شامل.
[مِ] (ع ص) فراگیرنده. أمر شامل؛ کار عام و کاری که بهمه رسد و فراگیرد چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عمومیت دارنده چنانکه حیوان بگوییم شامل انسان هم هست. (فرهنگ نظام). و در فارسی با گشتن و شدن بکار رود :آورده اند که پیری در ماری اثرکرد و ضعف شامل بدو راه یافت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 230). اثر آن در فساد عام و ضرر آن در عالم شایع نباشد، چه هر کجا مضرت شامل دیده شد... موجب دلیری دیگر مفسدان گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 131). چُنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص376). خیرات او جملگی مردمان را شامل. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 390). لیکن منافع این دو خصلت کافهء مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). || کامل عیار. (تتبعات مینوی کلیله بهرامشاهی ص 376) : حکما گویند، تا بیمار را صحتی شامل پدید نیابد از خوردنی مزه نیابد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 235). || مشتمل و مربوط و متصل بچیزی. (ناظم الاطباء از اشتینگاس). || متحد و متفق و کس یا چیزی که منبسط شده و دریافت کرده و احاطه نماید مر شی ء دیگر را و یا در برگیرد آن را و یا ارتباط با وی حاصل کند. (ناظم الاطباء). || داخل در عام. مثال: انسان هم در حیوان شامل است. این معنی مخصوص فارسی و در واقع غلط مشهور است. باید مشمول گفته شود. (فرهنگ نظام).
شامل.
[مِ] (اِخ) یکی از رهبران مذهبی و سران عشایر قفقاز باشد که بسال 1797 م. در یکی از شهرهای شمالی داغستان متولد شد و در سال 1871 م. در شهر مدینهء طیبه درگذشت. شامل در دوران کودکی تمایل به طریقهء قاضی ملاصوفی پیدا کرد. و ملاصوفی در سال 1832 م. در حادثه ای درگذشت و در سال 1834 م. یکی از مریدانش جایگزین او گردید و چون او نیز درگذشت عشایر داغستان شیخ شامل را برهبری خود برگزیدند و راهبر و قائد حکومت مذهبی گردید و قبایل داغستانی را بمنظور بدست آوردن استقلال داغستان علیه روسها برانگیخت. در سال 1837 م. جنگ سختی میان روسها و داغستانیها درگرفت و در سال 1839 م. سپاه روس را شکست داد و مردم گمان کردند که شامل در این زد و خورد بقتل رسیده است ولی پس از مدت کوتاهی در سال 1844 م. مجدداً بجنگ علیه روسها برخاست و سپاه روس را متلاشی کرد و تشکیلات دولت خود را تکمیل و قبائل را جمع آوری کرد و جدائی میان ایشان را برطرف نمود. قوانین و مقرراتی را وضع و مالیات و گمرک را مقرر ساخت و مرکز حکومت خود را شهر دارغو قرارداد. تا آنکه مجدداً روسها با سپاهی به جنگ وی شتافتند و شامل نیز سپاه متشکلی جمع آوری کرد و زد و خوردهائی میان آنان بوقوع پیوست. در سال 1852 م. بعضی از قبایل علیه او قیام کردند و در نتیجه از قدرت و شکوه او کاسته شد. پس از امضای قرارداد صلح پاریس روسها مجدداً درصدد تصرف قفقاز برآمدند و شامل مدت سه سال با آنها جنگید در این هنگام فرزند ارشدش درگذشت و بعضی از قبایل به او خیانت کردند و قوای او رو به سستی نهاد تا آنکه در سال 1859 م. او را بحال اسارت به پترسبرگ نزد امپراطور بردند اما مورد احترام شاه قرارگرفت و تا سال 1868 م. در روسیه بسر برد و در سال 1870 بطرف مکه و مدینه رهسپار گردید و در همانجا درگذشت. (از وبستر ص 1350 و دائرة المعارف بستانی).
شامل.
[مِ] (اِخ) بطنی است معروف به ابوشامل از جدعان الحلف ساکن در منطقهء میادین و شمال سوار در ساحل رودخانهء خابور واقع در شمال بین النهرین. (از معجم قبایل العرب).
شاملات.
[مِ] (اِ) چیزهائی که در برمیگیرد. مشمولات. || جزئی از موضوع مشمول. || املاک غیرمفروز. املاک تقسیم نشده. || مال مورد شرکت که مالکیت آن مشمول چند شخص باشد. || زمینی که از طرف عموم نگاهداری شود. (اشتنگاس). شاملات ظاهراً جمع شامل است اما این صورت و معانی فوق جای دیگر دیده نشد.
شاملاتی.
[مِ] (حامص) حالت شرکت و انبازی. || حالت پیوند و اتصال از نظر شرکت در امری. || (ص نسبی) عمومی. کلی. همگانی. جامع. || شرکتی. شراکتی. (اشتنگاس). ظاهراً شاملاتی منسوب به شاملات، جمع شامل است اما این صورت و معانی فوق جای دیگری دیده نشد.
شاملو.
(اِخ) (ایل) طایفه ای از قزلباش و قزلباش فرقه ای است از مغلان ایران و در یکی از لغات ترکی نوشته که شاملو بمعنی شامی است چرا که لفظ لو بضم لام و واو معروف در ترکی برای نسبت آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). بعضی از سکنهء شام هستند که امیرتیمور آنها را بخراسان کوچانید و بعدها به ایل شاملو معروف شده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 46). یکی از هفت قبیله ای که از ارکان قزلباش بشمار آیند. (تاریخ ادبیات صص 11 - 41).
شاملو.
(اِخ) دهی از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر. دارای 365 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوب و سردرختی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاملو.
(اِخ) حسن خان فرزند حسین خان. در عهد شاه عباس اول حاکم شهر هرات و مردی بسیار خوش خط بود و مؤلف آتشکدهء آذر وی را به صاحب سیف و قلم توصیف می نماید. در کتاب «نمونهء خطوط خوش نستعلیق» سال مرگ او 1052 ه . ق. ثبت شده است و صاحب تذکرهء غنی درگذشت او را بسال 1100 ه . ق. دانسته. مؤلف امتحان الفضلاء گوید حسن شاملو و حسن کرمانی در اصطلاح خطاطان «حسنین» باشند. (از الذریعة ج 9 ص 243).
شاملو.
(اِخ) قیصر. از طایفهء شاملو، معروف به هروی است زیرا مدتی در هرات از ملازمان حسین خان بود و معارض ملاشکوهی. از تاریخ زندگی او اطلاعی در دست نیست. (از الذریعة ج 9 ص 894).
شاملو.
(اِخ) مرتضی قلیخان سلطان شاملو، فرزند ارشد حسینخان شاملو است. نصرآبادی دربارهء او گوید: مردی در کمالات انسانی بی نظیر و در خط شکسته زبردست بود. از اشعار او ابیاتی نیز آورده است.
شاملو.
(اِخ) مرتضی قلیخان شاملو، متخلص به مرتضی، در اوایل سلطنت شاه صفی ایشیک آقاسی بود سپس عزل گردید و در زمان تألیف تذکرهء نصرآبادی به وزارت اردبیل گماشته شد. دیوان مخطوط او ذیل شمارهء 4586 کتابخانهء ملی ملک موجود است. (از الذریعة ج 9 ص 1027).
شاموخ.
(اِخ) نام قریه ای است در اطراف بصره و نسبت به آن شاموخی است. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان).
شاموخی.
(ص نسبی) منسوب به شاموخ که دهی است در اطراف بصره.
شامورتی.
[وُ] (اِ) لفظ ارمنی و دشنام است(1). || ظرفی با سوراخی چند در اطراف، محتوی آب که حقه بازان دارند و هرگاه خواهند از او آب ریزد و چون منع کنند باز ایستد. (یادداشت مؤلف).
(1) - مرکب از: شان یا شام بمعنی سگ و «ورتی» بمعنی بچه، توله.
شامورک.
(اِ) شامرکی. رجوع به شامرکی شود.
شاموس.
(اِخ) (جزیرهء...) شهری است از بلاد یونان و بعضی گویند نام جزیره ای است. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به شامس شود.
شاموسی.
(ص نسبی) قسمی گل مختوم که از جزیرهء شامُس آرند. (یادداشت مؤلف).
- طین شاموسی، شامُسی؛ کوکب الارض نیز گویند قسمی از آن سفید و ناصاف و با صفایح و شبیه به حجرالمسن با اندک براقی میباشد و قسمی بسیار سفید و دقیق و سبک و بسیار بر زبان می چسبد و هر دو قسم در آب زود حل میشود و از بلاد قبرس و صقالیه آرند. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به گل شاموس و طین شاموس شود.
شامونه.
[نَ / نِ] (اِ) ده یک من و نیمی. عُشرمن و نیمی. (یادداشت مؤلف). عشر یک من و نیم.
شامة.
[مَ] (ع اِ) خال. (منتهی الارب). نشان سیاه در بدن. (از متن اللغة). نشانهء سیاهی است در بدن و برخی گویند شامه همان آبله گون سیاه رنگی است در بدن و آن را با خال یکی دانسته اند ولی برخی دیگر میان شامه و خال فرق گذارده اند به این معنی که شامه نقطهء کوچکی است مساوی با پوست بدن و خال گوشت سیاه دانه مانندی است برآمده که اغلب بر روی آن موی روید. (از اقرب الموارد ذیل شیم). || رنگ مخالف که در مجاورت رنگ دیگر قرار گیرد. (از معجم البلدان). نشان مخالف رنگ بدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از آنندراج). ج، شام و شامات. (اقرب الموارد ذیل شیم). || شترمادهء سیاه: ما له شامة و لا زهراء؛ نه ماده شتر سیاه دارد و نه سپید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کلف در ماه و آن لکه ای باشد بر روی ماه. (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیاهی بر میان ماه. کَلَف. (مهذب الاسماء). || نقطه ای که بر چشم افتد. (یادداشت مؤلف).
شامة.
[شامْ] (ع اِ) قوه ای است در دماغ که از راه بینی بو را ادراک میکند. (فرهنگ نظام). حاسهء بویایی. قوة الشامة. (اقرب الموارد). بینی. (ناظم الاطباء). شم ادراک بویها. (از اقرب الموارد). قوت بو کردن. (آنندراج). یکی از حواس پنجگانه که بدان بوها را درک کنند و محل آن در بینی باشد. این حس بوی اشیاء را بوسیلهء سلولهایی که در پوست مرطوبی قسمت علیای درون بینی قراردارد تشخیص میدهد و برای آنکه حس بویایی ایجاد شود باید ذراتی از اجسام بودار متصاعد و روی پوست مزبور بنشیند. احساس شمی وقتی با احساس لمسی همراه گردند بوهای تند (مانند بوی آمونیاک و بوی سیر...) را حاصل میکنند. برای ایجاد احساس شمی و رساندن بوی اشیاء احتیاج به تماس مستقیم با اشیاء بودار را ندارد. حس شامه از این جهت مانند باصره و سامعه نزد حیوانات عهده دار خدمت مهمی است زیرا آنها را از بسیاری مخاطرات و امور دیگر پیش از مواجهه آگاه میسازد و در چگونگی رفتار آنها تأثیر کلی میبخشد. توسعهء این حس در حیوانات پست زیادتر است تا در موجودات عالیه و در انسان مخصوصاً خیلی کم است زیرا دقت و وسعت احساسات سمعی و بصری بشر او را از یاری شامه بی نیاز داشته و این حس نزد او مجال پرورش پیدا نکرده است. (از روانشناسی دکتر سیاسی ص 86). || (ص) زن بوکننده. (ناظم الاطباء). || ابن شامة الوذرة؛ کنایت از پسر زانیه باشد که در مقام دشنام گویند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
شامة.
[مَ] (اِخ) نام کوهی است در نزدیکی مکه. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب) (از متن اللغة).
شامة.
[مَ] (اِخ) زمینی است میان کوه میعاس و کوه مُربخ در حجاز. (از معجم البلدان). || کوهی است در نجد. (از معجم البلدان).
شامة.
[مَ] (اِخ) نام شهری است در صعید مصر واقع در قسمت غربی رودخانهء نیل که اکنون اثری از آن نباشد. (از معجم البلدان).
شامه.
[مَ / مِ] (اِ) مقنعه باشد که آن را زنان بر سر اندازند و آن را سرپوشه و دامنی نیز گویند. (فرهنگ حهانگیری). مقنعه و روپاکی باشد که زنان بر سر کنند. (برهان قاطع). قسمی از چارقد بوده است در قدیم و نظام قاری آن را در دیوان البسهء خود استعمال کرده و شاید وجه تسمیهء این بود که پارچهء آن را از ملک شام می آوردند یا در شام (شب) سر میکردند. (فرهنگ نظام). جامهء مقنعه و روپاکی باشد که آن بچارقد و دستمال معروف است و آن را سرپوشه نیز گویند زیرا که سر را بدان پوشند. (آنندراج) (انجمن آرا) مقنعه. چارقد. (نظام قاری ص 201). نقاب و حجاب. || خداوند و صاحب. || طعام شام و عشا. || هر چیز نهفته. || هر چیز سیاه. || چشم بند و کلاه باز. || شاهین. || تاریکی. || جا و مکان. || کرسی و تخت. || مشط و شانه. || آرنج و مرفق. (ناظم الاطباء). || معانی منقول از ناظم الاطباء از اشتنگاس نقل شده است و منحصر است و در مآخذ دیگر یافت نشد.
شامه.
[مَ] (اِ)(1) غشاء نازک. (لغات فرهنگستان) (فرهنگ فرانسه نفیسی). شامه یا پوسته: اطراف یاخته را پردهء نازک و محکمی فرامیگیرد که محلولهای بلورین میتوانند از خلال آن نفوذ کنند و گاهی ممکن است ضخامت این پرده زیاد شود و نفوذناپذیر گردد جنس شامه یاخته های گیاهی از مواد گلوسیدی است که بواسطهء بهم پیوستن ملکولهای بی شمار به حالت گلوئیدی درآمده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 25).
- شامهء سلولی؛(2)سلولهای حیوانی از چهار قسمت: سیتوپلاسم(3) و سانتروزوم(4) و هسته(5)و چهارمی شامهء سلولی از غلظت طبقهء بیرونی سیتوپلاسم نتیجه گشته است. پوستهء بسیار نازکی است که ضخامت آن از یک میکرون کمتر باشد. (از جانورشناسی عمومی ص 16).
- شامه گشنیدن(6)؛ در اغلب تخمها موقعی که اسپرماتوزوئیدی با سیتوپلاسم تماس پیدا کرد شامهء مخصوصی که قبلاً وجود نداشت ظاهر میگردد که آن را بنام شامه گشنیدن خوانند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 42).
(1) - Membrane.
(2) - Membrane cellulaire.
(3) - Cytoplasme.
(4) - Centrosome.
(5) - Noyau.
(6) - Membrane ogenese.
شامه.
[مِ] (اِخ) دهی از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 40 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شامة البیضاء .
[مَ تُلْ بَ] (اِخ) نام یکی از شهرهای اندلس. (از الحلل السندسیة ج 1 ص 114).
شامه سنج.
[مَ / مِ سَ] (اِ مرکب)(1)دستگاهی است که برای اندازه گیری حداقل یعنی در آستانهء مطلق احساس بکار رود. (روانشناسی تربیتی دکتر سیاسی ص 96).
(1) - Olfactometer.
شامهء شش.
[مَ یِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) غشاء جنب. (لغات فرهنگستان). غشاء جنب ریه. جلد غشاء داخلی سینه.
(1) - Plevre.
شامی.
(ص نسبی) مرکب از: شام و یای نسبت. منسوب به شام. از مردم شام. (یادداشت مؤلف) (از ناظم الاطباء).
- شامی کباب؛ رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عبای شامی؛ عبا که در شام بافند و از آنجا آورند.
- کباب شامی؛ رجوع به شامی کباب شود.
|| (اِ) قسمی از پارچهء ابریشمی است که بر آن رنگهای مختلف درهم بافته است. گویا وجه تسمیه این است که این قسم پارچه را اول از ملک شام می آوردند. (فرهنگ نظام). || شام و شامگاه. (از آنندراج). وقت شام. (غیاث اللغات). || طعام شب. (ناظم الاطباء). || ثمرهء توت را اگر ترش باشد شامی خوانند. (یادداشت مؤلف از نزهة القلوب).
شامی.
[] (اِخ) تیره ای است از قبیلهء حسنة (احسنة). و آن یکی از قبایل سوریه است. (از معجم قبایل العرب).
شامی.
[] (اِخ) شمس الدین محمد بن یوسف بن علی بن یوسف. دانشمند محدث و مورخ از مردم دمشق بود وی بسال 942 ه . ق. درگذشت از آثار اوست: السیرة الشامیة. عقود الجمان. الاتحاف بتمییز ماتبع فیه البیضاوی الکشاف. عین الاصابة فی معرفة الصحابة. مرشد السالک فی الفیة ابن مالک. (از اعلام زرکلی ج 8 ص 30).
شامی.
(اِخ) عثمان بن محمد ازهری، معروف به شامی و مکنی به ابوالفتح. از فقهای مذهب حنفی بود و بسال 1213 ه . ق. درگذشت و کتاب اوایل در حدیث از آثار وی است. (از اعلام زرکلی ج4 ص377).
شامی.
(اِخ) از دانشمندان و فقهای زیدی بود. رجوع شود به علی بن الحسین بن عزالدین بن الحسن بن محمد الحسنی الیمنی.
شامی.
(اِخ) (مولانا...) شاعری از اهل دامغان بود مؤلف مجالس النفایس نویسد: بسیار تحصیل کرد و متداولات را مکرر گذارنید. بعد از آن بطب مشغول شد و اکثر کتب معتبر را دید و در طب توفیقی نیافت. شعر را نیک میگفت. (از مجالس النفایس ص 62، 235). از تاریخ تولد و درگذشت او اطلاعی در دست نیست.
شامیانه.
[نَ / نِ] (اِ) پوش که خیمهء بزرگ سرپهن است. || سقف پهن پارچه ای و این لفظ در تکلم امروز هند هست. (فرهنگ نظام). || سایبان و آفتاب گردان. چتر تابستانی و زمستانی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || سراپرده. (ناظم الاطباء) : و معاینه مشاهده کردم که گنجشکی بر سابیان سلطان آشیان کرد و بیضه نهاد چون وقت رحلت از آن منزل رسید سلطان فراشی را متعهد شامیانه گذاشت تا آن وقت که گنجشک بچه پرورد و بپراند سایه بان فرونیارد. (تذکرهء دولتشاهی در شرح حال عمعق بخاری):
به قدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان.
نظام قاری (دیوان ص 188).
شرح قماش مصری و جنس سکندری
بر شامیانه های سکندر نوشته اند.
نظام قاری (از فرهنگ نظام).
شامیر.
(اِ) طرف ریسمان. (قاموس کتاب مقدس).
شامیر.
(اِخ) شهری در کوهستان یهود (صحیفهء یوشع 15: 48) و دور نیست که همان صومره باشد که در مغرب دبیر واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
شامیر.
(اِخ) جایی است در کوهستان افرائیم که تولع در آن سکونت میورزید. (سفرداوران 10: 1 و2) بزعم شوارتز در نزد سنور بر تلی که تخمیناً 6 میل بشمال سامره است واقع مبیاشد لکن فاندافلد گوید: که در نرد صمر است که در جنوب شرقی نابلس واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
شامی کباب.
[کَ] (اِ مرکب) قسمی غذا. مایهء آن گوشت کوفته و آرد نخودچی است و از این مایه گرده ها سازند و در روغن گداخته افکنند تا سرخ شود. سبب تسمیه آن است که آن را از ملک شام تقلید کرده اند یا اینکه بیشتر در شام (غذای اول شب) خورده میشود. (از فرهنگ نظام).
شامیة.
[می یَ] (ص نسبی) مؤنث شامی. امرأة شامیة؛ زنی از شام. || منسوب به مملکت شام باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || گروه شامی. (ناظم الاطباء).
شامیة.
[می یَ] (اِخ) بطنی است معروف به ولد شامیة، از قبیلهء وِلد ابوشعبان ساکن دیرالزور، کشور سوریه و دارای 700 چادر است و به تیره های: عجیل و خفاجة و حویوات تقسیم شوند. (از معجم قبایل العرب).
شامیة.
[می یَ] (اِخ) قبیله ای است ساکن در قریهء مزار از بخش بنی عبید در منطقهء عجلون از دیهای سوریه. (از معجم قبایل العرب).
شان.
(اِ) خانهء زنبور که در آن شهد بود و آن را شانه و کواره و لانه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). خانهء زنبور عسل است و آن را شانه و کواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). خانهء زنبور عسل را گویند که در آن عسل باشد. (برهان قاطع). خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (فرهنگ رشیدی) (سراج اللغات). عبارت از خانهء زنبور عسل است. در فارسی خانهء زنبوران که در آن عسل باشد. (غیاث اللغات بنقل از فرهنگ سروری). خانهء زنبور عسل. (انحمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خانهء زنبور که در آن شهد بود. (مؤید الفضلاء). خانهء زنبور که در آن عسل نهد. (ناظم الاطباء). کندوی زنبور عسل که آن را شانی و شانی موم نیز گویند. (اشتنگاس). عبارت از خانهء زنبور عسل است و بعضی خانهء عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه) :
ز آب شور نقره و ریگ عسیله زاعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
کعبه شان شهد و کان زر درستست ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده.
خاقانی.
ز بد گر نیکویی ناید تو عذرش زآفرینش نه
که معذور است مار، ار نیست چون نحل از عسل شانش.
خاقانی.
زانکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینه شان انگبینی گشت از صفا.
خاقانی.
خلق تو از ابتدا تربیت نحل کرد
یافت از آن تربیت شان عظیم انگبین.
سلمان ساوجی.
|| و بعضی عسل غیرمصفی را نامند. (فهرست مخزن الادویه).
شان.
(اِ) جامهء سفید بود که از هندوستان می آرند. (تحفة الاحباب اوبهی). جامه ای باشد سفید که از دیار هندوستان بیاورند. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از پارچهء سفید است که از هندوستان آرند. (برهان قاطع). جامهء سپید که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی). نوعی از پارچهء سفید. (غیاث اللغات). جامهء سفید که از هند آرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یک نوع لباس هندی است. (اشتنگاس). || برگ گل ظریفی که در عید نوروز بیکدیگر هدیه دهند. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || ترتیب و تمشیت عروسی. (ناظم الاطباء). || حکم و فرمان. (ناظم الاطباء). || قالب کفشدوزی. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). || سنگ چاقو. (اشتنگاس). سنگ فسان. (ناظم الاطباء). ظاهراً مبدل سان است. || معما. لغز. چیستان. (اشتنگاس). || علم. دانش. (اشتنگاس). || وکالتنامه. (اشتنگاس). معانی ذکر شده از ناظم الاطباء و اشتنگاس در جای دیگر یافت نشد. این معنی جای دیگر دیده نشد.
شان.
(از ع، اِ) مأخوذ از شأن عربی. بجای باره استعمال شود چنانگه گویند: این در شان آن منزل است. (از شرفنامهء منیری). گاهی بجای لفظ حق هم گفته میشود چنانکه گویند این آیه در شان او نازل شده است یعنی در حق او. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج). حق و باره. (فرهنگ نظام) :
ای آنکه در صحیفهء حسن آیتی شدی
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی.خاقانی.
بخدائی که فرستاد از عرش
آیت عاطفه در شان اسد.خاقانی.
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار.نظامی.
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطف است که در شان تو نیست.
سعدی.
خدایگان سلاطین امیر شیخ اویس
که مردمی و کرم آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
|| رسم و قاعدهء کار :
جهان را چنین است آیین و شان
همیشه بما راز دارد نهان.فردوسی.
جهان را چنین است آیین و شان
یکی روز شادی و دیگر غمان.فردوسی.
|| قدر و مرتبه و شکوه. (آنندراج). رتبه. (فرهنگ جهانگیری). قدر و مرتبه. (فرهنگ نظام) :
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان.
فرخی.
و هر روز او را شانیست غیر شان سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بود آنجا که ذکر خامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور.
انوری (از شرفنامهء منیری).
و رجوع به شأن شود.
- عظیم الشان؛ عظیم الشأن. بزرگ پایگاه : در آن دودمان عظیم الشان مصیبتی در غایت صعوبت اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ تهران ص 323 ج 3 جزو 4). || در اصطلاح عرفا، صور عالم است در مرتبت تعین اول. (کشاف). رجوع به عظیم الشأن و شأن شود.
شان.
(پسوند) چون: باشان. برخشان. بدخشان. جیشان. خبوشان. خرشان. مشان. خیشان. دیشان. کوشان. کاشان. قاشان. (یادداشت مؤلف).
شان.
(ضمیر) مرکب است از: «ش» به اضافهء «ان» پسوند جمع» نظیر: مان، تان. (از حاشیهء برهان چ معین)(1). از الفاظ ضمیر متصل شخصی سوم شخص جمع در حالت مفعولی و اضافه است. || مخفف ایشان هم هست که ضمیر جمع غایب باشد. (برهان قاطع). مخفف ایشان که جمع غایب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). ضمیر جمع غایب است بمعنی آنها و ایشان و واحدش «ش» مثل: گفتمش. گاهی به اول لفظ شان «ای» و «او» ملحق کنند «ایشان» و «اوشان» میشود اما معنی همان ضمیر غایب جمع است. (فرهنگ نظام). مخفف ایشان که جمع غایب است. (سراج اللغات) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.رودکی.
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سموریشان(2) کلاه.رودکی.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده بتابوت و زنبر.دقیقی.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
ببخشید اگر چندشان بُد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.فردوسی.
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود.فردوسی.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.عنصری.
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیرهء جانهاشان.
منوچهری.
دیگر چاکران خود را بهانه جستی تا چیزی شان بخشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص125).
ور گاو و خر شدند پلنگان روزگار
همواره شان بدین و بدنیا همیدرند.
ناصرخسرو.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز و لاد.
ناصرخسرو.
بیرون کن شان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانهء آباد.ناصرخسرو.
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده.
خاقانی.
در جهان سه نظامییم ای شاه
که جهانی ز ما به افغانند
من شرابم که شان چو دریابم
هر دو از کار خود فرومانند.
نظامی عروضی.
گر نمی آید بلی زایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد ولی.مولوی.
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان.مولوی.
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان.مولوی.
(1) - پهلوی: shan پارسی باستان .shan
(2) - ن ل: سمورینشان. (لغت فرس اسدی).
شاناق.
(اِخ) از حکما و اطبای معروف هند بود و شرح حال او در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه (ج 2 صص 32 - 33) مسطور و اسامی عده ای از تألیفات او در همان کتاب و در کتاب الفهرست ابن الندیم (در مقالهء هشتم ص 306، 315، 316). مذکور است و بتصریح ابن ابی اصیبعه یکی از کتب طبی او در سموم در عهد هارون الرشید برای یحیی بن خالد برمکی از هندی به فارسی ترجمه شده بوده است و آن ظاهراً یکی از تألیفات او مثلاً «کتاب شاناق الهندی فی امر تدبیر الحرب و ماینبغی للملک ان یتخذ من الرجال و فی أمر الاساورة و الطعام و السم. (الفهرست ص 315). یا «کتاب شاناق الهندی فی الاَداب خمسة ابواب». (الفهرست ص 316) باید باشد. (گزارش کنگرهء فردوسی. مقدمهء شاهنامه بقلم مرحوم میرزا محمدخان قزوینی ص 135) : و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماند پایدار بدان کوشد تا نام او بماند چون... و دانائی بیرون آوردن مردمان را بساختن کارهای نوآیین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق(1) و رام و رامین بیرون آورد. (از مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری نقل از گزارش کنگرهء فردوسی ص 135).
(1) - جامع مقدمهء شاهنامه ظاهراً شاناق را نام کتاب می پنداشته است نه نام مؤلف آن. (قزوینی).
شانئة.
[نِ ءَ] (ع ص) مؤنث شانی ء. رجوع به شانی ء شود.
شانب.
[نِ] (ع ص) مرد خوش آب دندان. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از شرح قاموس). شانب در استعمال است و شنب و اشنب بر قیاس. (از اقرب الموارد). || روز خنک. (منتهی الارب). و شنب یومنا؛ سرد شد روز ما. و وصف آن از شنب بر وزن کتف و شانب بر وزن فاعل می آید و گفته میشود یوم شنب و یوم شانب یعنی روزی است سرد. (از شرح قاموس).
شان باف.
[شامْ] (ن مف مرکب) مخفف شان بافت. شانه بافت. شانه بافته. بافته شده به شانه. || (نف مرکب) بافندهء به شانه. || (اِ مرکب) نوعی از پارچه باشد. (دزی ج 1 ص 716) : و مائة ثوب من الشیرین باف و مائة ثوب من الشان باف. (ابن بطوطه). رجوع به شانه باف شود.
شانتاش.
(اِخ) شانه تراش. نام قریه ای است از قرای تابع تنکابن. (سفرنامهء رابینو ص 24 انگلیسی و ص 46 ترجمهء فارسی).
شان تونگ.
(اِخ)(1) نام ناحیتی است از چین در ساحل بحر اصفر و جمعیت آن 000/900/38 تن است و مرکز آن تسی نن باشد.
(1) - Chan - Toung.
شانجان.
(اِخ) دهی از دهستان خامنه بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 1411 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شانجش.
[ ] (اِخ) نام قریه ای است از قراء تابع بخارا. (احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 109 از اصطخری ص 310).
شاند.
(اِخ) چاندرا(1). نام شاعر و مورخ هندو است. وی در قرن دوازدهم میلادی میزیسته است. (از معجم المنجد).
(1) - Chand (Tchandra).
شاندان.
[نَ] (اِ مرکب) مخفف شانه دان، آن کیسه یا چیزی که در آن شانه نگاهدارند. (آنندراج). شانه دان. غلاف شانه و مشط. (ناظم الاطباء).
شاندرمن.
[دِ مَ] (اِخ) از بلوکات طوالش گیلان است که از شمال محدود است به طالش دولاب و از جنوب به ماسال و از مشرق به گسگر و از مغرب بخلخال. قریب 3000 تن سکنه دارد. قرای معتبر آن عبارتند از: انجیلان، شالکی، دوماف. اهالی آن چادرنشین و اغلب بگله داری اشتغال دارند. و عدهء قرای آن 37 و مساحتش 9 فرسخ مربع و 644 خانوار دارد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 278).
شاندز.
[دِ] (اِخ) شاندیز. در بلاد خراسان و از قرای آن قریهء ارغد (بوزن سرمد) است و مولانا محمد اسماعیل عارف متخلص به وجدی (ره) که از کملین مشایخ عهد بود و در 1232 ه . ق. رحلت نمود از آنجاست. (از انجمن آرا) (آنندراج). هدایت در انجمن آرا گوید ظاهراً شاندز در اصل شاهان دز بوده یعنی قلعهء منسوب به شاهان. رجوع به شاندیز شود.
شاندن.
[دَ] (مص) بمعنی شانه کردن: همی شاند؛ یعنی: پیوسته شانه میکرد. (از حاشیهء لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری). شانه کردن باشد. (برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). شانه کردن موی. (انجمن آرا). بمعنی شانه کردن موی. (آنندراج). شانه کردن مو. (فرهنگ نظام). شانه کردن زلف و کاکل و جز آن. (ناظم الاطباء) :
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دوش
من شعر همی خواندم و او شعر(1) همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن شعر
گفتم که بدان شعر(2) که دی خواجه همی شاند.
طیان (از لغت فرس اسدی).
جهان به آب وفا روی عدل میشوید
فلک بدست ظفر جعد ملک میشاند.
انوری (از فرهنگ نظام).
ای شانه بخوبانت عمل دانی چیست
زلف لیلی که باز میشانی چیست
گیسوی پریشانش تو کی دانی چیست
مجنون داند که این پریشانی چیست.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
اِرفاه، موی شاندن. (منتهی الارب).
- گربه شاندن؛ گربه شانه کردن. بمجاز فریفته شدن. (از امثال و حکم دهخدا) :
بحسرت جوانی بتو بازناید
چرا ژاژخایی چرا گربه شانی.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
رجوع به گربه شاندن شود.
|| مخفف نشاندن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مخفف نشاندن. نشانیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل ایستانیدن :
شست صراحی بدو زانو به پیش
دختر رز شاند بزانوی خویش.امیرخسرو.
|| نشاندن. مرادف کاشتن. (انجمن آرا) (آنندراج). غرس کردن. کشتن :
نوک پیکانهای جانان شاندن اندر جان خویش
نامشان(3) پیکان سلطانی نه پیکان داشتن.
سنایی.
بسبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند.
امیرخسرو دهلوی.
|| نشاندن گرد و غبار. (ناظم الاطباء) :
تا سحاب کف تو سیم فرو ریخت چو آب
شاند از روی زمین هر چه غبار محن است.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
|| نشاندن بمعنی وضع کردن و قرار دادن :
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
او را چنان کجا سرخر در خیارزار.سوزنی.
|| مخفف نشاندن در معنی خاموش کردن، یا کشتن آتش :
بهر این مقدار آتش شاندن
آب پاک و بول یکسان شد بفن.مولوی.
|| مخفف افشاندن :
گر بترسندی فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش بدهن در شاند.
منوچهری.
بنفس عالم جیفه نماز بر کردیم
بفرق گنبد فرتوت خاک برشاندیم.خاقانی.
چو دایه کرد چندین پندها یاد
چه آن گفتار دایه بود و چه باد
تو گفتی گوز بر گنبد همی شاند(4)
و یا در بادیه کشتی همی راند. ؟
|| نشان کردن و علامت گذاشتن. (ناظم الاطباء).
(1) - اصل: ریش. شعر بفتح اول بمعنی موی و ریش است.
(2) - یعنی: موی.
(3) - ن ل: تانشان.
(4) - چنین است در نسخهء چ تهران ویس و رامین سال 1314 و چ محجوب سال 1337 ه . ش. در نسخهء چاپ کلکته آمده است: تو گفتی گوز بر گنبد برافشاند و مؤلف در این باره یادداشت ذیل را آورده اند: «در اینجا (یعنی در شعر متن) اگر کلمه شاندن باشد باید آن را مخفف افشاندن و به احتمال ضعیف تر مخفف نشاندن دانست و چنین تخفیفی گذشته از اینکه مخالف اسلوب زبان فارسی است استعمال آنهم جز در این بیت دیده نشده است (در دو شعر منوچهری و خاقانی نیز آمده است). چه شاندن چنانکه گفتیم بمعنی شانه کردن است و بی شبهه این کلمه در این غلط کاتب است و ظاهراً اصل بیت بدین صورت بوده است: تو گفتی گوز برگنبد بیفشاند یا می افشاند (یا طبق چاپ کلکته برافشاند)». در اینجا صورت، صورت و معنی هر دو درست و مطابق سماع و قیاس است. فردوسی فرماید:
یکی نامجوی و دگر شاد روز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.
و نیز گوید:
تو با این سپه پیش من راندی
همی گوز بر گنبد افشاندی.
و در حدیقهء سنایی آمده است:
هیچکس را بخود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.
شاندنی.
[دَ] (ص لیاقت) درخور شاندن. که توان شاند. رجوع به شاندن شود.
شانده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از شاندن. رجوع به شاندن شود :
از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر.
قطران.
بدسگال تو رنجه دارد جان
شانده در دل ز غم نهال از تو.سوزنی.
شاندیز.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش طرقبه شهرستان مشهد. شامل 26 آبادی بزرگ و کوچک. دارای 15663 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاندیز.
(اِخ) قصبه از دهستان بخش طرقبه شهرستان مشهد. دارای 2442 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، بنشن، خشکبار و انواع میوه. شغل اهالی زراعت، باغداری، گله داری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شانزده.
[دَه] (عدد، اِ) عدد مرکب از دو عدد اصلی شش و ده و آن مابین پانزده و هفده قرار دارد و دو برابر هشت باشد. لفظ مذکور محرف ششده است و در پهلوی هم به شاجده محرف شده. (از فرهنگ نظام).
شانزدهم.
[دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)چیزی که در مرتبهء شانزده واقع شده باشد. || یک حصه از شانزده حصهء چیزی. (فرهنگ نظام). رجوع به شانزده یک شود.
شانزدهمین.
[دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی، اِ) در مرحلهء شانزدهم. (فرهنگ فارسی معین).
شانزده یک.
[دَهْ یَ / یِ] (عدد کسری، اِ مرکب) عدد کسری است. یک حصه از شانزده حصهء چیزی. یک شانزدهم : و شانزده یک از وجه و اصلی سرکار خاصه شریفه در وجه (ب) معیرالملک از قدیم الایام الی الاَن مقرر و مستمر است. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 24).
شانزلیزه.
[زِ زِ] (اِخ)(1) نام یکی از خیابانهای معروف پاریس فرانسه است و آن از میدان کنکورد آغاز و به اِتوال یا طاق نصرت (آرک دتریومف) منتهی گردد.
(1) - Champs Elysees.
شانزه میل بتوند.
[زِ بَ وَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش مرکزی شهرستان شوشتر. دارای 60 تن سکنه. آب آن لوله کشی شرکت نفت. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کارگری شرکت نفت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شانس.
(فرانسوی، اِ)(1) بخت و اقبال. اختر. طالع.
(1) - Chance.
شانسی.
(ص نسبی، ق) از روی بخت و اقبال. تصادفاً. اتفاقاً: شانسی حرفش درست آمد، برحسب تصادف درست آمد.
شان سی.
(اِخ)(1) نام اقلیمی است از چین. واقع در جنوب منچوری و جمعیت آن 000/000/12 تن است و مرکز این اقلیم یانکو باشد. و دارای معادن زغال سنگ است. (از معجم المنجد).
(1) - Chan - Si.
شانشین.
[نِ] (اِ مرکب) مخفف شاه نشین. (از ناظم الاطباء). رجوع به شاه نشین شود.
شانص.
[نِ] (ع ص) متعلق به چیز. المتعلق بالشی ء. (ذیل اقرب الموارد).
شانع.
[نِ] (ع ص) قبیح کننده. و منه قوله: لایشنع برایک شانع. (از اقرب الموارد). زشت کننده. تقبیح کننده.
شان عسل.
[نِ عَ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آشیانهء زنبوران که در آن شهد و موم میباشد. (بهار عجم). و رجوع به شان شود.
شانف.
[نِ] (ع ص) اعراض کننده و روی گرداننده. و یقال: انهُ لشانف عنا بانفه؛ او بردارنده و بلند کننده است خود را از ما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شانک.
[نَ] (اِ مصغر) سنگدانهء مرغان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). سنگدان و چینه دان مرغان را گویند. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (شمس اللغات). قانِصَه. حُوَیصَلَه. ژاغر. || خانه ای که زنبور عسل سازد و شهد در آن کند. (شمس اللغات). || جامهء سفید. (شمس اللغات). این دو معنی در جای دیگر دیده نشد. رجوع به شان شود.
شانکر.
[] (اِخ) بحسب ضبط تاریخ قم نام محلی بوده است جزء طسوج الدور از نواحی مابین قم و تفرش. (تاریخ قم ص 117 و 143).
شانکر.
(فرانسوی، اِ)(1) زخم کوچکی که انساج مجاور خود را فرامیگیرد، و مضمحل میسازد. این زخم بیشتر در مجاورت مخاط دهان، گوشهء لبها و اعضای تناسلی ظاهر میشود. شانکر بر دو قسم است: شانکر سخت یا شانکر سیفلیسی که مشخص دورهء اول سیفلیس است، دیگر شانکر نرم است که عاملش باسیلی مشخص غیر از عامل مولد سیفلیس است. عامل بیماری اینگونه شانکر باسیلی است بنام باسیل دوکری(2) که گرم منفی است و مقاومتش در خارج کم است دورهء نهفتگی بیماری دو تا پنج روز است در محل ورود میکروب زخم گردی با بیرون نامنظم ایجاد میشود که کنارش بخوبی از قسمت سالم مجزا است. زخم شانکر نرم برخلاف شانکر سیفلیس دردناک است باسیل دوکری بشکل بی آزار و گندروی در مهبل و پیشاب راه زنان ظاهراً سالم وجود دارد و در مردان بیشتر در شیار حشفه دیده میشود. معمولاً بیشتر مردان مبتلی میشوند بطوری که در برابر یک زن مبتلی 15 مرد مبتلی دیده می شود. آتشک.
(1) - Chancre.
(2) - Bacille ducrey.
شانگ.
(اِخ)(1) یا «یین»(2) سلسلهء پادشاهی که از قرن 16 تا 19 در چین سلطنت کرده است. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Chang.
(2) - Yin.
شانگشا.
(اِخ)(1) نام یکی از شهرهای چین باشد و جمعیت آن 311600 تن و عده ای از مسلمانان در آنجا باشند. (از معجم المنجد).
(1) - Changsha.
شانگهای.
(اِخ)(1) شهر و بندر معروف چین (کیانگ سو) نزدیک مصب رودخانهء یانگ لشه کیانگ در ساحل اقیانوس کبیر. دارای 204000 تن سکنه. مرکز مهم صنعتی (فلزسازی، مصنوعات شیمیایی و نساجی) است.
(1) - Changhai.
شان موم.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)بمعنی شان عسل باشد :
مانند شان موم که ریزند شمع از آن
شد خانه ها خراب که سروت نهال شد.
وحید (از آنندراج).
رجوع به شان و شان عسل شود.
شانن.
[نُ] (اِخ)(1) رودی است در ایرلند که از شمال شرقی بجنوب غربی جریان دارد و چند دریاچه در مسیر خود تشکیل میدهد و در مغرب ایرلند به اقیانوس اطلس میریزد.
(1) - Shannon.
شاننده.
[نَنْ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از شاندن. که شاند. رجوع به شاندن شود.
شانوان.
[نَ] (اِ مرکب) شاندان و غلاف شانه و مشط. (ناظم الاطباء از اشتنگاس). شانه دان. و شاید مصحف شاندان مخفف شانه دان باشد. رجوع به شاندان شود.
شان و شوکت.
[نُ شَ کَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) مرتبه و توانایی و قدرت. شان و شوکت رجوع به شأن و شوکت شود.
شانة.
[ن نَ] (ع اِ) مسیل آب بطرف دره و رودبار. ج، شَوانّ. (از معجم الوسیط).
شانة.
[نَ] (اِخ) نام قریه ای است بمصر. (از معجم البلدان).
شانه.
[نَ / نِ] (اِ)(1) آن چیزی باشد که از چوب و شاخ یا استخوان و فلزات و غیره سازند و زلف و گیسو را بدان پرداز دهند. (از برهان قاطع). آلتی است دندانه دار از چوب یا فلز که با آن مو را باز و پاک میکنند. (فرهنگ نظام). و با مصدر کردن و زدن و کشیدن صرف شود : و از وی [ آمل ] آلاتهاء چوبین خیزد. چون کفچه و شانه و شانه نیام و ترازوخانه و کاسه و طیفوری. (حدودالعالم چ ستوده ص141).
در فرق زده ست شانهء مشکین
بی گیسویَکی دراز از غمری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص117).
آز چون نیست در سفله مزن
موی چون نیست غم شانه مخور.خاقانی.
خدمت زلف و رخ کنند از پی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی آینه در مدوری.خاقانی.
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو بازماند.خاقانی.
بینداختم شانه کاین استخوان
نمی بایدم دیگرم سگ مخوان.
سعدی.
شکیل پای ستوران شده سر زلفی
ازو گره بجز از دست شانه نگشوده.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
دلم چو زلف تو آباد از پریشانی است
بخشت شانه مگر کرده اند تعمیرش.
مفید بلخی (از آنندراج).
- پنجهء شانه؛ کنایه از ناخن باشد. (آنندراج ذیل شانه).
- || هریک از دندانه های شانه :
میچکد خون دل از بسکه ز گیسوی کسی
پنجهء شانه عجب نیست حنایی دارد.
سراج المحققین (از آنندراج).
- شانه در آب بودن؛ مهیای آرایش بودن، چه زنها برای شانه کردن گیسوی بلند خود لازم است شانه را در آب گذارند و مکرر شانه را در آب بزنند تا مو درست باز شود. (فرهنگ نظام) (بهار عجم) :
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم (از بهار عجم).
- شانه در آب داشتن؛ نهادن و قرار دادن شانه در آب :
شب که در مد نظر آن گیسوی پرتاب داشت
مردم چشمم ز مژگان شانه را در آب داشت.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانه در آب نهادن؛ رجوع به شانه در آب بودن شود.
- شانهء زلف؛ مشط. آن چیز که بدان موی سر را آراسته کنند. شانه که برگیسو قرار دهند زیبائی را یا آراسته ماندن موی را :
زهره شاگردی آن شانهء زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند.منوچهری.
- شانهء عاج؛ شانه که از عاج ساخته شده باشد :
مرا حاجیی شانهء عاج داد
که رحمت بر اخلاق حجاج باد.سعدی.
- ناخن شانه؛ شاخهء شانه. دندانهء شانه :
از رشک کند باد صبا بر سر خود خاک
در زلف تو شد بند مگر ناخن شانه.
طاهر غنی (از آنندراج).
|| استخوان مابین دو دوش. (فرهنگ رشیدی). استخوان کتف. (از برهان قاطع). استخوان مابین هر دو دوش که آن را بتازیکتف گویند. (آنندراج).
کتف مردم. (غیاث اللغات). استخوان منتهایدست متصل بگردن که الفاظ دیگرش دوش و کت است. (فرهنگ نظام). هر یک از دو پارهء بالایین پشت و این غیردوش است چه دوش منکب است. (یادداشت مؤلف). کِفت. (برهان). دو قطعه استخوان است سه گوش پهن و نازک که در بالا و عقب قفسهء سینه قرار دارد تقریباً بین اولین و هشتمین دنده واقع شده کنار داخلی آن در حدود شش الی هفت سانتیمتر از تیزی تیرهء پشت فاصله دارد. این استخوان دارای دو سطح عقبی و جلوئی و سه کنار داخلی و خارجی و فوقانی و سه زاویهء خارجی و پایینی و بالایی میباشد.
سطح خلفی کاملاً محدب است و در حد فاصل بین یکربع فوقانی و سه ربع تحتانی آن تیغهء استخوانی که عمود بر آن است قرار دارد. باید دانست که این تیغه بعقب و بالا و خارج متوجه است و آن را خار کتف مینامند(2) که در عرض استخوان از کنار داخلی شروع شده و در قسمت خارجی به زائدهء اخرمی منتهی میشود. و اما سطح قدامی یا حفرهء تحت کتفی گود و دارای خطوط برجسته مایلی است که از کنار داخلی به زاویهء خارجی متوجه میباشد در روی این سطح عضلهء تحت کتفی می چسبد و خطوط مذکور چسبندگی عضله را به استخوان تقویت میکند. در کنار داخلی این ناحیه دو سطح سه گوش یکی در بالا و دیگری در پایین دیده میشود که رشته های عضلهء دندانه ای بزرگ روی آنها می چسبد. اما کنار داخلی که کنار شوکی نیز نامیده میشود سه چهارم آن مستقیم و یک چهارم بالایی آن بطرف خارج خم میشود ولی کنار فوقانی نازک و تیز است و در انتهای خارجی آن بریدگی هلالی است بنام بریدگی غرابی. (از کالبدشناسی توصیفی امیراعلم ص 12 به بعد).
- شاخ و شانه کشیدن؛ با ارعاب و تهدید، سؤال و جواب کردن. بازخواست کردن، با درشتی.
- شانهء گوسفند؛ استخوان پهن که بر پشت گوسفند و غیره است. (پارهء شانه دیدن و شانه بین از معنی این کلمه می آید). (یادداشت مؤلف). شانهء گوسفند. پارو. (از یادداشت مؤلف). استخوان شانه که بدان کف بینان فال میگیرند :
دانهء گوسپند چرخ نگر
کاین معانی نشان شانهء اوست.خاقانی.
در شانهء گوسفند گردون
من حکم به از زنان ببینم.خاقانی.
رجوع به شانه بین شود.
|| قسمت کتف و دوش آدمی که نمایان باشد. بخشی که میان گردن و دست واقع است از هر سوی بدن. دوش. کول. النغوچ (در تداول عامه) :
نگه کرد هومان بدید از کران
بگردن برآورد گرز گران
بزد بر سر شانهء پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
خداوند خانه برجست و چوبدستی برداشت و شانهاش بکوفت. (کلیله و دمنه).
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانهء بابا نبود.مولوی.
- شانه به شانه؛ همدوش. برابر. در یک رده.
- شانه به شانه رفتن؛ برابر و در یک ردیف حرکت کردن با کسی. همدوش کسی رفتن.
|| استخوان پنجهء دست و پا. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || نوعی از دست افزار جولاهه. (شرفنامهء منیری). افزاری است جولاهگان را که تارهای ریسمان را از آن گذرانند بعنوانی که در وقت بافتن دو تار بیکجا و پهلوی هم واقع نشود. (برهان قاطع). نوعی از دست افزار جولاهه. (مؤید الفضلاء). راچهه جولاهه. (غیاث اللغات). آلتی است جولاهان را و عرب آن را حَفّ گوید، اَحَفَّ الثَوبَ؛ بافت جامه را بشانه و تیغ. (منتهی الارب). بمعنی کوچ جولاهه نیز آمده. (غیاث اللغات). || ابزاری که قالی بافان دارند و هنگام بافتن قالی پودها را بدان کوبند تا نیک درهم شود.
|| ابزاری که بدان پنبه را زنند. شانهء پنبه زن.
-شانهء فشنگ؛ محفظهء نگهدارنده فشنگ که در تپانچه یا تفنگ جای دهند. (یادداشت مؤلف).(3) خشاب.
|| نام سلاح. (غیاث اللغات از فرهنگ اسکندرنامه). || آلتی است آهنین چون سه یا چهار ارّهء کوچک که با فاصله هایی از بن روی سطحی بهم پیوسته است و گرد و موی زاید تن اسب و استر بخراشیدن با آن گیرند. (از یادداشت مؤلف). قشو و خرخره و شانه مانندی که بدان اسب و دیگر ستور را تیمار کنند. (ناظم الاطباء). قشو. شانهء اسب. شانهء ستورخار. (ناظم الاطباء). چیزی درشت تر و ستبرتر از شانه برای کاکل و یال :
بدو گفت کاه آر و اسبش بمال
چو شانه نداری، بپشمین جوال(4).فردوسی.
بگاه شانه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرد کمند رستم زال.عنصری.
و رجوع به شال و قشو شود.
|| چوبی است پنج انگشتی یا بیشتر و یا کمتر که برای باد دادن خرمن و جدا شدن کاه از دانهء گندم و جز آن بکار رود. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). جام. (و آن چیزی است که بدان خرمن باد بدهند). (یادداشت مؤلف). شَنَه (در تداول برزیگران). چوبی چون دستهء بیل یا پارو که به انتهای آن پنج یا چهار قطعه چوب استوانه ای شکل خمیده و نوک تیز هر یک بدرازای نیم گز یا کمتر و فواصل معین تعبیه کرده باشند و مجموعاً حالت کف دست مقعر با انگشتان باز و اندک خمیده بخود گیرد. هَید. (سروری). هسک. (سروری). غله برافشان. (برهان قاطع). || خانهء زنبوران شهد که آن را «زنبور شانه» و شان و گواره و لانه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). شان عسل. (برهان قاطع). خانهء زنبور عسل است. (فرهنگ جهانگیری). شانهء زنبور عسل. (انجمن آرا) (بهار عجم) (آنندراج). زنبورخانه. (مؤید الفضلاء). خانهء زنبور که شان و لانه گویند. (فرهنگ شعوری ج2 ورق135) :
چون آینه برق زن سرابش
چون شانهء انگبین خوشابش
زان آینه جان صفا گرفته
زان شانه ملک شفا گرفته.
خاقانی (تحفة العراقین از انجمن آرا).
|| در کرک مواشی خطوط سرخرنگی است که برخی از آنها را بفال آمدن مهمان و یا عزیزی از جایی و یا به موضوعات دیگر تعبیر میکنند و این موضوع در میان جغتای ها بسیار رواج دارد. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 135). این معنی جای دیگر دیده نشد. || جست و خیز اسب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Peigne.
(2) - Epine de l'omoplate.
(3) - Chargeur. (4) - ن ل: چو وقت جو آید بکن در جوال. و در اینصورت شاهد ما نخواهد بود.
شانه آویز.
[نَ / نِ] (نف مرکب) آویزنده به شانه. که از کتف و شانه فروگذارد. || (ن مف مرکب) آویخته به شانه. بکتف و منکب فروآویخته. || (حامص مرکب) آویختن آدمی را بوضعی که دستش بر شانه بندند. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). نوعی از تعذیب که آدمی را شانه به رسن بربسته می آویزند. (غیاث اللغات) :
بدزدی دل طغرا نمیکند اقرار
علاج هندوی زلف تو شانه آویزست.(1)
طغرا (از بهار عجم).
پا کشیدم خود و دل را که ز غم صد چاکست
شانه آویز در آن زلف بدستان کردم.
عبدالغنی (از بهار عجم).
(1) - این بیت موهم معنی اول نیز هست.
شانه ای.
[نَ / نِ] (ص نسبی) (برگ مرکب...) نام برگچه هایی است که در دو طرف دُم برگ اصلی و در امتداد و موازات آن قرارگیرند. چون: برگ گل سرخ و اقاقیا و گردو و غیره و بطور کلی نباتات تیرهء نخود و قسمتی از نباتات تیرهء گل سرخ دارای برگهای مرکب شانه ای میباشند. تعداد برگچه های آنها در گونه های مختلف متفاوت میباشد و در بعضی از گونه ها به یک و یا یک زوج تقلیل می یابد و برگهای مرکب شانه ای نیز ممکن است به برگهای مرکب جزء تقسیم گردند مانند انواع اکاسیا و جغجغه و شب خسب و غیره. این قبیل برگها را دوشانه ای مینامند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 252).
شانه باف.
[نَ / نِ] (نف مرکب) بافنده به شانه. || (ن مف مرکب) بافته به شانه. || پارچهء بسیار گنده و کم نخ که آستر قباهای بازاری بدان کنند. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج) :
پشت از شانه باف و میان از موی بند.
نظام قاری (دیوان ص134).
شانه بالا انداختن.
[نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) کنایه از تمرد کردن و یا آنکه با بی اعتنایی از مطلبی تعبیر نمودن : سوسن شانه هایش را بالا انداخت. (سایه روشن صادق هدایت ص 19).
شانه بان.
[نَ / نِ] (ص مرکب) یعنی آنکه بی صبر و قرار باشد. (شمس اللغات). اما در جای دیگر دیده نشد.
شانه بدل کردن.
[نَ / نِ بَ دَ کَ دَ](مص مرکب) معمول زنان ولایت (ایران) است چنانچه دستار بدل کردن معمول مردان. (بهار عجم) (آنندراج). معمول زنان فارس است چنانکه دستار بدل کردن معمول مردان. (ارمغان آصفی) :
شانهء ژولیده مویی کرده با مجنون بدل
سنجر شوریده سر میگفت ما دیوانه ایم.
سنجر کاشی (از بهار عجم).
منظور، خود را با بدل کردن دستار بصورت دیگری درآوردن باشد چنانکه در بیت بالا با ژولیده مویی خود را بصورت مجنون در آورده است.
شانه بها.
[نَ / نِ بَ] (اِ مرکب) بهای شانه. قیمت شانه. || مراد از قیمت اندک است یعنی آن مقدار مال که در قیمت خرید شانه کفایت کند. (آنندراج).
شانه بین.
[نَ / نِ] (نف مرکب) فال گیر و این فال مخصوص بشانهء استخوان بز باشد و این عمل را شانه بینی گویند. (بهار عجم). کت بین یعنی فال بین است که روی کت گوسفندی که در وقت مخصوص کشته شده باشد نگاه کند و حالات آینده را بگوید. (فرهنگ نظام). کنایه از فالگیر و این فال مخصوص بشانهء بز میباشد و مؤلف را مسموع است که در ولایت (ایران) برشانهء بز نقشی نویسند و بحساب پی بمقصود برند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). فالگیر که از روی خطوط شانهء گوسفند (پاروی گوسفند) طالع گوید. (یادداشت مؤلف) :
اینها سلیم کاکنون من میکشم از آن زلف
عمری به پیش ازهم (؟) میگفت شانه بینی.
سلیم (از بهار عجم).
شانه بینی.
[نَ / نِ] (حامص مرکب) عمل شانه بین. فالگیری :
خاطرش چون از غبار لشکر خط جمع نیست
هر دم از زلف پریشان شانه بینی میکند.
طاهرغنی (از آنندراج).
بمن تا بت شانه گر شد دچار
مرا روز و شب شانه بینی است کار.
طاهر وحید (از بهار عجم).
شانه پیچ.
[نَ / نِ] (نف مرکب) پیچنده و گردانندهء شانه و کتف. || کنایه از سرکش و روگرداننده. (بهار عجم) (ارمغان آصفی).
شانه تراش.
[نَ / نِ تَ] (نف مرکب) کسی که شانه ها را بسازد. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج). چون در قدیم شانهء سر بیشتر از چوب ساخته میشده است لذا اصطلاحاً تراشیدن چوب و بصورت شانه در آوردن را شانه تراشی و عامل آن را شانه تراش میگفته اند.
شانه تراش.
[نَ تَ] (اِخ) دهی است از دیهای اطراف تنکابن گیلان. (سفرنامهء رابینو ص 144 ترجمه فارسی و ص 106 بخش انگلیسی).
شانه تراش.
[نَ تَ] (اِخ) دهی است از دیههای تابع بارفروش گیلان. (سفرنامهء رابینو ترجمه فارسی ص 158 بخش انگلیسی ص 117).
شانه تراشی.
[نَ / نِ تَ] (حامص مرکب)عمل شانه تراش. شانه سازی. || (اِ مرکب) محل تراشیدن شانه. دکان شانه تراشی.
شانه خالی کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) اعراض کردن. روگردانیدن. سرپیچیدن. سر باز زدن. شانه تهی کردن. (مجموعهء مترادفات ص 44). از زیربار بیرون رفتن و ترک کردن چیزی و بیشتر با لفظ بار استعمال میشود.
-امثال: فلان از زیر بار حکومت شانه خالی میکند. (فرهنگ نظام).
اعراض کردن و بهانه نمودن مرادف شانهء خالی کردن و مضایقه نمودن است. (بهار عجم) (آنندراج) :
روی تلخی که ببینی ز بزرگی چون موج
شانه خالی کن از او گر همه دریا باشد.
تأثیر (از بهار عجم).
|| ترک تعلقات کردن. (مجموعهء مترادفات ص 89).
شانه خوری.
[نَ خوَ / خُ] (اِخ) نام محلی است واقع در نواحی شمالی باتلاق نمکزار کویر و جنوب طاهرآباد و جنوب شرقی بیارجمند از محالات دامغان جزو فرمانداری کل سمنان و تابع استان خراسان. (از نقشهء بغایری).
شانه دان.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) جای شانه. شانه نیام. قاب شانه. چیزی که در آن شانه نگهدارند. (آنندراج). جلد چرمین و یا فلزین شانه :
پیر عشق آنجا بعرسی تازه میکرد آسمان(1)
من نصیبه شانه دانی ناگهان آورده ام(2).
خاقانی.
این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من
من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام.
خاقانی.
گهی شانه دان، گاه کیف برست
گهی بقچه و گاه پردهء درست.
نظام قاری (دیوان ص 176).
رجوع به شانه نیام شود.
(1) - ن ل: پاره میکرد.
(2) - ن ل: من نصیب شانه دانی با کمان.
شانه دزدیدن.
[نَ / نِ دُ دی دَ] (مص مرکب) روگردانیدن. (چراغ هدایت) (ارمغان آصفی). || به یکسو کشیدن شانه تا چیزی بدان اصابت نکند.
شانهء دست.
[نَ / نِ یِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از کف دست باشد. (از بهار عجم). کف دست. (شمس اللغات) :
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهء دست آینهء زانوی من.
خاقانی.
در بیت ذیل بمعنی فوق و هم بمعنی استخوان کتف و دوش آمده است :
ور مرا آینه در شانهء دست آید من
نقش عنقای سخن ران به خراسان یابم.
خاقانی.
شانه ریز.
[نَ / نِ] (نف مرکب) شانه کننده. (ناظم الاطباء).
شانه زدن.
[نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)آرایش کردن موی با شانه. (بهار عجم). زدن شانه به زلف تا تارها از هم باز گردد و نرم و خوار شود :
دمی که خواهم از او بوسه زلف شانه کند
رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند.
شهیدی قمی (مجموعهء مترادفات).
سر زلفش چو شانه میزد باد
اصلح الله شأنه گفتم.
کمال خجندی (از بهار عجم).
گه شانه زند در زلف، گه سرمه کشد در چشم.
آرزو (از ارمغان آصفی).
به گیسوی موجش نسیم هوس
زند شانهء تازگی، هر نفس.
طغرا مشهدی (از ارمغان آصفی).
|| قرار دادن شانه بر گیسو استواری را یا زیبائی را. || بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم).
شانه زری.
[نَ / نِ زَ] (ص مرکب) که شانه از زر دارد. || اصطلاحاً پارچه و یا جامه ای که دوش آن زردوزی شده باشد.
- عبای شانه زری؛ عبایی که جانب دوش آن زرکش است. (یادداشت مؤلف).
شانه زن.
[نَ / نِ زَ] (نف مرکب) پیرایندهء موها بشانه است. (از بهار عجم). کسی که شانه میکند و مویها را پرداز مینماید. (ناظم الاطباء). خوارکنندهء مو به شانه. شانه بر موی زننده. تا خوار و نرم شود و کرکی و گوریدگی برود و تارها از هم باز شود :
عنبربویش بصد تجمل
از شانه زنان زلف سنبل.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
|| که شانه بر موی قرار دهد. که شانه بر گیسو قراردهد تا موی استوار ماند و زیبا نماید. || که در بافتن گلیم و جاجیم و یا حلاجی پنبه آلت چون شانه بکار دارد.
شانه ساز.
[نَ / نِ] (نف مرکب) سازندهء شانه. کسی که شانه و مشط میسازد. (ناظم الاطباء). شانه تراش.
شانه سر.
[نَ / نِ سَ] (اِ مرکب) هدهد را گویند. (برهان قاطع). هدهد که آن را مرغ سلیمان نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج). پوپو. پوپک. شانه بسر. بوبو. بودبود. پوپش. هدهد باشد و آن را پوپوپک و پوپو و پوپه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). هدهد. (غیاث اللغات). آن را شانه سرک و پوپو و پوپوپک نیز گفته اند. (انجمن آرا) :
یا از خبر شمیم جانان
این شانه سر است و آن سلیمان.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
شانه سرک.
[نَ / نِ سَ رَ] (اِ مصغر) تصغیر شانه سر و نام دیگری است هدهد را. (از برهان قاطع) (از آنندراج). شانه بسر. شانه سر. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به شانه سر شود.
شانه شکستن.
[نَ / نِ شِ کَ تَ] (مص مرکب) شانهء سر و مشط را خرد کردن. || خرد کردن کتف. کسر شانه. شکستن دوش. شکستن و خرد کردن استخوان کتف :
شغب های آینهء پیل مست
همی شانه بر پشت پیلان شکست.
نظامی (از ارمغان آصفی).
دل بر نخواهد داشتن شمشاد فایض از قدش
گر شانه اش را بشکند بیرون ز گلزارش کند.
فایض ابهری (از ارمغان آصفی).
|| کنایه از خایف و هراسان ساختن چه جبلی انسان است که چون هولی و دهشتی طاری حالش میگردد دوش را بزیر می افکند و ارخای آن مینماید، پس شانه شکستن عبارت از این حالت بود. (بهار عجم) (آنندراج) (ارمغان آصفی).
شانه کاری.
[نَ / نِ] (حامص مرکب) کنایه از درآویختن به کسی باشد یعنی با آن شخص در مقام زد و خورد درآید. (برهان قاطع). درآویختن هر چیز عموماً و درآویختن با کسی تا آن شخص در مقام زد و خورد آید خصوصاً. (بهار عجم) (آنندراج) :
کمال ار سر ندارد با تو زلفش
مشو درهم که آن از شانه کاری است.
کمال اسماعیل (از بهار عجم).
شانهء کرباس.
[نَ / نِ یِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چوبی باشد که جولاهگان بر هر دو سر آن سوزنها بند کنند و آن را بر پهنای کرباس نهند پیش خود تا پهنای کرباس هموار و یکسان باشد. (بهار عجم) (از فرهنگ سروری) (آنندراج).
شانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) با شانه مو را باز کردن و پاک کردن. (فرهنگ نظام). بمعنی شانه زدن. (بهار عجم) (آنندراج). خوارکردن و از هم باز کردن تارهای موی سر تا درهم و ژولیده و کرک ننماید :
که باز شانه کند همچو باد سنبل را
به پیش چنگل خونریز تارک عصفور.
(منسوب به رودکی).
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی.نظامی.
شقایق سنگ را بتخانه کردی
صبا جعد چمن را شانه کردی.نظامی.
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد
بنفشه بر سرگل دانه میکرد.نظامی.
باد گیسوی عروسان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل ببرد در اقطار.سعدی.
دمیکه خواهم ازو بوسه زلف شانه کند
رهد ز شانه زدن تافتن بهانه کند.
شهید قمی (از ارمغان آصفی).
|| ساختن شانه. درست کردن شانه: مشاطة؛ صنعت شانه کردن. (منتهی الارب). تراشیدن شانه. || شانه خالی کردن و اعراض نمودن. (فرهنگ نظام). اعراض و بهانه کردن. در عنصر دانش بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم). اعراض کردن. روگردانیدن. سرپیچیدن. سرباز زدن. (از مجموعهء مترادفات ص 44). شانه گردانیدن.
- از گرد عدم شانه کرد؛ موجود شد و آفرید و ظاهر شد و کرد. کذا فی الادات و معنی ترکیب آن است که عدم را دور کرد. (مؤید الفضلاء).
شانه کش.
[نَ / نِ کَ / کِ] (نف مرکب)بمعنی شانه زن باشد. رجوع شود به شانه زن :
من و تو شانه کش زلف ناله های همیم
بیا بجایزهء هم دهان هم بوسیم.
طالب آملی (از بهار عجم).
شانه کشیدن.
[نَ / نِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) بمعنی شانه زدن. (بهار عجم) :
مشاطه گر نه ایم عروسان نغمه را
بر زلف شان چه شانه ز مضراب میکشم.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
|| در عنصر دانش بمعنی مضایقه نمودن است. (بهار عجم).
شانه گاه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) مابین کتف و بن گردن. عاتق. (یادداشت مؤلف). نواحی شانه: النکب؛ درد که اشتر را گیرد در شانه گاه. (یادداشت مؤلف بنقل از دهار).
شانه گر.
[نَ / نِ گَ] (ص مرکب) که شانه سازد. که شانه تراشد. که شانه درست کند. مرادف شانه تراش است. (از بهار عجم) (آنندراج) : منشار این کار منشاری بود باریک و تیز لطیف تر از منشار شانه گران. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بمن تا بت شانه گر شد دچار
مرا روز و شب شانه بینی است کار.
طاهر وحید (از بهار عجم).
شانه گردانی.
[نَ / نِ گَ] (حامص مرکب) اعراض. سرپیچی. شانه کردن. (از مجموعهء مترادفات ص 44). عبارت از پشت گردانیدن یعنی روگردانی و اعراض کردن. (از چراغ هدایت) :
انتقام دلشکستن مو بمو از وی کشید
زلف را نگذاشت عدلش شانه گردانی کند.
صایب اصفهانی (از بهار عجم).
رجوع به شانه گیری شود.
شانه گیر.
[نَ / نِ] (نف مرکب) گیرندهء شانه. || بمعنی شانه پیچ باشد. (بهار عجم) :
زلفی که سر ز صحبت خورشید میکشد
از پنجهء رقیب چرا شانه گیر نیست.
میریحیی شیرازی (از بهار عجم).
ز سودای دلم او را زیان نیست
ندانم از چه زلفش شانه گیر است.
سلیم (از بهار عجم).
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیرست ز آمیزش او کاکل صبح.
سلیم (از بهار عجم).
رجوع به شانه پیچ شود.
شانه گیری.
[نَ / نِ] (حامص مرکب) عمل شانه گیر. || مرادف شانه کردن که بمعنی اعراض و بهانه کردن و مضایقه نمودن است. (بهار عجم) (آنندراج).
شانه نهادن.
[نَ / نِ، نِ / نَ دَ] (مص مرکب) رجوع به شانه در آب نهادن شود :
صبا چون بزلفش نهد شانه ای
در آید بزنجیر دیوانه ای.
طغرا مشهدی (از ارمغان آصفی).
ز زلف موج تا بیرون برد تاب
دم ماهی نهاده شانه در آب.
سلیم تهرانی (از ارمغان آصفی).
شانه نیام.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) قاب شانه. شانه دان. غلاف شانه : و از وی [ آمل طبرستان ] آلاتهاء چوبین خیزد، چون: کفچه و شانه و شانه نیام. (حدود العالم چ ستوده ص 146). رجوع به شانه دان شود.
شانه هید.
[نَ / نِ هَ] (اِ مرکب) سه شاخه ای که غله را بدان باد دهند. (از اشتنگاس).
شانی.
(اِ) مخفف شیانی. (فرهنگ رشیدی). زر و درم ده هفت را گویند. و آن در قدیم رایج بوده است. (برهان قاطع). درم ده هفت باشد و آن را شیانی نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). زری بوده است در قدیم. (از فرهنگ رشیدی). درم ده هفت یعنی درمی که در ده جزء آن هفت جزء نقرهء خالص و سه جزء داخل بود. (فرهنگ نظام). زری که عیار آن هفت دهم طلا یا نقره بود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
چون برادرت داد در یک شعر
بهر هشتاد بیت چل شانی.
سنایی (از فرهنگ نظام).
|| قسمی انگور سرخ پوست مایل به سیاهی که گوشت آن نیز سرخ است و بیشتر در شهر قزوین میباشد. (یادداشت مؤلف). مخفف شاهانی.
- شراب شانی؛ شراب نیکو و قوی که از آن انگور یعنی انگور شانی (شاهانی) کنند. رجوع به شاهانی شود.
شانی.
(حامص) عمل شاندن. رجوع به شاندن شود.
- گربه شانی؛ گربه رقصانی. رجوع به گربه شانی شود.
شانی.
(اِ) نوعی کشتی دیرینه است که با بادبان و هم پارو حرکت میکرده است. (از دزی ج 1 ص 717). شانی(1). شینی محتملاً مصحف و یا تحریری از «شنی» باشد و آن نوعی از کشتی است. ج، شوان. (از اقرب الموارد).
(1) - Galere.
شانی.
(ص نسبی) منسوب به شان است که صورتی از شأن باشد بمعنی مرتبه و قدر. (فرهنگ نظام).
شانی.
(از ع، ص) بمعنی دشمن. (غیاث اللغات). مأخوذ از تازی است. رجوع به شانی ء شود.
شانی.
(اِخ) محمد صادق بن مصطفی بن احمددده رومی حنفی معروف به شانی زاده. از قضات است. از اوست: بدائع الصکوک. در سال 1233 ه . ق. درگذشته است. (از معجم المؤلفین ج 10 ص 79).
شانی.
(اِخ) محمد عطاءاللهبن محمدصادق رومی حنفی معروف به شانی زاده. در انواع علوم دست داشت و وقایع عثمانی را به تحریر درآورد. از اوست: اصول الحساب. اصول الهندسه. قانون الجراحین. مرآة الابدان فی تشریح اعضاء الانسان و معیار الاطباء در پزشکی. و در سال 1242 ه . ق. درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 10 ص 294).
شانیا.
(اِخ) ناحیه ای است بکوفه. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
شانی ء .
[نِءْ] (ع ص) بغض کننده و برخی گویند بغض آمیخته با دشمنی و کج خلقی باشد. (از اقرب الموارد). بغض دارنده در حق کسی. (فرهنگ نظام). دشمن. دشمن دارنده. قوله تعالی: اِنَّ شانئک هو الابتر. (قرآن 108/3).
شانی تکلو.
[یِ تَ کَلْ لو] (اِخ) از طایفهء تکلو است. شاعری خوش طبع و در تقلید بابافغانی موفق شده و دیوانی به اتمام رسانیده است. مداح شاه عباس صفوی است و این شاه در سال 1001 ه . ق. با پول سفید وزنش کرد و آن پول به صله او را داد. در سال 1023 ه . ق. در خراسان درگذشته است. (از الذریعة ج 9 ص 494).
شانیدن.
[دَ] (مص) بمعنی شانه کردن. (آنندراج بنقل از غیاث اللغات). || حلاجی کردن. (ناظم الاطباء). || مخفف نشاندن. (غیاث اللغات بنقل از جهانگیری). رجوع به شاند و شاندن شود.
شانی رومی.
[یِ] (اِخ) فرزند عبدالله. امام مسجد جامع قعریه است و در سال 1180 ه . ق. درگذشته. دیوانی دارد بترکی در هزل و غزل و گویا تخلص «شانی» را از شانی تکلو گرفته است. (از الذریعة ج 9 ص 465 و اسماء المؤلفین ستون 415).
شاو.
(ص) بمعنی خالص چنانکه زر شاو بمعنی زر خالص است. (از غیاث اللغات). اما صحیح کلمه ساو است با سین مهمله. (حاشیهء غیاث اللغات چ دبیرسیاقی). رجوع به ساو شود.
شاوار.
(ص مرکب) مخفف شاهوار. (آنندراج). پسند و لایق پادشاه. (ناظم الاطباء بنقل از اشتنگاس). و رجوع به شاهوار شود.
شاواری.
(اِخ) قفطی گوید: وی استاد یحیی نحوی مصری اسکندرانی بوده است. (تاریخ الحکماء قفطی ص 354).
شاوان.
(اِخ) قریه ای است از قرای مرو و فاصلهء میان این محل و مرو شش فرسخ مسافت است. (از معجم البلدان) (از انساب سمعانی).
شاوانا.
(اِخ) دهی از دهستان بخش اشنویه شهرستان ارومیه. دارای 215 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاوانی.
[] (ص نسبی) انتساب است به شاوان که از قرای مرو است. (از سمعانی) (از معجم البلدان).
شاوپور.
(اِخ) (کورهء...) شاپور. این کوره منسوب است به شاپوربن اردشیربن بابک و اصل این کوره بشاوپور است. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 141).
شاوجه.
[جَ / جِ] (اِخ) نام اجدادی است. رجوع به شاوجی شود.
شاوجی.
[] (ص نسبی) منسوب است به شاوجه که نام اجدادی است. (از سمعانی).
شاوخران.
[وَ] (اِخ) نام قریه ای از قرای نسف است به ماوراءالنهر. (از معجم البلدان).
شاوخرانی.
[وَ] (ص نسبی) منسوب است به شاوخران که از قرای نسف است. (از سمعانی).
شاوذار.
[وَ] (اِخ) ناحیتی است در کوههای سمرقند. (از معجم البلدان).
شاوذاری.
[وَ] (ص نسبی) منسوب به شاوذار. (از معجم البلدان).
شاور.
[وو] (اِ مرکب) صورت دیگری از کلمهء شاپور است. (از فرهنگ جهانگیری).
شاور.
[وو] (اِخ) ندیم و مصاحب خسرو پرویز، آنکه رابط میان خسرو و شیرین در عشق بوده است. (فرهنگ شعوری ج 2 ص 121) :
برفتن هم رکاب شاه شاور
همی کرد از سخن کوته ره دور.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| (اِ) بمجاز واسط و رابط میان هر عاشق و معشوق. شاوور. (اشتنگاس). رجوع به شاپور و شاوور شود.
شاور.
[وو] (اِخ) ابن مجیربن نزار، ملقب به ابوشجاع. وی در عهد خلافت العاضد لدین الله فاطمی در مصر دو نوبت بمقام وزارت رسید نخست در سال 558 ه . ق. و نوبت دوم در سال 560 ه . ق. در آغاز کار از ملازمان صالح بن رزیک بود و صالح ولایت صعید مصر را به وی تفویض کرد و چون مردی با کفایت و کاردان بود میان مردم محبوبیت یافت و صالح بن رزیک هم از نفوذ و هم از عزل کردن او بیم داشت پیوسته بفرزندش عادل وصیت میکرد که از عزل شاور خودداری کند ولیکن پس از آنکه صالح بدرود زندگی گفت عادل بتحریک اطرافیان شاور را معزول داشت و شاور با انبوهی از مردم صعید بطرف قاهره روی آورد و عادل رو به فرار نهاد و کشته شد و شاور بدون رقیب خود را سردار سپاهیان خواند و تمام دارایی بنی رزیک را بتصرف درآورد. تا آنکه سرداری بنام ضرغام با او نه ماه درافتاد و شاور مجبور شد که در سال 559 ه . ق. از قاهره به شام فرار کند و به نورالدین محمودبن زنگی پناه برد و از نورالدین کمک طلبد و به او وعدهء سه چهارم درآمد مصر را بدهد. در همان سال سپاه نورالدین به فرماندهی اسدالدین شیرکوه روانهء قاهره گردید، سپاه مصر در بلبیس شکست خورد و ضرغام و برادر او ناصرالدین کشته شدند و شاور به وزارت منصوب شد و عاضد و اطرافیانش را سخت زیر فشار درآورد و در سال 564 فسطاط را آتش زد و در این هنگام به وعده ای که به نورالدین داده بود وفا نکرد و عاضد از نورالدین استمداد طلبید و سپاه شیرکوه مجدداً بقاهره آمد تا شاور را بر جای خود نشاند شاور قصد کشتن شیرکوه کرد اما پسر شاور او را از این کار بازداشت تا آنکه روزی شاور بملاقات شیرکوه به اردوگاه وی برفت صلاح الدین بن ایوب و عده ای او را فریب دادند و گفتند شیرکوه بزیارت امام شافعی رفته است چون مسافتی برفتند شاور را از اسب بزیر انداختند و دستگیر کردند. شیرکوه به کشتن شاور روی موافق نشان داد و چون خبر به خلیفهء فاطمی عاضد رسید، سر شاور را بخواست و در سال 564 ه . ق. سر شاور را جهت عاضد فرستادند. (از تاریخ ابن اثیر ج 11 ص 129) (زامباور ص 150) (از دائرة المعارف بستانی).
شاور.
[وو] (اِخ) فرزند فضل بن محمد ملقب به ابوالاسوار. یکی از وزیران الب ارسلان سلجوقی است و از طرف الب ارسلان حکومت ارمینیه را در سال 457 ه . ق. بدست آورد و در سال 459 ه . ق. درگذشت. (از زامباور ص 282).
شاور.
[وو] (اِخ) رودی است در خوزستان. (یادداشت مؤلف). رجوع به شاوور شود.
شاور.
[وَ] (اِخ) نام کوهی است واقع در قسمت جنوبی ایالت استراباد و در مسیر علیای رودخانهء نکا و در حدود سه فرسخی شمال غربی بسطام. (از سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص 59 و 78 و ترجمهء فارسی آن ص 87).
شاوران.
[وَ] (اِخ) نام شهری و ولایتی است از شروان. (برهان قاطع). نام شهری بوده است نزدیک به گنجه و در هند او را شابران نیز گفته اند. گویند چاه بیژن در آن حدود بوده. (آنندراج از انجمن آرا). شابران. (شرفنامهء منیری). شاوران و شابران شهری است نزدیک گنجه و دربند. (فرهنگ رشیدی): شاوران، قصبهء شیروان است، جایی است بدریا نزدیک و با نعمت بسیار و سنگ محک بهمهء جهان از آنجا برند. (حدود العالم چ ستوده ص 164). رجوع به شابران شود.
شاوران.
[وَ] (اِخ) نام پدر زنگه است از پهلوانان داستانی ایران باستان (هر چند که ممکن است «ان» کلمه علامت نسبت بنوت باشد). رجوع به زنگهء شاروان شود.
شاوران.
[وَ] (اِ) شابوران. شابورن. شابورگان. شاپورگان. شابورق. شابورقان. شاپوراک. شابرقان. آهن سخت. فولاد نر. فولاد ذکر. حدیدالصلب، چه فولاد دو نوع است کانی، که آن را شاوران گویند و عملی که از نرم آهن با بعضی ادویهء حریفه (؟) سازند. (از یادداشت مؤلف بنقل از الجماهر فی معرفة الجواهر تألیف بیرونی).
شاورد.
[وَ] (اِ) هاله. واره. خرمن ماه. (یادداشت مؤلف). شایورد. رجوع به شایورد شود.
شاوری.
[وو] (حامص) بمعنی حیله گری است. (انجمن آرا) (آنندراج).
شاوری.
[وِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم الصنعائی معروف به شاوری. از قراء است و در حدود سال 839 ه . ق. درگذشته است. از اوست: فکاهة البصر و السمع فی معرفة القراءات السبع. (از معجم المؤلفین ج 8 ص 204).
شاوزد.
[وَ] (اِ) خار سفیدی باشد شبیه به درمنه که آن را بعربی ثَغام گویند. (برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). اسم سوکه است سفید شبیه به شیح و بعربی ثغام نامند. (فهرست مخزن الادویه). خار سپید که جاوزد نیز گویند و بعربی ثغام خوانند و در قاموس بمعنی درمنه گفته. (از فرهنگ رشیدی). خار سفیدی است چون درمنه. رجوع به ثغام و زرنب و درمنه شود.
شاوش.
[وو] (معرب، اِ) دزی گوید که شاوش همان جاویش باشد. (دزی ج 1 ص 317). جاوش. جاویش. چاوش. چاووش. شاویش. رجوع به هر یک از کلمات فوق شود.
شاوشاباذ.
[وَ] (اِخ) نام قریه ای است از قرای مرو. (از معجم البلدان).
شاوشکان.
[وَ] (اِخ) مصحف شاه و کان. (حاشیهء اخبار الدولة السلجوقیه ص 7). نام قریه ای است در مرو و فاصلهء میان این محل و مرو چهار فرسخ است. (از معجم البلدان).
شاوطیس.
(معرب، اِ) به یونانی ریحان سلیمان است و آن را جمسفرم و جماهو سلیمان نیز نامند و آن گیاهی است از جنس عشقه شبیه به شبت تر و تازه و برگ آن شبیه به برگ خطمی و گل آن سفید و کوچک و دانهء آن سیاه، مانند فلفل و گیاه آن بر اشجار می پیچد و در کوهستان فارس بهم میرسد و در اصفهان بر درختها میروید و در تنکابن «ویسمونو» نامند. (از مخزن الادویه). رجوع به ریحان سلیمان شود.
شاوغر.
[وْ غَ] (اِخ) ولایتی است بر کنار ماوراءالنهر و آنجا بیابان ریگ است و از آن سوی ریگ کافر است و مردم شاوغر بیشتر کرباس باف باشند. (لغت فرس اسدی): نام ولایتی است از ماوراءالنهر که ساکنان آنجا بیشتر جولاهه باشند و بر یک طرف آن ولایت بیابان ریگ است که کافران در آن مقام دارند. (برهان قاطع). ولایتی است در ماوراءالنهر که از پس آن بیابانی است ریگستان که کافران در آن مقام دارند و مردم شاوغر اکثر جولاه باشند. (فرهنگ سروری) (از فرهنگ اوبهی). نام بلاد ترک است. (از معجم البلدان) :
روزم از دردش چو نیمشب است
شبم از یادش چون شاوغرا(1).
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی).
(1) - متن تصحیح مؤلف است. در اصل: شام عزا. و در آن صورت شاهد نخواهد بود.
شاوغر.
[وْغَ] (اِ) نای رویین. (فرهنگ سروری). نای رومی را نیز گفته اند که نفیر برادر کوچک کرنا باشد و آن را نای رویین هم خوانند. (برهان قاطع). نای رویین را نیز گویند و آن را شیپور نیز گویند. (فرهنگ نظام از جهانگیری). نای رومی. نفیر. مزمار.
شاوغری.
[وْغَ] (ص نسبی) منسوب است به یک ناحیه موسوم به شاوغر که در مرز ترک واقع است. رجوع به شاوغری در الانساب سمعانی شود.
شاوغز.
[وَ غَ] (اِخ) عمرانی گوید: نام بلاد ایلاق است ولی بگمان من توهمی پیش نیست و بر اساسی نباشد. (از معجم البلدان).
شاوک.
[وو] (اِخ) تصحیفی از شاول است. رجوع به شاول شود.
شاوکان.
[وَ] (اِخ) نام قریه ای است از قرای بخارا. (از معجم البلدان). موضعی است به بخارا. (منتهی الارب).
شاوکث.
[وَ کَ] (اِخ) نام شهری است از شهرهای تابع شاش (چاچ). شاوکت.
شاوکثی.
[وَ کَ] (ص نسبی) منسوب به شاوکث که از بلاد شاش (چاچ) میباشد. (از معجم البلدان) (از سمعانی). شاوکتی.
شاوکم.
[ ] (اِخ) نام شحنهء قراختای در ایغور باشد : در آن بهار که قراختای بر بلاد ماوراءالنهر و ترکستان غالب شد او [ بارجوق ] نیز در ربقهء طاعت و قبول اداء مال آمد و او را شحنه ای فرستاد نام او شاوکم بود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 32). شوکم. شادکم. شاؤکم. (حاشیهء جهانگشای جوینی ج1 ص32).
شاوگ.
[وَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان کوشانی است که وستهم در دورهء حکومت بر خراسان او را بفرمان خویش درآورد. (از ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 467).
شاول.
[وو] (اِخ) (مطلوب) شائول. اولین پادشاه اسرائیل فرزند قیس از سبط بن یامین. شخصی خوش منظر و نیکواندام و نجیب بود. روزی چند رأس از الاغهای پدرش مفقود گردید و او یکی از خدام را بهمراه خود برداشت و بجستجوی آنها پرداخت. روز سوم بجایی که سموئیل نبی در آن سکونت داشت رسید خادم به او گفت که این مطلب را از سموئیل استفسار نماید و چون سموئیل از طرف خدا از آمدن شاول مستحضر بود و آنچه میبایست دربارهء او معمول دارد از خدا یافته بود. شاول را بخانهء خود دعوت نمود و نهایت عزت و احترام را دربارهء او مبذول داشت و روز دوم وی را مطلع ساخت که عنقریب بسلطنت آل اسرائیل مفتخر و سرافراز خواهد گردید و چون در راه بودند سموئیل ظرف روغن قدس را گرفت و وی را بسلطنت آل اسرائیل مسح فرمود و برای اطمینان شاول از حوادث آیندهء نبوت فرمود و چون چند روز بر این بگذشت سموئیل بمصفا رفته قوم را در آنجا دعوت فرمود ایشان را بسلطنت شاول بشارت داد خلاصه چون شاول بر مسند شاهی نشست رایت جهانگیری برافراشت و با ناحاش و عساکر عمونیان رزم داده ایشان را در یابیش جلعاد منهزم گردانید. از آن پس قوم در جلجال فراهم شده عید جلوس شاول را با قربانیها و بازیهای بسیار بپایان رسانیدند. چون شاول بتأیید خدای تعالی به هر طرف روی آوردی کامیاب و بهره مند گشتی لهذا خداوند او را برای انتقام عمالقه نامزد فرمود زیرا که با بنی اسرائیل ضدیت نمودند لکن باد نخوت و غرور غلبه و مکنت بر دماغ وی چیره شد و امر خدا را بطور شایسته اطاعت ننمود... فلسطینیان برای رهایی از وی لشکری عظیم ساز دادند و از در مقاتله با وی درآمدند. شاول از شنیدن این خبر ترس و هراس بر وی استیلا یافت و در همان شب با دو تن از همراهان نزد زنی که تسخیر ارواح میکرد به عوریت رفت. روز دیگر اسرائیلیان هزیمت یافتند و سه پسر شاول کشته شدند و خود شاول نیز زخمهای مهلک برداشته نزدیک بود اسیر شود بدین لحاظ شمشیر خود را کشید و بر آن افتاد و بمرد، چون فلسطینیان تن شاول را یافتند سرش را از تن جدا کرده وی را بر دیوار شهر آویختند ولی بعضی از دوستان وی او را شبانه فرودآورده به یابیش جلعاد برده دفن نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
شاول.
[وو] (اِخ) شائول. نام یکی از سلاطین ادوم است. (اول تواریخ ایام 1: 48 و 49. سفر پیدایش 36: 37) (قاموس کتاب مقدس).
شاول.
[وو] (اِخ) شائول. شاول بن شمعون است که از زوجهء کنعانیهء او بود. (سفر پیدایش 46، 10. سفر خروج 6: 15. سفر اعداد 26: 13 و اول تواریخ ایام 4: 24) (از قاموس کتاب مقدس).
شاول.
[وو] (اِخ) شائول. نام پولس طرسوسی در زبان عبری باشد و او یکی از حواریان ممتاز قبایل بود. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به پولس شود.
شاول.
[وو] (اِخ) شائول. لاوی از بنی قهات است. (اول تواریخ ایام 6: 24) (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به قهات و نیز رجوع به لاوی شود.
شاوله.
[وَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان لاهیجان شهرستان مهاباد. دارای 452 تن سکنه. آب آن از رودخانهء نقده. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاون.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان شهرستان اردبیل. دارای 108 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاونی.
[وو] (اِ) گهواره پوش را گویند یعنی چادری که بر روی گهوارهء اطفال پوشند و به عربی معوز خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج).
شاوور.
(اِخ) صورتی از کلمهء شاپور. شاور. || ندیم خسروپرویز. آنکه میان خسرو و شیرین رابط بود و شاوور مردی سیاح و نقاش و حیله ور بود که شیرین را به نیرنگ فریفت و بخسرو رسانید. این نام بمعنی دانا و محیل است(1). (از انجمن آرا) (از آنندراج). || (اِ) بمجاز شخصی را گویند که میان عاشق و معشوق میانجی باشد و پیغام ایشان را بیکدیگر برساند. (از برهان قاطع) :
برفتن همرکاب شاه شاوور
همی کرد از سخن کوته ره دور.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
رجوع به شاپور و شاور شود.
(1) - این گفته بر اساسی نیست.
شاوور.
(اِخ) صورتی از کلمهء شاپور و به معنی شاپور است. و او پادشاهی بود از آل اشک بن یافث. (از برهان قاطع). به معنی شاپور، یعنی: شاهزاده، خطاست. چه با آن ارادتی که پارسیان بپادشاه خود داشتند نام شاهزادگی بر رعایا نمیگذاشتند. (آنندراج). اما این معانی مبانی علمی ندارد.
شاوور.
(اِخ) شاپور. شاور. شطیط. رودی بخوزستان که بر آن سدی بسته شد و 21 هزار هکتار زمین بایر را به پنبه کاری و غرس نیشکر مخصوص داشتند. (از یادداشت مؤلف). || سدی است که بر روی رود مزبور بسته شد و در 26 اسفند ماه 1315 ه . ش. افتتاح شد. (از یادداشت مؤلف). || محلی است در جنوب غربی ایران.
شاووری.
(حامص) کیفیت و حالت شاوور. شاووری بمعنی حیله گری است. (آنندراج).
شاوه.
[وِ] (اِخ) (همواره عمق شوه) و آن وادیی است در نزدیکی اورشلیم که محتمل است همان وادیی یهوشافاط باشد. (سفر پیدایش 14: 17. مقابل 2 سموئیل 18: 18) (از قاموس کتاب مقدس).
شاوه قریتین.
[وِ قَ یَ تَ] (اِخ) هموارهء دو قریه و آن همواره ای است که در نزدیکی شهر قریتایم است که در اراضی موآب واقع است. اوسیلبیوس گوید که آنجا در ایام خود معروف و تخمیناً ده میل از میدیا دور بود. (از قاموس کتاب مقدس).
شاوی.
[وی / وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به شاء و آن لغتی است در شاة بمعنی گوسفند: رجل شاوی؛ مردی گوسفنددار. (مهذب الاسماء). خداوند گوسپندان. (منتهی الارب) (آنندراج).
شاوی.
(اِخ) ابوالقاسم بن دری. شاوی الاصل و ساکن مکناس از قراء و شاعر و نویسنده بود. در سال 1150 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: حفظ الامانی در شرح جعبری. شرح الهمز و الکنز و الحرز. (از معجم المؤلفین ج 8 ص 99).
شاوی.
(اِخ) سلیمان بن عبدالله شاوی عبیدی حمیری بغدادی. مردی ادیب و سیاستمدار بود. در بغداد بدنیا آمد و در سال 1209 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: نظم القطر ابن هشام در نحو. سکب الادب علی لامیة العرب. (از معجم المؤلفین ج 4 ص267).
شاوی.
[] (اِخ) یحیی بن محمد بن محمد بن عبدالله بن عیسی نابلی، معروف به شاوی و ملقب به ابوزکریاء. از اهل جزایر و تحصیلاتش در آنجا بود و در سال 1030 ه . ق. بدنیا آمد و در سال 1096 ه . ق. در قاهره درگذشت. مردی متکلم و شاعر بود از آثار اوست: نظم لامیه در اعراب اسم جلالت و شرح آن. شرح تسهیل ابن مالک و جز آن. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 227).
شاویدن.
[دَ] (مص جعلی) در فرهنگ شعوری آمده است که شاویدن بمعنی شدن اگرچه خود بر وزن مصدر است ولی مفرد است و بهر دو معنی لفظ شدن استعمال میشود و دو بیت ذیل را بی نام گوینده بترتیب برای معنی گشتن و رفتن شاهد آورده است: اما مجعول می نماید چه جای دیگر دیده نشد :
همین آشفته و سرگشته شاوید
درونش تیشهء حسرت بکاوید.؟
در معنی رفتن :
از آنجا با غم فرقت بشاوید
به این آشفتگی مانده ست جاوید.
؟ (شعوری ج2 ورق 131).
شاویش.
(معرب، اِ) بمعنی جاویش در طرابلس و مصر باشد که در برابر سلطان میدویدند. (از دزی ج1 ص 718). معرب جاویش و اصل کلمه ترکی است و امروزه نزد اعراب به گروهبان گویند. (از متن اللغة). رجوع به جاوش و جاویش و چاووش شود.
شاویقة.
[قَ] (ع ص) در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مؤلف معنی کلمه: «زمین شادی» و در نسخهء خطی دیگر «زمین شاوی» و در نسخهء سوم «رسن سادای» آمده است. که هیچیک معنی محصلی ندارد. اما در منتهی الارب و اقرب الموارد در مادهء «شوق» آمده است که: شاق الطنب الی الوتد؛ بست طناب را به میخ و استوار کرد. از اینجا معلوم میگردد که ضبط نسخهء اخیر (یعنی رسن سادای) مبنایی دارد منتهی تحریفی در کلمهء «سادای» روی داده است که صورت صحیح آن معلوم نشد.
شاوین.
(اِ) بمعنی جدا کردن تخم پنبه از پنبه است. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 131). || پنبهء دولابی که آن را شاوین پنبه نیز گویند. (فرهنگ شعوری ج 2 ورق 131). اما این لغت با دو معنی آن جای دیگر دیده نشد و محتمل است از مجعولات شعوری باشد.
شاویة.
[وی یَ] (ع ص) سعفة شاویة؛ شاخ خشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شاویة.
[] (اِخ) نامی است که عرب به بربران ساکن کوه اوراس در الجزایر [ حدود صحراء ] داده اند. این قوم بعدها اسلام پذیرفتند ولی بسیاری از عادات دین قدیم خود را حفظ کرده اند.
شاة.
(ع اِ) گوسپند نر و ماده. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، شاه، شیاه، شِواه، اشاوِه، شَویْ، شیه، و شیِّه و این سه قسم اخیر اسم جمعند. (اقرب الموارد). || و اصل شاة، شاهة است چه تصغیر آن شُوَیهَة و جمع شیاة آمده است. هاء برای تخفیف حذف گردیده و اصل شاهة نیز شَوهَة است، الف بدل از واو آمده. در ادنی عدد جمع گویند: ثلاث شاة تا ده و چون از ده تجاوز کرد بتاء آورند و گویند: احدی عشرة شاة و چون کثیر اراده کنند گویند: هذه شاة کثیرة. (منتهی الارب). و گویند «فلان کثیر الشاة» و آن در معنای جمع است چه «ال» برای جنس است و نسبت به شاة را شاویّ آورند چنانکه نسبت به سماء را سماوی. (از اقرب الموارد).
- آذان الشاة؛ گیاهی است که آن را لصیقی نامند. (منتهی الارب).
- شاة اذراء؛ گوسپندی که گوش وی سیاه و سپید بود و تن سیاه. (مهذب الاسماء).(1)
- شاة ثولاء؛ گوسپندی دیوانه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- شاة جماء؛ گوسپندی بی سرو(2). (مهذب الاسماء). گوسفند بی شاخ. (منتهی الارب).
- شاة خوصاء؛ گوسپند که یک چشم وی سیاه باشد و دیگر سپید. (منتهی الارب). در نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مولف شاة خوصاء، گوسپندی یک چشم سبز و دیگر سیاه. ج، خوص. و در نسخهء دوم خطی کتابخانهء مؤلف: شاة خوضاء و در نسخهء سوم شاة خورات، گوسفندی یک چشم سیاه و دیگر چشم سبز ذکر شده است و این اخیر ظاهراً بر اساسی نیست.
- شاة رأساء؛ گوسپند سرسیاه و تن سفید. (مهذب الاسماء).
- شاة رُبّی؛ گوسفندی که نوزاده بود. ج، رُباب. (مهذب الاسماء). و در نسخهء خطی دیگری از مهذب الاسماء «زبی» آمده که مبنای درستی ندارد.
- شاة رثماء؛ گوسفندی سر بینی سیاه. (مهذب الاسماء).
- شاة رخماء؛ گوسپند سپیدسر سیاه بدن. (منتهی الارب). گوسفند سرسپید و تن سیاه. (مهذب الاسماء).
- شاة مجرة؛ گوسپند لاغر. (منتهی الارب).
|| گاو نر دشتی. (مهذب الاسماء). گاو وحشی نر ماده. || غوچ. || بز. || غزال و آهو. || گاو. || شترمرغ. || گورخر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زن. (منتهی الارب). کنایه از زن است مانند: «یا شاة ماقنص لمن حلت له». (از اقرب الموارد). || نام چند ستارهء کوچک. (ناظم الاطباء). جمع تمام معانی بالا شاء که اصل آن شاهَ است. (منتهی الارب). و شیاة. شَویّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). شِواه. اَشاوِه. شَیِّه شَیِّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شَیه. (منتهی الارب).
(1) - چنین است در دو نسخهء خطی کتابخانهء مولف. در نسخهء خطی دیگر «اذرء» آمده است.
(2) - در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء: بی سر آمده است و در نسخهء سوم: بی سرون. سرو بمعنی شاخ است.
شاة.
(ع اِ) ال ... وسیله ای که بدان از نخل خرما بالا روند. (از ذیل اقرب الموارد).
شاه.
(اِ) پادشاه و ملک بود. (لغت فرس اسدی). پادشاه. (صحاح الفرس). پادشاه را گویند. (معیار جمالی) (از مؤید الفضلاء). آنکه بر کشوری پادشاهی و سلطنت کند. تاجور. تاجدار. سلطان. ملک. صاحب تاج. شه. خدیو. شهریار. خدیش. خسرو. میر. امیر. شاهنشاه. حکمران یک مملکت که نامهای دیگرش: ملک و سلطان و پادشاه است. این لفظ در پهلوی هم شاه بوده و ریشه اش در سنسکریت «شاس» بمعنی حکومت کردن است و در اوستا «ساستر» بوده از همان ریشه، و «تر» در اوستا و سنسکریت ملحق به لفظ شده است و معنی فاعل در مادهء آن لفظ احداث میکند پس معنی ساستر حکم راننده است. در اوستا لفظ خشتره هم برای شاه است که از ریشهء کشترهء سنسکریت است به معنی کسی که از نژاد کشتری هندوست و پادشاه هم از این فرقه میشده و کشتری نام یکی از نژادهای چهارگانه هندو بوده که کارهای لشکری و سلطنت مخصوص او بوده است و چون همیشه پادشاه از این نژاده بوده در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره مبدل کشتره مجازاً بمعنی پادشاه استعمال شده و معنی کشتره محافظت کنندهء از خرابی است چه کشه بمعنی خرابی و «تر» از «تری» بمعنی محافظت کردن است چه پادشاه محافظ ملک از خرابی بوده است. در فارسی هخامنشی خشتره بمعنی سلطنت و خشی تهیی بمعنی پادشاه از همان ریشه کشترهء سنسکریت است و سترپ هم که یونانیها بمعنی حاکم در تاریخ ایران استعمال کردند محرف «خشتریا» فارسی هخامنشی است بمعنی حاکم و از همان ریشه است. (از فرهنگ نظام)(1) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بَر کَتِ شاهی نشین و باده خور.ابوشکور.
چو بیند ترا کی کند کار بد
خود از شاه ایران بدی کی سزد.فردوسی.
بگیتی درون سال سی شاه بود
بخوبی چو خورشید بر گاه بود.فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.فردوسی.
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد.فردوسی.
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون.عنصری.
گروهشان همه در دست شاه کشته شده
سپاهشان دل پرکین و شهرشان ابتر.
عنصری.
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر.عنصری.
شاه چو دل برکَنَد ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان.
ابوحنیفهء اسکافی.
شاه چو در کار خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان.
ابوحنیفهء اسکافی.
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا به بند گریبان.
ابوحنیفهء اسکافی.
شاه چو بر خز و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان.
ابوحنیفهء اسکافی.
داند از کردگار کار که شاه
نکند اعتقاد بر تقویم.ابوحنیفهء اسکافی.
خسرو ایران میر عرب و شاه عجم.
ابوحنیفهء اسکافی.
هر آن شاه کو خوار دارد شهی
شود زود ازو تخت شاهی تهی.اسدی.
گنه کار چون بد ببیند ز شاه
دلیری کند بیشتر بر گناه.اسدی.
تو شاهی وانچه دانی یا ندانی
ز نیکی و بدی گفتن توانی.(ویس و رامین).
شاه دینارفشان باید و بدخواه شکن.قطران.
شاه را کافتاب میغ بود
حرز و تعویذ رمح و تیغ بود.سنایی.
شاه بددل همیشه خوار بود.سنایی.
شاه را از رعیت است اسباب
عین دریا ز جوی یابد آب.سنایی.
شاه را خواب خوش نباید خفت
فتنه بیدار شد چو شاه بخفت.سنایی.
بعلم تست که چندین هزار نفس نفیس
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه داه و چه شاه.
انوری.
شاه جهان مهدی ظفر یعنی شبان دادگر
ایام دجال دگر گرگ ستم ران پرورد.خاقانی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.خاقانی.
شاه را باید که باشد خوی رب
رحمت او سبق گیرد بر غضب.مولوی.
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل بصیر.مولوی.
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه.مولوی.
گفت شاه از هر کسی یک سر برید
من از او هر لحظه قربانم جدید.مولوی.
شاه خفته ست فتنهء بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار.اوحدی.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.اوحدی.
شاه باید که گیرد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش.اوحدی.
فصل خامس صفت شاه همه عرضه کنم
که ببندی کمر خدمت او عاشق وار.
بسحاق اطعمه.
در دو نوع حکومت مطلقه و مشروطه شاه وجود دارد. نمونهء شاه در حکومت مطلقه، حکومت سلسله های ایران از قبیل قاجاریه و غیره است و نمودار حکومت مشروطهء سلطنتی حکومت تعدادی از کشورهای جهان است. شاه در تمام ادوار تاریخ ایران قدیم تا پایان دورهء قاجاریه مستبد بوده است و بطوری که از تواریخ به دست می آید شاه در دورهء هخامنشی مالک الرقاب و منبع مقررات و مصدر اوامر و نواهی و بخشندهء امتیازات و افتخارات و داور نهائی در دادن پاداشها و کیفرها و فرماندهء کل قوای بری و بحری و رئیس کل تشکیلات کشوری و لشکری و رئیس مذهب و نمایندهء اهورمزد بوده است و سلطنت را موهبت الهی می شمردند. حکومت شاه مطلقه و غیرمحدود بود تا اندازه ای در دورهء اشکانی و بالخصوص در دوران ساسانی تقریباً وضع بهمین منوال بود و شاه حکومت مستبد و مطلقه را در دست داشت ولی بعد از اسلام تشکیلات سلطنتی که وضع مستقلی برای خود داشت بهم ریخت و حکام ایران تحت نفوذ خلفای اسلامی درآمدند، گرچه عنوان «شاه» یا سلطان به ایشان داده میشد ولی هرگز آن استقلال بمعنی حقیقی را نداشتند، تا آنکه رفته رفته نفوذ خلفای اسلامی از میان رفت و مجدداً «شاه» بعنوان مستقل و حکومت مستبد بوجود آمد. و همگی همان حکومت مطلقه و مستبده را داشتند. و شاه فعال مایشاء بود تا آنکه در اواخر دورهء سلطنت مظفرالدین شاه قاجار ایران دارای حکومت سلطنتی مشروطه گردید و چون سلسلهء قاجاریه از میان برداشته شد، و خاندان پهلوی با در دست گرفتن سلطنت مشروطه زمام امور را بدست گرفتند. طبق قانون اساسی ایران حکومت ایران سلطنت مشروطه شد. || کلمه ای است فارسی بمعنی آقا و ملک و از القاب شاهان ایرانی و کسانی که خود را به ایشان تشبیه میکردند از قبیل طبقهء اول و مرزبانان و شهرداران دورهء ساسانی و لقب شاهزادگانی که قبل از جلوس بر تخت شاهی حکومت ایالتی را بعهده داشته اند و یا لقب شاهان کوچکی که خود را در پناه شاهنشاهان ایران می کشیدند و شاهنشاه، در عوض شاهی را در دودمان آنها موروثی میکرد و این لقب گاه با کلمهء دیگر ترکیب میشد از قبیل: شاه ارض، شاه جهان، شاه دیار بکر، کرمانشاه، گیلانشاه، شاه آتی، سکانشاه، میشانشاه و امثال آن. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 121، 122، 359 و النقود العربیة ص 135 و الالقاب الاسلامیة ص 352 شود. || لقب مانندی حکام و امراء مستقل نواحی را چنانکه شاه سند و نظیر: رام طراز. قیصر روم. فغفور چین. خان ترکستان. عزیز مصر. خدیو مصر. رای هند. شاه غرجستان. نجاشی حبشه. تبع یمن و غیره. (یادداشت مؤلف). || بمجاز بر غیر شاه و سلطان اطلاق شود چنانکه امیر و سپهسالار را شاه گویند و مراد تشبیه او در عظمت و بزرگی به شاه باشد؛ فردوسی در تأسف بر حامی خود ابومنصور محمد بن عبدالرزاق که از قبل سامانیان سپهسالار خراسان بوده و شاه بمعنی امروزی نبوده است، فرماید :
ستم باد بر جان آن ماه و سال
کجا بر تن شاه شد بدسگال
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم
باز فرماید :
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کئی برز و بالای شاه.فردوسی.
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار.فردوسی.
|| اصل و خداوند بود. چون پادشاه نسبت به سایر مردمان اصل و خداوند بوند ایشان را شاه خوانند. (فرهنگ جهانگیری). بمعنی اصل و خداوند باشد و چون پادشاهان نسبت بمردمان اصل و خداوند باشند ایشان را شاه خوانند. (برهان قاطع). اصل و خداوند و مهتر و بزرگ نسبت برعیت اصل و خداوند و بزرگتر است. (از فرهنگ رشیدی). اصل و خداوند و چون ملوک و سلاطین اصل و خداوند رعایااند ایشان را شاه خوانند. (بهار عجم). بمعنی اصل و خداوند و بزرگتر ملک نسبت برعیت. (آنندراج). اصل. (از ناظم الاطباء). || بزرگ و بزرگوار و پاک نژاد و اصیل و شریف از هر طبقه. (ناظم الاطباء). || بر هر چیز بزرگ اطلاق کنند. (آنندراج). بمجاز بر شیئی بزرگ اطلاق شود. (از بهار عجم). بزرگ و آشکارا و از اینجاست که جهاندار و جهانبان پادشاه را گویند. (مؤید الفضلاء). || بر هر چیزی که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت یا معنی از امثال ممتاز باشد اطلاق کنند، شاه سوار و شاهراه و شاه توت و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری). هر چیز که آن در بزرگی و خوبی بحسب صورت و معنی از امثال خود ممتاز باشد همچو: شاهباز و شاه راه و شاهکار و شاه کاسه و شاه توت و شاه بلوت و شاه تره و شاه سوار و شاه باز و شاهرود و شاه تیر و شاه انجیر و شاه آلو و امثال آن. (برهان قاطع). مردم جنگل گاه در اول نام گونه ای از گیاه کلمه شاه آرند برای نمودن بهتری و فضل آن گونه: شاه بلوط، شاه توت، شاه بید. شاه میوه و شاهدانه نیز از آن قبیل است و دیگر طبقات مردم نیز برای نمودن همین معنی این کلمه را آرند: شاهکار. شاه آب. شاه تیر. شاهراه. شاه زنان. شاه مردان. شاهانشاه. (از یادداشت مؤلف). مجازاً هر چیز عمدهء جنس خود را مصدر به لفظ شاه میکند مثل: شاه سوار. شاه تره و غیر آنها. (از فرهنگ نظام). و اینک مثالهای دیگر آن بصورت ترکیب اضافی یا با فک اضافه: شاه امرود، شاه گلابی، یک نوع گلابیی در خراسان که بعضی آن را ارمود نیز گویند. (دزی ج1 ص717). فی بلادنا نوع [ من الکمثری ] یقال له: شاه امرود. (مفردات قانون بوعلی سینا چ تهران ص 202). شاه انجم. شاه انجیر. شاه اولیا. شاه باز. شاه بچه. شاه برج. شاه بزرگ. شاه بلوط. شاه بلوطی. شاه بوف. شاه بوی. شاه بیت. شاه پر. شاه پسر. شاه پیغمبران. شاه توت. شاه تیر. شاه جوی. شاه ددان. شاه دارو. شاه درخت. شاه دیوار. شاه راه. شاه رش. شاه رود. شاه زنبوران. شاه کار. شاه گوهر. شاه گویندگان. شاه نای :یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهاء ناگدازنده است. (نوروزنامه). وی [ اسب ] شاه همهء چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). و مردم از او [ از شراب ] سیر نگردد و طبع نفرت نگیرد که وی شاه همهء شرابهاست. (نوروزنامه). و رجوع به هر یک از ترکیبات فوق در ردیف خود شود. || بمناسبت ممتازیت فرد عمده و مشخص در نوع یا جنس از دیگر افراد همنوع یا همجنس خود در مورد آدمیان کلمه معنی سر. برتر. مقدم. فرد. مشخص و ممتاز و متمایز از افراد دیگر و پیشوا و سرور و فرمانروا و مهتر بخود گیرد :
او شاه نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
بشد باربد شاه رامشگران
یکی نامداری شد از مهتران.فردوسی.
- شاه استاد؛ استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام).
- شاه استادکار؛ استاد ماهر در هنر خود. (از فرهنگ نظام).
|| راه فراخ بود و بزرگ. (لغت فرس اسدی). شاهراه. (صحاح الفرس). راه فراخ. (شرفنامهء منیری). راه گشاده را نیز گویند که از آن راهها و شعبها جدا شود. (برهان قاطع). راه بزرگ که عامهء خلق در آن بگذرد. (مؤید الفضلاء). || (اِخ) خدای (باریتعالی) :
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله.مولوی.
|| (اِ) لقب بعض شیوخ صوفیه و مرشدها. (یادداشت مؤلف). لقب عام که درویشان و صوفیه به مراد و مرشد و شیخ و پیر که ظاهراً نسب بسادات میرسانیده اند داده اند. و بی شک مأخوذ از معنی سروری و برتری و ممتاز بودن از افراد جنس است: شاه نعمة الله. شاه قاسم انوار. (یادداشت مؤلف) : خواجه در منزل درویش ایمن شاه میبودند. (انیس الطالبین ص 157). و من و خال من و درویش بیگی شاه باغ ارسلانی در قبض و بار بودیم. (انیس الطالبین ص 159). و شاید کلمهء شاه در نور علیشاه و نیز از این قبیل باشد صفی علیشاه و غیره. || لقبی است که در یکی از افسانه های مربوط به جوانمردی و فتوت به یکی از شیوخ عرب داده شده است. (دزی ج 1 ص 17). || از ترکیب کلمهء شاه با اسامی یا کلمات دیگر برای نامیدن اشخاص اسمهایی ساخته میشود: شاه قلی. شاه حسین. شاه علی. شاه خانم: شاه خانم میزاید ماه خانم درد میکشد. || مزید مؤخر امکنه آید از باب وابستگی شاه به مکان: چون. کرمانشاه. یا وابستگی مکان به شاه چون: بندرشاه. || داماد بود و این لغت غریب است. (لغت فرس اسدی). داماد و این از همه غریب تر است. (صحاح الفرس). داماد را گویند. (فرهنگ جهانگیری). و داماد را نیز شاه گویند که شوهر دختر کسی باشد. (برهان قاطع). داماد و از آن که وی را عزیز و بزرگ دارند. (مؤید الفضلاء). داماد. (فرهنگ رشیدی). عروس. (ناظم الاطباء).(2) مجازاً در داماد استعمال میشده است و حال «شاه داماد» گفته میشود. (فرهنگ نظام). در تداول امروز نیز رایج است اما بیشتر همراه با کلمهء داماد گویند: شاه آمد و ارادهء آمدن داماد کنند و یا گویند شاه داماد آمد و همین منظور را قصد کنند :
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپیدست مار سیاه.بدایعی بلخی.
شد عروس طاعت ابلیس ز امرش خاکسار
گشت شاه نوبت آدم ز فضلش تاجور.
عتبی کاتب ( لباب الالباب ج2 ص287).
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکو بود گاه را شاه و ماه.
عنصری (از لغت فرس اسدی).
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو.اسدی.
هم از راه در شاه با ماه خویش(3)
در ایوان نشستند بر گاه خویش.اسدی.
خاطر به پسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور.مسعودسعد.
داده جان را چنانکه شاه عروس(4)
از نقاب تنک خرد را بوس.
سنایی (از جهانگیری).
رفته بر کنگرهء قصر عروسان بهشت
بتماشا که همی صدر جهان گردد شاه.
اثیر اخسیکتی.
یک رضای شاه شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این.
خاقانی (از جهانگیری).
|| شوی :
مرا ویرو برادر هست و شاهست
ببالا سرو و از دیدار ماهست.
(ویس و رامین).
مرا پیوند با وی(5) باشد آنگاه
که آن ماه زمین را من بوم شاه.
(ویس و رامین).
|| شاه شطرنج. (لغت فرس اسدی). شاه شطرنج بود. (صحاح الفرس). مهرهء مهین شطرنج. (شرفنامهء منیری). و یکی از آلات شطرنج را هم شاه می گویند. (برهان قاطع). مهرهء مهین شطرنج. (مؤید الفضلاء). مهرهء معروف از شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام). بزرگتر مهرهء شطرنج که پیرامون خود یک خانه تواند رفتن هم اریب به چپ و راست چون پیل و هم غیراریب به چپ و راست مانند رخ. (یادداشت مؤلف) :
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسپ و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.عنصری.
گفتم این و گریختم ز عسس
شاه شطرنج را نگیرد کس.عنصری(6).
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
زین در که هست در در عزلت فرونشان.
خاقانی.
که شاه ارچه در عرصه زورآور است
چو ضعف آمد از بیدقی کمتر است.سعدی.
هر بیدقی که براندی برفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی. (گلستان سعدی).
- أعواد الشاه؛ سواره های شطرنج. (دزی ج1 ص717).
- شاه الرقعة؛ شاه شطرنج.
- || مجازاً بزرگ قوم. (از یادداشت مؤلف).
|| کشت کردن شاه شطرنج بود. (فرهنگ جهانگیری). و کشت کردن شاه شطرنج را نیز گفته اند و کشت بکسر کاف به اصطلاح شطرنج بازان آن است که مهره ای گذارند که بحسب حرکت آن مهره شاه در خانهء او نشسته باشد و شاه خوانند یعنی برخیز از خانهء من. (برهان قاطع). کشت کردن شاه شطرنج. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). به اصطلاح شطرنج بازان حرکت دادن شاه شطرنج است. (فرهنگ نظام) :
شاه نطع آسمان هنگام لعب امتحان
مات کرد و در زمان گر گوید او را شاه شاه.
بهاءالدین زنجانی (از جهانگیری).
- شاه قام؛ آن است که کسی خود را در بازی شطرنج زبون بیند حریف را پی در پی کشت گوید و او را فرصت ندهد بازی دیگر کند و بازی قایم شود. (برهان قاطع). بمعنی کشت کردن شاه شطرنج و خانه عوض کردن او باشد :
گفتم: ز شاه هفت تنان دم توان شنید
گفتا: توان، اگر نشدی شاه شاهقام.خاقانی.
- قام شاه؛ خود را بلند کردن و بپا خواستن شاه شطرنج و عوض شدن جای او. (دزی ج1 ص717).
|| یک سوی از قاب بازی. (یادداشت مؤلف). یک روی غاب. کعب. (یادداشت مؤلف). پشت و زیر در قاب. (یادداشت مؤلف). قاب یا پژول یا استخوان کعب را چهار جهت است قسمت محدب آن را «بک» و قسمت مقعر آن را «جیک» و یک سوی دیگر آن را که سطح آن اندکی گشاده و وسیع تر است شاه یا «اسب» و جانب مقابل آن را «وزیر» یا «خر» میگویند و همچنین است در قوطی کبریت که چون یکی از دو قاعدهء مکعب مستطیل آن بر زمین قرار گیرد شاه اصطلاح شود. || صورتی از صور ورق قمار. (یادداشت مؤلف). ورقی از قمار که بر آن صورتی از شاه نقش است. (یادداشت مؤلف). صورتی از صور ورق آس که بر آن نقشی از شاه است. || نام جامه ای و پارچه ای است که از هند آورند. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جامه ای است که از هند آرند. (فرهنگ رشیدی). || هر مردی را گویند که کار خیر او کند. (مؤید الفضلاء). || نام جانوری است که به هندوستان بود. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). جانوری است در هند. (فرهنگ رشیدی).
(1) - پهلوی Shah، پارسی باستان (خشایاثیه) xshayathiyaشاه کلمه ای است متعلق بزبان جنوب غربی و با Shathr (لغت شمال غربی) از یک ریشه است. پازند Shah، معرب آن شاه. فرانسوی شدهء آن Schah , Chah و Shah. انگلیسی نیز Shah. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - مأخوذ از تداول لغت در عرب که اطلاق شود بر مرد و زن نوخواسته یکدیگر را نه معنی متداول آن در فارسی که فقط بر زن اطلاق شود.
(3) - موهم معنی پادشاه و سلطان هم هست.
(4) - ن ل: داده گلشن چنانکه شاه عروس.
(5) - ن ل: با او.
(6) - این شعر بنام مولوی نیز آمده است.
شاه.
(اِخ) دهی است از دیههای لاریجان. (سفرنامهء رابینو ترجمهء فارسی ص 155 و بخش انگلیسی ص 115) : و در هشتم جمادی الاخرهء آن سال به شاه درآمد و جمعی را بکشت. (جامع التواریخ رشیدی).
شاه.
(اِخ) (چشمهء...) مزرعه ای است از ناحیهء فشارود قاینات و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص236).
شاه.
(ع اِ) شاة و بزبان عربی گوسفند را گویند و شیاة جمع آن است. (برهان قاطع). رجوع به شاة شود.
شاه.
(ع ص) رجل شاهُ البصر؛ به معنی رجل شائه البصر است، یعنی مرد تیز بینایی. (از منتهی الارب).(1)
(1) - از ریشهء «ش وه ».
شاه آباد.
(اِخ) دهی از بخش کن شهرستان تهران. دارای 50 تن سکنه. محصول آن غلات، صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان قنوات بخش حومهء شهرستان قم. دارای 315 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، انار، پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. دارای 991 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، انگور، بنشن، پنبه و صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان پنجهزاره بخش بهشهر شهرستان ساری. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. دارای 206 تن سکنه. آب آن از زرینه رود و چاه. محصول آن غلات، چغندر و پنبه و شغل اهالی زراعت و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه آباد.
(اِخ) یکی از شهرستانهای استان پنجم (کرمانشاهان» است. دارای 12000 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به شاه آباد غرب شود.
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دیههای بخش هرسین شهرستان کرمانشاهان. دارای 477 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است و در فاصلهء 2 هزارگزی دو محل به نام شاه آباد علیا و شاه آباد سفلی می باشد و سکنهء آن 350 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان اندیکا بخش قلعه زرامن شهرستان اهواز. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دز. محصول آن غلات، برنج و کنجد و شغل اهالی زراعت است. ساکنان از طایفهء عشایر بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه آباد.
(اِخ) ده مرکز دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. دارای 350 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان جوپار بخش ماهان شهرستان کرمان. دارای 330 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، حبوب، صیفی، سیب زمینی و میوه و شغل اهالی زراعت و مکاری و ریسندگی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان جمیل آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. دارای 145 تن سکنه. آب آن از قنات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان ریگان بخش فهرج شهرستان بم. دارای 87 تن سکنه. آب آن از قنات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان سبلوئیه بخش زرند شهرستان کرمانشاه، دارای 50 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان بیزکی شهرستان مشهد. دارای 349 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، چغندر و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. دارای 111 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش نجف آباد شهرستان اصفهان. دارای 63 تن سکنه. آب آن از زاینده رود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد. دارای 633 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه آباد.
(اِخ) در هشت فرسخی شمال باختری شوشتر سر راه دزفول، خرابه هایی که امروز شاه آباد می نامند دیده می شود و این موقع شهر جندیشاپور یا جندی سابور است. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 256).
شاه آباد.
(اِخ) نام دهی است واقع در پنج فرسخ و نیم میانهء شمال و مغرب قاضیان. (از فارسنامهء ناصری ص 244).
شاه آباد.
(اِخ) نام محلی است در کنار جادهء تهران و قزوین واقع در 18760 گزی تهران میان مهرآباد و اسماعیل آباد. (یادداشت مؤلف).
شاه آباد.
(اِخ) نام محلی کنار راه نیشابور و مشهد و میان نیشابور و عباس آباد واقع در 807300 گزی تهران. (یادداشت مؤلف). || نام قصبه ای است واقع در 134000 گزی عیلام. (یادداشت مؤلف).
شاه آباد.
(اِخ) دهی از دهستان افزر بخش قیروکازرین شهرستان فیروزآباد. دارای 52 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، برنج، خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه آباد.
(اِخ) قریه ای است در 24 هزارگزی تهران میان مهرآباد و کرج. کنار خط تهران به تبریز و آنجا ایستگاه ترن است. (یادداشت مؤلف).
شاه آباد.
(اِخ) قریه ای بشمال تهران، تابع شمیرانات و جمعیت آن در حدود ده هزار تن و در آنجا بیمارستان و آسایشگاه مسلولان وجود دارد. (یادداشت مؤلف).
شاه آباد.
(اِخ) ایالتی در جنوب بهار هندوستان. (ناظم الاطباء).
شاه آباد بربری.
[دِ بَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان سملقان بخش مانهء شهرستان بجنورد. دارای 302 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، برنج و میوه جات. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد عرب.
[دِ عَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. دارای 548 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد غرب.
[دِ غَ] (اِخ) شهر کوچک شاه آباد غرب مرکز شهرستان شاه آباد است. یکی از شهرهای استان پنجم کشور دارای باغهای میوه و کارخانهء قندسازی است. شاه آباد در 64 کیلومتری کرمانشاه، ایلام، قصرشیرین و بر سر شاهراه تجارتی به کرمانشاه و بغداد [ پایتخت عراق ] قرارگرفته است. سکنه در حدود 3000 تن. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه آباد کرد.
[دِ کُ] (اِخ) دهی از دهستان سملقان بخش مانه شهرستان بجنورد. دارای 442 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، برنج و میوه. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد مشایخ.
[دِ مَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. دارای 600 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آباد میرزاحسین.
[دِ حُ سِ] (اِخ)دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. دارای 65 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه آبه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) شاهابه بمعنی شاهاب (و شاه آب) باشد. رجوع به شاهاب شود.
شاه آزمای.
[زْ / زِ] (نف مرکب) آزمایندهء شاه. امتحان کنندهء شاه :
پژوهنده ای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای.نظامی.
شاه آزمایی.
[زْ / زِ] (حامص مرکب)آزمودن شاه. عمل شاه آزماینده :
در آن انجمن بود بسیار کس
بشاه آزمایی گشاده نفس.نظامی.
شاه آزمود.
[زْ / زِ] (ن مف مرکب) مجرب از طرف شاه. شاه آزموده :
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود.فردوسی.
شاه آزموده.
[زْ / زِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آزمودهء شاه که شاه او را تجربت کرده باشد. رجوع به شاه آزمود شود.
شاه آفرید.
[فَ] (اِخ) دخت فیروزبن یزدگردبن شهریار که او را قتیبة هنگام فتح سمرقند نزد حجاج فرستاد و حجاج او را به ولید هدیه نمود. و او مادر ابوخالد یزیدبن ولیدبن عبدالملک است. (مجمل التواریخ و القصص ص 311).
شاه آفرین هندی.
[فَ نِ هِ] (اِخ) نام او شاه فقیرالله است. از بزرگان مجوس در لاهور بود و اسلام آورد و دیوان شعر فارسی دارد. در سال 1143 یا 1153 ه . ق. درگذشته است. (الذریعه ج 9 ص 10). رجوع به آفرین شود.
شاها.
(اِخ) (قلعهء...) نام قلعه ای است که هولاکوخان اموال و خزاین خود را در آنجا نهاده بود. (تاریخ غازان ص 182). حمدالله مستوفی و نیز حافظ ابرو گوید: چون آب دریاچه [ ارمیه ] (طروج یا طسوج) پایین میرود جزیرهء آن دریاچه که شاها نام دارد به صورت شبه جزیره درمی آید و در آن جزیره قلعهء بزرگی است بر فراز کوهی و قبر هولاکو و دیگر سرداران مغول در آنجاست. از قلعهء شاها در قرن سوم هجری نیز نام برده شده است و ابن مسکویه در جایی که حوادث زمان متوکل خلیفهء عباسی نوهء هارون الرشید را نقل میکند گوید: شاها و (یکدود) دو قلعه بود در تصرف سرکردگان یاغی آن نواحی. در قرن هفتم هولاکو بتجدید بنای قلعهء شاها که حافظ ابرو آن را قلعهء تلای دریاچه ارمیه نامیده فرمان داد و خزاین و غنایمی که از غارت بغداد و دیگر ممالک خلافت بچنگ آورده بود در آن قلعه جای داد. بعدها این قلعه مدفن وی گردید و بهمین جهت در زبان فارسی بنام «گور قلعه» معروف شد. زمانی که حافظ ابرو، معاصر امیرتیمور تاریخ خود را می نوشت آن محل بکلی خالی از سکنه بود. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 172).
شاهاب.
(اِ مرکب) شاه آب. رنگ سرخی باشد که مرتبهء اول از گل کاژیره کشند. (برهان قاطع). آب سرخی که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب. (انجمن آرا) (آنندراج). رنگ سرخی که از عصیر کازیره سازند. (ناظم الاطباء). شاه آبه. آب سرخی که از گل کاجیره گیرند بعد از آب زرد برای رنگ. (فرهنگ نظام). شاهابه. آب سرخ که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب. (فرهنگ رشیدی). رنگ سرخ. (ناظم الاطباء). || سرآب. مقابل پس آب. آب اول که گیرند از چیزی مانند انگور و جز آن. (یادداشت مؤلف). آب اول که از گل در عرق کشی گیرند و غیره. (یادداشت مؤلف). آب یا عرق اول که از گیاهی معطر یا دوایی یا میوه گیرند. (یادداشت مؤلف). آب مستخرج از معصر است بطریق خاص. (یادداشت مؤلف). آب پرمایه تر که بار اول از چیزی گیرند. (یادداشت مؤلف).
شاهانه.
[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)همچون شاه. همانند شاه. منسوب بشاه. شاهی. خسروی. بزرگوار و شکوهنده. با شوکت و عظمت. بطور سلطنت و شکوه و جلال. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) لباس و پوشاک عروس و داماد. (ناظم الاطباء).
شاهانی.
(ص نسبی) منسوب به شاه. (از اقرب الموارد).
شاهانی.
(اِ) نام قسمی انگور سیاه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شانی شود. قسمی انگور سیاه رنگ کشیده دانه و بیشتر خاص قزوین است. شانی. (در تداول مردم قزوین).
- شراب شاهانی؛ نوعی شراب که از انگور موسوم به شاهانی یا شانی سازند.
|| نام قسمی خرما در جیرفت. (یادداشت مؤلف).
شاه ابدالان.
[هِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لقبی است که بر عده ای معلوم از صلحا و خاصان خدا گذارند و گویند هیچگاه زمین از آنان خالی نباشد. رجوع به ابدال شود.
شاه ابدالان.
[هِ اَ] (اِخ) قطب الدین حیدر که در تذکرهء هفت اقلیم در ذیل شهر تربت (ص 574) او را چنین معرفی میکند: شیخ قطب الدین حیدر قطب وقت بود و حیدریان به وی منسوب اند در تاریخ مبارکشاهی آمده که وی را شاه ابدالان میگفته اند و مظهر آثار غریبه و امور عجیبه بود چنانکه در تابستان به آتش درمی آمده و زمستان در میان برف می نشسته و گاه گاه وی را در بالای قبه یا شاخ درختی میدیده اند که صعود طیور بر آن مشکل بود. از شیخ نظام اولیا نقل است که شیخ حیدر با یاران خود میگفته که ای عزیزان از مغل بگریزید که با چنگیزخان درویشی است از درویشان خدای که مرا با او مقاومت نیست و این مغلان به حمایت آن درویش بسیاری از ولایات را خواهند گرفت و چون این سخن بگفت در ششصد و هجده ناپدید گشت(1) این شاعر در غزلسرایی طبعی غرا داشته و حیدر تخلص میکرده است از غزلیات اوست :
کنون که شاهد بستان ز رخ گشود نقاب
بیا و جلوهء باغ بهار را دریاب
شکفت باغ چو نرگس تو مست خواب غرور
گذشت عمر بغفلت شبی برآ از خواب
چنانکه موسم گل یک دو روز مغتنم است
غنیمت است جوانی و روزگار شباب
مدار در چمن از می قدح چو لاله تهی
که بهر داغ دل آمد در این جهان خراب
اساس هستی حیدر به می خراب اولی
که این خرابه ندارد بنا مگر بر آب.
دیوانی دارد که بترتیب حروف تهجی موافق ردیف های غزلیات مرتب گردیده است و در حدود 270 بیت شعر میباشد. آغاز :
بیارب یاربم تا روز بی ماه رخت شب ها
شب و روز از خدا وصل تو میخواهم به یاربها.
(فهرست کتابخانه سپهسالار ج 2 ص 656).
و رجوع به قطب الدین حیدر شود.
(1) - صاحب حبیب السیر تاریخ وفات وی را همین سال آورده است. رجوع به حبیب السیر چ تهران جزء 3 از ج3 ص 7 شود.
شاه ابواسحاق.
[اَ اِ] (اِخ) ابواسحاق شیرازی اینجو ممدوح حافظ. رجوع به ابواسحاق اینجو شود.
شاه ابوالقاسم.
[اَ بُلْ سِ] (اِخ) دهی از دهستان سلطان آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز. دارای 65 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، برنج، کنجد و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). || نام دیهی است در یازده فرسخی میانهء جنوب و مشرق قاضیان. (فارسنامهء ناصری). || نام محلی است در جنوب بوانات.
شاه اجاق.
[اُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش حومهء شهرستان بجنورد. دارای 193 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه احمد.
[اَ مَ] (اِخ) رجوع به امامزاده احمد شود.
شاه اختران.
[هِ اَ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آفتاب. هور. خورشید. شمس :
ز آمدن شاه اختران بحمل گشت
هر شجری چون گشاده گنجی گنجور.
سوزنی.
شاه اخستان.
[هِ اَ سِ] (اِخ) ابن خاقان اکبر ابوالهیجاء فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه :
خلعت انصاف می دوزد کمر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب.خاقانی.
لشروان شاه آخستان یمن
تری سعد السعود علی النواحی.خاقانی.
رجوع به اخستان شود.
شاه ارش.
[اَ رَ] (اِ مرکب) ارش بزرگ که معادل پنج ارش از سر انگشتان تا آرنج است. (فرهنگ نظام). شاه رش. ارش. باز. بازه. باژ. باع. رش و قلاج. (برهان قاطع). و رجوع به شاه رش و ارش شود.
شاه أرمن.
[هِ ءَ مَ] (اِخ) نام افراد سلسله ای که در ارمنستان فرمانروایی داشتند و بدست ایوبیان منقرض گردیدند. لین پول در طبقات سلاطین اسلام و نیز تاریخ کرد آورده است: هنگامی که شکمان [ سقمان ] که او را بمناسبت نام مخدومش قطب الدین اسماعیل حکمران سلجوقی مرند آذربایجان قطبی میخواندند در سال 493 ه . ق. 1100 م. شهر خلاط را در ارمنیه از بنی مروان گرفت و بساط آنها را برچید فرزندان و ممالیک ایشان مدت یک قرن در این ناحیه حکومت میکردند تا آنکه ایوبیان در سال 604 ه . ق. 1207 م. ایشان را از میان برداشتند. (طبقات سلاطین اسلام ص 152) (تاریخ کرد ص 192). و مقصود از ارمن منطقهء خلاط و اعمال آن باشد که آن را به ارمینیهء کبری نیز خوانند و شاه ارمن لقبی بوده است کسی را که بر این منطقه حکومت میکرده است. چنانکه ابوشامه در کتاب «الروضتین» گوید: که نورالدین پس از جنگ دمیاط در سال 565 ه . ق. عماد را به خلاط و حاکم آن فرستاد و در آن هنگام ظهیرالدین سکمان معروف به شاه ارمن آنجا حاکم بود. (از الالقاب الاسلامیة ص352).
شاه ارمن.
[هِ اَ مَ] (اِخ) لقب ابوالفتح موسی بن ملک العادل ابوبکربن ایوب. این لقب در تاریخ 625 ه . ق. بر روی اسطرلاب سوریا منقوش گردیده است. مؤلف جواهر السکوک نویسد: پس از مرگ ملک عادل ابوبکر هر یک از فرزندانش به ناحیه ای از متصرفی او رفتند. کامل محمد در مصر و ملک عظیم عیسی به دمشق و ملک اشرف موسی شاه ارمن به حلب رفت و شاه ارمن مزبور ممدوح قاضی کمال الدین ابن النبیه باشد. و مادح در قصیده ای گوید:
والشراب اصفر و احمر کنورات
شاه ارمن ذاملک بحال جمالوا.
رجوع به الالقاب الاسلامیة ص 353 شود.
شاه اسپر.
[اِ پَ] (اِ مرکب) مرکب از «شاه» و «اسپر» (مخفف اسپرم) شاه سپرم. ریحان الملک. ضیمران. رجوع به شاه اسپرغم، شاه سپرغم. شاه اسفرهم. شاه اسپرهم و شاهپر شود.
شاه اسپرغم.
[اِ پَ غَ](1) (اِ مرکب) مرکب از: شاه و اسپرغم. (برهان قاطع چ معین). ریحان را گویند و آن را به عربی ضیمران خوانند. خواص بسیار دارد خصوصاً رعاف و بواسیر خونی را و اگر قدری از تخم آن با شکر بسایند و بزیر بغل مالند بوی بغل را برطرف سازد. (از برهان قاطع). به معنی شاه اسپرم. (جهانگیری). ریحان، که سبزی خوردن معطر است. (فرهنگ نظام) (بحر الجواهر) (غیاث اللغات). نازبو. (انجمن آرا) (آنندراج). جم اسپرم. (انجمن آرا). بوستان افروز. (دهار). ریحان سبز یا شاه اسپرغم با گلهای سفید و برگهای معطر و ریحان کوهی که دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادروج مشهور است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 249) :
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیدهء چرغ و یکی چو چنگ عقاب.
مسعودسعد.
و نیز رجوع به اسپرم و اسپرغم شود.
(1) - اِسپَرَغم نیز در شعر آمده است. رجوع به شواهد شود.
شاه اسپرم.
[اِ پَ رَ] (اِ مرکب) مرکب از شاه و اسپرم. (برهان قاطع چ معین). شاه اسپرغم باشد. (از برهان قاطع). رجوع به شاه اسپرغم شود. معرب آن شاهسبرم باشد. (از اقرب الموارد). ونجنک. (برهان). حبق کرمانی. حبق صعتری. (منتهی الارب) :
شاه اسپرم چو شاخ کشیده بگرد خویش
چون قبهء زمرد بر شاخکی نزار.
بهرام سرخسی.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری.
چنگ بازان است گویی شاخک شاه اسپرم
پای بطان است گویی برگ بر شاح چنار.
منوچهری.
بوستان افروز بنگر رسته با شاه اسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان.
ازرقی.
- شاه اسپرم رومی؛ اسطوخودوس. رجوع به کشه شود.
شاه اسپرهم.
[اِ پَ هَ] (اِ مرکب) مرکب از شاه و اسپرهم. (برهان قاطع چ معین). همان شاه اسپرغم است که ریحان و ضیمران باشد. (برهان قاطع). و رجوع به شاهسفرم و شاه اسپرم شود.
شاه اسفرم.
[اِ فَ رَ] (اِ مرکب) معرب شاه اسپرم. ریحان ملکی. (ضریر انطاکی). حبق صعتری. حبق کرمانی. (تذکرهء ضریر انطاکی). ضیمران. (مفاتیح). و رجوع به شاه اسپرم شود.
شاه اسفرهم.
[اِ فَ هَ] (اِ مرکب) مرکب از شاه و اسفرهم. (از حاشیهء برهان چ معین). بمعنی شاه اسپرم است. (از برهان). رجوع به شاه اسپرهم و شاه اسپرم شود.
شاه اسکندر.
[اِ کَ دَ] (اِخ) رجوع به اسکندرشاه شود.
شاه اسماعیل.
[اِ] (اِخ) امیر اسماعیل. از یاران ملک فخرالدین کرت و همان کسی است که ملک فخرالدین وی را با دویست تن مأمور گردانید که مصاحب جمال الدین محمد سام باشند. (از ذیل جامع التواریخ ص 25).
شاه اسماعیل اول.
[اِ لِ اَوْ وَ] (اِخ)مؤسس سلسلهء صفویه. رجوع به اسماعیل اول شود.
شاه اسماعیل دوم.
[اِ لِ دُوْ وُ] (اِخ) از شاهان صفویه. رجوع به اسماعیل دوم شود.
شاه اسماعیل سوم.
[اِ لِ سِوْ وُ] (اِخ)از پادشاهان صفویه است پسر سید مرتضی و مادر او دختر سلطان حسین اوّل صفوی است. رجوع به شاه اسماعیل سوم شود.
شاه افسر.
[اَ سَ] (اِ مرکب) اسپرک را گویند و آن را بعربی اکلیل الملک خوانند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به شاه بسه و اکلیل الملک شود.
شاه الطاق.
[هُطْ طا] (اِخ) لقب دیگر مؤمن الطاق است و این لقبی بود که پیروان او بجای شیطان الطاق بدو میدادند. (از تکمله ابن الندیم چ مصر).
شاه انجم.
[هِ اَ جُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (از آنندراج) :
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.خاقانی.
شاه انجیر.
[اَ] (اِ مرکب) نوعی از انجیر است و آن را انجیر وزیری هم خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی گزیده از انجیر و بعضی گویند شاه انجیر انجیری است که پوست میوهء آن سبز است نه سرخ. (یادداشت مؤلف).
شاه اندازی.
[اَ] (حامص مرکب)دعویهای بزرگ و بی اساس. لافهای گزاف. (از یادداشت مؤلف).
شاه اندازی کردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) دعویهای بس بزرگ به لاف کردن. دعویهای بیش از حد خویش کردن. (یادداشت مؤلف). زیاده سری کردن و لاف و گزاف زدن و دعوی بلند کردن. (بهار عجم) (از آنندراج) :
مهر درویش بگو در دل شاه اندازد
در سخن اینکه کند اینهمه شاه اندازی.
مخلص کاشی.
شاه اولیاء .
[هِ اَ] (اِخ) لقبی است که شیعیان فارسی زبان به امیرالمؤمنین علی علیه السلام دهند. (یادداشت مؤلف).
شاهب.
[هِ] (ع ص) اسب سپیدموی. (منتهی الارب). دارندهء شَهَب. سپیدی بر سیاهی غالب آمده. (اقرب الموارد). خاکستری رنگ و سیاه با سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء).
شاه بابا.
(اِ مرکب) کلمه ای که فرزندان شاهان پدر خود را بدان میخواندند و خطابی بود که پسران سلاطین صفویه و قاجاریه بپدران خود میکردند. (یادداشت مؤلف).
شاه بابا اصفهانی.
[اِ فَ] (اِخ) معروف به حالی اصفهانی. شاعر و خطاط نیمهء دوم قرن دهم. هشت سال نزد میرعلی هروی خطاط شاگردی کرد و بسفر عراق و خراسان رفت و در سال 1022 یا 996 ه . ق. در بغداد یا تبریز درگذشت. دیوان شعر دارد. (از الذریعة ج 9 ص 227).
شاه بابک.
[بَ] (اِ مرکب) برنوف. (تذکرهء انطاکی) (تاج العروس). آن گیاهی است که در مصر بسیار باشد طلای عصارهء آن در محلول نیلنج(1) بر مفاصل کودکان و نیز نوشیدن یک درهم از آن در شیر مادر نافع صرع است و بوییدن برگ آن دافع زکام و سدهای دماغ و نافع امغاص اطفال که از ریاح بارده باشد. قاطع سیلاب لعاب دهان. برم. قیصوم. شاهفانج. جمسفرم بری. شجرهء ابراهیم. شجرهء مریم. و رجوع به شابانج و شابانک و شابابج و مفردات ابن ابیطار و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 213 شود.
(1) - نیلج نیز آمده است.
شاه باجی.
(اِ مرکب) مرکب از: «شاه» فارسی و «باجی» ترکی بمعنی خواهر و بررویهم خواهر بزرگتر. (یادداشت مؤلف).
شاه باد.
(اِ مرکب) باد شدید. باد سخت وزنده. طوفان :
چو طوفان کند شاه باد نهیبش
شود دفتر نه فلک جمله ابتر.
محمدقلی (از بهار عجم).
شاه باد.
(اِ مرکب) داماد شاه. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد. و محتمل است که تصحیف شدهء شاه داماد باشد.
شاهباز.
(اِ مرکب) شهباز. بازی باشد سفید و بزرگ و پادشاهان با آن شکار کنند و آن را بترکی طوغان خوانند. (برهان قاطع). باز سفید بزرگ که پادشاهان با آن شکار میکردند. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). باز سپید. (شرفنامهء منیری). شنغار. شنقار. (برهان). این پرنده برنگهای زرد خرمایی یا خرمایی تیره و سفیدفام دیده میشود ولی بیشتر نوع سفیدرنگ آن را بدین نام خوانند و رنگهای دیگر غالباً بنام طرلان و قوش و باز نامند. این پرنده جزو شکاریان زردچشم است و اندامی بسیار زیبا دارد. پنجه و منقارش پرقدرت و قوی است و چون به آسانی اهلی میشود جزو پرندگان شکاری مورد توجه شکارچیان است. محل زندگی شاهباز بیشتر در دشتهای سیبری و قسمتهای شمالی چین و ترکستان است و در اواخر شهریور ماه مهاجرت میکنند و دسته هایی از آن به کشور ما نیز وارد میشوند و اواسط اسفند ماه بموطن اصلی خود مراجعت میکنند محل استراحت و خوابگاه این پرنده بیشتر بر روی درختان متوسط القامه و شاخه های قوی و محکم است. (از فرهنگ فارسی معین). شهباز. تیقون. توغان. طرلان. باز سفید :
چو شیری که برباید از جای گاو
و یا شاهبازی به رزم چکاو.فردوسی.
شاهباز کلاه گمشده را
در زمستان قبا فرستادی.خاقانی.
فرخ آن شاهباز کز پی صید
ساعد شه مقام او زیبد.خاقانی.
هر که او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است.عطار.
آن شاهباز را دل سعدی نشیمن است.
سعدی.
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.سعدی.
نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل
شاهبازان بگه صید نگیرند مگس.ابن یمین.
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
رجوع به باز شود. || نجیب و سخی. شاهوار. (ناظم الاطباء). اما این معنی در جای دیگر نیامده است. || به مجاز شخص بلندپرواز و بلندنظر و با علو همت باشد :
شاهبازم هوا گرفته بلی
کز کمین بلا گریخته ام.خاقانی.
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آستانم.سعدی.
نکنم رغبت دنیا که متاعیست قلیل
شاهبازان بگه صید نگیرند مگس.ابن یمین.
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
حافظ.
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت بمقام مگسی.حافظ.
شاهبازان.
(اِخ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول. دارای 400 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهبازان.
(اِخ) نام یکی از ایستگاههای راه آهن. واقع در 72 کیلومتری شمال خاور اندیمشک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه بازتبریزی.
[زِ تَ] (اِخ) از شاعران ترک زبان قرن سیزدهم است. (الذریعة ج 9 ص 495).
شاه بازی.
(حامص مرکب) حالت و کیفیت شاهباز. || بازی کودکان که یکی شاه و یکی وزیر و یکی میراخور و یکی مقصر بود. (یادداشت مؤلف). بازی شاه و وزیر. || چیره دستی و تسلط. (فرهنگ فارسی معین).
شاه بازی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)لعب «شاه و وزیر» کردن کودکان. و شاه بازی آن است که اطفال یکی را شاه کنند و دیگری را وزیر و بعضی را مقصر قرار دهند و شاه آنان را مجازات کند. (از فرهنگ نظام).
شاه باش.
(اِ مرکب) شاباش در تداول عامه. سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به باش شود.
شاه باش کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)نثار کردن سکه یا نقل بر سر داماد و عروس. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شاباش کردن شود.
شاه باش گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب)شاباش گفتن. زنده باش گفتن. رجوع به شاباش گفتن شود.
شاه باغی.
(اِخ) دهی از دهستان آلان براغوش شهرستان سراب. دارای 820 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه باغی.
(اِخ) دهی از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان. دارای 152 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه باقرکاشی.
[قِ رِ] (اِخ) شاعر. حاج شاه باقر «پشت مشهدی» کاشانی و در کاشان کارخانهء نساجی داشته است. (الذریعة ج 9 ص 122).
شاه باقرلاری.
[قِ رِ] (اِخ) فرزند حکیم شاه معصوم. مانند پدر در علم طب دست داشت و معاصر حزین بود. دیوان شعر دارد. (از الذریعة ج 9 ص 495).
شاهبال.
(اِ مرکب) شه بال. شاهپر. پر دراز بال طیور و شاهپر. (ناظم الاطباء). || هم قد داماد. ساقدوش و سلدوش. (یادداشت مؤلف). شاه بالا. رجوع به شاه بالا شود.
شاه بالا.
(اِ مرکب) مأخوذ از شاه بمعنی داماد و بالا بمعنی همدوش. (از فرهنگ نظام). بمعنی همدوش است و به ترکی ساقدوش خوانند و آن شخصی باشد که بقد و بالا و سن و سال موافق باشد با قد و بالا و سن و سال کسی که او را داماد میکنند و او را نیز مانند داماد آراسته کرده همراه داماد بخانه عروس برند. (برهان قاطع). شه بالا. شه باله. (برهان قاطع). کسی که بقد و بالای داماد باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
در شادی خضرخان والا
شادی خان است شاه بالا.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
شاهبانج.
[نَ / نِ] (معرب، اِ) برنوف است و جمسفرم بری و شجرهء ابراهیم را بعضی به این اسم نامیده اند. (تحفهء حکیم مؤمن). مأخوذ از شاهبانگ فارسی و بمعنی آن. (از ناظم الاطباء). رجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بانگ شود.
شاهبانک.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)(1) گیاهی است دوایی و آن را به تازی بنفسج الکلاب خوانند و معرب آن شاه بابج است. (برهان قاطع). آن را تس سک نیز گویند و بتازی بنفسج الکلاب خوانند و معرب آن شاهبانج است. (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). شابانک نیز گویند(2). آن برنوف است.(3) گویند که آن نوعی است از قیصوم. آن را شاهفانج(4) نیز نامند. رازی در الحاوی گوید: آن جمسفرم بری است. و در بعضی از کتابها خواندم که آن شجرهء ابراهیم الصغیره است که در منازل یافته شود و آن درختی است که برخی شجرهء مریم خوانند و در منازل پیدا گردد. اما صحیح همان است که ابتدا یاد کردم و آن برنوف است. (مفرادت ابن بیطار چ مصر و ترجمهء فرانسهء آن). شاهبانج و غابانک نیز گویند و شابانک و شابانج هم گویند و آن بنفسج الکلاب است به عربی قوة الکلاب گویند و صاحب جامع گوید برنوف است و همو گوید شجرهء ابراهیم کوچک است و همو از قول خافقی گوید که نوعی از قیصوم است و از قول صاحب حاوی گوید حب شبرم بری است مؤلف گوید این همه قولها خلاف است و آنچه محقق است بنفسج الکلاب است. بشیرازی آن را تس سگ «آتش سگ» خوانند. (از اختیارات بدیعی). ولی مؤلف در یادداشت خود گوید: شاه بانک غلط و شاه بابک صحیح است.
(1) - Conyza chahbanek.
(2) - Chabanek.
(3) - Bernuof.
(4) - Chahfanedj.
شاهبانگ.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) شابابج. شابانج. شابانک و شاه بابک و شاه بانج. و رجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بابک شود.
شاه بانو.
(اِ مرکب) زن شاه. (فرهنگ نظام). ملکه. شهبانو. || یکی از نامهای زنان است. (فرهنگ نظام).
شاه بانو.
(اِخ) دخت شهنشاه فخرالدوله دیلمی بود که وی را جهت نوح بن منصور خواستگاری کردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 387).
شاه بچه.
[بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب) پسر شاه. فرزند شاه. بچهء شاه :
فکند آن تن شاه بچه بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
دل شاه بچه برآمد بجوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش.فردوسی.
هر آنگه که دارد به بیداد دست
دل شاه بچه نباید شکست.فردوسی.
|| در تداول عامه بر کودک مؤدب و آرام نیز اطلاق کنند: این پسر شاه بچه است و چون فرزند شاهان ادب گرفته و پرهیخته و مؤدب است.
شاهبخش.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان پایین رخ بخش شهرستان تربت حیدریه. دارای 465 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) نام شخصی که خدمت شمع و چراغ شاه عباس داشت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان افشاریه ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران. دارای 121 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه. محصول آن غلات و بنشن و صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان قشلاق بزرگ بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 212 تن سکنه. آب آن از حبله رود. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، انار، انجیر و انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان ایجرود بخش مرکزی زنجان. دارای 379 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، انگور و میوه جات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن صیفی و میوه جات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه بداغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان شراء شهرستان همدان. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه بدخشان.
[بَ دَ] (اِخ) صاحب مجالس النفائس می نویسد: لعلی تخلص میکرد، بسیار مؤمن و خوش طبع و پرهیزگار بود و چندین سال بود که سلطنت از خاندان او بخاندان دیگر منتقل نشده بود عاقبت ابوسعید میرزا ایشان را مستأصل ساخت و مملکت را تصرف کرد. وی از نسل سلاطین قدیم است و چندین هزار سال است که سلطنت در خانهء ایشان است. این مطلع ازوست:
ما بسودای تو ترک جان و سر خواهیم کرد
کام جان هر دم ز لعلت پر شکر خواهیم کرد.
وی گویا در دست سلطان مذکور شهید شد. وفات او بعد از سال 890 ه . ق. بوده است و قبرش در مزار شیخ زین الدین است. (مجالس النفایس ص 36 و 209).
شاه بدخشانی.
[بَ دَ] (اِخ) نام او ملاشاه و در شهر بدخشان متولد گردید و در کشمیر اقامت گزید و نزد «میان شاه» شاگردی کرد و خودستای بود. نصرآبادی صاحب تذکره (ج 3 ص 63) او را انتقاد کرده است. وی در سال 1070 ه . ق. درگذشت ولیکن در ذیل کشف الظنون تاریخ درگذشت او در 1069 آمده است. (الذریعة ج 9 ص 496). و رجوع به ریاض العارفین ص 98 شود.
شاه برج.
[بُ] (اِ مرکب) (مرکب از: شاه بمعنی ممتاز و مشخص + برج) برجی و قلعتی برتر و نیکوتر از قلاع دیگر.
- شاه برج قدح؛ در مقام تشبیه قدح به برجی برتر از برجهای دیگر مانند شده است :
نشیند چو در شاه برج قدح
شود حکمران سپاه فرح.
ملاطغرا (از بهار عجم).
شاه برج.
[بُ] (اِخ) نام برجی از قلعهء اکبرآباد و شاه جهان آباد. (بهار عجم) (آنندراج). شه برج. (یادداشت مؤلف).
شاه برقان.
[بَ] (اِ مرکب) مصحف شابرقان و بمعنی پولاد و معدنی باشد. رجوع به شابرقان و شابرن و شابورق و شابورقان و شابورگان و شابورن شود.
شاه بزرگ.
[هِ بُ زُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پادشاه شاهان. شاهنشاه. شاه چند ناحیه که خود شاهان یا امرایی داشتند. مرحوم پیرنیا آرد: وقتی که چند مردم یا چند ولایت در تحت حکومت یکنفر واقع میشدند آریائیهای ایرانی او را چنین می نامیدند (ده یوپت) و فی الواقع امراء یا پادشاهان کوچکی بودند که نسبت بشاه بزرگ حال دست نشاندگی داشتند. اینها می بایست باجی بدهند یا هدایایی به دربار بفرستند و در موقع جنگ سپاهی برای شاه تهیه کنند اکثر پهلوانان داستانهای قدیم ما (ده یوپت) بودند که هر کدام ولایت یا ایالتی را بطور موروثی در خانوادهء خود داشتند. دولتهای آریایی در زمانهای قبل از تاریخ بیشتر شباهت به دولت اشکانی داشته اند. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 160). || عنوان پادشاه اشکانی در ابتدا شاه و بعد شاه بزرگ بود و در زمان مهرداد موافق عقیدهء غالب مورخان به شاهنشاه تبدیل یافته است. (ایران باستان ج 3 ص 2656). شاه دمتریوس [ پادشاه سلوکی ]چند سالی در گرگان بزیست و از قرار معلوم سکه ای زده که نوشته اش این است بازیِ لوسِ مگالی آرزاکی یعنی: شاه بزرگ ارشک. (ایران باستان ج 2 ص 2677).
شاه بستان.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان جعفرآباد شهرستان ساوه. دارای 128 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاه بسه.
[بُ سَ / سِ] (اِ مرکب) دوایی است که به عربی آن را اکلیل الملک خوانند. (برهان) (شمس اللغات) (از رشیدی) (از جهانگیری) (از آنندراج). بمعنی اسپرک و اکلیل الملک. (منتهی الارب). رجوع به شاه افسر و اکلیل الملک شود.
شاه بگندی.
[بَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان. دارای 372 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان ایجرود بخش مرکزی زنجان. دارای 86 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و عسل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان. دارای 128 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
شاه بلاغ.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 245 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است. در دو محل بفاصلهء یک کیلومتر بنام شده بلاغ بالا و شاه بلاغ پایین مشهور و سکنهء شاه بلاغ بالا 161 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه بلاغ ارامنه.
[بُ غِ اَ مِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن. دارای 377 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه بلاغ موگویی.
[بُ غِ] (اِخ) دهی از دهستان موگویی بخش آخوره شهرستان فریدن. دارای 339 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین. دارای 147 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و یونجه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان قره قویون بخش حومهء شهرستان ماکو. دارای 414 تن سکنه. آب آن از قنات و درهء خورابلو. محصول آن غلات و حبوبات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان نیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 52 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه بلاغی.
[بُ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین شهرستان همدان. دارای 69 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه بلو.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل. دارای 54 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه بلوت.
[بَ] (اِ مرکب) رجوع به شاه بلوط شود.
شاه بلوط.
[بَ] (اِ مرکب) شاه بالوت. معرب آن هم شاه بلوط. (حاشیهء برهان چ معین).(1) نوعی از بلوط باشد بغایت شیرین. سموم را نافع است و مثانه را سود دهد و آن را برومی قسطل خوانند. (برهان). نام درختی است که آن را کستنه گویند. (از اقرب الموارد). او را بسریانی بلوط ماسکا گویند. اهوازی گوید: او را برومی قسطنه گویند و هیأت او به اندازهء نیمهء جوز بود و مزهء او بمزهء فندق تر شبیه بود و قوت او قوت بلوط است. (ترجمهء صیدنهء ابی ریحان بیرونی). این درخت که در ایران نیز کاشته میشود در جنگلهای اروپا و امریکا فراوان است. در خاکهای نرم و مرطوب و عمیق میروید. ریشه های آن عمیق است و ریشه های پهلوئی نیز دارد. درختی است روشنائی پسند و آهک گریز که خوب جست میدهد و بروش شاخه زاد برداشت میگردد. درخت شاه بلوط زود می پوسد و میان تهی میگردد. و چوبش برای ساختمان مناسب نیست. از آن بشکه و از درختان جوان آن قید بشکه میسازند. سوخت آن متوسط است. میوهء آن خیلی خوراکی و مطبوع است. پوستش دارای مازوج فراوان میباشد این درخت در اغلب کشورها مبتلا به آفات قارچی است و باید در وارد کردن آن مراقبت لازم بشود و گلهای مادهء این درخت سه تایی و تشکیل سه میوه میدهد که در پیاله ای خاردار قرار گرفته و خوراکی است. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 284) (گیاه شناسی گل گلاب ص 277) (فرهنگ فارسی معین). قسطنهء هندی. قسطانهء هندی. کستانهء هندی. کستانهء بیابانی. ابوفروهء الحصان. (فرهنگ گیاهان) : و از شهر بردع ابریشم بسیار خیزد و استران نیک و روناس و شاه بلوط. (حدود العالم). شاه بلوط معروف است در ثمره اش خشکی کمتر از بلوط است. (نزهة القلوب).
- شاه بلوط آب پز؛ که در آب گرم افکنده باشند تا پخته گردد.
- شاه بلوط بری؛ قسمی شاه بلوط است.
- شاه بلوط بوداده؛ که در تابهء آهنی و بر آتش نهاده باشند تا از تف آن برشته گردد.
- شاه بلوط مصری؛ نوعی شاه بلوط است.
- شاه بلوط هندی؛ نوعی شاه بلوط است.
رجوع به بلوط شود.
(1) - پهلوی .Shahbalut
شاه بلوطی.
[بَ] (ص نسبی) برنگ پوست شاه بلوط. سرخ تیره که بسیاهی زند. (یادداشت مؤلف).
شاه بلول.
[] (اِخ) از روایت مؤلف الجماهر چنین برمی آید که نام یکی از پادشاهان نواحی هند بوده است و گوید که: یاقوت را از کدکدیا [ کرکد ] مقر شاه بلول آورند و آن مدت هفت روز با توابع کشمیر و قصبهء اردستان یا [ ادستان ] مسافت دارد. (از الجماهر ص 88).
شاه بن.
[بَ] (اِ مرکب) میوه ای است ریز و بامغز که مردم آن را می خورند. قسم کوچک بن یعنی، حبة الخضرا باشد. (مخزن الادویه در کلمهء حبة الخضراء). رجوع به حبة الخضراء شود.
شاه بند.
[بَ] (نف مرکب) که شاه بندد و مقید میسازد. آنکه شاه را اسیر کند. || بمجاز بر سلطان مقتدر و توانا که دیگر سلاطین را مقهور کند و ببند آرد اطلاق شود :
امین دولت و دین یوسف بن ناصر دین(1)
برادر ملک شاه بند اعدامال.فرخی.
آنکه گیتی بروی او بیند
خسرو شاه بند شیرشکار.فرخی.
(1) - ن ل: معین دولت و دین یوسف بن ناصر.
شاه بندر.
[بَ دَ] (اِ مرکب) شهبندر. (دزی ج 1 ص 717). بندر بزرگ و واسع. || حاکم بندر. رئیس بندر و اکنون بجای شاه بندر حاکم بندر گویند. (از فرهنگ نظام). || رئیس بازرگانان دولتی. رئیس التجار. (فرهنگ فارسی معین). ملک التجار. || کنسول دولت عثمانی (قاجاریه). (فرهنگ فارسی معین). || دریافت کنندهء عشور که محصولات راهداری بدست اوست. (از آنندراج). دریافت کنندهء مالیات و خراج و گمرک خانه. (از ناظم الاطباء) :
چو گردیدند فارغبال یکسر
ز دست انداز جور شاه بندر.
اشرف (از آنندراج).
شاه بندر.
[بَ دَ] (اِخ) نام محلی است در مشرق بندرعباس. (یادداشت مؤلف).
شاه بنده لو.
[بَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان آواجیق بخش حومهء شهرستان ماکو. دارای 416 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. در دو محل بفاصلهء یک کیلومتر بنام شاه بنده لو بالا و پائین مشهور است و سکنهء شاه بنده لو بالا 166 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه بن شجاع کرمانی.
[هِ نِ شُ عِ کِ](اِخ) مکنی به ابی الفوارس. از شاهزادگانی بود که زهد پیش گرفت و مردی بافراست و پرهیزگار بود. وی با ابوتراب نخشبی و ابوعبید بسری مصاحبت کرد. سلمی به نقل از عبدالله بن محمد رازی گوید: گمانم که درگذشت شاه بن شجاع در سال بعد از 270 ه . ق. باشد و قبر او در سیرجان کرمان است. (از صفة الصفوة ج 4 ص 49) (تاریخ کرمان ص 473). از کلمات اوست: ترسکاری اندوه دایم است. خوف واجب آن است که دانی تقصیر کرده ای در حقوق خدای تعالی. علامت خوش خویی رنج خود از خلق کشیدن و علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن. عشاق بعشق مرده درآمدند از آن بود که چون بوصالی رسیدند از خیالی بخداوندی دعوی کرد. و رجوع به تذکرة الاولیاء عطار ص 315 شود.
شاه بن میکال.
[هِ نِ] (اِخ) دومین کس از خاندان آل میکال است. رجوع به آل میکال شود.
شاه بو.
(اِ مرکب) رجوع به شاه بوی شود.
شاه بوداق بیک.
[بَ] (اِخ) ابن سلمان بن قراجا از سلسلهء ذوالقدریه. از طرف سلطان مصر دوبار حکومت کرد اول در سال 870 ه . ق. و بار دوم در سال 876 ه . ق. بوده است. وی در سال 895 ه . ق. درگذشت. (از زامباور ج 2 ص 236). و نیز رجوع به ذوالقدریه شود.
شاهبور.
[هَ] (معرب، اِ) سابور. معرب شاهپور. (از معرب جوالیقی 194). و نیز رجوع به شابور، شاپور و شاهپور شود.
شاه بورجا.
[رَ] (اِخ) حکیم شهاب الدین شاه علی ابورجاء غزنوی. یکی از شاعران مشهور غزنین در اواسط قرن ششم بوده است. (لباب الالباب ج 2 ص 276). نام و لقب و کنیهء او بگفته عوفی چنان است که نقل کردیم، نظامی عروضی به «شاه بورجا» اکتفا کرده است. لطفعلی بیگ آذر اسم او را محمد و نام پدرش را رشید و لقبش را شهاب الدین آورده است و می نماید که گفتهء عوفی بسبب قرب زمانی با صاحب ترجمه بصواب اقرب باشد. تذکره نویسان او را معاصر یمین الدوله بهرام شاه غزنوی دانسته اند و در قصایدی نیز که از او بازمانده است مدح بهرامشاه دیده میشود و بنابراین شاعر معاصر آن سلطان و همدورهء استادان بزرگ دیگری از قبیل سنایی و سیدحسن غزنوی و مختاری و سیدمحمد ناصر علوی بوده است. تاریخ وفات او نیز معلوم نیست آذر وفات او را در سال 598 و هدایت در 597 ه . ق. دانسته است. و این هر دو قول مستبعد بنظر میرسد زیرا در این صورت میبایست نزدیک پنجاه سال بعد از فوت ممدوح خود زنده بود و عمر بسیار دراز یافته باشد. عوفی دیوان او را «مقبول» و «کلی اشعار او را معمول» دانسته است و از اینجا معلوم میشود که او از جملهء استادانی است که شهرتش بعد از او نیز باقی مانده بوده است. از ابیات معدود او که در دست است قدرتش در ایراد معانی دقیق دلاویز و عبارات نغز استادانه و روان و خیال انگیز آشکار است. او راست:
نازنین سرو بارور نگرش
که برد سجده سرو غاتفرش
زیر آن بگذر و شگفتی بین
کآفتابی شکفته بر زبرش
کس ندیده ست بارور سروی
کافتابی دمد ز برگ و برش
زیر هر سرو اگر ثمر باشد
دیده کرد از کنار من ثمرش
آفتاب ار بچشمه گردد باز
چشم بنهاده ام به رهگذرش
زآن نیاید همی بچشم درم
که نیایم همی بچشم درش
هست گویی زمرد و مرجان
سبز خط و لب شکر شکرش
یا چو پر داده طوطیئی که بود
مانده منقار در میان پرش
بس غریب است اینچنین طوطی
که ز منقار بردمد شکرش
نمکین از چه شد لب شکرینش
گر نکردم به آب دیده ترش
سحر از شب برآمدی زین پیش
می برآید کنون شب از سحرش
آتش از سنگ اگر جدا نشود
پس دلم بایدی میان برش
خواهمی کز رخم کمر زندی
تا کنم دیده گوهر کمرش
نی نی آن زر که از رخم خیزد
بکمر کی کنند بی خطرش
شاه داند بهاش کرد که هست
رخ من بر عیار تخت زرش.
تا آنجا که به مدح شاه بهرام بن مسعود می پردازد. قصیدهء دیگری نیز ازو در دست است که مطلعش این است:
سپیده دم که خط نور بر ظلام کشند
براق خسرو سیاره در لگام کشند.
و این قطعه را وقتی سرود که بهرامشاه قصد فصد کرد:
ملک بخوردن باده چون مطربان بنشاند
ببر گرفتن خون قصد کرد و رگ زن خواند
بجشک فرخ فرخندهء مبارک پی
بجوی سیم درون شاخ سرخ بید نشاند
بنوک آهن پولاد جوی سیم بکند
ز دست زرفشان ملک عقیق فشاند.
و این قطعه نیز ازوست که به شاعران دیگر نسبت داده شده است:
آمد آن کودک مسیح پرست
نیش الماس گون گرفته بدست
طشت زرین و آبدستان خواست
بازوی شهریار عالم بست
نیش بگریست گفت عز علیه
اینچنین دست را که یارد خست
سر فروبرد و بوسه داد برو
وز سر نوک نیش خُون برجست.
و هم در این معنی گوید:
این عجب بین که....
کز سمن شاخ ارغوان برجست
بود فصاد همچو شاه تمام
ذقن ساده اش گرفت بدست
گفت فصاد این روا نبود
دست هر سو زدن چو مردم مست
شاه گفتا غلط نکردستم
ور غلط کرده ام جوابم هست
شرط باشد بوقت کردن فصد
گوی سیمین گرفتن اندر دست.
و رجوع به لباب الالباب عوفی ج 2 ص 276 و تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 ص 615 و مجمع الفصحا و آتشکدهء آذر شود.
شاه بوف.
(اِ مرکب) بوف بزرگ. فهد اللیل. و او شاخ دارد. (یادداشت مؤلف). خرکوف. بوم بزرگ.
شاه بولاغی.
(اِخ) نام محلی در کنار راه خوی به ماکو، میان کسیان و مریملر در 62 هزارگزی خوی. (یادداشت مؤلف).
شاه بوی.
(اِ مرکب) بمعنی عنبر است. بعضی گویند از گاو بهم میرسد چنانکه مشک از آهو. (برهان). عنبر باشد. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس). و آن گلی است زردرنگ که بتازیش منثور خوانند. (از اقرب الموارد). و عنبر را نباید در جزو گیاههای خوشبو شمرد زیرا عنبر را که در فارسی شاهبوی گویند از عطرهای حیوانی است نه نباتی و انبرا(1) و هیأتهای دیگر این کلمه در السنهء اروپایی همان عنبر عربی است و عربها هم شاید این عطر را به اسم معمولی همان مملکتی که از آنجا آن را بدست آوردند نامیده باشند و اصلاً این کلمه از افریقای شرقی باشد. و در مادهء آن حدسهای عجیب و غریب میزدند. در فرهنگهاو در کتب ادویهء مفردهء فارسی و عربی نیز مانند کتب مغربیان بهمین حدسها برمیخوریم. نزد برخی عنبر از گاو بهم میرسد چنانکه مشک از آهو، و نزد برخی دیگر عنبر عسل دریائی است.(2) گروهی نوشته عنبر عبارت از موم عسل دریائی باشد و دسته ای بر آنند که کرهء دریایی است. نزد گروهی سرگین چارپایان است. و امروزه تحقیقاً میدانیم که عنبر در مثانهء یک جانور بسیار بزرگ دریایی از جنس جانوری که در فرهنگهای فارسی «بال» یا «وال» ضبط شده یافت میشود این جانور را باید نهنگ بنامیم و بعضی آن را ماهی عنبر - عنبر ماهی - شیرماهی گفته اند. (اوستا پورداود ص 141، 140) :
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی (از لغتنامهء اسدی).
چو شاهبوی دهد خلق شاه بوی از آنک
ز عنبر است سرشته به اصل طینت او.
معزی (از جهانگیری).
(1) - Ambra. (2) - صاحب برهان قاطع.
شاه بهاءالدین.
[بَ ئدْ دی] (اِخ) نام حاکم بدخشان است. (حبیب السیر ج 3 ص 443 چ کتابخانه خیام). رجوع به بهاءالدین شاه شود.
شاه بهاءالدین.
[بَ ئدْ دی] (اِخ) ابن شاه قاسم نوربخش. فاضلترین اولاد شاه قاسم. مردی فاضل و متدین بود. در اواخر حیات خاقان منصور سلطان حسین میرزا از عراق به هرات آمد و در خانقاه خواجه افضل الدین محمد کرمانی که در بیرون درب عراق بوده مسکن گزید و منظور نظر آن پادشاه گردید و بعد از وفات سلطان حسین میرزا و آشوب خراسان شاه بهاءالدین بطرف عراق و آذربایجان شتافت و بملازمت شاه آن دیار درآمد و پس از دو سه سال درگذشت. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 4 ص612).
شاه بهرام.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان پشت کوه باشت بابویی بخش گچساران. دارای 150 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، برنج، کنجد، تنباکو و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه بهرامی.
[بَ] (اِخ) دهی از بخش سروستان شهرستان شیراز. دارای 109 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه بیت.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) بیتی از غزل و یا قصیدتی که از فردها و ابیات دیگر آن غزل یا قصیده بهتر باشد. (از فرهنگ نظام). بیتی که از همهء ابیات غزل یا قصیده بهتر باشد. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). شعری که از همهء اشعار غزل و قصیده بهتر و فصیح تر باشد. (ناظم الاطباء) :
شاه بیتی ز من حریفی برد
روشنم شد که شاه دزدی هست.
تأثیر (از بهار عجم).
|| مخلص شعر. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). ستایشگاه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
شاه بیزج.
[زَ] (معرب، اِ مرکب)(1) معرب شابیزک و آن لفاح است. (تحفه). شاه یبروج. لفاح. (تذکرهء ضریر انطاکی ص 213). مهرگیاه. بیخ لفاح. یبروح الصنم. سراج القطرب. لفاح. تفاح بری. عبدالسلام. مردم گیاه. استرنک. سترنک. (فرهنگ فرانسه نفیسی). این لغت بصورتهای زیر نیز آمده است: سابزج، سابیزج، سابیزک، شابزج، شابیرج و شابیزک. رجوع به ترجمهء مفردات ابن بیطار به فرانسه و دزی ج 1 ص 715، 620 و لفاح شود.
(1) - Mandragore.
شاه بیک زائی.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. دارای 200 تن سکنه. آب آن از باران و چاه. محصول آن حبوبات، ذرت و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
شاه بیگی.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان بوانات بخش بوانات شهرستان آباده. دارای 90 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، حبوبات و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه پر.
[پَ] (اِ مرکب)(1) مخفف آن شهپر و بیشتر مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). چند پر بزرگ بر بال مرغ که پرواز با آنها انجام میگیرد. (فرهنگ نظام). پرهای بلند بال پرندگان که بر طبقات هوا هنگام پرواز تکیه کند و عمل پریدن را میسور سازد :
از سر تیغش که هست شیر چو پرمگس
کرکس گردون ز هول شاهپر انداخته.
خاقانی.
(1) - remige.
شاه پرست.
[پَ رَ] (نف مرکب) پرستندهء شاه. که شاه پرستد. شاهدوست :
من از این شغل درکشیدم دست
نیستم شاه بلکه شاه پرست.نظامی.
شاه پرستی.
[پَ رَ] (حامص مرکب) عمل شاه پرست.
شاه پرک.
[پَ رَ] (اِ مرکب) پروانه. شاپرک. (در تداول مردم قزوین). || در تداول عوام، شب پره است و شب پره و شب کور خفاش است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شب پره شود.
شاه پرم.
[پَ رَ] (اِ مرکب) مخفف شاه اسپرم است و آن ریحانی باشد کوچک برگ و عربان ضیمران خوانند. (برهان قاطع). رجوع به شاه سپرم شود.
شاه پرند.
[پَ رَ] (اِخ) نام بانوی ایرانی که نوهء یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی بوده است. شاه پرند به عقد ازدواج ولیدبن عبدالملک خلیفهء اموی درآمد و یزید سوم و ابراهیم را آورد. (تاریخ ادبیات براون ج 1 ص 472). رجوع به شاه آفرید و شاهفرند و شاهفرید و شاهین شود و این همه اختلاف ضبط نام این بانوست.
شاه پرهم.
[پَ هَ] (اِ مرکب) صورت دیگری از شاهسفرم است. رجوع به شاه اسپرم و شاهسپرم و شاه سپرغم شود.
شاه پری.
[پَ] (اِ مرکب) پری. (از بهار عجم) (از آنندراج) :
کنی دمی که چو طاوس ساز جلوه گری
نظر گدای تو کی افکند به شاه پری.
میرزاعبدالغنی (از بهار عجم).
|| عنبر. (شعوری ج 2 ورق 139) :
صبا چو کرد پریشان دو زلف دلجویش
ببوی شاهپری گشت بر دماغ سحر.
ابوالمعانی (از شعوری).
شاه پریان.
[هِ پَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس و بزرگ پریها. شاه اجنه. قهرمانی که در افسانه ها و فلکلور ایرانی نقش های مهم بعهده دارد و آن موجودی است افسانه ای که اصلش از آتش است و بچشم نیاید و غالباً نیکوکار است بعکس دیو که بدکار باشد. و در برخی از افسانه ها به نوعی از زنان جن که خوبروی باشد اطلاق گردد.
- قصهء شاه پریان؛ داستان و افسانهء فرمانروای پریان.
- دختر شاه پریان؛ دختر فرمانروا و سلطان پریان.
- || مجازاً، زنی سخت گرامی و عزیز. رجوع به پری شود.
شاه پسر.
[پِ سَ] (ص مرکب) تعبیری تمجیدآمیز از پسری نیکوخصال و مؤدب به آداب و صفات پسندیده. پسر خوب.
شاه پسرمرد.
[پِ سَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن خرما، تنباکو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
شاه پسند.
[پَ سَ] (ن مف مرکب) که شاه پسندد. مرضیِ سلطان. آنچه پسندِ شاه شود. (فرهنگ نظام).
شاه پسند.
[پَ سَ] (اِ مرکب)(1) گلی است به شکل بوق کوچک که رنگهای مختلف دارد. (از فرهنگ نظام). تیرهء شاه پسند دارای برگهای متقابل. بعضی از آنها درخت یا درختچه و بعضی بوته های کوتاهند. جنس مهم آنها یکی شاه پسند(2) است که گلهای رنگین چتری دارد و برای زینت کاشته میشود و جنسهای دیگر آن بصورت درختچه است و از نقاط گرم بمنطقهء معتدله برده شوند وزینتی هستند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 251).
- شاه پسند درختی؛ نوعی از شاه پسند است.
- شاه پسند دوایی.؛ رجوع به اکبو بران شود.
|| قسمی از مرکبات لیمویی رنگ سخت پوست بصورت گلابی که طول آن به نه سانتی متر میرسد. (از یادداشت مؤلف).
(1) - Verbena - Hybrida. Verveine.. (لاتینی)
(2) - Verbena. .
(فرانسوی)
شاه پسند.
[پَ سَ] (اِخ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان. دارای 160 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن غلات، توتون، سیگار و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه پسند.
[پَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد. دارای 160 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، بنشن و میوه جات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه پسند.
[پَ سَ] (اِخ) نام محلی در کنار راه کرمانشاه و قصرشیرین میان ماهی دشت و چارریز در 604 هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).
شاه پسندخان.
[پَ سَ] (اِخ) (...افغان) نام سرداری از افاغنه در دورهء شاه احمد درانی. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص75، 76، 308 شود.
شاه پسند عزیزآباد.
[پَ سَ دِ عَ] (اِخ)دهی از دهستان بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 104 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات، چغندر و باغهای انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه پل.
[پُ] (اِخ) دهی از دهستان لورا و شهرستانک بخش کرج شهرستان تهران. دارای 225 تن سکنه. آب آن از رودخانه گچ سر و چشمه. محصول آن غلات و لبنیات و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
شاهپور.
(اِ مرکب) پور شاه. پسر شاه. فرزند نرینهء شاه. شاهزاده. || (اِخ) اطلاقی که در عصر پهلوی فرزندان شاه را کردندی بجای شاهزاده. (از فرهنگ نظام). رجوع به شاپور شود.
شاهپور.
(اِخ) (بندر...) بندری است در خوزستان ایران که لنگرگاه جدید کشتیها است و راه آهن سرتاسری ایران از آنجا شروع میشود. نام سابق آن خورموسی بوده است. (از فرهنگ نظام). رجوع به بندرشاپور شود.
شاهپور.
(اِخ)(1) نام یکی از بخشهای سه گانهء شهرستان خوی. و آن از 7 دهستان و 133 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته است. سکنهء آن با جمعیت نفوس قصبه در حدود 30950 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
(1) - نام اصلی این بخش سلماس بوده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی مجدداً به همین نام خوانده می شود.
شاهپور.
(اِخ)(1) (حومه) دهستانی از دهستانهای هفتگانهء بخش شاهپور شهرستان خوی و آن از 30 آبادی تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 10980 تن است. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوب و روغن و پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
(1) - نام اصلی این بخش سلماس بوده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی مجدداً به همین نام خوانده می شود.
شاهپور.
(اِخ) (نام قدیم آن دیلمقان سلماس) قصبهء مرکز بخش و دهستان حومهء شاهپور از شهرستان خوی. دارای 11000 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاهپورآباد.
(اِخ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 1503 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاهپور اشهری.
[رِ اَ هَ] (اِخ) (... نیشابوری) فرزند محمد و نسبت او به عمر خیام میرسد. شاگردی ظهیرالدین فاریابی کرده و عهده دار دیوان انشاء سلطان محمد بن تکش بوده است. رسالهء شاهفوری از آثار اوست در سال 600 ه . ق. و بقول شاهد صادق 645 در تبریز درگذشته و در مقبرهء سرخاب جنب قبر خاقانی و ظهیرفاریابی مدفون گردیده است. (از الذریعة ج 9 ص 496). و رجوع به شاهفوری محمد نیشابوری شود.
شاهپوران.
(اِخ) نام قریه ای است واقع در دوفرسنگی میانهء مغرب و جنوب نیم ده در فارس. (فارسنامهء ناصری).
شاهپورجان.
(اِخ) نام قریه ای است در دوفرسنگی میانه جنوب و مغرب شیراز. (فارسنامهء ناصری).
شاهپور مهران.
[رِ مِ] (اِخ) از سرداران و نجبای مقتدر ایران در عصر ساسانیان بود. کریستنسن می نویسد: مقتدرترین نجبای ایران در قرن پنجم میلادی دو تن بودند یکی زرمهریا سوخرا (سوفرا) از خانوادهء بزرگ قارن و دیگر شاهپور رازی (مهران) که از مردم ری و خاندان مشهور مهران بود. لازارفرپی حکایت میکند که این دو سردار با لشکر بسیار در ایبری و ارمنستان بجنگ مشغول بودند و همین که خبر مرگ پیروز (در حدود 488 م.) به آنها رسید باشتاب به تیسفون شتافتند تا نفوذ خود را در انتخاب پادشاه جدید بکار ببرند ولاش برادر پیروز انتخاب شد و در زمان سلطنت این پادشاه فرمانداری حقیقی ایران با زرمهر بود و تا سالهای نخستین سلطنت کواذ زرمهر کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود اما کواذ پیوسته در دل داشت که خود را از تسلط و استیلای این مرد جاه طلب و خطرناک نجات دهد پس رقابتی را که در میان زرمهرو شاهپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد و شاهپور را که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (تاریخ طبری) و در عین حال سپاهبذ ناحیهء سواد نیز بود (النهایة ابن الاثیر) در نهان با خود یار کرد و زرمهر را بهلاکت رسانید و از این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مایهء مثلی شد که به این عبارت نقل میکردند: «باد سوفرا از وزیدن فروماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت» یا بنا به روایت النهایه: «آتش سوفرا فرو مرد و باد شاهپور وزید» با وجود این در تاریخ ذکری از این شاهپور مهران نیست گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است. (از ایران در زمان ساسانیان ص 318 به بعد و ص 360 ببعد). فردوسی در شاهنامه پیرامون تحریک شاهپور مهران علیه سوفرای نزد قباد چنین گوید:
بیآمد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای...
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد...
و چون سوفرای بشیراز آمد دم از قدرت و فرمانروایی زد و ایرانیان نزد قباد آمدند و او را از مقتدر کردن سوفرای سرزنش کردند قباد از این حادثه نگران گردید:
ز گفتار بد شد دل کیقباد
ز رنجش به دل بر نکرد ایچ باد...
تا آنکه قباد را راهنمایی کردند تا شاپور رازی را بجنگ سوفرای فرستد:
چو شاپور رازی بیامد ز جای
بدرد دل بدکنش سوفرای...
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت...
قباد دستور داد تا بروند و شاهپور را نزد او بیاورند:
همانگه جهاندیده ای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد...
بنزدیک شاپور رازی شود
برآواز نخجیر و بازی شود...
هم اندر زمان برنشاند ورا
ز ری سوی درگاه خواند ورا...
پس از آنکه قاصد نامه و پیغام قباد را به شاپور رسانید:
چو برخواند آن نامهء کیقباد
بخندید شاپور مهرگ نژاد...
که بر سوفرا دشمن اندر جهان
نبودی جز او آشکار و نهان...
در آن هنگام:
چو بشنید فرمانبران را بخواند
سوی تیسفون تیز لشکر براند...
و از تیسفون به شیراز رفت تا سوفرای را سرکوب کند:
خود و نامداران پرخاشجوی
سوی شهر شیراز بنهاد روی...
و:
چو آگاه شد زان سخن سوفرای
همانگه بیاورد لشکر ز جای...
ولی جنگی نه پیوست و به احترام شاه تسلیم شد و:
چو بشنید شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد...
بفرمود کو را بزندان برند
بنزدیک ناهوشمندان برند.
ولی عده ای شاه را به کشتن سوفرا تحریک کردند و به قباد گفتند:
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید ترا دست شست...
در اینصورت شاه:
بفرمود پس تاش بیجان کنند
برو بر دل دوده پیچان کنند...
شاه پوه.
(اِ مرکب) مخفف شاه پور. این کلمه بهمین صورت نام پسر اردشیر بود. رجوع به ایران باستان ج 3 ص2608 و 2609 شود.
شاه پوهر.
[هْرْ] (اِخ) صورت قدیم تر کلمهء شاپور است. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2609 شود.
شاه پیغمبران.
[هِ پَ / پِ غَ بَ] (اِخ)منظور حضرت محمد پیامبر اسلام است :
شاه پیغمبران به تیغ و بتاج
تیغ او شرع و تاج او معراج.نظامی.
شاه تار.
(اِ مرکب) تار بزرگ. رجوع به تار موسیقی شود. || تار کلان. تار اصلی. رجوع به تار مقابل پود شود.
شاه تبار.
[تَ] (ص مرکب) کسی که نژاد از شاهان دارد. کسی که نسبت وی به شاهان پیوندد. شاهزاده :
در پردهء اندیشه بیارای عروسی
پس جلوه کنش پیش شهی شاه تباری.
سنایی.
شاه تپه.
[تَپْ پَ / پِ] (اِخ) دهی از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس. دارای 2100 تن سکنه. آب آن از استخر و چاه. محصول آن غلات و حبوبات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
شاه تپه.
[تَپْ پَ / پِ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه. دارای 526 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه، چغندر و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
شاه تراش.
[تَ] (نف مرکب) آنکه مردی را بشاهی از میان قوم بردارد. آنکه بی سابقه و مقدمتی تنی را بشاهی نشاند. آنکه به نیرو و نفوذ کلام هر که را خواهد بشاهی نشاند. کسی که با نفوذ و سیاست خود هر کس را بخواهد شاه سازد. (از فرهنگ نظام).
شاه تراشی.
[تَ] (حامص مرکب) عمل شاه تراش.
شاهترج.
[تَ رَ / رِ] (معرب، اِ مرکب)معرب شاه تره. شهترج. گیاهی است که برگ و دانهء آن جهت خارش و جرب سودمند باشد و معنی آن سلطان البقول است. (از اقرب الموارد). شاه تره. برگ و دانهء آن جرب و حکه و تبهای کهنه را نافع است. (منتهی الارب) (از دزی ج 1 ص 717) (از آنندراج). اصطفان. سقسما. جنجیدیون. ملک البقول، کزبرة الحمار [ الحمام ] قافنوس. کبعد یا کبعیدیون. شاتراج. بقلة الملک. سلطان البقول قیاسوسی. دخانی: شاهترج. معروف است طعمش تلخ بود. (نزهة القلوب). و رجوع به مخزن الادویه. تذکرهء ضریر انطاکی ترجمهء ابن بیطار به فرانسه و تحفهء حکیم مؤمن و مخزن الادویه و نیز رجوع به شاهتره شود.
شاه ترکان.
[هِ تُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سلطان و فرمانروای قوم ترک. || (اِخ) اختصاصاً افراسیاب تورانی. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) :
شاه ترکان سخن مدعیان می شنود
شرمی از واقعهء خون سیاووشش باد.حافظ.
شاه ترکان.
[تُ] (اِخ) نام زوجهء سلطان شمس الدین التتمش و مادر سلطان رکن الدین فیروز شاه. چون فیروز شاه بعد از مرگ پدر در سال 633 ه . ق. بسلطنت رسید مادر او شاه ترکان زمام مملکت را به دست گرفت و دست به انتقامجویی از مخالفان زد و پسر صلبی خود قطب الدین محمد را بکشتن داد اما در نتیجهء رفتار خشن وی، بزرگان و سران به مخالفت با پسر و مادر برخاستند. در آن هنگام فیروز شاه جهت امور مملکتی از دهلی بیرون رفته بود و در غیاب او میان شاه ترکان و سلطان رضیه [ برادر فیروز شاه ] نایرهء نزاع درگرفت و مردم چون از شاه ترکان دل خوشی نداشتند با سلطان رضیه بیعت کردند و شاه ترکان را دستگیر نمودند و از طرف دیگر سلطان رضیه عده ای را مأمور دستگیری فیروز شاه کرد و او را به دهلی آورد و محبوس نمود. (حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 2 ص 618).
شاهتره.
[تَرْ رَ / رِ / تَ رَ / رِ](1) (اِ مرکب)شیتره. شیطرج. شاهترج. نام سبزه ای است که بغایت سبز و خرم بود و در طعم او تلخی باشد و در دواها بکار برند خصوصاً جرب را نافع است. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). معرب آن شاهترج. (منتهی الارب). معرب آن شیطرج. (انجمن آرا) (آنندراج).(2) بقلة الملک. (برهان قاطع). گیاهی است از تیرهء نزدیک به کوکناریان دارای گلهای نامنظم و برگهای بریده است که چون با دست نرم کنند بوی دود میدهد. (گیاه شناسی گل گلاب ص212).
(1) - Fumaria. (2) - گیاهی است که برای معالجهء ثقل یا تخمه در دهات خراسان آن را میجوشانند و میخورند. (از لغات محلی گناباد خراسان).
شاه تشنه لب.
[هِ تِ نَ / نِ لَ] (اِخ) یا شاه تشنه لبان. لقبی که شیعیان فارسی زبان به حضرت امام حسین علیه السلام دهند. (یادداشت مؤلف).
شاه تغار.
[تَ] (اِ مرکب) تغار بزرگ. تغار کلان.
- یک شاه تغار؛ به طعن، ظرفی سخت بزرگ. (یادداشت مؤلف).
-امثال: یک دهن دارد یک شاه تغار. (یادداشت مؤلف).
شاه تقی.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان پیوه ژن بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 729 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه تقی.
[تَ] (اِخ) نام محلی کنار راه مشهد به تربت حیدریه میان تخته لنگر و کافرقلعه در 49350 گزی مشهد. (یادداشت مؤلف). از این محل راه تهران به مشهد بسوی تربت حیدریه منشعب شود.
شاه تقی امیرعلی.
[تَ یِ اَ عَ] (اِخ) از یاران و کسان شاه اسماعیل صفوی است و از جانب وی به یزد رفت. حاکم یزد در اواخر عهد سلاطین آق قویونلو سلطان احمد ساروئی بود. شاه اسماعیل حکومت یزد را به حسین بیک لله داد و او از جانب خود شعیب آقا را به داروغگی معین کرد. و فرمان شاه اسماعیل این بود که شاه تقی الدین اصفهانی مصحوب شعیب به یزد رود و سلطان احمد ساروئی را از عناد و خلاف منصرف سازد. سلطان احمد چند روزی اطاعت کرد اما بعد شعیب را کشت و خود نیز بدست محمد کره کشته شد. (از حبیب السیر چ خیام کتابخانهء ج4 ص478).
شاه تو.
(اِخ) بنابروایت حافظ ابرو مؤلف ذیل جامع التواریخ در سال 706 ه . ق. که الجایتو بطرف گیلان و لاهیجان رهسپار گردید این شخص ظاهراً حاکم لاهیجان بود و در برابر الجایتو سر اطاعت فرود آورد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ أبرو ص 15).
شاه توت.
(اِ مرکب) توت کلان. توت ممتاز نوع خود. || نوعی توت سیاه بزرگ که اول سرخ و ترش است و بعد سیاه و میخوش میشود. (از فرهنگ نظام). قسمی توت که رنگ میوهء آن در اول سپید و سپس سبزرنگ و بعد از آن سرخ و از آن پس سیاه شود و مزهء آن در اول در غایت ترش و در وسط ملسی خوش و در آخر شیرین مطبوع شود. (یادداشت مؤلف).گونه ای از گونهای توت است که درخت آن در ایران به فراوانی موجود است و اصل آن از ایران است و از این کشور به آسیای صغیر و اروپا برده شده. برگهایش قلبی شکل و دندانه دار و رنگش سبز تیره است. گلهایش منفرد الجنس و بر روی یک پایه اند و برای جنگل کاری زمینهای خشک مناسب میباشد. این درخت در هر خاکی میروید ولی خاکهای بارخیز را بیشتر می پسندد. تند میروید و ارتفاعش بین چهار تا ده متر است. چوبش نارنجی کم رنگ است و استحکام زیادی ندارد ولی در مجاورت خاک دوام بسیار میکند. از آن کاسهء تار میسازند و نیاز به آب کم دارد. میوهء آن بزرگتر از توت سفید و لذیذ و خوراکی است. انواع آن بدین شرح است: توت شرابی. توت حامض. توت شاهی. خرتوت. توت ترش. (از جنگل شناسی ج 2 ص 243) (از فرهنگ فارسی معین).
شاه توت.
(اِخ) دهی از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد. دارای 239 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
شاه توت.
(اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند. دارای 239 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
شاه توتی.
(ص نسبی مرکب) منسوب به شاه توت. || برنگ شاه توت. (یادداشت مؤلف). سرخی روشن اندکی مایل بسیاهی. ارغوانی. قرمز تیره. رنگ گرفته از آب شاه توت. || آلوده به شاه توت. || فروشندهء شاه توت. (یادداشت مؤلف).
شاه تور.
(اِخ) دهی از دهستان روددشت بخش کوهپایه شهرستان اصفهان. دارای 583 تن سکنه. آب آن از قنات و زاینده رود. محصول آن غلات و پنبه و هندوانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه تیر.
(اِ مرکب) تیر بزرگتر و ممتاز از انواع خود. سهم. (منتهی الارب).
-امثال: موی را در چشم دیگران می بینید و شاه تیر را در چشم خود نمی بینید.
|| چوبی بزرگ باشد که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع). شه تیر. (از فرهنگ نظام). تیر بزرگ که بر سقف عمارت نهند. (انجمن آرا) (آنندراج). حمال. فرسب. (برهان). || تیر بزرگ ستون خیمه. (یادداشت مؤلف). || تیر کشتی. دگل. (یادداشت مؤلف).
شاه جان.
(اِخ) شه جان. نام جایی است که آن را مرو گویند و شهجان نیز خوانند. (شرفنامهء منیری). نام ولایت مرو باشد. (جهانگیری). نام ولایت مرو باشد و مرو شهری است قدیم از خراسان. (برهان قاطع). مؤلف انجمن آرا نویسد: مرو را گویند آن را مرو شه جان نیز گفته اند. مرو اعظم بلاد خراسان بود و در میان مرو و نیشابور هفتاد فرسخ است و تا سرخس سی فرسخ و تا بلخ یکصد و دوازده فرسخ و گفته اند که شاهجان و شهجان از برای جلالت مرو گفته اند که بمنزل جان پادشاه است و ظن من این است که مرو شاه جهان بوده نه شاه جان است و حدیث نبوی (ص) در تعریف مرو مروی است و گفته اند بنای آن از ذوالقرنین بود و تهمورس آن را عمارت کرده و هعای(1) بنت اردشیر بهمن در آنجا بناها کرده و در اسلام بریدة بن الخصیب صحابی آنجا را تصرف کرده و همانجا درگذشته و مدفون گشته است و مدتها دارالملک مأمون عباسی و سلاطین سلاجقه بود و سلطان سنجر در آنجا مدفون است و خزاین متعدد بر جامع آن موقوف بوده است. و در ورود لشکر تاتار خرابی بسیار دید و منهدم شده است و در این روزگار در تصرف امرای بخارا است. (انجمن آرا) (آنندراج). و امروزه جزء روسیهء است :
شد آواز نشاط و شادکامی
ز مرو شاه جان تا بلخ بامی.نظامی.
رجوع به مرو و مروشاهجان شود.
(1) - ن ل: خمای.
شاه جان.
(اِخ) نام رودی بزرگ که از مرو شاهجان گذرد. (یادداشت مؤلف).
شاه جانوران.
[هِ نَ / نِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شیر. (یادداشت مؤلف). اسد. لیث. حارث. غضنفر. دلهاث. هزبر. قسوره. غانم. ضیغم. ضرغام.
شاه جانی.
(ص نسبی، اِ) ظاهراً به پارچه های لطیفی که از مرو بدست می آمده است اطلاق شده و در قرن دهم این کلمه بطور مطلق به معنی قماش لطیف بکار رفته است. (دزی ج 1 ص 717 بنقل از لطایف ثعالبی ص 119).
شاه جانی.
(ص نسبی) منسوب به شاه جان، نام مرو که پایتخت خراسان بوده است. (دزی ج 1 ص 717) : شمس المعالی دو هزار مرد از کردان شاهجانی بمدافعت او فرستاد تا او را از آن حدود ازعاج کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به شاه جان شود.
شاه جمشیدی.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان آبسرده بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمهء گرگان. محصول آن غلات و لبنیات و پشم است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شاه جو.
(نف مرکب) جویندهء شاه. که شاه جوید. خواستار و طلبکار شاه. خواهنده و پژوهندهء شاه :
همه سندلی پیش اوی آمدند
پر از خون دل و شاهجوی آمدند.فردوسی.
|| (ن مف مرکب) که شاه او را بجوید. و رجوع به شاه جوی شود.
شاه جوب.
(اِ مرکب) جوی بزرگ. شاه جوی.
شاه جوب.
(اِخ) (چشمهء...) در زیر گردنهء گل زرد که در راه لار به تهران واقع است قرار دارد و در اواخر بهار این چشمه دیده شده است که تقریباً پنج سنگ آب دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 236).
شاه جوب.
(اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج. دارای 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شاه جوی.
(اِ مرکب) جوی بزرگ. جو و نهری که از آن جوهای دیگر جدا شود. (فرهنگ نظام).
شاه جوی.
(نف مرکب) شاه جو. جویندهء شاه :
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی.فردوسی.
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی.فردوسی.
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی.فردوسی.
شاه جهان.
[هِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ملک و سرور عالم. شاه دنیا. خداوند گیتی. حاکم دوران. پادشاه دنیا :
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد
سخنهای شاه جهان یاد کرد.فردوسی.
کسی را که شاه جهان خوار کرد
بماند همیشه روانش بدرد.فردوسی.
شاه جهان.
[جَ] (اِخ) شهاب الدین. ابن جهانگیر از پادشاهان سلسلهء بابری و از نواده های امیرتیمور گورکان است که از سال 1036 یا 1037 ه . ق. تا 1068 سلطنت کرده است. شاه جهان مردی هنردوست و هنرپرور بود و در عهد وی انواع صنایع ظریفه و فنون جمیله در هند بحد اتقان و کمال رسید دولتی باشکوه و با عظمت جلوه گر شد. شاه جهان و زنش ممتازمحل هر دو دارای ذوق و قریحهء ادبی بودند و از او بسبب محیط شعر و ادب مخصوصاً فارسی که در دستگاه و دربار او وجود داشت حکایات و نوادر و مناسب خوانی و بدیهه سرایی نقل میکنند که کمال ذوق و فرهنگ این شاه و ملکه را میرساند در دورهء شاه جهان ترکیب هنر ایرانی و هندی و فنون ایرانی در هند رواج پیدا کرد و می توان یکی از مظاهر ترکیب این دو تمدن را در عمارت تاج محل که در شهر اگره جهت مدفن زوجه اش ممتازمحل ساخته است دید. و تأثیر سبک معماری اسلامی و بالخصوص ایرانی در این بنا بخوبی مشهود است و کمتر سبک هندی در آن احساس میگردد. در بنای این ساختمان اثر هنرمندان ایرانی امثال امانت خان شیرازی و محمدخان شیرازی دیده می شود. امانت خان شیرازی خطاط که طغرانویس کتبیه های قرآنی آن روضه عالی است سال اختتام آن را چنین نوشته است: «الفقیر امانت خان شیرای 1048 ه . ق. مطابق دوازدهم سنهء جلوس مبارک». از طرف دیگر شاه جهان که معاصر میرعماد حسینی قزوینی استاد خط نستعلیق است بقدری بخطوط او علاقه و شوق داشته است که صاحب تذکرهء خوشنویسان می نویسد: هر کس برای شاه جهان قطعه ای از خط میر بهدیه می آورد منصب و شهریه «یکصدی» صله می گرفت. و حتی پس از قتل میر چند تن از شاگردانش موسوم به آقا عبدالرشید و سید علی نیریزی و خواجه عبدالباقی به دربار شاه جهان مهاجرت کردند و به آنها لقب «جواهر قلم» و «یاقوت قلم» و غیره اعطا گردید. صنعت زرگری و جوهرنگاری در عهد شاه جهان بدان پایه رسید که تخت مرصعی بنام «تخت طاوس» برای زیب بارگاه خود امر بساختن داد و در جشن نوروز سال 1635 م./ 1044 ه . ق. بر آن تخت جلوس کرد. این تخت که از نوادر تحف و آثار بوده مورد شرح و تفصیل مورخان و شعرای نامی آن زمان قرارگرفته است. بر اثر هنرپروری و ذوق و قریحهء شاه جهان بوده است که شعرای برجستهء ایرانی بدربار هند مهاجرت می کرده اند از جملهء آنها که می توان نام برد صائب تبریزی است که قصیده ای در تاریخ جلوس شاه جهان سروده است و کالای سخن او در دربار شاه جهان خریدار داشته است. ابوطالب کلیم همدانی یا کاشانی در نزد شاه جهان و دربار او مقام والایی داشت. محمدقلی سلیم طهرانی در عهد این پادشاه از ایران بهند مهاجرت کرد و در نزد نواب اسلام خان وزیر اعظم معزز و محترم میزیست. قدسی مشهدی که لقب ملک الشعراء شاه جهان را داشت. و بالاخره دربار شاه جهان زمینهء بسیار مستعدی جهت پرورش زبان و ادبیات فارسی بود. و در عهد همین شاه ترکیب و پیوند دو زبان هندی و فارسی که در قرن چهارم هجری در لاهور شروع شده بود در قرن یازدهم بحد کمال رسید. دربارهء علاقهء شاه و ملکه بزبان فارسی داستانهایی نقل می کنند از جمله، اینکه شاه جهان روزی این مصراع را گفت:
آب از هوای روی تو می آید از فرسنگها
ملکه ممتاز محل بالبدیهه آن را جواب داد:
وز هیبت شاه جهان سرمیزند بر سنگها.
همینطور فرزندان شاه جهان، شاهزاده محمد شکوه و جهان آرا بیگم و روشن آرا بیگم که تحت تأثیر محیط شعر و ادب فارسی دربار قرار گرفته بودند. در سال 1658 م. اورنگ زیب شاه جهان را معزول کرد و خود به جای پدر به سلطنت نشست. رجوع به سرزمین هند تألیف حکمت ص 50، 93، 94، 109، 120، 119، 131، 125، 133، 134، 140، 125، 540، 148، 159 و لاروس شود.
شاه جهان.
[جَ] (اِخ) تیمورخان پسر آلافرنگ بن گیخاتو (عزالدین) است که بوسیلهء شیخ حسن بزرگ در تاریخ ذی الحجهء 739 ه . ق. به ایلخانی منصوب گردید و خواجه شمس الدین زکریا نیز وزارت او را داشت. شاه جهان در سال ذی الحجهء 740 ه . ق. معزول گشت. (تاریخ مغول عباس اقبال ص 358).
شاه جهان.
[جَ] (اِخ) قطب الدین پسر سیورغتمش است که پس از مرگ مظفرالدین محمد بسال 702 ه . ق. حکومت کرمان از طرف غازان خان مغول بنام وی صادر گردید. پس از مرگ محمدشاه غازان خان و الجایتو، شاه جهان از دادن مالیات به وی خودداری کرد سلطان محمد الجایتو او را احضار کرد، اما از تقصیر او درگذشت ولی او دیگر روی سلطنت کرمان را ندید و تسلط قراختای بر کرمان در سال 703 ه . ق. به او ختم شد. رجوع به طبقات سلاطین اسلام، تاریخ مغول ص 410 و تاریخ کرمان ص 173 و حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 ص 272 و از سعدی تا جامی ص 52 شود.
شاه جهان.
[جَ] (اِخ) ده از بخش میان کنگی شهرستان زابل. دارای 60 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه جهان آباد.
[جَ] (اِخ) نام شهر دهلی است که در قرن هفدهم معروف گشت. (سرزمین هند ص 48 ، 117 ، 373). نام دهلی. (مجمل التواریخ گلستانه ص 3) (از لغت محلی شوشتر خطی). لقب این شهر، دارالخلافه است. (یادداشت مؤلف).
شاه جهان آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء باختری شهرستان رفسنجان. دارای 160 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پسته و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه جهان آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان. دارای 112 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن پسته و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه جهان آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان کشکوئیه شهرستان رفسنجان. دارای 46 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
شاه جهان آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان میبد بخش اردکان شهرستان یزد. دارای 343 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
شاه جهان احمد.
[جَ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. دارای 153 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، برنج و لوبیا است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه جهان بیگم.
[جَ بَ گُ] (اِخ) دخت جهانگیرخان نایب السلطنه در هوپال هند از جانب دولت انگلیس. مادر او سکندر بیگم در سال 1254 بدنیا آمد و با سیدمحمد صدیق حسینخان ازدواج کرد. پس از مرگ پدر در سال 1285 بجای او نشست و از طرف ویکتوریا ملکهء انگلستان لقب «تاج هندوستان» به وی اعطا شد و دیوان شعر دارد. (از الذریعة ج 9 ص 496).
شاه جهان ثالث.
[جَ نِ لِ] (اِخ) از سلسلهء بابری و از نواده های امیرتیمور گورکان است که در سال 1145 تا 1173 حکومت می کرده است. رجوع به معجم الانساب ج 2 ص 442 و گورکانیان هند شود.
شاه جهان ثانی.
[جَ نِ] (اِخ) رفیع الدوله از سلسلهء بابری و از نواده های امیرتیمور گورکان است و در سال 1131 ه . ق. / 1719 م. حکومت می کرده است. رجوع به معجم الانساب ج 2 ص 442 و گورکانیان هند شود.
شاه چراغ.
[هِ چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عوام آنگاه که چراغ روشن است و سوگند خوردن خواهند اشاره به چراغ افروخته کنند و گویند: به این شاه چراغ. (یادداشت مؤلف). یا به این شاه چراغ قسم. (یادداشت مؤلف).
شاه چراغ.
[هِ چِ] (اِخ) لقبی است که شیرازیان به احمدبن موسی علیه السلام داده اند که در آن شهر مدفون است و بقعه ای دارد. و مهمترین زیارتگاه شهر شیراز است و نزدیک مسجد نو واقع است. حضرت میرسید احمد (ع) در آغاز قرن سوم هجری بشیراز آمد و همان جا وفات یافت. در زمان اتابک سعدبن زنگی امیرمقرب الدین مسعود بدرالدین وزیر این شهریار بقعه و گنبدی بر مزار وی ساخت و اتابک نیز رواقی بر آن افزود و سپس ملکه تاش خاتون مادر شاه ابواسحاق اینجو در سالهای 745 - 750 ه . ق. تعمیرات اساسی در آن انجام داد. [ و تاریخ بنای اصل قبه طبق شیرازنامه در سال 744 ه . ق. بوده است. (تعلیقات قزوینی بر شدالازار ص 393) ] و بقعه و بارگاه و مدرسهء عالی و مدفنی برای خود در جنوب آن ساخت و سی هزار جزو قرآن نفیس منحصر بفرد با خطوط ثلث طلایی و تذهیب عالی مورخ به 745 و 746 ه . ق. را بر آن وقف نمود. از ابنیهء شاه خاتون چیزی باقی نیست لکن قرآنها محفوظ مانده است و در موزهء پارس نگاهداری می شود. در زمان سلطنت شاه اسماعیل اول بسال 912 متولی بقعه که نامش میرزا حبیب الله شریفی بود تعمیرات اساسی در این بنا انجام داد و در 997 ه . ق. بر اثر زلزله نیمی از بنا منهدم گشت و تعمیر مجدد یافت و در قرن سیزدهم هجری چند بار خراب شد و مجدداً تعمیر و ساختمان گردید و فتحعلیشاه قاجار در سال 1243 ه . ق. ضریحی بر آن وقف نمود. بر اثر زلزلهء سال 1269 باز خرابیهایی به بقعه وارد آمد و مرحوم محمد ناصرظهیرالدوله آن را تعمیر کرد بیت ذیل را دربارهء گنبد شاه چراغ قبل از خرابیها و تجدید ساختمان نقل مینمایند :
نور میبارد از این گنبد هفتاد و دو ترک
از در مسجد نو تا به در شاه چراغ.
آخر بار مرحوم نصیرالملک گنبد آن را تعمیر نمود ولکن بعلت شکافهای متعددی که برداشت در سال 1337 ه . ش. گنبد را برچیدند و بجای آن با آهن و مصالح ساختمانی مناسب گنبد سبک و قابل دوام بهمان طرح و بهزینهء مردم شیراز ساخته اند. بنای کنونی مشتمل بر ایوان اصلی در مشرق و حرم وسیع و شاه نشینهایی از چهار جانب و مسجدی در جانب مغرب حرم و اطاقها و مقبره های متعدد متصل به بقعه است. آینه کاری و نوشته های گچ بری و تزیینات و درهای نقره و رواق و حرم وسیع این بقعه بسیار جالب توجه است و مرقد مطهر در شاه نشین بین محوطهء زیرگنبد و مسجد بالای سر امامزاده قرار دارد و این سبک مرقد که در وسط محوطهء زیر گنبد بنا شده از زیارتگاههای معروف شهر شیراز بشمار میرود. دو منارهء کوتاه در دو انتهای ایوان زینت بخش بقعه بوده و صحن وسیع از سه جانب آن را احاطه نموده است. بقعهء شاه چراغ در تاریخ 20 بهمن ماه 1318 ه . ش. ذیل شمارهء 363 در فهرست آثار تاریخی بثبت رسیده است. (اقلیم پارس تألیف سیدمحمدتقی مصطفوی ص 64). و نیز رجوع به احمدبن موسی بن جعفر... شود.
شاه چهر.
[چِ] (ص مرکب) شاه چهره. چون چهرهء شاه در زیبایی و بزرگ زادگی. دارای چهری چون چهرهء شاه. مجازاً زیبا و اصیل :
همه شاه چهر و همه ماهروی
همه راست بالا همه راستگوی.دقیقی.
شاه چین.
(نف مرکب) که شاه چیند. که شاه برگزیند و انتخاب کند. || منتخب. || (اِ مرکب) منتخب از ثمار. (یادداشت مؤلف). چین اول از میوه و جز آن. بار اول که معظم میوه یا نیکوتر از آن چیده شود. چیدن برگزیدهء میوهء درختی را.
شاه چین.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پادشاه کشور چین. || (اِخ) در بیت ذیل از فردوسی مراد افراسیاب است. (از یادداشت مؤلف) :
شد این لشکر از خواسته بی نیاز
که از لشکر شاه چین ماند باز.فردوسی.
شاه چین کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)بهترین را گزیدن. (یادداشت مؤلف). قطف بهترین میوه. (یادداشت مؤلف). برگزیدهء میوهء درختی را چیدن.
شاه چینی.
(اِ مرکب) عصارهء گیاهی است چینی، و بعضی گویند حنای آنجا را با سرکه می سرشند و آن را شاه چینی می گویند. طلا کردن آن دردسر را ببرد. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی از حنا. (غیاث اللغات). حنا. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شاه صینی شود.
شاه حسن.
[حَ سَ] (اِخ) رکن الدین بن شاه محمود معین الدین اشرف یزدی هفتمین وزیر شاه شجاع. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 2 صص 265 - 276 شود.
شاه حسنی.
[حَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. دارای 740 تن سکنه. آب آن از رودخانهء فهلیان. محصول آن برنج و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
شاه حسین.
[حُ سَ] (اِخ) خطابی که شیعیان در مراسم سوگواری امام سوم حضرت حسین بن علی را کنند.