شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) نام پسر سوم شاه شرف الدین مظفربن امیرمبارزالدین محمد. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 102 و 187 و 447 شود.
شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) شاه حسین اصفهانی وزیر شاه اسماعیل صفوی است. رجوع به حسین اصفهانی و رجال حبیب السیر صص 228 - 224 شود.
شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) شاه حسین اوبهی از فضلا و دانشمندان بود و زیردست مولی محمد بدخشی تربیت یافت و پس از فراغت از محضر استاد به عراق عرب مهاجرت کرد و در محضر دانشمندان بتحصیل پرداخت و گویا در سال 954 ه . ق. درگذشت و دیوان شعر دارد. (از الذریعة ج 9 ص 905).
شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) شاه حسین ساقی اصفهانی. سام میرزا گوید: در سال 941 ه . ق. در حوالی دامغان درگذشته و پاره ای از اشعار او را نیز آورده است. و مؤلف الذریعة گوید: در ابتداء کار بنا بود سپس به منصب داروغگی اصفهان رسید و بعداً شاه اسماعیل صفوی او را به وزارت منصوب کرد و بدست مهتر شاهقلی بقتل رسید. (از الذریعة ج 9 ص 416 و 497).
شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) دهی از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت. دارای 8 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه حسینی.
[حُ سَ] (ص نسبی، اِ مرکب)گویندهء شاه حسین، و «شاه حسین» خطابی است که شیعیان امام سوم را کنند در مراسم سوگواری خاصه آنگاه که شاه حسین گویان قمه و شمشیر بفرق خود زنند و این در روز عاشورا است. قمه زن روز عاشورا، و عوام شاخسینی بسکون خاء معجم و فتح سین گویند. (از یادداشت مؤلف).
شاه حیدر.
[حَ دَ] (اِخ) نامی است که به حضرت علی (ع) دهند. زنان در حمام آنگاه که سوگند خوردن خواهند کف دست بر زمین صحن حمام زنند و گویند به این شاه حیدر. (یادداشت مؤلف). زنان دو کف دست را بقوت بر زمین حمام زنند و گویند: به این شاه حیدر. یا: قسم به این شاه حیدر بمعنی قسم به این حمام. (یادداشت مؤلف). رجوع به علی (ع) شود.
شاه حیدر.
[حَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه خاتون.
(اِخ) دختر قدرخان ترکستان. این دختر نامزد سلطان مسعود غزنوی بوده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 432 شود.
شاه خال.
(اِخ) دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن. دارای 780 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج و ابریشم و چای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه خانم.
[نُ] (اِ مرکب) بانوی بانوان. بانوی مختار از دیگر بانوان. || لقب یا نام زنان اشراف در تداول عامه چنانکه بعنوان مثل گویند: شاه خانم میزاد و ماه خانم درد می برد. (یادداشت مؤلف).
شاه خانی.
(اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاء آباد شهرستان قزوین. دارای 450 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه خانی ور.
[وَ] (اِخ) نام محلی است واقع در راه رامسر به رشت. (از یادداشت مؤلف).
شاه خاور.
[هِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از خورشید است. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام). شاه خرگاه مینا. شاهد روز. شاه گردون. شاهنشاه زند و استا. شاه یک اسبه. کنایه است از آفتاب. (از انجمن آرا) (از آنندراج). مهر. هور. شمس.
شاه خدابنده.
[خُ بَ دَ] (اِخ) محمد خدابنده از پادشاهان صفویه و پدر شاه عباس بزرگ است و پس از اسماعیل دوم صفوی در سال 985 ه . ق. بر سریر سلطنت جلوس کرد و در سال 995 ه . ق. از سلطنت کناره گرفت و آن را به شاه عباس واگذاشت. رجوع به صفویه شود.
شاه خراسان.
[هِ خُ] (اِخ) لقبی است که شیعیان ایران امام هشتم (ع) را داده اند.
شاه خرگاه مینا.
[هِ خَ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید باشد. (برهان قاطع). شاه خاور :
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.خاقانی.
شاه خطایی.
[خَ] (اِ مرکب) نام یکی از آهنگهای دستگاه نوا و شور است در موسیقی. (فرهنگ نظام). رجوع به کلمهء آهنگ شود.
شاه خل ها.
[هِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سرآمد دیوانگان و کودنان و کم عقلان؛ در تداول خانگی در دیدن عملی برخلاف رسم و یا عقل گویند: خدا شاه خلها را بیامرزد. (یادداشت مؤلف).
شاه خوی.
(ص مرکب) دارای خوی و خصلت شاهان. صاحب اخلاق شاهانه :
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاهخویی و هم شاهروی.فردوسی.
شاهد.
[هِ] (ع ص، اِ) مشاهده کنندهء امری یا چیزی. حاضر. (از منتهی الارب). نگاه کننده. (از اقرب الموارد). ج، شهود و شُهَّد : اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی [ حصیری ] تا مقرر گردد آنچه ترا باید گفت که شاهد همه حالها بوده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.سعدی.
- شاهدالحال؛ گواه حاضر و ناظر :
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- شاهد بودن؛ شاهد بر شی ء یا کسی بودن. بر وقوع امری یا چیزی ناظر بودن. حضور داشتن.
- شاهد قضیه بودن؛ گواه و ناظر حادثه بودن. قضیه ای را مشاهده کردن. دیدن حادثه ای که واقع شده است.
|| اداء شهادت کننده و گواه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شُهَّد و شهود و أشهاد. (اقرب الموارد). گواه. (دهار). گوا. آنکه بر امری شهادت دهد :
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
هم با قدمت حدوث شاهد
هم با ازلت ابد مجاور.ناصرخسرو.
- شاهد امین؛ آن کس که به امانت شهادت دهد و در گواه دادن امین باشد.
- || ... در آسمان؛ کنایه از ماهتاب است که بر شب سلطنت راند و تا شب هست او نیز خواهد بود. (از قاموس کتاب مقدس).
- شاهد عادل؛ گواه که از نظر موازین شرعی شهادت وی پذیرفته شود.
- شاهد عدل؛ گواه بر حق. (بهار عجم) (آنندراج) :
به این دقیقه دو مصرع دو شاهد عدل است
که جز سخن نتواند شدن قرین سخن.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
- شاهد مجلس؛ حاضر و گواه در مجلس. او که در جایی حاضر و ناظر حادثه ای باشد.
|| (اصطلاح ادب) در اصطلاح ادب و علمای عربیت عبارت است از جزئی که استشهاد شود بدان در اثبات قاعده ای برای بودن آن جزئی از آیات قرآنی یا از سخنان عرب که بعربیت آنان اعتماد و وثوق کامل حاصل باشد و لفظ شاهد از لفظ مثال اخص است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مثال از برای نحو و صرف و سایر فنون ادب از شعر و نثر. || در اصطلاح علماء مناظره و جدل چیزی است که دلالت کند بر فساد دلیل. برای تخلف. یا برای استلزام آن محال را. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فقه) گواهی دهنده از روی یقین به حقی برای شخصی بر شخص دیگری. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گواه را گویند که در موقع حدوث و وقوع جنایت یا سرقت و قتل حاضر باشد و واقعه را مشاهده نماید و اداء شهادت بر شاهد وقایع از واجبات است و کتمان آن بحکم عقل و نقل حرام است. شرایط گواه: عقل، بلوغ، ایمان، عدالت، عدم تهمت از لحاظ انتساب یا شریک بودن. طهارت مولد، قوت ضبط است. مستند شهادت باید قطع و یقین باشد که مشهودبه را دیده باشد. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه). || (اصطلاح حدیث) در اصطلاح محدثان اگر راوی حدیثی در نقل روایتی منحصر بفرد بود و شخص دیگری همان روایت را با مطابقت سند و لفظ و معنی روایت کند آن را متابعهء تامه خوانند و هر گاه مطابقت مزبور فقط از حیث لفظ یا معنی و یا آنکه از اواسط سند به همان صحابی مروی عنه راوی منحصر بفرد منتهی گردید آن را متابعهء ناقصه و شاهد گویند و برخی معتقدند که حتی سند دو روایت اگر از نظر معنی مطابقت نماید و یا آنکه سند حدیث به دو صحابی مختلف منتهی گردد آن را نیز شاهد گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 185). || (اصطلاح کلام) اصل، مقابل فرع : و ایشان [ جدلیان و متکلمان ] اصل را شاهد گویند و فرع را غایب و بشاهد آن خواهند که حکم در او موجود و معلوم باشد و به غایب آنکه در او مطلوب و مجهول باشد. (اساس الاقتباس ص333). || (اصطلاح عرفان) معشوق، محبوب عندالعاشق اراده شده است از جهت حضور او نزد معشوق در تصور و خیالش. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || در نزد سالکان، حق را گویند به اعتبار ظهور و حضور، زیرا که حق به صور اشیاء ظاهر شده و «هوالظاهر» عبارت از آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- شاهد حق؛ غلبهء حق بر دل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد علم؛ غلبهء علم بردل. (از تعریفات جرجانی).
- شاهد وجد؛ غلبهء و جد و حال بر دل. (از تعریفات جرجانی).
|| در اصطلاح عرفاء بمعنی حاضر آمده است «و شاهد الحق شاهد فی ضمیرک» و تجلی جمالی ذات مطلق را در لباس شاهد عیان و بیان فرموده اند و گفته شده است که شاهد حق است به اعتبار ظهور و حضور. (فرهنگ مصطلحات عرفاء). || (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه عبارت است از آنچه در دل آدمی حضور داشته و یاد آن در دل غالب باشد پس اگر علم در دل غالب بود آن را شاهد علم. و اگر وجد بر دل غالب بود آن را شاهد وجد. و اگر حق بر دل غالب بود آن را شاهد حق نامند. (از تعریفات جرجانی). || در اصطلاح عرفاء اطلاق شود بر آنچه حاضر در قلب انسان است و همواره در فکر و بیاد اوست. (فرهنگ مصطلحات عرفاء) :
در چشم عیان شاهد و مشهود تویی
در قبلهء جان ساجد و مسجود تویی.جامی.
|| در اصطلاح صوفیه: دانا به هر چه بنده کند. || (اِخ) خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). نامی از نامهای خدای تعالی. دانا بهمه چیز که بنده کند. (مهذب الاسماء). || نامی از نامهای نبی صلی الله علیه و سلم. (منتهی الارب). || و گاه از آن نور محمدی اراده شده است : شاهد را شنیدی که کیست، خد و خال و زلف و ابروی شاهد را گوش دار. ای عزیز چه دانی که خد و خال و زلف معشوق با عاشق چه میکند! تا نرسی ندانی خد و خال معشوق جز چهرهء نور محمد رسول الله مدان که «اول ما خلق الله نوری»... دریغا اگر دل نیستی در میان خد و خال این شاهد دل بگفتی که این خد و خال معشوق با عاشق چه سرها دارد. (تمهیدات عین القضاة همدانی ص 116).
- شاهد فاستقم؛ اشاره بحضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد لعمرک؛ بمعنی شاهد فاستقم است و اشاره به حضرت رسالت پناه (ص). (شرفنامه منیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شاه گویندگان. شاه رسل :
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
|| (اصطلاح رمل) عبارت است از چهار شکل از زایجه که مسمی به زواید میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح نجوم) مزاعم را گویند و آن طلب کردن کوکب است زعامت برجی را که در او خطی دارد به اتصال نظر یا به اتصال محل و آن کوکب را مزاعم این برج خوانند و شاهد و دلیل نیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || نماز شام. (دهار) (یادداشت مؤلف).
- صلوة الشاهد؛ نماز مغرب. (منتهی الارب). از این جهت آن را شاهد خوانند که برای حاضر و مقیم و مسافر یکسان باشد و قصر نگردد. (از اساس البلاغهء زمخشری).
|| (اِخ) ثریا. (منتهی الارب). نجم. (اقرب الموارد). لاصلاة بعدها حتی یری الشاهد؛ پس از آن نمازی نباشد تا آنکه ستاره را ببیند. (از اقرب الموارد). ستاره. (دهار). || (اِ) زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ما لفلان رواء و شاهد؛ دارای ظاهر و زبان نباشد. (از اقرب الموارد). زبان. (دهار). || غزل بعد از فال. (فرهنگ نظام). در عرف و تداول چون از دیوان خواجه حافظ فال گیرند و غزلی برآید، غزلی را که پس از غزل فال واقع است، شاهد اصطلاح کنند و گروهی نیز غزل هفتم پس از غزل فال را شاهد گویند.
شاهد.
[هِ] (ع اِ) مرد نیکوروی و خوش صورت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ریدک. نکل. نوخط. نوجوان. لیتک. (برهان) :
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
دیده را یوسفند و دل را گرگ.سنایی.
هر گروهی بر زنی و شاهدی شیفته گشته چون مرغ در دام و دستان او مانده. (بهاءالدین ولد).
خرابت کند شاهد(1) خانه کن
برو خانه آباد گردان به زن.سعدی.
قاضی را همه شب شراب در سر و شاهد در بر. (گلستان سعدی). شمع را دید ایستاده و شاهد نشسته و می ریخته و قدح شکسته. (گلستان سعدی).
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهدان بازی مزاج و زاهدان تنگخوی(2).
سعدی.
|| معشوق. محبوب. مطلوب منظور. زن زیباروی :
روی دل از این شاهد بدمهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست.
اخسیکتی.
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقش چو قیس عامری و عروهء حزام.
خاقانی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی زان بسوی تست نیازم.خاقانی.
عید مبارک است کزان پای بخت شاه
چون شاهدان ز خون عدو پر حنا شود.
خاقانی.
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه.خاقانی.
روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته.خاقانی.
این خرابات مغانست و درو رندانند
شاهد و شمع و شراب و شکر و نای و سرود.
نظامی.
شاهد باغ است درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان.نظامی.
دو شاهد هر دو چون ماهی مهیا
زده خرگاه زرین بر ثریا.نظامی.
مثلاً کنیزک شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر خواجه چه مهر نهد. (فیه ما فیه). پیش خلیفه رقاصهء شاهد چهارتار میزد. (فیه ما فیه).
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی(3) بس باشد.
سعدی.
که برقعی است مرصع بلعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش.سعدی.
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی.
سعدی.
شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد
بندهء طلعت آن باش که آنی دارد.حافظ.
- شاهد جان؛ کنایه از مقصود جان باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- شاهد رخ زرد؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- شاهد روحانی؛ محبوب روحانی. مقابل معشوق جسمانی :
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست.
سعدی.
- شاهد روز؛ بمعنی شاهد رخ زرد باشد که کنایه از آفتاب جهان تاب است. (برهان قاطع) (از آنندراج) :
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچهء زر زآسمان آمد برون.خاقانی.
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین.
خاقانی.
- شاهد زربفت پوش؛ کنایه از آسمان است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || کنایه از آفتاب. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || روز که در مقابل شب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- شاهد زعفران؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد زعفرانی؛ بمعنی شاهد رخ زرد است که کنایه از آفتاب عالم آرا باشد. (برهان قاطع).
- شاهد شاه فلک؛ کنایه از خورشید جهان پیماست. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد طارم فلک؛ کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) :
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت به هر دریچه ای آغچه زر شش سری(4).
خاقانی (از انجمن آرا).
- شاهد طغان چرخ؛ کنایه از نیر اعظم است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
- شاهد مجلس؛ معشوق و زیباروی محفل و مجلس.
- شاهدکردار؛ چون شاهدان. که رفتار معشوقان را داشته باشد. آنکه در ناز و کرشمه چون شاهدان باشد :
دل من لاغر کی دارد شاهدکردار
لاغرم من چه کنم گر نبود فربه یار.فرخی.
|| (ص) زیبا. صاحب حسن. (غیاث اللغات). خوش ادا. خوبروی. شیرین حرکات. چنانکه بطفل نارسیده گویند :
لب معشوق شاهد چون شکر شیرین است.
بهاءالدین ولد.
هر چه آن را نمک نبود معیوب بود تا حسن انسانی نیز هرچه ملیح تر شاهدتر بود. (نزهة القلوب حمدالله مستوفی).
زان که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد.اوحدی.
- دختر شاهد؛ شاهد دختر، زنی زیبا و خوبروی : پرسید که این طعام را از پیش که آوردی؟ گفت دختر شاهدی بمن داد. (فیه مافیه).
- زن شاهد؛ زن خوبروی. زن زیبا و خوبروی. زن قشنگ و خوشگل : زن شاهد را چون باوفا می بینند دوسترش میدارند از آنچه اول دوست میداشتند... باز شاهد بی وفا را دشمن میدارند. (بهاءالدین ولد).
- شاهدروی؛ دارای روئی چون شاهدان. زیباروی. آنکه چهرهء چون معشوقگان دارد :
در این سماع همه ساقیان شاهد روی
بر این شراب همه صوفیان دردآشام.سعدی.
|| (ق) خوب. بجا. بموقع. زیبا :
آن نقطه های خال چه شاهد نشانده اند
وین خطهای سبز چه موزون کشیده اند.
سعدی.
|| (ص) زیبا. حسن. قشنگ. دلربا. شیرین. فرد ممتاز در حسن و زیبائی از همنوع خواه از مردم و خواه از اشیاء : و من کمرکی ساخته بودم شاهد چنانکه رعنایی جوانان باشد. (اسرار التوحید ص 73). آنروز شیخ صوفی رومی شاهد پوشیده بود. (اسرار التوحید ص 108). شیخ بفرمود تا طعامهای شاهد آوردند. (اسرار التوحید ص 103).
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است.
سعدی.
|| (اِ) فرشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (صحاح)(5). || پادشاه. (مهذب الاسماء) (تاج العروس) (شرح قاموس). || روز جمعه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روز آدینه. (دهار). || آب سطبر که با بچه بیرون آید از رحم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سُخد. آب زرد سطبر که با بچه برآید از زهدان. (منتهی الارب). آبَه لیزابه ای است که با کودک از شکم مادر آید. (یادداشت مؤلف). || نام لحنی است در موسیقی. رجوع به آهنگ شود. || اسب دونده که نشان جودت اسب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کار سریع و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - موهم معنی معشوق و مطلوب زن نیز هست.
(2) - در نسخ متأخر بیت بدین صورت درآمده :
سعدیا مستی و مستوری به هم نایند راست
شاهد بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی.
(3) - موهم معنی گواه هم هست.
(4) - ن ل: ششدری.
(5) - فلاتحسبنی کافراً لک نعمة
علی شاهدی یا شاهد الله فاشهد.
اعشی (از صحاح اللغة).
شاهد.
[هِ] (اِ) در تداول فارسی زبانان نوع کشت یا بذری که اساس امتحان در به گزینی است و آن را شاخص نیز گویند. (یادداشت مؤلف).
شاهد.
[هِ] (اِخ) ده از بخش ایذهء شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رود کارون و چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهدآوردن.
[هِ وَ دَ] (مص مرکب)استشهاد کردن. تمثل جستن. مثل زدن. ذکر کردن.
شاهدات.
[هِ] (ع ص، اِ) جِ شاهدة. رجوع به شاهدة شود.
شاه داراب جردی.
[هِ جِ] (اِخ) محمد متخلص به شاه. شاعر است و در دورهء صفویه میزیسته. رجوع به دارابجردی شود.
شاهدارو.
(اِ مرکب) دارو که در اهمیت اثر نوع ممتاز خود باشد. (آنندراج). || داروی شاه. دوای شاه. (انجمن آرا). || مجازاً شراب انگوری را گویند. منیری در شرفنامه این نام گذاری را به جمشید منتسب داشته است و داستانی از پیدا آمدن انگور و شراب نقل کرده که ظاهراً مأخوذ از نوروزنامه منسوب به خیام و داستان شیمران شاه و کنیزک و پیدا آمدن درخت رزست :
صاحبا از کرم دریغ مدار
شاه داروی لطف از این پژمان.
طیان مرغزی (از جهانگیری).
شاه دارو بود شراب ولی
زو چو بر حد اعتدال خوری.
؟ (از جهانگیری).
شاه داعی.
(اِخ) داعی شیرازی. فخرالعارفین سیدنظام الدین محمودبن حسن الحسنی ملقب به داعی الی الله. از سادات حسنی شیراز و از نوادگان داعی صغیر از دعاة طبرستان و شاعری چیره دست و عارفی وارسته است. رجوع به داعی (شاه...) شود.
شاه داماد.
(اِ مرکب) داماد بهنگام عروسی. (از فرهنگ نظام). داماد عزیز. (یادداشت مؤلف) :
کسی که همچو منش هست شاه دامادی
شود ز دولت من روشناس شهر و دیار.
فکری (از آنندراج).
|| داماد شاه. (ناظم الاطباء).
شاهدان.
(اِ مرکب) مروارید بزرگ و خوب و نفیس. (ناظم الاطباء). شاهدانه. دانهء ممتاز در نوع خود.
شاهدان.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان. دارای 850 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بادام، انگور، سیب زمینی و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاهدانج.
[نَ] (معرب، اِ مرکب) شهدانج. دانهء قنب است. (منتهی الارب). معرب شهدانه. (از اقرب الموارد) (دزی ج1 ص717) (جوالیقی 206:9) (ضریر انطاکی ص213). رجوع به شاهدانه شود.
- شاهدانج البر؛ حب السمنه. (یادداشت مؤلف).
- شاهدانج عدسی؛ عدس الملک. سنگ شادنج. (یادداشت مؤلف).
شاهدانق.
[نَ] (معرب، اِ مرکب) معرب شاهدانه. شهدانج. بزرالقنب. تخم کنب. حب قنب. بپارسی تخم کنب گویند و بسریانی زرع ادام به رومی کنابورین و بتازی قنب گویند و ابوعمر و مطرز که غلام ثعلب بوده است گوید: آنچه دشتی بود به اندازهء فلفل باشد و عامهء عرب او را حب سمنه گویند... (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). و نیز رجوع به شاهدانه شود.
شاهدانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) دانهء ممتاز در نوع خود. شاهدان. || مروارید بزرگ و نفیس. (ناظم الاطباء).
شاهدانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) حب قنب. شهدانه. شهدانج. (یادداشت مؤلف). تخم کنو. کنودان. کنودانه. (برهان). تخم شهدانه. بزرالقنب. کنب دان. کنب دانی. (یادداشت مؤلف). تخم بنگ را گویند و به عربی کنب خوانند و معرب آن شاه دانج باشد و شاه دانق هم بنظر آمده است. (برهان). شادنج. (منتهی الارب). بنگ. کنف. (فهرست مخزن الادویه). برخی کتب اشتباهاً کنف را مرادف با شاهدانه دانسته اند در صورتی که کنف نباتی است که اقسام آن در کاغذسازی مفید میباشد. و اینکه شاهدانه را کنف مطلق گویند غلط است. (یادداشت مؤلف). کنف گیاهی است از تیرهء پنیرکیان و مشابهتش با شاهدانه به علت الیاف قابل استفاده در نساجی است. (فرهنگ فارسی معین). تخم بنگ. (جهانگیری). شهدانج. شهدانق. (دهار). تخم بنگ را گویند و بعربی کنب خوانند. (انجمن آرا) (از آنندراج). طُلاّم تنوم و آن تخم شاهدانج است. (از اقرب الموارد). و اینکه جوالیقی آن را در معرب تنوم ترجمه کرده است درست نیست. چه، تنوم غیرشاهدانه است. (یادداشت مؤلف). ماهودانه. حب الملوک. ماهوب دانه. (برهان) (ذخیرهء خوارزمشاهی). گیاهی است از تیرهء گزنه ها که دو پایه و علفی و یکساله است. ارتفاعش بین یک تا دو متر و گاهی هم بیشتر است. دارای گونه های مختلف و بویش قوی و نامطبوع است. شاهدانج. شدانق. قنب هندی. شهدانق. حشیشة الفقرا. ورق الخیال. جزء اعظم. (از فرهنگ فارسی معین).
- شاهدانهء چینی؛ یکی از گونه های شاهدانهء هندی است که مانند شاهدانهء هندی مورد استفاده قرار میگیرد. و تقریباً همهء خواص آن را دارد میوه اش برنگ مایل به سبز شامل غشائی با شبکهء سفیدرنگ است. قنب. تیل. قنابوس. نقل خواجه. شن، قنبرا. قنبیرا. قنابس. (از فرهنگ فارسی معین).
- شاهدانهء صحرایی؛ کنف.
- شاهدانهء عدسی؛ حجرالدم است: شاهدانه عدسی را گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- شاهدانهء کانادایی؛ شبیه شاهدانهء هندی است.
- شاهدانهء مصری؛ کنف.
- شاهدانهء هندی؛ کنب هندی. نباتی است که در هندوستان و ایران بهتر از سایر نقاط دنیا بعمل می آید و تخم آن شاهدانه است. رجوع به کتاب درمانشناسی ج 1 و فرهنگ فارسی معین شود.
شاهد ایزدخواستی.
[هِ دِ زَ] (اِخ) نام او آقامیرمحمد مؤمن و فرزند سید ابوالقاسم است. در قریهء ایزدخواست از توابع فارس بدنیا آمد از سادات صحیح النسب بود و در شیراز تحصیل کرد. هدایت در مجمع الفصحاء مینویسد: در دورهء جوانی با او دوستی داشته است. شاید پیش از هدایت درگذشته. رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 ص 249 و ریاض العارفین ص 262 شود.
شاهدباز.
[هِ] (نف مرکب) نظرباز. پاکباز اهل الجنه؟(1) و فاسق که با امردان یا زنان بسیار صحبت دارد. در هندوستان شیدباز شهرت دارد. (از بهار عجم) (از آنندراج). فاسق لاطی. روسبی باز. (ناظم الاطباء). زن باره. امردباز. غلامباره. معشوق باز :
محتسب در قفای رندان است
غافل از صوفیان شاهدباز.سعدی.
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را.
سعدی.
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست میدارم بذوق دخترش.
سلیم (از آنندراج).
(1) - در حاشیهء بهار عجم، الجنه بکسر جیم و تشدید، پریان معنی شده است و بدین تعبیر ظاهراً مقصود از اهل الجنة معاشر پریرویان باشد.
شاهدبازی.
[هِ] (حامص مرکب) عمل و کیفیت شاهدباز. معشوق بازی. پاکبازی :
دلش در بند آن پاکیزه دلبند
بشاهدبازی آن شب گشت خرسند.نظامی.
سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی
شاهد آن است که بر گوشه نشین میگذرد.
سعدی.
نام سعدی همه جا رفت بشاهدبازی
وین نه عیب است، که در ملت ما تحسین است.
سعدی.
میرزا صائب در استدعای فرمان عدم مزاحمت شراب نوشته: که اگر جایی بنگرند که کسی از مستی با دختر رز که پرده نشین هودج حرمت است شاهد بازی آغاز نهاده در ساعت آب او می ریزند. (از آنندراج). || زنا. زناکاری. لواطی. (از ناظم الاطباء). غلامبارگی. امردبارگی. بچه بازی.
شاهدبن جراح.
[هِ دِ نِ جَرْ را] (اِخ) بنا به ادعای یزیدیها وی فرزند منحصر بفرد آدم و مؤسس اصلی طریقهء یزیدیه است. (تاریخ کرد ص 126).
شاه دبیریه.
[دَ] (اِ مرکب) بنابگفتهء ابن الندیم یکی از خطهای ایران قدیم است که معمول پادشاهان بوده و عوام از استعمال آن ممنوع بوده اند تا کسی بر اسرار پادشاهان واقف نگردد. (فهرست ابن الندیم چ مصر ص31). و رجوع به الفبای اوستا یا دین دبیری در مقدمهء لغتنامه شود.
شاهدپرست.
[هِ پَ رَ] (نف مرکب)پرستندهء شاهد. که زیبا و خوب روی را پرستد. جمال پرست. زیباپرست. عاشق و دلبستهء بمعشوق. (ناظم الاطباء).
شاهدپرستی.
[هِ پَ رَ] (حامص مرکب)عمل شاهدپرست. زیباپرستی. جمال پرستی.
شاهدخت.
[دُ] (اِ مرکب) دخت شاه. دختر شاه. شاهزاده خانم. فرزند مادینهء شاه. || شاه دختر.
شاه ددان.
[هِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)شیر. اسد. لیث. غضنفر. حارس :
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.ابوشکور.
شاه درانی.
[هِ دَرْ را] (اِخ) احمدشاه درانی افغانی ابدالی که از سال 1160 تا 1187 حکومت کرده است. رجوع به احمدشاه افغانی شود.
شاه درخت.
[دِ رَ] (اِ مرکب) نام درخت صنوبر باشد و ناجو همان است. (برهان) (آنندراج). اسم درخت صنوبر است. (از فهرست مخزن الادویه). ناژو. (برهان).
شاهدز.
[دِ] (اِخ) شاهدژ. رجوع به شاهدژ شود.
شاه دزد.
[دُ] (اِ مرکب) دزدی که در فن دزدی از طایفهء دزدان ممتاز باشد. (از بهار عجم) (از آنندراج) :
شاه بیتی ز من حریفی برد
روشنم شد که شاه دزدی هست.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
شاه دژ.
[دِ] (اِخ) قلعه ای که در سال 360 ه . ق. به دست نصربن حسن بن فیروزان دیلمی در کوه شهریار بنا گردید. (از معجم البلدان).
شاهدژ.
[دِ] (اِخ) (قلعهء...) نام قلعه ای بوده است بالای کوهی بحدود اصفهان و معقل ابن عطاش رهبر اسماعیلیان در آنجا بوده. قزوینی نویسد این قلعه را سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان در سال 500 ه . ق. بنا نموده است. (آثار البلاد قزوینی) (لسترنج ص 226). یاقوت می نویسد: این قلعه را سلطان ملکشاه بنا نمود و ذکر قلعه در حوادث سال 500 ه . ق. ذکر شده است. و در اخبارالدولة السلجوقیه ص 79 چنین آمده است: سلطان محمد قلعهء شاهد را که در حدود اصفهان واقع است با شمشیر فتح نمود. و با مراجعه به تاریخ ابن الاثیر در حوادث سال 500، میخوانیم که این قلعه بدست ملکشاه بنا گردیده و سلطان محمد آن را از چنگ اسماعیلیان بیرون آورده است. و از اینجا معلوم میشود که بانی قلعه سلطان ملکشاه سلجوقی بوده است و فاتح آن پسر او سلطان محمد غیاث الدین ابوشجاع محمد بن ملکشاه (498 - 511 ه . ق.). و گویا مؤلف آثار البلاد و در نتیجه لسترنج در این مورد میان عمل پدر و پسر خلطی کرده است. و سال فتح را سال بنا دانسته و فاتح را بانی گمان برده. و داستان قلعهء مزبور در سلجوقنامه ص 40 و حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 504 مذکور است و در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ دبیرسیاقی، بخش اسماعیلیه ص 3 تا 38 چنین میخوانیم: شاهدز را بحدود اصفهان سلطان ملکشاه سلجوقی انشاء کرده بود. احمدبن عبدالملک عطاش مقدم و پیشوای باطنیان (اسماعیلیان) به اصفهان آنجا را بگرفت و سلاطین و امراء در کار او مضطر شدند و چون میان برکیارق و محمد، پسران ملکشاه سلجوقی نفاق و خلاف بود، او قلعه را به ذخایر و خزائن و اسلحه و امتعه معمور و آبادان ساخت و باره و بروج آن را مستحکم گردانید. سلطان محمد پس از استقرار و صافی شدن ملک قصد گشادن قلعه کرد و آن را محاصره نمود، چون کار بر محصوران تنگ شد بمسلمانی خود از ائمهء دین فتوی خواستند و کار بمناظره کشید و مباحثه به انجامی نرسید. سلطان محمد حصار سخت تر کرد، اما زود دانست که بجنگ آنرا نتواند گشودن. حیلتی کرد، کبوتری در بغل نهاد و دست بر آنجا نهاد و سوگند [ ان ] گران یاد کرد که: تا این جان در تن باقی باشد بعهد خود وفا نماید، و اگر محصوران قلعه تسلیم کنند بجای آن خانه و قلعه ای دیگر بدیشان دهد. چون محصوران به سوگند و عهد از قلعه فرود آمدند ایشان را فرمود که به الموت روید نزد سیدنا حسن صباح و قلعه را خراب کرد و احمد عطاش را بفضیحت تمام بر شتری بنشاندند و گرد شهر برآوردند و بعاقبت پوست او برکندند و به کاه و گیاه آکندند و او هیچ آه نکرد. پسرش را نیز کشتند و سر هر دو ببغداد فرستادند. مدت اقامت او در قلعه 12 سال بود.
شاه دژ.
[دِ] (اِخ) نام قلعه ای به مازندران. رابینو نویسد: استندار جلال الدوله اسکندر در 21 ذی الحجه 746 ه . ق. اطراف شهر رویان [ کجور ] را بارو کشید و در آن ناحیه قلعهء شاه دژ را که خود در آنجا منزل داشت بنا نمود. (سفرنامهء رابینو ص 30 بخش انگلیسی و ص 54 ترجمهء فارسی).
شاه دستوری.
[دَ] (ص نسبی مرکب)مطابق فرمودهء شاه. مطابق حکم سلطان. بر حسب امر و فرمان شاه. (یادداشت مؤلف).
- جوابهای شاه دستوری؛ پاسخهای آمرانه همچون امر شاهان. (از یادداشت مؤلف).
شاهد شیرازی.
[هِ دِ] (اِخ) معروف به ایزدخاستی. رجوع به ایزدخاستی شود.
شاهد فارسی.
[هِ دِ] (اِخ) رجوع به شاهد ایزدخاستی شود.
شاهد کردن.
[هِ کَ دَ] (مص مرکب)شاهد گرفتن. اقامهء شهود برای امری کردن. || در عبارت ذیل از کتاب اسرار التوحید، معنی جشن کردن و طعامهای شاهد ترتیب دادن و خوان طعام نام نهادن و سور کردن و نظایر آن دارد : آن روز فام شیخ بگزاردند و کار عرس بساختند و دیگر روز شاهد کردند و خرقهء شیخ و خرقهای جمع که موافقت کرده بودند پاره کردند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 297).
شاهد گرفتن.
[هِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)معشوق و محبوب اختیار کردن. || گواه گرفتن. بشهادت طلبیدن. برای اثبات قضیه ای شاهد آوردن.
شاه دوست.
(ص مرکب) دوست دارندهء شاه. محب شاه. محب سلطان.
شاهدوستی.
(حامص مرکب) عمل شاه دوست. شاه خواهی.
شاهدة.
[هِ دَ] (ع ص، اِ) مؤنث شاهد. ج، شاهدات و شواهد. رجوع به شاهد شود. || زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شاهدات و شواهد. (اقرب الموارد).
شاه ده.
[دِهْ] (اِخ) نام دیهی است از دیههای سدن رستاق از روستاهای مازندران. (سفرنامهء رابینو ص 126 بخش انگلیسی و ص 168 ترجمهء فارسی).
شاه ده.
[دِهْ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء شهرستان تربت حیدریه. دارای 287 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهدی.
[هِ] (حامص) شاهد بودن. حسن. زیبایی. (یادداشت مؤلف). دلبری. شوخی. شوخ و شنگی :
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد.خاقانی.
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من.
خاقانی.
بسعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد
چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود.
سعدی.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد(1).
سعدی.
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
هر چه کند به شاهدی(2) کس نکند ملامتش.
سعدی.
کسی را نظر سوی شاهد رواست
که داند بدین شاهدی عذر خواست.سعدی.
|| شیرینی :
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها میزنند بر شجرش.سعدی.
(1) - ن ل: وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد.
(2) - ن ل: از شاهدی.
شاهدی.
[هِ] (ص نسبی) منسوب است به شاهد که نام بعضی از اجداد است. (از انساب سمعانی).
شاهدی.
[هِ] (اِخ) نام اجدادی ابواسحاق ابراهیم بن عبدالوهاب بن احمدبن خلف بن شاهد نسفی شاهدی است. و در 413 ه . ق. در شهر کش درگذشته است. (لباب الانساب ج 2 ص 8).
شاهدی.
[هِ] (اِخ) (ال ...) نسبت به شاهدبن عک بن غدثان بن عبدالله بن ازد و از این جد است سملقة بن مری بن الفجاع کاهن عکی، شاهدی که حکومت عک را داشت و نیز از این سلسله است ایاس بن عامر عکی شاهدی غافقی. او از ابن عامر روایت کند و موسی بن ایوب مصری از وی. (لباب الانساب ج 8 ص 2).
شاه دیاربکر.
[هِ رِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرمانروای ناحیهء دیاربکر. || (اِخ) اختصاصاً از القاب ابوالمظفر ارتق ارسلان بن ایل غازی بن البی بن تمرتاش است که نام وی در وقفنامهء مدرسهء خاتونیهء ماردین بسال 602 ه . ق. آمده و بر روی مسکوکات نیز منقوش گردیده است. (از القاب الاسلامیة حسن پاشا ص 353).
شاهدی بلگرامی.
[هِ یِ بِ] (اِخ)میرعبدالواحد حسینی واسطی بلگرامی. شاگرد شیخ صفی سایی پوری و شیخ حسین سکندره بود از آثار اوست: سنابل. حل شبهات. شرح کافیه. دیوان صغیر. در سال 1017 ه . ق. درگذشته است. (از الذریعة ج 9 ص 498).
شاهدی دده.
[هِ دَ دِ] (اِخ) ابراهیم دده فرزند صالح مغلوی. شیخ زاویهء مولویه متولد 875 ه . ق. است از اوست: مفردات مثنوی که از هر دفتری از دفاتر ششگانهء آن یکصد بیت برگزیده است. تحفهء شاهدی. در اسماء المولفین وفات وی را سال 957 ه . ق. گفته اند و در کشف الظنون سال 927 ه . ق. آمده است. (از الذریعة ج 9 ص 498).
شاهدی کردن.
[هِ کَ دَ] (مص مرکب)دلبری کردن. دلربائی کردن. شوخی و رعنائی کردن :
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.سعدی.
شاه دین.
[هِ] (اِخ) لقبی است که شعرای مصیبت سرای، حسین بن علی را دهند. || لقبی که پیغامبر را دهند. || لقبی که علی علیه السلام را دهند. (یادداشت مؤلف). شاه مردان. شاه نجف. شاه دلدل سوار. || شاه زنبوران. امیر نحل. (مجموعهء مترادفات ص 250).
شاه دیوار.
[دی] (اِ مرکب) دیوار بلند و ستبر قصری یا قلعه و غیره. (یادداشت مؤلف) : چنانکه به هفت سال بیرون قصبه کشت نکردند. کشتی که بود در اندرون شاه دیوار بود... (تاریخ بیهق). و تخریب شاه دیوار قصبه به فرمان ملک عضدالدین بود. (تاریخ بیهق). یک محله سبزوار غارت کرد و شاه دیوار و قلعه خراب کرد. (تاریخ بیهق).
شاه دیوان.
[هِ دی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرمانروای دیوان. || (اِخ) دیوی که تمیم انصاری را بشب برد و در مهلکه انداخت و پس از هفت سال عیسی، که نام پری مسلمان بود تمیم انصاری را پس از محاربه و انهزام دیوان نجات داد. (از آنندراج).
شاه دیوانه.
[هِ دی نَ / نِ] (اِخ) نام زنی دیوانه بزمان ناصرالدین شاه. و «شاه دیوانه» مثلی مبتذل است برای کسی که کار او نه خردمندانه بود. (یادداشت مؤلف).
شاهر.
[هِ] (ع اِ) سپیدی نرگس. (منتهی الارب). اما در تاج العروس و شرح قاموس و اقرب الموارد این کلمه به صورت جمع «اشاهر» و مفرد آن «اشهر» ضبط شده است و گویا مؤلف منتهی الارب را سهوی رخ داده است.
شاهر.
[هِ] (ع ص) مشهور. معروف. نامی. سرشناس :
کبک رقاصی کند سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد وان بدان شاهر شود.
منوچهری.
|| تیغ و شمشیر کشیده. از نیام برآمده. آخته. خرج شاهراً سیفه؛ بیرون آمد شمشیر برکشیده :
اندر صف مجادلت مذهب
بر خصم تیغ حجت تو شاهر.سوزنی.
شاه رام پیروز.
(اِخ) (شهر...) نام شهری است که کسری پس از آنکه قوم موسوم به چول را سرکوب کرد و فقط هشتاد نفر که از بهترین مردان جنگی آن قوم بودند باقی گذاشت، آنان را بشهر شاه رام پیروز انتقال داد. (ایران در زمان ساسانیان ص 392).
شاهراه.
(اِ مرکب) راه عام و جادهء بزرگ و وسیع را گویند. (برهان قاطع). راه عام را گویند و آن راه فراخ بود که بسیار راهها از آن بجایها بگشاید و راه شاه نیز گویندش. (تحفة الاحباب حافظ اوبهی). راه فراخ و آن را شه راه و شه ره نیز گویند و بتازیش شارع خوانند. (شرفنامهء منیری). راه فراخ و پهن که خواص و عوام از آن بگذرند و بتازی شارع عام گویند. (بهار عجم) (آنندراج). جادهء بزرگ کاروان. (یادداشت مؤلف). راه فراختر و طولانی تر. (یادداشت مؤلف). راه عریض و طویل خوب ساخته. (فرهنگ نظام). جاده. (منتهی الارب). راه عمومی. (از اقرب الموارد). شارع. (دهار). شارع عام. (مجمل). سُحجُ. (منتهی الارب). راه شاه. (برهان). معبر عام : اشبورقان، بر شاهراه است شهری است با نعمت فراخ. (حدود العالم). قحطبه... گفت ما را دلیلی باید که ما را به کوفه برد نه از شاهراه... (ترجمهء طبری بلعمی).
چو باد هوا گشت بر شاهراه
رسیدش بنزدیک کاوس شاه.فردوسی.
مگر باز گردند و یابند راه
چو از برف پیدا شود شاهراه.فردوسی.
بدیشان چنین گفت کز شاهراه
بگردید کآمد بتنگی سپاه.فردوسی.
آنگاه نه راهبری معین و نه شاهراهی پیدا. (کلیله و دمنه).
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در رفتار زن.
سنایی.
محنت اندر سینهء من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهء من بار دانست از غمت.
خاقانی.
جهان گشای قزل ارسلان که بر تن خصم
بزخم نیزه فروبست شاهراه مسام.
ظهیر (از شرفنامهء منیری).
روزی بر سبیل تنزه و تفکه بر ممر شاهراهی طارمی دید. (سندبادنامه ص179).
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه.مولوی.
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می بکام دل دوستان شدم.حافظ.
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او بشاهراه طریقت گذر نکرد.حافظ.
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.حافظ.
ساروان رخت بدروازه مبر کان سرکو
شاه راهیست که منزلگه دلدار من است.
حافظ.
شاهراه.
(اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد. دارای 95 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهربا.
[ ] (اِ) اسم سریانی ابریشم است. (فهرست مخزن الادویه).
شاهرتین.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان منگور بخش حومهء شهرستان مهاباد. دارای 199 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهرخ.
[رُ] (ص مرکب) (مرکب از: شاه + رخ) دارای رخساری چون شاه. شاه منظر. شاه سیما. که رخسارش همانند رخسار شاه است. (از فرهنگ نظام). بدیدار چون شاه. شکوهمند : و فرزین چرخ که ماه خوانند به شاهرخ(1) از جمشید فلک که خورشید گویند کلاه برد. (تاریخ طبرستان).
نهانش همیداشت تا هفتسال
یکی شاهرخ گشت با فر و یال.فردوسی.
|| (اِ مرکب) نام دو مهرهء شطرنج. (بهار عجم) (آنندراج). «شاه» نام یکی از مهره های شطرنج است و «رخ» نام مهرهء دیگری است. || شه رخی که در شطرنج میباشد و آن کشت دادن است بحریف بطرزی که ضرب بر رخ او نیز واقع شود. (غیاث اللغات).
- شاهرخ خوردن؛ آن است که کشت به شاه برسد که بضرورت از آنجا برخیزد و حریف رخ را بزند. (بهار عجم) :
نیست جم ورنه خجلتی میبرد
شاهرخ کو که شاهرخ می خورد.ظهوری.
- شاهرخ زدن؛ کشت دادن به حریف مهرهء شطرنج را :
نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد.حافظ.
|| کرگدن. (ناظم الاطباء). اما این معنی جای دیگر دیده نشد.
(1) - در این مثال به معنی کلمهء «شاه» و «رخ» که هر یک نام یکی از مهره های شطرنج است نیز ایهام دارد.
شاهرخ.
[رُ] (اِخ) پسر امیر تیمور گورکان. رجوع به شاهرخ میرزا شود.
شاهرخ آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان کنار شهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر. دارای 55 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن پنبه، زیره و میوه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرخ آباد.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش داورزن شهرستان سبزوار. دارای 106 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن پنبه و غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرخ اول.
[رُ خِ اَوْ وَ] (اِخ) نام مؤسس سلسلهء خانان خوقند است. وی مدعی بود که نسب به چنگیزخان می برد. در سال 1112 ه . ق. خود را در فرغانه مستقل خواند و سلسلهء خانان خوقند را تأسیس کرد. در سال 1215 ه . ق. / 1800 م. تاشکند ضمیمهء خوقند شد و در سال 1293 ه . ق. / 1876 م. خانات خوقند بتصرف روسیه درآمدند. (طبقات سلاطین اسلام ص 251).
شاهرخ بن سلطان.
[رُ خِ نِ سُ] (اِخ)فرخ بن شیخشاه بن فرخ یسار. از خاندان قدیم شروانشاهیان در گیلان که مدعی بودند نسبشان به نوشیروان میرسد. در قرن دهم این خاندان روبه انحطاط و زوال گذارده بود و آخرین عضو این دودمان شاهرخ پسر سلطان فرخ بود که در سال 946 ه . ق. بقتل رسید. (تاریخ ادبیات ایران ادوارد برون ج 2 ص 77).
شاهرخت.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 918 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرخ ثانی.
[رُ خِ] (اِخ) ششمین از خانان خوقند. وی در سال 1184 ه . ق. / 1770 م. حکومت داشت. (طبقات سلاطین اسلام ص 251). رجوع به خوقند شود.
شاهرخ خان.
[رُ] (اِخ) پسر اسماعیل خان از نبیره های ولیخان افشار که در زمان سلطنت شاه عباس اول حکومت کرمان را داشت. چون در بلوک زرند و کونبان مزارع متعدد احداث کرده بود از آن زمان خلفاً عن خلف در آن بلوک متوطن بود. چون خبر قتل نادرشاه به کرمان رسید بزرگان کرمان هر یک حکومت آنجا را میخواست. شاهرخ خان از زرند به گواشیر آمد و تمام اعیان شهر را بمنزل خود خواند و آنان را بریاست خویش دعوت نمود. اعیان و رؤسای کرمان قبول امارت وی کردند و شاهرخ خان نامه ای متضمن انقیاد و اطاعت جهت علیقلی خان برادرزادهء نادر که در آن وقت خود را عادلشاه نامیده بود و سلطان ایران میدانست فرستاد. او چون استقلالی نداشت حکمرانی کرمان را بنام شاهرخ شاه صادر کرد پس از شکست عادلشاه و بکار آمدن برادرش ابراهیم خان شاهرخ مجدداً نامه و سفیری به دربار او فرستاد. چون ایران در حال هرج و مرج بود کسی متعرض کرمان و شاهرخ خان نشد. در سال 1164 ه . ق. بود که جمعی از سیستانیان بقصد تسخیر نرماشیر و بم بنای تاخت و تاراج را گذاشتند. شاهرخ خان بجنگ آنان شتافت و پس از شکست ایشان بطرف سیستان لشکر کشید و چون مدتی از اقتدار شاهرخ خان گذشت نصیرخان حاکم لار و سبعه به امر کریم خان وکیل با هشت هزار تن سوار مسلح بقصد تسخیر کرمان حرکت کرد و پس از مشورت با سران کرمان صلاح بر آن دید که در قریهء «نارپ» محل اقامت نصیرخان برود و پس از پیاده شدن، گماشتگان نصیرخان او را دستگیر کردند و نصیرخان برای تصرف گواشیر از نارپ حرکت کرد ولی چون مردم کرمان از خدعهء نصیرخان مطلع شدند دروازه ها را بسته و مانع دخول لاریان بشهر گردیدند و ناچار اردوی لار مدتی در پشت دروازهء «ریگ آباد» به محاصره نشستند تا آنکه شاهرخ خان پس از تطمیع نگهبانان خود شبانه فرار کرد و بشهر وارد شد و پس از فراهم کردن لشکر بتعقیب نصیرخان درآمد و اکثر قلعه ها و قراء سبعه را فتح و غارت کرد و نصیرخان به قلعهء «گراش» لار پناه برد و در سال 1172 ه . ق. که کریمخان بر محمد حسن خان قاجار مستولی گردید مرادخان زند را با سپاه بسیار مأمور تسخیر کرمان کرد. اما در آن هنگام شاهرخ خان که به محاصرهء قلعهء بافق مشغول بود گلوله ای به او خورده درگذشت. شاهرخ خان از تاریخ درگذشت نادرشاه (1160) تا زمان درگذشتش دوازده سال و کسری حکومت کرمان را داشت. (از تاریخ کرمان ص 316 ببعد).
شاهرخ میرزا.
[رُ] (اِخ) (خاقان سعید) (میرزا) چهارمین فرزند امیر تیمور گورکان است. در سال 779 ه . ق. به دنیا آمد و در سن بیست سالگی یعنی در سال 799 ه . ق. حکمران مستقل خراسان گشت و سکه بنام خویش زد و در سن 38 سالگی یعنی سال مرگ تیمور «807» پادشاه مستقل بود و در سنوات 809 مازندران و 811 ماوراءالنهر و 817 فارس و 819 کرمان و 823 آذربایجان را تصرف کرد و در اواخر سال 823 او را با اسکندر پسر قرایوسف حاکم سابق آذربایجان جنگی دست داد که منجر به فرار اسکندر گشت و در سال 830 بوسیلهء احمد نامی در مسجد جامع هرات بوسیلهء کارد مورد سوء قصد قرار گرفت ولی از مرگ نجات یافت در سال 832 مجدداً اسکندر به عراق و آذربایجان تجاوز نمود و شاهرخ در صحرای سلماس بجنگ او شتافت و اسکندر نیز مجدداً فرار کرد. شاهرخ 43 سال سلطنت کرد و 73 سال عمر نمود و در سنهء 850 ه . ق. در شهر ری درگذشت، در زمان سلطنت خویش برای ترمیم خرابیها که پدرش کرده بود کوشش کرد. دیوارهای هرات و مرو را ساخت به آبادی شهرها همت گماشت. پادشاهی بود نیکوکار و اصحاب علم و دانش را گرامی میداشت و ارباب صنعت را طرف توجه قرار میداد و در زمان وی علم و صنعت رواج یافت. و موسیقیدان معروف عبدالقادر مراغه ای و آوازخوان مشهور یوسف اندکانی و قوام الدین معمار و مولانا خلیل نقاش از هنرمندان آن دوره بودند. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص 554، 553) (تاریخ سرجان ملکم ص 159) (تاریخ مفصل ایران تألیف عبدالله رازی ص 353).
شاهرخ میرزا.
[رُ] (اِخ) پسر سلطان ابوسعید. در سال 899 ه . ق. عازم هرات شد و در ولایت ساری درگذشت و سلطان حسین میرزا نعش او را به مدرسهء مهدعلیا گوهرشادآغا برد. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 4 ص 101).
شاهرخ میرزای افشار.
[رُ یِ اَ] (اِخ)فرزند رضاقلی میرزا نوادهء نادرشاه است و مادرش دختر شاه سلطان حسین صفوی بوده. پس از قتل ابراهیم خان برادرزادهء نادرشاه بحکومت نشست ولی بدست شخصی بنام سیدمحمد (که او نیز خود را منسوب به صفویه میدانست) کور شد زیرا سید محمد در صدد بود که بنام سلیمان شاه تخت و تاج را تصاحب کند ولی شاهرخ به یاری یوسف علی یکی از سردارانش مجدداً بر تخت نشست و سلیمان شاه کشته شد و چندی بعد دو سردار دیگر جعفر و میرعالم متحد گشتند و یوسفعلی را مغلوب و به قتل رساندند و شاهرخ را بزندان افکندند در آن هنگام احمدخان ابدالی به خراسان لشکر کشید و خراسان را در دست احفاد نادر باقی گذارد و شاهرخ را پادشاه آن حدود کرد. مقارن این زمان بود که قدرت آغامحمدخان قاجار رو به افزایش نهاد و در سال 1210 ه . ق. که بر تخت سلطنت نشست جز شاهرخ شاه افشار و پسرش مدعی دیگری نداشت لذا پس از جلوس بر تخت سلطنت مهمترین اقدام او برانداختن خاندان افشار بود و بدین عزم در اوائل بهار آغامحمدشاه از راه معمولی تهران به مشهد حرکت کرد و در این هنگام فقط مشهد و خراسان شمالی زیر نفوذ شاهرخ و پسرش نادر بود. حکام محلی خراسان که فقط اطاعت ظاهری از نادرمیرزا فرزند شاهرخ داشتند از ترس یکایک به اردوی محمد شاه ملحق شدند. پسر شاهرخ چون تاب مقاومت در خود ندید مشهد را رها کرد و به افغانستان رفت و شاهرخ نابینا را همچنان در مشهد باقی گذاشت و شاه قاجار بدون مقاومت وارد مشهد شد و برای دست یافتن به خزاین نادرشاه به هر کس که مظنون میشد او را زیر شکنجه قرار میداد تا آنکه شاهرخ پیر و نابینا را که در آن موقع 63 سال داشت بمنظور بروز دادن محل دفینه های نادری شکنجه داد و شاهرخ هرچه داشت عرضه نمود، سپس او را با عیال و اولادش روانهء تهران نمود و شاهرخ در راه وفات یافت. (ایران در دورهء سلطنت قاجار تألیف علی اصغر شمیم ص 27 و 227) (تاریخ مفصل ایران عبدالله رازی ص 422) (تاریخ کرمان ص 317).
شاهرخیه.
[رُ خی یَ] (اِخ) نام شهری که بجای فناکث ساخته شد. توضیح اینکه در زیر ملتقای رودخانهء سیحون بارو و شهری بود بنام بناکث یا فناکث و یا فناکت و این شهر در قرن چهارم فاقد قلعه و بارو بود و تا قرن هفتم که بدست چنگیز خراب شد شهری بسیار مهم بود پس از یک قرن و اندی یعنی در سال 818 ه . ق. شاهرخ نوادهء امیر تیمور به تجدید عمارت آن همت گماشت و از این رو به شاهرخیه موسوم شد و بهمین نام شرف الدین علی یزدی مکرر آن را ذکر کرده است. (سرزمینهای خلافت شرقی لسترنج ص513).
شاه رستم.
[رُ تَ] (اِخ) نام دیهی است واقع در هشت فرسخی میانهء جنوب و مشرق قاضیان به فارس. (فارسنامهء ناصری).
شاه رستم لرستانی.
[رُ تَ مِ لُ رِ] (اِخ)نام حاکم لرستان. رجوع به رستم لرستانی شود.
شاه رش.
[رَ] (اِ مرکب) مخفف شاه ارش است یعنی ارش بزرگ و آن مقداری است از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند و آن را بعربی باع و بترکی قولاج گویند، و آن بمقدار پنج ارش کوچک باشد و ارش کوچک از سر انگشت میانین دست است تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است. و شاه رش را به این اعتبار پنج ارش میگویند. (برهان قاطع). یعنی پنج رش، چه پنج را شاه گویند. (شرفنامهء منیری). پنج ارش را گویند. (فرهنگ جهانگیری). واحد طول، و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ. آنگاه که دستها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است :
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش.فردوسی.
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش.فردوسی.
ز بن تا سر تیغ بالای او
چو صد شاه رش کرد پهنای او.فردوسی.
شاه رضا.
[رِ] (اِخ) یکی از القاب امام هشتم علی بن موسی الرضا علیه السلام است. رجوع به رضا... شود.
شاه رضا.
[رِ] (اِخ) نام سرسلسلهء دودمان پهلوی . رجوع به رضاشاه... شود.
شاه رضا.
[رِ] (اِخ) نام بقعه ای است در قمشه از توابع اصفهان و متولی آن شاه نظر از صوفیان بوده است. (آتشکدهء آذر ص 182).
شاهرک.
[هِ رَ] (اِخ) نام محلی است در جنوب شور بادام در مغرب لطف آباد.
شاه رکن الدین.
[رُ نُدْ دی] (اِخ)حسن بن سید معین الدین اشرف. رجوع به شاه حسن شود.
شاهرگ.
[رَ] (اِ مرکب) رگ جان که بتازی حبل الورید گویند. (بهار عجم) (آنندراج). دو رگ درشت گردن. شهرگ. (یادداشت مؤلف) :
مریض عشق چون نبضی که بندد تسمه فصادش
کمر بندد بخون خویشتن تا شاهرگ دارد.
تأثیر (از بهار عجم).
وتین. ورید. ودج. فریصه. در تداول عامه گویند: تا شاهرگم می جنبد فلان کار را نخواهم کرد، یعنی تا زنده ام. اگر شاهرگم را بزنند فلان کار نکنم؛ بکردن آن کار هیچگاه تن درندهم.
- پرشدن شاه رگهای کسی؛ سخت در غضب شدن. (یادداشت مؤلف).
شاهرگ.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش فیض آباد محولات شهرستان تربت حیدریه. دارای 105 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرگ.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان دولت خانه بخش حومهء شهرستان قوچان. دارای 920 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرگ.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. دارای 920 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهرود.
(اِ مرکب) آب بزرگ. رود بزرگ. مطلق رود بزرگ. || نام سازی است که آن را شهرود نیز گویند. (شرفنامهء منیری). نام سازی است مانند نی که اکثر و اغلب رومیان دارند و در بزم و رزم بنوازند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (رشیدی). سازی مانند نی که رومیان نوازند. (انجمن آرا) (آنندراج) : ابلیس مر او [ بونال پسر قابیل ] را غره کرد و این خبرها او را اندر آموخت تا انگور بگرفت و شیره کرد و مر او را دست بازداشت تا تلخ شد پس بپالود و بقرابه و قنینه و صراحی اندر کرد و پیش نهاد و شاهرود و چنگ و آنچه بدین ماند همه بساخت. (ترجمهء طبری بلعمی). || تاری بود که بر سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار بمی که در اکثر سازها بندند و آن در مقابل تار زیر است. (برهان قاطع). تار سیمی که در سازها بندند و آن را شهرود نیز خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج).
شاهرود.
(اِخ) نام رودخانه ای که حکیم ابن احوص سغدی کرد به سال ست و ثلثمائه (306 ه . ق.). (یادداشت مؤلف).
شاهرود.
(اِخ) نام رودخانهء بزرگی است که منبع آن ولایت طالقان قزوین باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (سروری). رودی است که از دو شعبهء طالقان و الموت پدید آید. شعبهء طالقان از کوههای بلوک طالقان و شعبهء الموت از ارتفاعات مغرب کندوان سرچشمه گیرد و در شیرکوه بهم پیوندند و سپس در منجیل پس از اتصال به رودخانهء قزل اوزن تشکیل سپید رود دهند و بدریای خزر ریزند :از آنجا برفتیم رودی آب بود که آن را شاهرود میگفتند. بر کنار رود دیهی بود که خندان میگفتند و باج می ستاندند از جهت امیر ایران و او از ملوک دیلمستان بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص5).
شاهرود.
(اِخ) شهرستان... نام یکی از شهرستانهای استان دوم کشور و قسمت عمدهء این شهرستان را کویر تشکیل میدهد. آب آن از رودخانهء تاش سرچشمه می گیرد که پس از متصل شدن بچندین رود کوهستانی دیگر در قسمت خاوری شهر شاهرود و از زیر پل گذشته بطرف دشت کویر میرود در قسمتهای علیا دارای آب است و قنات مهم شاهرود در طول آن احداث شده است و قسمتی از زه آب این رودخانه با آب قنات یکی میشود آب شهر شاهرود را تأمین مینماید. این شهرستان از چهار بخش به نام مرکزی قلعه نو. میامی. بیارجمند تشکیل شده است جمع قرا و قصبات شهرستان 168 آبادی و جمع سکنه به اضافهء سکنهء شهر شاهرود در حدود 89500 تن است. محصول آن غلات و حبوبات و میوه و پنبه و تنباکو و انگور است. راه آهن طهران به خراسان از این شهرستان عبور میکند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاهرود.
(اِخ) (بخش مرکزی) از دو دهستان بنام زیراستاق و طرود تشکیل شده. دهستان زیراستاق تا شعاع 30 هزارگزی شاهرود و دهستان طرود در حدود 150 هزارگزی جنوب باختری شاهرود قرار دارد و جمع قرای بخش 40 آبادی و سکنهء آن در حدود 16500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاهرود.
(اِخ) (شهر) شهری کوچک است مرکز شهرستان شاهرود. سکنهء آن در حدود 18000 تن. آب آن از قنات. محصول آن میوه و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاهرود.
(اِخ) نام یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان هروآباد آذربایجان است. این بخش یکی از حاصلخیزترین بخش های شهرستان مزبور است و از دو دهستان تشکیل شده است: دهستان خوش رستم: 56 آبادی و 14759 تن سکنه و دهستان شاهرود 32 آبادی و 19332 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه های محلی. محصول آن غلات و برنج و پنبه و حبوبات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهرود.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای دوگانهء بخش شاهرود شهرستان هروآباد. دارای 19330 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاهرود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهرود.
(اِخ) دهی از دهستان زروماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 490 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهرود.
(اِخ) دهی از دهستان فارغان بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. دارای 402 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن خرما و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاهرود.
(اِخ) دهی از دهستان نسر بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. دارای 49 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و بنشن و چغندر. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه رومی.
(اِ مرکب) فلفل سفید است. (تحفهء حکیم مؤمن).
شاهروی.
(ص مرکب) شاه سیما. شاه شکل. شبیه به شاه. زیباروی. که رویی چون شاه دارد. شکوهمند :
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاهروی.فردوسی.
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاهخوئی و هم شاهروی.فردوسی.
شاهره.
[رَهْ] (اِ مرکب) مخفف شاهراه است. رجوع به شاهراه شود.
شاهریشت.
(اِ مرکب) نام صاحب مظالم. (از تاریخ یعقوبی ج 1ص 145). نام قضات و حکام صلح در اوائل قرن پنجم و مقارن با سلطنت یزدگرد اول، ولی از کار و حدود اختیارات آنان اطلاعی در دست نیست. (ایران در زمان ساسانیان چ2 ص 333، 289).
شاهریة.
[هِ ری یَ] (ع اِ) نام نوعی عطر معروف باشد. (از ذیل اقرب الموارد).
شاه زابل.
[هِ بُ] (اِخ) شاه زاول. عنوانی است سلطان محمود غزنوی را. (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به شاه زاول و محمود غزنوی شود.
شاهزاد.
(ن مف مرکب، اِ مرکب) مخفف شاهزاده. زادهء شاه. مرد یا زنی که از نسل شاه باشد :
چنین گفت هر کس که ای شاهزاد
که هستی ز شاه جهاندار یاد.فردوسی.
شود تا رساند سوی شاهزاد
بگفت آنزمان با فرنگیس شاد.فردوسی.
فریبرز کاوس خراد راد
سر سروران قارن شاهزاد.فردوسی.
همی راند اسبش بکردار باد
چنین تا برآمد بر شاهزاد.فردوسی.
به نیزه بگشتند هر دو چو باد
بزد ترک را نیزهء شاهزاد.فردوسی.
شاهزادگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)شاهزاده بودن. از نسل شاهان بودن.
شاهزاده.
[دَ / دِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)شاهزاد. از نژاد شاه. از نسل شاه. ملک زاده. مرد یا زنی که نسب به شاه برد :
بیفتاد از اسپ اندرون شهریار
دریغ آن جوان شاهزاده سوار.دقیقی.
یکی ترک تیری برو برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد.دقیقی.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی.فرخی.
ای شاه و شاهزاده و شاهی بتو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت بتو جوان.
فرخی.
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کرد آن کمرگاه چاک.فردوسی.
همه شاهزاده ز تخم قباد
بر ایشان همه فر یزدان و داد.فردوسی.
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون.فردوسی.
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده.نظامی.
|| ولیعهد. (ناظم الاطباء).
شاهزاده ابراهیم.
[دَ / دِ اِ] (اِخ) نام امامزاده ای است در قم. (یادداشت مؤلف).
شاهزاده ابوالقاسم.
[دَ / دِ اَ بُلْ سِ](اِخ) دهی از دهستان سرچهان بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده. دارای 22 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاهزاده احمد.
[دَ / دِ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول. دارای 350 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی قالبیافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهزاده احمد.
[دَ / دِ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول. دارای 350 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهزاده اسماعیل.
[دَ / دِ اِ] (اِخ) دهی از دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم. دارای 135 تن سکنه. آب آن از رودخانهء وشنوه. محصول آن غلات، باغات میوه، بادام و قیسی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاهزاده بانو.
[دَ / دِ] (اِ مرکب) شاهزاده خانم. بانو که نسب بشاه برد :
ای شاهزاده بانوی ایران بهفت جد
اقلیم چارم از تو چو فردوس هشتم است.
خاقانی.
شاهزاده حسین.
[دَ / دِ حُ سَ] (اِخ) از نامی ترین بقاع متبرکهء قزوین و آرامگاه حسین بن علی بن موسی الرضا علیه السلام است. بعضی از تذکره نویسان در نسب وی اختلاف کرده اند ولی ادله ای در دست است که گذشتگان صاحب بقعه را فرزند علی بن موسی الرضا می شناختند نه موسی بن جعفر و صاحب سراج الانساب صاحب بقعه را از اولاد جعفر طیار ذکر کرده است. کیفیت و چگونگی ساختمان بقعه درگذشته روشن نیست و آثار موجود نشان میدهد که در سدهء هشتم و نهم دارای بنایی عالی بوده است. ظاهراً در فاصلهء میان دو دورهء چنگیز و صفویه بواسطهء کشت و کشتارها و ناامنی ها نزدیک به دو قرن کسی متوجه تعمیر بقعه نگردیده و تدریجاً روب انهدام گذارده بوده است. و احتمال میرود سلطان الجایتو و شاه خدابنده و پسرش سلطان ابوسعید بهادرخان و برخی از فرمانروایان علوی گیلان به ساختمان یا مرمت این بقعه اقدام کرده باشند لیکن سندی در دست نیست. ولی مسلم است که شاه طهماسب صفوی در بنای این بقعه سهم بزرگی داشته است. بنای مزبور دارای سردر مجلل و جلوخان و حجرات پیرامون آن اختصاص به آرامگاه دانشمندان و بزرگان داشته است. در سال 1306 ه . ش. که آقا باقر اصفهانی ملقب به سعدالسلطنه حکومت قزوین را از طرف میرزاعلی اصغرخان اتابک عهده دار بود به دستور وی و با پول او ساختمان پیشین را کوبید و بنای کنونی را بنیاد کرد. آنگاه کتبیهء سردر شمالی متعلق به زینب بیگم دختر شاه طهماسب را در بالای در جنوبی قرار داد که اکنون نیز موجود است. آرامگاه کنونی حسین بن علی بن موسی الرضا در وسط محوطهء بزرگی قرار دارد و دور تا دور محوطه با دیوارهایی بشکل طاق نماهای وسیع احاطه شده است و با کاشی های رنگین تزیین گردیده و در شمال این بنا ایوان بزرگی است به درازای تقریباً بیست گز و عرض هفت گز و ارتفاع ده گز. منبت کاری درب حرم یکی از نفایس صنعت محسوب می شود. در روی مزار دو صندوق یا دو ضریح قرار دارد، اولی از چوب ساده و دومی که نزدیک به دو گز درازا و پهنا و بلندی دارد یکی از شاهکارهای صنعت قلم زنی و منبت کاری است. اتمام تاریخ تعمیر ضریح در سال 806 ه . ق. بوده است. (مینو دریا باب الجنة ص650 و بعد).
شاهزاده خانم.
[دَ / دِ نُ] (اِ مرکب)شاهزاده بانو. بانویی که از فرزندان شاه باشد. زنی که از نسل شاه باشد.
شاهزاده علی اکبر.
[دَ / دِ عَ اَ بَ] (اِخ)دهی از دهستان حومهء بخش حومهء شهرستان شهرضا. دارای 1028 تن سکنه. آب از قنات. محصول آن غلات و انار و خربزه و هندوانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاهزاده محمد.
[دَ / دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)دهی از دهستان حومهء بخش خشت شهرستان کازرون. دارای 201 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
شاهزاده محمد.
[دَ / دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)دهی از دهستان جرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. دارای 180 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه زاول.
[هِ وُ] (اِخ) شاه زابل. محمودبن سبکتکین غزنوی. (یادداشت مؤلف). اشاره به سلطان محمود سبکتکین است. (برهان قاطع) :
رسید شاه جهان سوی فخردین مهمان
چو شاه زاول سوی غلام خویش ایاز.
سوزنی.
و رجوع به شاه زابل و محمود غزنوی شود.
شاه زاول.
[هِ وُ] (اِخ) خطابی است رستم پهلوان داستانی را.
شاهزج.
[زَ] (اِ مرکب) تصحیفی است از کلمهء شاه بیزج. رجوع به شاه بیزج شود.
شاهزن.
[زَ] (اِ مرکب) مرکب از: شاه + زن، مقابل مرد. بمعنی زن شاه. ملکه. شهبانو. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ شاهنامه). || زن شجاع و دلیر. زن ممتاز در میان زنان :
بدو گفت رودابه کای شاهزن
سزای ستایش بهر انجمن.فردوسی.
شاه زنان.
[هِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)زن ممتاز از دیگر زنان. زن که بر دیگر زنان سروری و برتری داشته باشد.
شاه زنان.
[هِ زَ] (اِخ) لقب شهربانو دخت یزدگرد همسر امام حسین بن علی علیه السلام و مادر حضرت زین العابدین سجاد (ع). (یادداشت مؤلف).
شاه زنان.
[هِ زَ] (اِخ) لقب دختر شاهرخشاه پسر رضاقلی میرزا پسر نادرشاه و مادر محمدقلی میرزای ملک آرا. دومین فرزند فتحعلی شاه. (حاشیهء سبک شناسی ج 3 ص 397).
شاه زنبوران.
[هِ زَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرد ممتاز از زنبوران عسل. امیرالنحل. شاه منج انگبین. آن مگس که پیش امیرالمؤمنین علی (ع) ایمان آورد و او پادشاه زنبوران بود و یعسوب نام داشت و او را امیرالنحل نیز خوانند. (شرفنامهء منیری) (آنندراج). ملیک النحل؛ شاه زنبوران. (منتهی الارب).
شاه زنده.
[هِ زِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در یادداشت مؤلف چنین آمده است: مرحوم اردشیرجی می گفت در سفر اول که به ایران آمدم گدایان دوره گرد مردم را به شاه زنده سوگند میدادند که به آنان چیزی دهند - انتهی. امروز زنان وقتی در حمام خواهند قسم خورند کف دست بر زمین زنند و گویند: به این شاه زنده. و البته میدانیم که زیر زمین حمام (جهنم حمام) یعنی مجرای حرارت است و از اینجا شاید بتوان دریافت که مراد آنان از شاه زنده، آتش باشد.
شاه زنگ.
[هِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)حاکم و فرمانروای زنگ. سلطان زنگبار. || مجازاً شب را گویند و بعربی لیل خوانند. (برهان قاطع). کنایه از شب است. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب فرهنگ نظام گوید: شاه زنگ استعاره برای آفتاب است. و پیداست که در بیان این معنی نظر بمعنی دیگر زنگ که آفتاب باشد بوده است.
شاه زور.
(ص مرکب) شخص بسیار قوی. (فرهنگ نظام).
شاه زید.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاخیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن برنج و غلات و مختصر لبنیات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه زید.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان. دارای 831 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن غلات، توتون، کتیرا، حبوبات، میوه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه زیره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) زیرهء بزرگ. (برهان قاطع) (آنندراج). || نام کرویا است که آن را کراویه و نانخواه خوانند و زیرهء رومی همان است. (برهان قاطع). زیرهء کرمانی است که کمون نامند. زیرهء رومی. کراویا. کراویه. نانخواه. کمون.
شاه زیله.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 661 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه زین العابدین.
[زَ نُلْ بِ] (اِخ)مجاهدالدین علی فرزند شاه شجاع. بدین توضیح که پس از درگذشت شاه شجاع در سال 785 ه . ق. یا در سال 786 ه . ق. بجای وی شاه زین العابدین پسرش پادشاه گردید. ولی شاه منصور پسر عمش وی را دستگیر و در سال 789 ه . ق. / 1387 م. معزول و محبوس و نابینا کرد. دورهء سلطنت شاه زین العابدین هم کوتاه و هم آشفته بود. زیرا گذشته از نزاع خونین وی با افراد خانوادهء خود، خطر حملهء تیمور و لشکریان او نیز بیش از پیش کشور او را تهدید میکرد. اندکی پس از جلوس وی پسرعمش شاه یحیی بر او تاخت و اندکی بعد تیمور قطب الدین رسولی فرستاد تا نام او را در خطبه بخوانند و این معنی در حکم آن بود که او را به سلطنت بشناسد. تیمور پس از آنکه به شیراز رفت شاه زین العابدین پیش از ورود او به شوشتر گریخت و در آنجا پسرعمش شاه منصور او را بغدر گرفت و محبوس داشت تا در سال 795 ه . ق. تیمور بار دیگر بحکمرانی آل مظفر حمله برد. نخست قلعهء سفیدرود را فتح کرد و کوتوال آن را کشت و زین العابدین را که در آنجا حبس بود بیرون آورد و به سلطنت نشاند زیرا شاه زین العابدین که پس از دستگیری بفرمان شاه منصور کور گردید قبلاً سلطنت تیمور را شناخته و فرستادهء او قطب الدین را پذیرفته و نام وی را در سکه و خطبه مندرج کرده بود. (از سعدی تا جامی ص 308، 187، 185).
شاه سار.
(ص مرکب) مانند و شبیه به شاه. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد.
شاه سار.
(اِخ) نام شاعری است باستانی و دوبار در لغت فرس اسدی بشعر او استشهاد شده است. (یادداشت مؤلف) :
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریزفتال(1)
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر(2)
بروز صید برو کبک راه گیرد و چال.
(لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص115، 114). و مؤلف شرح حال رودکی (ص 458) می نویسد که او از شعرای دربار سامانیان بوده است.
(1) - ن ل: غمام ریز فتال.
(2) - ن ل: مخلب و چنگ.
شاهسبرم.
[هَ بَ رَ] (معرب، اِ مرکب)معرب شاه اسپرم است که ضیمران باشد و آن را شاه سفرم نیز گویند. (برهان قاطع). ریحان سبز مایل بزردی محلل جمیع اورام و منوم و مفتح سدهء دماغی و رایحهء او مانع وبا و رافع دردسر محرورین است. (منتهی الارب) (از دزی ج1 ص717). معرب شاهسپرم است و آن ریحان باشد و آن را شاهسفرم نیز خوانند. (از اقرب الموارد). رجوع به شاه اسپرم شود.
شاهسپر.
[هَ پَ] (اِ مرکب) شاه اسپر و شاه اسپرم باشد. رجوع به شاهسپرم و شاه اسپرم شود.
شاهسپرغم.
[هِ پَ رَ] (اِ مرکب) مرکب از: شاه و سپرغم. همان شاه اسپرغم است که ریحان بزرگ باشد و بعربی ضیمران خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). ریحان. (شرفنامهء منیری). نوعی ریحان بزرگ برگ. (یادداشت مؤلف) :
بی گمان شو آنکه روزی ابر دهر بی وفا
برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو.
و رجوع بشاه اسپرغم شود.
شاهسپرم.
[هِ پَ رَ] (اِ مرکب) شاه اسپرم است که ضیمران باشد و آن را شاه سفرم نیز گویند. (برهان قاطع). شاه سپرغم است که ریحان باشد. (آنندراج). همان شاهسپرغم. (شرفنامهء منیری). ونجنک. (برهان). حبق الصعتری. حبق الکرمانی. سلطان الریاحین. ریحان. ریحان الملک :
چنگ بازان است گویی شاخک شاهسپرم
پای بطان است گویی برگ بر شاخ چنار(1).
منوچهری.
در صلوات آمده ست بر سر گل عندلیب
در حرکات آمده ست شاخک شاهسپرم.
منوچهری.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلنار.ناصرخسرو.
و رجوع به شاه اسپرم و اسپرغم شود.
(1) - ترنجیدگی برگهای شاه اسپرم در بیت فوق مشهود است. (یادداشت مؤلف).
شاهسپرهم.
[هِ پَ هَ] (اِ مرکب) شاه سپرغم است که ریحان و ضیمران باشد. (برهان قاطع). بمعنی شاه اسپرم است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شاه اسپرغم و شاه اسپرم شود.
شاه ستا.
[سِ] (نف مرکب) شاه ستای. ستایندهء شاه. او که شاه را ستاید. مداح شاه. رجوع به شاه ستای شود.
شاه ستارگان.
[هِ سِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است : شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
شاهستان.
[هِ] (اِخ) مملکت ایران. (ناظم الاطباء).
شاهستان.
[هِ] (اِخ) شاهسدان. مؤلف ایران باستان نویسد: ارشک بزرگ پسر پادشاه تتالیان(1) در پهل شاهسدان در صفحهء کوشان میزیست. و شاهسدان مبدل شدهء شاهستان است و گوید این اسم [ پهل شاهسدان ] با گرگان مطابقت میکند. (ایران باستان ج 3 ص 2595).
(1) - Tetaliens.
شاه ستای.
[سِ] (نف مرکب) شاه ستا. ستاینده و مداح شاه بود. که شاه را ستاید. او که ستایش و مدح شاه کند :
هیچکس نیست که با شاه جهان
یک سخن گوید از این شاه ستای.فرخی.
دزد بیان من بود هر که سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین.
خاقانی.
رجوع به شاه ستا شود.
شاهستون.
[سِ] (اِخ) (دشت...) نام منطقه ای از اعمال بلخ بوده است : تا همهء لشکرهاء ایران بدشت شاه ستون از اعمال بلخ جمع آیند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 45). رجوع به دشت شاه ستون شود.
شاهسدان.
[هِ] (اِخ) رجوع به شاهستان و ص 2595 ایران باستان ج 3 شود.
شاهسفر.
[هِ فَ] (اِ مرکب) شاه اسفرهم. رجوع به شاه اسفرهم شود.
شاهسفرغم.
[هِ فَ غَ] (اِ مرکب) به معنی شاه سپرغم و شاه اسپرغم است. گاه بضرورت شعری به فتح راء و سکون غین به تلفظ آید :
تا دهد باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت حور
زلف شاهِسْفَرَغْم و روی سمن
چشم بادام و دیدهء انگور.مسعودسعد.
و رجوع به شاه اسپرغم شود.
شاهسفرم.
[هِ فَ رَ] (اِ مرکب) شاه اسپرم. شاهسپرغم. شاه اسپرغم. شاه اسفرهم. شاه اسپرهم. شاه پرم. شاهسپرم. شاه سپرهم. او را بتازی ضیمران گویند و نام مطلق او ریحان است و بطریق مجاز بر سایر ریاحین اطلاق کنند و بعربی او را حماحم نیز گویند و چنین گویند که حماحم شکوفهء او بود و بعضی گویند حماحم شاهسبرم سرخ بود. (از ترجمهء صیدنهء بیرونی). نیز رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی ص 212 و اختیارات بدیعی شود. نوعی از گیاهان خوشبوی باشد. ساق آن باریک چون دو قطرشاخ نعناع و برگ آن بزرگ دو برابر برگ نعناع و بزرگتر ترنجیده و بالای آن تا یک ذرع باشد و عطر آن را گرفته در شربتها کنند و اینکه «لکلرک» آن را به بازیلیک ترجمه کرده است درست نیست. (یادداشت مؤلف). از اسفرمهاست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). به معنی شاه اسپرم است. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به شاه اسپرم، شاه پرم، شاه سپرم. شاه سپرهم، شاه اسپرهم، شاه اسپرغم و شاهسپرغم شود.
شاه سلطان.
[سُ] (اِخ) جلال الدین. خواهرزادهء امیرمبارزالدین محمد که در سال 755 ه . ق. او را به نیابت از طرف خود بشیراز فرستاد. (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 106).
شاه سلطان.
[سُ] (اِخ) نام دختر سلطان سلیمان عثمانی است که تکیهء شاه سلطان واقع در محلهء ایوب اسلامبول را بناکرده است. (خیرات حسان ج 2 ص 104).
شاه سلطان.
[سُ] (اِخ) نام دختر سلطان سلیم خان عثمانی است. او در آغاز همسر لطفی پاشای صدراعظم بوده و در محلهء داودپاشای اسلامبول مسجدی جامع و خانقاهی بنیان نهاده و بعدها آن خانقاه را مدرسه کرده است. (خیرات حسان ج 2 ص104).
شاه سلطان.
[سُ] (اِخ) نام دختر سلطان مصطفی خان ثالث عثمانی و بانی بعضی از ابنیهء خیریه بوده است. (خیرات حسان ج 2 ص 104).
شاه سلطان حسین صفوی.
[سُ حُ سَ نِ صَ فَ] (اِخ) رجوع به حسین صفوی شود.
شاه سلطنه.
[سَ طَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان شاپور بخش مرکزی شهرستان کازرون. دارای 113 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاپور. محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه سلیم.
[سَ] (اِخ) دهی از بخش زابلی شهرستان سراوان. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه سلیمان.
[سُ لَ] (اِخ) یکی از متنفذان خراسان بنام سیدمحمد که خود را خواهرزادهء شاه سلطان حسین صفوی میدانست در حدود سال 1162 ه . ق. در مشهد به مخالفت با شاهرخ افشار نوادهء نادرشاه برخاست و او را کور کرد و خود بنام شاه سلیمان چند روزی سلطنت یا حکومت کرد و آنگاه بدست یکی از سرداران شاهرخ کشته شد. رجوع به شاهرخ افشار شود.
شاه سلیمان.
[سُ لَ] (اِخ) (چشمهء...) واقع در بلوک کوه مره از قریهء دشت ارجن. (فارسنامهء ناصری ص320).
شاه سلیمان ثانی.
[سُ لَ نِ] (اِخ) یکی از شاهان سلسلهء صفوی است. رجوع به سلیمان ثانی شود.
شاه سلیمان صفوی.
[سُ لَ نِ صَ فَ وی] (اِخ) از سلسلهء صفویان و پسرشاه عباس ثانی است که پس از مرگ پدر بتخت نشست. رجوع به سلیمان صفوی و صفویه شود.
شاه سمنگان.
[سَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان دلفارد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت. دارای 12 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه سنجان.
[هِ سَ] (اِخ) خواجه رکن الدین محمود خوافی سنجانی ملقب به شاه سنجان از بزرگان مشایخ عرفا و شعرای قرن ششم بوده است. وی از سلسلهء چشتیهء هرات و از خواص مریدان خواجه مودود چشتی است که لقب شاه سنجان را وی بدو داده است. شاه سنجان در سال 593 یا 597 یا 599 ه . ق. در سنجان درگذشت و در همانجا مدفون گشت. اغلب تذکره نویسان و صاحبان طبقات صوفیه تصریح کرده اند که وی از اهالی قصبهء سنجان از توابع خواف بوده و در همانجا مدفون شده و مزار شاه سنجان امروز در خراسان در نزدیکیهای تربت حیدریه (نه در نزدیکیهای خواف) مشهور و زیارتگاه عمومی است. در نقشه های کنونی ایران هم در نزدیکی های قصبهء امروزی خواف قریه ای است موسوم به سنگان (سنگان پایین) و هم در نزدیکی های تربت حیدریه نیز قریه ای است موسوم به سنگان. (سنگان بالا). این تناقض ظاهری چنین نشان میدهد که در خراسان دو جا بنام سنگان مشهور است اول قریهء سنگان که در نزدیکی قصبهء رود حاکم نشین خواف واقع است. دوم در تربت حیدریه بلوکی است بنام سنگان که مرکز آن بلوک نیز سنگان نامیده میشود و دههای بلوک سنگان تربت حیدریه وصل بدههای خواف است و به احتمال قوی پیش از واقعهء مغول تربت حیدریه و محال آن جزو خواف محسوب میشده است و هر دو سنگان در یک بلوک واقع بوده و قبرشاه محمود سنجانی در سنگان مرکز بلوک سنگان است و آن در هفت فرسخی جنوب شرقی تربت حیدریه است و راهی که از آن از تربت به خواف میروند از وسط آبادی سنگان میگذرد. قبر شاه سنجان با قلعه و آبادی فعلی سنگان قریب پانصد متر فاصله دارد. و در دههای اطراف آن مشهور و زیارتگاه عمده است و آنچه از بنای مقبره مانده چهاردیواری است مربع بعرض و طول هفت گز و ارتفاع کنونی دیوارها قریب ده گز است و سقف آن در سابق خراب گردیده است و انبوهی از آجر روی قبرشاه سنجان که در وسط بقعه است از زمان خرابی تاکنون باقی مانده است. اصل بنای آن را از چینه ساخته اند. و برای شرح حال شاه سنجان رجوع به تاریخ گزیده ص 793 نزهة القلوب ص 151، مجمل فصیح خوافی در حوادث سال 593، نفحات الانس در شرح حال مودود چشتی ص 374، حبیب السیر جزو 3 از ج2 ص 75، هفت اقلیم در ذیل خواف، سفینة الاولیاء صص 91 - 92، آتشکده در ذیل خواف، ریاض العارفین ص 97، خزینة الاصفیاء ج 1 ص 255. طرائق الحقائق ج 2 ص62 الذریعة ج 9 ص499، شدالازار چ قزوینی ص 314 و حواشی آن ص 538 و بعد شود.
شاه سوار.
[سَ] (اِ مرکب) شهسوار. کسی که در سواری اسب و غیر آن ماهر است. (فرهنگ نظام). شهسوار و فارس و راکب بزرگوار و باعظمت. (ناظم الاطباء). فرد ممتاز در سواری :
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی.نظامی.
کین شاه سوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.نظامی.
بدامن کوهی خواهی رسید شاه سواری ترا پیش خواهد آمد. (انیس الطالبین ص 28).
شاه سواری.
[سَ] (حامص مرکب) عمل شاه سوار. سواری کردن چون شاهان.
شاه سواری.
[سَ] (اِخ) تیره ای از شعبهء شیبانی ایل عرب (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به طایفهء شیبانی شود.
شاهسون.
[سَ وَ] (اِخ) در ترکی یعنی شاه پرست و شاه دوست. مرکب: از شاه فارسی و «سون» ترکی. و این نام را شاه عباس بر فوجی از سپاهیان گذاشت که خاصهء خود بود و فرمان داد هر ایلی که خواهد نام خود را برداشته باین ایل تازه درآید و این نام بر خود نهد و با آنها در بهرهء عنایات شاهی شریک باشد. گویند در همان روز اولی که این حکم را کرد ده هزار نفر در آن داخل شدند. (ناظم الاطباء). نام عده ای از قبایل ترک ساکن ایران است که اکنون باید آنها را ترک نامید. معنی این کلمه دوستداران شاه است. شاه عباس اول پس از تسلط بر قبایل ترک عده ای از قبایل مختلف ترک را دعوت کرد که در گروه جدیدی شرکت کنند و نام قزلباش را به آنها داد که به شاهسون نامیده شده اند. در دوران حکومت صفویه بدست این گروه کارهای بسیار بزرگی از آنجمله نگهداری فرمانروایان صفویه برآمد و روزگاری نیز عدهء آنها به صد هزار خانوار بالغ گردید ولی بتدریج از تعداد ایشان کاسته شد. در بعضی از مراجع آمده است که تأسیس این گروه بدست پدر شاه عباس بوده است نه خود شاه عباس و این عده در دستهء طرفداران و فدائیان و غلامان خاندان صفویه بودند و در ترویج و گسترش عقائد مذهبی صفویه بسیار مؤثر بوده اند. (از دائرة المعارف اسلامی).
شاهسون.
[سَ / سُ وَ] (اِخ) تیره ای از شعبهء جبارهء ایل عرب (از ایلات خمسهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87). رجوع به طایفهء جباره شود.
شاهسون.
[سُ وَ] (اِخ) دهی از دهستان دیزمار خاوری بخش مرکزی ورزقان شهرستان اهر. دارای 148 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهسون.
[سُ وَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صحنهء کرمانشاه. دارای 148 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء صحنه و گاماسیاب. محصول آن غلات، حبوبات، چغندر و قلمستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهسون افشار.
[سَ وَ اَ] (اِخ) نام یکی از ایلات خمسه است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 275).
شاهسون اینانلو.
[سَ وَ نِ] (اِخ) نام یکی از ایلات اطراف قزوین است که دارای 150 خانوار میباشد مسکن ایشان بلوک رامند و افشار است و قشلاق آنها در جنوب قزوین از بلوک زهرا تا اشتهارد ییلاق آنها خمسه است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 171، 269، 368). مینورسکی در سازمان حکومت صفوی (ص 191) مینویسد: شاهسون اینانلو، هنوز در نواحی ساوه هستند اما معلوم نیست که از حوالی مغان یا اردبیل به آنجا کوچانیده شده باشند، آنان قسمتی از ایلات ترکمان هستند که در سراسر ایران و ترکیه پراکنده می باشند و غالباً با افشار درهم آمیخته اند.
شاهسون بغدادی.
[سَ وَ نِ بَ] (اِخ) از ایلات اطراف تهران، ساوه، زرند و قزوین. مرکب از 7419 خانوار است که ییلاقشان خلجستان و فراهان و قشلاقشان ساوه و زرند میباشد و در اطراف قزوین به 30 طایفه منقسم میشوند و چادرنشین هستند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 112).
شاهسون دویزن.
[سَ وَ دَ زَ] (اِخ) نام تیره ای از شاهسون: ایلات عمدهء خمسه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 37).
شاهسون کندی علیا و سفلی.
[سَ وَ نِ کِ عُ وَ سُ لا] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه. دارای 532 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، انار و انجیر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه سه وقت.
[هِ سِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یعنی پادشاه سه نوبت زن. (آنندراج). مؤلف برهان در ذیل نوبت گوید: بمعنی نقاره است که در اوقات شب و روز نوازند و آن در زمان اسکندر سه نوبت بود بعد از آن چهار کردند و شاید منظور از شاه سه وقت اسکندر باشد.
شاه سیارات.
[هِ سَیْ یا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا).
شاه سیاه.
(اِخ) لقبی بود که مخالفان آزادی به سیدعبدالله بهبهانی داده بودند. (یادداشت مؤلف).
شاه سید علی اکبر.
[سِیْ یِ عَ اَ بَ](اِخ) نام محلی است در نزدیکی شهر اسپاهان و دارای معدن زغال سنگ است. (یادداشت مؤلف).
شاه سیم.
(اِ مرکب) سیم ممتاز از دیگر سیمها. سیم تناورتر. که سیمهای دیگر از آن منشعب و جداگردد. مادر سیم. ام الاوتار. (از یادداشت مؤلف). || سیم پرقوه تر از الکتریک. (یادداشت مؤلف). که قابلیت حمل الکتریسته بیشتر داشته باشد.
شاه شاخ.
(ص مرکب) دارای اندام و برز و بالای شاهانه. با برز و بالا. با برز و بالائی چون شاهان :
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
که هم شاه شاخی و هم شاه روی.فردوسی.
شاه شار.
(اِخ) شارشاه. لقب پسر شار ابونصر است و در نزد سلطان محمود غزنوی مقام بلندی پیدا کرد. وقتی سلطان محمود عزم جنگ نمود و به احضار شاه شار دستور داد اما او چون از اطاعت دستور شاه سرپیچی کرد، التونتاش و ارسلان جاذب، بدفع وی مأمور گشتند. شاه شار در حصار متحصن گشت و لشکریان سلطان آن را محاصره کردند و پس از چند روزی به امان بیرون آمد. امراء شاه شار را بغزنین گسیل کردند و در یکی از قلاع محبوس داشتند تا آنکه درگذشت. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی ص 344، 341، 340 و حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 379 و شار شاه شود.
شاه شاهان.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)شاهی که ممتاز از شاهان دیگر باشد که بارزتر و و برتر از شاهان باشد. که بر شاهان خرد سمت سروری داشته باشد. شاهانشاه. شهنشاه. شاهنشه. شاهانشه:(1)
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاد کرد.نظامی.
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد بخواب.نظامی.
وگر باشد ای یار فرخنده خوی
بجز شاه شاهان تو دیگر مجوی.سعدی.
رجوع به شاهنشاه شود.
(1) - در مسکوکات دورهء اشکانی عبارت: بازیلوسْ - بازی لِئون، ترجمهء یونانی شاه شاهان است. (ایران باستان ج 3 ص 3656).
شاه شاهان ابوالفتح.
[هِ اَ بُلْ فَ] (اِخ)نام امیر و سرداری است در دورهء تیموری به سیستان و زاولستان. (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 194).
شاه شجاع.
[شُ] (اِخ) فرزند مبارزالدین محمد بن امیر مظفربن منصوربن پهلوان حاجی است. 53 سال عمر کرد و 25 سال سلطنت نمود و در سال 786 ه . ق. درگذشت. حافظ شیرازی در تاریخ فوت او گوید:
جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمن لایموت.حافظ.
اشعار فارسی و عربی سروده است که سعدالدین انسی آنها را گردآوری کرده و مقدمه ای برآن نگاشته است و دیوان او در بمبئی بچاپ رسیده است. وی قسمت بیشتر از مدت سلطنت خود را بدفع مخالفان گذرانده است و اغلب در این زدوخوردها که با برادران یا برادرزادگان خود داشته فاتح بوده است. شاه شجاع از طرف مادر منسوب به قراختائیان کرمان است و قسمتی از سپاهیان او نیز ترک و سلسلهء او جانشین اتابکان فارس بود. شاه شجاع مردی فاضل و شاعر و شعردوست و ادب پرور و نزد قاضی عضدالدین ایجی و جمعی دیگر از علمای وقت تحصیل کرد و در نه سالگی قرآن را حفظ کرد و در اقامهء شعایر دینی جد بلیغ داشت. شاه شجاع دارای خطی زیبا نیز بود و مدرسهء «دارالشفاء» شیراز را تأسیس کرد و سید شریف جرجانی را مأمور تدریس دانشجویان کرد و خود او هم اغلب در حوزهء درس مولانا قوام الدین حاضر میشد و در نشر اصول مذهب تسنن پرداخت و بروش پدر خویش با خلفای فاطمی مقیم مصر بیعت کرد مخصوصاً در سال 770 ه . ق. علمای دینی را واداشت که در قبول بیعت «القاهر بالله محمد بن ابی بکر» نامه ها بنوشتند و نام این خلیفه را در خطبه ها داخل کردند. و ممدوح حافظ شیرازی و معاصر عماد فقیه نیز بوده است. (الذریعة ج 9 ص 499) (مجمع الفصحاء ج 1 ص 35) (حافظ شیرین سخن تألیف معین ص 233 به بعد). و رجوع به جلال الدین ابوالفوارس بن مبارزالدین... شود.
شاه شجاع افغانی.
[شُ عِ اَ] (اِخ) از خاندان شاه درانی است. چند بار خلع شد و مجدداً به تخت نشست از جمله :
بار اول سلطنت 1216 ه . ق. / 1801 م.
بار دوم 1218 ه . ق. 1803 م.
بار سوم 1255 ه . ق. / 1839م. (طبقات سلاطین اسلام).
شاه شجاع کرمانی.
[شُ عِ کِ] (اِخ)رجوع به شاه بن شجاع کرمانی و غزالی نامه ص 97 و نفحات الانس ص 56 شود.
شاه شرف الدین مظفر.
[شَ رَ فُدْ دی مُ ظَفْ فَ] (اِخ) پسرمهتر امیر مبازرالدین محمد از آل مظفر است. در سال 725 ه . ق. بدنیا آمده و در عهد پدر به سال 754 درگذشته است. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص72) (حافظ شیرین سخن ص233). و رجوع به مظفربن مبارزالدین ... شود.
شاه شرق.
[هِ شَ] (اِخ) لقبی بود که شاعران دربار محمود بر وی اطلاق می کردند :
آنکه، همچون بشاه شرق بدوست
از همه خسروان امید جهان.فرخی.
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر در گه عمر.فرخی.
|| بر دیگر افراد خاندان غزنوی یا سلسله های دیگری که در این نواحی از ایران سلطنت داشته اند نیز این خطاب از جانب نویسندگان و شاعران شده است.
شاه شطرنج.
[هِ شَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام مهره ای از مهره های شطرنج باشد :
شاه شطرنج کفایت را یک بیدق او
لعب کمتر ز دو اسب و رخ و فرزین نکند.
سوزنی.
رجوع به شاه در این معنی شود. || کنایه از اسمی که بی رسم است :
گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس.
شاعر (از یادداشت مؤلف).
شاه شعر.
[شِ] (اِ مرکب) بیت الغزل. شاه بیت. رجوع به شاه بیت شود.
شاه شکار.
[شِ] (ص مرکب) شکارکنندهء شاه. || (اِخ) اصطلاحاً بر میرزا رضای کرمانی اطلاق شود بسبب کشتن ناصرالدین شاه. (از یادداشت مؤلف): غلام شاه ولایت رضای شاه شکار. || (ص مرکب، اِ مرکب) که شکار شاه شود. || شکار ممتاز در نوع خود.
شاه شمیران.
[هِ شِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سرور و فرمانروای شمیران. || (اِخ) نام یکی از منسوبان جمشید است که خیام در نوروزنامه کشف می را بدو اسناد داده است. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 270 به بعد شود.
شاه شناس.
[شِ] (نف مرکب) آنکه شاه را شناسد. (یادداشت مؤلف). || (ن مف مرکب) سرشناس. که شاه او را شناسد. معروف پیش شاه. (یادداشت مؤلف).
شاه شهید.
[هِ شَ] (اِخ) شاه شهیدان. سیدالشهدا. لقبی است که روضه خوانها بحضرت حسین بن علی علیهماالسلام دهند. (یادداشت مؤلف) :
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمهء جمشیدی و نز گوهر مهراج.
سوزنی.
|| لقبی است که پس از کشته شدن به ناصرالدین شاه قاجار دادند. (از یادداشت مؤلف).
شاه شیخ ابواسحاق.
[شَ اَ اِ] (اِخ)رجوع به ابواسحاق اینجو شود.
شاه صفی.
[صَ] (اِخ) ششمین پادشاه از خاندان صفویه. رجوع به صفی (شاه) شود.
شاه صفی.
[صَ] (اِخ) نام یکی از شعرای ایران. رجوع به صفی شود.
شاه صلی.
[صَ] (اِ مرکب) صاصلی است. شاصلی نام گیاهی است شبیه حلفای تازه روئیده از آن کوچکتر با شاخهای باریک و نرم و تازه و زودشکن مایل به سفیدی به اندازهء دو وجب و تازهء آن خوراکی است. (مخزن الادویه). رجوع به شاصلاء و شاصلی شود.
شاه صنم.
[صَ نَ] (اِخ) نام بیابان خشکی است در حوالی خوارزم. (فهرست). در جنوب غربی قزل چقان نواحی شمالی ترکستان روس قرار دارد.
شاه صینی.
(اِ مرکب) لوح ها باشد تُنُک برنگ سیاه که از عصارهء گیاهی کنند و از چین آرند و در دردسر بکار است و طرز استعمال آن این است که قرص را بسایند و گرد آن را بر مواضع دردناک پراکنند. (از ابن البیطار). برگ آن تنبل (تنبول) و صمغ آن لبان است. (دمشقی). گیاهی که به ذراعی بالای آن رسد با گلی سرخ و بیخ آن به زردک ماند جز آنکه بیخ شاه صینی رخواست. (یادداشت مؤلف). عصارهء حنای چینی و گویند عصارهء ریوند است و به الوان مختلف می باشد بعضی برنگ صندل سفید و بعضی مایل بسرخی و بعضی مایل بسیاهی و بعضی مایل بزردی. (مخزن الاویه). تیرهء گیاهی است چینی که برای دردسر نافع است. (از دزی ج 1 ص 717). رجوع به شاه چینی شود.
شاه طارم فلک.
[هِ رُ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی شاه سیارات که کنایه از خورشید عالم آرا باشد. (برهان قاطع). شاه سیارات. (آنندراج).
شاه طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن رضی الدین اسماعیل الحسینی الکاشانی. از سادات انجدان قم و در همدان به دنیا آمد و در شهر کاشان به افاده مشغول گشت. رجوع به طاهر (شاه...) شود.
شاه طبیب هروی.
[طَ بِ هِ رَ] (اِخ)رجوع به نامی شود.
شاه طغان.
[طُ] (اِخ) طغانشاه. رجوع به طغانشاه شود. || (اِ مرکب) در بیت ذیل خاقانی ظاهراً کنایه از آفتاب باشد :
شاه طغان چرخ بین با دو غلام روز و شب
کاین قره سنقری کند وان کند آق سنقری.
خاقانی.
شاه طغان.
[طُ] (اِخ) نام چند تن از پادشاهان ایران بوده است که بر نواحی متعددی حکومت میکرده اند. رجوع به طغانشاه در لغتنامه شود.
شاه طلب.
[طَ لَ] (نف مرکب) او که شاه جوید. شاه جو. شاه خواه. خواستار و جویای شاه.
شاه طلبی.
[طَ لَ] (حامص مرکب) عمل شاه طلب. شاه جویی. شاه خواهی.
شاه طمر.
[طَ مَ] (اِ مرکب) شریان کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء).
شاه طهماسب اول.
[طَ سِ بِ اَوْ وَ](اِخ) نام یکی از پادشاهان سلسلهء صفوی است. رجوع به طهماسب (شاه... اول) در لغتنامه شود.
شاه طهماسب ثانی.
[طَ سِ بِ] (اِخ)نام یکی دیگر از پادشاهان سلسلهء صفوی. رجوع به طهماسب (شاه... دوم) در لغتنامه شود.
شاه عاشق.
[شِ] (اِخ) نام شاعر صوفی مسلک که در دورهء شاه شیخ ابواسحاق اینجو شعر به لهجهء شیرازی میگفت و بر در مسجد عتیق شیراز دکه ای داشت که در آن شیرینی و قند و نبات میفروخت روز جمعه ای که شیخ ابواسحاق از نماز فراغت حاصل کرد و از مسجد بیرون آمد. شاه عاشق او را ثنا گفت ابواسحاق بر گوشهء دکان او نشست و گفت: من امروز دکان دار شاه عاشقم بیایید و از من نقل بخرید. تمام امرا و سرداران که همراه بودند رخت و کمر و شمشیر زرکار و نقد دادند و شیخ قدری به آنان نبات میداد تا آنکه صد هزار دینار (کپکی) جمع آوری شد پس از آن شاه عاشق ندا درداد که ای مردم شیراز پادشاه با من انعامی کرد من بخلایق شیراز بصدقهء سر پادشاه بخشیدم بیایید و تالان کنید و دکان مرا نیز بغارتید در یک زمان تمام تالان کردند. پادشاه را گفتند. گفت: او از ما صاحب کرم تر است. (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 123).
شاه عالم.
[لَ] (اِخ) شاه عالم اول، بهادر شاه اول، قطب الدین. هفتمین از پادشاهان گورکانیان هند بابری از سال 1119 ه . ق. تا سال 1124 ه . ق. حکومت کرد. و پسرش جهاندار شاه بجای وی نشست. (طبقات سلاطین اسلام) (معجم الانساب زامباور ج 2 ص 442) (دائرة المعارف بستانی). و رجوع به گورکانیان هند و بابر شود.
شاه عالم خاتون.
[هِ لَ] (اِخ) دخت جلال الدین سیورغتمش (عصمة الدین) و همسر بایدو. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص 270). و رجوع به تاریخ گزیده ص 532 و 533 شود.
شاه عالم دوم.
[لَ مِ دُوْ وُ] (اِخ)جلال الدین علی جوهر. از سلاطین بابر یا گورکانیان هند بود و در سال 1136 ه . ق. به دنیا آمد و در سال 1173 به سلطنت نشست و در سال 1317 ه . ق. درگذشته است. رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص298 و معجم الانساب زامباور ج 2 ص443 و دائرة المعارف بستانی و گورکانیان هند و بابر شود.
شاه عباس اول.
[عَبْ با سِ اَوْ وَ] (اِخ)رجوع به عباس اول شود.
شاه عباس دوم.
[عَبْ با سِ دُوْ وُ] (اِخ)رجوع به عباس دوم شود.
شاه عبدالعظیم.
[عَ دُلْ عَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن... رجوع به عبدالعظیم شود.
شاه عبدالله.
[عَ دُلْ لاه] (اِخ) دهی از دهستان جلال ازرک بخش شهرستان بابل. دارای 175 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، صیفی، کنف، غلات و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
شاه عبدالله.
[عَ دُلْ لاه] (اِخ) دهی از دهستان چم شعبان بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه عبدالله.
[عَ دُلْ لاه] (اِخ) (ده...) نام مشهد امامزاده شاه عبدالله است که در شهر ماه رویان ویرانه افتاده است و چند خانوار از خدمه در آن سکنی دارند. (یادداشت مؤلف).
شاه عثمان.
[عُ] (اِخ) قاتل شهاب الدین محمود و از اقربای وی بود. (از حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 420).
شاه عرب.
[هِ عَ رَ] (اخ) حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شاه علاءالدوله.
[عَ ئُدْ دَ / دُو لَ] (اِخ)مؤلف آتشکدهء آذر می نویسد: وی از سلسلهء صوفیه بود و با کمال الدین عبدالرزاق کاشی معارضاتی داشت. (آتشکده ص 218).
شاه علاءالدین اتابک.
[عَ ئُدْ دی اَ بَ] (اِخ) ابن قطب الدین محمود. رجوع به علاءالدین اتابک در لغتنامه شود.
شاه علمدار.
[عَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا. دارای 54 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه علی.
[عَ] (اِخ) پسر سوم شاه شرف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد. (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 102). رجوع به علی بن مظفر... در لغتنامه شود.
شاه علی.
[عَ] (اِخ) نام قریه ای است در آذربایجان که دارای معدن سرب میباشد. (یادداشت مؤلف).
شاه علی بیگلو.
[عَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد. دارای 102 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه علی فراهی.
[عَ یِ فَ] (اِخ) از مریدان شیخ رکن الدین علاءالدوله بود. پدر وی حکومت فراه را بر عهده داشت و معمر گشته بود و خواست که از حکومت استعفا کند و در آخر حیات منزوی و به عبادت مشغول شود از اینرو پسر خود شاه علی را بجانب اردوی پادشاه وقت فرستاد تا منشور حکومت به نام خود بستاند و پدر وی را معذور دارند اما از قضا چون گذر وی بر نواحی سمنان بود و با راهزنان درافتاد همهء همراهان وی کشته شدند و وی نیز زخمی گردید شیخ رکن الدین را خبر کردند وی بالای سر او که رمقی بیش نداشت بیامد و در خدمت شیخ رکن الدین بماند تا بهبود یافت شیخ او را برفتن نزد پادشاه یا پدر مخیر ساخت شاه علی گفت میخواهم دست از ارادات در دامن شیخ زنم. پیش پدر رفت و از وی اجازه خواست و به صحبت شیخ بازگشت و بحسن تربیت شیخ رسید. (از نفحات الانس ص 454).
شاه عنایت.
[عِ یَ] (اِخ) دهی از دهستان کرچمبو بخش داران شهرستان فریدن. دارای 634 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و حبوبات و سیب زمینی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه عوضی.
[عَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. دارای 186 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن خرما و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه غاز.
(اِخ) دهی از دهستان دهدز شهرستان اهواز. دارای 77 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه غازی.
[هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)شاه غزاکننده. سلطان بجنگ کفار رونده. امیر جنگاور. سلطان غازی. هر پادشاه جنگجو را غازی گویند و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان «شاه» این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیة ص 134).
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) لقب گروهی از امرای رستمدار مازندران. رجوع به تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ص 107 و حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 331 و غازی و غازی شاه شود.
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) نام یکی از پسران یزدگرد. ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان نویسد: چنین آورده اند که چون یزدگرد از سپاه اسلام منهزم شد بخراسان آمد. او را سه پسر بود کیخسرو و هرمزد و شاه غازی [ کذا ]هر سه را بجانب طبرستان فرستاد و آن مواضع را در میان ایشان تقسیم کرد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ص 155).
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) مؤلف حبیب السیر نویسد: چون استندار حسام الدوله اردشیر وفات یافت استندار شهرآکیم که برادر او بود مدت سی سال جای او را گرفت و پس از درگذشت وی پسرش فخرالدوله نام آوربن شهرآکیم که شاه غازی لقب داشت در رستمدار به تخت نشست و او پادشاهی بود عادل و رعیت پرور و مدت سی سال حکومت کرد و در سال 761 ه . ق. درگذشت.(1) رجوع به حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ص 331 ج 3 و زامباور ج2 ص 291 شود.
(1) - حبیب السیر تاریخ وفات پدر شاه غازی را 771 آورده و با تصریح به اینکه شاه غازی پس از فوت پدر به تخت نشست فوت پسر را در سنه 701 ذکر میکند و لابد یکی از این دو تاریخ سهو است لذا تاریخ فوت را طبق نوشته زامباور آوردیم.
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) لقب دومین فرزند فخرالدوله حسن که آخرین فرد سلسلهء باوند بوده است و در سال 745 ه . ق. بدست کیابیان جلابی منقرض گردیده است. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص337، 336).
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) امیر غازی. لقب امیرمبارزالدین محمد آل مظفر است. رجوع به مبارزالدین محمد شود.
شاه غازی.
[هِ] (اِخ) لقب رستم بن علاءالدوله علی بن رستم از امرای مازندران است. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 420). و نیز رجوع به غازی شاه و رستم شود.
شاه غازی بن.
[بُ] (اِخ) نام یکی از محله های عمدهء ساری است. (سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء فارسی ص 81 و بخش انگلیسی ص 54).
شاه غریب.
[غَ] (اِخ) شاه غریب میرزا. از نبیرگان سلطان حسین میرزا بایقرا و شاعر بود. رجوع به غریب (شاه... میرزا) شود.
شاه غزل.
[غَ زَ] (اِ مرکب) بهترین غزل از غزلهای شاعر. شاخص و فرد میان غزلها همچون شاه بیت که بیت ممتاز میان ابیات یک غزل است. رجوع به شاه بیت شود.
شاه غیب.
[غِ] (اِخ) دهی از دهستان درزو سایه بان بخش مرکزی شهرستان لار. دارای 196 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاهفانج.
[نَ] (معرب، اِ) برنوف. شاهبانج. شاهبانک. رجوع به شاهبانک شود.
شاه فر.
[فَ] (ص مرکب) دارای جاه و جلال شاهانه :
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبددل و شاه فر.فردوسی.
شاه فرد.
[فَ] (اِ مرکب) بیت قصیده. شاه بیت. بهترین فرد و بیت قصیده یا غزل.
شاهفرند.
[فَ رَ] (اِخ) نام دختر فیروزبن کسری بود. سیوطی نویسد: چون قتیبة بن مسلم بر فیروزبن کسری یزدگرد به هنگام فتح خراسان چیره گشت دخترش شاهفرند را بگرفت و او را نزد حجاج بن یوسف فرستاد و حجاج وی را نزد ولیدبن عبدالملک برد و از او یزیدالناقص و ابراهیم زاده شد و هر دو بخلافت رسیدند. || مادر فیروزدخت شیرویه پسر کسری. || مادر شیرویه دخت خاقان ترک و جدهء ام فیروز دخت قیصر روم. (از احوال و اشعار رودکی ص 130) (تاریخ الخلفاء سیوطی ص168، 186). رجوع به شاه فرید شود.
شاه فرنگ.
[هِ فَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در تداول کودکان بر برندهء نذر و شرط اطلاق شود. غالب بر حریف. و در تداول کودکان مثل است: هر که فلان کار کرد شاه فرنگ است. (یادداشت مؤلف).
شاه فرید.
[فَ] (اِخ) یا شاه آفرید یا شاهفرند. نام دختر فیروزبن یزدجرد بود که او را حجاج بن یوسف ثقفی به زنی برد. (از ابن خلکان در شرح حال زین العابدین علی بن الحسین ع). و رجوع به شاهفرند شود.
شاه فش.
[فَ] (ص مرکب) شاه وش. شاه مانند. نظیر شاه در بلندی و مقام. همچون شاه. همانند شاه :
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال.فردوسی.
هر آن کس که شد در جهان شاه فش
سرش گردد از گنج دینار کش.فردوسی.
بدو گفت ساقی ایا شاه فش
چه داری همی جام زرین بکش.فردوسی.
شاه فقیرالله.
[فَ رُلْ لاه] (اِخ) نام شاعری است لاهوری که تخلص او آفرین بوده است. رجوع به آفرین و شاه آفرین هندی شود.
شاه فلک.
[هِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است :
ز شاه فلک تیغ و مه مرکب او
زحل خود و مریخ خفتان نماید.خاقانی.
خور خواهد شاهد و شاه فلک محروروار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده اند.
خاقانی.
شاه فنر.
[فَ نَ] (اِ مرکب) بلندترین فنر از دستهء فنر اکسل در اتومبیل. (فرهنگ فارسی معین).
شاه فوت.
(اِ مرکب) هشتک. سوت. صفیر. (یادداشت مؤلف).
شاهفور.
(اِخ) شاهپور. شهفور. امام طاهربن محمد اسفراینی. شهیر به شاهفور ابوالمظفر. شافعی مذهب و مفسر و متکلم بوده. وی بسال 471 ه . ق. درگذشته است. از اوست: تاج التراجم فی تفسیر القرآن للاعاجم. التبصرفی الدین و تمییز الفرقة الناجیة عن الفرق الهالکین. (از معجم المؤلفین ج 5 ص 38) (از تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 ص 903).
شاهفوربن محمد نیشابوری.
[رِ نِ مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ) مردی فاضل و خوش طبع بود و شاگردی ظهیرالدین فاریابی را کرده در زمان سلطان محمد تکش منصب انشاء بدو تعلق داشت رسالهء شاهفوری در علم استیفا به وی منسوب است و چند رساله در القاب انشاء تصنیف کرده است. (از تذکرهء دولتشاه ص 63). رجوع به شاهپور اشهری شود.
شاه فیروز.
(اِخ) دهی از دهستان شبانکارهء بخش برازجان شهرستان بوشهر. دارای 105 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه فیروزی.
(اِخ) قریه ای است در دوفرسنگ و نیمی شمال ده کهنه شبانکارهء فارس. (از فارسنامهء ناصری).
شاه فیل.
(اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. دارای 70 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهق.
[هِ] (ع ص) بلند و مرتفع از کوه و بنا و جز آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از غیاث اللغات): جبل شاهق، کوه بلند و مرتفع. (از دهار). ج، شَواهِق. عال. عالی. مرتفع. رفیع. || ان فلاناً لذوشاهق و صاهل اذا اشتد غضبه؛ یعنی او سخت خشم است. (از اساس البلاغهء زمخشری). هو ذو شاهق؛ یعنی سخت خشم است. (از اقرب الموارد). و در القاموس آمده و هو ذو شاهق؛ آنکه سخت خشم نباشد. (از منتهی الارب). ولی شارح قاموس نویسد این گفته بر اساسی نیست زیرا آنطور که جوهری گفته که: فلان ذوشاهق اذاکان یشتد غضبه و همچنین ازهری و ابن عباد و ابن فارس و دیگران سخت خشم گفته اند. || فحل ذوشاهق؛ نرینه که به هیجان آید و دم او بسختی بیرون آید و فرورود و صدایی از درون وی شنیده گردد. (از اساس البلاغة زمخشری). || رگ برجهنده بسوی بالا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). قسمی از نبض که با انگشتان نبض گیر مدافعه کند بقوت. نبض که در حرکت میل به بلندی کند. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح پزشکان نوعی است از حالات نبض که در حرکت میل به بلندی داشته باشد یعنی اجزای آن در ارتفاع محسوس گردد و سبب آن شدت حاجت به ترویح باشد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج): و بول گرم و رنگین، و نبض شاهق و متواتر و ممتلی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شاه قاسم.
[سِ] (اِخ) شهرت قاسم نوربخش بن محمد. رجوع به قاسم نوربخش شود.
شاه قاسم انوار.
[سِ مِ اَ] (اِخ) شهرت سیدعلی بن نصربن هارون بن ابوالقاسم حسینی یا موسوی. رجوع به قاسم انوار شود.
شاه قام.
[مْ / مَ] (اِ مرکب) لفظی است مرکب از شاه و قام (فعل ماضی عربی) بمعنی شاه برخاست و این در وقتی گفته میشود که در شطرنج بازی از یک جانب غلبه واقع شود. و کار شاه مغلوب به آن رسیده باشد که یکبارگی مات شود. بجهت دفع مات شدن شاه خود را از آنجا برخیزاند و بخانهء دیگر رود و مهره ای چند فدا کند در این وقت گویند: شاه قام. یعنی: شاه برخاست و این برخاستن نهایت مغلوبی است. مؤلف برهان گوید: چون کسی خود را در شطرنج بازی مغلوب بیند حریف را پی درپی کشت گوید و او را فرصت ندهد تا بازی دیگر کند و قائم ماند و این توجیه بهتر مینماید و لفظ قام اگرچه عربی است در استعمال شطرنج بازان آمده باشد چنانچه لفظ مات که آن نیز عربی است هر کدام بصیغهء ماضی. (بهار عجم) (از آنندراج). لفظی است که شطرنج بازان بوقت مات خوردن حریف گویند. ظاهراً قام در اصل بفتح میم است صیغة ماضی یعنی شاه بازایستاد از حرکت و رفتار خود؛ ای مات شد. (غیاث اللغات). آخرین بازی شطرنج که حریف در دوم او مات شود. مرادف شاه مات. (از دزی ج 1 ص 717) :
پهلو ایران گرفت رقعهء ملکت
وز دگران بانگ شاه قام برآمد.خاقانی.
گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا توان اگر نشدی شاه شاه قام.خاقانی.
شاه قبادی.
[قُ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران است که در جوانرود سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 59).
شاه قربان.
[قُ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه قریه.
[قَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان خان میرزا بخش لردگان شهرستان شهرکرد. دارای 461 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات و پشم و روغن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
شاه قطب الدین.
[قُ بُدْ دی] (اِخ) دهی از دهستان بیضابخش اردکان شهرستان شیراز. دارای 251 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن برنج، غلات و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
شاه قطب الدین محمود.
[قُ بُدْ دی مَ] (اِخ) ابن مبارزالدین محمد و برادر جلال الدین شاه شجاع. وی از سال 759 ه . ق. تا سال 776 ه . ق. حکومت کرد. رجوع به شاه محمود شود.
شاهقل بیگی.
[قُ بِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز. دارای 60 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، میوه، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه قلعه.
[قَ عِ] (اِخ) دهی از دهستان خورخور خوره بخش دیواندرهء شهرستان سنندج. دارای 120 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه قلندر.
[قَ لَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان زنگوان بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام. دارای 250 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه قلی.
[قُ] (اِخ) (مهتر...) نام قاتل میرزا شاه حسین اصفهانی وزیر شاه اسماعیل صفوی بوده است که در دیوانخانه بسال 926 او را بکشت. (از فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص 229).
شاه قلی ایغور.
[قُ] (اِخ) نام حاکم قبیلهء حور است. در کوچکی میل به دانش داشت و گاهی معما میگفت. (مجالس النفائس ص 285).
شاه قلی خان وزیر.
[قُ نِ وَ] (اِخ) نام وزیر احمدشاه افغانی. مؤلف مجمل التواریخ گلستانه نویسد: در تاریخ احمد شاه درانی و تاریخ گلشن مراد نام وزیر احمدشاه شاه ولی خان ضبط شده و از تاریخ سلطانی برمی آید که شاه ولی خان لقبی بوده که احمدشاه بدو داده و نام اصلی او بکی خان و معروف به شهنوازخان و از طایفهء بامی زایی بوده است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 303 و 73).
شاه قلی کندی.
[قُ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 252 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات و نخود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
شاه قلی مزار.
[قُ مَ] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. دارای 461 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات دیمی و لبنیات است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
شاهقة.
[هِ قَ] (ع ص) مؤنث شاهق. ج، شاهقات. رجوع به شاهق شود.
شاهک.
[هَ] (اِ مصغر) مصغر شاه. شاه کوچک. شاه خرد. || نام قسمی برنج. (یادداشت مؤلف). || قسمی هندوانه که رنگ پوست سفید دارد. (یادداشت مؤلف). || ترتیزک. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاهی (سبزی) شود.
شاهک.
[هَ] (اِخ) نام مهردارخان شیبانی بوده است. (مجالس النفائس ص 172).
شاهک.
[هَ] (اِخ) ابن محمد الکرابیسی از خاندان بزازان یا برازیان بیهق بوده است. مؤلف تاریخ بیهق نویسد: ایشان (بزازان) از اوساط مشایخ و تجار بوده اند و خاندانی قدیم و ثروتی و استظهاری داشته اند و اصل ایشان از خواجه عبدالله... محمدالکرابیسی و او را سه پسر بود علی و محمد و شاهک و العقب من شاهک... الخ. (تاریخ بیهق ص128).
شاه کار.
(اِ مرکب) شاکار. کار بزرگ. (برهان قاطع). || کار بی مزد باشد که مردم را بزور بر آن دارند. (فرهنگ سروری). بمعنی بیگار است که کار فرمودن بی مزد باشد یعنی مردم را کار فرمایند و اجرت و مزد وی ندهند. (برهان قاطع). || فریب و دغای عظیم و با لفظ زدن بظرافت فریب دادن. (آنندراج) (بهار عجم) (فرهنگ نظام). رجوع به شاکار شود.
شاه کاری.
(حامص مرکب) شاگاری. سخره کاری. بیگاری. رجوع به شاکاری شود.
شاه کاسه.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) کاسهء کلان. (بهار عجم) :
پیاله از سر فغفور میزند تیغش
که باده میخورد از شاه کاسه حوصله دار.
شفیع.
ز خلق چشم طمع ننگ پادشاهان است
بشاه کاسه گدایی نمیتوان کردن.
تأثیر (از بهار عجم).
شاه کال.
(ص مرکب) کاج باشد و آن را لوچ نیز گویند و بعربی احول خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی کاج است که بعربی احول گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). لوچ و آن کژ چشم است که یکی را دو بیند. (از آنندراج). دوبین. لوچ. کاژ. کژبین.
شاهکام.
(اِ مرکب) تحریری از شاهگام باشد و آن نوعی از رفتار اسب است. (آنندراج). رجوع بشاهگام شود.
شاه کتی.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 215 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن برنج، کنف و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کربلا.
[هِ کَ بَ] (اِخ) در تداول عوام و مرثیه سرایان، حسین بن علی علیهماالسلام.
شاه کرم.
[کَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان رودشت بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان. دارای 71 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه کرمی.
[کَ رَ] (اِ مرکب) زردآلوی نوری. (یادداشت مؤلف).
شاه کرمی.
[کَ رَ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام. دارای 448 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهک زکی.
[هَ زَ] (اِخ) (خواجه...) نام یکی از خاندان «زکی» در بیهق بوده است که اصل ایشان [ زکی ] از، زکی ابوالطیب طاهربن ابراهیم بن علی بوده است بکفایت و کیفیات و شهامت دست خواجگان بیهق را از پشت بسته بود و خواجه شاهک زکی از اعقاب وی است. (از تاریخ بیهق ص 127).
شاه کلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل. دارای 360 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن برنج، مختصر غلات و پنبه و کنف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کلا.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان لفور بخش مرکزی شهرستان شاهی. دارای 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کلاسورک.
[کَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. محصول آن برنج و کنف و نیشکر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کلا سه دانگی.
[کَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 110 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج و کنف و نیشکر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
شاه کلاکلیج.
[کَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، کنف، صیفی و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کندی.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان ترک شهرستان ملایر. دارای 648 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه کوچک.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومهء شهرستان شهرضا. دارای 456 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آن پنبه و انگور و خشکبار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه کوچه.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) کوچهء بزرگ که کوچه های کوچک دیگر بدان پیوندد. (یادداشت مؤلف). || در اصطلاح بنایان راه بزرگ کوره در زیر حمام که سایر راه ها بدان متصل شود. (یادداشت مؤلف).
شاه کوه.
(اِ مرکب) کوه بزرگ. بزرگترین و مرتفع ترین کوهها.
-امثال: پشتش بشاه کوه است؛ پشتیبانی قوی داشتن. (یادداشت مؤلف).
شاه کوه.
(اِخ) نام یکی از کوههای غرب ایران در کرمانشاهان که در سرحد ایران و عراق قرار گرفته است. (جغرافیای غرب ایران ص 95 و 27). || کوهی است در جنوب غربی ولایت اسپاهان. (یادداشت مؤلف).
شاه کوه.
(اِخ) نام دو ده از دیههای واقع در جنوب استرآباد که به شاه کوه بالا و پائین معروفند. (رابینو ترجمهء فارسی ص 169 بخش انگلیسی ص 137).
شاه کوه.
(اِخ) دهی از دهستان تمین بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان. دارای 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و ذرت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه کوه.
(اِخ) دهی از دهستان برزاوند شهرستان اردستان. دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه کوه بالا.
(اِخ) دهی از دهستان کوه پایه بخش مرکزی شهرستان گرگان. دارای 2200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کوه پایین.
(اِخ) دهی از دهستان کوه پایه بخش مرکزی شهرستان گرگان. دارای 1500 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه کهریز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان. دارای 97 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه کهور.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. دارای 65 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه کیله.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان پنجهزاره بخش بهشهر شهرستان ساری. دارای 195 تن سکنه. آب آن از آب بندان عباس آباد. محصول آن برنج، صیفی و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاهگام.
(اِ مرکب) قدم شاهوار. (از ناظم الاطباء). || گام خوش. (ناظم الاطباء). || اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). || یک قسم قدم مخصوص مر اسب را. (ناظم الاطباء). اما این معانی در جای دیگر دیده نشد.
شاه گدار.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان. دارای 315 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه گدار.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان کاوبازه شهرستان بیجار. دارای 300 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه گدار.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. دارای 160 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه گردون.
[هِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید جهانگرد باشد. (برهان قاطع).
شاه گردی.
[گَ] (حامص مرکب) بندگی و فرمانبرداری و شاگردی. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد. رجوع به شاگرد و شاگردی شود.
شاه گلدی.
[گَ] (اِ مرکب) (مرکب از: شاه فارسی و گلدی مصدر ترکی بمعنی آمدن) در تداول بمعنی دیر آمدن کسی که انتظار او را می برند و هر لحظه خبر آمدن او برسد ولی اثری از او پیدا نشود و نیاید. (یادداشت مؤلف). || خلفهای پیاپی و بسیار در وعدهء آمدن. (یادداشت مؤلف).
شاه گلدی.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان بیرکی بخش حومهء شهرستان مشهد. دارای 109 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن چغندر و غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه گلن.
[گَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور بخش حومهء شهرستان مهاباد. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، توتون، چغندر و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه گلن.
[گَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو. دارای 52 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه گلی.
[گُ] (اِخ) (استخر) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز. دارای 530 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). || استخر و نزهتگاهی به مشرق تبریز.
شاه گنگ.
[گُ] (اِ مرکب) گنگ بزرگ آسیا. مجرای بزرگ آب آسیا. (یادداشت مؤلف).
شاه گوهران.
[هِ گَ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گوهر بس گرانمایه بود. (فرهنگ جهانگیری). گوهر درخشانی که در کلانی و بزرگی اول گوهر باشد. (ناظم الاطباء). گوهر ممتاز در نوع خود. || یکدانه مروارید که صدف را پر کرده باشد. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام گوهری است افسانه ای که نزد خسرو پرویز بود و چون آن را برشته بسته بدریا می انداختند و بعد از ساعتی که برمی آوردند گوهرهای بسیار بر اطراف او چسبیده بود. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (از آنندراج). شیخ آذری آن را بنظم در آورده :
هست دری که خسروان جویند
که ورا شاه گوهران گویند
آن گهر را بسلسله غواص
میفرستد به اذن شه بمغاص
هر کجا گوهری است در دریا
آن گهر میکشد بخویش او را
برکشندش بسان مغناطیس
بسته بر خویش درهای نفیس.
(از فرهنگ نظام).
شاه گویندگان.
[هِ یَ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرد ممتاز در سخن گویی و تکلم. || (اِخ) اشاره بحضرت رسالت پناه صلوات الله علیه و آله است. (از برهان قاطع) :
چنین گفت آن شاه گویندگان
که یابندگانند جویندگان.نظامی.
شاه گهر.
[گُ هَ] (ص مرکب) آنکه دارای گوهر و نژاد شاهان بود. از گوهر و تبار شاهان. شاهزاد. || (اِ مرکب) جد پادشاهان. (ناظم الاطباء). اما این معنی جای تأمل است.
شاه گیر.
(نف مرکب) گیرنده و اسیرکنندهء پادشاه. (ناظم الاطباء) :
گر او را کمندی بود ماه گیر
مرا هم کمندی بود شاه گیر.نظامی.
|| (ن مف مرکب) که شاه او را گرفته باشد.
شاهلو.
(اِخ) نام یکی از طوایف ایل قشقائی ایران و مرکب از بیست خانوار است که در «همراه عمله» ساکن هستند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 82).
شاه لوت.
(اِ مرکب) (از: شاه + لوت، غذا) غذای ممتاز. غذای شاهوار. || رودهء گوسفند باشد که به گوشت و مانند آن آگنده باشد. آکنج. آگنج. عصیب. رجوع به آگنچ شود.
شاه لوج.
(معرب، اِ مرکب) معرب شاه آلوی فارسی. آلویی درشت. قسم ممتاز و نیکو از آلو. و آن آلوچهء سلطانی است. (تحفهء حکیم مؤمن). میوه ای است زردرنگ شبیه به زردآلو و آن را آلو گرده خوانند و بعربی اجاص اصفر گویند. (برهان قاطع) (از دزی ج1 ص 717) (آنندراج). || بعضی گفته اند نوع بد آلو است. (یادداشت مؤلف).
شاهلوک.
(اِ مرکب) شاه لوج. (دزی ج1 ص717). آلوی سفید. (از مفردات ابن بیطار ص50). نوعی از آلوی بزرگ و زرد. (ناظم الاطباء). بعضی گویند نوع بد از آلو است. (یادداشت مؤلف) : و آن که او را پوست نیست و میان آن بیرون باید انداختن چون زردآلو و ... و شاه لوک. (ترجمهء طبری بلعمی).
شاه لیمو.
(اِ مرکب) لیموی خوش ترکیب خوشبوی، میخوش، که در لار فارس و خبیص کرمان بهم میرسد. (بهار عجم) (آنندراج) :
جز بشاهی نشود فطرت فقرم قانع
شاه لیمو شکند حدت صفرای مرا.تأثیر.
شاهم آباد.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیه شهرستان رفسنجان. دارای 603 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. پسته. پنبه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه مات.
(اِ مرکب) شه مات. ماتی در بازی شطرنج. (ناظم الاطباء). اعلام مات شدن شاه. هنگامی که شاه شطرنج را مات کنند گویند: «شاه مات»، یعنی شاه مات شده :
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاه مات کرد.
عسجدی.
شاهمار.
(اِ مرکب) ملک ماران. ماری است درازای دو بدست تا سه بدست. و بر سر او نشانی چون اکلیلی یعنی تاجی. و سر او تیز چون اکلیلی یعنی تاجی. و سر او تیز باشد و چشم او سرخ و لون او بسیاهی و زردی زند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شاهمار.
(اِخ) دهی از دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند. دارای 250 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهمار.
(اِخ) دهی از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان. دارای 365 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن حبوبات. توتون و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهمار.
(اِخ) دهی از بخش گوران شهرستان شاه آباد. دارای 260 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
شاهماران.
(اِخ) دهی از دهستان ارزوئیه بخش بافت شهرستان سیرجان. دارای 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاهمار بیگلو.
[بِ] (اِخ) دهی از دهستان قلعهء برزند بخش گرمی شهرستان اردبیل. دارای 269 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه ماهی.
(اِ مرکب) ماهی ممتاز در نوع یا جنس از دیگران ماهیان. || نام فارسی بطارخ است و آن نوعی از ماهی است. (تحفهء حکیم مؤمن). یکی از گونه های ماهیهای کوچک استخوانی دریازی است. (از فرهنگ فارسی معین).
شاه مثلث بروج.
[هِ مُ ثَلْ لَ بُ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خورشید تابان است و شاه مثلثی نیز گویند. (برهان قاطع).
شاه مثلثی.
[هِ مُ ثَلْ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یعنی آفتاب. (شرفنامهء منیری) (از برهان قاطع) :
تخت تو در مربعی عرشی و کعبه ای کند
شاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضری.
خاقانی.
رجوع به شاه مثلث بروج شود.
شاه محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 180 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج. کنف. صیفی و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه محله.
[مَ حَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان پایین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 140 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج و غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه محمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ملازم بابر پادشاه بود و منصب کتابداری داشت. این مطلع از اوست:
هر چند شعله زد شب غم برق آه ما
روشن نگشت پیش تو روز سیاه ما.
(مجالس النفایس ص 167).
شاه محمد.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) ولد مولانا حسن شاه شاعر است، ابریشم کاری میکرد. ازوست این مطلع :
میشدم در طلب یار نمی پرسیدم
خبرش را ز کسی تا که نگوید دیدم.
(مجالس النفایس ص 154).
شاه محمد شیرازی.
[مُ حَمْ مَ دِ] (اِخ)ملقب به عارف اصطهباناتی، در اصطهبانات بدنیا آمد و در حدود 1130 ه . ق. به شیراز درگذشت. در دوران خود سرآمد دانشمندان شیراز بود. (از الذریعة ج 9 ص 665). و نیز رجوع به عارف اصطهباناتی شود.
شاه محمود.
[مَ] (اِخ) پسر امیر مبارزالدین محمد و برادر شاه شجاع از آل مظفر. وی در سال 764 ه . ق. که از طرف برادر خود شاه شجاع حکومت ابرقو و اصفهان را داشت سر از اطاعت شاه پیچید و بخیال تصرف عراق افتاد. شاه محمود به یزد تاخت و نام شاه شجاع را از خطبه انداخت و آنجا را تصرف کرد. شاه شجاع به اصفهان لشکر کشید و جنگ شروع شد. شاه محمود در اصفهان حصاری شد تا آنکه جمعی از سپاهیان محمود ناگهان بر سپاه شاه سلطان [ برادر شاه شجاع ] تاختند و ایشان را منهزم نمودند و شاه سلطان را بخدمت شاه محمود بردند. محمود چشم او را میل کشید شاه شجاع عاقبت با برادر صلح کرد و قرار شد که محمود کماکان حاکم اصفهان باشد و بنام شاه شجاع خطبه بخواند. محمود ظاهراً پذیرفت ولی از طرف دیگر با سلطان اویس جلایر پادشاه آذربایجان مکاتبه کرد و او را از خیال شاه شجاع درباب تسخیر تبریز ترسانید و سلطان اویس بکمک محمود شتافت و محمود شیراز را در حصار گرفت و به شاه شجاع پیشنهاد کرد که به ابرقو برود شاه شجاع آن را پذیرفت. و شاه محمود باجلال و حشمت وارد شیراز شد و در سال 767 شاه منصور پسر شاه مظفر و برادر شاه یحیی از یزد بکمک عموی خود شاه شجاع آمدند. و امید شاه شجاع بتصرف شیراز و راندن محمود قوت گرفت لذا روبه شیراز نهاد و در همان سال آن شهر را فتح نمود و شاه محمود بیرون رفت و به اصفهان پناهنده شد و شاه شجاع به قصد راندن محمود از اصفهان به آن شهر آمد و چون محمود تسلیم برادر گردید مجدداً اصفهان را بدو واگذاشت و به شیراز مراجعت کرد و شاه محمود در سال 776 یا 777 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص195 و حافظ شیرین سخن دکتر معین ص233 به بعد شود.
شاه محمود.
[مَ] (اِخ) پسر مولانا ابوبکر تهرانی است و او چون پدر لطیف و ظریف بود و صحبت پرلطیفه داشت. در جوانی دارای فضایل و کمالات بود و برای رسالت به گیلان که شهر رافضان بود برفت و او را انعام نکردند. (از نفحات الانس ص 391).
شاه محمود.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند. دارای 98 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه محمود بهمنی.
[مَ دِ بَ مَ] (اِخ)فرزند سلطان علاءالدین حسن کانکوی بهمنی پنجمین حکمران از سلاطین بهمنی دکن است. وی پس از کشته شدن داود شاه بهمنی به تخت نشست. قرآن را نیکو میخواند و خط خوب می نوشت و طبع شعر داشت. از علوم متداوله با اطلاع بود. فارسی و عربی را فصیح میگفت. در عهد وی شعرای عرب و عجم بدکن آمده و بهره ور میگشتند. بعضی نوشته اند که حافظ شیرازی بهمین علت میل بمسافرت بدربار دکن نمود(1) لیکن چون استطاعت مادی نداشت از اینرو میرفضل الله اینجو که منصب صدارت در دکن داشت و از شاگردان علامهء تفتازانی بوده مقداری زر بجهت هزینهء مسافرت حافظ فرستاد. ولی بعضی نوشته اند که شاه محمود از خواجه خواهش نمود که به دربار او رود. بهرحال خواجه از راه لار، بسوی هندوستان حرکت کرد و در هرمز بکشتی نشست، قضا را بادی مخالف بوزید و دریا را متلاطم ساخت و حافظ فسخ عزیمت نمود و از کشتی بیرون آمد. غزلی ساخت و به شاه محمود فرستاد. بدین مطلع:
دمی با غم بسربردن جهان یکسر نمی ارزد
بمی بفروش دلق ما کزین خوشتر نمی ارزد.
و اگر مراد از «پادشه بحر» را پادشاه هرمز ندانیم غزل بمطلع:
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم.
دربارهء همین شاه محمود بهمنی باید سروده باشد. مؤلف فارسنامه این واقعه را بسال هفتصد و هشتاد و اند نوشته است. رجوع به حافظ شیرین سخن دکتر معین ص 266، 125 و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج2 ص 581 و نیز حافظ شیرازی شود.
(1) - آثار عجم بنقل از تذکرهء خزانهء عامره بنقل از تاریخ فرشته.
شاه مرادخان.
[مُ] (اِخ) پانزدهمین از سلسلهء خانان خوقند است که از سال 1275 ه . ق. / 1857 م. تا حدود 1277 حکومت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام ص 251).
شاه مراد خونساری.
[مُ دِ] (اِخ) معاصر شاه عباس اول بود و چون در هنر موسیقی دست داشت مورد توجه شاه قرار گرفت. این ابیات از اوست:
دمساز بمن چرخ بدآموز نشد
این سفله نواز کینه اندوز نشد
یک صبح بکام خاطر ما ندمید
یکشب بمراد دل ما روز نشد.
(تذکرهء نصرآبادی ص 319).
شاهمراد محله.
[مُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان سیارستاق بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 80 تن سکنه. آب آن از پلرود. محصول آن برنج و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهمراد محله.
[مُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن برنج و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهمراد محله.
[مُ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار. دارای 160 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، برنج و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه مربع نشین.
[هِ مُ رَبْ بَ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شاه که بچهار زانو نشیند. شاه که بر مسند سلطنت چهار زانو قرار گیرد. || (اِخ) کنایه از خانهء کعبه است. به اعتبار تربیع. (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب.خاقانی.
شاه مردان.
[هِ مَ] (اِخ) لقبی است که شیعیان فارسی زبان علی علیه السلام را دهند : تا عاقبت الامر بجائی رسید که بعد از رحلت حضرت رسول (ص) بر شاه مردان خروج کرد. (از قصص الانبیاء ص 328).
پذیرفت از او شاه مردان جواب.سعدی.
کَرَم، پیشه شاه مردان علی است.سعدی.
|| نام پسر خسرو پرویز ساسانی. (از معجم البلدان). رجوع به «مطبخ کسری» در معجم البلدان شود.
شاه مردان.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان لادیز بخش میرجاوهء شهرستان زاهدان. دارای 200 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه مردی.
[مُ] (اِ مرکب) شاه میری. در اصطلاح عامه سالی را گویند که شاه در آن سال میرد چه در سابق بعلت مردن شاه امنیت کشور مشوش میشد، میگفتند: در سال شاه مردی، یعنی سالی که شاه مرد و اغتشاش شد.
شاه مردی.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 400 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه مرغ.
[مُ] (اِ مرکب) ابویعلی. (المرصع) : حارث شاه مرغی داشت کی بانگ کردی اندر آن ساعت بانگی بکرد. (کشف المحجوب هجویری ص 227).
شاه مشرق.
[هِ مَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خورشید خاوری است. (برهان قاطع) (آنندراج).
شاه مغرب.
[هِ مَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از هلال یعنی ماه شب اول است. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شاه مقصودی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به شاه مقصود.
- تسبیح شاه مقصودی؛ نوعی تسبیح که دانه های سبحه از سنگ شفاف مخصوص که بزردی و سبزی زند کنند و بیشتر برنگ طوسی است.
- سبحهء شاه مقصودی؛ تسبیح که از سنگ مزبور باشد.
شاهمکان بالا.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 156 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات. لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهمکان پایین.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان ززو ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 245 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شاه ملک.
[مَ لِ] (اِخ) ملقب به الجندی. حاکم شهر جند بود و در سال 432 ه . ق. خوارزم را از دست اولاد آلتونتاش خوارزمشاه بیرون کرده. رجوع به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ص 838، 837 و 830 و رجال حبیب السیر ص 110 شود.(1)
(1) - مؤلف «اخبار الدولة السلجوقیة» در ص 6 نویسد: شاه ملک الجندی در زمان سلطان مسعود سبکتکین میزیسته و سلطان مزبور در 428 حکومت خوارزم را بدو تفویض کرده است. - انتهی.
شاه ملکی.
[مَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. دارای 245 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات دیم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه منصور.
[مَ] (اِخ) پسر دوم شاه شرف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد از آل مظفر است. شاه منصوردر سال 790 ه . ق. به شیراز آمد و بسهولت برآنجا مسلط گشت در 793 شاه یحیی و سلطان زین العابدین و سلطان احمد و سلطان ابواسحاق با یکدیگر برای برانداختن شاه منصور متحد شدند و قرار ملاقات در سیرجان گذاشتند ولی همین که شاه منصور بطرف سیرجان حرکت کرد در فسا لشکریان احمد و زین العابدین را درهم شکست و به شیراز برگشت و از آنجا به طرف اصفهان و یزد و کرمان رفت و آنها را از دست زین العابدین و شاه یحیی و سلطان احمد بیرون آورد و بیشتر آبادیهای یزد و کرمان را خراب کرد و در سال 795 تیمور که از تاخت و تازهای منصور به خشم آمده بود از شوشتر عازم شیراز شد (بار دوم) و پس از تسخیر قلعهء مستحکم «سفید» سلطان زین العابدین کور را که به امر شاه منصور در آنجا زندانی بود نجات داد و منصور چون این خبر شنید از شیراز بگریخت ولی در اثر طعن مردم به شیراز آمد و لشکری فراهم ساخت و در سه فرسنگی شیراز جنگ درگرفت شاه منصور که سه زخم برداشته بود بطرف شیراز حرکت کرد ولی یکی از اتباع تیمور او را نشناخته از اسب پائین آورد و او را در همانجا بکشت. خواجه حافظ شیرازی که دو سال از زمان شاه منصور را درک و هم در زمان او بسرای باقی شتافت بدین پادشاه علاقهء بسیار داشت. وی را در دولت آن شاه شش غزل نغز و دو قطعه است.
1 - در حین ورود مظفرانهء شاه منصور به شیراز و جلوس به تخت سلطنت:
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت بمهر و ماه رسید.
2 - بدولت او دعا کند:
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد
بدست مرحمت یارم در امیدواران زد.
3 - خواجه شهرت خود را مدیون به شاه منصور میداند:
الا ای طوطی گویای اسرار
مبادا خالیت شکر ز منقار.
4 - فتح و ظفر شاه را مدیون همت باطنی خود میداند:
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم.
5 - در این غزل از شجاعت شاه یاد میکند:
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستهء زنجیر آن گیسو ببین.
6 - دربارهء افزایش مقرری وی و بزرگان شیراز:
پادشاها! لشکر توفیق همراه تواند
خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره میکنی.
7 - پس از همین واقعه و تعیین راتبه جهت خواجه حافظ غزل یا قصیدهء (بمناسبت تعداد ابیات) زیر را سروده است :
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم.
رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 102 و حافظ شیرین سخن دکتر معین ص 249 و بعد و نیز رجوع به حافظ شیرازی شود.
شاه منصور محله.
[مَ مَ حَلْ لِ] (اِخ)دهی از دهستان رامسر شهرستان شهسوار. دارای 110 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن مرکبات، برنج و چای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه منصوری.
[مَ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد ایران است که در ییلاق قریهء امام و کرد سیران و قشلاق زهاب سکنی دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 59).
شاه منصوری.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بم. دارای 215 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه منصوری.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمنی بخش میناب شهرستان بندرعباس. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه موشان.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)تشبیهی مبتذل آن را که با جثهء کوچک، جمع و فراهم نشسته است و این در تداول عامه مثل است: مثل شاه موشان نشسته. (یادداشت مؤلف).
شاه مهدی.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه مهره.
[مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) مهرهء ممتاز در نوع خود. || یک قسم سنگ قیمتی که گویند در دهان مار و یا سر اژدها یافت میگردد. (ناظم الاطباء).
شاه میران.
(اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند. دارای 69 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهمیر دیلمی.
[رِ دِ لَ] (اِخ) برادر میرک بیک وزیر شاه اسماعیل صفوی بوده است که چندی پس از برادر منصب وزارت داشت. وی مردی دانشمند بود و از شاگردان حاج محمود تبریزی بوده است و دیوان شعر دارد. (از الذریعة ج 9 ص 501).
شاه میرزاکندی.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلوچای بخش حومهء شهرستان ارومیه. دارای 80 تن سکنه. آب آن از نازلوچای. محصول آن غلات، چغندر، توتون، کشمش، حبوبات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه میرس.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز. دارای 203 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، یونجه و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه میری.
(اِ مرکب) شاهْمُردی. زمان و دورانی که شاه میرد. مرگ شاه. در شاه میریهای زمانهای انحطاط ایران قتلها و غارتهای بسیار روی میداد. (یادداشت مؤلف).
شاه میوه.
[وَ / وِ] (اِ مرکب) میوهء بزرگ. میوه که در نوع خود ممتاز و بهتر باشد. || قسم بسیار درشت و آبدار و شیرین از گلابی. امرود. گلابی. کمثری. (یادداشت مؤلف).
شاهن.
[هَ / هِ] (اِ) نی چوپان. نایی که چوپان مینوازد. (ناظم الاطباء).
شاهن.
[هِ] (اِ) شاهین ترازو. || چوب ترازو. || باز خوب و اعلا. (ناظم الاطباء). در این معانی که صورت مخفی است از شاهین، رجوع به شاهین شود.
شاه ناجر.
[جِ] (اِخ) دهی از دهستان توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر. دارای 160 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
شاه ناز.
(اِ مرکب) نام لحنی است در موسیقی. رجوع به کلمه آهنگ در لغت نامه شود.
شاه نام.
(اِ مرکب) نوعی از مزامیر. (فرهنگ سروری) (شرفنامهء منیری). نوعی از ساز. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
شاه نام.
(اِخ) نام شهری از ولایت شروان. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء).
شاه نامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نام لحنی است در موسیقی. رجوع به کلمهء آهنگ در لغتنامه شود.
شاهنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامهء ممتاز در نوع خود. || نامهء شاه. || کتاب تاریخ و سرگذشت پادشاهان ایران. در پهلوی آن را خدای نامه گفتندی. کتابی که در آن شرح زندگانی و نبرد شاهان و پهلوانان آنان آمده است. سیرالملوک. خدای نامه. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || (اِخ) نام بزرگترین شاهکار ادبی ایران از فردوسی طوسی. رجوع به فردوسی شود.
شاهنامه خوان.
[مَ / مِ خوا / خا] (نف مرکب) خوانندهء شاهنامه. آنکه کتاب شاهنامه خواند. || که شاهنامه به آواز بلند و لحن گیرا و خاص خواند و این در دربار سلاطین خاص نقیب بوده است. آنکه اشعار شاهنامهء فردوسی را با آهنگ متناسب بخواند.
شاهنامه خوانی.
[مَ / مِ خوا / خا](حامص مرکب) شاهنامه خوان، شغل و عمل شاهنامه خوان.
شاه نای.
(اِ مرکب) نای ممتاز در نوع خود. || شهنا. شه نای. نای ترکی است که آن را سورنای گویند و آن سازی است معروف که به سرنا اشتهار دارد. (برهان قاطع). سازی است که نام دیگرش سرناست و مخفف آن شه نای است. (فرهنگ نظام). نام سازی است که به سرنا اشتهار دارد و آن را شنهای و سرنای و سورنای نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). شیپور(1) و نایی که سپاهیان می نوازند. (ناظم الاطباء).
(1) - شیپور بجز سرنا است که آن را با دهل زنند.
شاهنبر.
[هَمْ بَ] (اِخ) نام محله ای است به نیشابور و جمعیت بسیاری از مسلمانان در این کوی بقتل رسیدند. در اصل کلمه «شهیدانبار» بوده و سپس بدین صورت اختصار یافته است. (لباب الانساب ج2 ص9).
شاهنبری.
[هَمْ بَ] (ص نسبی) منسوب به شاهنبر که نام عده ای باشد از جمله ابونصر فتح بن نوح بن سنان عامری است که در سال 261 ه . ق. به نیشابور درگذشت. (لباب الانساب ج 2 ص 9).
شاه نبی.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش هندیجان شهرستان خرمشهر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه نجف.
[هِ نَ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سلطان و فرمانروای نجف. || (اِخ) در تداول عامه امیرالمؤمنین علی علیه السلام.
شاه نجف.
[نَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد. دارای 316 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاهنجیر.
[هَ] (اِ مرکب) مخفف شاه انجیر. انجیر بزرگ و یا ممتاز در نوع و جنس از دیگر انجیران. رجوع به شاه انجیر و دزی ج 1 ص 717 شود.
شاه نحل.
[هِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پادشاه زنبوران عسل. و در زنبوران عسل یک زنبور کلان باشد که هر جا او رود همه در پس او روند. و او را در عربی یعسوب گویند. (از آنندراج).
شاه نحل.
[هِ نَ] (اِخ) لقب حضرت علی علیه السلام چه آن حضرت را یعسوب المؤمنین لقب است و یعسوب پادشاه زنبوران شهد را گویند. (آنندراج بنقل از غیاث اللغات).
شاهندن.
[هَ دَ] (مص) صالح بودن و نیکوکاری کردن. (فرهنگ جهانگیری). تقوی و صلاح داشتن و متقی و پرهیزکار بودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). متدین بودن و تقوی و صلاح داشتن و صادق و درستکار بودن و پرهیزگار بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود.
شاهنده.
[هَ دَ / دِ] (نف) متقی و پرهیزکار و صالح و نیکوکردار باشد. (برهان قاطع). نکوکار. صالح. (شرفنامهء منیری) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ سروری). رجوع به شاهندن شود. || هرچیز خوب و مبارک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به شاهیدن و شاهیده شود.
شاهنده.
[هَ دِ] (اِخ) لقب بهرام پسر هرمز یعنی نیکوکار زمان. ایالتش سه سال و سه ماه بود و قتل مانی نقاش در ایام فرمانفرمایی او روی داد. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج1 ص 227).
شاهنشا.
[هَ] (اِ مرکب) مخفف شاهنشاه و شاهان شاه. رجوع به شاهنشاه شود.
شاه نشان.
[نِ] (نف مرکب) کسی که با نفوذ و سیاست خود بتواند کسی را به تخت پادشاهی نشاند. (فرهنگ نظام). شاه نشاننده. شاه تراش. امرایی که در عزل و نصب دیگری عادتاً دخیل بوده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به طبقات سلاطین اسلام ص 202 و 203 شود :
از مشرق تا مغرب رایش بهمه جای
گه شاه برانگیز و گهی شاه نشان باد.فرخی.
تو شاه ملوک و ملک شاه نشانی
وین است همه ساله ترا سیرت و کردار.
معزی.
خجسته شاه وزیران وزیر شاه نشان
که شاه را و ترا نیست در زمانه قرین.
سوزنی.
وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رای و مصلحت دان بود پیش پادشاه رفت. (سندبادنامه ص 226). || (ن مف مرکب) آنکه او را شاه نشانیده باشد. شاه نشانیده. || (ص مرکب) کسی که علامت شاه را داشته باشد. (فرهنگ نظام).
شاهنشاه.
[هَ] (اِ مرکب)(1) شاهنشه. شاهنشا. مخفف شاهان شاه یعنی شاه شاهان و سرآمد پادشاهان. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از بهار عجم). پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. ملک الملوک :
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه.
منوچهری.
خلیفت... چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه خوانند یا اسب امیر عراق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 126).
چنین فرمود شاهنشاه عالم
که عشقی تو برآر از راه عالم.نظامی.
با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن بباش
زانکه شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است.
سعدی.
|| لقب شاهان بزرگ ایران. (آنندراج). مؤلف ایران باستان نویسد: عنوان پادشاه اشکانی که در ابتدا شاه و بعد شاه بزرگ بود در زمان مهرداد موافق عقیدهء غالب مورخان به شاهنشاه تبدیل یافت. و عبارت «بازیلْوسْ بازی لیئون»(2) که بر مسکوکات اشکانی روشن خوانده میشود ترجمهء یونانی شاه شاهان است. و از طرف دیگر شاهنشاه از عناوین مختصهء هخامنشیها بود. (ایران باستان ج 3 ص 2656). و مؤلف القاب الاسلامیة نویسد: لقب ملوک ایرانی بوده است تا ایشان را از شاهان کوچک و زیر دست متمایز گرداند. (از الالقاب الاسلامیة ص 353). || کلمه شاهنشاه بعنوان لقب در دورهء اسلامی از جانب خلفاء بعلت آنکه تحت نفوذ عادات و تقالید فارسی قرار گرفته بودند به حکام و امیران با نفوذ و قدرت ایران داده میشد. از جمله در سال 363 ه . ق. این لقب به ابوشجاع عضدالدوله فناخسرو دیلمی داده شد. و از طرف خلفای فاطمی در مصر نیز به امیران مقتدر داده میشد. (از الالقاب الاسلامیة ص 354، 353). و نیز این عنوان از جانب الظاهر خلیفهء عباسی به جلال الدین خوارزمشاه داده شده است. || کسی که دیگران به مدد او پادشاه شوند. (برهان قاطع). آنکه بمظاهرات و اعانت او دیگران پادشاه شوند و پادشاهانش خدمت کند. (شرفنامهء منیری) (از فرهنگ سروری). پادشاهی که دیگران به مدد وی پادشاه شوند. (ناظم الاطباء). ملک الملوک. || (اِخ) خداوند باریتعالی. (برهان قاطع) (از آنندراج). رب الارباب.
(1) - در پهلوی Shahan - Shahاز پارسی باستان Xshayathiyanam xshayathiya(پادشاه پادشاهان). (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Basileus Basileon.
شاهنشاه.
[هَ] (اِخ) لقب ابونصر خسرو فیروزبن عضدالدوله که از طرف خلیفهء عباسی القادر بالله به او داده شد. (از الالقاب الاسلامیة ص 354).
شاهنشاه.
[هَ] (اِخ) لقبی است که القائم بالله در سال 435 ه . ق. به ابوکالیجار مرزبان پسر سلطان الدوله ابوشجاع فنا خسرو داد. و شاید علت ملقب شدن آل بویه به لقب مزبور آن بوده است که لقب مرادف عربی آن «ملک الملوک» از طرف فقهاء در عصر قائم بامرالله ممنوع گردید و حاضر نشدند که این لقب را به خلیفه و در نتیجه به سایر امیران دهند. (الالقاب الاسلامیة ص 354).
شاهنشاه آریامهر.
[هَ مِ] (اِخ) لقبی که در شهریور سال 1344 ه . ش. به مناسبت آغاز بیست و پنجمین سال سلطنت از طرف مجلسین شورای ملی و سنا به محمدرضا شاه پهلوی داده شد.
شاهنشاه ایران.
[هَ هِ] (اِخ) لقب اردشیر دوم. (ایران در زمان ساسانیان ص 246).
شاهنشاه ایران و انیران.
[هَ هِ نُ اَ](اِخ) (یعنی شاهنشاه ایران و غیر ایران) لقب شاپور اول ساسانی پس از فتوحات. (ایران در زمان ساسانیان ص 246).
شاهنشاه روی زمین.
[هَ هِ یِ زَ] (اِخ)این ترکیب به عنوان لقب برای هلاکو در مکاتبات با الناصر حکمران حلب به سال 657 ه . ق. به کار رفته است. (الالقاب الاسلامیة ص 354).
شاهنشاه زاده.
[هَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب) زادهء شاهان. شاهزاده. فرزند شاهنشاه. ولیعهد. (فرهنگ فارسی معین).
شاهنشاه زند و اوستا.
[هَ هِ زَ دُ اَ وِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب باشد. (از برهان قاطع). یعنی آفتاب چه جمله گرمی از او متولد می شود و آتش پرستان هم بدین آتش پرستند. (شرفنامهء منیری).
شاهنشاه فلک.
[هَ هِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی شاهنشاه زند و اوستا است که آفتاب عالمتاب باشد. (برهان قاطع).
شاهنشاه ملک الملوک.
[هَ مَ لِ کُلْ مُ](اِخ) لقبی که به الملک العادل سیف الدین ابی بکر ایوبی از طرف الناصر عباسی در سال 604 اعطا گردید. این لقب مرکب از فارسی و عربی و هر دو مرادف یکدیگرند. (از الالقاب الاسلامیة ص 354).
شاهنشاهی.
[هَ] (ص نسبی) منسوب به شاهنشاه.
-اریکهء شاهنشاهی؛ تخت سلطنت.
رجوع به شاهنشاه شود.
شاهنشاهی.
[هَ] (حامص مرکب) شاهنشاه بودن. شاه شاهان بودن. || فرمانروایی. (فرهنگ فارسی معین). شهریاری. (ناظم الاطباء). سلطنت. پادشاهی :
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تخت(1) و گوشوارا.رودکی.
پس از آن باد در سر کند و دعوی شاهنشاهی کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص265).
بر در میکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی.حافظ.
|| (اِ مرکب) مملکت. پادشاهی. کشور شاهنشاه. امپراتوری. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - ن ل: طوق.
شاهنشاهیان.
[هَ] (اِخ) لقبی ظاهراً آل بویه را : یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کرد و مقدم ایشان که از آل بویه بود... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 37).
شاهنشه.
[هَ شَهْ] (اِ مرکب) مخفف شاهنشاه. شاه شاهان و شاهان شه. شاهان شاه :
به زر بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد در جهان.فردوسی.
ندید و نبیند کس اندر جهان
چو تو شاه بر تخت شاهنشهان.فردوسی.
جاودان شاد زیادی و بتو شاد زیاد
فلک عالم شاهنشه گیتی سلطان.فرخی.
وگر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود.منوچهری.
گر روم بدو سپاری و گر ترک
شاهنشه ری کنی غلامش را.ناصرخسرو.
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه نشان گشاید.خاقانی.
طراز آفرین بستم قلم را
زدم بر نام شاهنشه رقم را.نظامی.
چو ماه آمد برون از ابر مشکین
بشاهنشه(1) درآمد چشم شیرین.نظامی.
رجوع به شاهنشاه شود.
(1) - در اینجا مراد خسرو پرویز است.
شاهنشهی.
[هَ شَ] (حامص مرکب)مخفف شاهنشاهی. پادشاهی :
بیاموز آیین دین بهی
که بیدین نه خوب است شاهنشهی.دقیقی.
بر فرخی و بر مهی گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی وان بنده را گرمانیه.
منوچهری.
چو عالم شدن خواهد از ما تهی
گدایی بسی به ز شاهنشهی.حافظ.
|| (ص نسبی) منسوب به شاهنشه :
یکی دخمه کردند شاهنشهی
یکی تخت زرین و تاج مهی.فردوسی.
چو بنشست بر جایگاه مهی
چنین گفت بر تخت شاهنشهی.فردوسی.
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده بسر بر کلاه مهی.فردوسی.
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی.نظامی.
درآمد به ایوان شاهنشهی.سعدی.
شاه نشین.
[نِ] (اِ مرکب) پیشگاه. صدر. هر قسمت برتر از قسمتهای دیگر تالار یا اطاق که تخصیص به بزرگان داشته باشد و آن جایی است چون محراب که در قسمت صدر اطاق سازند چنانکه در حمام نیز باشد. قسمت پیش تالار که زمین آن بلندتر از زمین قسمتهای دیگر است و صدر همان است. (از فرهنگ نظام). || رواق و ایوانی برجسته تر از سطح کوشک و قصر که شخص پادشاه در آنجا جلوس میکند. (ناظم الاطباء). محلی از عمارات که شاه در آن نشیند. (انجمن آرا). شاهنیشین معرب کلمه است. (دزی ج 1 ص 717). محل نشستن پادشاهان. (از برهان) (فرهنگ نظام). نشستنگاه پادشاه و کرسی پادشاه. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال تست
جای شه است چشم من بی تو مباد جای تو.
حافظ.
کمر خدمت دل باز نخواهی کردن
گر بدانی که در این شاه نشین میباشد.
صائب (از آنندراج).
|| نوعی از عمارت. (برهان قاطع) (انجمن آرا). نوعی از عمارت باشد که یک طرف او پنج یا هفت در بود و باقی اطراف او هم درها باشد. (آنندراج). چون در قدیم درهای چنین اطاقی را ارسی میگفتند. گاه از باب تسمیهء کل به جزء اطاقی را که دارای چنین درهایی بود «ارسی» میخواندند. (از فرهنگ فارسی معین ذیل ارس). || هر رواق و ایوان و پیش طاق و بالاخانهء عمارت طولانی. (ناظم الاطباء). || بساط و فرش قیمتی و گرانبها. (فرهنگ نظام) (برهان قاطع). بساط گرانمایه. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
شاه نشین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان. دارای 389 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات. پنبه. انار و گردو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه نشین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان نیربخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 609 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه نشین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان کرانی شهرستان بیجار. دارای 840 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات دیم، لبنیات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه نشین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان رود زر بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه نشین.
[نِ] (اِخ) (کوه...) نام یکی از کوههای جنوبی لاهیجان به شمال ایران. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 170).
شاه نشین بالا.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد. دارای 67 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. ذرت و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه نشین پایین.
[نِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد. دارای 124 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، ذرت و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه نصرة الدین یحیی.
[نُ رَ تُدْ دیَ یا] (اِخ) از نواده های امیرمبارزالدین محمد بن امیر شرف الدین از آل مظفر. امیر مبارزالدین را چهار پسر بود و دومین شاه مظفر است که در 754 ه . ق. درگذشت و از وی دو دختر و 4 پسر ماند. شاه یحیی از همه بزرگتر و نزد مبارزالدین محبوبتر بود و پیوسته لیاقت او را به رخ پسران میکشید و این خود موجب نفرت پسران مبارزالدین از شاه یحیی گردید لذا پس از آنکه شاه شجاع به مقام امارت رسید یحیی را دستگیر کرد و او را به قلعهء «قهندز» شیراز زندانی ساخت یحیی کوتوال را بفریفت و در آن حصار تحصن اختیار کرد و شاه شجاع با داشتن سپاه نتوانست بر برادرزادهء خود دست یابد. عاقبت به این شرط صلح کردند که شاه یحیی از قلعه پایین آید و بسوی یزد رود و در آنجا از طرف عم خود حاکم باشد. یحیی پس از رفتن به یزد بمخالفت با شاه شجاع پرداخت و شاه شجاع با خواجه قوام الدین و لشکری فراوان از شیراز به قصد یزد حرکت نمود و خود در ابرقو ماند و خواجه قوام الدین را به محاصرهء یزد فرستاد. چون کار بر شاه یحیی تنگ شد. نامهء معذرت خواهی نزد عموی خود فرستاد و شاه شجاع او را بخشید ولی شاه یحیی مجدداً در 756 ه . ق. برای برانداختن شاه شجاع به اتفاق شاه محمود (برادر شاه شجاع) و سلطان اویس (سلطان آذربایجان) رو به شیراز نهاد و عاقبت در سال 789 امیر تیمور فرمانداری شیراز را به شاه یحیی واگذاشت ولی شاه منصور مجدداً از شوشتر قصد شیراز کرد و شاه یحیی آن شهر را رها کرد و بسوی یزد رفت و سلطان ابواسحاق فرماندار سیرجان را فریفت به اتفاق او فرماندار ابرقو را کشت و در آن حدود مستقر گردید و درصدد برآمد که کرمان را نیز از عمادالدین سلطان احمد بگیرد بنابر این میان سلطان احمد از طرفی و سلطان ابواسحاق و شاه یحیی در 7 جمادی الاول 792 در صحرای بافت جنگ درگرفت و فتح نصیب سلطان احمد شد و شاه یحیی و ابواسحاق گریختند و عاقبت تیمور در سال 795 ه . ق. او را با دیگر مظفریان بکشت. حافظ شیرازی در زمان سلطنت شاه یحیی در شیراز چهار غزل در مدح او سروده است:
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل.
*
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب بیادش آور درویش پروریدن.
*
نصرة الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی.
*
گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم
کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود.
رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص102 و حافظ شیرین سخن تألیف دکتر معین ص248، 247، 246 و 233 شود.
شاه نعمان.
[نُ] (اِخ) نام فرزند خواجه حافظ شیرازی است. مؤلف آثار عجم بنقل از تذکرهء خزانهء عامره منقول از کتاب مرآت الصفا نویسد: خواجه را پسری بود بنام شاه نعمان که بهندوستان مسافرتی کرد و در «برهان پور» درگذشت و در «اسیر گره» مدفون گردید. و اگر روایت مرآت الصفا صحیح باشد باید گفت شاه نعمان جوانی بسن رشد رسیده ای بوده است. رجوع به از سعدی تا جامی ص 314 و حافظ شیرین سخن ص299 شود.
شاه نعمة الله ولی.
[نِ مَ تُلْ لاَ هِ وَ] (اِخ)عارف و شاعر معروف قرن هشتم و نهم، متوفی بسال 834 ه . ق. رجوع به نعمة الله ولی شود.
شاهنگ.
[هَ] (اِ مرکب) ملکهء زنبور عسل. (فرهنگ فارسی معین).
شاه نیاز.
(اِخ) دهی از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد. دارای 58 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاهنیشین.
(معرب، اِ مرکب) معرب شاه نشین. (از دزی ج1 ص717). رجوع به شاه نشین شود.
شاه نیمروز.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)سلطان نیمهء روز و آن کنایه از آفتاب است. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
شاه نیمروز.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نام حاکم سیستان، زیرا سیستان را نیمروز نیز خوانند. (ازبرهان) (ازآنندراج).
شاهو.
(ص مرکب) مروارید شاهوار نفیس اعلا. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه ابتر شدهء شاهوار است.
شاهو.
(اِخ) نام سلسله کوههایی است که در حدود شط دیاله در کردستان باشد. (از جغرافیای غرب ایران).
شاهوا.
(ص مرکب) بمعنی شاهوار. نفیس و گرانمایه. (از ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه مرخم شاهوار است.
شاهوار.
(ص مرکب) (مرکب از: شاه + وار، پسوند نسبت و اتصاف و لیاقت) چون شاه. || هر چیز لایق شاه. (فرهنگ نظام). هر چیز خوب و نفیس و اعلا که لایق پادشاهان باشد از جواهر و اسباب خانه و مانند آنها. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از سروری). بر هر چیز مرغوب و ممتاز در نوع خود اطلاق شود :
می گسار اندر تگوگ شاهوار
خور بشادی روزگاری نوبهار.رودکی.
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آوازش از چاهسار.فردوسی.
بیاراست لشکرگه شاهوار
به قلب اندرون تیغ زن صد هزار.فردوسی.
بهر بدره ای در ده و دو هزار
پراکنده دینار بود بد شاهوار.فردوسی.
یکی خانه ای دید نو شاهوار
ز زر و گهر بوم و بامش نگار.اسدی(1).
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار.
سوزنی.
چو شعر من شرف استماع سلطان یافت
شدم توانگر از انعام شاهوار ملک.
مختاری (از جهانگیری).
تا دیرها نیارد چرخ زمردین
از کان روزگار چو من لعل شاهوار.
کلامی (از جهانگیری).
- جامهء شاهوار؛ جامهء شاهانه. جامهء ممتاز در نوع خود :
پس آن جامهء شاهوار آورید
بدان سرو سیمین فرو گسترید.فرالاوی.
بیاورد آن جامهء شاهوار
گرفتش چو فرزند اندر کنار.فردوسی.
بفرمود آن تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهء شاهوار.فردوسی.
ز دینار گنجیش پنجه هزار
بدادند با جامهء شاهوار.فردوسی.
- جشن شاهوار؛ جشن بزرگ و مجلل و پرشکوه. (از آنندراج) :
دیده ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی
بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار.
میرمعزی (از آنندراج).
- دُرِّ شاهوار؛ دری که بی بها بود و آن را شهوار و یکدانه نیز گویند. بتازیش «دُر یتیم» نامند. (شرفنامهء منیری). مروارید بی همتا که آن را در یتیم گویند. (ناظم الاطباء) :
آن یکی دری که دارد بوی مشک تبتی
و آن دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار.
منوچهری.
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار.
منوچهری.
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین در شاهوار مرا.ناصرخسرو.
دُری شاهوار از صدف رحم بمهبط ظهور آمد. (سندبادنامه ص 42).
زین واسطه خاک بد گهر را
کان دُر شاهوار بیند.نظامی.
... بدانکه هر جا گل است خار است... و آنجا که دُر شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان سعدی).
می خور بشعر بنده که زیبی دگر دهد
جام مرصع تو بدین دُر شاهوار.حافظ.
|| نوعی از مروارید است که سفید و صافی و براق و آبدار است و آن را به اعتبار مختلف دُر خوشاب و نجمی و عیون نیز گویند. (جواهرنامه). قسمی مروارید. (الجماهر فی معرفة الجواهر ص 156).
- لؤلؤ شاهوار، یا لؤلؤ ملکی؛ اشرف اقسام مروارید. (از الجماهر بیرونی ص 127).
(1) - در فرهنگ سروری بنام فردوسی نقل شده است.
شاهوارق.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک. دارای 400 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، انگور و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهور.
(اِخ) دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 60 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهور.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان چهار فریضه بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی. دارای 570 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن برنج و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهوران.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان بیرم بخش گلوبندی شهرستان لار. دارای 29 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهورد.
[هْ وَ] (اِ مرکب) شادورد. شایورد. هاله و طوق و خرمن ماه. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آن بخار که چون ابری گرد ماه در آمده باشد چون سپری. و گروهی سرایچه خوانند و تازیان هاله گویند. (از آنندراج) :
یکی همچون پرن در اوج خورشید
یکی چون شاهورد(1) از گرد مهتاب.
(تحفهء اوبهی).
|| اورنگ پادشاهی. || خوابگاه. || نام هفتم گنج خسرو. || نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). چهار معنی اخیر در فرهنگهای دیگر دیده نشد.
(1) - ن ل: شایورد.
شاهوردی کندی.
[هْ وِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 273 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و نخود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه وردیلو.
[هْ وِ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان. دارای 59 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه وزوزک.
[وِ وِ زَ] (اِ مرکب) عهد شاه وزوزک، دورهء شاه وزوزک؛ زمانی سخت دور در گذشته. (یادداشت مؤلف). کنایه از دوران بسیار قدیم و زمان گذشته و مترادف «عهد دقیانوس» است و نام شاه یا امیری خاص نیست و گاه آن را «پادشاه وزوزک» نیز میخوانند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
شاه وش.
[هْ وَ] (ص مرکب) (مرکب از: شاه + وش پسوند اتصاف) چون شاه. همانند شاه در بزرگی و ممتازی :
هر آن کس که شد در جهان شاه وش
سرش گردد از گنج دینار کش.فردوسی.
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش.فردوسی.
یارب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
|| پادشاهی و سلطنتی. || دوشیزه و باکره و بکر. (ناظم الاطباء). دو معنی اخیر جای دیگر دیده نشد.
شاه و عروس.
[هُ عَ] (اِخ) نام دو کاخ بلند پرشکوه متعلق به متوکل عباسی و در سامراء و پنجاه ملیون درهم در مرمت آنها هزینه شده بوده است و این دو کاخ در زمان مستعین خراب گشت. (از معجم البلدان).
شاهول.
(اِ) شاغول. شاقول. پاندول ساعت. (از ناظم الاطباء). || هر آلتی که حرکت و نوسانی دارد. (ناظم الاطباء). رجوع به شاغول و شاقول شود.
شاه ولایت.
[هِ وِ یَ] (اِخ) لقبی است که شیعیان فارسی زبان به علی بن ابی طالب علیه السلام دهند.
شاه ولد.
[وَ لَ] (اِخ) پنجمین از آل جلایر که حکام عراق بودند. در سال 813 ه . ق. حکومت داشته است. (معجم الانساب ج2 ص377).
شاه وله.
[وَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 861 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه ولی.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. دارای 5 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه ولی.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان اوباتو بخش میرانشاه شهرستان سنندج. دارای 130 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه ولی.
[وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شوشتر. از 14 قریهء بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 2000 تن است و مرکز دهستان قریهء شاهی ولی است. قراء مهم آن: قریهء نگاری و ضحاک که هر یک 300 تن سکنه دارد. آب آن از شعبهء رودخانهء کارون و چاه. محصول آن غلات دیمی و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه ولی.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان خنافره بخش شادگان شهرستان خرمشهر. دارای 508 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، خرما و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه ولی.
[وَ] (اِخ) مرکز دهستان شاه ولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کارون. محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه ولی الله.
[وَ لی یُلْ لاه] (اِخ) از عالمان کلام و حدیث هند بود. شبلی نعمانی می نویسد: وی بروز چهارشنبه چهارم شوال 1214 ه . ق. در دهلی بدنیا آمد. نام تاریخی وی عظیم الدین است. در پنجسالگی داخل مکتب شد و در چهارده سالگی از کتب درسی فراغت یافت و سپس شروع بتدریس کرد. او مدت دوازده سال بتدریس اشتغال داشت و در سال 1243 ه . ق. عازم زیارت بیت الله شد دو سال در حرمین توقف کرد و در اینمدت با علمای آنجا اکثر در علم حدیث که هدف و منظورش بود به افاده و استفاده مشغول بود تا در سال 1245 ه . ق. به وطن خویش بازگشت. شاه ولی الله کتابی بعنوان علم کلام تصنیف نکرد و از این رو او را در زمرهء متکلمان بشمار نمی آورند لیکن کتاب معروف او «حجة الله البالغة» که در آن حقایق و اسرار شریعت بیان شده است در حقیقت لب و لباب علم کلام میباشد. (تاریخ علم کلام تألیف شبلی نعمانی ص 85 ببعد ترجمهء فخر داعی).
شاه ولی الله.
[وَ لی یُلْ لاه] (اِخ) دهلوی ملقب به ابوعبدالله وی در سال 1180 ه . ق. بدنیا آمد. مردی فقیه و اصولی، محدث و مفسر و دارای تألیفهای بسیار بود او راست: ازالة الخفاء. القول الجمیل فی بیان سواءالسبیل. عقدالجید فی احکام الاجتهاد و التقلید و غیره. (از معجم المؤلفین ج 4 ص 292).
شاه ولی بر.
[وَ بَ] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یا ناحیهء بمپور مرکب از 500 خانوار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
شاه ولی عینتابی.
[وَ یِ عَ] (اِخ) ابن اویس بن ولی العینتابی خلوتی رومی، از اهل طریقت بود و در حدود سال 1000 ه . ق. درگذشت. از اوست: غنیة السالکین، الرسالة البدریة فی بیان الطریقه المرضیه و غیره. (از معجم المؤلفین ج4 ص291).
شاهوند.
[هْ وَ] (اِخ) دهی از بخش ایذهء شهرستان اهواز. دارای 148 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه و وزیربازی.
[هُ وَ] (اِ مرکب) بازی و لعبی کودکان را و آن چنان باشد که یک رخ قوطی کبریت یا کعب گوسفند شاه و رخ طرف دیگر را وزیر نام نهند و بنوبت آن کعب یا قوطی را از دست رها کنند تا بر یکی از قواعد خود قرار گیرد و چون رخی که شاه نامیده شده است و یا رخی که وزیر خوانده شده در جهت فوقانی قرار گیرد افکننده در جمع بعنوان شاه و یا وزیر خوانده شود. و چون بدین ترتیب یکی شاه و دیگری وزیر شود دیگران را که مقصر باشند برأی و فرمان خود مجازات کنند. رجوع به شاه بازی شود.
شاهوی.
(اِخ) از راویان قسمتی از شاهنامه است و فردوسی حکایت شطرنج از گفتهء وی روایت کرده است و محتمل است که این کلمه مبدل ماهوی باشد و یا بالعکس. رجوع به مزدیسنا ص 387 و ماهوی شود :
چنین گفت فرزانه شاهوی پیر
ز شاهوی پیر این سخن یاد گیر.فردوسی.
شاه ویران بالا.
(اِخ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. دارای 195 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه ویران پایین.
(اِخ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد. دارای 195 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، حبوبات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهویس آباد.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه. دارای 175 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، حبوبات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهویه.
[یَ] (اِخ) ظاهراً نام خواب گزار و معبری است مانند دانیال و ابن سیرین. (یادداشت مؤلف) :
بخت است بخواب دیدن خر
شاهویه چنین نهاد تعبیر.سوزنی.
شاهویه.
[یَ / وی] (اِخ) نام اجدادی است. (لباب الانساب ج 2 ص 9).
شاهویی.
(ص نسبی) منسوب به شاهویه است. رجوع به شاهویه شود.
شاهویی.
(اِخ) نام جد ابوبکر محمد بن احمدبن علی بن شاهویه. قاضی شاهویی فارسی است که از جمحی و ساجی روایت شنید و در سال 361 ه . ق. در نیشابور درگذشت. (لباب الانساب ج 2 ص 9).
شاهویی.
(اِخ) نام محمد بن ابراهیم شاهویه سمرقندی است که از عبدالرحمن دارمی و علی بن حرب موصلی روایت کرده است. در سال 297 ه . ق. درگذشته است. (لباب الانساب ج 2 ص 9).
شاهه.
[هِ] (اِ) بادگیر و برج مانندی که بر بالای خانه جهت ترویح هوا بنا کنند. (ناظم الاطباء). این معنی را در فرهنگهای دیگر نیاورده اند.
شاهه.
[هَ] (اِخ) نام شهری است از ملک هاماوران که سودابه از آنجا بود. (فرهنگ جهانگیری). نام شهری بود بناکردهء پدر سودابه در هاماوران و تولد سودابه زن کیکاوس در آن شهر بود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). نام [ شهر ] پدر سودابه زن کیکاوس در زمین هاماوران. (شرفنامهء منیری) :
یکی شهر بد شاه را شاهه نام
همان از در سور و جشن و خرام.فردوسی.
شاهی.
(حامص) پادشاهی و سروری. (برهان قاطع). شاه بودن. (فرهنگ نظام). مقام شاه. (یادداشت مؤلف). سلطنت. پادشاهی. خسروی. ملک :
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَتِ شاهی نشین و باده خور.ابوشکور.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی.دقیقی.
بشاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.فردوسی.
چو گردنده گردون بسر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
هر آنکس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود.فردوسی.
بشاهی بپایست هر لشکری.منوچهری.
کنون چون بشاهی رسیدی ز بخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت.اسدی.
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چونکه تباهی کنی.نظامی.
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصهء شاهی و ولایت خویش.نظامی.
یکی را از تخت شاهی فرود آورد. (گلستان).
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتیست که ما را همان بما بخشند.
صائب.
|| (ص نسبی، اِ) شیعه. کسی که پیروی حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام را می کند. (ناظم الاطباء).
شاهی.
(اِ) نام حلوایی است که از تخم مرغ و نشاسته پزند. (شرفنامهء منیری). نام حلوایی است بسیار لطیف و لذیذ که از نشاسته و تخم مرغ سازند. (برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری). || مسکوک نقره مساوی با سه شاهی. (یادداشت مؤلف). || نام زری و درمی است. (از برهان قاطع). زر مسکوک ایران و آن پنجاه دینار است. (بهار عجم). واحد پول که در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی معادل دو پول یا 50 دینار (آن زمان) بود و صد دینار معادل دو شاهی و یک قران معادل بیست شاهی بود. (فرهنگ فارسی معین). بعدها در اواسط دورهء پهلوی پنجاه دینار را به پنج دینار تغییر نام دادند و نصف قران یا ریال را ده شاهی نام گذاردند. سکهء مسی یا نیکلی که ارزش آن بیست یک قران بوده است. (از فرهنگ نظام). یک قسمت از بیست قسمت قران یا ریال در تداول امروز. بیست یک قران پنجاه دینار. بیست یک مثقال نقرهء مسکوک و نمایندهء آن را از مس یا نیکل کنند و مسکوک بزرگترین را که دو برابر است صددیناری گویند. و ظاهراً شاهی در قدیم مسکوکی بزرگتر و قیمتی تر بوده است از سیم یا زر. (یادداشت مؤلف).
- شاهی اشرفی؛ سکه های شاهی و اشرفی مخلوط با هم که بزرگان به زیردستان عیدی دهند. (فرهنگ نظام).
- شاهی سفید؛ مسکوکی کوچک معادل یک چهارم قران رایج در دوران قاجاریه و بیشتر بعنوان هدیه بزیردستان و نثار بر سر عروس به انبوه بکار میرفته است. رجوع به شاهی سفید شود.
- شاهی عباسی؛ مسکوک منسوب بشاه عباس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع بمعنی شاهی در فوق شود.
- شاهی عراقی؛ قسمی مسکوک قدیم. (فرهنگ فارسی معین).
|| نوعی پارچه که در بخارا بافند. (شرح حال رودکی ص 65).
شاهی.
(اِ) نام گلی است که کوچک و زرد رنگ و سفید هر دو میشود. (فرهنگ نظام). قسمی گل زینتی. (یادداشت مؤلف).
شاهی.
(اِ) تره تیزک که یک قسم سبزی خوردن است. (فرهنگ نظام) (منتهی الارب). شب خیزک. تره تیزک. رشاد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تره تیزک شود.
شاهی.
(ع ص) تیزنظر. رجل شاهی البصر؛ مرد تیزنظر. (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- شاهی البصر و شاه البصر و شایه البصر؛تیزبین. (از نشوء اللغة ص 16). رجوع به شاه البصر شود.
شاهی.
[ی ی] (ع ص نسبی) دارنده و صاحب شاء یعنی گوسپندان. (از اقرب الموارد).
شاهی.
(اِخ) نام آق ملک بن جمال الدین فیروز کوهی معروف به امیرشاهی سبزواری متوفی به سال 857 ه . ق. وی از نبیرگان سربداریان و خواهرزادهء علی مؤید است. در سبزوار بدنیا آمد و در سن 70 سالگی در شهر استرآباد درگذشت و سپس جسد وی را به سبزوار منتقل نموده و در خانقاه خانوادگی بخاک سپردند شاهی مدتی در مصاحبت بایسنقر بود ولی پس از مدتی او را ترک گفته در مزرعه ای گوشه گزید. شاهی شاعری زبردست و نیکو خط و در هنر نقاشی و موسیقی نیز دست داشت و نسخه هایی از دیوان او موجود است. رجوع به تذکرهء دولتشاه چ بمبئی و الذریعة ج 9 ص 502 و رجال حبیب السیر ص 115 شود.
شاهی.
(اِخ) (شهرستان) از شهرستانهای استان دوم از دو بخش مرکزی و سواد کوه تشکیل میشود. و بخش مرکزی دارای 15 دهستان و 335 آبادی است و سکنهء آن: 166300 تن است. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج، کنف، غلات، کنجد، ابریشم، توتون، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاهی.
(اِخ) (شهر) نام مرکز شهرستان شاهی سکنهء شهر شاهی به اضافهء جمعیت هفت آبادی تابع آن در حدود 18000 تن است و کارخانهء گونی بافی، نساجی، کنسروسازی و برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). نام سابق آن علی آباد بوده است.
شاهیجان.
(اِخ) دهی از دهستان سمسام بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 350 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهیجان.
(اِخ) دهی از دهستان های نه گانهء بخش داراب شهرستان فسا. دارای 1600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات، پنبه، خرما و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاهیجان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز. دارای 403 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاهیجان.
(اِخ) دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز. دارای 139 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه یحیی.
[یَ یا] (اِخ) از سلاطین سلسلهء آل مظفر. رجوع به شاه نصرة الدین یحیی شود.
شاهیدر.
[دَ] (اِخ) دهی از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاهیدن.
[دَ] (مص جعلی) (مرکب از شاه + یدن پسوند مصدری) بزرگ شدن. (شرفنامهء منیری). پادشاهی کردن و بزرگی نمودن. (برهان قاطع) (آنندراج). || پارسا شدن. (شرفنامهء منیری). پارسایی و بندگی کردن و صلاح و تقوی داشتن. (برهان قاطع). صالح بودن و نیکوکاری کردن. (فرهنگ جهانگیری). و ظاهراً به این معنی با شاهندن تصحیف خوانی شده است. رجوع به شاهندن و شاهنده شود.
شاهیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نیکوکار و صالح. (فرهنگ سروری). شاهنده. (شرفنامهء منیری). بمعنی شاهنده است که متقی و پرهیزگار و صالح و نیکوکردار باشد. (برهان قاطع). رجوع به شاهندن و شاهنده شود.
شاهی سرا.
[سَ] (اِخ) دهی از دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان. دارای 105 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاهیسفرغم.
[فَ غَ] (اِ مرکب) صورتی است از شاهسفرغم :
زلف شاهیسفرغم و روی سمن
چشم بادام و دیدهء انگور.
مسعودسعد.
رجوع به شاهسفرغم شود.
شاهی سفید.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) نوعی سکهء نقره معادل یک چهارم ریال بود که اغلب بعنوان عیدی می دادند و در شاباش بر سر عروس و داماد نثار میکرده اند.
شاهیک.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 44 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم و زعفران است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه یک اسبه.
[هِ یَ / یِ اَ بَ / بِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از خورشید جهانگرد باشد. (برهان قاطع).
شاهین.
(اِ)(1) پرنده ای باشد شکاری و زننده از جنس سیاه چشم. (برهان قاطع). پرنده ای است که بدان شکار کنند. (شرفنامهء منیری). یکی از مرغان شکاری بسیار جسور و باشهامت است و با وجود آنکه از قوش کوچکتر است بعلت جسارتی که دارد گاهی بعقاب و قوش حمله میکند. این پرندهء هوشیار و چالاک در همه جا دیده میشود، بویژه در سرزمینهای بیشه زار و کوهستانی ناگزیر ایران هم نشیمنگاه این مرغ بوده و هست و دیرگاهی است توجه ایرانیان به این هوانورد گستاخ کشیده شده است و پرش آن را بفال نیک میگرفتند. این مرغ دوبار بنام «سئن»(2)در اوستا یاد گردیده است و اوستاشناسان اروپایی آن را بمعنی عقاب برگردانده اند از اینکه سئن همان شاهین (عقاب) است مورد شک نیست. و صفت شاهین از واژهء شاه درآمده و این پرنده بمناسبت شکوه و توانایی و تقدس خود شاه مرغان خوانده شده است. (فرهنگ ایران باستان ص 396 ببعد). در کلیهء فرهنگها عقاب در فارسی «آله» نامیده میشود و در بسیاری از لهجه های کنونی ایران نیز چنین آمده است و در لهجه ای بهیأت شائین(3)بجای مانده. (حاشیهء برهان چ معین). در وجه تسمیهء این پرنده بشاهین گویند چون در سیری و گرسنگی نهایت اعتدال را نگاه دارد بشاهین ترازو در اعتدال تشبیه شده است. دربارهء بهترین نوع این پرنده گفته اند که: باید سرخ رنگ، عظیم الجثه، با چشمهای درشت و تیزبین، گردن بلند، موی بر روی پیشانی افشانده و درشت منقار و سینه فراخ با رانهای فربه و گوش و پاهای کوتاه و پنجهء باز با بالهای بلند و دم کوتاه پرپشت باشد و بعضی گویند که رنگ اصلی این پرنده سیاه بوده است لذا سیاهرنگ آن بهتر باشد. گویند اول کسی که این پرنده را بدست آورد قسطنطین قیصر رم بود چون سرعت و بلندپروازی و شکار پرنده را بدید او را خوش آمد و دستور داد او را شکار کنند و در شکارها شاهین را بر روی دست خود نگاه میداشت. مؤلف «المصاید و المطارد» گوید: رسم و عادت پادشاهان روم بر آن بود که هنگام حرکت شاهینها بر فراز سر آنان پرواز میکردند و هر آنجا که شاه فرود می آمد آنها نیز فرود می آمدند و یکی از علایم عظمت و بزرگی در نزد سلاطین عرب بود که هنگام حرکت موکب شاهینها را بر فراز خود بپرواز در می آوردند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 58) :
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی.شهید بلخی.
سگ و یوز در پیش شاهین و باز
همی راند بر دشت روز دراز.فردوسی.
نشستنگه و مجلس و می گسار
همان باز و شاهین و یوز و شکار.فردوسی.
ز شاهین و از بازو پران عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب.فردوسی.
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره.عنصری.
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنان چون چشم شاهین از نشیمن.
منوچهری.
بگاه ربودن چو شاهین و بازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص384).
تفکر کن در این معنی تو در شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد.
ناصرخسرو.
تو بر بالای علم آنگه رسی باز
که بر شاهین همت نشکنی پر.ناصرخسرو.
ای که من بازم و تو فرفوزی
من چو شاهینم و تو مرغابی.معزی.
ور سوی کبوتر نگرد سخت مبندش
شاهین بغایت نگرد سوی کبوتر.معزی.
بسخا صید کند کف جوادش دل خلق
ز سخا کس بجز او باشه و شاهین نکند.
سوزنی.
پاس او دست گر دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین.
انوری (از سروری).
شبروی کرده کلنگ آسا بروز
همچو شاهین کامران خواهد نمود.خاقانی.
چو شاهین باز ماند از پریدن
ز گنجشکش لگد باید چشیدن.نظامی.
کجا گشت شاهین او صیدگیر
ز شاهین گردون برآرد نفیر.نظامی.
فرود آمد یکی شاهین بشبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر.نظامی.
سوی شاهین بحری بازگشتی
که وحشی تر شود شاهین دشتی.نظامی.
زآهنین چنگال شاهین غمت
رخنه رخنه ست اندرون من چو دام.سعدی.
خود را بزیر چنگل شاهین عشق تو
عنقای صبر من پر و بالی نیافته.سعدی.
بسی نماند که در عهد رای و رایت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین.
سعدی.
شهپر زاغ و زغن زیبای قید و صید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند.
حافظ.
- شاهین بحری؛ نوعی از مرغان شکاری آبی است :
چو شاهین بحری درآمد بکار
دهد ماهیان را ز مرغان شکار.
نظامی (گنجینهء گنجوی).
- شاهین زرین؛ علامت و نشانی بود علم ایران را، در سر لشکریان در روزگار هخامنشیان شاهین شهپر گشوده در سر نیزهء بلندی برافراشته بهمه نمودار بود. پس از سپری شدن شاهنشاهی و دست یافتن اسکندر در پایان سدهء چهارم پیش از میلاد به ایران عقاب (شاهین) نشان اقتدار ایرانیان رفته رفته در اروپا رواج یافت و در بسیاری از کشورها چون روسیه، آلمان، اتریش، لهستان و غیره عقاب نقش علم آن سرزمینها گردید و برخی از آنها هنوز برقرار است. و اسکندر آن را نقش سکهء پادشاهی خود قرار داد نشان شاهین (عقاب) پس از سیصد سال پایداری در مصر با اکتاویوس به روم رفت و علامت اقتدار آن امپراتور گردید. (فرهنگ ایران باستان ص 296 و بعد). || چوب ترازو. (برهان قاطع). دستهء ترازو. (شرفنامهء منیری). چوب ترازو. (فرهنگ جهانگیری). آنچه از چوب یا آهن سازند و بر هر سر آن یک کفهء ترازو آویزند. (فرهنگ سروری) (آنندراج) :
ز بس برسختن زرش بجای مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی.
عطای او از آن بگذشت کانرا
توان سختن بشاهین و بطیار.
فرخی (دیوان ص244).
ترازو را همه رشته گسسته
دو پله مانده و شاهین شکسته.
(ویس و رامین).
چون من سخن بشاهین برسنجم
آفاق و انفسند موازینم.ناصرخسرو.
شاهین ترازو شد گوئی دل مخدومت
یکسو غم مرغابی یکسو هوس شاهین.
سوزنی.
داری دو کف دو کفهء شاهین مکرمت
بخشندگان سیم جلال و زر عیار.سوزنی.
هم ترازوی چرخ را بشکست
باز حلم تو پلهء شاهین.
؟ (از شرفنامهء منیری).
بپرواز دولت دو شاهین بکار
یکی در خزینه یکی در شکار.
نظامی (گنجینهء گنجوی).
بشکند امتداد انعامش
بموازین قسط پر شاهین.
انوری (از سروری).
گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره و افلاک سزد کفهء شاهین.
؟ (از صحاح الفرس).
|| زبانهء ترازو. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || بمعنی تکیه گاه هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (اِخ) در اصطلاح منجمان سه ستاره است در امتداد خط مستقیم در صورت عقاب و آن را میزان نیز نامند. (یادداشت مؤلف). چند ستاره در یک رده در صورت نسر طایر. (مقدمهء التفهیم بیرونی ص قسج) :
مه شوال از روز نخستین
قران افتاده اندر برج شاهین.ناصرخسرو.
.
(فرانسوی)
(1) - Faucon de Barbarie
(2) - Saena.
(3) - Shain.