ضماد.
[ضِ] (ع مص) بستن چیزی بر جراحت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). و منه: ضَمدَ عینه بالصبر؛ ای جَعله علیها. (منتهی الارب). || زدن عصا بر سر کسی. || مدارا کردن. || برابری کردن در چیزی. (منتهی الارب). || دو معشوق گرفتن زن. ابوذؤیب گوید :
تریدین کیما تضمدینی و خالداً
و هل یُجمع السیفان ویحک فی غمد.
(از منتهی الارب).
|| جمع کردن دو چیز را با هم، گویند: ضَمَد الثورین؛ ای جمعهما للعمل بهما. (منتهی الارب).
ضماد.
[ضِ] (اِخ) ابن ثعلبهء ازدی (و یقال ضِمام، و الاول اکثر). صحابی و دوست پیغمبر اکرم در جاهلیت. (منتهی الارب).
ضمادات.
[ضِ] (ع اِ) جِ ضماد.
ضمادة.
[ضِ دَ] (ع اِ) ضِماد. آنچه که بر جراحت بندند. عصابه. گویند: اَنا علی ضمادة من الامر؛ ای اشرفتُ علیه. (منتهی الارب).
ضمار.
[ضِ] (ع ص) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بکسر ضاد و فتح میم مخفّفة، در لغت بمعنی پنهان و صفت است از اِضمار که بمعنی پنهان کردن می باشد. و شرعاً مال زائدالید که امیدی به وصول آن نرود غالباً. کذا فی جامع الرموز و فی کتاب الزکوة. مانند مالی غصب شده که شهود و بینه هم برای آن نباشد، یا ودیعه و امانتی که حافظ آن در مقام انکار برآمده باشد که آن امانت نیز در حکم مال مغصوب بشمار رود - انتهی. صاحب تعریفات گوید: هو المال الذی یکون عینه قائماً و لایرجی الانتفاع به کالمغصوب و المال المجحود اذا لم یکن علیه بینة. مال پنهان. (منتهی الارب). مالی که امید رجوع آن نباشد. (منتهی الارب). مالی بشده. (مهذب الاسماء). مال رفته که امید برگشتن آن نباشد. (منتخب اللغات). || عذاب که در تأخیر باشد. || نهان. خلاف عیان. (منتهی الارب). || وام. (منتخب اللغات). وام بی مدت. وعده و وام که از وی امید نتوان داشت. (منتهی الارب). موعود که امید از آن نتوان داشت و مکان و زمان آن معلوم نباشد. (منتخب اللغات).
ضمار.
[ضَ](1) (اِخ) جایگاهی است و در آن وقعه ای بنی هلال را. (معجم البلدان).
(1) - در منتهی الارب ضمار بکسر ضاد معجمه آمده است.
ضمار.
[ضَ / ضِمْ ما](1) (اِخ) نام بتی است عرب را. رجوع به بت شود. عبدالملک بن هشام گوید مرداس ابوالعباس بن مرداس را بتی بود و پرستش او می کرد. چون مرگش فرارسید پسر خویش عباس را بخواست و گفت ای پسر ضمار را پرستش کن که سود و زیان تو به دست اوست. عباس نزد ضمار آمد و از درون آن بت شنید که منادیی این ابیات می سرود:
قل للقبائل من سلیم کلها
اودی ضمار و عاش اهل المسجد
انّ الذی ورث النبوة و الهدی
بعد ابن مریم من قریش مهتد
اودی ضمار و کان یعبد مرّة
قبل الکتاب الی النّبی محمّد.
عباس چون ابیات بشنید ضمار را بسوخت و بنزد پیغمبر اکرم آمد و اسلام پذیرفت. (معجم البلدان).
(1) - در منتهی الارب به تخفیف میم آمده است.
ضمارز.
[ضُ رِ] (ع ص) ناقهء کلان سال کم شیر. || فحلٌ ضمارز؛ گشن دفزک توانا. (منتهی الارب).
ضماریط.
[ضَ] (ع اِ) شکستگیهاست میان رخساره و بینی نزدیک هر دو دنبالهء چشم (کأنه جمع ضُمروط). (منتهی الارب).
ضمازر.
[ضُ زِ] (ع ص) بعیرٌ ضمازر؛ شتر توانا. (منتهی الارب).
ضماضم.
[ضُ ضِ] (ع ص) ضُمَضِم. شیر خشم آلود و دلیر. شیر که آمیزد هر چیز را (؟). (منتهی الارب).
ضماطیر.
[ضَ] (ع اِ) جای منتهای سیل وادی. (منتهی الارب).
ضماعج.
[ضَ عِ] (ع ص، اِ) جِ ضَمعج. رجوع به ضمعج شود.
ضمام.
[ضِ] (ع اِ) ضِمّ. بلای سخت (قال کأنه تصحیف، و الصواب بالصاد المهملة). (منتهی الارب).
ضمام.
[ضِ] (ع اِ) آلت فراهم آوردن چیزی. (منتهی الارب).
ضمام.
[ضِ / ضُ] (ع اِ) آنچه بدان فراهم آورند چیزی را. (منتهی الارب). چیزی که بدان چیزها را بهم فراهم کنند چون رشته و جز آن. (منتخب اللغات).
ضمام.
[ضِ] (اِخ) محدث است. (سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص 9).
ضمام.
[ضِ] (اِخ) ابن اسماعیل المصری، ابواسماعیل. تابعی است. (عیون الاخبار ج3 ص304).
ضمام.
[ضِ] (اِخ) ابن ثعلبة. صحابی است. رجوع به ضمادبن ثعلبة شود. (منتهی الارب).
ضمام.
[ضِ] (اِخ) ابن ثعلبة. وافد سعدبن بکر. (امتاع الاسماع ص 495).
ضمام.
[ضِ] (اِخ) ابن زیدبن ثوابه. صحابی است. (منتهی الارب).
ضمامة.
[ضِ مَ] (ع اِ) اضمامة. پشتواره. (منتهی الارب).
ضمان.
[ضَ] (ع مص) کفیل شدن. (منتخب اللغات). در عهده شدن. ضامنی. (غیاث). ضمانت. پایندانی. (مهذب الاسماء). عهدان. عُهیدی. (منتهی الارب). پذیرفتاری. (دهار). پذرفتاری. پذیرفتن. (منتخب اللغات). پذرفتن چیزی را. (منتهی الارب). پذیرفتکاری کردن. (زوزنی) (تاج المصادر). تاوانداری. کفالت :
زهی شهریاری که گوئی ز ایزد
به رزق همه عالم اندر ضمانی.فرخی.
سپاهسالاری دادیم ترا امروز چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید. (تاریخ بیهقی ص34). چون در ضمان سلامت بغزنین بازآییم بخدمت باید آمد. (تاریخ بیهقی ص207). چون در ضمان سلامت و نصرت ببلخ رسیدیم... (تاریخ بیهقی ص 208). چون در ضمان سلامت همگان بدرگاه رسند ما نیز اقتدا به خان کنیم. (تاریخ بیهقی ص213). چون ببلخ رسیم در ضمان سلامت آن را پیش خواهیم گرفت. (تاریخ بیهقی ص84). چون در ضمان سلامت آنجا رسیم گروهی از ترکمانان فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص405). طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده اند بطلبد. (تاریخ بیهقی ص345). فرمود که مال ضمان را از باکالیجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی ص 383).
تا مزاج روح ماند معتدل در عهد تو
دانهء جو در ضمان حفظ کافور آمده.لامعی.
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده ست.خاقانی.
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم.خاقانی.
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست.
خاقانی.
او سال را بدولت و تأیید ضامن است
نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست.
خاقانی.
به ایمانی بلیغ و ضمانی وثیق زن را بخانه آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 346). در ضمان نصرت و کنف قدرت روی با غزنه نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص304 و 305). امیر نصر در کنف اقبال و دولت و ضمان تأیید و نصرت روی به مستقر عزّ خویش نهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی صص225 - 226).
بدارید چندی کف از دامنش
وگر می گریزد ضمان بر منش.
سعدی (بوستان).
- ضمان کردن؛ متعهد گردیدن. ضمانت کردن. پایندانی. بر عهده گرفتن :
با او به وفا ملک ضمان کرد و نکرده ست
با هیچ ملک ملک بدینگونه ضمانی.فرخی.
ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصدهزار فتح ضمان.
فرخی.
عبدوس دست داد و وفا را ضمان کرد و وی را بپذیرفت. (تاریخ بیهقی ص236). حیلتها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد. (تاریخ بیهقی ص327). سرهنگان را سلطان مسعود... گفته بود که گوش به یوسف می دارید... و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد. (تاریخ بیهقی).
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی بحاصل هستی کند ضمان.
مسعودسعد.
اگر ز عارضهء معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند بشفا.خاقانی.
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی.
خاقانی.
- ضمان گرفتن؛ متعهد شدن. بر عهده گرفتن :
بختش چو روی داد به نیکی همان زمان
دولت بکارهای بزرگش ضمان گرفت.
مسعودسعد.
از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند و او را در ضمان امان گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 343). امیر سیف الدوله بعد از سکون ثایرهء جنگ و خمود نایرهء حرب او را امان داد و در ضمان عنایت و رعایت گرفت و از گذشته درگذشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 195).
- ضمان نهادن؛ ضمان شدن. رهن نهادن :
گفت نی برخیز نَبْوَد زین زیان
من سر و جان می نهم رهن و ضمان.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضمان بالفتح و تخفیف المیم، هو الکفالة کما یجی ء فی محلّه و الصحیح انّ الضّمان اعمّ من الکفالة لانّ من الضّمان ما لایکون کفالة کما یظهر من تفسیر ضمان الغصب و هو عبارة عن ردّ مثل الهالک ان کان مثلها او قیمته ان کان قیمیاً. و تقدیر ضمان العدوان بالمثل ثابت بالکتاب. و هو قوله تعالی: فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل ما اعتدی علیکم. (قرآن 2/194). و تقدیره بالقیمة ثابت بالسنة و هو قوله علیه الصّلوة و السّلام: من اعتق شقصاً له فی عبد قُوّم علیه نصیب شریکه أن کان موسراً. و کلاهما ثابت بالاجماع المنعقد علی وجوب المثل او القیمة عند فوات العین. هکذا فی کلیات ابی البقاء.
- ضمان الغصب؛ ما یکون مضموناً بالقیمة. (تعریفات).
- ضمان بالسبب؛ الزامی که هنگام قتل حیوانی بطور غیرمستقیم (بسبب) متوجه زائر بیت الله شود.(1)
- ضمان بالمباشرة؛ ضمانی که متوجه زائر بیت الله هنگام مباشرت به کشتن حیوانی شود.(2)
- ضمان بالید؛ ضمانی که از قبض حیوانی که شکار و خوردن آن هنگام حج ممنوع است متوجه زائر شود.(3)
- ضمان جریره؛ (اصطلاح فقه) قراردادی که بموجب آن شخصی در مقابل شخص دیگر متعهد می شود که او را کمک کند و خسارات ناشی از جرم او را بعهدهء خود گیرد و در عوض وارث او باشد. ضمان جریره ممکن است تعهدات مزبوره را بعهدهء هر دو طرف قرار دهد و در هر صورت کسی که متعهد می شود طرف دیگر ضمان جریره را وارث خود قرار دهد لازم است خویشی نسبی نداشته باشد.
- ضمان درک؛ هو التزام تلخیص المبیع عند الاستحقاق او ردّ الثمن الی المشتری بأن یقول تکلفت بما یدرکک فی هذا البیع. کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ضمان رهن؛ هو کونه مضموناً بالاقلّ من الدَّین او القیمة. کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ضمان مبیع؛ و هو کونه مضموناً بالثمن، سواء کان مثل القیمة او اقل او اکثر. کذا فی الجرجانی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- ضمان منفعة البضع؛ ضمانی که به منع کنندهء از تمتع از زنان متوجه گردد.(4)
|| برجای ماندگی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). بر جا ماندن. (منتهی الارب). || زمین گیر شدن. زمان. || حُبّ. (منتهی الارب). || (ص، اِ) به معنی ضامن. پایندان : من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. (تاریخ بیهقی).
شکر خدا از آنکه جوانست شاه ما
مر مرد را ببخت جوانی بود ضمان.ازرقی.
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل
آن روز که آوازه فکندند خزان را
اکنون چمن باغ گرفتار تقاضاست
آری بدل خصم بگیرند ضمان را.انوری.
ملک بیک حمله ضبط کردی احسنت
این ظفرت بر خلود ملک ضمانست.؟
.دُکِری
(1) - 1,305 .دُکِری
(2) - 1,303 .دُکِری
(3) - 1,304 .دُکِری
(4) - 1,663
ضمان.
[ضِ] (ع اِ) اندرون نامه. ج، اَضمان. (مهذب الاسماء).
ضمان.
[ضَ] (اِخ) ابن بشیر انصاری. وی به امر یزیدبن معاویه با سی سوار امام علی بن الحسین (ع) و اسرای اهل البیت را همراه خود از شام بمدینه برد. (از حبیب السیر ص28).
ضمانت.
[ضَ نَ] (ع اِمص) پذرفتاری. پذیرفتاری. تاوان داری. پایندانی. (مجمل اللغة). ذِمامة. (منتهی الارب). ضمان. کفالت. || حُبّ. (منتهی الارب). || برجاماندگی. (منتهی الارب). زمین گیری.
ضمایر.
[ضَ یِ] (ع اِ) جِ ضمیر. رجوع به ضمیر شود. || دلها : وحشت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه). و در معرض تسوف پیش ضمایر آید. (کلیله و دمنه). و هم از اثر شقاوت به بدنامی و اسم اِلحاد بر خود راضی شدند و بضمایر مسلمان بودند. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح دستور زبان) مقابل اسم ظاهر. رجوع به ضمیر شود.
ضمایم.
[ضَ یِ] (ع اِ) ضمائم. جِ ضمیمه. رجوع به ضمائم و ضمیمه شود.
ضمج.
[ضَ] (ع مص) نیک آلودن بدن را به بوی خوش و تر کردن از آن. (منتهی الارب).
ضمج.
[ضَ] (ع اِ) جانورکی است گزندهء بدبوی. (منتهی الارب). جانوری است گنده بوی. (منتخب اللغات). اسم کرمی است که بهندی کهثمل نامند. (فهرست مخزن الادویه).
ضمج.
[ضَ مَ] (ع مص) برانگیخته و تیز شدن شهوت غیرطبیعی. (منتهی الارب). هیجان علت غیرطبیعی. (منتخب اللغات). || دوسیدن بزمین. (منتهی الارب). چسبیدن بزمین.
ضمج.
[ضَ مَ] (ع اِ) آفتی است که بمردم رسد. (منتهی الارب). علتی است. (منتخب اللغات).
ضمخ.
[ضَ] (ع مص) نیک آلودن بدن را به بوی خوش. (منتهی الارب). آلودن تن به بوی خوش چنانکه میچکیده باشد. (منتخب اللغات).
ضمخام.
[ضَ] (اِخ) نام مردی که یزیدبن معاویه برای رهانیدن و آزاد ساختن ابن مفرغ بسیستان فرستاد. (تاریخ سیستان حاشیهء ص98).
ضمخر.
[ضُمْ مَ] (ع ص) مرد متکبر ستبر فربه. (منتهی الارب).
ضمخز.
[ضُ مَ / ضِ مَ] (ع ص) کلان و تندار از شتر و مردم. || فربه از گشن. (منتهی الارب).
ضمخة.
[ضِ خَ] (ع ص) زن یا ماده شتر فربه. || هر تر که از وی چیزی چکد. (منتهی الارب).
ضمد.
[ضِ] (ع اِ) دوست. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضمد.
[ضَ] (اِخ) جایگاهی است میان مکه و یمن در طریق تهامة. (معجم البلدان).
ضمد.
[ضَ] (ع ص) تر از درخت و خشک آن، گویند: شبعت الابل من ضمد الارض؛ ای من رطبها و یابسها. (منتهی الارب). تر و خشک درخت. (مهذب الاسماء). خشک و تر. (منتخب اللغات). || بهترین از گوسفندان و ردی ء آنها. (منتهی الارب). گوسفندان خوب. (منتخب اللغات). خرد و بزرگ از گوسفند. ج، اضماد. (مهذب الاسماء). || فربه و لاغر (از اضداد است). (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || زبون. (منتخب اللغات).
ضمد.
[ضَ] (ع مص) بستن ضماد را بر جراحت. (منتهی الارب). دارو بر جراحت بستن. (منتخب اللغات) (تاج المصادر). داروی بر جراحت کردن. (زوزنی). || زدن عصا را بر سر کسی. (منتهی الارب). عصا بر سر زدن کسی را. (منتخب اللغات). || مدارا کردن. (منتهی الارب). مداجاة. || برابری کردن در چیزی. (منتهی الارب). برابری کردن با کسی در چیزی. (منتخب اللغات). || دو معشوق گرفتن زن. (منتهی الارب). ابوذُؤَیْب گوید:
تریدین کیما تضمدینی و خالداً
و هل یُجمع السیفان ویحک فی غمد.
دو دوست گرفتن زن. (منتخب اللغات). دو دوستگان بهم داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر). || جمع نمودن دو چیز را با هم. گویند: ضمد الثورین؛ ای جمعهما للعمل بهما. (منتهی الارب).
ضمد.
[ضَ مَ] (ع مص) خشک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || دشمنی کردن. (منتخب اللغات). || کینه گرفتن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (زوزنی). || سخت خشم گرفتن بر کسی. (منتهی الارب).
ضمد.
[ضَ مَ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء). || حق دیرینه از دیت یا دین. گویند: ضمد عند فلان؛ ای الغابر من الحق من معقلة او دین. (منتهی الارب). بقیهء حق کسی از دین و دیت. (منتخب اللغات).
ضمد.
[ضَ مَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب). از قرای عثر بجانب کوه. (معجم البلدان).
ضمر.
[ضَ] (ع ص) مرد هموارشکم و باریک و لطیف اندام. (منتهی الارب). مرد هموارشکم لطیف بدن نازک اندام. (منتخب اللغات). باریک میان. (دهار). || اسب باریک ابرو (؟). (منتهی الارب). اسبی که ابروانش باریک باشد (؟). (منتخب اللغات). || تنگ هرچه باشد. (منتهی الارب). ضیق. || نهانی. (منتهی الارب).
ضمر.
[ضَ] (اِخ) کوهی است به بلاد بنی سعد. (منتهی الارب).
ضمر.
[ضُ] (اِخ) کوهی است به بلاد بنی قیس. (منتهی الارب).
ضمر.
[ضُ / ضُ مُ] (ع اِمص) لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سبکی گوشت. (منتهی الارب).
ضمر.
[ضُ / ضُ مُ] (ع مص) دوسیدن شکم بپشت. چسبیدن شکم بپشت. (منتهی الارب). || باریک میان شدن. باریک میان شدن اسب. (زوزنی).
ضمران.
[ضَ] (اِخ) وادئی است به نجد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نصر گوید: ضمران بضم ضاد و فتح، آن وادئی است بنجد از بطن قوّ. (معجم البلدان).
-ذوالضمران؛ موضعی است. (معجم البلدان).
ضمران.
[ضَ] (اِخ) گیاهی است نهایت باریک. (منتهی الارب). درختی است باریک. (منتخب اللغات). گیاهی است. (المرصع).
ضمران.
[ضُ] (اِخ) سگی است، یا ماده سگی. (منتهی الارب). نام سگی است. (مهذب الاسماء).
ضمرز.
[ضَ رَ] (ع اِ) شیر بیشه. || زمین سخت درشت. (منتهی الارب).
ضمرز.
[ضِ رِ] (ع ص) ناقهء کلان سال. ناقهء کلان سال کم شیر قوی. (منتهی الارب). اشتر قوی. (مهذب الاسماء).
ضمرزة.
[ضَ رَ زَ] (ع ص) زمین درشت. سنگلاخ سوخته که در شب رفته نشود. || زن درشت خوی. (منتهی الارب).
ضمرزة.
[ضَ رَ زَ] (ع مص) درشت گردیدن بلد بر کسی و سخت شدن. || درشت شدن و سخت گردیدن قبر بر کسی. (منتهی الارب).
ضمروط.
[ضُ] (ع اِ) پوشیدنگاه. جای تنگ و پنهان. (منتهی الارب). تنگنای.
ضمرة.
[ضُ رَ] (ع مص) لاغر گردیدن. سبک گوشت شدن. (منتهی الارب).
ضمرة.
[ضَ رَ] (ع ص) زن باریک شکم لطیف بدن نازک اندام. (منتهی الارب). || (اِ) گروه. ج، ضُمر. (مهذب الاسماء). || (اِخ) گروهی است از کنانه. (منتهی الارب).
-بنوضمرة؛ گروه عمروبن امیة ضمری. (منتهی الارب).
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) پسر حلیمه بنت ابی ذویب السعدیه. مرضعه و حاضنهء رسول صلوات الله علیه. صاحب تاریخ سیستان(1)گوید: «حلیمه گفت محمد (ص) در کودکی روزی مرا گفت که یاران من کجااند؟ گفتم ایشان گوسپندان بچراگاه برند شب را بازآیند. بگریست که مرا با ایشان بفرستی. گفتم فدتک نفسی بامداد بفرستم. بامداد او را روغن مالیدم و چشم او سرمه کردم و جزعی یمانی بگردن او افکندم چشم زخم را و عصابه بتافتم او را. [ سپس ] با سرور رفتی و با سرور آمدی. تا روزی که نیمه روز پسر من ضمرة آمد گریان بعرق اندر بانگ همی کرد که اندریابید محمد را. گفتم چیست؟ گفت مردی او را از میان ما به سر کوه برد و میدیدم تا شکم او پاره کرد و ندانم تا نیز چه کرد. پس من و پدر او دوان آنجا شدیم، او را دیدم بر سر کوه نشسته و چشم به آسمان و تبسم همی کرد...».
(1) - ص 66 و 67.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن ابی ضمرة تمیمی. یکی از پانزده تن حکام عرب به جاهلیت. رجوع به حکام شود.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن بکربن عبدمناة بن کنانة از عدنان. جدی جاهلی است. و از فرزندان وی گروهی به بلاد اشمونیین مصر فرودآمدند و عمروبن امیة الضمری بدیشان منسوب است. (الاعلام زرکلی ج2 ص441).
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن ثعلبة بهزی، از مردم قبیلهء بهز. صحابیست.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن حبیب، ابوعتبة. تابعی است. صاحب عیون الاخبار(1) گوید: عن ضمرة بن حبیب انه قال: کان اشیاخنا یستحبون النکاح یوم الجمعة.
(1) - ج 4 ص 72.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن ربیعة. محدث است و از ابن شوذب و ریان بن مسلم و سری بن یحیی و غیرهم روایت کند. رجوع به المصاحف ص132 و 177 و سیرهء عمر بن عبدالعزیز شود. صاحب عیون الاخبار گوید: ضمرة بن ربیعة قال: سمعت ابراهیم بن ادهم یقول: ارض بالله صاحباً و دع الناس جانباً. و نیز گوید: بلغنا عن ضمرة عن ثوربن یزید قال: کتب عمر بن عبدالعزیز الی بعض عماله: اما بعد فاذا دعتک قدرتک علی الناس الی ظلمهم فاذکر قدرة الله علیک و فناء ما تؤتی الیهم و بقاء ما یؤتون الیک، و السلام. (عیون الاخبار ج2 ص360 و ج1 ص79 و 216).
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن ربیعة، الرملی فلسطینی، ابوعبدالله. تابعی است.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن لبید الحماسی کاهن. از مردان عرب. وی در وقعهء یوم الصفقه یعنی یوم الکلاب الثانی حضور داشت. رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 83 شود.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) ابن معیر. رجوع به ابومحذوره شود.
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) الحروری. از معاصرین جعفربن یحیی. عمروبن مسعدة به وی نامه نوشت و جعفربن یحیی بر پشت آن توقیع کرد: اذا کان الاکثار ابلغ کان الایجاز تقصیراً و اذا کان الایجاز کافیاً کان الاکثار عیّاً. (عقد الفرید ج 4 ص 241).
ضمرة.
[ضَ رَ] (اِخ) النهشلی. مردی از عرب که در جنگ ذات الشقوق انبازی داشت و سوگند یاد کرد که: الخمر عَلَیَّ حرام حتی یکون له یوم یکافئه (ای یوم النسار). فاغار علیهم فقتلهم. و قال فی ذلک:
الاَنَ ساغ لی الشراب و لم اکن
آتی الفجار و لااشد تکلمی
حتی صبحت علی الشقوق بعدّة
کالتمر تنثر فی حریر الحرم(1)
و اَفات یوماً بالجفار بمثله
و اجرتُ نصفاً من حدیث الموسم
و مشت نساء کالنّساء عواط
من بین عارفة النساء و ایّم
ذهب الرماح بزوجها فترکنه
فی صدر معتدل القناة مقوّم.
(عقد الفرید ج6 ص99 و 100).
(1) - کذا بالاصل.
ضمری.
[ضَ] (اِخ) شاعری عرب، معاصر معن بن زائدة. (الموشح مرزبانی ص 254).
ضمری.
[ضَ] (اِخ) رجوع به عمروبن امیة شود. (الاعلام زرکلی ج2 ص441).
ضمز.
[ضَ] (ع ص، اِ) جای درشت. || پشتهء دشوارگذار. || پشتهء پست. || هر کوه جداگانه که در آن سنگ سرخ و سخت باشد و در آن خاک و گل نبود. (منتهی الارب).
ضمز.
[ضَ] (ع مص) خاموش ماندن و حرفی نزدن. (منتهی الارب). خاموش شدن. (زوزنی). خاموش بودن. (تاج المصادر). سخن ناگفتن و خاموش بودن. (منتخب اللغات). || فروبردن لقمه را. || نگاه داشتن شتر دبه را در دهن و نشخوار ناکردن آن. (منتهی الارب). نشخور باززدن شتر را (؟). (تاج المصادر). || برچفسیدن بچیزی و لازم گرفتن آن را و قیام و ثبات ورزیدن بر آن. (منتهی الارب). چسبیدن بچیزی. (منتخب اللغات). || حریصی و آزمندی کردن بر چیزی. (منتهی الارب).
ضمزر.
[ضَ زَ] (ع ص) زمین سخت. || زن درشت. || (اِ) شیر بیشه. || (اِخ) شترماده ای است. (منتهی الارب).
ضمزر.
[ضِ زِ] (ع ص) شتر مادهء توانا و قوی. (منتهی الارب).
ضمزرة.
[ضَ زَ رَ] (ع مص) سخت و درشت شدن زمین بر کسی. (منتهی الارب).
ضمس.
[ضَ] (ع مص) آهسته و نرم خائیدن. (منتهی الارب). جاویدن خفیه و پنهان. (منتخب اللغات).
ضمس.
[ضَ] (ع ص) دشوار و سخت. (منتهی الارب).
ضمضام.
[ضَ] (ع ص) آنکه فراهم آورد و احاطه کند هر چیز را. (منتهی الارب). چیزی که بر چیز دیگر مشتمل باشد. (منتخب اللغات).
ضمضم.
[ضُ مَ ضِ] (ع ص) ضُماضم. شیر خشم آلود و دلیر. شیر که آمیزد هر چیز را (؟). (منتهی الارب).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (ع ص) مرد خشمناک. (منتهی الارب). خشمگین. ج، ضماضم. (مهذب الاسماء). || شیر خشم آلود. || مرد تندار آمیزنده هر چیز را. (منتهی الارب).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) ابن جوس. تابعی است. (منتهی الارب).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) ابن حارث. صحابی است. (منتهی الارب).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) ابن عمرو غفاری. از یاران ابوسفیان است. صاحب کتاب حبیب السیر در سبب غزوهء بدر گوید(1): هنگامی که ابوسفیان با قریشیان و اموال فراوان از شام بازگشته متوجه مکهء مکرمه بودند، حضرت رسول با سیصدوپنج نفر از اصحاب که از آن جمله هشتاد کس از مهاجر و باقی از انصار بودند و هفتاد شتر و دو یا سه اسب و شش زره و هشت شمشیر داشتند بعزیمت گرفتن سر راه کاروان در دوازدهم یا ششم یا سیُم ماه مبارک رمضان از مدینهء طیبه روان شدند. ابوسفیان از این واقعه آگاهی یافته ضمضم غفاری را روانه کرد تا از قریش استمداد کند. چون ضمضم به حریم رسید و پیغام ابوسفیان به قوم رسانید اکثر اکابر و اصاغر قریش تهیهء اسباب سفر کرده نهصدوپنجاه نفر از مشرکان متوجه حرب پیغمبر گشتند و در میان ایشان هفتصد شتر و صد سر اسب بود و مجموع سواران و بعضی از پیادگان زره داشتند... صاحب امتاع الاسماع گوید: «... فادرکهم (ای ادرک عیر قریش) رجلٌ من جذام بالزرقاء من ناحیة معان و هم منحدرون الی مکة. فاخبرهم ان محمداً صلی الله علیه و سلم قد کان عرض لعیرهم فی بداءتهم و انه ترکه مقیماً ینتظر رجعتهم و قد حالف علیهم اهل الطریق و وادعهم. فخرجوا خائفین الرصد و بعثوا ضمضم بن عمرو حین فصلوا من الشام و کانوا قد مروا به و هو بالساحل معه بکران فاستأجروه بعشرین مثقالاً و امره ابوسفیان صخربن حرب بن امیة ان یخبر قریشاً ان محمداً قد عرض لعیرهم و امره ان یجدع بعیره اذا دخل مکة و یحول رحله و یشق قمیصه من قبله و دبره و یصیح: الغوث الغوث، و یقال بعثوه من تبوک. و کان فی العیر ثلاثون رج من قریش فیهم عمروبن العاص و مخرمة بن نوفل فلم یرع اهل مکة الا و ضمضم یقول: یا معشر قریش، یا آل لوی بن غالب اللطیمة، قد عرض لها محمد فی اصحابه، الغوث الغوث! و الله ما اری ان تدرکوها. و قد جدّع اذنی بعیره، و شق قمیصه، و حول رحله، فلم تملک قریش من امرها شیئاً حتی نفروا علی الصّعب و الزلول، و تجهزوا فی ثلاثة ایام، و یقال فی یومین، و اعان قویهم ضعیفهم...». آنگاه دربارهء خواب دیدن عاتکة و ضمضم آرد: «... و رأی ضمضم بن عمرو ان وادی مکة یسیل دماً من اسفله و اعلاه و رأت عاتکة بنت عبدالمطلب رؤیاها التی ذکرت فی ترجمتها...». رجوع به امتاع الاسماع ص66، 68 و 69 شود.
(1) - چ طهران ص 116 و 117.
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) ابن قتادة. صحابی است. (منتهی الارب).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) ابوالحصین المرّی. مردی از عرب که در یوم المریقب به دست عنترة الفوارس کشته شد. (عقد الفرید ج 6 ص 19 و 20 و 25).
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) الاملوکی، مکنی به ابوالمثنی. تابعی است و صفوان بن عمرو از او روایت کند.
ضمضم.
[ضَ ضَ] (اِخ) مدینی. یکی از بطالین معروف، و بنام او کتابی کرده اند. (ابن ندیم).
ضمضمة.
[ضَ ضَ مَ] (ع مص) شجاع کردن دل خود را. || گرفتن همه را. || بانگ زدن شیر. (منتهی الارب).
ضمعج.
[ضَ عَ] (ع ص) زن فربه تمام بدن پرگوشت. (منتهی الارب). زنی تمام خلق. (مهذب الاسماء). زن درشت پست بالا. || شتر فربه تمام بدن پرگوشت. (منتهی الارب). ماده اشتر بزرگ. (مهذب الاسماء). ناقهء بزرگ. (فهرست مخزن الادویة). اشتر جوان. (مهذب الاسماء).
ضمن.
[ضِ] (ع اِ) ضمن الکتاب؛ طی آن است. گویند: کان ذلک فی ضمنه؛ ای طیّه. (منتهی الارب). شکن و نورد کتاب و جز آن. (منتخب اللغات). اندرون. (غیاث) : و رهینهء دوام ملک در ضمن آن به دست آید. (کلیله و دمنه). عتبی می گوید و آن رساله را به اشارت سلطان در ضمن شرح حال امیر نصر ثبت کردم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 442).
-ضمناً؛ در ضمن.
- ضمن اللفظ؛ صنعتی است در شعر که از میان لفظی، لفظ دیگر مذکور سازند، چنانکه در این بیت:
تو بی نظیر جهانی و من نظر نکنم
بجانبی که ندارد رخ تو تاب نظر.
؟ (از آنندراج و غیاث).
- ضمن صحبت؛ در میان سخن. در اثناء کلام.
ضمن.
[ضَ مَ] (ع مص) بر جای ماندن و عاجز شدن. (منتهی الارب). بر جای ماندن. (منتخب اللغات). برجاماندگی. (منتهی الارب) ( منتخب اللغات). زمین گیری. || پذیرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
ضمن.
[ضَ مِ] (ع ص) عاشق. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بیمار در جای بمانده. زمینگیر. ج، ضُمَنی. (مهذب الاسماء). برجای مانده و مبتلی شدهء بمرض. (منتخب اللغات). برجای مانده و مبتلی در عاهت بدنی، و فی الحدیث : مَن اَکتب ضمناً بعثه الله ضمناً؛ ای من کتب نفسه فی دیوان الضمنی او الزمنی لیعذر عن الجهاد بعث کذلک.
ضمنة.
[ضُ نَ] (ع اِمص) بیماری. برجاماندگی از مرض. گویند: به ضمنة؛ ای زمانة، و کانت ضمنة فلان اربعة اشهر. (منتهی الارب).
ضمور.
[ضُ] (ع مص) لاغر گردیدن. (منتهی الارب). باریک میان شدن. (دهار) (تاج المصادر). باریک میان شدن اسب. (زوزنی). سبک گوشت شدن. (منتهی الارب).
ضمور.
[ضُ] (ع اِمص) لاغری. نزاری. هزال و ضعف. (بحر الجواهر). ذبول.
-ضمور عضوی؛ اطروفیا(1).
(1) - Atrophie.
ضمور.
[ضَ] (ع ص) لاغر. (غیاث) (آنندراج).
ضموز.
[ضَ] (ع ص) خاموش. || هر کوه جداگانه که سنگهایش سرخ و سخت باشد و گل و خاک نبود در آن. || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).
ضموم.
[ضَ] (ع اِ) هر رودباری که میان دو پشتهء بلند و دراز جاری باشد. (منتهی الارب).
ضمة.
[ضَمْ مَ] (ع اِ) گروه اسپان رهان و اسپان که جهت گرو جمع کنند. (منتهی الارب). || ضم. پیش (یکی از حرکات ثلاث)، و صورت آن در کتابت اینست «ــُ»، و تلفظ آن در فارسی با صامت همزه «اُ» باشد و آن در فارسی بجای واو عطف آید در تلفظ نه در کتابت:
ای سر آزادگان «و» تاج بزرگان
شمع جهان «و» چراغ دوده و نوده.دقیقی.
من «و» تو غافلیم «و» ماه «و» خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حمله ها و نمودند دار «و» گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر رهروی تو نیز ره آن قطار گیر.سنائی.
و نوعی از این تلفظ واو عطف به صورت ضمه در فارسی هست که علامت استفهام انکاری و تحاشی است:
من «و» همصحبتی اهل ریا! دورم باد.
حافظ
من «و» انکار شراب! این چه حکایت باشد.
حافظ.
و نوعی دیگر در فارسی انحصار و اقتصار را افاده کند:
چو فردا برآید بلند آفتاب
من «و» گرز «و» میدان «و» افراسیاب.
فردوسی.
نیز التزام و لازم گرفتن امری راست:
من «و» آشنا اندر آن جام باده
از آن پس که افتادم این آشنائی.زینبی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضمة عبارتست از جنبانیدن دو لب به ضم هنگام گفتار که بر اثر آن آواز آهستهء مقارن حرف احداث می شود که اگر آن آواز امتداد یابد آواز واو دهد و اگر آن آواز کوتاه بود ضمّه حاصل گردد. و فتحه عبارتست از گشودن دو لب هنگام گفتار بحروف و حدوث آواز آهسته ای که آن را فتحه نامند، و همچنین است حال در کسره، و سکون عبارتست از تهی بودن عضو از حرکات هنگام تلفظ بحروف که بجز آواز حروف آوازی شنیده نمی شود و در همانجا آواز قطع می گردد و از اینرو سکون را جزم نیز گویند (یعنی قطع) به اعتبار قطع صوت و سکون نامند به اعتبار عضو ساکن، پس اصطلاح ضمّ و فتح و کسر صفت عضو باشد و چون رفع و نصب و جر و جزم گویند صفت آواز و آهنگ باشد و از این چهار اصطلاح آخرین، بحرکات اِعراب تعبیر کنند زیرا این چهار محتاج بعامل و سبب باشند، چنانکه این صفات هم بدون سبب نباشند که آن حرکت عضو است و از احوال بناء به ضمه و فتحه و کسره و سکون تعبیر کرده اند، چه این چهار نیازمند بعامل و سبب نیستند، چنانکه این صفات نیز بعامل و سبب احتیاج ندارند و وقتی که ضم و فتح و کسر را با تاء استعمال کرده و گفتند: ضمة، فتحة، کسرة، مراد نفس حرکت باشد و اِعراب و بنائی در آن منظور نیست لکن اگر بدون قرینه اطلاق شود مراد غیراعرابیه باشد و رفع و نصب و جر گویند وقتی که اعرابیه باشند. برخی از علماء گفته اند: ضمّ و فتح و کسر اگر بدون تاء استعمال شود القاب بناء باشد و وقف و سکون مختص به بنائی و جزم مختص به اعرابی است و سیبویه حرکات اِعراب را رفع و نصب و جر و جزم نامیده و حرکات بناء را ضم و فتح و کسر و وقف خوانده. پس وقتی که گفته شود این اسم مرفوع یا منصوب یا مجرور است از این القاب پی می بریم که اسم را عاملی بوده است که چون در اسم عمل کرده بدین القاب نامیده شده و ممکن باشد که آن عامل برطرف گردیده و عامل دیگری پیدا شود که در اسم عملی کند برخلاف عامل نخستین. هکذا فی کلیات ابی البقا.
ضمی.
[ضَمْیْ] (ع مص) ستم کردن. (منتهی الارب).
ضمیر.
[ضَ] (ع اِ) درون دل. (منتخب اللغات). اندرون دل. درون. باطن انسان. طَویّت. دل. (مهذب الاسماء ). ج، ضمائر :
آنچه بعلم تو اندر است گر آنرا
گرد ضمیر اندر آوریش چو پرهون.دقیقی.
چون می خورم به ساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.عماره.
این بود ملک را بجهان وقتی آرزو
این بود خلق را همه همواره در ضمیر.
فرخی.
زیرا که میر داند در فضل او تمام
ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر.
منوچهری.
خدای عز و جل تواند دانست ضمیر بندگان. (تاریخ بیهقی ص 55).
مقرم بمرگ و بحشر و حساب
کتابت ز بر دارم اندر ضمیر.ناصرخسرو.
چون ضمیر عاشقان شد روی خاک
از جهان برخاست جغد قیرفام.ناصرخسرو.
وز آن گشت تیره دلِ مرد نادان
کز اوی است روشن به جان در ضمیرم.
ناصرخسرو.
خدای جل جلاله در ازل بعلم قدیم دانسته بود اما خلقان از ضمیر دل او [ شیطان ] آگاه نبودند. (قصص الانبیاء ص 18). هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی. (کلیله و دمنه). چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا بعبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنکشان را مجال تمرد باقی ماند. (کلیله و دمنه).
درحال بگوش هوش من گفت
وصف تو که با ضمیر شد ضم.خاقانی.
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده ست.خاقانی.
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل اللَّه آید از اطناب.
خاقانی.
از روشنیّ او نزدی کس بدو مثل
گر در ضمیر تو نشدی مضمر آفتاب.
خاقانی.
نه آنچنان بتو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر می آید.
سعدی (گلستان).
سخنی کآن ز اهل درد آید
همچو جان در ضمیر مرد آید.اوحدی.
تا ضمیری است مر مرا بنظام
تا زبانیست مر مرا گویا.؟
|| نهانی. نهفته. (منتهی الارب) :
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر.مولوی.
|| نهان. نهفت : در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است. (تاریخ بیهقی ص 273). || چیزی مُضمَر. آنچه در دل گیرند. (مهذب الاسماء). آنچه در دل باشد :
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم.
مسعودسعد.
راز. (منتخب اللغات) (منتهی الارب). || یاد. || اندیشه. (دهار) (نصاب). فکرت. فکر. (نصاب). ج، ضمائر :
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا.خاقانی.
قول و فعل آمد گواهان ضمیر
زین دو بر باطن تو استدلال گیر.مولوی.
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست.اوحدی.
|| آن است که چیزی اندیشد و پیدا کند به سؤال. (التفهیم، در احکام نجوم). || وجدان.(1)قوه ای است ممیزه که خیر را از شر و صحیح را از فاسد تمیز دهد و شریعت قلبیهء مکتوبهء الهیه که در تمام افراد بنی نوع بشر مودوع است عبارت از همین قوه است که بر اعمال و اقوال ما حکم کرده شکایت و حجت بر ما وارد آورد و عموم بنی نوع بشر را ضمیر هست. (قاموس مقدس). || (اصطلاح نحو و دستور زبان فارسی) عبارت از چیزی است که جای ظاهر گیرد، مانند «من» که بدل از محدث عنه است. ضمیر اسمی است وضع شده برای معنی کلی که شامل افراد بسیار می باشد و استعمال شود در معنی جزئی بقرینهء خطاب و بجای اسم ظاهر استعمال شود چه از تکرار اسم ظاهر کلام از پایهء فصاحت بیفتد و چون تعلق کلام از متکلم باشد یا از مخاطب و یا غائب ضمائر نیز به سه قسم منقسم شوند: اول ضمیری که برای متکلم استعمال شود. دوم ضمیری که برای مخاطب استعمال شود. سوم ضمیری که برای غائب بکار رود، و هر یک از این نوع ضمایر یا متصل است و یا منفصل. ضمیر متصل آن است که بذات خود غیرمستقل باشد، یعنی تا وقتی که بماقبل خود متصل نشود در تلفظ نیاید، و این نیز دو قسم است: بارز و مستتر. ضمیر بارز آن است که برای وی در فعل حرفی و کلمتی مذکور شود و مستتر آن است که در فعل حرفی و کلمتی وی را مذکور نیفتد. اما ضمیر منفصل آن است که در تلفظ محتاج به اتصال با ماقبل خود نبود و بذات خود کلمه ای جداگانه باشد، چون من و تو و او و غیره. هریک از ضمایر متصله و منفصله را در حالات رفع و نصب و جر یا فاعلی و مفعولی و مضافٌالیهی حروف و الفاظی است، چنانکه الفاظ ضمایر فاعلی اینست: من، تو، او، ما، شما، ایشان... الخ. (نهج الادب). ضمیر اسمی است که بطور کنایه و اشاره بر متکلم و غائب یا مخاطب دلالت کند، و آن یا متصل است و یا منفصل. ضمیر منفصل آن است که خود کلمهء مستقل باشد و به تنهائی گفته شود. ضمیر متصل آن است که به تنهائی گفته نشود بلکه چسبیده بکلمات دیگر و بمثابهء جزئی از او باشد. ضمیر منفصل در عربی دو نوع الفاظ دارد، الفاظی که در موقع رفع استعمال شود و الفاظی که در موقع نصب استعمال شود، مثل هو، هما... الخ و ایاه، ایاهما... الخ. ضمیر متصل نیز دو گونه الفاظ دارد: اول الفاظی که تنها به فعل می چسبند و صیغه های ماضی و مضارع و امر بوسیلهء آنها تشخیص داده می شود و تعداد آنها یازده است: ا، و، ن، ت، تُما، تم، تُنّ، نا، ی. دوم الفاظی که بهر سه قسم کلمه، اسم و فعل و حرف می پیوندد مانند: اُمّه، اَمره، له. || انگور پژمریده. ج، ضمائر. (منتهی الارب).
(1) - Conscience. Force interieur. (ذیل قوامیس العرب تألیف دزی).
ضمیر.
[ضَ] (اِخ) شهری است به شحر از اعمال عمان نزدیک دغوث. (معجم البلدان).
ضمیر.
[ضُ مَ] (اِخ) موضعی است نزدیک دمشق و گویند آن قریه و حصنی است در آخر آن قسمت از حدود دمشق که نزدیک سماوة است. (معجم البدان).
ضمیر.
[ضِمْ می] (ع اِ) نهانی. || راز. (منتهی الارب). نهفت.
ضمیر.
[ضَ] (اِخ) تقی الدین. شاعر ایرانی. نخست شغل حلوافروشی داشت، سپس بهندوستان رفت و توانگر گشت. این بیت او راست:
بیستون را چون در خیبر به زور تیشه کند
عشق رنگ حیدری بر بازوی فرهاد بست.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضمیر.
[ضَ] (اِخ) کنورهیرالال بن راجه پباری لال. شاعر هندی و از رؤسای براهمه است. این بیت او راست:
از سینهء سوزان بفلک ناله فرستم
وز دیدهء گریان بزمین ژاله فرستم.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضمیر.
[ضَ] (اِخ) همدانی. شاعر. او راست منظومهء شمع و پروانه. (کشف الظنون ج2 ص70).
ضمیران.
[ضَ / ضُ مَ / ضَمْ یَ] (ع اِ) اسم عربی شاهسفرم است. (فهرست مخزن الادویه). سپرغم که آن را ریحان و نازبو نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). آن را ضیمران نیز گویند و شاه اسفرم شیرازی خوانند. آن سبز بود، و صاحب جامع که گوید فودنج جویی است سهو کرده است. و طبیعت وی گرم و خشک بود در دوم و گویند سرد بود و محروری مزاج را نافع بود خاصه چون گلاب بر وی زنند و بر جائی که سوخته باشد ضماد کنند نافع بود و قلاع زایل کند. (اختیارات بدیعی). در عرب شاهسفرم را ضمیران گویند. ارجانی گوید که شاهسفرم گرم و خشکست در یک درجه و تخم او اسهال صفرائی را تسکین دهد و طریق علاج او آن است که تخم او را بریان کنند و با آب سرد بکار برند. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). رجوع به ضومران و ضیمران شود.
ضمیرة.
[ضَ رَ] (اِخ) نام یکی از غلامان آزادکردهء پیغمبر (ص).
ضمیری.
[ضَ] (اِخ) شاعری است باستانی. بیتی چند از اشعار او در لغت نامهء اسدی آمده است:
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پردهء عشرا برند
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
بر سر پالیزبان کمتر زند پالیزبان
کرد شاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان.
ضمیری.
[ضَ] (اِخ) کمال الدین حسین اصفهانی. از شعرای ظریف طبع ایران معاصر شاه طهماسب صفوی است و به گفتهء صاحب آنندراج گویا در اصفهان بلکه در ولایات دیگر بکثرت شعر او شاعری نیامده است. شش مثنوی بنام ناز و نیاز، جنة الاخیار، بهار و خزان، وامق و عذرا، لیلی و مجنون، اسکندرنامه سروده و به گفتهء صاحب قاموس الاعلام دو دیوان و بتصریح صاحب آنندراج هفت دیوان داشته بدین ترتیب: سفینهء اقبال، صورت حال، کنزالاقوال، عشق بی زوال، صیقل ملال، عذر مقال، قدس خیال. و نیز چهار دیوان در برابر طیبات و بدایع و خواتیم و غزلیات قدیم شیخ سعدی مسمی به طاهرات و صنایع و بدایع الشعر و نهایت السحر گفته، و عیون الزلال در برابر دیوان حافظ و سحر حلال در برابر آصفی هروی و خجسته فال در مقابل شهیدی قمی و لوامع خیال در برابر میر همایون اسفراینی و بدایت وصال در برابر میرزا شرف جهان قزوینی و منتهای کمال در برابر کمال خجندی و معشوق لایزال در برابر امیرخسرو دهلوی و حسن مآل در برابر حسن دهلوی. گویند بعلت هجوسرائی وی را در اصفهان تشهیر کردند. و بسال 973 ه . ق. درگذشته است». هدایت در مجمع الفصحا گوید: اسمش کمال الدین حسین. ظریفی خوش صحبت و حریفی بلندهمت، اشعار نمکینش عاشقان را مرهم سینهء مجروح و ابیات شیرینش عارفان را راحت روح. در زمان شاه طهماسب صفوی زبان بشاعری گشوده و در زمان حیات داد شاعری داده، گویا در اصفهان بلکه در ولایات دیگر بکثرت شعر او شاعری نیامده اما اکثر آنها چه (؟) که بالتمام بتحلیل رفته. غرض منتخب هر یک را هر جا دیده جمع و درین نسخه ثبت کرد. به اعتقاد فقیر این سعی و اهتمام که جناب مولانا در کمیّت شعر کرده اند اگر در کیفیت می فرمودند بهتر می بود و بتقریب بمهارت در علم رَمْل ضمیری تخلص می کرده. گویند شش مثنوی مسمی به ناز و نیاز، بهار و خزان، لیلی و مجنون، وامق و عذرا، جنة الاخیار و اسکندرنامه گفته و اسامی دواوین غزلیات او بدین موجب است، آنچه تتبع شد هفت دیوانست مسمی به سفینهء اقبال و صورت حال و کنزالاقوال و عشق بی زوال و صیقل ملال و عذر مقال و قدس خیال تمام کرده و چهار دیوان در برابر طیبات و بدایع و خواتیم و غزلیات قدیم شیخ سعدی مسمی به طاهرات و صنایع و بدایع الشعر و نهایة السحر گفته و عیون الزلال در مقابل دیوان خواجه حافظ شیرازی و سحر حلال در مقابل آصفی هروی و خجسته فال در برابر بابا شهیدی قمی و لوامع خیال در برابر همایون اسفراینی و بدایت وصال در برابر میرزا شرف جهان قزوینی و منتهای کمال در برابر کمال خجندی و معشوق لایزال در برابر امیرخسرو دهلوی بپایان رسانیده و فقیر چنین می داند که تمامی عمر مولانا لیلاً و نهاراً و سراً و جهراً وفا به خواندن کتب مرقومه نمی کند تا به گفتن و نوشتن چه رسد، خلاصه چون غرابت داشت نوشتم و العهدة علی الراوی. صادقی کتابدار صاحب مجمع الخواص گوید: مولانا ضمیری اصفهانی بااینکه اصفهانی است شخصی هموار و خوش صحبت و بلندهمت بود، عاشق پیشه هم بود. در عهد خود اکابر و اعالی و ترک و فارس همه بصحبتش راغب و طالب بودند. صدهزار بیت شعر دارد و یک بیت آنها در ستایش پادشاهان نیست و این خود برای علو همتش بهترین دلیل است. دیوانی به تتبع دیوان خواجه حافظ به اتمام رسانیده و موفق شده است و اشعار بسیار خوبی از او شهرت دارد. در ولایت خود وفات یافته و قبرش هم در آنجاست.
ادوارد برون در تاریخ ادبیات خود(1) ضمیری را در عداد شعرای شاه عباس صفوی آورده ولی ظاهراً گفتهء دیگران که وی را معاصر شاه طهماسب دانسته اند اصح است و این قول اخیر را نوشتهء صادقی کتابدار که خود معاصر شاه عباس بوده و گوید که ضمیری در ولایت خود وفات یافته و قبرش هم در آنجاست تأیید می کند. رجوع به مجمع الخواص ص136 و مجمع الفصحا ج2 ص335 و قاموس الاعلام ترکی و آنندراج شود. این ابیات متفرق ضمیری راست:
مشکل شده کارم ز تو درد دلم اینست
آگه نه ای از درد دلم مشکلم اینست
سیلاب سرشک از در او میبردم آه
عمری اثر گریهء بیحاصلم اینست.
ز بس بحسن وی افزود غم گداخت مرا
نه من شناختم او را نه او شناخت مرا.
ناله ام را هست تأثیری و می ترسم که زود
بر سر رحم آورد یار ستمکار مرا.
هر گاه می روم که شکایت کنم ز تو
چون گوش می کنم بزبانم دعای تست.
می خواست رستخیز ز عالم برآورد
آن باغبان که تربیت این نهال کرد.
سر در جهان نهاد ضمیری سرشک تو
ترسم ز جور یار بعالم خبر برد.
چو می بینم کسی کز کوی او دلشاد می آید
فریبی کَاوّل از وی خورده بودم یاد می آید.
نومید چو آیم بسر کوی تو گویم
امّید که این بار چو هر بار نباشد
فریاد از آن لحظه که درد دلم آن شوخ
پرسد ز من و قوت گفتار نباشد
از حسرت دیدار تو یابد دل پردرد
آن ذوق که در لذت دیدار نباشد.
فریب بین که فرستد نوید وصل دمادم
به این خیال که شاید در انتظار بمیرم.
نه غمی است از تو در دل که به او رسیده باشی
نه مراست چاره از غم که ز کس شنیده باشی.
طبیبی گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می گفت خود را کشتم و درمان خود کردم.
چه کند خضر ندانم بحیات جاودانی
که مرا ملال گیرد ز دو روز زندگانی.
نه ز ضعف است که از خود رَوَم و بازآیم
هر نفس در طلب او بجهان دگرم.
هر دو عالم را بیک دیدن ز چشم من فکند
این زمان خود اندک اندک در دلم جا می کند.
گرنه فریب وعدهء روز جزا بود ز تو
سوی بدن که آورد جان گریزپای را.
علاج درد ضمیری نشد، نمی دانم
که گفته بود که دردت دواپذیر مباد.
بحکم صبر ملک عشق را امن و امان کردم
جفا را ساختم مشفق بلا را مهربان کردم.
ای عهدشکن آنهمه صحبت بکجا رفت
آن بستن پیمان محبت بکجا رفت
خوی کرده رخ از تشنهء دیدار چه پوشی
ما هیچ نگوئیم مروّت بکجا رفت.
هر کس که دید کشته مرا گفت این کسی است
کز بهر آرزوی دل از جان گذشته است.
مجلسی پر رشک اغیار است رسوایم مساز
زآن اشارتها که یاد از صحبت پنهان دهد.
وصل دایم اضطراب شعلهء شوقم نشاند
چند روزی هجر میخواهم سزای من دهد.
جان از نظاره دوش چنان کامیاب بود
کز شرم آرزو بدل من گذر نداشت.
طی لسانی از خدا خواهم و روز محشری
پیش تو شرح تا دهم حال شب دراز را.
دوش از وعدهء امروز تو آمد یادم
فکر آن شب همه شب آه چه با جانم کرد.
شادم که وعده داد بفردای محشرم
کآن روز هیچ وعده بفردا نمی شود.
به اندک سوز غیر، از جا مرو کآن از هوس باشد
چو آتش در خس افتد شعلهء آن یک نفس باشد.
ز خانه دیر از آن ماه من برون آید
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
کجاست بخت که آیی بدین غرض که مباد
ز رهگذار من آن بیقرار برخیزد.
(1) - ج 4 ص 88 ترجمهء رشید یاسمی.
ضمیری.
[ضَ] (اِخ) همدانی. صادقی کتابدار در تذکره گوید: مولانا ضمیری همدانی ولد مولانا حیرانی است، گرچه اص قمی است ولی بیشتر به همدانی بودن شهرت دارد. شخصی بود درویش نهاد و منصف و افتاده و رمال خوبی هم بود. در اوایل بمجلس شاه مرحوم بار یافته تردد می کرد. از نحوست یک دو بیت که نسبت به اهل مجلس کنایه و بلکه صراحت داشت او را از آن مجلس بهشت آیین منع فرمودند، و آن بیتها اینست:
همه حافظ فلان ماهیچه
همه درویش رمز بغرایی
که دلالی و دف کشی صد بار
بهتر از شاعری و ملایی.
بقیهء عمر را در گوشهء همدان بسر می برد. این بیت که گفته است شهرت بزرگی دارد:
من به وادی مردم و مجنون به حیّ ای ابر غم
گریه بر من کن که مجنون نوحه گر دارد بسی.
و این بیت را هم بد نگفته است:
می روم جلوه کنان بیخبر از اهل نظر
روش مردم این شهر چنین است مگر.
مگو رفتی پی سوزان دل از کویش چه آوردی
چه آوردم ز کویش پاره ای خاکستر آوردم.
وفاتش هم در همدان اتفاق افتاده و قبرش در آستانهء امامزاده اسماعیل است. (مجمع الخواص ص178 و 179). او راست منظومهء ناهید و بهرام. (کشف الظنون ج 2 ص 582).
ضمیل.
[ضَ] (ع ص) خشک. ضامل. (منتهی الارب).
ضمیلة.
[ضَ لَ] (ع ص) زن برجای مانده. || زن لنگ، و منه: ان رج خطب الی معاویة بنته عَرجاء فقال انها ضمیلة فقال انی ارید ان اتشرف بمصاهرتک و لاارید للسباق فی الحلبة. (منتهی الارب).
ضمیم.
[ضَ] (اِخ) از قرای یمن بناحیهء جهران از اعمال صنعاء. (معجم البلدان).
ضمیمة.
[ضَ مَ] (ع اِ) چیزی که با چیزی آن را فراهم کرده باشند. (غیاث) (آنندراج). ج، ضمایم.
- بضمیمهء؛ با. به اضافهء.
- ضمیمهء اعور.؛ رجوع به زائدهء اعور شود. آویزه. (لغت فرهنگستان). آپاندیس(1).
(1) - Appendice.
ضمین.
[ضَ] (ع ص) پذرفتار. کفیل. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). پایندان. ج، ضمناء. (مهذب الاسماء). ضامن. (غیاث) :
زهی بدولت ملک تو چرخ گشته ضمین
زهی بنصرت و فتح تو دهر کرده ضمان.
مسعودسعد.
همه شب نیارامید از سخنهای باخشونت گفتن که فلان انبازم بترکستان است... و این قبالهء فلان زمین و فلان چیز را فلان کس ضمین. (گلستان).
ضن.
[ضِن ن] (ع مص) ضَنانة. زفت گردیدن و زفتی کردن. (منتهی الارب). بخیلی کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر) (منتخب اللغات).
ضن.
[ضِن ن] (ع اِ) دوست خالص. (دهار). خاص و مخصوص. گویند: هو ضِنّی؛ یعنی او خاص به من است. و فلان ضِنّی من بین اخوانی؛ یعنی فلان در میان برادران من اختصاص مانندی به من دارد. (منتهی الارب).
ضنٍ.
[ضَ نِنْ] (ع ص) بیمار. گویند: ترکته ضنیً و ضنیاً. (منتهی الارب). ج، اَضْناء.
ضناء .
[ضَ] (ع مص) ضَنی. بسیاربچه شدن زن. (منتهی الارب).
ضنائن.
[ضَ ءِ] (ع اِ) ضنائن الله؛ خاصانِ خلق او. و فی الحدیث : ان لله تعالی ضنائن من خلقه یحییهم فی عافیة و یمیتهم فی عافیة. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضنائن عبارتست از مخصوصان بارگاه حق عزّاسمه و آنان کسانی هستند که او ـ تقدست اسمائه ـ از آشکار ساختن و در شمار سایر مردم آوردن آنها خودداری فرماید، برای آنکه قُرب و منزلت آنها نزد باری تعالی بسیار است و از نفائس آفرینش محسوبند، چنانکه پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که : ان للّه ضنائن من خلقه البسهم النور الساطع یحییهم فی عافیة و یُمیتهم فی عافیة. کذا فی اصطلاحات الصوفیة. و رجوع به تعریفات جرجانی شود.
ضناءة.
[ضُ ءَ] (ع اِ) ضُنأة. حاجت. ضرورت. گویند: قَعدَ فلان مقعد ضناءَةٍ؛ ای ضَرورة. (منتهی الارب).
ضناط.
[ضِ] (ع مص) بسیار انبوهی کردن بر چاه و مانند آن. (منتهی الارب).
ضناک.
[ضُ] (ع اِ) زکام. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). ضُنکة. (منتهی الارب). چایمان. چاییدگی. سرماخوردگی.
ضناک.
[ضَ / ضِ] (ع ص) زن پرگوشت. زن درشت. (منتهی الارب). زن آگنده گوشت. (منتخب اللغات) (مهذب الاسماء).
ضناک.
[ضِ] (ع ص) استوارخلقت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). توانا. قوی (مذکر و مؤنث در وی یکسانست). || زن گران سرین (اصمعی گوید شتر را نیز گویند). (منتهی الارب). گران کفل. (منتخب اللغات). ضَناک. زن پرگوشت. (منتهی الارب). || درخت بزرگ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضناکة.
[ضَ کَ] (ع مص) ضَنک. ضُنوکة. تنگ شدن. (منتهی الارب). تنگ عیش شدن. (تاج المصادر). || سست رای و ضعیف عقل و سست بدن و سست جان گردیدن. || ضُنِکَ (مجهو)؛ بزکام گرفتار گشت. (منتهی الارب).
ضنان.
[ضَنْ نا] (اِخ) ابن باز. شاعر است. (منتهی الارب).
ضنانت.
[ضَ نَ] (ع مص) ضِنّ. زفت گردیدن و زفتی کردن. بخیلی کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). بخل ورزیدن. بخیلی. (دهار). بخل.
ضن ء .
[ضَنْءْ / ضِنْءْ] (ع اِ) بسیاری نسل و فرزند (واحد ندارد، مانند نفر). ج، ضُنوء. (منتهی الارب).
ضن ء .
[ضِنْءْ / ضَنْءْ] (ع اِ) اصل و جایگاه. گویند: هو فی ضن ء صدق. || کان. (منتهی الارب). معدن.
ضن ء .
[ضَنْءْ] (ع مص) ضَناءة. ضُنوء. بسیاربچه شدن زن و غیر آن. (منتهی الارب). بسیارفرزند شدن زن. بسیار شدن کودک. (تاج المصادر). || بسیار شدن شتران. || رفتن و پنهان شدن. (منتهی الارب).
ضنأک.
[ضُ ءَ] (ع ص) سخت پی با گوشت آمیخته. ضَنْأَک. || شترمادهء بزرگ هیکل. ضنأکة. (منتهی الارب).
ضنأک.
[ضَ ءَ] (ع ص) ضُنأک. سخت پی با گوشت آمیخته. (منتهی الارب).
ضنأکة.
[ضُ ءَ کَ] (ع ص) تأنیث ضُنْأَک. (منتهی الارب).
ضنأة.
[ضُ ءَ] (ع اِ) ضناءة. ضرورت و حاجت. (منتهی الارب).
ضنب.
[ضَمْبْ] (ع مص) کوفتن کسی را بزمین. || گرفتن چیزی را. (منتهی الارب).
ضنبر.
[ضَمْبَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
ضنبس.
[ضِمْ بِ] (ع ص) سست بطش. || زود شکسته شونده. || سست. (منتهی الارب). || مرد سست گوشتین. (مهذب الاسماء). || فرومایه. || زودرنج. (منتهی الارب).
ضنت.
[ضَنْ نَ] (ع اِمص) بُخل. بخل شدید. شُحّ. بخیلی. (دهار). دریغ کردن : و لشکرهای او با هدیه های گرانمایه که روزگار به امثال آن سبک شود و ضنّت نماید هر یک را یورت معین فرمود. (جهانگشای جوینی).
تا شبی بنمود او را جنتی
باغک سبزی خوشی بی ضنتی.مولوی.
ضندل.
[ضَ دَ] (ع اِ) صندل است وزناً و معنیً که کلان سر باشد (یا آن به صاد مهمله است). (منتهی الارب).
ضنط.
[ضَ] (ع مص) دو بار گرفتن زن. || تنگی. (منتهی الارب).
ضنط.
[ضَ نَ] (ع اِ) پِه. پیه. (منتهی الارب). شحم.
ضنط.
[ضَ نَ] (ع مص) فربه و پرگوشت شدن. || شادمانی. شادمانی کردن. || لاف زدن. || بی بهره شدن زن از شوی. (منتهی الارب).
ضنفس.
[ضِ فِ] (ع ص) سست بطش. سست گرفت. || زود شکسته شونده. || سست. || ناکس. || زودرنج. (منتهی الارب).
ضنک.
[ضَ] (ع ص) (معرب از تنگ) تنگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء): معیشت ضنک؛ معیشت ضیّقة؛ عیش تنگ. (دهار). || تنگی در هر چیز (للذکر و الانثی). (منتهی الارب).
ضنک.
[ضَ] (ع مص) ضناکة. ضُنوکة. تنگ شدن. (منتهی الارب) (زوزنی). تنگ عیشی. تنگ عیش شدن. (تاج المصادر). دست تنگی.
ضنک.
[ضَ] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
ضنکان.
[ضَ] (اِخ) رودباری است در پائین سراة، آبش بدریا ریزد، و آن یکی از مخلافهای یمن است. (معجم البلدان).
ضنکة.
[ضُ کَ] (ع اِ) ضُناک. زکام. (منتهی الارب).
ضنن.
[ضَ نَ] (ع ص) مرد دلاور پخته کار. (منتهی الارب).
ضنو.
[ضَنْوْ / ضِنْوْ] (ع اِ) فرزند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
ضنوء .
[ضُ] (ع مص) ضَنْء . ضَناء . ضَن ء . بسیاربچه شدن زن و جز از زن. (منتهی الارب). بسیارفرزند شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). || بسیار شدن شتران. (منتهی الارب). بسیار شدن مال. (تاج المصادر). || رفتن و پنهان شدن. (منتهی الارب).
ضنوط.
[ضَ] (ع ص) زن دو دوست گیرنده. (منتهی الارب).
ضنوکة.
[ضُ کَ] (ع مص) ضنک. ضنأکه. تنگ شدن. (منتهی الارب).
ضنة.
[ضِنْ نَ] (اِخ) ابن عبدبن کثیربن عذرة قضاعی از قحطان. جدی جاهلی است. و منازل فرزندان وی بشام بوده است. (الاعلام زرکلی ج2 ص440).
ضنة.
[ضِنْ نَ] (اِخ) نام پنج قبیله است: ضنة بن سعد در قضاعة و ضنة بن عبدالله در عذرة و ضنة بن حلاّف در اسد و ضنة بن خزیمة و ضنة بن العاص در ازد و ضنة بن عبدالله در نُمیر. (منتهی الارب).
ضنی.
[ضَنْیْ] (ع مص) ضَناء. بسیاربچه شدن زن. || بسیار شدن و زیاده گشتن بهرهء کسی. || بیمار شدن یا بازگردیدن بیماری کسی. (منتهی الارب). || نزار شدن. (زوزنی).
ضنیً.
[ضَ نَنْ] (ع اِمص) بیماری. بیماری پوشیده که هرگاه گمان بهی کنند نکس کند. (منتهی الارب). شدت مرض بحد انحلال جسم. || لاغری. (منتخب اللغات). || (ص) بیمار باریک. (مهذب الاسماء). بیمار، (مذکر و مؤنث و جمع در وی یکسانست بدان جهت که در اصل مصدر است، و اگر نون را کسره دهند مثنی و مجموع آید). (منتهی الارب). || لاغر. (غیاث).
ضنی.
[ضُنْ نا] (اِخ) ابوضنی سعیدبن ضنی. محدث است. (منتهی الارب).
ضنیک.
[ضَ] (ع ص) زندگانی تنگ. تنگدستی. (منتهی الارب). عیش تنگ. (منتخب اللغات). || مرد سست تدبیر و عقل و ضعیف بدن و جان. (منتهی الارب). ضعیف رای و ضعیف تن. (منتخب اللغات). || خادم که بر نان خدمت کند. (منتهی الارب). کردی خوردی. || بریده. (منتهی الارب).
ضنین.
[ضَ] (ع ص) بخیل. (منتخب اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء). شحیح. زفت و ناکس. (منتهی الارب). ج، اَضِنّة، اضنّاء. (مهذب الاسماء).
ضوء .
[ضَوْءْ] (ع اِ) روشنائی. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). پرتو. (زمخشری). روشنی. نور. سنا. شید. فروغ. روشنی آفتاب. (غیاث). ضواء. (منتهی الارب). ضیاء. ج، اَضواء. (مهذب الاسماء) :
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی.
فرخی.
ایا کریم زمانه علیک عین الله
توئی که چشمهء خورشید را بنور ضوی.
منوچهری.
شد ز جیب آن کفّ موسی ضوفشان
کآن فزون آمد ز ماه آسمان.مولوی.
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری برآر از شرق ضو.مولوی.
چون صفر بربست بار و ماه نو
گشت پیدا بر فلک با تاب و ضو.مولوی.
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب.مولوی.
-ضوءالازرق؛ فلق و روشنائی صبح.
- ضوءالاسود؛ روشنائی غروب. شفق.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضوء بالفتح و سکون الواو، روشنی. و هو غنی عن التعریف. و ما یقال فی تعریفه فهو من خواصّه و احکامه فقیل الضوء کمال اول للشّفّاف من حیث هو شفّاف و انّما اعتبر قید الحیثیة لانّ الضوء لیس کمالاً للشفاف فی جسمیته بل فی شفافیته و المراد بکونه کمالاً اوّلاً انه کمال ذاتی لا عرضی. و قال الامام انّه کیفیة لایتوقف ابصارها علی ابصار شی ء آخر و عکسه اللون فهو کیفیة یتوقف ابصارها علی ابصار شی ء آخر هو الضوء فان اللون ما لم یصر مستنیراً لایکون مرئیاً. اعلم انّهم اختلفوا فیه فزعم بعض الحکماء الاقدمین انّ الضوء اجسام صغار تنفصل من المضی ء و تتصل بالمستضی ء تمسکاً بأنّه متحرک بالذات کما نشاهد فی السراج المنقول من موضع الی موضع و کلّ متحرک بالذّات جسم و المحققون علی انّه لیس بجسم بل هو عرض قائم بالمحل معد لحصول مثله فی الجسم المقابل و لیست له حرکة اصلاً بل حرکته وهم محض و تخیل باطل. و سبب التوهم حدوث الضّوء فی القابل المقابل للمضی ء فیتوهم انّه تحرّک منه و وصل الی المقابل و لما کان حدوثه فیه من مقابلة مضی ء عال کالشّمس تخیّل انّه ینحدر فالصواب اذن انه یحدث فی القابل المقابل دفعة. و ایضاً سبب آخر للتوهم و هو انه لما کان حدوثه فی الجسم القابل تابعاً للوضع من المضی ء و محاذاته ایّاه فاذا زالت تلک المحاذاة الی قابل آخر زال الضوء عن الاوّل و حدث فی ذلک الاَخر ظنّ انّه یتبعه فی الحرکة. و ایضاً یرد علیهم الظّل فانّه متحرک بحرکة صاحبه مع الاتفاق علی انه لیس بجسم. ثم انّ القائلین بکون الضوء کیفیة لا جسماً منهم من قال ان الضوء هو مراتب ظهور اللّون و ادعی ان الظهور المطلق هو الضوء و الخفاء المطلق هو الظلمة و المتوسط بینهما هو الظّل و یختلف مراتبه بحسب القرب و البعد من الطرفین فاذا الف الحسّ مرتبة من تلک المراتب ثمّ شاهد ما هو اکثر ظهوراً من الاول حسب انّ هناک بریقاً و لمعاناً. و لیس الامر کذلک بل لیست هناک کیفیة زائدة علی اللون الذی ظهر ظهوراً اتم. فالضوء هو اللون الظاهر علی مراتب مختلفة لا کیفیة موجودة زائدة علیه. و التفرقة بین اللون المستنیر و المظلم بسبب انّ احدهما خفیّ و الاَخر ظاهر لا بسبب کیفیة اخری موجودة مع المسبب و قد بالغ بعضهم فی ذلک حتّی قال: انّ ضوء الشمس لیس الا الظهور التّام للونه و لما اشتد ظهوره و بلغ الغایة فی ذلک قهر الابصار حتی خفی اللون لا لخفائه فی نفسه بل لعجز البصر عن ادراک ما هو جلی فی الغایة. و المحققون علی انّ الضوء و اللون متغایران حسّاً و ذلک انّ البلور فی الظلمة اذا وقع علیه ضوء یری ضوئه دون لونه اذ لا لون له و کذا المار فی الظّلمة اذا وقع علیه الضوء فانّه یری ضوئه لا لونه لعدمه فقد وجد الضوء بدون اللون کما وجد اللون بدونه ایضاً فان السواد و غیره من الالوان قد لایکون مضیئاً.
التقسیم: الضّوء قسمان، ذاتی و هو القائم بمضی ء لذاته کما للشمس و سائر الکواکب سوی القمر فانها مضیئة لذواتها غیر مستفیدة ضوئها من مضی ء آخر و یُسمی هذا الضوء بالضّیاء ایضاً. و قد یخصّ اسم الضّوء به ای بهذا القسم. و عَرَضی و هو القائم بمضی ء لغیره کما للقمر. و یسمی نوراً اذا کان ذلک الغیر مضیئاً لذاته من قوله تعالی: هو الّذی جعل الشّمس ضیاءً و القمر نوراً (قرآن 10/5)؛ ای جعل الشمس ذات ضیاء و القمر ذات نور. و العرضی قسمان، ضوء اوّل و هو الحاصل من مقابلة المضی ء لذاته کضوء جرم القمر و ضوء وجه الارض المقابل للشمس، و ضوء ثانٍ و هو الحاصل من مقابلة المضی ء لغیره کضوء وجه الارض حالة الاسفار و عقیب الغروب. و یسمّی بالظّل ایضاً. و قد یقال الضوء الثانی ان کان حاصلاً فی مقابلة الهواء المضی ء یسمی ظلاً. و بالجملة فالضّوء امّا ذاتی للجسم او مستفاد من الغیر و ذلک الغیر اما مضی ء بالذات او بالغیر. فانحصرت الاقسام فی الثلاث. و قد یقسم الضوء الی اول و ثان، فالاول هو الحاصل من مقابلة المضی ء لذاته، و الثانی هو الحاصل من مقابلة المضی ء لغیره. فعلی هذا الضوء الذاتی غیر خارج عن التقسیم و لم یکن التقسیم حاصراً. کذا فی شرح المواقف. اعلم انّ مراتب المضی ء فی کونه مضیئاً ثلاث. ادناها المضی ء بالغیر فهنا مضی ء و ضوء یغایره و شی ء ثالث افاد الضوء و اوسطها المضی ء بالذات بضوء هو غیره ای الذی تقتضی ذاته ضوئه اقتضاء یمتنع تخلفه عنه کجرم الشمس اذا فرض اقتضائه الضوء. فهذا المضی ء له ذات و ضوء یغایر ذاته. و اعلاها المضی ء بذاته بضوء هو عینه کضوء الشمس مث فانه مضی ء بذاته لا بضوء زائد علی ذاته. و لیس المراد بالمضی ء هذا معناه اللغوی ای ما قام به الضوء بل المراد به ان ما کان حاصلاً لکل واحد من المضی ء بغیره و المضی ء بضوء هو غیره اعنی الظهور علی الابصار بسبب الضوء فهو حاصل للضوء فی نفسه بحسب ذاته لا بامر زائد علی ذاته بل الظهور فی الضوء اقوی و اکمل فانه ظاهر بذاته و مظهر لغیره علی حسب قابلیته للظهور. کذا فی شرح التجرید فی بحث الوجوب.
فائدة: هل یتکیف الهواء بالضوء او لا. منهم من منعه و جعل اللون شرطه و لا لون للهواء لبساطته فلایقبل الضوء و منهم من قال به و التوضیح فی شرح المواقف.
فائدة: ثمة شی ء غیر الضوء یترقرق ای یتلألؤ و یلمع علی بعض الاجسام المستنیرة و کأنه شی ء یفیض من تلک الاجسام و یکاد یستر لونها و هو ای الشی ء المترقرق لذلک الجسم اما لذاته و یسمی شعاعاً کما للشمس من التلالو و اللمعان الذاتی و اما من غیره و یسمی حینئذ بریقاً کما للمرآة التی حاذت الشمس و نسبة البریق الی اللمعان نسبة النور الی الضوء فی انّ الشعاع و الضوء ذاتیان للجسم و البریق و النور مستفادان من غیره. دانستنی است که فرق در میان ضوء و نور آن است که ضوء بیشتر در اثر مضی ء بالذات مستعمل میشود و نور عام است خواه اثر مضی ء بالذات باشد خواه اثر مضی ء بالعرض چنانچه در آیت شریفهء هو الذی جعل الشمس ضیاءً و القمر نوراً (قرآن 10/5) بدان اشارتست و برای همین فائده فرمود: فلما اضائت ما حوله، ذهب الله بنورهم (قرآن 2/17)، یعنی اثر آن آتش بواسطه و بیواسطه همه بر باد رفت و هیچ نام و نشان از آن باقی نماند. و دیگر فرق آن است که ضوء بیشتر در لمعان حسی مستعمل می شود و نور در لمعان حسی و باطنی. هکذا فی التفسیر الغریزی.
ضوء .
[ضَوْءْ] (ع مص) ضُواء. روشن گردیدن. (منتهی الارب). روشن شدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر).
ضوء .
[ضَوْءْ] (اِخ) ابن سلمة. شاعری است از عرب. (منتهی الارب).
ضوء .
[ضَوْءْ] (اِخ) ابن لجلاج. شاعر است. (منتهی الارب).
ضوء .
[ضَوْءْ] (اِخ) اسطفان الخوری. مؤلف حدیقة الجنان فی تاریخ لبنان. (معجم المطبوعات ج2 ص1220).
ضوء .
[ضَوْءْ] (اِخ) سربیة. خواهر محمود سربی. محدّثه است. (منتهی الارب).
ضواء .
[ضِ] (ع اِ) روشنایی. ضیاء. (منتهی الارب). روشنی. (منتخب اللغات).
ضواء .
[ضُ] (ع مص) روشن گردیدن. (منتهی الارب). روشن شدن. (منتخب اللغات).
ضوائع.
[ضَ ءِ] (ع ص، اِ) شتران لاغراندام کم گوشت. (منتهی الارب).
ضوائن.
[ضَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ ضائنة. (منتهی الارب).
ضوابح.
[ضَ بِ] (ع ص، اِ) جِ ضابح. (منتهی الارب).
ضوابط.
[ضَ بِ] (ع اِ) جِ ضابطة.
ضواجع.
[ضَ جِ] (ع اِ) جِ ضاجع. پشته ها. هِضاب. (منتهی الارب). رجوع به ضاجع شود.
ضواجع.
[ضَ جِ] (اِخ) هفت اورنگ کهین. (مهذب الاسماء).
ضواجع.
[ضَ جِ] (اِخ) جایگاهی است در گفتهء نابغهء ذبیانی. (معجم البلدان).
ضواحک.
[ضَ حِ] (ع اِ) جِ ضاحکة. چهار دندان که از پس نیش بود. (مهذب الاسماء). دندانها که وقت خندیدن ظاهر شود، یا چهار دندان که میان انیاب و اضراس است. (منتخب اللعات).
ضواحی.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضاحیة. (منتهی الارب). ضواحیک؛ آنچه از تو پیدا باشد در آفتاب مانند دوش و شانه. (منتهی الارب).
-ضواحی الحوض؛ کرانهای آن. (منتهی الارب).
-ضواحی الرّوم؛ شهرهای ظاهر روم. (منتهی الارب).
|| آسمانها. (منتهی الارب).
ضؤاد.
[ضُ آ] (ع اِ) زکام. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || زنا. (منتهی الارب).
ضؤاد.
[ضُ آ] (ع مص) زکام گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر). زکام زده شدن. (منتهی الارب).
ضوادی.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضادی. (منتهی الارب). سخن که بدان تعلل کنند.
ضوارب.
[ضَ رِ] (ع ص، اِ) جِ ضارب. (منتهی الارب). زننده و تپنده.
- عروق ضوارب(1)؛ شرائین.
- عروق غیرضوارب(2)؛ اورده. رگ.
(1) - Arteres.
(2) - Veines.
ضواری.
[ضَ] (ع ص، اِ) جِ ضاری.
ضوازة.
[ضُ زَ] (ع اِ) ضوز. پارهء جداافتاده از مسواک. (منتهی الارب).
ضواضی.
[ضُ] (ع ص) سطبر درشت. (منتهی الارب).
ضواع.
[ضُ] (ع اِ) بانگ چوکک. (منتهی الارب). بانگ کوک نر. (مهذب الاسماء). بانگ مرغ ضوع. (منتخب اللغات).
ضواع.
[ضَوْ وا] (ع اِ) روباه. (منتهی الارب).
ضواعة.
[ضَ عَ] (ع مص) خواری و فروتنی کردن. (زوزنی).
ضواکة.
[ضَ کَ] (ع اِ) گروه از هر چیزی. ضویکة. (منتهی الارب). گویند: رأیت ضواکة و ضویکة؛ ای جماعة. (منتهی الارب).
ضوالع.
[ضَ لِ] (ع ص، اِ) جِ ضالع. رجوع به ضالع شود.
ضوامر.
[ضَ مِ] (ع ص، اِ) جِ ضامر. (دهار). رجوع به ضامر شود.
ضوامن.
[ضَ مِ] (ع ص، اِ) جِ ضامن. (منتهی الارب). رجوع به ضامن شود.
ضواة.
[ضَ] (ع اِ) مثانه مانندی که از شرم ناقه برآید پیش از ولادت. (منتهی الارب). || افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواة؛ ای سلعة. (منتهی الارب). || شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم.
ضؤب.
[ضُءْبْ] (ع مص) پنهان گردیدن. || فریب دادن دشمن را. (منتهی الارب).
ضوبان.
[ضو / ضَ] (ع ص) ضؤبان. (منتهی الارب). شتر قوی توانا و پرگوشت (واحد و جمع برابر است). (منتهی الارب).
ضوبان.
[ضَ] (ع اِ) ضؤبان. (منتهی الارب). دوش شتر. (منتهی الارب).
ضوت.
[ضَ] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
ضوتع.
[ضَ تَ] (ع اِ) ضَتَع. جانورکی است، یا مرغی است. || (ص) مرد گول (یا صواب ضوکة است). (منتهی الارب).
ضوج.
[ضَ] (ع اِ) خم رودبار. (منتهی الارب). گردش رود. (مهذب الاسماء). ج، اضواج.
ضوج.
[ضَ] (ع مص) میل کردن. (منتهی الارب). || میل کردن تیر از هدف. (منتخب اللغات). چسبیدن تیر از نشانه. برگردیدن تیر از نشانه. (منتهی الارب). || فراخ گردیدن. (منتهی الارب). فراخ شدن. (منتخب اللغات).
ضوجان.
[ضَ] (ع ص) آنکه خشک و نیک لاغر باشد، از ستور و مردم و نخلة. (منتهی الارب).
ضوجانة.
[ضَ نَ] (ع ص) تأنیث ضوجان: نخلة ضَوْجانة؛ خرمابن خشک و خشک شاخه (لغة فی الصّاد). (منتهی الارب). || رود (؟). (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در دو نسخهء خطی: «رود»: و در یک نسخه: «روده».
ضؤد.
[ضُءْدْ] (ع اِ) ضؤدة. ضؤودة. زکام. (منتهی الارب). سرماخوردگی. چاییدگی.
ضؤدة.
[ضُءْ دَ / ضُ ئو دَ] (ع اِ) ضُؤْد. زکام. (منتهی الارب).
ضور.
(ع اِ) ابر سیاه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضور.
[ضَ] (ع اِ) گرسنگی سخت. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضور.
[ضَ] (اِخ) بنوضور؛ قبیله ای است از عرب. (منتهی الارب).
ضور.
[ضَ] (اِخ) پدر یحیی. صیاد ضبی. مثل است در سختی و صلابت. (منتهی الارب).
ضور.
[ضَ] (ع مص) گزند رسانیدن کسی را. (منتهی الارب). گزند کردن. (تاج المصادر) (زوزنی) (دهار). لغتی است در ضَیْر بمعنی گزند رسانیدن بکسی و زیان کردن. (منتهی الارب).
ضوران.
[ضَ] (اِخ) نام یکی از حصارهای یمن ازآنِ بنی هرش، و آن از نام کوهی است بهمین اسم به برسوی این ناحیت. (معجم البلدان).
ضورة.
[رَ] (ع ص) مرد حقیر بی قدر. (منتهی الارب): رجل ضورة؛ مردی درویش. (مهذب الاسماء).
ضوری.
[ضَ را] (اِخ) نام آبی است. (منتهی الارب).
ضوز.
[ضَ] (ع اِ) ضوازة. پارهء جداافتاده از مسواک. (منتهی الارب).
ضوز.
[ضَ] (ع مص) کم کردن و نقصان کردن در حق کسی. (منتهی الارب). || جور کردن در حکم. (منتخب اللغات). جور و ستم کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب). || خائیدن خرما را. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خائیدن. (تاج المصادر).
ضوس.
[ضَ] (ع مص) طعام خوردن. (منتهی الارب).
ضوضا.
[ضَ] (اِخ) (جزیرهء ضوضا)(1) در او بلاد بسیار بود و از جمله شهری از سنگ سفید چنانکه بشب روشنی می داد و جزیره را بدان بازمی خوانند. بدان شهر ماران بزرگ مستولی شدند و مردم آن را بازگذاشتند و اکنون خراب است اما [ در ] آب و هوا خوشترین آن ولایت بود. (نزهة القلوب چ اروپا ص 236).
variant.صوصا
(1) - 121. l Qaz.
ضوضا.
[ضَ] (ع اِ) ضَوْضاء. ضؤضا. شور و غوغا. (منتهی الارب). بانگ. (مهذب الاسماء). هیاهو. هیابانگ. هلالوش. شور و شغب. مشغله. (نصاب). چنگ و چلب.
ضوضاء .
[ضَ] (ع اِ) ضوضا. رجوع به ضوضا شود.
ضوضاء .
[ضَ] (ع مص) بانگ کردن. (دهار).
ضوضاة.
[ضَ] (ع اِ) شور و بانگ و فریاد. (منتهی الارب). هیاهو. چنگ و چلپ.
ضؤضؤ.
[ضُءْ ضُءْ] (ع اِ) ضِئضی ء. و رجوع به ضِئضی ء شود. || مرغی است خجک دار که گنجشک را شکار کند، یا همان شقراق است و عربان آن را شوم انگارند و بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب).
ضؤضوء.
[ضُءْ] (ع اِ) رجوع به ضِئضی ء شود. (منتهی الارب).
ضوط.
[ضَ] (ع مص) کژ شدن زنخ و کژی آن. (منتهی الارب).
ضوطار.
[ضَ] (ع ص) آنکه در بازار بدون رأس المال درآید و در کسب مطلوب حیله ها جوید. (منتهی الارب).
ضوطر.
[ضَ طَ] (ع ص) ضبطر. ضبطار. مرد کلان جثهء فربه ناکس بزرگ سرین. مرد شگرف بی خیر. (منتهی الارب). ج، ضَیاطر، ضیاطرة، ضَیْطارون.
ضوطری.
[ضَ طَ] (ع ص) مرد شگرف بی خیر. (منتهی الارب).
- بنوضوطری؛ گرسنگی. و نام قبیله ای است. (منتهی الارب).
ضوع.
[ضُ وَ / ضِ وَ] (ع اِ) مرغی است از مرغان شب، یا آن شوات است یا بوم نر که همه شب بانگ کند، و آن را چوکک هم گویند، یا مرغی است سیاه مانند زاغ پاکیزه گوشت. غاژ. غراب الزیتون. غراب الزرع. ج، اضواع، ضیعان. (منتهی الارب). بوم نر را نامند که بفارسی کول نر گویند. (فهرست مخزن الادویه). نوعی بوم. بوم نر. (دهار). کرک(1) نر. (مهذب الاسماء). نوعی است از مرغان شب یا مرغی است که آن را کروان نیز گویند یا بوم نر یا مرغی است سیاه مانند غراب که خوش گوشت می باشد، و بعضی گفته اند نوعی است از مرغ که همه شب بانگ کند و آن را چوکک گویند. (منتخب اللغات).
(1) - در دو نسخهء خطی موجود «کرک» و در یک نسخه «کوک» آمده است.
ضوع.
[ضَ] (ع مص) جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (تاج المصادر) (زوزنی). || برکندن. (منتهی الارب). || بی آرام کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). هواسیدن یعنی پژمرده و بی آب شدن. || ترسانیدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || شکافتن. دوپاره کردن. (منتهی الارب). || لاغر کردن سفر ستور را. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || خورش دادن مرغ بچه را. || جنبیدن (؟) و بردمیدن بوی مشک. (منتهی الارب). جنبیدن (؟) مشک و جز آن و دمیدن و منتشر شدن بوی آن، و همچنین دمیدن بوی بد را نیز گویند. (منتخب اللغات). دمیدن بوی خوش. تضوع. بوی خوش دمیدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (دهار). || مایل کردن باد شاخ را. || آمادهء گریستن شدن کودک. (منتهی الارب).
ضوف.
[ضَ] (ع مص) از پی کسی فراشدن. (زوزنی).
ضوقی.
[قا] (ع ن تف) تأنیث اضیق. (منتهی الارب).
ضوک.
[ضَ] (ع مص) برجستن اسب بر ماده. (منتهی الارب).
ضوکعة.
[ضَ کَ عَ] (ع ص) مرد بسیارگوشت گران سنگ. گول سست بدن سست رای. (منتهی الارب). احمق گرانجان. (مهذب الاسماء). || زنی که پیچان پیچان رود و سستی و تمهل کند در رفتن. (منتهی الارب).
ضوکعة.
[ضَ کَ عَ] (ع مص) مانده گردیدن. (منتهی الارب).
ضؤلاء.
[ضُ ءَ] (ع ص، اِ) جِ ضئیل. (منتهی الارب).
ضؤلان.
[ضُءْ] (ع ص) گران. ناخوش. گویند: هو علیه ضؤلان؛ ای کَلٌّ. (منتهی الارب).
ضولج.
[ضَ لَ] (ع اِ) سیم (و صواب به صاد مهمله است). (منتهی الارب). اسم عربی فضه است (افصح به صاد مهمله است). (فهرست مخزن الادویه).
ضولع.
[ضَ لَ] (ع ص) مائل هوا و خواهش. (منتهی الارب).
ضؤلة.
[ضُ ءَ لَ] (ع ص) نیک لاغر و نزار. سخت سست و ضعیف. (منتهی الارب).
ضوم.
[ضَ] (ع مص) کم کردن حق کسی را و ستم به او. (منتهی الارب).
ضومر.
[ضَ مَ] (ع اِ)(1) حوک. حوک خوانند و آن بادروج است. (اختیارات بدیعی). بادروج. (فهرست مخزن الادویه). || گل بستان افروز است و آن را تاج خروس هم می گویند و بوییدن آن عطسه آورد. (برهان).
(1) - Basilic.
ضومران.
[ضَ مَ / ضَ مُ] (ع اِ)(1) ضومیران. (ابن بیطار). ضمیران. شاهسپرم. (مهذب الاسماء). شاسپرم. (مهذب الاسماء). نوعی است از ریحان دشتی. (منتخب اللغات). ریحان دشتی یا ریحان فارسی است. (منتهی الارب). حبق الماء. پودنهء لب جوی. پودنهء جویباری. (ابن البیطار). فودنج النهری. پونه. صاحب اختیارات بدیعی گوید: صاحب جامع سهو کرده که آن را ضیمران گفته است و قول صاحب منهاج معتبر است که آن بیدمشک است و آن را بهرامج گویند و گفته شد و بدل آن بوم است یا ملخیه (؟) به وزن آن(2). (اختیارات بدیعی). بیدمشک. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Menthe aquatique. (2) - از سه نسخهء خطی موجود اختیارات بدیعی یک نسخه تمام مطلب را ندارد و نسخهء دوم فاقد جملهء «بدل آن... الخ» است و تنها در یک نسخه ضومران و شرح آن آمده.
ضومیران.
[ضَ] (ع اِ) ضومران. (ابن البیطار).
ضون.
[ضَ] (ع اِ) شکنبهء بره و بزغاله که هنوز علف نخورده باشد. (منتهی الارب).
ضونة.
[ضَ نَ] (ع اِ) آهو مادهء ریزه و خرد. (منتهی الارب).
ضونة.
[ضَ نَ] (ع مص) بسیاربچه شدن. (منتهی الارب).
ضوة.
[ضَوْ وَ] (ع اِ) ضواة. شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم. گویند: سمعت ضوة القوم؛ ای جلبتهم. (منتهی الارب). آواز. (مهذب الاسماء).
ضوی.
[ضَ وا] (ع اِمص) باریکی استخوان و خردی جسم در خلقت. لاغری. (منتهی الارب).
ضوی.
[ضُ وی ی] (ع مص) لاغر گردیدن. (منتهی الارب). نزار شدن. (زوزنی). || فراهم آمدن. || جای گرفتن. (منتهی الارب). مأوی گرفتن. (زوزنی). پناه بردن بکسی. || درآمدن در شب. || پرسیدن خبر چیزی را. (منتهی الارب).
ضویحک.
[ضُ وَ حِ] (اِخ) کوهی در پایین فرش. (معجم البلدان).
ضویضیة.
[ضُ وَ یَ] (ع اِ) بلا. || (ص) گشن تیزشهوت. (منتهی الارب).
ضویطة.
[ضُ وَ طَ] (ع اِ) خمیر سست. (منتهی الارب). خمیر نرم پرآب. (فهرست مخزن الادویه). آرد سرشتهء سست. (مهذب الاسماء). || گل و لای تکِ حوض. (منتهی الارب). گل و خلاش که بن حوض بود. (مهذب الاسماء). || روغن با پیه گداخته که در خیک خرد کرده باشند. (منتهی الارب).
ضویکة.
[ضَ کَ] (ع اِ) گروه از هر چیزی. ضواکة. گویند: رأیت ضواکة و ضویکة؛ ای جماعة. (منتهی الارب).
ضهاء .
[ضُ] (اِخ) جایگاهی است در شعر هذیل. ساعدة بن جُویّه گوید: شاعر فرزندی ازآنِ خویش را که در این سرزمین هلاک شده بدین شعر مرثیت گفته و شعر اینست:
لعمرک ما ان ذاضُهاء بهَیِّن
علیّ و ما اعطیتهُ سیب نائل.
و از ذاضهاء پسر خویش خواهد که در آن زمین مدفون گشته است. (معجم البلدان).
ضهب.
[ضَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را به آتش و تغییر دادن. (منتهی الارب).
ضهب.
[ضَ] (ع اِ) ضهب القوم؛ هر جنس مردم بهم آمیخته. (منتهی الارب).
ضهبا.
[ضَ] (ع ص) کمانی که در آن آتش اثر کرده باشد. (منتهی الارب).
ضهت.
[ضَ] (ع مص) نیک پاسپر کردن چیزی را. (منتهی الارب). پایمال کردن.
ضهد.
[ضَ] (ع مص) چیره شدن بر کسی. مغلوب کردن کسی را. (منتهی الارب). مقهور گردانیدن. (زوزنی) (تاج المصادر). قهر کردن. (منتخب اللغات). || ستم کردن. (منتهی الارب).
ضهدة.
[ضُ دَ] (ع ص) نیک مغلوب، و منه: هو ضهدة للکل؛ ای من شاء لقهره. (منتهی الارب).
ضهر.
[ضَ] (ع اِ) کَشَف. (منتهی الارب). سنگپشت. لاک پشت. سلحفاة. (فهرست مخزن الادویه). || سر کوه. || نوعی است از سنگ در کوه مخالف رنگ ظاهر کوه. || ظاهر رودبار. || (اِخ) کوهی است به یمن. (منتهی الارب).
ضهز.
[ضَ] (ع مص) نیک کوفتن کسی را. سخت پاسپر کردن چیزی را. || آرمیدن با زن. || به پیش دهان گزیدنِ ستور کسی یا چیزی را. (منتهی الارب).
ضهزم.
[ضِ زِ] (ع ص) ناکس و فرومایه. (منتهی الارب).
ضهس.
[ضَ] (ع مص) بدندان پیشین گزیدنِ ستور کسی را. (منتهی الارب). گزیدن به پیش دهان. (منتخب اللغات).
ضهل.
[ضَ] (ع ص، اِ) شیر گردآمده. هر چیز که اندک اندک و یکی بعد دیگری فراهم آمده باشد. (منتهی الارب). || آب اندک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). آب اندک در جوی. (مهذب الاسماء).
ضهل.
[ضَ] (ع مص) اندک اندک فراهم آمدن چیزی. (منتهی الارب). || اندک و تنک گشتن شراب و نوشیدنی. (تاج المصادر) (منتهی الارب). || بازگشتن بسوی اصل. || بازگشتن بسوی کسی نه به وجه مقاتلة و مغالبة، یا عام است. (منتهی الارب). بازگردیدن. (تاج المصادر). بازگردیدن بسوی کسی نه به وجه مقاتلة و مغالبة. (منتخب اللغات). || کم کردن و باطل ساختن حق کسی را. (منتهی الارب). || اندک اندک دادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر) (زوزنی). || برداشتن و منسوب کردن خبر را بکسی. (منتهی الارب).
ضهل.
[ضُ هُ] (ع ص، اِ) جِ ضَهول. (منتهی الارب).
ضهلة.
[ضَ لَ] (ع اِ) عطای اندک. گویند: اعطاه ضَهلة من ماله؛ ای عطیة نزرة. (منتهی الارب).
ضهواء .
[ضَهْ] (ع ص) دختر که پستان ناکرده باشد. (منتهی الارب). || زنی که حیض نشود. (مهذب الاسماء).
ضهوب.
[ضُ] (ع مص) پس ماندن. || ضعیف و سست گردیدن. || مانا بمردان نشدن. (منتهی الارب).
ضهول.
[ضَ] (ع ص) شترمرغ سپید. (منتهی الارب). || چاه اندک آب. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). چاه کم آب. || گوسفند یا ناقهء کم شیر. ج، ضُهُل. (منتهی الارب).
ضهول.
[ضُ] (ع مص) گرد آمدن شیر. (منتهی الارب). || کم شیر گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || اندک اندک فراهم آمدن چیز. (منتهی الارب).
ضهوة.
[ضَهْ وَ] (ع اِ) ایستادنگاه آب. (منتهی الارب). برکهء آب. (منتخب اللغات). ج، اضهاء.
ضهی.
[ضَ ها] (ع مص) بی نماز شدن زن. || بار نگرفتن زن. || پستان ناکردن زن. || نرویانیدنِ زمین گیاه را. (منتهی الارب).
ضهی.
[ضَ هی ی] (ع ص) مانا. مانند. یقال: هذا ضهیّک؛ ای شبیهک. (منتهی الارب).
ضهیاء .
[ضَهْ] (ع ص) زنی که نه حیض آورد و نه باردار گردد، یعنی مانا بمردان گردیده باشد، یا آنکه حیض آرد و باردار نگردد. ضَهْیاة. (منتهی الارب). زن که عادت نبیند. زن که هیچ خون نبیند و فرزند نیز نیارد. || زنی که او را شیر نباشد. || زنی که پستان نباشد او را. (منتهی الارب). || درختی است خاردار. (منتهی الارب).
ضهیاة.
[ضَهْ] (ع ص) ضَهْیاء. (منتهی الارب). ضَهْیاء. رجوع به ضهْیاء شود.
ضهیأ.
[ضَهْ یَءْ] (ع اِ) نباتی است که به نبات سیال ماند. || (ص) زنی که حیض نیارد. || زنی که شیر و پستان ندارد. (منتهی الارب).
ضهیأة.
[ضَهْ یَ ءَ] (ع ص) زنی که شیر و پستان نباشد او را. || بیابان بی آب. (منتهی الارب).
ضهیأة.
[ضَهْ یَ ءَ] (اِخ) شعبه ای است که از کوه سرات آید. (منتهی الارب). ضَهْیَأَتان (تثنیه)؛ هُما شعبان قبالة عُشَر من شق نخلة و بینهما و بین یَسوم جبل یقال له الترقبة، و ثنیة الضَهْیاء بقرب خیبر فی حدیث صفیة. (معجم البلدان).
ضهید.
[ضَهْ یَ] (اِخ) جایگاهی است (یا آن به صاد است). (منتهی الارب). ابن جنی گوید: و من فوائت الکتاب ضهید اسم موضع، و مثله عتید و کلاهما مصنوع، و قد ورد فی الفتوح فی ذکر فلاة بین حضرموت و الیمن یقال لها ضَهْیَد فعلیهذا لیست بمصنوعة. (معجم البلدان).
ضهید.
[ضَهْ یَ] (ع ص) نیک سخت (ولافَعْیَل سواه). (منتهی الارب).
ضی.
[ضَی ی] (ع مص) ضوی. فراهم آمدن. || جای گرفتن و پناه بردن بکسی. || درآمدن در شب. (منتهی الارب).
ضیاء .
(ع اِ) ضِواء. (منتهی الارب). روشنی. روشنائی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سو. سنا. تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید). روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است. روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است. (غیاث) (آنندراج) :
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا.ابوالمثل.
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او.منوچهری.
مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.منوچهری.
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
از میغ دُرّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست.
مسعودسعد.
چونانکه شب نبیند هرگز ولیّ او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم.
مسعودسعد.
دولت از رای او گرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا.مسعودسعد.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهء دین راست گنج، گنج هدی را نصاب.
خاقانی.
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانهء ملکوت افکند ضیا.خاقانی.
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا.
خاقانی.
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
خاقانی.
نور ازآنِ ماه باشد وین ضیا
آنِ خورشید این فروخوان از نُبا.مولوی.
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی و در اصطلاح صوفیه رویت اشیاء بعین حق. بیت:
دیده بگشا خدای را می بین
عین او را بعین باقی بین.
کذا فی کشف اللغات. و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیة الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیرة المنورة الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیة من حیث تعقلها بالکون مخالطة بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک.
ضیاء .
(ع مص) روشن شدن. (دهار) (تاج المصادر).
ضیاء .
(اِخ) معاصر یعقوب میرزا بود. در عنفوان جوانی جهت تحصیل به دارالسلطنه هراة توجه فرمود، بعد از چند گاه که در آن دیار در ظل تربیت و رعایت امیر نظام الدین علیشیر بسر برد میل وطن کرده بار دیگر روی به تبریز آورد. بحقر جثه و لطف طبع اتصاف داشت و اشعار دلپذیر بر صحیفهء ضمیر مینگاشت. این مطلع ازجملهء اشعار اوست:
خوش آن ساعت که آید ترک من شمشیر کین با او
رقیبان جمله بگریزند من مانم همین با او.
صاحب قاموس الاعلام ذیل کلمهء ضیائی گوید ضیائی از قصبهء اردوباد آذربایجان و معاصر سلطان حسین بایقرا بود و بهرات رفت و از امیر علیشیر نوائی نواخت یافت و در انقراض دولت گورکانیه به وطن مألوف بازگشت و بسال 927 (ه . ق.). در تبریز درگذشت. شاید که مراد از ضیائی همان ضیاء سابق الذکر است، یا بالعکس مراد از ضیاء، ضیائی است.
ضیاء .
(اِخ) ابن ابی الضوء القرطبی. مردی عالم بعلوم عربیه و شعر و حافظ ایام عرب و مشاهد آن. (روضات الجنات ص 335).
ضیاء .
(اِخ) ابن خریف. محدث است.
ضیاء .
(اِخ) ابوالضیاء خلیل بن اسحاق. رجوع به خلیل... شود.
ضیاء .
(اِخ) احمدبن جمال حنفی سرائی. رجوع به احمد... شود.
ضیاء .
(اِخ) اصفهانی. معاصر شاه عباس ماضی و از کُتّاب دیوان بوده است. هدایت در مجمع الفصحا گوید(1): اسمش میرزا نورالله از قریهء کفران رودشتین من بلوکات تسعهء اصفهان، ازجملهء اکابر آن دیار و در عهد شاه عباس ماضی از کُتّاب دفتر دیوان بوده، طبع خوشی داشته است و به اکثر کمالات موصوف. از اوست:
صبا بخدمت مستوفی الممالک عهد
اگر رسی ز منش هیچ دردسر مرسان
ور او کند گله از من به خاکپای بتان
که هرچه بشنوی از وی بمن خبر مرسان
مگو چرا ز تو نفعی نمی رسد به ضیا
که من گذشته ام از نفع گو ضرر مرسان
همین بس است که گوئی ز خیر و شر با او
مرا بخیر تو امّید نیست شر مرسان.
این ترکیب بند نیز از اوست:
ای بت هرزه گرد هرجائی
وی برآورده سر به سودائی
هرزه گردی و باده پیمائی
عاقبت می کشد به رسوائی
بس که گفتم زبان من فرسود
چه کنم پند من ندارد سود
گرچه در پاکی تو نیست شکی
این نمی داند از هزار یکی
شب اگر با مسیح در فلکی
مورد تهمتی اگر ملکی
لب بدگو نمی توان بستن
از بد او نمی توان رستن
کی گمان داشتم که آخر کار
ننگ و ناموس را نهی بکنار
همه جارو شوی و باده گسار
ساده روئی، ترا بباده چه کار
یار هر کس مشو ز بیمغزی
کج منه پا وگرنه می لغزی
من بیچاره مُردم از وسواس
که تو خود را چرا نداری پاس
حسن خود را ز کس مگیر قیاس
گفتمت قدر خویشتن بشناس
که اگر با فرشته مقرونی
صرفه او می برد تو مغبونی
آنکه پیشت نشسته شام و سحر
که منم پاکباز و پاک نظر
نکنی عشق پاک او باور
که هوس پیشه است و افسونگر
این همه سعی نیست بی غرضی
هست البته در دلش مرضی
آنکه گوید که در تو مفتونم
در تماشای صنع بیچونم
من درین شیوه از وی افزونم
اگر این راست است ملعونم...
این هوس پیشگان کام طلب
همه دوشاب دل تو شکّرلب
با گروهی چنین ببزم طرب
میکشی جام باده شب همه شب
همه آلوده اند و دامن چاک
چون توان کرد حفظ دامن پاک...
غافلی از خود اینچنین تا کی
واقف خویش باش گفتم هی...
زیر پل منزل خطرناکست
مسکن لوطیان بی باکست
غنچه کآنجا رود چو گل چاکست
دگر آنجا حسابها پاکست
مکن آنجا به استراحت میل
مفکن بارخانه در ره سیل
همرهی با بتان ساده مکن
ور کنی میل جام و باده مکن...
تو کجا دلبران شهر کجا
نه که راضی شوی به این سودا
گر ضیا خاطر تو را آزرد
این درشتی و نرمی از حد برد
بیش از این غم نمی تواند خورد
رفت و یوسف به دست گرگ سپرد...
(1) - ج 2 ص 335.
ضیاء .
(اِخ) شاه ضیاءالدین کرمانی. هدایت گوید: آن جناب بشاه ضیاءالدین مشهور بوده. در زمان شاه خدابنده در اصفهان وزارت کرده و بصحبت اهل حال و تربیت ارباب کمال جد و جهد بلیغ داشته در خصایل ستوده و فضایل محموده لوای شهرت افراشته. امیری صاحب کمالات و فقیری جامع حالات بوده و بعضی از مدارج سلوک را طی کرده. در سنهء 988 ه . ق. مقتول گردید و بجنت خرامید. از اوست:
عشقی خواهم قرین رخسارهء زرد
یاری خواهم هلاک سازندهء مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد.
(از ریاض العارفین ص 102).
ضیاء .
(اِخ) ضیاءالدین محمد کاشانی. هدایت گوید: زبدهء فضلا و قدوهء علما و خلف الصدق مولانا نور است که از مشاهیر علما بوده. باری نام شریف آن جناب ضیاءالدین محمد است. بعضی گفته اند اصل ایشان آذری و در کاشان توطن داشته اند. بهرحال از همگنان خود طاق بوده و بکمالات یگانهء آفاق با نهایت فضل صاحب ذوق و بصحبت اهل ذوقش شوق. کاملان را مرید و طالبان را مراد. وفاتش در سنهء 124 (؟) در کاشان. از اوست:
افسانهء ما گرچه دراز است خوش است
هرچند که عشق جان گداز است خوش است
حسن تو بهر روی که باشد نیکوست
عشق ار همه بر وجه مجاز است خوش است.
و نیز او راست:
هستی که شود نیست ز هستی به در است
هر زر که شود مس بحقیقت نه زر است
مس را بعمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است.
هم او راست:
باآنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزردهء روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر می باید.
و نیز از اوست:
زاهد بخرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آنکس که ز ترس او نیائی بر ما
پنهان ز تو در خرابهء ماست مترس.
و نیز:
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صدهزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمائی نکند
از سعی بجائی نرسد راهروی.
(از ریاض العارفین ص 101).
ضیاء .
(اِخ) محمد بن محمد بسطامی. هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست:
در عشق بسی سؤال باشد
کو را نبود جواب هرگز.
(از ریاض العارفین ص 219).
ضیاء .
(اِخ) میرزا یوسف قزوینی. شاعر. چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست. این شعر از اوست:
فغان که مُردم و یاری درین دیارم نیست
نشان پای کسی بر سر مزارم نیست.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضیاء .
(اِخ) میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان. شاعر. از احفاد شاه اسماعیل صفوی است. او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود. این بیت از اوست:
چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم
خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضیاء .
(اِخ) نخشبی. یکی از ادبا و زهاد. وی از وطن خود نخشب بهندوستان رفت و بدانجا بسال 751 ه . ق. درگذشت. ضیاء نخشبی در هندوستان بزبان سانسکریت آشنا شد و از آن زبان چند کتاب ترجمه کرد و در دستگاه سلاطین خلج در آن دیار راه یافت و برخی از کتب خود را بنام مبارک شاه خلج (717 - 721) تألیف کرد. مشهورترین تألیفات ضیاء نخشبی کتاب طوطی نامه است که اصل آن هندی بوده و این مرد آن را بسال 730 به لباس عبارت فارسی سلیس درآورد و آن کتاب که متضمن یک عده قصه و حکایت است بغالب زبانها ترجمه شده، و اصل کتاب چهل طوطی معروف همین کتابست. (تاریخ مغول اقبال ص 528). در قاموس الاعلام ترکی آمده که وی دو کتاب داستانی بنام طوطی نامه و گلریز از هندی بفارسی ترجمه کرده و نیز کتاب «لذة النساء» از نوشته های ادیبانهء اوست.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) هدایت گوید: معلوم نیست که از کجاست اما معاصر سیف اسفرنگی و در زمان دولت سلطان محمد بن تکش خوارزمشاه که او را اسکندر ثانی و سلطان سنجر لقب کرده بودند و شعرا قصیده ها در تهنیت این لقب بنام او می گفته اند بوده و از قصیده ای که نظم کرده این سه بیت نوشته می شود:
سلطان علاء دنیا سنجر که ذوالجلال
از خلق برگزیدش و جاه و جلال داد
شاه عجم سکندر ثانی که رای او
بر فتح ملک ترک حشم را مثال داد
خورشیدوار تیغ وی از مشرق صواب
آمد پدید و ملک خطا را زوال داد.
(از مجمع الفصحا ج 1 ص 376).
صاحب حبیب السیر گوید(1): امام ضیاءالدین از فضلای زمان سلطان محمد خوارزمشاه و پیوسته ملازم بارگاه این سلطان بود و در آن وقت که خوارزمشاه فرمود که لفظ سنجر بر القاب او بیفزایند این مرد قصیدتی نظم کرد که سه بیت آن اینست: سلطان علاء دنیا... الخ.
(1) - چ طهران ج 2 ص 335.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن البیطار، ابومحمد عبدالله بن احمد النباتی العشاب المالقی معروف به ابن البیطار. رجوع به ابن بیطار و نیز رجوع به عبدالله... شود.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن امام فخرالدین رازی. مردی صاحب نظر و مشتغل بعلم و دانش بود. پس از وفات پدر در هرات اقامت گزید لیکن او در علم و هنر و ذوق و فطنت بپایهء برادر کهتر خویش شمس الدین که پس از پدر لقب فخرالدین گرفت نرسیده است. رجوع به عیون الانباء ج2 ص76 شود.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن قیسی شود.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن سعدبن محمد بن عثمان القزوینی القرمی العفیفی، استاد شیخ المولی سعدالدین التفتازانی. صاحب بغیه گوید وی امامی بزرگوار و دانا بتفسیر و عربیت و معانی و بیان و فقه و اصلین است و پیوسته حتی به گاه سواری و هم پیاده روی به افادهء علم اشتغال داشت. در بلاد خویش فقه آموخت و از پدر و عضدی و بدر تستری و خلخالی اخذ علم کرد و درجتی بلند یافت تا آنجا که سعدالدین تفتازانی ازجملهء شاگردان او بود. ضیاءالدین با جاه و مالی که داشت طالب علمان را نیکو داشتی. وی را دینی استوار و تواضعی فزون از حد و خیری کثیر و بزرگواری بسیار بود و از بدی پیوسته گریزان بود. چون بقاهره درآمد بشیخونیه و مدرسهء بیبروسیه بتدریس فقه شافعی پرداخت. و نام وی عبیدالله بود و بسبب همنامی با عبیداللهبن زیاد کشندهء حسین بن علی (ع) آن را خوش نداشتی و هرگز ننوشتی. و او را ریشی دراز بود که بقدمها رسیدی و هرگاه بخفتی ریش خویش در کیسه ای نهادی و چون برنشستی دو شاخه شدی و عوام مصر چون او را بدیدندی گفتندی: سبحان الخالق و وی گفتی عوام مصر مومنین بصدقند که از صنعت بصانع استدلال کنند. عزالدین ابن جماعة و شیخ ولی الدین عراقی و گروهی دیگر از وی اخذ و روایت کرده اند و وی از حلبی و دیگران روایت کند و چنانکه ابن حجر و دیگران آورده اند در ذی الحجهء سال 780 ه . ق. درگذشته است. طاهربن حبیب به وی نوشت:
قل لرب الذّری و من طلب العلْ
مَ مجداً الی سبیل السواء
اذ اردت الخلاص من ظلمة الجهْ
ـلِ فما تهتدی بغیر ضیاء.
ضیاءالدین در جواب او گفت:
قل لمن یطلب الهدایة منی
خلت لمع السراب برکة ماء
لیس عندی من الضیاء شعاع
کیف یبغی الهدی من اسم الضیاء.
(از روضات الجنات ص 335).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) ابن صقر. معاصر شهاب الدین سهروردی. محدث است و در قرن ششم هجری می زیست. (عیون الانباء ج2 ص168).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) ابن عبدالحمید. عبدالله بن محمد. رجوع به عبدالله بن محمد... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) ابن معین. عمر بن بدر موصلی. رجوع به عمر... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) ابوالنجیب سهروردی، عبدالقاهر. رجوع ابوالنجیب سهروردی... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عوفی در لباب الالباب گوید(1): ابوبکر احمد الجامجی الصاحب الکبیر علاءالملک ملک الامراء ضیاء الدولة و الدین و الوزراء، صاحب صدری که تیغ امارت و قلم وزارت در تصرف کف و بنان او بود و سیرابی کشت زار امل از قطرات باران احسان او. این لفظ که گفته اند عاش حمیداً و مات شهیداً قبائی است بر قد دولت او بریده و طرازی بر لباس اقبال او دوخته. همگی همت او تربیت فضلا و تقویت علماء و دستگیری افتادگان و پایمردی آزادگان بود و در نوبت امارت در دهلی آنچه از بذل و احسان او کرد تاریخ روزگار گشت و کرم حاتم و معن زائده و آل برمک را یک ساعته بذل او منسوخ گردانید و در آن وقت که مؤلف این مجموعه در اسفزار بحضرت او رسید الحق حضرتی بود که شجرهء فضل را در آنجا خضرتی بود. ارباب علم و اصحاب هنر در آن دولت آسوده بودند و از حوادث ایام در مهد آسایش غنوده و داعی را کمال تربیت او پایمردی کرد تا در خدمت او بماند و هر هفته روز آدینه نوبت تذکیر عقد کردی و او شرف استماع ارزانی داشتی و تشریفات و انعامات او متواتر و مترادف بودی، و وقتی در خلوت می فرمود که مرا پیوسته آرزو آن بود که ائمهء ماوراءالنهر و خراسان را ببینم و مجلس وعظ ایشان استماع کنم تا اتفاق سفر ختا افتاد و در بلاساغون رفتم و هر جا که بزرگی بود بخدمت جمله تقرب کردم و تذکیر ایشان بشنودم و هیچ ذخیره ندارم مر آخرت را [ بجز ] دوستی علما و این خصلت مرا از صدر شهید پدر خود میراث است و امید می دارم که دوستی ائمهء دین مرا فردا دستگیر باشد، ایزد سبحانه و تعالی آن ذات بی نظیر را غریق رحمت و غفران گرداند و صدر وزارت و مسند دولت و متکاء اقبال را به فر و شکوه وزیرالوزراء عین الملک ضاعف الله جلاله که وارث اعمار وزراء کبار است تا دامن قیامت آراسته دارد. اکنون طرفی از طرف اشعار آن صاحب که صاحب قران قرن خود بود ایراد کنیم. در وقتی که وزارت سیستان به وی تفویض فرمودند و عزم آن طرف کرد رباعیی می گوید:
رباعی
ای دوست مرا درد تو از درمان به
یک ساعت دیدار تو از صد جان به
از سیب زنخدان تو یک شفتالو
نزدیک من از هزار سیبستان به.
و هم او فرماید:
رباعی
هرچند چو من هزار عاشق هستت
کس را نرسد دست به زلف شستت
جز زُهره که را زَهره که بوسد پایت
جز یاره که را یاره که گیرد دستت.
و در آن وقت که در خدمت سلطان سکندر بود در طراز با تاینگو مصاف کردند و با حشم بسیار مردانگی کردند و آثار شهامت او ظاهر شد و سلطان سکندر او را بستود چنین که بارها بر لفظ راند که من از آثار (؟) تاژیکان پردل تر از علاءالملک جامجی ندیدم و سرخس نامزد او فرمود اما او را هواء اسفزار در سر بود این رباعی گفت:
رباعی
ای تیغ تو کرده بر ختا تنگ زمین
وز خون حسودت شده گلرنگ زمین
بخشای بر این بنده که آورد او را
صیت کرمت هزار فرسنگ زمین.
و از ثقه ای شنیدم که روزی قوام الملک خواجه را به آرزو در وثاق آورد چون بازمی گشت بر این رباعی عذر تجشم اقدام تمهید کرد:
رباعی
گردی که به راه از سم اسب تو بخاست
گر سرمهء دیده کندش چرخ رواست
مر بندهء خویش را تفقد کردی
عذر قدمت هم کرمت داند خواست.
و پسر خواجه رضی الدین مستوفی از بخارا وقتی بحضرت دهلی رفت و چون مولد و منشأ او نیشابور آمده است از آنجا که کمال اعتقاد او بود در رعایت ائمه و علماء پنداشت که مگر از فرزندان استاد علماست (؟) او را اعزازی هرچه تمامتر کرد و به تبجیلی هرچه خوبتر در شهر آورد و اسباب او مهیا کرد و بسعی جمیل او هم در مدت نزدیک او را قربت ملک عمید قطب الحق و الدین تغمده الله برحمته حاصل شد ولیکن آن بزرگ زاده مردی مسرف و پریشان کار بود در آن نگنجید و کار خود را بزیان آورد بهندوستان رفت و مدتها بر این بگذشت و علاءالملک را وزارت ممالک غور و فیروزکوه و امارت اسفزار دادند، شمس الدین رضی از حدود مکران و سیستان بخدمت او پیوست و خواست که هم بر آن شیوه زندگانی کند اما زمین خراسان آن نوع حرکات برنتابد، علوفه ای فراخور حال او از دیوان اطلاق می کردند و انعام و تشریف خود پیوسته بودی، چون رکاب مبارک او از فیروزکوه به اسفزار حرکت فرمود شمس الدین رضی قصیده ای انشاء کرد در تهنیت قدوم وی که مطلع آن این بود، مطلع:
رخشنده گوهری به برِ کان رسید باز
رخ تازه گلبنی بگلستان رسید باز.
و او ترجمهء انشاد قصاید [ به کس ] نگذاشتی و خود هم بخواندی بیاض بستد و قصیده را تمام فروخواند و بر ظَهر آن بیاض بی هیچ فکرت و تأمل این ابیات نبشت، قصیده:
شمس رضی ز سوی سجستان رسید باز
دیده حدود پارس و مکران رسید باز
با خط نیک درهم و الفاظ بس تباه
با نثر ژاژ و نظم پریشان رسید باز
گرچه به وقت رفتن چیزی نداشت هم
برگشت گرد عالم و عریان رسید باز
گفتی همیشه کفر و مع الکفر زندقه
معلومِ من نشد که مسلمان رسید باز.
مهذب الدین سید الکتّاب منصوربن علی الاسفزاری در حق او گوید:
تا معدلتت کار جهان داد قرار
بشکفت هزار گل جهان را بی خار
از راستی مسطر عدلت امروز
سرگشته نماند در جهان جز پرگار(2).
و نیز مجدالدین شرف الکتّاب ابن الرشید الغزنوی قصیدتی در مدح وی سروده است و گوید:
زبان من ز شکر تو دهانی پرشکر دارد
که چشم من بروی تو جهانی پرقمر دارد
پس فروتر شود و گوید:
ضیاءالدین علاءالملک بوبکربن احمد آن
که هم علم علی خوانده ست و هم عدل عمر دارد
سپهداری که در هیجا ز هیبت بانگ کوس او
عدو را همچو مور و مار دایم کور و کر دارد... الخ(3).
عوفی گوید(4) از امام بدرالدین[ بن ]نور[ الدین ] الهروی شنیدم در هراة که وقتی بخدمت علاءالملک [ ملک ] الامراء و الوزراء ابوبکر الجامجی رحمه الله خدمتی نوشتم و نظمی پرداختم، چون در نظر مبارک او آمد مرا یک تخت جامه بُرد نیشابوری و دو تا اسکندرانی فرستاد، در شکر این لطف رباعی و قطعه ای بگفتم:
رباعی
ای با تو بزرگان جهان خُرد همه
در جنب صَفات صافها دُرد همه
در نرد سخات برد من بسیار است
وین طرفه که آن جنیبتت بُرد همه(5).
قطعه
چو اسکندران را معین و وزیری
از آنم فرستادی اسکندرانی
بلی بود یکتا و یک با ولیها
از آن تا کند با ولی همقرانی
مرا گفت جامه که بر در طی آریم
که بخشیدهء حاتمم تا بدانی.
محمد قزوینی در تعلیقات نگاشته اند: مصراع اول «چو اسکندران را معین و وزیری»، علاءالملک جامجی از وزراء سلطان محمد خوارزمشاه ملقب به اسکندر ثانی مراد است، و در مورد دو بیت آخر افزوده اند که مراد از این دو بیت معلوم نشد.
(1) - چ اروپا ج1 ص111، 112، 113.
(2)- لباب ج 1 ص 159.
(3) - لباب الالباب ج 1 صص 106 - 161.
(4)- لباب ج 1 ص 250.
(5) - ن ل: «وآن طرفه که صاحبیست»، و نسخه بدل بنظر صحیح تر از متن می آید.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالواحد السغدی. رجوع به سغدی شود. (قاموس الاعلام ترکی).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) اردوبادی، متخلص به شفیعی شارح معمیات حسین بن محمد شیرازی.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) المارانی، ابوعمرو، عثمان بن عیسی بن درباس المارانی، الکردی. ضیاءالدین، در عصر خویش از اعلم شافعیین در فقه بود. نسبتش به بنی ماران مردج (نزدیک موصل) رسد. در اربل نشو و نما یافت و از آنجا بدمشق و سپس مصر شد و قضای غربیه بدو تفویض کردند و سپس سلطان صلاح الدین شغل قضای دیار مصر را در 566 ه . ق. بدو داد و از آن پس به تدریس پرداخت و گوشه گرفت تا آنگاه که بقاهره درگذشت (602 ه . ق.). از کتب وی: «الاستقصاء لمذاهب الفقهاء» نزدیک بیست مجلد و «شرح اللمع» در اصول فقه. (الاعلام زرکلی ج2 ص630).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) برنی. رجوع به برنی شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) (خواجه...) از بزرگان وقت خود و مزارش به تبریز بوده است. (نزهة القلوب چ اروپا ص 78).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) بلخی. هدایت گوید: واعظی خوش بیان و عالمی چرب زبان بوده در بلخ تمکن داشته و خلق را موعظه میفرموده. محمد عوفی گوید او را ملاقات کردم، فاضل بود. این چند بیت از او نوشته شد:
زهی در شان تو منزل همه آیات سلطانی
بدیده عقل در دست تو رایات جهانبانی
تو خورشید جهانگیری از آن با تیغ صبح آسا
گرفتی هفت کشور را بیک ساعت به آسانی
چنان آسوده شد جمع خلایق در دیار تو
که جز در طرهء دلبر نبیند کس پریشانی
چو ذوالقرنین از مشرق یکی بخْرام در مغرب
که تا دانند در عالم توئی اسکندر ثانی.
گویند چون بر منبر رفتی عادت وی چنان بودی که عمامهء خود را چنان نهادی که پیشانی او و صدغ او را پوشیدی، یکی به وی نوشت که عمامه را لختی برتر نه که روزی را خدا می دهد، و او این رباعی را در جواب فرستاد:
یک شهر حدیث من و اشعار من است
در هر کنجی سخن ز گفتار من است
گر پیش نهم یا سپس ای مرد سره
پالان زن تو نیست دستار من است.
(از مجمع الفصحا ج 1 ص 336).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) خجندی الفارسی. صاحب مجمع الفصحاء آورده است(1): از فضلای زمان خود به وفور فضیلت ممتاز بوده مدح ملک یبغو می گفته و در عهد محمد ایلدگز متکفل احکام شرعیه می شده با شمس الدین اوحدی مشهور بخاله معاشر و مکاتبات فیمابین ایشان بوده. اصلش از شیراز است. در جوانی از شیراز بخراسان رفته در شهر خجند اقامت گزید و بخجندی معروف لهذا تا نسب و موطن معلوم باشد فارسی تخلص می کرده یا خجندیانش فارسی لقب داده اند. معاصر و مداح ملکشاه سلجوقی بوده، شرحی بر محصول فخرالدین رازی نگاشته و در سنهء 622 در هرات وفات یافته است. جوینی در تاریخ جهانگشا آورده است که: «امام ضیاءالدین فارسی را قصیده ای است. از آنچ بر خاطر مانده بود چند بیت ثبت شد»، مطلع آن:
رویت بحسن عالمِ جان را کمال داد
عشقت بلطف چهرهء دل را جمال داد.
از خیالات اوست:
امسال پای در ره عشق تو چون نهد
آنکو ز خون خویش نشسته ست پار دست
در باغ حسن عارض زیبای تو گلیست
کایمن بود بچیدن آن گل ز خار دست
خواهد کسی که از تو امیدش بود کنار
تا بر تنش بجای دو باشد چهار دست
در عشق تو ز پای درافتادم و خوشست
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
عادل غیاث دولت و دین آنکه در جهان
دادش ز قدر بر همه کس کردگار دست.
ایضاً
بریختی ز جفا خونم و جز این نبود
سزای آنکه چنین یار بیوفا گیرد
ولی به ریختن خون من دلم راضیست
بدان طمع که ز لعل تو خونبها گیرد.
ایضاً
بیا که راز دل غنچه باد رسوا کرد
رسید بلبل و اسرار عشق پیدا کرد
ز لاله ابر بسی لعبتان چابک ساخت
ز غنچه باد بسی دلبران رعنا کرد
سحاب چشم هوا را چو چشم وامق ساخت
بهار روی زمین را چو روی عذرا کرد
زبهر قمری انجیل خوان صبا در باغ
ز شاخ سرو همه صورت چلیپا کرد
بخط سبز مثالی بپادشاهی گل
فلک نوشت و ز قد بنفشه طغرا کرد
اگر ز چرخ ثریا نهان شد اینک باد
ز برگ نسترن آفاق پرثریا کرد
صباست همدم عیسی که چشم نرگس را
نخست بار که دم برفکند بینا کرد
جهان پیر کهن گشته را فلک از نو
بسان دولت سلطان دهر برنا کرد
شهاب کلک تو با خلق می کند ز کفَت
همان عمل که عطارد ببرج جوزا کرد.
در مدح ملک یبغوشاه:
خداوند عالم ملک شه که او را
همه کار از فضل یزدان برآمد
بقا دامن خویش درچید از آن سر
که بی حکم او از گریبان برآمد
فلک بر زمین بهر قوت عدویش
هر آن تخم کَانداخت پیکان برآمد
معطل چنان شد ز عدل تو خنجر
که زنگار از روی سوهان برآمد
در آن لحظه کآواز کوس از دو جانب
بگردون ز اطراف میدان برآمد
تن هر مبارز بجوشن فروشُد
سر هر دلاور ز خفتان برآمد
ز باران تیغ تو از خاک زآن پس
بجای گیا شاخ مرجان برآمد.
هم در مدح ملک یبغو:
ای از خیال روی توام لاله زار چشم
تا کی بود ز عشق توام لاله بار چشم
اشکی که داشت چشم من افتاد در کنار
زین پس بجای اشک فتد در کنار چشم
بی جستن هوای تو نبود بجای، دل
بی دیدن لقای تو ناید بکار چشم
بر گردن خیال تو بندد عروس وار
تا صبح هر شبی گهر آبدار چشم
دولت نگر که گشت من تیره روز را
روشن ز خاک بارگه شهریار چشم
یبغوملک شه آیت نصرت که اندر او
بیند نشان نصرت پروردگار چشم.
و له ایضاً:
نه حیله ای ز سوز تو الا گداختن
نه چاره ای ز هجر تو الا گریستن
شب تا بروز کار من و روز تا بشب
نالیدنست از غم تو یا گریستن
گفتی ز هجر من نگرستی و بر حقی
فرقست از فشاندن خون تا گریستن
ما را بدولت غم عشق تو هر زمان
صد گونه محنت است نه تنها گریستن
زیبائیی است در تو که آید بیاد تو
از چشم عاشقان تو زیبا گریستن
از روزگار وعده مرا در فراق تو
امروز غصه خوردن و فردا گریستن
دلشادم از گریستن خود بدین همه
کُامّید صحت است ز شیدا گریستن
از چشم توست فتنه وگرنه چه لایقست
از من بعهد خسرو دنیا گریستن
یبغوملک شه آنکه پدید آورد به تیغ
از پردلان به موقف هیجا گریستن.
ایضاً
ای شکر پیش لبت ازدرِ برخندیدن
روح را طعنه زند لعل تو در خندیدن
پیشهء سنبل زلف تو عبیر افشاندن
عادت پستهء تنگ تو شکر خندیدن
دل رباید سر زلف تو بهر جنبیدن
جان فشاند لب لعل تو بهر خندیدن
تا نبینی رخ زر هیچ نخندی آری
هست گل را همه از شادی زر خندیدن
چون بخندی سوی تو خلق از آن درنگرند
که ندیده ست کس از شمس و قمر خندیدن
مگر از اختر و تاج ملک آموخته اند
زلف و رخسار تو هر شام و سحر خندیدن
نطفه را گر ز قبول تو در او مژده رسد
کند آغاز هم از پشت پدر خندیدن.
و له ایضاً:
زرین شد ای عجب همه اطراف بوستان
نوعی ز کیمیاست مگر باد مهرگان
برگ ترنج شد عوض برگ شنبلید
شاخ درخت شد بدل شاخ زعفران
گوئی هر آن قصیده که بلبل بهار گفت
بادش به زر نوشت بر اوراق بوستان
شد نار سرخ لعبت باغ و ز عشق او
خون جگر ز دیدهء انگور شد روان
گر ناردان مسکّن صفراست پس چرا
صفرای باغ دفع نگردد ز ناردان
آن فصل شد گذشته که اندر میان باغ
چون روی دوست خرمن گل بود بیکران
امروز نیست در همه گلها به راغ و باغ
جز اشک دشمن شه سادات ارغوان
سلطان شرع و صاحب اسلام آنکه هست
بر تخت ملک و جاه سیادت خدایگان
آن قاسمی که بر در انعام او قضا
موضوع کرد قسمت ارزاق انس و جان
جاهش فزون از آنکه توهّم کند خرد
قدرش برون از آنکه تصور کند گمان
ای از دم رضای تو مشکین شده بهار
وی از کف سخای تو زرین شده خزان
صحن و رواق مهر تو را مهر خاکروب
سطح سرای قدر تو را چرخ نردبان
جائی که راستی شود از طبعت آشکار
از شرم، تیر در تن خصمت شود کمان.
در مدح شمس الدین محمد بن مؤید الحدادی البخارائی الملقب به شمس خاله:
فلک اختر معنی صدف درّ یقین
گوهر واسطهء عقد شرف شمس الدین
عمدة الملک فروغ گهر حدادی
که شکست از قلمش قاعدهء درّ ثمین
سخنش سحر مبین است ولی از پی فهم
شعر کردند بزرگان لقب سحر مبین
آسمان لخلخه سازد ز پی مغز نجوم
چون شود از قلمش مشک به کافور عجین
رقعه ای گر بسوی اهل جنان بنویسد
از خطش غالیهء زلف کند حورالعین
مادح طبع تو بر اوج فلک بدر منیر
راوی شعر تو در جمع ملک روح امین
گر ز زنجیر خطت یاد کند در بیشه
درزمان عاشق زنجیر شود شیر عرین
گفته ابیات تو در مجلس ارواح، جنان
خوانده اشعار تو در پردهء ارحام، جنین
کاغذ شعر تو چرخیست ز رفعت گوئی
خط تو محور آن چرخ و نقطها پروین
رفعت و قدر ثنای تو گر اینست کند
به طفیلش سخن من گذر از علیین
آتشین باد مرا بستر اگر بی یادت
می نهم هیچ شب هجر تو سر بر بالین.
(1) - مجمع الفصحا ج1 ص325.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) دوغ آبادی. رجوع به دوغ آبادی شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) سراج (مولانا...). از اکابر کرمان و معاصر امیر تیمور گورگانی بوده است. (حبیب السیر ج 3 ص 178).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) سنجری. رجوع به سنجری شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) شیث بن ابراهیم بن محمد. رجوع به شیث شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عبدالرافع بن ابی الفتح الهروی. رجوع به عبدالرافع... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عبدالعزیزبن محمد طوسی. رجوع به عبدالعزیزبن محمد طوسی شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عدنان سُرخکتی. پدر امام مجدالدین محمد است. در انقلاب ایام و فترتهای غز و ترکمان و تبدل دول در عالم خفض و رفع بود و آخرالامر علتی مزمن بر نهاد او استیلا یافت و صاحب فراش شد و شرف الزمان مجدالدین عدنان که پسر بزرگتر او بود بجهت تداوی پدر وثاق حمیدالدین طبیب را ملازم گرفت و تتبع کتب طب کردن ساخت و چون طبعی ذکی و علمی وافر حاصل داشت در مدت چهار سال که پدر او رنجور بود او طبیبی حاذق شد چنانکه بر اطباء روزگار و حکماء عهد فائق آمد و صدر جهان عبدالعزیز او را بخدمت خود مخصوص گردانید... نوادهء این ضیاءالدین یعنی جلال الدین بن امام مجدالدین بن ضیاءالدین معاصر عوفی صاحب لباب الالباب بوده است. (از لباب الالباب ج1 صص179-180).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عبدالله بن محمد خزرجی مالکی اندلسی. رجوع به عبدالله بن محمد... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) علی (امیر...). از اشراف مرو بود و در فتنهء خانمانسوز مغول از جانب تولی حاکم مرو شد. سپس برای دفع شر پهلوان ابوبکر دیوانه که در سرخس فتنه می انگیخت به سرخس رفت و در بازگشت به دست کوشکین (کوشتکین) که با زمره ای از ملازمان سلطان محمد خوارزمشاه به مرو رسیده و بر آنجا استیلا یافته بود کشته شد. (حبیب السیر ج3 ص15). صاحب تاریخ جهانگشای گوید:... چون از نهب اموال و اسر و اغتیال فارغ شدند [ مغولان ]، امیر ضیاءالدین علی را که ازجملهء اکابر مرو بود و سبب گوشه نشینی او بر او ابقا کرده بودند فرمود تا با شهر رَوَد و جماعتی که از زوایا و خبایا بار دیگر جمع شوند امیر و حاکم باشد و برماس را به شحنگی بگذاشتند... و امیر ضیاءالدین و برماس هر دو مقیم بودند تا خبر رسید که در سرخس پسر شمس الدین پهلوان ابوبکر دیوانه فتنه آغاز نهاده است امیر ضیاءالدین بدفع او با مردی چند چون برفت، بارماس اهالی مرو را از محترفه و غیر آن بر عزیمت توجه بجانب بخارا از شهر بیرون آورده بظاهر شهر نزول کرد، جمعی را که پیمانهء عمر پر و بخت برگشته بود، پنداشتند که شحنه را از جانب سلطان خبری رسیده است و مستشعر گشته و بهزیمت می رود، حالی طبلی فروکوفتند و یاغی شدند در سلخ رمضان سنهء ثمان عشرة و ستّمائه (618 ه . ق.) و بارماس به در شهر آمد و جماعتی را به استدعای معارف بشهر فرستاد کس روی ننمود و او را تمکینی نکرد به انتقام مبالغ مردم را که بر در شهر یافته بود بکشت... چون ضیاءالدین بازرسید بعلت استعداد و ترتیب حرکت در شهر رفت و غنیمتی که داشت بر ایشان ایثار کرد و پسر بهاءالملک را بر سبیل نوا که او پسر منست نزدیک ایشان فرستاد و خود روی ننمود و با آن جماعت عصیان کرد و بار دیگر باره و حصار را عمارت فرمود و جمعیتی بر او گرد آمدند و در اثنای این جماعتی از لشکر مغول رسیدند، رعایت جانب ایشان واجب دانست و یکچندی نزدیک خود نگاه داشت چندانک از حشم سلطان کشتکین (کستکن) پهلوان با جمعی انبوه دررسید بمحاصرهء شهر مشغول شد، جمعی از رنود شهری خلاف کردند و نزدیک کشتکین رفتند، ضیاءالدین چون دانست که با تفرق اهوا کاری تمشیت نپذیرد با جماعتی مغولان که ملازم او بودند بر عزیمت قلعهء مرغه (مراعه) روان شد و کشتکین در شهر آمد و خواست تا اساسی نهد و عمارت و زراعت فرماید و بند شهر دربندد جماعتی از شهر در خفیه به ضیاءالدین مکتوبی فرستادند و او را بر مراجعت با شهر تحریض و ترغیب کردند. چون بازگشت و به در شهر نزول کرد یک کس از خدم او بشهر درآمد با یکی خبر وصول او بگفت درحال بگوش کشتکین و خصمان رسید جماعتی را بفرستاد تا او را بگرفتند و مطالبهء مال کرد، ضیاءالدین گفت به فاحشات داده ام، کشتکین پرسید آنها کدامند، گفت مفردانی و معتمدانی که امروز در پیش تو صف کشیده اند چنانک آن روز پیش من بودند وقت کار مرا فروگذاشتند و سِمَت غدر بر ناصیهء خود کشیدند، چون دانستند که از ضیاءالدین حاصلی نخواهد بود و مالی ندارد کشتکین کشتن او را حیات خود دانست و فنای او را بقای ملک پنداشت و بعد از حالت او(1) به دلی فارغ بعمارت و زراعت اشتغال داشت...(2)
(1)- یعنی مرگ او.
(2) - جهانگشای جوینی چ اروپا ج1 صص127 - 130.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) علی. از خواص بندگان سلطان غیاث الدین محمودبن سام از سلاطین غوری است و بسال 597 ه . ق. از جانب این سلطان حکومت نیشابور یافته است. (حبیب السیر ج2 ص217).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) علی بن احمد یمنی شافعی. رجوع به علی بن احمد... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) علی بن سلیم سعدالدین اذرعی. رجوع به علی أذرعی شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عمر. والد امام فخرالدین رازی، از مردم ری. وی نخست فقه آموخت و بعلم خلاف و اصول اشتغال ورزید تا آنجا که در آن تمیزی بسیار حاصل کرد و کم نظیر گشت. و در ری به تدریس پرداخت و در اوقاتی معلوم خطبه خواندی و خلقی انبوه بسبب بلاغت و حسن ایراد سخن بر وی گرد آمدندی و بدین روی میان خواص و عوام شهرتی یافت و نامی شد. وی را تصانیف بسیار در اصول و وعظ و جز آن است. ضیاءالدین را دو پسر بود، مهتر رکن الدین لقب داشت و کهتر امام فخرالدین. (عیون الانباء ج 2 ص 25).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عمر بن ابی المحسن بسطامی. رجوع به عمر بن ابی الحسن ... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عمر بن ابی بکر موصلی. رجوع به عمر بن ابی بکر... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) عمر بن محمد البسطامی. رجوع به عمر بن محمد... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) قوسی. ابوالحسن بن ابراهیم. وی بسال 599 ه . ق. درگذشته و پیش از وفات از دو دیده نابینا گشته بود. سه کتاب «الاشارة فی تسهیل العبارة» و «المقتصر من المختصر» و «تهذیب ذهن الواعی فی اصلاح الرعیة و الراعی» از تألیفات اوست و یک قصیدهء لغویه تحت عنوان «اللؤلؤ المکنونة و الیتیمة المصونة» دارد. سه تألیف فوق را بنام صلاح الدین ایوبی کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) قاضی... نورالله ولد قاضی درویش محمد بن خواجه شکرالله وزیر برادرزادهء قاضی عیسی. در ایام حکومت امیرخان در بلدهء هرات متکفل منصب قضا شد و چند سال در غایت امانت و دیانت بلوازم آن امر قیام نمود. آن جناب از اقسام فضایل بهرهء تمام داشت و به جودت طبع و الطاف ذهن متصف بوده و اشعار دلفریب بر صفحهء روزگار می نگاشت، در انشاء مکاتیب غایت بلاغت بجای می آورد... وفاتش در اوایل شعبان 929 ه . ق. اتفاق افتاد و در گازرگاه هری مدفون شد. مدت عمرش نزدیک شصت سال بوده است. ظاهراً همین قاضی ضیاءالدین است که با شیخ محیی الدین احمد مشهور به شیخ زادهء لاهیجانی از جانب شاه اسماعیل صفوی نزد محمدخان شیبانی که از اقصای ترکستان تا حدود سمنان را بحیطهء تصرف آورده بود به رسالت رفته است. (حبیب السیر ج 3 ص 353 و 391).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) قاضی تولک. رجوع به قاضی تولک شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) قوصی. رجوع به قوصی شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمد (خواجه...). پدر دستور قابل فاضل خواجه فضل الدین محمود. از صنادید کرمان بود و اباًعن جد منصب مقدمی و پیشوائی ملک کرمان بلکه وزارت سلاطین زمان موروث خاندان مبارک این وزیر به استحقاق (یعنی افضل الدین است). ظاهراً خود افضل الدین وزیر معاصر دولتشاه سمرقندی بوده است. (تذکرهء دولتشاه سمرقندی ص 513).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمد بن ابراهیم منادی. رجوع به محمد بن ابراهیم... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمد بن ابی نصربن شهید الغزنوی. رجوع به محمد بن ابی نصر... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمد بن امین الدین عبدالعزیز. رجوع به محمد بن امین الدین... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمد بن عبدالواحدبن احمدبن عبدالرحمن بن اسماعیل الحافظ الحجة الامام ضیاءالدین ابوعبدالله السعدی الدمشقی الصالحی. رجوع به محمد بن عبدالواحد... شود.
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمود، فرزند غیاث الدین خواندمیربن همام الدین، صاحب حبیب السیر. مدرس یکی از مدارس هرات. (حبیب السیر ج3 ص205).
ضیاءالدین.
[ءُ د د] (اِخ) محمود الکابلی (حکیم)... عوفی گوید: از احداث شعرا و افاضل ائمه در غزنین بنزدیک داعی اختلاط داشتی و بمجاورت او استیناسی حاصل آمدی و این قطعه و چند رباعی بخط خود یادگار نبشته است. قطعه اینست:
ایا در عالم عزّ و جلال و قدرت از قلت
کمال کلّ موجودات جمله آفرینش گم
چو نعل اندر هوای رفعت جاه تو سال و مه
براق آسمانها را ز پوی و تک فتاده سُم
کجا امکان بود ادراک اوج کبریای تو
که در کتم عدم افتد ز فکرت خاطر مردم
صفیّ دین معین ملت استاد ملوک احمد
توئی والا خداوند فلک چاکر غلام انجم
زمانه بشکند از غایت تأیید فرمانت
جهان کز بهر می سازد ز نه طاق مدوّ رخم
بگاه حلم عمداً از نهیب ضربت عدلت
بریزد زهر از مار و بیفتد نیش از کژدم
صبا گر خاک پای تو بدوزخ پاشد از دنیا
ز یمن آن ندا آید بدوزخ یا عفا عنکم
ضیا مدحت چه داند گفت کاندر عالم خاکی
ز آب روی شاگردان تو یک نم بود قلزم
کلاه شام تا قلاش(1) مغرب دوزد از قندز
قبای صبح تا خیاط مشرق بُرَّد از قاقم
مطرّادار یزدان حا...(2) لب
دل اعداء تو کفته بسان سینهء گندم.
رباعی
چشمم ز تو خون گریست حیرانْش مکن
وز پسته به زهرخنده گریانْش مکن
در زلف فراهمت دلی دارم من
زنهار شکسته ست پریشانْش مکن.
همو راست، رباعی:
گر شام تو نور صبح در بر دارد
روز رخ تو شب معنبر دارد
از دست تو راست پای نتوان جستن
چون زو کژی زلف تو در سر دارد.
همو راست، رباعی:
از روی تو زلف روی درمی تابد
بر ماه تو حلقه حلقه برمی تابد
تا بیش به دست شانه پایش نکنی
بر خویش همی پیچد و سر می تابد.
حق این مجموعه آن بود که در اتمام آن سالها از مولف بمعاونت افاضل محمود خود مبذول داشتی، چه شنیدم که ابومنصور ثعالبی یتیمة الدهر را در چهل سال ساخته است، معلوم رای رفیع باشد که در جهان افاضل و اماثل بسیارند و بسیار بوده اند و لطف طبع جمله را کسی دشوار جمع نتواند کرد و این داعی را نیز انواع ناآمدنیها در راه آمده است و به چند کرت کتب بواسطهء غرق و حرق و سرق در معرض تلف افتاده این قدر که در این مجلد ایراد کرده(3)... این نوع شیوه این داعی مضایقت و مصانعت2... حالی که تحصیل آن است بر...3
ای آنکه ز رای پای برخورداری
بادات همیشه عزّ و برخورداری.
برخورداری خوشست از مال و جمال
از مال و جمال خویش برخورداری.
(از لباب الالباب ج2 صص416 - 418).
(1)- شاید کلمه قَلاّس باشد با سین مهمله، صیغهء مبالغهء ساخته از قلنسوة.
(2) - در اصل کتاب چنین است و افتادگی دارد.
(3) و 2 و 3 - در اصل کتاب چنین است و افتادگی دارد.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) مکی. شاگرد علاّمه جارالله زمخشری. او راست کتاب کفایة فی علم الاعراب که شرح انموذج است.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) میرم (خواجه...). شاعر. معاصر شاه اسماعیل صفوی. وی در رثاء و تاریخ امیر غیاث الدین محمد بن امیر یوسف از سادات جلیل که به دست امیرخان حاکم هرات کشته شده است این رباعی گفته:
چون میر محمد خلف آل عبا
زین دیر فنا رفت سوی ملک بقا
تاریخ شهادتش رقم کرد ضیا
و الله شهید هو یحیی الموتی.
و نیز در مرثیه و تاریخ میرزا شاه حسین اصفهانی قطعه ای بمطلع زیرین سروده است:
مهر سپهر لطف که از رای انورش
آیینهء فلک شده جام جهان نما.
(از حبیب السیر ج 3 ص 382 و 386).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) نصراللهبن محمد جَزَری مکنی به ابوالفتح، معروف به ابن اثیر. ابن اثیر کنیت سه برادر از دانشمندان ادب و تاریخ و حدیث و جز آن است (رجوع به ابن اثیر شود). برادر مِهین: مجدالدین مبارک بن ابی الکرم محمد بن محمد جزری. برادر میانین: عزالدین ابوالحسن علی بن محمد شیبانی مولف تاریخ الکامل. برادر کهین: ضیاءالدین ابوالفتح نصراللهبن محمد جزری (558 - 637 ه . ق.). در نامهء دانشوران آمده است(1) که وی پنجشنبهء بیستم شعبان سال 558 (ه . ق.) بجزیرهء ابن عمر متولد گشت و در آن بلد نمایش یافت و به سن صِبی حافظ کلام الله گردید. از برادران بسال کهتر است ولی از ایشان بکمال کلانتر. در فنون چند لاسیما ادبیات بعهد خویش مشارالیه بود، بصنعت انشاء پس از معاصرش قاضی فاضل وزیر سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب کردی نظیر نداشت. رسائل و مکاتیب وی مابین ترسلات عرب امتیازی تمام دارد. در ابتکار معانی و اختراع مضامین خداوند ملکهء راسخ بود و این خاطر فاطر او را از مداومت دواوین فصحا و ممارست افکار شعرا پدید گشته و از اینروی بیشتر منشآت وی بر صنعت منظوم مشتمل است و در این باب کتابی پرداخته موسوم به الوشی المرقوم فی حل المنظوم و خود در فاتحهء آن کتاب گوید: کنتُ حفظتُ من الاشعار القدیمة و المحدثة ما لااحصیه کثرة ثم اقتصرت بعد ذلک علی شعر الطائیین حبیب بن اوس، یعنی اباتمام و ابی عبادة البحتری و شعر ابی الطیب المتنبی فحفظت هذه الدواوین الثلاثة کنت اکرر علیها بالدرس مدة سنین حتی تمکنت من صوغ المعانی و صار الاذن ما لی خلقاً و صنعاً؛ یعنی من از منظومات شعراء قدیم و جدید چندان از بر داشتم که شمار آن نمی دانستم و عاقبت از تمام اشعار عرب اکتفا کردم به دواوین سه کس که سرآمد فصحاء عالمند: ابوتمام و ابوالطیب و ابوعبادة، پس چندین سال این سه دیوان از حفظ درس گفتم تا آنکه از مداومت بحث آنها بر سیاق معانی انشاء و سبک اسالیب کلام اقتداری یافتم و این صنعت برای من طبیعت ثانوی گردید. الغرض پس از آنکه در هنر و کمال رسید بمقامی که رسید، در اول ربیعین از سال 587 (ه . ق.) بنزد قاضی عبدالرحیم که رب النوع منشیان عصر بود رفت و بتوسط او بملازمت پادشاه مصر و شام سلطان صلاح الدین ایوبی رسید و تا شهر شوال از آن سال در خدمت سلطان بسر برد، آنگاه ملک افضل نورالدین علی ولیعهد صلاح الدین او را از پدر خواستار شد، سلطان وی را مابین اتصال [ به نور ]چشم نورالدین علی و اقامت آستان خویش مخیر ساخت و گفت اگر صحبت نورالدین اختیار کند مرسومی که از دیوان مبارک برای وی مقرر شده همچنان مستدام باشد. ابن اثیر صلاح خویش در التزام ملک افضل دانست و با وی درپیوست. ملک افضل وجود فاضلی آنچنان عظیم، غنیمت شمرد و باآنکه هنوز در سن شباب بود منصب وزارت بر عهدهء وی تفویض کرد. پس او با کفایتی بنهایت بر حمل اعباء وزارت اشتغال داشت تا آنکه صلاح الدین در صفر سنهء 589 (ه . ق.) بشهر دمشق درگذشت و ملک افضل که اکبر اولاد وی بود و بگاه وفات پدر به دارالملک شام مقام داشت بحکم ولایت عهد بر جای صلاح الدین جلوس کرد دمشق و ساحل و بیت المقدس و بعلبک و صرحذ و بصری و ناپناس و هونین و تبنین و غیرها بالتمام در حیطهء تصرف آورد و مقالید حل و عقد امور این بلاد در کف کفایت ابن اثیر نهاد و او را وزیر مستقل و مشیر مختار خویش گردانید و همچنان اعتبار و اشتهار وی باقی بود تا مملکت شامات از تصرف ملک افضل بیرون رفت و از آن پس امر ابن اثیر در اضطراب افتاد. توضیح این مجمل آنکه بعد از انتقال صلاح الدین به دار مجازات و استقلال ملک افضل بملک شامات مابین آل ایوب اختلافی عظیم شد، هر یک بخیال استقلال خویش و اختلال حال دیگران افتاد چنانکه وزیر آن دودمان قاضی فاضل در حکایت آن اختلاف هائل گفته: و اما هذا البیت فان الآباء منه اتفقوا فملکوا و الابناء اختلفوا فهلکوا؛ یعنی اما این خاندان پس پدران با یکدیگر اتفاق کردند و ملک گشودند و پسران از هم اختلاف جستند و خویشتن هلاک کردند. برادر ملک افضل ملک عزیز عثمان که بگاه وفات پدر والی مصر بود بدان ملک مستولی گشت و برادر دیگرش ملک ظاهر غازی صاحب حلب در آن سرزمین مستقل گردید و عم ایشان ملک عادل ابوبکر صاحب دیار جزریه در کرک استبداد یافت و هکذا الآخرون. چون ملک افضل علی انحراف برادر کهتر ملک عزیز عثمان دید و از عمش ملک عادل ابوبکر آثار نفاق اندیشید رسولی بکرک فرستاد و با ملک عادل پیغام داد که اگر بدرگاه حاضر نشوی کس بمصر فرستم و با عزیز همداستان گردم و استیصال دولت تو بر عهدهء وی مفوض دارم. همین که ملک عادل این پیام بشنید سخت بیندیشید چه مابین او و ملک عزیز عداوتی بود شدید، پس بناچار راه دمشق گرفت و ملک افضل او را حرمت لایق نهاد و بعد از روزی چند از لشکر خویش گروهی همراه او ساخت و بر عهدهء هواخواهان خود ملک ظاهر و صاحب حمص و صاحب حماة احکام نگاشت که ملک عادل را در حراست بلاد جزریه که عزالدین صاحب موصل قصد آن سرزمین داشت حمایت کنند، و او را طالع قوی امداد کرد و خصمش قبل از تلاقی بمرد و دیگر سال ملک عزیز با سپاه بسیار بر سر دمشق آمد و برادر مهترش ملک افضل را محاصره کرد، ملک افضل از ملوک اطراف استمداد جست. ملک عادل از بلاد جزریه و ملک ظاهر از حلب و ناصرالدین محمد از حماة و اسدالدین شیرکوه از حمص با کثرت و استعداد بدمشق آمدند که جمله از صاحب مصر ملک عزیز اندیشناک بودند، همین که ملک عزیز آن جماعت را متفق الکلمه دید از در صلح درآمد بدین قرار که بیت المقدس و نواحی آن از اعمال فلسطین با ملک عزیز باشد و دمشق و طبریه و اعمال غور با ملک افضل و اقطاعی که ملک عادل را در ملک مصر بود همچنان برقرار ماند و بسال دیگر که 591 بود ملک عزیز نقض عهد کرد و برخلاف صلح از مصر عزیمت تسخیر دمشق کرد. خبر بملک افضل رسید خود بقلعهء جعبر نهضت جست و در آنجا ملک عادل را همراه خویش ساخت و از آنجا بحلب رفت و ملک ظاهر را بمدد برداشت و بدمشق بازگشت، در این اثنا ملک عزیز با سپاه مصر برسید و شهر را در حصار گرفت ولی چون هنوز طالع ملک افضل قوی بود و تدبیر ابن اثیر صائب، جمعی از سرهنگان لشکر ملک عزیز که بتقریبی از وی رنجیده بودند بملک افضل و ملک عادل پیغام دادند که اگر از قلعه بیرون آئید ما ملک عزیز را گرفته به دست شما سپاریم، ملک افضل جمله را به نوید ملوکانه دلخوش ساخت و به روز موعود بر معسکر ملک عزیز بتاخت، اتفاقاً مقارن آن حال خبر انحراف سرهنگان بملک عزیز رسید، سراسیمه بر مرکب نشست و بفرار نجات یافت ولی تمام اموال و مراکب و اسلحهء لشکر وی به دست سپاه افضل تاراج گردید و اکثر مصریان بموکب ملک افضل درپیوستند. عمال عزیز بفرمان افضل از بیت المقدس و اعمال آن مطرود گشتند. همین که ملک عادل شوکت و ابهت افضل را در ازدیاد دید سخت بترسید که مبادا در فرض استقلال به استیصال وی عنایت کند که از اینجا براه نفاق رفت و بعزیز پیغام فرستاد که خود در ملک مصر مقیم باش و هیچ دغدغه بخاطر راه مده و سرداری بر سرحد بسطام فرست که من در وصول موکب افضل تدبیری بصواب خواهم کرد که امر تو را وهنی نرسد. ملک عزیز از این پیام دلخوش گشت و سردار خویش فخرالدین ارکش را بمحافظت شهر بلبیس مأمور داشت و چون شار شام بدان مقام رسیدند و ملک افضل به تسخیر آن شهر عزیمت گماشت ملک عادل در معرض منع شد و گفت این لشکر که به دست تو و عزیز است همان مردم کارآزموده اند که برادرم صلاح الدین به استعداد ایشان با ملوک فرنگستان جهاد می کرد و منصور می گشت، اگر شما برادران با یکدیگر دراندازید و سپاهی اینچنین مجرب را مستأصل سازید فردا با سلطان فرنگ چگونه جنگ خواهید کرد، لشکر اسلام را برای دفع کفار بگذارید و از هم بگذرید. القصه ملک افضل فسخ عزیمت کرد و دیگربار بتوسط قاضی فاضل بیت المقدس و فلسطین بر عزیز تفویض یافت و بتدبیر منافقان قرار بر آن شد که ملک عادل با عزیز در مصر باشند تا سپس مابین آن دو برادر اختلافی نیفتد. قاضی زاده احمدبن نصرالله تتوی در تاریخ الفی چنین گوید: در بیست وهفتم رجب 592 دیگر ملک عزیز به اتفاق ملک عادل وزیر ملک افضل را با خود همداستان ساخته متوجه دمشق گردید و آن وزیر کافر نعمت که ملک افضل تمام اعتماد بر وی داشت در مقام نفاق شده آنچنان سپاه را از مخدوم خویش رنجانید که چون ملک عزیز و ملک عادل بحوالی دمشق رسیدند سپاه ملک افضل بدیشان پیوست. ملک افضل چون این حال بدید دانست که کار از دست برفت، بالضروره دمشق را بگذاشت و بیرون رفت و آن وزیر خائن چون کارش بظهور انجامیده بود در خفا بگریخت و بجزیره ای که مولد او بود درآمد و از آنجا بجهنم رفت - انتهی. همانا از لفظ وزیر و میلاد جزیره و دیگر قرائن چنین به پندار رسد که باعث استیصال ملک افضل ابن اثیر باشد و این خبطی است فاحش، چه آن منافق که منشا تغلب خصم بر ملک دمشق گردید وزیر جنگ بود بنام عزیزبن ابی غالب حمصی علی ما نصّ به ابن الاثیر صاحب الکامل. الغرض چون ملک از دست ملک افضل برفت حال ابن اثیر سخت پریشان شد و عظیم در اندیشه افتاد، چه او با مردم دمشق سلوکی ناستوده کرده بود و عامهء شهر خیال آن داشتند که او را در خلال آن شورش بقتل آورند. محاسن بن عجم که صاحب بار بود در استخلاص وی تدبیری بکار برد، او را در صندوقی جای داد و بر آن قفل نهاد و بدان حالت او را از شهر دمشق بیرون آورد. چون از بیم هلاک نجات یافت راه صَرحَذ گرفت، چه ملک عادل و ملک عزیز پس از تصاحب دمشق آن قلعه را برای توقف بملک افضل بازگذارده بودند، پس ابن اثیر در آنجا با مخدوم خویش درپیوست و تا سه سال با ملک افضل در آن قلعه مقیم گشت. اشعار مشهورهء ملک افضل به استغاثت خلیفهء عصر الناصر لدین الله در این واقعه منظوم شده که:
مولای ان ابابکر و صاحب عثمان
قد غصبا بالسیف حق علی
وَ هْوَ الذی کان قد ولیه والده
علیهما فاستقام الامر خیر ولی
فخالفاه و حلا عقد بیعته
و الامر بینها و النص فیه جلی
فانظر الی حظ هذا الاسم کیف لقی
من الاواخر ما لاقی من الاول.
یعنی ای خلیفهء عهد! ملک عادل ابوبکر و مصاحبش ملک عزیز عثمان حق ملک افضل علی را به تیغ عدوان بگرفتند باآنکه او را پدرش صلاح الدین بر ایشان برگماشت و چون بحکم ولایت عهد بسلطنت نشست امور جمهور مستقیم گشت. پس برادر و عمش نقض پیمان کردند و عقد بیعتش بگشودند بر حالتی که نصب و نص وی آشکارا بود. ای خلیفه قسمت نام علی ببین که چگونه از ابوبکر و عثمان واپسین همان دید که از ابوبکر و عثمان نخستین. گویند چون این اشعار به دارالخلافه رسید الناصر لدین الله در جواب نوشت:
وافی کتابک یابن یوسف معلنا
بالودّ یخبر ان اصلک طاهر
غصبا علیاً حقه اذ لم یکن
بعد النبی له بیثرب ناصر
فابشر فان غداً علیه حسابهم
و اصبر فناصرک الامام الناصر.
یعنی ای پسر یوسف نامهء تو برسید مشعر بر اینکه موالات تو فاش و ظاهر است و گوهرت پاک و طاهر، آری ابوبکر و عثمان حق علی را غصب کردند ولی بگاهی که علی در یثرب ناصر نداشت، دل خوش دار که فردای بازپرس خود حساب ایشان با علی است و صبور باش که امروز ناصر تو امام ناصر است. مع الاجمال چون سال 595 رسید ملک عزیز بمصر وفات یافت، برخی از امراء آن مرز کس در طلب ملک افضل به صرحذ فرستادند و او وزیر خود ابن اثیر را همراه برداشت و طریق مصر گرفت و ملک منصور پسر ملک عزیز که از قبل پدر والی جزیره بود قبل از ملک افضل به دارالملک مصر آمد و ملک افضل با ابن اثیر در هفتم ربیع الاول به شهر قاهره وارد گشت و قاعده بر آن قرار گرفت که ملک منصور پادشاه باشد و ملک افضل اتابک. پس دو ماه و اندی ملک افضل و ابن اثیر در مصر بودند و در اصلاح امور و تقریر قواعد آن ملک اشتغال داشتند. در نیمهء جمادی الاولی ملک افضل بقصد تسخیر دمشق همت گماشت و تا سوم رجب ظاهر قاهره مضرب خیام بود آنگاه که در نهضت آمد خبر بملک عادل رسید و او بمحاصرهء قلعهء ماردین اشتغال داشت پسر خود ملک عادل را در جای خویش بگماشت و بعزم دمشق بشتافت، دو روز قبل از وصول موکب ملک افضل وارد دمشق شد و تحصن جست، ملک افضل قریب نه ماه در اطراف شهر ماند و عاقبت مأیوسانه راه مصر گرفت، چون به ثغر بلبیس درآمد خبر رسید که ملک عادل بقصد مصر در شتاب است و بدان وقت سپاه ملک افضل ببلاد خویش متفرق بودند، هرچند سعی بلیغ کرد که عدتی فراهم سازد به دست نیامد و ملک عادل با سپاهی آراسته دررسید و در هفتم ربیع الاَخر 596 با وی مصاف داد و او را بشکست و او شبانه وارد قاهره گشت و آن شبی بود که قاضی فاضل در آن شب درگذشت. ملک عادل شهر قاهره در حصار گرفت. اکابر دولت میانجی شدند و صلح بر آن دادند که از تمامت ممالک آل ایوب میافارقین و حانی و جبل جور از ملک افضل باشد و باقی بلاد متصرفی با ملک عادل. از طرفین بر این عهد سوگند یاد کردند. ملک افضل در هیجدهم ربیع اَلاخر شبانه از مصر بیرون شد و ابن اثیر از وی تخلف جست و همراه او نتوانست رفت، چرا که جمعی از دنبال وی می گشتند و خیال قتل داشتند، پس بضرورت مختفی شد و در پرده از آن کشور فرار کرد، و او را در دیوان رسائلش در این باب انشائی است بدیع که کیفیت خروج و احتیال فرار خویش از مصر در آن شرح داده. مع القصه ابن اثیر از این جهت مدتی اندک از حضور افضل بازماند، چون ملک افضل در سمیساط قرار گرفت ابن اثیر بنزد وی مراجعت کرد، پس همی در خدمت مخدوم خویش ببود تا سنین هجری به 607 رسید، در ذیقعدهء این سال از ملک افضل بگسست و با برادرش ملک ظاهر درپیوست و زمانی قلیل در حلب بخدمت او مشغولی کرد ولی مکانتی نیافت، پس خشمناک از حلب برآمد و بموطن مألوفش که موصل بود بازگشت و در آنجا نیز منزلتی ندید بشهر اربل رفت همچنان مقامی نگرفت ناچار بسنجار شد و از آنجا بموصل معاودت جست و در تاریخ 618 بدان بلد بار رحلت بگشود و عصای اقامت بیفکند. صاحب موصل ناصرالدین محمودبن عزالدین مسعود دیوان انشاء بر عهدهء وی موکول داشت. قاضی شمس الدین احمدبن خلکان اربلی در ترجمت او از وفیات گوید: زمانی که ابن اثیر مقیم موصل بود من فزون از ده کرّت از اربل بموصل شدم و همی خواستم که با وی در مجلسی فراهم آیم و از او فوائدی بیندوزم، چه مابین او و والد مودتی اکید و محبتی شدید بود، اتفاق نیفتاد، پس از بلاد شرقی مفارقت کردم و بشام منتقل شدم و مدت ده سال در شام اقامت جستم، آنگاه از شام بمصر رفتم و هنوز ابن اثیر در قید حیات بود تا آنکه در سال 637 که در قاهره بودم خبر وفات وی بمن رسید که در جمادی الاولی یا ثانیة از آن سال درگذشته و بدان وقت از جانب صاحب موصل ببغداد آمده بود بسفارت. بامداد هنگام وفاتش در جامع قصر بر وی نماز گذاردند و بمقابر قریش در جوار مشهد حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیهما بخاک سپردند. ابوعبدالله محمد بن نجار بغدادی نوشته که او در یوم دوشنبه بیست ونهم شهر ربیع الاَخر از آن سال درگذشت و او از من در این باب به خبرت فزونتر باشد، چه وی خداوند تاریخ بغداد است که ابن اثیر در آن وفات یافته. بالجمله از وی پسری بر جای ماند فاضل و شاعر و منشی نامش محمد و لقبش شرف الدین. تصانیف چند سودمند پرداخته، من خود یکی از مجامیع وی را که ملک اشرف پسر ملک عادل کردی فراهم ساخته بود دیدم و بس پسندیدم، بر برخی از نظم و نثر خود و رسایل پدرش اشتمال داشت. میلاد این پسر شهر رمضان از سال 585 است و فوتش دوم جمیدی الاولی در 622 - انتهی کلام القاضی. ابن اثیر با آنهمه قدرت خاطر و سماحت طبع که در ترسل نثر داشت شعر خوب نمی توانست نظم کرد و اشعارش هیچ ستوده نیست، این دو بیت استشهاد را بس است:
ثلثة تعطی الفرح
کأس و کوب و قدح
ماذبح الزق لها
الاّ و للهمّ ذبح.
یعنی سه چیز فرح بخشد جام و سبو و قدح،برای پر ساختن آنها هیچگاه حلقوم خیک خمر مذبوح نشد مگر آنکه نخست خود حلقوم هموم ذبح کرد. گویند ابن اثیر این دو بیت از اشعار فقیه عمارهء یمنی بسیار می خواند:
قلب کفاه من الصبابة انّه
لبّی دعاء الظّاعنین و مادعی
و من الظنون الفاسدات توهّمی
بعد الیقین بقائه فی اضلعی.
و حاصل مراد آنکه مرا دلی است که در شیفتگی آن همین کفایت دهد که ندای یار سفر کرده را لبیک اجابت گفت و از دنبال قافله بشتافت بر حالتی که دوست بحقیقت وی را نخواند و خود پندار ندا کرد، گمان سست آن است که من پس از یقین درست بر بیدلی خویش توهم کنم که هنوز دل بجای خود باقی است و مابین دو پهلوی من مقام دارد.
از ابن اثیر چند تصنیف بینظیر بماند، از جمله کتابی باشد مترجَم بالمثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر که بر قدرت طبع و حسن تصرف و لطف قریحت و مزید تدرّب وی در علم بیان و صناعت انشاء برهانی است باهر و حجتی ظاهر، بگاه ترتیب این ترجمت نسختی از آن بطبع بولاق مصر به دست افتاد و مدتی لائق در مطالعت آن بسر رفت، حقاً عبارات بدیع و معانی دقیق این مرد مغناطیس قلوب است و سحر عقول. هر بار که برای مطالعت سطری معدود گشوده شد از حلاوت مضامین و ملاحت الفاظ ذهولی (؟) دست داد که بی تخلف اوراق چند پیموده آمد. اگر ظن انتشار این نسخه در این اقلیم نمی بود البته از آن صناعات لطیف شطری در این تذکرهء شریف درج می شد ولی اثبات دقت فکرت را، از نقل یک دو سه نکته گزیر نیست. در طی فصل اُحجیه و معمی گوید: بعضی از الغاز بر حکم مسائل فقهیّه دارد و آید مانند الغازی که شیخ ابوالقاسم حریری در مقامات آورده. وقتی از این ابیات چند از من بکتابت سوال کردند و من درساعت بگشودم بدون آنکه اضطرابی در فکر پدید آید و یا اعوجاجی در نظر، سوال این بود:
و لی خالة و انا خالُها
و لی عمة و اَنا عمها
فامّا التی اَنا عمّ لها
فانّ اَبی اُمُة اُمّها
ابوها اخی و اخوها ابی
و لی خالةٌ هکذا حکمها
فأین الفقیه الذی عنده
فنون الدرایة و علمها
یبین لنا نسباً خالصاً
و یکشف للنفس ما همَّها
فلسنا مجوساً و لا مشرکین
شریعة احمد نأتمها.
خلاصهء مراد آنکه مرا خاله ای است که من خال اویم و عمه ای که من عم او و آن عمه چنان باشد که جدهء پدر من مادر اوست و پدر وی برادر من و برادر او پدر من و مرا خاله ای است که مادر وی خواهر من باشد و خواهرش مادر من، آیا بکجاست فقیهی که فنون دانش بنزد او باشد و این چنین نژاد خالص بیان کند و غم خاطر من برگیرد، چه ما خویشاوندان نه مجوسیم و نه مشرک بل پیرو احمدیم (ص). همانا سائل در این لغز از تصویر سه انتساب جواب خواسته. ابن اثیر در تصویر نخستین گفته انّ رج تَزَوَّجَ امرأتین اسم احدیهما عایشة و اسم الاخری فاطمة فأولد عایشة بنتاً و اولد فاطمة ابناً ثم زوج بنته من ابی امرأته فاطمة فجائت ببنت فتلک البنت هی خالة ابنه و هو خالها لانّه اخو امها. توضیح آنکه مردی دو زن بخواست نام یکی عایشه و دیگری فاطمه، از عایشه دختری پدید آمد و از فاطمه پسری آنگاه آن دختر را در حبالهء پدر فاطمه کشید و از آن دو دختری در وجود آمد، پس این دختر خالهء آن پسر است که از عایشه بزاد و آن پسر خال این دختر. در تصویر دوم گفته و امّا العمّة التی هو عمها فصورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخ من اُمّه فَزَوَّجَ اخاه من امّه ام ابیه فجاء ببنت، فتلک البنت هی عمّته لانها اخت ابیها و هو عمّها لانّه اخو ابیها. توضیح آنکه مردی را پسری باشد و پسر او را از مادر برادری، آنگاه آن پسر مادر پدر خود را در نکاح آن برادر اولی درآورد و از آن دو دختری پدید آید، پس آن دختر عمهء آن پسر گردد چه او خواهر پدر اوست و خود عم آن دختر شود چه برادر پدر اوست بطناً. و در تصویر اخیر آنکه و امّا قوله «و لی خالة هکذا حکمها» فهو ان تکون امّها اخته و اختها امه کما قال ابوها اخی و اخوها ابی و صورتها ان رجلاً له ولد و لولده اخت من ابیه فزوجها من ابی امه فجائت ببنت، فاختها امّه و امّها اُخته. توضیح آنکه مرا خاله ای است که مادر آن خواهر من است و خواهر آن خاله مادر من. وجه فرض آن است که مردی را فرزندی باشد و آن فرزند را خواهری صلبی، پس آن فرزند خواهر خود را به جد مادری خویش دهد و از ایشان دختری آید، مادر آن دختر خواهر آن فرزند خواهد بود و خواهرش مادر وی. و در اوائل مقالهء اولی که برای ذکر صناعت لفظیه است گوید: از صفات کلمهء فصیح یکی آنکه باید وحشی نباشد، معنی کلمهء وحشیه بر جماعتی از منتسبان صناعت نظم و نثر پوشیده مانده و پنداشته اند که مراد به وحشی هر لفظ مستقبح باشد و چنین نیست بل وحشی بر دو گونه قسمت شود: یکی غریب حَسَن و دیگری غریب قبیح، چرا که این لفظ نسبت است به اسم حیوان وحشی که در هامون بسر برد و با مردم انس نگیرد خواه در طباع انسانی بصورت نیکو باشد یا زشت، هکذا الفاظ وحشیه آن کلمات را گویند که بندرت استماع و قلت استعمال الفتی نیابد خواه بیگانهء نیک باشد یا زشت، پس الفاظ برُمَّتها بر سه بخش گردد مأنوس و غریب حَسَن و غریب قبیح. آنچه در کلام الهی و حدیث نبوی از کلمات وحشیه واقع شده که آنها را غریب القرآن و غریب الحدیث خوانند و در شرح و ترجمت آنها مصنفات پردازند از قبیل غریب حسن است نه قبیح. روزی از متفلسفهء عصر یکی نزد من حاضر شد ذکر قرآن مجید در میان آمد من آغاز ستایش کردم و در صفت فصاحت الفاظ و بلاغت معانی آن شرحی راندم، آن مرد گفت قرآن را چه فصاحت است باآنکه بر کلمات وحشی اشتمال دارد چون «قسمة ضیزی»(2) آیا آنچه گوئی از حلاوت لفظ و فصاحت کلمه در ضیزی موجود است؟ گفتم ای متفلسف بدان و آگاه باش که در زبان تازی استعمال الفاظ را اسراری باشد که نه تو خود آنها فهم کرده ای و نه بوعلی و فارابی که پیشوایان تواَند و نه ارسطاطالیس و نه افلاطون که پیشوایان ایشانند، همین لفظ ضیزی که تو استعمال آن مخل فصاحت پنداری آنچنان در موقع خویش افتاده که هیچ مرادف آن بجایش نتواند نشست آیا نبینی که سورهء نجم را که لفظ ضیزی در نظام فواصل آن بسلک آمده از آغاز تا انجام بر حرف یاء مسجوع است که «و النجم اذا هوی ماضل صاحبکم و ماغوی»(3) الی آخر السورة چون حضرت یزدان سخن آفرین داستان اصنام و قسمت فرزندان برغم کفّار بیان نمود در معرض انکار فرمود: أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمة ضیزی»(4)، پس آن قسمت ناستوده را بلفظی موصوف آورد که بسجع با تمام فواصل آیات موافق است و از دیگر کلمات که در مفاد با ضیزی ردیفند هیچکدام در آن مقام نتوانند واقع شد چنانکه اگر بر تقدیر تنزل با تو همرای شویم و لفظ دیگر از اخوات ضیزی را بهتر انگاریم سابق و لاحق کلام بر هم ضمیمت کنیم و گوئیم أ لکم الذکر و له الانثی تلک اذاً قسمةٌ جائرة یا قسمةٌ ظالمة شک نیست که نظم سخن بر اسلوب نخستین نباشد و سیاق کلام ناتمام نماید، گوئی هنوز لفظی در خاتمهء کریمه خواهد پیوست که با الف مقصور مختوم باشد هرچند لفظ جائره یا ظالمه فی نفسهما از کلمهء ضیزی فصیحترند و از وصمت غرابت و نسبت وحش عاری ولی اقتضاء مقام مرجح استعمال غریب بر مأنوس گردیده. این نکته که گفتم بر خداوندان ذوق و سخن شناسان عالم پوشیده نباشد، خود گوید همین که فلسفی این سرّ نفیس بشنید از جواب عاجز گشت و بجز عناد که مستندان تقلید زنادقه است چیزی اظهار نمی توانست کرد.
چون ابن اثیر از تألیف کتاب مثل السائر فراغت یافت علماء اطراف و ادباء آفاق از روی آن نسخه ها برگرفتند، مجلدی از آن به دارالسّلام بغداد رسید فقیه ادیب عزالدین ابوحامد عبدالحمید بن هبة اللهبن محمد بن حسین بن ابی الحدید مداینی که خود از مَهَرهء فن سخن بود و بفرمان خلیفهء عهد در دیوان انشاء می نشست و رسائل و احکام خلافت می نوشت در معرض رد بر آن کتاب برآمد و به اقتضای اشتراک عنوانی بس مؤاخذت و اعتراضات بر ابن اثیر وارد آورد و آن طریقت که او با صاحب و صابی و عبدالحمید و ابن العمید و قاضی فاضل و دیگر سخنوران کامل پیموده بود ابن ابی الحدید با وی مسلوک داشت و ردود خود را کتاب الفلک الدائر علی المثل السائر نام نهاده و چون تمامت آن کتاب بپرداخت برادرش موفق الدین ابوالمعالی احمد این دو بیت در تقریظ آن مصنّف و تمجید مُصنف آن بنظم کشیده بفرستاد:
المثل السائر یا سیدی
صنفت فیه الفلک الدائرا
لکن هذا فلک دائر
تصیر فیه المثل السائرا.
یعنی ای سید من اگرچه در مثل سائر فلک دائر پرداختی ولی بفلک دائر خود را مثل سایر ساختی. و رکن الدین ابوالقاسم محمودبن حسین بن امام ارشدالدین اصبهانی اص سنجاری مولداً که از شاگردان ابن اثیر است بر رد ابن ابی الحدید مجموعی نوشته مسمی به نشر الفلک الدائر و طی فلک الدائر. و ازجملهء مصنفات ابن اثیر کتاب الوشی المرقوم فی حل المنظوم است که در صدر ترجمت اشارت رفت با کمال اختصار و وجازت در نهایت حسن و افادتست. و دیگر کتاب المعانی المخترعة فی صناعة الانشاء که او نیز در معنی خود تمام است. و دیگر مجموعی است در نجل شعر ابی تمام و ابوعبادة و دیک الجن و متنبی. ابوالبرکات بن مستوفی در تاریخ اربل گوید که این دو بیت از خط ابن اثیر نقل شده که در آخر آن مجموع نوشته بود:
تمتّع به علقاً نفیساً فانه اخ
تیار بصیر بالامور حکیم
اَطاعَتْه انواع البلاغة فاهتدی
الی الشعر من نهج الیه قویم.
یعنی از مطالعت جمال این تألیف نفیس تمتع برگیر که خود مختار نظر دانشوری است بینا که اقسام بلاغت وی را اطاعت کرده و به انتخاب نظم طریقی قویم یافته. و دیگر دیوان ترسل مکاتیب و منشآت اوست که در چند مجلد تدوین شده و منتخبات آن در یک جلد است. قاضی احمدبن خلکان اربلی ملتقطات چند از آن دیوان در وفیات الاعیان نقل کرده و بر معانی مسترقهء برخی از فقرات تنبیه نموده، از جمله رساله ای است که بحضرت مخدوم خویش فرستاده بگاهی که در فصل زمستانی شدید و ینهی انّه سار عن الخدمة و قد ضرب الدجن فیه مضاربة و اسبل علیه ذوائبه و جعل کل قرارة حفیراً و کل ربوة غدیراً و خط کل ارض خطّاً و غادر کل جانب شطاً کانه یوازی ید مولانا فی شیمة کرمها و التثاث ثوب دیمها و المملوک یستغفر الله من هذا التمثیل العاری عن فائدة التحصیل و فرق بین ما یملأ الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه و لیس ما ینبت زهراً یذهبه او ثمراً یأکله الخریف کمن ینبت ثروة تفوت الاعطاف و یأکل المرتبع و المصطاف ثم استمر علی مسیر یقاسی الارض و وحلها و السماء و وبلها و لقد جاد حتی اکثر و واصل حتی اضجر و اسرف حتی اتصل بره بالعقوق و ماخاف المملوک لمع البوادر کما خاف لمع البروق و لم یزل من مواقع قطره فی حرب و من شدة برده فی کرب همّه؛ یعنی پیام می دهد که چون از خدمت همایون برفت و بعرصهء هامون درآمد ابر تار خیمه ها بیفراخت و گیسوها بیاویخت و هر زمین هموار نهری ساخت و هر پشتهء بلند چاهی کرد، از هر سوی خطی راند و از هر جانب شطی کند، گوئی ابر بارنده با آن کف بخشنده برابری می خواست و با حضرت مالک رقاب به ریزش و پاشش همسری می جست. این بنده از این تمثیل عاری از فائدت تفضیل آمرزش می طلبد چه مابین آنچه رود را به ریزش مملو سازد و آنکه محفل را با بخشش مشحون دارد فرق بسیار است چه آن گلی برویاند که تابستانش ببرد و یا میوه ای که خزانش بخورد و او ثروتی بخشد که بسی دوش و بر بیاراید و همی به ربیع و صیف بکار آید. پس بنده روی براه آورد و همی با زمین و گلش و آسمان و بارانش بسر برد. ابر تار چندان جود نمود تا اکثار کرد و چندان وصال داد تا انضجار آورد و چندان طاعت از حد بگذرانید تا کار بنافرمانی کشیده بنده از بریق تیغها آنسان بیم نکرده که از درخش برقها و پیوسته از نزول باران در خشم(5) بود و از شدت سرما در اندوه. مولف مرآت الجنان و عبرة الیقظان ابن اثیر را ملامت کرده در این فقره «فرق بین ما یملا الوادی بمائه و من یملأ النادی بنعمائه» و گفته اگر ابن اثیر از این کلمه باران اراده نموده و رجحان بذل مخدومش بر فیض خدای سبحانه خواسته همانا ترجیحی است وقیح چه تحقیر فضل و رحمت پروردگار بحکم شرع و عقل سزاوار نیست چنانکه آن شاعر این تجری ناستوده ارتکاب کرده و گوید:
ما نوال الغمام وقت ربیع
کنوال الامیر یوم سخاء
فنوال الامیر بدرة عین
و نوال الغمام قطرة ماء.
یعنی عطای امیر را بگاه سخا با عطای ابر فصل بهار نسبت نیست که عطای امیر بدره است و عطای ابر قطره. و نیز بدیع الزمان همدانی در شعر خود این طریقهء نامحمود مسلوک داشته و گوید:
و کاد یحکیک صوب الغیث منسکبا
لو کان طلق المحیا یمطر الذهبا
و الدهر لو لم یخن و الشمس لو نطقت
و اللیث لو لم یصد و البحر لو عذبا.
یعنی نزدیک بود که ابر بگاه ریزش مانند تو شود اگر شکفته روی می بود و زر نثار می کرد و هکذا دهر اگر خیانت نمی داشت و خورشید اگر سخن می گفت و شیر اگر شکار نمی شد و دریا اگر گوارا می بود. آنگاه گوید به خدای تعالی پناه می برم از آنکه طریق خلاف رضای وی بپیمائیم. تا اینجا کلام یافعی بود اگرچه طنز و تعرض او در نظر جلیل بی دلیل نیست ولی اهل سخن می دانند که کلام خطابت از مقام حقیقت سواست و زبان شعر از عنوان شرع جدا. یافعی از اینگونه تحقیقات بارد بسیار دارد. و ازجملهء مکاتیب ابن اثیر رساله ای است که از جانب مخدوم خویش بدیوان خلافت نوشته، و در آن رساله در صفت دولت عباسیان و رنگ کسوت ایشان گوید: و دولته هی الضاحکة و ان کان نسبها الی العباس فهی خیر دولة اخرجت للزمن کما این رعایاه خیر امة اخرجت للناس و لم یجعل شعارها لون الشباب الا تفأ بانها لاتهرم و انها لاتزال محبوة من ابکار السعادة بالحبّ الذی لایسلی و الوصل الذی لایصرم و هذا معنی اخترعه الخادم للدولة و شعارها و هو مما تخطه الاقلام فی صحفها و لا اجالته الخواطر فی افکارها؛ یعنی دولت وی همی خندانست اگرچه نسبت آن از عبوس اشتقاق یافته پس آن نیکتر دولتی است که برای زمانه اظهار شده چنانکه رعایای آن نیکتر امتی است که برای مردم اخراج گردیده. قرار شعار آن دولت از رنگ عهد شباب نداده اند مگر برای فال جوانی و اینکه آن دولت را از دوشیزگان سعادت حب ابدی نصیب افتد و وصل جاودانی و این مضمونیست که چاکر آستان برای دولت و لباس آن اختراع کرده و خود از آن معانی بکر بشمار می رود که نه خامه ای در سلک ذکر کشیده و نه خاطری بچنین فکر رسیده. ابن خلکان گوید و لعمری که ابن اثیر در دعوی ابتکار این مضمون از جادهء انصاف انحراف جسته، چه ابن تعاویذی را درین معنی بر وی فضل تقدم است چنانکه در جملهء ابیات قصیدهء تهنیت جلوس خلیفهء عهد الناصر لدین الله عباسی که در مستهل ذی القعدهء سال 575 بوده گفته است:
و رأی الغانیات شیبی فاعرضـ
ـن و قلن السواد خیر لباس
کیف لایفضل السواد و قد اضـ
ـحی شعاراً علی بنی العباس.
یعنی زنان بی نیاز از پیرایه پیری من بدیدند پس روی بتافتند و گفتند سیاهی جوانی بهتر از سفیدی پیری است. چگونه رنگ سیاهی را بر دیگر الوان فزونی نباشد و حالی که خود شعار آل عباس گردیده. هرچند ابن اثیر این معنی را فال عدم زوال گرفته و دلیل دوام دولت آورده و از این جهت نثر او را بر نظم ابن تعاویذی مزیت است که اختیار آن شعار سبب رجحان سواد بر سائر الوان قرار داده فقط ولی فتح این باب و ارائت این طریق از ابن تعاویذی است - انتهی ملخصاً. و ازجملهء مفردات وی عبارتیست درباب عصائی که پیران خمیده بر آن استناد کنند، گوید:
و هذا المبتدی ضعیفی خبر
و لقوس ظهری وترُ
و ان کان القائها اقامة
فانّ حملها دلیل علی السفر.
یعنی عصا مقدمات ناتوانی مرا بجای نتیجه است و کمان قامت خمیده ام را بمنزلهء چله، القاء عصا دلیل اقامت باشد چنانکه حمل آن علامت رحلت. و دیگر در نامه ای که بخامهء بشارت نوشته و بر هزیمت لشکر کفر اشارت کرده در صفت برهنگان مقتولین آن گروه گفته است: فسلبوا و عاضتهم الدماء عن اللباس فهم فی صورة عار و زیّهم زیّ کاس و ما اسرع ما خیط لهم لباسها المحمر غیر انه لم یجب علیهم و لم یزد و مالبسوه حتی التبس الاسلام لباس النصر الباقی علی الدهر و هو شعار نسجه السنان الخارق لا الصنع الحاذق و لم یغب عن لابسه الا ریثما غابت البیض فی الطلی و الهام و الف الطعن بین الف الخط و اللام؛ یعنی لباس کفار برآوردند در عوض کسوت خون بپوشیدند پس ایشان برهنگانی باشند در زیّ پوشیدگان، ای عجب که آن جامهء سرخ یا جبهء شباب بر قامت آن قوم دوخته گردید ولی گریبان و تکمه گذارده نشد، ابدان ایشان وقتی به آن جامه پوشیده گشت که اندام اسلام به تشریف نصرت آراسته گردید و آن جامه ای است که با سرنیزه های شکافنده منسوج آمده نه به دست استادان بافنده و از پیکر خداوند خویش بدان مقدار نایاب ماند که تیغها در گردنها و فرقها نایاب بود و حمله ها مابین نیزه ها و جوشنها آشتی می کرد. خود در ذیل این فصول از کتاب مثل السائر گوید این معانی جمله نیکو و خوش آیند است و از آنها یکی را از شعر ابوعباده بحتری گرفته ام که گفته:
سلبوا و اشرقت الدماء علیهم
محمرة فکأنهم لم یسلبوا.
یعنی آن قوم برهنه شدند و بر اندامشان آنچنان خون درخشان گردید که گوئی برهنه نگشته بودند. و دیگر در ضمن رساله ای مبسوط که در مدحت ملک مصر نگاشته در صفت رود نیل گفته:
و عذب رضابه فضاهی جنی النحل
و احمر صفحته فعلمت انه قد قتل الحل.
یعنی شربت دهانش بسی شیرین آمد گوئی خود انگبین بوده و رنگ چهره اش سرخ وش گردیده پنداری قحط را کشته. ابن خلکان گوید اینکه سرخی گل آلودگی نیل را دلیل قحط قرار داده در نهایت حسن است ولی این معنی را بلطف احتیال از اشعار بعضی عرب اخذ کرده که گفته است:
لله قلب مایزال یروعه
برق الغمامة منجداً و مغمورا
ما احمر فی اللیل البهیم صفیحة
مستبحراً الاّ و قد قتل الکری.
یعنی شگفت دلی که همواره از برق بیمناک است خواه راه فراز نجد پوید یا نشیب غور همانا آن برق در شب سیاه شمشیری باشد پهناور و سرخ که خواب را کشته و حلق آسایش بریده. از این معنی است شعر عبدالله بن المعتز در غزل امردی ارمد:
قالوا اشتکت عینه فقلت لهم
من کثرة القتل مَسَّها الوصب
حمرتها من دماء من قتلت
و الدّم فی النصل شاهد عجب.
یعنی گفتند چشم یار بیمار شده، گفتم بس که اهل نظر کشت سرخی چشمش از خون عاشق است و خون مژگانش گواه صادق. (نامهء دانشوران چ سنگی ج 1 صص 646 - 657).
(1) - چ 1 ج 1 صص 646 - 657.
(2) - قرآن 53/22.
(3) - قرآن 53/1-2.
(4) - قرآن 53/21-22.
(5) - در نامهء دانشوران: «جنگ»، و غلط است.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) نصرالله محمد صاین الدین بن محمد بن عبدالکریم. رجوع به نصرالله محمد... شود.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) نورالله خوارزمی. صاحب حبیب السیر گوید: مولانا ضیاءالدین نورالله الخوارزمی، عالمی نحریر و فاضلی روشن ضمیر بود و سالها در مسجد جامع هرات به پیشنمازی و خطابت قیام می کرد. مشهور است که قوت عربیت و بلاغت وی بمرتبه ای بود که هر جمعه در مسجد هرات خطبهء غیرمکرر انشاء کرده بسمع خلایق می رسانید. وی بسال 838 ه . ق. بمرض طاعون درگذشت و در گازرگاه مدفون شد. (حبیب السیر ج3 ص212 و 213).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) احمد، متخلص به نیّر. مؤلف طبقات ناصری.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) هکاری. ابومحمد عیسی بن محمد. رجوع به عیسی بن محمد شود.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) یوسف، فرزند نورالدین عبدالرحمن جامی، شاعر مشهور. این پسر به گفتهء ادوارد برون در تاریخ ادبیات(1) در پنجاه وشش سالگی شاعر قدم بعرصهء وجود نهاده است، از اینروی تولد وی باید بسال 873 ه . ق. باشد (تولد جامی 817 ه . ق. است). جامی شرحی را که بر کافیهء ابن حاجب در نحو نگاشته و معمولاً به «شرح جامی» مشهور است بنام همین فرزند خود ضیاءالدین به فوائدالضیائیة موسوم کرده(2) و نیز مقالهء بیستم از کتاب تحفة الاحرار خویش را خطاب بدین فرزند که آن هنگام چهار سال داشته منظوم ساخته است. تحفة الاحرار منظومه ای است بسبک و روش مخزن الاسرار نظامی.(3)
(1) - ترجمهء تاریخ ادبیات برون ج 3 ص583.
(2) - ترجمهء تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 574.
(3) - ترجمهء تاریخ ادبیات برون ج 3 ص 583.
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) یوسف (خواجه...). معاصر امیر تیمور. وی در جنگ این سلطان با توقتمش خان که بسال 793 ه . ق. اتفاق افتاد و توقتمش خان شکسته شد حضور داشت. (حبیب السیر ج 3 ص145).
ضیاءالدین.
[ئُدْ دی] (اِخ) یوسف بن اصیل بن نصیرالدین طوسی. رجوع به یوسف بن اصیل شود.
ضیاءالسلطنه.
[ئسْ سَ طَ نَ] (اِخ) دختر ناصرالدینشاه قاجار متولد بسال 1274 ه . ق. (مرآت البلدان ج4 ص6 قسمت آخر).
ضیاءالله.
[ئلْ لاه] (اِخ) لقب عبدالله خزرجی. رجوع به عبدالله خزرجی شود.
ضیاءالملک.
[ئُلْ مُ] (اِخ) احمدبن خواجه نظام الملک. صاحب دستورالوزراء گوید: در زمان سلطان محمد رایت وزارت برافراخت و مدت چند سال از روی استقلال بلوازم آن امر پرداخت، چون آفتاب اقبالش بسرحد زوال رسید بسببی از اسباب نسبت به ابوهاشم همدانی که در تمول قارون ثانی بود آغاز عداوت کرد. و پیوسته نزد سلطان زبان بغیبت جناب سیادت منقبت گشاده، معایب و مقابح راست و دروغ آن جناب را معروض می داشت و چون مزاج سلطانی با سیدابوهاشم همدانی متغیر گشت، ضیاءالملک قبول کرد که اگر سید را به او سپارند مبلغ پانصدهزار دینار بخزانه رساند و سلطان بدین معنی همداستان شد، ابوهاشم از کیفیت واقعه خبر یافت و از طریق غیرمشهور به یک هفته خود را از همدان به اصفهان رسانید و در همان شب بیکی از خواص سلطان که او را قراتکین می گفتند ملاقات فرموده، مبلغ ده هزار دینار پیشکش کرد و گفت: ملتمس آن است که مرا امشب بملازمت سلطان رسانی که دو سه کلمه معروض دارم، و قراتکین که نزد سلطان بغایت مقرب و گستاخ بود علی الفور سید را بملازمت سلطان رسانید و سید پادشاه را دعای خیر گفته، دُرّی که قیمت آن را مقومان ذوی البصیرة نمی دانستند پیش سلطان نهاد و از روی تضرع و تخشع بعرض رسانید: مدتهاست که ضیاءالملک وزیر قصد مال و جان فقیر دارد و شنیدم که در این ایام بنده را به پانصدهزار دینار خریده است و حال آنکه مناسب نیست که پادشاه دین پناه فرزندزادهء رسول را بفروشد و بدنامی ابدی جهت خود حاصل کند. اکنون برای اخراجات لشکر محقری ضرورتست، من مبلغ هشتصدهزار دینار بخزانهء عامره فرودمی آورم، مشروط بر آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد. سلطان را حب زر بر حفظ وزیر غالب آمد و التماس سید را قرین اجابت گردانید و سید مقضی المرام از مجلس پادشاه اسلام بیرون خرامیده متوجه همدان گردید و غلامی از خازنان سلطان از عقب او توجه کرد تا آن وجه را قبض کند و چون غلام بهمدان رسید خواست که در سرای سید نزول کند، روزی به قلغه(1) و علفه بگذراند. سید پیغام فرستاد که: منزل تو کاروانسرا یا صحراست و مقام تو در همدان چندانست که زر شمرده تسلیم کنند. غلام از استماع این خبر برآشفته بخانهء سید آمد و خواست که پای از حد ادب بیرون نهد. ابوهاشم گفت: گرد بی ادبی مگرد والاّ فرمایم که تو را از در سرای بیاویزند و صدهزار دیگر بخزانهء جرمانه فرودآورم تا هزار غلام سیم اندام که در صورت و سیرت بهتر از تو باشند بخرند. غلام متقاعد شده، در عرض یک هفته بی آنکه قرضی کند یا متاعی فروشد آن مبلغ را تسلیم کرد اما فلسی بغلام نداد و غلام بتعجیل بازگشته مال را بنظر سلطان رسانید، حسب الحکم ضیاءالملک را بملازمان ابوهاشم سپردند. بعضی از مورخان گفته اند سید با وزیر بفحوای بیت:
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
عمل کرد، و برخی بر آنند که مقتضای کلمهء «جزاء سیئة بمثلها» را به حیز ظهور آورد. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: سلطان چون ببغداد رفت ضیاءالملک احمد را معزول کرد و خطیرالملک ابومنصور را وزارت داد... در حبیب السیر شرح واقعه تقریباً بهمانگونه که در دستورالوزراء نقل شده، آمده است. رجوع به دستورالوزراء ص185 و مجمل التواریخ ص411 و حبیب السیر ج2 ص182 و 183 شود.
(1) - این کلمه «قُولِّق» است، بمعنی غلامانه. (مرحوم دهخدا).
ضیاءالملک.
[ئُلْ مُ] (اِخ) زوزنی. از وزراء و صدور خراسان بروزگار سلطنت سلطان محمد خوارزمشاه. صاحب حبیب السیر گوید: وی با مجیرالملک کافی در سلک وزراء سلطان محمد خوارزمشاه و اکابر خراسان انتظام داشتند و هنگام حملهء مغول به نیشابور ایشان بکثرت مردان جرار و وفور آلات کارزار مغرور گشتند و خاطر بر مقابله قرار دادند و مغولان آن شهر را پس از محاصره و جنگهای سخت خراب کردند و زن و مرد را بصحرا بیرون رانده، کشتند و هفت شبانروز آب در شهر بستند و عمارات را هموار کرده و جو کاشتند.(1) جوینی گوید: سلطان پس از شنیدن خبر از آب گذشتن یمه و سبتای و نزدیک شدن ایشان «سبب آنکه تا مردم را دل شکسته نشود به اسم شکار برنشست و روی در راه نهاد و اکثر ملازمان را آنجا بگذاشت و فخرالملک نظام الدین ابوالمعالی کاتب جامی و ضیاءالملک عارض زوزنی را با مجیرالملک کافی عمر رخی بگذاشت تا مصالح نشابور به اتفاق ساخته می کنند...(2) یمه و سبتای اوایل ربیع الاَخر سنهء سبع عشرة و ستمائة (617 ه . ق.)(3) به نشابور رسیدند و ایلچی بنزدیک مجیرالملک کافی رخی و فریدالدین و ضیاءالملک زوزنی که وزراء و صدور خراسان بودند فرستاد و ایشان را به ایلی و اتباع چنگزخان خواند و التماس علوفه و نزل کرد. سه کس را از اوساط الناس نزدیک او فرستادند با نزل و پیشکش و قبول ایلی سرزفانی کردند، یمه ایشان را نصیحتها گفت تا از مخالفت و مکاشفت اجتناب نمایند...»(4).
(1) - حبیب السیر ج 2 ص 14.
(2) - جهانگشای ج 1 ص 135.
(3) - صواب ظاهراً ثمان عشرة و ستمائة (618) است چه او خود مصنف در اول این فصل گوید که فرستادن یمه و سبتای بر عقب سلطان در وقت فتح سمرقند بود و فتح سمرقند نیز بتصریح خود مصنف در سنهء 618 بود، ثانیاً رشیدالدین در جامع التواریخ (چ برزین ج3 ص90 و 104) تصریح می کند که فرستادن یمه و سبتای بعد از فتح سمرقند بود و فتح سمرقند در تابستان سال موغای ئیل بود و ابتدای سال موغای ئیل (ابتدای سال مغول در وقت بودن آفتاب در دلو است) در ذی الحجهء سنهء 617 و شهور آن در سنهء 618 واقع است. (از تعلیقات مرحوم علامهء قزوینی طاب ثراه).
(4) - جهانگشای ج 1 ص 114.
ضیاءالملک.
[ئُلْ مُ] (اِخ) محمد بن مودود. از ارکان دولت و اعیان حضرت سلطان محمد خوارزمشاه بوده است و به تقلد شغل عرض عساکر سلطان محمد خوارزمشاه موسوم. هنگامی که سلطان جلال الدین با لشکر چنگیزخان در کنار آب سند مصاف داد و چون شکسته شد بر آب رود سند بگذشت این ضیاءالملک نیز ملازم رکاب جلالی تمسک سباحت نموده بهندوستان هجرت کرد و چون سلطان جلال الدین از هندوستان بعراق معاودت نمود جهت رعایت سوالف حقوق و سوابق خدمات، پایهء او را از مراتب اکابر دولت درگذرانید و در منصب متوفی شد. وی جدّ اعلای رکن الدین صاین ملک نصرة الدین عادل وزیر سلطان ابوسعید است. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 116 و حبیب السیر ج 3 ص 71 شود.
ضیاءالملک.
[ئُلْ مُ] (اِخ) نخجوانی. بانی بستن پلی بر روی رود ارس در حدود قصبهء کرکر آذربایجان. (نزهة القلوب چ اروپا ص 89).
ضیاءالملة.
[ئُلْ مِلْ لَ] (اِخ) رجوع به خره، فیروزبن فناخسره و نیز رجوع به بهاءالدوله ابونصر شود. (الاَثار الباقیه ص 134).
ضیاءپاشا.
(اِخ) از شعرا و ادبای متأخر عثمانی. اصلش ارضرومی است و در درِ سعادت نشو و نما یافت و زبان و ادبیات شرقی و زبان فرانسه آموخت و در زمان سلطان عبدالعزیزخان روزگاری در زمرهء مقربین حضرت پادشاهی درآمد و در دورهء پادشاه زمان سلطان عبدالحمیدخان به رتبهء وزارت رسید و سپس به ولایت آتن منصوب گردید و بعد از چند سال بسبب خستگی برای تغییر آب و هوا به روسیه رفت و بسال 1295 ه . ق. درگذشت. از اشعار او مجموعه ای است بزرگ بنام خرابات و ترجمه هائی نیز دارد. این بیت او راست:
امید وفا ایلمه هر شخص دغلدن
چوق حاجیلرک چیقدی خاچی زیر بغلدن.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضیاءپاشا.
(اِخ) یوسف. رجوع به یوسف ضیاءپاشا شود.
ضیائی.
(اِخ) حسن موستاری، متوفی بسال 972 ه . ق. او را دیوانی است بترکی.
ضیائی.
(اِخ) رجوع به ضیاء معاصر یعقوب میرزا شود.
ضیائی.
(اِخ) ضیاءالدین محمدشفیع (سید...). هدایت گوید: از سادات کازرون و از علما و فضلای این اوانست. در شیراز توطن دارد و به افاده و استفاده می گذراند. سالهاست که با فقیر مولفش دوستی محکم است. گاهی شعری از طبعش سر می زند و از آن جمله است:
آرزوی دلی اما ز تو دل را چه نشاط
که درآئی چو ز در دل برود از دستم.
هنوز تشنهء لعل شراب فام توام
بحشر اگرچه ز کوثر کنند سیرابم.
(از مجمع الفصحا ج 2 ص 337).
ضیائی.
(اِخ) محمدعلی، از اهالی مولتان هند. وی بسال 1024 ه . ق. در اکبرآباد هند درگذشت. این بیت او راست:
شهید تیغ ستم را به حشر وعده مده
که کشتگان تو را ذوق خونبها اینجاست.
(از قاموس الاعلام ترکی).
ضیابر.
[بَ] (اِخ) مرکز بلوک گسگر در نزدیکی رشت (گیلان).
ضیاپاش.
(نف مرکب) ضیاگستر. (آنندراج). روشنائی بخش.
ضیاح.
[ضَ] (ع ص) شیر بسیارآب. (مهذب الاسماء). شیر تنک آب آمیخته. ضیح. (منتهی الارب). لبن رقیق ممزوج. (فهرست مخزن الادویه).
ضیاح.
[ضَیْ یا] (اِخ) نام پدر محمد که محدثی است. (منتهی الارب).
ضیاح.
[ضَیْ یا] (اِخ) ابوالضیاح انصاری، نعمان بن ثابت. صحابی بدری. (منتهی الارب).
ضیاط.
[ضَیْ یا] (ع ص) مرد درشت و سخت. || مرد خمیده در رفتار. (منتهی الارب).
ضیاطر.
[ضَ طِ] (ع ص، اِ) جِ ضوطر. (منتهی الارب). رجوع به ضوطر شود.
ضیاطرة.
[ضَ طِ رَ] (ع ص، اِ) جِ ضوطر. (منتهی الارب).
ضیاع.
(ع ص، اِ) جِ ضایع. (منتهی الارب). رجوع به ضایع شود. || جِ ضیعة، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت :
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال.غضائری.
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
وآن همی گوید گشتم به ضیاع و به عقار.
فرخی.
قیمت ضیاع از درم بدانگی بازآمده. (تاریخ بیهقی ص620). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص364). دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان. (تاریخ بیهقی ص182). یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن. (تاریخ بیهقی ص182). چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی ص184). ابونعیم مدتی در آن سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها به نوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی ص184). بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود، چه بدان وقت که ضیاع خاص می داشت... و چه در سایر اوقات. (تاریخ بیهقی ص124). پس از وفات سلطان محمود... صاحبدیوانی غزنه بدو [ ابوسعید سهل ] داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص124).
گرگ و پلنگ گرسنه، میش و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند.
ناصرخسرو.
امیدت بباغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری.ناصرخسرو.
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
از دادهء تو اکنون چندانکه بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست.
مسعودسعد.
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین.مسعودسعد.
من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزار دینار زیادت دارم، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). رود سپاهان از کوهها حایاد(؟) بیاید و چندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود. (مجمل التواریخ). و از وی ضیاع بسیار مانده است. (کلیله و دمنه). املاک هلاک شد و ضیاع به ضیاع رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 10). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 347). ضیاع و عقار فراوان بر آن وقف فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی 441).
دادشان چندین ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست ازبهر فراغ.مولوی.
فضل مردان بر زنان ای بوشجاع
نیست بهر قوّت و کسب و ضیاع.مولوی.
زن کنی خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار.اوحدی.
ضیاع.
[ضَ] (ع اِ) زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب). || عیال. || آنکه افتقاد نداشته باشد. (منتخب اللغات). || هلاک. (منتهی الارب). || نوعی از بوی خوش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || وام. (مهذب الاسماء).
ضیاع.
[ضَ] (ع مص) هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضایع شدن. (دهار). بباد شدن. (تاج المصادر). تلف گردیدن. بطلان. تباهی. تفقد. گویند: فلان مات ضیاعاً؛ مرد و کسی پروای او نکرد. ضیعة. ضیع. ضیَع. (منتهی الارب).
ضیاغم.
[ضَ غِ] (ع اِ) جِ ضیغم.
ضیاغمة.
[ضَ غِ مَ] (اِخ) عشیره ای از قبیلهء آل کثیر از طوایف خوزستان ایران از طایفهء عنافجه که در اراضی بین رود دزفول و رود شوشتر متوقف می باشند.
ضیافات.
(ع اِ) جِ ضیافة. (مهذب الاسماء).
ضیافت.
[فَ] (ع اِمص، اِ) مهمانی. (دهار) (مهذب الاسماء). میهمانی. سور. ج، ضیافات. (مهذب الاسماء) : کفشگر... بضیافت بعضی از دوستان رفت. (کلیله و دمنه). ایشان را بسرای ضیافت بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 334).
- امثال: ضیافت پای پس دارد.
- ضیافت آب حمام؛ کنایه از تواضع خشک است :
بیا که گر نکنم تر دماغت از جامی
کنم ضیافت خشکت به آب حمامی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
ضیافت (نزد یهود) آن است که غالباً ازبرای امر مهم و عمده ای مثل از شیر بازگرفتن و مفارقت از دوستان و میلاد و عیش و شادی فراهم می کردند و ولیمه را رئیسی بود که امورات ولیمه بعهدهء وی موکول بود. (قاموس مقدس). || (مص) ضیافة. مهمان شدن نزد کسی. ضیف. (منتهی الارب). بمهمانی آمدن نزد کسی. (منتخب اللغات). مهمان شدن. (زوزنی).
ضیافت خانه.
[فَ نَ / نِ] (اِ مرکب)مهمانخانه : به ضیافت خانهء عقارب نواهس و حَیّات لواحس بشتافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 456).
از ضیافت خانهء درد تو دل نومید نیست
هر نصیبی زآن سر خوان با جگرخواران رسید.
کمال خجندی.
ضیافت خور.
[فَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) کسی که بمهمانی رود. میهمان.
-امثال: ضیافت خور خوش آمدگوی باشد. (جامع التمثیل).
ضیاق.
(ع اِ) پاره ای از خرقه های خوشبوآلوده که زنان بخود برگیرند. (منتهی الارب).
ضیاکل.
[ضَ کِ] (ع ص، اِ) جِ ضَیکل. (منتهی الارب). رجوع به ضیکل شود.
ضیاکلة.
[ضَ کِ لَ] (ع ص، اِ) جِ ضیکل. (منتهی الارب). رجوع به ضیکل شود.
ضیاگستر.
[گُ تَ] (نف مرکب) ضیاپاش. روشنائی بخش. (آنندراج) :
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر شود
گاه چون خورشید رخشنده ضیاگستر شود.
فرخی.
ظلّ طوبی است بر آنکس که ضیاگستر شد
آفتابِ شرف و حشمت و سلطان شرف.
سوزنی.
ضیاگوگ الپ.
[اَ] (اِخ) از نویسندگان ترک و از متعصبین پان تورانیزم. توضیح آنکه کلمهء تور که با کلمهء ترک اندک شباهت لفظی دارد و بخصوصه که قسمتی از ایالتهای شرقی ایران زمین قدیم و در جزو آن خاک توران بعدها ترکستان روسیّه نامیده شده و خلط نویسندگان قدیم ما، همهء اینها سبب شده که ترکها خود را از تورانیان قدیم پندارند و گروهی از پیشروان و نویسندگان آنان شور بی اساسی ازبرای قوم توران در میان هموطنان خود برانگیخته اند، از آن جمله ضیاگوگ الپ که در سال 1340 ه . ق. درگذشت، گوید: «ای فرزندان اوقوزخان هرگز این کشوری که توران نام دارد از یاد مدهید». در جای دیگر گوید: «وطن ترکها نه ترکیه است نه ترکستان بلکه وطن آنان مملکت بزرگ و جاودانی توران است»(1). بعقیدهء اینگونه نویسندگان ترک، آنان بازماندگان تورانیانند، از این جهت بطرز بسیار عجیبی فضایلی ازبرای تورانیان قائل شده اند. (یسنا تألیف پورداود ج1 ص73).
(1) - مقالهء فاضلانهء مینورسکی در ذکر عقاید سیاسی ترکهای عثمانی تحت عنوان توران بسیار خواندنی و مضحک است:
Pan-turkisme = pan-touranisme,
L article Turan, par Minorsky, dans
Encyclopedie de l islam, livraison N,
pp. 924-930.
ضیان.
[ضَیْ یا] (ع اِ)(1) گیاهی است از جنس پیچک و زینتی است.
(1) - Clematite.
ضیاون.
[ضَ وِ] (ع اِ) جِ ضَیْوَن. (منتهی الارب).
ضیأب.
[ضَ ءَ] (ع ص) آنکه در امور عظام درآید و در آن تصرّف کند (یا آن تصحیف ضیأن است). (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: ضیأب، الذی یقتحم فی الامور. لغةٌ فی الضیأن لا تصحیف.
ضیأن.
[ضَ ءَ] (ع ص) تصحیف ضیأب. (منتهی الارب). لغتی در ضیأب نه تصحیف آن. (تاج العروس).
ضیب.
[ضَ] (ع اِ) ضئب. جانورکیست دریائی. (منتهی الارب). از دواب البحر. || حَبّ لؤلؤ. (فهرست مخزن الادویه). دانهء مروارید. (منتهی الارب).
ضیبر.
[ضَ بَ] (اِخ) نام کوهی است به حجاز. (معجم البلدان).
ضیثم.
[ضَ ثَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. شیر. (مهذب الاسماء). ضیغم. (آنندراج).
ضیج.
[ضَ] (ع مص) ضیجان. میل کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). عدول کردن. (منتخب اللغات). چسبیدن. || خطا شدن تیر. (تاج المصادر). خطا کردن تیر از نشانه. تخلف تیر از نشانه.
ضیجان.
[ضَ یَ] (ع مص) ضیج. میل کردن. (منتهی الارب). چسبیدن. عدول کردن. (منتخب اللغات).
ضیح.
[ضَ] (ع اِ) شهد. (منتهی الارب). || مقل پخته، که بهندی کوکل گویند. (منتهی الارب). مقل پختج. (فهرست مخزن الادویه). || شیر تنک آب آمیخته. (منتهی الارب). شیر به آب آمیخته. (منتخب اللغات).
ضیح.
[ضَ] (ع مص) به آب آمیختن شیر را. || خراب و خالی گردیدن شهرها. (منتهی الارب).
ضیح.
(ع اِ) آفتاب. || روشنی آفتاب. (منتهی الارب). || زمین هموار. || هرچه بر آن آفتاب رسیده باشد. || بقول عامه از اتباع ریح است، و گویند: جاء فلان بالضیح و الریح؛ یعنی آورد تمامی آن که بر وی آفتاب می تابد و باد می وزد. (منتهی الارب).
ضیر.
[ضَ] (ع مص) ضرر: لا ضیر علیکم؛ ای لا ضرر فی تأخیر الصلوة بالنوم. ضور. گزند رسانیدن کار. (منتهی الارب). گزند کردن. (دهار). مضرت کردن. (زوزنی). || گزند. || زیان کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر). || بیچارگی. || احتیاج. (منتهی الارب).
ضیراک.
(ع اِ) نام نوعی از ماهی. (فهرست مخزن الادویه). ماهی. (منتهی الارب).
ضیرم.
[ضَ رَ] (ع ص) سوخته. (منتهی الارب).
ضیز.
[ضَ] (ع مص) کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). نقصان کردن. (زوزنی). || ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب). جور کردن. (زوزنی).
ضیزان.
[ضَ] (ع ص) اسپی بود که گاهی ماده را در زیر نکشید و هرگز بر ماده نجهید. (منتهی الارب).
ضیزن.
[ضَ زَ] (اِخ) بتی بوده است عرب را. رجوع به بت شود.
ضیزن.
[ضَ زَ] (ع ص، اِ) طفیلی. طفیل. (مهذب الاسماء). || نگاهبان معتمد. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || فرزندان مرد و عیال و انبازان او. (منتهی الارب). اولاد و عیال مرد و شریکان او. (منتخب اللغات). || آب ده چالاک. (منتهی الارب). || بازرگانی که متاع را نگاه دارد تا گران فروشد. (منتهی الارب). محتکر. || مس و مانند آن که میان سوراخ بکره یا تیر بکره باشد. (منتهی الارب). چوبی که بکره را بگیرد. چوبی که سوراخ بکره را تنگ کند اگر فراخ گردد. || فرزند که مزاحم پدر خود باشد دربارهء زن وی. (منتهی الارب). آنکه پدر را مزاحمت رساند و با زن پدر یکی باشد. (منتخب اللغات). || آنکه بر سر چاه زحمت دهد و انبوهی کند. (منتهی الارب). آنکه بر سر چاه هنگام آب خوردن زحمت دهد و انبوهی کند. (منتخب اللغات).
ضیزن.
[ضَ زَ] (اِخ) ابن معاویة العبید السلیحی القضاعی. فرمانروای شهر خضر(1) در میان دجله و فرات بعهد شاپور پسر اردشیر. صاحب مجمل التواریخ و القصص در ذکر پادشاهی شاپور پسر اردشیر آرد:... او را [ شاپور را ] با ضیزن(2) ملک عرب حرب افتاد و او از دشت(3) رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد و حصار به دست شاپور اندر نهاد و ضیزن کشته [ شد ] و [ شاپور ] این دختر را به زن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامهء فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد و نام ضیزن طایر گوید، در سیرالملوک چنانست که شاپور اردشیر بود، و الله اعلم. ابن البلخی در فارسنامه گوید: و از سرگذشت او [ شاپور پسر اردشیر ] یکی آن است که امیری بوده ست از امرای عرب ضیزن نام از قبیلهء بنی قضاعه و خلقی بسیار بر وی جمع شده بود و در کوهها که بحدود تکریت است قلعه ای داشت محکم و در وقتی که شاپور بخراسان بود بی ادبیها و دست درازیها کرد، پس چون شاپور بازآمد قصد او کرد و مدتی حصار او می داد و قلعهء او نمی شایست [ ظ: نمیتانست، یا نمیدانست، یا نمی یارست ] ستدن و این ضیزن دختری داشت نضیره نام شاپور را بدید و بر وی عاشق شد و در سِر پیغام داد به شابور کی اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم تا بستانی، شاپور بر این جملت عهد بست و دختر راه گشادن آن بدو نمود و قلعه بستد و ضیزن را و هر کی در آن قلعه بودند بکشت و این دختر را بیاورد و زن کرد، و سخت پاکیزه و باجمال بود، و گویند یک شب با شاپور بهم در جامهء خواب خفته بود، می نالید، شاپور پرسید که از چه می نالی، این دختر گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند، چون بدیدند ورق موری (؟) بر پهلوی او سخت شده بود و آن را مجروح کرده و خون روان شده، شاپور از آن در تعجب ماند و او را گفت پدرت تو را چه غذا می داد که چنین نازک برآمده ای، دختر گفت مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی و شراب مروّق بجای آب. شاپور گفت پس چون تو بپدر نشایستی که تو را بدین سان پرورید بدیگری چگونه شایی. بفرمود تا گیسوهای او را در دنبال اسب توسن بستند تا می دوید و او را پاره پاره گردانید.
زرکلی صاحب الاعلام گوید: آثاری از ضیزن بجای مانده که از آنجمله عُریسات است (در میان کوفه و قادسیه) و طیزناباد که محرف ضیزن آباد است نام داشته. در حبیب السیر نیز سرپیچی ضیزن و کشته شدن وی به دست شاپور مشروح آمده است. رجوع به حبیب السیر ج1 ص79 و مجمل التواریخ و القصص ص63 و الاعلام زرکلی ج2 ص441 و فارسنامه ص61 و 62 شود.
(1) - در الاعلام زرکلی: حُضر.
(2) - همه جا ضیرن، و معروف ضیزن به زاء معجمه است.
(3) - ظ: از دست، یعنی از طرف رومیان.
ضیزی.
[زا] (ع ص) قسمةٌ ضیزی؛ قسمت ناراست (لغةً فی الهمزة، ای ضئزی). (منتهی الارب). قسمةٌ جائره، قال الله تعالی : قسمةٌ ضیزی (قرآن 53/22)؛ ای جائرة. بهرهء کم کرده. بهرهء ناراست. قسمت ناقصه. بهرهء به ستم. قسمت غیرعادله. بخش بیدادی.
ضیس.
[ضَ] (ع ص) ضَیِّس. ضائس. گیاه پژمریدهء در خشک شدن درآمده. (منتهی الارب). || (اِ) صابون. (مهذب الاسماء). ضیس (بکسر اول)، بعربی اسم صابون است. (فهرست مخزن الادویه).
ضیس.
[ضَ] (ع مص) خشک شدن گرفتن. (منتهی الارب).
ضیس.
[ضَیْ یِ] (ع ص) ضائس. ضَیس. گیاه پژمریدهء در خشک شدن درآمده. (منتهی الارب).
ضیط.
[ضَ] (ع مص) ضَیَطان. جنبانیدن دو دوش و بدن را در رفتار با بسیاری گوشت و فروهشتگی اندام. (منتهی الارب).
ضیطار.
[ضَ] (ع ص) ضوطر. ضَیْطَر. مرد کلان جثه. فربه ناکس بزرگ سرین. || مرد شگرف بی خیر. || بازرگانی که سفر نکند و از جای خود بجای دیگر نرود برای فروختن. (منتهی الارب).
ضیطارون.
[ضَ] (ع ص، اِ) جِ ضَوطَر. (منتهی الارب). رجوع به ضوطر شود.
ضیطان.
[ضَ] (ع ص) نعت از ضیط. رجوع به ضیط شود. (منتهی الارب). مرد دوش و بدن جنباننده با بسیاری گوشت در رفتار. (منتهی الارب).
ضیطان.
[ضَ یَ] (ع مص) ضیط. جنبانیدن دوش و اندام را در رفتار با بسیاری گوشت و فروهشتگی اندام. ضیطنة. (منتهی الارب).
ضیطر.
[ضَ طَ] (ع ص) ضَوطر. ضَیطار. مرد کلان جثه. فربه ناکس بزرگ سرین. (منتهی الارب). بزرگ شکم. بزرگ و فرومایه. (مهذب الاسماء). || مرد شگرف بی خیر. (منتهی الارب).
ضیطری.
[ضَ طَ را] (ع ص) ضوطار. آنکه در بازار بدون رأس المال درآید و در کسب مطلوب حیله ها جوید. (منتهی الارب).
ضیطن.
[ضَ طَ] (ع ص) ضَیطان. مرد دوش و بدن جنباننده با بسیاری گوشت در رفتار. (منتهی الارب).
ضیطنة.
[ضَ طَ نَ] (ع مص) ضیطان. به رفتار آمدن پس جنبانیدن هر دو دوش و بدن را با بسیاری گوشت. (منتهی الارب).
ضیع.
[ضَ / ضی] (ع مص) ضیاع. ضَیعة. هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). تلف گردیدن. || بی تیمار و هیچکاره گردیدن. (منتهی الارب).
ضیع.
[یَ] (ع اِ) جِ ضیعة. (منتهی الارب).
ضیع.
[یَ] (ع مص) ضَیاع. رجوع به ضیاع شود. (منتهی الارب).
ضیعان.
(ع اِ) جِ ضُوَع و ضِوَع. (منتهی الارب).
ضیعت.
[ضَ عَ] (ع اِ) آب و زمین و مانند آن. (منتهی الارب). زمین کشت. (دهار). زمین بسیاربرآمد از غله و جز آن. (منتهی الارب). زمین برومند. آب و زمین که در او غله شود. (منتخب اللغات). زمین و آب و درخت. (مهذب الاسماء).(1) ج، ضیَع، ضیعات، ضیاع : سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نخست کرده است هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی ص 364). آنچه مخفف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی ص 364). و می شنویم که قاضی بُست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند. (تاریخ بیهقی ص 521). یک کیسه به پدر باید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی خرند حلال، و فراختر بتوانند زیست. (تاریخ بیهقی ص 521). همی خواهم که بدان ضیعتی خرم اکنون ضیعتی بیافتم که بهر وقت مانندهء آن به دست نیاید. (تاریخ بیهقی).
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان.
ناصرخسرو.
ای زهدفروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی.
ناصرخسرو.
اندرین تنگی بی راحت بنشسته
خالی از نعمت و از ضیعت دهقانی.
ناصرخسرو.
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم.
سوزنی.
|| خواسته. (مهذب الاسماء). اسباب. متاع. کالا. || حرفه و صنعت و پیشهء مرد. (منتهی الارب). || بازرگانی. (منتهی الارب).
(1) - La Ferme.
ضیعة.
[ضَ عَ] (اِخ) نام محلی در جنوبِ کفرسلوآن(1) واقع در لبنان. رجوع به کلمهء دُورنج در ابن البیطار شود.
(1) - Kefer Solouan.
ضیعة.
[ضَ عَ] (ع مص) ضَیاع. ضَیع. هلاک شدن. (منتهی الارب). ضایع شدن. (زوزنی). بباد شدن. (تاج المصادر).
ضیعة.
[عَ] (ع اِ) ضَیاع. ضیع. رجوع به ضَیاع شود. (منتهی الارب).
ضیغم.
[ضَ غَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر. اسد. شیر قوی. شیر درنده. (منتخب اللغات). شیر گزنده. (دهار). ج، ضیاغم :
کس را بجهان چون پسر تو پسری نیست
آهوبچه کی باشد چون بچهء ضیغم.فرخی.
وز خلق یکی بسان میش است
پرخیر و یکی به شرّ ضیغم.ناصرخسرو.
نیروده توست ناف خرچنگ
عشرتگه تو دهان ضیغم.خاقانی.
به اقبال تو از سگی برنتابم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم.خاقانی.
پادشاه وحوش از آن باشد
که بخود کار خود کند ضیغم.ابن یمین.
|| (ص) گزنده. (منتهی الارب) (منتخب اللغات).
ضیغم.
[ضَ غَ] (اِخ) ابن مالک مکنی به ابومالک العابد. مردی پرهیزکار و دیندار و متقی بود و از زهد و ورع وی حکایتها نقل کرده اند. عبیداللهبن عمر قال: اتیت صاحباً لی یقال له عمران بن مسلم فارانی موضعین مبتلین فی مسجده احدهما بحذاء الاَخر، فقلت ما هذا، قال هذا و الله من دموع ضیغم البارحة بین المغرب و العشاء و هو راکع. ازهربن مروان الرقاشی قال رأیت ضیغم العابد و کنت اذا رأیت رج لایشبه الناس من الخشوع و الضر و طول الحزن. محمد بن الحسین قال: حدثنی مالک بن ضیغم قال قالت اُمُّه یعنی ضیغماً ذاتَ یوم: ضیغم! قال: لبیک یا اماه. قالت کیف فرحک بالقدوم علی الله. قال فحدثنی غیر واحد من اهله انه صاح صیحةً لم یسمعوه صاح مثلها قط و سقط مغشیاً علیه فجلست العجوز تبکی عند رأسه و تقول: بابی انت ما نستطیع ان نذکر بینٍ یدیک شیئاً من امر ربک. قال و قالت له یوماً: ضیغم! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت؟ قال نعم یا اماه. قالت و لِمَ یا بنی؟ قال رجاء خیر ما عند الله. قال فبکت العجوز و بکی فتسامع اهل الدار فجلسوا یبکون لبکائهم. قال و قالت له یوماً آخر: ضیغم! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت؟ قال لا یا اماه. قالت لِمَ یا بنی؟ قال لکثرة تفریطی و غفلتی عن نفسی. قال فبکت العجوز و بکی ضیغم و اجتمع اهل الدار و جعلوا یبکون، و کانت امه عربیة کأنها من اهل البادیة. رجوع به صفة الصفوة ج 3 ص 270 شود.
ضیغمی.
[ضَ غَ می ی] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (فهرست مخزن الادویه).
ضیف.
[ضَ] (ع اِ) میهمان. نزیل. مهمان (واحد و جمع و مؤنث و مذکر در وی یکسانست). (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مهمان و میهمانان. (دهار). و قد یجمع علی اَضیاف و ضیفان و ضیوف. (منتهی الارب) :
گفت واللَّه تا ابد ضیف توام
هر کجا باشم بهر جا که روم.مولوی.
ضیف باهمت چو زآشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد.مولوی.
هرچه آید از جهان غیب وش
در دلت ضیفست او را دار خوش.مولوی.
ضیف عیسی را چو استقبال کرد
چون شکر گویی که پیوست او به ورد.
مولوی.
|| (اِخ) اسپی از نسل حرون. || نام مردی. (منتهی الارب).
ضیف.
[ضَ] (ع مص) نزدیک شدن آفتاب به فروشدن. (منتهی الارب). نزدیک شدن آفتاب بغروب. (منتخب اللغات). || بیک سو رفتن تیر از نشانه. || فرودآمدن غم بر کسی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || مهمان شدن نزد کسی. ضیافة. (منتهی الارب). مهمان شدن. (زوزنی). مهمان داشتن کسی را. (منتخب اللغات). || بی نمازی شدن زن. || چسبیدن و میل کردن. (منتهی الارب). چسبیدن. (زوزنی).
ضیف.
[ضَ] (ع اِ) پهلو. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || بازو. || ضیفا الوادی؛ دو کرانهء رودبار. (منتهی الارب). کنار رود. (مهذب الاسماء).
ضیف.
[ضَ] (اِخ) احمد (الدکتور). مدرس بالجامعة المصریة. له مقدمة لدرسة بلاغة العرب و بلاغة العرب فی الاندلس. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1220).
ضیفان.
(ع اِ) جِ ضَیف. (منتهی الارب). رجوع به ضیف شود.
ضیفن.
[ضَ فَ] (ع ص، اِ) طُفیلی. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). مهمان ناخوانده. ج، ضیافن، ضیوف. (مهذب الاسماء).
ضیفوفة.
[ضَ فَ] (ع مص) بگشتن تیر از نشانه. (زوزنی).
ضیفة.
[ضَ فَ] (ع ص، اِ) تأنیث ضیف. زن مهمان. || زن حائض. || بی نمازی. (منتهی الارب).
ضیفة ایر.
[ضَ فَ تُ] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان).
ضیفی.
(1) [ضَ] (اِخ) جد ملک الحارث الرایش حمیری. (مجمل التواریخ و القصص ص154).
(1) - در کتاب حمزة اصفهانی صیفی به صاد مهمله آمده است.
ضیق.
[ضَ] (ع اِ) جِ ضَیْقة. (منتهی الارب).
ضیق.
[ضَ] (اِخ) از قرای یمامة. و آن را ضیق قرقری نیز گویند. (معجم البلدان).
ضیق.
[ضَ] (ع ص) تنگ. || (اِ) تنگی. || شک که در دل گذرد. (بکسر اول نیز آید). || آنچه باعث تنگی سینه باشد. (منتهی الارب). تنگی در دل و سینه. (منتخب اللغات).
ضیق.
[ضَ / ضی] (ع مص) تنگ شدن. (منتخب اللغات) (تاج المصادر) (زوزنی) (منتهی الارب) (دهار). || بخیل شدن مرد. || نگنجیدن چیز در چیزی. (منتهی الارب).
ضیق.
(ع اِ) جِ ضیقة. (منتهی الارب).