لغت نامه دهخدا حرف ض (ضاد)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ض (ضاد)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ض
ض.
(حرف) نشانهء حرف پانزدهم است از الفبای عرب و نام آن ضاد است و در حساب جُمّل آن را به هشتصد دارند و در حساب ترتیبی عربی نمایندهء عدد پانزده و در فارسی هجده است و آن یکی از دو حرف مختص به عرب است، یعنی «ض» و «ظ»، و در فارسی این حرف نباشد و آن از حروف هفتگانهء مستعلیة و شجریّة و مصمتة و روادف و مجهورة و مُطبقة و شمسیة و ناریّة و مرفوعة است. و در عربی بدل ص آید مانند: تیضیض، تیصیص. ومض، ومص. و همچنین آن را بدل ث آرند: تحاض، تحاث. اَضر، اثَر. حضیضی، حثیثی. حض، حث. و نیز به ظ بدل شود چون: بهض، بهظ. و هم به لام، چون: جضد، جلد. هم به شین، چون: تحریض، تحریش. و این حرف منحصر بزبان عرب باشد، و ناطق بالضاد بمعنی عرب است چنانکه در حدیث آمده است که: اَنا افصحُ من نَطق بالضاد، ای العرب. و در مخرج این حرف اختلافات کثیره است. احمدبن مطرف بن اسحاق مصری لغوی را در تمیز مخرج «ض» از «ظ» رسالتی است. و از ابی عمروبن العلاء آرند که گفته است مخرج «ض» و «ظ» یکی باشد و شیخ بهائی را همین عقیده است و این اختلاف دلیل کند که مخرج این دو حرف بسی بیکدیگر نزدیکست. رجوع به روضات الجنات ص 67 شود.
ضائدة.
[ءِ دَ] (اِخ) رودباریست. (معجم البلدان).
ضائر.
[ءِ] (ع ص) زیان رساننده. زیان کننده.
ضائرة.
[ءِ رَ] (ع ص) تأنیث ضائر. زیان رساننده. گزندرساننده :
مؤمنان از دست باد ضائره
جمله بنشستند اندر دائره.مولوی.
ضائس.
[ءِ] (ع ص) گیاه پژمریدهء در خشک شدن درآمده. (منتهی الارب).
ضائع.
[ءِ] (ع ص) رجوع به ضایع شود.
ضائع.
[ءِ] (اِخ) ابن الضائع. از نحویان مغرب است.
ضائق.
[ءِ] (ع ص) تنگ. رجوع به ضایق شود.
ضائک.
[ءِ] (ع ص) ناقهء گرمازده که از سختی گرما پایش برگشته نتواند ران خود را با پستان خود جمع ساختن. ج، ضُیّک. (منتهی الارب).
ضائم.
[ءِ] (ع ص) ستمکار. ستمگر. ظالم. (آنندراج).
ضائن.
[ءِ] (ع ص، اِ) ستور پشم دار. || میش نر. (منتهی الارب) (دهار). خلاف ماعز. || سست فروهشته شکم. || مرد نیکوتن کمخوار. || پشتهء سپید پهنا از ریگ. (منتهی الارب). ج، ضَأن، ضَأَن، ضئین.
ضائن.
[ءِ] (اِخ) از کوههای بنی سَلول دو کوهست که یکی را ضائن و دیگری را ضمر خوانند و از هر دو با هم به ضمران عبارت کنند. (معجم البلدان).
ضائنة.
[ءِ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضائن. ج، ضوائن. (منتهی الارب).
ضاب.
(ع اِ) درختی تلخ مثل حنظل و زقّوم. (آنندراج) (غیاث اللغات).
ضابث.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ضَبث. رجوع به ضَبث شود.
ضابح.
[بِ] (ع ص) اسب بابانگ. ج، ضوابح. (منتهی الارب).
ضابط.
[بِ] (ع ص، اِ) فراهم آورنده. نگاهدارنده. نگاهدارندهء چیزی. آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شِحنه : گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیهقی). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد... (تاریخ بیهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. (تاریخ بیهقی). || مُبرّ: انّه لمُبِرّ بذلک؛ ای ضابط له. || رجل ضابط؛ مرد هشیار و توانا و سخت. || شتر قوی سخت. || شیر بیشه. (منتهی الارب). || در اصطلاح درایة، متقن مثبت. ج، ضابطون، ضُبّاط، ضوابط.
ضابطة.
[بِ طَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضابط. نگاهدارنده هر شیئی را بحد خودش، و مستعمل بمعنی قاعده و دستور. (غیاث اللغات) (آنندراج). || قاعده. دستور : و امور مملکت و مصالح بر همان طریقه و ضابطه مجری و ممضی. (جامع التواریخ رشیدی).صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضابطة، حکمی است کلی که منطبق باشد با جزئیات. و فرق بین ضابطه و قاعده آن است که قاعده را فروعی از ابواب مختلفه است و ضابطه را جز از یک باب فقط، فروعی نباشد. هکذا فی فن الثانی من الاشباه و النظائر.
ضابع.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ضبع: ناقة ضابع؛ شتر بازویازنده در رفتن. || فَرس ضابع؛ اسب تیزرفتار یا بسیاررو یا گردن پیچان یک جانب رونده. (منتهی الارب).
ضابن.
[بِ] (اِخ) بنوضابن. قبیله ای است. (منتهی الارب).
ضابوک.
(ع اِ) آنکه در خواب چنان نماید که مردم را فروگرفته است. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در سه نسخهء خطی از مهذب الاسماء چنین است. و ظاهراً مراد کابوس یعنی نیدلان و عبدالجنة و بختک است لکن در کتبِ در دسترس فعلی یافته نشد، و در دو نسخه پس از کلمهء ضابوک آمده: ای نسبرک، و نسبرک هم در فارسی یافت نشد. و احتمال می رود که مصحف ضاغوط باشد.
ضابی.
(ع اِ) خاکستر نرم، یا عام است. (منتهی الارب). خاکستر. (مهذب الاسماء). خاکستر گرم، یا عام است. (آنندراج). خُلواره. و ظاهراً خاکستر نرم در منتهی الارب غلط کتابت است.
ضابی.
(اِخ) ابن حارث برجمی. شاعری است.
ضابی ء .
[بِءْ] (ع اِ) خاکستر. رجوع به ضابی شود.
ضابی ء .
[بِءْ] (اِخ) رودباری است که از حرّة بدیار بنی ذبیان درآید. (معجم البلدان).
ضاج.
[ضاج ج] (ع ص) خروشنده و کسی که آواز بلند کند، و فی الحدیث: عبروا ضاجین؛ ای رافعین اصواتهم بالتلبیة. (منتهی الارب). || (مص) بانگ کردن. || دلتنگی نمودن. (زوزنی).
ضاجر.
[جِ] (ع ص) دلتنگ. بی آرام از غم. مضطرب. (غیاث) (آنندراج).
ضاجع.
[جِ] (اِخ) رودباری است در پائین حرهء بنی سلیم. (منتهی الارب) (معجم البلدان). || موضعی است. (منتهی الارب).
ضاجع.
[جِ] (ع ص، اِ) جای خم وادی. ج، ضواجع. || گول. (منتهی الارب). نادان. (منتخب اللغات). || ستارهء مایل بغروب. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || مرد بر پهلو خوابیده. || کاهل بسیار خسبنده و ملازم خانه و مقیم در آن بجهت عجز یا بزرگی. (منتهی الارب). ج، ضواجع.
ضاجعة.
[جِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاجع. || گوسپندان بسیار. (منتهی الارب). گوسفند بسیار. (مهذب الاسماء). || جای ریزش رودبار. || دلو پرآب که از گرانی کژ و مائل به نشیب باشد. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (ع ص) خندان. (دهار). خندنده. (منتهی الارب). مرد بسیارخند. (منتهی الارب). خنده کننده. || رای ضاحک؛ ظاهر. غیرملتبس. || سنگ درخشنده. (مهذب الاسماء). سنگ نیک سپید نمایان در کوه. (منتهی الارب). || ابر که سایه افکند. (مهذب الاسماء). || ابر بابرق. (منتخب اللغات). || روضة ضاحک؛ موضعی است در صمان. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) رودباری است در یمامة. (معجم البلدان).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) دو کوهست در پائین فرش. ابن السکیت گوید ضاحک و ضویحک دو کوهند و میان آن دو رودباری است بنام یین. (معجم البلدان).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) (برقهء...) جائیست به دیار بنی تمیم. (منتهی الارب).
ضاحک.
[حِ] (اِخ) آبی است در بطن السّر، بسرزمین بلقین شام. (معجم البلدان).
ضاحکة.
[حِ کَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاحک. || دندانی که در وقت خنده پیدا گردد. (منتهی الارب). دندانهائی که از خنده بنماید. یکی از چهار دندان که پس از نیشتر باشد. نام دندانی که پس از نیش بود. چهار دندان که مابین انیاب و اضراس است. (منتهی الارب). یکی از دندانهای ضواحک. ج، ضواحک.
ضاحة.
[حَ] (ع اِ) بینائی یا چشم. (منتهی الارب).
ضاحی.
(ع ص) پیدا. گشاده: مکان ضاحٍ؛ جای ظاهر و بارز. (منتهی الارب). || برآمده (روز).
ضاحی.
(اِخ) رودباری است هذیل را. (معجم البلدان).
ضاحی.
(اِخ) ریگزاری است در جانب سَلمی غربی و در آن آبی است بنام محرَمة و آب دیگری بنام اَثیب. (معجم البلدان).
ضاحیة.
[یَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضاحی. کرانهء چیز: ضاحیة کل شی ء؛ کرانهء ظاهر هر چیزی. (منتهی الارب). ج، ضواحی. || آشکار. یقال: فَعلَه ضاحیة؛ ای علانیة. (منتهی الارب). || ضاحیة المال؛ اشتری که بوقت چاشت آب خورد. (منتهی الارب). || ضاحیة البصرة؛ خلاف باطنهء آن است. || از شهر آن سوی که صحرا بود. || نامیست آسمان را. (مهذب الاسماء).
ضاخیة.
[یَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب).
ضاد.
(ع اِ) نام حرف پانزدهم از حروف تهجی عرب است. رجوع به «ض» شود. || هدهد در آن وقت که بانگ کند. (مهذب الاسماء). هدهد وقتی که سر خود را بالا کند و فریاد زند. هدهد. (دهار).
ضادشوربانان.
(1) (اِخ) ناحیتی از دشت اورد. (فارسنامهء ابن البلخی ص164).
(1) - شاید: شوبانان، بمعنی شبانان و چوپانان. رجوع به متن و فهرست فارسنامهء ابن البلخی شود.
ضادی.
(ع ص، اِ) خشمناک. ج، ضُداة. || سخن زشت که بخشم آورد. ج، ضوادی. || آنچه تعلل و بهانه کنند بدان و هیچ فعل محقق نشود برای وی. (منتهی الارب).
ضار.
[ضارر] (ع ص) زیانکار. ضرررساننده. (غیاث) (آنندراج). زیان دهنده. (مهذب الاسماء). زیان آور. مُضر. پرزیان. || نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
ضارب.
[رِ] (ع ص، اِ) زننده. || زنندهء تیر قداح. || امین تیر قمار. || رونده. (منتهی الارب). || لیل ضارب؛ شب سخت تاریک. (دهار). شب که تاریکی آن همهء اطراف را پوشد. || ناقهء لگدزننده وقت دوشیدن. || شتر ماده که دم را برداشته بر شرم خود زنان رود. ضاربة مثله. (منتهی الارب). || ضارب السلم؛ و هو شجر مجتمع من السلم و بالیمامة یسمی ضارب. (معجم البلدان). || مرغ طلبکار رزق. || جای پست هموار درختناک. || پاره ای از زمین درشت دراز در زمین نرم. (منتهی الارب). زمین فراخ در وادی. (منتخب اللغات). || آب راهه و رحبة مانندی در وادی. ج، ضوارب. (منتهی الارب). || زننده به رنگی از رنگها. مائل به رنگی: اجوده الضارب الی البیاض. (ابن البیطار)؛ نیکوترین آن است که به سپیدی زند.
ضاربة.
[رِ بَ] (ع ص) تأنیث ضارب. || شب تاریک. || آن اشتر که لگد زند دوشنده را. (مهذب الاسماء).
- عروق ضاربة؛ رگها که نبضان دارد. و رجوع به ضارب شود.
ضارج.
[رِ] (اِخ) جایگاهی است بین مدینه و یمن. (معجم البلدان).
ضارج.
[رِ] (اِخ) آبی و نخلی که از پیش ازآنِ بنی سعدبن زید مناة بود و سپس به تصرف رباب و بقولی بتصرف بنی الصیداء از بنی اسد درآمده است. (معجم البلدان). و رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص 143 و 144 شود.
ضارح.
[رِ] (ع ص، اِ) ضریح ساز. || گورکن. قبرکن.
ضارع.
[رِ] (ع ص) فروتن. || خوار. (منتهی الارب). || رام. || ضعیف. (منتهی الارب). نزار. (دهار) (منتهی الارب) (منتخب اللغات). لاغرجسم. (منتهی الارب). سخت لاغر. (مهذب الاسماء). || ریزه از هر چیزی. || خردسال ناتوان. (منتهی الارب).
ضارور.
(ع اِ) نیاز. حاجت. || تنگی. || (ص) تنگ. (منتهی الارب).
ضاروراء .
(ع اِ) قحط. سختی. || ضرر. || بدحالی. || نقصان در چیزی. || نیاز. حاجت. (منتهی الارب).
ضارورة.
[رَ] (ع اِ) ضارور. || درویشی. (دهار). و رجوع به ضارور شود.
ضارة.
[ضارْ رَ] (ع ص) تأنیث ضارّ.
ضاری.
(ع ص) در پی صید دونده (سگ و مانند آن). سگ بچهء دوان. (منتهی الارب). سگ شکاری. (مهذب الاسماء) : هنگام کار در غلبه و اقتحام سباع ضاری اندر شکار. (جهانگشای جوینی). ج، ضواری: کلبٌ ضارٍ؛ سگ حریص بشکار و سگ در پی صید رونده. || خون روان. (منتهی الارب). || سقاءٌ ضارٍ باللبن؛ خیک نیکوکنندهء شیر. || عرقٌ ضارٍ؛ رگ که خون آن منقطع نشود. (منتهی الارب).
ضاریة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضاری.
ضاس.
(اِخ) جایگاهی است بین مدینه و ینبع. (معجم البلدان).
ضاطر.
[طِ] (اِخ) ابن حبشیّه بن سلول خزاعی، از قحطان. جدی جاهلی است و قرة بن ایاس شاعر از نسل اوست. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 437).
ضاعل.
[عِ] (ع ص) شتر نر توانا. (منتهی الارب).
ضاغب.
[غِ] (ع ص، اِ) ضاغث. شخصی که جهت ترسانیدن کسی در پنهان آوازی مهیب و مخوف برزند تا شنونده خائف و بیمناک گردد. (منتهی الارب).
ضاغث.
[غِ] (ع ص، اِ) ضاغب. آنکه پنهان شود در پوششی و جز آن و به آواز مهیب ترساند کودکان و مانند آنرا. (منتهی الارب). لولو. کخ. یک سردوگوش. لولوخُرخره. لولوخُرناس.
ضاغط.
[غِ] (ع ص، اِ) نگاهبان و امین بر چیزی. (منتهی الارب). مشرف. (منتخب اللغات). || گشادگی بغل شتر و بسیاری گوشت آن. (منتهی الارب). || آنچه انگور بدان بیفشارند. (مهذب الاسماء). || افشرنده. فشارنده. (منتخب اللغات). || نام دردی است که صاحبش پندارد که آن عضو را می افشرند. (غیاث) (آنندراج). یکی از اوجاع خمسة عشر که دارای اسمند. شیخ الرئیس در قانون در «الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سببه مادة تضیق علی العضو المکان او ریح تکتنفه فیکون کأنه مقبوض علیه فینضغط. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: دردی است که خداوند آن پندارد که آن عضو دردناک را میفشارند. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المی است که گوئی آن موضع را میفشارند. و رجوع به وجع شود. || سوسمار. (منتهی الارب).
ضاغن.
[غِ] (ع ص) (فرس...) اسب کاهل. اسبی که تا نزنی نیکو نرود. (منتخب اللغات) (منتهی الارب).
ضاغوط.
(ع اِ) کابوس. (بحر الجواهر). خفتو. حالتی که آدمی خفته پندارد که کسی گلوی وی می فشارد. (غیاث) (آنندراج). سکاچه. بختک. نیدلان. نیدل. عبدالجنة. رجوع به کابوس شود.
ضافٍ.
[فِنْ] (ع ص) ثوبٌ ضافٍ؛ جامهء کامل و تمام. (منتهی الارب). ضافی. رجوع به ضافی شود.
ضافط.
[فِ] (ع ص) مسافر سفر دور و دراز. || شتر بارکش. || آنکه متاع را از شهری بشهری برد برای فروختن. (منتهی الارب).
ضافطة.
[فِ طَ] (ع ص) مردم فرومایه. (منتهی الارب).
ضافی.
(ع ص) تمام. و یقال: ضافی الفضل علی قومه. (مهذب الاسماء). فراخ عیش و تمام نعمت. || ثوبٌ ضافٍ؛ جامهء کامل و تمام. (منتهی الارب). || رجلٌ ضافی الرأس؛ مرد بسیارموی. (منتهی الارب).
ضافیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضافی. || زن تمام. (مهذب الاسماء) : نعمت حق سبحانه و بحمده، در بازماندهء امیر ماضی سایغ و ضافیة اللباس است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 460).
ضال.
(ع اِ) درخت که از آن کمان کنند. کُنار که از باران آب بخورد. کُنار دشتی یا درخت دیگر. کُنار. درخت کُنار دشتی. (منتخب اللغات). میوه ای است سرخ چون عناب و آن را بفارسی کُنار خوانند و بعربی ثمرة السّدر خوانند و در هندوستان بِبْر گویند. (آنندراج) (برهان). اسم سدر جبلی است. سدر. (تذکرهء انطاکی). سدر دشتی. نام ثمر سدر است.(1)درختی است در بادیه و ذکرش در اشعار بسیار آمده. (نزهة القلوب).
(1) - Fruit de lotus.
ضال.
(اِخ) ذات الضال؛ موضعی است.
ضال.
[ضال ل] (ع ص) گمراه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتخب اللغات). گمره. غوی. تائه. بیراه. (دهار). بیره. ج، ضالون (مهذب الاسماء)، ضالین :
بس ز نقش لفظهای مثنوی
صورتش ضالست و هادی معنوی.مولوی.
چونکه از میخانه مستی ضال شد
تسخر و بازیچهء اطفال شد.مولوی.
وحشتت همچون موکل می کشد
که بجوی ای ضال منهاج رشد.مولوی.
-ضالّبن ضال؛ شتمی است عربان را. (منتهی الارب). یُقال: ضالٌ بال؛ اتباع. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضالّ؛ غلامی که راه خانهء مولی گم کرده بی قصد اباق. بخلاف آبق که قصد گریز نیز دارد. کذا فی الجرجانی. در اصطلاح فقهی ضالّ، انسان یا حیوان گمشده است.
ضال.
[ضال ل] (اِخ) ابوعبدالرحمن معویة بن عبدالکریم ضال. و علت اشتهار او بدین صفت آن است که در طریق مکه راه را گم کرد، نه اینکه در دین گمراه باشد. (سمعانی).
ضالع.
[لِ] (ع ص) ستمکار. جورکننده. || کژ که نه از خلقت باشد. (منتهی الارب). میل کننده. (منتخب اللغات). || شتر هفت ساله.
ضالة.
[لَ] (ع اِ) یک بنهء ضال باشد یعنی از کُنار دشتی. || سلاح هرچه باشد یا تیر خاصةً.
ضالة.
[ضالْ لَ] (ع ص) شتر که بی شبان و صاحب در جای هلاک باشد. (منتهی الارب). گمشده (مذکر و مونث در وی یکسانست). (منتهی الارب) (دهار). گم گشته از حیوان (مذکر و مونث) و جز آن. ضایعه. چیزی گمشده. (منتخب اللغات). و در شعر بتخفیف نیز آمده است ضرورت را :
سابع از ثامن ندانم ضاله ام
خون همی گرید فلک از ناله ام.مولوی.
حکمت قرآن چو ضالهء مؤمنست
هر کسی در ضالهء خود موقنست.مولوی.
الحکمة ضالة مؤمن (حدیث).
ضالین.
[ضالْ لی] (ع ص، اِ) جِ ضالّ.
ضامر.
[مِ] (ع ص)(1) باریک میان. (مهذب الاسماء). باریک اندام. جملٌ ضامر؛ شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب). اشتر باریک میان. (دهار). || دقیقِ لطیف. ج، ضوامر. || قضیبٌ ضامر؛ شرمِ آب بشده.
(1) - Grele.
ضامرة.
[مِ رَ] (ع ص) تأنیث ضامر: ناقةٌ ضامرة و ناقة ضامِر؛ شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب).
ضامز.
[مِ] (ع ص) رجلٌ ضامِز؛ مرد خاموش و بازایستاده از چیزی. (منتهی الارب). خاموش. || آهسته. (منتهی الارب). || بعیرٌ ضامز؛ شتر که دبه از دهان بیرون نیارد. (منتهی الارب). شتری که شقشقه از دهان بیرون نکند. (منتخب اللغات).
ضامل.
[مِ] (ع ص) ضَمیل. خشک. (منتهی الارب).
ضامن.
[مِ] (ع ص، اِ) پذیرفتار. (دهار). پذرفتار. (منتهی الارب) (دهار). کفیل. (منتهی الارب). حَمیل. تاوان دار. (دهار) (مؤیدالفضلا). پایندان. (مهذب الاسماء). ضَمین. ج، ضوامن (منتهی الارب)، ضامنون، ضُمناء. (مهذب الاسماء) : دریغ اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کردن جز هندوستان و من [ خواجه احمد حسن ] ضامن وی بودمی. (تاریخ بیهقی ص 229).
چرخ مرا بنده بود چون ازو
ایزد دادار بود ضامنم.ناصرخسرو.
ای حجّت زمین خراسان بگوی
بر راستی سخن که توئی ضامنش.
ناصرخسرو.
ای جهان را بمکرمت ضامن
وی خرد را براستی داور.مسعودسعد.
-امثال: ضامن را بدل ضامن گیرند. (جامع التمثیل).
مرده شوی ضامن بهشت و جهنم نیست.
تقبیل؛ ضامن دادن؛ تقبیل، تقبّل العامل العمل؛ ضامن داد عامل. (منتهی الارب). تقبّل؛ ضامن گرفتن بر کار از کارکن. (منتهی الارب). || (در اسلحهء ناریّه)(1) جائی از تفنگ یا طپانچه و غیره که چون بندند گشاد تفنگ و طپانچه ممکن نباشد. || ناقهء باردار. ج، ضوامن. (منتهی الارب).
(1) - Cran de Surete.
ضامن آهو.
[مِ نِ] (اِخ) نزد عوام لقب حضرت امام رضا (ع). ضمانت از آهو منسوب به علی بن الحسین علیهماالسلام نیز هست. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 219).
ضامن تن.
[مِ نِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کفیل. که ضامن شود. که مدیون یا گناهکار را بوقت حاجت بقاضی تحویل کند.
ضامن جریره.
[مِ نِ جَ ری رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح فقه). رجوع به ضمان جریره شود.
ضامن درک.
[مِ نِ دَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به ضمان درک شود.
ضامنة.
[مِ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضامن. || خرمابن که در شهر یا قریه یا داخل حصار شهر باشد، و منه الحدیث: انّه صلی الله علیه و سلّم کتب ان لنا الضاحیة من البعل و لکم الضامنة من النخل (و الضاحیة هی الظاهرة التی فی البر من النخیل و البعل الذی یشرب بعروقه من غیر سقی). (منتهی الارب).
ضان.
(اِخ) کوهی است و گویا از کوههای دَوس باشد چه در حدیث آمده که ابوهریره از راس ضان فروافتاد. (معجم البلدان).
ضانئة.
[نِ ءَ] (ع ص) ضانی ء. زن بسیارفرزند. (منتهی الارب). زن که بسیار زاید. (مهذب الاسماء).
ضانة.
[نَ] (ع اِ) ضأنة. حلقه که در بینی شتر اندازند. (منتهی الارب).
ضانی ء .
[نِءْ] (ع ص) زن بسیارفرزند. ضانئة مثله. (منتهی الارب).
ضاوی.
(ع ص) مرد درآینده در شب. (منتهی الارب). || (اِخ) نام اسبی است.
ضاوی.
[وی ی] (ع ص) نزار. لاغر. نحیف. باریک اندام. (منتهی الارب). || کودک نارسیده و نحیف. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
ضاویة.
[یَ] (ع ص) تأنیث ضاوی. (منتهی الارب).
ضاهر.
[هِ] (ع اِ) سر کوه. (منتهی الارب).
ضاهس.
[هِ] (ع ص) کسی که بگزد چیزی را با دندان پیشین. در نفرین گویند: لااطعمه الله الا ضاهساً و لاسقاهُ الاّ فارساً؛ یعنی بخوراند خدای او را اندک از نبات که بمقدم دهان خائیده شود و بنوشاند او را آب خالص بی آمیغ شیر یعنی شیر میسر نشود او را. (منتهی الارب).
ضاهلة.
[هِ لَ] (ع ص) عینٌ ضاهلة؛ چشمهء کم آب. (منتهی الارب).
ضاهی.
(ع ص) شبیه. مانند.
ضایر.
[یِ] (ع ص) (از «ض ی ر») ضائر. زیان رساننده :
دولت ضایر بگاه صلح تو نافع شود
دولت نافع بگاه خشم تو ضایر شود.
منوچهری.
ضایع.
[یِ] (ع ص) تلف. تباه. (دهار) :
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.
منوچهری (دیوان ص 192).
خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255).
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیرهء کرمانی.ناصرخسرو.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدهء مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگار ضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه بی اتفاقی ضایعیم.مولوی (مثنوی).
لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی).
وصیت همین است جانِ برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی.سعدی.
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.؟
|| فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند :
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
|| بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه). || بی ثمر. بی بر. بیفایده :الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی (گلستان).
|| بی نگهبان : چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند و از رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص124). || گم. مفقود :
یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ. || هالک. (منتهی الارب). به بادشده.
-ضایع شدن؛ ضَیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن :
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود.حافظ.
- ضایع کردن؛ تضییع. اضاعة. (تاج المصادر). اِهجال. (منتهی الارب). گم کردن :و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه).بباد دادن.
- ضایع گذاشتن؛ از دست نهادن. اهمال کردن در...
-ضایع گردانیدن؛ تضییع.
ضایع.
[یِ] (اِخ) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمروبن مرزوق و از وی محمد بن بکربن داسة البصری روایت کند. (سمعانی).
ضایع.
[یِ] (اِخ) لقب شاعری است از بنی ضبعة بن قیس بنام عمروبن قمئة(1)بن ذریح بن سعدبن مالک بن ضبیعة بن قیس بن ثعلبة الشاعر. وی با امرؤالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359).
(1) - در متن انساب چند سطر پائین تر قمیسه آمده است.
ضایعات.
[یِ] (ع اِ) جِ ضایعة.
ضایعة.
[یِ عَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضایع. ج، ضایعات.
ضایق.
[یِ] (ع ص) تنگ. (منتهی الارب). کم وسعت. ضائق. ضیّق.
ضایقة.
[یِ قَ] (ع ص) تأنیث. ضایق.
ضاین.
[یِ] (ع ص) رجوع به ضائن شود.
ضئال.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضئیل. (منتهی الارب).
ضئالة.
[ضَ لَ] (ع مص) نزار گردیدن. خرد و باریک گردیدن. (منتهی الارب). نزار و حقیر شدن. (زوزنی). خرد و نزار شدن. (تاج المصادر). || ضعیف شدن رأی و عقل. (منتهی الارب) (تاج المصادر).
ضئب.
[ضِءْبْ] (ع اِ) دابه ای است دریائی. (منتهی الارب). از دواب البحر است. (فهرست مخزن الادویه). || دانهء مروارید. (منتهی الارب).
ضئبل.
[ضِءْ بِ / ضِءْ بُ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب).
ضأد.
[ضَءْدْ] (ع اِ) اندام زن. شرم زن. (منتهی الارب).
ضأد.
[ضَءْدْ] (ع مص) غلبه کردن کسی را به خصومت. (تاج المصادر). خصومت کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضئدة.
[ضَ ءِ دَ] (اِخ) ضئیدة. آبی است. (منتهی الارب).
ضأر.
[ضَءْرْ] (ع اِ) کوفت. حب افرنجی. شجر. مبارک. سیفیلیس(1). رجوع به حب افرنجی شود.
(1) - Syphilis.
ضأز.
[ضَءْزْ] (ع مص) ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). نقصان کردن حق کسی. (تاج المصادر). کم کردن حق کسی. (منتخب اللغات). ضَأزَ فلاناً حقه؛ کم کرد حق او را. (منتهی الارب).
ضئزی.
[ضِءْ زا] (ع ص) ضیزی. قسمت جائر و ناقص. قسمت ناراست. (منتهی الارب).
ضأضأ.
[ضَءْ ضَءْ] (ع اِ) بانگ و فریاد مردمان در جنگ. (منتهی الارب).
ضأضأة.
[ضَءْ ضَ ءَ] (ع مص) خروشیدن در جنگ. ناله و فریاد کردن در جنگ. (منتهی الارب).
ضئضی ء .
[ضِءْ ضِءْ] (ع اِ) ضؤضؤ. ضُوضْوء. اصل. || کان. || بسیاری نسل و افزونی آن. (منتهی الارب).
ضئضی ء.
[ضِءْ] (ع اِ) رجوع به مادهء قبل شود.
ضأط.
[ضَ ءَ] (ع مص) هر دو دوش و بازوان را حرکت دادن در رفتن. (منتهی الارب). جنبانیدن دو دوش و تن. (منتخب اللغات).
ضئط.
[ضَ ءِ] (ع ص) آنکه در رفتن هر دو دوش و بازوان را بجنباند. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع اِ)(1) میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء). || ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجة گویند. ج، اضأن، ضئین، اضون. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریع الهضم و دل و جگر و گردهء انسان و مغز سر او مورث بلادة و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختهء او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقة البول بسیار مفید و زهرهء او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختهء قبرقهء(2) او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفهء حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ء، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرة اعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبة الی سائر اللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیة رطب فی اول الثالثة او الثانیة جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوة و متانة خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلی من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویة لایعدله فیها شی ء و منع الغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریع الهضم کثیرالغذاء و بالجملة فکیف استعمل جید الا فی شدة الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاَثار کح و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکة و الجرب و ان سحق مع مثله فوةً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقة اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لان هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور.
(1) - Brebis (2) - قَبُرْقة؛ ضلع. دنده. استخوان پهلو.
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع مص) جدا کردن ضأن از معز. گویند: اِضأن ضأنک؛ ای اعزلها مِن المعز. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَءْنْ] (ع ص، اِ) جِ ضائن. (منتهی الارب).
ضأن.
[ضَ ءَ] (ع ص، اِ) جِ ضائن. (منتهی الارب).
ضأنة.
[ضَءْ نَ] (ع اِ) حلقهء بینی شتر که از پی باشد. (منتهی الارب).
ضئنی.
[ضِءْ نی ی] (ع اِ) خیک بزرگ از یک پوست که در آن دوغ زنند. (منتهی الارب).
ضأی.
[ضَءْیْ] (ع مص) لاغر و نزار گردیدن تن. (منتهی الارب).
ضئیدة.
[ضَ دَ] (اِخ) ضئدة. آبی است. (منتهی الارب). جایگاهیست.
ضئیل.
[ضَ] (ع ص) لاغر و نزار. (منتهی الارب). نزار. (مهذب الاسماء) (دهار). || حقیر. (منتهی الارب). خُرد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). باریک. (منتهی الارب). ج، ضؤلاء، ضئال. (منتهی الارب). ضئیل نئیل؛ از اتباع است. (مهذب الاسماء).
ضئیلة.
[ضَ لَ] (ع اِ) ملاز. کام. (منتهی الارب). || مار باریک. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). تیر مار. مار باریک اندام.
ضئین.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضَأن. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (ع اِ) سوسمار. (منتهی الارب) (دهار). بُرق. بهندی آن را گوگو نامند. (آنندراج). ج، اَضُبّ، ضِباب، ضُبّان، و مَضَبّة. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیاهی و زردی و دنبالهء او بسیار کوتاه و درشت و شبیه به ثمر درخت سرو. در سیُم گرم و خشک و گوشت او مقوی باه و سرگین او با سرکه جهت بیاض چشم و کلف و نمش و ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و خار و سموم جانوران است و طلای جلد سوختهء او مورث بی حسی عضو است بحدی که اگر قطع کنند متألم نگردد، و مضر محرورین، و مصلحش بُقول بارده است. (تحفهء حکیم مؤمن). بچهء سوسمار که اول میزاید او را حسل میگویند و بعد از آن غیداق خوانند و بعد از آن مطبّخ و بعد از آن خضرم و چون بتمامی رسد ضَبّ گویند. صاحب اختیارات گوید: ضَبّ، عضائه(1) است و عضا نیز گویند و آن نزدیکست به ورل و بپارسی سوسمار خوانند. سرگین وی بر کلف و نمش طلا کنند زایل گرداند و سفیدی که در چشم بود ببرد. (اختیارات بدیعی). انطاکی گوید: ضب، بین الورل و الحرذون و قیل هو الحرذون و الصحیح انه اکبر حجماً و اشد صفرة قصیرالذنب خشن یشبه جلده جلد البغال و الحمیر بعد الدبغ و المعروفة الآن بالبرغال یکثر بنواحی العراق، و هو حار یابس فی الثالثة اذا شق و وضع علی السموم جذبها و کذا السلی و النصول و بعره اجود من بعر الحرذون فی قلع البیاض و قیل ان جلده اذا احرق و مسح به العضو الذی یراد قطعه لم یحس فیه بالم و اخثاوه تجلو الکلف عن تجربة و هو یضر المحرورین و یصلحه البقل و الخل. (تذکرهء ضریر انطاکی). و در حدیث است که سوسماری پیغمبر اکرم را بیاوردند و آن حضرت آن را نخورد و حرام نیز نفرمود، بدین جهت ابوحنیفه و اصحاب وی خوردن آن را مکروه دانسته اند و شافعی غیرمکروه شمرده و قول اخیر رایج تر است.
- امثال: اضلّ از ضبّ؛ گمراه تر از سوسمار، چه او چون از سوراخ بیرون آید کرّت دیگر راه بسوراخ نبرد. و نیز در مثل است: اعقّ من ضبّ، و کذا اخدع من ضب، و گویند: لاافعله حتی یحن الضّب فی اثر الابل الصادرة. و کذا: لاافعله حتی یرد الضب لانه لایشرب ماءً. (منتهی الارب).
|| بغض. خشم. کینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || شکوفه که از کارد بیرون آید.(2)(مهذب الاسماء): ضب نخله؛ طلع آن است. || رجل خَبٌّ ضَبٌّ؛ مرد گربز پرکار. (منتهی الارب). || بیمارئی است در آرنج شتر. || آماس سپل شتر. || آماس سینهء شتر. || بیمارئی در لب که خون رود از وی. (منتهی الارب). || بیمارئی که در لب پیدا می گردد و بدان از لب خون روان میشود. (منتخب اللغات).
(1) - ن ل: عضاله. عضایه (؟).
(2) - یعنی از کاناز .
(Spathe)
ضب.
[ضَب ب] (ع مص) خون آوردن لب. (منتهی الارب). سیلان خون از لثه. روان شدن خون از دهن. خون آمدن لب و سیلان او. (منتهی الارب). روان شدن آب یا خون یا آبِ دهان. (منتهی الارب). || دوشیدن با پنج انگشت، و یا ابهام را بر سر پستان و انگشتان را بر ابهام گذاشته دوشیدن. (منتهی الارب). به پنج انگشت دوشیدن شیر را. (منتهی الارب). با تمام کف دوشیدن. (منتخب اللغات). جمع کردن دو سر پستان در دوشیدن. (منتهی الارب). دوشیدن شتر. (زوزنی) (تاج المصادر). دوشیدن ناقه. (دهار). || دوسیده شدن به زمین. || بسیار شدن سوسمار در جائی. (منتهی الارب). || رفتن شیر اندک اندک. (تاج المصادر) (زوزنی). || فراگرفتن چیزی را. (منتهی الارب). شامل بودن به چیزی. (منتخب اللغات). به چیزی محتوی شدن. || خاموش شدن. خاموش شدن بر کینه. (منتهی الارب). || آکنده و پُرگوشت شدن بَغل. || آماسیدن سپل شتر. || آماسیدن سینهء شتر. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (ع اِ) جِ ضبّه. (منتهی الارب). رجوع به ضبة شود.
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) نام کوهی است که مسجد خیف در پای آن کوهست، و نام دیگر آن صابح است. (معجم البلدان).
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
ضب.
[ضَب ب] (اِخ) ابن الفرافصة بن عمرو، برادر نائلة. رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 76 شود.
ضبا.
[ضَ] (ع اِ) درختی است شبیه به بلوط. (مخزن الادویه).
ضباء .
[ضَبْ با] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضبائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضَبارة. (منتهی الارب). رجوع به ضبارة شود.
ضباب.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَبّ و ضبة. (منتهی الارب). رجوع به ضبّ و ضبة شود.
ضباب.
[ضِ] (اِخ) نام قبیله ای از عرب، و اشعار این قبیله را ابوسعید سکّری گرد کرده است. (الفهرست ابن الندیم ص 226). قومی از عرب از اولاد معاویة بن کلاب بن ربیعه، و ضبابی منسوب بدان قبیله است. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضِ] (اِخ) (قلعة ال ...) قلعه ای است
به کوفه. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضِ] (ع اِ) ضباب الباب؛ آهن مسمار. (منتهی الارب). آهن جامه. پشیز در.
ضباب.
[ضُ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب).
ضباب.
[ضَ] (ع اِ) نَزم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). میغ نرم(1) و آن بخاری باشد که در زمستان در هوا پیدا گردد. (منتهی الارب). نَژم. مِه. پاره میغ. ابرهای تُنُک. (منتخب اللغات). ابرها که متصل بزمین شود و آن را بپوشاند : نور رای روشن او که در دریای ظلمات واقعات ماهیی کردی در شست کسوف حجاب حیرت و ضباب دهشت متواری ماند. (تاریخ جهانگشای جوینی). هر کجا انوار ولاء حق تجلی کند ظلمات کفر و فسوق مضمحل و متلاشی شود چون ضباب که به ارتفاع آفتاب پایدار نبود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
(1) - کذا.
ضبابة.
[ضَ بَ] (ع اِ) ضباب. نژم. نزم. (مهذب الاسماء). ابر تنک که چون شبنم روی زمین را پوشد. (منتخب اللغات).
ضبابی.
[ضِ] (ص نسبی) منسوب است به نام جد ابی الحسن محمد بن سلیمان بن منصوربن عبدالله بن محمد بن منصوربن موسی بن سعدبن مالک بن جابربن وهب بن ضباب الازرق. (سمعانی). || منسوب است به ضباب که قومی است از اولاد معاویة بن کلاب بن ربیعة. (منتهی الارب).
ضباث.
[ضُ] (ع اِ) پنجهء شیر. (منتهی الارب). برثن.
ضباث.
[ضُ] (اِخ) نام پدر زید و منجی و عطیة. (منتهی الارب). || بطنی از جشم.
ضباث.
[ضَبْ با] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضباثم.
[ضُ ثِ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضباثی.
[ضُ] (ص نسبی) منسوب به ضباث که بطنی است از جشم. (سمعانی).
ضباثیة.
[ضُ ثی یَ] (ع اِ) ذراع فراخ سطبر سخت. (از منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (اِخ) جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (ع اِ) بانگ روباه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || آواز دم اسب، و آن غیر صهیل و غیر حمحمه است. || بانگ بوم. || (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضُ] (ع مص) ضَبح. (منتهی الارب). برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز خود را در دویدن یا پویه. (منتهی الارب). || بانگ کردن روباه. (مهذب الاسماء) (زوزنی) (تاج المصادر).
ضباح.
[ضَبْ با] (اِخ) ابن اسماعیل کوفی. محدّث است. (منتهی الارب).
ضباح.
[ضَب با] (اِخ) ابن محمد بن علی. محدث است. (منتهی الارب).
ضبار.
[ضِ / ضُ] (ع اِ) کتابها (واحد ندارد). (منتهی الارب).
ضبار.
[ضُ] (اِخ) نام کوهیست نزدیک حرة النار. (معجم البلدان).
ضبار.
[ضَبْ با] (اِخ) نام سگی است. (منتخب اللغات).
ضبار.
[ضُبْ با] (ع اِ) درختی است مانا به درخت بلوط. (منتهی الارب).
ضبارز.
[ضُ رِ] (ع ص) مرد گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب).
ضبارک.
[ضُ رِ] (ع اِ) ضبراک. شیر بیشه. || (ص) شتر دفزک. || مرد توانا و استوارخلقت و فربه بسیار اهل و عدد. (منتهی الارب). مرد بزرگ. (مهذب الاسماء). ج، ضَبارک. (منتهی الارب).
ضبارک.
[ضَ رِ] (ع ص، اِ) جِ ضُبارِک. (منتهی الارب). رجوع به ضُبارِک شود.
ضبارم.
[ضُ رِ] (ع ص، اِ) شیر. شیر بیشهء سخت خلقت. (منتهی الارب). شیر قوی. (مهذب الاسماء). || مرد توانا و دلاور دشمن کش. (منتهی الارب). مرد دلیر. (مهذب الاسماء). ضُبارمة، مثله فی الکل، و قیل المیم زائدة. (منتهی الارب).
ضبارمة.
[ضُ رِ مَ] (ع ص، اِ) ضُبارم. رجوع به ضُبارم شود.
ضبارة.
[ضَ رَ / ضِ رَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
ضبارة.
[ضَ رَ] (ع اِ) استواری خلقت، گویند: رَجل ذوضبارة؛ یعنی مرد گرداندام استوارخلقت. || گروه مردم. ج، ضَبائر. (منتهی الارب). || آس دست. (مهذب الاسماء).
ضبارة.
[ضُ رَ / ضِ رَ] (ع اِ) بند هیزم و کاغذ و مانند آن. (منتهی الارب).
ضبارة.
[ضُ رَ] (اِخ) پدر عمرو که دلاوری بود ربیعة را. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضَ] (اِخ) نام مردی است در رباب. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضِ را] (اِخ) نام مردی از تمیم. (منتهی الارب).
ضباری.
[ضِ] (ص نسبی) منسوب به ضبار، بطنی است از تمیم. (سمعانی).
ضباضب.
[ضُ ضِ] (ع ص) دلیر پلیدزبان: رجل ضُباضب؛ مرد توانا و قوی کوتاه بالا. پلیدزبان فربه. مرد چالاک توانا. (منتهی الارب). مرد کوتاه فربه. (مهذب الاسماء).
ضباط.
[ضَبْ با] (ع ص، اِ) ضبط کننده. || آنکه ضبط اوراق اداره یا محکمه ای کند. بایگان. آرشیویست.(1)
.(اصطلاح اداری)
(1) - Archiviste
ضباط.
[ضُبْ با] (ع ص، اِ) جِ ضابط.
ضباطة.
[ضَ طَ] (ع مص) نگاه داشتن کسی یا چیزی را بهوش. || ضُبطت الارض؛ باران باریده شد زمین. (منتهی الارب).
ضباع.
[ضِ] (اِخ) (بطن ال ...) موضعی است. (منتهی الارب). وادیی است در بلاد عرب. (معجم البلدان).
ضباع.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَبُع و ضَبْع. (منتهی الارب) : ضباع و سباع از خصب آن مراتع بفراخی رسیده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص394). در مأوای سباع و منزل ضباع در خواب غفلت رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 159). ضباع با ثعالب مستأنس شده. (جهانگشای جوینی). || (ص) ضَبِعة. رجوع به ضَبِعة شود.
ضباع.
[ضِ] (اِخ) ستاره های بسیارند اسفل از بنات نعش. (منتهی الارب). ستارگانی که بر سر و منکبین و عصای صورت بقّار واقع است.
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر زفربن حارث که اشاره کرد پدر را به رها کردن بند قطامی و منت نهادن بر سر وی که اسیر بود و پس رها کرد او را و بخشید به وی صد ناقه پس گفت قطامی:
قفی قبل التفرق یا ضباعاً
و لایک موقف منک الوداعا.
(اراد یا ضباعة فرخم، ای قفی و دعینا ان عزمت علی فرقتنا فلا کان منک الوداع لنا فی موقف). (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر زبیربن عبدالمطلب بن هاشم، صحابیه است. (منتهی الارب). وی از هُجناء است، و هَجین نزد عرب کسی است که پدر وی عرب و مادرش عجمی باشد. صاحب عقدالفرید گوید: و مما احتجت به الهجناء ان النبی صلی الله علیه و سلم زَوَّجَ ضُباعة بنت الزبیربن عبدالمطلب من المقدادبن الاسود. (عقد الفرید ج 7 ص 143 و 144).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر عامربن صعصعه. رسول صلوات الله علیه او را بزنی کرد و نادیده طلاق گفت.
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر عامربن قرط. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر عامربن قشیر، و آن ضباعهء کبری و از صحابیات است. (منتهی الارب).
ضباعة.
[ضُ عَ] (اِخ) دختر عمران بن حصین. (منتهی الارب).
ضباعی.
[ضَ عا] (ع ص) ضِبعة. رجوع به ضِبعة شود. (منتهی الارب).
ضباعین.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضِبعان. (منتهی الارب).
ضباغط.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضَبَغْطی. (منتهی الارب).
ضبان.
[ضُبْ با] (ع اِ) جِ ضَب. (منتهی الارب).
ضبأ.
[ضَبْءْ] (ع مص) ضُبوء. دوسیدن بزمین. || برچفسانیدن کسی را بزمین. || پنهان شدن. پنهان شدن تا بفریبد کسی را. || برآمدن. بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن بدان. || شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب).
ضببة.
[ضَ بِ بَ] (ع ص) ارض ضَبِبة؛ زمین سوسمارناک. (منتهی الارب). زمین بسیارسوسمار. (مهذب الاسماء).
ضبث.
[ضَ] (ع مص) سخت به پنجه گرفتن چیزی را. سخت گرفتن. (تاج المصادر) (زوزنی). بکف و پنجه گرفتن چیزی. (منتخب اللغات). به پنجه گرفتن چیزی. || زدن کسی را. || بسودن ناقه و جز آن را تا فربهی و لاغری آن معلوم شود. پرماسیدن ناقه. (منتهی الارب).
ضبث.
[ضَ بِ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضبثم.
[ضَ ثَ] (اِخ) ابن ابی یعقوب. تابعی است. (منتهی الارب).
ضبثم.
[ضَ ثَ] (ع اِ) شیر بیشه. ضُباثِم. (منتهی الارب). نامی است شیر را و داهیه را. ج، ضَباثِم. (مهذب الاسماء).
ضبثة.
[ضَ ثَ] (ع اِ) داغی است شتران را. (منتهی الارب).
ضبج.
[ضَ] (ع مص) انداختن خود را بزمین از اندوه یا ماندگی یا ضرب و الم و مانند آن. (منتهی الارب).
ضبح.
[ضِ / ضَ] (ع اِ) خاکستر. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء).
ضبح.
[ضَ] (اِخ) آنجای از عرفات که مردمان اوائل از آن جا افاضت کنند. (منتهی الارب). یاقوت گوید: ضبح، الموضع الذی یُدفع منه اوائل الناس من عَرفات. و ابوالکمال سیداحمد عاصم در ترجمهء قاموس گوید: ضبح، مدح وزننده عرفاتده بر موضعدر که اهل وقوفک اوائلی اورادن بوشانوب گیدرلَر؛ و معنی آنکه ضبح بر وزن مدح موضعی است بعرفات که دستهء اول واقفین عَرفات نخست آنان آنجا را تخلیه کرده و می روند.
ضبح.
[ضَ] (ع اِ) رفتاری است اسب را و آن فوق تقریب است. || آواز دَم اسب که از جوف آن برآید وقت دویدن. (منتهی الارب). بانگ نفس اسب چون بدود. (مهذب الاسماء).
ضبح.
[ضَ] (ع مص) ضُباح. برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز انفاس خود را در دویدن. || پویه دویدن اسپان. (منتهی الارب). || از حال بگردانیدن آتش و آفتاب چیزی را. (تاج المصادر) (زوزنی). گردانیدن آتش و آفتاب گونهء چیزی را اندک نه بغایت. (منتخب اللغات). پرهودن: ضبحت النار الشی ءَ؛ اندک برگردانید آتش گونهء چیزی را و بسوخت. (منتهی الارب). || بانگ کردن روباه. (تاج المصادر): ضَبح الثعلب؛ بانگ کرد روباه. || ضَبحه؛ خصومت کرد او را. (منتهی الارب).
ضبحاء .
[ضَ] (ع ص، اِ) کمان که در آن اثر آتش باشد. (منتهی الارب).
ضبحة.
[ضَ حَ] (ع اِ) صیحة. آواز، و منه الحدیث: لایخرجن احدکم الی ضبحة بلیل؛ ای صیحة یسمعها فلعله یصیبه مکروه و یروی صبحة. (منتهی الارب).
ضبد.
[ضَ] (ع مص) آمیختن خرمای رسیده را با نارسیده. (منتهی الارب).
ضبد.
[ضَ بَ] (ع اِ) خشم. خشم پنهان. (منتهی الارب).
ضبر.
[ضِ] (ع اِ) بغل. (منتهی الارب). اِبط.
ضبر.
[ضِ] (اِخ) موضعی از نواحی صنعاء به یمن. (معجم البلدان).
ضبر.
[ضَ] (ع اِ) جماعت غازیان. (منتهی الارب). گروه غازیان. (منتخب اللغات). || پوست پر از کاه. چوب که مردم در پس آن شده تا زیر قلعه روند برای جنگ. (منتهی الارب). پوست که بالای چوبها کشند و در پناه آن مردان به قلعه نزدیک شوند و جنگ کنند. (منتخب اللغات). ج، ضبور. (منتهی الارب). || درخت چارمغز. گردکان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). درخت چارمغز دشتی. (منتخب اللغات). || انار دشتی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). انار کوهی. || جوزبوا. (منتهی الارب). جوزبویا. (منتخب اللغات). گوز بیابانی. (مهذب الاسماء). جوزالبر. (ضریر انطاکی). جوزالبر؛ و آن جوز صلب است. (فهرست مخزن الادویه). اصمعی گوید که ضبر جوز سرو را گویند در عرب. ابن الاعرابی گوید ضبر جوزبویا را گویند. ابوحنیفه گوید ضبر درختیست که بزرگی و ضخامت آن به اندازهء درخت جوز باشد و برگ او بهیأت گرد به اندازهء کف دست و سایهء او انبوه باشد و میوهء او بشبه خوشه انگور و خرما بود، و در این میوه منفعتی نباشد و در وقتی که صمغ از او آمدن گیرد آدمیان از سایهء او احتراز کنند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان).
ضبر.
[ضَ] (ع مص) فراهم آوردن اسب پایها را تا برجهد. || پشتاره کردن و یکجای نمودن کتابها. (منتهی الارب). دسته کردن کتاب و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر). || بترتیب چیدن سنگها و بر هم نشانیدن. (منتهی الارب). بر هم نشاندن سنگ و جز آن. (منتخب اللغات).
ضبر.
[ضَ بِ] (ع اِ) درخت چارمغز. (منتهی الارب). درخت گردکان. درخت گردو. درخت گوز. درخت جوز.
ضبر.
[ضِ بِرر] (ع ص) فرس ضِبِرّ؛ اسب جهنده. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات).
ضبراک.
[ضِ] (ع ص، اِ) ضُبارک. مرد بزرگ. (مهذب الاسماء). مرد زفت. مرد توانا. استوارخلقت. || فربه بسیار اهل و عدد. || شیر بیشه. || شتر دفزک. (منتهی الارب).
ضبران.
[ضَ بَ] (ع مص) ضَبْر. فراهم آوردن اسپ پایها را تا بجهد. (منتهی الارب).
ضبرک.
[ضِ رِ] (ع ص) زن بزرگ ران. (منتهی الارب).
ضبز.
[ضَ] (ع اِ) سختی نگاه. نگاه سخت. (منتهی الارب). نگاه تند. نگاه تیز.
ضبز.
[ضَ بِ] (ع ص) ذِئب ضَبِز؛ گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ] (ع مص) سخت گرفتن غریم را بتقاضا و ستهیدن بر آن. (منتهی الارب). || (ص) سخت. (مهذب الاسماء).
ضبس.
[ضِ] (ع اِ) هو ضِبْسُ شَرّ؛ او صاحب شرّ و بدی است. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ بِ] (ع ص) پلید. دشوارخوی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || گربز پرکار. (منتهی الارب). زیرک. || (اِ) بلا. (منتهی الارب).
ضبس.
[ضَ بَ] (ع مص) پلید و درشت خوی شدن نَفْس کسی. (منتهی الارب). دشوارخو و پلید شدن. (منتخب اللغات).
ضبضب.
[ضِ ضِ] (ع ص) فربه. || دلیر بدزبان. (منتهی الارب).
ضبط.
[ضَ] (ع مص) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: در لغت بمعنی قطع است. و در اصطلاح رساندن سخن بگوش شنونده است کما هو حقه، یعنی بهمان نحو که سخن را از دیگری فراگرفته. سپس درک سخن باشد بقسمی که در موقع رساندن بغیر معنی آن بر شنونده روشن و هویدا بود. سپس در حفظ و نگاهداری سخن چندان کوشش ورزد و در خاطر چندان آن سخن را بیاد آورد که هنگام شنواندن بغیر بتواند بدون هیچ تغییر و تبدیلی آن سخن را بنحوی که شنیده و فراگرفته ادا کند. کذا فی الجرجانی. یاد گرفتن. حفظ کردن :
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهء مشکل نجست.مولوی.
|| نگاه داشتن چیزی را بهوش. (منتهی الارب). نگاه داشتن به حزم و هوش. (منتخب اللغات) : و احداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه). || در قبضه آوردن و اداره کردن سرزمینی آنچنان که اوضاع آن به سامان آید : آن دیار تا روم و از دیگر جانب تا مصر طولاً و عرضاً به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ص323). اهل جمله آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند و به ضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). چون پدر ما گذشته شد ما دور بودیم از تخت ملک که... جهانی را زیر ضبط آورده. (تاریخ بیهقی). || در حیطهء تصرف و تسلط خود نگه داشتن : چون رسول دررسید جواب فرستاد که خراسان بشوریده است و من بضبط آن مشغول بودم. (تاریخ بیهقی). || انجام دادن و به نظم آوردن : احمد و شکر بگریستند و بیرون آمدند و بضبط کارها مشغول شدند. (تاریخ بیهقی ص 357). اعیان و مقدمان نیک بکوشیدند تا کار ضبط شد. (تاریخ بیهقی ص 342). || حفظ کردن و صیانت چیزی :
سلطان علاء دولت کز یُمن دولتش
در ضبط دین و دنیا عالیست کار تیغ.
مسعودسعد.
ضبط مسالک و حفظ ممالک... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). هم سیاست پادشاهان را در ضبط ممالک بدان ملاذ تواند بود. (کلیله و دمنه).
|| نگاه داشتن. (دهار) : یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت، طاقت ضبط آن نیاورد. (گلستان). || فراهم آوردن. (دهار). || ضُبطت الارض (مجهولاً)؛ باران باریده شد زمین. (منتهی الارب).
- در ضبط آوردن؛ به تصرف درآوردن و زیر فرمان آوردن : تا اغلب ممالک عالم در ضبط خویش آورد. (کلیله و دمنه).
- ضبط القلم، ضبط قلم؛ نهادن حرکات کلمه ای را با قلم، یعنی زیر و زبر و پیش و جزم و مدّ در بالا یا زیر کلمه نهادن و یا با بیان تمام آنها را ادا کردن چنانکه گوئی طاهر به طاء مشالّهء به الف کشیده و کسر هاء هوّز و سکون راء.
- ضبط کردن؛ حفظ کردن. اداره کردن. نگاهداری : پادشاه چون مُلکی... بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد... همهء زبانها را در گفتن اینکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است، آن را به فرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت و ضبط کرد. (تاریخ بیهقی).
- || تصرف کردن. در قبضه آوردن : و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل. (تاریخ بیهقی ص 216). به هرچه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و حیل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات... بسیار کرده اند و هیچ باقی نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی ص 599).
ملک بیک حمله ضبط کردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملک ضمانست.؟
- || مقاومت و پایداری کردن : خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستادن از قلب، ضبط نتوانست کردن. (تاریخ بیهقی).
- || به نظم آوردن و نیک انجام دادن. اداره کردن : دیگر روز بدرگاه آمد کار ضبط کرد و مردی شهم و کافی بود. (تاریخ بیهقی). سالاری محتشم فرستاده آید... تا آن دیار که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد. (تاریخ بیهقی ص 76). دریغ چون اریارق که اقلیمی ضبط توانستی کردن. (تاریخ بیهقی ص 229).
- || حفظ کردن و در اختیار داشتن : هر مردی که تن خود را ضبط تواند کرد... وی را خردمند خویشتن دار گویند. (تاریخ بیهقی).
- || زیر فرمان آوردن : غلامان گردن آورتر از مرگ خوارزمشاه شمّتی یافته بودند شمایان را بدین رنجه کردم تا ایشان را ضبط کرده آید. (تاریخ بیهقی ص 358).
- || حفظ کردن و در اختیار گرفتن : و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم بوسهل زوزنی بما پیوست. (تاریخ بیهقی ص 323).
|| در ضبط آمدن؛ به تصرف درآمدن و زیر فرمان قرار گرفتن : و تمام ممالک غزنین و زابلستان... در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه).
-ضبط گونه؛ شبه تصرف : خراسان را ضبط گونه ای کرد. (تاریخ بیهقی ص 429).
-ضبط و ربط؛ از اتباع است.
ضبط.
[ضَ] (ع اِ)(1) جائی که اوراق و اسناد ملی را نگهداری کنند. آنجا که اوراق اداره را نگاه دارند. بایگانی(2).
(1) - Archive. (2) - اصطلاح فرهنگستان.
ضبط.
[ضُ] (ع ص، اِ) جِ اَضبط و ضَبطاء. (منتهی الارب).
ضبط.
[ضَ بَ] (ع مص) بهر دو دست کار کردن. (منتخب اللغات).
ضبطاء .
[ضَ] (ع ص) تأنیث اَضبط. آنکه بهر دو دست کار برابر کند. (منتهی الارب).
ضبط بیگی.
[ضَ بَ / بِ] (اِ مرکب)مأموری که خدمت ضبط اموال و اثاثهء باقی داران بواسطهء او باشد. (از آنندراج).
ضبطر.
[ضِ بَ] (ع ص) ضبیطر. توانا. || فربه پرگوشت و گرداندام. || شیر قوی سخت. (منتهی الارب). || سخت. (مهذب الاسماء).
ضبطة.
[ضَ طَ] (ع اِ) بازیی است عربان را. (از منتهی الارب).
ضبع.
[ضِ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَبُع. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضَبعة. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) پناه جای. || جانب. || ناحیه. گویند: کنا فی ضَبع فلان؛ ای فی کنفه و ناحیته. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ] (ع اِ) بازو یا میانهء بازو. (منتهی الارب). بازو. (دهار) (منتخب اللغات). میان بازو. (مهذب الاسماء). || بَغل. (منتخب اللغات). بغل یا مابین بغل تا نیمهء بالائین بازو. ج، ضِباع. || نوعی از رفتار اسب فوق تقریب. || هر پشتهء زمین سیاه اندک دراز. || گویند: ذهب به ضبعاً لبعاً؛ رایگان برد آنرا. (منتهی الارب). || سال قحط. رجوع به ضَبُع شود.
ضبع.
[ضَ] (ع مص) دست دراز کردن برای زدن. (منتهی الارب). || راه به دو بخش کردن و بخشی از آن بکسی دیگر دادن. (منتخب اللغات). راه را تقسیم کردن برای کسی. (منتهی الارب). || جور کردن. (منتخب اللغات). جور کردن و ظلم کردن. (منتهی الارب). || دست دراز کردن برای زدن و برای دعا. (منتخب اللغات). دراز کردن هر دو بازوی خود را بهر دعای بد بر کسی. (منتهی الارب). || دست بشمشیر دراز کردن. (منتخب اللغات). دراز کردن دست را با شمشیر. || یازیدن ستور بازوها را در رفتن. (منتهی الارب). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. || سخت رفتن شتر و حرکت دادن بازو را. (منتخب اللغات). شتاب رفتن شتر یا جنبانیدن هر دو بازو را در رفتن. || شنوانیدن اسبان آواز دَم را از دهن خود. (منتهی الارب). || میل کردن به آشتی. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی صلح. (منتهی الارب). || قسمت کردن چیزی. (منتخب اللغات). بخش بخش کردن چیز را. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضُ بُ] (ع اِ) جِ ضَبُع. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ بَ] (ع مص) ضَبعة. نیک آرزومند گشن شدن ناقه، و گاهی در زنان هم استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر). بگشن آمدن شتر. (زوزنی).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) ابن وبرة بن تغلب قضاعی قحطانی. جدی جاهلی. نسبت ضَجاعمه به وی پیوندد. (الاعلام زرکلی ج2 ص437).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) نام کوهی است از غطفان، و گویند کوهی است منفرد بین نباج و نقرة. و سمی بذلک لما علیه من الحجارة التی کأنها منضدة تشبیهاً لها بالضبع و عرفها لان للضبع عرفاً من رأسها الی ذنبها. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) وادیی است نزدیک مکه و گمان می رود میان مکه و مدینه باشد. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) موضعی است یا پشتهء زمین و وادیی است از وادیهای عقیق. (منتهی الارب).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) موضعی قبل از حرهء بنی سلیم، میان آن و افاعیه، و بدان ضبع اخرجی گویند. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ] (اِخ) کوهی است نزدیک اجاء، و آنجا چاهی است که مانند آن در همهء طی نیست... و به فاصلهء دو روز راه از بصره است. (معجم البلدان).
ضبع.
[ضَ بُ / ضَ] (ع اِ)(1) کفتار. عرجاء. قشاع. عیلم. عیلان. عیلام. حفصة. گورکن. گورشکاف. مرده خوار. جعار. امّجعار. ام عامر. اُمّطریق. اُم غَنتَل. جانوری است که آن را کفتار گویند و بهندی هندار نامند، و بسکون باء نیز آمده است. (غیاث). ج، اضبع، ضباع، ضُبع، ضُبُع، مضبعة، ضبُعات. (منتهی الارب) :
سبُع نه ای که تجنّب کنی ز یار و دیار
ضبع نه ای که تنفر کنی ز مرد و نفر.قاآنی.
ضَبع عَرْجاء؛ کفتار یا کفتار لنگ. پیر کفتار. و عرجاء نیز از صفات کفتار است بدان جهت که لنگ لنگان رود. مَن امسک بیده حنظلة فرت منه الضباع و من امسک اسنانها معه لم تُنبح علیه الکلاب و جلدها ان شدّ علی بطن حامل لم یسقط و ان جُلّد به مکیال و کیل به البذر امن الزرع من آفاته و الاکتحال بمرارته یحد النّظر. گویند: سیل جارّ الضبع؛ یعنی بیرون می کند کفتار را از خانهء وی. و دُلجة الضبع؛ نیمه شب، زیرا که کفتار تا نصف شب می گردد. (منتهی الارب). حیوانیست مانند گرگ و چون براه رود لنگ نماید و ازبهر این ضبعة عرجا نام وی کرده اند، و بپارسی کفتار گویند. گوشت وی گرم و خشک بود در دوم مانند گوشت سگ، و چون آدمی در دست وی حنظل بود کفتاران از او بگریزند و چون گدا آن را با خود دارد و بسگ گذار کند سگ بانگ نزند. و چون مُوَسْوِسان خون وی بخورند سودمند بود. چون زهرهء وی بگدازند با همچندان روغن اقحوان و در ظرف مسین کنند و سه روز رها کنند بعد از آن طلا کنند بر چشمی که دانه داشته در هر ماهی دو بار سفیدی زایل کند و دانه ببرد و هرچند که این روغن کهن گردد نیکوتر بود و چون زهرهء وی با پیه شیر طلا کنند کلف زائل کند و لون را صافی گرداند. چون زهرهء وی تنها در چشم کشند تیزی چشم زیاده کند و اگر طبخ وی که با شبت و نخود آب پخته کنند سودمند بود جهت درد مفاصل، و در آن نشستن بغایت نافع بود، پوست وی بر شکم زنان حامله بندند بچه نگاه دارد و نیندازند، اگر از جلد وی کیلی سازند و بدان کیل تخم جهت زرع کردن بپیمایند آن زرع از همهء آفتها ایمن باشد، اگر آن پوست در قدحی گیرند و در آن آب کنند و بکسی دهند که آن را سگ دیوانه گزیده باشد بیاشامد هیچ زحمت به وی نرسد. صاحب جامع گوید که صاحب مفرده آورده است که پوست پیرامون خاصرهء وی چون بسوزند و با زیت سحق کنند و مخنّث بر خود مالد آن صفت از وی زائل شود. صاحب جامع اللذات گوید که اگر موی که پیرامون دُبر وی بود و خصیهء آنچه نر بود بدین نوع که گفته شد استعمال کنند همین عمل کند و اگر از ضبع ماده بود بگیرند و بکوبند و سحق کنند بزیت و طلا کنند بر دبر مردی که آن زحمت نداشته باشد پیدا شود و این از خواص است. و گویند کفتار بغّاء جملهء حیوانات بود ازبهر آنکه هر حیوانی بر وی بگذرد البته بر پشت وی جهد. و در خواص حیوانات آورده اند که وی سالی نر و سالی ماده باشد و سبب آن باشد که در شیب ذنب وی خطی باشد که به اندام نری و مادگی رسیده باشد و پشت شکافته گردد و وی موافق خرگوش بود و مخالف دیگر حیوانات و از عجایب خواص وی آن است که اگر سگ بر بالا استاده باشد در شب مهتاب و سایهء سگ بر زمین افتاده باشد کفتار در شیب سایهء سگ رود چنانکه سایه در سایه مستغرق باشد سگ از بالا خود را بشیب اندازد و کفتار وی را بدرد. اگر زهرهء وی در چشم کشند که موی زیاده داشته باشد وقتی که برکنده باشند کحل کنند دیگر نروید. و در شب هیچ حیوانی با وی برنیاید و این مولف گوید از نتاج خوک و گرگ است چون بر آدمی ظفر یافت رها کند. (اختیارات بدیعی). ضبع عرجا؛ بفارسی کفتار نامند و وصف او به عرجا از جهت کوتاهی دست چپ اوست و او بسیار ضعیف القلب و کثیرالجماع و خایف می باشد. گوشت او در آخر دوم گرم و در اول آن خشک و چون زندهء او را دست و پا بسته و در آب گرم و روغنها و شبت مهرا پخته در آن بنشینند جهت مفاصل و نقرس و امثال آن بغایت مفید است، و حمول جلد تهی گاه او که سوخته باشند جهت رفع خارشک مؤثر و نشستن بر روی جلد او مورث خارشک و رافع نقرس است و شرب خون او رافع جنون و آب خوردن در پوست او مانع وحشت از آبست کسی را که سگ دیوانه گزیده باشد. چون از آن کیل ساخته حبوبات را با آن پیمانه کنند موجب منع فساد حبوبات و رفع فساد زرع آن است. و نگاه داشتن دندان او مانع فریاد سگ است نسبت به دارندهء آن. و زهرهء او با مثل او روغن اقحوان سه روز در ظرف مس گذاشته در هر ماه دو بار طلا کنند جهت رفع بیاض چشم و نزول آب مجرب دانسته اند، و جالینوس گوید نیم درهم آن مسهل اخلاط دماغی است و مضر مراره و مصلحش عسل و طلای او بعد از کندن موی مانع رویانیدن آن و گویند مجرب است و زهرهء او با پیه شیر جهت کلف و موی سوختهء او جهت قطع نزف الدم و خصیهء نمک سود او بقدر یک مثقال با آب گرم جهت درد جگر نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). گوشت آن حرام است نزد امامیه و ابوحنیفه و نزد مالک مکروه و نزد شافعی حلال. || تنگ سال. (مهذب الاسماء). سال قحط. (منتخب اللغات). سال قحط، و منه الحدیث: اکلتنا الضبع(2) یا رسول الله؛ ای السنة المجدبة. (منتهی الارب).
(1) - Hyene (2) - به سکون باء نیز آید.
ضبعان.
[ضِ] (ع اِ) کفتار نر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). ج، ضباعین. || ضبعان اَمدر؛ کفتار نر کلان شکم برآمده هر دو پهلو. (منتهی الارب).
ضبعان.
[ضَ] (اِخ) نام بلاد هوازن، ذکر آن در شعر آمده است. (معجم البلدان). ضَبعان؛ (مثنی) موضعی است. (منتهی الارب).
ضبعان.
[ضَ بَ] (ع مص) یازیدن ستور بازوها را در رفتن. (منتهی الارب). ضبوع. ضبع. دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. (منتخب اللغات).
ضبعانات.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضِبعانة. (منتهی الارب).
ضبعانة.
[ضِ نَ] (ع اِ) کفتار ماده. ج، ضبعانات. ضِباع مثله. (منتهی الارب).
ضبعطی.
[ضَ بَ طا] (ع ص) گول. || (اِ) کلمه ای است که بدان کودکان را می ترسانند، و بفارسی کخ است. (منتهی الارب).
ضبعة.
[ضَ عَ] (ع اِ) کفتار ماده (یا مادهء آن نیز ضبع است). ج، ضَبع. (منتهی الارب). ضبعة العرجاء؛ کفتار مادهء لنگ : و ضلع الضبعة العرجاء یعلق علی رأس صاحب الشقیقة فینفعه. (ابن البیطار). || کفتار پیر. و ضریر انطاکی گوید: ضبعة، معروفة و تسمی العرجاء اما لقصر یدها الیسری او لعرج خلقی او تتعارج لیطمع فیها الذئب و الکلب لمیل بها الی اکلهما و تطلق علی الذکر و الانثی او لانثی خاصة و هو حیوان ضعیف القلب لایکسر الا غیلة و لیس حیوان اشد صفرة منه و فیه البغاء خلقی و من خواصه الخوف من جر نحو الثوب و العصی و رؤیة الحنظل، و هو حارّ فی آخر الثانیة یابس فی اولها قدر جرب منه اذا خنق فی زیت و طبخ کما هو حتی یتهری کان نافعاً لوجع المفاصل و الظهر و النسا و النقرس و ان مرارته تحد البصر کحلاً و ان عتقت فی النحاس مع دهن الاقحوان قلعت البیاض اذا تمودی علیها و قیل ان ما جاور خاصرتها من الجلد اذا حرق منع الابنة حمولاً و ان یدها الیمنی اذا اخذت منها حیة اورثت القبول و ان الجلوس علی جلدها یورث الابنة و لم یثبت و رأسها اذا جعل فی برج کثر فیه الحمام و شعرها یقطع الدم محرقاً و مرارتها تجلو الکلف مع شحم الاسد و یقال ان عینها الیمنی اذا جعلت تحت الوسادة علی غفلة منعت النوم و ان آکل لحمها اذا عض الفتق بری بشرط ان یذکر یوم اکله و ان شرب دمها یبری من الجنون. (تذکرهء ضریر انطاکی).
ضبعة.
[ضَ بِ عَ] (ع ص) ضِباع. ضَباعی. ناقهء آرزومند گشن. (منتهی الارب). اشتری بگشن آمده. (مهذب الاسماء).
ضبعة.
[ضَ بَ عَ] (ع مص) ضَبَع. نیک آرزومند نر شدن ناقه، و گاهی در زنان نیز استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر. (زوزنی). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر).
ضبعی.
[ضَ] (اِخ) ابوشداد. تابعی است.
ضبعی.
[ضَ] (اِخ) ابوشمر. تابعی است.
ضبعی.
[ضَ بَ عی ی] (ص نسبی) هذه النسبة الی ضبیعة بن قیس بن ثعلبة بن عکایة بن صعب بن علی بن بکربن وایل بن قاسط بن خب بن اقصی بن طی بن جدیلة بن اسدبن ربیعة بن نزاربن سعدبن عدنان. نزل اکثرهم البصرة و کانت بها محلة ینسب الیهم یقال لهم بنوضبیعة... (سمعانی ورق 360).
ضبغطری.
[ضَ بَ طَ را] (ع ص) مرد درازبالای سخت توانا. || مرد گول. || (اِ) کخ که بدان کودکان را ترسانند. || هر چیز که آن را بر سر داری و هر دو دست را بر آن گذاری تا برنیفتد. || خوسه که در زراعت و پالیزها نصب کنند تا مرغان و ددان در آن درنیایند، و آن را مترس هم نامند. (منتهی الارب). آنچه در میان کشته بپای کنند تا مرغان بهراسند. (مهذب الاسماء). مَترس. مَتَرسک. || کفتار. کفتار ماده. (منتهی الارب).
ضبغطی.
[ضَ بَ طا] (ع اِ) کخ که بدان کودکان را ترسانند. ج، ضَباغط. (منتهی الارب). آنچه کودکان را بدان بترسانند. (مهذب الاسماء).
ضبن.
[ضَ] (ع اِ) آب اندک که بس نباشد. (منتهی الارب). آب شکافته و روان شده که در او زیادتی نباشد.(1) (منتخب اللغات).
(1) - صاحب منتخب اللغات مشفوفة را مشقوقة خوانده و این تعبیر بی معنی را آورده است.
ضبن.
[ضَ] (ع مص) بازداشتن. (تاج المصادر): ضَبن عنا الهدیة؛ بازداشت از ما هدیة را. لغة فی الصاد. (منتهی الارب).
ضبن.
[ضِ] (ع ص) سخت. آنچه مانده و عاجز سازد قوم را از کندن آن. (منتهی الارب). آنچه کندن آن مانده کند گروهی را. (منتخب اللغات). || (اِ) کش، و آن مابین کشح و بغل است، و قالوا اول الجنب الابط ثم الضبن ثم الحضن. (منتهی الارب). مابین تهی گاه و بغل که بفارسی آن را کش گویند، و اول جنب ابط است بعد از آن ضبن بعد از آن حضن. (منتخب اللغات). زیر بغل. (مهذب الاسماء).
ضبن.
[ضَ بِ] (ع ص) آب اندک. (منتهی الارب). آب شکافته و روان شده که در او زیادتی نباشد.(1) (منتخب اللغات). || مکانٌ ضَبن؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
(1) - صاحب منتخب اللغات مشفوفة را مشقوقة خوانده و این تعبیر بی معنی را آورده است.
ضبن.
[ضَ بَ] (ع اِ) نقصان. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). کمی. (منتهی الارب).
ضبنط.
(1) [ضَ بَنْ نَ] (ع ص) سخت و توانا. (منتهی الارب).
(1) - صاحب آنندراج این لغت را با تاء منقوط ضبط کرده است.
ضبنطی.
[ضَ بَ طا] (ع ص) رجلٌ ضَبَنْطی؛ مرد قوی و نیک توانا. جَمل ضبنطی، کذلک. (منتهی الارب).
ضبنة.
[ضَ بِ نَ] (ع اِ) عیال مرد و پیرو او. || (ص) آنکه در وی کفایتی و فایده ای نبود از رفیقان و پیروان. ضبنة (مثلثة) مانند آن است. (منتهی الارب).
ضبنة.
[ضَ / ضِ / ضُ نَ] (ع ص، اِ) ضَبِنة. رجوع به ضبنة شود. (منتهی الارب).
ضبو.
[ضَبْوْ] (ع مص) بگردانیدن آتش چیزی را. (تاج المصادر). برگردانیدن آتش گونهء چیزی را و بریان کردن آن. || پناه بردن بچیزی. || مضطر شدن. (منتهی الارب).
ضبوء .
[ضُ] (ع مص) دوسیدن بزمین. (منتهی الارب). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر). || پنهان شدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || پنهان شدن تا بفریبد کسی را. || برآمدن و بلند شدن بسوی چیزی و پناه بردن به آن. || شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب).
ضبوب.
[ضُ] (ع مص) خون آمدن لب و سیلان او. (منتهی الارب). ضَبّ. رجوع به ضَبّ شود.
ضبوب.
[ضَ] (ع ص) ستور که دود و گمیز اندازد. || گوسفند تنگ سوراخ پستان. || (اِخ) نام اسب جمانهء حارثی. (منتهی الارب).
ضبوث.
[ضَ] (ع ص) شتر ماده که در فربهی آن شک باشد پس به دست بسوده شود. (منتهی الارب). پرماسیدن اشتر تا لاغری و فربهی آن دانند. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضبور.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَبْر. (منتهی الارب). رجوع به ضَبْر شود.
ضبور.
[ضَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد.
ضبوع.
[ضُ] (ع مص) ضَبع. ضبعان. یازیدن اسب بازوها را در رفتن. (منتهی الارب). دراز کردن ستور بازوها را در رفتار. (منتخب اللغات).
ضبوعة.
[ضَ عَ] (اِخ) منزلیست نزدیک یلیل. (منتهی الارب).
ضبوک.
[ضُ] (ع اِ) ضبوک الارض؛ خطهای زمین که از وزیدن باد پیدا گردد. || ضبوک الغیث؛ آمادگی ابر است باران را. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (ع اِ) سوسمار ماده یا یک سوسمار. (منتهی الارب). ضبة المکون؛ سوسمار که خایه بسیار دارد در شکم. (مهذب الاسماء). || شکوفهء خرما که گل نکرده باشد. || پوست سوسمار که برای روغن پیراسته باشند. || آهنی است پهن که بدان در را بند کنند. ج، ضَبّ، ضِباب. || (اِخ) نام مردی است. || (اِخ) نام ماده شتر احبش بن قلع عنبری. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) دهی است به تهامة. (منتهی الارب). نام زمینی است و گویند دیهی است بتهامه بکنار دریا بدان سوی شام، و برابر آن ده دیگری است بنام بدا و آن ده یعقوب پیغمبر است. (معجم البلدان).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) ابن اد، عم تمیم بن مرّة است. (منتهی الارب).
ضبة.
[ضَبْ بَ] (اِخ) ابن ادّبن طابخة بن الیاس بن مضر. جدی جاهلی، سعد و سعید از پسران ویند. مسکن ایشان در شمال نجد بود و در دوران اسلامی بعراق منتقل شدند و در جزیره (جزیرهء فراتی) سکونت گزیدند. گویند ضبة نخستین کسی است که گفت: «الحدیث ذوشجون» و «سبق السیف العذل»،و دربارهء مثل نخستین وی را حکایتی است. رجوع بمجمع الامثال میدانی والسبائک ص23 شود.
ضبة.
[ضَبْ بَ] (ع اِ) سوسمار ماده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || آهن در. حلقه در. بَش. پَش. آهن جامه. آهن که بر در زنند. ج، ضباب. (مهذب الاسماء).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) ابن ذری معروف به حَلحال. تابعی است.
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) ابوجعفر احمدبن یحیی بن احمدبن عمیرة الضبی القرطبی. از علماء اندلس. مولد او بلش موضعی بباختر شهر لورقة. او مبادی علوم را پیش از آنکه به ده سالگی رسد فراگرفت. آنگاه بشمال افریقا شد و در بلاد آن نواحی بگشت و مراکش و سبتة را بدید و عبدالحق الاشبیلی را به جایه دیدار کرد و سپس به اسکندریه آمد و آنجا صحبت اباطاهربن عوف را دریافت و ظاهراً بیشتر عمر را در شهر مرسیة اندلس گذرانده است (وفات 599 ه . ق). (معجم المطبوعات ج2 ستون 193).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) احمدبن ابراهیم. رجوع به احمد... شود.
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) عم مسعودبن خطاب. و او به امر حجاج بن یوسف و به دستیاری قتیبة بن مسلم پس از عزل وکیع بن حسان بجای وی در عداد شرطگان قتیبة درآمد. (عقد الفرید ج1 ص42).
ضبی.
[ضَبْ بی] (اِخ) مفضل بن محمد. رجوع به مفضل... شود.
ضبی.
[ضَبْ بی ی] (ع ص) هذه النسبة الی بنی ضبّة و هم جماعة: ففی مضر ضبة بن ادّبن طابخة بن الیاس بن مضربن نزاربن ربیعة بن معدبن عدنان و فی قریش ضبة بن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبة بن عمروبن الحرث بن تمیم بن سعدبن هذیل و جماعة ینسبون الی کل واحد من هولاء... (سمعانی ورق 360).
ضبی.
[ضُ بی ی] (ع مص) ضَبْو. برگردانیدن آتش گونهء چیزی را و بریان کردن آن. || پناه بردن بچیزی. || مضطر شدن. (منتهی الارب).
ضبی ء .
[ضَ] (ع ص) دوسیدهء به زمین. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضَ] (ع مص) روان شدن آب یا خون و آب دهن. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضَ] (ع اِ) طرف تیز تیغ. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضُ بَ] (اِخ) نام اسپ حسان بن حنظلة. || نام اسپ حضرمی بن عامر. (منتهی الارب).
ضبیب.
[ضُ بَ] (اِخ) از آبهای بنی نُمیر است و در آن نخل و جوز بسیار باشد و بگفتهء ابوزیاد ازآنِ بنی اسیدة از طایفهء بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است. || جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضبیبة.
[ضَ بَ] (ع اِ) مسکه و آنچه از مسکه سازند برای خوردنی کودک. (منتهی الارب). || روغن و دوشاب درهم آمیخته. (مهذب الاسماء).
ضبیح.
[ضَ] (اِخ) نام اسپ ریب بن شریق. || نام اسب شویعرمحمدبن حمران. || نام اسپ حازوق حنفی خارجی. || نام اسپ اسعد جعفی. || نام اسپ داودبن متمم. (منتهی الارب).
ضبیح.
[ضُ بَ] (اِخ) دو اسپند حصین بن حمام و خوّات بن جبیر را. (منتهی الارب).
ضبیر.
[ضَ] (ع ص) سخت. || توانا. || (اِ) نره. (منتهی الارب).
ضبیرة.
[ضُ بَ رَ] (اِخ) ابن شیبان الازدی، از قحطان. و از شجعان و اشراف عرب است و در وقعة الجمل قائد ازد بود و هم در آن معرکه جان سپرد (36 هجری). (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبیرة.
[ضُ بَ رَ] (اِخ) نام زنی است. (منتهی الارب).
ضبیز.
[ضَ] (ع ص) گرگ سخت حیله. || گرگ افروخته چشم. (منتهی الارب).
ضبیز.
[ضَ] (اِخ) ابن مضر. از قبیلهء غوث است و ایشان بمادر خویش بجیلة دختر صعب بن سعد العشیرة منسوبند. (عقد الفرید ج 3 ص 338).
ضبیس.
[ضَ] (ع ص) پلید دشوارخوی. گویند: هو ضبیس شر؛ یعنی او صاحب شر و فساد است. || گرانجان. گران تن. (منتهی الارب). || بددل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || گول. کم عقل. || سست بدن. (منتهی الارب). || حریص. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || اسپ سرکش بدخوی. (منتهی الارب).
ضبیطر.
[ضَ بَ طَ] (ع ص) ضِبطر. توانا. || فربه پرگوشت و گرداندام. || شیر قوی سخت. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) محلتی است ببصره. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن اسدبن ربیعة. بطنی است از عرب. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن الحارث. وی در یوم تناءة عامربن طفیل را به نیزه بزد، و برخی عکس این گویند، و در این واقعه بنی عامر بگریختند. (عقد الفرید ج6 ص26 و 27).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن ربیعة بن نزار. ضبعی منسوب است به وی. (منتهی الارب).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن عجل بن لجیم بن صعب، از بکربن وائل از عدنان. جدی جاهلی است و گروهی از صحابه از فرزندان ویند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبیعة.
[ضُ بَ عَ] (اِخ) ابن قیس بن عکابة بن صعب، از بکربن وائل از عدنان. جدی جاهلی. مالک و جحدر و عباد و سعد از فرزندان وی هستند. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضبینة.
[ضَ نَ] (اِخ) پدر بطنی است از عرب. (منتهی الارب).
ضتع.
[ضَ] (ع اِ) جانورکیست. || مرغی است. (منتهی الارب).
ضج.
[ضَج ج] (ع مص) بانگ و فریاد کردن. بانگ کردن. (زوزنی). آواز کردن و نالیدن و فریاد کردن از بیم، یا عام است. (آنندراج). ضجیج. (منتهی الارب).
ضجاج.
[ضِ] (ع مص) مضاجة. همدیگر شور و غوغا کردن. بانگ و فریاد کردن. نزاع و خصومت کردن. (منتهی الارب). با یکدیگر شور و شغب کردن. (تاج المصادر). بر یکدیگر بانگ کردن. (منتخب اللغات). بانگ کردن. (تاج المصادر). || بدی کردن. (برهان قاطع).
ضجاج.
[ضِ] (ع اِ) هر بار درختی که بدان طیور و سباع را سَم دهند. (منتهی الارب). کلّ شجرة تُسَمُّ بها السباع مثل الخروع و القسیب و الالب. هر درختی که دد و دام آن را ببویند. (برهان). نام هر درختی که دد و دام آن را ببویند مانند خروع و قسیب و الب. (اختیارات بدیعی)(1). هر گیاه سمی که صیادان بگوشت و امثال آن زنند و در رهگذر وحوش نهند مسموم کردن آنان را، و از آن جمله است اِلب، ضجاج... و بالکسر فیما لایسع، اسم لکل ما یُسم به السباع کالخروع کذا قال. (تذکرهء ضریر انطاکی). || صمغی که خورده شود. (منتهی الارب). صمغ درختی است شبیه بدرخت بان و آن خاردار و کوچک است و در کوه قهوان واقع در زمین عمان روید و بدان صمغ جامه و سر و تن شویند و همان اثر صابون دارد و حب او به مورددانه ماند و زبان را بگزد. (ابن البیطار)... صمغ درختی است مانند درخت بان و نبات وی در کوه قهوان از زمین عمان باشد و آن صمغی سفید بود که چون جامه بدان شویند پاک گرداند پاکتر از صابون و مردم سر را بدان بشویند و دانهء بار او مانند تخم مورد سیاه بود و زبان را بگزد... (اختیارات بدیعی). نوعی از صمغ است و آن سفید می باشد و بجای صابون کار فرمایند و جامه و چیزهای دیگر بدان شویند. (برهان). بفتح اول(2)، صمغ درختی است یمنی خاردار و رنگ او مایل بسرخی و براق، در دوم گرم و خشک و در شستن جامه و کتان بهتر از صابون و ضماد او جهت بردن گوشت زیادهء جراحات و التیام آن با عسل جهت اورام بارده و سستی اعضا نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). صمغ شجرة شائکة یمانیة تجلب الی الحجاز قطع براقة الی الحمرة حارة یابسة فی الثانیة اذا وضعت فی القروح اذهبت اللحم الزائد و ادملت و ان عجنت بالعسل منعت الترهل و الاورام الباردة و هی تنقی الثیاب و الکتان اعظم من الصابون... (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - برهان قاطع و اختیارات بدیعی این لغت را در این معنی بفتح اول ضبط کرده اند، و صاحب برهان کلمهء «یُسَمُّ» را در عبارت «اسم لکل ما یُسَمُّ به السباع» یشم خوانده است و متوجه کلمهء «به» نیز نشده است.
(2) - تحفهء حکیم مومن و تذکرهء ضریر انطاکی در معنی اخیر این لغت را بفتح اول ضبط کرده اند.
ضجاج.
[ضِ] (اِخ) نام آبی است سخت شور. (معجم البلدان).
ضجاج.
[ضَ] (ع مص) به ستم بر کاری داشتن. (منتهی الارب).
ضجاج.
[ضَ] (ع اِ) دندان فیل. (منتهی الارب). پیلسته. عاج. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه). || مهره ای است. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضجاع.
[ضِ] (اِخ) شهری است به یمن نزدیک زبید. (معجم البلدان).
ضجاعم.
[ضَ عِ] (اِخ) جِ ضَجعم و ضُجعم. (منتهی الارب).
ضجاعمة.
[ضَ عِ مَ] (اِخ) جِ ضَجعم و ضُجعم. (منتهی الارب).
ضجحرة.
[ضَ حَ رَ] (ع مص) پر کردن مشک. (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ] (ع ص) جای تنگ. (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ جَ] (ع اِمص) تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن. (منتهی الارب). قلق و اضطراب از اندوه. (بحر الجواهر). بی آرامی از غم. (منتخب اللغات). تنگدلی. سرگشتگی. دهشت. (دهار). ستوهی :
کز ضجر خود را بدرّاند شکم
قصهء آن بیمرادیها و غم.مولوی.
ضجر.
[ضَ جَ] (ع مص) نالیدن. || طپیدن. (منتهی الارب). طپیدن دل. (منتخب اللغات). بیقراری کردن. تفته گردیدن از اندوه. ملول شدن. (منتهی الارب). تنگدل شدن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر). || بانگ کردن شتر ماده در وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). بانگ کردن ناقه وقت دوشیدن یا بار کردن. (منتهی الارب).
ضجر.
[ضَ جِ] (ع ص) بیقرار. ملول. تفته. (منتهی الارب). خشمگین. ضجور. (مهذب الاسماء). طپان. جَمَلٌ ضجر؛ شتر طپان بابانگ. (منتهی الارب). دلتنگ. (منتخب اللغات) (زمخشری) : امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. (تاریخ بیهقی ص 580). سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم. (تاریخ بیهقی ص 687). روا نیست ما را با ایشان سخن جز بشمشیر گفتن و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم اما چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده می گفت جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی ص 498). سلطان سخت ضجر می بود از بس اخبار گوناگون می رسید. (تاریخ بیهقی ص 575). و تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 359). || مکان ضجر؛ جای تنگ. (منتهی الارب).
ضجرت.
[ضُ رَ] (از ع، اِمص) تنگدلی. (مجمل اللغة). دلتنگی. ستوهی : غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم. (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم. (تاریخ بیهقی). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی. (تاریخ بیهقی ص 471). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). جواب شافی نیافت و جز نفرت و ضجرت حاصلی ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت و از سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقهء خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی).
گرمیش را ضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.مولوی.
|| ابوالفضل بیهقی در عبارت ذیل این کلمه را عطف بیان و تفسیر لجوجی آورده است : امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت... (تاریخ بیهقی ص179).
ضجرکش کردن.
[ضَ کُ کَ دَ] (مص مرکب) کشتن با گونه گونه عذابها.
ضجرة.
[ضُ رَ] (ع اِمص) اندوه و ملال، یقال: فیه ضجرةٌ؛ ای ملال. || (اِ) نام مرغی است. (منتهی الارب).
ضجری.
(1) [] (اِخ) مردی سخت فاضل و ادیب و نیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب. وی معاصر ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده است و ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود بنقل از کتاب «المسامرة فی اخبار خوارزم» تألیف بیرونی حکایتی دربارهء وی آرد که ذیلاً نقل می شود: «... و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب می خورد بر سماع رود، و ملاحظهء ادب بسیار می کرد که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من [ ابوریحان ] پیش او بودم و دیگر که وی را صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکوسخن و نیکوترسل ولیکن سخت بی ادب بود که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس، صخری پیالهء شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که بر در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: فی شارب الشارب، صخری(2) از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت...». (تاریخ بیهقی ص 683).
(1) - این کلمه در نسخ مختلف تاریخ بیهقی در سه مورد ذکر شده و هر سه جا به صور صجری، صخری، ضجر، بصجری و غیره آمده و هیچیک معلوم نیست.
(2) - این کلمه در نسخ مختلف تاریخ بیهقی در سه مورد ذکر شده و هر سه جا به صور صجری، صخری، ضجر، بصجری و غیره آمده و هیچیک معلوم نیست.
ضجع.
[ضِ] (ع اِ) میل و رغبت. یقال: ضجع فلان اِلَیَّ. (منتهی الارب).
ضجع.
[ضَ] (ع اِ) نباتیست که بدان جامه شویند. ج، اضجاع. (مهذب الاسماء). غاسولیست که بدان جامه ها شویند. (منتهی الارب). || گیاهی است مانا بخیار و بادرنگ ریزه مگر که این از خیار بزرگتر است و شاخهایش چهارپهلو، و آبش اگر بر شیر خفته افشرند خوش می گرداند و باه را قوة دهد. (از منتهی الارب). هو مثل الضغابیس الاّ انه اغلظ بکثیر و هو مربع القضبان و فیه حموضة و مرارة یوخذ فیشدخ و یعصر ماؤه فی اللبن الذی قد راب فیطیبه و یحدث فیه لدغ اللسان قلی و مرارة و هو جید للباه... (ابن البیطار).
ضجع.
[ضَ] (ع مص) بر پهلو خفتن. (منتهی الارب). پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب) (دهار). || مایل بغروب شدن ثریا. (منتهی الارب).
ضجع.
[ضِ جَ] (اِخ) جایگاهی است. (منتهی الارب).
ضجعاء .
[ضَ] (ع اِ) گوسپندان بسیار. (منتهی الارب). گلهء گوسپند. (مهذب الاسماء).
ضجعم.
[ضُ عُ / ضَ عَ] (اِخ) پدر بطنی از قضاعه، و فرزندان او را ضَجاعمة گویند. ج، ضجاعم یا ضَجاعمة، و ایشان پادشاهان شام بودند (و الهاء للنسبة). (منتهی الارب) (الاعلام زرکلی ج2 ص438).
ضجعة.
[ضَ عَ] (ع اِ) یکی ضجع. یک بار بر پهلو خفتن. (منتهی الارب). خواب. (منتخب اللغات).
ضجعة.
[ضِ عَ] (ع اِ) سستی. (منتهی الارب). کَسَل. || نوعی از خوابیدن بپهلو. هیئت اضطجاع. (منتخب اللغات). هیئت بر پهلو خفتن. یقال: هو حسنُالضجعة. و فی الحدیث کانت ضجعته صلی الله علیه و سلم اَدماً حشوها لیف؛ یعنی فرشی که بر آن می خفت. (منتهی الارب). و در تاج العروس گوید: و اما الحدیث کانت ضجعة رسول الله ادماً حشوها لیف فتقدیره کانت ذات ضجعته او ذات اضطجاعه فراش ادم حشوها لیف.
ضجعة.
[ضُ عَ] (ع اِ) سستی عقل و رأی (بفتح اول نیز آمده است). || بیماری. || (ص) شخصی که مردم او را بسیار بر پهلو اندازند. (منتهی الارب). و نحریر فاضل ابوالکمال سیداحمد عاصم در ترجمهء قاموس فیروزآبادی گوید: وشول کمسه یه دینور که ناس آنی دائماً یانی اوزره یا تورر اوله، مراد سخره و مزاح جهتیله خلقک دائماً یا توروب یوارلدیغی کمسه اوله جقدر. یقال: رجلٌ ضجعة؛ اذا کان یضجعه الناس کثیراً. || (ص) رجلٌ ضُجعة؛ مرد بسیار خسپنده و کاهل یا لازم گیرنده خانه را که بر نمی آید و نمی خیزد جهت بزرگی یا عاجزی و مقیم بجائی. رجلٌ ضجعی و ضجعیة (بکسرهما و ضمهما)، مثله فی الکل. (منتهی الارب). ملازم خانه که از خانه هرگز بیرون نیاید. (منتخب اللغات).
ضجعة.
[ضُ جَ عَ] (ع ص) رجلٌ ضُجعة؛ مرد بسیار خسپنده و کاهل. (منتهی الارب). مرد که بسیار خسپد. (مهذب الاسماء). بسیارخواب. پرخواب.
ضجعة.
[ضَ جَ عَ] (ع اِ) بر پهلو خفتگی. (منتهی الارب).
ضجعی.
[ضِ عی ی / ضُ عی ی] (ع ص)ضُجعة. مرد بسیار خسپنده. (منتهی الارب). و رجوع به ضجعة شود.
ضجم.
[ضَ جَ] (ع اِمص) کژی. کجی در دهان و لب و زنخ و گردن. (منتهی الارب). کجی در دهان و گردن و ذقن و جز آن. (منتخب اللغات). میل کردن بینی به یکی از دو جانب روی. || کژی یکی از دو دوش. || کژی چاه. || کژی جراحت. (منتهی الارب).
ضجماء .
[ضَ] (ع ص) شَفَةٌ ضَجْماء؛ لبی کژ. (مهذب الاسماء).
ضجمة.
[ضُ مَ] (ع اِ) جانورکیست بدبوی. (منتهی الارب).
ضجن.
[ضَ جَ] (اِخ) کوهی است (و در شعر اعشی ذکر آن آمده). (معجم البلدان).
ضجن.
[ضَ جَ] (اِخ) موضعی است در بلاد هذیل. اصمعی گوید در بلاد هذیل رودباری است که ضَجن نامیده می شود و بخش پائین آن از آن کنانه و بفاصلهء یک شب راه تا مکه است. (معجم البلدان).
ضجنان.
[ضَ جَ] (اِخ) کوهی است بناحیهء تهامه، و گویند کوهکی است بفاصلهء بَریدی از مکّه. واقدی گوید میان ضجنان و مکه بیست وپنج میل و آن ازآنِ اسلم و هذیل و غاضرة است. «و لضجنان حدیث فی حدیث الاسراء حیث قالت له قریش ما آیة صدقک قال لما اقبلت راجعاً حتی اذا کنت بضجنان مررت بعیر فلان فوجدت القوم و لهم اناء فیه ماء فشربت ما فیه و ذکر القصة». (معجم البلدان).
ضجوج.
[ضَ] (ع ص) ناقهء فریادناک بوقت دوشیدن و بار کردن. (منتهی الارب). شتر ماده که بوقت دوشیدن و بار کردن فریاد کند. (منتخب اللغات). بانگ کننده. (مهذب الاسماء).
ضجور.
[ضَ] (ع ص) ناقةٌ ضَجور؛ ناقه ای که در وقت دوشیدن یا بار کردن بانگ و بیقراری نماید. (منتهی الارب). شتر مادهء بانگ کننده وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). آن اشتر که جزع کند نزدیک دوشیدن. (مهذب الاسماء). || دلتنگ. (منتخب اللغات). تنگدل و مضطرب و غمگین. (غیاث). خشمگین. ضَجِر. (مهذب الاسماء) : نظر نکنی در بستان که بیدمشک است و چوب خشک، همچنین در زمرهء توانگران شاکرند و کفور و در حلقهء درویشان صابرند و ضجور. (گلستان).
ضجوع.
[ضَ] (ع ص، اِ) مَشکی که از گرانی آن بردارنده میل کند و راست نتواند رفت. (منتخب اللغات). مشک گران که باعث گرانی مستقی را کژ گرداند. || دلو گشاده. (منتهی الارب). دلو فراخ. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || زن مخالف شوهر. (منتخب اللغات). || مرد سست عقل و رأی. (منتهی الارب). ضعیف رای. || ابر آهسته رو از بسیاری آب. (منتخب اللغات). ابر آهسته رو جهت گرانی و کثرت آب. || ناقه که بگوشه و ناحیه چرا کند. (منتهی الارب). شتر ماده که بکنار می چرد. (منتخب اللغات). اشتر که بر کنارهء آب و گیاه چرا کند. (مهذب الاسماء). || چاه فراخ جوانب. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) رحبه ای است مر بنی ابی بکربن کلاب را، و گویند موضعی است بنی اسد را، و نیز گفته اند رودباری است. (معجم البلدان).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) پشتهء معروفی است. سکونی گوید: آبی است و میان آن و سلمان سه میل فاصله است. (معجم البلدان).
ضجوع.
[ضَ] (اِخ) بطنی از بنی کلاب. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضُ] (ع مص) ضَجع. بر پهلو خفتن. پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب).
ضجوع.
[ضُ] (اِخ) نام قبیلتی از بنی عامر. (منتهی الارب).
ضجة.
[ضَجْ جَ] (ع اِ) بانگ و فریاد مردم. (منتهی الارب). بانگ. فریاد. ناله. غوغا. شیون. خروش. فغان. ضجّ. ضجیج.
ضجیج.
[ضَ] (ع مص) نالیدن و فریاد کردن از بیم، یا عام است. فاذا فزعوا من شی ء و غُلِبوا قیل ضجوا ضجیجاً. (منتهی الارب). بانگ کردن. (تاج المصادر). ضجّ. ضجة. بانگ. بانگ شتر. (دهار). || (اِ) مشقت. || بیم. (منتهی الارب).
ضجیع.
[ضَ] (ع ص) همخوابه. (منتهی الارب). هم بستر. (مهذب الاسماء) (دهار). برخوابه. کمیع : هزاروسیصد مرد بر آن صحراء ضجیع تراب و اکیل نسر و غراب گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص266).
یاد آور ز آن ضجیع و زآن فراش
تا بدین حد بیوفا و مُر مباش. مولوی.
ضجیعة.
[ضَ عَ] (ع ص) تأنیث ضجیع.
ضح.
[ضِح ح] (ع اِ) آفتاب. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). روشنی آفتاب وقتی که منتشر شود. (منتهی الارب). روشنی آفتاب. (مهذب الاسماء). رنگ آفتاب. (منتهی الارب). مقابل ظِلّ، فی ء، سایه. || صحراء. (منتهی الارب). صحرا که گیاه نداشته باشد و آفتاب بر آن تابد. (منتخب اللغات). || فضای فراخ. || آنچه بر آن آفتاب تابد. و منه: جاء فلان بالضّح و الریح (و لاتقل بالضیح و انه لیس بشی ء)؛ ای بما طلعت الشمس و ما جرت علیه الریح ای المال الکثیر. و فی الحدیث: لایقعدن احدکم بین الضِح و الظل فانه مقعد الشیطان. (منتهی الارب).
ضحا.
[ضُ] (اِخ) نام جایگاهی است. زمخشری گوید: ضُحَیّ بصیغهء تصغیر است و معلوم نیست که ضحا و ضحّی دو موضع اند یا یکی از دو کلمه غلط است. (معجم البلدان).
ضحاء .
[ضُ / ضَ] (ع اِ) چاشت فراخ. (بحر الجواهر). چاشت فراخ یا وقتی که قریب نصف شدن رسد روز. و یقال: اقمت بالمکان حتی اضحیت. (منتهی الارب). چاشت بلند. (منتخب اللغات). چاشتگاه فراخ. (مهذب الاسماء). || طعام چاشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طعام که در چاشتگاه فراخ خورند. || خلیل گوید آفتاب را نیز گاهی ضحاء گویند. (منتهی الارب).
ضحاء .
[ضُ] (ع مص) به آفتاب درآمدن.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (ع ص) بسیارخند (و هو ذَمٌ). (منتهی الارب). خنده کننده. (مهذب الاسماء) :
زشت آن زشت است و خوب آن خوب و بس
دایم این ضحاک و آن اندر عَبس.مولوی.
|| راه روشن و آشکار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِ) میانهء راه (بتخفیف «ح» نیز آمده است). (منتهی الارب).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن امیة بن ثعلبة. صحابی است. (منتهی الارب).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن بهلول الفقیمی. محدث است. (الموشح ص 106).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن حمزة. محدث است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن خلیفة بن ثعلبة بن عدی بن کعب بن عبدالاشهل الانصاری، از بنی قریظه. او معاصر پیغمبر اکرم بوده است. (امتاع الاسماع چ مصر ص246).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن زمل بن عبدالرحمن. محدث است. و او از سکاسک بن اشرس بن کنده است، و سکاسک بطنی است از کنده. (عقدالفرید ج3 ص342) (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص148).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن سفیان بن عوف بن کعب الکلابی مکنی به ابوسعید. صحابی شجاع. او نخست مأمور اخذ زکوة و عامل بر صدقات بنی کلاب از جانب پیغمبر اکرم بود. سپس بسیّافی برگزیده شد و بالای سر پیغمبر اکرم می ایستاد با شمشیری حمایل کرده و وی را با صد سوار برابر می نهادند و گویند بسال 11 هجری در قتال با اهل رده از بنی سلیم شهادت یافته است. قال النبی صلی الله علیه و سلم للضحاک بن سفیان: ما طعامک؟ قال: اللحم و اللّبن. قال ثم الی ماذا یصیر؟ قال یصیر الی ما قد علمت. قال: فان الله عزّ و جل ضرب ما یخرج من ابن آدم مث للدنیا. (عقدالفرید ج 3 ص 122) (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی محمد بن داود قال حدثنا ابوالربیع عن حماد عن علی بن زید عن الحسن ان النبی (ص) قال للضحاک بن سفیان: ماذا طعامک؟ قال: اللحم و اللبن. قال: ثم یصیر الی ماذا قال ثم یصیر الی ما قد علمتَ. قال: فان الله ضرب مایخرج من ابن آدم مث للدنیا. (عیون الاخبار ج 2 ص 327).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن سلیمان بن سالم بن دهایة ابوالازهر المرئی الاوسی، منسوب به امری ءالقیس بن مالک. وی ببغداد شد و بدانجا اقامت گزید و بنحو و لغت آشنائی داشت و شعر نیکو میسرود و بسال 547 ه . ق. درگذشت. او راست:
ماانعم الله علی عبده
بنعمة اوفی من العافیة
و کل من عوفی فی جسمه
فانه فی عیشة راضیة
و المال حلو حسن جید
علی الفتی لکنه عاریة
و اسعد العالم بالمال من
اعطاه للاَخرة الباقیة
ما احسن الدنیا و لکنها
مع حسنها غدّارة فانیة.
(معجم الادباء ج4 ص272).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن شراحیل همدانی مشرقی. تابعی است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن عزرب الازدی الاشعری الطبری الدمشقی. از ثقات تابعین بود و از جانب عمر بن عبدالعزیز ولایت دمشق داشت و چون عمر درگذشت وی همچنان در حکومت خویش ببود. وفات او بسال 105 ه . ق. بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عبدالله الهلالی. از معاصرین عبدالله بن عباس و از همراهان وی هنگام عزیمت از بصره بمکه. (عقدالفرید ج 5 ص 115 و 116).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عثمان المدنی. از رواة است و از نافع روایت کند. صاحب المصاحف آرد: حدثنا عبدالله حدثنا کثیربن عبید حدثنا ابن ابی فدیک عن الضحاک بن عثمان عن نافع عن ابن عمر، ان رسول الله صلی الله علیه و سلم نهی ان یسافر بالقرآن الی ارض العدو مخافة ان یناله العدو. (المصاحف ص 180) (روضات ص 52).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عثمان بن الضحاک بن عثمان بن عبدالله الاسدی الحزامی المدنی القرشی. علامهء قریش در مدینه به اخبار عرب و ایام و اشعار ایشان و از بزرگترین اصحاب مالک. چون رشید عباسی عبدالله بن مصعب را ولایت یمن داد، وی ضحاک را خلیفهء خویش کرد و ضحاک سالی بدانجا ببود و در بازگشت از یمن بمکه درگذشت (180 ه . ق.). صاحب الموشح آرد: حدثنی ابوسلمة موهوب بن رشید الکلابی انه سمع الضحاک بن عثمان الحزامی یقول من اغزل ابیات قالتها العرب ابیات حسان بن یسار التغلبی حین یقول:
اجدّک ان دارُ الرباب تباعدت
او انْبتّ حبلٌ انّ قلبک طائر
امتْ ذکرها و اجعل قدیمَ وصالها
و عشرتها کبعض من لاتعاشر
وهبها کشی ء قد مضی او کنازح
به الدار او من غیبته المقابر
فقد ضلّ الا ان تفضّی حاجةً
ببرق حفیر دمعک المتبادر.
(الموشح ص 154) (الاعلام زرکلی ص 438).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن عجلان کاتب. وی در آغاز خلافت بنی العباس میزیست و یکی از خوشنویسان معروف است. (الفهرست ابن الندیم ص 10).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن علوان(1). رجوع به ضحاک بیوراسف و ضحاک علونی و آک و بیوراسف شود.
(1) - به گفتهء ابن البلخی در فارسنامه (چ اروپا ص 11) مراد از این ضحاک همان بیوراسف است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن فیروز دیلمی. وی چندی از قِبَلِ عبدالله بن زبیر در بعض بلاد یمن حاکم بود و بسال 115 ه . ق. بجهان جاودانی شتافت. (حبیب السیر ج 1 ص 262).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن فیروز دیلمی. محدث است و فیروز صحابی بود. رجوع به فقرهء قبل شود.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس بن خالد الفهری، مکنی به ابوانیس یا ابوامیة. از جماهیر بنی محارب بن فهربن مالک است(1) و صاحب مرج راهط(2) هیثم بن عدی گوید چون زیاد درگذشت معاویه ضحاک را عامل کوفه کرد (53 ه . ق.) و وی هنگامی که بشهر درآمد گور زیاد بپرسید و بدانجا شد و بر مزار وی این ابیات که حارثة بن بدر در رثاء او سروده بود بخواند(3):
اباالمغیرة و الدنیا مُفجعة
و انّ مَن غرت الدُنیا لمغرور
قد کان عندک للمعروف معرفة
و کان عندک للتنکیر تنکیر
لو خلد الخیر و الاسلام ذاقدم
اذاً لخلدک الاسلام و الخیر.
صاحب عقدالفرید آرد(4): قال معاویة یوماً و عنده الضحاک بن قیس و سعیدبن العاص و عمروبن العاص: ما اعجبُ الاشیاء؟ قال الضحاک بن قیس: اِکداء العاقل و اِجداء الجاهل. و قال سعیدبن العاص: اعجب الاشیاء ما لم یُرَ مثلُه. و قال عمروبن العاص: اعجب الاشیاء غلبةُ مَن لا حق له ذاالحق علی حقه. و قال معاویة: اعجبُ مِن هذا ان تُعطی مَن لا حق له مالیس له بحق مِن غیر غلبة. و باز صاحب عقدالفرید گوید(5): قال الهیثم بن عدی لما حضرت معاویة الوفاة و یزید غائب دعا بمسلم بن عقبة المری و الضحاک بن قیس الفهری و قال لهما: ابلغا عنی یزید و قولا له: انظر اهل الحجاز فهم عصابتک و عترتک فمن اتاک منهم فأکرمه و من قعد عنک فتعاهده، و انظر اهل العراق، فان سألوک عزل عامل فی کل یوم فاعزله عنهم، فان عزل عامل واحد اهون علیک من سلّ مائة الف سیف، ثم لاتدری علام انت علیه منهم، ثم انظر اهل الشام... الخ. و مات معاویة، فقام الضحاک بن قیس خطیباً فقال: ان امیرالمؤمنین کان انف العرب و هذه اکفانه و نحن مدرجوه فیها و مخلّون بینه و بین ربه. فمن اراد حضوره بعد الظهر فلیحضره و صلی علیه الضحاک. و جای دیگر گوید(6): ابن داب گوید: لما هلک معاویة خرج الضحاک بن قیس الفهری و علی عاتقه ثیاب حتی وقف الی جانب المنبر، ثم قال: ایها الناس، ان معاویة کان انف العرب و ملکها، فاطفأ الله به الفتنة و احیا به السنة، و هذه اکفانه و نحن مدرجوه فیها و مخلّون بینه و بین ربه فمن اراد حضوره صلاة الظهر فلیحضره. و صلی علیه الضحاک بن قیس الفهری. صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد(7): «چون سال شصت (ه . ق.) درآمد معاویه بمرد و یزید پسرش به صید بود و همواره به صید بودی و نیندیشیدی از بیماری پدر. چون بازآمد معاویه را دفن کرده بودند و ضحاک بن قیس الفهری بر وی نماز کرد». پس از یزید پسرش معاویهء دوم بخلافت رسید ولی پس از شش ماه از خلافت کناره گرفت و اندکی بعد از جهان درگذشت. مردم مکه با عبدالله بن زبیر بخلافت بیعت کردند و مروان بن الحکم عامل مدینه نیز مایل بقبول این بیعت شد ولی عبدالله از شدت کینه و بی تدبیری نپذیرفت و مروان از ترس بشام گریخت و عبیدالله زیاد نیز بصره را رها کرد و راه شام پیش گرفت و بدین نحو بسهولت عراق و حجاز و یمن و شام عبدالله بن زبیر را بخلافت بپذیرفتند. ابن زبیر ضحاک فهری را در شام جانشین خویش ساخت(8). و مروان در شام بنی امیه را جمع آورد و ایشان با وی بخلافت دست بیعت دادند لیکن گروهی از سپاهیان با ضحاک بن قیس همداستان شده و از قبول خلافت مروان سر باززدند. امویان و طرفداران ابن زبیر در محل مرج راهط بغوطهء دمشق بسال 64 ه . ق. جنگی بزرگ کردند و فتح نصیب مروان و بنی امیه شد و ضحاک در گیرودار معرکه بقتل رسید. ضحاک قصر خورنق را اصلاح و ترمیم کرده است. صاحب عقد الفرید در وقعهء مرج راهط گوید(9): ابوالحسن قال: لما مات معاویة بن یزید، اختلف الناس بالشام، فکان اول من خالف من امراء الاجناد النعمان بن بشیر الانصاری و کان علی حمص فدعا لابن الزبیر فبلغ خبره زفربن الحرث الکلابی و هو بقنسرین، فدعا الی ابن الزبیر ایضاً بدمشق سراً و لم یظهر ذلک لمن بها من بنی امیة و کلب، و بلغ ذلک حسان بن مالک بن بجدل الکلبی و هو بفلسطین، فقال لروح بن زنباع: انی اری امراء الاجناد یبایعون لابن الزبیر و ابناء قیس بالاردن کثیر و هم قومی، فانا خارج الیها و اقم انت بفلسطین، فان جل اهلها قومک من لخم و جذام فان خالفک احد فقاتله بهم. فأقام روح بفلسطین، و خرج حسان الی الاردن، فقام ناتل بن قیس الجذامی، فدعا الی ابن الزبیر و اخرج روح بن زنباع من فلسطین و لحق بحسان بالاردن فقال حسان: یا اهل الاردن قد علمتم ان ابن الزبیر فی شقاق و نفاق و عصیان لخلفاء الله و مفارقة لجماعة المسلمین، فانظروا رج من بنی حرب فبایعوه. فقالوا: اختر لنا من شئت من بنی حرب و جنبنا هذین الرجلین الغلامین: عبدالله و خالداً ابنی یزیدبن معاویه، فانا نکره ان یدعو الناس الی شیخ، و نحن ندعو الی صبی. و کان هوی حسان فی خالدبن یزید و کان ابن اخته، فلما رموه بهذا الکلام امسک و کتب الی الضحاک بن قیس کتاباً یعظم فیه بنی امیة و بلاءهم عنده و یذم ابن الزبیر و یذکر خلافه للجماعة و قال لرسوله: اقرأ الکتاب علی الضحاک بمحضر بنی امیة و جماعة الناس. فلما قرأ کتاب حسان تکلم الناس فصاروا فریقین، فصارت الیمانیة مع بنی امیة و القیسیة زبیریة، ثم اجتلدوا بالنعال، و مشی بعضهم الی بعض بالسیوف حتی حجز بینهم خالدبن یزید، و دخل الضحاک دارالامارة فلم یخرج ثلاثة ایام. و قدم عبیداللهبن زیاد فکان مع بنی امیة بدمشق فخرج الضحاک بن قیس الی المرج (مرج راهط) فعسکر فیه و ارسل الی امراء الاجناد فاتوه الا ما کان من کلب و دعا مروان الی نفسه فبایعته بنوامیة و کلب و غسان و السکاسک و طی فعسکر فی خمسة آلاف و اقبل عبادبن یزید من حوران فی الفین من موالیه و غیرهم من بنی کلب فلحق بمروان و غلب یزیدبن ابی نمس علی دمشق، فاخرج منها عامل الضحاک و امر مروان برجال و سلاح کثیر. و کتب الضحاک الی امراء الاجناد فقدم علیه زفربن الحرث من قنسرین و امده النعمان بن بشیر بشرحبیل بن ذی الکلاع فی اهل حمص، فتوافوا عند الضحاک بمرج راهط، فکان الضحاک فی ستّین الفا و مروان فی ثلاثة عشر الفا اکثرهم رجالة، و اکثر اصحاب الضحاک رکبان، فاقتتلوا بالمرج عشرین یوماً و صبر الفریقان و کان علی میمنة الضحاک زیادبن الضحاک العقیلی(10) و علی میسرته بکربن ابی بشیر الهلالی، فقال عبیداللهبن زیاد لمروان انّک علی حق و ابن الزبیر و من دعا الیه علی الباطل، و هم اکثر منا عدداً و عُدداً و مع الضحاک فرسان قیس، و اعلم انک لاتنال منهم ما ترید الا بمکیدة و انما الحرب خدعة، فادعهم الی الموادعة، فاذا امنوا و کفّوا عن القتال فکر علیهم. فارسل مروان بشیراً الی الضحاک یدعوه الی الموادعة و وضع الحرب حتی ننظر. فاصبح الضحاک و القیسیة قد امسکوا عن القتال و هم یطمعون ان یبایع مروان لابن الزبیر و قد اعد مروان اصحابه، فلم یشعر الضحاک و اصحابه الا و الخیل قد شدت علیهم، ففزع الناس الی رایاتهم من غیر استعداد و قد غشیتهم الخیل، فنادی الناس: اباانیس، اعجز بعد کیس و کنیة الضحاک: ابوانیس فاقتتل الناس، و لزم الناس رایاتهم، فترجّل مروان و قال: قبح الله من ولاهم الیوم ظهره حتی یکون الامر لاحدی الطائفتین. فقُتل الضحاک بن قیس، و صبرت قیس عند رایاتها یقاتلون، فنظر رجل من بنی عقیل الی ما تلقی قیس عند رایاتها من القتل، فقال: اللهم العنها من رایات! و اعترضها بسیفه، فجعل یقطعها، فاذا سقطت الرایة تفرق اهلها، ثم انهزم الناس فنادی منادی مروان: لاتتبعوا من ولاکم الیوم ظهره فزعموا ان رجا من قیس لم یضحکوا بعد یوم المرج، حتی ماتوا جزعاً علی من اصیب من فرسان قیس یومئذ، فقتل من قیس یومئذ ممن کان یأخذ شرف العطاء ثمانون رج و قتل من بنی سلیم ستمائة، و قتل لمروان ابن یقال له عبدالعزیز. و شهد مع الضحاک یوم مرج راهط عبدالله بن معاویة بن ابی سفیان.
(1) - عقدالفرید ج 3 ص 266.
(2) - عقدالفرید ج 3 ص 267.
(3) - عقدالفرید ج 3 ص 195.
(4) - عقدالفرید ج 4 ص 102 و 103.
(5) - عقدالفرید ج4 ص172 و 173 و ج5 ص135.
(6) - عقدالفرید ج 5 ص 136 و ج 3 ص 254.
(7) - مجمل التواریخ ص 296 و 297 و 299 و 301.
(8) - عقدالفرید ج 5 ص 156.
(9) - عقدالفرید ج 5 ص 158 و 159 و 160 و 161.
(10) - فی تاریخ طبری: زیادبن عمروبن معاویة العقیلی.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس الشیبانی زعیم حروری. از شجعان و دُهاة عرب و از بنی بکربن وائل. وی بسال 126 ه . ق. با سعیدبن بهدل و دویست تن سپاهی از حروریهء جزیره خروج کرد و سعید در 127 ه . ق. درگذشت و ضحاک بجای وی بنشست و آهنگ ارض موصل و شهرزور کرد و صفریه بر وی گرد آمدند و یارانش به چهارهزار تن رسیدند. پس بعراق رفت و بر کوفه مسلط شد و واسط را محاصره کرد. عامل آنجا از در صلح درآمد و مردم موصل با وی بمکاتبه پرداختند و ضحاک بدانجا درآمد و عدد لشکریانش به صدهزار تن بالغ گشت. آنگاه مروان خلیفهء اموی قصد وی کرد و در نواحی کفرتوثا از اعمال ماردین دو سپاه بیکدیگر رسیدند و ضحاک کشته شد. جاحظ در وصف وی گوید: من علماء الخوارج، ملک العراق و سار فی خمسین الفاً و بایعه عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز و سلیمان بن هشام بن عبدالملک و صلیا خلفه. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 440). صاحب مجمل التواریخ و القصص در خلافت مروان بن محمد آرد: «... و ضحاک خارجی بیرون آمد و همهء عراق و سواد بگرفت و سلیمان پسر هشام عبدالملک بمروان بیرون آمد با هفتادهزار مرد و مروان وی را بشکست اندر حرب و سوی ضحاک خارجی گریخت و مروان یزیدبن عمر بن هبیره را بحرب وی فرستاد و ضحاک سوی موصل و جزیره گریخت با سپاه بسیار و دیگرباره مروان بحرب رفت به تن خود، جائی که آن را کهربوثا(1) خوانند از حد جزیره و آن شب ضحاک کشته شد و بجای وی سعید الخبیری باستاد(2) و سر ضحاک بمروان آوردند و کسی ندانست که او را که کشت...». (مجمل التواریخ ص 313 و 314).
(1) - ن ل: کفرتوثا.
(2) - یعنی سعید بجای ضحاک رئیس خوارج شد و در حرب پافشاری کرد، و هو سعیدبن بهدل الخبیری الشیبانی.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس بن معاویة التمیمی ملقب به احنف و مکنی به ابی بحر. رجوع به احنف ابی قیس شود.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن قیس شاری. پیشوای یکی از پانزده فرقهء خوارج. (مفاتیح العلوم) (بیان الادیان).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مخلدبن ضحاک بن مسلم الشیبانی البصری، معروف به نبیل. او شیخ حُفّاظ حدیث بعصر خویش بود. او را جزئی است در حدیث. وی بمکه متولد شد (122 ه . ق.) و سپس ببصره رفت و بدانجا سکونت گزید تا درگذشت (212 ه . ق.).(1)یاقوت در معجم الادباء (ج 4 ص 272) آرد: الضحاک بن مخلدبن مسلم ابوعاصم النبیل الشیبانی البصری. به ابوعاصم رجوع شود. الحافظ الثبت النحوی اللغوی. امام فن حدیث از جعفر الصادق و ابن جریج و اوزاعی و ابن ابی عروبة سماع دارد و بخاری در صحیح برای او اخراج (؟) کرد و بر توثیق وی اجماع کرده اند. قیل له: یحیی بن سعید یتکلم فیک فقال: لستُ بحی و لا میّت اذا لم اذکر. در مناقب امام احمدبن حنبل (ص 75) آمده: ابوعاصم النبیل و اسمه الضحّاک بن مخلد. اخبرنا اسماعیل بن احمد و محمد بن ابی القاسم قالا انا(2) حمدبن احمد قال ثنا(3) ابونعیم الحافظ قال ثنا ابی قال ثنا احمدبن محمد عمر قال سمعت عبدالله بن احمد قال: حضر قوم من اصحاب الحدیث فی مجلس ابی عاصم الضحاک بن مخلد. فقال الا تتفقهون؟ و لیس فیکم فقیه و جعل یذمهم. فقالوا فینا رجل. فقال من هو؟ فقالوا الساعة یجی ء . فلما جاء ابی قالوا: قد جاء فنظر الیه فقال له تقدم، فقال اکره ان اتخطی الناس، فقال ابوعاصم: هذا من فقهه، وسعوا له، فوسعوا فدخل، فاجلسه بین یدیه فالقی علیه مسألة فاجاب، فالقی ثانیة فاجاب، و ثالثة فاجاب، و مسائل فاجاب، فقال ابوعاصم: هذا من دواب البحر، لیس هذا من دواب البر، او من دواب البر لیس من دواب البحر، انبأنا محمد بن ابی منصور قال انا المبارک بن عبدالجبار قال انا عبیداللهبن عمر بن شاهین قال ثنا احمدبن محمد الباغندی قال ثنا العباس بن محمد، قال سمعت اباعاصم النبیل یقول: جاء احمدبن حنبل الینا فسمعت الناس یقولون جاء ابن حنبل، جاء ابن حنبل، فقلت: ارونی ابن حنبل هذا، فقالوا هو ذلک، فقلت له یا هذا اما تنصفنا قدمت بلدنا فلم تعرفنا نفسک فنکرمک و نأتی من حقک ما انت له اهل. فقال: یا اباعاصم انک لتفعل و انک لتحمل علی نفسک و تحدث. قال: فرأیت له حیاء و صدقاً ما اخلقه سیبلغ ما بلغ رجل. اخبرنا محمد بن ناصر قال انا محمد بن عبدالملک بن عبدالقاهر قال انبأنا عبیداللهبن احمدبن عثمان قال انا ابوعمربن حبویه ان العباس بن العباس بن المغیرة اخبرهم قال سمعت عباساً یقول سمعت اباعاصم النبیل یقول و ذکر عنده احمدبن حنبل فقال: قد رأیته، ثم التفت فقال: من تعدون الیوم فی الحدیث ببغداد؟ فقالوا له: یحیی بن معین، و احمدبن حنبل و ابوخیثمة و المعیطی، و السویدی و نحوهم من اصحاب الحدیث. فقال: من تعدون بالبصرة عندنا؟ قلنا علی ابن المداینی، و ابن الشاذکونی و ابن عرعرة و ابن خدویه و نحوهم، قال: فمن تعدون بالکوفة؟ قلنا ابنا ابی شیبة و ابن نمیر و نحوهم. فقال ابوعاصم و تنفس: هاه هاه هاه، ما من هؤلاء احد الا و قد جاءنا و قد رأیناه، فما رأینا فی القوم مثل ذلک الفتی احمدبن حنبل. قال قال عباس: یقول لنا هذا الکلام قبل ان یمتحن احمدبن حنبل. اخبرنا عبدالملک بن ابی القاسم قال انا عبدالله بن محمّد الانصاری قال انا محمد بن عبدالرحمن قال انا الحسن بن ابی الحسن و اخبرنا اسماعیل بن احمد و محمد بن عبدالباقی قالا انا حمدبن احمد قال ثنا ابونعیم الحافظ قال ثنا الحسین ابن محمد قالا ثنا عمر بن الحسن بن علی بن الجعد قال ثنا احمدبن منصور قال قال لی ابوعاصم النبیل لما ودعته: اقر الرجل الصالح احمدبن حنبل السلام. صاحب روضات الجنات آرد (ص52): و عن کتاب اسماعیل بن محمد بن الفضل التیمی الاصفهانی ان الضحاک بن مخلد البصری جد ابی بکربن ابی عاصم قاضی اصبهان کان شیخاً لاحمدبن حنبل و له الفضائل الکثیرة و هو غیر الضحاک بن عثمان المدنی الذی یروی عن نافع و قال فی ترجمة ابراهیم بن هانی النیسابوری سکن بغداد کان من اخوان احمدبن حنبل ممّن کان یجالسه علی الحدیث و الدّین و کذلک فی ترجمة محمد بن عبدالملک بن مرنجویة البغدادی و محمد بن یحیی الذهلی و محمد بن احمدبن الجراح الجوزجانی الراوی عن العراقیین و صدقة بن الفضل المروزی و فی ترجمة خلف بن هشام البزاز البغدادی انه کان عالماً بالقراآت خیّراً فاضلاً یروی عن مالک کتب عنه احمدبن حنبل و فی بغیة الوعاة فی ذیل ترجمة الشیخ ابی اسحاق ابراهیم بن اسحاق بن بشیربن عبدالله بن دیسم الحربی نقلاً عن یاقوت انه سمع ابانعیم الفضل بن دکین و احمدبن حنبل و عثمان بن ابی شیبة و عبیدالله القواریری و خلقا و روی عنه موسی بن هارون الحافظ و یحیی بن صاعد و ابوبکربن ابی داود و الحسین المحاملی و ابوبکربن الانباری و ابوعمر الزاهد و خلق و کان اماماً فی العلم رأساً فی الزّهد عارفاً بالفقه بصیراً بالاحکام حافظاً للحدیث ممیزاً للعلّة قیماً بالادب جماعاً للغلة صنّف کتباً کثیرة منها غریب الحدیث الی ان قال قال الدارقطنی کان ابراهیم الحربی اماماً یقاس باحمدبن حنبل فی زهده و علمه و ورعه و هو امام مصنف عالم بکل شی ء بارع فی کل علم صدوق ثقة و عنه انه قال ما انشدت شیئاً من الشعر قط الا قرأت بعده «قل هو الله احد» ثلث مرات. مات ببغداد فی ذی الحجة سنة 285 ه . ق. - انتهی.
(1) - الاعلام زرکلی ج 2 ص 440.
(2) - رمز است از «اخبرنا».
(3) - رمز است از «حدثنا».
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مزاحم الهلالی البلخی مکنی به ابی القاسم. محدّث و مفسر و نحوی است. وی کودکان را ادب آموختی و مزد نستدی، و گویند در مکتب وی سه هزار کودک درس خواندندی و او بر درازگوشی برنشستی و بر ایشان طواف کردی. ضحاک، صحبت ابن عباس و ابوهریره را دریافت و از سعیدبن جُبیر اخذ تفسیر کرد. عبدالملک بن میسرة گوید ضحاک درک صحبت ابن عباس نکرده است و تنها سعیدبن جبیر را در ری بدیده و از وی تفسیر آموخته است. شعبة گوید: مشاش را پرسیدم، آیا ضحاک از ابن عباس سماع دارد؟ گفت او هرگز وی را ندیده است و او را احمدبن حنبل و ابن معین و ابوزرعه توثیق کنند و یحیی بن سعید وی را ضعیف شمرده است. ضحاک بسال 105 یا 106 ه . ق. درگذشته است. ابن ندیم گوید وی را کتاب تفسیری است بر قرآن و نهشل آن را روایت کرده است. اصل ضحاک از کوفه است و در بلخ اقامت داشت. قبیصة بن قیس العنبری گوید چون شب فرامی رسید ضحاک گریان می شد. او را گفتند: این را سبب چیست؟ گفت: «لاادری ما صعد الیوم من عملی». صاحب عقد الفرید گوید: وُلد الضحاک بن مزاحم و هو ابن ثلاثة عشر شهراً(1). و قال جویبر: وُلد الضحاک لسنتین. و صاحب صفة الصفوة نیز بر قول اخیر است و نیز وفات وی را بسال 102 یا 105 ه . ق. گفته است. صاحب عیون الاخبار آرد(2): و روی فی الحدیث عن الضحاک بن مُزاحم انه قال قَذفَ(3)الفرات فی المدّ رُمانةً کأنها البعیر البارک، و تحدث اهلُ الکتاب انها من الجنة. و نیز گوید(4): کان رَج من النصاری یختلف الی الضحاک بن مزاحم فقال له یوماً: لو اسلمت! قال: یمنعنی من ذلک حبیّ للخمر. قال فاسلم و اشربها. فاسلم. فقال لهُ الضحاک: انک قد اسلمت فان شربت الخمر حددناک و ان رجعت عن الاسلام قتلناک. فحسن اسلامه.
(1) - فی عیون الاخبار: ستة عشر شهراً.
(2) - ج 3 ص 280.
(3) - فی معجم البلدان لیاقوت (ج3 ص861): «و مما یروی عن السدی، والله اعلم بحقه من باطله، قال مدّ الفرات فی زمن علی بن ابیطالب کرم الله وجهه، فألقی رمانة قطعت الجسر من عظمها، فأخذت فکان فیها، کرّ حبّ فأمر المسلمین ان یقتسموها بینهم و کانوا یرونها من الجنة. و هذا باطل لان فواکه الجنة لم توجد فی الدنیا. و لو لم ار هذا الخبر فی عدّة مواضع من کتب العلماء ما استجزت کتابته» ا ه .
(4) - ج1 ص202.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن مَزیدبن عَجلان، عمّ عِصام بن جَبر الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن و اسم ابی الحسن نصربن عثمان بن زیدبن مزید ابوعمرو است. جد ابی بکربن الضحاک متقبل غلهء جامع بود و مولد وی به اصفهان و مولد پدر و عمش دو پسر عجلان، به کوفه و مولد عجلان نیز اصفهان بوده است. و کان جد ابی ابراهیم بن متویه لاُمّه و قد رحل و کتب و لم یخرّج حدیثه. حدثنا احمدبن اسحاق ثنا عبدالله بن محمد بن عیسی حدّثنی ابوعمرو الضحاک بن الحسن بن ابی الحسن حدثنی ابی قال قالت عافیة امرأةُ جبر کتب الی سفیان الثوری مع زوجی عصام بن یزید و حدثنی عصام بن یزید زوجی عن سفیان الثوری عن ابی الاحوص عن سماک بن حرب عن عکرمة عن ابن عباس قال کان النبی (ص) اذا اراد سفراً قال اللهم انت الصاحب فی السفر و الخلیفة فی الاهل اللهم انی اعوذ بک من الظنّة فی السفر و الکابة فی المنقلب اللهم اقبض لنا الارض و هَوّن علینا السفر. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 350 و 351).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابن یسار مکنی به ابوالعلاء. تابعی است.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) ابومحمد. محدث است. (الموشح ص 243).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) الحروری. ابودلامة گوید معاصر مروان بود و خلیفة بن خیاط گفته است: مارأیت اشدّ کمداً من امرأة من بنی شیبان، قتل ابنها و ابوها و زوجها و امها و عمتها و خالتها مع الضحاک الحروری فمارأیتها قط ضاحکة و لا مبسمة حتی فارقت الدنیا. (عقدالفرید ج3 ص214 و ج1 ص112).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) الشیبانی. الحافظ ابوبکر احمدبن محمد بن عمرو النبیل ابی عاصم الضحاک الشیبانی الظاهری. او شانزده سال شغل قضای اصفهان داشت و کتب وی در فتنهء زنج به بصره از میان بشد ولی مقدار پنجاه هزار حدیث از حافظهء خویش بنوشت. از ابن اعرابی در طبقات النساک نقل شده است که وی هزار مسئلهء شقیق بلخی را از بر کرد. ضحاک مذهب ظاهری داشت و قیاس را منکر بود و بسال 287 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ج2 ص1220).
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) بیوراسب. بیوراسف. اژی دهاک. اژدهاک(1). اژدها. (فردوسی). اژدهافش. اژدهادوش. (فردوسی)... ماردوش. پادشاه داستانی که پس از جمشید بر اریکهء سلطنت نشست. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: مدت پادشاهی وی هزار سال بود، بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند(2). او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور(3) اسب تازی به هرّائی(4) از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس لهوب (کذا) گویند و ضحاک حمیری نیز خوانندش و پارسیان ده آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست پس چون معرب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک، یعنی خندناک. و اژدهاک گفتند سبب آن علت که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم بیوبارند، اندر تاریخ جریر گوید بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر(5)، ایزدتعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت. اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ ارو ]نداسپ، و ارونداسف نیز گویند، و او وزیر طهمورث بود و روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست. ابن ربکاون(6)بن سادسره (کذا) ابن تاج بن فروال بن سیامک بن مشی بن کیومرث، و تاج جد او بود که عرب از نسل اواَند و بزمین بابل نشست فرزندش [ دو ] دختر [ بود یکی ]فریدون بزنی کرد و یکی بزمین کابلستان افتاد و مهراب که جد رستم بود از فرزندان این دختر است، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیافته ام(7).
ابن البلخی گوید:
این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن ازدهاق است و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می گویند از نسابه که اصل او از یمن بوده است و نسب او ضحاک بن علوان بن عبیدبن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را بنیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابهء پارسیان نسب او چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دینکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجملهء اجداد اوست پدر جملهء عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب با او می رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز، هرچه عجم اند با هوشهنگ می روند و عرب با این تاز می رود، و در همهء روایتها ضحاک خواهرزادهء جمشید بوده ست و نام مادرش ورک بود خواهر جمشید.(8) و سپس جای دیگر آرد(9): نسب بیوراسف درباب انساب یاد کرده آمده ست و اینک گویند ضحاک اصل آن اژدهاق است و به لغة عرب الفاظ همی گردد از این جهت ضحاک گویند، و ازبهر آن او را اژدهاق گفتندی که او جادو بود و ببابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمود و گفته اند که به ابتدا که جادوئی می آموخت پدرش منع می کرد پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش، ضحاک پدر خویش را بتقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار بناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته بفسق و فساد و شراب خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان، و بر هر دو دوش دو سلعه بود، معنی سلعه گوشت فضله باشد بر اندام آدمی و هرگاه خواستی آن را بجنبانیدی همچنانک دست جنبانید و ازبهر تهویل را بمردم چنان نمودی که دو مار است اما اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند که آن هر دو سلعه چون روزگار بیامد بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمها برمی نهادند و سکون و آسایش آنگاه یافتی که مغز سر آدمی بر آن نهادندی مانند طلا و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب مستمر گشت کابی، آهنگری اصفهانی ازبهر آنک دو پسر ازآنِ او کشته بود خروج کرد و پوست که آهنگران دارند بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا ببانگ بلند ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریاد می کرد و غوغا با او بهم برخاستند و عالمیان دست با او یکی کردند و روی بسرایهای ضحاک نهاد و ضحاک بگریخت و سرای و حجره ها از وی خالی ماند، و مردمان کابی آهنگر را گفتند بپادشاهی بنشین گفت من سزاء پادشاهی نیستم اما یکی را از فرزندان جمشید طلب باید کردن و بپادشاهی نشاندن، و افریدون از بیم ضحاک گریخته بود و پنهان شده، مردم رفتند و او را به دست آوردند و بپادشاهی نشاندند و ضحاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاهسالاران گردانید و آن پوست پاره را بجواهر بیاراست و بفال گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها.
ابوریحان بیرونی در التفهیم بمناسبت جشن مهرگان گوید: مهرگان چیست؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو آنک معروف است به ضحاک و بکوه دماوند بازداشت(10)... و نیز در سبب آتش کردن در جشن سده گوید: اما سبب آتش کردن و برداشتن آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتفهای او برآمده بود، و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل، نیک کردار از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را بدماوند فرستادی، چون افریدون او را بگرفت سرزنش کرد و این ارمائیل گفت توانائی من آن بود که از دو کشته (کذا، و ظ: کشتنی) یکی را برهانیدمی و جملهء ایشان از پس کوهند. پس با وی استواران فرستاد تا بدعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانهء خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاریِ ایشان پدید آید، پس آن نزدیک افریدون بموقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و مسمغان نام کرد، ای مه مغان.(11)
فردوسی داستان ضحاک را بدینگونه منظوم ساخته است:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای
پسر بد مر آن پاکدین را یکی
کش از مهر بهره نبد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود در زبان دری ده هزار
از اسپان تازی بزرّین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو داد هوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افسانه اش گشت نهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی
که آن را جز از من نداند کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک دل بود پیمانْش کرد
چنانک او بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هرچه گوئی سخن
بدو گفت جز تو کسی در سرای
چرا باید ای نامور کدخدای
چه باید پدر چون پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
بگیر این سرِ مایه درگاه اوی
ترا زیبد اندر جهان جاه اوی
بر این گفتهء من چو داری وفا
جهان را تو باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین ازدرِ کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرْت ارجمند
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نه برتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس
مر آن پادشا را در اندرسرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونه دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره بر بکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
سر تازیان مهتر نامجوی
چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
بخون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نرّه شیر
بخون پدر هم نباشد دلیر
مگر(12) در نهانی سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند دیگر نو افکند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربسر پادشاهی تو راست
دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت
دگرگونه چاره گرفت ای شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخن گوی و بینادل و پاک تن
همیدون بضحاک بنهاد روی
نبودش جز از آفرین گفت وگوی
بدو گفت گر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
زبهر خورش جایگه ساختش
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز
ز هرچ از زمین سر برآورد نیز
پس آهرمن بدکنش رای کرد
به دل کشتن جانور جای کرد
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرده آورد یک یک بجای
بخونش بپرورد برسانِ شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هرچه گویَدْش فرمان کند
بفرمان او دل گروگان کند
خورش زردهء خایه دادش نخست
بدان داشتش چند گه تندرست
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات از آن گونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا چه سازد ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشها ز کبک و تذرو سفید
بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون بخوان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سوم روز خوان را بمرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
بروز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندرآورد و خورد
شگفت آمدش زآن هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر توست
همه توشهء جانم از چهر توست
یکی حاجتستم ز نزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی
ببوسم بمالم بر و چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه ای داد بر کفت او
چو بوسید شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برُست
غمی گشت و از هر سوئی چاره جُست
سرانجام ببْرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی از این در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگرباره از کفت شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک بیک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان تا چه ماند، نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر نرّه دیو اندرین جست وجو
چه جست و چه دید اندرین گفت وگو
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان
*
تباه شدن روزگار جمشید:
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سوئی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهء ایزدی
بکژّی گرائید و نابخردی
پدید آمد از هر سوئی خسروی
یکی نامداری ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر بضحاک روی
بشاهی بر او آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کندرو
بتنگ آوریدش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه
سپرده بضحاک تخت و کلاه...
نهان بود چند از دمِ اژدها
بفرجام هم زو نیامد رها
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز براز
دو پاکیزه از خانهء جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهروئی بنام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان تُنبل و جادوئی
ندانست خود جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر، چه از تخمهء پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایهء پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وز آن رسمهای بداندرخورش
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها به اندازه پرداختند
خورش خانهء پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار خرم نهان(13)
چو آمَدْش هنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردم کُشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمیخت با مغز آن ارجمند
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر
بجای سرش زآن سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از اینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی از ایشان دویست
بر آنسان که نشناختندی که کیست
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش
بدادی و صحرا نهادیش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید بدل بَرْش یاد
بود خانهاشان سراسر پلاس
ندارند در دل ز یزدان هراس
پس آیین ضحاک واژونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
بکشتی که با دیو پرداختی
کجا نامور دختر خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کیی بد نه آیین نه کیش
چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر بَرْش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیریاز
بخواب اندرون بود با ارنواز
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهء گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزهء گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر بسال
ز سر تا بپایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی بگردن برش پالهنگ
بدین خواری و زاری و گرم و درد
پراکنده بر تارکش خاک و گرد
همی تاختی تا دماوندکوه
کشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدرّیدش از بیم گفتی جگر
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهء صدستون
بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی براز
به آرام خفته تو در خوان خویش
چه دیدی نگویی چه آمَدْت پیش
جهانی سراسر بفرمان توست
دد و دیو و مردم نگهبان توست
زمین هفت کشور بشاهی تو راست
سر ماه تا پشت ماهی تو راست
چه بودی کز آنسان بجستی ز جای
بما بازگو ای جهان کدخدای
بخورشیدرویان سپهدار گفت
که این خواب را باز باید نهفت
گر ایدون که این داستان بشنوید
شودْتان دل از جان من ناامید
بشاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنْت راز
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت توست
جهان روشن از نامور بخت توست
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گرد کن بخردان
ز اخترشناسان و از موبدان
سخن سربسر موبدان را بگوی
پژوهش کن و رازها بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم نژاد ار ز دیو و پریست
چو دانستیش چاره کن آن زمان
بخیره مترس از بد بدگمان
شه بدمنش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین بر افکند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد هر آنجا که بد موبدی
سخندان و بیداردل بخردی
ز کشور بنزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید
بخواند و بیک جایشان گرد کرد
وز ایشان همی جست درمان درد
بگفتا مرا زود آگه کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
نهانی سخن کردشان خواستار
ز نیک و بد گردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدگر
که گر بودنی بازگوییم راست
شود جان بیکبار و جان بی بهاست
وگر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود
وگر بودنیها بباید نمود
همه موبدان سر فکنده نگون
بدو نیمه دل دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیارهوش
یکی بود بینادل و راست کوش
خردمند و بیدار و زیرک بنام
از آن موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و بی باک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سر آمد بمرد
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندر آرد سر بخت تو
کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه ترسش و سردباد
چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی بود بارور
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه
ببالا شود چون یکی سرو برز
بگردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزهء گاوروی
ببندت درآرد ز ایوان بکوی
بدو گفت ضحاک ناپاکدین
چرا بنددم چیست با مَنْش کین
دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی بهانه نجوید بدی
برآید به دست تو هوش پدرْش
وز آن درد گردد پر از کینه سَرْش
یکی گاو برمایه خواهد بُدن
جهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهء گاوسر
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید رویش ز بیم گزند
چو آمد دل تاجور باز جای
بتخت کیان اندرآورد پای
نشان فریدون بگرد جهان
همی بازجست آشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن بدو لاجورد
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید و برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بود
بکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران ببایستگی
روان را چو دانش بشایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون بمهر
همان گاو کش نام برمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرد ضحاک پرگفتگوی
بگرد زمین در همین جستجوی
فریدون که بودش پدر آتبین
شده تنگ بر آتبین بر، زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود
روان گشت و دل خسته از روزگار
همی رفت گریان سوی مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود
که رخشنده بر تَنْش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون در کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیر
وزین گاو نغزش بپرور بشیر
پرستندهء بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پذیرندهء پند تو
فرانک بدو داد فرزند را
بگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست وجوی
شد از گاو گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فرازآمدت از ره بخردی
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان
شوم با پسر سوی هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه
مر این را برم تا به البرزکوه
بیاورد فرزند را چون نوند
چو غرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بدان کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدین
منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن
ببرّد سر و تاج ضحاک را
سپارد کمربند او خاک را
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد بضحاک بد روزگار
از آن بیشه و گاو و آن مرغزار
بیامد پر از کینه چون پیل مست
مر آن گاو برمایه را کرد پست
همه هرچه دید اندرو چارپای
بیفکند و زیشان بپردخت جای
سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
بیاد فریدون گشادی دو لب
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش زآفریدون شده پرنهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر نامور بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
بباید بر این بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانْش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که برگوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهء دادخواه
بده داد من آمدستم دوان
همی نالم از تو به رنج روان
ز تو بر من آمد ستم بیشتر
زنی هر زمان بر دلم نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا
بفرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشای و بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر
مرا روزگار اینچنین گوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیان مردِ آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدهاپیکری
بباید بدین داستان داوری
اگر هفت کشور بشاهی تو راست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت بفرزند من چون رسید
که مارانْت را مغز فرزند من
همی داد باید بهر انجمن
سپهبد بگفتار او بنگرید
شگفت آمدش کآن سخنها شنید
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی
بفرمود پس کاوه را پادشاه
که باشد بدان محضر او گواه
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها بگفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرّید و بسپرد محضر بپای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
از ایوان برون شد خروشان بکوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد
چرا پیش تو کاوهء خام گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همی محضر ما بپیمان تو
بدرّد بپیچد ز فرمان تو
ندیدیم ما کار زین زشت تر
بماندیم خیره بدین کار در
کیِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آوای او را شنید
میان من و او به ایوان درست
یکی آهنی کوه گفتی برست
همیدون چو او زد بسر بر دو دست
شگفتی مرا در دل آمد شکست
ندانم چه شاید بُدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون آمد از پیش شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کو هوای فریدون کند
سر از بند ضحاک بیرون کند
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایهء فر او بغنویم
بپویید کاین مهتر آهرمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مرد گرد
سپاهی بر او انجمن شد نه خُرد
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش از دور و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افکند پی
بیاراست آن را بدیبای روم
ز گوهر بر و پیکر و زَرْش بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید
جهان پیش ضحاک واژونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر بر نهاده کلاه کیان
که من رفتنی ام سوی کارزار
تو را جز نیایش مباد ایچ کار
فروریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
بیزدان همی گفت زنهار من
سپردم بتو ای جهاندار من
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت...
سپاه انجمن شد بدرگاه اوی
به ابر اندر آمد سر گاه اوی
همی رفت منزل بمنزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد
رسیدند بر تازیان نوند
بجایی که یزدان پرستان بدند
درآمد در آن جای نیکان فرود
فرستاد نزدیک ایشان درود
چو شب تیره تر گشت از آن جایگاه
خرامان بیامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک تا پای موی
بکردار حور بهشتیش روی
سروشی بدو آمده از بهشت
که تا بازگوید بدو خوب و زشت
سوی مهتر آمد بسان پری
نهانش بیاموخت افسونگری
که تا بندها را بداند کلید
گشاده(14) به افسون کند ناپدید
فریدون بدانست کآن ایزدی است
نه آهرمنی و نه کار بدی است
شد از شادمانی رُخَش ارغوان
که تن را جوان دید و دولت جوان...
فریدون کمر بست و اندرکشید
نکرد آن سخن را بر ایشان پدید
براند و بُدش کاوه پیش سپاه
بر افراز راند او از آن جایگاه
به اروندرود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان
دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
چو آمد بنزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر برین روی آب
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود
چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان
مرا گفت کشتی مران تا نخست
جوازی بیابی به مُهرم درست
فریدون چو بشنید شد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامَدْش باک
سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افکند گلرنگ را
ببستند یارانْش یکسر کمر
همیدون بدریا نهادند سر
بر آن بادپایان باآفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین
بخشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت المقدس نهادند روی
چو بر پهلوانی زبان راندند
همی گنگ دژهوختش خواندند
بتازی کنون خانهء پاک خوان
برآورده ایوان ضحاک دان...
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود
بدانست کآن خانهء اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست
بیارانْش گفت آنکه زین تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک
بترسم همی آنکه با او جهان
یکی راز دارد مگر در نهان
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ
بگفت و بگرز گران دست برد
عنان بارهء تیزتک را سپرد...
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
کس از روزبانان به در بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند
طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش بآسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرودآورید
که آن جز بنام جهاندار دید
یکی گرزهء گاوپیکر سرش
زدی هرکه آمد همی در برش
وز آن جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نرّه دیوان بدند
سران شان بگرز گران کرد پست
نشست از بر گاهِ جادوپرست
نهاده بر تخت ضحاک پای
کلاه کیی جُست و بگرفت جای
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی ازو هیچگونه ندید
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی
پس آن خواهران جهاندار جم
ز نرگس گل سرخ را داده نم
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد
ندیدیم کس کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهء گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی
چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند بکس جاودانه نه بخت
منم پور آن نیکبخت آتبین
که ضحاک بگرفت از ایران زمین
بکشتش بزاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی
کمر بسته ام لاجرم جنگجوی
از ایران بکین اندرآورده روی
سرش را بدین گرزهء گاوچهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
سخنها چو بشنید زو ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاه آفریدون توئی
که ویران کنی تنبل و جادوئی
کجا هوش ضحاک بر دست توست
گشاد جهان از کمربست توست
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بردن ای شهریار
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی بها اژدهافش کجاست
بر او خوبرویان گشادند راز
مگر اژدها را سر آمد بگاز
بگفتند کو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان
ببرّد سر بی گناهان هزار
هراسان شده ست از بد روزگار
کجا گفته بودش یکی پیش بین
که پردخته ماند ز تو این زمین
فریدون بگیرد سر تخت تو
همیدون فروپژمرد بخت تو
دلش زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است
همی خون دام و دد و مرد و زن
بگیرد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود گفتِ اخترشناسان نگون
همان نیز زآن مارها بر دو کفت
به رنج دراز است مانده شگفت
از این کشور آید بدیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود
چو کشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی
که او داشتی تخت و گنج و سرای
شگفتی به دلسوزی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام
بکاخ اندر آمد دوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو
ز یک دست سرو سهی شهرناز
ز دست دگر ماهروی ارنواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار...
فریدون بفرمود تا رفت پیش
بگفت آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی
سخنها چو بشنید زو کندرو
بکرد آنچه گفتش جهاندار نو
فریدون چو می خورد و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد بامدادان روان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهء راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید
مر او را بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری
فرازآمدند از دگر کشوری
از این سه یکی کهتر اندر میان
ببالای سرو و بچهر کیان
بیامد بتخت کیی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست
بدو گفت ضحاک شاید بُدن
که مهمان بود شاد باید بُدن
چنان داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهء گاوسار
بمردی نشیند در آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو
به آئین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر بفال
چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گر این نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو
که با خواهران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم
بیک دست گیرد رخ شهرناز
بدیگر عقیق لب ارنواز
برآشفت ضحاک برسانِ کَرگ
شنید این سخن آرزو کرد مرگ
بدشنام زشت و به آواز سخت
بتندی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من
از این پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار
کز این پس نیابی تو از بخت بهر
بمن چون دهی کدخدائیّ شهر
چو بی بهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی
چرا برنسازی همی کار خویش
که هرگز نیامد چنین کار پیش
جهاندار ضحاک از آن گفتگوی
بجوش آمد و تیز بنهاد روی
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن راه پویان باریک بین
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نرّه دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آورد سر
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند
بهر بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود
همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
ببارید چون ژاله زَابر سیاه
کسی را نبد بر زمین جایگاه
بشهر اندرون هرکه برنا بدند
چو پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم
نخواهیم بر گاه ضحاک را
مر آن اژدهادوش ناپاک را
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی
به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کس از انجمن
برآمد یکایک بکاخ بلند
به دست اندرون شست یازی کمند
بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادوی ها فریدون بناز
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده بنفرین ضحاک لب
بدانست کآن کار هست ایزدی
رهایی نیابد ز دست بدی
بمغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندرافکند راست
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند
بچنگ اندرش آبگون دشنه بود
بخون پریچهرگان تشنه بود
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون بکردار باد
بدان گرزهء گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترک را کرد خرد
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
بکوه اندرون بِهْ بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی
فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان
بفرمود کردن به در بر خروش
که ای نامداران با فرّ و هوش
نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین باره جوید کسی نام و ننگ
به بند اندر است آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود
شما دیر مانید و خرّم بوید
برامش سوی ورزش خود شوید
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرزکوه
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها
چو بخشایش آورد نیکی دهش
بنیکی بباید سپردن رهش
مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
همه شهر دیده بدرگاه بر
خروشان بر آن روز کوتاه بر
که تا اژدها را برون آورید
به بند کمندی چنان چون سزید
ببردند ضحاک را بسته خوار
بپشت هیونی برافکنده زار
همی راند از اینگونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان
بدانگونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیرخوان برد بیداربخت
همی راند او را بکوه اندرون
همی خواست کآرد سرش را نگون
بیامد همانگه خجسته سروش
بخوبی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوندکوه
ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
بهنگام سختی ببر گیردت
بیاورد ضحاک را چون نوند
بکوه دماوند کردش به بند
چو بندی بر آن بند بفزود نیز
نبود از بد بخت مانیده چیز
ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد
گسسته شد از خویش پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی
بکوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید
بیاورد مسمارهای گران
بجائی که مغزش [ کذا ] نبود اندر آن
فروبست دستش بدان کوه باز
بدان تا بماند بسختی دراز
بماند او بر این گونه آویخته
وز او خون دل بر زمین ریخته.
در کتاب حماسه سرائی آمده است(15): بروایت فردوسی بعهد جمشید در دشت سواران نیزه گذار (عربستان) نیکمردی بنام مرداس بود که پسری زشت سیرت و ناپاک و سبکسار اما دلیر و جهانجوی داشت بنام ضحاک که چون ده هزار اسب داشت او را به پهلوی بیوراسب می خواندند. این بیوراسب به فریب ابلیس (اهریمن) پدر خویش مرداس را بکشت. آنگاه ابلیس بصورت جوانی نیکروی بر او ظاهر شد و خوالیگر او گشت و ببوسه ای از کتفین او دو مار برآورد و پنهان گردید و باز بهیأت پزشکی بر او پدیدار شد و گفت چارهء آن دو مار تنها سیر داشتن آنهاست با مغز مردم و باید دو تن از آدمیان را هر روز کشت و از مغز ایشان خورش بدین دو مار داد، و مراد اهریمن از این چاره گری آن بود که نسل آدمیان برافتد و از ایشان جهان پرداخته آید. در این هنگام ایرانیان بر جمشید بشوریدند و ضحاک را بسلطنت برداشتند. جمشید از پیش او بگریخت و پس از صد سال گرفتار و با اره به دو نیم شد. ضحاک هزار سال پادشاهی کرد و دو خواهر جمشید، ارنواز و شهرناز را، بزنی گرفت. در عهد او آئین فرزانگان پنهان و کام دیوان آشکار گشت و دیوان چیرگی یافتند و هر شب خورشگر او دو مرد جوان را به ایوان شاه می برد و از مغز آن دو، مارها را خورش می داد. دو مرد گرانمایه و پارسا که از گوهر پادشاهان و بنام ارمائیل و کرمائیل بودند، بر آن شدند که بخوالیگری بخدمت ضحاک روند تا مگر از این راه هر روز یک تن را از مرگ بازرهانند و چنین نیز کردند چنانکه هر ماه سی تن بهمت ایشان از مرگ نجات می یافتند و چون شمارهء آنان به سی می رسید خورشگران ایشان را به شبانی به صحرا می فرستادند. نژاد کُرد از اینان پدید آمده است. چون چهل سال از پادشاهی ضحاک بماند شبی سه تن را که فر کیانی داشتند به خواب دید. خوابگزاران او را از ظهور فریدون آگاه ساختند و او در جستجوی فریدون بود که کاوهء آهنگر بر او قیام کرد و فریدون را بشاهی برگزید و بجنگ ضحاک برانگیخت و او ضحاک را مقید کرد و به دماوندکوه برد و در غاری بیاویخت تا همچنان به بادافراه گناهان خویش آویخته برجای بماند. فردوسی ضحاک تازی را چندین بار مطلقاً اژدها یاد کرده، چنانکه در این ابیات گفته است:
فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را بخاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرّ من آید شما را رها.
و گاه نیز وی را اژدهافش و اژدهادوش نامیده و این چنانکه می دانیم و از آنچه خواهیم دید نیز برمی آید نشانه ای از تصورات مولفان اوستا و راویان روایات و احادیث کهن نسبت به اوست. در اوستا نام ضحاک چندین بار بصورتهای دوگانهء اَژی دَهاک(16) و اَژی آمده است. در یشت پنجم (آبان یشت) که مبتنی بر ستایش اردویسور اناهیتاست از ضحاک در فقرات 29-31 بدین منوال یاد شده است: برای او (یعنی اناهیتا) اَژی دارای سه بتفوز (یعنی ضحاک) در کشور بوری(17) صد اسب و هزار گاو و هزار گوسپند قربانی کرد و از او درخواست که او را در تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنها از آدمیان یاری کند ولی اردویسور اناهیتا او را یاری نکرد. و باز در فقرهء 34 چنین آمده است: ثَراتئون(18) (فریدون) پسر آثویه (آتبین) به اناهیتا قربانیها داد و از او درخواست که وی را بر اژی دهاک سه پوز و سه سر و شش چشم، دارندهء هزار گونه چالاکی دیودروج زورمند که مایهء آسیب آدمیان است و آن دروند و نیرومندترین دروجی که اهریمن برای تباهی گیتی و جهان راستی آفریده است چیرگی دهد و او را مدد کند تا دو زنش سنگهوک(19) (شهرناز) و اَرِنوَک(20) (ارنواز) را که برای زناشوئی بهترین اندام را دارند و زیباترین زنان جهانند ازو برباید. در یشت نهم (درواسپ یشت یا کوش یشت) فقرات 13 و 14 عین مطالب فقرهء 34 آبان یشت تکرار شده و در فقرهء 40 از یشت 14 (بهرام یشت) نیز از اژی دهاک با همان صفات سه بتفوزی و سه سری و شش چشمی و دارندهء هزار گونه چالاکی و دیودروج نیرومند که مایهء آسیب آدمیان است، سخن رفته و از شکست دهندهء او یعنی فریدون شجاع نیز یاد شده است. در یشت 15 (رام یشت) فقرات 19-21 آمده است که اژی دهاک سه پوز در کوی رینتَ(21) (کرند) دارندهء راه دشوار بر تخت زرین و بالش زرین و فرش زرین نزد برسم گشاده با کف دست باز ویو (فرشتهء باد) را ستوده ازو خواست که وی را یاری دهد تا هر هفت کشور را از آدمی تهی کند ولی وَیو بدین ستایندهء ناجوانمرد توجهی نکرد و آرزوی او را برنیاورد. در فقرات 23 و 24 همین یشت و همچنین فقرات 33 و 34 یشت 17 (ارت یشت) مطالب فقرهء 34 آبان یشت عیناً تکرار شده است. در یشت نوزدهم (زامیادیشت) فقرات 46-51 از مجادلهء ضحاک و آذر برای به دست آوردن فرّ کیان بنحو ذیل سخن رفته است: سپنت مینو و اهریمن هر یک برای به دست آوردن این فرّ بتکاپو افتادند و هر یک از ایشان پیکهائی چالاک از پی آن فرستادند. پیکهای سپنت مینو و هومَنَه (بهمن) و اَشاوهیشت (اردیبهشت) و آذر بودند و پیکهای اهریمن اَکَمنش (منش زشت) و اَاِشم (دیوخشم) و اژی دهاک و سپی تیور(22) که جم را اره کرده بود. آذر پیش رفت و با خود اندیشید که این فر را من به دست خواهم آورد. اما اژی دهاک سه پوزهء دروند از پس او با شتاب درآمد و گفت ای آذر دور شو و بدان که اگر بر این فر دست یابی من تو را یکباره نابود خواهم ساخت چنانکه دیگر نتوانی زمین را روشنی بخشید. آذر چون این بشنید از بیم اژی دهاک سهمگین دست از این کار بداشت. آنگاه اژی دهاک سه پوز دروند با شتاب از پی او درآمد و با خود اندیشید که این فر را من به دست خواهم آورد اما ناگاه آذر برخاست و گفت ای اژی دهاک سه پوز دور شو و بدان که اگر بر فر دست یابی من ترا یکباره خواهم سوخت و در بتفوز تو شعله بر خواهم افروخت چنانکه نتوانی بر روی زمین برای تباه کردن جهان راستی برآئی. اژی دهاک بترسید چه آذر سهمناک بود و از اینروی دست فراپس کشید. در چهردادنسک که از نسکهای مفقود اوستای دورهء ساسانی است هم شرحی راجع بضحاک آمده و عهد پادشاهی او عهد بیم و خطر خوانده شده بود که پس از سلطنت خوب و دور از آزار جمشید در ایران پدید آمد. در یک قسمت دیگر اوستا که اکنون مفقود است یعنی سوتگرنسک که دینکرد حاوی خلاصه ای از آن است از ضحاک با تفصیل بیشتری یاد شده و در اینجا نام ماده دیوی که مادر ضحاک است اوذاگ(23) بود. در فرگرد (فصل) چهارم از این نسک، پنج عیب بزرگ یعنی آز و پلیدی و دروغ و جادوی و بی قیدی بضحاک نسبت داده شده و چنین آمده بود که فریدون برای برافکندن این معایب با او بنزاع برخاست و او را به انتقام جم نابود ساخت. گذشته از این ضحاک با خبثی فراوان از چهار خصلت زشت یعنی مستی، ترفندپرستی، خودپسندی و بیدینی طرفداری می کرد در صورتی که جم این چهار خصلت را از جهان دور داشت و بدین وسیله فنا و زوال را از میان ببرد. در فرگرد (فصل) بیستم همین نسک از اندوهی که با نشر خبر قتل جم و نیرو یافتن دهاک بمردم دست داده بود و از پاسخ مردم بسخنان ضحاک یاد شده و چنین آمده است که جم اسباب رفاه و آسایش آدمیان را فراهم میکرد، اما اوذاگ، یم شت (جم شید) هورَمَک (صاحب گله های خوب) را بلذات دنیوی حریص ساخت و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار کرد و پرستندهء هفت دیو بزرگ را بوجود آورد. مراد از پرستندهء هفت دیو بزرگ ضحاک است و این هفت دیو عبارتند از اَکَمَنه(24) و اَندر(25) و سئوروَ(26) و ننگهئی ثیه(27) و تئوروی(28) و زئیریک(29) و اهریمن.(30) از آنچه تاکنون از اوستا نقل کردیم مطالب ذیل درباب ضحاک از کتاب مقدس زرتشتیان مستفاد می شود: نام ضحاک در اوستا اژی دَهاک است و این نام در متون پهلوی نیز ذکر شده. اَژی یعنی جزء اول این نام در اوستا بمعنی مار و مکرر در آن کتاب آمده، و مراد از دهاک مخلوقی اهریمنی است. اژی دهاک چنانکه دیدیم همه جا بصورت حیوان اهریمنی خطرناکی که دارای سه پوز و سه سر و شش چشم باشد تجسم یافته و مایهء آسیب و فتنه و فساد خوانده شده است. از اینجا منشأ داستان ضحاک و اینکه بر شانه های او دو مار رسته بود بخوبی معلوم و بدین ترتیب ملاحظه می شود که در داستانهای بعدی مسألهء سه پوز و سه سر و شش چشم چگونه حل شده و اژی دهاک بصورت کسی درآمده که دو مار بر شانهء او رسته و او با دو مار خود سه پوز و سه سر و شش چشم داشته است. شاید این شخص داستانی بر اثر خونخواری و آزار و آسیب فراوان خود در اوستا و داستانهای بسیار قدیم ملی ما بمار یا مخلوقی اهریمنی و خطرناک دیگری تشبیه شده و اژی دهاک نام یافته باشد و خاطرهء همین اسم هم در داستانهای جدیدتر بشکل برآمدن دو مار بر شانهء او درآمده است و چنانکه دیدیم ضحاک چند بار در شاهنامه بنام اژدها خوانده شده و این تسمیه علاوه بر آنکه ممکن است شکل مخففی را از نام اژی دهاک بیاد ما بیاورد می تواند ببهترین صورتی نشانهء عقیدهء سابق ایرانیان نسبت به این ویران کنندهء گیتی و جهان راستی باشد. اژی دهاک در کشور بوری(31) شوکت و قدرت و مکنتی داشت. کشور بوری همان سرزمین بابل است و تلفظ این کلمه در فرس هخامنشی بابیرو(32) بود. دلیل حذف لام بابل در این هر دو مورد آن است که در الفبای اوستائی و هخامنشی حرف لام موجود نیست، از اینروی لام اصلی کلمه هر دو جا به راء بدل شده است(33). مرکز حکومت ضحاک بنابر نقل اوستا شهر کوی رینت(34) نزدیک بابل بود و این نام را می توان بر نام کرند فعلی تطبیق کرد. بنابر بعض روایات اسلامی چنانکه خواهیم دید ضحاک در بابل حکومت می کرد و بنابر آنچه در بندهش آمده است دهاک در بابل قصری بنام کولینگ دوشت(35)بنا کرده بود. دارمستتر کوشیده است که این نام کولینگ دوشت را که در سنی ملوک الارض و الانبیا(36) کلنگ دیس آمده با کویرینت از یک اصل بداند(37) و بهر حال خواه کوی رینت همان کرند کنونی باشد و خواه قصری در بابل، از مجموع این روایات چنین برمی آید که اژی دهاک یکی از رجال ممالک غربی ایران بوده و علی الظاهر از آشور، یا کلده بر ایران تاخته است و چنانکه می دانیم پیش از تشکیل دولتهای مادی و هخامنشی، ایران چند بار دچار مهاجمهء لشکرکشان کلدانی و آشوری که در خونریزی و سفاکی شهرتی داشتند شده بود و از این مهاجمات و خونریزیها خاطراتی در ذهن ایرانیان باقی مانده و داستانهایی از قبیل داستان ضحاک و داستان کوش پیل دندان پدید آمده است. در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کردند ضحاک را بنژاد عرب که البته از قبایل سامی و با آشوریان و کلدانیان از یک اصل است نسبت دادند و نسب او را صراحةً به تاز که بنابر روایات ایرانی جد اعلای تازیانست رساندند.
در اوستا دورهء تسلط و فرمانروائی ضحاک پس از جمشید و پیش از فریدون معین گردیده و از این اصل در روایات بعدی هم پیروی شده است.
در فصل 32 بندهش آنجا که از سلسلهء نسب شاهان سخن می رود نسب نامهء ضحاک بدین صورت ثبت شده است: دهاک،پسر ارونداسپ، پسر زئی نی گاو(38)، پسر ویرفشک(39)، پسر تاز، پسر فرواک، پسر سیامک، پسر مشیه، پسر گیومرد. این نسب نامه در بعض از کتب اسلامی با تغییرات بی اهمیتی بهمین شکل آمده و فی المثل در آثارالباقیه(40) بدین ترتیب ضبط شده است: ضحاک بیوراسب ملقب به اژدهاک، پسر علوان (ارونداسپ)، پسر زینکاو، پسر بریشند، پسر غار (نسخه: قار) پدر عرب عاربه و پسر افرواک، پسر سیامک، پسر میشی است و چنانکه به آسانی دریافته می شود در این مورد تنها در اسامی تحریفهای مختصری صورت گرفته و این تحریف خصوصاً در نام تاز که ظاهراً درنتیجهء اشتباه ناسخان به غار و قار تبدیل یافته قابل اهمیت است.
مادر ضحاک در روایات مذهبی زرتشتیان ماده دیوی است بنام اوذاگ. بنابر سوتگرنسک چنانکه قبلاً دیدیم همین دیو تبه کار بود که جمشید را به لذّات دنیوی حریص ساخت و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار کرد و پرستندهء هفت دیو بزرگ را بوجود آورد.
دارمستتر درباب ضحاک و اصل داستان او گوید: «داستان ضحاک بازماندهء یکی از اساطیر کهن است که اصل آن از طبیعت و حوادث طبیعی بوده ولی با گذشت روزگار تغییراتی در آن راه یافته است. اژی دهاک سه پوز همان اژدهای طوفانست که در «ودا» ربّالنوع نور با او در ستیزه و جدالست و بقایای این اصل در اوستا نیز محفوظ مانده و آن جنگ آذر است با اژی دهاک و عین این جنگ در ودا میان «اَهی»(41) و «اندرا» ربّالنوع نور جاریست.
بنابر بعض روایات ودائی تریته آپتیه(42) (تریته پسر آپ) اژدهائی را که سه سر و شش چشم داشت کشته است و بنابر بعض از قطعات دیگر، کشندهء این اژدها ترای تنه(43) است و آن اژدها داس(44) نام داشت و البته باید در نظر داشت که دهاک و داس با هم از یک اصلند (همچنانکه دو کلمهء «ترای تنه» و «ثراتئون» یعنی فریدون از یک بنیادند). این اسطورهء مذهبی در میان ایرانیان بصورت امر تاریخی مرتب شده و اژی دهاک به ضحاک تبدیل یافته است».(45)
با دقت در این سطور و تحقیق در روایات ودائی محقق می شود که داستان اژی دهاک در روایات ایرانی، اصلی بسیار قدیم و کهن دارد منتهی همچنانکه جم از رجال هند و ایرانی در اوستا بصورتی تازه که با تاریخ و ملیت قوم ایرانی موافق تر است درآمد، همچنان داس یعنی اژدهای سه سر و شش چشم وِدا نیز که اژدهای طوفان بود بنابر روایات ایرانی اندکی تغییر صورت داد و بر مهاجمان اژدهافش مردم کش سامی که از کلده و آشور می آمده و بلاد ایران را با خاک یکسان میکرده و بازمیگشته اند منطبق گشت ولی با تمام این احوال آثاری از داستان و روایت اصلی هند و ایرانی چنانکه دیدیم در داستان این اژدها باقی مانده است.
در روایات اسلامی چنانکه در روایت منقول از ابوریحان بیرونی دیده ایم نسب ضحاک مانند روایات پهلوی به اعراب می رسد. بنابر روایت طبری اهل یمن او را از خود می دانسته و نسب او را به علوان بن عبید میرسانیده اند ولی همین مورخ از قول ایرانیان نسب ضحاک را چنین بیان کرده است: بیوراسب بن ارونداسب بن زینکاوبن ویروشک بن تازبن فرواک بن سیامک بن میشی بن جیومرث. و چنانکه مشهود است این نسب نامه را با نسب نامهء ضحاک در بندهش اختلافی نیست، حتی اختلاف آن نسبت به آثارالباقیه بسیار کمتر و غیرقابل توجه است، چه در آثارالباقیه در اسامی اصلی تحریفات بسیار صورت گرفته. طبری اصل نام ضحاک را بروایت ایرانیان ازدهاق معرّب اژدهاک دانسته است بدین ترتیب که «ژ» به «ض» و هاء هوّز به حاء حطی مبدل گشته. از حوادث عهد ضحاک بروایت طبری ظهور نوح پیغامبر بود.
حمزة بن الحسن نسب ضحاک را چنین آورده است: بیوراسف بن ارونداسب بن ریکاوبن ماده سره بن تاج بن فروال بن سیامک. و در این سلسله نسب «ریکاو» بجای «زئی نی گاو» و «ماده سره» بی اصل و «تاج» و «فروال» محرف «تاز» و «فرواک» است. ابوحنیفهء دینوری ضحاک را برادرزادهء شدیدبن عملیق بن عادبن ارم بن سام بن نوح پادشاه یمن دانسته و نسب او را چنین یاد کرده: ضحاک بن علوان بن عملیق بن عاد، و گوید او همان است که ایرانیان بیوراسف خوانند. ضحاک به مأموریت از جانب عم خود از یمن ببابل تاخت و جم از برابر او بگریخت و ضحاک در مقام جستجوی او برآمد تا او را بیافت و با ارّه به دو نیم کرد و بر کشور او تسلط یافت. ضحاک پس از تسلط بر جم و اطمینان به پادشاهی خویش، جادوان را از آفاق کشور گرد آورد و از ایشان ساحری آموخت چندانکه در آن استاد شد و شهر بابل را چهار فرسنگ در چهار فرسنگ بنا نهاد و مشحون بسپاهی کرد و آن را «خوب» نامید و بر دوش او دو سلعه بهیأت دو مار برآمد که او را سخت آزار می دادند و چون دِماغ آدمی می خوردند تسکین می یافتند و گویند هر روز چهار تن می آورد و دِماغ ایشان بدان دو مار می داد. ضحاک در آغاز کار وزیری از قوم خود داشت اما پس از چندی وزارت بمردی از خاندان ارفخشد (یعنی جمشید) موسوم به ارمیاییل داد. ارمیاییل از چهار تن دو تن را آزاد می کرد و بجای ایشان مغز سر گوسپند می نهاد و این آزادشدگان را از بیم ضحاک بکوهستانها می فرستاد و گویند که اینان نیاکان قوم کُرد بوده اند. چون شدید عم ضحاک بمرد کار او سستی گرفت و وباء در میان سپاهیان و سران قوم او افتاد و او ناگزیر به استعانت از برادر از بابل بیرون رفت. پس اولاد ارفخشد وقت را غنیمت شمردند و بر کشور او تاختند و از میان ایشان نمرود سرانجام بر ضحاک غلبه جست و او را در غاری بکوه دنباوند (دماوند) برد و محبوس ساخت و ملک بر نمرود قرار گرفت و او همانست که ایرانیان فریدون خوانند.(46)چنانکه می بینیم در اینجا سلسلهء نسب ضحاک کاملاً با سلسلهء نسب او در مآخذ ایرانی مغایر است و اصو همهء روایات دینوری درباب شاهان داستانی ایران با مآخذ ایرانی تباین دارد و او کوشیده است تا در روایات تاریخی اعراب و ایرانیان توافقی ایجاد کند و اینرو ارفخشدبن سام را با جم بن ویونجهان و نمرودبن کنعان را با فریدون مقایسه کرده است.
حدیث ارماییل در اینجا و در بعض مآخذ دیگر مث آثارالباقیه با مختصر اختلافی با شاهنامه تکرار شده است. بیرون بودن ضحاک از بابل در روایت دینوری نیز با بیرون بودن ضحاک از دژهوخت گنگ در شاهنامه تناسبی دارد. بیرونی یک جا(47) ذیل عنوان نوروز، بیوراسف را خواهرزادهء جمشید گفته است که آخر کار بر جم بتاخت و او را بکشت، و باز یک جای(48) دیگر در ذیل عنوان مهرجان العظیم (رام روز یعنی روز بیست ویکم از مهرماه) گفته است: همهء ایرانیان متفقند بر اینکه بیوراسف هزار سال بزیست، حتی بعضی نیز سنین عمر او را از این بیشتر شمرده و گفته اند هزار سال مدت پادشاهی او بود، و گویند دعاء معمول ایرانیان یعنی «هزار سال بزی» از روزگار ضحاک معمول شد زیرا زندگی ضحاک امکان این امر را بر ایشان ثابت کرد. و باز بیرونی(49) در ذیل عنوان جشن درامزینان یا کاکثل (شب شانزدهم دی ماه) داستان ارماییل را که در شاهنامه دیده ایم نقل کرده منتهی این نام در کتاب او ازمائیل ثبت شده و نام کرمائیل نیز اص نیامده است. بنای دماوند در روایت بیرونی منسوب به ارمائیل است و او پس از آنکه معروف خدمت فریدون گشت مرتبهء بزرگ «مصمغان» یافت (مس مغان یعنی بزرگ و رئیس مغان، و مس در زبان پهلوی معادلست با مه یعنی بزرگ در زبان فارسی). بیرونی درباب دو مار ضحاک چنین گوید که: برخی گویند دو مار بر دوشهای وی آشکار بودند که غذایشان از مغز آدمی ترتیب می یافت و بعضی گفته اند دو سلعه بر کتفهای او رسته بود که درد آنها تنها با طلی کردن مغز سر مرتفع می شد. در مجمل التواریخ آمده است که ضحاک را از آن جهت بیوراسپ خوانند که بیور (ده هزار) اسپ تازی پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس بن لهوب بود و ضحاک و حمیری نیز نامیده می شد، و پارسیان ده آک می گفتند از جهت آنکه ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهای پلید(50)، و آک را معنی زشتی و آفتست. معرب ده آک ضحاک است و ضحاک به تازی یعنی خندناک و بسبب اژدرهائی که بر کتف داشت او را اژدهاک نیز می گفتند «یعنی اژدهااند که مردم را بیوبارند». صاحب مجمل التواریخ ارونداسپ پدر ضحاک را وزیر تهمورث دانسته ولی در شاهنامه چنانکه می دانیم نام وزیر تهمورث شیداسپ است نه ارونداسپ. نسب ضحاک در مجمل التواریخ درست مانند سنی ملوک الارض است. گرشاسب زابلی نبیرهء جمشید از پهلوانان ضحاک بود و کوش پدر کوش پیل دندان که داستان او در کوشنامه آمده برادر اوست. حدیث ارمایل و کرمایل و قیام افریدون بر ضحاک و اقامت ضحاک در کلنگ دیس که آن را دس حت (ظ: دژهوخت یا دژهوخت گنگ چنانکه در شاهنامه آمده) خوانند و ایلیا یا بیت المقدس یعنی اورشلیم نیز فهرست مانند در مجمل التواریخ ذکر شده است(51). از مجموع این روایات اصیل بودن روایت فردوسی و نزدیک بودنش با روایات مورخان محقق می شود. ارونداسپ در اینجا معلوم نیست به چه سبب به مرداس مبدل شده است... نیز رجوع به تاریخ سیستان ص5، 6، 15، 21، 22 و یشتها تألیف پورداود، ج1 ص203 و 204 تألیف و لغت آک و بیور در همین لغت نامه شود.
(1) - اژدهاک؛ نام ضحاک پادشاه است. دقیقی گوید:
ایا شاهی که ملک تو قدیمی
نیاکت برد باک اژدهاکا
(نسخه: نیابت برد تخت اژدهاکا). (لغت فرس اسدی ص 253).
(2) - مجمل التواریخ ص 40.
(3) - بیور؛ ده هزار.
(4) - در اصل کتاب: بهرهء (متن تصحیح قیاسی است).
(5) - طبری چنین نگفته، فقط گوید: نوح بر ضحاک مبعوث شد... و باز گوید: نوح بر قوم ضحاک که پیرو دیانت او بودند به شریعت صابئین بودند نازل شد. و باز گوید: نوح در عهد بیوراسب بوده. (ج1 ص178، 184، 210، 225، 226).
(6) - در طبری: زینکاو.
(7) - مجمل التواریخ ص 52 و 26.
(8) - فارسنامهء ابن البلخی ص 11.
(9) - فارسنامهء ابن البلخی ص 34 و 35.
(10) - التفهیم ص 254.
(11) - التفهیم ص 257 و 258.
(12) - اگر.
(13) - روشن روان.
(14) - گشادن.
(15) - حماسه سرائی تألیف ذبیح الله صفا چ 1 صص421 - 435.
(16) - Agi-dahaka.
(17) - Bavri.
(18) - Thraetaona.
(19) - Sanghvak.
(20) - Arenavak.
(21) - Kvirianta. .(برادر جمشید)
(22) - Spityura
(23) - odhag.
(24) - Aka-manah.
(25) - Indra.
(26) - Saurva.
(27) - Nanghaithia.
(28) - Taurvi.
(29) - Zairika. (30) - منقولات از چهردادنسک و سوتگرنسک، از ج 2 نمونه های نخستین بشر و نخستین شاه تألیف کریستن سن (صص 19- 20) است.
(31) - Bawri.
(32) - Babiru. (33) - راجع به کلمهء بوری یا بابیرو یا بابیروش رجوع به زند اوستای دارمستتر ج2 ص375 و یشتها تألیف پورداود ج1 ص190 شود.
(34) - Kwirianta.
(35) - Kuling Dushit. (36) - سنی ملوک الارض چ گوتوالد ص 23.
(37) - زند اوستای دارمستتر ج2 صص581 - 582.
(38) - Zainigav.
(39) - Virafshak. (40) - چ لایپزیگ ص 103.
(41) - Ahi.
(42) - Trita aptya.
(43) - Traitana.
(44) - Dasa. (45) - زند اوستای دارمستتر ج1 ص86.
(46) - منتخب از صص 6-8 اخبارالطوال دینوری.
(47) - الآثارالباقیه ص218.
(48) - ایضاً ص 233.
(49) - ایضاً ص 227.
(50) - لغت نامه ها ده آفت و عیب را چنین نوشته اند: زشت روئی، کوتاهی قد، بیدادگری، دروغگوئی، بددلی، بیدینی، بسیارخواری، بیشرمی، بیخردی، بدزبانی. (آنندراج).
(51) - ص 25 و 26 و 40-41.


ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) علونی یا ضحاک بن علوان. بانی گنگ دژ بمشرق، از اقلیم دوم که قلعتی بوده است ببابل. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب ذیل کلمهء بابل گوید: «بابل،... دارالملک ضحاک علونی(1) بوده است و ضحاک در آنجا قلعه ای ساخته بود و آن را گنگ دز گفتندی، اکنون تلی مانده و در آن شهر جادوان بسیار بوده اند و بعد از ضحاک ملوک کنعان آن را دارالملک داشته اند...»(2). و باز گوید: «گنگ دز بمشرق از اقلیم دویم ضحاک علوان ساخت...»(3). و چنانکه در شرح حال ضحاک بن علوان گفته آمد به گفتهء ابن البلخی در فارسنامه این مرد همان ضحاک بیوراسب است.
(1) - ن ل: ابن علوان.
(2) - نزهة القلوب چ اروپا ص 37.
(3) - نزهة القلوب ص 247.
ضحاک.
[ضَحْ حا] (اِخ) کسی که بیوت سبعه را که بنام کواکب هفتگانه بنا شده بود بعلماء سبعه که ازجملهء آنان تینگلوش (تنگلوش) بابلی است بازداد. (تاریخ الحکماء قفطی ص 104). و شهرزوری او را ضحاک بن قی یاد کرده است. (ترجمهء نزهة الارواح ص50). ظاهراً مراد همان ضحاک معروف است.
ضحاکة.
[ضَحْ حا کَ] (اِخ) نام آبی است ازآنِ بنی سُبَیع. (منتهی الارب).
ضحال.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضَحْل. (منتهی الارب).
ضحایا.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضحیة. (منتهی الارب).
ضحضاح.
[ضَ] (ع ص، اِ) پایاب. (منتهی الارب). || آب قلیل که غرق نکند. آبی که قعر وی نزدیک باشد و آب تا شتالنگ. (دهار). آبی اندک که تا کعبین و نیمهء ساق بیاید. (منتخب اللغات). آب اندک در جوی و جز آن. (مهذب الاسماء). آب اندک یا آبی که تا شتالنگ رسد یا نصف ساق، یا آبی که در آن غرق نشود. || آب بسیار (به لغت هذیل). (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ / ضُ ضُ] (ع مص)روش سراب. ضحضحة. (منتهی الارب).
ضحضح.
[ضَ ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) روش آب یا سراب. ضَحْضَح. ضُحْضُح. (منتهی الارب).
ضحضحة.
[ضَ ضَ حَ] (ع مص) جنبیدن سراب و درخشیدن آن. || روان شدن آب. || هویدا و آشکار گردیدن کار. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضَ] (ع اِ) برف. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ثلج. (فهرست مخزن الادویه). || کفک شیر. (منتهی الارب). || مسکه. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). || انگبین. (منتهی الارب). شهد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عسل. (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه). || شگفت. || دندان سپید. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || میانهء راه (منتهی الارب). میان راه. (منتخب اللغات). || شکوفه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). شکوفهء از غلاف برآمده. (منتهی الارب). کارد خرما (یعنی کاناز). (مهذب الاسماء). اسم شکوفهء طلع است هنگام انشقاق کُم آن یعنی کارد و کاناز آن. (فهرست مخزن الادویه).
ضحک.
[ضَ / ضِ / ضِ حِ / ضَ حِ] (ع مص) خندیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی) (منتخب اللغات). || راضی شدن. قبول کردن. (منتهی الارب). || ضَحِکَتِ الارنب؛ حیض آورد خرگوش. (منتهی الارب). حایض شدن زن. (منتخب اللغات). بحیض شدن زن. || ضحک الرّجل؛ بشگفت آمد مرد، و نیز بیمناک گردید. (منتهی الارب). ترسیدن. || درخشیدن برق از ابر. (منتخب اللغات). ضحک السحاب؛ درخشید ابر. (منتهی الارب). || آواز کردن بوزینه. (منتخب اللغات): ضحک القرد؛ بانگ کرد بوزینه. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَحوک. (منتهی الارب).
ضحک.
[ضِ] (ع اِ) خنده. خندهء به آواز. (غیاث). || بانگ کپی. (مهذب الاسماء). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضحک بکسر ضاد و بفتح آن نیز آمده و بسکون حاء مهمله و بکسر ضاد و حاء نیز استعمال شده و چنانچه در منتخب اللغات ذکر کرده عبارتست از کیفیتی راسخه که حاصل می شود از جنبش روح بسوی خارج ناگهانی براثر خوشی و سرور که آدمی را عارض می شود و بالنتیجه می خندد، کذا فی الجرجانی. و در کلیات ابوالبقاء گوید: قهقهه خندیدنیست که در حال خنده دندانهای نواجذ ظاهر گردیده و آواز خنده هم شنیده شود، و ضحک خندیدن بدون آواز است و تبسم لبخند و آهسته تر از ضحک است، پس قهقهه و ضحک و تبسم از حیث طبقه بندی مانند نوم و نعاس و سِنة باشد. برخی گفته اند گشاده روئی اگر بحدی رسید که درنتیجهء سرور دندانهای آدمی آشکار گردید و آوازی از دهان بیرون نیامد آن را تبسم نامند و اگر آواز خنده بحدی بود که از مسافتی هم شنیده می شد آن را قهقهه خوانند و اگر مانند هیچیک از این دو نبود آن را ضحک گویند - انتهی. و نیز گفته اند ضحک و قهقهه مترادف باشند و قهقهه آن است که بانگ قاه قاه از دهان شنیده شود. ولی اکثر بر آنند که ضحک آن است که ضاحک فقط آواز خود بشنود ولی قهقهه آن است که آواز خنده بگوش غیر نیز برسد ولی تبسم لبخند و خندهء بی آواز را گویند. کذا یستفاد من جامع الرموز و البیرجندی. و ضاحک اسم فاعل از ضحک است بمعنی خنده کننده و ضاحکة یکی از چهار دندان که از پس نیش بود و ضواحک جمع ضاحکة، و وی را ضاحکة از آن جهة گویند که در گاه خنده پیدا شود. کذا فی بحر الجواهر. || نزد اهل رمل اسم شکلی است که آن را لحیان نیز گویند بدین صورت ی .
ضحکة.
[ضَ کَ] (ع اِ) یک بار خنده. (منتهی الارب) :
مرا تو گوئی می خوردن است اصل فساد
به جان تو که همی آیدم ز تو ضحکه.
منوچهری.
من اهل مزاح و ضحکه و زیجم
مرد سفر و عصا و انبانم.مسعودسعد.
ضحکة.
[ضُ کَ] (ع اِ) آنکه بر وی خندند. (منتهی الارب). آنکه بر او خندند. (مهذب الاسماء). آنکه مردم بر وی خندند. (غیاث). مسخره :
روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضُحکه باشد نیل بر روی حبش.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضُحکة بر وزن صُفرة، کسی که رفتار و گفتار و حرکات و سکنات او مردم را بخنده آورد، و ضَحکة بر وزن همزه، کسی که بر مردم بخندد. کذا فی الجرجانی.
ضحکة.
[ضُ حَ کَ] (ع ص) بسیارخند. (منتهی الارب). بر مردم خندنده. بسیار خندنده. آنکه بر مردمان خندد. (مهذب الاسماء).
ضحکة.
[ضُ حُکْ کَ] (ع ص) بسیارخند. (منتهی الارب).
ضحکی.
[ضِ] (اِخ) رجوع به مصطفی بن میرزه شود. (الاعلام زرکلی ص 440).
ضحل.
[ضَ] (ع مص) فرورفتن آب: ضَحَل الماء؛ فرورفت آب. || تُنُک گردیدن. || کمیاب شدن. (منتهی الارب): ضَحَلَتِ الغُدرُ؛ کم شد آب آبگیرها. (منتهی الارب).
ضحل.
[ضَ] (ع ص، اِ) آب اندک بی عمق. (منتهی الارب). آب اندک. (منتخب اللغات). ج، اَضحال، ضُحول، ضِحال.
ضحن.
[ضَ] (اِخ) شهری است در دیار سلیم بنزدیکی وادی بیضان، و آن را به صاد مهملة نیز گفته اند. (معجم البلدان).
ضحن.
[ضَ حَ] (اِخ) شهری است. مجدالدین می گوید که از ابن سیده است و ابن سیده بیت ابن مقبل را که جوهری در «ض ج ن» آورده، شاهد آورده است، پس یکی از این دو تصحیف باشد. (منتهی الارب).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع اِ) نیم چاشت. (منتهی الارب). چاشتگاه. هنگام چاشت. (منتخب اللغات).
ضحو.
[ضَحْوْ] (ع مص) ضُحوّ. ضُحیّ. بیرون آمدن در آفتاب. و منه الحدیث: رای محرماً قد استظل فقال اضح؛ یعنی بیرون شو در آفتاب. || آشکار گردیدن راه. || مردن: ضحا ظل فلان؛ بمرد. || نماز چاشت کردن: ضحا الضحی؛ نماز چاشت بکرد. || رسیدن آفتاب کسی را. (منتهی الارب). || طعام چاشتگاه خوردن. (غیاث) (آنندراج).
ضحوک.
[ضَ] (ع ص، اِ) بسیارخند. ج، ضُحک. || راه فراخ و پیدا و روشن. (منتهی الارب). راه آشکار و فراخ. (منتخب اللغات). راه روشن. (مهذب الاسماء).
ضحوکة.
[ضَ کَ] تأنیث ضحوک. (غیاث) (آنندراج).
ضحوکة.
[ضُ کَ] (ع ص، اِ) آنچه مردم را به خنده آرد، و آنکه بر وی مردمان خندند. (غیاث) (آنندراج)(1).
(1) - در کتب دسترس ما یافته نشد.
ضحول.
[ضُ] (ع ص، اِ) جِ ضَحل. (منتهی الارب).
ضحوة.
[ضَحْ وَ] (ع اِ) ضَحو. نیم چاشت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). چاشتگاه. (زمخشری). چاشتگاه یعنی پس آفتاب برآمدن.
ضحی.
[ضُ حا] (اِخ) سورهء نودوسومین از قرآن، مکّیه، و آن یازده آیت است، پس از «لیل» و پیش از «أ لم نشرح».
ضحی.
[ضُ حا] (ع اِ) چاشتگاه (و یذکر). (منتهی الارب) (بحرالجواهر) (مهذب الاسماء). نیم چاشت، مقابل ظهر که چاشت است. چاشتگاه، یعنی پس آفتاب برآمدن، و گویند بعد چاشتگاه. (دستور اللغة ادیب نطنزی). ارتفاع نهار. چاشت :
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
همیشه تا ندرخشد سُها چو بدر ظلم.فرخی.
آنچنان روئی که چون شمس ضحاست
آنچنان رخ را خراشیدن خطاست.مولوی.
مدتی بسیار میکرد این دعا
روز تا شب، شب همه شب تا ضحی.
مولوی.
|| آفتاب. (منتهی الارب) :
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده.مولوی.
-صلوةُ ضحی؛ نماز چاشت. (مهذب الاسماء). نماز چاشتگاه. (السامی فی الاسامی). نماز چاشت، و منه حدیث عمر: «اضحوا بصلوة الضحی»؛ ای صلوها لوقتها و لاتؤخروها الی ارتفاع الضحی.
|| و قولهم ما لکلامه ضُحی؛ نیست کلام او را بیانی. || و الشمس و ضحیها(1)؛ ای ضوئها اذا اشرق. (منتهی الارب). و نیز رجوع به آفتاب پهن شود.
(1) - قرآن 91/1.
ضحی.
[ضِ حا] (ع مص) خوی گرفتن. (زوزنی). خوی کردن و عرق آوردن. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضَ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحو. ضُحیّ. رسیدن آفتاب کسی را. (منتهی الارب).
ضحی.
[ضُ حی ی] (ع مص) ضَحو. ضُحُوّ. ضَحیّ. رسیدن آفتاب کسی را. || بیرون آمدن در آفتاب. (منتهی الارب). به آفتاب شدن. (زوزنی). به آفتاب آمدن.
ضحی.
[ضَ حی ی] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب).
ضحیا.
[ضُ حَیْ یا] (ع اِ مصغر) مصغّر ضحی. (منتهی الارب).
ضحیاء.
[ضَحْ] (ع ص، اِ) نام اسپی است، یا اسب اشهب. (منتهی الارب). مادیان سپید. (منتخب اللغات). || لیلة ضَحْیاء؛ شب روشن بی ابر. (منتهی الارب). شبی روشن. (مهذب الاسماء). || زنی که موی بر نهفت ندارد.
ضحیاء .
[ضَحْ] (اِخ) نام اسب عمر بن عامر. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) قلعتی است که احیحة بن الجلاح در زمین قبابة برآورده است. (معجم البلدان).
ضحیان.
[ضَحْ] (ع ص) رجلٌ ضحیان؛ مردی که در وقت چاشت خورد. || یومٌ ضحیان؛ روز روشن. || سراجٌ ضحیان؛ چراغ منیر. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) موضعی است میان نجران و تثلیث به راه یمن در کوتاه ترین راه میان حضرموت به مکّه. (معجم البلدان). موضعی است در راه حضرموت بطرف مکه. (منتهی الارب).
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) ابرق ضحیان؛ موضعی است به دیار عرب.
ضحیان.
[ضَحْ] (اِخ) عامربن النمربن سعد. رئیس ربیعه پیش از بنی شیبان، و او را بدان جهت ضحیان گفته اند که چاشتگاه برای قضاء جلوس کردی. (عقد الفرید ج 3 ص 307).
ضحیانة.
[ضَحْ نَ] (ع ص) تأنیث ضحیان. || قُلةٌ ضحیانة؛ سر کوه ظاهر برای آفتاب. (منتهی الارب).
ضحیاة.
[ضَحْ] (ع ص) یومُ ضحیاة؛ روز روشن. (منتهی الارب).
ضحیم.
(1) [ضَ] (ع ص) کسی که کجی در دهان و یا بگردن و یا در زنخدان او باشد. (غیاث) (آنندراج).
(1) - در منتهی الارب «ضجم» (با جیم معجمه) به این معنی آمده و تصور می رود «ضحیم» (به حاء مهمله) همان کلمهء ضجم باشد که بغلط ضبط کرده اند.
ضحیة.
[ضَ حی یَ] (ع اِ) گوسپند قربانی. ج، ضحایا. (منتهی الارب). آنچه قربان کنند هر جا که باشد. (مهذب الاسماء). || نیم چاشت. (منتهی الارب).
ضخ.
[ضَخ خ] (ع اِ) اشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِمص) امتداد بول. || پاشیدگی آب. (منتهی الارب). || (مص) چکیدن آب. (منتخب اللغات). || شاشیدن. (منتهی الارب). دیر شاشیدن. (منتخب اللغات).
ضخام.
[ضُ] (ع ص) کلان و فربه هرچه باشد. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء). بزرگ جثه. زَفت. قوی. بزرگ از هر چیزی. (منتخب اللغات)(1).
(1) - در منتخب اللغات به فتح اول ضبط شده است.
ضخام.
[ضِ] (ع ص) جِ ضَخم. (منتهی الارب).
ضخامت.
[ضَ مَ] (ع اِمص) هنگفتی. تناوری. غلظت. غِلّت (لهجهء محلی قزوین). کلفتی. ستبری : روباه ضخامت جثه بدید... (کلیله و دمنه). ستبرا. || (مص) کلان و فربه گردیدن. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (مجمل اللغة) (دهار). فخامة. بزرگ تن شدن. (غیاث) (آنندراج).
ضخز.
[ضَ] (ع مص) برکندن چشم کسی را. (منتهی الارب). بحض.
ضخم.
[ضَ / ضَ خَ] (ع ص) هنگفت. ستبر. تناور. (مجمل اللغة) (دهار). سطبر و کلان از هر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بزرگ هیکل پرگوشت. (منتهی الارب). دفزک بزرگ. (مهذب الاسماء). کلفت. زفت. ضخمة. ضخیم. ج، ضخام : گنگ امردی بود ضَخم و زفت. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
لنگ ولیکن نه سست، زرد ولیکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش، ضخم و نباشد گران.
مسعودسعد.
روباه... گفت ندانستم که هر کجا جثه ضخم تر و آواز هایلتر، منفعت آن کمتر. (کلیله و دمنه).
جسم ضخمی داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام دُرد.مولوی.
|| ضخم اندام. هلغَف. آکنده گوشت. || راه گشاده و روشن. || آب بسیار. (منتهی الارب). || گران. ثقیل. سنگین (در آب). || ضخم الفخذین؛ ستبرران.
ضخم.
[ضَ] (اِخ) بنوعبدبن ضخم؛ قومی از عرب عاربه که اکنون منقرض شده اند. (منتهی الارب).
ضخم.
[ضِ خَ] (ع مص) کلان و فربه گردیدن. ضَخامة. (منتهی الارب). تناور شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). سطبر شدن. (منتخب اللغات).
ضخمات.
[ضَ] (ع ص) جِ ضَخمة. (منتهی الارب). رجوع به ضخمة شود.
ضخمة.
[ضَ مَ] (ع ص) تأنیث ضخم. ضخیم. سطبر هنگفت. ج، ضخمات (به تسکین خاء، زیرا که صفت است، و تحریک در اسم است و بس). (منتهی الارب).
ضخمة.
[ضِ خَمْ مَ] (ع ص) (ص) زن پهن تن خوش نما و نرم و نازک اندام. (منتهی الارب).
ضخومة.
[ضُ مَ] (ع مص) تناور شدن. (تاج المصادر) (دهار).
ضخیم.
[ضَ] (ع ص) ضَخم. ضخمة. تناور. ستبر. بزرگ جثه. هنگفت. ج، ضِخام.
ضد.
[ضِدد / ضِ] (از ع، ص، اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضد بکسر ضاد در لغت ناهمتا و نزد علماء علم کلام و فقهاء بمعنی مقابل باشد و نزد حکماء قسمی از مقابل است. و لغات اضداد بیانش ضمن بیان معنی لفظ لغت خواهد آمد، ان شاءالله تعالی - انتهی. در اصطلاح لغویین کلمه ای که دو معنی دهد متضاد با یکدیگر، چون فرازکردن که بمعنی بستن و باز کردن است و جعد که بمعنی کریم و بخیل است و چون قُرْء که بمعنی حیض و طُهر است و ظن که بمعنی گمان و یقین است و خفیه که بمعنی نهان و آشکار است و بیع که بمعنی خریدن و فروختن است و نبل که چیز خرد و بزرگ است و شِف، بمعنی سود و زیان و ذفر، بوی خوش و ناخوش و ودیعه، امانت که بکسی دهی یا ستانی و جَون، بمعنی سیاه و سفید. || آنکه نسبتش با دیگری چنان باشد که با او تواند نبودن و هر دو با هم نتوانند بودن، چنانکه نسبت سیاهی بسفیدی چه سیاهی با سفیدی توانند نبودن چنانکه سرخی با...، و جز آن. || امر وجودی که با امر وجودی دیگر قابل اجتماع نباشد. ناهمتا. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء) (زوزنی). نامانند. (زمخشری). صُتة. (منتهی الارب). خلاف چیزی. وارو. مخالف. (منتخب اللغات) :
کردار تو ضد همه کردار زمانه
از دل بزداید لَطَفت بار زمانه.منوچهری.
نیت و درون خود را آلودهء بضدّ این گفته نگردانم. (تاریخ بیهقی ص316).
اگر بضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندْش زیر و زبر تخت و افسر، آتش و آب.
مسعودسعد.
می دانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص274).
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضدّ را از ضد توان دید ای فتی.مولوی.
چون شدی در ضد ببینی ضد آن
ضدّ را از ضد شناسند ای جوان.مولوی.
چون نمی ماند همی ماند نهان
هر ضدی را تو بضدّ آن بدان.مولوی.
چون نباشد شمس ضدّ زمهریر.مولوی.
می گریزد ضدّها از ضدّها
شب گریزد چون برافروزد ضیا.مولوی.
آن نفاق از ضدّ آید ضدّ را
چون نباشد ضدّ نَبْوَد جز بقا.مولوی.
گر نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ.
مولوی.
پس بضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور.مولوی.
زآنکه ضد را ضد کند پیدا یقین
زآنکه با سرکه پدید است انگبین.مولوی.
- ضدّسمّ؛ پادزهر، پازهر.
- ضدّعفونی کردن؛ زدودن عفونت چیزی.
|| همتا. (منتهی الارب). و خود ضد از لغات اضداد است. مانند. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). مثل ج. اَضداد. و گاه خود بمعنی جمع آید، قال الله تعالی : و یکونون علیهم ضِدّاً. (قرآن 19/82). و یقال: لا ضدّ له و لا ندّ له و لا ضدید له. (منتهی الارب). || عدو. دشمن. خصم. قوله تعالی: و یکونون علیهم ضدّاً؛ ای اعداء یوم القیامة و کانوا فی الدنیا اولیائهم. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ اسدی، نسخهء خطی نخجوانی).
ضد.
[ضِدد] (اِخ) بنوضد؛ قبیله ای است از عاد. (منتهی الارب).
ضد.
[ضَدد] (ع مص) غالب آمدن بر کسی. (منتهی الارب). غالب شدن در خصومت بر کسی. || بازگردانیدن چیزی را از کسی. (منتخب اللغات). برگردانیدن چیزی را از کسی و بازداشتن بلطف و نرمی. (منتهی الارب). || پر کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). پر کردن مشک و جز آن. (منتخب اللغات). پر کردن مشک را. (منتهی الارب).
ضدا.
[ضَ] (اِخ) کوهی است در شقّ یمامه. (معجم البلدان).
ضدء .
[ضَ دَءْ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضداد.
[ضَ] (اِخ) نخلستانی است بنی یشکر را به یمامه. (معجم البلدان).
ضداة.
[ضُ] (ع ص) جِ ضادی. (منتهی الارب).
ضدن.
[ضَ] (ع مص) اصلاح کردن و آسان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب).
ضدنی.
[ضَ نا] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضدوان.
[ضَ دَ] (اِخ) کوهی است. ابن مقبل گوید :
فصبّحْنَ من ماء الوحیدین نقرة
بمیزان رعم اذ بدا ضدوان.
ابن المعلی از خالد آرد که... صدوان (به صاد مهمله) دو کوهند. (معجم البلدان). ضَدَوان دو کوهست، ضَدَیان بالیاء مثله. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب).
ضدی.
[ضَ دا] (ع اِ) خشم، یقال: انه لذوضدی؛ یعنی صاحب غضب است. (منتهی الارب).
ضدیان.
[ضَ دَ] (اِخ) دو کوهند. ضدَوان. (منتهی الارب).
ضدیت.
[ضِدْ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) مخالفت. عداوت.
ضدید.
[ضَ] (ع ص، اِ) همتا. (منتهی الارب). مانند. (منتخب اللغات). ندّ. || ناهمتا. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مخالف. (منتخب اللغات). از لغات اضداد است.
ضذج.
[ضَ] (ع اِ)(1) به ذال معجمه، یربوز است که بقلهء یمانیه باشد. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Blette.
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مضرّت. || سختی. (مهذب الاسماء). بدحالی. ضَرّاء. || زیان. (مهذب الاسماء). خلاف نفع. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ضرر :
ضرّ منافقانی، نفع موافقانی
این را همی بپائی وآن را همی نپائی.فرخی.
همه پالوده نقره را مانند
نقرهء ضرّ و نفع پالایند.مسعودسعد.
ورنه بگذار زآنکه می گذرد
خیر چون شرّ و منفعت چون ضر.سنائی.
حیوانی که در او نفع و ضر... باشد چگونه بی انتفاع شاید گذاشت. (کلیله و دمنه). ابوعلی آن رخنه برگرفت و از غوادی شر و غوایل ضر و نفع فارغ شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 265).
پس سلیمان با حکیمان زآن گیا
شرح کردی نفع و ضرّش ای کیا.مولوی.
وآنچه نپسندی بخود از نفع و ضر
بر کسی مپسند هم ای بی هنر.مولوی.
|| رجلٌ ضرّ اضرار؛ مرد نیک دانا و نهایت رسا و زیرک و آزموده. (منتهی الارب).
ضر.
[ضَرر / ضُرر] (ع مص) گزند رسانیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گزند کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). || زن خواستن بر زن پیشین. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). صاحب منتهی الارب گوید: ضرّ بفتح اول مصدر و بضم اول اسم مصدر ممکن است باشد.
ضر.
[ضُرر] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضر.
[ضُ رر] (ع اِ) گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سختی. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). بدحالی. || لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || نقصان. (منتخب اللغات). و نیز رجوع به ضَرّ شود. || جمع میان دو زن. رجوع به ضِرّ شود. (منتهی الارب).
ضر.
[ضِرر / ضُرر] (ع اِمص) جمع میان دو زن. اسم است مضارة را، یقال: تزوّج علی ضِرٍّ و ضُرٍّ؛ ای مضارة ای جمع بین امرأتین او ثلاث. (منتهی الارب).
ضرء .
[ضَرْءْ] (ع مص) پوشیده شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع ص، اِ) درختان انبوه در وادی که در آن پنهان توان شدن. یقال: هو یمشی الضراء؛ اذا مشی مستخفیاً فیما یواری من الشجر. || زمین نشیب با اندک درخت که جای میگیرد در آن ددان. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَ] (ع مص) نهان شدن. (منتهی الارب).
ضراء .
[ضَرْ را] (ع اِ) ضرّ. گزند. || سختی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). بدحالی. (منتهی الارب). مقابل سرّاء. درشتی. درویشی. (دهار). بأساء. بدبختی. تنگی. دشخواری : الذین ینفقون فی السرّاء و الضراء(1)؛ آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). فسبحان من لایحمد سواء علی السَرّاء و الضرّاء. (تاریخ بیهقی ص 299). اختصه بالطرایق الرضیة التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر الله تعالی و قضائه و الرضا بباسائه و ضرائه. (تاریخ بیهقی ص 299).
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگدستی خسته و ریش
چو در سرّا و ضرّا کارت اینست
ندانم کی بحق پردازی از خویش.
سعدی (گلستان).
|| رنجوری. || نقصان در مال و جان (بأساء و ضراء... مؤنثان لا مذکر لهما. قال الفراء: لو جمعا علی اَبوس و اَضرّ کما یجمع النعماء بمعنی النعمة علی اَنعم لجاز). (منتهی الارب). ج، اَضُرّ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || برجاماندگی. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 3/134.
ضرائب.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضَریبة. (منتهی الارب). جزیه ها :
از کلک تو شمشیر زده لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد باج و ضرائب.سوزنی.
ضرائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضرّة، هَوو. هَبو. هم شوی. (منتهی الارب).
ضرائک.
[ضَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). رجوع به ضریک شود.
ضراءة.
[ضَ ءَ] (ع مص) آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب).
ضراب.
[ضِ] (ع مص) برجهیدن گشن بر ماده. (منتهی الارب). || گشنی کردن شتر. (تاج المصادر). مست شدن اشتر تیزشهوت. (تاج المصادر). گشنی شتر. (زوزنی). || مضاربة. با کسی شمشیر زدن :
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی.منوچهری.
یکی نسوزد جز جان دیو روز نبرد
یکی نبارد جز گرد مرگ روز ضراب.
مسعودسعد.
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب.
خاقانی.
در علمش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهء صد نیزه خون گاه طعان و ضراب.
خاقانی.
ارباب آن حراب و ضراب راه گریز و پرهیز گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص355).
ضراب.
[ضَرْ را] (ع ص) رودزن. (مهذب الاسماء) (دهار). || واشی. ساعی. || درم زن. (مهذب الاسماء) (دهار). سکّه زن :
ضَرّاب وار شاخ گل زرد هر شبی
دینارهای گرد مجدد کند همی.منوچهری.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عزّ نامش بر روی سکهء ضرّاب.
مسعودسعد.
بنهم ازبرای نام ترا
دیدگان زیر سکهء ضرّاب.مسعودسعد.
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهء ضرّاب.خاقانی.
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرّابان شعر از من پذیرد کیمیا.
خاقانی.
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب.خاقانی.
ضراب.
[ضَرْ را] (اِخ) ابوعبید معروف به ضراب. از متقدمین ادباء است. (محاسن اصفهان مافروخی ص33).
ضرابخانه.
[ضَرْ را نَ / نِ] (اِ مرکب)درم سرا. سرای درم. دارالضرب. میخکده. دارالسکه. جائی که در آن زر و سیم سکه زنند.
ضرابیة.
[ضُ یَ] (اِخ) شهرستانیست بمصر از حوف. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضِ] (اِخ) موضعی است، و در اخبار نام آن آمده است. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضِ] (ع مص) لگد زدن. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضَ حِ] (ع اِ فعل) اَضرح. دور کن و بینداز. (منتهی الارب).
ضراح.
[ضُ] (اِخ) خانه ای است در آسمان چهارم. (دهار) (مهذب الاسماء). بیت المعمور که قبلهء ملائکه است در آسمان چهارم. (منتخب اللغات). نام بیت المعمور که خانه ای است ساخته در آسمان چهارم مقابل خانهء کعبه. (منتهی الارب). خانه ای است در آسمان مقابل کعبه و آن بیت المعمور است، و ضریح لغتی است در آن... و گویند آن همان کعبه است که خداوند بهنگام طوفان به آسمان برد و بسبب دوری از زمین ضراح نامیده شد. (معجم البلدان).
ضراح.
[ضَرْ را] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) مسجد ضرار؛ مسجدی بود که منافقان ساخته بودند و حق تعالی به هدم آن فرمان داد چنانکه در قرآن واقع است. (منتخب اللغات).
ضرار.
[ضِ] (ع مص) مُضارّة. گزند رسانیدن یکدیگر را. || جزای ضرر. و قوله تعالی: اتخذوا مسجداً ضراراً(1)؛ ای مضارة لاهل مسجد قبا. (منتهی الارب). || لا ضرر و لا ضرار؛ قاعدهء فقهی است و مأخوذ از حدیث نبوی «لا ضرر و لا ضرارَ فی الاسلام».
(1) - قرآن 9/107.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن احمدبن ضرار الضّبی، مکنی به ابوالحسن. جده ضرار بنی بعض جامع الیهودیة الموضع الذی یعرف بضرارآباذ. حدثنا سلیمان بن احمد ثنا ضراربن احمدبن ضرار الاصبهانی ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا حجاج بن محمد عن ابن جریح اخبرنی زیادبن سعد انّ قزعة مولی عبدالقیس اخبره انه سمع عکرمة مولی ابن عباس یقول قال ابن عباس صلیت الی جنب النبی (ص) و عائشة خلفنا تصلی معنا و انا الی جنب النبی (ص). حدثنا ابومحمدبن حیان ثنا ابوالحسن ضراربن احمدبن ضرار الضبی من حفظه ثنا احمدبن یونس الضبی ثنا عبدالله بن بکر السهمی عن حمید عن انس بن مالک قال قال رسول الله (ص) دخلتُ الجنة فاذا انا بقصر من ذهب فقلت لمن هذا القصر؟ فقیل لرجل من قریش، فظننتُ انّی انا هو فقال لعمربن الخطاب هذا او نحوه. (ذکر اخبار اصفهان ج1 ص351).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الحسین. صاحب عیون الاخبار گوید: قیل لضراربن الحسین: ما السرور؟ قال: لواء منشور و جلوس علی السریر و السلام علیک ایها الامیر. (عیون الاخبار ج 1 ص 258).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الخطاب بن مرداس بن کبیربن عمرو آکل السقب بن حبیب بن عمروبن شیبان بن محارب بن فهربن مالک الفهری. مردی شجاع و شاعر و سوار و از قائدین عرب و صحابی بود. وی روز غزو اُحد و خندق با مسلمین جنگهای سخت کرد و در فتح مکه اسلام آورد، و در فتح شام نیز وی را حکایاتی است. گویند در قریش اشعر از وی کس نبود و درفش کاویانی را در جنگ قادسیه وی بدست کرد و آن را به سی هزار درم بفروخت. فتح ماسبذان و شیروان نیز او کرد و در وقعهء اجنادین کشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص125، 164، 165) (امتاع الاسماع ص96، 152، 231، 232).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن الشماخ، ملقب به مزرد(1). و صاحب تاج العروس در مادهء زَرَد، المزرد (کمحدث) ابن ضرار آورده است. لقب اخی الشماخ الشاعر.
(1) - التاج ص 190.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن القعقاع بن معبدبن زرارة. از سواران عرب که در وقعهء وقیط بکر و تمیم اسیر گرفته شد. وی صحابی است. (عقدالفرید ج6 ص46). صاحب عیون الاخبار گوید: حدثنی سهل بن محمد عن الاصمعی قال اخبرنی شیخ مِنْ مَشْیَختنا، و ربما قال: هارون الاعور، ان قتیبة بن مسلم قال ارسلنی ابی الی ضراربن القعقاع بن معبدبن زرارة فقال: قل له قد کان فی قومک دماء و جراح، و قد احبوا ان تحضر المسجد فیمن یحضر، قال: فاتیته فابلغته فقال یا جاریة: غدّینی، فجاءت بارغفة خُشنٍ فثردتهن فی مریس(1) ثم برقتهن(2) فاکل قال قتیبة، فجعل شانه یصغر فی عینی و نفسی ثم مسح یده و قال: الحمدلله حنطة الاهواز و تمر الفرات و زیت الشّام ثم اخذ نعلیه و ارتدی. ثم انطلق معی و اتی المسجد الجامع فصلی رکعتین ثم احتبی فمارأته حلقة الا تفوضت الیه فاجتمع الطالبون و المطلوبون فاکثروا الکلام، فقال: الی ماذا صار امرهم؟ قال: الی کذا و کذا من ابل، قال: هی علی، ثم قام. (عیون الاخبار ج 1 ص 332 و 333).
(1) - فی هامش النسخة الفتوغرافیة: «المریس تمر و زیت» و فی القامورس انه التمر الممروس باللبن.
(2) - برق الطعام بزیت او سمن: جعل فیه منه قلی. (قاموس).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن صرد، مکنی به ابونعیم. محدث است. مأمون او را به معلمی یکی از اولاد خود خواند و وی امتناع ورزید. او راست: کتاب الوقف و الابتداء. (ابن الندیم).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عبدالمطلب. عم پیغمبر اکرم که با عبدالله و ابوطالب از یک مادر (فاطمه دختر عمرو المخزومیة) بود. رجوع به عقدالفرید ج3 ص263 و ج5 ص7 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن عمرو الضبی، مکنی به ابوعمرو. رئیس فرقهء ضراریه از مجبره. بشربن المعتمر را کتابی است در رد وی. صاحب عقدالفرید در فصل کبرة السن گوید: عاش ضراربن عمرو حتی ولد له ثلاثة عشر ذکراً فقال: من سره بنوه ساءته نفسه(1). و صاحب عیون الاخبار هم گوید: قال ضراربن عمرو الضبی، و قد رُئی له ثلاثة عشر ذکراً قد بلغوا: من سره بنوه ساءته نفسه(2). و نیز صاحب عقدالفرید ذیل عنوان «النفس الملکیة» آرد: قیل لضراربن عمرو: ما السرور؟ قال: اقامة الحجة و ادحاضُ الشبهة.(3)و نیز گوید: قالوا: کانت فی ابی عمرو ضراربن عمرو ثلاثة من المحال: کان کوفیاً معتزلاً و کان من بنی عبدالله بن غطفان و یری رای الشعوبیة و محال ان یکون عربی شعوبیاً و مات و هو ابن سبعین سنة(4). (عقدالفرید ج8 ص147 و 148). صاحب عیون الاخبار گوید(5): قال ضراربن عمرو لابنته حین زوجها: امسکی علیک الفضلین: فضل الغلمة و فضل الکلام.
(1) - عقدالفرید ج 2 ص 360.
(2) - عیون الاخبار ج 2 ص 320.
(3) - عقدالفرید ج 7 ص 247.
(4) - کذا بالاصل. و لانعرف وجه الاحالة فی الثالثة او لعل فی الخبر نقصاً.
(5) - ج 1 ص 330.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن فضالة بن کلدة. شاعری است.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مالک (الازْور) بن اوس بن خزیمة الاسدی. از اَبطال عرب در جاهلیت و اسلام، صحابی و شاعری شریف، و هم اوست که مالک بن نویرة را که بعد از رحلت حضرت رسول به ردّت متهم شده بود به امر خالدبن ولید بکشت. وی در حرب یمامه قتالی سخت کرد تا آنجا که هر دو ساق وی قطع کردند و ناگزیر بزانو درآمد و جنگ می کرد و هم در آن حال پایمال و لگدکوب سُم ستوران گشت و پس از چند روز به یمامه یا جای دیگر گذشته شد. (الاعلام زرکلی ج2 ص440) (حبیب السیر ج1 ص155) (المعرّب جوالیقی ص356).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مرة الشیبانی، مکنی به ابوسنان. تابعی است. شهاب بن عباد گوید که اصحاب ما گفته اند بکاؤن کوفه چهار تن اند: ضراربن مرة و عبدالملک بن ابجر و محمد بن سوقة و مطرف بن طریف. و ضرار پانزده سال پیش از مرگ گوری در خانهء خویش بکند و پیوسته بدانجا رفتی و ختم قرآن کردی. محاربی گوید: ضراربن مرة و محمد بن سوقه، چون روز آدینه فرازمی آمد گرد می آمدند و می گریستند. عبدالله بن الاجلح گوید که ضراربن مرة ما را گفتی: «لاتجیئون جماعة و لکن لیجی ء الرجل وحده فانکم اذا اجتمعتم تحدثتم و اذا کان الرجل وحده لم یخل من ان یدرس جزاه او یذکر ربه». ابوسنان گفت: قال ابلیس اذا استمکنت من ابن آدم ثلاثاً اصبت منه حاجتی، اذا نسی ذنوبه و استکثر عمله و اعجب برأیه. مصنف گوید ضرار از سعیدبن جبیر و دیگران اسناد کردی. (صفة الصفوة ج3 ص64 و 65).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) ابن مقرن. صحابی است. (منتهی الارب).
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الرومیة. نام مادر معتضد خلیفهء عباسی است. رجوع به عقد الفرید ج 5 ص 406 و مجمل التواریخ ص 370 شود.
ضرار.
[ضِ] (اِخ) الضبی، زیدالفوارس. پسر او حصین در یوم دارة مأسل به دست عتبة بن شتیر کشته شد و او با قوم خود به خونخواهی پسر برخاست. رجوع به عقد الفرید ج6 ص43 و 44 شود.
ضرارة.
[ضَ رَ] (ع مص) نابینا شدن. (منتخب اللغات). نابینائی. (دهار). || کمی در اموال و ذوات. (منتهی الارب). || گزند رسانیدن. (غیاث) (آنندراج).
ضراریة.
[ضِ ری یَ] (اِخ) یکی از شش فرقهء مجبره منسوب به ضراربن عمرو حِفص الفرد و اتفاقهما فی التعطیل انهما قالا الباری تعالی عالمٌ قادرٌ علی معنی انه لیس بجاهل و لا عاجز و اثبت الله تعالی ماهیة لایعلمها الا هو و قالا ان هذه المقالة محکیة عن ابی حنیفة رحمه الله و جماعة من اصحابه و ارادا بذلک انه یعلم نفسه شهادة لا بدلیل و لا خبر و نحن نعلمه بدلیل و خبر و اثبتا حاسة سادسة للانسان یری بها الباری تعالی یوم الثواب فی الجنة و قالا افعال العباد مخلوقة للباری. رجوع به ص94 از کتاب اول ملل و نحل شهرستانی چ مصر در حاشیهء ملل و نحل ابن حزم شود.
ضراس.
[ضِ] (اِخ) دهی است محاذی یمن. (منتهی الارب). دهی است در کوههای یمن. (معجم البلدان).
ضراس.
[ضُ] (ع اِ) درد دندان. (مهذب الاسماء). || کندی دندان.
ضراسی.
[ضَ سا] (ع ص، اِ) جِ ضَریس. (منتهی الارب).
ضراط.
[ضُ] (ع اِ) تیز. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). آواز تیز. (منتهی الارب). ضِرطه. ضرط. ریحی که به آواز از اسفل شکم برآید. (غیاث) (آنندراج). بادی که به آواز از مردم جدا شود. باد بُنِ آدمی. (دهار) : و جایگاه وزارت به اصیل روغدی تفویض کرد، او در ابتدا نحّاسی بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی دهشت ضراط و حباق از او روان. (جهانگشای جوینی).
ضراط.
[ضُ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گوز زدن. باد رها کردن از شکم. (مهذب الاسماء).
ضراط.
[ضَرْ را] (ع ص) تیزدهنده. (منتهی الارب).
ضراطمی.
[ضُ طِ می ی] (ع ص، اِ) بالهء (؟) سطبر برآمده. (منتهی الارب). من الارکاب ای الفروج الضخم الجافی المکتنز المرتفع.
ضراعت.
[ضَ عَ] (ع مص) فروتنی نمودن. || خواری نمودن. (تاج المصادر). خوار و حقیر گردیدن. (منتهی الارب). بزاری خواستن. زاری کردن. خواری و زاری نمودن. زاریدن. || سست و ناتوان گردیدن. (منتهی الارب). ضعیف شدن. (زوزنی). || رام شدن. (منتهی الارب). استکانت. تضرع. عجز. (غیاث). ابتهال : حق طاعت و ضراعت او به تیسیر امل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص337). پیران و سالخوردگان بر سبیل ضراعت پیش خان آیند و دعا گویند. (جهانگشای جوینی).
آن امیران در شفاعت آمدند
وآن مریدان در ضراعت آمدند.مولوی.
ضراعة.
[ضُ عَ] (اِخ) قلعتی است به یمن. (معجم البلدان).
ضراغم.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضِرغام.
ضرافط.
[ضُ فِ] (ع ص) بزرگ جثهء فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرافة.
[ضُ فَ] (اِخ) جایگاهی است به نجد میان بصره و کوفه. (معجم البلدان). موضعی است نزدیک لعلع. (منتهی الارب).
ضراک.
[ضُ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. || (ص) درشت غلیظ. (منتخب اللغات). آنکه پی گلوی او درشت و سخت باشد. (منتهی الارب).
ضراکة.
[ضَ کَ] (ع مص) نابینا شدن. || درویش شدن. || بدحال شدن. || گول گردیدن. || بر جای ماندن. || درشت و سخت شدن پی و رگ حلق. (منتهی الارب). سخت اندام شدن. (زوزنی).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) هیزم ریزه. هیزم سست و نرم، یا آنکه خدرک نباشد او را. (منتهی الارب). هیزم. (مهذب الاسماء). هیزم افروخته. (منتهی الارب). هیزم ریزه که بدان آتش افروزند، و بفارسی فروزینه گویند. (منتخب اللغات). فروزینه. حصب. آتش افروزینه. (دهار). هیزم باریک و ریزه که بدان آتش افروزند. (غیاث) (آنندراج) : و تاج الدین زنگی والی بلخ که ضرام آن فتنه بود بمروالرّوذ تاخت. (جهانگشای جوینی). || زبانهء آتش. (دهار).
ضرام.
[ضِ] (ع اِ) درخت بطم. درخت کلنکور. (مهذب الاسماء).
ضرامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) ضِرام. رجوع به ضرام شود. || درخت حبة الخضراء که بفارسی بن گویند. (منتهی الارب).
ضراو.
[ضُ] (اِ) اسم نوعی از قنفذ کبیر است. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به ضرب شود.
ضراوت.
[ضَ وَ] (ع مص) ضَری. ضَراءة. آزمند و حریص گردیدن. (منتهی الارب). سخت حریص شدن. (زوزنی) : ضراوت سفها در افساد حال و اتلاف مال رعیت زیادت می گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 383). قوت و ضراوت ابوعبدالله طائی در مباشرت حرب و چیرگی او بر سفک دماء و فتک اولیای خویش بدید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 351). || حریص بودن بر صید. || در پی صید دونده شدن سگ. (منتهی الارب). در پی صید دویدن سگ. || خوگر شدن چیزی را، و منه قول عمر (رض): ایّاکم و هذه المحازر فان لها ضراوة کضراوة الخمر. (منتهی الارب). || خوف کردن. (زوزنی).
ضرایب.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضریبه. (منتهی الارب). رجوع به ضریبة شود.
ضرایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضرّة. (منتهی الارب). هم شویان.
ضرایک.
[ضَ یِ] (ع ص، اِ) ضرائک. جِ ضریک. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رَ / ضَ] (ع اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. عسل سفید غلیظ. (فهرست مخزن الادویه). انگبین سخت. انگبین سفید، و گویند ستبر. (مهذب الاسماء).
ضرب.
[ضَ رَ] (ع مص) هلاک شدن از سردی یا سردی زده شدن. (منتهی الارب). سرمازدگی. || پشک زده شدن زمین. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ رِ] (ع ص) بسیار زننده. (منتهی الارب).
ضرب.
[ضَ] (ع اِ) مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مثل. همتا. (منتهی الارب). || نوع. قسم. صنف. گونه. ج، ضُروب، اضراب. (مهذب الاسماء) : نهاد کوه بر دو ضرب است یکی کوه اصلی است... دیگر شاخهای کوه است. (حدود العالم). رود بر دو ضرب است یکی طبیعی و دیگر صناعی. (حدود العالم). || (ص) مرد رسا و تیزخاطر. (منتهی الارب). مردی که در کار بُرّا باشد. (منتخب اللغات). || سبک گوشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || چست و چالاک. (منتهی الارب). || باران سبک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || تنک از هر چیز. || (اِ) شهد سپید سطبر. (منتهی الارب). عسل سفید. (منتخب اللغات)(1). || (اصطلاح عروض) آخر از شعر. (منتهی الارب). آخر بیت شعر. (منتخب اللغات). جزو آخرینِ مصراع دوم در اصطلاح اهل عروض. (المعجم). آخر جزء من المصراع الثانی. (جرجانی). || گوشت پستان اشتر. (مهذب الاسماء). || نوعی تنبک. تنبک بزرگی که مطربان برای نگاه داشتن اصول بکار دارند. آلتی چون نقاره که بدان اصول نگاه دارند. طبلی اصول داران مطربان و ورزشکاران را. || تیر : سیصدوپنجاه ضرب توپ کوچک و کلان بیکبار شلیک نمود. (تاریخ گلستانه). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی حساب. تضعیف یکی از دو عدد به عدّهء آحاد عدد دیگر، تضعیف احد العددین بالعدد الاَخر. (جرجانی). چون ضرب سه در چهار که حاصل آن دوازده و مثل اینست که «چهار» سه بار، یا «سه» چهار بار تضعیف شده است. بُرجان. (خلیل بن احمد).(2)علامت ضرب «×» است. و گویند: ضرب به. ضرب در. ضرب اندر، چنانکه 2 ضرب در 2 مساوی 4 یا 2 ضرب به 2 مساوی 4 یا 2 ضرب اندر 2 مساوی 4. ابوریحان بیرونی در التفهیم گوید: ضرب چیست؟ عدد را چند بار دیگر کردن است و نمودهء او: پنج اندر هفت. خواهی پنج را هفت بار کن تا سی وپنج گردد و گر خواهی هفت را پنج بار کن تا نیز سی وپنج گردد زیراک معنی او آن است که پنج هفت بار و یا هفت پنج بار. (التفهیم ص41). || ضرب شیئها در یکدیگر، شیئی که به شیئی درزنی مال آید و شیئی که بعددی زنی کم مال آید و چون کم شیئی بعدد زنی کم شیئها گرد آید چندان عدد، و چون کم شیئی به کم شیئی زنی مال آید زیرا که کمی کمی را باطل تواند کردن. (التفهیم ص 51). || ضرب الخط فی الخط. رجوع به خط اندر خط زدن شود. (التفهیم ص 15). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح ضاد و سکون راء، نزد شعراء عرب و عجم جزء اخیر از مصراع دوم را گویند که به عجز نیز نامیده می شود و نزد پاره ای دیگر قافیه را نیز گویند، چنانچه در مطول و غیره ذکر گردیده. و نزد منطقیان عبارتست از اقتران صغری به کبری در قیاس حملی و آن را قرینه نیز نامند و بیان آن ضمن معنی لفظ قرینه بیاید ان شاء الله تعالی. و نزد محاسبان تحصیل عدد سومیست که نسبت آن به یکی از دو عدد دیگر مانند نسبت عدد دیگر به واحد باشد مثلاً حاصل ضرب پنج در چهار که بیست می باشد نسبت آن به پنج مانند نسبت چهار است به یک، پس همچنانکه بیست چهار برابر پنج است همچنان چهار هم چهاربرابر یک می باشد. و برخی ضرب را بدین نحو تعریف کرده اند که: عبارتست از تحصیل عدد سومی که نسبت یکی از دو عدد دیگر به آن عدد سوم مانند نسبت یک بعدد دیگر باشد و یکی از آن دو عدد را مضروب و عدد دیگر را مضروب فیه نامند و عدد سوم را حاصل ضرب دو عدد دیگر خوانند. و گاه حاصل ضرب را هم مضروب نامند چنانکه در اصطلاحات محاسبان مشاهده می شود. و نیز در تعریف ضرب گفته اند: عبارت است از جستجوی عدد سومی که اگر آن را بر یکی از دو عدد دیگر قسمت کنیم عدد دیگر به دست آید چه قسمت در اربعهء متناسبه مطابق مقررات فن از جمله لوازم است، چنانچه بیست را که بر پنج قسمت کنیم، حاصل چهار به دست آید و چون بیست را بر چهار قسمت کنیم خارج قسمت پنج حاصل آید و چون عدد یا مفرد است یا مرکب لهذا ضرب بر سه گونه باشد یا ضرب مفرد در مفرد و یا ضرب مفرد در مرکب، و یا ضرب مرکب در مرکب و نیز عدد یا صحیح است یا کسر و یا مختلط از صحیح و کسر است پس بدین اعتبار، منقسم می شود ضرب بر نُه قسم و چون عکس العمل در ضرب معتبر نیست، برای آنکه تأثیری در ضرب نخواهد داشت، بنابراین ضرب منحصر است در پنج قسم: اول ضرب صحیح در کسر، دوم ضرب صحیح در مختلط، سوم ضرب کسر در کسر، چهارم ضرب کسر در مختلط، پنجم ضرب مختلط در مختلط. و ضرب منحط آن است که یکی از دو جنس را در دیگری ضرب کنی و حاصل را به طریق تنزیل پایه بگیری، مثلاً حاصل ضرب درجه در دقیقه بدین طریق بثانیه رسد اما اگر به طریق منحط نباشد حاصل ضرب دقایق است. از اینرو عبدالعلی قوشچی در شرح زیج الغ بیکی گفته: ضرب منحط عبارت از آن است که حاصل ضرب را بر شصت قسمت کنند (؟) چنانکه قسمت منحط آن است که حاصل قسمت را در شصت ضرب کنند - انتهی. || و ضرب شکلی در شکلی نزد اهل رمل عبارتست از جمع جمیع مراتب متجانسهء هر دو شکل مضروب و مضروب فیه. و حاصل ضرب را نتیجه و لسان الامر گویند و شکل مضروب فیه را شریک نامند - انتهی. || سیخول که خارپشت تیرانداز باشد، یعنی خارهای خود را چون تیر اندازد. (برهان). شَیهم. تشی(3)، و امروز آن را در افریقا ضربان نامند. صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع گوید از قول شریف که آن حیوانیست به لغت همدان وی را سیهم گویند و بلفظ دیگر دلال و آن نوعی دیگر از قنفذ بزرگست و خار دراز دارد و مانند تیر اندازد و چون خواهد که تیر بیندازد گرد گردد و چون راست شود تیر بیندازد. گاه باشد که سه چهار تیر بیندازد و اگر بر اعضای آدمی بیاید مجروح شود. گوشت وی گرم و خشک بود و وی مقدار سگ کوچک بود و گوشت وی چون بخورند نقرس را نافع بود و همچنین خون وی بر قدمین ضماد کنند نقرس زایل گرداند و چون خون وی در اندام مالند چرک را زایل کند و کلف را جلا دهد البته. و این مولف گوید آنچه به مکه آورند آن را رب الضرو خوانند بوی دهان را بنشاند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). بپارسی سیخول گویند شوربایش ضیق النفس و بحة الصوت را سودمند آید و خونش چون طلا کنند نقرس و وجع المفاصل را نفع دهد و قوبا و کلف را زایل گرداند. کبارالقنفذ. (تذکرهء ضریر انطاکی).
(1) - در این معنی تحریک اشهر است. رجوع به ضَرَب شود.
(2) - بُرجان بمعنی حاصل ضرب است و خلیل آن را بمعنی ضرب گرفته.
(3) - Porc-epic
ضرب.
[ضَ] (ع اِمص) ضربت. کوب. زد. لطم. (تاج المصادر) :
دید پرروغن دکان و جاش چرب
بر سرش زد گشت طولی کل ز ضرب.
مولوی.
|| کوفتن. زدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). زخ. زخم. زدن بشمشیر :
بجمشید گفتا که ای نامدار
کنون ضرب مردان یکی پای دار.فردوسی.
شیرمردانی که همچون شیر شادرْوان بود
پیش ایشان وقت حرب و ضرب، شیر مرغزار.
وطواط.
رشّ؛ ضرب دردناک. رزمة؛ ضرب شدید. (منتهی الارب). || سکه زدن :
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم.
مسعودسعد.
بگاه ضرب همی زرّ و سیم بوسه زند
ز عز نامش بر روی سکهء ضراب.
مسعودسعد.
|| نواختن :
چون سماع آمد ز اوّل تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.مولوی.
|| نوبت حرکت دادن مهره : امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه و ضرب امیر را بود. (چهارمقالهء عروضی). || زدن. مایل بودن به گراییدن به: و هو ارطب (ای جزر) و اطیب طعماً و الاَخر یضرب الی الصفرة. || خط کشیدن بقصد ابطال بر نوشته ای : و قال اذا کان کذا فلیس منه فضرب کل واحد منهم علی ماکتب. (معجم الادباء ج 5 ص 284). || آوردن مثل: ضربِ امثال؛ داستانها زدن. ضرب مثل؛ داستان زدن :
در مقامی که کند روی کنایه بعدو
ضرب شمشیر ندارد اثر ضربِ مَثل.
محمد عوفی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضرب مثل، عبارتست از ذکر چیزی تا ظاهر شود اثر آن در غیر آن چیز. و در ضرب مثل تا مشابهت در بین نباشد زدن مثل صورت نگیرد و برای آن ضرب مثل نامیده شده که شی ء محل زدن واقع گردیده یعنی چیزی که در آغاز امر بیان شده در ثانی مورد ضرب مثل گردیده سپس بر سبیل استعارت برای هر حالت یا افسانه ای یا صفتی جالب نظر که شگفتی در آن نیز باشد استعمال گردد. و حق عز اسمه در قرآن بر سبیل پند و تذکیر از هر آنچه مشتمل بتفاوت در ثواب یا احباط عمل یا مدح یا ذم یا ثواب یا عقاب و امثال آن باشد مثل آورده. و در ضرب مثل منظور نزدیک ساختن مقصود باشد با قوانین عقلیّه و مجسم ساختن مرام است بصورت محسوس و الزام دشمن شدیدالخصومة و سرکوبی کفار سرکش. و از اینرو در کلام مجید امثال بسیاری ایراد فرموده، چنانکه فرماید: و لقد ضربنا للناس فی هذا القرآن من کل مثل لعلهم یتذکرون. (قرآن 39/27). و در بیان و ایراد امثال نباید در اصل مثل تغییر و تبدیلی روا داشت بلکه باید عین مثل را ایراد کرد. نبینی در این مثل که اعط القوس باریها، یاء باریها را ساکن تلفظ می کنند در صورتی که اصل تحریک یاء است، یا در این مثل که: فی الصیف ضیعت اللبن، که اگر مخاطب مرد هم باشد تاء در ضیعت را مکسور تلفظ کنند تا در اصل مثل تغییری رخ نداده باشد. هکذا فی کلیات ابی البقاء. || بیان کردن. (منتخب اللغات). بیان کردن برای کسی. (منتهی الارب). || رفتن در زمین به طلب روزی. (منتخب اللغات). رفتن مرغان به طلب رزق. (منتهی الارب). || دست کسی را در مال وی فروبستن. (تاج المصادر). گرفتن و بازداشتن کسی را. || عقد بیع کردن با کسی. || برآمدن برای بازرگانی یا برای جنگ با کفار. || شتاب کردن. (منتهی الارب). تیز رفتن. (منتخب اللغات). || رفتن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بشدن دور. (زوزنی). || خوابانیدن کسی را یا بازداشتن او را از شنیدن. (منتهی الارب). خوابانیدن. (منتخب اللغات). خواب بر کسی افکندن. (زوزنی). || اقامت کردن در جائی (از لغات اضداد است). || برداشتن ماده شتر دم خود را و زدن آن را بر شرم خود و رفتن در آن حال. || قضای حاجت کردن. (منتهی الارب). || بول بازداشتن. (زوزنی). || آمیختن چیزی را بچیزی. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || رمیدن شتر. (منتهی الارب). || شنا کردن در آب. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || گزیدن مار کسی را. (منتهی الارب). || جنبیدن. || دراز گردیدن. || روی گردانیدن. || اشاره کردن. (منتهی الارب). || برجستن رگ. || جدائی انداختن زمانه میان کسان. || بددل شدن و ترسیدن. (منتهی الارب). || گذشتن وقت. || ضُربت الارض؛ (مجهولاً) پشک زده شد زمین. || ورزیدن بزرگی و طلب کردن آن. گویند: هو یضرب المجد؛ ای یکسبه و یطلبه. || زرگری کردن. (منتهی الارب). || خیمه برپای کردن. || پدید کردن. (زوزنی) (تاج المصادر).
-به ضرب دست، به ضرب شصت؛ با سعی و جدّ و زور و قوت.
-ضرب اصول؛ به اصول زدن دستک و انگشت و مانند آن. سعدی راست :
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
(از آنندراج).
-ضرب الأزب؛ ضربی که هرچند به شود نشان آن بماند. (غیاث).
- ضرب الفتح؛ نوعی از نوازش کوس و نقاره که در وقت فتح نوازند، و گویا شادیانه همانست، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (غیاث) (آنندراج).
-ضرب المثل؛ داستان زدن.
-ضرب کردن جامه؛ اصطلاحی بوده است صوفیان را ظاهراً بمعنی شق کردن جامه ولیکن این معنی محقق نیست : شیخ را وقت خوش گشت و وجدی بر وی ظاهر شد و جامه ضرب کرد(1). (اسرار التوحید 96).
(1) - ن ل: مخروق کرد.
ضربات.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضربة.
ضربان.
[ضَ رَ] (ع مص، اِمص) تپش. جنبش سخت شریان. تپیدن. زدن. (آنندراج) :
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون باضربان باشد و چون بی ضربانست
چون با ضربانست کند قوت او کم
ور کم نکند بیم خناق و خفقانست.
منوچهری.
|| درد ریش. (مهذب الاسماء). تیر. || تیر کشیدن(1): و ورق هذا النبات اذا دقّ و تضمد به مع دهن الورد نفع من اورام المقعدة و سکن ضربانها و اوجاعها. (ابن البیطار در شرح کلمهء آذان الارنب). || فِغ فِغ کردن: اذا سحق [الخردل] و وضع علی ضرس الدائم الضربان... تری منه نفعاً عجیباً. (ابن البیطار). جستن ریش و جراحت از درد. (تاج المصادر) (زوزنی). || پر شدن جراحت از ریم. (منتهی الارب). || ضربان، ضربانی؛ یکی از پانزده درد که صاحب نامند. ابوعلی در قانون در «اصناف الاوجاع التی لها اسماء» گوید: سبب الوجع الضربانی ورم حارّ غیر بارد(؟) اذ البارد کیف کان، صلباً او لیّناً فانّه لایوجع، الا ان یستحیل الی الحارّ و انّما یحدث الوجع الضربانی من الورم الحارّ علی هذه الصفة اذا حدث ورم حار و کان العضو المجاور له حساساً و کان بقربه شریان یضرب دائماً لکنه لما کان ذلک العضو سلیماً لم یحس صاحبه بحرکة الشریان فی غوره فاذا الم و ورم صار ضربانه موجعاً. و یکی از شارحین نصاب الصبیان گوید: ضربان دردی است که در آن درد جستن رگهاء جهنده بیشتر شود. و صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی گوید: المی است که می زند. || ضربان چشم؛ فغ فغ کردن چشم. || ضربان قلب؛ طپیدن دل. زدن دل. || برآمدن برای بازرگانی یا برای جنگ با کفار. (منتهی الارب). || شتاب کردن. || رفتن. (منتهی الارب).
(1) - elancement.
ضربان.
[ضُ] (ع اِ) نامی است که در افریقیه به شیهم دهند. تشی. ضَرب. شیهم. سیخول.
ضرب الاجل.
[ضَ بُلْ اَ جَ] (ع اِ مرکب)مدّت نهادن.
ضربت.
[ضَ بَ] (ع اِمص، اِ)(1) ضربه. رجوع به ضربه شود. زَخم. یک بار زدن. ج، ضربات : مردی از مسلمانان نامش واصل بن عمرو حمله کرد و روی به خاقان نهاد و او را یک ضربت بزد بر میان خود و خود از سرش بینداخت. (ترجمهء طبری بلعمی).
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
ناصرخسرو.
پادشاه کامران آن باشد که بضربت شمشیر آبدار خاک از زادبوم دشمن برآرد. (کلیله و دمنه).
-امثال: زدی ضربتی ضربتی نوش کن.
- ضربت خوردن از؛ زخم رسیدن بدو از: ضربت خوردن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب از ابن ملجم مرادی.
(1) - Le coup.
ضرب خانه.
[ضَ نَ / نِ] (اِ مرکب)ضرابخانه. میخکده. دارالضرب.
ضرب خوردگی.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب)(1) حالت و چگونگی ضرب خورده.
(1) - Contusion.
ضرب خوردن.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) صدمه و آسیب دیدن.
ضرب خورده.
[ضَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) آسیب دیده.
-امثال: ضرب خورده جراح است.
ضرب دیدگی.
[ضَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی ضرب دیده. ضرب خوردگی.
ضرب دیدن.
[ضَ دی دَ] (مص مرکب)صدمه خوردن. آسیب دیدن.
ضرب دیده.
[ضَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب) آسیب و صدمه دیده.
ضرب زدن.
[ضَ زَ دَ] (مص مرکب) به بسیاری کار یا رفتار داشتن ستور یا کسی را.
ضرب زن.
[ضَ زَ] (نف مرکب) زننده با ضربت. زخم زننده. || (اِ مرکب) نوعی توپ. (فرهنگ نظام). و گوید این لفظ در عالم آرای عباسی نیز آمده است: موازی صد توپ ضرب زن... بتصرف توپچیان شاه عباس درآمد. (روضة الصفا ج 8).
ضرب گرفتن.
[ضَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)طبل زدن اصولدار مطربان و ورزشکاران. اصول نگاه داشتن با دورویه و ضرب و نقاره و طبل و امثال آن.
ضرب گیر.
[ضَ] (نف مرکب) آنکه با ضرب اصول نگاه دارد.
ضرب گیری.
[ضَ] (حامص مرکب) عمل ضرب گیر.
ضرب مطول.
[ضَ بِ مُ طَوْ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چون بر رکن مرفل حرفی زیادت کنند مستفعلاتن کنند آن را ضرب مطول خوانند. (المعجم).
ضربة.
[ضُ بَ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضربه.
[ضَ بَ / بِ] (از ع، اِمص، اِ) ضربت. زخم. کوب. یک بار زدن. زد :
قابل امر شدن چون گوئی
پس بیک ضربه بپایان رفتن.عطار.
|| پانسه که بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). نقش. کعبتین (مجازاً) :
همه در ششدر عجزند ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است.
انوری.
-دوضربه زدن؛ از دو جای متمتع شدن.
-ضربه نهادن؛ گویا چیزی شبیه به طرح کردن و نهادن مهره باشد. در طرح حریف یک یا چند مهرهء خود را بعمد باطل می کند و در ضربه نهادن بحریف حق یک یا چند حرکت می دهد : کرمان که در عموم عدل و شمول امن و دوام خصب و فرط راحت و کثرت نعمت فردوس اعلی را دورخ(1) مینهاد و با سغد سمرقند و غوطهء دمشق لاف زیادتی(2) می زد امروز در خرابی، دیار لوط و زمین سبا را سه ضربه نهاد... (بدایع الازمان).
(1) - اصل: دوزخ، و تصحیح قیاسی است.
(2) - اصل: زیان، و تصحیح قیاسی است.
ضربی.
[ضَ] (ص نسبی) منسوب به ضرب.
- طاقِ ضربی؛ قسمی طاق که زنند از آجرهای به پهنا بهم پیوسته یعنی قطر طاق قطر اقصر آجر است.
-آلت ضربی؛ در آلات موسیقی، چون دف و دهل و دورویه و امثال آن.
|| جلد ضربی، جلد چرمی ضربی؛ که منقوش باشد.
ضربیط.
[ضَ] (اِخ) ناحیتی است به حوف مصر. (معجم البلدان).
ضرتان.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) سُرین به اعتبار دو طرف استخوان آن. || دو زن یک مرد را هر یکی از آن ضرّه است مر دیگری را. ج، ضرائر. || دو سنگ آسیا. (منتهی الارب). هر دو سنگ آس. (مهذب الاسماء).
ضرج.
[ضَ] (ع مص) شکافتن چیزی را. (منتهی الارب). شکافتن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). || آلودن بخون. (منتهی الارب). آلودن. (منتخب اللغات). || افکندن چیزی را. (منتهی الارب). || اندوختن. (منتخب اللغات).
ضرجع.
[ضَ جَ] (ع اِ) پلنگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). نمر. (فهرست مخزن الادویه). ج، ضراجع.
ضرح.
[ضَ] (ع اِ) پوست. پوست تنک، یا عام است. (منتهی الارب).
ضرح.
[ضَ] (ع مص) راندن. یکسو کردن. (منتهی الارب). || دور کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || باطل کردن گواهی کسی را و از اعتبار انداختن. (منتهی الارب). جرح کردن گواهی کسی و دور کردن آن از خود. (منتخب اللغات). || لگد زدن ستور. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || گور کندن برای میت. (منتخب اللغات). گور کردن برای میت. (منتهی الارب). گور کردن. (زوزنی). زمین کندن. (تاج المصادر). || لحد کندن در گور. (منتهی الارب). || رهایی دادن. (منتخب اللغات).
ضرح.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد تبه کار. (منتهی الارب). مرد فاسد. (منتخب اللغات). || نیّةٌ ضَرَحٌ؛ آهنگ دور و دراز. (منتهی الارب). نیت دور. (منتخب اللغات).
ضرداخ.
[ضِ] (ع ص) نخلة ضرداخ؛ خرمابن بهتر و برگزیده و نجیب. (منتهی الارب).
ضردخ.
[ضِ دِ] (ع ص) کلان از هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع اِ) زیان. (مجمل اللغة). آزرم. مقابل نفع و سود. خلاف نفع. (محمودبن عمر) : حصیری را مالشی فرماید چنانکه ضرر آن به سوزیان و به تن وی رسد. (تاریخ بیهقی). بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته شد. (تاریخ بیهقی ص385).
گویند که از فتح ضرر باشد باشد
بر دشمن دین دایم بیشک ضرر فتح.
مسعودسعد.
... و رفتن بر اثر هوا که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوا نیست. (کلیله و دمنه).
چشم تو ترکانه درآمد بصید
دل نه که جان را ضرری اوفتاد.
میر حسن دهلوی.
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد.صائب.
-امثال: ضرر تلخ است.
هرچه از ضرر برگردد نفع است.
هر ضرری خالی از نفعی نیست.
|| گزند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مجمل اللغة). || بدحالی. (منتهی الارب). ناسازگاری. ناسازواری. || تنگ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). مکانٌ ذوضرر؛ جائی تنگ. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گویند: لا ضرر علیک؛ یعنی تنگی نیست بر تو. || کرانهء غار. (منتخب اللغات). لب غار. || کمی و نقصان در چیزی. (منتهی الارب).
ضرر.
[ضَ رَ] (ع مص) گزاییدن. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرر، در اصطلاح پزشکان عبارتست از جریان خون از جراحت. کذا فی حدودالامراض.
- ضرر زدن؛ زیان دادن.
- ضرر کشیدن؛ زیان بردن.
ضرز.
[ضَ] (ع اِمص) ضَرزُ الارض؛ نیک همواری زمین و قلت درشتی آن. (منتهی الارب).
ضرز.
[ضِ رِزز] (ع ص) نیک زفت و بخیل. (منتهی الارب). آنکه هیچ چیز ندهد البته. (مهذب الاسماء). || سنگ سخت. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضرزل.
[ضِ زِ] (ع ص) نیک آزمند و بخیل. (منتهی الارب).
ضرزم.
[ضِ زِ / ضَ زَ] (ع ص، اِ) ماده شتر کلان سال. آنکه در وی بقیه ای از جوانی باشد. کلان سال اندک شیر. (منتهی الارب). اشتر پیر. (مهذب الاسماء). || افعیً ضِرزم؛ مار سخت گزنده. (منتهی الارب).
ضرزمة.
[ضَ زَ مَ] (ع مص) سخت گزیدن. دندان فروبردن. (منتهی الارب).
ضرزة.
[ضِ رِزْ زَ] (ع ص) امرأةٌ ضِرِزة؛ زن پست بالای ناکس. (منتهی الارب).
ضرزیک.
[ضِ] (اِ) نوعی از توپ. (غیاث) (آنندراج).
ضرس.
[ضِ] (ع اِ) دندان. (دهار) (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). سِنّ. ج، ضُروس، اضراس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). و اضراس نام دیگر دندانهای آسیا یعنی طواحن است. (از ذخیرهء خوارزمشاهی). دندان کرسی. (بحر الجواهر). و آن شانزده دندانست از پس ضواحک، هشت بر بالا و هشت بر زیر، چهار بر جانب راست و چهار بر جانب چپ. نام دندان آسیاست. دندان بزرگ یعنی دندان آسیا که بهندی داره گویند. (غیاث).
- به ضرس قاطع؛ از روی یقین.
|| درد دندان. دندان درد(1). || پشتهء درشت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بارانِ اندک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). ج، ضروس. || (مص) طول قیام در نماز. (منتهی الارب). بسیار ایستادن در نماز. (منتخب اللغات). || بند کردن چشم برقع. || (اِ) گیاه شیح. (منتهی الارب). درمنه. (منتخب اللغات). || درخت رمث که بیخ آنها پوسیده و خورده شده باشد. || سنگ که بدان گرداگرد چاه را برآورند. (منتهی الارب). سنگی که به آن چاه را بگیرند. (منتخب اللغات). ج، ضُروس. || ضرس العیر؛ لقب شمشیر علقمة بن ذی قیفان است. (منتهی الارب).
(1) - Odontalgie.
ضرس.
[ضَ] (ع مص) گزیدن سخت. (منتهی الارب). سخت گزیدن. (منتخب اللغات). || سخت شدن روزگار بر کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سختی زمانه. || سکوت تمام روز تا شب. (منتهی الارب). خاموش بودن تا شب. (منتخب اللغات). || بریدن بینی شتر به سنگ سپس آن گذاشتن بر آن دوال یا زه را تا رام شود. (منتهی الارب). || بدندان آزمودن چوب را بنرمی و سختی. (منتهی الارب). بدندان نرمی و سختی چوب آزمودن. (منتخب اللغات). دندان بر تیر نهادن و جز آن. (تاج المصادر). دندان بر تیر نهادن تا سخت است یا سست. (زوزنی). || برزیدن چاه به سنگ. (تاج المصادر). چاه به سنگ برآوردن. (زوزنی). برآوردن گرداگرد چاه را از سنگ. (منتهی الارب). || کند شدن دندان از ترشی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (زوزنی) (تاج المصادر). خیره شدن دندان. خیرگی دندان. رجوع به خیرگی شود. || (ص، اِ) زمین که جای جای گیاه دارد. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (ع ص) آنکه خشم گیرد از گرسنگی (منتهی الارب). غضبناک از گرسنگی. || بدخو. (منتخب اللغات). مرد تندخو. (منتهی الارب). مردی درشت. (مهذب الاسماء). ضَرِسٌ شَرِسٌ؛ مرد دشوارخو. (منتهی الارب).
ضرس.
[ضَ رِ] (اِخ) نام اسپی که نبی (ص) از فزاری خرید و نام آن به سکب تغییر فرمود. (منتهی الارب).
ضرسام.
[ضِ] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضرسامة.
[ضِ مَ] (ع ص) ناکس بیمروت. || سست حقیر. (منتهی الارب). || داهیه. (مهذب الاسماء).
ضرس العجوز.
[ضِ سُلْ عَ] (ع اِ مرکب)سعدان(1). حَسک.(2) حسک است، و گویند خار سعدان است. (تحفهء حکیم مؤمن). خَسک. (اختیارات بدیعی). شوک السعدان را نامند، و گویند حسک است. (فهرست مخزن الادویه). ضریر انطاکی در تذکره گوید: ضرس العجوز حسک است نه سعدان چنانکه گمان برده اند.
(1) - Neurada.
(2) - Tribulus. Chausse-trappe.
ضرضائیل.
[ضَ] (اِخ) نام ملکی است از ملائکهء وحی. (حبیب السیر ج 1 ص 115).
ضرضم.
[ضَ ضَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (فهرست مخزن الادویه). || ددِ نر. (منتهی الارب). سباع نر. (فهرست مخزن الادویه).
ضرط.
[ضَ] (ع مص) ضَرِط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رِ] (ع مص) ضَرط. تیز دادن. (منتهی الارب).
ضرط.
[ضَ رَ] (ع اِمص) سبکی ریش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باریکی ابرو. (منتهی الارب). تنکی ابرو. (منتخب اللغات).
ضرطاء .
[ضَ] (ع ص) زن باریک ابرو. (منتهی الارب).
ضرطم.
[ضِ طِ] (ع ص) کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) ضُراط. تیز. گوز. حبقه. صوت اسفل آدمی.
ضرع.
[ضَ] (ع اِ)(1) پستان، و هو للظلف و الخف او للشاة و البقر و نحوهما. ج، ضروع. (منتهی الارب). پستان گاو و گوسفند. (دهار). پستان اشتر. (مهذب الاسماء). پستان گاو و گوسفند و غزال و امثال آن. پستان شتر و گاو و گوسفند و مانند آن، یا آنکه مخصوص بقر و غنم است. (منتخب اللغات) :
آنکه مادر آفرید و ضَرع و شیر
تا پدر کردش قرین آن خود مگیر.مولوی.
پستان، و آن چیزی باشد از انسان و حیوان دیگر که شیر از آن دوشند. (برهان). پستان حیوان است و مولد خلط کثیف و دیرهضم و مدر بول زنان و جهت رفع خمار و معده ای که اخلاط حاره در آن موجود باشد نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). محل اللبن من الحیوان رَدی ءالمأکول عصبانی لاخیر فی کیموسه. (تذکرهء ضریر انطاکی). بهترین پستان آن بود که از حیوانی گیرند که گوشت وی نیکو بود و در وی شیر بسیار بود، و طبیعت وی سرد و خشک بود و اولی آن بود که با افاویه خورند زود از معده بگذرد، و شریف گوید آن شیردار که شیر وی اندک بود چون بخورد شیر وی زیاده گردد. (اختیارات بدیعی). بپارسی پستان از غیر انسان را گویند، بهترین پستانهای حیوانات پستان گوسفند بود، طبیعتش سرد و خشک است در اول که به داروهای گرم خورند تا زود از معده بگذرد، و منفعت او آن است که چون بروغن بریان کرده بخورند ادرار شیر کند. || شبرق، و آن گیاهی است در عربستان. (از حاشیهء مثنوی). نام گیاهی است. (غیاث) :
ظاهر الفاظشان توحید و شرع
باطن آن همچو در نان تخم ضرع.مولوی.
|| دوشیدنی. شیرده: ما له حرث و لا ضرع، ما له زرع و لا ضرع.
(1) - Mamelle.
ضرع.
[ضَ] (ع مص) ضراعة. زاری و خواری. زاریدن. خوار و حقیر گردیدن. || فروتنی کردن. || رام شدن. || رام کردن اسپ. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضِ] (ع اِ) مثل و مانند. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تاه رسن. ج، ضروع، اضرع. (منتهی الارب). || استواری رسن. (منتخب اللغات).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرَع (بصورت واحد)، و گویند: رجل ضَرَع و قوم ضَرَع. || مُهْرٌ ضَرَعٌ؛ اسب کرهء ناتوان که دویدن نتواند جهت سستی و ناتوانی. (منتهی الارب). || ریزه و خرد از هر چیزی. (منتهی الارب). چیز خرد. || خردسال. (منتخب اللغات). کم سن سست بدن ناتوان ناآزموده کار. (منتهی الارب).
ضرع.
[ضَ رَ] (ع ص) جِ ضَرَع. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
ضرع.
[ضَ رِ] (ع ص) متواضع. || رام. (منتهی الارب). || خوار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || سست ناتوان. (منتهی الارب). ضعیف. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات).
ضرعاء .
[ضَ] (اِخ) نام دهی است. عرّام گوید در پائین رخیم نزدیک ذَرة دهی است ضرعة نام که در آن قصور و منبر و حصون است و در زراعت آن هذیل و عامربن صعصعه شریکند و شمنصیر بدان پیوسته است. (معجم البلدان).
ضرعاء .
[ضَ] (ع ص) زن کلان پستان و کذا گوسفند کلان پستان. (منتهی الارب).
ضرع الکلبة.
[ضَ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب)سنجد. رجوع به سنجد شود. || زقوم. رجوع به ضروع الکلبة شود.
ضرعمط.
[ضُ رَ مِ] (ع ص، اِ) شیر دفزک زدهء جغرات شده. || مرد آرزومند هر چیزی. (منتهی الارب).
ضرعة.
[ضَ رَ عَ] (ع ص) رام. || متواضع. || خوار و حقیر. (منتهی الارب).
ضرغاطة.
[ضِ طَ] (ع اِ) گل و لای. (منتهی الارب).
ضرغام.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشه. ضرغامة. (منتهی الارب). شیر. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (دهار). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد. ج، ضراغم :
ارجو که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.فرخی.
وگر نشاط شکار آیدت روا باشد
که با منست بهر بیشه ای کنون ضرغام.
مسعودسعد.
جائی که بأس حسام و صولت بهرام و سورت ضرغام روی نمود، بخوادع کلام و روادع ملام التفاتی نرود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص288).
ضرغام روذ.
[ضِ] (اِخ) جایگاهی است. (معجم البلدان).
ضرغامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. ضرغام. || مرد دلاور. (منتهی الارب). گشن قوی و توانا. مرد سخت. وفی نسخة و الوحل الشدید، فسّرها گل و لای شدید. (منتهی الارب).
ضرغد.
[ضَ غَ] (اِخ) کوهی است و گویند سنگستانی است در بلاد غطفان. یا آبی است در نجد ازآنِ بنی مرة میان یمامه و ضریه، و نیز گویند مقبره ای است. (معجم البلدان).
ضرغم.
[ضَ غَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد.
ضرغمة.
[ضَ غَ مَ] (ع مص) ضَرغمت الابطال؛ شیری کردند دلاوران و شیر شدند. (منتهی الارب).
ضرف.
[ضَ رِ] (ع اِ) درخت انجیر. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه). بعضی گفته اند درختی است کوهی در بزرگی و در برگ مانا بدرخت اثاب. بار آن سپید مدور و پهن، مانند تین الحماط الصغار و تلخ. می شکنند آن را بدندان و میخورند آن را مردم و طیور و بوزنگان. (منتهی الارب).
ضرفاطة.
[ضِ طَ] (ع ص) مرد کلان شکم فربه بزرگ هیکل. (منتهی الارب).
ضرفطة.
[ضَ فَ طَ] (ع مص) بستن و محکم گردانیدن کسی یا چیزی را. (منتهی الارب).
ضرفطی.
[ضِ رِ طی ی] (ع ص) فربه کلان شکم. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضُ فَ] (ع اِمص) بسیاری. گویند: هو فی ضرفة خیر؛ ای کثرته. (منتهی الارب).
ضرفة.
[ضَ رِ فَ] (ع اِ) یکی درخت انجیر. (منتهی الارب). انجیر وحشی(1). درخت کوهی. ج، ضرف. (مهذب الاسماء).
(1) - Bouc.
ضرکاء .
[ضُ رَ] (ع ص، اِ) جِ ضریک. (منتهی الارب). فقراء بائسین.
ضرم.
[ضِ / ضُ](1) (ع اِ) درختی است خوشبو، بار آن مانند بلوط است و شکوفه اش مانند شکوفهء سعتر، شهد آن نیکو باشد، یا آن اسطوخودوس است بیونانیه. (منتهی الارب). اسطوخودوس(2). (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). درختی است خوشبو که ثمرش چون بلوط و شکوفه اش چون شکوفهء خرماست، و برخی گفته اند که بیونانی آن را اسطوخودوس گویند. (منتخب اللغات). نام داروئی که بیونانی اسطوخودوس گویند و آن شاه اسفرم رومی است، علت صرع را نافع باشد. (برهان).
(1) - برهان این لغت را بفتح اول آورده است.
(2) - Stoechas.
ضرم.
[ضَ رَ] (ع اِ) جِ ضَرمة. (منتهی الارب). چیزهای نیم سوخته. (منتخب اللغات).
ضرم.
[ضَ رَ] (ع مص) سخت گرسنه گردیدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب) (زوزنی). سخت شدن گرسنگی. (منتخب اللغات). || سخت شدن سوزش و حرارت چیزی. (منتهی الارب). || افروخته شدن آتش. (زوزنی). افروخته شدن آتش و شعله زدن آن. (منتهی الارب). زبانه زدن آتش. (تاج المصادر). افروختن آتش سخت. (منتخب اللغات). || افروخته شدن بر کسی از خشم. (منتهی الارب). غضبناک شدن. (منتخب اللغات). || نیک خوردن طعام و چیزی نگذاشتن از آن. (منتهی الارب).
ضرم.
[ضَ رِ] (ع ص) گرسنه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || فَرَسٌ ضَرِم؛ اسبی دونده. (مهذب الاسماء). اسپ تیزرفتار. (منتخب اللغات). اسپ بسیار تیز دونده. (منتهی الارب). || (اِ) بچهء عقاب. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). فرخ العقاب. (فهرست مخزن الادویه).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (ع اِ) نیم سوخته از شیحه و از شاخ خرما. ج، ضَرَم. (منتهی الارب). نیم سوز. هیزم نیم سوخته. هیزم آتش گیر. (مهذب الاسماء). || خدرک آتش. || آتش. (منتهی الارب). || ما بها نافخ ضرمة؛ یعنی نیست در آن کسی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
ضرمة.
[ضَ رَ مَ] (اِخ) یومُ ضرَمة؛ نام جنگی از جنگهای عرب. (عقد الفرید ج6 ص75).
ضرمة.
[ضِ مَ] (اِخ) ابن ضِرمة. جد است هاشم بن حُرمله را. (منتهی الارب).
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع مص) ضُرُوّ. بیرون جهیدن خون از رگ. (منتهی الارب). شاریدن خون از جراحت و شیر از پستان. (زوزنی). شریدن خون از جراحت. (تاج المصادر).
ضرو.
[ضُ رُوو] (ع مص) ضَرْو. رجوع به ضَرْو شود.
ضرو.
[ضِرْوْ] (ع اِ) بچهء دوندهء سگ. (منتهی الارب). || سگ صید. (مهذب الاسماء). سگ شکاری. (فهرست مخزن الادویه). || اندک از جذام که خوره باشد. (منتهی الارب). || بن (در این معنی بفتح اول نیز آید). (منتهی الارب). ج، اضراء. کمکام یا صمغ آن. (منتهی الارب). خنجک و آن نام درختی باشد. (بحر الجواهر). صمغ درخت کمکام و آن را از یمن آرند. (مفاتیح). بطم. حبة الخضراء. شلم این درخت حسن لَبه است (حصی لبان). شجرة المصطکی. افواه الطیب(1). ضرو، مانند درخت بلوط است برگش بسرخی زند و چوبش در عمارات بقای عظیم دارد. (نزهة القلوب). صمغ الکمکام. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گروهی گفته اند که درخت حبة الخضراء (ونیزه) که کهن شود و بزرگ باشد، آن را ضرو گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضرو، کمکام و صمغ الکمکام صمغ این درخت است. ابن الاعرابی گوید که ضرو درخت بطم را گویند یعنی درخت حبة الخضراء را و ذکر او در حرف باء کرده شده است. ارجانی گوید او گرم است در سه درجه و خشکست در دو درجه و اطلاق شکم را دفع کند و درد دهان را که بتازی آن را قلاع گویند بغایت مفید باشد و زداینده است هر اعضا را و آماسها را تحلیل کند و از عمق تن مادّه های غلیظ را بکشد و دفع کند. ابن ماسویه گوید: قوت او چون قوت لادن است و او را در عطرها بکار برند و محمد زکریا گوید هرکه را قُلاع باشد چون از او در دهان گیرد درد دهان را دفع کند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). درختی است در کوهستان یمن مانند درخت بلوط بزرگ الا از وی نیکوتر بود و ورق وی بسرخی مایل بود و ثمر وی مانند خوشهء بطم لیکن حب وی بزرگتر بود و ورق وی چون بپزند و صافی کنند و دیگر بر سر آتش نهند و بپزند تا نزدیک به انعقاد بعد از آن بردارند و استعمال کنند جهت خشونت سینه و سرفه که از سردی بود و درد دهان و گویند قلاع را ساکن کند درحال و صمغ وی می آورند بمکه، و به قوت مانند لادن بود در بویهای خوش زنان بکار دارند و خوشبوی بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دوم و گویند در سیوم و تر بود در اول و گویند خشک در اول و بعضی گویند کمکام ورق درخت ضرو است و گویند کمکام لحای وی است یعنی پوست بیخ آن، صمغ ضرو معروفست به کمکام و طبیعت آن گرم است در دوم و خشک در اول، محلل و جذاب(2) بود از عمق بدن، و اسحاق بن سلیمان گوید که حب آن ریاح بلغمی را تحلیل دهد و رازی گوید ضرو جهت دفع قلاع و اطلاق بطن نیکو بود و شریف گوید روغن بسیار از حب وی بیرون آید و بادها بشکند و محلل و مجفف بود و چون ورق وی با روغن بپزند و در گوش چکانند درد دندان را ساکن کند و چون به آب بپزند و طبیخ آن مضمضه کنند بُن دندان را محکم گرداند و بلغم را زایل کند و چون ورق تازهء وی همچنان بسوزانند تا خاکستر گردد و به آب بپزند و صاف کنند و مقدار سی درم بیاشامند درد خاصره زایل کند و فحم چوب وی جهت جراحتها نیکو بود و قطع خون رفتن بکند خاصه از جراحت ختنهء اطفال، و اسحاق بن عمران گوید بدل ضرو یمنی ضرو اندلس بود و بعضی گویند ضرو درخت حبة الخضراء است و این مؤلف گوید آنچه بمکه می آورند ربّالضرو خوانند بوی دهان خوش کند چون در دهان گیرند. (اختیارات بدیعی). اسم درختیست در بلاد یمن شبیه بدرخت بلوط و ثمرش مثل بطم و دانهء او بزرگتر از آن و صمغ او معروف به حصی لبان است. شاخ و برگ و بار او گرم و خشک و آب مطبوخ او که با شکر بقوام آورند جهت خشونت حلق و سرفه و درد دهان نافع و روغن دانهء او خوشبو و مجفف و محلل بلغم و ریاح و جهت تقویت معده و جرب حیوانات مفید و بدلش روغن حب البطم است و برگش خوشبو و طبیخ او بقدر سه وقیه رافع درد تهیگاه و مضمضهء او جهت قلاع و تقویت لثه مؤثر و عصارهء او قوی و روغنی که در آن برگ او را جوشانیده باشند جهت درد گوش و چوب سوختهء او جهت قطع خون جراحات و قروح مقعد و قضیب نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). شجرةٌ یمانیةٌ کالبلوط الا ان اوراقها لیست شائکة و تحمل عناقید فوق حجم الحیة الخضراء و هذه الشجرة لم یعرفها غالب اهل هذه الصناعة بحقیقتها و الصحیح انها الکمکام و ان صمغها هو المعروف بالحصی لبان الجاوی علی ما صححته بعد مشقة و هی حارة یابسة فی الثالثة او یبسها فی الاولی قابضة تحذو اللسان و تنفع من القلاع و مرض اللهاة و الصدر و السعال و المقعدة و آلات التناسل مطلقاً و الاغتسال بها یقوی البدن و یحفظ الشعر و یحل الصلابات و صمغها المذکور من اجود الصموغ رائحة و اجوده الابیض المشرب بالحمرة الطیب الرائحه اذا القی فی النار و یغش بالمصطکی و الکندر و الصمغ اذا طبخ فی النخالة و طبقت فی فصوص الجاوی ایاماً و رفعت کما جربته و الفرق بینهما الدخان و یقوی القلب و یسر النفس بخوراً و یشد اللثة مضغاً و یحس النزلات طلاء و جب هذه الشجرة اذا مضغ نقی الرأس و دهنه یحلل الریاح المزمنة. (تذکرهء ضریر انطاکی). صاحب البیان و التبیین گوید قضبان المساویک، البشام و الضرو و العنم و... (ج 3 ص 77).
(1) - Lentisque. (2) - ن ل: جداب (؟). جدات.
ضرو.
[ضَرْوْ] (ع اِ) بن. ضِرو. رجوع به ضِرو شود. ج، اَضراء. (منتهی الارب).
ضروان.
[ضَ رَ] (اِخ) شهرکی است نزدیک صنعاء و بنام وادئی که بهمین نام و در کنار آن واقعست موسوم گردیده و بین آن وادی و صنعا چهار فرسنگ است. یاقوت در وصف آن گوید: و هو واد ملعون حرج مشئوم حجارته تشبه انیاب الکلاب لایقدر احد یطؤه بوجه و لا سبب و لاینبت شیئاً و لایستطیع طائر ان یمرّ به فاذا قاربه مال عنه و قیل هی الارض التی ذکرها الله تعالی فی کتابه العزیز و قیل انها کانت احسن بقاع الله فی الارض و اکثرها نخلاً و فاکهةً و ان اهلها غدوا الیها و تواصوا الا یدخلها علیهم مسکین فاصبحوا فوجدوا ناراً تأجج فمکثت النار تتقد فیها ثلاثمائة سنة. (معجم البلدان). ضروان نام دهی است. (غیاث) (آنندراج).
- اصحاب ضروان؛ دربارهء اصحاب ضروان ابوالفتوح رازی در تفسیر (ج 4 ص377) ذیل آیهء «انا بلوناهم کما بلونا اصحاب الجنة اذ اَقْسَموا لَیَصْرِمُنَّها مُصبحین (68/17) آرد:... بیازمودیم ایشان را یعنی اهل مکه را چنانکه امتحان و ابتلا کردیم اهل آن بستان را یعنی اهل صروان (کذا به صاد مهمله) را. ابوصالح گفت از عبدالله عباس، بستانی است در یمن آن را صروان خوانند پیش از صنعا به دو فرسنگ بر گذر آنانکه بصنعا روند و مردی را بود از اهل صلاح و نمازکن و عادت او آن بود که چون خرما خواستی بریدن هرچه از درخت بیفتادی درویشان را بودی و تا بر درخت بودی رهگذریان را منع نبودی و چون تمام بچیدی حق تمام بدرویشان دادی و خدای تعالی او را از برای آن برکت می داد، چون مُرد و از دنیا برفت سه پسر بود او را بمیراث به ایشان رسید با یکدیگر گفتند ما این نتوانیم کرد که پدر ما کرد از آنکه یک نیمه از میوهء این بستان کمابیش بدرویشان دادی که ما را عیال بسیار است و مال اندک راه برگرفتند برهگذران و چون وقت ارتفاع بود درویشان بعادت آمدند گفتند امروز و فردا وقت نیست هنوز. آنگه اتفاق کردند که شبی بروند و در شب برِ آن درختان باز کنند پنهان از درویشان و بر آن سوگند خوردند و استثنا نکردند آن شب که به این اتفاق کردند عذابی بیامد و آتشی و جملهء درختان را با بَر بسوخت. خدای تعالی در این آیه قصهء ایشان کرد :
قصهء اصحاب ضَرْوان خوانده ای
پس چرا در حیله جوئی مانده ای.مولوی.
ضروب.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضرب. گونه ها. روشها. اقسام. انواع. اصناف : خلف بفنون زرق و ضروب حیل محاضران را تشویش می داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 56).
-ضروب اشکال قیاس؛ انواع اشکال قیاس.
-ضروب الامثال؛ علم ضروب الامثال. قال المیدانی ان عقود الامثال یحکم بأنها عدیمة اشباه و امثال تتحلی بفرائدها صدور المحافل و المحاضر و یتسلی بفوائدها قلب البادی و الحاضر و تقید اوابدها فی بطون الدفاتر و الصحائف و تطیر نواهضها فی رؤس الشواهق و ظهور المنایف و یحتاج الخطیب و الشاعر الی ادماجها و ادراجها لاشتمالها علی اسالیب الحسن و الجمال و کفی جلالة قدرها ان کتاب الله سبحانه و تعالی لم یعر من وشاحها و ان کلام نبیه (ص) لم یخل فی ایراده و اصداره من مثل یحوز قصب السبق فی حلبة الایجاز و امثال التنزیل کثیرة. و اما الکلام النبوی من هذا الفن فقد صنف العسکری فیه کتاباً برأسه من اوله الی آخره و من العلوم ان الادب سلم الی معرفة العلوم. به یتوصل الی الوقوف علیها و منه یتوقع الوصول الیها غیر ان له مسالک و مدارج و لتحصیله مراقی و معارج و ان علی تلک المراقی و اقصاها و ادعر تلک المسائل و اعصاها هذه الامثال الواردة من کل مرتضع درر الفصاحة یانعاً و ولیداً فینطق بما یعبر به المعبر عنها حشواً فی ارتقاء معارج البلاغة و لهذا السبب خفی اثرها و ظهر اقلها و من حام حول حماها علم ان دون الوصول الیها احرق من خرط القتاد و ان لا وقوف علیها الا للکامل المعتاد کالسلف الماضین الذین نظموا من شملها ما تشتت و جمعوا من امرها ما تفرق فلم یبقوا فی قوس الاحسان منزعاً. (کشف الظنون).
- ضروب قیاس؛ انواع قیاس(1).
(1) - Modes du syllogisme.
ضروب.
[ضَ] (ع ص) بسیار زننده. یقال: رجلٌ ضروب؛ ای شدیدالضرب و کثیره. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضُ] (ع مص) کاسد گردیدن بازار. (منتهی الارب).
ضروح.
[ضَ] (ع ص) ستور لگدزن. (منتخب اللغات). اسب لگدزن. (مهذب الاسماء). اسپ بسیار لگدزن. اسپ دست و پا زننده، یا عام است. || قوس ضروح؛ کمان نیک دوراندازنده تیر را. (منتهی الارب). کمان سخت که تیر را سخت جهاند. (منتخب اللغات).
ضرور.
[ضَ] (ع ص) بایسته. واجب. لازم.
-ضرور بودن؛ بایستن. دربایستن. صاحب آنندراج گوید: مخفف ضرورة و بعضی مخفف ضروری گمان برده اند بمعنی ناگزیر، و با لفظ آمدن و بودن مستعمل :
گاهی به درد دشمن و گاهی به داغ دوست
عمری چنین به حکم ضرور تو سوختم.
بابافغانی.
بمجلس نوجوانان را کهن پیری ضرور آمد
مرارت دارد این معجون به تأثیری ضرور آمد.
میر محمدعلی رائج.
از لطف توام هرچه ضرور است مهیاست
چیزی که من امروز ندارم غم فرداست.
شفیع اثر.
ضرورت.
[ضَ رو رَ] (ع اِ) ضرورة. نیاز و حاجت. (منتهی الارب). حاجت. (منتخب اللغات) : اکنون ضرورتی پیش آمده است. (کلیله و دمنه). درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس. (گلستان). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان). || (اِمص) بیچارگی. || درماندگی. (دهار) :
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.اوحدی.
|| ناگزیری. (دهار). ناچاری : من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص179). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها باید زد و از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. (تاریخ بیهقی ص60). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است. (تاریخ بیهقی ص593). خداوند ما را کشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. (تاریخ بیهقی ص583). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. (تاریخ بیهقی ص555). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. (تاریخ بیهقی ص453). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است. (تاریخ بیهقی ص460). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت، امروز بمصر و شام بودیمی. (تاریخ بیهقی ص294). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص235). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص94). لشکر قصد جان وی [ غازی ] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی ص233).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.معزّی.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدهء مقرر بیرون آمد. (کلیله و دمنه). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. (کلیله و دمنه). بضرورت زن در حیله ایستاد. (کلیله و دمنه). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت و به غزنه آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص349). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبهء او می رفتم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 328). بحکم ضرورت سخن گفتیم و تفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.سعدی.
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی
ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد بدرخت.
سعدی.
|| بایستگی. دربایستن. دربایست. || ناکامی. (دهار). || بداهت. ضروری. غیرمحتاج به نظر و فکر.
-بالضرورة؛ لاجرم. بضرورت. ناچار. بناچار. لابد. ناگزیر : خاصه که بضرورت غذا باز می باید گرفت. (ذخیرهء خوارزمشاهی).ضرورةً. بناچار. اضطراراً. ناچار. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضرورة، فی اللّغة الحاجة. و عند اهل السّلوک هی ما لا بدّ للانسان فی بقائه. و یسمّی حقوق النّفس ایضاً کما فی مجمع السّلوک. و عند المنطقیّین عبارة عن استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع سواء کانت ناشئة عن ذات الموضوع او عن امر منفصل عنها. فانّ بعض المفارقات لو اقتضی الملازمة بین امرین یکون احدهما ضروریاً للآخَر فکان امتناع انفکاکه من خارج و المراد استحالة انفکاک نسبة المحمول الی الموضوع فتدخل ضرورة السّلب. و المعتبر فی القضایا الموجهة هی الضروریة بالمعنی المذکور. و قیل المعتبر فیها الضرورة بمعنی اخص من الاوّل. و هو استحالة انفکاک المحمول عن الموضوع لذاته. و الصحیح الاوّل و تقابل الضرورة اللاضرورة و هی الامکان و الضرورة خمس: الاولی الضرورة الازلیة وهی الحاصلة از و ابداً. کقولنا: الله تعالی عالم بالضرورة الازلیّة. و الازل دوام الوجود فی الماضی و الاَبَد دوامه فی المستقبل. و الثانیة الضّرورة الذاتیة ای الحاصلة مادامت ذات الموضوع موجودة و هی اما مطلّقة کقولنا: کل انسان حیوان بالضرورة او مقیدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الدوام الازلی. و المطلقة اعمّ من المقیدة لانّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیدة بنفی الضرورة الازلیّة اعم من المقیّدة بنفی الدّوام الازلی. لانّ الدّوام الازلی اعم من الضرورة الازلیّة فانّ مفهوم الدوام شمول الازمنة. و مفهوم الضرورة امتناع الانفکاک و متی امتنع انفکاک المحمول عن الموضوع ازلاً و ابداً یکون ثابتاً له فی جمیع الازمنة ازلاً و ابداً بدون العکس فیکون نفی الضّرورة الازلیة اعم من نفی الدوام الازلی و المقیّد بالاعمّ اعم من المقیّد بالاخص لانّه اذا صدق المقید بالاخص صدق المقیّد بالاعم و لاینعکس. و فیه ان هذا علی الاطلاق غیر صحیح فانّ المقیّد بالقید الاعم انّما یکون اعم. اذا کان اعم مطلقاً من القیدین او مساویا للقید الاعم. اما اذا کان اخص من القیدین او مساویا للقید الاخص فهما متساویان او کان اعم منهما من وجه فیحتمل العموم و التساوی کما فیما نحن بصدده. و الضرورة الازلیة اخص من الضرورة الذاتیة المطلقة لانّ الضرورة متی تحقّقت ازلاً و ابداً تتحقق مادام ذات الموضوع موجودة من غیر عکس. هذا فی الایجاب و امّا فی السّلب فهما متساویان لانّه متی سلب المحمول عن الموضوع مادامت ذاته موجودة یکون مسلوباً عنه ازلاً و ابداً، لامتناع ثبوته فی حال العدم و مباینة للاخیرین اما مباینتها للمقیدة بنفی الضرورة الازلیة فظاهر و اما مباینتها للمقید بنفی الدوام الازلی فللمباینة بین نقیض العام و عین الخاص. و الثالثة الضرورة الوصفیّة و هی الضرورة باعتبار وصف الموضوع و تطلق علی ثلاثة معان؛ الضرورة مادام الوصف ای الحاصلة فی جمیع اوقات اتّصاف الموضوع بالوصف العنوانی کقولنا: کل انسان کاتب بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة بشرط الوصف ای مایکون للوصف مدخل فی الضرورة کقولنا: کل کاتب متحرک الاصابع بالضرورة مادام کاتباً. والضرورة لاجل الوصف ای یکون الوصف منشأ الضرورة کقولنا: کل متعجب ضاحک بالضرورة مادام متعجباً. و الاولی اعم من الثانیة من وجه لتصادقهما فی مادة الضرورة الذاتیّة ان کان العنوان نفس الذات او وصفاً لازماً کقولنا: کل انسان او کل ناطق حیوان بالضرورة و صدق الاولی بدون الثانیة فی مادة الضرورة اذا کان العنوان وصفاً مفارقاً کما اذا بدل الموضوع بالکاتب و بالعکس فی مادة لایکون المحمول ضروریاً للذات بل بشرط مفارق کقولنا کل کاتب متحرک الاصابع. فانّ تحرّک الاصابع ضروری لکل ما صدق علیه الکاتب بشرط اتصافه بالکتابة و لیس بضروری [ الاّ ] فی اوقات الکتابة فانّ نفس الکتابة لیست ضروریة لما صدق علیه الکاتب فی اوقات ثبوتها، فکیف یکون تحرک الاصابع التّابع لها ضروریاً و کذا النسبة بین الاولی و الثالثة من غیر فرق و الثانیة اعم من الثالثة لانّه متی کان الوصف منشأ الضرورة یکون للوصف مدخل فیها بدون العکس کما اذا قلنا فی الدّهن الحارّ بعض الحارّ ذائب بالضرورة فانّه یصدق بشرط وصف الحرارة و لایصدق لاجل الحرارة فانّ ذات الدّهن لو لم یکن له دخل فی الذّوبان و کفی الحرارة فبه کان الحجر ذائباً اذا صار حارّاً. ثم الضرورة بشرط الوصف امّا مطلقة او مقیّدة بنفی الضرورة الازلیّة او بنفی الضرورة الذاتیّة او بنفی الدّوام الازلی او بنفی الدوام الذّاتی و القسم الاول اعمّ من الاربعة الباقیة لانّ المطلق اعمّ من المقید و الثانی اعمّ من الثلاثة الباقیة لانّ الضرورة الازلیة اخص من الضّرورة الذّاتیّة و الدّوام الازلی و الدّوام الذّاتی. فیکون نفیها اعمّ من نفیهما و الثالث و الرّابع اعم من الخامس لانّه متی صدقت الضرورة بشرط الوصف مع نفی الدّوام الذّاتی صدقت مع نفی الضرورة الذاتیة او مع نفی الدّوام الازلی و الاّ لصدقت مع تحققها فتصدق مع تحققها فتصدق مع تحقق الدّوام الذّاتی. هذا خلف. و لیس متی صدقت مع نفی الضرورة الذّاتیة او نفی الدوام الازلی صدقت مع نفی الدّوام الذّاتی لجواز ثبوته مع انتفائهما و بین الثّالث و الرابع عموم من وجه لتصادقهما فی مادّة لاتخلو عن الضرورة و الدوام و صدق الثالث فقط فی مادّة الدّوام المجرّد عن الضرورة و صدق الرّابع فقط فی مادّة الضرورة المجردة عن الدّوام الازلی و کذا بین الضّرورة بشرط الوصف و الضرورة الذاتیة اذ الضروریة قد لاتکون بشرط الوصف و قد تکون بشرط الوصف فتتصادقان اذا اتحد الوصف و الذّات و تصدق الضرورة المشروطة فقط ان کان الوصف مغایراً للذات. نعم، الضرورة مادام الوصف اعمّ من الذّاتیة لانّه متی ثبت فی جمیع اوقات الوصف ثبت فی جمیع اوقات الذّات بدون العکس. الرّابعة الضّرورة بحسب وقت اما معیّن کقولنا کلّ قمر منخسف بالضرورة وقت الحیلولة و امّا غیر معیّن بمعنی ان التعیین لا یعتبر فیه لا بمعنی انّ عدم التعیین معتبر فیه کقولنا: کل انسان متنفّس بالضرورة فی وقت ما. و علی التقدیرین فهی امّا مطلقة و تسمی وقتیة مطلقة ان تعین الوقت و منتشرة مطلقة اِن لم یتعیّن. و امّا مقیدة بنفی الضرورة الازلیة او الذّاتیة او الوصفیة او بنفی الدّوام الازلی او الذّاتی او الوصفی. فهذه اربعة عشر قسماً. و علی التقادیر فالوقت امّا وقت الذّات ای تکون نسبة المحمول الی الموضوع ضروریة فی بعض اوقات وجود ذات الموضوع و امّا وقت الوصف ای تکون النسبة ضروریة فی بعض اوقات اتصاف ذات الموضوع بالوصف العنوانی. کقولنا: کلّ مغتذٍ نامٍ فی وقت زیادة الغذاء علی بدل مایتحلل و کلّ نامٍ طالب للغذاء وقتاً ما من اوقات کونه نامیاً فالاقسام تبلغ ثمانیة و عشرین. و الضابطة فی النسبة انّ المطلق اعمّ من المقیّد و المقیّد بالقید الاعمّ اعمّ و کُلّ واحد من السبعة بحسب الوقت المعین اخصّ من نظیره من السبعة بحسب الوقت الغیر المعین فانّ کُلّ مایکون ضروریاً فی وقت معین یکون ضروریاً فی وقت ما، من غیر عکس و کُلّ واحد من الاربعة عشر بحسب وقت الذّات اعمّ من نظیره من الاربعة عشر بحسب وقت الوصف. لانّ وقت الوصف وقت الذّات من غیر عکس فکُلّ ما هو ضروریّ فی وقت الوصف فهو ضروریّ فی وقت الذّات. و السِّرّ فی صیرورة ما لیس بضروریّ ضروریاً فی وقت، ان الشّی اذا کان منتقلاً من حال الی حال آخر فربّما تؤدی تلک الانتقالات الی حالة تکون ضروریة له بحسب مقتضی الوقت. و من ههنا علم انه لابد ان یکون للوقت مدخل فی الضرورة و لذات الموضوع ایضاً کما ان للقمر مدخلاً فی ضرورة الانخساف فانّه لمّا کان بحیث یقتبس النّور من الشمس و تختلف تشکّلاته بحسب اختلاف اوضاعه منها، فلهذا او لحیلولة الارض وجب الانخساف. الخامسة الضرورة بشرط المحمول: و هی ضرورة ثبوت المحمول للموضوع او سلبه عنه بشرط الثّبوت او السلب. و لافائدة فیها لانّ کُلّ محمول فهو ضروریّ للموضوع بهذا المعنی. (فائدة) اذا قیل ضروریة او ضروریة مطلقة او قیل کُلّ «ج ب» بالضرورة و ارسلت غیر مقیدة بامر من الامور فعلی ایّة ضروریة تقال فقال الشیخ فی الاشارات علی الضرورة الازلیة. و قال فی الشفاء علی الضرورة الذاتیّة. و انّما لم یطلق الشّیخ الضرورة المطلقة علی غیرهما من الضرورات لانّها مشتملة علی زیادة من الوصف و الوقت فهی کالجزء من المحمول. اعلم انّ ما ذکر من الضرورة و الامکان هی الّتی تکون بحسب نفس الامر و قد یکونان بحسب الذّهن و تسمی ضرورة ذهنیة و امکاناً ذهنیاً. فالضروریة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبة بینهما و الامکان الذهنی ما لایکون تصور طرفیه کافیاً فیه بل یتردد الذهن بالنسبة بینهما و الضرورة الذهنیة اخصّ من الخارجیة لانّ کل نسبة جزم العقل بها بمجرّد تصور طرفیها کانت مطابقة لنفس الامر و الاّ ارتفع الامکان عن البدیهیات و لاینعکس ای لیس کلّما کان ضروریاً فی نفس الامر کان العقل جازماً به بمجرّد تصوّر طرفیه کما فی النظریات الحقة فیکون الامکان الذّهنی اعمّ من الامکان الخارجی لانّ نقیض الاعمّ اخصّ من نقیض الاخصّ.
- ضرورت شعری؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عبارتست از مراعات وزن شعر که برحسب ضرورت شاعر را به اموری بازدارد که انجام آن امور در نثر غیرجایز و در شعر روا باشد و آن امور نزد بیشتر از علماء فن ده چیز است که در این قطعهء منسوب به زمخشری جمع آمده است. قطعه:
ضرورة الشعر عشر عد جملتها
قطعٌ و وصلٌ و تخفیفٌ و تشدید
مدّ و قصرٌ و اِسکانٌ و تحریکٌ
و منعُ صرفٍ و صرفٌ ثمّ تعدیدُ.
پس قطع در همزهء وصل باشد که اصل در آن پیوستگی به ماقبل است و آن پیوستگی هنگام ضرورت شعر بجدائی و قطع تبدیل می گردد، مانند همزهء باب افتعال و غیره. وصل نیز مانند قطع در همزه قطع باشد که اصل در آن جدائی از ماقبل است و آن جدائی هنگام ضرورت شعریه به پیوستگی و وصل تبدیل می شود، مانند همزهء باب اِفعال. و تخفیف نیز همچنان است در حرف مشدد و تشدید نیز همچنان باشد در حرف مخفف. و مدّ در الف مقصوره و قصر در الف ممدوده و اِسکان در حرف متحرک و تحریک در حرف ساکن و منع صرف در منصرف و صرف در غیرمنصرف. هکذا فی شروح الالفیة.
ضروری.
[ضَ ری ی / ری] (از ع، ص نسبی) منسوب به ضرور. لابد. لابُدّمنه. ناچار. ناگزیر. لاعلاج. بایسته. دربایست. بایا. اندربای :
چو نتوان به افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.سعدی.
خرسندی عاشقان ضروری باشد.سعدی.
و صاحب غیاث اللغات گوید منسوب به ضرورة است به حذف تاء. || بدیهی، مقابل نظری. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضروری، لغة یطلق علی ما اکره علیه. و علی ما تدعو الحاجة الیه دعاءً قویاً. کالاکل ممّا یخمصه. و علی ما سلب فیه الاختیار علی الفعل و التّرک کحرکة المرتعش. و فی الجرجانی: الضرورة مشتقة من الضّرر و هو النّازل مما لا مدفع له. و فی الحموی، حاشیة الاشباه ههنا خمس مراتب ضرورة و حاجة و منفعة و زینة و فضول: فالضرورة بلوغه حدّاً ان لم یتناول الممنوع هلک او قارب الهلاک و هذا یبیح تناول الحرام. و الحاجة کالجائع الذی لو لم یجد ما یأکله لم یهلک غیر انّه یکون فی جهد و مشقة. و هذا لایبیح تناول الحرام و یبیح الفطر فی الصّوم. و المنفعة کالذی یشتهی خبز البرّ و لحم الغنم و الطعام الدسم و الزینة کالمشتهی بالحلوی و السکّر. و الفضول، التوسّع بأکل الحرام والشّبهة - انتهی. و فی عرف العلماء یطلق علی معان، منها: مقابل النظری ای الکسبی. فالمتکلّمون علی انّهما ای الضّروری و الکسبی قسمان للعلم الحادث. فعلم الله تعالی لایوصف بضرورة و لا کسب. و المنطقیّون علی انهما قسمان، لمطلق العلم و علم الله تعالی داخل عندهم فی الضروری، لعدم توقفه علی نظر. فعرفه القاضی ابوبکر من المتکلمین بانّه العلم الذی یلزم نفس المخلوق لزوماً لایجد المخلوق الی الانفکاک عنه سبیلاً. ای لزوماً لایقدر المخلوق الی الانفکاک عن ذلک العلم مطلقاً. ای لا بعد الحصول و لا قبله. فانّ عدم القدرة من جمیع الوجوه اقوی و اکمل من عدمها من بعض الوجوه دون بعض. و لا یخفی ان المطلق ینصرف الی الفرد الکامل فخرج بهذا النّظری، فانه یقدر المخلوق علی الانفکاک عنه قبل حصوله، بان یترک النظر فیه و ان لم یقدر علی الانفکاک عنه بعد حصوله. و انّما صحّ تفسیرنا قوله لایجد بقولنا لایقدر، لانک اذا قلت فلان یجد الی کذا سبیلاً، یفهم منه انّه یقدر علیه. و اذا قلت لایجد الیه سبیلاً، فهم منه انّه لایقدر علیه. و انّما اخترنا ذلک التفسیر لدفع ما اورد علی الحدّ من انّه یلزم خروج العلوم الضروریة باسرها. لانّها تنفک بطریان اضداد العلم من النوم و الغفلة. و بفقد مقتضیه کالحس و الوجدان و التواتر و التجربة و توجّه العقل. فأن قلت الانفکاک مقدوراً کان او غیر مقدور ینافی اللزوم المذکور فی التّعریف فالایراد باق بحاله. قلت: المراد باللّزوم معناه اللّغوی. و هوالثبوت مطلقاً. ثم قیّده بکون الانفکاک عنه غیر مقدور فآخر کلامه تفسیر لاوله. و تلخیص التّعریف ما قیل: من انّ الضروری هو ما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. و لا شک انّه اذا لم یکن تحصیله مقدوراً لم یکن الانفکاک عنه مقدوراً و بالعکس. لانّه لامعنی للقدرة الا التمکن من الطرفین. فاذا کان التحصیل مقدوراً یکون ترکه الذی هو الانفکاک مقدوراً و کذا العکس، ای اذا کان الانفکاک مقدوراً یکون ترکه الذی هو التّحصیل مقدوراً. فمؤدّی العبارتین واحد. فمن الضّروریّات المحسوسات بالحواسّ الظّاهرة. فانّها لا تحصل بمجرد الاحساس المقدور لنا. و الالما عرض الغلط. بل یتوقّف علی امور غیر مقدورة لانعلم ما هی و متی حصلت و کیف حصلت بخلاف النظریات فانّها تحصل بمجرد النّظر المقدور لنا. فانّ حصولها دائر علی النظر وجوداً و عدماً فتکون مقدورة لنا. اذ لا معنی لمقدوریّة العلم الا مقدوریّة طریقه. و اذ لاینافی توقفها علی تصور الاطراف، فتدبر! فانّه زلّت فیه الاَ قدام. و منها المحسوسات بالحواس الباطنة، کعلم الانسان بالَمِه و لَذّته. و منها العلم بالامور العادیة. و منها العلم بالامور التی لاسبب لها و لایجد الانسان نفسه خالیة عنها. کعلمنا بانّ النفی و الاثبات لایجتمعان و لایرتفعان. فان قلت اَ لیس ذلک العلم حاصلاً لنا بمجرّد الالتفات المقدور لنا فیکون مقدوراً. قلت الالتفات قدر مشترک بین جمیع العلوم. فلیس ذلک سبباً لحصوله. بل لخصوصیة الاطراف مدخل فیه. و معنی کون مجرّد الالتفات کافیاً فیه انّه لا احتیاج فیه الی سبب آخر، لانّه سبب تامّ. و النظریّ هو العلم المقدور تحصیله بالقدرة الحادثة و القید الاخیر لاخراج العلم الضّروری. لانّه مقدور التحصیل فینا بالقدرة القدیمة. و قال القاضی ابوبکر و امّا النظری، فهو ما یتضمّنه النظر الصحیح. قال الاَمدی: معنی تضمّنه له انّهما بحال لو قدر انتفاء الاَفات و اضداد العلم لم ینفکّ النّظر الصّحیح عنه بلا ایجاب کما هو مذهب البعض و لا تولید کما هو مذهب بعض الاَخر. فانّ مذهب القاضی انّ حصوله عقیب النّظر بطریق العادة حال کون عدم انفکاک النّظر عنه مختصّاً حصولاً بالنّظر. فخرج العلم بالعلم بالشی ء الحاصل عقیب النّظر. فانّه غیر منفک عن العلم بالشّی ء عند القاضی. والعلم بالشّی ء عقیب النظر لا ینفک عن النّظر لکنّه لایکون له اختصاص بالنظر لکونه تابعاً للعلم بالشی ء سواء کان العلم بالشی ء حاصلاً بالنّظر او بدونه. ولا یخفی ان تضمّن الشّی ء للشی ء علی وجه الکمال انّما یکون اذا کان کذلک. فلایرد ان دلالة التضمّن علی القیدین خفیة. فمن یری ان الکسب لایمکن الاّ بالنّظر لانّه لا طریق لنا الی العلم مقدور سواه، فانّ الالهام و التعلیم لکونهما فعل الغیر غیر مقدورین لنا و کذلک التصفیة اذ المراد منه ان یکون مقدوراً للکلّ او الاکثر. و التّصفیة لیس مقدوراً الا بالنسبة الی الاقل الذّی یفی مزاجه بالمجاهدات الشّاقة. فالنظری و الکسبی عنده متلازمان. فانّ کُلّ علم مقدور لنا یتضمّنه النظر الصحیح و کلّ ما یتضمّنه النظر الصّحیح فهو مقدور لنا. و من یری جواز الکسب بغیر النظر بناء علی جواز طریق آخر مقدور لنا و ان لم نطّلع علیه جعله اخصّ بحسب المفهوم من الکسبی. لکنه ای النّظری یلازم الکسبیّ عادة بالاتفاق من الفریقین. اعلم ان الضّروری قد یقال فی مقابلة الاکتسابی و یفسّر بما لایکون تحصیله مقدوراً للمخلوق. ای یکون حاصلاً من غیر اختیار للمخلوق. و الاکتسابی هو ما یکون حاصلاً بالکسب و هو مباشرة الاسباب بالاختیار، کصرف العقل و النظر فی المقدمات فی الاستدلالیات و الاصغاء و تقلیب الحدقة و نحو ذلک فی الحسیات. فالاکتسابی اعم من الاستدلالی لانه الذی یحصل بالنّظر فی الدّلیل فکل استدلالی اکتسابی دون العکس. کالابصار الحاصل بالقصد و الاختیار. و قد یقال فی مقابلة الاستدلالی و یفسّر بما یحصل بدون فکر و نظر فی دلیل فمن ههنا جعل بعضهم العلم الحاصل بالحواس اکتسابیاً ای حاصلاً بمباشرة الاسباب بالاختیار و بعضهم ضروریاً ای حاصلاً بدون الاستدلال. هکذا فی شرح العقائد النَسَفیّة للتفتازانی. و قال المنطقیون العلم بمعنی الصورة الحاصلة اما بدیهیّ و هو الذی لم یتوقّف حصوله علی نظر و کسب و یسمی بالضروریّ ایضاً و اما نظریّ و هو الذی حصوله یتوقّف علی نظر و کسب ای البدیهی العلم الذی لم یتوقف حصوله المعتبر فی مفهومه فلایلزم ان یکون للحصول حصول و التوقف فی اللغة، درنگ کردن. فتعدیته بعلی یتضمن معنی الترتب فیفید قید التوقف انه لولاه لما حصل و قید الترتب التقدم فیوول الی معنی الاحتیاج و لذا قیل الضروری ما لایحتاج فی حصوله الی نظر. فبالقید الاول دخل العلم الذی حصل بالنظر کالعلم بان لیس جمیع التصورات و التصدیقات بدیهیاً و لا نظریاً و بالقید الثانی العلم الضروری التابع للعلم النظری کالعلم بالعلم النظری فانه و ان کان یصدق علیه انه لولا النظر لما حصل، لکنه لیس مترتبا علی النظر علی العلم المستفاد من النظر. و ان المتبادر من الترتب الترتب بلا واسطة. و بما ذکرنا ظهر ان تعریفهما بما لایکون حصوله بدون النظر و الکسب و بما یکون حصوله به ینقصان طرداً و عکساً بالعلمین المذکورین فظهر انه لایرد علی التعریفین ان العلوم النظریة یمکن حصولها بطریق الحدس فلایصدق تعریف النظر علی شیی ء من افراده، لانه انما یرد لو فسر التوقف علی النظر بمعنی انه لولاه لامتنع العلم. اما اذا فسر بما ذکرنا اعنی لولاه لما حصل فلا. و تفصیل ذلک انّ طُرق العلم منحصرة بالاستقراء فی البداهة و الاحساس و التواتر و التجربة و الحدس فاذا کان حصوله بشی ء سوی النّظر لم یکن الناظر محتاجاً فی حصوله الی النظر و لایصدق انه لولاه لما حصل العلم و اذا لم یکن حصوله بما عداه کان فی حصوله محتاجا الیه و یصدق علیه انّه لولاه لما حصل العلم. ثمّ انّ البدیهی و النظری یختلف بالنسبة الی الاشخاص فربما یکون نظری لشخص بدیهیاً لشخص آخر و بالعکس. فقید الحیثیة معتبر فی التعریف و ان لم یذکروا. و اما اختلافهما بالنسبة الی شخص واحد بحسب اختلاف الاوقات فمحل بحث، لان الحصول معتبر فی مفهومهما اولا و هو بالنظر او بدونه. و بما حررنا اندفع الشکوک التی عرضت للناظرین، فتدبر.
(تنبیه) قد استفید من تعریفی البدیهی و النظری المطلقین تعریف کل واحد من البدیهی و النظری من التصور و التصدیق. فالتصور البدیهی کتصور الوجود و الشی ء، و التصدیق البدیهی کالتصدیق بان الکل اعظم من الجزء و التصور النظری کتصور حقیقة الملک و الجن و التصدیق النظری کالتصدیق بحدوث العالم. ثم التصدیق عند الامام لما کان عبارة عن مجموع الادراکات الاربعة فانما یکون بدیهیاً اذا کان کل واحد من اجزائه بدیهیاً و من ههنا تراه فی کتبه الحکمیة یستدل ببداهة التصدیقات علی بداهة التصورات و علی هذا ذهب البعض الی عدم جواز استناد العلم الضروری الی النظری و اما عند الحکیم فمناط البداهة و الکسب هو نفس الحکم فقط فان لم یحتج فی حصوله الی نظر یکون بدیهیاً و ان کان طرفاه بالکسب. و علی هذا ذهب البعض الی جواز استناد العلم الضروری الی النظری. هذا کله خلاصة ما فی شرح المواقف و ما حققه المولوی عبدالحکیم فی حاشیته و حاشیة شرح شمسیة و ما فی شرح المطالع. و علم من هذا انه لا فرق ههنا بین المتکلمین و المنطقیین الا بجعلهم الضروری و النظری من اقسام العلم الحادث و جعل المنطقیین الضروری و النظری من اقسام مطلق العلم و منها مرادف البدیهی بالمعنی الاخص علی ما ذکر المولوی عبدالحکیم ای بمعنی الاولی و یویده ما مر ان الضرورة الذّهنیة ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبة بینهما علی ما ذکر شارح المطالع ثم قال فی آخر بحث الموجهات: البدیهی یطلق علی معنیین، احدهما ما یکفی تصور طرفیه فی الجزم بالنسبة بینهما و هو معنی الاولی. و الثانی ما لایتوقف حصوله علی نظر و کسب - انتهی. و منها الیقینی الشامل للنظری و الضروری. فالضروری علی هذا ما لا تأثیر لقدرتنا فی حصوله سواء کان حصوله مقدوراً لنا بأن یکون حصوله عقیب النظر عادة بخلق الله تعالی لا بتأثیر قدرتنا فیه او لم یکن حصوله مقدوراً لنا و علی هذا قال الامام الرازی العلوم کلها ضروریة لانها اما ضروریة ابتداء او لازمة لها لزوماً ضروریاً - انتهی. فان القسم الاول ای الضروری ابتداءً هو البدیهی و الضروری و القسم الثانی هو الکسبی. هکذا یستفاد من شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم فی المقصد الرابع من مرصد العلم. || به اصطلاح اهل ایران متوضّأ و طهارت خانه و جای ضروری فارسیان هندوستان است و بس. (آنندراج).
ضروریات.
[ضَ ری یا] (ع اِ) جِ ضروریة. دربایستها.
- ضروریات سته؛ قضایای یقینی ششگانه که مرجع امور نظری بوده و عبارتند از: اولیات، محسوسات، متواترات، مجربات، حدسیات و فطریات. و ضروریات ستة نزد اطبا، عبارت است از هوا و ماء و نوم و یقظه و مأکولات و مشروبات. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی).
ضروریة.
[ضَ ری یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ضروری. ضروریهء مطلقه، قضیهء موجهه ای که در آن حکم بشود بضرورت نسبت ثبوتیه یا سلبیه بین موضوع و محمول مادام که ذات موضوع موجود است. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: عند المنطقیین قضیة موجهة بسیطة حکم فیها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجودة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة و لا شی ء من الانسان بحجر بالضروره. سمیت ضروریة لاشتمالها علی الضرورة و مطلقة لعدم تقیید الضرورة فیها بوصف او وقت. هکذا فی شرح المطالع. و سیدشریف جرجانی در تعریفات گوید: ضروریة المطلقة هی التی یحکم فیها بضرورة ثبوت المحمول للموضوع او بضرورة سلبه عنه مادام ذات الموضوع موجودة. اما التی حکم فیها بضرورة الثبوت فضروریة موجبة کقولنا کل انسان حیوان بالضرورة فان الحکم فیها بضرورة ثبوت الحیوان للانسان فی جمیع اوقات وجوده و اما التی حکم فیها بضرورة السلب فضروریة سالبة کقولنا: لا شی ء من الانسان بحجر بالضرورة سلب الحجر عن الانسان فی جمیع اوقات وجوده. ستهء ضروریه. رجوع به ترکیب ضروریات سته ذیل «ضروریات» شود.
ضروس.
[ضَ] (ع ص) شتر مادهء بدخو گزنده دوشنده را. (منتهی الارب). اشتر که دندان کُنَد دوشنده را. (مهذب الاسماء). ناقه که گاه دوشیدن بگزد. گزنده. (منتخب اللغات). || ماده شتر که در نو زادن بگزد (؟). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || آن کس که تیرهاء قمار بگرداند. || شدید. (مهذب الاسماء): حرب ضروس؛ حرب مهلکة.
ضروس.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرس. (منتهی الارب).
ضروس.
[ضُ] (اِخ) ذوضروس؛ لقب شمشیر ذی کنعان حمیری که در آن نوشته بود «انا ذوضروس قاتلتُ عاداً و ثمود باست من کنتُ معه و لم ینتصر». (منتهی الارب).
ضروط.
[ضَ] (ع ص) مرد گوززن. تیزدهنده. ضِرّوط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) گوززن. تیزدهنده. ضَروط. (منتهی الارب).
ضروط.
[ضِرْ رو] (ع ص) تندار. ضخم. یقال: انه لضرّوط. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِرع. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع اِ) انگور سفید بزرگ دانه را نامند. (فهرست مخزن الادویه) (منتهی الارب).
ضروع.
[ضُ] (ع مص) نزدیک شدن حیوان درنده بچیزی. (منتخب اللغات). قریب گردیدن. (منتهی الارب). || فرورفتن آفتاب یا نزدیک شدن بغروب. (منتخب اللغات). غروب کردن آفتاب یا نزدیک بغروب گردیدن. (منتهی الارب).
ضروع.
[ضَ] (ع ص) خوار. زار. || رام. نرمخوی. (منتهی الارب).
ضروع الکلب.
[ضُ عُلْ کَ] (ع اِ مرکب)درخت زقوم را نامند و بعضی گفته اند اسم ثمر آن است. (فهرست مخزن الادویه). بار درخت زقوم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
ضروع الکلبة.
[ضُ عُلْ کَ بَ] (ع اِ مرکب) ضروع الکلب. زقوم. اسم یمنی است و نام درختی است که در کوهستان مکه بود و آن زقوم است و درخت او بشکل صبر بود اما وی مجموع سفید بود (کذا). (اختیارات بدیعی).
ضرونیة.
[ضَ یَ] (اِ) خودرو. (فهرست مخزن الادویة، در ضمن شرح کلمهء اخینوس). اخیروس. نباتی است غیر گندم صحرایی. منبت آن کنار آبها شبیه بگیاه ارزن و ثمر آن سیاه و ریزه و گل آن سفید و ثمر آن در ادویهء چشم و گوش مستعمل و با قوت مجففة و محللة و قابضة است. (مخزن الادویه). و نیز رجوع به اخیروس شود. اخینوس. رجوع به اخینوس شود. اخینیوس(1). نباتی است که منبت آن نزدیک نهرها و چشمه ها و برگ آن شبیه برگ بادروج و از آن کوچکتر و بالای آن شکافته و شاخه های آن ببلندی یک شبر. گل آن سفید و شاخ و برگ آن مملو از رطوبت و ثمر آن سیاه و کوچک و با قوت قابضه. افعال و خواص آن: مانع مواد محتبسة و مستجلبه و با قوت مجففه و چون پنج درهم ثمر آن را نرم کوفته و بیخته و با عسل چهار درم سرشته در چشم کشند سیلان رطوبات آن را قطع کند و عصارهء آن را چون با کبریت و نطرون مخلوط کرده در گوش چکانند وجع آن را ساکن کند. (مخزن الادویه).
(1) - در فهرست مخزن الادویة اخینوس آمده و ممکن است اینجا تحریف شده باشد.
ضروة.
[ضَرْ وَ / ضِرْ وَ] (اِخ) دهی است در یمن از اعمال مخلاف سنجان. (معجم البلدان).
ضروة.
[ضِرْ وَ] (ع اِ) تأنیث ضرو. (منتهی الارب). || یکی ضِرو(1). || سگ صید. (مهذب الاسماء).
(1) - Lentisque.
ضرة.
[ضَرْ رَ] (ع اِ) نیاز. حاجت. || سخت حالی. || اندوه. || پستان، گویند: ضرة شکری؛ پستان پر از شیر. || سر پستان ناقه. بیخ پستان. (منتهی الارب). تکمهء پستان. (فهرست مخزن الادویه). || گوشت پارهء زیر بن انگشت نر. || گوشت شکم کف دست. || گوشت پارهء کف پا متصل بن انگشت کلان. گوشت پارهء مقدم کف پا زیر بیخ انگشتها. ج، ضرائر. || مال بسیار ازآنِ غیر. || گلهء شتران و گوسفندان. || پاره ای از مال. || بنانج. (منتهی الارب). هبو. هوو. (السامی فی الاسامی، باب التاسع فی القرابات و المصاهرات). زنی که بر زنی آورده شود. دو زن که یک شوهر داشته باشند. وسنی. هم شوی. هوزنه. انباغ. گولانج. علّه. در هندی سوت و سوکن گویند. (آنندراج). ج، ضرائر، ضرّات. || کمی در اموال و نفوس. (منتهی الارب).
ضرة.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) حاجت. بیچارگی. اسم است اضطرار را. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَ را] (ع اِ) سگ بچهء دونده. (منتهی الارب).
ضری.
[ضَرْیْ] (ع مص) ضراوة. ضراءة. آزمند و حریص گردیدن. || روان شدن خون. (منتهی الارب). دویدن خون از جراحت. (زوزنی).
ضری.
[ضَ ری ی] (ع ص، اِ) رگ که خون وی منقطع نشود. || آب غورهء خرمای سرخ و زرد که آن را بر بار درخت کُنار ریخته و نبید سازند. (منتهی الارب). آب غورهء خرمای زرد و یا سرخ است که بر نبق بریزند و نبید سازند. (فهرست مخزن الادویه). || ضاری. در پی صید دونده.
ضری.
[ضُ رَی ی] (اِخ) چاهی است که آن را عاد کند نزدیک ضریة. (معجم البلدان).
ضریب.
[ضَ] (ع ص، اِ) مانند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مثل. (منتهی الارب). نظیر : ضریر ما له فی العلوم نظیر و طبیب ما له فی الازمنة الغابرة ضریب. (خلاصة الاثر بدیعی). || نوع. || زده شده. || صفت از هر چیزی. || نیک زننده. || سَر. (منتهی الارب). رأس. || امین تیر قمار. (منتهی الارب). || زنندهء تیر قداح. || نام تیر سوم از تیرهای قمار. || شیری که از چند ناقه در یک شیردوشه دوشیده شود. || بهره. || شکم مردم. || برف. (منتهی الارب). ثلج. (فهرست مخزن الادویه). || پشک. (منتهی الارب). شب نم. جَلید. سقیط. صَقیع. (فهرست مخزن الادویه). || شیر سخت ترش یا شیر پاره پاره شده. (منتهی الارب). شیر بریده. || (اصطلاح حساب)(1) عددی است که پیش از کمیتی قرار دهند برای ضرب کردن در وی. ارزش و قدر نسبی که بهر یک از مواد امتحانی داده می شود.
(1) - Coefficient.
ضریب.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن نقیر (یا نفیر) ابن سُمیر مکنی به ابوالسلیل. صحابی است. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (ع اِ) سرشت. گویند: کریم الضریبة و لئیم الضریبة. (منتهی الارب). خوی. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). طبیعت. (منتخب اللغات). || مزد غلام، گویند: کم ضریبة عبدک ای غلته. || دخل سرای زر. عایدی ضرابخانه. (منتهی الارب). جزیة. (مهذب الاسماء). || گمرک. || مبلغی که اداء آن را بر بنده ای یا مردی ذمّی و امثال آن دو الزام کنند. || خراج و مانند آن. (منتهی الارب). خراج زمین. (زمخشری) : مر این سهل بن احمد راغونی را بر اهل سکجکت ضریبه ای بوده است هر سالی دوهزار درم قسمت بر خانها کردندی پس از این ضریبه بازگرفتند دو سه سال. (تاریخ بخارا). عمر بن الخطاب درهم را کوچک و قفیز (کیله) را بزرگ گردانید (یعنی جریب قرار داد) محض رفق و مدارا و سهولت امر و احسان در حق رعیت بود تا اینکه خراج و ضریبه ای که برای رزق و جیرهء جیش مقرر است از آن دراهم صغیره مأخوذ دارند. (رسالهء اوزان و مقادیر). || مرد کشته بشمشیر. (منتهی الارب). زده شدهء بشمشیر هرچه باشد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || تیزی شمشیر. (منتخب اللغات). جای تیزی شمشیر. (منتهی الارب). || زخمگاه. || شمشیر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || گیسویک ریسمان. (مهذب الاسماء). || پاره ای از پنبه و پشم دسته کرده برای رشتن. (منتخب اللغات). پلیتهء دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. ج، ضرائب. (منتهی الارب). پاره ای از پنبه. (منتهی الارب).
ضریبة.
[ضَ بَ] (اِخ) رودباری است به حجاز که به ذات عرق ریزد. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
ضریج.
[ضَ] (ع ص) عَدْوٌ ضریج؛ دویدگی سخت. (منتهی الارب). سخت. (منتخب اللغات).
ضریجة.
(1) [ضَ جَ] (ع اِ) ماشوره. (مهذب الاسماء).
(1) - در یک نسخهء خطی مهذب الاسماء ضریجه و در دو نسخهء دیگر ضریحه به حاء مهمله آمده است.
ضریجی.
[ضَ جی ی] (ع ص) درم ناسره. (منتهی الارب).
ضریح.
[ضَ] (ع اِ) گور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). قبر. قبر بی لحد. گور بی لحد. (مهذب الاسماء) (دهار). مغاکی که در میان گور سازند برای مرده. (منتخب اللغات). شکاف میان گور یا در یک جانب آن یا بی شکاف× و فی الحدیث: اللحد لنا و الضرح لغیرنا و هو حفر الضریح من غیر لحد. (منتهی الارب). ضریحة. شکافی که به درازا در میان قبر کنند و مرده در آن نهند برخلاف لحد که به کرانهء قبر و جانب آن است. || خانهء چوبین و مشبک و یا از مس و نقره و جز آن که بر سر قبر امامی یا امام زاده ای سازند. || (ص) دور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بعید.
ضریح.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر عُرفجهء صحابی (یا آن به شین است). (منتهی الارب).
ضریحة.
[ضَ حَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). موضعی است در شعر عمرو ذی الکلب الهذلی. (معجم البلدان).
ضریحة.
[ضَ حَ] (ع اِ) ماشورة. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در فرهنگهای دیگر دیده نشد. رجوع به ضریجه شود.
ضریر.
[ضَ] (ع ص) کور. مرد نابینا. (دهار). نابینا. ج، اَضِرّاء، اَضَرّاء. (منتهی الارب). بی دیده. اَعمی. آنکه بینایی او رفته باشد. (منتخب اللغات). کفیف. مکفوف :
ز خاک پای تو روشن شود دو چشم ضریر
بیاد کردن نام تو به شود بیمار.فرخی.
دایم بخواجه چشم بزرگان قریر باد
چشم کسی که شاد نباشد به او ضریر.
فرخی.
خیال مور ببیند ضریر در شب تار
اگر ضمیر تو نور افکند بچشم ضریر.معزّی.
چون به پیش تو نیست یوسف تو
پس چو یعقوب جز ضریر مباش.سنائی.
یعقوب هم به دیدهء معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی بیهودا برافکند.خاقانی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و بپالان برزنند.مولوی.
چون عصا شد آلت جنگ و نفیر
آن عصا را خرد بشکن ای ضریر.مولوی.
هر جمادی را کند فضلش خبیر
غافلان را کرده قهر او ضریر.مولوی.
آن زمرّد باشد این افعیّ پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.مولوی.
فی الجمله نکاحش با ضریری بستند. (گلستان).
|| بیمار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || لاغر. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). نحیف. (منتهی الارب). || هر چیز که نقصان رسیده باشد آنرا. (منتهی الارب). آنکه به او ضرر رسیده باشد. (منتخب اللغات). || (اِ) رشک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). غیرت. || (ص) مرد شکیبا. (منتخب اللغات). || (اِ) صبر. یقال: انه لذوضریر علی الشی ء؛ اذا کان ذاصبر و مقاساة له. || کرانهء وادی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کنار رود. (مهذب الاسماء). || نَفْس. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || باقی تن. (منتهی الارب). بقیهء تن. (منتخب اللغات). باقی تن چون ضعیف شود. (مهذب الاسماء). || (ص) ستور ساکن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات): ناقة ضریر؛ شدیدة بطیئة اللغوب. || (اِ) شوی دو سه زن. (منتهی الارب). || (اِمص) جمع میان دو زن. (منتهی الارب).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) رجوع به ابومقاتل ضریر شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) المعلم. ابواسحاق. تابعی است.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) انطاکی. رجوع به داود ضریر انطاکی شود.
ضریر.
[ضَ] (اِخ) عبدالله بن عبدالعزیز البغدادی مکنی به ابوموسی و معروف به ضریر النحوی. مصنف کتاب الفرق و کتاب الانشاء و جز آن، و نیز او را شرحی است بر مختصر فی فروع الحنفیهء نجم الدین. ضریر ساکن مصر و مؤدب فرزند مهتدی بود و یعقوب بن یوسف از وی روایت کند. (روضات الجنات ص 450).
ضریر.
[ضَ] (اِخ) علی بن ابراهیم... فقیه شرفی منسوب به شرف (در مصر). محدث است.
ضریرة.
[ضَ رَ] (ع ص) تأنیث ضریر. زن بیمار. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه به سنگ برزیده. (مهذب الاسماء). چاه به سنگ برآورده. (منتخب اللغات). چاه گرداگرد از سنگ برآورده. || مهره های پشت. (منتهی الارب). مهرهء استخوانهای پشت. (منتخب اللغات). || سخت گرسنه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَراسی. || خرما. (منتهی الارب). || غورهء خرما. || نان کعک آمیخته. گویند: اضرسنا من ضریسک؛ ای التمر و البسر و الکعک. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام مردی از قبیلهء بنی بکر که در وقعهء العظالی کشته شد. (عقد الفرید ج6 ص54).
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن اعین. برادرزادهء زرارة بن اعین از اصحاب ابوجعفر محمد بن علی علیه السلام است.
ضریس.
[ضُ رَ] (اِخ) نام پدر یحیی محدث است. (منتهی الارب).
ضریس.
[ضُرْ رَ] (ع اِ) تیهو. طیهوج.
ضریسة.
[ضَ سَ] (اِخ) شهری از بربر.
ضریسة.
[ضَ سَ] (ع اِ) نوعی رُستنی که به لاتینی «آنتی رینوم اِژیپ تیاکوم»(1) گویند.
(1) - Antirrhinum aegyptiacum.
ضریط.
[ضَ] (ع مص) تیز دادن. (منتهی الارب).
ضریط.
[ضَ] (ع اِ) ضُراط. تیز یا آواز تیز. (منتهی الارب).
ضریطة.
[ضُ رَ طَ] (ع ص) نعجةٌ ضُرَیطة؛ گوسفند مادهء فربه. در مثل است: الاخذ سریطی و القضاء ضُریطی؛ یعنی وقت گرفتن قرض در حلق فروبردن است و در وقت وام گوز زدن. در حق شخصی گویند که در ادای وام سست و مُحیل باشد. (منتهی الارب).
ضریع.
[ضَ] (ع اِ) خارِ سم. (مهذب الاسماء). شبرق. حله. شبرق خشک شده. شبرق خشک، یا عام است. پشترغ. پشترغ خشک. بشترغ. بشترغ خشک. اسپرک خشک. گیاهی است که تر آن شبرق است و خشک آن ضریع که جهت پلیدی آن ستوران نچرند. (منتهی الارب). گیاهی است که از غایت بدمزگی و سمیت او چهارپا نزدیک آن نتواند شد و آن را شبرق نیز گویند. یا گیاهی است که بالای آن گَنده میروید یا گیاهی است گنده که دریا آن را بیرون می اندازد یا چیزی است در دوزخ گرم تر از آتش تلخ تر از صبر و گنده تر از جیفه. (منتخب اللغات). نباتیست دریائی و بیشتر در ساحل و کنار دریا یابند. (برهان). عوسج تر یا نباتی است دیگر که در آب ایستادهء برگردیده رنگ و بو روید و بیخهایش تا زمین نرسد یا چیزی است در دوزخ تلختر از صبر و بدبوتر از مردار و سوزان تر از آتش یا گیاهی است گنده بوی که از تموج دریا بر ساحل فراهم آید. (منتهی الارب). نباتی است دریائی که در ساحل دریا یابند و طبیعت وی گرم و خشک بود. چون در آب پزند و در آن نشینند درد مفاصل را عظیم نافع بود و چون خشک بود و بدان بخور کنند زکام زایل کند و همچنین چون خشک بود و در حمام بدن را بدان بشویند حکه و جرب را سود دهد. این مؤلف گوید نباتیست که چون ستور بخورد هرگز فربه نشود. (اختیارات بدیعی). برگ نباتیست مدور و مجوف و مایل بزردی و در قعر دریا بهم می رسد و موج بساحل می آورد، در دوّم گرم و خشک و نطول، و جلوس در طبیخ او جهت مفاصل و طلای او را جهت جرب و حکه مجرب دانسته اند و به دستور بخور او را جهت زکام مجرب یافته اند و جهت التیام جراحات سریع الاثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). نبتٌ مستدیرالاوراق مجوف الی الصفرة یوجد بسواحل البحر قد قیل بانه یقذفه. حار یابس فی الثانیة طبیخه یسکن المفاصل نطو و هو یذهب الحکة و نحوها طلاء قیل و یلحم الجراح. (تذکرهء ضریر انطاکی). || خار درخت خرما. || هر درخت خشک. || شراب انگوری یا تنک آن. || آشامیدنی تنک. || پوستی است تنک زیر گوشت بر استخوان. (منتهی الارب).
- ضریع عظام(1)؛ غشائی است کثیرالعروق که بلافاصله بروی استخوان چسبیده و آن را دو طبقه است. ضخامت آن برحسب مواضع تفاوت می کند، غالباً چهار پنج ده یک هزار یک مطر است اما در چندین موضع ضخامتش سه یا چهار هزار یک مطر است چنانکه در سطح قدامی عنق الفخد مشاهده می گردد. سطح خارجی ضریع املس و ملاقی اعضاء مجاوره است. سطح باطن آن بواسطهء عروق و اعصاب و تارهای غشائی به استخوان محکم چسبیده. ماهیت آن مرکب است از چند ماده: نخست از نسج مخصوصی که شباهت تامی به نسج غدد دارد، دوم از عروق، سوم از اعصاب. نسج مخصوص از دو ماده حاصل شده، یکی از تارهای غشاء ضمیمه که در سطح طبقهء ظاهری آن کثیرند و دیگری از نسوج الاستیکی که در طبقهء داخلی بیشترند. جدا کردن دو طبقهء ضریع از یکدیگر محال است. عروق و شرائین آن، بعضی عظیم اند که چنانکه مذکور شد داخل ثقب مغذیهء عظیمه می شوند، بعضی دیگر در خود ضریع متفرع شده و بهیئت شَعریه شده بسوراخهای کوچکی که فوهات مجاری هاوِرند(2) داخل می شوند، اورده در آن بیشتر از شرائین اند عروق لمفاتیکی در آن دیده نشده. اعصاب ضریع، بسیارند، اغلب از ضریع گذشته بنسج استخوان رفته مخصوصاً در مخ آن منشعب می شوند و معدود قلیلی در خود ضریع متفرق می گردد. بعضی فایدهء ضریع را فقط توسط میان استخوان و عروق و اعصاب و متفرع شدن آنها در آن و به استخوان رفتن دانسته بودند، این فایده مسلم است اما فایدهء مهم دیگر دارد و آن اینست که همیشه رطوبتی از آن مترشح است که آن را رطوبت خارج عروقی نامند که در نمو عظام بهترین معین است و بلاواسطه تغذیه می کند.(3)مؤلف گوید: از بیانات مذکوره معلوم شد که تغذیهء استخوان یا بواسطه یا بلاواسطه از ضریع می شود چنانچه اگر ضریع استخوانی معدوم شود آن استخوان فاسد و رمیم می شود، از اینست که در اعمال جرّاحیه بخصوص در بریدن استخوان اهتمام بسیاری در نگاه داشتن ضریع می کنند.(4) ضریع باطنی، پیش از آنکه ذرّه بین را بدانند اکثر مسائل تشریح مخفی و غیرمنحل بود چنانکه میان سطح باطن استخوان طویل و مغز آن پردهء نازکی مرئی بود که بعضی آن را ضریع باطنی و بعض دیگر غشاء محیط به مخ می خواندند و پس از اختراع ذرّه بین معلوم شد که آنها عروق مجتمعه ای باشند که به آن احاطه کرده اند.(5) || امرأةٌ ضریع؛ زن کلان پستان. و کذا شاة ضریع؛ گوسفند کلان پستان. (منتهی الارب).
(1) - Perioste des os.
(2) - Havers. (3) - تشریح میرزا علی ص 26 و 27.
(4) - تشریح میرزا علی حاشیهء ص 26.
(5) - تشریح میرزا علی حاشیهء ص 25.
ضریعة.
[ضَ عَ] (ع ص) گوسفند بزرگ پستان. (منتهی الارب). شاةُ ضریعة؛ گوسفندی بزرگ پستان. (مهذب الاسماء). || زن بزرگ پستان. (منتهی الارب).
ضریفطیة.
[ضُ رَ فِ طی یَ] (ع اِ) بازیی است عربان را. (منتهی الارب).
ضریک.
[ضَ] (ع ص، اِ) کرکس نر. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (فهرست مخزن الادویه). || مرد گول. (منتهی الارب). نادان. (منتخب اللغات). || برجای مانده. (منتهی الارب). || نابینا. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || فقیر. (منتهی الارب). محتاج. (منتخب اللغات). درویش. (مهذب الاسماء). || بدحال. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ج، ضَرائک، ضُرَکاء.
ضریم.
[ضَ] (ع ص) سوخته. (منتهی الارب). سوزان. (مهذب الاسماء).
ضریم.
[ضِرْ یَ] (ع اِ) صمغ درختی است. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه).
ضریم.
[ضُ رَ] (اِخ) ابن معشربن ذهل بن تیم بن عمروبن مالک بن حبیب بن عمر بن غنم بن تغلب، ملقب به افنون، از بنی تغلب است. صاحب عقد الفرید ذیل عنوان: «من رثی نفسه و قبره و وصف ما یکتب علی القبر» دربارهء وی آرد: او کاهنی را در جاهلیت دیدار کرد، کاهن وی را گفت که تو بجایگاهی الاهه نام در خواهی گذشت. ضریم روزگاری بزیست آنگاه با قوم خود سفری بشام کرد. هنگام بازگشت راه را گم کردند و از مردی جویای طریق شدند، وی گفت چون مسافتی بپیمائید و بزمینی چنین و چنین رسید راه بر شما ظاهر شود و بسرزمین الاهة خواهید افتاد و الاهة قارّتی است به سماوه. کاروانیان برفتند و چون به الاهة رسیدند همگی فرودآمدند مگر ضریم که از فرودآمدن امتناع وزرید و همچنان بر اشتر بماند، اما هم در آن حال که برنشسته و اشتر به چرا سرگرم بود ماری بر لفچ شتر وی بچسبید و اشتر سر خویش بجنبش درآورد و مار بر ساق افنون زخمی زد. افنون برادر خویش معاویه را گفت مرا گوری بکن که درگذشتم و از هلاکت خویش پیش از مرگ آگاهی داد و گریان بر نفس خویش گفت:
لست علی شی ء فروحاً معاویا
و لا المشفقات یتبعن الحوازیا
و لا خیر فیما کذب المرء نفسه
و تقواله للشی ء یالیت ذالیا
و ان اعجبتک الدهر حال، من امری ء
فدعه و واکل حاله و اللیالیا
یرحن علیه او یغیّرن ما به
و ان لم یکنٍ فی حوبة العیش وانیا
فطأ معرضا انّ الحتوف کثیرة
و انک لاتبقی بنفسک باقیا
لعمرک مایدری امرؤٌ کیف یتقی
اذا هو لم یجعل له الله وافیا
کفی حزناً ان یرحل الرکب غدوة
و اترک فی اعلی الاهة ثاویا.
(عقد الفرید ج3 ص200 و 201).
ضریمة.
[ضُ رَ مَ] (اِخ) قلعتی است به یمن. (منتهی الارب).
ضریوه.
[ضُ رَیْ وَ] (اِخ) حصاری است از حصارهای صنعاء به یمن. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) دهی است آباد و قدیم در راه بصره به مکه. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) چاهی است و بنام ضریّة بنت نزار نامیده شده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند زمینی است به نجد میان جدیلة و طخفة که حجاج بصره بدانجا فرودآیند و ذکر آن در ایام و اشعار عرب آمده است. (معجم البلدان).
ضریة.
[ضَ ری یَ] (اِخ) گویند دهی است بنی کلاب را میان مکه و بصره، نزدیکتر به مکه، و در این مکان بنوسعد و بنوحنظله جنگ را گرد آمدند و سپس صلح کردند. (معجم البلدان).
ضزاز.
[ضُزْ زا] (ع ص، اِ) جِ اَضزّ. (منتهی الارب).
ضزز.
[ضَ زَ] (ع مص) دشوارخو گردیدن. || خشمناک شدن. || کام بر هم چفسیده گردیدن. (منتهی الارب). چسبیده شدن حنک اعلی به حنک اسفل. (کنز اللغات) (شمس اللغات).
ضزن.
[ضَ] (ع مص) گرفتن چیزی را که در دست کسی بود نه چیزی را که خواهان است. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضَ طَ] (ع اِ) گل و لای سخت. ضَطیط. (منتهی الارب).
ضطط.
[ضُ طُ] (ع اِ) بلا و سختیها. (منتهی الارب).
ضطیط.
[ضَ] (ع اِ) ضَطَط. گل و لای سخت. (منتهی الارب).
ضظغ.
[ضَ ظِ] (ع اِ) صورت هشتم از صور هشتگانهء حروف جمل. ضَظِغ لا، نیز گویند یعنی آنانکه همزه، یعنی الف محرکه و الف، یعنی همزهء غیرمتحرک را دو حرف گیرند ضَظِغ لا گویند. یعنی ض و ظ و غ و الف.
- ضَظِغ و ابجدِ چیزی یا کاری بودن؛ اول و آخر او، همهء او بودن :
رادی را تو اوّل و آخری
حرّی را تو ضَظِغ و ابجدی(1).فرخی.
(1) - نسخ خطی و چاپی: حری را تو واضع و واجدی. و نسخه بدلی هم هست: حری را تو مقطع و مأخذی (تصحیح متن قیاسی است). آلفا و امگا.
ضع.
[ضَع ع] (ع مص) ریاضت دادن شتر و ماده شتر ریاضت نایافته را. کلمه ای است که بدان شتران را تأدیب کنند. (منتهی الارب). || کاری کردن و نیکو کردن. (زوزنی).
ضعاضع.
[ضُ ضِ] (اِخ) کوهکی است بس خرد در کنار ده حدیبیة بمغرب شمنصیر. (معجم البلدان). کوهچه ای است بس خرد و نزدیک آن کوهی است بزرگ و در آن آب گرد آید. (منتهی الارب).
ضعاط.
[ضُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). اسم موضع، و فیه نظر. (معجم البلدان).
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
ماند صوفی با بنه و خیمهء ضِعاف
فارِسان راندند تا صفّ مصاف.مولوی.
ضعاف.
[ضِ] (ع ص، اِ) جِ ضعوف. (منتهی الارب).
ضعافة.
[ضَ فَ] (ع مص) سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعافی.
[ضُ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب).
ضعافیة.
[ضُ / ضَ یَ] (ع مص) ضعافة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعز.
[ضَ] (ع مص) نیک کوفته و پاسپرده کردن چیزی را. (منتهی الارب).
ضعضاع.
[ضَ] (ع ص) ضعضع. سست و نرم و ناتوان از هر چیزی. (منتهی الارب). سست و ضعیف از هر چیزی. (منتخب اللغات). مرد ضعیف رأی و سست در کار. (منتخب اللغات). || مرد گول و بی رأی و هوش. (منتهی الارب). آنکه او را رأی نبود. (مهذب الاسماء).
ضعضع.
[ضَ ضَ] (ع ص) ضَعضاع. رجوع به ضعضاع شود.
ضعضعة.
[ضَ ضَ عَ] (ع مص) ویران کردن تا بزمین و خراب کردن. (تاج المصادر). بشکستن بنا را تا بزمین و پست و خراب کردن. (منتهی الارب).
ضعط.
[ضَ] (ع مص) ذبح کردن. (منتهی الارب). گلو بریدن. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضِ] (ع اِ) یک مثل چیز و ضِعْفاه دو مثل آن. یا ضعف مانند چیزی است هر قدر که زیاده باشد، و منه یقال: لک ضِعفه و یریدون مِثلیه او ثلثة امثاله لانه زیادة غیرمحصورة. و قوله تعالی: یضاعف لها العذاب ضعفین (قرآن 33/30)؛ یعنی سه عذاب. (منتهی الارب). مانند. (دهار) (منتخب اللغات). دو برابر.(1) دو برابر چیزی. زیاده بر چیزی. (منتخب اللغات). دوچندان. (دهار) (مهذب الاسماء). دوتا. (زمخشری). دوتو. دوچند. مضاعف. دو مقابل. ج، اضعاف :
همسنگ دوده زاج و همسنگ زاج مازو
وز صمغ ضعف هر دو آنگاه زور بازو.
؟ (در صفت ساختن مرکب سیاه).
|| هفتاد(2). || عذاب(3). (مهذب الاسماء).
(1) - Double. (2) - کذا در نسخ خطی موجود مهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
(3) - کذا در نسخ خطی موجود مهذب الاسماء. و در جای دیگر دیده نشد.
ضعف.
[ضَ عَ] (ع اِ) جامه های دوچند کرده. (منتهی الارب). جامه های دوتاکرده شده. (منتخب اللغات).
ضعف.
[ضُ / ضُ عُ] (ع اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَعف. رجوع به ضَعف شود. ابوعمرو گوید ضَعف (بفتح اول) لغت اهل تمیم و ضُعف (بضم اول) لغت اهل حجاز است. (منتهی الارب). یا ضَعف (بفتح اول) سستی رأی و نقصان و سبکی عقل و ضُعف (بضم اول) ناتوانی و سستی بدن است. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || (اِ) آب نشاط، قال الله تعالی: خلقکم من ضُعف (قرآن 30/54)؛ یعنی از آب مرد و زن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضُ] (ع مص) ضَعف. ضعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب).
ضعف.
[ضَ] (ع مص) ضُعف. ضَعافة. ضُعافیة. سست گردیدن. (منتهی الارب). سست شدن. (زوزنی). || زیاده گردانیدن آنها را پس جهت او و یاران وی و دوچند گردیدن بر ایشان. (منتهی الارب). || (اِمص) سستی و ناتوانی. خلاف قوت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ناتوانائی. وهن. فَشَل. فتور. انکسار. بی بنیگی :
چون آفتاب چرخ ببرج حمل توئی
هنگام ضعف مر ضعفا را امل توئی.
منوچهری.
این گرگ پیر جنگ روز پیشین بدیده بود و حال ضعف خداوندش. (تاریخ بیهقی ص 354). خوارزمشاه برخاست و ضعفش قویتر شد. (تاریخ بیهقی ص 356). بدان بیقین که مرا عجزی نیست و این سخن را از ضعف نمی گویم بدین لشکر که با من است هر کاری بتوان کرد. (تاریخ بیهقی ص 203).
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بیجان تن.مسعودسعد.
ظلم لشکر ز ضعف شاه بود.سنائی.
شیر گفت آن را بر ضعف حمل نتوان کرد. (کلیله و دمنه). گفت ای برادر ضعف رأی و عجز من بنگر. (کلیله و دمنه).
از سر ضعفم سلیم القلب اگر زورم دهند
با اناالاعلی زنان فرش خدائی گسترم.
خاقانی.
ضعف قطب از تن بود از روح نی
ضعف در کشتی بود در نوح نی.مولوی.
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندانکه از ضعف جانت برآید.
سعدی (گلستان).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضعف، بفتح ضاد و بضم نیز آمده و بسکون عین ضدّ قوّت است و آن را لاقُوة نیز گویند و آن قسمی از استعداد است چنانکه خواهد آمد. و نزد صرفیان عبارتست از اینکه کلمه بنحوی استعمال شده باشد که در ثبوت آن حرفی رَوَد چنانکه در لفظ شاذّ بگذشت. و نزد علماء معانی آن است که ترکیب اجزاء کلام برخلاف قانون نحو صورت گرفته باشد یعنی برخلاف رأی مشهور جمهور نحویان و مُخلّ بفصاحت بود، و المراد بشهرته ظهوره علی الجمهور فلایردّ ان قانون جواز الاضمار قبل الذّکر ایضاً مشهور فلایکون مثل ضرب غلامه زیداً ضعیفاً اذ کُلّ من سمع قانون عدم الجواز سمع قانون الجواز لکن یرد علی ما ذکروا انّ العرب لم یعرف القانون النحوی فکیف یکون الخلوص عن مخالفة القانون معتبراً فی مفهوم الفصاحة فی لغتهم فالصّواب ان یقال و علامة الضعف ان یکون تألیف الکلام، الخ... کما فی الاطول. و الفرق بینه و بین التعقید اللفظی یجی ء فی اللفظ التعقید. و در جامع الصّنایع گوید: ضعف تألیف، آنکه لفظی را که البتّه مقدّم باید داشت مؤخر کند و آن را که مؤخر باید کرد مقدّم سازد. مثاله شعر:
مجنون عشق را دگر امروز حالتست
اسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست.
می بایست لفظ امروز را بر لفظ دگر مقدّم ذکر کند - انتهی. و نزد محدثان آن است که حدیث را شروط بیش و کم از شروط حَسن و صحیح موجود نباشد، و چنین حدیثی را ضعیف نامند. و ضعف حدیث گاه برای ضعف پاره ای از روات باشد از قبیل فقدان عدالت یا سوء حفظ یا تهمت در کیش و گاه برای علتهای دیگر است مثل ارسال و انقطاع و تدلیس. کذا فی الجرجانی. و مراتب ضعف نیز مانند مراتب صحّت و حُسن تفاوت یابد. پس بالاترین آن مراتب از نظر بطعن راوی چیزی است که اِنفَرَد به الوضاع، سپس متهم به آن، پس کذّاب، پس فاسق، پس فاحش الغلط، پس فاحش المخالفة، پس مختلط، پس مبتدع، پس مجهول العین او الحال، و بنظر بسویِ سقط وابستهء بحذف تمامی سند، من غیر ملتزم الصّحة، سپس مُعضَل، پس مرسل جلی، پس مرسل خفی، پس مُدلّس. و در مراتب مذکوره انحصاری را هم نتوان قائل گردید. هکذا فی شرح النخبة. و قسطلانی گفته که: ضعیف آن است که بپایهء حَسَن نرسد و درجات آن در ضعف متفاوت باشد برحسب دوری حدیث از شروط صحّت. و مُضَعّف حدیثیست که علما بر ضعف آن اجماع نکرده باشند. بلکه در متن یا سند آن گروهی بضعف قائل شده و جمعی دیگر آن را تقویت کرده باشند. و مضعف از حیث پایه برتر از ضعیف است. و در صحیح بخاری حدیث مضعف یافت شود - انتهی. و ضعیف از لغات آن است که از پایهء فصیح پست تر باشد و مُنکر از لغت پست تر از ضعیف باشد و قلیل الاستعمال تر بنحوی که پیشوایان علم لغت آن را انکار کنند و آن را در ردیف لغات قابل استعمال نشناسند. و متروک از لغات، لغاتی است که در زمانهای باستانی معمول و متداول بوده ولی بعداً متروک گردیده است و مورد استعمال قرار نگرفته. هکذا فی کلیات ابی البقاء.
-دل ضعف رفتن: دلم ضعف می رود؛گرسنه ام. بسیار شایق اویم.
- ضعف باصره؛ سستی بینائی.
- ضعف بصر؛ کم بینی. ندیدن چیزها را چنانکه معتاد است چه از دور و چه از نزدیک. سمادیر.
- ضعف تألیف؛ غیرجاری بودن کلمه بر قوانین نحوی مانند: ضرب غلامه زید بجای ضرب زید غلامه. آنچه برخلاف محاوره باشد چنانکه در این مصرع بعضی گمان برند:
حکیمی سخن بر زبان آفرین
چرا که فصل میان اسم و امر که مفید معنی فاعلیت باشد درست نیست. یا این مصراع:
همه از مهر او خون دل آشام...
یا این بیت:
از شرم وقت دیدنت ای ترک گرم خو
همچون نشان آبله درمانده ام برو.
خان آرزو.
درماندن بمعنی مطلق شرم کردن آورده و این معنی خلاف جمهور است بلکه معنی آن به روداری کسی از سر چیزی گذشتن مستشهد است در مصطلحات شعرا. پس اگر این معنی در این شعر بگوئیم ذم معشوق ثابت می شود. (آنندراج).
- ضعف خداوند خانه؛ (در احکام نجوم) ضعف رب البیت است و آن وقتی است که ربّالبیت در بیوت زائله یا در بیوت مخالف الطبیعة باشد.
-ضعف شهوت؛ کم میلی به خورش.
-ضعف عقل؛ ضفاطة.
-ضعف کبد؛ عمل خود نکردن کبد بدان سان که باید.
-ضعف کلیه؛ عمل نکردن کلیه بحد معتاد.
-ضعف کمر؛ ضعف باه. سستی کمر.
-ضعف کوکب؛ (در احکام نجوم) چون کوکبی در خانهء خود نباشد یا در هبوط راجع یا در وبال و یا در حال احتراق و یا در تحت الشعاع شود هنگام ضعف کوکب است. و ضعف کوکب، سه گونه است: عظیم الاثر. متوسط الاثر. ادنی الاثر.
-ضعف مثانه؛ در کار خود سست شدن آن.
-ضعف مزاج؛ بی بنیگی.
-ضعف معده؛ سستی گوارش آن.
-ضعف هضم؛ بدگواری.
ضعفاء .
[ضُ عَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب) :
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمانست.
منوچهری.
آسیب و ستم او بر ضعفاء رسید. (تاریخ بیهقی ص 419). ضعفاء نیز به ایزد عزّ ذکره حال خود برداشته. (تاریخ بیهقی ص 430). ضعفاء ملت و دولت را در سایهء عدل و مایهء رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه).
- ضعفاء و متروکین فی رواة الحدیث؛حاجی خلیفه در کشف الظنون گوید: علم الضعفاء و المتروکین فی رواة الحدیث: صنف فیه الامام محمد بن اسماعیل البخاری المتوفی سنة 256 ست وخمسین ومائتین [ ه . ق. ]یرویه عنه ابوبشر محمد بن احمدبن حماد الدولابی و ابوجعفر شیخ بن سعید و آدم بن موسی الجفاری و هو من تصانیفه الموجودة. قال ابن حجر و الامام عبدالرحمن بن احمد النسائی و الامام حسن بن محمد الصغانی و ابوالفرج عبدالرحمن بن علی بن الجوزی المتوفی سنة 597 سبع وتسعین وخمسمائة [ ه . ق. ]. قال الذهبی فی میزان الاعتدال انه یسرد الجرح و یسکت من التوثیق و قد اختصره ثم ذیله کما قال. و ذیله ایضا علاءالدین معلطای بن قنیج المتوفی سنة 762 اثنتین وستین وسبعمائة [ ه . ق. ] و صنف فیه محمد بن حیان البستی و وضع له مقدمة قسم فیها الرواة الی نحو عشرین قسماً. ذکره البقاعی فی حاشیة شرح الالفیة.
ضعفان.
[ضَ] (ع ص) سست و ناتوان. (منتهی الارب).
ضعفة.
[ضَ عَ فَ] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع به ضعیف شود. || جِ ضَعوف. (منتهی الارب). رجوع به ضعوف شود.
ضعفی.
[ضَ فا] (ع ص، اِ) جِ ضعیف. (منتهی الارب). رجوع به ضعیف شود.
ضعل.
[ضَ عَ] (ع اِمص) باریکی بدن جهت نزدیکی و تقارب نسب و این حسب گمان عربست که مرد را از زن قریب النسب فرزند باریک بدن و نحیف جثه آید. (و این صحیح است). (منتهی الارب).
ضعو.
[ضَعْوْ] (ع مص) پوشیده شدن. پنهان گردیدن. (منتهی الارب).
ضعوات.
[ضَ عَ] جِ ضَعة. (منتهی الارب). رجوع به ضعة شود.
ضعوف.
[ضَ] (ع ص) ضعیف و ناتوان (برای مذکر و مؤنث). ج، ضِعاف، ضَعفة. (منتهی الارب).
ضعوی.
[ضَ عَ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به ضَعة. (منتهی الارب).
ضعة.
[ضَ عَ / ضِ عَ] (ع اِ) درختی است (هاء عوض واو است). ج، ضَعوات. (منتهی الارب). || نی قلم. (مهذب الاسماء). || درختی شور. گیاهی شور. گیاهی شبیه به ثمام. || (اِمص) فرومایگی. خست. ناکسی. (منتهی الارب). گویند: فی حسبه ضعة؛ یعنی در تبار او فرومایگی است.
ضعیف.
[ضَ] (ع ص) سست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). ناتوان. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نزیف. (دهار). ضعضاع. خَوّار. مسخول. روبع. خلاف قوی. بی بنیه. رمکة. رمق. سَقط. مسکین. جخب. (منتهی الارب). یقال: ضعیف نعیف؛ اتباع و ضعیف نحیف. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). ج، ضعاف، ضَعَفة، ضعفاء، ضَعْفی، ضُعافی :
ای بِرّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش پاره ای.رودکی.
نکنی طاعت وآنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همی سخره و شاکار کنی.
کسائی.
چون ضعیفی افتد میان دو قوی توان دانست که حال چون باشد. (تاریخ بیهقی). امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. (تاریخ بیهقی ص689).
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زآنم ضعیف تن که دلم ناتوان شده ست
دل ناتوان شود کش از انده بود غذا.
مسعودسعد.
رهروان را ز نطق نَبْوَد ساز
پیل فربه بود ضعیف آواز.سنائی.
هرکه رأی ضعیف... دارد از درجتی عالی به رتبتی خامل میگراید. (کلیله و دمنه). دوم خلیفتی که انصاف مظلومان ضعیف از ظالمان قوی بستاند. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه روی به ادبار دارد... دوستیها ضعیف و عداوتها قوی. (کلیله و دمنه). بعضی بطریق ارث دست در شاخی ضعیف زده. (کلیله و دمنه).
آسمان را کسی نخواند ضعیف.ظهیر.
ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیف است آنکه با شه شد حریف
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وایِ آن کو عاقبت اندیش نیست.مولوی.
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشّه باشد در ضعیفی خود مثل.مولوی.
گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت آور تا از دشمن قوی زحمت نبینی. (گلستان). خصم ضعیف را خوار نباید داشت. (قرة العیون).
کس عاشقی بقوت بازو نمی کند
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند.؟
|| مغلوب هوی و هوس، منه قوله تعالی: و خلق الانسان ضعیفاً (قرآن 4/28)؛ ای یستمیله هواه. || کور. (لغت حمیری). قیل منه: انّا لنریک فینا ضعیفاً؛ ای اعمی. || زن. || مملوک. و فی الحدیث: اتقوا الله فی الضعیفین؛ ای المرأة و المملوک. (منتهی الارب). || در تعریفات جرجانی آمده است: ضعیف، ما یکون فی ثبوته کلام کقرطاس بضم القاف فی قرطاس بکسرها. || گول. (منتهی الارب). || آب دندان.
-حدیث ضعیف؛ نزد امامیه روایتی باشد که رواة آن سلسله، جامع هیچیک از شرایط اقسام ثلثهء صحیح و حسن و موثق نباشند به این نحو که بعضی از طبقات مشتمل بفاسق یا مجهول الحال و یا غیر اینها باشد. (تقسیم ابن طاووس). در اصطلاح درایة و رجال، ضعیف حدیثی است که فاقد شرایط سه حدیث حسن و صحیح و موثق باشد. و نیز در اصطلاح درایة از الفاظ قدح راوی و مردودالروایه بودن اوست. و جرجانی در تعریفات گوید: ضعیف من الحدیث، ما کان ادنی مرتبة من الحسن و ضعفه یکون تارة لضعف بعض الرواة من عدم العدالة او سوء الحفظ او تهمة بعلل آخر مثل الارسال و الانقطاع و التدلیس. (تعریفات).
-خبر ضعیف.؛ رجوع به خبر واحد شود.
-ضعیف آواز؛ آنکه آوای نرم دارد :
با قوی گو اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.سنائی.
تقهّل؛ ضعیف و نرم گردیدن آواز. (منتهی الارب).
-ضعیف البنیه؛ آنکه قوت او کم است. آنکه مزاج سست دارد.
-ضعیف التألیف؛ جرجانی گوید: ان یکون تألیف اجزاء الکلام علی خلاف قانون النحو، کالاضمار قبل الذکر، لفظاً او معنیً، نحو: ضرب غلامَهُ زید.
-ضعیف الجثّه؛ آنکه تن او خرد و کوچک است.
-ضعیف السند (خبر)؛ خبری که سند آن ضعیف باشد.
-ضعیف القلب؛ که دل او بیمار است. آنکه ترسنده است و زود هراسد و بیم آرد.
-ضعیف المزاج؛ که ترکیب و ساختمان وی ضعیف است.
-ضعیف النفس؛ آنکه ارادهء سست دارد.
-ضعیف چزان؛ (در تداول عوام) زبون گیر. آنکه ضعفا را آزارد.
-ضعیف چزانی؛ عمل ضعیف چزان.
-ضعیف دل؛ مرغ دل. ترسو : ضعیف دل... را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
-ضعیف رأی، ضعیف رای؛ سست اراده. مضجوع. (منتهی الارب). فیل الرأی. سست عقل. (دهار). تفییل؛ ضعیف رای خواندن. (تاج المصادر). غبن؛ ضعیف رأی شدن. (دهار) (تاج المصادر). فیلوله؛ ضعیف رأی شدن. (تاج المصادر).
- || غبین. (دهار). گول :
در کارخانه ای که ره علم و عقل نیست
وهم ضعیف رای فضولی چرا کند.حافظ.
-ضعیف عقل؛ ضفاطة، سست رأی و ضعیف عقل شدن. وَبط. (منتهی الارب).
ضعیف.
[ضَ] (اِخ) سمعانی در انساب گوید: ابومحمد عبدالله بن محمد الضعیف ظنی، انه من اهل الکوفة روی عن عبدالله بن نمیر روی عنه عمر بن سنان الطائی و غیره و هکذا ذکره ابوحاتم بن حیان فی کتاب الثقات قال و انما قیل له الضعیف لایقانه و ضبطه هذا قول ابی حاتم و سعمت انه انما قیل له الضعیف یعلی فی بدنه(1) لنحافته و دسته (؟) لا انه ضعیف فی الحدیث و قال ابوحاتم الرازی عبدالله بن محمد الضعیف صدوق من اهل طرسوس اصله بغدادی سمعت اباالعلاء احمدبن محمد بن الفضل الحافظ بجامع اصبهان انا ابوالفضل محمد بن طاهر المقدسی الحافظ اجازة سمعت ابااسحاق الحبال بمصر یقول سمعت ابامحمد عبدالغنی بن سعید الحافظ یقول رجلان جلیلان لحقهما لقبان(2)لایستحقان(3) معویة بن عبدالکریم الضال و انما ضل(4) فی طریق مکة و عبدالله بن محمد الضعیف و انما کان ضعیفاً فی جسده لا فی حدیثه و قد افردنا لهما جزازة(5). (انساب سمعانی ورق 362).
(1) - گمان می کنم در این جا سقطی باشد.
(2) - در اصل: لعتان (تصحیح متن قیاسی است).
(3) - در اصل: مسحان (تصحیح متن قیاسی است).
(4) - در اصل: طل (تصحیح متن قیاسی است).
(5) - در اصل: جزارة (تصحیح متن قیاسی است).
ضعیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) تأنیث ضعیف. زن سست و ناتوان. (منتهی الارب). || (اِ) مطلق زن (در اصطلاح فارسی زبانان). || زن معهود. زن ناشناس.
-احرُف ضعیفه؛ واو، یا، الف و آن سه را احرف جوف و احرف هوائیه و حروف علة و حروف مدّ و لین نیز گویند.
ضعیفی.
[ضَ] (حامص) چگونگی ضعیف. سستی. ضعف. تربة. (منتهی الارب) :
از ضعیفیّ دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم.مسعودسعد.
خفتن همه بر خاک وز ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم.مسعودسعد.
و سبب آن [ خوی کردن ] ضعیفی قوه باشد و عاجزی طبیعت از تصرف کردن اندر غذا و تحلل حرارت غریزی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) از قدمای شعرای عثمانی و معاصر سلطان سلیمان قانونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از مردم ده قره طوهء روم ایلی و از قدمای شعرای عثمانی است. او سالک طریق علم و شارح گلستان سعدی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضعیفی.
[ضَ] (اِخ) محمد. از قدمای شعرای عثمانی و اهل قسطمونی است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضغاء .
[ضُ] (ع اِ) بانگ روباه و گربه و مانند آن. ضغو. (منتهی الارب). بانگ روباه و گربه و بانگ سگ چون گرسنه شود. (مهذب الاسماء).
ضغاء .
[ضُ] (ع مص) نالیدن و آواز کردن گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ کردن روباه. (تاج المصادر). زوزه.
ضغائن.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضغینة. (دهار). رجوع به ضغاین شود.
ضغاب.
[ضُ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب).
ضغاب.
[ضُ] (ع مص) بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغابیس.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُغبوس. (منتهی الارب).
ضغادر.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضُغدرة. (منتهی الارب).
ضغامة.
[ضُ مَ] (ع اِ) آنچه بدندان گزیده براندازند. (منتهی الارب).
ضغاین.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضغینة : فرستاد تا بیاموزند شیوهء عفو هنگام قدرت و طریقهء حلم و اغماض با کثرت ضغاین... (جهانگشای جوینی).
ضغب.
[ضَ] (ع ص) مرد خواهندهء بادرنگ یا حریص و شیفتهء محبت آن. (منتهی الارب).
ضغب.
[ضَ] (ع مص) بانگ خرگوش و گرگ برزدن برای بیم کردن کسی. || ضَغَب المرأة؛ آرمید با زن. || ضَغَب الارنب؛ نالید خرگوش وقتی که گرفتار شد. (منتهی الارب).
ضغبوس.
[ضُ] (ع اِ) خیار. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خیار خرد. (مهذب الاسماء). بادرنگ ریزه. (منتهی الارب). خیار ترشی. خیار قاشقی. || خربزهء نارسیده را گویند که کالک باشد(1). (برهان قاطع). سفچهء کوچک. (خلاص). کنبزه. خرچه. قثاء کوچک و خربزهء نارس است، و نباتی را نیز نامند که شبیه است به هلیون آنچه بر روی زمین ظاهر است سبز و برگش قاطع باه است و آنچه در زمین است سفید و شیرین و محرک باه است و مأکول و بجهت خوبی طعم، داخل کشک و ماست کنند و جهت تندی صفرا مفید است. (تحفهء حکیم مؤمن). حُضض. (اختیارات بدیعی). || خاری است که شتر خورد یا گیاهی است مانا به هلیون. ج، ضغابیس. (منتهی الارب). ابوحنیفه گوید: ساق آن بعینها هلیون باشد، آنچه از ساق بیرون خاک است سبز و ترش و آنچه درون خاک است سپید و شیرین است و هر دو جزء ماکول باشد و چون خشک شود بریزد و باد آن را بپراکند. و خیار ریزه(2) را نیز ضغبوس نامند. (ابن البیطار)(3). ج، ضغابیس. || شاخ یزبن. (منتهی الارب). || بچهء روباه. || (ص) مرد ضعیف و ناتوان. (منتهی الارب). مرد سست. (مهذب الاسماء). مرد ریزه. (منتخب اللغات). مردم ضعیف و لاغر. (برهان قاطع). || شتر میانه سال و میانه تن. (منتهی الارب).
(1) - برهان قاطع این لغت را بفتح اول ضبط کرده است.
(2) - فرسکال این گیاه را نوعی اسقلبیاس گمان برده است.
(3) - Cornichon.
ضغبة.
[ضَ بَ] (ع ص) تأنیث ضَغْب. (منتهی الارب).
ضغت.
[ضَ] (ع مص) خائیدن به دندان. (منتهی الارب).
ضغث.
[ضِ / ضَ] (ع اِ) دستهء گیاه خشک و تر درآمیخته. (منتهی الارب). یک مشت از گیاه خشک و تر بهم آمیخته. (منتخب اللغات). دستهء گیاه. (مهذب الاسماء). دستهء سپرغم. (دهار). || قبضهء شاخ از یک بیخ. (منتهی الارب). ج، اَضغاث. || خواب شوریده. (مهذب الاسماء) (دهار). خواب آشفته. ج، اضغاث. و اضغاث، خوابهای شوریده و پریشان که تأویل آن از جهت اختلاطها راست نیاید. (منتهی الارب) : پس معنی این ضغث آن مردمان اندرین خواستند که این خواب را معنی نیست و کس را بکار نیاید. (ترجمهء طبری بلعمی).
ضغث.
[ضَ] (ع مص) درآمیختن سخن و خلط کردن آنرا. (منتهی الارب). آمیختن سخن و جز آن. (منتخب اللغات). حدیث بهم درآمیختن. (زوزنی) (تاج المصادر). || به دست مالیدن کوهان شتر. (منتخب اللغات). مالیدن کوهان. (زوزنی). برمجیدن کوهان. (تاج المصادر). بسودن کوهان. (منتهی الارب). || دسته کردن گیاه. (زوزنی) (تاج المصادر). || بانگ کردن سقنقور یا جانوری دیگر که مشابه سوسمار است. || شستن جامه و خوب پاک نکردن آن. (منتهی الارب). چرکمُرد کردن جامه.
ضغد.
[ضَ] (ع مص) خبه کردن کسی را. فشردن گلوی کسی را. (منتهی الارب). خفه کردن.
ضغدرة.
[ضُ دُ رَ] (ع اِ) ماکیان. ج، ضغادر. (منتهی الارب).
ضغرس.
[ضَ رَ] (ع ص) مرد آزمند هوسباز. (منتهی الارب).
ضغز.
[ضِ] (ع اِ) شیر بیشه. || (ص) بدخوی و زشت طبع از ددان. (منتهی الارب).
ضغضغة.
[ضَ ضَ غَ] (ع مص) خائیدن مردمِ بی دندان چیزی را. (منتهی الارب). خائیدن آنکه دندان ندارد. || خوب نخائیدن گوشت را. (منتهی الارب). || سخن آمیخته و ناپیدا گفتن. || حکایت آواز خوردن گرگ گوشت را. || زیادت در سخن و کثرت آن. (منتهی الارب).
ضغط.
[ضَ] (ع مص) فشردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بیفشردن. (زوزنی). فرا جای افشردن. (تاج المصادر). افشردن. (غیاث). || تنگ کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || انبوهی نمودن. || سخت فشردن بدیوار و جز آن. (منتهی الارب). بدیوار و جز آن سخت مالیدن. (منتخب اللغات). کوفتن. (منتهی الارب).
-ضغط القبر؛ عذاب تنگ گرفتن گور و سخت فشارش آن. (منتهی الارب). فشار قبر.
- ضغط عین؛ صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضغط عین، بیمارییست که بیمار گمان میبرد در چشم او خاشاکی خلیده، و سخت فشار می آورد و دردی شدید دارد و از حرکت حدقهء چشم مانع شود و سوزش شدیدی را سبب شود و باعث ریزش اشک گردد، و محل هذه العلة الجلیدیه. کذا فی حدودالامراض.
- ضغط قلب؛ فشار دل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: ضغط قلب بیمارییست که آدمی چنان پندارد که قلب او در فشار است و گاه چندان سخت باشد که آدمی را غشی دست دهد و لعاب بسیاری درین بیماری از دهان بیمار جاری گردد، و سبب بروز این بیماری سوداء کمی باشد که بر قلب ریزش کند. کذا فی حدودالامراض.
ضغطة.
[ضُ طَ] (ع اِمص) سختی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فشارش. (منتهی الارب). فشار. || اکراه. یقال: اخذت فلاناً ضغطة؛ اذا ضیقت علیه لتکرهه. (منتهی الارب). || مطالبت غریم در ادای دین به حدی که داین تنگدل گردیده بر کمتر از حق خود راضی شود و آن را عجالةً گیرد. (منتهی الارب). || تنگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || مشقت. (منتخب اللغات) (دهار) (غیاث).
ضغطی.
[ضَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضغیط. (منتهی الارب).
ضغم.
[ضَ] (ع مص) گزیدن چیزی را به دندان. (منتهی الارب). به دندان گرفتن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). اندک گزیدن. (منتهی الارب). گزیدن. (منتخب اللغات). گزیدن چیزی که به دریدن نرسد. (منتخب اللغات). گاز گرفتن. || پر کردن دهان را از چیزی که مطلوب است. (منتهی الارب).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) آبی است فزاره را میان خیبر و فید. (معجم البلدان).
ضغن.
[ضِ] (اِخ) یوم ضغن الحرة؛ یکی از جنگهای عرب است. (معجم البدان).
ضغن.
[ضِ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب). کناره. (منتخب اللغات). || ناحیه. (منتهی الارب). || بغل شتر، یعنی ابط الجمل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات)(1). || کینه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). کین. ضغینه. (منتهی الارب). حقد شدید. عدوات. بَغْضاء. ج، اضغان. || میل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خواهانی. (منتهی الارب). شوق. (منتخب اللغات). گویند: ضغنی الی فلان؛ ای میلی الیه. ناقة ذات ضغن؛ ای مایلة الی وطنها. (منتهی الارب).
(1) - صاحب تاج العروس گوید: «هکذا فی النسخ، و الصواب ابط الجبل، ففی النوادر، هذا ضغن الجبل و ابطه، بمعنی».
ضغن.
[ضَ غَ] (ع مص) کینه ورزیدن. (منتهی الارب). کینه ور شدن. (زوزنی). کینه گرفتن. (منتخب اللغات). || میل کردن. (منتخب اللغات). میل کردن بسوی دنیا. (منتهی الارب). || آرامیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضغنة.
[ضَ غِ نَ] (ع ص) قناة ضغنة؛ نیزهء کج. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع اِ) ضُغاء. بانگ روباه و گربه و مانند آن. (منتهی الارب).
ضغو.
[ضَغْوْ] (ع مص) سست و کوفته گردیدن. || ناراستی کردن و خیانت کردن مُقامر. || نالیدن و بانگ کردن گربه و مانند آن. (منتهی الارب). بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغوث.
[ضَ] (ع ص) ماده شتری که در فربهی آن شک باشد پس بدست بمالند تا فربهی را از لاغری معلوم کنند. (منتهی الارب). اشتر که کوهانش بمجند تا فربه است یا نه. (مهذب الاسماء).
ضغیب.
[ضَ] (ع اِ) آواز خرگوش و گرگ. (منتهی الارب). بانگ خرگوش. (مهذب الاسماء). || آواز حرکت نرهء اسب در غلاف خود. (منتهی الارب).
ضغیبة.
[ضَ بَ] (ع مص) بانگ کردن روباه. (تاج المصادر).
ضغیط.
[ضَ] (ع ص، اِ) چاه گَندهء پر از گل و لای سیاه در پهلوی چاه خوش آب و پاکیزه که آن را هم تباه و بویناک گرداند. (منتهی الارب). چاه گنده در پهلوی چاه خوش آب که آن را هم بوناک و بدمزه گرداند. || سست رای ضعیف عقل. (منتخب اللغات). سست عقل و تباه رای. ج، ضغطی. (منتهی الارب).
ضغیطة.
[ضَ طَ] (ع ص، اِ) گیاه سست و نرم. (منتهی الارب).
ضغیغ.
[ضَ] (ع اِ) فراخی سال، و یقال: اقمت عنده فی ضغیغ دهره؛ ای قدر تمامه، و کذا اقمنا عنده فی ضغیغ؛ ای خصب. (منتهی الارب).
ضغیغة.
[ضَ غَ] (ع ص، اِ) مرغزار تر و تازه. (منتهی الارب). مرغزار. (مهذب الاسماء). || خمیر تنک. || گروه مردم مختلط از هر صنف. || نان برنج تنک. || زندگانی خوش با فراخی و خصب. (منتهی الارب).
ضغیفة.
[ضَ فَ] (ع اِ) نضارت و تازگی تره. یقال: ضغیفة من بقل؛ اذا کانت الروضة ناضرة متخیلة. (منتهی الارب).
ضغیل.
[ضَ] (ع اِ) آواز دهن حجام وقت مکیدن خون از شاخ. (منتهی الارب). بانگ چوشیدن حجام شیشه را. (مهذب الاسماء).
ضغیم.
(1) [ضَ] (ع ص) گزنده و درنده. (آنندراج).
(1) - در کتب لغت این کلمه بدین صورت نیست بلکه ضیغم بوزن صیقل بمعنی گزنده و شیر بیشه آمده و تصور می رود که صاحب آنندراج در ضبط آن مشتبه باشد.
ضغینة.
[ضَ نَ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب). ضغن. کینهء سخت در دل. (دهار). حقد شدید. عداوت. بغضاء. ج، ضغاین. (مهذب الاسماء).
ضغینی.
[ضَ نی ی] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضف.
[ضُف ف] (ع اِ) چیزکیست مانند کنه تیره و خاکستری رنگ هرگاه میگزد بر پوست آبله برمی آید. (منتهی الارب). شب گز. (مهذب الاسماء). ج، ضِفَفة.
ضف.
[ضَف ف] (ع ص) رجلٌ ضَفُّالحال؛ تنک و رقیق حال. آنکه آمد کم دارد و عیال بسیار. (منتهی الارب). آنکه دخل او کم از خرج است.
ضف.
[ضَف ف] (ع مص) دوشیدن ناقه را بهمهء کف دست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). الحلب بالکف کلّها. (تاج المصادر). || گرد آوردن چیزی را. || بند کردن انگشتان خود را نزدیک به آتش. (منتهی الارب).
ضفا.
[ضَ] (ع اِ) جانب و کرانه. (منتهی الارب).
ضفائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفائرالجن؛ پرسیاوشان. (منتهی الارب).
ضفائز.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضفیزة. (منتهی الارب).
ضفادع.
[ضَ دِ] (ع اِ) جِ ضفدع [ ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ ]: نقّت ضفادع بطنه؛ گرسنه گردید. (منتهی الارب).
ضفادعی.
[ضَ دِ] (ص نسبی) منسوب است به محلهء درب الضفادع بغداد. و منها ابوبکر محمد بن موسی بن سهل العطاء الضفادعی البربهاری. کان ثقةً صدوقاً. سمع الحسن بن عرفة و اسحاق بن البهلول الانباری. روی عنه ابوالحسن الدارقطنی و ابوالحسن الجراحی القاضی و غیرهما قال ابوالحسین عبدالباقی بن قانع الحافظ ابوبکر بربهاری و مات فی ذی القعدة سنة 319 (ه . ق.) قال و کان ینزل فی درب الضفادع. (از سمعانی ورق 362).
ضفادی.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضِفْدِع، ضَفْدَع، ضُفْدَع، ضِفْدَع. (منتهی الارب).
ضفار.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته که بدان شتر و پالان بندند. (منتهی الارب).
ضفاریط.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضُفروط. ضفاریطُ الوجه؛ شکنهای رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفاز.
[ضَفْ فا] (ع ص) سخن چین. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضَفْ فا] (ع ص) شتربان. شتردار. ساربان. آنکه شتر را به کرایه دهد. || برندهء متاع از جائی بجائی. (منتهی الارب). مُکاری. بازرگان. (مهذب الاسماء). || ریخ زننده. || فربه فروهشته گوشت و گران بدن که با قوم همراهی نتواند. (منتهی الارب).
ضفاط.
[ضُفْ فا] (ع ص) مردم فرومایه. (منتهی الارب).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) نادانی. سستی عقل. (منتهی الارب). ضعف عقل. || کلانی شکم. (منتهی الارب). || (اِ) دف. || بازیگران دف. (منتهی الارب). جملهء آلات ملاهی. (مهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَ طَ] (ع مص) سست رأی و ضعیف عقل شدن، و منه حدیث عمر: اللهم انی اعوذ بک من الضفاطة. (منتهی الارب). || چنگ زدن. (مهذب الاسماء).
ضفاطة.
[ضَفْ فا طَ] (ع ص، اِ) شتر بارکش. || گروه بزرگ از همراهان. (منتهی الارب).
ضفافة.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد گول و بیعقل. (منتهی الارب) ضعیف الرأی. (مهذب الاسماء).
ضفایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) ضفائر. جِ ضفیرة. (منتهی الارب).
-ضفایرالجن؛ پرسیاوشان(1). (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Capillaire.
ضفد.
[ضَ] (ع مص) طپانچه زدن بکسی. (منتهی الارب). زدن کسی را به کف دست. (منتخب اللغات). سیلی زدن. چک زدن.
ضفدع.
[ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ(1)] (ع اِ)(2) غوک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). چغز. (منتخب اللغات). کزو. (مهذب الاسماء). بَزغ. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). وزَغ. (منتخب اللغات). وزق :ضفدع را اندر بعض شهرهای خراسان وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع را بشهر من [ یعنی گرگان ] وزق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به کلمهء وزق شود. غورباغه. قوربقا. قورباقه. جِرانة. سِغرغِر. قرباغه. پک. نقاقة. مکل: دم الضفدع؛ خون مکل. (ریاض الادویه). ابوالمسیح. (المرصع ابن اثیر). ابوالضحضاح. ابوهبیرة. امّمعبد. ام هبیرة. (المرصع). ج، ضفادع، ضفادی. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب گوید: ضفدع... و آن نهری است، گوشت مطبوخ آن با روغن زیت و نمک، تریاق است مر زهر هوام را و دشتی پیه آن عجیب الفعال است جهت برآوردن دندان، و گویند که برّی آن از سموم قتاله و مجموع آن در سوم سرد و در اول خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشندهء بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل. صاحب تحفه گوید: بپارسی مکل و غوک گویند و وزغ و بترکی قورباغه نامند. برّی و بحری و نهری می باشد و از مطلق او نهری مراد است و برّی از سموم قتاله و مجموع آن در سیُم سرد و در اوّل خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده است بدرورمنی و قیّ و ورم احشاء و درددل و ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و امثال آن و سموم گزندگان و قاطع سیلان خون و التیام دهندهء زخمها خصوصاً سوختهء او و با زفت تر جهت داءالثعلب نافع و طلای پیه او مانع سوزانیدن آتش و قالع دندان است بی المی و دماغ محرق او قاطع انفجار خون اعضا و نفوخ و طلای او قاطع رعاف است، و اینکه طلای او را مانع برآمدن موی دانسته اند اصلی ندارد و چون اطراف و احشای او را انداخته با پیه گردهء بز مهرا پخته روغن او را جمع کنند جهت بواسیر حار مجرب است و قسمی از ضفدع در اشجار می باشد سبز و بسیار کوچک و در دارالمرز بسیار است چون او را با مثل آن دانه پنبه بسوزانند اکتحالش جهت نزول آب از مجرباتست. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ضفدع، بپارسی غوک خوانند و وزغ گویند، بشیرازی پک گویند و بیونانی بطراجو خوانند و گوشت وی آنچه نهری بود چون با زیت و نمک بپزند نافع بود جهت گزیدگی جانوران و باد جذام(3)و مجموع گزندگان و مرق وی چون بدان نوع بپزند و با موم و روغن گل موم روغن سازند موافق بود جهت مرضهای مزمن که در اثر ریشها عارض شده باشد و مدتها بدان گذشته باشد و چون بسوزانند و خاکستر آن بر موضعی که خون از آن روانه بود یا رعاف باشد بر آن افشانند خون ببندد و چون با زفت بیامیزند و بر داءالثعلب بمالند زایل کند، و گویند خون پک سبز بر موضع موی زیاده که بر چشم بود چکانند بعد از آن که موی برکنده باشند نروید و چون به آب و سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و چون وی را مرضوض کنند و بر گزیدگی عقرب و مار نهند نافع بود و چون بر دندان نهند بی درد بیفتد، و برّی وی کشنده بود. در خواص آورده اند که چون زبان وی بر ناف خفته نهند هرچه کرده باشد بگوید بی آنکه او را خبر بود و خون وی با خایهء مور و قدری نوشادر چون بر موضعی که موی سترده باشند طلا کنند دیگر نروید و اگر موی برکشیده باشند دیگر نروید و نیکوتر بود. اسحاق گوید شخصی را پیکان در استخوان مانده بود مدتی دراز و علاج وی بسیار کردند هیچ فایده نداشت، ضفدعی را پوست از وی باز کردند و بر سر جراحت و پیرامون آن نهادند در یک شبانه روز پیکان بیرون آمد از سر جراحت و وی در غایت قوة جاذبه بود و ازبهر آن است که قلع دندان می کند و از خوردن وی بدن تورم کند و لون تیره گردد و قذف منی احداث کند و بدترین ضفدعها در آنچه گفته شد سبز است که در بیشه بود یا سرخ که در دریا بود و مداوای کسی که آن خورده باشد به قی ء و آب گرم و عسل و نمک کنند تا معدهء وی پاک گردد و پس از آن در حمام رود و پس سکنجبین خورد و اسفیدباج با دارچینی و شراب یا مثلث وی را نافع بود و هرچه نافع بود جهت استسقا، و چون خلاص یابد دندانهای وی بیفتد، اگر ضفدع زرد خورده باشد قطع شهوة طعام بکند و لون را تباه کند و غثیان و قی و درد دل و ورم شکم و ساقین پیدا کند و علاج وی نزدیک بود بعلاج آنچه پیش از این گفته شد و گویند دل وی چون بیاویزند بر کسی که تب غب داشته باشد نافع بود. این مؤلف گوید چون پیه وی بگدازند و در اعضا مالند در زمستان هیچ ضرر از سرما به وی نرسد. (اختیارات بدیعی). ضفدع، معروف، تبقی قوته سنة کاملة اذا فارقه [ کذا ]کدود القز و هو بری و مائی و کل الوان کثیرة [ کذا ] اردؤها الاخضر و هو بارد یابس فی الثالثة او یبسة فی الاولی. رماد دماغ الاخضر یجذب ما فی البدن من نحو الشوک طلاء و یلحم القروح و یقطع الدّم المنفجر و لحمه سم قتال لا علاج له الا القی و التّریاق و مع ذلک قد یوقع فی الاستسقاء و المفاصل و ما قیل من انه اذا قطع نصفین و وضع واحد فی الشمس فیکون سماً و الاَخر فی الفی ء فیکون دواءه و ان دمه یمنع نبات الشعر و شحمه یحمی العضو عن النار فغیر صحیح و هو یسقط الاسنان و یغیر الالوان. (تذکرهء ضریر انطاکی).
-ضفدع الاَجامی.؛ رجوع به ضفدع شجری شود.
-ضفدع بحری؛ ضفدع دریائی سرخ را نامند. جانوری است پلید و زهر او بد است. هر جانوری که بیند قصد کند و بدو جهد از دور و اگر نتواند گزیدن سوی او بدمد و دمیدن او زیان دارد و مضرت او آن است که از گزیدن او آماسی کند عظیم. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-ضفدع شجری؛ غوک درختی. هو الضفدع البری الذی یأوی النبات و الشجر و یطفر من شجرة الی شجرة. (قانون ابوعلی سینا). و آن غوکی است که بر درختان گردد و اندر میان گیاه مأوی دارد و پشت او سبز باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| ضفدع(4)، غدهء صلبه چون چغزی که بر زیر زبان پیدا آید... و این علت بدین نام ازبهر آن خوانند که لون او لونی است آمیخته از لون زفان و سبزی رگهاء او همچون رنگ وزق و مادهء او رطوبتی باشد غلیظ. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ضفدع، دو شریان دیگر بزیر زفان است و هم بپهلوی هر دو رگ که پیشتر یاد کرده آمده است. آن را ببرند و داغ کنند و بَتْر(5) کنند، علتی را که آن را ضفدع گویند و دردها که اندر بن زبان پدید آید سودمند بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هو شبیه غدة صلبة تحت اللسان شبیه اللون المؤتلف من لون سطح اللسان و العروق التی فیه بالضفدع، و سببه رطوبة غلیظة. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی ص 93). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضفدع لسان، غُدّه ای است سخت که زیر زبان بیرون آید و مانند وَزغ باشد، چاره و علاجی جز شکافتن و بیرون آوردن غدّه ندارد و پس از شکافتن سنگی سخت زِبر و خَشن از آن غدّه بیرون آید. کذا فی حدودالامراض. || (اِخ) ستاره ای از قدر دوم بر دم قیطس. (لاروس بزرگ). ولی در صورت ضفدع الثانی نوشته شده (؟). رجوع به ضفدعین شود.
(1) - هذا اقلّ او مردود قال خلیل لیس فی الکلام فِعْلَل الاّ اربعة احرف: دِرْهَم، هِبْلَع، قِلْعَم، هِجْرَع. (منتهی الارب).
(2) - Crapaud (Grenouille) Garneulia .(لاتین وولگر)
(3) - نسخه: بادزهر جذام.
(4) - Ranule. Grenouillette. (5) - بَتْر؛ از بن و بیخ برکندن.
ضفدع.
[ضِ دِ] (ع اِ) استخوانی است در شکم سم اسب. (منتهی الارب). استخوان درون سم اسب. (مهذب الاسماء). استخوانی است که در میان سم فرس می باشد. (منتخب اللغات).
ضفدعة.
[ضَ دَ عَ] (ع مص) غوک ناک گردیدن آب. (منتهی الارب).
ضفدعة.
[ضِ دِ عَ] (ع اِ) یکی ضِفدع، یا تأنیث ضِفدع. (منتهی الارب).
ضفدعین.
[ضِ دَ عَ] (اِخ) یکی [ ستاره ]که بر دنبال است (یعنی بر دنبال قیطس) با آن یکی که بر دهان حوت جنوبی است ضفدعین خوانند، ای دو چغز.
ضفر.
[ضَ فِ] (اِخ) پشتهء بلندی در عرفات. (معجم البلدان).
ضفر.
[ضَ فِ] (ع اِ) جِ ضَفِرة. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضُ فُ] (ع اِ) جِ ضَفْر. (منتهی الارب).
ضفر.
[ضَ] (ع اِ) رسن تافته که بدان شتر و پالان بندند. ج، ضُفُر، ضفور. (منتهی الارب). رسنی که بدان شتر را بندند. (منتخب اللغات). رسن تافته و بافته. (مهذب الاسماء). || هر دستهء موی بافتهء جداگانه. (منتهی الارب). لاغ. || ریگ تودهء کلان فراهم آمده یا ریگی که بعض آن بر بعض نشسته باشد. ج، ضُفور. (منتهی الارب). ریگ توده و جمع شده. || بنای به سنگ ریزه برآورده بی آهک و گل. (منتهی الارب). بنای سنگ که بی گچ و گل ساخته باشند. (منتخب اللغات).
ضفر.
[ضَ] (ع مص) برجستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (منتخب اللغات). از نشیب بر بالا جستن. (زوزنی). دویدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). || سعی کردن. || بافتن موی. (منتهی الارب). موی بافتن. (منتخب اللغات). بافتن گیسو. (تاج المصادر). || گرد آوردن موی. (منتهی الارب). جمع کردن و پیچیدن موی. (منتخب اللغات). || تافتن رسن. (منتهی الارب). رسن تافتن. (منتخب اللغات). بافتن رسن. (تاج المصادر). || انداختن علف در دهان ستور. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). علف در دهان شتر کردن. (تاج المصادر).
ضفرط.
[ضِ رِ] (ع ص) جملٌ ضفرط؛ شتر کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفرطة.
[ضَ رَ طَ] (ع مص) کلان و ستبر شدن شکم. (منتهی الارب).
ضفروط.
[ضُ] (ع اِ) واحد ضفاریط، یعنی شکن های میان رخسار و بینی قریب هر دو دنبالهء چشم. (منتهی الارب).
ضفرة.
[ضَ فِ رَ] (ع اِ) ریگ تودهء کلان یا ریگ که بعض آن بر بعض نشسته باشد. (منتهی الارب). ریگ برکوفته. (مهذب الاسماء). ج، ضَفِر. || جانورکی است که شتر را رنجاند. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع اِ) کبیدهء جو برای علف شتر. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ فَ] (ع مص) کبیده کردن جو. (منتهی الارب).
ضفز.
[ضَ] (ع مص) فروبردن شتر لقمه را. || بکراهت فروبردن شتر لقمه را. || راندن. (منتهی الارب). || وطی کردن (منتهی الارب). جماع. (تاج المصادر). || دویدن. || جهیدن. برجستن. || زدن به دست یا به پا. || درآوردن لگام را در دهن اسب. (منتهی الارب).
ضفس.
[ضَ] (ع مص) گیاه تر و تازه را گرد آوردن و لقمه ساختن اشتر را. (منتهی الارب).
ضفضفة.
[ضَ ضَ فَ] (ع اِ) ضفضفة القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ] (ع مص) بستن. || سوار شدن. || نگذاشتن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضِ فِط ط] (ع ص) مرد فربه پرگوشت و گران بدن. (منتهی الارب).
ضفط.
[ضَ فَ] (ع ص) مرد کلان جثهء فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفطات.
[ضَ فَ] (ع اِ) جِ ضَفْطة. (منتهی الارب). رجوع به ضفطة شود.
ضفطار.
[ضِ] (ع اِ) سوسمار کلان سال بدسرشت بدخلقت. (منتهی الارب). ضب هرم است که بفارسی سوسمار پیر نامند. (فهرست مخزن الادویه).
ضفطة.
[ضَ طَ] (ع اِمص) سستی عقل. ج، ضفطات. (منتهی الارب).
ضفطی.
[ضُ فَ طا] (ع ص، اِ) جِ ضفیط. (منتهی الارب).
ضفع.
[ضَ] (ع مص) سرگین انداختن. || تیز دادن. (منتهی الارب).
ضفعان.
[ضَ] (ع اِ) ثمر سعدان است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
ضفعانة.
[ضَ نَ] (ع اِ) بار سعدانه خاردار گرد مانند فلکهء دوک، و لاتراها اذا هاج السعدان و انتثر ثمره الا مُسلَنقیة قد نَشرت عن شوکها و انتصبت لعدم من یطؤها. (منتهی الارب).
ضفف.
[ضَ فَ] (ع، اِمص، اِ) بسیاری عیال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || تناول طعام با مردم. || بسیاری دست بر طعام، و منه الحدیث: اَحَبُّ الطعام ما یکون علی ضفف. و فی الحدیث ما شبع رسول الله صلی الله علیه و سلم من خبز و لحم الاّ علی ضفف؛ ای علی کثرة الایدی علی الطعام او علی الضیق و الشدة. || تنگی. || سختی حال. (منتهی الارب). سختی. (مهذب الاسماء). || بسیاری خورندگان با قلت طعام. || حاجت. (منتهی الارب). || شتاب. (مهذب الاسماء). سرعت در کاری. گویند: لقیته علی ضفف؛ ای عجلة. || ضعف و سستی. || کم از پری پیمانه. کم از هر پُر که باشد. || انبوهی مردم بر آب. (منتهی الارب).
ضففة.
[ضِ فَ فَ] (ع اِ) جِ ضُفّ. (منتهی الارب). رجوع به ضف شود.
ضفق.
[ضَ] (ع مص) انداختن پلیدی را یکمرتبه. (منتهی الارب).
ضفن.
[ضِ فَن ن / ضِ فِن ن] (ع ص)کوتاه بالا. (منتهی الارب). مرد کوتاه. || گول. (منتهی الارب). احمق. احمق گرانجان. (مهذب الاسماء). || کلان جثه و درشت خلقت. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء).
ضفن.
[ضَ] (ع مص) آمدن. (منتخب اللغات). آمدن بسوی کسان برای نشستن با آنها. (منتهی الارب). نشستن بگروهی. (منتخب اللغات). || افکندن غائط. (منتهی الارب). سرگین انداختن. (منتخب اللغات). || پرداختن و برآوردن کار کسی. (منتهی الارب). قضا کردن حاجت کسی. (منتخب اللغات). || آرمیدن با زن. (منتهی الارب). نکاح کردن زن. (منتخب اللغات). || زدن شتر دست و پای خود را بر زمین. (منتهی الارب). دست انداختن شتر. (منتخب اللغات). به دست یا به پای زدن شتر. (تاج المصادر). || بر ناقه سوار کردن کسی را. (منتهی الارب). بار کردن بر ناقه. (منتهی الارب). بار کردن بر شتر. (منتخب اللغات). || زدن پای را بر سرین کسی. (منتهی الارب). پا زدن بر سرین کسی. (منتخب اللغات). پا بر نشستگاه کسی زدن. (زوزنی). اُردنگ زدن. زفکنه زدن. تیپا زدن. || بر زمین کوفتن کسی را. (منتهی الارب). || جهت دوشیدن گرفتن پستان گوسپند را. (منتهی الارب). جمع کردن پستان ناقه برای دوشیدن. (منتخب اللغات).
ضفند.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. سست کلان شکم. (منتهی الارب).
ضفندد.
[ضَ فَ دَ] (ع ص) مرد فربه سطبر. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء). || گول. (منتهی الارب). احمق. (مهذب الاسماء).
ضفنس.
[ضَ فَنْ نَ] (ع ص) نرم. || بسیار. || فروهشته گوشت. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع مص) تمام و کامل گردیدن. || زیاده شدن مال. (منتهی الارب). بسیار شدن مال و جز آن. (تاج المصادر). || روان گردیدن حوض. (منتهی الارب).
ضفو.
[ضَفْوْ] (ع اِ) ضفو العیش؛ فراخی زندگانی. (منتهی الارب).
ضفور.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضَفر. (منتهی الارب). رجوع به ضفر شود.
ضفوف.
[ضَ] (ع ص) ناقة ضفوف؛ ناقهء بسیارشیر که بغیر کف دست دوشیده نشود. (منتهی الارب). شتر مادهء بسیارشیر که نتوان دوشید الاّ بتمام کف دست. (منتخب اللغات). اشتری بسیارشیر. (مهذب الاسماء).
ضفوة.
[ضَفْ وَ] (ع اِمص) بسیاری و تمامی. (منتخب اللغات).
ضفوی.
[ضَفْ وا] (اِخ) جایگاهی است پایین مدینه. (معجم البلدان).
ضفة.
[ضَفْ فَ] (ع مص) یک بار انبوهی کردن بر آب. || ضفةُ الماء؛ یک بار ریختن آب. || (اِ) ضفةُ القوم؛ جماعت قوم. (منتهی الارب). گروه مردم. (مهذب الاسماء). || ضفةُ الشخب؛ آنکه شیرش بسیار به یک کشیدن آید. (منتهی الارب).
- ضفتا الوادی و الحیزوم (مثنی)؛ دو طرف رودبار و سینه. (منتهی الارب).
-ضَفّةُ البئر (بکسر اول بیشتر آید)؛ کرانهء چاه. (منتهی الارب).
-ضفّةُ البحر؛ کنار دریا. ضفیر البحر.
- ضفّةُ النّهر (بکسر اول نیز آید)؛ کرانهء جوی. (منتهی الارب). کنارهء جوی. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). لب جوی. (دهار).
ضفة.
[ضِفْ فَ] (ع اِ) کرانهء جوی (بفتح اول نیز آمده). کرانهء چاه (بفتح اول نیز آمده). کنارهء رودبار. (منتهی الارب).
ضفیر.
[ضَ] (اِخ) کوهی است در شام. (معجم البلدان).
ضفیر.
[ضَ] (ع اِ) هر دسته موی بافته جداگانه. || ضفیر البحر؛ کرانهء دریا. (منتهی الارب). ضفة البحر.
ضفیرة.
[ضَ رَ] (اِخ) زمینی است در وادی العقیق. (معجم البلدان).
ضفیرة.
[ضَ رَ] (ع اِ) موی بافته. ج، ضَفائِر. (منتهی الارب). موی تافته. (دهار). موی تافته و بافته. (مهذب الاسماء). موی پیچیده و جمع کرده بر سر. (منتخب اللغات). جعد بافته. (دهار). ذوآبه. یک لاغ گیسو. || ریگ توده. (منتهی الارب).
ضفیرة الاسد.
[ضَ رَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)(اصطلاح فلکیات) ذات الشعور. هلبه.
ضفیز.
[ضَ] (ع ص) سطبر. || کبیدهء جو. (منتهی الارب).
ضفیزة.
[ضَ زَ] (ع اِ) لقمهء بزرگ. ج، ضَفائِز. (منتهی الارب).
ضفیط.
[ضَ] (ع ص) آنکه وقت آرمیدن با زنان حدث آیدش. || آنکه پیش از ادخال، انزال آیدش. || نادان. سست رای. (منتهی الارب). ج، ضفطی. || شتر نیکوخو. (منتهی الارب). || شتر دشوارخو (از لغات اضداد است). (منتهی الارب). || مرد تندار نرم و فروهشته بدن. (منتهی الارب).
ضفیف.
[ضَ] (ع ص، اِ) هو من ضفیفنا و لفیفنا؛ او ازجملهء کسانی است که با خود آمیزیم وقتی که ایشان را امور خراب سازد. (منتهی الارب).
ضفیفة.
[ضَ فَ] (ع ص) ضفیفة من بقل؛ ترهء سبز و تازه. (منتهی الارب).
ضق.
[ضَق ق] (ع اِ) حکایت کردن آواز سنگ را که بر سنگ افتد. (منتهی الارب).
ضک.
[ضَک ک] (ع مص) دشوار گردیدن کسی را کار و تنگ شدن. || فشار دادن چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب). تنگ کردن. فشردن. (منتخب اللغات).
ضکاضک.
[ضُ ضِ] (ع ص) کوتاه بالای پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکز.
[ضَ] (ع اِ، مص) فشارش سخت. (منتهی الارب).
ضکضاک.
[ضَ] (ع ص) پست بالا. مرد کوتاه. فربه پرگوشت. (منتهی الارب).
ضکضاکة.
[ضَ کَ] (ع ص) تأنیث ضکضاک. (منتهی الارب).
ضکضکة.
[ضَ ضَ کَ] (ع مص) نیک برفتن. (زوزنی). نوعی از رفتار بسرعت یا نوعی از رفتار بطور عام، و آن را سکسک هم گویند. || فشاردن چیزی را و تنگ گرفتن. (منتهی الارب).
ضکل.
[ضَ] (ع اِ) آب اندک. (منتهی الارب).
ضل.
[ضَل ل / ضُل ل] (ع اِمص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (منتخب اللغات). || گمراهی. قولهم: ضل بن ضل (بکسر و ضم اول در هر دو)؛ یعنی او بسیار در پی ضلالت و غرق در آن و شیفتهء آن است. (منتهی الارب). ضل بن ضل؛ فروروندهء در گمراهی. (منتخب اللغات). || (ص) آنکه پدر او را نشناسند. (منتخب اللغات). آنکه او را و پدرش را کسی نشناسد. (منتهی الارب). که نه خود و نه پدر او را کس نشناسند. که خود و پدرش گمنامند. || بی خیر محض. (منتهی الارب). آنکه در او خیر نباشد. (منتخب اللغات). و هو ضِلّ اَضلال (بالکسر و یُضم)؛ آن بلائیست و خیری در آن نیست (و اذا قیل بالصاد المهمله فلیس فیه الاّ الکسر). و در وقت تحسر و تأسف گویند: یا ضل ما تجری به العصا؛ ای یا فقده و تلفه. (منتهی الارب).
ضلاضل.
[ضُ ضِ] (ع ص) ضُلضلة. راهنمای ماهر. (منتهی الارب). || زمین درشت.
ضلاضل.
[ضَ ضِ] (ع اِ) ضلاضل الماء علی الجمع؛ باقیماندهء از آب. (منتهی الارب).
ضلاعت.
[ضَ عَ] (ع مص) توانا و سخت اضلاع شدن. (منتهی الارب). قوی بازو و قوی پهلو شدن. (منتخب اللغات). قوت و سختی استخوانهای پهلو و بازو. (منتهی الارب).
ضلال.
[ضَ] (ع مص) گمراه شدن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). گمراه گشتن. بیراه شدن. (زوزنی). || ضایع ماندن. (منتخب اللغات). ضایع شدن. (دهار) (تاج المصادر) (منتهی الارب). || هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر). مردن. || خاک و استخوان شدن. || گم گردیدن. || مغلوب شدن. گویند: ضل الماء فی اللبن؛ ای غلب بحیث لایظهر اثره فی اللبن، و منه قوله تعالی حکایة عن اخوة یوسف : ان ابانا لفی ضلال مبین (قرآن 12/8)؛ ای هو مغلوب فی محبتهما ای یوسف و اخیه. و عن موسی (ع): قال فعلتها اذاً و انا من الضالین (قرآن 26/20)؛ ای المغلوبین فی عصبیة الدین. || پنهان گشتن و گم شدن از کسی. (از منتهی الارب). || گم کردن. (تاج المصادر). || (اِمص) عدول از راه حق سهواً یا عمداً. نقیض رشاد. ضد هدی. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. بیراهی. (مهذب الاسماء). بیرهی. ضلالت. (منتهی الارب). غیّ. غوایت. تباهی. هلاک. ضیاع. ضلّة :
در بحر ضلال کشتیی نیست
جز حبّ علی بقول مطلق.ناصرخسرو.
حجت دینیم سوی اهل خراسان
خار و خس چشم کور اهل ضلالیم.
ناصرخسرو.
اندر آن منصب سعی ضلال و جهد محال پیش گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص202). در هواداری و حفظ خاندان کریم اتابکی تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت و بر چند فرزه که در تدبیر دیوان او بود قناعت کرد و بدانست که همه بستهء ضلال و خستهء نکال خواهند شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 11).
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال.مولوی.
قولهم: هو ضلال بن التلال؛ یعنی او و پدرش شناخته نمی شوند. (منتهی الارب). || ذهب فی الضلال و التلال؛ از اتباع است. (مهذب الاسماء).
-ضلال بن السبهلل(1)؛ چیز باطل، و این نعت نامی است هر موضوع باطلی را. (منتهی الارب).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضَلال در مقابل هدی استعمال شود، چنانکه غیّ را در مقابل رشد استعمال کنند. عرب گوید: ضل بعیری و نگوید غوی، و ضلال آن باشد که روندهء راه اصلاً بمقصد خویش راهی نیابد. اما غوایت آن است که بسوی مقصد راه راست نباشد. و گفته اند که ضلال آن است که خطای شی ء در جای خود باشد و راه صواب بسوی او نیابند، و نسیان آن است که شی ء چنان از ضمیر آدمی بگریزد که دیگر در خاطر خطور نکند. دیگری گفته ضلال انحراف از راه است است و ضد آن هدایت باشد. دیگری گوید فقدان آنچه رساننده بمقصود است آن را ضلال گویند. دیگری گفته: سلوک راهی که آدمی را بمطلوب نرساند ضلالت است و وصول بمقصود از راه راست را هدایت نامند زیرا راه راست پیوسته یکی باشد، اما گمراهی راههائیست مختلف زیرا خلاف مستقیم متعدد است. کذا فی کلیات ابی البقاء - انتهی.
(1) - در اقرب الموارد: ضلال بن السبهل.
ضلالت.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. بیراه شدن. (زوزنی) (تاج المصادر). || (اِمص) ضد هدایت است چنانکه اِضلال ضد اهتداء می باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب تعریفات گوید: هی فقدان ما یوصل الی المطلوب و قیل هی سلوک طریق لایوصل الی المطلوب. گمراهی. (دهار) (منتخب اللغات) (منتهی الارب). گمرهی. بیراهی. بیرهی. ضلال. ضلل. غیّ. غوایت. ضلة. مقابل هدی. ضد رشاد :
آن مقتدی بچاه ضلالت همی رود
ایدون گمان برد که مگر بر سما شده ست.
ناصرخسرو.
درجمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند و بیک پس پای در موج ضلالت افکند. (کلیله و دمنه). می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد... افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده. (کلیله و دمنه). تا خلق را از ظلمت و ضلالت نفس برهانیدند. (کلیله و دمنه).
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
پدر گفت ای پسر بمجرّد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان).
ضلالی.
[ضَ] (اِخ) نام عامل ری به عهد یعقوب بن لیث صفاری. طبری این کلمه را صلابی ضبط کرده و در وقایع سال 260 ه . ق. آورده است که عبدالله سگزی از طبرستان به ری افتاد و از صلابی عامل آنجا پناه خواست و یعقوب بنواحی ری کشید و به صلابی نوشت که عبدالله را بفرست ورنه با تو جنگ خواهم کرد، و عامل ری وی را بنزدیک یعقوب فرستاد. (طبری ج 3 صص 1885 - 1886). و گردیزی در زین الاخبار (چ طهران ص 13) آن را ضلالی ضبط کرده و گوید: عبدالله و برادرانش سوی ری رفتند بنزدیک ضلالی و یعقوب به ضلالی نامه نوشت تا ایشان را بفرستد و اگر نی با او همان معاملت کند که با محمد و حسن کرد، و اهل ری از آن نامه بترسیدند و ضلالی هر دو برادر (کذا) بنزدیک یعقوب فرستاد و یعقوب ایشان را به نیشابور آورد به شادیاخ ایشان را اندر دیوار بدوخت بمیخهای آهنین. (از حاشیهء تاریخ سیستان ص 224).
ضلضل.
[ضُ ضُ / ضُ لَ ضِ] (اِخ)موضعی است. (منتهی الارب).
ضلضل.
[ضَ لَ ضِ / ضُ لَ ضِ] (ع ص)ضُلضِلة. زمین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ لَ ضِ لَ] (ع ص) زمین که راه گم کنند در آن. || سنگ بزرگ چنانکه آن را توان برگرفت. (منتهی الارب). || ارضٌ ضُلَضِلة؛ زمین سنگلاخ. (مهذب الاسماء). زمین درشت. ضُلضِل. ضَلضِل. ضُلضُلة. ضَلضِلة. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ لَ ضِ لَ / ضُ ضُ لَ] (ع ص)ضُلضِلة. زمین درشت. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضَ ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب).
ضلضلة.
[ضُ ضِ لَ] (اِخ) نام آبی است و شاید ازآنِ بنی تمیم باشد. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ] (ع اِ) ضِلَع. دنده. استخوان پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء) (دهار). دندانهء پهلو. (بحر الجواهر). قَبِرقة.(1) ج، اضلاع، اضلع، ضلوع.
-اضلاع خلف، اضلاع زور؛ پنج دنده است از هر سوی و جمعاً ده و سر این دنده ها متصل به غضروف باشد، و مجموع اضلاع صدر و اضلاع زور بیست وچهار است.
- اضلاع صدر؛ دنده های سینه و آن از هر سوی بدن هفت باشد بعد استخوانهای سینه و متصل بدان، و این اضلاع صدر را اضلاع خالصه و اضلاع مقفوله نیز گویند.
|| سو(2). خطی بر یک جانب سطح. بَدَنه. کرانه. ج، اضلاع. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضلع، بکسر ضاد و سکون لام یا فتح آن بنابر مذهب پاره ای از اهل لغت استخوان کوچکی از استخوانهای پهلو را نامند و بمعنی حاجب نیز آمده، و در اصطلاح مهندسان و محاسبان اطلاق می شود بر خط مستقیمی از خطوطی که محیط بر زوایا باشد و همچنین به سطحهائی که دارای زوایا باشد. و بر جذر نیز اطلاق شود. میگویند هر عددی که در عین خود ضرب شود جذر نامیده می شود در حساب، اما در مساحت همین عمل را ضلع نامند زیرا مهندسان خطوط مستقیمهء محیطهء بزوایا و محیطهء بسطوح ذوات الزوایا را اضلاع می گویند و سطح مربع که زوایای آن قائمه و اضلاع آن متساویه باشد، بعبارة اخری حاصلضرب ضلعی از اضلاع آن در عین خود آن ضلع را مجذور خوانند. پس مجذور در حساب بمنزلهء سطح مربع و جذر بمنزلهء ضلع باشد و بدین اعتبار اطلاق می شود کلمهء ضلع بر جذر و کلمهء مربع بر مجذور. بدان که شکلی که دارای چهار ضلع است ذواربعة اضلاع نامیده می شود و آنکه بیش از چهار ضلع دارد آن را کثیرالاضلاع نامند. پس اگر پنج ضلع آن را احاطه کرد آن را ذوخمسة اضلاع خوانند و اگر اضلاع آن برابر بود آن را مخمس گویند و اگر دارای شش ضلع و همگی برابر بودند آن را مسدس نامند، و قس علیهذا الی العشرة و بعد از ده ضلع را ذواحدعشرة اضلاع و ذواثْنَیْعشرة اضلاع و همچنین استعمال کنند و نام برند الی غیر النهایة خواه اضلاع برابر یکدیگر باشند و خواه نباشند. هکذا یُستفاد من شرح خلاصة الحساب. و بیان ضلع کره ضمن معنی لفظ سطح بگذشت. و رجوع به کعب شود.
(1) - La cote.
(2) - Le cote.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ اَضلَع. (منتهی الارب). رجوع به اَضْلَع شود.
ضلع.
[ضُ] (ع ص) جِ ضَلیع. (منتهی الارب). رجوع به ضلیع شود.
ضلع.
[ضَ لِ] (ع ص) کَژِ خِلْقی (فان لم یکن خلقةً فهو ضالع). (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ لَ] (ع مص) کژ گردیدن شمشیر. (منتهی الارب). کژ شدن شمشیر و جز آن. (منتخب اللغات). || خصومت کردن با کسی. (منتهی الارب). || کژی خِلقی و کژ شدن در خلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضَلْع. || برداشتن بار گران. (منتخب اللغات). تحمل بار گران. || گرانی وام بحدی که صاحب آن از راستی مایل گردد و انحراف ورزد. (منتهی الارب). گرانی وام. (منتخب اللغات). || قوت و توانائی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || ضَلَع مر شتر را بمنزلهء غمز است مر بهایم را. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع مص) پر شدن شکم از سیری یا سیرابی تا آنکه برسد آب اضلاع را، یا عام است. (منتهی الارب). || میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). کژ گردیدن نه از خلقت. (منتهی الارب). چسبیدن. (تاج المصادر). کژ شدن. (زوزنی). گوژ شدن. (تاج المصادر). || کَژیِ خِلقی و کژ شدن در خلقت. ضَلَع. و منه: لاقیمن ضلعک بالوجهین. || ستم کردن. (منتهی الارب). جور کردن. (منتخب اللغات). || برگردیدن از حق. (منتهی الارب). || زدن در پهلوی کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || برگردیدن از چیزی. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضَ] (ع اِ) میل و خواهش. یقال: ضلعک معه، و منه المثل: لاتنقش الشوکة بالشوکة فان ضلعها مَعَها؛ در حق شخصی گویند که با دیگری پیکار کند (قیل القیاس تحریکه لانهم یقولون ضلع مع فلان کفرح و لکنهم خففوا فتقول اجعل بینی و بینک فلاناً؛ ای رج یهوی هواه). و یقال: هم علیه ضلع واحد؛ یعنی مجتمع اند بر عداوت او. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (ع اِ) ضِلْع. استخوان پهلو (و یؤنث). ج، اَضلُع، و ضُلوع، اَضلاع. و قولهم: هم عَلَیَّ ضِلَعٌ جائرة؛ یعنی ستمکارانند بر من. (منتهی الارب). || کوه جداگانه. (مهذب الاسماء). کوهی خرد جداگانه. (منتخب اللغات). کوهچهء تنهاگانه. کوه پست باریک نرم سهل گذار، و منه الحدیث: کانکم باعداء الله بهذه الضلع الحمراء؛ ای مقتلین مذللین. چوب هرچه باشد. چوب پهنا و کج مانا به استخوان پهلوی حیوان. (منتهی الارب). چوبی که در آن کجی باشد مانند استخوان پهلو. (منتخب اللغات). || ضِلَعُ الخلف؛ داغی است پس استخوان پهلو بطرف پشت. || ضِلعٌ من البطیخ؛ یک قاش خربزه. || یوم الضِلعین (مثنی)؛ جنگی است از جنگهای عربان. || ضِلَعٌ عَوْجاء؛ زن، بدان جهت که حواء از کوچک ضلع آدم پیدا شد، و از اینجاست که مردان از پهلوی چپ یک ضلع کم دارند. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) موضعی است به طائف. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع الرجام؛ موضعی است. (منتهی الارب).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع القتلی؛ موضعی است. (منتهی الارب). || نام جنگی است از جنگهای عرب. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضلع بنی الشیصبان؛ موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنی الشیصبان بطنی از جن و کافرند. رجوع به ضلع بنی مالک شود. (معجم البلدان).
ضلع.
[ضِ لَ] (اِخ) ضِلع بنی مالک؛ موضعی است در بلاد غنی بن اعصر، و بنومالک بطنی از جن و مسلمانند. ابوزیاد در نوادر گوید: و کانت ضلعان و هما جیلان من جانب الحمی، حمی ضریة الذی یلی مهب الجنوب واحدها یسمّی ضلع بنی مالک و بنومالک بطن من الجن و هم مسلمون، و الاَخر ضلع بنی شیصبان و هم بطن من الجن کفار و بینهما مسیرة یوم و بینهما وادٍ یقال له الیسرین، فاما ضلع بنی مالک فیحل به الناس و یصطادون صیدها و یحتل بها و یرعی کلؤها، و اما ضلع بنی شیصبان فلایصطاد صیدها و لایحتل بها و لایرعی کلؤها و ربما مر علیها الناس الذین لایعرفونها فاصابوا من کلئها او من صیدها فاصاب انفسهم و مالهم شرّ، و لم تزل الناس یذکرون کفر هؤلاء و اسلام هؤلاء... (معجم البلدان).
ضلعة.
[ضِ لَ عَ] (ع اِ) ماهیی است خرد سبز کوتاه استخوان. (منتهی الارب).
ضلفع.
[ضَ فَ] (اِخ) جایگاهی است به یمن. (معجم البلدان).
ضلفع.
[ضَ فَ] (ع ص) زنِ فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع ص) ضَلفع. زن فراخ اندام. (منتهی الارب).
ضلفعة.
[ضَ فَ عَ] (ع مص) ستردن موی سر کسی را. (منتهی الارب).
ضلل.
[ضَ لَ] (ع مص) گمراه شدن. گمراهی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گمرهی. ضلال. || (اِ) آب جاری زیر سنگ کلان که آفتاب آن را نرسد. (منتهی الارب). آب جاری زیر سنگ که آفتاب بر آن نتابد. (منتخب اللغات). آب جاری زیر درختان. (منتهی الارب). آب جاری میان درختان. (منتخب اللغات).
ضلوع.
[ضُ] (ع اِ) جِ ضِلَع. (منتهی الارب).
ضلوع.
[ضَ] (ع ص) زمین کج. || راهها از سنگلاخ سوخته. (منتهی الارب).
ضلوعة.
[ضَ عَ] (ع ص) مَضلوعة. کمانی که در چوب آن خم باشد و راستی و تمام چوب آن مشاکل کبد آن که قبضه گاه است، باشد. (منتهی الارب).
ضلول.
[ضَ] (ع ص) گمراه. (منتهی الارب). بسیار گمراه. (منتخب اللغات).
ضلة.
[ضِلْ لَ] (ع اِمص) گمراهی. (منتهی الارب). گمرهی. ضلال. ضلالت. || ذهب دمه ضلةً؛ رایگان رفت خون او. (منتهی الارب). || و هو ابنه لِضلة؛ او فرزند زناست. || هو تبع ضلة (بالاضافه و بالنعت)؛ آن بلایی است بی خیر. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضَلْ لَ] (ع اِمص) سراسیمگی. (منتهی الارب). حیرت. || غیبت، به خیر باشد یا به شر. (منتهی الارب). || گمراهی. (منتهی الارب).
ضلة.
[ضُلْ لَ] (ع اِمص) رهنمونی کامل. (منتهی الارب). حذق در دلالت.
ضلی.
[ضَلْیْ] (ع مص) هلاک گردیدن. (منتهی الارب).
ضلیع.
[ضَ] (ع ص) بزرگ پهلو. (مهذب الاسماء). سخت بازو. (منتخب اللغات). آنکه بازوی قوی دارد. آنکه استخوانهای پهلوی او سخت و محکم باشد. (منتخب اللغات). مرد زورآور و سخت و کلان جثهء بزرگ سینهء فراخ پیشانی. ج، اضلاع، ضُلع. || فرسٌ ضلیع؛ اسبی تمام خلقت بزرگ و فراخ میان درشت استخوان بسیارپی سطبرسرین. (منتهی الارب). اسب تمام خلقت سطبرسرین بسیارعصب بزرگ میان. (منتخب اللغات). || رجلٌ ضلیع الفم؛ مرد کلان دهن یا بزرگ دندان با هم نزدیک شده. (و العرب تحمد سعة الفم و تذُمّ صغره). (منتهی الارب). || کج. (منتخب اللغات). || کمانی که چوب آن خم و کجی داشته باشد و باقی بدن مانند قبضه باشد یعنی همهء تن آن برابر بود. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضَ] (ع ص)بسیار در پی گمراهی رونده. (منتهی الارب). گمراه. بیراه. (دهار). || رجلٌ ضلیل؛ مردی بی دین. (مهذب الاسماء).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (اِخ) الملک الضلیل؛ لقب امرؤالقیس بن حجر الکندی است، و فیه الحدیث: اشعر الناس الملک الضّلیل. (منتهی الارب).
ضلیل.
[ضِلْ لی] (ع ص) بسیار گمراه. (منتخب اللغات). مرد سخت گمراه و بسیار در پی ضلالت رونده. (منتهی الارب).
ضلیلی.
[ضَ لی لا] (اِخ) نام جایگاهی است (ابن القطاع آن را در ابنیهء ممدوده آورده و ضلیلاء گفته است). (معجم البلدان).
ضم.
[ضِم م] (ع اِ) ضِمام. بلای سخت (قال کأنه تصحیف و الصواب بالصاد المهملة). (منتهی الارب).
ضم.
[ضَم م / ضَ] (از ع، مص) فراهم آوردن چیزی را بچیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فراهم آوردن. (دهار). وا هم آوردن. (تاج المصادر) (زوزنی). پیوستن: ضم کردن چیزی بچیزی؛ اضافه کردن. افزودن. فزودن : قاضی ابوطاهر عبدالله بن احمد التبانی را با وی ضم کرده شد. (تاریخ بیهقی ص209).
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم.مسعودسعد.
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.خاقانی.
چشمهء خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زادهء خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
ضم.
[ضَم م] (ع اِ) ضَمّه. پیش (حرکت). «ـُ». اعراب در بر. (مهذب الاسماء). نام حرکت که آن را پیش گویند مگر در کلمهء مبنی. و بدان که حرکت پیش را ضم از آن نامند که به ضم الشفتین یعنی فراهم آمدن هر دو لب حاصل می شود. (غیاث) (آنندراج) :
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
بجزم کردند او را چرا بود مُدغم.
مسعودسعد.
ضمائر.
[ضَ ءِ] (ع اِ) ضمایر. جِ ضمیر. (منتهی الارب) (دهار) : طاهربن زینب و دیگر قُوّاد و امراء خلف که آن حالت دیدند ضمائر ایشان بر مخالفت قرار گرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص240).
ضمائم.
[ضَ ءِ] (ع اِ) جِ ضمیمه.
ضمات.
[ضَمْ ما] (ع اِ) جِ ضَمّة.
ضماد.
[ضِ] (ع اِ)(1) مرهم. (دهار) (زمخشری). مرهم جراحت. (مهذب الاسماء). دارو که بر جراحت نهند. ادویه با مایعی درآمیخته که بر عضوی نهند. دواهای زفت که محتاج به بستن است برخلاف طلاء. دارویی که به آب یا بچیزی رقیق دیگر سرشته بر اندامی پهن کنند، و آن را بهندی لیپ گویند. (غیاث). عبارت از چیزی چند غلیظ باشد که بر چیزی بمالند و بر اعضا نهند و ببندند. (اختیارات بدیعی). به اصطلاح اطباء، ادویهء مطبوخ یا مایع است که قوام آن غلیظ باشد و بر عضو گذارند و در قرابادین بتفصیل ذکر یافت... (فهرست مخزن الادویه). آنچه از غلیظ القوام که مایع و نرم باشد بر عضو بمالند و ببندند اعم از آنکه موم و روغن داشته یا نداشته باشد. هوکش. ملغم. ج، اضمدة، ضمادات :
تو [ دماوند ] قلب فسردهء زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرونشیند
کافور بر آن ضماد کردند.بهار.
- ضماداً؛(2) بطور ضماد. بضماد.
|| رکوی جراحت. (زمخشری). آنچه بر جراحت بندند. (منتهی الارب). چیزی که بر جراحت بندند. (منتخب اللغات). عصابه. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضماد، بکسر ضاد و تخفیف میم، نزد پزشکان عبارتست از چند قلم داروئی که با مایعی مخلوط و در هم سازند تا حدّی که نرم شود آنگاه آن شی ء مخلوط را بر عضو نهند. و فرق بین طلا و ضماد آن است که داروئی که برای طلا بکار برند از ضماد رقیقتر باشد لانّه لایساعد(؟) علیه و یجری معها. کذا فی الاَقسرائی. و در بحر الجواهر گوید: اصل مادهء ضَمد بمعنی بستن است چنانکه گویند: ضَمَدَ رأسَهُ و جَرْحَهُ؛ اذا شدّه بالضّمادهء، و ضماده پارچه ای است که عضو مجروح را با آن بازبندند. سپس مادّهء ضمد را بمعنی نهادن دارو بر موضع جراحت نقل کردند هرچند عضو مجروح را با پارچه یا شی ء دیگر نبندند. ضماد، اول مخترع له ابقراط و هو عبارة عن الخلط بمائع خلطاً محکماً له قوام اصلی کعسل معقود او عارض کخلّ و زیت و یرادف الاطلیة او هی اخصّ او بینهما عموم وجهی کما تقرر فی القوانین و اصل اتخاذها کراهة الدواء فاصطنعها لیفعل بها الافعال الصادرة بالتناول فهی سر لاتودعه الاطباء الکتب غالباً و المذکور منها فی الکثیر انما هو المحللات و الملینات و لیس ذلک مقصوداً اصالة فیها و انما المقصود بها استیفاء المنافع التی هی غایة غیرها من التراکیب المعدة للتناول و قد تضمنت التلطیف و التحلیل و التکثیف و التقطیع و التنضیج و الردع و التسکین و غیرها من صفات الادویة فهی ملوکیة بالذات اذا سلک بها القانون کان یجعل الخلّ مث للرطب و دهن الورد للیابس مع الحرارة فیهما و العسل و الزیت فی العکس و ان یراعی مع ذلک السن و الفصل و البلد و فی نحو الترهل و الاستسقاء الزقی زیادة التجفیف و العکس الی غیر ذلک و اول ما وضع «ضماد سلطیانس» یعنی الترمس و هو یخرج الاخلاط جمیعاً بلا کلفة و یفعل فعل الادویة الکبار. و صنعته ان تسحق من الترمس ما شئت بالغاً و الحنظل کنصفه و اللؤلؤ المحلول کعشرة و الکوکب و هو الطلق کخمسة و اطبخ الکل محکماً مشدوداً بلبن حلیب حتی یمتزج و یرفع فعلی الاربیة للصفراء و الثدیین للدم و البطن للبلغم و الورکین للسوداء و القدمین بعد الحک لما سفل من الامراض بقدر السن و الزمان و المکان و هو سر بلیغ فاحتفظ به و راع فی الاستسقاء الیمین و الطحال الشمال و هکذا و دونه ان یؤخذ مرارة البقر بالعسل و النطرون و الزیت و شحم الحنظل و الزرنیخ. «ضماد» من صناعة الطبیب للاکلة و الساعیة و القروح الخبیثة و صنعته نورة اقاقیا من کل ستة قلقطار محروق اربعة زرنیخ احمر و اصفر من کل اثنان یعجن بماء لسان الحمل و الخل «ضماد» یحل الورم و الصلابات الحارة: قشر رمان مطبوخ بعد السحق بالخل سماق حی العالم سواء طین ارمنی ماء کزبرة من کل نصف احدها کافور ماء شبت یعجن بدهن الورد و یستعمل «ضماد» لاوجاع المفاصل و النقرس. صنعته صندل بنوعیه اکلیل من کل عشرة مامیثا خمسة اقاقیا اثنان زعفران واحد و فی نسخة افیون لفاح من کل اثنان و هو مجرّب فی الحارة فان کانت باردة فلیجعل مکان الصندل من کل من الفربیون و الجندبادستر و مکان المامیثا سذاب و حب الرشاد و زیت عتیق و الباقی علی حکمه. «ضماد فیثاغورس» ینفع من الاستسقاء و الماءالاصفر و ضعف الکبد و المعدة و الارحام و نحوها. صنعته زوفاء رطب ثلاثون، شمع اربع وعشرون زعفران شحم بط و اوز و دجاج من کل اثناعشر، صبر، میعة سائلة، مقل ازرق، اشق، مصطکی، من کل ثمانیة. «ضماد» ینفع من اوجاع البطن و الصدر و الجنبین. و صنعته؛ شمع عشرون شحم البقر عشر درهماً سمن اثناعشر زوفا رطب ستة علک، بطم اربعة و قد یضاف ان کان هناک ضیق نفس و اعیاء کرنب و اخثاء البقر حلبة من کل خمسة. «ضماد قرسطالیون» یعنی رعی الحمام ینفع من الفالج و اللقوة و ما ینصب الی العین و الشقیقة و وجع الاسنان علی الرأس و الریح و نحوه علی البطن و عسر البول علی المثانة. و صنعته زرنب اربعون شمع ثمانیة راتینج خمسة رعی الحمام اثنان. ضماد یقطع الاسهال و الذرب و الاطلاق و یقوی المعدة و الکبد. و صنعته کعک نضیج خمس مثاقیل ورد فقاح الکرم آس و حبه نمام تفاح من کل اربعة مثاقیل اقاقیا حضض کندر سماق زعفران مصطکی من کل درهمان مر، درهم کافور نصف درهم فان قوی الاسهال زید شب عفص من کل مثقال و مع ضعف الکبد لاذن درهمان و فی الدم جلنار اربع دراهم و الزحیر عن برد سعد بدل المصطکی و الاقاقیا بدل النمام و مع المغص الشدید نانخواه بدل فقاح الکرم جاورس محمص بدل الاَس قشر اترج بدل التفاح و حیث لا اسهال قصیر نصف اوقیه. یعجن الکل بماء الاَس فی الاسهال و ضعف المعدة و بدهن الورد فی غیره. «ضماد» یحل الطحال و الاورام الصلبة. و صنعته جوز، تین، دقیق حمص و فول و ترمس و بزر کتان سواء اشق مقل ازرق حلبة من کل نصف احدها فان کان هناک برد زید سنبل اکلیل بابونج من کل ربع احدها. «ضماد» لفسخ العصب و الصدع و الوهن و جبر الکسر و الفتق. و صنعته شحم خنزیر و دجاج و مخ ساق البقر سواء تذاب و یلقی فیها نشا مقدار ما یجعلها کالعجین و یستعمل و فی الفتق تحذف الادهان اص و یجعل مکانها جوز سرو و ورقة عفص اقاقیا غراء سمک و لابأس بذلک و فی نسخة فی الفتق ایضاً انزروت، مر، و فی الکسر مغاث اشراس خطمی طین ارمنی ماش من کل قدر الحاجة لان الاوزان فی مثل هذه المحال لیست بشرط «ضماد» ینفع من الرمد و النّزلات الحارة. و صنعته ورق الهندباء دقیق شعیر یعجن بدهن الورد و قد تبدل الهندبا بالبقلة و دهن الورد ببیاض البیض و قد تجمع اذا اشتدت الحرارة و اذا ارید النوم جعل معه زعفران و بزر البنج و الخس و الافیون و نحوها «ضماد» للاوجاع البارده. و صنعته. زعفران زرق الخطاطیف دخان الشیح، مر، یعجن بماء الرازیانج و العسل و عصارة الاکلیل و هذا جید لغالب اوجاع العین و البیاض و الظلمة و الجرب و الحکة طلاءً و قطوراً و فی یضاف زبد البحر و فی التصریف، انه کاف مع العسل فی البیاض و انه جربه و لعله فی الرقیق الحادث. «ضماد» لصاحب الشفاء قال انه مجرب فی قطع الاسهال، جاورس عشرون کندر ورد آس کعک من کل عشرة دقیق شعیر خمسة یعجن بماء السفرجل او طبیخه. «ضماد» یحل الاورام و الحمیات و اللهیب و العطش و وجع المفاصل و ما کان عن حرارة. و صنعته صندل ابیض و احمر طین ارمنی بزر خطمی من کل خمسة زعفران اثنان افیون واحد یعجن بماء الکزبرة. «ضماد» للامراض الباردة فی المفاصل و غیرها. خطمی اکلیل علک بابونج بزر کتان زعفران سذاب خردل من کل خمسة یعجن بالعسل مع یسیر القطران. «ضماد» للقوابی و الاَثار. و صنعته قردمانا میویزج من کل عشرة حمص بعر ماعز من کل ستة اصل السوسن کبریت من کل خمسة. «ضماد» یحل الصلابات و الورم و الترهل و یقوی المعدة. و صنعته اطراف الکرم لحاء القنب زعفران مصطکی یعجن بشراب الاَس و قد یمرهم (؟) بالشّمع و الاشق و الزیت و الکهربا. «ضماد» للعلل التی فی المفاصل و النسا. و صنعته صمغ صنوبر شمع اشق سوسن زعفران بورق مقل جاوشیر وسخ الکور قنه حلبة زهر حنا. «ضماد» یحلل ما فی الانثیین. و صنعته مقل اشق میعة سائلة دقیق باقلا شعیر حلبة میفختج دهن سوسن و یزاد فی الماء اخثاء البقر رماد بلوط و اصول الکرنب سعد و یزاد فی الفتق جوز السرو و عدس و عفص و مر و صمغ و مرزنجوش اقاقیا کندر یحل بالشراب مع ادمان (؟) نحو الکمون (؟) اک و تقطیر مثل الزنبق فی الاحلیل و الغوالی مفتوقة بالمسک و الجندبیدستر و الفربیون. (تذکرهء ضریر انطاکی).
ضماد، کمپرس گرم بادوامی است(3) که از قدیم الایام به خواص آن واقف بوده اند. پیشینیان با داروهای گوناگون نظیر موم، خمیر نان، روغن، حنا، آمونیاک، آرد، انواع حبوبات، شیرهء انجیر، شراب و غیره ضماد تهیه کرده برای هر یک خواص قائل بودند ولی امروزه تنها ماده ای که برای تهیهء ضماد بکار می رود آرد بَزْرَک است. برای تهیهء ضماد یک قسمت آرد بَزْرَک با پنج قسمت آب سرد مخلوط کرده به آن حرارت می دهند تا پخته شده و تبدیل به ضماد نرم و چسبنده شود و یا اینکه از اول آرد بزرک را بتدریج با آب جوش مخلوط می کنند تا ضماد به دست آید، پس از آن ضماد را روی پارچهء نازکی پهن کرده و روی آن را با پارچهء دیگری پوشانیده روی محل دردناک و ملتهب می گذارند. ضماد بَزْرَک را باید همیشه تازه تهیه کرد زیرا ضماد کهنه پوست را سخت تحریک می کند. برای آنکه اثر آرام کنندهء درد ضماد آرد بَزْرَک را زیاده کنند چندین قطره از آن روی آن طرفی از ضماد که مجاور پوست می شود می چکانند. ضماد بزرک دردهای قولنج کلیوی، کبدی، معوی، رحمی و دردهای اورام مزمن مفاصل لنفانژیت، التهابات موضعی و لومباگو را آرام می کند.
-ضماد خردل(4)؛ برای تهیهء ضماد خردل یا مقداری آرد خردل(5) را روی ضماد بَزْرَک پاشیده و یا آرد خردل را (بمیزان یک پنجم وزن بَزْرَک) با ضماد آرد بَزْرَک کاملاً مخلوط می کنند. اثر مصرف خردل بسبب اسانس آن است که درنتیجهء اثر آب در آرد خردل تولید می شود و چون حرارت زیاد الکل و اسیدها مانع این فعل و انفعال است باید آرد خردل را هنگامی روی ضماد پاشید و یا با آن مخلوط کرد که حرارت ضماد از 45 درجه متجاوز نباشد. بهترین نوع ضماد خردل، ضمادی است که از مخلوط کردن آرد خردل با ضماد بَزْرَک به دست می آید، چه تمام نقاط پوست را یکنواخت قرمز کرده و باعث بروز تحریکات جلدی نمی شود. ضماد خردل درد و سوزش مختصری تولید می کند که تا ده، پانزده دقیقه بعد از بکار بردن ضماد شدت پیدا کرده بعد از آن رو بتخفیف می گذارد و اگر مقدار خردل ضماد زیاد باشد پس از آرامش مختصری مجدداً درد و سوزش تا میزان غیرقابل تحملی شدت پیدا میکند. مدتی که ضماد خردل را در روی پوست باید نگاه داشت، بسته به لطافت و خشونت پوست متفاوت است. معمولاً پوست لطیف بیش از ده دقیقه و پوست خشن بیش از چهل، پنجاه دقیقه تحمل ضماد خردل را نکرده و اگر ضماد را از روی پوست برندارند در سطح پوست تاولهای متعددی تولید می شود. ضماد خردل مفید و بی ضرر است و می توان در قسمتی بزرگ از پوست آن را بکار برد. موارد استعمال اصلی ضماد خردل در بیماریهای حاد و مزمن و جهاز تنفسی است. در این بیماریها ضماد خردل را روی سینه و پشت بیمار می اندازند. بعلاوه از اثر این ضماد در درمان اورام مفاصل و دردهای عضلانی و لومباگو نیز می توان استفاده کرد. (کتاب درمان شناسی ج1 ص211، 212، 213).
(1) - Cataplasme. Fomentation. epitheme.
(2) - Topiquement.
(3) - Compresse durable.
(4) - Cataplasme sinapise.
(5) - Farine de moutarde.

/ 4