لغتنامه دهخدا
حرف ص
ص.
(حرف) حرف چهاردهم از حروف هجاء عرب و هفدهم از الفباء فارسی و هیجدهم از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به نود دارند. || این حرف در لغت فرس نیامده لیکن گاهی برای رفع اشتباه با کلمات مشابه «س» را «ص» نویسند و «س» خوانند: صد «سد»، شصت «شست». || و در فن تجوید «ص» از حروف اَسلیه و مهموسه و مصمته و مطبقه و حروف هفتگانهء مستعلیه و از حروف ناریه و حروف مرفوع شمسی و رمز وقف مباح مرخص است. || و نیز رمز است از صفحه و صلوات الله علیه یا صلی الله علیه که گاه آن را بدین صورت «ص» نویسند. || و نام سورهء سی وهشتم است از قرآن و آن مکیه است، دارای هشتادوهشت آیت، پس از صافات و پیش از زمر. || و در تداول عرب کلمه ای که دارای این حرف و حرف «ج» باشد مُعرّب است، چه در زبان عرب این دو حرف در یک کلمه جمع نشود، چون صاروج، جمص، جیص، جص.
ابدالها:
در تعریب بدل از «ج» آید:
صقرات = جغرات.
و نیز بدل از «چ» آید:
صک = چک.
صنج = چنگ.
صغانی = چغانی.
صلیب = چلیپا.
صنار = چنار.
صرم = چرم.
صین = چین.
دارصینی = دارچینی.
رصاص = رچاچ.
بلوص = بلوچ.
صندل = چندل.
صیدنه = چیدنی.
ابن صهاربخت = ابن چهاربخت.
صغانه = چغانه.
و نیز بدل از «ز» آید:
بوصی = بوزی.
آمیص = خامیز.
صندوق = زندوق.
قصار = گازر.
(و محتمل است صدیق و زندیق نیز از این قبیل باشد).
و نیز بدل از «س» آید:
اصفهان = اسپهان.
صنج = سنگ.
صنجه = سنگه.
صرود = سردسیر.
حرف «ص» در عربی گاه بدل به «ز» شود:
بصاق = بزاق.
صعتر = زعتر.
و گاه بدل از «س» آید:
صماخ = سماخ.
بصاق = بساق.
قفص = قفس.
بلهصه = بلهسه.
صعتر = سعتر.
و گاه بدل از «ض» آید:
تیصیص = تیضیض.
|| و بر روی حروف علامت شک است که چون در صحت کلمه ای شک کنند بالای آن «ص» نهند و چون به صحت پیوندد حائی بدان ملحق سازند، بدین صورت «صح» که نشانهء رفع شبهه و شک است، تا احتیاج به قلم زدن آن نباشد. (از معجم الادباء ج1 ص317).
صا.
(اِخ) شهری است به مصر منسوب به صابن مصربن بیصربن حام بن نوح. (از معجم البلدان).
صاء .
(ع اِ) لغتی است در صاءَة و آن آب و جز آن از پلیدی است که در سلا، یا بر سر بچه باشد در رحم و بعد ولادت بیرون آید. (منتهی الارب).
صائب.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صواب. رسا. رساننده. (غیاث اللغات). || باران ریزان. || نقیض خاطی. و منه المثل: مع الخواطی سهم صائب. (منتهی الارب). || راست و درست: حدس صائب. رأی صائب : پس ملک بهتر داند و رأی او در این معنی صائب تر باشد. (تاریخ برامکه). امیری صائب تدبیر و بلندهمت بود. (حبیب السیر جزء چهارم از ج 3 ص352). || سهم صائب؛ تیر به نشانه فرودآمده.
صائب.
[ءِ] (اِخ) دو تن از شعرای متأخر عثمانی که هر دو را نام محمد و تخلص صائب و معاصر یکدیگرند. یکی در 1262 ه . ق. بسن سی وپنج سالگی وفات یافته و از اوست:
خاطره گلد کجه صائب مومیان دلربا
خواب و راحت قالماز اولدی دیدهء خونابده.
و دیگری که عاشق پیشه بوده است مبتلا به جنون گشته و بسال 1270 ه . ق. در بیمارستان درگذشته است. از اوست:
باده ویردی حاصل عمریم جفای روزگار
صائبا اوراق تدبیرین قضا سوزانیدور.
(از ریحانة الادب ج2 ص408).
صائب.
[ءِ] (اِخ) ابن حبیش. از روات است.
صائب.
[ءِ] (اِخ) ابن مالک اشعری. از رؤساء لشکریان مختاربن ابی عبیدة ثقفی است. خواندمیر گوید: در روضة الصفا مسطور است: در آن ایام که عبدالله مطیع بفرمان ابن زبیر به کوفه رسید مردم را در مسجد جامع گرد آورد و خطبه خواند و در اثنای سخن بر زبان راند که من در میان شما به سیرت عمر بن خطاب و عثمان بن عفان سلوک خواهم کرد، در آن انجمن صایب بن مالک اشعری به اشارت مختار که یکی از حضار بود گفت: ایها الامیر در سیر عمر و عثمان سخنی نیست مگر خیر لکن مطلوب آن است که در میان ما به سنن سنیهء امیرالمؤمنین علی (ع) زندگانی کنی، و عامهء خلایق زبان به تحسین صایب گشاده گفتند: بر سخن او مزیدی نیست. عبدالله بن مطیع گفت: خاطر جمع دارید که بر وفق رضای شما معاش خواهم کرد و از منبر فرودآمد و بعد از آن ایاس عجلی که از جانب عبدالله المطیع العدوی شحنهء کوفه بود به عرض رسانید شخصی که سخن تو را رد کرد از رؤساء مختار است و جمعی کثیر با مختار بیعت کرده اند و داعیهء خروج دارند... (حبیب السیر جزء دوم از ج2 ص50).
صائب.
[ءِ] (اِخ) تبریزی. سلسلهء نسب مولانا سیدمحمدعلی صائب تبریزی به شمس الدین تبریزی معروف میرسد. والد ماجد وی میرزا عبدالرحیم که یکی از تجار معتبر تبارزهء عباس آباد اصفهان بود از جملهء اشخاصی است که به امر شاه عباس اول از تبریز کوچیده و در عراق متوطن شده و پسرش صائب در بلدهء اصفهان نشو و نما کرده و در آن شهر شهرت یافته است و بیت ذیل مشعر به وطن اصلی اوست:
صائب از خاک پاک تبریز است
هست سعدی گر از گِل شیراز.
مولانا بعد از وصول به سن تمیز به زیارت بیت الله مشرف شده و در حین عبور (؟) قصیده ای در منقبت حضرت رضا علیه السلام انشاد کرده و این بیت از آن است:
للّه الحمد که بعد از سفر حج صائب
عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم.
از بعض غزلهای صائب چنین مفهوم میشود که بعد از مراجعت به اصفهان از وضع ایران دلگیر و رنجیده خاطر گردیده است و لذا به خیال سفر هند افتاده و در شهور سنهء 1036 ه . ق. از اصفهان خارج شده است و غزل ذیل از آن جمله است:
طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
بجای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را.
مولانا صائب بعد از آنکه به شهر کابل رسیده ظفرخان متخلص به «احسن» که به نیابت حکومت پدر خود خواجه ابوالحسن تربتی در آن شهر مقیم بوده است از مولانا حق شناسی کرده و مدتی آن بزرگوار را در نزد خود معزز و محترم نگاه داشته و مشارالیه نیز بواسطهء مدایح و قصاید او را زندهء جاوید ساخته است. ظفرخان مشارالیه نیز در بعض از مقاطع غزلهای خود مولانا صائب را بخوبی اسم برده و از آن جمله است:
طرز یاران پیش احسن بعد از این مقبول نیست
تازه گوئیهای او از فیض طبع صائب است.
در تاریخ 1039 ه .ق. که ظفرخان بقصد تهنیت «شاه جهان پادشاه» بطرف دکن حرکت میکرد صائب را نیز همراه برد و مولانا بعد از ورود به حضور سلطان به لقب مستعدخان و به منصب «هزاره» سرافراز شده است. مؤلف تذکرهء «خیرالبیان» مینویسد: مولانا قبل از رفتن به هند روزی در مجمعی از دوستان بود و «حق آه»نامی از دراویش در آن میان حضور داشت و او مولانا صائب را به لقب مستعدخان مخاطب ساخت و از آن به بعد بدین عنوان مشهور شد. در سال 1042 ه . ق. ظفرخان مشارالیه به حکومت کشمیر منصوب شد و در موقع حرکت مولانا صائب نیز بسابقهء مودت و الفتی که با او داشت همراه او به کشمیر رفت و در همان ایام پدر مولانا بجهت برگرداندن پسر از اصفهان به هند آمد و به اتفاق فرزند خود به اصفهان بازگشت و بیت ذیل از غزلی است که در مملکت هند انشاد شده:
خوش آن روزی که صائب من مکان در اصفهان سازم
ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم.
بیت ذیل هم از غزل معروف او است که بعد از عودت به اصفهان به نواب جعفر وزیر اعظم نوشته و فرستاده و مشارالیه پنجهزار روپیه از هند در مقابل آن غزل صله و جایزه ارسال کرده است:
دوردستان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند.
مولانا بعد از آنکه از مملکت هند برگشته تا آخر حیات در نزد سلاطین صفویه معزز و محترم زیسته و از طرف شاه عباس ثانی به لقب ملکالشعرایی مفتخر شده است ولی در روز جلوس شاه سلیمان اشعاری که منظوم ساخته و مطلع آن این است:
احاطهء خط آن آفتاب تابان را (؟)
گرفت خیل پری در میان سلیمان را
شاه سلیمان را بجهت حسن صورتی که در جوانی داشت به غیظ آورده و تا آخر عمر با مولانا تکلم نکرده است. مولانا سه چهار سال بعد از جلوس وی در شهر اصفهان درگذشت و هم در آنجا مدفون است و عبارت «صائب وفات یافت» (1081 ه . ق.) تاریخ فوت اوست.
مولانا دواوین متعدده دارد. مجموعهء آثارش قریب به یکصد و بیست هزار بیت است و بیشتر به غزل پرداخته است، قصیده و مثنوی نیز دارد، بعضی نثرهای بلیغ و خطبه های دیوانی نیز انشا کرده است و یکی از دواوین وی بزبان ترکی است. کلیات وی عبارت است از یک سفینهء مملو از مواعظ و آداب که جُنگی پر از حکمت و امثال است و اکثر ابیات او ضرب المثل شده و در السنه ساری و متداول است لکن اغلب مردم نظر به عدم اطلاع به کلمهء «لاادری» از قائل تعبیر می کنند ولی اغلب آنها در دواوین صائب مندرج و موجود است و جای حیرت است که چنین شاعری در مملکت ایران الحال شهرتی ندارد و مجموعهء گرانبهای او در ایران به طبع نرسیده است. محتمل است که عدم اطلاع مردم ناشی از نگارش دو نفر تذکره نویسان متأخر باشد. لطفعلی بک آذر در «آتشکده» گفته: صائب در مراتب سخن گستری طرزی خاص دارد که شباهتی به فصحای متقدمین ندارد، دیوانش یکصد و بیست هزار بیت است، بعد از مراعات این چند بیت از دیوان او انتخاب شد. رضاقلیخان صاحب مجمع الفصحا نیز تقریباً مانند او نوشته است. و جز این دو نویسنده سایر تذکره نویسان بالاتفاق تمجید فوق العاده از صائب کرده اند. طاهر نصیرآبادی که یکی از معاصرین صائب است در تذکرهء خود شرح مفصلی از وی نوشته و میگوید: میرزا صائب از علو فطرت و نهایت شهرت محتاج به تعریف نیست، انوار خورشید فصاحتش چون ظهور خور عالم گیر و مکارم اخلاقش چون معانی رنگین دلپذیر، خامهء یگانهء دوزبانش به تحریک سه انگشت به چهار رکن و شش جهت پنج نوبت گرفته. مؤلف تذکرهء ریاض الشعراء مذکور داشته که صیت سخنوری صائب از قاف تا قاف جهان رسیده و خوان نعم کلامش از شرق تا غرب کشیده، معاصرین را با وی همسر محال و دغدغهء برابری چه مجال؟
میرزا غلامعلی آزاد در «سرو آزاد» گوید: از آن صبحی که آفتاب سخن در عالم شهود پرتو انداخته معنی آفرینی به این اقتدار سپهر دوار بهم نرسانیده چنانکه خود او گفته است:
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد.
سرخوش در «کلمات الشعراء» آورده: از زمانی که زبان به سخن آشنا شده چنین معنی یابی خوش خیال بلندفکر بروی عرصه نیامده، در حال حیات دیوانش مشهور آفاق و اشعارش عالمگیر بود، خواندگار روم و سلاطین هند در نامه های خود از شاه ایران درخواست دیوان او میکردند و شاه ایران برسم تحفه و هدایا میفرستاده است.
بعقیدهء نگارنده مولانا صائب را اگر «متنبی» ایران بخوانیم سزاست زیرا که مانند وی مفلق و نکته سنج و باریکبین بود و معانی بدیع در غزلهای خود گنجانیده و سخنوران معاصر را تلخ کام گذاشته و خود نیز گفته است:
تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟
این بود آنچه آقای تربیت از احوال صائب نوشته اند، بعلاوه از غزلیات او اشعاری انتخاب نموده و تعریفی هم از قصائد و منظومهء جنگی او کرده اند که از آن دو قسمت صرف نظر شد. (حیدرعلی کمالی مجلهء آینده سال یک شمارهء 12).
شاگرد او محمدسعید مازندرانی متخلص به اشرف، معروف به اشرف مازندرانی پسر محمدصالح مازندرانی، قطعهء ذیل را در تاریخ وفات استاد خود صائب سروده است:
کرده بود ایزد عنایت خوشنویس و شاعری
از وجود هر دو کردی افتخار ایام ما
بود اسم و رسم آن عبدالرشید دیلمی
وین محمد با علی بود و تخلص صائبا
آن پسر همشیرهء سیدعماد خوشنویس
وین برادرزادهء شمس الحق شیرین ادا
شهر قزوین است از اقبال آن دارالکمال
کشور تبریز بود از نسبت این عرش ما
هر دو بودندی بهم چون صورت و معنی قرین
هر دو بودندی بهم چون لفظ و معنی آشنا
اتفاقاً هر دو در یک سال با هم متفق
رخت بربستند از اینجا جانب دارالبقا
روی با من کرد و گفت: اشرف بگو تاریخ آن
چون ترا بودند ایشان اوستاد و پیشوا
گفتم از ارشاد پیر عقل در تاریخ آن
«بود با هم مردن آقا رشید و صائبا».
که مطابق با 1081 میشود و عبدالرشید استاد اشرف در خط بوده. (ریحانة الادب ج2 ص410).
و از اشعار اوست:
بیقراران را از آن یکتای بی همتا طلب
چون شود از دشت غایب سیل، در دریا طلب
دست خواهش را بمگشا پیش دست خاکیان
هرچه میخواهد دلت از عالم بالا طلب
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را از او یکجا طلب
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب
گر ز خاک آسودنت آسوده میگردند خلق
تن به خاک تیره ده آسایش دلها طلب
چشم چون بینا شود خضر است نقش هر قدم
رهبر بینا چو خواهی دیدهء بینا طلب
آبرو در پیش ساغر ریختن دون همتی است
گردنی کج میکنی باری می از مینا طلب.
*
شاه و گدا بدیدهء دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب.
*
در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر
در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است.
*
نهاد سخت تو سوهان به خود نمیگیرد
وگرنه پست و بلند زمانه سوهان است
زمانه بوتهء خار از درشت خویی تست
اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است
گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم
ترا چه حاصل از این آسیای دندان است.
*
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم میخورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
زخم میباشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
پشّه با شب زنده داری خون مردم میخورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن.
*
گردش چرخ بد و نیک ز هم نشناسد
آسیا تفرقه از هم نکند گندم و جو.
صائب.
[ءِ] (اِخ) مولای حبیب بن خراش حلیف أنصار. بزعم ابن کلبی او و مولای وی حبیب درک غزوهء بدر کرده اند. و صاحب الاصابة گوید: صائب مولی حبیب بن خراش حلیف الانصار، زعم ابن الکلبی انه شهد بدراً هو و مولاه. و استدرکه ابن فتحون و ابن الاثیر.
صائبة.
[ءِ بَ] (ع ص) تأنیث صائب: آراء صائبة.
صائت.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صوت. فریادکننده. (منتهی الارب). آوازدهنده.
صائح.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صیحة.
صائحة.
[ءِ حَ] (ع ص) تأنیث صائح. || (اِ) آواز گریه و ماتم. (منتهی الارب).
صائد.
[ءِ] (ع ص) شکاری. || (اِخ) ابن صائد شخصی است که بر وی گمان دجال داشتند. (منتهی الارب).
صائد نهدی.
[ءِ دِ نَ] (اِخ) رجوع به صائدیة و صاید نهدی شود.
صائدی.
[ءِ] (اِخ) منسوب به صائد که بطنی است از همدان و نام وی کعب بن شرحبیل است. (منتهی الارب). || و در فن رجال لقب زیادبن عریب، سالم بن عماره، عمار، سعیدبن قیس و چند تن دیگر است. (از ریحانة الادب ج2 ص410).
صائدیة.
[ءِ دی یَ] (اِخ) فرقه ای از غُلات، اصحاب صائد نهدی معاصر امام صادق و صائد و بیان نهدی از فرقهء کربیه بودند و بعقیدهء آنان محمد بن الحنفیة مهدی منتظر است. (خاندان نوبختی ص 258).
صائر.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صیر. || (اِ) صائرالباب؛ شکاف در. (منتهی الارب). دَرز در.
صائر.
[ءِ] (اِخ) حازمی گوید: وادیی است در نجد و دیگران گفته اند قریه ای است در یمن و ابوسعد ابوعبدالرحمن محمد بن علی بن مسلم بن علی صائری معروف به سلطان بدان قریه منسوب است. (معجم البلدان).
صائرة.
[ءِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث صائر. گیاه خشک که بعد از سبز شدن خورده شود. (منتهی الارب). و الصیور؛ الکلأ الیابس یؤکل بعد خضرته زماناً. (تاج العروس).
صائری.
[ءِ] (ص نسبی) منسوب به صائر و آن قریه ای است در یمن یا وادیی است به نجد. رجوع به صائر شود.
صائری.
[ءِ] (اِخ) ابوسعد ابوعبدالرحمن محمد بن علی بن مسلم بن علی صائری معروف به سلطان. از اهل صائر و آن قریه ای است به یمن یا وادیی به نجد. و یاقوت گوید: حدّث عن ابی علی محمد بن محمد بن علی الازدی، بطریق المناولة. روی عنه ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث الشیرازی. (معجم البلدان ج 5 ص334) (الانساب سمعانی ص348 ب).
صائغ.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صوغ. زرگر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). || ریخته گر. ج، صاغَة. صواغ. صیاغ.
صائغ.
[ءِ] (اِخ) لقب احمدبن محمد و ثابت بن شریح و جماعة بن سعد و عبدالله بن محمد و چند تن دیگر است. (ریحانة الادب ج2 ص410).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) ابراهیم بن میمون صایغ، از مردم مرو، مکنی به ابی اسحاق. وی از عطاءبن ابی ریاح و نافع روایت کند. حسان بن ابراهیم و داودبن ابی فرات و اهل بلد او از وی روایت آرند. فقیهی فاضل و از آمرین به معروف بود و ابومسلم خراسانی وی را بسال 131 ه . ق. بکشت. و قبر وی در وسط شهر، معروف و زیارتگاه است. (الانساب سمعانی ص348 ب).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) ابوجعفر محمد بن اسماعیل بن سالم مکّی. از مردم بغداد ساکن مکه. وی از حجاج بن محمد اعور و سبابة بن سوار، و روح بن عبادة، و ابی اسامة حمادبن اسامه، و ابی داود حفری، و قبیصة بن عقبة روایت کند. و از وی سوسی بن هارون حافظ و یحیی بن محمد بن صاعد، و ابوالعباس عبدالله بن عبدالرحمان عسکری روایت کنند. (الانساب سمعانی ص348 ب).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) ابومنصور عبدالواحدبن حسن بن عبدالواحدبن ابراهیم صائغ شیرازی، معروف به صایغ کبیر. محدث است. وی پیاده نزد قاضی ابی عمرو قسم بن جعفر هاشمی به بصره رفت و از وی و جماعتی از شیوخ شیراز [حدیث] شنید. حافظ عبدالعزیزبن محمد بن محمد نخشبی گوید: عبدالصمدبن حسن حافظ وی را نمی ستود (یتکلم فیه). (الانساب سمعانی ص348).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب بن محمد بن یزیدبن سنان بن جبلهء نیشابوری، مکنّی به ابی حامد. محدث است. وی در نیشابور از ابوبکر محمد بن اسحاق بن خزیمة و ابوالعباس محمد (؟) یحیی بن محمد بن صاعد و طبقهء آنان [ حدیث ] شنید. و از وی حاکم ابوعبدالله محمد بن عبدالله حافظ و ابوالعباس جعفربن محمد بن المعر المستغفری حدیث شنیده اند. حاکم در تاریخ نیشابور ذکر او آورده است و گوید: ابوحامد صائغ در خراسان و عراق بسیار حدیث شنیده و در نیشابور حدیث گفته است. و او را فرزندی بود به بخارا و وی ابوحامد را به بخارا برد و ابوحامد بسال 374 ه . ق. بدانجا درگذشت. (الانساب سمعانی ص348).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) حکیم شهاب الدین محمد بن علی صایغ شهاب زرگر. از مذکوران خراسان و مشهوران جهان بوده است، و در علم صیاغت ماهر، و بر صناعت شعر کامل، و او را توحید است، میگوید:
صنع بی عیبش ز...(1) میکند
امر بی ریبش ز آبی درّ انور میکند
خاک را بر آب...
داد... پناه هفت کشور میکند
در گلستان رضا...
... از خامهء قدرت مصور میکند
نقش بند قدرتش بر وحشیان از خون ناب
در صمیم ناف آهو مشک اذفر میکند
هر سَرِ مَه شحنهء تکلیف او چون بندگان
حلقهء ماه نو اندر گوش اختر میکند
کیمیاء رحمتش از بهر اسباب وجود
دامن کان را چو جیب غنچه پرزر میکند
صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد
شام را تدبیر او از قیر معجر میکند
موج دریای جلال بی زوالش هر بهار
کلبه های خاک را پر زرّ و زیور میکند
درج گوش غنچه را تشریف لؤلؤ میدهد
قحف لعل لاله را پر مشک و عنبر میکند
از نهیب دست برد قهر او در بوستان
چون فلک شاخ بنفشه قد چو چنبر میکند
گاه نرگس را ز زرّ پخته افسر میدهد
گاه سوسن را ز سیم خام خنجر میکند.
و از اشعار او بیش از این استماع نیفتاده است. (لباب الالباب ج2 ص415).
(1) - سفید مانده.
صائغ.
[ءِ] (اِخ) سعیدبن حسان اندلسی، مولای حکم بن هشام، مکنی به ابی عثمان. او از اصحاب مالک بن انس روایت کند. وفات بسال 236 ه . ق. (سمعانی ص348 ب).
صائغ.
[ءِ] (اِخ) نقولاوس خوری، یا نقولاوس صائغ حلبی. مولد 1692 م. به حلب. وی به رهبانیت ملکانی که در حناویة و شویریة معروف بود، پیوست. و بسال 1719 م. به درجهء «کهنوت» ارتقا یافت، و در 1727 م. به ریاست عامهء رهبانان انتخاب شد، و تا پایان زندگانی آن مقام داشت. وفات 1756 م. دیوان شعر او در بیروت بسال 1859 م. در 280 صفحه و بسال 1895 م. در 320 صفحه بطبع رسیده و پس از آن در چاپخانهء یسوعیان بیروت مکرر چاپ شده است. (معجم المطبوعات ستون 1191).
صائغ افریقی.
[ءِ غِ اِ] (اِخ) محدث است. سمعانی گوید: الصائغ الافریقی رجل معروف و قد روی. قاله ابن یونس.
صائغ هروی.
[ءِ غِ هِ رَ] (اِخ) رجوع به محمودبن عمر جوهری شود.
صائغی.
[ءِ] (اِخ) ابوعلی محمد بن عثمان بن ابراهیم صائغی نسفی، منسوب به سکة الصاغة و آن کوچه ای است در نسف. وی مردی فاضل و در طلب علم حریص بود. به عراق و حجاز و مصر رفت و از ابوبکر محمد بن سفین بن سعید مصری صاحب یونس بن عبدالاعلی و در بغداد از ابی عبدالله حسین بن اسماعیل محاملی و جماعتی از این طبقه حدیث شنید و سپس به نسف بازگشت و در زمان ابی یعلی بن خلف نسفی روایت حدیث می کرد. و پس از سال 344 ه . ق. بار دیگر به سیاحت بلاد شد و در این سفر در دریا غرق گردید. (از الانساب سمعانی ص349).
صائغی.
[ءِ] (اِخ) محمد بن عبدالله، معروف به قاضی شدید، مکنی به ابی عبدالله. وی با سیرتی ستوده منصب قضاوت مرو داشت و مردی مناظر و فحل و با باطنی و ظاهری جمیل بود. نماز و قرآن بسیار میخواند. نزد قاضی محمد ارسانیدی فقه آموخت و نائب وی در قضاوت و خطبه گردید و سپس مدتی آن شغل به اصالت به وی محول شد. او از استاد خویش محمد بن حسین ارسانیدی و سیدمحمدبن ابی شجاع علوی سمرقندی و دیگران حدیث شنید. سمعانی گوید: جزئی از حدیث از وی بنوشتم و او مرا به اشتغال فقه تحریص کرد و هنگامی که من در سفر بودم درگذشت. (الانساب ص349).
صائف.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صوف: کبش صائف؛ قچقار بسیارپشم. || یوم صائف؛ روزی گرم. (منتهی الارب).
صائف.
[ءِ] (اِخ) ناحیتی از نواحی مدینه است. نصر گوید: موضعی است به حجاز نزدیک ذوطوی. در شعر معن بن اوس آمده است:
فَفَدْفَدُ عبود فخبراءُ صائف
فذوالحفر اقوی منهم ففدافده.
و امیة بن ابی عائذ هذلی گوید :
لمن الدیار بعلی فالاحراص
فالسودتین فمجمع الابواص
فضهاء اظلم فالنطوف فصائف
فالنمر فالبرقات فالانحاص.(معجم البلدان).
صائفة.
[ءِ فَ] (ع ص، اِ) تأنیث صائف. || غزوهء روم، بدان جهت که از شدت سرما و برف در تابستان جنگ کردندی. || خواربار تابستانی. || لیلة صائفة؛ شبی گرم. (منتهی الارب).
صائق.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صیق. چفسنده. (منتهی الارب).
صائم.
[ءِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صوم. روزه دار. || هر بازدارنده ای خود را از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن. (منتهی الارب). || ایستاده و برپای. ج، صوام، صیام، صُوّم، صیم، صیّم، صیامی. || نام رودهء دوم از جملهء شش رودهء شکم. (غیاث اللغات). نام یکی از امعاء که از پس اثناعشر است و آن را صائم نامند چون طعام در آن ثابت نماند. معاء صائم(1)؛ یعنی رودهء روزه دار و این صائم به اثناعشر پیوسته است و صائم از بهر آن گویند که همیشه تهی باشد از ثفل و هیچ اندر وی قرار نگیرد، از بهر دو کار، یکی آنکه رگهای ماساریقا که به اثناعشر و دیگر روده ها پیوسته است بیشتر بدو متصل است، و آنچه غذا را شاید از وی میکشد و به جگر میبرد و دیگر آنکه منفذ زهره که صفرا از وی به روده فرودآید و روده را از ثفل بشوید و آن را دفع کند اندر این روده گشاده است و نخست بدو رسد و چون بدو رسد صفراء خالص و تیزتر باشد و او را زودتر شوید، بدین دو سبب همیشه این روده از ثفل خالی باشد و اندر حال بیماری تنگ تر گردد و فراهم تر آید. و خاصیت رودهء صائم آن است که همیشه تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-صائم الدهر؛ کسی که همیشه روزه دارد :
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
-صائم النهار و قائم اللیل؛ کسی که روز روزه دارد و شب به عبادت بسر برد.
(1) - Intestin jejumum.
صائمات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ صائمة.
صائمة.
[ءِ مَ] (ع ص، اِ) تأنیث صائم.
صائمین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ صائم.
صائن.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از صون. نگاه دارنده. ج، صائنین، صوان :
گر نشنوده ست که کرار کیست(1)
روی بر آن صائن کرار کن.ناصرخسرو.
(1) - گر نشنودستی کرار کیست.
صائن.
[ءِ] (اِخ) ابن صدرالملک، نجم الدین ابوبکر وزیر. وی روز یکشنبهء ششم ربیع الاول 652 ه . ق. پس از عزل تعین الملک (؟)(1) به وزارت سلطان ناصرالدین محمد بن سلطان شمس الدین ایلتتمش رسید. (حبیب السیر جزو چهارم از ج2 ص223).
(1) - شاید: معین الملک.
صائن.
[ءِ] (اِخ) رکن الدین هروی (مولانا...). در دانشمندی از علمای عصر ممتاز و به حضور طغاتیمورخان امام نماز بود، و بعد نجات از اعتراض تیمورخان جانب شیراز شتافت و به ملازمت بارگاه امیر مظفر شاه شجاع اختصاص یافت و در سنهء خمس و ستین و سبع مائة (765 ه . ق.) صائن روحش از صیانت جسم رو برتافت. آنگاه که طغاتیمور به موجبی از وی برآشفته و مقید و مسجونش فرمود این رباعی را ذریعهء استخلاص خود کرد:
در حضرت شاه چون قوی شد رایم
گفتم که رکاب را ز زر فرمایم
آهن چو شنید این حکایت از من
در تاب شد و حلقه بزد بر پایم.
و هم از اوست:
گویم آیین وفا در مردم عالم کم است
باز میگویم که شاید بوده باشد، عالم است.
(صبح گلشن ص245).
وی از مقربین طغاتیمورخان و مدرس و معلم او بود و منصب پیشنمازی به وی مفوض گردید. روزی کسی اندازهء فهم و علم تیمورخان را از وی پرسید، گفت: تعلیم علم به خان یعنی کاروانسرا بهتر از تعلیم این خان است. تیمورخان این سخن از پس پرده بشنید و فرمود وی را به زندان کنند، پس از مدتی با آن بند گران که بر پای داشت خود را به سر راه تیمورخان رسانید و اظهار عجز کرد، خان گفت بدیهةً حسب الحال خود بگوی تا ترا ببخشم. رکن الدین گفت:
در خدمت شاه چون قوی شد رایم
گفتم که رکاب را ز زر فرمایم
آهن چو شنید این حکایت از من
در تاب فتاد و حلقه زد بر پایم.
خان امر داد بند از پایش برداشتند و او به شیراز رفته در خدمت شاه شجاع امیر مظفر درآمد. و در سال 765 ه . ق. درگذشت. (ریحانة الادب ج2 ص410).
صائن اصفهانی.
[ءِ نِ اِ فَ] (اِخ)صاین الدین علی بن محمد بن محمد تُرکهء اصفهانی (خواجه...). از علماء و عالم زادگان اصفهان. جد او سیدمحمد ترک و اصل آنان از خجند است، از این رو به «تُرْکه» معروف گردیده اند. صاین الدین ابتدا نزد برادر بزرگ خود که از فقهاء و متصوفان متشرع بود به تحصیل علوم پرداخت، سپس به امر برادر، پانزده سال به سیاحت بلاد و تحصیل علوم گذرانید. صاین در علوم معقول و منقول و تصوف عالی و علوم قدیمه و غریبه چون علم نقطه و حروف و اعداد و جفر و مانند آن ماهر و در هر باب آثار و نوشته هایی دارد که بر استادی وی گواه است. او و برادران وی را پس از فتح اصفهان به امر تیمور به سمرقند کوچ دادند و برادران بزرگ او در عهد تیمور به مناصب قضاء و اشغال مناسب با فن خود میپرداختند و او در همان اوقات بعد از بیست وپنج سال تحصیل از نزد برادر بزرگ خویش بطلب علم و کمال و زیارت مکه سفر کرد و به شام و مصر و حجاز رفت و در مصر به خدمت شیخ سراج الدین رسید و پس از بازگشت از عراق خبر مرگ امیر تیمور شنید، و در اصفهان منزوی گردید و به افاده و استفاده پرداخت و در حدود سال 808 و 809 ه . ق. میرزا پیرمحمد والی فارس او را به شیراز دعوت کرد و پس از کشته شدن پیرمحمد که بسال 813 ه . ق. روی داد و حکومت برادر وی میرزا اسکندر، صاین الدین در خدمت میرزا اسکندر میبود و در اصفهان در دربار وی مقرب می زیست. بعد از آنکه اسکندر بر شاهرخ طغیان کرد (817) و شاهرخ اصفهان و فارس را مسخر ساخت سید باز انزوا گزید لیکن بسبب تقرب او به اسکندر، از کید دشمن ایمن نبود، بنابراین دو سفر از اصفهان به خراسان رفت، و در سفر دوم منظور شاهرخ قرار گرفت، و به قضاوت ولایت یزد منصوب شد. در این موقع باز از کید بداندیشان بر کنار نماند و چنانکه از رسالهء «نفثة المصدور اول» برمی آید: دشمنان و حسودان او را در حضرت شاهرخ به صوفیگری منسوب ساختند، و از تألیفاتی که در تصوف داشت گواه آوردند، و او را برای پرسش به هرات خواستند، و او در نفثة المصدور اول که خطاب به پادشاه است و بسیار فاضلانه و استادانه به شیوهء ساده و سنجیده تحریر یافته است از خود دفاع کرد. و چنانکه خود گوید: در این مملکت مردم به علم هیئت و نجوم که بسا مواد مخالف صریح شرع در آنها موجود است مشغولند و کسی اعتراض نمیکند ولی من که در جوانی چیزی در باب تصوف نوشته ام اما در عمل همواره به علم فقه و حدیث مشغولم و شغلم از عهد تیمور تا به حال قضاوت و رسیدگی به امور شرعی است اعتراض میکنند، و این اعتراض مبتنی بر اغراض است زیرا گذشته از اینکه شیوهء من صوفیگری نیست، خود علم تصوف نیز از علوم اسلامی است، و مشایخ بزرگوار همه از مردم سنت و جماعت بوده اند، و در عهد خود ما خواجه محمد پارسا که از علما و کبار مشایخ و متصوفه بود، تیمور و کافهء ناس از او فراوان احترام میکردند، و کسی بر وی اعتراض نداشت، پس هر گاه من صوفی باشم کسی را حق اعتراض نیست. این رساله را بسیار زیبا و مؤثر نوشته است و در این رساله شرحی از سخنان خواجه محمد پارسا بیاورده است و در مقام قدس و طهارت ذیل و عظمت جانب مشایخ و علو قدر تصوف و اهمیت این طریقه شرحی مستوفی نگاشته است. و این رساله شرحی از رسایل بسیار عمدهء اوست و پس از مقدمه آن را بر دو «وصل» قسمت کرده با نثری محلی به شعر و حدیث و آیات و کلمات بزرگان و در آن وقت پنجاه ونه سال از عمر او میگذشته است و در نتیجهء همین گفتگوها رساله ای در عقیدهء خود بر طبق مذهب امام شافعی مسماة به رساله در اعتقاد در 820 ه . ق. تألیف کرده و در خاتمهء آن شرحی نوشته و خلاصهء آن چنین است: اعتقاد این حقیر به غیر از آنچه ائمهء سنت و جماعت رضوان الله علیهم بر آنند نبوده و الحالة هذه بر آن است، چنانکه تفاصیل اصول آن را در رسالهء عقیده متعرض شده... و اگر در اثناء جوانی و حین طلب بر امتثال فرمودهء «تعلموا حتی السحر» در علم چند که خلاف این اصول باشد خوض کرده، نه از سر اعتقاد کرده بلکه از جهت اختیار تفنن و اکتساب فضائل که دأب دانشوران و ادب ایشان است علی الرسم اشتغال ورزیده و همچنین چیزی از سخنان مشایخ صوفیه که به امر و التماس جمعی آن را نبشته بر همین سبیل است و نه از آن رو نبشته که معتقد بدانهاست که بیشتر آن سخنان اعتقادی نیست. هذا ما ذهبت الیه، و الله شاهد علیه. حرره علی بن محمد المشتهر بترکه بیمینه حامداً للّه و مصلیاً علی امینه. و ظاهراً بعد از این تاریخ در سال 830 ه . ق. روز جمعه در شهر هرات احمد لر میرزا شاهرخ را بر در مسجد با کارد زخمی زد و کارگر نیفتاد و شفا یافت و احمد فوراً کشته شد، آنگاه در صدد کشف واقعه و دستگیری محرکین برآمدند، معلوم است که با کشته شدن ضارب، حقیقت امر را نتوان دریافت، بدین سبب هرکس را با دیگری غرض بود وی را به آشنایی با احمد لر متهم میساخت و گروهی از مردم ذیقیمت در این تهمت فروشدند و جمعی منکوب گشتند و شاه قاسم انوار از آنجمله بود که به ماوراءالنهر رفت و یکی هم صاحب ترجمه بود که خود در این باب گوید: ناگاه یک روز در اثنای این حال نشسته آوازهء موحش به گوش رسید مشعر بدانک ذات مبارک خسروانی را از نوایب حدثان تشویشی رسیده راستی: دل کین خبر شنید کسش باخبر ندید، لیکن طریق تبتل و دعا و تصدق بی رعونت و ریا، چنانچه وظیفهء مخلصان باشد پیشنهاد خاطر ساخت. آری در دست ما همین دعوات است و السلام. یک صباح جمعی صلحا و عزیزان را طلبید و نسخهء صحیح بخاری در میان نهاده و در کیفیت ختم آن جهت سلامت از واقعه مشورت میکند، ناگه شخصی از قلعه رسید که ایلچی آمده است و به حضور شما احتیاج دارند، جهت مشورت ضرورت شد. روان شدن همان بود، دیگر نه خانه را دید و نه یاران و نه فرزندان و عیال مگر به بدترین اوضاع و احوال:
بارید به باغ ما تگرگی
کز گلبن آن نماند برگی.
هرکس که روزی سلامی بدین فقیر کرده بودی روی سلامت ندید، همه را به تعذیب گرفتند و خانه را مهر کرده بنده را در قلعه بجایی محبوس داشتند و هیچ آفریده را نمی گذاشتند که پیش این فقیر آید مگر جمعی محصلان متشدد که چیزی می طلبیدند، تا کاغذهای املاک همه ستدند، بعد از آنکه چند روز تعذیب کردند، با جمعی روانه گردانیدند که عیاذاً باللّه از تشویش و تعذیب که کردند سبع ضار پیش ایشان ملکی باشد:
دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان
به حضور نازنینان غم دل دراز گفتن.
و تفرقهء بسیار از آن ممر به خاطر میرسد که این فقیرزادهء طفل و عورتی چند ملازم بودند، و هیچ خدمتکار را زهره نبود که پیدا شوند تا بخدمت چه رسد...
از جور بی حفاظی و از ظلم بی خودی
زیشان چها ندیدم و بر من چها نرفت.
چون به همدان رسید آن مادهء حاده رو به انحطاط نهاد، و شربت پیری و دانش و همه دانی فائده کرد، بزرگان همدان وضع این فقیر به داروغا گفتند، او نیز ترحیبی کرد، ولیکن بطرف کردستان فرستاد و ایشان را با قلاع ترکمان [ مقصود ترکمانان آق قوینلو است ] آمد و شد و دوستی بود، در حال شخصی همراه کرد بر سبیل سوقات پیش ترکمان فرستادند و ایشان نیز طمعها کردند، و تشویشها رسانیدند، تا بهزار حیله از دست ایشان خلاص کرده خود را با جمعی همراه کردند و به تبریز سپردند. شکر که آنجا از ملوک ترکمان خالی بود، بغیر میری «دُرْسُن»نام که اصلش همانا عرب است در آنجا بود، به گوشهء مسجدی معتکف گشت، و به درس حدیث و تفسیر مشغول شد، چندانچه مبالغت به خواندن علمهای دیگر کردند، مجال نداد، چون چند روز برآمد از اطراف مکاتیب فرستادند و صلا زدند، ولیکن چون گیلان نزدیک تر بود و امیر علاءالدین را سابقهء ارادت بیشتر، سخن او را اجابت کرد، و زمستان بدانجا کشید، و او تقصیر نکرد، رمقی از آنجا باز به حال مسکینان راه یافت، آن بود که پیاده ای به درگاه گیتی پناه دوانید، و عرضه داشتی بدین حضرت فرستاد، همانا بخاطر مبارک باشد، سفارش مرحمت فرموده کسی را به امرا فرستادند، و ایشان استمالت نامه نبشتند، و این متوقف در سمنان به اردوی همایون پیوست، ولیکن کوکب بخت هنوز از وبال خلاص نشده بود، از آن نتوانست به سعادت بساط بوس فایز گشتن، و اسباب توقف در اردو نداشت، بحکم گفتهء:
و من مذهبی حب الدیار لربّها
و للناس فیما یعشقون مذاهب
به گوشهء نطنز کشیده، و عیالات را بدانجا طلبید، و زمستان همانجا بود، تا در زمان مراجعت رایات نصرت آیات، باز عزیمت بساط بوس کرده در مرحلهء صاین قلعه بدین آرزو رسید. (از نفثة المصدور). بالجمله شاهرخ در این ملاقات به سید گفت: زحمات وارده تدارک میشود و این رساله که مؤلف به میرزا بای سنقر نوشته علی القاعده بایستی به تاریخ 832 باشد و از احوال سید جز این اطلاعی نیست، و این قدر معلوم است که وی این رساله را برای طلب تدارک و جبران خسارت به بای سنقر نوشته است و مکتوب خصوصی دیگری از محل توقف خود در فصل زمستان به شاه یا بایسنقر نوشته و در عنوان بدین دعا آغاز کرده: اللهم کما نورت الملک بظلال جلاله فاحرسه عن شر الاعداء فی جمیع احواله... و پس از آن مینویسد: امری که فرمودند هرکس چیزی از این فقیر برده باز پس دهد مقرر فرمایند امضا یابد... و باز میگوید: عیال و اطفال در گرو قرض خواهانند، و میخواهد از وجوه حاصله قرضهای خود را ادا کند، و عیال و اولاد را خلاصی داده حرکت کند. و شاید این نامه بر «نفثة المصدور ثانی» مقدم باشد. یک نوبت هم که شاید بعد از این وقایع باشد، به قضاء نیشابور تن درداده و باز از آزار حسودان ایمن نمانده زیرا در دربار شاهرخ سعایت وی میکردند. مرگ صاین بگفتهء خواندمیر در حبیب السیر در هرات بسال 830 ثبت شده و در نسخهء خطی نگارنده(1) 836 ضبط گردیده و صحیح بنظر میرسد، چه قید و مصادره و نفی او در سال 830 روی داده و چنانکه اشاره کردیم، ظاهراً سیدصاین شش سال پس از آن واقعه وفات یافته است. (سبک شناسی بهار ج3 صص229 - 236).
صاحب کشف الظنون در ذیل عنوان لمعات فخرالدین عراقی و شرح آن مرگ او را بسال 835 نوشته است.
تألیفات صاین الدین به عربی: 1 - کتاب شرح فصوص الحکم که در سال 814 پایان یافته. 2 - کتاب مفاحص در علم حروف و اعداد مبتنی بر بیان توحید. 3 - رسالهء بائیه در اعداد و حروف و جفر، مختصر. 4 - رسالهء انزالیه در نزول کتاب مطابق مشرب متکلمان. 5 - رسالهء محمدیه در الفاظ و حکم قرآن و کشف اسم محمد، مطابق مشرب حروفیان. 6- حواشی و اصطلاحات. 7 - رسالهء مهر نبوت، مختصر. 8 - رسالهء التمهید فی شرح قواعدالتوحید، به مشرب اهل کلام و تصوف، و نزدیک به مذاق اشراقیان در شرح قواعدالتوحید جد خویش ابوحامد محمد ترکه. 9 - رسالهء مختصر در توضیح تعلیقات کشاف. 10 - رسالهء بسمله. این رساله بالنسبه مفصل است و به تاریخ 28 شعبان 829 پایان یافته. 11 - کتاب مناهج در منطق. 12 - شرح تائیهء ابن فارض، ناقص.
تألیفات فارسی او: 1 - شرح قصیدهء تائیهء ابن فارض به پارسی و نثر فنی. 2 - اسرار الصلوة مطابق اصول تصوف. 3 - در اطوار ثلاثهء تصوف و شرح «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد، و منهم سابق بالخیرات»(2). 4 - تحفهء علائیه، در اصول و آداب دین اسلام بر طبق چهار مذهب سنت و جماعت. این کتاب را در گیلان به نام امیر علاءالدین حاکم آنجا که مذهب حنبلی داشت و از امرای نیمه مستقل محلی بود، به تاریخ 831 نوشته است. 5 - مدارج افهام الافواج فی تفسیر ثمانیة ازواج. این رساله را در مازندران بسال 831 به نام سیدمرتضی بن سیدکمال الدین بن سیدقوام الدین از ملوک رستمدار ساری متوفی در سال 837 تألیف کرده. 6 - رساله در اعتقاد، به نام شاهرخ برای رد تهمت تصوف، مختوم به حکایتی از امام غزالی. 7 - مناظرهء بزم و رزم، ادبی با عبارات شیرین محتوی چند حکایت. 8 - رساله ای در شرح لمعات عراقی. 9 - رسالهء شق القمر و بیان ساعت. 10 - رسالهء انجام در تصوف. 11 - رسالهء نقطه در معنی: انا النقطة التی تحت الباء. 12 - رساله در معنی ده بیت از شیخ محیی الدین اعرابی. 13 - رسالهء مبدأ و معاد. این کتاب را در چالو (= چالوس) هزارجریب بسال 832 بنام ناصر الدنیا و الدین علی نگاشته. 14 - رسالهء سؤال الملوک در علم حروف و اعداد بنام میرزا بای سنقر. 15 - رسالهء سلم دارالسلام فی بیان حکم احکام ارکان الاسلام. 16 - ترجمهء احادیثی از حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ناتمام که در ساری نوشته است. 17 - رساله ای کوچک در معنی خواص علم صرف به مشرب تصوف. همهء این کتب و رسائل چه فارسی و چه عربی بشیوهء ادبی با سجع و تکلفات دیگر انشاء شده است. مختصات سبکی او تازگی ندارد و بشیوهء عطاملک جوینی است لیکن تا اندازه ای بلیغ تر و بی تکلف تر است. (سبک شناسی بهار صص203 - 238).
و رجوع به حبیب السیر جزء3 ج3 ص211 و مجالس المؤمنین و ریاض العارفین شود.
(1) - مرحوم بهار.
(2) - قرآن 35/32.
صائن الدین.
[ءِ نُدْ دی] (اِخ)عبدالعزیزبن عبدالکریم جیلی. رجوع به عبدالعزیز... شود.
صائن الدین.
[ءِ نُدْ دی] (اِخ)عبدالملک بن محمد بسبری، از مردم بسبر، دهی به همدان. رجوع به عبدالملک... شود.
صائن الدین.
[ءِ نُدْ دی] (اِخ) مکی بن ریان بن شبه، مکنی به ابی الحزم. رجوع به ابوالحزم مکی بن ریان شود.
صائن الدین.
[ءِ نُدْ دی] (اِخ) یحیی بن سعدون قرطبی. رجوع به یحیی... شود.
صائن الدین ترکه.
[ءِ نُدْ دی تُ کَ](اِخ) رجوع به صائن اصفهانی شود.
صائن الدین حنبلی.
[ءِ نُدْ دی نِ حَمْ بَ] (اِخ) او راست: الاعجاز فی الاحاجی و الالغاز.
صائن رکن الدین.
[ءِ رُ نُدْ دی] (اِخ)رجوع به صائن رکن الدین هروی (مولانا...) شود.
صائن سمنانی.
[ءِ نِ سِ] (اِخ)شمس الدین محمود (قاضی...). وی در سلک ارکان دولت امیر پیرحسین چوپانی که روزی چند حاکم بود انتظام داشت و در آن اوان که ملک اشرف به اتفاق امیر شیخ ابواسحاق بعزم تسخیر شیراز توجه کرد، مولانا شمس الدین در مرافقت امیر جلال الدین طبیب شاه مانند بخت و دولت از امیر پیرحسین روی گردانید و به ملک اشرف و امیر شیخ ابواسحاق پیوست، و چون امیر پیرحسین را طاقت مقاومت سپاه صاحب جلادت نبود فرار بر قرار اختیار کرد و ملک شیراز بازگذاشت. آنگاه امیر شیخ ابواسحاق بعرض ملک اشرف رسانید که: چون پدر بزرگوار و برادر نامدار من در شیراز مدتی دیرباز به امر حکومت اشتغال داشتند اگر اجازت باشد بنده پیشتر به آن مملکت رفته به ترتیب طوی پادشاهانه قیام نماید، و ملک اشرف شرف رخصت ارزانی داشت. چون امیر شیخ به شیراز درآمد اهالی آن دیار را با خود متفق ساخت و طبل مخالفت با ملک اشرف فروکوفته، هیچکس از اشرفیان را بدان ولایت راه نداد. ملک اشرف محاصرهء آن ولایت مصلحت ندیده، بناکام مراجعت کرد و در اثناء ایلچی نزد امیر مبارزالدین محمد مظفر که در خطهء یزد بود ارسال داشت، و التماس ملاقات فرمود. امیر محمد جواب داد که اگر آنجناب را خاطر متوجه آن است که شرف تلاقی از سر صدق و صفا روی نماید مولانا شمس الدین صاین قاضی را که پیوسته در مجلس اشرف زبان به غیبت ما میگشاید بدین جانب ارسال دارد. ملک اشرف بنا بر استمالت خاطر امیر محمد مظفر، مولانا را گرفته مقید به یزد فرستاد. چون خدمت مولوی به آن خطه رسید شفعاء انگیخته، منظور نظر عاطفت و احسان گشت. آنگاه امیر محمد مظفر از یزد به کرمان شتافته، میان آنجناب و مولانا شمس الدین مبانی عهود و میثاق استحکام تمام یافته مقرر بدان شد که مولانا قلعهء سیرجان را که در تصرف پسر او بود به ملازمان امیر محمد سپارد، و زمام حل و عقد امور مملکت در قبضهء اقتدار مولانا باشد و هر سال مبلغ صدهزار دینار کپکی علوفه گیرد. بعد از آن خدمت مولوی به جد تمام و جهد مالاکلام کمر خدمتکاری جناب مبارزی بر میان جان بست، و چون این معنی موافق مزاج خواجه تاج الدین عراقی و بعض دیگر از اعیان مملکت کرمان نبود، خدمت مولوی را بر آن داشتند که از امیر مبارزالدین التماس نماید که او را برسم رسالت بجانب شیراز فرستند، تا غبار نقار که از جانب مبارزی بر حاشیهء ضمیر امیر شیخ ابواسحاق نشسته به زلال موعظت فروشوید، و ابرقوه و شبانکاره را از مملکت فارس مفروز گردانیده داخل ولایت امیر محمد مظفر کند، و اساس مودت را بوسیلهء وصلت مستحکم سازد، و مولانا کیفیت این اندیشه را بعرض رسانید، جناب مبارزی اسعاف این ملتمس را ضمیمهء الطاف سابق ساخت و اسباب سفر مولانا را مرتب و مهیا گردانیده، خدمت مولوی به تجمل و اعزاز تمام روی به شیراز آورد و چون به مقصد رسید وزارت امیر شیخ ابواسحاق را به شرکت سیدغیاث الدین علی یزدی قبول کرده، دفتر انعام و احسان امیر مبارزالدین محمد را بر طاق نسیان نهاد.
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد!
(دستورالوزراء صص240 - 242).
و پس از اندکی در همان سال امیر ظهیرالدین ابراهیم صواب که وزیر مبارزالدین در یزد بود با اجازهء وی به شیراز آمد و بجای صاین قاضی و غیاث الدین به وزارت منصوب گشت، و بنا به گفتهء فصیح خوافی پس از چند ماه در همان سال (745 ه . ق.) به دست اشرار کشته شد و بعد از کشته شدن او بار دیگر سیدعلی غیاث الدین یزدی و شمس الدین صاین قاضی معاً به وزارت گماشته شدند. ولی این دو وزیر با یکدیگر نمیساختند و نتیجه خرابی اوضاع دربار و سرگردانی مردم بود. وزارت آن دو به ضبط فصیح خوافی بسال 745 بوده است. شمس الدین صاین که مردی جاه طلب و پرشور بود بعنوان منظم ساختن نواحی گرمسیر فارس و رسیدگی به سواحل حرکت کرد و در حدود بندر جرون یعنی بندرعباس امروزی در فصل زمستان سپاهی تهیه دیده در فصل بهار ظاهراً بعنوان انتقال به ناحیهء سردسیر کرمان، و باطناً بقصد تسخیر آن ایالت به حرکت درآمد، و قبایل سرکش هزاره و اوغان و جرما را که غالباً یاغی بودند با خود همدست کرد. امیر مبارزالدین محمد هم که مردی کارآزموده و آگاه بود، و صاین را بخوبی میشناخت به استقبال او شتافت، و در یک جنگ آنها را منهزم و جماعتی را مقتول، و رؤساء آنها را دستگیر کرده و از جمله صاین کشته شد، و سرش را به اطراف فرستادند، و یا بگفتهء صاحب فارسنامهء ناصری سر او را به عراق عجم فرستادند. خواجوی کرمانی واقعهء قتل او را در قطعه ای بنظم آورده و حافظ ابرو آن قطعه را در جغرافیای تاریخی خود نقل کرده و همچنین فصیح خوافی در «مجمل فصیحی» در ذیل حوادث سال 746 گوید: حرب شهریار اعظم امیر مبارزالدین محمد بن مظفر با مولانا شمس الدین صاین قاضی و گریختن مولانا شمس الدین مذکور و قتل او بر دست یکی از لشکریان امیر مبارزالدین محمد. و خواجو در تاریخ او گفته :
سال هجرت هفصد و چل بود و شش کز دور چرخ
نیم روز چارشنبه چارم ماه صفر
شمس دین محمود صاین قاضی آن کز کبریا
بود در اوج معالی آفتاب سایه ور
زد علم بر وادی رودان و تیغ کین کشید
بسته همچون کوه بر قصد شه کرمان کمر
چون به پرواز آمد از هر سو عقابی جان شکار
شد برون از آشیان چون شاهباز تیزپر
راند رخش بادپای از مرکز خاکی برون
و آمدش دور حیات از گردش گیتی بسر.
رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف قاسم غنی ج1 صص85 - 89 و حبیب السیر ج2 صص90 - 91 شود.
صائن ملکشاه.
[ءِ مَ لِ] (اِخ) پادشاه بخارا. در جهانگشای جوینی نام وی آمده است و مؤلف کتاب در ذکر احوال کورکوز گوید: ادکو تیمور با قومی از نمامان و غمازان برفتند به اتفاق به بخارا رسیدند، ملک بخارا صاین ملکشاه ایشان تمامت را ضیافت کرد در خانهء خویش. (جهانگشای جوینی ج2 ص232).
صائن وزیر.
[ءِ نِ وَ] (اِخ) نصرة الدین عادل، ملقب به رکن الدین صائن. خوندمیر گوید: وی از اولاد ضیاءالملک محمد بن مودود بود. و ضیاءالملک در زمان سلطان محمد خوارزمشاه به منصب عارضی سپاه اشتغال داشت، و در آن اوان که سلطان جلال الدین در کنار آب سند از لشکر پادشاه گیتی ستان چنگیزخان شکست یافته، بجانب هندوستان شتافت، ضیاءالملک در ملازمت سلطان بود، لاجرم در وقتی که سلطان از این دیار مراجعت فرمود سوابق خدمات ضیاءالملک را ملاحظه کرده، او را منظور نظر عنایت گردانید... و ضیاءالملک در زمان دولت و اقبال درگذشت. اما رکن الدین صاین نصرة الدین عادل لقب یافته، لوای استقلال برافراشت و دفتر حقوق تربیت امیر چوپان را بر طاق نسیان نهاده معایب او و اولاد وی را بهنگام مجال بر صفحهء ضمیر سلطان ابوسعید می نگاشت، و چون امیر چوپان از تغییر مزاج صاحب تاج و سریر و خبث وزیر بی تدبیر آگاهی یافت به بهانهء ضبط ولایات خراسان رکن الدین صاین را همراه خود گردانید و بدان جانب شتافت و در غیبت امیر چوپان پسر وی دمشق خواجه که صاحب اختیار ملک و مال بود به یکی از ممگان الجایتو سلطان متهم گشت و سلطان ابوسعیدخان که از تحکمات چوپانیان نیک به تنگ بود به قتل او حکم کرد، دست قضا بساط حیات دمشق خواجه را درنوشت. چون این خبر در خراسان بسمع امیر چوپان رسید و او تغییر مزاج سلطان را از غمز و سعایت نصرة الدین عادل تصور میکرد، وزیر را طلبیده فی الحال جلاد را به قتل او فرمان داد. رکن الدین صاین متحیر گشته، مجال قیل و قال نیافت و از جلاد التماس کرد که مرا به دو نیم زن. جلاد از سبب این تمنا پرسید. وزیر جانب امیر اشارت نمود:
بدو گفت زیرا که پشتی که آن
کند بر شما اعتماد از جهان
نباشد بجز تیغ فرجام آن
همین است آخر سرانجام آن.
(دستورالوزراء صص323 - 324).
و در تاریخ مغول گوید: خواجه تاج الدین علیشاه جیلان تبریزی که پس از قتل خواجه رشیدالدین بکلی در کارها مستقل شده بود، در اواخر جمادی الاخری سال 724 ه . ق. در شهر اوجان درگذشت و او تنها وزیر بزرگی بود که در دستگاه مغول به مرگ طبیعی از این دنیا برفت. پس از فوت او ابوسعید پسر ارشد علیشاه امیر غیاث الدین محمد را به پاس احترام پدر به وزارت خود برداشت، ولی پسر کوچکتر او خلیفه که با برادر در کار شریک شده بود، با او مخالفت کرد، و عمال دیوانی به دو دسته منقسم گردیدند و همین امر کارها را پریشان و مختل ساخت، و ابوسعید مجبور شد اموال ایشان را بکلی توقیف کند و وزارت خود را به یکی از نواب امیر چوپان که نصرة الدین عادل نسوی نام و صاین وزیر لقب داشت، واگذارد، اما این مرد هم کفایتی نداشت و با اینکه مصنوع مراحم امیر چوپان و پسران او بود، پیوسته پیش ایلخان از ایشان سعایت میکرد، و چون این معانی به گوش امیر چوپان رسید امیر در سال 725 ابوسعید را به عزل او واداشت، و کار وزارت و امارت بعهدهء دمشق خواجه پسر امیر چوپان محول شد، و امور لشکری و کشوری ابوسعید بکلی در دست امیر چوپان و پسران مقتدر او قرار گرفت، و چون سلطان ابوسعید دختر امیر چوپان را خواستگاری کرد و امیر ابا نمود خاطر ابوسعید بر امیر چوپان متغیر شد، و رکن الدین صائن وزیر نیز در دامن زدن آتش این خصومت سعی کرد، و دمشق خواجه را که نیابت مهام خاصهء ایلخانی بعهدهء او بود در چشم ابوسعید مستبد و مستقل جلوه دادند. امیر چوپان در خلوت از ابوسعید موجب تغییر مزاج او را نسبت به خود پرسید، ابوسعید از دمشق خواجه و استبداد و تسلط او شکایت کرد و آن را برخلاف وظیفهء دولت خواهی شمرد. چوپان پسر را مورد عتاب قرار داد و علت این حرکت را پرسید. دمشق خواجه گفت: من بر خود گناهی نمی بینم و تغییر مزاج سلطان را هم علتی جز سعایت صائن وزیر نمی شناسم. امیر چوپان صاین وزیر را با خود به خراسان برد، و زمام امور وزارتی یکسره در دست دمشق خواجه قرار گرفت، و این بار دیگر اقتدار او به آنجا رسید که جز نام ظاهری سلطنت چیزی دیگر برای ابوسعید باقی نماند و این مسئله علاوه بر تولید ملالت در خاطر ابوسعید امرای دیگر را نیز به حسادت وامیداشت... تا آنکه فرصت به دست آورده و با ترتیب مقدماتی ابوسعید را به قتل دمشق خواجه واداشتند و او وی را در پنجم شوال سال 727 بکشت و چون امیر چوپان از قتل پسر مطلع شد صاین وزیر را در خراسان به انتقام پسر خود به قتل رسانید. (تاریخ مغول صص334 - 338).
صاءة.
[ءَ] (ع اِ) رجوع به صاء شود.
صائین.
(اِخ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل در 138800گزی تبریز، میان کاروان و امام چای.
صائین.
(اِخ) دهی جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان، 48000گزی جنوب خاوری ماه نشان، 8000گزی راه مال رو عمومی. کوهستانی و سردسیر و سکنهء آن 775 نفر است. مذهب شیعه. آب آن از قنات، چشمه. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی. شغل اهالی زراعت، صنعت، گلیم و جاجیم بافی. راه مال رو. چند نفری از مردان برای تأمین معاش به تهران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
صائین قلعه.
[قَ عَ] (اِخ) یا شاهین دژ. دهی جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، 18000گزی شمال باختر ابهر، 3000گزی راه شوسهء قزوین به زنجان. جلگه و سردسیر. سکنهء آن 3143 تن شیعه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، یونجه، کشمش، انگور، قیسی، گردو، سیب زمینی، صیفی. شغل اهالی زراعت، صنعت، قالیچه بافی. دو قهوه خانه و در حدود سی دکان سر راه شوسه دارد. ایستگاه راه آهن در 3000گزی شمال ده نزدیک راه شوسه واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2). || در مشرق سلطانیه و نام قدیمی آن قهورد(1) است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 378). حمدالله مستوفی در ذکر عراق عجم گوید: سرجهان، قلعه ای بود بر کوهی که محاذی طارمین است بر پنج فرسنگی سلطانیه بجانب شرقی است و کمابیش پنجاه پاره ده از توابع آن بوده و تمامت در فترت مغول خراب شد. و دیه قهود که مغول آن را صاین قلعه میخوانند ام القرای آنجاست. (نزهة القلوب ص64). و در باب ذکر مسافت طرق گوید: از سلطانیه تا دیه قهود که مغول صاین قلعه خوانند پنج فرسنگ، و از او تا شهر ابهر چهار فرسنگ است. (نزهة القلوب ج3 ص173).
(1) - در نزهة القلوب «قهود» آمده.
صائین کلایه.
[کَ یِ] (اِخ) دهی جزو دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین، 8هزارگزی خاور معلم کلایه، 54هزارگزی راه شوسه. کوهستانی و معتدل و سکنه 142 نفر. مذهب شیعه. زبان تاتی. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، برنج، انگور، گردو، توت است. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. دبستان چهارکلاسه و چند چنار کهن دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
صاب.
(ع اِ) جِ صابة. (منتهی الارب).
صاب.
(ع اِ) هر نباتی را گویند که آن را شیری باشد، یعنی در وقت بریدن و شکستن از آن چیزی برآید سفید، مانند شیر. (برهان قاطع). || درختی است که چون فشرده شود از او هیئت شیر آبی بیرون آید و اگر قطره ای از آن در چشم افتد، در نظر او چنان نماید که از آسمان شهاب سوی زمین می آید و در هوا درافشان شود و منبت او در اقصای بلاد شام است و طعم او تلخ بود. و ابوعبیده از اصمعی روایت کند که طعم صاب و سلع تلخ است و لیث گوید صاب عصارهء درختی است که طعم او تلخ است. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). || گویند قثاءالحمار است، به تحقیق نوعی از یتوعات است. (اختیارات بدیعی). و در نسخه ای دیگر از همین کتاب چنین آمده است: صابون الصاره (بجای صاب) و پس از آن آرد: گویند قثاءالحمار و گویند به تحقیق نوعی از یتوعات است. || اسم عربی جمیع اشیای بسیار تلخ است و بر قثاءالحمار و بر نوعی از گیاه شیردار بسیار تلخ شامل است. (تحفهء حکیم مؤمن) : از حلاوت مذاق، حلاوت شهد و شکر را در مرارت صاب و صبر یابد. (جهانگشای جوینی). || باران ریزان. (منتهی الارب). || و به صفاهانی سیب را که تفاح باشد صاب خوانند. (برهان قاطع).
صاب.
(اِخ) ابن ادریس. ابن ابی اصیبعه گوید: او طاط بن ادریس است. و صابئون به او منسوب اند. رجوع به ادریس شود. و شهرزوری در نزهة الارواح گوید: طاطة، صاب پسر ادریس است و حنفا که آنان را صابیون(1) خوانند به وی منسوبند. از سخنان اوست: کسی که عقل ندارد، غضب را مغلوب خود نتواند کرد. پادشاه عاقل به رفق و مدارا به جایی رسد که به جور و صولت بدانجا نتواند رسید. پادشاه صاحب رأی باید به کردار مردان نگرد نه به جثهء آنان و باید با آنکه توانایی دفع او ندارد مخالفت نکند. (ترجمهء نزهة الارواح). قفطی در تاریخ الحکماء (ص 8) آرد که در سبب پرستش بتان گفته اند که صاب بن ادریس یا یکی از شاهزادگان بتان را بزرگ میشمرد و خدای خویش خواند به تقلید اسقلبیوس که صورتی از ادریس ساخته بود و آن را بزرگ میداشت.
(1) - مؤلف در اینجا به خطا رفته، چه حنفا غیر صابئون هستند.
صابئون.
[بِ] (اِخ) جِ صابئی. رجوع به صابئین شود.
صابئة.
[بِ ءَ] (اِخ) رجوع به صابئین شود.
صابئی.
[بِ] (ص نسبی) منسوب به صابی یا صابئی. رجوع به صابئین شود :
هرچه در جملهء آفاق در آنجا حاضر
مؤمن و صابئی و گبر و نصارا و یهود
گر تو خواهی که دم از صحبت اینان بزنی
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود.؟
صابئین.
[بِ] (اِخ)(1) صابئه. نامی که به دو فرقهء کام مشخص اطلاق میشود: 1 - ماندائی ها(2) یا صبه(3)، فرقهء یهودی و مسیحی بین النهرین (مسیحیان پیرو یحیی معمد). 2 - صابئین حران، فرقهء مشرک که مدتها در دورهء اسلام وجود داشتند. صابئین که در قرآن ذکر آنها آمده، فرقهء واسطهء بین یهودیان و مسیحیان اند و از اهل کتاب بشمار میروند، اینان بطور مسلم همان ماندائی ها(4) میباشند و این کلمه باید مشتق از ریشهء «ص ب ع» [ عبری ] (فرورفتن در آب) باشد که عین آن ساقط شده و بمعنی «معمدون» است یعنی کسانی که تعمید را با تغسیل در آب اجرا میکنند. صابئین مشرک از این امر ابداً اطلاع ندارند و شاید این اسم را از جهت احتیاط به خود داده اند تا از اغماضی که قرآن دربارهء آن دسته از صابئین روا داشته بهره مند شوند. (دائرة المعارف اسلام ج4 ص22).
صابئین ابتدا در شمال بین النهرین پراکنده بودند و مرکز اصلی آنها حران(5) و زبان آنان سریانی بود. مأمون خلیفه میخواست این فرقه را سرکوب کند لیکن اطلاعات و معلومات آنان وی را از اجرای این تصمیم بازداشت. در حدود سال 259 ه . ق. / 872 م. ثابت بن قرهء مشهور که با همکیشان خود اختلافی پیدا کرد و آنان وی را از جرگهء خویش براندند، به بغداد آمد و در آنجا تشکیل شعبهء دیگری از صابئین داد. فرقهء صابئین در بغداد مدتی آسوده بودند تا آنکه خلیفه قاهر به آزار ایشان پرداخت و سنان بن ثابت را مجبور به قبول اسلام کرد. در حدود سال 364 ه . ق. / 975 م. ابواسحاق بن هلال صابی که منشی المطیع خلیفه و الطائع خلیفه بود سبب شد که فرمان عفو همکیشان خود را که در رقه و دیار مُضر بودند بگیرد و صابئین بغداد را نیز مورد حمایت قرار داد. در قرن یازدهم میلادی بیشتر صابئین در حران و بغداد بسر میبردند و در 424 ه . ق. / 1033 م. تنها یک معبد مخصوص ماه داشتند و آن قلعه ای در حرّان بود و در این تاریخ این معبد بوسیلهء علویان مصر اشغال شد. در اواسط قرن یازدهم آثار صابئین حرّانی بکلی از میان رفت، اما صابئین بغداد و رسوم آنها هنوز هم باقی است. بزرگانی که از این طایفه برخاسته و موجب اشتهار این کیش شده اند عبارتند از: ثابت بن قره مهندس عالی مقام و منجّم مبتکر و فیلسوف. سنان بن ثابت پزشک، عالم طبیعی و اطبّاء و منجّمین دیگر از این خاندان. ثابت بن سنان و هلال بن محسن مورخ. ابی اسحاق بن هلال وزیر و کسانی دیگر از این خانواده. البتانی(6) منجم مشهور. ابوجعفر الخازن ریاضی دان. ابن الوحشیة مؤلف فلاحت نبطی هم اگرچه خود را مسلمان معرفی میکنند، لکن کام به مکتب صابئین اختصاص دارند و از جابربن حیان(7) کیمیاوی مشهور هرچند اطلاع دقیقی در دست نیست ولی محتم صابی است. (دائرة المعارف اسلام ج4).
شهرستانی گوید: صبویة در مقابل حنیفیة اند و در لغت گویند: صبا الرجل؛ هنگامی که میل کند. و اینان را از آنجهت صابئه گویند، که از سنن حق و طریق پیمبران منحرف شده اند. مدار مذهب صابئین بر تعصب بخاطر روحانیات است همچنانکه مدار مذهب حنفا بر تعصب برای بشر جسمانی است. و صابئین بر چهار فرقه اند: اصحاب روحانیات. اصحاب هیاکل. اصحاب اشخاص. خربانیّه(8). و مذهب اصحاب روحانیات، آن است که عالم را صانعی است حکیم که سختی و بلا بر او طاری نشود و بر ما واجب است بدانیم که رسیدن به جلال او نتوانیم. و باید بوسیلهء مقربان او که روحانیات پاک و پاکیزه اند (جوهراً و فع و حالةً) بدو نزدیک شویم و نفوس خود از پلیدی شهوات طبیعی پاک ساخته و اخلاق خویش از علائق قوای شهویه و غضبیه پاکیزه سازیم، تا میان ما و روحانیات مناسبت حاصل شود، آنگاه حاجات خویش از آنان بخواهیم، تا ایشان میان ما و خالق شفیع شوند. و این تهذیب و پاکیزگی جز با ریاضت و انقطاع نفس از شهوات و تضرع و ابتهال و نماز و زکوة و قربانی و روزه داشتن و بخور کردن و تعزیم عزائم حاصل نشود تا آنگاه که نفس به پایه ای از قوت و قدرت رسد که نیازی به واسطه نداشته باشد و با مدعی وحی مانند شود و گویند که پیمبران نیز در شکل و صورت و نوع مانند ما هستند و در ماده با ما شریکند و چون ما میخورند و می آشامند پس چرا اطاعت آنان کنیم؟ و ایشان را بر خود برتری دهیم؟ و لئن اطعتم بشراً مثلکم انکم اذاً لخاسرون(9). و صابئین را با حنفاء مباحثاتی است و حنفا بر اصحاب روحانیات طعنه زنند که شما راهنمایی حس را منکرید، پس وجود این روحانیان واسطه را چگونه دانستید؟ گویند عاذیمون و هرمس (شیث؟ و ادریس؟) ما را راهنمایی کردند! حنفا گویند شما که روحانی را بر جسمانی ترجیح میدهید و واسطهء بشری را نفی میکنید، برخلاف عقیدهء خویش رفته اید و بشری جسمانی را واسطه ساخته اید. در این جا مباحثاتی طولانی بین روحانیان و حنفا رفته است که شهرستانی آن را در ملل و نحل بیاورده است. رجوع به ملل و نحل شهرستانی شود. اما ارباب هیاکل از آنجا پیدا شدند که چون روحانیان وجود واسطه را ضروری دیدند، دست به دامن هیاکل یعنی سیارات هفتگانه زدند، و نخست منازل و سپس جای طلوع و غروب آنان را دانستند... و به ختم و عزائم و دعا پرداخته و هر روز را به ستاره ای اختصاص دادند و در ساعتی که بدان ستاره مخصوص بود انگشتری مخصوص پوشیده و لباسی خاص در بر میکردند و دعای مخصوص خوانده و حاجتی را که برآوردن آن بدان ستاره اختصاص داشت، از آن میخواستند، بعضی از آنان آفتاب را خدای خدایان و رب الارباب قرار دادند و به هیاکل بخاطر روحانیان تقرب میجستند و به روحانیان بخاطر تقرب به خدا و عقیده داشتند که هیاکل بدنهای روحانیات است. و اصحاب اشخاص از آنجهت پیدا شدند که گفتند هیاکل را همه وقت نتوان دید، چه گاه طلوع کنند و گاه غروب و ما در همه حال به آنها تقرّب نتوانیم کرد، پس باید صورتی از آنها در پیش چشم داشته باشیم و بدان صورت به هیاکل تقرّب جوییم. آنگاه بتانی بمثال هیاکل هفتگانه با رعایت شرائط زمان و درجه و جمیع اضافات نجومی ساختند. اما خربانیه(10) گویند صانع معبود واحد و کثیر است. وحدت او بذات و اول و ازل و اصل است و بسبب مدبرات هفتگانه که در رأی العین اند متکثر نشود و باریتعالی در اشخاص عالم و فاضل و خیر ارضی هویدا و بوسیلهء آنها مشخص شود، با این تکثر وحدت او در ذات وی باطل نگردد. و گویند خدا فلک را با آنچه از اجرام و ستارگان در آن است ابداع کرده و مدبران این عالم قرار داده و آنها آباء و عناصر و امهات و مرکبات موالیدند. و آباء زنده اند و گویا و آثار را به عناصر تحویل دهند و عناصر آن آثار را در رحم خود بپذیرند و از آن موالید بوجود آید. و گاه اتفاق افتد که از صفو موالید شخصی مرکب شود و مزاجی کامل الاستعداد بوجود آید آنگاه هست که خدا در آن مشخص شود. و گویند طبیعت کل در هر اقلیم مسکون بفاصلهء هر سی و ششهزار و چهارصد و بیست و پنج سال از هر نوع جفتی نر و ماده بوجود آورد که در این مدت بمانند و چون دور به پایان رسد این نسل برافتد و نسل دیگری از انسان و حیوان و نبات پدید آید و قیامت که پیغمبران گفته اند همین است و جز این جهان جهان دیگری نیست و زنده شدن مردگان و برانگیختن آنان که در گورها خفته اند، به تصور درنیاید و همهء صابیان سه نماز گزارند و غسل جنابت و مس میت کنند، و خوک و سگ و جزور را حرام دانند و از پرندگان آن را که چنگال داشته باشد و کبوتر را نیز حرام شمارند و شراب را تا آن حد که مستی آرد نهی کنند و ختنه را روا ندارند و تزویج را تنها با ولی و شهود جایز شمارند. و طلاق را جز بحکم حاکم جایز ندانند و جمع بین دو زن نکنند. اما هیاکلی که صابئین بر نامهای جواهر عقلی روحانی بنا کرده اند عبارت است از: هیکل علت اولی، هیکل عقل، هیکل سیاست، هیکل ضرورت، هیکل نفس که شکل آنان مدور است و هیکل زحل مسدس است و هیکل مشتری مثلث و هیکل مریخ مربع مستطیل و هیکل آفتاب مربع و هیکل زهره مثلثی است در جوف مربع و هیکل عطارد مثلثی است که در جوف آن مربع است و هیکل ماه مثمن است. (ملل و نحل شهرستانی).
در کشاف اصطلاحات الفنون آرد که: صابئین فرقه ای است که ملائکه را پرستند، زبور خوانند، به قبله توجه کنند، کما فی کنزاللغات. و در جامع الرموز در کتاب نکاح گوید: صابئیه فرقه ای از نصارایند که ستارگان را تعظیم کنند، همچنانکه مسلمانان کعبه را، و در غرر گوید: صابئیه پرستندهء ستارگانند و آنان را کتاب نیست. و در شرح این کتاب (غرر) که به درر موسوم است گوید: در تفسیر صابئیه اختلاف کرده اند، گویند که آنان بت پرستند، از آن رو که ستارگان را پرستش کنند، و ابوحنیفه گوید: آنان ستاره را نپرستند بلکه تعظیم کنند، همچون مسلمانان کعبه را. و در فتح الغدیر آرد که: بعقیدهء ابوحنیفه آنان گروهی هستند که پیغمبری دارند و کتابی و ستارگان را تعظیم کنند، همچون مسلمانان قبله را: سی سال از سلطنت او [ گشتاسب ]گذشته بود که زردشت بن بورشسب بن اسبنتمان آیین مجوسی را بدو عرضه کرد و او آن را بپذیرفت و مردم ملک خویش را بر آن داشت و برای ترویج آن جنگها کرد تا آن را استوار ساخت، و مردم این ملک پیش از آن بر مذهب حنفاء بودند و ایشان صابئیانند(11) و آن آیینی بود که بوداسب آن را به زمان طهمورث آورده بود. (امثال و حکم ص1666 از التنبیه و الاشراف). || در تفسیر طبری صابئیان به کلمهء «نغوشاکیان» ترجمه شده است، اما در حدود العالم نغوشاک نام طائفهء مانویه میباشد (ص66): و پیش از آن کیش (زردشت) و کیش صابیان داشتند. (فارسنامه ص49). و اند روی [ اندر شهر حران به ناحیت جزیره ] صابئیان اند بسیار. (حدود العالم). صاحب مفاتیح العلوم گوید: این نام را به زمان مأمون خلیفه بدینان داده اند. || صابئیان اگر خود کلدانیان نباشند بازماندگان یا شاگردان ایشان هستند. (تاریخ التمدن الاسلامی جرجی زیدان ج2 ص11). || طبری و همهء مورخین نوشته اند که در عهد تهمورث بوداسف ظهور کرد که مذهب صابئین آورد. (یشتها ج2 ص138). و حکمای یونان فلسفهء طبیعی اولی را که فیثاغورث و ثالس ملطی و عوام صابئه بر آن بودند، از یونانیان و مصریان انتحال میکردند. (تاریخ الحکماء ص26). و عامهء مردم یونان صابئی بودند که ستارگان را بزرگ شمرده و پرستش بتان میکردند. (تاریخ الحکماء ص27).
در نقطه ای که تا قسطنطنیه سه روز راه است خانه ای است که مجاوران آن، گروهی از صابئهء کلدانی اند و رومیان آنان را بر مذهبی که دارند واگذارده و از ایشان جزیه می گیرند. (تاریخ الحکماء ص 31 از الفهرست). و مردم مصر در باستان زمان صابئی بودند و بتان را می پرستیدند و آنگاه که دین نصاری پدید گشت بدان گرائیدند. (تاریخ الحکماء ص348). ابوحنیفه را از صابیان حرانی که به ستاره پرستی معروفند، پرسیدند، وی آنان را چون بت پرستان دانست و نکاح و ذبیحهء ایشان را حرام شمرد و از ابویوسف و محمد دو تن از پیروان ابوحنیفه از صابیان که در بطیحه بودند سؤال کردند، آنان ذبیحه و نکاح این فرقه را مباح دانستند، چه این طائفه از نصاری بوده و به مسیح ایمان داشتند. (تاریخ الحکماء ص311).
قفطی در این کتاب ترجمهء چند تن از بزرگان صابئه را بیاورده، مانند ابراهیم بن هلال بن ابراهیم(12)، ثابت بن قره(13)، هارون بن صاعد(14)، ابوالحسن بن سنان(15). کتبی که دربارهء صابیان نوشته اند و قفطی آن را در تاریخ الحکماء ذکر کرده عبارت است از: کتاب وصف مذهب الصابئین تألیف احمدبن محمد بن مروان طبیب سرخسی(16). رساله ای در اعتقاد صابئین تألیف ثابت بن قره(17). رساله ای در شرح مذهب صابئین تألیف سنان بن ثابت بن قره(18). و صابئین را کتابی است بنام حاتفی. رجوع به کلمهء حاتفی در همین لغت نامه شود. اکثر گنستیک ها که از طریقهء آنها آگاهی داریم از مردم ولایات شرقی ممالک روم بوده اند. یکی از فرقه های گنستیک بین النهرین و بابل فرقهء ماندائی است و دیگر فرقه ای که آنها را در کتب عرب مغتسلة نامیده اند و یکی از مآخذ کیش مانوی محسوب است. عرب همهء فرقه های گنستیک مشرق را که افکارشان در زمان اسلام هم رواجی داشته است بنام حنیف یا صابئة خوانده اند. (کریستن سن، ایران در زمان ساسانیان ص21). آنان بنام مغتسلة در جنوب عراق و جنوب ایران باقی میباشند. و ایشان را مائی نیز نامند. برای تتبع در مذاهب ماندائی مغتسلة، صابئه رجوع شود به: براند: مذهب ماندائی (لایپزیک 1889 م.). پالیس: مطالعه در باب مانویه (کپنهاگ 1919، ترجمهء انگلیسی 1926). پترسون: عیسویت قدیم و کیش ماندائی. (تحقیق راجع به اناجیل ج27 سال 1928). چند متن ماندائی را براند، پونیون، لیدسبارسکی، رایتزن شتاین مورد تحقیق قرار داده منتشر کرده اند بالیس. فهرس کتب ماندائی. (تعلیقات پایان کتاب ایران در زمان ساسانیان، کریستن سن، ترجمهء رشیدیاسمی ص374): و در حران قوم صابیان بسیار بودند. (نزهة القلوب ص104). حویزه از اقلیم سیم است و آن را شاپور ذوالاکتاف ساخت... و در او قوم صابیان بسیارند. (نزهة القلوب ص111). حران را مرکز صابئی و دین صابئی یاد کرده اند. (فرهنگ ایران باستان ص165). در ذیل کلمهء «حران» در المعرب جوالیقی (ص 123) محشی گوید: آنجا منزل صابئة بود.
(1) - Sabeens.
(2) - Mandeens.
(3) - Soubbas.
(4) - Mandeens.
(5) - Carrhae.
(6) - Albategnius.
(7) - Geber. (8) - صحیح این کلمه حرنانیه یا حرانیه است.
(9) - قرآن 23/34.
(10) - صحیح این کلمه حرنانیه یا حرانیه است.
(11) - صابئین حنفا نیستند بلکه در عقیدت مخالف آنان باشند چنانکه گذشت.
(12) - ص5.
(13) - ص115.
(14) - ص328.
(15) - ص397.
(16) - صص77 - 78.
(17) - ص20.
(18) - ص195.
صابح.
[بِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صبح. || الحقُ الصابح؛ حق پیدا و آشکارا. (منتهی الارب). || الصابح و الصبوح؛ شرب بامداد است. (معجم البلدان). || (اِخ) کوهی است که مسجد خیف در بن آن واقع است. (معجم البلدان).
صابر.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَبْر. شکیبا. آرام. بردبار. حلیم. ج، صابرون، صابرین :
به درد کسان صابری اندر و تو
به بدنامی خویش همداستانی.منوچهری.
گرچه بکشی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.منوچهری.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
|| آنکه کسی را نگاه دارد تا دیگر او را بکشد و فی الحدیث فی رجل امسک رجلاً فقتله آخرُ : اقتلوا القاتل و اصبروا الصابر؛ ای احبسوا الذی حبسه للموت حتی یموت. (منتهی الارب). || (اِ) نامی از نامهای مردان. || (اِخ) کوچه ای است معروف به مرو. (معجم البلدان). و نسبت بدان صابری است. || لقب حضرت ایوب علیه السلام. (غیاث اللغات). || نامی از نامهای خدای تعالی. بردبار که شتاب نکند به عقاب. || از نعوت امام علی النقی یعنی علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام.
صابر.
[بِ] (اِخ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: آینه سازی بود در ایران زمین، آیینهء کلام به مصقلهء طبعش صفاتزیین. این بیت از اوست:
تا برگرفت ماه من از رخ نقاب را
شرمنده ساخت عکس رخش آفتاب را.
(صبح گلشن ص339).
صابر.
[بِ] (اِخ) مولای بسام بن عبدالله است. نجاشی گوید: وی از ابی عبدالله روایت کند و در جامع الرواة گوید: داودبن فرقد و ابوالصباح مولای بسام، و عبدالمؤمن از وی روایت کنند. (تنقیح المقال ج2 ص90).
صابر.
[بِ] (اِخ) مولای معاذ بزاز است. شیخ طوسی در رجال خود وی را از اصحاب صادق شمرده و گویا امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج2 ص 90).
صابر.
[بِ] (اِخ) (ادیب...) قطعهء ذیل از اوست در وصف شراب:
ساقی بده آن شراب گلگون را
گز گونه خجل کند طبرخون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف مده آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله دُرّ مکنون را
یک قطره از او غذای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونهء گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار افسون را
کین صرف کند صروف گیتی را
و آن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون و قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را.
و رجوع به ادیب صابر شود.
صابر.
[بِ] (اِخ) شاعری رازی است. صاحب آتشکده گوید: از شعرای ری بود و خطابت آن دیار مخصوص وی. این مطلع از او ملاحظه شد، بد نگفته است:
گهی که تیر تو را از دل رمیده کشم
به این بهانه که پاکش کنم به دیده کشم.
(آتشکدهء آذر ص215).
صابر.
[بِ] (اِخ) شیخ طوسی گوید: وی از اصحاب صادق است و شعیب حداد از او روایت کند. (تنقیح المقال ج2 ص90).
صابر.
[بِ] (اِخ) ابن ربیعه، مکنی به ابی غانم. شیخ منتخب الدین بن بابویه در فهرست خود که در آخر کتاب اجازات بحار چاپ شده است، گوید وی فقیه و ثقة و شاگرد شیخ طوسی متوفی بسال 460 ه . ق. است. (تنقیح المقال ج2 ص90).
صابر.
[بِ] (اِخ) ابن عبدالله هاشمی. مولای بنی هاشم. شیخ طوسی در رجال خود او را در شمار اصحاب صادق (ع) ذکر کند. (تنقیح المقال ج2 ص 90).
صابر.
[بِ] (اِخ) خواجه بهاءالدین. رجوع به صابر سمرقندی شود.
صابر.
[بِ] (اِخ) محمدعلی. از مردم مشهد مقدس است. گویند به مراتب علمی مربوط بود. این سه شعر از اوست:
هنگام شکر او به زبان شکوه ای گذشت
بیطالعی نگر که همان را شنود و رفت.
*
قاصد به که آیا ز تو دیگر خبری داشت
کز کوی تو می آمد و هر سو نظری داشت
امروز رقیبش به سر راه نیامد
گویا که ز ناآمدن او خبری داشت.
(از آتشکدهء آذر ص76).
صابرات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ صابرة.
صابرالدین برکة.
[بِ رُدْ دی ؟] (اِخ)وی یکی از شاگردان سیدحسین اخلاطی است. او راست: شرحی ممزوح و مختصر بر فصوص الحکم شیخ محیی الدین عربی که به جملهء «الحمد للّه مفصل الاَیات» آغاز میشود. (کشف الظنون ج2 ص192).
صابرپاشا.
[بِ] (اِخ) (صبری) دبیر هندسهء وضعی در مهندسخانه. او راست: البراعة المشرقیة فی علم الهندسة الوضعیة، چ مصر (1300 ه . ق.). بلوغ الاَمال فی المنتخبات الکثیرة الاستعمال، چ سنگی مصر (1299 ه . ق.). (معجم المطبوعات ستون 1177).
صابر ترمذی.
[بِ رِ تِ مِ] (اِخ) رجوع به ادیب صابر شود.
صابرس.
[] (اِخ) مؤلف تحفة الملکیه آرد که: قمورث پس از نمرود زمام امور بابل به دست گرفت، و اختراع دارالضرب و ابداع دراهم و دنانیر و حلی از زر و سیم در ایام دولت او وقوع یافت و چون هشتادوپنج سال در اقبال گذرانید به عالم دیگر شتافت و صابرس پادشاه آن ملک شد و در عهد وی رسم مکاییل و موازین پیدا گشت و او هفتادودو سال پادشاهی کرد. آنگاه اطرکرکس بر وی خروج کرد و بر او غالب آمد و او را بکشت و پوست سر وی دباغت کرده بر سر نهاد و بسبب آنکه دو گیسو از آن پوست آویخته بود اطرکرکس را ذوالقرنین گفتند. (حبیب السیر جزء اول از ج1 ص18).
صابر سمرقندی.
[بِ رِ سَ مَ قَ] (اِخ)خواجه بهاءالدین. شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: طبعش مصروف شیرین گفتاری و نازک بندی گشته، این بیت از اوست:
چون من ز غمت کس دل ناشاد ندارد
دارم غم و دردی که کسی یاد ندارد.
(صبح گلشن ص240).
صابرشاه.
[بِ] (اِخ) نام درویشی است که به احمدخان ابدالی وعدهء سلطنت داد و وعدهء او به حقیقت پیوست. در سفر اخیر نادرشاه به خراسان، در یک منزلی خبوشان، درویش، احمدخان را دید و بی اندیشه ای از سطوت نادری به او گفت که در ناصیه و جبههء تو آثار پادشاهی به نظر میرسد، یک توپ کرباس بده تا برای تو خیمه ای چند با سراپرده دوخته و وردی بخوانم که در این زودی سریرآرای تخت سلطنت گردی. (مجمل التواریخ گلستانه ص 59). پس از اخبار این درویش بفاصلهء چند روز نادر کشته شد و لشکر افغان در حال مراجعت به قندهار احمدخان ابدالی را به پادشاهی برگزیدند و از آن روز وی احمدشاه درانی خوانده شد. این حکایت با اندک اختلاف در تاریخ احمدشاه درانی و تاریخ سلطانی مذکور است و نام درویش را صابرشاه و از مردم لاهور نوشته اند. (حاشیهء مدرس رضوی بر مجمل التواریخ ص300).
صابر شدن.
[بِ شُ دَ] (مص مرکب)شکیبائی کردن :
اگر عاقل شوی نامت برآید
وگر صابر شوی کامت برآید.نظامی.
که صابر شو در این غم روزکی چند
نماند هیچکس جاوید دربند.نظامی.
صابرنیثا.
[بَ] (اِخ) از قرای سیب اعلی و از اعمال کوفه است. (معجم البلدان).
صابرون.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ صابر.
صابرة.
[بِ رَ] (ع ص) تأنیث صابر.
صابری.
[بِ] (حامص) شکیبائی. شکیب. توان و تاب بر رنج :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل.منوچهری.
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
منوچهری.
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است.
ناصرخسرو.
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.نظامی.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت.
نظامی.
صابری.
[بِ] (اِخ) از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری است. او از نواحی حلب و مردی قانع بوده است. این بیت از اوست:
ایر مز بقا گلزارینه بو گلستاندن گچمین
جانانه واصل اولمیه جان و جهاندن گچمین.
(قاموس الاعلام).
صابری.
[بِ] (اِخ) او از مردم استانبول و دخترزادهء ملاعرب است. وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است. این بیت از اوست:
دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته
یشیل قزیل توتونم اولدی چرخه پیوسته.
(قاموس الاعلام).
صابری.
[بِ] (اِخ) محمد بن محمد بن احمدبن ابی القاسم، مکنی به ابی المظفر. رجوع به محمد... شود.
صابری.
[بِ] (اِخ) یوسف بن محمد فقیمی، مکنی به ابی المعالی. رجوع به یوسف... شود.
صابرین.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ صابر.
صابغ.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از صبغ. || ناقة صابغ؛ ماده شتر که پستان آن پرشیر و نیکوحال و نیکورنگ باشد. (منتهی الارب).
صابنجی.
[بُ] (اِخ) یوحنا لویس بن یعقوب بن ابراهیم بن الیاس بن میخائیل بن یوسف صابنجی ارفلی (دکتر...). مولد وی دیرک از توابع دیاربکر. او از نژاد سریانی بود و مذهب کاتولیک داشت. وی به دیرالشرفهء لبنان رفت و سپس او را به رومیه فرستادند و در آنجا فلسفه و علم الهی آموخت و لقب قسیس یافت. بسال 1886 م. با مارونیان نزاعی سخت کرد و ناچار ترک کشیشی گفت و به امریکا سفر کرد و لقب دکترا گرفت. صابنجی در کشورهای متحده به انگلیسی سخنرانیها کرد. وی به علم تاریخ و جغرافیا مولع بود. هنگامی که از امریکا بازگشت سلطان عبدالحمید او را به معلمی جغرافیای فرزندان خود گماشت. صابنجی سفرهای بسیار در غالب اقطار کرد و سفرنامه ای نوشت که بطبع نرسیده است. مدتی در قاهره مسکن گزید و آنگاه به امریکا بازگشت و در آن وقت 85 سال داشت... پیش از سفر امریکا جریدهء نحلة را منتشر ساخته و در آن مقالات مهیج مینوشت. وی شعر میسرود و او را دیوانی است مطبوع.
تألیفات او: 1- اصول القراآت العربیة و التهذیبات الاخلاقیة در 150 صفحه، چ بیروت 1866 م. 2 - ترجمهء حال یوسف داود و یوسف دبس (مطبوع). 3 - دیوان شعر، چ مطبعهء اسکندریه سال 1901. 4 - تعریب کتاب المرآة السنیة فی القواعد العثمانیة تألیف محمد فؤاد پاشا، چ بیروت 1867 در 296 صفحه. 5 - النحلة الفتاة. رساله ای است که در آن مارونیان را طعن کرده و بر اثر آن ناچار به مسافرت امریکا گشته است. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1177 - 1178).
صابوته.
[تَ / تِ] (اِ) سابوته. زن پیر هفتادساله را گویند. (برهان قاطع). زن پیر بود به زبان آسیان [یعنی مردم آس]. قریع گوید :
مرا که سال به هفتادوشش رسید و رمید
دلم ز شلهء صابوته و ز هرهء تاز.
(از لغت فرس).
صابوری.
(اِ) نوعی جامه است. نظام قاری گوید :
حبری خوش و صابوری خواهم ببر آوردن
خواهم ببر آوردن حبری خوش و صابوری.
(دیوان ص115).
صابون.
(معرب، اِ) سابون است. گرم و خشک، مفرح جسد، منضج، ملین، مدرّ و جالی است. (منتهی الارب). از مخترعات هرمس است، و طریق ساختن او آن است که از قلی یک جزو و از آهک نصف او، نرم سائیده در ظرفی یا حوضی کرده با پنج مثل آن آب و تا دو ساعت بر هم زنند و باید سوراخی در بن ظرف باشد و مسدود کرده که بعد از ته نشین شدن، سوراخ را باز کرده آب صافی به ظرف دیگر رود، و باز آب تازه ریخته بر هم زده و تکرار عمل کنند تا تندی در جرم او نماند، و آبها را جداگانه ضبط کرده، و بقدر ده مثل آب اول روغن زیتون را بر روی آتش گذاشته بتدریج اول از آب آخر(1) به خورد او دهند تا مجموع آبها تسقیه شود و مثل خمیر گردد، پس خشک کرده ریزه کنند و بعضی بجای روغن زیتون روغن دنبه و روغن کنجد و روغن قرطم و بیدانجیر و امثال آن میکنند، و بهترین همهء اقسام قسم اول است. در آخر سیم گرم و خشک و مقطع و معفن و اَکّال و منضج و ملین أورام و جالی و حمول او مخرج جنین زنده و مرده و مُدِرّ حیض و در این امور مجرب است و ضماد او با مثل آن حنّا جهت درد زانو و عرق النسا و نمش و کلف. و با زیبق و سلیمانی جهت درد مفاصل مزمنه مجرب و با روغن گل سرخ جهت خشک کردن زخمهای سر اطفال و قروح شهدیه که بهر چند روز ازاله و تجدید کنند، و با سرگین کبوتر و امثال آن جهت گشودن دمل و شستن موی با آن جهت رفع چرک و قمل و رشک، و با لعابها جهت حکه و جرب و رفع آثار، نافع و شیاف او مسهل و رافع قولنج و مخرج کرم مقعد و مدرّ بول و شرب دو مثقال او تا چهار درهم کشنده به جراحت امعاء و احشا است. (تحفهء حکیم مؤمن). معروف است و آن چیزی باشد که بدان جامه و امثال آن شویند و مسهل خلط خام است. (برهان قاطع). گرم و خشک بود در چهارم و مفرح اعضا بود و بحکم، قولنج بگشاید، و مسهل خلط خام بود و چون شافه از وی به خود برگیرند ورمها را نضج دهد. و شریف گوید: چون در میان خرقهء صوف نهند و حزاز و قوبا را بدان بمالند بحکم زایل کند، و اگر با هم چندِ آن نمک بیامیزند و در حمام بمالند حکه و جرب ریش شده را نافع بود. و اگر هم چندان حنا بیامیزند و بر زانو طلا کنند درد زانو ساکن کند و بر نمش طلا کردن زود زایل کند و چون طلا کنند بر ریشهاء شهدیه و هفت روز رها کنند پس به آب گرم بشویند هیچ دوا بهتر از این نبود. و چون دو درم از وی با هم چندِ آن باسلیقون و هم چند آن نورهء آب دیده(2) بر ریش خضاب کنند و در حمام بعد از آن که شسته باشد پاک و نیم ساعت صبر کنند موی را سیاه کند(3) و چون بر اورام بلغمی دشخوار نضج نهند با ادویه که موافق بود، نضج دهد. و چون بر اورام نهند با ادویه که گشایندهء اورام بود، مانند حُرْف و سرگین کبوتر و اصل قثاءالحمار، فعل وی قوی گرداند، و بر سر جراحتها طلا کردن بگشاید، و آب وی اگر بخورند کشنده بود، نزدیک به خوردن نوره است و مداوای وی به قی کنند، به آب گرم و روغن کنجد و بعد از آن، آبگوشت از مرغ و روغن بادام. (اختیارات بدیعی). از صناعت قدیمه است، قیل وجد فی کتب هرمس و انه وحی و هو الاظهر. و بهترین نوع آن آن است که از زیت خالص و قلی پاکیزه و نورهء پاک ساخته محکم بپزند و خشک کرده به وضع مخصوصی ببرند و آن را عراقی نامند، نه از آنجهت که در عراق سازند بلکه این صفت بر آن غلبه یافته و آن را در اعمال حلب و شام پزند و صابون مغربی آن است که نبریده و محکم نپخته باشند و مانند نشاستهء پخته است. (تذکرهء ضریر انطاکی). در زبان عبری آن را بوریت گویند، و بمعنی پاک کننده باشد. در أرمیا 2:22 در میان صابون و نطرون تفاوت میگذارد. در ایام قدیم و حالیه آب یا خاکستر بعض از نباتات را از برای پاک کردن استعمال کرده و میکنند، نباتاتی که در شوره زار و نمکزارها میروید دارای نمک قلیا میباشد و در عمل شیشه گری و صابون سازی مستعمل است. خاکستر درخت صنوبر و برخی نباتات دیگر دارای نمک شوره هستند. مردمان سلف این املاح و قلیا را با روغن و دهنیات دیگر مخلوط کرده صابونی مایع ترتیب میدادند، و از برای شستن تن و لباس و تصفیهء فلزات نیز استعمال میکردند. صابون منجمدی که فعلاً در فلسطین فراوان است در قدیم الایام در نزد مصریان و اغلب قدماء معروف نبود... (قاموس کتاب مقدس ص553). و در طب صابون هایی بکار است که هر یک بنام جزء عامل آن بدان نام مشهور است: صابون گوگرد. صابون سوبلیمه. صابون قطران. صابون گلسیرین و غیره : و این شهر ترمذ بارگه ختلان و چغانیان است و از وی صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم ص66). و از او [ از بست ] کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم ص63).
گویی بطّ سپید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.
منوچهری.
توبه کن از هر بدی که بر تنت و دین
جانْت چو پیراهن است و توبه چو صابون.
ناصرخسرو.
به صابون دین شوی مر جانْت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است.
ناصرخسرو.
دل ز بدیها به دین بشوی ازیراک
پاک شود دل به دین چو جامه به صابون.
ناصرخسرو.
جامه به صابون شده ست پاک و خرد
جامهء جان را بزرگ صابون شد.
ناصرخسرو.
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسد
تیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی.
ناصرخسرو.
با هجو تو من مدح نیامیزم ازیرا
بقال نیامیزد صابون به شکر بر.سوزنی.
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شویی.خاقانی.
قرصهء خورشید که صابون تست
شوخ گن جامهء پرخون تست.نظامی.
قرص خورشید در این طشت فلک صابونی است
که از او جامهء ارواح مطهر گردد.
نظام قاری.
جهان که شست به صابون مهر جامهء چرخ
چه رشک میبرد از رختهای گازر ما.
نظام قاری.
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
گه کف زنانْست بر سر گه پای مانده در گل.
نظام قاری.
جانم از تن چو تن ز جان شده کاهان
صابون از جامه کاست، جامه ز صابون.
ادیب نیشابوری.
و صابونهای معروف ایران در آشتیان، یزد، اطراف تهران، قم، اسپاهان تهیه میشود. اخیراً هم کارخانهء صابون پزی در تهران، تبریز، اسپاهان دایر شده. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص218).
-جاصابونی؛ ظرفی است که در آن صابون نهند.
- حلوای صابونی؛ روغنجوش. زُلنبع. مشخته. مشاش. نوعی از حلواست که با عسل و نشاسته و در بعض جاها با دوشاب و روغن کنجد کنند : و اغلب حلواهاء نیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه... نهادند. (نوروزنامه ص13).
نه هر بیرون که بینندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
سعدی (مفردات).
کند وعده مرا یک دم به ذوق وصلتش دلبر
زهی حلوای صابونی، زهی پالودهء شکّر.؟
-صابون او به جامهء کسی خوردن؛ زیان و آسیبش بدو رسیدن: صابونش به جامهء همه خورده است؛ همه کس را فریفته است. به همه زیان رسانیده است. نظیر: تل پاک نگذاشته. (امثال و حکم).
-صابون به پای (زیر پای) کسی مالیدن؛ او را فریفتن.
- صابون رَقّی؛ صابون عراقی است که در قریهء رَقّة از اعمال شام سازند و آن مصنوع از زیت و پیه است. (فهرست مخزن الادویة ص26).
(1) - در فهرست مخزن الادویه گوید بتدریج از آب آخر به خوردِ آن دهند تا تمام شود.
(2) - در نسخه ای دیگر: ندیده.
(3) - در نسخه ای دیگر «زایل کند» آمده است و ظاهراً تحریف «رنگ کند» باشد، و در تذکرهء ضریر انطاکی «یصبغ الشعر» ذکر شده.
صابون.
(اِخ) جِ صابی در حالت رفع (به قرائت مردم مدینه) و در حالت نصبی و جری صابین خوانند. رجوع به تاج العروس، نهایة و تفسیر ابوالفتوح شود.
صابون الهم.
[نُلْ هَم م] (ع اِ مرکب) لقب شراب است : و بزرگان شراب را صابون الهم خوانده اند... (نوروزنامه ص60).
صابون انفاق.
[نِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) عرق الحلاوة. عجما. شجره یا شجیرهء ابی مالک است. و آن اشنان(2) باشد. رجوع به اشنان و شجرهء ابی مالک شود.
(1) - Salsola soda alcali. Saponaire. (2) - این اسم در فهرست مخزن الادویة صابون الثیاب و صابون القاف آمده و در منتهی الارب صابون الشباب و در نسخه ای از اختیارات بدیعی صابون انفاق و در نسخه ای دیگر صابون القاق و در نسخه ای دیگر صابون القلق ثبت شده. و مشهور صابون انفاق است.
صابون پز.
[بومْ پَ] (نف مرکب) آنکه صابون پزد.
صابون پزخانه.
[بومْ پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)جائی که در آن صابون پزند. || (اِخ) نام محلتی به جنوب شهر تهران.
صابون پزی.
[بومْ پَ] (حامص مرکب)عمل پختن صابون :
آن دیگ لب شکستهء صابون پزی ز من
و آن چمچهء هریسه و حلوا ازآنِ تو.
وحشی.
صابون زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) شستن. پاکیزه کردن با صابون :
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است گر تو را همه صابونی.
ناصرخسرو.
چنان افراخت تیغ آن فتنه قامت
به خونریزی که تا روز قیامت
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون.
محمدقلی سلیم.
گسترده سخن ز سایه مهتاب
صابون زده خاک را به صد آب.واله هروی.
صابون سلطانی.
[نِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) توزیع حاکم، یعنی تقسیم کردن حاکم چیزی را(1) بر جماعتی. (غیاث اللغات). || گویا صابون سلطانی صابونی بوده که به طرح به کسان میداده اند و چون بد بوده کسی از آنان نمیخریده است :
مرد مهمان را گل و باران نشاند
بر تو چون صابون سلطانی بماند
اندر این باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود.
مولوی (از امثال و حکم ص1458).
(1) - ظ. صاحب غیاث اشتباه کرده است، «چیزی را» نیست، بلکه صابون تنها است.
صابون فروش.
[فُ] (نف مرکب) آنکه صابون فروشد.
صابونه.
[نَ / نِ] (اِ) زن پیر باشد به زبان آسیان(1). (فرهنگ اوبهی خطی کتابخانهء مؤلف). و ظاهراً این صورت مصحف صابوته باشد. رجوع به صابوته در همین لغت نامه و لغت نامهء اسدی شود.
(1) - مردم آس.
صابونی.
(ص نسبی، اِ) منسوب به صابون. || صابون فروش. فروشندهء صابون. || سازندهء صابون. || نام شیرینیی است که از شکر سفید سازند :
صابونی است صحن زمین لب بلب ز بس
کآورد قند مصری بازارگان برف.
کمال اسماعیل.
باز صابونی و مشکوفی و سنبوسهء نغز
حلقه چی باشد و ماقوت پر از مشک تتار.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به حلوای صابونی ذیل کلمهء صابون شود.
|| نوعی از زمرد و آن زمردی است تیره برنگ صابون. (جواهرنامه). || پاکیزه. شسته. صابون زده :
جان را به علم و طاعت صابون زن
جامه است گر تو را همه صابونی.
ناصرخسرو.
|| (اِخ) مدرسهء صابونی؛ نام مدرسه ای بوده است به نیشابور. (ترجمهء تاریخ یمینی ص253). || نام قریه ای است نزدیک مصر در کرانهء شرقی نیل که آن را سواقی صابونی گویند و از جانب صعید است. (معجم البلدان).
صابونی.
(اِ)(1) نباتی است از تیرهء قرنفلیان و از دستهء میخکها که ساقه های زیرین و ساق و برگ آن دارای مادهء لعابی است و مانند صابون در آب کف میکند. (گیاه شناسی گل گلاب ص213).
(1) - Saponaire.
صابونی.
(اِخ) احمدبن ابراهیم. ادیبی از مردم حماة و وفات وی نیز بدانجا بوده است. او جریدهء یومیهء «لسان الشرق» را بسال 1324 ه . ق. دو سال منتشر ساخت. مردی فاضل و با انشائی نیکو بود و شعر نیز میگفت و در شعر او رقت و طراوتی خاص است. از تصنیفات اوست: 1 - تاریخ العصر الحاضر و تراجم رجاله (غیرمطبوع). 2 - ماضی الشرق و حاضره (مطبوع). 3 - تاریخ حماة (مطبوع). 4 - تسهیل المنطق (مطبوع). (الاعلام زرکلی ج1 ص30).
صابونی.
(اِخ) احمدبن محمد بن حسین بن السندی. وی ثقه و معمر و مسند دیار مصر است و از یونس بن عبدالاعلی و مزنی و بزرگان دیگر روایت کند و ابن نظیف از وی روایت آورد. وفات او به شوال 349 ه . ق. بسن یکصدوپنجسالگی بود. (حسن المحاضره ص 170).
صابونی.
(اِخ) اسماعیل بن عبدالرحمن بن احمدبن اسماعیل، مکنی به ابی عثمان. رجوع به اسماعیل بن عبدالرحمن... شود.
صابونی.
(اِخ) محمد بن احمدبن ابراهیم بن سلیمان الجعفی الکوفی، مکنی به ابی الفضل صابونی. رجوع به محمد بن احمدبن ابراهیم بن سلیمان جعفی شود.
صابونی قزوینی.
[یِ قَزْ] (اِخ) رجوع به حافظ صابونی شود.
صابونیة.
[نی یَ] (ع اِ)(1) زوله. رجوع به زوله شود.
(1) - Gyspophila paniculata.
صابة.
[بَ] (ع اِمص) عاهت. مصیبت. || ضعف و سستی عقل. یقال: فی عقله صابة؛ ای طرف من الجنون. || (اِ) درختی است تلخ. ج، صاب. (منتهی الارب).
صابی.
(ص، اِ) مفرد صابئین :
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حاجت و پرسیدم بی مر.
ناصرخسرو.
|| آنکه از دینی به دینی شود. (السامی فی الاسامی). || کلمهء کلدانی است بمعنی شوینده و صابئین چون همیشه در کنار نهرها و آبها جای دارند و خود را بسیار شویند بدین نام خوانده می شوند و در خوزستان هنوز مردمی بر ساحل کارون هستند که آنان را مغتسلة مینامند و آن ترجمهء لفظ صابئی کلدانی است. (دائرة المعارف فرانسه). رجوع به صابئین شود.
صابی.
(اِخ)(1) ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون(2)، مکنی به ابی اسحاق. وی از بزرگان کتاب و بلغای آنان است. گویند که خلفا و پادشاهان وقت و وزرا بارها به حیلت و تمنی و نوید از وی درخواستند تا اسلام پذیرد و وی ابا کرد. و عزالدوله بختیار بدو وعده داد که اگر مسلمانی گیرد وزارت خویش بدو دهد لیکن خدا وی را هدایت نفرمود. صابی با مسلمانان معاشرتی نیکو داشت و بزرگان را به بهترین وجه خدمت میکرد و ماه رمضان را با روزه بسر میبرد و قرآن را نیکو از بر داشت. از ابومنصور سعیدبن احمد بریدی در بخارا شنیدم که ابواسحاق در کیش خود سخت متعصب و پارسا و پاکدامن بود و او گوید:
حمتنی لذتی رئب المعالی
و ضنی بالمرؤة و الوقار
و دین ضاق فیه مجال فتکی
لخوف عقوبة و حذار نار
فوا شوقاً الی خلع العذار
و فعلی ما ارید بلا اعتذار
و یا لهفی علی حل الازار
صریعاً بین سکر او خمار.
ابونصر سهل بن مرزبان حدیث کند که روزی صابی بر خوان مهلبی حاضر شد و در آن باقلا بود و وی نخورد، چه باقلا در کیش آنان حرام بود. مهلبی گفت خنکی بگذار و با ما از این باقلا بخور! گفت ایها الوزیر نخواهم که خدا را در مأکولی نافرمانی کنم. مهلبی این کلام را نیکو شمرد. وی در روزگار عضدالدولة به نکبتی سخت درافتاد. ابومنصور سعیدبن احمد بریدی و ابوطاهر محمد بن عبدالصمد کاتب حدیث کنند که از قویترین اسباب تغییر عضدالدوله بر صابی فصلی از کتابی بود که از جانب الطائع خلیفهء عباسی دربارهء بختیار انشاد کرد که گوید: «و قد جدد له امیرالمؤمنین مع هذه المساعی السوابق، و المعالی السوامق التی تلزم کل دانٍ و قاصٍ و عام و خاص ان یعرف له حق ما کرم به منها و یتزحزح عن رتبة المماثلة فیها». عضدالدوله آن را در دل داشت و چون بر بغداد و عراق استیلا یافت ابواسحاق را مأمور تألیف کتابی در تاریخ خاندان دیلمی کرد و او به نوشتن کتاب تاجی پرداخت و در آن رنج بسیار برد، مگر عضدالدوله را خبر دادند که یکی از دوستان صابی نزد وی رفته و او را بکار تألیف دیده و از آنچه مینوشته پرسیده، وی در پاسخ گفته است: اباطیلی میبافم و دروغهایی فراهم میکنم. عضدالدوله از شنیدن این خبر بهم برآمد و کینهء دیرینهء وی بجوشید و بفرمود تا او را به زیر پای پیل افکنند. نصربن هارون و مطهربن عبدالله و عبدالعزیزبن یوسف زمین ببوسیدند و شفاعت کردند تا عضدالدوله از کشتن وی درگذشت و به زندانی ساختن و مصادرهء اموال وی اکتفا کرد. و تا پایان عهد عضدالدوله در زندان بود. صاحب بن عباد وی را بسیار دوست میداشت و میان این دو نامه ها مبادله گشته و صاحب بسیار میگفت که بلغای جهان چهار کسند، استاذ ابن عمید و ابوالقاسم عبدالعزیزبن یوسف و ابواسحاق صابی و اگر بخواهم چهارمین را خواهم گفت و مقصود وی خود او بود. ثعالبی گوید در ترجیح صاحب و صابی بر یکدیگر سخن بسیار گفته اند، گزیده تر سخن که شنیده ام این است: صاحب چنانکه خود میخواست مینوشت و صابی چنانکه از او میخواستند و میان این دو فرق بسیار است و پس از این دو تن چرخ فصاحت و بلاغت بازایستاد. (از یتیمة الدهر ثعالبی ج 2 ص26).
ابن خلکان در نسب وی گوید: ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن حبون الحرانی الصابی. وی بسال 349 ه . ق. متقلد دیوان رسائل گشت و بسال 367 آزاد شد. و به روز دوشنبه و یا پنجشنبه دوازدهم شوال سال 384 ه . ق. بسن هفتادویکسالگی درگذشت. ابن ندیم گوید وی در سیصد و بیست و اندی متولد شد و پیش از سال 380 درگذشت و در شونیزیة دفن گردید. و شریف رضی او را به قصیده ای رثا گفت که بعض ابیات آن این است:
أ علمت من حملوا علی الاعواد
أ رأیت کیف خبا ضیاء النادی
جبل هوی لو خر فی البحر اغتدی
من وقعة متتابع الاذیاد
ماکنت اعلم قبل حطّک فی الثری
ان الثری یعلو علی الاطواد
بعداً لیومک فی الزمان فانه
اقذی العیون و فثّ(3) فی الاعضاد
لاینفد الدمع الذی یبکی به
ان القلوب له من الامداد
کیف انمحی ذاک الجناب و عطّلت
تلک الفجاج و ضل ذاک الهادی
و الدهر تدخل نافذات سهامه
مأوی الصلال و مربض الاَساد
اعزز علی بان اراک و قد خلت
من جانبیک مقاعد(4) العوّاد.
و چون مردم وی را سرزنش کردند که شریفی چگونه صابی را رثا گوید؟ گفت فضل او را گفته ام. ابن ندیم گوید: او راست: دیوان شعر. کتاب دیوان رسائل در هزار برگ. کتاب مراسلات الشریف رضی. کتاب اخبار اهله و ولد ابنه. کتاب دولة بنی بویه که به تاجی معروف است. اندکی از نثر و نظم صابی در یتیمة الدهر ج2 ص26 آمده است و امیر شکیب ارسلان بسال 1898 م. جزء اول کتابی را بنام المختار من رسائل ابی اسحاق الصابی منتشر ساخت. در اشعار پارسی نام صابی و توصیف رسائل و ادب وی فراوان است :
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامهء صابی با نامهء تو خوار و سئیم.فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
جان و روان صاحب و صابی به پیش تست
این تیره از بنانت و آن عاجز از بیان.
کمال بخاری (از لباب الالباب ج1 ص89).
نیست پیش قلمش طبع سخنگوی فصیح
هست وقت سخنش صابی و عتبی مفحم.
ادیب صابر (از لباب الالباب ج2 ص122).
اشعار صاحب در مقابلهء اشعار تازی او بازی بودی و صابی در حضرت او به وقت اظهار آثار دانش صبی نمودی. (لباب الالباب ج1 صص34 - 35). صاحب عباد را با او امکان عناد نبودی و صابی در خدمت او صبی نمودی. (لباب الالباب ج1 ص63). و صاحب و صابی در دیوان معاملت پیش او یکی صبی و دیگر باقل. (لباب الالباب ج1 ص163).
(1) - و رجوع به ابراهیم بن هلال شود.
(2) - در یتیمة الدهر نسب او چنین آمده: ابراهیم بن هلال بن هارون.
(3) - چنین است در نامهء دانشوران و در یتیمة الدهر ج2 ص81 «فتّ» آمده است.
(4) - در یتیمة الدهر ج2 ص82 مجالس آمده.
صابی.
(اِخ) ثابت بن ابراهیم، مکنی به ابی محمد. رجوع به ثابت بن ابراهیم... شود.
صابی.
(اِخ) ثابت بن سنان. رجوع به ثابت بن سنان بن ثابت... شود.
صابی.
(اِخ) ثابت بن قره. رجوع به ثابت بن قره شود.
صابی.
(اِخ) محسن بن ابراهیم بن هلال، مکنی به ابی علی. رجوع به محسن... شود.
صابی.
(اِخ) هارون بن صاعدبن هارون، مکنی به ابی نصر. رجوع به هارون... شود.
صابی.
(اِخ) هلال بن محسن بن ابراهیم بن هلال. رجوع به هلال... شود.
صابین.
(اِخ) جِ صابی در حالت نصبی و جری به قرائت مردم مدینه. رجوع به صابون شود.
صابیة.
[یَ] (ع اِ) باد میان صبا و شمال. (منتهی الارب). و رجوع به نکباء شود.
صات.
(ع اِ) صیت. آوازه. || (ص) رجل صات؛ مرد سخت آواز و همچنین حمار صات، و اصل آن صَوِت بکسر عین الفعل است مانند رجل مالٌ و نالٌ؛ یعنی کثیر المال و النوال. (منتهی الارب).
صاتر.
[تِ] (ع اِ) صعتر است که به فارسی آویشن خوانند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به آویشن شود.
صاتری.
[تِ] (ع اِ) صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به آویشن شود.
صاچمه.
[مَ / مِ] (ترکی، اِ)(1) ساچمه. ریزه های سربی است مدور که در تفنگ ریزند.
(1) - Le petit plomb. Le plomb.
صاچمه دان.
[مَ / مِ] (اِ مرکب)(1)ساچمه دان. وعائی که در آن صاچمه جای دهند.
(1) - Boite a plomb. Le drageoir.
صاچمه ریز.
[مَ / مِ] (نف مرکب)ساچمه ریز. آنکه صاچمه ریزد.
صاچمه ریزه.
[مَ / مِ زَ / زِ] (اِ مرکب)(1)ساچمه ریزه. خرده ساچمه.
(1) - La cendree.
صاچمه ریزی.
[مَ / مِ] (حامص مرکب)ساچمه ریزی. عمل صاچمه ریز.
صاح.
(ع اِ) منادای مرخم است از صاحب.
صاحات.
(اِخ) کوههااند به سرات. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صاحان.
(اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
صاحب.
[حِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی مذکر از صُحْبة و صحابة. یار. ج، صَحْب، صُحبة، صُحْبان، صِحاب، صَحابة، صِحابة. جِ فاعل بر فَعالة جز در این مورد نیامده است. (منتهی الارب). ج، اَصحاب، صَحب، صَحابة، صِحاب، صُحبة، صَحبان. || همراه. (ربنجنی). || همسفر. (دستورالاخوان). ملازم. رفیق. قرین. جلیس. دمساز. انیس :
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی ببر از میدانش.سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.سعدی.
صاحبا در شب سعادت خواب
مکن و روز تنگ را دریاب.اوحدی.
|| خداوند چیزی. (دستورالاخوان). مالک و خداوندگار. (غیاث اللغات). خداوند. (مقدمة الادب) (ربنجنی) (برهان قاطع): احتراف؛ صاحب پیشه شدن. اِسْباع؛ صاحب رمهء گرگ درآمده شدن. استشرار؛ صاحب گلهء بزرگ از شتران شدن. اِسْداس؛ صاحب شتران سِدْس شدن. اِسْراع؛ صاحب ستور شتاب رو شدن. اِشْداد؛ صاحب ستور سخت شدن. اِشْدان؛ صاحب بچهء توانا شدن آهوی ماده. اِشْراب؛ صاحب شتران سیراب و شتران تشنه شدن. اِشْطاء؛ صاحب پسر بالغ شدن. (منتهی الارب). اِعْریراف؛ صاحب یال شدن اسب. (کنز اللغات). اِقْناف؛ صاحب لشکر بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تجسّد، تجسّم؛ صاحب تن شدن چیزی. ثَوّاب؛ صاحب جامه. (کنز اللغات). ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. سِمّیر؛ صاحب افسانه. سَیّاف؛ صاحب تیغ. شدیدالکاهل؛ صاحب شوکت و قوت. شَیْذارة؛ مرد صاحب غیرت. عَطّار؛ صاحب عطر. کسری؛ صاحب شوکت بسیار. مُشَحِّم؛ صاحب شتران فربه. مَعّاز؛ صاحب بُز. مُقْنی؛ صاحب نیزه. مَکیث؛ صاحب وقر. مَلاّح؛ صاحب نمک. منسوب؛ صاحب نسب. نابِل؛ صاحب تیر. نَسیب؛ صاحب نژاد. (منتهی الارب) : سید ما و صاحب ما امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین بندهء خداست. (تاریخ بیهقی ص315). این ارادتی که لازم شده است در گردن من نسبت به سید ما و صاحب ما امام قائم بامرالله از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص316). و در هر دو حال قضاء حق شکر خالقش مینماید و صاحبش. (تاریخ بیهقی ص309).
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان. نظامی.
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند.
سعدی.
صاحبا بنده اگر جرمی کرد
ناوک قهر تو در شست مگیر. ابن یمین.
|| وزیر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) :
شیخ العمید صاحب سید که ایمن است
اندر پناه ایزد و اندر پناه میر.منوچهری.(1)
و بوالقاسم بوالحکم که صاحب و معتمد است آنچه رود بوقت خویش اِنها میکند. (تاریخ بیهقی ص270).
ای صدر ملک و صاحب عالم ثنای تو
از هرکسی نکوست ز چاکر نکوتر است.
خاقانی.
صاحبا نوبنو تحیت من
پیش قابوس سرفراز فرست.خاقانی.
گر حیاتش را فروغی یا نسیمی مانده است
از ثنای صاحب مالک رقاب است آنهمه.
خاقانی.
صاحب صاحبقران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست.خاقانی.
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دی و آمد بهار.مولوی.
|| خلیفه : به مسامع او رسانیدند که در میان رعیت جمعی حادث شده اند و با صاحب مصر انتما می کنند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص398). || مخاطبتی بوده است مانند جناب و غیره :صاحب فلان بداند که مطالعهء او رسید و بر رأی ما عرضه کردند. (نامهء سنجر به وزیر خلیفه، انشاء مؤیدالدین منتجب الملک کاتب سنجر). و در تداول مردم عصر قاجاریه بجای مسیو، مستر، هِر و گاسپادین بکار میرفت :بزرگترین دوربینی که از این قبیل ساخته شده است دوربین رودس صاحب است. (کتاب انتشار نور و انعکاس نور و ظلمت چ طهران 1304 ه . ق. ص95). فیز صاحب که مخترع این قاعدهء بزرگ شد بجهت عمل خویش محل چرخ و آئینه را سورن و من مارتر قرار داد. (همان کتاب ص90). و امروز نیز نوکرهای ایرانی و همچنین باجی ها به آقای اروپائی و امریکائی خود بجای آقا صاحب خطاب میکنند و گویا این اصطلاح امروزی تقلیدی از هندیان باشد. || (اِخ) اسپی بود از نسل حرون. (منتهی الارب). || و گاهی صاحب گویند و مقصود صاحب بن عباد است :
ادب صاحب پیش ادب تو هذر است
نامهء صابی با نامهء تو خوار و سئیم.فرخی.
صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن.فرخی.
اندر کفایت صاحب دیگر است
و اندر سیاست سیف بن ذوالیزن.فرخی.
ای بر به هنرمندی از صاحب و از صابی
وی به به جوانمردی از حاتم و از افشین.
سوزنی.
صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی: أ هذا خط قابوس ام جناح طاوس. (ترجمهء تاریخ یمینی ص237).
- صاحب اختیار؛ آنکه حل و عقد به دست اوست.
- صاحب اشتهار؛ نامی.
- صاحب اعتبار؛ آبرومند. دارای عزّت.
- صاحب اغراض؛ مغرض.
- صاحب اقتدار؛ توانا. قادر. زورمند.
- صاحبُالبیت؛ خداوند خانه. خانه خدا. ابوالاضیاف. ابوالبیت. ابوالمثوی. ابوالمنزل.
- صاحبُالرمح؛ نیزه دار. خداوند نیزه. نیزه ور.
- صاحبُالسِرّ؛ رازدار.
- صاحبُالسرداب؛ امام دوازدهم. رجوع به مهدی... شود.
- صاحب بأس؛ صاحب قوت و دلیری در حرب.
- صاحب پیشانی؛ خوش اقبال.
- صاحب ثبات؛ پابرجا.
- صاحب ثروت؛ دولتمند. مالدار. دارا.
- صاحب جاه؛ خداوند مقام و رتبه. و رجوع به صاحب جاه شود.
- صاحب دوات؛ دواتی. دوات دار. دویت دار.
- صاحب دیده؛ بصیر.
- صاحب راز؛ صاحب السر. رازدار. رازنگاهدار. امین. معتمد.
- صاحب سرداب.؛ رجوع به صاحب السرداب شود.
- صاحب سررشته بودن؛ تخصص داشتن. کارآزموده بودن. و رجوع به سررشته دار شود.
- صاحب سواد؛ باسواد. آنکه خواندن و نوشتن داند. آنکه سواد خواندن و نوشتن دارد.
- صاحب صفین؛ علی علیه السلام.
- صاحب صیت؛ نامی. شهیر.
- صاحب طنطنه؛ مطنطن. شکوه مند.
- صاحب عائله؛ معیل. عیال وار. عیالبار.
- صاحب عُجب؛ خودپسند. متکبر.
- صاحبِ عزّ؛ خداوند عزت و جلال.
- صاحب عزت نفس؛ بزرگوار.
- صاحب عزم؛ بااراده. باعزم. پابرجا.
- صاحب عصر؛ صاحب الزمان. رجوع به صاحب العصر شود.
- صاحب عطوفت؛ مهربان. رؤوف.
- صاحب عقل؛ دانا. عاقل. خردمند.
- صاحب علقه؛ علاقه مند.
- صاحب عیال؛ عیالمند. و رجوع به صاحب عائله شود.
- صاحب فراست؛ زیرک. شهم.
- صاحب فراش بودن؛ بستری بودن.
- صاحب قول بودن(2)؛ صادق الوعده بودن. وفادار بودن. وفا به عهد کردن. وفا به وعد کردن.
- صاحب کار(3)؛ آنکه کار به کارگر و مزدور محول دارد. کارفرما.
- صاحب مال؛ دارا.
- صاحب مجد؛ دارای شرف. جلالت مآب.
- صاحب مکانت؛ ارجمند. محترم.
- صاحب مهابت؛ هیبتناک.
- صاحب مهارت؛ استاد.
- صاحب نجدت؛ دلیر. دارای مردانگی. قوی. سخت.
- صاحب نخوت؛ متکبر.
- صاحب نکری؛ حیله گر. نیرنگ باز.
- صاحب وجاهت؛ وجیه. آبرومند.
- صاحب وسعت؛ متمکن. باوسع. مالدار.
- صاحب وقار؛ آهسته و بردبار.
- صاحب همت؛ عالی طبع. و رجوع به صاحب همت شود.
- صاحب ید طولی؛ ورزیده. مجرب.
-امثال: صاحبش از صد دینار دوم محروم است.
صدقه راه به خانهء صاحبش میبرد. (جامع التمثیل).
غلام میخرم که مرا صاحب گوید.
مگر صاحبش مرده است.
(1) - این بیت در دیوانهای چاپی منوچهری نیست، لکن بی شبهه از اوست.
(2) - etre fidele a ses promesses.
(3) - Patron.
صاحب.
[حِ] (اِخ) دهی است از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، 22هزارگزی خاوری سقز، کنار شوسهء سقز-سنندج. دشت، سردسیر، سکنه 600 تن، کردی زبان، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول آن غلات، توتون، تنباکو، لبنیات، صیفی، شغل اهالی زراعت، گله داری. دبستان، پاسگاه ژاندارمری و دو قهوه خانه کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
صاحب.
[حِ] (اِخ) ابن حاتم فرغانی. وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت. علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج9 ص344).
صاحب.
[حِ] (اِخ) ابن محمد بخاری (الامام...). در تتمهء صوان الحکمه آمده است: وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد و او را تصانیفی مفید است. و دربارهء او من گفته ام:
لقد صحب العلم الرصین و اهله
لذلک سمیناه فی الناس صاحبا.
آنگاه دو رسالهء خود را که به صاحب نوشته است، نقل می کند. در نزهة الارواح و ترجمهء آن صاحب ابومحمد بخاری را ذکر کرده و گوید فیلسوفی ماهر و متبحر در علوم اوائل و اواخر است و در بسیاری قوهء حافظه مشهور. رجوع به ابومحمد بخاری شود. و در کشف الظنون (ج 1 ص 126) ذیل عنوان الاغراض الطبیة و المباحث العلائیة آرد: مؤلف کتاب زین الدین اسماعیل بن حسین حسینی جرجانی متوفای 535 ه . ق. در کتاب خویش گوید که چون کتاب مختصری در طب تألیف و به نصرالدین آتسزبن خوارزمشاه اهدا کرده است، وزیر او مجدالدین ابومحمد صاحب بن محمد بخاری از وی خواست تا آن را بسط و شرح دهد. پس زین الدین کتاب الاغراض را که تلخیصی از ذخیرهء اوست بنام وی نوشت.
صاحب.
[حِ] (اِخ) تاج الدین محمد بن صاحب فخرالدین محمد بن وزیر بهاءالدین علی بن محمد بن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کند و بسال 707 ه . ق. درگذشت. (حسن المحاضرة ص177).
صاحب.
[حِ] (اِخ) فتح الدین عبدالله. رجوع به عبدالله بن محمد شود.
صاحب آباد.
[حِ] (اِخ) حمدالله مستوفی ذیل جغرافیای قزوین گوید: و عمر بن عبدالعزیز جهت خود در آنجا عمارت عالی ساخت در محلهء جوسق و اکنون آن زمین را صاحب آباد خوانند. (نزهة القلوب ج3 ص58).
صاحب آباد.
[حِ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان، 36000گزی شمال باختری کاشان، 2000گزی شوسهء کاشان و قم. جلگه، معتدل. سکنه 90 تن، شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول غلات، پنبه، تنباکو، میوه جات. شغل زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
صاحب آباد.
[حِ] (اِخ) دهی از دهستان نیگنان بخش بشرویهء شهرستان فردوس، 37000گزی شمال باختری بشرویه، سر راه مالرو عمومی بشرویه به نیگنان. جلگه، گرمسیر، سکنه 45 تن، شیعه، فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول غلات، پنبه، ارزن، باغات، میوه، ابریشم، تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
صاحب اختیار.
[حِ اِ] (ص مرکب، اِ مرکب) مختار. || لقبی بوده است در زمان سلاطین قاجار.
صاحب اسرار.
[حِ اَ] (ص مرکب) رازدار. نگاهدار سِر :
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام.
حافظ.
صاحب اسماعیل.
[حِ اِ] (اِخ) رجوع به صاحب بن عباد شود.
صاحب افسر.
[حِ اَ سَ] (ص مرکب)تاجدار :
قامت صاحب افسران حلقهء افسری شده
برده سجود افسرش با همه صاحب افسری.
خاقانی.
صاحب افسر گردون.
[حِ اَ سَ رِ گَ](اِخ) کنایه از حضرت عیسی علیه السلام است. (برهان قاطع).
صاحب البحر.
[حِ بُلْ بَ] (اِخ) آذری طوسی آن را لقب برادر زردشت گفته و در «جواهرالاسرار» در شرح قصیدهء معروف خاقانی که با مطلع ذیل شروع میشود:
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
می گوید: «در زمان گشتاسب دو برادر بودند، یکی را صاحب البحر میگفتند و یکی را زردهشت. سی سال دعوت زحل کردند، تا چنان شدند در خوارق عادات که هرچه خواستندی کردندی و دو کتاب ساختند در جادوی و جملهء سحرها در او نوشتند و آن را زند و اوستا نام کردند، و زردهشت دعوی پیغمبری کرد، و گشتاسب به او ایمان آورد، و خلق بدان کتابها کار میکردند، تا زمان مزدک». از چهار برادر زردشت نام هیچ یک لفظاً و کتابةً و معناً مناسبتی با صاحب البحر ندارد، و ظاهراً لقب صاحب المجوس که مؤلفین اسلامی (مانند طبری در ظهور زردشت و ابوالحسن علی بیهقی در داستان سرو کشمر در تاریخ بیهق ص 281) به زردشت داده اند با حذف سین و تحریف، بعدها موجب گردیده که آن را صاحب البحر خوانند و نام برادر وی دانند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی صص112 - 113).
صاحب التحیوی.
[حِ بُتْ تَحْ یَ] (اِخ)رجوع به علی بن محمد صاحب التحیوی شود.
صاحب الثدیة.
[حِ بُثْ ثُدْ یَ] (اِخ)رجوع به ذوالثدیة شود.
صاحب الجلالة.
[حِ بُلْ جَ لَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) عنوان رسمی پادشاهان عرب کنونی است، مانند اعلیحضرت در ایران.
صاحب الجیش.
[حِ بُلْ جَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سپهسالار. (السامی فی الاسامی). سپاه سالار. (دستورالاخوان) :طلحه به سیستان آمد [ به امیری ] و برادرش عمر صاحب الجیش او بود. (تاریخ سیستان ص 101). امیر صاحب الجیش نصر دانست که مقام ایشان [در] آن جایگاه بر طمعی باطل و اندیشه ای فاسد مشتمل است... (ترجمهء تاریخ یمینی ص225). و رجوع به صاحب جیش شود.
صاحب الحال.
[حِ بُلْ] (اِخ) و صاحب الشامه (امیر قرمطی) یکی از امراء خود را صاحب الحال نام نهاده بجانب بعلبک فرستاد و صاحب الحال بعلبک را گرفته در آن دیار قتل عام کرد. (حبیب السیر جزء سوم از ج2 ص 104).
صاحب الحال.
[حِ بُلْ] (اِخ) رجوع به صاحب الزمان شود.
صاحب الحد.
[حِ بُلْ حَدد] (ع ص مرکب، اِ مرکب) مرزبان. مرزدار.
صاحب الحریر.
[حِ بُلْ حَ] (اِخ) رجوع به ابوکعب بصری شود.
صاحب الحصاة.
[حِ بُلْ حَ] (اِخ) بنقل صدوق وی به خدمت امام عصر مشرف و بر معجزهء آن حضرت واقف گشته است و مشخصات دیگری از او موجود نیست. (ریحانة الادب ج 2 ص 422).
صاحب الحضر.
[حِ بُلْ حَ] (اِخ) در مجمل التواریخ آرد که چون بلاش بن خسرو خبر یافت که رومیان به شهر پارسیان سپاه خواهند آورد، از ملوک طوایف یاوری خواست و هر کسی او را مال و سپاه بی اندازه فرستاد و قوی گشت، پس صاحب الحضر را که از دست ملوک طوائف بر سرحد روم بود بر ایشان مهتر کرد و پیروزی یافت بر سپاه روم و پادشاه وقت را بکشت. (مجمل التواریخ ص 60).
صاحب الحقنة.
[حِ بُلْ حُ نَ] (اِخ) لقب ابوالحسین بن کشکرایا. قفطی در تاریخ الحکما او را بدین لقب یاد کرده و در عیون الانباء گوید وی طبیبی عالم و در صناعت طب به فضل و اتقان مشهور بود و در خدمت امیر سیف الدولة بن حمدان میزیست. چون عضدالدوله بیمارستان بغداد را بنا نهاد او را به طبابت آنجا برگزید. او را حقنه ای است که در علاج و دفع قیام کبدی بکار می برد و از این جهت به صاحب الحقنة معروف گشته است. (ج 1 ص 238). و در نامهء دانشوران او را ابوالحسن بن کشکرایا ضبط کرده اند و گویند وی زمان الطایع باللّه عباسی و چند تن دیگر از خلفا را درک کرده و از اجلهء شاگردان سنان بن ثابت بن قرّه بود و در بدایت امر در موصل و میافارقین میزیست. گویند وقتی امیر سیف الدوله را در میدان جنگ ضربتی بر کمر رسید و بدان سبب مجاری بول وی را آفتی پیدا شد که قوهء ماسکه از عمل خود بازماند و اطبا از معالجت آن عاجز گشتند و بعض معتمدین مهارت ابوالحسین را در حضرت سیف الدوله متذکر شد و او طبیب را از موصل بطلبید، صاحب الحقنة پس از رسیدن به حضور امیر حبی را که جزء اعظم آن فرفیون بود ترتیب داد و پس از چند روز استعمال آن امیر را بهبودی حاصل گشت و صاحب الحقنة را به عطایای بسیار بنواخت. (ج 1 صص 194 - 195).
صاحب الحمار.
[حِ بُلْ حِ] (اِخ) رجوع به ابویزید مخلدبن کیداد شود.
صاحب الحوت.
[حِ بُلْ] (اِخ) لقب یونس پیغمبر (ص). رجوع به یونس شود.
صاحب الحیتان.
[حِ بُلْ] (اِخ) رجوع به اسحاق صاحب الحیتان شود.
صاحب الخان.
[حِ بُلْ] (اِخ) رجوع به فیض بن حبیب شود.
صاحب الخان.
[حِ بُلْ] (اِخ) رجوع به هیثم بن ابی روح شود.
صاحب الدار.
[حِ بُدْ دا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) کدخدا. صاحب خانه. ابوالمثوی. || (اِخ) لقب مهدی، صاحب الزمان، امام دوازدهم شیعیان. رجوع به مهدی شود.
صاحب الدعوة.
[حِ بُدْ دَعْ وَ] (اِخ) لقب ابومسلم مروزی خراسانی. رجوع به ابومسلم مروزی شود :
کجاست ضرب تبرزین صاحب الدعوة
کجاست احمد زنجی(1) و خرد (کذا) آهنگر.
ناصرخسرو.
و ابن مقنع به روزگار ابومسلم صاحب الدعوة [ العباسیة ] سرهنگی بود از سرهنگان خراسان. (تاریخ بخارا ص 77).
(1) - گویا احمد زمجی یا زمچی است. رجوع به احمد زمجی شود.
صاحب الدولة.
[حِ بُدْ دَ لَ] (اِخ) لقب ابومسلم خراسانی. رجوع به ابومسلم شود.
صاحب الرفادة.
[حِ بُرْ رِ دَ] (اِخ) رجوع به حارث بن عامربن نوفل شود.
صاحب الرمان.
[حِ بُرْ رُمْ ما] (اِخ) رجوع به زیدبن اسید شود.
صاحب الزمان.
[حِ بُزْ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) در کشاف اصطلاحات الفنون گوید که در اصطلاحات صوفیه است که صاحب الزمان و صاحب الوقت و صاحب الحال کسی است که متحقق باشد به جمعیت برزخیت اولی و مطلع بر حقایق اشیاء، و خارج از حکم زمان و تصرفات گذشته و آینده الی الابد. پس زمان ظرف احوال و صفات و افعال اوست و بدین جهت در آن به طی و نشر و در مکان به قبض و بسط تصرف کند، چه او متحقق به حقایق است و طبایع و حقائق در اندک و بسیار و دراز و کوتاه و بزرگ و کوچک یکسان است، زیرا وحدت و کثرت و مقادیر همه عوارضند و آن سان که در (وعاء) وهم در آن مقادیر تصرف تواند کرد همچنین در عقل نیز تصرف کند...
صاحب الزمان.
[حِ بُزْ زَ] (اِخ) لقب محمد بن الحسن العسکری، امام دوازدهم شیعیان، مهدی منتظر. رجوع به مهدی شود.
صاحب الزمانی.
[حِ بُزْ زَ] (اِخ) رجوع به حسن صاحب الزمانی (سید...) شود.
صاحب الزنج.
[حِ بُزْ زَ] (اِخ) ابن اثیر در حوادث سال 255 ه . ق. گوید: به شوال این سال در فرات بصره مردی خروج کرد و خود را علی بن محمد بن احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب خواند و زنگیان را که در سباخ بودند فراهم ساخت و از دجله گذشته در دیثاری (؟) فرودآمد و از ابوجعفر آرد که نام وی را علی بن محمد بن عبدالرحیم گفته اند از طایفهء عبدالقیس و مادر او دختر علی بن رحیب بن محمد بن حکیم از بنی اسدبن خزیمة است، از قرای ری. وی میگفت: جد من محمد بن حکیم از مردم کوفه بود و با زیدبن علی بن حسین بر هشام بن عبدالملک خروج کرد و چون زید کشته شد به ری گریخت و در قریهء وَرزَنین سکونت جست، و پدر پدر وی عبدالرحیم از طائفهء عبدالقیس و مولد او طالقان بود و به عراق آمد و کنیزکی سندی بخرید که از او پدر صاحب متولد گشت. صاحب الزنج ابتدا با بعض اطرافیان منتصر متصل بود و ایشان را مدح میگفت و صله میستد، سپس بسال 249 ه . ق. از سامرا به بحرین رفت و خود را علی بن عبدالله بن محمد بن فضل بن حسن بن عبیداللهبن عباس بن علی بن ابی طالب خواند و در «هجر» مردم را به طاعت خود دعوت کرد و جمعی کثیر او را متابعت کردند و میان ایشان دودستگی پدید شد و مردم بحرین وی را چون پیغمبری دانستند و او از ایشان خراج بگرفت و فرمان وی در آنجا نافذ گشت چنانکه با اصحاب سلطان به جنگ بخاست و از بحرینیان بسیار کس کشته شدند و چون این شکست آنان را ناخوش افتاد، صاحب الزنج ناچار به احساء رفت و نزد بنی شماس که طایفه ای از بنی سعدبن تمیم اند اقامت جست و تنی چند از مردم بحرین با او بودند. از وی حکایت کنند که در این ایام بود که مرا آیاتی چند از امامت دادند و مردمان را آشکار شد از جمله آنکه چند سورهء قرآن بر من تلقین گشت و برفور به یک بار آن را از بر ساختم که از این سور سوره های سبحان، کهف و ص است. دیگر آنکه به فکر بودم که به کجا بروم، ناگاه ابری بر سر من سایه افکند و از آن خطاب رسید که به بصره رو. و از وی آرند که مردم بادیه را گفت(1) من یحیی بن عمر علوی ابوالحسن هستم که در ناحیت کوفه کشته شد. و بسیار کس را بفریفت و با خود همراه ساخت و به ردم که ناحیتی است از بحرین حمله برد و جنگی سخت کرد و شکست بر او افتاد و بسیاری از یاران وی کشته شدند و اعراب از گرد او پراکنده گشتند و او به بصره نزد بنی ضبیعة رفت و جماعتی در آنجا پیرو وی شدند که علی بن ابان مهلبی در جملهء آنان بود (سال 254) و این وقت عامل بصره محمد بن رجاء حضاری بود. و چون ورود صاحب الزنج به بصره با جنگ دو طایفهء بلالیه و سعدیه مصادف گشت وی در یکی از دو طایفه طمع بست، و کس نزد ایشان فرستاد، اما مردم شهر دعوت او نپذیرفتند و ابن رجاء به طلب وی برخاست و صاحب الزنج با تنی چند از یاران خویش به بغداد گریخت. ابن رجاء عده ای از پیروان او را زندانی ساخت که پسر بزرگ وی و زن و دختر و کنیزک آبستن او در جملهء آنان بودند. چون صاحب و یاران وی به زمین بطیحه رسیدند عمیربن عمار مأمور آن ناحیت ایشان را گرفته نزد محمد بن عوف عامل واسط فرستاد، لیکن صاحب الزنج حیلتی کرد و خود و یاران وی از دست او خلاصی یافتند و به بغداد شدند، پس یک سال در این شهر بماند و در آنجا خود را محمد بن احمدبن عیسی بن زید نسبت کرد و گفت: علامتهایی بر من آشکار شده است که آنچه در ضمیر یاران من باشد فهم کنم و هر کار که کنند بدانم و عده ای از مردم بغداد به وی گرویدند. در این وقت محمد بن رجاء از ولایت بصره عزل شد و بزرگان بلالیة و سعدیة زندانها بگشودند و زندانیان را رها ساختند که در جمله زنان و فرزندان صاحب الزنج بودند. وی چون این خبر بشنید در رمضان 255 بهمراهی چند تن از یاران خویش به بصره رفت و در قصر قرشی کنار نهری که عمود ابن منجم(2) نام داشت سکونت گزید و گفت من از جانب فرزندان واثق در فروش سباخ وکیل هستم. ریحان که یکی از غلامان سورجیان و نخستین کس از آنها است که بدو پیوست گوید: من برای غلامان مولای خویش آرد میبردم و به دست کسان صاحب الزنج افتادم، مرا نزد او بردند و گفتند وی را به امارت سلام ده. چون سلام دادم پرسید از کجا می آیی؟ و احوال غلامان سورجیان بپرسید و مرا به کیش خود خواند. بپذیرفتم. سپس گفت برو و از غلامان هرچند کس توانی فرار ده و بیاور تا تو را امیر ایشان سازم و مرا سوگند داد که جای وی به کس نشان ندهم و چون بامداد بسوی وی رفتم عده ای از غلامان دباشین(؟) نزد او آمده بودند، پس بر پارچه ای حریر این آیت بنوشت: ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأنّ لهم الجنة(3). و آن را بر چوبی زد که بدان کشتی رانند و غلامان بصره را دعوت کرد و بسیار کس از ایشان بخاطر رهایی از سختی بردگی بدو پیوستند و صاحب الزنج برای آنان خطبه خواند و وعده داد که ایشان را خداوند مال و زمین خواهد کرد و سوگند یاد کرد که به آنان خیانت نکند و در کوششی، کوتاهی نورزد. در این وقت صاحبان بردگان بیامدند و گفتند برای هر غلام پنج دینار بگیر و او را بازپس ده. وی غلامان را بفرمود تا هر یک از آقایان خویش یا وکلای آنان را پانصد تازیانه بزدند، سپس ایشان را رها ساخت تا به بصره بازگشتند و خود بر کشتی بنشست و از دجیل گذشته به نهر میمون درآمد و همواره سپاهیان بگرد او فراهم میشدند. و چون عید فطر شد با ایشان نماز بگزارد و خطبه خواند و آنان را محنت و سختی بردگی و اینکه چگونه خداوندشان نجات داد، فرا یاد آورد و بگفت که من خواهم شما را خداوند بنده و اموال سازم. سپس یکی از رؤسای زنگیان که ابوصالح نام داشت و معروف به قصیر بود بهمراهی سیصد تن زنگی بدو پناه آوردند و چون عدهء سیاهان بسیار شد قائدانی از خود ایشان بر آنان گماشت و قریهء جعفریه را غارت کرد و مردم آن را بکشت و بعضی را اسیر کرد و با لشکر بصره نبرد کرد و آنان را شکست داد و رئیس بصریان که عقیل نام داشت با کشتی بگریخت و صاحب الزنج بدنبال او برفت و کشتیهای وی بگرفت و قریهء مهلبیه را غارت کرد و بسوزانید، سپس در کنار نهر ریان با یکی از سران ترک بنام ابوهلال که چهار هزار مرد جنگجو با خود داشت روبرو شد و جنگی سخت درگرفت. زنگیان بر علمدار ترک حمله کردند و او را از پای درآوردند و ابوهلال و لشکریان او بگریختند و سیاهان بیش از هزار و پانصد تن از آنان بکشتند و عده ای اسیر کردند و آنان را نیز کشتن فرمود. سپس وی را بگفتند که زینبی اسب و مرد برای نبرد وی فراهم همی کند و طایفهء بلالیه و سعدیه که خلقی کثیرند ریسمانها آماده ساخته اند تا زنگیان را که اسیر گیرند از کتف ببندند و مقدم ایشان ابومنصور است. صاحب الزنج علی بن ابان را با صد تن سیاه بفرستاد تا خبر گیرد و علی با گروهی از ایشان روبرو شد و آنان را شکست داد و غلامان که همراه ایشان بودند به علی بن ابان پیوستند و او دسته ای دیگر را روانه ساخت تا به موضعی رفتند که هزار و نهصد کشتی با مستحفظان در آنجا بودند، نگاهبانان چون سیاهان را بدیدند بگریختند و زنگیان کشتیها را گرفتند و نزد صاحب خویش بردند و در آن کشتی حاجیانی بودند که از راه بصره به حج میرفتند. صاحب الزنج بر مکانی مرتفع از زمین بنشست و با حاجیان مناظره درپیوست و ایشان وی را تصدیق کردند و گفتند: اگر زیاده بر زاد و راحله داشتیم در راه تو بکار میبردیم و در نزد تو میماندیم. صاحب الزنج آنان را رها ساخت و فرقه ای دیگر برای استعلام از حال لشکریان دشمن بفرستاد و اینان خبر آوردند که عدهء بسیاری بسوی او در حرکتند. صاحب الزنج محمد بن سالم و علی بن ابان را بفرمود تا در نخلستانها کمین کنند و خود بر کوهی که مشرف بود بنشست. دیری نگذشت که علمها و مردان نزدیک شدند، پس فرمان داد تا زنگیان تکبیرگویان حمله برند و سواران بصره نیز حمله کردند و زنگیان بطرف کوه که صاحب الزنج بود عقب رفتند و سپس به حمله پرداختند و در این نبرد از زنگیان فتح حجام کشته شد. زنگیان بار دیگر سخت حمله بردند و عده ای را در میان گرفتند و محمد بن سالم و علی بن ابان حمله کرده و عده ای را بکشتند و شکست بصریان ظاهر شد و بگریختند و سیاهان آنان را تا نهر بیان (ریان؟) دنبال کردند و فراریان به گل فرورفتند و سیاهان به آنان رسیدند و عده ای بکشتند و بسیاری نیز غرق شدند. سپس زنگیان را خبر رسید که عده ای دیگر در کمین ایشانند و آنان هزار تن از مغربیان بودند. سیاهان بدانها حمله بردند و ایشان را تا آخرین کس بکشتند و سلاح آنان را بگرفتند.
صاحب الزنج دسته ای دیگر از یاران خود را بر سر دویست کشتی فرستاد که بار آنها آرد بود و زنگیان متاع کشتیها تاراج کردند، سپس صاحب الزنج با بصریان جنگی کرد و شکست را به غارت بردند و از یاران صاحب الزنج جز پانصد تن بنماند. در این هنگام، محمد بن سالم را از جانب خویش روانه ساخت تا بصریان را پند دهد و سبب خروج وی بازگوید. بصریان فرستادهء او بکشتند و سپاهی گران فراهم کردند و آمادهء نبرد شدند و جنگی سخت درپیوست، و انجام بصریان را شکست افتاد و خلق بسیار کشته شدند و یا به دریا غرق گشتند. این کشتار که با صورتی زشت به وقوع پیوست بصریان را سخت هراسان کرد و بیم صاحب الزنج در دلها بنشست و مردم شکایت به خلیفه رفع کردند و او جعلان ترکی را به کمک ایشان فرستاد و ابوالاحوص باهلی را به اُبُلّه روانه کرد و صاحب الزنج با یاران خود به سبخهء ابی قره رفت و اصحاب خود را از چپ و راست به غارت فرستاد. (کامل ابن اثیر ج 7 صص 81 - 85).
بسال 256 ه . ق. جعلان ترکی به بصره آمد و به یک فرسنگی مکان صاحب الزنج منزل گزید و بگرد خود و لشکریان خویش خندق کرد و شش ماه در خندق نشست. بیشتر سپاهیان جعلان سوار بودند و جایگاه ایشان بغایت تنگ و مجال حمله نداشتند و تنها به دشمن سنگ می افکندند. چون مقام آنان در خندق به درازا کشید صاحب الزنج اصحاب خود را به درِ خندق ها فرستاد تا بر جعلان شبیخون زدند و عده ای از سپاهیان وی را بکشتند و بقیه را بیمی سخت بگرفت. زینبی عده ای از بلالیه و سعدیهء بصره را در دو جای فراهم آورد و به جنگ او فرستاد و صاحب بر آنها نیز چیره شد و کشتار بسیار کرد. سپس جعلان خندق خویش بگذاشت و به بصره رفت و چون سلطان عجز او را در مقاتلت صاحب الزنج بدانست، وی را از کار باز کرد و سعید حاجب را به جنگ زنگیان فرستاد. صاحب الزنج از سبخه بیرون شد و به نهر ابی الخصیب فرودآمد و بیست وچهار کشتی با اموال بسیار به دست آورد و ساکنان کشتی را بکشت و زنگیان در این سال به اُبُلّه درآمدند و آن را بسوختند و بسیار کس بکشتند و هم در این سال مردم عبادان که وقایع ابلّه را دیده بودند بر جان و مال خویش بترسیدند و نامه ای به صاحب الزنج نوشتند و امان خواستند و او ایشان را امان داد و غلامان آنان را بگرفت و سلاحی که ایشان را بود بر لشکریان خود قسمت کرد. چون صاحب الزنج از کار اُبلّه و عبادان فارغ شد طمع در اهواز بست و لشکریان خویش را بطرف جی حرکت داد. مردم جی مقاومت نیاورده بگریختند و زنگیان بدانجا ریختند و هرکه را یافتند بکشتند و آنچه دیدند به غارت بردند و یا بسوزانیدند و خانه ها خراب کردند و بسوی اهواز رفتند و دوازده شب از ماه رمضان سال 256 گذشته بدانجا رسیدند و لشکریان و بیشتر مردم شهر گریخته بودند و جز اندکی بنمانده بود. زنگیان اهواز را خراب کردند و ابراهیم بن مدبر را که متولی خراج آن شهر بود اسیر گرفتند و چون خبر قتل و غارت اهواز و عبادان و ابلّه به بصره رسید بصریان را بیم بگرفت و عدهء بسیاری از آنان به دیگر شهرها رفتند. (کامل ابن اثیر ج7 صص 93 - 94).
هم در این سال سعیدبن صالح از جانب سلطان مأمور جنگ صاحب الزنج شد و در رجب سال 257 به زنگیان حمله برد و ایشان را پراکنده ساخت و اسیران که گرفته بودند بستد و تا پایان شعبان در هطه که معسکر او بود بماند و در این سال ابراهیم بن محمد بن مدبر که در زندان زنگیان بود رهایی یافت. و هم در این سال (257) صاحب الزنج بر سعید حمله برد و از لشکر او بسیار کس به قتل رسید و اردوی وی را آتش زدند. سعید ناچار به بازگشت شد و سلطان کار زنگیان به منصوربن جعفر خیاط گذاشت و او نیز از زنگیان سخت شکست خورد و بسیاری از لشکر وی به قتل رسیدند و گروهی نیز غرق گشتند و در این سال صاحب الزنج لشکری به سرکردگی علی بن ابان روانه ساخت تا پل اربک را قطع کند. ابراهیم بن سیما که با لشکری از فارس بازمیگشت آنان را بدید و جنگ درپیوست و ابن سیما گروهی بسیار از زنگیان را بکشت و علی بن ابان مجروح گشت و چون از آن واقعه برست به خیزرانیه درآمد و در آنجا وی را خبر دادند که شاهین کاتب ابراهیم بن سیما قصد ایشان کرده است. علی بن ابان با دسته ای از زنگیان بسوی او حرکت کرده و شب هنگام بدو رسید و شکست سختی به وی داد و بسیاری از لشکر او را بکشت و علی گوید در جنگ با ابراهیم از لشکریان جز پنجاه تن با من نمانده بود. چون صاحب الزنج بدانست که بصریان در سختی افتاده و به اطراف پراکنده شده اند به شوال 257 قصد گرفتن بصره کرد و محمد بن یزید دارمی را مأمور فراهم ساختن اعراب کرد و او عدهء بسیاری گرد آورد. صاحب الزنج سلیمان بن موسی شعرانی را نزد آنان فرستاد و بفرمود که به بصره حمله برند، و علی بن ابان را با دسته ای مأمور ساخت تا از ناحیهء بنی سعید روانهء بصره شود و یحیی بن محمد بن بحرینی را با گروهی دیگر از اعراب از طرف نهر عدی روانه ساخت. سرانجام زنگیان بصره را بگرفتند و با آنکه یحیی بن محمد مردم شهر را امان داده بود خلق بسیاری را بکشت و علی بن ابان مسجد جامع و ناحیت مرید و زهران و مواضع دیگر را آتش زد و زنگیان به قتل و غارت پرداختند و آنکس که مال دار بود نخست مال او بگرفتند و سپس بکشتند و آنکه را مالی نبود به قتل آوردند. پس از آن یحیی فرمان داد تا منادی اعلام امان کند، لیکن مردم از بیم آشکار نگشتند و چون صاحب الزنج از این واقعه خبر یافت علی بن ابان را از بصره بخواند و یحیی را بگذارد و چون از قتل و تخریب بصره فراغت یافت خود را به یحیی بن زید منتسب ساخت، چه عده ای از علویان که علی بن محمد بن احمدبن عیسی بن زید از آنجمله بود بدو پیوسته بودند. ابن اثیر از قاسم بن حسن نوفلی آرد که ادعای صاحب الزنج دروغ بود، چه یحیی بن زید جز یک دختر که در شیرخوارگی بمرد فرزندی نداشت. در ذوالقعدهء سال 257 معتمد خلیفه لشکری به ریاست احمد مولد به بصره فرستاد تا کار زنگیان را تمام کند و صاحب الزنج یحیی بن محمد را به جنگ مولد فرستاد و جنگ هایی میان آنان درپیوست و در پایان زنگیان به اردوگاه مولد درآمدند و به غارت پرداختند، سپس وی را تا جامده تعقیب کردند، و مردم انقریه را کشتند و اموال ایشان به غارت بردند و به نهر معقل بازگشتند. (کامل ابن اثیر ج 7 صص 97 - 98).
چون صاحب الزنج کار بصره را پایان داد علی بن ابان را مأمور ساخت که به «جی» رود و کار منصوربن جعفر خیاط را که حکومت اهواز داشت بسازد. منصور با عدهء کمی در خیزرانیه بود که علی بن ابان به سروقت وی رسید و صاحب الزنج عدهء بسیاری از یاران و سپاهیان خویش را به سرکردگی ابواللیث اصفهانی به کمک او فرستاد و او را فرمود تا از علی اطاعت کند، لیکن ابواللیث بدون اجازت از علی به منصور حمله برد و از او سخت شکست خورد و بگریخت. سپس علی بن ابان کس فرستاد تا از منصور خبر گیرد و منصور بطرف خیزرانیه حرکت کرد، لیکن علی بن ابان راه بر او بگرفت و در این جنگ منصور بگریخت و یاران وی پراکنده شدند و او را تنها گذاردند، و دسته ای از زنگیان به وی رسیدند، منصور چندان با آنان جنگید که نیزهء وی بشکست و تیرهای او تمام شد، آنگاه خود را به نهر افکند تا بگذرد، لیکن یکی از زنگیان وی را بکشت و برادر وی خلف بن جعفر نیز به قتل رسید. (کامل ابن اثیر ج7 صص99 - 100).
در ربیع الاول سال 258 معتمد ولایت مصر و قنسرین و عواصم را به برادر خویش ابواحمد داد و وی را به جنگ صاحب الزنج روانه ساخت و خود به احترام برادر به مشایعت وی بیرون شد. در این وقت علی بن ابان در «جی» بسر میبرد و یحیی بن محمد بحرانی بطرف نهر عباسی رفت و بیشتر زنگیان را با خود ببرد و صاحب الزنج با عدهء کمی برجای ماند. و چون ابواحمد به نهر معقل درآمد زنگیان نزد صاحب الزنج رفتند و او را از آمدن لشکری گران آگاه ساختند و گفتند تاکنون با چنین لشکری روبرو نشده ایم. وی دو تن از رؤسای لشکر را بخواند و نام سردار خلیفه را از ایشان بپرسید و آنان ندانستند. صاحب الزنج را بیم بگرفت و کس به علی بن ابان فرستاد تا با لشکریان خویش نزد وی آید. روز چهارشنبه دوازده روز از جمادی الاولی مانده بعض سران لشکر وی خبر رسیدن لشکر خلیفه را بدو دادند. صاحب الزنج سپاهیان خود را فراهم آورد و در این وقت مفلح که در رکاب ابواحمد بود با لشکریان خویش برسید و جنگ درپیوست و ناگهان تیری به مفلح رسید و او را سخت مجروح ساخت چنانکه ناچار به بازگشت شد و لشکریان وی بگریختند و زنگیان بسیاری از ایشان کشتند و گوشت کشتگان را تقسیم کردند و اسیران و سرهای کشتگان را نزد صاحب الزنج بردند. وی از اسیران نام سردار خلیفه بپرسید و دانست که وی ابواحمد برادر خلیفه است. مفلح از آن تیر که به وی رسیده بود بمرد و ابواحمد بطرف ابلّه حرکت کرد تا فراریان را فراهم آورد، سپس بسوی نهر ابی الاسد رفت و چون صاحب الزنج خبر قتل مفلح را بشنید و کسی را مدعی قتل او ندید بگفت او را من کشته ام. در این سال یحیی بن محمد بحرانی که یکی از سرداران صاحب الزنج بود به دست لشکریان ابواحمد گرفتار شد و او را به سامرا فرستادند و در آنجا دو دست و دو پای وی را ببریدند و سپس او را بکشتند. صاحب الزنج و زنگیان از قتل وی آزرده خاطر شدند و صاحب گفت هنگامی که وی کشته شد سخت اندوهناک شدم لیکن مرا ندا دادند که کشته شدن او ترا بهتر، چه او شری بود. و چون ابواحمد به نهر ابی الاسد رسید بیماری در لشکریان وی پدید گشت و بسیار کس بمردند، پس وی به باذآورد بازگشت و عدهء خویش را کامل کرد، آنگاه بطرف اردوی صاحب الزنج روی آورد و میان دو لشکر جنگ درپیوست و از زنگیان و لشکر ابواحمد بسیاری به قتل رسیدند.
در رجب سال 259 صاحب الزنج علی بن ابان مهلبی را بسوی اهواز روانه کرد. در این وقت والی اهواز مردی بود بنام اصعجور(4). چون خبر حرکت زنگیان بشنید به استقبال آنان شد و در دشت میشان میان دو فریق جنگ درپیوست و اصعجور بگریخت و در آب غرق گشت و مردم بسیار کشته و یا اسیر گشتند و سر اسیران را نزد صاحب الزنج بردند و زنگیان به اهواز درآمدند. در ذوالقعدهء سال 259 معتمد موسی بن بغا را مأمور جنگ صاحب الزنج کرد و او عبدالرحمن بن مفلح را به اهواز روانه داشت و اسحاق بن کنداجیق(5)را به بصره و ابراهیم بن سیما را به باذآورد فرستاد. عبدالرحمن بن مفلح والی اهواز به جنگ علی بن ابان رفت ولی از او شکست خورد و بگریخت و بار دیگر به جنگ او شد و بسیاری از زنگیان را بکشت و اسیر گرفت و بقیه بگریختند و علی نتوانست ایشان را فراهم آورد. سپس علی بن ابان به سروقت ابراهیم بن سیما که در باذآورد بسر میبرد رفت و او را منهزم ساخت و دیگر بار بر سر او شد، لیکن این بار از وی شکست خورد و شبانه از نیستانها بگریخت و خبر فرار وی به عبدالرحمن بن مفلح رسید و او طاش تمر(6) را با عده ای از موالی به دنبال وی فرستاد، لیکن علی خود را در نیزارها پنهان ساخت و چون طاشتمر بر وی دست نیافت نیزارها را آتش زد و علی بن ابان با همراهان بگریخت و عده ای به اسارت درآمدند. سپس عبدالرحمن و ابراهیم بن سیما با علی بن ابان و پیروان صاحب الزنج جنگها کردند و زنگیان را شکستهای سخت افتاد تا آنکه موسی بن بغا از جنگ زنگیان منصرف شد و خلیفه مسرور بلخی را مأمور مقاتلهء آنان کرد. (کامل ابن اثیر ج7 صص100 - 103).
در سال 267 موسی بن بغا عبدالرحمن بن مفلح را روانهء شیراز کرد و بجای وی ابوالساج را به حکومت اهواز گماشت و او داماد خویش عبدالرحمن را به جنگ زنگیان فرستاد. وی در ناحیت دولاب با علی بن ابان روبرو شد و در این جنگ عبدالرحمن کشته شد و ابوالساج از اهواز بطرف عسکر مکرم رفت و زنگیان به اهواز درآمدند و مردم آنجا را کشتند و شهر را آتش زدند. موسی بن بغا ابراهیم بن سیما را که مأمور باذآورد بود بجای ابوالساج ولایت اهواز داد و او تا انصراف موسی بن بغا در اهواز بماند. (ابن اثیر ج 7 ص 109).
در شوال 261 معتمد عباسی پسر خود جعفر را ولیعهد و برادر خویش ابواحمد موفق را ولیعهد فرزند خود کرد و او را الناصر لدین الله الموفق لقب داد و بفرمود که به جنگ زنگیان رود. موفق مسرور بلخی را مأمور اهواز و بصره و کور دجله کرد و او را در ذی الحجة سال 261 در مقدمه ای روانه ساخت و خود نیز عازم حرکت شد. لیکن در محرم سال 262 یعقوب لیث صفاری از فارس بطرف اهواز حمله کرد و آن شهر را بگرفت و ابواحمد موفق به جنگ او پرداخت و یعقوب شکست خورد و بگریخت و به جندی شاپور رفت. در این وقت صاحب الزنج نامه ای بدو نوشت و وی را به بازگشت به بغداد تشویق کرد و وعدهء مساعدت داد، ولیکن او کاتب خود را گفت که در پاسخ او نویسد: «قل یا ایها الکافرون لااعبد ما تعبدون»(7)... (ابن اثیر ج 7 ص 110 و 115). هنگامی که مسرور بلخی و ابواحمد موفق سرگرم جنگ یعقوب بودند صاحب الزنج پیروان خود را به اطراف دشت میشان فرستاد تا در آنجا به غارت و تخریب بپردازند و چون شنید که بطیحه نیز از لشکریان سلطان خالی است سلیمان بن جامع را با دسته ای بطرف حوانیت فرستاد و سلیمان بن موسی را به قادسیه روانه کرد. پس ابن ترکی با سی شَذاوه(8) بطرف زنگیان روی آورد. صاحب الزنج سلیمان بن موسی را بنوشت تا وی را از گذشتن از آب بازدارد. سلیمان راه بر ابن ترکی بگرفت و یک ماه با وی جنگید. در این وقت جمع کثیری از شناختگان و گزیدگان بلالیه با صدوپنجاه سُمَیْریّه(9) به سلیمان پیوستند. مسرور بلخی پیش از حرکت از واسط لشکری با چند شَذاوه به جنگ سلیمان فرستاده بود، سلیمان آنها را نیز شکست داد و هفت شذاوه به دست آورد. سپس به سلیمان خبر رسید که دو سردار خلیفه بنام اغرتمش و حشیش با سوار و پیاده و شذاوه و سمیریه به جنگ وی می آیند. چون لشکریان بدو نزدیک شدند با دسته ای از یاران خود پیاده براه افتاد و بقیه را بفرمود تا پنهان شوند و تا بانگ لشکریان اغرتمش نشنوند خود را آشکار نسازند. پس با کسانی که از یاران خویش برگزیده بود پیاده براه افتاد و پشت به لشکر اغرتمش کرد. از آنسو چون سپاهیان اغرتمش نزدیک شدند لشکر سلیمان را بیم بگرفت و پراکنده گشتند و اندکی بمانده به جنگ پرداختند. بناگاه سلیمان از پشت سر حمله کرد و طبل ها را به صدا درآورد و خود را برای گذشتن از نهر به آب انداختند. اغرتمش(10) که خود را در محاصره دید بگریخت و حشیش و گروه بسیاری از لشکریان به قتل رسیدند و اموال فراوان و کشتیها به چنگ زنگیان افتاد. سلیمان با پیروزی و غنیمت بازگشت و سر حشیش را با غنائمی که گرفته بود نزد صاحب الزنج فرستاد و صاحب الزنج آن سر را نزد علی بن ابان که در اهواز بود روانه داشت.
و هم در این سال احمدبن لیثویه که از جانب مسرور بلخی حکومت اهواز داشت به سوس رفت. از آنسو صاحب الزنج محمد بن عبیداللهبن هزار مرد کردی را که از جانب یعقوب صفار به حکومت بلاد اهواز منصوب شده بود بفریفت و او را وعدهء حکومت داد و محمد لشکریان علی بن ابان را کمک کرد تا به سوس رفتند و با لشکریان احمد به جنگ پرداختند و شکست بر سپاه زنگیان افتاد. علی بن ابان از اهواز به یاری محمد رفت و محمد با انبوهی از اکراد و صعالیک به تستر شد و چون این خبر به احمدبن لیثویه رسید از جندی شاپور به سوس روانه گشت. محمد بن عبیدالله، علی بن ابان را وعده کرده بود که روز جمعه بر منبر تستر خطبه بنام صاحب الزنج خواند، لیکن در این روز خطبه بنام معتمد و صفار خواند و چون علی بدانست به اهواز بازگشت و پلی را که در آنجا بود ویران ساخت تا سواران عبور کردن نتوانند و اصحاب وی به عسکر مکرم رفتند و آن شهر را که در امان صاحب الزنج بود تاراج کردند. احمدبن لیثویه چون این خبر بشنید به تستر آمد و با محمد بن عبیدالله به جنگ پرداخت و او بگریخت. سپس احمد با علی بن ابان جنگی سخت کرد و علی در آن جنگ مجروح شد و بگریخت و بسیاری از سپاهیان دلیر وی به قتل رسیدند. (ابن اثیر ج 7 صص 115 - 116).
بسال 263 علی بن ابان برادر خویش خلیل را با لشکری انبوه به جنگ احمدبن لیثویه فرستاد. در این وقت احمد در عسکر مکرم بسر میبرد. چون خبر حرکت خلیل را بشنید گروهی را در کمین ایشان بگماشت و جنگ درپیوست و کسانی که در کمینگاه بودند بیرون شدند و بر زنگیان حمله بردند و سپاه زنگی نیمی کشته شد و نیمی بگریختند و نزد علی بن ابان رفتند. و هم در این سال یعقوب بن لیث از فارس بیامد و چون به نوبندجان رسید، احمدبن لیثویه از تستر برفت و چون یعقوب به جندیشاپور رسید لشکریان خلیفه آن بلده را ترک گفتند. یعقوب مردی را که خضربن عنبر نام داشت به اهواز فرستاد و چون خضر به اهواز نزدیک گشت علی بن ابان از آنجا بیرون شد و در نهرالسدرة اقامت گزید و خضر به اهواز درآمد و گاهگاه دو سپاه بر یکدیگر غارت میبردند تا آنکه علی خویشتن را آماده کرد و به اهواز رفت و با لشکریان خضر بجنگید و بسیار کس از ایشان بکشت و خضر بگریخت. دیگر بار یعقوب وی را مدد فرستاد و بفرمود تا از جنگ با زنگیان دست بدارد و به اقامت در اهواز قناعت کند، لیکن علی بن ابان نپذیرفت و پاسخ داد که میبایست ارزاقی را که در اهواز است ببریم و چون یعقوب رضا داد دست از جنگ بکشید و ارزاق اهواز ببرد و علفی که در آنجا بود بگذاشت. (ابن اثیر ج7 ص122).
بسال 263 سلیمان بن جامع که بر اغرتمش و حشیش غالب شده بود از صاحب الزنج اجازت خواست تا بنزد او رود و نیز امور خانهء خویش را سامان بخشد. صاحب وی را اجازت داد، لیکن حیاتی او را گفت که بر تکین بخاری که در یزدود اقامت دارد حمله برد. سلیمان بپذیرفت و با کمک حیاتی نیرنگی بکار بردند و بر لشکر تکین غالب شدند و غنیمت بسیار بدست کردند و سلیمان، حیاتی را بر لشکریان بگماشت و خود بسوی صاحب الزنج رفت و در این سال سلیمان واسط را بگرفت و بسیاری از مردم آن شهر را بکشت و اموال آنان تاراج کرد و شهر را آتش زد. بسال 265 سلیمان بن جامع صاحب الزنج را نامه کرد و اجازت خواست که نهر زهری را اصلاح کند تا آنچه را در حنبلاء و سواد کوفه است بتوان حمل کرد. صاحب الزنج نکرویه را به یاری وی فرستاد و سلیمان برفت و در شریطه اقامت گزید و به عمل نهر پرداخت. در این وقت احمدبن لیثویه که از جانب موفق عامل حنبلاء بود بر ایشان حمله برد و چهل و چند تن از سران زنگیان و گروه بیشماری از سپاهیان آنان بکشت و سلیمان بسوی طهثا(11)بگریخت. و هم در این سال زنگیان به نعمانیه درآمدند و شهر را آتش زدند و گروهی را اسیر گرفتند. و باز در این سال (265) موفق، مسرور بلخی را به حکومت اهواز گماشت و او تکین بخاری را بدانجا روانه کرد. در این وقت علی بن ابان و زنگیان تستر را در محاصره داشتند و تستریان آمادهء تسلیم بودند، که تکین فرارسید و با زنگیان درافتاد و علی با سپاهیان خویش بگریخت و تکین به تستر درآمد و این وقعه به «باب کورک» معروف است. سپس جمعی از سران زنگی نزد علی بن ابان رفتند و او بفرمود تا در قنطرهء فارس مقام کنند. در این وقت غلامی رومی از ایشان گریخت و نزد تکین شد و وی را از حال زنگیان خبر داد. پس تکین شبانه بر ایشان حمله برد و جماعتی از سران آنان بکشت و بقیه بگریختند و غلامی ازآنِ علی که جعفرویه نام داشت اسیر تکین گشت. پس علی به اهواز بازگشت و تکین به تستر رفت و علی تکین را نامه کرد تا از کشتن غلام وی درگذرد. آنگاه میان علی و تکین نامه ها و هدیه ها مبادله گشت و چون مسرور بدانست تکین را بگرفت و به زندان افکند تا بمرد و هنگامی که تکین به زندان افتاد گروهی از اصحاب وی به زنگیان پیوستند و گروهی نزد محمد بن عبیدالله کردی شدند. چون مسرور بشنید سپاهیان تکین را امان داد و عده ای از ایشان به وی پیوستند. (ابن اثیر ج 7 ص 128).
پس بسال 266 اغرتمش بجای تکین ولایت اهواز و نواحی آن یافت و در ماه رمضان به تستر رفت و منظربن جامع که با وی بود جعفرویه غلام علی بن ابان و جماعتی دیگر از اسیران زنگی را بکشت. آنگاه بسوی عسکر مکرم شدند، علی بن ابان راه بر ایشان بگرفت و جنگ درپیوست و اینان چون انبوه زنگیان بدیدند پل ها را ببریدند. پس علی بن ابان به اهواز رفت و برادر خویش خلیل را با بسیاری از زنگیان در مسرقان گماشت. اغرتمش با اصحاب خود قصد خلیل کردند و خواستند که از قنطرهء اربک بگذرند، خلیل برادر را نامه کرده، و علی خود را به نهر رسانید. سپاهیان علی پس از رفتن وی بترسیدند و از اهواز بسوی نهرالسدره شدند و چون علی یک روز با اغرتمش بجنگید به اهواز بازگشت و اصحاب خویش را در آنجا نیافت، پس کس فرستاد تا ایشان را از نهرالسدره بازگرداند، لیکن این کار بر آنها دشوار بود و علی خود بدنبال ایشان بدانجا رفت و آمادهء جنگ شد، اغرتمش نیز به عسکر مکرم بازگشت و چون خبر یافت که زنگیان خود را آمادهء جنگ میکنند، بسوی آنان شد و جنگ درپیوست و در پایان شکست بر اغرتمش افتاد و اصحاب وی بگریختند و مطربن جامع و گروهی از سرداران وی اسیر گشتند و علی بن ابان مطر را به کیفر غلام خویش جعفرویه بکشت و به اهواز بازگشت و سرهای کشتگان را نزد صاحب الزنج فرستاد و او بیشتر سپاهیان خود را به کمک علی روانه کرد. اغرتمش چون چنان دید او را بگذاشت و برفت و علی به غارت آن نواحی پرداخت از آنجمله بر قریهء بیروذ غارت برد و اموال آن قریه را نزد صاحب الزنج فرستاد. (ابن اثیر ج 7 ص131).
محمدبن عبیدالله کردی که از جانب یعقوب حکومت رامهرمز داشت پیوسته از علی بن ابان بیمناک بود و در این سال انکلای پسر صاحب الزنج را نامه کرد تا از پدر بخواهد که علی بن ابان را از او بازدارد. این شکوه علی را سخت به خشم آورد چنانکه از صاحب الزنج رخصت خواست که به بهانهء مطالبهء خراج با او جنگ کند و چون صاحب اجازت داد وی از محمد خراج خواست و او مماطلت کرد. علی بسوی او روی آورد و این هنگام محمد در رامهرمز بود، چون خبر حرکت علی بشنید از آنجا بگریخت و علی با سپاهیان زنگی به شهر درآمد و آنجا را قتل عام کردند. محمد که سخت از علی بیمناک شده بود از در صلح درآمد و علی را دویست هزار درهم بفرستاد تا با وی آشتی کرد و هم در این سال به درخواست محمد، علی بن ابان با کردهای دارنان بجنگید و شکست بر زنگیان افتاد. و صاحب الزنج بر محمد خشمناک شد، لیکن محمد کسانی را در حضرت او برانگیخت تا با وی به مسالمت درآمد، بدان شرط که در منابر بلاد بنام او خطبه خواند و محمد بپذیرفت. (ابن اثیر ج7 صص131 - 132).
و هم در این سال علی آمادهء گرفتن متوث شد ولی تسخیر آن نتوانست و بازگشت و به فراهم آوردن آلاتی پرداخت تا بدان قلعه را بگشاید. منصور بلخی از قصد وی مطلع گشت و راه بر وی ببست و او ناگزیر بگریخت. (ابن اثیر ج 7 ص 132).
و نیز در این سال اعراب پرده های کعبه را به تاراج بردند و بعضی از آن به صاحب الزنج رسید. (ابن اثیر ج7 ص133). موفق که خبر غلبهء زنگیان را بر واسط بشنید در ربیع الاَخر سال 266 فرزند خود ابوالعباس را با ده هزار تن سواره و پیاده و قایق ها و کشتی ها مأمور به سرکوبی آنان کرد و او بر سپاه صاحب الزنج چیره گشت و اعمال دجله را که سلیمان بن جامع در دست داشت پس ستد و غنائم بسیار به دست آورد. (ابن اثیر ج 7 صص 134 - 136). موفق چون فرزند خود ابوالعباس را به جنگ زنگیان فرستاد خویشتن به تهیهء سپاه و عده پرداخت، آنگاه بسال 267 از بغداد به واسط رفت و ابوالعباس خبر فتح خویش بدو گفت و موفق وی و سرهنگان سپاه را خلعت بخشید و او را با آلات حرب در پی زنگیان کرد. و خود نیز قصد تسخیر شهری کرد که صاحب الزنج آن را منیعة نامیده بود و آن را از زنگیان بگرفت، آنگاه در پی سلیمان بن جامع که در طهثا اقامت داشت شد و پس از جنگی که با زنگیان کرد، سلیمان با چند تن از اصحاب خود بگریخت و شهر به تصرف موفق درآمد. (ابن اثیر ج 7 صص 136 - 138). موفق پس از فتح منیعه و طهثا عازم تسخیر اهواز شد و صاحب الزنج که خبر شکست سلیمان بن جامع را شنیده بود علی بن ابان را که در اهواز میزیست و سی هزار سپاه در فرمان داشت بطلبید. وی ارزاق و چهارپایان و غنیمت ها که در آن شهر داشت رها کرد و موفق اهواز و تستر و جندی شاپور را بگرفت و پیروان صاحب الزنج را که در اهواز بودند امان داد و محمد بن عبیدالله کردی را عفو فرمود و او را گرامی داشت و فرزند خود ابوالعباس را به نهر ابی الخصیب فرستاد تا کار صاحب الزنج بسازد و ابوالعباس از بامداد تا گرمگاه بجنگید و زنگیان را شکست افتاد. پس موفق صاحب الزنج را نامه کرد تا از خونریزیها و خرابیها که به دست او رفته است توبه کند، لیکن وی بدین نامه پاسخ نداد. (ابن اثیر ج 7 ص 138). موفق در بیستم رجب سال 267 با پسر خویش ابوالعباس به تسخیر مختاره (شهر صاحب الزنج) همت گماشت. صاحب الزنج این شهر را با بارو و منجنیق و خندق و دیگر وسایل مجهز ساخته بود. زنگیان در آغاز با سنگ پرانی و تیراندازی سپاه ابوالعباس را عقب راندند لیکن دسته ای از زنگیان از موفق امان خواستند و بدو پیوستند. موفق شهر را در محاصره گرفت و بقرب مختاره شهری بنا کرد و آن را موفقیه نامید، آنگاه نامه ها به بلاد نوشت تا به ساختن شذاوه ها و سمیریه ها بپردازند و امان نامه ها نوشته بر تیر بستند و به شهر زنگیان بینداختند و در هر روز بسیار کس از زنگیان امان میخواستند و بدو می پیوستند و چند تن از رؤسای سپاه زنگی نیز به صاحب خیانت کردند و نزد موفق شدند و در پایان ماه ذی الحجة موفق باروی شهر را سوراخ کرد و بداخل شهر راه یافت و به قتل و اسارت پرداخت. مردم شهر دفاعی مردانه کردند و بر سپاهیان موفق سنگ و چوب و تیر ریختند و بر آنها حمله بردند و موفق قصر صاحب را آتش زد. (ابن اثیر ج7 صص142 - 143). صاحب الزنج چون خانه و جایگاه خود را سوخته و غارت زده دید بجانب شرقی نهر ابوالخصیب رفت و کار او تباه گشت و قحطی در میان اصحاب وی پدید آمد چندانکه یکدیگر را میخوردند. (ابن اثیر ج 7 ص 153). لشکریان موفق بازارهای شهر را آتش زدند و جانب غربی شهر را تصرف کردند، سپس به قسمت شرقی رو آوردند و بر آن نیز استیلا یافتند.
در پایان سال 269 احمدبن طولون مکه را بگرفت و سبب آن بود که معتمد از خلافت جز نامی نداشت و در همهء ملک فرمان موفق میرفت و مالیات بدو میدادند، معتمد را سخت ناپسند افتاد و شکایت به ابن طولون نوشت و او وی را به مصر خواند و معتمد به شام رفت لیکن حاکم موصل وی را به سامرا بازگردانید و در این سال احمدبن طولون لشکری به مکه روانه داشت و میان ایشان و سپاه موفق جنگ درگرفت و هم در این سال لؤلؤ غلام احمدبن طولون که بر حمص و قنسرین و دیار مصر و حلب حکومت داشت به مخالفت مولای خویش برخاست و به موفق پیوست. این حوادث موفق را از جنگ زنگیان بازداشت و چون در سوم محرم سال 270 لؤلؤ به نزد وی رسید او را سخت گرامی داشت، آنگاه وی را به جنگ صاحب الزنج بخواند و لؤلؤ آمادهء جنگ شد و با ابوالعباس فرزند موفق از چند سو به زنگیان حمله بردند و در این جنگ خلیل بن ابان و محمد برادر علی کشته شدند. صاحب الزنج که شکست خود را مشاهده کرد بگریخت و لؤلؤ و لشکریان بدنبال وی رفتند. سرانجام سلیمان بن جامع اسیر شد و صاحب الزنج به قتل رسید و در سال 270 دوازده شب به پایان جمادی الاولی مانده بود که ابوالعباس فرزند موفق با سر صاحب الزنج به بغداد درآمد و خروج صاحب الزنج روز چهارشنبه چهار روز مانده به پایان رمضان 255 و قتل او روز دوشنبه دوم صفر 270 بود. پس از قتل صاحب الزنج قصایدی در حق موفق و صاحب الزنج سرودند که از آن جمله است قصیدهء ذیل از یحیی بن محمد الاسلمی:
اقول و قد جاء البشیر بوقعة
اعزت من الاسلام ماکان واهیا
جزی الله خیرالناس للناس بعدما
ابیح حماهم خیر ماکان جازیا
تفرد اذ لم ینصر الله ناصر
بتجدید دین کان اصبح بالیا
و تجدید ملک قد وهی بعد عزه
و اخذ بثارات تبین الاعادیا
و رد عمارات ازیلت و أخربت
لیرجع فی ء قد تخزم وافیا
و ترجع أمصار أبیحت و احرقت
مراراً فقد أمست قواء عوافیا
و یشفی صدورالمسلمین بوقعة
یقربها منها العیون البواکیا
و یتلی کتاب الله فی کل مسجد
و یلفی دعاء الطالبیّین خاسیا
فاعرض عن جناته و نعیمه
و عن لذة الدنیا و اصبح عاریا.
و این قصیده طولانی است. (ابن اثیر ج 7 صص 399 - 406).
صاحب تاریخ قم در فصلی از کتاب خویش که به ذکر توطن طالبیان در قم اختصاص داده است گوید: دیگر از فرزندان عبدالله بن حسن افطس است(12) که از بصره به قم آمدند و این عبدالله با علی بن عبدالله علوی صاحب زنج در بصره بود و چون صاحب زنج را بکشتند عبدالله و برادر وی حسن بن عباس از او بگریختند و به قم آمدند و اینجا متوطن شدند و از عبدالله بن عباس به قم ابوالفضل العباس و ابوعبدالله الحسین ملقب به ابیض و سه دختر دیگر در وجود آمدند و عبدالله مذهب زیدیه داشت. روزی عباس بن عمرو غنوی امیر قم به صحبت عبدالله درآمد و عبدالله بجهت او برنخاست و هر دو پای خود را در روی او بکشید و دراز کرد و گفت ای امیر معذور دار که مرا زحمت نقرس است. چون عباس از صحبت او بیرون آمد گفت: هیچ سلطانی مرا اینچنین نترسانید که عبدالله مرا. سبب آن بود که عباس بن عمرو، عبدالله را با صاحب زنج در بصره دیده بود و از بعضی روایت است که ایشان گفتند ما از حسن بن علی علیهماالسلام از صاحب الزنج سؤال کردیم، امام فرمود که صاحب زنج از ما نیست، و ابوالحسین عیسی بن علوی عریضی دعوی کند که محمد بن الحسن بن احمد ولید فقیه روایت کرده است که صاحب زنج از علویه است و در میان ایشان صحیح نسب است، لیکن علویه و اهل شیعت خود را از وی دور میدارند بر وجه تقیه. والله اعلم. (تاریخ قم ص229).
مسعودی در مروج الذهب آرد که خروج صاحب الزنج بسال 255 و در خلافت المهتدی بود و خود را علی بن احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن حسن بن علی بن ابی طالب میخواند و بیشتر مردمان را در نسب او سخن بود و کردار وی گفتار مردم را تصدیق میکرد، چه او زنان و کودکان و پیران کهنسال را میکشت و همهء گناهان را شرک میدانست و آغاز خطبهء وی چنین بود: «الله اکبر الله اکبر لااله الا الله و الله اکبر الا لا حکم الا للّه» و به رأی ازارقه میرفت. صاحب از قریهء وزیق (ورزنین؟) بود از اعمال ری و در برغیل که میان فتح و کرخ بصره است خروج کرد و خروج او به شب پنجشنبه سه شب مانده به پایان ماه رمضان سال 255 بود و به شب شنبه دوم ماه صفر بسال 270 به قتل رسید. نخستین کس که اخبار او تصنیف کرد محمد بن حسن بن سهل برادرزادهء فضل بن سهل ذوالریاستین است. (مروج الذهب چ مطبعهء ازهریه ج1 ص312).
و در مجمل التواریخ و القصص آمده است: پس مردی خارجی برخاست علی بن محمد البرقعی و دعوی کرد که از فرزندان حسین علی است علیه السلام. و او را اتباع از عبدالقیس بود. آن است که او را صاحب الزنج خوانند و فتنهء او بماند تا بعد از این ایام در سال دویست و هفتاد کشته شد. (ص 363).
هندوشاه در تجارب السلف (صص 189 - 190) آرد که: مردی در آن ایام [ایام معتمد]ظاهر شد که او را علی بن حسین بن علی بن ابی طالب گفتندی و در نسب او بیشتر نسابان طعن کرده اند و بعضی اثبات کرده اند. و او مردی عاقل و فاضل و بلیغ و شاعر فایق بود و در روزگار او زنگیان بسیار به بصره بودند چنانکه هیچ سرایی از سراهای اکابر و اوساط الناس از یکی یا دو یا سه یا زیادت خالی نبود، و در بعض از تواریخ بصره چنان آورده اند و العهدة علی المؤرخ، که در شب نیمهء شعبان که موسم جمعیت و شعلان(؟) بوده است اکابر و اعیان شهر تمامت جمع شدندی. از جمله شبی از شبها از احوال حاضران تتبع کرده بودند، هزار خواجه حاضر بود که هر یک از ایشان هزار غلام زنگی داشت. از اینجا باید قیاس کرد که چند بوده باشند. علی بن محمد مذکور زنگیان را در بصره و نواحی آن دعوت کرد و همه را به دست آورد و ایشان را وعده های نیکو داد، و با همه مقرر گردانید که در وقتی که او گوید خواجهء خود را بکشند، و هرکه چنین کند زن و مال و سرا و املاک خواجهء او تمامت ازآنِ او باشد. خلقی بسیار از زنگیان و غیر ایشان بر او جمع شدند و این اندیشه به اتمام رسید و کار او قوت گرفت و بر بصره حاکم شد و توانگر گشت بعد از آنکه بغایت درویشی بود. و گویند در ابتداء کار از ترتیبها (؟) که لشکرکشان را میباشد سه شمشیر بیش نداشت، شخصی جهت او اسبی هدیه آورد و لگامی نبود که بر سر اسب کند، رسنی بجای لگام بر سر اسب کرد و سوار شد. و چند حرب او را اتفاق افتاد که در همهء مرات ظفر با او بود و لشکر خویش را در شهرهای عراق و بحرین و هجر متفرق گردانید و چون خبر به دارالخلافه رسید موفق با لشکر گران روی به صاحب زنج نهاد و صاحب زنج هم با لشکری گران از بصره بیرون آمد. میان واسط و بصره هر دو لشکر بهم رسیدند و چندین سال میان این دو طائفه جنگ بود، و آنجا حصارها ساختند، و صاحب زنج به همانجا شهری ساخت و نامش مختاره نهاد و عاقبت لشکر عباسی غالب آمدند و زنگیان را کشتند و بعضی را اسیر بگرفتند، و صاحب زنج کشته شد و مختاره را غارت کردند و سر او را به بغداد بردند، و گویند عدد کشتگان در این جنگ از جانبین دو هزار و پانصد هزار مرد (کذا) بودند، و صاحب زنج شعر توانستی گفت، و این دو بیت او به خلیفه نوشت:
اقسم بالقتل و بالذبح
و العفو بعد الذنب و الصفح
لانظرت عینی اعلامکم
الاّ امیراً(13) او علی رمح.
(تجارب السلف صص 189 - 191).
در مجموعهء نثرالدر از علاء نقل شده است که [ ما با ] سر صاحب زنج و سران لشکر او با لشکر انبوه (معتمد؟) فاتحانه وارد بغداد گردیدیم و بازارها را گردش کردیم تا به یکی از کوچه های باب الطاق رسیدیم، فریاد مردم کویچه برخاست که خدا معاویه را رحمت کند. معتضد دیگرگون شد و گفت ای ابوعیسی این چیست؟ و بفرمود تا نفاطان نفط آرند و آن ناحیت را بسوزانند. من پیش رفته گفتم مولای من امروز از بهترین روزهای مسلمانان است، آن را برای جهالت یک گروه فاسد مگردان. مسعودی گوید بعضی مقتولین این سنوات را از شماره خارج دانسته اند و بعضی گویند حداقل پانصد هزار هزار تن (!!) بود و این جمله مبنی بر حدس و ظن است زیرا این کشتار چنان نبود که به ضبط آید. (مروج الذهب ج 2 ص 317). پس از قتل صاحب الزنج میان لشکریان لؤلؤ و لشکریان موفق بر مفاخرت در شکست به زنگیان نزاع افتاد تا آنکه در لشکر موفق گفتند:
کیفما شئتم فقولوا
انما الفتح للؤلو.
(مروج الذهب ج 2 ص 319).
ابن ابی الحدید از ابوجعفر طبری از محمد بن حسن بن سهل و از محمد بن سمعان (کاتب صاحب الزنج) آرد که صاحب گفت: پیغمبری بر من عرضه کردند و نپذیرفتم زیرا مسؤولیتی سنگین دارد، ترسیدم که شاید متحمل آن نتوانم شد. (شرح نهج البلاغة ج 2 ص 341).
(1) - چنین است ترجمهء متن ابن اثیر، لیکن در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید گوید: به دل مردم بادیه افکند... (ج 2 ص 312).
(2) - ابن ابی الحدید نام این نهر را غمور نوشته و گوید بنومنجم آن را حفر کردند. (شرح نهج البلاغه ج2 ص312).
(3) - قرآن 9/111.
(4) - ابن ابی الحدید نام او را اصفجور نوشته. (ج2 ص319).
(5) - کنداخ. (شرح نهج البلاغهء ابن ابی الحدید ص 342). کنداج یا کنداجق. (لغت نامه). رجوع به اسحاق بن کنداج شود.
(6) - در شرح نهج البلاغة طاشتم ذکر شده. (ج2 ص342).
(7) - قرآن 109 / 1 و 2.
(8) - نوعی کشتی است. رجوع به شَذاوه شود.
(9) - نوعی کشتی است. رجوع به سمیریه شود.
(10) - غرتمش. (شرح نهج البلاغه).
(11) - در شرح نهج البلاغه ج2 ص345 «تهثا» آمده است.
(12) - چنین است عبارت متن و ظاهراً کلمهء «علی» قبل از عبدالله افتاده است.
(13) - چنین است در متن و ظاهراً «الا اسیراً» باشد.
صاحب الزیادی.
[حِ بُزْ زیا] (اِخ)رجوع به ابوخشینه شود.
صاحب الستر.
[حِ بُسْ سَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) پرده دار : او با پرده دار که ایشان صاحب الستر میگویند بگفت... (سفرنامهء ناصرخسرو).
صاحب السنة.
[حِ بُسْ سَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) سال خدا. سال خداه. اصطلاح احکام نجومی. رجوع به سال خداه شود.
صاحب السواک.
[حِ بُسْ سِ] (اِخ) لقب عبدالله بن مسعود خادم رسول (ص) است، چه وی سِواک رسول (ص) داشتی. رجوع به ابن مسعود و عبدالله بن مسعود شود.
صاحب الشامة.
[حِ بُشْ شا مَ] (اِخ) رجوع به حسین بن ذکرویه شود.
صاحب الشامة.
[حِ بُشْ شا مَ] (اِخ) رجوع به محسن بن ابراهیم بن هلال شود.
صاحب الشقاق.
[حِ بُشْ شِ] (اِخ) رجوع به محمد بن اسحاق شود.
صاحب الصبیحی.
[حِ بُصْ ؟] (اِخ)رجوع به محمد بن علی بن معمر کوفی شود.
صاحب الصنم.
[حِ بُصْ صَ نَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به اصحاب اصنام و مُثُل افلاطونی شود.
صاحب الطاق.
[حِ بُطْ طا] (اِخ) رجوع به محمد بن علی بن نعمان و مؤمن الطاق شود.
صاحب الطعام.
[حِ بُطْ طَ] (اِخ) رجوع به ابوسلمهء صاحب الطعام شود.
صاحب الطلسم.
[حِ بُطْ طِ لِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به طلسمات شود.
صاحب الطیالس.
[حِ بُطْ طَ لِ] (اِخ)رجوع به شعیب بن عبدربه و ریحانة الادب شود.
صاحب الطیالسه.
[حِ بُطْ طَ لِ سَ] (اِخ)رجوع به ابوشعیب صاحب الطیالسه شود.
صاحب العصر.
[حِ بُلْ عَ] (اِخ) لقب امام دوازدهم شیعیان است. رجوع به مهدی شود.
صاحب الغدا.
[حِ بُلْ غَ] (اِخ) از صدوق آرند که وی از مردم بغداد است و به خدمت امام عصر (ع) رسیده است. (ریحانة الادب ج 2 ص 434).
صاحب الف دینار.
[حِ بُ اَ فَ] (اِخ)صدوق وی را از کسانی شمرده است که درک خدمت امام عصر (ع)کرده و بر معجزهء آن حضرت واقف شده است و از مردم مرو باشد. (ریحانة الادب ج 2 ص 417).
صاحب الفیوج.
[حِ بُلْ فُ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) آنکه پیکان از او طلبند. (مهذب الاسماء)(1). رئیس پیکان.
(1) - طبق سه نسخهء خطی.
صاحب القران.
[حِ بُلْ قِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به صاحب قران شود :
وز دُرّ دری نثار ساز است
شروانشه صاحب القران را. خاقانی.
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست.خاقانی.
صاحب القسط.
[حِ بُلْ قِ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) می فروش و خَمّار در اصطلاح مردم طائف.
صاحب القصب.
[حِ بُلْ قَ صَ] (اِخ)محدث است. رجوع به ابوالهیثم شود.
صاحب الماء .
[حِ بُلْ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) گویا لقبی بوده است مرادف کلمهء دریادار. ابن ابی الحدید در داستان صاحب الزنج آرد : فاستأمن الی نصیر صاحب الماء و هو مقیم حینئذ بنهرالمرأة زهاء الفی رجل من الزنج و اتباعهم... (شرح نهج البلاغة ج 2 ص349).
صاحب المخزن.
[حِ بُلْ مَ زَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) خزانه دار : امیرالمؤمنین بود با تنی چند از خاصگیان چون استاذالدار و حاجب الباب و صاحب المخزن. (اسرار التوحید ص 299).
صاحب المشائین.
[حِ بُلْ مَشْ شا] (اِخ)رجوع به ارسطو شود.
صاحب المصلی.
[حِ بُلْ مُ صَلْ لا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) شاید مقصود سجاده دار است : ثم وجه الامین الی المأمون اربعة انفس و هم العباس بن موسی بن عیسی... و صالح صاحب المصلی. (کامل ابن اثیر ج 6 ص 92). رقعه ای مشتمل بر امثال این مقال در قلم آورد و مصحوب عباس بن موسی بن عیسی و صالح بن عبدالملک صاحب مصلی... نزد مأمون فرستاد. (حبیب السیر چ تهران جزء سوم از ج2 ص90).
صاحب المعز.
[حِ بُلْ مَ] (اِخ)ممسک الاعنة. صورتی از صور فلکی. رجوع به ثوابت شود.
صاحب المغرب.
[حِ بُلْ مَ رِ] (اِخ) رجوع به معدبن منصوربن قائم شود.
صاحب المنطق.
[حِ بُلْ مَ طِ] (اِخ) لقب ارسطو : و یؤکد ذلک قول صاحب المنطق فانه زعم فی کتاب الحیوان... (البیان و التبیین ج3 ص67). رجوع به ارسطو شود.
صاحب الوقت.
[حِ بُلْ وَ] (اِخ) رجوع به صاحب الزمان شود.
صاحب امضاء .
[حِ اِ](1) (ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از وزیر و نویسندگان باشد. (برهان قاطع).
(1) - از چند لفظ بنا به ضرورت شعر یا کثرت استعمال غلبهء اسمیت کسرهء اضافه را از آخر مضاف ساقط کنند و این عمل را فک اضافت خوانند و این عمل قیاسی نیست و چنین مرکب را مرکب اضافی مقطوع نامند مانند سر... و اکثر اسم فاعل عربی هم مقطوع الاضافه اند چون صاحب و قابل و عاشق... (از نهج الادب). و این لفظ (صاحب) مقطوع الاضافت است یعنی کسرهء اضافت بر این نمی آید مگر بندرت، چنانچه صاحب دل و صاحب غرض... (غیاث اللغات).
صاحب بالجنب.
[حِ بِ بِلْ جَمْبْ] (ع اِ مرکب) (ال ...) رفیق سفر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). یار سفر. همراه. || شریک علم آموختن. (ترجمان القرآن علامهء جرجانی ص 63).
صاحب برید.
[حِ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه ارسال برید سوی سلطان کند اعلام واقعات بلد را. آنکه وقایع روزانه برای سلطان نویسد. فرستندهء رسول. آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). آنکه برید ارسال کند برای اعلام آنچه در بلد واقع شده است و صحابت برید در قدیم منصبی بزرگ بوده است که الاَن آن را بالیوز و روزنامه نگار گویند. (حاشیهء ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص 356) : ملک ترک گفت: رواست که ملک هرمز پسرعمهء من است و من پسرخال وی، اکنون من حق وی نشناختم او حق من بشناسد. پس صاحب برید لشکر هرمز برفت و هرمز را خبر بگفت. (ترجمهء طبری). و قضاة و صاحب بریدانی که اَخبار اِنهاء میکنند اختیارکردهء حضرت ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص74). پس خیلتاش را قتلغتکین بهشتی و مشرف و صاحب برید گرد همه سرایها برآوردند. (تاریخ بیهقی ص 119). و گفت عبیدالله زین پیش چه شغل داشت؟ گفتم صاحب بریدی سرخس، و بوالفتح صاحب بریدی تخارستان. گفت: بازگرد. بونصر بازگشت و دیگر روز چون امیر بار داد همگان ایستاده بودیم امیر آواز داد عبیدالله از صف پیش آمد، امیر گفت به دیوان رسالت میباشی؟ گفت: میباشم. گفت: چه شغلی داشتی به روزگار گذشته؟ گفت صاحب بریدی سرخس. گفت همان شغل به تو ارزانی داشتیم. (تاریخ بیهقی ص 140). و این عبیدالله به روزگار وزارت وی صاحب برید بلخ بود، و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی ص 153). و عمال و صاحب بریدان را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص 229). و در این تابستان بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین از خواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان وی را به دیوان رسالت آورد. (تاریخ بیهقی ص 273). دبیر و نیکوخط شد و صاحب بریدی غزنین یافت و در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را چون صاحب بریدی لشکر. (تاریخ بیهقی ص 274). و صاحب بریدی نامزد میشود از معتمدان ما تا او را تمکین تمام باشد. (تاریخ بیهقی ص 283). آن را بیاورد، بستدم و بگشادم نامهء صاحب برید ما بود برادر بوالفتح حاتمی. (تاریخ بیهقی ص 323). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت تو در صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهی کن... (تاریخ بیهقی ص 324). و صاحب برید جز به مراد و املاء ایشان چیزی نمی تواند نبشت. (تاریخ بیهقی ص 324). گفت بعاجل الحال جواب نامهء صاحب برید باز باید نبشت. (تاریخ بیهقی ص 325). بهمهء حالها این روزها نامهء صاحب برید دررسد. (تاریخ بیهقی ص 326). امیر گفت موجه این است کدام کس رود. بونصر گفت امیرک بیهقی را صاحب برید بلخ بفرستیم. (تاریخ بیهقی ص 344). و صاحب برید و خازن نامزد شد و خلعت وی راست کردند و ابوالحسن کرخی ندیم را خازنی و ابوالحسن حبشی را صاحب بریدی... نامزد کرد. (تاریخ بیهقی ص 344). و امیرک بیهقی صاحب برید را با آن لشکر به صاحب بریدی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی ص 347). امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبدالله به بلخ و صاحب بریدی به روزگار محنت خواجه، و خواجه همه روزه فرصت می جست از این سفر که به بخارا بود از وی صورتها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی ص 362). نامهء صاحب بریدی رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است. (تاریخ بیهقی ص 362). نامهء صاحب برید ری رسیده بود که ترکمانان بهیچ حال آرام نمی گیرند. (تاریخ بیهقی ص 404). و فقیه بوبکر مبشر را صاحب دیوان رسالت نامزد کرد تا به صاحب بریدی با لشکر برفت. (تاریخ بیهقی ص 411). و بوالفضل جُمحی به آخر روزگار سوری به نشابور رفت به صاحب بریدی به فرمان سلطان مسعود. (تاریخ بیهقی ص 421). و من که صاحب بریدم به جای خویش بداشته اند و خدمت ایشان میکنم. (تاریخ بیهقی ص429). و ایشان را یاری داد تا دست سپیدجامگان دراز گشت و غلبه کردند، صاحب برید به خلیفه خبر فرستاد و خلیفه مهدی بود. (تاریخ بخارا ص 10). گفتا صاحب بریدی که اخبار درست و راست انهاء کند. (کلیله و دمنه). ابونصر عتبی که صاحب برید نیشابور بود حکایت کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 75). ابوالعباس صاحب برید بود به مرو. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 356).
صاحب بلخی.
[حِ بِ بَ] (اِخ)(مولانا...) مولانا در فن شعر ماهر بود و در علم ادوار و موسیقی کامل و نادر، و در عملهای خود اشعار خود میانخانه ساخته است تا دلالت بر فضل او کند و از آن جمله عمل چهارگاه است که در میان مردم شهرت دارد و گویند جوکی میرزا در مجلس خود غیر از آن نمیگذاشت که قوالان چیز دیگر گویند و مطلع آن غزل که در عمل چهارگاه دارد، این است:
همچو صبح از مهر رویت میزدم دمهای سرد
تا رسم روزی به کویت دل بسی شبگیر کرد.
و قصیدهء مصنوع سلمان را جواب گفته و آنجا استعداد بسیار فهم میشود و در جواب قصیدهء دیگر خواجه سلمان این مطلع از اوست:
ز قامت تو به عالم قیامتی برخاست
قیامت است قدت گر بود قیامت راست.
و در غزلیات او این مطلع هم مشهور است:
تویی کان نمک ما شوربختان
خدا این داد ما را و ترا آن.
مخلص سخن آن است که مولانا از مردم رذل طمع میکرده و قوت طامعهء او برعکس طالعش بوده و از آنجهت در نظر عزیزان خوار مینموده. مزارش در نواحی بلخ(1) است. (از مجالس النفائس صص 15 - 16).
(1) - دولتشاه او را معروف به شریفی نوشته و دیگر ابیات به تخلص شریفی از او نقل کرده است.
صاحب بن عباد.
[حِ بِبْ نِ عَبْ با](اِخ) نام وی اسماعیل، مکنی به ابی القاسم و ملقب به صاحب و کافی الکفاة. ابن خلکان گوید: او نخستین کس است از وزراء که لقب صاحب گرفت بدان سبب که مصاحب ابوالفضل بن العمید بود و او را صاحبِ ابن عمید میگفتند و چون به وزارت رسید این لقب بر او بماند. صابی در کتاب التاجی گوید: صاحب را از آنجهت بدین لقب خواندند که از کودکی همنشین مؤیدالدولة بن بویه بود و او وی را صاحب نامید و از کودکی بدین لقب مشهور بود. سپس هرکه پس از او به وزارت رسید به صاحب ملقب شد. اما لقب کافی الکفاة را گویا مؤیدالدوله بسبب لیاقتی که در روزگار کتابت از وی مشاهده کرد بدو داده است، ولی در این شعر که صاحب خود در مدح فخرالدوله سروده است اشارتی است که وی لقب کافی الکفاة را از طرف فخرالدوله یافته:
تأنق فیه عبده و ابن عبده
و غرس ایادیه و کافی کفاته.
وی از خاندانی ایرانی است و مورخین او را دیلمی و از طالقان دانسته اند و نام پدران وی چنین ضبط شده: اسماعیل بن عبادبن عباس بن عبادبن احمدبن ادریس، لیکن در دو بیتی که یاقوت در معجم الادباء در مدح و ذم وی آورده است بجای عباد دوم عبدالله ذکر شده. رستمی در مدح وی گوید:
یهنی ابن عبادبن عباس بن عب
د الله نعمی بالکرامة تردف.
و سلامی در نکوهش وی سراید:
یا ابن عبادبن عبا-
س بن عبدالله حرها.
پدران صاحب نیز از کُتّاب و ادباء عصر خویش بوده اند. یاقوت گوید (معجم الادباء ج 2 ص 274): پدر وی عباد، ابوالحسن کنیت داشت و از اهل علم و فضل بود. از ابی خلیفه فضل بن خباب و دیگر بغدادیان و اصفهانیان و مردم ری سماع داشت و کتابی نیکو در احکام قرآن تصنیف کرد و در آن به یاری مذهب اعتزال برخاست. از او فرزند وی و ابن مردویهء اصفهانی روایت کنند. وی بسال 385 ه . ق. سال مرگ پسر خویش درگذشت(1). برخی از شعراء در مدایح خویش صاحب را از خاندان وزارت خوانده اند، چنانکه ابوسعید رستمی گوید:
ورث الوزارة کابراً عن کابر
موصولة الاسناد بالاسناد
یروی عن العباس عباد وزا-
رته و اسماعیل عن عباد.
(معجم الادباء ج2 ص314) (یتیمة الدهر ج3 ص33).
لیکن گویا عباد تنها کاتب رکن الدولة بوده و سمت وزارت نداشته است. یاقوت از ابوحیان آرد که عباد ملقب به امین و مردی دیندار و نیک و در صناعت کتابت مقدم بود. وی کتابت رکن الدولة میکرد چنانکه ابن عمید کاتب صاحب خراسان بود و گوید امین بخاطر رضایت حق، به یاری طریقهء اُشنانی برمیخاست و ابن عمید بخاطر دنیای خویش کار میکرد. چنانکه گفتیم نسبت صاحب به دیلم است. سمعانی گوید: دیلم بلادی است معروف که عده ای از موالی بدان منسوبند و یاقوت گوید: دیلم ایلی است که به نام زمین ایشان خوانده میشوند و آن نام محل است نه نام ایل. و نیز یاقوت گوید: نسبت صاحب به طالقان است که چند سرزمین از ایران بدین نام موسومند. سمعانی گوید: طالقان بلده ای است میان مرورود و بلخ و ولایتی است میان قزوین و ابهر و زنجان. نخستین طالقان خراسان و دیگری طالقان قزوین نام دارد. تردیدی نیست که مولد و منشأ صاحب، طالقان خراسان نیست و چنانکه ابن خلکان و یاقوت و دیگران گفته اند، مولد او طالقان قزوین است ولیکن آنچه موجب تعجب است اینکه ثعالبی معاصر وی در باب مولد او گوید: وی از طالقان است و آن دهی است از دهات اصفهان. (یتیمة الدهر ج3 ص 75). لیکن در اصفهان دهی بدین نام وجود ندارد، از این رو برخی آن را بر تالخونچه که قریه ای است میان لنجان و سمیرم تطبیق کرده اند و این شایعه با اشعاری که صاحب در مدح اصفهان سروده و نمونه ای از آن در محاسن اصفهان (ص13) آمده است تقویت شده است، لیکن ظاهراً اشتباهی بیش نیست. ابوحیان برای اینکه خاندان صاحب را تحقیر کند گوید پدر وی معلمی بود در یکی از قرای دیلمان. (معجم الادباء ج2 ص274). ولادت صاحب در روز سروش (17 برج) شهریور مطابق شانزدهم ذی القعدة سال 326 ه . ق. مطابق ماه سپتامبر سال 938 م. است. ابوحیان گوید: خلیلی را پرسیدم طالع وی دانستی؟ گفت بعض اصحاب ما که هروی از جملهء آنان است حدیث کرد که طالع وی جوزاء و شعرای یمانیه است (کط) و زحل در یازدهم در حمل (کز) و ماه در آن (یط) و آفتاب در سنبله (یج) و زهره در آن (بی) و مشتری در میزان (کد) و مریخ در عقرب (ل) و سهم السعادة در قوس (ید) و سهم الغیب در جدی (یز) و رأس در سوم از اسد (یا) و گفت عطارد بر من مخفی مانده است و گفت که وی بسال 326 روز سروش از ماه شهریور چهارده شب از ذوالقعدة گذشته متولد شد. گفتم کجا تولد یافت؟ گفت نزد ما مولد وی طالقان است و روزی ما را گفت که در استخر متولد شده و دیگری جز خلیلی گفت در مولد وی عطارد در سنبله (ط ی) بود. (معجم الادباء ج 2 ص 292). هرچند معلوم نیست صاحب چند سال در مولد خویش توقف کرده، ولی مسلم است که انتقال او به ری پس از فتح آن شهر توسط رکن الدوله یعنی پس از سال 335 بوده است. صاحب در اوایل جوانی در ری به سلک خدمت دیوان ابوالفضل بن عمید درآمد و در حدود 347 ابوالفضل به اشارهء رکن الدوله او را به کتابت مؤیدالدوله گماشت و صاحب بهمراه مؤیدالدوله ابتدا به بغداد عزیمت کرد و از آنجا به اصفهان بازگشت و در آن شهر به وزارت و کتابت مؤیدالدوله پرداخت و پس از مراجعت به اصفهان سفرنامهء بغداد را که روزنامه نامیده بود، برای استاد خود ابوالفضل بن عمید فرستاد. صاحب در اصفهان بساط ادب بگسترد و خواص شعراء و ادباء را به منادمت برگزید و حس خودخواهی و حب جاه و مقام و شوکت و احترام او روز بروز شدیدتر میشد تا در اندک مدتی در سن جوانی نام و صیت کرم خود را بوسیلهء شعراء به اطراف کشورهای پهناور اسلام بپراکند، تا آنجا که آیت بلاغت عربی در قرن چهارم شناخته شد. صاحب در این اوقات سرایی در اصفهان در محلهء باب دریه بساخت و در روز انتقال به سرای جدید هر یک از شعرا و ادباء را مأمور ساخت که قصیده ای در وصف آن سرا بسرایند و این قصیده ها بنام دیارات معروف شد. هر زمان استاد وی ابوالفضل بن عمید وزیر رکن الدوله از ری به اصفهان می آمد صاحب قصیده ای در تهنیت ورود و قصیده ای در تودیع وی میسرود و بدین وسیله مقام خود را استوار میساخت. (از رسالهء آقای بهمنیار). صاحب در ترویج مذهب خویش سعی بلیغ داشت و در مدت نوزده سال که در اصفهان کتابت مؤیدالدوله میکرد سفری به شیراز و بغداد و ری کرد. در سال 359 - 360 ابوالفضل بن عمید در سن شصت سالگی پس از سی ودو سال وزارت وفات یافت. رکن الدوله فرزند ابوالفضل یعنی ابوالفتح علی بن ابوالفضل بن عمید را بجای پدر به وزارت برگزید. وی جوانی ادیب بود لیکن تجربه اندک داشت، بجای آنکه نظر پادشاه آینده را جلب کند در حفظ منافع رکن الدوله میکوشید. ابوالفتح شش سال وزارت کرد و تا رکن الدوله زنده بود نه صاحب و نه پسران رکن الدوله نتوانستند بدو گزندی رسانند. در سال 360 مؤیدالدوله وزارت اصفهان را به صاحب که تا این وقت سمت کتابت داشت تفویض کرد. در سال 365 رکن الدوله رنجور شد و برای تعیین ولایت عهد به اصفهان آمد و حکومت کشور را میان سه پسر خویش تقسیم کرد و ولایت عهد سلطنت را به عضدالدوله واگذار کرد. در سال 366 رکن الدوله در ری درگذشت و مؤیدالدوله صاحب را همراه خود از اصفهان به ری آورد و به نیابت عضدالدوله به حکومت نشست و به ابوالفتح پسر ابن عمید خلعت داد و صاحب را جزو کُتّاب او درآورد، ولیکن پس از چندی کدورت میان صاحب و ابوالفتح پسر ابن عمید ظاهر گشت، و مؤیدالدوله چون از لشکریان دیلم که طرفدار پسر ابن عمید بودند میترسید صاحب را به اصفهان فرستاد و کینهء ابن عمید را در دل گرفت و پس از مصادرهء اموال و شکنجهء بسیار هلاک ساخت و صاحب بجای او بر مسند وزارت تکیه زد و از این پس ری مرکز ادبا و شعرا گشت. پس از مرگ رکن الدوله مؤیدالدوله بنام ولیعهد عضدالدوله به حکومت ری نشست، لیکن فخرالدوله به طغیان برخاست. در سال 369 عضدالدوله لشکر به همدان کشید و بلاد جبل را از فخرالدوله بگرفت و او به گرگان گریخت و به شمس المعالی قابوس پناهنده شد. عضدالدوله به همدان درآمد و تا ماه پنجم سال 370 در آن شهر اقامت کرد و آنگاه به بغداد بازگشت. در ماه صفر همین سال صاحب از ری به همدان آمد و عضدالدوله مقدم او را گرامی داشت. صاحب تا ماه ربیع الثانی در همدان بماند و در این ماه عضدالدوله بقصد بغداد و صاحب بطرف ری حرکت کردند. صاحب در این سفر ضیاعی چند از اطراف فارس را برسم اقطاع از عضدالدوله بگرفت. در سال 371 عضدالدوله لشکری به سرداری ابوحرب زیاد به ری فرستاد و برادر خود مؤیدالدوله را مأمور کرد که با آن لشکر به گرگان بتازد و قابوس و فخرالدوله را تعقیب کند. مؤیدالدوله و صاحب عباد به گرگان و طبرستان حمله کردند و آن بلاد را مسخر ساختند و قابوس به نشابور گریخت. زیاد با لشکر خود به بغداد بازگشت و صاحب و مؤیدالدوله در گرگان اقامت کردند. چون زیاد به بغداد رسید عضدالدوله به جرم اینکه وی هنگام ملاقات صاحب به احترام او از اسب پیاده شده و حشمت خود و خداوندگار خویش را شکسته زندانی کرد. قابوس و فخرالدوله که از گرگان گریخته بودند به حسام الدوله تاش فرمانفرمای خراسان پناه بردند. این سپهسالار بنا به امر امیر نوح سامانی لشکری مجهز کرد و به کمک قابوس به اتفاق فایق خاصه برای فتح گرگان روانه ساخت. فائق خاصه دو ماه گرگان را محاصره کرد و نزدیک شد که شهر را فتح کند، اما صاحب عباد وی را به وعده و نوید فریب داد تا هنگام جنگ سستی کرد و بگریخت و لشکر خراسان هزیمت شدند. گویند روزی صاحب را از وجود چند پیل در لشکر خراسان خبر دادند، وی گفت من از پیران رای زن میترسم نه از پیلان شمشیرزن. پس از شکست لشکر خراسان صاحب شعرا را فرمود تا قصاید بسیار در وصف آن جنگ و فتح و توصیف پیلانی که به غنیمت برده بود سرودند و این قصاید به فیلیات معروف است. صاحب پس از این فتح قطعهء هجائیهء ذیل را برای قابوس وشمگیر فرستاد:
قد قبس القابسات قابوس
و نجمه فی السماء منحوس
و کیف یرجی الصلاح فی رجل
یکون فی آخر اسمه بوس.
قابوس در پاسخ او این ابیات را نوشت:
قل للذی بصروف الدهر عیرنا
هل عاند الدهر الا من له خطر؟
اما تری البحر تعلو فوقه جیف
و تستقر باقصی قعره الدرر
فان تکن نشبت ایدی الزمان بنا
و مسّنا من عوادی بوسه الضرر
ففی السماء نجوم غیرذی عدد
و لیس یکسف الا الشمس و القمر.
ولی پس از آنکه صاحب فخرالدوله را به تخت نشاند (373 ه . ق.) میان او و قابوس نیز دوستی برقرار شد تا آنجا که چون خط وی را میدید میگفت: أ هذا خطّ قابوس ام جناح طاوس؟
در سال 373 مؤیدالدوله درگذشت. هندوشاه در تجارب السلف (ص 243) گوید: صاحب پسر کوچک مؤیدالدوله را بجای پدر نشاند و در خفا نامه ای به فخرالدوله برادر مؤیدالدوله نوشت و وی را دعوت کرد تا مملکت بدو سپارد. فخرالدوله چون نامهء صاحب بخواند به اصفهان آمد و صاحب پسر مؤیدالدوله را به استقبال عم فرستاد. اما ابن اثیر در کامل (ج 5 ص 11) گوید: مؤیدالدوله در شعبان این سال (373) در جرجان وفات کرد و رجال مملکت در امر سلطنت مشورت کردند و رأی صاحب را مبنی بر طلبیدن فخرالدوله از خراسان پذیرفتند و برای رفع آشوب موقتاً خسرو فیروزبن رکن الدوله را بر تخت نشاندند و چون فخرالدوله به جرجان رسید لشکریان به اطاعت او درآمدند. به هر حال پس از استقرار امر بر فخرالدوله صاحب برای احترام او یا برای آزمایش از شغل وزارت استعفا داد، لیکن فخرالدوله استعفای او را نپذیرفت و او را بر آن مقام ابقا کرد. صاحب که همواره خیال فتح بغداد در سر داشت و بارها اظهار میکرد که یگانه آرزوی من فتح بغداد است تا ابواسحاق صابی را به کتابت خود بگمارم، سران لشکر را وادار کرد تا فخرالدوله را به فتح بغداد تشویق کنند. اما چون فخرالدوله در این باره با صاحب به مشورت پرداخت وی از خود رفع مسؤولیت کرد و گفت هر آنچه خداوند امر فرماید اطاعت کنیم. فخرالدوله بسال 379 عازم تسخیر بغداد شد و سپاه خود را دو قسمت کرد: قسمتی را به سرداری صاحب از راه همدان روانه داشت و دستهء دیگر را با خود بطرف اهواز حرکت داد. چون صاحب دو منزل از همدان دور شد، فخرالدوله بیندیشید که مبادا صاحب با فرزندان عضدالدوله بسازد و به وی خیانت کند، لذا او را احضار کرد و با خود بطرف اهواز حرکت داد. پس از گذشتن از اهواز لشکر فخرالدوله با لشکر بهاءالدولة بن عضدالدوله روبرو شد و از ایشان شکست خورد و به اهواز بازگشت. در اهواز صاحب سخت بیمار شد و مشرف به مرگ گردید و چون بهبود یافت امر داد فقرا به منزلش درآیند و آنچه یابند برند. گویند در آن روز نزدیک پنجاه هزار دینار از سرای او رخت و قماش بیرون رفت. فخرالدوله و صاحب از تسخیر بغداد منصرف شدند و به ری بازگشتند. دو سال پیش از جنگ اهواز بدستور فخرالدوله صاحب به طبرستان لشکر کشید و بزرگان و گردنکشان آن ناحیه را مقهور و قلعه هایی را فتح کرد که از آنجمله قلعهء پریم است. یاقوت گوید: بسال 384 مادر صاحب درگذشت و او روز پنجشنبه پانزدهم محرم آن سال به عزا نشست و فخرالدوله به تعزیت وی رفت و با وی سخن بعربی میگفت، اما سران لشکر مانند منوچهربن قابوس پادشاه جبل و فولادبن مانادر از ملوک دیلم و ابوالعباس فیروزان بن خالد و جز ایشان با سر و پای برهنه به تعزیت او آمدند و هر کدام که وی را میدیدند زمین را بوسه میدادند آنگاه خود را به وی نزدیک کرده و صاحب رخصت میداد. پس از سه روز از عزا برخاست. در این مجلس صاحب برای هیچکس برنخاست بلکه حرکتی هم به خود نداد. سوم روز که عزا پایان یافت نخستین کسی را که فرمود او را موزه آوردند منوچهربن قابوس بود و نگذاشت پابرهنه از خانه بیرون رود. این اختصاص، فولادبن مانادر و دیگران را گران افتاد. صاحب گفت منوچهر را بزرگی خانواده و ریاست قدیم بدین احترام مخصوص گردانید. و هم یاقوت آرد که صاحب دختر ابوالفضل بن داعی را برای سبط خود عبادبن حسین(2) خواستگاری کرد. عقد ازدواج روز پنجشنبهء چهارم ربیع الاول سال 384 در خانهء صاحب جاری شد، صاحب در آن روز جشنی مجلل برپا ساخت و درم و دینار بسیار نثار کرد و فخرالدوله بیش از صد طبق زر و اوراق برای نثار بدان مجلس فرستاد و فولاد زیدیة همگی در آن مجلس بودند، چه عروس دختر دیکونه دختر حسن بن فیروزان خالهء فخرالدوله بود. (معجم الادباء ج 2 صص304 - 306). و نیز از ابوسعد وزیر آرد که نصربن حسین بن فیروزان مردی دلیر بود و مدتی بر خال خود فخرالدوله یاغی شد و قسمتی از کشور او را به تصرف درآورد و عده ای از لشکریان او را بکشت و عاقبت شکست خورد و به خراسان گریخت و تا اسفرایین رفته در آنجا از کرده پشیمان شد و از راه بیابان بازگشت و شب جمعهء 24 شوال سال 384 به ری درآمد و شبانه به منزل صاحب رفت. ابوسعد گوید آن شب نزد صاحب بودم و پاسی از شب رفته بود که دربان گفت نصربن حسن بدینجا پناه آورده است. صاحب ساعتی متحیر ماند، آنگاه پاسخ فرستاد که خداوند بر تو خشمگین است، نخست او را راضی کن، آنگاه خانهء من در اختیار تو است. وی الحاح کرد و صاحب اجازت نداد تا آنکه دربان فخرالدوله بیامد و او را دستگیر ساخت. (معجم الادباء ج 2 صص 306 - 307).
صاحب و ابوحیان توحیدی: یکی از معاصران صاحب ابوحیان علی بن محمد بن عباس توحیدی است که کتابی بنام مثالب الوزیرین و اخلاق العمیدین در قدح و ذم ابن عمید و صاحب تألیف کرده است و کتاب دیگر بنام الامتاع و المؤانسة در دو جزء نوشت و در آن مدح و ذم صاحب را بیاورد. ابوحیان در وصف صاحب گوید: وی کثیرالحفظ، حاضرجواب و فصیح بود. از هر ادبی ذخیره ای و از هر فن اندکی بهره داشت. گفتار متکلمان معتزله بر وی غالب و نوشته های او به روش آنان است. با اهل فلسفه و هندسه و طب و نجوم و موسیقی و منطق و حساب سخت ستیزه میکرد، عروض و قافیه خوب میدانست، شعر میسرود و بدیهت او غزارت داشت و به مذهب ابوحنیفه و گفتار زیدیان میگرایید. از رأفت و شفقت و رقت قلب حظی نداشت و بخاطر جرأت و جسارت و قدرت و بسط یدی که او را بود مردم از وی پرهیز میکردند. کیفر او سخت و پاداش وی کم 6بود، تا آنکه گوید: مردمی را هلاک و جمعی را از روی کبر و غرور و ظلم تبعید کرد، با اینهمه کودکی تواند او را فریب دهد، چه راه غلبه بر او باز و کاری آسان است و طریق آن اینکه بگویند مولای ما اجازت فرماید تا اندکی از کلمات و رسائل منظوم و منثور او را عاریت ببرم، چه از فرغانه یا مصر یا تفلیس جز بخاطر استفاده از کلام او زمینها را نپیمودم، رسائل مولای ما چون سور قرآن و فقر آن آیات فرقان و احتجاج وی در اثنای این سخنان، برهان است. منزه است خدایی که عالمی را در یک فرد و قدرت خود را در یک شخص فراهم آورده است. در این وقت وی همهء شغل خویش فراموش کرده از هر مهمی بازمیماند و خازن خود را گوید تا رسائل بدو دهد و او را رخصت فرماید تا به مجلس وی درآید. صاحب در ایام عید و فصل، شعری در مدح خویش میسرود و به ابوعیسی بن المنجم داده میگفت این قصیده را در جملهء شعرا بخوان و سومین ایشان باش و ابوعیسی بغدادی کارآزموده ای بود با نیرنگ و تزویر برآمده و از عهدهء این وظیفه نیک برمی آمد. آنگاه صاحب هنگام شنیدن این شعرها وی را میستود و در مدح اشعار او مبالغه میکرد و میگفت: ابوعیسی! ذهن تو صافی گردیده و قریحت تو بیفزوده و قافیت های تو منقح شده است. سپس بدو جایزه ای کلان بخشیده روانه میکرد و جماعت شعرا که میدانستند ابوعیسی بر ساختن یک مصراع توانایی ندارد آزرده میشدند. روزی پرسید در خانه کیست؟ گفتند ابوالقاسم کاتب و ابن ثابت. صاحب دو بیت بسرود و به شخصی که نزد او بود داد و گفت لختی پس از اینکه من به این دو تن اجازت ورود دهم داخل شو و بگو که این دو بیت را بداهةً گفته ام و اجازهء خواندن بخواه و از امتناع من سرد مشو و از تکبر من مرنج، سپس آن دو مرد را اجازت ورود داد، و آن مرد بیامد و بایستاد و گفت شعری سروده ام و از خداوند رخصت خواندن میخواهم. صاحب گفت تو مردی نادان و احمقی، ما را از شعر خویش معذور بدار. مرد گفت ای خداوند این شعر را بدیهةً گفته ام و اگر اجازت خواندن آن ندهی در حق من ستم کرده باشی. گوش فراده، اگر خوب بود به سمع قبول تلقی فرما وگرنه آنچه خواهی با من کن. صاحب گفت مردی لجوج هستی، بیار آنچه داری. وی بخواند:
یا ایها الصاحب تاج العلا
لاتجعلنی نزهة(3) الشامت
بملحد یکنی اباقاسم
و مجبر یعزی الی ثابت.
صاحب گفت خدا بکشد ترا نیک گفتی در حالی که بد کردی. ابوالقاسم گفت نزدیک بود از غضب کور شوم، چه دانستم که این نیرنگ صاحب است و آن مرد نادان قادر بر سرودن یک بیت نبود.
آنچه صاحب را به غلط انداخته و مغرور و مستبد کرده است، آن است که هیچگاه وی را تخطئه نکرده اند و پیوسته جملات: اصاب سیدنا و صدق مولانا و للّه دَرُّه شنیده است و اطرافیان در حضور وی او را چنین میستایند: ابن عبدکان نسبت به او کیست؟ ابن ثوابة بقیاس او نیست. ابراهیم بن عباس صولی برابر او چه کس است؟ صریع الغوانی و اشجع سلمی کیستند؟ مولای ما در عروض بر خلیل استدراک کرده است و در لغت بر عمروبن العلا و در قضاء بر ابی یوسف و در موازنه بر اسکافی و در آراء و عقاید بر ابن نوبخت و در قرائت بر مجاهد و در تفسیر بر ابن جریر و در منطق بر ارسطو و در جزو(4) بر کندی و در تعبیر بر ابن سیرین و در بداهه گویی بر ابوالعینا و در خط بر ابن ابی خالد و در حیوان بر جاحظ و در فقر و تصوف بر سهل بن هارون و در طب بر یوحنا و در فردوس (الحکمة) بر ابن ربن و در روایت بر عیسی بن کلب(5) و در حفظ بر واقدی و در بدل بر نجار (بدل کتابی است تألیف حسین بن محمد نجار) و در تقفیه بر بنی ثوابة و در خطرات بر سری سقطی و در نوادر بر مزید و در حل معما بر ابوالحسن عروضی و در سخاوت بر برامکه و در تدبیر بر ذوالریاستین و در کهانت بر سطیح و در مناظره بر ابومحیاة خالدبن سنان. به خدا که صاحب بدین شعر که ابی شریح تمیمی در حق فضالة بن کلدة گفته سزاوارتر است:
الالمعی الذی یظن لک الظنْ
ن کأن قد رأی و قد سمعا.
و صاحب هنگام شنیدن این هذیانها به خود می بالید و لبخند میزد و می خواست از شادی بپرد، آنگاه میگفت نه چنین نیست، آنان را حق تقدم است، ما نتوانیم به ایشان برسیم. لیکن این سخن را از روی دل نمیگفت و به ظاهر خود را از گفتار اینان ناراضی نشان میداد و به باطن خرسند بود و با این خوی زشت چنین پنداشت که حرکات وی از دیدهء نقادان دور میماند. یکی از علل فساد صاحب اطمینان خداوند او فخرالدوله به وی میباشد که سخن ناصحان را در حق او نمیشنود. بالجمله عیبهای او بسیار است ولیکن بی نیازی و مال ربی است غفور.
ذرینی للغنی اسعی فانی
رأیت الناس شرهم الفقیر
و ابعدهم و اهونهم علیهم
و ان امسی له حسب و خیر
و یقصیه الندیّ و تزدریه
خلیلته و ینهره الصغیر
و تلقی ذا الغنی و له جلال
یکاد فؤاد صاحبه یطیر
قلیل ذنبه و الذنب جم
و لکن الغنی رب غفور.
(معجم الادباء ج2 ص280).
ابوحیان گوید بیشتر مردم بخاطر جلب رضایت صاحب مذهب وی را اختیار کردند و او کوشش بسیار داشت تا ابوالحسین متکلم کلابی را به مذهب خود درآورد لیکن او گفت مرا بگذار که اگر من هم به مذهب تو درآیم دیگر کسی نزد تو نخواهد بود که بد او را به تو گویند و زشتی وی بر مردم آشکار سازند. صاحب خندید و گفت ای ابوعبدالله تو را معاف داشتیم و آتش جهنم را از تو دریغ نداریم، هر گونه که خواهی بدان درآی. ابوحیان گوید ابوالحسین مرا گفت آیا من باید به جهنم بروم که عقاید و اعمال من معروف و مشهور است و او به بهشت رود با آن قتل نفوس محترم و ارتکاب محرمات بزرگ؟ لحی الله الوقاح. (معجم الادباء ج 2 ص 300).
روزی صاحب از حاضران بپرسید: صدر این مصراع چیست؟ و المورد العذب کثیرالزحام. حضار ساکت شدند و ابن الداری گفت: یزدحم الناس علی بابه. صاحب خشمناک رو بدو کرد و گفت تو را جز شتابزده ای نادان ندیدم، مگر نتوانستی چون دیگران خاموش باشی؟ روزی ابوالسلم نجبة بن علی قحطان شاعر را گفتم ابن عباد و ابن عمید را چگونه بینی؟ گفت هر دو را دیدم و آزمایش کردم، ابن عمید عاقل تر بود و مدعی کرم و ابن عباد کریم تر بود و مدعی عقل، اما هر دو در ادّعای خود کاذب بودند و به طبیعت خویش رفتار میکردند. روزی در خانهء ابن عمید این ابیات شاعر را برخواندم:
اذا لم یکن للمرء فی ظل دولة
جمال ولا مال تمنی انتقالها
و ما ذاک من بغض لها غیر انه
یؤمل اخری فهْو یرجو زوالها.
پس شعر مرا بنزد وی بردند و او مرا بترساند و گفت برو که اگر بار دیگر تو را ببینم سگها را از خونت سیر خواهم ساخت. قضا را پس از چندی که در خانهء صاحب بودم از روی سهو همان ابیات را خواندم و چون شعر را بدو رسانیدند مرا بخواند و چند درهم و کهنه پوشاکی داد و گفت آرزوی انتقال دولت ما را مدار. (معجم الادباء ج 2 ص 301).
ابوحیان از شاباشی آرد که چون ابن عباد و فخرالدوله به اهواز وارد شدند صاحب یک سکه که هزار مثقال وزن داشت به وی اهدا کرد و این ابیات بر یک طرف آن نوشته بود:
و احمر یحکی الشمس شکلاً و صورةً
فاوصافه مشتقة من صفاته
فانْ قیل دینار فقد صدق اسمه
و ان قیل الف کان بعض سماته
بدیع فلم یطْبع علی الدهر مثله
ولاضربت اضرابه لسراته
و صار الی شاهانشاه انتسابه
علی انه مستصغر لعفاته
تفائلت ان یبقی سنین کوزنه
لتستمتع الدنیا بطول حیاته
تأنق فیه عبده و ابن عبده
و غرس ایادیه و کافی کفاته.
شاباشی گفت سخن از این دروغ تر دیده ای که گوید «فلم یطبع علی الدهر مثله»؟ آیا تاکنون خادمی هزار دینار به پادشاهی اهداء نکرده است؟ سپس گوید: و کافی کفاته، به خدا اگر زنی برای شوی خویش چنین نویسد زشت و ناپسند است تا چه رسد که به فخرالدوله نویسند، آری از کفایت او بود که ابوالعلاء نصرانی با عده ای اندک وی را با لشکر انبوهی که داشت شکست داد، لیکن دنیا بی عقل و نادان است که جز بر مانند اینان روی نیاورد. اگر مطهر یا نصربن هارون یا یکی از وزراء عضدالدوله برای وی چنین مینوشتند ایشان را به آتش میسوزانید. (معجم الادباء ج2 صص318 - 319).
و نیز یاقوت از ابوحیان آرد که ابوبکر قومی فیلسوف را گفتم اگر به دربار ابن عمید و صاحب بروی شاید از آنها بهره بری. گفت: تحمل بدبختی و تنگدستی بهتر تا هم نشینی نادانان و شکیبایی بر مصائب بهتر از نگاه به روی خودپسندان. نیز گوید با آرزویی دراز نزد ابن عباد رفتم. وی رسائل خود را در سی مجلد به من داد که برای او استنساخ کنم. گفتم: استنساخ این رسائل عمر و چشم را نابود کند، صنعت وراقت در بغداد فراوان بود. وی از همین جا کینهء مرا در دل گرفت و نزد او بهره ای نیافتم. (معجم الادباء ج 5 صص384 - 385). و در کتاب اخلاق الوزیرین گوید: قصهء من با ابن عباد چنین است که چون نزد او رفتم پرسید: کنیه ات چیست؟ گفتم: ابوحیان. گفت: شنیده ام ادب آموخته ای؟ گفتم: ادب مردم زمانه را آموخته ام. گفت: ابوحیان منصرف است یا غیرمنصرف؟ گفتم اگر مولای ما او را بپذیرد منصرف نیست. گویا این سخن وی را ناخوش آمد و با کسی که نزد او بود به فارسی جمله ای گفت، که چنانکه برای من ترجمه کردند بمعنی «سفها» بود. سپس مرا گفت: در سرای ما منزل ساز و این کتاب را استنساخ کن. گفتم: فرمانبردارم. روزی به بعض کسان که در آن خانه بودند گفتم: من از عراق بدین درگاه آمدم تا از این پیشهء شوم رها شوم وگرنه وراقت در بغداد کساد نبود. سخن چینان این سخن را دگرگونه به صاحب برداشتند و ناخشنودی او از من بیشتر شد. روزی صاحب پرسید: که تو را ابوحیان کنیت داد؟ گفتم: بزرگترین شخص زمان و کریمترین آنان. پرسید: کیست؟ گفتم: تو. گفت: چه وقت؟ گفتم: هم اکنون که گفتی ای ابوحیان. این گفتگو او را ناخوش افتاد و به حدیث دیگر پرداخت. (معجم الادباء ج 5 ص 393). و نیز گوید روزی زعفرانی که پیری بسیار فاضل بود و شعر نیکو میگفت و حدیث ممتع داشت و تمیمی معروف به سطل که از مردم مصر بود و اقطع و صالح وراق و ابن ثابت و جز ایشان از نویسندگان و ندیمان در حضور وی ایستاده بودند، مرا پرسید: کسی پیش از تو ابوحیان کنیت داشته است؟ گفتم: آری نزدیک تر از همه ابوحیان دارمی است. ابوبکر محمد بن محمد قاضی دقاق از ابن انباری از پدر خود از ابن ناصح حدیث کند که ابوالهذیل علاف بر واثق درآمد و او وی را پرسید: این شعر از کیست؟
سباک من هاشم سلیل
لیس الی وصله سبیل
من یتعاطی الصفات فیه
فالقول فی وصفه فضول.
ابوالهذیل پاسخ داد از یکی از مردم بصره که معروف به ابی حیان دارمی است و به امامت مفضول قائل بود و هم از اوست:
افضله والله قدمه علی
صحابته بعد النّبیّ المکرم
بلا بغضة والله منی لغیره
ولکنه اولاهم بالتقدم.
و جمعی از اصحاب ما گویند ابوقلابة عبدالله بن محمد رقاشی این اشعار را از ابوحیان بصری انشاد کرده است:
یا صاحبیّ دعا الملام و اقصرا
ترک الهوی یا صاحبی خسارة...
صاحب را خواندن این اشعار و نقل اسناد با طلاقت زبان و روی گشاده و داد سخن دادن در روایت و قافیت آنهم در سن جوانی خوش نیامد. پس پرسید دیگر که را میشناسی؟ گفتم ابن جعابی حافظ مکنی به ابی حیان است که مردی راستگو است و از تابعین روایت کند. گفت دیگر که را شناسی؟ گفتم صولی از مرزبانی روایت کند که چون معاویه در بستر مرگ افتاد یزید بر سر او این شعر را بطور تمثیل خواند:
لو أن حیّا نجا لفات ابو-
حیان لا عاجز ولا وکل
الحول القلب الاریب و هل
یدفع صرف المنیة الحیل(6).
این حدیث با آزردگی خاطر صاحب پایان یافت و نتیجه آن شد که بسال 370 با دست خالی و بی زاد و راحله از درگاه او رو به بغداد نهادم. وی در مدت سه سال مرا یک درم یا چیزی که بهای آن یک درم باشد نداد! و چون او مرا چنین محروم ساخت من نیز دربارهء او چنین نویسم، و البادی اظلم. (ج5 ص395).
و گوید: روزی ابن عباد به خانه درآمد. من در گوشهء ایوان مشغول نوشتن رسائلی بودم که مرا به استنساخ آن واداشته بود. چون او را دیدم برخاستم. وی فریاد کرد بنشین! وراقان پست تر از آنند که برای من برخیزند. من خواستم جوابی گویم زعفرانی شاعر گفت: خاموش! که مردی بی حیا است. مرا خنده درگرفت و از سبکی او خشمم به شگفتی مبدل گردید. او گوید روزی گفت جمع فَعْل به اَفعال کم است و نحویان گفته اند جز زَنْد که به اَزْناد و فَرْخ که به اَفْراخ و فَرْد که به اَفْراد جمع بسته شده، کلمه ای دیگر نیامده. گفتم من سی کلمه بر وزن فَعل بیاد دارم که جمع آن اَفعال است. گفت بگو. بشمردم و جای هر یک را در کتب معین کردم. سپس گفتم: نحوی نمی بایست حکمی چنین را بی آنکه تتبع بسیار کند بگوید، چه هنگامی که روایت شایع و قیاس مطرد و عمومی باشد دیگر جای سماع و تقلید نیست و این چنان است که گویند فعیل به ده وجه است لیکن من زیاده بر بیست وجه یافته ام و هنوز به نهایت تتبع نکرده ام. گفت: چون در فَعل از عهدهء دعوی برآمدی دانیم که در فعیل نیز تتبع کرده ای ولیکن بیش از این به قصه سرائی تو را اجازت ندهیم. (معجم الادباء ج5 ص392). و گوید: روزی گفت از جماعتی صدر این مصراع پرسیدم: «و لا بد من شی ء یعین علی الدهر». ندانستند. گفتم من در حفظ دارم. نگاهی غضب آلود کرد و گفت چیست؟ گفتم فراموش کردم. گفت: چه زود یاد نیاورده فراموش کنی! گفتم: هنگامی که بیاد آوردم حالی سلیم داشتم و چون آن حال بگردید فراموش کردم. پرسید سبب تغییر چه بود؟ گفتم: نگاه غضب آلود صاحب، و ادب اجازت ندهد چیزی را گفتن که غضب را برانگیزد. گفت: تو که باشی که ما را به غضب آری؟ این سخنان بگذار و بگو! گفتم: شاعر گوید:
الام علی اخذ القلیل و انما
اصادف اقواماً اقل من الذرِّ
فان انا لم آخذ قلیلاً حرمته
و لا بد من شی ءٍ یعین علی الدهر.
پس صاحب ساکت گشت. (معجم الادباء ج5 صص395 - 396).
و هم ابوحیان گوید: یهودیی در ری بر سر اعجاز قرآن با وی مناظره درپیوست تا آنکه صاحب به خشم آمد و غضبناک شد. چون یهودی چنین دید حیله ای برانگیخت تا آتش خشم او بنشاند و گفت: ایها الصاحب، این برافروختن و غضبناک گشتن برای چیست؟ چگونه نظم و تألیف قرآن برای من معجزه تواند بود؟ اگر نظم و تألیف قرآن بدیع است و چنانکه گویی بلغا از مانند آن عاجزند، من تصدیق دارم که رسائل و مؤلفات تو از نظم و نثر برتر از قرآن یا مانند آن است، و نتوانم گفت که در بلاغت پست تر از آن میباشد. صاحب چون این بشنید آن حدت و حرارت بگذاشت و نرم گشت و گفت: ای شیخ نه چنین است، کلام ما نیکو و بلیغ است و از سلاست بهرهء کافی دارد اما قرآن را مزیتی انکارناپذیر و شرفی آشکار است، آنچه را بنده با دشواری و تکلف بگوید با آن را که خدا بر کامل ترین حسن و بهاء آفریده چه نسبت است؟ و با اینهمه او را خوش آمد که یهودی گفتار وی را با قرآن همانند ساخته بود. بعض شعرا در نکوهش سجع و خط و عقل صاحب گوید:
متغلب کافی الکفاة و انما
هو فی الحقیقة کافرالکفار
السجع سجع مهوس و الخط خطْـ
ـط منقرس و العقل عقل حمار.
(معجم الادباء ج2 ص297).
و گوید روزی بر خوان صاحب نشستیم و مصیرة(7) آوردند. من چشم بدان دوختم. صاحب گفت: ای اباحیان این آش پیران را زیان رساند. گفتم: بهتر است که صاحب طبابت را بر سفرهء خود ترک گوید. گویا با این سخن سنگ به دهان او فروکردم. خجل شد و حیا کرد و تا پایان سخن نگفت. (معجم الادباء ج 5 ص381). ابوحیان گوید: تکلف وی بر سجع بیشتر از هر کس بود که دیده بودیم. ابن مسیبی را گفتم: عشق ابن عباد به سجع تا چه پایه است؟ گفت: تا آنجا که اگر بداند این سجع بنیاد کشور او را متزلزل کرده و کارهای دشوار پیش خواهد آورد، باک نخواهد داشت. ابن عمید گوید: صاحب از ری به جانب اصفهان شد و میبایست در ورامین که قریه ای همچون شهری است منزل کند لیکن بدانجا نیاسود و به دهکده ای ویران که آب شور داشت رفت فقط بدین منظور که بنویسد:
کتابی هذا من النوبهار
یوم السبت نصف النهار.
(معجم الادباء ج2 ص298).
ابوحیان گوید: روزی فیروزان مجوسی بر وی داخل شد. صاحب او را گفت: انما انت محش مجش مخش لاتهش و لاتبش و لاتمتش. فیروزان گفت: ایها الصاحب برئت من النار ان کنت ادری ما تقول و گفت اگر دشنام گویی هرچه خواهی بگو که عرض از تو و جان فدای توست. من نه زنگی باشم، نه بربری، بدانچه عادت بر آن جاری است با من سخن گوی. به خدا نه این لغت پدران ایرانی توست نه لغت مردم سواد که هم آیین تواند. ما با مردم درآمیختیم و اینگونه کلام از آنان نشنیدیم. پس غضبناک برخاست. (معجم الادباء ج2 صص 287 - 288). و گوید هنگامی که یکی از اهل علم بر او داخل میشد میگفت: برادر! با ما مأنوس باش و سخن گوی و از این خدم و حشم و جاه و جلال وحشت مکن که سلطان علم برتر از سلطان ولایت است، از ما جز انصاف و مؤانست نخواهی دید و چندان از این گونه میگفت تا آن مرد بدین سخنان فریفته شده با وی به مباحثه و مجادله میپرداخت و او را در تنگنای بحث و جدال قرار میداد. در این وقت صاحب برافروخته و بر وی غضب میکرد، سپس میگفت ای غلام! دست این سگ را بگیر و او را پانصد تازیانه و عصا بزن و به زندان انداز که خدا عصا را بیهوده نیافریده است. این مرد معاندی است پست که باید به طنابش بست، سگی بیحیاست که صبر من او را خوش آمده و حلم من وی را بفریفته. هرگاه ابن عمید او را میدید میگفت پندارم که چشمان او از زیبق ترکیب شده و گردن وی را به لولب ساخته اند. (معجم الادباء ج 2 صص 288 - 289). ابوحیان گوید بسال 358 ه . ق. شبی با ابوالعباس قاضی و ابوالجوزاء برقی و ابوعبدالله نحوی زعفرانی و جماعتی از غربا در مجلس حضور بودیم. جوانی از مردم سمرقند که او را ابوواقد کرابیسی میگفتند، در آن مجلس حضور داشت، و به دیدهء صاحب ناآشنا آمد و خواست که وی را بشناسد و بداند که نزد او چیست، پس او را گفت ای برادر مأنوس باش و سخن گوی که خاطر تو رعایت کنیم و کام تو گوارا سازیم، از ما جز نیکی نخواهی دید، بگو چه کاره ای. گفت: دقاق (کوبنده). پرسید چه را میکوبی؟ گفت: خصم را، آنگاه که از راه حق منحرف شود. صاحب چون این بدیعه از وی بشنید به شگفت آمد و درهم شد و گفت این بگذار و سخن بگوی. گفت: آیا بپرسم؟ به خدا مرا نیازی به پرسش نیست، یا از من بپرسند؟ به خدا که در پاسخ سست و کاهلم، یا تقریر کنم؟ به خدا که ناخوش دارم در را نابجا پریشان سازم. من چنانم که گفته اند:
لقد عجّمتنی العاجمات فلم تجد
هلوعاً ولا لین المجسّة فی العجم
و کاشفت اقواماً فابدیت وصمهم
و ما للاعادی فی قناتیّ من وصم.
صاحب پرسید: مذهب تو چیست؟ گفت: مذهب من آن است که ستم را نپذیرم و بخواری نخوابم و جز برابر ولی نعمت خویش یا آنکه عصمت من بدو پیوسته است خاموش نشوم. صاحب گفت: این مذهبی نیکوست، لیکن طریقتی که آن را یاری میکنی چیست؟ گفت: آن در سینهء من پنهان است و نزد مخلوق نمیبرم و کوس آن در بازارها نمی نوازم و بر کسی که شک دارد عرضه نمیدارم، و با مؤمن در آن باره به جدال نمی افتم. پرسید: دربارهء قرآن چه گویی؟ گفت: در حق کلام پروردگار چه بگویم که آفریدگان از آگهی بر غیب و بحث در اسرار نهان و عجائب حکمت آن ناتوانند تا چه رسد که به مقابلهء آن برخیزند. صاحب گفت: راست گفتی لیکن بگو مخلوق است یا غیرمخلوق؟ گفت: اگر چنانکه خصم تو گوید مخلوق باشد(8) تو را زیانی نرساند. صاحب گفت آیا بدین قرآن در دین خدای مناظره و به عبادت وی قیام کنی؟ گفت: اگر کلام خداست ایمان من بدو و عمل من به محکم و تسلیم من به متشابه آن مرا فایدت دهد و اگر کلام غیر خداست (و حاش للّه که چنین باشد) مرا زیانی نخواهد داشت. صاحب با خشم تمام سکوت کرد، آنگاه معلوم افتاد که او جاسوس رکن الدوله و از نزدیکان وی میباشد. (معجم الادباء ج 2 صص292 - 293).
مکارم اخلاق صاحب: ابوحیان در کتابهای خویش، چندان که توانسته است از صاحب بدگویی کرده و در نکوهش وی راه افراط و مبالغه پیموده است، ولی چنانکه یاقوت گوید و ابوحیان نیز اشارت کند محرک وی حرمانی بوده است که از جانب صاحب دیده و صاحب نیز هرچند به غرور و نخوت که لازمهء شغلی چنان عظیم است مبتلی بوده و همهء شاغلان چنین مقامات، کمتر از این خوی زشت رهایی خواهند یافت لیکن او را محامدی نیز بوده است که بزرگی روح و سعت نفس و مکارم اخلاق وی را رساند، چنانکه یاقوت گوید: روزی آشامیدنی خواست. وی را قدحی از شراب سکر آوردند. چون خواست بیاشامد یکی از خواص وی گفت میاشام که به زهر آلوده است. پرسید: گواه صحت گفتار تو چیست؟ گفت: اینکه بفرمایی آورندهء قدح آن را بیاشامد. گفت: روا ندارم و حلال نشمرم. گفت: پس آن را با ماکیانی بیازمای. صاحب گفت: تمثیل به حیوان روا نباشد و فرمود تا آن قدح بریختند و غلام را گفت: از نزد من بیرون شو و دیگر به خانهء من میا و روزی وی را همچنان برقرار داشت و گفت یقین را به شک نباید راندن و به قطع روزی کیفر کردن فرومایگی است. (معجم الاباء ج2 ص281). و گویند روزی مردی ناشناس بر وی داخل شد. صاحب پرسید: ابو من؟ مرد این بیت برخواند:
و تتفق الاسماء فی اللفظ و الکنی
کثیراً ولکن لاتلاقی الخلائق.
صاحب گفت: بنشین ای ابوالقاسم! وی مجلسیان خویش را میگفت ما در روز سلطانیم و در شب برادران. (معجم الادباء ج 2 ص 281). گویند زنی بر وی از بعض کسان فولادبن مانادر شکایت کرد. صاحب تنها نظری به فولاد انداخت و سخن نگفت. فولاد متحیر و لرزان برجای ماند تا صاحب بگذشت، آنگاه کس فرستاد تا ظلامه از آن زن برطرف کردند. (معجم الادباء ج 2 ص 310). نوح بن منصور سامانی در پنهانی وی را نزد خویش طلبید. صاحب نپذیرفت و از جملهء عذر او این بود که مرا جدایی از مردمی که قدر من بسبب ایشان بالا رفته و نامم میان آنان مشهور گشته است چگونه سزاوار باشد؟ آنگاه با اموال بسیار که مراست، حمل آن به چه نحو صورت پیوندد؟ تنها کتابخانهء من بار چهارصد شتر یا بیشتر است. (معجم الادباء ج 2 ص315).
ابوسعد منصوربن حسین آبی در تاریخ خود گوید: امر وزارت به روزگار وی [فخرالدوله]مشهورتر از آن است که به ذکر آن نیازی افتد، چه وزیر اول او کافی الکفات است که قلم و زبان از نوشتن و وصف کوچکترین فضیلت وی عاجزند، آنگاه در هیبت و عظمت و بزرگی او در نفوس گوید شاهزادگان و امراء و قُوّاد و بزرگان مانند اولاد مؤیدالدولة و پسر عزالدولة و منوچهربن قابوس بن وشمگیر و ابوالحجاج بن ظهیرالدولة و اسپهبدبن اسفار و حسن بن وشمگیر و فولاذبن مانادر و نصربن حسن بن فیروزان و ابوالعباس فیروزان بن حسن بن فیروزان و کبات بن بلقسم بن فیروزان و حیدربن وهسوذان و کیخسروبن مرزبان بن سلار و جستان بن نوح بن وهسوذان و شیرزیل بن سلاربن شیرزیل که هر یک از اینان از پنجاه تا بیست هزار دینار سود املاک داشت و همچنین بزرگان لشکر به در خانهء وی حاضر میشدند و بخاطر هیبت و بزرگی صاحب سرها بزیر انداخته هیچیک تکلم نمیکرد تا اینکه دربان بیرون آمده و برخی را اجازت دخول میداد و دیگران را بازمیگردانید و آنکس که اجازت دخول یافته بود چنان میپنداشت که به رستگاری دنیا و آخرت رسیده است، و چون داخل میشد و اجازت ورود به مجلس صاحب می یافت، و چشم وی بدو می افتاد سه یا چهار بار زمین را میبوسید تا اینکه نزدیک صاحب میرسید و اگر از آنان بود که رتبت نشستن داشت می نشست و هنگام رفتن نیز چند بار زمین میبوسید. (معجم الادباء ج2 صص308 - 309). صاحب برای هیچکس بپا نمیخاست و کسی هم از او توقع قیام نداشت. وی به عمر خویش تنها برای یکی از زهاد معتزله برخاست و آن چنان بود که هنگام بازگشت از اهواز به صیمره درآمد و شیخی از زهاد معتزله که او را عبدالله بن اسحاق میگفتند بر او داخل شد و صاحب به احترام وی بپای خاست و چون شیخ خارج شد، صاحب اطرافیان خویش را گفت بیست سال است که قیامی چنین نکرده ام. و این شیخ که صاحب به احترام او برخاست یکی از ابدال روزگار بود. (معجم الادباء ج2 ص309). مخافت او چنان در دل زیردستان جای گرفته بود که بزرگان دولت هنگامی که یکی از دربانان یا ناچیزترین حواشی او را میدیدند به لرزه می افتادند، تا آنگاه که مقصود وی را بدانند. صاحب، حشمت خویش را نیکو رعایت میکرد و بر حفظ وقار و ادب سخت حریص بود. ثعالبی در یتیمة الدهر و یاقوت در معجم الادباء از وی آرند که روزی فخرالدوله از روی مزاح گفت شنیده ام میگویی: المذهب مذهب الاعتزال و النیک نیکالرجال، من از این سخن بهم برآمدم و فخرالدوله چند رقعه در معذرت این گفته بنوشت و مرا فرستاد. از این گفتار پیداست که آنچه ابوحیان در نکوهش صاحب و ذکر قلت ادب و کثرت وقاحت وی آورده است، مبنی بر مبالغه و یا سوءنظر او به صاحب است. ابوحیان گوید: صاحب ابوعلی شادباشی را که به استقبال او به ساوه آمده بود گفت: یا اباعلی لاتعول علی ایر فی سراویل لا ایر الا ایر تمطی تحت عانتک فانک ان عولت علی ذلک شانک و خانک و فضح خانک و مانک. (معجم الادباء ج 2 ص 288 نقل از ابوحیان توحیدی). و گوید روزی ابن ثابت را گفت: جعلک الله ممن اذا خری ء شطر و اذا بال قطر و اذا فسا غبر و اذا ضرط کبر و اذا عجف عبر. (معجم الادباء ج2 ص303).
یاقوت دربارهء علت این نکوهش بیجا و بسیار که ابوحیان از صاحب کند چنین نویسد: ابوحیان بقصد صاحب جانب ری رفت و چون از او بهره ای نیافت، بازگشت و به نکوهش وی پرداخت. خوی وی چنین بود که به بدگویی بزرگان برخیزد، ولی مکارم ابن عباد چنان بود که ذم او را به مدح مبدل کرد، از آنجمله گفتهء اوست دربارهء صاحب: فاوّل ما اذکر من ذلک ما ادل به علی سعة کلامه و فصاحة لسانه و قوة جاشه و شدة منته و ان کان فی فحواه ما یدل علی رقاعته. (معجم الادباء ج 2 ص282). هم یاقوت در معجم الادباء آرد که چون صاحب به بغداد وارد شد، نزد قاضی ابوسائب رفت. وی برای احترام به خود حرکتی داد و چنان نمود که توانایی برخاستن ندارد. صاحب دست او بگرفت و او را برخیزاند و گفت قاضی را در قضاء حقوق اخوان کمک باید کرد. آنگاه یاقوت گوید گویا این ماجرا میان قاضی و ابوعمرو شرابی رفته و صاحب آن را به خویش بسته است. (ج2 ص339). وی در اواخر عمر وزارت و لباس وزارت را برای خود سبک شمرد و یاقوت از محدثی روایت کند که صاحب میگفت آرزو دارم بغداد را فتح کنم و ابواسحاق صابی را به کتابت خویش گمارم. (معجم الادباء ج2 ص 337).
لطائف او: از صاحب لطائف و بذله ها بجای مانده است که بر قریحهء روشن و حضور ذهن و سرعت انتقال او دلالت کند. از آنجمله اینکه یاقوت گوید: جماعتی از مردم اصفهان وی را گفتند اگر قرآن مخلوق باشد، رواست که بمیرد، و هرگاه در آخر شعبان بمیرد نماز تراویح را در رمضان چگونه بجای آریم؟ گفت: هرگاه قرآن در پایان شعبان بمیرد، رمضان نیز خواهد مرد و گوید پس از تو مرا زندگی نشاید، و ما نیز از نماز تراویح آسوده میشویم. (معجم الادباء ج 2 ص 296). ابوالحسن نحوی حدیث کند که مکی منشد صاحب را خدمت و صحبتی قدیم داشت. وی چند بار خطا کرد و صاحب از او بگذشت و چون خطای وی تکرار شد، بفرمود او را در دارالضرب که در جوار وی بود زندانی کردند و چنان اتفاق افتاد که روزی صاحب بر بام شد و به دارالضرب نگریست، مکی ندا داد: فاطلع فرآه فی سواء الجحیم(9). صاحب بخندید و گفت: اخسؤوا فیها و لاتکلمون(10)آنگاه بفرمود وی را آزاد ساختند. (معجم الادباء ج2 ص281). ابوحیان از محمد مرزبان آرد که شبی نزد او بودیم و او را پینکی گرفت، در این وقت کسی سورهء والصافات را خواندن آغاز کرد. قضا را یکی از اجلاف ماوراءالنهر نیز در آن مجلس حضور داشت و او نیز به خواب رفت و در خواب ضرطه ای سخت بداد، چنانکه صاحب بیدار شد و گفت: یا اصحابنا نمنا علی والصافات و انتبهنا علی والمرسلات. و این از نوادر اوست. (معجم الادباء ج 2 ص 296). و در یتیمه آرد که مردی همدانی در مجلس صاحب بود و بی اختیار تیزی داد، پس خجل شد و گفت: این صریر تخت است. صاحب گفت: ترسم صریر تحت باشد. بدیع همدانی حدیث کند: یکی از فقیهان که به ابن حضیری معروف بود شبها به مجلس صاحب میشد. شبی وی را خواب گرفت و ضرطه ای از او صادر گشت، پس خجل شد و دیگر به مجلس نیامد. صاحب گفت او را از من بگویید:
یابن الحضیری لاتذهب علی خجل
لحادث کان مثل النای فی العود
فانها الریح لاتستطیع تحبسها(؟)
اذ لست انت سلیمان بن داود.
(معجم الادباء ج 2 ص 313).
یاقوت از ابوالفضل میکالی آرد که عامل وی او را رقعه ای بدین مضمون نوشت: ان رأی مولانا أن یأمر باشغالی ببعض اشغاله فعل. صاحب در ذیل رقعه چنین پاسخ داد: من کتب لاشغالی لایصلح لاشغالی. (معجم الادباء ج2 ص 322). و هم ابوحیان گوید: ابن عباد بسال سیصد و پنجاه و هشت با مؤیدالدوله به ری آمد و به مجلس ابن عمید حاضر شد و او را با مسکویه سخنی رفت و مباحثه گرم شد، مسکویه گفت: بگذار من هم سخنی بگویم، این انصاف نیست، اگر نمیخواهی من سخن بگویم مخده را بر دهان من بگذار. صاحب گفت: بلکه دهان تو را بر مخده خواهم گذارد و این نادره شهرت یافت. (معجم الادباء ج 2 ص 300). صاحب قاضی القضات عبدالجباربن احمد اسدآبادی را قضاء همدان و جبال داد. وی روزی به استقبال صاحب آمد ولی پیاده نشد و گفت ایها الصاحب خواهم برای خدمت پیاده شوم لیکن علم از این کار ابا دارد و در عنوان نامهء خویش به صاحب چنین مینوشت: الی الصاحب داعیه عبدالجباربن احمد، سپس نوشت ولیّه عبدالجباربن احمد و پس از چندی، تنها عبدالجباربن احمد مینوشت. صاحب ندیمان خود را گفت گمان دارم کار او بدانجا کشد که بنویسد: الجبار. (معجم الادباء ج2 ص314). وقتی ضرابان از دارالضرب رقعه ای به شکایت بدو فرستادند و نوشتند که رقعه از ضرابان است، صاحب ذیل آن نوشت: فی حدید بارد. (وفیات الاعیان ج 1 ص 79). در نفائس الفنون آرد که صاحب میگفت از من هرچه خواهید، پیش از ورود من به اصفهان بخواهید، زیرا هنگامی که به اصفهان وارد میشوم، در اثر هوای این شهر، بخل بر من غلبه میکند. و صاحب نفائس الفنون این مسئله را از فراست صاحب و کشف او میشمارد.
بخشش صاحب: یاقوت گوید: در کتاب هلال بن محسن بن ابراهیم صابی خواندم که صاحب کسانی را از شیوخ کُتّاب و شعرا و ادیب زادگان و زهاد و فقیهان که در بغداد بودند، دستگیری میکرد و برای هر یک از آنان سالیانه وظیفتی میفرستاد و ابواسحاق ابراهیم بن هلال را پانصد دینار و مرا [هلال بن محسن را] هزار درهم جبلی میرساند. (معجم الادباء ج2 ص 335). عوف بن حسین همدانی تمیمی گوید: روزی در خزانهء خلعت صاحب بودم و در سیاههء حساب چنان خواندم که در زمستان آن سال هشتصد و بیست عمامهء خز به علویان و فقیهان و شاعران خلعت داده است جز آنچه بر خدم و حواشی صرف شده است. (معجم الادباء ج2 ص320). روزی ابوالقاسم زعفرانی را نظر بر خدمتکاران و حواشی صاحب افتاد که همگی جامهء خز رنگارنگ و گرانبها پوشیده اند، پس به گوشه ای نشست و به نوشتن پرداخت. صاحب وی را طلبید و او اندکی مهلت خواست. صاحب فرمود تا آن مکتوب که در دست او بود بگیرند. زعفرانی برخاست و گفت ایّد الله الصاحب:
اسمعه ممن قاله تزدد به
عجبا فحسن الورد فی اغصانه.
صاحب گفت: ای ابوالقاسم بیار آنچه داری و او ابیاتی برخواند که از آنجمله است:
سواک یعد الغنی ما اقتنی
و یأمره الحصر ان یخزنا
و انت ابن عباد المرتجی
تعد نوالک نیل المنی
خیرک من باسط کفه
و ممن ثناها قریب الجنی
غمرت الوری بصنوف الندی
فاصغر ما ملکوه الغنی
و غادرت اشعرهم مفحماً
و اشکرهم عاجزاً الکنا
ایا من عطایاه تهدی الغنی
الی راحتی من نأی أو دنا
کسوت المقیمین و الزائرین
کسالم نخل مثلها ممکنا
و حاشیة الدار یمشون فی
ضروب من الخز الا انا.
صاحب گفت در اخبار معن بن زائده خواندم که کس وی را گفت مرا سوار کن. معن بفرمود تا وی را اسبی و استری و خری و شتری و کنیزی دادند، سپس گفت اگر دانستمی که خدا جز این مرکوبی آفریده است تو را بر آن حمل میکردم و ما بفرمودیم ترا جبه ای و پیراهنی و سراویلی و عمامه ای و مندیلی و مطرفی و ردائی و جورابی از خز دهند و اگر دانستیم که لباس دیگری از خز آماده کنند ترا میدادم و بفرمود تا او را به خزانه بردند و آن خلعتها به وی دادند. (معجم الادباء ج2 ص 321). و از ابوسعد منصوربن حسین آبی آرد که خیرات و صدقات و جوائزی که به اشراف و اهل علم و غرباء و زوار میداد سالیانه بر یکصد هزار دینار بالغ بود. (معجم الادباء ج2 ص310). در تجارب السلف آرد که او را در اهواز سحجی پیدا شد، هرگاه بر طشت نشستی ده دینار پهلوی آن بنهادی تا فراشی که آن طشت برمیگرفت از شادی زر به برداشتن طشت، دلتنگ نگردد و چون شفا یافت بفرمود تا فقرا و مساکین به خانهء او آمدند و هرچه یافتند ببردند، گویند آن روز نزدیک پنجاه هزار دینار از سرای وی رخت و قماش بیرون رفت. (تجارب السلف ص 244). در یتیمة الدهر آرد که در ماه رمضان هرکس بعد از عصر بر وی داخل میشد میبایست همانجا افطار کند و در هر شب از ماه رمضان کمتر از هزار تن در خانهء وی افطار نمیکردند و جایزه و قربانی و صدقهء او در این شهر برابر جمیع ماههای دیگر سال بود. (یتیمة ج3 ص 36). مافروخی آرد: روزی در ایام صبی و روزگار اوایل عمر صاحب، به اصفهان کفشگری بود، هر گه که صاحب بر وی بگذشتی کفشگر زبان سفاهت و لعنت و سب و تنقیص و عیب بر صاحب بگشودی و نسبت اعتزال و حوالت کفر و ضلال بر آن افزودی، صاحب از آن سخن و الفاظ متغافل میشد و به تحمل آن ناشایست روزگار میگذرانید تا مرتبهء دولت صاحبی و ترقی آن بر ایوان آسمان مکان یافت و آفتاب اقتدارش در اوج جلال بر تمامت روی زمین تافت. اتفاق چنان واقع شد که روزی لشکریی به خانهء این کفشگر نزول کرد و او در ازعاج و اخراج آن بهیچ روی راه نمیدانست و سبب ازالت این شکایت جز انهاء حال به خدمت صاحب چاره نتوانست، کفشگر در معرض تعارض دو حال سر تفکر به گریبان حیرت فروبرد. حال قدیم از سفاهت و بدیها او را ترهیب و تهدید می نماید و جریمت خود یاد می کند، خیبت و نومیدی مقرر می کند، دیگر تظلم و تألم را در نفس تزیین و تسویل میدهد و در اصابت حیلت و تقویت پندار و مخیلت می افزاید. بعد از استخارت می اندیشد که از کجا با حال من افتد و چون مرا بشناسد؟ قصهء پرغصه را به محل عرض رسانید. صاحب او را در حال بشناخت و به استاد رئیس ابوالعباس ضبی توقیع فرمود به قضاء حاجت و انجاح اسعاف مأمول مسؤول و اخراج و ازعاج لشکری از خانهء او [و] در ضمن توقیع این معنی بدین عبارت مندرج: فان لرافعها حقاً لایسع اغفالاً و حرمة لاتقتضی اهمالاً اوجبها تسببه الینا بسبه ایانا. (ترجمهء محاسن اصفهان صص 92 - 93). و نیز در محاسن اصفهان گوید روزی شخصی رفعی عرض کرد بر فخرالدوله مشتمل بر آنکه زیادت بر مستغلات و املاک اصفهان خارج از معاملات و حقوق سیصد هزار درم حاصل کرده بر کار خزانه نشاند و در این وقت فخرالدوله به وجوه بسیار و مال بی شمار احتیاج هرچه تمامتر داشت، جهت مصالح و مهمات لشکر خراسان و فرستادن آن بدر گرگان، آن سخن را در دل کاشت. چون صاحب به خدمت فخرالدوله درآمد قصه را به دست او داد و گفت در کار این مرد تدبیری باید اندیشید و وجوهات را مقرر گردانید، چه ما را در این وقت دربایست هرچه تمامتر است. صاحب قصه را به تأمل مطالعه کرد و گفت سمعاً و طاعةً فرمان شهنشاهی را. بعد از آن مجلس بگردانید و مرد را حاضر کرد و گفت صاحب این قصه تویی استخراج این مال از وجوه مذکوره ضمان و تعهد میکنی؟ گفت روی دولت صاحبی به آرایش کفایت کافی الکفاتی مزین و آراسته باد و شفاهاً مضمون قصه بر صاحب عرض کرده متقبل شد. صاحب او را به حسین بن لوراب سپرد و گفت در محافظت او اهمال ننماید تا فردا کار او به فیصل رسانیده آید. چون به دولت خانهء خاص بازگردید قرار نشستن و مجال بودن نداشت تا استفتاء بپرداخت در استحلال خون ساعی، و به خطوط تمامت قضاة و فقهاء و عدول فتوی را مؤکد گردانیده به مراد موشح کرد و به حضرت فخرالدوله متوجه گشته عرض کرد و متعهد و متقبّل آن مال شد از جهتی که هیچ مضرت و زیان به رعایا عاید نمی شد و هیچ زحمت و مکروه بدیشان [ نمی رسید ] و غرض فخرالدوله به حصول موصول گشته مضاعف گردد با رفاهیت رعایا و عمارت املاک و بقاء معاملات بر وجه نیک. بعد از آن عقیب آن نصیحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ نصیحت آمیز مشفقانه آغاز نهاد و تحریض دادن او بر استنزال رأی و دعوت کردن در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد و از مجلس برنخاست تا توجیه وجوهات کرد از ده نفر مرد متمول توانگر به حیثیتی که حال یسار و کار مال ایشان از آن تأثر نقصانی چندان نیافت. (صص 93 - 94).
وی بسال 373 شهر قزوین را که ویران شده بود تعمیر کرد و برای آن هفت دروازه و دویست وشش برج ساخت و به نه محلت تقسیم کرد و پیش از آن قزوین صدوبیست برج داشت. و چند کاریز برای شهر قم بنا کرد و خراج آن شهر را که در ده قسط میگرفتند به دوازده قسط آورد. و بسال 374 در گرگان به تعمیر قبر محمد بن جعفر دیباج پرداخت و او از اولاد موسی بن جعفر بود که بسال 203 در آن شهر درگذشت. (تاریخ قم ص 5، 145، 223). دیگر از آثار وی بنای مسجد جورجیر در اصفهان است که مافروخی شرح مفصلی از استحکام و زیبایی آن ذکر کند. (محاسن اصفهان ص 85).
حمدالله مستوفی در نزهة القلوب (ج3 ص57) در ذیل کلمهء قزوین آرد: صاحب جلیل اسماعیل بن عباد رازی وزیر فخرالدولهء دیلمی در سنهء ثلاثة و سبعین و ثلثمائة (373 ه . ق.) جهت آنکه خرابی به حال بارو راه یافته بود و او در کتب احادیث دیده بود: فانه یکون فی آخر الزمان بلدة بقرب الدیلم یقال لها قزوین هی باب من ابواب الجنة من عمل فی عمارة سورها ولو بقدر کف من الطین غفر الله له ذنوبه صغیرها و کبیرها، تجدید عمارت بارو کرد. ابوحیان از علی بن... عطا آرد که جایزت صاحب از یکصد درهم و یک جامه تا پانصد درهم بود و به هزار درهم کمتر میرسید و زیاده بر این مبلغ بدیع بود، بلی بعض کسان با هتک ستر و ابتذال نفس بیشتر از این مبلغ نیز میگرفتند، لیکن عدد آنان بغایت اندک است. (معجم الادباء ج2 ص304).
استادان صاحب: صاحب استادانی داشته که به تفاریق از آنها علم و ادب آموخته است که نام چند تن آنان ذکر میشود: 1 - عمرو صباح که صاحب در کودکی نزد او تلمذ کرده و راغب اصفهانی در محاضرات حکایتی از دورهء تحصیلی صاحب نزد وی آرد. 2 - ابوالفضل عباس بن محمد نحوی معروف به عرام شاگرد احمدبن عبدالله برقی (376). صاحب روضات او را از استادان صاحب شمرده است. 3 - ابوالحسین احمدبن فارس رازی لغوی معروف (متوفی 395 ه . ق.). صاحب روضات او را نیز استاد صاحب خوانده. یاقوت در معجم الادباء در ترجمهء حال احمدبن فارس گوید: وی را برای تعلیم مجدالدولة بن فخرالدولة به ری احضار کردند و در آنجا صاحب بن عباد نیز از او علم آموخت و او کتاب الصاحبی را در فقه اللغة بنام صاحب بنوشت اما چون مجدالدوله در زمان فوت صاحب (385) شش ساله بوده ناچار بایستی تاریخ تلمذ صاحب نزد ابوالحسین پیش از زمانی باشد که وی بخاطر تعلیم مجدالدوله به ری آمده است. و از بغیة الوعاة نیز همین موضوع استفاده میشود. ابوالحسین ابتدا در ری بود سپس به همدان رفت و متوطن شد و پس از مرگ صاحب دوباره برای تعلیم مجدالدولة به ری احضار شد و از نوشتهء ثعالبی نیز مفهوم میشود که: ابوالحسین از خواص ابن عمید (ابوالفتح) بوده و صاحب با او میانهء خوشی نداشته. وقتی ابوالحسین از همدان کتاب الحجر را برای او به ری فرستاد صاحب میخواست کتاب را به او برگرداند اما بعد منصرف شد و صله برای وی روانه داشت. 4 - عباد پدر وی. یاقوت گوید صاحب از وی روایت کرده. 5- ابوالفضل محمد بن حسین عمید وزیر رکن الدوله که از فضلای عصر و ملقب به جاحظ ثانی است و دربارهء او گفته اند: بدئت الکتابة بعبدالحمید و ختمت بابن العمید.
صاحب گوید: روزی در خدمت ابوالفضل بن عمید قصیدهء دالیهء ابوتمام را که مطلع آن این است:
شهدت لقد اقوت معانیکم بعدی
و محت کما محت وشایع من برد
بخواندم. ابن عمید گفت در مطلع این قصیده هیچ عیبی می بینی؟ گفتم نه. گفت تکریر «محت» مستثقل است و گفت دیگر بخوان. خواندم تا بدین بیت رسیدم:
کریم متی امدحه امدحه و الوری
معی و اذاما لمته لمته وحدی.
گفت در آن چه عیب یابی؟ گفتم مدح را با کرم برابر کرده و این تطبیق نیست، چه مقابل مدح هجو است. گفت عیب دیگر درنیابی؟ گفتم نه. گفت تکرار «امدحه» موجب ثقل تلفظ گردیده است، چه دو حرف حلق در آن میباشد. (از تجارب السلف ص227).
یاقوت در معجم الادباء در ترجمهء احمدبن محمد بن ثوابة از ابوحیان آرد که صاحب، فلسفه و ریاضی را ناخوش داشت. روزی حکایت کرد که یکی از این ابلهان نزد من آمد و مرا به خواندن هندسه ترغیب کرد و به درس گفتن پرداخت و عدد 25 را بنوشت و خطی کشید و شکلی رسم کرد و آن را طولانی ساخت و به زعم خود برهانی اقامه کرد و من او را گفتم به ضرورت و بداهت میدانم که این 25 است و تو اکنون تشکیک کنی و من باید از این پس چیزی را که به بداهت میدانستم به دلیل اثبات کنم و این زیانی بزرگ است. رجوع به احمدبن محمد بن ثوابة شود. ولیکن صاحب یتیمة الدهر وی را در علم طب نیز متبحر دانسته و گوید رساله ای در این فن برای فخرالدولة نوشته و آن رساله را فراوان ستوده است.
تدریس صاحب: یاقوت از علی بن محمد طبری کیا حدیث کند که صاحب آنگاه که وزارت داشت به املا گفتن عزم کرد به کردار اهل علم طیلسان پوشید و متحنک گشت، و گفت شما سابقهء مرا در علم دانید. حاضران اقرار کردند. صاحب گفت من اکنون شغل وزارت دارم و آنچه از اوان کودکی خویش تا بحال انفاق کرده ام از مال خود و پدر و جد من است، با این وصف از تبعات خالی نیستم. من خدا و شما را گواه میگیرم که از گناهان خود تائب هستم. آنگاه یک هفته در خانه ای بنشست و آن را بیت التوبة نامید، سپس خط فقها به صحبت توبت خویش گرفت، آنگاه برای املا حاضر شد و همه از وی حدیث نبشتند، حتی قاضی عبدالجبار. (معجم الادباء ج 2 ص312). هندوشاه در تجارب السلف گوید وی کتابی در انواع طیب فراهم آورد و آن را لطیمة نامید و بر طلبه املاء میکرد. روزی ابوالندی عبدجانی (غندجانی) ادیب از بادیه وارد شد و به درس او حاضر گشت. صاحب در ضمن درس گفت: «خضم لقب عنبر است». ابوالندی فریاد زد: «لا، فض الله تعالی فاک». مردم به او نگریسته از دلیری وی به شگفت شدند و او را گفتند ای شیخ ترا چه شد؟ گفت خَضَّم بفتح خاء و ضاد و تشدید ضاد لقب عنبربن عمروبن تمیم است نه لقب عنبر طیب و این بیت بخواند:
قد علمت اُسیّد و خَضَّم
اَنَّ أباخرزة شیخ مرجم.
و این مصراع را نیز انشاد کرد: و بنواسیّد اسلموک و خضَّم. صاحب ساعتی خاموش شد سپس شروع کرد و مردم ابوالندی را گفتند تا بیرون رود و چون درس پایان یافت صاحب وی را طلبید تا از او فایده گیرد لیکن او از ترس اصفهان را ترک گفته بود. (تجارب السلف ص 245).
مؤلفات صاحب: در تذکره ها و رسائل بسیاری از تألیفات وی را ذکر کرده اند که برخی از آنها نیز موجود و برخی از میان رفته و اینک فهرستی از این کتب: 1 - اخبار ابی العیناء. 2 - اسماءالله تعالی و صفاته. 3 - الاعیاد و فضائل النوروز. 4 - امثال سائرهء متنبی. این رساله را سیدعلیخان مدنی در انوارالربیع باب ارسال المثل عیناً درج کرده. 5 - امامت. ابن خلکان و یاقوت گویند: صاحب در این کتاب تفضیل علی را ذکر و امامت خلفای پیشین او را اثبات کرده است. 6 - الانوار. صاحب الذریعة گوید: ابن طاوس در کتاب یقین خود از این کتاب نقل کرده و چون قصد وی بوده است که جز از سنیان چیزی نیاورد دربارهء صاحب گوید: سید مرتضی در کتاب انصاف و همچنین شیخ مفید وی را معتزلی خوانده اند. 7 - الابانة عن مذهب اهل العدل بحجج من القرآن و العقل. صاحب الذریعة گوید: نسخ آن در سامرا و نجف موجود است. 8 - المحیط در لغت در ده مجلد و جرجی زیدان گوید: جلد سوم آن در کتابخانهء خدیوی قاهره موجود است. 9 - کشف المساوی عن شعر المتنبی. 10 - تاریخ الملک و اختلاف الدول. 11 - التذکرة فی الاصول الخمسة. 12 - جوهر الجمهرة ملخص جمهرهء ابن درید. 13 - دیوان اشعار. جرجی زیدان در آداب اللغة العربیة گوید: نسخهء آن در کتابخانهء ایاصوفیه در استانبول موجود است. 14 - دیوان رسائل و منشآت. جرجی زیدان گوید: منتخباتی از آن در کتابخانهء پاریس موجود است. 15 - روزنامجة، شرح سفر بغداد. 16 - الزیدین یا الزیدیة.(11) 17 - شرح حال و نسب عبدالعظیم. در الذریعة گوید: نسخهء آن در کتابخانهء شیخ هادی کاشف الغطاء است. 18 - الشواهد. 19 - العروض الکافی. 20 - عنوان المعارف. 21 - القضا و القدر. 22 - رساله ای در علم کلام. 23 - لطیمة در انواع طیب. هندوشاه در تجارب السلف از آن نام برده است. 24 - المحیط. 25 - نقض العروض یا اقناع فی العروض. 26 - نهج السبیل در اصول. در ذریعه گوید: قطعه ای از این کتاب در ذیل نسخهء تذکره در کتابخانهء شیخ هادی کاشف الغطاء موجود است. 27 - کتاب الوزراء. (در کشف الظنون اخبار الوزراء آمده). 28 - الوقف و الابتداء.
کتبی که به نام وی یا در احوال وی نوشته اند: 1 - عیون اخبار الرضا در اخبار وارده از امام رضا علی بن موسی بن جعفر (ع) و زندگانی وی. مؤلف این کتاب ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی متوفی 381 ه . ق. معروف به صدوق و یکی از سه محمد قدیم و از بزرگان مذهب شیعه است. کتاب وی «من لایحضره الفقیه» یکی از اصول اربعهء شیعه میباشد. مؤلف در مقدمهء کتاب گوید: چون دو قصیده از صاحب در مدح حضرت رضا دیدم و دانستم وی محب اهل بیت است این کتاب را برای خزانهء او تألیف کردم. در این مقدمه دو قصیده در مدح حضرت رضا و چند بیت در استجارهء او به امامان و یک سجع مهر است که به صاحب منسوب میباشد بدین مضمون:
شفیع اسماعیل فی الاَخرة
محمد و العترة الطاهرة.
هرگاه مقدمه از صدوق باشد شکی در تشیع صاحب باقی نمی ماند. 2 - کتاب رجال تألیف حسین بن علی بن بابویه. آقای بهمنیار در رسالهء خود آورده اند: وی این کتاب را بنام صاحب تألیف کرده. 3 - تاریخ قم. مؤلف آن حسن بن محمد بن حسن قمی متوفی 378 ه . ق. آن را در بیست باب بعربی برای صاحب تألیف کرده و در مقدمه شرح مفصلی در مکارم اخلاق صاحب و احترام او نسبت به سادات نگاشته است، سپس حسن بن علی بن حسن بن عبدالملک قمی متوفی 805 ه . ق. آن را به فارسی درآورده. 4 - لطایف المعارف. مؤلف آن ابومنصور عبدالملک بن محمد بن اسماعیل نیشابوری معروف به ثعالبی متوفی 429 است. 5 - الصاحبی در فقه اللغة عربی تألیف ابوالحسین احمدبن فارس بن زکریابن محمد بن حبیب رازی متوفی 390. ابوالحسین از اطرافیان ابن عمید بوده و پس از عزل او از بیم صاحب به همدان رفت و بعد از مرگ وی دوباره به ری بازگشت. 6 - الدیوان المعمور در مدایح صاحب و شرح حال او تألیف ابوطالب مهذب الدین محمد بن علی بن علی بن مفضل حلی مزیدی مولد 549 و وفات 643. 7 - الارشاد در شرح احوال صاحب تألیف ابوالقاسم کوهپایی اصفهانی که در 1259 ه . ق. تألیف شده است. 8 - رساله ای تألیف آقای احمد بهمنیار استاد دانشگاه تهران.
کتابخانهء صاحب: صاحب در فراهم ساختن کتاب سعی بسیار داشت چنانکه مورخین گویند هیچ وزیری مانند وی کتاب فراهم نیاورده، برخی کتب را میخرید و برخی را استنساخ میکرد و برخی را هم پس از مطالعه نمی پذیرفت. گویند چون کتاب عقدالفرید را دید گفت: هذه بضاعتنا ردت الینا(12). ما گمان بردیم که از بلاد خود (اندلس) چیزی نوشته، اکنون دانستیم فقط اخبار ما را دارد. و چون اغانی را دید بپسندید و انیس خود ساخت و بگفتهء ابن خلکان هنگامی که به سفر میرفت سی شتر کتاب با خود میبرد و چون اغانی به وی رسید فقط آن را با خود میداشت. از صاحب حکایت کنند که گفت: کتابخانهء من صدوهفده هزار کتاب دارد و از اینهمه مونس من اغانی است. و از جملهء معاذیر صاحب در پاسخ نوح بن منصور این بود که برای حمل کتابخانهء من چهارصد شتر لازم است. یاقوت گوید: عمیری برای صاحب کتبی اهدا کرده و با این اشعار روانه داشت:
العمیری عبد کافی الکفاة
و ان اعتد فی وجوه القضاة
خدم المجلس الرفیع بکتب
مفعمات من حُسنها مترعات.
صاحب در زیر آن اشعار بنوشت:
قد قبلنا من الجمیع کتاباً
و رددنا لوقتها الباقیات
لست استغنم الکثیر فطبعی
قول خذ لیس مذهبی قول هات.
یاقوت از ابوالحسن بیهقی آرد که کتابخانهء صاحب در ری، دلیل صدق گفتار اوست، چه پس از آنکه سلطان محمود سبکتکین همهء کتب کلام آن را بسوزانید من فهرست آن کتب را در ده مجلد بدیدم. (معجم الادباء ص 315). و در تاریخ قم آرد که پیش از صاحب، صاحبان کتابخانه کتب خویش را چون زر و سیم پنهان میکردند، اما او بسیاری از کتب خود را وقف مطالعهء طالبان علم کرد. (تاریخ قم ص 6).
تعصب صاحب نسبت به عرب: از تعصب صاحب در عربیت داستانهای بسیاری در تذکره ها آمده است، از جمله آنکه ابوالفضل بدیع الزمان همدانی گوید روزی در خدمت صاحب بودم و یکی از شعراء عجم درآمد و این اشعار را که در نکوهش عرب و ستایش پارسیان است بر وی برخواند:
غنینا بالطبول عن الطلول
و عن عنس عذافرة ذمول
و اذهلنی عقار عن عقار
ففی است ام القضاة مع العدول
فلست بتارک ایوان کسری
لتوضح او لحومل فالدخول
و ضب بالفلا ساعٍ و ذئب
بها یعوی و لیث وسط غیل
یسلون السیوف لرأس ضب
حراشاً بالغداة و بالاصیل
اذا ذبحوا فذلک یوم عید
و ان نحروا ففی عرس جلیل
اما لو لم یکن للفرس الاّ
نجار الصاحب القرم النبیل
لکان لهم بذلک خیر فخر
و جیلهم بذلک خیر جیل.
چون بدین موضع از قصیده رسید صاحب به اطراف مجلس نگریست و پرسید ابوالفضل کجاست. من در کنج ایوان بودم و مرا نمیدید، پس برخاستم و زمین ببوسیدم. گفت از سه چیز خود دفاع کن، از ادب و نسب و مذهب خویش، پس فی الحال این قصیده را بسرودم:
أراک علی شفا خطر مهول
بما اودعت لفظک من فضول
ترید علی مکارمنا دلیلاً
متی احتاج النهار الی دلیل
أ لسنا الضاربین جزی علیکم
و ان الجزی اولی بالذلیل
متی قرع المنابر فارسیّ
متی عرف الاغرّ من الحجول
متی عرفت - و انت بها زعیم-
اکف الفرس اعراف الخیول
فخرت بمل ءِ ما ضغِتیکَ هجراً
علی قحطان و البیت الاصیل
و تفخر اَنّ مأکولاً و لبساً
و ذلک فخر ربّات الحجول
ففاخرهن فی خد اسیل
و فرع فی مفارقها رسیل
و امجد من ابیک اذا تزیا
عراة کاللیوث علی الخیول.
و چون به پایان رساندم صاحب وی را پرسید چگونه دیدی؟ گفت اگر میشنیدم تصدیق نمیکردم (لو سمعت به ماصدّقت). گفت پس جایزت تو رفتن توست. اگر پس از این تو را ببینم گردنت را خواهم زد. سپس گفت هیچکس فارس را بر عرب برتری ندهد، جز آنکه رگی از مجوسیت در او باشد. (بلوغ الارب ج 1 صص160 - 162).
صاحب و ادبیات پارسی: هرچند که صاحب در عربیت تعصبی شدید داشت لیکن مانند تمام ایرانیان آن عهد ادبیات زبان پارسی را خوب میدانست، چنانکه یاقوت در معجم الادباء از ابن بابک آرد که صاحب گفت صد هزار قصیده از فارسی و عربی در مدح من گفتند و نیز در لباب الالباب در ترجمهء حال منصوربن علی منطقی آرد که بدیع الزمان بسن دوازده سالگی به خدمت صاحب رفت و او وی را گفت شعری بگوی. گفت مرا آزمایش کن. صاحب این سه بیت از منطقی برخواند:
یک موی بدزدیدم از دو زلفت
چون زلف زدی ای صنم به شانه
چونانْش بسختی همی کشیدم
چون مور که گندم کشد به خانه
با موی به خانه شدم پدر گفت
منصور کدام است از این دوگانه.
و گفت آن را به تازی برگردان. پرسید به کدام قافیت؟ صاحب گفت به قافیت طا. گفت: بحر تعیین کن. صاحب گفت: اسرع یا بدیع فی البحر السریع، و او بی تأمل بگفت:
سرقت من طرته شعرةً
حین غدا یمشطها بالمشاط
ثم تدلّحت بها مثقلاً
تدلّح النمل بحب الحناط
قال ابی مَن ولدی منکما
کلاکما یدخل سم الخیاط.
(لباب الالباب ج2 ص17).
سبک شعری صاحب: صاحب با تعصبی که نسبت به عرب داشت، میکوشید تا شعر خود را به سبک شامی نزدیک کند، چه این سبک، بسبب قرب جوار با شبه جزیرهء عربستان بداوت و استحکام خود را حفظ کرده بود، در صورتی که سبک عراقی در نتیجهء مجاورت ایران، لطف و رقت و طراوت و زیبایی مخصوصی داشت. صاحب شعرای شام را بیشتر احترام میکرد و شعر ایشان را در دفتر مخصوص نوشته و همراه داشت. وی در نثر بیشتر از نظم به صناعت لفظی مقید بود، هرچند که نظم او نیز خالی از صناعت نیست، چنانکه قصیده ای در هفتاد بیت، خالی از حرف الف بدو منسوب است که در ستایش اهل بیت (ع) سروده است. و قصائد دیگر نیز که در هر یک به ترک یکی از حروف هجا ملزم گشته است (از ب تا ی) به استثناء حرف واو که آن قصیده را داماد وی ابوالحسن علوی سروده است. صاحب در همهء اقسام شعر از مدح، ذم، وصف، تغزل، تشبیب، رثاء، هزل و غیره شعر سروده است و گاهی در مدح بنهایت راه مبالغه را پیموده است، چنانکه در ستایش فخرالدوله گوید:
لو کان للخلق الهان
لکان فخرالدولة الثانی.
و در وصف شراب گوید:
رق الزجاج و رقت الخمر
فتشابها فتشاکل الامر
فکأنه خمر و لا قدح
و کأنها قدح و لا خمر.
(یتیمة الدهر ج3 ص94).
صاحب به مطلع قصاید اهمیتی بسزا میداد و میگفت که استاد وی مطلع بد را به فال بد میگرفت و آن را در حوادث مؤثر میدانست. صاحب گاه مضامین اشعار دیگران را گرفته و بر آن منوال شعر میسرود، چنانکه ثعالبی بسیاری از سرقات شعری وی را در یتیمه گرد آورده است و اینک نمونه ای از اشعار صاحب:
یا خاطراً یخطر فی تیهه
ذکرک موقوف علی خاطری
اِن لم تکن آثر من ناظری
عندی فلامتعت بالناظر.
و به ابی الحسن طبیب نوشت:
انّا رجوناک علی انبساط
و الجوع قد اثّر فی الاخلاط
فان عسی ملت الی التباطی
صفعت بالنعل قفا بقراط.
و او راست:
بعدت فطعم العیش بعدک علقم
و وجه حیاتی مذ تغیبت ارقم
فما لک قد ادغمت قربک فی النوی
و ودک فی غیر النداء مرخم.
و چون مرگ وی دررسید گفت:
و کم شامت بی عند موتی جهالة
بظلم یسلّ السیف بعد وفاتی
و لو علم المسکین ماذا یناله
من الذّل بعداً(13) مات قبل مماتی.
(معجم الادباء ج 2 ص 339).
و در رثاء کثیربن احمد گوید:
یقولون لی اودی کثیربن احمد
و ذلک رزء ما علمت جلیل
فقلت دعونی و العلا نبکه معا
فمثل کثیر فی الرجال قلیل.
(معجم الادباء ج 2 ص 314).
و او راست:
و شادن جماله
یقصر عنه صفتی
اهوی لتقبیل یدی
فقلت لابل شفتی.
(معجم الادباء ج2 ص316).
و او راست:
قال لی ان رقیبی سیی ءالخلق فداره
قلت دعنی وجهک الجنة حفت بالمکاره.
(معجم الادباء ج 2 ص 316).
یاقوت از ابوالحسن دلفی مصیصی آرد که یکی از آنان که خود را شاعر میپنداشت، شعری از صاحب به خود بست و صاحب گفت وی را از من پیام رسانید:
سرقت شعری و غیری
یضام فیه و یخدع
فسوف اجزیک صفعاً
یکد رأساً و اخدع
فسارق المال یقطع
و سارق الشعر یصفع.
(معجم الادباء ج 2 ص 327).
و او شبانه از ری فرار کرد.
و او راست:
دعتنی عیناک نحو الصبی
دعاءً تکرر فی کل ساعة
فلولا و حقک عذر المشیب
لقلت لعینیک سمعاً و طاعة.
(معجم الادباء ج 2 ص 313).
ابوبکر خوارزمی در حق وی گفت:
لاتحمدن ابن عباد و ان هطلت
کفاه یوماً و لاتذممه ان حرما
فانها خطرات من وساوسه
یعطی و یمنع لا بخلاً ولا کرما.
و چون خبر مرگ وی به صاحب رسید گفت:
اقول لرکب من خراسان رائح
أمات خوارزمیکم قیل لی نعم
فقلت اکتبوا بالجص من فوق قبره
«الا لعن الرحمن من کفر النعم».
(معجم الادباء ج 2 ص 314).
ابوالرجاء ضریر شطرنجی عروضی شاعر اهوازی گوید سالی که صاحب با فخرالدوله به اهواز درآمد شعرا او را به قصایدی بستودند و من او را بدین قصیده مدح گفتم:
الی ابن عباد ابی القاسم الصْ
صاحب اسماعیل کافی الکفاة.
صاحب گفت به خدا دوست داشتم کنیه و نام و لقب و نام پدر من در بیتی فراهم شود. و چون به این بیت رسیدم:
و یشرب الجیش هنیاً بها
گفت یا اباالرجاء! بازایست، پس گفت:
و یشرب الجیش هنیاً بها
من بعد ماءالری ماءالصراة.
چنین است؟ گفتم: آری. گفت: احسنت. گفتم: مولای من احسنت بر تو، من این را به شبی ساختم و تو در لحظه ای. (معجم الادباء ج2 ص313).
نثر صاحب: صاحب شاگرد ابوالفضل بن عمید بود و خود از سبک جاحظ طرفداری میکرد، چندانکه سید مرتضی علم الهدی در کتاب الانصاف به ردّ وی برخاسته و او را بخاطر این حمایت به اعتزال نسبت کرده است. (الذریعة ج 2 ص 395). وی غالباً رسائل خود را با تضمین کلمات بزرگان دین موشح میساخت و از نویسندگان معاصر خود سه تن را میستود و میگفت نویسندگان زمان ما چهار کسند: ابن عمید، ابواسحاق صابی، ابوالقاسم عبدالعزیزبن یوسف و اگر بخواهم، چهارم کس را نام میبرم و خود را مقصود داشت. وی از تعمیم ادب و ابتذال آن سخت نگران بود، گویند وقتی کتاب «الالفاظ الکتابیة» تألیف عبدالرحمن بن عیسی همدانی را دید گفت اگر بر او دست می یافتم، دست و زبان وی را میبریدم، چه لغت را به دهان کودکان مکتب انداخته و آن را ضایع و مبتذل ساخته است.
مرگ صاحب: صاحب بسال 385 ه . ق. بستری گشت و هم بدان بیماری بمرد. در بیماری مرگ نیز، هنگامی که اندک بهبودی می یافت، به املاء نامه ها و اشتغال امور میپرداخت. و چون از حیات مأیوس شد فخرالدوله را اندرز داد که من سیرتی نیک نهادم و کارها بسامان کردم، اگر پس از من کار ملک همچنان آراسته ماند، آن را از تو دانند و اگر بپاید، از کفایت من شمارند. (تجارب السلف ص 246) (دستورالوزراء ص 129) (حبیب السیر جزء چهارم از ج2 ص156). وی به شب جمعهء 24 ماه صفر سال 385 ه . ق. درگذشت. یاقوت و ابن خلکان می نویسند که روز مرگ وی مردم ری بازارها را بستند و بر سرای او گرد آمدند، فخرالدوله و امراء و اعیان و اشراف و قضات بر جنازهء او حاضر گشتند و چون نعش وی را بیرون آوردند بیکبار ناله ها برخاست و مردم به خاک افتاده زمین ببوسیدند و جامه ها بدریدند و بر چهره ها لطمه زدند. ابن خلکان گوید سپس جنازهء او را از ری به اصفهان بردند و در قبه ای که به باب «دریة» معروف است دفن کردند. در معجم الادباء نام این محل «ذریة المحلة» آمده است. ابن خلکان گوید مقبرهء صاحب تا این زمان باقی است و نوادگان وی آن را مرمت کنند و صاحب روضات نویسد: قبر صاحب رو به خرابی میرفت، تا آنکه حاج محمدابراهیم کرباسی آن را تعمیر کرد و آن محل را امروز درب طوقچی و میدان کهنه نامند.
خلاصهء زندگانی وی: صاحب از سال 347 تا 366 در اصفهان کاتب مؤیدالدولة بود و تا 373 در گرگان وزارت وی داشت و از آن سال تا 385 وزارت فخرالدوله بعهدهء او محول گشت. از خلفای بنی عباس با الراضی باللّه، المتقی باللّه، المستکفی باللّه، المطیع للّه، الطائع للّه، القادر باللّه معاصر بوده است، و از آل بویه با سه برادر عمادالدولة، رکن الدولة و معزالدولة و نیز با عزالدولة، عضدالدولة، مؤیدالدولة، فخرالدولة، صمصام الدولة، بهاءالدولة، شرف الدولة هم عصر است، و از آل زیار وشمگیر و پسر وی قابوس را دیده است، و از خلفای فاطمی مصر با القائم بامرالله، المنصور باللّه، المعز لدین الله، العزیز باللّه معاصر بوده است، و از سامانیان، زمان نصربن احمد، نوح بن نصر، عبدالملک بن نوح، منصوربن نوح، نوح بن منصور را درک کرده، همچنین پیشرفتهای سبکتکین و استیلای پسر او محمود بر خراسان در پایان عمر صاحب بود.
رثاء صاحب: جمع کثیری از شعرا صاحب را رثا گفته اند که اندکی از آن نقل میشود. ابوسعید رستمی گوید:
أ بعد ابن عباد یهش الی الثری
اخوامل او یستماح جواد
ابی الله الا ان یموتا بموته
فما لهما حتی المعاد معاد.
(ابن خلکان چ طهران ج 1 ص 80).
ابوالقاسم بن ابی العلاء اصفهانی گوید:
مامت وحدک لکن مات من ولدت
حوّاء طراً بل الدنیا بل الدین
هذی نواعی العلا مذ مت نادبة
من بعد ما ندبتک الخرد العین
تبکی علیک العطایا و الصلات کما
تبکی علیک الرعایا و السلاطین
قام السعاة و کان الخوف اقعدهم
و استیقظوا بعد ما نام الملاعین
لایعجب الناس منهم ان هم انتشروا
مضی سلیمان و انحل الشیاطین.
(معجم الادباء ج 2 ص 333).
از قصیدهء رضی در رثاء وی:
أ کذا المنون یقطر الابطالا
أ کذا الزمان یضعضع الاجبالا
أ کذا تصاب الاسد وهی مدلة
تحمی الشبول و تمنع الاغیالا
أ کذا تقام عن الفرایس بعد ما
ملات هماهمها الوری اوجالا.
تا آنکه گوید:
و اقم علی یأس فقد ذهب الذی
کان الانام علی نداه عیالا.
(روضات الجنات ص110).
پس از مرگ صاحب روزی ابوالعباس ضبی به در خانهء وی بگذشت، پس این اشعار بگفت:
ایها الباب لم علاک اکتئاب
این ذاک الحجاب و الحجّاب
این من کان یفزع الدهر منه
فهو الاَن فی التراب تراب.
(معجم الادباء ج 2 ص 333).
مذهب صاحب: اقوال تذکره نویسان دربارهء مذهب صاحب مختلف است، بعضی او را شیعهء دوازده امامی و بعضی سنی حنفی و دسته ای وی را معتزلی خوانده اند. یاقوت و ابن خلکان بگاه شمردن تصانیف وی گویند او را کتابی است در امامت که در آن فضیلت علی بن ابیطالب و امامت سابقان بر وی را اثبات کند. و همچنین این دو بیت را بعضی بدو نسبت کرده اند:
کنت دهراً اقول بالاستطاعة
و أری الجبر ضلة و شناعة
ففقدت استطاعتی فی هوی ظب
یٍ فسمعاً للمجبرین و طاعة.
ابوحیان گوید در اصول پیرو معتزله و در فروع تابع حنفیان بود و به گفتار زیدیان تمایل داشت. (معجم الادباء ج2 ص 276). همچنین سید مرتضی در کتاب الانصاف به ردّ وی برخاسته و او را معتزلی خوانده است و ابن طاوس در کتاب الیقین خویش از گفتهء شیخ مفید و سید آرد که این دو تن وی را به اعتزال نسبت کرده اند. در مقابل این اقوال عدّهء کثیری از علمای شیعه وی را دوازده امامی دانسته و اشعاری از او را گواه مدعای خویش آورده اند، از آن جمله است صدوق که کتاب خود عیون اخبار الرضا را بنام وی کرده و ابن شهرآشوب در معالم العلماء و شیخ بهائی و قاضی نورالله شوشتری در مجالس المؤمنین و مجلسی در بحار (ج 10). و صاحب روضات این ابیات را بنقل از ثعالبی بدو نسبت کند:
حب علی بن ابیطالب
هو الذی یهدی الی الجنة
ان کان تفضیلی له بدعة
فلعنة الله علی السنة.
و صاحب مناقب بدو نسبت دهد:
قد تبرأت من الجبتین تیم و عدی
و من الشح العتل المتسخف الاموی
انا لااعرف حقا غیر لیث بالغریّ
و ثمان بعد شبلیه و مختوم خفی.
و این سجع مهر را بدو نسبت داده اند:
شفیع اسماعیل فی الاَخرة
محمد و العترة الطاهرة.
و قصائد و ابیات دیگری نیز در مدح ائمه و قدح خلفا بدو نسبت داده اند از آنجمله این چند بیت است که صاحب تاریخ بیهق از او بنام وی ثبت کند:
بآل محمد وریت زنادی
و هم فی کل حادثة عتادی
الیهم مفزعی و هم عیاذی
و فیهم مدحتی و لهم ودادی
و حبهم اعتقادی عن یقین
کما التوحید و العدل اعتقادی.
(تاریخ بیهق ص135).
و در صورت صحت انتساب این اشعار بدو، شکی در تشیع وی نخواهد ماند. یاقوت گوید: او در ترویج مذهب عدلیه سخت کوشش داشت و مردم به طمعی که در او داشتند مذهب وی پذیرفتند. صاحب مایل بود ابوالحسین متکلم کلابی را نیز به مذهب خود درآورد، لیکن وی صاحب را گفت اگر من نیز به کیش تو درآیم کسی نخواهد ماند که زشتی او را به تو بازگویند و عیب او به مردم نمایند. صاحب بخندید و گفت ترا معاف داشتیم تا هر گونه که پسندی خود را به آتش دوزخ رسانی. (معجم الادباء ج 2 ص 300).
مداحان صاحب: دربار صاحب مرکز شعرا و ادبا بوده است، چنانکه یاقوت از مشارب التجارب آرد که صاحب را پانصد شاعر صاحب دیوان بستودند، و از وی نقل کنند که صدهزار قصیدهء فارسی و عربی در مدح من بسرودند... ثعالبی در یتیمة الدهر آرد که بزرگان شعرا به دربار هیچیک از خلفا مانند رشید فراهم نیامده بودند و به دربار حضرت صاحب نیز عدهء کثیری از فحول شعرا حاضر بودند. اینک نام چند تن از مشاهیر شعراء که به دربار وی بوده یا به مکاتبه او را ستوده اند: ابن حجاج، ابن سکرة، ابی عطیة، ابن نباته، ابوابراهیم اسماعیل بن احمد شاشی، ابواحمد عبدالرحمن بن فضل شیرازی، ابواسحاق صابی، ابوالحسن بدیهی، ابوالحسن بریدی، ابوالحسن علی بن هارون منجم، ابوالحسن جوهری، ابوالحسن غویری، ابوالحسن علی بن عبدالعزیز جرجانی، ابوالحسین حسین همدانی، ابوالحسین محمد بن حسین فارسی نحوی، ابوالرجاء ضریر شطرنجی، ابوالسلم نجیة بن علی قحطانی، ابوالعباس ضبی، ابوالعلاء اسدی، ابوالفرج بن هندو، ابوالفرج ساوی، ابوالفیاض طبری، ابوالقاسم بن ابی العلاء، ابوالقاسم زعفرانی، ابوالقاسم عبدالصمدبن بابک، ابوالقاسم عبدالعزیزبن یوسف، ابوالقاسم عبیداللهبن محمد بن معلی، ابوالقاسم کاشانی، ابوبکر خوارزمی، ابوبکر زوزنی، ابوبشر جرجانی، ابوحفص شهرزوری، ابودلف خزرجی، ابوسعد نصربن یعقوب خراسانی، ابوسعید رستمی، ابوسعید اسدی، ابوطالب بغدادی، ابوطالب مأمونی، ابوطاهربن ابی ربیع، ابوعبدالله محمد بن حامد خوارزمی، ابومحمد بروجردی، ابومحمدبن منجم، ابومحمد خازن، ابومنصور دینوری، ابومنصور گرکانی، ابوهاشم علوی، بدیع الزمان همدانی، سدیدالدولهء انباری، سید رضی موسوی، عصیری (قاضی قزوینی)، هبة الله منجم.
هجوکنندگان صاحب: یکی از هجوکنندگان وی ابوحیان توحیدی است که شطری از گفتار وی بنوشتیم و چند تن از شاعران نیز در حیات و یا پس از مرگ وی او را هجو گفته اند، از آنجمله است ابوالعلاء اسدی که گوید:
اذا رأیت مسجی فی مرقعة
یأوی المساجد حراضره بادی
فاعلم بان الفتی المسکین قد قذفت
به الخطوب الی لؤم ابن عباد.
و ابوالحسن غویری گوید:
ان کان اسماعیل لم یدعنی
لان اکل الخبز صعب لدیه
فاننی آکل فی منزلی
اذا دعانی ثم امضی الیه.
(یتیمة الدهر ج3 ص110).
و ابودلف خزرجی(14) گوید:
یا ابن عبادبن عباس
بن عبدالله حرها
تنکر الجبر و قد اخرجت
من دنیاک کرها.
(معجم الادباء ج2 ص303).
و شاعر دیگری گوید:
متغلب کافی الکفاة و انما
هو فی الحقیقة کافرالکفار
السجع سجع مهوس و الخط خطْـ
ـط منقرس و العقل عقل حمار.
(معجم الادباء ج2 ص297).
ابوبکر خوارزمی گوید:
لاتحمدن ابن عباد و ان هطلت
کفاه یوماً و لاتذممه ان حرما
فانها خطرات من وساوسه
یعطی و یمنع لا بخلاً ولا کرما.
(معجم الادباء ج2 ص314).
و از جملهء طاعنان او قاضی عبدالجبار است که مورد لطف و عنایت صاحب بود و چون درگذشت، قاضی گفت ما بر او رحمت نفرستیم، چه توبت آشکار نکرد، لاجرم فخرالدوله وی را بگرفت و مصادرت کرد و سه هزار هزار درهم از او بستد و گویند وی به هنگام مصادرهء خویش هزار طیلسان مصری بفروخت و او را عقیدت بود که مسلمان بخاطر ربع دینار در آتش دوزخ جاوید بماند و او همهء این مال را از قضاء ظلمه و کفره به دست آورده بود! (معجم الادباء ج 2 ص335).
خلاصهء گفتار تذکره نویسان دربارهء صاحب: ثعالبی در یتیمة الدهر گوید: عبارتی ندارم که با آن بتوان مکانت وی را در علم و ادب و جلالت او را در جود و کرم و محاسن بسیار و مفاخر گوناگون وی را بیان کرد و هرچند داد سخن دهم کمترین فضیلت او را نتوانم گفتن، تنها میگویم او صدر مشرق و تاریخ مجد و چشمهء عدل و احسان است و کسی است که هر گاه او را به همهء آنچه مخلوقی را بدان ستایند، مدح گویند، حرجی نباشد. سمعانی گوید: نام و شعر او مشهورتر از آن است که دربارهء او چیزی گوییم. ابن خلکان نویسد: نادرهء دهر و اعجوبهء زمان در فضایل و محاسن و کرم بود. سیوطی در بغیة الوعاة گوید: نادرهء دهر و اعجوبهء زمان بود. حدیث گفت و املاء کرد. در محضر او مردمان بسیاری گرد آمدند که نزد هیچ یک از علماء آنقدر جمع نشدند. از تاریخ وزیر ابوسعد منصوربن حسین آبی نقل شده است که: زبان قلم از بیان کمترین اوصاف صاحب و کوچکترین فضائل او خسته و ناتوان است. در لسان المیزان گوید: مشهور به فضائل و کرامات است. او مردی راست و درست بود جز اینکه به مذهب اعتزال میل داشت. او نخستین وزیری بود که لقب صاحب گرفت. بخاری را حشوی میخواند و معتبر نمیدانست. فلسفه و فلاسفه را دشمن میداشت. از کتاب التدوین نقل شده است که: اگر بدعت اعتزال و شناعت تشیع در وی نبودی کمتر کس از فضلا و بزرگان بدو رسیدی. مافروخی گوید: یکی از سه شخصی بود که عضدالدولة به وجود ایشان بر مؤیدالدولة حسد برده میگفت بر هیچ یک از پادشاهان حسد نبردم مگر بر برادرم مؤیدالدوله که او را سه ابوالقاسم است، نخست ابن عباد، دوم فضل بن سهل و سوم قاضی معروف به یزدی. اما ابن عباد در علوم متفنن بود و از احمدبن فارس و ابوالفضل بن عمید فایده برگرفت. یافعی در مرآت الزمان پس از ستایش وی گوید: فضایل و مناقب او بسیار و نزد علمای این فن مشهور و معروف است و من به همین قلیل اکتفا کردم. در شذرات الذهب گوید: از مردان روزگار و بااحتیاط و باعزم و بزرگوار و شریف و صاحب حشمت و جاه و دادگر بود. از محمدتقی مجلسی اول در حواشی نقدالرجال نقل است که: افقه فقهاء قدیم و متأخر شیعه بود و هرچه از مراتب علم وی گوییم ماورای آن بوده است. و در جای دیگر او را رئیس المحدثین خوانده است. مجلسی دوم محمدباقر در مقدمهء بحار او را با خلیل بن احمد نحوی قرین دانسته است. شیخ حر در امل الاَمل گوید: صاحب کافی الکفاة عالم فاضل ماهر شاعر ادیب محقق متکلم عظیم الشأن جلیل القدر در علم و ادب و دنیا و دین سرآمد بود و شیخ صدوق کتاب عیون الاخبار را به نام وی تألیف کرد و ثعالبی یتیمة الدهر را برای شرح احوال او و شعرای دربار وی گرد آورده است. او شیعهء امامی و فارسی نژاد و طرفدار عرب بود. ابن شهرآشوب در معالم العلماء در ضمن شعرای اهل بیت گوید: اسماعیل عباد متکلم شاعر نحوی است. سید رضی وی را در حیات او مدح و پس از مرگ رثا گفت. عبدالرحمن الانباری در نزهة الالبّاء فی طبقات الاطباء گوید: صاحب بسیار فاضل بود و در علوم متفنن. دربار صاحب مرکز شعرا و ادباء بوده است، چنانکه یاقوت از مشارب التجارب آرد که صاحب را پانصد شاعر صاحب دیوان ستودند و ثعالبی در یتیمة گوید: هیچ دربار بمانند دربار صاحب مورد توجه شعرا نبوده.
(1) - این تاریخ درست نیست. وفات او بسال 335 بوده است. رجوع به وفیات الاعیان شود.
(2) - و در ص 128 کتاب، عبادبن علی بن حسین آمده است.
(3) - ن ل: نهزة.
(4) - چنین است در متن و در حاشیهء چ مارگُلیوث «لعلّه الحذق» آمده و در نسخهء چ قاهره «الجدل» تصحیح شده است.
(5) - چنین است در متن و محشی گوید شاید مقصود ابن کعب باشد.
(6) - در این داستان ظاهراً اشتباهی است، چه گویند یزید هنگام مرگ معاویه در بالین او نبوده و در خارج دمشق اقامت داشته. رجوع به کامل ابن اثیر ج4 ص4 شود.
(7) - آشی است که از شیر ترش سازند و گاهی در آن شیر تازه افزایند. (منتهی الارب).
(8) - ظ. درست این کلمه «نباشد» است، چه صاحب خود قرآن را مخلوق میدانسته.
(9) - قرآن 37/55.
(10) - قرآن 23/108.
(11) - یاقوت در معجم البلدان ج 2 ص 315 و 316 این دو را دو کتاب دانسته است.
(12) - قرآن 12/65.
(13) - در یتیمة الدهر «من الظلم بعدی» آمده.
(14) - این بیت را ثعالبی به سلامی نسبت کند. صاحب بودن.
[حِ دَ] (مص مرکب)داشتن. دارا بودن. مالک بودن.
صاحب تأیید.
[حِ تَءْ] (ص مرکب)ورجمند. دارای فرهء ایزدی. مؤید : پادشاه صاحب تأیید شنید که شیخ شاه، کرت دیگر در شروان رایت طغیان برافراشته... (حبیب السیر جزء چهارم از ج3 ص 352).
صاحب تجربه.
[حِ تَ رِ بَ / بِ] (ص مرکب) مجرب. کارآزموده. خبیر. بینا : او مرد صاحب تجربه است باید که بدین جانب شتابد. (حبیب السیر جزء چهارم از ج2 ص236).
صاحب ترجمه.
[حِ بِ تَ جَ / جُ مَ / مِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنکه شرح حال او مورد بحث و تحقیق است.
صاحب تصرف.
[حِ تَ صَرْ رُ] (ص مرکب، اِ مرکب) مالک و متصرف. || مرشدی که بتواند حالتی را از مرید بگیرد یا به او بدهد :و حالی که به متابعت و سلوک میبود، هر صاحب تصرفی آن را نمیتواند تصرف نمود... (انیس الطالبین ص 219).
صاحب تمیز.
[حِ تَ] (ص مرکب)خردمند. باشعور. عاقل :
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار میکند. سعدی.
صاحب ثعلب.
[حِ بِ ثَ لَ] (اِخ)محمدبن عبدالواحد مطرز. رجوع به مطرز شود.
صاحب جاه.
[حِ] (ص مرکب) خداوند مقام و منصب. ارجمند :
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
تا ببینی که در آن حلقه چه صاحب جاهم.
حافظ.
صاحب جاهی.
[حِ] (حامص مرکب)مقام صاحب جاه :
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی.
حافظ.
صاحب جزیره.
[حِ بِ جَ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) باطنیان را به هر ناحیتی کسی است که خلق را بدین مذهب دعوت کند و آن کس را صاحب جزیره خوانند و از دست وی به هر شهری داعیان باشند. رجوع به اسماعیلیه و باطنیه شود.
صاحب جلال.
[حِ جَ] (ص مرکب)دارای شکوه. بزرگ. بزرگ قدر.
صاحب جمال.
[حِ جَ] (ص مرکب)خوش صورت. خوشگل. زیبا. وجیه. خوبروی. حَسین. حَسینة : یکی را زنی صاحب جمال درگذشت. (گلستان). حسن میمندی را گفتند: سلطان محمود چندین بندهء صاحب جمال دارد که هر یک بدیع جهانی اند. (گلستان). و خواهر صاحب جمال خود را به صومعهء او بردند. (سعدی).
کند جلوه طاوس صاحب جمال.(بوستان).
اتفاقاً نظر دیلم بر زنی از زنان آن دیه آمد و آن زن صاحب جمال بود. (تاریخ قم ص33).ذَمیر؛ مرد صاحب جمال. (منتهی الارب).
صاحب جمع.
[حِ جَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مأمور جمع آوری مالیات در دورهء مغول. ج، صاحب جمعان : تا رعایا آن را بدو قسط باده و نیم و حق خزانه با صاحب جمعی که در هر ولایت منصوب گشته میرسانند. (تاریخ غازان خانی ص264). || در روزگار صفویه صاحب جمع کسی را می گفتند که مسؤول ضبط و تحویل نوعی از اموال دیوانی بود چون: صاحب جمع خزانه، صاحب جمع جباخانه، صاحب جمع قیچاچی خانه (خیاط خانهء سلطنتی)، صاحب جمع میوه خانه، صاحب جمع غانات، صاحب جمع آبدارخانه، صاحب جمع شترخان، صاحب جمع قهوه خانه، صاحب جمع رکابخانه، صاحب جمع مشعلخانه و نقاره خانه، صاحب جمع انبار، صاحب جمع اصطبل، صاحب جمع شربت خانه. (تذکرة الملوک چ مینورسکی صص 45 - 52).(1)
(1) - در عصر قاجاریه، ظاهراً صاحب جمع، تنها به رئیس شترخانه اطلاق میشد.
صاحب جوزا.
[حِ بِ جَ] (اِخ) کوکب عطارد را گویند، چه برج جوزا خانهء اوست. (برهان قاطع). عطارد، چرا که جوزا خانهء عطارد است. (غیاث اللغات). رجوع به عطارد شود.
صاحب جهان.
[حِ جَ] (ص مرکب، اِ مرکب) جهاندار. پادشاه :
گر این صاحب جهان دلدادهء تست
شکاری بس شگرف افتادهء تست.نظامی.
جهان را به صاحب جهان نور باد
وز این داوری چشم بد دور باد.نظامی.
صاحب جیش.
[حِ جَ / جِ] (ص مرکب، اِ مرکب) صاحب الجیش. سپهسالار لشکر :القبض علی اریارق الحاجب صاحب جیش الهند و کیف جری ذلک... (تاریخ بیهقی ص218).
گشته داود نبی زراد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده.
خاقانی.
امیر ناصرالدین در عهد سلطنت منصوربن نوح سامانی با ابواسحاق البتکین که صاحب جیش خراسان بود به خدمت تخت او رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 24). و ابوالحسن سیمجوری صاحب جیش و لشکرکش خراسان به نیشابور بود... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 45). فخرالدوله بر میسرهء لشکر خراسان مقابل علی کامه بایستاد که صاحب جیش مؤیدالدوله بود... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 69). مأمون بن محمد بر دست غلامان خویش در ضیافت صاحب جیش کشته شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص179). سباشی تکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکر وافر به خراسان فرستاد... (ترجمهء تاریخ یمینی ص292). و بعد از آن صاحب جیش متوجه ایشان شده امرا و اعیان مأمون از این حرکت پشیمان گردیده از انتقام سلطان بغایت متوهم گشتند. (حبیب السیر جزء چهارم از ج2 ص 138). در سنهء خمس و ثلاثین و اربعمائة (435 ه . ق.) مودود سپاهی آزموده با صاحب جیش به خراسان فرستاد... (حبیب السیر جزء چهارم از ج2 ص143).
صاحب چیز.
[حِ] (ص مرکب) دارا. متمول. مالدار. ثروتمند. غنی.
صاحب حالت.
[حِ لَ] (ص مرکب) دارای جذبه و شور. آنکه حرارتی و عشقی دارد :
که صاحب حالتان یکباره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.نظامی.
صاحب حدیث.
[حِ حَ] (ص مرکب)آنکه حدیث داند. محدث : موفق امام صاحب حدیثان و همهء اعیان گفتند صواب جز این نیست که اگر جز این کرده آید این شهر غارت شود. (تاریخ بیهقی). موفق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. (تاریخ بیهقی).
صاحب حیات.
[حِ حَ] (ص مرکب)جاندار. زنده : صاحب حیات بی درد نیست. (مجالس سعدی).
صاحب خاطران.
[حِ طِ] (اِ مرکب) کنایه از شاعران و اهل سخن و خوش طبعان باشد. (برهان قاطع).
صاحب خانه.
[حِ نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب) خانه خدا. میزبان. دیار. ابوالمثوی. رب البیت :
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحب خانه بخشیدند تختش.نظامی.
- امثال: اگر میهمان یکی باشد صاحب خانه گاو میکشد، یا میزبان گاو میکشد؛ با کثرت سائلان و خواهندگان به تمام واجبات رادی و جوانمردی عمل نتوان کرد. (امثال و حکم ص 229).
صاحب خبر.
[حِ خَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب) خبرنگار. منهی. خبرگزار : باد را [ خدای تعالی ] صاحب خبر سلیمان کرد، تا هر کجا بر یک ماه راه یا بیشتر کسی چیزی بگفتی به گوش سلیمان رسانیدی. (ترجمهء تاریخ طبری).
پادشاهی که به روم اندر صاحب خبران
پیش او صف سماطین زده زرین کمران.
منوچهری.
و هر کجا صاحب خبر گماشته بود و جز مردم دانای عاقل را نگماشتی. (فارسنامهء ابن بلخی ص 55). و صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامه ص 93). صاحب خبران را در مملکت به هر شهری و ولایتی گماشته بودندی تا هر خبری که میان مردم حادث گشتی پادشاه را خبر کردندی تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادی... (نوروزنامه ص7). پس صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 368).
خبر برد صاحب خبر نزد شاه
که مشتی ستمدیدهء دادخواه... نظامی.
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبه تیری ز یک ریشه نیست. نظامی.
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود. نظامی.
و گوشها صاحب خبران ویند [یعنی صاحب خبر جسدند]. (مفاتیح العلوم). || مطلع. آگاه. باخبر :
صاحب خبر غیر(1) نخوانده ست به سدره
چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر.
سنائی.
از پی صاحب خبران است کار
بی خبران را چه غم روزگار.نظامی.
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ارچه ز کان گِلیم. نظامی.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راه بر شوی. حافظ.
|| حاجب. || نقیب. || معرف. || ایلچی. (برهان).
(1) - ظ: غیب.
صاحب خراج.
[حِ خَ] (ص مرکب، اِ مرکب) خراج ستان. شاه :
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند.خاقانی.
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندرآ.
خاقانی.
صاحب خرد.
[حِ خِ رَ] (ص مرکب)عاقل. خردمند. دانا :
شگفتی فروماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد.نظامی.
به است از دد انسان صاحب خرد
نه آنسان که در مردم افتد چو دد.
سعدی (بوستان).
جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
به مردانگی فوق خود دیدمش.
سعدی (بوستان).
بد اندر حق مردم نیک و بد
مگو ای جوان مرد صاحب خرد.
سعدی (بوستان).