شبرو.
[شَ رَ / رُ] (نف مرکب، اِ مرکب) او که در شب رود. رونده در شب. کسی که در شب راه رود. (از فرهنگ نظام). که هنگام تاریک شدن جهان پس از غروب خورشید در حرکت و رفتار آید :
آوازهء رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه.
خاقانی.
|| سالک و پارسا. (ناظم الاطباء). در اصطلاح سالکان، کنایت از سالک شب خیز و بیدار است. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559). کنایه از شب بیداران و سالکان باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) :
شبروان چون کرم شب تابند صحرایی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده.
خاقانی.
|| عسس. (ناظم الاطباء). || عیار. || دزد. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
خدایا تو شبرو به آتش مسوز
که ره میزند سیستانی به روز.سعدی.
شبروان را آشناییهاست با میر عسس.
حافظ.
و رجوع به شبروان شود.
|| اسب تندروی که در شب تاریک نیک رود. (ناظم الاطباء).
شبروش.
[شَ] (ع اِ) نام پرنده ای است که آن را مرغ غواص نیز خوانند. ج، شبارش. (ازدزی ج 1 ص720).
شبروی.
[شَ رَ] (حامص مرکب) عمل شبرو. سیر در شب. رفتن به هنگام تاریکی جهان پس از غروب کردن خورشید: دَلَج؛ شبروی اول شب است و دَلجَة؛ شبروی آخر شب. (منتهی الارب) :
شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته.
خاقانی.
- لباس شبروی؛ لباس و جامه که دزدان یا عیاران یا آنان که خواهند به شب کارهای شگرف کنند و ناشناس مانند به تن کنند :امیرارسلان گفت: پدر یک دست لباس شبروی میخواهم. (امیرارسلان چ محجوب ص 141).
شبرة.
[شِ رَ] (ع اِ) عطیه. (تاج العروس) (لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). بخشش.
شبرة.
[شِ رَ] (ع اِ) قامت دراز. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). قامت کوتاه. از لغات اضداد است. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد).
شبره.
[شِبْ بَ رَ] (اِخ) جد احمدبن محمد عابد نیشابوری است. (از تاج العروس).
شبره تو.
[شَ بَ ؟] (اِخ) ده از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار. دارای 390 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
شبری.
[شُ را] (اِخ) فیروزآبادی نویسد: نام پنجاه و سه موضع است همه به مصر و اما مؤلف تاج العروس گوید: مؤلف قاموس نوزده موضع دیگر را نگفته است و من آنها را ذکر کرده ام و جمعاً هفتادودو شبری هست. رجوع به تاج العروس شود.
شبرید.
[شَ] (اِ) بستری که از طناب و یا نوار میسازند و در کشتی به روی آن استراحت میکنند. (ناظم الاطباء).
شبزق.
[شَ زَ] (معرب، ص) پری زده. (منتهی الارب). این کلمه معرب است. (از اقرب الموارد). معرب شبزده. (محیط المحیط). پری زده و کسی که بواسطهء مس شیطان و پری دیوانه شده باشد. (ناظم الاطباء). دیوگرفته. پری دار. جنی. جن زده.
شب زنده دار.
[شَ زِ دَ / دِ] (نف مرکب)قائم الیل. شب بیدار. (مجموعهء مترادفات ص 221). آنکه شب را بیدار بماند. شب خیز. که شب را به دعا یا پاسبانی به صبح رساند :
دل شب زنده دار زنده شود
قالب مرده سرفکنده شود.اوحدی.
ساقی چو شاه نوش کند بادهء صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش.
حافظ.
کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری
کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد.
حافظ.
برون آ که گردون شب زنده دار
گهر بر طبق کرده بهر نثار.ظهوری.
شب زنده داری.
[شَ زِ دَ / دِ] (حامص مرکب) عمل شب زنده دار. شب بیداری. پاسبانی در شب.
شب زنگی.
[شَ بِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شب گیسوفشان. کنایه از شب تاریک باشد. (انجمن آرا).
شب ساختن.
[شَ تَ] (مص مرکب)صحبت در شب. (فرهنگ نظام). صحبت داشتن با کسی در شب. (بهار عجم) :
سواد شب خون چو از تاختن
برآسود آمد به شب ساختن.نظامی.
شبست.
[شِ بِ] (ص) چیزی را گویند که بر طبع گران و ناخوش آید. (برهان قاطع). گران و بغیض بود. (فرهنگ نظام) :
پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور
بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبستی.
ناصرخسرو.
رجوع به شبشت شود.
شبستان.
[شَ بِ] (اِ مرکب) خوابگاه. (ناظم الاطباء). به معنی شب خانه است که حرمسرای پادشاهان و خلوتخانه و خوابگاه ملوک و سلاطین باشد. (برهان قاطع). آن حصه از سرا که جای توقف در شب است و اکنون آن را اندرون و اندرونی و زنانه گویند. (فرهنگ نظام). حرمسرای. (ناظم الاطباء) :
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.فردوسی.
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو.فردوسی.
بر آمد برین نیز یک چند گاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه.فردوسی.
فریدون شبستان یکایک بگشت
بر آن ماه رویان همه برگذشت.فردوسی.
کعبه خاتون دو کون، او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده.
خاقانی.
گفتی شما چگونه و چونست نزلتان
ما شاد و نزل ما ز شبستان صبحگاه.
خاقانی.
از آنگه که تابع شد اقبال او را
عروس ظفر در شبستان نماید.
خاقانی.
|| در مساجد جایی را گویند که درویشان و غیر ایشان در آن قسمت عبادت کنند و شبها نیز به خواب روند. (برهان). آن قسمت از عمارت مسجد که از هیچ طرف باز نیست و دخول و خروج به آن از درها است چون در شبهای سرد نماز جماعت در آنجا خوانده میشود، شبستان نامیده شده. (فرهنگ نظام). آنجای از مزگت که در آن عبادت کنند و شبها در آنجا به خواب روند. (از ناظم الاطباء).
شبستان فروز.
[شَ بِ فُ] (نف مرکب) که شبستان روشن و فروزان سازد. که روشنی بخش شبستان گردد. || (اِ مرکب) چراغهائی که در شبستان جهت روشنایی و زینت میگذارند. (ناظم الاطباء).
شبستانی.
[شَ بِ] (ص نسبی) منسوب به شبستان :
دل از تعلیم غم پیچد معاذالله که بگذارم
که غم پیر دبستانست و دل طفل شبستانی.
خاقانی.
و رجوع به شبستان شود.
شبستر.
[شَ بِ تَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شش گانهء شهرستان تبریز. این بخش 71 آبادی دارد و سکنهء آن 77980 تن است که با سکنهء خود شبستر 85620 تن میشود. آب آن از برفهای ذوب شدهء دره های کوه میشاب و محصول آن پنبه، نباتات روغنی، بادام، گردو، شفتالو، زردآلو، نخود و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شبستر.
[شَ بِ تَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش شبستر واقع در 53 هزارگزی باختری تبریز. دارای 7640 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود چای دره و محصول آن غلات، حبوبات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شبستری.
[شَ بِ تَ] (اِخ) شیخ محمودبن عبدالکریم ملقب به سعدالدین در قصبهء شبستر هفت فرسنگی تبریز تولد یافت. از تاریخ زندگانی او اطلاع وسیعی به دست نیست و ظاهراً سراسر عمر را بر خلاف زمانهء آشفته و عصر پرآشوب خویش به آرامش و سکون بدون حادثهء مهمی در تبریز یا نزدیکی آن بسر برده است و هم در آنجا در سال 720 ه . ق. وفات یافته. از وی تألیفات بسیار باقی نمانده است لیکن مثنوی گلشن راز که تقریباً بیست هزار بیت میشود از بهترین و جامعترین رسالاتی است که در اصول و مبادی تصوف به رشتهء نظم درآورده است و تا امروز نزد خاص و عام شهرتی بسزا دارد. این مثنوی چنانکه شاعر خود اشاره میکند در شوال سال 710 ه . ق. به نظم آمده و در آن پاسخ 15 سؤال راجع به اصول تصوف است که شخصی از خراسان موسوم به امیرحسینی حسین بن عالم ابی الحسین هروی سؤال نموده است. عبدالرزاق لاهیجی شرح عالی بر آن نگاشته است.(1) و نیز شاه داعی شیرازی عارف و شاعر نامی قرن نهم را شرحی بر این مثنوی است به نام نسائم الاسحار(2) یا نسائم گلشن. تألیفات دیگر وی عبارتند از: رسالهء حق الیقین، رسالهء شاهد، سعادتنامه، منهاج العارفین و مرآة المحققین. برای شرح حال و آثار او رجوع به دانشمندان آذربایجان چ تربیت، الذریعة ج 9 ص 506، تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ج 3 یا از سعدی تا جامی ترجمهء علی اصغر حکمت ص 159 به بعد و تاریخ ادبیات دکتر رضازادهء شفق ص 263 شود.
(1) - براون شرح گلشن راز را به عبدالرزاق لاهیجی نسبت میدهد و حال آنکه این شرح منسوب است به شیخ شمس الدین محمد بن یحیی لاهیجی الاصل شیرازی المسکن که در ذیحجهء 877 ه . ق. تألیف نموده و موسوم است به مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز و از مشایخ سلسلهء نوربخشیه بوده است. (از تعلیقات حکمت بر کتاب از سعدی تا جامی ص 161).
(2) - دیوان شاه داعی شیرازی چ دبیرسیاقی ص 19 و 25 و مقدمهء ج 1.
شب سده.
[شَ بِ سَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شب جشن سده. لیلة السدق. شب دهم بهمن ماه. صاحب برهان گوید: به معنی شب آتش بلند باشد چه سده به معنی آتش بلند است و آن شب دهم بهمن ماه است و وجه تسمیهء این، آن است که چون فریدون بر ضحاک دست یافت خدم و نزدیکان او را می گرفت و میکشت از آن جمله طباخی داشت ارمائیل نام که مردمان را کشتی و مغز سر ایشان را جهت ماران ضحاک بیرون کردی، نزد فریدون آوردند. خواست که او را به عقوبت تمام بکشد. ارمائیل گفت هر روز یک کس را از آن دو کس که به من میدادند که بکشم آزاد میکردم و در عوض او مغز سر گوسفند داخل مینمودم. تو باید که با من مکافات نیکی به جای آوری و اگر باور نداری اینک آن مردم پناه به کوه دماوند برده اند. فریدون با لشکر سوار شد و متوجه کوه دماوند گردید تا آن مردم را به شهر بازآورد، چون نزدیک رسید، شب درآمد و راه را گم کردند، پس بفرمود تا آتش بسیاری برافروختند و مردمان گریخته چون آن آتش بدیدند حیران ماندند که آیا چه چیزست؟ متوجه آتش شدند و خلقی عظیم آزادکردگان طباخ جمع آمدند. گویند: آن شب صد جا آتش افروخته بودند و آن شب دهم بهمن ماه بود. (برهان). قسمتی از گفتهء برهان بر اساطیر مبتنی است و قسمتی نیز اساسی ندارد. رجوع به جشن سده و سده شود.
شبسده.
[شَ سَ دَ / دِ] (اِ مرکب) شبپره و خفاش. (ناظم الاطباء).
شبشبة.
[شَ شَ بَ] (ع مص) تمام کردن چیزی را. (از منتهی الارب): شبشب الشی ء شبشبة؛ تمام کرد آن چیز را. (از ناظم الاطباء).
شبشت.
[شِ بِ] (ص) به معنی شبست آمده است چه در فارسی سین بی نقطه و نقطه دار به هم تبدیل می یابند. (از برهان). گران و بغیض بود. (صحاح الفرس) (فرهنگ نظام) :
حاکم آمد یکی بغیض و شبشت
ریشکی گنده و پلیدک و زشت.معروفی.
و رجوع به شبست شود.
شب شدن.
[شَ شُ دَ] (مص مرکب)فرارسیدن شب. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از آخر شدن ایام جوانی است. (بهار عجم) :
شب شد(1) دگر که تنگ غمت را ببر کشم
چون مرغ پرشکسته سری زیر پر کشم.
قدری شیرازی.
(1) - موهم هر دو معنی مذکور.
شب شکستن.
[شَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) شب به سر بردن. مبیت. (مجموعهء مترادفات ص 221). به سر شدن و به سر کردن شب. (بهار عجم) :
شب شکستن بهر شبگیر است اندر زلف(1) تو
شب شکست و هیچ دل را زهرهء شبگیر نیست.
رکنای مسیح.
(1) - ن ل: بهر زلف تو.
شب شناس.
[شَ شِ] (نف مرکب، اِ مرکب)کنایه از خروس عرشی باشد که چون او بانگ آورد خروسهای زمین به صدا درآیند. (از حاشیهء دیوان خاقانی). || خروس :
ماییم مرغ عرش که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه.
خاقانی.
شبشیر.
[شَ] (اِخ) نام قریه ای است از قرای مصر سفلی و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان).
شبشینا.
[ ] (اِ) بیخی دارویی که از هند آرند(1)و آن را اغلب اطباء با عشبة تجویز کنند. (از دزی ج 1 ص270).
(1) - Squine. esquine china.
شبص.
[شَ بَ] (ع اِمص) درشتی. (از منتهی الارب). خشونت. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). || (مص) در همدیگر درآمدن خار. (منتهی الارب). درآمدن خار درخت در یکدیگر. (از اقرب الموارد): تشبص الشجر؛ به هم درشدند درختان. (منتهی الارب) (از محیط المحیط).
شبص.
[شَ بَ] (ع مص) در اصطلاح عامه اصلاح کردن جزء و مقدار شی ء . کمی از چیزی را اصلاح کردن. (از دزی ج 1 ص 270): شبص الشی ء؛ اصلحه قلیلا. (محیط المحیط).
شبط.
[شَ] (ع مص) زخمی ایجاد کردن. شکاف و خراش باریک و دراز ایجاد نمودن. (از دزی ج 1 ص720): شبطه؛ او را مجروح کرد به جراحتی باریک و دراز. (از محیط المحیط). || در اصطلاح عامه، رسم کردن ساحر بر روی زمین خطی را: شبط الساحر یشبط شبطا؛ رسم علی الارض علامة. (از محیط المحیط).
شبط.
[شَ بَ] (اِ) شباط. ماه قبل از آذار. (از اقرب الموارد). رجوع به شباط شود.
شبطباط.
[شَ بِ] (معرب، اِ) به معنی بطباط است که سرخ مرد باشد و آن گیاهی است به سیاهی مایل و به عربی عصی الراعی خوانند و خون شکم ببندد. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به سرخ مرد شود.
شبطران.
[شَ بَ] (اِخ) دژی است از توابع طلیطله به اندلس. (از معجم البلدان).
شبظ.
[] (ع مص) متعادل و تراز درآمدن. (از دزی ج1 ص 721).
شبع.
[شَ] (ع اِمص) سیری. ضد گرسنگی. (منتهی الارب): شبع الرجل من الطعام شُبعاً و شِبَعاً تملا منه و هو ضد جاع؛ سیر شد از غذا و آن ضد گرسنه شد است. (از اقرب الموارد). || (ص) زمین سرسبز: هذا واد قد شبعت غنمه. (از اقرب الموارد)؛ یعنی بیابانی است که گوسفندانش سیر شدند. کنایه از بیابان سبز است.
شبع.
[شَ] (ع مص) به ستوه آمدن از چیزی. یقال: شبعت من هذا الامر و رویت؛ یعنی از آن بیزار شدم و به ستوه آمدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شبع.
[شِ بَ] (ع اِ) مقدار سیری از طعام. (از منتهی الارب). || نام است هر آنچه سیر کند ترا. (از اقرب الموارد).
شبع.
[شِ] (ع اِ) نام آنچه سیر کند. (از اقرب الموارد). || کلفتی و ستبری در دو ساق پا. (از ذیل اقرب الموارد).
شبع.
[شُ بُ] (ع ص) جِ شَبَع. یقال: ثوب شبع الغزل و ثیاب شبع و حبل شبع و حبال شبع. (از ذیل اقرب الموارد).
شبعاء .
[شَ] (اِخ) از دیه های دمشق از اقلیم بیت الابار است که خطاب بن سلیمان بن محمد بن الولیدبن عبدالملک بن مروان بن الحکم اموی و خاندانش در آنجا میزیسته اند. (از معجم البلدان).
شبعان.
[شَ] (ع ص) سیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شِباع و شَباعا. (اقرب الموارد).
شبعان.
[شَ] (اِخ) نام کوهی است در بحرین. (از معجم البلدان).
شبعان.
[شَ] (اِخ) نام قلعه است در مدینه در دیار اسیدبن معاویة. (از معجم البلدان).
شبعانة.
[شَ نَ] (ع ص) مؤنث شبعان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و هی شبعی. (از اقرب الموارد). رجوع به شبعان شود.
شبع القوم.
[شَ بَ عُلْ قَ] (اِخ) نام یکی از بتها و خدایان صفائیها بوده است که در کتیبه های صفا نام آن آمده است. (الاصنام و تعلیقات آن از احمد زکی پاشا) (از تاریخ اسلام چ فیاض ص 36).
شب عنبرین.
[شَ بِ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شب تاریک. (برهان) (انجمن آرا). اَدهَم. چادر کبود. (مجموعهء مترادفات ص 222).
شبعة.
[شُ عَ] (ع اِ) مقدار یک سیری از طعام. (از منتهی الارب). یکی شبع. به مقدار سیرکننده از طعام. (از اقرب الموارد): اشتهی شبعة من الطعام؛ به اندازهء یک سیری از غذا اشتها دارم. (از اقرب الموارد).
شبعة.
[شَ بِ عَ] (ع ص) شبعانة. (از اقرب الموارد). رجوع به شبعانة شود.
شبعی.
[شَ عا] (ع ص) شبعانة. مؤنث شبعان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شبعان شود. || زن سطبربازو: امرأة شبعی الذراع. (منتهی الارب). || امرأة شبعی الخلخال و السوار؛ زن فربه دست و فربه پا که دست و پابرنجن را پر کند از فربهی. (منتهی الارب). زن فربه. (از ذیل اقرب الموارد).
شبغا.
[شَ] (اِ مرکب) محوطه و جایی که شبها اسب و گاو و خر و گوسفند در آن به سر برند. (از برهان). شوغا. شوغازه. شوغار. شوغاه. شوگا. شوگاه. شبغار. شبغاره. شبغاز. شبغازه. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به هر یک از مترادفات کلمه شود.
شبغار.
[شَ] (اِ مرکب) رجوع به شبغاز شود.
شبغاره.
[شَ رَ / رِ] (اِ مرکب) به معنی شبغاز و شبغازه است. (از برهان قاطع). رجوع به شبغاز شود.
شبغاز.
[شَ] (اِ مرکب) محوطه ای باشد که شبها گاوان و گوسفندان و دیگر جانوران اهلی در آن به سر برند. (از برهان). شبگاه. شبغار. شبغا.
شبغازه.
[شَ زَ / زِ] (اِ مرکب) شبغاره. شبغاز. شبغا. شبغار. (برهان). شبگاه بود که گوسفند در او دارند. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام) :
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبهء گوسفند در شبغازه.
عماره (از لغت فرس).
رجوع به شبغازه شود.
شبغاو.
[شَ] (اِ مرکب) شبغازه است که جای خوابیدن گوسفند و خر و گاو باشد. (برهان). رجوع به شبغار، شبغاز و شبغازه شود.
شب غریب.
[شَ غَ] (اِ مرکب) شب اول مرگ کسی. (یادداشت مؤلف). || نان و حلوایی باشد که در شب اول قبر میت به جهت ترویح روح او قسمت کنند. (از برهان). نان و حلوایی که شب اول میت سر قبر او قسمت میکردند و حالا آن را در بعضی از جاهای ایران شام غریبان گویند. (فرهنگ نظام) :
روز اجل کفن بدرم همچو نان پهن
ازبهر وصل چلپک و حلوای شب غریب.
بسحاق اطعمه.
از شمیم نان و حلواهای گرم شب غریب
بس بخواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم.
بسحاق اطعمه.
شب فرخ.
[شَ بِ فَرْ رُ] (ترکیب وصفی)فرخ شب. فرخنده شب. || (اِ مرکب) نام نوایی است از موسیقی و نام لحن چهاردهم باشد از سی لحن باربد. (برهان). نام یکی از سی لحن باربد، مطرب و شاعر خسروپرویز است. (فرهنگ نظام).
شب فروز.
[شَ فُ] (نف مرکب)شب افروز. که شب فروزان شود :
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه باشد که پیدا نیایی به روز.سعدی.
رجوع به شب افروز شود.
شبق.
[شَ بَ] (ع مص) ناگوارد شدن از گوشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت آزمند شدن به آرمیدن با زن (و گاه این معنی در غیر انسان نیز آید). (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). انعاظ. (بحرالجواهر).
شبق.
[شَ بَ] (ع اِ) در اصطلاح عامه، ترکه. (از دزی ج1 ص722). شاخهء نازک عصامانند. || عصا و چوبدست: شبقه بالعصا؛ او را با عصا بزد. (از محیط المحیط). || سنبهء تفنگ. (از دزی ج 1 ص 722).
شبق.
[شَ بِ] (ع ص) شهوتی و آزمند به آرمیدن با زن. (از ناظم الاطباء). شدیدالشهوة. (محیط المحیط).
شبقة.
[شَ بِ قَ] (ع ص) مؤنث شبق. (از اقرب الموارد). رجوع به شبق شود.
شبک.
[شِ] (اِ) دوک و بادریسهء دوک را گویند و آن چیزی است از چرم یا چوب تنک که بر گلوی دوک مضبوط سازند. (برهان) (از ناظم الاطباء).
شبک.
[شَ] (ع مص) منصرف شدن از کاری. (ذیل اقرب الموارد). || در هم شدن و داخل شدن چیزی در چیزی دیگر. (از اقرب الموارد). درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. (منتهی الارب): شبکت اصابعی بعضها فی بعض؛ انگشتانم را در یکدیگر داخل کردم. (از اقرب الموارد). || در هم شدن و مخلوط شدن امور در یکدیگر و اشتباه و خلط گردیدن آنها. (از اقرب الموارد). || درآمیختن ظلمت و تاریکی. (از ذیل اقرب الموارد). || نیک ظاهر شدن ستارگان. (از ذیل اقرب الموارد). || درهم شدن ستارگان در یکدیگر از بسیاری آنچه نمایان شده است. (از ذیل اقرب الموارد).
شبک.
[شَ بَ] (ع اِ) دندانه های شانه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). || جِ شبکة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شبکة شود.
شبک.
[شِ] (اِخ) (بنو...) نام بطنی است. (منتهی الارب).
شبک.
[شَ بَ] (اِخ) (ذو...) آبی است به حجاز به بلاد بنی نصربن معاویه. (منتهی الارب). رجوع به ذوشبک شود.
شبکات.
[شَ بَ] (ع اِ) جِ شبکة. رجوع به شبکة شود.
شب کار.
[شَ] (ص مرکب) کسی که در شب کار کند. کارگر شب کار. || در تداول عامه، لوطی. || زن که تن به بدکاری داده باشد و بدکاری کند. زن که شباهنگام با بیگانه خسبد. که همبستر مردی بیگانه شود.
شب کاری.
[شَ] (حامص مرکب) عمل شب کار. رجوع به شب کار شود.
شب کاینات.
[شَ بِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم کون و فساد باشد. (برهان).
شب کردن.
[شَ کَ دَ] (مص مرکب)صحبت داشتن با کسی در شب. (از بهار عجم). صحبت در شب. (فرهنگ نظام) :
خلوتی ساختند و شب کردند
مادر پیر را طلب کردند.امیرخسرو دهلوی.
کردم به ذوق شادی شب با سگان کویش
صحبت بهم خوش آید یاران باوفا را.
کاتبی.
|| وارد شدن در شب. (فرهنگ نظام). || شب به روز کردن. تمام شب به سر بردن به شغلی. (بهار عجم) :
شب تا به روز بودم من مبتلای هجران
تو شب به روز کردی با مبتلای دیگر.
لسانی.
|| شب را در بیرون خانه به سر بردن. (یادداشت مؤلف) :
ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم
او شب کند از خانه به جای دگر آید.فرخی.
شبکرة.
[شَ کَ رَ] (معرب، اِمص) به معنی شبکوری است مبنی بر فعلله از شبکور. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
شب کلاه.
[شَ کُ] (اِ مرکب) کلاهی که در شب و در هنگام خواب بر سر گذارند. (ناظم الاطباء). کلاهی که در شب خصوص برای خواب به سر میگذارند. (فرهنگ نظام). || عرقچین. || کلاه سیاه. (ناظم الاطباء).
شب کن.
[شَ کُ] (نف مرکب)شبیخون زننده و به عهده گیرندهء حمله و تاخت وتاز در شب. (از ناظم الاطباء).
- شب کن زدن؛ سفر کردن در شب و راه پیمودن در شب. (ناظم اطلاطباء).
|| (اِ مرکب) فلق و صبح. || چرغد و قسمی از سوسک. (ناظم الاطباء).
شبکند.
[شَ کَ] (اِ مرکب) به معنی آشیانه است که جا و مقام مرغان باشد. (برهان). آشیانهء پرندگان. (از ناظم الاطباء). لانهء پرندگان.
شبکو.
[شَ] (ص مرکب، اِ مرکب)شب کوک. شب کوکه. شب کوکا. گدایی را گویند که شبها بر پشته یا درختی که در میان محله واقع باشد برآید و به آواز بلند نام مردم محل را برد و دعا کند تا به او صدقه دهند. (فرهنگ نظام).
شب کور.
[شَ] (ص مرکب) آنکه به شب هیچ نبیند. أعشی. کسی که در شب چشمش نبیند. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). رجوع به شب کوری شود. || (اِ مرکب) خفاش. شب پره.
شبکور.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان سوسن ایذه شهرستان اهواز. دارای 330 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شب کوری.
[شَ] (حامص مرکب) حالت و کیفیت شب کور. || نوعی بیماری و آن چنان است که بیمار در روشنایی روز به خوبی بیند و به کار خود مشغول باشد در صورتی که اول غروب آفتاب و هنگامی که هنوز بس تاریک نشده است و شخص سالم تواند خوب ببیند و بخواند و بنویسد، بیمار مبتلا دیگر اشیاء را تشخیص ندهد و حتی به زحمت بتواند رفت وآمد نماید. این نشانه ها از کودکی در وی هست و هر چه بیمار بزرگتر شود بر شدت آن افزوده گردد تا جائی که در حوالی پنجاه شصت سالگی به کلی نابینا شود. این بیماری در نتیجهء ورم شبکیهء نقطه نقطه ای به وجود می آید(1). (از بیماریهای چشم و درمان آن ص 459 و 461).
(1) - Retinite ponctuee albescente.
شبکوک.
[شَ] (ص مرکب، اِ مرکب)شبکو. شبکوکا. شبکوکه. نوعی از گدایی باشد و آن چنان است که شبها بر بالای مناری یا پشته ای یا درختی که در میان محله واقع باشد برآیند و به آواز بلند یک یک از مردم محله را نام ببرند و دعا کنند تا به ایشان صدقه بدهند. (برهان) :
همچو شبکوکی کنم من ذکر و بانگ
تا رسد از بامهایم نیم دانگ.مولوی.
زهی جوفروشان گندم نمای
جهانگرد و شبکوک خرمن گدای.سعدی.
رجوع به شبکو شود. || ساعت که مبدأ آن شب هنگام گیرند و میزان کنند و گذارند تا کار کند.
شبکوکا.
[شَ] (ص مرکب، اِ مرکب) شبکو. شبکوک. شبکوکه. به معنی شبکوک است که گدایی بالای منار باشد. (برهان قاطع) :
به شاخ گلبنان آن شوریده بلبل
چه شبکوکا زند تا صبح کوکا.
غضایری رازی.
و رجوع به شبکو و شبکوک شود.
شبکوکه.
[شَ کَ / کِ] (ص مرکب، اِ مرکب) شبکو. شبکوک. شبکوکا. نوعی از گدایی باشد. (برهان). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
شبکونتن.
[شَ نِ تَ] (مص) به لغت زند و پازند به معنی گذاشتن باشد و شبکونمی، یعنی گذاشتم و شبکونید، یعنی بگذارید. (برهان).(1)
(1) - هزوارش: Shabkonitan (و نظایر آن)، پهلوی hishtan، گذاشتن. (از حاشیهء برهان چ معین).
شبکة.
[شُ کَ] (ع اِ) قرابت و خویشاوندی. (از اقرب الموارد). قرابت: بینهما شبکة؛ میان آن دو قرابت و نسبت است. (از منتهی الارب) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء).
شبکة.
[شَ بَ کَ] (ع اِ) دام شکارچی در آب یا در خشکی. (از اقرب الموارد). فخ. کمین. دام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هرچه مثل دام و تور و سوراخ سوراخ باشد. (فرهنگ نظام). ج، شبک و شباک. (اقرب الموارد). || چاههای نزدیک به هم. (از منتهی الارب): هجمنا علی شبکة؛ یعنی حمله بر چاههای نزدیک به هم بردیم. (از اقرب الموارد). چاههای نزدیک به هم که به یکدیگر راه داشته باشد. (از متن اللغة). || چاههای کم آب ظاهر و نمایان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زمین بسیارچاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). در صحاح آمده است که شاید وجه تسمیهء چاهها به شباک از روی زیادی و نزدیکی آنها با یکدیگر در روی زمین باشد. (از اقرب الموارد). || سوراخ کلاکموش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رأس. ج، شَبَک. (از ذیل اقرب الموارد). || مجمع لغوی مصر آن را بر تور سر زنان که جهت حفظ آشفتگی موی به سر بندند اطلاق کرده است. (از متن اللغة)(1). || رشتهء لوله های آب شهر را نیز شبکه خوانند. (از متن اللغة).
(1) - Hairnet.
شبکة.
[شَ بَ کَ] (اِخ) آبی است در أجاء. (منتهی الارب).
شبکة.
[شَ بَ کَ] (اِخ) آبی است در خاور سمیراء ازآنِ قبیلهء اسد. (از منتهی الارب).
شبکة.
[شَ بَ کَ] (اِخ) آبی است مر بنی قشیر را. (منتهی الارب).
شبکة.
[شَ بَ کَ] (اِخ) نام سه آب دیگر است مر بنی نمیر را. و نام چاه و آبهای دیگر نیز باشد. (از منتهی الارب).
شبکه.
[شَ بَ کَ / کِ] (ع اِ) شبکة. این اصطلاح برای خطوط متعدد و کثیر و متقاطع تلفن و راه آهن و تلگراف و لوله های آب که در ناحیتی محدود یا وسیع نصب شده باشد (برحسب مورد) به کار رود.
شبکهء کروماتین.
[شَ بَ کِ یِ کُ رُ]ترکیب اضافی، اِ مرکب) در اصطلاح گیاه شناسی ساختمان فیزیکی هسته، رشتهء طویل به هم پیچیده ای است که در بعضی از نقاط به یکدیگر اتصال می یابد و قطورتر از سایر نقاط میگردد و جمعاً شبکه ای تشکیل میدهد که شبکهء کروماتین(1) و الیاف کروماتین(2) و رشتهء هسته ای(3) نامیده میشود. (گیاه شناسی عمومی ص 68).
(1) - Reseau chromatique.
(2) - Filamente chromatique.
(3) - Filamente Nucleaire.
شبکی.
[شَ بَ] (ص نسبی) منسوب به شبک.
شبکیة.
[شَ بَکی یَ / یِ] (ص نسبی)تأنیث شبکی. منسوب به شبک.
شبکیه.
[شَ بَکی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ)شبکیة. تورینه(1). در اصطلاح تشریح، پردهء نازکی است که از رشته های عصبی است و از پرد (قرص بصری) تا آوه(2) امتداد دارد. از آن به بعد هم باز سطح داخلی موئین کرپ (جسم هدبی) و سطح خلفی ایرسا (عنبیه) را نیز میپوشاند منتهی در این دو محل خیلی نازک و ساده میشود. و دیگر رشته های عصبی ندارد. این پرده از سمت داخل به پردهء آبگینه (زجاجیه) و از طرف خارج به پارینه (مشیمیه) محدود میشود. شبکیه شفاف است و در چشم اشخاص زنده ارغوانی میباشد ولی در اثر روشنایی سفیدرنگ میشود. پس از مرگ رنگ آن رفته رفته خاکستری می گردد سرانجام سفید میشود. این پرده در محل داخل شدن پی بینایی و در حوالی آوه به مشیمیه می چسبد و در سایر جاها فقط با آن مجاور میباشد. چنانکه اشاره شد در سطح داخلی چشم درست در امتداد محور قدامی و خلفی آن قسمتی از شبکیه خیلی حساس است و چون رنگ آن نیز زرد است به آن «زردلک»(3) میگویند. لکهء زرد بیضی شکل است و به اندازهء یک تا دو میلیمتر میباشد. در مرکز خود یک فرورفتگی دارد که حساسترین نقاط شبکیه است و به آن گودال مرکزی میگویند. در سه میلیمتری داخلی این ناحیه، قرص بصری قرار دارد که محل داخل شدن پی بینایی در چشم است و به شکل دایره میباشد. رنگش سفید و قطرش 5/1 میلیمتر میباشد. اطراف این قرص از سایر قسمتهای شبکیه قدری برجسته تر است ولی مرکز آن به عکس گودتر میباشد و به آن گودی طبیعی میگویند. در همین جا است که رگهای شبکیه داخل چشم میشوند. ساختمان شبکیه خیلی مفصل است و اگر قطعی از آن را زیر میکروسکپ نگاه کنیم ده طبقهء مختلف در آن خواهیم دید و بطور خلاصه شبکیه پردهء حساس کرهء چشم است که درون آن را میپوشاند و شامل دو بخش خلفی و قدامی است:
1 - بخش خَلْفی، این بخش شبکیهء اصلی را تشکیل میدهد و در آن دو قسمت متمایز از هم میتوان تشخیص داد که یکی را لکهء زرد و دیگری را نقطهء کور(4) میخوانند. لکهء زرد بیضی شکل است و وسط آن اندکی فرورفته است. این قسمت در قطب خلفی کرهء چشم جای دارد و نقطهء کور محل ورود عصب بینائی به چشم میباشد که به شکل دایره است رنگش سفید و قطرش 5/1 میلیمتر است.
2 - بخش قُدّامی که سطح داخلی جسم مژکی(5) و عنبیه(6) را میپوشاند. در ضخامت پردهء شبکیه سه لایهء متمایز از هم میتوان تشخیص داد که از بیرون به درون عبارتند از: الف - لایهء سلولهای حسی، در این لایه سلولهایی وجود دارد که از امواج نورانی تحریک و متأثر میشود و به سلولهای بینایی موسوم است. سلولهای بینایی به دو دسته تقسیم میشوند. سلولهای استوانه ای و سلولهای مخروطی. سلولهای استوانه ای سلولهایی هستند که زائده هاشان استوانه ای است و سلولهای مخروطی دارای زائده های مخروطی شکل میباشد. زائده های استوانه ای و مخروطی سلولهای بینایی مجاور لایهء رنگی قرار دارند که فقط از یک ردیف سلول ساخته شده.
ب - لایهء سلولهای دوقطبی، نرونهای این لایه عمود بر سطح شبکیه قرار گرفته اند و دندریت ساده یا منشعب آنها با سلولهای بینایی مجاور است. آکسون آنها با دندریت سلولهای چندقطبی لایهء داخلی، سیناپس را تشکیل میدهد.
ج - لایهء سلولهای چندقطبی بسیار نازک است و در سراسر شبکیه فاقد غلافهای میلین و شوان میباشد. بین لایهء سلولهای حسی و سلولهای دوقطبی نرونهای رابط بطور عرضی وجود دارد. لکهء زرد، ساختمان آن با دیگر قسمتهای شبکیه متفاوت است. در این ناحیه زائده های استوانه ای سلولهای استوانه ای وجود ندارد و زائده های مخروطی باریک تر و درازتر است و از هم فاصلهء بیشتری دارد. سلولهای چندقطبی لکهء زرد، هر یک با یکی از سلولهای دوقطبی مربوط میشود و هر سلول دوقطبی با یک سلول که زائدهء مخروطی دارد، ارتباط پیدا میکند. امواج نورانی در لکهء زرد مستقیماً به زائده های مخروطی میرسند و آنها را تحریک میکنند. نقطهء کور، محل ورود عصب بینائی است. در این نقطه از شبکیه، سلولهای حسی وجود ندارد و آنجا فقط تارهای عصبی که فاقد غلاف میلین اند دیده میشود. این قسمت چون فاقد سلولهای بینائی است به نقطهء کور موسوم شده و هر تصویر که روی این نقطه بیفتد دیده نمی شود.
(1) - Retine.
(2) - L' Ora Serrata.
(3) - Fovea centralis.
(4) - Ponctum coecum.
(5) - Corps ciliaire.
(6) - Iris.
شبگاه.
[شَ] (اِ مرکب) شبانگاه. شوگاه. یعنی آنجا که شب کنند. || وقت درآمدن شب. || جای باش گوسفندان و منزل و محل آسایش چارپایان. (ناظم الاطباء). شوغا.
شب گذاشتن.
[شَ گُ تَ] (مص مرکب)بیتوته. (ترجمان القرآن جرجانی). به سرآوردن شب. گذراندن شب. به شب مقیم شدن در جایی.
شب گذراندن.
[شَ گُ ذَ دَ] (مص مرکب) سپری کردن شب. به سر بردن شب :
بر سر کوی تو شبها گذارندیم به عیش
کاسمان پوشش ما بود و زمین بستر ما.
وحشی بافقی.
شب گذشتن.
[شَ گُ ذَ تَ] (مص مرکب)شب به سرآمدن. شب سپری شدن :
روز و شبم ز هجر به رنگی گذشته است
کآگه نگشته ام که سپید و سیاه چیست.
شانی مشهدی.
شبگرد.
[شَ گَ] (نف مرکب، اِ مرکب) کسی که در شب گردش میکند. (ناظم الاطباء). شبرو. (برهان قاطع). آنکه شبها بگردد و سیر کند :
تکیه بر اختر شبگرد(1) مکن کاین عیار
تاج کاوس ربود و کمر کیخسرو.حافظ.
شبها منم و گوشهء غم حال من این است
حال دل آوارهء شبگرد که داند.میرخسرو.
شوخ و میخواره و شبگرد و غزل خوان شده ای
چشم بد دور که سرفتنهء دوران شده ای.
صائب.
|| عسس و گزمه که شب برای نگهبانی خانه ها و بازار گردش کند. (فرهنگ نظام). عسس و شبرو. (برهان). حارس و نگهبان شب. (یادداشت مؤلف). عسس و شحنه. (آنندراج) :
از می عشق بود مستی پروانهء من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا.
صائب.
گزند گردش اختر به غافلان نرسد
که مست خواب ز شبگرد در امان باشد.
رضی دانش.
کجا پروای مردم هست چشم می پرستش را
بغیر از خواب شبگردی نگیرد چشم مستش را.
رضی دانش.
|| رند و بی باک. (آنندراج). رند و عیار. (فرهنگ نظام) :
دختری شبگرد و تند و تلخ و گلرنگ است و مست
گر بیابیدش بسوی خانهء حافظ برید.حافظ.
|| دزد. || ماه و قمر. (ناظم الاطباء). ماه را گویند و به عربی قمر خوانند. (برهان).
(1) - موهم معنی عیار و رند و بی باک نیز هست.
شبگردی.
[شَ گَ] (حامص مرکب) عمل شبگرد. گردش در شب. سیر در شب و گردیدن به شب. (از آنندراج). پاسبانی و محارست در شب. (ناظم الاطباء). || رندی. عیاری. عیارپیشگی. || دزدی.
شبگز.
[شَ گَ] (نف مرکب، اِ مرکب) مَلَه. غریب گز. قسمی حشره چون کنه و غریب گز. (یادداشت مؤلف). کرم کوچک و پهنی که خون انسان را مکد. و نامهای دیگرش ساس و سرخک و غریب گز است. (از فرهنگ نظام). جانوری کوچک از جنس کنه. || کیک. (ناظم الاطباء).
شب گل.
[شَ بِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رسم است که در موسم بهار دو ساعت قبل از صبح که وقت شکفتن گل است به سیر گلزار میروند. و در چراغ هدایت نوشته که شبهای ایام بهار را «شب گل» گویند. چرا که در ایام بهار تمام گلها بشکفد و مردم در آن ایام سیر کنند. (از بهار عجم) (آنندراج). شب مهتاب در فصل گل سرخ که مردم به گشت گلزار میروند. (فرهنگ نظام) :
خط شبرنگ برون زان لب گل می آید
مژده ای باده پرستان شب گل می آید.
مفید بلخی.
عندلیبان چه بلا شور و فغانی دارند
بی تو بوی شب خون از شب گل می آید.
مفید بلخی.
شبگو.
[شَ] (نف مرکب، اِ مرکب) خواننده و گوینده در شب. (از برهان) (از آنندراج). نطق کننده و خواننده در شب. (فرهنگ نظام) :
چو آن شبگو گرفتی راه شبدیز
شدندی جملهء آفاق شبخیز.نظامی.
بر آستان تو پیر زحل بود دربان
به حضرت تو بود ترک آسمان شبگو.
منصور شیرازی.
|| نام مهتر و بزرگ پاسبانان باشد و او را چوبک زن هم میگویند. (برهان). مهتر پاسبانان که لفظ دیگرش چوبک زن است. (فرهنگ نظام).
شبگون.
[شَ] (ص مرکب) شبرنگ، چه گون به معنی رنگ آمده است. (برهان). شبرنگ. (آنندراج). سیاه و تار. (ناظم الاطباء) :
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.دقیقی.
پری چهره گفت سپهبد شنود
ز سر شعر شبگون همی برگشود.فردوسی.
هوا تیره گشت از فروغ درفش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی.
هوا زین جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک پرخون شده.فردوسی.
روزم ز تفکر همه شبگون گردد
دل خون شود و ز دیده بیرون گردد.فرخی.
- اسب شبگون؛ اسب شبرنگ و سیاه.
- شب شبگون؛ شب بسیار تاریک. (ناظم الاطباء).
|| شب چراغ، به جهت آنکه گوهر شب چراغ را دُرّ شبگون نیز گویند. (برهان).
- دُرّ شبگون؛ گوهر شب چراغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
خزانهء مدیح تو را در گشادم
به صحرا نهادم بسی دُرّ شبگون.سوزنی.
شبگون عیار.
[شَ نِ عَی یا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج).
شبگیر.
[شَ] (نف، اِ مرکب، ق مرکب) صبح و سحرگاه. (برهان). وقت سحر. پیش از صبح. اول صبح. (آنندراج). اول صبح. (فرهنگ نظام). سحرگاه. (ناظم الاطباء) :
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.فردوسی.
به شبگیر شمشیرها برکشیم
همه دامن کوه لشکر کشیم.فردوسی.
دگر روز شبگیر هم پرخمار
بیامد تهمتن بیاراست کار.فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی.منوچهری.
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرند
گویی که سحرگاه همی خواب گزارند.
منوچهری.
روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. (تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب).
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
سنایی.
بس آهو کو بکشت افتاد شبگیر
جوی ناخورده خورد اندر جگر تیر.
میرخسرو.
ساقیا شبگیر شد(1) شمع شبستانی بیار
بزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار.
مظهر کاشی.
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر.
معزی نیشابوری.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. (فرهنگ نظام). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. (برهان). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. (آنندراج) :
وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست.
میرزا بیدل.
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایوار
در سایهء همسایهء دیواربدیوار.هدایت.
در سفر داشته تا شوق حرم خواب مرا
صبح تا شام حکایت کند از شبگیرش.
ظهوری.
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب. || آخر شب. (ناظم الاطباء).
- هنگامهء شبگیر؛ هنگامی که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود :
گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی
از جهان هنگامهء شبگیر بر هم میخورد.
سالک یزدی.
|| که به شب کشد. که شب را دریابد. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. (ناظم الاطباء).
(1) - شد، رفت.
شبگیران.
[شَ] (اِ مرکب، ق مرکب) گاه شبگیر. هنگام شبگیر. به گاه شبگیر. صبحگاهان. بامدادان :
در دامن کوه کبک شبگیران
دررفت به هم برقص کدری.
منوچهری.
شاخ گل شطرنج سیمین و عقیقین گشته است
وقت شبگیران به نطع سبزه بر شطرنج باز.
منوچهری.
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش.
منوچهری.
شبگیر کردن.
[شَ کَ دَ] (مص مرکب)صبح بسیار زود حرکت کردن کاروان. مقابل ایوار کردن. (یادداشت مؤلف) :
چون شمع صبحگاه به بسمل رسیده ایم
شبگیر کرده ایم و به منزل رسیده ایم.
باقر کاشی.
شبگیری.
[شَ] (ص نسبی) منسوب به شبگیر. سحری :
گر کنی در جهان به شبگیری
دو سلام و چهار تکبیری.سنایی.
زان دعای شبانه شبگیری
ترسم افتد بدین هدف تیری.نظامی.
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی.
حافظ.
- باد شبگیری؛ باد سحری :
گل زرد و گل خیری و بید و باد شبگیری
ز فردوس آمدند امروز سبحان الذی اسری.
منوچهری.
داده نقاش باد شبگیری
آب را حلقه های زنجیری.نظامی.
شاه از آن نوبهار شبگیری
خواست بویی چو باد شبگیری.نظامی.
الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران.
سعدی.
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم.
حافظ.
شبل.
[شِ] (ع اِ) شیربچه وقتی که شکارکند. (منتهی الارب). ج، اشبال و شبال و شبول و اشبل. (اقرب الموارد) (شرح قاموس).
شبل.
[شَ] (ع مص) در اصطلاح دوزندگان از چند قسمت طولی شی ء را به یکدیگر دوختن. (از دزی ج1 ص724).
شبل.
[شِ] (اِخ) نام چند تن از محدثان است از جمله: شبل بن عباد مکی و شبل بن العلاء و شبل بن شریق و عبدالرحمن بن شبل و شیبان بن شبل. (منتهی الارب).
شبلاد.
[] (اِخ) نام قریه ای است به اندلس. (از معجم البلدان).
شبلان.
[شِ] (اِخ) نام رودی است در بصره که از رود اُبلة منشعب میگردد. (از معجم البلدان).
شبلان.
[شِ] (ص نسبی) منسوب به شبل با الف و نون نسبت.
شبلانیدن.
[شَ دَ] (مص) چسبانیدن باشد خواه چیزی را به چیزی بچسبانند یا شخصی خود را به کسی وابندد. (برهان) (ناظم الاطباء). || پیوستن و وصل کردن. (ناظم الاطباء).
شبلخی.
[شَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان لهون بخش پاوهء شهرستان سنندج. دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
شبلنجی.
[ ] (اِخ) سید مؤمن، فرزند سید حسن مؤمن شافعی مدنی که به قریهء شبلنجی از دیهات مصر نسبت دارد. از دانشمندان به نام عامهء اوایل قرن چهاردهم هجری است که در حدود سال 1252 ه . ق. به دنیا آمد و کتاب «نورالابصار مناقب آل بیت النبی المختار» از اوست. وی تا سال 1322 ه . ق. حیات داشته است. (معجم المؤلفین ج4 ص288 و ج13 ص53) (ریحانة الادب ج2 ص299).
شبلو.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان ارس کنار بخش پلدشت شهرستان ماکو. دارای 829 تن سکنه و آب آن از رود ارس و چشمه و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شبله.
[شَ لِ] (هندی، اِ) نیزهء کوتاه. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی از «شَل» باشد که همان نیزهء کوتاه است که گاهی دوپره و سه پره سازند و مؤلف بهار عجم نویسد که در هند آن را «سیل» خوانند. رجوع شود به سیل و شل در بهار عجم و برهان قاطع.
شبله پس.
[شَ لِ پَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش مرکزی صومعه سرا شهرستان فومن. دارای 151 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمهء محلی و محصول آن برنج و توتون و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
شبلی.
[شِ] (اِخ) ابن ابراهیم شمیل. پزشک و محقق. دارای مشربی فیلسوفانه بود. در سال 1269 ه . ق. در قریهء کفرشیما (لبنان) به دنیا آمد و در دانشگاه امریکایی بیروت تعلیم یافت و در سال 1335 ه . ق. به قاهره درگذشت. از آثار اوست: فلسفة النشوء و الارتقاء. آراء الدکتور شمیل. سوریة و مستقبلها و... (از اعلام زرکلی ج 3 ص 227) (معجم المؤلفین ج 4 ص 294).
شبلی.
[شِ] (اِخ) دماوندی. ابوبکر دلف بن جحدر شبلی. زاهد و پرهیزگار معروف. وی در آغاز کار، والی دنباوند (دماوند) بود و سپس پرده دار موفق عباسی شد (و پدرش سرپرده داری میکرد) بعد از آن پرده داری خلیفه را رها نمود و در سلک زهاد و عباد و متصوفه درآمد و به صلاح و درستی معروف گردید. اصل وی از خراسان و منسوب به قریهء «شبله» از توابع ماوراءالنهر و مولدش در 247 ه . ق. به سامراء و وفاتش در 334 ه . ق. بود و در مقبرهء خیزران مدفون گردید. در نام و نسب وی اختلاف کرده اند و او را به نامهای: دلف بن جعفر، جحدربن دلف، دلف بن جعترة، دلف بن جعوبة و جعفربن یونس خوانده اند. همچنین در مذهب او اختلاف کرده اند. ابن خلکان، مالکی مذهبش دانسته و قاضی نورالله شوشتری به تشیع و تعصب در این مذهب تصریح کرده است. (از تذکرة الاولیاء عطار ج2 ص127) (از اعلام زرکلی ج3 ص21) (ریحانة الادب ج2 ص299) (سبک شناسی ج2 ص185).
شبلی.
[شِ] (اِخ) محمد بن عبدالله الشبلی السابقی دمشقی طرابلسی حنفی، ملقب به بدرالدین ابوالبقاء. فقیه، محدث، مورخ، ادیب، قاضی. در دمشق به سال 712 ه . ق. بدنیا آمد و به قاهره اقامت گزید و مسند قضاء را در طرابلس شام به عهده گرفت و در همان شهر در سال 769 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: محاسن الوسائل الی معرفة الاوائل. زهوالبدیع فی زهرالربیع، کتاب فی آداب الحمام، تثقیف الالسنة لتعریف الازمنة. (از معجم المؤلفین ج10 ص219) (از اعلام زرکلی ج3 ص112).
شبلی.
[شِ] (اِخ) (سردار...) داود. نام یکی از امرای صحرانشین کنار آب جغاتو است که درحدود 777 ه . ق. هنگامیکه شاه شجاع ممدوح حافظ در تبریز بود به اتفاق یکی دیگر از امرای صحرانشین به نام عمر با چوبدستی یا وسیلهء دیگر به شاه شجاع حمله بردند ولی سپاهیان همراه شاه شجاع او را یا کشتند یا اسیر نمودند. (از تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 299).
شبلی.
[شِ] (اِخ) ابوعبدالله از نیکان بوشنج بود و در بخارا کاتب افتکین بود و نامه های خود را با عنوان محمد بن احمد شبلی شروع میکرد و چون وزیر افتکین گردید شبلی را حذف و فقط نام خود و پدر را باقی گذارد. (از یتیمة الدهر ثعالبی ج 4 ص 72).
شبلی.
[شِ] (اِخ). نعمانی. ملقب به شمس العلماء. مورخ، ادیب، نویسنده، شاعر، مصلح اسلامی هند، محقق و برهمنی الاصل. جد سوم او «سیورام سنگ» معروف به سراج الدین اسلام آورد. شبلی نعمانی در قریهء «پندول» از توابع اعظم گره بسال 1274 ه . ق. پای به دنیا گذارد. دورهء تحصیلات را در رامپور و لاهور و نهارنپور گذراند و به حج رفت و در سال 1300 ه . ق. در دانشگاه «علیگَرْه» تدریس ادبیات عربی مینمود. در اشاعهء فرهنگ و ادبیات مجدانه اقدام میکرد و زبان فارسی و عربی را خوب میدانست. از آثار اوست: شعرالعجم(1)، انتقاد از تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان، جزیه و مجلهء معارف. شبلی در سال 1332 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 227) (معجم المؤلفین ج 4 ص 294) (وفیات معاصرین چ علامهء قزوینی مجلهء یادگار سال 5 شمارهء 3).
(1) - این کتاب به فارسی ترجمه و چاپ شده است.
شبلی.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 810 تن سکنه. آب آن از رودخانهء لیلان و قنات و محصول آن غلات و چغندر و کشمش است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شبلی.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان هیزبخش مرکزی شهرستان اردبیل. دارای 309 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شبلی.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان مهران رود بخش بستان آباد شهرستان تبریز. دارای 155 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، سیب زمینی و یونجه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
شبلی.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شب لیز.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان مرغابخش اهواز. دارای 70 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات است.
شبلیه.
[شِ لیْ یَ] (ع ص نسبی) نسبت تأنیث به شبل. شیربچه. (از معجم البلدان).
شبلیه.
[شِ لی یَ] (اِخ) نام قریه ای است در أشروسنه به ماوراءالنهر که شبلی زاهد معروف بدان منسوب است. (از معجم البلدان).
شبم.
[شَ] (ع مص) چوب پتفوزبند را در دهان بزغاله کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شبم.
[شَ بَ] (ع اِ) سرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) ماء شَبَم؛ آب سرد. (از منتهی الارب). || آنکه احساس سردی کند از گرسنگی و یا بدون آن. (ناظم الاطباء). سرمازده با گرسنگی یا عام است. (منتهی الارب).
شبم.
[شَ بَ] (ع مص) سرد شدن. (منتهی الارب).
شبم.
[شِبْ بَ] (ع اِ) چوب پتفوزبندِ بزغاله. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به شبام شود.
شبم.
[شَ بَ] (ع ص) سرد. مطر شَبِم؛ یعنی باران سرد. (از ذیل اقرب الموارد). غداة شَبِم؛ روز سرد. (از اقرب الموارد). || (اِ) سلاح. (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغة). || سم. (از ذیل اقرب الموارد). زهر بدان جهت که سرد کند. (منتهی الارب). || موت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرگ. || سرمازده با گرسنگی یا عام است. (منتهی الارب). || سرما. (از اقرب الموارد). || گرسنگی. (از اقرب الموارد).
شب مانده.
[شَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)شبینه و بیات و هر طعام و شرابی که بر آن شب گذشته باشد و از روز و یا شب پیش مانده باشد. (از ناظم الاطباء). بازمانده از شب. باقی از شب. که از شب هنگام بجای ماند. که شب بر او بگذرد، و بدین سبب کهنه شود یا تباه شدن آغازد :
میشود بدنام عالم هر که میماند به هند
نیست قدری در نظرها نعمت شب مانده را.
محمدسعید اشرف.
شب ماه.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان برده بره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شبمة.
[شَ بِ مَ] (ع ص) مؤنث شبم: غداة شبمة؛ باردة. (از اقرب الموارد). || گاو فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شبن.
[شَ] (ع مص) پرگوشت گردیدن. || نازک اندام گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || نزدیک شدن. (اقرب الموارد). قریب و نزدیک گردیدن. (منتهی الارب).
شبنازه.
[شَ زَ / زِ] (اِ مرکب) شب پره را نامند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع شود به شبیازه.
شب ناصری.
[شَ صِ] (اِخ) دهی از دهستان بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت. دارای 145 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شب ناله.
[شَ لَ / لِ] (اِ مرکب) ناله نمودن در شب. شب هنگام ناله کردن :
به شب نالهء تلخ زندانیان
به قندیل محراب روحانیان.نظامی.
شب نامه.
[شَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه که در شب نویسند. نامه که نویسند و در شب منتشر سازند. اختفاء و پنهان ماندن نویسنده و نشرکننده را. نوشتهء بی امضا شبیه به روزنامه در خدمت یا بیان حال کسی که شبها در خانه ها اندازند. (فرهنگ نظام).
شب نشین.
[شَ نِ] (نف مرکب) که شب نشیند. که شب هنگام تا پاسی از شب بیدار ماند. که در پاس اول شب به جمع پیوندد و نخسبد. که با دوستان بعد از شام خوردن در جایی برای صحبت نشیند. (از فرهنگ نظام). هم وثاق و یار و رفیق شب. (ناظم الاطباء) :
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع.
حافظ.
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد.حافظ.
شاه از آن جان نواز دلداده
شب نشین سپیده دم زاده.نظامی.
|| (حامص مرکب) شب نشینی. نشستن در شب با دوستان :
در شب نشین هند دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک و آه شد.
صائب.
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها چراغ.
صائب.
و رجوع به شب نشینی شود.
|| (اِ مرکب) محل نشستن شبها. (آنندراج).
شب نشینی.
[شَ نِ] (حامص مرکب) عمل شب نشین. بیداری شب. (ناظم الاطباء). نشستن دوستان بعد از شام خوردن در جایی برای صحبت. (فرهنگ نظام). گرد آمدن گروهی در پاس اول شب یا دیری از شب و صحبت کردن و خود را مشغول ساختن. (ناظم الاطباء) :
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان حلقه های زنجیر است.
(از یادداشت مؤلف).
وگر فرش است در عشرت سرایم ماهتاب امشب
شبم خوش شب نشینی میکنم با آفتاب امشب.
ظهوری.
-امثال:کور و شب نشینی.
شبنک.
[شَ نَ] (اِ) نوعی از بازی باشد و آن چنان است که بر یک پای بجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند. (برهان).
شبنگاه.
[شَ بَ] (اِ مرکب، ق مرکب)مخفف شبانگاه. رجوع به شبانگاه شود.
شبنم.
[شَ نَ] (اِ مرکب) صقیع. (بحر الجواهر). قطرات ریزهء آب که در شبهای مرطوب بر زمین ریزد. (فرهنگ نظام). بخار آب که به شکل قطره های بسیار کوچک در شبهای بی ابر بر روی نباتات می نشیند. رطوبتی که شب هنگام بر روی گیاهها یا چیزهای دیگر تولید شود. قطره ای که شب در روی برگ گل یا گیاه نشیند. توضیح آنکه تولید شبنم بدان جهت است که موقع سحر، که هوا غالباً رو به سردی میرود مولکولهای هوا زودتر از ذرات بخار آب اشباع گردند و دو عامل اشباع نسبی و برودت موجب میشوند که ذرات بخار آب تبدیل به قطرات ریز آب شود و بر سطح گیاهان قرار گیرند. (فرهنگ فارسی معین). بژم. بشک. ژاله. بشم. پژم :
چو شب را گزارش درآمد بزیست
بخندید خورشید و شبنم گریست.نظامی.
و شبنم چو گردد هوا نیز تر
دم ما کند زان نسیم آبخور.نظامی.
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد.سعدی.
نم شبنم به گل رسد شبها(1)
هم نمی بر سراب(2) میچکدش.خاقانی.
دیدهء اهل طمع به نعمت دنیا
پر نشود همچنانکه چاه به شبنم.سعدی.
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد.حافظ.
گریهء حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
- شبنم صفت؛ شبیه و مانند شبنم. (ناظم الاطباء).
- شبنم نخود؛ ترشحات اسیدی است که از اعضای هوایی گیاه نخود هنگامی که سبز است استخراج میکنند. (فرهنگ فارسی معین).
|| نام قسمی از ململ اعلا. (از ناظم الاطباء). پارچه ای است بسیار لطیف و نازک که از پنبه بافند و برای لباس زیر تابستانی یا پشه بند به کار برود.
(1) - ن ل: نم شبنم به گل رسد تنها.
(2) - ن ل: بر سداب.
شبنما.
[شَ نَ / نِ / نُ] (نف مرکب) شب نماینده. (فرهنگ فارسی معین). که در شب نمایان سازد. || آنچه به شب جلوه کند و بدرخشد مانند ساعت و پارچه و تابلو. (فرهنگ فارسی معین). که شب متجلی شود. که در شب نموده شود. که به شب هنگام نشان داده شود.
- ساعت شب نما؛ ساعتی که در تاریکی شب و بی استعانت روشنایی اعداد دوازده گانهء منقوش بر صفحهء آن به چشم آید. ساعت که نقش اعداد دوازده گانهء صفحهء آن از فسفر باشد و بدین سبب در تاریکی شب به دیده درآید و دیده شود.
|| برطرف کنندهء تاریکی. (فرهنگ فارسی معین).
شب نمای.
[شَ نَ / نِ / نُ] (نف مرکب)شب نما. رجوع به شب نما شود.
شب نهه.
[شَ نِ هَ / هِ] (اِ مرکب) گنج و زر و جواهری را گویند که در زیر زمین پنهان کنند. (برهان) (ناظم الاطباء).
شبو.
[شَبْوْ] (ع مص) بلند گردیدن. (از اقرب الموارد). || روشن شدن و درخشیدن چهره پس از تغیر. || روی پا برخاستن اسب. || افروختن آتش. (از اقرب الموارد). || گلوله کردن و به شکل کلاف درآوردن نخ و ریسمان. (از دزی ج1 ص726).
شبو.
[شَبْوْ] (ع اِ) شبا. برف و ریزه های باران. (از اقرب الموارد). || آزار و اذیت. (از ذیل اقرب الموارد).
شبوات.
[شَ بَ] (ع اِ) جِ شبا و شباة. (از منتهی الارب). رجوع به شباة شود.
شبوب.
[شَ] (ع ص، اِ) آنچه بدان آتش افروزند. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || نیکوگردانندهء چیزی. (شرح قاموس) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || آراینده و قوت دهنده. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || اسبی که هر دو پای آن از دو دست آن درگذرد. (ناظم الاطباء). || جوان از گوسپند و گاو دشتی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس). || گوسپند و گاو دشتی پیر. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس).
شبوب.
[شُ] (ع مص) برافروختن آتش. (از اقرب الموارد). || رشد و نمو کردن. بالیدن. (از اقرب الموارد). || دو دست خود را بلند کردن اسب. (از اقرب الموارد): شَبَّ الفَرَسُ شِباباً و شَبیباً و شُبوباً؛ نشاط کرد اسب و آن برداشتن هر دو دست باشد معاً. (منتهی الارب).
شبوبک.
[شَ بَ] (اِ) هدهد و مرغ سلیمان. (ناظم الاطباء).
شبوبة.
[شَ بو بَ] (ع ص) به معنی شَبوب. رجوع به شَبوب شود.
شبوث.
[شَبْ بو] (ع اِ) شباث و آن واحد شبابیث نیز باشد و جمع هر دو یکی است. (از اقرب الموارد). اره. || سیخ سرکج. (ناظم الاطباء).
شبوح.
[شُ] (ع اِ) جِ شبح. (از اقرب الموارد). رجوع به شبح شود.
شبور.
[شَبْ بو] (معرب، اِ) شیپور. کرنای. لغت عبرانی است. (منتهی الارب). اقرب الموارد به فک ادغام ضبط کرده است و گوید این کلمه معرب شوفَر از لغت عبری به معنی بوق و نفیر است. ج، شبورات و شبابیر. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). نای رویین است که نفیر باشد و به عربی نیز همین معنی دارد. (برهان).
شبور.
[شَ] (اِ) مهرهء ترسایان باشد وآن یکی از سازهاست که مینوازند. (برهان).
شبور.
[شَبْ بو] (اِ) نام دیگر دعای سمات است. (یادداشت مؤلف).
شبورغان.
[شَ] (اِخ) شبرقان. اشبورقان. اشبرقان. شبورقان. سبورغان. نام شهری میان مرو و نیشابور. رجوع به شبرقان شود.
شبورقان.
[شَ] (اِخ) رجوع به شبرقان و تاریخ بیهقی ص88، 320، 323، 327، 446، 579 و 580 شود.
شب و روز.
[شَ بُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شبانه روز. بیست و چهار ساعت. لیل و نهار. أَصرمان. (منتهی الارب). جدیدان. (دهار). طَریدان. (منتهی الارب). عَصران. عُقبَة. (منتهی الارب). || (ق مرکب) علی الدوام. همیشه. مدام :
ز روم و ز ایران پراندیشه ام
شب و روز ز اندیشه چون بیشه ام.فردوسی.
به بی یاری اندر جهان یار باش
شب و روز از بد نگهدار باش.
نظامی (اقبالنامه ص292).
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب
شب و روز از خانه در کندوکوب.سعدی.
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی.سعدی.
شبوط.
[شَبْ بو / شُبْ بو] (ع اِ) نوعی از ماهی باشد و آن در دجلهء بغداد و فرات بهم میرسد و زهرهء او را در داروهای چشم بکار برند. نوعی از ماهی نرم بدن خردسر باریک دم گشاده میان بر شکل بربط. (از منتهی الارب). نوعی از ماهی باریک دم میان فراخ نرم بدن و خردسر. ج، شبابط و شبابیط. (از اقرب الموارد). گونه ای از ماهی استخوانی از خانوادهء شبوطیان که در آب شیرین زیست کند. این ماهی در جلو دهانش دارای چهار رشتهء آویزان در فک فوقانی به نام ریش است. بالهء شنای پشتی آن در قسمت جلو دارای رگه های استخوانی قوی است. در گلوگاه وی سه ردیف زواید دندانی قرار دارد. گونه های مزبور در نیم کرهء شمالی میزیند و برخی گونه هایش تا یک متر طول و بیست کیلوگرم وزن می یابند. (فرهنگ فارسی معین) :
ز دجله آرمت شبوط ماهی
چو از حلوان برهء نوروزگاهی.
(ویس و رامین).
شبوط.
[شَبْ بو] (ع اِ) نام یکی از دستگاههای موسیقی است که شباهت به تنبور دارد و ایرانیان قدیم آن را بجای عود بکار میبردند و سبب تسمیهء آن شبیه بودن این دستگاه است به ماهی شبوط و فقط فرقی که با عود دارد در آن است که گردن شبوط درازتر بود و دارای سه تار باشد و عرب در قدیم این دستگاه را به کار می برده است و اولین کسی که این آلت را به کار برد «منصور زلزل» نوازندهء عود در قرن هشتم بوده است. (از الموسوعة العربیة ص 1074).
شبوط.
[شَ] (ع اِ) به معنی شَبُّوط است. (منتهی الارب). رجوع به شبّوط شود.
شبوطة.
[شَبْ بو طَ] (ع اِ) یکی شبوط. (منتهی الارب). رجوع به شبوط شود.
شبوطی.
[شَبْ بو] (ص نسبی) منسوب به شبوط. ج، شبوطیان. (فرهنگ فارسی معین).
شبوطیان.
[شَبْ بو] (اِ مرکب) جِ شبوطی. تیره ای است از ماهیان استخوانی و نمونهء آن شبوط است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شبوط شود.
شبوقه.
[شُ قَ] (اِ) خمان بزرگ است و آن درخت میوه ای است که در هندوستان «پل» گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
شبول.
[شُ] (ع مص) گوالیدن و قوی و جوان گردیدن در ناز و نعمت. (از اقرب الموارد). بربالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
شبول.
[شُ] (ع اِ) جِ شبل. بچهء شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شبل شود.
شبول.
[شُ] (اِخ) بطنی است از مصاعب از صقور (الصکور) از جبل از عمارات از عنزة. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579).
شبول.
[شُ] (اِخ) نام قبیله ای است در قریهء شجره واقع در ناحیهء رمثا در منطقهء عجلون اقامت دارند. گویند این قبیله از حجاز به این منطقه مهاجرت کرده اند و آن بطنی است از قبیلهء تثبیت از بنی عقبة که در آغاز در قریهء ریمون در جوار قدس فرود آمدند و سپس شاخه ای از شجره از آنجا برفت، این قبیله به سه بطن تقسیم میگردد: راشد، طواهر و نمورة. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579).
شبوة.
[شَبْ وَ] (ع اِ) عقرب. کژدم. علم است برای عقرب و بجهت علمیت و تأنیث منصرف است و گاهی الف و لام بر او داخل شود و الشبوة گویند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) زن پلیدزبان. (منتهی الارب). زن پرجنب وجوش و گستاخ و باجرأت و فاحشه. (از ذیل اقرب الموارد).
شبوة.
[شَ وَ] (ع مص) بلند گردیدن. (منتهی الارب). || روشن شدن و درخشیدن روی بعد از تغیر. || سیخ پا گردیدن اسب. || افروختن آتش. (از منتهی الارب).
شبوة.
[شَبْ وَ] (اِخ) پدر قبیله ای است. (منتهی الارب).
شبوة.
[شَبْ وَ] (اِخ) نام موضعی است در اطراف عراق. (از معجم البلدان).
شبوة.
[شَبْ وَ] (اِخ) نام قلعه ای است به یمن یا شهری است میان مأرب و حضرموت حِمْیَر را. (از معجم البلدان).
شبوة.
[شَبْ وَ] (اِخ) پایتخت قدیم حضرموت واقع در جنوب جزیرة العرب است که در آن بناهای قدیم بسیار از جمله معبد «سین» رب النوع ماه میباشد. آثاری که در این شهر به دست آمده است مربوط به قرن 5 قبل از میلاد و قبل از آن می باشد. (از الموسوعة العربیة المیسرة ص 1073).
شبوی.
[شَبْ بو] (ص نسبی) منسوب است به شبویه نام اجدادی است. (انساب سمعانی).
شبویة.
[شَبْ بو یَ] (اِخ) نام اجدادی است. (وفیات الاعیان ج 2 ص 27).
شبة.
[شَبْ بَ] (ع ص) زن جوان. (منتهی الارب). مخفف شابة. رجوع به شابة شود.
شبه.
[شَ بَ / بِ] (ص نسبی) منسوب به شب. (فرهنگ فارسی معین). || در ترکیب با عدد آید و معنی تعداد شبها دهد: ماه دوشبه. ماه سه شبه. (فرهنگ فارسی معین).
شبه.
[شَ بَ / بِ] (اِ) شوه. شبق. معربش سبج. سنگی باشد سیاه و براق و در نرمی و سبکی همچو کاه ربا است و آن دو بابت میشود یکی آن است که از دشت قبچاق آورند و آن آبی است که به مرور ایام بسته میشود و دیگری کانی باشد که از گیلان آورند. طبیعت آن سرد و خشک است. گویند هر که با خود دارد از چشم زخم و سوختن آتش ایمن گردد و اگر بر سر بیاویزند درد سر را ساکن سازد و اگر نور چشم کسی سفید باشد و در چشم او خیالها و چیزی مانند ابر پدید آید و چشم خیرگی کند، آیینه ای از آن سازند و پیش چشم بدارند، چشم را قوت تمام بخشد و آن مرض را زایل کند و منع نزول آب نیز از چشم کند و با میلی که از آن بسازند سرمه کشیدن یا همان میل را بی سرمه در چشم کشیدن روشنایی چشم را زیاد کند و قوت باصره دهد و چون او را در آتش نهند مانند هیزم بسوزد و بوی نفت کند. (از برهان). نوعی سنگ و آن گونه ای لینیت است که در نتیجهء تراکم ذرات کربن و تغییرات شیمیایی نسبةً سخت شده و رنگ سیاه براقی دارد و در جواهرسازی مصرف میشود. در برابر حرارت میسوزد و انیدریدکربنیک و بخار آب متصاعد میکند و همچنین گاز برخی ئیدروکربورهای مختلف را در موقع سوختن متصاعد مینماید. (فرهنگ فارسی معین) :
شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.فردوسی.
به عوض شبه گوهر سرخ یابی
ازو چون کند با تو بازارگانی.فرخی.
کند چشمشان از شبه مهره بازی
کند زلفشان برسمن مشکسایی.فرخی.
زنخدانی چون سیم و برو از شبه خالی
دلم برد و مرا کرد ز اندیشه خیالی.فرخی.
از سبزی به سیاهی آمده چون شبه می تافت. (نوروزنامه).
چون در این کتاب دررِ شعر و غرر فکر هرکسی هست چشم زخم را شبهی هم می بایست این قصیده بیاوردم. (راحة الصدور راوندی).
شبه در عقد یاقوتی کشیده
فرنگی زنگیی را سر بریده.نظامی.
این صدفها نیست در یک مرتبه
در یکی دُر است و در دیگر شبه.مولوی.
شبه در بازار جوهریان رونقی نیارد.سعدی.
هِنَّمَة؛ شبه ای از شبه های زنان که جهت افسون با خود دارند. (منتهی الارب). || عقیق. || سنگ فسان. || مرجان سیاه. (ناظم الاطباء).
- مهرهء شبه؛ که از دریا بیرون می آورند و آن را کوده میگویند. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزی) :
چون آهوکان سم بنهند و بگرازند
گویی که همه مهرهء نرد شبه بازند.
منوچهری.
|| مهره هایی که از آبگینه سازند. (ناظم الاطباء). اما چهار معنی اخیر مخصوص به این فرهنگ است.
شبه.
[شَ بَهْ] (ع اِ) نوعی از درخت بزرگ. (از منتهی الارب). ج، اشباه. (منتهی الارب). درختی شبیه به مورد. (ناظم الاطباء). سیاه تلو. (فرهنگ فارسی معین). || گیاهی است خاردار که شکوفهء سرخ رنگ دارد و دانه ای مانند شهدانه. (منتهی الارب). گیاه خارداری است که گلی لطیف و سرخ رنگ و دانه ای چون شاهدانه دارد. (از اقرب الموارد).
شبه.
[شَ بَهْ] (ع اِ) مس زرد. (از اقرب الموارد).
- کوز شبه؛ کوزهء برنجین. (منتهی الارب): عنده اوانی الشَبَه و الشِبه؛ نزد او هست ظرفهای برنجین. (از اقرب الموارد).
شبه.
[شُ بَهْ] (ع اِ) جِ شبهة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شبه.
[شُ بُهْ] (ع اِ) هر درخت بزرگ خاردار. (از اقرب الموارد). || (ص) گفته شده است که به معنی گیاه خوردنی است که دارای برگی چون برگ نخل باشد. (از اقرب الموارد). || (ص) گفته شده است که به معنی خوشبوی از گیاهان است. (از اقرب الموارد).
شبه.
[شِبْهْ] (ع ص، اِ) مانند. مثل. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، مَشابه و مَشابیه (برخلاف قیاس چون محاسن و مذاکیر). (منتهی الارب). ج، اشباه. (از اقرب الموارد) :
تا نبود چون همای فرخ کرکس
همچو نباشد به شبه باز خشین، پند.فرخی.
خویشتن را بر شبه رسولی به لشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی ص 90 چ ادیب).
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار.خاقانی.
بگرد نقطهء عالم سپهر دایره وار
ندیده شبه تو چندانکه میکند دوران.سعدی.
|| (اِ) در عبارت ذیل معنی مشابهت دارد: فرزندان را بدان کس داد که بدو بیشتر شبه داشت. (فارسنامه ابن البلخی ص91).
- شبه انقطاع؛ در اصطلاح ادیبان، کلام و سخنی را گویند که جملهء دوم عطف بر جملهء اول باشد و با ایهام آنکه عطف بر غیرمنظور شده است. (فرهنگ علوم از مطول ص 217).
- شبه جزیره؛ آن قسمت از خشکی که سه جانب آن را آب دریا فراگرفته باشد و از یک سو به خشکی متصل باشد مانند شبه جزیره های آسیای صغیر و عربستان و هندوستان.
- شبه جمع؛ در علم صرف، آن است که هرگاه اسم دلالت بر جماعت کند و برای آن از همان لفظ اسم مفردی نباشد، چون خیل و شعب آن را شبه جمع گویند و شبه جمع برای حقیقتی وضع شده که اعتبار فردیت و جمعیت در آن ملغی است و فرق میان اسم جمع و شبه جمع در یاء نیست یا تاء وحدت است که اگر به اسم جمع ملحق گردد شبه جمع شود. (از مبادی العربیة ج 4 ص 91).
- شبه ظرف؛ جار و مجرور را گویند. (فرهنگ علوم).
- شبه جمله؛ در علم نحو، به معنی ظرف و یا مجرور به حرف جر است و یکی از اقسام سه گانه ای است که خبر از برای مبتدا قرار میگیرد و در این صورت شبه جمله باید دارای وصف یا فعل محذوفی باشد و ظرف و یا مجرور به حرف متعلق به آن باشد و در حقیقت همان فعل و یا وصف محذوف خبر مبتدا را تشکیل میدهد. (از مبادی العربیة ج 4 ص 197، 199).
- || (اصطلاح دستور) صوت. رجوع به اصوات شود.
- شبه ظل؛ نیم سایه. برزخ میان سایه و روشن. مقابل ظل در خسوف و کسوف.
|| در فیزیک حد فاصلی است میان سایهء کامل و روشنایی کامل. (یادداشت مؤلف).
- شبه عمد؛ در قتل آن است که کسی عمداً بوسیلهء آلتی که قتاله نباشد ضربتی وارد آورد و او را بکشد و بعضی گفته اند اگر ضرب بوسیلهء آلتی باشد که معمو قتل واقع گردد آن را قتل شبه عمد گویند چون ضربت با سنگ بزرگ و چوبدست و عصای ضخیم. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 792). نوعی از قتل و آدم کشی. (ناظم الاطباء).
- شبه فعل؛ مشابه فعل، در اصطلاح اهل نحو مشتقاتی است که عمل فعل را انجام دهد و حروف فعل در آنها باشد مانند اسم فاعل، اسم مفعول، اسم تفضیل، صفت مشبهه و مصدر و مقابل آن معنی فعل است که معنی فعل در آن به دست آید ولی حروف فعل در آن نباشد. چون: ظرف مستقر، حروف تنبیه و اشارت و تمنی و ترجی و اسم فعل و غیره. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1143).
- شبه فلز؛ اجسام ساده ای که به حالت گازند. (ئیدرژن، اکسیژن، ازت) و یکی از آنها (برم) مایع سنگین قهوه یی متمایل به قرمز سمی دودکننده ای است که باید با کمال دقت با آن کار کرد، بقیهء شبه فلزات جامدند و هیچکدام جلای فلزی ندارند (باستثنای ید و تلور) الکتریسته را هدایت نمیکنند (مگر گرافیت و سلینوم که در حالت مخصوصی هادی میباشند) وزن مخصوص آنها پایین است (به جز تلور، ید و سلینوم) و حرارت را نیز به خوبی هدایت نمیکنند. (فرهنگ فارسی معین).
- شبه منشور؛ جسمی است که دو قاعدهء آن دو چند ضلعی غیرمشخص واقع در دو صفحهء متوازی است و وجوه آن مثلثهایی هستند که رأس آنها در یکی از دو قاعده و قاعدهء آنها در قاعدهء جسم دیگر باشد. (فرهنگ فارسی معین).
|| مس زرد. (از اقرب الموارد).
شبه.
[شَ بَهْ] (ع ص، اِ) مثل. مانند. ج، مَشابه و اشباه و مَشابیه (برخلاف قیاس). (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): و بینهما شبه؛ یعنی هر دو مانندند. (منتهی الارب). رجوع به شِبْهْ شود.
- وجه شبه؛ چیزی که مایه و اصل تشبیه شیی ء به دیگری باشد، در تشبیه چهار چیز ضروری است یعنی هر تشبیه چهار رکن دارد: مشبه، مشبه به، وجه شبه و ادات تشبیه مث در مثال «دندانی چون مروارید»: دندان مشبه و مروارید مشبه به، وجه شبه سپیدی دندان و ادات شبه «چون» است.
شبهات.
[شُ بُ] (ع اِ) جِ شبهة. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی از مباحث مهم اصول فقه بحث در شبهات است و در آنجا اغلب مرادف با شک و تردید و مقابل با ظن و قطع آمده است و اقسامی دارد:
- شبهات بدویه؛ که حکمی ندارد.
- شبهات تحریمیه؛ در شبهات تحریمیهء حکمیه اصل برائت جاری کنند به حکم قبح عقاب بلابیان و تکلیف مالایطاق و «لایکلف الله نفساً الا وسعها(1)» و «... الاماآتیها»(2) و «الناس فی سعة مالایعلمون».
- شبهات حکمیهء وجوبیه؛ در این مورد نیز برخی اصالت برائت را جاری دانند. برخی احتیاط و برخی میان عام البلوی و غیره فرق گذارند.
- شبهات محصوره و غیرمحصوره؛ شبهات موضوعه در موضوعات محصور و نامحصور باشد. محصور مانند آنکه ظرف نجسی مابین بیست ظرف باشد که به حکم اصالت طهارت، هر یک طاهرند و برخی گویند باید از همه اجتناب کرد. اما در شبهات غیرمحصوره که حتماً ارتکاب آنها روا باشد چون احتیاط کامل ممکن نیست و قاعدهء کلی در شبههء محصوره و غیرمحصوره عرف است. خلاصه در شبهات اقوال و آرایی است و گویند شک و شبهه در احکام واقعی بدون ملاحظهء حالت سابقه که مراجعه به اصول شود یا در نفس تکلیف است که آیا الزام هست یا نه و بر فرض وجود الزام حرمت است یا وجوب اگر نفس الزام معلوم باشد و شک در وجوب و حرمت باشد و یا آنکه وجوب و حرمت هم معلوم باشد لکن شک در متعلق آن باشد. و به هر تقدیر در شبهات حکمیه اصل برائت جاری است و در شبهات موضوعیه در صورت نامحدود بودن اصل حلیت و طهارت جاری است و در صورت محصور بودن و امکان اجتناب از همه اصل احتیاط جاری شود. (از فرهنگ علوم سجادی).
(1) - قرآن 2/286.
(2) - قرآن 65/7.
شبهان.
[شِ] (ع اِ) مس زرد. (از اقرب الموارد).
شبهان.
[شَ بَ] (ع اِ) مس زرد. (از اقرب الموارد). || نباتی است خوشبوی خاردار که شکوفهء لطیف و سرخ رنگ دارد و دانه ای مانند شهدانه. شبهانة یکی آن است. (منتهی الارب). به معنی گیاه خاردار شبه است. (از اقرب الموارد).
شبهانة.
[شَ نَ] (ع اِ) یکی شبهان. تریاقی است مر گزیدگی هوام را و سرفه و تفتیت حصاة را نفع بخشد و شکم را بند کند. (منتهی الارب).
شبهت.
[شُ هَ] (ع اِمص، اِ) به معنی شبهه و اشتباه است که در فارسی با تاء کشیده به کار رفته است :
من مانده به یمگان درون از آنم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست.
ناصرخسرو.
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن.خاقانی.
دل گرسنه درآمد بر خوان کاینات
چون شبهتی بدید برون رفت ناشتا.خاقانی.
لشکر را باید که در این اعتقاد شبهتی نبود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 89). اگر از این علامات چیزی مشاهدت افتد شبهت زایل گردد. (کلیله و دمنه). اما بعد از تأمل غبار شبهت و حجاب ریبت برخیزد. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمن تقبیح صورت کرده است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 347).
شبهت آلود.
[شُ هَ] (ن مف مرکب)شبهت آلوده. آلوده به شبهه و اشکال. (فرهنگ فارسی معین) : من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه ای پیش آوردند مگر شبهت آلود بود ترک کرد و نخورد. (تذکرة الاولیاء عطار).
شبهر.
[شَ هَ] (اِ) منقار چرغ را گویند و آن پرنده ای باشد شکاری از جنس سیاه چشم. (برهان).
شبه رنگ.
[شَ بَ / بِ رَ] (ص مرکب) با رنگی چون شبه در سیاهی و تیرگی :
روان کرد کلک شبه رنگ را
ببرد آب مانی و ارژنگ را.نظامی.
ای من رهی آن روی چون قمر
وآن زلف شبه رنگ تو پر ز ماز.شهید.
شبه سپید.
[شَ بَ هِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مورچه. شبه سفید: کَشح؛ شبه سپید که مورچه نامندش. (منتهی الارب). رجوع به مورچه شود.
شبه فروش.
[شَ بَ / بِ فُ] (نف مرکب)که شبه فروشد :
تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش
شبه فروش چه داند بهای دُر ثمین.سعدی.
شبه گون.
[شَ بَ / بِ] (ص مرکب) به رنگ شبه. || سیاه و تیره. تار. تاریک :
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چون نور خرد در روان آهرمن.
(لغتنامهء اوبهی).
چون شب شبه گون ردای سیمگون از کتف بنهاد... پادشاه با یکی از خواص خویش منکروار از کوشک بیرون آمد. (سندبادنامه ص 260).
شبه گون قطره ای که از قلمش
بچکد، دانه ای است در خوشاب.سوزنی.
شبهم.
[شَ هَ] (اِ) خارپشت. (ناظم الاطباء).
شبهن.
[] (ع اِ) سیخ کباب. (از دزی ج 1 ص 726).
شب هنگام.
[شَ هَ] (اِ مرکب، ق مرکب)شباهنگام. در وقت شب. در شب. (از ناظم الاطباء) : شب هنگامی در فلان شارع میگذشتم ناگاه کمندی در گردن من افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 97).
به پایان آمد این هنگامه کآنک روز عالم شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش.
خاقانی.
شبهه.
[شُ هَ / هِ] (ع اِمص، اِ) پوشیدگی کار و مانند آن و امری که در آن حکم به صواب و خطا نکنند. (منتهی الارب). گفته شده است که شبهة اسم است از اشتباه و آن در اموری است که جواز و حرمت و صحت و فساد و حق و باطل اشتباه شده باشد. ج، شُبَهْ و شُبُهات. (از اقرب الموارد). || مثل و مانند. (از اقرب الموارد). || اسم از اشتباه است و آن امر مابین حلال و حرام و درست و صواب است. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 790). در اصطلاح اصول فقه تردید بین امور محرمه و محلله و تردید میان خطا و صواب بود و بالجمله اموری که تشخیص آنها ممکن نباشد و یا آنچه از راه اشتباه انجام شده است، مشتبه گویند چون: اموال شبهه و وطی به شبهه و ولد شبهه. (از تعریفات جرجانی).
- شبههء اشتباه؛ رجوع به شبههء فعل شود.
- شبههء عقد؛ مانند آنکه با زنی ازدواج عقد نماید بدون شهود. در حد جاری شدن بر این شبهه اختلاف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص790).
- شبههء عمد؛ در قتل. رجوع به شبه عمد و تعریفات جرجانی شود.
- شبههء فاعل؛ چون زنی را در فراش خود ببیند و به گمان اینکه زن خویش است با او مجامعت کند در این صورت اگر ادعای شبهه و گمان کند حدی بر او جاری نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص790).
- شبههء فعل؛ آن است که گمان رود به چیزی که دلیل حلیت و یا حرمت است و حال آنکه دلیل برحلیت و یا حرمت نباشد. و آن را شبههء اشتباه و شبههء مشابهة و شبههء ظن نیز گویند. (از تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 790).
- شبههء ظن؛ رجوع به شبههء فعل شود.
- شبههء مشابهة؛ رجوع به شبههء فعل شود.
- شبههء ابن کَمّونِه؛ شبهه ای است که بر یکی از ادلهء توحید وارد شده است و آن دلیل «لزوم ترکیب» است که خلاصهء آن چنین است که اگر دو خدا موجود باشد هر دو در وجود مشترک خواهند بود و اگر یک مابه الامتیاز آنها را جدا نسازد متحد خواهند بود. پس چون مابه الامتیاز آمد هر یک از آن دو خدا مرکب از مابه الاشتراک (وجود) و مابه الامتیاز خواهد شد و هر مرکب ممکن الوجود است نه واجب الوجود و شبههء معروف منسوب به ابن کمونه که گویا از مانی ابتداء شده و ابن کمونه در زمان متأخر آن را نسبت به خود داده است در تخریب دلیل توحید است و عزالدین بن کمونه گوید: چه مانع دارد فرض کنیم دو موجود که هر یک واجب الوجود و غنی بالذات و با یکدیگر به تمام ذات مختلف باشند مبدأ عالم باشند و مفهوم واجب الوجود را از آن دو انتزاع نموده و بحمل شایع صناعی (عَرَض) بر آنها حمل کنیم خلاصهء سخن او این است که ممکن است در عالم دو واجب الوجود باشد و هیچ یک با دیگری در چیزی ذاتی مشترک نباشند تا آنکه به مابه الامتیاز محتاج شوند و از ترکیب از مابه الامتیاز و مابه الاشتراک احتیاج و امکان لازم آید. و متکلمین و فلاسفهء اسلامی در رد شبههء منسوب به ابن کمونه و پاسخ بدان مقالات و کتابهای بسیاری نوشته اند از جمله ملا هادی سبزواری است که در منظومه در این صدد گوید:
«هویتان بتمام الذات قد
خالفتا لابن الکمونة استند»
«و ادفع بان طبیعة ما انتزعت
مما تخالفت بما تخالفت».
یعنی؛ دو هویت واجب که به تمام ذاتشان با یکدیگر مختلف باشند، به ابن کمونه نسبت دارد. و دفع شبهه این است: از جهت اختلافی موجودات مختلف، طبیعت و مفهوم واحدی انتزاع نمیشود یعنی باید مفهوم واحد کلی را از جهت اشتراکی افراد مختلف انتزاع و سپس برآنها حمل کنیم چنانکه مفهوم حیوان را از جهت اشتراکی انسان و گوسفند و کبوتر و مفهوم انسان را از قدر مشترک ناصر و منصور و حمید و محمود انتزاع نمائیم و به امتیاز ذاتی (فصول) و تشخصات عَرَضی (زمان، مکان، نسبت، صفت) آنها توجهی نداریم. و هرگاه میان دو واجب الوجود قدر مشترکی و برای هر یک امتیازاتی فرض کنید تا دوئیت ثابت شود مستلزم ترکیب و احتیاج است:
بل ان سئلت الحق غیرواحد
لیس معنونا لمعنی فارد.
یعنی؛ بلکه اگر حقیقت را بپرسی میگوئیم افراد متعدد بدون جهت وحدت بعنوان واحد معنون نمیشوند. به عبارت دیگر هرگاه بخواهیم مفهوم واحدی را تعقل کنیم باید از یک مصداق یا چند مصداقی که جهت وحدت و اشتراک داشته باشند آن را انتزاع و در ذهن تصور نماییم پس همیشه عنوان واحد از یک معنون حاصل میگردد، چه آنکه معنون واحد حقیقی یا امر انتزاعی و قدر مشترک بین افراد متعدد باشد:
اذا الخصوصیة اما تعتبر
فی اخذه فلم یکن منه الاَخر.
زیرا خصوصیت در آن مفهوم اعتبار شده است. پس افراد دیگر از آن حقیقت نیستند. یعنی چنانکه امتیازات یکی از دو واجب الوجود را در مفهوم ملاحظه کنید البته مصداق آن منحصربفرد میباشد، چون فرد دیگر آن امتیازات را ندارد، بلکه وی بواسطهء نیازمندی به دیگران ممکن الوجود خواهد بود:
او الخصوصیة لیست تشترط
فالواحد المشترک المحکی فقط
و یا خصوصیت در آن اعتبار نشده است پس همان قدر مشترک تنها حکایت میشود. و اگر هیچ امتیازی در مفهوم شرط نشده باشد پس همان صرف وجود و حقیقت منشأ آثار که ثانی پذیر نیست، و مثل و مانند و ضد و ند و شریک ندارد تصور میشود، پس در جهان هستی دو واجب الوجود محال است.
و حیث لاموضوع او ماهیة
و لاهیولی کیف الا ثنینیة
چون واجب الوجود به موضوع و هیولی نیازی ندارد پس چگونه دوئیت میپذیرد. یعنی واجب الوجود ماهیت و ماده و موضوع (محل) ندارد و هر متعددی ماهیت و ماده و محل دارد، پس واجب الوجود متعدد نیست (واحد است) زیرا هرگاه تعدد و کثرت نوعی در موجودات یافت شود به واسطهء تعدد ماهیت آنها میباشد، و چنانچه موجودات کثرت عددی داشته باشند به سبب ماده و لواحق آن است، و گر تعدد موجودات عرضی بود به جهت موضوع و محل یا سایر اوصاف آنهاست، پس چگونه واجب الوجود متعدد میگردد. و رجوع به اسفار ج 3، منظومهء سبزواری و انوارالتوحید نراقی و ابن کمونه شود.
شبهه ناک.
[شُ هَ / هِ] (ص مرکب) آنچه مورد شک و تردید است. آنچه که حلیت و حرمت آن ظاهر نیست.
- لقمهء شبهه ناک؛ که حلال و حرام بودن آن مجهول باشد.
شبی.
[شَ] (ص نسبی، اِ) آن را به سبج معرب نموده اند. نوعی از جامهء دوخته باشد و بعضی گویند پوستین است. (برهان قاطع): سُبجَه؛ شبی زَن. (مهذب الاسماء). || جامه ای که شب بر خود پوشند. (برهان). جامهء شب. پیراهن شب. || سدره. شبیک. در مراسم زردشتیان: قَرقَل؛ شبی بی آستین و بی گریبان. (یادداشت مؤلف).
شبی.
[شَ] (از ع، اِ) مخفف شبیه در اصطلاح «شبیه خوانی» متداول بین عامه. رجوع به شبیه و شبیه خوانی شود.
شبی.
[شَ] (ص نسبی) هر چیز که آن را به شب نسبت دهند. (برهان قاطع) :
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی.حافظ.
- ستارگان شبی؛ کواکب لیلی، مقابل روزی. (فرهنگ فارسی معین).
شبی.
[ ] (ع مص) دواندن مادیان نجیب. (از دزی ج 1 ص 726).
شبیار.
[شَ] (اِ مرکب) یار و مونس شب. رفیق و مصاحب در شب. || شربت قند. شیره. (فرهنگ فارسی معین). || نام معجونی است که آن را در شب خورند و خوابند. (برهان). مسهل یا ملینی که هنگام خفتن خورند. (یادداشت مؤلف) : چون چهار روز بگذرد (از بیماری لقوه) یک مثقال ایارج فیقرا بر سبیل شبیار بخورد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || رستنی باشد تلخ، و آن را به عربی صبر گویند. طبع آن گرم و خشک است و مسهل صفرا بود و رطوبت و بلغم از سر و مفاصل جذب کند و بهترین آن سقوطری میباشد و سقوطر جزیره ای است نزدیک به سواحل یمن. (برهان). صبر زرد :
پشم است و مینمایدت انگلیون
شکّر نماید او بتو شبیارش.ناصرخسرو.
شبیاره.
[شَ رَ / رِ] (اِ مرکب) می نو و شراب تازه. (ناظم الاطباء). || مرکباتی که بیمار را دهند به شب گاه خفتن برای جلوگیری از استفراغ یا برای تلیین مزاج. (یادداشت مؤلف) : شبیاره ها به اندازهء حاجت باید داد و افراط نشاید کرد تا خشکی زیادت نشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به شبیار در این معنی شود.
شبیازه.
[شَ زَ / زِ] (اِ مرکب) شب پره. مرغ عیسی. (از برهان قاطع). خفاش. مرغک شب پرک. حافظ اوبهی گوید: خربیو از مرغ شب پره بود که به روز نتواند پرد و آن را شبیازه گویند و به آذربایجان مشکین پر گویند :
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شبیازه.فرالاوی.
دل خیره در رای فرهنگ یاب
ببیند چو شبیازه در آفتاب.اسدی.
و شکل مرغ (مرغ علیا) مفسران گفتند شبیازه بود. (تفسیر ابوالفتوح، ج2 ص244).
شبیب.
[شَ] (ع مص) نشاط کردن. نشاط کردن اسب و آن برداشتن هر دو دست باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). برسکزیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن اهود. بطنی است از بهراء از قحطانیه و از قبیلهء شبیب بن اهودبن بهراء می باشند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن بجرة الاشجعی. از خوارج کوفه که در قتل علی (ع) شریک ابن ملجم بود. اول شبیب شمشیری به علی زد و ضربت دیگر را ابن ملجم به فرق علی وارد نمود. بیشتر مورخان برآنند که شبیب پس از مضروب نمودن علی در میان جمعیت فرار کرد و اثری از او به دست نیامد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن حمدان کحال، ابوعبدالرحمن، طبیب و شاعر مقیم قاهره بود. و دیوان شعر دارد و در سال 625 ه . ق. به دنیا آمد و در 657 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن شیبة بن عبدالله التمیمی منقری اهتمی ملقب به ابومعمر، از ندیمان خلفای بنی امیه و از دهاة بوده و چون فصاحت بیان داشت او را خطیب خواندندی. در سال 170 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن عمروبن عدی بن حارثة بن عمرو مزیقیاء. جدی است جاهلی فرزندانش از بطن مزیقیاء از ازد از قحطانیة اند. (از اعلام زرکلی ج 3 ص229).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن وثاب نمیری. امیر و والی رقة و سروج و حران بود. نخست برای المستنصر علوی خطبه میخواند و سپس برای القائم عباسی (430 ه . ق.). مردی شجاع و کریم و اصیل بود و در سال 431 ه . ق. در حران بدورد حیات گفت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229).
شبیب.
[شَ] (اِخ) ابن یزیدبن نعیم بن قیس شیبانی. ملقب به ابوالضحاک. از دلاوران معروف و رهبران قیام علیه بنی امیه بوده است. جاحظ در وصف وی نویسد: در جنگ مردی دلیر بود و به اتفاق صالح بن مسرح علیه حجاج ثقفی در موصل قیام نمود و دعوی خلافت کرد و 120 تن با وی بیعت کردند. حجاج پنج لشکر به جنگ وی فرستاد که ایشان را یکی پس از دیگری تارومار نمود. سپس از موصل به قصد حجاج به طرف کوفه رهسپار گردید. حجاج ثقفی شخصاً به جنگ وی آمد و شکست خورد ولی با کمکی که عبدالملک از شام به او رسانید و با سپاهی که به سرداری سفیان بن الابرد کلبی به یاری وی شتافت سپاه شبیب را در هم کوبید و بسیاری از ایشان را به قتل رسانید و شبیب هنگامی که از روی پل دجیل (از نواحی اهواز) عبور میکرد اسب وی توسنی کرد و او که زره و پولاد بر تن داشت بر اثر سنگینی در رودخانه غرق گردید. عده ای به نام شبیبه که از فرقه های نواصبند بدو نسبت دارند. شبیب بسال 26 ه . ق. متولد شده و در 77 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 229).
شبیب.
[شَ] (اِخ) امین بن عمر دمشقی حنفی در دمشق نشو ونما یافت و در 55سالگی، در سال 1322 ه . ق. درگذشت از آثار اوست: شرح البردة. قصة المولد، شرح علی الادعیة المأثوره. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 10).
شبیب.
[شَ] (اِخ) الحبطی بن سعید التمیمی از رجال حدیث و کتابی در فن روایت حدیث دارد. از مردم بصره و برای تجارت به مصر سفر میکرده است و به سال 186 ه . ق. در بصره درگذشته است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228).
شبیب.
[شَ] (اِخ) الکندی بن السکون بن اشرس بن کندة. جدی است جاهلی از قحطان و فرزندان وی در مصر و شام و اندلس پراکنده شدند. از جملهء آنها «تجیبیون» می باشند منسوب به مادرشان تجیب دختر ثوبان. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 228).
شبیب.
[شَ] (اِخ) بطنی است از قبیلهء آل مرة که منازل ایشان از راه جنوبی به احساء و ریاض تا اطراف خَرج و عقیر تا واحهء جافورا و جبرین تا اواسط ربع الخالی امتداد دارد و به دو شاخه تقسیم می شوند: آل سعید و آل غفران. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
شبیب.
[شَ] (اِخ) شاخه ای است از جعیلات از کرفة از اثیج از هلال بن عامر از عدنانیة و در افریقای شمالی میزیسته اند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
شبیب.
[شَ] (اِخ) بطنی است بزرگ از قضاعة از قحطانیة. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
شبیب.
[شَ] (اِخ) بطنی است از آل عبدعون از قبیلهء قراغول از شمر طوقة. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص580).
شبیب.
[شَ] (اِخ) بطنی است از زهیر از جُذام از قحطانیة که با قبیلهء زهیر در دقهلیه و مرتاحیهء مصر سکونت داشتند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص579).
شبیب.
[شَ] (اِخ) بطنی است از خزاعة. و محل سکونت ایشان به شام بود. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 579).
شبیبة.
[شَ بَ] (ع اِمص) جوانی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ج، شبائب. (اقرب الموارد). || (مص) برسکزیدن ستور. (زوزنی). || بالیدن کودک. (تاج المصادر بیهقی).
شبیبی.
[شَ] (اِ مرکب) نام گیاهی است که آن را بیخ شوکران یا سیکران و شیکران گویند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع شود به شوکران.
شبیبی.
[شَ] (اِخ) ابوسعید، احمدبن شبیب. به گفتهء ثعالبی در یتیمة الدهر: فرد خوارزم و مایهء فخر آن. جامع ادب و قلم و شمشیر و زبان و نیزه و کتاب و سپاه بود و چون دو دولت سامانی و بویهی را درک کرد وی را صاحب الجیشین و شیخ الدولتین نامیده اند. ابوبکر خوارزمی ثعالبی را حکایت کرده است که شبیبی در دوران جوانی شعر متکلف میساخت ولی پس از معاشرت با ادیبان طبع شعر او لطیف گشته است. مؤلف یتیمه قطعاتی نیز از اشعار او را ذکر میکند. (یتیمة الدهر ثعالبی ج 4 ص 154).
شبیبی.
[شَ] (اِخ) حسن بن احمدبن حسن بن علی شبیبی آنسی ذماری در سال 1107 ه . ق. در قریهء ذی حود به دنیا آمد و در شهر صنعاء تحصیل نمود و در شهر تعز مسند قضاء یافت و در سال 1169 ه . ق. درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 198).
شبیبی.
[شَ] (اِخ) جوادبن محمد بن شبیب بن ابراهیم بن صقرالبطائحی النجفی البغدادی دانشمند شاعر ادیب لغوی در سال 1281 ه . ق. در بغداد به دنیا آمد و در 1363 ه . ق. درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 3 ص 168).
شبیث.
[شُ بَ] (ع اِ مصغر) مصغر شبث و آن عنکبوت و یا هزارپا باشد. رجوع به شبث شود. (از معجم البلدان).
شبیث.
[شُ بَ] (اِخ) نام آبی است. (از اقرب الموارد). || نام کوهی است در نواحی حلب در اطراف احص که از آن سنگهای سیاهی جهت آسیاب و ساختمان به شهر حلب آورند و آن را شبیثیة نیز گویند. (از معجم البلدان).
شبیخون.
[شَ] (اِ مرکب) تاختن به شب هنگام بر دشمن. حمله کردن بر دشمن در شب. در تکلم با لفظ زدن استعمال می شود و در شعر با کردن هم صحیح است. (فرهنگ نظام). به معنی شبخون است و آن تاخت بردن باشد بر سر دشمن چنانکه غافل و بی خبر باشد. (برهان). کلمهء شبیخون با لفظ آوردن و بردن و کردن و زدن و ریختن و خوردن و آمدن و چکیدن مستعمل است. (آنندراج) :
کسی کو گراید به گرز گران
شبیخون نجویند گندآوران.فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.فردوسی.
شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود.فردوسی.
شبیخون بود پیشهء بددلان
از این ننگ دارند جنگی یلان.اسدی.
ز بدخواه در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن.اسدی.
روز و شب از آرزوی جنگ و شبیخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاری.فرخی.
از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین.
فرخی.
شبیخون خدایست این بر ایشان
چنین شاید بلی، ز ایزد شبیخون.
ناصرخسرو.
با تو فلک به جنگ و شبیخون است
پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی.
ناصرخسرو.
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید ز قهرت بر ایشان شبیخون.سوزنی.
صبحگاهی کز شبیخون ران کشان
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
سر زلف تو خون باد از پی آنک
همه کارش شبیخون مینماید.عطار.
پنجهء چوبین به حسرت می نهد بر روی خاک
تا شبیخون خزان بر نوعروس تاک ریخت.
طالب آملی.
- به شبیخون رفتن؛ به تاختن رفتن بر سر دشمن در شب :
پس اعدا به شبیخون برود(1) دولت شاه
گر زمانی به طلب او(2) سوی اعدا نشود.
منوچهری.
- شبیخون آوردن؛ تاختن آوردن به شب بر سر کسی :
چون درد تو بر دلم شبیخون آورد
دندانت موافق دلم گشت به درد.خاقانی.
دلیر بر سر نخجیر دل شبیخون آر
نفس بدزد که این صید را رمیدن نیست.
طالب آملی.
- شبیخون بردن؛ تاختن بردن به شب :
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر.اسدی.
بر سرش ناگهان شبیخون برد
گرد بالای هفت گردون برد.نظامی.
ینال تگین بر طلیعهء او شبیخون برد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص405).
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.سعدی.
اگر کفر زلفش شبیخون برد
ورع کی سر خویش بیرون برد.ظهوری.
- شبیخون جستن؛ جویای تاختن به شب بودن :
شبیخون نجویند گندآوران
کسی کو گراید به گرز گران.فردوسی.
-شبیخون زدن؛ شبیخون بردن. شب هنگام بر دشمن تاختن به قصد کشتار و تاراج کردن :گفت این آن کس است که بر جان عزیزان شبیخون زند. (قصص الانبیاء ص 243). باد شمال ... بر بوزینگان شبیخون زد. (کلیله و دمنه).
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی.
زند بر حسن لیلی گر شبیخون
بگیرد چاشنی از شور مجنون.تأثیر.
- شبیخون ساختن؛ ساز شبیخون کردن :
صبح است گلگون تاخته شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته خونش بعمدا ریخته.
خاقانی.
- شبیخون ساز؛ که تدارک تاخت شبانه کند.
- شبیخون سازی؛ عمل شبیخون ساز :
جهان ناگه شبیخون سازیی کرد
پس آن پرده لعبت بازیی کرد.نظامی.
- شبیخون کردن؛ شبیخون بردن. تلبیت. (ترجمان القرآن) :
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی شه آید که من چون کنم.فردوسی.
چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی.فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنم.فردوسی.
وآن خط سیه چون سپه مورچگان است
بر برگ گل و برگ سمن کرد شبیخون.
معزی.
ای جان جهان من از تو کی برگردم
دور از تو مگر اجل شبیخون کندم.سوزنی.
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهء تو شبیخون به دوستی.خاقانی.
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آن سرخ گلها داشت خویشی.نظامی.
ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت از این بادیه بیرون کنند.نظامی.
بر او شاه گر یک شبیخون کند
ز ملکش همانا که بیرون کند.نظامی.
- شبیخون گرفتن؛ شبیخون کردن :
سراسر همه رزمگه خون گرفت
تو گفتی به روز او شبیخون گرفت.فردوسی.
- شبیخون گزیدن؛ انتخاب تاخت شبانه کردن :
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمتی است
از نور سوی نور شبیخون گزیده ایم.خاقانی.
(1) - ن ل: نرود.
(2) - ن ل: رو.
شبیخونگه.
[شَ گَهْ] (اِ مرکب)شبیخونگاه. زمان و یا مکان شبیخون :
ملک کیخسرو روزست خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم.
خاقانی.
شبیدن.
[شَ دَ] (مص) به یکطرف برگشتن. || نشستن. || قرار گرفتن در جای مانند نشستن پرندگان. || آرمیدن هر جایی در شب. || آویختن چیزی بر سر. || چیزی به دور کمر بستن. (از ناظم الاطباء). اما این معانی همه مخصوص به ناظم الاطباء است.
شبیر.
[شُ بَ] (اِخ) مؤلف تاج العروس نویسد که: شبر بر وزن بقم و شبیر بر وزن قمیر یا امیر و مشبر بر وزن محدث نام پسران هارون نبی بوده است و پیامبر اسلام (ص) حسن و حسین و محسن را با این سه نام خوانده است و همانطوری که ضبط این کلمه در تاج العروس مختلف آمده است در ادبیات فارسی نیز مختلف آمده و البته اختلاف ضبط این کلمه ناشی از اختلاف در ضبط کلمهء «شبر» است چه طبق قاعدهء تصغیر اگر شبر به فک ادغام باشد تصغیر آن «شُبَیر» خواهد بود و اگر ضبط با ادغام باشد در این صورت مصغر آن یا بر وزن قُمَیر و یا قُمَیِّر خواهد بود :
همیشه به دیدار تو شاد سلطان
چو حیدر به دیدار شبیر و شبر.فرخی.
گر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبرست.
ناصرخسرو.
که سادات جمع جوانان جنت
نبی گفت هستند شبیر و شبر.ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.ناصرخسرو.
ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر
زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر.
ناصرخسرو.
ندانی بحقّ خدای و نداند
کس این جز که فرزند شُبّیر و شَبّر.
ناصرخسرو.
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
از آن عهد محکم شبر یا شبیر.ناصرخسرو.
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.سوزنی.
بر آن اعتماد مکن که من دختر پیغمبرم و جفت کرام حیدرم و مادر شبیر و شبرم. (سعدی).
شبیر.
[شَ] (اِخ) ابن مبارک بن فضل بن مسعودبن الشریف حسن. متأدب از آل حسن در مکه که در سال 1138 ه . ق. به مکه درگذشت. وی از اطرافیان احمدبن غالب شریف مکه بود که کارهای بزرگ را بدو میسپرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230).
شبیرمة.
[شُ بَ رِ مَ] (ع اِمصغر) گویا مصغر شُبرُمَه است که نوعی از گیاه باشد. (از معجم البلدان). رجوع شود به شبرم.
شبیرمة.
[شُ بَ رِ مَ] (اِخ) آبی است مر ضباب را به حمی ضریه و یا آبی است مر بنی عقیل را. (از معجم البلدان).
شبیش.
[شَ] (اِخ) فرقه ای است از صدید از جرباء و هیشان، مثلونة و خماس شاخه های آنند. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 580).
شبیشه.
[شَ شِ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شبیطر.
[شَ بَ طَ] (ع اِ) یا سبیطر. پرنده ای است گردن دراز که همیشه در آبهای کم عمق و فراخ زندگی میکند و کنیه اش ابوالعیزار است و ظاهراً همان مرغ ماهی خوار باشد که آن را مالک الحزین گویند. (از اقرب الموارد). کلنگ یا حیوانات شبیه به آن. (از دزی ج 1 ص 726). رجوع به سبیطر شود.
شبیطر.
[شُ بَ طِ] (ع اِ) (ال ...) حیوان پرنده ای است که آن را لقلق نیز می خوانند و معروف است به «البلارح» و کنیهء آن در نزد مردم عراق «ابوحذیج» است. پرنده ای است سفیدرنگ که دو طرف بال او سیاه است و دو پا و منقار سرخ دارد. خوراک او مار میباشد و گویند حیوانی است باهوش. و در حرمت و حلیت اکل آن در نزد شافعیه اختلاف است و اصح حرمت است. و رجوع به شمیطر شود. (صبح الاعشی ج2 ص67).
شبیع.
[شَ] (ع ص) بسیار. وافر.
-ثوبٌ شبیع الغزل؛ جامهء سیربافت بسیارریسمان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
-رجل شبیع العقل؛ مرد بسیارعقل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
-حبل شبیع؛ رسن بسیارتاه. (منتهی الارب). رسن بسیارموی و کرک. (از اقرب الموارد).
شبیک.
[شَ] (اِ) شبی. سدرة (در مراسم دینی زردشتیان). (یادداشت مؤلف).
شبیک.
[شُ بَ] (ع اِمصغر) مصغر شباک به معنی پنجره. (از معجم البلدان).
شبیک.
[شُ بَ] (ع اِ) نام چاههای کم آبی است که به یکدیگر راه دارد. از جمله رکایای بصره از این قبیل باشد. || (اِخ) نام جایی است از بلاد بنی مازن. (از معجم البلدان).
شبیکات.
[شَ] (اِخ) از عشایر منطقهء بلقاء و گفته اند که بطنی است از بلی از قضاعة که تقریباً از 314 سال پیش به بلقاء آمده و سکنهء آن 150 تن است و در طبربور واقع در شمال عمان باشند. (از معجم قبائل العرب ج2 ص580).
شبیکة.
[شُ بَ کَ] (ع اِمصغر) تصغیر شبکه. دام شکارچی. (از معجم البلدان).
شبیکة.
[شُ بَ کَ] (اِخ) نام دشتی است نزدیک عرجاء و گفته اند که نام محلی است میان مکه و زاهر و منزلی است از منازل حاجیان. (از معجم البلدان). || آبی است مر بنی سلول را. (از معجم البلدان).
شبیکه.
[شَ کَ] (از ع، اِ) به معنی دام و کمند. (ناظم الاطباء). || هر چیز سوراخ سوراخ و پرسوراخ و سوراخدار. (ناظم الاطباء) :
با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در برت آن ذودلال. مولوی.
شبیل.
[شُ بَ] (اِخ) ابن عزرة(1)بن عمیرالضبعی. راویة و خطیب و شاعر و نسابه از مردم بصره. کتابی در غریب لغت دارد و در آغاز هوادار خوارج بود و سپس از آن رأی عدول کرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص230). از علماء و خطباء خوارج و قصیدة الغریب از اوست و او تا سال هفتاد رافضی بود سپس به مذهب شراة (صفری) گروید و در بصره بلاعقب درگذشت. (از ابن الندیم) (البیان و التبیین ج1 ص271).
(1) - ابن الندیم: «عرعرة»، ضبط کرده است.
شبیل.
[شُ بَ] (اِخ) قبیلهء کوچکی است که نزدیکی جبزان مقر دارند و تعدادشان از هزار نفر تجاوز نمیکند. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شبیلات.
[شَ] (اِخ) بطنی است از هلالات یکی از عشایر طفیلة در منطقة الکلرک که یک شاخه از آن به نام شلول در قریهء دوقرة در عجلون باشد. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شبیلش.
[شُ لِ] (اِخ) دژی در اندلس از اعمال بیره نزدیک برجة. (از معجم البلدان).
شبیلیه.
[شَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شبیم.
[شَ] (اِ) گریختن باشد (؟) (برهان). گریز (؟) (فرهنگ جهانگیری) :
چون بپیچد چو مار نیزهء او
جان دشمن کند گریغ شبیم(1).عنصری.
(1) - اما در شعر عنصری کلمهء گریغ است که معنی گریز دارد نه شبیم و ظاهراً صاحب جهانگیری و به تبع او صاحب برهان اشتباهاً معنی کلمهء گریغ را به شبیم داده اند. اما خود معنی شبیم چیست و یا مصحف کدام کلمه است روشن نمیباشد و شعر در دیوان عنصری نیز نیامده است.
شبینات.
[شَ] (اِخ) قبیله ای است مقیم قریهء عقر در ناحیهء کفارات در منقطهء عجلون اما اطلاعی از منشأ آن در دست نیست. (از معجم قبائل العرب ج 2 ص 581).
شبینه.
[شَ نَ / نِ] (ص نسبی) شبانه است که هرچیز شب مانده باشد از آب و نان و طعام و میوه و امثال آن. (برهان). رجوع به شبانه و شب مانده شود. || (اِ مرکب) شب پره که مرغ عیسی باشد. (برهان). || صمغ درخت صنوبر. (برهان).
شبینی.
[شَ] (اِخ) محمد بن عبدالحی شبینی شافعی. نحوی و ادیب و محدث از دانشمندان قرن 13 ه . ق. از آثار اوست: حاشیه ای بر خاتمهء الفیهء ابن مالک در نحو. و حاشیه ای بر الجامع الصغیر در حدیث. (از المعجم المؤلفین ج 10 ص 131).
شبینی.
[شَ] (اِخ) از دانشمندان اواخر قرن 13 ه . ق. است. رجوع به علی بن جلبی شبینی شود. (معجم المؤلفین ج 7 ص 54 و 107).
شبینی.
[شَ] (اِخ) احمد میهی شبینی نعمانی. فقیه، متکلم. از آثار اوست: هدایة المرید شرح بر جوهرالفرید در توحید. حاشیهء شرح شصت مسأله در فقه شافعی. در سال 1263 ه . ق. حیات داشته است. (از معجم المؤلفین ج 2 ص 191).
شب یوزه.
[شَ زَ / زِ] (اِ مرکب) شب پره را گویند که مرغ عیسی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شبیازه شود.
شبیوط.
[شِبْ یَ] (اِخ) نام دژی است از اعمال أبده. (از معجم البلدان).
شبیه.
[شَ] (ع ص، اِ) همانند. مثل. یقال: «هذا شبیه ذاک»؛ این مانند آن است. (از اقرب الموارد). مانند. (متن اللغة) (منتهی الارب). نظیر. شبه. همچون. همال. تا. چون. ند. همتا. ج، اشباه :
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آن که هر دو به گونه شبیه یکدگرند.قریع.
شپ.
[شَ] (ص، ق) جهنده و خیزکننده. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). جهنده و خیزکننده و آن را شسب و گشسب نیز گویند. (از انجمن آرا).(1) || زود، که عربان عجل گویند. (برهان قاطع). زود و شتاب. (ناظم الاطباء).
(1) - طبری Shap (قدم، جست، شلنگ). (حاشیهء برهان چ معین).
شپاشاپ.
[شَ] (اِ صوت مرکب) آواز و صدای پیکان تیر باشد که پی درپی در جایی بخورد. (برهان) (ناظم الاطباء). شپشاپ. شپ شپ. (حاشیهء برهان چ معین). آواز تیرهای پی هم انداخته. (فرهنگ نظام). آواز صدای پیکان تیر که پی درپی افکنند و آن را شپشاپ نیز گویند. (انجمن آرا) :
بر آمد ز ناورد برنا و پیر
شپاشاپ پیکان فشافاش تیر.هاتفی.
شپتک.
[شَ / شِ تَ] (اِ) لگد زدن باشد خواه انسان بزند و خواه حیوانات دیگر. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). لگد زدن. (فرهنگ نظام) (از فرهنگ جهانگیری).
شپر.
[شَپْ پَ] (سریانی، ص) خوب و نیک. (ناظم الاطباء). به لغت سریانی به معنی خوب و نیکوست که به عربی حسن خوانند. (از انجمن آرا) (برهان). || (اِخ) مصحّف شبر. نام حسن بن علی علیهماالسلام بود. (انجمن آرا). رجوع به شبر شود.
شپرک.
[شَپْ پَ رَ] (اِ مرکب) شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء).
شپره.
[شَپْ پَ رَ / رِ] (اِ مرکب) شبپرک. خفاش. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پره شود.
شپش.
[شِ پِ] (اِ)(1) جانوری است معروف. (برهان). جانور کوچک خونخوار که در بدن انسان تولید شود و از مکیدن خون زندگی میکند. (فرهنگ نظام). قمل. یک قسم جانورکی که در بدن و گیسوان کودکان و بدن مردمان کثیف و چرکین بواسطهء کثافت و چرکینی تولید میگردد. (ناظم الاطباء). حشره ای(2) از راستهء نیم بالان که به علت زندگی انگلی فاقد بال شده است و جزء انگلهای خارجی و خطرناک محسوب است، زیرا حامل میکرب برخی از امراض از قبیل تب زرد و تیفوس و غیره میباشد. شپش انگل انسان است و در جامهء اشخاص کثیف و دور از بهداشت زندگی میکند. اعضاء دهان این حشره سوراخ کننده است، شاخکهایش کوتاه و چشمهایش کوچک است. یا اص وجود ندارد. سر این حشره نسبتاً دراز و پاهایش کوتاه است و بیشتر دارای دو بند است که به قلابی منتهی میشوند. در انسان دو نوع شپش یافت میشود: یکی شپش سر است که در لابلای موها زندگی میکند و تیره رنگ است و دیگری شپش لباس است که از شپش سر بزرگتر است و در موقع نیش زدن از درز لباس خارج میشود. تخم هر دو گونه شپش را به نام «رشک» مینامند و آن به شکل دانه های سفیدی در قاعدهء موها یا درز لباس گذاشته میشود و پس از چند روز بچه ها از تخمها خارج میشوند و بعد از سه هفته بالغ میشوند و قادر به تخم ریزی میگردند. اِشپش. (فرهنگ فارسی معین).(3)
(1) - در برهان به ضم شین و پ و نیز فتح شین و ضم پ نیز آمده است.
(2) - Pediculus humanis. (3) - اوستا: Spish، پهلوی نیز: spish. در بند 3 فرگرد 17 وندیداد دو گونه شپش یاد شده: یکی آنکه در انبار گندم افتد و دیگر آنکه جامهء پارچه را تباه کند. نخستین را در فارسی، چنانکه زمخشری در مقدمة الادب نوشته، شپشهء گندم و دیوک گندم و دومین را دیوجامه، دیوچک جامه و کرم جامه گویند. (از حاشیهء برهان چ معین).
شپشاپ.
[شَ] (اِ صوت مرکب) شپاشاپ. شپ شپ. صدا و آواز پی درپی خوردن پیکان تیر باشد به جایی. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) :
ز چکچاک گرز و ز شپشاپ تیر
برآورد از جان دشمن نفیر.فردوسی.
شپ شپ.
[شَ شَ] (اِ صوت مرکب)شپشاپ. شباشاپ. آواز تیر انداختن پی درپی را گویند. (از برهان). آواز پی هم انداختن تیر است. (فرهنگ نظام). آواز پیاپی خوردن پیکان تیرهاست به جایی. (از ناظم الاطباء) :
ز بس شپ شپ تیر و جر کمان
زمین گشت لرزان تر از آسمان.فردوسی.
رجوع به شپاشاپ شود.
|| (ص مرکب) مضطرب و بی تمکین. (برهان) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). آشفته :
مرا گویی مرو شپ شپ که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار میدارم از آن بر عار میگردم.
مولوی.
عاشقان را وقت شورش ابله و شپ شپ ببین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان از ثبات.
مولوی.
|| (ق مرکب) زود زود. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) شاخهء درخت. (برهان) (ناظم الاطباء).
شپشک.
[شِ پِ شَ] (اِ مصغر) سبوسه. شپشه. حشرهء کوچک و سیاه رنگی است بی بال که اعضاء دهانی او خردکننده میباشد و جزو راستهء نیم بالان است و بر اثر زندگی انگلی بالها را از دست داده است. این حشره به قسمتهای مختلف نباتات خصوصاً دانهء غلات حمله میکند و مواد غذایی آنها را از بین میبرد. (از فرهنگ فارسی معین).
شپشه.
[شِ پِ شَ / شِ] (اِ مصغر) حشرهء کوچکی است شبیه به شپش معمولی انسان ولی قدری از آن کوچکتر است و بیشتر به موهای ناحیهء زهار و شرمگاه و زیر بغل حمله میکند و پاهایش دارای قلابهای قوی است که به بدن میچسبد و جدا کردنش مشکل است و در موقعی که عدهء آن در بدن زیاد شود به موهای ابرو و ریش و سینه و سر نیز سرایت میکند. (از فرهنگ فارسی معین). || کرمکی باشد که بیشتر اوقات در فصل تابستان و هوای گرم در پوستین و نمد و سقرلاط و صوف و دیگر پشمینه ها و گندم و دیگر غله ها افتد و آنها را تباه و ضایع کند. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). بید. پت.
- شپشه افتادن؛ رخنه کردن شپشه در... .
- || آمدن شپشه در انبار گندم و غلات و یا در پارچه.
- شپشه خوردن؛ از شپشه صدمه دیدن. تباه شدن بر اثر حملهء شپشه.
- شپشهء گندم؛ شپشه که در انبار گندم افتد و آن را تباه کند، چنانکه زمخشری در مقدمة الادب نوشته: شپشهء گندم را دیوک گندم نیز گویند. (از حاشیهء برهان چ معین).
- شپشهء مرغ؛ گونه ای شپشک که در زیر پر مرغهای خانگی و کبوتر و دیگر پرندگان میزید و به بدن آنها چسبیده از خون آنها تغذیه میکند. تخمهای این شپشک در انتهای پرهای پرندگان به صورت نواری چسبیده است. شپشک مرغ هیچوقت به صورت آزاد در مرغدان و لانهء پرندگان دیده نمی شود بلکه انتقال آنها از مرغی به مرغ دیگر مستقیم است. کنهء مرغی. (از فرهنگ فارسی معین).
شپل.
[شِ] (اِ) شپلت. شپیل. شفل. پایه و مرتبه. (برهان) (انجمن آرا). پایه و مرتبه و منزلت و جاه. (از ناظم الاطباء). || پاچهء شتر را گویند از آنجا که به زمین نزدیک است. (از برهان) (از ناظم الاطباء). سپل. سول. سفل. || صدا و آواز بلند کردن. (برهان). صدا بلند کردن. (انجمن آرا).
شپل.
[شِ] (اِ صوت) آواز شافوت را گویند و آن صدایی باشد که کبوتربازان در وقت کبوتر پرانیدن از دهان خارج کنند. (از برهان) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
شپلاق.
[شَ پَ] (ترکی، اِ صوت) شاپلاق. شپلق. شاپلاق. طپانچه و سیلی زدن بر روی و بیخ گوش. (ناظم الاطباء).
شپلاقی کردن.
[شَ پَ کَ دَ] (مص مرکب) سخت کتک زدن. (فرهنگ فارسی معین).
شپلانیدن.
[شَ دَ] (مص) چسبیدن کنانیدن و پیوستن فرمودن. (ناظم الاطباء).
شپلت.
[شَ / شِ لَ] (اِ) شپل. پایه و مرتبه باشد. (برهان) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). جاه و منزلت. رتبه. (ناظم الاطباء) :
چون سرای شپلت تو دولت شه پست کرد
شاه را دولت چنان باید ترا شپلت چنین.
سنایی.
شپلت خود پست کردی دولت مستیت را
مستی و پستی بهْ آید مستی و پستی گزین.
سنایی.
|| صدای بلند. (برهان). بانگ و آواز بلند. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- شپلت زدن؛ صدا و آواز بلند کردن. داد زدن. فریاد کشیدن :
کو آن دم دولت زدن بر این و آن شپلت زدن
کو حمله های مشت تو آن سرخ گشتن در جنون.
مولوی.
|| (اِ صوت) آواز شافوت. (برهان) (ناظم الاطباء). سوت زدن مثل سوت زدن وقت پراندن کبوتران. (از فرهنگ نظام).
شپلق.
[شَ پَ لَ] (ترکی، اِ صوت) شاپلاق. شپلاق. صدای سیلی. رجوع به شپلاق شود. آوای زدن با کف دست بر روی یا گردن. تپانچه که اسم دیگرش سیلی است. (فرهنگ نظام). زدنی با آواز بر صورت یا گردن کسی با کف دست :
زمانه بین که ز سرپنجهء ستم هر دم
به بیخ گوش نشاطم همی زند شپلق.
فوقی یزدی.
شپلک.
[شِ لَ] (اِ مصغر) مصغر شپل. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا). رجوع به شپل شود.
شپلنده.
[شَ پَ لَ دَ / دِ] (نف) افشرنده. رجوع به شپلیدن شود.
شپلیدن.
[شَ / شِ دَ] (مص) صفیر زدن. آواز کردن از دهان به وقت کبوتر پرانیدن. (برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). سوت زدن. صفیر زدن بر مرغان و غیره. (فرهنگ فارسی معین). || شیفته شدن. شیدایی شدن. (از برهان قاطع). شیفته شدن. شیدایی گشتن. (ناظم الاطباء). دیوانگی کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). || افشردن. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). فشار دادن. (ناظم الاطباء): عصّار؛ شپلندهء انگور و جز آن. (منتهی الارب). || نرم کردن. || هموار نمودن با دست. (ناظم الاطباء).
شپنیدن.
[شِ دَ] (مص) صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. (ناظم الاطباء).
شپوختن.
[شِ تَ] (مص) شپیختن. اشپوختن. اشپیختن. (از فرهنگ فارسی معین). دکه زدن و صدمه و آسیب رسانیدن باشد از روی قوت و قدرت. (از برهان) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا). پهلو به پهلو و دوش به دوش زدن. || افشانیدن. (برهان). افشاندن بود و آن را شپیختن نیز خوانند. (فرهنگ نظام) (فرهنگ جهانگیری). افشانیدن. پاشیدن. (از ناظم الاطباء).
شپور.
[شَ] (اِ) قسمی از ماهی دریایی که در فصل بهار در رودخانه ها داخل میگردد. (ناظم الاطباء).
شپورغان.
[شَ] (اِخ) صورتی از شبرقان و شبورقان و شبورغان است. رجوع به شبرقان در لغتنامه و شپورغان در تاریخ مبارک غازانی صفحات 26، 46، 47، 48، 52، 54، 73 و 350 شود.
شپوز.
[شَپْ پو] (اِ مرکب) به معنی شپره باشد که عربان خفاش گویند. (برهان). به معنی شپ یوز است که شب پره باشد. (انجمن آرا). شبپره. خفاش. (ناظم الاطباء). شب بوزه. (حاشیهء برهان چ معین).
شپوش.
[شَپْ پو] (اِ مرکب) کلاه و طاقیه و تخفیفه را گویند. (برهان). کلاه و سرپوش. پوشاک سر. (ناظم الاطباء) :
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی تو شپوش نهادستی.
سنایی.
|| بالاپوش. (برهان) (از ناظم الاطباء). || لحاف. (برهان). || پلنگ پوش. || ملحفه و ملافه. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پوش شود.
شپه.
[شَ پِ] (اِ صوت) شپ شپ پیکان تیر و آواز برخوردن آن. (از ناظم الاطباء).
شپیختگی.
[شِ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی شپیخته. رجوع به شپیخته و شپیختن شود.
شپیختن.
[شِ تَ] (مص) پاشیدن باشد مطلقاً اعم از آب و غیره. (برهان). پاشیدن است و آن را اشپیختن و اشپوختن و شپوختن نیز گویند. (فرهنگ نظام).
شپیخته.
[شِ تَ / تِ] (ن مف) اشپوخته. اشپیخته. ترشح کردن و پاشیده شدن آب باشد [ کذا ] . (برهان). آب ترشح کرده و پاشیده شده. اسم مفعول از شپیختن. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به شپیختن شود.
شپیر.
[شَپْ پی] (سریانی، اِ) صورتی از شبیر است که به لغت سریانی معنی مصغر خوب و نیک یا خوبک و نیکک دارد و به عربی حسین خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به شبر و شبیر شود.
شپیر.
[شَ] (اِخ) نام کوهی است به غایت بزرگ و بلند. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) :
چو در سواد ثناهای تو گذارم کلک
ز جا به رقص برآید ز استماع سریر
یکی سفیه ز علمش هزار بحر محیط
یکی دقیقه ز حلمش هزار کوه شپیر.
رضی الدین نیشابوری.
شپیران.
[شِ] (اِخ) نام یکی از دهستان های هفتگانهء بخش شاهپور شهرستان خوی. آب آن از رودخانه و چشمه است. از 15 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2245 تن و محصول آن غلات، توتون، روغن، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شپیل.
[شَ / شِ] (اِمص)(1) فشردن. (برهان) (انجمن آرا). فشار و عصر. (ناظم الاطباء) :
گلابی صفت بر جفا بگذرند
که گل را شپیلند و آبش برند.امیرخسرو.
|| شیفتگی. (برهان). شیفتگی نمودن. (از ناظم الاطباء). || دیوانگی. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). || صفیر زدن. (انجمن آرا). نقر :
چون به شپیلک آمدی آن نفس از در قفس
مست وله درآمدی قمری ماده و نرش.
خواجه عمید.
(1) - مادهء مضارع شپیلیدن است.
شپیل.
[شَ / شِ] (اِ صوت) شافوت. آوازی باشد که بیشتر کبوتربازان از دهان برآورند. (برهان).
شپیل.
[شَ] (اِ) پاچهء شتر را گویند و به عربی رجل الجمل خوانند. (برهان). || نام گیاهی که شپل و شترپا نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع شود به شترپا.
شپیلنده.
[شَ / شِ لَ دَ / دِ] (نف) فشارنده. (برهان). فشرنده. افشارنده. (فرهنگ فارسی معین). || صفیرزننده. (برهان). سوت زننده. (فرهنگ فارسی معین). شخولنده. || دیوانگی کننده. (از برهان).
شپیلیدن.
[شَ / شِ دَ] (مص) فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء): عصر؛ افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغة) :
گلابی صفت بر جفا بگذرد
که گل را شپیلند و آبش برند.
امیرخسرو دهلوی (از حاشیهء برهان چ معین).
|| شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء). || صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن.
شت.
[شَ] (اِ) مخفف شتل است و آن زری باشد که در آخر قمار به حاضران دهند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). مخفف شتل است که در قمارخانه متعارف است. (از فرهنگ سروری) :
آنچه او برده است نپاید در دست
یا مجاهز ببرد یا شت اقران باشد.
امیرخسرو.
شت.
[شَ] (اِ) در تداول عوام، قوام آمدهء قند و شکر و مانند آن. شاید مأخوذ از شهد باشد. (یادداشت مؤلف).
شت.
[شَ] (اِ) کلمهء تعظیم است و آن را تیمسار نیز گویند و هر دو به معنی حضرت است که در عربی معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج). لفظی است در فارسی، ترجمهء لفظی که در عربی حضرت گویند. (برهان). به سخن بزرگ نامیدن کسی را. (یادداشت مؤلف).(1) لغت شت فارسی نیست نخستین بار در دساتیر چاپ ملافیروز به کار رفته است. این لغت هندی است، اما نه مانند لغات کپی (بوزینه) و شکر و شمن و چندن (صندل) که از زمان بسیار قدیم داخل فارسی شده باشد. شت به این معنی در نوشته های قدیم فارسی نیامده و در فرهنگ جهانگیری که آن هم در هند نوشته شده یاد نگردیده است. در همهء فرهنگها، شت مخفف شتل، و مصطلح در قمار، یاد شده است و در دبستان المذاهب به معنی حضرت بکار رفته است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(1) - Excellence.
شت.
[شَت ت] (ع ص) پراکنده. و یقال: امر شت؛ ای متفرق. ج، أشتات، شتوت. (از منتهی الارب). ج، شتات، شتیت. (اقرب الموارد). || (مص) پراکنده شدن. (از زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || پراکنده کردن. (از منتهی الارب). رجوع به شتات و شتوت شود.
شت.
[شَت ت] (ع اِمص) پراکندگی و از آن است: الحمد لله الذی جمعنا من شت؛ سپاس خدای را که ما را گرد آورد از پراکندگی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شتا.
[شِ] (اِ)(1) ناشتا و ناهار. (از برهان) (فرهنگ جهانگیری). ناهار و ناشتا را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لقمهء نان خویشتن نخورد
گر دو هفته همین(2) شتا باشد.
کمال اسماعیل.
(1) - از ریشه ad در سانسکریت به معنی خوردن است. edoلاتینی، آش فارسی (لغة مطلق خورش و امروزه غذای مخصوص) و ناشتا (نا + آش) ضد آن است. (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: همی.
شتا.
[شَ] (ع ص، اِ) جای درشت. (از منتهی الارب). موضع خشن. (از اقرب الموارد). || صدر وادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شتا.
[شِ] (ع اِ) قحط. (اقرب الموارد). || زمستان :
تا به سال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیف است و خریفست و شتاست.
فرخی.
برفروز آتش برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آزار بود.منوچهری.
چو سرسام سردست قلب شتا را
دوا بهْ ز قلب شتایی نیابی.خاقانی.
چون زره دان این تن پر حیف را
نه شتا را شاید و نه صیف را.مولوی.
کوزه ها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند او وفا.مولوی.
عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا.سعدی.
رجوع به شتاء شود.
شتاء .
[شِ] (ع مص) مشاتاة. یعنی بر شتاء معامله کردن. (از منتهی الارب). معامله کردن با کسی در زمستان. (از اقرب الموارد).
شتاء .
[شِ] (ع اِ) به گفتهء مبرد: جِ شَتوَة است و به قولی مفرد است. و جمع آن شُتیّ و اَشتِیَه آید. (از اقرب الموارد). || زمستان و سرما. ج، شتی. اشتیه. (منتهی الارب). زمستان. (ترجمان القرآن جرجانی) : رحلة الشتاء و الصیف. (قرآن 106/2). فصل چهارم از فصول چهارگانهء سال است که سه فصل دیگر آن، بهار، تابستان و پائیز است و آن در هر نیمکره از زمانی آغاز میگردد که روزها در نهایت کوتاهی باشد و میل اشعهء آفتاب از هر موقع زیادتر. فصل زمستان، پس از فصل پائیز و قبل از بهار است و سه ماه زمستان در سال شمسی، دی، بهمن و اسفند است. مقابل تابستان. فصل و موسم سرما. و در فارسی اغلب به صورت «شتا» بی همزه آید. رجوع به شتا شود.
شتاب.
[شِ] (اِمص) مقابل درنگ. (آنندراج). جستن و خواستن امری پیش از وقت آن و آن از مقتضیات شهوت و از صفات مذمومه باشد. عجله. (یادداشت مؤلف). اشتاب. اشتو (در تداول عامهء گناباد). سرعت. عجل. دستپاچگی. تندی. مقابل درنگ و آهستگی. تعجیل. مقابل کندی :
داد در دست او مرندهء آب
خورد آب از مرنده او به شتاب.منجیک.
شتابش را تب اندر دل فتاده
نشاطش را خر اندر گل فتاده.
(ویس و رامین).
یک است ابلهان را شتاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیب.اسدی.
به هر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.اسدی.
چو باد و خاک ندانی مگر شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب.
مسعودسعد.
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
مانندهء غراب ندانم همی شتاب.مسعودسعد.
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و باد تراست
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب.
مسعودسعد.
چنین طریق ز شاهان که را بود که تراست
به حلم و عفو درنگ و به جنگ و جود شتاب.
مسعودسعد.
تو مکن هیچ درنگ ارچه شتاب از دیوست
که فرشته شوی ار هیچ در این بشتابی.
سوزنی.
آن غریبی خانه می جست از شتاب
دوستی بردش سوی خانه خراب.مولوی.
ما در تو کی رسیم که رفتی به صد شتاب
کی عمر رفته کس به دویدن گرفته است.
کمال خجند.
تفکر ازپس معنی همی چنان باید
که از مسام دل و دیده جوی خون راند
شتاب نیک نباید، درنگ بهْ در نظم
هر آنچه زود بگویند دیرکی ماند.
کریمی سمرقندی.
|| به معنی دویدن با لفظ کردن و گرفتن و انداختن و داشتن و آوردن مستعمل است. (از آنندراج). اِنذِراع. دَعسَرَة. زَفقَلَة. (منتهی الارب).
- باشتاب؛ مقابل بادرنگ. عجول. تند :
اگر جنگ سازد بیارای جنگ
که او باشتاب است و ما بادرنگ.فردوسی.
- بشتاب؛ عاجل. عجله کننده. باشتاب. عجولانه :
آن خواجه که با هزار بر و لطف است
حلمش بشتاب نه و جودش به درنگ.
منوچهری.
امیر بشتاب براند و به آمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. (تاریخ بیهقی ص 463 چ ادیب).
خدای داند پای برهنه از جیلم
بیامدم به بلهیاره نیم شب بشتاب.
مسعودسعد.
که برق وار جهد از میان خنجر او
شهاب وار رود از کمان او بشتاب.
مسعودسعد.
- پرشتاب؛ بسیارشتاب. آکنده از عجله :
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب.فردوسی.
برآشفت از آن پاسخ افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پرشتاب.
فردوسی.
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.فردوسی.
- شتاب آلود؛ به شتاب درآمیخته. شتاب زده :
خبر دارد که شانی آرزوی دیدنش دارد
به سوی خانه رفتار شتاب آلود بینندش.
شانی تکلو.
- گردون شتاب؛ چون گردون شتابان. شتابنده چون آسمان :
من آن بادرفتار گردون شتاب
ز بهر شما دوش کردم کباب.سعدی.
|| (نف، ق) شتابان. بشتاب. (یادداشت مؤلف). در تداول متقدمان اغلب به معنی صفتی و مرادف شتابان و شتابنده و بشتاب بکار رود و در منتهی الارب همه جا به معنی بشتاب بکار رفته است. در حال شتاب :
هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب
به جام ساقی گلچهره می شتاب بریز.
خاقانی.
چون قلم از باد بد دفتر ز آب
هر چه بنویسی فنا گردد شتاب.مولوی.
پیشه ها و خلقها ازبعد خواب
واپس آید هم به خصم خود شتاب.مولوی.
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب.مولوی.
چون درآمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب.مولوی.
جَذِم؛ شتاب. تَقاتِق؛ با سرعت و شتاب. تَقتاق؛ با سرعت و شتاب. دَهرَجَة؛ سیر شتاب. زالِج؛ شتاب. سَمَحمَع؛ مرد سبک شتاب. سِنبِس؛ مرد شتاب. مُتَقتِق؛ با سرعت و شتاب. باسرعت. هَمَرجَل؛ سبک و چست و شتاب از هرچیزی. عاجِل. عَجِل. عُجُل. عُنَشنَش؛ شتاب. غِراد. قَمین. وَحا. وَشز. (از منتهی الارب). || (اِ) به معنی جنگ هم آمده است. (آنندراج) :
ز هر قبضهء خنجری در شتاب
برآورده چون اژدها سر ز خواب.
نظامی (شرفنامه ص475).
|| در اصطلاح نجوم سرعت سیر در کواکب است : همهء ستارگان و روندگان آسمانی بشتابند. (التفهیم چ همایی ص 133). || در اصطلاح فیزیک دانان تغییرات سرعت را در واحد زمان شتاب گویند و مقدار آن متناسب است با نیروئی که متحرک را به حرکت درمی آورد. به عبارت دیگر در حرکت مستقیم الخط چون سرعت متحرک فزونی یا کمی گیرد متحرک دارای شتاب است. شتاب درحقیقت شدت تغییرات سرعت را در زمان مشخص معلوم میکند. بنابراین شتاب زیادی نشانهء تغییرات شدید سرعت است. شتاب را بوسیله برداری (ن) نشان میدهند در هر حرکت مستقیم الخط راستای آن بر مسیر منطبق است و اندازهء آن برابر با مشتق سرعت نسبت به زمان است اگر سرعت فزونی گیرد بردار شتاب همسوی با سرعت است وگرنه در جهت عکس آن میباشد.
- شتاب در حرکت متشابه التغییر؛ بنابر تعریف حرکتی را متشابه التغییر گویند که در آن تغییرات سرعت یکنواخت باشد چنین حرکتی تابع درجه دومی از زمان است و شتاب در آن مقدار ثابتی است.
) X = at2 + bt + c1(
) V = 2at + b2(
= 2a g )3(
در اینجا باید گفت که مقدار a ضریب درجه دوم نصف شتاب میباشد زیرا از رابطهء سوم به دست می آید که:
خ 12 a =
پس داریم: + v.t + x .t خ n =
در حرکت متشابه التغییر ممکن است دو حالت پیش بیاید: یکی آنکه شتاب و سرعت همسو باشد در این صورت حرکت را تندشونده میخوانند چون در این حرکت معمو سوی مثبت را همان سوی حرکت که با سوی سرعت یکی است، میگیرند بنابراین شتاب مثبت خواهد بود. و مقدار سرعت دائماً زیاد میشود.
دیگر آنکه شتاب و سرعت در یک سو نباشند و چون سوی مثبت را سوی سرعت اختیار کنیم، پس در این حرکت شتاب منفی است و مقدار سرعت پیوسته کم میشود و این حرکت را حرکت کندشونده میخوانند.
بطور خلاصه اگر حاصل ضرب سرعت در شتاب مثبت باشد حرکت تندشونده است. حرکت تندشونده. V = aخ
و اگر حاصل ضرب سرعت در شتاب منفی باشد حرکت کندشونده است:
V = - aخ
شتاب در سطح شیب دار از فرمول اساسی دینامیک خ f = m به دست می آید که در آن fبرآیند همهء نیروهایی است که بر جسم وارد میشود و مقدار آن با نیروی مؤثر متناسب است.
نیروی مؤثر در سطح شیب دار مساوی است با f = P sin aکه در آن sin a شیب سطح و P جرم متحرک است پس:خ P sin a = M
P = mg
پس:خ g sin a = M M
و = g sin aخ
- شتاب در حرکت دورانی؛ حرکت دورانی متشابه دارای شتاب است و از این نظر برعکس حرکت متشابه مستقیم الخط میباشد. زیرا متحرک در هر لحظه مایل است که مسیر خود را در امتداد مماس (سرعت) ترک کند. حال برای اینکه متحرک از روی مماس بر روی دایره کشیده شود و همواره بر روی دایره باقی بماند، لازم است نیرویی از مرکز دایره در امتداد شعاع بر آن وارد شود تا همواره متحرک را بر روی دایره نگاه دارد و این همان نیرو است که آن را نیروی جذب مرکز مینامند و به موجب اصل کلی دینامیک این نیرو، نیرویی تولید میکند که به نوبه خود ممتد در جهت نیرو است یعنی ممتد به طرف مرکز دایره و مقدار آن از رابطهء زیر به دست می آید:
V - شتاب در حرکت نوسانی؛ شتاب در حرکت نوسانی مشتق سرعت است نسبت به زمان:
)د t +س sin (س = -aخ
و چون:)د t +سX = a sin (
پس شتاب را میتوان به صورت:Xس = -خ
نوشت.
واحد شتاب در دستگاه C. G. Sسانتیمتر برثانیه در ثانیه است ) (Cnl - Sو آن سرعت متحرکی است که سرعتش در حرکت متشابه تغییر به اندازهء یک سانتیمتر در یک ثانیه تغییر کند.
واحد شتاب در دستگاه M. T. S متر بر ثانیه در ثانیه است و )(m/S و آن برابر با 10سانتیمتر بر ثانیه در ثانیه است. یعنی شتاب متحرکی که سرعتش در حرکت متشابه التغییر در یک ثانیه به اندازهء یک متر بر ثانیه در ثانیه تغییر کند:
Cm/S100 =M/S
واحد شتاب در دستگاه M. K. S. هم متر بر ثانیه در ثانیه است.
- شتاب لحظه ای؛ حد شتاب متوسط را شتاب لحظه ای گویند، هنگامی که tآ بسوی صفر میل کند. بنابراین:
0 ن tآ )Vآو یا0 ن tآ m) خ= L( خ
به عبارت دیگر شتاب لحظه ای مشتق سرعت نسبت به زمان است و یا برابر است با مشتق دوم مسافت نسبت به زمان:
= Vc= Xcc = fcc(t)خ
- شتاب متوسط؛ در حرکت مستقیم الخط خارج قسمت سرعت را نسبت به زمان شتاب متوسط اصطلاح میکنند. به این ترتیب اگر مقدار سرعت متحرک M در لحظه ی ت1برابر ث1 باشد و در لحظهء س2برابر ث2 شود، برحسب تعریف خواهیم داشت:
شتاب متوسط m =خ =ث2 - ث1
و یاVآس2 - س1 ذ =خ
رابطه ی بالا در واقع شدت تغییرات سرعت را در زمان tآ نشان میدهد. حال میگوئیم اگر حرکت مستقیم الخط یکنواخت باشد، شتاب صفر خواهد بود زیرا سرعت متحرک در مدت زمان س2 - س1همچنان ثابت و یکنواخت میماند. یعنی 0 V2 - V1 =خواهد شد و چون صورت کسری مساوی صفر شود آن کسر مساوی با صفر خواهد بود.
شتاب آمدن.
[شِ مَ دَ] (مص مرکب)تعجیل کردن. شتاب آمدن کسی را به کاری. (یادداشت مؤلف) :
به خونم کنون چون شتاب آمدش
مگر یاد از این بد به خواب آمدش.
فردوسی.
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
کز اندیشهء دل شتاب آمدش.فردوسی.
چو ماهی برآمد شتاب آمدش
همی با زنان رأی خواب آمدش.فردوسی.
به خواب و به آسایش آمد شتاب
وز آن پس برآسود بر جای خواب.
فردوسی.
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور چو آمد شتاب.فردوسی.
|| میل و رغبت. (یادداشت مؤلف) :
چو پر شد [ کیخسرو را ] سر از جام روشن گلاب
به خواب و به آسایش آمد شتاب.فردوسی.
شتاب آور.
[شِ وَ] (نف مرکب)شتاب آورنده. که شتابد. که شتابان شود. پرشتاب. (از یادداشت مؤلف). حُضر؛ اسب شتاب آور در تک. (السامی فی الاسامی).
شتاب آوردن.
[شِ وَ دَ] (مص مرکب)شتافتن. شتابیدن. به تعجیل رفتن. عجله کردن :
چو آهو و خرگوش یابد عقاب
نیارد به دراج و تیهو شتاب.اسدی.
بباید رفت روزی چند از این پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش.نظامی
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی درع و شمشیر.نظامی.
شتاب آوریدن.
[شِ وَ دَ] (مص مرکب)شتاب آوردن. شتافتن :
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ.فردوسی.
شتاب آوریدن به دریا و دشت
چرا؟ چون به نانی بود بازگشت.نظامی.
شتاب آهنگ.
[شِ هَ] (اِ مرکب) آهنگ به شتاب. قصد و عزم آمیخته به شتاب :
سمندش در شتاب آهنگ بیشی
فلک را هفت میدان داده پیشی.نظامی.
شتابان.
[شِ] (نف، ق مرکب)(1) در حال شتافتن. در حال شتابیدن. بسرعت. بعجله. معجلة. (یادداشت مؤلف) :
شتابان همی کرد تخت آرزوی
دگر شد به رأی و به آیین و خوی.فردوسی.
شتابان همه روز و شب دیگر است
کمر بر میان و کله بر سر است.فردوسی.
چو نزدیک نخجیرگاه آمدند
شتابان همه کینه خواه آمدند.فردوسی.
همی رفتم شتابان در بیابان
همی کردم به یک منزل دو منزل.منوچهری.
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آن شب شتابان.نظامی.
برون راندم سوی صحرا شتابان
گرفته رقص در کوه و بیابان.نظامی.
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان.نظامی.
زبهر عرض آن مشکین نقابان
به نزهت سوی میدان شد شتابان.نظامی.
اِکعات؛ شتابان رفتن. دَوع؛ جهان و دوان و شتابان رفتن. قَومُ أَکداد؛ قوم شتابان. لَقَعان؛ شتابان گذشتن. هَتَع؛ شتابان پیش آمدن کسی را و زود متوجه شدن. هَرَع و هُراع؛ شتابان و مضطربانه رفتن. هُطوع و هَطَع؛ شتابان و ترسان پیش آمدن. (منتهی الارب).
- شتابان در کاری؛ دست پاچه در آن کار. عجله کنان. با بی صبری. (از یادداشت مؤلف).
- شتابان کردن؛ به شتاب واداشتن. وادار کردن که به تعجیل برود :
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یکبارگی را.نظامی.
|| شتابنده :
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان.نظامی.
به چشم خویش دیدم در بیابان
که آهسته سبق برد از شتابان.سعدی.
(1) - از شتاب، ریشهء فعل شتافتن + «ان» علامت صفت فاعلی بیان حال.
شتاباندن.
[شِ دَ] (مص) به شتاب واداشتن. اسراع. (از یادداشت مؤلف). رجوع به شتابانیدن شود.
شتابانیدن.
[شِ دَ] (مص) شتاباندن. به شتاب داشتن. تحریض کردن. به شتاب وادار کردن. عجله داشتن. استعجال. (یادداشت مؤلف). شتاب کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). اِئتِزار. اِجهاض. (منتهی الارب). اِحفاد؛ بشتابانیدن. اِرعاف. (تاج المصادر بیهقی). اِزفاف. (ترجمان القرآن). اِفراط. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اِمعال. اِنکاظ. (منتهی الارب). اِهراع. اِیضاع. (از ترجمان القرآن). ایفاز. ایفاض. (منتهی الارب). تعجیل. (ترجمان القرآن). تَسریع. (دهار). تَعطِیَة. تَکمیش. تَنکیظ. تَوحِیَة. مُجاهِضَة. (از منتهی الارب). مُسارَعَة. (زوزنی). مُعاجَلَة. (تاج المصادر بیهقی). نَکَظ. اِجهاش. اِدهاق. أَشراط. اطلاع. اکناش. مَعل. (منتهی الارب). || شتاب کردن. || الحاح کردن. || مجبور ساختن. (ناظم الاطباء).
شتاب باران.
[شِ] (اِ مرکب) باد و باران. (از ناظم الاطباء).
شتاب باریدن.
[شِ دَ] (مص مرکب)باریدن بشتاب. بارش تند و سخت: اِفراط؛ شتاب باریدن. (منتهی الارب).
شتاب باز.
[شِ] (نف مرکب) جلد. زود. تند. (ناظم الاطباء).
شتاب جوش.
[شِ] (نف مرکب) که به سرعت جوشد. که شتابان و به تعجیل جوش زند: هَدوج؛ دیگ شتاب جوش. (منتهی الارب).
شتاب خورده.
[شِ خْوَ / خُر دَ / دِ](ن مف مرکب) عجول. (ناظم الاطباء) :
دوش از درم درآمد جانان شتاب خورده
از بادرنگ مستی از شعله تاب برده.
میرزاطاهر.
|| متهور و گستاخ. (ناظم الاطباء).
شتاب داشتن.
[شِ تَ] (مص مرکب)عجله داشتن. تعجیل داشتن :
که بشنیده بد آنکه افراسیاب
به جنگ سیاووش دارد شتاب.فردوسی.
شتاب دویدگی.
[شِ دَ وی دَ] (حامص مرکب) دوی سریع و تند. دویدگی به سرعت و تندی و عجله. (ناظم الاطباء).
شتاب رفتن.
[شِ رَ تَ] (مص مرکب) به عجله رفتن. به تعجیل رفتن. اِفعِنجاج. اِکتِیار. اِمتِلال. اِهتِباص. تَمَعُّج. تَهَدکُر. دَرقَلَة. دَلَظ. شَغر. طَقو. عَفق. عِفاق. عَمج. کَلسَمَة. لَحب. مَطو. نَسل. نَسَلان. نَجش. نِجاشَة. هَبذ. هَبهَبَة. هَذرَفَة. هَذَلان. هَذوف. هَردَجَة. هَروَلَة. هَطَق. هَفیف. هَقَط. (منتهی الارب).
شتابرو.
[شِ رَ] (نف مرکب) شتاب رونده. که شتابد. که شتابنده باشد. که تعجیل کند. || تیزگام سبکپای. تندرو. (از ناظم الاطباء). أفوف. خُذروف. خَفَیدَد. دُلاثِم. شَمشَلیق. عَمَلَّس. قَسقاس. لَذلاذ. مِئلَب. مُهذِف. هَذِف. هَذّاف. (از منتهی الارب).
شتابروی.
[شِ رَ وی] (حامص مرکب)عمل شتاب رو. || تندروی. تیزپایی. سبک پایی. جَرهَدَه. جَفز. طَقو. کَتَفان. کَضکَضَة. (منتهی الارب).
شتابزدگی.
[شِ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی شتاب زده. دست پاچگی. استعجال. مقابل آهستگی و نرمی. مقابل تأنی. تعجیل و عجله. چالاکی. عجلهء بسیار. (ناظم الاطباء). تَعَجرُف. خَدَب. رَهَق. عَجرَفَة. قاهِرَة. قَهیرَة. قَهمَزا. نَمَل. نَمَلان. هَوج. (منتهی الارب) :
اگر از گران سنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوست تر دارم که از سبکساری و شتابزدگی. (منتخب قابوسنامه ص 5). عواقب شتابزدگی و خواتم ترکی تأنی ندامت و غرامت بود. (سندبادنامه ص 154). شتابزدگی کار شیطان است و بی خبری ازباب نادانی. (مرزبان نامه). گفت شتابزدگی از شیطان است مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز مردگان و نکاح دختران بالغه و گزاردن وام و توبهء گناهان. (تذکرة الاولیاء عطار).
شتابزده.
[شِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مقابل بسته کار. دستپاچه. عجول : طاهر مستوفی را گفت او از همه شایسته تر است اما بسته کار است و من شتابزده در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373).
عرق به برگ گلت میدود شتابزده
نگاه گرم که این نقش را به آب زده.صائب.
|| گستاخ و تند و متهور. || بی فکر. (ناظم الاطباء).
شتابکار.
[شِ] (ص مرکب) عجول. کرمند. عاجل. کسی که از روی عجله کاری کند. خَدِب. (منتهی الارب). قُلقُل. (منتهی الارب). شتابنده و ساعی. (ناظم الاطباء) :
شتابکارتر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت بادافراه.فرخی.
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فر و شتابکار به کر.فرخی.
صَمَکیک؛ احمق شتابکار. مَرقِدی؛ مرد شتابکار. مُشَیَع؛ مرد شتابکار. لَواهِس؛ شتابکاران. (از منتهی الارب). || بی وقار. (ناظم الاطباء).
شتابکاری.
[شِ] (حامص مرکب) عمل شتابکار. حالت و کیفیت شتابکار. تعجیل. عدم تأنی. شتاب. (ناظم الاطباء). خَطَل؛ شتابکاری. (منتهی الارب).
شتاب کردن.
[شِ کَ دَ] (مص مرکب)عجله کردن. تعجیل نمودن. شتافتن. تَکَمُش. خَوء. ذَاب. صَمَیان. فَرط. اِقلیلاء. (منتهی الارب). مقابل درنگ کردن. تعجیل به کار بردن :
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب
بدان تا برآمد بلند آفتاب.فردوسی.
به پشت نهنگان گذشتن در آب
بهْ آمد که در کار کردن شتاب.فردوسی.
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب.
فردوسی.
مکن هیچ بر جنگ جستن شتاب
به جنگ تو خود آید افراسیاب.فردوسی.
به غار اندرون دیو رفته به خواب
به کشتن نکرد ایچ رستم شتاب.فردوسی.
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانهء تو درنگ.فرخی.
شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). از آنجا سلطان را نامه ای رسیده که ترکمانان را به چه حیلت فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا به هرات فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص406). خردمند در جنگ شتاب نکند. (کلیله و دمنه).
اول مجلس که باغ شمع گل اندرفروخت
نرگس با طشت زر کرد به مجلس شتاب.
خاقانی.
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب.
خاقانی.
دور بگردان و شتابی بکن
چند کند عمر شتاب ای غلام.عطار.
شها به خون عدو ریختن شتاب مکن
که خود هلاک شود از حسد به خون شکم.
سعدی.
چون غلط بشنوی شتاب مکن
که نباید که خود غلط باشی.سعدی.
صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن.حافظ.
ایجاف؛ شتاب کردن در رفتار. (ترجمان القرآن). تَخَرلُج؛ شتاب کردن در مشی. دَغمَشَه؛ شتاب کردن در رفتار. دَمص؛ شتاب کردن در هر چیز. کَعتَرَه؛ شتاب کردن در رفتار. مَعل؛ شتاب کردن در کار. مَهک؛ شتاب کردن در چیزی. (از منتهی الارب).
- شتاب کردن بر کسی یا کسانی؛ آنان را به شتاب واداشتن : چهل مرد را گرفت از خوارج و بند برنهاد و به بست فرستاد که کارشان فرمایید و تا مرا آنجا سرای بنا کنند و بر ایشان در کار کردن شتاب کنید. (تاریخ سیستان).
شتاب کش.
[شِ کُ] (نف مرکب) شتاب کشنده. کشندهء بشتاب: موت مَزعِف؛ موت شتاب کش. قَعص؛ مرگ شتاب کش. هِمَیغ؛ مرگ شتاب کش. (منتهی الارب).
شتاب گذشتن.
[شِ گُ ذَ تَ] (مص مرکب) به تعجیل روانه شدن. اِختِصاع. (منتهی الارب). تَکَردُح؛ شتاب گذشتن و رفتن. (از منتهی الارب). اِمتِراق؛ شتاب گذشتن تیر از نشانه. (منتهی الارب).
شتابگرد.
[شِ گَ] (نف مرکب) با شتاب گردنده. گردنده بشتاب. معجل :
گردنده فلک شتابگرد است
هر دم ورقیش در نورد است.نظامی.
شتاب گرفتن.
[شِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)عجله کردن. شتاب کردن. شتاب به کار بردن. شتافتن. به سرعت روان شدن. شتاب بگرفتن. عجله به کار بردن. تعجیل نمودن. تندی کردن. حزم را از دست دادن :
همه دشت نخجیر و مرغ اندر آب
اگر دیر مانی نگیرد شتاب.فردوسی.
به زن گفت چندان دهش نان و آب
که از تن نگیرد روانش شتاب.فردوسی.
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه از این بر نگیرد شتاب.فردوسی.
همی راند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتی بر آب.
فردوسی.
|| تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشمارمت گیری شتاب.فردوسی.
شتاب مردن.
[شِ مُ دَ] (مص مرکب)مردن به سرعت. مرگ سریع. زأم. (از منتهی الارب). زؤم. (از منتهی الارب).
شتابناک.
[شِ] (ص مرکب) پرشتاب. عجلان.
شتابناکی.
[شِ] (حامص مرکب) عمل شتابناک.
شتابندگی.
[شِ بَ دَ / دِ] (حامص مرکب)تعجیل. عمل شتابنده. حالت و کیفیت شتابنده. مقابل آهستگی :
به کاری که غم را دهی بستگی
شتابندگی کن نه آهستگی.نظامی.
شتابنده.
[شِ بَ دَ / دِ] (نف) شتاب کننده. عجله کننده. آدم دستپاچه. بی صبر. بی آرام. عجول. (ناظم الاطباء). تعجیل کننده. حثیث. (ترجمان القرآن). سَریع. (دهار). طَحور. (منتهی الارب). عَجول. (ترجمان القرآن). عَجیل. (منتهی الارب). مُکتِع. (منتهی الارب). مُکرِب. (منتهی الارب) :
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.فردوسی.
سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی.فردوسی.
به قدرت حق تعالی آدم را به زمین نهاد تا برخیزد فرشتگان گفتند این بندگان شتابنده خواهد بود. هنوز یک نیم زیرین او گل است میخواهد که برخیزد. (قصص الانبیاء ص 10).
به آواز او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت.نظامی.
شتابندهء راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای.نظامی.
شتابنده چون سوی کشور شتافت
به آهستگی مملکت بازیافت.نظامی.
عَتِل؛ مرد شتابنده به بدی. عَجول؛ نیک شتابنده. مُواشِک؛ شتابندهء تیزرو. (منتهی الارب).
شتاب نما.
[شِ نَ / نِ / نُ] (نف مرکب)آنکه نماید که می شتابد. متظاهر به شتافتن. شتاب نماینده. || (اِ مرکب) آلتی است به شکل ساعت که در واحد زمان یا زمانی معین شتاب اجسام متحرک را نشان میدهد. (فرهنگ فارسی معین).
شتاب نمودن.
[شِ نَ / نِ / نُ دَ] (مص مرکب) شتافتن. عجله کردن. به سرعت کاری را انجام دادن: تَدفیف؛ شتاب نمودن. دِفاف. مُدافِفَة؛ شتاب نمودن در کشتن خسته. دِفدَفَه؛ شتاب نمودن. (منتهی الارب). || تظاهر کردن به شتاب. وانمودن که تعجیل می کند.
شتاب ورزیدن.
[شِ وَ دَ] (مص مرکب)شتاب کردن. شتافتن. تعجیل کردن.
شتابی.
[شِ] (حامص) شتاب. شتابی کردن. شتاب کردن. و ظاهراً این صورت با این معنی در فارسی گویان هند متداول بوده است و در منتهی الارب بسیار دیده میشود. (یادداشت مؤلف). زود و جلد. به طور عجله. شتاب و زودی. (ناظم الاطباء). جد. دَلهَثَة. شُماص. عَسجَمَة. فَود. مَشمَشة. وِزام. وِشاک. وِفَز. وَفَض. هَذلَبَة. هَمرَجَة. هَملَقَة. (منتهی الارب).
شتابیدن.
[شِ دَ] (مص) چالاکی کردن. عجله نمودن. شتافتن. به عجله و به سرعت کاری کردن. (ناظم الاطباء). شتافتن. (از فرهنگ نظام). نَسل. نَسلان. (تاج المصادر بیهقی). شتاب کردن. عجله کردن :
شتابید گنجور و صندوق جست
بیاورد پویان به مهر درست.فردوسی.
به زندان شتابید پس آبدار
رخ از خرمی چون گل اندر بهار.فردوسی.
همان بهْ که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید به جای درنگ.فردوسی.
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی.منوچهری.
ز نادان گریزی به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی.منوچهری.
سپهبد شتابید نزدیک ماه
زمانی برآسود و برداشت راه.اسدی.
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز.اسدی.
بر بد مشتاب ازیرا شتاب
بر بدی از سیرت اهریمنی است.
ناصرخسرو.
- شتابیدن بر کسی؛ فرط. فروط. فرطان. (تاج المصادر بیهقی).
شتابیدنی.
[شِ دَ] (ص لیاقت) درخور شتابیدن. سزاوار تعجیل.
شتابیده.
[شِ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از شتابیدن. شتافته. رجوع به شتابیدن شود.
شتابی کردن.
[شِ کَ دَ] (مص مرکب)شتابیدن. به طور عجله و به زودی کاری کردن. (از ناظم الاطباء). اِدلیلاء. اِغتِلا. اِهرِماع. اِهناف. تَقَرُّب. تَهنیف. شَغشَغَة. قَطرَبَة. کَنهَفَة. مَلمَلَة. نَقث: تَلَمُز؛ شتابی کردن در رفتار. اِجهاد؛ شتابی کردن پیری و بسیار گردیدن آن. اِدرِنفاق؛ شتابی کردن در رفتار. اِهباذ؛ شتابی کردن در رفتن و پریدن. اِهذاب؛ شتابی کردن در دویدن و پریدن و در سخن. تَمَطُر؛ شتابی کردن مرغ وقت فرود آمدن. اِقبان؛ شتابی کردن در دویدن بی ترس و بیم. طَأطَأَة؛ شتابی کردن در خرج مال. فَصفَصَة؛ شتابی کردن در کلام. کَفیت. کِفات. کِفتان و کَفت؛ شتابی کردن مرغ در پریدن و دویدن. مُهابَذَة؛ شتابی کردن در رفتن و پریدن. هَتهَةَ؛ شتابی کردن در سخن. هَطهَطَة؛ شتابی کردن در رفتار و کار. هَکَف، شتابی کردن در رفتن یا در دویدن. (منتهی الارب).
شتابی کننده.
[شِ کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب) شتابنده. آنکه شتاب به کار دارد. مُستَهدِج. مُقرَنصِف. قَبین؛ شتابی کننده در امور خود. هَثهاث. هَقهاق؛ شتابی کنندهء در امور. (منتهی الارب).
شتابی نمودن.
[شِ نَ / نِ / نُ دَ] (مص مرکب) شتابی کردن. شتاب کردن. تَعَجُّل. تَغَلغُل. تَهریف. عَسل. عَملَسَة. عِیهَمَة. مُداغَصَة. نَزر. (منتهی الارب). اِفراط؛ شتابی نمودن در کاری. (منتهی الارب). || وانمودن که شتاب دارد.
شتات.
[شَ] (ع مص) فرقت. (از ذیل اقرب الموارد). || پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). متفرق بودن. (فرهنگ نظام). || پراکنده کردن. (منتهی الارب). || (ص) متفرق و پریشان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جاء القوم شتاتَ شتاتَ؛ آمدند قوم متفرق و پریشان. (منتهی الارب). ج، أشتات. (از اقرب الموارد). رجوع به شت شود.
شتاخ.
[شِ] (اِ) ستاخ. شاخی بود که از شاخ برجهد. (از لغت فرس اسدی). رجوع به ستاخ شود.
شتار.
[شِ] (اِخ) نقب... نقبی است در کوهی از کوههای سراة بین ارض بلقاء و مدینه در سمت مشرق طریق الحاج و منتهی میشود به یک زمین وسیع پرگیاه. و کوههای قاران مشرف بر این مکان است. (از معجم البلدان).
شتاراق.
[] (اِخ) شتاراو. به روایت اصطخری نام یکی از سیزده دروازهء سیستان بوده است. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 159).
شتاراو.
[] (اِخ) شتاراق. بنا به روایت اصطخری نام یکی از سیزده دروازهء شهر سیستان بوده است. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 159).
شتاغ.
[شِ] (ص، اِ) هر زن شیردهنده. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). || مادهء هر حیوانی که شیر بسیار دهد. (برهان). مادهء حیوان که شیر دهد. (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (آنندراج). || ستاغ به معنی زن نازا باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به ستاغ شود. || دزد و راهزن و قطاع الطریق. || گله و رمه. || گروه. (از ناظم الاطباء).
شتافتگی.
[شِ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی شتافته. رجوع به شتافته شود.
شتافتن.
[شِ تَ] (مص) شتابیدن. عجله کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن. تعجیل. تاختن. عجله. اِرقِداد. اِستِکارَة. اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد. ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض. تَعَجُّل. تَعجیل. تَقَهوُس. تَکَدُّس. تَمَرُّغ. تَنَزُّع. تَنَزّی. تَنَقُّث. تَنقیث. تَوَهُّس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع. رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَة. عَجَل. عَجَلَة. قُطور. قَهوَسَة. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَة. مَغر. مَنکَظَة. نَکَظ. نَکظ. نَکظَة. وَشق. وَشک. هَبَص. (منتهی الارب) :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش(1) آمد سوی نیلوفر شتافت.رودکی.
وز آنجا دلاور به هامون شتافت
بکشت از تگینان کسی را که یافت.
فردوسی.
که چندین به گفتار بشتافتم
ز گوینده پاسخ فزون یافتم.فردوسی.
از آن چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاووش بشتافتند.فردوسی.
اعیان و روزگار دولت وی [ عبدالله بن محمد بن طاهر ] به یعقوب تقرب کردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). امیر برفت و غزو سومنات کرد و به سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). چون دانست [ آلتونتاش ] که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ بیهقی).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.نظامی.
اِجفال؛ شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب). اِستِعمال؛ شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن). اِمراط؛ شتافتن شترماده. (منتهی الارب). تَعجیل؛ شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن). حَفد؛ شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن). عَتَل؛ سوی بدی شتافتن. قَدیان؛ شتافتن اسب. هَذب؛ شتافتن مردم و جزآن. (منتهی الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود. || بیقراری کردن. بی صبری کردن. || مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج) :
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند.فردوسی.
|| روی آوردن : خشمی و دلتنگی سوی من شتافت چنانکه خوی از من [احمدبن ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص172). || حمله بردن. تاخت بردن :
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.سعدی.
(1) - ن ل: خوبش.
شتافتنی.
[شِ تَ] (ص لیاقت) قابل شتافتن. درخور شتاب کردن. رجوع به اشتافتن شود.
شتافته.
[شِ تَ] (ن مف) اشتافته. عجله کرده. شتاب کرده. شتابیده. (از ناظم الاطباء). رجوع به اشتافته شود.
شتاک.
[شَ] (اِ) ستاک. استاک. استاخ. شتاخ. شاخ تازه و نازک باشد که از بیخ و بن درخت و از شاخ درخت سرزند و بیرون آید. (از برهان). در لغت فرس اسدی شتاک ضبط شده است :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و شتاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسائی.
سر درخت أمل گشته بود پژمرده
به آب جود تو از بیخ تازه کرد شتاک.
منصور شیرازی.
شتالنگ.
[شِ لَ] (اِ) اشتالنگ. قاب. غاب. کعب. پجول. بژول. پژول. استخوان بجول پا را گویند و آن استخوانی باشد که در میان بندگاه پا و ساق واقع است و به عربی کعب خوانند. (برهان). استخوانی را گویند که در میان پا و ساق واقع است و آن را بجول نیز خوانند و به عربی کعب خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کعب پای، بژول نیز گویند. (اوبهی). چنگالهء کوب. پژول. (زمخشری). کعب پای. کعب بود. پژول. (حاشیهء لغت فرس اسدی چ نخجوانی). تکهء استخوانی است زیر زانو که مفصل ساق و ران است و الفاظ دیگرش بجول و قاب و در عربی کعب است و با شتالنگ گوسفند قماربازی هم میکنند. شتالنگ مخفف اشتالنگ است و معنی لفظ استخوان پاست چه «اشتا» مبدل أسته و هسته است و لنگ به معنی پا در تکلم ما هم هست. مخفی نماند که تمام فرهنگ نویس های فارسی معنی شتالنگ را استخوان مفصل قدم و ساق نوشته اند که اشتباه است و جهت اشتباه ترجمه کردن مهذب الاسماء و منتخب اللغة و غیر آنهاست، لفظ کعب را به بژول و شتالنگ، کعب در عربی چند معنی دارد از جملهء آنها شتالنگ، است که در لغات مذکوره آمده و معنی دیگرش استخوان مفصل قدم و ساق است که اشتباهاً لغت نویسان فارسی برای معنی شتالنگ آن را آورده اند. برای معنی کعب قاموس و مجمع البحرین و کتب دیگر لغات عرب را ببینید. (فرهنگ نظام) :
گرفتم رگ او داج و فشردمش(1) به دو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ(2)
بیاوردش جانم بر زانو ز(3) شتالنگ.
حکاک مرغزی.
آن حضرت [محمد (ص)] را بزدند [مردم طایف] و سنگ انداختند و بر شتالنگش زدند و خون از پای مبارکش روان شد. (ترجمهء طبری). شمشیری بزد و پایش از شتالنگ بیفتاد. (ترجمهء طبری). موسی و هرون چون آنجا رسیدند عوج بیرون آمده بود و عوج چون ایشان را بدید دست فراز کرد تا ایشان را برگیرد. موسی عصا بزد و گویند که ده ارش از زمین برجست و ده ارش عصا بود وآن عصا بر شتالنگ او زد و عوج از آن زخم از پای بیفتاد به قدرت خدای. (از ترجمهء طبری). موسی دیگر بار گفت یا ارض خذیه، پای قارون تا شتالنگ به زمین فروشد. (ترجمهء طبری).
به بازار خوالیگری ساختن
شتالنگ با کعبتین باختن.اسدی.
اگر زین بیش بنشینم به گرگان اندرون روزی
چو بازآیم به خایسک گران بشکن شتالنگم.
لامعی گرگانی.
دریای محیط آنکه ورا نیست کران هست
بر همت میمون ترا زیر شتالنگ.
لامعی گرگانی.
آب و قدر شعرا نزد تو ز آن است بزرگ
که نخوردستی در خردی نان به شتالنگ.
سوزنی.
سیر بوسه دهد شتالنگم
گرسنه بشکند زنخدانم.انوری.
با قامت همت بلندت
دریای محیط تا شتالنگ.شرف شفروه.
أَصمَع؛ شتالنگ خرد و لطیف. (منتهی الارب). امرأة درماء؛ زنی که شتالنگ و آرنج وی به سبب پیه و گوشت ظاهر نشود. (منتهی الارب). غامِض؛ بزرگ و فربه از شتالنگ و ساق. (منتهی الارب). قَبعَلَة؛ دوری میان دو شتالنگ. (منتهی الارب). رجوع به اشتالنگ شود.
- شتالنگ باختن؛ قاب بازی کردن :
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن بنقیض مرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگی.
- شتالنگ بازی؛ قاب بازی. (فرهنگ نظام). بچول بازی را نیز شتالنگ بازی خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
|| تار ابریشمی (در ساز و غیره). (فرهنگ فارسی معین). || پایهء گردون چوبین را هم بطریق استعاره شتالنگ نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ نظام). گویا عراده و چرخ مراد است. (یادداشت مؤلف) :
سه گردونه زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.اسدی.
به گمان من شتالنگ در این شعر معنی دیگر دارد به تناسب مصراع دوم خاصه که کلمهء «گردونه» هم «گردون» است در فرهنگ جهانگیری و نیز انجمن آرا. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: گرفتمش.
(2) - ن ل: زنگ.
(3) - ظاهراً: و.
شتام.
[شُ] (ع ص) قبیح الوجه. زشت روی. (از ذیل اقرب الموارد).
شتام.
[شَتْ تا] (ع ص) شاتم. دشنام دهنده. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). بدزبان :بهری خوارج شدند و بهری غالی... و بهری شتام و لعان و عیاب شدند... (کتاب النقض ص375).
شتامة.
[شَ مَ] (ع مص، اِمص) زشت روی گردیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || زشت رویی همراه با تندخویی. (از ذیل اقرب الموارد).
شتامة.
[شُ مَ] (ع ص) زشت روی. (از ذیل اقرب الموارد).
شتامة.
[شَتْ تا مَ] (ع ص) مؤنث شتام. || رجل شتامة؛ که بسیار دشنام دهد. (از ذیل اقرب الموارد). || شیر که ترش روی و عابس باشد. (از اقرب الموارد).
شتامة.
[شَ مَ] (اِخ) شتیم بن ثعلبه، پدر قبیله ای است در ضبه. (منتهی الارب).
شتامی.
[شَتْ تا] (حامص) شتام بودن. بدزبانی. بدزبانی کردن : ابوالمعالی نگارگر مؤمن و معتقد و متدین بوده است و هرگز به شتامی و لعانی معروف نبود. (النقض ص108).
شتان.
[شُ] (هزوارش، اِ)(1) به لغت زند و پازند به معنی سالها باشد که جمع سال است و به عربی سنین خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج).
(1) - مصحف «شنتان» جمع هزوارش شنة Shanat (= سنه عربی) آرامی Shanatn. (حاشیهء برهان چ معین).
شتان.
[شَ] (اِخ) نام کوهی است در مکه بین کَدا و کُدای و حضرت محمد (ص) هنگام حج از راه کَداء وارد مکه گردید. (از معجم البلدان).
شتان.
[شَتْ تا نَ] (ع اسم فعل) جداست. (دهار). اسم فعل به معنی بَعُدَ و مبنی است بر فتح و گاهی مکسور شود. (از اقرب الموارد). شتان بینهما (بضم نون بین بنابر فاعل بودن و فتح آن بنابر ظرف بودن)؛ بسیار فرق است میان هر دو. (از غیاث اللغات) (آنندراج). چون دور است میان آن دو. (از مهذب الاسماء). دورند از یکدیگر. (یادداشت مؤلف).
شتاوانیدن.
[شِ دَ] (مص) شتابانیدن. به شتاب واداشتن. جَفل. (تاج المصادر بیهقی).
شتاه.
[شِ] (اِ) مصحف شناه. شنا. آشنا. (حاشیهء برهان چ معین). به معنی شناه است. (اوبهی). شنا که آب ورزی و شناوری باشد. (از برهان) (انجمن آرا). شناه. || (ص) آب ورز. شناکننده. (ناظم الاطباء).
شتر.
[شَ] (اِ) کناره و گوشه. (برهان) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). کنار. (فرهنگ جهانگیری). || (هندی، اِ) مأخوذ از هندی به معنی دشمن. (از برهان) (از ناظم الاطباء).
شتر.
[شَ] (ع مص) بریدن. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات).(1) || پلک چشم برگشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از قاموس). || مجروح کردن. (از اقرب الموارد). خسته کردن و (رنجاندن). (از منتهی الارب). || پاره نمودن جامه. (از اقرب الموارد). || برگردیدن پلک چشم از بالا و پائین. || دشنام دادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب پریدن آمده است اما ظاهراً اشتباه چاپی باشد به جای کلمهء بریدن.
شتر.
[شَ] (ع اِ) در نزد علماء عروض خَرْم بعد از قبض در مفاعیلن است. چنانچه ثَرْم، خَرْم بعد از قبض در فعولن باشد کذا فی بعض الرسائل العربی. پس بعد از شتر از مفاعیلن، فاعلن باقی ماند و جزئی را که شتر در آن بکار برده شده اَشْتَر نامند بنابراین کلام صاحب عنوان الشرف که گفته شتر اجتماع خرم و قبض است، محمول بر این معنی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). نوعی از تصرف عروض در بحر هزج که بدان تصرف مفاعیلن را مفاعلن سازند. (غیاث اللغات).
شتر.
[شَ] (معرّب، اِ) معرب چتر : والسلطان هنالک یعرف بالشتر الذی یرفع فوق رأسه و هو الذی یسمی بدیار مصر، القبة و الطیر. (ابن بطوطة).
شتر.
[شَ تَ] (اِ) منقار مرغان. (برهان).
شتر.
[شَ تَ] (ع مص) انقطاع. (قاموس). شَتر که در عربی قطع است اعم از آنکه به بریدن باشد یا به شکستن. (از فرهنگ جهانگیری). بریده شدن. (غیاث اللغات). || برگشتگی پلک از بالا و پایین. برگردیدن پلکها از بالا و پائین. (شرح قاموس) (غیاث اللغات). فروهشتگی پلک پائین. (از شرح قاموس). برگشتگی پلک پائین چشم. (از اقرب الموارد). فروهشتگی اسفل چشم. (منتهی الارب). شکافتن پلک زیرین از چشم. (غیاث اللغات). || پاره پاره شدن پلک. (شرح قاموس). و بعضی گفته اند که به معنی انشقاق پلک چشم است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). کفتگی بام چشم. || کفته شدن لب زیرین. (منتهی الارب). کفتگی لب زیرین. (ناظم الاطباء). پاره پاره شدن لب پایین. (قاموس). || (اِ) عیب. (اقرب الموارد). || نقص. (از اقرب الموارد).
شتر.
[شُ تَ] (اِ) مصاحب و هم نشین ناکس و بی قدر. (ناظم الاطباء).
شتر.
[شُ تُ] (اِ) اُشْتُر، جانوری پستاندار عظیم الجثه از گروه نشخوارکنندگان که خود تیره ای خاص را به وجود می آورد. این پستاندار بدون شاخ است ولی دارای دندانهای نیش میباشد. معدهء شتر دارای سه قسمت است و هزارلا (برجستگی و فرورفتگی) ندارد. در هر پا فقط دو انگشت دارد که از یک طبقهء شاخی پوشیده میشوند و سم حیوان را تشکیل میدهند. این حیوان بسیار کم خوراک و قانع است و در ایران در نواحی خراسان، خلیج فارس، کرمان، بلوچستان بیشتر و در سایر نقاط کمتر است و برای حمل ونقل به کار میرود. در جنوب ایران قسمی از آن را برای سواری نیز تربیت مینمایند و بهترین آن در سیستان و بلوچستان یافت میشود. پشم شتر برای بافتن پارچه و قالی و غیره مورد استفاده قرار میگیرد. (از فرهنگ فارسی معین) (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 209). جانور چهارپای باری و سواری است که پاها و گردن دراز دارد و در عربستان و بعضی مناطق ایران بسیار است. در پهلوی «اوشتر» در اوستا «اشتره» و در سنسکریت هم اشتر بوده است. شاید نام وی مرکب باشد از مادهء «وش» سنسکریت و «وس» اوستا به معنی تابع بودن بعلاوهء «تر» در سنسکریت و «تره» در اوستا علامت فاعلیت و معنی لفظ بر روی هم «تابع شونده» میشود چه در حیوانات باری و سواری شتر از همه حیوانات تابع تر است. نیز «اشته» در سنسکریت و «اوشته» در اوستا به معنی لب است و «ر» به معنی دادن و گرفتن است و به این تعبیر معنی اشتره گیرنده یا دهندهء لب است چه لب این حیوان خیلی بزرگ و آویخته است. (از فرهنگ نظام) :
چگونه یابند اعدای او قرار اکنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
بدیبا بیاراسته ده شتر(1)
رکابش همه سیم و پالانش زر.فردوسی.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.لبیبی.
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر استر بود یا ستور و شتر
چه از گوسفند و چه اسب و شتر(2)
چه از استران و چه از گاو و خر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد برخیز و کنون اشتر خر.
فرخی.
هم شتر یابی از این و هم شتر یابی از آن
گرترا قصد شتر باشد و تدبیر شتر.فرخی.
همه راه پیوسته پنجاه میل
ستور و شتر بود و گردون و پیل.اسدی.
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تابنده بر آن نکته حکایت به سر آرد
دی شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من بغلط موی برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.خاقانی.
پشم بگزینی شتر نبود ترا
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.مولوی.
شتر را چو شور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است.سعدی.
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر.سلیم.
شتر چون شود مست کف افکند.
ادیب پیشاوری.
شتر چونکه دشت مغیلان نوشت
شتر بود و حاجی شتر بازگشت.
ادیب پیشاوری.
اِبنُاللَبون؛ شتر به سال سوم درآمده. اِبنُ مَخاض؛ شتربچه که مادرش گشنی یافته باشد. شتربچهء به سال دوم در آمده. أَخلَف؛ شتر به کرانه میل کننده. أَذَبّ؛ شتر مادهء کلانسال. أَربَک؛ شتر سیاه تیره رنگ. اَشکَل؛ شتری که سیاهی او به سرخی آمیخته باشد. أَصهَب؛ شتر سرخ سپیدی آمیخته. أَطرَق؛ شتر سست زانو. اَعجَب؛ شتر به شگفت آرنده. أَعسام؛ شتر نیکواندام. أَعقل؛ شتر پای برتافته. اَعمَیان؛ شتر تیزشده به گشنی. اِفراع؛ فرع آوردن شتر مادگان. أَقصی؛ شتر کرانهء گوش بریده. أَلیَس؛ شتر که هرچند بار کنند بردارد. أَمش؛ شتری که چشم او سپیدی برآورده باشد. اَمعَر؛ شتر موی و پشم ریخته. أَورَق؛ شتر خاکسترگون. اِهتِراز؛ جنبیدن شتر به آواز حدا. أَهَطّ؛ شتر نر نیک رونده و شکیبا. اَهیَس؛ شتر دلیر که به چیزی نترسد و منقبض نگردد. اَهیَم؛ شتر تشنه. (ترجمان القرآن). تَرَبَوت؛ شتر رام. تِلطِع؛ شتر دندان ریخته از پیری. جارَّة؛ شتری که مهار کشیده شود. جِخَب؛ شتر کلان. جُراجِر؛ شتر بسیار بلندآواز و بسیار آب خوار. جُراصِیَة؛ شتر نر سخت. جُرجور؛ شتر بزرگ هیکل و شتر نجیب. جُرشُع؛ شتر بزرگ و بزرگ سینه. و پهلو برآمده از شتر و جز آن. جَرفاس؛ شتر بزرگ. جَسر؛ شتر درگذرنده. شتر دراز و قوی در سیر. جَشَر؛ شترانی که در چراگاه باشند و به شب به خانهء صاحب نیایند. جَلدَة؛ شتر مادهء بسیارشیر و بسیار چرب و بی بچه و بی شیر. ُجلاذیِّ و جُلذیّ؛ شتر استوار درشت. جَلس؛ شتر فربه استوار. جَلَعلَع و جُلُعلُع؛ شتر تیز و سبک. جَلمَد؛ شتران کلان سال. جَلمود؛ شتران کلانسال. جَمَل؛ شتر نر. خالِ؛ شتر ضخم. خِدَّب؛ شتر قوی و سخت. خُذروف؛ شتر جداشده از گله. خِرص؛ شتر سخت و قوی. خُفّ؛ شتر کلانسال. خَندَلِس؛ شتر مادهء فربه سست گوشت. خَندَلیس؛ شتر مادهء بسیارگوشت. فروهشته. دُرابِس؛ شتر سطبر. دَرثَع؛ شتر کلانسال. دِرَفس و دِرفاس؛ شتر کلان جثه. دِعبِل؛ شتر بلند. دَعبَلَة؛ شتر مادهء توانا. دَعکَنَة؛ شتر فربه مادهء درشت. دِلَظم؛ شتر توانا. دَلظَم؛ شتر مادهء کلانسال. دَمثَر و دُمَثِر و دِمَثر؛ شتر بسیارگوشت. دیباج؛ شترمادهء جوان. رَام؛ شتربچه. رائِم؛ شترمادهء مهربان بر بچه. رائِمَة؛ به معنی رائم. رابِح؛ شتربچهء از مادر جدا شده. رازِح؛ شتر افتاده از لاغری. راشِح؛ شتربچهء برفتارآمده با مادر. راغِنَة؛ شتر ماده. رَبَح؛ شتران که از شهری به شهری برند و شتران ریزه. رُبَح؛ شتر بچه. رُبّاح؛ بچه شتر لاغر. رِتاج؛ شتر مادهء استوارخلقت پرگوشت. رَتباء؛ شترمادهء ثابت در سیر. رَجس؛ بانگ شتر. رَسل؛ شتر نرم رو. رَسلَة؛ شترمادهء نرم رو. رُعبوبَة؛ ماده شتر سبکرو. رِفَّل؛ شتر فراخ پوست. رُغاء؛ بانگ شتر. رُغوّ؛ شتر مادهء بسیار بانگ و فریاد. رُفوف؛ شتر کلان هیکل. رَفَض یا رَفض؛ شتران به چرا شده با راعی. رَفیض؛ شتر به چرا گذاشته شده با راعی. رِکاب؛ شتران که برنشستن را شایند. (ترجمان القرآن). شتران که بدان سفر کرده شود. رَهب؛ شترمادهء لاغر یا شتر نر قوی کلان جثه. رُهشوش؛ شتر بسیارشیر. رَهیش؛ شتر بسیارشیر یا ناقهء کم گوشت. رَهیشَة؛ شتر شیرناک. رَهَکَة؛ شتر مادهء سست و ناتوان که گرامی نژاد نباشد. رَیبَل؛ شتر مادهء فربه. رَیعانَة؛ شتر بسیارشیر. زَبعری یا زِبعرا؛ شتر که بر روی موی بسیار دارد. شاغِر؛ گشنی از شتران. شامَة؛ شترمادهء سیاه. شَطوط؛ شترمادهء شگرف و بزرگ و درازکوهان. شَطوطا؛ شترمادهء بزرگ کوهان. شَعفاء؛ شترمادهء شعف رسیده. شَعواء؛ شتر ماده. شَغور؛ شترمادهء دراز که پای خود را بردارد چون خواهند که سوار شوند آن را. شَکو؛ شتر ریزه. شَکیر؛ شتران ریزه. شَمَرداة و شَمَرذاة؛ ماده شتر شتاب رو. شَمَردَل؛ شتر شتاب رو. شِمّیر؛ شترمادهء تیزرو. شَمعَل؛ شترمادهء با نشاط. شَمعَلَة؛ شترمادهء شادمان. شَمَیذَر؛ شتر شتابرو. شَناح؛ شتر درازتن. شَناحیّ و شَناحِیَة؛ شتر دراز تن دار. شَنَج؛ شتر نر. شِنون؛ شتر نه لاغر و نه فربه. شورَه؛ شترمادهء فربه. صَدَع؛ شتر نوجوان و قوی. صُرصور؛ شتر بزرگ هیکل و شتر بختی. صَرصَرانی؛ شتر بزرگ دو کوهان و میان بختی و عربی. صَرصَرانیّات؛ شتران میان بختی و عربی یا شتران بزرگ دوکوهانه. صَعب؛ شتر سرکش خلاف ذلول. صِقلاب؛ شتر سخت خوار. صَلهَب؛ شتر استوار و توانا. صَلَهبا؛ شتر استوار سخت. صُناخِر؛ صِنخِر؛ صُنَخِر؛ شتر فربه. صَئول؛ شتر کشنده. صِهمیم؛ شتر که بانگ نکند و شتر بدخوی. صَیهَج؛ شترمادهء استوار. ضافِط؛ شتر بارکش. ضَفّاطَة؛ شتر بارکش. ضَفطا؛ شتر نیکوخو، شتر دشوارخو از لغات اضداد است. ضُمازِر؛ شتر توانا. ضَمزَر؛ شتر ماده. ضِمزِر؛ شترمادهء توانا و قوی. ضَوائِع؛ شتران لاغراندام کم گوشت. ضَوبان و ضوبان؛ شتر قوی توانا و پرگوشت. طَأطاء؛ شتر کوتاه بالا و کوتاه گردن. طالِح؛ شترمادهء مانده. طِبز؛ شتر دوکوهانه. طَحّانَة؛ شتر بسیار. طَحون؛ شتر بسیار. طَلیح؛ شتر مانده شده. ظَعون؛ شتر کارکشت و باربردار و شتر هودج کش. ظَلع؛ لنگیدن شتر در رفتن. عارَورَة؛ شتر نر بی کوهان. عالِق؛ شتر علقی خوار، شتر عضاة خوار. عانِد؛ شتر از راه برگردنده و میل کننده. عاهِن؛ شتر خانه زاد. عَبسُر؛ عُبسور؛ شترمادهء قوی و تیزرو. عَبَنّ و عَبَنّا؛ شتر سطبر و پرگوشت. عَبیط؛ شتر فربه و جوان که بی علت و بیماری کشته باشند آن را. عَتروف و عَتریف؛ شتر استواراندام. عَتریفَة؛ شترمادهء استوار و توانا و کم شیر. عَتَلَة؛ شتر ماده که هرگز آبستن نشود. عَتوم؛ شتر ماده که جز وقت شبانگاه شیر ندهد و دوشیده نشود. عَجاساء؛ گلهء بزرگ از شتران. عَجباء؛ شترمادهء دفزک درشت. عَجباء؛ شتر ماده که از لاغری و باریکی حلقهء دبر او بلند برآمده باشد. عَجرَفیّ؛ شتر سریع شتابزده. عُجرُم؛ شتر سخت اندام. عُجرُمَة؛ شترمادهء سخت اندام. عَجوز؛ شترماده. عُراعِر؛ شتر فربه. عُراهِم؛ شتر سطبر. عُرجوف و عُرجوم؛ شترمادهء درشت استواراندام و تندار. عَرس؛ شتربچهء خردسال. عَرَکرَک؛ شتر نر قوی و درشت. عَروض؛ شترمادهء ریاضت نایافته. عِرهَلّ؛ شتر استوار. عُبُسرَة؛ شترمادهء تیزرو گرامی نژاد. عَسجَد؛ شتر درشت تن دار. عَسجَدیَّة؛ شتربچگان بزرگ و شتر زربار و نشستنی ملوک و آن شترانند که جهت نعمان بن منذر بیاراستندی. شترهای کلان و شتری است که بار آن طلا باشد و رکاب ملوک و آن شتری است که آراسته و مزین گردانیده میشد برای نعمان. (شرح قاموس). عَسوم؛ شترمادهء بسیاربچه. عَسیل؛ نره شتر. عَشَبَة؛ شترمادهء کلانسال. عُشَراء؛ شترباردار که نُه یا هشت ماه بر حمل آن گذشته باشد. عَشوَز و عَشَوَّز؛ شتر درشت و قوی. عَشَوزَن؛ شتر سطبراندام. عُضاضیّ؛ شتر علف خوردهء فربه. عَضوم؛ شترمادهء درشت اندام. عَطِلَة؛ شتر نیکواندام و شترمادهء گزیده. عُفاهِم؛ شترمادهء توانا و چست و تیزرو. عُفاهِن؛ شتر مادهء زورمند چست و چالاک. عَفَرنَس؛ شتر درشت و سطبرگردن. عِقال؛ شترمادهء نوجوان. عَقد؛ شتر نر قوی پشت. عَقلاء؛ شتر پای برتافته. عَقیلَة؛ شتر گرامی. عُکابِس و عُکَبِس؛ شتر بسیار یا شتران که نزدیک به هزار رسیده باشند. عَکِد و عَکِدَة؛ شتر فربه. عَکناء؛ شترمادهء سطبرسرپستان. عَکنان و عَکَنان؛ شتران بسیار. عُلاهِم؛ شتر درشت بزرگ جثه. عِلوَدَّة؛ شتر کهنه سال. عَلَجان؛ پریشانی شتر ماده. عُلجوم؛ شتران گزیده و شتر سخت و توانا. عَلجون؛ شترمادهء سخت و توانا. عِلطَوس؛ شترمادهء برگزیدهء هوشیار. عُلادا و عُلُندا؛ شتر قوی آگنده گوشت. عَلاة؛ شترمادهء بلندبالای استوار اندام. عُلُط؛ شترمادگان درازقامت. عَلوفَة و عَلیفَة؛ شتر طلح خوار. عَلکَة؛ شترمادهء فربه نیکواندام. عِلهِز؛ ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوت باشد. عِلهَمّ و عِلَّهم؛ شتر درشت بزرگ جثه. عِلیان و عِلِّیان؛ شترمادهء بلند و اندک بلند. عُماضِج؛ شتر درشت. عَمَرَّد؛ شتر نجیب توانا بر سیر. عُمروس؛ شترکرهء فربه. عَمضَج؛ شتر درشت و سخت. عَمِلَة؛ شترماده ای که زیرکی او آشکار باشد. (از قاموس). عُنجوج؛ شترنیکو. عَندَلَ؛ شتر کلان. عَنس؛ شترمادهء درشت اندام و نیک دم دراز. عُنقُر؛ شترماده ای است برگزیده و بس خوب. عَنقَفیر؛ شتر کلانسال که از کلانسالی پشت آن بر بازو افتاده. عَنکَرَة؛ شترمادهء کلان جثه. عِنواش؛ شترمادهء درازپا. عَوّاء و عَوّا؛ شتر کلانسان. عَوجاء؛ شتر لاغر و باریک. عَوهَق؛ شتر سیاه شگرف. عیر؛ کاروان شتر که غله کشانند واحد آن از لفظش نیامده. عَیرانَه؛ شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. عیط؛ شتر برگزیده یا جوان. عیفَة؛ شتران برگزیده. عَیمة؛ شتران برگزیده. عینَة؛ بهترین و برگزیدهء شتران. عَیوف؛ شتر تشنه که آب را بوی کند و ننوشد. عَیهَرَة؛ شتر استواراندام. عَیهال و عُیهُول؛ شتر نر تیزرو یا ناقهء برگزیده و استواراندام. عَیهَل، عَیهَم، عَیهامَة، عَیاهِمَه و عُیاهِمَه؛ شترمادهء تیزرو. غاضٍ؛ شتر غضاخوار. غِدَفل؛ شتر بزرگ جثهء تمام اندام. غَدورَة؛ شترمادهء پس مانده. غَذمَة؛ پاره ای از شتران. غَفول؛ شترماده که به سبب متانت و رزانت از چیزی نرمد. غَموس؛ شترمادهء باردار که دنب برندارد تا بار آن پیدا گردد. غَهَق؛ شتر دراز. غَیهَق؛ شتر درازبالا. فَدید؛ شتران بسیار. قاضِیَة؛ شترانی که بدان دیت و خونبها و زکوة و صدقة جایز باشد. قامِح؛ شتر سربرآوردهء بازمانده از آب خوردن. شتر سخت تشنه که از شدت تشنگی سست باشد. قاطِر؛ شتر که بول او چکان باشد. قَریش؛ شتر استوار و توانا. قَزَع؛ شتران ریزه. قُزُم یا قُزَم یا قِزَم؛ شتر هیچکاره. قِشدَة؛ شتر بسیارشیر. قَصید و قَصیدَة؛ شترمادهء فربه. قصیصَة؛ شتر که از وی اثر رکاب را ببرند. شتر که بر وی طعام و توشه دان و رخت خانه بار کنند. قِصّیلَة؛ شتر کوتاه بالا و شتر پهناور. قَصیَّة؛ از لغات اضداد است. شترماده نجیب که بر وی بار نکنند و ندوشند و او را جهت روزی ذخیره بدارند. شتر فرومایه. قُعدَة؛ شتر که راعی برای خود گرفته باشد. قَعودَه؛ شتر که راعی برای حاجات خود نگاه دارد. قَعود؛ شتر جوانه که نخست در بار و بر نشست آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید و شتربچهء از مادر جداشده. قِلَّخم؛ شتر سطبر بزرگ کوهان. قَلوص؛ شترمادهء جوانه. شترمادهء بلند دراز دست و پا. شترماده ای که نخست در سواری آمده باشد تا آنکه به شش سالگی درآید. قَلوع و قِلَیف؛ شترمادهء کلان جثه و اندام. قَندَفیل؛ شترمادهء کلان سر، معرب گنده پیل. قِمَطر و قِمَطرَة؛ شتر قوی دفزک. قَنطَریس؛ شترمادهء توانای استوار شگرف اندام فربه. قِنعاس؛ شتر بزرگ و شگرف. قَهب؛ شتر کهنسال. قَهقَزَة؛ شتر بزرگ گرامی نژاد. قَیعَم؛ شتر سطبر سالخورده. کاذِب؛ شترماده ای که گشنی کرده شود و دم بردارد و باردار نگردد. کُحکُح؛ شتر مادهء کهن سال فرتوت. کَرة؛ شتر سرسخت. کَزوم؛ شتر ماده ای که همه دندان فروریخته از پیری. کَسور؛ شتر سطبرکوهان یا شتر که بخماند دنب را بعد برداشتن. کُشاف؛ شتر مادهء آبستن. کَشوف؛ شتر مادهء آبستن در هر سال. کَعیم؛ شتر پتفوزبسته. کَلِع و کَلِعَة؛ شتر کفته سپل. کَنعَرَة؛ شترمادهء بزرگ هیکل. کَنهورَة؛ شتر مادهء کلانسال و ناقهء بزرگ جثه. کَواسِر؛ شتران که بشکنند چوب را. کَهَّة؛ شتر مادهء فربه کلانسال. لَخجَم؛ شتر فراخ شکم. لِکاک؛ شتر مادهء سخت گوشت. لُکالِک؛ شتر سخت گوشت سطبر فربه. لُکلُک؛ شتر کوتاه سطبر درشت اندام. لَموس؛ شتر ماده که در فربهی وی شک باشد. لَهَق؛ شتر خاکسترگون. لَهَقَة؛ شتر مادهء خاکسترگون. لَیثَة؛ شتر استوار درشت اندام. مَأَص؛ شتران سپید نیکو و برگزیده. ماقِط؛ شتر برجای مانده از ماندگی و لاغری. شتر نزار. مَتَلّ؛ شتر قوی. مُتَعَلَّق؛ بهترین و قیمتی شتران. مَجر؛ بچهء شکم شتر. مَحیص؛ شتر استوارخلقت همواراندام. مَخاض؛ شتران آبستن. شتران آبستن ده ماهه. مَرادِغ؛ ماده شتر فربه. مَرتَدِع؛ شتر تمام سال. مِرحَل؛ شتر قوی. مِرزامَة؛ شتر مادهء جوان یا بسیارخوار و رام. مِرسال؛ شتر مادهء نرم رو. مِرقال، مُرقِل و مُرقِلَة؛ شتر مادهء شتابرو. مَروص؛ شتر مادهء شتابرو. مُرَیَّش؛ شتر بسیارپشم و کم گوشت. مِزاج؛ شتر ماده. مَشّاء؛ شتر ماده که چشم او سپیدی برآورده باشد. مَشعَب؛ شتری که داغ مخصوص شتران داشته باشد. مُشمَعِلّ؛ شتر مادهء شادمان تیزرو. مُطرَهِّم؛ شتر سرکش که گاهی روی ندیده. مُعجِل و معجلة؛ ناقه که قبل از تمامی سال بچه آرد و آن بچه زنده باشد و ناقه که وقت سوار شدن بجهد. مُعجَل؛ شتربچهء ناتمام زاده که زنده باشد. مُعَبّد؛ شتران قطران مالیده. و شتر رام. مُعبَر؛ شترماده که سه سال نزاید و این ایام سخت گذشته باشد بر وی. مَعد؛ شتر تیزرو. مَعِر؛ شتر پشم ریخته. مَعَص؛ شتر برگزیده و گرامی. مُعطِرَة؛ شتر مادهء اصیل و برگزیده. مُعَنِّی؛ شتر کوهان شکافته. مُغاذّ؛ شتر که از آب کراهت دارد. مِغبار؛ شترماده ای که بسیارشیر گردد سپس ناقه های دیگر که با او بچه آوردند. مَغد؛ شتر پرگوشت. مُقامِح؛ شتر که از باعث بیماری یا سرما از آب خوردن بازایستاده باشد. مقِلَم؛ شترنر. مَقموع؛ شتران که خیار و برگزیدهء آن برگرفته باشند. مُکرِع؛ شتر که سر خود نزدیک آتش گذارد پس گردنش سیاه گردد. مُلبِد؛ شتر که دنب خود را بر ران و زانو زند. مَلکَبَة؛ شتر مادهء پرگوشت. مُلَیِّث؛ شتر آگنده گوشت بسیارپشم. مُماجِن؛ شتر ماده که گشن بسیار بجهد بر وی و بار نگیرد. مُمانِح؛ شتر ماده که شیرش باقی باشد بعد سپری شدن شیر شتران و ناقه که به زمستان شیر دهد. مَمحوص؛ شتران استوارخلقت همواراندام. مُمَدَّر؛ شتر فربه. مُمرِط؛ شتر مادهء شتابرو. مِنتاف؛ شتر نر که گام نزدیک نهد. مَنجَل؛ شتر که سماروغ و جز آن را به سپل خود براندازد. ناحِلَة؛ شتر سبک اندام. ناضِح؛ شتر آبکش. ناقَة؛ شتر ماده. ناوِ؛ شتر فربه. ناهِل؛ شتر گرسنه. نَجیب؛ شترگزیده. نَحب؛ شتر کلان جثه. نَحیت؛ شتر لاغرکرده و سپل سوده. نَحوص و نَحیص؛ شتر مادهء سخت فربه. نَزور؛ شتر ماده که به کراهت و ستم گشنی پذیرد. نَضَد؛ شتر مادهء فربه. نَضود؛ شترمادهء فربه. نَعوب؛ شتر مادهء تیزرو. نَکداء؛ شترمادهء بی شیر یا بسیارشیر. (از اضداد است). نَهیرَة؛ شتر مادهء بسیارشیر. واضِح؛ شتر سپید غیر شدید. وافِد؛ شتر پیشرو. وَأد و وَئید؛ هدیر شتر. وَحَرَة؛ شتر کوتاه بالا. وَخَمَة؛ شترمادهء رسیده. وَشن؛ شتر آگنده گوشت و زفرک. وَکوف؛ شترمادهء شیرناک. وَغب؛ شتر سطبر توانا. وَه؛ شتر فربه توانای رام. وَهن؛ شتر انبوه. وَهِیَّة؛ شتر گشنی فربه سطبر. هادِر؛ شتر با بانگ. هِجر؛ شتر لائق و فائق. هِرط؛ شترمادهء کلانسال. هِلال؛ شتر لاغر. هَوجاء؛ شتر مادهء تیزرو و شتاب. هیم؛ شتران تشنه. یَعلول؛ شتر دوکوهانه. یَعمَل؛ شتر برگزیدهء استوار مطبوع بر کار. (منتهی الارب).
- شتر بختی؛ شتر قوی درازگردن. (ناظم الاطباء).
- || شتر دو کوهان. (ناظم الاطباء). رجوع به بختی و شتربال و شتربا و اشتر بختی شود.
- شتر بر نردبان؛ هویدا. آشکار. رسوا. (امثال و حکم دهخدا) :
ای نبازیده به ملک و خانمان
نزد عاقل اشتری بر نردبان.مولوی.
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان.مولوی.
- شتر بی کوهان؛ گونه ای شتر که کوتاه قد و فاقد کوهان و دارای پشمهای نسبتاً بلندی است و خاص آمریکای جنوبی است. لاما.
- شتر بی مهار؛ شتر که مهار ندارد.
- || مجازاً، شتر گردنکش. شتر حرون. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر خراسانی؛ گونه ای شتر که در سواری استقامت و راه رفتن نیک مشهور است. بختی. اشتر خراسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- شتر دوکوهانه؛ گونه ای شتر که خاص آسیای مرکزی است و در صحاری خشک و سرد تاب تحمل سرمای بیست تا بیست وپنج درجه زیر صفر را نیز دارد. اشتر دوکوهانه. (فرهنگ فارسی معین) : عمرو [ لیث ] معتضد را اندر هدیه ها اشتری دوکوهانه فرستاده بوده و چند ماده پیلی بزرگ. (تاریخ سیستان).
- شتر را با ملاقه آب دادن.؛ (امثال و حکم دهخدا). یا شتر را به کمچه یا کفچلیز آب دادن؛ کار ابلهانه کردن :
به کفچلیز شتر را کسی که آب دهد
بود هرآینه از ابلهی و شیدایی.
مجیر بیلقانی (امثال و حکم دهخدا).
شتر را بوس (بوسه) زدن؛ کار احمقانه کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- شترگربه؛ نازیبا. نامتناسب :
در حیز زمانه شترگربه ها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است.
انوری.
بیتکی چند می تراشیدم
زین شترگربه شعر ناهموار.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
برو از جان خود بردار این بار
که اشترگربه افتاده است این کار.عطار.
هست شترگربه ها در سخن من ولیک
گربهء او شیرگیر استر او پیل سا.
سیف اسفرنگ.
- شتر گسسته مهار؛ شتری که زمام آن پاره شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). اشتر که به سر خود رها باشد. که مهار گسلیده و از بند جسته باشد. گریزان و شتابان به هر سوی.
- || کنایه از شخص یا شی ء بی نظم و بی ربط. (از فرهنگ فارسی معین).
- شتر یک کوهانه؛ گونه ای شتر که خاص آسیای غربی و افریقای شمالی است و بالاترین درجات گرما را در صحاری میتواند تحمل کند و چند روز بدون آب و علف در صحرا مقاومت نماید. گونه ای از آن که در سرعت سیر معروف است «جمازه» نامیده میشود. اشتر یک کوهانه. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:اسبها را نعل میکردند شتر هم پایش را بلند کرد که نعلم کن. (فرهنگ نظام).
به شتر گفتند چرا گردنت کج است گفت کجایم راست است. (فرهنگ نظام).
حاجی مرد و شتر خلاص. (فرهنگ نظام).
شتر ارزان است اگر قلاده در گردن نمیداشت. (امثال و حکم دهخدا).
شتر از سوراخ سوزن برآمدن؛ مقتبس از آیهء «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط»(3) :
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانایی.
مجیر بیلقانی.
شتر بار میبرد و خار میخورد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر بار میکشد و فریاد میکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر خالی راه نمیرود؛ یعنی ممکن است در ظرف و خنوری بزرگ چیزی اندک نهاد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
شتر در قطار دیگران خوش نماید، نظیر: مرغ همسایه به نظر قاز می آید. (امثال و حکم دهخدا).
شتردزدی و خم خم! (امثال و حکم دهخدا).
شتر دیدی ندیدی؛ دیده را ندیده انگار :
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی.باباطاهر.
شتر را چه به علاقه بندی، نظیر: دست و پای شتر و علاقه بندی. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را گم کرده پی افسارش میگردد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر را لب نباشد درخور بوس
ولیکن پشت دارد بابت کوس.
امیرخسرو (امثال و حکم دهخدا).
شتر زنبورک خانه است. (امثال و حکم دهخدا).
شترکره سال دگر اشتر است
شتر که چاردندان شود از آواز جرس نترسد.
شتر که علف میخواهد گردن دراز میکند.
شترگلو باش، شترگلو باید، نظیر: حرف را باید به دهان آورد و فروبرد. (امثال و حکم دهخدا).
شترمرغ است نه می پرد و نه بار می برد. (امثال و حکم دهخدا).
شتر نقاره خانه است؛ گفته های تو در او اثر نمیکند. (امثال و حکم دهخدا).
شتر و ماهتاب و اعرابی؛ شبگیر اعرابی شتر گم کرد و چون ماه برآمد بیافت و ماه را به خدایی نیایش کردن گرفت :
هر چون نگرم [ ...؟ ] من با کرم او
چون قصهء آن اشتر و ماهست و عرابی.
فرخی.
حکایت شتر و ماهتاب و اعرابی
شنیده ام که شنیده است شاه بنده نواز.
ظهیرفاریابی (امثال و حکم دهخدا).
شتر پیر شد و شاشیدن نیاموخت. (فرهنگ نظام).
شتر کجاش خوب است که لبش بد است. (فرهنگ نظام).
شتر گم کرده عقب مهارش میگردد. (فرهنگ نظام).
گوساله به نردبان و اشتر به قفس. (فرهنگ نظام).
میان عاشق و معشوقه رازی است
چه داند آنکه اشتر می چراند.
(از فرهنگ نظام).
نه شیر شتر خواهم نه دیدار عرب. (فرهنگ نظام).
(1) - ظاهراً به ضرورت شعری تاء کلمه باید مفتوح تلفظ شود.
(2) - ظاهراً در این مصرع و مصرع قبلی نیز به ضرورت شعری تاء کلمه باید مفتوح تلفظ شود.
(3) - قرآن 7/40.
شتر.
[شَ تَ] (اِخ) نام قلعه ای است از اعمال اران میان بردعه و گنجه. (از معجم البلدان).
شتر.
[شِ] (اِخ) نام کوهی است. (از معجم البلدان).
شترآب.
[شُ تُ] (اِخ) دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. دارای 52 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شتراء .
[شَ] (ع ص) مؤنث اَشتَر. ج، شُتر. (از اقرب الموارد). زن برگشته پلک چشم. (ناظم الاطباء). || زنی که لب زیرین او کفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به اَشتَر و شُتر شود. || (اِخ) ابن الشتراء؛ نام دزدی است. (منتهی الارب).
شتران.
[شُ تُ] (اِخ) دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین. دارای 200 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کنگیر و محصول آن غلات، لبنیات، برنج و مختصر حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شترب.
[شَ تَ] (اِ) پلنگ. (آنندراج). || ببر. (ناظم الاطباء).
شترباد.
[شُ تُ] (اِ مرکب) شتربال. شتر دوکوهان. (ناظم الاطباء). رجوع به شتربال شود.
شتربار.
[شُ تُ] (اِ مرکب) شتروار. بار اشتر. اشتربار. باری که به مقدار برداشتن شتر باشد. (آنندراج). بار شتر. (ناظم الاطباء). آن مقدار بار که بر شتر توان حمل کرد :
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتربارها.نظامی.
نورد ملوکانه بیش از شمار
شتربار زرینه بیش از هزار.نظامی.
ز گوش بریده شتربارها
ز سرهای پرکاه خروارها.نظامی.
رجوع به اشتربار شود.
شتربال.
[شُ تُ] (اِ مرکب) شترباد. شتر دوکوهان. (ناظم الاطباء). و رجوع به شترباد شود.
شتربالوغ.
[شُ تُ] (اِ مرکب) پشکل شتر. (ناظم الاطباء). شتربلوک. شترپلوک. (فرهنگ شعوری ج2 ص151).
شتربان.
[شُ تُ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1)اشتربان. ساربان. ساروان. رانندهء شتر. به معنی ساربان که از عالم (از قبیل) فیل بان باشد. (آنندراج). ساربان و کسی که خدمت شتر میکند. (ناظم الاطباء). جامل. جمال. ضفاط. فداد. (منتهی الارب) :
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پلان بی خر است و کلیدان بی تزه.لبیبی.
از زلف تو بوی عنبر و بان آید
زان تنگ دهان هزار چندان آید
زلف تو همی سوی دهان زان آید
خربنده به خانهء شتربان آید.فرخی.
تبیره زن بزد طبل نخستین
شتربانان همی بندند محمل.منوچهری.
شتربان و فراش با دیگ پر
نبودند جز پیشکار علی.ناصرخسرو.
چنین گویند شتربانی شتر گم کرده بود و در آن بیابان میگردید. (قصص الانبیاء ص 152). معاویه کسان را با آن شتربان بفرستاد. (قصص الانبیاء ص 152).
گه حبل به گردن بر مانند شتربان
گه بار به پشت اندر مانندهء استر.
ناصرخسرو.
این است آن مثل که فروماند
خربنده خر به خان شتربانی.ناصرخسرو.
حله هاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پاره ها خلخال و مشاطه شتربان دیده اند.
خاقانی.
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد.نظامی.
گر شتربان اشتری را میزند
آن شتر قصد زننده میکند.مولوی.
شتربان را گفتم دست از من بدار. (گلستان).
شتربان همچنان آهسته میراند.سعدی.
شتربانی آمد به هول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز.سعدی.
صانق؛ شتربان ماهر در خدمت شتران. لسس؛ شتربانان زیرک و ماهر. معرس؛ شتربان ماهر در شتربانی که براند وقت نشاط و فرود آید وقت سستی. معقب؛ شتربان ماهر. هامل؛ شتر به چرا گذاشته بی شتربان. (منتهی الارب).
-امثال:شتربان درود آنچه خربنده کشت.نظامی.
نظیر: میراث خرس به کفتار میرسد. (امثال و حکم دهخدا).
رجوع به اشتربان شود. || مالک شتر. (ناظم الاطباء).
(1) - مرکب از: شتر + «بان»، پسوند نگهبانی و محافظت.
شتربانی.
[شُ تُ] (حامص مرکب)اشتربانی. عمل شتربان. ساربانی. جمالی. ساروانی. نگهبانی شتر :
به شتربانی و گله داری
کردی آهستگی و هشیاری.نظامی.
رجوع به اشتربانی شود.
شتربچه.
[شُ تُ بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب)بچهء شتر. کرهء شتر. شترکره. اشتربچه. بکر. رام. شتی. سخی. (منتهی الارب) :
شتربچه با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.سعدی.
خَلّ؛ شتربچهء نر به سال دو درآمده. سَلیل؛ شتربچهء نوزاده. شَجعَة؛ شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. فَصیل؛ شتربچهء از مادر جداشده. قِرمِل؛ شتربچهء بختی. قَعود؛، شتربچهء از مادر جداشده. لَطیم؛ شتربچهء سهیل دیده. هُبَع؛ شتربچه که در آخر نتاج زاده باشد. هُجَنَع؛ شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب).
شتربلوک.
[شُ تُ بُ] (اِ مرکب) پشکل شتر. (ناظم الاطباء). شتربالوغ. شترپلوک.
شتربوزنای.
[شَ تَ] (اِخ) (به معنی ستارهء مجد) والی فارسی که در شام بود. (قاموس کتاب مقدس). حاکم ایران در فلسطین. کوروش دربارهء خانهء خدا در اورشلیم فرمان داد که آن خانه بنا گردد... فرمانی صادر کرد بدین مضمون : «پس حال ای تتنای والی ماورای نهر، شتربوزنای و رفقای شما و اَفَرسکیانی که آن طرف نهر میباشید از آنجا دور شوید. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص988).
شتربه.
[شَ رَ بَ / بِ] (اِخ) نام گاوی است که به تزویر شغالی که به دمنه موسوم است فریفته شد و با شیر جنگ کرد و کشته شد و این حکایتی است در کتاب کلیله و دمنه. (برهان). صحیح آن شنزبه است و شتربه مصحف آن است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به اصطلاح کتاب کلیله و دمنه نام گاوی که به مکر و حیلهء دمنه با شیر جنگ کرد و کشته شد و آن را شنزبه نیز گویند. (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی «شنزبه» (پس از شین نون و زا) آمده و گوید: «بعضی به ضم شین و سکون تای قرشت و فتح رای مهمله خوانده اند و آن غلط است چنانکه از نسخ صحیحهء کلیله و دمنه معلوم شده». و در فرهنگ نظام نیز به «شنزبه» ضبط شده و شرحی پیرامون تصحیف کلمه آورده است. رجوع به شنزبه شود : با وی [برادر بزرگتر] دو گاو بود یکی را شتربه نام و دیگری را هندبه. (کلیله و دمنه).
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه.
خاقانی.
نخستین گفت کز خود برحذر باش
چو گاو شتربه زان شیر جماش.نظامی.
بگو تا بیاید به خونم برون
به تزویر چون دمنه بر شتربه.
نزاری قهستانی.
شترپا.
[شُ تُ] (ص مرکب، اِ مرکب)شترپای. || که پایی همچون پای شتر دارد. دارای پای ضخم و بی اندام. || پای اشتر. سپل. شپیل. رجل الجمل. نام گیاهی که برگ آن به کف پای شتر ماند. (ناظم الاطباء). || کاکوتی. سعتر. رجوع به اشترپا شود. || گل آفتاب گردان. (ناظم الاطباء).
شترپا.
[شُ تُ] (اِخ) دهی از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد. دارای 470 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، چغندر و نخود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شترپان.
[شَ رَ] (اِ مرکب) شهربان. حاکم. والی. صورت تخفیف یافتهء کلمهء خشترپاون(1)است(2). داریوش شاهنشاهی ایران را به قسمتهای بزرگ تقسیم کرد و هر کدام را به یک نفر مأمور که از مرکز معین میشد سپرد. این مأمور را «خشرپاون» مینامیدند و ظن قوی این است که این کلمه را «خشثروپاون» مینوشتند ولی در محاوره شترپان تلفظ میکردند زیرا یونانیها این کلمه را ساتراپ ضبط کرده اند و معنی آن به زبان کنونی شهربان یعنی نگهبان مملکت است. (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1668). در روزگار هخامنشیان در سر هر دهیو (= کشور) یک فرماندار یا نایب السلطنه گماشته بوده است که او را در فرس هخامنشی خشتهرپاون میگفتند یعنی شهربان یا کشوردار. (فرهنگ ایران باستان ص 61).
(1) - Khshathrapavan. (2) - مرکب از خشتر یعنی شهر + پاون (بان) پسوند محافظت.
شترپای.
[شُ تُ] (ص مرکب) که پایی چون پای شتر دارد. ضخم و بی اندام. رجوع به شترپا شود. || (اِ مرکب) پای شتر. رجل الجمل. شپیل. شترپا. گیاهی باشد که برگ آن به کف پای شتر ماند. (برهان). گل آفتاب گردان. || کاکوتی. سعتر. و رجوع به اشترپا و شترپا شود.
شترپلوک.
[شُ تُ پُ] (اِ مرکب)شتربالوغ. (فرهنگ شعوری). شتربلوک. رجوع به شتربالوغ شود.
شترجادو.
[شُ تُ] (اِ مرکب) صورت شتری که حیوانات دیگر اجزای او باشند. (آنندراج) : جمازهء این کو به طرح الفت جمیع حیوانات تن گذاشت چون شترجادو و به طالع ایشان همرنگی از خاشاک نداشت. (ملاطغرا از آنندراج).
شترچران.
[شُ تُ چَ / چِ] (نف مرکب) که شتر چراند. آنکه شتر را در مرتع نگاهبانی کند. (یادداشت مؤلف). اشترچران. چرانندهء شتر. || ساربان. شتربان. رجوع به اشترچران شود.
شترچرانی.
[شُ تُ چَ / چِ] (حامص مرکب) عمل شترچران. نگهبانی شتر. اشترچرانی. ساربانی. شتربانی. رجوع به اشترچرانی شود.
شتر چرانیدن.
[شُ تُ چَ / چِ دَ] (مص مرکب) شتر به مرتع و خارزار داشتن تا خار و گیاه خورد. عَدس. (منتهی الارب). رجوع به اشتر چرانیدن شود.