لغت نامه دهخدا حرف ص (صاد)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ص (صاد)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

صالح رئیس.
[لِ حِ رَ] (اِخ) یکی از مشاهیر دریانوردان است که بعهد سلطان سلیمان قانونی میزیست، وی در آغاز از دزدان دریائی بود و در کشتی رانی مهارتی فراوان داشت و به جسارت و شجاعت معروف و مشهور بود. وی در سنجاق بیغا میزیست و در فتح تونس خدمات درخشانی از او ظاهر شد. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح رسول.
[لِ حِ رَ] (اِخ) رجوع به صالح پیغمبر... شود.
صالح رود.
[لِ] (اِخ) رودی است در شمال جزیرهء بوبیان که به خلیج فارس (حور عبدالله) ریزد.
صالح زاده.
[لِ دَ] (اِخ) احمد اسعد افندی. وی یکی از علما و دانشمندانیست که در دورهء سلطان مصطفی خان رابع و محمودخان ثانی دوبار به مسند مشیخت اسلامی نائل شد. پدر وی محمدصالح افندی در دورهء سلطان مصطفی خان ثالث سمت شیخ الاسلامی داشت و برادر بزرگ صالح زاده امین افندی است. مولد او به سال 1150 ه . ق. است و علوم رسمی عصر را در مدارس زمان خود فراگرفت. ابتدا قاضی مکه بود و سپس قضاوت استانبول یافت و به سال 1205 قاضی عسکر آناطولی و به سال 1208 قاضی عسکر روم ایلی و به سال 1218 هجری بمسند مشیخت نایل شد و قریب سه سال و نیم امور فتاوی را اداره میکرد و فتوای نظام جدید را او داد، وی در وقعهء سلطان سلیم خان معزول و متعاقب جلوس سلطان محمودخان ثانی در تاریخ 1223 مجدداً مقام شیخ الاسلامی یافت و مدت صد روز امور فتاوی را اداره کرد سپس بکناره گیری از شغل خود مجبور شد و به سال 1230 درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح زاده.
[لِ دَ] (اِخ) (امین افندی) وی یکی از علمای بزرگ عصر سلطان حمیدخان اول است که به مشیخت اسلامی نایل شد. مولد وی به سال 1117 ه . ق. در ادرنه است و پدر او صالح افندی طوپ قپوئی در زمان مصطفی خان ثانی، بپایهء آناطولی سمت امام سلطانی را داشت سپس به درجهء شیخ الاسلامی نایل شد. صالح زاده بسال 1132 هجری مدّرس شد و به سال 1160 ملای سلانیک و در 1166 قاضی شام و بسال 1171 قاضی مدینه و در 1174 قاضی استانبول و در 1181 قاضی عسکر آناطولی و در 1188 قاضی عسکر روم ایلی و در 1189 به مقام مشیخت اسلامی نایل گشت و قریب 17 ماه امور فتاوی را اداره میکرد و سپس در نتیجهء کبر سن در کار وی اندک سستی پیدا شد، بدین جهت بسال 1190 هجری معزول شد و چون از هواخواهان وی حرکاتی صادر میشد صالح زاده را به بروس تبعید کردند و پس از یک ماه به سال 1191 درگذشت و در جوار امیر سلطانی دفن شد. وی مردی کریم و باسخاوت بود. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح ساحلی.
[لِ حِ حِ] (اِخ) رجوع به صالح بن بیان ثقفی... شود.
صالح سالمی.
[لِ حِ لِ] (اِخ) انصاری. ابونعیم او را در شمار صحابه آورده است. ابویعلی به سند خود از جد خویش روایت کند که با پیغمبر به قریهء بنی سالم شدیم. پس وی صالح را بخواند... باوردی روایت کند که صالح در جنگ بدر و صفین حاضر بود لیکن نمیدانم وی همین صالح است یا صالح دیگر. رجوع به الاصابة ج 3 ص 232 و تنقیح المقال ج 2 ص 95 شود.
صالح سبائی.
[لِ سَ] (اِخ) رجوع به صالح بن حیوان... شود.
صالح سباعی.
[لِ حِ سِ] (اِخ) صالح بن محمد بن صالح سباعی. یکی از فضلای مصر. مولد وی بسال 1154 ه . است. وی تحصیلات خود را در جامع ازهر بپایان رساند. او راست: «شرح الفتوحات المکیة» و «شرح حکم السکندری» و «شرح منظومة الاسماء الحسنی» تألیف در دیر. صالح بسال 1221 درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 426 از الیواقیت الثمینة ص 171).
صالح سدوسی.
[لِ حِ سَ] (اِخ) رجوع به صالح بن بشر سدوسی... شود.
صالح سغدی.
[لِ حِ سُ] (اِخ) رجوع به صالح بن عمران سغدی حنفی... شود.
صالح سکسکی.
[لِ حِ سَ سَ] (اِخ)رجوع به صالح بن عمر بن ابی بکر سکسکی... شود.
صالح سلمی.
[لِ حِ سَ] (اِخ) محدث است. وی از ابوشعثاء روایت کند و مجهول الحال است. (لسان المیزان ج3 ص177).
صالح سوسی.
[لِ حِ] (اِخ) ابن زیاد و مکنی بابی شعیب. مولد وی بسال 173 ه . ق. هجریست و به سال 261 درگذشت. (زرکلی ص 424). ابن جوزی او را در باب راویان از امام احمد شمرده است. (مناقب احمدبن حنبل ص 97).
صالح شقران.
[لِ حِ شَ] (اِخ) مولی رسول الله (ص). گویند نام وی صالح بن عدی است. مصعب گوید: وی حبشی بود و گویند عبدالرحمن بن عوف او را به پیغمبر (ص) بخشید و گویند پیغمبر (ص) او را از عبدالرحمن خرید و پس از جنگ بدر آزاد ساخت و گویند پیغمبر او و ام ایمن را از پدر به ارث برد. ابن سعد آرد که پیغمبر (ص) او را امر فرمود تا اموال مردم مریسیع و فرزندان آنان را در ناحیتی گرد آورد، و او از کسانی بود که حاضر غسل پیغمبر و دفن او شد. و ابومعشر گوید وی حاضر بدر گشت و عبد بود بدین جهت سهم نبرد. و ابوحاتم گوید وی در بدر مأمور اسیران بود و ابن سعد افزاید که او چون مملوک بود سهمی نبرد، لیکن هرکس که اسیری را فدیه داد بدو چیزی بخشید و بیشتر از آنچه قسمت جنگجویان بود عاید او گشت و در ترمذی از صالح آمده است که به خدا من قطیفه را در قبر زیر بدن پیغمبر گستردم و از علی بن الحسین (ع) روایت است که عباس و فضل باشقران و اوس بن خولی برای دفن به قبر درشدند. صالح در مدینه سکونت جست و گویند او را در بصره خانه ای بود. (الاصابة ج 3 ص 210) (الاستیعاب ص 322 و 594). و رجوع به حبیب السیر جزء سوم از ج 1 ص 146 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالح شیبانی.
[لِ حِ شَ] (اِخ) ابن مدینی او را مجهول خوانده و ابن حبان او را در زمرهء ثقات آورده است. (لسان المیزان ج 3 ص 177).
صالح صاحب المصلی.
[لِ حِ بُلْ مُ صَلْ لا] (اِخ) یا صاحب المحراب. وی یکی از سفرائی است که امین به خراسان روانه کرد ولی ذوالریاستین از حرکت مأمون ممانعت کرد. (ابن اثیر ج 6 صص 92 - 94) (حبیب السیر جزء 3 ج 2 ص 90). جهشیاری گوید: چون منصور به سعایت ابی ایوب بر خالد خشم گرفت و او را از ولایت فارس معزول کرد، بفرمود تا سه هزارهزار درهم بپردازد و خالد را بیش از هفتصدهزار درهم نبود. این هنگام صالح وی را پنجاه هزار دینار کمک کرد. رجوع به الوزراء و الکتاب و رجوع به صاحب المصلی در این لغت نامه... شود.
صالح صغدی.
[لِ حِ صُ] (اِخ) رجوع به صالح بن عمران سغدی... شود.
صالح صفدی.
[لِ حِ صَ فَ] (اِخ) ابن علی. وی مفتی حنفیان بود به صفد و به سال 1078 ه . ق. درگذشت. او راست: بغیة المبتدی که مختصر متن الکنز است. (الاعلام زرکلی ص 425).
صالح طحان.
[لِ حِ طَحْ حا] (اِخ) رجوع به صالح بن هیثم مکنی به ابی علی طحان... شود.
صالح عباسی.
[لِ حِ عَبْ با] (اِخ) ابن علی بن عبدالله بن عباس. وی عم منصور است. چندی ولایت شام داشت و شهر اذنه از بناهای اوست و به سال 136 ه . ق. ادارهء مصر و مغرب فلسطین بدو محول گشت. وی از جانب سفاح مأمور تعقیب مروان بن محمد شد و لشکریان صالح مروان را کشته سر او را نزد صالح فرستادند وصالح زبان او ببرید و سر را نزد سفاح روانه داشت. صالح به سال 151 به دمشق درگذشت. رجوع به ابن اثیر ج 5 صص 203 - 204 و حبیب السیر جزء سوم از ج 2 ص 74 و مجمل التواریخ والقصص ص 320 و عقدالفرید ج 5 ص226 شود.
صالح عبدالسمیع.
[لِ عَ دُسْ سَ] (اِخ)ألایوبی الازهری. وی از علمای قرن چهاردهم مصر است و او راست: «الثمر الدانی فی تقریب المعانی» در فقه مالکی و «جواهر الاکلیل فی شرح مختصر الخلیل» در مذهب مالک. و «هدایة المستعبد» که جمله به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1186).
صالح عتکی.
[لِ حِ عَ] (اِخ) رجوع به صالح بن یزید عتکی... شود
صالح عکی.
[لِ حِ عَکْ کی] (اِخ) رجوع به صالح بن فیروز عکی... شود.
صالح عمادالدین.
[لِ عِ دُدْ دی] (اِخ)رجوع به صالح... شود.
صالح فایقی.
[لِ حِ یِ] (اِخ) وی از ابی عبدالله و از او منصوربن عباس روایت کند. (تنقیح المقال ج 2 ص 94).
صالح قبطی.
[لِ حِ قِ] (اِخ) وی به همراهی ماریهء قبطیه از مصر به مدینه آمد. رجوع به الاصابة ج 3 ص233 و رجوع به حسن المحاضرة ص 95 شود.
صالح قزوینی.
[لِ حِ قَزْ] (اِخ) (سید...) ابن مهدی بن رضی بن محمدعلی الحسینی القزوینی. وی یکی از شعرای جنوب عراق عرب است و به سال 1208 ه . ق. در نجف متولد شد و به سال 1259 به بغداد رفت و بدانجا به سال 1301 درگذشت و جنازهء او را به نجف بردند. او راست: «درر الغرویة فی رثاء العترة المصطفویة» و دیوان مراثی دیگر در حدود 3000 بیت و «دیوان قزوینی». (الاعلام زرکلی ص 427). و رجوع به فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج2 صص620 - 621 شود.
صالح قصار.
[لِ حِ قَصْ صا] (اِخ) رجوع به صالح بن عمر قصار... شود.
صالح قیراطی.
[لِ حِ] (اِخ) رجوع به صالح بن عبدالله قیروانی... شود.
صالح قیروانی.
[لِ حِ قَ] (اِخ) رجوع به صالح بن احمدبن یونس... شود.
صالحک.
[لِ حَ] (اِخ) دهی از دهستان گدارچینی بخش هندیجان شهرستان خرمشهر، 36هزارگزی شمال خاوری هندیجان. کنار رودخانهء زهره دشت گرم سیر مالاریائی و دارای 60 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زهره و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صالح کاتب.
[لِ حِ تِ] (اِخ) رجوع به صالح بن عبدالرحمن... شود.
صالح کاتب.
[لِ حِ تِ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد بن عبدالله بن زیاد... شود.
صالح کرمانی.
[لِ حِ کِ] (اِخ) رجوع به صالح بن عبدالله کرمانی... شود.
صالح کوتاه.
[لِ حِ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش قلعهء زراس شهرستان اهواز، 7هزارگزی شمال قلعهء زراس، یکهزارگزی راه مالرو بنه امیرلالی به بابازاهد، سکنه 47 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
صالح کوه.
[لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، 12000گزی جنوب سیاهکل سر راه عمومی سیاهکل به دیلمان. جلگه. هوا معتدل مرطوب مالاریائی سکنه 213 تن. آب آن از چشمهء صالح کوه. محصول آنجا برنج، لبنیات. شغل عمدهء اهالی زراعت و عده ای گله دارند. صناعت شال بافی. مزرعه ای کوچک که سر راه عمومی سیاهکل به دیلمان واقع است جزء این ده منظور شده. عده ای از گله داران ده برای تهیهء علوفه به ییلاق دیلمان می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2 ص 179).
صالح مازندرانی.
[لِ حِ زَ دَ] (اِخ)رجوع به محمدصالح... شود.
صالح مدیبری.
[لِ حِ مُ دَ بِ] (اِخ) ابن الندیم وی را در شمار معزمین آورده است که از طریقهء محموده به عزائم پرداختندی مقابل طریقهء مذمومه که آن طریقهء سحره است که در عزائم خود ملتجی به ابلیس و ذریهء او شوند. (الفهرست چ مصر ص 432).
صالح مرادی.
[لِ حِ مُ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد وشقی... شود.
صالح مری.
[لِ حِ مُرْ ری] (اِخ) رجوع به صالح بن بشیربن وداع بن أبی الاقعس مُرّی... شود.
صالح مستملی.
[لِ حِ مُ تَ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد بن صالح حجازی... شود.
صالح مسکین.
[لِ حِ مِ] (اِخ) وی فرزند ابوجعفر منصور دوانیقی است و چون او لنگ بود منصور وی را مسکین می خواند. صاحب الوزراء و الکتاب گوید: منصور وی را دوست میداشت و بر او رقت میکرد و هر یک از فرزندان خود را اقطاعی داده بود جز صالح را و میگفت این فرزند مسکین مرا چیزی نیست، پس صالح به مسکین ملقب گشت. ابوایوب مزرعه ای به قرب اهواز که از دجله مشروب میشد نامزدی وی کرد و از منصور خواست تا آن مزرعه را به اقطاع بدو دهد و سیصدهزار درهم نیز بدو بخشد و گفت که اگر خلیفه چنین کند از آن مزرعه سود فراوان بدست خواهد شد. منصور آن قلعه را به اقطاع به صالح داد و بفرمود تا آن مال نیز بدو دهند. ابوایوب خود آن مال را به کار برد و چون سال برسید بیست هزار درهم نزد منصور فرستاد که این بهای غلهء مزرعهء صالح است. منصور خوشنود شد و بفرمود تا برای صالح بیت المالی ترتیب دهند لیکن خلیفه را از کار ابوایوب آگاه ساختند و منصور بدان ناحیت شد و کذب او آشکار گردید. (الوزراء و الکتاب صص 83 - 84). و رجوع به دستور الوزراء ص 27 و 28 شود. ابن اثیر نویسد: مسکین را دختری بود به نام ام محمد که هارون وی را به زنی گرفت. (ابن اثیر ج 6 ص 86). و مادر این صالح یکی از کنیزان منصور بوده است. (العقد الفرید ج 5 ص 393). و هم در این کتاب است: روزی منصور صالح را بفرمود تا دربارهء مطلبی سخنی گوید و او سخت نیکو بیان کرد. شبیب بن شیبة گفت: کلامی از این فصیح تر و بیانی از این رساتر نتواند بود و از کسی که پدری چون منصور و برادری چون مهدی دارد جز این انتظار نباید داشت. (العقد الفرید ج 2 ص 14). و نیز صاحب العقدالفرید گفتاری سخت بلیغ در مجلس مشاورهء مهدی از وی بیاورده است، آنگاه که خراسانیان از ادای خراج سر باز زدند و مهدی مجلسی از خویشان خود بیاراست و از آنان رأی خواست. (العقد الفرید ج 1 ص 154).
صالح معلم.
[لِ حِ مُ عَلْ لِ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم بن حسن بن سلیمان قرشی مقدسی مکنی به ابی التقی. ابن ابی اصیبعة گوید: وی علوم مختلف داشت و در تعلیم شاگردان سیاست و تدبیری مخصوص بکار میبرد که دیگرکس را آن قدرت نبود و گوید عم من از وی قرآن و علم حساب آموخت. (عیون الانباء ج 2 ص 246).
صالح مواهبی.
[لِ حِ مَ هِ] (اِخ) وی رئیس طریقت قادریان حلب بود و به سال 1152 ه . ق. درگذشت. رجوع به اعلام النبلاء ج 6 صص 510 - 512 شود.
صالح میرزا.
[لِ] (اِخ) رجوع به محمدصالح میرزا... شود.
صالح ناجی.
[لِ حِ] (اِخ) از بزرگان بنی ناجیه،و او راست: کتاب التوحید. کتاب الردّ علی المخالفین. (الفهرست ابن الندیم ص 259).
صالح ناقط.
[لِ حِ قِ] (اِخ) رجوع به صالح بن عاصم... شود.
صالح نبی.
[لِ حِ نَ] (اِخ) رجوع به صالح پیغمبر... شود.
صالح نیلی.
[لِ حِ] (اِخ) رجوع به صالح بن حکیم نیلی... شود.
صالح وشقی.
[لِ حِ وَ شَ] (اِخ) رجوع به صالح بن محمد وشقی... شود.
صالحون.
[لِ] (ع ص) جِ صالح در حالت رفعی. رجوع به صالح... شود.
صالحة.
[لِ حَ] (ع ص) تأنیث صالح. ج، صالحات. رجوع به صالح... شود.
صالحة.
[لِ حَ] (اِخ) قریه ای است بر طریق مالقه در اندلس که بسیاری از بنی قسیعی از اعیان غرناطه در آن سکونت دارند. (الحلل السندسیة ج 1 ص 295).
صالحة.
[لِ حَ] (اِخ) بنت الملقن. یکی از زنان ماهر در حدیث و اخبار و دختر شیخ نورالدین ابوالحسن علی از احفاد ابن الملقن است. مولد او به سال 795 ه . ق. است و به سال 876 درگذشت. خواهر وی خدیجة بنت الملقن نیز از محدثات معروف است. (قاموس الاعلام ترکی).
صالح همدانی.
[لِ حِ هَ مَ] (اِخ) رجوع به صالح بن احمدبن محمد بن احمدبن صالح... شود.
صالحی.
[لِ] (اِخ) دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون 13000گزی جنوب خاور فهلیان جلگه، گرمسیر مالاریائی، سکنه 88 تن. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، تریاک، نخود شغل اهالی زراعت. راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
صالحی.
[لِ] (اِخ) در تذکره ها بی نام و نسب است و این مطلع بوی منتسب:
اگر میرم ز غم امشب نگویم حال زار خود
تو را از صبر می خواهم که سازم شرمسار خود.
(صبح گلشن ص 244).
صالحی.
[لِ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالعزیز، مکنی به ابواسحاق و از اولاد صالح صاحب المصلی و به طلب [ علم ] و صلاح معروف بود. جماعتی از وی روایت کنند. صالحی در جمادی الاولی به سال 254 ه . ق. درگذشت. (الانساب سمعانی ورق 347 ب).
صالحی.
[لِ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالله بن صالح صالحی، مکنی به ابواسحاق. وی از ابوسعید عبدالعزیزبن سعیدالاشیح کوفی و هارون بن حاتم کوفی و جز ایشان روایت کند و از وی ابوبکر محمد بن محمد باغندی و ابوعبدالله محمد بن مخلد عطار و هم طبقه های آنان روایت کنند. (الانساب سمعانی ورق 347 ب).
صالحی.
[لِ] (اِخ) احمدبن قاسم بن طاهربن اسماعیل بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب هاشمی صالحی، مکنی به ابوجعفر. از وی ابواحمد عبدالواحدبن المهتدی بالله و جماعتی از زیدیان روایت کنند، و ایشان را صالحیة گویند. و آنان به مذهب حسن بن صالح بن حی اند که یکی از ائمة و زهاد کوفه و برادر صالح بن صالح بن حی میباشد. (الانساب سمعانی ورق 347 ب).
صالحی.
[لِ] (اِخ) عثمان بن علی بن احمدبن محمد صالحی، معروف به ابن الصالح و مکنی به ابوعبدالله، معلمی بود سدیدالمراتب در شرقی بغداد. از ابوخطاب بن بطر و ابوعبدالله بن طلحه و جز ایشان روایت کند. (الانساب سمعانی ورق 347 الف).
صالحی.
[لِ] (اِخ) محمد بن جعفربن سلیمان بن علی بن صالح صالحی، مکنی به ابوالفرج. وی از مردم بغداد و به جد خود صالح صاحب المصلی نسبت داشت. از ابوبکر محمد بن محمد باغندی و هیثم بن خلف دوری و عبدالله بن اسحاق مداینی و حسن بن طیب شجاعی و محمد بن ابراهیم برثی و ابولیث فرائضی و ابوبکربن ابوداود و ابوالقاسم بغوی حدیث کند و از بسیاری از غربا نیز چون ابوعروبة حرانی و ابوالحسن بن حوصا دمشقی و مکحول بیروتی، و حسین بن احمدبن بسطام ایلی، و محمد بن سعید برخمی و جز آنان روایت کند. ابوالحسن علی بن احمد نعیمی و ابوالقاسم علی بن حسن تنوخی احادیثی از او آورده اند که سوء ضبط و ضعف حال وی را رساند. حمزة بن یوسف سهمی گوید: ابوالفرج صالح بغدادی ساکن بصره ضیعف الحال است و به حدیث او احتجاج نشاید. او را اصلی (کتابی) جید ندیدم و کسی را ثناگوی وی نیافتم و جماعتی حکایت کنند که وی کتاب ابومسلم بغدادی را به غصب برد و بی آنکه آن را سماع کند حدیث میکرد. وی به صفر 296 ه . ق. به بغداد متولد شد و به سال 374 به بصره درگذشت. (الانساب سمعانی ورق 348 الف).
صالحی.
[لِ] (اِخ) محمد میرک. مؤلف مجمع الخواص آرد: از مردم مشهد و شخصی معروف و مشهور است. در دارالانشاء شاه مرحوم سرآمد اقران و سلیقهء بسیار خوب دارد و این ابیات از او است:
درد دل گفتم تغافل کرد خواری را ببین
گریه کردم خنده زد بی اعتباری را ببین
آه کردم درگرفت آثار طالع را نگر
شکوه کردم رنجه شد بی اختیاری را ببین.
روز تا شب گردم و تقریبها پیدا کنم
تا دمی پیش سگان یار جا پیدا کنم
عقل و صبر و هوش از من شام غم بگریختند
یارب این جمع پریشان را کجا پیدا کنم؟
کس نمی آید ببالین عاشق زار ترا
غالباً امید صحت نیست بیمارترا.
ناله ام بی اثر و من خجل از خود که ترا
یاد بی دردی من میدهد این بی اثری.
بجفا گداخت چندان فلک حسود ما را
که بصد نشان بدان مه نتوان نمود ما را.
نبودی صبح محشر گر نوید وعدهء وصلش
کی از خواب عدم ای صالحی بیدار می گشتم.
(تذکرهء مجمع الخواص صص 48 - 50).
لطفعلی بیگ گوید: نام او مولانا میرک و از اولاد خواجه عبدالله مروارید کرمانیست. و اباً عن جد به مناصب سلطانی سرافراز بوده اند. از او است:
نمی خواهم که بینم غیر قاتل آن جفاجو را
از آن ترسم که روز حشر گیرد دامن او را.
*
بسکه شبها بخیال تو نشستم مردم
داشت بیداری من خواب گرانی از پی.
*
مرا در بی خودیها دل مده ناصح که می میرم
ازاین غیرت که پندارم باو راه سخن داری.
*
همه شب در این خیالم که رسم بوصل روزی
همه روز در امیدم که شبی بخوابم آئی.
*
زان پیش دلا که هجر زارت بکشد
زنهار چنان کنی که یارت بکشد
بر وعدهء او ز سادگی دل ننهی
کاری نکنی که انتظارت بکشد.
(آتشکدهء آذر چ 1277 ص 76).
و رجوع به قاموس الاعلام شود.
صالحین.
[لِ] (ع ص) جِ صالح، در حال نصب و جر. رجوع به صالح شود.
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) شهری قدیم است در مصر، در آخر مدیریهء شرقی در سرزمین رملیة و در مشرق آن راه سلطانی است که مصر را بشام متصل سازد. صالحیه را ملک صالح نجم الدین ایوب بن ملک کامل محمد بن عادل بنا کرد تا مقر لشکریان وی باشد. (منجم العمران از پطرس بستانی).
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) قریه ای است بزرگ بر بن جبل قاسیون از غوطهء دمشق و آن را بازارها و جامع است و قبور جماعتی از صالحین در آنجاست و جماعتی از صالحین نیز بدانجا سکونت دارند و بیشتر ساکنین آن قریه بر مذهب احمدبن حنبل اند. (معجم البلدان).
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) قریه ای است نزدیک رها از ارض جزیرة و آن را عبدالملک بن صالح هاشمی خط کشید و حد برآورد. خالد گوید: نزدیک رقه است... و گوید بطیاس و دیر زکی در آنجاست و آن از فرح انگیزترین مواضع است و خالدیان در تاریخ موصل آرند که نخست کس که قصور صالحیة را احداث کرد مهدی است. (معجم البلدان).
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) محله ای است به بغداد منسوب به صالح بن منصور معروف به صالح مسکین. (معجم البلدان).
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) نام پیروان حسن بن صالح بن حی است وآنان را در شمار معتزلة آرند. (کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف). لیکن صالحیه هر چند در اصول پیرو معتزله اند، آنان را معتزلی نتوان خواند. شهرستانی در ملل و نحل گوید: صالحیه در امر امامت بر مذهب سلیمانیه اند که گویند امامت به عهدهء شوری است و شوری با اتفاق دو تن از خیار مسلمین منعقد تواند شد و امامت مفضول با وجود افضل صحیح است. لیکن صالحیة در کار عثمان متوقف اند که آیا مؤمن است یا کافر و گویند اخباری که در حق او رسیده است و بودن وی از عشرهء مبشرة ما را بر آن میدارد که به صحت اسلام و ایمان و بهشتی بودن او حکم کنیم و چون بدعتهای او را بینیم که بنی امیة و بنی مروان را برکشید و کارها کرد که با سیرت صحابهء رسول موافق نبود واجب افتد که به کفر او حکم کنیم ازاین رو در حق او متوقفیم و کار وی به خدا بازگذاریم. و گویند علی پس از پیمبر (ص) افضل مردم است و اولی به امامت اما او خود حق خویشتن را فروگذاشت و تسلیم آنان گردید و ما نیز بدانچه مسلمانان راضی شده اند رضایت داریم و اگر علی بدین کار راضی نبوده ابابکر در هلاکت است و گویند هر کس از اولاد حسن و حسین شمشیر کشد و عالم و زاهد و شجاع باشد امامست، و برخی نیکوئی صورت را نیز شرط دانسته اند و اگر این شرائط در دو امام یافت شود و هر دو به طلب برخیزند آنکه افضل و ازهد است امام باشد و اگر هر دو مساوی باشند آنکه رأی او متین تر و حزم وی بیشتر است اختیار شود و اگر هر دو مساوی باشند دعوی ساقط و کار بعهدهء مردمان افتد و اگر دو امام در دو قطر به طلب برخیزند هر یک امام قطر خویش است و اطاعت او بر قوم وی واجب و اگر یکی به خلاف دیگری فتوی دهد هر دو مصیبند هرچند که یکی به ریختن خون امام دیگر فتوی دهد. شهرستانی گوید: در زمان ما بیشتر صالحیة مقلدند و به رأی و اجتهاد نگرایند و در اصول پیرو معتزله اند و ائمهء معتزله را بیش از ائمهء اهل بیت تعظیم کنند و در فروع جز در مسائل اندک که از شافعی یا شیعه پیروی کنند بر مذهب ابی حنیفه باشند. (ملل و نحل شهرستانی چ 1288 صص 74 - 75). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف آرد که صالحیه علم و اراده و قدرت و سمع و بصر را برای آدمیان در حال ممات جایز شمرند و گویند که روا باشد جواهر از کلیهء اعراض تهی شود. و گویند جایز است که باری تعالی مرده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 903). و رجوع به تعریفات میر سیدشریف و الانساب سمعانی و خاندان نوبختی ص 251 شود.
صالحیة.
[لِ حی یَ] (اِخ) نام اصحاب صالح بن عمرو الصالحی و محمد بن شبیب و ابوشمر و غیلان اند که جمع بین ارجاء و قدر کنند و صالحی گوید ایمان معرفت به خداست علی الاطلاق چنانکه بدانند جهان را صانعی است و کفر جهل معرفت صانع است و اگر کسی گوید ان الله ثالث ثلاثه کافر نیست لیکن این کلمه را جز کافر نگوید و گوینده معرفة الله محبت او و خضوع است مر او را و این با انکار رسول جمع تواند شد و عقلاً رواست که کسی به خدا ایمان داشته باشد نه به رسول وی جز اینکه پیغمبر گفته است کسی که به من ایمان ندارد به خدا ایمان ندارد و گویند نماز عبادت خدا نیست و عبادت او ایمان است و ایمان معرفت اوست و او یک خصلت است که زیاد و کم نشود و هم چنین کفر خصلتی واحد است که کاهش و افزایش نپذیرد. (ملل و نحل شهرستانی ص 66).
صالحی هلالی.
[لِ یِ هِ] (اِخ)شمس الدین محمد بن نجم الدین بن محمد مکنی به ابوالفضائل دمشقی. کاتبی ادیب و شاعری شهیر است. مولد وی به سال 956 ه . ق. به دمشق اتفاق افتاد و پس از فراگرفتن علوم ابتدائی به مکه رفت و نزد ابن حجر هیثمی فقه آموخت و پس از مرگ پدر به دمشق بازگشت و معانی و بیان را بر عماد حنفی و شهاب احمد مغربی و فقه را بر نور نسفی مصری ساکن دمشق تلمذ کرد و همواره در مدرسهء عزیزیه منزوی بود، تا به سال 1008 به طرابلس شام شد و معلم محمد سیفی فرزند امیربن سیفا گردید و سپس به دمشق بازگشت و در آنجا به سال 1012 درگذشت. او راست: «سجع الحمام» در مدایح پیغمبر که در استانبول به سال 1298 چاپ شده. (معجم المطبوعات ص 1190) (ریحانة الادب ج 2 ص 454).
صالخ.
[لِ] (ع ص) جرب صالخ؛ گر که پوست برد. (منتهی الارب).
صالد.
[لِ] (ع ص) نعت فاعلی از صُلود.
صالدة.
[لِ دَ] (ع ص) انیاب صالدة؛ دندانهای بابانگ. (منتهی الارب).
صالغ.
[لِ] (ع ص) گاو و گوسفند که دندان شش سالگی افکنده باشد. (منتهی الارب). گاو شش ساله و پس از این. گویند: صالغ سنة و صالغ سنتین. (مهذب الاسماء).
صالف.
[لِ] (اِخ) کوهی است بین مکة و مدینة. (معجم البلدان). کوهی است که در جاهلیت نزد آن سوگند خوردندی. (منتهی الارب).
صالقان.
[لَ] (اِخ) و آن را زالق، جالق، صالق، جالقان نیز ضبط کرده اند و رجوع به فهرست تاریخ سیستان شود. یاقوت گوید: صالقان به فتح لام از قرای بلخ است و از اصطخری آرد که آن شهرکی است نزدیک بست و در آن میوه ها و خرمابنها و کشت زارها باشد و بیشتر مردم آن جولاهه و آب آن از نهر است. و سمعانی صالقان را به سکون لام ضبط کرده و در منتهی الارب به کسر لام آمده است و رجوع به جالق و جالقان و ژالق شود.
صالقانی.
[لَ] (ص نسبی) نسبت است به صالقان. رجوع به صالقان... شود.
صالقانی.
[لَ] (اِخ) احمدبن خلیل بن منصور معروف به ابن خالویه. وی به عراق و شام شد و از قتیبة بن سعید و هارون بن سعید و ابومروان عثمانی و دیگران حدیث نوشت. از وی محمد بن علی بن طرخان صالقانی روایت کند. (الانساب سمعانی) (معجم البلدان).
صالقانی.
[لَ] (اِخ) محمد بن علی بن طرخان. از احمدبن خلیل صالقانی روایت کند. (الانساب سمعانی).
صالة.
[صالْ لَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب).
صالی.
(اِخ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: وی خود را از مردم اردستان میشمرد و به شعر و شاعری در ملک دکن به سر میبرد. او راست:
خوش آن ره رو که ره تنها سپارد
که تنهایی پس افتادن ندارد.
(صبح گلشن ص 244).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صالیة.
[یَ] (ع اِ) داهیة. (مهذب الاسماء). گویا تحریفی از صالَّة است. رجوع بدان لغت شود.
صامت.
[مِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صُمت. خاموش. خموش. ساکت :
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحهء صامت دلم.مولوی.
|| زر و سیم و جامه و خانه و غیره مقابل ناطق یا صاخب که شتر و گاو و گوسفند است : لنا الصاخبة من البغل و لکم الصامت من النخل. (از نامهء رسول خدا بحارثة بن قطن). رجوع به حارثة بن قطن... شود. و سوگندان بر زبان راند که... هیچ چیزی ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم. (تاریخ بیهقی). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک... و ناطق و صامت فراوان. (چهارمقاله). اگر از صامت نصیب نمیشود از ناطق چیزی بچنگ آرم. (سندبادنامه ص 219). چون کار به ننگ رسد و از وجه نجات و خلاص طمع منقطع گردد هر آنچه تحت تصرف ما باشد از خزائن و ممالک و ناطق و صامت جمله در آتش اندازیم و تلف کنیم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 250). خطی باباحت خون از وی [ ابوالعباس ] بازستدند که از صامت و ناطق و قلیل و کثیر او را یساری نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص360).
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی.سعدی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب؟؟
|| صفت دسته ای از حروف است و مصمت نیز گفته اند. مقابل مصوت و از خواص آن اینکه ابتدا بحرف صامت یا مصمت نتوان کرد مگر بعد از آنکه با مصوت کوتاه یا بلند مقارن شود و مجموع را حرف متحرک خوانند و اگر مصوت مقصور باشد حرف متحرک را یک جزو بیش نشمرند و اگر ممدود باشد مقدار فضل ممدود را بر مقصور حرفی ساکن شمرند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمهء حرف و رجوع بدین لغتنامه ذیل حرف و رجوع به معیارالاشعار خواجه نصیرالدین طوسی و رجوع به تحقیق انتقادی در عروض فارسی تألیف خانلری (ص 59) شود. || گاهی صامت را مقابل نامی آرند یعنی جماد. || شیر خفته. || بیست عدد از شتران. (منتهی الارب).
صامت.
[مِ] (اِخ) شیخ طوسی در رجال او را در شمار اصحاب امام باقر محمد بن علی (ع) آورده و گویا امامی است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صامت.
[مِ] (اِخ) ابن افقم. وی از بنی الصیداءبن عمروبن قعین است و در روز ذی علق ربیعة بن مالک پدر لبید شاعر را کشت. (العقد الفرید ج 3 ص 290).
صامت.
[مِ] (اِخ) ابن محمد جعفی. مولای بنی جعفة. وی کوفی است و شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع) بشمار آورده است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95).
صامت.
[مِ] (اِخ) ابن مخبل یشکری. از روبة بن عجاج روایت کند، و مجهول الحال است. (لسان المیزان ج 3 ص 178).
صامت.
[مِ] (اِخ) ابن معاذبن شعبة بن عقبة جندی، مکنی به ابومحمد. از سفیان بن عیینة روایت کند. و وی راوی ابوقرة است. (لسان المیزان ج 3 ص 178).
صامت.
[مِ] (اِخ) احمدبن محمد بن احمدبن موسی، مکنی به ابوالفرج. سمعانی گوید: وی از مردم بغداد است و از احمدبن عبدالله بن صبیح قاری، و عبدالله بن اسحاق مداینی و محمد بن باغندی و احمدبن جحظة و احمدبن حسین رئیس القری و محمد بن احمدبن ابی الثلج روایت کند. و از وی محمد بن جعفربن علان وراق و ابوحاتم احمدبن حسن بن محمد بزاز رازی معروف به خاموش روایت کنند. (الانساب سمعانی ص 348).
صامت.
[مِ] (اِخ) حسین بن احمدبن محمد بن سعید شیرازی صوفی مکنی بابی القسم. وی صدوق بود و به بغداد سکونت جست و از عبدالوهاب بن کلابی دمشقی حدیث کند و از او عبدالعزیزبن علی ارجی حدیث نوشت. (الانساب سمعانی ص 348).
صامت.
[مِ] (اِخ) مولای حبیب بن خراش تمیمی صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95). در قاموس الاعلام گوید: وی و حبیب بن خراش در جنگ بدر حاضر بودند.
صامت.
[مِ] (اِخ) نصربن خویش. مکنی به ابوالقسم. وی از مردم بغداد است و از او حکایت کرده اند که چهل حج به جای آوردم و در آن با کسی سخن نگفتم و بدین جهت وی را صامت گفتند. او از مشمغل بن ملحان و سلم بن ابی سهل خراسانی حدیث کند و از وی اسحاق بن حسین ختلی و حسین بن بشاربن مطر روایت دارند. صامت مردی ضعیف الروایة است. (الانساب سمعانی ص 348).
صامت انصاری.
[مِ تِ اَ] (اِخ) صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95) در قاموس الاعلام گوید: فرزند وی ثابت از او روایت کند.
صامت بروجردی.
[مِ تِ بُ جِ] (اِخ) نام او محمدباقر فرزند پنجشنبه و متخلص به صامت است. وی به سال 1263 ه . ق. در بروجرد متولد و بدانجا نشو یافت و به کسب مشغول شد و هم در این شهرستان درگذشت. او به موجب ماده تاریخی که حاجب بروجردی در وفات وی سروده است (جنان گردیده مأوای محمد باقر صامت) در سال 1331 ه . ق. درگذشته است. صامت طبع خود را در انواع مختلف شعر از قصیده، غزل، مثنوی، ترجیع بند، رباعی و معانی مختلف در رثاء و تغزل و مدیحه آزمایش کرده و اشعار او در ردیف هم طبقه های وی چون نوائی بروجردی و وفائی شوشتری و جودی خراسانی است. دیوان صامت مکرر در تهران به طبع رسیده است از مقدمات زندگی و تحصیلات او اطلاع صحیحی در دست نداریم. لیکن تتبع در اشعار او و به خصوص قطعات عربی و جملاتی را که سروده نشان میدهد که از مقدمات ادب بی بهره نبوده است. از غزلیات اوست:
آشنا منما به گیسوی پریشان شانه را
آگه از سرّ دل خلقی مکن بیگانه را
دل به خال کنج ابرویت قناعت کرده است
مرغ من دیگر ندارد میل آب و دانه را
اشک چشمم باعث آبادی تن گشته است
ای که گفتی سیل ویران می نماید خانه را
آنکه رسم شعله افروزی نشان شمع داد
شیوهء پر سوختن آموخت او پروانه را
من دل از کف دادهء محراب ابروی توام
بعد از این کاری ندارم کعبه و بتخانه را.
صامته.
[مِ تَ] (ع ص) تأنیث صامت. رجوع به صامت... شود.
صامر.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَمَر، به معنی زفتی کردن و بازداشتن و منع کردن.
صامریوما.
[مِ] (اِ) طرنشول. حشیشة العقرب. غبیرا. رقیب الشمس. منوم. آفتاب پرست. آفتاب گردان. اکرار. مؤلف تحفه آرد: کبیر او را از یک بیخ، چهار پنج ساق میروید و ساقها پرشعبه و برگش شبیه به برگ سیب و از آن کوچکتر و زغب دار و باخشونت و گل آن لاجوردی و منحنی مثل دنبالهء عقرب و منبتش اراضی خشنه و صغیر او را برگ کوچکتر و مدور و ساق آن مفروش بر زمین و گل آن لاجوردی و منبت آن کنار آبها و جائی که آبها در او بسیار مانده بر طرف شده باشد و عصارهء گل هر دو را صاف نموده با صمغ عربی بجای لاجورد استعمال کنند و در کتابت و نقاشی بهتر از آن است و مستعمل از او برگ و ساق و تخم آن و در آخر دوم گرم و در اول او خشک و مسهل بلغم و مرة السودا و تریاق سم عقرب و رتیلا و مدر حیض و مخرج جنین و محلل و جالی و مطبوخ او با عسل فانیذ مسهل قوی و ضماد و شرب او رافع سموم بارده و بلع کردن سه عدد از دانهء او قبل از نوبهء تب بلغمی و چهار عدد جهت تب ربع و ضماد مسحوق او جهت قوبا و ثآلیل و نقرس و التوای عصب و با شیر جهت ورم حجاب دماغ اطفال و ثمر نوع صغیر او با اندک نمک هندی یا نطرون جهت رفع اقسام کرم و دو درهم از کبیر او جهت اخراج حصاة نافع، و تعلیق بیخ کبیر آن مسکن درد گزیدن عقرب و مضر سپرز و مصلح آن عسل و شربت آن تا دو درهم است و امین الدوله درخت حب السمنه را صامریوما دانسته است. (تحفه حکیم مؤمن). ابن بیطار گوید: صامریوما نامی است سریانی و در اندلس آن را طرنشول(1) و در دیار مصر حشیشة العقرب و غبیرا گویند و این گیاه بدانجا در مزارع خیار(2)و برکة الفیل آنگاه که بخشکد بسیار روید. دیسقوریدوس(3) در آخر کتاب چهارم (ص 190) گوید ایلیوطروفیون طوماغا(4) و معنی ایلیوطروفیون مستحیل یا متغیر و منتقل است با آفتاب و معنی طوماغا کبیر است و بعض مردم آن را اسکرپیون(5) خوانند، و معنی آن دم عقرب است و این نام را بخاطر شکل گل بدان داده اند. (مفردات ابن بیطار ص 76). و رجوع به تذکرهء ضریر انطاکی شود.
(1) - Tornasol. (2) - در ترجمهء فرانسهء مفردات ابن بیطار گوید: این گیاه در «مقاثی» بسیار روید ولی در متن عربی بجای مقاثی مقابر آمده است.
(3) - Discorides.
(4) - Iliotrofion tomegha.
(5) - Scorpion. چنین است در ترجمهء فرانسهء کتاب لکن در متن عربی «سفرنیوش» آمده است.
صامسون.
(اِخ) نام قصبه و اسکله ای در سنجاق جاهنگ به ولایت طرابوزان واقع در 293هزارگزی شمال غربی طرابوزان در 55 ثانیه و 18 دقیقه و 41 درجهء عرض شمالی و 1/34 طول شرقی دارای یازده هزار سکنه که یک ثلث آن مسلمان و دوسوم دیگر رومی و ارمنی و مذاهب دیگر است. در آن جامعی بزرگ و دو جامع کوچک و کلیسیاست و هوای آن معتدل است. (از قاموس الاعلام ترکی).
صامسون.
(اِخ) نام قریهء بزرگی است در دامنهء جنوبی کوه صامسون و قضای سو که از ولایت آیدین که بر روی ویرانه های شهر قدیم پریانه بنا شده است و بدینجا قلعهء مخروبهء قدیمی و آثار عتیق دیگر نیز دیده میشود. و این شهر سابقاً در ساحل واقع بوده لکن امروز از دریا دور است. (قاموس الاعلام ترکی).
صامسون.
(اِخ) نام قضای مرکزی سنجاق جانیک از طرابوزان است، و از طرف مغرب با قضای بافره و از سوی مشرق با قضای چهارشنبه و از سمت جنوب با سنجاق آماسیه از ولایت سیواس و از جهت شمال به بحر اسود محدود و بانضمام ناحیهء قواق دارای 183 قریه است. اراضی آن مرتفع و بیشتر آبهای آن در حدود جنوبی است و وارد رود مردایرماق میشود و از آنجا بدریا میریزد و یا مستقیماً وارد دریا میگردد. هوای این منطقه در نقاط مرتفع خنک میباشد. محصولات آن حبوبات گوناگون و مقدار بسیار تنباکوی اعلی و سبزیجات و میوجات گوناگون است و حیوانات اهلی بدانجا فراوان میباشند. قرائنی نشان میدهد که سابقاً از معادن این منطقه بهره برداری میشده است. در ناحیهء قواق یک نوع چوب جنگل به دست میاید و در قسمت جنوبی جنگل های فراوان یافت میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
صامغان.
[مَ] (اِخ) کوره ای است در جبل در حدود طبرستان و نام آن به فارسی بمیان است. (معجم البلدان). رجوع به الجماهر بیرونی ص 70 و تاریخ ابن اثیر ج 3 ص 19 و فهرست تاریخ کرد شود.
صامغان.
[مِ] (ع اِ) دو کرانهء دهان که ملتقای هر دو لب است. یا جای فراهم آمدن آب دهان در دو جانب لب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
صامق.
[مِ] (ع ص) مازال صامقا؛ یعنی پیوسته گرسنه است یا تشنه. (منتهی الارب).
صامل.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از صَمل. خشک. (منتهی الارب).
صامورة.
[رَ] (ع اِ) شیر سخت ترش. (منتهی الارب).
صامیه.
[می یَ] (اِخ) نام فرقه ای است که بین عیسی (ع) و پیغمبر (ص) بودند. (الفهرست ابن الندیم ص479).
صان.
(اِخ) از کور اسفل ارض است به مصر و آن بجز «صا» است و آن را صان و ابلیل گویند. (معجم البلدان).
صانان.
(اِخ) محل گله ها (کتاب میکاه 1: 11) کاندر گمان دارد که صانان نزدیک خرابهء سامه واقع است. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به صنان... شود.
صان استبان.
[اِ تِ] (اِخ) یکی از شهرهای اسپانیاست. رجوع به شنت استابین و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 334 شود.
صانع.
[نِ] (ع ص) نعت فاعلی از صنع. دست کار. (ربنجنی) (تفلیسی) (دهار). پیشه ور. جلذی. (منتهی الارب) :
پس مقدران را و صانعان را بیاورد و مالهای بسیار بذل کرد تا مصرفهای آب بساختند. (فارسنامهء ابن بلخی ص 151).
آفتابست کیمیاگر و بس
واصلی صانعی قوی تأثیر.خاقانی.
صانع زرین عمل، پیر صناعت علی
کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او.
خاقانی.
|| (اِخ) نامی از نامهای خدا :
شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.ناصرخسرو.
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته است از او بیزار.
ناصرخسرو.
صانع قادر دگر ز(1) بی غرضی
گنبد گردان زرنگار کند.ناصرخسرو.
خرد خیره شد آنجا کز جهالت
گروهی را ز صانع بر گمان دید.مسعودسعد.
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی! آفرین خوان خاقانی! آفرین.
خاقانی.
صانعا شکر تو واجب شمرم
که وجود همه ممکن تو کنی.خاقانی.
قیاس عقل تا آنجاست بر کار
که صانع را دلیل آید پدیدار.نظامی.
چو صنعت بصانع ترا ره نمود
نوائی بر این پرده نتوان فزود.نظامی.
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار و حی و توانا.سعدی.
آن صانع لطیف که بر فرش کائنات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.سعدی.
(1) - ظ : نگر ز. رجوع به تعلیقات دیوان ناصرخسرو شود.
صانع.
[نِ] (اِخ) شاعری است و صاحب صبح گلشن گوید: (صانع شاه جهان آبادی) شاه نذرعلی نام داشت، درویشی صوفی مشرب بود و بر سجادهء توکل و استغنا پا میگذاشت، برای تماشای صنعت صانع بیچون از دهلی به لکهنو و از آنجا به بنارس شد و در سنهء ثمانین و مائة و الف داعی اجل را لبیک اجابت گفت. از اوست:
فتادگی به درش عاقبت ثمر دارد
سر مرا به کرم تا به تیغ بردارد.
میان میگویم و لیکن نداری در میان چیزی
خجالت میکشم از بس که بر تهمت کمر بستم.
(صبح گلشن ص 244).
صانع بلخی.
[نِ عِ بَ] (اِخ) شاعری است و این رباعی از وی در تاریخ سیستان آمده که در آن قصهء ماکان و میر شهید را یاد کرده است:
خان غم تو پست شده ویران باد
خان طربت همیشه آبادان باد
همواره سر و کار تو با نیکان باد
تو میر شهید و دشمنت ماکان باد.
(تاریخ سیستان ص 324).
صانع فضولی.
[نِ عِ فُ] (اِخ) وی یکی از شعرا است که شعر او در لغت نامهء اسدی بشاهد آمده است. اسدی در لغت «چنال» گوید: بمعنی چنار است. صانع فضولی گوید:
به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آنگه(1) که بوده بودی نال.
(1) - شاید: از آن پس.
صانعی.
[نِ] (اِخ) شاعری است. صاحب صبح گلشن گوید: در صنعت نظم و صنایع و بدایع طبع رسا داشت و در عهد شاه طهماسب ماضی به معارک شعرا گردن می افراشت. او راست:
از غم نادیدنت جان را شکیبائی نماند
در دل پرحسرتم تاب و توانائی نماند.
شد عمرها که دم به وفای تو میزنم
ممنون یک نگه ز تو ای بی وفا نیم.
(صبح گلشن ص 244 و 245).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صانعی.
[نِ] (اِخ) وی از شعرای عثمانی و از مردم ادرنه و به عطازاده مشهور بود. پس از تحصیل علوم ادبیه و شرعیه به علم طب پرداخت پاره ای از معاجین ترتیب داده می فروخت و بدان ارتزاق میکرد. آنگاه فکر کیمیاگری افتاد و عاقبت دندانهای خود را بر سر آن کار از دست بداد و پس از اندکی بمرد. (قاموس الاعلام ترکی).
صانعی.
[نِ] (اِخ) وی یکی از شعرای عثمانی است و در سنجاق حمید بتحصیل پرداخت سپس به استانبول رفت و مدرسهء نشانجی را طی کرد و در اواخر قرن 10 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صانعی.
[نِ] (اِخ) (مولانا...) از ولایت باخرز بود و بیشتر مثنوی میگفت. از اوست:
بتو هر که او دعویی میکند
چه دعوی که بی معنیی میکند
تو را میوه شیرین و او راست تلخ
چو سیب سمرقند و آلوی بلخ.
و این رباعی بر مولانا عبدالرحمن جامی میخوانده و با این فضل وزیر بوده و بسی ظالم و جبار، ناچار به حکم عزیز قهار به سیاست شاهی گرفتار گشت و دمار از روزگار او برآمد و معنی «فتلک بیوتهم خاویة بما ظلموا» (قرآن 27/52) محقق شد. قبر وی در دیه خود او در «زره» است. این دو بیت نیز از اوست:
تا فراق تو من دلشده را پیش آمد
به صد اندوه غم و درد و بلا پیش آمد
گر دهد دست که روزی به وصال تو رسم
با تو گویم که مرا بی تو چها پیش آمد.
(مجالس النفائس ص 52 و 226).
در دستورالوزراء آمده که خواجه علاءالدین علی الصانعی در سلک اشراف ولایت باخرز سمت انتظام داشت و چون نسب شریفش به آل برمک می رسید پیوسته رایت مفاخرت می افراشت. به حدت طبع و جودت ذهن و وفور جود و سخاوت نسبت به اهل علم و فضیلت موصوف و معروف بود و در مبادی اوقات پادشاهی سلطان حسین میرزا قدم در مسند وزارت نهاد و در آن امر خطیر شروع کرد. و بنا بر آنکه در صفت کفایت ظاهر گشته و بر عجزه و رعایا حیف و تعدی جایز میداشت و پیوسته نسبت به شرکای خود نقش تقریر و تزویر بر صفحهء خاطر و لوح ضمیر می نگاشت، مزاج شریف جناب خداوندگاری مقرب حضرت سلطانی امیر نظام الدین علیشیر در بارهء او تغییر یافت و دیگر اسباب، مدد علت شده، پرتو غضب جناب جلال سلطانی بر وجنات احوال او تافت و در وقتی که خواجه صانعی در جرگه ایستاده بود یکی از یساولان به موجب فرمان دستار او را که بغایت کلان بود برداشته و در گردنش انداخت. در آن حال جناب امیر روی به صاحب تاج و سریر آورد و گفت:
چو بار سر سبک کردی سبک کن بار گردن هم.
بالجمله خواجه صانعی مؤاخذ و معاقب گشت و پس از آنکه مبلغ کلی به دیوان فرودآورد در بالاخانهء زندان محبوس شد و زمان حبس او قرب سی سال(1) امتداد یافت. در آن ایام غزلی غراء در سلک نظم کشید و نزد جناب مقرب الحضرة السلطانی فرستاد که مطلع آن اینست:
آنکه هرگز نشنود گوش تو فریاد منست
وآنکه هرگز نگذرد بر خاطرت یاد من است.
اما هیچ فایده بر آن مترتب نگشت و جناب امیر از سر ایذای او درنگذشت. چنان استماع افتاد که خواجه صانعی در مدت حبس به کسب فضایل پرداخت و روی به مطالعهء مقدمات علوم آورد و تا مختصر تلخیص مطالعهء کرد و ایضاً به شرف حفظ کلام الله العلام مشرف گشت و قصیدهء مصنوع خواجه سلمان ساوجی را تتبع کرده اکثری را از آن صنایع به قلم پیروی بر صفحهء بیان نقش نمود. (از دستور الوزراء صص 397 - 399). سپس چون خواجه سیف الدین مظفر شبانکاره مورد خشم سلطان حسین میرزا واقع شد و امر به قتل او داد در آن مجلس که سلطان را غضبی سخت فراگرفته بود یکی از نواب گفت که خواجه صانعی تا چند در زندان محبوس خواهد بود پادشاه فرمود که او را نیز امروز سیاست کنند و در آن روز که از جملهء ایام محرم الحرام سنهء 84(2) بود خواجه مظفر را بر دروازهء ملک به دار آویختند. یکی از فضلا این رباعی را در این باره بنظم آورده:
ای دیده به عالم ستم کاره نگر
در خواجگی جهان خونخواره نگر
از حالت صانعی برو تجربه کن
در حال مظفر شبانکاره نگر.
(از دستور الوزراء صص 399 - 400).
(1) - در پاورقی نسخه بدل بشش سال آمده است و نیز در حبیب السیر هم شش سال ثبت شده. (حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص 300).
(2) - این تاریخ در حبیب السیر 891 آمده است. (حبیب السیر جزء سوم از ج 3 ص 300) و تاریخ اخیر صحیح مینماید.
صانق.
[نِ] (ع ص) سخت قوی و استوار. || شتربان ماهر در خدمت شتران. (منتهی الارب).
صانقان.
[نِ] (اِخ) از قرای مرو است. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صانقانی.
[نِ] (ص نسبی) نسبت است به صانقان. رجوع به صانقان شود.
صانقانی.
[نِ] (اِخ) ابوحمزة. ابوذرعة گوید: وی در ادب فاضل و بر جهمیه سخت گیر بود. (الانساب سمعانی).
صانی.
(ع ص) مرد ملازم خدمت. (منتهی الارب). || معربد.
صاوی.
(ع ص) خشک. (منتهی الارب).
صاوی.
(اِخ) احمدبن محمد. رجوع به احمدبن محمد صاوی... شود.
صاویه.
[یَ] (ع ص) نخلةٌ صاویه؛ خرمابن خشک. (منتهی الارب).
صاهک.
[هَ] (اِخ) رجوع به چاهک... شود.
صاهل.
[هِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از صهیل، شیههء اسب. || (اصطلاح منطق) فصل مقوم است نوع فرس را همچنان که ناطق فصل است مر انسان را و نابح کلب را و ناهق خر را. || شتر که دست و پا را بسیار بر زمین زند و بگزد و بانگ نکند بهیچ یکی (کسی را نخواند) از جهت عزت نفس خود در اندرون او بانگی باشد مانند بانگ باد. (منتهی الارب).
صاهل.
[هِ] (ع ص) روزی است از ایام عرب. (معجم البلدان).
صاهلة.
[هِ لَ] (ع ص) تأنیث صاهل. || (اِ) بانگ مگس در کشت زار. (منتهی الارب).
صاهلة.
[هِ لَ] (اِخ) ابن کاهل بن حارث از بنی هذیل از طائفهء عدنان. وی یکی از اجداد عرب و عبدالله مسعود از اولاد اوست. (الاعلام زرکلی ص 427).
صاهور.
(معرب، اِ) غلاف ماه. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس و اقرب الموارد گویند کلمهء اعجمی است(1).
(1) - ظ : تعریب شاهورد و یا شایورد است بمعنی هاله و طوله و خرمن ماه. رجوع به شاهورد و شایورد... و رجوع به برهان قاطع ذیل کلمات فوق شود.
صاهة.
[هَ] (اِخ) رجوع به چاهک... شود.
صایب.
[یِ] (ع ص) راست. درست :
یکی چشم است کو بیند عجایب
شود ز آن دیدنی رأی تو صایب.
ناصرخسرو (روشنائی نامه).
و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد... (کلیله و دمنه).
- صایب رای؛ که اندیشهء درست دارد. که همهء افکار او به حقیقت بپیوندد : دستور عدل فرمای صایب رأی را گفت... (سندبادنامه ص154). وزیر صاحب تدبیر شاه نشان که صایب رأی و مصلحت دان بود پیش پادشاه رفت... (سندبادنامه ص 226). و رجوع به صائب... شود.
صایب.
[یِ] (اِخ) ابن مالک اشعری. رجوع به صائب بن مالک... شود.
صایب.
[یِ] (اِخ) محمد افندی... رجوع به صائب... شود.
صایب تبریزی.
[یِ بِ تَ] (اِخ) رجوع به صائب تبریزی... شود.
صایح.
[یِ] (ع ص) رجوع به صائح... شود.
صایحانی.
[یِ] (اِخ) ابراهیم. ملقب به برهان الدین و مکنی به ابواسحاق. وی یکی از بزرگان فقهای حنفیه است. در قاهره از حسن مقدس و دیگر دانشمندان کسب علم کرد و از ریاضی و فلک نیز مطلع بود. او راست: رساله در ربع مقنطر، و رسالهء عروضیه،و شرح فرائض ابن شحنه. وی به سال 1197 ه . ق. در دمشق درگذشت. (ریحانة الادب از قاموس الاعلام ج 1 ص 575).
صایحة.
[یِ حَ] (ع ص) رجوع به صائحه... شود.
صاید.
[یِ] (ع ص) نعت فاعلی از صید است :
رفت و دانه خورد و اندر دام ماند
صایدش کشت و بخورد و کام راند.
(مثنوی).
رجوع به صائد... شود.
صاید.
[یِ] (اِخ) نام کعب بن شراحیل است از بطن همدان. رجوع به صائدی و رجوع به الانساب سمعانی شود.
صاید نهدی.
[یِ دِ نَ] (اِخ) صاحب تنقیح المقال گوید: برید عجلی از ابی عبدالله در تفسیر آیهء «هل انبئکم علی من تنزل الشیاطین، تنزل علی کل افاک اثیم» (قرآن 26/2-221) آرد: که شیاطین بر هفت افاک اثیم نازل شدند و یکی از آن هفت تن صاید نهدی است. حسن بن داود در رجال و علامه در خلاصه نیز او را مذموم و ملعون امام دانسته اند. رجوع به تنقیح المقال ج 2 ص 95 و رجوع به صائدیه شود.
صایدی.
[یِ] (اِخ) عبدالرحمان بن عبد رب الکعبه. وی از عبدالله بن عمروبن عاص و از او زیدبن وهب و شعبی روایت کنند. حدیث او در صحیح مسلم بن حجاج قشیری آمده است. (الانساب سمعانی).
صایدی.
[یِ] (اِخ) عبد خیربن زید، یا عبد خیربن محمد بن خولی بن عبد عمروبن عبدیغوث بن صاید همدانی مکنی به ابوعمارة. سمعانی در الانساب آرد که وی زمان پیغمبر را دریافت ولیکن بملاقات او نرسید. او در کوفه سکونت جست و از علی بن ابی طالب روایت کند و ازو فرزند وی مسیب و ابواسحاق سبیعی و حبیب بن ابی ثابت و خالدبن علقمة و عطاءبن سایب و ابوحبهء همدانی و اسماعیل سدی و جز آنان روایت کنند. وی را پرسیدند چند سال داری گفت یکصد و بیست سال... یحیی بن معین او را ثقه دانسته است. (الانساب سمعانی).
صایر.
[یِ] رجوع به صائر شود.
صایر.
[یِ] در یک نسخهء خطی از مهذب الاسماء بانکوی معنی شده و در دو نسخهء خطی دیگر از همین کتاب پای گو ترجمه شده است و حقیقت معلوم نشد.
صایرتاقنا.
[یِ رَ قَ] (اِخ) دو کوه کوچک اند در ناحیت شمالی قنا و آن موضعی است به یمن. (معجم البلدان).
صایری.
[یِ] (ص نسبی) رجوع به صائری شود.
صایغ.
[یِ] (ع ص) رجوع به صائغ شود.
صایغ.
[یِ] (اِخ) ابراهیم بن میمون. رجوع به صائغ ابراهیم بن میمون شود.
صایغ.
[یِ] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالله مکنی به ابوحامد. رجوع صائغ احمدبن محمد بن عبدالله شود.
صایغ.
[یِ] (اِخ) حکیم شهاب الدین محمد بن علی صائغ. رجوع به صائغ حکیم شهاب الدین... شود.
صایغ.
[یِ] (اِخ) سعیدبن حسان اندلسی. رجوع به صائغ سعیدبن حسان... شود.
صایغ.
[یِ] (اِخ) محمد بن اسماعیل بن سالم مکنی به ابوجعفر. رجوع به صائغ ابوجعفر محمد بن اسماعیل... شود.
صایغ افریقی.
[یِ غِ اِ] (اِخ) رجوع به صائغ افریقی شود.
صایغ هروی.
[یِ غِ هَ رَ] (اِخ) رجوع به محمودبن عمر جوهری... شود.
صایغی.
[یِ] (اِخ) محمد بن عبدالله معروف به قاضی. رجوع به صائغی محمد بن عبدالله... شود.
صایغی.
[یِ] (اِخ) محمد بن عثمان بن ابراهیم مکنی به ابوعلی. رجوع به صائغی ابوعلی محمد بن عثمان... شود.
صایف.
[یِ] (ع ص) رجوع به صائف. شود.
صایک.
[یِ] (ع اِ) یقال: لقیته اول صایک و بایک؛ ای اول شی ء. (مهذب الاسماء). رجوع به صوک و بوک شود.
صایل.
[یِ] (ع ص) نعت فاعلی از صول. حمله برنده. (مهذب الاسماء).
صایم.
[یِ] (ع ص) رجوع به صائم شود.
صایم الدهر.
[یِ مُدْ دَ] (ع ص مرکب)آنکه پیوسته روزه دارد :
صایم الدهر از ضرورت لبس
بر چنین طاعتی نه مأجور است.؟
رجوع به صائم الدهر شود.
صاین.
[یِ] (ع ص) نگاهدارنده. متحفظ. || پرهیزکار : در مواضی ایام دهقانی بوده است صاین و متدین و متورع و متقی. (سندبادنامه ص 129). رجوع به صائن شود. || در مغولی بمعنی نیک است. (تعلیقات ادگار بلوشه بر جامع التواریخ رشیدی ص 28).
صاین اصفهانی.
[یِ نِ اِ فَ] (اِخ) رجوع به صائن اصفهانی... شود.
صاین الدین ترکه.
[یِ نُدْ دی تُ کَ](اِخ) رجوع به صائن اصفهانی... شود.
صاین رکن الدین.
[یِ رُ نُدْ دی] (اِخ)رجوع به صائن وزیر... شود.
صاین سمنانی.
[یِ نِ سِ] (اِخ) رجوع به صائن سمنانی شود.
صاین شمس الدین.
[یِ شَ سُدْ دی](اِخ) رجوع به صائن سمنانی شود.
صاین قلعه.
[یِ قَ عَ] (اِخ) رجوع به صائین قلعه شود.
صاین قلعهء افشار.
[یِ قَ عَ یِ اَ] (اِخ)رجوع به شاهین دژ شود.
صاین ملکشاه.
[یِ مَ لِ] (اِخ) رجوع به صائن ملکشاه شود.
صئبل.
[صِ بُ / بِ] (ع اِ) بلا. (منتهی الارب).
صئصا.
[صِ] (ع اِ) خرما که دانهء آن سخت نشود. صئصائة یکی. (منتهی الارب).
صأصأة.
[صَءْ صَ ءَ] (ع مص) نگریستن خواستن سگ بچه پیش از چشم گشادن. یقال: صأصأ الجرو؛ اذا حرک عینیه قبل التفتیح او کاد یفتحهما. و فی الحدیث فقحنا و صأصأتم؛ ای أبصرنا أمرنا و لم تبصروه. (منتهی الارب). و رجوع به مصادر زوزنی شود. || ترسیدن. || خوار گردیدن. || رام شدن. || بانگ برزدن. || گشنی ناپذیرفتن خرمابن. || دانه سخت ناکردن خرمابن. || بددل شدن مرد. (منتهی الارب).
صئصی ء .
[صِءْ صِءْ] (ع اِ) اصل هر چیز. (منتهی الارب). صِئْصیی ء.
صئصیی ء .
[صِءْ] (ع اِ) اصل هر چیز. (منتهی الارب). صئصی ء.
صأک.
[صَ ءَ] (ع اِ) بوی گند که از عرق تن شخصی آید. || (مص) چسبیدن. || بسته شدن خون. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
صئک.
[صَ ءِ] (ع ص) مرد سخت و درشت و توانا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صأم.
[صَ ءَ] (ع مص) بسیار آب خوردن. (اقرب الموارد).
صأم.
[صَءْمْ] (ع مص) راه نمودن لشکر را بر مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صئی.
[صَ / صِ / صُ ئی ی] (ع مص) آواز کردن جوجه و عقرب. و فی المثل: یلدع و یصئی؛ کسی را مثل زنند که ستم کند و شکوه آغازد. و منه جاء بما صأی و صمت؛ ای بالمال الناطق و الصامت. منتهی الارب.
صب.
[صَب ب] (ع مص) ریختن. ریختن آب و افشاندن آن. قوله تعالی : انا صببنا الماء صباً (قرآن 80/25). || توسعاً، رسیدن مصیبت. فرود آمدن بلا و نازله :
صبت علی مصائب لو انها
صبت علی الایام صرن لیالیا.
(منسوب به فاطمه (ع)).
صبا.
[صَ] (ع اِ) باد برین که جای وزیدن آن از مطلع ثریا تا بنات نعش است و آن را قبول هم نامند خلاف دبور. (منتهی الارب). بادی است که از مابین مشرق و شمال وزد و باد برین هم همین است. (برهان قاطع ذیل باد صبا). باد مشرق. (مهذب الاسماء). باد پیش. در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: که صبا بفتح صاد و باء موحده و قصر الف، بادی که از طرف مشرق آید در فصل بهار. و در تذکرة الاولیاء مذکور است صبا بادی است که از زیر عرش می خیزد و آن به وقت صبح می وزد. بادی لطیف و خنک است، نسیمی خوش دارد و گلها از آن بشکفد و عاشقان راز با او گویند: و در اصطلاحات عبدالرزاق کاشی صبا نفحات رحمانیه است که از جانب مشرق روحانیات می آید. کذا فی کشف اللغات. در مدارج النبوة مذکور است که صبا بادی است که مهب آن از مطلع ثریا تا بنات النعش است و مقابل آن دبور است و شمال به فتح شین و گاهی به کسر نیز خوانده میشود، بادی است که از جانب شمال به جانب جنوب وزد و صحیح آن است که بادی که مهب وی میان مطلع شمس و بنات النعش باشد. و آن حضرت صلی الله علیه و سلم فرمود: نصرت بالصبا و اهلکت عاد بالدبور. و قصهء آن به این وجه است که روز خندق آن حضرت دعا کرده به این دعا: یا صریخ المکروبین و یا مجیب المضطرین اکشف همی و غمی و کربی تری مانزل بی و باصحابی. پس مستجاب شد دعا و فرستاد حق تعالی جماعتی از ملائکه را تا طنابهای خیمه های ایشان میبریدند و میخها را میکندیدند و آتشها را می کشتند و ترسی و رعبی در دلهای ایشان پیدا شد که غیر از فرار چاره ندیدند پس آمد باد صبا و کندید میخها را و انداخت خیمه ها را و بر زمین افکند دیگها را و ریخت بر روی ایشان خاک را و انداخت سنگ ریزه ها را و میشنیدند در هر گوشه ای از معسکر خود تکبیر را. پس گریختند شباشب و گذاشتند بارهای گران را. و شیخ عمادالدین در تفسیر خود آورده که اگر نه آن بودی که خداوند تعالی محمد را رحمة للعالمین آفریده، آن باد صبا بر ایشان اشد بودی از باد عقیم که بر عادیان فرستاد. و ابن مردویه در تفسیر خویش از ابن عباس نکته ای غریب آورده که در لیلة الاحزاب باد صبا با باد شمال گفت بیا تا برویم و رسول خدا را یاری کنیم. باد شمال در جواب باد صبا گفت: ان الحرة لاتسیر باللیل؛ زن اصیل در شب سیر نمیکند. پس حق تعالی بر باد شمال غضب کرده وی را عقیم گردانید. پس بادی که در آن شب نصرت رسول خدا صلی الله علیه و سلم کرد باد صبا بود. و لهذا فرمود: نصرت بالصبا - انتهی. من المدارج :
صبا غنچه را خار در دل شکست
سهی سرو را در جهان کرد پست.فردوسی.
درست گوئی نخاس گشت باد صبا
درخت گل بمثل چون کنیزک نخاس.
منوچهری.
آن حله ای که ابر مر او را همی تنید
باد صبا بیامد و آن حله را درید.منوچهری.
سحاب او بسان دیدگان من
بسان آه سرد من صبای او.منوچهری.
برنا کند صبا بفسون اکنون
این پیر گشته صورت برنا را.ناصرخسرو.
این پیر کوژپشت کهن گشته شاخ گل
باز از صبا(1) بصنعت باد صبا شده ست.
ناصرخسرو.
وینکه چو گل روی بشوید بشب
مشک دهد بر رخ شسته صباش.
ناصرخسرو.
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.ناصرخسرو.
صبا آید اکنون بعذر شمال
سحرگاه تازان سوی لاله زار.ناصرخسرو.
یرحمک الله زد آسمان که دم صبح
عطسهء مشکین زد از صبای صفاهان.
خاقانی.
ز آتش دلها صبا سوخته شد سربسر
تا بسر زلف تو کرد گذر چین بچین.خاقانی.
داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دوگروهی بدید یاوگیان خزان.خاقانی.
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند.خاقانی.
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهء جانم روان دارید بر دست صبا.
خاقانی.
دهان صبا مشک نکهت شد از می
ببوی می اندر صبا میگریزم.خاقانی.
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم.خاقانی.
بوی بدل می برد در ره او چون صبا
راه بجان میرود بر در او چون شرار.
خاقانی.
نافهء آهو شده ست ناف زمین از صبا
عقد دوپیکر شده ست پیکر باغ از هوا.
خاقانی.
کو صباخلقی که از تشویر جاه و خلق او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی.
خاقانی.
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عمل ران صبحگاه.
خاقانی.
زآن شناسی باد را که آن صباست
یا دبور است این بیان آن خفاست.مولوی.
بدین خاک چندان صبا بگذرد
که هر ذره از ما بجائی برد.سعدی.
چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.
سعدی.
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است.
حافظ.
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت.حافظ.
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
بیادگار بمانی که بوی او داری.حافظ.
صبا ز من بحریفان زیردست آزار
بگو که کارکنان فلک زبردستند.حافظ.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس.
حافظ.
|| در شرح اصطلاحات صوفیهء ابن عطار میگوید: صبا صولت و رعب روح است و استیلاء آن بحیثیتی است که صادر شود از شخصی چیزی که موافق شرع و عقل است و دبور مقابل این است. کذا فی لطایف اللغات.
(1) - ظ : بازش صبا. (تعلیقات مؤلف لغت نامه بر دیوان ناصرخسرو).
صبا.
[صَ] (ع مص) کودکی. (منتهی الارب) (دهار). کودکی کردن. (مصادر زوزنی) : اما به حکم آنکه شاهزاده در حداثت سن و بدایت صبا بود آن غرر و درر چون صبا میشمرد. (سندبادنامه ص 51). || میل کردن به نادانی جوانی. (اقرب الموارد). رجوع به صِبی شود.
صبا.
[صَ] (اِ) نام آهنگی است از آهنگ های موسیقی. رجوع به کلمهء آهنگ... شود.
صبا.
[صَ] (اِخ) فتح علی خان. وی از مردم کاشان است و در شیراز به سر می برد. هدایت در ریاض العارفین از وی به ملک الشعرا و سلطان البلغا و افصح المتأخرین و المعاصرین تعبیر کند و گوید: آن جناب از اعیان و اشراف شهر کاشان بود و مدتی در شیراز به سر برد و در بدو جلوس فتحعلی شاه با قصائد غرائی که انشاد کرد در زمرهء ندمای محفل سلطانی درآمد و روزگاری نیز به حکومت قم و کاشان گذرانید. سپس کناره جست و به ملتزمین رکاب پیوست و به مراحم بی پایان سلطانی مفتخر آمد: و گوید:... قرب هفتصد سال است که چنین سخن گستری در گیتی نیامده و جمعی از ارباب انصاف مثنوی وی را بر مثنوی حکیم فردوسی ترجیح میدهند... غرض وی ملک الشعراء بالاستحقاق این عصر است و فقیر را به قوت طبع و پختگی اشعار آن جناب کمال اعتقاد میباشد. (ریاض العارفین چ 1305 ص 262). و در مجمع الفصحاء احتساب الممالکی را نیز جزو مشاغل او شمرده و گوید در فنون نظم مثنوی و قصیده سرائی طرزی خاص داشت، و غالباً همت بر رعایت معانی و الفاظ و مراعات صنایع و بدایع می گماشت، الحق دست سخن سرایان کهن را بر پشت بست و در محفل قدرت بر ایشان مصدر نشست. از غایت شهرت آفتاب است و افکار و اشعار متین او زیور هر کتاب، کلام وی فصیح و مطبوع و زیبا و متین است، و اشعار او بلیغ و جزیل و مصنوع و رنگین... دیوان قصاید آنجناب تخمیناً ده پانزده هزار بیت است همگی محکم و رزین و زبده و گزین... در احیای طرز بلغا خاصه صنعت سجع متوازی بی نظیر است و در سنهء 1238 ه . ق. درگذشت. (از مجمع الفصحاء ج 2 ص 267). مرحوم بهار در مقدمه ای که به گلشن صبا نوشته است گوید: فتح علی خان متخلص به صبا و ملقب به ملک الشعراء، اصلا از مردم آذربایجان و از خاندان امرای دنبلی است و سلسلهء نسب او چنین است: فتحعلی بن آقامحمدبن امیر فاضل بیک بن امیر شریف بیک بن امیر غیاث بیک... که به سی ویک پشت به یحیی بن خالد برمکی میرسند(1). وی از خاندان امرای دنبلی است که مدتها در آذربایجان (حدود خوی و مراغه) به امارت و حکومت و سرحدداری، گاهی مستقل و گاهی به دست نشاندگی پادشاهان زند و قاجار مشغول بوده اند، و تاریخ آنان از 742 ه . ق. تا زمان قاجار به رشتهء تحریر درآمده است. و نسخهء آن امروز در تهران نزد یکی از شاهزادگان قاجار موجود است. خانوادهء فتحعلی خان از فترات دورهء نادر و کریمخان به کاشان افتاده و برادر بزرگ تر فتحعلی خان میرزا محمدعلی خان پدر میرزا محمدحسن ملک الشعراء اصفهان متخلص به ناطق وزیر لطفعلی خان زند بود. و پس از انقراض زندیه دستگیر و مورد عتاب آقا محمدخان قاجار قرار گرفت و او را به جرم اینکه از قول لطفعلی خان نامه ای ناهموار به آقامحمدخان نوشته بوده است و انکار نکرد کشتند(2). فتحعلی خان قبل از آنکه چراغ زندیه خاموش و آفتاب دولت قاجار بالا گیرد لطفعلی خان و سایر امرای زندیه را مدح میگفت و خود نگارنده دیوانی از آن مرحوم در دست داشت که مدایح لطفعلی خان و دیگر امرای زندیه و مخصوصاً قصیدهء لامیه که در پایان همین مقاله آمده است در آن کتاب بود. صبا پس از واقعهء برادر متواری شد و معلوم نیست چه بر او گذشت تا هنگامی که فتح علی شاه به لقب جهانبانی ملقب و از جانب آقا محمدخان فرمان فرمای فارس شد، فتحعلیخان صبا در فارس بدو پیوست، و فتح علی شاه به تربیت و نگاه داری او پرداخت و به سال 1212 هنگام جلوس پادشاه صبا قصیدهء غرائی که با این مطلع آغاز میشود:
دو آفتاب کز آن تازه شد زمین و زمان
یکی به کاخ حمل شد یکی به گاه کیان.
ساخت و به لقب ملک الشعرائی و به التزام رکاب سلطانی نایل آمد. و سپس چندی هم به حکومت قم و کاشان مأمور شد و زمانی هم منصب احتساب الممالکی را عهده دار گردید. در اواخر از حکومت دست کشید و به التزام رکاب شاهی اختصاص یافت و گویند وقتی به کلیدداری آستانهء قم نیز منصوب گشت. سال ولادت وی به تحقیق معلوم نیست اما خود او در مقدمهء بعض نسخ گلشن صبا و تمام نسخ شهنشاهنامه خود را چهل وپنج ساله میخواند و از طرفی معتمدالدوله گوید: در سفری که فتح علی شاه به قصد جنگ روس از پایتخت به آذربایجان کرد صبا ملتزم رکاب بوده و داستان یکی از حروب را که از آن آگاهی داشت به بحر متقارب به نظم آورد و به عرض رسانیده و پذیرفته گشت سپس مأمور شد که تاریخ قاجاریه را از آغاز تا پایان به نظم آورد و او بنظم شاهنشاهنامه پرداخت. (گنجینهء معتمد ص 64). و چون میدانیم که سفر فتح علی شاه به آذربایجان و استقرار اردوی او در چمن اوجان به سال 1224 و مراجعت وی از آن سفر در آخر همان سال بوده، پس صبا در این سال چهل وپنج سال داشته و ناگزیر ولادتش در 1179 بوده است. فوت او نیز در 1238 رخ داد پس در پنجاه ونه یا شصت سالگی بدرود حیات گفته است. مرحوم لله باشی در حق او گوید: «عمر معقولی کرده» و کلمهء معقول در آن عصر برای تعیین مقداری است که از حد وسط بیشتر ولی به حد اعلی هم نرسیده باشد. صبا در شعر شاگرد حاج سلیمان صباحی است و با آذر و هاتف آمیزش داشته است، شک نیست که صبا در جوانی به تحصیل علوم متداول مشغول بوده است زیرا علم خط و ادب و طب در عصر کریمخان رواجی بسزا داشت و همهء دانشوران آن عصر خاصه شعرا در خط فارسی و عربی و تتبع شعر گذشتگان و فن تاریخ ماهر بوده اند و صبا نیز در زمرهء این طبقه بوده است. رضاقلی خان هدایت مدعی است که: صبا «... شیوه و قانون استادان قدیم را تجدید کرده و موزونان عهد و زمان خود را پدرانه پرورده است...» ولی همان طور که در شماره های سال 1311 مجلهء ارمغان تحقیق شده است، تجدید سبک و شیوهء قدما رهین زحمات عده ای از مردان علم و ادب قرن دوازدهم است که صبا نیز در دبستان آنان پرورش یافته و از آن گروه صباحی استاد صبا است اما باید اعتراف کرد که صبا در تقویت شیوهء شاعران باستان رنج موفور کشید و در این شیوه پس از استادان خویش رتبهء مقدم را دارد، و هر چند صبا از نظر لطافت شعر به پایهء آنان نمی رسد، اما از جهت معانی و صنایع و جزالت و سنجیدگی و بلندی بر آن سبقت دارد. صبا خود دارای دبستانی است که قاآنی و سپهر و ادیب الممالک و بسیاری از شعرای قرن سیزدهم شاگردان آن دبستانند. تفصیل در مقالاتی که اشاره شد مسطور است. صبا گذشته از استادی در شعر و ادب، اخلاق و صفاتی پسندیده داشته است. به تربیت و تشویق دانشوران همت گماشت و آنان را به دربار هدایت و شغلی نامزد آنان میکرد و از جملهء اینان فاضل خان گروسی است. و این صفت که در شاعران و دبیران و ارباب صنعت نادر است صبا را در نظر ما مردی بزرگ جلوه می دهد و معاصرین او را در مقابل وی خاضع میکرد. از خاندان صبا خانواده های چندی به جای ماند که همه فضلا و شعرا و بزرگانند مانند فروغ، عندلیب، محمودخان، میرزا احمد صبور، خجسته و گروهی دیگر از فضلا که هم اکنون در قید حیاتند و این خاندان را میتوان اولین خاندان بزرگ ادبی ایران شمرد که سلسلهء نسب آنان از عهد قدیم تا امروز به هم پیوسته و دارای ریاست و جلالت و بزرگی و هنراند. از اشعار صبا دیوان قصاید و غزلیات، شهنشاهنامه، خداوندنامه، گلشن صبا و جز آن موجود است و مقداری از اشعار وی نیز از میان رفته است و در خراسان شنیدم که او را دیوانی در مدح امرای زند بوده است و چون به خدمت جهانبانی ولیعهد قاجار درآمد آن دیوان را بشست شاید تنها اثری که از آن دیوان باقی است قصیدهء لامیه ای است که در مدح لطفعلی خان زند گفته و سپس با اندکی تصرف آن را به نام فتحعلی شاه گردانیده و آن قصیده اینست:
جانب بندر بوشهر شو ای پیک شمال
به بر شاه فریدون فر خورشیدخصال
خسرو ملک ستان لطفعلی خان که بود
یاورش لطف علی یار خدای متعال.
که آن را بدین صورت گردانده اند :
جانب کشور جمشید شو ای پیک شمال
به بر شاه فریدون فر خورشیدخصال
خسرو ملک ستان فتحعلی شه که بود
یاورش لطف علی یار خدای متعال.
نوشتهء صاحب فارسنامه نیز تأیید میکند که فتحعلی خان مداح زندیان بوده است. وی چنین نویسد: لطف علی خان پس از ورود بشیراز صیدمرادخان قاتل پدر خویش را بکشت و به تخت نشست و فتح علی صبا در تاریخ جلوس او گفت:
رسم عدالت چو کرد زنده به تاریخ او
گفت صبا او بود ثانی نوشیروان.
(فارسنامه چ تهران ص 231).
بهترین اشعار صبا نامهء گلشن صباست چه در سایر اشعار وی کلمات غریب و احیانا لغات وحشی دیده می شود ولی چون در گلشن صبا پیروی از استاد سخن سعدی کرده است شعر او ساده و روان و فصیح میباشد. تصویری از صبا در ضمن تصویر مجلس بار فتحعلی شاه که در سرسرای وزارت خارجه نقاشی شده است، دیده می شود که در سمت راست مجلس در مکان محترم با لباس رسمی جبه و شال و کلاه ایستاده و جزوهء مدیح به کف دارد. (از مقدمهء گلشن صبا چ 1313 شمسی بقلم بهار). براون در تاریخ ادبیات در ترجمهء احوال او به نقل گفته های هدایت پرداخته و گوید: صبا چون بیشتر مدحی است کمتر ما را پسند می افتد اما بسیار خوش آهنگ و عذب البیان است. (تاریخ ادبیات ایران ترجمهء یاسمی صص 199 - 200). و رجوع به فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج 2 ص 626 شود.
(1) - نقل از نسبنامهء سپهر ثانی منقول از کتابخانهء دولتی و از شرحی که میرزا عبدالرحیم خان کلانتر کاشانی در مرآة القاشان آورده است. (نسخهء خطی بهار).
(2) - ناسخ التواریخ، جلد قاجاریه ص 27.
صبا.
[صَ] (اِخ) نام وی محمدصابرحسین و از شعرای هندوستان و از اهالی سهسوان است و منظومه ای بنام «شوکت خسروی» دارد که بدین بیت شروع میشود:
جهان داورا پادشاهی تراست
ببایسته بودی خدایی تراست.
(قاموس الاعلام ترکی).
صباء .
[صَ] (ع مص) میل کردن به جوانی و کودکی و نادانی و بازی. (منتهی الارب).
صبائی.
[صَ] (اِخ) وی شاعری است از مردم ادرنه و معاصر سلطان بایزید ثانی و او را دیوانی است. (کشف الظنون ج 1 ص 514).
صباب.
[صَبْ با] (ع ص) صیغهء مبالغه از صب السماء صباً. (معجم البلدان). رجوع به صب شود.
صباب.
[صَبْ با] (اِخ) چاهی است در دیار بنی کلاب که در آنجا خرما بسیار بود. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صبابات.
[صُ] (ع اِ) جِ صبابة. رجوع به صبابة شود.
صبابة.
[صُ بَ] (ع اِ) باقی آب و شیر در خنور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبابة.
[صَ بَ] (ع اِمص) عشق و شوق یا نرمی دل و رقت شوق یا گرمی و سوزش عشق یا تنگدلی از عشق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). آرزومند گشتن. سخت آرزومند شدن. (زوزنی).
صباح.
[صَ] (ع اِ) بام. بامداد. نقیض مساء :
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح.
مسعودسعد.
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا.
مسعودسعد.
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می گریزم.خاقانی.
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زود پیش از صباح بفرستد.خاقانی.
یار زیبا گر هزارش وحشت از ما بر دلست
بامدادان روی او دیدن صباحی مقبل است.
سعدی.
شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو
از شبستان به در آئی چو صباح از دیجور.
سعدی.
تا آفتاب می رود و صبح می دمد
عاید بخیر باد صباح و مسای تو.سعدی.
مکنید دردمندان گله از سیاهی شب
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
|| سپیده دم. (دهار).
- امثال: صباح خواستم خضری ببینم به خرسی دچار شدم. (از مجموعهء امثال هند). رجوع به امثال و حکم شود.
|| روز. یوم :
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمایی فرست.
خاقانی.
تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت نشد مخمر.
خاقانی.
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
از این سه معنی الف دال و میم بی اعراب.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام.
خاقانی.
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک.
خاقانی.
چهار صباحی زندگی کنیم؛ چند روزی در دنیا باشیم. چند روزی زنده باشیم.
|| یوم الصباح؛ روز غارت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
صباح.
[صَ] (اِخ) (دعاء...) نام دعائی است منسوب به امیرالمؤمنین علی (ع) که در نزد شیعه خواندن آن در هر بامداد فضیلت دارد. آغاز آن: اللهم یا من دلع لسان الصباح بنطق تبلجه... و بر آن شروحی نوشته اند. رجوع به الذریعة (دعاء صباح) شود.
صباح.
[صُ] (ع ص) جمیل. زیبا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || (اِ) شعلهء قندیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صباح.
[صُبْ با] (ع ص) مرد خوب و صاحب جمال. (منتهی الارب).
صباح.
[صُ] (اِخ) آبی است از جبال نملی مر بنی قریط را. (معجم البلدان).
صباح.
[صُ] (اِخ) نام بطنی چند است از قبایل عرب و بطنی است از بنی ضبة. (الانساب سمعانی).
صباح.
[صِ] (ع ص، اِ) جِ صبیح، زیباروی :کاسات از دست سقاة صباح، صباح به عشا و رواح به غداة پیوستند. (جهانگشای جوینی).
صباح.
[صَبْ با] (اِخ) سمعانی گوید گمان دارم که آن نام بطنی از سهم است. (الانساب سمعانی). رجوع به صباحی... شود.
صباح.
[صَ] (اِخ) وی جد شیوخ کویت مشهور به آل صباح و نخستین کس از این خاندان است که به امارت رسید. صباح از مردم بنی عنیزة است. او ابتدا در خیبر سکونت داشت سپس با قوم خود به کویت شد و امارت یافت در حدود سال 1200 ه . ق. / 1785 م. درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 427 از ملوک العرب).
صباح.
[صَبْ با] (اِخ) وی پدر حسن پیشوای بزرگ اسماعیلیه است.
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن ابرهة بن صباح. وی یکی از پادشاهان حمیر است. در مجمل التواریخ و القصص آمده است: پس از ابرهه پادشاهی به صهبان بن محرث رسید، به عهد یزدجرد اثیم و بعد از وی پادشاهی با صباح بن ابرهة بن الصباح افتاد، و هر دو در یک وقت بیش از پانزده سال پادشاهی نکردند. (مجمل التواریخ و القصص ص 168). مصحح کتاب در ذیل همین صفحه نویسد که عبارت حمزهء اصفهانی در این مورد چنین است: و انهما ملکا فی زمان واحد خمسة عشر سنة. فردوسی در آغاز جنگ کیخسرو و افراسیاب در شمار سران لشکر کیخسرو از صَبّاح پادشاه یمن نام برده است و گوید :
چو صباح فرزانه شاه یمن
دگر شیردل ایرج پیلتن.(شاهنامه).
رجوع به فهرست ولف شود. و در شاهنامه چ بروخیم (ج 5 ص 1279) صباخ آمده است. خواندمیر گوید: ابرهة بن الصباح بقول صاحب «معارف» پس از ولیعه هفتاد و دو سال پادشاهی کرد و نسب ابرهة به روایت بعضی از نقلهء اخبار به کعب بن سباء الاصفر الحمیری پیوندد و او به صفت علم و دانش اتصاف داشت، و معلوم فرمود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت لاجرم نسبت به آن قبیله انعام و احسان فراوان کرد و صباح بن ابرهة پس از فوت پدر پانزده سال کشورداری کرد. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء دوم از ج 1 ص 95).
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن حسین بن محمد بن صباح بن ریذوس مدینی. ابونعیم اصفهانی گوید او را بارها دیدم و روایتی از وی آورده است. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346).
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن خاقان اهتمی یا منقری. وی ندیم مصعب زبیر و از مشایخ مروءة و علم و ادب بود و فرزدق و جریر را بر اخطل ترجیح میداد. (التاج ذیل ص 110 از اغانی). و در عیون الاخبار آمده است که عبدالرحمان بن ابی عبدالرحمان بن عایشة در وصف گند زیر بغل خود و نکوهش صباح سروده است:
من یکن ابطه کآباط ذاالخل
ق فابطای فی عدالفقاح
لی ابطان یرمیان جلیسی
بشبیه السلاح او بالسلاح
فکانی من نتن هذا و هذا
جالس بین مصعب و صباح.
(عیون الاخبار ج 4 ص 63).
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن سهل، مکنی به ابی سهل. تابعی است.
صباح.
[صُ] (اِخ) ابن طریف. سمعانی نسبت او را چنین نویسد: صباح بن طریف بن یزیدبن عمر بن عامربن ربیعة بن کعب بن ربیعة بن ثعلبة بن سعدبن ضبة. (الانساب ص 349 ورق الف). و از فرزندان او عبدالحرب بن زیدبن صفوان صباحی است.
صباح.
[] (اِخ) ابن عاصم. وی از انس بن مالک و از او حجاج بن یوسف روایت کند. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 346 شود.
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن عبدالله بجلی مکنی به ابی شراعة. تابعی است.
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن عتیک. سمعانی گوید وی فرزند عتیک بن اسلم بن یذکربن عنزه (عنترة؟) است و از احمدبن حباب آرد که او صباح بن عتیک بن اسلم بن بدکربن غنزة بن اسدبن نزاربن ربیعة است. و دو بطن محارب و هوازن منسوب بدو فرزند او میباشند که بدین نامها موسوم بودند. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف).
صباح.
[صُ] (اِخ) ابن قضاعة بن عبدالاحب بن کعب بن صباح. سمعانی گوید: وی جاهلی است. (الانساب ص 349 ورق الف).
صباح.
[صُ] (اِخ) ابن قیس. ابن عبدربه گوید: وی ازمردم کنده است. (العقد الفرید ج 3 ص 341).
صباح.
[] (اِخ) ابن مثنی. وی از کتاب عمر بن عبدالعزیز اموی است. جهشیاری از عبدالله بن صالح کاتب آرد که نامه ای از عمر بن عبدالعزیز به عیاض بن عبدالله دیدم که پایان آن چنین بود: [ و کتب الصباح بن المثنی یوم الخمیس لاربع خلون من ذی الحجة سنة تسع و تسعین ] . (الوزراء و الکتاب ص 33 و 34).
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن محمد مکنی به ابی حازم احمسی. تابعی است.
صباح.
[صَ] (اِخ) ابن هذیل. وی برادر امام زفر فقیه است. (منتهی الارب).
صباح الخیر.
[صَ حُلْ خَ] (ع اِمرکب)کلمه ای است که هنگام طلوع صبح معاشران با هم گویند. (غیاث اللغات). صبح به خیر گفتن، مقابل شب به خیر :
صباح الخیر زد بلبل کجائی ساقیا برخیز(1)
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم.
حافظ.
رجوع به صباحک بالخیر و صباحکم بالخیر شود.
(1) - و ممکن است که «صباح الخیر» نام آهنگی از موسیقی باشد.
صباحت.
[صَ حَ] (ع اِمص) خوب روئی و سفیدی رنگ انسان. ضد ملاحت. (غیاث اللغات). زیبائی. جمال. خوشگلی : در هیچ تاریخ مذکور نیست که کسی را از وزراء آن مآثر مأثور و محامد مذکور و کمال صباحت و وفور سماحت و سیادت در سیاست جمع بوده است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 74).
شب همه شب انتظار صبح روئی می رود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.
سعدی.
باران چون ستاره ام از دیدگان بریخت
روئی که صبح خیره شود در صباحتش.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 483).
جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت او عاجز آید چنانکه در شب تاری صبح برآید. (گلستان طبع قریب ص 145). صبح تابان را از صباحت او دست بر دست. (گلستان). || (مص) نیکوروی شدن. (زوزنی).
صباحک بالخیر.
[صَ حُ کَ بِلْ خَ] (ع جمله اسمیه دعایی) درودی است که به بامداد گویند. یعنی صبح تو خوش. رجوع به صباح الخیر و صباحکم بالخیر... شود.
صباح کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب)روز به خیر گفتن. تهنیت بامداد ادا کردن : آن شخص می آمد به رسم عرب روی خویش بربسته و سلاح تمام پوشیده واو را صباح کرد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). رجوع به صباح کنان و صباح الخیر... شود.
صباحکم بالخیر.
[صَ حُ کُ بِلْ خَ] (ع جمله اسمیه دعایی) درودی است که به بامداد گویند. یعنی بامداد شما خوش. رجوع به صباح الخیر و صباحک بالخیر... شود.
صباح کنان.
[صَ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) کنایت از صباح الخیرگویان است، یعنی مردمانی که به صباح الخیر گفتن عادت کرده باشند. (برهان قاطع). رجوع به صباح الخیر و صباحکم بالخیر و صباحک بالخیر... شود.
صباح کندی.
[صَ حِ کِ] (اِخ) وی یکی از گوهریان مشهور و معاصر رشید است. رشید وی را نزد صاحب سراندیب روانه کرد تا گوهرهای آن ناحیت بخرد، ملک وی را گرامی داشت و خزانهء گوهر خود بدو نمود و صباح از آن گوهرها به شگفت درشد سپس یاقوتی سرخ دید که به مانند آن در خزائن پادشاهان ندیده بود و سخت به شگفتی درآمد. ملک پرسید مانند این یاقوت دیده ای؟ گفت نه به خدا. ملک گفت توانی بهای آن را معین کنی؟ چه همه در این کار درمانده اند. گفت آری توانم. ملک را این پاسخ دشوار آمد و گفت ترا خردمند میدانستم لیکن با ادعای خویش فراست مرا تکذیب کردی. صباح گفت نه چنین است و اگر خواهی مدعای خود را ثابت کنم بفرمای تا جوهریان را حاضر کنند. ملک چنان کرد و صباح چادری بخواست و بگسترد و چهار گوشهء آن به چهار کس داد تا در هوا نگاه داشتند. سپس یاقوت را با قوت تمام بپرانید و چون بر چادر بیفتاد گفت بهای آن آن مقدار از زر است که به روی هم انباشته کنی تا بدان بلندی رسد که یاقوت رسید. جوهریان گفتهء او بپسندیدند و مقام کندی در نزد آنان و در دیدهء ملک بزرگ گشت، و ملک بفرمود تا او را خلعت داده و دهان وی از گوهر گرانبها پر کنند و حاجت او روا کرد و بازگرداند. (الجماهر بیرونی ص63). و رجوع به ص 32 همان کتاب شود.
صباح و مسا .
[صَ حُ مَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب، ق مرکب) بامداد و شبانگاه. صبح و عصر :
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع محفل دگری.
حافظ.
صباحی.
[] (اِخ) رجوع به حارث بن عیسی... شود.
صباحی.
[صُ حی ی] (ع ص) دم صباحی؛ خون سخت سرخ. (منتهی الارب).
صباحی.
[صُ] (اِخ) وی از اولاد صباح بن لکیزبن اقصی بن عبدقیس و مکنی به حیزه است و از پیغمبر روایت کند و از این قبیله جز وی کسی پیغمبر را درک نکرد. (سمعانی ص 349 ورق الف).
صباحی.
[صُ] (اِخ) عبدالحرب بن زیدبن صفوان بن صباح وی از جانب قوم خود به رسالت نزد پیغمبر شد و آن حضرت او را عبدالله نامید. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف).
صباحی.
[صُ] (اِخ) محمد بن سلیمان بن محمد صباحی معلم. مکنی به ابوعمرو. او از عیسی بن شعیب قسملی و عاصم بن سلیمان کوفی و از وی قاسم بن نصر محرومی (مخزومی؟) و هشام بن علی سیرافی روایت کنند. و گفته اند که نام او سلیمان است. (سمعانی ص 349 ورق الف).
صباحی.
[صَبْ با] (اِخ) نام تیره ای است از شعبهء شیبانی از ایلات عرب در خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی مسعود کیهان ص 87).
صباحی.
[صَبْ با] (اِخ) سمعانی گوید: گمان دارم بطنی از سهم اند. رجوع به صباح شود.
صباحی.
[صَبْ با] (اِخ) احمدبن حسین بن هارون صباحی مکنی به ابوبکر. وی از قبیلهء صباح است از بنی سهم. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف).
صباحی.
[صَبْ با] (اِخ) یزیدبن سعید اسکندرانی مکنی به ابوخالد. ابوسعیدبن یونس گوید: او را به موالی بنی سهم نسبت کرده اند و گوید وی از مالک بن انس و لیث بن سعد و همام بن اسماعیل و عبدالله بن وهب روایت کند. وی به صفر سال 249 ه . ق. درگذشت و او آخرین کس در مصر است که از مالک روایت کرد. (الانساب سمعانی ص 349).
صباحی.
[صَبْ با] (اِخ) یزیدبن سعید مدینی. وی دو حدیث از مالک بن انس روایت کند. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف).
صباحی کاشانی.
[صَ یِ] (اِخ) رجوع به حاجی سلیمان... شود.
صباحیه.
[صَ حی یَ] (ع اِ) رجوع به جزر... شود.
صباحیه.
[صُ حی یَ] (ع ص، اِ) سنانهای پهن. (منتهی الارب).
صباحیه.
[صُبْ با حی یَ] (اِخ) از فرق شیعهء زیدیه و امامیه که ابوبکر را امام میدانستند و میگفتند علی با آنکه افضل است نصی بر خلافت او نیست. (خاندان نوبختی ص 259 از خطط ج 4 ص177).
صباحیه.
[صَبْ با حی یَ] اصحاب حسن صباح اند. رجوع به حسن صباح و رجوع به اسماعیلیه شود.
صباخ.
[صِ] (ع ص) جِ صَبَخَة. رجوع به صبخة و سبخة شود.
صباخ.
[صَبْ با] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن است که در ذیل کلمهء صباح مذکور افتاده لیکن در بعضی نسخ چاپی صباخ آمده است. رجوع به صباح شود.
صباخلق.
[صَ خُ] (ص مرکب)خوش خلق. نیکوخو :
کو صباخلقی که از تشویر جاه خلق او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی.
خاقانی.
رجوع به صبا شود.
صبار.
[صَبْ با] (ع ص) صیغهء مبالغه از صبر. شدیدالصبر. بسیار شکیبا. شکیبا. (معجم البلدان).
صبار.
[صَبْ با] (اِخ) نامی از نامهای خدا.
صبار.
[صُ] (ع اِ) صُبّار. تمرهندی است :
مرا کرد محموم صداع خمار
رسان ساقیا آن شراب صبار.
میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 160).
رجوع به تمر هندی شود.
صبار.
[صِ] (ع اِ) جِ صُبرَة. رجوع به صبرة شود.
صبار.
[صِ] (ع اِ) سربند شیشه و مانند آن. (منتهی الارب). سداد. (اقرب الموارد).
صبارا.
[صُ] (ع اِ) جنون سوداوی و در منتهی الارب آن را صُبارَه ضبط کرده است. مؤلف ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: صبارا دیوانگی و آشفتگی به افراط راگویند که با سرسام نیز باشد که از صفرای محض تولد کند. (علامت) صبارا؛ از هفت چیز باید جست: 1 - از خواب و احوال آن. 2 - از خشم و احوال آن. 3 - سخنهای بیمار. 4 - حرکات و افعال او. 5 - از تب و از اعراض آن. 6 - از نبض و نفس. 7 - از دردها که پدید آید. اما آنچه از خواب و احوال آن باید جست آن است که خواب کمتر باشد، و اگر بخسبد خوابی مضطرب باشد و خوابهای شوریده بیند، و اندر خواب بترسد و بجهد و آنچه از چشم و احوال آن باید جست آن است که چشمها سرخ باشد و با اضطراب حرکات و چشمها به گرانی گشاید و به چشمی ماند که خاشاک در او افتاده باشد، و بیخواست او از یک چشم او اشک برود. و آنچه از سخنان او باید جست آن است که سخنها بیهشانه گوید و آنچه گوید فراموش کند و هر چه از وی پرسند و با وی گویند جواب او جواب آن سخن نباشد و بدان نماند و به آخر سخن کمتر گوید، و گفتن و شنیدن دشمن دارد. و آنچه از حرکات احوال او باید جست آن است که از نخست سخت متحرک شود و آشفته باشد و به آخر آرمیده تر شود چنانکه چشمها نیز به گرانی گشاید و پرزه از جامه و کاه از دیوار چیدن گیرد. و آنچه از تب و اعراض باید جست آن است که تب سخت سوزان باشد و زبان درشت و دهان خشک باشد. و آنچه از نبض و نفس باید جست آن است که نبض نخست سریع و قوی باشد و به آخر ضعیف و صغیر و صلب باشد. و سبب صلبی غایت خشکی باشد. و نبض نیز سخت عظیم و متواتر باشد و به آخر تواتر بر جای باشد لکن عظمی (؟) به نسبت ضعف کمتر شود. و آنچه از دردها باید جست آن است که از پس گردن دردی پدید آید چنانکه گوئی رگهای او کشیده میشود، و سبب این بسیاری بخار باشد و آب آمدن از بخار دماغ. (علاج): اصل اندر علاج این علت تسکین صفرا است و تدبیرهای تری فزاینده فرمودن. و دست و پای بیمار بسته داشتن تا اضطراب کمتر تواند کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی باب سوم از جزء نخستین از کتاب ششم).
صبارح.
[صُ رِ] (اِخ) قریه ای است از قرای افریقا و جمعی بدان منسوبند. (سمعانی ص349 ورق الف).
صبارحی.
[صُ رِ] (ص نسبی) نسبتی است به صبارح. رجوع به صبارح شود.
صبارحی.
[صُ رِ] (اِخ) موسی بن معاویة الصبارحی مکنی به ابوجعفر افریقی. وی به روز دوشنبه پنجم ذی قعدهء سال 224 ه . ق. به سن شصت و چهار یا پنج سالگی درگذشت. (سمعانی ص 349 ورق الف).
صبارة.
[صُ رَ] (ع اِ) سنگ و یا سنگ نرم. (اقرب الموارد).
صبارة.
[صَ بارْ رَ] (ع اِ) سختی سرمای زمستان. (منتهی الارب). سختی سرما. (اقرب الموارد).
صبارة.
[صَبْ با رَ] (ع ص، اِ) زمین درشت بلند. (منتهی الارب). زمین غلیظ مشرف که در آن گیاه نباشد و گیاه نرویاند. (اقرب الموارد).
صبارة.
[صَ رَ] (ع مص) کفیل و پذرفتار شدن کسی را. (منتهی الارب). پایندانی. ضمانت. (دهار). کفالت. (اقرب الموارد). || انبار کردن گندم. (منتهی الارب).
صبارة.
[صَ رَ] (ع اِ) سنگریزها. (منتهی الارب). سنگ. (اقرب الموارد). || پاره ای از آهن یا سنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبارة.
[صَ رَ] (اِخ) ابن مالک. مکنی به ابوشریح. تابعی است.
صبارة.
[صَبْ با رَ] (ع اِ) گیاهی است که آن را به لاتین الوس واریگاتا(1) خوانند.
(1) - Aloes(s) variegata.
صباسرعت.
[صَ سُ عَ] (ص مرکب) در تندروی به مانند باد صبا. تندرو. بشتاب رو :
صباسرعتی رعدبانگ ادهمی
که بر برق پیشی گرفتی همی.(بوستان).
رجوع به صبا و رجوع به صباصفت شود.
صباصب.
[صُ صِ] (ع ص) سطبر و درشت سخت. الغلیظ الشدید. (اقرب الموارد).
صباصفت.
[صَ صِ فَ] (ص مرکب)بمانند صبا. بکردار صبا. تند. باشتاب :صباصفت منازل میبرید و شمال شکل، مراحل قطع میکرد... (سندبادنامه ص 143). رجوع به صبا و رجوع به صباسرعت شود.
صباغ.
[صِ] (ع اِ) جِ صبغ. نانخورش. (منتهی الارب).
صباغ.
[صِ] (ع اِ) رنگ. (منتهی الارب).
صباغ.
[صَبْ با] (ع ص) صیغهء مبالغت از صبغ. رنگرز. رنگ ساز. || دروغ گوی که سخن را رنگ میدهد و دگرگون می سازد و فی الحدیث: اکذب الناس الصباغون قیل یحتملهما. (منتهی الارب).
صباغان.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه 15000گزی شمال باختری ارومیه، 500گزی شمال راه ارابه رو ارومیه به موانا. دره، سردسیر سالم، سکنه 110 تن. آب از روضه چای و محصول غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، جوراب بافی. راه ارابه رو. تابستان از راه موانا میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
صباغ اثمار.
[صَبْ با غِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از ماه است.
صباغ الارض.
[صَبْ با غُلْ اَ] (ع اِ مرکب) کنایت از آفتابست چرا که جمادات و نباتات و حیوانات را رنگ از تأثیر آفتاب میرسد. (غیاث اللغات).
صباغ تنگار.
[صَبْ با غِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از ماه است که قمر باشد. (برهان قاطع).
صباغ جواهر.
[صَبْ با غِ جَ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از آفتاب عالمتاب است. (برهان قاطع).
صباغ فلک.
[صَبْ با غِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از ماه است. (غیاث اللغات).
صباغة.
[صِ غَ] (ع اِمص) رنگرزی. (اقرب الموارد).
صباغی.
[صَبْ با] (حامص) رنگرزی.
صبان.
[صَبْ با] (ع ص) سازندهء صابون و فروشندهء آن. (اقرب الموارد).
صبان.
[صَبْ با] (اِخ) محمد بن علی مکنی به ابوالعرفان. وی از علمای مصر است و او راست: منظومهء «الکافیة الشافیة» در علم عروض و قافیه، مطبوع حاشیة بر شرح اشمونی بر الفیهء ابن مالک، مطبوع. اتحاف اهل الاسلام بما یتعلق بالمصطفی و اهل بیته الکرام. اسعاف الراغبین در سیرت نبویة، مطبوع. الرسالة الکبری در تفسیر بسملة، مطبوع. رسالة الاستعارات و حاشیهء برشرح رسالهء عضدیة، مطبوع، و کتابی در علم هیئت، و حاشیه بر شرح عصام بر سمرقندیة و حاشیة بر معانی و بیان سعد تفتازانی و کتب دیگر. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 953). و رجوع به ذیل ص 21 از ج 3 بلوغ الارب شود.
صباوت.
[صِ وَ] (ع اِمص) طفولیت. بچگی. کودکی.
صباة.
[صُ] (ع ص) جِ صابی. (منتهی الارب). رجوع به صابئین شود.
صبایا.
[صَ] (ع اِ) جِ صبیة. رجوع به صبیة شود.
صبای کاشانی.
[صَ یِ] (اِخ) رجوع به صبا شود.
صب ء .
[صَبْءْ] (ع مص) بر وزن شرم، برآمدن دندان کودک و نشتر شترکره. || برآمدن سم شکافته (ظلف). || طلوع کردن ثریا. || از کیشی به کیش دیگر شدن. || راه نمودن دشمن را. || نمودار شدن. (منتهی الارب).
صب الماء .
[صَبْ بُلْ] (اِخ) آبریزگان :هفت سال قحط افتاده در عهد او [ فیروزبن یزدجرد ] و باران نیامد تا خدای عز و جل رحمت کرد و باران داد و فراخی پیدا شد و آنروز از خرمی آب باران بر یکدیگر همی ریختند و آن را عید کردند و هنوز به کار دارند. این است که در تقاویم نویسند: صب الماء. (مجمل التواریخ و القصص ص71)(1).رجوع به آبریزگان شود.
(1) - در حاشیهء ص 71 مجمل التواریخ و القصص گوید: این جشن تا عهد شاه عباس در طبرستان و گیلان برقرار بود.
صبب.
[صَ بَ] (ع اِ) زمین نشیب. || ریزش جوی یا راه در نشیب. ریگ ریزان. || (مص) عاشق شدن. شیفته شدن. (منتهی الارب).
صبتی.
[صَ] (ع اِ) رجوع به صبی شود.
صبث.
[صَ] (ع مص) پاره دوختن پیراهن را و رفو کردن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبح.
[صُ] (ع اِ) سپیده دم یا اول روز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بامداد. بامدادان. بام. شبگیر.ابن ذکاء. (مهذب الاسماء). سدف. سطیع. سعرارة. شق. شمیط. صریم. عاطس. عطاس. (منتهی الارب). مُغرِب. (شرح قاموس) (منتهی الارب). فتق. فلق. (منتهی الارب) :
اگر من نتازم شود کار خام
همه صبح مردیم گردد چو شام.فردوسی.
چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالا بایستاد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
به صبح و شام که گلگونه ای و غالیه ای است
مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار.خاقانی.
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی.خاقانی.
چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت
در آینهء صبح به بوی تو ندیدم.خاقانی.
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
وی باد مرا ز زلفش آگه کن.خاقانی.
گر آهم خاستی، فلک را
چون صبح جگر دریده بودی.خاقانی.
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهء عیدی بدوخت بخت تو خیرالثیاب.
خاقانی.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن.
خاقانی.
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا میگریزم.خاقانی.
نباید که چون صبح گردد سفید
گزندت رسد یا شوی ناامید.سعدی.
قافلهء شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟.سعدی.
صبح چو از صدق نفس برگشاد
مملکت شرق به دستش فتاد.خواجو.
- صبح امید؛ امید که چون سپیدهء صبح باشد، صبح مراد :
صبح امید گشته ساقی بزم
قدح آفتاب می باید.حسن هروی.
- صبح پگاه؛ صبح زود.
- صبح پیری؛ آغاز پیری :
صبح پیری چو گشت دیده گداز
عینک دیده دیدهء دل ساز.مکتبی.
- صبح دولت؛ آغاز اقبال :
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.
انوری.
- صبح مراد؛ مرادف صبح امید :
سوی چمن شکفته چو صبح مراد رفت
ناموس سرو زآن قد طوبی نژاد رفت.
حسن هروی.
- صبح و شام.؛ (منتهی الارب).
- صلوة صبح؛ نماز بامداد. نماز دوگانه. نماز صبح.
-امثال: صبح آوازش بلند میشود. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
صبح.
[صَ] (ع مص) آمدن کسی را بامداد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غارت بردن بر کسی در بامداد. (اقرب الموارد). || صبوحی دادن. (تاج المصادر بیهقی). بامداد به جایی یا به نزدیک کسی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
صبح.
[صَ بَ] (ع مص) فورموی شدن. (منتهی الارب). موی سرخ و سپید آوردن. || (اِ) درخش آهن. (منتهی الارب).
صبح.
[صُ] (اِخ) (ارض...) هشام گوید: او را به نام مردی از عمالیق که صبح نام داشت ارض صبح نامیده اند و آن به ناحیت یمامة است. (معجم البلدان).
صبح.
[صُ] (اِخ) آبی است از جبال نملی مر بنی قریط را. (معجم البلدان). آبی است مقابل نملی. (منتهی الارب).
صبح.
[] (اِخ) یا جزیرهء علویه، و آن به نقل صاحب نخبة الدهر به مسافت یکصد میل از پس جزیرة السعادة از جزائر خالدات واقع و در آن کانی از یاقوت است که همانند آن نباشد. رجوع به نخبة الدهر. ص 17 و 19 و 132 و 168 و 169 شود.
صبح.
[] (اِخ) تابعی است. رجوع به ابوالعلاء، صبح شود.
صبح.
[صُ] (اِخ) ابن بدیع خراسانی. محدث است و احمدبن ابی الحواری از وی روایت کند.
صبح آخرین.
[صُ حِ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح دوم. بام دوم. صبح صادق :
بر خلاف صدق هرگز در هوایت دم که زد
کاولش آن دم چو صبح آخرین سودا نکرد.
سلمان ساوجی.
صبحاء .
[صَ] (ع ص) تأنیث اصبح. زن فورموی. (منتهی الارب). زنی که موی سرخ و سپید دارد خلقةً. || (اِخ) نام اسپی. (منتهی الارب).
صبحان.
[صَ] (ع ص) مرد صاحب خوبی و جمال. || مرد صبوحی کننده. || رجل صبحان؛ مرد در شراب بامدادی شتابی کننده. (منتهی الارب).
صبحانه.
[صُ نَ / نِ] (اِ مرکب) ناشتایی. زیرقلیانی. ناهارشکن. صفراشکن. ناشتاشکن. لقمة الصباح. چاشنی بامداد. لُهنة. آنچه صبح خورند چون چای و شیر و کره و نان و قهوه و مانند آنها. || (ص نسبی) متعلق به صبح. منسوب به صبح.
صبح ازل.
[صُ حِ اَ زَ] (اِخ) نام او میرزا یحیی فرزند میرزا عباس از مردم نور مازندران و مؤسس فرقهء ازلیان است. ازلیان و بهائیان دو فرقه اند که پیشوای هر یک از این دو دسته خود را جانشین سیدعلی محمد باب شیرازی میدانند. چنانکه میدانیم سیدعلی محمد در 1260 ه . ق. دعوی بابیت و سپس دعوی مهدویت کرد و سرانجام به سال 1266 در تبریز به دار آویخته شد. پس از سیدباب پیروان او بر میرزا یحیی صبح ازل گرد آمدند و بهاءالله برادر او نیز متابعت وی را پذیرفت لیکن سرانجام میان دو برادر جدائی افتاد و کار به قدح و لعن و افتراء کشید. براون در مقدمه ای بر نقطة الکاف تألیف حاجی میرزاجانی کاشانی در بارهء ازل نویسد: مابین اتباع باب دو نابرادری (یعنی دو برادر از طرف پدر فقط) بودند از اهل نور مازندران، بزرگتر موسوم به میرزا حسینعلی و ملقب به بهاءالله و کوچکتر موسوم به میرزا یحیی و ملقب به صبح ازل. بعدها رقابتی که مابین این دو برادر پدید آمد، بابیه را به دو فرقه منشعب کرد. ازلیان که از حیث عدد کمترند و بهائیان که قسمت عمدهء بابیه اند. بین سالهای 1266 و 1268 یعنی تا دو سال بعد از قتل باب موافقت کامل و مرافقت تام بین دو برادر موجود بوده است و مخصوصاً بهاءالله رؤیای خارق العاده ای را از گفتهء مادر خود دربارهء صبح ازل نقل میکند... و قطع نظر از تصریح حاجی میرزاجانی (مؤلف نقطة الکاف که خود معاصر باب بوده و پس از وی نیز تا سال 1268 هجری زیسته و در ذی القعدهء این سال یعنی قبل از تفرقهء بهائی و ازلی در واقعهء سوء قصد به ناصرالدین شاه جزء آن 28 نفر کشته شده است) بر تنصیص باب به وصایت صبح ازل دلایل دیگری نیز در دست است: اولاً توقیع باب خطاب به ازل در تنصیص به وصایت او که صورت آن در ذیل ثبت گردیده.
ثانیاً شهادت کونت دوگوبینو که در کتاب «مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی» ص 277 گوید: «اندکی تردید در خصوص جانشین باب (مابین اتباع او) به هم رسید ولی بالاخره معلوم همه شد که کیست ولی به غیر طریق انتخاب چه بعضی علامات ظاهری و پاره ای خصایص معنوی است که به طور روحانی ممیز رئیس مذهب است. وی بسیار جوان بود سن او شانزده سال(1) و موسوم به میرزا یحیی و پسر میرزا بزرگ نوری وزیر امام ویردی میرزا حاکم طهران است و مادر وی در طفولیت او درگذشت و زن(2) یکی از رؤسای بابیه که یکی از حروف واحد(3) و ملقب است به جناب بهاء در علم رؤیا از پریشانی حال آن طفل... مطلع گردیده آن طفل را نزد خود آورد و تا سن پنج سالگی او را توجه و تربیت نمود...» و اخیراً از یک فقره از کتاب ایقان تألیف بهاءالله که آن را در سنهء 1278 در بغداد سه چهار سال بعد از مراجعت وی از کوه های کردستان نوشته است، استنباط میشود که بهاءالله در آن تاریخ خود را مطیع و زیر دست کسی دیگر فوق خود میدانسته و آن کس بالطبع بایستی صبح ازل باشد. این است عین آن فقره بنصها: «...اگر چه در این ایام رائحهء حسدی وزیده که قسم به مربی وجود از غیب و شهود که از اول بنای وجود عالم با اینکه آن را اولی نه تا حال، چنین غل و حسد و بغضائی ظاهر نشده و نخواهد شد، چنانچه جمعی که رایحهء انصاف را نشنیده اند رایات نفاق برافراخته اند و بر مخالفت این عبد اتفاق نموده اند... چون فی الجمله بر امورات محدثهء بعد اطلاع یافتم از قبل، مهاجرت اختیار نمودم و سر در بیابانهای فراق نهادم و دو سال وحده در صحراهای هجر بسر بردم... باری تا آنکه از مصدر امر حکم رجوع صادر شد و لابد تسلیم نمودم و راجع شدم...» بعد از قتل باب در بیست و هفتم شعبان سنهء 1266 عموم بابیه چنانکه گذشت بلا استثناء صبح ازل را بدین سمت شناختند و او را واجب الاطاعة و اوامر وی را مفروض الامتثال دانستند و متفقاً در تحت کلمهء او مجتمع گردیدند. صبح ازل در آن اوقات تا واقعهء هایلهء مذبحهء تهران که عمدهء رؤسا و عظمای بابیه در آن واقعه شربت مرگ چشیدند، تابستانها را در شمیران در حوالی طهران و زمستانها را در نور مازندران میگذرانید و تمام اوقات خود را به نشر و تعلیم آثار باب و تشیید مبانی وی می پرداخت... پس از واقعهء سوء قصد به ناصرالدین شاه صبح ازل که در آن ایام در نور بود فی الفور با لباس مبدل به بغداد گریخت و با وجود اینکه حکومت هزار تومان جایزه برای دستگیری او قرار داده بود و با اینکه یکی از مأمورین هم او را دیده و بدون اینکه او را بشناسد مبلغی با او صحبت داشته معهذا صبح ازل توانست خود را از سرحد ایران به بغداد رساند (1269)؛ و چهار ماه بعد برادر وی که از واقعهء سوء قصد تا آن تاریخ محبوس بود آزاد و به صبح ازل ملحق شد و به تدریج بغداد مرکز بابیان گردید و تا سنهء 1279 یعنی قریب ده سال در عراق عرب بسر بردند و در تمام این مدت و در هر صورت قدر متیقن تا سنهء 1278 چنانکه از نوشته های بهاءالله استنباط می شود بهاءالله ولو به حسب ظاهر مطیع صبح ازل و در تحت حکم او بوده است و با آنکه در این اثنا، چند تن دعوی من یظهره اللهی کردند معهذا پیروان باب همگی در تحت لواء ازل به سر میبردند. در اواخر ایام اقامت آنان در بغداد بعض قدمای بابیه تغییری در احوال بهاءالله مشاهده کرده وی را تهدید می کنند و بهاءالله از بغداد خارج و دو سال در کوههای اطراف سلیمانیه به سر میبرد تا آنکه صبح ازل نامه ای به وی نوشته از او خواهش می کند که به بغداد باز گردد و او نیز مراجعت می کند.
رفته رفته اختلاف دو برادر بیشتر میشود تا آنکه دولت عثمانی برای پایان دادن به جدال این طائفه، آنان را به ادرنه تبعید کرد. در اوقات توقف آنان در ادرنه بهاءالله دعوی من یظهره اللهی و زعامت فرقه را آشکار کرد و بابیان را به سوی خود خواند و جمعی از صبح ازل برگشته بدو پیوستند و اختلاف و نزاع بین فریقین درگرفت و حکومت عثمانی که متوجه انشعاب بابیان گردید صبح ازل و اتباعش را به جزیرهء قبرس و بهاءالله و پیروانش را به عکا تبعید کرد و چهار نفر از پیروان بهاءالله (مشکین قلم خراسانی، میرزا علی سیاح، محمدباقر اصفهانی، عبدالغفار) را همراه ازلیان روانه کرد و چهار نفر ازلی یعنی (حاجی سیدمحمد اصفهانی، آقاجان بیک کاشانی، میرزا رضاقلی تفرشی، و برادر او میرزا نصرالله) را همراه بهائیان به عکا فرستاد. غرض دولت این بود که این چند تن جاسوس حکومت عثمانی باشند ولی قبل از حرکت آنان میرزا نصرالله تفرشی در ادرنه مسموم شد و سه نفر ازلی دیگر کمی بعد از ورود به عکا در یکشب به دست بهائیان کشته شدند و اینکه ازلیان قتل آنان را به امر بهاءالله میدانند به ثبوت نپیوسته است. حکومت عثمانی قاتلین را دستگیر و زندانی کرد و پس از مدتی به شفاعت عباس افندی و ضمانت او نجات یافتند. به جز این چهار نفر جمعی دیگر از قدما و فضلای بابیه که بعضی از رفقای باب و بعضی از حروف حی بودند یک یک نابود شدند که از آن جمله است سیدعلی عرب از حروف حی که در تبریز کشته شد و ملا رجبعلی از حروف حی که در کربلا به قتل رسید و آقا محمدعلی اصفهانی در کربلا و حاجی میرزا احمد کاشانی برادر حاجی میرزاجانی مصنف نقطة الکاف و حاجی میرزا محمدرضا و حاجی ابراهیم و حاجی جعفر تاجر و حسینعلی و آقا ابوالقاسم کاشانی و میرزا بزرگ کرمانشاهی و جز آنان که به قتل رسیدند... (از مقدمهء براون بر نقطه الکاف صص لج - مو). اما بهائیان داستان وصایت صبح ازل را انکار کرده و میرزا حسینعلی بهاءالله را من یظهره الله و رئیس مطلق میدانند و صبح ازل را نکوهش میکنند. عبدالحسین آواره که در آغاز مبلغ بهائیان و مورد اعتماد عبدالبها بود و تاریخ بهائیان را به امر او در دو مجلد بنام الکواکب الدریه فی مآثر البهائیه منتشر کرده است در مواضع بسیاری از کتاب خویش نسبت به صبح ازل از طعن و قدح خودداری نکرده و او را متزلزل و متلون خوانده و وصایت باب را در حق او انکار کرده است چنانکه در ج 1 ص 338 این کتاب نویسد: جناب میرزا یحیی به رنگهای مختلفه درآمد و تزلزلهای متعدده از او دیده شد، یک مرتبه بعد از شهادت نقطهء اولی تزلزل یافت و به جانب نور شتافت... و سبب تزلزل جمعی دیگر شد. و در جای دیگر نویسد: چون اختلاف بر پا و اعتساف مهیا شد او (ازل) به رشت گریخت و از عقب او چندان فتنه در نور پدید شد... بالجمله (ازل) مدتی با لباس درویشی در دشت و بیابان رشت و گیلان ویلان و سرگردان بماند و از آن پس عزیمت بغداد کرد و خلاصه القول اینکه برای مساعدت اصحاب و معاونت احباب اقدامی نکرد بلکه در موقع گرفتاری های عدیده که در آمل و طهران برای برادر ارشدش فراهم شد قدمی برنداشت و در عوض متوقع بود که تمام اصحاب از وضیع و شریف مقام او را منیع و منیف شناسند و بیشتر این توقع از آنجا حاصل شد که قبلا گفتیم برای حکمت و مصلحت قرعه را به نام او زده و اسم وی را بر سر زبانها انداختند تا قدری مخاطرات صاحب امر تخفیف یابد و بعد از شهادت نقطهء اولی تا هنگام حرکت بهاءالله از بغداد کلماتی که از وی صادر شده وانمود میشود که انظار را متوجه شخص دیگر کرده باشند و در این احوال جناب ازل در خلف حجاب مستور و محجوب بود و بعضی کسان تصور میکردند که شخص غایب مستور اوست ولی اخیراً معلوم شد که اشارات... بهاءالله راجع به حقیقت فائضهء الهیه بود نه هیکل ازلیه...». (ص 338 و 339 ج 1). بالاخره کار قدح و اعتراض را بدانجا کشانیده است که در ایمان او به سیدباب نیز دچار تردید شده و گوید: و اگرچه بعید می نماید که او در امر نقطهء اولی نیز تزلزل و تأملی اظهار نموده باشد ولی شنیدم از شخص موثقی که گفت در همان اوان که بعضی القاب از قبیل مرآت و وحید و ازل از قبل باب برای او میرسید و توقیعات رفیعه صادر می شد، روزی نزد بهاءالله محرمانه اظهار نمود که اگر قائم مسلمین و موعود منتظرین ظهور فرماید ما چه خواهیم ساخت و به کدام عذر توانیم پرداخت و این القاب و اوصاف که به ما داده به چه کار خواهد خورد. (ج 1 ص 361). و بالاخره موقعیت ازل را در دیدهء باب نیز متزلزل دانسته و او را به لسان باب خطا کار خوانده است، چنانکه برای هر یک از القاب او که از جانب باب بدان ملقب شده توجیهی کرده و گوید: مثلا ازل را توان تصور نمود که ازل من کل المتزلزلین باشد چنانکه از بسیاری کلمات نقطه همین مفهوم میشود. (الکواکب الدریه ج 1 ص 362). و باز در جای دیگر نویسد: پس نقطهء اولی میرزا یحیی برادر ایشان (بهاءالله) را به لقب ازل و وحید و مرآت ملقب و موصوف فرموده در انظار معروفش ساختند ولی در همان وقت ملاحظه و پیش بینی برای آتیه فرموده مقامات عالیهء مطلقه مثل مظهریت و من یظهریت و یا شمسیت و مختاریت مطلقه و امثالها دربارهء او ذکر نفرموده. (ج 1 ص 229). و دربارهء ادعای ازل نویسد: خلاصه میرزا یحیی از طرفی خودش از دیرگاهان هوائی بر سر داشت یعنی از زمانی که از مرایای بیان محسوب شده بود، ولی حوادث او را مهلت نمیداد... لهذا بعد از آنکه در ادرنه قدری میدان یافت و از خطر جانی اطمینان، زمزمه ساز و دمدمه آغاز کرد که نایب مناب امر باب منم، به اوصاف مخصوصه موصوفم و به القاب منصوصه معروف... (ج 1 ص 374). مؤلف این کتاب پس از چندی از فرقهء بهائی کناره جست و طی چند مجلد پس از چندی - یعنی پس از مرگ عبدالبها - کتابی بنام کشف الحیل انتشار داد و در مقالات دیگری صحت مندرجات الکواکب الدریه را مورد انتقاد شدید قرار داده و در ردّ بهاءالله و همچنین برادر او ازل سخنانی گفت و مقالاتی نوشت. برای اطلاع از احوال ازل جز نوشته های براون و الکواکب الدّریه مأخذ دیگری موجود است که حائز اهمیت باشد. این کتاب نقطة الکاف تألیف حاجی میرزاجانی کاشانی است. مؤلف کتاب چنانکه گفتیم خود از قدمای بابیه و معاصر سیدباب بوده و دو سال پس از قتل باب و قبل از انشعاب صبح ازل و بهاءالله به قتل رسیده است. بنابراین مطالب او دربارهء ازل قطع نظر از جنبهء واقعی آن خالی از غرض بنظر میرسد. مؤلف دربارهء صبح ازل چنین نویسد: مجمل از مفصل شرح احوالات جناب ازل آن است که آن جناب از بزرگ زادگان اهل ایران هستند و والد ایشان صاحب کمال و مال و احترام زیادی بودند و در نزد سلطان ایران و ارکان دولت معتبر ولی والدهء ایشان در طفولیت فوت شده بود... سپس در اینجا کرامتی از گفتهء بهاءالله در حق برادر خویش صبح ازل نقل نموده و گوید و ایشان (بهاءالله) نیز آدمی هستند باکمال و در علم توحید در نهایت مسلط و صاحب اخلاق حمیده و صفات پسندیده ملقب به لقب بهاءالله. خلاصه ایشان (بهاءالله) فرمودند که من مشغول تربیت جناب ازل بودم، آثار فطرت و نیکوئی اخلاق از مرآت وجودش ظاهر بود و همیشه وقار و سکوت و ادب و جاه را دوست می داشته و از مخالطهء اطفال و افعال ایشان اجتناب می نمودند ولی من نمیدانستم که ایشان صاحب مقام خواهند گردید... سپس حاجی میرزاجانی داستان گرویدن او (صبح ازل) را به سیدباب از زبان او شنیده به قلم آورده و پس از بیان چگونگی حرکت او به جانب خراسان به امتثال به امر باب میگوید: خلاصه در سبزوار ماندند تا... قدوس (ملاحسین بشرویه ای) تشریف آورده شرفیاب فیض حضور گردیدند و در نهایت اخلاص داشتند و از اجلهء اصحاب کبار بودند و در فتنهء بدشت نیز تشریف داشتند و بر امر محبت خود مستقیم بودند و مبلغها نیز متضرر شدند. راوی میگوید... قدوس همینکه ایشان را دیدند در نهایت مسرور شده از میان جمعیت قدری دور شده و... ازل را نیز به همراه برده با ایشان اظهار ملاطفت و مهربانی زیادی فرمودند و صحبتها داشتند و... آنچه ظرف قابلیت ایشان لایق بود مملوّ از رزق نور فرمودند و در رکاب... بودند الی بارفروش و در بارفروش خدمت جناب طاهره (قرة العین) رسیده و به امر... قدوس ایشان را برداشته به جائی که مأمور بوده بردند و دیگر به حسب ظاهر شرفیاب حضور... قدوس نشدند ولی در هر آن دماغ محبت ایشان از ریاح جذبات غیبیه اوشان، تر بوده... به حدی که ازهمان روز ظهور آثار جمال و جلال از طلعت همایونش ظاهر گردیده که اصحاب فهمیدند و خلاصه خدمت... طاهره مکرر میرسیدند و آن مادر امکان همچو دایه آن طفل ازلیه را... تربیت نموده و به لباسهای سلوک اهل فطرت مستقیمه مسلوک داشته... و در اوقاتی که قدوس در قلعهء «طبرسی» تشریف داشتند و طلب نصرت می نمودند... ازل نیز به اتفاق اخوی خود و چند نفر دیگر به عنوان «نصرت» حرکت فرمودند. در اینجا مؤلف داستان گرفتاری ازل را که خود ناظر آن بوده است به قلم آورده و میگوید: من در مازندران چهار ماه یا زیاده قبل از اسیری و بعد از آن شبانه روز در خدمت آن جناب بودم و در نهایت التفات می داشتند و از یاران سرّ ایشان بودم، و از جمیع احوال ایشان استحضار کاملی داشته آنچه از آن جناب استنباط کردم بسیار باشور و باسرور بودند... سپس داستان حرکت او را به تهران نگاشته و گوید: بعد از تشریف بردن ایشان بفاصلهء چهل روز تقریباً خبر (قتل)... قدوس به آن جناب رسیده شنیدم که بعد از رسیدن خبر... سه یوم تب شدیدی آن جناب را عارض گردیده از شدت نار فراق و بعد از سه یوم آثار قدسی(4) در هیکل مبارک ایشان طالع گردیده و معنی رجعت ظاهر شده و این واقع در سنهء پنجم از ظهور حق بوده که آن جناب ارض مبارکهء اراده گردیدند و حضرت ذکر «سیدباب» به سماء مشیت ظاهر شدند و فتنهء شهدای سبعه و... وحید و زنجان در این ظهور حادث گردید و همینکه عرائض جناب ازل به حضرت ذکر رسیده در نهایت مسرور شده و بنای غروب شمس ذکریه و طلوع قمر ازلیه شده و لهذا بعدد واحد از آثار ظاهر خود که طبق باطن بوده باشد از قبیل قلمدان و کاغذ و نوشتجات و لباس... و خاتم... و امثال آن را به جهت حضرت ازل فرستادند و وصیت نامه ای نیز فرموده بودند و نص به وصایت و ولایت ایشان فرموده و فرمایش کرده بودند که هشت واحد بیان را بنویسید... (نقطة الکاف تألیف حاجی میرزاجانی چ برون صص 238 - 252). قزوینی در ترجمهء احوال ازل گوید: چنانکه معلوم است صاحب ترجمه رئیس فرقهء اقلیت بابیه معروف به ازلیان است. اصل خانوادهء ایشان از نور مازندران بوده ولی خود صبح ازل در تهران متولد شده است در حدود سنهء 1246 یا 1247 قمری و وی با برادر بزرگترش(5) بهاءالله از دو مادر علی حده بوده اند چنانکه ادوارد براون انگلیسی که مدتی در جزیرهء قبرس اقامت نموده بوده و شخصاً با صبح ازل راجع به مسائل مختلفهء روابط بین این دو برادر گفتگو می کرده مکرراً و واضحاً در کتب مختلفهء خود به این فقره تصریح کرده است و در این باب ظاهراً هیچ شکی نیست، ولی زعیم الدوله در ص 334 از کتاب مفتاح باب الابواب گوید: بهاء و ازل از یک مادر بوده اند و بدون شبهه این سخن سهو است. زعیم الدوله در ص 336 از همان کتاب شرح جامعی راجع به روابط بین صبح ازل و بهاءالله از اول عمر تا افتراق ایشان از حیث عقیده و طریقه و سپس نفی ایشان به قبرس و عکا نگاشته که چون بسیار روشن و مختصر و مفید است مناسب دانستیم ترجمهء آن را عیناً در ذیل بدست دهیم، مؤلف مزبور پس از مبلغی صحبت از بهاء و ازل گوید: این جا نکتهء مهمی است که حتماً باید اشاره ای بدان بنمائیم و آن این است که میرزا یحیی صبح ازل و حزب او موسوم به ازلیان و جمیع ایرانیان همه به اتفاق آراء گویند که باب مدتی قبل از قتل خود میرزا یحیی مذکور را بسمت وصی خود تعیین نمود و ورقهء توصیه را به خط خود نوشت و مهر نمود و به مقتضای این وصیت نامه میرزا یحیی را خلیفهء بعد از خود تعیین نمود و سپس برادر بزرگتر او بهاءالله را وکیل و قیم بر او قرار داد و او را به محجوب ساختن برادرش و اخفاء او از چشم های مردم چه موافقین چه مخالفین مأمور ساخت تا آنکه از سوء قصد مردم در پناه باشد. پس بهاءالله در تنفیذ امر باب کوشید و برادرش را از چشم های دشمنان و دوستان پنهان ساخت و خود به نیابت از جانب او با مردم مخاطبه و مکاتبه مینمود و مردم نیز با خود او به عنوان اینکه نایب و وکیل از جانب برادرش صبح ازل میباشد مخاطبه و مکاتبه مینمودند و چون بهاءالله به بغداد نفی شد میرزا یحیی نیز به جانب او رفت و از ابصار مانند سابق خود را محجوب ساخت و در عراق و استانبول و ادرنه حال وی با برادرش بهاءالله به همین نحو بود تا آنکه در این شهر اخیر از خواب غفلت خود بیدار گشت و دید که امر از دست او بیرون رفته است و بهاءالله خود مستقلاً زمام ریاست و نیابت و خلافت از جانب باب را بدست گرفته لهذا با برادر از در مخاصمت و منازعت و مخالفت درآمد تا آنکه دولت عثمانی با سفارت ایران در استانبول به اتفاق هم قرار دادند که دو برادر و اتباعشان را به عکا و قبرس نفی نمایند و همین کار را هم کردند. و بقیهء قضیه مشهور و در کتب تواریخ مسلمین و بابیه مسطور است و حاجت به اطالهء کلام در آن خصوص نیست. اما وجه تلقب میرزا یحیی نوری صاحب ترجمه به این لقب صبح ازل حدیث معروفی است راجع به مفاوضه ای که بین کمیل بن زیادبن نهیک از اصحاب حضرت امیر و حضرت امیر روی داده است(6) و عین این مفاوضه نقلاً از مجالس المؤمنین در اوایل مجلس ششم و روضات الجنات ص 537 هر دو در ترجمهء کمیل از قرار ذیل است (متن مذکور در ذیل از روی کتاب اخیر یعنی روضات الجنات منقول است): «و فی رجال النیسابوری انه (یعنی کمیلاً) کان من خواص علی علیه السلام اردفه علی جمله فسأل منه، فقال یا امیرالمؤمنین ما الحقیقة فقال مالک و الحقیقة؟ فقال کمیل اولست صاحب سرک، قال بلی، و لکن یرشح علیک ما یطفح منی فقال او مثلک تخیب سائلاً؟ فقال الحقیقة؟ کشف سبحات الجلال من غیر اشارة، قال زدنی بیاناً. قال محو الموهوم و صحو المعلوم. فقال زدنی بیاناً. قال هتک السر لغلبه السر [ قال زدنی بیاناً قال جذب الاحدیة بصفة التوحید(7) ] فقال زدنی بیاناً قال نور یشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره، فقال زدنی بیاناً فقال اطف ء السراج فقد طلع الصبح - انتهی.». صبح ازل در روز شنبهء یازدهم جمادی الاولی سنهء 1330 ه . ق. مطابق 29 اوریل 1912 م. در سن هشتاد و دو سالگی شمسی در شهر فاماگوستا (ماغوسا) شهر مرکزی جزیرهء قبرس که وی در آنجا چهل و پنج سال بود که منفی بود وفات یافت، و در یک میلی بیرون آن شهر مدفون شد. اغلب آثار و رسائل و تألیفات باب و صبح ازل بخط رضوان علی پسر صبح ازل در کتابخانهء ملی پاریس موجود است و یک کنتراتی مابین کتابخانهء مزبور و رضوان علی مزبور بتوسط قونسول فرانسه در قبرس برقرار شده بود که در مقابل اجرت فوق العاده معتدل و مناسبی وی متدرجاً جمیع آثار باب و ازل را برای کتابخانهء مشارالیها سواد برمیداشت و از این نقطهء نظر کتابخانهء پاریس مابین سایر کتابخانه های عمومی اروپا ظاهراً از همه بیشتر آثار باب و ازل را حاوی است. اوقاتی که من در سی سال قبل در پاریس بودم و هر روز برای طبع و تصحیح تاریخ جهانگشای جوینی بکتابخانهء ملی آنجا میرفتم ادگار بلوشه(8) نایب شعبهء شرقی از کتابخانهء مزبور که ترجمهء احوال او را در شمارهء دهم از سال دوم همین مجله (یادگار) راقم سطور نگاشته است هر وقت نسخه های مزبور که همه بخط رضوانعلی پسر صبح ازل بود از قبرس میرسید آنها را بمن نشان میداد. روزی از آن مرحوم خواهش کردم که اگر اسباب زحمت شما نباشد ایندفعه که وجه برای رضوانعلی می فرستید در ضمن باو بنویسید که یک ایرانی مسلمان که نه ازلی است و نه بهائی و در این کتابخانه کار میکند خواهش دارد که چند سطری بخط پدر محترمتان بعنوان یادگار برای او بفرستید بعد از دو سه ماه دیگر دیدم که مسیو بلوشه یک مکتوب دو صفحه ای بخط خود صبح ازل بمن داد که تماماً از اول تا به آخر مناجات است و هیچ مطلب دیگری را مطلقاً و اصلاً متضمن نیست و در اوایل ماه ژانویه 1911 مکتوب مزبور بدست من رسید و هنوز آن را دارم خط آن مثل خط بسیاری از طلاب قدیم خوانا است ولی بسیار بد است برعکس خط باب که نسبةً خوش می نوشت. (وفیات معاصرین مجلهء یادگار سال پنجم شمارهء 4 و 5). و رجوع به باب و بهاء شود.
(1) - سهو است. ازل در آنوقت 19 ساله بود.
(2) - صواب مادر میباشد چنانکه صریح نقطة الکاف است. (صص 238 - 239).
(3) - سهو است چه بهاء الله از حروف واحد نبوده.
(4) - شاید صواب «قدوسی» باشد.
(5) - چون تولد صبح ازل چنانکه گفتیم در حدود 1246 یا 1247 ه . ق. بوده و تولد بهاءالله در دوم محرم سنهء 1233 ه . ق. پس تفاوت سن مابین این دو تن قریب سیزده سال بوده است. صبح ازل به تصریح نقطة الکاف در وقت ظهور باب سنهء 1260 جوانی چهارده ساله بوده است (ص 239). و در وقت استخلاف باب ویرا بوصایت خود در سنهء 1265 ق. یکسال قبل از قتل خود وی جوانی بوده است 19 ساله (ص لح ازمقدمهء نقطة الکاف).
(6) - از این حدیث در نهج البلاغه و کتب احادیث متقدمین اصلاً اثری نیست ولی در بعضی متأخرین مانند مجالس المؤمنین قاضی نورالله شوشتری در اوایل مجلس ششم و روضات الجنات ص 537 نقلاً از رجال میرزا محمد اخباری نیشابوری مندرج است.
(7) - این جملهء بین دو قلاب را نه در مجالس المؤمنین قاضی نورالله شوشتری و نه در روضات الجنات هیچکدام ندارد و من نیز بدیهی است تضمین اصالت آن را نمی توانم بکنم، ولی در کتب بابیه از جمله در کتاب دلایل سبعه از تألیفات خود باب دارد، و عین عبارت کتاب مزبور در این خصوص از قرار ذیل است: «و نظر نموده در اجوبهء مرفوعین قبلین (یعنی شیخ احمد احسائی و حاجی سیدکاظم رشتی) که یقین می نمائی بر اینکه ظهور موعود منتظر همان ظهور حقیقت مسؤولٌ عنه است که در حدیث کمیل دیده ای در سنهء اول کشف سبحات الجلال من غیر اشارة و در ثانی محو الموهوم و صحو المعلوم و در ثالث هتک الستر لغلبة السر و در رابع جذب الاحدیة بصفة التوحید ببین و در خامس نور اشرق من صبح الازل را خواهی دید اگر خود هارب نشوی و مضطرب نگردی». (رجوع شود به ص 352 از ترجمهء مقالهء سیاح انگلیسی تألیف ادوارد براون). و از نقطهء نظر بابیه وجود این جمله بین دو قلاب ضروری است تا مجموع فقرات این حدیث پنج فقره باشد نه چهار فقره برای آنکه مطابق باشد با مدت پنج سالهء ظهور باب که بزعم ایشان هر فقره از این فقرات پنج گانهء حدیث اشاره است بوقایع یکی از آن سنوات خمس از اول ظهور او تا یکسال قبل از قتل او که در این سال اخیر باب صبح ازل را به وصایت خود برگزید و چنانکه از عبارت فوق منقول از دلایل سبعهء باب استنباط می شود باب تقریباً بالصراحة جملهء «نور یشرق من صبح الازل فیلوح علی هیاکل التوحید آثاره» اشاره بقصد استخلاف خود صبح ازل را دانسته است و این فقرهء پنجم حدیث را اشاره به این واقعهء آیندهء سال پنجم ظهور خود فرض کرده است.
(8) - Edgard Blochet.
صبح البزوی.
[] (اِخ) قطعه ای از رشتهء جبل شراه که امتداد آن از جزیرة العرب است و متصل بشام و مصر باشد. (نخبة الدهر دمشقی ص 22).
صبح اول.
[صُ حِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح نخستین. صبح کاذب. بام نخستین :
فروغ جبههء صاحبقرانی است
گواه صبح اول صبح ثانی است.
میرزا جلال طباطبا.
صبح اولین.
[صُ حِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح کاذب. صبح نخست. صبح اول. رجوع به صبح اول شود.
صبح بام.
[صُ حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبح زود. اول روز :
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.نظامی.
سپهدار ایران هم از صبح بام
برآراست لشکر بسازی تمام.نظامی.
هر چه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند بوام.نظامی.
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضهء زنگارفام.
سعدی (از حاشیهء وحید بر گنجینه).
صبح بخیر گفتن.
[صُ بِ خَ / خِ گُ تَ](مص مرکب) تحیت بامداد ادا کردن. رجوع به صباح الخیر و صباح کنان شود.
صبح پسین.
[صُ حِ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح دوم. بام دوم. صبح صادق :
سینه چون صبح پسین خواهم درید
کآفتاب آمد به پیشین ای دریغ.خاقانی.
چون مشعله پیش بین موافق
چون صبح پسین منیر و صادق.نظامی.
صبح پیشانی.
[صُ] (ص مرکب)سپیدپیشانی و کنایه از سپیدچهره است :
جهان سیاه کنی بر عدوی چوگان شبه
بدان تکاور شبرنگ صبح پیشانی.امیرمعزی.
صبح تاب.
[صُ] (نف مرکب) تابنده بصبح. || (ن مف مرکب) آنچه یا آنکه در معرض تابش آفتاب باشد بهنگام صبح :
روزن جانت چو بود صبح تاب
ذره بود عرش در آن آفتاب.نظامی.
صبح ثانی.
[صُ حِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح دوم. بام دوم. صبح پسین. صبح صادق. صبح آخرین :
فروغ جبههء صاحب قرانیست
گواه صبح اول صبح ثانیست.
میرزا جلال طباطبا.
رجوع به صبح پسین شود.
صبح جبین.
[صُ جَ] (ص مرکب)سپیدپیشانی و کنایه از سپیدچهره است از باب ذکر جزء و ارادهء کل :
تا کی آن صبح جبین ز آن نمکین لب تأثیر
خنده از دور بداغ من مهجور زند.
محسن تأثیر.
صبح جزا.
[صُ حِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بامداد محشر. صبح قیامت. صبح روزی که اعمال مردم را کیفر یا پاداش دهند :
نفسی کز جگر سوخته آید بیرون
تا دم صبح جزا گرم بود بازارش.صائب.
صبح چهر.
[صُ چِ] (ص مرکب)سپیدچهره. رجوع به صبح جبین شود.
صبح چهره.
[صُ چِ رَ / رِ] (ص مرکب)سپیدچهره. رجوع به صبح چهر و صبح جبین شود.
صبح چیده.
[صُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ببامدادان از بوته یا درخت چیده. بسیار تازه. و آن بیشتر در مورد خیار استعمال شود: صبح چیده دارم خیار.
صبح چین.
[صُ] (ن مف مرکب) چیده بصبح. صبح چیده. || بامدادچیدنی.
صبح حشر.
[صُ حِ حَ] (اِخ) بامداد قیامت. صبح قیامت. صبح جزا. و رجوع به صبح جزا و صبح محشر شود.
صبح خند.
[صُ خَ] (ص مرکب) بشاش. خرم. شادان. آنکه خندهء او در صفا مانندهء صبح بود :
جهان روشن بروی صبح خندت
فلک در سایهء سرو بلندت.نظامی.
صبح خوان.
[صُ خوا / خا] (نف مرکب)(مرغ...) بلبل :
ز پرده نالهء حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی.حافظ.
چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه آتش است که در مرغ صبح خوان گیرد.
حافظ.
صبح خیز.
[صُ] (نف مرکب) سحرخیز :
خاقانی صبح خیز هر شام(1)
نگشاید جز بخون دل روزه.خاقانی.
ای صبح خیزان می کجا آن عقل ما را خون بها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته.
خاقانی.
رای ملک صبح خیز بخت عدو روزخسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب.
خاقانی.
صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته.
خاقانی.
صبح خیزان بین بصدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده.
خاقانی.
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.خاقانی.
صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوشتر ساختند.
خاقانی.
صبح خیزان کآستین بر آسمان افشانده اند
پای کوبان دست همت بر جهان افشانده اند.
خاقانی.
صبح خیزان بیمن کزپی من خوان فکنند
شمهء لذت آن خوان بخراسان یابم.خاقانی.
آتش بخاک پنهان دارند صبح خیزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم.
خاقانی.
چون خسرو صبح خیز شادان
بر تخت نشست بامدادان.نظامی.
بریحان نثار اشک ریزان
بقرآن و چراغ صبح خیزان.نظامی.
سلطان سریر صبح خیزان
سرخیل سپاه اشک ریزان.نظامی.
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
ز می کرد بر خاک یاقوت ریز.نظامی.
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریزریز.نظامی.
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی.
حافظ.
خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر
لب میگون ز خون بیگناهان است گیراتر.
صائب.
(1) - ظ: صبح خیز در هر شام.
صبح خیزی.
[صُ] (حامص مرکب)سحرخیزی. زود بیدار شدن :
بختش بصبح خیزی تا کوفت کوس دولت
گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی.خاقانی.
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم.
حافظ.
صبح دروغ.
[صُ حِ دُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح کاذب. مقابل صبح صادق :
از عشق سوختم چکنم چون ز روز بد
صبح دروغ میدمد از آفتاب خویش.
امیرخسرو.
و رجوع به صبح کاذب شود.
صبح دل.
[صُ دِ] (ص مرکب) مردم صاف دل و روشن ضمیر و متقی و پرهیزکار باشد. (برهان) :
گفتمش ای صبحدل، سکهء کارم مبر
زرّ و سر اینک ز من، سکهء رخ برمتاب.
خاقانی.
صبحدم.
[صُ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب)هنگام صبح. سپیده دم. بامداد. بامدادان :
بگفتا که امشب بلشکر رسد
و یا صبحدم بیگمان دررسد.فردوسی.
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبحدم بشکافت.خاقانی.
چون صبحدم از ریحان گلزار پدید آمد
ریحانی گلگون را بازار پدید آمد.خاقانی.
آخر چه معنی آرم از آن آفتاب روی
کو بوی خود بصبحدم از من دریغ داشت.
خاقانی.
بادت جلال و مرتبه چندانکه آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه.خاقانی.
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینهء سکندری.
خاقانی.
وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند.خاقانی.
همه روزه خورشید چون صبحدم
به امید یک جنس جان میدهد.خاقانی.
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود.
خاقانی.
جام چو دور آسمان درده و بر زمین فشان
جرعه چنانکه می چکد خون ز قبای صبحدم.
خاقانی.
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبحدم از اختران نثار زر آورد.خاقانی.
شامگه زاین سر نه عاشق کآستان بوسی شدم
صبحدم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
زهرهء اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تا جگر آب را سده ببست از تراب.خاقانی.
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس بحوت
صبحدم از هیبتش حوت بیفکند ناب.
خاقانی.
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند.
خاقانی.
صبح حشر است مزن نقب چنین
کآفت نقب زن از صبحدم است.خاقانی.
خواجه چون خوان صبحدم فکنَد
زود پیش از صباح بفرستد.خاقانی.
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید.خاقانی.
هر صبحدم که برچِنَد آن مهره ها فلک
بر رقعه کعبتین همه یکتا برافکند.خاقانی.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسارزرد خیزد از بستر آفتاب.خاقانی.
بی تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبحدم دمید بمیرم.خاقانی.
نوبر صبح یکدم است اینْت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت بنوبری.
خاقانی.
دوستگانی کآن بمهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبحدم از صبات جویم.خاقانی.
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم
بلبله را مرغ وار وقت سماع است هم.
خاقانی.
نقب زدم بر لبت روی تو رسوام کرد
کآفت نقّاب هست صبحدم و ماهتاب.
خاقانی.
صبحدم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب.
خاقانی.
همه سگ جان و چو سگ ناله کنانند بصبح
صبحدم نالهء سگ بین که چه پیدا شنوند.
خاقانی.
ریاحین صف زده در باغ و بستان
نسیم صبحدم در هر گلستان.نظامی.
صبحدمی با دوسه اهل درون
رفت فریدون بتماشا برون.نظامی.
من از شفقت پسند مادرانه
بدور صبحدم کردم روانه.نظامی.
در صبحدمی شدی شتابان
سرپای برهنه در بیابان.نظامی.
برآسود تا صبحدم بردمید
سپیدی شد اندر سیاهی پدید.نظامی.
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه براین کبود گلشن.نظامی.
در صبحدمی بدین سپیدی
دادیم ز روی ناامیدی.نظامی.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.مولوی.
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام.(بوستان).
مارا که ره دهد بسراپردهء وصال
ای باد صبحدم خبری بر بساحتش.سعدی.
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی.سعدی.
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند؟
بعذر نیمه شبی کوش و گریهء سحری.حافظ.
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیدهء بی خواب می زدم.حافظ.
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان
کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش.حافظ.
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.
حافظ.
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجهء خوش آوازم.حافظ.
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت
قدسیان گوئی که شعر حافظ از بر میکنند.
حافظ.
رفتم بباغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد بگوش ناگهم آواز بلبلی.حافظ.
دو دست ادب بر هم نهاده و تا صبحدم می ایستاد. (انیس الطالبین).
صبحدم آسا.
[صُ دَ] (ص مرکب، ق مرکب) به مانند صبحدم. به کردار صبحدم. همانند دم صبح :
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم.
خاقانی.
صبحدمان.
[صُ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب)هنگام صبح. بوقت صبح دم. بهنگام صبح دم :
صبحدمان دوش خضر بر درم آمد بتاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب.خاقانی.
دی صبحدمان چو رفت سیاره براه
سیارهء اشک ریخت صد دلو آن ماه
دور از دم گرگ تا برآمد آن ماه
شد یوسف مسکین رسن سیمین چاه.
خاقانی.
صبح دوم.
[صُ حِ دُ وُ / دُوْ وُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح صادق. صبح راستین. صبح آخرین :
آنکه چون صبح دوم گر دم زند در علم و دین
چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار.
سنائی.
شاه چو صبح دوم هست جهانگیر ازآنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب.
خاقانی.
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شیشهء باده بر خاک زد.نظامی.
آخر عهد شب است اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر.سعدی.
پنبه از گوش برون کن که بناگوش سپید
دم صبحی است که صبح دوم آن کفن است.
صائب.
رجوع به صبح راست شود.
صبح دومین.
[صُ حِ دُ وُ / دُوْ وُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح دوم. صبح راست. صبح صادق. رجوع به صبح دوم شود.
صبح راست.
[صُ حِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از صبح صادق است که صبح دوم باشد. (برهان).
صبح راست خامه.
[صُ حِ مَ / مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح دوم. صبح صادق. رجوع به صبح راست خانه شود.
صبح راست خانه.
[صُ حِ نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی صبح راست است که کنایه از صبح صادق باشد و به جای نون میم هم بنظر آمده است که راست خامه باشد. (برهان قاطع).
صبح رایت.
[صُ یَ] (ص مرکب)درخشان درفش. رخشان بیرق :
ای شاه عرش هیبت خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت وآفاق زیر بالش.
خاقانی.
صبح رستاخیز.
[صُ حِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بامداد قیامت. صبح محشر. رجوع به صبح رستخیز شود.
صبح رستخیز.
[صُ حِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبح محشر. صبح قیامت. رجوع به صبح رستاخیز شود.
صبح رو.
[صُ] (ص مرکب) سپیدرو. سپیدچهره. آنکه رخسارش در درخشندگی به صبح ماند :
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کآن صباحت نیست این صبح جهان افروز را.
سعدی.
صبح روان.
[صُ رَ / رُ] (اِ مرکب) جمع صبح رو. کنایه از جوانان است که نقیض پیران باشد. || مسافران. (برهان قاطع).
صبح سحر.
[صُ حِ سَ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبح زود.
صبح سعادت.
[صُ حِ سَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آغاز خوشبختی :
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر بکوی فلان کن در آن زمان که تو دانی.حافظ.
نسیم صبح سعادت محمد است و علی
شفیع روز قیامت محمد است و علی.؟
|| قسمی خربزه است(1).
(1) - در یادداشت ها موجود است ولی مدرک یافت نشد.
صبح سوزی.
[صُ] (حامص مرکب)افروختن صبح :
یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد
کان تیر آتش پاش زد بدْرید خفتان صبح را.
خاقانی.
صبح شدن.
[صُ شُ دَ] (مص مرکب)بامداد شدن. روز شدن.
صبح شما بخیر.
[صُ حِ شُ بِ خَ / خِ](جمله دعایی) تحیت بامداد است. روز به شما خوش. رجوع به صباح الخیر و صبحک الله بالخیر شود.
صبح صادق.
[صُ حِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بام دوم. بام پهنا. صبح دوم. صبح راست. فجر دوم، مقابل صبح کاذب و صبح نخست :
چون صبح صادق بردمد میر مرا او می دهد
جامی به دستش برنهد از چشمهء معمودیه.
منوچهری.
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی شفق وار میروم.خاقانی.
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز دَرَد تا زن رسوا بیند.خاقانی.
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شامگاه می گوید.خاقانی.
شبروان در صبح صادق کعبهء جان دیده اند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده اند.
خاقانی.
چون به پایان شد ریاحین گل بزاد
چون سر آمد صبح صادق خور بزاد.
خاقانی.
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادق دل گشت روشن.خاقانی.
بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صدزبان.
خاقانی.
بلی هر دو را صبح خوانند لیکن
نه چون صبح صادق بود صبح کاذب.خاقانی.
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم وار.نظامی.
فروخفت کآسایش آمد پدید
شد آسوده تا صبح صادق دمید.نظامی.
فرورفت شب، روز روشن رسید
شباهنگ را صبح صادق دمید.نظامی.
رخت را صبح صادق کس ندیده ست
اگر چه صد عجایب می نماید.عطار.
صبح صادق وار.
[صُ حِ دِ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند صبح صادق :
با شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار.خاقانی.
صبح فام.
[صُ] (ص مرکب) صبح رنگ. به رنگ صبح. سپید. روشن :
چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی
که صبح فام شد از راه و شامگون آمد.
خاقانی.
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام(1)
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب.
خاقانی.
ناخن سیمین سمن صبح فام
برده ز شب ناخنهء شب تمام.نظامی.
(1) - ن ل: صبحگاه.
صبح فش.
[صُ فَ] (ص مرکب) مانند صبح. همانند صبح :
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه می کند بر تن چرخ زیوری.
خاقانی.
صبح قیامت.
[صُ حِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صبح محشر. بامداد محشر. روز جزا. روز رستاخیز :
صبح قیامتش بود پردهء خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را.
صائب.
صبح کاذب.
[صُ حِ ذِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح نخستین. بام بالا. صبح دروغین. فجر کاذب. صبح نخست. ذنب السرحان. دم گرگ. طائع. مقابل صبح صادق :
چو در عشق تو صادق نیست یک تن
همیشه صبح کاذب می نماید.عطار.
صبح کاذب زند از صدق نفس
نور او یک دو نفس باشد و بس.جامی.
صبحک الله.
[صَبْ بَ حَ کَلْ لاه] (ع جمله فعلیه دعایی) مخفف صبحک الله بالخیر است و آن تحیت بامداد است یعنی روز به تو خوش :
بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح
خود بخودی بازداد صبحک الله جواب.
خاقانی.
صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم، دست گیر.نظامی.
رجوع به صباح الخیر و صبحک الله بالخیر و صبحکم الله بالخیر شود.
صبحک الله بالخیر.
[صَبْ بَ حَ کَلْ لا هُ بِلْ خَ] (ع جمله فعلیه دعایی) تحیت بامداد است، یعنی روز به تو خوش. صبح با خیر دارد خدای ترا. و برای زن به کسر کاف تلفظ شود. رجوع به صبحکم الله بالخیر. شود.
صبح کردن.
[صُ کَ دَ] (مص مرکب) به صبح درآمدن.
صبحکم الله بالخیر.
[صَبْ بَ حَ کُ مُلْ لا هُ بِلْ خَ] (ع جمله فعلیه دعایی) صبح باخیر دارد خدای شما را. روز به شما خوش. و ضمیر جمع «کمُ» برای احترام یا خطاب به جمع است.
صبحگاه.
[صُ] (اِ مرکب، ق مرکب) وقت صبح. هنگام صبح. صبح دم :
مستان شبانه اند اما
صاحب خبران صبحگاهند.خاقانی.
آن دم که صبح بینش من بال برگشاد
آن مرغ صبحگاه دلم تیز پر گشاد.خاقانی.
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعهء مستان صبحگاه.
خاقانی.
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست.خاقانی.
بر بختیان همت با پختگان درد
راه هزارساله بریدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندرسماع عشق دریدم به صبحگاه.
خاقانی.
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن چه آتش بود یارب کآنزمان انگیختی.
خاقانی.
هر مرغ که مرغ صبحگاه است
ورد نفسش دعای شاه است.نظامی.
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه.نظامی.
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شده زنده چون باد در صبحگاه.نظامی.
طلایه ز لشکرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه.نظامی.
به هر چشمه شدن هر صبحگاهی
برآوردن مقنع وار ماهی.نظامی.
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه.نظامی.
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبحگاهی.نظامی.
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه.نظامی.
رفت یکی پیش ملک صبحگاه
رازگشاینده تر از صبح و ماه.نظامی.
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهء زلفش زده صف گرد ماه.عطار.
شبی دانم از هول دوزخ نخفت
به گوش آمدم صبحگاهی که گفت.سعدی.
نخفته است مظلوم ز آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس.سعدی.
شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق
شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه.
سعدی.
منم که گوشهء میخانه خانقاه منست
دعای پیر مغان ورد صبحگاه منست.حافظ.
برو بخواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
ساقی چراغ می بره آفتاب دار
گو برفروز مشعلهء صبحگاه ازو.حافظ.
صبحگاهان.
[صُ] (اِ مرکب، ق مرکب)بامدادن. هنگام صبح :
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبحگاهان.نظامی.
صبحگاهی.
[صُ] (ص نسبی) منسوب به صبح :
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزای کشتن و گردن زدن نیند.خاقانی.
تابندهء آن چراغ شاهی
جستش به چراغ صبحگاهی.نظامی.
گویندهء حجت الهی
و آرندهء سر صبحگاهی.نظامی.
نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چو شبی شد از سیاهی.نظامی.
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.نظامی.
ای چشمهء خضر در سیاهی
پروانهء شمع صبحگاهی.نظامی.
سبک باش ای نسیم صبحگاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی.نظامی.
خلیفت وار نور صبحگاهی
جهان بسته سپیدی از سیاهی.نظامی.
ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی.نظامی.
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.
وگر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی.
سعدی.
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را.حافظ.
بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.
حافظ.
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی.
حافظ.
من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد.
حافظ.
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد.حافظ.
و رجوع به صبحگه شود.
صبحگه.
[صُ گَهْ] (اِ مرکب، ق مرکب)صبحگاه. بامدادن. مخفف صبحگاه :
صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته.
خاقانی.
زناشویی به هم خورشید و مه را
رحم بسته بزادن صبحگه را.نظامی.
گر چه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم.حافظ.
رجوع به صبحگاه شود.
صبحگهی.
[صُ گَ] (ص نسبی) منسوب به صبحگه :
چون پر افشاند مرغ صبحگهی
شد دماغ شب از خیال تهی.نظامی.
صبح لقا.
[صُ لِ] (ص مرکب) سپیدچهره. درخشان رخ. نورانی رخ :
آن پیر ما که صبح لقائیست خضر نام
هر صبح بوی چشمهء خضر آیدش ز کام.
خاقانی.
صبح لوا.
[صُ لِ] (ص مرکب) درخشان درفش. پیروزمند. ظفرمآب :
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه.خاقانی.
صبح محشر.
[صُ حِ مَ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بامداد قیامت. روز رستاخیز :
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را.خاقانی.
و رجوع به صبح قیامت و صبح حشر شود.
صبح ملمع نقاب.
[صُ حِ مُ لَمْ مَ نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از صبح کاذب است که صبح اول باشد. (برهان) :
زد نفس سربمهر صبح ملمع نقاب
خیمهء روحانیان گشت معنبرطناب.خاقانی.
صبح نخست.
[صُ حِ نُ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح کاذب. دم گرگ. تار بام. غطاط. بمعنی صبح ملمع نقاب است که کنایه از صبح کاذب باشد رجوع به صبح نخستین شود :
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
صبح نخستین.
[صُ حِ نُ خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح نخست. صبح اول. صبح کاذب. غطاط. دم گرگ. رجوع به صبح نخست شود :
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند.نظامی.
صبح نشینان.
[صُ نِ] (اِ مرکب) جِ صبح نشین، اسم فاعل مرکب مرخم. کنایت از صبح خیزان است که مردمان عابد سحرخیز باشند. (برهان) :
صبح نشینان چو شمع، ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح، شمع گشاده شراب.
خاقانی.
صبح نمایی.
[صُ نُ / نِ / نَ] (حامص مرکب) روشنی نمایاندن. روشن کردن :
چون صبحدم عید کند نافه گشایی
بگشای سر خم که کند صبح نمایی.خاقانی.
صبح وار.
[صُ] (ص مرکب، ق مرکب)مانند صبح. همانند صبح. سپید و روشن :
سنگ زر شبرنگ لیکن صبح وار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده.
خاقانی.
خیز و مکن پرده دری صبح وار
تا چو شبت نام بود پرده دار.نظامی.
چو شه دید کان چشمهء خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار.نظامی.
صبح وارم چو دادی اول نوش
از چه گشتی چو شام سرکه فروش.نظامی.
صبح وش.
[صُ وَ] (ص مرکب، ق مرکب)صبح رنگ. سپید. نورانی :
دوش که صبح چاک زد صدرهء چرخ چنبری
خضر درآمد از درم صبح وش از منوری.
خاقانی.
صبحة.
[صَ حَ / صُ حَ] (ع اِ) خواب پگاه و منه: الصبحة تمنع الرزق. || هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند. || سیاهی مایل بسرخی. || سپیدی مایل بسیاهی. || سرخی مایل بسپیدی یا زردی. (منتهی الارب).
صبحة.
[صَ حَ] (اِخ) قلعه ای است به دیاربکر میان آمد و میافارقین. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
صبحة.
[صُ حَ] (ع مص) فورموی شدن. || (اِ) درخش آهن. (منتهی الارب).
صبحی.
[صَ حا] (ع ص) تأنیث صبحان است. رجوع بدان کلمه شود.
صبحی.
[صُ] (اِخ) (ملا...) وی از مردم کشمیر است و به کمال فضل و نهایت حسن بیان موصوف و در خدمت شاه شجاع «برادر عالمگیر» به اعزاز و احترام به سر میبرد، از اوست:
چو از طوفان اشک ما رود سیلاب در دریا
معلم افکند اوراق اسطرلاب در دریا
بکام فتنهء دوران مدد از آسمان جستن
بدان ماند که گیری دامن گرداب در دریا
ندانم از کدامین باده سرخوش شد حباب آخر
که با این شور نگشوده ست چشم از خواب در دریا
ز بس کاهیده ام از تشنگی بی او عجب نبود
اگر چون عکس خود را افکنم بی تاب در دریا
سر زلف درازی سایه افکنده ست در چشمم
به اندازی که صیاد افکند قلاب در دریا.
(از مرآت الخیال صص 163 - 164).
و در قاموس الاعلام ترکی آرد که صبحی در اواخر قرن یازدهم درگذشت.
صبحی.
[صُ] (اِخ) (مولانا...) شاعری است و میر علیشیر نوائی گوید وی از مردم اوبه در چشمه کویان میباشد و در شعر او چاشنی بسیار است. این مطلع از اوست:
ماه من امشب بنور خویش این کاشانه را
ساز روشن ورنه آتش میزنم این خانه را.
(مجالس النفائس ص 74 و 249).
صبحی.
[صُ] (اِخ) وی یکی از شعرای عثمانی و معروف به حکیم زاده و در قرن دهم هجری میزیست و به درس مؤیدزاده مداومت داشت سپس مدرس مدرسهء قلبه گشت و قضاوت و نیابت یافت و هنگام تصدی قضاوت صوفیه درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صبحی.
[صُ] (اِخ) وی یکی از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری و از مردم بروس است. پس از پایان تحصیلات به قضاوت پرداخت سپس تصوف پیشه ساخت. اشعار ترکی و فارسی متصوفانه دارد. ازوست:
حاجیان ره عشقیم و مقیم عرفات
عرفاتی که نشان میدهد از ذات و صفات
زائر کعبهء دل کرده فدا جان و سرش
بر در دوست نباشد بوسایط حاجات.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبحی.
[صُ] (اِخ) وی از مردم همدان است و به هندوستان رفت و در خدمت شاه جهان به سر می برد و در جنگی به قتل رسید. ازوست:
هر طرف می نگرم شعلهء عالم سوزی است
آنکه دل را نکند داغ کدام است اینجا؟
(قاموس الاعلام ترکی).
صبحی افندی.
[صُ اَ فَ] (اِخ) وی فرزند خلیل فهمی افندی رئیس دیوان همایون و از وقایع نگاران دولت عثمانی است. ابتدا رئیس دفتر صدارت سپس منشی باشی شد و به ریاست دیوان بعض وزرا منصوب گشت. مدتی هم به سیاحت پرداخت و در مراجعت به استانبول در زمرهء اعیان درآمد و مناصبی دیوانی یافت و به ریاست دیوان همایون و ترتیب امانتهای مالیه، ضرابخانه و امانت جو، رئیس محاسبات، و کتابت ینی چری نایل گشت. و در دورهء سلطان محمودخان اول در سفر نمسه ملتزم موکب همایون بود و به سال 1183 هجری درگذشت. وی تواریخی را که سامی بک و شاکربک نوشته اند جمع و تکمیل کرد و آن شامل وقایع چند سال از دولت عثمانی است، این کتاب در نخستین مطبعه ای که در ترکیه به کار افتاد به طبع رسید و عبارات کتاب پیچیده است. (قاموس الاعلام ترکی).
صبحی پاشا.
[صُ] (اِخ) نام وی عبداللطیف و پدر او عبدالرحمان سامی پاشاست. وی از علما و ادبای عصر خود بود. در آغاز جوانی با پدر خویش به مصر شد و در آنجا به کسب علوم و فنون پرداخت سپس در سلک سپاهیان درآمد و منصب میرآلائی یافت، و مدتی با رتبهء معاون اول در خدمت محمدعلی پاشا والی مصر بسر برد و هنگام مرگ او به استانبول رفت و به سال 1266 ه . ق. عضویت مجلس معارف عمومی یافت و رتبهء اول صنف ثانی را حائز شد و به سال 1271 با رتبهء اول صنف اول بعضویت مجلس والا نایل شد، و مناصب عالی دیگر نیز بیافت و به سال 1280 مأمور تفتیش ولایات گردید و بجانب روم ایلی رفت سپس برتبهء وزرات در والی گری بعضی از ولایات و نظارت اوقاف همایون رسید و به سال 1302 ه . ق. درگذشت. صبحی به ادبیات مشرق زمین و مخصوصاً به عربی و فنون جدیده و السنهء اروپا آشنا بود، اندکی از تاریخ ابن خلدون را بترکی ترجمه کرد، و چند اثر از او بطبع رسیده است. وی بکتب نادر و آثار عتیق علاقهء شدید داشت، چندین هزار کتب نفیس و مجموعهء پربهائی از آثار عتیقه از وی بجا ماند. صبحی شعر نیز میسرود. در معجم المطبوعات نویسد: وی عالمی جلیل و بمعرفت آثار و مسکوکات قدیمه توجهی وافر داشت و به سال 1288 ولایت سوریه یافت و به سال 1303 درگذشت. از آثار مطبوع اوست: تکملة العبر در دو جزء. (معجم المطبوعات ستون 1196).
صبحی ساوجی.
[صُ یِ وَ] (اِخ)صاحب مجمع الخواص آرد: وی نامرادی درویش وش و ریاضت کش بود. اوقات خود را بشعر میگذرانید و صبح و شام یک مثقال تریاک یومیه اش بود(!) از اوست:
چون نی دلم از یاد تو خالی نفسی نیست
بر یاد تو مینالم و فریادرسی نیست
از تیر غم و ناوک اندوه نترسم
من آتشم اندیشه ام از خار و خسی نیست.
(مجمع الخواص صص 281 - 282).
صبح یکم.
[صُ حِ یِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صبح نخست. بام نخست. صبح کاذب، مقابل صبح صادق :
گروهی چو صبح یکم رویشان
همه آتش و دودشان مویشان.
باقر کاشی (از آنندراج).
صبخة.
[صَ بَ خَ] (ع ص، اِ) زمین شوره. ج، صباخ. (منتهی الارب). رجوع به کلمهء ذیل شود.
صبخة.
[صَ خَ] (ع ص، اِ) زمین شوره است. رجوع به صَبَخَة شود.
صبر.
[صَ] (ع مص، اِمص) شکیبیدن. شکیبایی. شکیبایی کردن. پائیدن. نقیض جزع. و در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: صبر بفتح و سکون با بمعنی شکیبائی است. سالکان گفته اند: تصبر واداشتن نفس است بر مکاره و تجرع مرارت؛ یعنی اگر آدمی صبر را مالک نبود بایست که بکوشد و نفس خود را بصبر وادارد و صبر ترک شکایت است از جز بسوی خدا. سهل گوید صبر انتظار فرج خداست و آن فاضلترین خدمت و برترین آن است، و جز سهل گوید: صبر آن است که در صبر صابر باشی و معنی آن اینکه؛ در بلاها و شدائد خروج از آن نبینی. و گفته اند صبر آن است که بنده را اگر بلا برسد ننالد، و رضا آنکه بنده را اگر بلا برسد ناخوش نگردد دهنده و ستاننده خداست ترا در این میان چکار است. و بعضی گویند اهل صبر بر سه مقامند: اول ترک شکایت و این درجهء تائبان است دوم رضا بمقدور و این درجهء زاهدان است سوم محبت آن است، که مولی با وی کند و این درجهء صدیقان است و گفته اند صبر ترک شکایت از الم بلوی است جز بسوی خدا چه خدا ایوب را بر صبری که کرد ثنا فرستاد و فرمود: انا وجدناه صابراً (قرآن 38/44). و ایوب در دفع مضرت از خود شکایت بخدا برده بود که فرماید: و ایوب اذ نادی ربه انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین (قرآن 21/83). و در تفسیر کبیر در ذیل قول خدا و بشر الصابرین (قرآن 2/155) آرد که صبر دو قسم است یکی بدنی و آن تحمل بدن است مشقات را و دیگر نفسانی و آن بازداشتن نفس است از مشتهیات طبع؛ و این قسم اگر صبر از شهوت باشد آن را عفت نامند و اگر بر احتمال مکروه باشد اسامی مختلف دارد چنانکه صبر در مصیبت را صبر نامند و اگر صبر در حال غنی باشد آن را ضبط نفس نامند و اگر در نبرد باشد شجاعت خوانند و اگر در کظم غیظ بود حلم نامند و اگر در نوائب باشد سعهء صدر گویند و اگر در اخفاء کلام بود کتمان سر نامند و اگر در فضول عیش باشد زهد گویند و اگر بر مقدار کمی از مال بود قناعت خوانند و این همه را صبر نامند. قال الله تعالی: و الصابرین فی البأساء و الضراء و حین البأس (قرآن 2/77). غزالی گوید: صبر از خواص آدمی است و بهائم را صبر نبود چه شهوت بر آنها مسلط است و عقلی که با شهوت معارضه کند ندارند و در ملائکه نیز صبر متصور نیست چه آنان شوق مجرد به حضرت ربوبیت اند و شهوت بر ایشان مسلط نیست تا آنان را از شوق بحق و میل بدرجهء قرب بازدارد اما در آدمی شهوت و عقل هر دو موجود است و با یکدیگر معارض و هرگاه عقل سد راه شهوت شود آن را صبر نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و نفائس الفنون شود :
بشوی نرم هم بصبر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ.شهید.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج.شهید.
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد بسر بر کلاه.فردوسی.
بدیها بصبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد.فردوسی.
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد صبر پیوند باد.فردوسی.
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
خه که جز از مسککک(؟) نزدات مادر.؟
زآرزوی بچهء رز دل او خسته و ریش
گفت کِم صبر نمانده ست در این فرقت بیش.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 196).
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
و امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی و برابری میکند با بلیهء الم رسان با صبر بسیاری که خدا به او داده است... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
بدل پرصبر گشتم تا بمن بر
چو بر ایوب زر بارید باران.ناصرخسرو.
تخم ظفر نیست مگر صبر بر
صبر چو زیتون و ظفر روغن است.
ناصرخسرو.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
باران بصبر پست کند گرچه
نرم است روی آن که خارا را.ناصرخسرو.
صبر از مراد نفس و هوی باشد
این بود قول عیسی شعیا را.ناصرخسرو.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.ناصرخسرو.
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست.
ناصرخسرو.
هیچ در صبر دل نبندم ازآنک
دانم از صبر هیچ نگشاید.خاقانی.
یک رشتهء جان بصد گره دارم
صبرش گرهی گشاد نتواند.خاقانی.
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ بپر می نرسد.
خاقانی.
کَه کَه شده ست صبرم و بر تو به نیم که
جوجو شده ست جانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
بر سر عقل آستینی میزنم
از در صبر آستانی میکنم.خاقانی.
زنهار تا نگوئی کاین غم بصبر ماند
گر صبر غم نشاند پس زینهار من چه؟
خاقانی.
گفتی که بدرد دل، صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش.خاقانی.
روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر
هوشم چو نیست لاجرم از بر نمی شود.
خاقانی.
ای صبر که کشتهء فراقی
در معرکهء بلات جویم.خاقانی.
بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم.خاقانی.
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهی دست ماند.نظامی.
صبر از ایمان بسر یابد کله
حیث لا صبر فلا ایمان له.مولوی.
صبر تلخ آمد ولیکن عاقبت
میوهء شیرین دهد پرمنفعت.مولوی.
رنج بدخویان کشیدن زیر صبر
منفعت دادن بخلقان همچو ابر.مولوی.
صبر چون پول صراط آنسو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت.
مولوی.
منشین ترش تو از گردش ایام که صبر
گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
سعدی.
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال.
سعدی.
گنج صبر اختیار لقمانست
هرکرا صبر نیست حکمت نیست.
سعدی (گلستان).
غرقه در بحر عمیق تو چنان بی صبرم
که مبادا که ز دریام بساحل فکند.سعدی.
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی.سعدی.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید.
سعدی.
من صبر بیش از این نتوانم ز روی او
چند احتمال کوه توان بود کاه را.سعدی.
هاتف آن روز بمن مژدهء این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند.
حافظ.
|| باز داشتن کسی را برای قتل. || بازداشتن کسی را برای یمین. || کفیل و پذرفتار شدن کسی را. || انبار کردن گندم را. (منتهی الارب).
- بی صبری؛ صبر نکردن. تحمل نکردن :
حمل بی صبری مکن بر گریهء صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد.
سعدی.
- صبر آمدن؛ در تداول عوام عطسه کردن. رجوع به صبر کردن... شود.
- امثال: از صبر آدمی زاد گرگ آدم خوار پیدا میشود.
صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
الصبر مفتاح الفرج؛ شکیبائی کلید گشایش است :
گفت ای نور حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج.مولوی.
شکیبائیش مرغان را پر افشاند
خروس الصبر مفتاح الفرج خواند.نظامی.
صبر.
[صَ بِ / صَ] (ع اِ)(1) سولع. مقر. ایلوا. بفتح اول و کسر ثانی است. و سکون ثانی جائز نیست مگر بضرورت شعری. و آن عصارهء تلخ است از درختی که به هندی ایلوا گویند. اما از قاموس معلوم می شود که شعرای عرب بسکون دوم جایز داشته اند بنابر ضرورت در این صورت تصرف فارسیان نباشد که به سکون دوم میخوانند و لهذا در مدار نوشته که صبر بالفتح معروف است و نوعی از دوا و بعضی گویند که بمعنی دوای تلخ بکسر اول و سکون ثانی نیز جایز است چه هر اسمی که بفتح اول و کسر ثانی باشد در آن کسر و فتح اول و سکون ثانی نیز جایز است چنانکه در کَتِف و کِتف و کَتف و در فَخِذ و فِخذ و فَخذ... (غیاث اللغات). و در اختیارات بدیعی است که آن سه نوع است: اسقوطری و عربی و سمجانی و بهترین آن سقوطری بود... و نیکوترین صبر سقوطری آن بود که لون آن مانند لون جگر بود و بوی وی مانند مرّ بود و براق بود نزدیک صمغ عربی و چون در دست بمالند زود خرد شود و بلون مانند زعفران بود و از وی بوی روغن گوسفند آید و قطعاً سنگ ریزه در وی نبود و نوع عربی را عدنی و یمنی خوانند و وی میانه بود و سمجانی بد بود و آن را صبر بردگی خوانند... و در تحفهء حکیم مؤمن آرد: عصارهء نباتی است، برگ آن شبیه ببرگ کلم و بسیار ضخیم و شبیه ببرگ رقع یمانی که در مازندران انجیر بغداد می نامند وبیخ آن بقدر شلغم و از یک بیخ زیاده بر ده عدد میروید و مملو از رطوبت در غایت تلخی و چون مدتی بگذرد از وسط برگها ساقی میروید قریب بذرعی و پر از رطوبت عسلی با اندک حلاوت و کریه الرائحه و ثمرش مثل غورهء خرما و در آخر سرخ می شود و آنچه از جزیرهء سقوطر بلاد یمن آرند زرد مایل بسرخی و زودشکن و براق و خوشبو و بهترین اقسام است و قسم عربی مایل بزردی و درخشندگی او کمتر است و قسم سمجانی که صبر فارسی نیز گویند بدبوئی و سیاهی او غالب و بی درخشندگی و زبونترین اقسام است. و محمد بن احمد گوید: نوعی دیگر مسمی بخضری میباشد که بعد از سقوطری بهتر از عربی و فارسی است و هرچه از هفت سال بلکه از چهار سال بگذرد و آنچه بدبو و سیاه و بی درخشندگی باشد استعمال او جایز نیست و باید در سائیدن صبر مبالغه نمایند و در هوای بسیار سرد و بسیار گرم و در مزاج جوانان و محرورین و ضعیف الاحشاء خصوصاً با صاحبان ضعف جگر و امعاء و سدهء ماساریقا و بواسیر و علل مقعد استعمال نباید کرد و صبر در دوم گرم و در سوم خشک و مسهل قوی موادی که مهیا و جمع بوده باشد و ضعیف الاثر است در آنچه مهیای دفع نشده باشد و مخرج سودا و بلغم غلیظ مائی و صفرای مائی و مفتح سوای سدهء جگر و محلل ریاح احشاء و مجفف بی لذع خصوصاً شستهء او و با مصطکی منقی دماغ است و جهت مفاصل مفید و یا غاریقون جهت ربو و تنقیهء سینه و با گل سرخ و مصطکی جهت امراض معده و با آب سرد جهت نفث الدم سینه و با ادویهء مناسبه جهت یرقان و جمیع امراض سوداوی و اخراج اقسام کرم و امراض سپرز و گرده و رفع تشنگی که از صفرای مخلوط بلغم باشد مفید و بالخاصیه مضر جگر و مقعد و اکثار او مورث اسهال دموی و کهنهء او و انواع زبون او گاه باشد که تا سه روز در معده بماند و باعث کرب گردد و مصلح او مقل ازرق و مصطکی و پوست هلیلهء زرد و کتیرا و زعفران و افسنتین و شربتش یک مثقال و بدلش در اورام و جراحات دوچندان آن حضض و در اسهال نیم وزن او تربد و قدری سقمونیا است و طلای او حافظ جثه میت از فساد و جهت ضربه و سقطه و اورام و رفع آثار و نزلات و صداع و نمله و جمره و آکله و قروح خبیثه و با آب گشنیز و جهت باد سرخ و شری و با مغز تخم کدو جهت جراحت بینی و با مورد و شراب جهت سیاه کردن و درازی موی نافع و رفع قمل و رویانیدن موی که از کچلی ریخته باشد مجرب و غسول او با سرکه جهت سعفه و خزاز و داءالثعلب و اکتحال او مقوی نور بصر و جهت سلاق و جرب و حکه و مطبوخ او با آب گندنا و سلج الحیه جهت سقوط دانهء بواسیر و امراض مقعد بی عدیل و ذرور او مجفف زخمها و التیام دهندهء او و جهت قروح قضیب و فرج و اعضای عصبانی بغایت نافع و با استخوان پوسیده بالسویه راعف نواصیر و آکله مجربست. (تحفهء حکیم مؤمن). و در تذکرهء ضریر انطاکی آرد که: نیکوتر آن صبری بود که اعتصار آن در سرطان بود و پس از گستردن در آفتاب در پوست کنند و قوت آن چهار سال بماند... و با مرسین و سداب موی دراز و سیاه کند و از ریزش بازدارد و شپش بکشد و موی برویاند پس از کلی - انتهی. در گیاه شناسی گل گلاب آمده است که: صبر از دستهء سوسن ها است و در نقاط گرم روئیده (میشود) برگهای بسیار ضخیم دارد و برگهای آن دارای صمغی بنام صبر زرد است که مسهلی بسیار قوی و تلخ است. (گیاه شناسی گل گلاب ص 281) : و چون روزی چند برآمد مردمانی از شام سوی بیت المقدس آمدند که عیسی را ببینند و با خویشتن هدیه آوردند عیسی را که بمادرش دهند پاره ای زر و پاره ای مر و پاره ای کندر و مر داروئی است تلخ همچون صبر که بشکستگی بمالند...(2)
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو داربوی(3).رودکی.
چو صبر تلخ باشد پند لیکن
بصبرت پند چون صبرت شود قند.
ناصرخسرو.
بدین تلخی که کرد این صبر این سان؟
چنین شیرین که کرد این شاخ شکر؟
ناصرخسرو.
روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری.
خاقانی.
اگر چه بیدلان را صبر کردن
بسی مشکل تر است از صبر خوردن.
(ویس و رامین).
صبورآباد من گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ.نظامی.
ور تو نشناسی شکر را از صبر
بیگمان شد حس ذوق تو خدر.(مثنوی).
دردا که طبیب صبر(4) می فرماید
وین نفس حریص را شکر می باید.
سعدی (گلستان).
شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی
من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم.
سعدی.
(1) - Aloes(s). (2) - در یادداشتهای ما بدون مأخذ نقل شده.
(3) - ن ل: تا بید بوی نَدْهد برسان داربوی.
(4) - در اینجا صبر ایهام معنی شکیبائی را نیز دارد.
صبر.
[صُ] (اِخ) بطنی است از غسان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
صبر.
[صُ] (ع اِ) زمین سنگریزه ناک. (منتهی الارب). || کرانه. (منتهی الارب) (نشوء اللغة ص 17). || سطبری هر چیزی و طرف آن. || ابر سپید. || طرف آبجامه. || تمامهء هر چیزی. و در همهء این لغات بکسر صاد نیز آمده است. (منتهی الارب). || فرازین بهشت. و منه الحدیث: سدرة المنتهی صبر الجنة و کذلک صبر کل شی ء اعلاه. (مهذب الاسماء).
صبر.
[صِ] (ع اِ) ابر سپید. || ناحیت. (منتهی الارب).
صبر.
[] (اِخ) کوهی است که در آن معدنی از طلاست. (الجماهر بیرونی ص 270).
صبر.
[] (اِ) صنبر. روز دوم از هفت روز بردالعجوز است. (آثار الباقیه).
صبر.
[صُ بُ] (ع اِ) جمع صبیر. (منتهی الارب). رجوع به صبیر شود.
صبر.
[صُ بُ] (ع اِ) زمینی که در آن سنگ ریزه بود. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
صبر.
[صَ بَ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب).
صبر.
[صَ بِ] (اِخ) نام کوهی است بلند در یمن و در آن قلعه ها و قریه های چند است و قلعه ای در این کوه است بنام صبر. یاقوت گوید: ندانم کوه را بنام قلعه خوانده اند یا قلعه را بنام کوه، و هم یاقوت از ابن ابی الدمینة آرد: جبل صبر در بلاد معافر است و هم یاقوت گوید: صَبِر حاجزی است بین جباء و جند و از جبال مسنمة است. (معجم البلدان).
صبر آوردن.
[صَ وَ دَ] (مص مرکب)درنگ کردن. شکیبائی ورزیدن. تأمل کردن. شتاب نکردن :
هر که صبر آورد گردون بررود
هر که حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی.
صبراء .
[صُ بَ] (ع ص، اِ) جِ صبیر. رجوع به صبیر شود.
صبرات.
[صَ بَ] (اِخ) شهری است بزمین مهر از اقصای یمن (معجم البلدان).
صبران.
[صَ] (اِخ) شهرکی است به ماوراءالنهر وراء نهر سیحون و در آن قلعه ای مرتفع است که غزها برای تجارت و آشتی در آنجا فراهم آیند. (معجم البلدان).
صبر داشتن.
[صَ تَ] (مص مرکب) صابر بودن. شکیبا بودن :
برین زمان و برآن ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.
ناصرخسرو.
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آ تش بنشانی.سعدی.
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم.سعدی.
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست.(بوستان).
یکی گفتش ای شوخ دیوانه رنگ
عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ.
(بوستان).
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ.سعدی.
صبردوست.
[صَ] (ص مرکب) دوستدار صبر. دوست صبر :
چرا بصبر نکوشم که صبردوست بود
کسی که بسته بود عقل را بوجه کمال.
منجیک.
صبر زرد.
[صَ رِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به صَبِر شود.
صبر سقطری.
[صَ رِ سُ طُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به صَبِر شود.
صبر سقوطری.
[صَ رِ سُ طُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به صَبِر شود.
صبرسنج.
[صَ سَ] (نف مرکب) مخفف صبرسنجنده. آنچه بردباری دیگری را آزماید. کسی که صبر دیگری را بسنجد :
امتحان صبرسنج کیست اسیر
تا سیه کرده ای دو ابرو را.جلال اسیر.
صبرفزا.
[صَ فَ] (نف مرکب) افزایندهء صبر. فزایندهء نیروی شکیبائی :
به توکل زیم اکنون نه به کسب
که رضا صبرفزایست مرا.خاقانی.
صبر کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب)شکیبائی کردن. تأسی. پایداری کردن. شکیبیدن. اصطبار. اعتراف :
گویند صبر کن که ترا صبر بر دهد
آری دهد ولیک بعمر دگر دهد.دقیقی.
دو سالی دگر صبر کن ای پسر
پس آنگه برو سوی آن بدگهر.فردوسی.
و خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و چندان کشته شد از دو روی و سواران را جولان دشوار شد و هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). همه کس در محنت صبر کند اما در عافیت صبر نکند مگر صدیقی. (کیمیای سعادت). نیابی آنچه خواهی تا صبر نکنی بر آنچه نخواهی. (کیمیای سعادت).
اگر چه بیدلان را صبر کردن
بسی مشکل تر است از صبر خوردن.
(ویس و رامین).
پس اگر روزی چند صبر بباید کرد... عاقل از آن چگونه سر باز زند. (کلیله و دمنه).
گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک
آری شود ولیک بعمر دگر شود.
جمال الدین عبدالرزاق.
اگر چه دمبدم تیمار میخورد
به یاد روی خسرو صبر میکرد.نظامی.
نه روی برد بهیچ کوئی
نه صبر کند بهیچ روئی.نظامی.
گر صبر کنی به صبر بی شک
دولت بتو آید اندک اندک.نظامی.
سخن را از در دیگر بسی کرد
نوازش مینمود و صبر میکرد.نظامی.
گر سخن خواهی که گوئی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور.
مولوی.
گفت صبری کن بر این رنج و حرض
صابران را فضل حق باشد عوض.مولوی.
یاری بدست کن که به امید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
بسختی بنه گفتش ای خواجه دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.بوستان.
چه خوش است در فراقت همه عمر صبر کردن
که مگر گشاده گردد در دولت وصالی.
سعدی.
این جور که میبریم تا کی؟
این صبر که میکنیم تا چند؟سعدی.
رضای دوست بدست آر و صبر کن سعدی
که دوستی نبود گر کنی نفیر از دوست.
سعدی.
سعدی چو صبر ازوت میسر نمی شود
اولی تر آنکه صبر کنی بر گزند او.سعدی.
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.سعدی.
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم.
سعدی.
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
صبر بر قسمت خدا کردن
به که حاجت به ناسزا بردن.سعدی.
انگور نو آورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد.
سعدی.
صبر چون پروانه باید کردنت در داغ عشق
ای که صحبت با کسی داری نه در مقدار خویش.
سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم.
سعدی.
گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش
این دولت ایام جوانی بسر آید.سعدی.
بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار
دشتها معموره و معمورها صحرا شود.
صائب.
و رجوع به صبر شود.
صبر گزیدن.
[صَ گُ دَ] (مص مرکب)صبر پیشه ساختن. شکیبائی کردن. اعتصاب :
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست.مسعودسعد.
صبرة.
[صَ رَ] (ع اِ) هر چه برهم نشسته باشد از سرگین و بول و بعر در حوض. (منتهی الارب). || سختی سرمای زمستان. (اقرب الموارد). || وسط زمستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صبرة.
[ ] (اِخ) ابن شیمان. وی از بنی حدان است و در روز جمل بر رأس ازد بوده و کشته شد. (عقدالفرید ج 3 ص 335 و ج 5 ص 115).
صبره.
[صَ رَ] (اِخ) شهری است نزدیک قیروان و آن را منصوریه نامند و بنای آن بدست منادبن بُلُکّین است که منصوربن یوسف بن زیری بن مناد نامیده شده و نام یوسف بلکین صنهاجی است و این منصور پدر بادیس و بادیس پدر معز است که پادشاهان این ناحیت بودند و منصور به سال 386 ه . ق. درگذشت و سیزده سال و چند ماه پادشاهی این بلاد او را بود.. و بکری گوید: صبرة متصل بقیروان است و آن را اسماعیل بن قاسم بن عبیدالله به سال 337 بنا کرد و در آنجا متوطن شد، و در خبر مهدی گوید: که دارالملک آنان مهدیه بود و چون ابویزید خارجی بر آنان خروج کرد اسماعیل بن قاسم بن عبیدالله به سال 334 ولایت یافت. پس بجنگ ابویزید بقیروان شد و شهر صبره را بناکرد و پس وی فرزند او آن شهر را وطن خویش گرفت و مالک آن شد و بیشتر شهر مهدیة خالی و ویران گشت. حسن بن رشیق قیروانی گوید :
بنفسی من سکان صبرة واحد
هوالناس و الباقون بعد فضول
عزیزٌ له نصفان ذا فی ازاره
سمین و هذا فی الوشاح نحیل
مدار کؤس اللحظ منه مکحل
و یقطف ورد الخد منه اسیل.(معجم البلدان).
و صبرة امروز ویران است. و رجوع به نزهة القلوب ج3 ص 272 شود.
صبره.
[صُ رَ] (ع اِ) بمعنی جاش که تودهء غله و غیره باشد که هنوز آن را وزن نکرده باشند. (غیاث اللغات از شرح نصاب و منتخب) انبار گندم کیل و وزن ناکرده. (منتهی الارب). کود گندم. (مهذب الاسماء). || طعام بیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سنگریزه های درشت فراهم آمده. (منتهی الارب). الحجاره الغلیظة المجتمعة. (اقرب الموارد). سنگ سخت. (مهذب الاسماء). || سختی سرمای زمستان. (منتهی الارب).
صبری.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار 70000گزی جنوب باختری ششتمد. کوهستانی معتدل. سکنه آن 97 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات پنبه و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی، راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
صبری.
[صَ] (اِخ) شاعری است و لطفعلی بیک آذر در آتشکده آرد که نام او روزبهان است و در اوایل حال فارسی تخلص میکرد، سپس بدستیاری رایض از توسن غرور فرودآمده تغییر تخلص داد. وی بمراتب علمی مربوط و دارای دیوان است و شعر نیک میسرود. مردم عراق او را در عهد خویش شاهی ثانی میگفتند هر چند که دیوان او در دست نیست لیکن آنچه از آن مانده ترجیح او را بر شاهی رساند. خلاصه هنگامی که شاه طهماسب بقزوین می بود صبری روزگار خویش بدانجا بعشق و عاشقی بسر میبرد سپس بوطن خود رفت. ازوست:
منم و دلی که دایم بدو دست دارم او را
اگرش نگاه داری بتو می سپارم او را.
اظهار دوستی زبانی کجا شده ست
ای سنگدل مترس کسی در دل تو نیست
یارب دل شکستهء من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
این بس جزای کشتن صبری که روز حشر
حسرت همی کشد که چرا بسمل تو نیست.
میان عاشق و معشوق جنگ و غوغا نیست
کدورتی اگر امروز هست فردا نیست
چه دلخوشی ز وصال توام همان گیرم
که حاضری و مرا جرأت تماشا نیست.
بی رحم چنین را ز خدا میطلبیدم
آن کس که سزای دل من میدهد اینست.
ترا بمهر و وفا مهربان خود کردم
وفا و مهر تو بامن باختیار تو نیست.
(آتشکدهء آذر ص 180 - 181).
صادقی کتابدار در مجمع الخواص نویسد: صبری روزبهان. شاعر خوش طبع خوبی است سپس ابیاتی از او آورده است. (مجمع الخواص صص 154 - 155). براون در تاریخ ادبیات او را صبری روزبهانی ثبت کرده و گوید اسکندربیک نام وی را در زمرهء شعرای معاصر خویش بقلم آورده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 88).
صبری.
[صَ] (اِخ) (مولانا...) صاحب مجالس النفائس گوید: خوارزمی است. لیکن شخصی ابدال و پریشان حال دایم مفلس و قلاش و مختلط با مردم اوباش و از دیوانگی با مردم بسر نمیبرد و طبع و نظم قوی داشت و غزل خوب می گفت ولیکن معنی شعر خود را نمی دانست و این مطلع از اوست:
بروز تشنگی آب روان نبود هوس ما را
دم تیغ ترا گر بر گلو رانیم بس ما را.
(مجالس النفائس ص 289).
صبری.
[صَ] (اِخ) وی معروف به صبر شاکر از شعرای عثمانی در قرن 11 ه . ق. و معاصر نفعی است. اشعار او ملیح و ادبای بزرگ پاره ای از قصائد وی را ستوده اند و دیوان او به طبع رسیده است. (قاموس الاعلام ترکی).
صبری.
[صَ] (اِخ) (شریف...) معروف به علمی زاده. از او چهل و پنج بیت در «زبدة الشعراء» آمده است. (کشف الظنون ص 514 ج 1).
صبری.
[صَ] (اِخ) نام او غضنفر و یکی از شعرای ایران است، در اوائل حال «راهب» تخلص میکرد سپس به هندوستان رفت و در خدمت جهانگیرشاه بماند و مصاحبت تقی اوحدی یافت. از اوست:
حاصلم درد دل است از دل بیحاصل خویش
به که گویم من دلسوخته درد دل خویش؟
(قاموس الاعلام ترکی).
صبری.
[صَ] (اِخ) وی از شعرای ایران و از سادات قصبهء زواره تابع اردستان از مضافات اصفهان است. ازوست:
زبس که خاک بسر کردم از غمت مشکل
که روز حشر سر از خاک بر توانم کرد.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبری.
[صَ] (اِخ) وی از شعرای عثمانی و از مردم غلطه و فرزند ابوالفضل افندی است، و این بیت از اوست:
چهره می هجرک غمی زرد ایتمینجه باقمدک
شمدی بیلدم دلربالر مائل دینار در.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبری.
[صَ] (اِخ) وی از شعرای عثمانی و فرزند کتابدار کتابخانهء فاتح بود و در بغداد ریاست محاسبات داشت. مدتی در آن شهر بزیست و هم بدانجا درگذشت، او را اشعاری دلکش بترکی و فارسی و بسیاری معماست. این رباعی از اوست:
صون نوش ایده لم جام شراب ای ساقی
طوومه کرم ایت ایله شتاب ای ساقی
تا کیم چیقوبن باشه شراب ای ساقی
رفع اوله آرادان بو حجاب ای ساقی.
(قاموس الاعلام ترکی).
صبریشوع.
[صَ یَ] (اِخ) نام جاثلیقی است که نعمان بن المنذر را بدین مسیحیت درآورد. (تاریخ اسلام فیاض ص 29).
صبصاب.
[صَ] (ع ص) سطبر و درشت سخت. || بقیهء هر چیزی. || رفته و محو شده از چیزی. || مرد شجاع توانا و چالاک. || خمس صبصاب؛ خمس با کوشش، و خمس نوعی از نوبت آب باشد. (منتهی الارب).
صبصب.
[صَ صَ] (ع ص) سطبر. سخت. (منتهی الارب).
صبط.
[صَ] (ع اِ) درازترین آلات کشاورزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
صبع.
[صَ] (ع مص) اشاره کردن بسوی کسی بانگشت باهانت یا عام است. دلالت کردن کسی را بکسی یا به چیزی بانگشت. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اشارت کردن بسوی چیزی. (منتهی الارب). اشارت کردن بسوی کسی در حال غیبت. (تاج المصادربیهقی). || نایژه ساختن انگشت را بر خنور بوقت ریختن آنچه در وی باشد بخنور دیگر. (منتهی الارب). || درآوردن انگشت را در ماکیان تا دانسته شود که بیضه میدهد یا نه. (منتهی الارب). || به تکبر واداشتن کسی را. (اقرب الموارد). تکبر. (منتهی الارب).
صبعه.
[] (اِخ) پارهء شهری است از پنج پاره شهر که بلاد قوم لوط بوده است. (نزهة القلوب ج 3 ص271).
صبغ.
[صِ] (ع اِ) نانخورش. و منه قوله تعالی: و صبغ للاکلین (قرآن 23/20). (منتهی الارب). نانخورش. (ترجمان علامه جرجانی) (ربنجنی). خورش. ادام. قاتق. || و یقال: ما اخذه بصبغ ثمنه؛ یعنی نگرفت آن را بر وفق قیمت آن بلکه گران خرید. (منتهی الارب). || و انها لحدیثة الصبغ؛ یعنی اول زن است که به زنی درآمده و ازدواج یافته با او. (منتهی الارب). اول ماتزوج بها. (اقرب الموارد). || رنگ. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد).
صبغ.
[صَ] (ع مص) رنگ کردن جامه را بچیزی. (غیاث اللغات) (زوزنی) (منتهی الارب). رزیدن. || غوطه دادن دست را در آب و جز آن. (منتهی الارب).
صبغ.
[صَ] (ع مص) تعمید دادن : صالح عمر بن الخطاب بنی تغلب بعد بماقطعوا الفرات... علی ان لایصبغوا صبیاً و لایکرهوه علی دینهم... و کان داودبن کردوس یقول لیست لهم ذمة لانهم قد صبغوا فی دینهم... (فتوح البلدان ص 190).
صبغ.
[صِ بَ] (ع اِ) رنگ. (منتهی الارب).
صبغاء .
[صَ] (ع ص) گوسپند سپیددنبه یا سپید طرف دنب. (منتهی الارب). گوسپندی سر دنبال سپید. (مهذب الاسماء). || (اِ) درختی است که در ریگزار روید، بمانند ثمام است و میوهء آن سپید. (اقرب الموارد). گیاهی است ضعیف مانند ثمام ریگستانی سپیدبار. (منتهی الارب). || دسته و شاخی از گیاه بدانجهت که فوقانی آن که در آفتاب است سبز و تحتانی آن که زیر سایه (است) سپید (باشد). (منتهی الارب).
صبغاء .
[صَ] (اِخ) ناحیتی است به یمامة. (معجم البلدان).
صبغای.
[صِ] (اِخ) ناحیتی است از نواحی حجاز. (معجم البلدان).
صبغة.
[صِ غَ] (ع اِ) رنگ. (منتهی الارب) :
مرد چون بالغ شد آن طفلی بمرد
رومیی شد صبغهء زنگی سپرد.مولوی.
|| دین و ملت. (منتهی الارب). دین نیک. (مقدمهء لغت میرسید شریف ص 4).
صبغة.
[صُ غَ] (ع اِ) غورهء خرما به پختن درآمده و از دنباله رنگ گرفته. (منتهی الارب). البسر قد نضج بعضها. (اقرب الموارد).
صبغة الله.
[صِ غَ تُلْ لاه] (ع اِ مرکب)ملت و دین محمدی. (غیاث اللغات). دین. (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار). دین خدای. (السامی فی الاسامی). دین خدای و فطرت خدای مر مخلوقات را. (منتهی الارب) :
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی آن رنگ کثیف.مولوی.
صبغة الله چیست رنگ خم هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندرو.مولوی.
گر بصد پاره ام کنی زین زنگ
بنگردم که صبغة اللهام.سعدی.
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغة الله می کنی.حافظ.
کلمهء صبغة الله مأخوذ است از آیهء 132 از سورهء بقره «صبغة الله و من احسن من الله صبغةً و نحن له عابدون» آنکه امر کرد (خدا) به آن محمد صلی الله علیه و آله و سلم را و آن ختانت است. (منتهی الارب).
صبغة الله.
[صِ غَ تُلْ لاه] (اِخ) او راست: دو حاشیهء کبری و صغری که گردآورده از هیجده حاشیه است. (کشف الظنون ج1 ص164). مؤلف الاعلام گوید: صبغة اللهبن روح اللهبن جمال الله بروجی حسنی نقشبندی، فقیهی است متصوف. اصل او از اصفهان است و مولد وی بَروج هند و در مدینه سکونت جست و هم بدانجا درگذشت. او راست: حاشیه بر تفسیر بیضاوی و کتاب «باب الوحدة» و رسائل. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 428).

/ 13