لغت نامه دهخدا حرف ش (شین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ش (شین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شترحجره.
[شُ تُ حُ رَ / رِ] (اِ مرکب) (در اصل شتر و حجره) و آن کنایه از امر ممتنع الوقوع باشد. (آنندراج) :
شتر در حجره از گرماست پنهان
شترحجره است حرف ساربانان.
میر یحیی شیرازی.
|| هر آن دو شی ء که با هم نامناسب و مخالف باشد و در چراغ هدایت به معنی کلام بی نسبت است. (غیاث اللغات).
شترخار.
[شُ تُ] (اِ مرکب) اشترخار. خار شتر. آغول. اشترغاز. خار شتری. نوعی از خار باشد که شتر آن را به رغبت تمام خورد. (برهان). خار شتر و آن معروف است. (انجمن آرا). به معنی خار شتر است. (فرهنگ جهانگیری). نام خاری است که شتر آن را میخورد. (فرهنگ نظام) :
گر گلبن فردوس خورد بار خلافت
بر جای گل تازه شترخار برآرد.
اثیرالدین اخسیکتی.
و رجوع به اشترخار و اشترغاز شود.
شترخان.
[شُ تُ] (اِ مرکب) اشترخان. طویلهء شتر. خوابگاه شتران. شترخانه. مناخ. طویلهء بزرگ برای شتر و غیره. باره بند. جای مهتر و شتر و چاروا. (یادداشت مؤلف). محلّی که شتران را در آنجا مسکن و غذا دهند و نگهداری کنند :
بحر از موج وقت احسانش
میدهد یاد از شترخانش.سلیم.
قدغن حمامها و یخچالها و آوردن هیمهء زمستانی به جهت مطبخ و غیره همگی را باید ناظر در وقت خود به قدر اخراجات سالیانه حاضر کند و جو و کاه به جهت اخراجات طوایل و شترخان سرانجام کند. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص11). و رجوع به اشترخان شود.
شترخان.
[شُ تُ] (اِخ) دهی از دهستان الموت بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. دارای 162 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، برنج، انگور و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
شترخان.
[شُ تُ] (اِخ) نام محلی است به جنوب شرقی تهران که محل توقف و اسطبل شترهای ناصرالدین شاه بود در زیر قریهء نجف آباد و تا قبل از آبادی کنونی تهران از نواحی خارج از تهران به شمار می آید.
شترخانه.
[شُ تُ نَ / نِ] (اِ مرکب)شترخان. خانهء شتر. اصطبل. طویلهء شتران :
ز سیم و زر و قندز و لعل و در
شتر با شترخانه ها گشت پر.نظامی.
شترخسب.
[شُ تُ خُ] (اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. دارای 381 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات چغندر و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
شترخفت.
[شُ تُ خُ] (اِخ) دهی از دهستان خاوه بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از سراب شترخفت و محصول آن غلات، توتون و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
شترخو.
[شُ تُ] (ص مرکب) اشترخوی. بدکینه. کنایه است از کینه ور و کینه خواه. (آنندراج). بدخواه. بداندیش. کینه ور. (ناظم الاطباء). کینه توز همچون شتر. رجوع به اشترخوی شود.
شترخوار.
[شُ تُ خوا / خا] (نف مرکب)خورندهء شتر. رجوع به اشترخوار شود. || (اِ مرکب) اشترخار. رجوع به اشترخار شود.
شترخوار.
[شُ تُ خوا / خا] (اِخ) دهی از دهستان فشافویه بخش ری شهرستان تهران. دارای 176 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شترخواره.
[شُ تُ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب) اشترخوار. رجوع به شترخوار شود. || (اِ مرکب) ضریع : چون خشک باشد و ما آن را اشترخواره گوییم و آن خبیث تر طعامی باشد. (از تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص515).رجوع به اشترخار و اشترخوار شود.
شترخون.
[شُ تُ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، پشم و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
شترخوی.
[شُ تُ] (ص مرکب) شترخو. اشترخوی. کینه ور. بدکینه. رجوع به اشترخوی شود.
شتردار.
[شُ تُ] (نف مرکب، اِ مرکب)اشتردار. ساربان. ساروان. جمّال. شتربان: بیایید ای شترداران ببندید محمل زینب. (یادداشت مؤلف). || کاروانی که با شتر حمل متاع و کالا میکند. (ناظم الاطباء). || مالک و نگهبان شتر. رجوع به اشتردار شود.
شترداری.
[شُ تُ] (حامص مرکب) عمل شتردار. نگهبانی شتر. ساربانی. ساروانی. شتربانی. || شتر داشتن و مالک شتر بودن. رجوع به اشترداری شود.
شتردل.
[شُ تُ دِ] (ص مرکب) اشتردل. بددل. کینه ور. (برهان). کنایه از بددل است. (از انجمن آرا) (آنندراج). کین توز. کینه ورز. که کینه توزد. کینه کش. صاحب کینه. کینه ور همچون شتر :
گرفته ام که عدوی شتردلت افعی است
شود زمرد چشمش سپهر مینائی.
مجیر بیلقانی.
ز حاسدان شتردل مدار چشم امید
که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز.
ظهیرفاریابی.
خصم شتردلت را قربان همی کند
زین روی سعد ذابح آهخته کارد است.
خلاق المعانی.
|| نامرد. مقابل مردانه. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردل شود. || شخص ترسو. (فرهنگ نظام). ترسو. جبان. بی دل. (ناظم الاطباء). ترسنده. (انجمن آرا). بی جگر و بی دل. همچنانکه شیردل بر دلیر و شجاع اطلاق گردد. (از برهان). ترسنده و بی جگر. (آنندراج). غردل. گاودل. بزدل. مرغ دل. کلنگ دل. اشتردل. آهودل. بددل :
طالب ثبات حملهء موریم نیست حیف
شیر نرم ولیک شتردل فتاده ام.طالب آملی.
شتردلی.
[شُ تُ دِ] (حامص مرکب)حالت و کیفیت شتردل. بددلی. کین توزی. کینه وری. نامردی که ضد بهادری است. (غیاث اللغات). نامردی. (ناظم الاطباء) :
مرا غمی است شتروارها به حجرهء تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجرهء من.کاتبی.
|| خوف. ترس. هراس. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشتردلی شود.
شتردندان.
[شُ تُ دَ] (اِ مرکب) نام نوعی از زاج است و آن مصری میباشد و به دندان شتر میماند. گویند معتدل ترین زاجهاست. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). || قسمی گندم که در بعضی نقاط سیستان زراعت میشود. (یادداشت مؤلف).
شترزن.
[شُ تُ زَ] (نف مرکب) که شتر را زند. زنندهء شتر. || که اشتر را بگزد. که نیش زند شتر را. || (اِ مرکب) قسم بزرگی از عنکبوت. (ناظم الاطباء).
شترزهره.
[شُ تُ زَ رَ] (ص مرکب) بددل و نامرد. (آنندراج). || ترسو. جبان. بی دل. (ناظم الاطباء). مرغ دل. بیم زده. رجوع به اشترزهره شود.
شتر ساختن.
[شُ تُ تَ] (مص مرکب)کنایه است از مال کسی را خوردن. (از یادداشت مؤلف): برای فلان شتر ساخت؛ برای او حساب سازی کرد. مالش را خورد و برایش حساب بالا آورد.
شترسنب.
[شُ تُ سُمْبْ] (نف مرکب)سنبنده و سوراخ کنندهء شتر. || (اِ مرکب) یک نوع کرمکی که ضایع میکند درختان را. (ناظم الاطباء).
شترسنگ.
[شُ تُ سَ] (اِخ) دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور. دارای 72 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و تریاک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شترسوار.
[شُ تُ سَ] (ص مرکب) که بر شتر نشیند. راکب شتر. اشترسوار. آنکه بر شتر سوار گردد. (ناظم الاطباء): رَکوب و راکِب؛ شترسوار. (منتهی الارب). که شتر مرکب دارد :
ناگه سیهی شترسواری
بگذشت بر او چو تند ماری.نظامی.
شترسواری گفتش ای درویش کجا میروی. (گلستان سعدی). رَکب و رَکبَة؛ شترسواران. (منتهی الارب). و رجوع به اشترسوار شود.
شترسواری.
[شُ تُ سَ] (حامص مرکب)عمل شترسوار. بر اشتر سوار شدن. بر شتر نشستن. اشترسواری. || کنایه از روزه خوردن زیرا که در سواری شتر که عبارت از سفر است روزه خوردن مباح است یا واجب بنا بر اختلاف مذهبی. (آنندراج). معافی از روزه داشتن. و روزه نگرفتن. (ناظم الاطباء) :
خوش آنکه نکرد در همه عمر
جز در رمضان شترسواری.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
-امثال:شترسواری دولادولا، شترسواری و خم خم؛ نیمه تمامی در کار. ناتمامی و نقص در امور :
با زهد و ورع شائبه کاری چه کنی
با دامن تر شرع مداری چه کنی
یا اهل ریا باش و یا مرد خدا
دولادولا شترسواری چه کنی.
(از امثال و حکم دهخدا).
شتر شاه.
[شُ تُ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شتر خاصه. اشتر خاصه. || تعبیری است تحقیرآمیز و موهن برای آدمهای بی پروا و بی احتیاط و عاری از رعایت آداب و رسوم: فلان کس سرش را انداخت پایین و بدون سلام و علیک مثل شتر شاه آمد توی خانه. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
شترشکن.
[شُ تُ شِ کَ] (نف مرکب)اشترشکن. که شتر را بشکند. خردکنندهء شتر به نیرو. || کنایه از قوی و نیرومند است. رجوع به اشترشکن شود.
شتر صالح.
[شُ تُ رِ لِ] (اِخ) ناقهء صالح. شتر که به صالح پیمبر تعلق داشت و خداوند او را حجت بر دعوی نبوت صالح قرار داده بوده و صالح مردم را از آزار ناقه برحذر داشته بود ولی روزی کافران در کمین ناقهء صالح نشستند، چون از آبشخور بازآمد نخست پی او را زدند و سپس با نیزه کشتندش :
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال.
سعدی.
رجوع به صالح پیغمبر و ناقهء صالح و اشتر صالح و قصص القرآن ص 22 و قرآن کریم تفسیر آیه هائی که مربوط به صالح و ناقهء اوست از جمله تفسیر کشاف زمخشری چ 2 ج 1 ص 555، سورهء اعراف آیهء 73، 77، 57، 189، 190، سورهء هود آیهء 64، 62، 89، 61، 66، سورهء النمل آیهء 45، سورهء القمر آیهء 27 و سورهء الشمس آیهء 13 شود.
شترغاز.
[شُ تُ] (اِ مرکب) طرثوث. (تفلیسی). همان اشترغاز است که بیخ درخت انگدان باشد و بعضی گویند گیاهی است که بیخ آن را آچار سازند. (برهان). صمغ شترغاز یا اشترغاز آنغوژه است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). بیخ گیاهی است که در سرکه نهند و به ریچال خورند. (اوبهی). نام بیخی است. دوایی که اقسام آن انجدان است. (فرهنگ نظام). بیخ انگدان است که در سرکه نهند و به ریچال خورند. (لغت فرس اسدی). گیاهی که بیخ آن را آچار سازند و بیخ انگدان. (ناظم الاطباء) :
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آن کس که بیخ شترغاز کاشت.
ابن یمین.
همه سرکه گفتیم عطسه دهیم
شترغاز در زیر بینی نهیم.(از حفان).
تو شهد بنستانی(1) و در کام نیاری
او کامه و سرکا و شترغاز نیابد.سوزنی.
سیه کرد بوسعد ریش سپید
چو ببرید از زندگانی امید
شترغاز را ماند آن موی او
سیه روی و گنده میانه سپید.قوامی خوافی.
و رجوع به اشترغاز شود.
(1) - اصل: نیستانی.
شترغان.
[شُ تُ] (اِ مرکب) کف پای شتر. (ناظم الاطباء). گیاه مریم. رجوع به اشترغان شود.
شترغلط.
[شُ تُ غَ] (اِ مرکب) غلط شتر. غلطیدن شتر. || فنی از کشتی. (آنندراج). نام نوعی از فنون کشتی پهلوانان است. (از فرهنگ نظام). نام داو. (غیاث اللغات) :
همچو معشوق عرب زاده سوار جماز
یک شترغلط درستی و بغل گیری باز.
میرنجات.
شترغلط.
[شُ تُ غَ] (اِخ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور. دارای 174 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شترغمزه.
[شُ تُ غَ زَ / زِ] (اِ مرکب)تعبیری ریشخندآمیز از غمزه کننده ای که زیبا نباشد. (از فرهنگ نظام). || غمزهء شتری. کنایه از فریب و بدی است. (از آنندراج). مکر و فریب. || قباحت. || فساد و بدی. (ناظم الاطباء).
شترغو.
[شُ تُ] (اِ مرکب) نام سازی است که مطربان نوازند و لفظ ترکی است. (غیاث اللغات). سازی بوده است که مینواختند و گویا آوازش تشبیه به آواز شتر شده بوده است. در تذکرة الخطاطین قاضی احمد قمی یکی از خوشنویسان را میگوید شترغو خوب می نواخته است. (فرهنگ نظام).
شترقربانی.
[شُ تُ قُ] (حامص مرکب)شترقربونی (در تداول مردم تهران). نحر کردن شتری از طرف دولت در عید گوسفندکشان در قربانگاه. (یادداشت مؤلف). نحر کردن شتری در عید قربان پس از آراستن و در کوچه و بازار پایتخت گرداندن. قربانی یک شتر در روز عید قربان طبق تشریفات خاص و این امر تا اوایل سلطنت رضاشاه پهلوی معمول بود. (فرهنگ فارسی معین).
- عید شترقربانی؛ عید اضحی. عید قربان. عید گوسفندکشان. روز دهم عرفه پس از اداء مراسم قربانی کردن یک شتر. (از یادداشت مؤلف).
شتر قربانی.
[شُ تُ رِ قُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شتر که جهت نحر در عید قربان آماده کرده باشند. شتر که نحر کردن را باشد به عید قربان.
-امثال:مِثلِ شتر قربانی؛ بیش از حد آراسته و زودتر از انتظار سپری شده. شتر را قبل از قربانی شدن بسیار آرایش می کرده اند و به همین سبب ممکن است چیزی که در آراستن آن زیاده روی شده یا چیزی که به سرعت نفله و لوطی خور شده است به شتر قربانی تشبیه شود. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده).
شترقطار.
[شُ تُ قِ / قَ] (اِ مرکب) قطار شتر. اشتران بر پی یکدیگر رونده. || ریسمانی که شتران را بدان قطار میکنند. (ناظم الاطباء).
شترک.
[شُ تُ رَ] (اِ مصغر) اشترک. مصغر شتر. (انجمن آرا). شتر کوچک و خرد. || موج، اعم از موج دریا و غیره. (برهان). موج باشد و آن را اشترک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). موج. (انجمن آرا) (آنندراج). موج باشد و آن را اشترک نیز گویند. (فرهنگ نظام). خیزآب. کوههء آب. || آدمی را گویند که خود را به صورت شتر و گوسفند و گاو و مانند آن بسازد. (از برهان). و رجوع به اشترک شود.
شترک.
[شُ تُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین. دارای 255 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و جالیز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شترک.
[شُ تُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شترک.
[شُ تُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. دارای 199 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
شترک بیضا.
[شُ تُ رَ بَ] (اِ مرکب)گیاهی که اشترخار نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به اشترخار شود.
شترکره.
[شُ تُ کُرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) بچهء شتر. (آنندراج). شتربچه. (ناظم الاطباء). کرهء شتر. صقب. (منتهی الارب). رجوع به اشترکره شود :
شترکره(1) با مادر خویش گفت
پس از رفتن آخر زمانی بخفت.سعدی.
ابن اللبون؛ شترکرهء دوساله. (منتهی الارب). سَقب؛ شترکره. شترکرهء نوزاد یا شترکرهء نر. فصیل مِلسَد؛ شترکرهء بسیار مکنده شیر مادر را. (منتهی الارب). رجوع به شتربچه شود. || موجهء دریا. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: شتربچه.
شترکش.
[شُ تُ کُ] (نف مرکب)اشترکش. جزار. نحار. جزیر. که شتر را نحر کند. کسی که شتر نحر میکند. (یادداشت مؤلف). قصاب. قاصب. هبهبی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به اشترکش شود.
شتر کشتن.
[شُ تُ کُ تَ] (مص مرکب)نحر کردن شتر. اشتر سر بریدن: اجتزار، جزر؛ شتر کشتن. (منتهی الارب). رجوع به اشتر کشتن شود.
شتر کشتنی.
[شُ تُ رِ کُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شتر که کشتن را باشد. شتر که کشتن را سزد. شتر که آماده و مهیای نحر باشد. شتر که ازدر نحر کردن باشد: جزور؛ شتر کشتنی. (دهار).
شترکلام.
[شُ تُ کَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شترکین.
[شُ تُ] (ص مرکب) اشترکین. شترکینه. پرکینه. کینه توز. که چون شتر کینه دارد. رجوع به اشترکین شود.
شترکینه.
[شُ تُ نَ / نِ] (ص مرکب)کینه شتری. آنکه کینهء سخت دارد. آنکه کینه از یاد نبرد. (یادداشت مؤلف). سخت کینه که بی اذیت و انتقام دست برندارد. (فرهنگ نظام). آنکه در نگاه داشتن بغض و عداوت دشمنان به دل حد و اندازه نگاه ندارد. (امثال و حکم دهخدا). کینه شتری. سخت کینه. کینه ور. کینه توز. بددل. || کنایه از منافق و کینه ور است. (آنندراج). بداندیش. (ناظم الاطباء). غدار. (انجمن آرا).
شترگام.
[شُ تُ] (اِ مرکب) قدم شتر. (ناظم الاطباء).
شترگاو.
[شُ تُ] (اِ مرکب) اشترگاو. اشترگاوپلنگ. شترگاوپلنگ. مخفف شترگاوپلنگ است که به عربی زرافه باشد. (انجمن آرا). جانوری است که آن را به عربی زرافه گویند. سر آن جانور به سر شتر و گویند به سرگاو کوهی بماند و سینه و سم و شاخ او به سینه و سم و شاخ گاو شبیه است لیکن شاخش از شاخ گاو باریکتر و کوچکتر است و پوستش مانند پوست پلنگ پرخال میباشد از این جهت شترگاوپلنگ نیز گویندش. دمش مانند دم آهو و دندانهایش همچو دندانهای خر و گردن و دستهایش بسیار دراز و پایهایش کوتاه بود. گویند زانو ندارد و کاری نیز از او نیاید و ترکیبش به غایت عجیب و غریب است و طمع را از دیدنش خوش می آید. و بیشتر در ولایت نوبه بهم میرسد. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). جانور پستانداری است از راستهء نشخوارکنندگان که فقط شامل یک نوع است. این جانور به داشتن گردنی طویل و قوی و برافراشته مشخص است. بالای پیشانیش یک زوج شاخ پشم آلود وجود دارد. زمینهء بدن حیوان صورتی رنگ و زمینهء شکمش سفید است. ولی سراسر بدنش را لکه های کوچک و بزرگ قهوه یی پوشانده و دمش کوتاه و قوی است. به علت گردن دراز و دستهای بلندقدش به ارتفاع متجاوز از شش متر میرسد و به این جهت استفاده از برگ درختان به عنوان تغذیه بر وی آسان است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترگاو و زرافه شود. || نام یکی از مهره های شطرنج کبیر هم هست. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
شترگاوپلنگ.
[شُ تُ وْ پَ لَ] (اِ مرکب)(1)به معنی اشترگاو و شترگاو که همان زرافه است. گاوپلنگ. حیوانی است افریقایی که به قدر استر است، پایش مثل پای گاو، و سم دارد و گردنش مثل شتر بلند و رنگ بدنش مثل بدن پلنگ خط و خالی است و نام عربیش زرافه است. (فرهنگ نظام) :
از یک طرفی مجلس ما شیک و قشنگ
وز یک طرفی عرصه به ملّیون تنگ
قانون و حکومت نظامی و فشار
این است حکومت شترگاوپلنگ.
فرخی یزدی.
مِنضَحَة. (منتهی الارب). و رجوع به زرافه و شترگاو و اشترگاو و اشترگاوپلنگ شود. || نام یکی از مهره های شطرنج کبیر. (فرهنگ فارسی معین). || کنایه از هر چیز نامتناسب و غیرمتجانس با هم باشد.
(1) - girafe.
شترگربه.
[شُ تُ گُ بَ / بِ] (اِ مرکب)اشترگربه. هر چیز مخالف و نامتناسب و نامتجانس را گویند. (برهان). هر چیز مخالف و نامناسب و نامشابه. (غیاث اللغات). هر چیز ناموافق و نامتناسب و مخالف بزرگ و کوچک مثل شتر و گربه. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزهای بی مناسبت در خوبی و بدی و پستی و بلندی. (فرهنگ نظام). || دو چیز را نیز شترگربه گویند که در غایت بلندی و پستی و کوچکی و بزرگی باشد. (برهان) :
در حَیِّز زمانه شترگربه ها بسی است
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فن است.
انوری.
ابیات خرسر است شترگربه زانکه هست
نشخوارزن چو اشتر و چون گربه تیزچنگ.
سوزنی.
چون کار عالم است شترگربه من به کف
گه سبحه گاه ساغر روشن درآورم.خاقانی.
کار عالم همه شترگربه است
که دهد فضل بیش و دولت کم.خاقانی.
- شعر شترگربه؛ که بعضی ابیاتش خوب و بلند باشد و بعضی پست. (فرهنگ نظام). شعر بلند و پست. شعر مشتمل بر غث و ثمین.
|| کنایه از قول و فعل به هم آمیخته از ملایم و ناملایم است. (آنندراج) :
شتر چون مست گردد می کشد بار
شترگربه است کار مرد هشیار.حکیم زلالی.
رجوع به اشترگربه شود.
شترگلام.
[شُ تُ گَ] (اِخ) دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. دارای 240 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شترگلو.
[شُ تُ گَ] (اِ مرکب) گلوی شتر. || آنچه مانند گلوی شتر منحنی باشد. (فرهنگ فارسی معین). || در اصطلاح مقنیان، راه آب زیرزمینی با لوله یا تنبوشه های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه و آن چنان باشد که از دو سوی رودخانه همچون دو چاه تعبیه کنند و آن دو را از زیر رودخانه به هم بپیوندند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید. چاه آب گیر را «نر» و چاه آب ده را «لاس» گویند. منگل. (فرهنگ فارسی معین).
شترگیاه.
[شُ تُ] (اِ مرکب) اشترگیاه. اشترخار. خار شتر. علفی است که آن را شتران میخورند. (آنندراج). هر گیاهی که شتر خورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اشترگیاه شود.
شترلب.
[شُ تُ لَ] (اِ مرکب) لب شتر. لفج شتر. || (ص مرکب) که لب چون لفج شتر دارد ضخم و کلفت. دارندهء لبی چون لب شتر در سطبری و ضخامت.
شتر لوک.
[شُ تُ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام نوعی شتر کم موی بارکش است. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). رجوع به لوک شود. || آدم بی قواره و بی ریخت و کسی را که پشم و پیله اش ریخته یا بر اثر بیماری و علل دیگر شکلی ناهنجار به خود گرفته است به شتر لوک مانند کنند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
شترمآب.
[شُ تُ مَ] (ص مرکب)اشترمآب. بیش از حد لزوم موقر و بطی ء و بسته کار. بسیار موقر. متین زیاده از حد. (فرهنگ فارسی معین). || کهنه پرست. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشترمآب شود.
شترمآبی.
[شُ تُ مَ] (حامص مرکب)اشترمآبی. وقار و متانت زیاده از حد. (فرهنگ فارسی معین). || کهنه پرستی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشترمآبی شود. || در تداول عامه یک دندگی و قرصی و پافشاری در کار. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || کینه توزی و بطور خلاصه داشتن صفاتی که معمولاً به شتر نسبت داده میشود. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
شترمرغ.
[شُ تُ مُ] (اِ مرکب) نعامه. ظلیم. اشترلک. (مؤید الفضلاء). اشترمرغ. مرغی باشد شبیه به شتر و عربان نعامه خوانند. (برهان). نوعی است از مرغ که در بعضی اعضا مشابه به شتر باشد گویند که آتش هم میخورد. (غیاث اللغات). حیوانی است که گردن و سر آن به شتر ماند و پرهای آن به مرغ و دیده ام که آتش افروخته و آهن تفته و فلوس مس فرو برد و بلع کند و به تحلیل برد. حیوانی بدبوی و کثیف است و به حمق معروف است چه بیضهء خود را چون به چرا رود گم کند و بر بیضهء دیگری بخسبد و در مثل آمده: فلان احمق من نعامة. و مشهور است که به شترمرغ گویند بار کش گوید مرغم، گویند دانه خور گوید شترم نواله خواهم. (از انجمن آرا) (از آنندراج). پرنده ای است از راستهء دوندگان که بلندیش تا 3 متر میرسد و تا حدود 100 کیلوگرم وزن می یابد. این پرنده دارای بالهای کوچک است که هیچوقت برای پرواز به کار نمیرود. تاج استخوان جناق وی از بین رفته پرندهء مزبور فاقد شاه پر است. و بسرعت میدود. شترمرغ ماده در طول عمر فقط 20 تخم میگذارد که حجم هر یک به اندازهء 25 برابر تخم مرغ خانگی است. (فرهنگ فارسی معین). بزرگترین طیور و واسطهء فیمابین پرندگان و چهارپایان است و در افریقا و آسیای غربی و حدود گرمسیر یافت میشود و به تفاوت و مختلف الوان است شکری رنگ آن هفت قدم ارتفاع دارد و گردنش سه قدم و وزنش 13 من است و قوه و اقتدار حمل دو نفر را دارد. نوع دیگر بالهای سیاه و شفاف و دم سفیدی دارد. ارتفاع وی 10 قدم و پرهای بال او در نهایت گرانبهایی است و تقریباً در هر بالی 20 دانه پر کارآمد اعلا دارد لکن پرهای دمش غالباً شکسته و بیکاره است و رانها و زیر بالهای او عاری از پر و گردنش دارای موهای سفید و نازک میباشد از وضع و هیأت و اندازه و ترکیب بالهایش چنان مینماید که این حیوان ازبرای دویدن خلق شده است نه ازبرای پریدن. (قاموس کتاب مقدس) :
چو بهرام گور آن شترمرغ دید
بکردار باد دمان(1) بردمید.فردوسی.
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هر یکی چون هیونی یله.فردوسی.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
خر مردمند هر سه نه مردم نه خر تمام
وز هر دو نام همچو شترمرغ بهره ور.
سوزنی.
شترمرغی، به گاه بار بردن
چو مرغی، و چو اشتر(2) گاه خوردن.عطار.
غم گرچه ناخوش است دل من بدان خوش است
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتش است.
جمال الدین عبدالرزاق.
شبه شترمرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان.خاقانی.
زَأْزَأَ الظلیمُ؛ هر دو بازو و سر و دم برداشته تیز رفت شترمرغ. (منتهی الارب). رجوع به اشتر شود.
- شترمرغ بودن؛ در تداول عامه نام دو هنر داشتن اما در هیچکدام قادر به کار نبودن. (فرهنگ نظام).
- || ادعای اموری کردن و در عمل بهانه آوردن. (فرهنگ نظام).
(1) - ن ل: هوا.
(2) - ن ل: چو مرغ و چون شتر در وقت خوردن.
شترمل.
[شُ تُ مُ] (اِخ) دهی از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج. دارای 256 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
شترمل.
[شُ تُ مُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانهء شهرستان سقز. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). وشترمله(1).
.(کردی)
(1) - wustirmila
شترمل بالا.
[شُ تُ مُ لِ] (اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. دارای 60 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شترمل پایین.
[شُ تُ مُ لِ] (اِخ) دهی از دهستان هنام و بسطام بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن لبنیات و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
شترمور.
[شُ تُ] (اِ مرکب) اشترمور. گویند در جنگلی از جنگلهای مغرب زمین درختی هست که برگهای آن کار اکسیر میکند و در آن جنگل مورچه نیز میباشد به بزرگی بزغالهء بزرگی و گوسالهء کوچکی، کسی که بدان جنگل درآید مورچگان بدو آویزند و در یک لحظه پاره پاره اش کنند. (برهان). اسم فارسی مور بزرگ صحرایی است و گونه ای از آن در صحراهای مغرب زمین و بلاد نجد تا به مقدار بزی میشود و کشندهء شتر است و خورندهء آن. (از فرهنگ نظام). جانوری افسانه یی شبیه مور و به بزرگی بز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اشترمور و اشترمورد شود. || مجازاً یک خاش کوچک خربوزه، گویا از جهت درازی شبیه به گردن شتر یا خود شتر شده است. (فرهنگ نظام).
شترمیری.
[شُ تُ] (حامص مرکب)اشترمیری. مردن پیاپی شتران به سبب سرایت امراض. مرگامرگی شتران. و رجوع به اشترمیری شود.
شترناک.
[شُ تُ] (ص مرکب)(1) زمین بسیارشتر. که شتر بسیار دارد. مأبلة؛ زمین شترناک. زمین پرشتر. (یادداشت مؤلف).
(1) - مرکب از شتر + «ناک»، پسوند مکان.
شترنال.
[شُ تُ] (اِ مرکب) زنبورک و توپ کوچکی که بر روی شتر بار کنند و از همانجا با وی شلیک کنند. (از ناظم الاطباء).
شترنج.
[شَ رَ] (اِ) شترنگ. اقسام غله را گویند که به هم آمیخته باشد. (از برهان). چند قسم غله را مخلوط کرده تا آش یا نان پزند. (فرهنگ نظام). اقسام غلهء به هم آمیخته را گویند. که به صورت مخالفند، مثل: گندم و جو و نخود و عدس و باقلا و ماش. (از انجمن آرا) (آنندراج). || شطرنج. شترنگ. شترنج را که بازی معروفی است صاحبان فرهنگ نیاورده اند و همانا این لغت مذکور (شترنج به معنی غلهء مخلوط) به آن مناسبت دارد زیرا که چنانچه آش شترنجی از همه غله های مختلفه است شترنگ هم آلات و اشکال مختلفه دارد مانند اسب و فیل و رخ و شاه و وزیر و پیاده. و اهالی هند آن را چترنگ گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). در بعضی لغت نامه ها آمده است که اصل آن کلمه هندی است و چترنگ است به فتح جیم فارسی و ضم تا و فتح راء مهمله و سکون نون و کاف و معنی آن اعضاء چهارگانه باشد، یعنی فیل و اسب و ارابه و پیاده. (یادداشت مؤلف) :
چو بنشست بهرام لنبک دوید
یکی خوب شترنج پیش آورید.فردوسی.
- رقعهء شترنج؛ صفحهء شترنج. سفرهء شترنج. عرصهء شطرنج :
آسمان چون زمین مجلس شاه
جلوه گاه جمال حورالعین
یا بکردار رقعهء شترنج
روی در روی کرده تاج و معین.
ظهیر فاریابی.
- شترنج وار؛ مانند شترنج. همچون صفحهء شطرنج و مهره های آن :
یکی رزمگه ساخت شترنج وار
دورویه برآراسته کارزار.فردوسی.
رجوع به شطرنج و اشترنج و نیز شترنگ شود.
|| (سنسکریت، اِ مرکب) در سنسکریت مرکب است از «شت» و در اوستا «سته» به معنی «صد» و «رنج» به معنی رنگ است و معنی در لفظ صدرنگ و مجازاً مخلوط از چند رنگ. (فرهنگ نظام).
شترنجی.
[شَ رَ] (ص نسبی) شطرنجی. منسوب به شترنج. || همانند صفحهء شطرنج. دارای مربعات سفید وسیاه.
- پارچهء شترنجی؛ پارچه که نقش آن دارای مربعات باشد یکی سیاه و دیگری سپید. رجوع به شطرنج شود.
|| آش یا نانی که از شترنج سازند. (برهان) (انجمن آرا).
- آش شترنجی؛ آشی که از غلات درهم ساخته شده است.
- نان شترنجی؛ که از غلات درهم پخته شده است :
سفرهء چرخ و نان شترنجی
چیست تا در سماط او سنجی(1).
شیخ اوحدی.
|| نوعی از گلیم. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: گنجی.
شترنگ.
[شَ رَ] (اِ)(1) شترنج. معرب آن شطرنج است. بر وزن و معنی شطرنج و آن بازیی باشد مشهور و معروف که آن را حکیم داهر هندی یا پسر او در زمان انوشیروان اختراع کرده بود و ابوزرجمهر (بزرگمهر) در برابر آن نرد را ساخت و شطرنج معرب آن باشد و نزد محققین نرد اشاره به جبر است و شطرنج به اختیار. (از برهان). شترنج. (آنندراج). در پهلوی بازی مشهور چترنگ است که شطرنج معرب آن است که «چ» تبدیل به حرف «ش» شده است. (از فرهنگ نظام) :
بیاورد شترنگ بوزرجمهر
پراندیشه بنشست و بگشاد چهر.فردوسی.
تا جز از بیست وچهارش نبود خانهء نرد
همچو در سی ودو خانه است اساس شترنگ.
نجار.
رجوع به شترنج و شطرنج و اشترنج شود.
|| مردم گیاه. و آن گیاهی باشد که بیشتر از چین آورند. (برهان). مؤلف انجمن آرا در ذیل کلمهء شترنج گوید: صاحب برهان گوید به معنی مردم گیاه آمده، سهو کرده است و آن سترنگ است مخفف استرنگ. (از انجمن آرا). مصحف سترنگ و استرنگ است :
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
به شبه مردم روید به حد چین شترنگ(2).
ازرقی.
به فر مِدحتش شاید که رُویَد
زبان طوطی از اندام شترنگ.شهیدی.
رجوع به سترنگ شود.
(1) - پهلوی Catrang ، از سانسکریت caturanga(دارای چهارلبه یا چهارحد) است شامل چهار جزء: فیل، رخ، اسب، پیاده. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: سترنگ. و این ضبط صحیح است.
شتروار.
[شُ تُ] (ص مرکب) اشتروار. مانند شتر. همانند شتر. چون شتر. || (اِ مرکب) حمل. وسق. بار شتر. شتربار. به مقدار بار یک شتر. وزنی معلوم که بر شتری توان حمل کرد. (یادداشت مؤلف) :
ببردند سیصد شتروار بار
همه جامه و گوهر شاهوار.فردوسی.
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار.فردوسی.
چنین هم شتروارها بار کرد
از آن یک شتروار دینار کرد.فردوسی.
شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار.فردوسی.
ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار.
اسدی (گرشاسب نامه).
دم خرست عدوت ارچه صد شتروار است
که بیشتر نشود گر بسی بپیمایی.
مجیر بیلقانی.
آب وآتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آورده ام
جز به بیاع جهان ندهم کز آن جوسنگ مشک
صد شتروار تبت از بیع جان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به اشتربار و شتربار و اشتروار شود.
شتروان.
[شُ تُ] (ص مرکب، اِ مرکب)شتربان. اشتروان. ساربان. شتربان. جمّال. و رجوع به اشتروان شود.
شتروانی.
[شُ تُ] (حامص مرکب)اشتروانی. عمل شتروان. کار شتربان. شتربانی. ساربانی.
شترة.
[شُ رَ] (ع اِ) مابین دو انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شترة.
[شَ تَ رَ] (ع اِمص) با هم آمدن و گرد آمدن پلک زبرین و برگشتن آن بدان سان که با پلک زیرین به خوبی منطبق و جفت نشود. (یادداشت مؤلف). انقلاب مزمن جفن به خارج. کوتاهی پلک چشم است و به سبب کوتاهی پلک اندر خواب و غیر آن پوشیده نشود و لبهای هر دو پلک بهم نرسد و خواب خداوند این چشم را خواب خرگوش گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شتره.
[شِ تِ رَ / رِ] (ص) بی سلیقه و بی نظم. (فرهنگ فارسی معین). شلخته. شلدی.
شتره.
[شَ رِ] (از ع، اِ) برگشتگی پلک بالا و پائین چشم و کفتگی پلک و فروهشتگی پلک پائین. (از ناظم الاطباء).
شتره زدن.
[شِ تِ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، با کفشهای پاره و قدم نامنظم راه رفتن. (فرهنگ فارسی معین).
شتری.
[شُ تُ] (ص نسبی) منسوب به شتر.
- پشم شتری؛ پشم که از شتر چیده و باز کرده باشند.
- رنگ شتری؛ رنگی مانند رنگ متمایل به زردی چون رنگ پشم شتر. رنگی مانند رنگ ارده. (ناظم الاطباء).
- شنگ شتری؛ نوعی شنگ که ساقه های پیچان دارند.
- کینهء شتری؛ کینه ای که صاحب آن کینهء خویش فراموش نکند. (یادداشت مؤلف).
- ناز شتری؛ نازی نادلپسند. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ مرکب) نوعی از کوس و نقاره. (ناظم الاطباء).
شتریه.
[شُ تُ ری یِ] (اِخ) دهی از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. دارای 356 تن سکنه، آب آن از رودخانهء محلی و قنات و محصول آن غلات، بنشن و سیب زمینی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
شتشگان.
[] (اِخ) موروشتشگان و نواحی معمور از اعمال کازرون است. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 146).
شتع.
[شَ تَ] (ع مص) جزع کردن از بیماری یا از گرسنگی. (از اقرب الموارد). ناشکیبایی کردن از بیماری یا از گرسنگی. (منتهی الارب).
شتغ.
[شَ] (ع مص) پاسپر کردن و حقیر داشتن و خوار نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شتفت.
[شِ تَ / تِ] (اِ) بلندی و علو. (برهان) (آنندراج). ارتفاع. (ناظم الاطباء). || سقف خانه. (برهان) (ناظم الاطباء).(1) || دستهء نی و مغاکی که برای صید شیر سازند. (مهذب الاسماء). || پوشش هر چیز بطور کلی. (از برهان) (از ناظم الاطباء). || پوشش عمارت و خانه و امثال آن. (برهان) (از ناظم الاطباء). || سامان و اسباب خانه. (ناظم الاطباء).
(1) - فرهنگ نظام و نیز فرهنگ رشیدی این لغت را ندارد و در برخی فرهنگها نیز که آمده است بدون شاهد است و ظاهراً مصحف سقف باشد. (از حاشیهء برهان چ معین).
شتک.
[شَ تَ] (اِ)(1) در تداول خانگی، ترشح. ترشح آب، خاصه آب ناپاک. پاشیده شدن ذرات آب. رشاشه. (یادداشت مؤلف). پریدن ذرات ریز آب روی بدن یا لباس کسی. معمولاً زنان وسواسی از «شتک» بسیار پرهیز میکنند و هرگاه کسی به سهو به آنان شتک کند یا آبی از جایی بدیشان ترشح کند، سر و تن و لباس خود را آب میکشند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
(1) - در فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده به کسر شین ضبط شده است.
شتکار.
[شَ] (اِ) شدکار. شدیار. شکافتن زمین باشد بجهت زراعت کردن. (برهان). شیار زمین بجهت زراعت. (از ناظم الاطباء). شخم کردن زمین.
شتک زدن.
[شَ تَ زَ دَ](1) (مص مرکب)پاشیدن رشحات آب یا مایعی دیگر. (یادداشت مؤلف). || موج زدن. تموج. (یادداشت مؤلف).
- شتک زدن آب روی سنگ؛ ترشح و پریدن ذرات آب رودخانه و نهر، جز آن بر اثر جریان تند و سریع آن بر روی سنگها و به اطراف و حوالی. (فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
|| انعقاد مایعی غلیظ بر شیئی : سر شب که شد، پدرش با کلاه تخم مرغی که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود از بنایی برگشت. (زنده به گور صادق هدایت ص 76 و 77، از فرهنگ فارسی معین).
(1) - در فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده به کسر شین ضبط شده است.
شتک کردن.
[شَ تَ کَ دَ] (مص مرکب)(... به کسی)، در تداول خانگی ترشح کردن آب و مخصوصاً آب متنجس. در تداول زنان ترشح آب به کسی، خاصه آبی ناپاک. (یادداشت مؤلف).
شتل.
[شَ تَ] (اِ) مخفف شتلی. آن قسمت از زری که از قمار برده باشند و به حاضران مجلس دهند. (از برهان). آنچه حریف برده از برد خود به حضار مجلس قمار دهد. در فرهنگ اظفری این لغت ترکی ضبط شده است. (فرهنگ نظام). دستخوش. دست لاف :
تلاش کام ندارم برای خویش سلیم
که مدعای من از نقش دادن شتل است.
سلیم(1).
-امثال:از بدقمار هر چه ستانی شتل بود.
|| کانیات (در تداول عامه کانیوت). کاسه کوزه. پولی که در هنگام قمار در قمارخانه برندهء بازی باید به صاحب خانه و اداره کنندهء قمار بپردازد و گیرندهء شتل مسؤول تنظیم برد و باخت بازی کنندگان است و اگر فرضاً قماربازی پولی باخت و نداد، یا نداشت که بدهد، برنده به گیرندهء شتل مراجعه میکند و پول خود را از او دریافت میدارد و او خود داند با بدهکار و بازنده و چنانکه گفته شد این پول را «کانیات» به تقدیم نون بر یاء و «کاسه کوزه» نیز میگویند و گیرندهء شتل «کاسه کوزه دار» خوانده میشود که برای آسانی تلفظ کلمهء «دار» را نیز حذف مینمایند. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمالزاده).
(1) - این شاهد به معنی اول مناسب تر است.
شتل.
[شَ] (ع اِ) نام گیاهی است که نهال آن را مانند یک درخت از جایی به جایی دیگر برند. نهال جوان. (از دزی ج 1 ص 727). رجوع به شتلة شود.
شتلدر.
[شَ تَ دَ] (اِخ) اشتلدر. نام رودی است از رودهای شمال غربی هند. سلطان محمود در سفر خود به هند که از شمال هند قصد حمله داشته از این رود و چند رود مهم دیگر عبور کرده است : از رودهای سیحون و جیلم و... شتلدر گذر کرد [ محمود ] . (ترجمهء تاریخ یمینی ص 408) (ماللهند بیرونی ص129، 130). سلطان محمود غزنوی در 409 ه . ق. عازم فتح قنوج شد و از راهی رفت که در مسیرش رودهای سیحون و جیلم و چندراهه و شتلدر یا به قول گردیزی صاحب زین الاخبار از هفت آب مخاطره قرار داشت.
شتلق.
[] (ع اِ) نوعی گیاه است. (از دزی ج 1 ص727).
شتلم.
[شُ تُ لُ] (اِ) مخفف اشتلم. درشتی کردن بغیر موقع و بیجا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاف و گزاف :
ای گشته برای تو موافق انجم
گشتی چو به جود شهره نزد مردم
از گردش این زمانهء پرشتلم
نامت نشود ز دفتر هستی گم.
انوری (از دستورالوزراء خواندمیر و فرهنگ سروری).
و رجوع به اشتلم شود. || ظلم و تعدی نمودن باشد به مردم. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلبه و زور. (فرهنگ نظام).
شتلم کردن.
[شُ تُ لُ کَ دَ] (مص مرکب) اشتلم کردن. رجوع به شتلم و اشتلم کردن شود.
شتلو.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان ارس کنار بخش پل دشت شهرستان ماکو. دارای 181 تن سکنه، آب آن از قره سو و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شتلة.
[شَ لَ] (ع اِ) روییدنی که از جایی برکنند تا جایی دیگر کارند، چون سبزه و جز آن. (از محیط المحیط).
- شتلة السم؛ گیاه دافع سموم.
- شتلة قرنفل؛ نام درختی است.
- شتلة القطن؛ علف پنبه. گیاه دافع سرطان.
- شتلة الکتان؛ نام گیاهی است.
- شتلة النیل؛ گیاهی است که برای وسمه به کار رود. (از دزی ج 1 ص 727).
شتلی.
[شَ تَ] (ص نسبی) منسوب به شتل. رجوع به شتل شود.
شتم.
[شَ] (ع مص) مَشتَمَة. مَشتُمَة. دشنام دادن. اسم از آن شتیمة است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). توصیف کردن دیگری را به آنچه نقص و خواری او باشد. (از تعریفات). دشنام دادن. (دهار). دژنام دادن. (تاج المصادر بیهقی). دشنام. (فرهنگ نظام): فضوح؛ شتم است مرعربان را. (منتهی الارب). دشنام. طعن. ملامت. سرزنش. (ناظم الاطباء). || (اِ) آزار و ستم و جور. || زیان. || فساد. || قباحت. || طنز. (ناظم الاطباء). معانی اخیر در مآخذ دیگر دیده نشده.
شتمن.
[شَ مِ] (هزوارش، اِ)(1) به لغت زند و پازند نشستنگاه را گویند و به عربی مقعد. (برهان).
(1) - تصحیفی است از هزوارش، Shakman، Shakaman، Shman. (حاشیهء برهان چ معین).
شتن.
[شَ تَ] (هزوارش، اِ)(1) بلغت زند و پازند به معنی شهر باشد و به عربی مدینه گویند. (برهان).
(1) - قراءتی در پهلوی که Shatr (= شهر) را بیشتر به عنوان هزوارش Shtan و Shatunمیخواندند. (حاشیهء برهان چ معین).
شتن.
[شَ] (ع مص) بافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) رجل شتن الکف؛ مرد درشت دست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شتنی.
[شَ نا] (اِخ) نام دهی است به مصر. (از منتهی الارب).
شتو.
[شَتْوْ] (ع مص) در شتا اقامت گزیدن در شهری. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). زمستان به جایی مقیم شدن. (المصادر زوزنی). زمستان به جایی ایستادن. (تاج المصادر بیهقی). قشلاق کردن. (یادداشت مؤلف). || قحطی رسیدن قوم را به زمستان. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || سرد شدن زمستان. (از اقرب الموارد). || داخل شدن کسی در زمستان.
شتوت.
[شُ] (ع ص، اِ) پراکنده از مردم: و فی المجلس شتوت من الناس؛ یعنی در مجلس پراکنده از مردمند که از یک قوم و قبیله نباشند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صحاح).
شتورکت.
[] (اِخ) شهرکی است از چاچ (به ماوراءالنهر) و از آن کمانهای چاچی خیزد و جایی خرم است و بسیارنعمت و آبادان. (حدودالعالم).
شتوم.
[شُ] (از ع، اِ) شتمها. طعنه ها. فسادها. و اوضاع شتوم آمیز؛ یعنی اوضاع مختلط با فساد و طعنه یا حقارت. (ناظم الاطباء).
شتون.
[شَ] (ع ص، اِ) ثوب شتون؛ جامهء نرم. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). || به معنی شاتن، بافندهء جامه است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). بافنده. (منتهی الارب). || جامه های نرم. گویا جِ شتن است. (منتهی الارب). به صیغهء جمع آمده به معنی جامه های نرم. (از محیط المحیط).
شتوة.
[شَتْ وَ] (ع اِ) یک نوبت شتو. (از اقرب الموارد) (محیط المحیط). رجوع به شتو شود. || و بنا بر قولی مفرد شتاء یا به معنی خود شتاء باشد و نسبت به آن شتوی است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
- صاحب الشتوة؛ آنکه در زمستان بدو پناه برند. (از اقرب الموارد).
- کافات الشتوة؛ نیازمندیهای زمستان. (از محیط المحیط).
|| درخت تلخ مرار. (السامی فی الاسامی).
شتوی.
[شَ] (ع ص نسبی) منسوب به شتوه. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). اگر شتاء جمع شَتوة باشد منسوب به آن شَتَوی خواهد بود. (از متن اللغة). و رجوع به شَتَوی شود.
شتوی.
[شَ تَ] (ع ص نسبی) منسوب به شتوة. (از اقرب الموارد). منسوب به شتاء. (منتهی الارب). رجوع به شَتوی شود. || در اصطلاح به معنی غله یعنی گندم و جو به کار رود مقابل صیفی که بر تره بار اطلاق شود.
- زراعت (محصول) شتوی؛ کاشتی که در زمستان کنند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید. (فرهنگ فارسی معین).
- نهر شتوی؛ رودی که در زمستان جریان دارد و در تابستان خشک است. (از محیط المحیط).
- شتوی کاری؛ کشت غله. کشت گندم و جو. اصطلاحاً مقابل صیفی کاری، که کشت تره بار است. (از یادداشت مؤلف).
|| باران زمستان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شته.
[شَ تَ / تِ / شِتْ تَ / تِ] (اِ) سته. انگور. (برهان) (ناظم الاطباء). به معنی انگور نیز بنظر رسیده است. (مجمع الفرس سروری) :
گر چو شته دلت بیفشارند
قطرهء خون از آن برون ناید.
عنصری (از مجمع الفرس سروری).
|| هر چیز را گویند که شب بر آن گذشته باشد و صباح خورند. (برهان) (ناظم الاطباء). مصحف شبه؛ شبانه. (حاشیهء برهان چ معین). || آلتی است آهنین باغبانان را که بدان ریشهء گیاه برآرند یا زمین برای غرس نشا بسنبند. (یادداشت مؤلف). شَدَّ (در تداول مردم قزوین) آلتی است برای وجین کردن باغ و سبزی. (فرهنگ نظام). || حشره ای است از راستهء نیم بالان که انگل درختان و گیاهان است و شیرهء آنها را میمکد و بدین جهت جزو آفات خطرناک نباتات محسوب میشود. این حشره دارای گونه های مختلف است که به رنگهای سیاه، قرمز، خاکستری یا سبز میباشد و همه به حالت اجتماع میزیند و دارای قدرت تولید نسل زیادی میباشند بطوری که مادهء این حشره از ابتدای بهار تا اواخر پاییز بطور بکرزایی مرتباً تولید نسل میکند و پیاپی ماده های بکرزا به وجود می آورد و فقط با شروع سرما نسل نر و ماده تولید میکنند و آنها با هم جفتگیری میکنند و تخمهای زمستانی را به وجود می آورند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جانورشناسی عربی ج 1 ص 48 شود.
- شته زدن یا شته گرفتن درخت یا زراعت؛پدید آمدن شته در آن. آفت شته بدان رسیدن. رجوع به شته شود.
شته.
[شَ تَ / تِ] (ص) بیمار و دردمند. (ناظم الاطباء). || درمانده و سست و ناتوان و ضعیف. (ناظم الاطباء).
شتی.
[شَ] (اِ) سینی. و آن خوانی است که از طلا و نقره و مس و برنج و امثال آن سازند. (برهان). تشت خوان رویین بود. به معنی سینی. (صحاح الفرس). طشت رویین باشد که سینی نیز گویند و شمس فخری به نون (شنی) آورده است. (مجمع الفرس سروری). ظاهراً مصحف شینی باشد و در جهانگیری و فرهنگ نظام نیامده و شاهدی دیده نشد. (حاشیهبرهان چ معین).
شتی.
[شَی ی] (ع ص نسبی) باران زمستانی. (مهذب الاسماء) (از محیط المحیط).
شتی.
[شَتْ تا] (ع ص) جِ شتیت به معنی کار پراکنده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). متفرق : تحسبهم جمیعاً و قلوبهم شتی. (قرآن 59/14)؛ ... و دلهای ایشان پراکنده است. (از محیط المحیط).
- || قوم شتی؛ گروه از اصناف مردم. (منتهی الارب). قومی از قبایل متفرق. (از اقرب الموارد). و رجوع به شتیت شود.
|| در استعمال از لفظ شتا(1) که مأخوذ از عربی است به معنی کثرت و بسیاری چیزی مراد میگردد چرا که پراکندگی اعداد را کثرت و بسیاری لازم است. (از غیاث اللغات).
(1) - چنانکه دیده شد جمع شتیت است از شتت نه از لفظ شتا.
شتی.
[شُی ی] (ع اِ) جِ شتاء. (اقرب الموارد) (محیط المحیط).
شتیات.
[] (اِخ) نام بطنی است از حمایده یکی از عشایر طفیله در منطقهء کرک و منازل ایشان در دویخلة باشد. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شتیات.
[] (اِخ) بطنی است از صعران و سامة الهلال، از بریة از قبیلهء مطیر که منازل ایشان، از مرز کویت تا خلیج فارس و از ناحیهء مغرب تا نزدیک قصیم و دیار عجمان و از طرف جنوب تا دیار بنی خالد امتداد دارد. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شتیان.
[شَتْ] (ع اِ) دسته و جماعت از ملخ و اسب سواران. (از ذیل اقرب الموارد).
شتیان.
[] (اِخ) فرقه ای است از صعوب یکی از عشایر کرک. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شتیت.
[شَ] (ع مص) پراکنده شدن و پراکنده گردیدن. شَتّ. شَتات. شَتَت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط).
شتیت.
[شَ] (ع ص، اِ) کار پراکنده. (منتهی الارب). ج، شتی. (از محیط المحیط). پراکنده. (دهار). || دندان گشاده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (دهار).
شتیر.
[شِتْ تی] (ع ص) مرد بسیارشر و بسیارعیب و بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کاسموی. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مؤلف چنین است و در نسخهء سوم شبر آمده است و مأخذ نقل منحصر است.
شتیر.
[شُ تَ] (اِخ) شتیربن مشکل و شتیربن نهار تابعیان اند. (منتهی الارب).
شتیم.
[شَ] (ع ص) مشتوم. (محیط المحیط). دشنام یافته (مذکر و مؤنث در وی یکسان است). (منتهی الارب). || مرد ناخوش روی. (منتهی الارب). کریه الوجه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط). || شیر خشمگین. (از اقرب الموارد). شیر غضبناک. (منتهی الارب).
شتیم.
[شُ تَ] (اِخ) ابن ثعلبة، بطنی است از صریم بن سعدبن ضبة از عدنانیة. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
شتیم.
[شُ تَ] (اِخ) ابن خویلد فزاری. شاعر است. (منتهی الارب).
شتیمة.
[شَ مَ] (ع اِ) اسم از شَتَمَ. ج، شَتائِم. (از اقرب الموارد). رجوع به شتم شود.
شتیمی.
[شُ تَ] (ص نسبی) منسوب به شتیم که بطنی است از بنی ضبه. (از انساب سمعانی).
شتین.
[شَ] (اِ) ریسمان. حبل. رسن. (ناظم الاطباء).
شتینا.
[شَ] (هزوارش، اِ) به لغت زند و پازند به معنی خنده باشد و به عربی ضحک خوانند. (برهان).(1)
(1) - هزوارش Stina , Sh(a)ina پهلوی xandak ، خنده. (حاشیهء برهان چ معین).
شتیوی.
[شَ تی] (اِخ) بطنی است از مسیعید از عشیرهء مغرة که از وابستگان قبیلهء عبدة از شمر قحطانیه است. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582).
شتیوی.
[شَ تی] (اِخ) فخذی است از ابی کنش از حدیدیین یکی از عشایر سوریه معروف به أبی شتیوی (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582).
شتیویین.
[شَ تی وی یی] (اِخ) نام قبیله ای است از محمودیین از حجایا که یکی از قبایل شرقی اردن هاشمی است. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 582).
شث.
[شَث ث] (ع اِ) گیاهی است خوشبوی و تلخ مزه که دباغت کنند به وی. (منتهی الارب). درختی چون درخت کوچک سیب خوشبوی و تلخ مزه که در بلاد مغول روید و با برگ آن دباغت کنند و برگش به برگ درخت خلاف (نوعی بید) ماند. (از اقرب الموارد). ابوحنیفه گفته است که: درختی است در کوتاهی چون درخت سیب و برگ آن به برگ صفصاف ماند و خار ندارد و این درخت را شکوفه و بری است که در آن سه یا چهار دانهء سیاه چون سیاه دانه نهفته است و کبوتران آن را بخورند. (از متن اللغة). گیاهی است خوشبوی و تلخ که بدان پوست پیرایند. (بحرالجواهر). سپرم بیابانی و گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). در ماهیت آن اختلاف است. یوسف بغدادی، برگ سرو دانسته که از آن دباغت جلود مینمایند. و گفته اند که گیاهی است تلخ خوشبو که به آن پوست را دباغت میکنند و انطاکی و حکیم مؤمن در تحفه نوشته اند که: نباتی است بی ساق و گل و منحصر در اوراق متراکم توبرتو با رطوبت بسیار کریه الرایحهء زردرنگ و در کوهستانها و سنگلاخها بهم میرسد و دباغان دباغت پوست به آن میکنند. (از مخزن الادویه). || زنبور عسل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنچه از سر کوه شکسته بر هیئت کنگره باقی مانده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شِثاث. (از اقرب الموارد). || جوز دشتی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بسیار از هر چیزی. (از ذیل اقرب الموارد).(1)
(1) - در شرح قاموس «شت» آورده و پیداست که غلط چاپی است.
شث.
[شَ] (اِخ) جایگاهی است در حجاز. (از معجم البلدان).
شثا.
[شَ] (ع اِ) صدر وادی (مصحف «شتا» نیست بلکه هر دو لغت است). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شثر.
[شَ ثَ] (ع مص) دفزک. ستبر گردیدن چشم از ریم. (منتهی الارب). غلیظ شدن چشم کسی از چرک. (شرح قاموس). درآمدن دانه های سرخ بر روی پلک چشم. (از متن اللغة).
شثر.
[شِ] (ع اِ) کرانهء کوه. ج، شُثور. (از اقرب الموارد).
شثرة.
[شَ ثِ رَ] (ع ص) نیزه ای که پاره هایش بپرد. (منتهی الارب). صاحب آنندراج از منتهی الارب چنین نقل کرده است: نیزه که پاره هایش وقت شکستن بپرد. (آنندراج). متشظیة. (قاموس).
- قناة شثرة؛ به معنی نیزهء توتو برخاسته شده وقت شکستن است. (شرح قاموس).
شثل.
[شَ ثَ] (ع مص) سطبر گردیدن انگشتان کسی و درشت شدن آنها. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
شثل.
[شَ] (ع ص) شثل الاصابع؛ درشت انگشتان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شثلة.
[شَ لَ] (ع ص) پای ستبر که گوشت آن بر روی هم انباشته است. (از ذیل اقرب الموارد). || انگشتی درشت. (مهذب الاسماء).
شثن.
[شَ] (ع ص) غلیظ،گویند: شثن الاصابع؛ درشت انگشتان. (منتهی الارب). به معنی شثل با لام است و هم چنین گویند عضوشثن، یعنی عضوی ستبر. (از اقرب الموارد).
شثن.
[شَ] (ع مص)(1) درشت شدن دست کسی و شوخ بستن آن. (منتهی الارب). خشن و ستبر شدن. (از اقرب الموارد). || درشت شدن لبهای شتر از خوردن خار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد ضبط کلمه شَثَن آمده است.
شثور.
[شُ] (ع اِ) جِ شِثر؛ کرانهء کوه. رجوع به شثر شود.
شثولة.
[شُ لَ] (ع مص) شثل. درشت گردیدن و ستبر شدن انگشتان. (از اقرب الموارد). رجوع به شثل شود.
شثونه.
[شُ نَ] (ع مص) شثن. درشت گردیدن دست. (منتهی الارب). رجوع به شثن شود.
شثیر.
[شَ] (ع اِ) ریزه چوبها و شاخهای باریک است که از بیخ درخت روید. (شرح قاموس) (منتهی الارب). || اول گیاه که بعد گیاه خشک و پژمریده روید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
شج.
[شَ] (اِ) زمین سفید سخت کم گیاه را گویند که در آن غله نروید. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
شج.
[شُ] (اِ) شش. ریه. (مهذب الاسماء ذیل ریه).
شج.
[شَج ج] (ع مص) سر کسی شکستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قوت شراب به آب بشکستن. (تاج المصادر بیهقی). آمیختن شراب را به آب. (از منتهی الارب). || شکافتن کشتی دریا را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || طی کردن بیابان را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). قطع کردن مسافت. (تاج المصادر بیهقی). || بانگ کردن استر و کلاغ. (المصادر زوزنی).
شجا.
[شَ] (ع مص) اندوهگین شدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). غصه مند شدن. || شجی الرجل بالشجا؛ استخوان در گلو گیر کردن، پس گلوگیر شدن بدان. (از اقرب الموارد): شجی بالعظم شجاًء؛ غصه مند شد از استخوان. (منتهی الارب). ماندن استخوان در گلوی کسی. (ناظم الاطباء). || رفتن غریم از کسی: شجی الغریم عنه؛ برفت از وی غریم. (منتهی الارب).
شجا.
[شَ] (ع اِ) استخوان و جز آن که در گلو بماند. (منتهی الارب). آنچه از استخوان و جز آن در گلو گیر کند. || مجازاً در معنی اندوه و حزن بکار برند. (از اقرب الموارد).
شجا.
[شَ] (اِخ) نام اجدادی است. (منتهی الارب). || نام آبی است در توضح بعد از دیار عنیزة. (از معجم ما استعجم). || نام وادیی است میان مصر و مدینه. (از معجم البلدان). نام وادیی است. (منتهی الارب).
شجاءالخارجیه.
[شَ ءُلْ رِ جی یَ] (اِخ)نام یکی از بانوان پرهیزگار معاصر زیادبن معاویه بود. (از اعلام النساء ج 2 ص 285).
شجاءة.
[شَ ءَ] (ع مص) اندوهگین شدن. (منتهی الارب).
شجاب.
[شِ] (ع اِ) دار چوب که بر وی جامه اندازند. (منتهی الارب). دار چوب که در جایی نصب گردد و جامه ها را بر آن اندازند و باد دهند. (از اقرب الموارد). || سربند شیشه که بدان شیشه و جز آن را ببندند. (از اقرب الموارد).
شجاج.
[شِ] (ع اِ) جِ شَجَّة به معنی سرشکستگی. (از منتهی الارب). شکستگیی که به دماغ رسد و در وقت بکشد و آن ده مرتبه است که به ترتیب چنین است: 1- قاشرة که حارصه باشد. 2- باضعة. 3- دامیة. 4- متلاحمة. 5- سمحاق. 6- مرضحة. 7- هاشمة. 8- منقلة. 9- آمة. 10- دامغة و ابوعبید دامغه را پس دامیة افزوده است. (از اقرب الموارد: «د م غ» ذیل دامغه).
شجاج.
[شِ] (ع مص) با هم سر شکستن: یقال بینهم شجاج؛ ای شج بعضهم بعضا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شجاج.
[شَجْ جا] (ع ص) سابح. شجاج. مرد شدیدالشج. (از اقرب الموارد).
شجاذ.
[شَ] (ع اِ) باران ضعیف. (اقرب الموارد). معدول از مِشجاذ به معنی فلاخن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مشجاذ و شجذة شود.
شجار.
[شِ] (ع اِ) پشتیبان تخت که بدان تخت را استوار کنند. || میخ پایهء تخت. || مترس در. (منتهی الارب). چوبی که پشت در گذارند. (از اقرب الموارد). || چوب چاه. || داغی است مر شتر را. || چوبی که در دهان بزغاله کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شُجُر. (اقرب الموارد). || سه پایه که جامه بر آن افکنند. (مهذب الاسماء).
شجار.
[شَ / شِ] (ع اِ) چوب هوده. (منتهی الارب). چوب هودج. (از اقرب الموارد). چوب هوده و کجاوه. (ناظم الاطباء). || مرکبی است بی پوشش کوچک از هوده و کجاوه. ج، شُجُر. (منتهی الارب). مرکبی است کوچکتر از هودج، بی پوشش. و گفته اند که شجار محفة است مادام که سایه بان و قبه داشته باشد و اگر سایه بان و پوشش داشت، هودج باشد. (از اقرب الموارد).
شجار.
[شَجْ جا] (ع ص) عشاب. حشایشی. گیاهشناس. دانشمند که به کار تحقیق دربارهء درختان اشتغال داشته باشد. ج، شجارون. (از ذیل اقرب الموارد). نباتی: وهوالذی یسمیه شجارونا بالاندلس بالقرنفلیة. (ابن البیطار در شرح کلمهء زهره). || گیاه فروش. (یادداشت مؤلف) : وقد یبیع شجار و الاندلس اصل... علی انه البهمن الابیض. (ابن البیطار). لکلرک در موضعی میگوید این کلمه مصحف سحار است و سحار به معنی نباتی است. (یادداشت مؤلف).
شجار.
[شِ] (ع اِ) جِ شَجر. (اقرب الموارد). رجوع به شَجْر شود. || جِ شَجَر. (اقرب الموارد). رجوع به شجر شود.
شجار.
[شَجْ جا] (اِخ) ابوالحکم شجار. عبدالحکم بن عبدالله بن شجار. محدث بود. (از منتهی الارب).
شجار.
[شَجْ جا] (اِخ) علاثة بن شجار. صحابی است. (منتهی الارب).
شجار.
[شِ] (اِخ) نام شاعری است از کنده. (منتهی الارب).
شجار.
[شِ] (اِخ) نام موضعی است در شعر الاعشی. (از معجم البلدان).
شجارا.
[شَ] (هزوارش، اِ)(1) به لغت زند و پازند به معنی درخت باشد که عربان شجر گویند. (برهان).
(1) - هزوارش Shajaray و (نظایر آن). پهلوی draxtعربی: شجر. شجرة. (حاشیهء برهان چ معین).
شجاع.
[شَ / شِ / شُ] (ع ص) دلیر و پردل در شداید و مخاوف. ج، شِجعان و شَجعان و شِجاع و شُجَعاء و شَجعة یا شِجعة یا شُجعَة و شَجَعَة. (منتهی الارب). ولی دو کلمهء آخر اسم جمع باشند. (از اقرب الموارد) : با این کفایت دلیر و شجاع و با زهره. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). وی [سیمجور] مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). شجاع و عادل و نیکوسیرتی دل قوی دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196).
از این شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی.خاقانی.
تا روز چهارم که شجاعان شجاع آسای بدان تندکوه با رفعت و شکوه برآمدند. (جهانگشای جوینی).
شجاع.
[شُ] (اِخ) یکی از صور جنوبی فلک که به شکل ماری باریک و پیچان تخییل شده است دارای شصت کوکب یکی از قدر دوم و سه از قدر سوم و دوازده از قدر چهارم و ستارهء فرد نیز در این صورت است و این صورت را به فارسی مار یا مار فلک گوئیم. (یادداشت مؤلف). ابوریحان در صورتهای جنوبی فلک پانزده صورت برشمرد که صورت هفتم آن را شجاع؛ ای مار باریک دراز نامیده است. (التفهیم ص94). نام صورت هشتم از صور چهارگانهء فلکی جنوبی و آن را «حیه» نیز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی)(1). نام ستاره ای است جنوبی که در زیر ستاره های غراب، باطیه، عذراء، اسد و سرطان قرار دارد و به صورت اژدهای پیچیده است و درخشنده ترین آن ستاره ای است که بر روی شکل گردن اژدهاست و آن ستاره ای مزدوج است و فقط با تلسکوپ دیده شود. (از الموسوعة العربیة المیسرة ص 1076) :
الا که تا برین فلک بود روان
شجاع او و حیة الحوای او.منوچهری.
(1) - قسمتی از صور فلکی در سمت جنوب منطقة البروج واقعند و به نام صور جنوبی، Constellations Australesخوانده میشوند و پانزده صورتند ...
شجاع.
[شَ / شُ] (ع اِ) مار. مار نر. نوعی از مار کوچک. ج، شَجعان یا شِجعان. (منتهی الارب). مار. (اقرب الموارد). نوعی از مار. (ناظم الاطباء). || مار شکم. (منتهی الارب). بیماری (یرقان) که در شکم باشد. (از اقرب الموارد).
- شجاع الجوع؛ کرم شکم. (مهذب الاسماء). دیدان و کرمی که در روده ها بهم میرسد. (ناظم الاطباء).
شجاع.
[شُ] (اِخ) ابن اسلم بن محمد بن شجاع مکنی به ابوکامل. ریاضی دان مصری که از فضلای عصر خود به شمار میرود. رجوع به کشف الظنون و تاریخ الحکماء القفطی ص 211، 233، 170 و الفهرست ابن الندیم ص 392 و گاهنامهء سید جلال الدین طهرانی ص 66 و نیز رجوع به ابوکامل شجاع بن... شود.
شجاع.
[شُ] (اِخ) ابن الولیدبن قیس السکونی، تابعی است. رجوع به ابوبدر شود.
شجاع.
[شُ] (اِخ) ابن عطا، نام سپهدار زهیر فاتح سیستان است. زهیر او را با سپاهی به سند فرستاد و در سال 143 ه . ق. میان او و زهیر اختلاف پدید آمد و شجاع زهیر را محاصره کرد اما با وساطت زیادبن همام راسبی محاصره برداشته شد. (از تاریخ سیستان ص 141).
شجاع.
[شُ] (اِخ) ابن علی مصقلی. رجوع به علی مصقلی شود.
شجاع.
[شُ] (اِخ) ابن غزنوی. طغرل کافرنعمت از غلامان محمودی بر عبدالرشیدبن محمود غزنوی عاصی شد و او را بکشت گروهی از شاهزادگان محمودی و مسعودی در قلعهء دهک و گروه دیگر را در قلعهء عبید زندانی ساخت و سپس به قتل زندانیان دهک امر کرد ولی فرمان وی دایر بر کشتن زندانیان عبید بسبب کشته شدن خودش اجرا نگردید و شجاع از این شه زادگان بود که از مرگ رهایی یافت. (از تاریخ گزیده چ اروپا ص403 و 404). و نیز رجوع به اخبارالدولة السلجوقیة شود.
شجاع.
[شُ] (اِخ) نام محلی در کنار راه تبریز به جلفا میان درهء دیز و جلفا در 122000 گزی تبریز. (یادداشت مؤلف).
شجاع.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان علمداد گرگر بخش جلفا شهرستان مرند. دارای 855 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شجاع.
[شُ] (اِخ) (شاه...) سلطان جلال الدین ابوالفوارس، شاه شجاع ممدوح حافظ. رجوع به شاه شجاع شود.
شجاع.
[شُ] (اِخ) (شاه...) از بابریان و حکمران بنگاله است و از ربیع الاول سال 1068 ه . ق. تا رمضان 1070 ه . ق. سلطنت داشت. (از معجم الانساب زامباور ص442).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان. دارای 290 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آن غلات، تنباکو و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء نطنز و نایین میان نطنز و بیلاگرد. در 340100 گزی تهران. (یادداشت مؤلف).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان کلیبر شهرستان اهر. دارای 67 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و جنگل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج. دارای 86 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) دهی از بخش شهداد شهرستان کرمان. دارای 50 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن خرما، غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شجاع آباد.
[شُ] (اِخ) دهکدهء کوچکی است از بخش شهداد شهرستان کرمان که دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شجاع آباد پایین.
[شُ دِ] (اِخ) دهکدهء کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان که دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شجاع الدوله.
[شُ عُدْ دَ لَ / لِ] (اِخ) ابن صفدر جنگ از خاندان میرزا ناصر است و در سال 1152 ه . ق. در لکهنو حکومت کرده و در سال 1167 ه . ق. درگذشته است. (از معجم الانساب و الاسرات زامباور ص444).
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ)ابوالقاسم اعور زوزنی. حاکم کرمان. رجوع به ابوالقاسم شجاع الدین زوزنی شود.
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ) رجوع به ابولؤلؤ مولی مغیرة بن شعبه شود.
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ)اسماعیل بن عمرالظوری از ایوبیانی است که در دمشق حکومت داشته اند. (از معجم الانساب و الاسرات زامباور ج1 ص47).
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ) الیاس از خاندان «منتشا»ست که در مغلا، بالاط، بوزایوک، میلاس، بجین و مرن حکومت میکرده اند. بار اول حکومت وی بسال 793 ه . ق. و بار دوم از 805 تا 824 ه . ق. بوده است. (از معجم الانساب و الاسرات زامباور ص230).
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ) امیر ذوالنون ارغون. از امرای معاصر میرزا بدیع الزمان بود که مدتی رتق و فتق امور قندهار و فراه و زمین داور را داشت. رجوع به ذوالنون شجاع الدین و فهرست حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج 3 شود.
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ)سپهسالار قاسم بن محمود. وی در ذوالحجهء سال 667 ه . ق. به حکومت قلعهء کاه منصوب گردیده است. (تاریخ سیستان ص404).
شجاع الدین.
[شُ عُدْ دی] (اِخ) سلطان سورله، یکی از اکراد و الواری است که در عهد شاه عباس به رتبهء سلطانی و خانی رسیده است و مدتی امیر شیروان بوده است. (تاریخ کرد ص 208).
شجاع السلطنه.
[شُ عُس سَ طَ نَ / نِ](اِخ) از شاهزادگان نامور عصر قاجاریان بود. مولف مجمع الفصحاء نویسد: شاهزاده حسنعلی میرزا و نوهء فتحعلیشاه قاجار که مادرش دختر جعفرخان بن قادرخان عرب حکمران بسطام بوده است و برادر کهتر شاهزاده حسینعلی میرزا فرمانفرمای فارس است. سالها در دارالخلافه در دربار فتحعلیشاه بود تا اینکه حاکم دارالخلافهء تهران گشت و چون خوانین خراسان آشوب کردند برای سرکوبی و استمالت به خراسان رفت و زد و خوردهایی با افاغنه نیز داشت و زمانی حکمران کرمان بود و پس از مرگ فتحعلیشاه اطاعت سلطان محمدشاه ننمود و به شیراز فرار کرد اما او را دستگیر و کور کردند. مدتی در تبریز و تهران به سر برد و در سال 1270 ه . ق. درگذشت. گاهی شعر میسرود و شکسته تخلص میکرد و ممدوح الفت کاشی بود. (از مجمع الفصحاء ج 1 ص 35 و الذریعه ج 9).
شجاع الملک.
[شُ عُلْ مُ] (اِخ) «شاه شجاع» چهارمین از خاندان درانی افغانستان که حکومت وی بار اول در سال 1216 ه . ق. و بار دوم در 1218 و بار سوم در 1255 ه . ق. بوده است. (تاریخ سلاطین اسلام ص303).
شجاع بیک.
[شُ بَ] (اِخ) بزرگترین پسر شجاع الدین ذوالنون ارغون (امیر). وی مدتی از طرف پدر حکومت قندهار داشت. رجوع به مجلد سوم حبیب السیر چ کتابخانهء خیام شود.
شجاعت.
[شَ / شِ / شُ عَ] (از ع، اِمص)(مأخوذ از شجاعة عربی) دلیر شدن در کارزار. صفتی است از صفات اربعهء جمیله که حد وسط است بین تهور و جبن. دلاوری. دل داری. دلیری. صاحب بأس. (یادداشت مؤلف). قوتی است متوسط میان جبن و تهور. (غیاث اللغات). بهادری و دلاوری. جرأت. دلیری. پردلی. (ناظم الاطباء). در تداول علماء اخلاق قوه ای که میان جبن و تهور است. (از فرهنگ نظام). نیروئی است خشمی که نفس بدوی برتری جوید بر آنکه با وی دشمنی سازد. (نوروزنامه). یکی از کیفیات نفسانیه است و از اقسام خلق است. ملاصدرا در تعریف آن گوید: شجاعت خلقی است که افعال میان تهور و جبن دو طرف افراط و تفریط آنند و از رذائلند. خواجهء طوسی گوید: شجاعت آن است که نفس غضبی نفس ناطقه را انقیاد نماید تا در امور هولناک مضطرب نشود و اقدام بر حسب رأی او کند تا هم فعلی که کند جمیل شود و هم صبری که نماید محمود باشد و بالاخره حد اعتدال غضب را شجاعت گویند و طرف افراط را تهور و طرف نقصان را جبن گویند و از حد اعتدال آن که عفت است، خلق کرم، نجدت، شهامت، حلم، ثبات، کظم غیظ، وقار و غیره منشعب میگردد و از طرف افراط آن، کبر، عجب و غیره منشعب میگردد. و از طرف تفریط آن مهابت، ذلت، خساست، ضعف، حمیت، عدم غیرت و حقارت نفس منشعب میشود. خلاصه آنکه، حکمای قدیم برای نفس سه قوهء متباینه شمرده اند: قوهء ناطقه، قوت غضبی، قوت شهوانی. قوت غضبی که آن را نفس سبعی نیز گویند مبدأ خشم و دلیری و اقدام بر اهوال و شوق تسلط و ترفع و مزید جاه باشد و هرگاه حرکت نفس سبعی به اعتدال بود و نفس ناطقه را انقیاد نماید تا در امور هولناک مضطرب نشود و اقدام بر حسب رأی او کند شجاعت حاصل آید و نیز حکمای قدیم از قبیل فیثاغورس و سقراط و افلاطون برای سعادت و برای فضیلت چهار مرحله مقرر داشته اند که یکی از آن شجاعت است. و اما انواعی که در تحت جنس شجاعت است یازده نوع است: کبر نفس. نجدت. بلندهمتی. ثبات. حلم. سکون نفس. شهامت. تحمل. تواضع. حمیت. دقت. (از اخلاق ناصری ص 48، 72، 74، 76، 91، 92) : شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی).
خرد باید آنجا وجود و شجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
چهار شیر به دست خویش بکشت و در شجاعت آیتی بود [ مسعود ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش.
ناصرخسرو.
خارش همه شجاعت و بارش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب.
ناصرخسرو.
وگر به جود و سخا و شجاعت و مردی
کسی بماندی، ماندی ولی حق حیدر.
ناصرخسرو.
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف.
مسعودسعد.
رأی در رتبت بر شجاعت مقدم است. (کلیله و دمنه).
- شجاعت شعار؛ دلیر و بی باک و بی پروا. (ناظم الاطباء). رجوع به شجاعة شود.
شجاعت عربیت.
[شَ / شِ / شُ عَ تِ عَ رَ بی یَ] (اِ مرکب) در نزد بلیغان قسمی از اقسام ردالعجز علی الصدر باشد و این از مخترعات بعضی از متأخرین است و چنان اختراع شده است که ردیف به صدر ابیات برده شود مثال آن :
تو باشی دلیر و جان هم تو باشی
به هر غم مونس و همدم تو باشی
تو باشی آنکه میباید ترا گفت
که بهر ریش دل مرهم تو باشی.
(از کشاف اصطلاحات الفنون: حذف، ص311).
شجاعتی.
[شَ / شِ / شُ عَ] (حامص)بهادری و دلاوری. جرأت. دلیری. پردلی و تهور. (ناظم الاطباء).
شجاع خوارزمیه.
[شُ عِ خوا / خا رَ می یَ] (اِخ) نام مادر خلیفه المتوکل علی الله است. وی در سال 248 ه . ق. درگذشته است. (مجمل التواریخ و القصص ص 361) (اعلام النساء ج 2 ص 286).
شجاع علیلو.
[شُ عَ] (اِخ) دهی از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. دارای 174 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شجاع قاجار.
[شُ عِ] (اِخ)شجاع السلطنه. رجوع به شجاع السلطنه شود.
شجاعة.
[شَ / شِ / شُ عَ] (ع ص) مؤنث شجاع، زن پردل و دلاور در شدت. ج، شِجاع و شُجُع. (منتهی الارب): امرأة شجاعة؛ یعنی زن باشجاعت. ابوزید نقل کرده است که کلابیین را شنیدم گویند: رجل شجاع و زن را به این وصف نخوانند. (از اقرب الموارد). زن دلیر. (مهذب الاسماء).
شجاعة.
[شَ / شِ / شُ عَ] (ع مص) پردلی و دلیری نمودن. (از منتهی الارب). دلیر شدن. (المصادر زوزنی). صرامة. (تاج المصادر بیهقی). در تداول علماء اخلاق، هیأتی است قوهء غضبیه را که میانه و واسطه باشد بین تهور که طرف افراط شجاعت و ترس که طرف تفریط در شجاعت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 448 و 459). رجوع به شجاعت شود.
شجاعة.
[شَ عَ] (اِخ) محمد بن هاشم شجاعة علی لکهنوی الاصل نجفی المولد. از عالمان علم رجال بود. او راست: الکشکول در 19 جلد. ارجوزة نظم اللاَلی. منتخب تلخیص المقال در دو جلد. وی در سال 1247 ه . ق. متولد شد و در 1323 ه . ق. درگذشت. (از معجم المؤلفین ج 12 ص86).
شجاعة.
[شُ عَ] (اِخ) بطنی است از أزد از قحطانیه. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجاعی.
[شُ] (ص نسبی) منسوب است به شجاع که نام اجدادی است. (از انساب سمعانی).
شجاعی.
[شُ] (اِخ) ابونصر محمد بن محمودبن محمد بن علی شجاع سرخسی معروف به سره مرد. محدث شافعی و فاضل و پرهیزگار و در مذهب شافعی بسیار متعصب بود و در مدافعه از آن اهتمام داشت. وی در ذیحجهء سال 534 ه . ق. در سن هشتادوشش سالگی در سرخس درگذشت. (از طبقات الشافعیة ص 84).
شجاعیة.
[شُ عی یَ] (ع اِ) نام درهمی است که در عهد عضدالدوله دیلمی رایج بوده است. (از تاریخ الحکماء قفطی ص148).
شجام.
[شَ] (اِ) سجام. سرمای سختی باشد که درختان را بخشکاند. (برهان). سرمای سخت بود. (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). شخته. سرمازدگی. سرمای سخت بود که درختان را خشک گرداند. (اوبهی). شجد. شجن. سرمای سخت. (فرهنگ جهانگیری) :
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.دقیقی.
سپاهی که نوروز گرد آورید
شجامش به یک دم فروخوابنید.فردوسی.
- شجام زدگی؛ یخ زدگی. سرمازدگی. سرماخوردگی.
- شجام زدن کسی را؛ سرما زدن او را. (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
شجانیدن.
[شَ دَ] (مص) شجیدن.(1) به سرما دادن چیزی. (برهان).
(1) - مصدر لازم آن شجیدن و شجاییدن است. از: شج به اضافهء «یدن» پسوند مصدری. (حاشیهء برهان چ معین).
شجانیده.
[شَ دَ / دِ] (ن مف) اسم مفعول از مصدر شجانیدن. کسی و چیزی را گویند که بسبب سرمای سخت از جای خود و از حال خود گشته باشد. (برهان).
شجاییدگی.
[شَ دَ / دِ] (حامص) حالت و کیفیت شجاییده. رجوع به دشجاییده شود.
شجاییدن.
[شَ دَ] (مص) خشکیدن از سرما و افسردن از آن. (از فرهنگ نظام).
شجب.
[شَ] (ع اِ) حاجت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوه. (منتهی الارب). هم. (از اقرب الموارد). || ستون خانه. (منتهی الارب). ستونی از ستونهای خانه. (از اقرب الموارد). ج، شُجوب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || مشک خشک که در آن سنگریزه ها کنند و بجنبانند جهت ترسانیدن اشتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دلوی که مشک را بریده از نیمهء آن ساخته باشند. (منتهی الارب). این اسم مؤنث است. (از اقرب الموارد). ج، شجوب، اشجاب. (اقرب الموارد). || (ص) دراز. (منتهی الارب). طویل. (اقرب الموارد).
شجب.
[شَ] (ع مص) هلاک کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). || اندوهگین کردن. (از اقرب الموارد) (مصادراللغة زوزنی). || هلاک شدن. || اندوهگین شدن. || گونهء روی بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). || مشغول کردن. (از اقرب الموارد). || بستن دهنهء شیشه بوسیلهء شجاب یعنی شیشه بند. (از اقرب الموارد). || رفتن. (از ذیل اقرب الموارد). || جذب کردن: یقال انک لتشجبنی عن حاجتی. (از اقرب الموارد). || تیر زدن به پای آهو بطوری که نتواند برود. (از اقرب الموارد).
شجب.
[شَ جَ] (ع اِ) اندوه. (منتهی الارب). به معنی حزن و معروف در آن «شجن» است. (از اقرب الموارد). || رنج و اذیت بیماری. یا اذیت و رنج که از قتال حاصل شود. (منتهی الارب). مشقتی که از بیماری یا قتال به انسان برسد. (از اقرب الموارد).
شجب.
[شَ جِ] (ع ص) هلاک شونده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوهگین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || رنج رسیده از بیماری یا قتال. (از اقرب الموارد).
شجب.
[شُ جُ] (ع اِ) سه پایهء چوبین که شبان به وی ادات خود را آویزان سازد. (منتهی الارب). سه چوب که چوپان دلو را بدان آویزان کند. (از اقرب الموارد). || جِ شجاب. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجاب شود.
شجب.
[شَ] (اِخ) پدر قبیله ای است. (منتهی الارب). || نام بطنی است از قبیلهء کلب. (از معجم قبایل العرب ج 4).
شجباء .
[شَ] (ع اِ) مشک. (از ذیل اقرب الموارد).
شجبی.
[شَ جَ] (ص نسبی) منسوب به شجب که عده ای بدان منسوبند. (از انساب سمعانی).
شجبی.
[شَ جَ] (اِخ) لقب عوف بن عبدودبن عوف بن کنانه. (از انساب سمعانی ج 1).
شجج.
[شَ جَ] (ع اِ) جای و اثر شکسته در پیشانی. (از ذیل اقرب الموارد). || هوا. (از ذیل اقرب الموارد). || (اِخ) نام ستاره ای است. (از ذیل اقرب الموارد).
شججی.
[شَ جَ جا] (ع اِ) نوعی از مرغان یا همان نوعی از زاغ است. (منتهی الارب).
شجد.
[شَ جَ] (اِ)(1) به معنی شجام است که سرمای سخت باشد. (برهان). سرمای سخت بود و هرچه را سرمای سخت از حال بگرداند، گویند: بشجائید. (اوبهی). سرمای سخت باشد اگر کسی را سرمایی بزند، گویند: شجیده باشد. (لغت فرس اسدی). سرمای سخت و چون کسی را سرمای سخت زند، گویند: شجید و بر این قیاس شجاید و شجیده و شجانیده یعنی سردشده و سرمازده. (فرهنگ رشیدی). سرمای سخت باشد و چون کسی را سرما زند، گویند: شجید و شجاید و شجیده شود. (فرهنگ سروری).
(1) - مضارع سادهء شجیدن است. رجوع به شجیدن شود.
شجذة.
[شَ ذَ] (ع ص) باران نرم و ضعیف. (منتهی الارب). باران ضعیف که از بغشه قویتر است. (از اقرب الموارد).
شجر.
[شَ] (ع مص) منازعه کردن قوم در امری. (از اقرب الموارد). اختلاف افتادن. (ترجمان علامه جرجانی). || بربستن شی ء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برگردانیدن کسی را از کار و یک سو کردن و بازداشتن و راندن کسی را از کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || واکردن دهان را. (منتهی الارب). باز کردن دهان را با چوب. (اقرب الموارد). || به لگام زدن ستور تا بماند و دهن وا کند. (منتهی الارب). لگام زدن ستور را تا بازگرداند او را به حدی که دهن خود بگشاید. (شرح قاموس). || ستون نهادن خانه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برداشتن شاخهای فروهشته را از درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کسی را با نیزه زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعنه زدن به نیزه. (تاج المصادر بیهقی). || بر سه پایه افکندن چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیزی بر سه پایه افکندن. (تاج المصادر بیهقی).
شجر.
[شَ] (ع اِ) کار مختلف فیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشجار، شجور، شجار. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو جای تنگ و جای گرفتگی از پالان. (منتهی الارب). || زنخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || شکاف دهن و هو مابین اللحیتین یا مؤخر آن. (از منتهی الارب). مخرج دهان. (از اقرب الموارد). میان دهن. (مهذب الاسماء). || کرانهء دهان. (منتهی الارب). صامغ. (اقرب الموارد). || آنچه واگردد از محل انطباق دهان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ملتقای هر دو تندی زیر نرمهء گوش. (از منتهی الارب). ج، اشجار، شجور، شجار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شجره نامه. نسب نامه :
علوی را که نیست علم علی
نقش سودست هر چه بر شجرست.خاقانی.
|| (ص) آنچه بلند و ستبر گردد. (از تاج العروس).
شجر.
[شَ جَ] (ع اِ) درخت، با تنهء باریک باشد یا درشت، مقاومت سرما را تواند یا عاجز آید از آن و هرچه ساق دارد از نبات. (منتهی الارب). آنچه ساق دارد از گیاهان زمین و آنچه ساق ندارد. نجم و حشیش و عشب باشد و گویند که شجر آن است که خود با تنه بالا رود خواه باریک باشد یا ستبر و در برابر زمستان مقاومت تواند یا از آن عاجز آید. نیز گفته اند که شجر آن است که دارای ساق سخت باشد چون درخت خرما و مانند آن و آن را شجر خوانند چون شاخهای آن در یکدیگر فرورفته است. ج، اشجار. (از اقرب الموارد). درخت. (ترجمان علامهء جرجانی) (از مهذب الاسماء) :
خزان بُد قضا را و از باد تفت
ز برگ شجر بد زمین زربفت.فردوسی.
سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر.
فرخی.
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فروریزد باری که بر اشجار بود.
منوچهری.
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
مردم شجرست و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد.ناصرخسرو.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
امیرمعزّی.
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار.
خاقانی.
چون موسیَم شجر دهد آتش چه حاجت است
کاتش ز تیه وادی ایمن درآورم.خاقانی.
من یافتم ندای اناالله کلیم وار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش.خاقانی.
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.مولوی.
شجرهء مشاجرت هر دو برادر به لواقح کوافح بارور شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص335).
- شجرالبان؛ شوع. بان. (یادداشت مؤلف).
- شجرالخبز؛ درخت نان. نان دار. (یادداشت مؤلف).
- شجرالعقرب؛ حبله. (یادداشت مؤلف).
- شجرالغار؛ دهمست. رند. برگ بو. (یادداشت مؤلف).
شجر.
[شَ جَ] (اِ) اسم راتینج است. (مخزن الادویه). نوعی از راتیانج است که به آتش پخته باشند و او را قیقهر نیز نامند. (تحفهء حکیم مؤمن).
شجر.
[شَ جَ] (ع مص) بسیار گردیدن جمعیت. (منتهی الارب). بسیار شدن جمعیت. (از اقرب الموارد).
شجر.
[شِ جَ] (ع اِ) لغتی است در شجر به معنی درخت و آن را شَیر نیز گویند. (از اقرب الموارد). درخت با تنه و هر چه ساق دارد از نبات. شِیَر. (منتهی الارب).
شجر.
[شَ جِ] (ع ص) مکان شجر، جایی که پر درخت باشد. (از اقرب الموارد): واد شجر؛ رودبار بسیاردرخت. (منتهی الارب).
شجر.
[شُ جُ] (ع اِ) جِ شِجار. (اقرب الموارد). رجوع به شجار شود.
شجر.
[] (اِ) سیفلیس. کوفت. مبارک. ضأر. رجوع به حب الفرنجی شود.
شجر.
[شَ جَ] (اِخ) بطنی است معروف به ابی شجر از حرب. یکی از قبایل دوما و یکی از فرمانداریهای تابع استانداری دمشق. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجراء .
[شَ] (ع ص، اِ) درخت و هرچه ساق دارد از نبات، و ارض شجراء، زمین درختناک. واحد و جمع در وی یکسان است و گفته شده که جمع است و یکی آن شجرة است بر قیاس: قصبة و قصباء و طرفة و طرفاء. (منتهی الارب). سیبویه گوید که شجراء واحد و جمع است. و آن به معنی زمین پردرخت است و جایی که درخت در هم فرورفته چون جنگل و مقابل آن مرداء است. (از اقرب الموارد). درختستان. (دهار).
شجرستان.
[شَ جَ رِ] (اِ مرکب)درختستان و جایی که دارای درخت باشد. (ناظم الاطباء).
شجرک.
[] (اِ) تره تیزک را گویند. (انجمن آرا). یعنی تره تیزک. چنین است در همهء نسخ لیکن در جهانگیری و برهان شبخیزک بدین معنی آمده است. ظاهراً همین صحیح باشد. (فرهنگ رشیدی).
شجرلو.
[شَ جَ] (اِخ) تیره ای از ایل نفر از ایلات خمسهء فارس. (جغرافی سیاسی کیهان ص 87). رجوع به ایل نفر شود.
شجرة.
[شَ جَ رَ] (ع اِ) یکی شَجَر و شِجَر. ج، شَجَرات، شِجَرات. (از اقرب الموارد). || مؤنث شجر. (اقرب الموارد).
- شجرة ابراهیم؛ پنجنگشت است. بعضی آن را ام غیلان و جمعی شانج دانند و مالیقی نوشته که در فلاجه شجر ابراهیم را عظیم و طویل و کثیرالشوک و پربرگ و گل آن زرد و خوشبو و آن را برم نامند و در صحراها و زمینهای خاکی و خشک بهم میرسد. (از مخزن الادویه). گیاهی است که آن را پنج انگشت گویند. (برهان).(1) بعضی شجرهء ابراهیم خار مغیلان را گفته اند. (برهان). شاهبانک. برم. (یادداشت مؤلف).
- شجرة ابی مالک؛ به یونانی فلوماین نامند گیاهی است که دارای دو نوع بری و بحری است و گیاه آن فقط دارای یک ساق مربع سبزرنگ و برخی مایل به سرخی و بنفش باشد و بر روی آن گرههایی از هم دور و بر هر گرهی دو برگ بزرگ به اندازهء کف دستی در برابر یکدیگر و این برگها دارای دندانه های اره مانند و پایین آن برگهای کوچک سفید و کثیرالشعبه و شاخهای آن مجوف و گل آن ریزه و بنفش و ثقیل الرایحه و ثمر آن چون نخودی مدور و تخم آن سیاه و باریک و بیخ آن بزرگ و بیرون آن سیاه و اندرون آن سفید بالزوجت، که چون در آب زنند از آن کفی مانند صابون برآید و از آن گازران جامه شویند، خوب پاک گردد و آن را صابون القاف نیز خوانند و رستنگاه آن جاهای نمناک و سایه و کنار آبها و میان آنهاست. گفته اند که قسمی از عرطنیثاست و غیر چوه صباغان است. و صاحب اختیارات بدیعی نوشته که: نوعی از گلیم شوی است و در آذربو مذکور شد. (از مخزن الادویه).
- شجرة الاکله؛ به عربی نام صنوبر هندی است که دیودار نامند. (مخزن الادویه).
- شجرة البراغیث؛ طباق است. (مخزن الادویه).
- شجرة البق؛ دردار است. که به فارسی درخت پشه نامند. (مخزن الادویه). سارشکدار. سارخکدار. (فرهنگ جهانگیری). دردار. نارون. پشه دار. سیاه درخت. نشم الاسود. بوقیصا. پشه غال. (یادداشت مؤلف).
- شجرة البهق؛ قنابری است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- شجرة التسبیح؛ اندریان است. (مخزن الادویه). ایوب. اندریان. (یادداشت مؤلف).
- شجرة التنین؛ لوف کبیر است که لوف الحیة نامند. (مخزن الادویه).
-شجرة التیس؛ طراغیون است. (مخزن الادویه).
- شجرة التین؛ درخت انجیر است. (مخزن الادویه). فیلگوش. (منتهی الارب).
- شجرة الجبار؛ شجرالجبان. پرسیاوشان است. (مخزن الادویه).
- شجرة الجن؛ دیودار است. (مخزن الادویه).
- شجرة الحائضه؛ اسم ام غیلان است. (مخزن الادویه).
- شجرة الحرة؛ آزاددرخت است. (از مخزن الادویه).
- شجرة الحریر؛ گل ابریشم است. (یادداشت مؤلف).
- شجرة الحسن؛ آزاددرخت. (از تذکرهء ضریر انطاکی).
- شجرة الحیات؛ درخت سرو است. (تحفهء حکیم مؤمن). سرو است جهت آنکه مأوای حیات است و فرفیونر نیز نامند. (مخزن الادویه).
- شجرة الحیاة؛ آن درخت که خداوند آدم را از تناول آن منع نمود. (از اقرب الموارد).
- شجرة الحیة؛ جنطیانا است و لوف کبیر را نیز نامند. (مخزن الادویه).
- شجرة الخبیثه؛ درخت حنظل است. (مهذب الاسماء).
- شجرة الخطاطیف؛ عروق الصفراست. و مامیران را نیز گویند. (مخزن الادویه).
- شجرة الدب؛ درخت زعرور است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- شجرة الدبق؛ درخت سپستان را گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن).
- شجرة الدکن؛ اشنگور. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشنگور شود.
- شجرة الدلب؛ به عربی غثیام و به فارسی درخت چنار آتشین است. (مخزن الادویه).
- شجرة الدم؛ شخار است و شاهتره را نیز نامند. (مخزن الادویه). شنگا. شنجار. کحلا. رجل الحمام. حمیرا. حالوما. انقلیا. قالقس. خس الحمار. تانیست. (یادداشت مؤلف).
- شجرة الراهب؛ در طب قدیم محمد بن احمد گفته: درختی است که در بلاد دمشق به هم میرسد مزروع و غیرمزروع. ثمر آن شبیه به ثمر شاهدانه است و روغنی که از آن میگیرند در طعم نیز شبیه به شهدانج است. (مخزن الادویه).
- شجرة السماء؛ رجوع به عرعر شود. (یادداشت مؤلف).
- شجرة السواک؛ اراک. درخت مسواک. (یادداشت مؤلف). رجوع به چوج و چوچ شود.
- شجرة الشوک؛ درختی است و صمغ شجرة الشوک فرفیون است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- شجرة الصنم؛ یبروح الصنم است. (تحفهء حکیم مؤمن). یبروح الوقاد. سیدة یباریح السبعة. شجرة سلیمان. مهرگیاه. مردم گیاه. (یادداشت مؤلف).
- شجرة الضفادع؛ کبیکج است. (مخزن الادویه).
- شجرة الطحال؛ صریمة الجدی است و فاسرشتین را نیز نامند. (مخزن الادویه). زهرالعسل. رجوع به شرنگ شود. (یادداشت مؤلف).
- شجرة الطلق؛ مسمی به شجرهء مریم و کف مریم است. (مخزن الادویه).
- شجرة العجم؛ مولوبذانا است که مرداسنگ سفیدکرده را نامند. (مخزن الادویه).
-شجرة العصافیر؛ رجوع به زبان گنجشک شود. (یادداشت مؤلف).
- شجرة العقب؛ نوارس است. (یادداشت مؤلف).
- شجرة العلیق؛ نسترن. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسترن شود.
- شجرة الغار؛ دهمشت است. (مخزن الادویه).
- شجرة الفرس؛ نوارس است و گویند عرق السوس است. (مخزن الادویه).
- شجرة القدس؛ نوع بزرگ قتاد است. (مخزن الادویه).
- شجرة القرفة؛ دارچین (درخت) است. (از یادداشت مؤلف).
- شجرة القطران؛ شربین است. (مخزن الادویه).
- شجرة الکلب؛ الوس است. (از مخزن الادویه).
- شجرة الکافور؛ اقحوان است و ریحان الکافور را نیز نامند. (مخزن الادویه). گاوچشم. (یادداشت مؤلف).
- شجرة الکف؛ اصابع الصفر است. که کف مریم نامند. کف عایشه. (مخزن الادویه).
- شجرة الله؛ در فارسی دیودار خوانند. (از ترجمهء ابن البیطار چ فرانسه). الابهل. (ضریر انطاکی). نوعی عرعر یا نوعی از صنوبر هندی. (یادداشت مؤلف).
- شجرة المعصیة؛ درخت گناه و آن درختی که خداوند آدم را از تناول آن منع نمود. و به معنی شجرة الحیاة نیز آمده است. (از اقرب الموارد).
- شجرة الملعونة؛ شجرهء زقوم. (از اقرب الموارد).
- شجرة النبع؛ نبع. راش. (یادداشت مؤلف). درخت کمان. (دستوراللغة). رجوع به راش شود.
- شجرة النور؛ درخت لسان العصافیر است که به فارسی درخت اهرو نامند. (مخزن الادویه).
- شجرة الیمام؛ صامریوما است. (تحفهء حکیم مؤمن). تنوم. (از مفردات ابن بیطار). در مخزن الادویه شجرة النمام ضبط شده است و ظاهراً سهو است.
- شجرة الیهود؛ قنای بری است. (مخزن الادویه).
- شجرة بارده؛ لبلاب صغیر است. (مخزن الادویه).
- شجرة حرة؛ آزاددرخت. (ابن البیطار چ فرانسه).
- شجرة ذی قرنین؛ شجرهء سلیمانی. شجرة الصنم. یبروح الصنم. (مخزن الادویه).
- شجرة رستم؛ دوایی است که آن را زراوند طویل میگویند. (از برهان).(2) زراوند. ارسطولوخیا. مسمقران. مسمقار. مسقورة. (یادداشت مؤلف). رجوع به زراوند شود.
- شجرة سلیمان؛ گیاهی است که آن را سراج القطرب خوانند و مستعمل از وی تخم آن است. و بعضی گویند شجرة الصنم باشد که مردم گیاه است و دیگری میگوید که گیاهی است که در میان کتان میروید و غنچهء آن به گل سرخ میماند و بیخ آن به گردکان شباهت دارد. و بعضی گویند نباتی است که تا تروتازه است در شب مانند آتش میدرخشد و چون خشک شود آن فعل از او برطرف گردد و دیگری میگوید بیخ درخت سرو است و بعضی دیگر گویند گیاهی باشد شبیه به زوفا. (از برهان). شجرة سلیمان بن داود. مردم گیاه. مهرگیاه. یبروح الوقاد. شجرة الصنم. سراج القطرب. (یادداشت مؤلف).
- شجرة طیبه؛ نخل است. (مخزن الادویه).
- شجرة لبنی؛ میعة. عبهر. شجرة مریم. اصطراک. حب الفول. (یادداشت مؤلف).
- شجرة مریم؛ نبات بخور مریم است. برگ آن مانند برگ لبلاب کبیر است یک روی آن سبز و روی دیگر مایل به سفیدی و مزغب و ساق آن به اندازهء چهار انگشت است و گل آن مانند گل سرخ و گل بعضی کبود و بیخ آن مانند شلغم است. و گیاه آن را شجر مریم نامند. شاخهای این گیاه درهم و مشبک در یکدیگر است که چون در آب اندازند دراز و بالیده گردد. (از مخزن الادویه). بخور مریم است و آن گیاهی باشد که به پنج انگشت ماند و بغایت خوشبوی بود. (از برهان). تحت این نام عدهء بسیاری از گیاهان را ذکر میکنند ولی بیشتر منظور از شجرهء مریم گل نگونسار است. (از فرهنگ فارسی معین). اقحوان. کافوریه. لیبانوطس. بخور مریم. بنجنگشت. حب الغول. عبهر. شجرهء لبنی. اصطراک. میعة. (یادداشت مؤلف). رجوع به بخور مریم شود.
- شجرة معرفة الخیر؛ به معنی شجرة الحیاة است. (از اقرب الموارد).
- شجرة موسی؛ نام درختی است که آن را بعضی علیق القدس خوانند و علیق الکلب همان است. گل آن را وردالسیاح خوانند و میوهء آن را سه گل گویند. (برهان).(3)
|| خجک کوچک در زنخ کودک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مقدار و هیأت چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - Quinque Folium کف الجذماء بنجنگست (پنجنگشت) .Vitex agnus castus(حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در افریقیه: Longa Ariotlochia. (حاشیهء برهان چ معین).
(حاشیهء برهان چ معین)
(3) - Rosa Canina.
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) مدفن محمد بن زید داعی که به دست محمد بن هارون در گرگان از قبل اسماعیل سامانی بقتل رسید و یاران او از حسنیان. (مجمل التواریخ و القصص ص 459).
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) نام درختی است در حدیبیه که در آن عده ای با پیغمبر بیعت کردند و این بیعت را بیعة الرضوان گویند و تفصیل موقعیت آن ذیل کلمهء «النقیع» در کتاب معجم ما استعجم ج 3 آمده است. و این همان شجره است که نام آن در قرآن آمده است : «لَقد رضی الله عن المؤمنین اِذ یبایعونک تحت الشجرة(1)». و چون مردم برای تبرک به زیارت آن درخت میرفتند خلیفهء دوم از ترس آنکه مبادا مورد پرستش مردم قرار گیرد، دستور داد آن را قطع کنند. (از معجم البلدان). ناصرخسرو در اشاره بدان درخت است که گوید :
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
رجوع به شجرة حدباء و نیز رجوع به حدیبیه شود.
- بیعت شجرة؛ بیعتی عام که رسول اکرم، از مسلمانان گرفت به ذی القعدهء سال ششم از هجرت. (یادداشت مؤلف).
- مسجدالشجرة؛ نام مسجدی است در حدیبیه که مسلمانان در آنجا با پیغمبر (ص) بیعت کردند. (از معجم البلدان: حدیبیة).
(1) - قرآن 48/18.
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) (ال ...) نام قریه ای است به فلسطین که قبر صدیق بن صالح پیغمبر و هم همچنین قبر دحیهء کلبی در آن قریه است و گویند در آنجا غاری است که هشتاد شهید در آن مدفونند. (از معجم البلدان).
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) (ال ...) نام درختی است که در زیر آن ناف هفتاد پیغمبر را بریده اند و فاصلهء آن تا مکه چهار میل است. رجوع شود به ذیل کلمهء «سرر» در معجم البلدان که بتفصیل ذکر شده است. (از معجم البلدان).
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) (ال ...) نام درختی است در ذی الحلیفه که اسماء در زیر آن به دنیا آمد. (از معجم البلدان). حضرت رسول (ص) هر وقت از مدینه به مکه می آمدند در آنجا محرم میشدند و آن تا مدینه شش میل فاصله دارد.
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) از دیه های مدینه است. صاحب ترجمهء تاریخ قم نویسد: و جد او به دیهی از دیه های مدینه به یک فرسخی آن نام آن دیه شجرة فرود آمده است... این دیه از جمله میقاتهاست که حاجیان از آنجا احرام میگیرند و بر راه مدینه و اول میقاتی که حج کننده از این راه احرام گیرد این دیه است. (ترجمهء تاریخ قم ص 232).
شجرة.
[شَ جَ رَ] (اِخ) (ال ...) بطنی است از بنی معاویه از کنده از قحطانیه که دارای مسجدی در کوفه بودند. به آنها شجرات نیز گویند. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجره.
[شَ جَ رَ] (ع اِ) نسب نامه. آنچه مشایخان اسامی پیران خود نوشته به ترتیب به مرید میدهند. (از آنندراج) :
مرز عراق ملک تو، نی غلطم عراق چه
کز شجره به هفت جد وارث هفت کشوری.
خاقانی.
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان.
خاقانی.
- شجره نامه؛ شجرة النسب. نسب نامه. فهرست اسامی اجداد و پدران کسی.
- شجرة النسب؛ شجره نامه که در آن از نام جد اعلی تا بقیهء اولاد ذکر شود. (از اقرب الموارد).
|| متصوفه، انسان کامل را اصطلاح نمایند. رجوع به تعریفات جرجانی شود.
شجرة الدر.
[شَ جَ رَ تُدْ دُر] (اِخ)شجرالدر. ملقب به عصمة الدین از ملکه های اسلام و ملکهء مصر، کنیز الملک الصالح نجم الدین ایوب بود و پس از آنکه پسری به نام خلیل از او بدنیا آمد وی را به زنی اختیار نمود. صلاح الدین صفدی نویسد: این بانو مورد اعتماد و مهر الملک الصالح و بانویی زیبا و دوراندیش بود و چون الملک الصالح درگذشت مرگ او را پنهان داشت تا آنکه برای تورانشاه بیعت گرفت ولی با دسیسه تورانشاه را در 7 محرم سال 648 ه . ق. به قتل رسانید و در 2 صفر سال 648 ه . ق. سلطنت بر شجرة الدر مسلم گشت و او نهمین از خاندان ایوبیان حاکم مصر بود و در نتیجهء انتقاد و فشار خلیفه المستنصر بالله ابوجعفر در بغداد خود را مخلوع نمود و زمام امور را به دست سپهدار و همسرش عزالدین ایبک ترک سپرد و در پایان ماه ربیع الاول 648 ه . ق. برای نخستین بار یکی از ترکها حکومت مصر را به دست گرفت و خود را به الملک العزیز ملقَّب گردانید. پس از مدتی شجرة الدر که حاکم مقتدر واقعی بود باخبر شد که الملک العزیز قصد ازدواج با دختر حاکم موصل بدرالدین لؤلؤ را دارد. دست بکار شد و با توطئهء سنجر جوهری در روز سه شنبه 23 ربیع الاول 648 ه . ق. الملک العزیز را در حمام به قتل رساندند. و پس از این واقعه شجرة الدر در برج احمر زندانی شد و در ربیع الاَخر 648 ه . ق. کشتهء او را خارج از قلعه یافتند و در جوار سیده نفیسه در قاهره مدفونش ساختند. توقیعات شجرة الدر (ام خلیل) بود و بر روی سکه ها: المستعصمیة الصالحیة ملکة المسلمین والدة الملک المنصور خلیل امیرالمؤمنین نقش میزد. و خطبا پس از دعای خلیفه برای او دعا میکردند و نامش را در خطبه ذکر مینمودند. (از اعلام النساء ج 2 ص 286) (اعلام زرکلی ج 3 ص 231).
شجرة بروفوریوس.
[شَ جَ رَ تُ بُ] (اِ مرکب) نزد منطقیان صورت درختی است که در آن اجناس و انواع را از اعم تا به اخص رسم کنند و آغاز از جوهر کنند تا به اشخاص منتهی شود. (از اقرب الموارد).
شجرة حدباء .
[شَ جَ رَ تُ حَ] (اِخ) نام درختی است در حدیبیه که مسلمانان در آنجا با پیغمبر (ص) بیعت نمودند. (از معجم البلدان: حدیبیة). رجوع به شجرة و حدیبیه شود.
شجرهء طوبی.
[شَ جَ رَ / رِ یِ با] (اِخ)درخت طوبی. و طوبی درختی است در بهشت. رجوع به طوبی شود. || (اِ مرکب) در اصطلاح عرفا اصول معارف و اخلاق حسنه است. (فرهنگ اصطلاحات عرفا).
شجرهء موسی.
[شَ جَ رَ / رِ یِ سا] (اِخ)اشاره است به درختی که از آن به موسی پیغامبر ندا آمد که: یا موسی انی اناالله رب العالمین. (قرآن 28/30) : دیه بوصیر به زمین الفیوم که مقام شجرهء موسی (ع) و قتلگاه مروان الحمار بود بر بیست فرسنگی مصر است بر غربی نیل. (نزهة القلوب ص 253).
شجره نامه.
[شَ جَ رَ مَ / شَ جَ رِ مَ / ش جَ رَ مِ / ش جَ رِ مِ] (اِ مرکب) نسب نامه. فهرست نامهای پدران و نیاکان کسی به صورت درختی که نیای اولی اصل و فرزندان بترتیب شاخهای آن باشند.
شجری.
[شَ جَ ] (ص نسبی) هر چیز منسوب به شجر. || هر چیز مانند درخت. || آنکه درخت میفروشد. || آنکه درخت میکارد. (ناظم الاطباء).
- رنگ شجری؛ سبز مایل به زردی است. (فرهنگ نظام).
شجری.
[شَ جَ ] (ص نسبی) نوعی خط با حساب ابجد که آن را خط «نخلی» یا «سروی» هم نامند، زیرا حروف آن به شکل درخت یا درخت سرو درمی آید و شباهت به خط میخی دارد و بسته به توافق، طرفین خطوط مایل راست و چپ را شاخص کلمه یا حرف قرار میدهند، یعنی یک عمود کوچک رسم کنند و سپس مرتبهء کلمه را در طرف چپ آن بوسیلهء خطوط مایل و کوچکی که خطوط عمودی را قطع می نماید تعیین میکنند و ممکن است مقام کلمه را طرف چپ و مقام حرف را طرف راست تعیین نمایند. (فرهنگ فارسی معین).
شجری.
[شَ جَ ] (اِخ) ابوالسعادات علوی. نحوی عراق که در سال 542 ه . ق. درگذشته است. رجوع به ابوالسعادات شود.
شجری.
[شَ جَ] (اِخ) احمدبن عبدالله شجری یمنی. کتاب لوامع الانوار و هدایاالاسرار از اوست و در سال 929 ه . ق. درگذشت. (از اعلام المؤلفین ج 1 ص 294).
شجری.
[شَ جَ] (اِخ) علی بن محمد بن محمد علوی عمری شجری. رجوع به علی بن صوفی شود.
شجری.
[شَ جَ] (اِخ) لطف الله احمد حسنی شجری نیشابوری. شاعر است و در قرن 6 هجری بدرود حیات گفته است و دیوان شعر دارد. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 415).
شجری.
[شَ جَ] (اِخ) محمد بن علی بن الحسن علوی حسنی (ابوعبدالله) مردی فاضل و دانشمند بود. از آثار او، کتاب التعازی است و تا سال 414 ه . ق. حیات داشته است. (از معجم المؤلفین ج 10 ص316).
شجریت.
[شَ جَ ری یَ] (ع مص جعلی)درخت بودن. از شجر عربی به اضافهء «یّت» مصدری ترکیب شده و این گونه مصادر را اصطلاحاً مصدر صناعی یا جعلی گویند : و نبات آن (یاسمین) مابین شجر و یقطین است یعنی نه مانند درخت ایستاده است و نه مانند یقطین بر زمین مفروش، خصوص سفید آن و نیز زرد وکبود آن را شجریت غالب و در بعضی بلاد درخت آن عظیم میگردد... (مخزن الادویه).
شجریة.
[شَ جَ ری یَ] (ع ص نسبی)مؤنث شجری. رجوع به شجری شود.
- سادات شجریة؛ نام دسته ای از سادات : ... و به قم از فرزندان عمر بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (ع) سادات شجریه اند. (تاریخ قم ص232).
- حروف شجریه؛(1) سه حرف است مجموع در: «ش» و «ض» و «ج» که منسوب به شجر است و بعضی گفته اند که آن حروف: جیم و شین و قاف و کاف و یاء است. (از اقرب الموارد) (از قاموس اوقیانوس و لسان العرب از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 6 و 7).
(1) - این کلمه را برخی شَجْریَّه به سکون «ج» دانسته اند از لغت شَجر که یکی از مخارج حروف و دهان است که حروف مذکور (ج، ض، ش) بدان منسوبند.
شجع.
[شُ جُ] (ع اِ) ریشه های درخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) جِ شِجاعَة یا شَجاعَة یا شُجاعَة به معنی زن دلیر. (منتهی الارب).
شجع.
[شَ جَ] (ع مص) سبک برداشتن ستور دست و پای را در رفتن. (منتهی الارب). || (اِمص) درازی. (منتهی الارب). طول. (از اقرب الموارد). || شجع از شتران، سبک دست و پایی و سبک سیری باشد. (از اقرب الموارد).
شجع.
[شِ جَ] (ع ص) دلاور و پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. (از منتهی الارب). شَجِع. (منتهی الارب). رجوع به شَجِع شود.
شجع.
[شَ جِ] (ع ص) دلاور پردل در شدت و در سختی جنگ و جز آن. (منتهی الارب). شجاع. (از اقرب الموارد). شِجَع. (منتهی الارب). || شتر دیوانه: جمل شجع القوائم؛ شتر سبک دست و پا در رفتن. (منتهی الارب). سریع النقل. (اقرب الموارد).
شجع.
[شُ] (ع ص، اِ) جِ شجعاء. (از اقرب الموارد). جِ اشجع، شَجْعاء. رجوع به اشجع و شجعاء شود.
شجع.
[شَ] (اِخ) نام قبیله ای است از عذرة. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجع.
[شَ] (اِخ) (بنو...) نام بطنی است از قبیلهء کلب. (منتهی الارب). و رجوع به معجم قبایل العرب ج 2 ذیل شجع شود.
شجع.
[شِ] (اِخ) (بنو...) نام بطنی است از کنانه و آن جد حارث بن عوف صحابی است. (منتهی الارب). مؤلف معجم قبایل العرب، عمر کحاله آرد: شجع بن عامر بطنی است از کنانه از عدنانیه و ایشان فرزندان شجع بن عامربن لیث بن بکربن عبدماة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضربن نزار باشند. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجعاء .
[شَ] (ع ص) مؤنث اشجع. ج، شُجع. (از اقرب الموارد). رجوع به اشجع شود. زن پردل و دلاور. (منتهی الارب). شجیعة. (از اقرب الموارد). || دراز. (از اقرب الموارد). || ناقة شجعاء؛ شترمادهء سبک دست و پا در رفتن. (منتهی الارب).
شجعاء .
[شُ جَ] (ع ص، اِ) جِ شجاع. (اقرب الموارد). جِ شجیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شجاع و شجیع شود.
شجعان.
[شُ] (ع ص، اِ) جِ شجاع و شجیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شجعان.
[شِ] (ع ص، اِ) جِ شجاع. (از اقرب الموارد).
شجعان.
[شَ] (ع اِ) جِ شجاع. به معنی مار. (از اقرب الموارد).
شجعم.
[شَ عَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر. (مهذب الاسماء). اسد. (اقرب الموارد). || کالبد انسان یا گردن آن. (منتهی الارب). جسد انسان و به قولی گردن آن و به قولی طویل. و میم در همهء معانی زاید است برای الحاق. (از اقرب الموارد). || (ص) درازبالا. (منتهی الارب). || حیة شجعم؛ مار کلفت و ستبر و شجعم از صفات مار شجاع است. (از ذیل اقرب الموارد). مار نر. (مهذب الاسماء). || عنق شجعم؛ گردن دراز استخوانی. (از ذیل اقرب الموارد). ج، شجاعم. (مهذب الاسماء).
شجعة.
[شَ عَ] (ع ص، اِ) شتربچه که مادرش آن را ناقص خلقت زاده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شُجعَة. رجوع به شجعه شود. || مرد دراز مضطرب. (از اقرب الموارد). || زمان. (از ذیل اقرب الموارد). || جِ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب).
شجعة.
[شِ عَ] (ع ص) شجاع. (از اقرب الموارد). || جِ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب).
شجعة.
[شُ / شَ عَ] (ع ص) لاغر بی دل و عاجز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جِ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب).
شجعة.
[شَ جِ عَ] (ع ص) زن شجاع. (از اقرب الموارد). زن دلاور و پردل. (منتهی الارب). || زن که بر مردان در گفتار و سلاطت گستاخ است. (از اقرب الموارد). || ناقة شَجِعَة؛ شترمادهء سبک دست و پا در رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شجعة.
[شَ جَ عَ] (ع ص، اِ) جِ شجاع به معنی دلیر. (منتهی الارب). رجوع به شجاع شود.
شجغ.
[شَ] (ع مص) سبک برداشتن ستور دست و پا را در رفتن، و الصواب بالعین (شجع). (از منتهی الارب). تند برداشتن دابه چهار دست و پای خود را. (از اقرب الموارد).
شجک.
[شَ جُ] (اِ) آواز اسب و اشتر و امثال آن در وقت رفتن. (انجمن آرا) (آنندراج). || فواق. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رچک.رجک. آروغ. آرغ. هکه. باد گلو. رجوع به هکه شود.
شجکاو.
[] (اِخ) شجکا. سحکاو. نام جایی است به دو منزلی غزنه و در این روزگار مردم آن نواحی آنجا را شش کاو گویند. (حاشیهء تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433) : امیر چنان خواست که ترکمانان چیزی بینند که هرگز چنان ندیده بودند چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند و فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص433). و نیز رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص 255، 425 و به تاریخ بیهقی چ نفیسی ص 517 شود.
شجلیز.
[شِ] (اِ) شجد است که سرمای سخت باشد. (برهان). سرمای سخت. (اوبهی). شجد. (فرهنگ جهانگیری). سرمای سخت. (انجمن آرا) :
از دوری تو دیر شدم ای صنم آگاه
چون قصد تو کردم شجلیزم زد بر راه.
(لغت فرس اسدی).
و رجوع به شجد شود.
شجم.
[شَ جَ] (ع اِمص) هلاک. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شجم.
[شُ جُ] (ع اِ) بلاهای دراز و بد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شجن.
[شَ جَ] (اِ) شجلیز است که سرمای سخت باشد. (برهان). رجوع به شجام و شجد شود.
شجن.
[شَ] (ع مص) بازداشتن حاجت کسی را از کاری. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوهگین کردن کسی را از کاری. (منتهی الارب). اندوهگین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). شجون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شجون شود.
شجن.
[شَ جَ] (ع مص) اندوهگین شدن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد). شُجون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شجون شود.
شجن.
[شَ] (ع اِ) راه وادی یا راه در اعلای وادی. (منتهی الارب). ج، شُجون.
شجن.
[شَ جَ] (ع اِ) غم. اندوه. (منتهی الارب). حزن. هَمّ. (اقرب الموارد) :
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
معزی.
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب بیگانه گردم با شجن.
سوزنی.
|| شاخهای درخت درهم آمده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شعبه و شاخ از هر چیزی. (منتهی الارب). شعبه از هر چیزی. (از اقرب الموارد). و از این کلمه است: «الحدیث ذوشجون»؛ یعنی انواع فنون و اغراض دارد و پیچ درپیچ است یا شاخها و شعبه ها دارد و بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب). || حاجت هر چه باشد و هر جا که باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شجون، اشجان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || هوای نفس. (از ذیل اقرب الموارد). || (ص) شترمادهء استوارخلقت درهم آمده اعضاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شجن.
[شُ / شِ] (ع اِ) جِ شجنة. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجنة شود.
شجنات.
[شِ] (ع اِ) جِ شجنة. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجنة شود.
شجنات.
[شُ جِ] (ع اِ) جِ شجنة. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجنة شود.
شجنات.
[شُ جُ] (ع اِ) جِ شجنة. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجنة شود.
شجنة.
[شَ نَ] (ع اِ) شاخ از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شِجنَه. (منتهی الارب). شُجنَه. (منتهی الارب). || بیخهای درخت درهم پیچیده. (از اقرب الموارد).
شجنة.
[شِ نَ] (ع اِ) شاخ از هر چیزی. (منتهی الارب). شَجنَة. (منتهی الارب). شُجنَة. (منتهی الارب).
شجنة.
[شِ نَ] (ع اِ) یک شعبه از خوشهء انگور که تمامی آن پخته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زِنگِلَه (در تداول مردم قزوین). شَجنَه. شُجنَة. (اقرب الموارد). || شکاف در کوه. (منتهی الارب). || رگها و بیخهای درخت درهم شده. (منتهی الارب). شُجنَه. (منتهی الارب). شَجنَه. (اقرب الموارد). || یقال: بینی و بینه شجنة رحم؛ ای قرابة مشتبکة. و فی الحدیث: الرحم شجنة من الرحمن؛ ای الرحم مشتقة من الرحمن یعنی انها قرابة من الله مشتبکة کاشتباک العروق. (منتهی الارب). || (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
شجنة.
[شِ نَ] (اِخ) ابن عطاردبن عوف بن کعب بن زید منات است. (منتهی الارب). بطنی است منسوب به شجنة بن عطاردبن عوف بن کعب و از جمله بلاد ایشان، الحجزاء است. (از معجم قبایل العرب ج 2).
شجنی.
[شِ] (اِخ) محمد بن حسن بن علی بن احمدبن ناصربن عبدالله بن علی بن احمدبن اسماعیل شجنی ذماری، مورخ، ادیب و شاعر است و در سال 1200 ه . ق. یا بعد از این سال بدنیا آمد و در سال 1286 ه . ق. درگذشت. الاقتصار فی التراجم از اوست. (از معجم المؤلفین ج 9 ص 201).
شجو.
[شَجْوْ] (ع اِ) حاجت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوه. (منتهی الارب). هَمّ. حزن. (اقرب الموارد).
شجو.
[شَجْوْ] (ع مص) اختلاف و نزاع میان کسان افتادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اندوهگین کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اندوهگین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || طربناک ساختن کسی را. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || از پیش بشدن. (تاج المصادر بیهقی).
شجواء .
[شَ] (ع ص) مفازة شجواء؛ بیابان سخت گذار. (منتهی الارب). بیابان صعب المسلک. (از اقرب الموارد).
شجوب.
[شُ] (ع مص) هلاک گردیدن. (منتهی الارب). اندوهگین شدن و رسیدن بوی تباهی همچون بیماری یا قتال. (از اقرب الموارد). شَجَب. (منتهی الارب). رجوع به مصدر مذکور شود. || اندوهگین ساختن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || گونهء روی بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). || بازداشتن. (از منتهی الارب). مشغول ساختن. (از اقرب الموارد). || کشیدن کسی یا چیزی را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || شجب الظبی شجوباً؛ تیر انداختن بسوی آهو که خسته گردد و رفتن نتواند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بستن در شیشه را بر سربند. (از اقرب الموارد).
شجوب.
[شَ] (ع ص) امرأة شجوب؛ زن اندوهگین. (منتهی الارب). زن اندوهگینی که دلش در بند آن اندوه باشد. (از اقرب الموارد).
شجوب.
[شُ] (ع اِ) جِ شَجب. (منتهی الارب). رجوع به شجب شود. || جِ شَجَب. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شجب شود.
شجوجاء .
[شَ جَ] (ع ص) شجوجی. (منتهی الارب). رجوع به شجوجی شود.
شجوجاة.
[شَ جَ] (ع ص، اِ) مؤنث شجوجی. (منتهی الارب). || باد پیوسته. (منتهی الارب). باد که پیوسته وزد. (از اقرب الموارد). || عقعق ماده که مرغی است ابلق. (منتهی الارب). رجوع به شجوجی شود.
شجوجی.
[شَ جَ جا] (ع ص) مرد بسیار درازپای کوتاه پشت. (منتهی الارب). مرد بسیار دراز. (از اقرب الموارد). مرد نیک دراز یا دراز سطبراستخوان یا درازپای یا درازپشت کوتاه پای. (منتهی الارب). || اسب فربه سطبراستخوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِ) مرغی است ابلق سیاه سپید. (منتهی الارب). عقعق. (اقرب الموارد). || نوعی از زاغ. (منتهی الارب). || باد که پیوسته وزد. (از اقرب الموارد). باد پیوسته. (منتهی الارب).
شجور.
[شُ] (ع مص) اختلاف افتادن میان قوم در کاری و مختلف فیه گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شجور.
[شُ] (ع اِ) جِ شَجر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
شجول.
[شَ] (ع ص) درازپا از مردم. (از اقرب الموارد). لنگ دراز.
شجون.
[شُ] (ع اِ) جِ شَجن، شَجِن. (منتهی الارب). فنون. (مهذب الاسماء). گویند: فلان ذوشجون؛ ای ذوفنون. (مهذب الاسماء). الحدیث ذوشجون؛ یعنی انواع فنون و اغراض دارد و پیچ درپیچ است یا شاخها و شعبه ها دارد و بعض آن در بعض درآمده. (منتهی الارب) :
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون جره جر الکلام.مولوی.
- امر شجون؛ امر عظیم :
چون پیاپی گشت آن امر شجون
نیل می آمد سراسر جمله خون.
مولوی.
رجوع به شجن شود.
شجون.
[شُ] (ع مص) لازم و متعدی است. اندوهگین کردن. || اندوهگین شدن. (از منتهی الارب).
شجوة.
[شَ وَ] (اِخ) وادیی است. (منتهی الارب). نام وادیی است به تهامه از کوهی موسوم به فحل فرومیریزد. (از معجم البلدان).
شجوی.
[شَ جَ] (ع ص نسبی) منسوب است به شجی مخفف. (منتهی الارب).
شجة.
[شَجْ جَ] (ع اِمص) سرشکستگی. ج، شجاج. (منتهی الارب). جراحت مخصوص سر و گاه برای اعضاء دیگر بدن استعاره شود. ج، شجاج. و شجاج دارای ده مرحله است و مذکور در ذیل مادهء «د م غ». (از اقرب الموارد). شکستگی سر. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
شجة.
[شَجْ جَ] (اِخ) (ال ...) نام وادیی است در یمن در منازل طی و سپس قبیلهء همدان در آن فرود آمدند. (از معجم ما استعجم ج 3).
شجی.
[شَ ی / ی ی] (ع ص) مشغول (و الیاء مخففه و قد تشدد فی الشعر قال: نام الخلیون عن لیل الشجیینا. (منتهی الارب). به تخفیف یاء بر وزن فعل به معنی مشغول. (از اقرب الموارد). || حزین و نسبت بدان شجوی است. (از اقرب الموارد). اندوهگین. (منتهی الارب).
شجی.
[شَ ی ی] (ع ص) اندوهناک. (منتهی الارب).
شجی.
[شَ ی ی] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). نام منزلی است در راه مکه از طریق بصره و در زمان حجاج عده ای از مردم آنجا از تشنگی به هلاکت رسیدند و چون این خبر به حجاج رسید دستور داد تا چاهی در آنجا حفر کنند. (از معجم البلدان).
شجی.
[] (اِخ) نام یکی از زنهای هارون الرشید خلیفهء عباسی است و خدیجه و لبابة از بطن اوست. (از العقدالفرید ج 5 ص396).
شجیب.
[شَ] (ع مص) به معنی آواز کردن غراب در غربت. (از ذیل اقرب الموارد).
شجیج.
[شَ] (ع ص) شجوج. ج، شَجّی. (از اقرب الموارد). شکسته سر: وتد شجیج؛ میخ سرشکسته. (از منتهی الارب). || (اِ) بانگ استر. (یادداشت مؤلف).
شجیدن.
[شَ دَ] (مص) سرمازده شدن. (از لغت نامهء اسدی در حاشیهء لغت شجد). به سرمای سخت تباه شدن. (یادداشت مؤلف). || سرما خوردن. (برهان) :
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بشجاید.(1)
دقیقی.
رجوع به شجاییدن و شجانیدن شود.
(1) - ن ل: بفسرد آفتاب و بشجاید. در یادداشتهای استاد نفیسی چنین ضبط است: صورت خشمش... بفسرد نار و برق بشخاید. (گنج بازیافته چ دبیرسیاقی ص79).
شجیر.
[شَ] (ع ص) غریب و بیگانه از مردم و اشتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دوست. (از اقرب الموارد). یار. (منتهی الارب). ج، شُجَراء. || هیچکاره. (منتهی الارب). چیز ردی. مقابل جید. (شرح قاموس). || رودبار بسیاردرخت. (منتهی الارب). مکان شجیر؛ جای پردرخت. (از اقرب الموارد). زمین درختناک. (منتهی الارب). || (اِ) شمشیر. (منتهی الارب). سیف. (اقرب الموارد). || تیر قداح بیگانه برآورده ای که از آن چوب نباشد. (منتهی الارب). تیر قداح که میان آنها بیگانه باشد. (از اقرب الموارد).
شجیرات.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان رغیوه بخش رامهرمز شهرستان اهواز. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
شجیرة.
[شَ رَ] (ع ص) مؤنث شجیر. جای پردرخت. (از اقرب الموارد): ارض شجیرة؛ زمین درختناک. (منتهی الارب). و رجوع به شجیر شود.
شجیرة.
[شُ جَ رَ] (ع اِ مصغر) درختک. (یادداشت مؤلف). درختچه.
شجیع.
[شَ] (ع ص) پردل و دلاور در خطرات و مخاوف. ج، شُجَعاء و شُجعان. (منتهی الارب). شجاع. ج، شُجعان، شِجاع، شُجَعاء، أَشجِعَة. (از اقرب الموارد).
شجیعة.
[شَ عَ] (ع ص) زن پردل و دلاور. ج، شَجائِع. (منتهی الارب). مؤنث شجیع، زن پردل. عرب، شجاعت و کرم را در زنان مذموم و در مردان ممدوح دانند همچنانکه ترس و بخل را در مردان نکوهش کنند و در زنان نیک شمرند. ج، شَجائِع، شَجاع، شُجُع. (از اقرب الموارد). || زن پردل و جسور در گفتار. ج، شجائع، شجاع، شجع. (اقرب الموارد).
شجیة.
[شَ یَ / جی یَ] (ع ص) زن اندوهگین. (منتهی الارب). امرأة شجیة؛ زن اندوهگین. (از اقرب الموارد). رجل شج و امرأة شجیة به تخفیف یاء، ولی برخلاف قیاس یاء را در نسبت مشدد ساختند و حال آنکه بر طبق قیاس باید شجویة باشد و توجیهی برای آن شده است که شجی به معنی مشجو است (از شجاه یشجوه فهو مشجو و شجی). وجه دوم آنکه عرب فعل را با یاء ممدود سازند و گویند قمن و قمین و سمج و سمیج و کر و کرّی و برهمین قیاس باشد شج و شجی. (از معجم البلدان).
شجیة.
[شَ جی یَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). نام محلی است میان شقوق و بطان از راه مکه و هفت میل تا بطان فاصله دارد. (از معجم البلدان).
شچک.
[شَ چُ] (اِ) سرفهء سخت. (ناظم الاطباء).
شح.
[شَ / شِ / شُح ح] (ع اِمص) زفتی. (منتهی الارب). بخل. (اقرب الموارد). بخیلی. (مهذب الاسماء). || آزمندی. (منتهی الارب). حرص. و در صحاح به معنی حرص توأم با بخل آمده است. (از اقرب الموارد). بخل با حرص. (زمخشری) :
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا.
مولوی.
شح.
[شَ / شِ / شُح ح] (ع مص) زفتی کردن. (از منتهی الارب). بخل ورزیدن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار). بخیل و حریص شدن. (المصادر زوزنی). || آزمندی نمودن. (از منتهی الارب). حرص ورزیدن. (از اقرب الموارد).
شحا.
[شَ] (ع ص) فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحا.
[شَ] (اِخ) نام آبی است. (از منتهی الارب).
شحائح.
[شَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ شحیحة. زنهای بخیل و حریص. (از اقرب الموارد). || شترهای کم شیر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب): ابل شحائح؛ شتران کم شیر. (از اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحاث.
[شَحْ حا] (ع ص) شحاذ. (اقرب الموارد). به معنی شحاذ و غلط عوام است. (منتهی الارب).
شحاج.
[شُ] (ع اِ) بانگ زاغ و استر و شترمرغ. (منتهی الارب). شحاج استر و زاغ، آواز آن دو است. (از اقرب الموارد). شَحَجان. رجوع به شحجان و شحیج شود.
شحاج.
[شُ] (ع مص) بانگ کردن زاغ. (از منتهی الارب). بانگ کردن قاطر و زاغ. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کلاغ و استر. (تاج المصادر بیهقی). شحیج. شَحَجان. تَشحاج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به تشحاج و شحجان و شحیج شود. || کلان سال شدن زاغ. (از منتهی الارب). بزرگ سال و پیر شدن زاغ. (از اقرب الموارد). || درشت گردیدن بانگ زاغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحاج.
[شَحْ حا] (ع ص) صیغهء مبالغه. (از اقرب الموارد). || (اِ) گورخر. (منتهی الارب). حمارالوحش. (اقرب الموارد). مشحج. (منتهی الارب). و رجوع به مشحج شود.
- بنات شحاج و بنات شاحج؛ استران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استران و خران. (از اساس البلاغة).
شحاج.
[شَحْ حا] (اِخ) (بنو...) دو بطنند از ازد. (منتهی الارب). دو بطنند در أزد از قحطانیه. (از معجم قبایل العرب). || نام محدثی است. (منتهی الارب).
شحاح.
[شِ] (ع ص، اِ) جِ شحیح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شحیح شود.
شحاح.
[شَ] (ع ص) زفت. آزمند. (منتهی الارب). بخیل. حریص. (اقرب الموارد). آزمند. آزور.
- ارض شحاح؛ زمین که بی باران بسیار روان نگردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- || زمین نرم. (مهذب الاسماء).
- ابل شحاح؛ شتران کم شیر. (منتهی الارب).
- زند شحاح؛ آتش زنه که آتش ندهد. (منتهی الارب).
- ماء شحاح؛ آب اندک که زمین نپوشد. (منتهی الارب).
شحاحذة.
[شَ حِ ذَ] (ع ص، اِ) جِ شحاذ. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شحاذ شود.
شحادید.
[شَ] (ع ص، اِ) جِ شُحدود. (از اقرب الموارد). رجوع به شحدود شود.
شحاذ.
[شَحْ حا] (ع ص) ستیهنده و تیز. (شحاث بثاء غلط است چنانکه گذشت در شحاث) (از منتهی الارب). || سائل. (از اقرب الموارد). گدای. ستیهنده در سؤال. گدای مبرم در سؤال. گدای سمج. (یادداشت مؤلف).
شحاذت.
[شَ ذَ] (ع اِمص) گدایی. (یادداشت مؤلف). عمل شحاذ.
شحاذة.
[شَحْ حا ذَ] (ع ص) مؤنث شحاذ. (از مهذب الاسماء). گدای مبرم و سمج زن. || روشن گر. صیقل. صقال. صاقل. جلاء: شحاذالسیوف؛ جلاءالسیوف. (یادداشت مؤلف).
شحاص.
[شِ] (ع ص، اِ) جِ شحاصة. (منتهی الارب). رجوع به شحاصة شود.
شحاصة.
[شَ صَ] (ع ص، اِ) گوسپند فربه. (منتهی الارب). گوسپند که شیر او تمام شده است و گویند به معنی گوسپند فربه باشد. (از اقرب الموارد). || گوسپند که گاهی بر او نر نجهیده باشد. (منتهی الارب). گوسپند که هرگز نر بر او نجهیده باشد. (از اقرب الموارد). || گوسپند ناباردار. (منتهی الارب). گوسپند غیرحامل. (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، شِحاص، شِحص، شَحَصات، شَحَص.
شحاط.
[شَحْ حا] (ع ص) دور و بعید. (از اقرب الموارد).
شحاک.
[شِ] (ع اِ) چوبی است که در دهان بره و بزغاله در عرض کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحام.
[شَحْ حا] (ع ص) پیه فروش. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). فروشندهء پیه. (از اقرب الموارد) (از اساس البلاغة). || آنکه بسیار اطعام نماید مردم را با پیه. (از ذیل اقرب الموارد) (از اساس البلاغة). || فربه. (از اساس البلاغة زمخشری). || بسیارخواهندهء پیه. دوست دارندهء پیه. (از اساس البلاغة).
شحامة.
[شَ مَ] (ع مص) فربه گردیدن. (از منتهی الارب). فربه شدن و بسیار شدن پیه. (المصادر زوزنی). پیه دار شدن. (از اقرب الموارد).
شحان.
[شِ] (ع مص) بغض و عداوت نمودن. (آنندراج).
شحانی.
[شَ] (اِ) جِ شحنه، به سیاق عربی :فرمودیم تا در هر ماهی دو روز شحانی و ملوک... و دانشمندان در مسجد جامع... جمع شوند. (تاریخ غازان چ کارل یان ص 219).
شحب.
[شَ] (ع مص) رندیدن زمین را به بیل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحبی.
[شَ] (ص نسبی) منسوب است به شحب که بطنی است از قضاعه. (از انساب سمعانی).
شحتلة.
[شَ تَ لَ] (ع اِ) آنچه از یک بار برکندن حاصل شود از موی و مانند آن. یقال: اعطنی شحتلة من کذا؛ ای نتفة منه. (منتهی الارب). در شرح قاموس آمده که این کلمه غیر عربی است و در لسان العرب نیامده است. (از اقرب الموارد).
شحتول.
[] (ع ص) بز پیر. || مرد حقیر ژنده پوش. (از دزی ج 1 ص 731).
شحث.
[شَ] (ع مص) تیز کردن کارد. (از ذیل اقرب الموارد). شحذ. (از منتهی الارب).
شحجان.
[شَ حَ] (ع اِ) بانگ استر و زاغ و شترمرغ. (منتهی الارب).
شحجان.
[شَ حَ] (ع مص) شحاج. بانگ کردن استر و زاغ. || کلان سال شدن زاغ. || ضخم شدن بانگ زاغ. (از اقرب الموارد). رجوع به شحاج شود.
شحح.
[شَ حِ] (ع ص) بخیل و حریص. (غیاث اللغات).
شحد.
[شَ] (ع مص) خواستن. سؤال کردن. || کمین کردن. مترصد شدن. || طلب زندگی خود کردن. || گدایی کردن. || بی سر و پا بودن و گدا بودن. (از دزی). || شحد الناس من کثر الجرائم؛ به ستوه آوردن مردم از کثرت دریافت مالیات. (از دزی ج 1 ص 731).
شحدود.
[شُ] (ع ص) مرد بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شحادید.
شحذ.
[شَ] (ع اِ) خشم. (منتهی الارب).
شحذ.
[شَ] (ع مص) تیز کردن کارد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شحث. (از ذیل اقرب الموارد).
- حجرالشحذ؛ سنگ که کارد را با آن تیز کنند. (از اقرب الموارد).
|| تراشیدن یاقوت. || صیقل دادن یاقوت. (از دزی ج 1 ص 731). || سوختن معده از گرسنگی. (از منتهی الارب). تافتن گرسنگی شکم را و تند و تیز کردن آن را بر طعام. (از اقرب الموارد). || راندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سخت راندن. (منتهی الارب). سخت راندن چهارپا را. (از اقرب الموارد). || چشم زخم رسانیدن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || خشم گرفتن. (منتهی الارب). خیره شدن به کسی از راه خشم. || غضب کردن. (از اقرب الموارد). || ستیهیدن در سؤال. (منتهی الارب). الحاح کردن در سؤال. (از اقرب الموارد). || رندیدن. (منتهی الارب). || پوست بازکردن. (منتهی الارب). پوست گرفتن. (از اقرب الموارد).
شحذان.
[شَ حَ] (ع ص) نیک راننده. (منتهی الارب). شَحذان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شَحذان شود. || مرد گرسنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شحذان شود. || سبک در کار خود. (منتهی الارب). سبک در کوشش خود. (از اقرب الموارد).
شحذان.
[شَ] (ع ص) مرد گرسنه. (منتهی الارب). شَحَذان. (منتهی الارب). || نیک راننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به شَحَذان شود.
شحذوذ.
[شُ] (ع ص) مرد زودخشم. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس).
شحذوف.
[شُ] (ع ص) تیز از کوه و جز آن. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). || در منتهی الارب تیز و تند از اسب و جز آن معنی شده و ظاهراً سهوی در کلمهء خیل و جبل برای مؤلف یا ناسخ منتهی الارب روی داده است.
شحر.
[شَ] (ع اِ) بطن وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آبراهه. (منتهی الارب). مجرای آب. (از اقرب الموارد). || نشان پشت ریش بهْشدهء شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحر.
[شِ] (ع اِ) شط. (اقرب الموارد). رود.
شحر.
[شَ حَ] (ع) فزع و خوف. (از اقرب الموارد).
شحر.
[شَ] (ع مص) دهان گشادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحر.
[شَ / شِ](1)(اِخ) ساحلی است میان عمان و عدن. (از منتهی الارب). ساحل یمن. (از اقرب الموارد). شهری است (به عربستان) بر کران دریا و از وی اشتران نیک خیزد و لبان از آنجا برند به همهء جهان. (حدودالعالم). ساحل مهرة به یمن. (از المعرب جوالیقی).
(1) - حرکت کسر در آن بیشتر است. (منتهی الارب).
شحرا.
[] (سریانی، اِ) به سریانی تاج البحر است و گفته اند لغت یونانی است. (فهرست مخزن الادویه). || نام شمسا قازاج احمر است. (فهرست مخزن الادویه).
شحرور.
[شُ] (ع اِ) سار سیاه. سحرور. شحور. نوعی از مرغان صحرایی باشد و بعضی گویند کبک دری است و عربی است. (برهان). شحور. (منتهی الارب). پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از گنجشک، بخاطر لحن خوشی که دارد او را در قفس گذارند. ج، شحاریر. (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج 2 ص 75). مرغی است سیاه و منقار و پای او زرد مایل به سرخی و به قدر قمری و به ترکی او را قره طاوخ و به اصفهانی غوغاز و به مازندرانی توکا نامند. (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به شحور شود.
شحرة.
[شِ رَ] (ع ص، اِ) کرانهء تنگ از رود. (منتهی الارب). شط تنگ. (از اقرب الموارد).
شحری.
[شَ] (ص نسبی) منسوب به شحر واقع در عمان. (از انساب سمعانی). منسوب به شحر ساحل میان عمان و عدن و عنبر شحری را از این ساحل آرند. (از یادداشت مؤلف).
شحری.
[شَ / شِ] (اِخ) محمد بن عمر اصغر. شاعر و از اهل شحر است. (از منتهی الارب).
شحری.
[شَ / شِ] (اِخ) محمد بن معاذ. محدث و از ساحل شحر است. (از منتهی الارب).
شحز.
[شَ] (ع مص) آرمیدن با زن. (از منتهی الارب). کلمه ای است متروک و از نکاح بدان کنایه کنند. (از ذیل اقرب الموارد). || ترسیدن و بیمناک گردیدن. (از منتهی الارب).
شحس.
[شَ] (ع اِ) درختی است مانند درخت زیتون بری، مگر آنکه درازتر است و چون که بسیار خشک است کمان از او نمی سازند. (منتهی الارب).
شحسار.
[شَ] (ع ص) دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
شحشاح.
[شَ] (ع ص) شحیح. (از اقرب الموارد). بخیل. || حریص. || دراز. || دوام کننده بر چیزی. (منتهی الارب). مواظب و جدی بر چیزی. (از اقرب الموارد). || غیور. (منتهی الارب). || امرأة شحشاح؛ زن قوی که در قوت و توانایی به مردان ماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحشبو.
[شَ شَ] (اِخ) از قرای افامیه است به ساحل شام و از توابع حمص. گویند که قبر اسکندر و بعضی گفته اند که امعاء وی در آنجا و جسدش در مناره ای است به اسکندریه ولی اکثر برآنند که اسکندر در بابل عراق درگذشت. (از معجم البلدان).
شحشح.
[شَ شَ] (ع ص، اِ) حریص. (منتهی الارب). شحیح. (از اقرب الموارد). || بخیل. || بیابان فراخ. (منتهی الارب). فلات واسع و دور که در آن گیاهی نباشد: فلاة شحشح؛ بیابان بی آب و علف. (از اقرب الموارد). || پیوستگی و دوام کننده برکاری و صادر آن. (منتهی الارب). مواظبت کننده بر شی ء و برای مذکر و مؤنث یکسان است. (از اقرب الموارد). || بدخوی. || خطیب. بلیغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (از اقرب الموارد). || مرد بسیاررشک. (منتهی الارب). غیور. (از اقرب الموارد). || زاغ بسیاربانگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین که بی باران بسیار روان نگردد. (منتهی الارب). زمینی که سیل در آن جاری نشود مگر با باران بسیار. (از اقرب الموارد). || و آن که بی باران بسیار روان گردد از لغات اضداد است. (منتهی الارب). || خر سبک. (منتهی الارب). شحشح از خر، سبک آن را میگویند. (قاموس). خر سبک و چالاک. (ناظم الاطباء). || سنگخوار سریع و شتاب. (منتهی الارب). قطاة سریع. (از اقرب الموارد). سنگخوار و آن پرنده ای است شتابنده. (شرح قاموس). || دراز از هر چیزی. (منتهی الارب). دراز. (از اقرب الموارد). شحشحان.
شحشح.
[شُ شُ] (ع ص، اِ) خر سبک. (منتهی الارب) (از قاموس). خر سبک و چالاک. (ناظم الاطباء).
شحشحان.
[شَ شَ] (ع ص) شحیح. (از اقرب الموارد). زفت. (منتهی الارب). || حریص. (منتهی الارب). || دراز از هر چیزی. شحشح. || مرد بسیاررشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحشحة.
[شَ شَ حَ] (ع اِ صوت) بانگ صُرد. (از اقرب الموارد). بانگ ورکاک. (منتهی الارب). بانگ شیرگنجشک که مرغی است و بعضی مردارخوار را گویند که کرکس باشد. (از منتهی الارب).
شحشحة.
[شَ شَ حَ] (ع مص) پرهیز. || بشتاب پریدن مرغ. بشتاب پریدگی قطاة و مانند آن. (منتهی الارب). طیران تند قطاة. پرش سریع سنگخوار. || برگردانیدن شتر بانگ را. (منتهی الارب).
شحص.
[شَ / شَ حَ] (ع ص، اِ) گوسپند و جز آن که از شیر بازایستد. واحد و جمع در آن یکی است، گویند: ناقة شحص و نوق شحص شحصاء. (منتهی الارب). شحاصة. شَحَصَة. (منتهی الارب). || گوسپند فربه وآنکه گاهی نر بر او نجهیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گوسپند ناباردار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اشحاص، اَشحُص، شِحاص، شِحص. به لفظ واحد و شَحَصات و شَحص. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
شحص.
[شَ حَ] (ع ص، اِ) شَحص. رجوع به شحص شود. || مال پست و کم بها. (از ذیل اقرب الموارد). || جِ شَحص. || ظبیة شحص؛ آهوی لاغر. (از ذیل اقرب الموارد).
شحصاء .
[شَ] (ع ص، اِ) شحاصة. (منتهی الارب). رجوع به شحاصة شود.
شحصات.
[شَ حَ] (ع ص، اِ) جِ شَحص. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به شَحص شود.
شحصة.
[شَ حَ صَ] (ع ص، اِ) شحص. شحاصة. شحصاء. (منتهی الارب). رجوع به شحص و شحاصة و شحصاء شود.
شحصیمة.
[شَ مَ] (اِخ) (بلندیها) شهری در قسمت یساکار بود و احتمال میرود که همان تل القاسم باشد که در وادی اردن واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
شحط.
[شَ] (ع اِ) چوبکی که نزدیک درخت رز نهند تا زمین نگاه دارد آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چوبکی که پهلوی درخت انگور نهند تا بدان بر وادیج خود برآید. || مانع. سد. ج، شحوط. (از دزی ج 1 ص 732). || خط. سطر (نوشته شده). (از دزی ج 1 ص 732). شحطة.
شحط.
[شَ حَ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب). || تنک کردن مزاج شراب را. (از منتهی الارب). || ذبح کردن شتر. (از منتهی الارب). || سبقت نمودن از کسی و دور شدن از آن. (از منتهی الارب). || چوبی را در پهلوی بیخ رز نهادن تا بدان بر وادیج خود برآید. (منتهی الارب). || پر کردن اناء. (از منتهی الارب). || دور شدن از حق و درگذشتن از مرتبهء خود. (از منتهی الارب). || رسیدن شتر به نهایت قیمت خود. (منتهی الارب). تجاوز کردن بهای شتر از حق و مرتبه. (از اقرب الموارد). || ریخ زدن. || بانگ کردن مرغ. || نیش زدن عقرب. || بسیار کردن آب شیر را. || بریدن امید. شَحط. شحوط. مشحط. (منتهی الارب). || سرنگون کردن. || مکیدن مایه ای بوسیلهء لوله. || کشیدن. بدنبال خود کشیدن بر روی زمین. (از دزی ج 1 ص 732).
شحط.
[شَ] (ع مص) شحوط. سرگین افکندن مرغ. (منتهی الارب). || طپیدن کشته در خون. (منتهی الارب). رجوع به شَحَط شود.
شحط.
[شَ] (اِخ) زمینی است مر طی را. (منتهی الارب).
شحطط.
[شَ طَ] (ع مص) کشیدن. با خود کشیدن. || این طرف و آن طرف کشیدن. || بسیار دلربا بودن. (از دزی ج1 ص732).
شحطة.
[شَ طَ] (ع اِ) بیماریی است که بر سینهء شتر عارض شود. (منتهی الارب). || نشان خراش که به پهلو یا بر ران رسد. (منتهی الارب). || مانع. سد. || سطر. خط. (از دزی ج 1 ص 732). شحط.
شحف.
[شَ] (ع مص) باز کردن پوست را از چیزی. لغت یمانی است. (منتهی الارب).
شحک.
[شَ] (ع مص) قرار دادن شحاک(1)را در دهان گوسفند. (از منتهی الارب). و رجوع به شحاک شود.
(1) - شحاک چوبی است که در دهان بره و بزغاله در عرض کنند تا شیر نمکد. (از اقرب الموارد).
شحلا.
[شَ] (ص) کون دریده. (حاشیهء لغت فرس اسدی ص 515).
شحم.
[شَ] (ع اِ) چربوی گداختهء حیوان. په. پی. وزد. چربی. چربش. (یادداشت مؤلف). پیه که به عرف، آن را چربی گویند. (منتهی الارب). آن قسمت سفید و سبک از گوشت حیوان مانند آنچه شکم و روده های آن را پوشاند. ج، شحوم. (اقرب الموارد) :
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری.
شحن.
[شَ] (ع مص) پر کردن کشتی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پرکردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). || پرکردن مدینه را به اسبان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || دور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات). || دفع نمودن. (از اقرب الموارد) (از صحاح الفرس). || راندن. (منتهی الارب). طرد کردن. (از اقرب الموارد). || دور راندن شکار را و صید نکردن. (منتهی الارب).
شحن.
[شَ حَ] (ع مص) کینه ورزیدن با کسی: شحن علیه. (منتهی الارب).
شحن.
[شَ حَ] (ع اِ) جِ شحنة. (یادداشت مؤلف).
شحناء .
[شَ] (ع اِمص) دشمنی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دشمنی که دل کس را پر کرده باشد. (از اقرب الموارد). || منافسه. مبارات. (یادداشت مؤلف).
شحنگی.
[شِ نَ / نِ] (حامص) عمل شحنه. داروغگی. پاسبانی شهر و برزن. رجوع به شحنه شود : امیر وی را برکشیده بود و شحنگی بادغیس فرموده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 528). شحنگی بست بدو مفوض کردیم. (تاریخ بیهقی). جعفر تکین را برسم شحنگی بر دارالملک بلخ گماشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 263).
گرم به شحنگی عاشقان فرود آری
خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم.
خاقانی.
غم شحنهء عشق است و بلا انگیزد
جان خواهد شحنگی و رنگ آمیزد.خاقانی.
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش زان دار پدید آید.
خاقانی.
شحنة.
[شِ نَ] (ع ص، اِ) آنقدر از گیاه که ستوران را یک روز و یک شب کفایت کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جماعت اسبان یا به قدر کفایت از آن، یقال: بالبلد شحنة من الخیل؛ ای رابطة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || آنچه کشتی را بارگیری کنند. (از ذیل اقرب الموارد). || آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. (منتهی الارب). || گروهی نگاهبانان شهر. (از آنندراج). گروهی که شهر نگاه دارند. (مهذب الاسماء). || نایب. آن کس که خراج را فراهم می آورد. || رسول و پیغام آور. (ناظم الاطباء). عامل عمل دار. کاردار. (زمخشری).
شحنه.
[شِ نَ / نِ] (اِ) مردی که او را پادشاه برای ضبط کارها و سیاست مردم در شهر نصب کند. بعرف آن را کوتوال و حاکم گویند و این لفظ به فتح غلط است. (از آنندراج). نگهبان شهر. عسس و صوبه دار. نواب و نایب حاکم شهر. رئیس پولیس. (ناظم الاطباء) :عمر شش هزار مرد به آذربایجان شحنه نشانده بود و به کوفه و سواد عراق چهارهزار مرد شحنه بود. (ترجمهء طبری بلعمی).
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن.فرخی.
تا این غایت که رایت وی [مسعود غزنوی] به سپاهان بود معلوم است که در اینجا [ری] در شهر و نواحی ما حاجبی بود شحنه با سواری دویست. (تاریخ بیهقی). وی را با بوعلی شادان طوسی کدخدای شحنهء خراسان بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603). از عمال و قضاة و شحنه... همگان را بازگردانی. (تاریخ بیهقی ص 245). متکلم، شحنه و بدرقهء اعتقاد عامی است تا آنچه عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی کند و راه آن در جدل بداند. (کیمیای سعادت).
در دخل هر شحنه و محتسب را
گشاده ست تا هست ازارت گشاده.سوزنی.
غلامی را که شحنهء مرابط افیال بود درربودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 108). معتمدان و عمال خویش را به غزنه بر سر معاملات کرد و شحنهء قاهر به حفظ و حراست آن بقعه بازداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 163). و اگر از قبل من شحنه به بست رفت از بهر حفظ ولایت و رعایت رعیت تو بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 196).
گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم.خاقانی.
عید آمد از خلد برین شد شحنهء روی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده.
خاقانی.
هوا چون شحنه شد بر عالم دل
خراج از عقل کمتر برنتابید.خاقانی.
در این مجلس چنان کن پرده سازی
که ناید شحنه در شمشیربازی.نظامی.
آگاه چو گشت شحنه زین حال
دزد آبله پای و شحنه قتال.نظامی.
شحنهء راه دو جهان من است
گرنه چرا در غم جان من است.نظامی.
ملک چون مست باشد شحنه هشیار
خلاف کار فرمانده رود کار.عطار.
مردم نادان اگر حاکم داناستی
شحنهء یونان شدی خنگ بت بامیان.
سیف اسفرنگ.
گفت دزدی شحنه را کای پادشاه
آنچه کردم بود آن حکم اله.مولوی.
گفت شحنه آنچه من هم می کنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم.مولوی.
دزد گرچه در شکار کاله است
شحنه با خصمانش در دنباله است.مولوی.
تا شبی خلوتی میسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد. (گلستان سعدی). گفتند به زندان شحنه اندر است. (گلستان سعدی). شحنه به رأی خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان سعدی).
دزد را شحنه راه و رخنه نمود
کشتن دزد بی گناه چه سود.اوحدی.
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچه ها را عسس چریک بود.اوحدی.
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرمدان فروبرد دندان.اوحدی.
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست.
حافظ.
- شحنهء پنجم حصار؛ کنایه از کوکب مریخ است چه آسمان پنجم جای اوست. (برهان) :
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنهء پنجم حصار.
خاقانی.
- شحنهء چارم کتاب؛ مخفف شحنهء چهارم کتاب و اشاره است به حضرت محمد (ص) که نگهبان چهارمین کتاب آسمانی، قرآن است. (از حاشیهء برهان چ معین) :
هادی مهدی غلام، امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت، شحنهء چارم کتاب.
خاقانی.
- شحنهء چهارم؛ کنایه از حضرت رسول محمد (ص) است. (برهان).
- شحنهء چهارم حصار؛ کنایه از آفتاب است. (از برهان).
- || کنایه از عیسی (ع) است به اعتبار اینکه در آسمان چهارم میباشد. (برهان).
- شحنهء چهارم کتاب؛ اشاره به حضرت رسالت پناه (ص) است. (از برهان). رجوع به شحنهء چارم کتاب شود.
- شحنهء دریای عشق؛ شحنهء چهارم است که کنایه از حضرت محمد (ص) است. (از برهان).
- شحنهء شب؛ کنایه از عسس و شبگرد باشد. (برهان).
- || دزد و عیار. (برهان).
- || عاشق گرفتار. (برهان) :
شحنهء شب خون عسس ریخته
بر شکرش پر مگس ریخته.نظامی.
- شحنهء شب و سحر؛ شحنهء غوغای قیامت. اشاره به حضرت محمد (ص) است. (برهان).
- || کنایه از عسس و شبرو و محافظ شبروان باشد. (برهان).
- شحنه شناس؛ که با شحنه سر و کار و آشنایی دارد :
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
زانکه منزلگه سلطان، دل مسکین من است.
حافظ.
- شحنهء غوغای قیامت؛ شحنهء شب و سحر است. شفیع روز قیامت که اشاره به حضرت محمد (ص) باشد. (از برهان) :
هر نفسی کان به ندامت بود
شحنهء غوغای قیامت بود.نظامی.
- شحنهء نجف؛ اشاره به امیر مردان و شیر یزدان علی (ع) است. (از برهان) :
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بصدق
بدرقهء رهت شود همت شحنهء نجف.حافظ.
- شحنهء میدان پنجم؛ کنایه از ستارهء مریخ است :
شحنهء میدان پنجم تا سلحدار تو شد
زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمده است.
سنایی.
شحنه.
[شَ نِ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان یزد. دارای 259 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
شحنهء خراسانی.
[شَ نِ یِ خُ] (اِخ)محمدمهدی خان فرزند محمدحسن بیک بن حاجی محمدخان اوبهی. اصلش از خراسان و پدرش ساکن مازندران بود. در دوران نادرشاه افشار سمت دریابیگی مازندران و سپس دریابیگی شیراز را داشت و در اثر سعایت کور گردید و به اتفاق مهدیخان منشی الممالک به زیارت خانهء خدا رفت و پس از مراجعت در سال 1247 ه . ق. در اصفهان درگذشت و در مقبرهء ملامحمد سراب مدفون شد و از وی سه پسر ماند: محمدحسن بیک (جد مادری رضاقلی خان هدایت مؤلف ریاض العارفین و مجمع الفصحاء) که در هرات فوت شد و محمدحسن بیک و محمدرضابیک که در زمان مؤلف ریاض العارفین حیات داشته است. (ریاض العارفین ص 262) (مجمع الفصحاء ج 2 ص 252).
شحنه سود.
[شِ نَ / نِ] (ن مف مرکب)گرفتار شحنه. (شرفنامه چ وحید ص 124) :
سیه کار شب چون شود شحنه سود
برون آید آتش ز گردنده دود.نظامی.
شحنه کش.
[شِ نَ / نِ کُ] (نف مرکب)کشندهء شحنه. || به مجاز تأدیب کنندهء شحنه :
گر تو را تیغ حکم در مشت است
شحنه کش باش دزد خود کشته ست.
اوحدی.
|| (ن مف مرکب) کشتهء شحنه. مقتول شحنه.
شحنه کلا.
[شَ نِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی. دارای 80 تن سکنه، آب آن از چاه و محصول آن برنج. پنبه، غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
شحو.
[شَحْوْ] (ع مص) باز کردن دهان. (از منتهی الارب). دهن واکردن. (تاج المصادر بیهقی). باز شدن دهان. (از منتهی الارب). دهن واشدن. (مصادر زوزنی).
شحو.
[ش حْوْ] (ع اِ) جوف. درون: انا واسع الشحو؛ من فراخ کامم. (از اقرب الموارد).
شحواء .
[شَ] (ع ص، اِ) چاه فراخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحوب.
[شُ] (ع اِ) اسم از شاحب و ابوزید گوید: شحوب در لغت بنی کلاب به معنی لاغری است. (از اقرب الموارد). || (ص) لاغر. (مهذب الاسماء).
شحوب.
[شُ] (ع مص) برگردیدن گونه از لاغری یا گرسنگی یا از سفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و در صحاح به معنی تغییر یافتن جسم آمده است. (از اقرب الموارد). شُحوبَة. (منتهی الارب).
شحوبة.
[شُ بَ] (ع مص) برگردیدن گونه از لاغری یا گرسنگی یا از سفر. (منتهی الارب). شحوب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به شحوب شود.
شحوذ.
[شَ] (ع ص) به معنی وصفی شحذ باشد. (اقرب الموارد). شحیذ. رجوع به شجذ شود.
شحور.
[شَ وَ] (ع اِ) شحرور. (اقرب الموارد). مرغی است خوش آواز. (منتهی الارب). رجوع به شحرور شود.
شحوص.
[شَ] (ع ص، اِ) ماده شتر لاغر از تب و ماندگی. (منتهی الارب). || ماده گوسپند لاغر و مانده. (از اقرب الموارد).
شحوط.
[شُ] (ع مص) شَحط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دور شدن. (تاج المصادر) (المصادر زوزنی). رجوع به شحط شود.
شحول.
[شَ وَ] (ع ص) مرد درازپا. (منتهی الارب).
شحوم.
[شُ] (ع مص) فربه شدن پس از لاغری. (از اقرب الموارد). || تباه شدن طعام. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) جِ شحم. (اقرب الموارد). رجوع به شحم شود : اهل تمیز از لحوم و شحوم بازار تنفر و تحرز نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 297).
شحون.
[شَ] (ص) قوی و بزرگ. (غیاث اللغات).
شحوة.
[شَ وَ] (ع اِ) اسم مرة. (از اقرب الموارد). || گام، یقال: فرس بعیدالشحوة؛ ای الخطوة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به مجاز گویند: رجل بعید الشحوة؛ آنکه مقاصد او دور است. (از اساس البلاغة).
شحوة.
[شَ وَ] (اِخ) (کثیب ابی شحوة) در مکه و آن تل ریگی است مشرف به بطن ناخج میان منی و سرف و فاصلهء آن تا مکه پنج میل است. (از معجم البلدان).
شحة.
[شِحْ حَ] (ع اِ) حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال: اوصی فی صحته و شحته؛ ای حالة التی یشح علیها. (منتهی الارب). نفس شحة؛ ای شحیحة. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحی.
[شَحْیْ] (ع مص) لغتی است در شحو. (منتهی الارب). رجوع به شحو شود.
شحیات.
[شَ حی یا] (اِخ) دهی از دهستان چنانهء بخش شوش شهرستان دزفول. دارای 400 تن سکنه، آب آن از رودخانهء کرخه، محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
شحیثا.
[شَ] (سریانی، اِ) کلمه ای است سریانی که بدان کلیدان بی کلید گشاده گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شحیج.
[شَ] (ع مص) شحاج. (منتهی الارب). بانگ کردن زاغ. || کلانسال شدن زاغ. || درشت گردیدن بانگ زاغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ترجیع صوت. (اساس البلاغة) (منتهی الارب).
شحیج.
[شَ] (ع اِ) بانگ استر و شترمرغ. || بانگ زاغ. || زاغ کلانسال. || بانگ درشت مرغ. (منتهی الارب). رجوع به شحاج شود.
شحیح.
[شَ] (ع ص) حریص. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، شِحاح، أَشِحَّة، اَشِحّاء. (اقرب الموارد) :
چون امیرش دید گفتش کای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح.مولوی.
- شحیح بحیح؛ از اتباع است. سخت حریص. سخت بخیل. (یادداشت مؤلف).
شحیحة.
[شَ حَ] (ع ص) زن شحیح. حریص و بخیل. (از اقرب الموارد). || شتر کم شیر. ج، شحائح (کذا) فی النسخة المصححة من القاموس.
شحیذ.
[شَ] (ع ص) به معنی وصفی شحذ باشد. (از اقرب الموارد). سحوذ. رجوع به شحذ شود.
شحیر.
[شَ] (ع اِ) نام درختی است. (منتهی الارب).
شحیم.
[شَ] (ع ص) مرد فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیه دار. || (اِ) در زبان سریانی نام کتاب فرض صلوات کبیر و صغیر است. (از اقرب الموارد).
شحیمة.
[شَ مَ] (سریانی، اِ) شحیم. این کلمه، سریانی و به معنی کتاب فریضه صلوات کبیر و صغیر است. (از اقرب الموارد). رجوع به شحیم شود.
شخ.
[شَ] (اِ) کوه باشد که به عربی جبل خوانند. (برهان) :
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ.بوشکور.
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ.فردوسی.
بجایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ.فردوسی.
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بر سان مور و ملخ.فردوسی.
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شخ و همه ره کویر(1).فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
شاخ مرصع شد از جواهر الوان
شخ تل یاقوت شد ز لالهء نعمان.
منوچهری.
سحرگاهان چنان نالم به تیمار
چو ابر دی مهی بر شخ کهسار.
(ویس و رامین).
درختی گشن بر شخ کهسار
از انبوه شاخش ستاره ستوه.اسدی.
ز آسمان به زمین غم به حاسد تو رسد
چو سیل و سنگ که آید به پستی از سر شخ.
سوزنی.
نه در کوه سبزی نه در باغ و شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ(2).سعدی.
|| بینی کوه. (برهان). ستیغ. دماغه و بینی کوه. تیغ کوه. (ناظم الاطباء) :
وقت آن شد که به دست آید طاووس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعرسرای.
فرخی.
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ آن کُه نوا برگرفت.اسدی.
بخت چون با گلهء رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
ناصرخسرو.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.نظامی.
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید و نماندش شاخ و شخ.مولوی.
گل سختش بسختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور.مولوی.
|| زمین محکمی که در دامن کوه و سر کوه باشد. (برهان). زمین بود سخت بر کوه و غیره. (اسدی). زمین سخت و بلند. (فرهنگ رشیدی). زمین سخت. (فرهنگ سروری). زمین سخت باشد و دامن کوه که گیاه نروید. (حاشیهء لغت فرس اسدی). زمین سخت را گویند که در دامن کوه باشد. (فرهنگ جهانگیری). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامهء منیری) :
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال.
منجیک.
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا به دریا کشیدند نخ.فردوسی.
زمین شخ و خشکی که گفتی سپهر
برو تا جهان بود ننمود چهر.فردوسی.
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگز نروید گیا.فردوسی.
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا.فردوسی.
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت و از آن اژدها شش بکشت.اسدی.
نبینی ز زهرش زمین، گشته بود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود.اسدی.
میوه ها سر درکشند از کثرت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ.
انوری.
|| زمین بلند. (شرفنامهء منیری) :
الا تا زمی از کوه پدیدست و ره از چَهْ
به کوه اندر زر است و به ره بر شخ و راود.
عسجدی (دیوان چ سعید نفیسی) (3).
- گل شخ؛ گل بی ریگ. طین حر. (یادداشت مؤلف).
|| دره. شعب. (صحاح الفرس). || هرچیز محکم. || مخفف شاخ اعم از شاخ گاو و شاخ درخت. (برهان). || (ص) شق. در تداول عامه صورتی از شق است. راست. آخته قامت. کشیده بالا: شق و رق؛ راست و کشیده.
- خود را شخ گرفتن؛ خدنگ و راست به حرکت درآمدن از تکبر. سر و گردن و بدن کشیده و آخته داشتن از کبر :
رطوبت از دل او برده است خشکی زهد
وگرنه بهر چه زاهد گرفته خود را شخ.
مولانابنایی.
(1) - این شعر به نام اسدی (گرشاسبنامه ص 151). نیز آمده است.
(2) - برخی از فرهنگها شاهد را بدون واو عطف آورده و گفته اند به معنی کوه است بدین جهت سروری چنین ایراد کرده است: بخاطر این شکسته خاطر میرسد که چون در اکثر نسخ با واو عطف بنظر رسیده چنین که «نه در باغ و شخ» یعنی نه در کوه سبزی بود و نه در باغ و نه در بیابان، اولی آن است که به این معنی قرار دهیم چه اگر بی واو باشد به معنی محفف شاخ، اندک خامی در سخن بهم میرسد.
(3) - در یادداشتی مؤلف بیت را بدینسان آورده است، و آن وقت به معنی قلهء کوه است :
الا تا زمی از کوه پدید است و ره از چه
به کوه اندر شخ است و بره بر رز و راود.
شخ.
[شَ / شُ] (اِ) مخفف شوخ است که به معنی چرک بدن و جامه باشد. (برهان). چرک اندام و جامه. (فرهنگ سروری) (فرهنگ رشیدی). چرک اندام. (شرفنامهء منیری). چرک بدن. (ناظم الاطباء). چرک جامه. و با خاء مشدد نیز آمده است. (شرفنامهء منیری).
شخ.
[شَخ خ] (ع اِ) کمیز و آواز آن. (منتهی الارب). کمیز و بول. (ناظم الاطباء).
شخ.
[شَخ خ] (ع مص) خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب): شخ فی نومه؛ غط. || صدا دادن شیر وقت دوشیدن. (از اقرب الموارد). || به آواز درآوردن کمیز را. (منتهی الارب). || بول کردن کودک. (از اقرب الموارد). || دراز کردن کمیز و دور انداختن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شخا.
[شَ] (اِ) خراش و خلیدن و فرورفتن چیزی باشد به جایی. (برهان). خراشیدن و خلیدن. (رشیدی) (سروری). به معنی شخن و شخانیدن مصدر آن است. (فرهنگ جهانگیری).
شخا.
[شَ] (ع اِ) شوره زار. این کلمه در اصل شخو بوده و واو ماقبلْ مفتوح قلب به الف شده است. (از اقرب الموارد). شوره زار. (منتهی الارب).
شخا.
[شَ] (ع اِ) شیر، لغت حمیری است. (منتهی الارب). به لغت حمیر شیر و لبن. (ناظم الاطباء). شیر نوشیدنی.
شخائیدن.
[شَ دَ] (مص) شخاییدن. خلانیدن. (صحاح الفرس). ریش کردن. خلاییدن. خراشیدن. (آنندراج).
شخائیده.
[شَ دَ / دِ] (ن مف) شخاییده. ریش کرده. (فرهنگ سروری). رجوع به شخائیدن شود.
شخاب.
[شِ] (ع اِ) شیر تازه. (منتهی الارب). شیر که دوشیده شده باشد. (از اقرب الموارد). || جِ شُخبَة. (منتهی الارب). رجوع به شخبة شود.
شخات.
[شِ] (ع اِ) جِ شخت. (منتهی الارب). رجوع به شخت شود.
شخاخ.
[شَ] (اِخ) از قراء شاش (چاچ) است در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان).
شخاخی.
[شَ ] (ص نسبی) منسوب است به شخاخ که از قرای شاش (چاچ) است. (از انساب سمعانی).
شخادان.
[شَ] (نف) مجروح کننده. || به ناخن کننده. (برهان) (سروری) (انجمن آرا). اما می نماید که مصحف شخاوان باشد صفت بیان حالت از شخودن :
بر چشمه شیری شخادان زمین
دمان بر دم گوری اندر کمین.اسدی.
شخادب.
[شَ دِ] (ع اِ) جِ شخدب. (منتهی الارب). رجوع به شخدب شود.
شخار.
[شَ] (اِ) قلیا را گویند که صابون پزان به کار برند و بهترین وی آن است که از اشنان سازند و در وی خواص عجیبه بسیار است. (برهان). اشخار. (جهانگیری). قلیا باشد که صابون گران به کار برند. (فرهنگ سروری). آنچه رنگ رزان و گازران به کار برند. به هندش سیاحی نامند. (شرفنامهء منیری). قلیه سنگ، یعنی چیزی باشد که گازران بدان جامه شویند و صابون پزان و رنگریزان بکار دارند. (لغتنامهء اسدی نسخهء مدرسهء سپهسالار). قلیا که از اشنان گیرند و در صابون پزی بکار برند. (ناظم الاطباء). نام خاکستری است که از سوزاندن ساقهء گیاه اشنیان (از تیرهء اسفناجیان) به دست می آید که مواد قلیائی زیاد دارد و در صابون سازی به کار میرود. (گیاه شناسی گل گلاب ص 274) :
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گویی که همی زنخ بخاری به شخار.
عماره.
کرد بر دیگرصفت رنگ زمین و آسمان
خون چون آغشته روین گرد چون سوده شخار.
مسعودسعد.
از نمک رنگ او گرفته غبار
خاکش از گرد شور گشته شخار.عنصری.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خورسند گشتی به سرکه و شخار.
ناصرخسرو.
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم.ناصرخسرو.
می بکار آید هر چیز بجای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است.
ناصرخسرو.
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفرگونه و تیزی شخارستی.
ناصرخسرو.
بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن
چون گزیدی همچو بر شکر شخار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
غیر اشنان است. و اسدی در کلمهء خرند میگوید: خرند گیاهی است هم شبیه اشنان آنکه او را شخار گویند. (فرهنگ اسدی نخجوان). شاید قلی را از همین گیاه گیرند و گاه قلی را نیز به مناسبت اصل آن شخار خوانند. (یادداشت مؤلف). خرند به معنی گیاهی مانند اشنان و شخار را که رنگرزان به کار برند در کوهستان قلیه خوانند و در خراسان از این گیاه گیرند. (شرح حال رودکی ص 1257). و در گناباد خراسان شغار گویند.
|| نوشادر، و آن چیزی است مانند نمک و بیشتر سفیدگران به کار برند و زنان بعد از نگار و حنا بستن، ناخنها را بدان سیاه کنند. (برهان). نوشادر که زنان بعد از آنکه حنا نهاده باشند، ناخن به آن سیاه کنند. (سروری) (از رشیدی). نوشادر. (ناظم الاطباء). چیزی است چون نمک پارهء خاکسترگون و زنان با نوشادر بالای حنا بر دست گیرند. (صحاح الفرس) :
چون مرا با جلبان کار نباشد پس از این
رستم از وسمه و گلگونه و حنا و شخار.
(از فرهنگ سروری).
و رجوع به خرند و قلی و قلیا و خلخان شود.
- شخار ابیض؛ به اصطلاح اهل صنعت ملح القلی است. (فهرست مخزن الادویه).
|| جسمی معدنی مرکب از گوگرد و فلزی شبیه به شیشه. || زاج. || آجر. || داغ. || لکه. || ریه و شش. || طوفانی که با باران و تگرگ و برق و رعد همراه باشد. (ناظم الاطباء). اما هفت معنی آخر فقط در این فرهنگ آمده است و در مآخذ دیگر دیده نشد.
شخاریدن.
[شَ دَ] (مص) خلانیدن. خراشیدن. مجروح کردن. شخاریدن و شخار دادن در تداول مردم قزوین درست به معنی فشردن و فشار دادن است و خشاردن و خشار دادن نیز همین است :
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی.
ناصرخسرو.
شخازب.
[شُ زِ] (ع ص) شخزب. درشت و سخت. (منتهی الارب). و رجوع به شخزب شود.
شخاصة.
[شَ صَ] (ع مص) فربه و ستبر شدن. (از اقرب الموارد).
شخال.
[شَ] (اِمص، اِ) شخا باشد که خراش و خلیدن است. (برهان). خراش و ریش. (فرهنگ سروری) (از رشیدی). || فروریختن چیزی است به جایی. (برهان).
شخال.
[شِ] (اِخ) دهی از دهستان گورک سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. دارای 129 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخالیدن.
[شَ دَ] (مص) خلانیدن. خراشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). خلیدن. (شرفنامهء منیری). و شاید تحریفی از شخائیدن باشد.
شخان.
[شَ] (اِ) ریش و خراش. (انجمن آرا).
شخانه.
[شُ نَ / نِ] (اِ) تیر شهاب. رجوع به شهاب شود.
شخانه.
[شَ نِ] (اِ) ماده ای مانند شخار که در رنگرزی بکار برند. (ناظم الاطباء).
شخانیدن.
[شُ دَ] (مص) خراشانیدن با ناخن. || خراشیدن فرمودن. || ریش کردن. || خلانیدن و سبب خلیدن شدن. (ناظم الاطباء). اما در هر سه معنی ممکن است محرف شخائیدن باشد که مرادف شخودن است :
چو بشنید شاه آن پیام نهفت
ز کینه لب خود شخانید و گفت.لبیبی.
|| جستن کنانیدن. (ناظم الاطباء). اما این معانی مختص به این فرهنگ است.
شخانیدن.
[شَ دَ] (مص) سبب خیره شدن. (ناظم الاطباء). || شخاییدن. شخاوان. (از فرهنگ رشیدی).
شخاوان.
[شَ] (ص) مجروح کننده. (فرهنگ رشیدی) :
شکافان تهیگاه پرندگان
شخاوان جگرگاه درندگان.دقیقی.
شخای.
[شَ] (نف) خراشنده. (ناظم الاطباء). مخفف شخاینده. || چاک کننده. همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
شخاییدن.
[شَ دَ] (مص) ریش کردن. خلانیدن. خراشیدن. (برهان). ریش کردن. (از فرهنگ رشیدی). ریش کردن. خلیدن. (فرهنگ سروری). به دندان ریش کردن. (صحاح الفرس) :
سواران خفته و این اسب بر سرْشان همی تازد
که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشْخاید.
ناصرخسرو.
شخاییده.
[شَ دَ / دِ] (ن مف) ریش کرده. (فرهنگ رشیدی). خراشیده :
شخایید رخسار و میکرد آوخ
ز سردی آهش شخاییده دوزخ.
زراتشت بهرام.
رجوع به شخاییدن شود.
شخب.
[شَ / شُ] (ع اِ) آنچه به یک کشیدن پستان فرود آید از شیر وقت دوشیدن. (منتهی الارب). آنچه از شیر هنگام دوشیدن چون ریسمانی بلند ماند و این کلمه فُعل به معنی مفعول باشد چون خبز و قوت. (از اساس البلاغه). || در مثل است: شخب فی الاناء و شخب فی الارض؛ یعنی خطا میکند و گاهی صواب. (منتهی الارب).
شخب.
[شَ] (ع اِ) خون. (منتهی الارب).
شخب.
[شَ] (ع مص) دوشیدن شیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جاری شدن شیر و جز آن. (از اقرب الموارد). رفتن شیر از پستان. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || بریدن شاهرگ و جاری شدن خون از آن. (از اقرب الموارد). رفتن خون از جراحت. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی).
شخبة.
[شُ بَ] (ع اِ) یک دفعه از شیر. ج، شخاب. (منتهی الارب). || شیری که وقت دوشیدن از پستان تا شیردوشه بر مثال خط ممتد باشد. (منتهی الارب). شیری که وقت دوشیدن از پستان تا شیردوشه پیوسته و متصل باشد. ج، شخاب. (از اقرب الموارد).
شخت.
[شَ / شَ خَ] (ع ص) باریک از هر چیزی و نحیف نه از لاغری. ج، شخات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || غبار ساطع. || هیزم باریک. ج، شَخات. (از اقرب الموارد). || در مثل است: زید شخت الخلق؛ اخلاق زید پست است. زید شخت العطاء؛ زید کم دهش است. (از اقرب الموارد).
شخت.
[شَ] (اِ) توبال الذهب است. (فهرست مخزن الادویه). || مرداسنگ. (ناظم الاطباء).
شخت.
[شَ خَ] (ع اِ) رجوع به شَخت، شود.
شختر.
[شَ تُ] (ع اِ) شختور. شختورة. کشتی بزرگ. ج، شخاتیر. (از دزی ج 1 ص 733).
شختلو.
[شَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 109 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخته.
[شَ تَ / تِ] (اِ) شجام. شجد. شخد. شبی از زمستان صحو و بی ابر و سخت سرد. سرمای سخت خشک در شبهای زمستان پس از باریدن برف و صافی شدن هوا از ابر و مه. (یادداشت مؤلف).
- شخته کردن هوا؛ نهایت سرد کردن که هر مایع قابل یخ بستن یخ بندد. (یادداشت مؤلف).
|| نوعی خربزه است که در مشهد متداول است.
شخته لو.
[شَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شختیت.
[شِ] (ع ص) غبار بالابرآمده. (منتهی الارب). شِخّیت. (منتهی الارب). و رجوع به شخیت شود.
شخج.
[شَ خَ] (اِ) نام نوایی از موسیقی که مطربان زنند و این کلمه در شعر منوچهری مانند کلماتی که دلالت بر آهنگ میکند آمده است :
بامدادان بر چکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه.
منوچهری.
شخد.
[شَ] (اِ) شجام. شخته. سرمای سخت. (یادداشت مؤلف). رجوع به شخته شود.
شخدب.
[شُ دُ] (ع اِ) جانوری از حشرات زمین. (از منتهی الارب). جانور خردی است از حشرات زمین. ج، شخادب. (از اقرب الموارد).
شخدد.
[شَ دَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
شخذر.
[شَ ذَ] (اِخ) نام مردی است یا آن به دال است یعنی شخدر. (از منتهی الارب).
شخر.
[شَ] (اِخ) چخر. شاهرود را گویند که یکی از شانزده مملکت اوستایی است. (از ایران باستان ج 1 ص 156).
شخر.
[شَ] (ع اِ) بانگ اسب و آواز دهان آن. || آنچه برافتد از کوه. (منتهی الارب). || شخرالشباب؛ اول جوانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شخرالرّحل؛ جای برنشستن راکب از پالان که مابین کوههء پالان و دنبالهء آن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شکاف است. (از اقرب الموارد).
شخر.
[شَ] (ع مص) بانگ کردن خر و مانند آن از بینی. (منتهی الارب). بانگ کردن خر و اسب و گفته اند صدا دادن از دهان و برخی گفته اند که بانگ کردن از بن بینی یا حلق است. (از اقرب الموارد). || شکافتن است. (از اقرب الموارد). || پریشان و پاره کردن شتر آنچه در غراره بود. (منتهی الارب).
شخرور.
[شَ] (اِ) توت سیاه. || شاه توت. || خاکستری که در گازری و سفیدگری جامه به کار برند. (ناظم الاطباء).
شخروز.
[شَ] (اِ) شاه توت. توت سیاه. (از ناظم الاطباء).
شخز.
[شَ] (ع مص) بی آرامی و بی آرام کردن. (منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد). || در مشقت و رنج انداختن. (منتهی الارب). || دشوار شدن امر بر کسی. (از اقرب الموارد). || کسی را به نیزه زدن. || کور کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن قوم را بر فساد و نزاع. (منتهی الارب). تحریک کردن. (از اقرب الموارد).
شخزب.
[شَ زَ] (ع ص) درشت و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شخس.
[شَ] (ع مص) بی آرامی و بی آرام نمودن. (از منتهی الارب). مضطرب شدن. (از اقرب الموارد). || اختلاف کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (از باب فتح) واکردن خر دهان خود را وقت خمیازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شخسار.
[شَ] (اِ مرکب) زمین سخت و محکمی را گویند که در دامن کوهها واقع است. (برهان قاطع) :
بکردار سریشمهای ماهی
همی برخاست از شخسارها گل.منوچهری.
|| مخفف شاخسار که جای بسیاری و انبوهی درختان باشد. (برهان) :
جبرئیل کرمی سدره مقام و وطنت
همچو مرغان زمین بر سر شخسار مرو.
مولوی.
شخش.
[شَ] (اِمص) اسم است از شخیدن. لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان). لغزیدن. (برهان) (شرفنامهء منیری). سُریدن. افتادن. (آنندراج). افتادن. (برهان) (از انجمن آرا). افتادگی بجای. (فرهنگ رشیدی) :
سمندش چنان بسپرد قله ها
که یک زره نبود ورا شخش و لخش.
فخری.
|| فروخیزیدن بود. گویند: بشخشید؛ یعنی بخزید. (لغت فرس اسدی). خزیدن. (برهان). خزیدگی. (رشیدی) (آنندراج). فروتر خزیدن. (شرفنامهء منیری).
|| (ص) کهنه بود چون پوستین و جامه و غیر اینها. (لغت فرس اسدی). جامه و لباس و پوستین کهنه. (برهان) (از سروری). پوستین و جامهء کهنه. (شرفنامهء منیری) (آنندراج) :
به پنج مرد یکی شخش پوستین برتان
به پنج کودک نیمی گلیم پوشیدن.ابوالعباس.
|| (اِ) نام مرغی است. (از برهان) (از سروری). رشیدی به کسر خاء ضبط کرده و گوید مرغی است کوچک خوش آواز که شخیش نیز گویند. سخش.
شخش.
[شُ خَ] (اِ) نام مرغی است کوچک و خوش آواز. (برهان). در لغت فرس اسدی شخیش و شَخِش به معنی مرغک کوچک خوش آواز :
گرگ را کی رسد صلابت شیر
باز را کی رسد نهیب شخش(1).رودکی.
(1) - ن ل:
گرگ را کی رسد ملامت شات
باز را کی بود نهیب شخیش.
شخش.
[شَ] (ع اِ) ریزهای یرمع و آن سنگی است نرم از ابن القطاع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
شخشاخ.
[شَ] (ع ص) یقال: انه لشخشاخ بالبول؛ یعنی بلندکننده و دوراندازندهء کمیز است. (منتهی الارب).
شخشان.
[شَ] (نف، ق مرکب) شخشنده. (یادداشت مؤلف). || در حال شخشیدن. (یادداشت مؤلف).
شخشخة.
[شَ شَ خَ] (ع اِ صوت) بانگ سلاح و بانگ جامهء نو و بانگ کاغذ. (منتهی الارب). بانگ سلاح و کاغذ و هر شی ء خشک چون خشخشه. (از اقرب الموارد).
شخشخة.
[شَ شَ خَ] (ع مص) کشیده شدن. دراز شدن. (منتهی الارب). || برداشتن شترمادهء تشنه سینه را. (منتهی الارب).
شخشیدن.
[شَ دَ] (مص) شخیدن. (شرفنامهء منیری). لخشیدن. لغزیدن. (برهان) (سروری). سُر خوردن. زلت. فرولغزیدن. لیزیدن. لیز خوردن. (یادداشت مؤلف). متمایل شدن به جانبی. فروخیزیدن بود: گویند بشخشید؛ یعنی بخیزید. (لغت فرس اسدی) :
یکی بهره را بر سه بهرست بخش
تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش.
ابوشکور.
|| از جای افتادن. (برهان). از جای فروخزیدن و به سین مهمله نیز آمده است. (سروری). فروخزیدن از نشستگاه خویش. (حاشیهء لغت فرس اسدی). از نشستنگاه خویشتن فروخزیدن. (یادداشت مؤلف) :
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.ابوشکور.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بشخشد قدم ز پایهء ایمان.ابوشکور.
از من افتادنست و شخشیدن
از تو بخشودنست و بخشیدن.(1)سنایی.
(1) - ن ل :
از تو بخشودن است و بخشیدن
وز من افتادن است و شخشیدن. سنایی.
شخشیده.
[شَ دَ / دِ] (ن مف) لخشیده. لغزیده. (برهان). شخیده. افتاده. لغزیده. (سروری). || از جایی افتاده. (برهان).
شخشیر.
[شِ] (اِ) نوعی از شلوار است و کلمهء فارسی است. (از اقرب الموارد).
شخص.
[شَ] (ع اِ) کالبد مردم و جز آن و تن او. (منتهی الارب). در لغت فقط بر جسم اطلاق گردد. (از اقرب الموارد). جسم. هیکل. اندامهای آدمی بتمامه :
غذای روح سماع است و آن شخص نبید
خوشا نبید کهن به اسماع طبع گشای.
فرخی.
تاجی شدست شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
جملهء میان دو کوه از شخص او پر شده بود. (اسرارالتوحید ص 81).
ز هر نوع و هر شخص از اشخاص وی
نهادست زی تو نوادر سؤال.ناصرخسرو.
لفظ بی معنی چه باشد شخص بی جان از قیاس
اهل بیت شخص دین را پاک جانند ای رسول.
ناصرخسرو.
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
سرخ است و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد.مسعودسعد.
ناجانور بدیع یکی شخص پرهنر
گه خامش است و گاهی گویا چو جانور.
مسعودسعد.
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر.
مسعودسعد.
چو شخصی است در وی نفسها روان
چو شاخی است زو شادمانی ثمر.
مسعودسعد.
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر.
مسعودسعد.
آن پادشا تویی که برای تو
در شخص پادشاهی جان باشد.مسعودسعد.
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر.
سنایی.
یک رویه کرد خواهد گیتی ترا از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
سنایی.
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خوردست و بیرون داده از تاک رزستانش.
خاقانی.
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا.خاقانی.
از آنم به ماتم که زنده است شخصم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم.خاقانی.
چون ماه در ظلمت نهفته شخص گرامی را بسمل کردمی. (سندبادنامه ص 150).
به شخص کوه پیکر کوه میکند
غمی در پیش چون کوه دماوند.نظامی.
مکن دلتنگی ای شخصت گلی تنگ
که بد باشد دلی تنگ و گلی تنگ.نظامی.
همی تا زو خط فرمان نیاید
به شخص هیچ پیکر جان نیاید.نظامی.
آنکه شخص آفرید و بازوی سخت
یا فضیلت همی دهد یا بخت.سعدی.
|| گاهی از این کلمه ذات مخصوص داده شود. (از اقرب الموارد). در عرف علما فرد مشخص معین است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی از آن انسان را اراده کنند خواه مذکر باشد خواه مؤنث و چه بسا به زن اختصاص پیدا کند. ج، شُخوص، اَشخاص، اَشخُص. (از اقرب الموارد) :
چنان به نظرهء اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظرهء ثانی.سعدی.
|| خود. مأخوذ از عربی. (ناظم الاطباء). وجود : اگر... وی را مشغول گردانند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). امیر احمد را گفت: به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار. (تاریخ چ ادیب بیهقی ص 272). در این بلیه... دیدهء امام مسفوح و چشم شخص اسلام مقروح و مجروح و شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرای نزدیک سازد و آهی از سر شکوی به اغراق چنان برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص444). || کس. فرد غیرمعلوم. آدم ناشناس. فرد. (از ناظم الاطباء) : شنیدم که شخصی بود در بلخ. (روضة العقول).
شخصی نه چنان کریه منظر
کز زشتی او خبر توان داد.سعدی.
چنان خواندم که چون پیغامبر را غسل همی کردند آوازی شنیدند در آن خانه از شخصی ناپیدا، السلام و رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت. (مجمل التواریخ و القصص). || (اصطلاح منطق) عبارت است از ماهیتی که معروض تشخص قرار میگیرد نه به این صورت که معروض بودن قید آن باشد بلکه متقید به آن است و به عبارت دیگر فرق میان شخص و تشخص به اعتبار است. یعنی ماهیت کلی همان حقیقت اشخاص است و اختلاف آنها اعتباری است. توضیح آنکه تشخص که بر اثر عروض آن شخص تحقق می یابد دو اصطلاح دارد: اصطلاح منطقی و اصطلاح فلسفی. در منطق مراد از تشخص، بودن شی ء است بنحوی که فرض اشتراک آن بین افراد کثیر ممتنع باشد و آن مساوی با جزئیت است. و اما تشخص در اصطلاح فلسفی بودن شی ء است به صورتی که از هرچه غیر از آن است ممتاز و جدا باشد و آن با وجود خارجی شی ء حاصل میشود. و به عبارت دیگر تشخص در فلسفه مساوی است با وجود جزئی اشیاء و آن چیزی است که هر شی ء را از غیر خود ممتاز میسازد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شفا ج 2 ص 502 و اسفار ج 1 ص 24 و شرح منظومهء سبزواری ص 102 شود. || (اصطلاح حقوق) آن کسی است که برای به دست آوردن حق و عمل به واجبات صلاحیت داشته باشد و موجودی است که از نظر قانونی میتواند موضوع حق قرار بگیرد. بنابراین حمل هم شخص است اگر از حقوقی متمتع شود و شخص حقوقی هم شخص است چونکه موضوع حق قرار میگیرد.
- شخص ادعائی؛ از مخترعات علامهء تفتازانی در مجاز عقلی است که گوید شی ء از نظر ذات خود غیرمتعدد است و به اعتبار مقایسهء آن با اموری دیگر تعدد پیدا میکند مانند قرآن که از نظر ذات کلام خدا بودن یکی است و از نظر محل نزول و موضوع متعدد است. (از دستورالعلماء).
- شخص اعتباری؛ شخص حقوقی، در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا شرکت یا انجمن که قانون مانند افراد طبیعی برای آن شخصیت حقوقی مستقل قائل شده است. (از الموسوعة العربیة المیسرة).
- شخص اول؛ برجسته ترین و ارجمندترین فرد.
- شخص اول مملکت؛ رئیس حکومت. رئیس دولت.
- شخص ثالث؛ در دعاوی فرد سومی است جز از طرفین دعوی. در آئین دادرسی کسی را گویند که خود یا نماینده اش در مرحلهء دادرسی که منتهی به صدور حکم یا قرار شده است به عنوان احد از اصحاب دعوی دخالت نداشته باشد. این اصطلاح در مورد «اعتراض شخص ثالث» و «قاعدهء نسبی بودن احکام» بسیار قابل توجه است. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقوقی؛ شخص اعتباری. در اصطلاح حقوقی مؤسسه یا انجمن یا گروهی از افراد ناس (جدا از شخصیت خودشان) که موضوع حق و تکلیف قرار گرفته باشند. به عبارت دیگر هرگاه دو تن یا بیشتر از افراد انسانی بطور جمعی موضوع حق (یا حق و تکلیف) قرار گیرند. بدانها اصطلاحاً اطلاق شخص حقوقی میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص حقیقی؛ شخص طبیعی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
- شخص خصوصی؛ آن شخص حقوقی است که اساساً موضوع «حقوق خصوصی» واقع شود مانند شرکتهای تجارتی و انجمنها. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- شخص طبیعی؛ شخص حقیقی. رجوع به شخص در معنی کلی شود.
|| سیاهی چیزی که از دور پیدا شود. (مقدمهء ترجمان القرآن جرجانی). || سایهء انسان و غیره. (از اقرب الموارد).
شخص.
[شَ] (ع مص) تناور شدن. (منتهی الارب). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که: مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است. (غیاث اللغات).
شخص.
[شَ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. دارای 72 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و بزرک است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شخصاً.
[شَ صَن] (ع ق) عیناً. نفساً. بنفسه. بشخصه. بعینه.به تن خویش.
شخصی.
[شَ] (ص نسبی) مخصوص کسی. (یادداشت مؤلف). منسوب به شخص. (از اقرب الموارد).
- احوال شخصی؛ در اصطلاح حقوقی اموری است که وضع شخص را در خانواده و کشور معین کند و آنها عبارتند از: 1- تابعیت 2- جنسیت 3- سن 4- نسب. از این احوال در مباحث ولادت و فوت و ازدواج و طلاق بحث میشود. (از فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- خانهء شخصی؛ که استجاری نباشد.
-لباس شخصی؛ در تداول عامه مقابل لباس رسمی است.
- ماشین شخصی؛ که کرایه نباشد.
|| در تداول لشکری و ارتش، غیرنظامی که سرباز و از افراد وابسته به ارتش نباشد. || (اصطلاح روانشناسی) آن است که توانایی درک دلالت را داشته و بتواند میان «دال و مدلول» رابطه ای برقرار سازد. (از روانشناسی سیاسی ص 466).
شخصیات.
[شَ صی یا] (ع اِ مرکب) جِ شخصیة، رجوع به شخصیة شود.
شخصیت.
[شَ صی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) شرافت. رفعت. بزرگواری. مرتبه و درجه. (ناظم الاطباء). || صاحب وجودی. وجود. منش. || ملاطفت. || نجابت. (ناظم الاطباء). || (اِ) در اصطلاح روانشناسی، شخصیت یا منش عبارت از مجموع نفسانیات (احساسات، افکار، عواطف و...) هر کسی است که برای هر شخصیت دو رکن است: یکی وحدت و دیگری هویت. وحدت هرکسی از این جهت است که نفسانیاتش سلسلهء واحدی را تشکیل میدهند و او میتواند چندین معنی را با یک عمل ذهنی با هم مقایسه و مقابله نماید... هویت از این رو است که وحدت مزبور در طول زمان محفوظ میماند و شخص همواره حس میکند که همان است که روز پیش یا سال پیش... بوده است یا روز و سال بعد خواهد بود. ضمناً ملتفت است که معناً و اخلاقاً از دیگر همنوعان متمایز میباشد همچنان که از جهت خصوصیات جسمانی با آنها فرق دارد. و از جمله عوامل نفسانی که شخصیت را تشکیل میدهد، پاره ای احساسات و حافظه و تخیل و اراده است و گذشته از این محیط اجتماعی نیز در تشکیل این معنی دخالت مهمی دارد و تعقل ذات را تسهیل مینماید. شخصیت از لحاظ فلسفی، بدین گونه مورد گفتگو است که تعقلی که هرکس از ذات خویش دارد آیا با حقیقتی منطبق هست یا نیست به عبارت دیگر حقیقت «وجود» چیست قطع نظر از ظواهر احوال. (از روانشناسی چ سیاسی ص 484). شخصیت از لحاظ حقوقی و اخلاقی در این مورد بحث ارزش شخصیت و مناسبات اشخاص است با یکدیگر. (روانشناسی چ سیاسی صص 484 - 486).
- شخصیت حقوقی؛ حالت و خصوصیت شخص حقوقی. و در حقوق جدید شخصیت حقوقی و قانونی با پیدایش شخصیت طبیعی آغاز و با از بین رفتن شخصیت طبیعی صرف نظر از نژاد و رنگ و دین و یا هر اعتبار دیگر از میان میرود و اما در سازمان اجتماعی قدیم پاره ای از بردگان از شخصیت حقوقی محروم بوده اند و اما بر طبق بسیاری از قوانین، تحقق شخصیت با تولد انسانی که قادر به حیات باشد آغاز میگردد. (از الموسوعة العربیة المیسرة). رجوع به شخص حقوقی شود.
شخصیة.
[شَ صی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث شخصی. منسوب به شخص. ج، شخصیات.
- احوال شخصیة؛ مسائل مربوط به شخص از نظر تابعیت و سن و جنسیت و ولادت و فوت و ازدواج و طلاق. رجوع به احوال شخصی شود.
- قضیهء شخصیة؛ در اصطلاح منطق قضایایی هستند که موضوع آنها یک فرد معین باشد در مقابل قضایای محصوره که موضوع آنها کل یا بعض است. (از فرهنگ علوم عقلی).

/ 28