ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) علونی یا ضحاک بن علوان. بانی گنگ دژ بمشرق، از اقلیم دوم که قلعتی بوده است ببابل. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب ذیل کلمهء بابل گوید: «بابل،... دارالملک ضحاک علونی(1) بوده است و ضحاک در آنجا قلعه ای ساخته بود و آن را گنگ دز گفتندی، اکنون تلی مانده و در آن شهر جادوان بسیار بوده اند و بعد از ضحاک ملوک کنعان آن را دارالملک داشته اند...»(2). و باز گوید: «گنگ دز بمشرق از اقلیم دویم ضحاک علوان ساخت...»(3). و چنانکه در شرح حال ضحاک بن علوان گفته آمد به گفتهء ابن البلخی در فارسنامه این مرد همان ضحاک بیوراسب است.
(1) - ن ل: ابن علوان.
(2) - نزهة القلوب چ اروپا ص 37.
(3) - نزهة القلوب ص 247.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) کسی که بیوت سبعه را که بنام کواکب هفتگانه بنا شده بود بعلماء سبعه که ازجملهء آنان تینگلوش (تنگلوش) بابلی است بازداد. (تاریخ الحکماء قفطی ص 104). و شهرزوری او را ضحاک بن قی یاد کرده است. (ترجمهء نزهة الارواح ص50). ظاهراً مراد همان ضحاک معروف است.
ضحاکة.
[ضَحْ حا کَ] (اِخ) نام آبی است ازآنِ بنی سُبَیع. (منتهی الارب).
ضحال.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَحْل. (منتهی الارب).
ضحایا.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضحیة. (منتهی الارب).
ضحضاح.
[ضَ] (ع ص، اِ) پایاب. (منتهی الارب). || آب قلیل که غرق نکند. آبی که قعر وی نزدیک باشد و آب تا شتالنگ. (دهار). آبی اندک که تا کعبین و نیمهء ساق بیاید. (منتخب اللغات). آب اندک در جوی و جز آن. (مهذب الاسماء). آب اندک یا آبی که تا شتالنگ رسد یا نصف ساق، یا آبی که در آن غرق نشود. || آب بسیار (به لغت هذیل). (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ / ضُ ضُ] (ع مص)روش سراب. ضحضحة. (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) روش آب یا سراب. ضَحْضَح. ضُحْضُح. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) جنبیدن سراب و درخشیدن آن. || روان شدن آب. || هویدا و آشکار گردیدن کار. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضَ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ثلج. (فهرست مخزن الادویه). || کفک شیر. (منتهی الارب). || مسکه. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). || انگبین. (منتهی الارب). شهد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عسل. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه). || شگفت. || دندان سپید. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || میانهء راه (منتهی الارب). میان راه. (منتخب اللغات). || شکوفه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). شکوفهء از غلاف برآمده. (منتهی الارب). کارد خرما (یعنی کاناز). (مهذب الاسماء). اسم شکوفهء طلع است هنگام انشقاق کُم آن یعنی کارد و کاناز آن. (فهرست مخزن الادویه).
ضحک.
[ضَ / ضِ / ضِ حِ / ضَ حِ] (ع مص) خندیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی) (منتخب اللغات). || راضی شدن. قبول کردن. (منتهی الارب). || ضَحِکَتِ الارنب؛ حیض آورد خرگوش. (منتهی الارب). حایض شدن زن. (منتخب اللغات). بحیض شدن زن. || ضحک الرّجل؛ بشگفت آمد مرد، و نیز بیمناک گردید. (منتهی الارب). ترسیدن. || درخشیدن برق از ابر. (منتخب اللغات). ضحک السحاب؛ درخشید ابر. (منتهی الارب). || آواز کردن بوزینه. (منتخب اللغات): ضحک القرد؛ بانگ کرد بوزینه. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَحوک. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضِ] (ع اِ) خنده. خندهء به آواز. (غیاث). || بانگ کپی. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحک بکسر ضاد و بفتح آن نیز آمده و بسکون حاء مهمله و بکسر ضاد و حاء نیز استعمال شده و چنانچه در منتخب اللغات ذکر کرده عبارتست از کیفیتی راسخه که حاصل می شود از جنبش روح بسوی خارج ناگهانی براثر خوشی و سرور که آدمی را عارض می شود و بالنتیجه می خندد، کذا فی الجرجانی. و در کلیات ابوالبقاء گوید: قهقهه خندیدنیست که در حال خنده دندانهای نواجذ ظاهر گردیده و آواز خنده هم شنیده شود، و ضحک خندیدن بدون آواز است و تبسم لبخند و آهسته تر از ضحک است، پس قهقهه و ضحک و تبسم از حیث طبقه بندی مانند نوم و نعاس و سِنة باشد. برخی گفته اند گشاده روئی اگر بحدی رسید که درنتیجهء سرور دندانهای آدمی آشکار گردید و آوازی از دهان بیرون نیامد آن را تبسم نامند و اگر آواز خنده بحدی بود که از مسافتی هم شنیده می شد آن را قهقهه خوانند و اگر مانند هیچیک از این دو نبود آن را ضحک گویند - انتهی. و نیز گفته اند ضحک و قهقهه مترادف باشند و قهقهه آن است که بانگ قاه قاه از دهان شنیده شود. ولی اکثر بر آنند که ضحک آن است که ضاحک فقط آواز خود بشنود ولی قهقهه آن است که آواز خنده بگوش غیر نیز برسد ولی تبسم لبخند و خندهء بی آواز را گویند. کذا یستفاد من جامع الرموز و البیرجندی. و ضاحک اسم فاعل از ضحک است بمعنی خنده کننده و ضاحکة یکی از چهار دندان که از پس نیش بود و ضواحک جمع ضاحکة، و وی را ضاحکة از آن جهة گویند که در گاه خنده پیدا شود. کذا فی بحر الجواهر. || نزد اهل رمل اسم شکلی است که آن را لحیان نیز گویند بدین صورت ی .
ضحکة.
[ضَ کَ] (ع اِ) یک بار خنده. (منتهی الارب) :
مرا تو گوئی می خوردن است اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
من اهل مزاح و ضحکه و زیجم
مرد سفر و عصا و انبانم.مسعودسعد.
ضحکة.
[ضُ کَ] (ع اِ) آنکه بر وی خندند. (منتهی الارب). آنکه بر او خندند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم بر وی خندند. (غیاث). مسخره :
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضُحکه باشد نیل بر روی حبش.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضُحکة بر وزن صُفرة، کسی که رفتار و گفتار و حرکات و سکنات او مردم را بخنده آورد، و ضَحکة بر وزن همزه، کسی که بر مردم بخندد. کذا فی الجرجانی.
ضحکة.
[ضُ حَ کَ] (ع ص) بسیارخند. (منتهی الارب). بر مردم خندنده. بسیار خندنده. آنکه بر مردمان خندد. (مهذب الاسماء).
ضحکة.
[ضُ حُکْ کَ] (ع ص) بسیارخند. (منتهی الارب).
ضحکی.
[ضِ] (اِخ) رجوع به مصطفی بن میرزه شود. (الاعلام زرکلی ص 440).
ضحل.
[ضَ] (ع مص) فرورفتن آب: ضَحَل الماء؛ فرورفت آب. || تُنُک گردیدن. || کمیاب شدن. (منتهی الارب): ضَحَلَتِ الغُدرُ؛ کم شد آب آبگیرها. (منتهی الارب).
ضحل.
[ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک بی عمق. (منتهی الارب). آب اندک. (منتخب اللغات). ج، اَضحال، ضُحول، ضِحال.
ضحن.
[ضَ] (اِخ) شهری است در دیار سلیم بنزدیکی وادی بیضان، و آن را به صاد مهملة نیز گفته اند. (معجم البلدان).
ضحن.
[ضَ حَ] (اِخ) شهری است. مجدالدین می گوید که از ابن سیده است و ابن سیده بیت ابن مقبل را که جوهری در «ض ج ن» آورده، شاهد آورده است، پس یکی از این دو تصحیف باشد. (منتهی الارب).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع اِ) نیم چاشت. (منتهی الارب). چاشتگاه. هنگام چاشت. (منتخب اللغات).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع مص) ضُحوّ. ضُحیّ. بیرون آمدن در آفتاب. و منه الحدیث: رای محرماً قد استظل فقال اضح؛ یعنی بیرون شو در آفتاب. || آشکار گردیدن راه. || مردن: ضحا ظل فلان؛ بمرد. || نماز چاشت کردن: ضحا الضحی؛ نماز چاشت بکرد. || رسیدن آفتاب کسی را. (منتهی الارب). || طعام چاشتگاه خوردن. (غیاث) (آنندراج).
ضحوک.
[ضَ] (ع ص، اِ) بسیارخند. ج، ضُحک. || راه فراخ و پیدا و روشن. (منتهی الارب). راه آشکار و فراخ. (منتخب اللغات). راه روشن. (مهذب الاسماء).
ضحوکة.
[ضَ کَ] تأنیث ضحوک. (غیاث) (آنندراج).
ضحوکة.
[ضُ کَ] (ع ص، اِ) آنچه مردم را به خنده آرد، و آنکه بر وی مردمان خندند. (غیاث) (آنندراج)(1).
(1) - در کتب دسترس ما یافته نشد.
ضحول.
[ضُ] (ع ص، اِ) جِ ضَحل. (منتهی الارب).
ضحوة.
[ضَحْ وَ] (ع اِ) ضَحو. نیم چاشت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). چاشتگاه. (زمخشری). چاشتگاه یعنی پس آفتاب برآمدن.
ضحی.
[ضُ حا] (اِخ) سورهء نودوسومین از قرآن، مکّیه، و آن یازده آیت است، پس از «لیل» و پیش از «أ لم نشرح».
ضحی.
[ضُ حا] (ع اِ) چاشتگاه (و یذکر). (منتهی الارب) (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). نیم چاشت، مقابل ظهر که چاشت است. چاشتگاه، یعنی پس آفتاب برآمدن، و گویند بعد چاشتگاه. (دستور اللغة ادیب نطنزی). ارتفاع نهار. چاشت :
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
همیشه تا ندرخشد سُها چو بدر ظلم.فرخی.
آنچنان روئی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست.مولوی.
مدتی بسیار میکرد این دعا
روز تا شب، شب همه شب تا ضحی.
مولوی.
|| آفتاب. (منتهی الارب) :
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده.مولوی.
-صلوةُ ضحی؛ نماز چاشت. (مهذب الاسماء). نماز چاشتگاه. (السامی فی الاسامی). نماز چاشت، و منه حدیث عمر: «اضحوا بصلوة الضحی»؛ ای صلوها لوقتها و لاتؤخروها الی ارتفاع الضحی.
|| و قولهم ما لکلامه ضُحی؛ نیست کلام او را بیانی. || و الشمس و ضحیها(1)؛ ای ضوئها اذا اشرق. (منتهی الارب). و نیز رجوع به آفتاب پهن شود.
(1) - قرآن 91/1.
ضحی.
[ضِ حا] (ع مص) خوی گرفتن. (زوزنی). خوی کردن و عرق آوردن. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضَ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحو. ضُحیّ. رسیدن آفتاب کسی را. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضُ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحُوّ. ضَحیّ. رسیدن آفتاب کسی را. || بیرون آمدن در آفتاب. (منتهی الارب). به آفتاب شدن. (زوزنی). به آفتاب آمدن.
ضحی.
[ضَ حی ی] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب).
ضحیا.
[ضُ حَیْ یا] (ع اِ مصغر) مصغّر ضحی. (منتهی الارب).
ضحیاء.
[ضَحْ] (ع ص، اِ) نام اسپی است، یا اسب اشهب. (منتهی الارب). مادیان سپید. (منتخب اللغات). || لیلة ضَحْیاء؛ شب روشن بی ابر. (منتهی الارب). شبی روشن. (مهذب الاسماء). || زنی که موی بر نهفت ندارد.
ضحیاء .
[ضَحْ] (اِخ) نام اسب عمر بن عامر. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) قلعتی است که احیحة بن الجلاح در زمین قبابة برآورده است. (معجم البلدان).
ضحیان.
[ضَحْ] (ع ص) رجلٌ ضحیان؛ مردی که در وقت چاشت خورد. || یومٌ ضحیان؛ روز روشن. || سراجٌ ضحیان؛ چراغ منیر. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) موضعی است میان نجران و تثلیث به راه یمن در کوتاه ترین راه میان حضرموت به مکّه. (معجم البلدان). موضعی است در راه حضرموت بطرف مکه. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) ابرق ضحیان؛ موضعی است به دیار عرب.
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) عامربن النمربن سعد. رئیس ربیعه پیش از بنی شیبان، و او را بدان جهت ضحیان گفته اند که چاشتگاه برای قضاء جلوس کردی. (عقد الفرید ج 3 ص 307).
ضحیانة.
[ضَحْ نَ] (ع ص) تأنیث ضحیان. || قُلةٌ ضحیانة؛ سر کوه ظاهر برای آفتاب. (منتهی الارب).
ضحیاة.
[ضَحْ] (ع ص) یومُ ضحیاة؛ روز روشن. (منتهی الارب).
ضحیم.
(1) [ضَ] (ع ص) کسی که کجی در دهان و یا بگردن و یا در زنخدان او باشد. (غیاث) (آنندراج).
(1) - در منتهی الارب «ضجم» (با جیم معجمه) به این معنی آمده و تصور می رود «ضحیم» (به حاء مهمله) همان کلمهء ضجم باشد که بغلط ضبط کرده اند.
ضحیة.
[ضَ حی یَ] (ع اِ) گوسپند قربانی. ج، ضحایا. (منتهی الارب). آنچه قربان کنند هر جا که باشد. (مهذب الاسماء). || نیم چاشت. (منتهی الارب).
ضخ.
[ضَخ خ] (ع اِ) اشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِمص) امتداد بول. || پاشیدگی آب. (منتهی الارب). || (مص) چکیدن آب. (منتخب اللغات). || شاشیدن. (منتهی الارب). دیر شاشیدن. (منتخب اللغات).
ضخام.
[ضُ] (ع ص) کلان و فربه هرچه باشد. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء). بزرگ جثه. زَفت. قوی. بزرگ از هر چیزی. (منتخب اللغات)(1).
(1) - در منتخب اللغات به فتح اول ضبط شده است.
ضخام.
[ضِ] (ع ص) جِ ضَخم. (منتهی الارب).
ضخامت.
[ضَ مَ] (ع اِمص) هنگفتی. تناوری. غلظت. غِلّت (لهجهء محلی قزوین). کلفتی. ستبری : روباه ضخامت جثه بدید... (کلیله و دمنه). ستبرا. || (مص) کلان و فربه گردیدن. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (مجمل اللغة) (دهار). فخامة. بزرگ تن شدن. (غیاث) (آنندراج).
ضخز.
[ضَ] (ع مص) برکندن چشم کسی را. (منتهی الارب). بحض.
ضخم.
[ضَ / ضَ خَ] (ع ص) هنگفت. ستبر. تناور. (مجمل اللغة) (دهار). سطبر و کلان از هر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بزرگ هیکل پرگوشت. (منتهی الارب). دفزک بزرگ. (مهذب الاسماء). کلفت. زفت. ضخمة. ضخیم. ج، ضخام : گنگ امردی بود ضَخم و زفت. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
لنگ ولیکن نه سست، زرد ولیکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش، ضخم و نباشد گران.
مسعودسعد.
روباه... گفت ندانستم که هر کجا جثه ضخم تر و آواز هایلتر، منفعت آن کمتر. (کلیله و دمنه).
جسم ضخمی داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام دُرد.مولوی.
|| ضخم اندام. هلغَف. آکنده گوشت. || راه گشاده و روشن. || آب بسیار. (منتهی الارب). || گران. ثقیل. سنگین (در آب). || ضخم الفخذین؛ ستبرران.
ضخم.
[ضَ] (اِخ) بنوعبدبن ضخم؛ قومی از عرب عاربه که اکنون منقرض شده اند. (منتهی الارب).
ضخم.
[ضِ خَ] (ع مص) کلان و فربه گردیدن. ضَخامة. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). سطبر شدن. (منتخب اللغات).
ضخمات.
[ضَ] (ع ص) جِ ضَخمة. (منتهی الارب). رجوع به ضخمة شود.
ضخمة.
[ضَ مَ] (ع ص) تأنیث ضخم. ضخیم. سطبر هنگفت. ج، ضخمات (به تسکین خاء، زیرا که صفت است، و تحریک در اسم است و بس). (منتهی الارب).
ضخمة.
[ضِ خَمْ مَ] (ع ص) (ص) زن پهن تن خوش نما و نرم و نازک اندام. (منتهی الارب).
ضخومة.
[ضُ مَ] (ع مص) تناور شدن. (تاج المصادر) (دهار).
ضخیم.
[ضَ] (ع ص) ضَخم. ضخمة. تناور. ستبر. بزرگ جثه. هنگفت. ج، ضِخام.
ضد.
[ضِدد / ضِ] (از ع، ص، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمی از مقابل است. و لغات اضداد بیانش ضمن بیان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شاءالله تعالی - انتهی. در اصطلاح لغویین کلمه ای که دو معنی دهد متضاد با یکدیگر، چون فرازکردن که بمعنی بستن و باز کردن است و جعد که بمعنی کریم و بخیل است و چون قُرْء که بمعنی حیض و طُهر است و ظن که بمعنی گمان و یقین است و خفیه که بمعنی نهان و آشکار است و بیع که بمعنی خریدن و فروختن است و نبل که چیز خرد و بزرگ است و شِف، بمعنی سود و زیان و ذفر، بوی خوش و ناخوش و ودیعه، امانت که بکسی دهی یا ستانی و جَون، بمعنی سیاه و سفید. || آنکه نسبتش با دیگری چنان باشد که با او تواند نبودن و هر دو با هم نتوانند بودن، چنانکه نسبت سیاهی بسفیدی چه سیاهی با سفیدی توانند نبودن چنانکه سرخی با...، و جز آن. || امر وجودی که با امر وجودی دیگر قابل اجتماع نباشد. ناهمتا. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء) (زوزنی). نامانند. (زمخشری). صُتة. (منتهی الارب). خلاف چیزی. وارو. مخالف. (منتخب اللغات) :
کردار تو ضد همه کردار زمانه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانه.منوچهری.
نیت و درون خود را آلودهء بضدّ این گفته نگردانم. (تاریخ بیهقی ص316).
اگر بضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.
مسعودسعد.
می دانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص274).
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.مولوی.
چون شدی در ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.مولوی.
چون نمی ماند همی ماند نهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.مولوی.
چون نباشد شمس ضدّ زمهریر.مولوی.
می گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا.مولوی.
آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.مولوی.
گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.
مولوی.
پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور.مولوی.
زآنکه ضد را ضد کند پیدا یقین
زآنکه با سرکه پدید است انگبین.مولوی.
- ضدّسمّ؛ پادزهر، پازهر.
- ضدّعفونی کردن؛ زدودن عفونت چیزی.
|| همتا. (منتهی الارب). و خود ضد از لغات اضداد است. مانند. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). مثل ج. اَضداد. و گاه خود بمعنی جمع آید، قال الله تعالی : و یکونون علیهم ضِدّاً. (قرآن 19/82). و یقال: لا ضدّ له و لا ندّ له و لا ضدید له. (منتهی الارب). || عدو. دشمن. خصم. قوله تعالی: و یکونون علیهم ضدّاً؛ ای اعداء یوم القیامة و کانوا فی الدنیا اولیائهم. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ اسدی، نسخهء خطی نخجوانی).
ضد.
[ضِدد] (اِخ) بنوضد؛ قبیله ای است از عاد. (منتهی الارب).
ضد.
[ضَدد] (ع مص) غالب آمدن بر کسی. (منتهی الارب). غالب شدن در خصومت بر کسی. || بازگردانیدن چیزی را از کسی. (منتخب اللغات). برگردانیدن چیزی را از کسی و بازداشتن بلطف و نرمی. (منتهی الارب). || پر کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). پر کردن مشک و جز آن. (منتخب اللغات). پر کردن مشک را. (منتهی الارب).
ضدا.
[ضَ] (اِخ) کوهی است در شقّ یمامه. (معجم البلدان).
ضدء .
[ضَ دَءْ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضداد.
[ضَ] (اِخ) نخلستانی است بنی یشکر را به یمامه. (معجم البلدان).
ضداة.
[ضُ] (ع ص) جِ ضادی. (منتهی الارب).
ضدن.
[ضَ] (ع مص) اصلاح کردن و آسان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
ضدنی.
[ضَ نا] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضدوان.
[ضَ دَ] (اِخ) کوهی است. ابن مقبل گوید :
فصبّحْنَ من ماء الوحیدین نقرة
بمیزان رعم اذ بدا ضدوان.
ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضَدَوان دو کوهست، ضَدَیان بالیاء مثله. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع اِ) خشم، یقال: انه لذوضدی؛ یعنی صاحب غضب است. (منتهی الارب).
ضدیان.
[ضَ دَ] (اِخ) دو کوهند. ضدَوان. (منتهی الارب).
ضدیت.
[ضِدْ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مخالفت. عداوت.
ضدید.
[ضَ] (ع ص، اِ) همتا. (منتهی الارب). مانند. (منتخب اللغات). ندّ. || ناهمتا. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مخالف. (منتخب اللغات). از لغات اضداد است.
ضذج.
[ضَ] (ع اِ)(1) به ذال معجمه، یربوز است که بقلهء یمانیه باشد. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Blette.
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مضرّت. || سختی. (مهذب الاسماء). بدحالی. ضَرّاء. || زیان. (مهذب الاسماء). خلاف نفع. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ضرر :
ضرّ منافقانی، نفع موافقانی
این را همی بپائی وآن را همی نپائی.فرخی.
همه پالوده نقره را مانند
نقرهء ضرّ و نفع پالایند.مسعودسعد.
ورنه بگذار زآنکه می گذرد
خیر چون شرّ و منفعت چون ضر.سنائی.
حیوانی که در او نفع و ضر... باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه). ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غوادی شر و غوایل ضر و نفع فارغ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 265).
پس سلیمان با حکیمان زآن گیا
شرح کردی نفع و ضرّش ای کیا.مولوی.
وآنچه نپسندی بخود از نفع و ضر
بر کسی مپسند هم ای بی هنر.مولوی.
|| رجلٌ ضرّ اضرار؛ مرد نیک دانا و نهایت رسا و زیرک و آزموده. (منتهی الارب).
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع مص) گزند رسانیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گزند کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). || زن خواستن بر زن پیشین. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). صاحب منتهی الارب گوید: ضرّ بفتح اول مصدر و بضم اول اسم مصدر ممکن است باشد.
ضر.
[ضُرر] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضر.
[ضُ رر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سختی. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). بدحالی. || لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || نقصان. (منتخب اللغات). و نیز رجوع به ضَرّ شود. || جمع میان دو زن. رجوع به ضِرّ شود. (منتهی الارب).
ضر.
[ضِرر / ضُرر] (ع اِمص) جمع میان دو زن. اسم است مضارة را، یقال: تزوّج علی ضِرٍّ و ضُرٍّ؛ ای مضارة ای جمع بین امرأتین او ثلاث. (منتهی الارب).
ضرء .
[ضَرْءْ] (ع مص) پوشیده شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع ص، اِ) درختان انبوه در وادی که در آن پنهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء؛ اذا مشی مستخفیاً فیما یواری من الشجر. || زمین نشیب با اندک درخت که جای میگیرد در آن ددان. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع مص) نهان شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَرْ را] (ع اِ) ضرّ. گزند. || سختی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری : الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء(1)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السَرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیة التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر الله تعالی و قضائه و الرضا بباسائه و ضرائه. (تاریخ بیهقی ص 299).
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سرّا و ضرّا کارت اینست
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی (گلستان).
|| رنجوری. || نقصان در مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی اَبوس و اَضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمة علی اَنعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اَضُرّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || برجاماندگی. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 3/134.
ضرائب.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضَریبة. (منتهی الارب). جزیه ها :
از کلک تو شمشیر زده لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد باج و ضرائب.سوزنی.
ضرائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضرّة، هَوو. هَبو. هم شوی. (منتهی الارب).
ضرائک.
[ضَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). رجوع به ضریک شود.
ضراءة.
[ضَ ءَ] (ع مص) آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب).
ضراب.
[ضِ] (ع مص) برجهیدن گشن بر ماده. (منتهی الارب). || گشنی کردن شتر. (تاج المصادر). مست شدن اشتر تیزشهوت. (تاج المصادر). گشنی شتر. (زوزنی). || مضاربة. با کسی شمشیر زدن :
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی.منوچهری.
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب.
مسعودسعد.
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب.
خاقانی.
در علمش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهء صد نیزه خون گاه طعان و ضراب.
خاقانی.
ارباب آن حراب و ضراب راه گریز و پرهیز گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص355).
ضراب.
[ضَرْ را] (ع ص) رودزن. (مهذب الاسماء) (دهار). || واشی. ساعی. || درم زن. (مهذب الاسماء) (دهار). سکّه زن :
ضَرّاب وار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی.منوچهری.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عزّ نامش بر روی سکهء ضرّاب.
مسعودسعد.
بنهم ازبرای نام ترا
دیدگان زیر سکهء ضرّاب.مسعودسعد.
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهء ضرّاب.خاقانی.
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرّابان شعر از من پذیرد کیمیا.
خاقانی.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب.خاقانی.
ضراب.
[ضَرْ را] (اِخ) ابوعبید معروف به ضراب. از متقدمین ادباء است. (محاسن اصفهان مافروخی ص33).
ضرابخانه.
[ضَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب)درم سرا. سرای درم. دارالضرب. میخکده. دارالسکه. جائی که در آن زر و سیم سکه زنند.
ضرابیة.
[ضُ یَ] (اِخ) شهرستانیست بمصر از حوف. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضِ] (اِخ) موضعی است، و در اخبار نام آن آمده است. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضِ] (ع مص) لگد زدن. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضَ حِ] (ع اِ فعل) اَضرح. دور کن و بینداز. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضُ] (اِخ) خانه ای است در آسمان چهارم. (دهار) (مهذب الاسماء). بیت المعمور که قبلهء ملائکه است در آسمان چهارم. (منتخب اللغات). نام بیت المعمور که خانه ای است ساخته در آسمان چهارم مقابل خانهء کعبه. (منتهی الارب). خانه ای است در آسمان مقابل کعبه و آن بیت المعمور است، و ضریح لغتی است در آن... و گویند آن همان کعبه است که خداوند بهنگام طوفان به آسمان برد و بسبب دوری از زمین ضراح نامیده شد. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضَرْ را] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) مسجد ضرار؛ مسجدی بود که منافقان ساخته بودند و حق تعالی به هدم آن فرمان داد چنانکه در قرآن واقع است. (منتخب اللغات).
ضرار.
[ضِ] (ع مص) مُضارّة. گزند رسانیدن یکدیگر را. || جزای ضرر. و قوله تعالی: اتخذوا مسجداً ضراراً(1)؛ ای مضارة لاهل مسجد قبا. (منتهی الارب). || لا ضرر و لا ضرار؛ قاعدهء فقهی است و مأخوذ از حدیث نبوی «لا ضرر و لا ضرارَ فی الاسلام».
(1) - قرآن 9/107.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن احمدبن ضرار الضّبی، مکنی به ابوالحسن. جده ضرار بنی بعض جامع الیهودیة الموضع الذی یعرف بضرارآباذ. حدثنا سلیمان بن احمد ثنا ضراربن احمدبن ضرار الاصبهانی ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا حجاج بن محمد عن ابن جریح اخبرنی زیادبن سعد انّ قزعة مولی عبدالقیس اخبره انه سمع عکرمة مولی ابن عباس یقول قال ابن عباس صلیت الی جنب النبی (ص) و عائشة خلفنا تصلی معنا و انا الی جنب النبی (ص). حدثنا ابومحمدبن حیان ثنا ابوالحسن ضراربن احمدبن ضرار الضبی من حفظه ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا عبدالله بن بکر السهمی عن حمید عن انس بن مالک قال قال رسول الله (ص) دخلتُ الجنة فاذا انا بقصر من ذهب فقلت لمن هذا القصر؟ فقیل لرجل من قریش، فظننتُ انّی انا هو فقال لعمربن الخطاب هذا او نحوه. (ذکر اخبار اصفهان ج1 ص351).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الحسین. صاحب عیون الاخبار گوید: قیل لضراربن الحسین: ما السرور؟ قال: لواء منشور و جلوس علی السریر و السلام علیک ایها الامیر. (عیون الاخبار ج 1 ص 258).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الخطاب بن مرداس بن کبیربن عمرو آکل السقب بن حبیب بن عمروبن شیبان بن محارب بن فهربن مالک الفهری. مردی شجاع و شاعر و سوار و از قائدین عرب و صحابی بود. وی روز غزو اُحد و خندق با مسلمین جنگهای سخت کرد و در فتح مکه اسلام آورد، و در فتح شام نیز وی را حکایاتی است. گویند در قریش اشعر از وی کس نبود و درفش کاویانی را در جنگ قادسیه وی بدست کرد و آن را به سی هزار درم بفروخت. فتح ماسبذان و شیروان نیز او کرد و در وقعهء اجنادین کشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص125، 164، 165) (امتاع الاسماع ص96، 152، 231، 232).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الشماخ، ملقب به مزرد(1). و صاحب تاج العروس در مادهء زَرَد، المزرد (کمحدث) ابن ضرار آورده است. لقب اخی الشماخ الشاعر.
(1) - التاج ص 190.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن القعقاع بن معبدبن زرارة. از سواران عرب که در وقعهء وقیط بکر و تمیم اسیر گرفته شد. وی صحابی است. (عقدالفرید ج6 ص46). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی سهل بن محمد عن الاصمعی قال اخبرنی شیخ مِنْ مَشْیَختنا، و ربما قال: هارون الاعور، ان قتیبة بن مسلم قال ارسلنی ابی الی ضراربن القعقاع بن معبدبن زرارة فقال: قل له قد کان فی قومک دماء و جراح، و قد احبوا ان تحضر المسجد فیمن یحضر، قال: فاتیته فابلغته فقال یا جاریة: غدّینی، فجاءت بارغفة خُشنٍ فثردتهن فی مریس(1) ثم برقتهن(2) فاکل قال قتیبة، فجعل شانه یصغر فی عینی و نفسی ثم مسح یده و قال: الحمدلله حنطة الاهواز و تمر الفرات و زیت الشّام ثم اخذ نعلیه و ارتدی. ثم انطلق معی و اتی المسجد الجامع فصلی رکعتین ثم احتبی فمارأته حلقة الا تفوضت الیه فاجتمع الطالبون و المطلوبون فاکثروا الکلام، فقال: الی ماذا صار امرهم؟ قال: الی کذا و کذا من ابل، قال: هی علی، ثم قام. (عیون الاخبار ج 1 ص 332 و 333).
(1) - فی هامش النسخة الفتوغرافیة: «المریس تمر و زیت» و فی القامورس انه التمر الممروس باللبن.
(2) - برق الطعام بزیت او سمن: جعل فیه منه قلی. (قاموس).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن صرد، مکنی به ابونعیم. محدث است. مأمون او را به معلمی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع ورزید. او راست: کتاب الوقف و الابتداء. (ابن الندیم).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عبدالمطلب. عم پیغمبر اکرم که با عبدالله و ابوطالب از یک مادر (فاطمه دختر عمرو المخزومیة) بود. رجوع به عقدالفرید ج3 ص263 و ج5 ص7 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عمرو الضبی، مکنی به ابوعمرو. رئیس فرقهء ضراریه از مجبره. بشربن المعتمر را کتابی است در رد وی. صاحب عقدالفرید در فصل کبرة السن گوید: عاش ضراربن عمرو حتی ولد له ثلاثة عشر ذکراً فقال: من سره بنوه ساءته نفسه(1). و صاحب عیون الاخبار هم گوید: قال ضراربن عمرو الضبی، و قد رُئی له ثلاثة عشر ذکراً قد بلغوا: من سره بنوه ساءته نفسه(2). و نیز صاحب عقدالفرید ذیل عنوان «النفس الملکیة» آرد: قیل لضراربن عمرو: ما السرور؟ قال: اقامة الحجة و ادحاضُ الشبهة.(3)و نیز گوید: قالوا: کانت فی ابی عمرو ضراربن عمرو ثلاثة من المحال: کان کوفیاً معتزلاً و کان من بنی عبدالله بن غطفان و یری رای الشعوبیة و محال ان یکون عربی شعوبیاً و مات و هو ابن سبعین سنة(4). (عقدالفرید ج8 ص147 و 148). صاحب عیون الاخبار گوید(5): قال ضراربن عمرو لابنته حین زوجها: امسکی علیک الفضلین: فضل الغلمة و فضل الکلام.
(1) - عقدالفرید ج 2 ص 360.
(2) - عیون الاخبار ج 2 ص 320.
(3) - عقدالفرید ج 7 ص 247.
(4) - کذا بالاصل. و لانعرف وجه الاحالة فی الثالثة او لعل فی الخبر نقصاً.
(5) - ج 1 ص 330.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن فضالة بن کلدة. شاعری است.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مالک (الازْور) بن اوس بن خزیمة الاسدی. از اَبطال عرب در جاهلیت و اسلام، صحابی و شاعری شریف، و هم اوست که مالک بن نویرة را که بعد از رحلت حضرت رسول به ردّت متهم شده بود به امر خالدبن ولید بکشت. وی در حرب یمامه قتالی سخت کرد تا آنجا که هر دو ساق وی قطع کردند و ناگزیر بزانو درآمد و جنگ می کرد و هم در آن حال پایمال و لگدکوب سُم ستوران گشت و پس از چند روز به یمامه یا جای دیگر گذشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص155) (المعرّب جوالیقی ص356).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مرة الشیبانی، مکنی به ابوسنان. تابعی است. شهاب بن عباد گوید که اصحاب ما گفته اند بکاؤن کوفه چهار تن اند: ضراربن مرة و عبدالملک بن ابجر و محمد بن سوقة و مطرف بن طریف. و ضرار پانزده سال پیش از مرگ گوری در خانهء خویش بکند و پیوسته بدانجا رفتی و ختم قرآن کردی. محاربی گوید: ضراربن مرة و محمد بن سوقه، چون روز آدینه فرازمی آمد گرد می آمدند و می گریستند. عبدالله بن الاجلح گوید که ضراربن مرة ما را گفتی: «لاتجیئون جماعة و لکن لیجی ء الرجل وحده فانکم اذا اجتمعتم تحدثتم و اذا کان الرجل وحده لم یخل من ان یدرس جزاه او یذکر ربه». ابوسنان گفت: قال ابلیس اذا استمکنت من ابن آدم ثلاثاً اصبت منه حاجتی، اذا نسی ذنوبه و استکثر عمله و اعجب برأیه. مصنف گوید ضرار از سعیدبن جبیر و دیگران اسناد کردی. (صفة الصفوة ج3 ص64 و 65).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مقرن. صحابی است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الرومیة. نام مادر معتضد خلیفهء عباسی است. رجوع به عقد الفرید ج 5 ص 406 و مجمل التواریخ ص 370 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الضبی، زیدالفوارس. پسر او حصین در یوم دارة مأسل به دست عتبة بن شتیر کشته شد و او با قوم خود به خونخواهی پسر برخاست. رجوع به عقد الفرید ج6 ص43 و 44 شود.
ضرارة.
[ضَ رَ] (ع مص) نابینا شدن. (منتخب اللغات). نابینائی. (دهار). || کمی در اموال و ذوات. (منتهی الارب). || گزند رسانیدن. (غیاث) (آنندراج).
ضراریة.
[ضِ ری یَ] (اِخ) یکی از شش فرقهء مجبره منسوب به ضراربن عمرو حِفص الفرد و اتفاقهما فی التعطیل انهما قالا الباری تعالی عالمٌ قادرٌ علی معنی انه لیس بجاهل و لا عاجز و اثبت الله تعالی ماهیة لایعلمها الا هو و قالا ان هذه المقالة محکیة عن ابی حنیفة رحمه الله و جماعة من اصحابه و ارادا بذلک انه یعلم نفسه شهادة لا بدلیل و لا خبر و نحن نعلمه بدلیل و خبر و اثبتا حاسة سادسة للانسان یری بها الباری تعالی یوم الثواب فی الجنة و قالا افعال العباد مخلوقة للباری. رجوع به ص94 از کتاب اول ملل و نحل شهرستانی چ مصر در حاشیهء ملل و نحل ابن حزم شود.
ضراس.
[ضِ] (اِخ) دهی است محاذی یمن. (منتهی الارب). دهی است در کوههای یمن. (معجم البلدان).
ضراس.
[ضُ] (ع اِ) درد دندان. (مهذب الاسماء). || کندی دندان.
ضراسی.
[ضَ سا] (ع ص، اِ) جِ ضَریس. (منتهی الارب).
ضراط.
[ضُ] (ع اِ) تیز. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). آواز تیز. (منتهی الارب). ضِرطه. ضرط. ریحی که به آواز از اسفل شکم برآید. (غیاث) (آنندراج). بادی که به آواز از مردم جدا شود. باد بُنِ آدمی. (دهار) : و جایگاه وزارت به اصیل روغدی تفویض کرد، او در ابتدا نحّاسی بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی دهشت ضراط و حباق از او روان. (جهانگشای جوینی).
ضراط.
[ضُ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گوز زدن. باد رها کردن از شکم. (مهذب الاسماء).
ضراط.
[ضَرْ را] (ع ص) تیزدهنده. (منتهی الارب).
ضراطمی.
[ضُ طِ می ی] (ع ص، اِ) بالهء (؟) سطبر برآمده. (منتهی الارب). من الارکاب ای الفروج الضخم الجافی المکتنز المرتفع.
ضراعت.
[ضَ عَ] (ع مص) فروتنی نمودن. || خواری نمودن. (تاج المصادر). خوار و حقیر گردیدن. (منتهی الارب). بزاری خواستن. زاری کردن. خواری و زاری نمودن. زاریدن. || سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب). ضعیف شدن. (زوزنی). || رام شدن. (منتهی الارب). استکانت. تضرع. عجز. (غیاث). ابتهال : حق طاعت و ضراعت او به تیسیر امل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص337). پیران و سالخوردگان بر سبیل ضراعت پیش خان آیند و دعا گویند. (جهانگشای جوینی).
آن امیران در شفاعت آمدند
وآن مریدان در ضراعت آمدند.مولوی.
ضراعة.
[ضُ عَ] (اِخ) قلعتی است به یمن. (معجم البلدان).
ضراغم.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضِرغام.
ضرافط.
[ضُ فِ] (ع ص) بزرگ جثهء فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرافة.
[ضُ فَ] (اِخ) جایگاهی است به نجد میان بصره و کوفه. (معجم البلدان). موضعی است نزدیک لعلع. (منتهی الارب).
ضراک.
[ضُ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. || (ص) درشت غلیظ. (منتخب اللغات). آنکه پی گلوی او درشت و سخت باشد. (منتهی الارب).
ضراکة.
[ضَ کَ] (ع مص) نابینا شدن. || درویش شدن. || بدحال شدن. || گول گردیدن. || بر جای ماندن. || درشت و سخت شدن پی و رگ حلق. (منتهی الارب). سخت اندام شدن. (زوزنی).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) هیزم ریزه. هیزم سست و نرم، یا آنکه خدرک نباشد او را. (منتهی الارب). هیزم. (مهذب الاسماء). هیزم افروخته. (منتهی الارب). هیزم ریزه که بدان آتش افروزند، و بفارسی فروزینه گویند. (منتخب اللغات). فروزینه. حصب. آتش افروزینه. (دهار). هیزم باریک و ریزه که بدان آتش افروزند. (غیاث) (آنندراج) : و تاج الدین زنگی والی بلخ که ضرام آن فتنه بود بمروالرّوذ تاخت. (جهانگشای جوینی). || زبانهء آتش. (دهار).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) درخت بطم. درخت کلنکور. (مهذب الاسماء).
ضرامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) ضِرام. رجوع به ضرام شود. || درخت حبة الخضراء که بفارسی بن گویند. (منتهی الارب).
ضراو.
[ضُ] (اِ) اسم نوعی از قنفذ کبیر است. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به ضرب شود.
ضراوت.
[ضَ وَ] (ع مص) ضَری. ضَراءة. آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب). سخت حریص شدن. (زوزنی) : ضراوت سفها در افساد حال و اتلاف مال رعیت زیادت می گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 383). قوت و ضراوت ابوعبدالله طائی در مباشرت حرب و چیرگی او بر سفک دماء و فتک اولیای خویش بدید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 351). || حریص بودن بر صید. || در پی صید دونده شدن سگ. (منتهی الارب). در پی صید دویدن سگ. || خوگر شدن چیزی را، و منه قول عمر (رض): ایّاکم و هذه المحازر فان لها ضراوة کضراوة الخمر. (منتهی الارب). || خوف کردن. (زوزنی).
ضرایب.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضریبه. (منتهی الارب). رجوع به ضریبة شود.
ضرایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضرّة. (منتهی الارب). هم شویان.
ضرایک.
[ضَ یِ] (ع ص، اِ) ضرائک. جِ ضریک. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رَ / ضَ] (ع اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مهذب الاسماء).
ضرب.
[ضَ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمین. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رِ] (ع ص) بسیار زننده. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونه. ج، ضُروب، اضراب. (مهذب الاسماء) : نهاد کوه بر دو ضرب است یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب است یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی که در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات)(1). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرینِ مصراع دوم در اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت پستان اشتر. (مهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی که مطربان برای نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره که بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر : سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک و کلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانه). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد به عدّهء آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَخر. (جرجانی). چون ضرب سه در چهار که حاصل آن دوازده و مثل اینست که «چهار» سه بار، یا «سه» چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد).(2)علامت ضرب «×» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب در 2 مساوی 4 یا 2 ضرب به 2 مساوی 4 یا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: ضرب چیست؟ عدد را چند بار دیگر کردن است و نمودهء او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن است که پنج هفت بار و یا هفت پنج بار. (التفهیم ص41). || ضرب شیئها در یکدیگر، شیئی که به شیئی درزنی مال آید و شیئی که بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی به کم شیئی زنی مال آید زیرا که کمی کمی را باطل تواند کردن. (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع به خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند که به عجز نیز نامیده می شود و نزد پاره ای دیگر قافیه را نیز گویند، چنانچه در مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیان عبارتست از اقتران صغری به کبری در قیاس حملی و آن را قرینه نیز نامند و بیان آن ضمن معنی لفظ قرینه بیاید ان شاء الله تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومیست که نسبت آن به یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر به واحد باشد مثلاً حاصل ضرب پنج در چهار که بیست می باشد نسبت آن به پنج مانند نسبت چهار است به یک، پس همچنانکه بیست چهار برابر پنج است همچنان چهار هم چهاربرابر یک می باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومی که نسبت یکی از دو عدد دیگر به آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی از آن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیه نامند و عدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه در اصطلاحات محاسبان مشاهده می شود. و نیز در تعریف ضرب گفته اند: عبارت است از جستجوی عدد سومی که اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر به دست آید چه قسمت در اربعهء متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را که بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار به دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یا مفرد است یا مرکب لهذا ضرب بر سه گونه باشد یا ضرب مفرد در مفرد و یا ضرب مفرد در مرکب، و یا ضرب مرکب در مرکب و نیز عدد یا صحیح است یا کسر و یا مختلط از صحیح و کسر است پس بدین اعتبار، منقسم می شود ضرب بر نُه قسم و چون عکس العمل در ضرب معتبر نیست، برای آنکه تأثیری در ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر است در پنج قسم: اول ضرب صحیح در کسر، دوم ضرب صحیح در مختلط، سوم ضرب کسر در کسر، چهارم ضرب کسر در مختلط، پنجم ضرب مختلط در مختلط. و ضرب منحط آن است که یکی از دو جنس را در دیگری ضرب کنی و حاصل را به طریق تنزیل پایه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه در دقیقه بدین طریق بثانیه رسد اما اگر به طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی در شرح زیج الغ بیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن است که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن است که حاصل قسمت را در شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی در شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمیع مراتب متجانسهء هر دو شکل مضروب و مضروب فیه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیه را شریک نامند - انتهی. || سیخول که خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود را چون تیر اندازد. (برهان). شَیهم. تشی(3)، و امروز آن را در افریقا ضربان نامند. صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف که آن حیوانیست به لغت همدان وی را سیهم گویند و بلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خار دراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد که تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد که سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمی بیاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی در اندام مالند چرک را زایل کند و کلف را جلا دهد البته. و این مولف گوید آنچه به مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحة الصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجع المفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - در این معنی تحریک اشهر است. رجوع به ضَرَب شود.
(2) - بُرجان بمعنی حاصل ضرب است و خلیل آن را بمعنی ضرب گرفته.
(3) - Porc-epic
ضرب.
[ضَ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر) :
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر :
بجمشید گفتا که ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.فردوسی.
شیرمردانی که همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رشّ؛ ضرب دردناک. رزمة؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن :
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکهء ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن :
چون سماع آمد ز اوّل تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.مولوی.
|| نوبت حرکت دادن مهره : امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود. (چهارمقالهء عروضی). || زدن. مایل بودن به گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَخر یضرب الی الصفرة. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای : و قال اذا کان کذا فلیس منه فضرب کل واحد منهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضربِ امثال؛ داستانها زدن. ضرب مثل؛ داستان زدن :
در مقامی که کند روی کنایه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضربِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی تا ظاهر شود اثر آن در غیر آن چیز. و در ضرب مثل تا مشابهت در بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامیده شده که شی ء محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی که در آغاز امر بیان شده در ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت برای هر حالت یا افسانه ای یا صفتی جالب نظر که شگفتی در آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمه در قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت در ثواب یا احباط عمل یا مدح یا ذم یا ثواب یا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام است بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومة و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو در کلام مجید امثال بسیاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 39/27). و در بیان و ایراد امثال نباید در اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه باید عین مثل را ایراد کرد. نبینی در این مثل که اعط القوس باریها، یاء باریها را ساکن تلفظ می کنند در صورتی که اصل تحریک یاء است، یا در این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، که اگر مخاطب مرد هم باشد تاء در ضیعت را مکسور تلفظ کنند تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیات ابی البقاء. || بیان کردن. (منتخب اللغات). بیان کردن برای کسی. (منتهی الارب). || رفتن در زمین به طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان به طلب رزق. (منتهی الارب). || دست کسی را در مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتن کسی را. || عقد بیع کردن با کسی. || برآمدن برای بازرگانی یا برای جنگ با کفار. || شتاب کردن. (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدن کسی را یا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بر کسی افکندن. (زوزنی). || اقامت کردن در جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن در آن حال. || قضای حاجت کردن. (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا کردن در آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره کردن. (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانه میان کسان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض؛ (مجهولاً) پشک زده شد زمین. || ورزیدن بزرگی و طلب کردن آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری کردن. (منتهی الارب). || خیمه برپای کردن. || پدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر).
-به ضرب دست، به ضرب شصت؛ با سعی و جدّ و زور و قوت.
-ضرب اصول؛ به اصول زدن دستک و انگشت و مانند آن. سعدی راست :
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
(از آنندراج).
-ضرب الأزب؛ ضربی که هرچند به شود نشان آن بماند. (غیاث).
- ضرب الفتح؛ نوعی از نوازش کوس و نقاره که در وقت فتح نوازند، و گویا شادیانه همانست، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیاث) (آنندراج).
-ضرب المثل؛ داستان زدن.
-ضرب کردن جامه؛ اصطلاحی بوده است صوفیان را ظاهراً بمعنی شق کردن جامه ولیکن این معنی محقق نیست : شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شد و جامه ضرب کرد(1). (اسرار التوحید 96).
(1) - ن ل: مخروق کرد.
ضربات.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضربة.
ضربان.
[ضَ رَ] (ع مص، اِمص) تپش. جنبش سخت شریان. تپیدن. زدن. (آنندراج) :
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون باضربان باشد و چون بی ضربانست
چون با ضربانست کند قوت او کم
ور کم نکند بیم خناق و خفقانست.
منوچهری.
|| درد ریش. (مهذب الاسماء). تیر. || تیر کشیدن(1): و ورق هذا النبات اذا دقّ و تضمد به مع دهن الورد نفع من اورام المقعدة و سکن ضربانها و اوجاعها. (ابن البیطار در شرح کلمهء آذان الارنب). || فِغ فِغ کردن: اذا سحق [الخردل] و وضع علی ضرس الدائم الضربان... تری منه نفعاً عجیباً. (ابن البیطار). جستن ریش و جراحت از درد. (تاج المصادر) (زوزنی). || پر شدن جراحت از ریم. (منتهی الارب). || ضربان، ضربانی؛ یکی از پانزده درد که صاحب نامند. ابوعلی در قانون در «اصناف الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سبب الوجع الضربانی ورم حارّ غیر بارد(؟) اذ البارد کیف کان، صلباً او لیّناً فانّه لایوجع، الا ان یستحیل الی الحارّ و انّما یحدث الوجع الضربانی من الورم الحارّ علی هذه الصفة اذا حدث ورم حار و کان العضو المجاور له حساساً و کان بقربه شریان یضرب دائماً لکنه لما کان ذلک العضو سلیماً لم یحس صاحبه بحرکة الشریان فی غوره فاذا الم و ورم صار ضربانه موجعاً. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: ضربان دردی است که در آن درد جستن رگهاء جهنده بیشتر شود. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المی است که می زند. || ضربان چشم؛ فغ فغ کردن چشم. || ضربان قلب؛ طپیدن دل. زدن دل. || برآمدن برای بازرگانی یا برای جنگ با کفار. (منتهی الارب). || شتاب کردن. || رفتن. (منتهی الارب).
(1) - elancement.
ضربان.
[ضُ] (ع اِ) نامی است که در افریقیه به شیهم دهند. تشی. ضَرب. شیهم. سیخول.
ضرب الاجل.
[ضَ بُلْ اَ جَ] (ع اِ مرکب)مدّت نهادن.
ضربت.
[ضَ بَ] (ع اِمص، اِ)(1) ضربه. رجوع به ضربه شود. زَخم. یک بار زدن. ج، ضربات : مردی از مسلمانان نامش واصل بن عمرو حمله کرد و روی به خاقان نهاد و او را یک ضربت بزد بر میان خود و خود از سرش بینداخت. (ترجمهء طبری بلعمی).
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
ناصرخسرو.
پادشاه کامران آن باشد که بضربت شمشیر آبدار خاک از زادبوم دشمن برآرد. (کلیله و دمنه).
-امثال: زدی ضربتی ضربتی نوش کن.
- ضربت خوردن از؛ زخم رسیدن بدو از: ضربت خوردن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب از ابن ملجم مرادی.
(1) - Le coup.
ضرب خانه.
[ضَ نَ / نِ] (اِ مرکب)ضرابخانه. میخکده. دارالضرب.
ضرب خوردگی.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب)(1) حالت و چگونگی ضرب خورده.
(1) - Contusion.
ضرب خوردن.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) صدمه و آسیب دیدن.
ضرب خورده.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) آسیب دیده.
-امثال: ضرب خورده جراح است.
ضرب دیدگی.
[ضَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ضرب دیده. ضرب خوردگی.
ضرب دیدن.
[ضَ دی دَ] (مص مرکب)صدمه خوردن. آسیب دیدن.
ضرب دیده.
[ضَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) آسیب و صدمه دیده.
ضرب زدن.
[ضَ زَ دَ] (مص مرکب) به بسیاری کار یا رفتار داشتن ستور یا کسی را.
ضرب زن.
[ضَ زَ] (نف مرکب) زننده با ضربت. زخم زننده. || (اِ مرکب) نوعی توپ. (فرهنگ نظام). و گوید این لفظ در عالم آرای عباسی نیز آمده است: موازی صد توپ ضرب زن... بتصرف توپچیان شاه عباس درآمد. (روضة الصفا ج 8).
ضرب گرفتن.
[ضَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)طبل زدن اصولدار مطربان و ورزشکاران. اصول نگاه داشتن با دورویه و ضرب و نقاره و طبل و امثال آن.
ضرب گیر.
[ضَ] (نف مرکب) آنکه با ضرب اصول نگاه دارد.
ضرب گیری.
[ضَ] (حامص مرکب) عمل ضرب گیر.
ضرب مطول.
[ضَ بِ مُ طَوْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چون بر رکن مرفل حرفی زیادت کنند مستفعلاتن کنند آن را ضرب مطول خوانند. (المعجم).
ضربة.
[ضُ بَ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضربه.
[ضَ بَ / بِ] (از ع، اِمص، اِ) ضربت. زخم. کوب. یک بار زدن. زد :
قابل امر شدن چون گوئی
پس بیک ضربه بپایان رفتن.عطار.
|| پانسه که بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). نقش. کعبتین (مجازاً) :
همه در ششدر عجزند ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است.
انوری.
-دوضربه زدن؛ از دو جای متمتع شدن.
-ضربه نهادن؛ گویا چیزی شبیه به طرح کردن و نهادن مهره باشد. در طرح حریف یک یا چند مهرهء خود را بعمد باطل می کند و در ضربه نهادن بحریف حق یک یا چند حرکت می دهد : کرمان که در عموم عدل و شمول امن و دوام خصب و فرط راحت و کثرت نعمت فردوس اعلی را دورخ(1) مینهاد و با سغد سمرقند و غوطهء دمشق لاف زیادتی(2) می زد امروز در خرابی، دیار لوط و زمین سبا را سه ضربه نهاد... (بدایع الازمان).
(1) - اصل: دوزخ، و تصحیح قیاسی است.
(2) - اصل: زیان، و تصحیح قیاسی است.
ضربی.
[ضَ] (ص نسبی) منسوب به ضرب.
- طاقِ ضربی؛ قسمی طاق که زنند از آجرهای به پهنا بهم پیوسته یعنی قطر طاق قطر اقصر آجر است.
-آلت ضربی؛ در آلات موسیقی، چون دف و دهل و دورویه و امثال آن.
|| جلد ضربی، جلد چرمی ضربی؛ که منقوش باشد.
ضربیط.
[ضَ] (اِخ) ناحیتی است به حوف مصر. (معجم البلدان).
ضرتان.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) سُرین به اعتبار دو طرف استخوان آن. || دو زن یک مرد را هر یکی از آن ضرّه است مر دیگری را. ج، ضرائر. || دو سنگ آسیا. (منتهی الارب). هر دو سنگ آس. (مهذب الاسماء).
ضرج.
[ضَ] (ع مص) شکافتن چیزی را. (منتهی الارب). شکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). || آلودن بخون. (منتهی الارب). آلودن. (منتخب اللغات). || افکندن چیزی را. (منتهی الارب). || اندوختن. (منتخب اللغات).
ضرجع.
[ضَ جَ] (ع اِ) پلنگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). نمر. (فهرست مخزن الادویه). ج، ضراجع.
ضرح.
[ضَ] (ع اِ) پوست. پوست تنک، یا عام است. (منتهی الارب).
ضرح.
[ضَ] (ع مص) راندن. یکسو کردن. (منتهی الارب). || دور کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || باطل کردن گواهی کسی را و از اعتبار انداختن. (منتهی الارب). جرح کردن گواهی کسی و دور کردن آن از خود. (منتخب اللغات). || لگد زدن ستور. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || گور کندن برای میت. (منتخب اللغات). گور کردن برای میت. (منتهی الارب). گور کردن. (زوزنی). زمین کندن. (تاج المصادر). || لحد کندن در گور. (منتهی الارب). || رهایی دادن. (منتخب اللغات).
ضرح.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد تبه کار. (منتهی الارب). مرد فاسد. (منتخب اللغات). || نیّةٌ ضَرَحٌ؛ آهنگ دور و دراز. (منتهی الارب). نیت دور. (منتخب اللغات).
ضرداخ.
[ضِ] (ع ص) نخلة ضرداخ؛ خرمابن بهتر و برگزیده و نجیب. (منتهی الارب).
ضردخ.
[ضِ دِ] (ع ص) کلان از هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع اِ) زیان. (مجمل اللغة). آزرم. مقابل نفع و سود. خلاف نفع. (محمودبن عمر) : حصیری را مالشی فرماید چنانکه ضرر آن به سوزیان و به تن وی رسد. (تاریخ بیهقی). بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته شد. (تاریخ بیهقی ص385).
گویند که از فتح ضرر باشد باشد
بر دشمن دین دایم بیشک ضرر فتح.
مسعودسعد.
... و رفتن بر اثر هوا که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوا نیست. (کلیله و دمنه).
چشم تو ترکانه درآمد بصید
دل نه که جان را ضرری اوفتاد.
میر حسن دهلوی.
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد.صائب.
-امثال: ضرر تلخ است.
هرچه از ضرر برگردد نفع است.
هر ضرری خالی از نفعی نیست.
|| گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مجمل اللغة). || بدحالی. (منتهی الارب). ناسازگاری. ناسازواری. || تنگ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مکانٌ ذوضرر؛ جائی تنگ. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گویند: لا ضرر علیک؛ یعنی تنگی نیست بر تو. || کرانهء غار. (منتخب اللغات). لب غار. || کمی و نقصان در چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع مص) گزاییدن. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرر، در اصطلاح پزشکان عبارتست از جریان خون از جراحت. کذا فی حدودالامراض.
- ضرر زدن؛ زیان دادن.
- ضرر کشیدن؛ زیان بردن.
ضرز.
[ضَ] (ع اِمص) ضَرزُ الارض؛ نیک همواری زمین و قلت درشتی آن. (منتهی الارب).
ضرز.
[ضِ رِزز] (ع ص) نیک زفت و بخیل. (منتهی الارب). آنکه هیچ چیز ندهد البته. (مهذب الاسماء). || سنگ سخت. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضرزل.
[ضِ زِ] (ع ص) نیک آزمند و بخیل. (منتهی الارب).
ضرزم.
[ضِ زِ / ضَ زَ] (ع ص، اِ) ماده شتر کلان سال. آنکه در وی بقیه ای از جوانی باشد. کلان سال اندک شیر. (منتهی الارب). اشتر پیر. (مهذب الاسماء). || افعیً ضِرزم؛ مار سخت گزنده. (منتهی الارب).
ضرزمة.
[ضَ زَ مَ] (ع مص) سخت گزیدن. دندان فروبردن. (منتهی الارب).
ضرزة.
[ضِ رِزْ زَ] (ع ص) امرأةٌ ضِرِزة؛ زن پست بالای ناکس. (منتهی الارب).
ضرزیک.
[ضِ] (اِ) نوعی از توپ. (غیاث) (آنندراج).
ضرس.
[ضِ] (ع اِ) دندان. (دهار) (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). سِنّ. ج، ضُروس، اضراس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). و اضراس نام دیگر دندانهای آسیا یعنی طواحن است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). دندان کرسی. (بحر الجواهر). و آن شانزده دندانست از پس ضواحک، هشت بر بالا و هشت بر زیر، چهار بر جانب راست و چهار بر جانب چپ. نام دندان آسیاست. دندان بزرگ یعنی دندان آسیا که بهندی داره گویند. (غیاث).
- به ضرس قاطع؛ از روی یقین.
|| درد دندان. دندان درد(1). || پشتهء درشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بارانِ اندک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). ج، ضروس. || (مص) طول قیام در نماز. (منتهی الارب). بسیار ایستادن در نماز. (منتخب اللغات). || بند کردن چشم برقع. || (اِ) گیاه شیح. (منتهی الارب). درمنه. (منتخب اللغات). || درخت رمث که بیخ آنها پوسیده و خورده شده باشد. || سنگ که بدان گرداگرد چاه را برآورند. (منتهی الارب). سنگی که به آن چاه را بگیرند. (منتخب اللغات). ج، ضُروس. || ضرس العیر؛ لقب شمشیر علقمة بن ذی قیفان است. (منتهی الارب).
(1) - Odontalgie.
ضرس.
[ضَ] (ع مص) گزیدن سخت. (منتهی الارب). سخت گزیدن. (منتخب اللغات). || سخت شدن روزگار بر کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سختی زمانه. || سکوت تمام روز تا شب. (منتهی الارب). خاموش بودن تا شب. (منتخب اللغات). || بریدن بینی شتر به سنگ سپس آن گذاشتن بر آن دوال یا زه را تا رام شود. (منتهی الارب). || بدندان آزمودن چوب را بنرمی و سختی. (منتهی الارب). بدندان نرمی و سختی چوب آزمودن. (منتخب اللغات). دندان بر تیر نهادن و جز آن. (تاج المصادر). دندان بر تیر نهادن تا سخت است یا سست. (زوزنی). || برزیدن چاه به سنگ. (تاج المصادر). چاه به سنگ برآوردن. (زوزنی). برآوردن گرداگرد چاه را از سنگ. (منتهی الارب). || کند شدن دندان از ترشی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (زوزنی) (تاج المصادر). خیره شدن دندان. خیرگی دندان. رجوع به خیرگی شود. || (ص، اِ) زمین که جای جای گیاه دارد. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (ع ص) آنکه خشم گیرد از گرسنگی (منتهی الارب). غضبناک از گرسنگی. || بدخو. (منتخب اللغات). مرد تندخو. (منتهی الارب). مردی درشت. (مهذب الاسماء). ضَرِسٌ شَرِسٌ؛ مرد دشوارخو. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (اِخ) نام اسپی که نبی (ص) از فزاری خرید و نام آن به سکب تغییر فرمود. (منتهی الارب).
ضرسام.
[ضِ] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضرسامة.
[ضِ مَ] (ع ص) ناکس بیمروت. || سست حقیر. (منتهی الارب). || داهیه. (مهذب الاسماء).
ضرس العجوز.
[ضِ سُلْ عَ] (ع اِ مرکب)سعدان(1). حَسک.(2) حسک است، و گویند خار سعدان است. (تحفهء حکیم مؤمن). خَسک. (اختیارات بدیعی). شوک السعدان را نامند، و گویند حسک است. (فهرست مخزن الادویه). ضریر انطاکی در تذکره گوید: ضرس العجوز حسک است نه سعدان چنانکه گمان برده اند.
(1) - Neurada.
(2) - Tribulus. Chausse-trappe.
ضرضائیل.
[ضَ] (اِخ) نام ملکی است از ملائکهء وحی. (حبیب السیر ج 1 ص 115).
ضرضم.
[ضَ ضَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (فهرست مخزن الادویه). || ددِ نر. (منتهی الارب). سباع نر. (فهرست مخزن الادویه).
ضرط.
[ضَ] (ع مص) ضَرِط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رِ] (ع مص) ضَرط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رَ] (ع اِمص) سبکی ریش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باریکی ابرو. (منتهی الارب). تنکی ابرو. (منتخب اللغات).
ضرطاء .
[ضَ] (ع ص) زن باریک ابرو. (منتهی الارب).
ضرطم.
[ضِ طِ] (ع ص) کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) ضُراط. تیز. گوز. حبقه. صوت اسفل آدمی.
ضرع.
[ضَ] (ع اِ)(1) پستان، و هو للظلف و الخف او للشاة و البقر و نحوهما. ج، ضروع. (منتهی الارب). پستان گاو و گوسفند. (دهار). پستان اشتر. (مهذب الاسماء). پستان گاو و گوسفند و غزال و امثال آن. پستان شتر و گاو و گوسفند و مانند آن، یا آنکه مخصوص بقر و غنم است. (منتخب اللغات) :
آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر
تا پدر کردش قرین آن خود مگیر.مولوی.
پستان، و آن چیزی باشد از انسان و حیوان دیگر که شیر از آن دوشند. (برهان). پستان حیوان است و مولد خلط کثیف و دیرهضم و مدر بول زنان و جهت رفع خمار و معده ای که اخلاط حاره در آن موجود باشد نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). محل اللبن من الحیوان رَدی ءالمأکول عصبانی لاخیر فی کیموسه. (تذکرهء ضریر انطاکی). بهترین پستان آن بود که از حیوانی گیرند که گوشت وی نیکو بود و در وی شیر بسیار بود، و طبیعت وی سرد و خشک بود و اولی آن بود که با افاویه خورند زود از معده بگذرد، و شریف گوید آن شیردار که شیر وی اندک بود چون بخورد شیر وی زیاده گردد. (اختیارات بدیعی). بپارسی پستان از غیر انسان را گویند، بهترین پستانهای حیوانات پستان گوسفند بود، طبیعتش سرد و خشک است در اول که به داروهای گرم خورند تا زود از معده بگذرد، و منفعت او آن است که چون بروغن بریان کرده بخورند ادرار شیر کند. || شبرق، و آن گیاهی است در عربستان. (از حاشیهء مثنوی). نام گیاهی است. (غیاث) :
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم ضرع.مولوی.
|| دوشیدنی. شیرده: ما له حرث و لا ضرع، ما له زرع و لا ضرع.
(1) - Mamelle.
ضرع.
[ضَ] (ع مص) ضراعة. زاری و خواری. زاریدن. خوار و حقیر گردیدن. || فروتنی کردن. || رام شدن. || رام کردن اسپ. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضِ] (ع اِ) مثل و مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تاه رسن. ج، ضروع، اضرع. (منتهی الارب). || استواری رسن. (منتخب اللغات).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرَع (بصورت واحد)، و گویند: رجل ضَرَع و قوم ضَرَع. || مُهْرٌ ضَرَعٌ؛ اسب کرهء ناتوان که دویدن نتواند جهت سستی و ناتوانی. (منتهی الارب). || ریزه و خرد از هر چیزی. (منتهی الارب). چیز خرد. || خردسال. (منتخب اللغات). کم سن سست بدن ناتوان ناآزموده کار. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) جِ ضَرَع. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
ضرع.
[ضَ رِ] (ع ص) متواضع. || رام. (منتهی الارب). || خوار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سست ناتوان. (منتهی الارب). ضعیف. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات).
ضرعاء .
[ضَ] (اِخ) نام دهی است. عرّام گوید در پائین رخیم نزدیک ذَرة دهی است ضرعة نام که در آن قصور و منبر و حصون است و در زراعت آن هذیل و عامربن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان).
ضرعاء .
[ضَ] (ع ص) زن کلان پستان و کذا گوسفند کلان پستان. (منتهی الارب).
ضرع الکلبة.
[ضَ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)سنجد. رجوع به سنجد شود. || زقوم. رجوع به ضروع الکلبة شود.
ضرعمط.
[ضُ رَ مِ] (ع ص، اِ) شیر دفزک زدهء جغرات شده. || مرد آرزومند هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرعة.
[ضَ رَ عَ] (ع ص) رام. || متواضع. || خوار و حقیر. (منتهی الارب).
ضرغاطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) گل و لای. (منتهی الارب).
ضرغام.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشه. ضرغامة. (منتهی الارب). شیر. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (دهار). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. ج، ضراغم :
ارجو که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.فرخی.
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست بهر بیشه ای کنون ضرغام.
مسعودسعد.
جائی که بأس حسام و صولت بهرام و سورت ضرغام روی نمود، بخوادع کلام و روادع ملام التفاتی نرود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص288).
ضرغام روذ.
[ضِ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضرغامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. ضرغام. || مرد دلاور. (منتهی الارب). گشن قوی و توانا. مرد سخت. وفی نسخة و الوحل الشدید، فسّرها گل و لای شدید. (منتهی الارب).
ضرغد.
[ضَ غَ] (اِخ) کوهی است و گویند سنگستانی است در بلاد غطفان. یا آبی است در نجد ازآنِ بنی مرة میان یمامه و ضریه، و نیز گویند مقبره ای است. (معجم البلدان).
ضرغم.
[ضَ غَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد.
ضرغمة.
[ضَ غَ مَ] (ع مص) ضَرغمت الابطال؛ شیری کردند دلاوران و شیر شدند. (منتهی الارب).
ضرف.
[ضَ رِ] (ع اِ) درخت انجیر. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه). بعضی گفته اند درختی است کوهی در بزرگی و در برگ مانا بدرخت اثاب. بار آن سپید مدور و پهن، مانند تین الحماط الصغار و تلخ. می شکنند آن را بدندان و میخورند آن را مردم و طیور و بوزنگان. (منتهی الارب).
ضرفاطة.
[ضِ طَ] (ع ص) مرد کلان شکم فربه بزرگ هیکل. (منتهی الارب).
ضرفطة.
[ضَ فَ طَ] (ع مص) بستن و محکم گردانیدن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب).
ضرفطی.
[ضِ رِ طی ی] (ع ص) فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضُ فَ] (ع اِمص) بسیاری. گویند: هو فی ضرفة خیر؛ ای کثرته. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضَ رِ فَ] (ع اِ) یکی درخت انجیر. (منتهی الارب). انجیر وحشی(1). درخت کوهی. ج، ضرف. (مهذب الاسماء).
(1) - Bouc.
ضرکاء .
[ضُ رَ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). فقراء بائسین.
ضرم.
[ضِ / ضُ](1) (ع اِ) درختی است خوشبو، بار آن مانند بلوط است و شکوفه اش مانند شکوفهء سعتر، شهد آن نیکو باشد، یا آن اسطوخودوس است بیونانیه. (منتهی الارب). اسطوخودوس(2). (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). درختی است خوشبو که ثمرش چون بلوط و شکوفه اش چون شکوفهء خرماست، و برخی گفته اند که بیونانی آن را اسطوخودوس گویند. (منتخب اللغات). نام داروئی که بیونانی اسطوخودوس گویند و آن شاه اسفرم رومی است، علت صرع را نافع باشد. (برهان).
(1) - برهان این لغت را بفتح اول آورده است.
(2) - Stoechas.
ضرم.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضَرمة. (منتهی الارب). چیزهای نیم سوخته. (منتخب اللغات).
ضرم.
[ضَ رَ] (ع مص) سخت گرسنه گردیدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (زوزنی). سخت شدن گرسنگی. (منتخب اللغات). || سخت شدن سوزش و حرارت چیزی. (منتهی الارب). || افروخته شدن آتش. (زوزنی). افروخته شدن آتش و شعله زدن آن. (منتهی الارب). زبانه زدن آتش. (تاج المصادر). افروختن آتش سخت. (منتخب اللغات). || افروخته شدن بر کسی از خشم. (منتهی الارب). غضبناک شدن. (منتخب اللغات). || نیک خوردن طعام و چیزی نگذاشتن از آن. (منتهی الارب).
ضرم.
[ضَ رِ] (ع ص) گرسنه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || فَرَسٌ ضَرِم؛ اسبی دونده. (مهذب الاسماء). اسپ تیزرفتار. (منتخب اللغات). اسپ بسیار تیز دونده. (منتهی الارب). || (اِ) بچهء عقاب. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). فرخ العقاب. (فهرست مخزن الادویه).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (ع اِ) نیم سوخته از شیحه و از شاخ خرما. ج، ضَرَم. (منتهی الارب). نیم سوز. هیزم نیم سوخته. هیزم آتش گیر. (مهذب الاسماء). || خدرک آتش. || آتش. (منتهی الارب). || ما بها نافخ ضرمة؛ یعنی نیست در آن کسی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (اِخ) یومُ ضرَمة؛ نام جنگی از جنگهای عرب. (عقد الفرید ج6 ص75).
ضرمة.
[ضِ مَ] (اِخ) ابن ضِرمة. جد است هاشم بن حُرمله را. (منتهی الارب).
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع مص) ضُرُوّ. بیرون جهیدن خون از رگ. (منتهی الارب). شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (زوزنی). شریدن خون از جراحت. (تاج المصادر).
ضرو.
[ضُ رُوو] (ع مص) ضَرْو. رجوع به ضَرْو شود.
ضرو.
[ضِرْوْ] (ع اِ) بچهء دوندهء سگ. (منتهی الارب). || سگ صید. (مهذب الاسماء). سگ شکاری. (فهرست مخزن الادویه). || اندک از جذام که خوره باشد. (منتهی الارب). || بن (در این معنی بفتح اول نیز آید). (منتهی الارب). ج، اضراء. کمکام یا صمغ آن. (منتهی الارب). خنجک و آن نام درختی باشد. (بحر الجواهر). صمغ درخت کمکام و آن را از یمن آرند. (مفاتیح). بطم. حبة الخضراء. شلم این درخت حسن لَبه است (حصی لبان). شجرة المصطکی. افواه الطیب(1). ضرو، مانند درخت بلوط است برگش بسرخی زند و چوبش در عمارات بقای عظیم دارد. (نزهة القلوب). صمغ الکمکام. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گروهی گفته اند که درخت حبة الخضراء (ونیزه) که کهن شود و بزرگ باشد، آن را ضرو گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضرو، کمکام و صمغ الکمکام صمغ این درخت است. ابن الاعرابی گوید که ضرو درخت بطم را گویند یعنی درخت حبة الخضراء را و ذکر او در حرف باء کرده شده است. ارجانی گوید او گرم است در سه درجه و خشکست در دو درجه و اطلاق شکم را دفع کند و درد دهان را که بتازی آن را قلاع گویند بغایت مفید باشد و زداینده است هر اعضا را و آماسها را تحلیل کند و از عمق تن مادّه های غلیظ را بکشد و دفع کند. ابن ماسویه گوید: قوت او چون قوت لادن است و او را در عطرها بکار برند و محمد زکریا گوید هرکه را قُلاع باشد چون از او در دهان گیرد درد دهان را دفع کند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). درختی است در کوهستان یمن مانند درخت بلوط بزرگ الا از وی نیکوتر بود و ورق وی بسرخی مایل بود و ثمر وی مانند خوشهء بطم لیکن حب وی بزرگتر بود و ورق وی چون بپزند و صافی کنند و دیگر بر سر آتش نهند و بپزند تا نزدیک به انعقاد بعد از آن بردارند و استعمال کنند جهت خشونت سینه و سرفه که از سردی بود و درد دهان و گویند قلاع را ساکن کند درحال و صمغ وی می آورند بمکه، و به قوت مانند لادن بود در بویهای خوش زنان بکار دارند و خوشبوی بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دوم و گویند در سیوم و تر بود در اول و گویند خشک در اول و بعضی گویند کمکام ورق درخت ضرو است و گویند کمکام لحای وی است یعنی پوست بیخ آن، صمغ ضرو معروفست به کمکام و طبیعت آن گرم است در دوم و خشک در اول، محلل و جذاب(2) بود از عمق بدن، و اسحاق بن سلیمان گوید که حب آن ریاح بلغمی را تحلیل دهد و رازی گوید ضرو جهت دفع قلاع و اطلاق بطن نیکو بود و شریف گوید روغن بسیار از حب وی بیرون آید و بادها بشکند و محلل و مجفف بود و چون ورق وی با روغن بپزند و در گوش چکانند درد دندان را ساکن کند و چون به آب بپزند و طبیخ آن مضمضه کنند بُن دندان را محکم گرداند و بلغم را زایل کند و چون ورق تازهء وی همچنان بسوزانند تا خاکستر گردد و به آب بپزند و صاف کنند و مقدار سی درم بیاشامند درد خاصره زایل کند و فحم چوب وی جهت جراحتها نیکو بود و قطع خون رفتن بکند خاصه از جراحت ختنهء اطفال، و اسحاق بن عمران گوید بدل ضرو یمنی ضرو اندلس بود و بعضی گویند ضرو درخت حبة الخضراء است و این مؤلف گوید آنچه بمکه می آورند ربّالضرو خوانند بوی دهان خوش کند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). اسم درختیست در بلاد یمن شبیه بدرخت بلوط و ثمرش مثل بطم و دانهء او بزرگتر از آن و صمغ او معروف به حصی لبان است. شاخ و برگ و بار او گرم و خشک و آب مطبوخ او که با شکر بقوام آورند جهت خشونت حلق و سرفه و درد دهان نافع و روغن دانهء او خوشبو و مجفف و محلل بلغم و ریاح و جهت تقویت معده و جرب حیوانات مفید و بدلش روغن حب البطم است و برگش خوشبو و طبیخ او بقدر سه وقیه رافع درد تهیگاه و مضمضهء او جهت قلاع و تقویت لثه مؤثر و عصارهء او قوی و روغنی که در آن برگ او را جوشانیده باشند جهت درد گوش و چوب سوختهء او جهت قطع خون جراحات و قروح مقعد و قضیب نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). شجرةٌ یمانیةٌ کالبلوط الا ان اوراقها لیست شائکة و تحمل عناقید فوق حجم الحیة الخضراء و هذه الشجرة لم یعرفها غالب اهل هذه الصناعة بحقیقتها و الصحیح انها الکمکام و ان صمغها هو المعروف بالحصی لبان الجاوی علی ما صححته بعد مشقة و هی حارة یابسة فی الثالثة او یبسها فی الاولی قابضة تحذو اللسان و تنفع من القلاع و مرض اللهاة و الصدر و السعال و المقعدة و آلات التناسل مطلقاً و الاغتسال بها یقوی البدن و یحفظ الشعر و یحل الصلابات و صمغها المذکور من اجود الصموغ رائحة و اجوده الابیض المشرب بالحمرة الطیب الرائحه اذا القی فی النار و یغش بالمصطکی و الکندر و الصمغ اذا طبخ فی النخالة و طبقت فی فصوص الجاوی ایاماً و رفعت کما جربته و الفرق بینهما الدخان و یقوی القلب و یسر النفس بخوراً و یشد اللثة مضغاً و یحس النزلات طلاء و جب هذه الشجرة اذا مضغ نقی الرأس و دهنه یحلل الریاح المزمنة. (تذکرهء ضریر انطاکی). صاحب البیان و التبیین گوید قضبان المساویک، البشام و الضرو و العنم و... (ج 3 ص 77).
(1) - Lentisque. (2) - ن ل: جداب (؟). جدات.
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع اِ) بن. ضِرو. رجوع به ضِرو شود. ج، اَضراء. (منتهی الارب).
ضروان.
[ضَ رَ] (اِخ) شهرکی است نزدیک صنعاء و بنام وادئی که بهمین نام و در کنار آن واقعست موسوم گردیده و بین آن وادی و صنعا چهار فرسنگ است. یاقوت در وصف آن گوید: و هو واد ملعون حرج مشئوم حجارته تشبه انیاب الکلاب لایقدر احد یطؤه بوجه و لا سبب و لاینبت شیئاً و لایستطیع طائر ان یمرّ به فاذا قاربه مال عنه و قیل هی الارض التی ذکرها الله تعالی فی کتابه العزیز و قیل انها کانت احسن بقاع الله فی الارض و اکثرها نخلاً و فاکهةً و ان اهلها غدوا الیها و تواصوا الا یدخلها علیهم مسکین فاصبحوا فوجدوا ناراً تأجج فمکثت النار تتقد فیها ثلاثمائة سنة. (معجم البلدان). ضروان نام دهی است. (غیاث) (آنندراج).
- اصحاب ضروان؛ دربارهء اصحاب ضروان ابوالفتوح رازی در تفسیر (ج 4 ص377) ذیل آیهء «انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنة اذ اَقْسَموا لَیَصْرِمُنَّها مُصبحین (68/17) آرد:... بیازمودیم ایشان را یعنی اهل مکه را چنانکه امتحان و ابتلا کردیم اهل آن بستان را یعنی اهل صروان (کذا به صاد مهمله) را. ابوصالح گفت از عبدالله عباس، بستانی است در یمن آن را صروان خوانند پیش از صنعا به دو فرسنگ بر گذر آنانکه بصنعا روند و مردی را بود از اهل صلاح و نمازکن و عادت او آن بود که چون خرما خواستی بریدن هرچه از درخت بیفتادی درویشان را بودی و تا بر درخت بودی رهگذریان را منع نبودی و چون تمام بچیدی حق تمام بدرویشان دادی و خدای تعالی او را از برای آن برکت می داد، چون مُرد و از دنیا برفت سه پسر بود او را بمیراث به ایشان رسید با یکدیگر گفتند ما این نتوانیم کرد که پدر ما کرد از آنکه یک نیمه از میوهء این بستان کمابیش بدرویشان دادی که ما را عیال بسیار است و مال اندک راه برگرفتند برهگذران و چون وقت ارتفاع بود درویشان بعادت آمدند گفتند امروز و فردا وقت نیست هنوز. آنگه اتفاق کردند که شبی بروند و در شب برِ آن درختان باز کنند پنهان از درویشان و بر آن سوگند خوردند و استثنا نکردند آن شب که به این اتفاق کردند عذابی بیامد و آتشی و جملهء درختان را با بَر بسوخت. خدای تعالی در این آیه قصهء ایشان کرد :
قصهء اصحاب ضَرْوان خوانده ای
پس چرا در حیله جوئی مانده ای.مولوی.
ضروب.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضرب. گونه ها. روشها. اقسام. انواع. اصناف : خلف بفنون زرق و ضروب حیل محاضران را تشویش می داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 56).
-ضروب اشکال قیاس؛ انواع اشکال قیاس.
-ضروب الامثال؛ علم ضروب الامثال. قال المیدانی ان عقود الامثال یحکم بأنها عدیمة اشباه و امثال تتحلی بفرائدها صدور المحافل و المحاضر و یتسلی بفوائدها قلب البادی و الحاضر و تقید اوابدها فی بطون الدفاتر و الصحائف و تطیر نواهضها فی رؤس الشواهق و ظهور المنایف و یحتاج الخطیب و الشاعر الی ادماجها و ادراجها لاشتمالها علی اسالیب الحسن و الجمال و کفی جلالة قدرها ان کتاب الله سبحانه و تعالی لم یعر من وشاحها و ان کلام نبیه (ص) لم یخل فی ایراده و اصداره من مثل یحوز قصب السبق فی حلبة الایجاز و امثال التنزیل کثیرة. و اما الکلام النبوی من هذا الفن فقد صنف العسکری فیه کتاباً برأسه من اوله الی آخره و من العلوم ان الادب سلم الی معرفة العلوم. به یتوصل الی الوقوف علیها و منه یتوقع الوصول الیها غیر ان له مسالک و مدارج و لتحصیله مراقی و معارج و ان علی تلک المراقی و اقصاها و ادعر تلک المسائل و اعصاها هذه الامثال الواردة من کل مرتضع درر الفصاحة یانعاً و ولیداً فینطق بما یعبر به المعبر عنها حشواً فی ارتقاء معارج البلاغة و لهذا السبب خفی اثرها و ظهر اقلها و من حام حول حماها علم ان دون الوصول الیها احرق من خرط القتاد و ان لا وقوف علیها الا للکامل المعتاد کالسلف الماضین الذین نظموا من شملها ما تشتت و جمعوا من امرها ما تفرق فلم یبقوا فی قوس الاحسان منزعاً. (کشف الظنون).
- ضروب قیاس؛ انواع قیاس(1).
(1) - Modes du syllogisme.
ضروب.
[ضَ] (ع ص) بسیار زننده. یقال: رجلٌ ضروب؛ ای شدیدالضرب و کثیره. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضُ] (ع مص) کاسد گردیدن بازار. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضَ] (ع ص) ستور لگدزن. (منتخب اللغات). اسب لگدزن. (مهذب الاسماء). اسپ بسیار لگدزن. اسپ دست و پا زننده، یا عام است. || قوس ضروح؛ کمان نیک دوراندازنده تیر را. (منتهی الارب). کمان سخت که تیر را سخت جهاند. (منتخب اللغات).
ضرور.
[ضَ] (ع ص) بایسته. واجب. لازم.
-ضرور بودن؛ بایستن. دربایستن. صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :
گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست
عمری چنین به حکم ضرور تو سوختم.
بابافغانی.
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرور آمد
مرارت دارد این معجون به تأثیری ضرور آمد.
میر محمدعلی رائج.
از لطف توام هرچه ضرور است مهیاست
چیزی که من امروز ندارم غم فرداست.
شفیع اثر.
ضرورت.
[ضَ رو رَ] (ع اِ) ضرورة. نیاز و حاجت. (منتهی الارب). حاجت. (منتخب اللغات) : اکنون ضرورتی پیش آمده است. (کلیله و دمنه). درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس. (گلستان). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان). || (اِمص) بیچارگی. || درماندگی. (دهار) :
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.اوحدی.
|| ناگزیری. (دهار). ناچاری : من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص179). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها باید زد و از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. (تاریخ بیهقی ص60). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است. (تاریخ بیهقی ص593). خداوند ما را کشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. (تاریخ بیهقی ص583). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. (تاریخ بیهقی ص555). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. (تاریخ بیهقی ص453). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است. (تاریخ بیهقی ص460). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت، امروز بمصر و شام بودیمی. (تاریخ بیهقی ص294). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص235). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص94). لشکر قصد جان وی [ غازی ] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی ص233).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.معزّی.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدهء مقرر بیرون آمد. (کلیله و دمنه). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. (کلیله و دمنه). بضرورت زن در حیله ایستاد. (کلیله و دمنه). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت و به غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص349). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبهء او می رفتم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 328). بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.سعدی.
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی
ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد بدرخت.
سعدی.
|| بایستگی. دربایستن. دربایست. || ناکامی. (دهار). || بداهت. ضروری. غیرمحتاج به نظر و فکر.
-بالضرورة؛ لاجرم. بضرورت. ناچار. بناچار. لابد. ناگزیر : خاصه که بضرورت غذا باز می باید گرفت. (ذخیرهء خوارزمشاهی).ضرورةً. بناچار. اضطراراً. ناچار. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرورة، فی اللّغة الحاجة. و عند اهل السّلوک هی ما لا بدّ للانسان فی بقائه. و یسمّی حقوق النّفس ایضاً کما فی مجمع السّلوک. و عند المنطقیّین عبارة عن استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع سواء کانت ناشئة عن ذات الموضوع او عن امر منفصل عنها. فانّ بعض المفارقات لو اقتضی الملازمة بین امرین یکون احدهما ضروریاً للآخَر فکان امتناع انفکاکه من خارج و المراد استحالة انفکاک نسبة المحمول الی الموضوع فتدخل ضرورة السّلب. و المعتبر فی القضایا الموجهة هی الضروریة بالمعنی المذکور. و قیل المعتبر فیها الضرورة بمعنی اخص من الاوّل. و هو استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع لذاته. و الصحیح الاوّل و تقابل الضرورة اللاضرورة و هی الامکان و الضرورة خمس: الاولی الضرورة الازلیة وهی الحاصلة از و ابداً. کقولنا: الله تعالی عالم بالضرورة الازلیّة. و الازل دوام الوجود فی الماضی و الاَبَد دوامه فی المستقبل. و الثانیة الضّرورة الذاتیة ای الحاصلة مادامت ذات الموضوع موجودة و هی اما مطلّقة کقولنا: کل انسان حیوان بالضرورة او مقیدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الدوام الازلی. و المطلقة اعمّ من المقیدة لانّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیدة بنفی الضرورة الازلیّة اعم من المقیّدة بنفی الدّوام الازلی. لانّ الدّوام الازلی اعم من الضرورة الازلیّة فانّ مفهوم الدوام شمول الازمنة. و مفهوم الضرورة امتناع الانفکاک و متی امتنع انفکاک المحمول عن الموضوع ازلاً و ابداً یکون ثابتاً له فی جمیع الازمنة ازلاً و ابداً بدون العکس فیکون نفی الضّرورة الازلیة اعم من نفی الدوام الازلی و المقیّد بالاعمّ اعم من المقیّد بالاخص لانّه اذا صدق المقید بالاخص صدق المقیّد بالاعم و لاینعکس. و فیه ان هذا علی الاطلاق غیر صحیح فانّ المقیّد بالقید الاعم انّما یکون اعم. اذا کان اعم مطلقاً من القیدین او مساویا للقید الاعم. اما اذا کان اخص من القیدین او مساویا للقید الاخص فهما متساویان او کان اعم منهما من وجه فیحتمل العموم و التساوی کما فیما نحن بصدده. و الضرورة الازلیة اخص من الضرورة الذاتیة المطلقة لانّ الضرورة متی تحقّقت ازلاً و ابداً تتحقق مادام ذات الموضوع موجودة من غیر عکس. هذا فی الایجاب و امّا فی السّلب فهما متساویان لانّه متی سلب المحمول عن الموضوع مادامت ذاته موجودة یکون مسلوباً عنه ازلاً و ابداً، لامتناع ثبوته فی حال العدم و مباینة للاخیرین اما مباینتها للمقیدة بنفی الضرورة الازلیة فظاهر و اما مباینتها للمقید بنفی الدوام الازلی فللمباینة بین نقیض العام و عین الخاص. و الثالثة الضرورة الوصفیّة و هی الضرورة باعتبار وصف الموضوع و تطلق علی ثلاثة معان؛ الضرورة مادام الوصف ای الحاصلة فی جمیع اوقات اتّصاف الموضوع بالوصف العنوانی کقولنا: کل انسان کاتب بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة بشرط الوصف ای مایکون للوصف مدخل فی الضرورة کقولنا: کل کاتب متحرک الاصابع بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة لاجل الوصف ای یکون الوصف منشأ الضرورة کقولنا: کل متعجب ضاحک بالضرورة مادام متعجباً. و الاولی اعم من الثانیة من وجه لتصادقهما فی مادة الضرورة الذاتیّة ان کان العنوان نفس الذات او وصفاً لازماً کقولنا: کل انسان او کل ناطق حیوان بالضرورة و صدق الاولی بدون الثانیة فی مادة الضرورة اذا کان العنوان وصفاً مفارقاً کما اذا بدل الموضوع بالکاتب و بالعکس فی مادة لایکون المحمول ضروریاً للذات بل بشرط مفارق کقولنا کل کاتب متحرک الاصابع. فانّ تحرّک الاصابع ضروری لکل ما صدق علیه الکاتب بشرط اتصافه بالکتابة و لیس بضروری [ الاّ ] فی اوقات الکتابة فانّ نفس الکتابة لیست ضروریة لما صدق علیه الکاتب فی اوقات ثبوتها، فکیف یکون تحرک الاصابع التّابع لها ضروریاً و کذا النسبة بین الاولی و الثالثة من غیر فرق و الثانیة اعم من الثالثة لانّه متی کان الوصف منشأ الضرورة یکون للوصف مدخل فیها بدون العکس کما اذا قلنا فی الدّهن الحارّ بعض الحارّ ذائب بالضرورة فانّه یصدق بشرط وصف الحرارة و لایصدق لاجل الحرارة فانّ ذات الدّهن لو لم یکن له دخل فی الذّوبان و کفی الحرارة فبه کان الحجر ذائباً اذا صار حارّاً. ثم الضرورة بشرط الوصف امّا مطلقة او مقیّدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الضرورة الذاتیّة او بنفی الدّوام الازلی او بنفی الدوام الذّاتی و القسم الاول اعمّ من الاربعة الباقیة لانّ المطلق اعمّ من المقید و الثانی اعمّ من الثلاثة الباقیة لانّ الضرورة الازلیة اخص من الضّرورة الذّاتیّة و الدّوام الازلی و الدّوام الذّاتی. فیکون نفیها اعمّ من نفیهما و الثالث و الرّابع اعم من الخامس لانّه متی صدقت الضرورة بشرط الوصف مع نفی الدّوام الذّاتی صدقت مع نفی الضرورة الذاتیة او مع نفی الدّوام الازلی و الاّ لصدقت مع تحققها فتصدق مع تحققها فتصدق مع تحقق الدّوام الذّاتی. هذا خلف. و لیس متی صدقت مع نفی الضرورة الذّاتیة او نفی الدوام الازلی صدقت مع نفی الدّوام الذّاتی لجواز ثبوته مع انتفائهما و بین الثّالث و الرابع عموم من وجه لتصادقهما فی مادّة لاتخلو عن الضرورة و الدوام و صدق الثالث فقط فی مادّة الدّوام المجرّد عن الضرورة و صدق الرّابع فقط فی مادّة الضرورة المجردة عن الدّوام الازلی و کذا بین الضّرورة بشرط الوصف و الضرورة الذاتیة اذ الضروریة قد لاتکون بشرط الوصف و قد تکون بشرط الوصف فتتصادقان اذا اتحد الوصف و الذّات و تصدق الضرورة المشروطة فقط ان کان الوصف مغایراً للذات. نعم، الضرورة مادام الوصف اعمّ من الذّاتیة لانّه متی ثبت فی جمیع اوقات الوصف ثبت فی جمیع اوقات الذّات بدون العکس. الرّابعة الضّرورة بحسب وقت اما معیّن کقولنا کلّ قمر منخسف بالضرورة وقت الحیلولة و امّا غیر معیّن بمعنی ان التعیین لا یعتبر فیه لا بمعنی انّ عدم التعیین معتبر فیه کقولنا: کل انسان متنفّس بالضرورة فی وقت ما. و علی التقدیرین فهی امّا مطلقة و تسمی وقتیة مطلقة ان تعین الوقت و منتشرة مطلقة اِن لم یتعیّن. و امّا مقیدة بنفی الضرورة الازلیة او الذّاتیة او الوصفیة او بنفی الدّوام الازلی او الذّاتی او الوصفی. فهذه اربعة عشر قسماً. و علی التقادیر فالوقت امّا وقت الذّات ای تکون نسبة المحمول الی الموضوع ضروریة فی بعض اوقات وجود ذات الموضوع و امّا وقت الوصف ای تکون النسبة ضروریة فی بعض اوقات اتصاف ذات الموضوع بالوصف العنوانی. کقولنا: کلّ مغتذٍ نامٍ فی وقت زیادة الغذاء علی بدل مایتحلل و کلّ نامٍ طالب للغذاء وقتاً ما من اوقات کونه نامیاً فالاقسام تبلغ ثمانیة و عشرین. و الضابطة فی النسبة انّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیّد بالقید الاعمّ اعمّ و کُلّ واحد من السبعة بحسب الوقت المعین اخصّ من نظیره من السبعة بحسب الوقت الغیر المعین فانّ کُلّ مایکون ضروریاً فی وقت معین یکون ضروریاً فی وقت ما، من غیر عکس و کُلّ واحد من الاربعة عشر بحسب وقت الذّات اعمّ من نظیره من الاربعة عشر بحسب وقت الوصف. لانّ وقت الوصف وقت الذّات من غیر عکس فکُلّ ما هو ضروریّ فی وقت الوصف فهو ضروریّ فی وقت الذّات. و السِّرّ فی صیرورة ما لیس بضروریّ ضروریاً فی وقت، ان الشّی اذا کان منتقلاً من حال الی حال آخر فربّما تؤدی تلک الانتقالات الی حالة تکون ضروریة له بحسب مقتضی الوقت. و من ههنا علم انه لابد ان یکون للوقت مدخل فی الضرورة و لذات الموضوع ایضاً کما ان للقمر مدخلاً فی ضرورة الانخساف فانّه لمّا کان بحیث یقتبس النّور من الشمس و تختلف تشکّلاته بحسب اختلاف اوضاعه منها، فلهذا او لحیلولة الارض وجب الانخساف. الخامسة الضرورة بشرط المحمول: و هی ضرورة ثبوت المحمول للموضوع او سلبه عنه بشرط الثّبوت او السلب. و لافائدة فیها لانّ کُلّ محمول فهو ضروریّ للموضوع بهذا المعنی. (فائدة) اذا قیل ضروریة او ضروریة مطلقة او قیل کُلّ «ج ب» بالضرورة و ارسلت غیر مقیدة بامر من الامور فعلی ایّة ضروریة تقال فقال الشیخ فی الاشارات علی الضرورة الازلیة. و قال فی الشفاء علی الضرورة الذاتیّة. و انّما لم یطلق الشّیخ الضرورة المطلقة علی غیرهما من الضرورات لانّها مشتملة علی زیادة من الوصف و الوقت فهی کالجزء من المحمول. اعلم انّ ما ذکر من الضرورة و الامکان هی الّتی تکون بحسب نفس الامر و قد یکونان بحسب الذّهن و تسمی ضرورة ذهنیة و امکاناً ذهنیاً. فالضروریة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبة بینهما و الامکان الذهنی ما لایکون تصور طرفیه کافیاً فیه بل یتردد الذهن بالنسبة بینهما و الضرورة الذهنیة اخصّ من الخارجیة لانّ کل نسبة جزم العقل بها بمجرّد تصور طرفیها کانت مطابقة لنفس الامر و الاّ ارتفع الامکان عن البدیهیات و لاینعکس ای لیس کلّما کان ضروریاً فی نفس الامر کان العقل جازماً به بمجرّد تصوّر طرفیه کما فی النظریات الحقة فیکون الامکان الذّهنی اعمّ من الامکان الخارجی لانّ نقیض الاعمّ اخصّ من نقیض الاخصّ.
- ضرورت شعری؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عبارتست از مراعات وزن شعر که برحسب ضرورت شاعر را به اموری بازدارد که انجام آن امور در نثر غیرجایز و در شعر روا باشد و آن امور نزد بیشتر از علماء فن ده چیز است که در این قطعهء منسوب به زمخشری جمع آمده است. قطعه:
ضرورة الشعر عشر عد جملتها
قطعٌ و وصلٌ و تخفیفٌ و تشدید
مدّ و قصرٌ و اِسکانٌ و تحریکٌ
و منعُ صرفٍ و صرفٌ ثمّ تعدیدُ.
پس قطع در همزهء وصل باشد که اصل در آن پیوستگی به ماقبل است و آن پیوستگی هنگام ضرورت شعر بجدائی و قطع تبدیل می گردد، مانند همزهء باب افتعال و غیره. وصل نیز مانند قطع در همزه قطع باشد که اصل در آن جدائی از ماقبل است و آن جدائی هنگام ضرورت شعریه به پیوستگی و وصل تبدیل می شود، مانند همزهء باب اِفعال. و تخفیف نیز همچنان است در حرف مشدد و تشدید نیز همچنان باشد در حرف مخفف. و مدّ در الف مقصوره و قصر در الف ممدوده و اِسکان در حرف متحرک و تحریک در حرف ساکن و منع صرف در منصرف و صرف در غیرمنصرف. هکذا فی شروح الالفیة.
ضروری.
[ضَ ری ی / ری] (از ع، ص نسبی) منسوب به ضرور. لابد. لابُدّمنه. ناچار. ناگزیر. لاعلاج. بایسته. دربایست. بایا. اندربای :
چو نتوان به افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.سعدی.
خرسندی عاشقان ضروری باشد.سعدی.
و صاحب غیاث اللغات گوید منسوب به ضرورة است به حذف تاء. || بدیهی، مقابل نظری. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضروری، لغة یطلق علی ما اکره علیه. و علی ما تدعو الحاجة الیه دعاءً قویاً. کالاکل ممّا یخمصه. و علی ما سلب فیه الاختیار علی الفعل و التّرک کحرکة المرتعش. و فی الجرجانی: الضرورة مشتقة من الضّرر و هو النّازل مما لا مدفع له. و فی الحموی، حاشیة الاشباه ههنا خمس مراتب ضرورة و حاجة و منفعة و زینة و فضول: فالضرورة بلوغه حدّاً ان لم یتناول الممنوع هلک او قارب الهلاک و هذا یبیح تناول الحرام. و الحاجة کالجائع الذی لو لم یجد ما یأکله لم یهلک غیر انّه یکون فی جهد و مشقة. و هذا لایبیح تناول الحرام و یبیح الفطر فی الصّوم. و المنفعة کالذی یشتهی خبز البرّ و لحم الغنم و الطعام الدسم و الزینة کالمشتهی بالحلوی و السکّر. و الفضول، التوسّع بأکل الحرام والشّبهة - انتهی. و فی عرف العلماء یطلق علی معان، منها: مقابل النظری ای الکسبی. فالمتکلّمون علی انّهما ای الضّروری و الکسبی قسمان للعلم الحادث. فعلم الله تعالی لایوصف بضرورة و لا کسب. و المنطقیّون علی انهما قسمان، لمطلق العلم و علم الله تعالی داخل عندهم فی الضروری، لعدم توقفه علی نظر. فعرفه القاضی ابوبکر من المتکلمین بانّه العلم الذی یلزم نفس المخلوق لزوماً لایجد المخلوق الی الانفکاک عنه سبیلاً. ای لزوماً لایقدر المخلوق الی الانفکاک عن ذلک العلم مطلقاً. ای لا بعد الحصول و لا قبله. فانّ عدم القدرة من جمیع الوجوه اقوی و اکمل من عدمها من بعض الوجوه دون بعض. و لا یخفی ان المطلق ینصرف الی الفرد الکامل فخرج بهذا النّظری، فانه یقدر المخلوق علی الانفکاک عنه قبل حصوله، بان یترک النظر فیه و ان لم یقدر علی الانفکاک عنه بعد حصوله. و انّما صحّ تفسیرنا قوله لایجد بقولنا لایقدر، لانک اذا قلت فلان یجد الی کذا سبیلاً، یفهم منه انّه یقدر علیه. و اذا قلت لایجد الیه سبیلاً، فهم منه انّه لایقدر علیه. و انّما اخترنا ذلک التفسیر لدفع ما اورد علی الحدّ من انّه یلزم خروج العلوم الضروریة باسرها. لانّها تنفک بطریان اضداد العلم من النوم و الغفلة. و بفقد مقتضیه کالحس و الوجدان و التواتر و التجربة و توجّه العقل. فأن قلت الانفکاک مقدوراً کان او غیر مقدور ینافی اللزوم المذکور فی التّعریف فالایراد باق بحاله. قلت: المراد باللّزوم معناه اللّغوی. و هوالثبوت مطلقاً. ثم قیّده بکون الانفکاک عنه غیر مقدور فآخر کلامه تفسیر لاوله. و تلخیص التّعریف ما قیل: من انّ الضروری هو ما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. و لا شک انّه اذا لم یکن تحصیله مقدوراً لم یکن الانفکاک عنه مقدوراً و بالعکس. لانّه لامعنی للقدرة الا التمکن من الطرفین. فاذا کان التحصیل مقدوراً یکون ترکه الذی هو الانفکاک مقدوراً و کذا العکس، ای اذا کان الانفکاک مقدوراً یکون ترکه الذی هو التّحصیل مقدوراً. فمؤدّی العبارتین واحد. فمن الضّروریّات المحسوسات بالحواسّ الظّاهرة. فانّها لا تحصل بمجرد الاحساس المقدور لنا. و الالما عرض الغلط. بل یتوقّف علی امور غیر مقدورة لانعلم ما هی و متی حصلت و کیف حصلت بخلاف النظریات فانّها تحصل بمجرد النّظر المقدور لنا. فانّ حصولها دائر علی النظر وجوداً و عدماً فتکون مقدورة لنا. اذ لا معنی لمقدوریّة العلم الا مقدوریّة طریقه. و اذ لاینافی توقفها علی تصور الاطراف، فتدبر! فانّه زلّت فیه الاَ قدام. و منها المحسوسات بالحواس الباطنة، کعلم الانسان بالَمِه و لَذّته. و منها العلم بالامور العادیة. و منها العلم بالامور التی لاسبب لها و لایجد الانسان نفسه خالیة عنها. کعلمنا بانّ النفی و الاثبات لایجتمعان و لایرتفعان. فان قلت اَ لیس ذلک العلم حاصلاً لنا بمجرّد الالتفات المقدور لنا فیکون مقدوراً. قلت الالتفات قدر مشترک بین جمیع العلوم. فلیس ذلک سبباً لحصوله. بل لخصوصیة الاطراف مدخل فیه. و معنی کون مجرّد الالتفات کافیاً فیه انّه لا احتیاج فیه الی سبب آخر، لانّه سبب تامّ. و النظریّ هو العلم المقدور تحصیله بالقدرة الحادثة و القید الاخیر لاخراج العلم الضّروری. لانّه مقدور التحصیل فینا بالقدرة القدیمة. و قال القاضی ابوبکر و امّا النظری، فهو ما یتضمّنه النظر الصحیح. قال الاَمدی: معنی تضمّنه له انّهما بحال لو قدر انتفاء الاَفات و اضداد العلم لم ینفکّ النّظر الصّحیح عنه بلا ایجاب کما هو مذهب البعض و لا تولید کما هو مذهب بعض الاَخر. فانّ مذهب القاضی انّ حصوله عقیب النّظر بطریق العادة حال کون عدم انفکاک النّظر عنه مختصّاً حصولاً بالنّظر. فخرج العلم بالعلم بالشی ء الحاصل عقیب النّظر. فانّه غیر منفک عن العلم بالشّی ء عند القاضی. والعلم بالشّی ء عقیب النظر لا ینفک عن النّظر لکنّه لایکون له اختصاص بالنظر لکونه تابعاً للعلم بالشی ء سواء کان العلم بالشی ء حاصلاً بالنّظر او بدونه. ولا یخفی ان تضمّن الشّی ء للشی ء علی وجه الکمال انّما یکون اذا کان کذلک. فلایرد ان دلالة التضمّن علی القیدین خفیة. فمن یری ان الکسب لایمکن الاّ بالنّظر لانّه لا طریق لنا الی العلم مقدور سواه، فانّ الالهام و التعلیم لکونهما فعل الغیر غیر مقدورین لنا و کذلک التصفیة اذ المراد منه ان یکون مقدوراً للکلّ او الاکثر. و التّصفیة لیس مقدوراً الا بالنسبة الی الاقل الذّی یفی مزاجه بالمجاهدات الشّاقة. فالنظری و الکسبی عنده متلازمان. فانّ کُلّ علم مقدور لنا یتضمّنه النظر الصحیح و کلّ ما یتضمّنه النظر الصّحیح فهو مقدور لنا. و من یری جواز الکسب بغیر النظر بناء علی جواز طریق آخر مقدور لنا و ان لم نطّلع علیه جعله اخصّ بحسب المفهوم من الکسبی. لکنه ای النّظری یلازم الکسبیّ عادة بالاتفاق من الفریقین. اعلم ان الضّروری قد یقال فی مقابلة الاکتسابی و یفسّر بما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. ای یکون حاصلاً من غیر اختیار للمخلوق. و الاکتسابی هو ما یکون حاصلاً بالکسب و هو مباشرة الاسباب بالاختیار، کصرف العقل و النظر فی المقدمات فی الاستدلالیات و الاصغاء و تقلیب الحدقة و نحو ذلک فی الحسیات. فالاکتسابی اعم من الاستدلالی لانه الذی یحصل بالنّظر فی الدّلیل فکل استدلالی اکتسابی دون العکس. کالابصار الحاصل بالقصد و الاختیار. و قد یقال فی مقابلة الاستدلالی و یفسّر بما یحصل بدون فکر و نظر فی دلیل فمن ههنا جعل بعضهم العلم الحاصل بالحواس اکتسابیاً ای حاصلاً بمباشرة الاسباب بالاختیار و بعضهم ضروریاً ای حاصلاً بدون الاستدلال. هکذا فی شرح العقائد النَسَفیّة للتفتازانی. و قال المنطقیون العلم بمعنی الصورة الحاصلة اما بدیهیّ و هو الذی لم یتوقّف حصوله علی نظر و کسب و یسمی بالضروریّ ایضاً و اما نظریّ و هو الذی حصوله یتوقّف علی نظر و کسب ای البدیهی العلم الذی لم یتوقف حصوله المعتبر فی مفهومه فلایلزم ان یکون للحصول حصول و التوقف فی اللغة، درنگ کردن. فتعدیته بعلی یتضمن معنی الترتب فیفید قید التوقف انه لولاه لما حصل و قید الترتب التقدم فیوول الی معنی الاحتیاج و لذا قیل الضروری ما لایحتاج فی حصوله الی نظر. فبالقید الاول دخل العلم الذی حصل بالنظر کالعلم بان لیس جمیع التصورات و التصدیقات بدیهیاً و لا نظریاً و بالقید الثانی العلم الضروری التابع للعلم النظری کالعلم بالعلم النظری فانه و ان کان یصدق علیه انه لولا النظر لما حصل، لکنه لیس مترتبا علی النظر علی العلم المستفاد من النظر. و ان المتبادر من الترتب الترتب بلا واسطة. و بما ذکرنا ظهر ان تعریفهما بما لایکون حصوله بدون النظر و الکسب و بما یکون حصوله به ینقصان طرداً و عکساً بالعلمین المذکورین فظهر انه لایرد علی التعریفین ان العلوم النظریة یمکن حصولها بطریق الحدس فلایصدق تعریف النظر علی شیی ء من افراده، لانه انما یرد لو فسر التوقف علی النظر بمعنی انه لولاه لامتنع العلم. اما اذا فسر بما ذکرنا اعنی لولاه لما حصل فلا. و تفصیل ذلک انّ طُرق العلم منحصرة بالاستقراء فی البداهة و الاحساس و التواتر و التجربة و الحدس فاذا کان حصوله بشی ء سوی النّظر لم یکن الناظر محتاجاً فی حصوله الی النظر و لایصدق انه لولاه لما حصل العلم و اذا لم یکن حصوله بما عداه کان فی حصوله محتاجا الیه و یصدق علیه انّه لولاه لما حصل العلم. ثمّ انّ البدیهی و النظری یختلف بالنسبة الی الاشخاص فربما یکون نظری لشخص بدیهیاً لشخص آخر و بالعکس. فقید الحیثیة معتبر فی التعریف و ان لم یذکروا. و اما اختلافهما بالنسبة الی شخص واحد بحسب اختلاف الاوقات فمحل بحث، لان الحصول معتبر فی مفهومهما اولا و هو بالنظر او بدونه. و بما حررنا اندفع الشکوک التی عرضت للناظرین، فتدبر.
(تنبیه) قد استفید من تعریفی البدیهی و النظری المطلقین تعریف کل واحد من البدیهی و النظری من التصور و التصدیق. فالتصور البدیهی کتصور الوجود و الشی ء، و التصدیق البدیهی کالتصدیق بان الکل اعظم من الجزء و التصور النظری کتصور حقیقة الملک و الجن و التصدیق النظری کالتصدیق بحدوث العالم. ثم التصدیق عند الامام لما کان عبارة عن مجموع الادراکات الاربعة فانما یکون بدیهیاً اذا کان کل واحد من اجزائه بدیهیاً و من ههنا تراه فی کتبه الحکمیة یستدل ببداهة التصدیقات علی بداهة التصورات و علی هذا ذهب البعض الی عدم جواز استناد العلم الضروری الی النظری و اما عند الحکیم فمناط البداهة و الکسب هو نفس الحکم فقط فان لم یحتج فی حصوله الی نظر یکون بدیهیاً و ان کان طرفاه بالکسب. و علی هذا ذهب البعض الی جواز استناد العلم الضروری الی النظری. هذا کله خلاصة ما فی شرح المواقف و ما حققه المولوی عبدالحکیم فی حاشیته و حاشیة شرح شمسیة و ما فی شرح المطالع. و علم من هذا انه لا فرق ههنا بین المتکلمین و المنطقیین الا بجعلهم الضروری و النظری من اقسام العلم الحادث و جعل المنطقیین الضروری و النظری من اقسام مطلق العلم و منها مرادف البدیهی بالمعنی الاخص علی ما ذکر المولوی عبدالحکیم ای بمعنی الاولی و یویده ما مر ان الضرورة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبة بینهما علی ما ذکر شارح المطالع ثم قال فی آخر بحث الموجهات: البدیهی یطلق علی معنیین، احدهما ما یکفی تصور طرفیه فی الجزم بالنسبة بینهما و هو معنی الاولی. و الثانی ما لایتوقف حصوله علی نظر و کسب - انتهی. و منها الیقینی الشامل للنظری و الضروری. فالضروری علی هذا ما لا تأثیر لقدرتنا فی حصوله سواء کان حصوله مقدوراً لنا بأن یکون حصوله عقیب النظر عادة بخلق الله تعالی لا بتأثیر قدرتنا فیه او لم یکن حصوله مقدوراً لنا و علی هذا قال الامام الرازی العلوم کلها ضروریة لانها اما ضروریة ابتداء او لازمة لها لزوماً ضروریاً - انتهی. فان القسم الاول ای الضروری ابتداءً هو البدیهی و الضروری و القسم الثانی هو الکسبی. هکذا یستفاد من شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم فی المقصد الرابع من مرصد العلم. || به اصطلاح اهل ایران متوضّأ و طهارت خانه و جای ضروری فارسیان هندوستان است و بس. (آنندراج).
ضروریات.
[ضَ ری یا] (ع اِ) جِ ضروریة. دربایستها.
- ضروریات سته؛ قضایای یقینی ششگانه که مرجع امور نظری بوده و عبارتند از: اولیات، محسوسات، متواترات، مجربات، حدسیات و فطریات. و ضروریات ستة نزد اطبا، عبارت است از هوا و ماء و نوم و یقظه و مأکولات و مشروبات. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی).
ضروریة.
[ضَ ری یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ضروری. ضروریهء مطلقه، قضیهء موجهه ای که در آن حکم بشود بضرورت نسبت ثبوتیه یا سلبیه بین موضوع و محمول مادام که ذات موضوع موجود است. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عند المنطقیین قضیة موجهة بسیطة حکم فیها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجودة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة و لا شی ء من الانسان بحجر بالضروره. سمیت ضروریة لاشتمالها علی الضرورة و مطلقة لعدم تقیید الضرورة فیها بوصف او وقت. هکذا فی شرح المطالع. و سیدشریف جرجانی در تعریفات گوید: ضروریة المطلقة هی التی یحکم فیها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجودة. اما التی حکم فیها بضرورة الثبوت فضروریة موجبة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة فان الحکم فیها بضرورة ثبوت الحیوان للانسان فی جمیع اوقات وجوده و اما التی حکم فیها بضرورة السلب فضروریة سالبة کقولنا: لا شی ء من الانسان بحجر بالضرورة سلب الحجر عن الانسان فی جمیع اوقات وجوده. ستهء ضروریه. رجوع به ترکیب ضروریات سته ذیل «ضروریات» شود.
ضروس.
[ضَ] (ع ص) شتر مادهء بدخو گزنده دوشنده را. (منتهی الارب). اشتر که دندان کُنَد دوشنده را. (مهذب الاسماء). ناقه که گاه دوشیدن بگزد. گزنده. (منتخب اللغات). || ماده شتر که در نو زادن بگزد (؟). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || آن کس که تیرهاء قمار بگرداند. || شدید. (مهذب الاسماء): حرب ضروس؛ حرب مهلکة.
ضروس.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرس. (منتهی الارب).
ضروس.
[ضُ] (اِخ) ذوضروس؛ لقب شمشیر ذی کنعان حمیری که در آن نوشته بود «انا ذوضروس قاتلتُ عاداً و ثمود باست من کنتُ معه و لم ینتصر». (منتهی الارب).
ضروط.
[ضَ] (ع ص) مرد گوززن. تیزدهنده. ضِرّوط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) گوززن. تیزدهنده. ضَروط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) تندار. ضخم. یقال: انه لضرّوط. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) انگور سفید بزرگ دانه را نامند. (فهرست مخزن الادویه) (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع مص) نزدیک شدن حیوان درنده بچیزی. (منتخب اللغات). قریب گردیدن. (منتهی الارب). || فرورفتن آفتاب یا نزدیک شدن بغروب. (منتخب اللغات). غروب کردن آفتاب یا نزدیک بغروب گردیدن. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضَ] (ع ص) خوار. زار. || رام. نرمخوی. (منتهی الارب).
ضروع الکلب.
[ضُ عُلْ کَ] (ع اِ مرکب)درخت زقوم را نامند و بعضی گفته اند اسم ثمر آن است. (فهرست مخزن الادویه). بار درخت زقوم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
ضروع الکلبة.
[ضُ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب) ضروع الکلب. زقوم. اسم یمنی است و نام درختی است که در کوهستان مکه بود و آن زقوم است و درخت او بشکل صبر بود اما وی مجموع سفید بود (کذا). (اختیارات بدیعی).
ضرونیة.
[ضَ یَ] (اِ) خودرو. (فهرست مخزن الادویة، در ضمن شرح کلمهء اخینوس). اخیروس. نباتی است غیر گندم صحرایی. منبت آن کنار آبها شبیه بگیاه ارزن و ثمر آن سیاه و ریزه و گل آن سفید و ثمر آن در ادویهء چشم و گوش مستعمل و با قوت مجففة و محللة و قابضة است. (مخزن الادویه). و نیز رجوع به اخیروس شود. اخینوس. رجوع به اخینوس شود. اخینیوس(1). نباتی است که منبت آن نزدیک نهرها و چشمه ها و برگ آن شبیه برگ بادروج و از آن کوچکتر و بالای آن شکافته و شاخه های آن ببلندی یک شبر. گل آن سفید و شاخ و برگ آن مملو از رطوبت و ثمر آن سیاه و کوچک و با قوت قابضه. افعال و خواص آن: مانع مواد محتبسة و مستجلبه و با قوت مجففه و چون پنج درهم ثمر آن را نرم کوفته و بیخته و با عسل چهار درم سرشته در چشم کشند سیلان رطوبات آن را قطع کند و عصارهء آن را چون با کبریت و نطرون مخلوط کرده در گوش چکانند وجع آن را ساکن کند. (مخزن الادویه).
(1) - در فهرست مخزن الادویة اخینوس آمده و ممکن است اینجا تحریف شده باشد.
ضروة.
[ضَرْ وَ / ضِرْ وَ] (اِخ) دهی است در یمن از اعمال مخلاف سنجان. (معجم البلدان).
ضروة.
[ضِرْ وَ] (ع اِ) تأنیث ضرو. (منتهی الارب). || یکی ضِرو(1). || سگ صید. (مهذب الاسماء).
(1) - Lentisque.
ضرة.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) نیاز. حاجت. || سخت حالی. || اندوه. || پستان، گویند: ضرة شکری؛ پستان پر از شیر. || سر پستان ناقه. بیخ پستان. (منتهی الارب). تکمهء پستان. (فهرست مخزن الادویه). || گوشت پارهء زیر بن انگشت نر. || گوشت شکم کف دست. || گوشت پارهء کف پا متصل بن انگشت کلان. گوشت پارهء مقدم کف پا زیر بیخ انگشتها. ج، ضرائر. || مال بسیار ازآنِ غیر. || گلهء شتران و گوسفندان. || پاره ای از مال. || بنانج. (منتهی الارب). هبو. هوو. (السامی فی الاسامی، باب التاسع فی القرابات و المصاهرات). زنی که بر زنی آورده شود. دو زن که یک شوهر داشته باشند. وسنی. هم شوی. هوزنه. انباغ. گولانج. علّه. در هندی سوت و سوکن گویند. (آنندراج). ج، ضرائر، ضرّات. || کمی در اموال و نفوس. (منتهی الارب).
ضرة.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) حاجت. بیچارگی. اسم است اضطرار را. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَ را] (ع اِ) سگ بچهء دونده. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَرْیْ] (ع مص) ضراوة. ضراءة. آزمند و حریص گردیدن. || روان شدن خون. (منتهی الارب). دویدن خون از جراحت. (زوزنی).
ضری.
[ضَ ری ی] (ع ص، اِ) رگ که خون وی منقطع نشود. || آب غورهء خرمای سرخ و زرد که آن را بر بار درخت کُنار ریخته و نبید سازند. (منتهی الارب). آب غورهء خرمای زرد و یا سرخ است که بر نبق بریزند و نبید سازند. (فهرست مخزن الادویه). || ضاری. در پی صید دونده.
ضری.
[ضُ رَی ی] (اِخ) چاهی است که آن را عاد کند نزدیک ضریة. (معجم البلدان).
ضریب.
[ضَ] (ع ص، اِ) مانند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مثل. (منتهی الارب). نظیر : ضریر ما له فی العلوم نظیر و طبیب ما له فی الازمنة الغابرة ضریب. (خلاصة الاثر بدیعی). || نوع. || زده شده. || صفت از هر چیزی. || نیک زننده. || سَر. (منتهی الارب). رأس. || امین تیر قمار. (منتهی الارب). || زنندهء تیر قداح. || نام تیر سوم از تیرهای قمار. || شیری که از چند ناقه در یک شیردوشه دوشیده شود. || بهره. || شکم مردم. || برف. (منتهی الارب). ثلج. (فهرست مخزن الادویه). || پشک. (منتهی الارب). شب نم. جَلید. سقیط. صَقیع. (فهرست مخزن الادویه). || شیر سخت ترش یا شیر پاره پاره شده. (منتهی الارب). شیر بریده. || (اصطلاح حساب)(1) عددی است که پیش از کمیتی قرار دهند برای ضرب کردن در وی. ارزش و قدر نسبی که بهر یک از مواد امتحانی داده می شود.
(1) - Coefficient.
ضریب.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن نقیر (یا نفیر) ابن سُمیر مکنی به ابوالسلیل. صحابی است. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (ع اِ) سرشت. گویند: کریم الضریبة و لئیم الضریبة. (منتهی الارب). خوی. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). طبیعت. (منتخب اللغات). || مزد غلام، گویند: کم ضریبة عبدک ای غلته. || دخل سرای زر. عایدی ضرابخانه. (منتهی الارب). جزیة. (مهذب الاسماء). || گمرک. || مبلغی که اداء آن را بر بنده ای یا مردی ذمّی و امثال آن دو الزام کنند. || خراج و مانند آن. (منتهی الارب). خراج زمین. (زمخشری) : مر این سهل بن احمد راغونی را بر اهل سکجکت ضریبه ای بوده است هر سالی دوهزار درم قسمت بر خانها کردندی پس از این ضریبه بازگرفتند دو سه سال. (تاریخ بخارا). عمر بن الخطاب درهم را کوچک و قفیز (کیله) را بزرگ گردانید (یعنی جریب قرار داد) محض رفق و مدارا و سهولت امر و احسان در حق رعیت بود تا اینکه خراج و ضریبه ای که برای رزق و جیرهء جیش مقرر است از آن دراهم صغیره مأخوذ دارند. (رسالهء اوزان و مقادیر). || مرد کشته بشمشیر. (منتهی الارب). زده شدهء بشمشیر هرچه باشد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تیزی شمشیر. (منتخب اللغات). جای تیزی شمشیر. (منتهی الارب). || زخمگاه. || شمشیر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || گیسویک ریسمان. (مهذب الاسماء). || پاره ای از پنبه و پشم دسته کرده برای رشتن. (منتخب اللغات). پلیتهء دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. ج، ضرائب. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (اِخ) رودباری است به حجاز که به ذات عرق ریزد. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضریج.
[ضَ] (ع ص) عَدْوٌ ضریج؛ دویدگی سخت. (منتهی الارب). سخت. (منتخب اللغات).
ضریجة.
(1) [ضَ جَ] (ع اِ) ماشوره. (مهذب الاسماء).
(1) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء ضریجه و در دو نسخهء دیگر ضریحه به حاء مهمله آمده است.
ضریجی.
[ضَ جی ی] (ع ص) درم ناسره. (منتهی الارب).
ضریح.
[ضَ] (ع اِ) گور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). قبر. قبر بی لحد. گور بی لحد. (مهذب الاسماء) (دهار). مغاکی که در میان گور سازند برای مرده. (منتخب اللغات). شکاف میان گور یا در یک جانب آن یا بی شکاف× و فی الحدیث: اللحد لنا و الضرح لغیرنا و هو حفر الضریح من غیر لحد. (منتهی الارب). ضریحة. شکافی که به درازا در میان قبر کنند و مرده در آن نهند برخلاف لحد که به کرانهء قبر و جانب آن است. || خانهء چوبین و مشبک و یا از مس و نقره و جز آن که بر سر قبر امامی یا امام زاده ای سازند. || (ص) دور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بعید.
ضریح.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر عُرفجهء صحابی (یا آن به شین است). (منتهی الارب).
ضریحة.
[ضَ حَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان).
ضریحة.
[ضَ حَ] (ع اِ) ماشورة. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در فرهنگهای دیگر دیده نشد. رجوع به ضریجه شود.
ضریر.
[ضَ] (ع ص) کور. مرد نابینا. (دهار). نابینا. ج، اَضِرّاء، اَضَرّاء. (منتهی الارب). بی دیده. اَعمی. آنکه بینایی او رفته باشد. (منتخب اللغات). کفیف. مکفوف :
ز خاک پای تو روشن شود دو چشم ضریر
بیاد کردن نام تو به شود بیمار.فرخی.
دایم بخواجه چشم بزرگان قریر باد
چشم کسی که شاد نباشد به او ضریر.
فرخی.
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند بچشم ضریر.معزّی.
چون به پیش تو نیست یوسف تو
پس چو یعقوب جز ضریر مباش.سنائی.
یعقوب هم به دیدهء معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی بیهودا برافکند.خاقانی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و بپالان برزنند.مولوی.
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر.مولوی.
هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر.مولوی.
آن زمرّد باشد این افعیّ پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.مولوی.
فی الجمله نکاحش با ضریری بستند. (گلستان).
|| بیمار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || لاغر. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). نحیف. (منتهی الارب). || هر چیز که نقصان رسیده باشد آنرا. (منتهی الارب). آنکه به او ضرر رسیده باشد. (منتخب اللغات). || (اِ) رشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). غیرت. || (ص) مرد شکیبا. (منتخب اللغات). || (اِ) صبر. یقال: انه لذوضریر علی الشی ء؛ اذا کان ذاصبر و مقاساة له. || کرانهء وادی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کنار رود. (مهذب الاسماء). || نَفْس. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باقی تن. (منتهی الارب). بقیهء تن. (منتخب اللغات). باقی تن چون ضعیف شود. (مهذب الاسماء). || (ص) ستور ساکن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات): ناقة ضریر؛ شدیدة بطیئة اللغوب. || (اِ) شوی دو سه زن. (منتهی الارب). || (اِمص) جمع میان دو زن. (منتهی الارب).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) رجوع به ابومقاتل ضریر شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) المعلم. ابواسحاق. تابعی است.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) انطاکی. رجوع به داود ضریر انطاکی شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالعزیز البغدادی مکنی به ابوموسی و معروف به ضریر النحوی. مصنف کتاب الفرق و کتاب الانشاء و جز آن، و نیز او را شرحی است بر مختصر فی فروع الحنفیهء نجم الدین. ضریر ساکن مصر و مؤدب فرزند مهتدی بود و یعقوب بن یوسف از وی روایت کند. (روضات الجنات ص 450).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) علی بن ابراهیم... فقیه شرفی منسوب به شرف (در مصر). محدث است.
ضریرة.
[ضَ رَ] (ع ص) تأنیث ضریر. زن بیمار. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه به سنگ برزیده. (مهذب الاسماء). چاه به سنگ برآورده. (منتخب اللغات). چاه گرداگرد از سنگ برآورده. || مهره های پشت. (منتهی الارب). مهرهء استخوانهای پشت. (منتخب اللغات). || سخت گرسنه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَراسی. || خرما. (منتهی الارب). || غورهء خرما. || نان کعک آمیخته. گویند: اضرسنا من ضریسک؛ ای التمر و البسر و الکعک. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام مردی از قبیلهء بنی بکر که در وقعهء العظالی کشته شد. (عقد الفرید ج6 ص54).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن اعین. برادرزادهء زرارة بن اعین از اصحاب ابوجعفر محمد بن علی علیه السلام است.
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر یحیی محدث است. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) تیهو. طیهوج.
ضریسة.
[ضَ سَ] (اِخ) شهری از بربر.
ضریسة.
[ضَ سَ] (ع اِ) نوعی رُستنی که به لاتینی «آنتی رینوم اِژیپ تیاکوم»(1) گویند.
(1) - Antirrhinum aegyptiacum.
ضریط.
[ضَ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب).
ضریط.
[ضَ] (ع اِ) ضُراط. تیز یا آواز تیز. (منتهی الارب).
ضریطة.
[ضُ رَ طَ] (ع ص) نعجةٌ ضُرَیطة؛ گوسفند مادهء فربه. در مثل است: الاخذ سریطی و القضاء ضُریطی؛ یعنی وقت گرفتن قرض در حلق فروبردن است و در وقت وام گوز زدن. در حق شخصی گویند که در ادای وام سست و مُحیل باشد. (منتهی الارب).
ضریع.
[ضَ] (ع اِ) خارِ سم. (مهذب الاسماء). شبرق. حله. شبرق خشک شده. شبرق خشک، یا عام است. پشترغ. پشترغ خشک. بشترغ. بشترغ خشک. اسپرک خشک. گیاهی است که تر آن شبرق است و خشک آن ضریع که جهت پلیدی آن ستوران نچرند. (منتهی الارب). گیاهی است که از غایت بدمزگی و سمیت او چهارپا نزدیک آن نتواند شد و آن را شبرق نیز گویند. یا گیاهی است که بالای آن گَنده میروید یا گیاهی است گنده که دریا آن را بیرون می اندازد یا چیزی است در دوزخ گرم تر از آتش تلخ تر از صبر و گنده تر از جیفه. (منتخب اللغات). نباتیست دریائی و بیشتر در ساحل و کنار دریا یابند. (برهان). عوسج تر یا نباتی است دیگر که در آب ایستادهء برگردیده رنگ و بو روید و بیخهایش تا زمین نرسد یا چیزی است در دوزخ تلختر از صبر و بدبوتر از مردار و سوزان تر از آتش یا گیاهی است گنده بوی که از تموج دریا بر ساحل فراهم آید. (منتهی الارب). نباتی است دریائی که در ساحل دریا یابند و طبیعت وی گرم و خشک بود. چون در آب پزند و در آن نشینند درد مفاصل را عظیم نافع بود و چون خشک بود و بدان بخور کنند زکام زایل کند و همچنین چون خشک بود و در حمام بدن را بدان بشویند حکه و جرب را سود دهد. این مؤلف گوید نباتیست که چون ستور بخورد هرگز فربه نشود. (اختیارات بدیعی). برگ نباتیست مدور و مجوف و مایل بزردی و در قعر دریا بهم می رسد و موج بساحل می آورد، در دوّم گرم و خشک و نطول، و جلوس در طبیخ او جهت مفاصل و طلای او را جهت جرب و حکه مجرب دانسته اند و به دستور بخور او را جهت زکام مجرب یافته اند و جهت التیام جراحات سریع الاثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). نبتٌ مستدیرالاوراق مجوف الی الصفرة یوجد بسواحل البحر قد قیل بانه یقذفه. حار یابس فی الثانیة طبیخه یسکن المفاصل نطو و هو یذهب الحکة و نحوها طلاء قیل و یلحم الجراح. (تذکرهء ضریر انطاکی). || خار درخت خرما. || هر درخت خشک. || شراب انگوری یا تنک آن. || آشامیدنی تنک. || پوستی است تنک زیر گوشت بر استخوان. (منتهی الارب).
- ضریع عظام(1)؛ غشائی است کثیرالعروق که بلافاصله بروی استخوان چسبیده و آن را دو طبقه است. ضخامت آن برحسب مواضع تفاوت می کند، غالباً چهار پنج ده یک هزار یک مطر است اما در چندین موضع ضخامتش سه یا چهار هزار یک مطر است چنانکه در سطح قدامی عنق الفخد مشاهده می گردد. سطح خارجی ضریع املس و ملاقی اعضاء مجاوره است. سطح باطن آن بواسطهء عروق و اعصاب و تارهای غشائی به استخوان محکم چسبیده. ماهیت آن مرکب است از چند ماده: نخست از نسج مخصوصی که شباهت تامی به نسج غدد دارد، دوم از عروق، سوم از اعصاب. نسج مخصوص از دو ماده حاصل شده، یکی از تارهای غشاء ضمیمه که در سطح طبقهء ظاهری آن کثیرند و دیگری از نسوج الاستیکی که در طبقهء داخلی بیشترند. جدا کردن دو طبقهء ضریع از یکدیگر محال است. عروق و شرائین آن، بعضی عظیم اند که چنانکه مذکور شد داخل ثقب مغذیهء عظیمه می شوند، بعضی دیگر در خود ضریع متفرع شده و بهیئت شَعریه شده بسوراخهای کوچکی که فوهات مجاری هاوِرند(2) داخل می شوند، اورده در آن بیشتر از شرائین اند عروق لمفاتیکی در آن دیده نشده. اعصاب ضریع، بسیارند، اغلب از ضریع گذشته بنسج استخوان رفته مخصوصاً در مخ آن منشعب می شوند و معدود قلیلی در خود ضریع متفرق می گردد. بعضی فایدهء ضریع را فقط توسط میان استخوان و عروق و اعصاب و متفرع شدن آنها در آن و به استخوان رفتن دانسته بودند، این فایده مسلم است اما فایدهء مهم دیگر دارد و آن اینست که همیشه رطوبتی از آن مترشح است که آن را رطوبت خارج عروقی نامند که در نمو عظام بهترین معین است و بلاواسطه تغذیه می کند.(3)مؤلف گوید: از بیانات مذکوره معلوم شد که تغذیهء استخوان یا بواسطه یا بلاواسطه از ضریع می شود چنانچه اگر ضریع استخوانی معدوم شود آن استخوان فاسد و رمیم می شود، از اینست که در اعمال جرّاحیه بخصوص در بریدن استخوان اهتمام بسیاری در نگاه داشتن ضریع می کنند.(4) ضریع باطنی، پیش از آنکه ذرّه بین را بدانند اکثر مسائل تشریح مخفی و غیرمنحل بود چنانکه میان سطح باطن استخوان طویل و مغز آن پردهء نازکی مرئی بود که بعضی آن را ضریع باطنی و بعض دیگر غشاء محیط به مخ می خواندند و پس از اختراع ذرّه بین معلوم شد که آنها عروق مجتمعه ای باشند که به آن احاطه کرده اند.(5) || امرأةٌ ضریع؛ زن کلان پستان. و کذا شاة ضریع؛ گوسفند کلان پستان. (منتهی الارب).
(1) - Perioste des os.
(2) - Havers. (3) - تشریح میرزا علی ص 26 و 27.
(4) - تشریح میرزا علی حاشیهء ص 26.
(5) - تشریح میرزا علی حاشیهء ص 25.
ضریعة.
[ضَ عَ] (ع ص) گوسفند بزرگ پستان. (منتهی الارب). شاةُ ضریعة؛ گوسفندی بزرگ پستان. (مهذب الاسماء). || زن بزرگ پستان. (منتهی الارب).
ضریفطیة.
[ضُ رَ فِ طی یَ] (ع اِ) بازیی است عربان را. (منتهی الارب).
ضریک.
[ضَ] (ع ص، اِ) کرکس نر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه). || مرد گول. (منتهی الارب). نادان. (منتخب اللغات). || برجای مانده. (منتهی الارب). || نابینا. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || فقیر. (منتهی الارب). محتاج. (منتخب اللغات). درویش. (مهذب الاسماء). || بدحال. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرائک، ضُرَکاء.
ضریم.
[ضَ] (ع ص) سوخته. (منتهی الارب). سوزان. (مهذب الاسماء).
ضریم.
[ضِرْ یَ] (ع اِ) صمغ درختی است. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه).
ضریم.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن معشربن ذهل بن تیم بن عمروبن مالک بن حبیب بن عمر بن غنم بن تغلب، ملقب به افنون، از بنی تغلب است. صاحب عقد الفرید ذیل عنوان: «من رثی نفسه و قبره و وصف ما یکتب علی القبر» دربارهء وی آرد: او کاهنی را در جاهلیت دیدار کرد، کاهن وی را گفت که تو بجایگاهی الاهه نام در خواهی گذشت. ضریم روزگاری بزیست آنگاه با قوم خود سفری بشام کرد. هنگام بازگشت راه را گم کردند و از مردی جویای طریق شدند، وی گفت چون مسافتی بپیمائید و بزمینی چنین و چنین رسید راه بر شما ظاهر شود و بسرزمین الاهة خواهید افتاد و الاهة قارّتی است به سماوه. کاروانیان برفتند و چون به الاهة رسیدند همگی فرودآمدند مگر ضریم که از فرودآمدن امتناع وزرید و همچنان بر اشتر بماند، اما هم در آن حال که برنشسته و اشتر به چرا سرگرم بود ماری بر لفچ شتر وی بچسبید و اشتر سر خویش بجنبش درآورد و مار بر ساق افنون زخمی زد. افنون برادر خویش معاویه را گفت مرا گوری بکن که درگذشتم و از هلاکت خویش پیش از مرگ آگاهی داد و گریان بر نفس خویش گفت:
لست علی شی ء فروحاً معاویا
و لا المشفقات یتبعن الحوازیا
و لا خیر فیما کذب المرء نفسه
و تقواله للشی ء یالیت ذالیا
و ان اعجبتک الدهر حال، من امری ء
فدعه و واکل حاله و اللیالیا
یرحن علیه او یغیّرن ما به
و ان لم یکنٍ فی حوبة العیش وانیا
فطأ معرضا انّ الحتوف کثیرة
و انک لاتبقی بنفسک باقیا
لعمرک مایدری امرؤٌ کیف یتقی
اذا هو لم یجعل له الله وافیا
کفی حزناً ان یرحل الرکب غدوة
و اترک فی اعلی الاهة ثاویا.
(عقد الفرید ج3 ص200 و 201).
ضریمة.
[ضُ رَ مَ] (اِخ) قلعتی است به یمن. (منتهی الارب).
ضریوه.
[ضُ رَیْ وَ] (اِخ) حصاری است از حصارهای صنعاء به یمن. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) دهی است آباد و قدیم در راه بصره به مکه. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) چاهی است و بنام ضریّة بنت نزار نامیده شده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند زمینی است به نجد میان جدیلة و طخفة که حجاج بصره بدانجا فرودآیند و ذکر آن در ایام و اشعار عرب آمده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند دهی است بنی کلاب را میان مکه و بصره، نزدیکتر به مکه، و در این مکان بنوسعد و بنوحنظله جنگ را گرد آمدند و سپس صلح کردند. (معجم البلدان).
ضزاز.
[ضُزْ زا] (ع ص، اِ) جِ اَضزّ. (منتهی الارب).
ضزز.
[ضَ زَ] (ع مص) دشوارخو گردیدن. || خشمناک شدن. || کام بر هم چفسیده گردیدن. (منتهی الارب). چسبیده شدن حنک اعلی به حنک اسفل. (کنز اللغات) (شمس اللغات).
ضزن.
[ضَ] (ع مص) گرفتن چیزی را که در دست کسی بود نه چیزی را که خواهان است. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضَ طَ] (ع اِ) گل و لای سخت. ضَطیط. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضُ طُ] (ع اِ) بلا و سختیها. (منتهی الارب).
ضطیط.
[ضَ] (ع اِ) ضَطَط. گل و لای سخت. (منتهی الارب).
ضظغ.
[ضَ ظِ] (ع اِ) صورت هشتم از صور هشتگانهء حروف جمل. ضَظِغ لا، نیز گویند یعنی آنانکه همزه، یعنی الف محرکه و الف، یعنی همزهء غیرمتحرک را دو حرف گیرند ضَظِغ لا گویند. یعنی ض و ظ و غ و الف.
- ضَظِغ و ابجدِ چیزی یا کاری بودن؛ اول و آخر او، همهء او بودن :
رادی را تو اوّل و آخری
حرّی را تو ضَظِغ و ابجدی(1).فرخی.
(1) - نسخ خطی و چاپی: حری را تو واضع و واجدی. و نسخه بدلی هم هست: حری را تو مقطع و مأخذی (تصحیح متن قیاسی است). آلفا و امگا.
ضع.
[ضَع ع] (ع مص) ریاضت دادن شتر و ماده شتر ریاضت نایافته را. کلمه ای است که بدان شتران را تأدیب کنند. (منتهی الارب). || کاری کردن و نیکو کردن. (زوزنی).
ضعاضع.
[ضُ ضِ] (اِخ) کوهکی است بس خرد در کنار ده حدیبیة بمغرب شمنصیر. (معجم البلدان). کوهچه ای است بس خرد و نزدیک آن کوهی است بزرگ و در آن آب گرد آید. (منتهی الارب).
ضعاط.
[ضُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). اسم موضع، و فیه نظر. (معجم البلدان).
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
ماند صوفی با بنه و خیمهء ضِعاف
فارِسان راندند تا صفّ مصاف.مولوی.
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعوف. (منتهی الارب).
ضعافة.
[ضَ فَ] (ع مص) سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعافی.
[ضُ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب).
ضعافیة.
[ضُ / ضَ یَ] (ع مص) ضعافة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعز.
[ضَ] (ع مص) نیک کوفته و پاسپرده کردن چیزی را. (منتهی الارب).
ضعضاع.
[ضَ] (ع ص) ضعضع. سست و نرم و ناتوان از هر چیزی. (منتهی الارب). سست و ضعیف از هر چیزی. (منتخب اللغات). مرد ضعیف رأی و سست در کار. (منتخب اللغات). || مرد گول و بی رأی و هوش. (منتهی الارب). آنکه او را رأی نبود. (مهذب الاسماء).
ضعضع.
[ضَ ضَ] (ع ص) ضَعضاع. رجوع به ضعضاع شود.
ضعضعة.
[ضَ ضَ عَ] (ع مص) ویران کردن تا بزمین و خراب کردن. (تاج المصادر). بشکستن بنا را تا بزمین و پست و خراب کردن. (منتهی الارب).
ضعط.
[ضَ] (ع مص) ذبح کردن. (منتهی الارب). گلو بریدن. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضِ] (ع اِ) یک مثل چیز و ضِعْفاه دو مثل آن. یا ضعف مانند چیزی است هر قدر که زیاده باشد، و منه یقال: لک ضِعفه و یریدون مِثلیه او ثلثة امثاله لانه زیادة غیرمحصورة. و قوله تعالی: یضاعف لها العذاب ضعفین (قرآن 33/30)؛ یعنی سه عذاب. (منتهی الارب). مانند. (دهار) (منتخب اللغات). دو برابر.(1) دو برابر چیزی. زیاده بر چیزی. (منتخب اللغات). دوچندان. (دهار) (مهذب الاسماء). دوتا. (زمخشری). دوتو. دوچند. مضاعف. دو مقابل. ج، اضعاف :
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.
؟ (در صفت ساختن مرکب سیاه).
|| هفتاد(2). || عذاب(3). (مهذب الاسماء).
(1) - Double. (2) - کذا در نسخ خطی موجود مهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
(3) - کذا در نسخ خطی موجود مهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
ضعف.
[ضَ عَ] (ع اِ) جامه های دوچند کرده. (منتهی الارب). جامه های دوتاکرده شده. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضُ / ضُ عُ] (ع اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَعف. رجوع به ضَعف شود. ابوعمرو گوید ضَعف (بفتح اول) لغت اهل تمیم و ضُعف (بضم اول) لغت اهل حجاز است. (منتهی الارب). یا ضَعف (بفتح اول) سستی رأی و نقصان و سبکی عقل و ضُعف (بضم اول) ناتوانی و سستی بدن است. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِ) آب نشاط، قال الله تعالی: خلقکم من ضُعف (قرآن 30/54)؛ یعنی از آب مرد و زن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضُ] (ع مص) ضَعف. ضعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضَ] (ع مص) ضُعف. ضَعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب). سست شدن. (زوزنی). || زیاده گردانیدن آنها را پس جهت او و یاران وی و دوچند گردیدن بر ایشان. (منتهی الارب). || (اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ناتوانائی. وهن. فَشَل. فتور. انکسار. بی بنیگی :
چون آفتاب چرخ ببرج حمل توئی
هنگام ضعف مر ضعفا را امل توئی.
منوچهری.
این گرگ پیر جنگ روز پیشین بدیده بود و حال ضعف خداوندش. (تاریخ بیهقی ص 354). خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد. (تاریخ بیهقی ص 356). بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر که با من است هر کاری بتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 203).
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بیجان تن.مسعودسعد.
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود.سنائی.
شیر گفت آن را بر ضعف حمل نتوان کرد. (کلیله و دمنه). گفت ای برادر ضعف رأی و عجز من بنگر. (کلیله و دمنه).
از سر ضعفم سلیم القلب اگر زورم دهند
با اناالاعلی زنان فرش خدائی گسترم.
خاقانی.
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی.مولوی.
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندانکه از ضعف جانت برآید.
سعدی (گلستان).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضعف، بفتح ضاد و بضم نیز آمده و بسکون عین ضدّ قوّت است و آن را لاقُوة نیز گویند و آن قسمی از استعداد است چنانکه خواهد آمد. و نزد صرفیان عبارتست از اینکه کلمه بنحوی استعمال شده باشد که در ثبوت آن حرفی رَوَد چنانکه در لفظ شاذّ بگذشت. و نزد علماء معانی آن است که ترکیب اجزاء کلام برخلاف قانون نحو صورت گرفته باشد یعنی برخلاف رأی مشهور جمهور نحویان و مُخلّ بفصاحت بود، و المراد بشهرته ظهوره علی الجمهور فلایردّ ان قانون جواز الاضمار قبل الذّکر ایضاً مشهور فلایکون مثل ضرب غلامه زیداً ضعیفاً اذ کُلّ من سمع قانون عدم الجواز سمع قانون الجواز لکن یرد علی ما ذکروا انّ العرب لم یعرف القانون النحوی فکیف یکون الخلوص عن مخالفة القانون معتبراً فی مفهوم الفصاحة فی لغتهم فالصّواب ان یقال و علامة الضعف ان یکون تألیف الکلام، الخ... کما فی الاطول. و الفرق بینه و بین التعقید اللفظی یجی ء فی اللفظ التعقید. و در جامع الصّنایع گوید: ضعف تألیف، آنکه لفظی را که البتّه مقدّم باید داشت مؤخر کند و آن را که مؤخر باید کرد مقدّم سازد. مثاله شعر:
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
اسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست.
می بایست لفظ امروز را بر لفظ دگر مقدّم ذکر کند - انتهی. و نزد محدثان آن است که حدیث را شروط بیش و کم از شروط حَسن و صحیح موجود نباشد، و چنین حدیثی را ضعیف نامند. و ضعف حدیث گاه برای ضعف پاره ای از روات باشد از قبیل فقدان عدالت یا سوء حفظ یا تهمت در کیش و گاه برای علتهای دیگر است مثل ارسال و انقطاع و تدلیس. کذا فی الجرجانی. و مراتب ضعف نیز مانند مراتب صحّت و حُسن تفاوت یابد. پس بالاترین آن مراتب از نظر بطعن راوی چیزی است که اِنفَرَد به الوضاع، سپس متهم به آن، پس کذّاب، پس فاسق، پس فاحش الغلط، پس فاحش المخالفة، پس مختلط، پس مبتدع، پس مجهول العین او الحال، و بنظر بسویِ سقط وابستهء بحذف تمامی سند، من غیر ملتزم الصّحة، سپس مُعضَل، پس مرسل جلی، پس مرسل خفی، پس مُدلّس. و در مراتب مذکوره انحصاری را هم نتوان قائل گردید. هکذا فی شرح النخبة. و قسطلانی گفته که: ضعیف آن است که بپایهء حَسَن نرسد و درجات آن در ضعف متفاوت باشد برحسب دوری حدیث از شروط صحّت. و مُضَعّف حدیثیست که علما بر ضعف آن اجماع نکرده باشند. بلکه در متن یا سند آن گروهی بضعف قائل شده و جمعی دیگر آن را تقویت کرده باشند. و مضعف از حیث پایه برتر از ضعیف است. و در صحیح بخاری حدیث مضعف یافت شود - انتهی. و ضعیف از لغات آن است که از پایهء فصیح پست تر باشد و مُنکر از لغت پست تر از ضعیف باشد و قلیل الاستعمال تر بنحوی که پیشوایان علم لغت آن را انکار کنند و آن را در ردیف لغات قابل استعمال نشناسند. و متروک از لغات، لغاتی است که در زمانهای باستانی معمول و متداول بوده ولی بعداً متروک گردیده است و مورد استعمال قرار نگرفته. هکذا فی کلیات ابی البقاء.
-دل ضعف رفتن: دلم ضعف می رود؛گرسنه ام. بسیار شایق اویم.
- ضعف باصره؛ سستی بینائی.
- ضعف بصر؛ کم بینی. ندیدن چیزها را چنانکه معتاد است چه از دور و چه از نزدیک. سمادیر.
- ضعف تألیف؛ غیرجاری بودن کلمه بر قوانین نحوی مانند: ضرب غلامه زید بجای ضرب زید غلامه. آنچه برخلاف محاوره باشد چنانکه در این مصرع بعضی گمان برند:
حکیمی سخن بر زبان آفرین
چرا که فصل میان اسم و امر که مفید معنی فاعلیت باشد درست نیست. یا این مصراع:
همه از مهر او خون دل آشام...
یا این بیت:
از شرم وقت دیدنت ای ترک گرم خو
همچون نشان آبله درمانده ام برو.
خان آرزو.
درماندن بمعنی مطلق شرم کردن آورده و این معنی خلاف جمهور است بلکه معنی آن به روداری کسی از سر چیزی گذشتن مستشهد است در مصطلحات شعرا. پس اگر این معنی در این شعر بگوئیم ذم معشوق ثابت می شود. (آنندراج).
- ضعف خداوند خانه؛ (در احکام نجوم) ضعف رب البیت است و آن وقتی است که ربّالبیت در بیوت زائله یا در بیوت مخالف الطبیعة باشد.
-ضعف شهوت؛ کم میلی به خورش.
-ضعف عقل؛ ضفاطة.
-ضعف کبد؛ عمل خود نکردن کبد بدان سان که باید.
-ضعف کلیه؛ عمل نکردن کلیه بحد معتاد.
-ضعف کمر؛ ضعف باه. سستی کمر.
-ضعف کوکب؛ (در احکام نجوم) چون کوکبی در خانهء خود نباشد یا در هبوط راجع یا در وبال و یا در حال احتراق و یا در تحت الشعاع شود هنگام ضعف کوکب است. و ضعف کوکب، سه گونه است: عظیم الاثر. متوسط الاثر. ادنی الاثر.
-ضعف مثانه؛ در کار خود سست شدن آن.
-ضعف مزاج؛ بی بنیگی.
-ضعف معده؛ سستی گوارش آن.
-ضعف هضم؛ بدگواری.
ضعفاء .
[ضُ عَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمانست.
منوچهری.
آسیب و ستم او بر ضعفاء رسید. (تاریخ بیهقی ص 419). ضعفاء نیز به ایزد عزّ ذکره حال خود برداشته. (تاریخ بیهقی ص 430). ضعفاء ملت و دولت را در سایهء عدل و مایهء رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه).
- ضعفاء و متروکین فی رواة الحدیث؛حاجی خلیفه در کشف الظنون گوید: علم الضعفاء و المتروکین فی رواة الحدیث: صنف فیه الامام محمد بن اسماعیل البخاری المتوفی سنة 256 ست وخمسین ومائتین [ ه . ق. ]یرویه عنه ابوبشر محمد بن احمدبن حماد الدولابی و ابوجعفر شیخ بن سعید و آدم بن موسی الجفاری و هو من تصانیفه الموجودة. قال ابن حجر و الامام عبدالرحمن بن احمد النسائی و الامام حسن بن محمد الصغانی و ابوالفرج عبدالرحمن بن علی بن الجوزی المتوفی سنة 597 سبع وتسعین وخمسمائة [ ه . ق. ]. قال الذهبی فی میزان الاعتدال انه یسرد الجرح و یسکت من التوثیق و قد اختصره ثم ذیله کما قال. و ذیله ایضا علاءالدین معلطای بن قنیج المتوفی سنة 762 اثنتین وستین وسبعمائة [ ه . ق. ] و صنف فیه محمد بن حیان البستی و وضع له مقدمة قسم فیها الرواة الی نحو عشرین قسماً. ذکره البقاعی فی حاشیة شرح الالفیة.
ضعفان.
[ضَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب).
ضعفة.
[ضَ عَ فَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع به ضعیف شود. || جِ ضَعوف. (منتهی الارب). رجوع به ضعوف شود.
ضعفی.
[ضَ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع به ضعیف شود.
ضعل.
[ضَ عَ] (ع اِمص) باریکی بدن جهت نزدیکی و تقارب نسب و این حسب گمان عربست که مرد را از زن قریب النسب فرزند باریک بدن و نحیف جثه آید. (و این صحیح است). (منتهی الارب).
ضعو.
[ضَعْوْ] (ع مص) پوشیده شدن. پنهان گردیدن. (منتهی الارب).
ضعوات.
[ضَ عَ] جِ ضَعة. (منتهی الارب). رجوع به ضعة شود.
ضعوف.
[ضَ] (ع ص) ضعیف و ناتوان (برای مذکر و مؤنث). ج، ضِعاف، ضَعفة. (منتهی الارب).
ضعوی.
[ضَ عَ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به ضَعة. (منتهی الارب).
ضعة.
[ضَ عَ / ضِ عَ] (ع اِ) درختی است (هاء عوض واو است). ج، ضَعوات. (منتهی الارب). || نی قلم. (مهذب الاسماء). || درختی شور. گیاهی شور. گیاهی شبیه به ثمام. || (اِمص) فرومایگی. خست. ناکسی. (منتهی الارب). گویند: فی حسبه ضعة؛ یعنی در تبار او فرومایگی است.
ضعیف.
[ضَ] (ع ص) سست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نزیف. (دهار). ضعضاع. خَوّار. مسخول. روبع. خلاف قوی. بی بنیه. رمکة. رمق. سَقط. مسکین. جخب. (منتهی الارب). یقال: ضعیف نعیف؛ اتباع و ضعیف نحیف. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، ضعاف، ضَعَفة، ضعفاء، ضَعْفی، ضُعافی :
ای بِرّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش پاره ای.رودکی.
نکنی طاعت وآنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همی سخره و شاکار کنی.
کسائی.
چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. (تاریخ بیهقی). امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص689).
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زآنم ضعیف تن که دلم ناتوان شده ست
دل ناتوان شود کش از انده بود غذا.
مسعودسعد.
رهروان را ز نطق نَبْوَد ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز.سنائی.
هرکه رأی ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل میگراید. (کلیله و دمنه). دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... دوستیها ضعیف و عداوتها قوی. (کلیله و دمنه). بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده. (کلیله و دمنه).
آسمان را کسی نخواند ضعیف.ظهیر.
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وایِ آن کو عاقبت اندیش نیست.مولوی.
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشّه باشد در ضعیفی خود مثل.مولوی.
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت آور تا از دشمن قوی زحمت نبینی. (گلستان). خصم ضعیف را خوار نباید داشت. (قرة العیون).
کس عاشقی بقوت بازو نمی کند
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند.؟
|| مغلوب هوی و هوس، منه قوله تعالی: و خلق الانسان ضعیفاً (قرآن 4/28)؛ ای یستمیله هواه. || کور. (لغت حمیری). قیل منه: انّا لنریک فینا ضعیفاً؛ ای اعمی. || زن. || مملوک. و فی الحدیث: اتقوا الله فی الضعیفین؛ ای المرأة و المملوک. (منتهی الارب). || در تعریفات جرجانی آمده است: ضعیف، ما یکون فی ثبوته کلام کقرطاس بضم القاف فی قرطاس بکسرها. || گول. (منتهی الارب). || آب دندان.
-حدیث ضعیف؛ نزد امامیه روایتی باشد که رواة آن سلسله، جامع هیچیک از شرایط اقسام ثلثهء صحیح و حسن و موثق نباشند به این نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد. (تقسیم ابن طاووس). در اصطلاح درایة و رجال، ضعیف حدیثی است که فاقد شرایط سه حدیث حسن و صحیح و موثق باشد. و نیز در اصطلاح درایة از الفاظ قدح راوی و مردودالروایه بودن اوست. و جرجانی در تعریفات گوید: ضعیف من الحدیث، ما کان ادنی مرتبة من الحسن و ضعفه یکون تارة لضعف بعض الرواة من عدم العدالة او سوء الحفظ او تهمة بعلل آخر مثل الارسال و الانقطاع و التدلیس. (تعریفات).
-خبر ضعیف.؛ رجوع به خبر واحد شود.
-ضعیف آواز؛ آنکه آوای نرم دارد :
با قوی گو اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.سنائی.
تقهّل؛ ضعیف و نرم گردیدن آواز. (منتهی الارب).
-ضعیف البنیه؛ آنکه قوت او کم است. آنکه مزاج سست دارد.
-ضعیف التألیف؛ جرجانی گوید: ان یکون تألیف اجزاء الکلام علی خلاف قانون النحو، کالاضمار قبل الذکر، لفظاً او معنیً، نحو: ضرب غلامَهُ زید.
-ضعیف الجثّه؛ آنکه تن او خرد و کوچک است.
-ضعیف السند (خبر)؛ خبری که سند آن ضعیف باشد.
-ضعیف القلب؛ که دل او بیمار است. آنکه ترسنده است و زود هراسد و بیم آرد.
-ضعیف المزاج؛ که ترکیب و ساختمان وی ضعیف است.
-ضعیف النفس؛ آنکه ارادهء سست دارد.
-ضعیف چزان؛ (در تداول عوام) زبون گیر. آنکه ضعفا را آزارد.
-ضعیف چزانی؛ عمل ضعیف چزان.
-ضعیف دل؛ مرغ دل. ترسو : ضعیف دل... را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
-ضعیف رأی، ضعیف رای؛ سست اراده. مضجوع. (منتهی الارب). فیل الرأی. سست عقل. (دهار). تفییل؛ ضعیف رای خواندن. (تاج المصادر). غبن؛ ضعیف رأی شدن. (دهار) (تاج المصادر). فیلوله؛ ضعیف رأی شدن. (تاج المصادر).
- || غبین. (دهار). گول :
در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست
وهم ضعیف رای فضولی چرا کند.حافظ.
-ضعیف عقل؛ ضفاطة، سست رأی و ضعیف عقل شدن. وَبط. (منتهی الارب).
ضعیف.
[ضَ] (اِخ) سمعانی در انساب گوید: ابومحمد عبدالله بن محمد الضعیف ظنی، انه من اهل الکوفة روی عن عبدالله بن نمیر روی عنه عمر بن سنان الطائی و غیره و هکذا ذکره ابوحاتم بن حیان فی کتاب الثقات قال و انما قیل له الضعیف لایقانه و ضبطه هذا قول ابی حاتم و سعمت انه انما قیل له الضعیف یعلی فی بدنه(1) لنحافته و دسته (؟) لا انه ضعیف فی الحدیث و قال ابوحاتم الرازی عبدالله بن محمد الضعیف صدوق من اهل طرسوس اصله بغدادی سمعت اباالعلاء احمدبن محمد بن الفضل الحافظ بجامع اصبهان انا ابوالفضل محمد بن طاهر المقدسی الحافظ اجازة سمعت ابااسحاق الحبال بمصر یقول سمعت ابامحمد عبدالغنی بن سعید الحافظ یقول رجلان جلیلان لحقهما لقبان(2)لایستحقان(3) معویة بن عبدالکریم الضال و انما ضل(4) فی طریق مکة و عبدالله بن محمد الضعیف و انما کان ضعیفاً فی جسده لا فی حدیثه و قد افردنا لهما جزازة(5). (انساب سمعانی ورق 362).
(1) - گمان می کنم در این جا سقطی باشد.
(2) - در اصل: لعتان (تصحیح متن قیاسی است).
(3) - در اصل: مسحان (تصحیح متن قیاسی است).
(4) - در اصل: طل (تصحیح متن قیاسی است).
(5) - در اصل: جزارة (تصحیح متن قیاسی است).
ضعیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) تأنیث ضعیف. زن سست و ناتوان. (منتهی الارب). || (اِ) مطلق زن (در اصطلاح فارسی زبانان). || زن معهود. زن ناشناس.
-احرُف ضعیفه؛ واو، یا، الف و آن سه را احرف جوف و احرف هوائیه و حروف علة و حروف مدّ و لین نیز گویند.
ضعیفی.
[ضَ] (حامص) چگونگی ضعیف. سستی. ضعف. تربة. (منتهی الارب) :
از ضعیفیّ دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم.مسعودسعد.
خفتن همه بر خاک وز ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم.مسعودسعد.
و سبب آن [ خوی کردن ] ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) از قدمای شعرای عثمانی و معاصر سلطان سلیمان قانونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از مردم ده قره طوهء روم ایلی و از قدمای شعرای عثمانی است. او سالک طریق علم و شارح گلستان سعدی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از قدمای شعرای عثمانی و اهل قسطمونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضغاء .
[ضُ] (ع اِ) بانگ روباه و گربه و مانند آن. ضغو. (منتهی الارب). بانگ روباه و گربه و بانگ سگ چون گرسنه شود. (مهذب الاسماء).
ضغاء .
[ضُ] (ع مص) نالیدن و آواز کردن گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ کردن روباه. (تاج المصادر). زوزه.
ضغائن.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضغینة. (دهار). رجوع به ضغاین شود.
ضغاب.
[ضُ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب).
ضغاب.
[ضُ] (ع مص) بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغابیس.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُغبوس. (منتهی الارب).
ضغادر.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضُغدرة. (منتهی الارب).
ضغامة.
[ضُ مَ] (ع اِ) آنچه بدندان گزیده براندازند. (منتهی الارب).
ضغاین.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضغینة : فرستاد تا بیاموزند شیوهء عفو هنگام قدرت و طریقهء حلم و اغماض با کثرت ضغاین... (جهانگشای جوینی).
ضغب.
[ضَ] (ع ص) مرد خواهندهء بادرنگ یا حریص و شیفتهء محبت آن. (منتهی الارب).
ضغب.
[ضَ] (ع مص) بانگ خرگوش و گرگ برزدن برای بیم کردن کسی. || ضَغَب المرأة؛ آرمید با زن. || ضَغَب الارنب؛ نالید خرگوش وقتی که گرفتار شد. (منتهی الارب).
ضغبوس.
[ضُ] (ع اِ) خیار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خیار خرد. (مهذب الاسماء). بادرنگ ریزه. (منتهی الارب). خیار ترشی. خیار قاشقی. || خربزهء نارسیده را گویند که کالک باشد(1). (برهان قاطع). سفچهء کوچک. (خلاص). کنبزه. خرچه. قثاء کوچک و خربزهء نارس است، و نباتی را نیز نامند که شبیه است به هلیون آنچه بر روی زمین ظاهر است سبز و برگش قاطع باه است و آنچه در زمین است سفید و شیرین و محرک باه است و مأکول و بجهت خوبی طعم، داخل کشک و ماست کنند و جهت تندی صفرا مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). حُضض. (اختیارات بدیعی). || خاری است که شتر خورد یا گیاهی است مانا به هلیون. ج، ضغابیس. (منتهی الارب). ابوحنیفه گوید: ساق آن بعینها هلیون باشد، آنچه از ساق بیرون خاک است سبز و ترش و آنچه درون خاک است سپید و شیرین است و هر دو جزء ماکول باشد و چون خشک شود بریزد و باد آن را بپراکند. و خیار ریزه(2) را نیز ضغبوس نامند. (ابن البیطار)(3). ج، ضغابیس. || شاخ یزبن. (منتهی الارب). || بچهء روباه. || (ص) مرد ضعیف و ناتوان. (منتهی الارب). مرد سست. (مهذب الاسماء). مرد ریزه. (منتخب اللغات). مردم ضعیف و لاغر. (برهان قاطع). || شتر میانه سال و میانه تن. (منتهی الارب).
(1) - برهان قاطع این لغت را بفتح اول ضبط کرده است.
(2) - فرسکال این گیاه را نوعی اسقلبیاس گمان برده است.
(3) - Cornichon.
ضغبة.
[ضَ بَ] (ع ص) تأنیث ضَغْب. (منتهی الارب).
ضغت.
[ضَ] (ع مص) خائیدن به دندان. (منتهی الارب).
ضغث.
[ضِ / ضَ] (ع اِ) دستهء گیاه خشک و تر درآمیخته. (منتهی الارب). یک مشت از گیاه خشک و تر بهم آمیخته. (منتخب اللغات). دستهء گیاه. (مهذب الاسماء). دستهء سپرغم. (دهار). || قبضهء شاخ از یک بیخ. (منتهی الارب). ج، اَضغاث. || خواب شوریده. (مهذب الاسماء) (دهار). خواب آشفته. ج، اضغاث. و اضغاث، خوابهای شوریده و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیاید. (منتهی الارب) : پس معنی این ضغث آن مردمان اندرین خواستند که این خواب را معنی نیست و کس را بکار نیاید. (ترجمهء طبری بلعمی).
ضغث.
[ضَ] (ع مص) درآمیختن سخن و خلط کردن آنرا. (منتهی الارب). آمیختن سخن و جز آن. (منتخب اللغات). حدیث بهم درآمیختن. (زوزنی) (تاج المصادر). || به دست مالیدن کوهان شتر. (منتخب اللغات). مالیدن کوهان. (زوزنی). برمجیدن کوهان. (تاج المصادر). بسودن کوهان. (منتهی الارب). || دسته کردن گیاه. (زوزنی) (تاج المصادر). || بانگ کردن سقنقور یا جانوری دیگر که مشابه سوسمار است. || شستن جامه و خوب پاک نکردن آن. (منتهی الارب). چرکمُرد کردن جامه.
ضغد.
[ضَ] (ع مص) خبه کردن کسی را. فشردن گلوی کسی را. (منتهی الارب). خفه کردن.
ضغدرة.
[ضُ دُ رَ] (ع اِ) ماکیان. ج، ضغادر. (منتهی الارب).
ضغرس.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد آزمند هوسباز. (منتهی الارب).
ضغز.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشه. || (ص) بدخوی و زشت طبع از ددان. (منتهی الارب).
ضغضغة.
[ضَ ضَ غَ] (ع مص) خائیدن مردمِ بی دندان چیزی را. (منتهی الارب). خائیدن آنکه دندان ندارد. || خوب نخائیدن گوشت را. (منتهی الارب). || سخن آمیخته و ناپیدا گفتن. || حکایت آواز خوردن گرگ گوشت را. || زیادت در سخن و کثرت آن. (منتهی الارب).
ضغط.
[ضَ] (ع مص) فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیاث). || تنگ کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || انبوهی نمودن. || سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت مالیدن. (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
-ضغط القبر؛ عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست که بیمار گمان میبرد در چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار می آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقهء چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العلة الجلیدیه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب؛ فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست که آدمی چنان پندارد که قلب او در فشار است و گاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمی باشد که بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض.
ضغطة.
[ضُ طَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فشارش. (منتهی الارب). فشار. || اکراه. یقال: اخذت فلاناً ضغطة؛ اذا ضیقت علیه لتکرهه. (منتهی الارب). || مطالبت غریم در ادای دین به حدی که داین تنگدل گردیده بر کمتر از حق خود راضی شود و آن را عجالةً گیرد. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || مشقت. (منتخب اللغات) (دهار) (غیاث).
ضغطی.
[ضَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضغیط. (منتهی الارب).
ضغم.
[ضَ] (ع مص) گزیدن چیزی را به دندان. (منتهی الارب). به دندان گرفتن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). اندک گزیدن. (منتهی الارب). گزیدن. (منتخب اللغات). گزیدن چیزی که به دریدن نرسد. (منتخب اللغات). گاز گرفتن. || پر کردن دهان را از چیزی که مطلوب است. (منتهی الارب).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) آبی است فزاره را میان خیبر و فید. (معجم البلدان).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) یوم ضغن الحرة؛ یکی از جنگهای عرب است. (معجم البدان).
ضغن.
[ضِ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب). کناره. (منتخب اللغات). || ناحیه. (منتهی الارب). || بغل شتر، یعنی ابط الجمل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)(1). || کینه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). کین. ضغینه. (منتهی الارب). حقد شدید. عدوات. بَغْضاء. ج، اضغان. || میل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خواهانی. (منتهی الارب). شوق. (منتخب اللغات). گویند: ضغنی الی فلان؛ ای میلی الیه. ناقة ذات ضغن؛ ای مایلة الی وطنها. (منتهی الارب).
(1) - صاحب تاج العروس گوید: «هکذا فی النسخ، و الصواب ابط الجبل، ففی النوادر، هذا ضغن الجبل و ابطه، بمعنی».
ضغن.
[ضَ غَ] (ع مص) کینه ورزیدن. (منتهی الارب). کینه ور شدن. (زوزنی). کینه گرفتن. (منتخب اللغات). || میل کردن. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی دنیا. (منتهی الارب). || آرامیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضغنة.
[ضَ غِ نَ] (ع ص) قناة ضغنة؛ نیزهء کج. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع اِ) ضُغاء. بانگ روباه و گربه و مانند آن. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع مص) سست و کوفته گردیدن. || ناراستی کردن و خیانت کردن مُقامر. || نالیدن و بانگ کردن گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغوث.
[ضَ] (ع ص) ماده شتری که در فربهی آن شک باشد پس بدست بمالند تا فربهی را از لاغری معلوم کنند. (منتهی الارب). اشتر که کوهانش بمجند تا فربه است یا نه. (مهذب الاسماء).
ضغیب.
[ضَ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب). بانگ خرگوش. (مهذب الاسماء). || آواز حرکت نرهء اسب در غلاف خود. (منتهی الارب).
ضغیبة.
[ضَ بَ] (ع مص) بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغیط.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه گَندهء پر از گل و لای سیاه در پهلوی چاه خوش آب و پاکیزه که آن را هم تباه و بویناک گرداند. (منتهی الارب). چاه گنده در پهلوی چاه خوش آب که آن را هم بوناک و بدمزه گرداند. || سست رای ضعیف عقل. (منتخب اللغات). سست عقل و تباه رای. ج، ضغطی. (منتهی الارب).
ضغیطة.
[ضَ طَ] (ع ص، اِ) گیاه سست و نرم. (منتهی الارب).
ضغیغ.
[ضَ] (ع اِ) فراخی سال، و یقال: اقمت عنده فی ضغیغ دهره؛ ای قدر تمامه، و کذا اقمنا عنده فی ضغیغ؛ ای خصب. (منتهی الارب).
ضغیغة.
[ضَ غَ] (ع ص، اِ) مرغزار تر و تازه. (منتهی الارب). مرغزار. (مهذب الاسماء). || خمیر تنک. || گروه مردم مختلط از هر صنف. || نان برنج تنک. || زندگانی خوش با فراخی و خصب. (منتهی الارب).
ضغیفة.
[ضَ فَ] (ع اِ) نضارت و تازگی تره. یقال: ضغیفة من بقل؛ اذا کانت الروضة ناضرة متخیلة. (منتهی الارب).
ضغیل.
[ضَ] (ع اِ) آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ. (منتهی الارب). بانگ چوشیدن حجام شیشه را. (مهذب الاسماء).
ضغیم.
(1) [ضَ] (ع ص) گزنده و درنده. (آنندراج).
(1) - در کتب لغت این کلمه بدین صورت نیست بلکه ضیغم بوزن صیقل بمعنی گزنده و شیر بیشه آمده و تصور می رود که صاحب آنندراج در ضبط آن مشتبه باشد.
ضغینة.
[ضَ نَ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب). ضغن. کینهء سخت در دل. (دهار). حقد شدید. عداوت. بغضاء. ج، ضغاین. (مهذب الاسماء).
ضغینی.
[ضَ نی ی] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضف.
[ضُف ف] (ع اِ) چیزکیست مانند کنه تیره و خاکستری رنگ هرگاه میگزد بر پوست آبله برمی آید. (منتهی الارب). شب گز. (مهذب الاسماء). ج، ضِفَفة.
ضف.
[ضَف ف] (ع ص) رجلٌ ضَفُّالحال؛ تنک و رقیق حال. آنکه آمد کم دارد و عیال بسیار. (منتهی الارب). آنکه دخل او کم از خرج است.
ضف.
[ضَف ف] (ع مص) دوشیدن ناقه را بهمهء کف دست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). الحلب بالکف کلّها. (تاج المصادر). || گرد آوردن چیزی را. || بند کردن انگشتان خود را نزدیک به آتش. (منتهی الارب).
ضفا.
[ضَ] (ع اِ) جانب و کرانه. (منتهی الارب).
ضفائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفائرالجن؛ پرسیاوشان. (منتهی الارب).
ضفائز.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیزة. (منتهی الارب).
ضفادع.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضفدع [ ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ ]: نقّت ضفادع بطنه؛ گرسنه گردید. (منتهی الارب).
ضفادعی.
[ضَ دِ] (ص نسبی) منسوب است به محلهء درب الضفادع بغداد. و منها ابوبکر محمد بن موسی بن سهل العطاء الضفادعی البربهاری. کان ثقةً صدوقاً. سمع الحسن بن عرفة و اسحاق بن البهلول الانباری. روی عنه ابوالحسن الدارقطنی و ابوالحسن الجراحی القاضی و غیرهما قال ابوالحسین عبدالباقی بن قانع الحافظ ابوبکر بربهاری و مات فی ذی القعدة سنة 319 (ه . ق.) قال و کان ینزل فی درب الضفادع. (از سمعانی ورق 362).
ضفادی.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضِفْدِع، ضَفْدَع، ضُفْدَع، ضِفْدَع. (منتهی الارب).
ضفار.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته که بدان شتر و پالان بندند. (منتهی الارب).
ضفاریط.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُفروط. ضفاریطُ الوجه؛ شکنهای رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفاز.
[ضَفْ فا] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضَفْ فا] (ع ص) شتربان. شتردار. ساربان. آنکه شتر را به کرایه دهد. || برندهء متاع از جائی بجائی. (منتهی الارب). مُکاری. بازرگان. (مهذب الاسماء). || ریخ زننده. || فربه فروهشته گوشت و گران بدن که با قوم همراهی نتواند. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضُفْ فا] (ع ص) مردم فرومایه. (منتهی الارب).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) نادانی. سستی عقل. (منتهی الارب). ضعف عقل. || کلانی شکم. (منتهی الارب). || (اِ) دف. || بازیگران دف. (منتهی الارب). جملهء آلات ملاهی. (مهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع مص) سست رأی و ضعیف عقل شدن، و منه حدیث عمر: اللهم انی اعوذ بک من الضفاطة. (منتهی الارب). || چنگ زدن. (مهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَفْ فا طَ] (ع ص، اِ) شتر بارکش. || گروه بزرگ از همراهان. (منتهی الارب).
ضفافة.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد گول و بیعقل. (منتهی الارب) ضعیف الرأی. (مهذب الاسماء).
ضفایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) ضفائر. جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفایرالجن؛ پرسیاوشان(1). (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Capillaire.
ضفد.
[ضَ] (ع مص) طپانچه زدن بکسی. (منتهی الارب). زدن کسی را به کف دست. (منتخب اللغات). سیلی زدن. چک زدن.
ضفدع.
[ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ(1)] (ع اِ)(2) غوک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). چغز. (منتخب اللغات). کزو. (مهذب الاسماء). بَزغ. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). وزَغ. (منتخب اللغات). وزق :ضفدع را اندر بعض شهرهای خراسان وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع را بشهر من [ یعنی گرگان ] وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به کلمهء وزق شود. غورباغه. قوربقا. قورباقه. جِرانة. سِغرغِر. قرباغه. پک. نقاقة. مکل: دم الضفدع؛ خون مکل. (ریاض الادویه). ابوالمسیح. (المرصع ابن اثیر). ابوالضحضاح. ابوهبیرة. امّمعبد. ام هبیرة. (المرصع). ج، ضفادع، ضفادی. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب گوید: ضفدع... و آن نهری است، گوشت مطبوخ آن با روغن زیت و نمک، تریاق است مر زهر هوام را و دشتی پیه آن عجیب الفعال است جهت برآوردن دندان، و گویند که برّی آن از سموم قتاله و مجموع آن در سوم سرد و در اول خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشندهء بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل. صاحب تحفه گوید: بپارسی مکل و غوک گویند و وزغ و بترکی قورباغه نامند. برّی و بحری و نهری می باشد و از مطلق او نهری مراد است و برّی از سموم قتاله و مجموع آن در سیُم سرد و در اوّل خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده است بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل و ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و امثال آن و سموم گزندگان و قاطع سیلان خون و التیام دهندهء زخمها خصوصاً سوختهء او و با زفت تر جهت داءالثعلب نافع و طلای پیه او مانع سوزانیدن آتش و قالع دندان است بی المی و دماغ محرق او قاطع انفجار خون اعضا و نفوخ و طلای او قاطع رعاف است، و اینکه طلای او را مانع برآمدن موی دانسته اند اصلی ندارد و چون اطراف و احشای او را انداخته با پیه گردهء بز مهرا پخته روغن او را جمع کنند جهت بواسیر حار مجرب است و قسمی از ضفدع در اشجار می باشد سبز و بسیار کوچک و در دارالمرز بسیار است چون او را با مثل آن دانه پنبه بسوزانند اکتحالش جهت نزول آب از مجرباتست. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ضفدع، بپارسی غوک خوانند و وزغ گویند، بشیرازی پک گویند و بیونانی بطراجو خوانند و گوشت وی آنچه نهری بود چون با زیت و نمک بپزند نافع بود جهت گزیدگی جانوران و باد جذام(3)و مجموع گزندگان و مرق وی چون بدان نوع بپزند و با موم و روغن گل موم روغن سازند موافق بود جهت مرضهای مزمن که در اثر ریشها عارض شده باشد و مدتها بدان گذشته باشد و چون بسوزانند و خاکستر آن بر موضعی که خون از آن روانه بود یا رعاف باشد بر آن افشانند خون ببندد و چون با زفت بیامیزند و بر داءالثعلب بمالند زایل کند، و گویند خون پک سبز بر موضع موی زیاده که بر چشم بود چکانند بعد از آن که موی برکنده باشند نروید و چون به آب و سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و چون وی را مرضوض کنند و بر گزیدگی عقرب و مار نهند نافع بود و چون بر دندان نهند بی درد بیفتد، و برّی وی کشنده بود. در خواص آورده اند که چون زبان وی بر ناف خفته نهند هرچه کرده باشد بگوید بی آنکه او را خبر بود و خون وی با خایهء مور و قدری نوشادر چون بر موضعی که موی سترده باشند طلا کنند دیگر نروید و اگر موی برکشیده باشند دیگر نروید و نیکوتر بود. اسحاق گوید شخصی را پیکان در استخوان مانده بود مدتی دراز و علاج وی بسیار کردند هیچ فایده نداشت، ضفدعی را پوست از وی باز کردند و بر سر جراحت و پیرامون آن نهادند در یک شبانه روز پیکان بیرون آمد از سر جراحت و وی در غایت قوة جاذبه بود و ازبهر آن است که قلع دندان می کند و از خوردن وی بدن تورم کند و لون تیره گردد و قذف منی احداث کند و بدترین ضفدعها در آنچه گفته شد سبز است که در بیشه بود یا سرخ که در دریا بود و مداوای کسی که آن خورده باشد به قی ء و آب گرم و عسل و نمک کنند تا معدهء وی پاک گردد و پس از آن در حمام رود و پس سکنجبین خورد و اسفیدباج با دارچینی و شراب یا مثلث وی را نافع بود و هرچه نافع بود جهت استسقا، و چون خلاص یابد دندانهای وی بیفتد، اگر ضفدع زرد خورده باشد قطع شهوة طعام بکند و لون را تباه کند و غثیان و قی و درد دل و ورم شکم و ساقین پیدا کند و علاج وی نزدیک بود بعلاج آنچه پیش از این گفته شد و گویند دل وی چون بیاویزند بر کسی که تب غب داشته باشد نافع بود. این مؤلف گوید چون پیه وی بگدازند و در اعضا مالند در زمستان هیچ ضرر از سرما به وی نرسد. (اختیارات بدیعی). ضفدع، معروف، تبقی قوته سنة کاملة اذا فارقه [ کذا ]کدود القز و هو بری و مائی و کل الوان کثیرة [ کذا ] اردؤها الاخضر و هو بارد یابس فی الثالثة او یبسة فی الاولی. رماد دماغ الاخضر یجذب ما فی البدن من نحو الشوک طلاء و یلحم القروح و یقطع الدّم المنفجر و لحمه سم قتال لا علاج له الا القی و التّریاق و مع ذلک قد یوقع فی الاستسقاء و المفاصل و ما قیل من انه اذا قطع نصفین و وضع واحد فی الشمس فیکون سماً و الاَخر فی الفی ء فیکون دواءه و ان دمه یمنع نبات الشعر و شحمه یحمی العضو عن النار فغیر صحیح و هو یسقط الاسنان و یغیر الالوان. (تذکرهء ضریر انطاکی).
-ضفدع الاَجامی.؛ رجوع به ضفدع شجری شود.
-ضفدع بحری؛ ضفدع دریائی سرخ را نامند. جانوری است پلید و زهر او بد است. هر جانوری که بیند قصد کند و بدو جهد از دور و اگر نتواند گزیدن سوی او بدمد و دمیدن او زیان دارد و مضرت او آن است که از گزیدن او آماسی کند عظیم. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-ضفدع شجری؛ غوک درختی. هو الضفدع البری الذی یأوی النبات و الشجر و یطفر من شجرة الی شجرة. (قانون ابوعلی سینا). و آن غوکی است که بر درختان گردد و اندر میان گیاه مأوی دارد و پشت او سبز باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| ضفدع(4)، غدهء صلبه چون چغزی که بر زیر زبان پیدا آید... و این علت بدین نام ازبهر آن خوانند که لون او لونی است آمیخته از لون زفان و سبزی رگهاء او همچون رنگ وزق و مادهء او رطوبتی باشد غلیظ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع، دو شریان دیگر بزیر زفان است و هم بپهلوی هر دو رگ که پیشتر یاد کرده آمده است. آن را ببرند و داغ کنند و بَتْر(5) کنند، علتی را که آن را ضفدع گویند و دردها که اندر بن زبان پدید آید سودمند بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هو شبیه غدة صلبة تحت اللسان شبیه اللون المؤتلف من لون سطح اللسان و العروق التی فیه بالضفدع، و سببه رطوبة غلیظة. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی ص 93). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضفدع لسان، غُدّه ای است سخت که زیر زبان بیرون آید و مانند وَزغ باشد، چاره و علاجی جز شکافتن و بیرون آوردن غدّه ندارد و پس از شکافتن سنگی سخت زِبر و خَشن از آن غدّه بیرون آید. کذا فی حدودالامراض. || (اِخ) ستاره ای از قدر دوم بر دم قیطس. (لاروس بزرگ). ولی در صورت ضفدع الثانی نوشته شده (؟). رجوع به ضفدعین شود.
(1) - هذا اقلّ او مردود قال خلیل لیس فی الکلام فِعْلَل الاّ اربعة احرف: دِرْهَم، هِبْلَع، قِلْعَم، هِجْرَع. (منتهی الارب).
(2) - Crapaud (Grenouille) Garneulia .(لاتین وولگر)
(3) - نسخه: بادزهر جذام.
(4) - Ranule. Grenouillette. (5) - بَتْر؛ از بن و بیخ برکندن.
ضفدع.
[ضِ دِ] (ع اِ) استخوانی است در شکم سم اسب. (منتهی الارب). استخوان درون سم اسب. (مهذب الاسماء). استخوانی است که در میان سم فرس می باشد. (منتخب اللغات).
ضفدعة.
[ضَ دَ عَ] (ع مص) غوک ناک گردیدن آب. (منتهی الارب).
ضفدعة.
[ضِ دِ عَ] (ع اِ) یکی ضِفدع، یا تأنیث ضِفدع. (منتهی الارب).
ضفدعین.
[ضِ دَ عَ] (اِخ) یکی [ ستاره ]که بر دنبال است (یعنی بر دنبال قیطس) با آن یکی که بر دهان حوت جنوبی است ضفدعین خوانند، ای دو چغز.
ضفر.
[ضَ فِ] (اِخ) پشتهء بلندی در عرفات. (معجم البلدان).
ضفر.
[ضَ فِ] (ع اِ) جِ ضَفِرة. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضُ فُ] (ع اِ) جِ ضَفْر. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته که بدان شتر و پالان بندند. ج، ضُفُر، ضفور. (منتهی الارب). رسنی که بدان شتر را بندند. (منتخب اللغات). رسن تافته و بافته. (مهذب الاسماء). || هر دستهء موی بافتهء جداگانه. (منتهی الارب). لاغ. || ریگ تودهء کلان فراهم آمده یا ریگی که بعض آن بر بعض نشسته باشد. ج، ضُفور. (منتهی الارب). ریگ توده و جمع شده. || بنای به سنگ ریزه برآورده بی آهک و گل. (منتهی الارب). بنای سنگ که بی گچ و گل ساخته باشند. (منتخب اللغات).
ضفر.
[ضَ] (ع مص) برجستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). از نشیب بر بالا جستن. (زوزنی). دویدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || سعی کردن. || بافتن موی. (منتهی الارب). موی بافتن. (منتخب اللغات). بافتن گیسو. (تاج المصادر). || گرد آوردن موی. (منتهی الارب). جمع کردن و پیچیدن موی. (منتخب اللغات). || تافتن رسن. (منتهی الارب). رسن تافتن. (منتخب اللغات). بافتن رسن. (تاج المصادر). || انداختن علف در دهان ستور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). علف در دهان شتر کردن. (تاج المصادر).
ضفرط.
[ضِ رِ] (ع ص) جملٌ ضفرط؛ شتر کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفرطة.
[ضَ رَ طَ] (ع مص) کلان و ستبر شدن شکم. (منتهی الارب).
ضفروط.
[ضُ] (ع اِ) واحد ضفاریط، یعنی شکن های میان رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفرة.
[ضَ فِ رَ] (ع اِ) ریگ تودهء کلان یا ریگ که بعض آن بر بعض نشسته باشد. (منتهی الارب). ریگ برکوفته. (مهذب الاسماء). ج، ضَفِر. || جانورکی است که شتر را رنجاند. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع اِ) کبیدهء جو برای علف شتر. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع مص) کبیده کردن جو. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ] (ع مص) فروبردن شتر لقمه را. || بکراهت فروبردن شتر لقمه را. || راندن. (منتهی الارب). || وطی کردن (منتهی الارب). جماع. (تاج المصادر). || دویدن. || جهیدن. برجستن. || زدن به دست یا به پا. || درآوردن لگام را در دهن اسب. (منتهی الارب).
ضفس.
[ضَ] (ع مص) گیاه تر و تازه را گرد آوردن و لقمه ساختن اشتر را. (منتهی الارب).
ضفضفة.
[ضَ ضَ فَ] (ع اِ) ضفضفة القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ] (ع مص) بستن. || سوار شدن. || نگذاشتن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضِ فِط ط] (ع ص) مرد فربه پرگوشت و گران بدن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد کلان جثهء فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفطات.
[ضَ فَ] (ع اِ) جِ ضَفْطة. (منتهی الارب). رجوع به ضفطة شود.
ضفطار.
[ضِ] (ع اِ) سوسمار کلان سال بدسرشت بدخلقت. (منتهی الارب). ضب هرم است که بفارسی سوسمار پیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
ضفطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) سستی عقل. ج، ضفطات. (منتهی الارب).
ضفطی.
[ضُ فَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضفیط. (منتهی الارب).
ضفع.
[ضَ] (ع مص) سرگین انداختن. || تیز دادن. (منتهی الارب).
ضفعان.
[ضَ] (ع اِ) ثمر سعدان است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
ضفعانة.
[ضَ نَ] (ع اِ) بار سعدانه خاردار گرد مانند فلکهء دوک، و لاتراها اذا هاج السعدان و انتثر ثمره الا مُسلَنقیة قد نَشرت عن شوکها و انتصبت لعدم من یطؤها. (منتهی الارب).
ضفف.
[ضَ فَ] (ع، اِمص، اِ) بسیاری عیال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || تناول طعام با مردم. || بسیاری دست بر طعام، و منه الحدیث: اَحَبُّ الطعام ما یکون علی ضفف. و فی الحدیث ما شبع رسول الله صلی الله علیه و سلم من خبز و لحم الاّ علی ضفف؛ ای علی کثرة الایدی علی الطعام او علی الضیق و الشدة. || تنگی. || سختی حال. (منتهی الارب). سختی. (مهذب الاسماء). || بسیاری خورندگان با قلت طعام. || حاجت. (منتهی الارب). || شتاب. (مهذب الاسماء). سرعت در کاری. گویند: لقیته علی ضفف؛ ای عجلة. || ضعف و سستی. || کم از پری پیمانه. کم از هر پُر که باشد. || انبوهی مردم بر آب. (منتهی الارب).
ضففة.
[ضِ فَ فَ] (ع اِ) جِ ضُفّ. (منتهی الارب). رجوع به ضف شود.
ضفق.
[ضَ] (ع مص) انداختن پلیدی را یکمرتبه. (منتهی الارب).
ضفن.
[ضِ فَن ن / ضِ فِن ن] (ع ص)کوتاه بالا. (منتهی الارب). مرد کوتاه. || گول. (منتهی الارب). احمق. احمق گرانجان. (مهذب الاسماء). || کلان جثه و درشت خلقت. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء).
ضفن.
[ضَ] (ع مص) آمدن. (منتخب اللغات). آمدن بسوی کسان برای نشستن با آنها. (منتهی الارب). نشستن بگروهی. (منتخب اللغات). || افکندن غائط. (منتهی الارب). سرگین انداختن. (منتخب اللغات). || پرداختن و برآوردن کار کسی. (منتهی الارب). قضا کردن حاجت کسی. (منتخب اللغات). || آرمیدن با زن. (منتهی الارب). نکاح کردن زن. (منتخب اللغات). || زدن شتر دست و پای خود را بر زمین. (منتهی الارب). دست انداختن شتر. (منتخب اللغات). به دست یا به پای زدن شتر. (تاج المصادر). || بر ناقه سوار کردن کسی را. (منتهی الارب). بار کردن بر ناقه. (منتهی الارب). بار کردن بر شتر. (منتخب اللغات). || زدن پای را بر سرین کسی. (منتهی الارب). پا زدن بر سرین کسی. (منتخب اللغات). پا بر نشستگاه کسی زدن. (زوزنی). اُردنگ زدن. زفکنه زدن. تیپا زدن. || بر زمین کوفتن کسی را. (منتهی الارب). || جهت دوشیدن گرفتن پستان گوسپند را. (منتهی الارب). جمع کردن پستان ناقه برای دوشیدن. (منتخب اللغات).
ضفند.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. سست کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفندد.
[ضَ فَ دَ] (ع ص) مرد فربه سطبر. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء). || گول. (منتهی الارب). احمق. (مهذب الاسماء).
ضفنس.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. || بسیار. || فروهشته گوشت. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع مص) تمام و کامل گردیدن. || زیاده شدن مال. (منتهی الارب). بسیار شدن مال و جز آن. (تاج المصادر). || روان گردیدن حوض. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع اِ) ضفو العیش؛ فراخی زندگانی. (منتهی الارب).
ضفور.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَفر. (منتهی الارب). رجوع به ضفر شود.
ضفوف.
[ضَ] (ع ص) ناقة ضفوف؛ ناقهء بسیارشیر که بغیر کف دست دوشیده نشود. (منتهی الارب). شتر مادهء بسیارشیر که نتوان دوشید الاّ بتمام کف دست. (منتخب اللغات). اشتری بسیارشیر. (مهذب الاسماء).
ضفوة.
[ضَفْ وَ] (ع اِمص) بسیاری و تمامی. (منتخب اللغات).
ضفوی.
[ضَفْ وا] (اِخ) جایگاهی است پایین مدینه. (معجم البلدان).
ضفة.
[ضَفْ فَ] (ع مص) یک بار انبوهی کردن بر آب. || ضفةُ الماء؛ یک بار ریختن آب. || (اِ) ضفةُ القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب). گروه مردم. (مهذب الاسماء). || ضفةُ الشخب؛ آنکه شیرش بسیار به یک کشیدن آید. (منتهی الارب).
- ضفتا الوادی و الحیزوم (مثنی)؛ دو طرف رودبار و سینه. (منتهی الارب).
-ضَفّةُ البئر (بکسر اول بیشتر آید)؛ کرانهء چاه. (منتهی الارب).
-ضفّةُ البحر؛ کنار دریا. ضفیر البحر.
- ضفّةُ النّهر (بکسر اول نیز آید)؛ کرانهء جوی. (منتهی الارب). کنارهء جوی. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). لب جوی. (دهار).
ضفة.
[ضِفْ فَ] (ع اِ) کرانهء جوی (بفتح اول نیز آمده). کرانهء چاه (بفتح اول نیز آمده). کنارهء رودبار. (منتهی الارب).
ضفیر.
[ضَ] (اِخ) کوهی است در شام. (معجم البلدان).
ضفیر.
[ضَ] (ع اِ) هر دسته موی بافته جداگانه. || ضفیر البحر؛ کرانهء دریا. (منتهی الارب). ضفة البحر.
ضفیرة.
[ضَ رَ] (اِخ) زمینی است در وادی العقیق. (معجم البلدان).
ضفیرة.
[ضَ رَ] (ع اِ) موی بافته. ج، ضَفائِر. (منتهی الارب). موی تافته. (دهار). موی تافته و بافته. (مهذب الاسماء). موی پیچیده و جمع کرده بر سر. (منتخب اللغات). جعد بافته. (دهار). ذوآبه. یک لاغ گیسو. || ریگ توده. (منتهی الارب).
ضفیرة الاسد.
[ضَ رَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)(اصطلاح فلکیات) ذات الشعور. هلبه.
ضفیز.
[ضَ] (ع ص) سطبر. || کبیدهء جو. (منتهی الارب).
ضفیزة.
[ضَ زَ] (ع اِ) لقمهء بزرگ. ج، ضَفائِز. (منتهی الارب).
ضفیط.
[ضَ] (ع ص) آنکه وقت آرمیدن با زنان حدث آیدش. || آنکه پیش از ادخال، انزال آیدش. || نادان. سست رای. (منتهی الارب). ج، ضفطی. || شتر نیکوخو. (منتهی الارب). || شتر دشوارخو (از لغات اضداد است). (منتهی الارب). || مرد تندار نرم و فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفیف.
[ضَ] (ع ص، اِ) هو من ضفیفنا و لفیفنا؛ او ازجملهء کسانی است که با خود آمیزیم وقتی که ایشان را امور خراب سازد. (منتهی الارب).
ضفیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) ضفیفة من بقل؛ ترهء سبز و تازه. (منتهی الارب).
ضق.
[ضَق ق] (ع اِ) حکایت کردن آواز سنگ را که بر سنگ افتد. (منتهی الارب).
ضک.
[ضَک ک] (ع مص) دشوار گردیدن کسی را کار و تنگ شدن. || فشار دادن چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب). تنگ کردن. فشردن. (منتخب اللغات).
ضکاضک.
[ضُ ضِ] (ع ص) کوتاه بالای پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکز.
[ضَ] (ع اِ، مص) فشارش سخت. (منتهی الارب).
ضکضاک.
[ضَ] (ع ص) پست بالا. مرد کوتاه. فربه پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکضاکة.
[ضَ کَ] (ع ص) تأنیث ضکضاک. (منتهی الارب).
ضکضکة.
[ضَ ضَ کَ] (ع مص) نیک برفتن. (زوزنی). نوعی از رفتار بسرعت یا نوعی از رفتار بطور عام، و آن را سکسک هم گویند. || فشاردن چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب).
ضکل.
[ضَ] (ع اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضل.
[ضَل ل / ضُل ل] (ع اِمص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (منتخب اللغات). || گمراهی. قولهم: ضل بن ضل (بکسر و ضم اول در هر دو)؛ یعنی او بسیار در پی ضلالت و غرق در آن و شیفتهء آن است. (منتهی الارب). ضل بن ضل؛ فروروندهء در گمراهی. (منتخب اللغات). || (ص) آنکه پدر او را نشناسند. (منتخب اللغات). آنکه او را و پدرش را کسی نشناسد. (منتهی الارب). که نه خود و نه پدر او را کس نشناسند. که خود و پدرش گمنامند. || بی خیر محض. (منتهی الارب). آنکه در او خیر نباشد. (منتخب اللغات). و هو ضِلّ اَضلال (بالکسر و یُضم)؛ آن بلائیست و خیری در آن نیست (و اذا قیل بالصاد المهمله فلیس فیه الاّ الکسر). و در وقت تحسر و تأسف گویند: یا ضل ما تجری به العصا؛ ای یا فقده و تلفه. (منتهی الارب).
ضلاضل.
[ضُ ضِ] (ع ص) ضُلضلة. راهنمای ماهر. (منتهی الارب). || زمین درشت.
ضلاضل.
[ضَ ضِ] (ع اِ) ضلاضل الماء علی الجمع؛ باقیماندهء از آب. (منتهی الارب).
ضلاعت.
[ضَ عَ] (ع مص) توانا و سخت اضلاع شدن. (منتهی الارب). قوی بازو و قوی پهلو شدن. (منتخب اللغات). قوت و سختی استخوانهای پهلو و بازو. (منتهی الارب).
ضلال.
[ضَ] (ع مص) گمراه شدن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). گمراه گشتن. بیراه شدن. (زوزنی). || ضایع ماندن. (منتخب اللغات). ضایع شدن. (دهار) (تاج المصادر) (منتهی الارب). || هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). مردن. || خاک و استخوان شدن. || گم گردیدن. || مغلوب شدن. گویند: ضل الماء فی اللبن؛ ای غلب بحیث لایظهر اثره فی اللبن، و منه قوله تعالی حکایة عن اخوة یوسف : ان ابانا لفی ضلال مبین (قرآن 12/8)؛ ای هو مغلوب فی محبتهما ای یوسف و اخیه. و عن موسی (ع): قال فعلتها اذاً و انا من الضالین (قرآن 26/20)؛ ای المغلوبین فی عصبیة الدین. || پنهان گشتن و گم شدن از کسی. (از منتهی الارب). || گم کردن. (تاج المصادر). || (اِمص) عدول از راه حق سهواً یا عمداً. نقیض رشاد. ضد هدی. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. بیراهی. (مهذب الاسماء). بیرهی. ضلالت. (منتهی الارب). غیّ. غوایت. تباهی. هلاک. ضیاع. ضلّة :
در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حبّ علی بقول مطلق.ناصرخسرو.
حجت دینیم سوی اهل خراسان
خار و خس چشم کور اهل ضلالیم.
ناصرخسرو.
اندر آن منصب سعی ضلال و جهد محال پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص202). در هواداری و حفظ خاندان کریم اتابکی تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت و بر چند فرزه که در تدبیر دیوان او بود قناعت کرد و بدانست که همه بستهء ضلال و خستهء نکال خواهند شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 11).
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال.مولوی.
قولهم: هو ضلال بن التلال؛ یعنی او و پدرش شناخته نمی شوند. (منتهی الارب). || ذهب فی الضلال و التلال؛ از اتباع است. (مهذب الاسماء).
-ضلال بن السبهلل(1)؛ چیز باطل، و این نعت نامی است هر موضوع باطلی را. (منتهی الارب).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضَلال در مقابل هدی استعمال شود، چنانکه غیّ را در مقابل رشد استعمال کنند. عرب گوید: ضل بعیری و نگوید غوی، و ضلال آن باشد که روندهء راه اصلاً بمقصد خویش راهی نیابد. اما غوایت آن است که بسوی مقصد راه راست نباشد. و گفته اند که ضلال آن است که خطای شی ء در جای خود باشد و راه صواب بسوی او نیابند، و نسیان آن است که شی ء چنان از ضمیر آدمی بگریزد که دیگر در خاطر خطور نکند. دیگری گفته ضلال انحراف از راه است است و ضد آن هدایت باشد. دیگری گوید فقدان آنچه رساننده بمقصود است آن را ضلال گویند. دیگری گفته: سلوک راهی که آدمی را بمطلوب نرساند ضلالت است و وصول بمقصود از راه راست را هدایت نامند زیرا راه راست پیوسته یکی باشد، اما گمراهی راههائیست مختلف زیرا خلاف مستقیم متعدد است. کذا فی کلیات ابی البقاء - انتهی.
(1) - در اقرب الموارد: ضلال بن السبهل.
ضلالت.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. بیراه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || (اِمص) ضد هدایت است چنانکه اِضلال ضد اهتداء می باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب تعریفات گوید: هی فقدان ما یوصل الی المطلوب و قیل هی سلوک طریق لایوصل الی المطلوب. گمراهی. (دهار) (منتخب اللغات) (منتهی الارب). گمرهی. بیراهی. بیرهی. ضلال. ضلل. غیّ. غوایت. ضلة. مقابل هدی. ضد رشاد :
آن مقتدی بچاه ضلالت همی رود
ایدون گمان برد که مگر بر سما شده ست.
ناصرخسرو.
درجمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند و بیک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده. (کلیله و دمنه). تا خلق را از ظلمت و ضلالت نفس برهانیدند. (کلیله و دمنه).
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
پدر گفت ای پسر بمجرّد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان).
ضلالی.
[ضَ] (اِخ) نام عامل ری به عهد یعقوب بن لیث صفاری. طبری این کلمه را صلابی ضبط کرده و در وقایع سال 260 ه . ق. آورده است که عبدالله سگزی از طبرستان به ری افتاد و از صلابی عامل آنجا پناه خواست و یعقوب بنواحی ری کشید و به صلابی نوشت که عبدالله را بفرست ورنه با تو جنگ خواهم کرد، و عامل ری وی را بنزدیک یعقوب فرستاد. (طبری ج 3 صص 1885 - 1886). و گردیزی در زین الاخبار (چ طهران ص 13) آن را ضلالی ضبط کرده و گوید: عبدالله و برادرانش سوی ری رفتند بنزدیک ضلالی و یعقوب به ضلالی نامه نوشت تا ایشان را بفرستد و اگر نی با او همان معاملت کند که با محمد و حسن کرد، و اهل ری از آن نامه بترسیدند و ضلالی هر دو برادر (کذا) بنزدیک یعقوب فرستاد و یعقوب ایشان را به نیشابور آورد به شادیاخ ایشان را اندر دیوار بدوخت بمیخهای آهنین. (از حاشیهء تاریخ سیستان ص 224).
ضلضل.
[ضُ ضُ / ضُ لَ ضِ] (اِخ)موضعی است. (منتهی الارب).
ضلضل.
[ضَ لَ ضِ / ضُ لَ ضِ] (ع ص)ضُلضِلة. زمین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ لَ ضِ لَ] (ع ص) زمین که راه گم کنند در آن. || سنگ بزرگ چنانکه آن را توان برگرفت. (منتهی الارب). || ارضٌ ضُلَضِلة؛ زمین سنگلاخ. (مهذب الاسماء). زمین درشت. ضُلضِل. ضَلضِل. ضُلضُلة. ضَلضِلة. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ لَ ضِ لَ / ضُ ضُ لَ] (ع ص)ضُلضِلة. زمین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ ضِ لَ] (اِخ) نام آبی است و شاید ازآنِ بنی تمیم باشد. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ] (ع اِ) ضِلَع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانهء پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقة.(1) ج، اضلاع، اضلع، ضلوع.
-اضلاع خلف، اضلاع زور؛ پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است.
- اضلاع صدر؛ دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند.
|| سو(2). خطی بر یک جانب سطح. بَدَنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلع نامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمهء محیطهء بزوایا و محیطهء بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعبارة اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزلهء سطح مربع و جذر بمنزلهء ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمهء ضلع بر جذر و کلمهء مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعة اضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسة اضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگر دارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشرة و بعد از ده ضلع را ذواحدعشرة اضلاع و ذواثْنَیْعشرة اضلاع و همچنین استعمال کنند و نام برند الی غیر النهایة خواه اضلاع برابر یکدیگر باشند و خواه نباشند. هکذا یُستفاد من شرح خلاصة الحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود.
(1) - La cote.
(2) - Le cote.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ اَضلَع. (منتهی الارب). رجوع به اَضْلَع شود.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَلیع. (منتهی الارب). رجوع به ضلیع شود.
ضلع.
[ضَ لِ] (ع ص) کَژِ خِلْقی (فان لم یکن خلقةً فهو ضالع). (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ لَ] (ع مص) کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جز آن. (منتخب اللغات). || خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب). || کژی خِلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَلْع. || برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران. || گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات). || قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || ضَلَع مر شتر را بمنزلهء غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع مص) پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب). || میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر). || کَژیِ خِلقی و کژ شدن در خلقت. ضَلَع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین. || ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). || برگردیدن از حق. (منتهی الارب). || زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع اِ) میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکة بالشوکة فان ضلعها مَعَها؛ در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لانهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً؛ ای رج یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد؛ یعنی مجتمع اند بر عداوت او. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (ع اِ) ضِلْع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اَضلُع، و ضُلوع، اَضلاع. و قولهم: هم عَلَیَّ ضِلَعٌ جائرة؛ یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب). || کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچهء تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کانکم باعداء الله بهذه الضلع الحمراء؛ ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات). || ضِلَعُ الخلف؛ داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت. || ضِلعٌ من البطیخ؛ یک قاش خربزه. || یوم الضِلعین (مثنی)؛ جنگی است از جنگهای عربان. || ضِلَعٌ عَوْجاء؛ زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) موضعی است به طائف. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع الرجام؛ موضعی است. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع القتلی؛ موضعی است. (منتهی الارب). || نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضلع بنی الشیصبان؛ موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع بنی مالک؛ موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریة الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاَخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیرة یوم و بینهما وادٍ یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها او من صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان).
ضلعة.
[ضِ لَ عَ] (ع اِ) ماهیی است خرد سبز کوتاه استخوان. (منتهی الارب).
ضلفع.
[ضَ فَ] (اِخ) جایگاهی است به یمن. (معجم البلدان).
ضلفع.
[ضَ فَ] (ع ص) زنِ فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع ص) ضَلفع. زن فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع مص) ستردن موی سر کسی را. (منتهی الارب).
ضلل.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. ضلال. || (اِ) آب جاری زیر سنگ کلان که آفتاب آن را نرسد. (منتهی الارب). آب جاری زیر سنگ که آفتاب بر آن نتابد. (منتخب اللغات). آب جاری زیر درختان. (منتهی الارب). آب جاری میان درختان. (منتخب اللغات).
ضلوع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِلَع. (منتهی الارب).
ضلوع.
[ضَ] (ع ص) زمین کج. || راهها از سنگلاخ سوخته. (منتهی الارب).
ضلوعة.
[ضَ عَ] (ع ص) مَضلوعة. کمانی که در چوب آن خم باشد و راستی و تمام چوب آن مشاکل کبد آن که قبضه گاه است، باشد. (منتهی الارب).
ضلول.
[ضَ] (ع ص) گمراه. (منتهی الارب). بسیار گمراه. (منتخب اللغات).
ضلة.
[ضِلْ لَ] (ع اِمص) گمراهی. (منتهی الارب). گمرهی. ضلال. ضلالت. || ذهب دمه ضلةً؛ رایگان رفت خون او. (منتهی الارب). || و هو ابنه لِضلة؛ او فرزند زناست. || هو تبع ضلة (بالاضافه و بالنعت)؛ آن بلایی است بی خیر. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضَلْ لَ] (ع اِمص) سراسیمگی. (منتهی الارب). حیرت. || غیبت، به خیر باشد یا به شر. (منتهی الارب). || گمراهی. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضُلْ لَ] (ع اِمص) رهنمونی کامل. (منتهی الارب). حذق در دلالت.
ضلی.
[ضَلْیْ] (ع مص) هلاک گردیدن. (منتهی الارب).
ضلیع.
[ضَ] (ع ص) بزرگ پهلو. (مهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات). مرد زورآور و سخت و کلان جثهء بزرگ سینهء فراخ پیشانی. ج، اضلاع، ضُلع. || فرسٌ ضلیع؛ اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ میان درشت استخوان بسیارپی سطبرسرین. (منتهی الارب). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیارعصب بزرگ میان. (منتخب اللغات). || رجلٌ ضلیع الفم؛ مرد کلان دهن یا بزرگ دندان با هم نزدیک شده. (و العرب تحمد سعة الفم و تذُمّ صغره). (منتهی الارب). || کج. (منتخب اللغات). || کمانی که چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همهء تن آن برابر بود. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضَ] (ع ص)بسیار در پی گمراهی رونده. (منتهی الارب). گمراه. بیراه. (دهار). || رجلٌ ضلیل؛ مردی بی دین. (مهذب الاسماء).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (اِخ) الملک الضلیل؛ لقب امرؤالقیس بن حجر الکندی است، و فیه الحدیث: اشعر الناس الملک الضّلیل. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (ع ص) بسیار گمراه. (منتخب اللغات). مرد سخت گمراه و بسیار در پی ضلالت رونده. (منتهی الارب).
ضلیلی.
[ضَ لی لا] (اِخ) نام جایگاهی است (ابن القطاع آن را در ابنیهء ممدوده آورده و ضلیلاء گفته است). (معجم البلدان).
ضم.
[ضِم م] (ع اِ) ضِمام. بلای سخت (قال کأنه تصحیف و الصواب بالصاد المهملة). (منتهی الارب).
ضم.
[ضَم م / ضَ] (از ع، مص) فراهم آوردن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فراهم آوردن. (دهار). وا هم آوردن. (تاج المصادر) (زوزنی). پیوستن: ضم کردن چیزی بچیزی؛ اضافه کردن. افزودن. فزودن : قاضی ابوطاهر عبدالله بن احمد التبانی را با وی ضم کرده شد. (تاریخ بیهقی ص209).
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم.مسعودسعد.
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.خاقانی.
چشمهء خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زادهء خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
ضم.
[ضَم م] (ع اِ) ضَمّه. پیش (حرکت). «ـُ». اعراب در بر. (مهذب الاسماء). نام حرکت که آن را پیش گویند مگر در کلمهء مبنی. و بدان که حرکت پیش را ضم از آن نامند که به ضم الشفتین یعنی فراهم آمدن هر دو لب حاصل می شود. (غیاث) (آنندراج) :
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
بجزم کردند او را چرا بود مُدغم.
مسعودسعد.
ضمائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) ضمایر. جِ ضمیر. (منتهی الارب) (دهار) : طاهربن زینب و دیگر قُوّاد و امراء خلف که آن حالت دیدند ضمائر ایشان بر مخالفت قرار گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص240).
ضمائم.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضمیمه.
ضمات.
[ضَمْ ما] (ع اِ) جِ ضَمّة.
ضماد.
[ضِ] (ع اِ)(1) مرهم. (دهار) (زمخشری). مرهم جراحت. (مهذب الاسماء). دارو که بر جراحت نهند. ادویه با مایعی درآمیخته که بر عضوی نهند. دواهای زفت که محتاج به بستن است برخلاف طلاء. دارویی که به آب یا بچیزی رقیق دیگر سرشته بر اندامی پهن کنند، و آن را بهندی لیپ گویند. (غیاث). عبارت از چیزی چند غلیظ باشد که بر چیزی بمالند و بر اعضا نهند و ببندند. (اختیارات بدیعی). به اصطلاح اطباء، ادویهء مطبوخ یا مایع است که قوام آن غلیظ باشد و بر عضو گذارند و در قرابادین بتفصیل ذکر یافت... (فهرست مخزن الادویه). آنچه از غلیظ القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند اعم از آنکه موم و روغن داشته یا نداشته باشد. هوکش. ملغم. ج، اضمدة، ضمادات :
تو [ دماوند ] قلب فسردهء زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرونشیند
کافور بر آن ضماد کردند.بهار.
- ضماداً؛(2) بطور ضماد. بضماد.
|| رکوی جراحت. (زمخشری). آنچه بر جراحت بندند. (منتهی الارب). چیزی که بر جراحت بندند. (منتخب اللغات). عصابه. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضماد، بکسر ضاد و تخفیف میم، نزد پزشکان عبارتست از چند قلم داروئی که با مایعی مخلوط و در هم سازند تا حدّی که نرم شود آنگاه آن شی ء مخلوط را بر عضو نهند. و فرق بین طلا و ضماد آن است که داروئی که برای طلا بکار برند از ضماد رقیقتر باشد لانّه لایساعد(؟) علیه و یجری معها. کذا فی الاَقسرائی. و در بحر الجواهر گوید: اصل مادهء ضَمد بمعنی بستن است چنانکه گویند: ضَمَدَ رأسَهُ و جَرْحَهُ؛ اذا شدّه بالضّمادهء، و ضماده پارچه ای است که عضو مجروح را با آن بازبندند. سپس مادّهء ضمد را بمعنی نهادن دارو بر موضع جراحت نقل کردند هرچند عضو مجروح را با پارچه یا شی ء دیگر نبندند. ضماد، اول مخترع له ابقراط و هو عبارة عن الخلط بمائع خلطاً محکماً له قوام اصلی کعسل معقود او عارض کخلّ و زیت و یرادف الاطلیة او هی اخصّ او بینهما عموم وجهی کما تقرر فی القوانین و اصل اتخاذها کراهة الدواء فاصطنعها لیفعل بها الافعال الصادرة بالتناول فهی سر لاتودعه الاطباء الکتب غالباً و المذکور منها فی الکثیر انما هو المحللات و الملینات و لیس ذلک مقصوداً اصالة فیها و انما المقصود بها استیفاء المنافع التی هی غایة غیرها من التراکیب المعدة للتناول و قد تضمنت التلطیف و التحلیل و التکثیف و التقطیع و التنضیج و الردع و التسکین و غیرها من صفات الادویة فهی ملوکیة بالذات اذا سلک بها القانون کان یجعل الخلّ مث للرطب و دهن الورد للیابس مع الحرارة فیهما و العسل و الزیت فی العکس و ان یراعی مع ذلک السن و الفصل و البلد و فی نحو الترهل و الاستسقاء الزقی زیادة التجفیف و العکس الی غیر ذلک و اول ما وضع «ضماد سلطیانس» یعنی الترمس و هو یخرج الاخلاط جمیعاً بلا کلفة و یفعل فعل الادویة الکبار. و صنعته ان تسحق من الترمس ما شئت بالغاً و الحنظل کنصفه و اللؤلؤ المحلول کعشرة و الکوکب و هو الطلق کخمسة و اطبخ الکل محکماً مشدوداً بلبن حلیب حتی یمتزج و یرفع فعلی الاربیة للصفراء و الثدیین للدم و البطن للبلغم و الورکین للسوداء و القدمین بعد الحک لما سفل من الامراض بقدر السن و الزمان و المکان و هو سر بلیغ فاحتفظ به و راع فی الاستسقاء الیمین و الطحال الشمال و هکذا و دونه ان یؤخذ مرارة البقر بالعسل و النطرون و الزیت و شحم الحنظل و الزرنیخ. «ضماد» من صناعة الطبیب للاکلة و الساعیة و القروح الخبیثة و صنعته نورة اقاقیا من کل ستة قلقطار محروق اربعة زرنیخ احمر و اصفر من کل اثنان یعجن بماء لسان الحمل و الخل «ضماد» یحل الورم و الصلابات الحارة: قشر رمان مطبوخ بعد السحق بالخل سماق حی العالم سواء طین ارمنی ماء کزبرة من کل نصف احدها کافور ماء شبت یعجن بدهن الورد و یستعمل «ضماد» لاوجاع المفاصل و النقرس. صنعته صندل بنوعیه اکلیل من کل عشرة مامیثا خمسة اقاقیا اثنان زعفران واحد و فی نسخة افیون لفاح من کل اثنان و هو مجرّب فی الحارة فان کانت باردة فلیجعل مکان الصندل من کل من الفربیون و الجندبادستر و مکان المامیثا سذاب و حب الرشاد و زیت عتیق و الباقی علی حکمه. «ضماد فیثاغورس» ینفع من الاستسقاء و الماءالاصفر و ضعف الکبد و المعدة و الارحام و نحوها. صنعته زوفاء رطب ثلاثون، شمع اربع وعشرون زعفران شحم بط و اوز و دجاج من کل اثناعشر، صبر، میعة سائلة، مقل ازرق، اشق، مصطکی، من کل ثمانیة. «ضماد» ینفع من اوجاع البطن و الصدر و الجنبین. و صنعته؛ شمع عشرون شحم البقر عشر درهماً سمن اثناعشر زوفا رطب ستة علک، بطم اربعة و قد یضاف ان کان هناک ضیق نفس و اعیاء کرنب و اخثاء البقر حلبة من کل خمسة. «ضماد قرسطالیون» یعنی رعی الحمام ینفع من الفالج و اللقوة و ما ینصب الی العین و الشقیقة و وجع الاسنان علی الرأس و الریح و نحوه علی البطن و عسر البول علی المثانة. و صنعته زرنب اربعون شمع ثمانیة راتینج خمسة رعی الحمام اثنان. ضماد یقطع الاسهال و الذرب و الاطلاق و یقوی المعدة و الکبد. و صنعته کعک نضیج خمس مثاقیل ورد فقاح الکرم آس و حبه نمام تفاح من کل اربعة مثاقیل اقاقیا حضض کندر سماق زعفران مصطکی من کل درهمان مر، درهم کافور نصف درهم فان قوی الاسهال زید شب عفص من کل مثقال و مع ضعف الکبد لاذن درهمان و فی الدم جلنار اربع دراهم و الزحیر عن برد سعد بدل المصطکی و الاقاقیا بدل النمام و مع المغص الشدید نانخواه بدل فقاح الکرم جاورس محمص بدل الاَس قشر اترج بدل التفاح و حیث لا اسهال قصیر نصف اوقیه. یعجن الکل بماء الاَس فی الاسهال و ضعف المعدة و بدهن الورد فی غیره. «ضماد» یحل الطحال و الاورام الصلبة. و صنعته جوز، تین، دقیق حمص و فول و ترمس و بزر کتان سواء اشق مقل ازرق حلبة من کل نصف احدها فان کان هناک برد زید سنبل اکلیل بابونج من کل ربع احدها. «ضماد» لفسخ العصب و الصدع و الوهن و جبر الکسر و الفتق. و صنعته شحم خنزیر و دجاج و مخ ساق البقر سواء تذاب و یلقی فیها نشا مقدار ما یجعلها کالعجین و یستعمل و فی الفتق تحذف الادهان اص و یجعل مکانها جوز سرو و ورقة عفص اقاقیا غراء سمک و لابأس بذلک و فی نسخة فی الفتق ایضاً انزروت، مر، و فی الکسر مغاث اشراس خطمی طین ارمنی ماش من کل قدر الحاجة لان الاوزان فی مثل هذه المحال لیست بشرط «ضماد» ینفع من الرمد و النّزلات الحارة. و صنعته ورق الهندباء دقیق شعیر یعجن بدهن الورد و قد تبدل الهندبا بالبقلة و دهن الورد ببیاض البیض و قد تجمع اذا اشتدت الحرارة و اذا ارید النوم جعل معه زعفران و بزر البنج و الخس و الافیون و نحوها «ضماد» للاوجاع البارده. و صنعته. زعفران زرق الخطاطیف دخان الشیح، مر، یعجن بماء الرازیانج و العسل و عصارة الاکلیل و هذا جید لغالب اوجاع العین و البیاض و الظلمة و الجرب و الحکة طلاءً و قطوراً و فی یضاف زبد البحر و فی التصریف، انه کاف مع العسل فی البیاض و انه جربه و لعله فی الرقیق الحادث. «ضماد» لصاحب الشفاء قال انه مجرب فی قطع الاسهال، جاورس عشرون کندر ورد آس کعک من کل عشرة دقیق شعیر خمسة یعجن بماء السفرجل او طبیخه. «ضماد» یحل الاورام و الحمیات و اللهیب و العطش و وجع المفاصل و ما کان عن حرارة. و صنعته صندل ابیض و احمر طین ارمنی بزر خطمی من کل خمسة زعفران اثنان افیون واحد یعجن بماء الکزبرة. «ضماد» للامراض الباردة فی المفاصل و غیرها. خطمی اکلیل علک بابونج بزر کتان زعفران سذاب خردل من کل خمسة یعجن بالعسل مع یسیر القطران. «ضماد» للقوابی و الاَثار. و صنعته قردمانا میویزج من کل عشرة حمص بعر ماعز من کل ستة اصل السوسن کبریت من کل خمسة. «ضماد» یحل الصلابات و الورم و الترهل و یقوی المعدة. و صنعته اطراف الکرم لحاء القنب زعفران مصطکی یعجن بشراب الاَس و قد یمرهم (؟) بالشّمع و الاشق و الزیت و الکهربا. «ضماد» للعلل التی فی المفاصل و النسا. و صنعته صمغ صنوبر شمع اشق سوسن زعفران بورق مقل جاوشیر وسخ الکور قنه حلبة زهر حنا. «ضماد» یحلل ما فی الانثیین. و صنعته مقل اشق میعة سائلة دقیق باقلا شعیر حلبة میفختج دهن سوسن و یزاد فی الماء اخثاء البقر رماد بلوط و اصول الکرنب سعد و یزاد فی الفتق جوز السرو و عدس و عفص و مر و صمغ و مرزنجوش اقاقیا کندر یحل بالشراب مع ادمان (؟) نحو الکمون (؟) اک و تقطیر مثل الزنبق فی الاحلیل و الغوالی مفتوقة بالمسک و الجندبیدستر و الفربیون. (تذکرهء ضریر انطاکی).
ضماد، کمپرس گرم بادوامی است(3) که از قدیم الایام به خواص آن واقف بوده اند. پیشینیان با داروهای گوناگون نظیر موم، خمیر نان، روغن، حنا، آمونیاک، آرد، انواع حبوبات، شیرهء انجیر، شراب و غیره ضماد تهیه کرده برای هر یک خواص قائل بودند ولی امروزه تنها ماده ای که برای تهیهء ضماد بکار می رود آرد بَزْرَک است. برای تهیهء ضماد یک قسمت آرد بَزْرَک با پنج قسمت آب سرد مخلوط کرده به آن حرارت می دهند تا پخته شده و تبدیل به ضماد نرم و چسبنده شود و یا اینکه از اول آرد بزرک را بتدریج با آب جوش مخلوط می کنند تا ضماد به دست آید، پس از آن ضماد را روی پارچهء نازکی پهن کرده و روی آن را با پارچهء دیگری پوشانیده روی محل دردناک و ملتهب می گذارند. ضماد بَزْرَک را باید همیشه تازه تهیه کرد زیرا ضماد کهنه پوست را سخت تحریک می کند. برای آنکه اثر آرام کنندهء درد ضماد آرد بَزْرَک را زیاده کنند چندین قطره از آن روی آن طرفی از ضماد که مجاور پوست می شود می چکانند. ضماد بزرک دردهای قولنج کلیوی، کبدی، معوی، رحمی و دردهای اورام مزمن مفاصل لنفانژیت، التهابات موضعی و لومباگو را آرام می کند.
-ضماد خردل(4)؛ برای تهیهء ضماد خردل یا مقداری آرد خردل(5) را روی ضماد بَزْرَک پاشیده و یا آرد خردل را (بمیزان یک پنجم وزن بَزْرَک) با ضماد آرد بَزْرَک کاملاً مخلوط می کنند. اثر مصرف خردل بسبب اسانس آن است که درنتیجهء اثر آب در آرد خردل تولید می شود و چون حرارت زیاد الکل و اسیدها مانع این فعل و انفعال است باید آرد خردل را هنگامی روی ضماد پاشید و یا با آن مخلوط کرد که حرارت ضماد از 45 درجه متجاوز نباشد. بهترین نوع ضماد خردل، ضمادی است که از مخلوط کردن آرد خردل با ضماد بَزْرَک به دست می آید، چه تمام نقاط پوست را یکنواخت قرمز کرده و باعث بروز تحریکات جلدی نمی شود. ضماد خردل درد و سوزش مختصری تولید می کند که تا ده، پانزده دقیقه بعد از بکار بردن ضماد شدت پیدا کرده بعد از آن رو بتخفیف می گذارد و اگر مقدار خردل ضماد زیاد باشد پس از آرامش مختصری مجدداً درد و سوزش تا میزان غیرقابل تحملی شدت پیدا میکند. مدتی که ضماد خردل را در روی پوست باید نگاه داشت، بسته به لطافت و خشونت پوست متفاوت است. معمولاً پوست لطیف بیش از ده دقیقه و پوست خشن بیش از چهل، پنجاه دقیقه تحمل ضماد خردل را نکرده و اگر ضماد را از روی پوست برندارند در سطح پوست تاولهای متعددی تولید می شود. ضماد خردل مفید و بی ضرر است و می توان در قسمتی بزرگ از پوست آن را بکار برد. موارد استعمال اصلی ضماد خردل در بیماریهای حاد و مزمن و جهاز تنفسی است. در این بیماریها ضماد خردل را روی سینه و پشت بیمار می اندازند. بعلاوه از اثر این ضماد در درمان اورام مفاصل و دردهای عضلانی و لومباگو نیز می توان استفاده کرد. (کتاب درمان شناسی ج1 ص211، 212، 213).
(1) - Cataplasme. Fomentation. epitheme.
(2) - Topiquement.
(3) - Compresse durable.
(4) - Cataplasme sinapise.
(5) - Farine de moutarde.