لغت نامه دهخدا حرف ص (صاد)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ص (صاد)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

صاحب خطران.
[حِ خَ طَ] (اِ مرکب)کنایه از ملوک و سلاطین و امرا و مشاهیر باشد. (برهان قاطع).
صاحب خیر.
[حِ خَ / خِ] (ص مرکب)نیکوکار.
صاحب داد.
[حِ] (اِخ) دهی از دهستان پائین جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، در 25000 گزی جنوب خاوری تربت جام، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. جلگه، معتدل و سکنه 272 تن شیعه و حنفی (؟) فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، تریاک و شغل زراعت، مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صاحب داد.
[حِ] (اِخ) دهی از دهستان شوریچهء بخش سرخس شهرستان مشهد، در 67000گزی جنوب باختری سرخس. کوهستانی، گرم سیر. سکنه 13 تن شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آن غلات، تریاک، بنشن و شغل زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صاحب دده.
[حِ دَ دَ] (اِخ) وی از شعرای پیرو طریقت مولویه و از مردم بروسه است. پس از مدتی سیر و سیاحت عزلت گزید و بسال 1140 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صاحب درب.
[حِ دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) ظاهراً بمعنی مرزبان حاکم و یا رئیس باشد : و به نزدیک قشمیر رسیدند، چنگی بن سمهی(1) که صاحب درب قشمیر بود به خدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص409).
(1) - جکمی بن سامی.
صاحب درد.
[حِ دَ] (ص مرکب) دردمند. مصیبت زده. آنکه دردی دارد :
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.عطار.
|| آنکه جذبه و شوقی دارد :
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان.
خاقانی.
عارفان درویش صاحب درد را
پادشا خوانند اگر نانیش نیست.سعدی.
صاحب درنگ.
[حِ دِ رَ] (ص مرکب)صبور. شکیبا. متحمل :
دولتیی باید صاحب درنگ
کز قدری بار نیاید به تنگ.نظامی.
صاحب دعوت.
[حِ دَعْ وَ] (اِخ) ابومسلم خراسانی : و اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند. (تاریخ بیهقی ص 387). و رجوع به صاحب الدعوة و ابومسلم مروزی شود.
صاحب دکان.
[حِ دُ] (ص مرکب، اِ مرکب) دکاندار. خداوند دکان.
صاحب دل.
[حِ دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)آگاه. بینا. دیده ور. عارف. صاحب حال. روشن ضمیر :
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است.نظامی.
شتابندگانی که صاحب دلند
طلبکار آسایش منزلند.نظامی.
دل اگر این مهرهء آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحب دل است.نظامی.
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب دلان. مولوی.
و در زمرهء صاحب دلان متجلی نشود مگر آنگه که متحلی شود به زیور قبول امیر کبیر. (گلستان). صاحب دلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفتست. (گلستان). منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه دید با زن او بهم نشسته، دشنام و سقط گفت... صاحب دلی بر این واقف شد. (گلستان). یکی از صاحب دلان زورآزمایی را دید بهم برآمده... (گلستان، باب دوم). عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا به سحر ختمی بکردی. یکی از بزرگان شنید گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی به نزدیک صاحب دلان پسندیده تر بودی. (گلستان). آورده اند که یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی... روزی به خطاب ملک گرفتار آمد، همگنان در استخلاص او سعی کردند... تا ملک از سر خطای او درگذشت. صاحب دلی بر این حال اطلاع یافت. (گلستان، باب اول). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی در حق او گفته بود... (گلستان، باب اول). یکی از ملوک... همی گفت که مرسوم فلان را... مضاعف کنید که ملازم درگاه است. صاحب دلی بشنید، فریاد از نهادش برآمد. پرسیدندش چه دیدی؟ گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند همین مثال است. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طایفهء جوانان صاحب دل همدم من بودند. (گلستان، باب دوم). بر رأی روشن صاحب دلان که روی سخن بدیشان است پوشیده نماند. (گلستان).
نان از برای کنج عبادت گرفته اند
صاحب دلان نه کنج عبادت برای نان.
(گلستان، باب دوم).
صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طریق را.
(گلستان، باب دوم).
مگر صاحب دلی روزی به رحمت
کند در حق درویشان دعائی.(گلستان).
سخن را روی با صاحب دلان است
نگویند از حرم الا به محرم.سعدی.
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.سعدی.
جوانی هنرمند و فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود
نکونام و صاحب دل و حق پرست
خط عارضش خوشتر از خط دست.
سعدی (بوستان).
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحب دلی بازگفتند و گفت.
سعدی (بوستان).
که مرد ارچه دانا و صاحب دل است
به نزدیک بی دانشان جاهل است.
سعدی (بوستان).
شنیدم که صاحب دلی نیکمرد
یکی خانه بر قامت خویش کرد.
سعدی (بوستان).
چنین گفت یک ره به صاحب دلی
که عمرم بسر شد به بی حاصلی.
سعدی (بوستان).
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحب دلان بشنوند.
سعدی (بوستان).
زبان دانی آمد به صاحب دلی
که محکم فرومانده ام در گلی.
سعدی (بوستان).
خنک آنکه در صحبت عاقلان
بیاموزد اخلاق صاحب دلان.
سعدی (بوستان).
یکی رفت و دینار از او صدهزار
خلف ماند و صاحب دلی هوشیار.
سعدی (بوستان).
زبون باش تا پوستینت درند
که صاحب دلان بار شوخان برند.
سعدی (بوستان).
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.
حافظ.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند.
حافظ.
حلقهء زلفش تماشاخانهء باد صباست
جان صد صاحب دل آنجا بستهء یک مو ببین.
حافظ.
صاحب دل فریب.
[حِ دِ فِ / فَ] (نف مرکب) که صاحب دل را فریبد. رجوع به صاحب دل شود :
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنّا که در خون قتیل است.سعدی.
صاحب دلق.
[حِ دَ] (ص مرکب، اِ مرکب)خرقه پوش. صوفی. آنکه دارای دلق است. رجوع به دلق شود.
- میرِ صاحب دلق؛ عمر بن خطاب :
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهء غوغا به شیر شرزهء غاب.
خاقانی.
صاحب دلی.
[حِ دِ] (حامص مرکب)صفت صاحب دل (به همهء معانی). رجوع به صاحب دل شود :
یافته در خطهء صاحب دلی
سکهء نامش رقم عادلی. نظامی.
صاحب دولت.
[حِ دَ / دُو لَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مقبل. خوش بخت. بختیار :
که از بی دولتان بگریز چون تیر
سرا در کوی صاحب دولتان گیر. نظامی.
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افضالش بیابی رفعتی.مولوی.
پدر گفت: تو را ای پسر در این نوبت فلک یاری کرد... که صاحب دولتی در تو رسید. (گلستان).
طریق و رسم صاحب دولتان است
که بنوازند مردان نکو را.سعدی.
|| عارف واصل : چون مرغ روحانیت طالب از بیضهء بشریت بواسطهء تربیت صاحب دولتی بیرون آید بعد از آن پروازگاه آن مرغ را جز حضرت اله کسی دیگر نمیداند. (انیس الطالبین ص 121). || پادشاه : پس بگوی که خان داند که امروز مردم دو اقلیم بزرگ که زیر فرمان ما دو صاحب دولت اند، و بیگانگان دور و نزدیک از اطراف چشم نهاده تا میان ما حاصل دوستی بر چه جمله قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ص210).
آفرین گویان عالم آفرین گویان شده
پیش تخت چون تو صاحب دولت از برنا و پیر.
سوزنی.
|| مالدار (در تداول عامّه).
صاحب دیوان.
[حِ بِ دی / حِ دی](ص مرکب، اِ مرکب) سرکار و ناظر خزانه و مالیهء دولت. عهده دار عایدات مملکت. شغلی بوده است تقریباً معادل با وظیفهء مستوفی یا مستوفی الممالک در این اواخر یا وزارت مالیهء کنونی : پس از وفات سلطان محمود... مهم صاحب دیوانی غزنه بدو [ ابوسعید سهل ]داده آمده با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124). محمود شغل همه صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد، و این کار برابر صاحب دیوانی غزنین است. (تاریخ بیهقی ص124). و صاحب دیوان سواران بیستگانیها بدهد. (تاریخ بیهقی ص267). و سوری صاحب دیوان بینهایت چیز فرستاده بود نزدیک وکیل. (تاریخ بیهقی ص 275). و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و به نیشابور فرستد نزدیک سوری صاحب دیوان. (تاریخ بیهقی ص 345). و قاضی صاعد و صاحب دیوان نیشابور و رئیس پوشنگ... حاضر بودند. (تاریخ بیهقی ص 365). و بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند درپیچید. (تاریخ بیهقی ص 367). پیغام داد که بنده نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نباید گرفت. (تاریخ بیهقی ص 368). و مستوفیان از بیم خواجه احمد نانی که وی و کسان وی خورده بودند در مدت صاحب دیوانی و مشاهره که استده اند آن را جمع کردند... (تاریخ بیهقی ص 370). بوالحسن سیاری صاحب دیوانی ری و جبال دارد. (تاریخ بیهقی ص 373). کار وی صاحب دیوانی است که هم کفایت دارد و هم امانت. (تاریخ بیهقی ص 373). و صاحب دیوان حضرت غزنه و اطراف مملکت و هندوستان که به غزنین نزدیک است بوده. (تاریخ بیهقی ص 397). صاحب دیوان خراسان ابوالفضل سوری از نشابور دررسید. (تاریخ بیهقی ص418). صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته. (تاریخ بیهقی ص442). نامهء صاحب برید ری رسید به گذشته شدن ابوالحسن سیاری رحمة الله علیه و صاحب دیوانی را او میداشت... امیر نامه ای فرمود به سیستان و عزیز بوشحنه آنجا بود تا سوی ری رود و به صاحب دیوانی قیام کند. (تاریخ بیهقی ص 444).
مرا گر صاحب دیوان اعلی
چرا گوید به خدمت می نیایی. سعدی.
نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقهء معرفتی که میان ما بود. (گلستان).
صاحب دیوان ما گوئی نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حِسْبَةً لله نیست.
حافظ.
و از روی وقوف و کاردانی در سرانجام امور صاحب دیوانی شروع نمود. (حبیب السیر جزء چهار از ج3 ص 352).
صاحب دیوان.
[حِ دی] (اِخ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو، 20000گزی شمال باختری خیاو، 15000گزی شوسهء خیاو-اهر. جلگه، معتدل و سکنه 187 تن شیعه. آب آن از اهرچای و محصول آنجا غلات، حبوبات، پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
صاحب دیوان.
[حِ دی] (اِخ) عطاملک جوینی (علاءالدین...). رجوع به عطاملک شود.
صاحب دیوان.
[حِ دی] (اِخ) محمد بن محمد جوینی، ملقب به بهاءالدین. وی پدر عطاملک و شمس الدین جوینی است و ملازمت حکام و شحنگان مغول داشت که در فترت بین فتوحات چنگیزخان تا ورود هولاکو به ایران (قریب سی وپنج سال) مستقیماً از مغولستان به حکومت بلاد غربی تعیین میشدند. و در حدود سنهء 630 ه . ق. که جنتمور یکی از امرای خود را که کلبلات نام داشت برای دفع قراجه و تغلن سنقور به نیشابور فرستاد بهاءالدین با جمعی از معارف و اکابر نیشابور گریختند و به طوس رفته به تاج الدین فریزنی که متصرف قلعهء طوس بود التجا بردند. کلبلات بعد از شکست دادن قراجه به طوس آمد و احوال این جماعت شنیده بود ایلچی بنزدیک تاج الدین فریزنی فرستاد و تسلیم ایشان را خواستار شد. فریزنی آنان را نزد کلبلات فرستاد و او بهاءالدین محمد و سایر بزرگان نیشابور را به احترام تمام پذیرائی کرد و به انواع استمالت مستظهر گردانید و ایشان را به خدمت جنتمور برد و او نیز مقدم آنان را گرامی داشت و پس از اندک مدتی صاحب دیوانی خراسان و مازندران را به بهاءالدین مقرر فرمود و یک دو سال بعد در حدود سنهء 633 ه . ق. بهاءالدین و گرگوز را به رسالت بنزد اوکتای قاآن فرستاد، اوکتای قاآن نیز دربارهء ایشان کمال عنایت را مبذول داشت و بهاءالدین را به مزید عاطفت مخصوص گردانید و او را پایزه(1) و یرلیغ به آلتمغا داد و صاحب دیوانی ممالک بدو ارزانی داشت. در حدود سنهء 637 که گرگوز حاکم جدید خراسان و مازندران و سایر بلاد غربی برای دفاع از خود به اردوی اوکتای قاآن میرفت در مدت غیبت خود بهاءالدین مذکور را به حکومت بلادی که در تصرف خویش داشت نامزد کرد. در حدود سنهء 643 که امیر ارغون حاکم جدید بلاد غربی بعد از گرگوز از ایران به اردوی کیوک خان میرفت بهاءالدین را در ممالک آذربایجان و گرجستان و روم و آن اطراف به نیابت خود بگذاشت و در سفر دوم خود در حدود سنهء 644 یا 645 بهاءالدین را نیز در مصاحبت خویش به اردو برد و در سفر سوم (سنهء 647) بهاءالدین را به مشارکت امیر حسین نام در ممالک متصرفی قایم مقام خود گذارد و در سنهء 651 که امیر ارغون از سفر چهارم خویش به اردو مراجعت کرد پس از ورود به خراسان بهاءالدین را با مغولی دیگر نایمتای نام به حکومت عراق و یزد گماشت و سن بهاءالدین در آن وقت به شصت سال رسیده بود و عزم داشته تا بقیة العمر از ملابست اعمال دیوانی کناره جوید اما بسبب آنکه امرا به انزوای او رضا نمیدادند بی اختیار عازم عراق گشت و چون به اصفهان رسید در سنهء 651 درگذشت. بهاءالدین از فضلای عصر خود بشمار است و او را به فارسی و عربی اشعار نیکوست. بعض این اشعار در تضاعیف جهانگشا و تاریخ وصاف مذکور است و برخی دیگر در کتاب شُرَف ایوان البیان فی شَرَف بیت صاحب الدیوان للقاضی نظام الدین اصفهانی آمده است. (مقدمهء جهانگشای جوینی ص یح - کا).
(1) - رجوع به «پایزه» شود.
صاحب دیوان.
[حِ دی] (اِخ) محمد بن محمد جوینی، ملقب به شمس الدین. چون هلاکو در آغاز سال 661 ه . ق. امیر سیف الدین بیتکچی خوارزمی وزیر خویش را بکشت، وزارت به شمس الدین محمد جوینی که از سال 657 حکومت بغداد داشت سپرد و حکومت این شهر به عطاملک برادر وی داد و پس از آنکه اباقاخان به سلطنت رسید همچنان وزارت به صاحب دیوان سپرد و او به جمع آوری عایدات کل ممالک و راندن سیاست و ادارهء امور مشغول بود و هیچکس جز پادشاه بر او تفوق نداشت و در نتیجهء این قدرت و حسن اداره، در عهد وی ایران ترقی و اعتبار بسیار حاصل کرد و صاحب دیوان را اسم و رسم و ثروت بسیار حاصل شد چنانکه عایدی او را روزی ده هزار دینار نوشته اند، و شعرا و اهل علم و ادب محامد صفات و ذکر خیر او را در ستون دواوین و دفاتر به نظم و نثر مخلد کردند. بسال 666 مسعودبیک پسر محمود یلواج حاکم ماوراءالنهر از جانب براق خان پادشاه اولوس جغتای به سفارت بنزد اباقاخان آمد و به فرمان خان، عمال لشکری و کشوری به استقبال وی بیرون شدند. صاحب دیوان برابر او از اسب بزیر آمد و رکاب وی ببوسید و مسعودبیک از سر استخفاف خواجه را گفت: اگر صاحب دیوان تویی نامت از نشان خوشتر و با آن مرد بزرگ از روی کبر سخن راند. خواجه شمس الدین که دانایی عاقل و بااحتیاط بود در پاسخ هیچ نگفت و به انتظار فرصت، مسعودبیک را بیشتر تواضع کرد و او رسالت خود بگذاشت و برفت. ترقی رتبت شمس الدین و فرزندان وی و همچنین برادر او عطاملک، عده ای از متنفذین و اعیان را که در دولت اباقاخان بسر میبردند گران می افتاد و یکی از اینان مجدالملک یزدی بود. وی در آغاز وزارت اتابکان یزد داشت، آنگاه به خدمت بهاءالدین محمد پسر صاحب دیوان حکمران اصفهان رفت و بتدریج در دستگاه صاحب دیوان درآمد و خواجه شمس الدین به تربیت او همت گماشت، لیکن وی بجای اینکه پاس نعمت این خاندان بدارد، در پی شکست کار ایشان بود و چندین بار دسائسی برانگیخت تا عطاملک را به ارتباط با بیگانگان منسوب دارد ولی در کار خود توفیق نیافت و هر بار خیانت او آشکار گشت. خواجه شمس الدین برای دفع شر او وی را به حکومت سیواس منصوب داشت و بر مقرری او بیفزود. لیکن مجدالملک از خیال خویش منصرف نگشت و در اواخر سال 687 هنگامی که اباقاخان از تبریز بقصد خراسان حرکت کرد و به قزوین رسید مجدالملک بتوسط یکی از مقربان امیر ارغون پسر اباقاخان به خدمت او راه یافت و به آن شاهزاده گفت که بیش از یک سال است که میخواهد سخنی که عین مصلحت ملک و دولت است به عرض برساند ولی چون مطلب مهم و صاحب دیوان مانع رسیدن آن به گوش ایلخان بوده، تاکنون نتوانسته است آن را عرضه دارد و آن اینکه صاحب دیوان در باطن با سلاطین مصر و شام، همدست شده و معین الدین پروانه به اغوای او با بیبرس ساخته است و امرای مغول را به قتل رسانیده و با اینکه حاصل املاک او که از دولت ایلخان یافته، برابر حاصل املاک دیوانی است باز راه کفران میرود و برادر وی عطاملک در بغداد پادشاه وار مینشیند و تاج مرصع بر سر میگذارد و ثروت و مکنت ایشان از حد شمار بیرون است و چون صاحب دیوان وقوف مرا بر این اسرار میداند فرمان حکومت سیواس را با مقداری مال و منال به من داد، تا چیزی از این جمله بر زبان نیاورم و او به آسودگی براه خلاف و کفران رود. ارغون گفتار مجدالملک را با پدر در میان نهاد و اباقا او را به خاموشی توصیه کرد و وعده داد که به وقت فراغت به تحقیق و تدبیر قیام کند.
در بهار سال 678 که اباقاخان در محل سلطانیه بود، مجدالملک به دستیاری امیر تغار و نایب او صدرالدین زنجانی به خدمت او راه یافت و آنچه را به شاهزاده ارغون گفته بود به عرض اباقا رسانید. وی از شنیدن این سخنان در خشم شد و بفرمود که مأمورین و ایلچیان به ولایات روند و نمایندگان صاحب دیوان را با دفاتر ایشان حاضر آورند تا به حساب آن جماعت رسیدگی شود و صحت بیانات مجدالملک به اثبات رسد. صاحب دیوان به اولجای خاتون زوجهء هولاگوخان و مادر منگو تیمور که پس از آن خان برسم مغول به اباقا رسیده بود متوسل شد و اولجای خاتون پیش اباقا وساطت کرد و اباقا امر داد که نواب و فرستادگان صاحب دیوان را به مقر مأموریت خود برگردانند و کسی متعرض ایشان نشود و صاحب دیوان را نیز مورد عنایت و مرحمت قرار داد ولی مجدالملک فتنه انگیزی را ترک نگفته و این بار با صدرالدین زنجانی هم دست شد و بتدریج اعتبار او در دستگاه اباقا به آنجا رسید که ایلخان در سال 679 به موجب فرمانی مخصوص او را شغل اشراف داد و مجدالملک در کار ادارهء کل ممالک اباقا شریک صاحب دیوان گشت، بلکه در شغل صاحب دیوانی رقیب و معارض وی گردید و چون خود را مسلط دید روزی از سر غرور رباعی ذیل را پیش صاحب دیوان فرستاد:
در بحر غم تو غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
قصدت خطر است من بخواهم کردن
یا روی کنم سرخ بدان یا گردن.
خواجه شمس الدین در جواب او نوشت:
یرغو بر شاه چون نشاید بردن
پس غصهء روزگار باید خوردن
این کار که پای در میانش داری
هم روی بدان سرخ کنی هم گردن.
و چون مجدالملک دانست که با صاحب دیوان نمیتوان درافتاد در صدد آزار عطاملک برادر وی برآمد. چون اباقا درگذشت در 26 محرم سال 681 برادر وی تگودار بجای او نشست، حکومت خراسان و مازندران و عراق و اران و آذربایجان را مستقلاً و بلاد روم را به مشارکت سلاطین سلجوقی به خواجه شمس الدین و دیاربکر و موصل و اربل را به خواجه هارون پسر او و حکومت بغداد و عراق همچنان به عطاملک واگذاشت و ایشان را انواع خلعتها داد و کار خاندان جوینی بار دیگر رونق گرفت. در سال 681 مجدالملک یزدی مورد تعقیب و مصادره قرار گرفت و به قتل رسید و عطاملک و شمس الدین در امور کشور مستقل گردیدند. در سال 682 که سلطان احمد به فکر جنگ با ارغون بود خواجه شمس الدین بیش از همه کس در تهیهء اسباب او میکوشید، چه میدانست حیات وی به زندگانی این سلطان بسته است و چون در ربیع الاول سال 683 عده ای از امرای سلطان احمد به دست امرای همدست ارغون کشته شدند و سلطان احمد شکست خورده از خراسان به آذربایجان گریخت، صاحب دیوان نیز به اصفهان فرار کرد و در آنجا شنید که سلطان احمد به قتل رسیده و ارغون خان بجای وی جلوس کرده است. پس از دو سه روز توقف اندیشید که به شیراز و هرمز رود و از آنجا راه هند پیش گرفته بقیهء عمر را در آن دیار بسر برد، ولی چون از بابت خاندان خود آسوده خاطر نبود و میدانست که پس از ترک ایران ارغون رشتهء حیات ایشان را قطع خواهد کرد ناچار گشت که نزد ایلخان بیاید و از در توسل و التماس داخل شود، تا مگر جان خود و فرزندان و کسان خویش را از شر سطوت وی ایمن دارد و خدمت سی سالهء خود و بستگان خویش را نزد ایلخان شفیع قرار دهد. به این عزم بهمراهی ملک امام الدین قزوینی و اتابک یوسفشاه لر که داماد خواجه شمس الدین بود بسمت اردوی ارغون حرکت کرد و در ساوه یکی از امرای ارغون به استقبال او آمد و یرلیغی از ایلخان به او ارائه داد که خان از سر جرایم گذشته درگذشته است و صاحب دیوان را به شمول عنایت خود امیدوار ساخته، خواجه با دلگرمی تمام به اردوی ارغون شتافت و در روز جمعه دهم رجب 683 به خدمت رسید و در سرای امیر بوقا منزل گرفت، بوقا خواجه را به خدمت ارغون خان برد و ایلخان او را مورد نوازش قرار داد و به او وعده کرد که کماکان شغل صاحب دیوانی را بر او مقرر دارد تا خواجه به همدستی بوقا به تمشیت امور ممالک ایلخانی قیام نماید و به خدمت سابق ادامه دهد. امیر بوقا که در حقیقت جان و سلطنت ارغونخان مرهون او بود در این دوره قدرت فوق العاده پیدا کرد و او که بعدها از طرف قوبیلای به لقب چینگ سانگ یعنی امیر بزرگ و وزیر ملقب گردید به دستیاری نایب خود خواجه فخرالدین محمد مستوفی قزوینی پسرعم مورخ مشهور حمدالله مستوفی به ادارهء امور ممالک ایلخانی پرداخت و خواجه شمس الدین که آفتاب اقبال خود را رو به زوال میدید به زیردستی امیر بوقا تن درداد و سعی او این بود که به انواع ملاطفات و تقدیم پیشکشها باب حسد امیر بوقا و دشمنان دیگر را مسدود دارد و باقی عمر را بیخطر بگذراند، ولی امیر بوقا و بدخواهان دیگر که شوکت سی سالهء او را دیده و بر قدرت و کفایت و کثرت یاران و اعوان او اطلاع داشتند وجود وی را مانع استقلال خود می پنداشتند، مخصوصاً چند نفر از عمال دیوانی مثل خواجه فخرالدین مستوفی و علی تمغاچی و حسام الدین حاجب، بوقا را بر آن داشتند که بیکبار دست خواجه را از کارها کوتاه کند بلکه اگر موفق آید پیوند عمر او و خاندان جوینی را از هم بگسلد. امیر بوقا با وجود سابقهء دوستی که با خواجه داشت به امیر ارغون گفت از کسی که نسبت به پدر ایلخان خیانت ورزیده و او را مسموم کرده است چگونه امید خدمت و صداقت میتوان داشت و تهمتهای دیگری نیز به خواجه بست و ارغون بفرمود که یرغوچیان به محاکمهء خواجه بنشینند. خواجه را دست بسته به محکمه بردند و هنگامه جویانی که به تحریک دشمنان قیام کرده بودند بر خواجه تهمتها بستند. خواجه گفت جمله تقصیراتی که مفتریان بر من بسته اند یکی را صد اعتراف میکنم ولی از تهمت قصد ولی نعمت خود خبر ندارم. عاقبت قرار شد که خواجه جان خود را به دادن فدیه بخرد. آن بیچاره مهلت خواست و با فروش املاک و گرفتن قرض از اصحاب و اقوام و دوستان خویش قریب چهل تومان (400000) زر جمع آورد و گفت مرا تهیهء بیش از این مقدور نیست، و ایلخان در قبول یا رد آن مختار است. ارغون که با خواجه کینهء دیرینه داشت بر آن وزیر باتدبیر که مدت بیست ونه سال با حکمت و کمال قدرت و کفایت، ممالک مغول را اداره کرده و اسباب شوکت دولت هولاگو و جانشینان او شده بود نبخشود، و حکم شد که او را به قتل آرند. مأمورین خواجه را طرف عصر روز دوشنبه چهارم شعبان سال 683 در نزدیک اهر آذربایجان کشتند و چهار پسر او یحیی و فرج الله و محمود و اتابک را در همان سال و نوادهء او علی پسر خواجه بهاءالدین محمد و منصور پسر عطاملک را در سال 688 و خواجه هارون را در سال 685 به قتل آوردند و دودمان جوینی به این شکل مولم برافتاد.
خواجه شمس الدین محمد صاحب دیوان از بزرگترین وزرا و عمّال و کتّاب ایرانی است و در عهد خود در کفایت و تدبیر و شوکت و جاه و جلال و ثروت نظیر نداشته است و به مزید حکمت و تواضع و فضل دوستی و شعرپروری مشهور است و شیرین سخن ترین شعرای فارسی سعدی شیرازی ذکر او و برادر وی علاءالدین عطاملک را در قصاید خویش مخلد کرده و چند نفر از بزرگان علما و شعرای دیگر آن عهد مثل خواجه نصیرالدین طوسی و استاد صفی الدین اُرموی و خواجه همام الدین تبریزی و بدرالدین جاجرمی بنام او و افراد دیگر خاندان جوینی کتابها و قصاید ساخته و پرداخته اند و نام ایشان را که در السنه و افواه مشهور و مذکور بوده برای اخلاف نیز با ذکری بخیر به یادگار گذاشته اند. (از تاریخ مغول تألیف عباس اقبال).
صاحب دیوان.
[حِ دی] (اِخ) میرزا محمدتقی علی آبادی مازندرانی. رجوع به صاحب علی آبادی شود.
صاحب دیوان رسالت.
[حِ دی نِ رِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنکه دیوان رسالت پادشاه دارد و نامه های او نویسد. دبیر. رئیس دفتر : از حدیث حدیث شکافد. ذوالریاستین که فضل بن سهل را گفتند و ذوالیمینین که طاهر را و ذوالقلمین که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصهء دراز بگویم. (تاریخ بیهقی ص135). گفت: [ حضرت رضا ] یا امیرالمؤمنین فضل سهل بسنده باشد که وی شغل کدخدائی مرا تیمار دارد، و علی سعید صاحب دیوان رسالت خلیفه که از من نامه ها نویسد. (تاریخ بیهقی ص137). خواجه عمید ابوسهل که صاحب دیوان رسالت است در روزگار سلطان بزرگ ابوشجاع فرخ زاد... (تاریخ بیهقی ص139). و به روزگار وزارت خواجهء بزرگ عبدالرزاق دام تمکنه صاحب دیوان رسالت وی بود. (تاریخ بیهقی ص153). و جملهء خواجه شماران و اعیان و صاحب دیوان رسالت... همه آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی ص180). امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر خواجه احمد حسن و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت. (تاریخ بیهقی ص217). و خواجهء بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت نیز بنشستند. (تاریخ بیهقی ص222). و خواجهء بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت به غزنین ماندند. (تاریخ بیهقی ص260). و سلطان و خواجهء بزرگ و بونصر صاحب دیوان رسالت خالی کردند و احمد را بخواندند... (تاریخ بیهقی ص270). وزیر و عارض و صاحب دیوان رسالت و ندما حاضر آمدند. (تاریخ بیهقی ص276). اگر من که صاحب دیوان رسالتم و مخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی. (تاریخ بیهقی ص397). و صاحب دیوان رسالت را پیغام داد بر زبان عراقی. (تاریخ بیهقی ص413).
صاحب رازی.
[حِ بِ] (اِخ) لقب صاحب بن عباد است :
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری.
سوزنی.
رجوع به صاحب بن عباد شود.
صاحبرام.
[حِ] (اِخ) شاعری است و مؤلف صبح گلشن گوید وی از کایتهان لکهنوست، سخن سنج فارسی وارد و در تاریخ گوئی ملکه ای داشت و در عهد سلطنت غازی الدین حیدر ملقب به شاه زمن و نصیرالدین حیدر سلاطین ملک اود علم شهرت می افراشت. در تاریخ وفات غازی الدین حیدر پادشاه که در مقام نجف به شهر لکهنو مدفون است میگوید:
چون رفت شه زمن ز دنیا
ماتم دل خاص و عام بگرفت
از روی بکا و آه گفتم
حیدر به نجف مقام بگرفت (1243 ه . ق.).
و تاریخ فوت میر سرفراز علی را چنین گفته:
بهر آن سرفراز محفل دین
جام رحمت ز فیض لم یزلی است
گفت هاتف به سال تاریخش
به جنان جای سرفراز علی است (1239 ه . ق.).
و سال بنای چاه ظفرالدولة معظم الملک فتح علی خان بهادر هیبت جنگ محافظ خزانهء شاه اود که از آثار مشهورهء شهر لکهنو است چنین برآورده:
از فتح علی خان که در این نام مبارک
تاریخ بنای چه نو گشت نمایان
از عالم غیب آمده آواز به گوشم
برجاست که تاریخ بود فتح علی خان (1249 ه . ق.).
(صبح گلشن ص 240).
صاحب رأی.
[حِ رَءْیْ] (ص مرکب، اِ مرکب) دارای رأی و تدبیر صائب :
فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم
کافروخته شد زو علم صاحب رأیان.سوزنی.
|| به معنی وزیر است، چه رای در اصطلاح وزیر را می گویند. و کنایه از شیخ ابوعلی هم هست به اعتبار اینکه وزیر فخرالدوله پادشاه ری بوده است. (برهان قاطع)(1).
(1) - مؤلف برهان را در این کلمه چند سهو است: نخست اینکه صاحب رأی لقب ابوحنیفه است، نه ابوعلی، دوم آنکه صاحب رأی در اصطلاح فارسی بمعنی وزیر نیامده، سوم آنکه «صاحب ری» (نه صاحب رأی) لقب صاحب بن عباد وزیر فخرالدولهء دیلمی است نه ابوعلی، چهارم آنکه ابوعلی وزیر شمس الدوله فرزند فخرالدوله است. (مقدمهء برهان قاطع چ معین).
صاحب رأی.
[حِ بِ رَءْیْ] (اِخ) لقب ابوحنیفه نعمان بن ثابت است :
می جوشیده حلال است سوی صاحب رأی
شافعی گوید شطرنج مباح است بباز.
ناصرخسرو.
صاحب رصد.
[حِ رَ صَ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه از رصد آگاه باشد و شعوری از شرفنامه نقل کند که او اول حکیمی است که در قلهء کوهی به ارتفاع هفتصد ذرع نشسته و در طلوع و غروب سیارات و ثوابت مطالعه می کرد - انتهی.
صاحب ری.
[حِ بِ رَ] (اِخ) لقب صاحب بن عباد است :
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر و یار.
فرخی.
صاحب ری از حشم زیبد تو را وقت هنر
حاتم طی از خدم زیبد تو را وقت سخا.
عبدالواسع جبلی.
رجوع به صاحب بن عباد شود.
صاحب زاده.
[حِ دَ] (اِخ) شیخ اسعدافندی از بزرگان طریقت نقشبندیه. او راست: بیان هام لعالم الاسلام چ 1333 ه . ق. (معجم المطبوعات).
صاحب زمان.
[حِ زَ] (ص مرکب، اِ مرکب) یکی از بزرگان عصر :
مرا از کریمان صاحب زمان
توئی مانده باقی که باقی بمان. نظامی.
صاحب زمان.
[حِ زَ] (اِخ) رجوع به مهدی شود.
صاحب زمانی.
[حِ زَ] (اِخ) از قنوات شهر تهران، در سمت شمال شرقی. مقدار آب آن یک سنگ است و مسافت مادرچاه آن تا شهر دو فرسنگ.
صاحب زنج.
[حِ بِ زَ] (اِخ) رجوع به صاحب الزنج شود.
صاحب سخن.
[حِ سُ خَ] (ص مرکب، اِ مرکب) سخن ور. ناطق. گوینده.
-امثال: مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
رجوع به امثال و حکم شود.
صاحب سر.
[حِ بِ / حِ سِرر] (ص مرکب، اِ مرکب) رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار : در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت... (تاریخ بیهقی ص320).
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سرّ معراج.نظامی.
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.مولوی.
صاحب سری.
[حِ سِرْ ری] (حامص مرکب) رازداری. محرمیت اسرار :
به دامن پاکی دین پرورانت
به صاحب سرّی پیغمبرانت. نظامی.
صاحب سریر.
[حِ سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) پادشاه. خداوند تخت :
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت ستان بلکه آفاق گیر.نظامی.
سریری (؟) ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر.نظامی.
صاحب سفران افلاک.
[حِ سَ فَ نِ اَ](اِخ) کنایه از سبعهء سیاره است که زحل، مشتری، مریخ، آفتاب، زهره، عطارد و ماه باشد. (برهان قاطع). رجوع به سیارات شود.
صاحب سلیقه.
[حِ سَ قَ / قِ] (ص مرکب) خوش ذوق. خوش آرزو. رجوع به سلیقه شود.
صاحب سماع.
[حِ سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) سماع دارنده. سماع کننده :
حمل بی صبری مکن بر گریهء صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
رجوع به سماع شود.
صاحب سنگ.
[حِ سَ] (ص مرکب) کنایه از مردم باوقار و صاحب قدر و تمکین باشد. (برهان) :
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فروماند از سخن چون نقش بر سنگ.
نظامی.
|| کنایه از غیبت کننده و طعنه زننده هم هست. (برهان قاطع).
صاحب شرط.
[حِ شُ رَ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس شُرطة : طلحه به سیستان آمد و برادرش عمر صاحب الجیش او بود و صاحب شرط او. (تاریخ سیستان). رجوع به شرطه شود.امیر اسماعیل حسین بن العلاء را که صاحب شرط او بود و حظیرهء بخارا را وی نهاده بود... به حرب این دزدان فرستاد. (تاریخ بخارا ص95).
صاحب شرطه.
[حِ شُ طَ / طِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس شرطه. رئیس نظمیه. مدیرالشرطة.
صاحب شرطه.
[حِ شُ طَ / طِ] (اِخ)رجوع به احمدبن ابان و ابن سید شود.
صاحب شرع.
[حِ شَ] (ص مرکب، اِ مرکب) پیغمبر. مشرع. شارع. قانونگزار : و ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه). || (اِخ) پیغمبر اسلام : پیغمبر (ص) گفته است: اتق من شر من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حق است... (تاریخ بیهقی ص 475). فنحن لم نجد فی قول صاحب الشرع و لا فی افعاله ما یدل علی فساد علم المنطق. (تتمهء صوان الحکمة ص 67).
صاحب شرف الدین.
[حِ شَ رَ فُدْ دی](اِخ) رجوع به محمد بن صاحب زین الدین شود.
صاحب شریعت.
[حِ شَ عَ] (اِخ) پیغمبر اسلام :
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحب قران روزگار.
سوزنی.
صاحب شکوه.
[حِ شُ] (ص مرکب)باجلالت :
یکی سلطنت ران صاحب شکوه
فرو خواست رفت آفتابش به کوه.سعدی.
صاحب صابی.
[حِ بِ صا] (اِخ) کنایه از عیسی (ع) است. (برهان قاطع). و این قول ظاهراً بر اساسی نیست.
صاحب صابی.
[حِ بِ صا] (اِخ) نام مردی بوده که فطرت و فطانت عالی داشته و ستاره پرستی را او بهم رسانیده است. (برهان قاطع). رجوع به صابئین و صابی شود.
صاحب صرهء مختومه.
[حِ بِ صُرْ رَ یِ مَ مَ] (اِخ) لقب مردی است که بنقل صدوق به حضور امام غائب رسیده است. (ریحانة الادب ج 2 ص 431).
صاحب طرف.
[حِ طَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مرزبان. سرحددار. کنارنگ : و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند... (مجمل التواریخ و القصص). و هنگام حرکت جماعتی از صاحب طرفان که بر سبیل نوا موقوف بودند. (جهانگشای جوینی).
صاحب طلسم.
[حِ طِ لِ] (ص مرکب، اِ مرکب) جادوگر. طلسم ساز :
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسم است بر سازها.نظامی.
صاحب عادل.
[حِ بِ دِ] (اِخ) وزیر ابوکالیجار(1) مرزبان بن سلطان الدولة بود. بعد از فوت ابوکالیجار پسر وی منصور فولادستون به اغوای مادر خویش صاحب را به قتل رسانید. العظمة و البقاء للّه الملک المعبود. (دستورالوزراء ص 123). و رجوع به حبیب السیر چ تهران جزء چهارم از ج2 ص 158 و فهرست فارسنامهء ابن بلخی شود.
(1) - ن ل: ابوکالنجار.
صاحب عباد.
[حِ بِ عَبْ با] (اِخ) رجوع به صاحب بن عباد شود.
صاحب عزا.
[حِ عَ] (ص مرکب، اِ مرکب)عزادار. || بزرگ خانوادهء عزادار.
صاحب علاءالدین.
[حِ عَ ئُدْ دی](اِخ) رجوع به عطاملک شود.
صاحب علی آبادی.
[حِ بِ عَ] (اِخ)محمدتقی بن میرزا محمد زکی مازندرانی. وی در زمرهء رجال دربار فتحعلی شاه بود. در قصائد و غزلیات، صاحب و صاحب دیوان تخلص میکرد. در آغاز جوانی ده سال وزارت عبداللهمیرزا حاکم خمسه و سهرورد و سجاس را داشت و بسال 1234 ه .ق. به طهران احضار شد و پادشاه وی را مقام منشی الممالک داد. دیوان او در حدود 5500 بیت است. وی بسال 1256 ه .ق. درگذشت. (فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج2 صص 624 - 625).
صاحب مجمع الفصحا گوید: در سفری که با فتحعلی شاه به فارس کرد، کوششی داشت که مؤلف را همراه خویش به طهران آورد ولی بواسطهء بعضی موانع مقدور نشد. آنجناب در خوبی اخلاق و نیکوئی صفات مستغنی از توصیف است و در نثر و نظم کمال قدرت را دارا بود و در فن قصیده سرائی بر پایهء استادان سلف رفته است. (از مجمع الفصحا ج 2 ص298). از اشعار اوست:
نفس اژدهاست در تو و افسونگر است عقل
ز افسون عقل چارهء این اژدها طلب
تا کی به حجلهء تنت آرایی این عروس
این زال شوی کش را روزی عزا طلب
ما خود فتاده ایم به ما رستمی مکن
با دیو نفس اگر بتوانی غزا طلب
بیگانه را ندادند اسرار محرمان
پیغام آشنا را از آشنا طلب.
و نیز او راست:
دیدم چو جهان را به شب و روز و مه و سال
از ماه هلالی شدم از سال یکی نال
هر شام همی گوید چون ماه همی کاه
هر روز همی گوید چون نال همی نال
باز هوسم را پر و بالی بُد و اکنون
شد ریخته پر از وی و آویخته شد بال
آمال همه آنکه جهان خواهم خوردن
خورده ست جهانم همه با آنهمه آمال
گویند به بیهوده ستایی گُرُهی را
کایشان نه رجالند بل از زمرهء دجال
من نیک بدیدستم و نیکوش ستودم
نه در هوس جاهم و نی در طلب مال
الحمد خدا را که به تأیید الهی
بودم ز پدر تا به پدر منعم بذال.
هم از اوست:
به اقبال دارای یزدان پرست
به نظم و به نثر آمدم چیردست
چنین ساحری شیخ شیراز کرد
که با نظم خوش نثر انباز کرد
به دوران صاحب قران آن منم
که گویم در این هر دو فن یک فنم.
صاحب عمل.
[حِ عَ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) دارندهء کار. کنندهء کار :
ز شغلی کز او شرمساری رسد
به صاحب عمل رنج و خواری رسد.نظامی.
صاحب عیار.
[حِ] (ص مرکب، اِ مرکب)آنکه صحت عیار مسکوکات دولتی را نگاه دارد.
صاحب عیار.
[حِ] (اِخ) محمد بن علی، ملقب به قوام الدین (خواجه...). در دستورالوزراء آمده است که چون پادشاه جهان مطاع شاه شجاع رایت سلطنت و اقتدار برافراشت زمام امور ملک و مال را در قبضهء اقتدار خواجه قوام الدین نهاد و به اندک زمانی خدمت خواجه در وزارت و نیابت به نوعی ترقی کرد که هیچ یک از امراء و ارکان دولت را در تمشیت مهمات مملکت دخل نماند، بلکه جناب وزارت مآب بخلاف رأی شاه شجاع نیز مرتکب سرانجام بعضی از مهام شد. در آن اثناء جمعی از اضداد، فرصت یافته به عرض شاه شجاع رسانیدند که وزیر پرتزویر داعیهء غدری در ضمیر دارد. بعد از تفتیش و تفحص صدق مقال آن جماعت بر رای صواب نمای شهریاری واضح شده، در ذوالقعدهء سنهء اربع و ستین و سبعمائه (764 ه . ق.) جناب وزارت مآب مؤاخذ و مقید گشت و محصلان بعد از تعذیب و شکنجهء فراوان او را قطعه قطعه کرده، هر پاره ای را به ولایتی فرستادند. (دستورالوزراء صص247 - 248). و هم او در حبیب السیر آرد که در ذوالقعدهء سنهء اربع و ستین و سبعمائة (764 ه . ق.) خواجه قوام الدین صاحب عیار را که اعتبار بسیار پیدا کرده، نسبت به امرا و اعیان تعظیم(؟) و تکبر میورزید بلکه گاهی بی مشورت پادشاه به فیصل مهمات اقدام میکرد مؤاخذ و مقید گشت و بعد از تعذیب فراوان دست سیاست شاه شجاع بساط حیاتش درنوشت. (حبیب السیر جزء دوم از ج3 ص92). ابتدای وزارت خواجه در سال جلوس شاه شجاع یعنی 760 ه . ق. بوده و بنابراین پنج سال وزارت شاه شجاع را عهده دار بود. خواجه حافظ در یک قصیده و دو غزل و دو قطعه وی را ستوده است. (حافظ شیرین سخن ص 284). و رجوع به تاریخ مغول ص 400، 426، 447 شود. و اینک مطلع قصیدهء حافظ که در آن وی را ستوده است:
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی...
قوام دولت و دنیا محمد بن علی
که می درخشدش از چهره نور یزدانی.
و مطلع و مقطع غزل این است:
آنکه رخسار ترا رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد...
در کف غصهء دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد.
و در غزل دیگر که با مطلع ذیل آغاز میشود: به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد، گوید :
هزار نقد به بازار کاینات آرند
یکی به سکهء صاحب عیار ما نرسد.
و در تاریخ قتل وی گوید:
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش
از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود
با آن جلال و آن عظمت زیر خاک شد
در نصف ماه ذوالقعد از عرصهء وجود
تا کس امید جود ندارد دگر ز کس
آمد حروف سال وفاتش «امیذ جود» (764).
و در قطعهء ذیل:
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل
بر آب نقطهء شرمش مدار بایستی...
از او یاد کند و گوید :
زمانه گر نه سر قلب داشتی کارش
به دست آصف صاحب عیار بایستی
چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت
به عمر مهلتش از روزگار بایستی.
و در تاریخ آل مظفر آمده است که در سنهء هفتصد و پنجاه امیر مبارزالدین محمد مؤسس آل مظفر و پدر شاه شجاع او را به ملازمت و وزارت منصوب گردانید و شاه شجاع پس از جلوس نیز او را به وزارت برگزید ولی در نیمهء ذوالقعدهء سنهء 764 بعد از تعذیب تمام وی را به قتل رسانید. (تعلیقات دیوان حافظ چ قزوینی-غنی ص قکب).
صاحب عیال.
[حِ عَ] (ص مرکب)عیالمند. خداوند عائله. خداوند زن و فرزند :
بنده صاحب عیال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت. نظامی.
صاحب عین دبران.
[حِ بِ عَ نِ دَ بَ](اِخ) کنایه از برج ثور است که برج دوم باشد از جملهء دوازده برج فلک. (برهان).
صاحب غار.
[حِ بِ] (اِخ) لقب ابوبکربن ابی قحافه است :
مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی.
ناصرخسرو.
و رجوع به یار غار شود.
صاحب غرض.
[حِ غَ رَ] (ص مرکب)مغرض. آنکه نیت بد دارد : و سخن صاحب غرضان نشنود تا به غور گناه نرسد. (سعدی).
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی
که گر کار بندی پشیمان شوی.سعدی.
صاحب فتوت.
[حِ فُ تُوْ وَ] (ص مرکب)جوانمرد. کریم. بخشنده.
صاحب فخ.
[حِ بِ فَخ خ] (اِخ) حسین بن علی بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب. در تجارب السلف آرد که حسین از بزرگان بنی هاشم بود و از تحمل جور و حیف ملول شد، در مدینه خروج کرد و بسیار خلق متابعت او کردند و اتفاق افتاد که از عامل مدینه بر بعضی طالبیان ظلمی رفت و علویان بهم برآمدند و حسین با خلقی انبوه به در سرای امارت رفتند و عامل بگریخت و زندانها شکستند و زندانیان را خلاص دادند و با حسین بیعت کردند و مدینه مسخر شد. چون خبر به هادی رسید محمد بن سلیمان را به جنگ او فرستاد با لشکری کثیف، و بعضی گویند سلیمان منصور را فرستاد، فی الجمله هر دو لشکر در فخ که میان مکه و مدینه است بهم رسیدند و جنگی عظیم کردند، و در آخر کار عباسیان غالب آمدند و حسین کشته شد و سر او را پیش هادی بردند، چون سر را بنهادند آن جماعت را دشنام داد و گفت گویی سر یکی از فراعنه را آورده اند، جزای شما حرمان است و ایشان را هیچ نداد. و حسین صاحب فخ مردی کریم و مفضال بود، وقتی پیش مهدی آمد، مهدی او را چهل هزار دینار بخشید. او بر در سرای مهدی تمامت را خرج کرد و به حجاز آمد و بر تن او پوستینی بود و در زیر پوستین پیراهن نداشت. (تجارب السلف صص 133 - 134). ابن اثیر در حوادث سنهء 169 ه . ق. گوید: در این سال هادی خلیفهء عباسی عمر بن عبدالعزیزبن عبدالله بن عمر بن خطاب را حکومت مدینه داد، وی در آنجا ابوالزفت حسن بن محمد بن عبدالله بن حسن و مسلم بن جندب شاعر هذلی و عمر بن سلام مولای آل عمر را به جرم نوشیدن نبید بگرفت و تازیانه زد و طناب به گردن آنان بسته در شهر بگردانید، پس حسین بن علی (صاحب فخ) نزد عمر شد و گفت: ترا نبود که اینان را حد زنی، چه مردم عراق شرب نبید را حرام نشمرند، اکنون این گرداندن برای چیست؟ عمر بفرمود تا ایشان را بازگرداندند و به زندان افکندند، سپس حسین بن علی و یحیی بن عبدالله بن حسن کفالت حسن بن محمد کردند و عمر او را از زندان بدر آورد و طالبیین گروگان یکدیگر شده خویشتن را به حاکم عرضه میدادند و چنان افتاد که حسن بن محمد دو روز خویشتن را عرضه نکرد، عمر حسین بن علی و یحیی بن عبدالله را بطلبید و از حسن بپرسید و غلظت آورد، یحیی سوگند خورد که نخسبد تا او را بیاورد و اگر امیر خفته باشد درب خانهء وی به نشانهء آوردن حسن بکوبد. چون از نزد عمر بیرون شدند حسین یحیی را گفت: سبحان الله ترا چه افتاد که چنین گفتی؟ و حسن را کجا خواهی یافت؟ یحیی پاسخ داد: به خدا که نخوابم تا درب خانهء وی به شمشیر بکوبم. حسن گفت: ما با اصحاب خویش وعده نهادیم که در موسم و در منی خروج کنیم. یحیی گفت: حال چنین افتاد. پس برفتند و در آن شب آماده شدند و آخر شب خروج کردند و یحیی به خانهء عمری شد و در بکوفت و او را نیافت. پس به مسجد ریختند و حسین نماز بامداد به جماعت بگزاشت و مردم برای مرتضی از آل محمد بیعت کردند و خالد بریدی در دویست تن لشکری و عمری با وزیربن اسحاق ازرق و محمد بن واقد شروی و خلق بسیار بیامدند. پس خالد نزدیک شد و یحیی و ادریس پسران عبدالله بن حسن برخاستند. یحیی با ضربتی بینی وی ببرید و ادریس او را ضربتی بزد چنانکه بیفتاد و او را بکشتند و اصحاب وی بگریختند و عمری با عباسیان درآمدند و اصحاب حسین آنان را از مسجد براندند و بیت المال را که چند ده هزار دینار بود تاراج کردند و گویند هفتاد هزار دینار طلا بود و خلق پراکنده شدند و مردم مدینه درهای خانه ببستند و بامداد بر علویان حمله کردند و تا گرمگاه بجنگیدند و بسیار کس مجروح گشت. بامداد دیگر مبارک ترکی که به حج آمده بود با اصحاب حسین نبرد سخت کرد که تا نیمروز بکشید و مبارک وعدهء حرب بامداد داد لیکن سوار شد و برفت و گویند وی حسین را پیام فرستاد که به خدا اگر از آسمان فروافتم و طعمهء پرندگان شوم بر من آسانتر است که مویی از سر تو کم کنم، لیکن مرا عذری باید و تو شب هنگام بر من حمله کن که من خواهم گریخت. پس صاحب فخ کس بر سر او فرستاد تا تکبیرگویان بر وی حمله برند و او با اصحاب خویش بگریخت. صاحب فخ یازده روز در مدینه بماند و شش روز به پایان ذوالقعدهء سال 169 ه . ق. مانده بود که بطرف مکه بیرون شد و مردم مدینه را گفت: خدا خیر را بر شما رد نکناد و مردم نیز وی را نفرین کردند و گفتند خدا ترا بازنگرداناد و چون به مسجد شدند، استخوانها را که اصحاب حسن میخوردند، بیافتند و مسجد را از پلیدیها که در آن کرده بودند، بشستند. پس صاحب فخ به مکه درآمد و ندا دادند که هر بنده نزد ما آید آزاد است. پس خبر وی به هادی خلیفه رسید. و در این سال تنی چند از اهل بیت او به حج آمده بودند، که در جملهء آنان سلیمان بن منصور و محمد بن سلیمان و عباس بن محمد بن علی و موسی و اسماعیل پسران عیسی بن موسی بود. هادی محمد بن سلیمان را نامه کرد که کار حرب صاحب فخ را بعهده گیرد. و او خود از بیم راه با جماعت و سلاح از بصره بیرون شده بود. پس در ذی طوی فراهم شدند و چون احرام عمره ببسته بودند به مکه درآمدند و طواف و سعی کرده محل گشتند و ذی طوی را لشکرگاه خویش ساختند و شیعیان بنی عباس و موالی آنان که در سفر حج بودند نزد وی شدند. و روز ترویه (8 ذوالحجه) جنگ درگرفت و اصحاب حسین بگریختند و از ایشان کشته و مجروح گشت و سلیمان با اصحاب خویش به مکه شد و ندانستند که حسین را چه افتاد. چون به ذی طوی رسیدند، مردی خراسانی بدیشان رسید و فریاد میکرد البشارة البشارة، این سر حسین است، پس سر را بیرون کرد و در جبهه و قفای او آثار ضربتی بود و محمد بن سلیمان مردمان را امان داد. پس حسن بن محمد بن عبدالله (ابوالزفت) بیامد و در پس محمد بن سلیمان بایستاد و موسی بن عیسی و عبدالله بن عباس او را گرفته بکشتند. پس محمد بن سلیمان سخت در غضب شد و سرهای کشتگان را که صدواندی بود بگرفتند و از جمله سر حسن بن علی بود و خواهر حسین (صاحب فخ) را که اسیر شده بود به زینب دختر سلیمان سپردند و فراریان با حجاج درآمیخته پنهان شدند و شش تن اسیر را نزد هادی بردند. وی بعضی را کشت و بعضی دیگر را بگذاشت و بر موسی بن عیسی که حسن بن محمد را کشته بود غضب کرد و اموال وی بستد و بر مبارک ترکی نیز خشم گرفته وی را مصادرت فرمود، آنگاه او را سائس ستوران کرد. (ابن اثیر ج6 صص37 - 38).
حسین بن علی بن حسن مثلث بن حسن مثنی بن امام حسن مجتبی (ع) مکنی به ابی عبدالله از اصحاب حضرت صادق بود و در «فخ» با جمعی از سادات حسنی مقتول شد. دعبل خزاعی شاعر در قصیدهء معروف «مدارس آیات...» از وی چنین یاد کند:
قبورٌ بکوفان و اخری بطیبة
و اخری بفخ نالها صلوات.
مادر وی زینب دختر عبدالله بن حسن مثنی است و از امام جواد (ع) نقل است که آل محمد را پس از وقعهء کربلا مصرعی بزرگتر از فخ نیست. ابوالفرج اصفهانی آرد که حضرت رسالت (ص) به فخ رسید و نماز خواند و بگریست و فرمود که جبرئیل خبر داد که یک تن از فرزندان تو در این موضع به قتل خواهد رسید و کسانی که با او شهید شوند اجر دو شهید خواهند داشت. و نقل است که امام باقر (ع) در «فخ» پیاده گشت و نماز خواند. سبب پرسیدند، فرمود که یک تن از اهل بیت من با جمعی در اینجا کشته میشوند و ارواح و اجساد ایشان به بهشت میرود و هنگام خروج وی بزرگان علویان (جز موسی بن جعفر و حسن بن جعفربن حسن مثنی) بدو پیوستند. (از ریحانة الادب ج2 صص373 - 374).
صاحب فر.
[حِ فَرر] (ص مرکب) فرمند. دارای فرهء ایزدی. شکوهمند.
صاحب فراش.
[حِ فِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مریض و بیمار بستری : و او نیز رنجور و صاحب فراش بود. (تاریخ طبرستان). رکن الدین رنجور شد و صاحب فراش گشت و از حرکت عاجز ماند. (جهانگشای جوینی). ناگاه بعد از استحمام عارضه ای بر بدن او بازگشت که در خود گرانی می یافت و صاحب فراش گشت(1). || شوهر. || (اصطلاح فقه) در حدیث است: الولد للفراش و للعاهر الحجر؛ یعنی فرزند ازآنِ پدر است و زناکار را خیبت و خسران.
(1) - در یادداشت ها موجود است ولی مأخذ ذکر نشده است.
صاحب فصل الخطاب.
[حِ بِ فَ لُلْ خِ] (اِخ) داود پیغمبر (ع): و شددنا ملکه و آتیناه الحکمة و فصل الخطاب. (قرآن 38/20). رجوع به داود شود.
صاحب فضل.
[حِ فَ] (ص مرکب، اِ مرکب) فاضل. دانشمند.
صاحب فطنت.
[حِ فِ نَ] (ص مرکب)زیرک. باهوش :
پادشاهی بود او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.مولوی.
صاحب فن.
[حِ فَن ن / فَ] (ص مرکب)ذی فن. مخصص. متخصص :
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن.حافظ.
صاحب فیض.
[حِ فَ / فِ] (ص مرکب)بخشنده. کریم. جوانمرد :
روی آن بحردست صاحب فیض
بحروش بی نقاب دیدستند.خاقانی.
صاحب قبله.
[حِ بِ قِ لَ / لِ] (ص مرکب، اِ مرکب) لقبی است که مسلمانان هند به بزرگان مذهب خود دهند.
صاحب قبله.
[حِ بِ قِ لَ / لِ] (اِخ) رجوع به مسلم بن احمد... (ابوعبیده) شود.
صاحب قران.
[حِ بِ / حِ قِ] (ص مرکب، اِ مرکب) آن مولود که وقت افتادن نطفهء وی در رحم مادر، یا بوقت ولادت او قران عظمی باشد و برج قران در طالع بود. و بعضی گویند که در سال ولادت او زحل و مشتری را قران عظمی باشد و این نوع قران عظمی بعد از سالهای فراوان واقع شود، و این چنین مولود را پادشاهی دیر ماند، و از اسکندری منقول است آنکه وقت ولادت او زهره و مشتری را قران باشد. (غیاث اللغات). آنکه ولادت او زحل و مشتری را قران بوده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). و این لفظ پیش از عهد تیموریان معنی وصفی داشته و بجای اسم خاص استعمال نمیشده. رجوع به همین لغت نامه کلمهء «اسدی طوسی» بنقل از سخن و سخنوران شود. ناصرالدین شاه قاجار را از سال سی ام سلطنت صاحب قران خوانده اند :چون به نشابور قرار گرفت سالوکان خراسان جمع شدند و تدبیر کردند که این مردی صاحب قران خواهد بود و دولتی بزرگ دارد. (تاریخ سیستان ص224).
صاحب قران اگرچه نه ایّ و ز بیم تو
نشگفت اگر برآید از خسروان روان.لامعی.
آخر صاحب قران توئی به حقیقت
گر پس این چند صدهزار قران است.
مسعودسعد.
قران را از این فخر برتر نباشد
که شاهی چو این شاه صاحب قران شد.
مسعودسعد.
صاحب قران تو باشی در گیتی
تا در سپهر حکم قران باشد. مسعودسعد.
صاحب قران تو باشی و اینک خدایگان
دادت به دست خاتم صاحب قرانیا.
مسعودسعد.
هست شاهنشاه صاحب دولت صاحب قران
رأی صاحب دولت و صاحب قران باشد صواب.
معزی.
تا به گردون بر کواکب را قران باشد همی
او بود در دین و دنیا بی قرین صاحب قران.
معزی.
صاحب قران عالم هرگز قران بحکم؟
با طالع سعادت کلی قرین شدت.
صاحب قران شاعری استاد رودکی است.
از حدیث دولت صاحب قران در عهد او
هر کسی گفته ست و بر هر گونه ای دارد نشان
من شنیدستم که آن صاحب قران مردی بود
تیزدولت صعب هیبت نیک سیرت خوب سان
پاک اصل و راددست و شرمگین و نیکخوی
باتواضع بادیانت بامروت باامان
گر بدین آیین بود صاحب قران می دان که نیست
مر جهان را جز خداوند جهان صاحب قران.
رشیدی سمرقندی.
سخنوران را صاحب قران تویی به جهان
به تو تمام شود مدت قران سخن.سوزنی.
شاهنشه ملوک و سلاطین شرق و غرب
صاحب قران روی زمین خسرو زمان
طمغاج خان عادل سلطان گوهری
از نفس خویش تا ملک افراسیاب خان.
سوزنی.
وارث صاحب شریعت صاحب درس و سبق
خسرو برهانیان صاحب قران روزگار.
سوزنی.
خسرو صاحب قران و عالم فضل و هنر
و اندر آن صاحب قرانی بی قرین و بی نظیر.
سوزنی.
آن صدر کیست، صاحب عادل که در جهان
صاحب قران و صاحب صدر مسلم است.
سوزنی.
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت (زمانه) خوهد بر کران رسید
صاحب قران تو بادی و مدت بسر مباد
چون ملکت جهان به تو صاحب قران رسید.
سوزنی.
هست صاحب قران اهل هنر
وز همه فضل با نصیب و حساب.سوزنی.
صاحب قران ملکی و بر تخت خسروی
هرگز نبوده مثل تو صاحب قران دگر.
رشید وطواط.
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.خاقانی.
کمترین وصاف او خاقانی است
کآسمان صاحب قران میخواندش.خاقانی.
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند.خاقانی.
بقا باد شهریار روزگار و صاحب قران عهد را... (سندبادنامه ص 331).
چنین تختی نه تختی کآسمانی
بر او شاهی نه شه صاحب قرانی.نظامی.
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحب قرانی.نظامی.
جهان زنده بدین صاحب قران است
در این شک نیست کو جان جهان است.
نظامی.
جهان را خاص این صاحب قران کن
فلک را یار این گیتی ستان کن.نظامی.
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحب قران.مولوی.
به صدر صاحب صاحب قران فرستادند
مگر به عین عنایت قبول فرماید.سعدی.
از بدو فطرت عالم... به هیچ قرنی سریر سلطنت به چنین صاحب قرانی مشرف نگشته است. (جامع التواریخ رشیدی).
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحبِقران برسان.
سلمان ساوجی.
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم.
حافظ.
فکری باید کرد که این ملک در خاندان صاحب قران ماند و به بیگانه انتقال ننماید. (تاریخ شاهی ص129).
مؤلف هرمزدنامه ذیل کلمهء قران (پول)، نویسد: ناگزیر اصل این کلمه در اصل صاحب قران بوده که در روی بسیاری از سکه های ایران از خاندان صفوی گرفته تا ناصرالدین شاه دیده میشود، اینک برخی از آنها :
به گیتی سکهء صاحب قرانی
زد از توفیق حق عباس ثانی.
این سکهء نقره در سال 1059 ه . ق. در تبریز ضرب شده است.
ز بعد هستی عباس ثانی
صفی زد سکهء صاحب قرانی.
صفی دوم پسر عباس دوم از آغاز بهار سال 1079 ه . ق. نام سلیمان از برای خود برگزید.
به گیتی سکهء صاحب قرانی
زد از توفیق حق طهماسب ثانی.
ضرب قزوین در سال 1135 ه . ق.
سکه بر زر زد به توفیق الهی در جهان
ظل حق عباس ثالث ثانی صاحب قران.
ضرب اصفهان در سال 1145 ه . ق.
سکهء صاحب قرانی زد به توفیق اله
همچو خورشید جهان افروز ابراهیم شاه.
ضرب تفلیس، ابراهیم برادر عادل شاه است.
هست سلطان بر سلاطین جهان
شاه شاهان نادر صاحب قران.
ضرب شیراز در سال 1150 ه . ق.
شاه شاهان نادر صاحب قران
هست سلطان بر سلاطین جهان.
ضرب اصفهان در سال 1152 ه . ق.
همین شعر در روی سکه های نادر، ضرب مشهد و تفلیس و سند و جز اینها نیز دیده میشود.
به زر تا شاهرخ زد سکهء صاحب قرانی را
دوباره دولت ایران گرفت از سر جوانی را.
شاهرخ (1161 - 1163 ه . ق.) نوهء نادرشاه است. در سکه ای از فتحعلی شاه قاجار ضرب سال 1242 ه . ق. چنین نقش بسته:
سکهء شه فتحعلی خسرو صاحب قران.
ناصرالدین شاه قاجار در سال 1293 ه . ق. به یادگار سال سی ام پادشاهی خویش، در یک سکهء زرین ضرب تبریز خود را ناصرالدین شاه غازی خسرو صاحب قران خواند. (هرمزدنامه صص 235 - 236). و رجوع به قران شود.
صاحب قران.
[حِ قِ] (اِخ) رجوع به امیر تیمور گورکانی شود.
صاحب قران.
[حِ قِ] (اِخ) رجوع به سلطان حسین بایقرا شود.
صاحب قران.
[حِ قِ] (اِخ) رجوع به ناصرالدین شاه قاجار شود.
صاحب قران.
[حِ قِ] (اِخ) (سید...) امام علی. وی از شعرای هندوستان بود و در اوائل قرن سیزدهم میزیست و در زمان نواب آصف الدوله به لکهنو رفت. سراسر اشعار او مشتمل بر هجو و هزل است. (قاموس الاعلام ترکی).
صاحب قران ثانی.
[حِ قِ نِ ثا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پادشاهی که قریب رتبهء تیمور رسیده باشد. (غیاث اللغات).
صاحب قرانی.
[حِ قِ] (حامص مرکب)صفت صاحب قران :
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحب قرانی.
منوچهری.
زمین را مهیا به مالک رقابی
فلک را مسمی به صاحب قرانی.فرخی.
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بوده است.
سوزنی.
در نکویی چون عمادی از سخن
دعوی صاحب قرانی میکنی.
عمادی شهریاری.
مرکز دائرهء گیتی ستانی و مدار نقطهء صاحب قرانی. (جامع التواریخ رشیدی).
رجوع به صاحب قران شود.
صاحب قلم.
[حِ قَ لَ] (ص مرکب، اِ مرکب) منشی. نویسنده : و مردی بود اصیل، فاضل، صاحب قلم و معرفت تمام. (فارسنامهء ابن بلخی ص 93).
صاحب قلم.
[حِ قَ لَ] (اِخ) میرزا آقا افشار از مردم ارومیه. خطاطی مشهور است و در نوشتن نستعلیق وحید عصر بود. چند کتاب به خط وی در استانبول چاپ شده است، از آنجمله کتاب گلستان است که بسال 1291 ه . ق. نوشته و به چاپ رسیده و درخور تمجید است. (از ریحانة الادب ج 2 ص 435).
صاحب قیاس.
[حِ] (ص مرکب) صاحب رأی و تدبیر :
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس.نظامی.
صاحب کافی.
[حِ بِ] (اِخ) وزیر کافی. لقب صاحب بن عباد. رجوع به صاحب بن عباد شود :
ترا که صاحب کافی خریطه کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است.
خاقانی.
صاحب کرامت.
[حِ بِ کَ مَ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) دارای بزرگواری. ارجمند. بزرگوار. بخشنده :
ای صاحب کرامت شکرانهء سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را.حافظ.
|| ولی و عارفی که دارای کرامت باشد. رجوع به کرامت شود.
صاحب کرم.
[حِ کَ رَ] (ص مرکب)بخشنده. خداوند کرم :
طمع را نباید که چندان کنی
که صاحب کرم را پشیمان کنی.؟
صاحب کف بیضا.
[حِ بِ کَفْ فِ / کَ فِ بَ] (اِخ) کنایه از حضرت موسی علیه السلام است. (برهان).
صاحب کلاه.
[حِ کُ] (ص مرکب، اِ مرکب) پادشاه. تاجدار :
کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان.نظامی.
پری دختی پری بگذار ماهی
بزیر مقنعه صاحب کلاهی.نظامی.
پرستش نمودش به آیین شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه.نظامی.
ملک حفاظیّ و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه.نظامی.
صاحب کلاهی.
[حِ کُ] (حامص مرکب)پادشاهی. تاجداری :
جهان را بگیریم و شاهی کنیم
همه ساله صاحب کلاهی کنیم.نظامی.
به مولایی سپرد آن پادشاهی
دلش سیر آمد از صاحب کلاهی.نظامی.
گر او را دعوی صاحب کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است.نظامی.
جوانی داری و شیریّ و شاهی
سریّ و با سری صاحب کلاهی. نظامی.
صاحب کمال.
[حِ کَ] (ص مرکب)فاضل. کامل. خداوند علم و ادب. دارای فضایل :
صاحب کمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست.
سعدی.
به شیراز آی و فیض روح قدسی
بخواه از مردم صاحب کمالش.حافظ.
گفتند در این کرمینه چنین صاحب کمالی آمده است. (انیس الطالبین).
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال
بی حیا من نیستم چشمت بمال.شیخ بهائی.
صاحب کمر.
[حِ کَ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) دارای کمربند. || پادشاه :
پرستش نمودش به آیین شاه
که صاحب کمر بود و صاحب کلاه.نظامی.
صاحب کمند.
[حِ کَ مَ] (ص مرکب، اِ مرکب) صیاد :
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.سعدی.
صاحب گرای.
[حِ گِ] (اِخ) از خانهای قرم (کریمه) است. رجوع به خانان کریمه و کریمه شود.
صاحب گرای ثانی.
[حِ گِ یِ] (اِخ)رجوع به خانان کریمه شود.
صاحب گناه.
[حِ گُ] (ص مرکب)گناهکار. مذنب :
به داور داور فریادخواهان
به یارب یارب صاحب گناهان.نظامی.
صاحب گیسو.
[حِ] (ص مرکب) علوی. سید. رجوع به صاحب گیسویی شود.
صاحب گیسویی.
[حِ] (حامص مرکب)سیادت. علوی بودن :
گر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسویی
گیسو از شرمت فروریزد پدید آید کلی.
سوزنی.
صاحب مازندرانی.
[حِ بِ زَ دَ] (اِخ)رجوع به صاحب علی آبادی شود.
صاحب مال.
[حِ] (ص مرکب) مالدار. توانگر :
آن شنیدی که در بلاد شمال
بود مردی بخیل و صاحب مال.سعدی.
صاحب مایه.
[حِ بِ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) مایه ور. دارای مایه :
صاحب مایه دوربین باشد
مایه چون کم بُوَد چنین باشد.نظامی.
صاحب مرتبه.
[حِ مَ تَ بَ / بِ] (ص مرکب) خداوند مقام : و صاحب مرتبه گرداندش بسبب آنکه بیشتر نزدیک او فرستاد. (تاریخ بیهقی ص311).
صاحب مرده.
[حِ مُ دَ / دِ] (ص مرکب)وصف است مال یا چیزی را که خداوند آن مرده باشد :
هرکه میمیرد غم او قسمت من میشود
وارثم گویا من این غمهای صاحب مرده را.
طاهر وحید.
در طلسم زندگی تا کی توان بودن اسیر
از سر من وا کنید این جان صاحب مرده را.
فطرت.
|| نفرینی است که در حالت غضب بیشتر به گاو و خر و دیگر ستوران کنند.
صاحب مروت.
[حِ مُ رُوْ وَ] (ص مرکب)جوانمرد : علما گویند مقام صاحب مروت به دو موضع ستوده است، در خدمت پادشاه... یا در میان زهاد. (کلیله و دمنه).
صاحب مظالم.
[حِ بِ مَ لِ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس دیوانخانه. رئیس دیوان مظالم :آخر او را صاحب مظالم کردند، هر روز مظالم سپاه بودی و به صدر مظالم بنشستی و کارها همی راندی. (تاریخ سیستان).
صاحب معانی.
[حِ مَ] (ص مرکب) دانای امور. عارف به حقیقت :
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی.نظامی.
صاحب منزل.
[حِ مَ زِ] (ص مرکب، اِ مرکب) خانه خدا. میزبان : و آن عزیز صاحب منزل طعامی ساخته بود. (انیس الطالبین).
صاحب منصب.
[حِ مَ صِ / صَ] (ص مرکب، اِ مرکب) افسر ارتش از ستوان سوم به بالا. رجوع به افسر شود. || پایه ور. || کسی که رتبه و مقامی دارد.
صاحب نسق.
[حِ نَ سَ] (ص مرکب، اِ مرکب) گویا لقبی بوده است مانند کدخدا و داروغه و امثال آن.
صاحب نسق.
[حِ نَ سَ] (اِخ) یکی از فضلای آخر عهد قاجار و از مردم قم و مترجم شش مجلد کتاب لغت از فارسی به فرانسه و این کتاب به طبع نرسیده است.
صاحب نظر.
[حِ نَ ظَ] (ص مرکب)باریک بین. روشندل. آگاه. بینا. دیده ور. بصیر. باهوش. آنکه به چشم دل در کارها نگرد :
نیست برِ مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.نظامی.
پادشاهی بود و او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.مولوی.
پس دو چشم روشن ای صاحب نظر
بهتر از صد مادر است و صد پدر.مولوی.
مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد
مرد صاحب نظر آنجا که کرم بیند و جود.
سعدی.
آن نه صاحب نظر بود که کند
از چنین روی در بروی فراز.سعدی.
وصل خورشید به شب پرّهء اعمی نرسد
که در این آینه صاحب نظران حیرانند.
حافظ.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم.
حافظ.
بنمای به صاحب نظران گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند.
صائب.
|| جمال پرست. آنکه از نظر به جمال خوبان لذت گیرد بی نظر ریبة :
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر.سعدی.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است.
سعدی.
سهل بود آنکه به شمشیر عتابم میکشت
قتل صاحب نظر آن است که قاتل برود.
سعدی.
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.سعدی.
گوشهء چشم رضائی به مَنَت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران میداری.
حافظ.
در خیال اینهمه لعبت به هوس میبازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.حافظ.
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست.
حافظ.
|| عارف :
بفرمود صاحب نظر بنده را
که خشنود کن مرد دَرْمَنده را.سعدی.
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست.
سعدی.
|| بلندهمت. عالی طبع. ضد تنگ نظر :
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحب نظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
صاحب نظری.
[حِ نَ ظَ] (حامص مرکب) صفت صاحب نظر. رجوع به صاحب نظر شود :
گفتم که کنم توبه ز صاحب نظری
باشد که بلای عشق گردد سپری.سعدی.
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست.
سعدی.
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوهء صاحب نظری بود.
حافظ.
صاحب نفس.
[حِ نَ فَ] (ص مرکب)مستجاب الدعوة. آنکه دم او را اثری است :
با زنده دلان نشین و صاحب نفسان
حقْ دشمن خود مکن به تدبیر خسان.
سعدی.
آنانکه شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدید است که صاحب نفسانند.
سعدی.
صاحب نواز.
[حِ نَ] (نف مرکب) کسی که به رغبت خدمت صاحب کند :
پرستندهء خوب صاحب نواز
پرستش کنان برد شه را نماز.نظامی.
صاحب نیاز.
[حِ] (ص مرکب) نیازمند :
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز.نظامی.
صاحب ولایت.
[حِ وِ یَ] (ص مرکب، اِ مرکب) پیر. مرشد. ولی :
کسی را که نزدیک ظنت بدوست
چه دانی که صاحب ولایت خود اوست.
سعدی.
صاحبة.
[حِ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث صاحب. ج، صاحِبات، صَواحِب. || هر زنی که درک صحبت رسول (ص) کرده باشد.
-صاحبة المنزل؛ ام البیت. ام المثوی. ام المنزل. ام المسکن. کدبانو.
صاحب همت.
[حِ هِمْ مَ] (ص مرکب)صاحب عزم. دارای اراده : و صاحب همت روشن رأی را گفت معانی کم نیاید. (کلیله و دمنه). و رجوع به همت شود.
صاحب هنر.
[حِ هُ نَ] (ص مرکب)هنرمند. هنرور. دارای هنر :
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل میزند چون کژدمی.سعدی.
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر.سعدی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر.سعدی.
و رجوع به هنر شود.
صاحب هوس.
[حِ هَ وَ] (ص مرکب)بوالهوس. بلهوس. دارای هوس. آنکه به هوای دل رود :
اینجا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند.
سعدی.
صاحبی.
[حِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به صاحب. || قسمی انگور درشت و پوست نازک و قرمزرنگ :
بنده پرور هیچ بیگم نیست چون بنت العنب
صاحبی زینگونه گر انگور را خوانم رواست.
میرزا عبدالغنی قبول.
در صاحبیش لطافت جان
قند گرجیش از غلامان.تأثیر.
|| جامهء ابریشمی مخطط. (غیاث اللغات) :
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات ما را صواحب. نظام قاری.
کتان فرم آمد و مغربی
دگر کیسهء بعد از او صاحبی.نظام قاری.
ز کیسه ای همه را کرده کیسه ها فربه
ز صاحبی همه را ساخت صاحب زیور.
نظام قاری.
صاحبی را که ز کتان هوس کیسه ای است
کیسه از سیم بپرداز بگو در بازار.
نظام قاری.
گردن از کتان صاحبی مدور پیچیده... (دیوان البسهء نظام قاری ص134).
دلبستگی نمانده چنانم که بعد از این
ننگ آیدم که جامهء تن صاحبی کنم.تأثیر.
صاحبی.
[حِ] (اِخ) دهی از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری، 20000گزی شمال خاوری ساری. دشت معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنهء آن 400 تن شیعه، زبان آنها مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء تجن و فاضلاب گلما و چشمه است. محصول آنجا برنج، غلات، پنبه، صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
صاحبی.
[حِ] (اِخ) رجوع به ابوعلی صاحبی شود.
صاحب ید بیضا.
[حِ بِ یَ دِ بَ] (اِخ)کنایه از حضرت موسی است. || (ص مرکب) در اصطلاح عامیانه، کسی را گویند که شکوه و جلالی داشته باشد. رجوع به ید بیضا شود.
صاحبی ویشکلا.
[حِ] (اِخ) موضعی است در اندرود فرح آباد (مازندران). (سفرنامهء مازندران رابینو ص 120).
صاحبیة.
[حِ بی یَ] (اِخ) از فِرَق متصوفهء متشبههء مبطله اند، که خود را بظاهر صوفی نمایند و از اعمال ایشان خالی باشند و گویند که تقید به احکام شریعت وظیفهء عوام است که نظر ایشان بر ظواهر اشیاء است، اما حال خواص آن است که به رسوم ظاهر مقید نشوند و به مراعات حضور باطن اهتمام کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص843).
صاحتان.
[حَ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).
صاحة.
[حَ] (ع اِ) زمینی که گاهی [ هیچگاه ] نرویاند گیاه را. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صاحة.
[حَ] (اِخ) نام کوه سرخی است در رکاء و دخول. و شاید که از صَوح بمعنی جانب کوه باشد. (معجم البلدان ج 5 ص 330). || نصر گوید: صاحة پشته هاست سرخ رنگ باهله را بنزدیکی عقیق مدینه و آن یکی از سه وادی عقیق است. بشربن ابی خازم گوید :
لیالی تستبیک بذی غروب
کأنّ رضابه وهناً مدام
و ابلج مشرق الخدین فخم
یسن علی مراغمه القسام
تعرض جابة المذری خذول
بصاحة فی اسرتها السلام
و صاحبها غضیض الطرف أحوی
یضوع فؤادها منه بغام.
(معجم البلدان ج 5 ص330).
صاحی.
(ع ص) صاحٍ. ج، صاحون، صُحاة. (مهذب الاسماء). هوشیار. به خود بازآمده پس از مستی. مقابل سکران. || یوم صاحٍ؛ روز گشاده و بی ابر. (منتهی الارب).
صاحیه.
[یَ] (ع اِ) جزر است. (تحفهء حکیم مؤمن چ تهران 1277 ه . ق.). صاحیه (به تشدید یاء)؛ جزر است. (تحفهء حکیم مؤمن، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). صاحیه جزر است. (اختیارات بدیعی، نسخهء دیگر). لیکن در مفردات ابن بیطار آن را صباحیه(1) آورده و گوید بمعنی جزر است و نیز چنین است در ذیل القوامیس دزی. رجوع به صباحیه شود.
.(لکلرک)
(1) - sabahia.
صاخ.
(ع اِ) آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد. || داهیه. بلا. (منتهی الارب). و رجوع به صاخة شود.
صاخات.
(ع اِ) جِ صاخة.
صاخب.
[خِ] (ع ص) نعت فاعلی از صخب. بانگ کننده. سخت بانگ کننده. (اقرب الموارد).
صاخبة.
[خِ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث صاخب :لنا الصاخبة من البغل و لکم الصامت من النخل. (از نامهء رسول خدا (ص) به حارثة بن قطن). رجوع به حارثة بن قطن شود.
صاخد.
[خِ] (ع ص، اِ) خرمابن تنهاگانهء (؟) پوست رفته. (منتهی الارب)(1). || حَرٌّ صاخدٌ؛ گرمای سخت. || واحدٌ فاحدٌ صاخد؛ از اتباع است. (منتهی الارب)؛ یعنی تنها و ناتوان و بی برادر و فرزند. (اقرب الموارد).
(1) - چنین معنی برای «صاخد» دیده نشد.
صاخر.
[خِ] (ع اِ) آوازِ [ خوردنِ ] آهن بر آهن. (منتهی الارب).
صاخرة.
[خِ رَ] (ع اِ) آبجامهء سفالین. (منتهی الارب). شاید معرب ساغر.
صاخة.
[خَ] (ع اِ) آماسیدگی استخوان از گزیدگی یا کوفتگی که اثر آن باقی باشد. || داهیه. بلا. (منتهی الارب). و رجوع به صاخ شود.
صاخة.
[صاخْ خَ] (ع ص، اِ) آواز سخت که گوش را کر کند. || قیامت. || بلا و سختی. (منتهی الارب).
صاد.
(ع اِ) حرفی است از حروف هجاء. رجوع به «ص» شود. || بمعنی صید است که بیماریی باشد (شتران را). || روی و مس یا نوعی از آن. (منتهی الارب). || دیگ رویین و سنگین. (دستورالاخوان) (مهذب الاسماء). || رگی است میان دو چشم شتر و او از آن رگ به بیماری صید مبتلا میگردد. (منتهی الارب). || پنج تار است در عود متحد با هم: صاد و زیر و لسان و مثلث و بم. || خروس آنگاه که در خاک غلطد و ماده طلبد. (مهذب الاسماء). || (ص) بعیرٌ صاد؛ شتر صادزده. (منتهی الارب).
صاد.
[صادد] (ع ص) نعت فاعلی از صَدّ. رادع. مانع. بازگرداننده. عائق.
صاد.
(اِخ) کوهی است در نجد. (معجم البلدان).
صادر.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صدور. بازگردنده. مقابل وارد. از جای بیرون آینده. (غیاث اللغات). رونده (در مورد شخص و شی ء هر دو استعمال شود) :
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
صیت بزرگی احوال و کرامات و مقامات خواجه را از صادر و وارد بسیار شنودم. (انیس الطالبین). و رجوع به صادر کردن و صادرات شود. || یقال: ما له صادر و لا وارد؛ یعنی نیست او را چیزی. || طریق صادر؛ راه بازگشت از آب. (منتهی الارب).
صادر.
[دِ] (اِخ) قریه ای است در بحرین بنی عامربن عبدالقیس را. (معجم البلدان).
صادر.
[دِ] (اِخ) موضعی است در شام. (معجم البلدان).
صادر.
[دِ] (اِخ) از قراء یمن است از مخلاف سنحان. نابغه گوید :
و قد قلت للنعمان لما رأیته
یرید بنی حن بثغرة صادر
تجنب بنی حن فانّ لقاءهم
شدید و ان لم تلق الا بصابر.(معجم البلدان).
صادر.
[دِ] (اِخ) ابن کامل بن بدر عیسی. وی شاعری است نیکوسخن و از شعر وی قصیده ای است که در آن برادر خود بدر را که با ابوهیذام کشته شده یاد کند:
لئن قتلت قحطان بدراً فانما
اراها نجوم اللیل کارهة ظهرا
اقام لها سوق الجلاد ابن کامل
فانفذها قت و اوجعها عقرا
فان یک بدر قد مضی لسبیله
فمامات محسوداً و لکن شفی صدرا
فمن ظن ان الحرب لیست تقوده
اذا کان ممن فی الوغی یلهب الجمرا
فقد ظن عجزالرأی منه و قد نبت
بذلک منه النفس من رأیها خسرا
فلاتبعدن یا بدر ان کنت هالکاً
فقد کنت محموداً لنا ماجداً عمرا
سأبکیک بالبیض الخفاف و بالقنا
فان بها ما ادرک الماجد الوترا
و لست کمن یبکی اخاه بعبرة
یعصرها من جفن مقلته عصرا
و نحن اناس لاتفیض دموعنا
علی هالک میتاً و ان قطع الظهرا
نعد لما نمنی به من مصابنا
و ان جل ماغنی به ابداً صبرا.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 359).
صادرات.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ صادرة. مقابل واردات. || در تداول علمای اقتصاد و بازرگانان، کالاهائی است که از نقطه ای به نقطهء دیگر و مخصوصاً از کشوری به کشور دیگر فرستاده شود.
صادرات ایران: از مقایسهء صادرات ایران در عصر حاضر با عصر قدیم مشاهده میشود که ارقام صادراتی کشور نه تنها ترقی نکرده بلکه تنزل فاحشی در آن پیدا شده است. امروز ایران جزء کشورهائی است که برای ممالک طبقهء اول مواد اولیه تولید میکند، ولی در زمان قدیم، یعنی از عهد هخامنشیان و اشکانیان کشوری تجارتی و صنعتی بوده است که مصنوعات فلزی و منسوجات آن در کشورهای دیگر مشتری داشته. پس از استیلای عرب نیز رونق تجارتی این کشور از میان نرفت و تجار ایرانی مصنوعات کشور خود را در شهرهای مهم اسلامی به فروش میرسانیدند. در حملهء مغول تجارت ایران نیز لطمهء فراوان دید و از عهد صفویه که اروپا در شاهراه تمدن و ترقی مادی افتاد بازارهای ایران در این ممالک از دست رفت. اینک برای مقایسهء صادرات ایران در قدیم و عصر حاضر تاریخچه ای از صادرات کشور در طول تاریخ درج میشود:
صادرات ایران قبل از هخامنشی: در ایران قدیم یعنی سالها پیش از قرن ششم میلادی در بلخ و سغد و هرات تمدن درخشنده ای وجود داشته و صنعتگران ایرانی در ساختن زیورهای طلا و نقره و فلزات دیگر ماهر بوده اند. در اوستا از زره طلا، کمر طلا، جام طلا یا نقره، نعل اسب، لباس پشمی، گلیم و پوستین و عرابه ها که با طلا زینت شده است و همچنین ظروف برنجی و گلی نام رفته است(1)که طبعاً بعض این مصنوعات درخارج از کشور مشتری داشته است.
عهد هخامنشی: در این دوره امتعه و مال التجاره هائی در نقاط مختلف کشور وجود داشته که نویسندگان عهد قدیم از آن یاد کرده اند، مانند: مس، سرب، نقره، لاجورد در آذربایجان، شمشاد، آهن در گیلان، لاجورد در دماوند، مس در دامغان، فیروزه در خراسان، مس و سرب و فلزات دیگر در باختر، طلا در ماوراء سیحون، اسب های ممتاز و قالی در همدان و گروس، مس و آهن در مغرب دریاچهء ارمی، قیر و نفت و موم معدنی در خوزستان، مس، سرب، نقره در پارس و بختیاری، مروارید و صدف در خلیج فارس و بحر عمان، خاک طلا، ادویه، عطریات، پنبه، شاخ کرگدن، فیل، عاج، عود، صندل، فوفل، آبنوس در هندوستان، مس، سرب، ابزار فلزی در ارمنستان و کاپادوکیه، طلا، شمشاد در کلخید، آلات و ابزار فلزی، اسلحه، منسوجات، منبت کاری، ملیله دوزی و غیره در آسور، قالی، کاشیهای قیمتی، اشیاء زرگری، منسوجات، افسنطین، قیر، شترمرغ، درنا در کلده، ظروف طلا و مجسمه های فلزّی در لیدیّه، آلات و ادوات آهنگری در یونیه (ولایت ینیان)، اسبهای ممتاز و اشیاء نقره و عطریات در کیلیکه، رنگ ارغوان، شیشه، بلورآلات و چوب سدر در فینیقیه، منسوجات کتانی، شیشه آلات، بلور معدنی، کاغذ حصیری در مصر، عاج، چوب های قیمتی، طلا، بلور معدنی در حبشه، کندر، دارچین، زغال اخته، بلسان، لادن، مُرّ مَکّی در عربستان. (ایران باستان ج2 صص1511 - 1512).
تجارت نفت و قیر خوزستان در این عصر اهمیت عظیمی داشت، چه مصریها برای مومیائی مردگان خریدار آن بودند(2). پنبهء سغد و باختر به مغرب میرفت و اروپائیان خریدار آن بودند(3).
دورهء پارت ها: در دورهء پارت ها ایران با روم تجارتی وسیع داشت. مال التجاره ای که در این دوره به روم میرفت عبارت بود از منسوجات گوناگون، ادویه، قالی و قالیچه و پارچه های ابریشمی. این پارچه ها را زنان اعیان روم بسیار استعمال میکردند. پلین گوید: قالیچه های ایران از رنگهای مختلف به قیمت گزاف فروخته میشد و زینت قصور رومی بود. در ضمن صادرات ایران به روم در این دوره نام صمغ، کتیرا، جگن معطر (قصب الذریرة؟) نیز برده شده است. (پلین، تاریخ طبیعی، کتاب 11 بند 23، کتاب 8 بند 48، کتاب 12 بند 9). از تجارت ایران با ممالک دیگر اطلاعی در دست نیست و نمیدانیم چه چیز بدان کشورها صادر و یا چه چیز از آنجا وارد میشده است. (ایران باستان ج3 صص 2697 - 2698).
دورهء ساسانیان: کریستن سن میگوید: هیوئن تسیانگ سیاح مشهور چینی که در آغاز قرن هفتم میلادی اوضاع ممالک مغرب آسیا را شرح داده است محصولات صنعتی ایران را چنین وصف میکند: محصولات عمدهء این کشور طلا و نقره و مس و بلور و مروارید نادرالوجود و مواد گرانبهای دیگر است. در این کشور پارچه های ابریشمی و قالی و چیزهای دیگر می بافند. مسلماً صنعت پارچه بافی یکی از صنایع مهمهء ایران بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ص 78). از چیزهائی که چین از ایران میخرید یکی وسمهء معروف ایرانی بود که بهای گزافی بدان میدادند و ملکهء چین هر سال مقداری برای مصرف شخصی خریداری میکرد. قالی های بابلی نیز طالب فراوان داشت. احجار طبیعی و مصنوعی شام، و مرجان و مروارید بحر احمر و منسوجات شام و مصر و مواد مخدّرهء شرق نزدیک از جانب ایران به چین فرستاده میشد. (همان کتاب ص79). در دورهء ساسانی بلور معدنی آتیزو که نوعی از مرمر و مانند یشم است و بوئی خوش دارد و سنگ متراکس (مهر درخش) که اکنون انواع آن را سلیمانی مینامیم و سنگی شبیه عاج و سنگ مشهور به حدید از معادن فارس در خارج مشتری داشته. فیروزهء خراسان، سنگهای جوینی و هراتی و لعل بدخشان و مروارید بحرینی به ممالک دیگر صادر میشده. نفت، قالی و قالیچه، پوست و پوستین و هر گونه لباسهای پوستی و رنگ های نباتی مخصوصاً وسمه و حنا و روناس به چین فرستاده میشد. اسلحهء مرو، آهن آلات، زرینه، عطریات و صدفهای خلیج فارس در خارج کشور مشتری داشت(4).
عصر خلفا: پس از انقراض دولت ساسانیان و اشغال ایران رشتهء تجارت این سرزمین گسیخته نشد و بازرگانان به ورود و صدور کالا پرداخته و صنعتگران ایرانی هنر و ذوق خویش را در ساختن بهترین نمونهء مصنوعات آشکار کردند، چنانکه در دوران حکومت اسلامی در بغداد و شهرهای مهم مسلمان نشین ارقام مهمی از انواع کالاهائی که در ایران تولید میشد به مشتریان عرضه میکردند. مؤلف تاریخ تمدن اسلامی گوید: بازرگانان در دورهء خلفای اسلامی در بصره و بغداد و شهرهای مسلمان نشین دیگر سکونت داشتند و بیشتر اینان از مهاجرین ایران و روم و کشورهای مترقی دیگر بودند که مصنوعات و مال التجارهء ممالک را برای فروش عرضه میداشتند. از جمله امتعه ای که به بغداد میرفت عطرهای نیشابور، منسوجات کتانی، شیز، پارچه های مویی که به مصرف لباس خلیفه و رجال دولت میرسید و همچنین پرده های ابریشمی از فسا، و بساط ها و نخناخ ها (؟) و جانمازها و زیلوها از جهرم و پرده ها و کرسی ها از دشت و بهترین نوع بساط و بندازارها و بالشها و نمط ها و کرسیها از ارمینیه بود و ایشان را رنگی سرخ بود که بدان پشم را رنگ کردندی و مانند نداشت و عتابی و جامه های منقش و جامه های حریر اصفهان و جامه های منیر از ری و ابریشم و مطرف های ابریشمین و طبق های چوبین از طبرستان و نیشابور و جامه های کتان و پنبه (بز) از بلخ و کاغذ و نوشادر و کرک و سمور و سنجاب و روباه از ماوراءالنهر و بساط ها و جانمازها و جامه های پشمین از بخارا و طیلسان های مقور از کرمان و مقنعه های ابریشمین از جرجان و سوس و بردهای منیر و کاسه ها و شانه ها از ری و کساء و جوراب از قزوین و موزه و سمور از همدان و شیشه و خزف از بصره و حصیر از عبادان و دیبا و نمط ها از تستر (شوشتر). (تاریخ تمدن اسلامی ج5 صص38 - 39).
خوارزمشاهیان و مغول: در دورهء خوارزمشاهیان بازرگانان ایران مال التجارهء خود را به چین و مغولستان میبردند و هنگامی که سه نفر از مسلمانان (احمد خجندی، عبدالله بن امیر حسین جندی، احمد بالجیج) نزد چنگیزخان رفتند مقداری پارچه های زربفت قیمتی نزد او بردند و او همه را به قیمت گزاف خرید. (تاریخ مغول ص 22). در دورهء مغول نیز پارچه های زربفت و قالی بافی رونقی بسزا داشت و فرش و پارچه های پشمی موصل را تجار خارجی به قیمت خوب خریده و صادر میکردند. (تاریخ مغول ص 560). همچنین تجارت لعل بدخشان و فیروزهء نیشابور و اطلس و پارچه های زربفت مرو و طوس و شوشتر و موصل و یزد و کرمان و گلاب و عطرهای شیراز و اصفهان و اقسام اسلحهء منقورهء گرجستان و مصنوعات دستی و منسوجات ابریشمی تبریز به بازرگانان خارجی فروخته میشد. (همان کتاب ص571).
دورهء صفویه: در دورهء صفویه مهمترین قلم صادراتی ایران ابریشم بود. هر سال مقدار بسیاری از پارچه های زری و مخمل و تافتهء ایرانی به اروپا حمل میشد، همچنین مخمل و ابریشم خام ایران به عثمانی، مسکو، لهستان میرفت و به مصرف قلابدوزی میرسید. ساغری و تیماج کشور را به هندوستان و ژاپن میبردند و روناس ایران به هندوستان فروخته میشد. ترشی میوه نیز یک رشتهء عمدهء تجارت ایران بود که به هندوستان فروخته میشد. گلاب و سایر عطرها را نیز بدان کشور میفروختند. پستهء قزوین، بادام یزد و کرمان و کشمش و آلو هم از راه هرمز به هندوستان میرفت. هر سال مقدار بسیاری جعبه های مربا از بصره به هندوستان حمل میشد و مسلمانان و پرتغالیها خریدار آن بودند. مقداری کثیر میوهء خشک نیز از آذربایجان به توقات و دیاربکر و نینوا حمل میکردند که از آنجمله زردآلو است. و مقدار کمی از پارچه های منقش که خشن و پست است به خاک عثمانی میبردند. تجارت حیوانات اهلی نیز سود فراوان داشت، عدد بسیاری شتر به ارمنستان و آناطولی میفروختند. گوسفند ایران را تا اسلامبول و ادرنه هم میبردند. (از تاورنیه صص891 - 895). فتنهء افغان امنیت طرق و شوارع را بهم زد و بالنتیجه تجارت ایران رو به انحطاط گذاشت و نادرشاه هم هرچند در اصلاح وضع اقتصادی کشور اهتمام داشت، لکن کارشکنی همسایگان و مخصوصاً دولت عثمانی و نیز انقلابهای داخلی اقدامات اصلاحی او را عقیم گذاشت.
عهد قاجاریه: در دورهء قاجاریه، گذشته از نفت، خشکبار، قالی که به ممالک غرب میرفت و برنج و ماهی که به روسیه حمل میشد، چوب چپق شیراز هم یکی از ارقام مهم صادراتی بود که به استانبول میفرستادند، و عمال عثمانی آن را به صورت انحصار درآورده بودند، تا آنجا که در مادهء دوم معاهدهء ارزنة الروم مقرر گردید که تجارت چوب چپق بعدها به انحصار نیفتاده و سوداگران ایرانی آزاد هستند به هرکه خواهند بفروشند. تنباکو و توتون نیز یکی از ارقام صادراتی بود.
قرن اخیر: از اوائل این قرن صادرات ایران دچار شکست فاحشی شد و این مسئله مولود عواملی چند است که از جملهء آنها عدم امنیت طرق و شوارع، بی اعتنائی دولت های وقت به اوضاع اقتصادی کشور، و عدم اهتمام بازرگانان در تهیهء جنس مرغوب بود. و تنها بازار شیلات و نفت بود که نسبتاً ثابت ماند. در سنوات اخیر یعنی قبل از جنگ جهانگیر دوم دولت از یک سو بازرگانی را در انحصار خود درآورد و با این عمل بر میزان صادرات کشور افزود و از واردات آن کاست و از سوی دیگر شرکت ها را تحت نظر گرفت و بازرسانی برای نظارت در تهیهء کالاهای مرغوب و طرز عدل گیری و بسته بندی آن گماشت و با این اقدام صادرات کشور تا اندازه ای افزایش یافت. صادرات کنونی ایران بجز نفت و شیلات عبارت است از: روده، میوه های خشک، برنج، دانه ها و میوه های روغن دار، گیاههای دارویی و صمغی، کتیرا و اقسام صمغ، پوست و متعلقات آن، پیله، ابریشم، پشم، کرک و مو، پنبه، فرش. صادر اول.
[دِ رِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)نخستین معلولی که از باریتعالی صادر شده است. ملا عبدالرزاق لاهیجی گوید: حکما گفته اند که از واحد حقیقی که هیچگونه کثرت در او نباشد (نه حقیقی و نه اعتباری) صادر نتواند شد بالذات در مرتبهء واحده مگر واحدی، چه لابد است مر علت را نظر به معلول معینی از خصوصیتی که مرجّح در وجود وی بخصوص تواند شد از میان سایر معلولات ممکنة الصّدور و آن خصوصیت در واحد حقیقی نه جزو ذات تواند بود و نه عارض ذات و الا تحقق کثرت لازم آید بلکه باید عین ذات باشد و آن خصوصیت عین ذات (را) نظر به دو معلول نتواند بود و الا لازم آید که اثنینیت در معلول نه بوده باشد و یا خصوصیت شرکت باشد و این هر دو خلاف مفروض است و یا خصوصیت نظر به هر دو بالذات نبوده باشد بلکه نظر به یکی بالذات و نظر به دیگری بالعرض (باشد) و این ممکن است و واقع. پس ثابت شد که از واحد حقیقی صادر نتواند شد بالذات جز معلول واحد و چون ثابت است که واجب الوجود حقیقی است پس معلولی که در مرتبهء اول صادر شود از او باید که ماهیةً بسیط باشد بحسب خارج و باید که محتاج نباشد وجود او یا تقوم او به وجود معلول دیگر و الا آن معلول دیگر صادر اول بوده باشد به وجوب تقدم محتاج الیه علی المحتاج و اینچنین معلولی در میان معلولات ممکنه جوهر عقلی تواند بود و بس، چه عرض مطلقاً محتاج است در تقوم به جوهر و از انواع جوهریه جسم مرکب خارجی است مرکب از ماده و صورت و صورت محتاجی است در تعین به ماده و ماده محتاج است در تقوم به صورت و نفس محتاج است در فیضان و حدوث به استعداد بدنی یا استعداد ذاتی فطری مانند نفوس فلکیه و یا استعداد تجددی مانند نفوس بشریه، پس هیچکدام از مقولات عرضیه و انواع جوهریه صادر اول نتواند بود مگر جوهر عقلی، پس لابد است که صادر اول جوهر عقلی باشد و چون عقل اول صادر شد کثرت پیدا شود بر سبیل لزوم بالعرض نه بطریق صدور بالذات... (گوهر مراد فصل چهارم از باب سوم از مقالهء دوم).
(1) - ایران اقتصادی تألیف رحیم زاده ج1 ص10.
(2) - ایران اقتصادی ج 1 ص 13.
(3) - ایران اقتصادی ج 1 ص 39.
(4) - ایران اقتصادی، بنقل از راولنس، پلین هوارد پرکوبیوس.
صادر شدن.
[دِ شُ دَ] (مص مرکب) سر زدن. صدور یافتن. ناشی شدن :
آنکه مسکین است اگر قادر شود
بس خیانتها از او صادر شود.سعدی.
گویم از بندهء مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد.
(گلستان).
یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت... فی الجمله بی اختیار از او صادر شد. (گلستان). و همه وقت خواب نکند که حساب نفس خود کند که آن روز از او چه صادر شده است. (مجالس سعدی).
صادر کردن.
[دِ کَ دَ] (مص مرکب) در اصطلاح بازرگانان، محصول کشوری را به کشورهای دیگر فرستادن. رجوع به صادرات شود. || انجام دادن تشریفات صدور شناسنامه (سجل) یا ورقهء مالکیت و سند و امثال آن.
صادرکننده.
[دِ کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب)کسی که صادرات را به خارج میفرستد. رجوع به صادرات شود.
صادر گشتن.
[دِ گَ تَ] (مص مرکب) پدید آمدن از. سر زدن از. ناشی شدن از. خلق شدن. ایجاد شدن :
بدان کایزدتعالی خالق اوست
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکوست.شبستری.
صادرة.
[دِ رَ] (ع ص) تأنیث صادر. || (اِخ) نام سدرة المنتهی است. (منتهی الارب).
صادره.
[دِ رَ] (اِخ) دهی از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، 9600گزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنهء آن 63 تن شیعه، فارسی زبان. آب از قنات و باران. محصول غلات، تنباکو، کنجد. شغل اهالی زراعت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادع.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَدْع. || قاضی. داور. (اقرب الموارد). || شارع: علی صادعها السلام. || جبلٌ صادع کصاحب؛ کوه رونده در زمین به درازا. سیلٌ صادع و وادٍ صادع کذلک. || الصبح الصادع؛ بامداد روشن. (منتهی الارب).
صادغ.
[دِ] (ع اِ) دیک (خروس) است، جهت آنکه در ثلث آخر شب بسیار فریاد میکند. (فهرست مخزن الادویة)(1).
(1) - این لغت در قوامیس نیامده و محتمل است که صادع با عین مهمله باشد.
صادف.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَدَف.
صادف.
[دِ] (اِخ) اسب قاسط جشمی و اسب عبدالله بن حجاج ثعلبی.
صادفة.
[دِ فَ] (ع ص) شتر که یاران خود را در آبخور یابد و منتظر باشد در پس آن نوبت آب را. (منتهی الارب).
صادق.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صدق. راستگو. مقابل کاذب. راست گوینده. ج، صادقون، صادقین :
این دو صادق خرد و رأی که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذارند.خاقانی.
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادق تر از او عاشق بنمای کدام است آن.
خاقانی.
از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان.خاقانی.
سر انداز اگر عاشق صادقی
تو بدزهره بر خویشتن عاشقی.سعدی.
|| راستین. راست و درست. خالص :
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.منوچهری.
که هیچکس از اعیان از دل پا پیش این کار نداشت و به حقیقت رغبتی صادق ننمود... (تاریخ بیهقی ص 412). باید که طعام بر شهوت صادق خورند و تأخیر نکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و چندانکه مایهء وقوف افتاد... به رغبتی صادق و حرصی غالب در تعلم آن می کوشیدم. (کلیله و دمنه). به رغبتی صادق... روی به علاج بیماران آوردم. (کلیله و دمنه). بکوشم تا بیّنتی صادق به دست آید. (کلیله و دمنه). تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند و رغبتی صادق نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه).
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته.خاقانی.
|| (اِ) فجر دوم. بام دوم. بام پسین :
چون شب مرا ز صادق و کاذب گریز نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم.خاقانی.
مشعلهء صبح تو بردی به شام
کاذب و صادق تو نهادیش نام.نظامی.
صادق.
[دِ] (اِخ) لقب اسماعیل پیغمبر است. رجوع به اسماعیل شود.
صادق.
[دِ] (اِخ) رجوع به صادق سمرقندی شود.
صادق.
[دِ] (اِخ) وی از مردم ادرنه بود و با حسن خطی که داشت کتب بسیار تحریر کرد. این بیت او راست:
ساقی سکا کوز قپد و غنی کوردی حبابک
آلندوغی هپ اوایدی مجلس ده شرابک.
(قاموس الاعلام).
صادق.
[دِ] (اِخ) وی از مردم بلگراد و به حسن خط مشهور و طریقهء علمی را سالک بود. این بیت او راست:
ایدر بر لحظه ده بیک کز بنی مقبول و مردودی
عتاب عشوه آمیزی خطاب خنده آلودی.
(قاموس الاعلام).
صادق.
[دِ] (اِخ) (امام...) جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی (ع). ابن خلکان گوید: وی بر مذهب امامیه یکی از ائمهء اثناعشر است. از سادات اهل بیت بود و بخاطر صدق گفتار به صادق ملقب گشت. فضل او مشهورتر از آن است که گفته آید و او را گفتاری است در صنعت کیمیا و زجر و فال. شاگرد وی ابوموسی جابربن حیان صوفی طرسوسی کتابی در هزار ورق کرد و رسائل جعفر را که پانصد بود، در آن بیاورد. چون منصور از مدینه قصد عراق کرد عزم کرد که او را همراه خویش برد، وی خواست تا خلیفه او را معاف کند، نپذیرفت، سپس دستوری خواست که چند روز درنگ کند و کارهای خود سامان دهد، منصور ابا کرد، صادق وی را گفت: پدرم از پدر خویش از جدّ خود رسول خدا حدیث کرد که همانا روزی مرد در این جهان میماند و اجل وی فرامیرسد، سپس با رحم خود پیوند کند و عمر او بیفزاید. منصور پرسید ترا به خدا سوگند این حدیث از پدرت شنیدی و او از جدّ خود شنود؟ فرمود: آری به خدا سوگند. منصور وی را از سفر معاف داشت و رخصت داد که در مدینه بماند و او را جایزه بخشید و با او صله کرد و گویند منصور کس فرستاد تا جعفر صادق را حرکت دهند، از آن پیش که محمد بن عبدالله به قتل رسد و چون به نجف رسید وضو ساخت، سپس گفت: اللهم بک استفتح و بک استنجح و بمحمد صلی الله علیه و آله اتوجه. اللهم انی ادرأ بک فی نحره و اعوذ بک من شره. اللهم سهل لی حزونته و لین لی عریکته و اعطنی من الخیر ما ارجو و اصرف عنی من الشرّ ما اخاف و احذر. و چون بر وی درآمد منصور بپا خاست و او را اکرام کرد و نیکی فرمود و موی وی به دست خویش خوشبو ساخت و او را به خانه بازگردانید و خود او را برای کشتن حرکت داده بود. و وی را از محمد بن عبدالله بپرسید، صادق گفت: لئن اخرجوا لایخرجون معهم و لئن قوتلوا لاینصرونهم و لئن نصروهم لیولن الادبار ثم لاینصرون(1). منصور گفت کمتر از این قول نیز تو را کفایت است و خدا را سجدهء شکر گزارد. ولادت وی سال هشتادم هجرت، سنهء «سیل الجحاف» بود و گویند روز سه شنبه هشتم رمضان پیش از طلوع فجر بسال 83 ه . ق. متولد گشت و به شوال سال 148 ه . ق. به مدینه درگذشت و در بقیع نزد پدر و جدّ و عمّ جدّ خود مدفون گردید. فلله دره من قبر ما اکرمه و اشرفه! مادر وی ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر صدیق است. کشاجم در کتاب المصائد و المطارد آرد که روزی صادق ابوحنیفه را پرسید: چه گویی در محرمی که رباعیهء آهویی را بشکند؟ گفت یابن رسول الله حکم آن ندانم. صادق فرمود تو خود را زیرک دانی و ندانی که آهو را رباعیه نیست و آن همیشه ثنی است؟ (وفیات الاعیان چ تهران ج 1 ص 113).
ذهبی در میزان الاعتدال آرد: وی یکی از ائمهء اعلام است که شأنی بزرگ دارد و نیکوکار و صادق است. و نووی در تهذیب الاسماء و اللغات (ج 1 صص 149 - 150) گوید: از وی محمد بن اسحاق و یحیی انصاری و مالک و سفیانان و ابن جریح و شعبه و یحیی قطان و جز اینان روایت کنند و بر امامت و جلالت و سیادت او متفقند. عمروبن ابی مقدام گوید هر گاه به جعفر نگریستمی دانستمی که وی از دودمان پیمبران است. و شبلنجی در نورالابصار (ص 131) آرد که: مناقب او بسیار و از شماره افزون است و فهم کاتب هشیار در انواع آن حیران. مؤلف حیات الحیوان از ادب الکاتب ابن قتیبه آرد که کتاب جفر را امام صادق نوشت و آنچه را مردم تا قیامت بدان محتاجند، اندر اوست و ابوالعلا بدین جفر اشارت کند:
لقد عجبوا لاَل البیت لما
اتاهم علمهم فی جلد جفر
فمرآة المنجم و هْی صغری
تریه کل عامرة و قفر.
و زمخشری در ربیع الابرار از مکارم اخلاق وی از شقرانی(2) مولای رسول خدا آرد که به روزگار منصور عطایا بیرون شد و مرا شفیعی نبود، حیران بر در خانه بایستادم که جعفربن محمد بیامد و حاجت خود بدو گفتم. او به درون شد و خارج گشت و عطای مرا که در آستین داشت بداد و گفت نیکویی از هر کس نیک است و از تو نیکتر با مکانتی که نزد ما داری و زشتی از هر کس زشت است و از تو زشت تر با مکانتی که نزد ما داری و این بدان گفت که شقرانی شراب مینوشید و از مکارم اخلاق جعفر است که او را ترحیب گفت و حاجت وی برآورد و بر وجه تعریض موعظت فرمود و این از اخلاق پیمبران باشد. محمد بن طلحه در مطالب السئول (ص 81) آرد: وی از بزرگان و سادات اهل بیت است که علمی و عبادتی بسیار و اورادی پیوسته و زهدی آشکار و تلاوتی کثیر داشت. از دریای گوهر معانی قرآن کریم بیرون می آورد و عجائب آن را استنتاج میکرد و اوقات خویش بر انواع طاعات صرف میفرمود چنانکه در صرف آن بر نفس خویش حساب میگرفت. دیدار او آخرت را به یاد می آورد و شنیدن حدیث وی موجب زهد دنیا میگشت و پیروی از هدایت او سبب بهشت. نور رخسار وی گواه بود که وی از دودمان نبوت است و طهارت افعال او شاهد بود که از ذریت رسالت باشد. اما مناقب و صفات او از شماره بیرون است. ابن حجر در صواعق گوید: مردم چندان از علوم وی نقل کردند که صیت آن در همهء بلاد پراکنده گشت و شهرستانی در ملل و نحل گوید او را در دین و ادب علمی غزیر است و حکمتی کامل و زهدی بالغ و ورعی از شهوات. مدتی در مدینه ماند و شیعیان خویش را فائدت میرساند و بر موالین، اسرار علوم را افاضه میفرمود، سپس به عراق آمد و مدتی در آنجا بماند، نه معترض امامت شد و نه با کسی در خلافت منازعت کرد. کسی که در دریای معرفت غرق است در شط طمع نکند و آنکه بر ذروهء حقیقت بالا رفته است از هبوط نترسد و گفته اند کسی که با خدا انس گرفت از مردم وحشت کرد و آنکه با جز خدا مأنوس گشت وسواس او را به نهب برد. و ابوالقاسم بغار در مسند ابی حنیفه آرد که حسن بن زیاد گفت ابوحنیفه را از فقیه ترین مردم پرسیدم و من از وی شنیدم که گفت: جعفربن محمد! چه آنگاه که منصور وی را طلبیده بود کس پی من فرستاد و گفت یا اباحنیفه مردم فریفتهء جعفرند. مسائلی دشوار آماده کردم و منصور کس پی جعفر فرستاد و او در حیره بود بیامد و منصور وی را گفت یا اباعبدالله اینک ابوحنیفه است. فرمود آری میشناسم، سپس به من نگریست و گفت مسائل خود را بر ابی عبدالله برگو و من بر او القا میکردم و او میگفت شما در این مسئله چنین میگویید و مردم مدینه چنین و ما چنین میگوییم و گاه افتد که شما را متابعت کنیم و گاه ایشان را و گاهی مخالفت هر دو کنیم، تا آنکه چهل مسئله پایان یافت و او چیزی از آنها ناگفته نگذاشت، سپس ابوحنیفه گفت: مگر نه داناترین مردم داناترین آنان به اختلاف مردمان است؟ (از کتاب الصادق تألیف محمدحسین مظفر).
عطار در تذکرة الاولیاء گوید: آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوهء دل اولیا، آن جگرگوشهء انبیا، آن ناقد (؟) علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق، جعفر الصادق، رضی الله عنه. گفته بودیم که اگر ذکر انبیا و صحابه و اهل بیت کنیم کتابی جداگانه باید ساخت، این کتاب شرح اولیاست که بعد از ایشان بوده اند اما بسبب تبرک به صادق ابتدا کنیم که او نیز بعد از ایشان بوده است و چون از اهل بیت بود و سخن طریقت او بیشتر گفته است و روایت از وی بیشتر آمده است کلمه ای چند ازآنِ او بیاوریم که ایشان همه یکی اند، چون ذکر او کرده شود ازآنِ همه بود، نبینی که قومی که مذهب او دارند مذهب دوازده امام دارند یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی. اگر تنها صفت او گویم به زبان و عبارت من راست نیاید که در جمله علوم و اشارات و عبارات بی تکلف بکمال بود و قدوهء جملهء مشایخ بود و اعتماد همه بر وی بود و مقتداء مطلق بود، هم الهیان را شیخ بود و هم محمدیان را امام و هم اهل ذوق را پیشرو، هم اهل عشق را پیشوا، هم عباد را مقدم، هم زهاد را مکرم، هم صاحب تصنیف حقایق، هم در لطایف تفسیر و اسرار تنزیل بی نظیر بود و از باقر رضی الله عنه بسیار سخن نقل کرده است. نقل است که منصور خلیفه شبی وزیر را گفت کی برو و صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت او در گوشه ای نشسته است و عزلت گرفته و به عبادت مشغول شده و دست از ملک کوتاه کرده و امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه، از کشتن وی چه فایده بود، هرچند گفت سودی نداشت. وزیر برفت به طلب صادق. منصور غلامان را گفت چون صادق درآید و من کلاه از سر بردارم شما او را بکشید. وزیر صادق را درآورد. منصور در حال برجست و پیش صادق باز دوید و در صدرش بنشاند، بدو زانو پیش او بنشست، غلامان را عجب آمد. پس منصور گفت چه حاجت داری؟ صادق گفت آنک مرا پیش خود نخوانی و به طاعت خدای بگذاری. پس دستوری داد و به اعزازی تمام روانه کرد. در حال لرزه بر منصور افتاد و دواج بر سر درکشید و بیهوش شد. گویند سه نماز از وی فوت شد. چون باز هوش آمد وزیر پرسید کی آن چه حال بود؟ گفت چون صادق از در درآمد اژدهایی دیدم کی با وی بود کی لبی بزیر صفه نهاد و لبی بزبر صفه و مرا گفت به زبان حال اگر تو او را بیازاری ترا با این صفه فروبرم و من از بیم آن اژدها ندانستم که چه میگویم، از وی عذر خواستم و چنین بیهوش شدم. نقل است که یک بار داود طایی پیش صادق آمد و گفت ای پسر رسول خدای مرا پندی ده که دلم سیاه شده است. گفت یا باسلیمان تو زاهد زمانه ای، ترا به پند من چه حاجت است؟ گفت ای فرزند پیغمبر شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است. گفت یا باسلیمان من از آن می ترسم کی به قیامت جدّ من دست در من زند که چرا حق متابعت من نگذاردی، این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایستهء حضرت حق بود. داود بگریست و گفت بار خدایا آنک معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است، داود کی باشد کی به معاملهء خود معجب شود... نقل است که صادق را دیدند که خزی گرانمایه پوشیده بود، گفتند یابن رسول الله لیس هذا من زی اهل بیتک، دست آن کس بگرفت و در آستین کشید، پلاسی پوشیده بود که دست را خلیده میکرد، گفت هذا للحق و هذا للخلق... (تذکرة الاولیاء ج1 صص9 - 15). و نیز گوید: وی یکی از صدوسیزده پیر است که بایزید خدمت ایشان کرد، پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می گردید و ریاضت می کشید و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت و صدوسیزده پیر را خدمت کرد و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود، گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر! بایزید گفت کدام طاق؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای؟ گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم. من به نظاره نیامده ام. صادق گفت: چون چنین است برو به بسطام بازرو که کار تو تمام شد(3). (تذکرة الاولیاء چ اوقاف گیب ج 1 ص136).
(1) - قرآن 59/12.
(2) - و در بعض نسخ: شقری. چنین است در متن کتاب و متن تذکرة الخواص، لیکن شقری مولای رسول خدا در این عصر زنده نبوده است و شاید این وقعه برای یکی از فرزندان وی که معاصر با امام صادق بوده رخ داده است.
(3) - ظاهراً این داستان بی اصل است، چه وفات امام صادق سال 148 ه . ق. است، و بایزید بسال 261 ه . ق. درگذشته است. رجوع به مقدمهء تذکرة الاولیاء ج1 ص «که» شود.
صادق.
[دِ] (اِخ) (خواجه...) وی نویسندهء ولات کردستان بود، طبعی داشته. این دو بیت را از او نگاشت و نامی از وی به روزگار گذاشت:
از ازل صادق به دنیا میل آمیزش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت.
گرد تمکین تو گردم که بدین شیوه اگر
به بهشتت گذرانند تماشا نکنی.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص 316).
صادق.
[دِ] (اِخ) (محمودافندی...) دبیر مدرسهء عابدین امریکائی در مصر. وی مؤلف کتاب جغرافیای تجارتی است که جزء اول آن بسال 1330 ه . ق. چاپ شده. (معجم المطبوعات ستون 1711).
صادق.
[دِ] (اِخ) (میرزا...) از اهل اردوباد است. طالب علمی است بسیار خوش سلیقه. در زمان شاه مرحوم به مشهد مقدس رفت و سادات آن آستانهء قدس را هجو کرد، پس از مقام بالاتر حکم اخراجش صادر شد. گویند اکنون در دکن است ولی بودنش معلوم نیست. چون اغلب اشعارش رباعی است لذا به ذکر چند رباعی اکتفا می شود:
صادق غم عشق گر بجان نپذیرد
ناکام بکام دل دشمن میرد
حق نمک خنده ات ار نشناسد
یارب نمک حسن تو چشمش گیرد.
(مجمع الخواص ص 90).
صاحب صبح گلشن گوید: در خوش فکری علم است و صبح صادق بیان روشنش کالنار علی العلم. از وطن در ملک دکن رسید و از حضور مرتضی نظام شاه به منصب جاگیر سرفراز گردید و هنگام تسلط اکبر پادشاه بر آن دیار صبح حیاتش به شام ممات رسید. رباعی:
شوخی که بسادگی از او کردم صبر
اکنون خطش از غبار دارد سر جبر
از خطش اگر فزون بسوزم چه عجب
سوزنده تر است آفتاب از ته ابر.
(صبح گلشن ص 242).
صادق.
[دِ] (اِخ) (میرزا...) وی از مردم اصفهان و معروف به گاو بود، خوش طبعان زمانه به این لقبش ملقب ساختند، چه این قطعه بطرز قطعهء خاقانی موزون کرد:
ای صادق آن کسان که به راه تو میروند
ایشان خرند و خر روش گاوش آرزوست
گیرم که خر کند تن خود را بشکل گاو
کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست.
و خاقانی چنین فرمود: قطعه:
خاقانی آن کسان که به راه تو میروند
زاغند و زاغ را روش کبک آرزوست
گیرم که مارچوبه کند تن بشکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست.
(صبح گلشن ص 340).
لطفعلی بیک آذر گوید: خادم مسجد قدیم اصفهان و به صادقای گاو مشهور بود. غیر این قطعه ای که در جواب خاقانی گفته شعری از او به نظر نرسید:
ای صادق آن کسان که به راه تو میروند...
صادق.
[دِ] (اِخ) صاحب آتشکده گوید: نام وی سیدمحمد صادق و تخلص او صادق است. سیدی والانژاد و عالمی پاک اعتقاد و فاضلی درویش نهاد است، اصل وی از طبقهء سادات عظیم الشأن از تفرش قم و در عنفوان و ریعان عمر به اصفهان آمده و در خدمت مولانا محمد صادق اردستانی که فیلسوف عهد و اویس زمان بود به تحصیل علوم و اکتساب اخلاق کوشیده و از اقران و امثال به امتیاز مخصوص گشت. بعد از وفات اوستاد به عز دولت صفویه انار الله برهانهم به وطن اصلی خود هجرت فرمود و در زمان دولت نادری چندی به هم صحبتی رضاقلی میرزا که به جودت(1) طبع و قساوت قلب مشهور بود مبتلا بود. بعلت سوءظن بیگناه به زجر عقبی(2)مزجر گشته که کسی احتمال زیست او نمیداد. چون در اجلش تعویقی بود آن شاهزادهء جبار نادم شده و سعی تمام در اصلاح حال ایشان به عمل آورده از آن مخمصه خلاصی یافته اما به اندک فاصله به دعای آن سید مظلوم آن امیر ظالم به مضمون دفع فاسد به افسد به سرانگشت غضب پدرش از حلیهء بصر عاری گشت. و بعد از قتل پدر هم رسید به او آنچه رسید. غرض در اواخر دولت نادری آن سید با بعضی از اهل تفرش به مجاورت ارض طوس مأمور تا بعد از انقضای آن دولت از آنجا حرکت و به عزم وطن روانه گردید و در عرض راه هاتف غیب آیهء «یا ایتها النفس المطمئنة. ارجعی الی ربک(3)» را گوشزد او کرد و در بقعهء شریفهء شاه عبدالعظیم علیه التحیة داعی حق را لبیک اجابت فرمود...
قطع نظر از کمالات در مراتب نظم و نثر کمال مهارت داشته، و گاهی اشعار عاشقانه به صفحهء خاطر مینگاشت و به گفتن مثنوی بیشتر مایل بود. و به اسم تخلص می کرد و غزل و رباعی نیز می گفته. صحبتش مکرر اتفاق افتاده و کمال شفقت از او دیده. این چند بیت از اوست:
مدت سی سال از جور زمان
رنجها بردیم زیر آسمان
بارها با ناله و آه سحر
بیضه پروردیم با خون جگر
تا به عیش زاغ محنت پر گشود
با عقاب ظالم سرکش نمود(؟)
گرچه هر یک پاره ای بود از جگر
با یکی دل داشت پیوندی دگر(؟)
چون عنایت بودش از اول کفیل
زیر بال خود گرفتش جبرئیل.
(آتشکده ص380).
(1) - شاید: به حدّت.
(2) - عنیفی؟
(3) - قرآن 89 / 27 و 28.
صادق.
[دِ] (اِخ) نام وی علی خان میرزا و متخلص به صادق و برادر کوچکتر مراد است. جوانی بسیار نامراد و کوچک دل و هم زبان است و چنان عاشق پیشه و باذوق است که اگر محتاج نباشد بجز کار ذوق به کار دیگر اهمیت نمی دهد، اگرچه سلطنت باشد. حقیر در یکی از فترتها اتفاقاً به گیلان افتادم، ایشان نیز آنجا بودند، دربارهء من آنقدر که ممکن بود انسانیت و غریب نوازی کردند، خداوند به تمام آرزوهایشان برساند. همه گونه شعر ترکی و فارسی میگوید و تخلص او صادق است. این ابیات از اوست:
فریب نرگس مستش بقصد جان برود
چو رهزنی که بدنبال کاروان برود.
طبیب از بهر خود این لطف و احسان را نگه دارد
به دردش خوشدلم تدبیر درمان را نگه دارد...
(مجمع الخواص ص 66).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن اشعث. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب امیرالمؤمنین (ع) شمرده است. امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج9 ص90).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن خلف بن صادق بن کتیل انصاری طلیطلی اندلسی. ابن بشکوال گوید: وی سفری به مشرق کرد و حدیث شنید و روایت کرد و در برغش از قراء قرب طلیطله سکونت جست و پس از سال 470 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان ج2 ص128). و در حلل السندسیة آرد: ابوالحسن صادق بن خلف بن صادق بن کتیل انصاری، از مردم طلیطله است. وی در برغش سکونت جست از آن پس که سفری به مشرق کرد و حج گزاشت و به بیت المقدس رفت. هنگامی که نصربن ابراهیم مقدس و ابوالخطاب علاءبن حزم از مشرق بازگشته به اندلس میرفتند وی به دریا از ایشان حدیث فراگرفت. به خط خود علم بسیار نوشت. فاضل، متدین، عفیف و متواضع بود و پس از 470 ه . ق. درگذشت. (الحلل السندسیة ج 2 ص 12).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن صالح. از مردم اصفهان. او راست: کتاب شاهد صادق که نسخه ای از آن در مدرسهء اصری است. (احوال رودکی ص 511).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن صالح بن عبدالرحمان بانقوسی حلبی. وی از افاضل حلب است. در آن شهر متولد شد و به همانجا بسال 1203 ه . ق. وفات یافت. شعری دارد که کمال الدین غزی قطعه ای از آن را یاد کرده است. (الاعلام زرکلی ص 422). کمال الدین دمشقی در تذکرهء کمالیه گوید: وی ادیب و صاحب قریحهء شعری بود. مولد وی حلب بود و مکرر به قسطنطنیه رفت و به دمشق بازگشت، و بسال 1203 ه . ق. وفات یافت. شرح حال او در النفائح و اللوائح نیز آمده است. (اعلام النبلاء ج 7 ص 126).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عبدالله بن محمد بخشی حلبی حنفی خلوتی، ملقب به صلاح الدین و رئیس فرقهء اخلاصیهء حلب است. مولد وی سال 1133 ه . ق. وی در کنف پدر و اعمام پرورش یافت و از آنان علم فراگرفت و انتفاع یافت و بر ابوعبدالفتاح محمد بن حسین و ابوالسعادات طه بن مهنا جبرینی و ابوالعدل قاسم و ابومحمد عبدالکریم تلمذ کرده و به سال 1144 به حلب رفت و با رؤسای آن شهر دیدار کرده و به طریقهء خلوتیان پیوست، و پس از آنکه ابوعبدالله جمال الدین محمد بن احمد بسال 1175 ه . ق. درگذشت وی بجای او رئیس خلوتیان شد و در تکیهء اخلاصیه نشست. و بسال 1205 ه . ق. درگذشت. (اعلام النبلاء ج 7 ص 136).
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن عبدالسلام، معروف به بترونی حلبی. سیدمحمد امین محبی دمشقی در ذیل نفحة، او و خاندان او را بغایت ستوده و شعر وی را توصیف کند. او در اوائل قرن یازدهم هجری وفات کرد. محمد راغب حلبی دو صفحه از اشعار او را در اعلام النبلاء ج 6 ص 436 آورده است.
صادق.
[دِ] (اِخ) ابن یوسف مجود. او راست رساله ای در تجوید.
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان دودانگهء بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، 18000گزی ضیاءآباد کنار راه شوسه. دامنه، معتدل، سکنه 175 تن شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات، چشمه و محصول آن گندم، جو و شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک، 14000گزی جنوب باختری فرمهین، 4000گزی راه مالرو عمومی. کوهستانی، سردسیر، سکنه 139 نفر شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صناعت قالیچه بافی. راه مالرو، و در فصل خشکی اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سربند بالای بخش سربند شهرستان اراک، 18هزارگزی جنوب باختری آستانه. کوهستانی، سردسیر، سکنه 266 نفر. مذهب شیعه. فارسی زبان. آب از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات. شغل عمدهء مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان، قالیچه بافی. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج، 50000گزی جنوب خاوری سنندج و 4000گزی جنوب باشماق. جلگه، سردسیر، سکنه 80 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و گلیم بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، 40000گزی جنوب خاوری دیواندره و 3000گزی خاور راه شوسهء سنندج به دیواندره. کوهستانی، سردسیر، سکنه 108 تن. آب از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از بخش روانسر شهرستان سنندج، 7000گزی باختر روانسر و 4000گزی باختر راه اتومبیل رو روانسر به پاوه. دامنه، سردسیر، سکنه 247 تن، سنی، آب آن از چشمهء بزرگ، محصول آن غلات، برنج، پنبه، چغندر قند، صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار، 18000گزی شمال باختری خسروآباد کنار رودخانهء سراب شهرک. تپه ماهور، سردسیر، سکنه 260 تن، شیعه، فارسی زبان، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان قالیچه، گلیم، جاجیم بافی است. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار دوم بخش اسدآباد شهرستان همدان، 20000گزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد، 1000گزی باختر راه فرعی اسدآباد به لک لک. سکنه 37 نفر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان آباده، 1500گزی جنوب خاوری آباده و شوسهء شیراز به اصفهان. جلگه، معتدل، سکنه 200 نفر، شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات، محصول آن غلات، صیفی جات، شغل اهالی زراعت، صنعت دستی قالی و گیوه بافی، راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان صغاد بخش مرکزی شهرستان آباده، 36000گزی باختر آباده، دامنهء کوه چکاب کنار راه فرعی آباده به صغاد. معتدل، سکنه 200 تن، شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات و محصول آن غلات، گردو، بادام، شغل اهالی زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان بیضای بخش اردکان شهرستان شیراز، 73000گزی جنوب خاوری اردکان، 2000گزی راه فرعی بیضا به زرقان. جلگه، معتدل و مالاریائی، سکنه 161 تن شیعه، فارسی زبان، آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، چغندر، تریاک، شغل اهالی زراعت است. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان خیر بخش اصطهبانات شهرستان فسا، 22000گزی شمال باختری اصطهبانات کنار راه فرعی خرامه به نی ریز. جلگه، معتدل و مالاریائی، سکنه 55 تن، آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، تریاک، دانه های روغنی. شغل اهالی زراعت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). و رجوع به فارسنامهء ناصری شود.
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز، 58000گزی شمال خاوری زرقان کنار راه فرعی سیدان به محمودآباد. سکنه 34 نفر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جلگاه بخش کوهک شهرستان جهرم، 7000گزی شمال خاوری جهرم، 2000گزی خاور شوسهء جهرم به شیراز. سکنه 14 نفر. این قریه را باغ هنر نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس، 9000گزی جنوب باختری طبس، سر راه مالرو عمومی طبس به خداآفرین. جلگه، گرمسیر، سکنه 12 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، پنبه، تریاک، شغل اهالی زراعت است و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان آزادوار بخش جغتای شهرستان سبزوار، 52000گزی شمال باختری جغتای، 4000گزی شمال راه آهن. جلگه، معتدل، سکنه 270 تن، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، پنبه، زیره و شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) نام محلی کنار راه اصفهان به نائین میان تودشک و صدرآباد در 102000گزی اصفهان.
صادق آباد.
[دِ] (اِخ) قریه ای است به یزد.
صادق آباد پایین.
[دِ دِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان چنار بخش مرکزی شهرستان آباده، 9000گزی جنوب خاوری آباده، 2000گزی خاوری شوسهء آباده به اقلید. سکنه 20 نفر. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
صادق آباد لاچری.
[دِ دِ چِ] (اِخ) دهی از دهستان قنقری پایین (سفلی) بخش بوانات و سرچهان آباده، 37000گزی جنوب سوریان، کنار راه فرعی دیدگان به چهارراه. جلگه، سردسیر، سکنه 100 تن. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت، قالی بافی. راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادقانلی.
[دِ] (اِخ) معبری است بین نوده و دشت یموت. (سفرنامهء مازندران رابینو ص 164).
صادقانه.
[دِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)از روی راستی. از روی صداقت. براستی. بدرستی.
صادقای گاو.
[دِ یِ] (اِخ) رجوع به صادق (میرزا...) شود.
صادق ادرنوی.
[دِ قِ اَ دِ نَ] (اِخ) او راست دیوانی به ترکی.
صادق افندی.
[دِ اَ فَ] (اِخ) رجوع به محمد صادق شود.
صادق افندی شنن.
[دِ اَ فَ ؟] (اِخ) وی به اتفاق اسماعیل پاشا مصطفی الفلکی کتاب «التحفة المرضیة فی المقاییس و الموازین المقریة» را از فرانسه به عربی ترجمه کردند و بسال 1292 ه . ق. به مصر به طبع رسانیدند. (معجم المطبوعات ستون 444 و 1181).
صادق الصفا.
[دِ قُصْ صَ] (ع ص مرکب)پاک و بی آلایش. صافی :
بینی جمال حضرت عین الله آن زمان
کآیینهء دل تو شود صادق الصفا.خاقانی.
صادق الظن.
[دِ قُظْ ظَن ن / ظَ] (ع ص مرکب) راست گمان :
علی بن عبیدالله صادق
رفیع الشأن امیر صادق الظن.منوچهری.
صادق العهد.
[دِ قُلْ عَ] (ع ص مرکب)درست عهد. راست پیمان.
صادق القول.
[دِ قُلْ قَ] (ع ص مرکب)راست گو. راست پیمان. آنکه چون وعده دهد وفا کند. صادق العهد.
صادق الوعد.
[دِ قُلْ وَ] (ع ص مرکب)راست نوید. خوش قول :
خواهی که چو صبح صادق الوعد شوی
خورشیدصفت با همه کس یکرو باش.
(منسوب به بایزید بسطامی).
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
صادق الوعد.
[دِ قُلْ وَ] (اِخ) لقب اسماعیل پیغمبر : و اذکر فی الکتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسو نبیاً. (قرآن 19/54).
صادق بیدگلی.
[دِ قِ گُ] (اِخ) وی از مردم کاشان است و از سادات ذیشان. سیدعبدالرحیم مازندرانی متخلص به منصف در تذکرهء خود (تذکرهء منصف) او را از معاصرین خوانده. صادق قصیده ای در مدح خاقان مغفور گفته و از آن قصیده است:
شکفت چون رخ جانان بطرف باغ شقایق
دمید چون خط خوبان بگرد باغ سپرغم...
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 316).
صادق بیک.
[دِ بَ] (اِخ) رجوع به صادقی کتابدار شود.
صادق بیگلو.
[دِ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، 31000گزی جنوب باختری خداآفرین، 25000گزی شوسهء اهر-کلیبر. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، سکنه 130 تن، آب آن از چشمه، محصول غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
صادق پاشا.
[دِ] (اِخ) رجوع به محمود صادق افندی شود.
صادق پاشا.
[دِ] (اِخ) مؤید. از خاندان آل عظم است در شام. وی در جیش عثمانی فریق اول بود و از جانب دولت به نمایندگی به کشور بلغار و نیز از طرف سلطان عثمانی به سفارت حبشه رفت. وی مشاهدات خود را در این سفر و همچنین تاریخ حبشه را در مجموعه ای گرد آورد و آن را «رحلة الحبشة» نامید. این سفرنامه به لغت ترکی است و قسمتی از آن را جمیل بک العظم ترجمه کرده است. صادق پاشا بسال 1328 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ج 3 ستون 1182 و 1342).
صادق خان.
[دِ] (اِخ) رجوع به محمد صادق خان شود.
صادق خان.
[دِ] (اِخ) از مشایخ مشهور هندوستان و مرشد اکبرشاه است. وی در 1006 ه . ق. درگذشت و گور او در شهر اگره است. (قاموس الاعلام).
صادق خان.
[دِ] (اِخ) جوانشیر فرزند محمدولی خان جوانشیر. وی از سران قزلباش است که تیمورشاه درانی به وقت حملهء عبدالخالق خان او را مأمور حفاظت قلعهء غزنین کرد. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 119 شود.
صادق خان.
[دِ] (اِخ) وی برادر کوچک محمدخان زند و شهرت او از ناحیت برادر اوست. کریم خان پس از شکست علی مردان خان بختیاری لرستان را به محمدخان سپرد و محمدخان حکومت کرمانشاه را به صادق خان داد. صادق خان که جوان بود، دست به تعدی گشود تا آنجا که عبدالعلی خان عرب میش مست و میرزا محمدتقی گلستانه که در قلعهء کرمانشاه بودند با وی قطع مراوده کردند. چون در سال 1165 ه . ق. ایل کرد کلهر و زنگنه که مأمور دستگیری عبدالعلی خان بودند از وی شکست خوردند و به محمد زند پناهنده گشتند، وی صادق خان را با هزار سوار مأمور فتح قلعهء کرمانشاه و گرفتن عبدالعلی خان کرد و بدو گفت که از راه آشتی به تسخیر قلعه بپردازد. چون صادق خان بدانجا رسید پیامی به قلعه فرستاد ولی فایدت نکرد و کار به جنگ کشید و در حملهء اول صادق خان شکست خورد و بنه و زنان و سپاهیان به دست عبدالعلی خان افتاد. صادق خان از شرم شکست و بیم برادر در یک منزلی توقف کرد و نزد وی شفیعان برانگیخت. محمدخان متعرض او نشده خود با سپاهی جرار به عزم فتح قلعهء کرمانشاه حرکت کرد. (مجمل التواریخ گلستانه صص 188 - 189). و رجوع به صص 226 - 237 همان کتاب شود.
صادق خان زند.
[دِ نِ زَ] (اِخ) وی برادر کوچک کریم خان است و همواره اطاعت او میکرد. کریم خان وی را با سی هزار سوار و پیاده مأمور فتح بصره کرد. و او شش ماه بصره را سخت در محاصره گرفت. سپس کریمخان، علیمحمدخان ولد محمدخان زند را به یاری وی فرستاد. این دو به اتفاق بصره را فتح کردند. سلطان عثمانی به اعتراض برخاست و کریم خان عبداللهبیک کلهر را به رسالت روانهء استانبول کرد و کار به مصالحت کشید و صادق خان بصره را تخلیه کرد و رو به شیراز نهاد و چون به یک منزلی شیراز رسید و خبر مرگ کریم خان و قتل خوانین را شنید به رشت گریخت و به هدایت خان رشتی متوسل شد و لشکری فراهم آورد و به جنگ زکی خان روی نهاد. چون زکی خان از قدوم وی مطلع شد، به عزم جنگ با وی بطرف اصفهان حرکت کرد. در یک منزلی اصفهان ابوالفتح خان پسر کریم خان با سران سپاه ساخته زکی خان را کشته و به اتفاق صادق خان بطرف شیراز حرکت کردند. (از مجمل التواریخ گلستانه صص 282 - 287). و در ذیل مجمل التواریخ آمده: کریم خان در شب 13 صفر 1193 ه . ق. درگذشت. و زکی خان بنام تقویت ابوالفتح پسر کریم خان همهء بزرگان زندی را هلاک کرد و سه ماه در شیراز فرمانروا بود. و چون صادقخان در بصره خبر مرگ برادر بشنید بطرف شیراز حرکت کرد و چون نزدیک شهر رسید زکیخان گفت: هر یک از سران همراه صادق خان او را ترک نگویند، زن و بچهء آنان را در شیراز اسیر گیرند. همراهان صادقخان ناچار او را ترک گفتند و به شیراز آمدند و صادقخان به کرمان گریخت و به سعی محمدحسین حاکم سیستان لشکری فراهم آورد و چون در این وقت خبر قتل زکیخان بدو رسید رو به شیراز نهاد، و مدتی با ابوالفتح خان پسر کریم خان سازش کرد، اما چون ابوالفتح خان بی لیاقت بود و به می گساری میپرداخت، لشکریان، صادق خان را به سلطنت برگزیدند. در سال 1196 ه . ق. علی مرادخان شیراز را فتح و صادق خان را کور کرد و پسران او را بکشت. و صادق خان پس از نابینا شدن خودکشی کرد. (ذیل مجمل التواریخ گلستانه صص 283 - 286). و رجوع به حاشیهء آقای مدرس رضوی بر آن کتاب شود.
صادق خان سلطان.
[دِ سُ] (اِخ) وی از ایل جلالوند و عمّ کرمخان است. هنگامی که محمدخان زند بقصد متفق کردن ایلات وند که در گیلان و کاروان و سایر نقاط می بودند به صوب گیلان رفت، کرم خان و صادق خان با دویست سوار به نزد وی آمدند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 253).
صادق خان شقاقی.
[دِ نِ شِ] (اِخ) وی از کسانی است که بر آقامحمدخان یاغی شد و در قزوین از فتحعلی شاه شکست خورد.
صادق خان فراهی.
[دِ نِ فَ] (اِخ) وی یکی از بزرگان قزلباش است که از طرف میر سیدمحمد ملقب به شاه سلیمان مأمور جنگ با تیمورخان افغان گردید. رجوع به مجمل التواریخ زندیه ص 48 شود.
صادق دل.
[دِ دِ] (ص مرکب) بی ریا. بی دغل. از روی راستی و درستی :
گر از کعبه در دیر صادق دل آئی
به از دیر حاجت روائی نیابی.خاقانی.
صادق سمرقندی.
[دِ قِ سَ مَ قَ] (اِخ)وی از مردم سمرقند و از احفاد شمس الائمهء حلوانی و از شاگردان احمد جندی و از مشاهیر علما و فضلاست. پس از عزیمت به حجاز و ادای فریضهء حج به هندوستان رفت و به خواهش سپهسالار بیرام خان در لاهور اقامت جست و به تدریس مشغول شد و بار دیگر به حج رفت و به هند بازگشت و به تعلیم و تربیت خان اعظم میرزا عزیز کوله مأمور شد، سپس به کابل سفر کرد و معلم میرزا حکیم گردید و اقتدار و نفوذ بسیار یافت، در پایان به سمرقند بازگشت و در آنجا درگذشت. (قاموس الاعلام).
صادق شنوان.
[دِ ؟] (اِخ) او راست: کتاب النخبة السنیة فی الاصول الهندسیة، چ مصر (1303 ه . ق.). وی بسال 1885 م. درگذشت. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1181).
صادق فحام.
[دِ قِ فَحْ حا] (اِخ)(سید...) اعرجی نجفی. وی از خانوادهء اعرجی مقیم نجف است و در مشهد سکونت جست و هم بدانجا بسال 1204 ه . ق. درگذشت. او را مؤلفاتی است که از آن جمله است: «شرح شواهد قطرالندی» و «حاشیه ای بر شرح قطر». او استاد شیخ جعفر کاشف الغطاست. رجوع به روضات ص 151 و الذریعه ج 6 ص 127 شود.
صادق قائم مقام.
[دِ قِ ءِ مَ] (اِخ) رجوع به محمدصادق قائم مقام شود.
صادق کتابدار.
[دِ قِ کِ] (اِخ) رجوع به صادقی کتابدار شود.
صادق گیلانی.
[دِ قِ] (اِخ) او راست: هدایة الراوی الی الفاروق المداوی للعجز عن تفسیر البیضاوی. (کشف الظنون). و حاجی خلیفه در ذیل عنوان انوار التنزیل گوید: و از جملهء حواشی تفسیر بیضاوی یکی حاشیهء شیخ محمودبن حسین افضلی حاذقی مشهور به صادقی گیلانی است که در حدود 970 ه . ق. وفات یافته، و آن از سورهء اعراف است تا آخر قرآن و آن را به هدایة الرواة (کذا) الی الفاروق المداوی للعجز عن تفسیر البیضاوی نام کرده و در 953 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافته است.
صادق لو.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان پیشخور بخش رزن شهرستان همدان، 52000گزی جنوب خاوری رزن، 2000گزی جنوب راه عمومی فامنین به نوبران. تپه ماهور، معتدل، مالاریائی، سکنه 238 تن، آب آن از قنات و محصول آنجا غلات دیم، شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صادق لو.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل، 25000گزی جنوب باختری اردبیل، 15000گزی شوسهء اردبیل به تبریز. کوهستانی معتدل، سکنه 275 تن، آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
صادق محمد.
[دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن علی ساقزی. او راست: صرة الفتاوی که بسال 1059 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافته است. (کشف الظنون).
صادق محمدپاشا.
[دِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)رجوع به محمدپاشا صادق شود.
صادق نفس.
[دِ نَ فَ] (ص مرکب) آنکه نفس او حق است :
چنین گفت درویش صادق نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس.سعدی.
صادقون.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ صادق.
صادقه.
[دِ قَ] (ع ص) تأنیث صادق.
-رؤیای صادقه؛ خواب راست.
صادق هدایت.
[دِ قِ هِ یَ] (اِخ) وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ایران است. پدران وی پیوسته شاغل مقامات عالی دولتی و مناصب نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 ه . ش. در تهران تولد یافت. او بیشتر عمر خود را در تهران بسر برد و طولانی ترین سفر وی هنگامی است که برای تحصیل به فرانسه رفت. وی در این کشور اوقات خود را بیشتر به سیر و گشت گذراند. ابتدا در پاریس بود و سپس به «بزانسون» رفت و در پانسیونی خانوادگی سکونت جست، سپس به پاریس بازگشت و هنگامی بدان شهر بر آن شد که خود را در رودخانه غرق کند ولی او را نجات دادند. داستانهای معروف: زنده بگور، سه قطره خون، نمایشنامهء «پروین»، افسانهء آفرینش، فوائد گیاهخواری را در آنجا نوشت. سپس به وطن خود بازگشت و بسال 1315 ه . ش. به بمبئی رفت و در آنجا زبان پهلوی را فراگرفت و با دو داستان که از هند فراگرفته و به فرانسه نوشته بود(1) بازگشت. و بسال 1324 در حدود دو ماه در تاشکند ازبکستان شوروی گذرانید و عاقبت در آذر 1329 به پاریس سفر کرد و پس از چهار ماه در آنجا بوسیلهء گاز انتحار کرد. صادق در بذله گویی استعداد و مهارتی داشت. به حیوانات شفقت میورزید. با اینکه ظاهر او لاابالی مینمود در زندگانی منظم بود. وی به زبان انگلیسی تا حدی آشنایی داشت که میتوانست از آثار علما و ادبا بهره برد و بوسیلهء زبان فرانسه از معارف و ادبیات ملل مختلف بهره مند میشد. در پایان عمر به تحصیل زبان روسی همت گماشت و به مطالعهء آن اشتغال داشت. به حافظ و خیام علاقهء بسیار میورزید. هنگام جوانی و در آن وقت که در پاریس اقامت داشت به عقاید مذهبی یوگا و کیش بودایی روی آورد و همان اوقات بود که مجسمهء کوچک بودا را خرید و از آن پس همیشه آن مجسمه بر روی میز وی دیده میشد. صادق روز 19 فروردین سال 1330 ه . ش. در پاریس خودکشی کرد، بدینسان که به گرمابهء خانهء خویش رفت و نخست سوراخها و روزنه ها را استوار ساخت، سپس شیر گاز را گشود و در کف حمام دراز کشیده جان سپرد. جنازهء او را در مسجد پاریس گذاردند و پس از توقفی اندک در حالی که قریب یکصد تن از دانشجویان ایرانی آن را تشییع میکردند به قبرستان «پِرْلاشِز» حمل و در آنجا دفن کردند. گذشته از مقالاتی که از وی در مجله ها بطبع رسیده تألیفات متعددی دارد از اینقرار:
1 - داستانها: زنده بگور. آب زندگی شامل 9 داستان. سایهء مغول (قسمت سوم کتاب انیران). سه قطره خون شامل 11 داستان. علویه خانم. سایه روشن شامل 7 داستان. وغ وغ ساهاب شامل 35 قصه. بوف کور. سگ ولگرد 8 داستان. ولنگاری 6 داستان. حاجی آقا. فردا. توپ مروارید.
2 - نمایشنامه ها: پروین دختر ساسان. مازیار. افسانهء آفرینش.
3 - آثار تحقیقی: فوائد گیاهخواری. انسان و حیوان. ترانه های خیام. پیام کافکا.
4 - سفرنامه ها: اصفهان نصف جهان. در جادهء نمناک.
5 - فرهنگ عامّه: اوسانه. نیرنگستان. فلکلور یا فرهنگ توده.
6 - ترجمه از متون پهلوی: گجسته ابالش. کارنامهء اردشیر بابکان. گزارش گمان شکن. یادگار جاماسب. زند وهومن یسن. شهرستانهای ایران شهر.
7 - ترجمه از فرانسه: دیوار. مسخ گراکوس شکارچی و داستان های دیگر. (از کتاب صادق هدایت حسن قائمیان).
(1) - Lunatique. Sampingue.
صادقی.
[دِ] (اِخ) وی از مردم هرات است و در قندهار پرورش یافت و به هندوستان رفت و در زمرهء مدّاحان اکبرشاه درآمد. این بیت از اوست:
دل مجروح را پروای تن نیست
شهید عشق محتاج کفن نیست.
(قاموس الاعلام ترکی).
صادقی.
[دِ] (اِخ) (ملا...) وی از مردم قاین بود و به صنعت گلکاری قیام داشت. این مطلع از اوست:
کدخدائیت مایهء هوس است
کد رها کن همان خدای بس است.
(از مجالس النفائس صص 151 - 152).
صادقی.
[دِ] (اِخ) سیدجعفر. وی از اهالی دهلی هندوستان است و از مشاهیر شعرای آن سامان و او را کتابی است که بهارستان جعفری نام دارد. از اشعار اوست:
ترک من دست چو بر خنجر بی داد برد
تشنه را ذوق زلال خضر از یاد برد.
وی بسال 1190 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج 2 ص450).
صادقی.
[دِ] (اِخ) محمد بن سرور بکری، مکنی به ابی السرور. از مشاهیر مورخین قرن یازدهم هجری است. او راست: الروضة الزاهرة فی ولاة مصر و القاهرة که حاوی وقایع تا سال 1036 ه . ق. و بسیار ممتع است. (از ریحانة الادب ج 2 ص450). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صادقی کتابدار.
[دِ یِ کِ] (اِخ) نام او صادق و از ایل افشار است. وی تذکره ای در احوال معاصرین خویش به ترکی نوشته است و چون در خط و نقاشی مهارتی داشت در «کتابخانهء دیوانی» ملازم بود. (آتشکدهء آذر). تذکرهء وی به مجمع الخواص موسوم است و آقای دکتر خیام پور معلم دانشگاه تبریز آن را به فارسی ترجمه کرده و با اصل ترکی بسال 1327 ه . ش. در یک جلد بطبع رسانیده است. مترجم دربارهء مؤلف آرد که: مؤلف کتاب «دانشمندان آذربایجان» گوید: صادقی افشار، صادق بیگ از اعاظم ایل خدابنده لو و از رجال دورهء شاه عباس کبیر است. این ایل در آغاز ظهور شاه اسماعیل اول به میل خویش از دیار شام به ایران آمد و در عراق و آذربایجان سکونت جست. صادقی بسال 940 ه . ق. در تبریز در محلهء ورجو (ویجویه) تولد یافت و بیست ساله بود که پدر وی به قتل رسید و صادقی مدتی را با امیرخان موصلوی(؟) و بدرخان و اسکندرخان افشار بسر برد، و در عهد شاه اسماعیل ثانی به کتابخانهء دولتی درآمد، و از طرف شاه عباس کبیر به منصب کتابداری سرفراز گردید. صادقی در نظم و نثر پارسی و ترکی شاعر و منشی بود و در هر دو زبان سلیس و روان مینوشت. و از آغاز عمر به صنایع نقاشی و طراحی رغبت داشت و نقاشی را نزد استاد معروف مظفرعلی نقاش (خواهرزادهء بهزاد) پسر مولانا حیدرعلی فراگرفت و از نقاشان بی نظیر عصر خود گردید. نقاشیهای او معروف است. میرزا طاهر نصرآبادی از ملا غروری شاعر آرد که: من قصیده ای در مدح صادقی گفتم و در قهوه خانه ای بر وی خواندم، هنوز قصیده به آخر نرسیده بود که مسودهء آن را از من گرفت و گفت بیش از این تاب شنیدن ندارم، سپس برخاسته لحظه ای بعد بیامد و پنج تومان به دستاری بسته با دو صفحهء کاغذ که خود از سیاه قلم طرحی کرده بود به من داد و گفت تجار هر صفحهء کار مرا به سه تومان می خرند که به هندوستان برند، مبادا ارزان بفروشی، و عذر بسیار خواست و برفت. در یک مجموعه از مجامیع کتابخانهء مدرسهء شرقی لنین گراد تصویری از صادقی موجود است، و در زیر آن این عبارت نوشته شده: «شبیه مرحوم مغفور تیمورخان ترکمان، در سنهء 102 (؟) [بایستی هزار و دو یا هزار و بیست باشد] مرحوم صادقی بیگ افشار ساخته بود. بندهء کمینه معین مصوّر در سنهء 1095 به اتمام رسانید».
مولانا رسالهء منظومی در نقاشی و رنگ آمیزی و اسباب و آلات و ادوات آن فن دارد. وی بسال 1010 ه . ق. در اصفهان تألیفات خود را چنین شمرده و در مقدمه شرح حالی از خود نوشته است: 1 - زبدة الکلام، قصایدی است که در نعت و منقبت و مدح سروده است. 2 - مثنوی «فتح نامهء عباس نامدار» در بحر شاهنامه (متقارب) که حسب الامر پادشاه زمان گفته است. 3 - مقالات و حکایاتی منظوم به وزن مخزن نظامی و بوستان سعدی که «شرح حال» نام دارد. 4 - مثنوی «سعد و سعید» در بحر خسرو و شیرین. 5 - دیوان غزلیات پارسی و ترکی به ترتیب حروف تهجی. 6 - تذکرهء شعرا موسوم به «مجمع الخواص» که به زبان ترکی به نهج «مجالس النفائس» نوائی تألیف شده و مشتمل بر تراجم چهارصد و هشتاد نفر(1) سخنورانی است که از ابتدای عهد شاه اسماعیل صفوی تا دورهء شاه عباس کبیر به عرصهء ظهور رسیده اند. 7 - منظومهء قانون الصور نقاشی است در بحر خسرو و شیرین. 8 - مجموعهء منشآت و مکاتبات فارسی و ترکی. 9 - تذکرهء شعرا مشتمل بر رباعیات معمائی که به اسامی شعراء متقدمین و متأخرین و معاصرین به نظم آمده. 10 - حظیات که مماثل رسالهء لذات معین استرآبادی است و در کتاب دانشمندان آذربایجان نقل شده(2)اسکندربیک ترکمان صاحب «تاریخ عالم آرای عباسی» نیز که خود معاصر با مؤلف بوده دربارهء او گوید: صادقی بیک افشار مرد رنگین (؟) صاحب طبع بود و صادقی تخلص میکرد. در آغاز جوانی ذوق نقاشی یافت و ملازمت شبانه روزی استاد مظفرعلی گزید... و در شاگردی او به مرتبهء کمال رسید. مدتی از غرور نفس و سرکشی طبیعت که در کار نقاشی رواجی نبود و زمانه برحسب آرزویش نمیگشت ترک آن کار کرد و از لباس ظاهرپرستی عریان و با زمرهء قلندران به سیاحت پرداخت. امیرخان موصلوی که حاکم همدان بود از حال وی خبر یافته و لباس قلندری از وی درآورد و او را ملازم خویش ساخت. وی به مقتضای خوی ترکی و شیوهء قزلباشی، دعوی جلادت و شجاعت میکرد و در زمان نواب سکندرشان ملازمت بدرخان و اسکندرخان افشار گزید و در معرکهء ترکمانان استرآباد جلادتهای متهوّرانه از او به ظهور پیوست، اما هیچ وقت از نقش نقاشی غافل نبود. در آخر ترقی عظیم کرد و مصوری بی بدل و نازک قلم و نقاش و طراحی بی مانند شد... قصاید و غزلیات و مثنویهای مرغوب دارد... در زمان اسماعیل میرزا از اصحاب کتابخانه بود، اما در زمان شاه جنت مکان منصب جلیل القدر کتابداری یافت و مورد شفقت و منظور تربیت گردید، ولی بغایت بدمزاج و غیور و تنگ حوصله بود، خوی زشت و بدمزاجی هرگز او را از اغراض نفسانی آسوده نمی گذاشت، همیشه با یاران و ابنای جنس به مقتضای طبع [ سرکش ] عمل میکرد و بدسلوکی را از حد اعتدال میگذرانید. بدین جهت از بساط قرب و منزلت دور و از خدمت مرجوع مهجور ماند، اما تا آخر ایام حیات تغییری در منصب او نشد و مواجب کتابداری را از مبدأ اعلی میگرفت. (تاریخ عالم آرای عباسی ج1 صص127-128).
(1) - این شماره با هیچ یک از نسخه های تذکرهء «مجمع الخواص» که در دسترس ما است مطابق نیست زیرا در تمام این نسخ عدهء شعرا سیصد و سی تن میباشد. (دکتر خیام پور).
(2) - از صص 192 - 193 این کتاب چنین مستفاد است که صادقی رساله ای نیز در انتقاد از رسالهء «لسان الغیب» حیدری تبریزی که جواب دیوان «سهواللسان» شریف تبریزی است نوشته و آن را «هجو ثالث» نامیده است.
صادقی گیلانی.
[دِ یِ گی] (اِخ) رجوع به صادق گیلانی شود.
صادقین.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ صادق.
صادقیة.
[دِ قی یَ] (اِخ) نام طریقتی است منسوب به ابی محمد منصوربن مظفربن محمد بن طاهر العمری. رجوع به منصور... شود.
صادم.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَدْم.
صادنی.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر، 12000گزی جنوب باختری اهرم، 7000گزی راه فرعی بوشهر به اهرم. جلگه، گرمسیر و مالاریائی، سکنه 50 تن. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صادوق.
(اِخ) پسر اخیطوب از خانوادهء الیعازر و یکی از دو کاهن بزرگ که در ایام داود بودند که در دوم سموئیل 8:17 و اول تواریخ ایام 24:3 و 6 و 31 اخیمالک ابن ابی یاثار، و در اول تواریخ ایام 18:16، ابی مالک خوانده شده است. وی در حبرون به داود ملحق گردیده (اول تواریخ ایام 12: 28) و یکی از امنای وی شد، و بواسطهء درخواست از پادشاه اذن یافت که در اورشلیم در مدت یاغی گری آبشالوم بماند و در آنجا سلیمان را به سلطنت مسح کرد (اول پادشاهان 1:39) و سلیمان نیز بواسطهء دیانت و پاک دامنی صادوق، وی را کاهن اعظم قرار داد. (اول پادشاهان 2:27 و 35). به ابی یاثار رجوع شود. (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صادوق.
(اِخ) کاهنی بود که در روزگار اخزیای پادشاه بود (اول تواریخ ایام 6:12). (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صادوق.
(اِخ) پدرزن عزیا (دوم پادشاهان 15:33 و دوم تواریخ ایام 27:1). (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صادوق.
(اِخ) یکی از کسانی که پاره ای از دیوار شهر را مرمت کردند (نحمیا 3:4). (قاموس کتاب مقدس ص550).
صادوق.
(اِخ) نام سه تن از کسانی که در حکایت نحمیا مذکورند. (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صادوق.
(اِخ) یکی از اسلاف مسیح (متّی 1:14). (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صادی.
(ع ص) نعت فاعلی از صدی. تشنه. || خرمابن دراز بی آب مانده. ج، صوادی. (منتهی الارب).
صادیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث صادی. || آن خرمابن که از آب دور بود. ج، صوادی. (مهذب الاسماء).
صار.
[صارر] (ع ص) درخت بسیارشاخ درهم پیچیدهء پیوسته سایه. (منتهی الارب).
صار.
(اِخ) غاری است از نعمان نزدیک مکة. سراقة بن خثعم کنانی گوید :
تبغین الحقابَ و بطنَ بُرم
و قنعَ فی عجاجتهن صار.(معجم البلدان).
صارات.
(ع اِ) جِ صارة.
صارات.
(اِخ) نام کوهی است. (معجم البلدان).
صارث الشحر.
[] (اِخ) (خوش نمائی فجر) شهری است در قسمت رأوبین و در وادی بر تلی واقع است (صحیفهء یوشع 13:19) و فع به مسافت یک میل و نیم از دریای مرداب موضعی نزد دهنهء زرقاء بطرف مشرق یافت میشود که آن را صاره گویند و شاید همان حارث الشحر باشد. (قاموس کتاب مقدس ص 550).
صارخ.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از صُراخ. فریادرس و فریادخواه. از لغات اضداد است. || (اِ) خروس. (منتهی الارب).
صارخون.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ صارخ. رجوع به صارخ شود.
صارخة.
[رِ خَ] (ع ص) تأنیث صارخ. || (مص) مصدر است بمعنی فریاد رسیدن بر وزن فاعله. (منتهی الارب).
صارخة.
[رِ خَ] (اِخ) بلده ای است در روم و بسال 339 ه . ق. سیف الدوله به جنگ بدانجا رفت. متنبی گوید :
مخلی له المرج منصوباً بصارخة
له المنابر مشهوداً بها الجمع.(معجم البلدان).
صارخین.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ صارخ. رجوع به صارخ شود.
صارد.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از صرد. || سهم صارد؛ تیر درگذرنده. (منتهی الارب). تیر که بر نشانه بگذرد. (مهذب الاسماء). || (اِخ) نام شمشیر عاصم بن ثابت بن ابی افلح است. || بنوالصارد؛ قومی است از عرب. (منتهی الارب).
صارف.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَرْف. || سگ مادهء آزمند نر. (منتهی الارب). سگی کرآواز. (مهذب الاسماء، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). سگی کروار. (مهذب الاسماء، نسخهء خطی دیگر از کتابخانهء مؤلف).
صارف.
[رِ] (اِخ) نام اسب حذیفة بن بدر است. رجوع به عقدالفرید ج6 ص22 شود.
صارفات.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ صارفة : و طاهر و عراقی بادی در سر داشتند بزرگ و بیشتر خلوتها با بوسهل زوزنی بود و صارفات (؟) او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او میکرد. (تاریخ بیهقی ص87).
صارفة.
[رِ فَ] (ع ص، اِ) تأنیث صارف. || داهیه. حادثه. رجوع به صارفات شود.
-قرینهء صارفه؛ قرینه ای است که از انعقاد ظهور لفظ در معنی حقیقی آن ممانعت کرده و به معنی مجازی لفظ ظهور میدهد، یا ذهن شنونده را از معنی حقیقی لفظ صرف کرده و به معنی مجازی متوجه میکند. رجوع به قرینه شود.
صارفی.
[رِ] (اِخ) سمعانی گوید: ابوعبدالرحمن بن ربیعه بدین نسبت مشهور است و او صیرفی است و هردو به یک معنی باشد. وی از مردم کوفه است و از شعبی و از وی ابن عیینه روایت کند. (الانساب سمعانی ص 347).
صارلی.
(اِخ) یکی از فرقه های کرد است در جنوب موصل که عبادات و عقاید آنان سرّی است و کسی را بر آن وقوف نیست. گویند کتاب ایشان به پارسی است و آثاری از دین باستان ایران و عقاید غُلات در آن دیده میشود. این طائفه خود را از نسل عشیرهء کاکه میدانند که از کرکوک بدانجا هجرت کرده اند. و جماعت کاکه را نیز آئینی مرموز است و با علی اللهیان نسبت تام دارند. گویند وجه تسمیهء این طائفه به صارلی آن است که روحانیون ایشان بهشت را به مردم طائفه می فروختند و چون کسی بدینسان بهشت را مالک میشد میگفت: صارت لی الجنة؛ یعنی بهشت از آنِ من گردید(1). (تاریخ کرد رشیدیاسمی صص 124 - 125).
(1) - ظ. این وجه تسمیه اساسی ندارد.
صارم.
[رِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صَرْم. قوله تعالی : ان اغدوا علی حرثکم ان کنتم صارمین (قرآن 68/22)؛ یعنی بامداد به سر کشت و بستان خود روید اگر خرما خواهید بریدن. (تفسیر ابوالفتوح چ تهران 1315 ج5 ص378). || شمشیر بران. (منتهی الارب). شمشیر تیز. (دهار) :
هست شاهان را زمان برنشست
هول سرهنگان صارمها به دست.(مثنوی).
|| مرد دلاور رسا در امور. || شیر بیشه. (منتهی الارب).
صارم.
[رِ] (اِخ) قاتل خاص بیک (و خاص بیک در خلع مسعود و سلطنت سلطان محمد [ سلجوقی ] خدمتها کرد) به امر سلطان محمد بن محمود. رجوع به حبیب السیر جزو چهارم از ج2 ص190 شود.
صارم.
[رِ] (اِخ) ابن عُلْوان جَوخی. شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و نسبت او به بنی مجاشع میرسد که جریر آنان را بنی جوخی خوانده و یا نسبت او به جوخی کسکر است و آن قریه ای است از اعمال واسط و یا منسوب به جوخی است که نقطه ای است نزدیک زباله. لیکن تلفظ صحیح او جوخانی است و به مسامحت او را جوخی گویند. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).
صارم الدین.
[رِ مُدْ دی] (اِخ) امیر محمد. وی بسال 742 ه . ق. حاکم جربادقان (گلپایگان) بوده است. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 172 شود.
صارم الدین.
[رِ مُدْ دی] (اِخ) رجوع به ابن دقماق شود.
صارم الدین.
[رِ مُدْ دی] (اِخ) تبنینی (امیر...). ابن ابی اصیبعه در ترجمهء عمران اسرائیلی داستانی از وی حکایت کند. (عیون الانباء ج2 ص213).
صارم الدین مظفری.
[رِ مُدْ دی نِ مُ ظَفْ فَ] (اِخ) رجوع به صاروجا شود.
صارم کرد.
[رِ مِ کُ] (اِخ) وی از مردم کردستان است که بر شاه اسماعیل صفوی طغیان کرد. خوندمیر گوید: در پاییز سال 912 ه . ق. شاه را خبر دادند که صارم با جمعی از دزدان به راهزنی و تاراج دست زده اند. شاه اسماعیل بسوی او روی آورد و صارم مقاومت نتوانست و بگریخت و لشکریان و اموال وی را که بجا مانده بود ببردند و بسیاری از کردان را بکشتند. تابستان سال دیگر که شاه در سورلوغ بسر میبرد خبر یافت که صارم دیگر بار با جمعی از کردان به افروختن آتش فتنه دست زده اند. به فرمان شاه بیرام بیک قرامانی و جناب خلیفة الخلفائی (؟) با جمعی به دفع او مأمور شدند و صارم به کردستان گریخت و به کوهی پناه برد. لشکریان دست به جنگ زدند و پس از جنگی سخت صارم بگریخت و پسر و برادر و بعضی از سران سپاه وی اسیر گشتند و بسیار کس از اتباع او به قتل رسیدند. سپس اسرا را نزد شاه آوردند و به دستور وی به سخت ترین عقوبات بکشتند. (حبیب السیر جزء چهارم از ج3 ص347، 364).
صاروان.
[] (اِ)(1) لوف صغیر است. (فهرست مخزن الادویة) (تحفهء حکیم مؤمن، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). رجوع به صارة شود.
(1) - در مفردات ابن بیطار و اختیارات بدیعی، این لغت «صارة» ضبط شده و تصور میرود صاروان محرف صارة است، بدین سان که اصل آن «صارة و آن لوف صغیر است» بوده و سپس کُتّاب آن را به صاروان تبدیل کرده اند.
صاروج.
(معرب، اِ) معرب سارو و یا چاروست. (برهان قاطع) (ربنجنی). آهک رسیده با چیزها آمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند. (برهان قاطع، سارو و چارو). آهک آمیخته به خاکستر و جز آن، معرب سارو. (غیاث اللغات). آهک آمیخته با خاکستر و غیر آن. (منتهی الارب). چیزی است مصنوع از خاک و خاشاک و خاکروبه درهم با آب سرشته کوبیده است به نحو خاص و اکثر حوضها و حمامات را از آن میسازند. (فهرست مخزن الادویة). فارسی معرب است. نورة و اخلاط آن باشد که حوضها و حمامها را بدان اندایند. (المعرب جوالیقی ص 213). و بعض عرب آن را شاروق خوانده و حوض مُشَرَّق گفته اند. (المعرب جوالیقی ص209) :
چو صاروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.فردوسی.
یکی خانه ای کرد از پخته خشت
به صاروج کرده بسان بهشت.فردوسی.
صاروجا.
(اِخ) مظفری. وی امیری است از ممالیک. در مصر نشأت و هم بدانجا امارت یافت. سلطان الملک النصار ده سال وی را بازداشت و سپس آزاد فرمود و امارت صفد داد. وی حدود دو سال در آنجا بماند، سپس او را در جمله ای از امرا به دمشق فرستادند و مدتی بدانجا ببود و مجدداً او را بازداشتند. و از مصر فرمان رسید که چشمان وی را میل کشند و بدین کیفر کور شد، پس به قدس (بیت المقدس) رفت و به دمشق بازگشت و بسال 743 ه . ق. / 1343 م. بدانجا درگذشت. زرکلی گوید: گمان دارم سوق صاروجا در دمشق که عامه آن را سوق ساروجا خوانند بدو منسوب است. (اعلام زرکلی ص 422).
صاروج گر.
[گَ] (ص مرکب) کَلاّس. یا آنکه صاروج را در بنا بکار برد.
صاروخان.
(اِخ) یکی از سران ترک که مگنیسیا را فتح کرد، و از آن پس این منطقه و مرکز آن بنام صاروخان نامیده شد.
صاروخان.
(اِخ) یکی از سنجاقهای پنجگانه ای است که تشکیل ولایت آیدین دهد و قسمت شمال شرقی آن ولایت است و از شمال و مشرق به ولایت خداوندگار و از جنوب به سنجاق دنیزلی، آیدین و ازمیر و از سمت مغرب به سنجاق ازمیر محاط است و ساحل ندارد، بین 38 درجه و 2 دقیقه و 39 درجه و 2 دقیقهء عرض شمالی و 24 درجه و 48 دقیقه و 26 درجه و 55 دقیقهء طول شرقی امتداد یافته و مساحت سطح آن به 11815 هزار گز مربّع بالغ است، و از این مقدار 6011 گز کوهستان غیرمزروع، و 3815 هزار گز مزروع و 1284 هزار گز چمنزار و 703 هزار گز جنگل است. اراضی آن مسطح نیست و کوه موسوم به «بوزطاغ» در حدود جنوبی دو کوه «اوزون یابله» و «دمیرچی طاغی» در حدود شمالی آن دیده میشود. دامنه های جبال شمالی آن بسمت جنوب امتداد دارد. نهر کدیز از خارج مرز سنجاق یعنی از سنجاق کوتاهیه از ولایت خداوندگار وارد این سنجاق میشود و آن را از طرف مشرق بسوی مغرب میشکافد و همهء آبها که از آن کوهها جاری است بدان متصل میشود، بدین طریق که از سمت راست نهرهای کونان و از سمت چپ رود آلاشهر بدان متصل میشود. وادیهای این انهار جلگه و ماهورهای پرطراوت و سبز و خرم دارد و شمارهء نفوس آن به 345749 تن بالغ است، که 29146 تن آن مسلمان و ترک و 47533 تن رومی و 3882 تن ارمنی و 1839 نفر کلیمی و 935 اجنبی است. خاک این سرزمین حاصل خیز و محصولات آن گندم، جو، ذرت، ارزن، پنبه، کتان، تنباکو، افیون، انگور، خربزه است و میوه های گوناگون در آنجا فراوان به عمل می آید. خربزه های آن درخور توصیف است و دیر ماند. کوههای آن مخصوصاً جبال قسمت جنوبی از جنگل پوشیده است. حمام های طبی معدنی فراوان دارد که بیماران برای معالجه بدانجا روند. از بعض آثار و ویرانه های باستانی این ناحیه چنان معلوم میشود که این آبها از ازمنهء بسیار قدیم مورد استفاده بوده. در این قطعه حیوانات اهلی فراوان است. مردم این سنجاق با زن و بچه به کارهای کشت و زرع مشغولند و استعداد صنعتی آنان هم نیک است. بهترین قالیچه های آناطولی در کوروز، قوله و دمیرچی بافته میشود و هرساله از آن بسیار عائد کشور میگردد. علاوه بر این منسوجات نخی یعنی الجه، کرباس، میشن و تیماج از محصولات این سنجاق است و چند دستگاه کارخانه مخصوص جدا کردن پنبه دانه، تهیهء روغن زیتون نیز در آن موجود است. تنها راه تجارتی این منطقه اسکلهء ازمیر میباشد. این سنجاق 11 قضا و 12 ناحیه و 966 قریه دارد. سنجاق صاروخان عبارت است از قسم اعظم شمالی خطهء قدیم لیدیه و شهر قدیمی سارد که اکنون خرابه های آن در بین این قصبه و صالحلی هست. ساکنین آن سرزمین در قدیم الایام قومی از اقوام پلاسج بوده اند که از خطهء قدیمهء تراکیه یعنی از جهات ادرنه بدینجا مهاجرت کرده و رئیسی مئون نام داشته اند و لذا ایشان را مئونیان نامند و بنابر اساطیر یونان پس از انقضای فرمانروائی چند پادشاه از نسل مئون سلطنت و فرمانفرمائی به نسل قهرمان معروف یونان هرکول منتقل گردید. و چون نوبت سلطنت در سارد به قره سوس منسوب به همین نژاد رسید کوروش(1) پادشاه ایران وی را مغلوب و لیدیه را به ممالک ایران ضمیمه کرد، سپس اسکندر بزرگ همین سرزمین را با دیگر ممالک ایران به تسخیر خود درآورد و پس از وی به دست سلوکیها افتاد و وقتی که آنطی خوس سوم از این طایفه در محاربهء رومیان در مغنیسا مغلوب شد و صاروخان از چنگ سلوکیها بدر رفت آن را به دولت کوچک برغمه که متفق دولت روم بود دادند، طولی نکشید که تمامی دولت برغمه جزء دولت روم شد و این قطعه در موقع انقسام دولت روم بالطبع بایستی داخل قسمت امپراطوری شرق باشد. بسال 700 ه . ق. علاءالدین ثالث از سلاطین سلجوقی این منطقه را فتح کرد و ادارهء آن را به صاروخان که یکی از امرای بزرگ سلجوقی بود واگذاشت و سپس این منطقه بنام وی مشهور شد. صاروخان در زمان سلطان اورخان و خداوندگار غازی به دولت عثمانی ملحق گشت و نام آن را تغییر ندادند، امیر تیمور پس از وقایع آنقره آن را ویران کرد، مدتی هم جنید ازمیری در صاروخان و جهات آیدین حکمرانی داشت، سپس صاروخان به ممالک عثمانی ملحق گشت و گاهی مانند ایالت و زمانی مانند سنجاق اداره میشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - در قاموس الاعلام: کیخسرو.
صاروخانی.
(اِخ) صاحب کشف الظنون گوید او راست: دقایق المیزان فی مقادیر الاوزان و آن رساله ای است در اکسیر. (کشف الظنون ج 1 ص 494).
صارور.
(ع ص) صاروراء. صارورة. مردی که حج نکرده. || آنکه گرد زن نگردیده. (منتهی الارب).
صاروراء .
(ع ص) صارور. صارورة. مردی که حج نکرده. || آنکه گرد زن نگردیده است. (منتهی الارب).
صارورة.
[رَ] (ع ص) صارور. صاروراء. مردی که حج نکرده. (منتهی الارب). حج ناکرده. (دستورالاخوان) (مهذب الاسماء). || آنکه گرد زن نگردد. (منتهی الارب).
صاروسیدی.
[] (اِخ) وی از کسانی است که بر شرح طوالع الانوار حاشیه نوشته است. (کشف الظنون ج 2 ص 102).
صارة.
[رَ] (ع اِ) لوف الصغیر است به زبان اندلس که به پارسی آن را فیل گوش (پیل گوش) خوانند. (برهان قاطع) (مفردات ابن بیطار) (اختیارات بدیعی). و رجوع به صاروان شود. || درختستان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || نافهء مشک. (منتهی الارب). || صارة الجبل؛ اعلای کوه. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صارة.
[صارْ رَ] (ع اِ) حاجت. || (اِمص) تشنگی. (منتهی الارب).
صارة.
[رَ] (اِخ) نصر گوید کوهی در دیار بنی اسد، و دیگران گفته اند کوهی است نزدیک فَید، و زمخشری آرد که آن کوهی است در صمد میان تیماء و وادی القری. (معجم البلدان).
صاری.
(ع ص، اِ) کشتیبان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || تیر کشتی. (منتهی الارب).
صاری.
[را] (ع اِ) راهی در کوه است. (منتهی الارب).
صاری.
(اِخ) کوهی است در قِبْلی مدینه که بر آن آب و گیاهی نیست. (معجم البلدان).
صاری اطه.
[اَ طَهْ] (اِخ) صاری اَدَه. جزیره ای است در جنوب خلیج قزل آقاج.
صاری چای.
(اِخ) نام نهری است در آناطولی در شهرستان میلاس تابع سنجاق منتشا از ولایت آیدین متشکل از دو رودخانه ای که در مسافت چهار ساعت از قسمت سفلای قصبهء میلاس متحد شوند، و بسوی مغرب جاری و به خلیج مندالیه میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
صاری خانلر.
[لَ] (اِخ) ناحیتی است تابع شهرستان جمعه در سنجاق سرفیجه از ولایت مناستر، سکنهء آن 6285 تن و 194 تن آنها اولاخ و روم و بقیه مسلمانان و ترکانند. در داخل ناحیه 6 جامع، 3 دکان، یک کاروانسرا، 200 باغ، 20 باغچه، 100 چمن زار، 16322 دونم مزرعه، 12 چراگاه و 4 جنگل موجود است.
صاری دکز.
[] (اِخ)(1) صاری دَنِز. بحر اصفر و به زبان چینی هوآنگهای(2) خلیج وسیعی است در شمال بحر چین، در طرف شمال آن خلیج کره و در سمت مشرق خلیج پچیلی واقع است، از مشرق به شبه جزیرهء کره و جزیرهء کلپرت مربوط و از شمال با خلیج کره و از سمت شمال غربی و مغرب با دو ایالت شان تونگ و کانگ سو از چین، و از جانب جنوب به دریای چین محدود است. مدخل آن در 33 درجهء عرض شمالی واقع است و با وسعت 400 هزار گز بین ساحل چین و جزیرهء کلپرت می باشد. مسافت برزخ بین این خلیج و خلیج کره بالغ بر 175 هزار گز میباشد، و در واقع دو خلیج کره و پچیلی از فروع بحر اصفر بشمارند و بنابراین خلیج فوق تا انتهای خلیج لیان تونگ یعنی تا 41 درجهء عرض شمالی امتداد می یابد. وجه تسمیهء این دریا به بحر اصفر این است که نهر گل آلود بزرگ موسوم به «هوآنگ هو» یعنی رود زرد وارد آن میگردد و از ته نشینی گلها دریا زردفام به نظر می آید و نهر مزبور بسال 1851 م. مجرای خود را تبدیل داده و فعلاً وارد قسمت جنوبی خلیج پچیلی میشود و علاوه بر این از پکن دو رودخانهء نی هو و لان هو، و از منچوری نهر لیاهو و یک رشته از انهار دیگر بدان خلیج میریزد و نهر سرحدی یالوکانگ که کره را از حدود چین مفروز می سازد، وارد خلیج کره میشود، اما پس از تبدیل مجرای «هوانگهو» نهر بزرگ دیگری وارد خلیج بحر اصفر نمیگردد. عمق این خلیج بسیار نیست، و حد متوسط آن بالغ بر 40 گز است. وجود تخته سنگهای فراوان و کثرت هوای مه دار سیر کشتی ها را در این دریا دشوار کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Mer Jaune.
(2) - Hoang-Hai.
صاری شعبان.
[شَ] (اِخ) سنجاقی است در انتهای شرقی سنجاق درامه از ولایت سالونیک. از جانب مشرق و شمال شرقی با سنجاق کوملجنه از ولایت ادرنه و از طرف مغرب با دو شهرستان درامه و قواله و از جانب جنوب نیز به بحرالجزائر محدود است. مرکز آن بازاری است موسوم به «خانلر». بیشتر اراضی آن مسطح و فقط در حدود و مرزها برجستگی دارد و نهر قره سو (مسته) فضا را از شمال به جنوب جدا می کند. چند دریاچه نیز نزدیک ساحل دارد. وسعت اراضی مزروعهء آن بیش از 183000 دونم(1) و خاک آن حاصلخیز میباشد. محصولات عمدهء آن عبارت از: گندم، جو، چاودار، دوسر (خرطال)، ارزن، ذرّت، باقلا، لوبیا، تنباکو و مقدار کمی پنبه و کنجد است. تنباکوی آن بسیار مرغوب و در آنجا مراتع بسیار است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - 40 × 40 قدم.
صاری صالتق.
[] (اِخ) یکی از خلفای حاجی بکتاش ولی، قدّس سره است. مدفن وی معلوم نیست، با این وصف درویشان ساده لوح طریقت بکتاشی به مزار آی اسپریدون که در جزیرهء کُرفه است و مزار سنت نائوم در مناستری واقع در کنار دریاچهء اوخری به نظر مزار صاری صالتق بابا می نگرند و به زیارت آنجا میروند. گویند این مرد در آغاز چوپان بود، روزی گوسفندان خود را میچرانید و بر حسب اتفاق به چلّه خانهء ولی نزدیک شد و کرامات وی را مشاهده کرده و دست از پیشهء خود کشید و به زمرهء خواص مریدان او درآمد. (قاموس الاعلام ترکی).
صاری صو.
(اِخ) نهری است که از جانب یمین به گرگان رود پیوندد. (سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 91).
صاری عبداللهافندی.
[عَ دُلْ لاه اَ فَ](اِخ) یکی از شاهزادگان مغرب است که در زمان سلطان احمدخان اوّل به استانبول هجرت کرد، و سیّدمحمد داماد محمدپاشا برادر صدراعظم خلیل پاشا، او را به فرزندی پذیرفت و در حمایت خلیل پاشا تربیت یافت. هنگام صدارت دوّم همین پاشا که به سمت سرداری به ایران میرفت صاری عبدالله با شغل منشی گری ملتزم رکاب او بود و چون محمدافندی رئیس الکتّاب در سال 1037 ه . ق. درگذشت وی به درجهء رئیس الکتابی نایل گشت، ولی در همان سال خلیل پاشا از صدارت و او از ریاست کتابت معزول شد و با هدائی محمودافندی از منسوبین خود طرح مراودت افکند و به مطالعه و تألیف پرداخت. در سال 1047 ه . ق. به ریاست رکاب همایون نایل گشت و در سفر بغداد در معیّت سلطان مرادخان رابع بود و در همانجا دوباره رئیس الکتاب گشت و تا سنهء 1065 به بعض مناصب دیگر منصوب گردید و سپس از خدمت دولت کناره جست و به علم و عبادت پرداخت. وی بسال 1071 ه . ق. درگذشت و در خارج طوب قپو بر جادهء مالتپه مدفون است. وی دفتر اوّل مثنوی مولانا را ترجمه کرده و بدین جهت به شارح مثنوی مشهور میباشد. از تألیفات اوست: 1 - نصیحة الملوک متضمن مناقب اولیاء 2 - ثمرات الفؤاد 3 - دره 4 - جوهره 5 - مسلک عشاق. تخلص وی عیدی است و اشعاری دارد. (قاموس الاعلام ترکی). برون در تاریخ ادبیات وفات او را بسال 1079 گفته و کتابی از او بنام دستورالانشاء ثبت کرده و گوید چند مکتوب از آن را شارل شفر ضمن کتاب منتخبات آثار فارسی طبع کرده است. (تاریخ ادبیات ج 4 ص 6).
صاری گز.
[گُ] (اِخ) صاری گوزل و یا صاری گورز. وی یکی از علما و دانشمندان عصر سلطان بایزیدخان ثانی و سلیم خان اول و لقب او نورالدین است. و قاضی عسکر آناطولی بود. در 919 ه . ق. معزول شد و در سال 927 درگذشته. وی به سمت واعظ و ناصح بنزد شاهزاده سلطان سلیم فرستاده شد. مردی زردفام و کوتاه اندام بود و از این رو به «صاری گورز» مشهور شد. محله ای از شهر استانبول بنام وی به محلهء صاری گوزل موسوم است که محرف «صاری گورز» میباشد. (قاموس الاعلام ترکی). صاحب کشف الظنون وفات او را بسال 934 گفته و گوید او را حاشیه ای است بر شرح شمس الدین بن محمود اصفهانی بر طوالع. (کشف الظنون ج 2 ص 102).
صاری گول.
(اِخ) نام بقعه ای است در قضای جمعه از سنجاق سرفیجه تابع ولایت مناستر و شامل ناحیهء صاری خانلر و حوالی آن. ترکان مهاجر آناطولی در این بقعه سکونت جسته و تا امروز اخلاق و عادات سابق خود را حفظ کرده اند. اراضی آن حاصل خیز است و مردم آنجا به زراعت مشغولند. مرکز آن قصبهء قیالر است. (قاموس الاعلام ترکی).
صاری مصطفی پاشا.
[مُ طَ فا] (اِخ) وی در عصر سلطان محمودخان اول میزیست و بسال 1153 ه . ق. به قپودانی (کاپیتانی) منصوب شد و بیش از یک سال و نیم در این مقام ببود و بسال 1157 بار دیگر به مقام قپودان پاشائی نایل گشت و در سال 1158 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صاریة.
[یَ] (ع ص) چاهی که آب آن از دیرماندگی برگردیده رنگ و برگشته مزه باشد. (منتهی الارب).
صاری یار.
(اِخ) در تداول عامه صاری یر گویند. قریه ای است در جوار استانبول، در جهت روم ایلی از میان بوغاز، بالای بیوک دره، در طرفین دره و در میان دو کوه واقع شده. دامنه های ده از درخت شاه بلوط پوشیده و آبهای خنگار و چرچر منظره ای بسیار زیبا و جالب بدان داده است و هر نقطهء آن تفرجگاه بسیار دلکش و روح پروری است و به مناسبت نزدیکی آن با استانبول در فصل تابستان مردم بسیار بدانجا روند. (قاموس الاعلام ترکی).
صاری یحیی.
[یَحْ یا] (اِخ) حافظ فخرالدین بن عثمان. وی از خطاطان مشهور و از محلهء طوپخانهء استانبول است. قریب 15 جلد قرآن کریم نوشته و نیز آیات کریمه ای که در داخل درهای جنبی جامع نور عثمان است به خط او میباشد. وی بسال 1169 ه . ق. درگذشت و مقابل تکیهء مرادافندی به خاک سپرده شد. (قاموس الاعلام ترکی).
صاسون.
(اِخ) نام قضایی است در سنجاق موش از ولایت بتلیس و قسمت جنوبی آن استان را تشکیل میدهد و محدود است از شمال به قضای موش، از مشرق و جنوب به سنجاق بتلیس و از مغرب به سنجاق کنج. مرکز آن قصبهء کوچک خطواست که روزی شهری بزرگ بوده و 60000 تن جمعیت داشته. فاصلهء آن تا مرکز لوا 24 ساعت و تا مرکز ولایت 15 ساعت است. اراضی این منطقه کوهستانی و سنگلاخ است. در قسمت غربی آن کوه صاسون به ارتفاع 2600 گز و در جهت جنوب غربی کوه اوتاغ با ارتفاع 1430 گز دیده میشود. بیشتر کوههای آن سنگلاخ و صعب الوصول است و مناظری عجیب دارد. فقط یک نهر در طرف مشرق قضا جاری است و این قطعه را شکافته داخل نهر مراد میگردد. تنها رودخانهء مهم آن همین یک رود است و آبهای دیگر رودخانه های کوچک و جویها و جویبارها هستند. خاک آن چندان حاصلخیز نیست و محصول مورد نیاز اهالی را کفایت نمیکند، اما انواع میوه جات و سبزیجات در آنجا بعمل می آید و مراتع فراوان و حیوانات اهلی بسیار دارد. عمدهء معیشت ساکنان آنجا از محصولات حیوانی است. حیوانات وحشی در این منطقه نیز فراوان است و در کوههای آن خرس، گورخر و حیوانات دیگر دیده میشود. در بعض کوههای آن جنگل ها وجود دارد که اهالی از هیزم و الوار و تختهء آن استفاده میکنند و در برخی نقاط اشیاء عتیقه دیده میشود. هوای این منطقه در نقاط پست معتدل و در جاهای مرتفع سرد است و جمعاً مشتمل بر 119 قریه است و تعداد سکنهء آن به 20101 تن بالغ میگردد که 10370 تن از آنان مسلمان و 8389 تن ارمنی و 372 نفر قبطی و 970 تن یزیدی هستند و قسم اعظم مسلمانان آنجا کرد و از عشایر مختلفند. (قاموس الاعلام ترکی).
صاصل.
[صَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب)(1).
(1) - گویا مقصود صاصلی است. رجوع بدان شود.
صاصلی.
[صِ] (ع اِ)(1) صاصلا. صوصلا. بصل الذئب. بصل الفار. ساقه ای است خرد و نازک که به سپیدی زند، درازی آن نزدیک وجبی، او را بر فراز سه یا چهار شاخه است نرم، از آن گلی سبز پدید شود برنگ و چون باز شود رنگ درون آن مانند رنگ شیر باشد و در میان گل تخمی است مانند تخم لیبانتیس(2) که آن را بجای شونیز (سیاه تخمه) در نان فشانند و آن را بیخی است مانند بیخ بلبوس کوچک و پخته و خام آن را خورند. (مفردات ابن بیطار ج2 ص76). نباتی است شبیه به حلفای تازه روییده و از آن کوچک تر و زودشکن و تازهء او مأکول است گرم و تر و جهت الم فؤاد و ریاح فم معده نافع و تخم آن در افعال شبیه به شونیز و بیخ آن شبیه به بلبوس کوچکی و پخته و خام او مأکول و اکثار آن محرک باه و رافع وجع الفؤاد است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به مخزن الادویة شود.
(1) - Ornithogalum umbellatum. Ornithogale.
(2) - Libanotis.
صاع.
(ع اِ) پیمانه ای است که بر آن احکام مسلمانان از کفاره و فطره دائر و جاری است، و آن چهار مُدّ است و هر یک مُدّ یک رطل و ثلث رطل و رطل دوازده اوقیه است و اوقیه یک استار و دو ثلث استار، و استار چهار مثقال و نصف مثقال و مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانگ و دانگ دو قیراط، و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه، و جو میانه شش یک از هشت یک درهم است و حبه یک چهل وهشتم درهم. داودی گوید که مقدار صاع که در آن اختلاف واقع نشود چهار مشت است از دو کف مرد میانه که نه بزرگ کف باشد و نه خرد، زیرا که در همه جا صاع نبی (ص) یافت نشود. ج، اَصْواع، اَصْوُع، اَصْؤُع، صوع. (منتهی الارب). کیله ای است به وسعت چهار مُدّ و مُدّ پری دو کف است از طعام... و قدر صاع به رطل عراقی نه رطل و به رطل مدنی شش رطل است. (رسالهء اوزان و مقادیر مقریزی). نام پیمانه ای است که چهار مد باشد و هر مد یک رطل و ثلث رطل باشد. (غیاث اللغات). چهار مد بود نزد مردم مدینه و هشت رطل نزد مردم کوفه. (مفاتیح العلوم خوارزمی ص 11). پیمانهء چهارمنی. چهار من شرعی. (زمخشری). پنج رطل و چهار مد. یک من تبریز و سی مثقال است. (از حاشیهء صراح خطی). مساوی دو هزار و نهصد و چهل و هشت گرم و چهل سانتی گرم است. (ترجمهء شرایع به فرانسه تألیف دوکری ج 1 ص 18 ح 1). مجازاً بمعنی جام آید :
ز دزدیّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی.
خاقانی.
مهر چون در خوشه یک مه ساخت خرمن روشنان
ماه را صاع زر شاه مظفر ساختند.خاقانی.
گردون فروگذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش.
خاقانی.
چرخ بر من عید کرد و هر مَهَم
ماه نو صاع تهی بنمود و بس.خاقانی.
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی.خاقانی.
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاع زر آمد به دست شد دل غوغا خرم.
خاقانی.
مرغ سحر شناعت از آن زد چو مصریان
کآن صاع عید دید به بار سحر درش.خاقانی.
صاع زر شاه شد ماه بدان میدهد
سنبلهء چرخ را زابر کف شاه نم.خاقانی.
|| زمین پست. || جایی که بروبند تا در آن بازی کنند. || جای سینهء شترمرغ وقتی که بر زمین گذارد. (منتهی الارب). || جای بذر یک صاع دانه. (اقرب الموارد). || زکاة. صدقه. رجوع به صاع ستان شود :
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکاة آدم و حوا بینند.خاقانی.
گر صاع سر سه بوسهء عیدی دهد مرا
زان رخ دهد که گندم گون است پیکرش.
خاقانی.
و رجوع به صاع سر شود.
صاع.
(اِخ) نام موضعی است در اندلس. (الحلل السندسیة ج 1 ص 69).
صاعب.
[عِ] (ع ص) زمین سنگ و درخت ناک که کِشته شود. (منتهی الارب).
صاعد.
[عِ] (ع ص) نعت فاعلی از صعود. بالابرآینده. (منتهی الارب). از پستی بسوی بلندی رونده. (غیاث اللغات). بالارونده. بَرشونده. مقابل هابط، بزیرشونده، فروشونده. || قولهم: بلغ کذا فصاعداً؛ یعنی فوق آن. (منتهی الارب). || اصطلاحی ریاضی است. رجوع به ارثماطیقی شود. || (اصطلاح نجوم) معنی صاعد برآینده بود و معنی هابط فرورونده و ستاره به شمال برآینده بود، تا عرض او به شمال همی افزاید. چون به غایت رسد و دست به کاستن کند به شمال فرورونده بود، تا آنگاه که از عقده بگذرد و به نیمهء جنوبی افتد از مایل، تا عرض او به جنوب همی افزاید، فرورونده بود به جنوب، تا به غایت رسد و آغازد کاستن، برآینده شود به جنوب و گونهء دیگر از برآمدن و فروشدن قیاس او به زمین است و این چنان است که کوکب را به نطاق نخستین و دوم هابط خوانند و بر سیوم و چهارم صاعد و گروهی هابط آن را خوانند که به نطاق دوم و سوم باشد و صاعد آن را که به نخستین و چهارم باشد. و قیاس این بود به بعد اوسط. گونهء دیگر نیز چنان است که کوکب را از اول جدی تا آخر جوزا صاعد خوانند و از اول سرطان تا آخر قوس هابط خوانند. و گونهء دیگری نیز چنان است که کوکب میان فلک نصف النهار و میان فلک نصف اللیل، سوی مشرق صاعد بود و سوی مغرب هابط. (التفهیم ص 144).
صاعد.
[عِ] (اِخ) نام اسب بَلْعاءبن قیس کنانی و نام اسب صخربن عمرو است. (منتهی الارب).
صاعد.
[عِ] (اِخ) (مولانا...) از مردم شیراز معاصر امیر تیمور. آن هنگام که مولا قطب الدین در شیراز اموال مردم به بهانهء پیشکش بستد صاعد ماجرا به امیر تیمور رساند و او دستور مؤاخذت داد. (حبیب السیر جزء سوم از ج3 ص168).
صاعد.
[عِ] (اِخ) صاحب کشف الظنون گوید: او راست: کتاب الدعوات. (کشف الظنون، حرف کاف).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ممدوح ابن الرّومی است. بحتری ابن الرومی را گفت: ابوعیسی بن صاعد قصیده ای از تو روایت کند که در حق پدر وی (صاعد) سروده ای و از من پرسید: چه صله ای به او دهم؟ گفتم: برای هر بیت یک دینار. (الموشح مرزبانی چ 1343 ص 338).
صاعد.
[عِ] (اِخ) نام یکی از مردان افسانه ای عرب باستان. در فصل اول از باب هفدهم مجمل التواریخ و القصص دربارهء نسب عرب قحطانی و پادشاهان ایشان گوید: پس از گروه عاد زنی خواست و فرزندانش آمدند چون یعرب و جرهم و المعمر و صاعد و حمیر و منیع و حض. (مجمل التواریخ و القصص چ 1318 ه . ش. ص146). اما دینوری گوید: تزوج امرأة من العمالیق فولدت یعرب و جرهم و المعتمر و المتلمس و عاصماً و منیعاً و القطامی و عاضیاً و حمیر. (حاشیهء همان صفحه از بهار).
صاعد.
[عِ] (اِخ) وی در اصفهان قضاوت داشته است. بسال 789 ه . ق. که امیر تیمور عازم اصفهان گشت امیر مظفر کاشی که از قِبَلِ سلطان زین العابدین پسر شاه شجاع حکومت اصفهان داشت قاضی صاعد را که از اکابر عراق بود نزد وی فرستاد و اظهار مطاوعت کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی صص 242 - 243).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن ابی الفضل. رجوع به صاعد شعیبی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن احمد رازی. او راست: کتاب «الاحساب و الانساب». (کشف الظنون).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن احمد، مکنی به ابی القاسم (قاضی...). وی یکی از علماء و دانشمندان اندلس است. مولد وی مالقه و او در قرطبه پرورش یافت و به همین مناسبت وی را قرطبی نیز خوانند. او راست: التعریف بطبقات الامم که در آن ترجمهء مشروح و مفصل حکمای یونان و مشاهیر دیگر را آورده است. و نیز او راست: جوامع اخبار الامم من العرب و العجم، و صنوان الحکم. وی بسال 350(1) ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). در حلل السندسیة وی را صاعدبن احمدبن عبدالرحمن بن محمد بن صاعد تغلبی و مکنی به ابی القاسم آورده است و گوید اصل او از قرطبه است و از ابومحمدبن حزم و فتح بن قاسم و ابوالولید وقشی روایت کند... (ج2 ص11) و در ذیل همان صفحه آمده است که: قاضی صاعدبن احمد طلیطلی اندلسی از گرامی ترین فرزندانی است که طلیطله بلکه اندلس به خود دیده است. وی از حکماء فقهاست که فقه و حکمت را گرد آورد. از تألیفات اوست: طبقات الامم در تاریخ علوم و علماء و بر تألیفات او جز این کتاب دست نیافتیم. (الحلل السندسیة ج 2 ص 11). صاحب معجم المطبوعات گوید: اصل او از قرطبه است و از ابومحمدبن حزم و فتح بن قاسم و ابوالولید الوقشی و جز آنان روایت کند. یحیی بن ذی النون وی را قضاء طلیطله داد و او در امور خویش متحری بود و در حقوق با یمین و شاهد واحد قضاوت کرد و شهادت به خط را کافی دانست. وی از اهل معرفت و ذکاء و روایت و درایت بود. در مریه تولد یافت و به هنگامی که قضاوت طلیطله داشت درگذشت و یحیی بن سعیدبن حدیدی بر وی نماز گزارد. او را جز کتاب طبقات الامم تاریخ صاعدی است که نسخه ای از آن در کتابخانهء بودلئین است. کتاب طبقات الامم یا التعریف لطبقات الامم را اب لویس شیخو بسال 1912 م. در مطبعهء آباء یسوعیین در 145 صفحه به طبع رسانیده است و در مصر نیز در 136 صفحه طبع شده است. صاعد بسال 420 ه . ق. متولد شد و بسال 462 درگذشت. (معجم المطبوعات ستون 1182). و رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج 1 و گاهنامه تألیف سیدجلال الدین تهرانی سال 1310 ه . ش. صص 104 - 105 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 422 شود.
(1) - این تاریخ اشتباه است، چنانکه بیاید.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن بشربن عبدوس. وی از اطبای مشهور اسلام و جد او عبدوس نیز از اطبای معروف بغداد بود. او در اوائل حال در بیمارستان بغداد سمت فصادی داشت، سپس شیفتهء فن طبابت شد و بدین شغل پرداخت و یکی از پزشکان بنام گشت. تا زمان وی طبیبان مرض فالج و نظائر آن را با ادویهء حاره معالجت کردندی و او نخستین کس بود که این بیماریها را با ادویهء مبرده و خون گرفتن و ماءالشعیر و جوشاندهء تخمهای دیگر علاج کرد. و جمعی از مردم را که اطبا در معالجت ایشان درمانده بودند مداوا کرد و شهرتی بسزا یافت چنانکه وزراء و اکابر وقت در تعظیم و اکرام وی مبالغت کردندی. او راست: مقالة فی مرض المراقیا و مداواته. (قاموس الاعلام ترکی). صاحب عیون الانباء گوید: وی در معالجات خویش عجایبی آشکار ساخت، از جمله آنکه رئیس ابویحیی فرزند وزیر ابوالقاسم مغربی در میافارقین حکایت کرد که پدرم را در شهر انبار قولنجی دشوار عارض شد که بخاطر آن علت در حمام اقامت جست و حقنه ها کرد و شربتها بکار برد و سودی ندید، ناچار رسولی در پی صاعد فرستادیم تا بیامد و چون وی را دید که زبان او از تشنگی و آشامیدن آب گرم، کوتاه و جسم وی از درنگ در حمام و بکار بردن معجونهای گرم و حقنه های حاد افروخته گشته است، کوزه ای آب سرد طلبید و وزیر را داد تا بیاشامد، او در آشامیدن تأمل کرد لیکن میل آب و ترک مخالفت او را بر آن داشت که بیاشامد و فی الحال حالت او به گشت، آنگاه فصادی بخواست تا رگ او بگشود و خون بسیار برفت و بفرمود تا ماء بزور و لعاب و سکنجبین بیاشامد و او را از حمام به خیشخانه فرستاد و گفت که وزیر به خواب رود و عرق کند و بیدار شود و چند بار به حاجت رود و بهبود یابد و پس از این معالجت وزیر به گشت و میگفت خوشا حال آن کس که به بغداد ساکن شود. و نیز ابن بطلان گوید که (سید) اجل مرتضی را کژدمی بگزید و صاعد کافور بر آن موضع نهاد و فی الحال درد ساکن شد. از کتاب ورطة الاجلاء من هفوة الاطباء آرد که پسر خواهر وزیر علی بن بلبل را سکتهء دموی عارض شد و اطباء او را معالجتی ندانستند و صاعدبن بشر در آن مجلس بود و خاموش نشسته، تا جملگی به مرگ او اقرار کردند و وزیر عازم تجهیز مرده گشت و زنان نوحه سر دادند و صاعد همچنان در مجلس بود. وزیر پرسید ترا حاجتی است؟ گفت آری این سکته است و آن را معالجتی است، اگر فرمایی کنم و اگر سودی ندهد باری زیانی نرساند. وزیر خشنود گشت و صاعد بفرمود تا رگ هر دو دست او بگشودند و از هر یک سیصد درم خون برفت و بیمار دیده گشود و سخن گفت و سپس وی را دارو و غذای لازم داد و به شد و وزیر او را مال بسیار نثار کرد. و گوید او را مقاله ای است در بیماری مراقیا که برای بعض اخوان خود نوشته است. (عیون الانباء ج1 صص232 - 233).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن توما. رجوع به صاعدبن یحیی بن هبة الله شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن حسن، مکنی به ابی العلاء. وی از مشاهیر پزشکان بود و در رحبه میزیست، و هم در آنجا بسال 464 ه . ق. کتابی کرد و آن را «التشویق الطبی» نامید. (قاموس الاعلام ترکی).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن حسن بن صاعد، مکنی به ابی العلاء و معروف به زعیم الدوله. ابن عساکر گوید: وی شاعری بسیارشعر بود و بر نظم و نثر مقتدر و دارای معانی و الفاظ نیکو لیکن علم وی در عروض و نحو به پایهء شعر وی نبود. وی به دمشق رفت و مقرب سلطان و ملابس دیوان شد و مخترعاتی غریب پدید آورد که از جملهء آن میحان (؟) است که سنگهای بزرگ برمی داشت، و قلمی آهنین بساخت که پر از مرکب میکرد و نزدیک به یک ماه بکار میبرد و چیزهای دیگر از این قبیل نیز بکرد. صاعد شرف الدوله مسلم بن قریش را در قابوسیه فلکی ساخت که در آن ستارگان و امثال آن بود. از شعر اوست دربارهء شرف الدوله:
علی مثلها من محضرات المراتب
اخذت علی الطلاب سبل المطالب
فامهرتها عزماً اذاما انتضیته
مضی حیث لاتمضی شفار القواضب.
(ابن عساکر ج 6 ص 360).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن حسن بن عیسی الربعی البغدادی، مکنی به ابی العلاء. وی از مشاهیر ادبا بود و در علم لغت و نحو و دیگر علوم ادبی ماهر و به حاضرجوابی مشهور. مولد او موصل است و در بغداد نشأت یافت و به روزگار هشام بن الحکم به اندلس شد و منصوربن ابی عامر از ولاة آن سامان وی را گرامی داشت و او بنام وی کتابی کرد و آن را الفصوص نامید، سپس شایع گشت که به نقل و روایت آن کتاب وثوقی نباشد چندانکه منصور فصوص را به نهر افکند و شاعری در این باره گوید:
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص.
چون این بیت به گوش صاعد رسید گفت:
عاد الی عنصره انما
یخرج من قعر البحور الفصوص.
هنگام بازگشت از اندلس به جزیرهء صقلیة (سیسیل) رفت و بسال 417 ه . ق. بدانجا درگذشت. از او نوادری منقول است. (قاموس الاعلام ترکی). صاحب کشف الظنون نام وی را صاعدبن حسین و کنیهء او را ابوالعلاء گوید و دربارهء وی آرد که چون صاعد به دروغ متهم شد و کذب وی میان مردمان شهرت یافت، منصوربن ابی عامر کتاب وی را در نهر انداخت و گوید: علاءالدین ابوالحسین علی بن نفیس بن ابی حزم این کتاب را شرحی نوشته است. (کشف الظنون ج 2 ص 190). مؤلف معجم الادباء آرد که: منصوربن ابی عامر در احسان و اقبال بدو افراط کرد و او را وزارت داد و صاعد منصور را کتابی کرد بر نهج نوادر ابوعلی قالی که آن را حادثه ای غریب است و آن چنان بود که چون صاعد کتاب را پایان داد به کودکی سپرد تا همراه وی نزد منصور برد، هنگام عبور از نهر قرطبه پای کودک بلغزید و با کتاب در نهر قرطبه افتاد. ابن عریف که با صاعد کینه ای داشت در این باره گفت:
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص.
منصور و حاضران بخندیدند، لیکن صاعد بالبدیهة در پاسخ او بگفت:
عاد الی معدنه انما
توجد فی قعر البحار الفصوص.
و نیز کتاب الجواس بن قعطل المذحجی با دخترعم وی عفراء را برای منصور تصنیف کرد و آن کتابی لطیف و سخت ممتع است و به هنگامی که فتنه ها در اندلس برخاست کتاب شکافته شد و اوراقی از آن بیفتاد که دیگر یافت نگردید و منصور سخت شیفتهء این کتاب بود چندانکه یکی را راتبه ای مقرر داشت تا همه شب آن کتاب در حضرت وی بخواند و نیز کتاب هجفجف بن غیدقان بن یثربی را با خنوت دختر محرمة بن انیف بر نهج کتاب ابی السری سهل بن ابی غالب خزرجی برای وی تصنیف کرد. و پس از مرگ منصور صاعد حاضر مجلس جانشینان وی نشد و در قصیده ای که دربارهء مظفربن منصور که پس از پدر ولایت یافت سروده، بدین معنی اشارت کند. و اول آن قصیده این است:
الیک حدوت ناجیة الرکاب
محملة امانی کالهضاب
و بعت ملوک اهل الشرق طراً
بواحدها و سیدها اللباب.
تا آنکه گوید:
الی الله الشکیّة من شکاة
رمت ساقی فجل بها مصابی
و اقصتنی عن الملک المرجی
و کنت ارم حالی باقترابی.
و این قصیده را در عید فطر سال 396 ه . ق. در حضرت مظفر برخواند. وی بسال 417 در صقلیه درگذشت و او را با منصور اخبار و لطائفی است که ذکر آن به درازا کشد. (معجم الادباء ج 4 صص 266 - 267). ابن خلکان گوید: وی به مشرق از ابوسعید سیرافی و ابوعلی فارسی و ابوسلیمان خطابی روایت کند و در حدود سال 380 در ایام هشام بن حکم و ولایت منصوربن ابی عامر به اندلس رفت. وی کتاب فصوص را بر نهج امالی قالی بنوشت و پنجهزار دینار جایزت گرفت و او را در نقل آن کتاب به کذب متهم کردند، و مردم کتاب وی را رفض کردند و چون ابوالعلاء به مدینهء دانیه آمد و حاضر مجلس موفق مجاهدبن عبدالله عامری امیر بلاد شد در آن مجلس ادیبی بود که او را بشار میگفتند و نابینا بود، موفق را گفت اجازت ده تا صاعد را ریشخند کنم. موفق گفت متعرض او مشو که سریع الجواب است. بشار نپذیرفت و ابوالعلاء را گفت جرنفل در کلام عرب چیست؟ ابوالعلاء بدانست که این کلمه را او نهاده و آن را در لغت اصلی نیست، پس ساعتی سر بزیر انداخت، سپس گفت آن چیزی است که به زنان نابینا کنند و جز بدیشان نکنند و جرنفل جرنفل نیست مگر هنگامی که از زوجات کوران تعدی نکند و او در این استعمال سخن به صراحت میگفت و کنایت نمی آورد، پس بشار خجل شد و حاضران بخندیدند و موفق بشار را گفت ترا گفتم مکن، نپذیرفتی. (وفیات الاعیان چ تهران ج1 ص248). یاقوت در معجم الادباء آرد: روزی منصور با اعیان کشور خویش نشسته بود، چون زبیدی صاحب طبقات و ابن عریف و عاصمی. منصور حاضران را گفت این مرد که نزد ما آمده است (صاعد) گمان دارد که در این علوم (ادب) متقدم است و دوست دارم تا آزمایش شود، پس کس فرستاد و او بیامد و چون مجلس را از علما و اشراف مشحون دید خجل شد. منصور وی را نزد خویش طلبید و بدو اقبال فرمود و از ابی علی سیرافی پرسید. صاعد گفت کتاب سیبویه را بر او خوانده ام. عاصمی وی را از مسئله ای از کتاب پرسید و صاعد پاسخ نتوانست و معذرت خواست که نحو همهء بضاعت او نیست. زبید وی را پرسید پس ای شیخ چه چیز را نیکو میدانی؟ گفت حفظ غریب را. پرسید وزن اولق چیست؟ صاعد بخندید و گفت این را از کودکان مکتب خانه پرسند، نه از من. زبیدی گفت از تو پرسیدیم و شک نداریم که تو آن را نمیدانی. پس رنگ صاعد دگرگون شد و گفت وزن افعل. زبیدی گفت صاحب شما ممخرق است. صاعد گفت چنان پندارم که صناعت شیخ (ابنیه) است. گفت آری. صاعد گفت بضاعت من حفظ اشعار است و روایت اخبار و فک معمی و علم موسیقی. پس ابن عریف با وی مناظره آغاز کرد و صاعد بر او ظفر یافت و در مجلس کلمه ای نمیرفت جز اینکه صاعد شعری یا حکایتی مناسب آن می آورد. پس منصور خشنود شد و او را مقرب و مقدم داشت و روزی در مجلس منصور بود و او را نابهنگام گلی آوردند که هنوز ورقهای آن گشوده نشده بود و صاعد به ارتجال در این باره بگفت:
أتتک اباعامر وردة
یذکرک المسک انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطّت باکمامها راسها.
منصور خرسند شد و ابن عریف که حاضر مجلس بود بر وی رشک برد و منصور را گفت این دو بیت از جز اوست و بعض بغدادیان در مصر آن را از خویشتن بر من خواند و به خط خویش بر پشت کتابی نوشت و هم اکنون نزد من است. منصور گفت آن را به من بنما. ابن عریف سوار شد و به مجلس ابن بدر رفت و ماجرا بگفت و او این ابیات به نظم آورد و دو بیت صاعد را در آن بیاورد:
غدوت الی قصر عباسة
و قد جدل النوم حراسها
فالفیتها و هْی فی خدرها
و قد صدع السکر اناسها (؟)
فقالت أ سرت علی هجعة
فقلت بلی فرمت کاسها
و مدت یدیها الی وردة
یحاکی لک الطیب انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطت باکمامها راسها
و قالت خف الله لاتفضحنی
فی ابنة عمک عباسها
فولیت عنها علی خجلة
و ماخنت ناسی و لا ناسها.
ابن عریف آن ابیات بر پشت کتابی به خط مصری و مداد اشقر بنوشت و نزد منصور رفت و چون منصور بدید به خشم آمد و گفت بامدادان او را بیازمایم، اگر شرمسار شد او را در ملک خویش نگذارم. بامداد کس پس او فرستاد و ندیمان و جلساء را در مجلس حاضر ساخت که در آن طبقی بزرگ نهاده بودند و در آن طبق سقیفه ها از همهء گلها ساخت و بر فراز سقیفه ها از یاسمین بر شکل کنیزکان بنهاده و زیر سقیفه ها برکهء آبی بود که لؤلؤها بمانند ریگ در آن افکنده بودند و در آن برکه ماری شنا میکرد. چون صاعد درآمد و طبق را دید، منصور بدو گفت در این روز یا با ما خوشبخت خواهی شد و یا بدبخت، چه اینان گمان دارند که هرچه تو گویی دعوی است و بر آنم که بمانند این طبق هیچیک از ملوک پیش از من را حاضر نشده است. اینک وی را با همهء آنچه در آن است وصف کن و صاعد بر بدیهة بگفت:
اباعامر هل غیر جدواک واکف
و هل غیر من عاداک فی الارض خائف
یسوق الیک الدهر کل غریبة
و اعجب ما یلقاه عندک واصف
و شائع نور صاغها هامر الحیا
علی حافتیها عبقر و رفارف
و لما تناهی الحسن فیها تقابلت
علیها بانواع الملاهی وصائف
کمثل الظباء المستکنة کنساً
تظللها بالیاسمین السقائف
و اعجب منها انهن نواظر
الی برکة ضمت الیها الطرائف
حصاها اللاَلی سابح فی عبابها
من الرقش مسموم الثعابین زاحف
تری ما تراه العین فی جنباتها
من الوحش حتی بینهن السلاحف.
حاضران این بداهت او را در چنان موضع غریب شمردند و منصور آن را به خط خویش نوشت و در ناحیتی از سقیفه ها کشتی بود و کنیزکی از گلها در آن نشسته و آن را با مجذافی از طلا میراند و صاعد آن را ندیده بود. منصور گفت نیک گفتی جز اینکه ذکر سفینه و جاریه نیاوردی. صاعد فی الحال بگفت:
و اعجب منها غادة فی سفینة
مکللة تصبو الیها المهاتف
اذا راعها موج من الماء تتّقی
بسکانها ما هیجته العواصف
متی کانت الحسناء ربان مرکب
تصرف فی یمنی یدیه المجاذف
و لم تر عینی فی البلاد حدیقة
تنقّلها فی الراحتین الوصائف
و لا غرو ان انشت معالیک روضة
وشتها ازاهیر الربا و الزخارف
فانت امرؤ لو رمت نقل متالع
و رضوی ذرتها من سطاک نواسف
اذا قلت قو او بدهت بدیهة
فکلنی له انی لمجدک واصف.
منصور بفرمود تا او را هزار دینار و صد جامه بدادند و برای وی در هر ماه سی دینار مقرر داشت و او را به ندماء خود ملحق ساخت. (معجم الاباء ج4 صص104 - 107). و رجوع به لسان المیزان ج3 صص160 - 163 و الاعلام زرکلی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن حسن دمشقی. وی شاعری است و دیوانی دارد. این ابیات از قصیده ای است که در مدح عبدالعزیزبن یوسف وزیر در بغداد گفته است:
و لیلی مریض الافق متقدالحشا
اراح علیه من سنا الصبح عائد
اذا لی بدا نجم من الافق طالع
بدا تحته نجم من النار واقد
نظمنا عقود الشهب فی جنباتها
فهن لاعناق الدیاجی قلائد
کأن قطیع الصبح ضل دلیله
فصار علی صدر الدجی و هْو وافد.
(تاریخ ابن عساکر ج6 ص359).
و شاید وی همان صاعدبن حسن بن صاعد شاعر است که مذکور شد.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن حسین بغدادی. رجوع به صاعدبن حسن بن عیسی ربعی موصلی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن ربیعة بن ابی غانم. صاحب روضات از وی به ثقهء فقیه تعبیر کند و گوید شرح حال وی را شیخ فرج الله حویزی در کتاب خویش آورده است، او شاگرد شیخ ما ابوجعفر طوسی است. (روضات ص 330).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن سهل بن بشربن احمدبن سعید، مکنی به ابی روح. وی محدث و از اسفرایین است، از خطیب بغدادی و کتانی و ابن ابی الحدید (صاحب شرح نهج) و جز آنان روایت کند، و روایات او اندک است و از وی ابوالقاسم حافظ روایت دارد. مولد وی بسال 448 و وفات 492 ه . ق. است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 360).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن صاعدبن عبدالسلام تمیمی، مکنی به ابی القاسم. و او را بصری نحاس گویند و معروف به ابن براد است. وی محدث بود، و از جماعتی چون ابوزرعهء دمشقی و اقران او روایت کند، و از وی ابوحسین رازی و طبقهء وی روایت دارند. ابن یونس گوید: صاعد بسال 323 ه . ق. به مصر رفت و پس از اندکی بدانجا درگذشت و گفته اند که مرگ او بسال 324 بود. (تهذیب ابن عساکر ج 6 ص 361).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن عبدوس. رجوع به صاعدبن بشربن عبدوس شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن علی آبی، ملقب به مجدالدین (شیخ...). در امل الاَمل از فهرست شیخ منتجب الدین آرد که وی فقیهی واعظ بود. (روضات الجنات ص330).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن علی جرجانی، مکنی به ابی الحسن. او راست: مسالک الممالک به فارسی. (کشف الظنون).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن محمد، مکنی به ابی العلاء. رجوع به صاعدبن مسلم شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن محمد بن احمد استوائی، مکنی به ابی العلاء. وی از فقهای حنفیهء شهر نیشابور و نسبت او به استواء از اعمال نیشابور است. تولد وی بسال 343 ه . ق. است. او ریاست حنفیان خراسان و قضاء شهر نیشابور داشت. او راست: کتاب الاعتقاد. وی بسال 432 در نیشابور درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 423). صاحب تاریخ بغداد گوید: وی از عبدالله بن محمد بن علی بن زیاد نیشابوری و اسماعیل بن نجید نیشابوری و بشربن احمد اسفرائینی و جز اینان روایت کند. در جوانی قصد حج کرد و به بغداد شد، و در کوفه از علی بن عبدالرحمان بکائی روایت کرد. و سپس قضاء نیشابور یافت و چون وی را از آن شغل بازداشتند، ابوهیثم عتبة بن خیثمه که یکی از مشایخ بود قاضی شد و ابوبکر محمد بن موسی خوارزمی این دو بیت را به صاعد فرستاد:
و اذا لم یکن من الصرف بدّ
فلیکن بالکبار لا بالصغار
و اذا کانت المحاسن بعد الصْ
صرف محروسة فلیس بعار.
صاعد فاضلی راستگوی بود، و ریاست اصحاب رأی در خراسان بدو منتهی گشت. وی به بغداد حدیث گفت و قاضی ابوعبدالله صبری از وی روایت کند و گوید: صاعد در 403 به بغداد آمده است. (تاریخ بغداد ج 9 صص 344 - 345). صاحب کشف الظنون ذیل «کتاب الاعتقاد» وی را ابوساعدبن محمد بن احمد گفته است و او را با بوبکر محمشاد داستانی است. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی صص 427 - 438 و نیز به فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض و کلمهء استوائی در این لغت نامه شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن محمد بن صاعد بریدی آبی، ملقب به شرف الدین. وی فاضلی متبحر بود. صاحب روضات آرد که شیخ منتجب الدین متوفی بعد از 585 ه . ق. در فهرست خود وی را معاصر دانسته و بدین تقدیر وی از علمای قرن ششم هجری است. او راست: عین الحقایق. الاعراب فی الاعراب. الحدود و الحقایق. بیان الشرایع. نهج الصواب. معیار المعانی. کتابی در امامت و کتابی در رد بر رد آن. (روضات الجنات ص 330). و رجوع به الذریعة شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن محمد حنفی یا حنیفی. رجوع به صاعدبن محمد بن احمد شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن مخلد. صاحب دستورالوزراء گوید: وی در خلافت المعتمد علی الله به وزارت رسید. (ص 72) (حبیب السیر جزء 3 از ج2 ص 101). در مجمل التواریخ کنیت وی را ابوالعلاء آرد و از او به ذی الوزارتین تعبیر کند. (ص 366). و رجوع به تاریخ سیستان ص 236، 238، 243، 244 و کامل ابن اثیر ج 7 ص 130 شود. در عیون الانباء گوید که یوحنابن بختیشوع شکایت از صاعد به موفق برد که وی احسان موفق را دربارهء او مکدر میسازد و عمال را نامه نویسد که ضیاع و املاک وی تباه کنند. موفق صاعد را بطلبید و شکایت یوحنا بدو بازنمود و گفت تو دانی که یوحنا مایهء آرامش من است و پیوسته حیلت اندیشی تا دل او را از خدمت من مشغول داری. صاعد سوگند خورد که چنین نیست و موفق کس با وی همراه کرد تا نزد یوحنا شود و حاجت وی روا کند و خط او بدین مضمون گرفته بیاورد و صاعد چنان کرد. (عیون الانباء ج 1 ص 202).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن مسعود، ملقب به رکن الدین و صدر اصفهان. خانوادهء وی در اصفهان ریاست حنفیان داشتند و مروّج ادب فارسی و ممدوح شعرای بزرگ اصفهان بودند و کمال الدین اسماعیل صاعد را مکرر مدح گفته است. (تاریخ مغول ص 532). و رجوع به صاعدیان شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن مسلم یشکری. صاحب روضات گوید: شیخ فرج الله حویزی وی را نام برده است. او از شعبی و او از علی (ع) روایت کند. (روضات الجنات ص 330). ابن حجر گوید: او را صاعدبن محمد و مکنی به ابی العلاء خوانده اند و ابوزرعة وی را تضعیف و ابن حبان توثیق کند. او مولای شعبی است و عیسی بن یونس و احمدبن بشر از وی روایت کنند. (لسان المیزان ج 3 صص 163 - 164).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن منصوربن خمیر خوارزمی. محدث است.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن منصوربن صاعد. رجوع به صاعد مازندرانی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن منصور رازی. او راست: جوامع الفقه. (کشف الظنون).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن منصور کرمانی حنفی. او راست: کتاب الاجناس. صاحب کشف الظنون گوید: دستجردی این کتاب را در بغداد از صاعد روایت کرد و محمد بن خسرو بلخی آن را از وی شنید و روایت کرد. (کشف الظنون).
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن مؤمل. رجوع به ابن مؤمل و صاعدبن هبة اللهبن مؤمل شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن هبة اللهبن توما. رجوع به صاعدبن یحیی بن هبة الله شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن هبة اللهبن مؤمل، مکنی به ابی الحسین یا ابی الحسن. قفطی گوید: وی ماری نام داشت، و این نام کنیسه است، چه نصارا فرزندان را به هنگام ولادت نام هایی گذارند سپس هنگام غسل تعمید آن نام به یکی از نامهای صلحای مسیحیت تبدیل کنند. وی خدمت الناصر باللّه کرد و قربی و حرمتی یافت و مالی گرد کرد. در منطق و فلسفه و انواع حکمت معرفتی داشت و وی را کبر و حمق و لاف بود و به ظلم (؟) مفرط منسوب. وی کتب حکمت را به خط خود مینوشت و در کتب طب تصرف میکرد. (اخبار الحکماء قفطی ص 214). در عیون الانباء آرد که وی ادب را بر ابوالحسن علی بن عبدالرحیم عصار و ابومحمد عبدالله خشاب و شرف الکتاب ابن حبا (؟) آموخت. (عیون الانباء ج1 ص 303). و رجوع به ابن مؤمل ابوالحسن صاعد و نامهء دانشوران ج 3 ص 25 و قاموس الاعلام ترکی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) ابن یحیی بن هبة اللهبن توما البغدادی النصرانی الطبیب، المکنی بابی الکرم. قفطی گوید: وی معالجتی نیکو و اصابتی بکمال و دستی مبارک و توفیقی بسیار داشت و از جوانمردی و امانت برخوردار بود. در ایام خلافت الناصر لدین الله تقدم یافت تا به منزلت وزراء رسید و خلیفه در حفظ اموال خواص (؟) خویش به وی وثوقی داشت و آن اموال نزد او به ودیعت مینهاد. وی نیکووساطت بود و به دست او حاجتها روا می شد و ظلمها دفع می گردید. خلیفه ناصر را در پایان ایام خود ضعفی در دیدگان پدید آمد و بیشتر اوقات سهوی بدو عارض میشد و چون از خواندن و نوشتن نامه ها عاجز ماند زنی از زنان بغداد را که به ستیّ نسیم معروف بود و خطی همانند او می نوشت بیاورد تا رقعه ها و جوابها نویسد و خادمی را که تاج الدین رشیق نام داشت انباز او کرد و چنان شد که آن زن و غلام آنچه میخواستند مینوشتند، گاهی درست و زمانی خطا، تا آنگاه که وزیر قمی (مؤید) نامه ای نوشت و بفرستاد و جواب رسید و در آن اختلالی آشکار بود. وزیر عجیب شمرد و متوقف ماند، سپس ماجرا با حکیم صاعدبن توما در میان نهاد و حقیقت حال بپرسید و او داستان ضعف بصر و سهو خلیفه را بدو بازگفت و او را از کار غلام و زن مطلع ساخت و وزیر از انجام بیشتر دستورها که بدو صادر میشد خودداری کرد. زن و غلام این بدانستند و چون بخاطر سود دنیا بدین کار دست زده بودند و حکیم را سبب کشف حقیقت حال دیدند بترسیدند و رشیق دو جندی را که به «ولدی قمرالدوله» معروف و از جنود واسط بودند مأمور قتل حکیم کرد و یکی از این دو جندی در خدمت بود و دیگری در قشون ذخیره و این دو فرصت همی بردند تا شبی حکیم به خانهء وزیر رفت و از آنجا به دارالخلافه شد. جندیان در پی او رفتند و چون به باب درب غله که مکانی تاریک بود رسید کارد بر وی زدند و حکیم بگریخت تا به درب خربهء هرّاس رسید و آن دو در پی او بودند. حکیم فریاد کرد که اینان را بگیرید. جندیان بازگشته او را بکشتند و مشعل داری که پیش روی او میرفت مجروح شد و جسد حکیم را به خانه بردند و در همان شب (شب پنجشنبهء 12 جمادی الاولی سال 620 ه . ق.) به خاک سپردند و کس فرستادند تا خانهء او را که ودایع خدم و حشم خاص در آن بود حفظ کند و قاتلان را به دست آورده و شکم آنان را در همان موضع که حکیم به قتل رسیده بود، پاره کردند. (تاریخ الحکماء قفطی صص212 - 214). صاحب عیون الانباء از شمس الدین محمد بن حسن بن محمد بن کریم بغدادی آرد که وی طبیب نجم الدوله ابوالیمن نجاح الشرابی بود و در خدمت او به کتابت و وزارت ارتقاء یافت و در سبب قتل او نویسد که وی جماعتی از سپاهیان را که معیشت آنان به دست او بود بخواند و سخنانی ناخوش گفت و دو تن از آنان در کمین او شدند و شبانگاه او را با کارد بکشتند و خلیفه بفرمود تا آنچه مال در خانهء اوست به خزانه برند و قماش و ملک را به فرزندان او واگذارند و گوید مردی بغدادی مرا خبر داد که از خزانهء او معادل هشتصد هزار دینار زر خالص و سیزده هزار دینار به خزانه بردند و اثاث و املاک را که قریب هزار هزار دینار بود به فرزندان وی واگذاشتند. (عیون الانباء ج 1 ص 302). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) زین الدین. رجوع به صاعد خبوشانی شود.
صاعد.
[عِ] (اِخ) مولای منصور. جهشیاری می نویسد: بسال 153 ه . ق. منصور وی را متقلد ضیاع خود کرد و ابوالاسد اعرابی دربارهء او و مطر مولای دیگر منصور گوید:
و سائل عن حماری کیف حالهما
سلنی فعندی حقیقة الخبر
لا خیر فی صاعد فتطلبه
و الخیر یأتیک من یدی مطر
و ای خیر یأتیک من رجل
لیس لانثی یدعی ولا ذکر
لیس له غیر نفسه نسب
کأنه آدم ابوالبشر.
(الوزراء و الکتاب ص 88).
صاعد آبی.
[عِ دِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن علی شود.
صاعد آبی.
[عِ دِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن محمد شود.
صاعد ابوالعلاء .
[عِ اَ بُلْ عَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن محمد شود.
صاعد استوائی.
[عِ دِ اُ تُ] (اِخ) رجوع به صاعدبن محمد بن احمد شود.
صاعد اندلسی.
[عِ دِ اَ دَ / دُ لُ] (اِخ)رجوع به صاعدبن احمدبن عبدالرحمان شود.
صاعد بریدی.
[عِ دِ بَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن محمد بن صاعد بریدی شود.
صاعد تغلبی.
[عِ دِ تَ لِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن احمدبن عبدالرحمان شود.
صاعد توما.
[عِ دِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن یحیی بن هبة الله شود.
صاعد خبوشانی.
[عِ دِ خَ] (اِخ) صاحب لباب الالباب گوید: صدر اجل زین الدین صاعد خبوشانی (ره) صدری باذل بادل، سحاب بنان، شهاب بیان که در خراسان لقب حاتم الزمانی بر قامت او چست آمده بود و کلیدار(1) سلطان سکندر بوده و در آن سال که ممالک ماوراءالنهر مضبوط شد و رایات دولت شهریار بر آن دیار خافق گشت او رنجور شد و از بخارا اجازت مراجعت یافت و به خبوشان آمد هم در آن موضع به جوار رحمت آفریدگار انتقال کرد. و او را ابیات لطیف است، آنچه از افواه روات استماع افتادست ثبت افتاد.
رباعی:
دنیا که چنین گرم در او شد خواجه
آخر ز چه رو غره بدو شد خواجه
باری بنگر بنای عمرت دو نفس
گر برناید یکی فروشد خواجه.
و نیز:
آنی که رخم ز تو برنگ آبی است
در چشم من و تو صنعت قلابی است
چندانکه در این آب در آن بی آبی است
چندانکه در آن خواب در این بی خوابی است.
و نیز:
آنها که مقیم آستان تو زیند
کی مرده شوند چون به جان تو زیند
از آب حیات خوش چنان نتوان زیست
کز آتش عشق دوستان تو زیند.
و نیز:
این عشق که اشک سرخ و رخ زرد کند
گرمم بگرفت تا دمم سرد کند
زین بیش ز درد خود حکایت نکنم
ترسم که ز درد من دلت درد کند.
(لباب الالباب ج 1 صص 144 - 145).
و عجیب آن است که صاحب صبح گلشن گوید: وی در نیمهء قرن تاسع درگذشت، و حال آنکه لباب الالباب در اوایل قرن سابع هجری تألیف شده است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - ظ: وکیل دار.
صاعد رازی.
[عِ دِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن احمد رازی شود.
صاعد ربعی.
[عِ دِ رَ بَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن حسن بن عیسی شود.
صاعد ربعی.
[عِ دِ رَ بَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن حسن بن عیسی شود.
صاعد شعیبی.
[عِ دِ شُ عَ] (اِخ) ابن ابی الفضل. محدث است.
صاعد صاعدی.
[عِ دِ عِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن مسعود و رجوع به صاعدیان شود.
صاعد طبیب.
[عِ دِ طَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن بشربن عبدوس شود.
صاعد طلیطلی.
[عِ دِ طُ لَ طَ / طُ] (اِخ)رجوع به صاعدبن احمدبن عبدالرحمن شود.
صاعد قاضی.
[عِ دِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن محمد، ابوالعلاء شود.
صاعد قرطبی.
[عِ دِ قُ طُ] (اِخ) رجوع به صاعدبن احمدبن عبدالرحمن شود.
صاعد کرمانی.
[عِ دِ کِ] (اِخ) رجوع به صاعدبن منصور کرمانی شود.
صاعد مازندرانی.
[عِ دِ زَ دَ] (اِخ) شیخ منتجب الدین در فهرست، وی را از رجال شیعه شمرده و گوید قاضی صاعدبن منصوربن صاعد، فقیهی دین دار است. رجوع به روضات ص 330 و تنقیح المقال ج2 ص90 شود.
صاعد مخلد.
[عِ دِ مُ خَلْ لَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن مخلد شود.
صاعد مهنی.
[عِ دِ ؟] (اِخ) رجوع به قوام الدین صاعد شود.
صاعد وزیر.
[عِ دِ وَ] (اِخ) رجوع به صاعدبن مخلد شود.
صاعد و هابط.
[عِ دُ بِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به صاعد (اصطلاح نجوم) شود.
صاعدی.
[عِ دی ی] (ع ص نسبی)منسوب به صعدة. (منتهی الارب).
صاعدیان.
[عِ] (اِخ) خاندانی معروف است که در اصفهان میزیست و ریاست حنفیان آن سامان داشت. و خاندان خجند نیز ریاست شافعیان داشت. در ترجمهء محاسن اصفهان آرد: خلاصهء آل صاعد نظام الدین قوام الاسلام تغمده الله بمغفرته که پیوسته از روزگار دیرینه باز مدار امور کلی و مقالید اشغال اصلی عراق عجم بر رأی جهان آرای هر گزیده از بزرگان آن خاندان کابراً عن کابر و أباً عن جدّ دایر بوده و صیت حدیث دریادلی و زبردستی ایشان بر روی زمین منتشر و سایر، و در باب محمدت و مدح و ثنای ایشان این نقل صحیح بیان و تقریر را از تحریر بنان استغنائی هرچه تمام تر می نماید... (ترجمهء محاسن اصفهان صص30 - 31). و رجوع به تاریخ مغول ص532 و صاعدبن مسعود در همین لغت نامه شود.
صاعد یشکری.
[عِ دِ یَ کُ] (اِخ) رجوع به صاعدبن مسلم شود.
صاع زر یوسف.
[عِ زَ رِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب جهان تاب است. (برهان قاطع).
صاع ستان.
[سِ] (نف مرکب) زکاة خوار یعنی فقیر و محتاج که گندم یا جو در صدقهء عید فطر از مردمان غنی ستانند. (غیاث اللغات).
صاع سر.
[عِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)صدقهء سر. تصدق سر. زکاة سر :
گر صاع سر سه بوسهء عیدی دهد مرا
زان رخ دهد که گندم گون است پیکرش.خاقانی.
صاعقه.
[عِ قَ] (ع اِ)(1) برقی که از ابر بر زمین افتد. پارهء آتش هلاک کننده که از آسمان فرودآید با بانگ سخت. (ترجمان القرآن جرجانی ص 63). بانگی است با آتش و گفته اند بانگ سخت رعد است و بود که مر آدمی از شنیدن آن بیهوش شود و یا بمیرد. (تعریفات میر سیدشریف). آتش که از ابر بیفتد و بانگ هلاک کننده. (مهذب الاسماء). برقی که از ابر بر زمین افتد. (غیاث اللغات). آذرخش. (صحاح الفرس). آتش آسمان (دهار). نزول جرقه های الکتریکی هوا توأم با رعد و برق که بین ابری الکتریسیته دار و زمین یا ابری دیگر حادث شود. ج، صواعق. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد:
اعلم انّ الدّخان الذی هو اجزاء ناریة تخالطها اجزاء صغار ارضیة اذا ارتفع مع البخار و انعقد السحاب من البخار و احتبس الدخان فیما بین السحاب، فما صعد من الدخان الی العلو لاشتعال حرارته، او نزل الی السّفل لانتقاص حرارته یمزق السحاب فی صعوده و نزوله تمزیقاً انیفاً (عنیفاً ؟) فیحصل صوت هائل فیسمی هذا الصوت رعداً. و ان اشتعل الدخان لما فیه من الدهنیة بالحرکة العنیفة المقتضیة للحرارة فیحصل لمعان و ضوء فیسمی هذا برقاً و ان کان الدخان کثیفاً غلیظاً جداً حتی یصیر ثقیلاً فیمزق السحاب لشدة حرارته و ینزل الی الارض لثقالته فیحرق کلّ شی ءٍ لحرارته و یمزقه لغلظه و ثقله فیسمی صاعقة، هکذا فی المیبدی و غیره و قد مر فی لفظ البرق... و در تفسیر عزیزی مذکور است که اهل حکمت گفته اند که چون قوای فلکیه در عناصر تأثیر میکنند به تسخین و تبخیر عناصر به حرکت می آیند و با هم مخلوط میشوند و از اختلاط عناصر با هم مخلوقات چند از چند متکون میشوند. مثلاً چون گرمی تابستان در عناصر تأثیر میکند، از دریا بخار و از زمین دخان برمیخیزد و بسوی آسمان میرود، پس دخان گاهی از حیّز هوا برتر میرود و به حد کرهء آتش میرسد و مشتعل میگردد و گاهی تا چند روز آن اشتعال میماند بسبب غلظت مادهء دخانی و بصورت ستارهء دم دار و یا نیزه و یا گیسو و جز آن در نظر می آید و اگر بعد از اشتعال عن قریب زائل میگردد، شهاب میباشد و گاهی مشتعل نمیشود بلکه احتراق میپذیرد، و علامات سرخ و یا سیاه و یا کبود در میان آسمان و زمین ظاهر میشود و بخار در وقت برخاستن از زمین چند قسم میباشد گاهی لطیف میباشد و بسبب خفت بسیار بلند میرود و به مکانی میرسد که انعکاس شعاع آفتاب از زمین تا آن مکان منقطع میگردد و سردی و تکاثف میپذیرد، و قطره قطره شده بر زمین میچکد. و آن بخار متکاثف را ابر گویند. و آن قطرات را باران نامند. و گاهی چندان لطیف نمیباشد، بلکه ثقلی در او هم موجود است، و بنابر ثقالت بسیار بلند نمیرود و این بخار بسبب سردی و برودت آخر شب زود منجمد شده می افتد، و آن را شبنم گویند. و گاهی بسبب شدت برودت هوا بخار متکاثف که نزول میکند در راه منجمد شده و بر زمین می افتد، و آن را ژاله میگویند. و نیز گفته اند که هرگاه بخار و دخان و غبار از زمین مخلوط شده برمیخیزند و بعد از برخاستن از هم جدا میشوند پس بادهای تند میوزد و کورباد می آید و گردباد می انگیزد. و نیز چون بخار و دخان به حد برودت میرسند بخار سرد میگردد، و دخان در اثنای آن تغلغل می کند، تا راه نفوذ به بالا پیدا کند و از این تغلغل آواز تند حادث میشود که او را رعد میگویند. و گاهی بسبب شدت حرکت و تغلغل، آن دخان مشتعل میشود و برق مینامند و گاهی بسبب شدت تکاثف و کثرت برودت بخار منجمد شده بر زمین می افتد که آن را صاعقه مینامند. اما نظر ایشان بسبب قصور رسائی، غیر از استعداد مواد و تأثیر صور عنصریه را نمیتوانند دریافت لاجرم بر این قدر اکتفا کردند. و فی الحقیقه همراه این اسباب، اسباب دیگر هم برای این کارخانه بلکه برای جمیع کارخانهء عالم در کارند که آن اسباب ارواح مجرده اند که مدبره و موکلهء بر این مواد و صوراند. و آن ارواح را در شرع ملائکه گویند. و خصوصیات زمانی و مکانی و تخلف اثر آن با وجود اسباب مادیه و صوریه از اختلاف و تخلف همین ارواح است. و اینهمه ارواح تابع امر تکوینی الهیند، که از طرف خود هیچ نمیکنند. پس اختصار بر اسباب مادیه و صوریه کمال غفلت باشد از قدرت مسبب الاسباب سبحانه ما اعظم شأنه و نفی اسباب و تأثیر آنها انکار است از حکمت حکیم علی الاطلاق و فوائد اسباب کارخانهء این عالم سبحانه ما احکم بنیانه. پس سلامت روی در میان افراط و تفریط همین است که اعتقاد کند که او تعالی فاعل حقیقی هر متکون بلاواسطه است. اما توسیط اسباب بنابر اجرای عادت خود میفرماید و برای اظهار قدرت و حکمت او مینماید. اما در صورت اول پس مفضی بسوی اعتقاد تعطل او تعالی است، و بر تقدیر ثانی مؤدی بسوی عبث از خلق اسباب است نعوذ باللّه منهما - انتهی ملخصاً. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
گرچه گیتی ز ابر تازه شود
اندر او بیم صاعقه است و بلاست.فرخی.
باران کآن رحمت خدای جهان است
صاعقه گردد همی وسیلهء باران.
ابوحنیفهء اسکافی.
اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق و صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
از دل اندر بیان صاعقه اند
وز دو دیده میان طوفانند.مسعودسعد.
در دل از تفّ سینه صاعقه ای است
بر تن از آب دیده طوفانی است.مسعودسعد.
صاعقه بر بام عمر من گذشت
نه درش ماند و نه پرچین ای دریغ.خاقانی.
این بار نار صاعقه افتاد بر دلم
این بار آب واقعه بگذشت از سرم.خاقانی.
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.خاقانی.
عالمی کز ابر جودش در بهار
حاسدان را صاعقه در خانمان.خاقانی.
بماند دشمن دجال صورتش در گل
چو خر ز صاعقهء گرز گاوپیکر او.
ظهیر فاریابی.
او از هول آن صاعقه و رعب آن حادثه خنجری که داشت برکشید و سینهء خویش فرودرید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 259).
|| آواز هولناک عذاب. || مرگ و عذاب. || تازیانه که به دست فرشتهء رانندهء ابر است. نمیرسد به چیزی مگر آنکه میسوزاند آن را. || طاغیة. (منتهی الارب).
(1) - eclair.
صاعقه آسا.
[عِ قَ / قِ] (ص مرکب)صاعقه مانند. شبیه به صاعقه در تندی و سرعت.
صاعة.
[عَ] (ع اِ) زمین پست. || جائی که زنان برای پنبه زدن روفته و آماده کرده باشند. (منتهی الارب).
صاغ.
(ترکی، ص) خوب. (النقود العربیه ص179).
صاغ.
(ترکی، اِ) (قروش...) قروش صحیح است مساوی با چهل باره. و کلمه ای ترکی است. (النقود العربیه ص179).
صاغافایون.
(معرب، اِ) سکبینج است. رجوع به سکبینه و سکبینج شود.
صاغافیون.
(معرب، اِ) سکبینج است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سکبینه و سکبینج شود.
صاغان.
(اِخ) قریه ای است به مرو و آن را چاغان نامند. (معجم البلدان). و رجوع به الانساب سمعانی و مادهء ذیل شود.
صاغانی.
(ص نسبی) نسبت است به صاغان و آن قریه ای است در مرو نه به صغانیان، چه نسبت بدان صغانی است و گاه این دو با یکدیگر خلط شوند، چنانکه ابوبکر محمد بن اسحاق صغانی را که به صغانیان منسوب است صاغانی گفته اند. (الانساب سمعانی). و نیز منتهی الارب نسبت به صغانیان را صاغانی دانسته و آن خطاست.
صاغانی.
(اِخ) احمدبن عمران، از مردم صاغان. معلم قرآن بود بر طرف سکهء عماره و از ابوبکر طوسی نوشت. معدنی گوید وی عم ابی علی صاغانی حنفی، از مردم صغانیان است. او را در هر جنس از حدیث تصانیفی است. در نیشابور حدیث شنید و در خراسان و بغداد حدیث گفت. از سید ابوالحسن محمد بن حسین علوی و محمد بن محمد بن عدوس (عبدوس ؟) حیری و عبدالرحمن بن ابراهیم بن محمد بن یحیی الزکی و محمد بن محمد بن حامد قطان و حسین بن محمد بن علی سیوری و جز آنان حدیث شنید و از وی ابوبکر احمدبن علی بن ثابت خطیب حافظ و قاضی ابوالمظفر منصوربن محمد بن احمد بسطامی بلخی حدیث شنید. خطیب ذکر وی را در تاریخ بغداد آورده و گوید او بعزم سفر حج پس از سال 420 ه . ق. به بغداد شد و حدیث گفت و ما از وی حدیث نوشتیم. (الانساب سمعانی ص 347).
صاغانی.
(اِخ) احمدبن محمد. رجوع به احمد... شود.
صاغانی.
(اِخ) حسن بن محمد بن حسن. رجوع به رضی الدین صاغانی شود.
صاغانی.
(اِخ) صالح بن یحیی بن بحتر. وی از دودمان امراء مغرب است و در جمع آثار اجداد خویش و تاریخ بلد خود حریص و در اخبار موثق بود. ابن سباط گوید: امیر بزرگ و عالم مشهور به علم و فراست و خداوند عزم و حزم بود و بر اقران خود فائق گشت و علم معرفت کواکب و نجوم و اسطرلاب را بیاموخت و شعر بسرود و تاریخ مرتب ساخت. وی تاریخ بیت تنوخ را بنوشت و بسال 828 ه . ق. حاضر فتوحات قبرس بود. در کتاب اخبار الاعیان فی جبل لبنان ص 242 آرد که بسال 1424 م. / 829 ه . ق. ملک برسبای بفرمود تا کشتیها و لشکریان را آمادهء فتح قبرس سازند و امرای غرب را گفت که بسوی عماره متوجه شوند. سپس امیر صالح بن یحیی بن صالح بن حسین با صد تن از مصر برفت و لشکریان در صحرای ماغوصا (فماغوستا) فرودآمدند و بدان ناحیت حمله و غارت کردند و اسیر گرفتند و سلطان، امیر صالح را دویست دینار انعام داد و بدو خلعت پوشید و صالح به دمشق و سپس به بلاد خود رفت. از تألیفات اوست: تاریخ بیروت و اخبار الامراء البحتریین من بنی المغرب که بسال 1898 م. در مطبعهء یسوعیین و با تصحیح و حواشی اب لویس شیخو بطبع رسیده است و بار دیگر بسال 1902 م. چاپ شده. (معجم المطبوعات ستون 1183). صاحب معجم المطبوعات وفات وی را در حدود 840 ه . ق. نوشته است.

/ 13