکه پی افکند. مؤسس. بنیان گذار. بانی.
شالوده ریزی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)عمل شالوده ریز. طرح ریزی پی و اساس بنا یا امری را پی افکندن. شالوده ریختن. بنیاد نهادن.
شالور.
[ ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت و انزلی. میان طالب آباد و میان محله واقع در 374000 گزی تهران. (یادداشت مؤلف).
شالوس.
(اِخ) معرب چالوس. (از دمشقی). رجوع به چالوس شود.
شالوسی.
(ص نسبی) منسوب به شالوس و رجوع به شالوس و چالوس شود.
شالوق.
[وَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه قزوین و رشت میان قشلاق الله مراد و شیرین سو و در دویست و ده هزارگزی تهران واقع است. (یادداشت مؤلف).
شال و قشوکردن.
[وَ قَ شَ / لُ قَ شُ کَ دَ] (مص مرکب) (... اسب و استر را) با قشو و شال، موی زاید و غبار نشسته بر روی اسب و استر را گرفتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شال و ترکیب شال و قشو شود.
شالوک.
(هندی، اِ) لغت هندی است و بمعنی بیخ کول باشد. (از الفاظ الادویه). در جای دیگر دیده نشد.
شال و کلاه.
[لُ کُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اصطلاحاً لباس رسمی وزراء و مستوفیان که در روزهای بار به عصر ملوک قاجار می پوشیدند. (یادداشت مؤلف).
شال و کلاه کردن.
[لُ کُ کَ دَ] (مص مرکب) لباس رسمی بتن کردن. || مهیای رفتن شدن. (یادداشت مؤلف). || بمزاح لباس خوب پوشیدن. (یادداشت مؤلف).
شال ولیک.
[وَ] (اِ مرکب)(1) مخفف شغال ولیک است که در لهجهء مردم نور زالزالک وحشی را گویند. سرخ میوه. (از یادداشت مؤلف). سرخ ولیک. (درختان جنگلی ایران ص 184، 187، 196).
.(درختان جنگلی ص 192)
(1) - Crataegus.
شالومال امیری.
[اَ] (اِخ) نام یکی از طوایف هفت لنگ بختیاری که در مال امیر سوسن سکنی دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 74).
شالها.
(اِخ) نام شهری قدیمی در بابل که قوم ایاد آن را ویران کرد. (از معجم البلدان یاقوت).
شاله شوری.
[لِ] (اِخ) دهی از بخش شهرستان شاه آباد. دارای 125 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کنگیر. محصول آن غلات، حبوبات، توتون و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاله مار.
[لَ] (اِخ) نام باغی است در کشمیر و همچنین باغی در لاهور و باغ دیگری در دهلی و این لفظ هندی است از شاله: بمعنی خانه و مار، بمعنی شهوت است پس معنی ترکیبی آن خانهء شهوت باشد. و چون تفرج و تماشای باغات شهوت را برمی انگیزاند بمجاز بمعنی باغ استعمال یافته است. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز باغ، زلف و رخ یار داده است فراغم
که سنبل سیهش کم ز شاله مار نباشد.
عبدالغنی (از بهار عجم).
شالهنگ.
[هَ] (اِ) گرو و آن را بعربی رهن خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ نظام) (آنندراج) :
جستن نظیر تو به هنر بر مکابره است
نایافته نمودن بر عقل شالهنگ.سوزنی.
خر شاعری است پرسم، یا شاطریست خر
کس را چگونه گیرم بی جرم شالهنگ.
سوزنی.
در کوی هنر مباش کان کوی
اقطاع قدیم شالهنگ است.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
|| گروگان باشد و آن را مرهون خوانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ نظام) (فرهنگ سروری). || مکر و حیله و فریب. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). مؤلف فرهنگ رشیدی گوید که این معنی محل تأمل است :
ایمن مباش تا دم مردن ز مکر دیو
تا دیو دین ز تو نستاند به شالهنگ.سوزنی.
مؤلف فرهنگ رشیدی پس از ذکر شاهد گوید: در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بمعنی ستم و مکر و حیله گفته، و این دو بیت شاهد آورده و در این تأمل است. چه معنی اول نیز توان گفت، مگر آنکه برای تکرار قافیه این معنی قرار داده باشد. || سرکشی و نافرمانی. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). || زیادتی و اشتلم. (برهان قاطع) (از آنندراج). در فرهنگ جهانگیری و مؤید الفضلاء بمعنی اشتلم و ستم نیز آمده است. (از فرهنگ سروری) :
با عیب گر که شعر من اکنون قرین شود
یاری همی کند خلجی را بشالهنگ.
سوزنی (از سروری).
آه کز استیلای نفس شالهنگ
همچو شالنگیست واپس رفتنم.
غضایری رازی (از جهانگیری).
شالی.
(اِ) شالی زار را گویند که برنج زار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). || در مازندران زراعت برنج را شالی گویند. (فرهنگ نظام). || دانهء برنج که در پوست باشد و نام دیگرش شلتوک است.(1) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برنج از پوست بیرون نیامده و آن را شلتوک گفته اند. (انجمن آرا). در سانسکریت شالی(2) بمعنی برنج و غلات مشابه آن است. (حاشیهء برهان چ معین) :
شالی سرتیز ندانم که چیست
کاب گذشتش ز سر آنگاه زیست.
امیرخسرو.
(1) - مؤلف فرهنگ نظام گوید در خراسان برنج و ذرت را گویند و همان را در تهران چس فیل گویند. گویا این گفته بر اساسی نیست چه در بیشتر شهرهای خراسان شالی را بر برنج پوست نکنده اطلاق کنند و چس فیل هم بجز برنج باشد و آن ذرت بوداده است.
(2) - Shali.
شالی.
(ص نسبی) منسوب به شال و آن قریه ای است از قرای بلخ. (انساب سمعانی).
شالی آباد.
(اِخ) دهی از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد. دارای 125 تن سکنه. آب آن از رودخانهء بادین آباد. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شالی آباد.
(اِخ) دهی از بخش روانسر شهرستان سنندج. دارای 124 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره سو و سراب روانسر. محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات و چغندرقند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شالی آبی.
(اِ مرکب) قسمی از برنج غیرمزروع و خودرو میباشد. (ناظم الاطباء).
شالیار.
(اِخ) تلفظی از پیر شهریار است بزبان کردی. رجوع شود به پیرشالیار و پیرشهریار.
شالی پایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) شالی زار و برنج زار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
شالی پوش.
(ن مف مرکب) پوشیده از شالی (سقف چنانکه در گیلان). کالی پوش. سقف خانه که با شالی یعنی نی برنج پوشیده شده باشد همچون شیروانی که پوشیده به ورقهء آهن است.
شالی زار.
(اِ مرکب) کشتزار برنج. آنجا که برنج کارند.
شالیش.
(ع اِ) خلخال که از نقرهء کم عیار باشد. (دزی ج 1 ص 783). جالیش. (دزی ج 1 ص 716).
شالی شل.
[شَ] (اِخ) دهی از بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. دارای 421 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شالیشی.
(ع اِ) پیش قراول. جالیشی. شالشی. (دزی ج1 ص 168).
شالی کار.
(نف مرکب) برنج کار که زراعت برنج کند.
شالی کاری.
(حامص مرکب) عمل برنج کار. عمل شالی کار. برنج کاری. زراعت برنج.
شالی کلا.
[کَ] (اِخ) نام دهی است از دیه های اطراف نور. (از سفرنامهء رابینو ترجمهء فارسی ص149).
شالیکو.
(اِخ) نام محلی در کنار راه رشت و انزلی میان رشت و سرداب چاه. واقع در 344 هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).
شالی کوب.
(اِخ) لقب حمیدبن مسعودبن سعد باشد و بنابگفتهء مؤلف لباب الالباب: از احرار خطهء لوهورو در طبع زکی و شعر وی قرین عنصری و رودکی است و در وصف قلم گفته:
حبذا ملک همایون تو کآب چشمش
بی گمان دارد خاصیت آب حیوان
هست اسرار نهان در دل او بسیاری
تا نبری سر پیدا نکند سر نهان
دو زبان باشد نمام و در این نیست شکی
نیست نمام چه گر هست مر او را دو زبان
گه گهی زار شود گرید چون ابر بهار
از غم آنکه تنی دارد چون برگ خزان
بخورد مشک پس از دیده فروبارد دُر
مشک خواری بندیدم که بود دُرباران
نکند هرگز در فضل و هنر یک دعوی
لیک بنماید از فضل و هنر صد برهان.
(لباب الالباب ج 2 ص 411).
و رجوع شود به حمیدالدین مسعودبن سعد.
شالیم.
(اِخ) (صلح) سفر پیدایش (14:18) برحسب رأی عالم همان محلی است که بعد از آن اورشلیم خوانده شد همانکه در مزامیر (76:2) سالیم مکتوب است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به شالیم و اورشلیم شود.
شالینگ چال.
(اِخ) دهی از بخش بندپی شهرستان بابل. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شام.
(اِ) شبانگاه. بتازیش مغرب خوانند. (شرفنامهء منیری). آخر روز. (بهار عجم). اول شب که تاریک است. (فرهنگ نظام). شبانگاه یعنی وقت مغرب. (مؤید الفضلاء). عشا و زمانی که تاریکی شب بروز کند تا هنگام خفتن. (ناظم الاطباء). عِشاء. اول تاریکی شبانگاه که مابین مغرب و عتمه باشد یا از زوال آفتاب تا طلوع فجر. (منتهی الارب). مساء. مقابل غداة و بامدادان. عشیة :
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا به شام.
ناصرخسرو.
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا.
ناصرخسرو.
دوش تا هنگام صبح از وقت شام
برکف دستم ز فکرت بود جام
آمد از مشرق سپاه شاه زنگ
چون شه رومی فروشد زیر شام.
ناصرخسرو.
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله است و دگر دست فقاع.
سوزنی.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.سوزنی.
فکند بایدم از خدمت مه روزه
جماع صبح بصبح و جماع شام بشام.
سوزنی.
با یاد تو زهر بر شکر خندد
با روی تو شام بر سحر خندد.خاقانی.
فلک از سرخ و زرد شام و شفق
بر قدت خلعه دوز خواهد بود.خاقانی.
خاقانی صبح خیز هر شام
نگشاید جز بخون دل روزه.خاقانی.
بشام و صبح اندر خدمت شاه
کمر می بست چون خورشید و چون ماه.
نظامی.
مشعلهء صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.نظامی.
ثناگوی حق بامدادان و شام.سعدی.
پرتوی از روی تو گلگونهء رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمهء گیسوی شام.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
نقل کردند خواجه علاءالحق و الدین عطرالله تربته و کثر مرتبته که شامی حضرت خواجهء ما قدس الله روحه در بخارا در محلهء کلاباد بودند. (انیس الطالبین ص 77). در منزل شیخ خسرو... نزول فرمودند شامی بود و اشراف آن بقعه در خدمت ایشان حاضر بودند. (انیس الطالبین ص 99). شامی حضرت خواجهء ما قدس الله روحه با جمعی از درویشان بربام خانهء دوریش عطا بودند. (انیس الطالبین ص 140). مغرب؛ گاه نماز شام. (از نصاب).
- شامت بخیر؛ این کلام را وقت شام بطریق تفأول با هم گویند از عالم شب بخیر. (آنندراج از بهار عجم).
- || کنایه از وداع و رخصت و بدین معنی از عالم شب خوش است. (آنندراج بنقل از بهار عجم) :
ورت شیخ گوید مرو سوی دیر
جوابش چنین گوی شامت بخیر.
حافظ؟ (از آنندراج).
و در عرف عامه این کلمه به صورت شب بخیر و مساکم الله بالخیر به کار رود.
|| بمجاز تیرگی در زلف. گیسو، دود، سرمه، انگشت، اکسون و دیبای سیاه از تشبیهات شام باشد. (آنندراج).
- به شام آوردن؛ به پایان رساندن روز :
به شام آورد روز عمر ما را
امید وعده های بامدادت.خاقانی.
- روز به شام آمدن؛ کنایه از سپری شدن روز و فرارسیدن شب :
روز عمرست به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم بسحر می نرسد.
خاقانی.
- شام و سحر؛ اول شب و بامداد. (از ناظم الاطباء).
- نماز شام؛ نماز مغرب، مقابل نماز خفتن و عشاء، نمازی که هنگام عشا خوانند : و این نماز را [ نماز فریضه را ] صلوة الوسطی خوانند بهر آنکه بمیان چهار نماز است نماز بامداد و نماز پیشین و نماز شام و نماز خفتن. (ترجمهء طبری بلعمی). نماز شام دلیل است بر ثانی، و وقت نماز او آن است که آفتاب از شرق برآمده است و بمغرب فرو شود. (وجه دین ناصرخسرو چ برلن ص 145).
|| هنگام و وقت خواندن نماز شام و مغرب :
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت اصرار.فرخی.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.منوچهری.
روز را می بسوخت تا نماز شام. (تاریخ بیهقی). نماز شام ابوالقاسم بخانهء بونصر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). و ایشان باز گردیدند و نماز شام با پیش شاه اسکندر آمدند و شاه کید هنگام خفتن او را [ اسکندر ]خوانده بود. (اسکندرنامهء نسخهء نفیسی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.سوزنی.
جبرئیل بیامد و دست ابراهیم بگرفت و به منی برد و آنجا نماز پیشین و دیگر و شام و خفتن و بامداد بکرد. (ابوالفتوح رازی). سلطان نماز شام بماه دیدن بیرون آید. (نظامی عروضی چهارمقاله چ2 معین ص68). || طعامی که هنگام شام خورند. (شرفنامهء منیری). طعام آخر روز. (فرهنگ رشیدی). طعام آخر روز و اول شب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شام شب. (بهار عجم) (آنندراج). غذایی که در اول شب خورند مقابل چاشت. (ناظم الاطباء). طعام که بشب خورند. مقابل ناهار(1) :
بامدادانت دهد وعده بشامی خوش
شامگاهانت دهد وعده بناهاری.
ناصرخسرو.
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره.
ناصرخسرو.
گفت اندوه شام و محنت چاشت
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.سنائی.
چنان سوخت(2) خاقانی از سوک او(3)
که با شام برمیزند چاشتش.خاقانی.
به خاوران ز پی چاشت خوان زرگستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.سعدی.
- شام خداوند؛ در شب آن روزی که مسیح مصلوب شد با شاگردان خود در جایی فراهم شده فصح را با ایشان تناول فرمود از آن پس نان و شراب بدیشان داد و فرمود «مادام که از این نان خورید و از این شراب آشامید مرا یادآوری کنید و مرگ مرا ظاهر کرده باشید تا باز آمدنم» اکثر مسیحیان مراعات این قاعده را از جمله فرضیات شمرند که باید تا انقضای جهان در کلیسای مسیح رعایت شود و بجا آوردن آن از اساس ایمان باشد. و این سنت را اسمهای متعدد است من جمله. عشاء، ولیمه، عشاء ربانی، سرمقدس. (از قاموس کتاب مقدس).
- شام خوردن؛ رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام دادن؛ مقابل نهار دادن. طعام که شب هنگام دهند. طعام شب دادن. (ناظم الاطباء): در فلانجا بمردم شام می دهند.
- بی شام خفتن؛ غذای شب نخوردن :
شوم است مرغ وام مر او را مگیر صید
بی شام خفته به که چو از وام خورده شام.
ناصرخسرو.
- شام رمضانی؛ افطار. طعامی که روزه را بدان گشایند : حضرت عزیزان را قدس الله سره شام رمضانی سیزده جای طلبیده اند. (انیس الطالبین ص102).
- شام شب؛ طعام شب. نان شب. غذای شب :
هرگز غنی ندانی درویش و پادشه را
او شام شب ندارد این اشتها ندارد.
طاهر وحید (از آنندراج).
- شام شکستن؛ رجوع به همین کلمه شود.
- شام غربت؛ طعام شب که بمفلسان و فقرا و مسافران بی نوا دهند. (ناظم الاطباء).
- شام غریبان.؛ رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- شام کردن؛ شام خوردن. (ناظم الاطباء).
- نان شام؛ طعام شب. غذای شب، چه در تداول عامه نان را بمعنی مطلق طعام بکار برند و گویند رفتیم نان خوردیم یعنی غذا خوردیم و نان شام در اینجا بمعنی طعام یا غذای شب است :
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.سعدی.
(1) - اوستا: xshafniya، پهلوی sham، بلوچی sham، غذای شب. غذای عصر. غذایی که در شب خورند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: جهان سوخت.
(3) - ن ل: مرگ او.
شام.
(اِخ) نام مملکتی است که در گذشته شامل اردن و سوریه و لبنان و فلسطین بود و دربارهء وجه تسمیه و تاریخ جغرافیایی آن لغویان و جغرافی نویسان و مورخان اقوالی دارند که فشرده ای از آن را در این جا می آوریم. صاحب تاج العروس در وجه تسمیهء آن گوید: شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند بسمت چپ رفتند و یا آنکه منسوب باشد به سام بن نوح و اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است: ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آنکه او آن را ساخته باشد. و وجه دیگر آن زمین را که شامات است اینکه برنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق دربارهء وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند. مؤلفان انجمن آرا و آنندراج نویسند که نام قدیم آن اراضی سوریه بود و اکنون نیز آن را سیریه نامند و لغت سریانی (یا سوریانی) منسوب به اهالی آنجا است. صاحب معجم البلدان نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی بمعنی دست چپ باشد و اما قول به این که چون در جهت قبله قرارگرفته بدین نام خوانده شده است نادرست باشد زیرا قبله را راست و چپ نباشد و در یکی از کتب فارسی قدیم دیده است که آن را شامین میگفتند و عرب آن را باختصار شام خوانده است. صاحب اقرب الموارد گوید: بمعنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از شامه بمعنی خال باشد. مؤلف قاموس کتاب مقدس و فرید وجدی پس از ذکر شرح مفصلی در تاریخ جغرافیایی شام گویند: نام مملکتی است که عبرانیان آن را آرام میخواندند و شام پیش از سال 333 ق. م. تابع ایران بوده و در 300 ق. م. در تحت تصرف سلوکس افتاد و سپس در سال 164 ق. م. پارتیان بعضی از مقاطعه های مشرق شام را به دستیاری متریداتس اول بتصرف درآوردند. و از آن پس در سال 64 ق. م. تمام شام به دست رومیان افتاد و در سال 632 م. به دست لشکریان اسلام فتح گردید و از آن پس به دست صلیبیها افتاد و در سال 1517 م. سلاطین عثمانی آن را بتصرف خویش درآوردند. و پس از پایان جنگ جهانی اول تحت قیمومیت فرانسه درآمد و حدود شام در این هنگام بشرح زیر بوده است: از شمال به آسیای صغیر؛ از مشرق به رود فرات و کویر؛ و از جنوب به جزیرة العرب و از غرب بدریای مدیترانه. و مساحت آن یکصدهزار کیلومتر مربع بود و شصت میلیون تن سکنهء آن را اقوامی با مذاهب گوناگون تشکیل میدادند. و پس از جنگ جهانی اول به کشورهای متعددی بنامهای: اردن، فلسطین، سوریه و لبنان تقسیم گردید. نام شام در شعرهای پارسی بسیار آمده است از جمله :
از این ظفر که تو کردی بترک رفت بشار
از این هنر که تو جستی بشام رفت خبر.
رودکی.
تو ایدری و شم تو رسیده است بشام
رواست که شمنان پیش روی تو بشمند.
رودکی.
زین بند بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام.
رودکی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو.
شام کنی طمع چو گیری عراق
مصرت پیشست چو رفتی بشام.
ناصرخسرو.
هم از شام صبح سعادت رسید
ز اطراف چین تا به اکناف شام.سوزنی.
شاه شرف امیر خراسان که نام او
گسترده شد بجود و هنر در عراق و شام.
سوزنی.
به شام یا خراسان بمصر یا توران
به روم یا حبشستان بهند یا سقلاب.خاقانی.
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم.خاقانی.
که نیست چون تو سخن پروری بشرق و به غرب
نه چون من است ثناگستری بشام و عراق.
خاقانی.
خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام.سعدی.
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام.سعدی.
|| در تداول عامه بر شهر دمشق نیز اطلاق شود و ترکیبات خرابهء شام. بازار شام. شهر شام. اسراء یا اسیران شام. در تداول عامه خاصه در سوگواری شیعیان بر واقعهء جانگداز کربلا و اسارت بازماندگان حضرت امام حسین (ع) سخت رائج و زبانزد است.
-امثال: شام اصغر؛ در این شعر مراد ابهر است که خاقانی آن را بشام اکبر یعنی خود شام تشبیه کرده است :
تا کنون از قدس خاک اولیا
گفتم ابهر بین که شام اصغر است.خاقانی.
مثل بازار شام؛ اسباب و ادواتی آشفته و درهم. (امثال و حکم دهخدا). رجوع به دمشق و سوریه شود.
شام آباد.
(اِخ) دهی از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز دارای 198 تن سکنه. آب آن از رود کر. محصول آن غلات، برنج و چغندر. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
شامات.
(ع اِ) جِ شامه. خالهای زیبایی. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (ناظم الاطباء).
شامات.
(اِخ) بر تمام نواحی شام اطلاق شود. بلاد شام. (از معجم البلدان). رجوع به شام شود.
شامات.
(اِخ) نام دهی بزرگ از اطراف نیشابور باشد طول آن از مسجد جامع نیشابور تا حدود بست از سمت قبله شانزده فرسخ و عرض آن از حدود بیهق و رخ چهارده فرسخ و دارای بیش از سیصد قریه است. (از معجم البلدان). لسترنج نویسد: یکی از چهار روستای آباد و حاصلخیز نیشابور است. (سرزمینهای خلافت شرقی ص 143).
شامات.
(اِخ) تیره ای است از قبیلهء بِلی بحدود حجاز. (از معجم قبایل العرب ص 132).
شامات.
(اِخ) شهری است [ در ناحیت کرمان ] میان سیرگان و بم. جایی سردسیر و هوایی درست و آبادان و با نعمت بسیار و آبهای روان و مردم بسیار. (حدود العالم). لسترنج نویسد: در فاصلهء یک روز راه از خاور سیرجان سر راه رایین محلی است موسوم به شامات که باغستانها و تاکستانهای مهم دارد این شهر را کوهستان نیز میگویند. یاقوت آرد: گویند در ناحیهء کوهستانی و شش فرسخی سیرجان کرمان رستاقی است بدین نام. (از معجم البلدان).
شاماتی.
(ص نسبی) منسوب به شامات که نام یکی از ارباع نیشابور است. (انساب سمعانی).
شاماتی.
(اِخ) عبدالله بن احمدبن الحسین معروف به شاماتی و مکنی به ابوالحسین از علمای ادب است و بسال 475 ه . ق. درگذشته. او راست: شرح دیوان متنبی. شرح حماسه. شرح امثال ابی عبید. (از اعلام زرکلی ج 4 ص 190).
شاماخ.
(اِ) نام نوعی از غله است و دانه های آن بغایت کوچک میباشد. (برهان قاطع). نوعی از حبوب مأکول است بسیار ریزه بهندی شاماک و ساوان نامند. (از فرهنگ نظام). قسمی ارزن. (ناظم الاطباء). ارزن. جاورس و گاورس. (از دزی ج 1 ص716).(1)غله سالوا. (الفاظ الادویه).
(1) - Millet.
شاماخ.
(اِ) سینه بند زنان را گویند و آن پارچه ای باشد که زنان پستانهای خود را بدان بندند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شاماخچه. شاماخجه. شاماک. شاماکچه. رجوع به این کلمات شود.
شاماخجه.
[جَ / جِ] (اِ مرکب) همان سینه بند زنان است. (انجمن آرا) شاماخ. شاماخجه. شاماک. رجوع به این کلمات شود. || نیم تنه که پوشند. (انجمن آرا).
شاماخچه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) مرکب از شاماخ به اضافهء چه پسوند تصغیر. (حاشیهء برهان قاطع دکتر معین). شاماک. (شرفنامهء منیری). بمعنی شاماخ است که سینه بند زنان باشد. (از برهان قاطع). سینه بند زنان است. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). مبدل ساماخچه. (فرهنگ نظام). آن را ساماخچه و ساماکچه نیز گویند. (از فرهنگ جهانگیری). ساماخچه. ساماکچه. شاماکچه. شاماخ. شاماخجه. شاماک. شماخچه. و رجوع به هر یک از این کلمات شود. || نیم تنه که پوشند. (آنندراج). جلیقه.
شامار.
(اِخ) ظاهراً مصحف شابهار. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نام موضعی است که گروهی از گبران در آن توطن دارند. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (تحفة الاحباب اوبهی). نام جایی و گروهی از گبران است. (سروری). شاماز. (برهان قاطع). این کلمه را در فرهنگها عموماً بمعنی جایی از گبران یا جای گبران نوشته اند و هیچیک شاهدی ندارند تنها در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی آمده است: شامار نام جایگاه گروه گبران است. کلمهء شامار از بیت منطقی رازی :
همه کس صنما ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
چون وصفی ازبرای آتش پرست می نماید نه نام محلی. (از یادداشت مؤلف).
شاماز.
(اِخ) شامار. رجوع به شامار شود.
شاماس.
(اِخ) نام یکی از جزایر یونان است و با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان قاطع). رجوع به شامس و شاماش شود.
شاماطه.
[طَ] (اِخ) نام دسته ای است از طایفهء خلیف که در حماة سوریه سکونت دارند و دسته های دیگر آن ذهبیات و بوعواد است. (از معجم قبائل العرب بنقل از عشائر الشام ج 2 ص 574).
شاماک.
(اِ) جامهء کوچکی را گویند که مردم در وقت کار کردن پوشند. (برهان قاطع). || سینه بند زنان. (برهان قاطع) (آنندراج). سینه بند زنان باشد و آن را سماخچه و شاماک نیز گویند. (سروری). || جامهء کوتاه مر زنان را که تا نصف ساق می پوشند. (ناظم الاطباء از اشتینگاس). رجوع به شاماخ، شاماخجه، شاماخچه و شاماکچه شود.
شاماکجه.
[جَ / جِ] (اِ مرکب) پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). سَبیجَه شاماکجه. (منتهی الارب). شبی. جامه ای باشد که شب بر خود پوشند. (برهان). رجوع به شاماکچه شود.
شاماکچه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) بر وزن و معنی شاماخچه است که سینه بند زنان باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). مبدل ساماکچه سینه بند زن و مخفف آن شاماک. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). ساماخچه. ساماکچه. (فرهنگ جهانگیری): صُدْره؛ شاماکچه. (منتهی الارب). غِطایَه؛ آنچه زنان زیر جامه پوشند مانند شاماکچه و جز آن. (منتهی الارب). غِلالَة؛ شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). غُلَّة؛ شاماکچه که زیر زره پوشند. (منتهی الارب). سَبَج معرب شبه فارسی. (منتهی الارب). سُبجَة شاماکچه که پیراهن بی آستین باشد. (منتهی الارب). سَبیج و سَبیجَة. (از منتهی الارب).سَبّیج، اصل آن شبی فارسی است و آن پیراهن بدون آستین و جیب باشد. (المعرب جوالیقی حاشیهء ص 182): جَوب؛ شاماکچه زنان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَدیلَة؛ شاماکچه مانندی از پوست که کودکان و زنان حایض پوشند. (منتهی الارب). رجوع به شاماخ و شاماخچه و شاماک و شاماکجه و شاماکی شود.
شاماکه.
[کَ / کِ] (اِ) زفت صلب و سخت. (ناظم الاطباء).
شاماکی.
(اِ مرکب) سینه بند زنان باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری). شاماکچه. شاماخچه باشد. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به شاماخ و شاماخچه و شاماخجه و شاماک و شاماکجه شود.
شاماله.
[لَ / لِ] (ص) اسمر. گندمگون. قهوه ای رنگ. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد.
شامان.
(اِ) اندازه و پیمانه. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
شامان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان دامغان. 215 تن سکنه دارد آب آن از چشمه علی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شام اسبی.
[اَ] (اِخ) دهی از بخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 1579 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شامبات.
(اِخ) نام خانواده هایی از یهود بود. مرحوم پیرنیا در ایران باستان آرد: هایک دوم متحد بخت النصر دوم بود و با او اورشلیم را در محاصره داشت در میان اسیرانی که از یهود آوردند خانواده ای شامبات نام بود و پسر شامبات را باگارات مینامیدند. ارامنه گویند که این خانواده از جهت عقل و زرنگی ترقی نمودند و بعدها در قرن نهم میلادی بسلطنت ارمنستان و گرجستان رسیدند. (از ایران باستان ج 3 ص 2268).
شامباته.
[تَ / تِ] (اِخ) نام یکی از معروفترین قبایل عرب در سودان باشد و محل سکونت ایشان نیل ابیض و ازرق است(1)و جزیره ای میان آنها قرار گرفته است و مرکز عمدهء آنان میان وادی العباس و سنار است و شغل اکثر اهالی بازرگانی است. (از معجم قبایل العرب ج 1 ص 56).
(1) - آب رودخانهء نیل را پس از عبور از سودان که با آب بحر الغزال ممزوج گردد، نیل ابیض (سفید) خوانند و هنگامی که در نزدیکی خرطوم (پایتخت سودان) با آب دریای ازرق (آبی) ممزوج شود آن را نیل ازرق خوانند.
شامبراکان.
(اِخ) دهی از دهستان بویراحمد گرم سیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 186 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، برنج و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شامبیاتی.
[بَ] (اِخ) نام ایلی است. محمد علیخان شامبیاتی که یکی از سرکردگان بزرگ نادرشاه بوده است از ایل مزبور بود. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه صص 21 - 22 شود.
شامپانزه.
[زِ] (فرانسوی، اِ) کلمه افریقایی است. و نام نوعی از میمون باشد. رجوع به شمپانزه شود.
شامپاین.
(اِخ)(1) نام شهری است در شمال شرقی فرانسه. این شهر از اوائل قرون وسطی شهرت دارد و در سالهای 1915 تا 1918 م. میدان جنگ جهانی اول بود. شراب آن نیز معروف است.
(1) - Champagne.
شامپولیون.
[پُ یُ] (اِخ)(1) ژان فرانسوا. از شرق شناسان فرانسوی بود. وی بسال 1790 م. متولد شد و در سال 1832 م. در پاریس درگذشت در سال 1814 م. تحت عنوان «مصر زیر تسلط فراعنه»(2) دو جلد کتاب منتشر ساخت که شامل ترجمهء بسیاری از منابع تاریخی و جغرافیایی این سرزمین به زبانهای قبطی و عربی بود. در 1822 م. توانست الفبای هیروگلیف را کشف کند و در 1823 م. دستور زبانهای قدیم مصری و اختصاصات پاپیروسهای هیروگلیفی را پایه گذاری کرد. سپس قسمت مصرشناسی موزهء لوور فرانسه را بنیان نهاد (1827 م.). (از لاروس بزرگ).
(1) - Champollion.
(2) - L'egypte sous les Pharaons.
شامت.
[مِ] (ع ص) شادی کننده به غم دشمن. (از اقرب الموارد). کسی که در بلیهء دیگری خوشحال باشد. (فرهنگ نظام). شادی کننده بر خرابی و مکروهی کسی. (آنندراج). ج، شُمّات و شوامت.
شامتة.
[مِ تَ] (ع ص) مؤنث شامت. زنی که بغم دشمن شادی کند. ج، شامتات و شوامت. (ناظم الاطباء). || (اِ) چهارپای. ستور. یقال: لاترک الله له شامتة؛ ای قائمة. (از اقرب الموارد). ج، شوامت. (منتهی الارب) (متن اللغة).
شامخ.
[مِ] (ع ص) بلند. مرتفع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- جبال شامخات و شوامخ؛ کوه های بلند. (از منتهی الارب) :
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که در کهسارهای شامخات.
ناصرخسرو.
- نسب شامخ؛ شریف و عالی نسب. (از اقرب الموارد).
|| متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل شامخ؛ کثیرالشموخ. (از اقرب الموارد). ج، شمخ. || بمجاز کسی که بینی خود را بواسطهء تکبر بلند کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمخ الرجل بانفه؛ تکبر نمود. (منتهی الارب). ج، شُمَّخ.
شام خوردن.
[خُوَرْ / خُرْ] (مص مرکب)طعام خوردن در اول شب. (ناظم الاطباء). طعام شب خوردن. شام شکستن. تناول کردن. طعام در شب هنگام : هرگاه که مردم پس طعام و شام خوردن خفتن عادت دارد و طعامها خورد که از آن مادهء سرد و تر و بخاری غلیظ تولد کند پلک چشم سطبر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- شام خوردن بر کسی یا شام برای کسی -ساختن یا قصد شام کردن یا شام با کسی -خوردن؛ کنایه است از هجوم بردن بر وی. شبیخون کردن بر دشمن. حمله بردن و تاختن نابهنگام برکسی :
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشهء سحر فکنید.
مجیر بیلقانی (از امثال و حکم دهخدا).
چو برتو دهر به آفات خویش چاشت کند
ترا به صبر بر او قصد شام باید کرد.
ناصرخسرو.
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.ناصرخسرو.
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام.ناصرخسرو.
-امثال: پیش از آنکه دشمن بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خور؛ یعنی در جنگ بر دشمن سبق باید گرفت. (امثال و حکم دهخدا ص522 ج2): اما چون در کارزار باشی آنجا سستی و درنگ شرط نباشد چنان کن که بیش از آنکه خصم بر تو شام خورد چاشت خورده باشی بر او. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص522). تدبیر شام میکنیم که بر وی بخوریم پیش از آنکه بر ما بام خورد. (امثال و حکم ج1 ص522). پیش از آنکه خصم فرصت چاشت یابد برای او شامی ناگوار بساز. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص522). پیش از آنکه تاتار در این دیار بر ما سحر خورد قصد شام کنیم. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص523).
شامخة.
[مِ خَ] (ع ص) مؤنث شامخ. رجوع به شامخ شود.
شامذ.
[مِ] (ع ص) ناقهء آبستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شوامذ. || خرمابن گشن یافته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) کژدم و عقرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، شوامذ و شُمَّذ.
شامر.
[مِ] (ع ص) زن و جز آن که پستان بر شکم چسبیده باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): شاة شامر و شامرة؛ گوسپند پستان بر شکم چسبیده. (منتهی الارب). || گوشت بن دندان به دندان چسبیده. (آنندراج) (منتهی الارب): لثهء شامرة؛ گوشت بن دندان، به بن دندان چسبیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شوامر. || (اِ) نقاب و حجاب. (ناظم الاطباء). || پوشاک سر. (ناظم الاطباء). || سنگ الماس را گویند و آن معرب باشد. (از متن اللغة). || الماس که بدان گوهر را سوراخ کنند. (از متن اللغة). شمود. (متن اللغة).
شامر.
[مِ] (اِخ) از عشایر نجد و منسوب به مرزوق از قبیلهء عجمان مجاور بنی خالد باشند و مراکز عمدهء آنها از طف تا عُقَیر و تا صَمّان امتداد دارد و دارای 1200 خانوارند و میان نجد و عراق رفت و آمد دارند. (از معجم قبائل العرب).
شامرک.
[مُ] (معرب، اِ) جوجه مرغ. فارسی معرب است و کنیت آن ابویعلی باشد. (از متن اللغة). مردم عوام مصر جوجه مرغ را شامرت گویند و آن مصحف شامرک باشد. (از متن اللغة).
شامرکی.
[مُ] (اِ) نام پرنده ای است. (دزی ج1 ص716). رجوع به شامرک شود.
شامرة.
[مِ رَ] (ع ص) تأنیث شامر. رجوع به شامر شود.
شامس.
[مِ] (ع ص) اسب توسن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، شوامس و شُمُس. (اقرب الموارد). || مرد تندخو. (از اقرب الموارد). || روز آفتابی: الشامس من الایام؛ ذوالشمس. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). روز گرم آفتابی. (از تاج العروس). || جید شامس؛ گردن که از گوهر درخشندگی کند. (از متن اللغة).
شامس.
[مِ] (اِخ) نام یکی از جزایر یونان است. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (آنندراج). و گویند بیش از سیصد جزیره باشد. (منتهی الارب). جزیرهء یونانی در مجمع الجزایر، دارای 000/71 تن سکنه و آن موطن فیثاغورس بود. (حاشیهء برهان چ معین). نام جزیره ای از مجمع الجزایر بحرالروم که سابقاً متعلق بدولت عثمانی بود و اینک جزو یونان است و موطن فیثاغورس حکیم بود. (از ناظم الاطباء) :
به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام.
عنصری (حاشیهء برهان چ معین از لغت فرس اسدی).
شامستیان.
[مِ] (اِخ) شامستان. دهی است. (منتهی الارب). قریه ای است از قرای بلخ جزو رستاق نهر غربنکی. از آنجاست ابوزید احمدبن سهل بلخی متکلم معروف. (از معجم البلدان).
شامسة.
[مِ سَ] (ع ص) مؤنث شامس بمعنی آفتاب گیر یا آفتاب دار: ابن بیطار در ذیل انثلیس گوید و ینبت [ انثلیس ] فی اماکن سبخة شامسة. (ابن بیطار ج 1 ص 58). || آن زن که نظری بمرد نکند و مرد را بطمع در خود برنینگیزد. ج، شموس. (از تاج العروس).
شام شکستن.
[شِ کَ تَ] (مص مرکب)شام خوردن. (ناظم الاطباء) :
زلفت شکست و پارهء سودا گرفته ایم
شب گیر میکند همه کس شام چون شکست.
خواجهء آصفی (از آنندراج).
در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری یار میکند.
میرزا زکی (از آنندراج).
شامص.
[مِ] (ع ص) فرس شامص؛ اسب توسن. ج، شُمُص. (ناظم الاطباء).
شامط.
[مِ] (ع اِ) دیگ بزرگ که گنجایش یک گوسپند با دیگ افزار دارد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
شامع.
[مِ] (ع ص) مرد لاغ و بازیگر و خندنده. (از منتهی الارب). أ شامع أنت أم جاد. (از اقرب الموارد).
شام غازان.
(اِخ) شنب غازان. شمازان. (تلفظ محلی). از آثار تاریخی تبریز است بدین توضیح که چون غازان خان دین اسلام پذیرفت، خواست مانند بزرگان دینی و سلاطین اسلامی برای خود مقبره ای بسازد تا زاهدان و عابدان در آنجا زندگی کنند و او را پس از مرگ به ذکر خیر یاد نمایند. بهمین منظور در مغرب تبریز در محلی که امروزه شام غازان یا شنب غازان نامیده میشود عمارتی ساخت که قبهء آن بسیار عظیم بود و بنای آن در سال سوم سلطنت او شروع شد و در سال 702 ه . ق. بپایان رسید. شکل قبه دوازده ضلعی و بر هر ضلع آن صورت برجی را نقش کرده بودند. این قبه از داخل و خارج به نقوش بسیار زیبا مزین بود و گویند سیصد من لاجورد در نقش و نگارهای سقف آن بکار رفته بود. غازان پس از اتمام قبه املاکی در ایران و عراق وقف کرد و تولیت آن را بخواجه صدرالدین ساوجی و خواجه رشیدالدین فضل الله سپرد و بعد بناهای بسیار در اطراف قبه بنا نهاد و عایدات این موقوفات تقریباً در سال بدو کرور تومان میرسید. از فحوای عبارات تاریخ غازانی برمی آید که «شم» قبل از ساختن قبه و ابواب البر نام محلی بود که بعداً از طریق تسمیهء حال به اسم محل به شام غازان معروف شد. رجوع به شنب غازان شود.
شام غریب.
[مِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به شام غریبان شود.
شام غریبان.
[مِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شبِ مردم غریب و از یار و دیار دورافتاده. شام مسافران که وحشتناک می باشد بخصوص در مفلسی. (بهار عجم) (آنندراج) :
گفتم ای شام غریبان طرهء شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب.
حافظ.
بیا بشام غریبان و آب دیدهء من بین
بسان بادهء صافی در آبگینهء شامی.حافظ.
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
بمویه های غریبانه قصه پردازم.حافظ.
عیش من در شکن زلفت دانی چون است
آن چنانست که در شام غریبان محتاج.
باقر کاشی (از آنندراج).
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب.
صایب.
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد.
صائب (از آنندراج).
- شام غریبان گرفتن؛ زاری کردن بدرد چنانکه بر وفات کسی. گریستن و اندوه و غم نمودن چنانکه بر مرگ کسی کنند.
|| شب اول وفات کسی برای خانوادهء آن کس. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شب غریب شود. || (اِخ) شب یازدهم محرم و عزاداری بعد آن شب. (یادداشت مؤلف). || نام شهری است. (غیاث اللغات).
شامقلو.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند. دارای 391 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شامک.
[مَ] (اِ مصغر) جلیتقه و کرته ای که تا کمر را بپوشاند. (ناظم الاطباء بنقل از اشتنگاس). رجوع به شاماک شود.
شامکال.
(اِ) هوای باران بود که همه جا را فرو گرفته باشد. (فرهنگ جهانگیری). چنین است در چهار نسخهء خطی فرهنگ جهانگیری کتابخانهء مؤلف اما در کتب لغت دیگر یافت نشد.
شامکان.
(اِخ) دهی از بخش ششتمد شهرستان سبزوار و محدود است از طرف شمال و خاور به شهرستان نیشابور و از جنوب بدهستان ربع شامات و از باختر بدهستان تکاب و زمج. رودخانهء کال شور از این دهستان سرچشمه میگیرد محصول زراعتی خوب ندارد و اهالی از سردرختی آن استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و نیز رجوع شود به تاریخ بیهق ص 184.
شامکان.
(اِخ) قصبهء مرکز دهستان بخش ششتمد شهرستان سبزوار. دارای 1394 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پبنه و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). || یاقوت در معجم البلدان شامکان را قریه ای از قرای نیشابور ضبط کرده است که شاید با شامکان مذکور در فوق یکی باشد.
شامکچه.
[مَ چَ / چِ] (اِ مرکب) بمعنی شاماکجه و شاماکچه است. رجوع به شاماکجه و شاماکچه شود.
شامگاه.
(اِ مرکب، ق مرکب) از: شام به اضافهء گاه پسوند زمان، وقت شام. آنگاه که روز به انجام کشد و شب آغاز شود. مقابل صبحگاه و صبحی که وقت صبح است. (از آنندراج) :
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روز تا شامگاه هر شب تا بامداد.
منوچهری.
ببین هر شامگاهی نسر طایر
بخوان همتم مرغ مسمن.خاقانی.
قوس قزح بکاغذ شامی بشامگاه
از هفت رنگ بین که چه طغرا برافکند.
خاقانی.
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شامگاه میگوید.خاقانی.
چون برین قصه هفته ای بگذشت
شامگاهی بخانه رفت از دشت.نظامی.
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد.
حافظ.
- نماز شامگاه؛ نماز شام. نماز مغرب. رجوع به نماز شام شود.
|| نقاره و طبل که بوقت غروب زنند. رجوع به شامگاه زدن شود.
شامگاهان.
(اِ مرکب، ق مرکب) مرکب از شام باضافهء گاه و آن بمعنی هنگام شام. گاه آغازیدن شب و سپری شدن روز. رجوع به «آن» در این لغت نامه شود :
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه.
منوچهری.
چونانکه همی بامداد روشن
تاریک شود وقت شامگاهان.ناصرخسرو.
آتشی را که همه روزه کند روزه بلند
شامگاهان به یکی لحظه کند پست فقاع.
سوزنی.
شامگاه زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) نواختن نقاره یا طبل و نظایر آن بوقت شام. و این مرسوم و معمول نظام و سربازخانه هاست.
شامگاهی.
(ص نسبی) منسوب به شامگاه.
- ابر شامگاهی؛ ابر که بوقت مغرب برآید. ابر که بوقت فروشدن خورشید و آغازیدن شب بر آسمان پیدا آید و ببارد :
همی نثار کند ابر شامگامی دُر
همی عبیر کند باد بامدادی آس.منوچهری.
- نماز شامگاهی؛ نماز هنگام شام. نماز که بوقت مغرب خوانند. نماز که پس از فروشدن آفتاب و آغاز شدن شب خوانند :
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن.منوچهری.
و رجوع به نماز شام شود.
شامگون.
(ص مرکب) شام مانند. همچون شام تاریکی و تیرگی :
چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی
که صبح فام شد از راه و شامگون آمد.
خاقانی.
شامگه.
[گَه] (اِ مرکب، ق مرکب) مخفف شامگاه. رجوع به شامگاه شود :
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع.سوزنی.
شامگه زین سر نه عاشق، کاستان بوسی شدم
صبح دم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
خاقانی.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است.نظامی.

/ 28