صاغر.
[غِ] (ع ص) مرد خوار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، صاغرون، صاغرین، صَغَرة : حتی یعطوا الجزیة عن ید و هم صاغرون. (قرآن 9/29). و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون. (قرآن 27/37). فغلبوا هنالک و انقلبوا صاغرین. (قرآن 7/119). فاخرج انک من الصاغرین. (قرآن 7/13). و لئن لم یفعل ما آمره لیسجنن و لیکوناً من الصاغرین. (قرآن 12/32). || خواری دوست. (منتهی الارب).
صاغر.
[غَ] (اِ) ساغر. پیالهء شراب خواری بزرگ.
صاغرج.
[غَ] (اِخ) قریهء بزرگی است از قرای سغد. (معجم البلدان). رجوع به الانساب سمعانی شود.
صاغرجی.
[غَ] (ص نسبی) منسوب به صاغرج.
صاغرجی.
[غَ] (اِخ) رجوع به حسن بن علی بن جبرئیل شود.
صاغرجی.
[غَ] (اِخ) رجوع به عباس بن الطیب شود.
صاغرون.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ صاغر (در حالت رفع). رجوع به صاغِر شود.
صاغرة.
[غِ رَ] (اِخ) بلده ای است در بلاد روم. ابوتمام آن را ذکر کرده است و گوید :
کأنّ بلادالروم عمت بصیحة
فضمت حشاها او رغا وسطها السقب
بصاغرة القصوی و طمین و اقتری
بلاد قرنطاؤس وابلک السکب.
(معجم البلدان).
صاغری.
[غَ] (ترکی، اِ) ساغری. کیمخت و چسته و پوست خر و یا پوست اسب دباغی شده. رجوع به ساغری شود. || قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه، با پاشنهء بلند، کبودرنگ و چرم روی پا، گره های خردتر از گره های نارنج داشت. مقابل نعلین که پشت پاشنه و پاشنه هم نداشت، و زردرنگ بود و نوک کمی برگشته داشت.
صاغری دوز.
[غَ] (نف مرکب) آنکه کفش صاغری دوزد. صاغری ساز.
صاغری ساز.
[غَ] (نف مرکب) سازندهء کفش صاغری. صاغری دوز.
صاغرین.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ صاغر (در حالت نصب و جرّ).
صاغة.
[غَ] (ع ص، اِ) جِ صائغ. رجوع به صائغ شود.
صاغیة.
[یَ] (ع ص، اِ) کسانی که در حوائج خویش مائل و محتاج دیگری باشند. و گویند: هم صاغیتک؛ یعنی به تو مائل شوند در نیازمندیهای خویش و اکرموا فلاناً فی صاغیته؛ یعنی آنان که بدو میل کنند. (منتهی الارب).
صاف.
(از ع، ص) مخفف صافی. (غیاث اللغات). مخفف صافٍ (صافی)، نعت فاعلی از صفو. روشن. خالص. بی دُرد. ناصع :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص312).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
گشت آب پر از نم(1) و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم.ناصرخسرو.
نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده. خاقانی.
برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف.مولوی.
بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
کنون که بر کف گل جام بادهء صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است.
حافظ.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی.حافظ.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
پیر مغان ز توبهء ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.
حافظ.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.
حافظ.
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
بادهء صاف دایمت در قدح و پیاله باد.حافظ.
|| شراب صافی. بادهء بی دُرد :
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم.
سعدی.
|| مسطح. هموار. || آسمان صاف؛ بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن؛ روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.
(1) - مصحح دیوان ناصرخسرو در ذیل این بیت گوید: شاید در هر دو موضع تم بتای مثناة فوقانیه بود و نُسّاخ سهواً نم نگاشته اند و تم در فارسی آفت پرده ای است که در چشم بهم رسد و عرب آن را غشاوه گوید - انتهی. و ظ: پر از رم... پرتم. رم بمعنی خاک و تم بمعنی مه است.
صاف.
(ع ص) (از «ص وف») کبش صاف؛ قچقار بسیارپشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اَصْوَف. صائف. صَوِف. صوفانی.
صاف.
(ع ص) (از «ص ی ف») صائف. یوم صاف؛ روز گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و آن مخفف صائف است. (از اقرب الموارد).
صاف.
[صاف ف] (ع ص) نعت فاعلی از صفّ. صف کشنده. رجوع به صافات شود.
صاف.
(اِخ) کوهی است در تهامة مر بنی ذئل را. (معجم البلدان).
صاف.
(اِخ) اسم است ابن صیاد را. (منتهی الارب).
صافٍ.
[فِنْ] (ع ص) (از «ص ف و») یوم صافٍ؛ روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صَفْوان.
صافات.
[صافْ فا] (ع ص، اِ) جِ صافّة. صف زدگان. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی). فرشتگان صف زده. قوله تعالی : و الصافات صفاً (قرآن 37/1)؛ سوگند به فرشتگان صف زده. فرشتگان صف زده تسبیح گویان در آسمان و مر ایشان را مراتب است که بر آن قیام دارند صف بسته مانند نمازیان. (منتهی الارب). || (اِخ) نام سورهء 37 قرآن، قبل از سورهء صَ و بعد از یَس.
صاف اعتقاد.
[اِ تِ] (ص مرکب) پاکدل. صافی عقیدت :
صوفی که دُرد در قدح دوست می کند
صاف اعتقاد نیست وگر پور ادهم است.
مشرقی طوسی.
صافح.
[فِ] (ع ص) ماده شتر که شیر آن رفته و خشک شده باشد. (منتهی الارب).
صافحة.
[فِ حَ] (اِخ) ابن عبدالله، مکنی به ابی سعید، عتیق بن جردة. ابن جوزی در منتظم گوید: وی از ابی علی بن ابان حدیث شنید و بر او قرآن خواند و من از وی فراگرفتم. او مردی ملیح الشیبة و ملازم جماعت بود و در ربیع الاَخر سال 545 ه . ق. درگذشت. (لسان المیزان ج 3 ص 164).
صافد.
[فِ] (ع ص) آنکه هر دو پای او دربند باشد و منه نهی عن صلوة الصافد؛ هو ان یقرن بین قدمیه کأنهما فی قید. (منتهی الارب).
صاف درون.
[دَ] (ص مرکب) ساده دل. صافی دل. بی غل و غش. بی ریا و تزویر. رجوع به صاف ضمیر و صاف دل شود.
صاف دل.
[دِ] (ص مرکب) صاف درون. صاف ضمیر. بی غل و غش. بی آلایش. رجوع به صاف درون و صافی دل و صافی ضمیر شود.
صافر.
[فِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صفیر. بانگ کننده. || دزد. (منتهی الارب). || مرغی است بددل و منه المثل: اجبن من صافر. (منتهی الارب). ابوالملیح است که قره نامند و بفارسی چکاوک است. (فهرست مخزن الادویه). || هر مرغ بانگ آور. || هر مرغ که شکار نکند. || و قولهم: ما بها صافر؛ یعنی نیست در خانه کسی. (منتهی الارب). ما بالدار صافرٌ؛ ای احدٌ. (مهذب الاسماء).
صاف سادگی.
[دَ / دِ] (حامص مرکب)صاف ساده بودن. رجوع به صاف ساده شود.
صاف ساده.
[دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع)بی حیله و مکر. بی تقلب. بی ریا. رجوع به صاف صادق شود. || احمق. گول.
صاف شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) یک رو شدن. یک رنگ شدن :
صاف چون آیینه میباید شدن با نیک و بد
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمیباید گرفت.
صائب.
|| صاف شدن هوا؛ بی ابر شدن. آفتاب شدن.
صاف صادق.
[دِ] (ص مرکب، از اتباع)صاف ساده. بی ریا. بی حیله و مکر. || احمق.
صاف ضمیر.
[ضَ] (ص مرکب) ساده دل. صاف درون. بی غل و غش. پاکدل :
قسمت زنگی از آیینهء روشن نشود
انفعالی که من از صاف ضمیران دارم.
صائب.
صافق.
[فِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَفْق، به معنی دست بر دست دیگری زدن در بیع.
صافقة.
[فِ قَ] (ع ص) تأنیث صافق. || (اِ) گروه مردم یا عام است. || سختی. || حادثه. (منتهی الارب).
صاف کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) جسم مایع یا مسحوقی را از صافی گذراندن. عمل تصفیه. صاف کردن عبارت از آن است که مایعی را از جداری با منافذ خیلی کوچک که بنام صافی(1) موسوم است عبور دهند تا موادی را که به حالت معلق در بر دارد از آن جدا کنند. در داروخانه ها مایعات را به کمک قیفی که درون آن تکه ای پنبهء هیدروفیل فشرده قرار داده اند صاف میکنند و در صورتی که مایعات محرق باشد و بر روی پنبه اثر کند بجای پنبهء معمولی پنبهء شیشه ای میگذارند. (از کارآموزی داروسازی جنیدی صص33 - 34).
(1) - Filtre.
صاف گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)رجوع به صاف کردن شود.
صاف گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)پاکیزه شدن. روشن شدن. تزهلق.
صافن.
[فِ] (ع ص) نعت فاعلی از صُفون. اسب که بر سر سه پای ایستاده و سر سُم چهارم را بر زمین گذارد. (منتهی الارب). و اینچنین اسب تیزرو باشد. (غیاث اللغات). || مرد ایستاده هر دو پای را صف بسته و منه الحدیث: کنا اذا صلینا خلفه فرفع رأسه من الرکوع قمنا صفوناً؛ ای قمنا صافنین. (منتهی الارب). || (اِ) رگی است از اوردهء اسافل بدن. رگی است در پشت مازه. نام رگی در جانب انسی پای.
صافن.
[فِ] (اِخ) نام اسب مالک بن خزیم همدانی. (منتهی الارب).
صافنات.
[فِ] (ع ص، اِ) جِ صافنة. رجوع به صافنة و صافن شود.
صافنة.
[فِ نَ] (ع ص) تأنیث صافن.
صاف و پوست کنده.
[فُ کَ دَ / دِ](ص مرکب، از اتباع) صریح. آشکارا. روشن. بی کنایت. صاف و ساده. بی پرده. و رجوع به صاف و ساده شود.
صافورا.
(اِخ) رجوع به صفورا شود.
صاف و ساده.
[فُ دَ / دِ] (ص مرکب، از اتباع) صاف و پوست کنده. بی پرده. بی ریا. بی شیله پیله.
صاف و سندله.
[فُ سُ دُ لَ / لِ] (ص مرکب، از اتباع) ابله که رسم دان نیست.
صافون.
(اِخ) شهری از شهرهای جاد است که در مشرق اردن واقع است (یوشع 13:27). دور نیست که عبارتی که در آیهء مسطوره در سفر داوران 12:1 «واقع است بطرف شمال»، مقصود همین شهر باشد زیرا که در ترجمهء هفتاد مینویسد تا صافون تلمود میگوید آن امّاثوس است که خرابهء امانه باشد که به جنوب دریای جلیل واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
صافة.
[صافْ فَ] (ع ص) تأنیث صافّ. || شترانی که پایها را به صف کشند. (منتهی الارب).
صافی.
(ع ص) نعت فاعلی از صفوه و صفا. نقیض کدر. روشن. شفاف. خالص. بی دُرد. بی غش. پاکیزه. ناب. مروق. بی آمیغ. زلال. خلاف دُردی :
دل از عیب صافیّ و صوفی بنام
به درویشی اندر شده شادکام.فردوسی.(1)
رادمردان را هنگام عصیر
شاید ار می نبود صافی و ناب.منوچهری.
چو مشک بویا لیکنْش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانْش بود از پاشنگ.عسجدی.
بدینسان آب سرد و آتش گرم
هوای صافی و خاک مکدر.ناصرخسرو.
کف کافیْش بحری از جود است
طبع صافیْش گنجی از حکم است.
مسعودسعد.
روشن و صافیّ و بیقرار، تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.مسعودسعد.
که هرکه دین او پاک تر و عقیدت او صافی تر، در بزرگ داشت جانب ملوک... مبالغت زیادتر واجب بیند. (کلیله و دمنه).
روی صافیْت باید آینه وار
همچو دندان شانه گل چه خوری.خاقانی.
دُردیّ و سفال مفلسان راست
صافیّ و صدف توانگران را.خاقانی.
ره آورد عدم را توشهء خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک.نظامی.
گنج نظامی که طلسم افکن است
سینهء صافیّ و دل روشن است.نظامی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.سعدی.
اگر یک قطره را دل برشکافی
برون آید از او صد بحر صافی.شبستری.
ثریا چو در تاج مرجان صافی
زبانا چو در دهر قندیل راهب.
حسن متکلم(2).
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنایتی به من دُردنوش کن.حافظ.
(1) - رجوع به شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1807 شود.
(2) - این بیت از قصیدهء «سلامٌ علی دار ام الکواعب...» است که اصل قصیده را به منوچهری نسبت داده اند و بعضی از حسن متکلم دانند لیکن ظاهراً از معزی یا عبدالملک برهانی است. رجوع به مجلهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء1 «برهانی» بقلم محمد معین شود.
صافی.
(اِ) ظرفی که بدان مایعی را تصفیه کنند. پارچه ای که با آن تفالهء چیزها گیرند. آلت تصفیه. مصفاة. پالونه. راووق. مِبزل. صافی که در داروسازی جالینوسی از همه بیشتر مورد استفاده قرار میگیرد صافی چین داری است که از کاغذ بدون چسب(1) تهیه شده است و حتی المقدور باید کاغذهای صافی سفید را بکار برند زیرا کاغذ صافی خاکستری مواد غیرخالص مخصوصاً اکسید دوفر در بر دارد. صافی چین دار بایستی به اندازهء کافی در قیف وارد شود ولی نباید در لولهء آن وارد شود و نیز لبهء صافی نبایستی از لبهء قیف بالاتر بایستد. اسیدها و معرف ها بر روی صافی کاغذی اثر میکند و این قبیل مواد را به کمک قیفی که دارای صفحهء سوراخ دار و یا محتوی شن و یا پنبهء شیشه ای(2) میباشد صاف میکنند. پنبهء شیشه ای عبارت از شیشه ای است که بشکل نخ درآمده است و نرمی ابریشم را دارد.
چندین سال است از صافی هایی که با شیشهء متخلخل(3) ساخته شده است استفاده میکنند. صافی های پشمی(4) را نیز برای صاف کردن شربت ها و مایعات غلیظ دیگر بکار میبرند و مهمترین آنها عبارت است از تکهء پارچهء پشمی-نمدی و امثال آن که چهار گوشه اش به چهارچوبی متصل شده است و آن را بلانشه(5) یا اتامین(6) مینامند. نوعی از این صافی ها وجود دارد که پارچهء پشمی آن مخروطی شکل و رأس آن رو به پایین و قاعدهء آن به حلقهء آهنی متصل و ریسمانی به رأس آن دوخته شده است. در مواردی که منافذ صافی گرفته شود به کمک این ریسمان صافی را تکان میدهند تا در اثر حرکت و جابجا شدن مایع و رسوب آن منافذ صافی بازگردد. این نوع صافی پشمی را صافی سقراط(7) مینامند. (کارآموزی داروسازی جنیدی صص 34 - 35).
(1) - Papier noncolle.
(2) - Coton de verre.
(3) - Verre poreux.
(4) - Filtres en laine.
(5) - Blanchet.
(6) - etamine.
(7) - Chausse d'Hippocrate.
صافی.
(اِخ) خادم خاص سلطان محمود و مهتر ساقیان وی. بیهقی آرد: امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی میگفتند و چنین غلامان [ساقیان] به دست او بودند آواز داد و گفت طغرل را به نزد برادرم فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
صافی.
(اِخ) شاعری است. و صاحب صبح گلشن گوید: از ناظمان صاف گوست که بعضی او را شیرازی و برخی تبریزی نگاشته اند، و رزاق علی الاطلاق وجه رزقش بر معلمی اطفال گذاشته. از اوست:
از جهان تنگ آمدم پهلوی مجنونم برید
خانه تاریک است و من بیمار بیرونم برید.
(تذکرهء صبح گلشن صص 242 - 243).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صافی.
(اِخ) (میر...) شاعری است. و صاحب صبح گلشن گوید: میر صافی به می سخنوری مست بود. از وطن به خراسان رسید و در آنجا اقامت گزید و در فترت ازبکان ندای ارجعی شنید. او راست:
شهی که از اثر عدل اوست تیغ اجل
برون ز تهمت خون ریختن چو تیغ جبال
بسی نماند که از پشتی حمایت او
به تیغ غمزه کند صید شیر چشم غزال.
(صبح گلشن ص234).
در قاموس الاعلام ترکی آمده است که وی در هجوم ازبکها به خراسان کشته شد.
صافی.
(اِخ) شیخ احمد صافی افندی. وی از متأخّران شعرای عثمانی و مشایخ (طریقت) مولوی است و از مردم توقا بود و در قیصریه تحصیل کرد و بسال 1250 ه . ق. به قسطنطنیه شد و هیئت و حکمت و فارسی را نیز فراگرفت و به تدریس مثنوی شریف و علوم دیگر پرداخت. تاریخ وفات او معلوم نیست. (قاموس الاعلام ترکی).
صافی.
(اِخ) میرزا جعفر. رجوع به صافی اصفهانی شود.
صافی.
(اِخ) وی از حاجبان ایلک بود و نام وی در ترجمهء تاریخ یمینی (ص 233) آمده است.
صافی.
(اِخ) (مولانا...) وی از شیخ زادگان کوه صاف است و در نظم تتبع خواجه علیه الرحمة میکرد. این مطلع از اوست:
ساقیا سرخوشم و بادهء صافم داری
گر کنم سرخوشی آن به که معافم داری.
(مجالس النفائس ص 79، 80، 255).
صافی.
(اِخ) ابن ابراهیم بن حسن مقری طرسوسی ضریر، مکنی به ابی البرکات. وی تعبیر خواب میکرد. سپس به حدیث رو آورد و از علی عاقولی و ابراهیم مقدسی خطیب حدیث شنید و بسال 527 ه . ق. درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
صافی.
(اِخ) ابن عبدالله ارمنی، مکنی به ابی الحسن. وی حدیث از نصربن ابراهیم زاهد شنید. ابن عساکر گوید: از وی نوشتم، مردی خیّر و مواظب بر جماعت و کثیرالنافلة بود و بسال 538 ه . ق. درگذشت و در باب الصغیر دفن شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 361).
صافیات.
(ع ص، اِ) جِ صافیة. رجوع به صافیة و صافی شود.
صافی اصفهانی.
[یِ اِ فَ] (اِخ) مؤلف آتشکده وی را در شمار معاصرین خویش آرد و گوید: نام او میرزا جعفر و از سادات رفیع الدرجات اصفهان و جوانی خلیق و مهربان و شاعر شیرین زبان است. طبعی بسیار خوش داشت. صحبت وی مکرر اتفاق افتاده. این اشعار از اوست:
کشد تا نشنود فریاد ما را
ستم بین صیدکش صیاد ما را
ستم باشد خطا بر ما گرفتن
ندیده روی ترکان خطا را.
(آتشکدهء آذر ص381).
صاحب مجمع الفصحاء گوید: وی از مشاهیر شعرای عصر خود بود و غالباً غزلسرائی میکرد ولی در آخر عمر یک منظومه به نام شهنشاهنامه در احوالات و جنگهای حضرت رسول (ص) و علی (ع) بسرود و ده سال در آن رنج برد و سپس کتاب را به دربار فتح علیشاه هدیه کرد. وی مثنویی نیز به نام گلشن خیال دارد. صافی بسال 1219 ه . ق. در اصفهان درگذشت و در مقبرهء میر ابوالقاسم فندرسکی دفن شد. این اشعار از مثنوی گلشن خیال اوست:
مردان صبور نیک مردند
صاحب دل و چاره ساز دردند
صبر است علاج درد گفتم
سفتم گهریّ و نیک سفتم
خورشید مراد زیر ابر است
اکسیر مراد چیست صبر است
تخمی که به صبر از زمین رست
بارش به مراد خاطر تست.
(از مجمع الفصحاء ج2 صص317 - 324).
صافی افندی.
[اَ فَ] (اِخ) مولی مصطفی افندی بن ابراهیم رومی امام سلطانی و متخلص به صافی. او راست: «زبدة التواریخ» به لغت ترکی که ذیل است بر تاج التواریخ. صاحب کشف الظنون گوید: وی این کتاب را به امر سلطان احمد نوشت و حوادث را تا به سال 1024 ه . ق. ثبت کرد. (کشف الظنون).
صافی اوحدی.
[یِ اَ حَ] (اِخ) ابن حسین مراغی. رجوع به اوحدی مراغه ای شود.
صافی بودن.
[دَ] (مص مرکب) پاکیزه بودن. بی غل و غش بودن :
بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد.
مسعودسعد.
|| مسلّم بودن. مسخر بودن : و هوشنگ در پادشاهی فرمان حق یافت و بعد از وی ملک به طهمورث رسید پس از چهل سال پادشاهی همهء جهان او را صافی بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص 28).
صافیتا.
(اِخ) شهری است در قسمت شمالی سنجاق طرابلس شام از ولایت بیروت و محدود است از شمال به سنجاق لاذقیه و از مشرق به قضای حصن الاکراد و از جنوب به قضای عکّار و از مغرب به دریای سفید. مرکز آن قریهء برمانه و در مسافت 12 ساعت از طرابلس واقع است. اراضی آن مسطّح و مشتمل بر تلال است. نهر ابریش این شهرستان را میشکافد. محصولات آن عبارت است از: گندم، جو، ارزن، ذرّت، نخود، عدس، تره، تنباکو، زیتون و غیره. ابریشم و عسل در آنجا بسیار است و محصولات ارضی این ناحیه بیش از احتیاجات محلی و مازاد آن جزء صادرات است، همچنین قالیچه و منسوجاتی که در آنجا تهیه میشود به خارج میفرستند. در داخل این منطقه خرابهء دو قلعهء قدیمی موسوم به حصن سلیمان و قلعهء یحمور دیده میشود. در قلعهء یحمور دو عدد تابوت مرمر بود که به موزهء همایون استانبول حمل شده. این قضا 302 قریه را در بر دارد. (قاموس الاعلام ترکی). و صاحب منجم العمران گوید: در نزدیکی آن برجی بر تلی بلند واقع است که رومیان ساخته اند. در جنگ های صلیبی این شهر به تصرف اروپائیان درآمد، سپس سلطان نورالدین محمود صاحب شام بسال 562 ه . ق. آن را پس گرفت. (منجم العمران ج 2 ص 269).
صافی توزپوش.
[یِ] (اِخ) (مولانا...) صاحب مجالس النفائس گوید: فرزند هرات است و در کار خود نادر. به شعر خویش اعتقاد تمام دارد. این دو بیت از اوست:
ز شوق تنگ دهانی دم از عدم زده ام
به لوح هستی خود نیستی رقم زده ام
بجز حدیث تو با کس نگفته ام سخنی
اگر به کس سخنی گفتم از تو دم زده ام.
(مجالس النفائس ص 152).
صافی جزری.
[] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی و وزرای دورهء سلطان بایزیدخان و بندهء مولانا جزری است که از مصر به استانبول منتقل شده. وی ابتدا در شمار خدام ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی بود، سپس به رتبهء دفترداری (وزارت مالیه) و به مرتبهء صدارت نایل شد. او را اشعاری جانسوز است. (قاموس الاعلام ترکی). و صاحب کشف الظنون گوید: در کتاب زبدة الاشعار فائضی چهار بیت از اشعار او ذکر شده است.
صافی خرمی.
[یِ خُرْ رَ] (اِخ) از خاصگان ابوالعباس معتضد عباسی است. ابن اثیر در حوادث سال 288 ه . ق. گوید: چون معتضد به بستر مرگ افتاده و زبان او از حرکت بماند صافی خرمی را بخواست و یک دست بر چشم و دست دیگر به گلو کشید یعنی مرد یک چشم را بکشید و مقصود وی عمرو لیث صفار بود که در زندان بسر میبرد. صافی چون میدانست معتضد در حال مرگ است به دستور خلیفه وقعی ننهاد و چون بمرد و مکتفی بجای وی نشست از حیات عمرو خرسند شد، لیکن وزیر که با عمرو دشمنی داشت کس فرستاد تا وی را در زندان بکشتند. (ابن اثیر ج 7 ص 204).
صافی داشتن.
[تَ] (مص مرکب) پاکیزه داشتن. بی غل و غش داشتن : چنانکه از لفظ ما شنیده است باید که بر آن اعتماد کند و دل را صافی تر از آن دارد که پیش از آن داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335).
صافی درون.
[دَ] (ص مرکب) ساده دل. صافی دل. صافی ضمیر :
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.(بوستان).
صافی دل.
[دِ] (ص مرکب) ساده دل. صافی ضمیر. روشن دل. بی کینه. بی حقد. || صاف. صافی. روشن :
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
براستی طلب آزادگی ز سرو چمن. حافظ.
صافی رنگ.
[رَ] (ص مرکب) قَهْد. (منتهی الارب).
صافی رود.
(اِخ) رودخانه ای است که از سهند برخیزد و در بحیرهء چیچست ریزد. (نزهة القلوب مستوفی ج3 ص 87). از کوه سهند برخیزد و از مراغه گذشته به آب تغتو جمع شود و به دریای شور طروج می ریزد. طولش بیست فرسنگ است. (نزهة القلوب ج 3 ص 223). از سهند سرچشمه گرفته پس از مشروب ساختن مراغه و بناب به دریاچهء چیچست میریزد. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 83).
صافی سادات.
(اِخ) نام اراضیی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، 35هزارگزی شمال اهواز، بین ایستگاه خاور و بام دژ و کنار باختری رودخانهء دز. دشت، گرمسیر، مالاریائی. سکنه 100 تن. آب آن از رودخانهء دز. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو و راه آهن. ساکنین از طایفهء صافی سادات بوده چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
صافی سریرت.
[سَ ری رَ] (ص مرکب)صافی ضمیر. صافی طینت. پاک نهاد. رجوع به صافی ضمیر شود.
صافی سیرت.
[رَ] (ص مرکب) بی غل و غش. نیک خو. نیک روش.
صافی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) پاکیزه شدن. بی غل و غش شدن. نقیض کدر شدن :
تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک
صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک.
منوچهری.
از این گونه تضریبها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد. (تاریخ بیهقی). و بدین تحفظ و تیقظ اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه).
که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند. مولوی.
|| مسخر شدن. بی منازع شدن. مستخلص شدن : آن پادشاهی همه بگرفت و آن دهها که ویران بود همه آبادان کرد [اردشیر] و برابر مداین شهری بنا کرد و به پارس بازآمد و به اصطخر نشست و آن پادشاهی و آن ممالک او را صافی شد... (ترجمهء طبری). عبدالله پسر خویش محمد را در هرات امیر کرد و به مرو باز شد و همهء خراسان او را صافی شد و این سال شصت وپنج بود... (ترجمهء طبری). و بشار را بکشتند و بست و سواد آن، صالح بن النصر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص192). چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند و شهر امیر طاهر را صافی شد. (تاریخ سیستان ص349). و حسن امارت بگذاشت و پادشاهی معاویه را صافی شد. (تاریخ سیستان ص90). چون عبدالله زبیر بر تخت خلافت بنشست - رضی الله عنه - به مکه، و حجاز و عراق او را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص186). خبر فتح مکران آوردند و صافی شدن این ولایت. (تاریخ بیهقی ص240). وی [سبکتکین] بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت وی را صافی شد. (تاریخ بیهقی ص458). تا همگنان را برداشت [اردشیر] و جهان او را صافی شد. (فارسنامهء ابن بلخی ص19). بر وی جمع شدند و تابع او گشتند و پادشاهی (او را) صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص). همهء خراسان و ماوراءالنهر بر امیر سعید صافی شد. (تاریخ بخارا ص112). و رجوع به صافی شود.
صافی شرابدار.
[یِ شَ] (اِخ) وی غلام امیر اسماعیل سامانی و مهتر شرابداران او بود. روزی گناهی از وی سر زد، بترسید و دو غلام دیگر ترک با خود همراه کرد و از جیحون بگذشت و بسوی گرگان گریختند و به محمد هارون به سرخس که والی گرگان بود پیوستند... (احوال و اشعار رودکی ص342).
صافی ضمیر.
[ضَ] (ص مرکب)صافی طینت. بی غل و غش. بی مکر. آنکه درون وی صافی باشد. و رجوع به صاف ضمیر شود.
صافی طویت.
[طَ وی یَ] (ص مرکب)پاک نهاد. پاکیزه ضمیر : آن خسرو صافی طویت امیر یار احمد اصفهانی را به تفویض منصب وکالت سرافراز گردانید. (حبیب السیر جزء چهارم از ج3 ص 352).
صافی عیار.
(ص مرکب) خالص. بی غش :
اندر جهان دولت صافی عیار ملک
زان خنجر زدودهء صافی عیار باد.
مسعودسعد.
صافی قاضی.
(اِخ) احمدبن قره چه احمد برغموی. متوفی بسال 1006 ه . ق. او را دیوانی است به ترکی. صاحب کشف الظنون گوید: یک بیت از اشعار او در کتاب زبدة الاشعار فائضی آمده است. (کشف الظنون ج 1 ص 514).
صافی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) اِصفاء. رجوع به صاف کردن شود. || مسخر کردن. بی منازع کردن :
روم و چین صافی کند یاران او در روم و چین
نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود.فرخی.
امیر سدید لشکرهای بسیار به ولایتها فرستاد و مملکت صافی کرد و بیش در ولایت منازع نماند. (تاریخ بخارا ص116).
صافی گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب) صافی گشتن. پاکیزه شدن :
سخن چون زرّ پخته بی خیانت گردد و صافی(1)
چو او را خاطر دانا ز اندیشه بپالاید.
ناصرخسرو.
(1) - در دیوان ناصرخسرو چ تهران (1304 - 1307 ه . ش.) بجای این کلمه «باقی» آمده ولی به قرینه پیداست که صافی است.
صافی گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب)پاکیزه شدن. روشن شدن. شفاف شدن :
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم.فرخی.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن. منوچهری.
|| مسخر شدن. مسلم شدن : اسکندر رومی که ذوالقرنین بود بیامد و دارا کشته شد و ملک او را صافی گشت. (فارسنامهء ابن بلخی ص 16).
صافی ماندن.
[دَ] (مص مرکب) خالی ماندن. تهی ماندن : و جهان از ایشان صافی ماند و مالهاء ایشان و خزائن مزدک... جمع آورد. (فارسنامهء ابن بلخی ص91). || مسلم شدن. تحت تصرف ماندن : و انطیخن کشته شد و آن ولایت اشک را صافی ماند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 59).
صافی معلم.
[یِ مُ عَلْ لِ] (اِخ) رجوع به صافی شود.
صافی نامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) مفاصانامه. نامه ای که برای تصفیه حساب یا مصالحت نویسند.
صافیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث صافی.
صافیة.
[یَ] (اِخ) ناحیتی بوده است در بغداد به روزگار خلیفة الراضی باللّه عباسی. (اخبار الراضی باللّه و المتقی ص67).
صافیة.
[یَ] (اِخ) شهرکی بوده است نزدیک دیر قُنّی در اواخر نهروان نزدیک نهروان مشرف بر دجله و با نهروان ویران شد و آثار دیوارهای آن تا امروز باقی است. (معجم البلدان).
صافیة.
[یَ] (اِخ) از بلاد فلسطین است. رجوع به نزهة القلوب مقالهء سوم ص 271 شود.
صافیة.
[یَ] (اِخ) نام آسمان پنجم است(1).
(1) - در یادداشتهای ما این کلمه بدین معنی یاد شده بدون ذکر مأخذ.
صاق.
(ع اِ) ساق است. (منتهی الارب). رجوع به ساق شود.
صاق.
(اِخ) نام دجال است(1).
(1) - در یادداشتهای ما این کلمه بدین معنی یاد شده بدون ذکر مأخذ.
صاقب.
[قِ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صاقرة.
[قِ رَ] (ع ص، اِ) بلای فرودآینده. (منتهی الارب).
صاقری.
[قِ] (ص نسبی) نسبت است به صاقریة.
صاقریة.
[قِ ری یَ] (اِخ) قریه ای است از قراء مصر. (معجم البلدان) (الانساب سمعانی).
صاقسون.
(اِخ) رجوع به ساکسن شود.
صاقسه.
[سَ] (اِخ) رجوع به ساکس شود.
صاقع.
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی از صقع. بر سر زننده. || دیکٌ صاقع؛ خروس بابانگ. (منتهی الارب). || دروغگو. (اقرب الموارد). صَهْ یا صاقع؛ یعنی خاموش شو ای دروغگو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صاقعة.
[قِ عَ] (ع ص) تأنیث صاقع. || (اِ) صاعقه. (اقرب الموارد).
صاقل.
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی از صقل. زداینده. (منتهی الارب). آنکه آهن روشن کند. (مهذب الاسماء). موره زن. مهره زن. روشن گر.
صاقور.
(ع اِ) تبر بزرگ. (منتهی الارب). || میتین. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || زبان. (منتهی الارب). || بلای سخت. نازلهء شدید. (اقرب الموارد).
صاقورة.
[رَ] (ع اِ) باطن استخوان کاسهء سر که مشرف بر دماغ است. (منتهی الارب). || آسمان سوم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (اقرب الموارد).
صاکم.
[کِ] (ع اِ) موزه. (اقرب الموارد).
صاکمة.
[کِ مَ] (ع اِ) سختی. مصیبت. (منتهی الارب).
صال.
(ع مص) صول. صیال. حمله کردن بر حریف خود و زیادتی نمودن. (منتهی الارب).
صال.
[صال ل] (ع ص، اِ) باران سخت و بزرگ قطره که زمین شکافته گردد از وی. (منتهی الارب). || خر وحشی حادالصوت. (تاج العروس). || لحمٌ صال؛ گوشتی گنده. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - و در نسخه ای دیگر «گوشتی آکنده» آمده و در مدارک دیگر یافت نشد.
صالب.
[لِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَلْب. || (اِ) استخوان پشت از دوش تا بن سرین. (منتهی الارب). مازهء پشت. (مهذب الاسماء). || تب لرز سخت. (منتهی الارب). تب سخت همراه لرزه. خلاف نافض. (اقرب الموارد). تب گرم یعنی تبی که در وی لرزه و سرما نباشد.(1) (بحر الجواهر). تب نیک گرم. (دهار).
(1) - ظ: باشد.
صالبة.
[لِ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث صالب.
صالبیة.
[لِ بی یَ] (معرب، اِ) ابن بیطار گوید: نامی عجمی است در نزد مردم صقلیه نوعی باریک مر شالبیة(1) را، برگ آن کوچک و طعم و بوی آن بدو ماند و نزد آن مردم مجرب است ابراء بیاض چشم(2) را. (مفردات الادویة ج 2 ص 77).
(1) - Sauge.
(2) - Albugo.
صالح.
[لِ] (ع ص) نعت فاعلی از صلاح. ضد طالح. نیکوکار. درخور. سزاوار. جید. اهل. نیکمرد. بسامان کار. (مهذب الاسماء). الخالص من کل فساد. (تعریفات میر سیدشریف). بسامان. (تفلیسی). آنکه به حقوق بندگان و خدای تعالی قیام کند. (اقرب الموارد). ج، صالحون، صالحین : و پیروی کرد آنها را و به جای آورد به روش سلف صالح خود. (تاریخ بیهقی ص 308). آن پاک روح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجهء او را در میان امامان صالح. (تاریخ بیهقی).
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار. خاقانی.
یکی از جملهء صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ. (گلستان). اما بنده امیدوار است که در خدمت صالحان تربیت پذیرد. (گلستان). و دیگران هم به برکات شما مستفید گردند و به صالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان).
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیک مردان. سعدی.
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
|| در اصطلاح علم درایت، افادهء مدح معتدبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. در کشاف اصطلاحات الفنون گوید: (حدیث) صالح نزد محدثان حدیثی را نامند که در رتبت دون رتبهء حسن باشد. ابوداود در کتاب «سنن» گوید: هر حدیث که در آن وهنی سخت بود بیان کردم و آن حدیث که در آن چیزی نیاوردم صالح است، برخی صالح تر از برخی دیگر. و حافظ ابن حجر آرد: لفظ صالح در کلام وی اعم است از آنکه بخاطر احتجاج باشد یا ارتقاء و هر حدیث که به درجهء «صحت» و سپس به درجهء «حسن» رسد بمعنی اول است و جز این دو قسم بمعنی دوم و آنچه بدین درجه نرسد در آن وهنی شدید است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به صالح الحدیث شود. || عمل صالح؛ کار نیک. || بسیار. (اقرب الموارد).
صالح.
[لِ] (اِخ) محلتی بوده است به بغداد. رجوع به صالحیة شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (حضرت...) رجوع به صالح پیغمبر شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک ال ...) وی سومین پادشاه از اتابکان موصل و فرزند نورالدین محمود و نوهء عمادالدین زنگی مؤسس حکومت اتابکان موصل است. بسال 569 ه . ق. در دمشق جانشین پدر گردید و پس از مدّتی دمشق و حماة و حمص به تصرف صلاح الدین ایوبی درآمد و جز حلب در دست صالح نماند. وی 7 سال دیگر در آنجا حکمرانی کرد و بسال 577 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 145 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک ال ...) او یکی از ممالیک بحری است که در مصر حکومت میکردند. نام وی اسماعیل و ملقب به عمادالدین و فرزندزادهء سیف الدین قلاون و پسر ملک ناصرالدین است. بسال 743 ه . ق. جانشین برادر شد و پس از ده سال و 2 ماه حکمرانی بسال 746 او را از سلطنت خلع کردند و در آن سال درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 71 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (ملک...) وی وزیر الفائز بنصرالله از ملوک اسماعیلیهء مصر است. در دستور الوزراء آرد: چون الظافر باللّه [ خلیفهء اسماعیلی مصر ] در خانهء عباس [ وزیر او ]کشته شد فرزند وی الفایز بنصرالله بر مسند حکومت نشست و زمام امور وزارت را در کف کفایت ملک صالح نهاد و ملک صالح تا آخر ایام حیات فایز صاحب اختیار ملک و مال بود و در سنهء 555 ه . ق. که فائز به رحمت حق فایز گشت العاضد لدین الله (آخرین خلیفهء فاطمی اسماعیلی در مصر) قایم مقام او شد و او را [ صالح را ] از کار باز کرد. (دستور الوزراء ص 225). و رجوع به حبیب السیر جزء چهارم از ج2 ص 166 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (الیاس) رجوع به الیاس بن موسی بن سمعان شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (سلطان...) وی برادر سلطان عیسی والی قلعهء ماردین است که ابتدا سر به طاعت امیر تیمور درآورد لیکن در تسلیم قلعه مماطلت کرد (سال 796 ه . ق.) و به امر امیر تیمور مقید شد و سرانجام امیر تیمور ایالت آن ولایت به سلطان صالح داد. (حبیب السیر چ تهران جزء سوم از ج3 ص147).
صالح.
[لِ] (اِخ) (محمد...) به مناسبت نام خویش صالح تخلص میکرد. وی پسر امیر نورسعید جملة الملک و صاحب اختیار خانهء سلطان ابوسعیدمیرزاست که بغایت مردی بدفعل و بدخوی بود، اما محمد صالح جوانی ملایم بود و اطوار او به افعال پدر نمی مانست، و در طبع او بسی دقت و چاشنی هست و در خط نیز خالی از قابلیتی نیست. این مطلع از اوست:
نیم آشفته گر پوشید کاکل ماه تابانش
چه غم از تیرگیّ شب چو باشد صبح پایانش.
(از مجالس النفائس ص 110).
مترجم همین کتاب افزاید که: حضرت میر در ذکر مشارالیه لطفها نموده اند. اگرچه در اوائل نیک بوده اما اواخر روش پدر پیش گرفت، بدفعلی از مردم خوش طبع نکو نیست. از اوست این مطلع:
چند روزی که غمت مونس جان بود مرا
خاطر جمع و دل شاد همان بود مرا.
و رجوع به آتشکدهء آذر ص 16 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (مولانا...) صاحب مجالس النفائس گوید: وی گرچه خراسانی است لیکن سالیانی است که در حصار شادمان است به کتابداری شاه حصار شادمان و این مطلع از اوست:
اگر ای شمع شبی هم نفس من باشی
چه دعا بهتر از این است که روشن باشی.
و طرز این غزل اختراع اوست و فقیر از کسی شنیده ام (نشنیده ام ؟):
نازم به چشم خود که جمال تو دیده است
افتم به پای خود که به کویت رسیده است
هر دم هزار بوسه زنم دست خویش را
کو دامنت گرفته بسویم کشیده است
در زر بگیرم از ره تعظیم گوش را
کآواز جانفزای تو روزی شنیده است
هوش و خرد فدای دل خویشتن کنم
کز جام تو شراب محبت کشیده است
وابستگی به صالح از آن شد دل مرا
کز هرچه غیر تست بکلی رمیده است.
و این دو بیت نیز از اوست و بسی نیکو است:
اسیر هجر شدم هر کجا که دل بستم
فتاد طرح جدایی به هرکه پیوستم
گذشتم از طلب هر مراد و آسودم
کشیدم از همه دست امید و وارستم.
و میگویند این دو بیت در وقت ترک دنیا گفته. (از مجالس النفائس ص 290).
صالح.
[لِ] (اِخ) (میرزا...) فرزند میرزا پیر محمد شیرازی و یکی از امرای علاءالدوله حاکم هرات است. به اتفاق امیر اویس ترخان و احمد ترخان به جنگ عبداللطیف بن الغ بیک بن شاهرخ پسرعم علاءالدوله رفت و او را مقید کرده و به قلعهء اختیارالدین افکند. (حبیب السیر چ تهران جزء سوم از ج 3 صص206 - 207).
صالح.
[لِ] (اِخ) (امیر...) وی یکی از امرای سلطان اویس است که پس از وی به سلطان حسین ابراز اطاعت کرد و سرانجام به دست نوکران امیر عادل کشته شد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 198، 205، 208).
صالح.
[لِ] (اِخ) (میرزا...) یکی از شعرای ایران و از مردم اصفهان و از احفاد طبیب معروف طبیب الدین است. وی از حرمت سلاطین عصر برخوردار بود و سپس به هندوستان رفت و در خدمت جهانگیر و شاهجهان درآمد و به مراتبی نائل گشت و بسال 1043 ه . ق. درگذشت. از اوست:
موج اشکم چون بغل بگشاد جیحون گفت بس
چون به خود پیچیدم از اندیشه گردون گفت بس.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) از شعرای ایران و از مردم کاشان است و به هندوستان رفت، سپس در لاهور اقامت گزید و هم بدانجا درگذشت. از اوست:
نشنود هیچکسی نام جدایی یارب
این سخن گوشزد هیچ مسلمان نشود.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) وی از شعرای ایران و از مردم بدخشان است. از اوست:
گاه از ستم چرخ نگون میگریم
گاه از الم سوز درون میگریم
القصه در آتش جدایی چو کباب
می نالم و میسوزم و خون میگریم.
(قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) در بعض کتب آمده است که او یکی از شعرای ایران است و منظومه ای موسوم به «ناز و نیاز» دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن صالح بن علی بن احمد العبری. وی یکی از قضات یمن و فقیهی خوش سیرت بود و بسال 665 ه . ق. درگذشت و مدتی قضاوت منطقهء یمامه داشت. (اعلام زرکلی ص424).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن طلحة بن عبیدالله. وی از پدر خویش روایت کند. عسقلانی گوید: ابن معین او را در مجاهیل و ابن حبان وی را در ثقات شمرده است و ابن حبان گوید طلحة بن صبیح از وی روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 164).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابراهیم حلبی، معروف به دادیخی. وی شاعری ادیب بود و در اوائل قرن یازدهم میزیست. محمد امین دمشقی در ذیل نفحة او را ذکر کرده و صاحب اعلام النبلاء اشعاری از وی بیاورده است. (اعلام النبلاء ج 6 صص 438 - 443).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی اخضر یمامی، مولای هشام بن عبدالملک. وی شاگرد و خادم زهری بود و در بصره از وی روایت کرد و از محمد بن منکدر و جز ایشان روایت دارد و از وی ابوداود طیالسی و نضربن شمیل و جماعتی روایت کنند و سند وی به ابی هریره رسد. وهب بن جریر گوید او سماع را از قرائت تمیز نمی داد. ابن عدی گوید بر حدیث وی از زهری اعتماد نشاید. یحیی بن معین و بخاری و جوزجانی و ابوزرعة و دارقطنی و جز ایشان او را تضعیف کرده اند. رجوع به تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 364 - 365 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی اسود. وی فقیهی است از مشایخ شیعه و او را کتابی است. (ابن الندیم). صاحب لسان المیزان گوید وی از اعمش و جز او روایت کند و ابن عدی گوید: حدیثهای او صحیح نیست. محمد بن حسن سلولی از وی از اعمش آرد که جابر را پرسیدم: مقام علی نزد شما چگونه است؟ گفت: خیرالبشر. (لسان المیزان ج3 ص166). شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و در فهرس گوید: او را کتابی است که ابن ندیم آن را ذکر کرده است. (تنقیح المقال ج2 ص90).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی النجم. ابن ندیم وی را در شمار شعرای کتاب آورده و گوید مقل است. (الفهرست ص236).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی بکربن احمدبن عمر الاصیل، ملقب به صلاح الدین و معروف به ابن السفاح المرداسی الشافعی. وی از حسن خط بهره داشت و او را شهامت و حشمتی بود و وجاهتی نزد حکام. پدر وی او را زنی زیبا و ثروتمند داد و صالح با وی به خوشی بزیست، سپس زن از وی برنجید و نیکی های شوی او را سودی نداد و عاقبت شهرت یافت که آن زن وی را زهر خورانیده است و در جمادی 946 ه . ق. درگذشت. مدفن او در سفاحیة است. (اعلام النبلاء ج4 ص521).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی جبیر. رجوع به صالح بن جبیر شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی حسان مدنی. شیخ طوسی در رجال وی را در عداد اصحاب امام سجاد (ع) بشمار آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی حماد، مکنی به ابوالخیر رازی. شیخ طوسی در رجال گاهی وی را در شمار اصحاب امام جواد محمد بن علی (ع) و زمانی در شمار اصحاب امام هادی (ع) و سوم بار در عداد اصحاب امام عسکری (ع) آورده است و در فهرس گوید: او را کتابی است که احمدبن ابی عبدالله از وی روایت کند. نجاشی گوید: نام او زاذویه و مجهول الحال است و کتبی دارد از جمله «خطب امیرالمؤمنین» و «کتاب النوادر»، و سعدبن عبدالله از وی روایت کند. ابن غضایری وی را تضعیف کرده است. کشی از وی نام برده و او را تقویت کند. بیشتر متأخرین نیز مانند علامه در خلاصه و ابن داود در رجال و ابن طاوس در تحریر طاوس و جزائری در حاوی وی را ذکر کرده اند. صدوق در بعض مواضع کنیت او را ابوالحسین آرد که شاید تصحیفی است از ابوالخیر. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی صالح. بهبهانی صاحب تعلیقه ذیل ترجمهء محمد بن جعفر اسدی گوید وی وکیل امام بود و محمد بن احمدبن یحیی از وی روایت کند و شاید که وی صالح بن محمد بن خلیل باشد. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی مریم، مکنی به ابوخلیل. تابعی است. رجوع به ابوخلیل صالح شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ابی مقاتل هروی. رجوع به صالح بن احمدبن یونس شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمد. او راست: کتاب «تاریخ همدان». (کشف الظنون از سیرة النبلاء).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم بن حسن بن سلیمان. رجوع به صالح معلم شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن حنبل، مکنی به ابی الفضل. مولد وی بسال 203 ه . ق. بود و احمد او را سخت دوست میداشت. چون از آغاز جوانی پای بند عیال شد از پدر روایتی چندان ندارد. وی از ابوالولید طیالسی و ابراهیم بن فضل دارع و علی بن مدینی روایت کند، و از او فرزند وی و بغوی و محمد بن مخلد و دیگران روایت کنند. چندی قضاوت اصفهان داشت و هم بدانجا درگذشت. عبدالرحمن بن محمد قزاز از احمدبن علی از محمد بن حسین از ابوبکر خلال از محمد بن عباس از محمد بن علی روایت کند که: با صالح به اصفهان شدم. وی نخست به مسجد جامع رفت و دو رکعت نماز بگزارد. بزرگان و مردم شهر فراهم شدند. صالح عهدنامه ای را قرائت کرد و بسیار بگریست و مردم به گریه درآمدند و چون از خواندن فراغت یافت مردم وی را دعای نیک کردند و گفتند ما همگی دوستدار پدر توایم. صالح گفت: گریهء من از آن بود که به یاد آوردم که اگر پدر، مرا بدین حال دیدی چه کردی؟ هر گاه زاهدی نزد پدرم آمدی وی مرا بخواندی تا او را بدیدمی، چه میخواست که چون آن زاهد بپوشم و به راه وی روم. خدا داند که من بخاطر وام بسیار و کثرت عیال پدر تن بدین کار دادم... صالح هنگامی که از محکمه به خانه میشد لباس سیاه از تن بدر میکرد و میگفت ترسم بر این حال، مرگم فرارسد. وی در رمضان 265 ه . ق. در اصفهان درگذشت. (مناقب احمدبن حنبل ص 304). ابونعیم گوید مولد وی سال 203 بود و بسال 265 درگذشت. (تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 363). و در روضات حدیثی از وی از پدر او احمدبن حنبل در نکوهش یزیدبن معاویه آمده است. (روضات ص 53). خطیب گوید: صالح بن احمد در رمضان 265 بسن شصت وسه سالگی درگذشت و مولد وی بسال 203 بود. و گوید: عباس خیاط در خست صالح سروده است:
جاد بدینارین لی صالح
اصلحه الله و اخزاهما
فواحد تحمله ذرة
و یلعب الریح باقواهما
بل لو وزنا لک ظلیهما
ثم عمدنا فوزناهما
لکان، لاکانا ولاافلحا
علیهما یرجح ظلاهما.
خطیب گوید او این شعر را خصمانه سروده است و داستانی از یک میهمان صالح آرد که سخاوت طبع او را میرساند. (تاریخ بغداد ج9 صص317 - 319). و رجوع به الفهرست ص320 شود. ابن عساکر از عکبری حدیث کند که صالح قضاوت طرسوس یافت و هم او داستان ورود و قضاوت وی را به اصفهان از کتاب ادب القضاء خلال نقل کند و گوید قبر وی در اصفهان در ناحیهء «باب تیره» است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج6 صص362 - 363).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن صالح بن احمدبن عمر بن احمد، صلاح الدین بن شهاب بن السفاح حلبی. مولد وی بسال 795 ه . ق. بود و حاضر مجلس ایدغمش شد و از ابن صدیق روایت شنید و از نحو بهره گرفت و هنگامی که پدر وی تولیت کتابت سر یافت در توقیع (؟) دست مستقر شد و از وی نیابت کرد. او مردی محتشم و محبوب بود و خردی بکمال داشت و در طاعون جمادی الاَخر سال 825 درگذشت. (اعلام النبلاء ج5 ص 176).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن عمر، قاضی صلاح الدین حلبی، مکنی به ابی النسک و معروف به ابن سفاح. مولد وی به حلب بسال 710 ه . ق. و منشأ او نیز به حلب بود و به مذهب شافعی گرائید و متولی بیت المال اوقاف شد. وی پدر شهاب الدّین احمد کاتب سرّ حلب و پدر ناصرالدین ابوعبدالله محمد است. ابوالعز زین الدین طاهربن حبیب او را ستوده و این دو بیت از وی آورده است:
لانلت من الوصال ما املت
ان کان متی ما حلت عنی حلت
احببتکم طفلاً و ها قد شبت
ابغی بدلا (؟) ضاق علیّ الوقت.
وی در سفر حج بسال 779 در قریهء بصری درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 71).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن قاسم بن یوسف بن فارس بن سوار متابحی، مکنی به ابی مسعود. وی در صیدا سکونت داشت و از پدر خویش و جماعتی دیگر روایت کرد و از او کتانی و هم طبقه های وی روایت کنند و سند او به انس میرسد. وفات وی را بسال 429 ه . ق. گفته اند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص361).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن احمدبن صالح بن عبدالله بن قیس بن هذیل بن یزیدبن عباس بن احنف بن قیس، مکنی به ابی الفضل تمیمی همدانی. خطیب گوید وی به بغداد حدیث گفت. از عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی و محمد بن قارن رازی و حسن بن علی مکتب و ابراهیم بن عمروس و قاسم بن بندار همدانی و عبدالرحمان بن حمدان همدانی و محمد بن حمدان بن سفیان طرائفی قزوینی و سلیمان بن داود و علی بن ابراهیم بن سلمهء قزوینی و عمر بن احمدبن علی مروزی و محمد بن علی بن حسین صیدلانی و جز آنان روایت کند و از وی فرج بن علی بزاز و علی بن طلحهء مقرری روایت آرند و علی گفت: صالح بسال 370 ه . ق. به بغداد آمد. او راست: کتاب «طبقات الهمدانیین» و دو کتاب در سنن تحدیث. (تاریخ بغداد ج 9 ص 331). زرکلی در الاعلام آرد که صالح بسال 384 ه . ق. / 994 م. پس از عمری دراز درگذشت. از وی تصانیفی بمانده است. (الاعلام زرکلی ص 424).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن طه. او راست: الدراری و اللاَل لمدح محمد و الاَل و آن بسال 1308 ه . ق. در دمشق طبع شده است. (معجم المطبوعات ستون 1183).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن عزالدین محمد صغیربن شیخ الاسلام عزالدین محمد کبیربن خلیل، اقضی القضاة صلاح الدین. وی از حلب بود و مذهب حنفی داشت و نیابت جمال الدین یوسف سبط بن آجاء حنفی قاضی حلب میکرد. سجع مهر وی «الحمد للّه رب العالمین» است و بسال 922 ه . ق. درگذشت. (اعلام النبلاء ج 5 ص 387).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمدبن یونس، مکنی به ابوالحسین بزاز و معروف به قیراطی (صالح بن ابی مقاتل). وی هروی الاصل است و از محمد بن معاویة بن مالج و یعقوب بن ابراهیم دورقی، و یوسف بن موسی قطان، و محمد بن یحیی قطعی، و حسن بن زید جصاص، و محمد بن حسن بن تسنیم، و عبیداللهبن جریربن جبله، و عبیداللهبن سعد زهری، و منذربن ولید جارودی، و فضلک رازی، و علی بن داود قنطری، و احمدبن سنان واسطی، و حسن بن علی بن عفان عامری، و عیسی بن جعفر وراق، و احمدبن سعید جمال و جز ایشان روایت کند و از وی ابوبکر شافعی، و ابوعلی بن صواف، و محمد بن مظفر و محمد بن عبیداللهبن شخیر، و ابوبکربن شاذان، و ابوحفص بن شاهین روایت کنند. وی به حفظ مذکور بود لیکن مناکیر بسیار داشت. خطیب گوید بر ابوالحسن دارقطنی خواندم و او از محمد بن حسان بستی به اجازت خبر داد که از صالح بن احمد به بغداد حدیث نوشتیم. وی حدیث را میدزدید و دگرگون میساخت و شاید افزون از ده هزار حدیث را دیگرگون کرده است و به حدیث وی احتجاج نشاید. دارقطنی گوید: صالح خویشاوند ابی علی بن صواف و کذاب و دجال است و بدانچه ناشنیده بود حدیث می گفت. برقانی می گفت: ما حدیث صالح را نمی نوشتیم، چه او ذاهب (؟) الحدیث بود. ابوبکربن شاذان گفت: صالح بن احمدبن ابی مقاتل در ماه ربیع الاَخر 316 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج9 صص329 - 330). و رجوع به لسان المیزان ج3 ص165 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمد الحلبی. وی از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن احمد مرتینی. وی بسال 1218 ه . ق. در ادلب از اعمال حلب متولد شد و هم بدانجا نشأت یافت و نزد پدر و دیگر علمای ادلب علم فراگرفت و در صناعت نظم و نثر رنج برد و بهرهء وافر به دست کرد. از نثر لطیف وی رساله ای است در احوال ابراهیم پاشا والی مصر و اعمال او در این بلاد، و در پایان رساله گوید که بسال 1257 ه . ق. از تحریر آن فراغت یافته. صالح بسال 1262 در حلب سکونت جست و در جامع اموی و مدرسهء صلاحیه که امروز «بهائیة» نام دارد به تدریس حدیث پرداخت و از جانب عبدالرحمن افندی علمی قدسی نیابت اوقاف جامع بهرمیه نیز بگرفت، سپس بر سر تولیت آن اوقاف با وی منازعه آغاز کرد و خصومت به حاکم بردند و او حاکم را که ثریاپاشا نام داشت به قصیده ای طولانی مدح گفت، لیکن وی را سودی نداد. وی اسامی اعیان حلب را که بسال 1281 و 1282 درگذشته اند در اوراقی فراهم آورده و ترجمه ای از ایشان بنوشته که صاحب تاریخ حلب آن را در کتاب خویش بیاورده است. صالح در چهاردهم رجب سال 1282 ه . ق. درگذشت و در خارج باب قنسرین در تربت کلیباتی مدفون است. رجوع به اعلام النبلاء ج 7 صص 331 - 335 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ادریس بن صالح، مکنی به ابی سهل بغدادی. وی در دمشق حدیث گفت. او از یحیی بن محمد بن صاعد و از او تمام بن محمد بن عبدالله رازی روایت کند. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 331 و تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن اسحاق جرمی. رجوع به صالح جرمی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن اسحاق جهبذ. او از معرف بن واصل و از وی محمد بن منصور طوسی روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 311).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل. از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل. وی هفتمین امیر از امرای بنی اخیضر است که در مکه و مدینه حکومت داشتند. در اواسط قرن چهارم هجری مدتی قلیل حکومت داشت و در حکومت وی نواب خلفای عباسی مکه و مدینه را ضبط کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن اسماعیل بن محمد بن اسماعیل کاثی خوارزمی صوفی، مکنی به ابی خیر. ابن عساکر گوید: وی در جوانی به طلب علم نزد ما آمد و مدتی در دویره شمیساطی اقامت جست و صحیح مسلم و مسند ابی عوانهء اسفرایینی و زهدبن مبارک و مسند شافعی و دیگر کتب بخواند و صحیح بخاری را بر ابی الفضل بن غره قرائت کرد. و در خراسان از جماعتی حدیث شنید و از دمشق به حج رفت و بیت المقدس را زیارت کرد. او کثیرالصوم بود و در دمشق بسال 554 ه . ق. درگذشت و مدفن او قبلی طاحونة الصخره در مقابر صوفیه است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 363 - 364).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن البحتری. از مروان بن محمد طاهری و وهب بن جریر و دیگران روایت کند. ابوحاتم گوید: صالح صدوق بود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 365).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن امین. رجوع به صالح بن قطب الدین امین شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ایوب. وی از حبیب کاتب مالک و از وی محمد بن هارون بن حسان روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 166).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بحتری. رجوع به صالح بن البحتری شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (ملک...) ابن بدرالدین لؤلؤ. پدر وی ولایت موصل داشت. چون هولاکو عزم تسخیر ولایت شام کرد نخست پیکی نزد بدرالدین لؤلؤ فرستاد که تو را بواسطهء کبر سن معاف داشتیم لیکن باید پسر خود الملک الصالح را روانه کنی تا در فتح شام با ما کمک کند. بدرالدین بپذیرفت و هولاکو به پاس این خدمت ترکان خاتون دختر سلطان جلال الدین منکبرنی را به زنی بدو داد و او را تسخیر آمد فرمود. (تاریخ مغول ج1 ص192) (حبیب السیر جزء اول از ج3 ص33). چون بدرالدین لؤلؤ را سال به نودوشش رسید و از این جمله قرب پنجاه سال به دولت و اقبال بگذرانید بقول امام یافعی در شهور سنهء سبع و خمسین و ستمائة (657 ه . ق.) و به روایت روضة الصفا سنهء تسع و خمسین و ستمائة (659 ه . ق.) وفات یافت. ایلخان پسر وی ملک صالح را منظور نظر عاطفت گردانید و قایمقام پدر کرد و صالح روزی چند به طریق اطاعت رفت، سپس علم مخالفت برافراشت و موصل را به یکی از معتمدان خود سپرد و متوجه مصر شد و از سلطان مصر بندقدار عنایت و التفات دید، آنگاه با هزار سوار به مقر خود بازگشت تا دفائن و خزائن موصل را به مصر برد. ایلخان وصول او بدانست و امراء دیار را پیغام داد که طرق و شوارع را نگاهبان باشند تا اگر ملک صالح بار دیگر پای در طریق مصر نهد دست بردی بدو رسانند و سنداغونویان (؟) را با لشکری بیکران به موصل فرستاد تا به هر کیفیت که تواند ملک صالح را به چنگ آرد. روزی که ملک صالح به باده گساری مشغول بود آواز کوس بشنید و از رسیدن سنداغو خبر یافت و دروازه ها بربست و ابواب خزاین بگشود و لشکر شول و کرد و ترکمان را که در شهر بودند به مال بی قیاس خشنود کرد و سنداغو به محاربه و محاصرهء شهر پرداخت. روزی هشتاد تن از دلیران مغول بر فراز سور شدند و موصلیان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند و سرهای ایشان بزیر انداختند و بدین جهت در منازعت بجدتر شدند، و چون پادشاه مصر بندق دار از هجوم سپاه تاتار و اضطرار ملک صالح خبر یافت یکی از امراء عظام را به کمک موصلیان نامزد فرمود و آنان چون به سنجار رسیدند نامه ای بر بال کبوتر بسته بطرف موصل افکندند، قضا را کبوتر خطا کرد و بر منجنیق مغولان نشست، و استاد منجنیق کبوتر را گرفته و نامه را از بال او باز کرد و نزد سنداغو برد، و او این معنی را از علامات فتح دانست، علی الفور یک تومان سپاه به دفع شامیان نامزد کرد. مغولان بعد از قطع منازل به نواحی سنجار رسیدند و به سه قسمت تقسیم شده و در کمینگاه نشستند. در وقت وصول لشکر شام بیک بار بیرون تاخته به استعمال تیر و شمشیر پرداختند، و شامیان به مدافعت مشغول گشتند، در آن اثنا نسیم فیروزی از جانب مغولان بوزید و بادی صعب برخاست و چشمهای اهل شام را از خاک پر ساخت، لاجرم بیشتر آنان کشته شدند. سپاه سنداغو جامه های آن طائفه را پوشیده بر اسبهای عربی سوار گشتند و روی بطرف موصل آوردند. مردم شهر را چون چشم بر ایشان افتاد، پنداشتند که لشکر بندق دار به مدد می آیند، لاجرم جمعی کثیر به رسم استقبال از دروازه ها بیرون شدند، و مغولان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند. پس از این وقعه ضعفی تمام به احوال ملک صالح راه یافت و کس نزد سنداغو فرستاد و امان طلبید. سنداغو متقبل شفاعت جرایم وی شد و صالح از شهر بیرون آمد، و سنداغو او را به جمعی سپرد تا بنزد ایلخان بردند. هلاکو چون از وی بغایت خشمناک بود بفرمود تا تن او را در دنبه گرفتند، و نمدی بر وی پیچیده، به رسن محکم ببستند و در آفتاب انداختند و گاهی اندک غذائی به وی میدادند. پس از چند روز دنبه ها به کرم مبدل شد و اعضاء ملک صالح را خوردن گرفت. صالح مدت یک ماه بدین عقوبت مبتلا بود و وفات یافت، آنگاه پسر سه سالهء او را که علاءالملک نام داشت کنار رودخانهء موصل به ضرب تیغ به دو نیم کردند و هر نیمهء او را در یک جانب رودخانه بیاویختند. (حبیب السیر چ تهران جزء اول از ج3 صص 33 - 34).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بدیل. محدث است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بشربن سلمة، مکنی به ابی فضل قرشی ازدی طبرانی. در دمشق و حمص و عراق و مکه از جماعتی حدیث فراگرفت، و عده ای از محدثین از وی روایت کرده اند. ابومحمدبن ابی حاتم گوید در طبریه از صالح روایت نوشتم و او صدوق است. حسن بن علی بن یحیی گوید: ابوالفضل صالح بسال 259 ه . ق. ما را حدیث گفت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 365 - 366).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بشر سدوسی. مجهول است. و در کتاب الضعفاء به سندی جید از حبیب بن شهید، آرد که نزد ایاس نشسته بودم، مردی بیامد. ایاس وی را گفت: اگر فتوی خواهی به حسن رجوع کن، و اگر صلح خواهی به حمید، و اگر شغب طلبی نزد صالح سدوسی رو که گوید آنچه بر تو است انکار و آنچه ازآنِ تو نیست ادعا کن و به بینهء غایب احتجاج جوی. ابن معین او را نشناسد و ابن عدی وی را مجهول داند. (لسان المیزان ج 3 ص 166). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 62 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بشربن وداع بن اُبی بن ابی الاقعس المرّی. از ولد عامربن حنیفه و مکنی به ابی بشر است. خطیب در تاریخ خود از عبدالله بن علی بن مداینی آرد که در کتابی به خط پدر خویش دیدم پدر او عرب و از بنی حنیفه و مادر وی کنیزکی خراسانی است و کنیز زنی از بنی مره بود و بشربن وداع او را به زنی گرفت و از او صالح بیامد، سپس زن مرّی او را آزاد کرد. وی از حسن و محمد بن سیرین و بکربن عبدالله مزنی و ثابت بنانی و سلیمان تیمی و یزید رقاشی و جعفربن زید عبدی روایت کند و از وی شجاع بن ابی نصر بلخی و سریج بن نعمان جوهری و یونس بن محمد مؤدب و عفان بن مسلم و ابوابراهیم ترجمانی و خالدبن خداش مهلبی و بشربن ولید کندی و صالح بن مالک خوارزمی حدیث کنند. وی مردی صالح بود و مهدی وی را به بغداد طلبید و بغدادیان از او حدیث شنیدند. صالح بسال 172 ه . ق. درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 صص 305 - 310 و صفة الصفوة ج 3 ص 265 و عیون الاخبار شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بهلة الهندی. وی از طبیبان ایام رشید و معروف آن عصر و طب وی بر اصول طبابت هند و نیک اصابت بود. قفطی در تاریخ الحکما گوید: از عجایبی که برای وی رخ داد اینکه روزی رشید را خوان های طعام بیاوردند و او بر عادت خویش جبرئیل بن بختیشوع را بخواند تا بر خوان حاضر شود لیکن چندانکه وی را بجستند نیافتند. رشید وی را دشنام دادن گرفت، در این حال جبرئیل درآمد. رشید گفت کجا بودی و او را سخنان زشت گفت. جبرئیل پاسخ داد اگر امیرالمؤمنین بجای دشنام به پسرعم خود ابراهیم بن صالح بگرید نیکوتر بود. وی سبب پرسید. جبرئیل گفت او را زندگی جز رمقی نمانده است و تا نماز خفتن بیش نماند. رشید جزع آغاز کرد، و بفرمود تا خوانها برچیدند و بسیار بگریست. جعفربن یحیی گفت یا امیرالمؤمنین طب جبرئیل رومی است، و طب صالح بن بهلة هندی، و وی در طب هند چنان است که جبرئیل در طب روم. اگر امیرالمؤمنین بپسندد بفرماید تا او را حاضر آورند و نزد ابراهیم بن صالح فرستند. رشید جعفر را بفرمود تا چنین کند و صالح نزد ابراهیم رفت و عرق او ببسود و نزد رشید آمد و رخصت دخول خواست و او را گفت تو امام و عاقد ولایت قضاء حکامی و چون حکم کنی حاکمی را اجازت فسخ آن نباشد، من تو و حاضران را به شهادت گیرم که هرگاه ابراهیم بن صالح در این شب یا بدین بیماری بمیرد همهء بندگان من آزاد و چهارپایان من وقف در راه خدا و اموال من صدقه بر مساکین و زنان من به سه طلاق باشند. رشید گفت یا صالح سوگند بر غیب خوری؟! گفت نه، چه غیب آن است که بی دلیل و ندانسته باشد و من آنچه گفتم جز از روی دلیل و علم نباشد. رشید خرسند شد و خوردن گرفت و نبیذ بیاشامید و چون وقت نماز شام شد کتاب صاحب برید بیامد بر مرگ ابراهیم بن صالح. رشید استرجاع گفت و جعفر را در آن راهنمایی ملامت کرد و هند و طبیبان آن سرزمین را لعنت فرستاد و میگفت چه زشت کاری که پسرعم من شربت مرگ را بچشد و من نبیذ بیاشامم. آنگاه رطلی نبیذ طلبید و آن را با آب و نمک بیامیخت و بیاشامید تا آنچه خورده بود قی کرد و صبحگاه به خانهء ابراهیم رفت، خادمان او را به وثاقی مفروش و مزین که در آن کرسی ها بود ببردند. رشید بر شمشیر خود تکیه داد و بفرمود تا فرشها و کرسی ها برچینند و گفت در عزای دوستان نشستن جز بر بساط خوش نیست و از این پس این کار سنت عباسیان شد. و صالح بن بهلة پیش روی رشید ایستاده بود و کسی سخن نمیگفت تا بوی بخور برخاست، ناگاه صالح بانگ زد الله الله ای امیرالمؤمنین مبادا به طلاق زنان و مصادرت اموال من حکم کنی و پسرعم خود را زنده به گور فرستی، اجازت ده تا بروم و او را معاینت کنم و این سخنان چند بار به آواز بلند بگفت و رشید وی را اجازت داد و او برفت و جماعتی بانگ تکبیر شنیدند، پس صالح تکبیرگویان بیامد و رشید را گفت برخیز تا تو را عجبی نشان دهم. رشید با خواص برفتند و صالح سوزنی برگرفت و میان ناخن ابهام دست چپ ابراهیم داخل کرد، ابراهیم دست به پس کشید. صالح گفت امیرالمؤمنین آیا مرده درد را حس کند؟ اینک اگر او را معالجت کنم و او برخیزد و خود را در کفن پیچیده و حنوط کرده یابد این بار از ترس بمیرد، پس بفرمای تا کفن از وی دور سازند و او را بشویند تا بوی حنوط از وی برود، سپس جامه های او بدو پوشانند و بدان بو که بکار میبرد خوشبو سازند و در فراشی که میخفت بخوابانند تا او را معالجت کنم و در ساعت با امیرالمؤمنین سخن گوید. رشید بفرمود تا آنجمله بکردند و صالح قدری کندس بخواست و در بینی بیمار بدمید و یک سدس ساعت بگذشت و بیمار بجنبید و عطسه کرد و بنشست و دست رشید ببوسید و او وی را حال بپرسید. ابراهیم گفت به خوابی خوش رفتم جز آنکه به خواب دیدم سگی به من حمله کرد و ابهام دست چپ مرا بگزید که هم اکنون درد آن ننشسته است و آن ابهام که صالح سوزن بدان فروبرده بود نشان داد و ابراهیم از این پس روزگاری بزیست تا آنکه عباسه دختر مهدی را به زنی گرفت و ولایت مصر و فلسطین بیافت و به مصر درگذشت و قبر وی بدانجاست. (تاریخ الحکماء صص 215 - 217). و رجوع به عیون الانباء ج 2 صص 34 - 35 و قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بیان بن سکن دقاق. از حمادبن حسن و محمد بن خلیل مخرمی و ابواسماعیل ترمذی و از وی ابوحفص بن شاهین روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 330).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن بیان ثقفی عبدی ساحلی. وی از مردم انبار است و چندی قضاوت سیراف داشت. او از سفیان ثوری و فرات بن سائب و عبدالرحمان مسعودی روایت کند و از وی فضل بن شخیت و محمد بن خلف حداد و احمدبن مطهر عبدی و محمد بن ابی سمینهء تمار و اسحاق بن ابی اسحاق صفار حدیث کنند و وی ضعیف است و احادیث منکر دارد. (تاریخ بغداد ج 9 ص 310). و رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 166 - 167 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جبله. از قیس بن عبده و او از ابوذر روایت کند. ازدی گوید: ضعیف است و ابن حبان او را ثقه داند و از وی شهاب بن خراش روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 167).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جبیر. وی از ابوامامة بن سهل روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 167).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جبیر [ یا ابی جبیر ]صیدائی طبرانی فلسطینی یا همدانی. وی در دولت عمر بن عبدالعزیز کتابت خراج و لشکر داشت و به روزگار یزیدبن عبدالملک نیز در این شغل ببود تا آنکه یزید وی را معزول کرد و اسامة بن یزید مولای کلب را بدان کار گماشت. بخاری صالح را در عداد شامیان و ابوحاتم او را مجهول الحال داند. دارمی گوید: حال وی از یحیی بن معین پرسیدم گفت ثقه است. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 366). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 196 و 204 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جعفربن زبیربن عوام قرشی اسدی. وی برای جنگ روم به دمشق یا اعمال آن شد و پدر او در این باب گوید:
قد راح یوم السبت حین راحوا
مع الجمال و التقی صلاح
من کل حیّ نفر سماح
بیض الوجوه عرب صحاح
و هم اذاما ذکر الشیاح
و فزعوا و اخذ السلاح
مصاعب تکرهها الجراح.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 366 - 367).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جعفربن عبدالوهاب بن احمدبن محمد بن علی بن صالح علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هاشمی صالحی حلبی، قاضی. وی در دمشق حدیث فراگرفت، و از ابن خالویهء نحوی روایت کند. و او را کتابی است در اشتیاق به اوطان. و از وی احمدبن علی مدائنی روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 367) (اعلام النبلاء ج 4 ص 62).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جعفربن محمد بن جعفربن زیادبن میسرة، مکنی به ابی الفرج و معروف به رازی. وی از عبدالله بن محمد بغوی و ابوبکر نیشابوری و احمدبن علی بن علاء جوزجانی روایت کند و از وی ازهری و عتیقی و قاضی ابوعبدالله صمیری و قاضی ابوالقاسم تنوخی روایت کنند. احادیث او بر راست گویی وی دلالت کند. احمدبن محمد عتیقی گوید: صالح بن جعفر به روز جمعهء پنجم رجب 380 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص332).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جلاب. رجوع به صالح بن محمد بن صالح، مکنی به ابی علی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) (مولی...) ابن جلال الدین قاضی. متوفی بسال 973 ه . ق. چلبی در کشف الظنون آرد که از مصنفات اوست: 1) تعلیقه ای بر اصلاح الوقایة در اصول فقه تألیف احمدبن کمال پاشا متوفی 940. 2) تعلیقه ای بر شرح تغییرالتنقیح (صاحب کشف الظنون در ذیل عنوان این کتاب وی را صالح بن جلال توقیعی نامیده است). 3) ترجمهء جوامع الحکایات عوفی به ترکی، به دستور سلطان بایزیدبن سلیمان عثمانی. 4) دیوان ترکی. و گوید: پنج بیت از اشعار او در زبدة الاشعار عبدالحی فائضی آمده است. 5) منظومهء لیلی و مجنون به ترکی. 6) حاشیه بر شرح مفتاح العلوم سکاکی در محاکمهء میان دو شرح شریفی و تفتازانی که آن را «ناقدالرأیین فی قواعد الفنین» نامیده است. 7) تعلیقه بر شرح شریف بر مواقف عضدی. 8) حاشیه بر شرح وقایهء صدرالشریعهء ثانی. رجوع به کشف الظنون شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جمیل زیات مدنی. بطریق سعدبن سعید، از ابی هریرة روایت کند. ابن عدی گوید: ابن ناجیة از صالح روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن جناح لخمی. از شاعران حکماست. ابوعبدالله حافظ گوید: وی بلاشک از کسانی است که اتباع را درک کرده است و کلمات او در حکمت مستفاد است. جاحظ گوید صالح بن جناح دمشقی فرزند خود را گفت: پسرک من اگر شبانه روزی بر تو گذشت و دین و جسم و مال تو در آن بسلامت ماند خدای را سپاس بسیار گزار که بسیار کسان را در این روز و شب مال از دست برفت و حرمت در هم شکست و تو در عافیت ماندی و گوید: و بعض مردم چنانند که اگر از تو بردباری بینند جهالت آغاز کنند و اگر جهالت بینند بردبار شوند، و اگر نیکویی بینند بدی کنند و اگر بدی بینند نیکویی کنند، و اگر ستم بینند ترا انصاف دهند و اگر انصاف بینند به ستمکاریت نسبت کنند و کسی را که خوی چنین باشد ناچار خلقی و وقاحتی باید که ترا از خلق و وقاحت او انصاف دهد و جهالتی که از جهالت او بازدارد وگرنه ترا خوار سازد، چه بعض حلم اذعان [ بر ضعف ] است و کسی را که سفیهی نباشد تا او را یاری کند ذلیل شود و کسی را که حکیمی نباشد تا وی را ارشاد سازد گمراه گردد و گوید: از دنیا با آنچه دیده ای بدانچه ندیده ای عبرت گیر، و نشنیده را به شنیده، و نرسیده را به رسیده، و آینده را به گذشته، و نو را به کهن آزمایش کن. بدان که:
انما الدنیا نهار
ضوئه ضوءٌ معار
بینما غصنک غَض
ناعم فیه اخضرار
اذ رماه زمناه
فاذا فیه اصفرار
و کذاک اللیل یأتی
ثم یمحوه النهار.
این وصف دنیاست و آنچه از آن وصف نکردم تلختر و وحشتناکتر است. دنیا چنان است که اگر اقبال کند بفریبد و اگر پشت کند زیان رساند. و برخواند:
نموت و ننسی غیر ان ذنوبنا
اذا نحن متنا لاتموت و لاتنسی
الا رب ذی عینین لاتنفعانه
و هل تنفع العینان من قلبه اعمی.
و نیز او راست:
و افضل قسم الله للمرء عقله
فلیس من الخیرات شی ء یقاربه
اذا اکمل الرحمان للمرء عقله
فقد کملت اعراقه و مناسبه.
مرزبانی گفت: صالح بن جناح شاعری کوفی است و در مواعظ و آداب سخنانی رشیق دارد. او راست:
الا انما الانسان غمد لقلبه
و لا خیر فی غمد اذا لم یکن نصل
و ان تجمع الاَفات فالبخل شرها
و شر من البخل المواعید و المطل
و لا خیر فی وعد اذا کان کاذباً
و لا خیر فی قول اذا لم یکن فعل.
جاحظ گوید او راست:
تعلم اذاما کنت لست بعالم
فما العلم الا عند اهل التعلم
تعلم فان العلم زین لاهله
و لن تستطیع العلم ان لم تعلم
تعلم فان العلم ازین بالفتی
من الحلة الحسناء عند التکلم
و لا خیر فی من راح لیس بعالم
یصیر بما یأتی ولا متعلم.
(تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 367 - 368).
ابن الندیم گوید: او را پنجاه ورقه شعر است. و رجوع به معجم المطبوعات ستون 65 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حبیب بن صالح سواق مدینی. وی از پدر خود روایت کند و از وی اسماعیل بن ابی اویس و هارون بن عبدالله و محمد عوف روایت کنند و ذهبی آرد که ابوحاتم وی را مجهول داند، چه وی از پدر خود و جناح روایت کند و آنان مجهولانند. ابن حجر گوید: ابوحاتم حبیب را مجهول شمرده است، نه صالح را. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حجر. وی یکی از حکام یعقوب لیث صفار است. مؤلف تاریخ سیستان پس از داستان غلبهء یعقوب بر شهر رُخد و فرار صالح بن نضر و کشته شدن زنبیل سردار وی، نویسد: پس صالح بن حجر را که ابن عم زنبیل بود به ولایت رُخد فرستاد و صالح بن النضر اندر بند یعقوب فرمان یافت پسِ هفده روز که او را به سیستان آورد، روز شنبه هفده روز گذشته از محرم سنهء احدی و خمسین و مأتین (251 ه . ق.). سپس گوید: یعقوب روزگاری به سیستان ببود، خبر آمد که صالح بن حجر عاصی شد به رُخد. یعقوب به حرب صالح رفت روز دوشنبه دو شب مانده از ذیحجهء سنهء اثنی و خمسین و مأتین (252 ه . ق.) و خلیفت کرد بر سیستان عزیزبن عبدالله را [ رفتن یعقوب به حرب صالح بن حجر ] . صالح به قلعهء کوهژ(1) بود هیچ خبر نداشت، تا یعقوب پیرامن قلعه فروگرفت، پس چند روز حرب صعب کردند، چون صالح را یقین شد که قلعه بخواهد ستد، خویشتن را بکشت، و او را از قلعه فروافکندند و قلعه بدادند و زنهار خواستند، و صالح را به بُست آوردند و به گور کردند، یعقوب به قلعه استواری نشاند و باز سیستان آمد چهار روز مانده از جمادی الاولی سنهء ثلاث و خمسین و مأتین (253 ه . ق.). (تاریخ سیستان صص 206 - 208).
(1) - کوهتیز. کوهشیر.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حرب بن خالد، مکنی به ابی معمر. وی مولای سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس هاشمی است. از عبدالاعلی سامی و سلام بن ابی خبزة و خالدبن یزید هدادی و اسماعیل بن یحیی تمیمی روایت کند و از وی ابوبکربن ابی الدنیا و عبیدالعجل و احمدبن ابی عوف بزوری و عبدالله بن محمد بن ناجیه و ابوحامد محمد بن هارون حضرمی روایت کنند. صالح به بغداد سکونت داشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 316 - 317). عسقلانی گوید وی مکنی به ابی محمد است و از سلام بن مطیع روایت کند و محمد بن اسحاق و جز او از وی روایت کنند و ابن حبان او را ثقة دانسته است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حریث بن یزید. وی شیخ یحیی بن علاء رازی است. و ابوحاتم گوید مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسان انصاری، از بنی النضیر، مکنی به ابی حارث. او از محمد بن کعب قرظی و عروة بن زبیر روایت کند. ابن ابی حاتم گوید وی حجازی است و به بغداد آمد و ابن ابی ذئب و أنس بن عیاض و عائذبن حبیب و سعیدبن محمد وراق از وی روایت کنند. خطیب گوید: ابن ابی ذئب از صالح بن ابی حسان روایت کند نه از صالح بن حسان. (تاریخ بغداد ج 9 ص 301). و رجوع به الموشح ص160 و 198 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسن بن احمد فقیه ازهری مصری ملقب به صالح بهوتی. مولد وی به قاهره بود و بسال 1121 ه . ق. بدانجا درگذشت. او راست: «الفیه در فرائض» که جامع فتاوی مذاهب چهارگانه است و او راست «الفیه»ای دیگر در فقه شافعی و «نظم کافی» و تعلیقات و حواشی و منظومه ای نیز دارد که در آن ضعفی است. (الاعلام زرکلی ص 424).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسن جزائری. عالمی فاضل بود و از شیخ بهائی سؤالاتی کرده و شیخ بدانها جواب گفته و بدو اجازهء روایت داده است. شیخ حر ذکر او در امل الاَمل بیاورده است. صالح بسال 1031 ه . ق. درگذشت. رجوع به روضات الجنات شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسین بن احمدبن ابی بکر حلبی، معروف به دادیخی. وی فقیه، اصولی و کاتب بود و نزد پدر خویش و محمودبن ابی الشنأ باذستانی و ابوالحسین علی بن ابراهیم عطار و عبدالقادربن بشیر و جز آنان تلمذ کرد، و از ایشان اجازت یافت و چندی نیابت قضاء اریحه و ادلب و حلب داشت. پدر وی از اعیان حلب بود و چون دختر صالح بن ابراهیم بن عبدالله دادیخی را به زنی گرفت بدین لقب معروف شد و او را صالحی نیز خوانند و صالح لقب دادیخی را از سوی مادر دارد. مولد وی یکی از دو جمادی 1138 ه . ق. باشد و بسال هزار و دویست و اندی درگذشت. (اعلام النبلاء ج 7 ص 148).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسین بن صالح سواق. وی از پدر خویش روایت کند و از وی ابن اویس و هارون حمال روایت کنند. ابن حجر گوید ذهبی او را مجهول شمرده و ابوحاتم متعرض او نگشته و این کس همان است که ذهبی پدر او را حبیب گفته است. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حسین جعفری، مکنی به ابی البقاء. او راست: تخجیل من حرف الانجیل در ده باب. (کشف الظنون ج 1 ص 269).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حکم نیلی احول. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و لقبی برای وی نیاورده است، لیکن نجاشی او را لقب احول داده و گوید: از ابوعبدالله روایت کند و ضعیف است و از وی ابن بکیر و جمیل بن دراج روایت کنند و او را کتابی است که بشربن سلام و دیگران آن را از وی نقل کرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حکیم بصری تمار، مکنی به ابی سعید. وی به سامراء سکونت جست و از مسلم بن ابراهیم روایت کند. عبدالرحمان بن ابی حاتم رازی ذکر او آورده و گوید من و پدرم در سامراء از وی روایت کردیم. (تاریخ بغداد ج 9 ص 317).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حمادبن عبدالعزیز، مکنی به ابی یوسف. او از بکربن بکار و از وی اسحاق بن شاذة روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ص 350).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حی. فرزند وی حسن بن صالح مؤسس فرقهء صالحیه از زیدیان است. (سمعانی ص347).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن حیوان (یا خَیوان) سبأی. از ابن عمر و عقبة بن عامر و ثابت بن خلاد روایت کند. ابن حبان او را ثقه شمرده است. (حسن المحاضرة ص115). صاحب تنقیح المقال گوید: وی از صحابه و مجهول الحال است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن خالد محاملی، مکنی به ابی شعیب. نجاشی گوید وی ملقب به کناس و مولای علی بن حکم بن زبیر مولی بنی أسد است و از ابوالحسن موسی بن جعفر (ع) روایت کند و او را کتابی است که جماعتی و از جمله عباس بن معروف آن را روایت کنند. و هم نجاشی در باب کنی گوید: ابوشعیب محاملی ثقة است، و شیخ طوسی در رجال او را ثقه شمرده و علمای رجال متأخر نیز او را توثیق کرده اند. وی از امام صادق (ع) نیز روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن خَبّاب. محدث است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن خلف بن داودبن سعیدبن عبدالله جواربی. وی از داودبن مهران دباغ و عاصم بن علی و موسی بن ابراهیم مروزی روایت کند، و از وی فرزند وی محمد بن صالح روایت آرد. (تاریخ بغداد ج 9 ص 317).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن خوات. رجوع به صالح بن صالح بن خوات شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن خیوان. رجوع به صالح بن حیوان شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن داود. برادر یعقوب بن داود وزیر و ندیم مهدی عباسی خلیفه. و او هنگامی که ولایت یافت بشاربن برد وی را بدین بیت هجا گفت:
هم حملوا فوق المنابر صالحاً
اخاک فضجت من اخیک المنابر.
چون یعقوب این بیت بشنید نزد مهدی شد و گفت: این کور مشرک امیرالمؤمنین را هجا گفته است. پرسید چه گفته؟ یعقوب گفت مرا از راندن آن بر زبان معذور دار و مهدی اصرار ورزید، یعقوب این دو بیت برخواند:
خلیفة یزنی بعماته
یلعب بالدبوق و الصولجان
ابدله الله به غیره
ودس موسی فی حرالخیزران.
مهدی بفرمود تا بشار را حاضر آرند و یعقوب بترسید که اگر بشار بیاید خلیفه را بستاید و آزاد شود، پس کس فرستاد تا وی را در نهری غرق کردند و بمرد. (ابن اثیر ج 6 ص 35).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن دراج کاتب، مکنی به ابی توبه. محمد بن جعفربن احمد ناقد از وی روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن درهم، مکنی به ابوالازهر. تابعی است. رجوع به صالح دهان شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن دعیم. طبرانی و بغوی او را به ضعف متهم کنند. (لسان المیزان ج 3 ص 168).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن راشد. از عبدالله بن ابی مطرف روایت کند. وی شامی مجهول و حدیث او منکر است. بخاری گوید حدیث او صحیح نیست و عقیلی او را در ضعفا ذکر کند. ازدی گوید: بصری و متروک الحدیث است. (لسان المیزان ج 3 صص 168 - 169).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رزین. شیخ طوسی در فهرس گوید: او را اصلی است که حسن بن محبوب آن را از وی روایت کند و نجاشی گوید: وی از ابوعبدالله و منصوربن یونس از وی روایت کند و کتاب او را حسن بن محبوب نقل کرده است. علماء رجال متأخر نیز او را ذکر کرده اند. (تنقیح المقال ج 2 صص91 - 92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رستم، مکنی به ابی عبدالسلام، مولی بنی هاشم. تابعی است. او از ثوبان و ابوداود از وی روایت کند. محمد بن ادریس گوید: وی مجهول الحال است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص369).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رستم، مکنی به ابی عامر خزاز. تابعی است. ابن قتیبه بواسطهء أصمعی از وی روایت کند و او از ایاس از عمر بن هبیرة وزیر روایت آرد. (عیون الاخبار ج 1 ص 18). ابوبکر سجستانی گوید: صالح از عطاء از ابن عباس، و وکیع و حجاج از وی روایت کنند. (المصاحف ص 174).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رشدین کاتب، مکنی به ابی علی. یکی از ائمهء کتاب و ماهر در سائر آداب است. او صحبت متنبی را دریافته و شعر او را روایت کرده است و وی را معانی جیدی است. ثعالبی گوید: محمد بن عمر الزاهر این اشعار را از وی انشاد کرد:
قل لمولای منعما
لِمْ صرمت المتیما
انت اعطشتنی الیـ
ـک و ابکیتنی دما
فاذا شئت ان تری
عاشقاً میتاً ظما
فأدِرْ فیَّ ناظری
ـک تجدنی توهما.
روزی ابن ابی الزلازل به زیارت وی شد و او را به خانه نیافت، پس رقعه ای بنوشت و از طاق به خانه افکند و نام خویش بنگاشت. چون صالح بیامد و نام وی بدید و رقعه را بیافت و دانست که او را بر انقطاع از وی عتاب کرده است در وقت به خانهء او شد و او به خانه نبود، پس نام خود بر در خانهء او نوشت و رقعه ای به خانه افکند که در آن این قطعه بود:
قد و من خصنی بودک اذکی
طول شوقی الیک فی القلب نارا
سرت فیه تلقاء داری قصداً
فاذا النور قد تغشی الدیارا...
چون ابن ابی الزلازل این رقعه بدید این ابیات بدو نوشت:
بأبی انت سابق لایجاری
قاده نحویَ اشتیاق فزارا
عاقنی الحظ ان اراه و ان نق
ضی عند اجتماعنا الاوطارا.
(یتیمة الدهر ج 1 صص 317 - 319).
و نیز ثعالبی گوید قائد ابوتمیم سلیمان بن جعفر صالح بن رشدین را نامه کرد و او را به شراب خواند. وی نپذیرفت و این ابیات بدو فرستاد:
یا ایها القائد الجلیل و من
اصبح بالمکرمات یفتخر
آلیت لااشرب المدام و ان
کانت ذنوب المدام تغتفر
یکفی اخا العقل ان سورتها
تجنی علی عقله و یعتذر.
و قائد این ابیات در پاسخ او نوشت:
اباعلی حاشاک یا أملی
من أن اراک الغداة تعتذر
قلبی اذا غبت ساعة قلق
یکاد شوقاً الیک یستعر
فسر الینا فوقتنا حسن
ساعد فیه السحاب و المطر.
(یتیمة الدهر ج 1 صص 319 - 320).
و هم ثعالبی از وی آرد که با قائد ابوتمیم در ضیعه ای ازآنِ او بودیم، چون شراب در ما اثر کرد به کنیز وی عبده نام که بدانجا رفت و آمد داشت نگریستم و شرابم بر آن واداشت که رقعه ای برگرفتم و بنوشتم:
صالح لایزال یطلب عبده
من کریم یصفی الاخلاء وده
قد بثثت الغداة و جدی و حبی
من ولی یولی لمولاه مجده
فاذا شئت ان اری لک عبداً
فتفضل اباتمیم بعبده.
چون نامه برگرفت و بخواند خاموش شد. من بترسیدم و با او به می گساری پرداختم، سپس به خانه ای شدم که برای من پرداخته بود، در وقت کنیزک بیامد، جامه ای گرانبها و نیکو پوشیده و دُرجی همراه داشت که در آن طیب بسیار بود و رقعه ای که این ابیات در آن نوشته بود:
قد بعثنا اباعلی بعبده
و قضینا بذاک حق الموده
و حمدناک اذ خطبت الینا
اسئل الله أن یهنیک حمده
فخذنها فانت اکرم کفو
و هْی ما عشت کاسمها لک عبده.
و خادمی که همراه کنیزک بود گفت مولای من می فرماید: بامداد از خانه بیرون مرو تا کس نزد تو فرستم و چون بامداد شد، قائد ابوتمیم با کنیزکان مغنیه و طباخ و طعام فراوان و شراب به خانهء من آمد و تا شب به خوردن و می گساری پرداختیم و او خرسند به خانهء خود بازگشت. (یتیمة الدهر صص 319 - 320).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رشید. وی فرزند هارون الرشید است و هنگام مرگ هارون به سل در قریهء سناباد به ظاهر طوس حضور داشت و بر او نماز گزارد. (مجمل التواریخ ص 349) (کامل ابن اثیر ج 6 ص 85). ابن ابی اصیبعة از فرخ خادم مولی صالح آرد که: صالح به بصره بود و ابوالرازی عامل وی نیز بدانجا بود. و چون جبرئیل بن بختیشوع خانهء خویش در میدان احداث کرد از مولای من درخواست تا پانصد ساجه بدو عطا کند و هر ساج را سیزده دینار بها بود. مولای من گفت پانصد بسیار است ولی ابوالرازی را نویسم تا دویست ساج تو را دهد. جبرئیل گفت نخواهم، من به مولای خود گفتم چنان بینم که جبرئیل به کین تو برخیزد. گفت جبرئیل نزد من خوارتر از هر خوار است، چه من هیچگاه داروی او بکار نبرم و معالجت او نپذیرم. سپس مولای من از امیرالمؤمنین مأمون درخواست تا به مهمانی او رود. مأمون بپذیرفت و مولای من مجلسی آراست و چون مأمون بیامد و بنشست جبرئیل بدو گفت رخسار تو را دیگرگون بینم، سپس برخاست و نبض او بگرفت و گفت امیرالمؤمنین شربت سکنجبین خورَد و غذا را واپس اندازد تا حال معلوم شود. مأمون چنان کرد و جبرئیل پی درپی نبض او میگرفت و چیزی نگذشت که خادمان جبرئیل با طبقی که در آن قرصه ای نان و آشی از کدو و ماش بود بیامدند و جبرئیل گفت روا ندارم که امیرالمؤمنین امروز از گوشت حیوانات خورد و بهتر که بدین غذا اکتفا کند. مأمون از آن غذا بخورد و بخفت و چون از خواب برخاست جبرئیل گفت بوی نبیذ حرارت را زیاد کند، رأی آن است که بازگردید. پس مأمون به خانه بازگشت و همهء نفقهء مولای من بهدر شد، سپس مولای من مرا گفت میان پذیرفتن دویست ساجه از پانصد ساجه و دعوت خلیفه جمع کردن میسر نباشد. (عیون الانباء ج 1 ص 133). و مادر صالح یکی از کنیزان هارون بود. (ابن اثیر ج 6 ص 86). و نیز ابن اثیر گوید: چون هارون در خراسان درگذشت صالح امین را نامه کرد و با آن عصا و برده و انگشتری خلافت بهمراه رجاء خادم نزد وی به بغداد فرستاد. (ابن اثیر ج 6 ص 88) (حبیب السیر جزء سوم از ج2 ص 286). و ابن عبدربه نام مادر صالح را نادر نوشته است. (عقدالفرید ج 5 ص 396).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن رُمَیْح. دارقطنی گوید: او بچیزی نیست. (لسان المیزان ج 3 ص 169).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن روبة. وی از عراقیین و از او یونس بن ابی اسحاق روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص169).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن روبة السمان. مجهول است. از وی شبیب بن عمر روایت کند. ابن حبان وی را در ثقات آورده و گوید: از وی عثمان بن ابی زرعه و عبدالحمید بن ابی جعفر روایت کنند. (لسان المیزان ج 3 ص 169).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن روزبه. رجوع به صالح بن محمد بن صالح شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن زیاد سوسی. رجوع به صالح سوسی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سراج الدین. رجوع به صالح بن عمر بلقینی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سرح. اسلم منقری از وی روایت آرد. احمدبن حنبل گوید: وی از خوارج است. ابن حبان او را در ثقات آورده و گوید: او از عمران بن حطان و از وی ابوالعلاء عمر بن العلاء یشکری روایت کند. ابوالفرج اصفهانی حدیثی دربارهء قضات بطریق وی از عایشه آورده است. (لسان المیزان ج 3 صص169 - 170).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سعید. از خواص محبین اهل بیت است. و در خان الصعالیک سامرا درک خدمت امام علی النقی کرد و از او روایت کند. (حبیب السیر چ تهران جزء اول از ج2 ص 435).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سعید (یا سعد). وی مؤذن عمر بن عبدالعزیز بود. (تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 369) (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 179).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سعید أحول. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب امام کاظم موسی بن جعفر (ع) شمرده و گوید مجهول الحال است. سیدصدرالدین او را با صالح بن سعید قماط یکی دانسته است. (تنقیح المقال ج2 ص92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سعید جعفی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سعید، مکنی به ابی سعید و ملقب به قماط. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و در فهرس گوید: صالح بن سعید قماط مولای بنی اسد است و کتابی دارد که ابراهیم بن هاشم و جز او از اصحاب یونس آن را از وی روایت کنند. نجاشی گوید: وی از ابوعبدالله روایت کند و کتابی دارد و آن را عبیس بن هشام ناشر از وی روایت کند. حسن بن داود در رجال خود گوید: وی یکی از ارکان علم نسب بود، لیکن گفتهء ابن داود را دلیلی نیست و شاید وی را با صالح بن موسی اشتباه کرده است و نیز ممکن است که نام او خالدبن سعید باشد و بهبهانی گوید: شاید خالد و صالح دو برادرند و هر دو را یک کنیت بوده است. سیدصدرالدین گوید: در باب نص بر امامت امام هادی علی بن محمد النقی در کتاب کافی روایتی از صالح موجود است که حسن حال او را میرساند. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سلطان بن حسین حلبی. وی شافعی مذهب و در ادب و نحو زبردست بود. مولد او به حلب در 1157 ه . ق. و چون پدر وی پیوسته سفر میکرد نزد جد خود نشأت یافت و جد او از شاگردان ابوعبدالقادر محمد بن صالح مواهبی است. و چون صالح به چهارده سالگی رسید جد او درگذشت. صالح نزد عبدالهادی مصری و عبدالقادر دیری و ابوالیمن تاج الدین محمد بن طاهای عقاد و جز ایشان تلمذ کرد و از آنان و از ابوالفیض صاحب تاج العروس فی شرح القاموس اجازهء روایت دارد. او را شعری اندک است. و اجازهء مشجر مشتمل بر سلسلهء سند قرائت از اساتید خویش تا قراء سبعة ترتیب کرده و او به استنساخ کتابها علاقه ای خاص داشت. (اعلام النبلاء ج 7 صص 174 - 178).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سلمة رازی. رجوع به صالح بن ابی حماد ابوالخیر رازی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سلیمان. محمد بن عثمان بن ابی شیبه گوید: وی مرضی نیست. و او را از غیاث بن عبدالحمید حدیثی غریب است. مستغفری در ترجمهء ابوالوقاص در صحابه آن حدیث را اخراج کرده است. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سلیمان بن محمد عاملی صیداوی. وی به عراق شد و به کاظمین سکونت جست. شیخ حر در «أمل الاَمل» گوید: وی شیخی عالم عابد صالح و فاضل بود. (روضات الجنات ص330 ذیل ترجمهء صالح بن حسن جزائری).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سندی. شیخ حر در أمل الاَمل گوید: مردی نیک و از شاگردان علامهء حلی است. (روضات الجنات ص 330 ذیل ترجمهء صالح بن حسن جزائری).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سندی. شیخ طوسی در رجال وی را در عداد «من لم یرو عنهم» شمرده و گوید: او از انس بن عبدالرحمن و از وی ابراهیم بن هاشم روایت کند. و در فهرس گوید او را کتابی است که احمدبن ابی عبدالله از وی روایت کرده است. (تنقیح المقال ج2 ص92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سوید قدوری، مکنی به ابی عبدالسلام. او از حراس عمر بن عبدالعزیز است. در تهذیب تاریخ ابن عساکر از عمروبن مهاجر آید که غیلان مولای آل عثمان و صالح بن سوید بنزد عمر بن عبدالعزیز شدند و عمر شنیده بود که آنان قائل به قدرند، پس آن دو را نزد خود خواست و پرسید که آیا علم خدا در بندگان نافذ است یا منتقض؟ گفتند: نافذ است. عمر گفت: پس سخن در چیست؟ پس آن دو بیرون رفتند و دیگر بار شنید که آن دو همچنان در کلام سخن میگویند، پس آنان را طلبید و پرسید که شما چه می گوئید؟ غیلان گفت: آنچه خدا گوید. عمر پرسید خدا چه گوید؟ گفت گوید: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئاً مذکوراً. انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیراً. انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً»(1)، و خاموش شد. پس عمر او را گفت: بخوان و او بخواند تا به پایان سوره رسید: «و ماتشاؤون الا أن یشاء الله ان الله کان علیماً حکیماً. یدخل من یشاء فی رحمته و الظالمین اعد لهم عذاباً الیماً»(2). پس عمر او را گفت ای پسر ماده خر، رحمت خدا را چگونه میبینی. شما فروع را گرفته و اصول را ترک میکنید و آنان را از نزد خود براند و چون به مرض موت افتاد شنید که آن دو تن همچنان به کلام مشغولند، پس ایشان را بطلبید و سخت غضبناک بود. عمروبن مهاجر گوید: من پشت سر عمر و روبروی آن دو ایستاده بودم. عمر پرسید آنگاه که خدا شیطان را سجده فرمود مگر ندانست که او سجده نکند؟ من آنان را اشارت کردم تا بگفتند آری دانست. دیگر بار پرسید آنگاه که خدا آدم را بفرمود تا گندم نخورد دانست که آن را او خواهد خوردن؟ من اشارت کردم تا بگفتند آری میدانست. عمر بفرمود تا آن دو را از نزد وی براندند و اگر اشارت من نمی بود با آنان رفتاری صعب میکرد. سپس عمر بفرمود تا اجناد را نامه ها کردند خلاف آنچه صالح و غیلان می گفتند، لیکن عمر بمرد و آن نامه ها ارسال نشد و هم در این کتاب آرد که غیلان و صالح از مزاحم خواستند تا آنان را از حُرَّس عمر کند. مزاحم ماجرا به عمر گفت و عمر بپسندید و آن دو را بدان شغل بگماشت لیکن از حمل شمشیر منع فرمود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 369 - 370). عسقلانی گوید: هشام بن عبدالملک در خلافت خویش او و غیلان را بکشت و از ابوزرعهء دمشقی آرد که رجاءبن حیاة هشام بن عبدالملک را نامه کرد که شنیده ام در کشتن غیلان و صالح دودلی، حالی که من کشتن آن دو را از قتل دوهزار رومی دوست تر دارم. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
(1) - قرآن 76 / 1 - 3.
(2) - قرآن 76 / 30 و 31.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سهل بن منهال. ابن الجارود و اسحاق بن حکیم و زهری از وی روایت کنند و از او اسحاق بن بشر و قاسم بن جعفر روایت آرند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سهل همدانی. وی از مردم همدان است. شیخ طوسی در رجال او را گاهی از اصحاب امام باقر (ع) و گاهی از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و گوید: وی کوفی همدانی است. ابن غضائری گوید صالح از ابوعبدالله روایت کند. وی غالی و کذاب بود و جعل حدیث میکرد. کشی در رجال خویش از وی آرد که: من امام صادق را خدا میدانستم و چون بدو گفتم انکار کرد و گفت من بنده ای بیش نیستم. ابن طاوس در تحریر نیز این حکایت بیاورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 92).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن سهیل همدانی. حسن بن داود او را در شمار ضعفاء آورده است. و شیخ طوسی او را از اصحاب امام صادق و کوفی شمرده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شافع بن صالح. وی برادر حافظ ابوالفضل احمدبن شافع است. مولد او بسال 474 ه . ق. بود و حدیث از ابومنصور خیاط و ابن الطیوری و جز آنان شنید، و فقه نزد ابی الوفاءبن عقیل آموخت و روایات نیز فراگرفت. دامغانی شهادت او می پذیرفت و سپس دریافت که او و ابوالمظفربن صباغ و کثیربن سمالیق به دروغ گواهی میدهند، پس آنان را عقوبت کرد و شهادت ایشان از اعتبار بیفتاد. صالح بسال 543 ه . ق. درگذشت. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شجاع بن محمد بن ابی البقاء المدلجی المصری. وی صحیح مسلم را از ابوالمفاخر مأمونی روایت کند. او در صفر سال 651 ه . ق. درگذشت. (حسن المحاضره ص 173).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شرحبیل، مکنی به ابی نعجة. رجوع به ابونعجة شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شرف عاملی جبعی. وی جد زین الدین علی شهید ثانی است. در امل الاَمل گوید وی فقیهی فاضل و از شاگردان علامهء حلی است. صاحب ایجاز المقال او را صالح بن مشرف نامیده و آن خطاست. رجوع به روضات الجنات ص 330 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شریح سکونی. از تابعین و از مردم حمص است و از ابوعبیدة بن جراح و ابوهریره و معاویة و جبیربن نفیر و جز اینان روایت کند و از وی پسر او محمد بن صالح روایت آرد. ابوالحسین رازی گوید: او کاتب ابوعبیدة بود و ابن حبان گوید او ثقة است و کتابت عبدالله بن قرط امیر حمص میکرد. رجوع به تهذیب ابن عساکر ج 6 ص 370 و لسان المیزان ج 3 ص 170 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شهریار. رجوع به صالح بن مهران شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شیخ بن عمیرة بن حیان بن سرافهء أسدی. صاحب عیون الانباء از یوسف بن ابراهیم بن مهدی آرد که در اوائل سال 217 ه . ق. صالح سخت بیمار شد و من به عیادت او رفتم(1) و در این وقت اندکی بهبود یافته بود و حکایت کرد که جد وی عمیره را برادری بود و درگذشت و فرزندی نداشت، سپس آثار حمل در کنیزکی از کنیزکان او پدید گشت و اندکی از اندوه جدم بکاست و کنیزک را به خانهء خویش آورد و بر حرم خویش مقدم داشت و آن کنیز دختری بیاورد و جدم آن دختر را بر فرزندان خود مقدم کرد و چون هنگام شوی دادن او شد بنفس خویش متحمل شد که از احوال خواستگاران او تحقیق کند و اخلاق و حسب آنان را بداند و در میان خواستگاران پسرعم خالدبن صفوان بن اهتم تمیمی بود. عمیره وی را گفت در نسب تو نیازی به تحقیق نیست و شوهری دختر برادرم را درخور باشی لیکن میباید اخلاق تو نیز بیازمایم. اگر ترا آسان است یک سال در سرای ما مقام کن تا معلوم افتد وگرنه تو را به نیکو وجهی بازپس فرستم. صالح گوید پدرم از جد خویش حدیث کرد که به هر شب از جوان اخلاقی متناقض به او نقل میکردند و او در کشف حقیقت درماند و چنان دانست که آن کس که او را مدح گوید بدو مایل و آنکه نکوهش کند دربارهء وی ستمکار است. پس خالد را نامه کرد و از اخلاق جوان بپرسید و از او مشورت خواست. خالد پاسخ نوشت: پدر این پسر عم من از خوشخوی ترین مردمان بود و گذشتی نیکو داشت جز اینکه مبتلا به عهار(2) بود و صورتی زشت داشت و مادر این جوان از زیباترین و عفیف ترین زنان اما در بخل و سوءخلق و کم خردی بیمانند بود و پسرعم من زشتی های پدر و مادر را پذیرفته و محاسن آن را از دست داده است. خود دانی، اگر خواهی دختر برادر خویش بدو ده وگرنه خیر او را از خدا خواهانم. صالح گفت چون جدم نامه را بخواند جوان را بطلبید و او را بر شتری نشاند و طعامی برای وی فراهم ساخت، آنگاه کس بدو گماشت تا او را از کوفه بیرون کردند. (عیون الانباء ج 1 صص 179 - 180) (اخبار الحکماء صص 389 - 390).
(1) - در تاریخ الحکما گوید ابراهیم به دیدن او رفت.
(2) - بجای این کلمه در تاریخ الحکماء قفطی دمامه آمده است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن شیرزاد. ابن عبدربه گوید او در زمرهء کسانی است که خود را به کتابت معروف ساخت، لیکن کاتب نبود و یکی از شعرا در هجو وی گوید:
حمار فی الکتابة یدّعیها
کدعوی آل حرب فی زیاد
فدع عنک الکتابة لست منها
ولو اغرقت ثوبک فی المداد.
(عقدالفرید ج 4 ص 256).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن صالح بن حی. وی از فقهای زیدیه و برادر حسن بن صالح بن حی است. (ابن الندیم). و مؤسس فرقهء صالحیه از زیدیان میباشد. (سمعانی ص 347). شیخ طوسی در رجال گوید: صالح بن صالح بن حی ثوری کوفی همدانی از اصحاب صادق است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن صالح بن خوات بن جبیر انصاری. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام سجاد علی بن الحسین (ع) شمرده است. (تنقیح المقال ج2 ص93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن صباح بغدادی. وی از آدم بن ابی ایاس روایت کند. (لسان المیزان ج 3 ص 170).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن صباح، مکنی به ابی الفضل اصفهانی. او از ابن عیینة و از وی علی بن حسن بن سلم روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 348 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن صقر. او از عبدالله بن زهیر و از وی سعیدبن واقد مزنی روایت کند. رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 18 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن طرفة بن احمدبن محمد بن طرفة بن کمیت حرستانی. وی به حدیث عنایتی داشت و از ابی ثعلبه روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص370).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن طریف. اتباع او در جبال بربر بسر میبردند و وی دعوی پیغمبری کرد و دین تازه آورد و یا پس از او بعض فرزندان وی ادعای پیغمبری کرده اند. ابن حزم گوید پیروان او منتظر رجوع وی بودند، تا اینکه در عصر ما (عشر خامس از مائهء چهارم) آثار ایشان منقطع گشت. (لسان المیزان ج 3 ص 171).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن طریف ضبی، مکنی به ابی صیداء. تابعی است.
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک...) ابن ظاهربن ناصربن نجم الدین ایوب. یکی از ملوک سلسلهء ایوبیان است. پدر وی الظاهر بسال 582 ه . ق. حاکم حلب بود. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام، جدول ضمیمهء ص 68).
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک...) ابن عادل بن نجم الدین ایوب. نام وی اسماعیل و از سلاطین ایوبی دمشق است. او بسال 635 ه . ق. در دمشق به سلطنت رسید و هم بدان سال معزول گشت و بار دیگر در 637 سلطنت یافت و تا 643 در آن مقام ببود. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 68).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عاصم ناقط. وی از کسائی روایت کند لیکن بر وی قرائت نکرده و اندکی از قرائت را یحیی بن آدم از وی روایت کند. (الفهرس ص 45).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالجبار. وی از ابن جریح و ابن بیلمانی و از او عمر بن خالد حرانی روایت کند. (لسان المیزان ص 172).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالجلیل. وی از زهاد و معاصر با مهدی خلیفه است. در کتاب الوزراء و الکتّاب آمده است که صالح نزد مهدی رفت و او را موعظت کرد و سیرت عمرین را متذکر شد، صالح در پاسخ گفت: زمانه فاسد و مردمان دیگرگون شده اند و عادات نو پدید گشته، سپس جماعتی از اصحاب خود را که در نعمت بسر میبرند نام برد و عمارة بن حمزة را نیز به شمار آورد و گفت شنیده ام او را هزار دواج از وَبَر است و بدون وبر نیز عدهء کثیر سوای دیگر اصناف آن. (الوزراء و الکتاب ص 109). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 333 و عقدالفرید ج 3 ص 105 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عمر. رجوع به علم الدین صالح شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالرحمان، مکنی به ابی الولید. صاحب کتاب الوزراء و الکُتّاب آرد که: صالح کاتب حجاج بن یوسف بود و زاذانفروخ دیوان فارسی را بعهده داشت، سپس زاذانفروخ صالح را بدان کار گماشت و او نزد وی مکانتی یافت و زاذانفروخ را گفت تو رئیس من هستی و من ترسم که منزلت تو نزد حجاج ساقط شود و مرا بر تو مقدم بدارد. وی گفت چنین نتواند شد، چه نیاز او به من بیش از نیاز من بدوست، زیرا وی کسی را نتواند یافت که حساب او بعهده گیرد. صالح گفت من اگر خواهم دیوان را به عربی برمیگردانم. گفت یک سطر از آن به عربی برگردان و او بسیاری از آن ترجمه کرد. زاذانفروخ اصحاب خویش را گفت جایی جز اینجا بطلبید (که اینجا مکان ما نیست). و حجاج بسال 78 ه . ق. صالح را فرمود تا دواوین را به عربی برگرداند و عامهء کُتّاب عراق چون مغیرة بن ابی قرة و قحدم بن ابی سلیمان و شیبة بن ایمن و دیگران شاگردان صالح اند. و گوید روزی حجاج صالح را گفت من دربارهء تو فکر کردم و در ریختن خون و گرفتن مال تو گناهی نمی بینم. صالح گفت مشکل کار هم اینجاست که این گفتار پس از تأمل بوده است. حجاج بخندید و سخن نگفت. (الوزراء و الکتاب ص 23). و چون سلیمان بن عبدالملک به خلافت رسید دیوان حرب و دیوان صلاة و دیوان خراج را به یزیدبن مهلب سپرد لکن یزید دیوان خراج را قبول نکرد و سلیمان را گفت تا صالح بن عبدالرحمن را بدان کار گمارد، و سلیمان بپذیرفت. (الوزراء و الکتاب ص 30). و چون یزیدبن عبدالملک به خلافت رسید عمر بن هبیرة را ولایت عراق داد. عمر از مکانتی که صالح را نزد یزید بود بیم داشت، سپس کاتب خود عبدهء عنبری را گفت که توانیم صالح را کیفری کنیم؟ گفت مگر از راه ستم وگرنه گناهی بر او نمی بینم. گفت چگونه بر وی ستم کنیم؟ عبده گفت صالح یزیدبن مهلب را ششصد هزار درهم داده است و بدان برائتی نگرفته. سپس ابن هبیرة یزیدبن عبدالملک را نوشت که صالح را نزد من فرست که ما را بدو حاجتی است. یزید صالح را پرسید کار او با تو چیست؟ وی گفت: من در حالی از عراق بیرون شدم که دیوانها مرتب بود آنچنان که اگر گنگ و لالی را بر آن گمارند فهم تواند کرد. یزید صالح را نزد عمر بن هبیرة فرستاد و چون بدانجا رسید عمر گفت تا او را شکنجه کنند. پس هر آزار که او را میدادند میگفت این قصاص است، چه من با مردم چنین کردم، تا آنکه او را عذابی کردند که فزاریه نام داشت، صالح گفت من کسی را بدین عذاب معذب نکردم. چون تعذیب صالح شدت یافت، جبلة بن عبدالرحمان و جبهان بن محرز و نعمان سکسکی به شفاعت نزد عمر شدند و گفتند صالح را ضمانت کنیم. عبدهء عنبری گفت مال حاضر سازید. گفتند پیش از شب حاضر آریم. کاتب نزد ابن هبیره شد و او را خبر داد لیکن تا به شب از نزد وی خارج نگشت و آنان برفتند و صالح بامداد درگذشته بود. (الوزراء و الکتّاب ص 36). ابن ندیم گوید: صالح مولی بنی تمیم و پدر وی عبدالرحمن از بردگان سجستان بود و کتابت زاذانفروخ میکرد، سپس نزد حجاج مکانت یافت و زاذان را گفت چنان بینم که امیر مرا بر تو مقدم دارد. زاذان گفت نتواند بود که به من محتاج است. صالح گفت به خدا سوگند اگر خواهم دیوان را به عربی برگردانم، توانم. زاذان گفت سطری چند از آن ترجمه کن تا ببینم. وی چنان کرد. زاذان گفت چندی تمارض کن. صالح چنان کرد. حجاج تیادروس طبیب خویش را نزد او فرستاد و پزشک در وی علتی نیافت و زاذانفروخ این بشنید و صالح را گفت تا از تمارض دست بدارد. سپس چنان افتاد که زاذانفروخ در فتنهء ابن اشعث به قتل رسید و حجاج صالح را بجای او گماشت و او ماجرای نقل دیوان را بدو گفت و حجاج وی را متقلد آن کار ساخت، سپس مردانشاه بن زاذانفروخ صالح را گفت با دهویه و ششویه چه کنی؟ گفت عشر و نصف عشر (؟) نویسم. گفت و ید(1) را چه کنی؟ گفت و ایضاً نویسم... مردانشاه وی را گفت خدا بنیاد تو از دنیا برکند آنچنانکه بنیاد فارسی را برکندی و فارسیان وی را یکصد هزار درهم دادند تا خویش را در آن کار ناتوان نماید لکن او نپذیرفت و عبدالحمید بن یحیی میگفت خدا صالح را پاداش نیک دهاد که او را بر کتّاب منّتی بزرگ است. (ابن الندیم ص 338). در عقد الفرید آمده است: گویند نقل دیوان به زمان ولید انجام گرفت. (عقدالفرید ج 5 ص 163). ابن عساکر گوید او و پدر وی از اسیران سجستانند که ربیع بن زیاد حارثی در خلافت عثمان بن عفان آنان را اسیر گرفت، سپس زنی از بنی نزال آن دو را بخرید و آزاد کرد و صالح کتابت عربی و فارسی بیاموخت. صالح فصیح و زیبا بود و به دیوان زیاد و ابن زیاد تردد داشت و با احنف و بزرگان دیگر مصاحبت میکرد و او را حافظه ای قوی بود و آنچه میشنید به یاد می سپرد. او کتابت را از یکی از کاتبان حجاج بیاموخت و هنگامی که خواست دیوان را به عربی گرداند نویسندگان فرس سیصد هزار درم به او عرضه کردند تا از آن کار بازایستد لکن صالح نپذیرفت و عامهء کتّاب بصره و کوفه کتابت از وی آموختند. سلیمان بن عبدالملک دیوان خراج عراق را بدو داد و عمر بن عبدالعزیز نیز یک سال او را بدان کار گماشت، سپس صالح استعفا کرد و عمر بپذیرفت و گویند او را معزول کرد. یزیدبن مهلب از صالح درخواست تا مرغی به طعام او بیفزاید و او امتناع کرد و آنگاه که عاتکه را به زنی گرفت از وی درخواست تا حقوق یک ماههء او را برای ولیمهء عروس بدو دهد و او سر باززد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 371). عبدالرحمان بن جوزی از ابن شوذب و او از ضمرة آرد که عمر بن عبدالعزیز صالح بن عبدالرحمان و صاحب او را در عراق به کاری گماشته بود و آنان بدو نوشتند که مردمان را جز شمشیر به صلاح نیارد. عمر در پاسخ نوشت: ای دو خبیث تر از خبیث و پست تر از پست، ریختن خون مسلمانان را به من عرضه می کنید و در نزد من خون هیچ مسلمان خوارتر از خون شما نیست. (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 91).
(1) - ظ: ایدی.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالقدوس. از افاضل متکلمین و از وجوه زنادقه است. ابن الندیم وی را در شمار متکلمینی آرد که با ظاهر اسلام در باطن زندیق بودند (ص 473) و گوید: او را پنجاه ورقه شعر است و متهم به زندقه بود. (ابن الندیم ص 231). و در تکملهء فهرست آرد که وی متهم به زندقه بود و پسری از وی بمرد، صالح سخت بر او جزع میکرد. ابوالهذیل علاف شیخ معتزله به دیدن او شد و او را محزون دید و بدو گفت چون تو مردمان را همچون کشت می پنداری بر مردن فرزند جزع کردن درست نباشد. گفت از آن بر وی محزونم که کتاب الشکوک مرا نخواند. ابوالهذیل پرسید آن کتاب چیست؟ گفت کتابی در شکوک نوشته ام که هر کس آن را بخواند در آنچه هست چنان شک کند که گویی نبوده است و در آنچه نبوده چنان به شک افتد که گویی بوده است. ابوالهذیل گفت : حال که چنین است در مرگ فرزند خود شک کن و چنان پندار که نمرده است و نیز شک کن که او کتاب شکوک خوانده است، هرچند که آن را نخوانده باشد. (تکملهء ابن الندیم صص 1 - 2). خطیب کنیت وی را ابوالفضل ضبط می کند و می گوید: مولای اسد و یکی از شعراست. مهدی وی را تهمت زندقه برنهاد و بطلبید و چون نزد وی حاضر شد و با او سخن گفت از غزارت علم و ادب و براعت حسن بیان و کثرت حکمت وی عجب کرد و بفرمود تا او را آزاد کنند و چون صالح پشت کرد دیگر بارش بطلبید و گفت آیا تو نگفته ای:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
کذی الضنی عاد الی نکسه...
گفت آری گفته ام. مهدی گفت پس تو اخلاق خویش وانگذاری و ما به حکم تو دربارهء تو حکم کنیم، سپس بفرمود تا او را بکشتند و بر جسر بیاویختند و گویند مهدی را خبر دادند که وی ابیاتی در نکوهش پیامبر صلی الله علیه و سلم سروده است. مهدی او را بطلبید و پرسید این ابیات تو گفته ای؟ گفت نه به خدا سوگند، به خدا که یک چشم بهم زدن من شرک نیاورده ام، از خدا بپرهیز و خون مرا به شبهت مریز که رسول فرمود حدود را به شبهه جاری مسازید و قرآن خواندن گرفت چندان که مهدی را بر او رقّت آمد و بفرمود تا وی را رها کنند و چون پشت بکرد گفت قصیدهء سنتیهء خویش را بر من بخوان و صالح آن قصیده خواندن گرفت تا بدین بیت رسید: و الشیخ لایترک اخلاقه... مهدی بفرمود تا او را بکشتند و گویند که وی به زندقه مشهور بود و شعر وی همه امثال و حکم و آداب است و از قصائد نیکوی صالح قصیدهء قافیّهء اوست که این ابیات از آن است:
المرء یجمع و الزمان یفرق
و یظل یرقع و الخطوب تمزق
و لان یعادی عاقلاً خیراً له
من أن یکون له صدیق احمق
فارغب بنفسک لاتصادق احمقاً
ان الصدیق علی الصدیق مصدق
و زن الکلام اذا نطقت فانما
یبدی عیوب ذوی العقول المنطق
و من الرجال اذا استوت احلامهم
من یستشار اذا استیشر فیطرق
حتی یجیل بکل وادٍ قلبه
فیری و یعرف ما یقول فینطق...
ابن عساکر از قریش ختلی آرد که: مهدی مرا بطلبید و بفرمود تا با برید به دمشق روم و عهدی برای من به امیر هر بلد بنوشت و بگفت که در دمشق به دکان عطاری (یا قطانی) روم و در آنجا پیرمردی را که خضاب کرده و صالح بن عبدالقدوس نام دارد گرفته نزد او برم. قریش گوید: به دمشق شدم و آن مرد را بدانجا بدیدم، پس وی را سخت بگرفتم و عهد مهدی بر مردم بخواندم، مردمان به یک سو رفتند و مرا با او بگذاشتند. من قیدها که از پیش برای او آماده کرده بودم در پای وی بنهادم و با برید به بغداد شدیم و او را نزد مهدی بردم. مهدی پرسید صالح بن عبدالقدوس تویی؟ گفت: آری. گفت زندیقی؟ گفت نه، ولی مردی شاعرم که در شعر سخن به فسق گویم. مهدی گفت بخوان! صالح اندکی به خود پیچید، سپس کتاب زندقه را قرائت کرد (؟) و گفت یا امیرالمؤمنین توبه کردم، مرا ببخش و مکش. خلیفه گفت: قصیدهء سینیهء خود بر من بخوان و چون بخواند، خلیفه مرا گفت ای قریش او را به زندان بر. چون بیرون شدیم بفرمود تا او را بازگردانم و گفت ای صالح تو نگفته ای و الشیخ لایترک اخلاقه...؟ گفت: آری من گفته ام. مهدی گفت پس تو نیز اخلاق خود ترک نگویی تا بمیری. سپس چهار تن خادم را که در خدمت او بودند گفت تا چهار جانب وی بگرفتند و خود با یک ضربت او را دو پاره کرد. و مرا فرمود که نیمی از جسد وی در جانب شرقی و نیمی در جانب غربی بیاویزم. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص371 - 376). صاحب النقض گوید: وی نخست مجبری و قدری و مشبهی بود و در آخر ملحد شد. (النقض چ تهران ص 156). و صاحب مجمل التواریخ و القصص او را در شمار جماعتی آورده است که در عهد هادی زندقه گرفتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 338). در فوات الوفیات از مرزبانی آرد که: صالح حکیم شعر و زندیقی متکلم بود، مهدی صالح را آنگاه که پیری سالخورده بود بعلت زندقهء وی بکشت. او راست:
ماتبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه.
احمدبن عدی گوید: صالح از مردم بصرة بود و در آنجا مردمان را موعظت میکرد و بر آنان قصه میخواند و او را در حکمت کلامی نیکوست. و از شعر اوست:
لایعجبنک من یصون ثیابه
حذرالغبار و عرضه مبذول
و لربما افتقر الفتی فرأیته
دنس الثیاب و عرضه مغسول.
مهدی با دست خود وی را دو نیمه کرد و جسد وی در بغداد بیاویختند. احمدبن عبدالرحمن گوید: صالح را به خواب دیدم خندان، وی را پرسیدم خدای با تو چه معاملت کرد و چگونه رستی؟ گفت بر خدایی که هیچ چیز بر او پنهان نیست درآمدم و او مرا به رحمت خویش استقبال فرمود و گفت دانستم از آنچه بر تو می بستند بری هستی. (فوات الوفیات ج1 ص 193). ابن حجر در لسان المیزان گوید وی از مردم أزد و صاحب فلسفه و زندقه است. نسائی گوید: ثقه نیست و یحیی بن معین گوید: لیس بشی ء. ابن عدی گوید: در بصره موعظت میکرد و قصه میگفت و از وی حدیثی اندک دیده ام. سپس ابن حجر گوید: این اشعار او راست:
مایبلغ الاعداء من جاهل
مایبلغ الجاهل من نفسه
و الشیخ لایترک اخلاقه
حتی یواری فی ثری رمسه
اذا ارعوی عاد الی جهله
لدی الضنی عاد الی نکسه
و انّ من ادبته فی الصبا
کالعود یسقی الماء فی غرسه
حتی تراه مورقاً ناضراً
بعد الذی ابصرت من یبسه.
و صاحب غریب الفوائد او را در شمار ابن مقفع و ابن ابی العوجاء و ابن زبرقان و دیگر مشهورین به زندقه آرد و گوید: به امر دین متهاون بود و عبدالله بن معتز در «طبقات الشعراء» از زیادبن احمد حنظلی آرد که: تنی چند از ادباء [ زنادقة ] فراهم شده و مناشده میکردند و چون وقت نماز شد صالح بن عبدالقدوس برخاست و نمازی کامل بگزارد و چون از وی سبب پرسیدند گفت: عادت بلد است و راحت جسد. و از شعر اوست:
یستحسن الناس ما قال الغنی و لا
یستقبحون له فع و ان قبحا
و یزدری الناس من امسی اخا عدم
منهم و ان کان من یوزن به رجحا.
(لسان المیزان صص 172 - 174).
و رجوع به معجم الادباء ج 4 ص 266 و عقدالفرید ج 2 صص260 - 261 و الاعلام زرکلی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالکریم بحرانی. مؤلف روضات گوید: صالح بن عبدالکریم کرزکانی بحرینی با شیخ جعفربن کمال الدین بحرینی معاصر و دوست بود و از بحرین به شیراز شدند که در آن روز مرکز فضلا بود و مدتی ببودند، سپس مواضعه کردند که یکی به هند رود و دیگری در ایران باشد و هرکه را بی نیازی زودتر نصیب افتد، دیگری را دستگیری کند. پس شیخ جعفر به هندوستان رفت و در حیدرآباد مسکن گزید و شیخ صالح در شیراز بماند و هر دو مقامی منیع یافتند و مرجع امور گشتند و شیخ جعفر به هندوستان بسال 1088 ه . ق. درگذشت. (روضات الجنات ص 149 و 330).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالکریم عابد. ابن ابی حاتم او را بغدادی داند و از فضیل بن عیاض و سفیان بن عیینه روایت کند و از وی اسحاق بن موسی انصاری و محمد بن حسین برجلانی و علی بن موفق و جز اینان روایت کرده اند. وی بسال 208 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 312 - 313).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله. وی مولای المعتمد علی الله عبّاسی است و از عثمان بن ابی شیبه روایت کند. و عبدالله بن عدی جرجانی در سامراء از وی روایت کرده است. (تاریخ بغداد ج 9 ص 328).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن ابی فروه، مکنی به ابی عفراء. تابعی است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن جعفر اسدی کوفی، ملقب به محیی الدین. ابن الصباغ محدث نیشابوری ترجمهء او بیاورده است. (روضات الجنات ص 487).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن، مکنی به ابی الفضل هاشمی عباسی. ابن عدی از وی و او به یک واسطه از عمر روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 370).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله بن عبدالقدوس. رجوع به صالح بن عبدالقدوس شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله ازدی، مکنی به ابی یحیی بصری. وی از ابی جوزا روایت کند. ابوالفتح ازدی گوید: در حال او مردد باشم. عقیلی گوید: وی بصری است و ابی یحیی کنیت اوست. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله ترمذی، مکنی به ابی عبدالله. وی ساکن بغداد بود، و از مالک و حمادبن یحیی الابح و عبدالوارث بن سعید و عبثربن قاسم و شریک بن عبدالله و جعفربن سلیمان و فرج بن فضاله و ابی نضر یحیی بن کثیر و یحیی بن زکریابن ابی زائده و عمر بن هارون بلخی و محمد بن محمد فضیل بن غزوان و معاذبن معاذ عنبری روایت کند. و از وی محمد بن اسحاق صاغانی و عباس بن محمد دوری و احمدبن زیاد سمسار و ابوبکربن ابی الدنیا و عبدالله بن احمدبن حنبل و صالح بن محمد جزرة و ابوزرعه و ابوحاتم رازیان روایت کنند. وی بسال 231 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص 315 - 316). عسقلانی گوید: ابن حبان در کتاب ثقات وی را ستوده است. و او جز صالح بن محمد ترمذی مذموم است و ابوعون را قصیده ای است که در آن صالح بن محمد را قدح و صالح بن عبدالله را مدح گفته است. (لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله جلاب. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام عسکری حسن بن علی (ع) شمرده است. بهبهانی در تعلیقه گوید: وی برادر شاهویه بن عبدالله جلاب است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله خثعمی. شیخ طوسی در رجال او را با نسبت کوفی از اصحاب امام صادق (ع) شمرده و بار دیگر بی ذکر نسبت کوفی، گوید از اصحاب امام علی بن موسی الرضا (ع) است. صاحب جامع الرواة گوید: شاید که دو تن باشند و این احتمال بی جاست. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله قیروانی. وی از مالک روایتی منکر دارد و از او فرزند وی فضل روایت کند. خطیب هر دو را مجهول شمرده و دارقطنی آنان را ضعیف خوانده است. (لسان المیزان ج 3 صص 174 - 175).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله کرمانی. از ابوامامة بن سهل روایت کند. ازدی گوید متروک است. داودبن قیس از وی و از صالح بن جبیر روایت کند. نباتی وی را ضعیف شمرده است. (لسان المیزان ج 3 ص 171).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله، کوفی أحول. شیخ طوسی او را در شمار اصحاب امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالله، مکنی به ابی شعیب انصاری. محدث است و در دمشق میزیست. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 370).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبدالملک تمیمی خراسانی. وی از شاگردان اسحاق بن حماد استاد خط عربی است. (الفهرست ص 11). و رجوع به ابوالفضل صالح بن عبدالملک شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عبیدبن هانی. وی از مردم قریهء نوی و امام قریهء حراکه است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 376).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عجلان. ازدی گوید: در صحت حدیث او شک کرده اند. و فلیج بن سلیمان گوید: مدنی است. رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 175 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عدی، ملقب به شقران. رجوع به صالح شقران شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عطاءبن خباب. محدث است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عطیه. وی از شیعیان علوی است و مروان بن ابی حفصه را که از شعرا و شیعهء عباسی است بکشت. ابوالفرج گوید: چون مروان بن أبی حفصه این شعر بگفت:
انی یکون و لیس ذاک بکائن
لبنی البنات وراثة الاعمام
و صالح بن عطیه آن را بشنید، با خدای خویش عهد کرد که او را بکشد، پس با او طرح دوستی کرد و چون مروان را تب عارض شد و بستری گشت صالح به خانهء او شد و چون تنها بماندند صالح گلوی وی بگرفت و رها نکرد تا جان بداد. (ضحی الاسلام ج 3 ص 313).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عقبة. شیخ طوسی در رجال یک بار او را در شمار اصحاب امام باقر محمد بن علی (ع) و یک بار در عداد اصحاب امام کاظم موسی بن جعفربن محمد بن علی (ع) آورده است و گوید: مجهول الحال است. علمای متأخر علم رجال نیز از او ذکری نکرده اند. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عقبة بن خالد اسدی. نجاشی گوید: او را کتابی است و محمد بن ایوب آن را از وی روایت کند. ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عقبة بن قیس بن سمعان بن ابی رُبَیْحة و در برخی نسخ زَنحَة و در برخی کتب رجال بَریحة و در کافی ابوبُرَیْحَة آمده و صاحب ایضاح الاشتباه نیز آن را از کتاب برقی چنین نقل کرده است. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در شمار اصحاب امام صادق (ع) و گاهی در شمار اصحاب امام کاظم (ع) آورده است و در بعضی نسخ رجال شیخ در باب «من لم یرو عنهم علیهم السلام» نیز صالح بن عقبة را ذکر کرده و گوید: اسماعیل بن بزیع از وی روایت کند. و نیز شیخ طوسی در الفهرس گوید صالح بن عقبة را کتابی است که محمد بن اسماعیل بن بزیع آن را روایت کرده است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 93 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علاء. مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 93).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی. محدث است و به سند خود از جابربن عبدالله انصاری روایت کند. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 377).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی بن عبدالله بن عباس. رجوع به صالح عباسی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی بن عطیهء اضخم، مکنی به ابی محمد بصری. علامه در خلاصة الاقوال فی علم الرجال و حسن بن داود در باب دوم رجال از او نام برده اند و گویند اخباری و ضعیف بوده است. و بعضی گویند شاید وی همان صالح بن علی بن عطیهء بغدادی است و برخی او را با صالح ابومحمد یکی شمرده اند. در جامع الرواة آمده است که ابراهیم بن عقبة از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 صص 93 - 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی بن عطیهء بغدادی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام علی بن موسی الرضا (ع) شمرده است و ظاهراً امامی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی الهاشمی. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن علی نوفلی. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمار جهنی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق جعفربن محمد آورده است و گویا او امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج 2 ص94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمر بن ابی بکر سکسکی شافعی، مکنی به ابی عبدالله و معروف به بریهی. او راست: شرحی بر کتاب کافی در فرائض و میراث تألیف اسحاق بن یوسف فرضی زرقالی. وی بسال 714 ه . ق. درگذشت. (کشف الظنون).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمر بُلْقینی قاضی شافعی، ملقب به علم الدین. او راست: التجرد و الاهتمام بجمع فتاوی الوالد شیخ الاسلام، که در این کتاب فتاوی پدر خویش شیخ الاسلام سراج الدین عمر بلقینی را فراهم آورده و به شعبان سال 830 ه . ق. از آن فارغ شده است. وفات وی بسال 868 بود. (کشف الظنون ج 1 ص 249). و نیز او راست: الجوهر الفرد فی ما یخالف فیه الحر العبد. تذکرة علم الدین بلقینی. تفسیر بلقینی. تحفة الامین فی من یقبل قوله بلا یمین. (کشف الظنون ج1 صص 260، 275، 307، 412).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمر قصار، مکنی به ابی شعیب. وی از رُسْته و از او عبدالرحمان بن محمد بن سیاه مذکر روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص350).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمران بن حرب، یا صالح بن عمران بن صالح بن عمران عبدالله، مکنی به ابی شعیب دعا. او بخاری الاصل است و از سعیدبن داود زنبری و ابونعیم فضل بن دکین و ابوغسان نهدی و سلیمان بن حرب و مسلم بن ابراهیم و عفان بن مسلم و عبیدالله عیشی و حسن بن بشیربن سلم و ابوعبید قاسم بن سلام و محمد بن حمید رازی روایت کند و از وی یحیی بن محمد بن صاعد و احمدبن کامل قاضی و اسماعیل بن علی خطیبی و ابوبکر شافعی و جز آنان روایت کنند. ابوالحسین بن منادی گوید: حدیث وی قوی نیست. محمد بن احمدبن رزق گفته است که صالح دعا در بیست ویکم ذوالقعدة 285 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 321). و رجوع به لسان المیزان ج 3 ص175 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمران بن شعیب. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمران سغدی. چون پدران وی مقیم سغد بودند از اینرو به سغدی معروف گشت. وی به اخبار پیمبر معرفت داشت. او راست: عراة ذات الاباطیل. (ابن الندیم ص 133).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمرو. وی از ابان روایت کند. دارقطنی گوید: او احادیثی منکر دارد. (لسان المیزان ج 3 ص 175).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عمیر. نام او حارث است. ابن عساکر از ابی حاتم آرد که نام او صالح است نه حارث. رجوع به حارث بن عمیر شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن عیسی بن عمروبن بزیع. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام هادی علی بن محمد (ع) شمرده است و در نسخه ای از این کتاب پدر وی را موسی نوشته اند و شاید وی امامی و مجهول است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن فتح بن حارث، مکنی به ابی محمد شامی. وی از فضل بن احمدبن عامر شامی و از او مکی بن محمد بن عمر روایت کند. ابن عساکر گوید مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 175). صالح به دمشق شد و بدانجا حدیث گفت لیکن مجهول الحال است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 377 - 378).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن فکاک و یا صالح حماد. در تاریخ سیستان آمده است که چون هرثمة بن أعین حکم بن سنان را سوی سیستان فرستاد صالح بن فکاک سپاه سالار حکم بود و حکم او را به حرب خوارج فرستاد و حربی سخت بکردند و صالح و یاران او کشته شدند و اندکی به هزیمت رفتند. (تاریخ سیستان صص 161 - 162).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن فیروز عکی. وی شاعری زبردست و سواری چابک و در جنگ صفین با معاویه بود، و چون مبارز طلبید مالک اشتر بسوی او شد، و عکی این رجز برخواند:
یا صاحب الطرف الحصان الادهم
اقدم اذا شئت علینا اقدم
انا ابن ذی العز و ذی التکرم
سید عک کل عک فاعلم.
اشتر پیشدستی کرد و با ضربتی او را بکشت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 378).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن قاضی. رجوع به صالح بن جلال الدین قاضی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن قطب الدین امین بن صلاح الدین رشید. یکی از اجداد شاه اسماعیل صفوی است. در حبیب السیر آرد که قطب الدین همت والانهمت بر تربیت فرزند سعادتمند خود مقصور گردانید و بهنگام مرگ او را ولیعهد کرد و پس از شیخ صالح فرزند او امین الدین جبرئیل بجای او نشست. (از حبیب السیر جزء چهارم از ج3 ص324). و رجوع به تاریخ ادبیات برون ترجمهء رشیدیاسمی ذیل ص 25 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن قطن. ابن منده روایتی از وی نقل کند و ابن جوزی گوید در اسناد روایت او مجاهیل بسیارند. (از لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن قمر. یکی از شعرای حلب. او در اواخر قرن یازدهم میزیست و اندکی از اشعار او در اعلام النبلاء ج 6 ص406 آمده است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن کنده. مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 176).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن کیسان. وی مولای زنی از دوس است و گویند مولای بنی غفار است و مکنی به ابی محمد و یا ابی الحارث. وی ابن عمر را درک کرد و از سالم بن عبدالله و سلیمان بن یسار و عروة بن زبیر و زهری و غیر آنان روایت کند. و از او عمر بن دینار و مالک بن انس و عبدالعزیزبن ماجشون و سفیان بن عیینة روایت کنند و از طریق ابی یعلی از سفیان بن عیینة روایت است که عمر بن دینار گفت نزد صالح روید که او به حدیث حسن حدیث کند. مصعب گوید وی مردی عالم بود و عمر بن عبدالعزیز او را به خود مخصوص گردانید و از او اخذ میکرد، سپس ولید او را به پسر خویش عبدالعزیز مخصوص کرد و او از وی فرامیگرفت. صالح حدیث و فقه و مروت را فراهم آورده بود. هیثم بن عدی و ابن معین او را از تابعین مدینه شمرده اند. ابن خیاط گوید وی از مردم اصبح و واقدی گوید از مردم دوس است. او پس از یکصد و چهل درگذشت. حارث گوید صالح ثقة و کثیرالحدیث بود. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 378 - 379). در سیرهء عمر بن عبدالعزیز است که عبدالعزیزبن مروان، فرزند خود عمر را از شام به مدینه فرستاد تا ادب آموزد و صالح بن کیسان را نامه کرد تا ملازم او باشد. و عمر نزد عبیداللهبن عبدالله درس فرامیگرفت، و صالح وقت نماز با وی بود. روزی دیر به نماز شد. عمر سبب پرسید. گفت گیسوان شانه میزدم! عمر گفت کار موهای تو بدانجا کشیده است که از نماز بازمانی؟ سپس ماجرا به پدر نوشت و با صالح سخن نگفت تا وی گیسوان خود بتراشید. (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 9). در المصاحف مصحف وی را نام برده و اختلاف آن را بیان کرده است. (المصاحف سجستانی چ 1937 م. ص 91). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 28 و الاعلام زرکلی ص 425 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن لؤلؤ. رجوع به صالح بن بدرالدین لؤلؤ شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مالک، مکنی به ابی عبیدالله خوارزمی. وی ساکن بغداد بود و از عبدالعزیزبن عبدالله ماجشون و عبدالاعلی بن ابی مساور و صالح مری و ابوعبیدة الناجی و حفص بن سلیمان بزاز و ابومسلم قائد اعمش و عیسی بن یونس روایت کند، و از وی ابوبکربن ابی الدنیا و عبدالله بن احمدبن حنبل و ابراهیم بن عبدالله مخرمی و ابوالقاسم بغوی روایت کنند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 316).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مبارک. او راست: مقامات خواجه بهاءالدین نقشبندی. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن متوکل، مکنی به ابی کثیر. وی صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج2 ص95). ابن حجر گوید: صالح مولای مازن بن عصویه است. ابن منده به سند خویش حدیث کند که صالح مردی خوش صورت بود، چون با سیدش مازن نزد رسول خدا شدند پیغمبر مازن را فرمود این مرد که همراه توست کیست؟ گفت غلام من صالح بن متوکل است. پیغمبر فرمود دربارهء او نیکی کن. مازن او را آزاد کرد. ابن مندة گوید صالح و مولای وی در خلافت عثمان در بردعه به قتل رسیدند. (الاصابة ج3 ص233).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد. از لیث بن سعد روایت کند. نباتی از ابن حبان آرد که نقل روایت او روا نیست. رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 176 - 177 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن حسن بن موسی، مکنی به ابی محمد مؤدب. خطیب گوید وی از احمدبن سلمان نجاد و علی بن محمد بن زبیر کوفی و احمدبن کامل قاضی و ابوعلی بن صواف روایت کند. او مردی راست گوی بود و من از وی بسال 408 ه . ق. حدیث نوشتم. (تاریخ بغداد ج 9 ص332).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن زائده، مکنی به ابی واقد لیثی مدینی. تابعی است. و از انس و ابی أروی دوسی صحابی و سعیدبن مسیب و سالم بن عبدالله و ابوسلمة بن عبدالله دوسی روایت کند، و از وی دراوردی و حافظ ابویعلی و دیگران روایت کنند. (از تهذیب تاریخ ابن عساکر ج6 ص379).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن زین العابدین موسوی عاملی. صاحب روضات گوید او مردی فاضل بود و نزد شیعه و سنی در جبل عامل حرمتی داشت. وی داماد شیخ علی بن یحیی الدین بن شیخ علی بن محمد بن حسن بن شهید ثانی است و فرزند او سیدصدرالدین عاملی جد خانوادهء صدر است که در اصفهان و بغداد مشهورند. سیدصالح بر اثر حوادث ناچار به ترک وطن خود شد و مدتها در بغداد و کاظمین ساکن بود. وی معاصر سیدمحسن بن حسن اعرجی و شیخ جعفر کاشف الغطاء و سیدجواد عاملی و شیخ سلیمان عاملی است. (روضات الجنات ص 333).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن سعید ثقفی. وی شیخی ثقة است و از سلمة و ابومسعود و جز ایشان روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان صص349 - 350).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن سهل. وی از جانب امام باقر (ع) متولی اوقاف قم بود. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن شاذان کرخی. وی در اصفهان سکونت جست و سفری به دمشق و مصر و مکه کرد و حدیث شنید. او از بریده و از او ابوالشیخ عبدالله بن محمد بن جعفر و ابن مقری روایت کنند. وی به رجب سال 324 ه . ق. در مکه درگذشت. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 380). و در ذکر اخبار اصفهان نسبت او را کرجی آرد و کنیت او ابوالفضل بود. او در مصر روایت کرد و بسال 318 ه . ق. به اصفهان شد. (ذکر اخبار اصفهان ص349).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن صالح بن علی بن یحیی بن عبدالله بن محمد بن عبیداللهبن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب، مکنی به ابی عیسی هاشمی، معروف به ابن ام شیبان. وی از عبدالله بن اسحاق بن ابراهیم معروف به ابن الخراسانی و از وی قاضی ابوعبدالله صیمری روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص332).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن صالح حجازی، مکنی به ابی شعیب و ملقب به مطوعی مستملی. او در دمشق از عده ای حدیث شنید و سماع او بسال 401 ه . ق. بوده است. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص380).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن صالح، مکنی به ابی علی موصلی. در تاریخ بغداد گوید: وی به بغداد آمد و از احمدبن حسن بن عبدالجبار صوفی روایت کند و از وی عمر بن ابراهیم کتانی مقری حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 صص 330 - 331).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن صالح، مکنی به ابی علی و ملقب به جلاب و معروف به ابن روزبه. وی از بغداد است و پس از سال 300 ه . ق. به مصر شد. (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 380). خطیب گوید: صالح از دوری و یعقوب دورقی و رزق اللهبن موسی اسکاف و اسحاق بن بهلول تنوخی و محمد بن اسماعیل حسانی روایت کند و از وی حسن بن حبیب دمشقی روایت آرد. (تاریخ بغداد ج 9 صص328 - 329).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن احمد تمرتاشی. رجوع به صالح تمرتاشی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن زیادبن دراج، مکنی به ابی توبهء کاتب. او از ابوالعتاهیة شاعر و ابوعمرو شیبانی و هارون بن حاتم و ابوسعید اصمعی و محمد بن زیادبن اعرابی روایت کند و از وی ابوعلی حسن بن علیل عنزی و محمد بن خلف بن مرزبان و محمد بن عبدالملک تاریخی و ابوعبدالله حکیمی روایت کنند. خطیب به اسناد خویش از صالح آرد که ابن الاعرابی این ابیات بر ما انشاء کرد:
کانت سلیمی اذاما جئت طارقها
و اخمد اللیل نار الموقد الصالی
قارورة من عبیر عند ذی لطف
من الدنانیر کالوه بمثقال.
(تاریخ بغداد ج9 ص319).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان، مکنی به ابی الفضل رازی. مولد وی بغداد و در جانب شرقی این بلد در مربعهء ابوعبیدالله ساکن بود. وی از عبادبن موسی ازرق و عفان بن مسلم و محمد بن عمر قصبی و سلیمان بن حرب و معاویة بن عمرو و عاصم بن علی و سعیدبن سلیمان و حسن بن بشربن سلم و علی بن جعد و حکم بن موسی و خالدبن خداش و یحیی بن ایوب عابد روایت کند و از وی ابوعمروبن سماک و احمدبن فضل بن خزیمه و عبدالصمدبن علی طستی و ابوبکربن کامل و ابوسهل بن زیاد و ابوبکر شافعی روایت کنند. دارقطنی وی را ثقه شمرده است. و او به شوال سال 283 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 صص320 - 321).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالوهاب بن حمزة، مکنی به ابی طیب بغدادی. وی در سمرقند سکونت جست و در آنجا از عبدالله بن محمد بغوی روایت کرد. ابوسعد ادریسی گوید: وی فاضل و خیر و ناسک و ثقه بود و بسال 354 ه . ق. در سمرقند از وی حدیث نوشتیم و پس از چند روز درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 331).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن عمروبن حبیب بن حسان بن منذربن عمار اسدی، مولی بنی اسدبن خزیمه. کنیت وی ابوعلی و ملقب به جَزَرَة. حافظی عارف از ائمهء حدیث و مرجع علم آثار و معرفت نقلهء اخبار است. وی سفر بسیار کرد و در شام و مصر و خراسان مشایخ را بدید و از بغداد به بخارا شد و در آنجا سکونت جست و روزگاری حدیث از حفظ می گفت و کتابی نداشت. او از سعیدبن سلیمان و علی بن جعد و خالدبن خداش و عبیدالله عیشی و ابونصر تمار و هدبة بن خالد و ابراهیم بن حجاج سامی و یحیی بن معین و منجاب بن حارث و علی بن مدینی و ابوبکر و عثمان و قاسم پسران ابی شیبة و محمد بن عبدالله بن نمیر و یحیی بن حمانی و ابوربیع زهرانی و احمدبن صالح مصری و هشام بن عمار دمشقی و حکم بن موسی و هیثم بن خارجة و هارون بن معروف و ابراهیم بن زیاد سبلان و ابراهیم بن منذر حزامی و داودبن عمرو ضبی و نوح بن حبیب قومسی و وهب بن بقیهء واسطی و محمد بن عباد مکی و سریج بن یونس و بسیاری دیگر روایت کند. او مردی صدوق، ثبت و امین است و به مزاح و دعابت مشهور. گویند وی را بدانجهت جزرة خوانند که هنگام قرائت حدیثی لفظ خرزة را جزرة خواند. و گویند که در بخارا مردی حافظ بود ملقب به جمل. روزی با صالح جزرة به راه می رفت، پس به اشتری رسیدند که بار جزرة بر پشت داشت. جمل خواست که صالح را خجل کند، پرسید ای اباعلی بر پشت این اشتر چیست؟ صالح گفت این منم که بر پشت توام. از صالح نقل است که در بغداد دو شاعر بودند یکی معتزلی و دیگری صاحب حدیث، روزی مرد معتزلی بر من گذشت و گفت: ای پسرک من چند نویسی؟ چشمانت کور و پشتت خم شود سپس به گور روی. و کتاب من بگرفت و بر آن بنوشت:
ان القرائة و التفقه و التشاغل بالعلوم
اصل المذلة و الاضاقة و المهانة و الهموم.
سپس او برفت، دیگری بیامد و آن دو بیت را بخواند و گفت: دروغ گفت این دشمن خود بلکه نام تو بلند و علم تو منتشر و با نام پیغمبر تا آخرالزمان باقی خواهد ماند. و این دو بیت بنوشت:
ان التشاغل بالدفاتر و الکتابة و الدراسة
اصل التقیة و التزهد و الریاسة و السیاسة.
و از صالح نقل است: مرا با هشام بن عمار شرط بود که هر شب یک ورقه به انتخاب خویش بر او بخوانم و من کاغذ فرعونی(1)برمیگرفتم و با خطی مقرمط می نوشتم و چون شب فرامیرسید بر وی میخواندم تا وقت نماز شام می شد، پس چون نماز شام ادا میکرد باز به خواندن آغاز می کردم و او میگفت ای صالح این ورقه نیست بلکه شقه است. و نیز بکربن محمد صیرفی از او حدیث کند که عبدالله بن عمر بن ابان کسانی را که از اصحاب حدیث نزد او میشدند آزمایش میکرد، چه او در تشیع غالی بود و چون من نزد وی رفتم پرسید چاه زمزم را که کنده است؟ گفتم: معاویة بن ابی سفیان. گفت خاک آن را که نقل کرد؟ گفتم عمروبن عاص. پس فریاد کشید و مرا براند و خود به خانه شد. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 صص322 - 328 و تاریخ ابن عساکر صص 381 - 382 شود.
(1) - اصطلاحی بوده است که در جایی نیافتم. (یادداشت مؤلف).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن مبارک بن اسماعیل، مکنی به ابی طاهر. مقری، مؤدب. وی از مردم جانب شرقی بغداد بود و از ابوذر احمدبن محمد بن محمد باغندی و ابوبکربن مجاهد مقری و جز آنان روایت کند. و عبدالعزیزبن علی ازجی و احمدبن محمد عتیقی و حسن بن محمد بن اسماعیل بن اشناس بزاز از وی روایت کنند و ابن اشناس تاریخ روایت را بسال 375 ه . ق. نوشته است. (تاریخ بغداد ج 9 صص331 - 332).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن نصربن محمد بن عیسی بن موسی بن عبدالله ترمذی، مکنی به ابی محمد. خطیب گوید: وی بقصد حج به بغداد آمد و بدانجا از حمدان بن ذی النون و قاسم بن عباد ترمذی حدیث کرد و از وی ابوالحسن بن خلال مقری روایت کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 330). عسقلانی در لسان المیزان گوید: وی از محمد بن مروان سدی و جز او روایت کند و متهم و ساقط است. ابن حبان گوید: صالح بن عبدالله ترمذی صاحب فضل و سنت است. و او جز صالح بن محمد ترمذی است که مردی دجال و از مرجئة و جهمیة میباشد و در ضعفاء گوید: حدیثهای او روا نیست، چه او شرب خمر را مباح می دانست و آن را می فروخت. و او رشوت داد تا به قضاوت ترمذ منصوب گشت و هرکه را که میگفت ایمان قول و عمل است تأدیب میکرد، چندانکه یکی از مردان نیکوکار را گرفت و ریسمان به گردن انداخت و بگردانید. حمدی در مکه در حال قنوت وی را نفرین میکرد و هرگاه که اسحاق بن راهویه او را به یاد می آورد از جرأت وی بر خدا میگریست. سلیمانی گوید: وی منکرالحدیث و قائل به خلق قرآن است. ابوعون عصام بن حسین را دربارهء او قصیده ای طولانی است که از آنجمله است:
تقضی بشرق الارض شیخ مفتن
له فخم فی الصالحین اذا ذکر
أناف علی السبعین لادرّ دره
و عجله ربی الجلیل الی سقر
محلته لایبعد الله غیره
محلة جهم عند ملتطم النهر
علی شط جیحون بترمذ قاضیاً
مرمّی بالوان الفضایح و القذر.
و او در همین قصیده صالح بن عبدالله ترمذی را ستوده است. (لسان المیزان ج 3 ص 176). چلبی در کشف الظنون ذیل التفسیر الصالحی گوید: او راست: «التفسیر الصالحی» که آن را از ابن عباس روایت کند و در آن بیش از چهار هزار حدیث آورده است. (کشف الظنون).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد ترمذی. رجوع به صالح بن محمد بن نصربن محمد شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد جلاب. رجوع به صالح بن محمد بن صالح، مکنی به ابی علی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد صَرّای و بعضی صرمی و بعضی صُرامی آورده اند. نجاشی گوید: وی استاد استاد ما ابوالحسن جندی است. او راست: کتاب اخبار سیدبن محمد و تاریخ الائمة. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد ضریر. وی از اساتید بلعمی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 500 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد وشقی مرادی، مکنی به ابی محمد و معروف به ورکانی. محدث است و بسال 302 ه . ق. در اندلس درگذشت. (الحلل السندسیة ج 2 ص178).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد هروی. رجوع به ابوشعیب هروی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن محمد همدانی. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در عداد اصحاب امام جواد محمد بن علی (ع) و گاهی در شمار اصحاب امام هادی علی بن محمد الجواد (ع) ذکر کرده است و گوید: ثقه است. در خلاصه و رجال ابن داود و وجیزه و بلغة و حاوی نیز عین همین مطالب منقول است. در جامع الرواة آمده که: ابوصالح شعیب بن عیسی از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مخراق. وی یکی از شجعان خوارج است که با مهلب بن ابی صفره نبرد میکردند و سرانجام از وی شکست یافتند. (عقدالفرید ج 1 صص 170 - 171).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مرداس. رجوع به صالح اسدالدولة شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مرداس، مکنی به ابوخزیمه. تابعی است.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مسرّح تمیمی. وی زعیم فرقهء صفریه و نخست کس است که از آنها خروج کرد و کثیرالعبادة بود و در دارا و موصل و جزیره سکونت جست. وی را اصحابی بود که برایشان قرآن می خواند و آنان را موعظت میکرد، سپس آنان را به خروج و انکار ظلم و جهاد مخالفین دعوت کرد و ایشان بپذیرفتند و شبیب بن یزید شیبانی نیز نزد او رفت و قائد جیش او شد و میان ایشان و سپاهیان مروان جنگ درگرفت و صالح در نزدیکی موصل به دست حارث بن عمیرهء همدانی به قتل رسید. (الاعلام زرکلی صص 426 - 427). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ذیل ص 155 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مسلم شیخی. مکی است و از ابوزبیر روایت کند. یحیی بن معین و ابوحاتم او را ضعیف دانسته اند. عسقلانی گوید وی همان است که ابوداود او را موسی بن مسلم بن رومان نامیده، لیکن صواب آن است که نام وی صالح میباشد. (لسان المیزان ج3 ص177). و رجوع به تهذیب التهذیب شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مسلم بن عمروبن حسین بن ربیعة بن خالد باهلی. برادر قتیبة بن مسلم است که در سالهای 88 تا 95 ه . ق. از جانب امویان در ماوراءالنهر حکومت میکرد. صالح از جانب برادر فرماندهی سپاه داشت و در بخارا شهرها بگشود که از آنجمله است کاشان و اورشت(1) و اخسیکت. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 256 و 266 و 269 شود.
(1) - اورست. (صورة الارض ج 2 ص 513).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مسلم جعفی، مولی بنی جعفة. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق جعفربن محمد (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مقاتل بن صالح أعور. وی از پدر خویش روایت کند و از او ابوالطیب احمدبن محمد بن اسماعیل منادی و ابوسهل بن زیاد و عبدالباقی بن قانع قاضی روایت کنند. وی بسال 287 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج 9 ص 321). ابن حجر گوید وی از شیوخ ابن قانع است و از پدر خود روایت کند و دارقطنی گوید: حدیث وی قوی نیست. (لسان المیزان ج3 ص177).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مکتوم. وی از مریدان ابوبکر وراق بود، از بلخ و گفته های وی به یاد داشتی و پیوسته از او سخن گفتی. (نفحات الانس جامی ص 81).
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک...) ابن ملک کامل بن ملک عادل بن نجم الدین. نام او ایوب است. خوندمیر گوید: در تاریخ یافعی مسطور است که بعد از فوت ملک الکامل (635 ه . ق.) پسر وی ملک العادل در مصر بر مسند حکومت نشست و ملک الجواد در دمشق به نیابت او کمر بست و در سنهء سبع و ثلاثین و ستمائة (637 ه . ق.) امرا و اعیان مصر از اطاعت ملک عادل متنفر گشتند و برادر وی الملک الصالح را که ایوب نام داشت به پادشاهی برگرفتند، و ملک العادل را در محفه ای نهاده از قصر سلطنت بیرون آوردند و جمعی کثیر از لشکریان به گرد محفه درآمده او را به قلعه برده محبوس کردند و الملک الصالح بعد از قید و حبس برادر از روی استقلال افسر اقبال بر سر نهاده دست مرحمت و نصفت بر مفارق رعیت بگسترد و مساجد و بقاع خیر را معمور ساخت و با کافهء برایا بر وجه احسن زندگانی کرد و چون از ضبط ملک مصر فارغ گردید لشکر به دمشق کشید و الملک الجواد را از حکومت آن دیار معزول گردانید و امارت اسکندریه را به وی تفویض کرده و سوار شد و بفرمود تا ملک الجواد غاشیهء او بر دوش افکند، سپس از آن بی حرمتی پشیمان گشت و بطرف غور توجه کرد و عم خود اسماعیل را که او نیز ملک صالح لقب داشت به بعلبک خواند و اسماعیل مصلحت در اطاعت برادرزاده ندید و از مجاهد که حاکم حمص بود استعانت جست و به امداد او مستظهر گشت و از راه غیرمعهود متوجه دمشق شد، و به یک ناگاه خود را در آن شهر انداخت. امرا و ملازمان ملک صالح که این خبر بشنیدند او را تنها گذاشته روی به ملازمت اسماعیل آوردند و جمعی از لشکریان حاکم کرک که از جانب ملک ناصر بودند با ملک صالح مصادف شده فی الحال او را گرفته نزد پادشاه خود بردند و در قلعهء کرک بند کردند و چون این خبر به سمع ملک عادل که در غیبت برادر از قلعه بیرون آمده و در مصر پادشاه بود رسید قاصدی نزد ملک ناصر فرستاد و صدهزار دینار قبول کرد تا ملک صالح را بدو سپارد. ملک ناصر نپذیرفت و دست بیعت به ملک صالح داد و نوبت دیگر ملک عادل را گرفته در قلعه محبوس کردند، آنگاه صالح به دارالملک مصر درآمد و ملک ناصر به صوب کرک مراجعت کرد و در سنهء ثمان و ثلاثین و ستمائة (638 ه . ق.) پادشاه دمشق اسماعیل بنابر غرضی که داشت قلعهء شغیف را به کفار فرنگ بازگذاشت و عزالدین عبدالسلام و ابوعمربن حاجب که از اجلّهء علمای شام بودند بر این کار وی انکار کردند و اسماعیل در غضب رفته عزالدین عبدالسلام را به مرافقت ابوعمربن حاجب به زندان فرستاد و در سنهء احدی و اربعین و ستمائة (641 ه . ق.) ملک جواد که بعد از صالح روزی چند حکومت دمشق داشت درگذشت و بعد از وقایع مذکور چند کرت میان ملک صالح ایوب که حاکم مصر بود و ملک صالح اسماعیل که در دمشق سلطنت می کرد و ملک ناصر که در کرک اقامت داشت محاربات اتفاق افتاد و در اکثر اوقات اسماعیل مغلوب گشت و در دمشق قحط و غلائی عظیم دست داد و در منتصف شعبان سنهء سبع و اربعین و ستمائة (647 ه . ق.) ملک ایوب صالح در شهر منصوره درگذشت و قطایا که مملوک ملک صالح بود به اتفاق دیگر از امراء مدت سه ماه مرگ او را پنهان داشتند و کس بطلب فرزند وی ملک معظم که در بلاد شام بود فرستادند. تا زمان وصول ملک معظم به مصر به دستور سابق هر جمعه خطبه بنام ملک صالح می خواندند و چون ملک معظم به قاهره رسید خبر فوت پدر وی ظاهر شد و خطبه و سکه به اسم و لقب او موشح گردید. (حبیب السیر چ تهران جزء چهارم از ج2 صص 213 - 214). در تاریخ طبقات سلاطین اسلام در جدول ص 68 ایوب (الملک الصالح...) و برادر وی ملک العادل را فرزند اسماعیل الملک الصالح دانسته است، ولی بگفتهء خواندمیر اسماعیل عم آن دو میباشد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن منصوربن عبدالله بن جعفربن ابی طالب. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن منصور دوانیقی. رجوع به صالح مسکین شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن موسی بن عمر بن بزیع. رجوع به صالح بن عیسی بن عمر شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن موسی جَوارِبی، منسوب به جَوْرَب، و گویا سازنده یا فروشندهء جوراب بوده است و یا نسبت او خَوارِبی است منسوب به خوارب یا خرائب قریه ای به مصر شرقی و قریه ای دیگر بدین نام در نوفیة. شیخ طوسی در رجال وی را جواربی خوانده و گوید از اصحاب امام صادق جعفربن محمد (ع) و یکی از ارکان علم نسب است و علامه در قسمت اول خلاصة الاقوال او را خواربی خوانده است. حسن بن داود در رجال گوید: خواربی تصحیف جواربی است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن موسی طلحی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و وی مجهول الحال است. ابن اثیر گوید: موسی و اسحاق دو پسر طلحة بن عبیدالله قرشی تیمی صحابی اند که نزد معاویه شهادتی باطل بر علیه حجربن عدی کندی دادند و معاویه حجر را بدین سبب بکشت. و طلحی را منسوب به طلح بمعنی طلع گرفتن، یعنی فروشندهء طلع نادرست است. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابی الوجیه. او از احمدبن حنبل روایت کند. (مناقب احمدبن حنبل ص 98).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مهدی. رجوع به صالح قزوینی شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مهدی مقبلی یمانی. وی مذهب زیدیان داشت، سپس ترک آن بگفت. امام شوکانی به اجتهاد وی گواهی داده است و بسال 1108 ه . ق. درگذشت. او راست: العلم الشامخ فی ایثار الحق علی الاَباء و المشایخ، و الارواح النوافخ لاَثار ایثار الاَباء و المشایخ. او در این کتاب رؤوس مسائل مورد اختلاف مذاهب اسلامی را جمع کرده است. صاحب مجلة المنار این کتاب را بسال 1913 م. منتشر ساخت. (معجم المطبوعات ستون 1772).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مهران. صاحب عقدالفرید در باب شعراء مجانین گوید: و از آن جمله است صالح بن مهران کاتب. (ج 7 ص 184). و مصحح کتاب گوید: وی صالح بن شهریار است و ابن عبدربه در همین باب گوید: چون مادر سلیمان بن وهب کاتب برادر حسن بن وهب درگذشت مردی از حمقاء کُتّاب که صالح بن شهریار نام داشت نزد او شد و مادر وی را بدین اشعار رثا گفت:
لاُمّسلیمان علینا مصیبةٌ
مغلغلة مثل الحسام البواتر
و کنت سراج البیت یا امّسالم
فامسی سراج البیت وسط المقابر.
سلیمان گفت مصیبت هیچکس چون من نیست، مادرم بمرد و او را چنین رثا گفتند و نام من از سلیمان به سالم گرداندند. (عقدالفرید ج7 ص 186). و در باب دیگر که به ذکر مدعیان کتابت اختصاص داده است این ابیات را به ابی ایوب بن اخت وزیر نسبت داده است. (عقدالفرید ج 4 ص 256).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن مهران، مولی زکریابن مصقلة بن هبیرة، مکنی به ابی سفیان. وی حکیم و پرهیزکار و مسموع الکلام بود. عمر بن علی و محمد بن عاصم و اسیدبن عاصم از وی روایت کنند. و او از نعمان روایت کند. از کلمات اوست: هیچ صاحب هنری کار خود را جز با آلتی که بدان هنر مخصوص باشد انجام نتواند داد و آلت اسلام علم است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 347).
صالح.
[لِ] (اِخ) (الحاج...) ابن مهنا ازهری. او راست: الفتح الربانی فی الرد علی المهدی المغربی الوزانی، که اختصاری است از رساله ای بزرگ بنام السیف المهند المسلول و به سال 1327 ه . ق. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1183).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن میثم تمار اسدی کوفی. شیخ طوسی در رجال گاهی او را در عداد اصحاب امام باقر محمد بن علی (ع) و گاهی در شمار اصحاب امام صادق (ع) آورده است و گوید: مولای بنی اسد و کوفی و تابعی بود. علامه در خلاصه گوید: شعیب بن میثم از صالح و وی از ابوجعفر روایت کند. شهید ثانی سند روایت او را ضعیف داند. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 94 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن میسرة. مجهول است. وی انس بن مالک را درک کرده است و سعیدبن واصل از او روایت کند. ابن حبان او را در ثقات ذکر کند و گوید وی خزاعی و بصری است. (لسان المیزان ج 3 ص177).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن نحام. صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن نصر یا نضر. وی در خلافت الواثق خروج کرد. صاحب تاریخ سیستان گوید: صالح به بُست برخاست و مردم بسیار با او جمع شد از سیستان و بُست، و یعقوب بن لیث و عیّاران سیستان او را قوت کردند و بر بشاربن سلیمان حرب کردند و بشار را بکشتند و بست و سواد آن صالح بن النصر را صافی شد. و الواثق باللّه روز چهارشنبه شش روز مانده از ذی الحجهء 232 ه . ق. فرمان یافت. (تاریخ سیستان ص 192). و کار صالح بن نصر به بست بزرگ شد به سلاح و سپاه و خزینه و مردان و همهء قوت سپاه او از یعقوب بن اللیث و عیاران سیستان بود، و این اندر ابتداء کار یعقوب بود و مردمان بست اندر محرم 238 صالح بن نصر را بیعت کردند و خراج بستدن گرفت و سپاه را روزی همی داد. باز سپاه بیرون کرد و بفرستاد به کش اول سپاهی که بفرستاد این بود که محمد بن عبیدبن وهب و پسران حیّان خریم آنجا برخاسته بودند. سپاه صالح آنجا آمد. و ایشان هزیمت کردند و از پس ایشان برفتند و بگرفتندشان و ستور و سلاح ایشان بنزدیک صالح بردند. پسران حیان خریم را بگذاشتند، و محمد بن عبید را محبوس کرد، و محمد اندر حبس فرمان یافت، و پسران حیان را چون بازگشتند براه کش فرستاد تا بکشتند. باز عمار الخارجی به ناحیت کش بیرون آمد با گروهی از خوارج صالح بن نضر کثیربن وقاد را و یعقوب بن اللیث را و درهم بن نضر را از جملهء سجزیان بفرستاد به حرب عمار. عمار به هزیمت برفت از پیش ایشان. باز ابراهیم بن الحصین پسر خویش را محمد را به حرب صالح بن نصر فرستاد به بست از سیستان نیمهء شعبان 239. محمد آنجا شد و به زمین داو(1)حرب کردند. و صالح به هزیمت شد و یاران او پراکنده شدند و ابراهیم بن خالد که صاحب شرط صالح بود به زینهار محمد ابراهیم قوسی آمد با گروهی بزرگ و صالح به راه کش با اندک مردم برفت و دیرگاه آنجا ببود تا گروهی از هزیمتیان بر او جمع شدند. باز قصد بست کرد و بشد تا ماهیآباد و خبر به بست رسید، محمد بن ابراهیم با گروهی بیرون آمد و حربی سخت بکردند و از دو گروه مردم بسیار کشته شدند. آخر محمد بن ابراهیم قوسی به بست اندر شد و قلعهء حصار گرفت و صالح او را بگذاشت بحصار اندر و خود برفت و کسی ندانست که کجا شد و به راه بیابان به سیستان آمد و ناگاه به سیسکر فرودآمد و ابراهیم القوسی خبر یافت و اندر وقت برنشست با سپاه و به در آکار فرود آمد، آنجا حربی صعب بکردند و بسیار مردم از دو گروه کشته شد، روز چهارشنبه ده روز مانده از ذی الحجه سنهء 239 و ابراهیم قوسی بازگشت و به دارالامارة فرودآمد و صالح بشب بشهر اندرآمد و یعقوب بن لیث و دو برادر او عمرو و علی با او و درهم بن نصر و حامدبن عمرو که سرباوک(2)گفتندی و عیاران سیستان با ایشان و بسرای عبدالله بن القاسم فرودآمدند، بامداد صالح بیرون آمد و شیعت او که اندر سیستان بود با او جمع شدند و بسیار مردم آنجا جمع شد و ابراهیم قوسی مشایخ و فقها را جمع کرد و سپاه خویش را سلاح پوشید پیاده و سوار و ابراهیم بن بشربن فرقد را و شارک بن النضر را و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که پرسید(3) تا اینجا به چه شغل آمد؟ پس برفتند و سلام کردند و پرسیدند، صالح گفت من اینجا بحرب خوارج آمدم امروز تا فردا بروم و میان من و ابراهیم قوسی حرب نیست. مشایخ بر این سخن برگشتند و صالح برنشست با سپاه و تیغ(4) خویش و براه سه لشکر بپارگین بیرون آمد و پارگین خشک بود تا او بپارگنی اندرآمد، سپاه ابراهیم قوسی بر کوره ای در طعام (کذا) سلاح پوشیده ایستاده بودند. چون صالح را با سپاه دیدند بشارستان اندرشدند و در اندربستند و مهتر ایشان عبید الکشی بود و پس چون صالح چنان دید بدر شارستان فراشد، ساعتی بود حامد سرباوک و عیاران فرودآمدند و بباره برشدند و ببام سرای حیک بن مالک که اکنون خانست برشدند و از در سرای او بیرون شدند و در شارستان بازکردند و چندین مردم آنجا بکشتند و یاران صالح بشارستان اندرشدند و بسیار مردم اندر یکساعت از آن ابراهیم القوسی بکشتند و ابراهیم را از این هیچ خبر نبود، چون خبر یافت ساعتی برنشست و به در پارس بیرون شد و سوی در عنجره(5) بهزیمت برفت و شارستان خالی کرد، صالح به دارالاماره اندرشد و فرودآمد و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند و این روز پنجشنبه بود نه روز باقی از ذی الحجهء سنهء 239 ه . ق. و ابراهیم القوسی برفت نزدیکان سپاه عمار خارجی فرودآمد و عمار با او ساخته بود که صالح باز سپاه بفرستاد بحوربندان که خزینهء ابراهیم برگیرند و زندانها بشکنند چون چنین کرد مردم و عام شهر جمع شدند و خواستند که او را و سپاه او را همه بکشتندی صالح ترسیده بازگشت و نیارست شد بسرای ابراهیم القوسی و به دارالامارة فرودآمد و خواست که آن شب از شهر بگریزد ز آنچه از مردم عام این شهر دید، باز گروهی مردم او را گفتند نزدیک عثمان بن عفان باید شد تا او را چه گوید، بامداد برنشست و نزدیک عثمان شد، عثمان او را گفت این نبایست کرد، صالح گفت من بطلب خون برادر خویش آمدم که برادر مرا خوارج کشته اند - عشان را - و من چنان دانستم که تو مرا اندر این یاری کنی، عثمان خاموش گشت صالح از آنجا بیرون آمد و فرمان داد تا سرای بهلول بن معن که صاحب شرط ابراهیم قوسی بود غارت کردند، و صالح آنروز سپاه خویش عرض کرد چهارهزار مرد بود سوار و پیاده. ابراهیم بن الحضین بازآمد و عمار خارجی بیاری او با او، خبر به صالح رسید یعقوب لیث را به در آکار فرستاد، و سرباتک را بدر میا(6) و عقیل اشعث را بدر کرکوی با علمهای سیاه، و علم خوارج سپید بود، چون مردم خاص و عام علمهاء سپید بدیدند بسبب خوارج یاری صالح کردند و حربی صعب کردند و بسیار مرد از هر دو گروه کشته شدند، آخر عماد حماد(7) و ابراهیم بن حضین القوسی بهزیمت بازگشتند و کار صالح قوی گشت و ابراهیم نامه کرد سوی طاهربن عبدالله بخراسان و زو سپاه خواست و طاهر بفرستاد چون حال برین جمله بود، صالح سرای ابراهیم قوسی و سرای حمدان بن یحیی که او را کلوک گفتندی غارت کرد و مال ایشان برگرفت و خوارج گرد شهر فروگرفتند که کسی نه بیرون توانست شد و نه درون توانست آمد، یعقوب لیث به تاختن خوارج شد، خلقی کشته شدند و روز و شب یعقوب حرب بایستی کرد و ابراهیم القوسی سوی پسر به بست جمازه فرستاد که مرا سپاه فرست و محمد ابراهیم آنجا سپاهی جمع کرد از زمین داور و به سلاح آباد کردشان و بفرستاد. چون بنزدیک سیستان آمدند مهتر ایشان را خواشی گفتندی، با مردی سیصد بنزدیک صالح آمد، چون مهترشان برگشت دیگران سوی بست بازگشتند. باز عثمان بن عفان نامه نبشت سوی محمد بن ابراهیم القوسی به بست که برخیز و اینجا آی، ناگاه محمد از بست بتاختن با سپاهی ساخته بیامد، بشب اندر راه گم کرد بامداد بنزدیک شهر آمدند، خبر به شهر رسید، یعقوب لیث و حامد سرباوک به دروازه نگران بیرون شدند به حرب محمد بن ابراهیم القوسی و صالح با خواصگان(8) بکمین اندر شد به مینوحنف و حربی صعب بکردند و بسیار مردم کشته شد از هر دو گروه. آخر محمد ابراهیم بهزیمت شد و برفت و به هیسون شد نزدیک پدر و دیگر روز صالح فرمان داد که سرای محمد بن ابراهیم قوسی را و آن خواص او غارت کنند، پس یعقوب لیث و سرباوک وعیاران سیستان گفتند، حرب ما همی کنیم و شهر آنجا است و ما این را تقویت می کنیم و صالح را اصل از سیستان بود اما به بست بزرگ شده بود، ایشان گفتند که او که باشد که تا اکنون دو بار هزار هزار درم از غارت بزرگان سیستان بدو رسید و اکنون باز نو غارت خواهد کرد بست را و او را خود چه خطر باشد؟ بی حمیتی باشد اگر وی این مالها از اینجا ببرد و خلاف آوردند و هرچه مردم سکزی بود برنشستند و به درِ عنجره لشکرگاه کردند و فرودآمدند و هرچه از بست بود با صالح ببودند چون صالح چنان دید دانست که او را هیچ نیاید بشب اندر بنه بربست و نامه کرد به بست سوی مالک بن مردویه که خلیفت او بود آنجا که من بخواهم آمد و حال چنین پیش آمده ست، او بتاختن با سواری پانصد بیامد، چون بنزدیک شهر برسید، صالح بیرون شد یعقوب لیث و سرباتک بتاختن از پس او بشدند و حربی صعب کردند و مالک را بکشتند و خزینه و بار و بنهء او همه بگرفتند و همه وجوه سپاه او را بکشتند و عام را سلاح و کالا بستدند، و صالح با اندک مردم بهزیمت به بست شد، پس یعقوب همچنان بتاختن از پس صالح بن النضر بشد بنوقان او را دریافتند، و آنجا مردم بر صالح جمع شد و حربی صعب کردند و اندر آن معرکه طاهربن اللیث کشته شد برادر یعقوب روز آدینه سه روز مانده از جمادی الاخر 244 و گور او اکنون بکرمتی است و صالح بهزیمت رفت و نهان شد چنانکه او را بهیچ جای بازنیافتند و سپاه سیستان بازآمدند و درهم بن النضر را بیعت کردند. سپاه سیستان هم اندر این وقعت اندر آخر جمادی الاَخر 244 و یعقوب لیث و حامد سربابک سپاه سالار وی گشتند و حربها همی کردند بر خوارج و مخالفان او، و درهم بن النضر حفص بن اسماعیل بن فضل را امیر شرط کرد و محمد بن ابراهیم بن الحضین القوسی بهیسون فرمان یافت، و او را بر جنازه بگردن مردان بقصبه آوردند دو روز از جمادی الاولی سنهء 244 مانده، اندر ولایت درهم بن النضر. باز درهم چون مردی و شجاعت یعقوب بن اللیث و شکوه او اندر دل مردمان بدید، ترسان شد و اندر سرای قرار گرفت که من بیمارم. یعقوب برنشست، که بر باید نشست و بیرون آی، پادشاه نیمروز نتوانست کرد(9) درهم سپاه خویش را فرمان داد که یعقوب را بکشند، یعقوب چون نگاه کرد و آن بدید هم آنجا حمله آوردند و بسیار مردم بکشت و دیگر گریزان گشتند و درهم بن النضر را اسیر کردند و از خانه به بیرون آورد و محبوس کرد، و بیعت کردند مردمان سیستان یعقوب بن اللیث را روز شنبه پنج روز مانده از محرم سنهء 247. (تاریخ سیستان صص 192 - 200). و نیز گوید: و مستعین، طاهربن عبدالله را بر خراسان بداشت، پس چون کار یعقوب بسیستان قرار گرفت عمرو را بر سیستان خلیفت کرد و عزیزبن عبدالله مرزبان را امیر شرط کرد و خود برفت و صالح بن النضر به بست قوی گشته بود، بحرب او شد اندر جمادی الاَخر سنهء 248 و حربهای بسیار میان ایشان برفت، پس صالح بن النضر به شب بگریخت و بست بیعقوب بگذاشت و خود با سپاه براه بیابان بسیستان آمد، و هیچ کسی را خبر نبود تا در شب بدر آکار اندرآمد، اندر رجب سنهء 248. مردمان چنان دانستند که یعقوب است که از بست بازآمد عمرو تا بدانست که حال چیست مردم پراکنده بودند و شب بود. بیش از آن نرسید که خانه حصار گرفت اندر کوی گوشه، صالح پیرامن خانه بگرفت و عمرو را از حصار بیرون آورد و عزیزبن عبدالله و داود را، برادر او را بازگرفت، و یعقوب بر اثر او آمده بود. دیگر روز که این کرده بود،پس لشکر فرودآمد و صالح مینوحنف حصار گرفت، و پیرامن خویش کنده کرد، و یعقوب بحرب آمد روز شنبه پنج روز رفته از شعبان سنهء 248 و صالح بهزیمت رفت، و یعقوب همهء مال و سلاح و ستوران سپاه او بگرفت، و عمرو و عزیز و داود را خلاص کرد باز آن اسیران را هرکسی را چیزی بداد و بگذاشت و خدایرا شکر کرد برین ظفر و بازیافتن برادر زنده، و پنجاه هزار درم بدرویشان داد. (تاریخ سیستان ص 204). و نیز نویسد: یعقوب [ صفار ] با دوهزار سوار ساخته به بست تاختن کرد، صالح بدانست و بگریخت و نزدیک زنبیل شد. یعقوب ثقل و بنهء او برگرفت و بسیستان بازآمد روز شنبه شش روز گذشته از رمضان 249. (تاریخ سیستان ص 205). و نیز گوید: بار دیگر راه بتاختن به بست شد [ یعقوب لیث ] و عزیزبن عبدالله را خلیفت کرد بسیستان روز پنج شنبه هفت روز گذشته از ذی الحجه سنهء 249، و به بست اندرشد با دوهزار سوار و بدر میرکان فرود آمد، و صالح با لشکری انبوه بیرون رفت، و خواست که بگریزد بنزدیک رخد، یعقوب فرا او رسید و حربی کردند که هرگز [ کس ] چنان ندیده بود، و زنبیل بیاری صالح فرارسید با لشکر انبوه و پیلان بسیار، چون کار بر یعقوب سخت شد پنجاه سوار برگزید از میانهء لشکر و خود با ایشان بیرون شد و حمله اندر آورد و زنبیل را بیفکند و بکشت، و همه سپاه هزیمت کردند، یعقوب و یاران شمشیر اندرنهادند، تا بر یکجا شش هزار مرد بکشتند و سی هزار مرد اسیر گرفتند، و چهارهزار اسب گرانبها آن روز بدست آمد یعقوب را دون اشتر و استر و خر و اسبان پالانی و ترکی و درم و دینار و پیلان و خیرک را که غلام و حاجب صالح بن نضر بود اسیر گرفتند، و همه یاران صالح بزنهار یعقوب آمدند، صالح با پنج سوار بهزیمت شد و برادر زنبیل بزنهار یعقوب آمد، و همه قرابتان او بر تخت سیمین زنبیل و خزینهء او و سلاح افزونی و مال که بدست آمده بود و سرهای کشتگان بکشتی بسیستان فرستاد دویست و اند کشتی بار بود و شاهین بن روسن (ظ. روشن) را با فوجی سوار بر اثر صالح بن نضر بفرستاد تا ببول [ پل ] بحد والشتان او را اندریافتند و بند کرده پس یعقوب او را با آن اسیران همه بسیستان آورد... پس صالح بن الحجر که ابن عم زنبیل بود بولایت رخد فرستاد، و صالح بن النضر اندر بند یعقوب فرمان یافت پس هفده روز که او را بسیستان آورد روز شنبه هفده روز گذشته از محرم سنهء 251 ه . ق. (تاریخ سیستان صص 205 - 206). بر دیوار یکی از سراهای صالح بن نضر که در اطراف بست بوده است شعر ذیل را نوشته بودند:
صاح الزمان بآل برمک صیحة
خرّوا لصیحتهم علی الاذقان
و بآل طاهر سوف یسمع صیحة
غضباً یحلّ بهم من الرحمان.
و پس از ورود یعقوب لیث بدانجا او را از آن شعر خوش آمده است و دبیر خود را دستور داد تا آن را استنساخ کند. (تاریخ سیستان ص 220).
(1) - ظ . داور.
(2) - سربانک، سیرباتک، سربابک. (در مواضع دیگر کتاب).
(3) - در متن: که برسید.
(4) - و ظ: تبع.
(5) - ن ل: غنجره.
(6) - مینا، میتا(؟)
(7) - چنین است در متن و مصحح گوید ظاهراً عمار حماد است که همان عمار خارجی است.
(8) - کذا: و ظاهراً بایستی خاصگان باشد... (تاریخ سیستان حاشیهء ص 198).
(9) - مصحح گوید ظاهراً چنین است: بیرون آی که پادشاهی نیمروز نتوانی کرد.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن نصرالله حلبی معروف به ابن سلّوم. وی رئیس اطباء دولت عثمانی و ندیم سلطان محمد بن ابراهیم بود. و در حلب متولد شد و هم در آنجا نشأت یافت و نزد دانشمندان آن سامان تلمذ کرد و در علوم عقلی و طب سرآمد اقران گردید. صالح آوازی خوش داشت و موسیقی میدانست و شعر میسرود لیکن از اشعار او جز این دو بیت در دست نیست:
سقانی من اهوی کلون خدود
مداماً یری سرالقلوب مذاعا
و مذ شبب الابریق فی کاس حاننا
اقامت دراویش الحباب سماعاً.
او راست:برء الساعه در طب. صالح به غایت کریم النفس بود و بشعرا میپرداخت و آنان را در حق وی مدایحی است که از آنجمله است قصیدهء عبدالباقی بن احمد سمان دمشقی که آغاز آن چنین است:
بذکرک بعدالله یستفتح الذکر
فما لسواک الآن نهی و لا امر.
صالح بسال 1081 ه . ق. درگذشت. (اعلام النبلاء ج6 ص 344 و 345). چلبی در کشف الظنون کتاب «غایة البیان فی تدبیر الانسان» را که بترکی نوشته شده بدو نسبت داده و گوید وی بسال 1080 درگذشت.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن نصربن مالک بن هیثم مکنی به ابی الفضل خزاعی. وی برادر احمدبن نصر خزاعی است. او از ابن ابی ذئب، و شعبة بن حجاج، و شریک بن عبدالله نخعی، و اسماعیل بن عیاش، و مبارک بن سعید برادر سفیان ثوری، و هیثم بن عدی طائی روایت کند و از وی منصوربن ابی مزاحم، و خالدبن خداش، و محمد بن عبدالملک بن زنجویه و عباس بن محمد دوری، و احمدبن ابی خیثمهء نسائی، روایت کنند. محمد بن جریر طبری گوید صالح ثقة بود و به بغداد میزیست و بسال 219 ه . ق. درگذشت. (تاریخ بغداد ج9 ص313).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن نضر. رجوع به صالح بن نصر شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن وصیف. پدر وی کاتب المعتز خلیفهء عباسی بود. و بسال 253 ه . ق. لشکر ترک مواجب چهار ماه از وی طلب کردند و چون درخواست آنان را اجابت نکرد وی را کشتند. و پس از قتل وی بغای شرابی را بجای او گماشتند. (ابن اثیر ج7 ص 70). بغا دختر خود را به صالح بن وصیف داد ولی ترکان برضد بغا قیام کردند و چون بغا خواست به خانهء صالح پنهان شود او را گرفته بکشتند، و پس از وی کارها بدست داماد او صالح قرار گرفت. (ابن اثیر ج 7 ص 73). صالح در این سال 254 ه . ق. اقطاع مصر را به دیوداد نامی تسلیم کرد. و بسال 255 ترکان از المعتز پنجاه هزار دینار مطالبه کردند و او نداشت و از مادر خویش طلبید و او نیز متعذر شد. پس ترکان با صالح توافق کرده معتز را بکشتند، و مادر وی پنهان شد. و چون گماشتگان صالح بن وصیف او را بگرفتند خزانه ها و بیش از پانصدهزار دینار پول نزد او یافتند، صالح وی را دشنام گفت که برای پنجاه هزار دینار پسر خود را بکشتن دادی و اینهمه مال پنهان کردی. پس اموال وی بستد و او به مکه شد و در کعبه فریاد می کرد خداوندا صالح را بسزای او برسان که مرا آواره ساخت، و پسرم را کشت و اموالم را بگرفت و نسبت بمن گناه ورزید و چون مهتدی بخلافت رسید صالح، احمدبن اسرائیل کاتب و ابونوح و حسن بن المخلد را بگرفت و اموال آنان مصادرت کرد و احمد و ابونوح را پانصد تازیانه بزد تا در زیر ضربات بمردند. و چون خبر بمهتدی رسید گفت انا للّه و انا الیه راجعون مگر عذابی غیر از قتل و ضرب تازیانه یافت نمی شود؟ پس در محرم سال 256 موسی بن بغا با لشکری به سامراء در آمد و از صالح بن وصیف خزائن مادر معتز و دیت کتاب را که کشته بود بطلبید. صالح پنهان شد. و در روز 27 محرم سال 256 مهتدی نامه ای بیرون آورد و گفت زنی این نامه را بمن داد و برفت چون نامه را گشودند بخط صالح بن وصیف بود که خود را از تهمتها بری میدانست و صورت اموال معتز و مادر وی را نوشته بود، مهتدی از ترکان خواست که میانجی گری او را بپذیرند و دست از صالح بردارند،ولی ترکان وی را بهمکاری با صالح و اطلاع از مکان او متهم کردند، و از وی خواستند تا در پس نماز جمعه برای ایشان سوگند خورد. سپس بپذیرفتند که صالح را امان دهند بدان شرط که موسی بن بغا مقام پدر گیرد و صالح در رتبهء وصیف بماند. لیکن فردای آن روز غوغا شد و عده ای از ترکان بدین شروط گردن نگذاشتند و عاقبت غلامی از ایشان صالح را در خانهء پیرزنی یافت و او را با سر برهنه بیرون کشید و بطرف جوسق موسی بن بغا آوردند پس یکی از اطرافیان موسی ضربتی بگردن او زد و او را کشت و سر او را بر نیزه کرده در سامراء بگردانیدند و فریاد میزدند: این است جزای کسی که آقای خویش را بکشد، و خلیفه بفرمود تا جنازهء صالح بن وصیف را دفن کردند. پس از قتل صالح، سلولی شاعر این اشعار دربارهء موسی بن بغا بگفت:
و نلت و ترک من فرعون حین طغی
و حیث اذ جئت یا موسی علی قدر
ثلاثة کلهم باغ أخو حسد
یرمیک بالظلم و العدوان عن وتر
وصیف فی الکرخ ممثول به و بغا
بالجسر محترق بالنار و الشرر
و صالح بن وصیف بعدُ منعفر
بالحیر جثته و الروح فی سقر.
(ابن اثیر ج 7 صص 86 - 89).
ابن عساکر آرد که احمدبن حارث خراز در قتل صالح بن وصیف گوید:
دماء بنی العباس غیر ضوائع
ولا سیما عند العبید الملاطع
طغی صالح لاقدس الله صالحاً
علی ملک ضخم العلا و الدسائع
طغی و بغی جهلاً و ترکا و عزة
فاورد مولاه کریه المشارع
فکان له ذوالعرش طالب وتره
لموسی و موسی شاکر للصنائع
نطیف برأس العبد ظهراً و جسمه
لقی للضباع الناهشات الخوامع.
و مهتدی خلیفهء عباسی، در رثاء صالح گفت:
رحم الله صالحاً
فلقد کان ناصحاً
لم یزل فی فعاله
نافذ الرأی راجحاً
ثم اضحی و قد ترا -
می به الدهر طائحاً
والمنایا ان لم تغا -
دک جائت روائحاً.
(تهذیب تاریخ ابن عساکرج 6 ص 382 و 383).
شیخ مفید در ارشاد گوید: امام ابومحمد حسن العسکری بن علی الهادی (ع) را بزندان صالح بن وصیف کرده بودند، پس وی را گفتند که بدان حضرت سخت گیرد صالح گفت من دو تن از شریرترین سپاهیان خویش بر او گماشته ام و ایشان را بخواند و گفت حسن را چگونه مییابید؟ گفتند: روزها را روزه دارد و شبها بیدار است چشمان او چنان نافذ است که چون برما مینگرد ما را لرزه بر اندام میافتد. صاحب تنقیح المقال صالح را مذموم داند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94) و رجوع به حبیب السیر جزء 3 ج 2 ص 100 و 101 و تاریخ سیستان ص 230 و مجمل التواریخ ص 363 و الجماهر ص 68 و 69 و عیون الانباء ج 1 ص 171 شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن ولید. او از جدهء خود و از وی ابوسلمهء تبوذکی روایت کند و مجهول است. ابن حبان او را در زمرهء ثقات آورده است. (لسان المیزان ج 3 ص 177).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن وهب. یکی از قاتلان امام حسین (ع) است و در وقعهء طف نیزه به تهیگاه آن امام زد.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن هارون الرشید. رجوع به صالح بن رشید شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن همیسع بن ذی مازن. نبیی بود از حمیر. (منتهی الارب).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن هیثم. مکنی به ابی علی طحان. وی از ابوولید طیالسی روایت کند. ابوالحسین منادی ازو روایت دارد و گوید من در محضر جدم ابوجعفر محمد بن عبیدالله منادی از وی روایت شنیدم. (تاریخ بغداد ج 9 ص 320).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن هیثم. مکنی به ابی غسان. وی حاجب ابوالعباس سفاح عباسی بود. در عقدالفرید آرد: وی از ابوزید روایت کند. (ج 2 ص 346). و نیز گوید او تلمیذ ابوعبید است و این اشعار از وی نقل کند:
تفکرت فی النحو حتی مللت
و اتعبت نفسی له و البدن
و اتعبت بکراً و اصحابه
بطول المسائل فی کل فن
فکنت بظاهره عالماً
و کنت بباطنه ذافطن
سوی أنّ باباً علیه العفا -
ءُ للفاء یا لیته لم یکن
و للواو باب الی جنبه
من المقت احسبه قد لعن
اذا قلت هاتوا لما ذا یقا -
ل لستُ بآتیک أو تأتین
أجیبوا لما قیل هذا کذا
علی النصب؟ قالوا لاضمار أن.
(عقدالفرید ج 2 ص 307).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن یحیی بن بحتر. رجوع به صاغانی صالح... شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن یحیی بن سعید انصاری. عبدالله بن وهب از معاویه از وی روایت کند. (المصاحف ص 193).
صالح.
[لِ] (اِخ) ابن یزید عتکی کوفی. شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده است. برقی بجای عتکی او را عکی خوانده است. در جامع الرواة گوید، عبدالله بن احمد از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی توبة. رجوع به صالح بن محمد بن عبدالله بن زیاد... شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی خلف. تابعی است.
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی سالم. تابعی است.
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی شعیب. رجوع به ابی شعیب مقفع... شود.
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی محمد. شیخ طوسی وی را در فهرست ذکر کرده است و گوید جماعتی ازو روایت دارند.
صالح.
[لِ] (اِخ) مکنی به ابی مقاتل، دیلمی است. نجاشی گوید: احمدبن حسین ذکر وی کرده و آرد: کتابی بزرگ بنام «الاحتجاج» در امامت نوشته است و ابن غضایری که اکثر بزرگان را طعن گفته بدو جرحی وارد نیاورده، لیکن مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 90).
صالح.
[لِ] (اِخ) (الملک ال ...) ناصرالدین محمد. از سلسلهء ممالیک برجی است و به سال 824 ه . ق. به سلطنت رسید و یکسال پادشاهی کرد. (تاریخ سلاطین اسلام ص 74). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) بخش صالح آباد یکی از بخشهای ده گانهء شهرستان ایلام و حدود و مشخصات آن به شرح زیر است: از طرف شمال به بخش چوار، از طرف جنوب به بخش مهران، از طرف خاور به بخش ارکواز، از باختر به کشور عراق.
وضع طبیعی: منطقه ای است کوهستانی و هر قدر از شمال به جنوب نزدیک شود ارتفاع کوهها و دشت آن کاسته میشود و به همین لحاظ قسمت علیای بخش، سردسیر و قسمت وسط معتدل و قسمت سفلی (جنوب و غرب) گرمسیر است.
ارتفاعات: امتداد شمال باختری کبیرکوه در شمال شهر ایلام که شمال این دهستان نیز محسوب میشود گره خوردگی مهمی تشکیل داده بنام کوه ماشت نامیده میشود که قلهء آن 2658 گز مرتفعتر از سطح دریا و بلندترین کوه بخش میباشد. قسمت جنوب خاوری کوه ماشت به کوه شلم مشهور و ارتفاع آن 2208 گز است. در قسمت مرکزی بخش، کوه شاه نخجیر واقع شده ارتفاع بلندترین قلهء آن 1870 گز است. کوه کمرک سرخ و کوه خلیفه در باختر بخش در منطقهء گرمسیر واقع و ارتفاع آن 1006 و 1037 گز میباشد. آخرین رشتهء ارتفاعات غربی بخش بنام کوههای کولک کوچک و بزرگ است که در مرز عراق واقع شده و مرتفع ترین قلهء آن به ارتفاع 984 گز است.
رودخانه: رودخانه های بخش به شرح زیر است: 1- رودخانهء کنجان چم، سرچشمهء آن حدود سرآب آفتاب و گل گل بخش ارکواز بوده از باختر این بخش گذشته وارد بخش مهران میگردد. آب آن بسیار است ولی چون در گودی واقع شده استفاده ای به این بخش نمی رساند. چنانچه در حدود مرتع گچ میرزا، سدی به این رودخانه بسته شود اراضی مستعد امیرآباد و قالبه را مشروب خواهد کرد و ممکن است از فشار آب، مولد برقی نیز به کار افتد. 2- رودخانهء تنگ گراب، سرچشمهء آن حدود قراء پنج ستون است و پس از گذشتن از تنگ گراب و مشروب کردن قریهء چم آب در جنوب بان ویزه به رودخانهء گدارخوش منتهی میشود. 3- رودخانهء چم سرخ، سرچشمهء آن حدود آب گرمهء جنوب صالح آباد است. پس از گذشتن از تنگ چم سرخ و تنگ شور شیرین بطرف کشور عراق جاری میگردد.
جنگل: کوههای شمال و خاوری بخش مستور از جنگل و اشجار آن اکثر بلوط و بنه است و زغال و چوب از آن تهیه میشود.
این بخش از 28 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده، جمعیت آن در حدود 5500 تن و مرکز بخش ده صالح آباد یا خاصعلی و قراء مهم آن به شرح زیر است: هفت چشمه، شاه آباد، بانقلان، چاله سرا، چشمه کبود. راه شوسهء ایلام به همدان تقریباً در طول بخش کشیده شده و از وسط آن میگذرد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) ده مرکز بخش صالح آباد از شهرستان ایلام، 54000گزی جنوب باختری ایلام و 56000گزی همدان و 4000گزی خاور شوسهء ایلام به همدان. مختصات جغرافیائی آن بدین شرح است: طول 46 درجه و 11 دقیقه، عرض 33 درجه و 29 دقیقه و ارتفاع آن 584 گز است. دشت گرمسیر، آب از زه آب رودخانهء محلی و آب آشامیدنی از چشمهء سم دلدل، محصول غلات مختصر، حبوبات، صیفی، لبنیات، شغل زراعت و گله داری است. راه فرعی به شوسه دارد. مرکز ادارهء بخشداری در این آبادی است ولی تابستان بواسطهء اینکه سکنهء اکثر قراء بخش نزدیکتر به ایلام هستند در ایلام دایر است. دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. مقبرهء امامزاده خاصعلی از نواده های امام چهارم علیه السلام در این ده واقع است و زیارتگاه ساکنین بخشهای شهرستان ایلام بوده و اکثر در حدود بهار به زیارت می آیند. به همین مناسبت به این ده خاصعلی میگویند. جمعیت قصبه در حدود 540 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان تیلکو بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، 47000گزی شمال باختری دیواندره، 6000گزی شمال شوسهء سقز. کوهستانی سردسیر، سکنه 120 تن، آب آن از چشمه و رودخانه، محصول غلات، حبوبات، توتون، لبنیات، شغل زراعت، پشم ریسی، جاجیم بافی، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) قصبه ای از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، 33000گزی شمال باختر همدان، کنار شوسهء همدان-سنندج. دشت، سردسیر، سکنه 2300 تن، آب آنجا از قنات و رودخانهء وهنان. محصول غلات، حبوبات، قلمستان، انگور، شغل اهالی زراعت و کسب روغن و پشم، صنایع دستی زنان، قالی بافی. پاسگاه ژاندارمری، دبستان. در حدود 60 باب دکان و چند قهوه خانه کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، 12000گزی خاور کرمانشاه شمال و کنارهء قره سو. دشت، سردسیر، سکنه 60 تن، آب آن از چشمه و قنات. محصول غلات، حبوبات، چغندر قند، تریاک مختصر، اشجار، شغل اهالی زراعت مختصر، گله داری. راه مالرو، تابستان از طریق منوچهرآباد اتومبیل میتوان برد. نام قدیم آن موریان بوده. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشت طالهء بخش بانهء شهرستان سقز، 18000گزی شمال باختری بانه، 4000گزی جنوب شوسهء بانه-سردشت. سکنه 20 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج، 24000گزی شمال خاور کامیاران، 8000گزی خاور کرمانشاه-سنندج. کوهستانی سردسیر، سکنه 70 تن. آب آنجا از چشمه، محصول غلات، لبنیات، توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، 3000گزی شمال سقز، کنار شوسهء سقز-میاندوآب. کوهستانی سردسیر، سکنه 100 تن، آب آنجا از چشمه، محصول غلات، لبنیات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران، 140000گزی شمال باختر ورامین، 4000گزی خاور شوسهء تهران-ورامین. جلگه، معتدل، مالاریائی، سکنه 276 تن، آب آن از قنات. محصول غلات، صیفی کاری، چغندر قند. شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام سوختهء بخش ورامین شهرستان تهران، 12000گزی شمال خاوری ورامین، 3000گزی راه جلیل آباد به کرم آباد. جلگه، معتدل، مالاریائی، سکنه 200 تن، آب آن از رودخانه. محصول غلات، صیفی کاری، چغندر قند. شغل اهالی زراعت. از جلیل آباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان راه جرد بخش دستجرد شهرستان قم، 18000گزی جنوب باختری دستجرد متصل به جادهء شوسهء قم به اراک، سر سه راهی اراک-تفرش-قم. کوهستانی، سردسیر، سکنه 274 تن، آب آن از قنات. محصول گندم، جو، یونجه، صیفی کاری، باغات انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران، 11000گزی جنوب باختری علیشاه عوض، 7000گزی جنوب راه ماشین رو علی شاه عوض. جلگه، معتدل، مالاریائی، سکنه 44 تن، آب آن از قنات. محصول غلات، سیب زمینی، چغندر قند، شغل اهالی زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران، 26000گزی باختری علیشاه عوض، 2000گزی راه ماشین رو فرعی کرج به اشتهارد. جلگه، معتدل، مالاریائی، سکنه 247 تن. آب آن از قنات. محصول. گندم، بنشن، پنبه، چغندر قند، باغات، شغل اهالی زراعت، راه ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان غار بخش ری شهرستان تهران، 28000گزی باختر شهر ری، 2000گزی جنوبی رباط کریم. جلگه، معتدل، سکنه 202 تن. آب آن از قنات و رود کرج. محصول غلات، صیفی کاری، چغندر قند، شغل اهالی زراعت و قالی و جاجیم بافی، راه ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان کنار رودخانهء مزدقان بخش حومهء شهرستان ساوه، 24000گزی جنوب ساوه، 1000گزی راه ماشین رو ساوه به آوه. جلگه، معتدل، سکنه 135 تن، آب آن از رودخانهء مزدقان (قره چای). محصول غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری، گلیم و جاجیم بافی، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان، 27000گزی جنوب باختری قیدار، 18000گزی راه مال رو عمومی. کوهستانی، سردسیر. سکنه 414 تن. آب آن از رودخانهء عینجک. محصول غلات. شغل اهالی زراعت. صناعت قالیچه، گلیم، جاجیم بافی. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان خارطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود، 108000گزی جنوب خاوری بیار، 90000گزی جنوب شوسهء شاهرود به سبزوار. دشت، شنزار، معتدل، خشک، سکنه 90 تن. آب آن از قنات کوچک مختصر. محصول غلات، تنباکو، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. زمستان از طایفهء سنگسری و کرد و بلوچ جهت تعلیف احشام خود به نواحی این ده می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود، 2200گزی جنوب باختری شاهرود، 4000گزی جنوب شوسهء متصل به راه آهن. جلگه، معتدل، سکنه 85 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، پنبه، انواع میوجات، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان قهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، 15000گزی جنوب صیدآباد، 6000گزی ایستگاه امروان. جلگه، معتدل، سکنه 500 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، حبوبات، پنبه، پسته، بادام، انگور. شغل مردان زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی. دبستان، 4 باب دکان، باشگاه و ورزشگاه باستانی دارد. از ایستگاه سرخده راه فرعی دارد. مزرعهء غیاث آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) رجوع به اندیمشک شود.
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان یوسف وند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، 22هزارگزی باختر الشتر، 9هزارگزی باختر راه اتومبیل رو خرم آباد به کرمانشاه. جلگه، سردسیر، مالاریائی، سکنه 360 تن. آب آن از رودخانهء کهان، محصول غلات، تریاک، حبوبات، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. دارای دبستان است. ساکنین از طایفهء یوسف وند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش جنت آباد شهرستان مشهد، 180000گزی خاور مشهد، 12000گزی باختر جنت آباد. دامنه، معتدل، سکنه 357 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، ذرت، پنبه، تریاک، منداب، میوجات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه اتومبیل رو. ادارات دولتی، بخشداری، دارایی، بهداری، آمار، گمرک، دبستان، دفتر ازدواج و طلاق، ژاندارمری، تلفن و 7 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، 12000گزی جنوب نیشابور. جلگه، معتدل، سکنه 74 تن. آب آن از قنات، محصول غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور، 6000گزی شمال باختری نیشابور. جلگه، معتدل، سکنه 212 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، تریاک، شغل اهالی زراعت. راه فرعی به شوسه دارد. اغلب اهالی در نیشابور داد و ستد دارند. دفتر ازدواج و طلاق دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان قصبهء بخش حومهء شهرستان سبزوار، 3000گزی جنوب شهرستان سبزوار، سر راه شوسهء ششتمد. جلگه، معتدل، سکنه 515 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، زیره، پنبه، شغل اهالی زراعت، کرباس بافی، راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، 50000گزی خاور جغتای. سر راه شوسهء عمومی جغتای. جلگه، معتدل، سکنه 668 تن. آب آن از قنات. محصول غلات، پنبه، تریاک، زیره. شغل اهالی زراعت، راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، 81000گزی خاور زرقان، 2000گزی راه فرعی کربال به توابع ارسنجان. جلگه، معتدل و مالاریائی، سکنه 71 تن. آب آن از قنات، محصول غلات، چغندر، تریاک، شغل اهالی زراعت، قالی بافی، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صالح آباد بزرگ.
[لِ دِ بُ زُ] (اِخ) دهی از دهستان رباط سرپوشیدهء بخش حومهء شهرستان سبزوار، 33000گزی خاور سبزوار، سر راه شوسهء قدیمی سبزوار-نیشابور. جلگه، معتدل، سکنه 146 تن. آب آن از قنات، محصول غلات، پنبه، تریاک، شغل اهالی زراعت. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
صالح آباد پایین.
[لِ دِ] (اِخ) دهی از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، 8300گزی خاور زرقان، کنار راه فرعی کربال به توابع ارسنجان. جلگه، معتدل و مالاریائی، سکنه 78 تن. آب آن از قنات، محصول غلات، چغندر، شغل اهالی زراعت، قالی بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
صالحات.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ صالحة.
-باقیات صالحات؛ آثار نیک که از شخص ماند پس از مردن وی.
صالحان.
[لِ] (اِ) جِ فارسی صالح : یکی از جملهء صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسائی را در دوزخ. (گلستان).
صالحان.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان توابع کجور بخش مرکزی شهرستان نوشهر، 6000گزی جنوب خاوری کجور. کوهستانی، سردسیر، سکنه 810 تن. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی، محصول غلات و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری. عده ای از سکنه زمستان در طهران به کار خبازی و حمامی مشغولند. آثار ابنیهء قدیمه و معصوم زاده ای دارد. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
صالحان.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان، 12هزارگزی باختری سی سخت، 13هزارگزی باختر اتومبیل رو سی سخت به شیراز. کوهستانی، سردسیر، مالاریائی، سکنه 120 تن. آب آن از رود کبک کیان، محصول غلات، برنج، پشم، لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان قالی، جوال، جاجیم بافی. راه مالرو. ساکنین از طایفهء بویراحمد پائین می باشند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
صالحان.
[لِ] (اِخ) نام محلتی است به اصفهان. (منتهی الارب).
صالحان کوه کیلویه.
[لِ نِ لو یَ] (اِخ)(رودخانهء...) در فارسنامهء ناصری گوید: آب آن شیرین و گوارا. آب چشمهء بابکان و چشمهء سفیددار و چشمهء کچینه در قریهء پراشکفت ناحیهء بویراحمد به هم پیوسته رودخانهء صالحان شده در قریهء درّاهان ناحیهء بویراحمد به آب چشمهء سرچنار و رودخانهء تل خسروی پیوندد. (فارسنامهء ناصری).
صالحانی.
[لِ] (اِخ) ابن انطون بن عبدالله صالحانی یسوعی دمشقی. صاحب معجم المطبوعات گوید: مولد وی بسال 1848 م. و هم اکنون (1928) زنده است. او راست: رنات المثالث و المثانی که منتخباتی است از کتاب اغانی چ بیروت 1888 م. ظرائف فکاهات فی اربع حکایات با مقدمه ای به فرانسه چ مطبعهء یسوعیین (1890 م.). ملحق دیوان اخطل چ 1909 م. و نیز تاریخ مختصرالدول ابن عبری و کتاب الف لیلة و دیوان اخطل و نقائض جریر و اخطل را منقح و طبع کرده است. (معجم المطبوعات ستون 1189).
صالحانی.
[لِ] (اِخ) حسین بن طلحة بن حسین صالحانی، مکنی به ابی عبدالله. رجوع به حسین بن طلحة شود.
صالحانی.
[لِ] (اِخ) سعیدبن طلحة، مکنی به ابی سعید. رجوع به سعیدبن طلحة شود.
صالحانی.
[لِ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن محمد بن ایوب، مکنی به ابی محمد. رجوع به عبدالله بن احمد شود.
صالحانی.
[لِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن علی بن ابراهیم، مکنی به ابی هریره. رجوع به محمد بن ابراهیم شود.
صالحانی.
[لِ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن حسین بن مهران، مکنی به ابی بکر. رجوع به محمد بن عبدالله بن حسین بن مهران بن شاذان شود.
صالحانی.
[لِ] (اِخ) محمد بن علی بن ابراهیم صالحانی واعظ، مکنی به ابی ذر. او از ابوالشیخ اصفهانی و ابوالحسین عصفری و از وی حفید او ابوبکر محمد بن علی بن ابی ذر صالحانی روایت کند. (الانساب).
صالحانی.
[لِ] (اِخ) محمد بن علی بن ابی ذر صالحانی، مکنی به ابی بکر. رجوع به محمد بن علی بن ابی ذر شود.
صالح احول.
[لِ حِ اَ وَ] (اِخ) در روضهء کافی روایتی از منصوربن عباس از سلیمان مسترق از صالح احول از ابی عبدالله دربارهء قیامت آمده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح ارتقی.
[لِ حِ اُ تُ] (اِخ) هفدهمین و آخرین امیر از امرای ارتقیهء ماردین است که از 809 تا 811 ه . ق. امارت داشته است. رجوع به ارتقیهء ماردین در همین لغت نامه و رجوع به تاریخ سلاطین اسلام ص 151 شود.
صالح اسدالدوله.
[لِ اَ سَ دُدْ دَ لَ] (اِخ)رجوع به اسدالدوله صالح بن مرادس کلابی... و رجوع به الاعلام زرکلی و قاموس الاعلام ترکی... شود.
صالح اسماعیل.
[لِ اِ] (اِخ) ملقب به عمادالدین. رجوع به صالح شود.
صالح اصفهانی.
[لِ حِ اِ فَ] (اِخ) رجوع به صالح شود.
صالح اعور.
[لِ حِ اَ وَ] (اِخ) رجوع به صالح بن مقاتل بن صالح... شود.
صالح أفتونی.
[لِ حِ ؟] (اِخ) یا فتونی. نام وی مهدی و فرزند بهاءالدین محمد افتونی عاملی غروی، مکنی به ابی صالح و ملقب به صالح و از علمای امامیهء اواخر قرن دوازدهم و از اساتید سیدمحمدمهدی بحرالعلوم و از شاگردان شریف ابوالحسن عاملی است. از آثار او ارجوزه ای است درتاریخ چهارده معصوم. وی بسال 1183 ه . ق. درگذشت. (الذریعه ج 1 ص 467) (ریحانة الادب ج 2، ص 1544) (روضات الجنات ذیل ترجمهء سیدمهدی بن بحرالعلوم).
صالح افشار.
[لِ حِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح بیک افشار شود.
صالح افشار.
[لِ حِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح خان افشار شود.
صالح افندی.
[لِ اَ فَ] (اِخ) (محمد...) وی از احفاد شیخ حسام الدین عشاقی است و به عهد سلطان مصطفی خان ثالث به مسند مشیخت اسلامی نائل گردید. پدر وی عبدالله افندی بن یحیی افندی کریمی حاکم مصر و غلطه بود و او خود دانا و شیخ الاسلام عبدالله افندی ینی شهری است. صالح پس از نیل به درجهء قضاوت در حلب و شام و مدینه به قسطنطنیه بازگشت و بسال 1159 ه . ق. به قضاوت استانبول رسید و بسال 1163 قاضی آناطولی و در تاریخ 1171 قاضی عسکر روم ایلی و در همانسال شیخ الاسلام گشت و قریب یکسال و نیم امور فتاوی را اداره کرد پس معزول شد و بسال 1175 درگذشت. مدفن او در قانلیجه در مدرسهء قاضی عسکر محمد افندی است. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح الجرمی.
[لِ حُلْ جَ] (اِخ) رجوع به صالح جرمی... شود.
صالح الحدیث.
[لِ حُلْ حَ] (ع ص مرکب) (اصطلاح علم درایة الحدیث) افادهء مدح معتدٌبه کند و دور نیست که مفید وثاقت هم باشد. رجوع به صالح شود.
صالح الدین.
[لِ حُدْ دی] (اِخ) رجوع به صالح (الملک...) شود.
صالح امین.
[لِ حِ اَ] (اِخ) وی حاجب معتضد بالله عباسی است. رجوع به عقد الفرید ج 5 ص 406 شود.
صالح انباری.
[لِ حِ اَمْ] (اِخ) رجوع به صالح بن بیان شود.
صالح انصاری.
[لِ حِ اَ] (اِخ) رجوع به صالح سالمی انصاری... شود.
صالح ایوبی.
[لِ حِ اَیْ یو] (اِخ) رجوع به صالح بن عادل بن نجم الدین... شود.
صالح بحرانی.
[لِ حِ بَ] (اِخ) رجوع به صالح بن عبدالکریم بحرینی... شود.
صالح بدخشانی.
[لِ حِ بَ دَ] (اِخ)رجوع به صالح شود.
صالح بغدادی.
[لِ حِ بَ] (اِخ) او راست: مختصر کفایة المرید فی علم التجوید که به سال 1311 ه . ق. به دمشق به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ص1184).
صالح بلقینی.
[لِ حِ بَ] (اِخ) رجوع به صالح بن عمر بلقینی شود.
صالح بهوتی.
[لِ حِ ؟] (اِخ) رجوع به صالح بن حسن بن احمد... شود.
صالح بیات.
[لِ حِ بَ] (اِخ) رجوع به صالح خان بیات... شود.
صالح بیک افشار.
[لِ بَ اَ] (اِخ) وی از جانب سیدمحمدبن سیدداود متولی آستانهء رضوی که به نام شاه سلیمان به سلطنت نشسته بود به اتفاق کرمخان افغان با نامهء تهدیدآمیزی به سفارت نزد احمدخان درانی به قندهار شدند و احمدخان صالح خان را بکشت و کرمخان را به زندان انداخت. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه (صص 47 - 48) شود.
صالح بیک جودت.
[لِ بَ جَ دَ] (اِخ)وی یکی از قضاة مصر است. او راست «امة ملایو» تاریخ ملت مالایا و «الدلیل العصری للقطر المصری» و «مصر فی القرن التاسع عشر» و هر سه رساله به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ص 1184).
صالح پاشا.
[لِ] (اِخ) وی یکی از وزرای دورهء سلطان ابراهیم خان و از مردم بوسنه است، در آغاز به مصطفی پاشا دفتردار و سپس به ابراهیم افندی روزنامه نویس منسوب بود و در دیوان محاسبات، خزانه، مطبخ همایونی، دارالصنایع سفائن و امانت دفتر انجام وظیفه میکرد تا به درجهء امیر آخوری، و ریاست ینی چری رسید و به سال 1054 ه . ق. وزیر قبه نشین و متعاقباً دفتردار گردید و به سال 1055 مقام صدارت عظمی یافت و قریب دو سال در این شغل بود و به عهد داودپاشا اعدام شد. جنازهء او را در اسکدار دفن کردند. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح پاشا.
[لِ] (اِخ) (حاجی...) وی از مردم ازمیر است و در استانبول برخی مأموریتها یافت و به سال 1236 ه . ق. هنگامی که علی پاشای اسپارتی معزول و علی پاشای بندری منصب او را اشغال کرد صالح پاشا هم رتبهء وزارت یافت و تا رسیدن صدر اعظم جدید متکفل امور صدارت گشت ولی صدراعظم جدید بیش از نه روز در آن مقام نبود و مجدداً صالح پاشا به صدارت رسید و به خوبی از عهدهء ادارهء امور کشور برآمد و متجاوز یکسال و نیم این منصب داشت سپس بسال 1238 از آن شغل معزول و به کلیبولی اعزام گردید و ولایت شام و امارت حاج یافت و پس از مراجعت به ولایت «وان» منصوب گشت ولی چون به آتن رسید دستور یافت که به کلیبولی برگردد و وی به سال 1239 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح پاشا.
[لِ] (اِخ) (حاجی...) وی از مردم زعفران است و به عهد سلطان سلیم ثالث به سال 1221 ه . ق. رتبهء امیرالبحری یافت سپس به عزم جنگ با نیروی دریائی انگلیس به بحر ابیض شد لیکن سرانجام مجبور به سوختن و غرق کردن کشتی های خود گشت و از راه خشکی به استانبول مراجعت کرد و به ولایت شام منصوب گردید و مناصب دیگر یافت و ولایت آخسخه را نیز عهده دار شد و به سال 1240 بدانجا درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح پیغمبر.
[لِ حِ پَ / پِ غَ بَ] (اِخ)وی پیغمبر ثمود است. صاحب تاریخ گزیده نسب او را چنین نویسد: صالح بن آسف بن عبیدبن ناحج بن خادربن ثمودبن حاثربن ادهم بن سام بن نوح. در ترجمهء تاریخ طبری گوید صالح از فرزندان سام بن نوح است و این گروه که به زمین حجر بودند هم از فرزندان ثمودند و پیغمبر ما(ص) چون به غزوهء تبوک رفت و به نزدیکی حجر برسید گفت اینک جای برادر ما صالح است... و به بادیه اندر بودندی نزدیک کوههای شام اندر خانه ها چنانکه خدای عز و جل فرمود: و لقد کذب اصحاب الحجر المرسلین (قرآن 15/80) و دیگر گفت: و تنحتون من الجبال بیوتا فارهین (قرآن 26/149) و هم ایشان را یک چشمهء آب بود که همهء ثمودیان آب از آن چشمه آشامیدندی پس خدای صالح پیغمبر را به ایشان فرستاد چنانکه فرماید: و الی ثمود اخاهم صالحاً (قرآن 11/61) و صالح به قرابت برادر ایشان بود و از فرزندان ثمود بود پس صالح بگفت چنانکه خدای تعالی فرمود: قال یا قوم اعبدوا الله ما لکم من اله غیره هو انشأکم من الارض و استعمرکم فیها. (قرآن 11/61) الی آخر الاَیه. و ثمودیان گفتند: قالوا یا صالح قد کنت فینا مرجوا قبل هذا (قرآن 11/62) تا آخر آیه. و صالح در میان ایشان اندر بوده بود و بزرگ گشته بود هرگز بت نپرستید و فرمان ایشان نکرد گفتند دست از او بازدارید که جوان است تا بالغ شود و خودش آید آنگاه بت پرستد چون بزرگ شد ایشان را نهی کرد از آن کار بت پرستی گفتند یا صالح ما پنداشتیم که چون بزرگ شوی خدایان ما را پرستی اکنون خود ما را بازداری و صالح ایشان را به خدای عز و جل خواند کس از او نیندیشید و بدو بنگروید پس او را گفتند یا صالح، چنانکه خدای عز و جل فرمود: قالوا یا صالح أئتنا بما تعدنا ان کنت من المرسلین (قرآن 7/77) و دیگر گفتند: قالوا انما انت من المسحرین (قرآن 26/153) ما انت الا بشر مثلنا فأت بآیة ان کنت من الصادقین (قرآن 26/154) چون صالح آیة بنمودن گرفت، قال هذه ناقة لها شرب ولکم شرب یوم معلوم (قرآن 26/155) تا آخر آیه. و دیگر گفت: و یا قوم هذه ناقة الله لکم آیة فذروها (قرآن 11/64) پس صالح گفت چه خواهید؟ گفتند آن خواهیم که از این کوه سنگ خاره اشتری بیرون آری ماده سرخ موی با یک بچه همچون او سرخ موی چنانکه علف بروید و گیاه خورد آنگاه به تو بگرویم. صالح گفت این در نزد خدای تعالی سخت آسان است. دعا کرد آن کوه بنالید به امر خدای عز و جل از میان وی اشتری بیرون آمد ماده سرخ موی با یک بچه از عقب وی دوان چون آن بچه بیامد بانگی بکرد و به علف خوردن ایستاد ثمودیان گفتند صالح سحر کرد و بدو نگرویدند. پس آن اشتر بدان چشمهء آب آمد و آب ایشان همه پاک بخورد و این روز آب نیافتند سوی صالح آمدند و گفتند ما را آب باید. گفت یک روز شما را و یک روز اشتر را... پس بدین بایستادند که روزی آب قوم صالح را بود و روزی اشتر را... و صالح گفت نه که او را بکشید که شما را عذابی بزرگ بگیرد ایشان خود بدو ننگریستند و این شتر اندر میان قوم صالح بود خدای عز و جل مر صالح را آگاه کرده بود که ایشان این اشتر را بکشند آنکس که اشتر را بکشد هنوز از مادر نزائیده است ولیکن فرزندی بود سرخ موی گربه چشم آن فرزند... این اشتر را بکشد و ایشان ده زن بیرون کردند... از میان قوم خویش برگماشتند تا هر زنی را که درد زادن داشت نزدیک وی بنشستندی که چون فرزند از مادر جدا شدی نگاه کردندی اگر [ بدان صفت ] بودی که صالح پیغمبر علیه السلام گفته بود هم آنگاه بکشتندی او را تا نه کودک بدین صفت کشته شد آنگاه پدران کودکان بر صالح دشمن تر شدند و آهنگ کشتن وی کردند چنانکه خدای تعالی گفت: و کان فی المدینة تسعة رهط یفسدون فی الارض و لایصلحون (قرآن 27/48) پس مردی از مهتران ایشان، او را بدین صفت پسر آمد خواستند که فرزند او را بکشند آن نه تن که دشمنان صالح گشته بودند با این مهتر یکی شدند و گفتند این سخن صالح را اصلی نیست و او این را به جادوئی همی کند و هیچ کس این اشتر را نخواهد کشت و صالح خواهد که این فرزندان کشته شوند پس آن حدیث فروهشتند و این پسر را نکشتند و چون سالی دوازده ببود این پسر بزرگ شد و گویند تا جهان بود فرزندی نیامده است شوم تر از این غلام بر قوم خویش و قوم او هلاک شدند از قبل او که او آن شتر را بکشت و عرب مثل زنند از این غلام به عاقرالناقة. پس این تسعة رهط چون آن پسر را بدیدندی گفتند اگر پسران ما را نکشتندی اکنون هم چند این [ پسر ] بودندی. پس سوگند خوردند ما صالح را بکشیم و آنگاه از شهر بیرون شویم و بازآئیم و گوئیم که ما آنجا نبودیم چنانکه خدای عز و جل فرمود: قالوا تقاسموا بالله لنبیتنهُ و اهله ثم لنقولن لولیه ما شهدنا مهلک اهله و انا لصادقون. و مکروا مکراً و مکرنا مکراً و هم لایشعرون (قرآن 27/49-50) پس این تدبیر بساختند و از شهر برفتند و در زیر سنگی بنشستند تا شب اندرآمد و خدای عز و جل فرمان داد به سنگی تا فرودآمد و ایشان همه را بکشت پس دیگر روز آن مردگان را بازآوردند چنانکه خدای عزّ و جلّ فرمود: فانظر کیف کان عاقبة مکرهم انا دمرناهم و قومهم (قرآن 27/51) پس آن مردمان گفتند آنچه از صالح بر ما آمد در روی زمین بر کس نیامد که پسران ما را بکشتند اکنون نیز پدران را هلاک کرد و خشمگین تر شدند و گفتند ما این اشتر را بکشیم که ما را این به کار نیست و کسی را همی جستند که آن اشتر را بکشد هیچکس اجابت نکرد مگر آن پسر که صالح ایشان را وصف وی کرده بود پس غلام برفت و بر سرچشمهء آب شد و آن اشتر همی آب خورد اشتر را ضربتی بزد بر پای و بیفکند و یک ضربت دیگر بر گردن و بیفکند و آهنگ بچهء او کرد که او را نیز بکشد بچه بگریخت و سوی آن کوه شد که از آنجا بیرون آمده بود. پس صالح گفت عذاب خدای را بیارائید. ایشان از عذاب بترسیدند و سوی صالح آمدند و گفتند که ما نفرمودیم که وی را بکشند اکنون ما را چه باید کردن؟ صالح گفت تا بچهء وی در میان شما باشد شما را عذاب نیاید پس صالح را با خویشتن ببردند و سوی آن کوه رفتند به جستن بچه چون به کوه برشدند آن اشتربچه را از دور بدیدند چون آن اشتربچه آن مردمان را بدید بایستاد و روی باز پس کرد و سه بانگ بکرد و ناپیدا شد هرچند مردمان دویدند او را هیچ جای درنیافتند پس صالح علیه السلام گفت عذاب خدای عزّ و جلّ را بیارائید که تا سه روز شما را عذاب آید اول روز رویهاتان زرد گردد و دوم روز رویهاتان سرخ گردد و سیوم روز رویهاتان سیاه گردد... پس روز چهارم عذاب آیدتان چنانکه خدای عزّ و جلّ فرمود: فعقروها فقال تمتعوا فی دار کم ثلثة ایام (قرآن 11/65) و نیز گفت: فعقروها فدمدم علیهم ربهم بذنبهم (قرآن 91/14) تا آخر آیه. پس همچنان ببود که صالح صفت کرده بود چون آن علامتها بدیدند، دانستند که عذاب آمد ولیکن ندانستند که از کدام سو خواهد آمدن. پس آنگاه نعره ای از آسمان بیامد چنانچه همه را جان از تن برآمد چنانکه خدای عز و جل فرمود: و اخذ الذین ظلموا الصیحة (قرآن 11/67) و خدای تعالی صالح را و آنکه به او گرویده بود همه را برهانید چنانکه گفت: فلما جاء امرنا نجینا صالحاً والذین آمنوا معه (قرآن 11/66) تا آخر آیه. و صالح با مؤمنان آن بانگ نشنیدند. خدای تعالی دیگر جای گفت: فاخذتهم الرجفة (قرآن 7/78) و از قوم صالح بدان وقت یک تن حاضر نبود و به مکه رفته بود و کنیت او بوغالب بود چون این خبر بشنید هم آنجا بنشست تا بمرد و آن دیگران هلاک شدند چنانکه خدای عز و جل فرمود: کان لم یغنوا فیها (قرآن 7/92) یعنی لم یکونوا فیها ای فی الدنیا و چنانکه گفتی که هرگز نبودند و صالح آنجا همی بود تا بمرد. مؤلف تاریخ گزیده نویسد که صالح دویست و پنجاه و هشت سال و یا صد و هشتاد سال عمر کرد و گوید مرقد وی به نزدیک دارالندوة است به مکه. (تاریخ گزیده ص 29). (اما هم اکنون مرقد وی به نجف در قبرستان وادی السلام مشهور است به جوار هود پیغمبر). و در امتاع الاسماع در خبر «بئر حجر» آرد که منادی پیغمبر گفت از آب آن میاشامید و بدان وضو مسازید و آن خمیر که بدان ساخته است بخورد شتران دهید و مردمان آب ها بریختند و به بئر صالح شدند و سیراب گشتند و پیغمبر فرمود از پیمبر خویش معجزه مخواهید که قوم صالح از پیمبر خود آیت خواستند و شتر از این راه گشاده که میان دو کوه است بدیشان درمیشد و هم از این راه بازمیگشت و چندانکه از آب ایشان آشامیده بود بدانان شیر میداد. پس وی را پی کردند و پس از سه روز آنان را عذاب آمد. (الامتاع ص 455). جوالیقی در المعرب نام وی را غیر اعجمی دانسته (ص 13) و صاحب عقدالفرید در باب مقالت شعوبیه گوید از حجت آنان بر عرب آن است که گویند اگر پندارید فخر جز به نبوت نیست انبیاء و مرسلین جز چهار تن هود، صالح، اسماعیل، محمد از ما هستند. (ص 355 و ج 3 ص 32). در قاموس الاعلام گوید: قوم ثمود در حجر بین حجاز و شام بودند این طایفه بعد قوم عاد در جزیرة العرب مکنت بسیاری حاصل کردند و به راه کفر و گمراهی افتادند و خداوند صالح را برانگیخت تا ایشان را به خدای یگانه دعوت کند... و در حبیب السیر آرد که چون آیت عذاب پدید گشت قوم صالح قصد جان وی کردند و او با پیروان خود پنهانی از میان ایشان بیرون شد و در منزل نفیل نامی که از بزرگان ثمود بود و با وجود مشرک بودن حمایت موحدان میکرد منزل گزید. (حبیب السیر جزء اول از ج 1 ص 15). صاحب مجمل التواریخ و القصص مبعث صالح را تا به سال 520 ه . ق. که هنگام تألیف کتاب او بوده است سه هزار و دویست و نود و چهار سال نویسد که بحساب وی دوهزار و هشتصد و بیست و سه سال پس از هبوط آدم بوده است. (مجمل التواریخ ص 12) و هم او صالح را در عهد پادشاهی ضحاک نویسد. (ص 89) و نیز گوید: ارم بن سام را هفت پسر بودند نام ایشان: عاد، ثمود، صحار، جاسم، وبار، طسم، جدیس و اینان را عرب العاربة خوانند و نسل ایشان چندان گشت که هیچ عدد پیدا نیامد و صاحب قوة و هیکل و بالاء عظیم بودند و جباران و بالای ایشان صد گز بوده ست به ارش ایشان و کوتاه تر کسی هفتاد ارش بود و تصدیق این حدیث قول خدای تعالی است (کانهم اعجاز نخل خاویه. قرآن 7/69) پس عاد با فرزندان خویش از بابل برفت از بالا آواز آمد که یا عاد خذی یمنة یعنی دست راست گیر، عاد سوی یمن رفت و جای گرفت... پس دوشنبه ثمود بر اثر عاد برفت با فرزندان و جماعت و میان شام و حجاز آرام گرفت جائی که آن را حجر خواندند و خدای تعالی صالح پیغمبر را بدین جماعت فرستاد. (ص 147 و 148). و نیز آرد که عمر صالح صد و پنجاه سال بود. (ص 188). و هم این مؤلف نویسد که عاد و ثمود به زمین حجر و بادیه بودندی و در کوه خانه ها کنده بودند و بت پرستیدندی، پس خدای تعالی صالح پیغامبر را بدیشان فرستاد، و کس نگروید تا معجزه خواستند، که از سنگ ناقه و بچه بیرون آید، صالح دعا کرد سنگ به فرمان حق تعالی شکافته شد و ناقه با بچه بیرون آمد. ایشان منکر شدند و گفتند سحر است. و سی سال آن ناقه در میان ایشان بماند تا بر آخر قصه. ناقه را بکشتند و حق تعالی ایشان را هلاک کرد قوله تعالی: و اخذت الذین ظلموا الصیحة فاصبحوا فی دیارهم جاثمین (قرآن 11/94) و صالح با مؤمنان می بود والله اعلم. (ص 189). و هم او آرد که صالح علیه السلام به زمین حجاز از جهان بیرون شد، گویند مؤمنان هم آنجا دفن کردندش و اندر تاج التراجم خوانده ام به اسناد درست از سفیان ثوری رحمة الله علیه که میان رکن و مقام نود و نه گورست از آن پیغامبران و در جمله گور صالح و شعیب و اسماعیل علیهم السلام و این درست تر تواند بود والله اعلم. (ص 433). و رجوع به تفسیر ابوالفتوح رازی سورهء اعراف و رجوع به قصص الانبیاء جویری شود.
صالح ترمذی.
[لِ حِ تِ مُ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد بن نصربن محمد... شود.
صالح تمیرتاشی.
[لِ حِ تِ مُ] (اِخ)صالح بن محمد بن عبدالله بن احمد تمرتاشی غزی. فقیه حنفی متولد بسال 980 ه . ق. / 1572 م. و از تألیفات او است: «زواهر الجواهر» و «حاشیه بر الاشباه و النظائر». و «منظومه در فقه» و «العنایة فی شرح النقایة» و رساله های بسیار دیگر. (الاعلام زرکلی ص 425).
صالح توقیعی.
[لِ حِ تَ] (اِخ) رجوع به صالح بن جلال الدین قاضی... شود.
صالح تومی.
[لِ حِ تَ] (اِخ) مولای تومة. از ابن عباس روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج1 ص347).
صالح ثقفی.
[لِ حِ ثَ قَ] (اِخ) رجوع به صالح بن بیان ثقفی شود.
صالح جرمی.
[لِ حِ جَ] (اِخ) ابن ندیم نویسد: به خط ابوالحسن خزار خواندم که صالح بن اسحاق بجلی مولای بجیلة بن أنماربن اراش بن الغوث، اخی الازدبن الغوث و کنیت او ابوعمر است. و ابوسعید گوید: وی مولای جرم بن ربان است و جرم قبیله ای است از قبایل عرب از یمن. وی نحو بر اخفش و جز او خواند و کتاب سیبویه قرائت کرد و لغت از ابی زید و اصمعی و طبقهء آنان فراگرفت. و ابوالعباس مبرد گوید: او مولای بجیلة بن انمار است او راست: کتاب القوافی. کتاب التثنیة و الجمع. کتاب الفرخ. کتاب الابنیه. کتاب العروض. کتاب مختصر نحو المتعلمین. کتاب تفسیر غریب سیبویه. کتاب الابنیة و التصریف. (الفهرست ص 84). ابونعیم اصفهانی گوید: وی به هنگام بازگشت از حج با فیض بن محمد به اصفهان آمد و روز ورود او فیض وی را بیست هزار درهم بداد و به هر سال او را دوازده هزار درهم می فرستاد از او نحو و غریب فرامیگرفتند وی از یزیدبن ذریع و عبدالوارث بن سعید و بصریین روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 صص 347 - 348). ابن خلکان گوید وی فقیهی عالم به نحو و لغت و از مردم بصره بود و به بغداد شد و نحو از اخفش و جز او فراگرفت و یونس بن حبیب را بدید لیکن وی را ملاقات سیبویه دست نداد. لغت را بر ابی عبیدة و ابی زید انصاری و اصمعی و کسانی که در طبقهء ایشانند بیاموخت. صالح مردی دیندار و پرهیزگار و نیک مذهب و درست عقیدت بود و روایت حدیث کرد. او را در نحو کتابی نیکوست معروف به فرخ و معنی آن فرخ کتاب سیبویه است. در بغداد با فراء مناظرت کرد. ابوالعباس مبرد از وی حدیث کند که دیوان هذلیین را بر اصمعی خواندم و او آن دیوان را نیکوتر از ابی عبیده حفظ داشت و چون فارغ شدم مرا گفت: اگر هذلی شاعر یا رامی، یا ساعی نباشد در او خیری نیست و در تفسیر آیهء «ولا تقف مالیس لک به علم» (قرآن 17/36) میگفت: اگر نشنیده ای مگو شنیدم و اگر ندیده ای مگو دیدم و اگر ندانی مگو دانم چه گوش و دیده و دل مسئولند. و هم مبرد گوید: جرمی اثبت قوم در کتاب سیبویه بود و جماعت، آن کتاب را بر وی خواندند. وی عالم و حافظ لغت و در حدیث و اخبار جلیل و او را کتبی است که در آن منفرد بود. او راست کتاب «السیر» و آن کتابی عجیب است و کتاب الابنیه و کتاب العروض و مختصر در نحو و کتاب غریب سیبویه. ابونعیم اصفهانی وی را در تاریخ اصفهان بیاورده است. صالح بسال 225 ه . ق. درگذشت. رجوع به محاسن اصفهان ص 35 و تاریخ بغداد ج 9 صص 313 - 315 و لسان المیزان ج 3 ص 165 و 166 و روضات الجنات ص 756 و معجم الادباء ج 4 ص 267 و 268 و قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح جزرة.
[لِ حِ جَ زَ رَ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد بن عمروبن حبیب... شود.
صالح جعفی.
[لِ حِ جُ عَ] (اِخ) رجوع به صالح بن مسلم جعفی... شود.
صالح جلاب.
[لِ حِ جَلْ لا] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد بن صالح مکنی به ابی علی... شود.
صالح جواربی.
[لِ حِ جَ رِ] (اِخ) رجوع به صالح بن موسی جواربی شود.
صالح چلبی.
[لِ حِ چَ لَ] (اِخ) وی یکی از شعرای عثمانی است و در عهد سلطان سلیمان قانونی میزیست. او کمالات خویش را از کمال پاشازاده استفاده کرد و به مدرسی مدرسهء سراجیهء ادرنه تعیین شد و به امر صدر اعظم ابراهیم پاشا فتوحات پادشاه را در مجارستان و ردوس بنظم آورد و مورد عنایات شاهانه واقع گشت، سپس به مدرسی مدرسهء مرادپاشا و مدرسهء صحن ثمانیه منصوب گشت و از جانب پادشاه به ترجمهء قصهء فیروزشاه مأمور گردید. آنگاه قضاوت حلب و شام و مصر یافت و سرانجام متقاعد شد. سپس نزدیک جامعی که برادر وی نشانجی بک در جوار ابوایوب بنا کرده بود خانه و باغچه ای ساخت و کنج انزوا گزید و در خلال این احوال از جانب شاهزاده سلطان بایزید به ترجمهء کتاب «جوامع الحکایات» مأمور شد. و در حین این اشتغال به مدرسی مدرسهء ابوایوب تعیین گشت و پس از مدتی دوباره عزلت گزید و بسال 973 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح حذاء .
[لِ حِ حَذْ ذا] (اِخ) شیخ طوسی در رجال وی را در شمار «من لم یرو عنهم» ذکر کرده و گوید: حمیدبن زیاد از احمدبن میثم از وی روایت کند و در فهرس گوید: او را کتابی است که عبیس بن هشام آن را از وی روایت کند. (تنقیح المقال ج2 ص91).
صالح حماد.
[لِ حِ حَمْ ما] (اِخ) رجوع به صالح بن فکاک شود.
صالح خان افشار.
[لِ نِ اَ] (اِخ) (محمد...) وی از سران قزلباش و از جملهء کسانی است که برای قتل نادر هم سوگند شدند و محمدصالح خان شب شنبه یازدهم جمادی الثانی خود را بسراپردهء نادر رسانیده با کمک محمدبیک قاجار نادر را از پای درآورد. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه شود.
صالح خان بیات.
[لِ نِ بَ] (اِخ) وی بیگلربیگی فارس بود و هنگامی که سیدمحمد فرزند سیدداود پسر دختر شاه سلیمان صفوی در مشهد مدعی سلطنت شد، و شاهرخ پسرزادهء نادر را کور و زندانی کرد وی را به سمت قورچی باشی گری گماشت و تا ورود او حاجی سیف الدین خان به کفالت کار او را انجام میداد. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص 52 شود. چون بسال 1164 ه . ق. علی مردان خان بختیاری اصفهان را فتح کرد شهر را به حاج باباخان بختیاری سپرده و برای فتح شیراز به فارس شد صالح خان بیات که در فارس استقلال داشت لشکری فراهم آورد و در صدد دفع علی مردان خان برآمد لیکن شکست خورد و به شیراز فرار کرد و به مصالحت و متابعت خان بختیاری راضی گشت. (حواشی مدرس رضوی بر مجمل التواریخ گلستانه ص 343).
صالح خباز.
[لِ حِ خَبْ با] (اِخ) کوفی و ثقة است. شیخ طوسی در رجال او را از اصحاب امام رضا (ع) شمرده است. گویا امامی و مجهول باشد. (تنقیح المقال ج 2 ص 491).
صالح خراسانی.
[لِ حِ خُ] (اِخ) شیخ طوسی در رجال وی را در عداد اصحاب امام صادق (ع) شمرده و ظاهراً امامی و مجهول الحال میباشد. (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
صالح خزاعی.
[لِ حِ خُ] (اِخ) رجوع به صالح بن نصر خزاعی... شود.
صالح خواربی.
[لِ حِ خَ رِ] (اِخ) رجوع به صالح بن موسی جورابی... شود.
صالح دقاق.
[لِ حِ دَقْ قا] (اِخ) رجوع به صالح بن بیان بن سکن دقاق شود.
صالح دهان.
[لِ حِ دَهْ ها] (اِخ) بصری. ابن عدی گوید وی معروف نیست و از یحیی بن معین نقل است که وی قدری بود و راضی بگفتار خوارج. مزی در تهذیب در ترجمهء صالح بن درهم گوید، عبدالغنی در کمال، کلام ابن عدی را در ذیل ترجمهء صالح بن درهم آورده است، در صورتی که ابن عدی را در حق صالح بن ابراهیم دهان مصری جهنی چنین عقیدتی است و طبقهء او متأخر از صالح بن درهم است. ابن حجر گوید خطیب جازم است که این دو یکی باشند. (لسان المیزان ج 3 ص 178).
صالح دهقان.
[لِ حِ دِ] (اِخ) او یکی از نجیب زادگان خراسان و از کسانی است که حاضر به مجلس امیر ابوجعفر میشده است و رودکی نام او را قرین بلعمی آورده و گوید:
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حران و پیر صالح دهقان.
رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص570 شود.
صالح رازی.
[لِ حِ] (اِخ) رجوع به صالح بن ابی حماد... شود.