لغت نامه دهخدا حرف ص (صاد)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ص (صاد)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

صدبرگ.
[صَ بَ] (ص مرکب، اِ مرکب)(گل...) گلی است زردرنگ که بهندی گنیدا گویند و بمعنی هر گلی که به نسبت دیگر اقسام خود برگ بسیار داشته باشد که در محاورهء دیار ما آن را هزاره گویند. (غیاث اللغات). جوحَم. (منتهی الارب). ورد مضاعف. (دهار). گلنار. (برهان). مضاعف. سوری پرپر :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سفید و مورد بزیب.رودکی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است
اگر گل بارد(1) او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
برنگ و بوی آن حور پری زاد
گل صدبرگ یک دسته بدو داد.
(ویس و رامین).
درخت خشک گشته تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرین آمدش بر.
(ویس و رامین).
بسیار گل آورده بودند و آنچه از باغ من گل صد برگ بخندید شبگیر بخدمت سلطان فرستادم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص346).
هزارت صف گل دمیده ز سنگ
ز صدبرگ و دوروی و از هفت رنگ.
(گرشاسب نامه).
باد نوروز سحرگه چو ببستان بگذشت
گل صدبرگ برون جست ز پیراهن خار.
انوری.
گلی صدبرگ با هر برگ خاری
بزندان کرده گنجی در حصاری.نظامی.
چو آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.نظامی.
چون بود صدبرگ دلدار مرا
نیست غم بی برگی کار مرا.عطار.
که تواند که دهد میوهء رنگین از چوب
یا که داند که برآرد گل صدبرگ از خار.
سعدی.
گل صدبرگ ندانم بچه رونق بشکفت
یا صنوبر بکدامین قد و قامت برخاست.سعدی.
ساقیا می ده که ابری خاست از ساغر سپید
سرو را سر سبز شد، صدبرگ را چادر سپید.
حسن دهلوی.
در ولایت فارس انواع گل نیکو بسیار بود، از آن جمله گل زرد صدبرگ می باشد. (فلاحت نامه).
- گُلِ صدبرگِ آسمان؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان).
(1) - کارد (؟).
صدپاره.
[صَ رَ / رِ] (ص مرکب) پاره پاره. بسیار چاک خورده :
غیرت حق بود با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صدپاره نیست.
مولوی.
این خرقهء صدپارهء ما دوختنی نیست.
حافظ.
صدپایه.
[صَ یَ / یِ] (اِ مرکب) هزارپا. ام اربع و اربعین. جانوری است دارای سَم. (المنجد). هزارپا. رجوع به هزارپا شود.
صدپره.
[صَ پَرْ رَ / رِ] (ص نسبی مرکب) با صد پر. دارای صد پر. || (ق مرکب) به شتاب. باشتاب. باسرعت :
جنس سوی جنس صدپره پرد
بر خیالش بندها را بردرد.مولوی.
صدپیوند.
[صَ پَیْ / پِیْ وَ] (اِ مرکب)گیاهی است که در تازی عصافیرالراعی نام دارد. (آنندراج). به اصطلاح عامهء فارس عصی الراعی است. (فهرست مخزن الادویه).
صدتو.
[صَ] (ص مرکب) صدلا روی هم گذارده. کنایه از لاهای بسیار است :
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتو حریر.سعدی.
رجوع به صد شود.
صدتومانی.
[صَ] (اِ مرکب) (گُلِ...) گلی است که آن را فاوانیا(1) گویند. || گل معین التجاری.
(1) - Pivoin, Paeonia.
صدتومنی.
[صَ مَ] (اِ مرکب) رجوع به صدتومانی شود.
صدتومنی.
[صَ مَ] (اِخ) نام کوچه ای است در نجف اشرف.
صدچراغ.
[صَ چِ] (اِ) صاحب آنندراج از خیرالمدققین آرد که: صدچراغ آن باشد که از چوب صورت درختی سازند صاحب اغصان کثیره و بر هر شاخی جاها گذارند که چون بر آن جاها چراغ ها گذاشته برافروزند مانند درختی از آتش نمودار گردد... و اغلب بمعنی چراغ بسیار است و بمعنی که گذشت چهل چراغ است نه صدچراغ :
گل سرخ چون کله بندد بباغ
فروزد ز هر خیمه ای صدچراغ.نظامی.
کدو گر شود مجلس افروز باغ
بود پیش مستان به از صدچراغ.
ملاطغرا (از آنندراج).
در ابیات فوق گویا مقصود از صد چراغ چراغ فراوان است. رجوع به صد شود.
صدح.
[صَ] (ع مص) بانگ کردن مرد و خروس و جز آن. (از منتهی الارب). بانگ کردن خر و کلاغ. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن خروس. (زوزنی). بانگ فاخته. (مهذب الاسماء).
صدح.
[صَ دَ] (ع اِ) جای خالی. (منتهی الارب). || پشتهء خورد و سخت و سنگین. (منتهی الارب). الاکمة الصغیرة الصلبة الحجارة. (قطر المحیط). || ثمره ای است سرخ تر از عناب. (منتهی الارب). || سنگی است سیاه پهنا. (منتهی الارب). حجر عریض. (قطر المحیط). || عَلَم. (قطر المحیط) (منتهی الارب). ج، صِدْحان.
صدحان.
[صِ] (ع اِ) جِ صَدَح. (منتهی الارب). رجوع به صَدَح شود.
صدحة.
[صُ حَ] (ع اِ) مهرهء افسون که بدان زنها مردها را بند کنند. (منتهی الارب). رجوع به صَدَحة و صَدحَة شود.
صدحة.
[صَ حَ] (ع اِ) مهرهء افسون که بدان زنها مردها را بند کنند. (منتهی الارب). رجوع به صَدَحَة و صُدْحَة شود.
صدحة.
[صَ دَ حَ] (ع اِ) مهره. (منتهی الارب). رجوع به صَدحة و صُدحة شود.
صد خرو.
[صَ خَ] (اِخ) دهی از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار. رجوع به سد خرو شود.
صدد.
[صَ دَ] (ع اِ) نزدیکی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (دهار). || رویاروی. (منتهی الارب). مقابله و برابری چیزی. (غیاث اللغات). مقابله. (ربنجنی). المقابلة و المثل. (مهذب الاسماء). || مجازاً، قصد نمودن. در پی کاری شدن. (غیاث اللغات).
-بصدد بودن، در صدد برآمدن؛ قصد چیزی را کردن. در پی تحصیل چیزی بودن :
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.مسعودسعد.
اعقاب و اولاد او بر آنکس که در دیار هند بصدد ملک و معرض حکم باشد برین قضیت میرود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص293).
صدد.
[] (اِخ) شهری است بر مرز و بوم شمالی اسرائیل چنانکه موسی و حزقیال قرار دادند (سفر اعداد 34: 8 و حزقیال 47: 15) بسیاری گمان دارند که صدد همان صدد حالیه است که 75 میل بشمال شرقی دمشق و 35 میل بجنوب شرقی حمص مسافت دارد، و آن مزرعهء عظیمی است و از آثار قدیمی در آنجا جز چند عدد ستونهائی که در دیوار خانه بنا شده است نیست و دارای بستانها و اراضی مزروعه میباشد و مسیحیان آنجا از کلیسای یعقوبیه میباشند. (از قاموس مقدس).
صددرجه.
[صَ دَ رَ جَ / جِ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1) منقسم بصد درجه. صد قسمت: گرماسنج صد درجه. || (اصطلاح هندسه) یک صدم درجه.
(1) - Centigrade.
صد در صد.
[صَ دَ صَ] (ق مرکب)جمله ای است که در تداول عامه افادت تأکید و رفع تردید کند: صد در صد چنین است؛ مسلماً چنین است، بی شبهه چنین است. || (ص مرکب) خالص. سره.
صد درم.
[صَ دِ رَ] (اِ مرکب) وزنی است معادل سیصد و بیست مثقال یعنی نیم من تبریز.
صددروازه.
[صَ دَ زَ] (اِخ) به یونانی هکاتم پیلس(1) نام شهری است که در دورهء سلوکیان و اشکانیان رونقی داشته است. در باب محل این شهر عقاید مختلف است ولی اکثر عقیده دارند، که در جنوب غربی دامغان کنونی بوده است. در عصر هخامنشی ارتباط این شهر با ایالت ری بوسیله راهی برقرار بود. بهنگام حملهء اسکندر چون مقدونیها در آنجا آزوقهء فراوان داشتند، اسکندر چند روز در این شهر بماند و ضیافتی داد. صد دروازه از نقاطی است که دربار اشکانی پس از حرکت از تیسفون در تابستان در آنجا توقفی داشته است. به سال 1310 ه . ش (1931 - 1932 م.) دکتر شمیدت(2)برای کشف محل این شهر در جنوب دامغان بحفاری پرداخت. رجوع به ایران باستان (ص 1492 و 1621 و 1636 و 1645) شود.
(1) - Hecatom Pylos.
(2) - Dr. Schmidt.
صد دینار.
[صَ] (اِ مرکب) دو شاهی تا زمان رضاشاه رائج بود و ده عدد آن یک قران (یک ریال) ارزش داشت و در تداول عامه آن را مخفف سازند و صنار گویند.
-کفش پاشنه صناری (صد دیناری)؛ نوعی کشف زنانه که پاشنهء آن از بن که بکفش چسبیده است پهن ولی انتهای آن کوچک و بقدر سکهء صد دیناری است.
صدر.
[صَ] (ع اِ) بالای مجلس. طرف بالا :مرا با خویشتن در صدر بنشاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص142).
سخن چون منش پیش خواندم بفخر
بصدر اندر آمد ز صف النعال.ناصرخسرو.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار.سوزنی.
از لا رسی بصدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران.
خاقانی.
چون رسیدی بر در لا، صدر الاّ جوی ازآنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا.
خاقانی.
بصف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی.خاقانی.
امروز کدخدای براعت توئی بشرط
تو صدردار و این دگران وقف آستان.
خاقانی.
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری و بر درمانده ای.(مثنوی).
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفهء باز.نظام قاری.
|| اعلای مقدم هر چیز و اوّل آن. (منتهی الارب). ج، صدور. || بزرگ. مهتر. رئیس. سید :
و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامهء ابن بلخی ص92).
صدر وزرای عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگیش مقدارم.مسعودسعد.
بحسب فخر امیران بزرگ
به نسب صدر وزیران کبیر.سوزنی.
مقتدای حکمت و صدر زمن کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی.
خاقانی.
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان.
خاقانی.
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهء ری، اتقیای ری.خاقانی.
امام الهدی صدر دیوان حشر.سعدی.
صدر عمار و مجد عبادان
قریة من وراء عَبادان.کمال اسماعیل.
|| سینه. (ترجمان علامهء جرجانی) (تشریح میرزا علی ص105) (مهذب الاسماء). سینهء مردم. (منتهی الارب). بر. ج، صدور : و کلها نافعة من اوجاع الجنبین و الصدر. (ابن البیطار).
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار.خاقانی.
امیر از سر سلامت صدر و راستی اندرون گفت اندیشهء آن داشتم که ترا بقلعه فرستم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص175). || مجلس. محفل :
همان ناصرم من که خالی نبود
ز من مجلس میر و صدر وزیر.ناصرخسرو.
هر که بی عقل، صدر شاهان جست
پیل بر نردبان برد بدرست.سنائی.
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد.مسعودسعد.
جاه را صدر تو منظورترین پیشگه است
جود را بزم تو مشهورترین منهاج است.
مسعودسعد.
یک زمان صدر وی از اهل هنر خالی نیست
همچو خالی نبدی تخت سلیمان ز آصف.
سوزنی.
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج.سوزنی.
گر بصدر او درآید سائلی عریان چو سیر
با حریر و حله ته برته رود همچون پیاز.
سوزنی.
این منم یارب بصدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی.
بکوی عشق هم عشق است رهبر زآنکه مردم را
به امر پادشا باید بصدر پادشا رفتن.خاقانی.
ز صدر تو گر غایبم جز بشکرت
زبان با ثنای دمادم ندارم.خاقانی.
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عزّ و علا.
خاقانی.
بر کعبه کنند جانفشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه.خاقانی.
وآنهمه خوبی که در آن صدر بود
نور خیالات شب قدر بود.نظامی.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است.نظامی.
|| وزیر. رئیس :
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آن را زدری.
فرخی.
صدری شهم و فاضل و دبیر و با کمال خرد است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص396). فنعم البقیة هذاالصدر. (تاریخ بیهقی ص288). و نومید نیستم از فضل ایزد عزّ ذکره که آنها را بمن بازرساند تا همه نبشته آید و مردمان را حال این صدر بزرگ معلوم تر شود. (تاریخ بیهقی ص297).
صدری که جز بصدر بزرگیش
اقبال را مقام و وطن نیست.مسعودسعد.
بشکر صدر زمان هرزمان ز بحر سخن
صدف مثال دهان را بدر بینبارم.خاقانی.
شمس دین سایهء آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود.
سعدی.
هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست
موقوف آستان در کبریای تست.سعدی.
-امثال: صدر هر جا که نشیند صدر است. (از مجموعهء امثال هند). بزرگ به تواضع کوچک نشود.
|| دست. مسند. مسند وزارت :
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوست تری از زر و سیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زو مخیرتر ملک هرگز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین.
فرخی.
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر باعزت و شان.فرخی.
ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست و بدین صدر و مکان.
فرخی.
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان.فرخی.
چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان.
فرخی.
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشیدسیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشیدفعال.
فرخی.
صدر وزارت آنچه همی جسته بود یافت
ای صدر کام یافته منت بسی پذیر.فرخی.
روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه همانا که چنو بیند زین.
فرخی.
ای صدر وزارت بتو بازآمد صاحب
رستی ز غم و زاری و ایمن شدی از عار.
فرخی.
او بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وآن بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
چون عاشقان بدوست بنازند زو همی
صدر و سریر و جام می و کار، هر چهار.
فرخی.
پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص153). نزدیک خواجه رفت و او را دید در صدرگونه ای پشت بازنهاده. (تاریخ بیهقی ص368). چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشهء صدر نشسته. (تاریخ بیهقی ص171). صدر وزارت مشتاق است تا آن کسی که سزاوار او گشته است... بزودی اینجا رسد. (تاریخ بیهقی ص375). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر. (تاریخ بیهقی ص153). آنگاه امیر محمد را... بر دست راست وی بنشاندندی چنانکه زانوی وی بیرون صدر بودی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص112).
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و بصدری و نهالی.
ناصرخسرو.
آمد بصدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل.سوزنی.
زینسان که او بصدر خود آمد کجا بود
خورشید را ببرج حمل رتبت و محل.سوزنی.
ز اقبال برکمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین.
سوزنی.
منت خدای را که بصدر و سریر خویش
آمد، از آنکه رفت بصد بار خوبتر.سوزنی.
بروزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.سعدی.
صدر دیوان ممالک بتو آراسته باد
خاصه آن محترمان را که قیام اند و قعود.
سعدی.
نه هرکس سزاوار باشد بصدر
کرامت بفضلست و رتبت بقدر.سعدی.
فکیف مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان). || (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). بازگشت. و منه: طواف الصدر؛ یعنی زیارت بازگشت. (منتهی الارب). || برون آمدن. || سر زدن از. || بر سینه زدن. (منتهی الارب). || رسیدن سینه را. یقال: صدره؛ ای ضربه فاصاب صدره. || درد کردن سینه. (منتهی الارب). || (اِ) پیشگاه. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (دهار) (زمخشری). || مرقد. روضه. تربت :
نعت صدر نبوی به که بغربت گویم
بانگ کوس ملکی به که بصحرا شنوند.
خاقانی.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی.
اگر بر احمد مختار خوانند این چنین شعری
ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی.
خاقانی.
|| دارای منصب صدارت. کسی که تعیین قضات و متولیان وقف بعهدهء او بوده است :
ز گلپایگان رفت مردی به اردو
که قاضی شود، صدر راضی نمی شد
برشوت خری داد و بستد قضا را
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد.؟
رجوع به صدارت شود. || در عروض مصراع اول هر بیت مقابل عَجُز. اول جزء از مصراع اول در بیت. (تعریفات جرجانی). جزء اول از مصراع اول. (المعجم چ مدرس رضوی ص23). و مراد از لفظ صدر و ابتداء اول مصراع است... و می شاید که هر دو آغاز را صدر گویند یا ابتدا. (المعجم ص24). در اصطلاح عروضیان رکن اول از مصراع اول بیت را نامند چنانچه در رسائل عروض تازی و پارسی بیان شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || انداختن الف فاعلن در عروض. (منتهی الارب). || هر چیز که مقابل روی تست. (منتهی الارب). || اول نامه. (مهذب الاسماء). عنوان نامه و آغاز آن. مفتتح نامه. آنچه در مقدمهء نامه قبل از شروع مطلب نویسند. در اساس الاقتباس آمده: و اکثر اقاویل خطابی را، صدری، و اقتصاصی، و خاتمه ای باشد. و صدر بمثابت رسمی و نشانی بود غرض را... پس باید صدر مشتمل بود بر تعریض بمقصود، و تلویح آنچه باقی اجزاء بر آن مشتمل خواهد بود. مثلا چنانکه تصدیر فتحنامه به آنکه: الحمد لله معز اولیائه، و قاهر اعدائه. و تصدیر ذکر مدح کسی به آنکه تعظیم فضلا و اکرام علما از لوازم باشد. تصدیر شکایت به آنکه دیری است تا گفته اند: دشمن دانا بهتر از نادان دوست. و بر جمله تصدیر بامثال و احادیث و ابیات پسندیده باشد. و باید که افتتاح نکند بلفظی که بفال ندارند، یا به ایراد قبیحی یا مکروهی. بل ابتدا بسخن خوش و فال نیکو و ذکر عاقبت خیر کند، چه اگر اول تأثیر آن در نفوس اقتضاء نفرتی کند، باشد که به آخر آن نفرت مانع تصدیق باشد و اقناع حاصل نیاید. و تصدیر بمشاورات خاصتر بود، چه تصدیر اقتضاء عظمت مطلوب کند، پس بامور عظام اولی، و امور عظام بمشاورات خاصتر است، چنانکه گفتیم. و در رسائل خطابی مکتوب هم طول تصدیر شاید. اما در ملفوظ بهتر چنان بود که هرچه بهتر ایراد مقصود کند، به ملخص تر و مفهوم تر عبارتی، چه طول تصدیر دلیل جبن قائل یا شناعت قول بود، مگر که قائل را مذمت فعل بیان باید کرد. و باشد که تصدیر بذکر فضیلت خود و رذیلت خصم کنند، و این نادر بود. و اما در اعتذار ترک تصدیر واجب بود، چه مستمعان انتظار جواب دارند. و مشغول شدن بچیزی دیگر بر تعلل حمل کنند، پس افتتاح بحاصل جواب و لب دفع باید کرد، و بعد از آن بیان آن و با ایراد استدراجات مشغول شد. و در منافرات تصدیر پسندیده بود، و بر منکر مدح یا هاجی اول تعظیم قبح کند، پس تلخیص بمطلوب. این است سخن در تصدیر. (اساس الاقتباس ص579).
|| صدرالقدم؛ جای پیوند انگشتان. (منتهی الارب). || صدر السهم؛ نصف پائین تیر است. تا پیکان بدان جهت که در وقت انداختن تیر همان جانب مقدم است. (منتهی الارب). کما شرقت صدر القناة من الدم. || (اِخ) ستارهء نورانی در ذات الکرسی. رجوع به ذات الکرسی شود.
صدر.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوی 71هزارگزی شمال باختری خوی. در مسیر جنوبی راه ارابه رو ملحملی به خان دره و کوهستانی سردسیر سالم. سکنه 32 تن. آب از دره خان. محصول غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
صدر.
[صَ] (اِخ) قلعهء خرابی است بین قاهره و ایله، و ابن ساعاتی در این بیت از آن نام برده است:
سری موهنا والانجم الزهر لاتسری
و للافق شوق العاشقین الی الفجر
تأهب من صدر تخب به الکری
فما زال حتی بات منزله صدری.
(معجم البلدان).
صدر.
[صَ] (اِخ) رجوع به محمد بن ابی بکربن عبدالقادر رازی شود.
صدر.
[صَ] (اِخ) میرزا صدرالدین محمد. وی یکی از شعرای فارس و از نژاد جابربن عبدالله انصاری است. جد اعلای او را امیر تیمور از گرجستان باصفهان برد و اولاد و احفاد او در اصفهان برتبهء وزارت نایل گشتند. پدر و جد مادری صدر در آشوبی بقتل رسیدند و او در عهد شباب از راه کابل به هندوستان گریخت و مدتی هم در کشمیر اقامت کرد. آنگاه بشاهجهان آباد و از آنجا به لکهنو رفت و بقیهء عمر را در آنجا گذرانید. ازوست:
ز آنروز که از برم شد آنماه
میریزم اشک و میکشم آه
اشکی و چه اشک؟ اشک حسرت
آهی و چه آه؟ آه جانکاه.
(قاموس الاعلام ترکی).
صدر.
[صَ] (اِخ) سید صدر جهان. وی یکی از شعرای فارسی زبان و از مردم قصبهء پهانی از خطهء اود در هندوستان می باشد، به اکبر شاه منسوب بود و ببعض مناصب عالیه رسید و به سال 990 ه . ق. به همراهی همام گیلانی بسمت سفارت به ایران رفت و در بازگشت از این سفر ترفیع رتبت یافت. صدر بغایت سخی بود و به سال 1027 به سنی که از یکصد و بیست سال متجاوز بود درگذشت. او راست:
شکری زان لب(1) شیرین چون نصیب من نشد
دست بر سر میزنم دائم ز حسرت چون مگس.
(قاموس الاعلام ترکی).
(1) - لعل؟.
صدر.
[صَ] (اِخ) وی به لاجوردشوئی مشهور است، فرزند ابهر است و مردی خوب است اما شعر خود را تعریف بی نهایت می کند و بسیار معتقد است. از اوست این مطلع:
چه میکنم ز دیاری که نیست یار آنجا
کجاست خاک رهش تا شوم غبار آنجا.
(مجالس النفائس ص158).
صدر.
[صَ] (اِخ) نام وی حاج سیداسماعیل فرزند سیدصدرالدین بن سیدصالح بن سیدمحمد شرف الدین بن سیدابراهیم زین العابدین است. وی از اکابر علمای امامیهء قرن چهاردهم و از مراجع تقلید و مردی عابد و متورع و متقی بود. بسن 6 سالگی پدر را از دست بداد و سیدمحمدعلی معروف به آقا مجتهد برادر وی تربیت او را بعهده گرفت. صدر مقدمات و اندکی از سطوح را نزد برادر خویش فراگرفت و دیری نیز نزد شیخ محمدتقی صاحب هدایة المسترشدین به تعلیم پرداخت و دروس سطح را بر او خواند و بفراگرفتن درس خارج پرداخت و به سال 1281 ه . ق. اموال خود را به برادران خویش واگذارد و بعتبات رفت و فقه و اصول را نزد حاج میرزا محمدحسن شیرازی و شیخ راضی فراگرفت، و هم بدانجا بعلوم منقول پرداخت و پس از رحلت میرزای شیرازی بکربلا شد و بتدریس اشتغال جست و گروهی از فحول علماء از شاگردان او محسوبند. سید صدر در روز سوم جمادی الاولی به سال 1337 بکاظمین درگذشت. (از ریحانة الادب ج2 صص461 - 462).
صدر.
[صَ] (اِخ) نام وی سیدحسن بن سیدهادی بن سیدمحمد عاملی کاظمی موسوی و کنیت او ابومحمد و ملقببصدرالدین و مشهور به صدر و از اکابر علمای امامیه است. وی پیش از رسیدن بسن بلوغ از نحو و صرف و معانی و بیان و بدیع و منطق فراغت یافت و در کاظمین بفراگرفتن فقه و اصول پرداخت و در هیجده سالگی به نجف شد و کلام و حکمت را از شیخ محمدتقی گلپایگانی متوفای 1293 ه . ق. فراگرفت و خارج فقه را نزد تلامذهء صاحب جواهر و خارج اصول را نزد تلامذهء شیخ انصاری آموخت و و علم حدیث و رجال و ریاضیات و علم الحروف را بر افاضل عصر خواند و شطری از علوم غریبه را نیز از شیخ عبدالحسین هندی تعلیم گرفت سپس به سال 1297 از نجف به سامراء، شد و نزد مرحوم حاجی میرزا حسن شیرازی تلمذ کرد و به سال 1315 بکاظمین بازگشت و بتألیف و تدریس پرداخت. از آثار اوست: احیاء النفوس بادب السیدبن طاوس. بغیة الوعاة فی طبقات مشایخ الاجازات. تأسیس الشیعة الکرام لفنون الاسلام، تبیین الاباحة للمصلین. تحصیل الفروع الدینیّة فی فقه الامامیّة. تکملة امل الاَمل در سه مجلد بزرگ. جامع اخبار الغیبة. حاشیهء تلخیص الاقوال در رجال. حدائق الوصول الی علم الاصول. ذکری المحسنین. سبیل الرشاد فی شرح نجاة العباد. سبیل الصالحین. سبیل النجاة. مجالس المؤمنین فی وفیات الائمة المعصومین. مختلف الرجال. مناقب آل الرسول من طریق الجمهور. نزهة اهل الحرمین فی تاریخ عمران المشهدین. نهایة الدرایة. وی در یازدهم ربیع الاول سال 1354 ه . ق. بسن 82 سالگی درگذشت. (از ریحانة الادب ج2 صص463 - 464).
صدر.
[صَ] (اِخ) صدرالدین بن حاج سیداسماعیل عاملی الاصل کاظمین الولادة و مقیم و متوفی بقم نسب وی به ابراهیم اصغر فرزند موسی بن جعفر منتهی میگردد، سید صدر، فقیه، اصولی، ادیب و شاعر و در فنون ادب ماهر و اخلاقی جمیل داشت وی به سال 1299 ه . ق. در کاظمین از بلاد عراق عرب متولد شد و ادب و علوم ریاضی را از اساتید وقت فراگرفت و مدتی در حوزهء والد خویش و آخوند خراسانی (ملا محمد کاظم) و مرحوم سیدکاظم یزدی تلمذ کرد و باجازات آنان نائل شد و چون به ایران بازگشت مدتی در خراسان اقامت کرد و سپس به قم شد و بتدریس و رعایت حال طلاب علوم دینی آن حوزه پرداخت و در دی ماه 1332 ه . ش. به قم درگذشت. از تألیفات اوست: اصول دین. حاشیه بر کفایة الاصول. خلاصة الفصول. حکم ماء الغساله. المهدی. رد بعض شبهات وهابیه. مختصر تاریخ اسلام. (از ریحانة الادب ج2 ص466).
صدر.
[صُ دَ] (اِخ) ابوبکربن موسی گوید: صدر قریه ای است از قراء بیت المقدس و لاحق بن حسین بن عمران بن ابی الورد صدری مکنی به ابوعمرو بدان منسوبست. وی یکی از کذابان است و نسختی نهاد که نام روات آن شناخته نیست چون طغرال و طربان و کرکدن و نسب خویش را به سعیدبن مسیب رساند. وی از ضراربن علی قاضی و از او یوسف بن حمزة روایت کند و در حدود سال 384 ه . ق. بنواحی خوارزم درگذشت. (معجم البلدان).
صدر.
[صَ دَ] (ع اِمص) اسم است مصدر صدر را. (منتهی الارب).
صدر.
[صَ دَ] (ع اِ) روز چهارم از روزهای نحر. || اسم جمع صادر. || (مص) بازگشت از آب و حج. (منتهی الارب).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد 5هزارگزی جنوب باختر خضرآباد. 5هزارگزی راه ابرقویه به ندوشن، کوهستانی، معتدل، مالاریائی. دارای 161 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی صنایع دستی کرباس بافی. راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اردکان متصل براه فرعی اردکان. جلگه، گرم، معتدل، مالاریائی. دارای 285 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، کنجد، پسته. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان، کرباس بافی. راه فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان رستاق بخش اشکذر شهرستان یزد 26هزارگزی شمال باختر اشکذر، 12هزارگزی جنوب باختری جادهء یزد جلگه، معتدل. دارای 162 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. و شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو، دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان انار شهرستان رفسنجان 85هزارگزی شمال خاوری رفسنجان. 1هزارگزی خاور شوسهء رفسنجان به یزد. سکنه 40 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان شاپور بخش مرکزی شهرستان کازرون 17000گزی شمال باختر کازرون، بین شوسهء شیراز به بوشهر و کازرون به فهلیان، جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 145 تن. آب از رودخانهء شاپور. محصول غلات و تریاک و صیفی جات. شغل اهالی زراعت و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان اصفاک بخش بشرویه شهرستان فردوس 36000گزی شمال باختری بشرویه. سر راه مالرو عمومی بنگنان، جلگه، گرمسیر. سکنه آن 30 تن. آب آنجا از قنات. محصول آن غلات، پنبه، ارزن، باغات، ابریشم، تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی جزء بخش زرند شهرستان ساوه 8هزارگزی شمال خاوری مرکزی بخش یک هزارگزی راه عمومی. جلگه، متعدل. سکنه آن 1006 تن. آب از قنات لب شور. محصول آن غلات، پنبه، چغندرقند، بنشن، شاه دانه، باغات انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. دبستان چهارکلاسه دارد. مزرعهء عباس آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان درب قاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور 9000گزی جنوب نیشابور. جلگه، معتدل. سکنه آن 193 تن. آب از قنات. محصول آن غلات، تریاک. شغل اهالی زراعت و دادوستد در نیشابور. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسا 30000گزی باختر داراب. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. سکنه 82 تن آب از قنات. محصول غلات، پنبه، تریاک و حبوبات. شغل اهالی زراعت و قالیبافی. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
صدرآباد.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان نوبندگان بخش مرکزی شهرستان فسا 18000گزی جنوب خاور فسا 6000 گزی جنوب شوسهء داراب به فسا. جلگه، معتدل و مالاریائی. سکنه 79 تن فارسی زبان. آب از قنات. محصول آن غلات، پنبه، حبوبات، تریاک و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و قالیبافی. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
صدرا.
[صَ] (اِخ) (ملا...) نام وی محمد فرزند ابراهیم بن یحیی شیرازی و ملقب به صدرالدین و صدرالمتألهین و معروف بصدرا و ملاصدرا و از اکابر فلاسفه و حکمای اسلامی قرن یازدهم ه . ق. است. وی علاوه بر تبحر در کلام و فلسفه در حدیث و تفسیر قرآن نیز بارع بود. صدرا نزد شیخ بهائی و میرداماد و میرفندرسکی تلمذ کرد و جمعی از بزرگان فلسفه و حدیث نزد وی بتحصیل اشتغال داشتند، از آنجمله است ملا محسن فیض کاشانی و ملاعبدالرزاق فیاض لاهیجانی. صدرا را کتب و رسائل متعددی است که از آنجمله است: الاسفار الاربعة. اتحاد العاقل و المعقول. اتصاف الماهیة بالوجود. اسرار الایات و انوار البینات. اکسیر العارفین فی معرفة طریق الحق و الیقین. الامامة. بدء وجود الانسان. التصور و التصدیق که در آخر الجوهر النضید در تهران بطبع رسیده است. تفسیر آیة الکرسی. تفسیر آیة النور. تفسیر آیة و تری الجبال تحسبها جامدة. تفسیر سورة الاعلی و سجدة و البقرة تا آیه کونوا قردة خاسئین و سورة الجمعة و سورة الحدید و سورة الزلزال و سورة الضحی و سورة الطارق و سورة الطلاق و سورة الفاتحة و سورة الواقعة و سورة یس. الجبر و التفویض. حاشیه بر الهیات شفا و تجرید خواجه و تفسیر بیضاوی و رواشح سماویهء میرداماد و روضهء شهید (شرح لمعه) و شرح تجرید قوشچی و شفای ابوعلی. حدوث العالم. الحشر. الحکمة العرشیه. رسائل که حاوی هشت رسالهء متفرقه از رساله های ملاصدرا است. شرح اصول کافی. شرح حکمة الاشراق. شرح الهدایة الاثیریة. الشواهد الربوبیة فی المناهج السلوکیة. القواعد الملکوتیه. کسر اصنام الجاهلیة. المبدأ و المعاد. المسائل القدسیة. المشاعر. مفاتیح الغیب. ملاصدرا هفت بار پیاده به حج رفت و بار هفتم به سال یکهزار و پنجاه هجری در بصره درگذشت و هم بدانجا مدفون است. صاحب نخبة المقال گوید :
ثم ابن ابراهیم صدر الاجل
فی سفر الحج مریض (مریضاً؟) (1050) ارتحل
قدوة اهل العلم و الصفاء
یروی عن الداماد و البهائی.
این رباعی از ملاصدراست:
آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکهء دو کون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهیدند همه.
(از ریحانة الادب ج2 ص460).
صدر اعظم.
[صَ رِ اَ ظَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رئیس الوزرا. نخست وزیر. وزیر اعظم. || خواجهء بزرگ.
صدرالاسلام.
[صَ رُلْ اِ] (اِخ) رجوع به طاهربن محمود... شود.
صدرالاسلام.
[صَ رُلْ اِ] (اِخ) بزدوی. او راست: امالی در فروع. (کشف الظنون).
صدرالافاضل.
[صَ رُلْ اَ ضِ] (اِخ) نام وی لطفعلی فرزند میرزا محمدکاظم امین السفراء شیروانی و اصل او از تبریز و بادیب معروف و تخلص شعری وی دانش است. سال ولادت او بنقل الذریعه (ج9 ص316) 1268 ه . ق. است ولی قزوینی باتکاء نامه ای که از حاج محتشم السلطنهء اسفندیاری در این باره دریافته اند تولد او را به سال 1274 ه . ق. نوشته است. (مجلهء یادگار سال 5 شمارهء 4 و 5). و هم او نویسد که صاحب ترجمه عمدهء تحصیلات خود را در مدرسهء سپهسالار قدیم بپایان رسانید و نزد میرزا ابوالحسن جلوه تلمذ کرد. در الذریعه آرد که معقول را بر میرزا ابوالحسن جلوه و آقا علی زنوزی خواند و او را دربارهء استاد اخیر رثائی است. قزوینی نویسد که وی از عهد مظفرالدین شاه چند تن از شاهزادگان قاجار را تعلیم می داد سپس معلم احمدشاه گردید و گوید: در ادبیات عرب فی الواقع در عصر خود عدیم النظیر بود. در الذریعه از تصانیف وی مفتاح خط کوفی و مقدمهء اصلاح المنطق و ایضاح الادب (چ 1310) را ذکر کرده است. قزوینی نویسد که وی در روز چهارشنبهء 24 آذرماه 1310 ه . ش. مطابق ششم شعبان 1350 ه . ق. درگذشت.
صدرالافاضل.
[صَ رُلْ اَ ضِ] (اِخ)قاسم بن حسین بن احمد خوارزمی نحوی حنفی مکنی به ابومحمد و ملقب به مجدالدین و معروف به صدرالافاضل از ادبای نامی عصر خود در نحو و خطب و فنون شعریه و علوم ادبیه و عربیه وحید عصر و مردمک چشم زمان خود بود. از تألیفات اوست: بدایع الملح. التجمیر که شرح کبیر کتاب مفصل زمخشری است. التوضیح در شرح مقامات. السبیکة که شرح وسیط کتاب مفصل است. الزوایا فی الخبایا در نحو. شرح الابنیة. شرح الاحاجی للزمخشری. شرح سقط الزند بنام ضرام السقط در شرح سقط الزند ابوالعلای معری و او را مؤلفات دیگری است. وی به سال 617 ه . ق. در فتنهء مغول بقتل رسید. رجوع به ریحانة الادب ج2 صص462 - 463 شود.
صدرالبیت.
[صَ رُلْ بَ] (ع اِ مرکب)پیش خانه. (مهذب الاسماء). پیشگاه خانه. رجوع به صدر بیت شود.
صدرالحساب.
[صَ رُلْ حِ] (ع اِ مرکب)(اصطلاح علم استیفا) رجوع به اُم الحساب شود.
صدرالدجاجة.
[صَ رُدْ دَ جَ] (اِخ) از اصطلاحات فلکی است. نام چند ستاره است در سینهء دجاجة. رجوع به ثوابت در همین لغت نامه شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) رجوع به علی بن ناصربن علی الحسینی شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد (میرزا...). رجوع به صدر شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (شیخ...) رجوع به صدرالدین نیشابوری شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (میر...) وی یکی از مشاهیر خطاطان ایرانی و پسر میرزا شرف جهان قزوینی است. شاه عباس او را مأمور کرد تا تذکرهء دولتشاهی را استنساخ نماید ولی به اتمام آن توفیق نیافت و به سال 1007 ه . ق. در حال عزیمت بمشهد مقدس در بسطام درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
صدرالدین.
[صَرُدْ دی] (اِخ)شاعریست و عوفی در لباب الالباب آرد: صدرالدین ملک الکلام عمر بن محمد الخرمابادی، مذکری لطیفه گوی بود که جرم خورشید در میدان بیان چوگان عبارت، او را گوی سزد. به کمال فصاحت و بزرگی اقران را پس گذاشته و پیشینیان را در خجلت بیان خود بمانده، و در سمرقند بخدمت او رسیدم اگرچه در علو سخن غلو می کرد اما مالی و منالی نداشت. بارگیر بیان او فربه بود اما لاغرکیسه افتاده بود بدان سبب از سمرقند حرکتی کرد و در خراسان آمد و به بلخ سکونت جست و آنجا دولتها دید و وقتی بر سر منبر تذکیر می گفت و سخن گرم شده بود و پیوسته عادت داشتی که دستار را بر میان دو ابرو نهادی و در آن غلو کردی. رقعه نبشتند بجهت تخجیل او را که دستار برتر نه که روزی خدا می دهد. وی بدیهةً این رباعی بگفت:
یک شهر حدیث من و اشعار منست
در هر کنجی سخن ز گفتار منست
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست، دستار منست.
و وقتی مقریان او دیر کردند چون برسیدند گفت:
گر بر سر آنی که قدم رنجانی
زود آی که بی سنگی من می دانی
بریان دارم دلی در این مهمانی
گر دیر آئی سرد شود بریانی.
(از لباب الالباب ج1 صص201 - 203).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) ابراهیم. وزارت میرزا شاهرخ داشت و بموجب فرمان وی بمیان هزاره رفت و آنان را از سرکشی بازداشت. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 554 و 601) و هم او نویسد: مولانا صدرالدین بعلو نسب و سمو حسب و شرافت دودمان و جلالت خاندان از اکابر و اعیان سمرقند امتیاز تمام داشت و در اوائل ایام دولت خاقان عالی منزلت منظور نظر عنایت شده رایت صدارت برافراشت همواره همت عالی نهمتش بر رعایت علما و افاضل و تربیت اکابر و اماثل مقصور بود و در صرف حاصلات موقوفات ملاحظهء شروط واقفان کرده از مقتضای شرع تجاوز نمیکرد و تا آخر ایام حیات مورد عنایت پادشاه بود. وی به سال 832 ه . ق. در نسا و ری بسن هشتاد و سه سالگی درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج3 صص639 - 640).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (امیر...) ابراهیم مشهدی. در حبیب السیر آرد که وی عمدهء علماء زمان و قدوهء سادات فضیلت نشان بود و در زمان خاقان منصور (سلطان حسین بایقرا) سالها در مدرسهء سلطانی و بدیعیه و خانقاه اخلاصیه درس می گفت و به سال 919 ه . ق. درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج4 ص352).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (شیخ...) ابن شیخ صفی الدین. پدر وی هنگام ارتحال منصب ارشاد بوی عنایت فرمود و صاحب حبیب السیر در کرامت و مقام او داستانها آورده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 صص420 - 423 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) احمد خالدی زنجانی ملقب به صدر جهان. وی بروز ششم ذی حجه سال 691 ه . ق. بوزارت کیخاتوخان بن اباقاخان رسید و به صدر جهان ملقب گشت و چون بایدوخان بسلطنت رسید او را از شغل وزارت معاف داشت و او نزد غازان رفت و به تحریک او علیه بایدو پرداخت و چون غازان سلطنت یافت وزارت بدو داد ولی بداندیشان او را متهم کردند که با مخالفان درساخته است و غازان بفرمود تا او را سیاست کنند لیکن پیش از اجرای حکم برائت او آشکار گردید و مورد عفو قرار گرفت و در اوائل محرم سال 696 مجدداً بوزارت رسید و این رباعی در این باره سروده شده است:
با صدر جهان فلک چو دمساز آمد
شهباز سعادتش به پرواز آمد
تا تهنیت روز و مه و سال کند
اقبال ز در صلح کنان بازآمد.
در جمادی الاول سال 699 سیدقطب الدین و معین الدین خراسانی از وی نزد پادشاه سعایت کردند و روز چهارشنبه هفدهم رجب این سال مقید گشت و روز یکشنبه بیست ویکم در جوی جاندار بقتل رسید. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص 129 و 135 و 138 و 140 و 145 و 146 و 147 و 148 و 151 و 165). در دستور الوزراء آرد که وی از قضات زادگان زنجان بود و در عنفوان اوان شباب بخدمت امیر طغاجار پیوسته نیابت او را قبول کرد و چون در زمان ارغون خان طغاجار امیر الوس گشته حکومت ممالک از روی استقلال تعلق بدو گرفت. خواجه صدرالدین احمد در تصرف اموال اینجوها حاکم مطلق العنان شده مهام او سمت نظام و انتظام پذیرفت و در کرم و سخاوت گوی سبقت از همگان ربود و هرچه حاصل کرد در وجه انعام سادات و علما و فضلا و مشایخ مصروف گردانید. یکی از شعرا در مدح او بنظم آورده است:
بسینه صدر نتوان شد در آفاق
که صدر نامور در هفت کشور
کسی باشد که باشد پیش جودش
چو خاک راه یکسان گوهر و زر
اگر صدری نمی دانید کردن
بیاموزید از صدر طغاجر
سپهر مکرمت احمد که بربود
کلاه سروری از چرخ اخضر.
رجوع به دستور الوزراء چ نفیسی ص 305 - 313 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (سید...) اوجی. در تاریخ عصر حافظ آمده است که چون امیر مبارزالدین در کرمان در نزدیکی قصر خویش دارالسیاده ای بنا کرد سید صدرالدین اوجی و فرزندان او را که بصحت نسب و زهد و تقوی معروف بودند از یزد به کرمان دعوت کرد و در جنب دارالسیادة منزل داد. (تاریخ عصر حافظ ج1 ص185).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) پوشنگی. رجوع به صدرالدین ربیعی شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) تبریزی بن محمدرضا نایب الصدر. او راست: کتاب لغتی که به سال 1225 ه . ق. برای عباس میرزا نایب السلطنه بنام فرهنگ عباسی تألیف کرده است. رجوع به فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار و رجوع به دانشمندان آذربایجان شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) ربیعی (مولانا...) وی در قصبهء فوشنج بامر خطابت مشغول بود و بواسطهء جودت طبع و حدت ذهن در سلک ندماء و خواص ملک فخرالدین محمد کرت انتظام یافت و به اشارهء ملک کرت نامه ای بر وزن شاهنامه در تاریخ ملوک غور بنظم آورد و در آن مدت که بانشاء این کتاب مشغول بود ملک ابواب انعام و احسان بر وی گشاده می داشت، و هر ماه هزار درم زر نقد از خزانه بدو می رسید لیکن ربیعی بغایت عیاش و بوالفضول و معربد بود و هر چه بدست میکرد براه شراب و شاهد میداد دیگر بار چیزی میطلبید سرانجام ملک از صحبت او متنفر شد و او بی رخصت بقهستان رفت و ملازمت شاه علی بن ملک نصرالدین سیستانی پیش گرفت. روزی در پیش شاه علی زبان بغیبت ملک فخرالدین بگشاد و شاه علی از وی برنجیده و دویست دینار بدو داد و گفت از این ولایت بیرون رو که حریف صحبت نتوانی بود. بعضی نواب شاه علی گفتند از کمال خردمندی ملک عجب می نماید که چنین شاعری را که در عراق و خراسان بی نظیر است بی سبب از درگاه میراند. شاه علی گفت هر چند ربیعی فوشنجی بلطف طبع موصوفست اما بی وفاست و حق ناشناس، چه پس از ده سال که مشمول انعام و اکرام ملک فخرالدین بوده بدینجا او را نکوهش کرد و هیچ شک نیست که هرگاه از ما نیز برنجد جای دیگر رود و زبان خباثت بگشاید:
هر که عیب دگری پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگری خواهد برد.
القصه ربیع از قهستان به نیشابور شد و از آنجا عزیمت عراق کرد ملک فخرالدین برین حالات اطلاع یافت و اندیشید که چون ربیعی به عراق رسد در مجلس ارکان اولجایتو سلطان او را به بدی یاد کند پس مکتوبی به ربیع نوشته و اظهار اشتیاق کرد و وعده های جمیل داد ربیع از مطالعهء آن مسرور شد اما جهت رعایت حزم عزم جزم نکرد که به هرات برود و عریضه ای مصدر بقطعه ای که بیت اول و آخرش این است نزد ملک فرستاد :
سلامی که بر قصر ادراک او
نیفکند فکرت کمند گمان
به آن شهریار جهان کز علو
چو صد سنجر است و چو صد اردوان.
و پیام داد اگر پاسخ عریضه بخط ملک وصول یابد بهرات شتابم و الا فلا و چون نوشتهء ربیع به ملک فخرالدین رسید فی الحال سطری چند در قلم آورده مبنی از آنکه قصد جان او نکند و دیگری را نیز نفرماید. ربیعی پس از مطالعهء نامه بهرات شد و ملک او را پرسشی گرم کرد و در سلک ندما درآورد اما بهانه می جست تا او را بقتل رساند. شبی ربیعی با جمعی از یاران بشراب نشست و چون مست شد زبان بدعوی بی معنی گشاد و هر یک از حریفان او نیز آغاز خودستائی کردند. در آخر گفت اگر موافق باشید به اندک روزگاری ولایتی ضبط کنم و خلقی را مطیع فرمان گردانم حاضران با او بیعت کردند او هر یک از ایشان را نامی نهاد روز دیگر یکی از شاگردان ربیعی که از وی رنجیده بود نزد ملک فخرالدین رفت و ماجرا بگفت ملک متغیر شد و تاج الدین یلدوز لقمان را بگرفتن آنان مأمور گردانید و ربیعی با هفتاد تن از یاران گرفتار شده چون ملک فخرالدین به پرسیدن یرغوی ایشان پرداخت همه انکار نمودند مگر ربیعی که از غایت مستی امثال این مقال بر زبان می راند آنگاه ملک گفت تا بعضی را پوست کندند و فوجی را گوش و بینی بریدند و ربیعی را بزندان انداختند. وی در زندان ابیاتی در مدح ملک بسرود و استخلاص خود خواست لیکن مفید نیفتاد. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص377).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) رواسی. از خلفای شیخ زین الدین خافی و حاوی علوم ظاهری و باطنی بود. در اوائل حال چندین سال در مدینه اقامت جست و در مصر و شام اربعینات بسر آورد و چون از عربستان مراجعت کرد در ولایت اسفراین که منشأ و مولد او بود ساکن گشت و بارشاد پرداخت و در زمان سلطان سعید (ابوسعید فرزند میرزا سلطان محمد) از اسفراین بهرات شد و او دربارهء وی عنایت و احسان کرد. صدرالدین دهم ماه رمضان سال 871 ه . ق. درگذشت و سلطان جنازهء او مشایعت کرد و بروی نماز خواند. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص103). در مجالس النفائس آمده: وی بسیار زیباجمال و ارجمند و در ادای معارف و حقایق دل پسند بود و فقیر به مجلس شریف او رسیدم گاهی به نظم نیز اشتغال داشت. این مطلع از اوست:
زهی از عارضت چشم مرا نور
همیشه از جمالت چشم بد دور.
در شهر هرات درگذشت و نعش او را بولایت شغان بردند و بدانجا مدفون است. (مجالس النفائس ص 28 و 202).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (شیخ...) روزبهان بن احمد ثانی واعظی ملیح، نیکوصورت، فصیح اللسان، عذب البیان و خداوند جاهی رفیع و مجدی منیع بود. سلاطین و امرا وی را بزرگ می داشتند. وی در جامع عتیق و سنقری تذکیر داشت و در محافل عظیمه دارای منصب وعظ بود. از او کرامات بسیار روایت کنند از جمله آنکه برای طلب باران بمنبر شد و در پایان دعای خود گفت: پروردگارا بعزت تو که از منبر فرود نیایم تا مرا به باران تر کنی. مردم را این سوگند سخت عجیب آمد و فی الحال باران ببارید چندانکه او را تر کرد وی به سال 685 ه . ق. درگذشت و او را پائین پای پدر وی دفن کردند. او راست:
سقی الله اقواماً خلوا بحبیبهم
و فازوا برضوان و عیش مخلد
رجال نسوا دنیاهم و تزودوا
تقاة و تقوی الله خیر التزود
رجال فنوا عنهم فابقوا و احضروا
مشاهد قدس الواحد المتوحد.
(شدالازار صص248 - 249).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) ساوجی. به نقل حبیب السیر، وی از جملهء فضلای زمان هلاکوخان بود و بحدت ذهن سلیم و جودت طبع مستقیم و وفور قوت حافظه و وقوف بر علم عروض و قافیه اتصاف داشت. و در تاریخ گزیده مسطور است که یک جزء کتاب را به یک خواندن یاد می گرفت و در زمان هلاکوخان در شام مقیم بود و به سحر متهم گشته بقتل رسید. قصیدهء حسنا در علم عروض و قوافی از جملهء منظومات اوست. (حبیب السیر چ خیام ج3 صص107 - 108). و رجوع به تاریخ گزیده صص806 - 807 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (امیر...) سلطان ابراهیم الامینی فرزند میرک جلال الدین بن میرک محمد امین بن مولانا صدرالدین ابراهیم. نسب او از جانب پدر و مادر عالی است. وی در صنوف علوم کامل و از امثال و اقران فائق و در شیوهء نظم و نثر ماهر و در جد و هزل بلیغ است. در اوائل حال چندی ملازمت شاهزاده سلطان مظفر حسین میرزا را داشت و به سال 910 ه . ق. از جانب خاقان منصور (سلطان حسین بایقرا) منصب صدارت خاصه بوی مفوض گشت و تا آخر روزگار او و همچنین در ایام مظفر حسین میرزا بدین شغل قیام داشت و چون سلطنت خراسان به ابوالفتح شیبانی رسید صدرالدین چندی مورد مؤاخذه قرار گرفت و سپس منزوی گشت و به سال 916 مورد عنایت شاه اسماعیل واقع و به سال 920 از هرات جانب اردو رفت و تألیف تاریخ شاهی بدو محول گشت. از جمله مؤلفات او رساله ای است در معارضهء مهر و مکتوب و دیگر رباعیاتی در ترجمهء دیوان امیر المؤمنین علی علیه السلام. (از حبیب السیر چ خیام ج4 صص327 - 328).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) شیخ الشیوخ محمد بن شیخ الشیوخ عمادالدین محمودبن حمویة الجوینی. وی در مذهب بارع شد و فتوی داد و درس گفت و مقامی ارجمند یافت. الملک الکامل او را برسالت نزد خلیفه فرستاد تا از وی کمک خواهد و فرنگیان را که دمیاط را متصرف شده بودند براند، لیکن صدرالدین را در موصل مرگ فرارسید و به سال 617 ه . ق. بسن هفتاد و سه سالگی درگذشت. (حسن المحاضره ص186).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ)عبداللطیف بن محمد. عوفی در لباب الالباب او را نیک ستوده و فضل و سخاء او را توصیف کند و گوید: او را شعری است مطبوع و در تازی و پارسی و نظم و نثر قدرت او کامل و داعی تتبع اشعار و تصفح کلمات او کرده است... سپس این غزل را از ابیات وی آورده است:
دلبرا راه مزن پرده بساز
مطربا زخم مزن زخمه نواز
حجره خالی و رقیبان در خواب
چشمها خفته و درها همه باز
چکنم وای که امشب شب من
هست کوتاه و مرا قصه دراز
منشان هیچ قدح را ز طواف
تا که برخاست صراحی به نماز
شمهء حسن تو ای ماه فلک
سرطراز همه خوبان طراز
بی سبب گرم مشو سرد مگوی
نرم شو اسب جفا تیز متاز.
(از لباب الالباب ج1 ص265).
قزوینی در تعلیقات همین مجلد آرد که وی از اعاظم رؤساء اصفهان و از فضلا و ادباء معروف و او را به عربی و پارسی اشعار خوب است و ظهیرالدین فاریابی را در حق او هجوی است. وفات صدر به سال 580 ه . ق. اتفاق افتاد. (لباب الالباب ج1 ص355).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ)عبدالملک بن عیسی بن درباس کردی موصلی قاضی القضات دیار مصر مکنی به ابوالقاسم. وی به سال 516 ه . ق. متولد شد و در نزد ابوالحسن مرادی فقه آموخت و در ماه رجب سال 605 به مصر درگذشت. (حسن المحاضره صص185- 186).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) علی فرزند سعدالدین مسعود. وی پس از کشته شدن پدر خویش بوزارت تکش رسید و تا آخر ایام حیات او بدین شغل اشتغال داشت و در رعایت تربیت اصحاب فضیلت سعی وافر می کرد. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص641). و در دستورالوزراء آرد که چون تکش خان درگذشت و پسر بزرگ او قطب الدین محمد فراز سلطنت یافت وزارت به صدرالدین داد تا آنکه وزرات به محمد بن صالح رسید. (دستور الوزراء چ نفیسی چ کتابفروشی اقبال صص232 - 233).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) فارسی. وی از خوشنویسان معروف ایران و از مردم خراسان است. در خط ثلث و نسخ شهرت داشت و در 909 ه . ق. نسخه ای از مصحف شریف نوشت و معانی قرآن را در بین سطرها بخط ریز و رنگ سرخ و تفسیر فارسی آن را در حاشیه نگاشته این مصحف شریف در کتابخانهء ایاصوفیه محفوظ است. (از قاموس الاعلام ترکی).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) فوشنجی. رجوع به صدرالدین ربیعی شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) قونیوی، محمد بن اسحاق. مؤلف حبیب السیر آرد: شیخ در میدان کسب علوم ظاهری و باطنی و فنون عقلی و نقلی قصب السبق از امثال و اقران می ربود و مولانا قطب الدین علامهء شیرازی علم حدیث نزد آن جناب فراگرفت. در نفحات الانس است که شیخ صدرالدین پسر سببی شیخ محیی الدین العربی است و تربیت از وی یافته و او را مؤلفاتی است چون تفسیر فاتحة الکتاب و مفتاح الغیب و نصوص و فکوک و شرح حدیث و نفحات الهیه و او بر مولوی جلال الدین نماز گزاشت. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص 115 و 116). صاحب کشف الظنون این کتب را از مؤلفات او شمرده است: تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی بفارسی در اصول معارف، مفاوضات راجع بوجود و ماهیت. جامع الاصول. الرسالة الهادیة. الرسالة المرشدیه. نفثة المصدور و تحفة المشکور. اعجاز البیان فی کشف بعض اسرار ام القرآن. مؤاخذات، و مرگ او را در موردی به سال 673 ه . ق. و در مورد دیگر به سال 671 نوشته است. هدایت در ریاض العارفین آرد: ابوالمعالی محمد بن اسحاق بن محمد بن یوسف بن علی القونیوی از مشاهیر علمای عظام و از اکابر عرفای والامقام بود و او را جناب شیخ محیی الدین عربی تربیت فرمود. مولانا جلال الدین رومی را با وی کمال وداد و اتحاد می بود چنانکه روزی مولوی بمحفل آنجناب وارد شد، وی بنابر تعظیم مسند خود را بمولوی بازگذاشت و خود بکنار رفت. مولوی بر مسند شیخ ننشست او گفت چرا بر روی مسند ننشینی. گفت خدا را چه جواب دهم که بر سجادهء تو نشینم جناب شیخ سجاده را بدور افکند و گفت سجاده ای که تو را نشاید ما را نیز نشاید. باری در میانهء او و خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه اسئله و اجوبه واقع شد و خواجه او را تمجید کرد آن جناب را در علوم بتخصیص در تصوف و حقایق تصانیف پسندیده است از آنجمله است: شرح تعرف و شرح رسالهء موسوم به شجرهء نعمانیه که شیخ وی در دولت عثمانیه تصنیف فرموده. مفتاح الغیب. از اوست:
آن نیست ره وصل که انگاشته ایم
وآن نیست جهان جان که پنداشته ایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهء ماست لیک انباشته ایم.
(ریاض العارفین چ سنگی ص190).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (میر...) مجذوب. در مزار میرفخر منزل داشت و در اوایل حال بکسب کمال مشغول بود و به آن مشعوف. چون تحصیل کمال نمود جذبه ای از عالم غیب باو رسید و او را از خودی خود برهانید. و از غم و الم خودی خلاص گردانید و چون جذبه بر او غلبه می کرد عقل او مغلوب می گشت ولیکن در این حال سخنان خوب می گفت و شعرهای پخته نیز از او ناشی می گشت و این بیت او راست:
لب و دندان آن مه با چه ماند
چو قندی بر برنج دانه دانه.
(مجالس النفائس ص202 و 203).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (مولانا...) محمد. وی از اعاظم علما و اکابر فضلای زمان و به تقوی متصف و در فقه حنفی بغایت ماهر و در سایر فنون عقلی و نقلی سرآمد دانشمندان بود. وی نزد مولانا معزالدین شیخ حسین و مولانازاده و مولانا عثمان و مولانا کمال الدین مسعود شیروانی و شیخ الاسلام مولانا سیف الدین احمد تفتازاتی تلمذ کرد و در مدرسهء غیاثیه بتدریس پرداخت. (از حبیب السیر چ خیام ج4 ص357).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد بن سیدصالح بن سیدمحمدبن سیدزین العابدین موسوی عاملی. وی در قلعهء قشیب قرب معمرک از قرای جبل عامل شام متولد شد و بسن چهارسالگی بود که با پدر و کسان خویش به بغداد رفت و در کاظمین و مشاهد شریفهء عراق نزد بسیاری از علما تلمذ کرد و پیش از رسیدن به سن بلوغ درک مجلس سیدبحرالعلوم نصیب وی گردید. او در فقه و اصول و حدیث و فنون ادب و عروض و علوم اوائل بارع گشت. او را تقریری نیکو و قریحتی صائب بود. مصنفات وی بصیرت و علو مقام او را معلوم می دارد سپس باصفهان شد و در آنجا اقامت گزید و به سال 1262 ه . ق. از اصفهان به عراق رفت و جمعهء چهاردهم محرم 1263 به نجف درگذشت. از تألیفات اوست: اسرة العترة فی ابواب الفقه. القسطاس المستقیم، فی اصول الفقه. المستطرفات. منظومه ای در رضاع و شرح آن کتابی در نحو که شواهد آن از آیات قرآن است، رساله ای در حجیت ظنون خاصه، رسالة فی مسائل ذی الرأسین. رساله ای در شرح مقبولهء عمر بن حنظلة. رسالهء عملیهء فارسی موسوم به قوت لایموت و او را قصائد و اشعاری نیکو است. (روضات الجنات ص333).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد بن عبداللطیف [ بن محمد بن ثابت ] الخجندی که در سنهء 542 ه . ق. اصفهان را تسلیم محمد و ملکشاه پسران محمودبن محمد بن ملکشاه سلجوقی نمود لهذا سلطان مسعودبن محمد برو خشمناک گشته ناچار او و برادر وی جمال الدین از اصفهان بیرون رفته بخدمت جمال الدین جواد وزیر موصل و کریم معروف پناه بردند. (تعلیقات قزوینی بر ج 1 لباب الالباب ص355 از تاریخ السلجوقیهء عمادالدین کاتب صص219 - 221).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد بن فخرالملک مظفربن نظام الملک. وی پس از کشته شدن پدر خویش بدست فدائیان متقلد وزرات سلطان سنجر شد و تکبر و نخوت را پیشه ساخت و در اخذ اموال سلطانی دلیری کرد و هنگامیکه سنجر غزنین را مسخر کرد صدرالدین جواهر گرانمایه ای را که در خزائن آل سبکتکین بود بتصرف آورد و چون این داستان به سنجر رسید بقتل او فرمان داد و سپاهیان او را با گرز و چماق بکشتند. (از حبیب السیر چ خیام ج2 ص513). و رجوع به دستور الوزراء چ نفیسی صص188 - 189 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) (قاضی...) محمد بن قاضی قطب الدین عبدالله الامامی. وی پس از مرگ پدر مدتی در هرات منصب قضا داشت و بجودت طبع و حدت ذهن متصف بود و احیاناً اشعار دلفریب به نظم درمی آورد. وی در ششم شوال سال 838 ه . ق. بمرض طاعون درگذشت و در گازرگاه بحظیرهء قضات امامی دفن شد. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص13).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد الحسینی دشتکی. وی در شیراز به نشر علوم پرداخت و بجودت طبع و دقت ذهن از همهء علما مستثنی بود. وی در ایام جوانی نزد مولانا قوام الدین گلبادی تحصیل می کرد و باندک زمانی در همهء فنون بدرجهء کمال رسید و بتدریس و تألیف پرداخت و در شیراز مدرسه ای رفیع بساخت. از تألیفات اوست: رسالهء تحقیق علم واثبات واجب. حاشیهء شمسیه. حاشیهء مطالع. حاشیهء تجرید. (از حبیب السیر چ خیام ج4 صص603 - 604).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمد اناری. وزیر شاه محمود بود اما بنابر اینکه نسبت بشاه شجاع اخلاص بیشتر داشت هنگامی که شاه شجاع بعزم تسخیر اصفهان رایت نصرت نشان برافراشت خواجه صدرالدین علوفات متجنده و لشکریان را کم کرد و این معنی را در صورت کفایت بعرض شاه محمود رسانید و کیفیت این خیانت بر ضمیر شاه محمود روشن شده خواجه را معزول گردانید. (از دستورالوزراء ص252). و رجوع به فهرست تاریخ عصر حافظ ج1 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمدباقر رضوی قمی. صاحب روضات وی را سخت ستوده و گوید از بزرگان علما و اعاظم محققین بود و در اصفهان نزد بسیاری از فحول علما تلمذ کرد و سپس به قم شد و در آنجا به تدریس پرداخت و هنگام بروز نائرهء افاغنه از قم به همدان و از آنجا به نجف رخت بربست و در آن شهر نزد جماعتی از ارباب فضیلت بتلمذ اشتغال جست و بسن 65 سالگی به سال 1160 ه . ق. درگذشت. (روضات الجنات ص332).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) محمودبن عبداللطیف بن محمد بن ثابت الخجندی. وی مدتی در بغداد ناظرمدرسهء نظامیه بود سپس بریاست شافعیهء اصفهان منسوب گردید و به سال 592 ه . ق. سنقر طویل شحنهء اصفهان بسبب عداوتی که میان ایشان بود او را بکشت. (تعلیقات قزوینی بر لباب الالباب ج1 ص355).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ)موهوب بن عمر بن موهوب الجزری. وی در جمادی الاَخر سال 590 ه . ق. در جزیره متولد و از علم سخاوی و شیخ عزالدین بن عبدالسلام فراگرفت و در فقه و مذهب و اصول و نحو بارع شد و طلاب بسیار نزد وی علم آموختند، و فتاوی مشهور او را گرد آوردند. وی قضاوت مصر یافت و در نهم رجب سال 665 ه . ق. بمرگ مفاجات درگذشت. (حسن المحاضره ص189).
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ)نیشابوری. عوفی در لباب الالباب وی را به سه لقب صدر اجل و صدر الملة و الدین و ملک السادات ستوده و گوید: صدرالدین از معارف سادات و صدور کبار و فضلای روزگار و صاحب دیوان استیفای نیشابور بود و در فضل بغایتی که جملگی افاضل خراسان بتقدم او اعتراف می کردند و از دریای فضل او اغتراف می نمودند و تاریخ خوارزمشاهی نبشت بعبارتی که روان عتبی از خجلت یمینی در عرق غرق می شد و او را اشعار تازی بغایت لطیف است است و مصنوع و بنده گاه گاهی بخدمت او رفتی و از وی اقتباس فوائد کردی چند شعر تازی از وی شنیده آمده است و این دو بیت در قطعه ای می گوید و مثلی معروف را در آن تضمین می کند:
لو کنت تعلم ما تلقاه عن کثب
لم تبتسم فرحاً فی هذه الدار
الست تذکر ما قد قیل فی مثل
العیر یضرط و المکواة فی النار.
و از وی سماع افتاد که وقتی باسفراین رفته شد در اثناء راه این رباعی اتفاق افتاد:
تاریخ در این زمانه آئین آمد
گوئی که برای من مسکین آمد
از جور سپهر سبزه وار این دل من
کوبان کوبان به اسفرائین آمد.
سبزوار و اسفرائین و کوبان سه ولایت است سخت نیکو نشان داده است هر چند از راه طیبت بیان می کرد و چنان می نمود که او را در این معنی فکرتی نبوده ست اما سخت مطبوع افتاده ست. و هم از وی نقل کرده اند:
گر دهدت روزگار دست و زبان زینهار
دست درازی مجوی چیره زبانی مکن
با همه عالم بلاف با همه خلق از گزاف
هر چه بدانی مگوی هر چه توانی مکن.
و از تاج الدین وحید قاقمی شنیدم در نیشابور می گفت این دو رباعی سیدصدرالدین گفته است در اوائل ایام جوانی:
ای مهر گل عشق تو در کینهء ماست
آماجگه تیر غمت سینهء ماست
حال دل مستمند بی چاره بپرس
از هجرانت که یار دیرینهء ماست.
* * *
ای از من دل سوخته بیزار شده
وی من ز غمت شکسته و زار شده
بفروخته عالم بجفا بر من و من
سودای ترا بجان خریدار شده.
و در آخر عمر از شغل استیفا استعفا خواست و به مراد دل بنشست و از سر منصب برخاست و آن شغل بدر آن درج سیادت و اختر آن برج سعادت سید اجل عمادالدین حوالت فرمودند و او را معذور داشت و او شب و روز بتحریر تاریخ سلطان سکندر مشغول بود. وثاق او مجمع فضلا و مرتع علما بودی و اختلاط افاضل بخدمت او بسیار اتفاق افتادی. وقتی این داعی قطعه ای گفته بود و در اول و آخر بیت تجنیس خط را رعایت کرده مطلع آن اینست:
رمانی زمانی بالمصائب والاسی
و قد خرجت حد النبال ببالی.
و در خدمت او انشاد کردم گفت مرا غزلی است اما تجنیس آخر مصراع و آخر بیت را رعایت کرده ام استنشاد کردم فرمود:
قامت قیامة قلبی اذرای و ثنا
قد هز من قامةٍ صدع النقا و ثنی
و قد لوی طرفه السحار ثم رنا
نحوی سبانی و قلبی بالهوی مرنا...
و او را اشعار تازی مطبوع مصنوع و فصول منور لطیف بسیارست فاما اشعار پارسی ازو بیشتر روایت نکرده اند بدین قدر اقتصار افتاد... (از لباب الالباب ج1 صص142 - 144). و رجوع به آتشکدهء آذر و قاموس الاعلام ترکی و ریاض العارفین چ سنگی ص219 شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) وزیر سمرقند. رجوع به نظام الملک... شود.
صدرالدین.
[صَ رُدْ دی] (اِخ) یونس الحسینی. از جملهء اجلهء سادات خراسان و در طریق زهد و تقوی بود از شیخ الاسلام سیف الدین احمد تفتازان استماع افتاد که امیر فخرالدین وزیر شبی حضرت رسالت (ص) را بخواب دید و پرسید که یا رسول الله امیر صدرالدین یونس فرزند شماست؟ فرمود آری و روز دیگر وی در تعظیم او غایت مبالغت را بجا آورد و تا سمت وزارت داشت کس ازاکابر خراسان را نگذاشت که بر او مقدم شود و سید صدرالدین بهرات درگذشت. (از حبیب السیر چ خیام ج4 ص9).
صدرالدین.
[صَ رُ د د] (اِخ) (امیر...) یونس الحسینی. ولد امیر رضی الدین عبدالاول بن امیر معین الدین مرتضی بن امیر صدرالدین یونس. وی با وجود شرف نسب بوفور فضل و کمال متصف بود و سالها در مدارس سبزبرامان و بدیعیه و غیاثیه تدریس می کرد و هنگام استیلاء محمد شیبانی بر خراسان منصب احتساب یافت و دو سال با نهایت امانت بدان کار پرداخت. سپس باستدعاء قنبر میرزا حاکم بلخ بدان صوب شد و منصب شیخ الاسلامی بدو ارجاع گردید. و چون دیو سلطان به حکومت بلخ رسید بعض اهل شرارت از وی نزد حاکم بدگوئی کردند و حاکم بلخ وی را با پسر او موسوم به سیدابوالوفا بکشت. (از حبیب السیر ج4 چ خیام ص352).
صدرالدین وزان.
[صَ رُدْ دی نِ وَزْ زا] (اِخ) رجوع به وزان شود.
صدرالشریعة.
[صَ رُشْ شَ عَ] (اِخ)برهان الدین محمودبن صدرالشریعة. وی جد صدرالشریعة عبیداللهبن مسعود است، و نبوغ او در حدود سال 630 ه . ق. بود. او راست: وقایة الروایة فی مسائل الهدایة که آن را شروح مفصلی است. (معجم المطبوعات ستون 1119).
صدرالشریعة.
[صَ رُشْ شَ عَ] (اِخ)عبیداللهبن مسعودبن تاج الشریعة محمودبن صدرالشریعة احمدبن جمال الدین عبیدالله المحبوبی البخاری الحنفی. وی مجد را از پدران خویش بمیراث برد و از جدش تاج الشریعة محمد علم فراگرفت و بفراهم آوردن نفائس و جمع فوائد او عنایتی وافر داشت. کتاب وقایة تصنیف جد خود را، شرحی نیکو نوشت سپس باختصار آن پرداخت و نقایه نامید. او را کتابی است در اصول که تنقیح نام دارد و شرحی نفیس بنام توضیح بر آن نوشت و صدرالشعریعة به سال 747 ه . ق. در گذشت. مرقد او و پدران و فرزندان وی در شرع آباد به بخاراست. (معجم المطبوعات ستون 1199). زرکلی نویسد: وی از علمای حکمت و طبیعیات و اصول فقه است و از مصنفات اوست: تعدیل العلوم و الوشاح فی علم المعانی. (الاعلام زرکلی ص 620).
صدرالشیرازی.
[صَ رُشْ شی] (اِخ)رجوع به صدرا شود.
صدرالعذراء .
[صَ رُلْ عَ] (اِخ) جای عوّاء است نزد منجمین.
صدرالقناة.
[صَ رُلْ قَ] (ع اِ مرکب)اعلای نیزه. (مهذب الاسماء). رجوع به صدر شود.
صدرالمتألهین.
[صَ رُلْ مُ تَ ءَلْ لِ](اِخ) رجوع به صدرا شود.
صدرالنهار.
[صَ رُنْ نَ] (ع اِ مرکب) اول روز. آغاز روز.
صدر اول.
[صَ رِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول عوام، آغاز. دیرباز. از روزگار قدیم: از صدر اول همین طور بوده است. از صدر اول خراب کرده اند.
صدر بار.
[صَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پیشگاه. بالای مجلس. صدر مجلس :
در خدمت تو آمده مخدوم پیشگان
بسته به صدر بار تو چون بندگان کمر.
سوزنی.
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند به صدر بار.
سوزنی.
رجوع به صدر شود.
صدر بیت.
[صَ رِ بَ / بِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیشگاه خانه. پیش خانه. رجوع به صدرالبیت شود.
صدر جهان.
[صَ رِ جَ] (اِخ) لقب اشخاص متعدد. رجوع به فهرست لباب الالباب و رجوع به صدرالدین احمد خالدی شود.
صدر خجندی.
[صَ رِ خُ جَ] (اِخ)رجوع به صدرالدین عبداللطیف بن محمد شود.
صدر خجندی.
[صَ رِ خُ جَ] (اِخ)رجوع به صدرالدین محمد بن عبداللطیف شود.
صدر خجندی.
[صَ رِ خُ جَ] (اِخ)رجوع به صدرالدین خجندی محمودبن عبداللطیف شود.
صدر دیوانه.
[صَ رِ نَ] (اِخ) (مولانا...) میر علیشیر نوائی در مجالس النفائس نویسد: وی کاتبی خوب بود و شعر و معما زیبا میگفت معمیات به اسم نود و نه نام حضرت حق سبحانه و تعالی گفته است و از جمله این معما به اسم العلیم است:
سر بپای او فدا ناکرده تو
چون وصالش را تمنا کرده تو.
وی دیوانه و عاشق شیدای سیدشریف (معاصر شاه اسماعیل) بود. سید روزی در اوان حسن و جمال با هزار غنج و دلال پیاده در کوچه می رفت مولانا صدر غافل رسید و سید را در بغل گرفت و بوسه ای از رخ زیبای وی گرفت. غلامان سید چون این بدیدند، وی را بیازردند و او لت می خورد و می گفت آن لوت به این لت ارزان باشد و سپس هرگاه بدر خانه او میرسید غلامان شریف او را می آزردند. مولانا برنجید و گفت :
مرو بر در خانه اش ای سفیه
چو شر در شریف است لاخیر فیه.
(از مجالس النفائس ص386).
صدر شهید.
[صَ رِ شَ] (اِخ) حسام الدین عمر بن عبدالعزیزبن عمر. وی از اکابر حنفیهء خراسان است مولد او به سال 483 ه . ق. است و به سال 536 در سمرقند بقتل رسید و به بخارا مدفون است. او راست: الجامع در فقه، الفتاوی الصغری، الفتاوی الکبری، عمدة المفتی و المستفتی، شرح ادب القاضی تألیف خصّاف، شرح جامع الصغیر و جز آن. (الاعلام زرکلی ص717). در تعلیقات ج 1 لباب الالباب عوفی از تاریخ سلجوقیه آرد که وی به سال 536 در جنگ قسطوان که بین سنجر و گورخان خطائی رخ داد بدست گورخان کشته شد. (لباب الالباب ج1 ص332).
صدر شیرازی.
[صَ رِ] (اِخ) رجوع به صدرا شود.
صدر صدور.
[صَ رِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رئیس رؤساء. بزرگ بزرگان :
بشنو از اخبار آن صدر صدور
لاصلوة تم الا بالحضور.مولوی.
رجوع به صدر شود.
صدرطلب.
[صَ طَ لَ] (نف مرکب)جویندهء صدر. کسی که طالب بالانشینی است.
صدر قزوینی.
[صَ رِ قَ] (اِخ) میرزا محمدحسین بن میرزا فضل الله. هدایت در مجمع الفصحا آرد که پدر او معلم شاهزاده نایب السلطنه و خود وی روزگاری نزد او معزز و مکرم میزیست. در آن اوقات مأموریت فارس یافت و فرمانفرمای آن ایالت حسینعلی میزرا از وی احترامی شایان کرد و نویسد که من (هدایت) در آن اوان بدو اخلاصی حاصل کردم. وی بعهد محمدشاه در دیوانخانهء عدالت صدر دیوان بود سپس از جانب ناصرالدین شاه بسفارت دولت روسیه مأموریت یافت. پس از مراجعت صدر وظایف و مستمریات ممالک محروسه گشت و کنون دو سال است که متولی باشی حضرت علی بن موسی الرضا است، و در کمال و فضل معروف و مشهور میباشد. گاهی بنظم قصیده و غزل پرداخته که از آنجمله است:
بی تاب شود خاطر از آن سنبل پرتاب
بی خواب بود دیده از آن نرگس پرخواب
قصاب بود چشم تو در کشتن عشاق
مژگان دراز تو بود خنجر قصاب
عناب لبت قوت دل و قوت جانست
در حسرت آن دلشده برگونهء عناب
بیمارصفت رفته قرار دل فرار
تا دیده ام آن جسم بلورین چو سیماب.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص333).
صدر کاتب.
[صَ رِ تِ] (اِخ) وی مردی آشفته روزگار بود و بیشتر خدمت اتراک می کرد و اگر لوندئی میسر می شد بیاد خط و شعر نمی افتاد و شراب چنان مغلوبش ساخته بود که بهیچ کار اختیار نداشت. او راست:
هرگز دل ما را بغمی شاد نکردی
کشتی دگران را و مرا یاد نکردی.
(از مجالس النفائس ص44 و 217).
صدرنشین.
[صَ نِ] (نف مرکب)بالانشیننده. مقدم نشیننده. آنکه رتبت او در جلوس بالا دست همه است. آنکه بالا دست همه می نشیند :
ای صدرنشین هر دو عالم
محراب زمین و آسمان هم.نظامی.
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز.نظامی.
بود که صدرنشینان بارگاه قبول
نظر کنند به بیچارگان صف نعال.سعدی.
در آن حرم که نهندش چهار بالش عزت
جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را.
سعدی.
گر بدیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم.حافظ.
رجوع به صدر شود. || وزیر. حاکم :
تو آن یگانهء دهری که بر وسادهء حکم
به از تو تکیه نکرده است هیچ صدرنشین.
سعدی.
رجوع به صدر شود. || مقدم. برتر. بالاتر :
صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.نظامی.
اوست که در مجلس روحانیان
گفتهء او صدرنشین است و بس.ابن یمین.
رجوع به صدر شود.
صدرنشینی.
[صَ نِ] (حامص مرکب) در صدر نشستن. رجوع به صدر و صدرنشین شود.
صدرنگ.
[صَ رَ] (ص مرکب) رنگارنگ. ملون. و صد در بیت زیر افادت تکثیر کند :
جامهء صدرنگ از آن خمّ صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.مولوی.
صدرة.
[صُ رَ] (ع اِ) سینه. (منتهی الارب). || سرسینه. (منتهی الارب). مااشرف من اعلی صدره. (قطر المحیط). بالای سینه. (مهذب الاسماء). || سینه پوش. کرتهء خرد. نیم تنه. (غیاث اللغات). شاماکچه. سینه بند زنان. لباچهء صدر. (مهذب الاسماء). جامه ای که سینه را بپوشاند :
ای صورت بهشتی در صدرهء بهائی
هرگز مباد روزی از تو مرا جدائی.فرخی.
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرهء سبز بازکرد از بر.فرخی.
بنزد من آمد کمربسته روزی
یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر.
ابوسراقه امین درودگر.
گر سرو صدره پوشد تو سرو باقبائی
ور ماه باده نوشد تو با رخ چو ماهی.
عبدالواسع جبلی.
صدره ها دیدمت ملمع نقش
جبه ها دیدمت مهلهل کار.مسعودسعد.
چون صدرهء تو بافته از پنبهء فناست
در دل طمع قبای بقا را چرا کنی.سنائی.
بدامان شب پاره ای درفزاید
از آن صدرهء روز نقصان نماید.خاقانی.
جوشن عقل داده اند ترا
صدرهء کام اگر ندوخته اند.خاقانی.
دوش که صبح چاک زد صدرهء چرخ چنبری
خضر درآمد از درم صبح وش از منوری.
خاقانی.
بجای صدرهء خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا.خاقانی.
صدره کندند و بی نقاب شدند
وز لطافت چو در در آب شدند.نظامی.
سدره شده صدرهء پیراهنش
عرش گریبان زده در دامنش.نظامی.
ساکن سرای سکوت شدم و صدرهء صابری درپوشیدم تا کار بغایت رسید. (تذکرة الاولیاء).
بگوش صخرهء صما اگر فروخوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرهء خارا.
کمال اسماعیل.
پیراهن بی سعادتی در سرکش، صدرهء جفا چاک زن. (مجالس سعدی).
صدر هروی.
[صَ رِ هَ رَ] (اِخ) رجوع به حیدربن محمد خوافی شود.
صدری.
[صَ] (ص نسبی) رجوع به صدر شود. || نسبتی است بصدر و آن قریه ای است از قرای بیت المقدس. (الانساب سمعانی). || (اِ) قسمی برنج که در گیلان و مازندران زراعت می شود.
صدری.
[صَ] (اِخ) از شعرای عثمانی و از اهالی اشتیب است و بدرس شیخی افندی مداومت داشت. وی به سال 993 ه . ق. در استانبول درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی). او را دیوانی است به ترکی. (کشف الظنون).
صدری.
[صَ] (اِخ) رجوع به صدر کاتب شود.
صدری.
[صَ] (اِخ) وی از شعرای عثمانی است. نام او پیری و به توقادلی زاده شهرت داشت و بعهد سلطان بایزیدخان ثانی میزیست و با وزرا و اعیان معاشر و به احوال آنان احاطهء کامل داشت و ادعای مهارت در رمل می کرد. (قاموس الاعلام ترکی).
صدریه.
[صَ ریْ یَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش شیب آب شهرستان زابل 12هزارگزی شمال باختری سکوهه، 6هزارگزی باختر شوسهء زاهدان بزابل. سکنه سه خانوار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
صد سال سیاه.
[صَ لِ] (ق مرکب) هرگز. ابداً. هیچگاه. هیچوقت. و این هنگامی است که گوینده خواهد نفرت و ناخشنودی خود را رساند: میخواهم صد سال سیاه نیاید؛ هرگز رغبت دیدن او را ندارم.
صدساله.
[صَ لَ / لِ] (ص نسبی مرکب)دارای صد سال. مرد صدساله؛ مردی که عمر او به صد سال رسیده است. || (اِ مرکب) یادبودی بمناسبت صدمین سال تولد یا وفات شخصی یا حدوث واقعه ای یا تأسیس امری(1).
(1) - Centenaire.
صدستون.
[صَ سُ] (ص مرکب) قصر یا خانه ای که دارای ستونهای متعدد باشد :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهء صدستون.فردوسی.
صد ستون.
[صَ سُ] (اِخ) (قصر...) در دست چپ اپدانه (سمت مشرق) دومین قصر بار واقع است و کتیبه ندارد، لکن بمناسبت صفت ممیزه اش قصر «صدستون» نامیده شده. قصر مذکور با دو سردر بزرگ، هم سطح بنا شده و بنابراین پست تر از اپدانه واقع است. با وجود زیادی عدهء ستونها، سطح مجموع این بنا از سطح تمام بنای اپدانه کمتر است. گذشته از طالار مرکزی جائی را بطور قطع تشخیص نمیتوان داد، مگر رواق شمالی را، زیرا بواسطهء کاوشهائی، که سابقاً معتمدالدوله (فرهاد میرزا) در آنجا کرده، اضلاع دیگر چنان در زیر خاک آوار پنهان شده، که دیگر در هیچ جا خاک قدیم را نمیتوان دید. رواق شمالی از یک جفت گاو پشت بندی شده بود و دو در، در ضلعین جنبی رواق، که جرزهای آنها نقش جسیمی از دو نفر مستحفظ دارد، ثابت میکند، که لااقل دو اطاق کوچک در زوایای بنا نظیر دو برج اپدانه وجود داشته، سقف طالار مرکزی بر 10 ردیف ستون قرار گرفته و هر ردیف عبارت از 10 ستون بوده پاسنگهای آنها بجامانده، اما خود آنها مثل باقی عمارت از اثر حریق عظیمی، که یقیناً عمدی بوده، خراب شده و این همان حریق مشهور است، که اسکندر مرتکب آن گردیده. جزئیات معماری ستونها بستونهای طالار مرکزی اپدانه شبیه است اما در قصر صد ستون از وجود یازده در و پنجره و طاقچه که از سنگ در هر طرف تراشیده شده، دیوارها را بهتر میتوان وارسی کرد، در هر دیوار دو در است و جرزهای آنها بنقوش بسیار مهمی مزین. نقش جرزهای دو دری که از طالار رو برواق شمالی باز میشود، چهار مرتبه مجلس بار شاهی را، چنانکه در سان مردمان و ملل مشاهده افتاد، می نماید این مجلس نیز بوسیله رشته های گل و بوته بمنطقه های مختلف تقسیم شده. در پائین پنج ردیف مستحفظ روبروی یکدیگر ایستاده، در وسط معبری بازگذاشته اند، که از آن می بایست بحضور شاهنشاه رسید، در بالا دیده میشود، که شاهنشاه روی کرسی با دو نفر از امراء مملکت زیر شادروانی نشسته، دو نفر از ارباب مناصب در دو طرفش قرار گرفته اند و یکنفر مادی، که دارای منصب بزرگی است در حضور شاه بار یافته. بالای این مجلس هیکل بالدار رمز اهورمَزدَ منقوش است. دو در به قرینهء این دو در، در جدار عقب ساخته شده و باز چهار بار می نماید، که شاه بر سریر شادروانی نشسته و تنها یک پیشخدمت در عقب ایستاده. اینجا کرسی سلطنت بر تختی قرار گرفته، که در نقوش مقابر شاهان هم دیده میشود و در کتیبهء داریوش در نقش رستم گاتُ (گاه بپارسی کنونی) یعنی تخت نامیده شده. این تخت بتخت های مشهور ارگ در طهران، خصوصاً بتخت مرمر کریم خان زند، شباهت دارد. کف این تخت بر سه ردیف مجسمه، که کلیةً 28 تا است و ملل مختلفه ممالک را نشان میدهد قرار گرفته. چهارده تن بر نبش راست جرز و چهارده تن دیگر در نبش چپ نقش شده، این نقوش میرساند، که این نوع بناها قصر بار بوده و ظاهراً رواقهای عمارت به سلام عام در جشنهائی مانند عید نوروز اختصاص داشته و آنچه، که در حجاریهای جلو اپدانه دیده میشود، در همین جا بعمل می آمده. اسم وس دهیو که بدروازه داده اند، بهمین مناسبت بوده، یعنی دری که از آن «تمام ممالک» یعنی نمایندگان آنها میگذرند. بنابراین رواقها مجلس عام بوده و طالار مرکزی مجلس خاص، چنانکه در قصور خلفا در سامره و در قصور پادشاهان مغول کبیر در هند نیز دیده میشود. چهار در دیگر در طرفین طالار صد ستون شاهنشاه را، که بجدال مشغول است می نماید در یک جا با یک گاو کوهی، در جای دیگر با شیری، بعد با دیوی بالدار، که سر شیر دارد و دم و پنجهء عقاب و بالاخره با هیکل دیگری، که سرش سر یک مرغ شکاری و دمش دم عقرب است. در اینجا دورهء چهارخوان (جدال)، که بعضی از آن در قصر کوچک داریوش دیده میشود کامل است میتوان حدس زد که مقصود از این تصویر رمزی باشد، به این معنی، که شاه بسمت نمایندهء اهورمَزدَ با چهار مخلوق اهریمن در نزاع است. (ایران باستان چ 1 ج2 ص1583 - 1585).
صدشاخ کردن.
[صَ کَ دَ] (مص مرکب)صدپاره کردن. (برهان).
صدصد.
[صَ صَ] (ق مرکب) صدتا صدتا.و مقصود تکثیر است یعنی فراوان :
بعیب خویش یک دیده نمائی
بعیب دیگران صدصد گشائی.نظامی.
جنیبت کش وشاقان سرائی
روانه صدصد از هر سو جدائی.نظامی.
ز هر پیشه کآید جهان را بکار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار.نظامی.
صدصد.
[صَ صَ] (اِخ) زنی است. (منتهی الارب).
صدع.
[صَ] (ع مص) شکافتن چیزی را یا دو پاره ساختن چیزی را چنانکه جدا نگردد. (منتهی الارب). شکافتن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). || دو گروه کردن گوسفندان را. (منتهی الارب). بدو فرقت کردن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). || قصد کسی را کردن جهت کرم و جود او. || سخن حق را آشکارا گفتن. || کار را به محل او رسانیدن. (منتهی الارب). || فرمان بجای آوردن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی). || آشکارا کردن. پیدا کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || حکم راست دادن. (منتهی الارب). || میانه راه رفتن. || خواستن چیزی را. || ممتاز ساختن حق را از باطل. (منتهی الارب). || (اِ) شکاف. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (مهذب الاسماء). ترک. || فرقه و گروه از هرچیزی. || گیاه. منه: و الارض ذات الصدع. سمیت بذلک لانه یصدع الارض ای یشقها. (منتهی الارب). گیاه. (ترجمان علامهء جرجانی). نبات. (مهذب الاسماء). || بز کوهی و آهو و گورخر و شتر جوان قوی و توانا. (منتهی الارب). بز کوهی نه بزرگ و نه خرد. (مهذب الاسماء). || یقال: الناس علیه صدع واحد؛ یعنی مردم بر وی جمع اند بدشمنی. || مرد نازک بدن لطیف اندام. (منتهی الارب).
صدع.
[صَ دَ] (ع اِ) بز کوهی و آهو و گورخر و شتر جوان قوی و توانا. || مرد نازک بدن لطیف اندام. || ریم و چرک آهن. || میانهء میان دو چیز از هر نوع که باشد مث میانهء دو دراز و کوتاه و میانهء دو جوان و پیر و میانهء دو فربه و لاغر و میانهء دو کلان و خرد. (منتهی الارب). الشی ء المتوسط بین الطویل و القصیر و الفتی و المسن. (قطر المحیط).
صدع.
[صِ] (ع اِ) جماعت مردم. || پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب).
صدع.
[صُ دُ] (ع اِ) جِ صدیع. (منتهی الارب). رجوع به صدیع شود.
صدعات.
[صَ دَ] (ع اِ) تفرق و پراکندگی. یقال: بینهم صدعات فی الرأی و الهوی؛ ای تفرق. (منتهی الارب).
صدعة.
[صِ عَ] (ع اِ) گلهء شتران. (منتهی الارب). || رمهء گوسفندان. (منتهی الارب). رمه. (مهذب الاسماء). || نیمه ای از هر چیزی شکافته بدو نیم. (منتهی الارب).
صدغ.
[صَ] (ع مص) دوش با دوش برابر رفتن با کسی. || داغ و نشان کردن شتر را. || کشتن مورچه را. || برگردانیدن کسی را از کار و راندن. || باز داشتن ظالم را از ظلم او. || برنگردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
صدغ.
[صُ] (ع اِ) مابین چشم و گوش مردم. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (مقدمهء ترجمان القرآن). میان گوشهء ابرو و گوش است و آن را شقیقه نیز گویند. (غیاث اللغات). میان دنبال چشم و گوش. (مهذب الاسماء). بناگوش. (تفلیسی). کلالک. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به صدغه شود. || موی پیچه بر صدغ فروهشته. ج، اصداغ. (منتهی الارب). الشعر المتدلی علی الصدغ. (بحر الجواهر). موی پیچیده که آویخته باشند بر آن موضع. (غیاث اللغات). زلف. (مقدمهء ترجمان القرآن) (دهار) (مهذب الاسماء) (تفلیسی). موی بناگوش :
سقی الله لیلا کصدغ الکواعب
بتی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
صدغتین.
[صُ غَ تَ] (ع اِ) هر دو صدغة. (غیاث اللغات). رجوع به صدغة و صدغ و صدغین شود.
صدغة.
[صُ غَ] (ع اِ) جای نرم که میان گوشهء ابرو و گوش است. (غیاث اللغات). رجوع به صدغ شود.
صدغین.
[صُ غَ] (ع اِ) تثنیهء صدغ. دو صدغ. دو بناگوش. رجوع به صدغ و صدغتین شود.
صدف.
[صَ دَ] (ع اِ) غلاف مروارید(1). صدفه یکی. ج، اصداف. (منتهی الارب) (دهار). در تحفهء حکیم مؤمن آمده است که با حلزون مرادف است و گویند حیوان او مخصوص به حلزون و پوست صلب او مخصوص صدف است و مراد از مطلق صدف مروارید است. در سیم سرد و خشک و سوختهء او مجفف و جالی و مسدد و حابس اسهال و نزف الدم و نفث الدم و جهت تقویت لثه و رفع زخمهای کهنه و آکله و جلای دندان و نفوخ او جهت رعاف و بخور او جهت بواسیر و طلای او با سفیدهء تخم مرغ جهت سوختگی آتش و با ادویهء مناسبه جهت کلف و بَهق و رونق بشره و اکتحال او جهت قرحهء چشم و موی زیاد نافع و ضماد سوختهء خف الغراب و با سرکه جهت ثآلیل و دانهء بواسیر مجرب دانسته اند و قدر شربتش تا یک درهم و بدلش شاخ گاو کوهی سوخته است و مهریارس گوید که صدفی که هنوز مروارید او بسته نشده باشد چون بسوزانند طلای او رفع خنازیر می کند و جالینوس می گوید که صدف هندی محرق بالخاصیة رفع درد فؤاد می کند و چون صدف را نرم سائیده با سرکه بر بناگوش طلا کنند رفع صداع دائمی نزلی کند. (تحفهء حکیم مؤمن). و در ترجمهء صیدنهء ابوریحان از ارجانی آرد: صدف سوخته دندانها سپید و پاکیزه گرداند و چشم را روشن کند و سپیدی که در چشم پدید آید ببرد و سپید مهرهء سوخته را همین خاصیت است و اگر عضوی بر آتش سوخته شود صدف را سوزد و با سرگین گاو با هم بیامیزد و بر سوختگی آتش ضماد کند نیکو شود و اگر گوشت صدف را با عسل بهم بکوبد و با سرگین گاو بیامیزد و با پلکهای چشم طلا کند موی زیاده را از رستن بازدارد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). و در بحر الجواهر آرد صدف، جانوری است که در درون او در و لؤلؤ متولد شود واحد آن صدفة. و جِ آن اصداف و اصدفة و فارسی آن گوش ماهی است و سپس خواصی را بر طبق آنچه در تحفه و ترجمهء صیدنه آمده برای آن بر شمرده است. (بحر الجواهر). در لاروس بزرگ فرانسه ذیل کلمهء ناکر(2) آرد: مادهء سخت سفیدرنگی است که ته رنگ آن الوان قوس قزح را دارد و در بیشتر صدف ها یافت می شود و در صنعت و تجارت مورد استفاده است. ناکر از قشر داخلی غلاف بعضی نرم تنان (حیوانات ناعمه) بوجود می آید و به رنگ های سفید و گلی و آبی و خاکستری است و به مصرف خاتم سازی و ساختن بسیار از زینت آلات ظریف و مخصوصاً دگمه سازی می رسد. مرکز عمدهء آن فرانسه است و مراکز دیگری که ناکر در آنجا تهیه می شود معمولا همان نقاطی است که در آن مرواریدهای ظریف نیز یافت می گردد مانند کالدونی جدید، شمال و مشرق استرالیا، تائی تی، جزایر کامبیه و سواحل مکزیک و ماداکاسکار. ناکر از ازمنهء بسیار قدیم مورد توجه بود و مورد استفاده قرار می گرفت. از اواخر قرن پانزدهم مسیحی کلمهء ناکر شایع و مرادف کلمهء چینی استعمال شده است و از آن ظروف ظریف و جامهای زیبا که بر روی آن گاهی نقره و جواهر نیز می نشاندند و گاهی آیینه و نمکدان و دستهء چاقو می ساخته اند. در قرن شانزدهم ناکر برای ساختن بسیاری از اشیاء ظریف مورد استفاده قرار گرفت و در خاتم کاری و مرصع سازی نیز از آن استفاده شده است. در شرق از ناکر برای ترصیع مبل استفادهء فراوان می شد. در قرن هفدهم از ناکر فنجان هم ساخته اند. در قرن نوزدهم آن را برای ساختن جعبه و مجسمه های کوچک و قوطی سیگار و یک نوع خاتم کاری مخصوص بکار بردند، بدان طریق که قطعات صدف را بریده و بر روی کاغذ می چسبانیدند و آن را با آب طلا رنگ آمیزی کرده و بر روی مبل الصاق می کردند و این طرز کار از ایتالیا آغاز شد. از ابتدای قرن بیستم تا بامروز از ناکر برای خاتم سازی و ساختن مهره های شطرنج و نظایر آن استفاده میشود. (از لاروس بزرگ فرانسه). گاه در تداول فارسی زبانان صدف گویند و حیوانی را که دارای صدف است اراده کنند و در داستانها آرند که صدف در شهر نیسان بروی آب آید و دهن گشاید و قطره ای از باران بدرون گیرد و از آن مروارید بوجود آید، رجوع به لؤلؤ و رجوع به مروارید در این لغت نامه شود. اطوم. ام تومه. ثعثع. (منتهی الارب). گوش ماهی : گرفته یکی جام هر یک به کف
پر از سرخ یاقوت و درّ(3) صدف.فردوسی.
راست گفتی کنار من صدفست
کاندرو جای خویش ساخت گهر.فرخی.
معدن گوهر بود آری صدف لیکن یکی
قطرهء باران بباید تا در او گردد گهر.عنصری.
چون صدف زبان برگشاد و جواهر پاشیدن گرفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315).
بدریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف.اسدی.
بنگر که صدف ز قطرهء باران
در بحر چگونه می کند لؤلؤ.ناصرخسرو.
قیمت بتو یافت این صدف زیرا
ای جان تو در او لطیف مرجانی.
ناصرخسرو.
جان گوهر است و تن صدف گوهر
در شخص مردمی و تو دریائی.ناصرخسرو.
تن صدفست ای پسر بدین و بدانش
جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون.
ناصرخسرو.
قیمت در نه از صدف باشد
تیر را قیمت از هدف باشد.سنائی.
لب گشاده چون صدف همواره در مدح تو آن
سرکشیده چون کشف در خاره از بیم تو این.
عبدالواسع جبلی.
چو بخنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش.
خاقانی.
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست.
خاقانی.
هم بمولد قرار نتوان کرد
که صدف حبسخانهء درر است.خاقانی.
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف غرقهء عطشان بخراسان یابم.
خاقانی.
چون بدریا نه صدف ماند نه در
زحمت ساحل عمان چکنم.خاقانی.
دریا کنم اشک و پس بدریا
در هر صدفی جدات جویم.خاقانی.
غواص بحر عشقم بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم هم گوهری ندارم.
خاقانی.
شاه جهان ابرذات و بحرصفاتست
زآن صدف ملک ازو چنین گهر آورد.
خاقانی.
باد بهاری فشاند عنبر بحری بصبح
تا صدف آتشین کرد بماهی شتاب.خاقانی.
ماهی چو صدف گرش فروخورد
چون یونسش از دهان برافکند.خاقانی.
هفت اندام ماهی از سیم است
هفت عضو صدف ز سنگ چراست.خاقانی.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان.
خاقانی.
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز.نظامی.
این نه صدف، گوهر دریائی است
وین نه گهر، معدن بینائی است.نظامی.
دگر ره در صدف شد لؤلؤ تر
بسنگ خویش تن درداد گوهر.نظامی.
خندهء خوش زآن نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش.نظامی.
هم بصدف ده گهر پاک را
بازره و بازرهان خاک را.نظامی.
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را.نظامی.
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطرهء باران بود.نظامی.
از صدف یاد گیر نکتهء حلم
آنکه برد سرت گهر بخشش.ابن یمین.
چو خود را بچشم حقارت بدید
صدف در کنارش بجان پرورید.سعدی.
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف.
(گلستان).
هر شجری را ثمری داده اند
هر صدفی را گهری داده اند.خواجو.
زمان خوشدلی دریاب دریاب
که دائم در صدف گوهر نباشد.حافظ.
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست.
حافظ.
|| کرانهء کوه. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). ناحیه و جانب و کرانهء کوه. (منتهی الارب). || بریدگی کوه. (منتهی الارب). || گرداگرد چشم. (مهذب الاسماء). || هر چیز که بلند بنا باشد از دیوار و مانند آن. (منتهی الارب). آنچه بلند است. (مهذب الاسماء). || کرانهء کتف از سر بازو. || گوشت پاره مانا بکرکرانک که در شجهء سر نزدیک کاسهء سر روید. || هدف. (منتهی الارب). || نوعی از پیالهء کوچک بجهت شرابخواری. || سه ستاره است بشکل مثلث بر دور قطب که آنها را صدف قطب گویند. (غیاث اللغات).
(1) - Coquillage.
(2) - Nacre. (3) - ن ل: در وی.
صدف.
[صَ دَ] (ع مص) رانها نزدیک و سمها دور دور نهادن اسب در اندک پیچیدگی در هر دو بند دست. بیرون رویه میل کردن سم ستور جانب راست آن. (منتهی الارب). از عیوب خلقتی است در اسب و آن نزدیک بودن دو ران و دور بودن دو سم و پیچیدگی از سوی دو بند دست بدانسان که بندهای دو دست آن گشاده دیده شود. (صبح الاعشی ج2 ص26). || روی گردانیدن از کسی. || برگشتن و میل کردن. (منتهی الارب) (مصادر زوزنی). || برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب). || گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی).
صدف.
[صَ دَ] (اِخ) دهی است نزدیک قیروان. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
صدف.
[صَ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانهء کوه. (منتهی الارب).
صدف.
[صُ دَ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانهء کوه. || مرغی است یا نوعی از ددگان. (منتهی الارب). طائر او سَبعٌ. (قطر المحیط).
صدف.
[صُ دُ] (ع اِ) بریدگی کوه. || ناحیه و جانب و کرانهء کوه. (منتهی الارب).
صدف.
[صَ دِ] (اِخ) بطنی است از کندة و الحال منسوب اند بسوی حضرموت. (منتهی الارب).
صدف.
[صَ دِ] ((اِخ) ناحیتی است به یمن. (معجم البلدان).
صدف آتشین.
[صَ دَ فِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایت از آفتاب عالمتاب. (برهان). || کنایه از روز. (انجمن آرای ناصری).
صدفان.
[صَ دَ] (اِخ) دو کوه اند با هم ملصق میان ما و یأجوج و مأجوج. (منتهی الارب).
صدفان.
[صُ دُ] (ع اِ) دو کرانهء راه در کوه یا دو کرانهء رود. (منتهی الارب).
صدف البواسیر.
[صَ دَ فُلْ بَ وا] (ع اِ مرکب) معروف به خف الغراب است. بخور و ضماد محرق او با عسل جهت بواسیر و ثآلیل و زحیر نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). رکبة. در سواحل بحر احمر و قسمتی از حجاز یافت شود و رنگ آن فرفیری مایل بسیاهی است و در قلزم آن را رکبة نامند. (از ابن بیطار).
صدف الفرفیر.
[صَ دَ فُلْ فِ] (ع اِ مرکب)و فرفور نیز گویند. نوعی از صدف مایل بسیاهی و در غایت صلابت و بخورش مخرج مشیمه و رافع اختناق رحم و اکتحال سوختهء او در غایت جلاست. (تحفهء حکیم مؤمن).
صدف دهان.
[صَ دَ دَ] (ص مرکب)دارندهء دهانی چون صدف. || سخن نغز و دلکش. رجوع صدف دهانی شود.
صدف دهانی.
[صَ دَ دَ] (حامص مرکب)دارای دهان همچون صدف بودن. دهان چون صدف داشتن. و در بیت زیر مقصود سخنان نغز و پرمعنی گفتن است :
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
که مرد را به ارادت صدف دهانی نیست.
سعدی.
صدف رنگ.
[صَ دَ رَ] (ص مرکب) برنگ صدف. بمانند صدف.
-دیدهء صدف رنگ؛ چشم مانند صدف از جهت ریختن اشک مرواریدگون :
مجنون ز دو دیدهء صدف رنگ
می ریخت نثار در بفرسنگ.نظامی.
صدف روز.
[صَ دَ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی صدف آتشین است که کنایه از خورشید انور باشد. (برهان) :
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روز بود.نظامی.
رجوع به صدف آتشین شود.
صدف زانو.
[صَ دَ فِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کاسهء زانو :
بسکه غواصی دریای تفکر کردم
سر نهان شد چو گهر در صدف زانوها.
ناصرعلی (از آنندراج).
صدف سان.
[صَ دَ] (ص مرکب) بمانند صدف. بکردار صدف. صدف گون :
کو ساقی دریاکشان کو ساغر دریانشان
کز عکس آن گوهرفشان بینی صدف سان صبح را.
خاقانی.
رجوع به صدف شود.
صدف صد و چهارده عقد.
[صَ دَ فِ صَ دُ چَ دَ هْ عِ] (اِخ) اشاره به قرآن مجید است، چه قرآن یکصد و چهارده سوره دارد. (برهان) (انجمن آرای ناصری).
صدف فلک.
[صَ دَ فِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از فلک الافلاک است که فلک اعظم باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری). || آفتاب. || ماه. || (اِخ) شکلی را گویند در جانب شمال از پنج ستارهء بنات النعش و سه ستارهء دیگر که بصورت صدفی بنماید و نقطهء قطب در میان آن واقع است. (برهان) :
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهء سحر
بر صدف فلک رسان خندهء جام گوهری.
خاقانی.
رجوع به صدف شود.
صدف گون ساغر.
[صَ دَ غَ] (اِ مرکب)پیاله را گویند که از بلور ساخته شده باشد. (برهان). ساغری که در سفیدی چون صدف است :
بس زر رخسارگان دریاکشان سیمکش
بر صدف گون ساغر گوهرفشان افشانده اند.
خاقانی.
صدف مروارید.
[صَ دَ فِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به صدف شود.
صدف مشکین.
[صَ دَ فِ مُ / مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایت از آسمان است به اعتبار کبودی. (برهان).
صدف وار.
[صَ دَ] (ص مرکب، ق مرکب)بکردار صدف. بمانند صدف :
شود پلنگ کشف وار در میان حجر
رود نهنگ صدف وار در نشیب میاه.
عبدالواسع جبلی.
او در آورده در شکنج کلاه
من صدف وار مانده در بن چاه.نظامی.
زمین در مشک پیمودن بخروار
هوا در غالیه سودن صدف وار.نظامی.
سعدی دل روشنت صدف وار
هر قطره که خورد گوهر آورد.سعدی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود درچکانی.سعدی.
صدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند باز.(بوستان).
رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وش شود.
صدفوره.
[صَ رَ] (اِخ) موضعی است به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان).
صدف وش.
[صَ دَ وَ] (ص مرکب) بمانند صدف. بکردار صدف. صدفگون :
معطی آن چو دریا دارندهء غریبان
رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور.
شرف الدین شفروه.
رجوع به صدف سان و صدف گون و صدف وار شود.
صدفة.
[صَ دَ فَ] (ع اِ) فرورفتگی است در وسط لالهء گوش و این فرورفتگی بمجرای گوش منتهی می گردد. (کالبدشناسی هنری تألیف نعمت الله کیهانی ص142). اندرون گوش. (مهذب الاسماء). مَحارَة.
صدفة. [ صَ دَ فَ ] (ع اِ) واحد صدف است. (منتهی الارب). || وزنی است از اوزان و بر دو نوع است، صدفة الکبیرة و هی اربعة عشر شامونات (ظاهراً سامونات) و صدفة الصغیرة و هی ستّ شامونات و قیل سبع شامونات. (بحر الجواهر).
صدفةً.
[صُ فَ تَنْ] (ع ق) اتفاقاً. تصادفاً. ناگهانی.
صدف هزاربیدق.
[صَ دَ فِ هِ بَ دَ] (اِ مرکب) کنایه از ستاره های آسمان است. (برهان) (انجمن آرا).
صدفی.
[صَ دَ] (ص نسبی، اِ) نسبت است به صدف. رجوع به صدف شود. || برنگ صدف. به گونهء صدف. || نام قسمی اسطرلاب.
صدفی.
[صَ دَ] (اِخ) عبدالرحمان بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی مکنی به ابوسعید متولد سال 281 ه . ق. بقاهره. وی مورخ و محدث و نسبت او به صدف است و آن قبیله ای است از حمیر که به مصر فرود آمدند. صدفی را دو تاریخ است یکی بزرگ در اخبار مصر و رجال آن و دیگری کوچک در ذکر غرباء وارد به مصر. وی به سال 347 ه . ق. بقاهره درگذشت. (الاعلام زرکلی ص484). در قاموس الاعلام ترکی وفات وی را به سال 337 نوشته و گوید: او از اصحاب امام شافعی بود ولی ظاهراً او را با صدفی یونس بن عبدالاعلی اشتباه کرده است.
صدفی.
[صَ دَ] (اِخ) یونس بن عبدالاعلی بن موسی بن میسرة مکنی به ابوموسی متولد به سال 170 ه . ق. به مصر. وی از بزرگان فقها و عالم به اخبار و حدیث و عقلی وافر داشت. صحبت امام شافعی دریافت و از او حدیث فراگرفت و به سال 264 ه . ق. به مصر درگذشت. (الاعلام زرکلی ص1187).
صدفی.
[صَ دَ] (اِخ) ابوایوب. تابعی است.
صدق.
[صِ] (ع اِمص) راستی. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات). || راست گفتن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ضد کذب، و آن اخبار از مخبر عنه باشد چنانکه هست. (تعریفات). مطابقت حکم با واقع. (تعریفات). در تعریف صدق گویند که صدق خبر، مطابقت حکم است با واقع و کذب خبر عدم مطابقت آن با واقع است. توضیح مقال اینکه خبری که بر نسبت ثبوتی بین دو چیز دلالت دارد چون زید قائم است و یا بر نسبت سلبی چون زید قائم نیست قطع نظر از نسبت ذهنی ناچار بین این موضوع و محمول در خارج نسبتی ثبوتی و یا سلبی است چنانکه زید در ظرف خارج یا قائم است و یا قائم نیست پس مطابقت نسبت ذهنی که از کلام مفهوم است با نسبت خارجی بین موضوع و محمول، صدق نام دارد و عدم مطابقت آن کذب است. اما نظام در تعریف صدق گوید: صدق خبر مطابقت آن با اعتقاد مخبر و کذب آن عدم این مطابقت است، چنانکه اگر مخبر گوید آسمان زیر پای ماست و بدین خبر معتقد باشد صدق است و اگر گوید آسمان فوق ماست و بدان معتقد نباشد کذب میباشد و نظام بدین آیة استشهاد کند از سورهء منافقون: اذا جاءک المنافقون قالوا نشهد انک لرسول الله و الله یعلم انک لرسوله والله یشهد ان المنافقین لکاذبون (قرآن 63/1) و معنی آیه این است که هنگامی که منافقان نزد تو (پیغمبر) می آیند و گویند گواهی می دهیم همانا که تو فرستادهء خدائی و خدا میداند همانا تو فرستادهء او هستی و خدا گواهی می دهد که همانا منافقان دروغ می گویند، پس مناط صدق مطابقت خبر است با اعتقاد مخبر زیرا اگر مناط مطابقت آن با نسبت خارجی بود این خبر نبایستی بکذب متصف شود زیرا که محمد پیغمبر است و اخبار منافقان با نسبت خارجی مطابقت دارد و از این دلیل چنین پاسخ داده اند که آنچه متصف به کذب است نبوت پیغمبر نیست بلکه شهادت منافقان است به نبوت آن حضرت و آن با واقع مطابقت ندارد، چه شهادت منافقان از صمیم قلب و خلوص اعتقاد نمیباشد. (تلخیص از مطول تفتازانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمهء صدق شود. در اصطلاح اهل حقیقت قول حق است در مواطن هلاک و گفته اند آن است که در جائی که جز دروغ تو را نرهاند راست گوئی. قشیری گوید صدق آن است که در احوال تو شوب و در اعتقاد تو ریب و در اعمال تو عیب نباشد :
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را بحق تسلیم.ناصرخسرو.
ترا صدق بوبکر و علم علی
ترا فضل عثمان و عدل عمر.مسعودسعد.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است. (کلیله و دمنه). و صدق این خبر که از معجزات باقی است جهانیان را معلوم شود. (کلیله و دمنه). شتربه حدیث دمنه بشنود... و در سخن او ظن صدق و اعتقاد نصیحت پنداشت. (کلیله و دمنه). و در عرصهء هوا و ولای او قدم صدق می گذارند. (کلیله و دمنه). وتصدیق اخبار که محتمل صدق و کذب باشد. (کلیله و دمنه). طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست بمبالغهء او یازیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص279). از سر صدق و یقین و برای نصرت دین حمله کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص258).
نه دروغ است خواب پاکان زآنک
از سر صدق خواب دیده ستند.خاقانی.
دلت آفتابی کزو صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیابی.خاقانی.
من بمعنی صدق میگویم
که ز یک کس صواب نشنیدم.خاقانی.
منصف که بصدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.خاقانی.
ور از دیر زی کعبه بی صدق پوئی
بکعبه قبول دعائی نیابی.خاقانی.
گفت شاه ما همه صدق و صفاست
آنچه بر ما میرسد آنهم ز ماست.مولوی.
از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان. (گلستان). بیمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان. (گلستان).
بصدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار.سعدی.
بصدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو.
حافظ.
-صدق کلام؛ راستی گفتار. صدق گفتار. راستی کلام. راستی سخن.
-صدق مطلب؛ درستی و راستی نیت.
-صدق نیت؛ درستی و راستی مطلب.
|| اخلاص، خلوص. || سختی و درشتی. یقال: هو رجل صدق و صدیق صدق مضافین؛ یعنی او مرد صاحب درشتی و سختی است. و کذا امرأة صدق و حمار صدق و رجال صدق و نساء صدق. || نیکو. و منه: و لقد بوأنا بنی اسرائیل مبوء صدق. ای انزلنا هم منزلا صالحاً و کذا فی مقعد صدق ای نعم المقعد. || ثنا. و منه قوله تعالی: واجعل لی لسان صدق فی الاَخرین. (قرآن 26/84)؛ یعنی زبان را ثناگوی گردان از بهر من درپس آیندگان. || نام نیکو. (منتهی الارب).
صدق.
[صَ] (ع ص) راست. (مهذب الاسماء). راست و سخت و درشت یقال: هذا الرمح الصدق؛ یعنی نیزهء راست و سخت و درشت و کذا الرجل الصدق بالتوصیف؛ یعنی مرد درشت و راست و چون بدان اضافت کنی صاد را کسره دهی. (منتهی الارب). نیزهء راست و سخت. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). || کامل از هر چیز. || رجل صدق اللقاء والنظر؛ مرد سخت ملاقات و سخت نظر. || صادق در ملاقات و صادق در نظر. || (مص) راست شدن در سخن. راست گفتن. راست شدن. راست کردن حدیث را. || راست کردن جنگ را. || آگاهیدن کسی را بدان چه در دل است. (منتهی الارب). || راست گردانیدن وعد. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
صدق.
[صُ] (ع اِ) جِ صَدق است. (منتهی الارب). رجوع به صدق شود. || جِ صداق [ صِ / صَ ] . (منتهی الارب). رجوع به صداق شود. || جِ صدوق. (منتهی الارب). رجوع به صدوق شود.
صدق.
[صُ دُ] (ع اِ) جِ صَدوق. (منتهی الارب). رجوع به صدوق شود. || جِ صداق [ صَ / صِ ] . (منتهی الارب). رجوع به صداق شود. || جِ صَدق. (منتهی الارب). رجوع به صدق شود.
صدق.
[صَ دَ] (ع اِ) شب آتش افروختن مغان، و این غلط است و صواب بسین مهمله معرب سده است. (منتهی الارب).
صدقاء .
[صُ دَ] (ع اِ) جِ صدیق. (منتهی الارب). رجوع به صدیق شود.
صدقات.
[صَ دَ] (ع اِ) جِ صَدَقة. (منتهی الارب) :
نالد همی بزاری و گرید همی بدرد
آنکس که یافتی صدقات و زکات تو.
مسعودسعد.
زیان رسیده را تفقد نماید که اعظم صدقات است. (مجالس سعدی). رجوع به صدقة شود. || جِ صَدقَة. (قطر المحیط) (منتهی الارب). و رجوع به صدقة شود.
صدقات.
[صَ دُ] (ع اِ) جِ صَدُقَة. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی). رجوع به صدقة شود.
صدقات.
[صُ دَ] (ع اِ) جِ صُدَقَة. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به صدقة شود.
صدقات.
[صُ دُ] (ع اِ) جِ صُدَقَة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به صدقة شود. || جِ صُدُقَة. (منتهی الارب). رجوع به صدقات شود.
صدقات.
[صُ] (ع اِ) جِ صُدقَة. (قطر المحیط) (منتهی الارب).
صدقان.
[صُ] (ع اِ) جِ صدیق. (منتهی الارب). رجوع به صدیق شود.
صدق الله العلی العظیم.
[صَ دَ قَلْ لا هُلْ عَ لی یُلْ عَ] (ع جملهء فعلیه) راست گفت خدای بلند (رتبت) بزرگ.
صدق انجام.
[صِ اَ] (ص مرکب) آن چه به پایان راست آید. || راست : کلام صدق انجام لولا السلطان لاکل الناس بعضهم بعضاً مؤکد این معنی است. (حبیب السیر).
صدق سرا.
[صِ سَ] (نف مرکب)راست گو. راست سراینده :
نکنم مدح سرائی بدروغ
که زبان صدق سرای است مرا.خاقانی.
صدق نگار.
[صِ نِ] (نف مرکب)راست نویس. حقیقت نویس. درست نویس.
صدق و صفا.
[صِ قُ صَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خلوص. راستی. حقیقت :
هزار شکر که دیدم بکام خویشت باز
ز روی صدق و صفا گشته با دلم همساز.
حافظ.
صدقون.
[صَ] (ع اِ) جِ صَدق است. (منتهی الارب). رجوع به صدق شود.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (ع اِ) آنچه بدرویش دهی در راه خدای تعالی. (منتهی الارب).آنچه براه خدا بفقرا دهند و بسکون دال خطاست. (غیاث اللغات). هر چه بدهند نه بر سبیل وجوب. (مهذب الاسماء). آرازش. (برهان). تسک. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون گوید: صدقة با دو فتحه مشتق از صدق، بخششی را نامند که به منظور احراز ثواب باشد نه بمنظور اکرام. زیرا چنین بخشایشی راستی و خلوص نیت بخشاینده را حکایت کند. کذا فی جامع الرموز - انتهی : و صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی). یک روز آن جا بار افکند و بسیار صدقه فرمود درویشان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص198). یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. (تاریخ بیهقی). او را بخانه بردند و صدقات و قرابی روان شد. (تاریخ بیهقی). در صدقة بی نیت... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه). آن بقعه ازو ذکری جاری و صدقه ای باقی ماند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص441). این شوخ دیده را بصدقهء گور پدرت آزاد کن. (گلستان).
- از صدقهء سر فلان؛ یعنی از توجه او. از عنایت او. از لطف او.
- از صدقهء سر شما نان می خوریم؛ یعنی بطفیل وجود شما زنده ایم. از نوالهء شما برخورداریم.
- صدقه سری؛ مجانی. رایگان.
- صدقهء کسی رفتن؛ قربانت شوم و تصدقت شوم گفتن.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (ع اِ) زکات. ج، صدقات. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مؤلف قاموس مقدس آرد: این لفظ در عهد قدیم وارد نشده است، لکن از بعضی اشارات معلوم میشود که ترحم بر فقرا از جملهء واجبات می باشد؛ از جملهء اوامر واجبهء اسرائیلیان واگذاشتن گوشه و کنارهای مزارع بود که آنها را در موقع حصاد صرف نظر کرده خوشه چینی نکنند و بجهت فقرا واگذارند (سفر لاویان 19:9 و 10 و 23:22؛ سفر تثنیه 15:11 و 24:19) و مأمور بودند که از نوبر محصولات خودشان در حضور کاهن آن عصر بیاورند که او بحضور خداوند تقدیم نماید (سفر تثنیه 26:2 - 13) و از حکایات روت معلوم میشود که عادت خوشه چینی که در (این؟) ایام هم معمول است در آن زمان هم رواج داشته و هر سه سال یک مرتبه هم می بایست عشر محصولات ارضی را به لاویان و یتیمان و غربا و بیوه زنان بدهند (سفر تثنیه 14:28 و 29) و هم چنین کسی که بر فقرا تصدق دهد پسندیده باشد (دوم تواریخ ایام 31:17. مزامیر 41:1 و 112:9) در هیکل نیز صندوقی قرار داده بودند تا عطایا و تصدقات را در آنجا جمع کرده، اولاد فقرا که از خانوادهء محترم و شریفی می بودند تربیت نمایند و تصدق از جملهء اعمال مخصوصهء فریسیان بود که خود بدان نهایت مراقبت و فخر را داشتند و عیسی مسیح ایشان را محض دادن صدقه سرزنش و توبیخ نفرموده بلکه بواسطهء فخر ایشان بود که متعرض حال ایشان گردید (انجیل متی 6:2. 15:25 - 27. اول تواریخ ایام 16:1 - 4). (قاموس کتاب مقدس).و در تاریخ تمدن اسلام آرد: صدقه و زکاة دو اسمی است که یک معنی دارد و از مسلمانان متمول گرفته و بفقرای اسلام داده میشد. صدقه یا زکاة در مرکز (دارالخلافه) دیوان مخصوص داشته و شعبات آن در تمام ممالک (شهرها و ده ها) دایر بوده است و مأمورین مخصوص آن را جمع و تفریق میکردند. آنچه زکاة به آن تعلق میگیرد چهار چیز است: چارپایان، زر و سیم، میوه، محصول کشت و کار. زکاة چارپایان به شتر و گاو و گوسفند تعلق میگیرد و حضرت رسول اکرم (بامر خدا) میزان آن را تعیین فرموده اند و اینک (ترجمهء) متن نامه ای که ابوبکر در مورد زکاة به انس بن مالک هنگام اعزام او به بحرین نوشته است: بنام خدای بخشایندهء مهربان. این صدقه فریضه ای است که رسول خدا صلی الله علیه و سلم بفرمان خدا بر مسلمین فرض نموده و چیزی از آن نباید کم و زیاد بشود و آن فریضه چنین است: تا 24 شتر و کمتر از آن برای هر پنج شتر یک گوسفند، از 25 شتر تا 35 شتر یک شتر مادهء دوساله، از 36 تا 45 شتر، یک شتر سه سالهء ماده، از 46 تا 60 شتر یک شتر نر پنجساله، از 61 تا 75 شتر یک شتر پنج ساله، از 76 تا 90 دو کره شتر ماده، از - 120 به بالا از هر چهل شتر یک کره شتر ماده و از هر پنجاه شتر یک شتر نر پنج ساله. هر کس چهار شتر دارد زکاة نمیدهد و همینکه پنج شتر پیدا کرد باید یک گوسفند زکاة بدهد اما زکاة گوسفند چنین است: اگر در صحرا می چرد و آب صحرا می خورد از 40 تا 120 گوسفند یک گوسفند، از 121 تا 200 گوسفند دو گوسفند، از 200 تا 300 گوسفند سه گوسفند، از 300 گوسفند به بالا برای هر صد گوسفند یک گوسفند واگر از چهل یکی کم بود زکاة ندارد و اگر گوسفند دستی آب و علوفه میخورد از هر دویست گوسفند یک گوسفند و صد و نود گوسفند زکاة ندارد. فقیهان راجع بزکاة کتابهای مفصلی نگاشته اند و در هر صورت اسب و استر و الاغ زکاة ندارد. زکاة نقره، از دویست درهم ببالا برای هر صد درهم دو درهم و نیم در سال (1 - 40) و از دویست درهم بپائین زکاة ندارد(1). زکاة طلا در هر بیست مثقال نیم مثقال در سال و هرچه مقدار بالا برود زکاتش همان نیم مثقال در بیست مثقال میباشد و از بیست مثقال به پائین زکاة ندارد. سایر کالاهای تجارتی نیز بهمین میزان تسعیر میشود و زکاة میدهند. زکاة میوه بسته بطریق آبیاری آن است به این قسم که اگر با آب رودخانه و یا باران (بدون زحمت آب کشی) آبیاری شده زکاتش ده یک است و در غیر آن ده نیم میباشد و در هر حال باید مقدار محصول میوه به پنج وسق برسد تا زکاة واجب بشود هر وسقی شصت صاع است و هر صاع پنج رطل(2) و ثلث رطل عراق است. خرما و انگور نیز مانند سایر میوه ها مشمول همین احکام میشود. حکم زکاة جو و گندم و برنج و نخود و لوبیا عیناً مانند احکام زکاة میوه میباشد. مصرف زکاة صریحاً در قرآن مجید بیان شده چنانکه در سورهء توبه میفرماید: صدقه برای فقیران؛ مسکینان و مأمورین جمع آوری آن و دل بدست آوردگان و برای آزاد کردن بندگان و بدهکاران و در راه خدا و آوارگان است(3). بنابراین زکاة به هشت سهم تقسیم میشود از این قرار: 1 - سهم فقیران یعنی کسانی که هیچ ندارند. 2 - سهم مسکینان، کسانی که هزینهء آنان بیش از درآمدشان است. سهم این دو طایفه با رعایت اوضاع و احوال نباید از 200 درم افزون شود چه در آنصورت خودشان باید زکاة بدهند و مستحق زکاة نمیشوند و بنا بر روایت قاضی ابویوسف در کتاب موسوم به «خراج» فقرای اهل ذمه (یهود و نصاری) بگفتهء عمر جزء مساکین بشمار می آمدند، اما کلمهء فقرا فقط شامل فقرای اسلام میشده است. 3 - حقوق مأمورین جمع و تفریق زکاة مطابق خدمت و استحقاق آنان و اگر سهم هر کی از آنان بیش از میزان حقوق و استحقاق آنان بود مازاد را بسهم دیگران می افزایند. 4 - سهم دل بدست آوردگان - اینان کسانی بودند که حضرت رسول و خلفا سهمی از زکاة به آنان میدادند تا مسلمانان را آزار نرسانند و یا در اسلام خود پایدار بمانند و یا کسان خود را بمسلمان شدن تشویق نمایند و اگر این دسته خودشان مسلمان نبودند از مسلمانان سهم نمیبردند بلکه از غنیمت و فی ء سهم میگرفتند. 5 - سهم مخصوص برای خریدن بندگان و آزاد کردن آنها. 6 - سهم مخصوص برای پرداخت وام وامدارانی که توانائی پرداخت آن را ندارند. 7 - سهم مخصوص هزینهء محاربه در راه خدا. 8 - سهم مخصوص هزینهء راه آوارگانی که از وطن دور مانده اند و وسیلهء بازگشت ندارند. مأمورین صدقه (زکاة) از خود اختیاراتی داشتند که مطابق احکام فوق زکاة را جمع کنند و بمستحقین بپردازند مگر اینکه دستور مخالف آن از طرف خلیفه صادر شده باشد. ولی مأمورین اموال غنیمت و فی ء فقط با اذن صریح خلیفه و یا جانشین او میتوانستند در آن نوع اموال تصرف کنند. (ترجمهء تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج1 صص 204 - 207) و رجوع به زکاة شود :
تا بحدی که عامل صدقات
آنچه ماند از منش ستد بزکات.نظامی.
-صدقه بتلة؛ صدقه ای که دهنده را باز رجوع در آن جایز نبود. (منتهی الارب).
(1) - جرجی زیدان بطور کلی مأخذ زکاة را از فقه اهل تسنن گرفته که در پاره ای موارد با رأی علمای شیعه اختلاف دارد. (مترجم). رجوع به زکاة در این لغت نامه شود.
(2) - هر رطل از یک کیلو کمتر است. (مترجم).
(3) - انما الصدقات للفقراء و المساکین و العاملین علیها و المؤلفة قلوبهم و فی الرقاب و الغارمین و فی سبیل الله و ابن السبیل. (قرآن 9/60).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) کوچه ای است به مرو. (معجم البلدان).
صدقة.
[صَ قَ] (ع ص) تأنیث صَدق. رجوع به صدق شود.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن ابی الکرم الیعقوبی. وی به بغداد نزد ابن فضلان و جز او فقه آموخت و به مصر شد و قضاء اعمال اشمونین یافت. سپس به بغداد به نظامیه بازگشت و قضاء یعقوبی یافت. (حسن المحاضره ص187).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن احمدبن علی قاضی. او راست: رتبة الماسح و فخرالقاسم. (کشف الظنون).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن الحسین الحداد. مورخ است و به بغداد به سال 573 ه . ق. درگذشت. او راست: ذیلی بر تاریخ زاغونی. (الاعلام زرکلی ص429). صاحب کشف الظنون ذیل تاریخ ثابت بن قره نویسد: علی بن عبدالله بن نصر حنبلی معروف به ابن زاغونی مکنی به ابوالحسن متوفی به سال 527 ذیلی تا بدین سال (527) بر آن نوشت سپس صدقة بن حداد ملقب به عفیف تا سال 570 بر آن ذیلی نگاشت و به سال 573 درگذشت.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن حداد. رجوع به صدقة بن الحسین شود.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن خالد. مولی ام البنین، مکنی به ابوالعباس تابعی است.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن دبیس بن صدقة بن منصور اسدی. وی از امراء بنی مزید است، پس از پدر به سال 529 ه . ق. ولایت حله یافت. سلطان مسعود سلجوقی بر آن شد که آن بلد را از وی انتزاع کند. صدقه با او بجنگ درآمد و پیروز گشت و مسعود به سال 531 به بغداد بازگردید و بین او و صدقه آشتی برقرار شد و چون بین سلطان مسعود و صاحب فارس جنگ درپیوست صدقة با مسعود بود و در یکی از جنگها به سال 532 کشته شد. (از الاعلام زرکلی ص430). صاحب حبیب السیر آرد: چون پدر وی دبیس بامر سلطان مسعود سلجوقی بقتل رسید وی چند گاهی با برادر خویش در حدود حله بمخالفت با سلجوقیان برخاست. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص543). در طبقات سلاطین اسلام آورده: وی ششمین امیر از امرای بنی مزید حله است و از سال 529 تا سال 532 امارت داشته است. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص108).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن صالح مکنی به ابوالزنباع. تابعی است.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن عبدالله السمین. رجوع به ابومعاویه صدقه شود.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن فضل مکنی به ابوالفضل مروزی. تابعی است.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن محمد جندی شاپوری مکنی به ابومحمد. ابی نعیم آرد: وی بتجارت باصفهان آمد و از عبدالواحدبن حسن بن احمدبن خلف حدیث کند. (ذکر اخبار اصبهان ج1 ص 350).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن منجابن صدقة السامری. وی طبیب بود و بخدمت الملک الاشرف موسی ایوبی پیوست و به سال 625 ه . ق. به حران در خدمت او درگذشت. الملک الاشرف او را محترم و گرامی میداشت و بر وی اعتماد می کرد. صدقة را تصانیفی است، از آنجمله است: النفس، شرح التوراة، و او را نظمی است که بیشتر آن دو بیتی است. (الاعلام زرکلی ص430). صاحب کشف الظنون در ذیل کتاب النفس ارسطو نویسد او را شرحی است بر کتاب نفس و به سال 620 درگذشت، و در ذیل فصول بقراط شرحی بنام وی بر این کتاب ثبت کرده و وفات او را به سال 220 (!) نوشته است. و در باب شروح توراة نویسد: صدقة به حران به سال ششصد و بیست و اندی (نیف و عشرین و ستمائة) درگذشت. صاحب عیون الانباء وی را سخت ستوده و گوید: الملک الاشرف را در صناعت طب بدو اعتماد بود و صدقه از وی جامگی وافر و صلات متواتر داشت. وی به سال ششصد و بیست و اندی به حران درگذشت و مالی فراوان بجا گذاشت و او را فرزندی نبود، از سخنان اوست که از خط او نقل کردم (صاحب عیون الانباء): روزه بازداشتن بدن از غذا و نگاه داشتن حواس از خطا و اعضاء از گناه است و آن بازداشتن همهء آنهاست از آنچه آدمی را از ذکر خدا مشغول دارد. و گوید: همهء طاعات دیده میشود جز روزه که آن را جز خدا نمی بیند چه روزه عملی است در باطن مجرد بصبر و روزه را سه درجت است: صوم عموم و آن نگاه داشتن شکم و فرج است از قضاء شهوت و صوم خصوص و آن نگاه داشتن گوش و دیده و زبان و سایر جوارح است از گناه و اما صوم خصوص صوم دل است از همم دنیه و افکار دنیائی و نگاه داشتن دل از ماسوی الله و گوید رطوباتی که از بدن بیرون می آید هرگاه مستحیل نبود و آن را مقری نباشد پاک است چون اشک و عرق و لعاب و آب بینی و آنچه را مقر است و مستحیل بود نجس است چون بول و غایط... از اشعار اوست:
سلوه لم سدنی تیهاً و لم هجرا؟
و اورث الجفن بعد الرقدة السهرا
و قد جفانی بلاذنب و لاسبب
و قد وفیت بمیثاقی فلم غدرا؟
یا للرجال قفوا و استشرحوا خبری
منی فغیری لم یصدقکم خبرا
ان لنت ذلاً قسا عزاً علی وان
دانیته بان او آنسته نفرا
هذا هوالموت عندی کیف عندکم
هیهات ان یستوی الصادی و من صدرا.
و او راست:
الراح بدت بریحها الریحانی
ثم افتخرت بلطفها الروحانی
لما سطعت بنورها النورانی
رقت و صفت خلائق الانسان.
از تألیفات اوست:... تعالیق فی الطب، ذکر فیها الامراض و علاماتها. مقالة فی اسامی الادویة المفردة. مقالة اجاب فیه عن مسائل طبیة سأله عنها الاسعد المحلی الیهودی. مقالة فی التوحید و سمها کتاب الکنز فی الفوز. کتاب الاعتقاد. (عیون الانباء ج2 صص230 - 233).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن منصور ملقب به سیف الدولة. وی فرزند منصوربن دبیس مکنی به ابوکامل و ملقب به بهاءالدولة است. به سال 479 ه . ق. پس از مرگ پدر ایالت حله یافت و مدت ده سال حکومت آن ناحیت داشت چون اعراب خفاجه ولایت او غارت کردند و از آنجا بکربلا شدند و دست بفتنه گشودند، صدقه سپاهی مأمور دفع آنان کرد و جمعی کثیر از ایشان را بقتل رسانید. به سال 494 سیف الدولة با سلطان برکیارق خلاف آغاز کرد و خطبه بنام سلطان محمد خواند و نایب برکیارق را از کوفه براند و به سال 495 شهر حله را عمارت کرد و منازل پادشاهانه بنا فرمود و به سال 496 یکی از امراء برکیارق به بغداد شد و ایلغازی بن ارتق را که از قبل سلطان محمد حاکم بود عذر خواست، ایلغازی به سیف الدوله پناه برد و او در مقام امداد برآمد و در نواحی بغداد دست بغارت گشود. خلیفه قاصدی نزد وی فرستاد تا دست از اضرار خلایق بازدارد. صدقه بپذیرفت بدان شرط که خلیفه گماشتهء برکیارق را از بغداد اخراج کند و او بناچار بروز دوازدهم ربیع الاخری همان سال بغداد را ترک گفت. آنگاه صدقه پسر خود منصور را مصحوب ایلغازی بملازمت مستظهربالله ارسال داشت و از رفتار سابق خویش معذرت خواست. صدقه به سال 496 سیب را تسخیر کرد و به سال 499 بصره را بتصرف آورد و به سال 500 بر قلعهء تکریت استیلا یافت و به سال 501 ابودلف سرخاب بن کیخسرو که سلطان محمد وی را حکومت ساوه داده بود، از وی بگریخت و به صدقه پناهنده گشت و سلطان قاصدی فرستاد و او را از صدقه بطلبید و او عذری بگفت و ابودلف را بفرستادهء سلطان نداد و بین الجانبین مخالفت آغاز گشت و سلطان در همان سال به بغداد شتافت و دیگر بار فرستادگان به حله روانه داشت و صدقه را پیام داد که عازم غزو روم هستم مناسب است که تو نیز با جمعی از سپاهیان بما بپیوندی. صدقة پاسخ داد چون مزاج سلطان را بر خود متغیر می بینم شرط عقل نیست که بخدمت او پیوندم لیکن از فرستادن کمک مضایقت نیست. سلطان این عذر نپذیرفت و جمعی از سپاهیان را بفرمود تا بر حله هجوم برند و خود نیز در هشتم رجب همان سال از بغداد بصوب حله حرکت کرد و در کنارهء دجله منزل گزید و در نوزدهم آن ماه بین الجانبین جنگ درپیوست و صدقة بقتل رسید. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 541 - 542). و در ص 504 از همین مجلد از تاریخ امام یافعی قتل وی را در روز جمعه سلخ جمادی الاخری سال 501 ه . ق. نوشته است و گوید: صدقه شیعی مذهب بوده و مدت بیست و دو سال امارت کرد. ابن اثیر در حوادث سال 494 آرد: در این سال امیر صدقة بن منصوربن دبیس بن مزید صاحب حله از طاعت سلطان برکیارق خارج شد و خطبهء وی را در بلاد خویش قطع کرد و بنام سلطان محمد خطبه خواند و سبب آن بود که وزیر اعز ابوالمحاسن دهستانی وزیر برکیارق کس نزد صدقه فرستاد و از او هزار هزار دینار و چندی دینار خراج پس افتادهء خزانهء سلطان را بطلبید و پیام داد که اگر نفرستی لشکرها فرستیم و آن مال از تو بگیریم. چون فرستاده این رسالت بنهاد صدقه خطبهء برکیارق را قطع کرد و بنام سلطان محمد خطبه خواند و چون برکیارق به بغداد رسید رسولها فرستاد و او را بحضور خواند و صدقه نپذیرفت. پس امیر ایاز کس نزد او فرستاد و او را بخدمت سلطان خواند و ضمانت کرد که هر چه خواهد از سلطان برای وی بگیرد. صدقه گفت حاضر نشوم و اطاعت سلطان نکنم، مگر آنگاه که وزیر ابوالمحاسن را بمن بسپارد و اگر این نپذیرد هرگز تصور حضور مرا نکند و اگر وزیر را بمن سپارد او را در اطاعت بندهء مخلص باشم، سلطان نپذیرفت و صدقه همچنان از او ببرید و کس بکوفه فرستاد و نائب سلطان را از آنجا براند و کوفه را بملک خود منضم کرد. (کامل ابن اثیر چ مطبعهء ازهریه ج 10 ص127). و رجوع به صفحات 175 و 184 همین مجلد و رجوع به الاعلام زرکلی ص430 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. در طبقات سلاطین اسلام آرد: صدقة چهارمین امیر از سلسلهء بنی مزید حله است. وی به سال 495 ه . ق. پای تخت خود را در نزدیکی جامعان در شهر حله بنا نهاد و آن شهر را با ابنیهء زیبا و رونق تجارت تا مدتی مشهور عالم کرد، وی یکی از شجعان معروف تاریخ عربست و مورخین و شعرا محامد او را یادآور شده اند. سلسلهء بنی مزید پس از صدقه رو بضعف نهاد. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام صص107 - 108).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن موسی. وی از مالک بن دینار و از او زیادبن یحیی حدیث کند. (عیون الاخبار ج2 ص30).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن یحیی. یکی از روات قرائت ابن عامر است، بواسطهء یحیی بن حارث ذماری. (ابن الندیم).
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن یسار جزری مکی. تابعی است.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) ابن یوسف الفلاحی مکنی به ابونصر. رجوع به ابونصر صدقة شود.
صدقة.
[صَ دَ قَ] (اِخ) جلال الدین مکنی به ابوعلی. صاحب دستورالوزراء آرد: وی بفضایل نفسانی متصف بود و در مضمار انشاء و استیفاء قصب السبق از امثال و اقران می ربود. وی در شهور سال 513 ه . ق. بحکم مسترشد مشید قواعد وزارت شد و مدتی در کمال اختیار بدان امر خطیر اشتغال داشت و مآل حال او بوضوح نپیوست. (دستور الوزراء چ نفیسی ص92).
صدقه.
[صَ دُ قَ] (ع اِ) کابین زن. ج، صُدقات. (منتهی الارب). دست پیمان. (منتهی الارب). کاوین. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی). کابین. (مهذب الاسماء). صداق. شیربها. مهر.
صدقه.
[صُ دُ قَ] (ع اِ) دست پیمان. (منتهی الارب).
صدقهجاریة.
[صَ دَ قَ یِ یَ / یِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) صدقةً جاریة. کار خیر که در راه خدا کنند و نفع آن مستمر و جاری باشد مردمان را، مثل نهر و چاه و پل و مسجد و غیره. (غیاث اللغات). رجوع به صدقه شود.
صدقه خواستن.
[صَ دَ قَ / قِ خوا / خا تَ] (مص مرکب) گدائی کردن. تکدی کردن. دریوزه کردن. رجوع به صدقه شود.
صدقه دادن.
[صَ دَ قَ / قِ دَ] (مص مرکب) تصدق. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تزکی. (تاج المصادر بیهقی). چیزی در راه خدا دادن : چندان صدقه دادند که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص517). رجوع به صدقه شود.
صدقی.
[صِ] (اِخ) وی از فضلای استرآباد و نام او سلطان محمد و در فن قصیده گوئی استاد و در دارالمؤمنین کاشان درگذشت. از اوست:
باز گرسنه چشم بدور عدالتت
گنجشک را بخانهء چشم آشیان دهد.
(آتشکدهء آذر ذیل شعرای استرآباد).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
صدقی.
[صِ] (اِخ) (ملا...) فرزند طالب و از شهر هرات است، علمی دارد اما خالی از نشانه (نشأة؟) جنون نیست. از اوست:
عرق نشسته ز پندم رخ نکوی تو را
ز من مرنج که میخواهم آبروی تو را.
(مجالس النفائس ص151).
صدقیا.
[ ] (اِخ) آخرین (تن) از سلسلهء سلاطین یهود. او پسر یوشیا و عم یهویاگین و نام حقیقی وی متانیا بود و نبوخد نصر (نبوکد نزر) نام او را به صدقیا مبدل کرد و او را به تخت نشانید. وی در 21 سالگی جلوس کرد و مدت یازده سال از 598 تا 588 پیش از مسیح پادشاهی کرد. (دوم تواریخ ایام 36:11) وی مردی نادان و سخیف الرأی بود و بروزگار او اسباط فاسد گشتند و وی را چندان اقتدار نبود که ارمیا را پاک کند و پیمبران دروغ گو را بر آن داشت که اسباط را بفریفتند و از این کار زیانها پدید شد. به سال نهم سلطنت خویش بر نبوخد نصر عاصی گشت و نبوخد نصر به یهودیه لشکر کشید و همهء شهرهای آنجا را مسخر کرد و به سال یازدهم سلطنت او که با قرن چهارم پیش از میلاد مطابق بود پادشاه بابل اورشلیم را بگرفت. صدقیا با رجال دولت خود بخیال افتاد که شبانه فرار کند، لکن عساکر کلدانیان آنان را در دشت اریحا دریافتند و صدقیا را دست گیر کرده به ربله بحضور نبوخد نصر بردند و او وی را بر بیوفائی و پیمان شکنی که کرده بود سخت سرزنش کرد و بفرمود که بکیفر این کار زشت فرزندان او را پیش چشمش بکشتند، سپس فرمان داد تا چشمان او را کندند و بند نهاده مغلولاً او را به بابل بردند (دوم پادشاهان 25:1 - 11 و دوم تواریخ ایام 36:12 - 20) و بدینطور نبوتی که در بارهء او شده بود که ببابل برده خواهد شد اما آن را نخواهد دید کامل گشت (ارمیا 32:4 و 5 و 34:3، مقابل حزقیال 12:13). (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مجمل التواریخ و القصص ص145 شود.
صدقیا.
[ ] (اِخ) یکی از رؤسای دیوانخانهء یهویاکم (ارمیا 36:12). (قاموس کتاب مقدس).
صدقیا.
[ ] (اِخ) یکی از مدعیان نبوت که نبوخد نصر (نبوکد نزر) امر بقتلش داد. (ارمیا 29:21 و 22). (قاموس کتاب مقدس).
صدقیا.
[ ] (اِخ) یکی از کسانی که عهدنامه را مهر کردند (نحمیا 10:1). (قاموس کتاب مقدس).
صدقیا.
[] (اِخ) یکی از مدعیان نبوت که در ایام آحاب بود (اول پادشاهان 22:11 و 24 و دوم تاریخ ایام 18:10 و 23). (از قاموس کتاب مقدس).
صدقیان.
[صَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی 5/5هزارگزی شمال خاوری سلماس، تا سلماس راه شوسه دارد. جلگه، معتدل، مالاریائی سکنه 637 تن. آب آن از قنات و چشمه. محصول غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
صدقی زاده.
[صِ دَ] (اِخ) احمد رشید افندی. یکی از علمای عثمانیست و در عهد سلطان محمودخان ثابتی بمسند مشیخت نایل گشته. وی پسر صدقی افندی قاضی اردو بود و در 1171 ه . ق. تولد یافت. علوم رسمی را در مدارس دینی طی کرد و بعد از قضاهای بلاد اربعه و مکه و استانبول در سنهء 1231 در آناطولی سپس در روم ایلی قاضی عسکر گردید و در سال 1238 بمسند مشیخت اسلامی نایل آمد و قریب 11 ماه در این مقام بود بعد معزولش کردند و قضای برکی را به تیول او دادند. وی از کار کناره گرفت و عازم ییلاقی شد که در حصار روم ایلی داشت و در 1250 وفات یافت و در جوار اکری قپو و نزدیکی طوغلودده دفن شد. او در فقه و علوم دیگر صاحب یدی طولی بود. (قاموس الاعلام ترکی).
صدقی کرمانی.
[صِ یِ کِ] (اِخ) نام وی میرزا صادق و در همهء فنون کامل و بر همگنان فایق، بوفور خصایل محموده و شمایل مسعوده محسود اهل آفاق و در طریق طریقت طاق، بخدمت فخرالعارفین میرزا محمدتقی ملقب به مظفرعلی شاه مشرف گردید، اخلاص و ارادت آن جناب را گزیده صدق علی شاه نام یافت. این بیت از اوست:
گر از پیمانهء ما باده دادی جمله را ساقی
ز عقل و هوش در عالم نماندی ذره ای باقی.
(ریاض العارفین چ کتابخانهء مهدیه 1316 ه . ش.).
صدکار.
[صَ] (ص مرکب) چندین کاره. دارندهء چندین هنر :
منم در کار خود صدکار و بی کار
بگاه مهر دل صدیار و بی یار.
(ویس و رامین).
|| (اِ مرکب) کار بسیار :
ز بهر مردم بیگانه صد کار
بنام و ننگ باید کرد ناچار.(ویس و رامین).
و صد در این بیت ها افادت تکثیر کند. || احتمالا" در بیت زیر معنی آرایش دهد :
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
بناخن سر بسر صدکار(1) کرده.
(ویس و رامین)
(1) - چنین است در فیش (وریقه) موجود بخط مؤلف ولی در نسخهء ویس و رامین چ مینویچنین است :
رخانش همچو تیغ زنگ خورده
بناخن سر بسر افگار کرده.
(ویس و رامین چ مینوی ص94).
صد کلمهء بطلمیوس.
[صَ کَ لِ مِ یِ بَ لَ] (اِخ)(1) الثمرة فی احکام النجوم. نام کتابی است از بطلمیوس در احکام نجوم و خواجه نصیر را بر آن شرح و ترجمه ای است.
(1) - Centaphorismes.
صدگان.
[صَ] (اِ مرکب) نام وزن مخصوصی است. سنگ صد درم :
مرد بقال در ترازوی خویش
سنگ صدگان نهاد از کم و بیش.سنائی.
در ترازو ندید صدگان سنگ
گشت دلتنگ از آن و کرد آهنگ.سنائی.
و رجوع به صد درم شود.
صدگان.
[صَ دَ] (اِ مرکب) مِآت.
صدگل.
[صَ گُ] (اِخ) دهی از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند 4000 گزی شمال خاوری بیرجند. کوهستانی. معتدل. سکنه 96 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران).
صدم.
[صَ] (ع مص) کوفتن. (منتهی الارب). بهم باکوفتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). یقال: صدم الجدار صدماً؛ اذا ضربه بسده. (بحر الجواهر). || زدن چیزی سخت را به چیزی سخت مثل آن. (منتهی الارب). || رسیدن کاری بزرگ. (منتهی الارب). کاری صعب رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || راندن سخت. (منتهی الارب).
صدم.
[صَ دُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)صدیک. واقع در مرتبهء صد.
صدمات.
[صَ دَ] (ع اِ) جِ صدمة. رجوع به صدمة شود.
صدمت.
[صَ مَ] (ع اِ) آسیب. (دهار). آزار :
اگر طاقت نداری صدمت پیل
چرا باید که بر موران نهی پای.سعدی.
|| ضرب. کوب : بصدمتی که اگر کوه آهنین بودی از جای برکندی. (گلستان). رجوع به صدمة شود.
صدمتان.
[صَ مَ / صَ دِ مَ] (ع اِ) دو سوی پیشانی یا هر دو کرانهء آن. (منتهی الارب). جانبا الحاجبین. (بحر الجواهر). هر دو سوی پیشانی و هر دو سوی رو. (مهذب الاسماء).
صدمرده.
[صَ مَ دَ / دِ] (ص نسبی مرکب، ق مرکب) بقدر صدمرد. به اندازهء صد مرد :
اگر زاید بود صدمرده کوشد
که تو بیرون کنی تا او بپوشد.نظامی.
صدمة.
[صَ مَ] (ع اِ) مصیبت. (منتهی الارب). و فی الحدیث: الصبر عند الصدمة الاولی؛ ای الصبر یحمد عند اول الرزیة. (منتهی الارب). || آسیب. گزند :
آسودگی مجوی که از صدمهء اجل
کس را نداده اند برات مسلمی.؟
رجوع به صدمت شود. || (اِمص) برکندگی. (منتهی الارب). آزردگی. || (مص) سخت زدن. (مقدمهء لغت میرسید شریف). رجوع به صدمت شود. || یکبار راندن. (منتهی الارب). || یک نوبت کوفتن دو چیز با هم. (غیاث اللغات). || آسیب رساندن. (غیاث اللغات). رجوع به صدمت شود.
صدمه خوردن.
[صَ مَ / مِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) آسیب خوردن. آسیب دیدن. ضربت خوردن. رجوع به صدمه و صدمه دیدن شود.
صدمه دیدن.
[صَ مَ / مِ دَ] (مص مرکب)صدمه خوردن. آسیب دیدن. آزار دیدن. رجوع به صدمه و صدمه خوردن شود.
صدمه زدن.
[صَ مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)آسیب زدن. رجوع به صدمه شود.
صدمه کشیدن.
[صَ مَ / مِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) آزار دیدن. تحمل مشقت کردن. رنج و زحمت دیدن. رجوع به صدمه شود.
صدمین.
[صَ دُ] (ص نسبی، اِ)(1) واقع در مرتبهء صد. رجوع به صد و صدم شود.
(1) - Centieme.
صدو.
[صَدْوْ] (ع مص) دست بر دست زدن چندان که آواز برآید. (منتهی الارب).
صد و بیست پاره.
[صَ دُ رَ / رِ] (اِ مرکب) قرآن که به یک صد و بیست مجلد جدا جدا جلد کرده باشند و در مجالس فاتحه و ترحیم قرائت کنند، و هر پاره یک حزب است یعنی یک چهارم جزء.
صد و چهارده عقد.
[صَ دُ چَ دَهْ عِ](اِخ) صدف صد و چهارده عقد. قرآن مجید است که دارای صد و چهارده سوره است. رجوع به صدف شود.
صدوح.
[صَ] (ع مص) بانگ کردن خروس. (مصادر زوزنی). || (ص) سخت بانگ و فریاد. (منتهی الارب). الصیاح الشدید الصوت. (قطر المحیط).
صدود.
[صُ] (ع اِ) جِ صد. رجوع به صد شود. || (مص) روی برگردانیدن از چیزی و اعراض کردن. (منتهی الارب). بگشتن. (تاج المصادر بیهقی). برگشتن. (ترجمان علامهء جرجانی). بازداشتن کسی را از چیزی و برگردانیدن. (منتهی الارب).
صدود.
[صَ] (ع ص) حیله گر محال گو. (منتهی الارب). || (اِ) چیزی که بر آینه بمالی آنرا، پس به آن سرمه کنی چشم را. (منتهی الارب).
صدور.
[صُ] (ع اِ) جِ صَدر. بزرگان. وزراء. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) :این روز که صدور دیوان و دبیران برین جمله نبشتندی وی در طارم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص139). از پرده منشوری بیرون آمد که همهء بزرگان و صدور اقرار کردند که در اشراف کس آنچنان ندیده است و نخواهد دید. (تاریخ بیهقی ص143).
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.مسعودسعد.
آن ملوک و آن صدور از بعد آن سلطان دین
در صلات شاعری کردند سنت را قیام.
سوزنی.
ری نیک بد و لیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
صدر مشروح صدرتاج الدین
کاوست تاج صدور و فخر کبار.خاقانی.
خدایگان صدور زمانه شمس الدین
عماد و قبلهء اسلام و کعبهء زوار.سعدی.
اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین
که برد نام نکونامی از ملوک و صدور.
سعدی.
|| جِ صدر. سرانگشتان قدم. صدور القدم؛ سرهای انگشتان پای. || صدورالوادی؛ اعلای وادی و پیشگاه وی. (منتهی الارب). || جِ صدر. متون صفحات : و ذکر بأس و سیاست او در صدور تواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). || (مص) بازگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). || حاصل شدن. حادث شدن. (قطر المحیط). از جای بیرون آمدن. (غیاث اللغات) :
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد را ضد مینماید در صدور.مولوی.
|| نشأت کردن. نشوء. || بارز شدن از (قطر المحیط).
- صدور برات یا صدور حواله عهدهء...؛ برات یا حوالهء عهدهء کسی نوشتن که بپردازد.
|| نوشتن و تکمیل ورقه ای بمنظور ترتیب آثار مخصوص بر آن. مانند صدور شناسنامه. صدور المثنی. صدور ورقهء مالکیت. صدور ورقهء ازدواج و غیره که عبارت از نوشتن و تسجیل و امضاء کردن این اوراق بصورت قانونی است تا تحویل درخواست کننده شود.
صدوع.
[صُ] (ع اِ) جِ صدع. رجوع به صدع شود. || (مص) میل کردن بسوی کسی. (منتهی الارب). چسبیدن سوی کسی. (تاج المصادربیهقی). || بریدن بیابان را. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || شب را براه رفتن. (قطر المحیط). || برگردانیدن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب) (قطر المحیط). بازداشتن کسی را یا چیزی را. (قطر المحیط). || دردسر یافتن : اگر مخمور در هوای سایهء شاخ شیمت فرخش نفسی برآرد از صدوع صداع خلاص آید. (المضاف الی بدایع الازمان ص 24).
صدوف.
[صَ] (ع ص) زنی که روی آرد و بازگرداند. (منتهی الارب). آن زن که روی بگرداند از شوی خویش. (مهذب الاسماء). || گنده بوی دهن. (منتهی الارب). الابخر؛ ای المنتن الرائحة. (قطر المحیط). || (اِ) علم است مر زنان را. (منتهی الارب).
صدوف.
[صَ] (اِخ) از زنان غالی و از نساک است. (البیان والتبیین چ مطبعهء رحمانیهء قاهره ج 1 ص283).
صدوف.
[صُ] (ع مص) برگشتن. (منتهی الارب). بگشتن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی). || میل کردن. (منتهی الارب). || گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی).
صدوف.
[ ] (اِخ) نام یکی از دو کافر مالداری که قصد شتر صالح کردند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 38 شود.
صدوق.
[صَ] (ع ص) همیشه راستگو. الدائم الصدق. (اقرب الموارد). راستگوی. (مهذب الاسماء). || (اِ) دوست. ج، صُدُق و صُدق. (منتهی الارب).
صدوق.
[صَ] (اِخ) رجوع به جعفربن محمد بن موسی... و رجوع به ابن قولویه... شود.
صدوق.
[صَ] (اِخ) محمد بن علی بن حسین قمی مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابن بابویه در همین لغت نامه و رجوع به روضات الجنات و ریحانة الادب شود.
صدوق.
[] (اِخ) پیغمبری است. خدا وی را بهمراهی صادق و شلوم به پیغمبری به شهر انطاکیه فرستاد. مردم شهر تکذیب آنان کردند، درودگری جبیب نام بدیشان ایمان آورد و بعضی گفته اند که آنان در زمان فترت بوده اند. (تاریخ گزیده ص 59). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 93 شود.
صدوقی.
[صَ] (اِخ) رجوع به صدوقیان شود.
صدوقیان.
[صَ] (اِخ)(1) از فرقه های گنوستیک و مردمانی شریر بودند و سر خوک می پرستیدند. (ترجمهء ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص337).
(1) - Sadduceens.
صدوقیان.
[صَ] (اِخ) طایفه ای از یهودند که در عهد جدید مکرراً مذکور می باشند اما مبدأ اشتقاق این اسم و معنایش مبهم است، لکن رای محکم آنکه ایشان از صادوق کاهن متسلسل شده متدرجاً بدین اسم شهرت یافتند (کتاب اعمال رسولان 5:17) و خود صادوق رئیس کهنه بود که سلیمان ملک بعد از عزل ابی یاثار بجایش مقرر و منصوب داشت (اول پادشاهان 2:35) این طایفهء صدوقیان جمع قلیل و دارای اقتدار بسیار نبودند و اغلب تمایل بفلسفه داشتند. و خیالات و افکار ایشان در بارهء دین ظاهری بود، بدین لحاظ چندان در میان عوام شهرت نیافته بودند و تعلیمات ایشان دارای چهار مادهء عمده بود: اولا انکار نوامیس و شرایع سماعی یعنی تفسیر شریعت مکتوبة که برغم فریسیان از موسی دست بدست مأخوذ و سندش به وی میرسید. ثانیاً قبول تعلیم موسی به تنها و از این معلوم میشود که ایشان کتب عهد قدیم را رد می کردند و فقط اسفار حضرت موسی را قبول داشتند. ثالثاً، انکار قیامت اموات یعنی ایشان معتقد بودند که نفس هم با جسد فانی میشود (انجیل متی 22:23) و از قرار معلوم بعد از آنکه انکار قیامت را نمودند البته منکر تعلیم ثواب و عقاب و اعتقاد بملائکة و ارواح نیز می باشند (کتاب اعمال رسولان 23:8) رابعاً اعتقاد بر وجود آزادی و مختاریت مطلقه و بعبارة اخری تفویض تامه از برای بنی نوع بشر و بحدی در این اعتقاد راسخ بودند که نزدیک بود توجه و عنایت حضرت اقدس را نسبت بعالم نیز منکر شوند. و حضرت مسیح بقدری که فریسیان را سرزنش مینمود صدوقیان را ملامت نمی فرمود، لکن ایشان نیز با وی نهایت ضدیت را داشتند و با فریسیان در موقع شکایت و صلیب کردنش موافقت کردند و حنانیا و قیافا صدوقی بودند. این طایفه در صفحات تاریخ ذکری ندارند اما آنهائی که فعلاً به این اعتقادند صدوقی می باشند. (از قاموس کتاب مقدس).
صدوقیه.
[ص قی یِ] (اِخ) دهی کوچک است از دهستان کوه پنج، بخش مرکزی شهرستان سیرجان 105هزارگزی خاور سعیدآباد، سر راه مالرو نگار چشمه بید و سکنه 47 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
صدوی.
[] (اِخ) از شعرای ایران و از مردم استرآباد است و در کاشان میزیست و به سال 952 ه . ق. درگذشت. او راست:
گر عاقلی مباش مقید بهیچ جا
نشنیده ای که ملک خدا بندهء خدا
بحر قناعت است که در موج آمده
عریان تنی که هست منقش ز بوریا.
(قاموس الاعلام ترکی).
چنین است در قاموس الاعلام ولی در تذکرهء نصرآبادی، آتشکدهء آذر، تذکرهء مجمع الخواص، ریاض العارفین، مجمع الفصحاء شاعری بدین نسبت دیده نشده.
صده.
[صَ دَ / دِ] (عدد، اِ) سده. مائة. قرن. یک صد سال. || یادبودی بمناسبت صدمین سال تولد یا وفات شخصی یا حدوث یا تأسیس امری. رجوع به صد ساله شود.
-جشن صده.؛ رجوع به سده شود.
صده در صده.
[صَ دَ / دِ دَ صَ دَ / دِ] (ق مرکب) صدتاصدتا. صدصد :
همه فیلسوفان صده در صده
بپائینگه (؟) تخت او صف زده.نظامی.
و این لغت در این بیت افادت تکثیر کند.
صد هزار بیذق.
[صَ هِ بَیْ / بِیْ ذَ](اِ مرکب) ستارگان :
شاهی و کمال تست مطلق
دارندهء صدهزار بیذق.خاقانی.
صدی.
[صَ دا] (ع اِ) انعکاس آواز در کوه و گنبد و جز آن. بنات جبل. بنت الجبل. رجوع به صدا شود. || نوعی از ماهی سیاه دراز. || مرد لطیف تن. || تن آدمی بعد از مرگ او. (منتهی الارب) (قطر المحیط). تن مرده. (مهذب الاسماء). رجوع به صدا شود. || دماغ. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به صدا شود. مغز سر. حشوالرأس. (قطر المحیط). || جای شنیدن سخن از سر. || بوم نر. (منتهی الارب). || کوکنک. (مهذب الاسماء). || بانگ بوم. (قطر المحیط). || ملخ سیاه که شب بانگ کند. (منتهی الارب). طائر یصر باللیل یقفز قفزاً. (قطر المحیط). || طائری است که از سر کشته برآید چون پوسیده گردد بقول جاهلیت. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و رجوع به البیان و التبیین چ مطبعهء رحمانیهء قاهره ج 1 ذیل ص 232 شود. || مرد دانا بمصالح شتران. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || یقال: صم صداه و کذا اصم الله صداه؛ یعنی هلاک گرداند او را خدای. || (اِمص) تشنگی. || (مص) تشنه گردیدن. (منتهی الارب). عطش.
صدی.
[صُ دَ] (اِخ) نام شمشیر ابوموسی اشعری است. (منتهی الارب).
صدی.
[صُ دَی ی] (اِخ) نام اسپی است. (منتهی الارب).
صدی.
[صُ دَی ی] (اِخ) آبی است. نام آبی است در شعر ورقة بن نوفل. (منتهی الارب).
صدی.
[صُ دَی ی] (اِخ) ابن عجلان بن وهب الباهلی، مکنّی به ابوامامة. وی صحابی است و در صفین با علی بوده و در شام سکونت جست و بحمص به سال 81 ه . ق. درگذشت و او آخر کس از صحابه است که بشام بمرد. وی را در صحیحین 250 حدیث است. (الاعلام زرکلی ص430). و مرگ او در زمان خلافت عبدالملک بن مروان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 305). و رجوع به الاصابة ج 3 ص 240 و رجوع به ابوامامة شود.
صدیا.
[صَ] (ع ص) تأنیث صادٍ و صدیان. (قطر المحیط). رجوع به صدیان شود.
صدیان.
[صَ] (ع ص) تشنه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (مهذب الاسماء).
صدیان.
[صَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است یا کوهی است. (معجم البلدان).
صدی ء .
[صَ] (ع ص) فلانٌ صاغرٌ صَدی ءٌ؛ یعنی او را ننگ و ناکسی لازم است. (منتهی الارب).
صدیئة.
[صَ ءَ] (ع ص) صَدِئَة. یدی صدیئة من الحدید؛ دست من بوی زنگ آهن گرفته است. (منتهی الارب).
صدید.
[صَ] (ع اِ) زردآب. (منتهی الارب) (ربنجنی) (ترجمان علامهء جرجانی) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) :
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید.مولوی.
|| ریم. خون بریم آمیخته. خونابه. رطوبة سیالة... تستحیل الیها اللحم الفاسد. (بحر الجواهر). || آب گرم دفزک. || ناله. || فریاد. (منتهی الارب).
صدید.
[صَ] (ع مص) بانگ و ناله کردن. (منتهی الارب). بانگ کردن. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج المصادر بیهقی).
صدید.
[صَ] (اِ) اسم سریانی اثمد است. (تحفهء حکیم مؤمن).
صدی ذات.
[صَ] (اِ) منصبی است در هند. مؤلف غیاث آرد: نام منصبی است که صاحب آن منصب را دولک دام مقرر باشد، چون یک روپیه را چهل دام می باشد، پس دولک دام را پنجهزار روپیه میشود. (از غیاث اللغات).
صدیره.
[صَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر 38هزارگزی شمال خاوری شادگان کنار رودخانهء جراحی و راه خلف آباد به شادگان، دشت گرمسیر مالاریایی. سکنه 200 تن. آب آن از رودخانهء جراحی. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی عبابافی. راه در تابستان اتومبیل رو. ساکنین از طایفهء عساکره هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
صدیع.
[صَ] (ع اِ) شیر دوشیدهء سرد شده که پوست تنک مانند بر روی آن سرشیر بسته باشد. (از منتهی الارب). اللبن الحلیب وضعته فبرد فعلته الدوایه. (قطر المحیط). || بز کوهی جوان. || مرد میانه خلقت. || جامه که زیر زره پوشند. || نیمهء از هر چیز شکافته بدو نیم. || گلهء شتر. || رمهء گوسفند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || بامداد. (منتهی الارب). روشنائی صبح. (مهذب الاسماء). سپیده دم. (دهار). || پیوند نو در خانهء (ظ : جامهء) کهنه. (منتهی الارب). رقعة جدید فی ثوب خلق. (قطر المحیط). || هر نیمه از جامه یا چیزی دیگر دو پاره شده. (منتهی الارب). کل نصف من ثوب او شی ء یُشق نصفین. (قطر المحیط).
صدیغ.
[صَ] (ع ص) مرد ناتوان و ضعیف. (منتهی الارب). مرد ضعیف. (مهذب الاسماء). || بچهء هفت روزه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
صدیق.
[صَ] (ع ص، اِ) دوست. (منتهی الارب) (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی). ج، اصدقاء. صُدَقاء. صُدقان. جج، اصادق. (منتهی الارب). دوست خالص ضد عدوّ. یکدل. یکدله. هوالذی لم یدع شیئاً مما اظهره باللسان الا حققه بقلبه و عمله. (تعریفات جرجانی) : چون ایشان را درنگری باز چون ایشان زودزود خدمتکاران صدیق درگاه دربایست بدست نیایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166).
چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد
نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم.
ناصرخسرو.
صدیق.
[صَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیّه 15هزارگزی جنوب باختری اورمیه. 2هزارگزی جنوب راه ارابه رو زیوه. کوهستانی. سردسیر. سالم. سکنهء آن 25 تن. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
صدیق.
[صُ دَ] (ع اِ مصغر) تصغیر صدق (ضد کذب). (معجم البلدان).
صدیق.
[صُ دَ] (اِخ) کوهی است. (معجم البلدان).
صدیق.
[صُ دَ] (اِخ) ابن موسی. محدث است. (منتهی الارب).
صدیق.
[صِدْ دی] (ع ص) مرد بسیارصدق. دائم الصدق. آنکه قول خود را بفعل خود راست گرداند. (منتهی الارب). سخت راستگو. (ترجمان علامهء جرجانی) (مهذب الاسماء). بسیار راستگو. (غیاث اللغات) :
توفیق رفیق اهل تصدیق شود
زندیق در این طریق صدیق شود.خاقانی.
اندر این هفته هشت نه صدیق
مصطفی را بخواب دیده ستند.خاقانی.
|| کسی را گویند که در تصدیق آنچه بر رسول خدا صلی الله علیه و سلم آمده است کامل بود بعلم قول و فعل بصفاء باطن و قربی که او راست بباطن پیغمبر و بدین جهت است که در کتاب خدا مرتبه ای بین نبی و صدیق فاصله نشده است که فرماید: فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین. (قرآن 4/69 (کذا فی اصطلاحات الصوفیة از کشاف اصطلاحات الفنون).
صدیق.
[صِدْ دی] (اِخ) یکی از درجات خمسهء دینی مانویه است: معلمین درجهء اول مشمسین. دویم قسسین. سوم صدیقین...
صدیق.
[صِدْ دی] (اِخ) لقب ابوبکربن ابی قحافة است :
وگر بصدق بماندی کسی بدین صدیق
وگر بعدل بماندی کسی بدین عمر.
ناصرخسرو.
صدیق بصدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.نظامی.
تریاک در دهان رسول آفرید حق
صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا.سعدی.
رجوع به ابی بکربن ابی قحافة شود.
صدیق.
[صِدْ دی] (اِخ) لقب یوسف پیغامبر :
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد.خاقانی.
خاقانیا چه ترسی از اخوان گرگ فعل
چون در ظلال یوسف صدیق دیگری.خاقانی.
آن را که بصارت نبود، یوسف صدیق
جائی بفروشد که خریدار نباشد.سعدی.
رجوع به یوسف شود.
صدیق.
[صِدْ دی] (اِخ) در بعضی مآخذ محرف زندیق (مانوی) آمده است. رجوع به مانی و مانویان شود.
صدیق.
[صِدْ دی] (اِخ) مکنی به ابوهند. تابعی است. (منتهی الارب).
صدیق.
[صُ دَیْ یِ] (ع اِ مصغر) تصغیر صدیق است. (منتهی الارب).
صدیق آباد.
[صَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ورامین شهرستان تهران 30هزارگزی جنوب ورامین 12هزارگزی جنوب راه شوسه و راه آهن ورامین به سمنان. معتدل مالاریائی دارای 16 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
صدیقان.
[صِدْ دی] (اِ) جِ صدیق :
عالم اندر میانهء جهال
مثلی گفته اند صدیقان.سعدی (گلستان).
اگر من خدای را عز و جل چنین پرستیدمی که تو سلطان را، از جملهء صدیقان بودمی. (گلستان چ فروغی جزو کلیات چ بروخیم ص 46).
صدیق اکبر.
[صِدْ دی قِ اَ بَ] (اِخ) لقب امیر المؤمنین علی علیه السلام است. رجوع به علی بن ابیطالب (ع) شود.
صدیق حسن خان.
[صَ حَ سَ] (اِخ)محمدبن علی بن حسن بن علی بن لطف الله الحسینی مکنی به ابوالطیب. وی به سال 1248 ه . ق. در قنوج متولد شد و از اکابر وطن خویش علم فراگرفت سپس بدهلی که در آن هنگام بعلماء دین مشحون بود برفت و نزد شیوخ آن شهر و مخصوصاً شیخ صدرالدین دهلوی منقول و معقول را تلمذ کرد، سپس از دهلی به بهوپال شد و از آنجا به حجاز رفت و حج بگزاشت و نزد علمای یمن اشتغال جست و هشت ماه در حرمین عاکف بود، آنگاه به بهوپال بازگشت و ملکهء اقلیم دکن را بزنی گرفت و آن جا را وطن خویش ساخت و کتب بسیار فراهم آورد و به نشر علم و افادت بر علما پرداخت و به عربی و فارسی و هندی تألیف می کرد و تألیفات او بالغ بر 222 مجلد است، و از آن جمله است: 1 - ابجدیة العلوم در سه قسم: قسم اول بنام الوشی المرقوم در بیان احوال علوم از فلسفه و توحید و لغت و تاریخ. قسم دوم السحاب المرقوم در انواع فنون و اصناف علوم. قسم سوم الرحیق المختوم من تراجم ائمة العلوم، و او کتابی نیک مفید است. مؤلف این کتاب را به سال 1290 فراهم آورده است و جزو سوم آن به سال 1296 در بهوپال در 970 صفحه به طبع رسیده است. 2 - الاذاعة لماکان و مایکون بین یدی الساعة. 3 - الاقلید لادلة الاجتهاد و التقلید. 4 - اکلیل الکرامة فی بیان مقاصد الامامة. 5 - الانتقاد الرجیح فی شرح الاعتقاد الصحیح. 6 - البلغة فی اصول اللغة. 7 - حسن الاسوة بما ثبت من الله و رسوله فی النسوة. 8 - حصول المأمول من علم الاصول. 9 - خبئة الاکوان فی افتراق الامم علی المذاهب و الادیان. 10 - الخطة فی ذکر الصحاح الستة. 11 - خلاصة الکشاف... وی به سال 1307 ه . ق. درگذشت. رجوع به معجم المطبوعات ستون 1201 - 1206 و رجوع به الاعلام زرکلی شود.
صدیقة.
[صَ قَ] (ع ص) ثأنیث صدیق. رجوع به صدیق شود.
صدیقة.
[صِدْ دی قَ] (ع ص) تأنیث صِدّیق. رجوع به صِدّیق شود.
صدیقة.
[صِدْ دی قَ] (اِخ) از القاب فاطمه (ع) دختر پیغمبر اسلام (ص) است :
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش.ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بحشر بود یارش.ناصرخسرو.
رجوع به فاطمه شود.
صدیقة.
[صِدْ دی قَ] (اِخ) لقب مریم مادر حضرت عیسی (ع) است. رجوع به مریم شود.
صدیقة.
[صِدْ دی قَ] (اِخ) از اولاد سلیمان و از ملوک بنی اسرائیل است و ظهور شعیای نبی در عهد او بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 صص 130 - 131 شود.
صدیقة.
[صِ دْ دی قَ] (اِخ) لقب عائشه زوجهء پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم است. رجوع به عایشه شود.
صدیقهء طاهرة.
[صِ دْ دی قَ یِ هِ رَ](اِخ) لقب فاطمه (ع) دختر محمد بن عبدالله (ص). رجوع به صدیقه و صدیقهء کبری و فاطمه شود.
صدیقهء کبری.
[صِ دْ دی قَ یِ کُ را](اِخ) لقب فاطمه دختر محمد بن عبدالله (ص) است. رجوع به صدیقه و صدیقهء طاهره و رجوع به فاطمه شود.
صدیقی بکری.
[صَ یِ بَ] (اِخ) رجوع به ابوالمواهب صدیقی شود.
صدیقیت.
[صِدْ دی قی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) صدیق بودن. رتبتی است برتر از ولایت و پست تر از نبوت. (از کشاف اصطلاحات الفنون از کلیات ابی البقاء). و اجتماع اهل تصوف است که صدیقیت نزدیک ترین مرتبه است به نبوت. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی مؤلف). رجوع به صدیق و صدیقان شود.
صدیقین.
[صِدْ دی] (ع ص، اِ) جِ صدیق است در حالت نصبی و جری. رجوع به صدیق شود.
صدیک.
[صَ یَ] (عدد کسری اِ مرکب)یک قسمت از صد قسمت. سانتیم. یکصدم. یکی از صد :
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی پرگست.
کسائی مروزی.
نبد لشکرش زآن ما صدیکی
نخست از دلیران او کودکی.فردوسی.
همی خورد بهمن ز گور اندکی
ز رستم نبد خوردنش صدیکی.فردوسی.
نه صدیک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زرّ در هیچ کان.فرخی.
صدیک ز مدح او نشود گفته
گر در دهان هزار زبان باشد.مسعودسعد.
صدیک از آنکه تو بکمین شاعری دهی
از بلعمی بعمری نگرفت رودکی.سوزنی.
گر ز غمم صدیکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه بجای صدا.خاقانی.
صدیم.
[صُ یُ] (معرب، اِ) معرب سدیوم. رجوع به سدیوم شود.
صدیم.
[] (اِخ) موضعی است در نفتالی. (صحیفهء یوشع 19:35) و دور نیست که همان مزرعهء کفر خطین باشد که بمسافت 5 میل در مغرب طبریه واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
صدینة.
[صَ نَ] (اِخ) نام قبیله ای است در بربر، و هم نام موضعی است که این قبیله بدان فرود آمده اند. رجوع به معجم البلدان ذیل کلمهء «بربر» شود.
صذوم.
[صَ] (اِخ) شهری است بحمص. || لغتی است در سذوم. (منتهی الارب).
صر.
[صَرر] (ع اِ) دلو مسترخی و فروهشته شده که بر آن دسته بندند تا برابر گردد. (منتهی الارب). الدلو تسترخی فتصرّ؛ ای تشد و تسمع بالمسمع. (قطر المحیط) (تاج العروس). و المِسمَع عروة فی داخل الدلو بازائها عروة اخری. (تاج العروس). گوشهء دلو و دستهء سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابر باشد. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد این لغت را صُرّ ضبط کرده است. || (مص) ببستن سر صرهء زر. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بستن همیان را. (منتهی الارب). || ببستن سر پستان. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). بستن پستان ناقه را. (منتهی الارب). || راست کردن اسب و حمار گوش را تا بشنود. (منتهی الارب). راست بداشتن ستور گوش را. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || فریاد و بانگ سخت برآوردن. (منتهی الارب).
صر.
[صِرر] (ع اِ) سرمای سخت. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). سرمای سخت که کشت را بسوزد. (بحر الجواهر). شخته (؟). || (ص) ریحٌ صر؛ باد سخت بانگ. || باد نیک سرد. (منتهی الارب) (قطر المحیط). باد سرد. (دهار). || (اِ) مرغی است زردرنگ کوچک مثل گنجشک. (منتهی الارب). زردوک. || (اِمص) سختی سرما. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
صراء.
[صَ] (ع اِ) جِ صرایة است. (منتهی الارب).
صراء.
[صَرْ را] (ع ص) صخرةٌ صراء؛ سنگ سخت. (منتهی الارب). صماء. (قطر المحیط). || حیةٌ صراء؛ مار که دوا نپذیرد. (منتهی الارب).
صراء.
[صُرْ را] (ع اِ) جِ صاری. (منتهی الارب). رجوع به صاری شود.
صرائح.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صریح. (منتهی الارب). رجوع به صریح شود.
صرائد.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صریدة است. (منتهی الارب). رجوع به صریدة شود.
صرائر.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صارَّة. (منتهی الارب). رجوع به صارَّة شود.
صرائق.
[صَ ءِ] (ع اِ) جِ صریقة. (منتهی الارب). رجوع به صریقة شود.
صراب.
[صِ] (ع اِ) کشت که آن را بکارند بعد برداشتن خریف. (منتهی الارب).
صرابة.
[صِ بَ] (ع اِ) خنطس که مایل بزردی باشد. (منتهی الارب).
صراتی.
[صَ] (ص نسبی) نسبتی است به صراة. رجوع به صراة شود.
صراتی.
[صَ] (اِخ) جعفربن محمد الیمان المؤدب المحزّمی. وی از ابی حذافة حدیث کند و از وی محمد بن عبدالله بن عتاب روایت دارد. (معجم البلدان).
صراح.
[صَ] (ع ص) خالص و بی آمیغ. (منتهی الارب).
صراح.
[صُ] (ع ص) خالص هر چیز. (غیاث اللغات). خالص و بی آمیغ از هر چیزی. (منتهی الارب). خالص. (نشوء اللغة ص 140) (مهذب الاسماء). محض. خالص. غیر مشوب : هر خبط عشوا و قولی بر عمیا کذب صراح و محض افتراء. (جهانگشای جوینی). از صراحی خون صراح جوشید و ایشان صراح پنداشتند. (جهانگشای جوینی). || کاسٌ صراح؛ کاس پاکیزه و خالص از آمیختگی. (منتهی الارب). || می خالص. (دهار). می بی آب. می صافی. (زمخشری). || سخن خالص و بی آمیغ. || (اِ) اسم است مواجهه را یعنی روی باروی. || (مص) رویاروی دشنام دادن کسی را. (منتهی الارب). و رجوع به صِراح شود. || (اِمص) روشنائی. (غیاث اللغات).
صراح.
[صِ] (ع مص) رویاروی دشنام دادن کسی را. و رجوع به صُراح شود. || (اِ) آشکارا. (منتهی الارب).
صراح.
[صُرْ را] (ع اِ) نوعی از ملخ که خورده میشود. (منتهی الارب).
صراحت لهجه.
[صَ حَ تِ لَ جَ / جِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) رک گوئی. بالصراحة. مقابل کنایه گوئی.
صراحة.
[صَ حَ] (ع اِمص) خلوص و بی آمیختگی چیزی. (منتهی الارب). بی آمیغی. روشنی. آشکاری. || (مص) ویژه شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خالص شدن. || خالص و بی آمیغ گردیدن نسب کسی. (منتهی الارب). مقابل کنایت.
صراحی.
[صُ] (از ع، اِ) عربی آن صراحُیّة. قسمی از ظروف شیشه یا بلور با شکمی نه بزرگ و نه کوچک و گلوگاهی تنگ و دراز که در آن شراب یا مسکری دیگر کنند و در مجلسی آرند و از آن در پیاله و جام و قدح ریزند. ابن درید گوید: این لغت عربی نیست. آوند شراب :
صراحی در آن بزم خون میگریست
که زاینها یکی هم نخواهند زیست.
فردوسی(1).
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجرهء خوش بساط اوکند تا پله.
عسجدی.
آدم چو صراحی بود و روح چو می
قالب چو نی و روان صدائی در نی.خیام.
آن حلق صراحی بین کز می بفواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار بصبح اندر.
خاقانی.
چهرهء من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند.
خاقانی.
بزبان صراحی و لب جام
هاتف صبح را جواب دهید.خاقانی.
گریه تلخ صراحی ترک شکرخنده را
خوش ترش چون طوطی از خواب گران انگیخته.
خاقانی.
چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فروریخت.خاقانی.
ساقی بر من چو جام روشن بنهاد
جانم بهوای خدمتش تن بنهاد
عقلم چو صراحی ارچه گردن کش بود
حالی چو پیاله دید گردن بنهاد.
کمال اسماعیل.
شاید که چون صراحی خونم همی خورند
زیرا که سر ندارم و گردن همی کشم.
کمال اسماعیل.
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته.نظامی.
صراحی چون خروسی سازکرده
خروسی کو بوقت آواز کرده.نظامی.
صراحی های لعل از دست ساقی
بخنده گفت باد این عیش باقی.نظامی.
صراحی را ز می پر خنده میداشت
بمی جان و جهان را زنده میداشت.نظامی.
بسی که با خویشتن بگوئی راز
چون صراحی به اشک بیجاده.سعدی.
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینهء غزل است.حافظ.
سبو بدوش و صراحی بدست و محتسب از پی
نعوذ بالله اگر پای من بسنگ برآید.وحشی.
لب بر لبش چو ساغر خلقی بکام و شاهی
از دور چون صراحی گردن دراز کرده.
شاهی.
(1) - در فیش های موجود بنام فردوسی ثبت است ولی در فهرست ولف دیده نشد.
صراحیات.
[صُ حی یا] (ع اِ) جِ صراحیة. رجوع به صراحی و صراحیة شود.
صراحی کشیدن.
[صُ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از صراحی نوشیدن :
دل که بیابان گرفت چشم ندارد براه
هر که صراحی کشید گوش ندارد به پند.
سعدی.
رجوع به صراحی شود.
صراحی گردن.
[صُ گَ دَ] (ص مرکب)با گردنی چون گردن صراحی. گردن دراز و کشیده :
اشتر صراحی گردنا دانم چه خواهی کردنا
با پنبه بازی می کنی گردن درازی می کنی.
(منسوب به عبدالواسع جبلی).
از صراحی گردنان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند.
صائب.
رجوع به صراحی شود.
صراحیة.
[صُ یَ] (ع ص) شراب خالص و پاکیزه. (منتهی الارب). || سخن خالص و بی آمیغ.
صراحیة.
[صُ حی یَ] (ع اِ) خنور شراب. (منتهی الارب). آوند شراب. (دهار). رجوع به صراحی شود.
صراخ.
[صُ] (ع اِ) فریاد آواز. آواز سخت. (منتهی الارب). خروش. (مهذب الاسماء). صیاح. بانگ. آوا. || (مص) بانگ کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
صراخ.
[صَرْ را] (ع ص) بسیار بانگ. || (اِ) طاوس. (منتهی الارب).
صراخة.
[صَرْ را خَ] (ع اِ) لوف الحیة است. (تحفهء حکیم مؤمن). برای آن لوف را صراخة گویند که بزعم قدما در روز مهرگان آوازی کند که هر که شنود در آن سال بمیرد (بر طبق عقاید ایرانیان باستان). رجوع به لوف الحیة شود.
صراد.
[صُ] (ع ص) نعت فاعلی است از صرد. (معجم البلدان). رجوع به صرد شود.
صراد.
[صُ] (اِخ) موضعی است در شعر شماخ. (معجم البلدان).
صراد.
[صُ] (اِخ) نصر گوید: هضبه ای است به حریز حوأب در دیار کلاب. (معجم البلدان).
صراد.
[صُ] (اِخ) موضعی است در نزدیکی رحرحان، بنی ثعلبة بن سعدبن ذبیان را. (معجم البلدان).
صراد.
[صُ] (اِخ) ابن صرد، مکنی به ابونعیم. تابعی است.
صراد.
[صُرْ را] (ع اِ) ابر تنک بی آب و باران. (منتهی الارب). ابر تنک بی آب. (مهذب الاسماء).
صرادحی.
[صُ دِ / صُ دَ حی ی] (ع ص)ضرب صرادحی؛ ضرب سخت و نمایان. (منتهی الارب).
صرار.
[صَ] (ع ص، اِ) جِ صرورة. (منتهی الارب).
صرار.
[صِ] (ع اِ) رشته که بر پستان اشتر بندند. پستان بند ناقه. ج، اَصِرَّة. (منتهی الارب). || جایهای بلند. (منتهی الارب).
صرار.
[صَرْ را] (ع اِ) تزدک(1). (ربنجنی). جَزد. (دستور اللغة). زنجره. زَلَّه. چیک. (تحفه). صَرّارَه. و این غیر صراراللیل است.
(1) - مصحف پزدک. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «پزدک» شود.
صرار.
[صَ / صِ] (اِخ) رودباری است به حجاز. (منتهی الارب).
صرار.
[صِ] (اِخ) موضعی است نزدیک مدینه. (منتهی الارب). گفته اند صرار موضعی است در سه میلی مدینه بر طریق عراق. (قول خطابی) (معجم البلدان). آبی است در حرّهء شرقیه. (منتهی الارب). نصر گوید: آبی است قرب مدینه که در زمان جاهلیت حفر کرده اند، و آن بر سمت عراق است. (معجم البلدان). || اطمیست در شامی مدینه. (منتهی الارب). گفته اند اطمی است بنی عبدالله سهل را و ذکر آن در ایام عرب و اشعار ایشان بسیار آید. (معجم البلدان). || نام کوهی است. صریر گوید :
انّ الفرزدق لایُزایل لُؤمه
حتی یزولَ عن الطریق صِرارُ.
(معجم البلدان).
صراراللیل.
[صَرْ را رُلْ لَ] (ع اِ مرکب)(1)به شب بانگ کننده. (دستورالاخوان). الجدجد. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و اسمه شبیه بصوته و هو اکبر من الجندب، و بعض العرب یسمیه الصدی. (اقرب الموارد). || ملخ سیاه که شب بانگ کند. (منتهی الارب). و به فارسی جرواسک گویند. (ناظم الاطباء). سوسک. جانورکی که بشب بانگ کند. تَزد(2). جَزد. و هو جراد اسود یکون فی الزرع. (زمخشری). جیرجیرک. سیسرک. سسردک. سسرک. علی ورجه. رجوع جَزد و رجوع به نشوء اللغة العربیة ص9 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - cigale (2) - تزد و تزدک مصحف «پزد» و «پزدک» باشد. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «پزدک» شود.
صرارة.
[صَ رَ] (ع ص) آنکه حج نکرده باشد. || آنکه گرد زن نگردد. || جِ صرورة بهمین معنی. (منتهی الارب).
صرارة.
[صَرْ را رَ] (ع ص) النعال الصرارة؛ التی لها صریر. (سمعانی 351).
صرارة.
[صَ رَ] (اِخ) نهری است. (منتهی الارب).
صرارة.
[صَ رَ] (ع اِ) صرّار. پزدک. تزدک(1). جزد. رجوع به صَرار شود.
(1) - مصحف پزدک، رجوع به برهان قاطع چ معین: «پزدک» شود.
صراری.
[صَ ری ی] (ع اِ) کشتیبان. (تفلیسی) (منتهی الارب). || جِ صاری. ج، صراریون. (منتهی الارب).
صراری.
[صَرْ را ری ی] (ع ص نسبی)نسبت است به کفشهای صرارة یعنی صدادار در هنگام راه پیمودن انسان. (سمعانی).
صراری.
[صَرْ را ری ی] (اِخ) ابوبکر محمد بن بکربن فضل. فرزند صاحب ترجمهء آتی است. از سعیدبن هاشم بن مرثد و طبقهء وی روایت کند. ابوکامل بصری گوید از وی حدیث نوشتم. ابن ماکولا نیز وی را یاد کرده است. (سمعانی).
صراری.
[صَرْ را ری ی] (اِخ) ابوالقاسم بکربن فضل بن موسی غالی صراری. ازمقدام بن داود روایت دارد. (سمعانی).
صراری.
[صِ] (ص نسبی) منسوب به صِرار موضعی نزدیک مدینة.
صراری.
[صِ] (اِخ) محمد بن عبدالله. وی از عبدالله بن عبدالرحمان بن حسین از عطاءبن ابی ریاح روایت دارد،و یزیدبن هاد و بکربن مصر از او. و برخی پدر او را ابراهیم آورده اند و ابن ماکولا گوید عبدالله درست است و نسب او محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب صراری باشد. (سمعانی ص 351 الف).
صراریون.
[صَ ری یو] (ع اِ) جِ صراری. کشتی بانان. (از منتهی الارب). || جِ صاری. رجوع به صاری شود.
صراصر.
[صَ صِ] (ع اِ) جِ صَرصَر و صِرصِر. سوسکها.
صراصرة.
[صَ صِ رَ] (اِخ) ترکمانان شام. (منتهی الارب).
صراط.
[صِ] (ع اِ) راه راست. (مهذب الاسماء). راه. (ترجمان جرجانی) (منتهی الارب). شارع. با سین هم لغتیست در آن. (از منتهی الارب). سبیل. طریق. یذکر و یؤنث :اهدنا الصراط المستقیم. (قرآن 1/6).
-صراط مستقیم؛ راه راست :
ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویش است و بیم.
سعدی (طیبات).
حروف جملهء «صراط علی حق نمسکه» را اهل جفر حروف نورانیة نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ص351 ج 1).
- امثال: به هیچ صراطی مستقیم نیست.
|| پلی است گسترده بر پشت دوزخ که ذکر آن در حدیث صحیح وارد است. و با سین هم لغتی است در آن. (منتهی الارب). پلی است که بر سر دوزخ باشد و آن از موی باریکتر است و از شمشیر تیزتر. (از منتخب) (غیاث). قنطرهء دوزخ. (دهار). پلی که میان بهشت و جهنم است. پلی میان بهشت و دوزخ. جسر ممدود بر متن جهنم ادق از موی و احدّ از شمشیر. اهل بهشت بحسب اعمال بد و نیک خویش از آن گذرند برخی مانند برق خاطف و برخی مانند باد وزان و برخی چون اسب تیزرو، و گنهکاران را پای بر آن بلغزد. (دستور العلماء). گفت آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم که زده خواهد شد صراط بر پشت دوزخ. پس می باشم من اول کسی که بگذرد آنرا. و مشهور است که صراط تیزتر است از شمشیر. و باریکتر است از موی و در حدیثی دیگر آمده است که بر بعضی مردم همچنین است. و بر بعضی مثل وادی وسیع و این چنان است که میگویند طول وقوف در محشر بر بعضی مقدار پنجاه هزار سالست و بر بعضی مقدار دو رکعت نماز. و این بنا بر تفاوت اعمال و انوار ایمان است. و آمده است که چون امت بر صراط بلغزند و درمانند فریاد کنند: وا محمدا، پس آن حضرت از شدت اشفاق به آواز بلند ندا کند و گوید: رب امتی امتی. سؤال نمیکنم ترا امروز نفس و نه فاطمه را که دختر منست. این مبالغه از غایت اهتمام است از آن حضرت در باب امت و استخلاص ایشان، و دعای رسل در آنروز این است که: اللهم سلم سلم، و در حدیث دیگر آمده است که پیغمبر شما قائم باشد بر صراط و بگوید: رب سلم سلم. و قول آن حضرت برای طلب سلامت خواهد بود و از رسل نیز همچنین. و در حدیث آمده است که کسی نیک دهد صدقه را میگذرد بر صراط، هکذا فی مدارج النبوة للشیخ عبدالحق الدهلوی. (کشاف اصطلاحات الفنون). پل صراط را در ایران باستان چینوت(1) و چینود گفته اند :
بر امید آنکه یابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ نجات.ناصرخسرو.
بگذرند از سر مویی که صراطش دانند
پس بصحرای فلک جای تماشا بینند.
خاقانی.
هزار بار بیک روز عقل را ز صراط
بقعر دوزخ نفس و هوا فرودزنم.عطار.
بندند باز بر سر دوزخ پل صراط
هر کس کزو گذشت مقیم جنان شود.
سعدی.
ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم
در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم.
سعدی.
(1) - به پهلوی Cinvat. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «چینود» شود.
صراط.
[صُ] (ع ص) شمشیر دراز. بسین هم لغتی است در آن. (منتهی الارب). رجوع به صراط شود.
صراط المستقیم.
[صِ طُلْ مُ تَ] (ع اِ مرکب) راه راست. طریق هدی :
در صراط المستقیم ای دل کسی گمراه نیست.
حافظ.
رجوع به صراط شود. || دین حقی که خدا جز آن دین از مردم نپذیرد و آن را صراط گفتند چون سالک را به بهشت رساند همانطور که راه رهرو را بمقصد رساند. (مجمع البحرین) :قوله تعالی: لاقعدن لهم صراطک المستقیم (قرآن 7/16)؛ در راه راست ایشان کمین میکنم (شیطان). در حدیث زراره است که شیطان در راه تو و مانند تو کمین میکند اما دیگران پس کار ایشان ساخته است. (مجمع البحرین).
صراط مستقیم.
[صِ طِ مُ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) صراط المستقیم. رجوع به همین کلمه شود.
صراط مستقیم.
[صِ طِ مُ تَ] (اِخ) چند منظومه است از جمله مثنویی است از امیر حسینی شاعر متوفی به سال 717 ه . ق. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 379 شود.
صراع.
[صِ] (ع مص) کشتی کردن و گرفتن. (آنندراج).
صراع.
[ ] (اِخ) ابن نیتان از اولاد ثقالن از دوازده سبط بنی اسرائیل است. رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران جزء اول ج 1 ص 28 شود. این کلمه در چ خیام بصورت حراع دیده میشود. (ج 1 ص76).
صراعة.
[صُرْ را عَ] (ع اِ) آنکه همهء اقران خود را اندازد. (منتهی الارب).
صراف.
[صَرْ را] (ع ص، اِ) صیغهء مبالغه از صرف. صیرفی. (زمخشری) (دهار). صیرف. (منتهی الارب). نقاد. نقاد دراهم. || انتساب به اشتغال بعمل خرید و فروش طلا را می رساند. (سمعانی). || دانندهء علم صرف. || سره گر. سره کنندهء سیم و زر. سره کننده. سیم سره کننده. (منتهی الارب). گرداننده. گردانندهء درم. بازگرداننده. درم گزین. گاه بد. گهبد. جهبذ. قسطار. قسطر. ج، صرافون :
ای بر رستهء صرافان بر، من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.مسعودی.
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.فرخی.
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز.
منوچهری.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صراف.
ابوالمؤید.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار
چو نیست دانش بر کار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار؟ناصرخسرو.
گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل و گروهی صراف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه).
کعبه صرافی دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده.
خاقانی.
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم
نه صرافم چه خواهم کرد نقد انسی و جانی.
خاقانی.
تا یافت محک شب از پلیدی
صراف فلک دکان برانداخت.خاقانی.
جان بر تو کنم نثار نی نی
صراف سفال برنتابد.خاقانی.
کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو بصراف سخن پیش داشت.نظامی.
صراف سخن بلفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.نظامی.
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.سعدی.
مزن جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.سعدی (بوستان).
خموش حافظ وین نکته های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است.حافظ.
صراف.
[صِ] (ع مص) بگشن آمدن سگ ماده. (زوزنی). خواهش نر کردن سگ ماده. خوسه شدن سگ ماده. (از منتهی الارب). || مبادلة. صرافة. فان الصراف مزاولة الصرف بین العین و الورق فی التفاضل بین النقود المختلفة. (الجماهر ص 242). || (ص، اِ) جِ صَریْفَة. رجوع به صریفة شود.
صراف.
[] (اِخ) شیخ ابراهیم بن حسین. یکی از کبار مشایخ دور سلطان محمد و مریدان آق شمس الدین است. اصلاً از سیواس و مدرس مدرسهء «خوند خاتون» در قیصریه بود بعداً فهمید که یکی از شرایط این وظیفه حنفی المذهب بودن است و وی خود شافعی بود، پس ترک مدرسه را گفته و بسائقه جذبه ای که در اندرون آن خسته دل پیدا شده بود بعزم ملاقات مشایخ اردبیل رحلت کرد و در بین راه اوصاف شمایل آق شمس الدین را شنیده بقصبهء ینی بازار برای ملاقات او آمد و ارشاد یافت و مدت مدیدی در خلوت و ریاضت مشغول عبادت شد و بزمرهء واصلین درآمد، در تاریخ 887 ه . ق. در همان قصبه گذشته شد تربتش زیارتگاه انام است. اثری موسوم به گلزار در بارهء اطوار سلوک نگاشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
صرافان.
[صَرْ را] (اِ) جِ فارسی صرّاف: بازار صرافان. || بر هر اسرائیلی که بسن بیست میرسید فرض بود که نصف شاقل بخزانهء خداوند بدهد (سفر خروج 30:13 - 15) صرافان در نزدیکی هیکل می نشستند تا آن نقره را که محل احتیاج مردم بود وزن کرده برای تقدیم مذکور حاضر نمایند و البته بواسطهء خدمت مسطوره اجرت میگرفتند و چون صرّافان متدرجاً این کار را در خود هیکل بنا کردند علی هذا مسیح ایشان را از آنجا بیرون فرمود (متی 21: 12 و مرقس 11: 15). (قاموس کتاب مقدس). رجوع به بانکداری شود.
صرافت.
[صَ فَ] (ع مص) سره کردن. (غیاث). خالص کردن. (غیاث). معاوضه و مبادلهء هر چیز. (ناظم الاطباء). || خالص بودن. (غیاث). || (اِمص) در تداول فارسی، توجه. میل: بصرافت طبع؛ بمیل خود. از صرافت کاری افتادن؛ آن را فراموش کردن.
صرافخانه.
[صَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب)محل معاوضهء نقود که شخص صراف در آنجا مشغول کسب میباشد. بازار صرافی. (ناظم الاطباء).
صراف خزان.
[صَرْ را فِ خَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایت از خورشید است. || باد خزان. || فصل خزان. (برهان) :
گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در باغ
چو چمن ها ز دهانش همه یکسر ذهب است(1).
انوری (از انجمن آرای ناصری).
مؤلف آنندراج این بیت را به ملا منیر نسبت داده است.
(1) - در آنندراج: دست!
صرافه.
[صَ رْ را فَ] (ع اِ) محل معاوضهء نقود. صرافخانه. (ناظم الاطباء).
صرافی.
[صَ رْ را] (حامص) کار صراف. شغل صراف : اما صرافی بهتر از کناسی. و شرط نیست که هر که... درماند کناسی کند و از صرافی دست بدارد. (کیمیای سعادت). || (اِ) محل کار صرّاف. دکان صرافی. (ناظم الاطباء).
صرام.
[صَ / صِ] (ع اِ) وقت بریدن خرما. (مهذب الاسماء). هنگام دروِ خرما. (منتهی الارب). || هنگام رسیدن خرما. (منتهی الارب). هنگام رسیدگی بریدن بار نخل. || ریزه های درخت بریده. (منتهی الارب). هیزم خرد. || (مص) درو. || افروختن آتش.
صرام.
[صِ] (ع اِ) جِ صَرم. (دهار).
صرام.
[صُ] (ع اِ) نام جنگ بدان جهت که میبرد قرابت و مودت را. || (ص) مرد توانا و سخت برنده. مرد قوی بر بریدن. || (اِ) داهیة. بلا. (منتهی الارب). سختی. || باقی ماندهء شیر که بار دیگر دوشیده شود در وقت حاجت و ضرورت و منه المثل: حلبت صرام؛ یعنی عُذر بنهایت رسید. (منتهی الارب). || شیری که بسیار غلیظ شده باشد در پستان حیوان.
صرام.
[صَرْ را] (ع ص) چرم فروش. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء) (حسن خطیب کرمانی). نسبة الی بیع الصرم و هو الذی یفعل به الخفاف و اللوالک. (سمعانی).
صرام.
[صَرْ را] (اِخ) ابوبکر محمد بن احمدبن اسماعیل بن خالد صرام سختیانی جرجانی. وی از محمد بن ایوب رازی و همیم بن همام و ابواسحاق شیبانی و جز ایشان روایت دارد. و ابوالقاسم حمزة بن یوسف سهمی حافظ از وی روایت کند. در ربیع الاول 358 ه . ق. درگذشت و در باب الخندق دفن شد. (سمعانی).
صرام.
[صَرْ را] (اِخ) ابوحامد احمدبن اسماعیل بن جبرئیل نیشابوری مقری صرام از قراء بزرگ و مجتهد و عبادت شعار بود و در مسجد مربعهء نیشابور قرائت داشت و چون ضعیف گشت در خانهء او بر وی قرائت می کردند. وی از احمدبن نصر و حسن بن فضل روایت دارد. و ابراهیم بن محمد بن یحیی از وی روایت کند. او به سال 332 ه . ق. در 82 سالگی درگذشت. (سمعانی).
صرام.
[صَرْ را] (اِخ) ابوالحسن محمد بن خلف بن عصام بن احمد الفرایضی الصرام. وی از اهل بخارا بود و بخراسان آمد و به عراق شد. از سهل بن متوکل و سهل بن بشر و قیس بن انیف و صالح بن محمد بغدادی و معاذبن مثنی و بشربن موسی اسدی و جز ایشان روایت دارد. و ابوبکر فضل بن جعفر بخاری و ابوعمرو احمدبن محمد بن عمر مقری و پسرش ابوسعید محمد بن حسن بن محمد بن خلف و جز ایشان از وی روایت کنند. وی به سال 316 ه . ق. وفات کرد. (سمعانی).
صرام.
[صَرْ را] (اِخ) ابونصر محمد بن محمد بن احمدبن علی بن انس صرام. از صالحین بود. و کنیت پدرش ابوالفضل و جدش ابوعمرو است. حاکم ابوعبدالله حافظ او را یاد کرده گوید: ابونصربن ابوالفضل صرام در سنهء 45 ه . ق. همراه من بود... ابونصر در لیلهء ترویة (7 ذیحجة) سنهء 382 درگذشت. (سمعانی).
صرام.
[ ] (اِخ) ابن بلخی گوید: صرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم. هوای آن سردسیر است بغایت و قهستانی، آب دشوار و آب های روان، سال تا سال برف از کوههای آن دور نشود و نخجیر بسیار باشد و منبع رود شیرین از باززنگ است و حومه و ناحیت صرام است و مردم آنجا بیشترین مکاری باشند. (فارسنامه ص 144). این کلمه در اصل چرام بوده و معرب گردیده است. مستوفی آرد: چرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان و هوایش بغایت سردسیر است، و آبش از آن کوهها اکثر اوقات از برف خالی نبود و راهها سخت و دشخوار بود، و آب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد، و مردم آنجا بیشتر شکاری (کذا) باشند. (نزهة القلوب، مقالة ثالثه ص 128) و رجوع به چرام شود.
صرامت.
[صَ مَ] (ع اِمص) جلادت. (تاج المصادر بیهقی). دلیری و چالاکی. (از منتهی الارب). دلاوری. (غیاث). شجاعت. جلدی. || (مص) قطع کردن. (غیاث از صراح). بریدن. (غیاث از صراح). || (اِمص) بزرگی. (غیاث از مجموع اللغات) : و این صاحب وزیری بود سخت قوی و متمکن و با رای و تدبیر و صرامت. (ص 166 فارسنامهء ابن بلخی). او در ملابست آن منصب آثار حصافت و دلایل صرامت ظاهر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 177). اونک خان چون رای و رویت و شجاعت و فر و هیبت او می دید از صرامت و شجاعت او تعجب می نمود. (جهانگشای جوینی). چه توسن روزگار در زیر ران سیاست و صرامت او ذلول شود. (جهانگشای جوینی). و بشهامت و صرامت از اکفا و اقران مستثنی و ممتاز. (جهانگشای جوینی). و مقالید ملک در پنجهء صرامت و کفایت او می نهم. (جهانگشای جوینی).
صرامی.
[صَرْ را می ی] (ع ص) چرمگر.
صران.
[صُرْ را] (اِ) درخت مصطکی که بر زمین سخت روید. (ناظم الاطباء).
صراة.
[صَ] (ع ص) ناقه ای است که آن را نادوشیده باشند تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب). || نطفةٌ صراة؛ نطفهء محبوس و بازداشته شده. (منتهی الارب).
صراة.
[صَ] (اِخ) یاقوت آرد: صراة دو نهر است به بغداد، صراة کبری و صراة صغری و من (یاقوت) جز یکی را نشناسم و آن نهری است که از نهر عیسی از بلدی که آن را مُحول نامند گرفته میشود و بین آن بلد و بغداد یک فرسنگ است و ضیاع بادوریا را سیراب کند و از آن نهرها جدا شود تا آنکه به بغداد رسد و از قنطرهء عباس و صبیبات و رحاالبطریق و عتیقة و جدیدة بگذرد و بدجله ریزد و اکنون جز قنطرهء عتیقه و جدیده بر آن نمانده است و از صراة نهری برده اند که آن را خندق طاهربن حسین گویند اول آن اسفل از فوهة صراة است که از جانب حربیة گرد بغداد گردد و بر آن قنطرهء باب الحرب است و از پیش باب البصرة بدجلة ریزد و اهل اثر گویند صراة عظمی را بنوساسان کندند، از آن پس که نبطی ها را براندند. (معجم البلدان).
صراه.
[صَ] (ع ص) آب ایستاده.
صراه.
[صَ] (اِخ) رجوع به صراة شود.
صراة جاماسب.
[صَ تُ] (اِخ) از فرات مایه گیرد و حجاج بن یوسف مدینهء نیل را که بزمین بابل است بر آن بنا کرد. (معجم البلدان).
صرایا.
[صَ] (ع ص، اِ) جِ صرّاء. (دهار). جِ صریاء. (منتهی الارب). جِ صریة.
صرایح.
[صَ یِ] (ع اِ) رجوع به صرائح شود.
صراید.
[صَ یِ] (ع اِ) رجوع به صرائد شود.
صرایر.
[صَ یِ] (ع اِ) رجوع به صَرائِر شود.
صرایق.
[صَ یِ] (ع اِ) رجوع به صرائق شود.
صرایم.
[صَ یِ] (اِخ) نام جایگاهی مربوط به یکی از وقایع عرب است. رجوع به صرائم شود.
صرایة.
[صَ یَ] (ع اِ) حنظل ذره شده. (مهذب الاسماء). حنظل و آب آن. (منتهی الارب). ج، صرای. حنظلی است که مایل بزردی شده باشد.
صرب.
[صَ] (ع اِ) صمغ سرخ. (مهذب الاسماء). صمغ. || رنگ سرخ صمغ درخت طلح. (منتهی الارب). || شیرهای ترش. || شیر که در مشک نگاه دارند. شیر دوشیده بر شیر خفتهء ترش. (منتهی الارب). شیر که در مشک کرده توشه سازند آن را. (منتهی الارب). || (مص) شیر بر هم دوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || جمع کردن شیر در مشک تا ترش شود. || بول بازداشتن. نگاه داشتن بول. || بستن شکم کودک از روان شدن تا فربه شود. باز داشتن بول را و بند کردن بقابضات تا فربه شود. (منتهی الارب). || گیاه خوش و برگزیده آوردن زمین. (منتهی الارب).
صرب.
[صِ] (ع اِ) خانه های چند است مر عرب را. (منتهی الارب). خانه های اندک از اعراب ضعیف و ناتوان. خانه های چند مر ضعفای عرب را.
صرب.
[صَ رَ] (ع مص) فراهم آمدن جغرات ساختن شیر را. (منتهی الارب). || بازداشتن بول را. (آنندراج). || بند کردن بقابضات تا فربه شود. (منتهی الارب). || جمع کردن شیر در مشک تا ترش شود. (آنندراج). || (اِ) جِ صربه.
صرب.
[صُ] (ع اِ) جِ صریب. شیر ترش. (آنندراج).
صرب.
[صِ] (اِخ) (قبائل...) سامی گوید: نام قومی است از اقوام اسلاوهای جنوبی و دو شعبهء دیگر مسمی بکرواتها و اسلاوها، در گوشهء شمال غربی از شبه جزیرهء بالکان و نقاط نزدیک به آن از اتریش و مجارستان و بالاخره در ساحل شمال شرقی از دریای آدریاتیک و حوزهء صاوه سکونت گزیده اند و فعلاً [ در آغاز قرن بیستم ] کشورهای صرب، بوسنه، هرسنگ، قره طاغ، دالماسیه، کرواسی و اسلاونیه محل سکونت صربها می باشد. عدهء نفوسشان قریب به 8 میلیون است، وطن اصلی صربها در شمال سلسلهء جبال کارپات در گالیسیا بود و در قرن 7 م. بسوی جنوب غربی مهاجرت کرده، از دانوب گذشتند و به اراضی فعلی شان که مسکن دو قوم ایلیری و کلت بود درآمده و با آنها درآمیختند، پس زبانشان بر زبان آنان فائق آمد و چندین گروه هم در طرفین بالکان نفوذ کردند و با تاتارهای محلی و با آنان که از جهات ولگا به این نواحی آمده بودند آمیزش یافتند و در نتیجه قوم بلغار حالیه بوجود آمد. بدین وجه، بلغارها از نژاد تاتار و صرب، و صربها، از امتزاج واختلاط اصل صرب با افراد کلت و ایلیری پدید آمده اند صربها مخصوصاً آنانکه در بوسنی و هرسک و قره طاغ و دالماسیه سکونت دارند و با ایلیریها یعنی آرناؤدهای قدیم اختلاط و آمیزش پیدا کرده اند مانند سایر اسلاوها افرادی کوتاه قد نیستند بالعکس بلندقامت و تناور و دارای حرکات پهلوانی و قهرمانی میباشند. ادبیات زبان صرب تازه است. ارتودوکس ها زبان خود را به الفبای روسی و پیروان کاتولیک بحروف لاتن مینویسند. بیش از نیم میلیون مسلمان هم در بین صربها هست که در بوسنه و هرسک سکونت دارند و اینان هم میخواهند زبان خود را با الفبای عربی بنویسند. (قاموس الاعلام ترکی). فعلا نیز جامعهء مسلمانان صرب و یوگسلاوی مجله ای بزبان های صربی و ترکی و عربی صادر می کنند. ادبیات فارسی نیز در صربستان در عهد ترکان عثمانی مدتها ترویج میشد و برخی نسخه های مخطوط از کتب فارسی که در صربستان نوشته شده هنوز در کتابخانه ها دیده می شود. برای نمونه رجوع به الذریعه ج 8 ص 167 شود.
صربخة.
[صَ بَ خَ] (ع اِمص) سبکی. چالاکی. (منتهی الارب). الخفة و الترق. (اقرب الموارد).
صربستان.
[صِ بِ] (اِخ) صربیه(1). و بزبان صرب سربیا(2) یکی از دول کوچک شبه جزیرهء بالکان و از کشورهای قدیم اروپای وسطی واقع در ساحل راست دانوب است؛ مساحت آن 87000 هزار گز مربع و نفوس آن 5000000 تن می باشد و پایتخت آن بلگراد است. رجوع به نقشهء یوگوسلاوی شود. قرنها با قبایل وحشی منازعه کرده و همواره وابسته به امپراطوری شرق و یونانیها و بلغارها و غیره بوده است.
صربستان در قرن 12 م. استقلال یافت و در قرن چهاردهم در زمان حکومت دوشان (1335 - 1355) بقدرت رسید. ترکها پس از جنگ «کوسوو» بر آن تسلط یافتند. (1389). و با وجود طغیان «کاراژئورژ» (1804) تا سال 1815 آن را کاملا حفظ کردند در سال 1817 «میلوش اوبرِنوویش» از صربستان شاهزاده نشینی مستقل ایجاد کرد که کاملا نفوذ باب عالی(3) (حکومت عثمانی) را در آنجا برسمیت شناخت چهل سال بعد 1856 قرارداد پاریس بنام ضمانت اروپا جای نفوذ سلطان را در شاهزاده نشین مزبور گرفت و در هنگام طغیان «بُسنی» و «هرزگوین»، صربستان علیه باب عالی (حکومت عثمانی) اعلام مخالفت کرد. سپاهیانش در آغاز مغلوب شدند اما روسیه دخالت کرد و عاقبت بر سپاه عثمانی ظفر یافت و طبق قرار داد برلن به صربستان استقلال کامل داده شد (1878) این کشور یک حکومت پادشاهی بنفع خاندان اوبرونویچ تشکیل داده در سال 1903 استقرار یافت. در سال 1912 - 1913 جنگ ضد عثمانی او را عظمت بخشید و بدنبال آن واقعهء سرائیو آتش جنگ بزرگ 1914 - 1918 را روشن کرد. صربستان از طرف شمال توسط «آلمانها - اطریشیها» و از طرف جنوب توسط بلغارها پس از مقاومتی افتخارآمیز طولانی مغلوب شد (1914 - 1916) به سال 1918 توسط فاتحان فرانشه دسپری سر و سامان گرفت و به سال 1941 مرکز حکومت جمهوری یوگوسلاوی گردید. صربستان از سنهء 1941 م. یکی از شش جمهوری ملی کشور فدراتیو یوگسلاوی میباشد و خود مشتمل بر دو قسمت است: جمهوری متحدهء ملی یوگسلاوی مرکب است از جمهوری ملی صربستان، جمهوری ملی کرواسی، جمهوری ملی اسلوونی، جمهوری ملی بسنی و هرزگوین و جمهوری ملی مقدونیه و جمهوری ملی مونته نگرو. جمهوری ملی صربستان شامل ایالت خود مختار «وویووانیا» و ناحیهء خود مختار «کورسوومتوهیا» نیز میباشد. (مادهء 2 قانون اساسی مصوب 1946 م.) و هر یک از جمهوریهای ملی دارای قانون اساسی مخصوص بخود میباشد. (مادهء 11 آن قانون) مجمع ملی جمهوری متحدهء یوگسلاوی عالی ترین مرجع قدرت حاکمهء دولت است و آن دارای دو مجلس است: «شورای متحده» و «شورای ملل» نمایندگان مجلس اول از طرف تمام مردم کشور برای هر پنجاه هزار تن یک نماینده انتخاب میشوند و نمایندگان مجلس دوم از طرف مردم هر منطقه جدا، چنانکه مردم هر جمهوری سی تن و مردم هر ایالت خود مختار بیست و مردم هر ناحیهء خود مختار پانزده تن انتخاب میکنند. (مواد 49 تا 54 همان قانون) مجمع ملی هر شش ماه یک دورهء یک ماهه جلسات دارد و در بقیهء مدت هیئت رئیسهء مجمع ملی وظایف آن را انجام میدهد. انتخاب و انفصال دولت بوسیلهء مجمع ملی صورت میگیرد و مسئول آن میباشد، هر یک از جمهوریها دارای مجمع ملی جمهوری مخصوص و هیئت دولت مخصوص میباشند. وزارتخانه های جمهوری متحده از قرار ذیلند: خارجه، دفاع، ارتباطات، دریاداری، پست، تجارت خارجی. وزارتخانه های جمهوریهای جزء از این قرارند: دارائی، داخله، دادگستری، صناعت، معادن، بازرگانی، ارزاق، کشاورزی، کار، امور عام المنفعه. (مادهء 86 همان قانون) قضات هر جمهوری و ایالت بوسیلهء مجمع ملی آن انتخاب میشوند. سامی بیک نویسد: تا این اواخر [ اوائل قرن بیستم ] بشکل شاهزاده نشین تابع ترکیه بود، بر طبق قرارداد برلن از دولت مزبور جدا و صاحب استقلال شد و پس از چهار سال مبدل به پادشاهی گردید.
موقع، مرزها، مساحت: پادشاهی صرب در قسمت شمال غربی شبه جزیرهء بالکان واقع است و شامل قسمت شرقی اراضیی که مسکن صربها و قریب ثلث تمام کشور است. در بین ً15، َ22، ْ42 با ً50، َ58، ْ44 عرض شمالی و َ49، ْ16 با ً31، َ29، ْ20 طول شرقی واقع گشته، شکل مثلثی غیرمنتظم را نشان میدهد که قاعدهء این مثلث در طرف شمال، در دو مجرای صاوه و دانوب، و رأس آن در جانب جنوب و نزدیک ورانیه است، در طرف شمال تا بلگراد بوسیلهء مجرای صاوه و پائین تر از آنجا بوسیلهء مجرای دانوب از کشور اتریش و مجارستان جدا شده در سوی شرق ابتدا بواسطهء مجرای دانوب از رومانی جدا گردیده و حدود دانوب از مصب تیموق مفروز گردد. طرف بالا از سوی مشرق با بلغارستان، از دو جهت جنوب و جنوب غربی با ولایت قوصوه (گسبه) از کشور عثمانی یعنی خطهء ارنعودستان، و از سمت مغرب نیز به بوسنه محدود است، و نهر درینه قسمت اعظم حدود غربی آن را تشکیل می دهد و حدود شرقی و غربی و جنوبی در اکثر نقاط تابع جریان رودهاست، بدین جهت در هر طرف مرزی طبیعی بنظر میرسد. مساحت سطح آن بالغ بر 48589 هزار گز مربع و شمارهء نفوس آن 2162759 تن است.
اوضاع طبیعی، کوهها و نهرها: اراضی صربستان بسیار برجسته و ناهموار است. از هر طرف کوهها این سرزمین کوچک را احاطه کرده است چنانکه جناح شرقی سلسلهء جبال آلپ از خاک بوسنه و ارنعودستان گذشته و از جهت جنوب غربی صربستان بداخل این کشور امتداد مییابد و در طرف مشرق آن رشته ای از سلسلهء جبال بالکان دیده میشود و در شمال شرقی رشته ای از سلسلهء جبال کارپات معبری تشکیل میدهد و سپس بطرف دانوب ارتفاع میگیرد. این کوه ها از سه جهت مختلف در داخل کشور مذکور دارای شعب و رشته های بسیاری است که با یکدیگر تلاقی می کنند و در نتیجه مناطقی کوهستانی شامل دشت ها، گردنه ها و دره ها که در عین حال زیبا و خوش منظره است بوجود می آورد. این کوه ها چنان بهم پیوسته است که تعیین مبدأ آنها دشوار است و غالباً بصورت کوهی منفرد بنظر می رسند. بلندترین کوههای واقع در طرف مغرب این کشور عبارت است از: یاوور، پلانینه و غولیه پلانینه که در حدود عثمانی است و ارتفاع کوه نخستین به 1700 و دومی به 1819 گز میرسد. در نقاط شمالی تر نزدیک به حدود بوسنه، دو کوه یاغودینه و مالین وجود دارد، و کوه للووه با ارتفاع 1272 گز در محل التصاق این دو کوه دیده میشود. ارتفاع بلندترین نقطه از کوه قپائونیق واقع در جهت جنوب در مرز عثمانی به 1822 گز میرسد، و بلندی مرتفعترین قلهء کوه استاره پلانینه واقع در جهت شرقی، در مرز بلغارستان 2119 گز است، و این قله مرتفع ترین قلل کشور صرب است. سلسلهء جبال گولوبینیه مهمترین کوههای واقع در شمال شرقی و پیوسته بجبال کاراپات است که ارتفاع بلندترین قلهء آن 1174 گز می باشد. در صربستان رودها و نهرهای فراوان وجود دارد. قسم اعظم مرزهای شمالی و اندکی از حدود شرقی این کشور بوسیلهء رود دانوب افراز میگردد، بدین جهت تمام صربستان در اندرون حوضهء دانوب واقع و نهر صاوه که از شعب دانوب است حد شمالی غربی آن را تشکیل می دهد، و نهر درینه از شعب صاوه قسمت اعظم مرزهای غربی را بوجود می آورد. از طرف راست در داخل خاک صربستان نیز یکی دو نهر بدان می پیوندد. علاوه بر این سه نهر مرزی، چند نهر دیگر نیز در این کشور وجود دارد که برود دانوب میریزند که بزرگترین آنها نهر موراوه نام دارد و قسمت بزرگ کشور در حوضهء موراوه واقع است. نهر موراوه از آبهائی که از کوههای حدود بلغارستان جاری است تشکیل شده و از وسط صربستان بسمت شمال میرود و بنام موراوه بلغار خوانده می شود و در اواسط این کشور به موراوه صرب که از جهت مغرب جاری است می پیوندد، و رود آیبار از سنجاق برشتنه از ولایت قوصوه به موراوه صرب داخل شده در نتیجه رود موراوه بسیار بزرگ می گردد و بطرف شمال میرود و در خط سیر آن چند نهر دیگر نیز از جانب راست و چپ بدان متصل می شود و پس از عبور از بغازهای تنگ بدشت سمندره میرسد و در آنجا دو قسمت شده یکی در نزدیکی سمندره و دیگری اندکی پائین تر برود دانوب میریزد. تمام قسمت جنوبی صربستان یعنی زیاده از نصف آن در حوضه موراوه واقع و همه آبهای آن وارد این نهر می شود. در قسمت شمالی این سرزمین نیز چند نهر وجود دارد که مستقیماً به دانوب میریزد و مهم ترین آنها نهرهای ملاوه است که در قسمت سفلای مصب موراوه وارد میشود و «پک» که در غرادیشته منصب گردد و تیموق هم که از طرف مشرق حدود بلغارستان را جدا میسازد وارد این نهر میشود، و بین دو مجرای درینه و موراوه نهری بنام قولوباره وجود دارد و این نهر از چند رودخانه ای که از کوههای مالین جاری است تشکیل شده، به نهر صاوه میریزد. در صربستان دریاچه های مهمی نیست و تنها در نواحی مرتفع جنوب شرقی چند دریاچهء کوچک و برکه ها وجود دارد و در نزدیکی بسترهای دانوب و صاوه چند مرداب و در بین این دو نهر جزیره های کوچک، دیده میشود.
آب و هوای صربستان: هوای صربستان معتدل و ملایم است. در تابستانها درجهء حرارت از 25 بالاتر نیست و در زمستانها بدو درجه زیر صفر می رسد ولی همه ساله یکسان نیست و اغلب بر اثر بادها اختلاف دیده میشود، صربستان از نظر موقع با ممالک جنوبی اروپا همانند است. ولی از حیث هوا مشابه اروپای وسطی است. کوه های جنوبی آن مانع جریان باد می باشد. در فصل زمستان بادهای شمال غربی و شمال شرقی بیشتر است که نخستین موجب نزول برف میشود و دومی هوای صاف و سرد بوجود می آورد. بادهای جنوبی گاهگاهی جریان دارد و موجب گرمی هوا و نزول باران است هنگامی که بادهای غربی و جنوب غربی از طرف دریای آدریاتیک میوزد هوای بسیار خوبی تولید می کند که در فصل زمستان سبب باریدن باران و در تابستان موجب خنکی هوا میشود و بطور کلی باران در این منطقه بحد اعتدال است.
محصولات و نباتات: اراضی صربستان و بخصوص دو وادی موراوه و صاوه بسیار حاصلخیز است. با اینکه کشت و کار بطرز قدیم انجام میگیرد باز هم محصولات فراوانی در آنجا بعمل می آید که قسمتی از آن جزء صادرات است، قریب یک دوم محصولات صربستان ذرت است. که رقم عمدهء مصرف اهالی است و پس از تأمین احتیاج عمومی همه ساله قریب ده دوازده هزار طونیلات از آن صادر میشود، و دیگر از محصولات عمدهء آن گندم است که سالی قریب چهل پنجاه هزار طونیلات آن صادر می گردد. محصول جو، چاودار و حبوبات دیگر در درجهء سوم است. صادرات کنف در حدود سالی یک ملیون و نیم فرانک است... باغچه های سبزیکاری و درختان میوه دار آن بسیار و مخصوصاً زردآلوی فراوانی دارد که خشکیدهء آن صادر میشود و قسمت عمدهء آن به مصرف داخلی میرسد. سیب، گلابی، گیلاس، انجیر، بادام، شاهبلوط و میوه جات دیگر نیز در آنجا بعمل می آید. محصول پنبه هم بر اثر تجربه نتیجهء مطلوبی داده است. بطور کلی نود درصد از اهالی صرب برزگراند و نه تنها روستائیان بلکه بیشتر قصبه نشینان نیز به این پیشه اشتغال دارند. در دورهء حکومت عثمانی صربستان بکثرت مراتع معروف بود ولی از آن به بعد مراتع بزمین های مزروعی تبدیل شده است، ولی با این وصف هنوز هم مراتع فراوانی دارد و حیوانات اهلی آن فراوان است... اسبهائیکه در جهت مشرق و اطراف زایچار است بد نیست. پشم گوسفندان آنجا زیاد ولی کلفت و زبر است. خوکها در جنگلها پرورش می یابند و بلوط جنگلی می خورند و سالی ده دوازده میلیون فرانک از آن باتریش صادر میشود. زنبور عسل و کرم ابریشم بسیار کم است. سابقاً جنگلهای فراوان داشته ولی بر اثر عدم مراقبت فعلاً مقدار کمی از آن باقی است و تنها در جنوب غربی و جنوب، و در نواحی فوقانی حوضهء نهر درینه جنگلهای وسیع دیده میشود چوب های جنگل آن بیشتر به مصرف سوخت میرسد و چوب مصرف نجاری را از اتریش وارد می کنند. نباتات و اشجار صربستان از یکطرف به آلمان و از طرف دیگر باقطار بالکان شبیه است. در صربستان معادن فراوان وجود دارد: زغال سنگ، لینیت، گرافیت آن بسیار و معادن آهن، مس، سرب، نقره، آنتیمون، زیبق، مغناطیس، نیکل، کبالت و طلا در نقاط مختلفهء آن موجود است. رومیان قدیم برای استخراج معادن در صربستان ادارهء مخصوص داشتند و اجاقهای معادن آنان تا امروز باقیست، ولی امروز بازار استخراج از رونق افتاده است. مرمرهای الوان، احجار لیتوگراف هم در آنجا فراوان است، و همچنین آبهای معدنی و چند حمام معدنی سودمند در آن موجود است.
سازمان دولتی(4): صربستان دارای حکومت مشروطه است. پادشاه کشور از خاندان اوبرنوویچ است و سلطنت آن موروثی است و هیئتی مرکب از هشت تن وزیر، و یک مجلس مبعوثان مرکب از 134 عضو، و یک شورای دولتی و مرکب از 16 تن عضو امور کشور را بدست دارد. کسانی که سن آنان بیش از 21 سال بوده و مالیات سالیانهء ایشان به 30 فرانک برسد حق انتخاب کردن را دارند و وکلا باید تحصیلات عالیه را طی کرده باشند. نمایندگان مجلس و مدیران ناحیه از طرف مردم انتخاب میشوند. دورهء خدمت سربازی آن یکسال و دورهء ردیفی 9 سال است. هر مرد صربی بدون استثنا از 21 سالگی تا 31 سالگی جزو نیروی نظامی و ردیف میباشد. بعداً ده سال در صنف اول و ده سال در صنف دوم عساکر ملی محسوب میشود که جمعاً بیست سال جزو عساکر ملی است. در قدیم الایام صربستان و نقاط همجوار آن مسکن مردمی از اقوام پلاسگ که از نژاد اهالی قدیم تراکیا بودند، بوده؛ سپس جمعی از اقوام کلت هم از جهت شمال غربی بدین نقاط آمدند. آنگاه رومیان آن سرزمین را تصرف کردند و عدهء بسیاری از آنان در این ناحیه متوطن گشتند و ضمناً بومیان هم عادات لاتینها را کسب کرده بودند. در قرن 7 م. هرقل از امپراطوران قسطنطنیهء روم صربها را برای سرکوبی آواره ها دعوت کرد و اینان از حوالی سلسلهء جبال کارپات بصربستان آمده در آنجا متوطن شدند، و بصورت قبیله زندگی می کردند. هر قبیله غیر از رئیس خویش با کسی ارتباط نداشت و یک سالار و رئیس بزرگ موسوم به «ژویان» در دشنیجه در کنار درینه داشتند ولی تنها اسمی بود و نفوذی نسبت برؤسای دیگر نداشت. صربها مدتی بنام امپراطوران روم جنگ می کردند و به سال 1019 م. امپراطور واسیل به دولت بلغار خاتمه داد، و جنگ پایان یافت و صربستان بصورت یکی از ایالات بیزانس درآمد. در قرن نهم صربها نصرانیت را پذیرفته، و تابعیت بیزانس را نمی خواستند و برای رهائی از چنگ آنان تلاش می کردند. عاقبت «استفان نماینا» که یکی از رؤسای آنان بود در سال 1159 این آرزو را عملی کرد و کشور را از چنگ بیگانگان درآورد و رؤسای دیگر را هم مغلوب کرده، پادشاهی خود را اعلان نمود، و استفان دوشان یکی از احفاد وی تا سال 1334 حکمرانی داشت و قوت و اقتدار فراوانی بدست آورد. سپس مقدونیه و ارنعودستان و تسالیا و قسمت شمالی یونان را نیز متصرف شد و دولتی نیرومند بوجود آورد و کشور بزرگ خود را بچند قطعه منقسم ساخت. پس از وفات وی پسر او اوروش پنجم چون کفایت ادارهء این مملکت بزرگ را نداشت، کشور بصورت ملوک الطوایف درآمد و پس از مرگ وی چون فرزندی نداشت به سال 1369 خاندان نماینا منقرض گردید و مردی بنام «ووگاچین» حکومت را بدست گرفت ولی دیری نپائید که در جنگ با عثمانیان شکست خورده و درگذشت و زمام کشور بدست لازار هربلیانوویچ افتاد و او هم در جنگ بزرگ قوصوه از سلطان مراد فاتح شکست یافت و بقتل رسید و به سال 1383 استقلال و دولت قدیم صربستان خاتمه یافت. صربها مقاومت هائی کردند ولی سودی نداشت و ناگزیر اطاعت عثمانیان را پذیرفتند، و از آن تاریخ صربستان بصورت یک ایالت از کشور معظم عثمانی درآمد. در نتیجه بلگراد منطقهء جنگی بین عثمانی و آلمان و مجارستان گردید و قرنها صربستان میدان جنگ های بزرگ بود و بالاخره در اوائل قرن حاضر امارات و علائم عصیان در صربستان پدید آمد و در سال 1807 در اثنای محاربهء روس شخصی موسوم به قره یورکی سردستهء شورشیان گردیده آنها را متشکل ساخت، ولی در سال 1812 پس از انعقاد پیمان بکرش با روسیه مجدداً امنیت و آرامش برقرار گردید، و قرایورکی باتریش گریخت. به سال 1815 صربها بتحریک رئیسی بنام «میلوش اوبرنوویچ» طغیان کردند و بیک نوع از خودمختاری نایل گشتند و میلوش سمت پرنسی یافت و از جانب دولت عثمانی شناخته شد. مناسبات میلوش با باب عالی خوب بود و ضمنا می کوشید که امتیازات بیشتری بدست آورد ولی رؤسای دیگر صربستان با او همداستان نبودند و کار رقابت آنان بجائی رسید که موجب جنگ و اغتشاش داخلی گردید و به سال 1839 میلوش زمام امور را بدست فرزند خود داده و خویشتن از صربستان خارج گشت. دولت روسیه با خاندان اوبرنوویچ موافق نبود لذا به سال 1844 میشل هم راه پدر را گرفت، و آلکساندر پسر قره یورکی مذکور بحمایت کابینهء پطرزبورگ جانشین وی شد و اصلاحات بسیاری در صربستان پدید آورد. در جنگ کریمه بر خلاف میل روسیه، بی طرفی گزید. بر طبق معاهدهء پاریس صربستان بایست تحت کفالت دول امضا کنندهء پیمان باشد و بالاخره به سال 1858، اسقوبچینه میلوش اوبرنوویچ پیر را بپرنسی دعوت کرد. وی هم به سال 1860 درگذشت و پسرش میشل دوباره به پرنسی صربستان نایل گردید. در زمان این شخص به سال 1862 در قلعهء بلگراد در بین عساکر عثمانی و سکنهء شهر نزاعی درگرفت و شهر را به توپ بستند، و به سال 1867 عساکر عثمانی قلاع صربستان را تخلیه کردند و در تاریخ 1868 طرفداران آلکساندر قره یورکوویچ پرنس میشل را بقتل رسانیدند، ولی در آن موقع باب عالی و اسقوبچینه میلان پسر 14سالهء وی را به پرنسی معین کردند. در نتیجه دست خاندان یورکوویچ کوتاه شد. به سال 1876 صربستان با دولت متبوع خود آغاز مخالفت کرد. در نتیجه عساکر عثمانی از هر سو بدرون کشور در آمدند. زایچار و آلکسیناچ و نقاط دیگر را گرفتند و با وساطت دول اروپائی متارکه و مصالحه منعقد گردید، ولی صربها دست نکشیدند و از جنگ روسیه استفاده کرده با دولت عثمانی درافتادند ولی سودی نبردند و معاهدهء آیاستفانوس نیز سهمی برای آنها قائل نشد، اما بر طبق عهدنامهء برلن نقاط نیش، شهر کویی، لسکوواچ و ورانیه بصربستان ملحق گردید و در اثر همین پیمان از تابعیت عثمانی خارج و بشکل دولت مستقلی درآمد و به سال 1882 پرنس میلان پادشاه شد و دول اروپائی او را برسمیت شناختند و به سال 1885 صربستان به بلغارستان اعلان جنگ داد و پس از فیروزی موقت شکست خورد ولی در سایهء اتریش چندان صدمه ندید. میلانشاه به سال 1889 میلادی بنفع پسر خردسال خود آلکساندر دست از سلطنت برداشت و از صربستان خارج شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Servie, Serbie.
(2) - Serbiia.
(3) - La Porte. (4) - البته مراد سازمان دولتی در عهد سامی بیک است.
صربص.
[صَ بَ] (ع اِ) رجوع به ذیل قوامیس عرب دزی ج 1 ص 826 شود.
صربعر.
[صُ ؟] (اِخ) لقب پدر صردر شاعر معروف است. ابن خَلّکان گوید: لان اباه کان یلقب صربعر، لشحه. و معنی لغوی کلمه جمع کنندهء بعرور (پشکل) است.
صربوتا.
[] (اِ) بسریانی صدف قرمز را نامند.
صربة.
[صَ رَ بَ] (ع اِ) رجوع به صربه شود.
صربة.
[صَ بَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر.
صربه.
[صَ رَ بَ] (ع اِ) گیاه نیکو و برگزیده. (منتهی الارب. || چیزی است بمقدار سر گربه و در آن چیزی مانند دوشاب میباشد آن را میکنند و می خورند. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی است بمقدار سر گربه که در آن مایعی است مانند دوشاب آن را مکیده میخورند. (ناظم الاطباء). ج، صَرَب. || شیر ترش. (مهذب الاسماء).
صربی.
[صَ با] (ع اِ) بَحیرَة، لانهم کانوا لایحلبونها الا للضیف فیجتمع اللبن فی ضرعها. (اقرب الموارد). و آن ماده شتر یا گوسفند است که در جاهلیت هرگاه ده بطن میزاد گوش او را شکافته، سر میدادند تا برود و بچرد هرجا که خواهد، و نمی دوشیدند او را مگر برای مهمان پس جمع می شد شیر در پستان وی گویا بازداشته شده است: یقال شاة صربی؛ یعنی گوسفند که شیر در پستان جمع شده باشد. (منتهی الارب).
صربیه.
[صِ بی یِ] (اِخ) رجوع به کلمهء صربستان شود.
صرتی.
[صُ] (اِ) قسمی پارچهء ابریشمین خط دار. در زبان عربی عامیانه صُرَّتی نامند. (اول پادشاهان 7:46) (دزی 1:826).
صرح.
[صَ] (ع اِ) کوشک. کوشک بلند. (ربنجنی) (زمخشری) (ترجمان جرجانی) (دهار). کاخ. (زمخشری). خانهء بزرگ. قصر. هر بنا که بلند باشد. هر بنا که عالی باشد :
این دم آن نیست کآن آید بشرح
هین برآ از قعر چه بالای صرح.مولوی.
|| منار کوشک. السرای. السرایة. (نشوء اللغة ص 95). ج، صروح. (ربنجنی) (زمخشری).
|| (مص) پیدا کردن. آشکار کردن. (منتهی الارب).

/ 13