صبغة الله.
[صِ غَ تُلْ لاه] (اِخ) ابن ابراهیم حیدری. مؤلف الاعلام گوید:وی بعصر خویش شیخ مشایخ بغداد بود. مولد او قریهء ماورال است و به بغداد سکونت جست و هم بدانجا درگذشت. از کتب اوست: حاشیه بر تفسیر بیضاوی و حواشی بر حواشی عصام الدین بر شرح کافیهء جامی و حواشی بر محاکمات و عقائد احمدبن حیدر و جز آن. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428).
صبغی.
[صَ غی ی] (ع ص نسبی)رنگ فروش. (مهذب الاسماء).
صبغی.
[صَ] (اِخ) احمدبن اسحاق بن ایوب بن یزیدبن عبدالرحمن. رجوع به احمدبن اسحاق بن ایوب... شود.
صبن.
[صَ بَ] (ع مص) بازداشتن هدیه یا برّ یا معروف را از کسی. (منتهی الارب). قدح شراب و هدیه و جز آن از کسی بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). || گرفته زدن کعبتین. (تاج المصادر بیهقی). صبن المقامر الکعبتین (صبناً)؛ هر دو کعبتین را در دست راست و برابر کرده زد قمارباز. (منتهی الارب). سواهما فی کفه فضرب بهما. (اقرب الموارد). || صبن عنه الکاس (صَبناً)؛ برگردانید از وی کاسه را. (منتهی الارب).
صبناء .
[صَ] (ع اِ) دست مقامر وقتی که مایل گرداند تا حریف خود را فریب دهد و غدر کند با وی. (منتهی الارب).
صبنی.
[صَ نی ی] (ع اِ) رجوع به صبی شود.
صبو.
[صَ بْوْ] (ع مص) میل کردن بسوی نادانی جوانی. || میل کردن بسوی بازی و کودکی. || میل کردن خرمابن بسوی خرمابن نر دور (از خود). (منتهی الارب). رجوع به مادهء ذیل شود.
صبو.
[صُ بُوو] (ع مص) وزیدن باد صبا. (منتهی الارب). || میل کردن خرمابن بسوی خرمابن نر که دور از آن بود. (مهذب الاسماء). || میل کردن دل بکسی. (ترجمان علامهء جرجانی). || میل کردن بسوی نادانی جوانی. میل کرد به کودکی و بازی و مشتاق آن شدن. || برگردانیدن ماشیة سر خود را و نهادن آن را در مرعی. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
صبوء.
[صُ] (ع مص) از کیشی به کیشی شدن. (منتهی الارب). از دینی بدینی شدن و صابی شدن. (تاج المصادر بیهقی). از دینی بدینی شدن. (مصادر زوزنی). || برآمدن دندان کودک. (منتهی الارب). دندان برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). برآمدن نشتر شترکره. || راه نمودن دشمن را بر ایشان. نمودار شدن بر ایشان. || پیش کرده شدن طعام پس انگشت ننهادن بر آن. || طلوع کردن ثریا. (منتهی الارب).
صبوائیم.
[صَبْ] (اِخ) یکی از شهرهای قوم لوط است. (معجم البلدان).
صبوات.
[صَ بَ] (ع اِ) جِ صبا. (منتهی الارب). رجوع به صبا شود.
صبوان.
[صَ بَ] (ع اِ) تثنیهء صبا. (منتهی الارب). رجوع به صبا شود.
صبوان.
[صِ بْ] (ع اِ) جِ صبی. (منتهی الارب). رجوع به صبی شود.
صبوب.
[صَ] (ع ص) ریخته از آب و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه ریخته شود بر عضو انسان ریختنی فراخ، از آب و جز آن. (بحر الجواهر).
صبوبات.
[صَ] (ع اِ) جِ صبوب.
صبوح.
[صَ] (ع اِ) بامدادی از شیر و شراب و مانند آن، خلاف غبوق. (منتهی الارب). شرابی که بوقت بامداد خورده میشود، ضد غبوق که بوقت شام خورند. (غیاث اللغات). آن شراب که از پس صبح خورند. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). شرب در صبح. (بحر الجواهر). شرابی که بامداد خورند. (دهار) :
صبوح از دست آن ساقی صبوح است
مدام از دست آن دلبر مدام است.منوچهری.
خوشا جام میا خوشا صبوحا
خوشا کاین ماهرو ما را غلام است.
منوچهری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.منوچهری.
خون حسین آن بچشد در صبوح
واین بخورد ز اشتر صالح کباب.
ناصرخسرو.
ای ساقی سمن بر، درده تو بادهء تر
زیرا صبوح ما را هل من مزید باید.سنائی.
بهر صبوح از درم مست درآمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار.خاقانی.
بنیاد عقل برفکند خوانچهء صبوح
عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند.
خاقانی.
همه با دردسر از بوی خمار شب عید
بصبوح از نو رنگی دگر آمیخته اند.خاقانی.
هم صبوح عید به کزبهر سنگ انداز عمر
روزهء جاوید را روزی مقدر ساختند.
خاقانی.
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهء پارسا میگریزم.خاقانی.
مستان صبوح آموخته وز می فتوح اندوخته
می شمع روح افروخته، نقل مهیا(1) ریخته.
خاقانی.
بی سیم و زر بشو تو و با سیم بر بساز
کزبهر تو صبوح دو صد کیسه زر گشاد.
خاقانی.
جرعهء جان از زکات هر صبوح
بر سر سبوح خوان افشاندمی.خاقانی.
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانهء مرغان روحانی بخواه.خاقانی.
گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب
زآن می آفتاب وش یاد صبوحیان خوری.
خاقانی.
مرغ بهنگام زد نعرهء هنگامه گیر
کز همه کاری صبوح خوشتر هنگام صبح.
خاقانی.
نورهان دو صبح یک نفس است
آن نفس صرف کن برای صبوح.خاقانی.
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.خاقانی.
از من آموز دم زدن بصبوح
دم مستغفرین بالاسحار.خاقانی.
پیش کان قرّا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان درخواستند.خاقانی.
ترک سبوح گفته وقت صبوح
عابدان سبحه ها دراندازند.خاقانی.
تا بشب هم صبوح نوروز است
روز در کار آن کنید امروز.خاقانی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.نظامی.
رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح در این صبوح می بود.نظامی.
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
بگوش حریفان مست صبوح.
سعدی (گلستان).
موسم نغمهء چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست.
سعدی.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.حافظ.
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ و صنجی(2) بدر پیر خرابات بریم.
حافظ.
صبوح گویم سبوح گوی چون باشم
چو من ملامتی رخصه جوی باده بیار.؟
|| اکل در بامداد. (بحر الجواهر). چاشت. (مهذب الاسماء) (ربنجنی). || ماده شتر که در بامداد دوشیده شود. (منتهی الارب). || پگاه. (منتهی الارب). صبح زود :
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح، حجره بپرداخت خواب.
خاقانی.
آن می که منادی صبوح است
آباد کن سرای روح است.نظامی.
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.حافظ.
شب یلدای بخششت را چرخ
چه شود گر دم صبوح دهد.گلخنی قمی.
(1) - ظاهراً: مهنا.
(2) - ن ل: چنگ صبحی.
صبوح.
[صَ] (اِخ) نام وی میرزا محمدعلی و از نجبای اصفهان است. نظر بحدت ذهن از بیشتر صنایع مطلع بود و چهار تار را خوب میزد. این شعر ازوست و بد نگفته است:
پائی نه که چون آئی از شوق ز جا خیزم
دستی نه که برخیزم در دامنت آویزم
افغان که در این منزل جائی نه که آسایم
فریاد کزین وادی پائی نه که بگریزم.
و او راست:
به این امید که افتد بروی یار نگاهم
نشسته ام بره انتظار و چشم براهم
فغان که نیست بکوی تو و بروی تو هرگز
گذار سال به سال و نگاه ماه بماهم.
و نیز از اوست:
آگاهی از آنش نه که در بندگی افتاد
پنداشت زلیخا که خریده است غلامی.
(از آتشکدهء آذر ضمن تراجم شعرای معاصر وی).
و رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 186 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صبوح خوار.
[صَ خوا / خا] (نف مرکب)خورندهء صبوح. آنکه صبوحی خورد :
نوشین چو دم صبوح خواران
مشکین چو دهان روزه داران.خاقانی.
رجوع به صبوح شود.
صبوح کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب)خوردن شراب در بامدادان : و دستوری داریم فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند... و آنگاه صبوح کرده و صبوح ناپسند است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157).
صبوحی که بر آب کوثر کنیم
حلالست اگر تا بمحشر کنیم.نظامی.
و رجوع به صبوح شود.
صبوحة.
[صَ حَ] (ع ص، اِ) ناقه ای که آن را پگاه دوشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبوحی.
[صَ] (حامص) به وقت صبح شراب خوردن. (غیاث اللغات). غارج. صبا شریه. || (ص نسبی، اِ) شراب بامداد. (غیاث اللغات) :
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
شبانگه بس گران باشی بخسبی بی نماز آنگه
چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان.
ناصرخسرو.
ای ساقی الغیاث که بس ناشتالبیم
زآن می بده که دی بصبوحی چشیده ایم.
خاقانی.
کرده سی روزه قضای عرشت اندر یک صبوح
وآتشی زآب صبوحی در جهان انگیخته.
خاقانی.
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.خاقانی.
شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز
خون سیاوش بریز گاو فریدون بیار.
خاقانی.
جام صبوحی ده قوی، چون صبح بنمود از نوی
بوئی چو باد عیسوی، رنگی چو اشک مریمی.
خاقانی.
نه از کاس نوشم نه از کس نیوشم
صبوحی میی بوالفتوحی سماعی.خاقانی.
در صف دریاکشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام برآمد.خاقانی.
تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.خاقانی.
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب دید صبوحی صواب.
خاقانی.
آتش می ده بصبوحی که عمر
میگذرد زود چو دود ای غلام.عطار.
برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده می شبانه.سعدی.
یاران صبوحیم کجایند
تا دردسر خمار گویم؟سعدی.
بمطربان صبوحی دهیم جامهء چاک
بدین نوید که باد سحرگهی آورد.حافظ.
صبوحی.
[صَ] (اِخ) شاعری است. و صاحب آتشکده گوید بعضی او را بدخشانی شمرده اند اما چون بهروی مشهور بوده است بنام او در اینجا رقمی شد. گویند بعزم سیاحت به هندوستان رفته در آنجا وفات یافت. از اوست:
چنان از ناله شب دل تنگ سازم پاسبانش را
که برخیزد رود با من گذارد آستانش را.
زیر لب دشنام ای نامهربان دادی مرا
کشته بودی از تغافل باز جان دادی مرا.
(از آتشکدهء آذر ذیل شعرای هرات).
صاحب قاموس الاعلام گوید: وی در بخارا به تحصیل پرداخت سپس بحج رفت و به سال 972 ه . ق. درگذشت. او بشرابخواری ولع تمام داشت و شیخ فیضی تاریخ وفات او را «صبوحی میخوار» گفته است. مسیو ویلیام بیل در تألیف خود موسوم به «تراجم احوال شرقیون» گوید: «وی یکی از شعرای منسوب به اکبرشاه است» و او نیز گفتهء صاحب آتشکده را تأیید میکند. از اوست:
خیالت در نظر آورده می گویم وصال است این
وصالت را تمنا می کنم اما خیال است این.
صبوحی.
[صَ] (اِخ) شاعری است. و صاحب آتشکده گوید شعر بسیاری در مثنویات گفته و این شعر در وصف اصفهان ازوست:
چه شهری ز وسعت برون از گمان
نگین دان و فیروزهء آسمان.
(آتشکدهء آذر ذیل شعرای جرفادقان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صبوحی.
[صَ] (اِخ) شاعری است. و صاحب مجالس النفائس آرد که وی شیرازی است و نانوائی میکرد و هرچه هرروزه از دکان حاصل میکرد در راه درویشان و دردمندان صرف میکرد؛ و شعر او نیکوست. از اوست:
عاشق سرگرم او خشتی که زیر سر نهاد
سوخت چندانی که آخر سر به خاکستر نهاد.
هرجا سیاهیی که ز داغ تو اوفتاد
برداشت عاشق تو و بر چشم خود نهاد.
و او راست:
مقصودطلب قدر رخ زرد چه داند؟
هر بوالهوسی چاشنی درد چه داند؟
(مجالس النفائس ص 388).
صبوحی.
[صَ] (اِخ) معروف به عبدی الظریف. او را دیوانی است. (کشف الظنون).
صبوحیان.
[صَ] (اِ مرکب) مفرد آن صبوحی، منسوب به صبوح. صبوحی خورندگان :
گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب
زآن می آفتاب وش یاد صبوحیان کنی.
خاقانی.
صبوحی دادن.
[صَ دَ] (مص مرکب)تصبیح. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). نوشانیدن صبوح.
صبوحی زدن.
[صَ زَ دَ] (مص مرکب)صبوحی نوشیدن. نوشیدن شراب در بامداد :
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست؟سعدی.
- صبوحی زده؛ که صبوحی نوشیده باشد، که شراب صبحگاهی زده باشد :
بصفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته بمفتاح دعا بگشایند.حافظ.
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود.حافظ.
صبوحی ساختن.
[صَ تَ] (مص مرکب) صبوحی خوردن. صبوحی ساز کردن :
صبوحی ساز خاقانی و کار آب کن یعنی
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی.
صبوحی کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب) شراب نوشیدن در بامداد و یا شراب نوشیدن از بامداد تا گاه خفتن :
اگر توانی یک شنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یک شنبد.
منوچهری.
شب که صبوحی نه بهنگام کرد
خون زیادش سیه اندام کرد.نظامی.
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده داران.نظامی.
بیا ساقی آن راحت انگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح.نظامی.
صبور.
[صَ] (ع ص) صابر و شکیبا و کسی که جلدی نکند در انتقام. (غیاث اللغات). شکیبا و حلیمی که عاصیان را به عذاب مؤاخذه نکند بلکه ببخشد یا در گرفت آنها شتابی نکند. (منتهی الارب). شکیبا. (دهار). بی شتاب. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) (ربنجنی). شکیبنده. بردبار. پرشکیب. آنکه نافرمانان را به کیفر چاره نکند. (بحر الجواهر). برغیس. (منتهی الارب) :
از ین زمانهء جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف.
کسائی.
بدانست رامشگرش را ز دور
ازآن درد بر جای شد ناصبور.فردوسی.
ایشان مردمانی صبورترند و بجان درمانده و جان را میکوشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592).
در همه کاری صبور وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور و کالبد ما ز لاد.منوچهری.
گر بترسی ز ناصواب جواب
وقت گفتن صبور باش صبور.ناصرخسرو.
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم.مسعودسعد.
پرده دری پیشهء دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.نظامی.
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است.نظامی.
و در حلقهء درویشان زاجرند و صبورند. (گلستان).
گفتی که صبور باش هیهات
دل موضع صبر بود، بردی.سعدی.
چون نگفتی ای صبور و ای حلیم
کی بگفتی ای شجاع و ای کریم.مولوی.
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور.مولوی.
صبور.
[صَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای. || نام اسب نافع بن جبلة. (منتهی الارب).
صبور.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان. 7هزارگزی جنوب قلعهء رئیسی مرکز دهستان. 125هزارگزی خاور راه اتومبیل رو باغ ملک. کوهستانی، سردسیر. مالاریائی. سکنه 100 تن. آب از چشمه. محصول آن غلات، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالی بافی. ساکنین از طایفهء طیبی می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
صبور.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد. 7هزارگزی جنوب ماسور. 7هزارگزی جنوبی اتومبیل رو خرم آباد به اندیمشک، کوهستانی، معتدل، مالاریائی، سکنه 150 تن. آب از چشمه ها، محصول غلات، تریاک، حبوبات، پشم، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه مالرو. ساکنین از طایفهء میر بهاروند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صبور.
[صَ] (اِخ) شاعری است. و صاحب مجمع الفصحا گوید نام نامی وی میرزا احمد و برادرزادهء جناب ملک الشعرا فتحعلی خان کاشانی علیه الرحمة است. در خط و ربط و انشاء نظم و نثر و تکمیل اخلاق رتبهء عالی تحصیل نمود. در دفترخانهء مبارکهء نایب السلطنهء مغفور عباس میرزا نورالله مضجعه متوجه انشا میشده و از ندمای محفل ارم مشاکل آن سلطان مغفور محسوب می آمده، محسود اقران و امثال و محمود ارباب دانش و اصحاب کمال بود. آن مرد نیکونهاد عالی نژاد در سنهء 1228 ه . ق. در رزم کفرهء روس به نیت جهاد مقتول و بروضهء رضوان پای نهاد. از اوست:
چیست آن دریای نورانی که عقلش گوهر است
رشحه ای ز امواج فیضش صد چو بحر اخضر است
فیض آن بی منتها و جود آن بی غایت است
لطف آن شادی فزای و طبع آن جان پروراست
گاه جودش نوح را بر کوه جودی رهنماست
گاه لطفش خضر را بر آب حیوان رهبر است
غرقهء دریا نه جز زهر فنا نوشد ولیک
هر غریقی را در آن شهد بقا در ساغر است
صد هزاران ماهی سیمین بر زرین پشیز
اندر آن بینی که شان از ماه انور پیکر است
از نم فیضش هزاران لاله و گل بردمید
کاین سپهر نیلگون زآنها یکی نیلوفر است
قطره ها گاه تلاطم زآن بروی چرخ ریخت
کاندر او این زیور و زیب از نجوم و اختر است.
و رجوع به ریحانة الادب ج2 ص 457 شود.
صبور.
[صَ] (اِخ) نام وی حسین افندی از متأخران شعرا و خطاطان و از مردم تبریز است. وی به استانبول رفت و به استنساخ دواوین شعرا پرداخت. از اوست:
آل شانه دستکه صنما طاره تللرک
کوکلم کبی طاغیت ینه رخساره تللرک.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبور پارسی.
[صَ رِ] (اِخ) شاعری است. منوچهری از او بدین بیت یاد کند:
در خراسان بوشعیب و بوذر آن ترک کشی
و آن صبور پارسی و آن رودکی چنگ زن.
صبور کاشانی.
[صَ رِ] (اِخ) رجوع به صبور شود.
صبورة.
[صَ رَ] (ع ص) مرد بازداشته شده بر قتل. (منتهی الارب).
صبورة.
[صَ رَ / رِ] (ص) حیز و مخنث و پشت پای و پلید. (برهان قاطع) (اوبهی). مصحف صبوزه است رجوع به صبوزه شود. (برهان قاطع چ معین).
صبوری.
[صَ] (حامص) در کار تعجیل نکردن. (غیاث اللغات). بردباری. تحمل. شکیبائی : که ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع ننماید. (تاریخ بیهقی). حجاج پرسید که این عجوزه چه میکند؟ گفتار و صبوری وی بازنمودند. گفت سبحان الله العظیم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189).
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم بسرمه کنند.حکاک.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
همی گفتم بجا آور صبوری
که نزدیکی بود انجام دوری.
(ویس و رامین).
باخرد را ز شه صبوری به
بی خرد را ز شاه دوری به.سنائی.
از خلق جهان گرفته دوری
در ساخته با چنین صبوری.نظامی.
گیرم که نداری این صبوری
کز دوست کنی بصبر دوری.نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآور
صبوری را بسرپائی درآور.نظامی.
دلش را در صبوری بند کردند
بیاد خسروش خرسند کردند.نظامی.
سخن بسیار بود اندیشه کردند
بکم گفتن صبوری پیشه کردند.نظامی.
ما بی تو بدل برنزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل ننهادیم بدوری.سعدی.
مشتاق ترا کی بود آرام و صبوری
هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد.
سعدی.
چو میتوان بصبوری کشید بار عدو(1)
چرا صبور نباشم که جور یار کشم.سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.سعدی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا بصبوری هزار فرسنگ است.
سعدی.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
گفتم از ورطهء عشقت بصبوری بدر آیم
باز می بینم دریا نه پدید است کرانش.
سعدی.
نه دوری دلیل صبوری بود
که بسیار دوری ضروری بود.سعدی.
نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم بصبوری که جز این چاره ندانم.
سعدی.
ترا سری است که با ما فرونمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید.
سعدی.
قرار و خواب ز حافظ طمع چه می داری؟
قرار چیست، صبوری کدام و خواب کجا؟
حافظ.
(1) - ن ل: جور عدو.
صبوری.
[صَ] (اِخ) شاعری است. آذر بیگدلی گوید: وی فرزند قادربک است و بشغل زرگری مشغول بود سپس به جوهرفروشی رسید و او را طبع خوشی است. از اوست:
از رشک که سوزم ز که پنهان کنمت آه
در هیچ دلی نیست که جای تو نباشد
رحم است بنومیدی آنکس که بمحشر
در نامهء او حرف وفای تو نباشد.
و او راست:
بقدر رنجش یکروزهء تو هم ما را
شکیب هست ولی روزگار میگذرد.
و از اوست:
طرفه حالی است که عاشق شب هجران دارد
خواب ناکرده و صد خواب پریشان دارد.
(از آتشکده ص 31).
در قاموس الاعلام ترکی گوید پدر وی زرگر و او جوهرفروش بود.
صبوری.
[صَ] (اِخ) پدر ملک الشعراء بهار. رجوع به صبوری خراسانی شود.
صبوری.
[صَ] (اِخ) نام وی محمدهاشم و از شعرای ایران و از مردم خونسار است. شعرای ایران و از مردم خونسار است. : ازوست:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی دل
ابر دائم ریزش از بالا بدریا میکند.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبوری.
[صَ] (اِخ) وی از شعرای ایران و از مردم همدان است و بعهد اکبرشاه به هندوستان رفت. از اوست:
میانش دل مردمان می برد
دل مردمان از میان می برد.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبوری.
[صَ] (اِخ) (مولانا...) نام او محمد از شعرای ایران و از مردم تربت است. او راست:
بجانم آتش افتد چون روم من در چمن بی او
نماید هر گل آتشپاره ای در چشم من بی او.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبوری.
[صَ] (اِخ) (مولانا...) وی از شعرای ایران است و در موسیقی مهارتی فراوان داشت و چند رساله در این باب تألیف کرده. ازوست:
یابند بوی مهر صبوری سگان او
جویند بعد مرگ اگر استخوان من.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبوری خراسانی.
[صَ یِ خُ] (اِخ) نام وی حاجی میرزا کاظم و از احفاد صبوری کاشانی و برادرزادهء فتحعلی صباست. جدّ وی در روزگار محمدشاه بخراسان شد و صبوری در حدود سال 1259 ه . ق. در مشهد متولد گردید و در آنجا نشأت یافت و در قصیده سرائی ماهر گشت. ناصرالدین شاه وی را بلقب ملک الشعرائی آستانهء رضوی مفتخر کرد دیوان او مشتمل بر قصائد و غزل و مقطعات میباشد و بطبع نرسیده است. او در بیماری وباء سال 1322 در مشهد درگذشت و او را چهار پسر بود و محمدتقی ملک الشعراء معروف به بهار بزرگترین ایشان است. از اوست:
ای پسر از دلت حسد دور دار
چند کنی چیره بر این نور، نار
بخل و حسد کور کند چشم جانت
هیچ نیاید دگر از کور کار
غره ای از بازوی زورآزمای
بس که بگریی تو ازین زور، زار
موری و از مار گزاینده تر
دیده کسی بر صفت مور مار؟
جامهء تقوی اگر آری بدست
نیست تو را از بدن عور عار
مزرع دل قابل هر رستنی است
دانهء هر سعی که مشکور کار.
و ازاوست:
هر که در روزگار جوید نام
در نظر سیم و زرش خوار آید
وآنکه در بند سیم و زر باشد
خوار در چشم روزگار آید.
و او راست:
هر روز که بیش ناتوانی دارم
افسوس بر ایام جوانی دارم
دندان نبود اینکه بود در دهنم
ریگیست بکفش زندگانی دارم.
و از اوست:
حسن بر روی کس اینقدر نکرده ست دوام
که بروی تو بت سروقد سیم اندام
حسن بر روی تو خود شیفته گشته ست مگر
که دراستاده بنظارهء روی تو مدام
ز رخ خوب تو بر حسن بسی رشک برم
که همه عمر پذیرد ز رخ خوب تو کام
زآن همی ترسم کز چشم بد خلق شود
بحجاب اندر آن عارض چون ماه تمام
دیر نامانده که تاری شود آن تافته روی
کآفتابست و رسیده است کنون بر لب بام
تیرگی تاختنی کردن خواهد سوی تو
وز خط سبز کنون سوی تو داده ست پیام
نک خط سبز فراز آمد، هشیار نشین
ای خط سبز تو را سبزهء نورسته غلام.
صبوری رشتی.
[صَ یِ رَ] (اِخ) میرزا باقرخان حکیم فرزند سیدمحمد متخلص به صبوری و ملقب به مدیرالاطباء وی از سادات جلیل القدر و از اعاظم و نجبای گیلان است مولد وی به سال 1265 ه . ق. قمری در رشت بود و هم در این بلد مقدمات ادبی و عربی را فراگرفت و بطهران شد و دیری بتحصیل حکمت و کلام و طب پرداخت و از آنجا به مصر و بیروت رفت و سالیانی در آن نقاط اقامت جست سپس بموطن خود بازگشت و به سال 1313 ه . ق. قمری در سن 48 سالگی بر اثر سقوط از درشکه درگذشت و در نجف اشرف دفن گردید. صبوری در حکمت و کلام و طب قدیم و جدید استاد و در شعر و ادب صاحب رأی و بموسیقی و بعضی السنهء خارجی از جمله فرانسه آشنائی کامل داشت. قسمت عمدهء اشعار وی غزلیات اوست که بیشتر به اقتفای غزلیات سعدی و حافظ سروده است اشعار وی اخیراً گردآوری شده و بصورت دیوانی منتشر می شود. (از مجلهء یغما سال 4 شمارهء 2 بقلم هادی جلوه).
صبوری کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب)شکیبائی ورزیدن. صبر کردن :
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار.
فرخی.
زبان گر بگرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند.نظامی.
همی گفتش صبوری کن که آخر
بکام دل رسد یک روز صابر.
(ویس و رامین).
صبوری کرد با غمهای دوری
هم آخر شادمان شد زآن صبوری.نظامی.
یک امشب را صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید.نظامی.
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار.نظامی.
گویند بدوری بکن از یار صبوری
در مهر تفاوت نکند بعد مسافت.سعدی.
بیچاره صبوری چکند گر نکند
خرسندی عاشقان ضروری باشد.سعدی.
صبوزه.
[صَ زَ/ زِ] (ص) مخنث پلید بود (؟) :
مادرش گشته سمر همچو صبوزه بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا در زنگ.
قریع (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به صبورة شود.
صبوعیم.
[صَ] (اِخ) (آهوان) یکی از شهرهای مؤتفکات است (سفر پیدایش 10: 19 و 14: 2 و 8 و سفر تثنیه 29: 23 و هوشع 11: 8). (قاموس کتاب مقدس).
صبوعیم.
[صَ] (اِخ) موضعی است که بنیامینیان بعد از اسیری در آنجا ساکن شدند (نحمیا 11: 34) و محلش فعلاً معلوم نیست. وادی صبوعیم (اول سموئیل 13: 18) وادیی است که ظاهراً در طرف شرقی مخماس بطرف دشت بر بوده و تا به این روزها شق الصباع خوانده میشود. (قاموس مقدس).
صبوغ.
[صُ] (ع مص) پرشیر و نیکو گردیدن رنگ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبوة.
[صَ وَ] (ع اِمص) نادانی جوانی. || کودکی. (منتهی الارب) : و میل طبیعت در اوقات صبوت بملاعب و ملاهی زیادت اسباب تأخیر درک امانی است. (سندبادنامه ص 283). || بازی. || (مص) میل کردن بسوی کودکی و مشتاق آن شدن. (منتهی الارب). || میل کردن بجوانی و نادانی. (تاج المصادر بیهقی). || میل کردن دل بکسی. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی) (دهار). || (اِ) تیزجای شمشیر و جز آن که قریب بطرف است. (منتهی الارب).
صبوة.
[صِ وَ] (ع اِ) جِ صبی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبوی.
[صَ بَ] (ص نسبی) منسوب به صبا.
صبة.
[صُبْ بَ] (ع اِ) آنچه ریخته شود از طعام و جز آن. || هرچه طعام نهند بر آن از خوان و مانند آن. || گلهء اسبان و شتران و رمهء گوسفندان یا مابین ده تا چهل یا گلهء شتران کم از صد. || گروه مردم. || پاره ای از شب. یقال: مضت صبة من اللیل؛ ای طائفة منه. || اندک از هر چیزی. || باقی آب در خنور. || باقی شیر. (منتهی الارب).
صبهبد.
[صَ / صِ بَ بَ] (معرب، اِ) معرب سپهبد است. رجوع به سپهبد. و رجوع به المعرب جوالیقی ص 271 و ص 281 شود.
صبی.
[صِ با] (ع مص) میل کردن بسوی نادانی جوانی و بازی و کودکی. (منتهی الارب). میل بنادانی و جوانی. (تاج المصادر بیهقی). طفلی و کودکی. (غیاث اللغات). کودکی کردن. (مصادر زوزنی) :
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان داروئی که غم ببرد درده ای صُبَی.
حافظ.
صبی.
[صَ با] (ع مص) کار کودکی کردن و با کودکان بازی نمودن. || میل کردن بسوی کودکی. (منتهی الارب).
صبی.
[صَ] (اِ) گیاهی است که آن را سنا گویند و بهترین آن مکی است و بعضی گویند عصارهء سناست و در اختیارات عصارهء اشنان نوشته اند. (برهان قاطع). عصارهء سنا یا سنا. (مجموعهء لغات طبی ص181). عصارهء سناست و گویند عصاره ای زردرنگ است طبیعت آن سرد است نقرس گرم را نافع بود. (اختیارات بدیعی). در نسخهء خطی دیگر از همین کتاب نویسد: صبای، گویند عصارهء سناست... در مخزن الادویة این کلمه را صبتی ثبت کرده است و گوید عصارهء سنای مکی است و بجهت رفع اورام بغایت نافع است و در فهرست مخزن الادویة آن را صبی نوشته در تحفهء حکیم مؤمن آن را صبتی آورده و در نسخهء چاپی صبنی ضبط کرده و در منتهی الارب آرد: صبی بسکون با و تشدید یاء عصارهء سنای مکی است.
صبی.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان زاوه بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه 24000گزی جنوب خاوری تربت حیدریه 7000گزی جنوب شوسهء عمومی تربت. جلگه. معتدل. سکنه 426 تن. آب از قنات. محصول غلات، بن شن، تریاک. شغل اهالی زراعت، گله داری ، کرباس بافی. راه مالرو. تابستان از زاوه میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
صبی.
[صَ بی ی] (ع اِ) کودک یا کودک که هنوز از شیر بازنشده. (منتهی الارب). کودک خرد. (مهذب الاسماء). کودک. (ترجمان القرآن جرجانی). ولید. || کودک که از شیر باز شده باشد. (غیاث اللغات) :
عالم و عالم ز خلق و خلق تو آباد و خوش
همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا.
سنائی.
این بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی.مولوی.
|| ناظر عین و مردم آن. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || استخوان زیر نرمهء گوش. (منتهی الارب). || جای تیزی شمشیر و جز آن که میان برآمده و قریب طرف است. (منتهی الارب). برازبان شمشیر. (مهذب الاسماء). || مهتر گرامی و رئیس قوم. || پشت قدم تا بن انگشتان. || طرف زنخ. (منتهی الارب). || صبی متشیخ؛ کودکی که رفتار پیران کند یا گفتار آنان گوید.
صبی.
[صُ بَی ی] (ع اِ مصغر) مصغر صَبیّ است. کودکک. طفلک. بچگک :
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان دارویی که غم ببرد درده ای صُبَی.
حافظ.
سمعانی گوید صبی مصغر صبی است و آن اسمی است که بصورت نسبت درآمده است. (الانساب ص350 ورق الف).
صبی.
[صُ بَی ی] (اِخ) ابن معبد کسمی. تابعی است. (منتهی الارب). و رجوع به الانساب سمعانی ص 350 ورق الف شود
صبی.
[صُ بَی ی] (اِخ) ابن اشعث تبع. تابعی است. (منتهی الارب).
صبی.
[صُبْ بی ی] (ص نسبی) صابی. منسوب به کیش صابیان. رجوع به صابئین شود.
صبیا.
[صَ] (اِخ) نام قضائی است در یمن واقع در منتهای جنوب غربی از سنجاق عسیر از طرف جنوب بسنجاق حدیدة، از طرف مشرق بقضای ابها که مرکز عسیر است و از سمت شمال بقضاء رجال الماء و از جانب مغرب ببحرالحمر محدود است... محصولات عمدهء قضا عبارت است از: تنباکو، کنجد، لیمو و غیره. این قضا بانضمام دو ناحیهء ام الخیر و درب مشتمل بر 34 قریه است. (از قاموس الاعلام ترکی).
صبیا.
[صَ] (اِخ) نام قصبهء کوچکی است در سنجاق عسیر در یمن و مرکز قضائی است که بدین نام موسوم است و در دامنهء کوهی از شعبه های کوه سراب در کنار تهامة، در شمال ابوعریش، در جهت شمال شرقی از اسکلهء جیزان است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع معجم البلدان شود.
صبیات.
[صَ بی یا] (ع اِ) جِ صبیة است. رجوع بدان کلمه شود.
صبیان.
[صَ بَ] (ع اِ) تثنیهء صباست. (منتهی الارب).
صبیان.
[صِ] (ع اِ) قسمی شپش که در مژگان پدید آید و آن غیر قردة و غیر قمقام است که آن دو نیز در مژگان پدید شوند. این شپش سخت خرد و سپید باشد و اندر بن مژگان پیدا شود. (از ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). ظاهراً این کلمه صئبان است، جِ صؤابه. رجوع به صؤابه شود.
صبیان.
[صِ] (ع اِ) جِ صبی است. (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). در غیاث آرد: بضم نیز آمده است.
-نصاب الصبیان؛ منظومه ای است در لغت عربی به فارسی تألیف ابونصر فراهی.
صبیان.
[صُبْ بیا] (اِ) جِ صُبّی. رجوع به صبی و صابئین شود.
صبیان.
[صَ بی یا] (ع اِ) تثنیه صَبی. دو کنارهء زنخ.
صبی العین.
[صَ بی یُلْ عَ] (ع اِ مرکب)مردمک دیده. به به. نی نی. انسان العین.
صبیب.
[صَ] (ع اِ) آب عصفر سرخ. (منتهی الارب). عصفر. (اقرب الموارد). چیزی است مانند وسمه و آب بقم. رنگی است سرخ. آب برگ حنا. (منتهی الارب). عصارهء برگ حنا. (بحر الجواهر). || پشک و آن نمی است که بر زمین افتد و بسته گردد. || خوی. || خون. (منتهی الارب). خون ریخته. (مهذب الاسماء). || درختی است که بدرخت سذاب ماند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آب برگ کنجد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). || آب ریخته. (منتهی الارب). || شهد جید. || طرف تیغ. (منتهی الارب). || (مص) رفتن خون اندک اندک. (تاج المصادر بیهقی). || رفتن آب. (تاج المصادر بیهقی).
صبیب.
[صُ بَ] (اِخ) برکه ای است بر جانب راست آنکس که از واقصة قصد مکه کند بر دومیلی جوی، و صبیب بفتح صاد و کسر باء نیز خوانده اند. (معجم البلدان). || موضعی است. || کوهی است. || نام اسبی است. (منتهی الارب).
صبیح.
[صَ] (ع ص) خوبرو و سفیدرنگ. ضد ملیح که سبزه رنگ و نمکین باشد. (غیاث اللغات). خوبرو. (دهار). صاحب جمال. (منتهی الارب). جمیل. زیباروی. وضی ءالوجه. خوبروی. خوشگل: وجه صبیح؛ روئی نیکو. (مهذب الاسماء).
صبیح.
[صَ] (اِخ) وی یکی از متأخران شعرای عثمانی و از مردم استانبول و از کتاب گمرک غلطه است و به سال 1198 ه . ق. درگذشت. غزلیات و قصائد و تواریخ جامع و دیوان مرتبی دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح.
[صَ] (اِخ) وی از صحابه و آزادکردهء حویطب بن عبدالعزیز و جد مادری محمد بن اسحاق است وآیهء شریفهء: «والذین یبتغون الکتاب مماملکت ایمانکم فکاتبوهم ان علمتم فیهم خیرا» (قرآن 24/33) دربارهء او نازل شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح.
[صَ] (اِخ) وی از اصحاب پیغمبر و آزادکردهء سعیدبن العاص اموی است. او هنگام تدارک سفر بدر بیمار شد و پیغمبر ابوسلمة بن عبدالاسد را فرمود که بر شتر او نشست و در غزوات دیگر خود وی حاضر بود. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح.
[صَ] (اِخ) وی یکی از اصحاب پیغمبر و آزادکردهء ام المؤمنین ام سلمة و راوی حدیث مشهور: «انا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالکم» دربارهء علی و فاطمه و حسن و حسین است. از وی حفید او ابراهیم از فرزند او عبدالرحمان روایت کند. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیح.
[صَ] (اِخ) ابن المحرث مکنی به ابومریم الحنفی. صحابی است.
صبیح.
[صَ] (اِخ) ابن قاسم کوفی مکنی به ابوالجهم. تابعی است.
صبیح.
[صَ] (اِخ) مکنی به ابواحمد. تابعی است.
صبیح.
[صَ] (اِخ) مکنی به ابوالوسیم. تابعی و محدث است.
صبیح الثعلبی.
[صَ حُثْ ثَ لَ] (اِخ)مکنی به ابوحمزة. تابعی است.
صبیح المنظر.
[صَ حُلْ مَ ظَ] (ع ص مرکب) زیباروی. جمیل. رجوع به صبیح شود.
صبیح الوجه.
[صَ حُلْ وَجْهْ] (ع ص مرکب) خوشگل. زیبا. زیبارو. || و صوفیان کسی را صبیح الوجه گویند که مظهر نام جواد است، و رسول صلی الله علیه و سلم مظهر این نام بود که جابر گوید: ماسئل عنه صلی الله علیه و سلم شی ء قط. قال لا و من استشفع به الی الله لم یرد سؤاله. و علی (رض) بدین معنی اشارت کند که: اذا کانت لک الی الله سبحانه و تعالی حاجة فابدأ بمسئلة الصلواة علی النبی صلی الله علیه و سمل ثم اسئل حاجتک فان الله اکرم من ان یسئل حاجتین فیقضی احدیهما و یمنع الاخری. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
صبیح مدینی.
[صَ حِ مَدْ یَ] (اِخ) مکنی به ابوالملیح. تابعی و محدث و ثقه است.
صبیحة.
[صَ حَ] (ع اِ) بامداد. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء).
صبیحة.
[صَ حَ] (ع ص) تأنیث صبیح. و رجوع بدان لغت شود.
صبیحة.
[صَ حَ] (اِخ) وی زوجهء مستنصر بالله حکم بن عبدالرحمن نهمین خلیفه از خلفای اموی اندلس است که با مهارت در علوم و ادب و سیاست و هنگام خلافت شوهر خویش نفوذ و اقتدار فراوان داشت و چون شوهر وی درگذشت فرزند او المؤید بالله خردسال بود و صبیحة تا مدتی بنیابت از وی تمام امور کشور را در دست داشت و بر اثر مساعی حاجب خود محمد بن عبدالله بن ابی عامر ممالک خویش را وسعت داد و شأن و شکوه دولت اسلامی اندلس را بیفزود و به سال 398 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیحة.
[صَ حَ] (اِخ) ابن حارث بن جبیلة القرشی التیمی. وی از صحابه و مهاجرین و از قرشیان است که از جانب خلیفهء دوم بتحدید اعلام حرم شریف مأمور و در سفری بالتزام رکاب خلیفه دعوت شد. (قاموس الاعلام ترکی).
صبیحیون.
[صَ حی یو] (اِخ) بطنی از زریق اند. (صبح الاعشی ج 1 ص 323).
صبیخة القطن.
[صَ خَ تُلْ قُ] (ع اِ مرکب) پنبهء پهناکرده جهت ریسیدن. (منتهی الارب).
صبیر.
[صَ] (ع ص) شکیبا. || پذرفتار. (منتهی الارب). پایندان. (مهذب الاسماء). || معتمد قوم در امور ایشان. (منتهی الارب). || (اِ) ابر سپید. (مهذب الاسماء). || ابر سپید یا ابر سطبر بالای ابر پاره یا ابر توبرتو یا پارهء سپید متفرق و پریشان. ج، صُبر. || نان تنک پهناور و مانند آن که بر آن دیگر مأکولات نهند. هر چه بر آن طعام عروسی برآرند. || خوان. (منتهی الارب).
صبیرة.
[صَ رَ] (ع اِ) نان تُنُک و جز آن که بر آن طعام برآرند. || خوان.
صبیرة.
[صُ بَ رَ] (ع اِ) ابوصُبَیْرَة؛ مرغی است سرخ شکم و سیاه پشت و سر و دم. (منتهی الارب).
صبیرة.
[صُ بَ رَ] (ع اِ) زمین سخت مشرف است که نرویاند چیزی را و آن جانبی از کوه است. || (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان). || الصبیرة؛ موضعی است در شام و آن جز صنبرة است.
صبیری.
[صَ] (اِخ) محمد المهدی یا مهدوی بن علی بن ابراهیم صبیری یمنی هندی مهجمی مقری. او راست: الرحمة فی الطب و الحکمة، و آن در پنج باب است: باب نخست در علم طبیعت، باب دوم در طبایع اغذیه و ادویه، باب سوم در آنچه بدن را در حالت درستی صالح است، باب چهارم در علاج امراض خاصه، باب پنجم در علاج امراض عامه که در حاشیهء تذکرهء احمدبن سلامهء قلیوبی در مصر بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1198). صاحب کشف الظنون آرد: وی به سال 815 ه . ق. درگذشت.
صبیغ.
[صُ بَ] (اِخ) آبی است مر بنی منقذ را. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صبیغ.
[صَ] (ع ص) رنگ کرده. رنگ زده. یقال: ثوب صبیغ و ثیاب صبیغ.
صبیغ.
[صَ] (اِخ) ابن عسل. مردی بود به زمان عمر که مشکلات قرآن را تتبع میکرد. عمر وی را تازیانه زد و مردمان را از مجالست با او بازداشت. (معجم البلدان ذیل مادهء عسل). و در منتهی الارب آرد که او را از مدینه به بصره نفی فرمود.
صبیغاء .
[صُ بَ] (اِخ) موضعی است نزدیک طلح از رمل که آن را در ایام عرب ذکری است. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صبینة.
[صَبْ یَ نَ] (ع مص) برگشتن از چیزی. (منتهی الارب).
صبیة.
[صَبْ / صِبْ یَ] (ع اِ) جِ صَبی. کودکان. (منتهی الارب).
صبیة.
[صَ بی یَ] (ع اِ) دختر. (غیاث اللغات). مؤنث صبی است. (منتهی الارب). دخترینه. (مهذب الاسماء). کودک مادینه. کنیزک. دختربچه. ج، صبایا.
صبیة.
[صُ بَیْ یَ] (ع اِ مصغر) تصغیر صَبیَّة است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صت.
[صَت ت] (ع مص) بهم واکوفتن. (تاج المصادر بیهقی). راندن به قهر یا بدست زدن و کوفتن. || سخت بانگ کردن. || تهمت کردن کسی را بداهیة یا بسخن. || (اِ) گروه مردم. و منه الحدیث: قاموا صتین؛ ای جماعتین، و یروی صتیین. || بانگ سخت. (منتهی الارب).
صت.
[صِت ت] (ع ص، اِ) ضد و ناهمتا. || گروه مردم. (منتهی الارب).
صتات.
[صِ] (ع مص) منازعت و خصومت کردن. (منتهی الارب).
صتام.
[صُ] (ع ص) هامة صتام؛ سر سطبر و فربه. (منتهی الارب).
صت ء.
[صَتْءْ] (ع مص) قصد کردن کسی را. (منتهی الارب).
صتت.
[صَ تَ] (ع اِ) صَدَد. قصد. هو بصتته؛ او در پی وی است. (منتهی الارب).
صتع.
[صَ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب).
صتع.
[صَ تَ] (ع اِ) گردش. || سختی تار سر شترمرغ. || نرمی و لطافت سر شترمرغ. || جوان توانا. || گورخر. (منتهی الارب).
صتم.
[صَ] (ع ص) سخت. (مهذب الاسماء). درشت سخت. یقال: رجلٌ صتم و عبد صتم و جمل صتم و حجر صتم و غیر ذلک. ج، صُتم. (منتهی الارب). || کمال چیزی و تمامی آن. یقال: الفٌ صتم، بالتسکین؛ او هو الاکثر یعنی هزار تام. و اموال صتم، بالضم؛ ای کامل. (منتهی الارب). یقال: عبد صتم. و الف صتم؛ هزاری تمام. (مهذب الاسماء). || (اِ) مرد بالغ بنهایت سن کهولت رسیده. (منتهی الارب). || حروف صتم؛ عبارت است از همهء حروف غیر از این شش حرف «ب رف ل م ن». (ناظم الاطباء).
صتمة.
[صَ مَ] (ع ص) سخت از سنگ و ناقة و مانند آن. (منتهی الارب).
صتو.
[صَتْوْ] (ع مص) جَهان جَهان رفتن. (منتهی الارب).
صتة.
[صُتْ تَ] (ع ص، اِ) ضد. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
صته.
[صَتْهْ] (ع مص) خوار گردانیدن و رام ساختن. (منتهی الارب).
صتیت.
[صَ] (ع اِ) بانگ و فریاد و غوغا. (منتهی الارب). || گروه مردم. (منتهی الارب). گروه. (مهذب الاسماء).
صتیمة.
[صَ مَ] (ع ص، اِ) سنگ سخت. (منتهی الارب).
صتیة.
[صُتْ تی یَ] (ع اِ) چادر و جامهء یمنی. (منتهی الارب). الملحفة او ثوب یمنی. (قطر المحیط).
صج.
[صَج ج] (ع مص) آهن را بر آهن کوفتن بدان مرتبه که آواز برآید. (منتهی الارب).
صجج.
[صُ جُ] (ع اِ) آواز کوفتگی آهن بر آهن. (منتهی الارب).
صح.
[صَ / صَحْ حَ] (ع اِ) علامتی است نمودن صحت را، شاید مخفف صَحّ و یا صحیح :
در میان صالحان یک اصلحی است
بر سر توقیعش از سلطان صحی است.مولوی.
صح بفتح صاد و حاء مشدد که بمعنی امضاء و تصدیق استعمال میشود چنانکه گویند: «فلانکس بمعاملهء مزبور صح گذاشت». فعل ماضی یصح است و از صح ذلک و امثال آن مخفف شده است. خاقانی گوید :
توقیع خاقان از برش از صَحَّ ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش گنجی است پیدا ریخته.
و اینکه اغلب آن را بشکل صِحَّة بر وزن عده مینویسند درست نیست. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز شمارهء 6 - 7 ص 45 از خیام پور) و در ذیل همین صفحه از محیط المحیط آرد: صحح المریض تصحیحاً؛ ازال مرضه. و الکتاب؛ ازال سقطه و کتب علیه. و صح؛ و هی کلمة یستعملها الکتاب فی آخر مایکتبونه لتصحیحه. و رجوع به ذیل کلمهء ص در این لغت نامه شود.
صح.
[صُح ح] (ع اِمص) تندرستی از بیماری، خلاف سقم. || بهی و برائت از هر عیب. (منتهی الارب). || (ص) درست و تندرست. (غیاث اللغات از لطایف).
صحا.
[صَ] (اِخ) یکی از محاضر سلمی و آن یکی از دو کوه است در طی و در آن آبها و نخل است. (معجم البلدان).
صحائح.
[صَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ صحیح. (منتهی الارب).
صحائف.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صحیفه. (منتهی الارب) (دهار) :
یا قلم را زهره باشد که بسر
برنویسد بر صحائف زآن خبر.(مثنوی).
|| نامه ای که در آن نیکیها و بدیها نویسند :
یا خجلتی و صحائفی قد سودت
و صحائف الابرار فی اشراق.
(از اقرب الموارد).
صحاب.
[صِ] (ع اِ) جِ صاحب. (غیاث اللغات). و جمع آن در فارسی «صحابان» است :
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم بستنی(1) یکدگر راست راه.فردوسی.
(1) - ن ل: نسبتی.
صحابة.
[صَ بَ] (ع مص) یار شدن و یاری کردن و بکسر اول خطاست [ بمعنی مصدری ] . (غیاث اللغات). || یاری نمودن. آمیزش کردن. و مؤلف منتهی الارب گوید: به کسر نیز آمده است. صحبت کردن. (تاج المصادر بیهقی). همراهی. مصاحبت: مکتوب به صحابت چاپار واصل شد. (مکتوبات متداوله).
صحابة.
[صَ / صِ بَ] (ع اِ) جِ صاحب. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
صحابة.
[صَ بَ] (اِخ) یاران پیغمبر (ص). کسانی که درک حضور پیغمبر اسلام را کرده اند. و در نفایس الفنون آرد: صحابه به اعتبار سبقت اسلام و هجرت و وفور علم و فضیلت و کثرت ملازمت و روایت، و حضور در مقامات فاضله دوازده طبقه اند. و مشهور چنان است که عدد ایشان سی هزار بود. اما ابوزراعهء رازی که از اکابر تابعین است گوید که چون پیغمبر (ص)درگذشت عدد اصحاب وی که از او حدیث کرده اند یکصدوچهارده هزارتن بودند... و علما را خلاف است که صحابی کیست. محمد بن اسماعیل بخاری در صحاح آرد: هرکه رسول را دیده باشد بشرط اسلام او را صحابی خوانند، هر چند ازاو روایت نکرده باشد. و اکثر اهل حدیث و اهل اصول را رأی چنین است، و گروهی گویند صحابی کسی است که او را با رسول (ص) مدتی صحبت روایتی باشد. و سعیدبن مسیب گفت آن است که یکسال یا زیاده با پیغمبر (ص) صحبت داشته و در غزوه ای یا زیاده با او بوده و نخست کسی که بدو ایمان آورد نزد بعضی، علی علیه السلام بود. و بعضی گویند زید بود و بیشتر بر آنند که ابوبکر بود و ثعلبی گفت به اجماع امت، اول و آخر کسی (؟) که به او ایمان آورده خدیجه بود و گروهی گفتند از کودکان علی علیه السلام بود و از زنان خدیجه و از کهول ابوبکر و از موالی زید و از عبید بلال، و آخر کس در مرگ، ابوالطفیل عامربن وابله (صحیح: واثلة) بود که در مکه به سال صد از هجرت درگذشت و انس بن مالک در نود و سه از هجرت در بصره بمرد و از میان اصحاب ابی هریره و ابن عباس و جابر و ابن عمر و انس و عایشه روایت بیشتر داشتند و ابن عباس فتاوی بیشتر داشت و بعضی گفتند ابن مسعود و زیدبن ثابت و ابن عباس. و اصحابی که اسامی ایشان عبدالله است 120 تن اند... و در عدالت آنان خلاف است. اکثر علماء برآنند که اصل عدالت اصحاب است لقوله (ص): خیر الناس قومی. و بعضی گویند همه بعدالت موصوف بودند تا بوقت ظهور فتنه که در آخر عهد عثمان بود، و هر چه پیش از آن نقل کرده باشند بی تعدیل مقبولست. و مذهب معتزله آن است که همه عدلند، الا آنان که با علی «ع» مقابله کردند. و گروهی گفتند روایت ایشان وقتی مقبول بودی که بعضی در بعضی طعن نکردی، لیکن هر یکی از ایشان در دیگری طعن زد - چنانکه ابوهریره روایت کرد که: المرأة والکلب و الحمار یقطعون الصلوة. عایشة در غضب شد و گفت: لاخنقن اباهریرة، صلی النبی صلی الله علیه و انا بینه و بین القبلة فی سریر واحد. و اگر صحابه همه بعدالت موصوف بودندی چون عُمر ایشان را بولایت میفرستاد، نصیحت نکردی که از پیغمبر (ص) بسیار روایت مکنید. و نقل است که بیشتر صحابه چون روایت کردندی، علی (ع) ایشان را سوگند دادی. و نزد اکثر اهل حدیث تابعی کسی است که صحابه را دیده باشد و گروهی گفتند کسی است که او را با صحابی صحبت است و از او حدیثی یا اَثَری نقل کرده باشد. و نزد بعضی تابعین پانزده طبقه اند: طبقهء اعلی و آنان کسانی هستند که عشرهء مبشره را دریافتند چون قیس بن ابی حازم، و ابن مُسیب. و بعضی گفتند ابن مُسیب در خلافت عمر متولد شد و ابوبکر را درک نکرد، و بعضی گویند او از عشره بجز از سعد روایت نکرد و بعد از این طبقه آنان که ده تن از اولاد صحابه را که در عهد پیغمبر(ص) متولد شده اند دریافته اند چون محمد بن ابی بکر، و عبدالله بن ابی طلحة. و ابی امامة اسعدبن سهل، ابن احنف و ابوادریس خولانی، و آنانکه زمان جاهلیت و زمان نبوت را دریافته و پیغمبر را ندیده باشند مخضرمون خوانند، لانهم خضرموا ای قطعوا و حرموا عما ادرکه غیرهم، و مُسلم آورده است که ایشان هشت نفر بودند، اما بیشترند، چه ابومسلم خولانی، و احنف، و عبدالله بن ثوب از مخضرمون اند، و او به شمار نیاورده و از اکابر تابعین فقهاء سبعه همچو ابن مسیب، و قسم بن محمد، و عروة بن الزبیر، و خارجة بن زید، و سلیمان بن یسار و عبدالله بن عتبة بن مسعود، و ابوسلمه. و بعضی گفتند سالم بن عبدالله. و پیش بعضی ابوبکربن عبدالرحمن بن الحارث بن هشام. و احمد حنبل گفت: افضل التابعین ابن المسیب. فقیل له: فعلقمة و الاسود؟ فقال: هو و هما. و هم از او نقل است که گفت: لا اعلم فیهم مثل ابی عثمان الهدی. و هم از او نقل است که افضل آنان قیس است، و ابوعثمان و علقمه و معروف و ابوعبدالله عثمان حنیف گفت نزد اهل مدینة افضل تابعین ابن مسیب است و نزد اهل کوفه اویس و نزد مردم بصره حسن بصری. (از نفایس الفنون قسم اول ص 107 : و روضهء مقدس پیغمبر (ص) با بسیار صحابه بمدینه است. (حدود العالم).
رسول کو و مهاجر کجا و کو انصار؟
کجا صحابهء اخیار و تابع اخیر؟ناصرخسرو.
بهر این معنی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول.مولوی.
صحابی.
[صَ بی ی] (ع ص نسبی، اِ)منسوب به صحابة. (قطر المحیط). آنکه درک صبحت رسول (ص) کرده است. در تعریفات گوید: الصحابی هو فی العرف من رأی النبی صلی الله علیه و سلم و طالت صحبته معه و ان لم یرو عنه و قیل و ان لم تطل. (تعریفات میر سید شریف جرجانی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمهء صحابی و رجوع به صحابة در همین لغت نامه شود.
صحابیات.
[صَ بی یا] (ع ص نسبی، اِ) جِ صحابیة، و آنان زنانی هستند که درک صحبت رسول (ص) کرده اند.
صحابیة.
[صَ بی یَ] (ع ص نسبی، اِ)تأنیث صحابی. زنی که درک صحبت رسول (ص) کرده است. ج، صحابیات.
صحاح.
[صَ] (ع اِمص) تندرستی. (غیاث اللغات). || (ص) تن درست و درست. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
نفرستد بمن سقیم و صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد.خاقانی.
|| درست. (مهذب الاسماء) (دهار). پاک از عیب. (غیاث اللغات) : فیها ثلثمائة دینار امامیة صحاح. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 56). || طریق صحاح؛ راه سخت. (منتهی الارب). || (اِ) صَحاح الاَدیم؛ پوست نابریده. (منتهی الارب). فلان صحیح الادیم؛ ای غیر مقطوع علیه. (قطر المحیط).
صحاح.
[صِ] (ع ص، اِ) جِ صحیح. (اقرب الموارد) :
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.ناصرخسرو.
|| جِ صَحاح. (منتهی الارب).
صحاح.
[صِ] (اِخ) صحاح اللغة. نام کتاب لغتی است تألیف اسماعیل بن حماد جوهری. رجوع به اسماعیل... شود :
در دارالکتب چو بازکند
نسختی از صحاح بفرستد.خاقانی.
صحاح.
[صِ] (اِخ) صحاح ستة. نام شش کتاب حدیث اهل سنت و جماعت که فقها و اصحاب حدیث بر آن اعتماد دارند و ارکان اساسی علم حدیث است و آن شش عبارت است از: الجامع الصحیح تألیف محمد بن اسماعیل بخاری (متوفی 256 ه . ق.) صحیح تألیف ابوالحسن مسلم بن حجاج نیشابوری (متوفی 261)، سنن تألیف ابن ماجة (متوفی 273)، جامع تألیف ترمذی (متوفی 279) سنن ابی داود (متوفی 275)، و سنن تألیف نسائی (متوفی 303). (از تاریخ ادبیات ایران تألیف دکتر صفا 67- 68) : و ائمهء متقدم تتبع بسیار کرده اند و بعضی [ احادیث نبوی ] را بازگزیده و آن را صحاح میخوانند. (رشیدی).
صحاح ستة.
[صِ حِ سِتْ تَ] (اِخ) رجوع به صحاح شود.
صحار.
[صِ] (ع ص) آشکارا. || (مص) آشکارا کردن کاری را. (منتهی الارب).
صحار.
[صُ] (ع اِ) اسمی است مشتق از صحر. یقال هؤلاء صحار؛ یعنی بنوالصحراء. و آنان از بنی قضاعة اند که در بیابان نجد جای گرفتند. زهیربن جناب گوید:
ستمنعها فوارسُ من بلیّ
و تمنعها الفوارس من صُحار.
(معجم البلدان).
|| عرق اسبان یا تب آنها. (منتهی الارب).
صحار.
[صُ] (اِخ) دهی است به یمن که در آن جامه ها سازند. (امتاع الاسماع ص 275).
صحار.
[صَ] (اِخ) قصبهء عمان است از جانب جبل و آن شهری است بزرگ و خوش هوا و پرمیوه و بنای آن با آجر و ساج است و در آن ناحیت چنان شهری نیست و گفته اند نسبت آن به صحاربن اِرم بن سام بن نوح علیه السلام است و بشاری گوید صحار قصبهء عمان است که بر دریای چین شهری بزرگ تر از آن نیست. شهری است معمور و پرجمعیت و زیبا و چاه های گوارا و هوا و آبهای خوش دارد و مناره ای بلند و زیبا در آخر بازارهای آن باشد، و صحار دهلیز چین و خزانهء مشرق و عراق است... و مسلمانان به سال 12 ه . ق. در خلافت ابوبکر آن را به صلح گرفتند. (معجم البلدان). و رجوع به اخبار الصین و الهند ص 7 شود.
صحار.
[صُ] (اِخ) مردی از عبدالقیس است. (منتهی الارب).
صحار.
[صُ] (اِخ) نام فرزند ارم بن سام بن نوح است. (مجمل التواریخ و القصص).
صحار.
[صُ] (اِخ) ابن عیاش عبدی. یکی از نسابین و خطبای عصر معاویه و از خوارج است. وی درک خدمت رسول (ص) کرد و از او دو یا سه حدیث روایت کند. از اوست: کتاب الامثال. (ابن الندیم). زرکلی در الاعلام آرد: صحاربن عیاش (یا عباس)بن شراحیل بن منقذ عبدی، از بنی عبدالقیس، وی خطیبی نیک گویا و عثمانی بود و او را صحبتی است و اخباری نیکو دارد. معاویه وی را پرسید بلاغت چیست؟ گفت: ایجاز است. پرسید ایجاز چیست؟ گفت: ان لاتبطی ء و لاتخطی ء. و او را با دغفل نسابة محاورت است. وی در فتح مصر حاضر بود و چون عثمان کشته شد بخونخواهی او برخاست و تا گاه مرگ به بصره اقامت جست و به سال 40 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428). بهار از طبری آرد: که چون حکم بن عمرو تغلبی خمس غنائم مکران را بهمراهی صحار عبدی نزد عمر فرستاد، عمر وی را از مکران پرسید. صحار گفت: ارض سهلها جبل و ماؤها وشل و تمرها دقل و عدوها بطل و خیرها قلیل و شرها طویل و الکثیر بها قلیل و القلیل بها ضایع و ماورائها شر منها. (سبک شناسی ج 1 ص 275 از طبری چ قاهره ج 5 ص 7). و رجوع به عیون الاخبار ج2 ص172 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2 ص 113 و ج4 ص113 و تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص231 شود.
صحار العبدی.
[صُ رُلْ عَ] (اِخ) رجوع به صحاربن عیاش عبدی شود.
صحار الیمانی.
[صُ رُلْ یَ] (اِخ) رجوع به صحاربن عیاش عبدی شود.
صحار عبدی.
[صُ رِ عَ] (اِخ) رجوع به صحاربن عیاش عبدی شود.
صحاری.
[صَ / صَ را] (ع اِ) جِ صحراء. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) :
تو نیز تجربت کن تا دستبرد بینی
تا بردوم بشعرت چون باد بر صحاری.
منوچهری.
صحاری.
[] (اِخ) ابن شبیب بن یزید. ابن اثیر در وقایع سال 119 ه . ق. گوید: در این سال صحاری در ناحیت جبل خروج کرد و نزد خالد (بن عبدالله قسری) شد و از او در باب فریضه پرسش کرد. خالد گفت پسر شبیب را با فریضه چه کار است؟ پس صحاری برفت و خالد پشیمان شد و از فتنهء او بترسید و کس بطلب وی فرستاد. لیکن صحاری بازنگشت و به جبل شد و بدانجا جمعی از بنی تیم اللات بن ثعلبة بودند. صحاری ماجرا بدیشان بگفت و آنان او را گفتند از پسر نصرانیه چه امید میداری؟ بهتر بود که با شمشیر بر سر او شوی و او را بکشی. صحاری گفت بخدا من فریضة را طالب نبودم و همی خواستم نزد او روم تا مرا انکار نکند، سپس وی را بخون فلان... که صبراً بدست او بقتل رسید بکشم و آنان را بخروج خواند و سی کس پیرو او شدند و خبر وی بخالد رسید، و او سپاهیان در پی صحاری فرستاد و در ناحیت مناذر با او روبرو شدند و صحاری جنگی سخت کرد و خود و یاران او کشته شدند. (کامل ابن اثیر چ مطبعهء ازهریه ج 5 ص 100).
صحاصح.
[صَ صِ] (ع ص، اِ) جِ صحصح. و منه: ترهات صحاصح؛ ای باطل.و اضافت آن نیکوتر است. (منتهی الارب). بسابس. لاطائلات. اباطیل.
صحاف.
[صِ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه کوچک، آب را. (از منتهی الارب). جای جمع شدن آب. (غیاث اللغات). || جِ صحیفه :
از صحاف مثنوی این پنجم است
در بروج چرخ جان چون انجم است.
(مثنوی).
این جمع در منتهی الارب و اقرب الموارد و تاج العروس و دزی دیده نشد ولی در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است.
صحاف.
[صِ] (ع اِ) جِ صَحفَه. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی).
صحاف.
[صَحْ حا] (ع ص، اِ)مصحف فروش. (ربنجنی) (معجم البلدان). || آنکه کتاب را بخیه زند و جلد کند. جلدساز کتاب. ترتیب دهندهء صحف. || فروشندهء صحف. || کسی که در خواندن صحیفه خطا کند. (اقرب الموارد).
صحافة.
[صِ فَ] (ع اِمص) روزنامه نگاری (در لغت رائج امروز). (المنجد): عالم الصحافة؛ جامعهء نویسندگان جرائد. (المنجد).
صحافی.
[صَحْ حا] (حامص) عمل صحاف. صحافی کردن. رجوع به صحاف و صحافی کردن شود.
صحافی کردن.
[صَحْ حا کَ دَ] (مص مرکب) صحافی. انجام دادن عمل صحافی. رجوع به صحاف و صحافی شود.
صحاک.
[صُ] (اِخ) دهی از دهستان شاه ولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر مرکز دهستان کنار شمال باختری رود دز. 360هزارگزی جنوب باختری شوشتر، 33هزارگزی جنوب باختری اتومبیل رو دزفول به شوشتر. دشت، گرمسیر، سکنه آن 300 تن. آب آنجا از کارون. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت. راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صحایح.
[صَ یِ] (ع اِ) رجوع به صحائح شود.
صحایف.
[صَ یِ] (ع اِ) صحائف. جِ صحیفه. رجوع به صحائف شود.
صحب.
[صَ] (ع اِ) جِ صاحب. (منتهی الارب). اسم جمع صاحب. (غیاث اللغات). || (مص) بازکردن پوست مذبوح را و پاکیزه ساختن. (منتهی الارب).
صحب.
[صَ] (اِخ) ابن سعد. پدر قبیله ای است و از آن قبیله است اشعث صحبی شاعر. (منتهی الارب).
صحبان.
[صُ] (ع اِ) جِ صاحب. (منتهی الارب).
صحبت.
[صُ بَ] (ع اِمص) دوستی. خلطه. آمیزش. رفاقت. نشست و برخاست. همنشینی. مجالست :
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
ابوشکور.
و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنهء احدی و عشرین و اربعمائه افتاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 104). و آنجا او را با خواجه پدرم رحمة الله علیه صحبت و دوستی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245). پس دراز کن ای سلطان مسعود... دست خود را و دراز کند به بیعت هر که در صحبت تست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).
ناز کن با من چندانکه کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
مکن با اهل جهل ای یار صحبت
که زآن صحبت رسی هر دم به محنت.
ناصرخسرو.
بر زن و کودک کسان منگر
اگرت رغبت است صحبت حور.
ناصرخسرو.
غافل ساهی است از شناختن خویش
تا بتوانی مجوی صحبت غافل.ناصرخسرو.
صحبت تو نیستم بکار ازیراک
صحبت آن را کت او شناخت نشائی.
ناصرخسرو.
ره راست جوئی فضولی مجوی
گرت آرزو صحبت اولیاست.ناصرخسرو.
نیکنام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال.ناصرخسرو.
خوار کند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوار خویش.
ناصرخسرو.
نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود مفارقت خواست کردن... (تذکرة الاولیاء).
با مردم نا اهل مبادا صحبت
کز مرگ بتر صحبت نااهل بود.
خواجه عبدالله انصاری.
همه کار تو باد با عقلا
دور بادی ز صحبت جهلا.سنائی.
تا توانی مجوی صحبتشان
که نه ایشان نه نام و کنیتشان.سنائی.
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صبحت او با دگران.
سنائی.
منشین با بدان که صحبت بد
گرچه پاکی تو را پلید کند.سنائی.
کسی کش خرد رهنمون است هرگز
بگیتی ره و رسم صحبت نورزد
که صبحت نفاقی است یا اتفاقی
دل مرد دانا ازین هر دو لرزد
اگر خود نفاقی است جان را بکاهد
وگر اتفاقی بهجران نیرزد.سنائی.
بصحبت دوستان و برادران هم مناز. (کلیله و دمنه). و امید من در صحبت و دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه). هر آینه صحبت اشرار موجب بدگمانی باشد در حق اخیار. (کلیله و دمنه). احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه). حکما گویند برسه کار اقدام ننماید مگر نادانی. صحبت سلطان... (کلیله و دمنه).
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النعم است.خاقانی.
ندارم دل خلق وگر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم.خاقانی.
ای آنانکه در صحبت من یگانه و از الفت دیگری بری و بیگانه میباشید دامن جمع آورید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص445).
از صحبت پادشه بپرهیز
چون هیمهء خشک زآتش تیز.نظامی.
از چو منی سر بهزیمت نبرد
صحبت خاکی بغنیمت شمرد.نظامی.
خاک بنامعتمدی گشت فاش
صحبت نامعتمدی گومباش.نظامی.
سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیر بچه وجه اختیار افتاد. (گلستان). در این روزها دزدی بصورت درویشان برآمد و خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد. (گلستان). از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم. (گلستان). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. (گلستان). گفتا بعزت عظیم و صحبت قدیم که دم برنیارم. (گلستان). که اگر در صحبت بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی. (گلستان). وقتی از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. (گلستان). اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. (گلستان). درویشی بمقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود. طایفهء اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر یک بذله و لطیفه همی گفتند. (گلستان). یکی را از دوستان بر خود خواند تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف کند. شبی چند در صحبت او بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لابهء او قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند. (گلستان).
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید.سعدی.
از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم.سعدی.
هر که با من بد است و با تو نکو
دل منه بر وفای صحبت او.سعدی.
دوست بدنیی وآخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود.سعدی.
یکی چنانکه تو در صحبت تو بایستی
ولی چنانکه توئی در جهان کجا باشد؟
سعدی.
عاقبت برکند دل از صحبت
وز برای گل آتش افروزد.سلمان ساوجی.
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش.
حافظ.
خوش بودی ار بخواب بدیدی دیار خویش
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی.حافظ.
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
بیک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که بباغ آمد از این راه و از آن خواهد شد.
حافظ.
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست.
حافظ.
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان.
حافظ.
مرد صحبت نیستی از دیده ها مستور باش
ازبلادوری طمع داری ز مردم دور باش.
صائب.
- هم صحبت؛ همنشین. مجالس :
از این دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که همصحبتان بدند.نظامی.
بهم صبحتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشم است و ریحان مغز.نظامی.
|| مواقعه. هم خوابی. هم بستری. مصاحبت. جماع :
باز رز را گفت ای دختر بی دولت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده است ترا حمیت.
منوچهری.
قاضی گفت ای زن از چه شکایت میکنی، شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند یا آنچه شرط صحبت است بجا نمی آرد؟ (ترجمهء خطی سورهء یوسف کتابخانهء ملی رشت). رتقاء زنی را گویند که بر رحم او غشائی رسته باشد چنانکه مرد بدان سبب با وی صحبت نتواند کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). عراف یمامة در کوفه آمد زنی پیش او شد و گفت چه می بینی؟ گفت پسر خویش را می بینم که با خواهر صحبت می کند. عراف گفت حال چنان است که می بینی بنگریدند چنان بود و این حدیث فاش گشت پسر را سیاست کردند. (یواقیت العلوم). || پرداختن به :
صحبت دنیا بسوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است.
ناصرخسرو.
صحبت گیتی که تمنا کند؟
با که وفا کرد که با ما کند؟نظامی.
صحبت این خاک تو را خوار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.نظامی.
|| همراهی. ملازمت : و در صحبت او پنجاه صره و در هر صره ده هزار دینار حمل فرمود. (کلیله و دمنه). در صحبت من خرگوشی فرستاده بودند. (کلیله و دمنه). گفت [ دزد ]میخواهم تا در صحبت تو باشم (کلیله و دمنه). || مجاورت :
برنگ خویش کنندت بدان نبینی آن
که زر بصحبت سیماب سیمگونه شود.
خاقانی.
|| در تداول فارسی زبانان، گفتگو. سخن گفتن. و با فعل کردن و ندرتاً با داشتن صرف شود. || عشق. محبت :
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود.حافظ.
صحبت.
[صُ بَ] (اِخ) رجوع به صحبت لاری شود.
صحبت آباد.
[صُ بَ] (اِخ) دهی از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد 60هزارگزی شمال باختری نورآباد، 30هزارگزی باختر اتومبیل رو خرم آباد بکرمانشاه. جلگه، سردسیر، مالاریائی، سکنه 240 تن. آب از چشمه ها و محصول آن غلات، لبنیات، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان سیاه چادربافی. راه مالرو. ساکنین از طایفهء موسیوندند، و زمستان بقشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صحبت آموخته.
[صُ بَ تَ / تِ](ن مف مرکب) مؤدب. باتربیت. آنکه راه و رسم معاشرت و سخن گوئی داند :
جهاندیده و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته.سعدی.
صحبت پاشیده.
[صُ بَ تِ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) صحبت تمام شده. محفل از هم گسیخته :
گوشه گیری با حضور دل عجایب دولتی است
دانهء دام هما کن صحبت پاشیده را.
محسن تأثیر.
صحبت جوی.
[صُ بَ] (نف مرکب)عاشق. محبوب :
شه بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
صحبت داشتن.
[صُ بَ تَ] (مص مرکب) مجالس بودن. هم نشین بودن : با بدان صحبت مدار و بصحبت نیکان نیز قناعت مکن. (ابوسعید ابوالخیر). امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت نمود از امیر ازین حدیث بیازرد. (تاریخ بیهقی ص 438).
جز که با درخورد خود صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند.
ناصرخسرو.
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه یاوار دارد.
ناصرخسرو.
نقلست که هر که با او صحبت خواستی داشت شرط کردی، گفتی اول من خدمت کنم. (تذکرة الاولیاء).
من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق غیبت افتاد. (گلستان).
صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق
ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش.
سعدی.
اگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی.سعدی.
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود.
حافظ.
صحبت شدن.
[صُ بَ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول امروز گفتگو کردن. مذاکره کردن.
صحبت کردن.
[صُ بَ کَ دَ] (مص مرکب) همنشینی کردن. معاشرت کردن. رفاقت کردن. مجالست کردن :
اگر با میر صحبت کرد میرانند میرش را
وگر با خان برادر شد خیانت دید از خانش.
ناصرخسرو.
هیچ مکن صحبت با خوی بد
خوی بد ایرا عدوی ریمنست.ناصرخسرو.
وگر با سرشبان خلق صحبت کرد خواهی تو
کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کناره رم.
ناصرخسرو.
|| مباشرت با زنان. مواقعه. نزدیکی کردن با زن. درآمیختن با زن. || در تداول امروز، سخن گفتن.
صحبت لاری.
[صُ بَ تِ] (اِخ) نام وی ملا محمدباقر متخلص به صحبت و از مردم بیرم لار از توابع فارس است. در بدایت حال در مدرسهء قریهء رونیز بتحصیل پرداخت سپس بشیراز شد و به فراگرفتن علوم مشغول شد. معاصر وی صاحب تذکرهء دلگشا او را سخت ستوده و گوید صحبت را جودتی در ذهن و قوتی در حافظه بود لاجرم بر اقران خود برتری یافت و بمرتبهء عالی نائل آمد. سپس به لار بازگشت و به امامت جماعت و تألیف رسایل پرداخت. وی از تاریخ گذشتگان مطلع و در حلّ مسائل مشکله توانا و بر لغات عربی و پارسی واقف و در فنون ادب مهارت داشت. و هم او نویسد که مولانا زمانی بشیراز آمد و در مجلسی وی را تکلیف قلیان کردند از کشیدن امتناع کرد. سبب پرسیدم گفت که پندارم در شرع حرام باشد چه از خبائث است و خبائث به نص قرآن حرامست پرسیدم خبائث چیست گفت آنچه طباع از آن نفرت دارد گفتم سبحان الله پس حال ماهی آبهء لار چون است که تمامی آن دیار آن را از مائده های بهشت دانند و در نهایت ذوق و شوق خورند و خورانند. مولانا خجل گشت و مجلسیان بخندیدند و مولانا همانجا بشرب قلیان بازگشت. و گوید اشعار او قرب هشت هزار است. (مقدمهء دیوان صحبت چ 3 سال 1333). شیخ علی اکبر نهاوندی در جنة العالیه از شمس التواریخ آرد که وی بجمعه و جماعت میپرداخت و در پایان عمر نابینا گشت و به سال 1251 ه . ق. درگذشت. دیوان او از سی هزار بیت متجاوز است و از آن جمله است قصیدهء:
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی.
(از مقدمهء دیوان صحبت چ 3).
و نیز در مقدمهء دیوان وی (چ 3) آمده است: ملا محمدباقربن محمدعلی بن عبدالصمدبن شاه منصور المتخلص به صحبت لاری. تاریخ تولد آن مرحوم آنچه در این مدت سعی و مجاهدت شد بدست نیامد بطوری که از افواه هم شنیده شد و ظن قوی هم چنین است، مرحوم صحبت هشتاد و نه سال زندگانی کرد و اگر تاریخ وفات او بقول صاحب فارسنامه و شمس التواریخ 1251 ه . ق. بدانیم تولد وی سال 1162 و مصادف با آغاز سلطنت کریمخان زند است. صحبت در سن بیست سالگی علاوه بر تسلط در ادبیات فارسی و عربی و شعر و شاعری و غالب علوم بدرجهء اجتهاد رسیده است چنانکه از دیوان وی (چ 3 ص 203 به بعد) تبحر وی در فقه و اصول و فنون ادب مشهود است. صحبت با مرحوم حاجی اکبر نواب شیرازی صاحب تذکرهء دلگشا دوستی و الفتی تام داشته و مورد لطف فتحعلی شاه و حسینعلی میرزا حاکم فارس و پیشکار او زکی خان و نصیرخان حاکم لار بوده و در چند جای کتاب آنان را ستوده است. (از مقدمهء دیوان صحبت). و از اشعار اوست، از قصیده ای که در آن قصیدهء خاقانی که با مطلع «عید است و پیش از صبحدم مژده بخمار آمده» را تتبع کرده است:
هی هی گلست کاین چنین سرخوش ببازار آمده
یا سرخ رو ترکی ز چین با فر فرخار آمده
گل بسته از هر سو رده، گلزار چون آتشکده
گلبانگ نار مؤصده، بر گنبد نار آمده
فصل بهاران شد هلا، ای عندلیب مبتلی
اینک عروست بر ملا، خندان بگلزار آمده
با آنک گل از شست او، بدریده لب بگشوده رو
این مرغک بیهوده گو با نالهء زار آمده
بلبل منال ای بی ادب، وز جور گل بربند لب
برگوی نرگس را سبب، چبود که بیمار آمده
سرو است گل در بوستان، وقت ملست ای دوستان
پیلیم وز هندوستان، شکر بخروار آمده.
این قصیده در هشتاد و دو بیت و در مدح امیرالمؤمنین علی (ع) است. و نیز او راست:
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
زچه رو الست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
بجواب طبل الست او ز ولاچو کوس بلی زدم
همه خیمه زد بدر دلم، سپه غم و حشم بلا
پی خوان دعوت عشق او همه شب ز خیل کروبیان
رسد این صفیر مهیمنی که گروه غم زده الصلا
من و مهر آن مه خوبرو، که چو زد صلای بلا بر او
بنشاط و قهقهه شد فرو، که انا الشهید بکربلا
چو خوش آنکه آتش غیرتی زنیَم بقلعهء طور دل
فدککته و سککته متدکدکاً متزلزلا.
صحبتی.
[صُ بَ] (ص نسبی) هم صحبت. همنشین :
عمریست که ما صحبتی غم شده ایم
سرمایهء رشک اهل عالم شده ایم
باقر! من و غم جدا نگردیم ز هم
افیونی آشنائی هم شده ایم.
باقرکاشی (از آنندراج).
صحبت یساول.
[صُ بَ یَ وُ] (اِ مرکب)شخصی باشد که عصای نقره و طلا یا چماق و عصا بدست در محفل ایستاده میباشد و این نسبت سایر اهتمامیان معتبرتر و سردار آن را میرتوزک گویند :
در مجلسی که یار تو صحبت یساول است
مهر منیر بوتهء تیر تغافل است.
میرزا زکی ندیم.
شاهان هند را میرتوزک سه قسم می باشند: اول و دوم و سوم و هر کدام بجای خود امیر است امارتبهء اولین بالاتر و صحبت یساول تابع آن و روز دیوان عام صاحب نسق و میر اهتمام همین میر توزک اول میباشد. (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام).
صحبة.
[صُ بَ] (ع اِ) جِ صاحب. رجوع به صاحب شود.
صحبة.
[] (اِخ) شهری است از شام برکران دریای روم و اندر وی مسلمانان اند و شهرهائی اند با نعمت بسیار و کشت و برز بسیار و خواسته های بسیار. (حدود العالم ص 99 چ تهرانی).
صحت.
[صِحْ حَ] (ع مص، اِمص)تن درست شدن. (مصادر زوزنی). هیئة یکون بها بدن الانسان فی مزاجه و ترکیبه بحیث یصدر عنه الافعال سلیمةً. (بحرالجواهر). مقابل سقم و بیماری. سداد. تندرستی. سلامت. درستی. بشدن بیماری. برخاستن از بیماری. بی عیبی. بی آهوئی :
سلامت دان که در کم گفتن تست
چو صحت کان هم از کم خفتن تست.
ناصرخسرو.
و هر کجا بیماری یافتم که در وی امید صحت بود معالجهء او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و خفت ایشان تحری افتد اندازهء خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه).
مدت ششماه میراندند کام
تا بصحت آمد آن دختر تمام.مولوی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.(بوستان).
بخسته درنگری صحتش فرازآید
بمرده برگذری زندگی ز سر گیرد.سعدی.
|| درستی. راستی : مگر آنکه بر صحت آن قول بکلی واثق باشی. (گلستان). اعمال مسلم را یا اعمال مؤمن را حمل بصحت باید کرد. تا ممکن است نباید گمان بد دربارهء مسلمان برد (؟).
- صحت عمل؛ درستی. درست کاری.
- صحت و سقم؛ راستی و نادرستی.
صحت آباد.
[صِحْ حَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اشتهارد بخش کرج شهرستان تهران 7000گزی جنوب باختر کرج. کنار راه کرج به اشتهارد. سردسیر. سکنه 176 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بن شن، صیفی، چغندر قند، لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
صحت خانه.
[صِحْ حَ نَ / نِ] (اِ مرکب)آبخانه. در بهار عجم و آنندراج آمده است که این لفظ چنانکه از آئین اکبری معلوم است موضوع حضرت عرش آشیانی (اکبر شاه) است.
صحت رسان.
[صِحْ حَ رَ / رِ] (نف مرکب) شفابخش. شفا دهنده :
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است.خاقانی.
صحت مند.
[صِحْ حَ مَ] (ص مرکب)صحیح المزاج. تندرست. رجوع به صحت شود.
صحت نامه.
[صِحْ حَ مَ / مِ] (اِ مرکب)قولی است در علم موسیقی ساختهء نصیرالدین طوسی. (غیاث اللغات) :
صد دل بیمار کرد انباز تصنیف سخن
هر صریر خامهء تأثیر صحت نامه است.
محسن تأثیر.
و در تعریف طاهرای چهارتاری :
نوای بلبلان شرمندهء او
بصحت نامه دلها زندهء او.
محسن تأثیر (از آنندراج).
صحت یافتن.
[صِحْ حَ تَ] (مص مرکب) شفا یافتن. تندرست شدن. بی آهو گشتن :
زآنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست.مولوی.
صح ذلک.
[صَحْ حَ ذا لِ] (ع جملهء فعلیه)درست است این. این صحیح است :
مولا شده جملهء ممالک
توقیع تو را به صح ذلک.نظامی.
صحر.
[صَ] (ع مص) پختن چیز را. || بجوش آوردن آفتاب دماغ کسی را و اذیت دادن آنرا. (منتهی الارب). || گرم کردن شیر تا سوخته شود. (تاج المصادر بیهقی).
صحر.
[صُ] (اِخ) وی دختر لقمان است و برادر او را لقیم نام بود. و لقیم و صحر بغارت شدند و شتران بسیار یافتند و لقیم بخانه شد و صحر شتری از آن لقیم را بکشت و پدر خویش لقمان را طعامی ساخت و لقمان چون دانست شتر از آن لقیم است از رشکی که بر فرزند خود میبرد دختر را چنان بزد که درگذشت و این عقوبت مثل گشت هر که را عقوبت بیند و او را گناهی نبود. و گویند ما لی ذنب الا ذنب صحر. و رجوع به البیان و التبیین چ مطبعهء رحمانیه ج 3 ص 27 شود.
صحر.
[صَ حَ] (ع اِ) سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب).
صحر.
[صُ حَ] (ع اِ) جِ صحرة. رجوع بدان لغت شود.
صحرا.
[صَ] (از ع، اِ) صحراء. دشت. ج، صحراوات، صحاری. (مهذب الاسماء). دشت هموار. گشادگی فراخ بی گیاه. بیابان. بر. هامون. زمین هموار و فراخ. اراجیح. بجدة. بریة. تیر. جبار. جَبّان. جبانة. جَرَد. مَلا. (منتهی الارب) :
بر که و بالا چو جه(1) همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چو جه(2) همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی (از لغت فرس).
عالم بهشت گشته کاشانه زشت گشته
عنبرسرشت گشته صحرا چو روی حورا.
کسائی.
آهو همی گرازد گردن همی فرازد
گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا.
کسائی.
صحرای بی نبات پر(3) از خشکی
گوئی که سوخته است بابرنجک.دقیقی.
سپاهی که صحرا و دریا و کوه
شد از نعل اسبان ایشان ستوه.فردوسی.
نخواهم که با او بصحرا بود
هم آورد ار کوه خارا بود.فردوسی.
بتابید صحرا و هامون و دشت
تو گفتی که آتش از او درگذشت.فردوسی.
همه سوی صحرا سر و دست و پای
بزیر سم اسب جنگ آزمای.فردوسی.
صحرای سنگروی و که سنگلاخ را
از سم آهوان و گوزنان شیار کرد.فرخی.
سواری چند از طلیعه بتاختند که علی تکین از آب بگذشت و در صحرائی وسیع بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351). و خوردنیها به صحرا مغافصة پیش آوردندی و نیز میزبانیهای بزرگ کردی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107). امیر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). پس نماز دیگر برنشست و در آن صحرا میگشت و همهء اعیان با وی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). پس از خلعت علی میکائیل بباغ صدهزار رفت و به صحرا آمد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص366).
شادی بدین بهار چو می بینی
چون بوستان خسرو(4) صحرا را.ناصرخسرو.
زین چرخ برون، خرد همی گوید
صحراست یکی و بیکران صحرا.
ناصرخسرو.
رخ سبز صحرا بخندید خوش
چو بر وی سیاه ابر بگریست زار.
ناصرخسرو.
نیست چیزی دیدنی ز اینجا برون و زین قبل
کی گمان آید کزین گنبد برون صحراستی.
ناصرخسرو.
گاه سنگت همی کند بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر.مسعودسعد.
صواب آن است که... بر بامها و صحراها چشم اندازی. (کلیله و دمنه).
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می پوشد
ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می نوشد.
خاقانی.
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب وآتش پنهان چگونه باشد؟
خاقانی.
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سرتاسر صحرا بینند.خاقانی.
به صحرای عادی مزاجان عالم
چراغ وفا را ضیائی نبینم.خاقانی.
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هوئی گوزن وار به صحرا برآورم.خاقانی.
شهنشهی که به صحرا نسیم انصافش
ز زهر در دم افعی عیان کند تریاق.خاقانی.
دراین صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمی بینم نمی بینم.
خاقانی.
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده.خاقانی.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.سعدی.
لیلی و باغ و لاله، مجنون و کوه و صحرا
هر آهوئی و دشتی، هر شیر و مرغزاری.
کاتبی.
- از صحرا یافتن، از صحرا جستن، از صحرا -آوردن؛ مفت و رایگان یافتن. (غیاث اللغات) :
کی بمجنون یا بفرهادش برابر میکنم
ما مگر دیوانهء خود را ز صحرا جسته ایم.
اشرف.
ز صحرا نیاورده بودیم دل را
که از ما ربودی به صحرا فکندی.
نقی اوحدی.
همچو مجنون ناتوانی از کجا عشق از کجا
یافت در صحرا مگر دیوانه جان خویش را.
سلیم.
- بر صحرا نهادن؛ آشکار کردن. پیدا کردن. هویدا کردن :
چو آدم را فرستادیم بیرون
جمال خویش بر صحرا نهادیم.
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد.
عراقی همدانی.
- سر به صحرا نهادن؛ گریختن. فرار کردن. دیوانه شدن.
- صحرای آذرگون؛ صحرای آتشین. صحرای همانند آتش :
چو گوئی چیست این پرده بدینسان بر هوا برده
چو در صحرای آذرگون یکی خرگاهی از مینا.
ناصرخسرو.
- صحرای جان؛ عالم ارواح. عرصهء ارواح :
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان.خاقانی.
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک.
خاقانی.
ز آتشی کافتاد از حراق شب(5)
شمع در صحرای جان برکرد صبح.خاقانی.
- صحرای سیم؛ کنایت از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (مجموعهء مترادفات).
- صحرای دل؛ پهنهء دل. عرصهء قلب :
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشکده کاروان ببینم.خاقانی.
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازنده تر زین دوائی نیابی.خاقانی.
- صحرای عشق؛ ملک عشق. میدان عشق. عرصهء عشق :
خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان.
خاقانی.
- صحرای غم؛ ملک غم. وادی غم :
آن را مسلم است تماشا بباغ عشق
کو خیمهء نشاط به صحرای غم زند.خاقانی.
- صحرای فلک؛ عرصهء فلک :
بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
- صحرای قدسی؛ کنایه از عالم لاهوت که ملکوت سموات باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
دریای عقلی در دلش صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته.
خاقانی.
- صحرای هموار؛ املید. (منتهی الارب).
- صحرای هند؛ ملک هند. ملک هندوستان :
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین.
خاقانی.
- صحرای یقین؛ عالم یقین. ملک یقین :
بیک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا.خاقانی.
-امثال: صحرا که نمانده اید، یا مگر صحرا مانده اید؟؛ برای مهمانی گویند که در رفتن شتاب دارد یا از ماندن نگران است.
آن سرش صحراست؛ بسیار وسیع است.
(1) - ن ل: چوچه.
(2) - ن ل: چون چه.
(3) - ن ل: بر.
(4) - خرم؟
(5) - ن ل: حراق چرخ.
صحراء .
[صَ] (ع اِ) صحرا. رجوع به صحرا شود.
صحراء .
[صَ] (ع ص) صفت مشبهه مؤنث اصحر. || خرمادهء سرخ و سپیدی آمیخته. یقال: حمار اصحر و اَتانٌ صحراء. (منتهی الارب).
صحراء الاهالة.
[صَ ئُلْ اِ لَ] (اِخ) نام موضعی است و یاقوت گوید نمی دانم در کوفه است یا جای دیگر. (معجم البلدان).
صحراءالبردخت.
[صَ ئُلْ بَ دَ] (اِخ)محلتی است در کوفه منسوب به بردخت ضبی عکلی شاعر و نام او علی بن خالد است. (معجم البلدان).
صحراءالمسناة.
[صَ ئُلْ مَ سَنْ نا] (اِخ)یاقوت گوید نام موضعی است و در آن عرب را وقعه ای بوده است و درست ندانم که در کجاست، و یوم الصحراء اشارت بدانست. (معجم البلدان).
صحراء ام سلمة.
[صَ ءُ اُمْ مِ سَ لَ مَ](اِخ) موضعی است در کوفه منسوب به ام سلمة دختر یعقوب بن سلمة بن عبدالله بن ولیدبن مغیرة مخزومی زن سفاح. (معجم البلدان).
صحراء بنی اثیر.
[صَ ءُ بَ اَ] (اِخ)صحرائی است در کوفه منسوب به مردی از بنی اسد موسوم به اثیر. (معجم البلدان).
صحراء بنی عامر.
[صَ ءُ بَ مِ] (اِخ) نام موضعی است و یاقوت گوید ندانم در کوفه است یا جای دیگر. (معجم البلدان).
صحراء بنی یشکر.
[صَ ءُ بَ یَ کُ](اِخ) نام موضعی است و یاقوت گوید ندانم در کوفه است یا در جای دیگر. (معجم البلدان).
صحرائی.
[صَ] (ص نسبی) منسوب به صحراء. بیابانی. بری. مقابل بستانی :
نکتهء او دانه و ارواحست مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست.خاقانی.
شبروان چون کرم شب تابنده صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده بزندان آمده.
خاقانی.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.مولوی.
همه دانند که من سبزهء خط دارم دوست
نه چو دیگر حیوان سبزهء صحرائی را.
سعدی.
صحرائی.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد. دوهزارگزی شمال خاوری مشهد. جلگه. معتدل. سکنه 279 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری، قالیچه بافی. راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
صحرابر.
[صَ بُ] (نف مرکب) تیزرو. تندرو. سریع السیر :
پیوسته مرا زیر ران هیونی
صحرابر و دریاگذار دارد.مسعودسعد.
صحراخرام.
[صَ خُ] (نف مرکب) بناز روندهء در صحرا. خرامندهء در صحرا :
شتابنده را اسب صحراخرام
یرق داده زآن به که باشد جمام.نظامی.
که رسمی بود کآن صحراخرامان
بصید آیند بر رسم غلامان.نظامی.
مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک بنام.نظامی.
صحراخرک.
[صَ ؟] (اِخ) ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران 7000 گزی جنوب علیشاه عوض. سکنه 30 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
صحرارو.
[صَ رَ / رُو] (نف مرکب)صحراگرد. صحرائی. بیابانی :
کرد صحرارو بیابانی
چون ازو یافت آن تن آسانی.نظامی.
و رجوع به صحرائی و صحرانشین شود.
صحرارود.
[صَ] (اِخ) قصبه ای از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان فسا 6000گزی جنوب خاور فسا. کنار شوسهء فسا به جهرم. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 2650 تن. آب از قنات. محصول غلات، حبوبات، پنبه، تریاک، خرما، صیفی جات. شغل مردم زراعت، کسب، صنعت دستی قالی بافی، دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
صحراروی.
[صَ رَ] (حامص مرکب) سر به صحرا نهادن. از خود شدن. دیوانه شدن :
اگر چه دولت کیخسروی داشت
چو مدهوشان سر صحراروی داشت.
نظامی.
صحراریز.
[صَ] (نف مرکب) ریزان در صحرا. ریزنده در بیابان :
وز آنجا راه صحرا تیز برداشت
چو دریا اشک صحراریز برداشت.نظامی.
صحراسفید.
[صَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان میمند بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد 42000گزی شمال خاور فیروزآباد. کنار راه مالرو میمند به سیمکان. جلگه، معتدل، مالاریائی. سکنه 84 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، برنج، تریاک. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
صحراشور.
[صَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ری شهرستان تهران 22000گزی باختر ری 30000گزی جنوبی راه رباط کریم، سکنه 6 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
صحراگرد.
[صَ گَ] (نف مرکب) بیابان گرد. || آنکه در بیابان گردد و کشت هاو مزارع را بپاید چهارپا و مردمان بدان گزند نرسانند. رجوع به صحراگردی شود.
صحراگردی.
[صَ گَ] (حامص مرکب)بیابان گردی. دشت نوردی. گردیدن در بیابان. رجوع به صحراگرد شود.
صحرانشین.
[صَ نِ] (نف مرکب) مقابل روستانشین. بادیه نشین. چادرنشین.تازی. وبر. بادی :
مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب گو مباش آهوی صحرانشین.
خاقانی.
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.نظامی.
احشام و صحرانشینان دو صنف بوده اند. (تاریخ قم ص 113).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.سعدی.
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش ز دندان چکید.سعدی.
هزار سال گذشت از مصیبت(1) مجنون
هنوز مردم صحرانشین سیه پوشند.
بابافغانی.
دزدان را در میان هر قومی از صحرانشینان و دیه نشینان دوستان و شریکان بودند. (تاریخ غازان خان ص 278). و رجوع به صحرارو شود.
(1) - ن ل: حکایت.
صحرانشینی.
[صَ نِ] (حامص مرکب)چادرنشینی. در بیابان اقامت گزیدن. مقابل ده نشینی، شهرنشینی.
صحرانورد.
[صَ نَ وَ] (نف مرکب)بیابان نورد. تندرو. تیزتک : صحرانوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی، ابررفتاری (اسب). (سندبادنامه ص251).
هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهرآبخورد.نظامی.
نشست از برخنگ صحرانورد
همی داشت دیده به آن آبخورد.نظامی.
من و چند سالوک صحرانورد
برفتیم قاصد بدیدار مرد.سعدی.
صحرانوردی.
[صَ نَ وَ] (حامص مرکب)بیابان روی. بیان بری. راه بیابان بریدن. رجوع به صحرانورد و صحرا نوردیدن شود.
صحرا نوردیدن.
[صَ نَ وَ دَ] (مص مرکب) بیابان نوردیدن. راه بیابان طی کردن. رجوع به صحرانورد و صحرانوردی شود.
صحرانیوش.
[صَ] (نف مرکب)صحرانورد. (غیاث اللغات). رجوع به صحرانورد شود.
صحراوات.
[صَ] (ع اِ) جِ صحراء. رجوع به صحراء شود.
صحراوی.
[صَ] (ص نسبی) منسوب به صحراء. و رجوع به صحراء شود. || (اِ) قسمی گرگ آدمخوار.
صحرای اتک.
[صَ یِ اَ تَ] (اِخ) رجوع به اتک در این لغت نامه شود.
صحرای اسحاق.
[صَ یِ اِ] (اِخ) از طسوج لنجرود است. (تاریخ قم ص 113).
صحرای باغ.
[صَ یِ] (اِخ) نام یکی از دهستان های ششگانهء بخش مرکزی شهرستان لار. حدود و مشخصات آن بقرار زیراست: از شمال و خاور دهستان حومه. از جنوب دهستان گوده بخش بستک از باختر دهستان فداع. بخش مرکزی این دهستان در جنوب باختری بخش واقع. زمین آن جلگه. هوای دهستان گرم و آب مشروب از آب باران تأمین و زراعت اکثر دیمی است. محصولات آنجا عبارتند از: غلات، خرما، صیفی جات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنعت دستی، معمولا قالی و چادرشب بافی. از 9 آبادی تشکیل یافته. نفوس در حدود 4000 تن و قراء مهم آن عبارتند از: هرمود، زروان، دشتی، خلور، باغ، میان ده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
صحرای ترکمن.
[صَ یِ تُ کَ مَ] (اِخ)جلگهء مسطح صافی است و دو رود بزرگ اترک و گرگان از آن گذشته و از جنوب بقراسو محدود میشود. بستر این سه رود قریب پنج یا شش متر پست تر از سطح صحراست. صحرای ترکمن بعرض 50 و طول 120 کیلومتر و تقریباً مسطح و نشیب کمی بطرف مغرب دارد و در آن هیچ ناهمواری و برجستگی جز بعضی تپه های مصنوعی دستی مانند اتنون تپه (تپه طلا) و تخماق تپه دیده نمیشود. سابقاً که سطح بحر خزر بالاتر بوده این صحرا را آب گرفته و رودهای اترک و غیره رسوبات خفیفی در این قسمت (ایجاد کرده) و سنگهای درشت تر را در قسمتهای علیا قرار داده، ولی بعدها در موقعی که سطح بحر خزر کم کم پست شده رودها در رسوباتی که قبلا آورده بودند برای خود مجرایی تشکیل داده و فعلا در آن حرکت می کنند. (جغرافیای سیاسی مسعود کیهان ص 306).
صحرای سعدبن عبدالله.
[صَ یِ سَ دِ نِ عَ دِلْ لا] (اِخ) از طسوج و ناحیهء رود آبان. (تاریخ قم ص113).
صحرای شاه حسین.
[صَ یِ حُ سَ](اِخ) دشت همواری است از دهانهء نهر توسکارود در حدود یک میلی زاغ مرز و 8 میلی پلگان. (سفرنامهء رابینو ص60).
صحرای قدسی.
[صَ یِ قُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عالم لاهوتی. (فرهنگ شعوری).
صحرای قنبرآباد.
[صَ یِ قَمْ بَ] (اِخ)دهی از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنورد 30000گزی جنوب باختری اسفراین 2000گزی جنوب مالرو عمومی میان آباد به نیش کش. جلگه، معتدل. سکنه 124 تن. آب از قنات. محصول غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
صحرای لوت.
[صَ یِ] (اِخ) رجوع به کویر لوت شود.
صحرای موسی یعقوب.
[صَ یِ سا یَ] (اِخ) از طسوج و ناحیهء رودآبان. (تاریخ قم ص 113).
صحرة.
[صَ رَ] (ع ص) گویند: لقیته صحرة بحرة، بالفتح بلاتنوین؛ یعنی دیدم او را گشاده بی حجاب و پرده و کذا صحرة بحرة بالتنوین. (منتهی الارب). دیدم او را رویاروی. (مهذب الاسماء).
صحرة.
[صُ رَ] (ع اِ) زمین هموار نرم میان سنگستان. ج، صُحَر. (منتهی الارب). صحراء. (مهذب الاسماء). || سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب). || تیرگی با سرخی کمی به سپیدی آمیخته. (منتهی الارب).
صحرة.
[صُ رَ] (اِخ) زمینی است غربی وادی صفراء. (منتهی الارب).
صحصاح.
[صَ] (ع ص) جای هموار و فراخ. (منتهی الارب).
صحصح.
[صَ صَ] (ع ص) زمین گشادهء هموار. (منتهی الارب). زمین هموار. (مهذب الاسماء). || باطل از هر چیزی. ج، صحاصح. (منتهی الارب).
صحصح.
[صَ صَ] (اِخ) موضعی است به بحرین. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صحصح.
[صَ صَ] (اِخ) پدر قومی از تیم است. (منتهی الارب).
صحصح.
[صَ صَ] (اِخ) پدر محرز که یکی از بنی تیم اللهبن ثعلبة است. (منتهی الارب).
صحصح.
[صَ صَ] (ع اِخ) پدر قومی از طی است. (منتهی الارب).
صحصح.
[صَ صَ] (اِخ) نام مردی است که در عهد رشید در جزیره ای خروج کرد و بر دیار ربیعة دست یافت و رشید کس بجنگ او فرستاد و به سال 171 ه . ق. بقتل رسید. (ضحی الاسلام ج 3 ص 339).
صحصح.
[صُ صُ] (ع ص) رجل صحصح، کهدهد؛ مرد رسا، دانای امور، باریک بین. (منتهی الارب).
صحصحان.
[صَ صَ] (ع ص) زمین هموار و فراخ. (منتهی الارب).
صحصحان.
[صَ صَ] (اِخ) موضعی است میان حلب و تدمر. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صحصوح.
[صُ] (ع ص) مرد رسا. دانای امور. باریک بین. (منتهی الارب).
صحف.
[صُ حُ] (ع اِ) جِ صحیفه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). قوله تعالی : صحف ابراهیم و موسی (قرآن 87/19).
از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشرخوان.خاقانی.
صحف.
[صُ حُ] (ع اِ) جِ صحاف. (منتهی الارب).
صحف.
[صُ] (ع اِ) مخفف صُحُف :
هر آن صحف کز ایزد آورده اند
بر او بود هر دین که گسترده اند.اسدی.
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهء صحف باغ اوست گه فتح باب.
خاقانی.
صحف آدم.
[صُ حُ فِ دَ] (اِخ) و آن بیست و یک صحیفه بوده است. (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 33).
صحف ابراهیم.
[صُ حُ فِ اِ] (اِخ) و آن ده صحیفه بوده است. (الفهرست ابن الندیم ص 33).
صحف شیث.
[صُ حُ فِ شَ] (اِخ) و آن بیست و نه صحیفه بوده است. (الفهرست ابن الندیم ص 33).
صحف موسی.
[صُ حُ فِ سا] (اِخ) و آن ده صحیفه بوده است. (الفهرست ابن الندیم ص 33).
صحفة.
[صَ فَ] (ع اِ) کاسهء بزرگ. ج، صِحاف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). کاسهء پهن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 63).
صحفی.
[صَ حَ فی ی] (ع ص) کسی که در قرائت صحیفه خطا کند. (منتهی الارب).
صحفی.
[صُ حُ فی ی] (ع ص نسبی)روزنامه نگار.
صح گذاشتن.
[صَ حَ گُ تَ] (مص مرکب) رجوع به «صَح» شود.
صحل.
[صَ] (ع اِمص) گلوگرفتگی یا سختگی سینه. شکستگی آواز. نارسائی آواز. (منتهی الارب).
صحل.
[صَ حِ] (ع ص) مرد گلوگرفته آواز. (منتهی الارب). گران آواز. (مهذب الاسماء).
صحل.
[صَ حَ] (ع مص) گلوگرفته شدن آواز کسی یا گران و گرفته و درشت گردیدن یا شکسته شدن یا گرفتگی. (از منتهی الارب). گران آواز شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
صحم.
[صُ] (ع ص، اِ) جِ اَصْحَم. (منتهی الارب). رجوع به اصحم شود.
صحماء .
[صَ] (ع ص) تأنیث اصحم. سیاه بزردی مایل. تیره رنگ. || تیره. || گردناک. (منتهی الارب).
صحمة.
[صُ مَ] (ع اِ) سیاهی بزردی مایل. یا تیرگی به اندک سیاهی یا سرخی در سپیدی. (منتهی الارب).
صحن.
[صَ] (ع اِ) میان سرای و ساحت آن. قَرعاء. (منتهی الارب). میان سرای. (مهذب الاسماء). صحن خانه. صحن سرای. باعة الدّار. (منتهی الارب). ساحت دار. ج، صُحون : صفه سخت و بلند و پهناور خرد بالا مشرف بر باغ و در پیش حوض بزرگ و صحنی فراخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص349).
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
کآنچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند.
خاقانی.
کعبهء ملک است صحن بارگاهش کز شرف
باغ رضوان را کبوترخانه ایدر ساختند.
خاقانی.
صحن ارم ندیدی در باغ شاه بنگر
حصن حرم ندیدی بر قصر شاه بگذر.
خاقانی.
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و در او کعبه را قرار.
خاقانی.
در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند.نظامی.
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظرگاه.نظامی.
بفرمود تا صحن سنگ سرای
بکندند و کردند نو باز جای.سعدی.
... و بدست آورده پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. (سعدی).
از صحن خانه تا بلب بام از آن من
از بام خانه تا به ثریا از آن تو.وحشی.
|| عرصه. فضا. میدان. ساحت : صحن آن مرصع بزمرّد و مینا. (کلیله و دمنه). و صحن گیتی را بنور علم و معرفت آذین بستند. (کلیله و دمنه).
او جان عالم آمد در صحن عالم جان
چوگان و گوی او را میدان تازه بینی.
خاقانی.
آن جفت را کز او شد قوس قزح ملون
وآن طاق را کزو شد صحن فلک مطیر.
خاقانی.
الحق نهنگ هندوئی دریانمای از نیکوئی
صحنش چو آب لؤلؤی از چشم شهلا ریخته.
خاقانی.
باغ شما روی دوست صحن فلک روی باغ
صبح شما جام می حلقهء مه جام صبح.
خاقانی.
دایرهء افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیده اند.
خاقانی.
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفحهء صور اندرین پیروزه پنگان دیده اند.
خاقانی.
صحن فلک از بزان انجم
ماند رمه مضمران را.خاقانی.
صحن زمین ز کوکبهء هودج آنچنانک
گفتی که صدهزار فلک شد مشهرش.
خاقانی.
این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا
رضوان مجاور حرم روضه سان اوست.
خاقانی.
صبح رسالت او صحن گیتی را از ظلمت ضلال پاک کرد... (ترجمهء تاریخ یمینی ص 2).
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت برروید خضر.مولوی.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت می خواران خوش است.
حافظ.
کدو در صحن بستان چیست باری
که جوید سر بلندی با چناری.
امیرخسرو دهلوی.
|| قدح بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رفد. عسف. (منتهی الارب). کاسهء بزرگ. بشقاب. طشت فراخ. (غیاث اللغات). طبق بزرگ. (غیاث اللغات) : دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و نیم کاسه و غیره (تاریخ بیهقی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و به مادر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص)... خوان رطب پیش او آوردند بخورد و گفت خوش است و چندی از صحن برگرفت و گفت به گیلان برم و آنجا بکارم. (مجمل التواریخ و القصص).
صحن فانید و حلقه می جوید
نیشکر هم نمی مزد بی بی.خاقانی.
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود با صحن حلوا داشته.
خاقانی.
زحمت آنجا چون توان بردن که بر خوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
انگبینی به روغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده.نظامی.
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنکه در ثوابش بود امل.مولوی.
حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار
بهر ریا بخانهء هر گورخوان شود.سعدی.
اکنون سور است مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار.؟
|| شکم سُم. (منتهی الارب). درون سم اسب. || بن گوش اسب. (مهذب الاسماء). || زمین هموار. (غیاث اللغات). || سنج و آن دو صحن کوچک باشد یکی را بر دیگری زنند تا آواز برآید. (منتهی الارب). || (مص) نیکو کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). اصلاح کردن میان اشخاص. نیکو کردن. (منتهی الارب). || زدن کسی را. (منتهی الارب). زدن. (تاج المصادر بیهقی). || دادن کسی را چیزی در صحن. (منتهی الارب). چیزی دادن در قدح چوبین. (تاج المصادر بیهقی).
صحن.
[صَ] (اِخ) کوهی است نزدیک سوارقیة که آب خوش دارد. (منتهی الارب). کوهی است در بلاد سلیم بالای سوارقیة و در آن آبی است که هباءة نام دارد که دهنهء چاههای بسیاری است که از سوی پائین بیکدیگر راه دارد و آب بعضی در دیگری ریزد و آن آبی پاکیزه و گواراست. (معجم البلدان).
صحناء .
[صَ / صِ] (ع اِ) نانخورش است که از ماهی کوچک ترتیب دهند. فارسی ماهیابه. مشهیّ و مصلح معده است. (منتهی الارب). ماهی آبه. (دهار). صحناء و صحنا نانخورشی است که از ماهی سازند و صحنات اخص از اوست. کذا قال الجوهری. و در مغرب آرد که صحنا بفتح و کسر صیر است و آن بفارسی ماهیابه باشد و صحنات شامی و مصری نانخورشی است که از ماهی کوچک و سماق و آب لیمو و دیگر ترشیها سازند و آن مقوی و مبرد است معده را. (بحر الجواهر). صحنات. (غیاث اللغات). رجوع به صحنات شود.
صحناء الاذنین.
[صَ ئُلْ اُ ذُ نَ] (ع اِ مرکب) داخل هر دو گوش. (منتهی الارب).
صحنات.
[صِ] (اِ) نام نان خورش که در ملک مصر سازند که ماهی فربه پاره پاره کرده سه روز بغیر نمک نگاه دارند و بعد از آن نمک و سماق و عرق لیمو در ظرف کنند و در آفتاب نگاه دارند و بچوبی حرکت دهند تا نمک و ماهی آمیخته شود و بعد از آن استخوان او را از گوشت جدا کرده میخورند. (غیاث اللغات از منتخب و بحر الجواهر). ماهیابه. (ربنجنی). ادامی است که از صغار سمک کنند. نانخورشی که از ماهی های خرد شده سازند. هو السمک المطحون. (ابن بیطار ذیل کلمهء ربیثا). صحنات لغت هندوی طاریجی باشد و سریانی آن صحیثا و پارسی آن ماهیابه باشد. (از ترجمهء صیدنهء ابوریحان). و در برهان صَحنات ضبط کرده و گوید نوعی از طعام و خورشی است در لار که ماهیابه گویند، و آن را از ماهی اشنه پزند. داود انطاکی در تذکره آرد: صحنات را جز در عراق نشناسند و آنچه در مصر سازند و ملوحه نامند بدان ماند، و ساختن آن چنان است که ماهی خرد را گیرند و یا ماهی بزرگ را خرد کنند و سه روز بگذارند. سپس چند روز در نمک آب نهند... تا صاف شود و ملوحه همچنان درست ماند، و آن گرم و خشک است در اوائل دوّم و خشک کنندهء رطوبتها و گند بغل را ببرد و فالج را سود دهد و خلط را متعفن سازد... (تذکرهء انطاکی ص228 ج1). و در تحفه آرد: صحنات، بفارسی ماهیابه نامند و معمول لار و سایر مواضع است و با نان میخورند و طریق عمل آن است که ماهی ریزه را با آب و نمک در صحنی کرده چند روز بگذارند تا منفسح شود. پس بر هم زنند و صاف نموده استعمال کنند. در دوّم گرم و خشک و مجفف رطوبات معده و رافع بدبویی دهان که از رطوبت معده باشد. و جهت فالج و درد ورک و امراض بارده و مداومت او در رفع بدبویی عرق نافع و مولد خلط سوداوی و امراض آن و محرق خون و مورِث تشنگی و تعفن اخلاط و مصلحش بالخاصیه زنجبیل است و استعمال سرکه و ترشیها و در بعضی امزجه شیرینیها :
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته.
خاقانی.
و رجوع به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 235 شود.
صحن ارم.
[صَ نِ اِ رَ] (اِخ) عرصهء باغ ارم (بهشت شداد). || مجازاً، باغ خرم. باغی که در نزهت و خرمی چون بهشت ماند.
صحن الحیل.
[صَ نُلْ] (اِخ) گویند جایگاهی است و نیز گویند منازل اشجع است بایلیا. (معجم البلدان).
صحن الشبا.
[صَ نُشْ شَ] (اِخ) موضعی است در شعر کثیر. (معجم البلدان).
صحن پالوده.
[صَ نِ دَ] (اِ مرکب) کنایه از اندام نهانی زن بکر است. (آنندراج از شرح سکندرنامه). || در دو بیت ذیل نظامی «صحن پالوده» بمعنی صحن (بشقاب، کاسه) پالوده (فالوذج) است. رجوع به پالوده شود :
انگبین بروغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده.نظامی.
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش.نظامی.
صحن دورنگ.
[صَ نِ دُ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم سفلی است. (برهان) (انجمن آرای ناصری). زمانه.
صحن روذان.
[صَ] (اِخ) نام موضعی است و امیر مبارزالدین را با اعرابی که در آن ناحیت دست بتاراج گشوده بودند مبارزتی افتاد و اعراب را بشکست. رجوع به تاریخ گزیده ص 643 شود.
صحن سرا.
[صَ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومه بخش رودسر شهرستان لاهیجان 5هزارگزی باختر رودسر، کنار راه فرعی رودسر به املش جلگه، معتدل، مرطوب مالاریائی. سکنه 432 تن. آب از نهر پل رود. محصول برنج، چای، کنف، ابریشم، صیفی. شغل اهالی زراعت. مازندران محله در آمار جزء این ده منظور شده است یک ماشین برنج کوبی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
صحن سیم.
[صَ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از صفحهء کاغذ سفید باشد. || قرص ماه. (برهان) (انجمن آرای ناصری).
صحن عظیم.
[صَ نِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از سطح ارض و روی زمین باشد. (برهان).
صحنک.
[صَ نَ] (اِ مصغر) طبق کوچک و رکابی و آن تصغیر صحن است که طبق بزرگ باشد. (غیاث اللغات) :
بی مغز قشریان که همه مقتدا شدند
چون صحنک غلافی چینی نما شدند.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
و رجوع به صحن شود.
صحن وسیع.
[صَ نِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی صحن عظیم است که کنایه از روی زمین و سطح ارض باشد. (برهان).
صحنة.
[صَ نَ] (ع اِ) بمعنی مصحنه است و آن آوندی است مانند کاسه. (منتهی الارب). || صحنه. سِن نمایش.
صحنة.
[صُ نَ] (ع اِ) زمین فراخ هموار نرم میان سنگستان. (منتهی الارب).
صحنه.
[صَ نَ] (اِخ) یکی از بخش های شهرستان کرمانشاهان. این بخش در شمال باختری شهرستان واقع و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به بخش سنقر کلیائی از شهرستان کرمانشاه. از طرف جنوب خاور کنگاور کلیائی از شهرستان کرمانشاه. از طرف جنوب خاور شهرستان نهاوند. از طرف جنوب بخش هرسین کرمانشاه. از طرف جنوب باختر دهستان دروفرامان بخش مرکزی کرمانشاه. از طرف باختر بدهستان های پای روند و بیلوار بخش مرکزی کرمانشاه. آب و هوای بخش نسبت به پستی و بلندی متغیر است بدینطریق که هوای دهستانهای خدابنده لو، کندوله سردتر از قسمت دشت دینور و دهستان چمچمال معتدل تر از سایر نقاط است و هوای قرای مجاور رودخانهء دینور دهستان چمچمال که برنج کشت مینمایند مالاریائی است. قرای بخش از رودخانه های گاماسیاب، دینور و شعبات آنها و چشمه ها مشروب می شود. محصول عمدهء بخش غلات آبی و دیمی، چغندر و حبوبات، لبنیات، تریاک و توتون می باشد. در این بخش چهار رشته کوه اصلی و چندین رشتهء منشعب از آنان مشاهده می شود: 1 - سلسلهء کوه پراو - این کوه در باختر بخش و شمال دشت دروفرامان واقع شده، امتداد آن شرقی و غربی و بکوههای شمالی تنگ کنشت متصل می شود. ارتفاع کوه بیستون واقع در شمال آبادی بیستون 2794 گز و بلندترین قلهء آن در خاور آبادی کوفه 3352 گز است. 2 - سلسلهء کوه شمالی - از قلهء مشهور امروله رشته ای در جهت شمال باختر منشعب از گردنهء مله ماس گذشته بارتفاعات شمالی دره خلیل منتهی می شود. بلندترین قلل این رشته کوه امروله بارتفاع 3193 گز، نخودچال در شمال آبادی کل گدار بارتفاع 3267 گز و قلهء دالاخانی بارتفاع 3138 گز است. 3 - رشتهء کوه بوالین - بین دهستان دینور و دهستان چمچمال و رودخانه های گاماسیاب و دینور واقع شده. ارتفاع بلندترین قلهء آن 2509 گز است. 4 - ارتفاعات جنوبی عامله و سراب بادیه که در منتهی الیه جنوبی بخش واقع و بلندترین قلهء آن 2267 گز است. برای اینکه ارتفاعات نسبت بدشت ها کاملاً مجسم شود ارتفاع چند نقطهء مهم تعیین می شود. ارتفاع صحنه 1342 گز. بیستون 1311 گز. میان راهان 1351 گز است. مهم ترین چشمه های این بخش عبارت اند از: سرآب بید سرخ مشهور به سرآب صحنه - سرآب بخوران - سرآب برناج - سرآب غلام ویس و سرآب چهار چشمهء صحنه. راه شوسهء کرمانشاه به طهران از وسط دهستانهای چمچمال و حومه، راه شوسهء کرمانشاه به سنقر از وسط دهستان دینور میگذرد. بواسطهء مسطح بودن اراضی بخش به اکثر قرای مهم، تابستان اتومبیل میتوان برد. بخش صحنه از چهار دهستان زیر و از 211 آبادی تشکیل (شده است و) جمعیت آن 47500 تن است. دهستان جومه 10 آبادی 6200 تن. دهستان خدابنده لو 21 آبادی 3900 تن. دهستان دینور 83 آبادی 23700 تن. دهستان چمچمال 97 آبادی 13700 تن. دهستان حومهء صحنه از ده آبادی تشکیل شده، قرای مهم آن عبارت اند از: سرآب بید سرخ و بید سرخ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
صحنه.
[صَ نَ] (اِخ) قصبهء مرکزی بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان در 61 هزارگزی کرمانشاه کنار شوسهء کرمانشاه به طهران واقع. مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است: طول 47 درجه و 33 دقیقه و عرض 34 درجه و 29 دقیقه - ارتفاع از سطح دریا 1342 گز. بنابراین 32 گز از کرمانشاه مرتفع تر است. هوای قصبه بواسطهء کثرت اشجار، رودخانهء دربند صحنه، وزش باد از دهلیز آب باریک و دربند خوش آب و هوا و تابستان معتدل است. آب قصبه از زه آب درهء دربند چهار چشمه تأمین می شود. محصول عمده غلات، حبوبات، انواع میوه جات، چغندرقند، تریاک، توتون میباشد. شغل ساکنین، عده ای کاسب بازار و در حدود 80 گاوبند زارع دارد. باغات میوه، قلمستانهای بسیار آبادی صحنه را محصور نموده است. خانه ها در بلندی پشته و کنار خاوری رودخانه واقع عموماً قدیم ساز و مرغوب اند. دکاکین قصبه در طول کوچه ای بعرض 4 الی 5 گز واقع، در حدود 240 باب دکان مختلف و چند باب قهوه خانه در کنار شوسه دارد. از ادارات دولتی بخشداری، شهرداری، اقتصادی، پست و تلگراف، تلفن، آمار، کشاورزی، دام پزشکی، بهداری، فرهنگ، گروهان ژاندارمری، دایرهء شعبهء بانک ملی، یک دبستان پسرانه و یک دخترانه، مسجد، یک خانقاه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). در صحنه دخمه ای است که فروهر بالای آن منقوش است و این دخمه از آثار مادها است. (ایران باستان ص 221) (تاریخ صنایع ایران).
صحنهء بالا.
[صَ نَ یِ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش آق قلعه شهرستان گنبد قابوس 9هزارگزی جنوب باختری پهلوی دژدشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنه 1500 تن. آب از چاه. محصول آنجا غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی و نمدمالی. راه فرعی به آق قلعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
صحنهء پائین.
[صَ نِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش آق قلعه شهرستان گنبد قابوس 6هزارگزی جنوب باختری آق قلعه، جنوب رودخانهء گرگان، دشت، معتدل، مرطوب، مالاریائی، سکنه 600 تن. آب از رودخانهء گرگان. محصول آنجا غلات، لبنیات، حبوبات، صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی و نمدمالی. دبستان ملی و راه فرعی به آق قلعه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
صحنه ساز.
[صَ نَ / نِ] (نف مرکب)سازندهء صحنه. سازندهء سن نمایش. || آنکه حادثه یا وضعی مصنوعی ایجاد کند تا مقصود خود را بدست آرد.
صحنه سازی.
[صَ نَ / نِ] (حامص مرکب) کار صحنه ساز. رجوع به صحنه و صحنه ساز شود.
صحنه گردان.
[صَ نَ / نِ گَ] (نف مرکب) گردانندهء صحنه. تغییردهندهء صحنه. آنکه وظیفهء نمایش دهندگان روی سن را فرایاد آنان آرد و بدیشان تذکر دهد(1).
(1) - Regisseur.
صحنه گردانی.
[صَ نَ / نِ گَ] (حامص مرکب) عمل صحنه گردان.
صحو.
[صَحْوْ] (ع مص) هوشیاری. هوشیار شدن از مستی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). از مستی بهوش آمدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). مقابل سکر و مستی. || و در اصطلاح اهل تصوف عبارت است از معاودت قوت تمیز و رجوع احکام جمع و تفرقه با محل و مستقر خود. (از نفائس الفنون). صحو در اصطلاح صوفیه گم و نابود کردن اوصاف و عادات و سکر بمعنی استیلای سلطان حال است، و بعضی گفته اند صحو عود کردن بطرف ترتیب افعال، و فنا سقوط اوصاف بشری است. (از غیاث اللغات). و در تعریفات آرد: صحو بازگشت عارف است باحساس پس از غیبت و زوال احساس وی و کمترین درجه اندر صحو رؤیت بازماندگی بشریت بود. (کشف المحجوب هجویری ص232) :
موج خاکی فهم و وهم و فکر ماست
موج آبی صحو و سکر است و فناست.
مولوی.
جملهء ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد.
مولوی.
ای تو نارسته از این فانی رباط
تو چه دانی صحو و سکر و انبساط.مولوی.
باز آن جان چون بحق او محو شد
بازماند از سکر و سوی صحو شد.مولوی.
|| ترک دادن نادانی جوانی و کودکی و باطل را. || رفتن سردی. (منتهی الارب). || رفتن ابر یا پریشان شدن آن. (منتهی الارب). بشدن میغ. (تاج المصادر بیهقی).
- یومٌ صحو؛ روز بی میغ. (مهذب الاسماء).
|| پدید آمدن طریق. (مصادر زوزنی).
صحور.
[صَ] (ع ص) اَتانٌ صحور؛ خر مادهء سرخ سپیدی آمیخته. || خر مادهء پشتک زن. (منتهی الارب).
صحون.
[صُ] (ع اِ) جِ صحن. (قطر المحیط). رجوع به صحن شود.
صحون.
[صَ] (ع ص) ناقهء لگدزننده. (منتهی الارب).
صحة.
[صِحْ حَ] (ع مص) تندرست شدن پس از بیماری. (منتهی الارب). تن درست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). و در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: صحت و مرض از کیفیات نفسانیه است و ابن سینا گوید صحت ملکه و یا حالتی است که بدان افعال بدرستی صادر شود. و ملکه صحت است بالاتفاق، اما در حالت خلاف است که آیا خود صحت است و یا واسطه صحت باشد و نیز ابن سینا گوید: صحت ماهیتی است که بدن انسان در ترکیب مزاج چنان باشد که افعال از آن صحیح و سالم صادر شود و مرض خلاف صحت است. (تلخیص از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ذیل تذکرهء ضریر انطاکی شود. || (اصطلاح کلام) بودن فعل است موافق امر شارع خواه آن فعل مسقط قضا باشد یا نه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فقه) صحت در افعال عبادی عبارت از آن است که فعل مسقط قضا باشد و در امور معاملاتی عبارت از آن است که آثاری که شرعاً بر عمل مترتب و از آن مطلوب است از آن بدست شود مانند ترتیب ملکیت بر بیع و بینونت بر طلاق. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات جرجانی). || درست شدن کار. (منتهی الارب).
صحه کشیدن.
[صَحْ حَ / صِحْ حَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) علامت «صح» بالای کلمه یا جمله گذاشتن. رجوع به صحة گذاشتن و رجوع به صح شود.
صحه گذاری.
[صِحْ حَ / صَحْ حَ گُ](حامص مرکب) صحة گذاشتن. رجوع به صحة گذاشتن و رجوع به صح شود.
صحه گذاشتن.
[صِحْ حِ / صَحْ حَ گُ تَ] (مص مرکب) علامت «صح» بالای کلمه ای گذاشتن. اصل آن صَحَّ گذاشتن است. رجوع به صح شود.
صحی.
[صِحْ حی] (ع ص نسبی) منسوب به صحت. درخور بودن از نظر صحت و بهداشت.
صحیح.
[صَ] (ع ص) درست. (مهذب الاسماء). تندرست. (دهار) (غیاث اللغات). پاک از عیب. (غیاث اللغات). راست. سالم. تندرست. مقابل غلط و سقیم و بیمار. سدید. درواخ. پدرام. ج، اصحاح و صحائح. (منتهی الارب). صِحاح. (مجمع البحرین) :
گفت از این باب هر چه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.ناصرخسرو.
بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 398).
- حدیثِ صحیح؛ حدیثی است که سند او بروایت عدلی ضابط از مثل او متصل شده باشد و از شذوذ و علت سالم و ناقلان او معدل گشته باشند... و خطائی گوید: صحیح آن است که سند آن متصل باشد و ناقلان او معدل. (از نفائس الفنون). نزد امامیه حدیثی باشد که سلسلهء سند آن بالصراحة و یا بالفحوی بمعصوم رسد و جمیع روات آن سلسله در هر یک از طبقات موثق و عادل امامی باشند. (تقسیم ابن طاوس). و سید شریف گوید: صحیح حدیثی است که عدل روایت کند و لفظ آن از رکاکت خالی بود و معنی آن مخالف آیة و یا خبر متواتر و یا اجماع نباشد. (تعریفات جرجانی). و آن بر سه قسم است:
- صحیح اعلی؛ و آن قسمی است که عادل و امامی بودن تمامت روات آن مستند بعلم وجدانی خود شخص بود و یا مستند به شهادت عدلین باشد.
- صحیح اوسط؛ و آن خبری است که عادل و امام بودن روات آن در هر طبقه و یا بعض آنها اگر چه در یک طبقه هم باشد بقول یک تن عادل مستند باشد که قول او مفید ظن بود.
- صحیح ادنی؛ و آن حدیثی است که عادل و امامی بودن روات آن در هر طبقه و یا بعض آن مستند به ظنون اجتهادیه و استنباطیه باشد.
|| (اصطلاح صرف) کلمه ای است که مقابل فا و عین و لام آن حرف علة و یا همزه و یا تضعیف نباشد. (تعریفات میر سید شریف). || (اصطلاح حساب) عدد صحیح؛ مقابل کسر. عددی که فاقد کسر باشد. || (مربع...) مربع قائم الزوایا، متساوی الاضلاع. || (اصطلاح عروض) ضربی باشد که با سلامت بود از ازاحیفی که تعلق بضروب دارد چون قصر و حذذ و جبّ و زلل و مانند آن. (المعجم). || (اصطلاح فقه) در عبادات و معاملات آن است که ارکان و شرائط آن مجتمع باشد. (تعریفات جرجانی).
- صحیح الادیم؛ پوست نابریده. (منتهی الارب).
- صحیح البنیة؛ تن درست. سالم.
- صحیح الحدیث؛ راوی عادل. ضابط امامی مذهب.
- صحیح العمل؛ درست کار. درست کردار. راستکار.
- صحیح المزاج؛ تندرست. خوش بنیهء بی آهو. سالم.
- صحیح و سالم؛ از اتباع است.
صحیح.
[صَ] (اِخ) نام اسپ اسدبن رهیص طائی. (منتهی الارب).
صحیح.
[صَ] (اِخ) بر هر یک از کتب صحاح ستة گفته شود. رجوع به صحاح ستة شود.
صحیح النسب.
[صَ حُنْ نَ سَ] (ع ص مرکب) (سید...) پاکزاد. پاک گهر. آنکه سلسله نسب او تا هاشم بن عبدمناف محفوظ و معلوم باشد : یکی از سادات صحیح النسب که بحضرت خواجه، قدس الله روحه محبت و عقیدهء راسخ داشت... (انیس الطالبین بخاری، نسخهء خطی مؤلف ص94).
صحیح نگار.
[صَ نِ] (نف مرکب)اخبارنویس. (غیاث اللغات).
صحیح و اعم.
[صَ حُ اَ عَم م] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (اصطلاح اصول فقه) حاصل آن اینکه در صورت ثبوت حقیقت شرعیه آیا الفاظی که شارع اسلام برابر ماهیات مجعوله و مخترعة اعم از عبادات مانند صلوة، حج، صوم، زکوة و یا معاملات وضع کرده است، خاص ماهیتی است که صحیح باشد یعنی اثر مطلوب از آن، بر وی مترتب شود و یا این اسامی خاص ماهیت صحیح و کامل نیست و بر ماهیت های فاسد یعنی فاقد اجزا و شرایط لازمه نیز گفته میشود، و بعبارت دیگر این الفاظ، ماهیت ها را اعم از صحیح و فاسد شامل میشود. طرفداران شق نخست را صحیحی و قائلین به شق دوم را اعمی نامند و هر دو طرف برای اثبات گفتهء خود و یا نقض قول خصم ادله ای اقامه کرده اند که تفصیل آن در کفایة الاصول چ 1341 صص20 - 29 و مقالات الاصول تألیف شیخ ضیاءالدین عراقی و تقریرات سیدابوالقاسم خوئی ج1 درج است.
صحیحة.
[صَ حَ] (ع ص) تأنیث صحیح. رجوع به صحیح شود.
صحیحین.
[صَ حَ] (ع ص، اِ) تثنیهء صحیح در حالت نصبی و جری || (اِخ) چون مطلق گویند مقصود صحیح مسلم و بخاری است. رجوع به صحاح و رجوع به صحاح ستة شود.
صحیر.
[صَ] (ع اِ) آواز خر. (منتهی الارب).
صحیر.
[صُ حَ] (اِخ) موضعی است بنزدیک فید. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صحیر.
[صُ حَ] (اِخ) کوهی است شمالی قَطن. (منتهی الارب). موضعی است بشمال جبل قَطن. (معجم البلدان).
صحیراء .
[صُ حَ] (ع اِ) نوعی از شیر. (منتهی الارب).
صحیرات الیمام.
[صُ حَ تُلْ یَ] (اِخ) نام جائی است. (منتهی الارب). رجوع به صخیرات و صخیرات الثمام شود.
صحیرة.
[صَ رَ] (ع اِ) شیری که آن را جوشانیده روغن بر آن ریخته باشند. (منتهی الارب). شیر به آتش گرم شده و سوخته. (مهذب الاسماء). || طعامی که از شیر و آرد سازند. (منتهی الارب).
صحیف.
[صَ] (ع اِ) جِ صحیفه. (منتهی الارب). روی زمین. (منتهی الارب).
صحیفة.
[صَ فَ] (ع اِ) نامه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). ج، صحائف. صحف. (منتهی الارب). مهرق. طرس. (منتهی الارب). نامهء نبشته. || کتاب. ج، صحائف. صحف. (منتهی الارب). کتاب و رساله. (غیاث اللغات). سفر. (مفاتیح العلوم خوارزمی). دفتر. مصحف. در کشاف اصطلاحات الفنون از تفسیر عزیزی آرد: ابوذر غفاری پیغمبر (ص) را پرسید از جانب باری تعالی چند کتاب نازل شده است؟ فرمود یکصد و چهار کتاب: پنجاه صحیفه بر شیث و سی صحیفه بر ادریس و ده صحیفه بر ابراهیم و ده صحیفه بر آدم و چهار دیگر تورات و انجیل و زبور و فرقان است. و در حاشیهء کشاف یکصد و چهارده صحیفه نوشته است که ده صحیفهء آن بر حضرت موسی نازل گشته و آن سوای تورات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || ورق کاغذ. ورق کتاب :
بر چرخ همچو لاله بدشت اندر
مریخ چون صحیفهء پرخونست.ناصرخسرو.
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفهء دلت بدست ضمیر.ناصرخسرو.
برآمده ز صحیفهء فلک چو شب انجم
چو روز در دل گیتی فروشده آواز.
مسعودسعد.
چون در حدّ کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفهء دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه). و ثمرات و فواید آن را بصحیفهء دل بنگاشتم. (کلیله و دمنه).
نه صحیفه است فلک هفت ده آیت ز برش
عاشقان این همه از سورت سودا شنوند.
خاقانی.
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش.
خاقانی.
شرح مناقبش را باد آسمان صحیفه
تا در کف عطارد دیوان تازه بینی.خاقانی.
صحیفه های معانی نوشتی و سر آن
بدست مهر ببستی و مره بنهادی.خاقانی.
ای آنکه در صحیفهء حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی.خاقانی.
که آفتاب که کرد از هوا صحیفهء سیم
مثال نور نویسد بر او قلم تمثال.خاقانی.
دو صحیفه بر دست کرام الکاتبین. (ترجمهء تاریخ یمینی ص448). اولاد و اعقاب الیاس بعد از آن صحیفهء الیاس برخواندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص291). وعدهء حق دررسید و صحیفهء عمرش ختم شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 206). صحیفهء دانش ایشان برین قرار و اتفاق ختم افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص105).
یک صحیفه ز نام نیک تو را
بهتر از صد خزانهء هنر است.ظهیرفاریابی.
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم.نظامی.
و آن نقش در صحیفهء خاطر او کالنقش فی الحجر نگاشته شد. (جهانگشای جوینی).
چو بر صحیفهء املا روان شود قلمش
زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.سعدی.
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفهء هستی رقم نخواهد ماند.
حافظ.
|| پوست روی مردم. ج، صحیف. (منتهی الارب). پوست روی مردم. (مهذب الاسماء) (ربنجنی). || روی زمین. ج، صحیف. (منتهی الارب) :
جان پاک تو در صحیفهء خاک
جسته از نار و نور پاک شده.خاقانی.
|| کاسه. (منتهی الارب).
صحیفهء تیغ سحر.
[صَ فَ / فِ یِ غِ سَ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روشنائی صبح کاذب است که صبح اول باشد. (برهان).
صحیفهء زر.
[صَ فَ / فِ یِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالم تاب است. || رخ زرد. || برگهای خزان دیده. || رخسارهء عاشق. (برهان).
صحیفهء زرد.
[صَ فَ / فِ یِ زَ] (اِخ)گویند کتابی بود علی علیه السلام را و حوادث عالم تا روز قیامت در آن نوشته بود و آن کتاب بمحمدبن حنفیه و از او به ابی هاشم فرزند وی رسید و او چون بحمیمه نزد محمد بن علی بن عبدالله بن عباس رسید، آن صحیفه بوی تسلیم کرد و خود همانروز درگذشت و آن را صحیفهء علویه گفتندی. رجوع به همین لغت نامه ذیل کلمهء ابوهاشم عبدالله بن محمد بن الحنفیه شود.
صحیفهء سجادیه.
[صَ فَ / فِ یِ سَجْ جا دی یَ / یِ] (اِخ) نام کتابی است مشتمل بر ادعیهء مأثوره از امام سجاد علی بن الحسین علیه السلام و بر آن شروحی نوشته اند.
صحیفه گشای.
[صَ فَ / فِ گُ] (نف مرکب) گشایندهء کتاب. بازکننده :
کابدالدهر تا بود بر جای
باشد از نام او صحیفه گشای.نظامی.
صحیفی.
[صَ] (اِخ) شاعری است. صادقی کتابدار در مجمع الخواص آرد: وی از مردم شیراز و شخصی مصاحب و هم زبان است. آنقدر شاعروضع و بلندپرواز است که شاعری بسیار دلیر باید تا از وضع وی نترسیده در معرض سؤال و جواب او برآید. اغلب بزرگ زادگان احمق را پیدا کرده برای آنان بالبدیهه قصیده های بیمعنی میگفت و جایزه میگرفت. در آنموقع بسیار بی قید و لوند بود ولی اکنون تائب و پرهیزکار شده است. عاقبت بخیر باد. شعر ترکی و فارسی میگوید. (ترجمهء مجمع الخواص ص218).
صحینات.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز 65هزارگزی خاوری اهواز. 5هزارگزی راه رامهرمز به اهواز. دشت، گرمسیر، سکنه 75 تن. آب آن از چاه. محصول غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
صحیه.
[صِحْ ح ی یَ] (ع اِ) بهداری (اداره). رجوع به بهداری شود.
صخ.
[صَخ خ] (ع مص) زدن چیزی سخت را بر چیزی رست و سخت. (منتهی الارب). || کر کردن آواز گوش را. (منتهی الارب). کر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی). || به منقار زدن زاغ پشت ریش شتر را. || آواز سنگ. (منتهی الارب).
صخٍ.
[صَ خِنْ] (ع ص) صَخی. ثوبٌ صخ؛ جامهء چرکین. (منتهی الارب).
صخاءة.
[صَ ءَ] (ع اِ) چرک. ریم. || تره ای است. (منتهی الارب).
صخاب.
[صَخْ خا] (ع ص) مرد با بانگ و فریاد. (منتهی الارب). || خروشان : نهری صخاب و جوئی پرآب یافتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص355). || مرد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب).
صخابة.
[صَخْ خا بَ] (ع ص) تأنیث صخاب. زن با بانگ و فریاد. (منتهی الارب). زن بلندآواز. (مهذب الاسماء).
صخاة.
[صَ] (ع اِ) چرک. || تره ای است. (اقرب الموارد).
صخب.
[صَ خَ] (ع مص) بانگ کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). فغان و فریاد بوقت زجر کردن. (غیاث اللغات). || آمیزش. || (اِ) بانگ و فریاد. || آواز در وقت خصومت. (منتهی الارب). آواز مشغله. (دستور الاخوان).
صخب.
[صَ خِ] (ع ص) مرد با بانگ و فریاد. یقال: ماء صخب الاَذی؛ آب با بانگ و آواز موج، و عین صخبة؛ چشمهء با بانگ و فریاد جوش، و حمار صخب الشوارب؛ خر سخت بانگ و آن که نهیق را در حلق خود گرداند. (منتهی الارب).
صخبان.
[صَ] (ع ص) مرد با بانگ و فریاد. ج، صُخبان. (منتهی الارب).
صخبة.
[صَ بَ] (ع اِ) مهرهء حب و بغض. (منتهی الارب).
صخبة.
[صَ خِ بَ] (ع ص) تأنیث صخب. (منتهی الارب).
صخبة.
[صُ خُبْ بَ] (ع ص) زن با بانگ و فریاد. (منتهی الارب).
صخد.
[صَ] (ع مص) سوختن چیزی را آفتاب. (منتهی الارب). گرمای آفتاب در کسی اثر کردن. (تاج المصادر بیهقی). || بانگ کردن گنجشک. || بانگ کردن کلاکموش. (منتهی الارب).
صخد.
[صَ] (اِخ) عمرانی گوید: بلده ای است. (معجم البلدان).
صخد.
[صَ خَ] (ع مص) نیک گرم شدن روز و غیر آن. (منتهی الارب).
صخدان.
[صَ / صَ خَ] (ع ص) یومٌ صخدان؛ روز نیک گرم. (منتهی الارب). روزی گرم. (مهذب الاسماء).
صخر.
[صَ] (ع اِ) جِ صخرة. رجوع به صَخْرة شود. || سنگ بزرگ. (غیاث اللغات) (دهار). خرسنگ. تخته سنگ.
صخر.
[صَ] (اِخ) رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.
صخر.
[صَ] (اِخ) رجوع به احنف بن قیس بن معاویه شود.
صخر.
[صَ] (اِخ) رجوع به ابی سفیان صخربن حرب شود.
صخر.
[صَ] (اِخ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تا او بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامهء عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی. روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت: تو کیستی؟ گفت: سلیمانم. گفت: دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است. سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی. بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی. سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی. و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند دربارهء او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت. فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت. و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختر در خانهء سلیمان بت پرستی میکرد. (کامل ابن اثیر ج1 صص101 - 102) :بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی. (گلستان).
خداوند زر برکند چشم دیو
بدام آورد صخر جنی به ریو.سعدی.
صخر.
[صَ] (اِخ) از اجداد جذام از قحطانیة است و مساکن فرزندان او در بلاد شرق اردن است و جماعتی از ایشان به مصراند و بنوصخر از طی از قحطانیه، منازل آنان بین تیماء و خیبر و شام بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص428).
صخر.
[صَ خِ] (ع ص) مکانٌ صخر؛ جای سنگ ناک. (منتهی الارب).
صخر.
[صَ خَ] (ع اِ) جِ صخرة. رجوع به صخرة شود.
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن جعد الخضری. وی شاعری فصیح است که دو دولت اموی و عباسی را دریافت و شیفتهء کاس دختر بجیر بود و مشهورترین شعر او دربارهء این دختر است. وی در حدود سال 140 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی ج2 صص428 - 429).
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن جندلة مکنی به ابوالمعلی، تابعی است.
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن جویریة. مکنی به نافع، محدث است.
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است. (عقد الفرید ج3 ص288).
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن حرب. رجوع به سفیان صخربن حرب شود.
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن صدقة مکنی به صدقة، تابعی است. سجستانی حدیثی در بارهء منع زُخرفهء مساجد از او آورده است. (المصاحف ص150).
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است. عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و می گفت من پدر دو فرزندم که نیکوترین مصر هستند و مانند این دو برادر از این پیش نبوده است و کسی بر او انکار نمیکرد. (زهر الاَداب ج4 ص72). و مرگ او چنان بود که صخر بغزوه ای شد و نبردی سخت بکرد و او را ریشی فراخ رسید که بدان بیمار شد و بیماری او بدرازا کشید و قوم بعیادت او شدند. روزی مردی زن او سلمی را پرسید امروز حال صخر چونست؟ گفت: نه زنده است که بدو امیدی بتوان داشت و نه مرده است تا او را شاید فراموش کرد. صخر سخن او بشنید و سخت بر وی گران افتاد و زن را پرسید. تو چنین گفته ای؟ گفت: آری و از تو عذری نخواهم و دیگری که بعیادت او شده بود از مادر وی حال او پرسید، گفت: سپاس خدای را که حال او بصلاح است و چند که سواد او میان ماست نیک است، صخر این ابیات بگفت:
اری ام صخر ماتمل عیادتی
و ملت سلیمی مضجعی و مکانی
و ما کنت أخشی ان اکون جنازة
علیک و من یغتر بالحدثان
فای امری ء ساوی بام حلیلة
فلاعاش الافی أذی و هوان
اهم بامرالحزم لواستطیعه
و قد حیل بینی العیر و النزوان
لعمری لقد انبهت من کان نائما
و اسمعت من کانت له اذنان.
و چون بهوش آمد سلمی را بگرفت و به عمود خیمه بیاویخت تا بمرد آنگاه (آسیب) آن ریش که می داشت او را برو درانداخت و بمرد. (عیون الاخبار ج4 صص118 - 119). و گویند حلقه ای از زره بجوف او رفت و قرحه ای پدید آورد و قطعه ای همچون دست از آن ناحیت برآمد و مردمان وی را اشارت ببریدن آن کردند و چون آن را ببریدند دیری نپائید. (زهرالاَداب ج4 ص72). خنساء خواهر وی او را بدین شعر بستاید:
و ان صخراً لتأتم الهداة به
کأنه علم فی رأسه نار.
و هم او گوید در رثاء وی:
و قائلة و النعش قدفات خطوها
لتدرکه یالهف نفسی علی صخر
الاثکلت ام الذین غدوا به
الی القبر ماذا یحملون الی القبر.
(عقد الفرید ج3 ص218).
خنساء را گفتند برادران خود را بستای گفت کان صخر والله جنة الزمان الاغبر و ذعاف الخمیس الاحمر و کان و الله معاویه القائل و الفاعل. قیل لها فایهما کان اسنی و افخر قالت اما صخر فحرالشتاء و اما معاویه فبردالهوآء. قیل لها فایهما اوجع و افجع قالت اما صخر فجمرالکبد و اما معاویه فسقام الجسد و برخواند:
اسدان محمرا المخالب نجدة
بحران فی الزمن الغضوب الانمر
قمران فی النادی رفیعا محتد
فی المجد فرعاً سودد متخیر.
(عقدالفرید ج3 ص219).
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن مسلم بن نعمان عبدی. مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این جنگ ها به سال 110 ه . ق. بقتل رسید. (الاعلام زرکلی ج2 ص429).
صخر.
[صَ] (اِخ) ابن هلالی المزنی. رجوع به صخرالمزنی شود.
صخرآباد.
[صَ] (اِخ) قریه ای است از قرای مرو منسوب به صخربن عبدالله بن بریدة بن حصیب اسلمی و در آن جماعتی بوده است. (الانساب سمعانی ص350 ورق الف).
صخرآبادی.
[صَ] (ص نسبی) نسبتی به صخرآباد.
صخرات.
[صَ] (اِخ) موضعی است به عرفة. (منتهی الارب). و آن موقف رسول (ص) بوده است.
صخرات.
[صَ خَ] (ع اِ) جِ صخرة. (منتهی الارب). رجوع به صخرة شود.
صخرالجنی.
[صَ رُلْ جِنْ نی] (اِخ)رجوع به صخر شود.
صخرالمزنی.
[صَ رُلْ مُ] (اِخ) ابن هلال. وی تابعی و از رؤسای بنی مزینه و شجاعی دلیر بود و در زمرهء توابین بخونخواهی حسین بن علی (ع) بر عبیداللهبن زیاد خروج کرد و با بنی امیه بجنگید و به سال 65 ه . ق. بقتل رسید. (الاعلام زرکلی ج2 ص429).
صخرالمغربی.
[صَ رُلْ مَ رِ] (اِخ)(1)صخری بزرگ است قرب القنیت (الکنیز) و مسافت القنیت تا هیجار 32هزار گز است. (الحلل السندسیة ج2 ص 197).
(1) - Roca del moro.
صخربن الشرید.
[صَ رُ نُشْ شَ] (اِخ)رجوع به صخربن عمروبن الشرید شود.
صخر جنی.
[صَ رِ جِنْ نی] (اِخ) رجوع به صخر شود.
صخرة.
[صَ رَ] (ع اِ) سنگ بزرگ سخت. (منتهی الارب). سنگ بزرگ و سخت. (مهذب الاسماء). سنگ. (ترجمان علامهء جرجانی). سنگ بزرگ. (غیاث اللغات). خرسنگ. تخته سنگ. گران سنگ. رضمة جلمد. لر :
چو کوشم نهم بر سر سدره پای
چو خواهم کنم در دل صخره جای.نظامی.
صخرة.
[صَ رَ] (اِ خ) سنگی است در بیت المقدس و آن را صخرهء صَمّاء نیز گویند. (غیاث اللغات). سنگی است در بیت المقدس مانند حجرالاسود مکه، مزار است و چون حجرین گویند مراد آن صخرة و حجرالاسود است. رجوع به فهرست سفرنامهء ناصرخسرو و رجوع به نزهة القلوب ج3 ص17 شود.
این پرده گرنه صخرهء کعبه است پس چرا
لب های عرشیان همه بوسه ستان اوست.
خاقانی.
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده ام.خاقانی.
به بیت المقدس و اقصی و صخره
بتقدیسات انصار و شلیخا.خاقانی.
صخرة.
[صَ رَ] (اِخ) وی خواهر حصین عمری است که از فتاکان بود و با کمک اُخینس جهنی، مردی بازرگان از مردم کنده را بکشتند و مال او را قسمت کردند، سپس اخینس حصین را بفریفت و او را بکشت. چون دیری بگذشت و از حصین خبری بازنیامد صخرة خبر وی از همسایگان خود مراح و جرم بپرسید و چون اخینس این بشنید گفت :
... کصخرة اذ تسائل فی مراح
و فی جرم و علمهما ظنون
تسائل عن حصین کل رکب
و عند جهینة الخبرالیقین.
(عیون الانباء ج1 ص182).
صخرة.
[صَ رَ] (اِخ) از اقالیم اکشونیه است به اندلس. (معجم البلدان).
صخرة اکهی.
[صَ رَ تُ اَ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب).
صخرة حیوه.
[صَ رَ تُ وَ] (اِخ) بلدی است به غربی اندلس. (معجم البلدان).
صخره صماء .
[صَ رَ / رِ یِ صَمْ ما] (ع اِ مرکب) صخرة صَمّاء؛ سنگ سخت رست. (منتهی الارب). || (اِخ) سنگی است در بیت المقدس که در هوا معلق مانده. چون یک بار زنی حامله را از خوف در زیر آن وضع حمل شده بود لهذا دیواری بزیر آن سنگ کشیده اند و گویند که دیوار با آن سنگ وصول نیافته، هنوز در هوا معلق است. (غیاث اللغات) :
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهء صما برآورم.خاقانی.
صخره برآورد سر رفعت چو مصطفی
شکل قدم بصخرهء صما برافکند.خاقانی.
کعبه را بینند از حلقهء در حلقهء زلف
نقطهء خالش از آن صخرهء صما بینند.
خاقانی.
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کآتش را
بانگ گریه ز دل صخرهء صما شنوند.
خاقانی.
بگوش صخرهء صما اگر فروخوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرهء خارا.
کمال اسماعیل.
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخرهء صما.مولوی.
حاجت موری بعلم غیب بداند
در بن چاهی بزیر صخرهء صما.سعدی.
صخره گذار.
[صَ رَ / رِ گُ] (نف مرکب)سوراخ کنندهء صخره : صخره گذاری، صحرانوردی، کوه پیکری، زمین هیکلی [ اسب ]. (سندبادنامه ص251).
صخره محلقوت.
[] (اِخ) (سنگ انقسام) قلعه ای است طبیعی که در دشت معون در جنوب شرقی حبرون واقع است (سموئل 23: 38). داود در آنجا از دست شاؤل بطور عجیب رهایی یافت و بنا بر تحقیق اهل دانش صخرهء مرقوم در وادی ملکه در مشرق معون واقع است. (قاموس مقدس).
صخرة موسی.
[صَ رَ تُ سا] (اِخ) نام آن در قرآن عزیز آمده است و در بلد شروان قرب دربند است. (معجم البلدان ذیل همین کلمه). و در ذیل کلمهء شروان آرد: گویند به قرب آن صخرهء موسی علیه السلام است که ماهی را در آنجا فراموش کرد، فی قوله تعالی: قال ارایت اذ اوینا الی الصخرة فانی نسیت الحوت (قرآن 18/63). گویند صخره صخرهء شروان است. در نزهة القلوب آرد که آن صخره صخرهء شروان است و آن بحر جیلان است و آن قریه دیه باجروان... در صورالاقالیم آمده که صخرهء موسی در انطاکیه بوده است و در کتب تفاسیر این حکایت را در مجمع البحرین میگویند و این روایت سوم درست است. (نزهة القلوب ص9 ج3). در مسالک الممالک گوید صخرهء موسی علیه السلام و چشمهء حیوان در شماخی قصبهء شروان بوده است. (نزهة القلوب ج3 ص92). و صخره موسی علیه السلام بقولی در انطاکیه بوده است. (نزهة القلوب ج 3 ص269). جایگاهی در ساحل بحرالشام.
صخریة.
[صَ ری یَ] (ع اِ) سنگستان. (غیاث اللغات) (آنندراج).
صخف.
[صَ] (ع مص) به بیل کاویدن زمین را. (منتهی الارب).
صخم.
[صَ] (ع مص) سوختن چیزی را آفتاب. (منتهی الارب).
صخماء .
[صَ] (ع ص، اِ) زمین سنگلاخ سوخته مخلوط به نرم و درشت. (منتهی الارب).
صخوب.
[صَ] (ع ص) سخت آواز. (منتهی الارب).
صخود.
[صُ] (ع مص) گوش داشتن بسوی کسی. (منتهی الارب).
صخور.
[صُ] (ع اِ) جِ صخرة. (منتهی الارب) : همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادات صخور همه افک و زور است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص353).
صخة.
[صَخْ خَ] (ع اِ) آواز سنگ. (منتهی الارب).
صخیً.
[صَ خَنْ] (ع مص) چرکین و ریمناک شدن جامه. (منتهی الارب). || بگشادن آتش را. (منتهی الارب). منتهی الارب هر دو مصدر را ناقص یائی ضبط کرده است. لیکن در قطر المحیط بمعنی دوم از ناقص واوی آمده است نه یائی.
صخیخ.
[صَ] (ع اِ) آواز سنگ. (منتهی الارب). || آواز زدن چیزی سخت را بر صخرة. || (مص) بمنقار زدن زاغ پشت شتر را. (قطر المحیط).
صخیر.
[صَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب).
صخیرات.
[صُ خَ] (اِخ) مصغر جمع صخرة و آن صُخَیْراتُ الثُّمام است و نبتی است ضعیف که آن را خوص یا شبه خوص است و بسا که آن را در وسادة کنند و آن منزل رسول (ص) است به بدر بین سیالة و فرش و در مغازی صخیرات الیمام آمده است. رجوع به صخیرات الثمام شود.
صخیرات الثمام.
[صُ خَ تُثْ ثُ] (اِخ)منزلی است که رسول صلی الله علیه و سلم در آن فرود آمد... چنین است در قاموس و گویا تصحیف صخیرات الیمام است یا آنکه موضع دیگری است. در مجمع در باب صاد مع الحاء آورد: رای رجلا یقطع سمرة بصحیرات الیمام، و آن نام موضعی است و یمام درختی و مرغی است و آن مصغر جمع صخرة است و هی ارض لینه تکون وسط الحرة، و تفسیر یمام به مرغ درست است لکن معروف در درخت ثمام است به ثاءِ مثلثه. (منتهی الارب).
صخیرة.
[صُ خَ رَ] (اِخ) حصاری است در اندلس از اعمال ماردة. (معجم البلدان).
صخیرة.
[صُ خَ رَ] (اِخ) دهی است بحجاز. (منتهی الارب).
صد.
[صَ] (عدد، اِ) عدد معروف لفظ فارسی است، در اصل به سین مهمله بوده است، قدما بجهت رفع اشتباه بکلمهء دیگر که سد باشد بمعنی حائل و مانع، اسم عدد را به صاد نوشتند. (غیاث اللغات). نمایندهء آن در ارقام هندی 100 و در حساب جمل ق باشد و به عربی مائة. (منتهی الارب). عدد پس از نود و نه و پیش از صد و یک. تذریف؛ فزون آمدن بر صد. (منتهی الارب) :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.معروفی.
از صد هزار دوست یکی دوست دوست نی
وز صد هزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکربخاری.
نشسته به صد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.خجسته.
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.فردوسی.
از دل و پشت منار ری برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.اسدی.
ما را چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.
عمادی شهریاری.
|| و این عدد افادهء تکثیر کند: صدبار، صدپاره، صدپر، صدپایه، صدتو، صدچراغ، صدچشمه، صددله، صدرو.
-امثال: صد رحمت به کفن دزد اولی؛ یعنی اولی انصافش بیشتر بود.
دوصد من استخوان خواهد که صد من بار بردارد.
نظیر :
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست
عالی واجد مرتبهء سافل است با زیاده:
نام احمد نام جمله انبیاست
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
یکی بر صد آید نه صد بر یکی. (مجموعهء امثال هند). یعنی جزء تابع کل است نه برعکس.
صد.
[صَدد] (ع مص) برگردانیدن. (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار). بگردانیدن. بگشتن. (تاج المصادر بیهقی). بگردیدن و بگردانیدن. (مصادر زوزنی). اعراض کردن. (منتهی الارب). بازداشتن. منع. صرف. بَثر :
خورشید چون نبرده حبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود.
منوچهری.
صد.
[صُدد] (ع اِ) کوه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || ناحیهء وادی و جانب آن. (منتهی الارب).
صدٍ.
[صَ دِنْ] (ع ص) تشنه. (قطر المحیط) (منتهی الارب). از صدی ناقص یائی است.
صدآء .
[صَدْ] (ع ص) تأنیث اصدَأ. اسب مادهء کمیت. (منتهی الارب).
صدآء .
[صَدْ] (اِخ) چاهی است یا چشمه ای است که شیرین تر از آن آبی در عرب نیست. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و رجوع به صَدّاء شود.
صدآء .
[صَدْ] (ع ص) کتیبة صدآء؛ لشکر غرق آهن که از آن بوی زنگ آید. (منتهی الارب). و در قطر المحیط کتیبة صدأی ضبط کرده است.
صدا.
[صَ] (ع اِ)(1) معرب «سدا» است(2) و آن آوازی باشد که در کوه و گنبد وامثال آن پیچد و باز همان شنیده شود و در عربی نیز همین معنی را دارد. (برهان). بانگ که بر کوه افتد. (بحر الجواهر). آواز که از گنبد و کوه و چاه و غیره بازآید و مطلق هر آواز را نیز گویند. (غیاث اللغات). ابن الجبل. ابن الطود. ابنة الجبل. بنات رضوی. (المرصع). نوف. بانگ. پژواک. پژوال. چرنگ. صوت. آواز. در عربی صدی است. || (اصطلاح فیزیک) صدائی است که از انعکاس صوت بوجود می آید. به این قسم که چون امواج صوتی با سطح انعکاس تلاقی نمایند، منعکس میگردند و صدائی نظیر صدای اولی احداث مینمایند، شرط لازم برای اینکه صدا از صدای اصل تمییز داده شود اینستکه فاصلهء شخص تا سطح انعکاس لااقل هفده متر بوده باشد :
شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر دارد.
ناصرخسرو.
وزآن شبدیز تندرشیهه او
زمانه پر صدا چون کوهسار است.
مسعودسعد.
هرچه گویم همی بر این سر کوه
پاسخ من همه صدا باشد.مسعودسعد.
سقفش به صدا پس از دو هفته
بی هیچ مدد نشیدخوانست.انوری.
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.خاقانی.
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی.خاقانی.
اگر بکوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی بجای صدا.خاقانی.
آخر آوازی در کوهی دهی صدائی باز دهد. (سندبادنامه ص54).
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
بوقت سحرگه صدا داده بود.نظامی.
صدائی برآورد کوه از نهفت
همان را که او گفته بد بازگفت.نظامی.
این جهان کوه است و فعل ما ندا
بازگردد این نداها را صدا.مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو کجاست
که صدای بانگ او راحت فزاست.مولوی.
گوئی کدام سنگدل این پند بشنود
بر کوه خوان که باز بگوش آیدش صدا.
سعدی.
ترا که این همه بلبل نوای عشق زند
چه التفات بود بر صدای منکر زاغ.سعدی.
گر برسد نالهء سعدی به کوه
کوه بنالد بزبان صدا.سعدی.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند.حافظ.
منزل سلمی که بادش هردم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس.
حافظ.
بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهء حافظ هنوز پر ز صداست.
حافظ.
ساقی بیا که عشق صدا می کند بلند
کآنکس که گفت قصهء ما هم ز ما شنید.
حافظ.
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
سنگین نمی شد این همه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدا بلند.صائب.
شد فزون ناله و افغان من از بخت سیاه
سرمه حرفی است که گویند صدا میگیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
چه موسم است که گر ناله می کند بلبل
صدای قهقهه در صحن باغ می پیچد؟
طالب آملی (از آنندراج).
و با برداشتن دادن، گرفتن، نشستن ترکیب گردد. رجوع به ذیل هر یک از این لغات شود.
- یک صدا؛ متحد، هم آواز. متفقاً.
- امثال: شما اسم بگذارید تا ما صدا کنیم.
یک دست بی صداست؛ یعنی توفیق از آن جمعیت است. رجوع به امثال و حکم شود.
|| بوم. (منتهی الارب). رجوع به صدی شود. || تن مرده. رجوع به صدی شود. || دماغ. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). رجوع به صدا شود.
(1) - در تداول فارسی زبانان با کسر اوّل تلفظ کنند.
(2) - بر اساسی نیست.
صدء .
[صَدْءْ] (ع مص) نیک کمیت گردیدن اسب. (منتهی الارب). سیه سرخ شدن. (مقدمهء لغت میر سید شریف). || زدودن زنگ آئینه را. || ریمناک گردیدن. (منتهی الارب). || زنگ گرفتن آهن. (منتهی الارب). زنگ گرفتن آهن و جز آن. (بحر الجواهر). زنگار گرفتن. (مقدمهء لغت میر سید شریف) (مصادر زوزنی). || راست ایستادن و نظر کردن. (منتهی الارب). || (اِ) زنگ آهن و مس و جز آن. (منتهی الارب). || (اصطلاح تصوف) پوششی که از ظلمت هیأت نفس و صور اکوان بر وجه دل باشد و محجوب گرداند دل را از قبول حقایق و تجلیات انوار تا اگر در حد رسوخ رسید بحد حرمان آید :
بماند در حجاب آن دل بکلی
نیابد او ز خود حاصل بکلی.
(کذا فی کشف اللغات) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
صدأ.
[صَ دَ] (ع اِ) زنگ آهن و مس و جز آن. (منتهی الارب). زنگار آهن. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (دهار) : جام جهان نمای از خجلت او صَدَأ پذیرفته است. (سندبادنامه ص256). || زنگک که در چشم کشند. (مهذب الاسماء). || (ص) مرد نازک بدن لطیف اندام. (منتهی الارب).
صداء .
[صُ] (اِخ) نام قبیله ای است به یمن. (منتهی الارب) (الانساب سمعانی).
صداء .
[صُ] (اِخ) ابن یزیدبن حرب از کهلان. جدی جاهلی است فرزندان وی از قبائل یمن اند و نسبت بدو صدائی است. (الاعلام زرکلی ص429).
صداء .
[صَدْ دا] (اِخ) چاهی است یا چشمه ای است که شیرین تر از آن آبی در عرب نیست. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به صَدآء شود.
صدائد.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صُدّاد است. رجوع بدان لغت شود.
صدائر.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صدیره است. صدائرالوادی؛ بمعنی صدورالوادی. (منتهی الارب). اعلای وادی و پیشگاه آن.
صدائة.
[صَ ءَ] (ع مص) به سرخی مایل بسیاهی درآمدن. (قطر المحیط).
صدائی.
[صُ] (اِخ) حسین بن علی بن یزید صدائی اکفانی. وی از عبدالله بن نمیر و ابواسامة و ازهر و پدر او روایت کند. از او محمد بن ادریس رازی مکنی به ابوحاتم به بغداد حدیث شنید. (الانساب سمعانی ص35 برگ الف).
صدائی.
[صُ] (اِخ) حسین بن علی بن یزید. وی از وکیع و مردم عراق و از او محمد بن اسحاق سراج مکنی به ابوالعباس حدیث کند. (الانساب سمعانی ص350 برگ الف).
صدائی.
[صُ] (اِخ) زیادبن حرث. ابن ابی حاتم گوید: وی یمانی است و او را صحبت است. (الانساب سمعانی ص350 ورق الف).
صدائی.
[صُ] (اِخ) علی بن الحسین. وی کوفی الاصل است و از پدر خود روایت کند، از او احمدبن فضل بن خزیمه مکنی به ابوعلی و محمد بن عبدالله شافعی مکنی به ابوبکر حدیث دارد وی به سال 286 ه . ق. درگذشت. (الانساب سمعانی ص350 ورق الف).
صدائی.
[صُ] (اِخ) علی بن یزید. وی از زکریابن ابی زایده و جماعتی از مردم کوفه و از او ابوالحسین بن علی بن یزید حدیث کند. ابن حبان او را در زمرهء ثقات آورده گوید از مردم کوفه است. (الانساب سمعانی ص350 ورق الف).
صدائی.
[صُ] (اِخ) عمروبن صبیح. وی از شجعان نامبردار کوفه است و در وقعهء طف حاضر بوده و گوید اصحاب حسین را مجروح کردم اما تنی از آنان را نکشتم مختار به سال 66 ه . ق. وی را به طعن نیزه ها بکشت. (الاعلام زرکلی ص734).
صداپشته.
[صِ پُ تَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دهشال بخش آستانه شهرستان لاهیجان، 10هزارگزی خاور آستانه. جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی. سکنه 374 تن. آب از حشمت رود و از سفیدرود. محصولات برنج، ابریشم، کنف، صیفی، شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
صدا پیچیدن.
[صَ / صِ دَ] (مص مرکب) انعکاس صدا در محوطه ای یا جایگاهی چنانکه بر اثر انعکاس آواز قوی شود :
مخور صائب فریب فضل از عمامهء زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.
صائب.
صداح.
[صُ] (ع مص) بانگ کردن مرد و غیره. (منتهی الارب). || بانگ کردن خروس. (مصادر زوزنی). بانگ خروس. (مهذب الاسماء).
صداد.
[صِ] (ع اِ) پرده و مانند آن. (منتهی الارب). ستر.
صداد.
[صُدْ دا] (ع اِ) مار. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || کلاکموش. (منتهی الارب). دویبة من جنس الجرذان. (قطر المحیط). || جانورکی است یا کربسه است. (منتهی الارب). سام ابرس. جنسی است از کرباسک. (مهذب الاسماء). || راه سوی آب. (منتهی الارب).
صدا دادن.
[صَ / صِ دَ] (مص مرکب)بانگ دادن. آواز دادن :
چنان ز حسن تو اجزای بزم رفت ز هوش
که گر صراحی می بشکنی صدا ندهد.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به صدا شود.
صدادار.
[صَ / صِ] (نف مرکب) باصدا. باآواز. باصوت. رجوع به صدا شود.
صدا درآوردن.
[صَ / صِ دَ وَ دَ] (مص مرکب) بانگ درآوردن. آواز از خود درآوردن. رجوع به صدا شود.
صدار.
[صِ] (ع اِ) جامه ای است که سر آن مانند مقنعه و دامن آن هر دو دوش و سینه را می پوشد و بفارسی پرهیچه گویند. و فی المثل: کل ذات صدار خالةٌ، ای من حق الرجل ان یغار علی کل امرأة. (از منتهی الارب). پیراهن خرد. (دهار) (مهذب الاسماء). || داغ که بر سینهء اشتر نهند بجهت نشان. (منتهی الارب). داغ که بر سینهء اشتر نهند. (مهذب الاسماء). || پیش بند ستور. (منتهی الارب).
صدار.
[صُ] (اِخ) موضعی است نزدیک مدینه و آن را صدارة نیز گویند. (منتهی الارب).
صدارت.
[صِ رَ] (ع مص، اِمص)بالانشینی. (غیاث اللغات). بالانشین شدن. (مقدمه لغت میرسید شریف) :
در مقامی که صدارت بفقیران بخشند
چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی.
حافظ.
|| شروع و ابتدا کردن. || پیش رسانی. || منصبی است که قریب وزارت باشد. (غیاث اللغات).
صدارت.
[صِ رَ] (ع اِمص) منصبی بوده است بعهد صفویه. مؤلف تذکرة الملوک آرد: لازمهء منصب مطلق صدارت تعیین حکام شرع و مباشرین اوقاف تفویضی و ریش سفیدی جمعی سادات و علما و مدرسان و شیخ الاسلامان و پیش نمازان و قضات و متولیان و حفاظ و سایر خدمهء مزارات و مدارس و مساجد و بقاع الخیر و وزرای اوقاف و نظار و مستوفیان و سایر عملهء سرکار موقوفات و محرران و غسالان و حفاران با اوست و دیوان احداث اربعه را که عبارت از قتل و ازالهء بکارت و شکستن دندان و کور کردن است و عالیجاه دیوان بیکی بدون حضور صدور عظام نمیرسد و حکام دیگر شرع را مدخلیت در احداث اربعه نیست و امور شرعی سرکار فیض آثار متعلق و مختص عالیجاه صدر خاصه است و صدر ممالک را مدخلیتی در آن نیست و مجمع از شغل مختصه هر یک بدین موجب است. عالیجاه صدر خاصه روز شنبه و یکشنبه با دیوان بیکی در کشیک خانه عالی قاپو بدیوان می نشیند و در محال ایران حکام شرع یزد و ابرقو و نائین و اردستان و قومشه و نطنز و محلات و دلیجان و خوانسار و برورود و فریدن و رار و مزدج و کبار و چاپلق و جرفادقان و کمره و فراهان و کاشان و قم و ساوه و مازندران و استرآباد و کرایلی و حاجیلر و کبودجامه را صدر خاصه تعیین و امور متعلق به صدر خاصه را در ولایات مفصله مذکوره نایب الصدارة و سایر مباشرین صدر خاصه متوجه می شده اند. عالیجاه صدر ممالک صاحب اختیار تعیین حکام شرع و مباشرین و موقوفات از مزارات و مدارس و مساجد و غیرهم از کل ممالک محروسه از آذربایجان و فارس و عراق و خراسان می باشد سوای آنچه در تحت اسم صدر خاصه تفصیل یافته با صدر ممالک است و در بعضی از ازمنهء سلاطین صدارت خاصه و عامه با یک شخص بوده مجملاً عزل و نصب مباشرین موقوفات اگر تفویضی بوده باشد بصدور خاصه و عامه متعلق است و اگر شرعی باشد هیچ یک از حکام شرع و صدور را مدخلیتی در آن نیست بلکه شرعاً هر کسی را واقف اوقاف متولی و صاحب اختیار قرار داده باشد مباشر خواهد بود و تغییر آن مخالف شریعت مقدسه نبوی است. (تذکرة الملوک صص2 - 4).
صدارس.
[صَ / صِ رَ / رِ] (نف مرکب، اِ مرکب) جائی که آواز تا بدانجا رسد. رجوع به صدا شود.
صدارة.
[صِ رَ] (ع مص، اِمص) رجوع به صدارت شود.
صدارة.
[صِ رَ] (اِخ) قریه ای است به یمامه. (منتهی الارب). قریه ای است به یمامه مر بنی جعده را. (معجم البلدان).
صدا زدن.
[صَ / صِ زَ دَ] (مص مرکب)بانگ دادن. آواز دادن. خواندن : پس صدا زد ایاز رسن بیاور. (فیه مافیه).
صداسنج.
[صَ / صِ سَ] (اِ مرکب) آلتی است که بدان ارتفاع صوت را سنجند.
صداصد.
[صُ صِ] (اِخ) کوهی است مر هذیل را. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صداع.
[صُ] (ع اِ) دردسر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار). و آن مأخوذ از صدع است که شکافتن باشد. (غیاث اللغات). الم فی اعضاء الرأس. (بحر الجواهر) :
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرف را وداعی.خاقانی.
باول نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی.خاقانی.
بجان شاه که درمگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است.
خاقانی.
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست.نظامی.
پس آنگه از پی دفع صداع وی روزی
فراکنند یکی را که کار او بگذار.
کمال اسماعیل.
از صداع و ماشرا و از خناق
وز زکام و از جذام و از فواق.(مثنوی).
گفت خاموش از این سخن زنهار
بیش از این زحمت و صداع مدار.سعدی.
صداع پذیر.
[صُ پَ] (نف مرکب)دردسرپذیر. و در بیت ذیل مقصود کسی است که از گفتار دراز شنیدن ملول نشود :
چون ز فرمان شاه نیست گزیر
گویم ار شه بود صداع پذیر.نظامی.
صداع شقی.
[صُ عِ شِقْ قی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) دردی که در یک جانب سر حادث شود.
(1) - Migraine.
صداع شمسی.
[صُ عِ شَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صداع که از بسیار نشستن در آفتاب عارض شود. || قسمی صداع که از طلوع آفتاب پیدا شده و رو به ازدیاد میرود تا ارتفاع آفتاب و نزدیک غروب زائل میشود.
صداع کردن.
[صُ کَ دَ] (مص مرکب)سردرد آوردن. سردرد آوردن بر اثر بانگ و فریاد :
حریف جنگ گزیند تو هم درآور جنگ
چو سگ صداع کند تن مزن برآور سنگ.
مولوی.
صداغ.
[صِ(1) / صُ(2)] (ع اِ) داغی است که بر صدغ شتر کنند. (منتهی الارب). داغ که بر روی اشتر نهند. (مهذب الاسماء). داغی که میان دنبال چشم و گوش نهند بر درازا. (بحر الجواهر).
(1) - قوامیس عرب.
(2) - بحرالجواهر.
صداغة.
[صَ غَ] (ع مص) ضعیف و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب).
صداق.
[صَ / صِ] (ع اِ) کابین زن. ج، صُدق. صُدُق. (منتهی الارب). کابین و مهر زن. (غیاث اللغات). کاوین. (مهذب الاسماء) (ربنجنی). مهر. (صراح). کابین. (دهار) (ربنجنی). صدقة. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). دست پیمان. (منتهی الارب). نحلة. شیربها. بضع :
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.خاقانی.
بیش احتمال جور و جفا بردنم نماند
بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق.سعدی.
|| دیوان صداق(1)؛ دیوانی که مخارج دربار را در دفاتر آن ثبت می کردند : چنان خواندم در اخبار خلفا که یکی از دبیران میگوید که بوالوزیر دیوان صداق(2) و نفقة بمن داد، در روزگار هارون الرشید یک روز... جریدهء کهن تر من بازمی نگریستم در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیراالمؤمنین بنزدیک... جعفربن یحیی... لامعهء برده آمد از زر چندین و از سیم چندین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص190).
(1) - در بیهقی چ فیاض و غنی صدقة نوشته است.
(2) - در بیهقی چ فیاض و غنی صدقة نوشته است.
صداقت.
[صَ / صِ قَ] (ع اِمص) دوستی. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء). دوستی داشتن. (مقدمهء میرسید شریف). و محبتی است صادق که باعث شود بر اهتمام جملگی اسباب فراغت صدیق و ایثار رسانیدن بهر چیز که ممکن باشد. (نفایس الفنون) : و قواعد صداقت میان ایشان مستحکمتر شد. (کلیله و دمنه). || نزد سالکان عبارت است از اینکه دل را در اطوار مختلفه ای که بر او طاری شود پیوسته بر یک حال بازداشته، وفا و جفا، و منع و عطا، و غم و شادی را برابر و یکسان پندارند. و بروز این صفت در آدمی بر اثر محبت و عشق باشد نسبت بمعشوق حقیقی. و صداقت را پنج درجه است. اول صفا و نشانهء آن نفرت از نفس اماره و احتراز از هوی، و مخالفت با شهوات، و ترک مقصود و خواهش نفس آنهم با دیدهء رضا، و بکلی بیرون کردن دوستی دنیا از دل. درجهء دوم غیرت است. جوانمرد در این محل محب غیور گردد. و از غیرت نخواهد که کس نام محبوب او بر زبان آرد. و یا بدو نگرد. در این مقام عاقبت از خود نیز بر محبوب غیرت کند. خواجه شبلی رحمة الله علیه فرماید: اللهم احشرنی اعمی. فانک اجل و اعظم من ان تراک عینی. درجهء سوم اشتیاق است. در این مقام آتش شوق و آرزو زبانه زند و شعله ور گردد. درجهء چهارم ذکر محبوبست که من احب شیئاً اکثر ذکره. درجهء پنجم تحیر است. مصطفی صلی الله علیه و سلم میفرماید: یا دلیل المتحیرین. این معنی در ابتداء بود، و در انتها میفرماید: رب زدنی تحیراً. هیچ میدانی از این تا آن مقام چه فرق است؟ پس این مقام مقامیست رفیع که از این اخبار ممکن نیست. حضرت محبوب، خویش بلند قدر بود، و وصول بدان جز حیرت و دهشت چه توان بود. کذا فی الصحائف. فی الصحیفة التاسعة عشر. || راستی. (منتهی الارب). و رجوع به صداقة شود.
صداقت ورزیدن.
[صَ / صِ قَ وَ دَ](مص مرکب) دوستی کردن. دوستی ورزیدن. رجوع به صداقت شود.
صداق نامه.
[صَ / صِ مَ یا مِ] (اِ مرکب)قبالهء زناشوئی. مهرنامه. عقدنامه : و بیرون از خطبه خواندن و حجتهای قروض و صداق نامه هیچ کاغذ ننویسد. (تاریخ غازانی ص220).
صداقة.
[صِ / صَ] (ع اِمص) رجوع به صداقت شود.
صداقه.
[صِ قِ] (اِخ) دهی از دهستان برکشلو بخش حومهء شهرستان ارومیه 35هزارگزی خاور ارومیه. 1هزارگزی جنوب شوسهء گلمانخانه به ارومیه. جلگه. معتدل مالاریائی. سکنه 160 تن. آب از شهرچای و چشمه. محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوبات و انگور. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جوراب بافی. راه ارابه رو، تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
صدا کردن.
[صَ / صِ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام آواز دادن. || خواندن. دعوت کردن.
صداکلفت.
[صَ / صِ کُ لُ] (ص مرکب)خشن آواز. جهوری الصوت. درشت آواز. خشن بانگ.
صداگرفتگی.
[صِ / صَ گِ رِ تَ / تِ](حامص مرکب) آوازگرفتگی. برنیامدن آواز بخوبی. رجوع به صدا و صدا گرفتن شود.
صدا گرفتن.
[صَ / صِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) آواز گرفتن. صدا از گلو بیرون نیامدن. بحح. بح. بحوح.
صدا گرفته.
[صَ / صِ گِ رِ تَ / تِ](ن مف مرکب) کسی که آواز او گرفته است. کسی که آواز او بخوبی برنمی آید.
صدام.
[صِ] (ع اِ) علتی است که در سر ستور باشد. (منتهی الارب). || درد نیم سر. (مهذب الاسماء). مقابل صداع. || (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
صدام.
[صِ] (اِخ) نام اسب زفربن حارث است. (منتهی الارب).
صدام.
[صِ] (اِخ) نام اسب قیس بن نشیبه است. (منتهی الارب).
صدام.
[صِ] (اِخ) نام اسب لقیط بن زرارة. (منتهی الارب).
صدان.
[صُدْ دا] (ع اِ) دو کرانهء بلند از سر. (منتهی الارب).
صد اندر صد.
[صَ اَ دَ صَ] (ق مرکب)منحصراً. تنها. خالص. ویژه. صد درصد :
صد اندر صد این دشت جای من است
بلند آسمانش هوای من است.فردوسی.
صدا نشستن.
[صَ / صِ نِ شَ تَ] (مص مرکب) آواز برنیامدن. خاموش شدن. ساکت گشتن :
بلبلم را بی وصال گل دماغ نغمه نیست
یار تا برخاست از مجلس، صدای ما نشست.
مخلص کاشی.
صدا و ندا.
[صِ / صَ وُ نِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از اتباع است. بانگ و فریاد. داد و فریاد.
صدأة.
[صُ ءَ] (ع اِ) سرخی سیر مایل بسیاهی، و هی من شیات المعز و الخیل. (منتهی الارب). شقرة الی السواد او سواد مشرب حمرة. (قطر المحیط).
صدئة.
[صَ دِ ءَ] (ع ص) یدی صدئة من الحدید؛ دست من بوی زنگ آهن گرفته. (منتهی الارب).
صدای بم.
[صَ / صِ یِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به بم شود.
صدای زیر.
[صَ / صِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به زیر شود.
صدای لرزان.
[صَ / صِ یِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صدای مرتعش. آوازی که هنگام خروج از گلو لرزان بیرون می آید، از ترس یا حزن یا موجبات دیگر.
صدبار.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان شوی بخش بانه شهرستان سقز 11هزارگزی شمال بانه دوهزارگزی شمال شوی، کوهستانی سردسیر. سکنه 180 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، کتیرا. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).