طاقگاه.
(اِ مرکب) محل طاق. آنجا که طاق شروع میشود.
طاق گرا.
[قِ گَرْ را] (اِخ) در جاده راه کرند به سر پل کنونی (حدود حلوان قدیم) بین آبادی سرخه دیزه، و پاطاق، گردنه ای است که چون از فراز آن بنشیب شروع شود، در اثناء راه بطاقی رسند که مانند طاق بستان، از کوه کنده شده و آن طاق به طاق گرا معروف میباشد. در افواه آمده که دلاکی آن طاق را ساخته، این طاق ساده و از هرگونه زینت یا کتیبه و آثار عاری است :
ز حد بیستون تا طاق گرّا
جنیبتها روان با طوق و هرّا.نظامی.
اندر عهد یزدجردبن هرمز قصهء شروین و خورین بوده است، و آنک روم خوانند نه روم بوده است، و شنیده ام روم حلوان خوانده اند، و آن تاه دُزد، که خورین او را بکشت، راه داشته است آنجا که اکنون طاق گرا خوانند. و شروین را از آن زن جادو دوست گرفت، که مریه خوانندش، و او را مدتی آنجا ببست. چنانکه در قصه گویند، و خدای داند کیفیت آن. و اندر سیرالملوک گفته است که شروین را نوشیروان عادل بروم بگذاشت تا خراج بستاند، در آن وقت که او باز میگردید از جهت خروج پسرش انوش زاده. (مجمل التواریخ والقصص ص 95). از ده کرند تا شهر حلوان بگریوهء طاق گرا فرو باید رفت هشت فرسنگ. (نزهة القلوب چ لندن ص 165).
طاق لاجوردی.
[قِ جْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طاق کحلی است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص 10).
طاق محامل.
[قِ مَ مِ] (اِخ) محلی در کوفه بوده است. اقبال آشتیانی ذیل احوال مؤمن الطاق آرد: چون در طاق محامل در کوفه دکان صرافی داشته او را مؤمن الطاق... لقب داده اند. (خاندان نوبختی ص 77).
طاق مدنی.
[قِ مَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از طاق عمارت :
نکنی گر سفر مکه و یثرب چه غم است
طاق درگاه ضرور است که باشد مدنی.
واعظ قزوینی (از آنندراج).
طاق مزار.
[قِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)طاق که بر سر بالین تربت سازند :
برو ای نوجوان داد جوانی ده که پیران را
خمیدنهای قد طاق مزار آرزو باشد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
طاق مقرنس.
[قِ مُ قَ نَ] (اِخ) صفهء حضرت سلیمان علیه السلام. (برهان) :
رنگین تو کنی کمان شیطان
چون طاق مقرنس سلیمان.خاقانی.
|| (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از آسمان. (برهان). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص10 شود :
ما باده میخوریم بشادی و خصم ما
جز غم بزیر طاق مقرنس نمی خورد.کاتبی.
طاق میان.
(اِخ) دهی است در چهار فرسنگی مشرق گاوکان.
طاق مینا.
[قِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه است از آسمان. طاق مینائی :
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.حافظ.
طاق مینائی.
[قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از آسمان و روزگار و چرخ :
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم.سعدی.
طاق نصرت.
[قِ نُ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) کازه و تالار و عمارت چوبی و غیره که برای سرداران و پادشاهان پیروز هنگام بازآمدن از سفر یا جنگ آذین بندی کنند. خوازه بستن. قوس النصر. طاق پیروزی. کوپله. خوازه. گنبد. قبه : مجلس سنا رأی داد که شکرانهء خدای را بجا آرند، برای قیصر مقرر داشت مجسمه هائی بسازند، طاقهای نصرت بنا کنند، و او چندین دفعه پی در پی بسمت قنسولی انتخاب شود. و نیز مقرر داشتند که روز فتح، روز اعلان فتح و روز گذشتن آن را در دستور از اعیاد بدانند. (ایران باستان ص 2438).
(1) - Arc de Triomphe.
طاق نگون.
[قِ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. (آنندراج).
طاق نما.
[نُ / نِ / نَ] (اِ مرکب) ایوانی کم عرض که در جلو اطاق سازند. || نمای دیوار بصورت طاق که عرض و پهنائی نداشته باشد.
طاقنما بستن.
[نُ / نِ / نَ بَ تَ] (مص مرکب) از آنچه افزار و اسباب آرایش باشد بصورت طاق کردن. || طاق را از گونه های مختلف آلات و ادوات زینت دادن. بویژه از اقسام بلورینه و ظروف آبگینه و چراغ و غیره. || در اطراف تکایا و حسینیه ها جاهائی چون طاقی زینت کردن از قالی و چراغ و سلاحهای قدیم چون شمشیر و سپر و غیره که مخصوصاً در عاشورا معمول دارند.
طاقنی.
(اِ) غار است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به ذافنی الاسکندرانی شود.
طاق نیلوفری.
[قِ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طاق لاجوردی است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (انجمن آرا). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص10 شود.
طاق نیمخانه.
[قِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طاق نیم خایه. (برهان).
طاق نیم خایه.
[قِ یَ / یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از گنبد افلاک است. (انجمن آرای ناصری). کنایه از آسمان باشد و طاق نیمخانه هم بنظر رسیده است. (برهان) :
ای طاق ابروان بدر آیید جفت جفت
در طاق نیم خایه علی الله برآورید.خاقانی.
طاقواز.
[طاقْ] (ص مرکب) طاقباز. رجوع به طاقباز شود.
طاق و ترم.
[قُ تُ رُ] (اِ مرکب، از اتباع)رجوع به طاق و طارم شود.
طاق و ترنب.
[قُ تُ رُمْبْ] (اِ مرکب، از اتباع) رجوع به طاق و طارم شود.
طاق و طارم.
[قُ رُ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است: نقل است که یک شب هارون الرشید فضل برمکی را که یکی از مقربان بود گفت که امشب مرا ببر مردی بر که مرا بمن نماید که دلم از طاق و طارم تنگ آمده است. (تذکرة الاولیاء ج 1 ص 277). رجوع به طاق و طرنب شود.
طاق و طرم.
[قُ طُ رُ] (اِ مرکب، از اتباع)رجوع به طاق و طرنب شود :
از پی طاق و طرم خواری کشید
بر امید عزّ در این خواری خوشید.مولوی.
طاق و طرنب.
[قُ طُ رُمْبْ] (اِ مرکب، از اتباع) طاق و ترم. طاق و ترنب. طاق و طرم. طاق و طارم. از لغات مترادفه است، به معنی کرّ و فر و طمطراق و خودنمائی باشد. (برهان). فر و شکوه :
آمد ز پی عروس خواهی
با طاق و طرنب پادشاهی.نظامی.
ما ببوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب.مولوی.
غلغل طاق و طرنب و گیرودار
که نمی بینم مرا معذوردار.مولوی.
طاق و طمطراق.
[قُ طُ طُ] (اِ مرکب، از اتباع) نیز از اتباع است. رجوع به طاق و طارم شود :
ای خداوندان طاق و طمطراق
صحبت گیتی نمی ارزد فراق.سعدی.
طاق و نیم طاق.
[قُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)(1) سلسله ای از طاقهای خُرد و بزرگ راستین، یا بصورت نما.
(1) - Arcature.
طاقة.
[قَ] (ع اِ) طاقت. رجوع به طاقت شود. || یک تار از ریسمان. (برهان) (غیاث اللغات). تار. لا. توی. یک تاه از رسن. (منتهی الارب). || یقال: طاقةُ ریحان. (منتهی الارب). یک شاخ از ریحان. یک طاقهء ریحان. || طاقه ای از زعفران. یک تا از آن. || لاغ. یک لاغ سپرغم. || رمش. یک شاخ از شاخهای سبزی. || یک عدد از جامهء ابریشمی و غیره. (برهان) (غیاث اللغات). و در شرح قران السعدین نوشته که: چنانکه در اسب رأس و در فیل زنجیر آرند، همچنین در جامه طاقه استعمال کنند. (غیاث اللغات). || یک جامهء درست نبریده ابریشمی یا پشمی. یک طاقهء شال، یک طاقهء برک، یک طاقهء آغری، یک طاقهء ترمهء کشمیری، یک طاقهء پوست بخارائی، یک طاقهء خز. اندازهء معلوم از جامه و پارچه. یک قواره، یک تخته از جامه. || قوت. (المنجد). || جهد. (دهار). تاب. طاقت. تحمل. || ورقة. توّ (چنانکه در پیاز و امثال آن). طلق؛ حجرٌ برّاق یتحلل اذ دق الی طاقات صغار دقاق. هر یک از ورقه های گونهء پیاز(1). ج، طاقات.
(1) - Les ecailles de l´ognon.
طاقه.
[قَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز در 26هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان و 4هزارگزی خاور مسجدسلیمان به لالی. سکنهء آن 50 نفر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طاقه.
[قَ] (اِخ) دهی است از بخش قلعهء زراس شهرستان اهواز در 28هزارگزی باختری قلعهء زراس. کنار شوسهء مسجدسلیمان به هفت چشمه. جلگه. گرمسیر. مالاریائی با 140 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طاقی.
(ص نسبی) منسوب به طاق. رجوع به طاق شود. || (اِ) نوعی از کلاه باشد. (برهان) (غیاث اللغات). کلاه که به صورت طاق سازند. طاقین. طاقیه :
نامد درست طاقی گردون بفرق فقر
کشکول تا مگر بسرش باژگون کنند.
ارادتخان واضح (از آنندراج).
طاقی.
(اِخ) یکی از ممالک هند.(1)(اخبارالصین والهند ص4).
(1) - Thakka.
طاق یا جفت.
[جُ] (اِ مرکب) بازیی است. رجوع به طاق شود.
طاقین.
(اِ) قبای دوتائی. (دیوان البسهء نظام قاری) :
اینکه در دکانها آورده اند
صوف طاقین مربع بیشمار.
نظام قاری (دیوان البسه).
تنم تا یافت در بر صوف طاقین
سر چتر و دل خارا ندارد.
نظام قاری (دیوان البسه).
قدِ صوف زاغکی بین بر صوف سبز طاقین
سر همسری طوطی عجب اینکه زاغ دارد.
نظام قاری (دیوان البسه).
نظامی صوف طاقین است و سعدی جامهء دیبا.
مرقع را شمر قاری و شرب زرفشان سلمان.
نظام قاری (دیوان البسه).
|| طاقی. نوعی از کلاه. طاقیه :
ور در خور اقبال تو خدمت کندی چرخ
هستی سر او را سم اسبان تو طاقین.معزی.
طاقیه.
[یَ / یِ] (اِ) نوعی کلاه بلند مخروط شبیه بکلاه فعلی درویشان. قسمی از کلاه: طاقیهء ترکمانی؛ کلاه نظامیان عثمانی. عرقچین. || بافتهء سرخ. ج، طاقیات : گویند هر که از پوست شیر طاقیه ساخته در سر طفلی نهد که صرع داشته باشد، نفع رساند. (ریاض الادویه). الب ارسلان هیئتی در غایت مهابت و محاسنی کشیده داشت و طاقیهء طولانی بر سر میگذاشت چنانچه بیننده از بدایت طاقیه تا نهایت لحیهء او دو گره میپنداشت. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 4 از ج 2 ص 371). چشمش بعینه، از دو چشمک که در طاقیهء اطفال جهت چشم زخم دوزند. (نظام قاری ص 134).
بترگ طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن به اندازه.
نظام قاری (دیوان البسه ص 106).
صد عرقچین فدای طاقیه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 55).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 15).
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه و دستار میکنم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 25).
ترگها باید که تا یابد اصولی طاقیه
ورنه بتوان آستینی از نمد برساخت تاج.
نظام قاری (دیوان البسه ص 54).
طاقیه دوز.
[یَ / یِ] (نف مرکب) کسی که طاقیه کند. آنکه طاقیه سازد. رجوع به طاقیه شود :
من که چون قالب بی جان شدم از سوز جگر
هست سودای مه طاقیه دوزم بر سر.سیفی.
طاگانک.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان لار بخش حومهء شهرستان شهرکرد در12 هزارگزی جنوب شهرکرد، کنار راه طاگانک به شهرکرد. جلگه. معتدل. با 2138 سکنه. آب آن از قنات و رودخانه محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت گله داری. صنایع دستی قالی بافی. راه آن ماشین رو است. دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طالٍ.
[لِنْ] (ع ص) منهلٌ طال؛ چشمهء چغزلاوه برآورده. || لیلٌ طال؛ شب تاریک. (منتهی الارب).
طالار.
(اِ) تالار. اطاق بزرگ مستطیلی که غالباً در منازل برای پذیرائی اختصاص داده میشود. سالن. رجوع به تالار شود.
طالار اشرف.
[رِ اَ رَ] (اِخ) در اصفهان واقع است، و از جملهء ابنیهء تاریخی ایران میباشد.
طالان دبسنگ.
[نِ دَ سَ] (اِخ) این کلمه تحریفی است از اصل مغول، دبسنگ را به معنی کوه گرفته اند، ولی در حقیقت مرتفعترین قلهء جبال قراقوروم است که ارتفاع آن به 8568 گز میرسد. (جامع التواریخ چ بلوشه صص 26 - 25).
طالانیون.
(اِ) بعضی آن را ابرون برّی و بعضی رجل الریه نامند. نباتی است ساق آن شبیه بساق رجله، و برگ آن نیز شبیه ببرگ آن، و نزدیک برگی از برگهای آن شاخه ای میروید منشعب به شش شعبه، یا هفت شعبه، همه مملو از برگهای ریزه، و چون برگهای آن ریخته شود، رطوبت لزجی از آن ظاهر میگردد، و گل آن سفید است، و منبت آن زیر درخت انگور. (فهرست مخزن الادویه).
طالب.
[لِ] (ع ص) جوینده. جویا. جویان. خواهنده. خواهان. خواستار. خواستگار. خواهشمند. طلبکار. (منتهی الارب). طلوب. مُلتمس. ج، طالبون، طالبین، طُلاّب، طلب، طلبه و طُلَّب :
من طالب خنج و تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.عنصری.
طالب و صابر و بر سرّ دل امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
تو هم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
هنر جو ز آنکه در عقل او نکوتر
که باشی در زمانه طالب زر.ناصرخسرو.
و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند (دنیاجویان) فراخی معیشت... (کلیله و دمنه).
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که بشمشیر بگردد رایت.سعدی.
عنفوان شبابم غالب شدی و هوی و هوس طالب. (گلستان). و در زبان فارسی با مصادر شدن و کردن فعل مرکب بسازد چنانکه گویند طالب شد یعنی خواهنده و خواستار شد. و طالب کردن، کسی را خواهان چیزی کردن و او را برانگیختن تا راغب چیزی شود :
قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند.مولوی.
|| ناشد. (المنجد). || طالب خیر و نیکوئی. مستمطر. || طالب معروف و احسان. عافی. (منتهی الارب).
طالب.
[لِ] (اِخ) رودی است در جنوب خوزستان معروف به رود طالب.
طالب.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 5/24هزارگزی جنوب قره آغاج و 47هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل و مالاریائی است. با 59 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قراقلعه. محصول آن غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی آن زراعت صنایع دستی و جاجیم بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
طالب.
[لِ] (اِخ) ابن عثمان الازدی النحوی المقری ء المؤدب، المکنی به ابی احمد البغدادی. در روضات الجنات ص338، نام و نسب و کنیت وی بشرح مسطور در بالا آمده بدون هیچ توضیح یا ترجمه.
طالب.
[لِ] (اِخ) ابن عثمان بن محمد، ابواحمدبن ابی غالب الازدی النحوی البصری. وی از ابوبکربن الانباری نحو فراگرفت، و در فنون عربیت بارع، و عارف به لغت بود، در پایان زندگانی نابینا شد. ولادت وی در 319 و در 396 ه . ق. در روزگار خلافت القادر باللّه درگذشت. (معجم الادباء ج 4 ص 274). رجوع به عنوان قبل شود.
طالب.
[لِ] (اِخ) ابن علی ابهری علوی حسینی. شیخ منتجب الدین قمی در فهرست خود گوید وی فقیه صالح واعظ بود و نزد شیخ جلیل محیی الدین بن الحسین بن المظفر الحمدانی حدیث آموخت، صاحب امل الاَمل در حق او گوید: عالم و فاضل محقق و عابد و مردی صالح و ادیب و شاعر بوده. او راست: رسائل و مراثی الحسین علیه السلام. دیوانی نیز دارد، و از معاصرین است. (روضات ص335).
طالب.
[لِ] (اِخ) ابن محمد بن قشیط، ابواحمد، المعروف به ابن السراج النحوی. وی واقف به علوم عربیت بود، و چیره بر آن. نحو را از ابوبکربن الانباری آموخت. او راست: مختصری در نحو، و کتاب عیون الاخبار و فنون الاشعار، در 401 ه . ق. وفات کرد. (معجم الادباء ج 4 ص 274) (روضات ص161 بدون ذکر تاریخ وفات).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) محلی است فع ایستگاه شمارهء 32 راه آهن شمال، با نام بهرام، اما پیشتر طالب آباد خوانده میشد. بواسطهء نزدیکی به تپه ها و خرابه هائی منسوب به بهرام گور، از طرف فرهنگستان بدین نام (بهرام) نامیده شد. فاصله اش تا تهران، 26500 گز است.
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) نام محلی است کنار راه رشت و بندر انزلی میان حسن رود و شالور. در 369000 گزی تهران.
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است در دو فرسخ و نیمی میانهء جنوب و مغرب سروستان فارس. (فارسنامهء ناصری).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان چهار فریضه بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی در 7هزارگزی خاوری غازیان کنار راه شوسه انزلی به رشت. جلگه و کنار مرداب. معتدل و مرطوب و مالاریائی. با 126 تن سکنه آب آن از حسن رود و سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش شوش شهرستان دزفول. در 10هزارگزی خاوری شوش و یکهزارگزی جنوب خاوری شوسهء اهواز به دزفول. دشت و گرمسیر و مالاریائی با 600 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرخه. محصول آنجا غلات و برنج و کنجد. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو. ساکنین از طایفهء عرب هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان ناتل رستاق بخش نور شهرستان آمل. در 15هزارگزی جنوب خاوری سولده. دشت و معتدل و مالاریائی با 55 تن سکنه (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است جزء بخش سنگسر شهرستان سمنان در یکهزارگزی جنوب سنگسر کنار شوسهء سمنان به سنگسر. کوهستانی و سردسیر با 200 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و میوه جات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. گله دارها تابستان به ییلاقات فیروزکوه رفته پائیز مراجعت میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالب آباد.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد در 24هزارگزی شمال باختری فریمان. جلگه و گرمسیر با 46 تن سکنه آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک و چغندر. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طالب آملی.
[لِ بِ مُ] (اِخ) از شاعران قرن یازدهم که در 1036 ه . ق. درگذشته است. صاحب «آتشکده» آرد: از شعرای آمل است و مدتی در هندوستان در خدمت شاه سلیم از معتبرین بوده. صاحب دیوان است و در شاعری طرز خاص که مطلوب شعرای فصیح نیست دارد. بعد از مطالعهء دیوان او این چند بیت انتخاب و ثبت گردید:
هستند فی المثل گلهء گوسفند خلق
کاو را خدای صاحب و راعی شبان بود.
چمن کبکیست خندان گل دهان و غنچه منقارش
پریشان سایه های سرو و دامنهای کهسارش.
ز اشک شام و سحر دیده چند تر ماند
دعا کنیم که نه شام و نه سحر ماند... (آتشکده ص 166) و این ابیات نیز از اوست:
هر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفت
آنهم صنمی بهر پرستیدن من شد.
آسوده لبی که ساغر غم نکشید
خوشدل زخمی که ناز مرهم نکشید
من بلبل آن گلم که در گلشن دهر
پژمرده شد و منت شبنم نکشید.
این شاعر را مثنویی است به بحر خسرو و شیرین نامش قضا و قدر و به سبک مثنوی پیر و جوان میرزا نصیر، در دیوان خطی او قصیده ای در مدح شهر لاهور هند دیده شد که اقامت او را در هند تأیید میکند. ادوارد براون، از ریو نقل کرده گوید: طالب صاحب سبک شعری خاص است که پس از وی فصحاء از پیروی آن احتراز جسته اند، در اوایل عمر به هندوستان رفت، و احترامش بجائی رسید که جهانگیر وی را ملک الشعراء خویش گردانید (1028 ه . ق.) بهیچوجه خفض جناح نمیکرد، و مدعی بود که قبل از بیست سالگی هفت علم را بخوبی آموخته است. (کمالات ادعائی طالب).
پا بر دومین پایهء اوج عشراتم
وینک عدد فنم از آلاف زیاد است
بر هندسه و منطقی و حکمت و هیئت
دستی است مرا کش ید بیضا ز عباد است
وین جمله چو طی شد نمکین علم حقیقت
کاسناد علوم است بر این جمله مراد است
در سلسلهء وصف خط این بس که ز کلکم
هر نقطه سویدای دل اهل سواد است
پوشم نسب شعر چو دانم که تو دانی
کاین پایه مرا ثامن این سبع شداد است
آن گلبنم القصه که از هر گل شاداب
عطر دگرم در شکن طرهء باد است.
در رباعی ذیل که شبلی نعمانی در شعرالعجم نقل کرده (ص 168 به زبان اردو) بقصد سفر خود به جانب هندوستان اشاره کرده و بخت سیاه خود را در ایران گذارده است زیرا که هندو به هندوستان تحفه بردن کار خردمندان نیست :
طالب گل این چمن ببستان بگذار
بگذار که میشوی پریشان بگذار
هندو نبرد تحفه کسی جانب هند
بخت سیه خویش به ایران بگذار.
محبت طالب به خواهر خود: خواهری داشت از خود بزرگتر که صمیمانه به او علاقمند بود، بعد از هجران مدید، خواهرش از ایران به آگره آمد، تا از وی دیدار کند، و به همین جهت طالب از پادشاه جهانگیر بوسیلهء ابیات ذیل استجازه کرد:
صاحبا ذرّه پرورا عرضی
به زبان سخن در است مرا
پیر همشیره ای است غمخوارم
که به او مهر مادر است مرا
چارده سال بلکه بیش گذشت
کز نظر دور منظر است مرا
دور گشتم ز خدمتش بعراق
وین گنه جرم منکر است مرا
او نیاورد تاب دوری من
که به مادر برابر است مرا
آمد اینک با اَگره وز شوقش
دل تپان چون کبوتر است مرا
میکند دل بسوی او آهنگ
چه کنم شوق رهبر است مرا
گر شود رخصت زیارت او
بجهانی برابر است مرا
اشعار عاشقانه در فارسی بسیار است اما چون ابیاتی که از محبت عمیق و صمیمی خانواده ای کسی حکایت کند نسبةً قلیل است، این اشعار بنظر مهم و قابل ذکر آمد. (ترجمهء تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشید یاسمی صص 169 - 170). صائب تبریزی دربارهء او گوید:
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی عیب
صائب این بود کز زمزهء اسلاف نیست.
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
از چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند.
و رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون صص 132 - 167 و سبک شناسی ج 3 ص 256 و فهرست کتابخانهء سپهسالار ج 2 ص 628 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص یج شود.
طالبا.
[لِ] (اِخ) ابوطالب کلیم شاعر معروف. رجوع به کلیم و ابوطالب در همین لغت نامه شود.
طالبان.
[لِ] (اِخ) میر محمدباقر استرآبادی مشهور بطالبان. از تلامذهء شیخ بهائی بوده چنانکه در امل الاَمل آورده. و او راست: شرحی بر زبدة الاصول و غیر ذلک. (روضات ص 116).
طالب الحق.
[لِ بُلْ حَق ق] (اِخ)عبدالله بن یحیی الحضرمی ملقب به طالب الحق. یکی از ائمهء فرقهء اباضیه از مردم یمن است که از فرمانبری مروان بن محمد سرپیچی کرد و مردم با او بیعت خلافت بستند و کار او بالا گرفت، و ابوحمزه از وی پیروی کرد. آنگاه مروان به کار ایشان درنگریست و سپاهی به فرماندهی عبدالملک بن محمد السعدی بسوی آنان گسیل کرد. عبدالملک با ابوحمزة در وادی القری (از اعمال مدینة) روبرو شد و وی را بقتل رسانید و همچنان با سپاهیان خود بسوی یمن شتافت. طالب الحق برای دفاع با همراهان خویش بجانب او رفت و در نزدیکی صنعاء با یکدیگر تلاقی کردند و به پیکار پرداختند و سرانجام طالب الحق کشته شد و عبدالملک سر او را به شام نزد مروان برد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 590). و ابن اثیر ذیل عنوان «یاد کردن خبر ابوحمزة خارجی با طالب الحق» آرد: نام ابوحمزة خارجی مختاربن عوف ازدی سلمی بصری است. وی در آغاز کار یکی از افراد خوارج اباضیة بود که همه ساله حج میگزارد و در مکه مردم را بر خلاف مروان بن محمد برمی انگیخت و این روش را ادامه میداد تا در پایان سال 128 ه . ق. عبدالله بن یحیی معروف به طالب الحق را در مکه ملاقات کرد و به وی گفت: «ای مرد سخنی نیک از من بشنو ترا مردی می بینم که مردم را به راه حق و راستی دعوت میکنی. با من همراه شو. چه من کسی هستم که در میان عشیرهء خویش مطاع میباشم.» طالب الحق پذیرفت و از مکه بیرون رفتند و چون به حضرموت رسیدند ابوحمزة در آنجا با طالب الحق بیعت بست و او را نامزد خلافت کرد و به دعوت خویش به ضدیت مروان و خاندان او همچنان ادامه میداد تا روزی ابوحمزه از معدن(1) بنی سلیم میگذشت کثیربن عبدالله که عامل آن ناحیه بود سخنان ابوحمزة را شنیده بود، از این رو او را چهل تازیانه زد. و چون ابوحمزة مدینة را فتح کرد و بر آن استیلا یافت کثیربن عبدالله خود را پنهان ساخت و متواری شد. (کامل ابن اثیر ج 5 ص 166) و هم ابن اثیر در صفحهء 177 همان جلد آرد: در این سال ابوحمزة بلج بن عقبة(2) ازدی خارجی از جانب عبدالله بن یحیی الحضرمی طالب الحق به حج آمد و آهنگ آن داشت که نخست با مروان بن محمد بستیزد از این رو هنگامی که مردم در عرفه بودند یکباره دیدند گروهی در حدود هفتصد تن علمها و دستارها را بر سر نیزه ها کرده پیش می آیند. مردم در بیم و هراس شدند و از کیفیت حال آنان پرسیدند. گفتند ما بستیز با مروان و خاندان او برخاسته ایم. آنگاه عبدالواحدبن سلیمان بن عبدالملک که در آن هنگام فرمانروای مکه و مدینه بود کسی را نزد آنان گسیل کرد که ایشان را به آرامش بخواند. گفتند ما در هنگام حج گزاری دست از ستیز برمیداریم و آنگاه به مخالفت خویش ادامه میدهیم و قول دادند که تا هنگامی که آخرین تن از حُجاج در مکه باشد، آرامش را حفظ کنند و همین که آخرین کس از حج گزارندگان از مکه بیرون رفت آنان در عرفه توقف کردند و مردم عبدالواحد را از مکه راندند و او در منی در منزل سلطان فرود آمد و ابوحمزة به قرن الثعالب(3) رفت. سپس عبدالواحد عبدالله بن حسن بن حسن بن علی و محمد بن عبدالله بن عمروبن عثمان و عبد الرحمن بن قاسم بن محمد بن ابی بکر و عبیداللهبن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن خطاب و ربیعة بن ابی عبدالرحمن را با گروهی از رجالی که همشأن آنان بودند بسوی ابوحمزة خارجی گسیل کرد و آنان بر ابوحمزة وارد شدند در حالی که جامهء پنبه ای خشنی بر تن داشت. آنگاه عبدالله بن حسن و محمد بن عبدالله مقدم بر همه با وی به سخن پرداختند و او از نسب آنان پرسید ایشان نسب خود را بازگفتند. ابوحمزه روی در هم کشید و نسبت به آنان کراهت خویش را آشکار کرد. سپس عبدالرحمن بن قاسم و عبیداللهبن عمر پیش رفتند و نسب خود را به وی بازگفتند ابوحمزة ابراز شادمانی کرد و با تبسم به آنان نگریست و گفت: به خدای سوگند ما خروج نکردیم جز اینکه روش و سیرت پدران شما را پیروی کنیم. عبدالله بن حسن گفت: ما نزد تو نیامده ایم که به پدران خویش تفاخر کنیم و آنان را بر یکدیگر برتری دهیم بلکه امیر ما را برسالت نزد تو فرستاده است و هم اکنون ربیعة بتو خبر میدهد و چون ربیعة نقض عهد او را بازگفت ابوحمزه پاسخ داد پناه بخدا که عهد خویش را نقض کرده یا در هم شکسته باشم نه بخدا اگر گردنم را بزنند چنین کاری نمیکنم ولی بدان که میان ما و شما آرامش و اطمینان از میان رفته است. آنها نزد عبدالواحد بازگشتند و سخنان ابوحمزة را به وی خبر دادند و نخستین کسی که مکة را تخلیه کرد عبدالواحد بود از این رو ابوحمزة بی پیکار بدان شهر درآمد و آن را متصرف شد. برخی از شاعران دربارهء عبدالواحد گفته اند:
زار الحجیج عصابة قد خالفوا
دین الاله ففر عبدالواحد
ترک الحلائل و الامارة هاربا
و مضی یخبط کالبعیر الشارد.
و هم مؤلف مزبور زیر عنوان «ذکر قتل عبدالله بن یحیی» ذیل حوادث سال 130 ه . ق. گوید: ابن عطیة آهنگ یمن کرد و عبدالله بن یحیی طالب الحق که در صنعاء اقامت داشت از آمدن وی آگاه شد از این رو با همراهان خویش بسوی او شتافت و با وی بکارزار پرداخت ولی ابن یحیی کشته شد و ابن عطیة سر او را نزد مروان بشام فرستاد و خود بسوی یمن رفت. (کامل ابن اثیر ج 5 ص 186) و مؤلف مجمل التواریخ آرد: پس به یمن عبدالله بن یحیی بن زید الحسینی بیرون آمد، و از ابومسلم خود خبر نداشت همین سال 128 ه . ق. و اتفاق را همچنان کسوت سیاه ساختند، و خود را طالب الحق نام نهاد، و ابوحمزه نامی از یمن به کار علوی برخاست، و مکه و مدینه بگرفت، و از انصار و قریش بسیاری بکشت، و فریاد برخاست و مکه و مدینه مسخر کرد. و فریاد بمروان رسید که سیاه جامگان، مشرق و مغرب بگرفتند، و مروان بن عطیة را بحرب حمزة فرستاد تا وی را بکشت. (مجمل التواریخ والقصص ص 117). خواندمیر گوید: و هم در این سال ابوحمزة، و عبدالله بن یحیی که ملقب به طالب الحق بود، بی آنکه کسی ایشان را از حال شعار ابومسلم اخبار دهد، در یَمن دستارهای سیاه بر سر بسته و جامه های سیاه پوشیده، اَلویه سودا برافراشتند و مخالفت مروان حمار ظاهر ساختند، و بلدهء صنعا را به تحت تصرف درآورده طالب الحق آنجا توقف کرد، و ابوحمزة متوجهء مکه شد، و در موسم حج ناگاه با جمعی سیاه پوش در حرم ریخته، حاجیان و مقیمان آن منزل متبرک به غایت متوهم گشتند، و پرسیدند که چه کسانید، جواب دادند که ما مخالفان بنی امیه و دشمنان مروانیم. عبدالواحدبن سلیمان بن عبدالملک که در آن زمان از قبل مروان حاکم مکه بود، از ابوحمزة التماس نمود که چندان مزاحم مردم نشود که از مناسک حجّ اسلام فارغ گردند. ابوحمزة این ملتمس را مبذول داشته، بعد از انقضاء ایام حج، عبدالواحد به مدینة گریخت، و ابوحمزة بمکه درآمد، و عبدالواحد در یثرب لشکری از اطراف و جوانب فراهم آورده، متوجه حریم حَرَم گشت. ابوحمزة بر جُرأت او اطلاع یافته از مکه بیرون خرامید و در منزل قَدید قتالی شدید واقع شد. از لشکر عبدالواحد هفتصد مرد بقتل رسید، و او گریخته بمدینه رفت، آنجا نیز مجال توقف نیافته بشام شتافت. ابوحمزة حرمین را در حیز تسخیر درآورده مدّت سه ماه به تمهید بساط نصفت و احسان مردم را شادمان ساخت، و چون عبدالواحد نزد مروان رسید، کیفیت حادثه را معروض گردانید. مروان عبدالملک بن محمد بن عطیة السعدی را با چهار هزار کس جهت دفع خوارج بجانب حجاز ارسال داشت. و ابوحمزة از مدینه به استقبال آن سپاه روان شده در وادی القری تلاقی فریقین اتفاق افتاد و ابوحمزة با اکثر متابعان بزخم تیغ شامیان از پای درآمده، معدودی چند بمدینه گریختند، و مدینیان خون ایشان را بر خاک ریختند، و ابن عطیة بعد از فراغ از مُهم حجاز بصوب یمن شتافته، میان او و طالب الحق محاربه ای واقع شد، و بار دیگر بعنایت واهب العطایا، ابن عطیة ظفر یافت. طالب الحق به قتل آمد و ابن عطیة سرش را بشام فرستاد و روزی چند در صنعا لوای اقامت برافراخت و چون موسم حج نزدیک رسید با دوازده نفر و چهل هزار دینار زر جهت امارت حج بنا بر فرمودهء مروان متوجه کعبه شد و در اثنای راه، طائفه ای از بنی مراد بدیشان رسیده همه را گرفتند که شما دزدانید. هر چند ابن عطیه گفت که من بحکم مروان، امیر حاجیانم، و بطرف مکهء مبارکه میروم و اینک منشور امارت به دست دارم، بجائی نرسید. و او را با تمامی غلامان به قتل رسانیدند. در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که مذهب ابوحمزه و طالب الحق آن بود که عباد بمجرد ارتکاب زنا و سرقت کافر میشوند. و هر که زانی و سارق را کافر نمیداند، او نیز در سلک کفار انتظام دارد. (حبیب السیر چ 1 تهران ص 267 ج2).
(1) - آبی است بنی سلیم را که آن را معدن فران هم میگویند.
(2) - در صفحهء 166 ابن اثیر نام وی را چنانکه نوشته ایم مختاربن عوف یاد کرده و در اینجا بلج بن عقبة؟
(3) - قرن الثعالب یا قرن المنازل موضعی است نزدیک طائف یا تمامهء وادی آن که میقات اهل نجد است بجهت احرام. (منتهی الارب).
طالب بگی.
[لِ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش سروستان شهرستان شیراز. در ده هزارگزی جنوب باختری سروستان و هشت هزارگزی راه فرعی کوهنجان به خضر. جلگه و معتدل و مالاریائی است با 230 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تنباکو و صیفی. شغل اهالی زراعت و قالی بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
طالب بن الازهر.
[لِ بِبْ نِلْ اَ هَ] (اِخ)مملوک. و شاعری قلیل الشعر است. (ابن الندیم).
طالب بن بشیر.
[لِ بِبْ نِ بَ] (اِخ)محدثی است. عسقلانی گوید: مدنی و مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 205).
طالب بن سمیدع.
[لِ بِبْ نِ سَ مَ دَ](اِخ) ازدی گوید دربارهء او تأمل باید کرد - انتهی. ابن ابی حاتم بروایت از ابولبید گوید جمادبن زید از او روایت کرده است. (لسان المیزان ج 3 ص 205).
طالب بن عبدالله.
[لِ بِبْ نِ عَ دُلْ لاه](اِخ) ازدی گوید: حدیث او قابل اعتماد نیست آنگاه سلسلهء حدیث او را از طریق ابوکریب بدین سان روایت کرده است: موسی بن طالب بن عبدالله ما را خبر داد (وی گفت) پدرم از عطا و او از میسرة و او دربارهء علی رضی الله عنه روایت کرد که وی بمسکنی فرود آمد و نبیذ خواست و در کوزه ای نبیذ بیاشامید، و اصحاب خود را نیز سقایت کرد. آنگاه مردی را که مست کرده بود فروگرفت تا حد بزند. آن مرد گفت: ای امیرالمؤمنین مرا بر شرابی که خود نوشانیده ای میزنی؟ گفت: ترا بر شراب حد نمیزنم بلکه بخاطر آنکه مست شده ای ترا شایستهء حد زدن میدانم. مؤلف گوید: این گفتار باطل است و از نوع تکلیف مالایطاق میباشد - انتهی. و این روایت لازم نیست چه همین حدیث را ابوجعفر طحاوی در کتاب اشربه از طریق دیگری دربارهء عمر بن خطاب (رض) روایت کرده است. و بخط حسینی دیدم که ازدی گفته است طالب بن عبدالله مجهول است. (لسان المیزان ج 3 ص 205).
طالب جاجرمی.
[لِ بِ جَ] (اِخ) مؤلف تذکرهء دولتشاه آرد: غزل را نیکو میگوید از کدخدازادگان جاجرم بوده و شاگرد شیخ آذری است، در اول حال سفر اختیار کرده. در دارالملک شیراز اقامت ساخت و آنجا قبول تمام یافت. اشعار او در فارس شهرت کُلی گرفته، در جواب شیخ سعدی اشعار دارد. غزل شیخ را که مطلعش این است:
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است
هر که ما را این نصیحت میکند بی حاصل است
طالب در جواب آن تتبع کرده:
ای که بی روی تو ما را زندگانی مشکل است
تلخی داغ فراغت همچو زهر قاتل است
حاصل عمرم تو بودی ای نگار لاله رخ
تا تو رفتی از بَرِ من عُمر من بیحاصل است
در غمت بگریستم چندانکه آب از سرگذشت
از پیت زآن رو نمی آیم که پایم در گل است
ای نسیم صبحگاهی با من بیدل بگوی
کاین زمان آرام جانم در کدامین منزل است
ای همای دولت از ما سایهء خود برمگیر
نیر اقبال تو بر هر که تابد مُقبل است
ما ز آب دیدهء خود غرقهء بحر غمیم
از غریق آن کس چه داند کو به روی ساحل است
یار رفت و با من طالب حدیثی هم نگفت
وه که تا روز قیامت این ز یارم بر دل است.
طالب در مناظرهء گوی و چوگان در شیراز بنام سلطان عبدالله بن ابراهیم سلطان نظم کرده، شاهزاده او را صله داد و نوازش فرمود، و او مردی معاشر و ندیم شیوه بود، همواره به جوانان و ظریفان اختلاط نمودی، و به اندک فرصتی آن مال برانداخت، مدت سی سال در شیراز به دلخوشی و ظرافت و عشرت روزگار گذرانیده، در حدود سنهء 854 ه . ق. وفات یافت و در پهلوی خواجه حافظ در مصلای شیراز، مدفون است - انتهی. تاریخ وفات او را هدایت در ریاض العارفین 884 ه . ق. نوشته و این رباعی را نیز از او آورده است:
در کوچهء عاشقی به پیمان درست
میگفت بمن اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که او غیر تو جست
رو طالب آن باش که او طالب تست.
(ریاض العارفین).
لطفعلی بیک آذر در جائی نویسد: جاجرمی، از کدخدازادگان آن دیار، و مردی معاشر و ندیم و از شاگردان شیخ آذری بوده در اوائل حال بشیراز رفته در آنجا قبول تمام یافته، مثنوی مناظرهء گوی و چوگان را در شیراز بنام سلطان عبدالله بن ابراهیم بن شاهرخ گورکان بنظم درآورده، از او صله و نوازش یافته، و هم در آنجا در سنهء 520 (؟) بعالم باقی شتافته و در مقبرهء خواجه حافظ شیرازی رحمة الله علیه مدفون است. این یک بیت از اوست:
رفتی و بگریستم چندانکه آب از سر گذشت
از پیت ز آن رو نمی آیم که پایم در گل است.
(آتشکدهء آذر ص 73).
و هم او در جای دیگر آرد: در شیراز نشو و نما یافته، و مزار او در پائین پای خواجه حافظ است، و این رباعی او در سنگ مزارش کنده بود که فقیر یاد گرفتم:
در کوچهء عاشقی به پیمان درست
میگفت بمن اهل دلی روز نخست
طالب مطلب کسی که آن غیر تو جست
تو طالب او باش که او طالب تست.
(لطائف نامه ترجمهء مجالس النفائس ص 19). و در صفحهء 193 همان کتاب آرد: مولانا طالب، جاجرمی بوده و لیکن در شیراز نشو و نما یافته و انوار خواجه حافظ بر او تافته زیرا که در مزار او ساکن میبوده. و همان رباعی را می آورد. در ترجمهء مجالس النفائس به قلم حکیم شاه محمد قزوینی آمده: که انوار خواجه حافظ بر او تافته، زیرا که در مزار او میبوده، و این رباعی بر دیوار مزار خواجه حافظ نوشته:
در کوچهء عاشقی به پیمان درست. (ترجمهء مجالس النفائس چ حکمت ص 193).
و رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 4 ص 494 شود.
طالب جان.
[لِ] (اِخ) موضعی در شمال چیل نادری از توابع مکران.
طالب چمنی.
[لِ چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان فوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 20هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 5/10هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی معتدل و مالاریائی با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و نخود شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
طالب خاکروب.
[لِ بِ] (اِخ) صاحب کتاب النقض ذیل احوال ابوالقاسم بن عبدویه آرد: شخصی اصولی مذهب و شیعی بوده پادشاه وقت او را بسبب فتنه و غوغا بفرمود برآویختن(1) و چون او را معلوم شد که طالب خاکروب(2) سنی و دیگران از حنفی و شافعی(3)در حق وی خوابهای نیک دیدند و معتمدان طوایف بر ایمان وی گواهی دادند پشیمان شد و رخصت داد که او را در مقابل تربت سید عبدالعظیم الحسنی رضی الله عنه دفن کردند... (کتاب النقض ص 88).
(1) - ن ل: برآویخت.
(2) - ن ل: که طالویه خاکی دون.
(3) - ن ل: شفعوی.
طالب خان.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه. در 3هزارگزی باختر مراغه و دوهزارگزی شمال باختری شوسهء مراغه به آذرشهر. جلگه معتدل با 438 تن سکنهء شیعه. آب آن از صوفی چای و محصول آنجا غلات و کشمش و نخود و بادام و زردآلو. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، گلیم بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
طالب علم.
[لِ بِ عِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانشجو. جویای دانش. خواستار علم :
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
مسئله خواند تا بگذرد از شب سیکی.
منوچهری.
طالب علمانه.
[لِ بِ عِ نَ / نِ] (ص نسبی مرکب، ق مرکب) طلاب. چون طالب علمان :
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی [ کبک ]
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری.
طالب علمی.
[لِ بِ عِ] (حامص مرکب)دانشجوئی. فراگیری علوم. طلبگی : شیخ ما [ ابوسعید ] گفت که ما بوقت طالب علمی به سرخس بودیم. (اسرارالتوحید ص 16).
طال بقا.
[لَ بَ] (از ع، جمله فعلیه دعایی، اِ مرکب) جملهء دعائی مأخوذ از جملهء عربی «طال بقائه». یعنی زندگانی او دراز باد یا جاودان باد. و فارسی زبانان هاء ضمیر آن را حذف کنند و طال بقا گویند و آن را در درود گفتن و آفرین خواندن و ثناگوئی به کار برند :و در ضیافت دولت طفیلیان مملکت را مرحبائی و طال بقائی شنوانیده آید. (سندبادنامه ص 35).
تا نیاید وحی ز او غرّه مباش
تو بدان گلگونهء طال بقاش.مولوی.
ثنا و طال بقا هیچ فایده نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل.سعدی.
طال بقا زدن.
[لَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)آفرین و درود گفتن. ثنا خواندن : چون عشق را مرحبا زدی حوادث را طال بقا باید زد. (سند بادنامه ص140).
ور غلام هندوئی آرد وفا
دولت او میزند طال بقا.مولوی.
طالب قشلاقی.
[لِ بِ قِ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل در 24هزارگزی شمال باختری اردبیل و سه هزارگزی اردبیل. کوهستانی معتدل. با 1107 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود قره سو. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
طالب گیلانی.
[لِ بِ] (اِخ) از اهل گیلان است. شاعری است هموار و پخته. و گویا در آن ولایت بالاتر از وی شاعری نباشد، ابیات خوبی دارد، و دیوانی ترتیب داده است. این بیتها از او است:
اجل ز محنت هستی دهد نجات مرا
که من حیات نمیخواهم و حیات مرا.
چو ره بسوی توام نیست گم شود یارب
هوس که در طلب وصل رهنمون من است.
آوارگی نصیب من دردمند شد
شادی کن ای رقیب که بختت مراد داد.
خاک بویان گذرد تا شنود بوی وفا
سگ لیلی چو سوی تربت مجنون گذرد.
دعوی عشق و جنون اهل وفا را میرسد
عاشقی میراث مجنون است ما را میرسد.
گر چه طفلی عشوه از خوبان فزون دانسته ای
وقت نادانیست حیرانم که چون دانسته ای
ای ترا سرو از گرفتاران پا در گل یکی
غنچه را در دعوی عشقت زبان با دل یکی.
(از مجمع الخواص ص 283).
طالب لاهیجانی.
[لِ بِ] (اِخ) اصلش از لاهیجان در خدمت احمدخان بوده... در قزوین وفات یافته، از او است:
بعد عمری گر نگاهی جانب من میکند
صد نگه بهر تسلی سوی دشمن میکند.
(آتشکدهء آذر ص 163).
طالب نگین.
[لِ نِ] (ص مرکب) خواهان نگین و نگین دار. و مجازاً آراسته به نشانه های پادشاهی :
ای بتو صاحب درفش، چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین، دست سلیمان دین.
خاقانی.
طالبو.
[لِ] (اِخ) یکی از رستاقهای استرآباد. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 127).
طالبوف.
[لِ بُ] (اِخ) طالب اُف. حاجی ملاعبدالرحیم پسر استاد ابوطالب نجار تبریزی سرخابی در سال 1250 ه . ق. متولد شد و در حدود شانزده سالگی به تفلیس رفت و به تحصیل زبان روسی و ادبیات آن پرداخت و متدرجاً نزد حکام و علماء روسیه به درستکاری و راست گفتاری شناخته شد و سپس در تمرخان شوره دارالحکومهء داغستان نشیمن گرفت و محل احترام و اعزاز جمیع طوائف اسلام و غیرهم گردید و خانه اش مقصد امرا و علما و اعیان و اشراف و ملجأ نیازمندان و مستمندان گردید. وی یکی از نخستین نگارندگان فارسی است که ابناء وطن خود را به تألیف رمانهای علمی و تئاتر و ترجمه ها از علوم و فنون و صنایع عصریه و مکارم اخلاق بزبان ساده آگاه کرد و این امر روزبروز بر اعتبار و منزلت او نزد همه می افرود. وی را تألیفات عدیده است که اغلب آنها به طبع رسیده و در عصر خود بسیار شهرت کرده مخصوصاً «کتاب احمد» یا «سفینهء طالبی» در سه جلد و دیگر «پندنامهء قیصر» و «مسالک المحسنین» و «مسائل الحیات» و «فیزیک» و «تاریخ مختصر اسلام». صاحب ترجمه در اواخر سنهء 1328 ه . ق. در تمرخان شورهء مذکور وفات یافت در حدود سن هفتاد و نه سالگی. (وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجله یادگار سال پنجم شمارهء 4 و 5) و ایرج افشار شرح حال طالبوف و تألیفات او را در مجلهء یغما نوشته اند که عیناً نقل میشود: بنده محب عالم و بعد از آن محب ایران و بعد از آن محب خاک پاک تبریز هستم. «چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم». حاجی عبدالرحیم طالب اف از جملهء مردان تجددطلب و آزادیخواهی است که در قرن اخیر موجبات تنویر افکار و نهضت آزادی را در ایران بوجود آورده اند، و حق آن است که در تاریخ یکصدسالهء اخیر نامش جاویدان ماند، چه او در راه بیداری ایرانیان و آزادی آنان مردی کوشا بود کسی بود که در ترویج تجددطلبی کمال سعی را داشت و مردم را به موازین مشروطیت تشویق میکرد، و نیز نویسنده ای بود که آثار خود را به اسلوب و سبکی ساده و روان نوشت و اصول قدیم نویسندگی را رها کرد و هیچگونه پای بندی به اسالیب قدیمی نشان نداد. به همین جهت او را باید یکی از موجدین و بنیادگذاران نثر جدید بشمار آورد. روشی که طالب اف در نویسندگی اختیار کرده در سبک نثر کنونی تأثیر بخشیده و امروز نامش در زمرهء کسانی چون ملکم خان و دیگران که در ایجاد شیوهء جدید نثرنویسی کوشا و سهیم بوده اند برده میشود. متأسفانه تا کنون در احوال و چگونگی زندگی وی تحقیق کافی و لازم نشده بطوری که ترجمهء حالش تاریک و مبهم و فراموش شده مانده است. نویسندهء این سطور مدتها در جستجو بود و به عموم مراجع و کتبی که در دسترس بود مراجعه کرد ولی این باده ها هیچیک کفاف مستی ما را نداد تا اینکه آقای تقی زاده که با آن مرحوم دیدار کرده بودند اطلاعات ذی قیمت خود را در اختیار نویسنده گذاشتند و در حقیقت وسیلهء تألیف این یادداشتها شدند... و اینک موظفم که مراتب امتنان خود را بحضور ایشان تقدیم دارم.
زندگی طالب اف. دوران زندگی طالب اف (1250 - 1329 ه . ق.) مصادف با زمانی بود که ایران رو به بیداری و آزادی میرفت. اگر بخواهیم آغاز تاریخ نهضت آزادی ایران را بیابیم باید از سال 1250 ه . ق. به آنسوی تر رویم و از هنگام سلطنت فتحعلی شاه آغاز کرده پیش آئیم. در دوران سلطنت ناصرالدین شاه از طرف مردم کوششهائی برای به دست آوردن آزادی به کار رفت که بی ثمر نبود. واقعهء تحریم تنباکو و فعالیتهای دامنه دار سید جمال الدین مشهور به افغانی، نشر جریدهء قانون در لندن توسط میرزا ملکم خان، ارتباط با ممالک اروپائی و بالاخره کشته شدن شخص شاه و عوامل دیگر همه از موجباتی بود که در آن زمان برای بیدار شدن ایران مؤثر بود. در هنگام سلطنت ناصرالدین شاه چون محیط داخلی ایران برای تبلیغ اصول آزادی و بیان افکار «تجددمآبانه» مساعد نبود، جمعی از ایرانیان در خارج از مملکت به کوشش برخاستند مردانی چون میرزا فتحعلی آخوندزاده و طالب اف در بلاد قفقاز، حاجی زین العابدین مراغه ای و میرزا حبیب اصفهانی در اسلامبول، مدیر جریده ثریا در قاهره و جمعی دیگر در هندوستان ندای آزادی در دادند. میرزا ملکم خان هم در این راه خدمات فراموش نشدنی کرد طالب اف نیز بسهم خویش مردی مؤثر بود. نام وی عبدالرحیم و نام پدرش بطوری که خودش در پشت جلد کتاب «مسائل الحیاة» نوشته است شیخ ابوطالب بن علیمراد بود. طالب اف به سال 1250 ه . ق. در محلهء «سرخاب» از شهر تبریز متولد شد و در اوائل سال 1329 ه . ق. در شهر «تمرخان شوره» (دارالحکومهء داغستان) جهان را بدرود گفت. در تاریخ فوت او اختلاف دیدم، روزنامهء «شمس» چ اسلامبول در شمارهء 18 سال سوم مورخ 23 ربیع الاخر 1329 ه . ق. نوشته است: «در هفتهء گذشتهء افول یک ستارهء نورافشان آسمان ادبیات ایران را... با یک ناگواری تلخی مشاهده کردیم...» و از اینجا معلوم میشود که باید در اوائل ماه ربیع الاَخر فوت شده باشد. اما مرحوم قزوینی در یاداشت های «وفیات معاصرین» مندرج در مجلهء یادگار و همچنین کسان دیگری که دربارهء طالب اف مطالبی نوشته اند تاریخ مرگ او را اواخر سال 1328 ه . ق. ضبط کرده اند. پدرش در شهر تبریز به کار درودگری اشتغال داشت، اما فرزند به آن کار دل نبست و در حدود هفده سالگی از تبریز بار سفر بربست و بشهر تفلیس رفت. در آن زمان ایرانیان مهاجر در شهر قفقاز بسیار بودند که به کار و کسب مشغول بودند. از جمله مردی بود بنام محمد علی خان از خانوادهء شیبانی های اهل کاشان که دل از ایران کنده بود و در آنجا به کار «مقاطعه کاری» راههای قفقاز پرداخته بود که بروسی به آنان «پدراتچی» میگویند. محمدعلی خان سالیانی را که در تفلیس و سایر بلاد قفقاز بسر برده بود با کوشش و سعی توانسته بود سرمایهء فوق العاده ای فراهم سازد. وی در آنجا تأهل اختیار کرد و دارای دو پسر یکی بنام اسدخان و دیگری بنام فرخ خان و یک دختر بنام ماهرخ بود. اسدخان و فرخ خان بعدها بمقامات عالیهء دولتی از قبیل سفارت رسیدند. طالب اف بشرحی که خواهیم دید چون در دستگاه محمدعلی خان کار میکرد با اولاد او نیز آشنائی یافت که بعدها در کتابهای خود از «اسد» و «ماهرخ» نام برده است. از جمله اشخاصی که در امور محمد علی خان شرکت داشتند همین عبدالرحیم طالب اف بود که پس از سالها خود ثروتی جمع آورد و توانست به استقلال به کار «مقاطعه کاری» بپردازد. کم کم تمول قابل ملاحظه ای پیدا کرد و در تمرخان شوره مرکز حکومت داغستان منزل آبرومند و بزرگی تهیه کرده زندگی دلخواهی را آغاز نهاد. وی در قفقاز زنی از اهل «دربند» را بزوجیت اختیار کرد که شیعی مذهب بود. مقامی که طالب اف در تاریخ اخیر ایران یافت بیشتر به این علت است که نوشته های خود را بی تکلّف می نوشت و سبک تازه ای در ادبیات فارسی بوجود آورد. اما باید به این نکته اشارت کنم که وی در زبان و ادبیات ایران تبحر و تحصیلات لازم را نداشت و تنها بر اثر شوق و ذوق فطری از این مرحله پیروز برآمد. خودش در نامه ای که بتاریخ 16 رمضان سال 1314 ه . ق. بمرحوم میرزا یوسف اعتصام الملک نوشته می نویسد که: «بنده بزبان روسی آشنا هستم. فرانسه نمیدانم. خط روسی را بسیار بد می نویسم. خط ایرانی طبیعی بنده نیز تعریفی ندارد. عربی هیچ بلد نیستم. فارسی را معلوم است چنان میدانم که عرب و فرانسه را. با وجود این از برکت کثرت مطالعه و زور مداومت، بعضی آثار مختصر بیادگار گذاشتم که اخلاف بنده تکمیل کرده بنده را مهندس انشای جدید بدانند.» طالب اف بخرافات مذهب اسلام بهیچوجه پای بندی نداشت و در تلو نوشته های او تصریحاً و تلویحاً به این نکته برخورد می کنیم، اما بمکه رفت و مراسم حج را بجای آورد. چشم وی در اواخر عمر تار شد بطوری که... آقای محمود عرفان از قول شخص موثقی میگفتند که هنگام خواندن یا نوشتن کاغذ را آنقدر بچشم نزدیک میکرد که بیش از سه انگشت فاصله نمیماند. ناچار بقصد استعلاج از تمرخان شوره به برلین می رود و آقای تقی زاده می فرمودند آمدن او به برلین مصادف با زمانی بود که مرحوم احتشام السلطنه علامیر سفیر ایران در آنجا بود (1902 یا 1903 م.) در آغاز این مقال اشاره کردم که سوانح زندگی طالب اف روشن نیست و هر چه نوشته شده در هم آمیخته میباشد، از جمله مرحوم محمدعلی تربیت در کتاب مفید «دانشمندان آذربایجان» نوشته است که طالب اف با همکاری سید محمد شبستری یک شماره روزنامه بنام «شاهسون» به سال 1306 ه . ق. هجری در اسلامبول نشر کرده است.
طالب اف و مشروطیت. طالب اف به ایران واقعاً علاقمند بوده است و می نویسد: بنده محب عالم و بعد از آن محب ایران و بعد از آن محب خاک پاک تبریز هستم «چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم» و برحسب این علاقهء ذاتی برای تعالی و ترقی ایران سخن میگفت و کتاب می نوشت تا مگر نتیجه ای حاصل آید. او خوشحال بود تا دیگران هم در این راه کمک و یاورش باشند. وقتی آقای تقی زاده به باکو میرسد شخصی از جانب طالب اف نزد وی رفته به تقی زاده میگوید: وقتی رسالهء شما را موسوم به «تحقیق در احوال کنونی ایران» خواندم از مرگ بیم ندارم زیرا می بینم پس از من کسی هست تا آنچه را صلاح هست بیان کند. طالب اف برای آزادی ایران قدمهای نافع و مؤثر برداشت از هنگامی که «مسالک المحسنین» و «مسائل الحیاة» را نوشت و قبل و بعد از آن همتش بر این بود که مفهوم آزادی و مشروطیت را برای ایرانیان توضیح کند. مردم آذربایجان بپاس احترام او در دورهء اول مجلس او را بسمت نمایندگی انتخاب کردند نمایندگان آذربایجان در آن دوره اینها بودند: حاجی میرزا ابراهیم آقا، آقامیرزا فضلعلی، سید حسن تقی زاده، مستشارالدوله، حاجی میرزا یحیی امام جمعه خوئی، احسن الدوله هدایت الله میرزا، حاجی عبدالرحیم طالب اف، حاجی محمد حریری، حاجی میرزامیر هاشم دوچی آقا فرش فروش و شرف الدوله. لکن با وجودی که طالب اف قبل از شروع انتخابات به یکی از دوستانش نوشته بود: «اگر بنده را انتخاب نمایند سر از قدم نشناخته می آیم اما عقیده من باز همان است که ایرانی و مجلس حکایت گاو دهل زن است.» و پس از انجام انتخابات هم قبول کرد که برای شرکت در مجلس بطهران بیاید ولی وفای بعهد نکرد حتی هنگامی که سایر نمایندگان آذربایجان از تبریز حرکت کرده به بادکوبه رفتند تا از راه دریا بطهران بیایند و در آن شهر بین آنها و طالب اف که از تمرخان شوره بدیدارشان آمده بود ملاقاتی روی داد گفته بوده است وقتی بکارهای شخصی خود سر و سامانی دادم به طهران خواهم آمد. اما در این باب که چرا طالب اف وکالت مجلس را قبول نکرد نظریات مختلفی است. آقای اسماعیل یکانی میگفت که چون او با اتابک دوستی صمیمانهء شخصی داشت و در آن هنگام اتابک مورد انتقاد شدید آزادیخواهان و بالخصوص وکلای آذربایجان بود به طهران نیامد تا در مخالفت بر ضد اتابک شرکتی نکرده باشد. راست است، دوستی وی با اتابک صمیمانه بود به طوری که اتابک هنگام بازگشت به ایران در بادکوبه با طالب اف ملاقاتی کرد و از او سفارشنامه ای بعنوان سعدالدوله که هنوز از آزادیخواهان محسوب میشد گرفت. اتابک در این مورد از ملکم خان هم که مورد علاقه و احترام آزادیخواهان بود چنین مکتوبی را گرفته بود. آقای صادق صادق (مستشارالدوله) و آقای تقی زاده علت نیامدن او را کهولت و ناتوانی خاصه تاری چشم میدانند. کسروی در کتاب تاریخ مشروطه نوشته است که چون کتاب «مسالک المحسنین» او از طرف شیخ فضل الله نوری قدغن شده بود ناراضی بود و برای احتراز از عواقب امر بطهران نیامد.
نظر طالب اف دربارهء مشروطیت. از کتابها و مقالات و مکاتیب طالب اف مستفاد میشود که وی آزادی و مشروطیت را برای ایران لازم میدانسته اما نه چنان بی قید و شرط که اشکالات دیگری تولید شود. وی در کتاب «مسائل الحیاة» عقاید خود را در این باره بیان داشته و در پایان آنهم ترجمه ای از قانون اساسی ژاپن را آورده است. در رسالهء «ایضاحات دربارهء آزادی» نیز نظریات خود را نوشته و بطوری که از این پس خواهیم دید کتاب مزبور را در چگونگی مجلس شورای ملی و لزوم ایجاد آن تدوین کرده است. اما در عین حال به این نکته توجه داشته است که آزادی بی بند و بار مفید فایده نیست و کوشش میکرده مردم را به این معنی متوجه سازد. چنانکه در مکتوبی که به میرزا ابوالقاسم آذر مرتضوی نوشته می نویسد: «باری باید ایستاد و کار را ساخت و شهید راه وطن شد، در کارهای خطیر از این دو یکی ناگزیر است. بخدای لایزال اگر این مجلس و یکصد و شصت و چند نفر وکیل متفق باشند و معتدل حرف بزنند و به دست حکومت اسباب علائم ضعف و سوء ظن ندهند و اول از تعلیم و تربیت ملت شروع نمایند همهء اروپا را متعجب میکنند.» همچنین در مکتوبی که پس از بمباران مجلس به آقای علی اکبر دهخدا نوشته متذکر شده است که: «در خصوص نشر صوراسرافیل امیدوارم که بزودی تمام پراکندگان وطن باز به ایران برگردند و در عوض مجادله و قتال در خط اعتدال کار بکنند». و نیز در مکتوبی که از او در شمارهء 33 روزنامهء انجمن تبریز بچاپ رسیده است نکاتی دقیق وجود دارد طالب اف در آنجا می نویسد: «ایرانی که تاکنون اسیر یک گاو دو شاخهء استبداد بود اما بعد از این اگر ادارهء خود را قادر نشود بگاو هزارشاخهء رجاله دچار گردد. آن وقت مستبدین به نابالغی ما میخندند و دشمنان اطراف شادی کنان لاحول گویند. فاش میگویم که این مسئله بیچون و چرا می بینم». اگر بخواهیم بحث تحلیلی در باب کتابها و نظریات او بکنیم سخن به درازا میکشد که از حوصلهء این مقال خارج است. طالب اف همانطور که نوشته شد قصدش بیداری ایرانیان و افکار آنان بوده است و برای رسیدن به این مقصود از هر راه که ممکن بود اقدام کرد و در ایجاد مدارس جدید کوشش داشت. از جمله در سال 1319 ه . ق. با کمک مرحوم ملک المتکلمین (وقتی که از راه بادکوبه به اروپا میرفته) در بادکوبه مدرسه ای جهت تعلیم و تربیت ایرانیان آنجا تأسیس میکند و این مطلب را سید حبیب الله اشرف الواعظین در ضمن یادداشتهای خود نوشته است و در کتاب «ملک المتکلمین» تألیف دکتر ملکزاده درج میباشد.
تألیفات طالب اف.
1 - پندنامهء مارکوس قیصر روم. این کتاب نتیجهء تفکرات «مارکواوریل انتانیس» است که طالبوف آن را از نسخه ای که «پرنس اوروزوف» از زبان یونانی بروسی ترجمه کرده از تاریخ 25 شعبان 1310 ه . ق. تا 12 شوال همان سال به فارسی نقل کرده است کتاب مزبور در مطبعهء اختر (اسلامبول) به طبع رسیده لکن تاریخ چاپ آن معلوم و مشخص نیست.
2 - رسالهء فیزیک. کتابی که پس از پندنامهء مارکوس تدوین کرد رساله ای است در علم فیزیک... متأسفانه نویسندهء این سطور با کوششی که کرد نسخه ای از آن را به دست نیاورد تا مشخصات آن را بنویسد.
3 - نخبهء سپهری. این کتاب خلاصه ای است در احوال رسول اکرم (ص) که نخستین بار در اسلامبول به سال 1310 ه . ق. و نیز در سال 1322 ه . ق. در طهران چاپ شده است.
4 - سفینهء طالبی یا کتاب احمد. سفینهء طالبی که کتاب احمد هم نام دارد مشتمل بر دو جلد میباشد که جلد اول آن به سال 1311 ه . ق. و جلد دوم آن در سال بعد در اسلامبول به طبع رسیده است. در این کتاب که بصورت صحبت و مباحثه تدوین شده روی سخن طالبوف با پسر موهومی خود بنام احمد است و سخن بر سر مسائل فیزیکی و طبیعی و اختراعات و اکتشافاتی میباشد که در قرن اخیر بوجود آمده است. مؤلف در مقدمهء جلد دوم آن نوشته: «من بنده که سالها است از وطن دور افتاده ام دست تقدیر عنان بسوی غربت معطوف داشته است. به اقتضای حب وطن که خود از ایمان است پیوسته بیاد آن مشعوف بوده ام...» و کتاب را به میرزا اسداللهخان ناظم الدوله که سالیان دراز والی فارس و سفیر ایران در اسلامبول بود و طالب اف او را مردی دانشمند و اهل فضل معرفی کرده تقدیم داشته است.
5 - رسالهء هیئت جدیده. این کتاب ترجمهء اثر معروف «کامیل فلاماریون» دانشمند مشهور فرانسوی است و طالب اف آن را از روی نسخه ای که «ب. چار کسوف» بروسی ترجمه کرده به فارسی نقل کرده و در سال 1312 ه . ق. در مطبعهء اختر (اسلامبول) به طبع رسانیده است. «رسالهء هیئت جدیده» بعدها در سال 1312 ه . ش. ضمیمهء «گاهنامه» و به همت آقای سید جلال الدین طهرانی تجدید چاپ شد.
6 - «مسالک المحسنین». این کتاب از میان آثار طالب اف جنبهء ادبی دارد و بصورت یک سفرنامه نگارش یافته اما شرح یک سفر خیالی است به این شرح که: دوشنبهء 14 ذیقعده 1320 ه . ق. هیئتی بریاست بندهء راقم محسن بن عبدالله، متشکل از دو نفر مهندس مصطفی و حسین، یک نفر طبیب احمد، و یکنفر مهندس شیمی محمد، از ادارهء جغرافیای موهومی مظفری مأمور شدیم که بقلهء کوه دماوند صعود نمائیم. معدن یخ طرف شمال او را ملاحظه بکنیم، ارتفاع قله را مقیاس، و سایر معلومات و مکاشفات را با خریطهء معابر خویش به اداره تقدیم نمائیم و این مأموریت را در سه ماه بختام آوردیم...» مسالک المحسنین با تصاویر و چاپی عالی به سال 1323 ه . ق. در قاهره طبع شده است. طالب اف چون آن را بصورت داستان نوشته خواننده را بدنبال خود میکشد و با دقت تمام بشرح قضایائی که اتفاق افتاده پرداخته وضع اشیاء و حالات افراد را مانند یک رمان نویس وصف میکند.
7 - مسائل الحیات یا کتاب احمد. طالب اف پس از اینکه کتاب مسالک المحسنین را نوشت و در ایران مورد توجه واقع شد به نوشتن کتبی پرداخت که از لحاظ اجتماعی برای مردم مفید بود. لهذا در دنبال کتاب مسالک المحسنین کتاب «مسائل الحیات» یا «کتاب احمد» را نوشت که بسیاق سفینهء طالبی در آن با پسر موهومی خود بنام احمد از مسائل سیاسی و حقوقی و اجتماعی سخن میگوید. در کتاب مسائل الحیات بصورت جالبی از فلسفهء مشروطیت و آنچه مربوط به حیات اجتماعی است بحث کرده و سپس سخن را به حقوق اساسی و قانون کشانیده و با نقل ترجمهء قانون اساسی ژاپن کتاب را پایان داده است. کتاب مزبور به سال 1324 ه . ق. در شهر تفلیس طبع گردیده است.
8 - ایضاحات در خصوص آزادی. رساله ای است که طالب اف دربارهء آزادی و معمای آن در تاریخ اول ذیحجهء سال 1324 ه . ق. نوشته و حسب الامر مجدالاسلام مدیر روزنامهء ندای وطن در ربیع الثانی 1325 ه . ق. در تهران چاپ شده و مشتمل است بر ابواب زیر: در تحقیق معنای آزادی. در بیان مجلس شورای ملی. در فواید مجلس شورای ملی. در تکلیف وکلای ملت. در بیان و تکلیف ملت. در بیان قوانین آتیهء ایران. در بیان مالیات. در بیان قانون اساسی.
روزنامه «شمس» کتابی بنام «دستور دارالشورا» به او نسبت داده است که نویسنده تا کنون از آن خبر ندارد و در هیچیک از مراجع و مآخذ نیز نام آن نیامده است.
9 - سیاست طالبی. آخرین کتابی که از طالب اف پس از مرگش بچاپ رسیده «سیاست طالبی» است که مشتمل بر دو مقاله است یکی «سیاسی» و دیگری «ملکی». کتاب مزبور به سال 1329 در طهران طبع شده و ناشر در پشت جلد کتاب نوشته است که: «این کتاب عدیم المثال از جملهء کتابهائی است که تا بحال نسخهء آن را احدی ندیده و ابداً در هیچ جا به طبع نرسیده و مقالات و مطالب آن تا حال در هیچ کتابی دیده نشده و مندرجات آن بسیار تازه و جاذب است و مخصوصاً برای مردگان قبور جهل (یعنی ایرانیان) نفخهء صور آخرین است و حسب المیل خود آن مرحوم در زمان حیاتش به طبع نرسیده، اینک حضرت مستطاب ثقة الاسلام آقای حاجی سید ابراهیم نمایندهء محترم فارس مؤسس طبع گردیده و بمراقبت و مداقهء این بنده میرزا حبیب الله شیرازی بحلیه طبع آراسته گردید.
10 - اشعار و مقالات. غیر از کتبی که از آنها سخن رفت طالب اف مقالات پراکنده ای دارد که در جراید آن زمان مثل «انجمن» و «حبل المتین» و غیره درج است. وی بعض اوقات شعر هم میگفت و آنچه از اشعار او در دست میباشد بیشتر جنبهء اجتماعی دارد که بمنظور تهییج افکار ایرانیان سروده است. اما باید توجه داشت که اشعار او از لحاظ شعری قابل توجه نیست و با نثر عالی او قابل ملاحظه نمیباشد. چند قطعه از اشعارش در «مسالک المحسنین» مندرج است و قصیده ای هم از او در شمارهء 9 روزنامهء تبریز مورخ 16 محرم 1329 ه . ق. که بمدیریت آقای اسماعیل یکانی در تبریز چاپ میشده به طبع رسیده که ابیاتی از آن در ذیل نقل میشود:
تا که دانش و غیرت شد ز خلق ایرانی
ملک و ملت ایران رفت رو به ویرانی
کشوری همه غافل ملتی همه جاهل
مست جام بی علمی محو خمر نادانی
هیجده سنه افزون از هزار و سیصد بود
کز غم وطن طبعم کرد این نواخوانی.
در پایان تذکر دو موضوع را بعنوان تکمله لازم دیدم یکی آنکه وظیفهء خود میدانم از آقای حاج حسین نخجوانی و آقای سلطان القرائی که هر دو از اخیار فضلای تبریز میباشند و مدارکی در احوال مرحوم طالب اف در اختیار اینجانب گذاشتند تشکر کنم که بر من فرض بود دیگر آنکه بموجب شرحی که آقای محمدعلی صفوت تبریزی در کتاب «داستان دوستان» نوشته، طالب اف دارای یک دختر بوده که به یکی از اهالی قفقاز شوهر کرده است. مرحوم لعلی ملقب به شمس الاطبا که یکی از فضلای شهر تبریز بوده دربارهء طالب اف اشعار متعددی دارد که چند بیت از آنها را در اینجا نقل میکنیم:
زنده باش ای حکیم پندآموز
زنده باش ای مربی آدم
ای بنای وطن پرستی تو
استوار و قویم و مستحکم
بخدا فیلسوف ایرانی
تالیت نیست در دیار عجم
گوشه «شوره» گرچه مسکن تست
هست این گوشه رشک باغ ارم.
(مجلهء یغما سال چهارم شماره 5 مرداد 1330).
و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 367، 372، 373، 402 و همان کتاب ج 1 ص 288 شود.
طالبون.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ طالب در حالت رفعی. جویندگان.
طالبة.
[لِ بَ] (ع ص) مؤنث طالب. || ماچه خر گشن خواه. (منتهی الارب).
طالبی.
[لِ] (اِ) قسمی خربزهء پیشرس شیرین و لطیف که درون سبز، یا زرد دارد. نوعی گرمک از جنسی شیرین تر و پرآب تر، و آن به اواخر بهار و اوایل تابستان، یک ماه و نیم الی دو ماه پیش از خربزه رسد.
طالبی.
[لِ] (ص نسبی) نسبتی است بساداتی که از نسل امیرالمؤمنین علی علیه السلام یا از نسل برادران آن حضرت جعفر و عقیل باشند. (انساب سمعانی). || علوی. سید. ج، طالبیون که در حال نصب و جر «طالبیین» خوانند: و بین یدیه رجل من اشراف الطالبیین... فوجد اسم الطالبی فی الجرایة، فقال له و انا اسمع: کانت علیک جرایة... فقال نعم... و تدمع الطالبی و حضر ذلک العلوی و قضی حقنا. (معجم الادباء ج 2 طبع مرجلیوث).
طالبی.
[لِ] (اِخ) شاعری است پارسی. او راست: بحرالمعاد فی ارشاد العباد، منظومه ای است پارسی که به سال 955 ه . ق. در سفر روم گفته است.
طالبی.
[لِ] (اِخ) ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب طالبی (97 تا 145 ه . ق.)، یکی از امرای سادات دلاور که در بصره بر منصور عباسی خروج کرد، و چهارهزار تن جنگ آور با او بیعت کردند و منصور از وی در بیم شد و به کوفه انتقال کرد. ولی شیعیان و پیروان طالبی آنقدر فزونی یافتند که وی بر بصره استیلا یافت، و جماعاتی را به اهواز و فارس و واسط حرکت داد، و آنگاه به کوفه حمله ور شد و میان همراهان او و سپاهیان منصور جنگهای خونینی روی داد تا عاقبت حمیدبن قحطبه وی را بکشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 15).
طالبی.
[لِ] (اِخ) اسماعیل بن یوسف بن ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابیطالب، یکی از کسانی است که بمخالفت با خلفا برخاسته و به انقلاب دست یازیده است. وی به سال 251 ه . ق. در مکه قیام کرد و بر آن شهر استیلا یافت و والی آن را براند و آنگاه به مدینه لشکر کشید و عامل آن متواری شد، سپس به مکه بازگشت و بعد به جده رفت و اموال بازرگانان را از آنان بازگرفت، و مردم بسبب او دچار رنجها شدند تا درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 117).
طالبی.
[لِ] (اِخ) حسین بن علی بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب. از سادات بزرگوار و دلاور است. وی نزد مهدی عباسی آمد و مهدی چهل هزار دینار به او بخشید، ولی طالبی همهء آن مبلغ را در بغداد و کوفه به مردم بذل و بخشش کرد. آنگاه از هادی رفتاری دید که مایهء خشم او شد و از این رو به مخالفت با وی برخاست و در مدینه خروج کرد و مردم دربارهء اینکه کتاب و سنت مخصوص مرتضی از خاندان محمد است با او بیعت بستند، هادی در نتیجهء این قیام تنی چند از سرداران لشکر خویش را بکشتن او مأمور کرد و آنان با وی جنگیدند و وی را به قتل رسانیدند (169 ه . ق.) و سر او را نزد هادی بردند، ولی هادی محزون و متأسف گردید. (از الاعلام زرکلی ج1 ص253).
طالبی.
[لِ] (اِخ) یحیی بن عمر بن یحیی بن زیدبن علی بن حسین السبط. از کسانی است که به انقلاب دست یازیده و به مخالفت با خلفا برخاسته است. در سال 235 ه . ق. با متوکل عباسی بستیز برخاست و گروهی را گرد خویش فراهم آورد، ولی متوکل او را بگرفت و زندانی کرد و شکنجه داد. از این رو مدتی آرام گرفت، اما پس از چندی در روزگار المستعین بالله در کوفه قیام کرد و کلیهء اموال بیت المال را تصرف کرد و فرمان داد زندانها را باز کردند و زندانیان را آزاد ساختند. وی مردم را بدوستی خاندان محمد دعوت کرد و مردم بیعت او را پذیرفتند آنگاه لشکری به نبرد با وی از جانب خلیفه گسیل شد و طالبی با آنان پیکار کرد و بر آنها ظفر یافت، در نتیجه کارش بالا گرفت و نیرومند شد. سپس سپاه دیگری را بسوی او فرستادند و طالبی با آنان بجنگ پرداخت و در «شاهی» نزدیک کوفه جنگی بزرگ روی داد، و لشکریان طالبی منهزم شدند و گروهی قلیل باقی ماندند و وی کشته شد. طالبی مردی نیک سیرت و دیندار بود و بسیاری از شاعران در رثای او اشعاری سرودند. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 1153).
طالبی.
[لِ] (اِخ) ابوالحسن علی بن زیدبن عیسی بن زیدبن عبدالله بن محمد بن عقیل بن ابی طالب الطالبی العقیلی الادیب الشافعی. حافظ ابوعبدالله الحاکم در تاریخ نیشابور نام او را آورده و گفته که: ابوالحسن عقیلی ادیب، در پایان زندگانی در رستاق بُست نیشابور سکونت گزید، و در مکه از علی بن عبدالعزیز کتابها استماع کرد، از اقران خود نیز سماع دارد، اما بدان اکتفا نکرده، و ابی الا ان یرتقی الی قوم لعل بعضهم مات قبل ان یولد. المختصر را در بُست و نیشابور نزد ابراهیم مزنی خواند، وی از جماعتی روایت کرده که پیش از مزنی از دنیا رفته اند. در سال 337 ه . ق. ما از او [ مطالبی فراگرفته ] و نوشتیم. و در همین سال بطرثیث (ترشیز) رفت. و در پایان همین سال (337 ه . ق.) درگذشت. (انساب سمعانی).
طالبی.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت، شهرستان نیشابور در 12هزارگزی جنوب باختری چکنهء بالا. کوهستانی و معتدل با 691 تن سکنه. آب آن از قنات محصول آن غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طالبی.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. در 68هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل با 119 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طالبین.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ طالب در حالت نصب و جر. جویندگان.
طالبیون.
[لِ بی یو] (ع اِ) جمع طالبی در حالت رفعی. رجوع به طالبی شود.
طالبیین.
[لِ بی یی] (ع اِ) جمع طالبی در حالت نصبی و جری. رجوع به طالبی شود.
طالح.
[لِ] (ع ص) ضد صالح. و فی الحدیث: لولا الصالحون لهلک الطالحون. ج، طُلَّح. (منتهی الارب). ج، طالحون و طالحین. مرد بدکردار. (غیاث اللغات). تبهکار. بدکار. فاسد. بدمرد. (زمخشری). || بی سامانکار. ج، طُلَحاء. (ربنجنی). مرد بیسامان. (مجمل اللغة) (تفلیسی) (دهار) (دستور اللغهء ادیب نطنزی) :
صحبت صالح ترا صالح کند
صحبت طالح ترا طالح کند. مولوی.
صالح و طالح بصورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه.مولوی.
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی طالحی.مولوی.
صالح و طالح متاع خویش فروشند(1)
تا که قبول افتد و چه در نظر آید؟حافظ.
|| شترمادهء مانده. (منتهی الارب).
(1) - ن ل: نمودند.
طالح.
[لِ] (اِخ) نام پیشین ایستگاه شمارهء 15 راه آهن شمال بوده است که فرهنگستان آن را به «تاله» تبدیل کرده است. (لغات فرهنگستان 19، 1318 ه . ش.).
طالحشقوق.
[] (اِ) بقلة الیهودیة. خس کاذب(1). (دزی ج 2 ص 19). گیاهی است که معمولاً یکسال عمر میکند و گاهی هم بیشتر دوام میکند. برگهای آن در دو طرف شاخه میروید ولی کام روبروی هم قرار ندارند. گلهای آن یکنوع گل مرکب و زردرنگ است. در حدود سی نوع از این گیاه در دنیا شناخته شده است. وقتی آن را خرد و ریزریز کنند شیرهء سفیدرنگی از آن خارج میشود، این گیاه به سرعت نمو کرده و زیاد میشود خوک و خرگوش با رغبت آن را میخورند و برگهای جوان و تازهء آن را بعنوان «سالاد» استعمال میکنند.
(1) - Laceron, Laiteron.
طالحون.
[لِ] (ع ص، اِ) جِ طالح در حالت رفعی. بدکاران. تبهکاران. بدکرداران. و رجوع به طالح شود.
طالحین.
[لِ] (ع ص، اِ) جَ طالح در حالت نصب و جر. بدکاران. تبهکاران. بدکرداران. و رجوع به طالح شود.
طالخونچه.
[چَ] (اِخ) قصبه ای از دهستان سمیرم پائین بخش حومهء شهرستان شهرضا، در 40هزارگزی شمال باختری شهرضا. متصل براه طالخونچه به شهرضا. جلگه و معتدل با 5714 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن ماشین رو است. درمانگاه و در حدود 50 باب دکان و دبستان دارد. خانه های این آبادی بیشتر بصورت قلاع ساخته شده. صادرات پنبهء این آبادی قابل ملاحظه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10). در بعضی لهجه ها آن را طالخانچه گویند.
طالس.
[لِ] (اِخ)(1) ملطی. رجوع به «ثالس» شود. فیلسوف و ریاضیدان معروف یونانی، متولد در شهر ملطیه.(2) و رجوع به ایران باستان ص 275، 198، 380 و تاریخ ادبیات ایران ترجمهء رشید یاسمی ص 144 شود.
(1) - Thales.
(2) - Milet.
طالس.
[لُ] (اِخ) قریه ای است به شیروان.
طالس.
[] (اِ) به یونانی حلبة است. (فهرست مخزن الادویه).
طالسان.
[لِ] (معرب، اِ) طیلسان. چادر. (منتهی الارب). در حاشیهء المعرب جوالیقی آمده است که طیلسان را طیلس و طالسان هم گویند (به کسر لام در طالسان) و در المعیار وادی شیر آمده که کلمهء طیلسان معرب «تالسان» به کسر لام است، و صاحب المعیار کلمهء طالسان یا طیلسان را چنین تفسیر کرده است: «جامه ای است که آن را بر کتف پوشند.» و هم گوید: «جامه ای است که همهء بدن را فرامی گیرد، برای پوشیدن آن را بافند، و خالی از برش و خیاطی است». وادی شیر گوید: «عبای مدوری است برنگ سبز که قسمت فرودین ندارد. پود آن از پشم است، خواص علما و مشایخ آن را پوشند، و آن از لباسهای عجمان است». (المعرب جوالیقی ص 227). و صاحب منتهی الارب ذیل طیلسان آرد: کلمهء مزبور معرب تالشان است. و رجوع به طیلسان و تالشان شود.
طالسفر.
[لِ فَ] (معرب، اِ)(1) بسباسه. دارکیسه. ماقر. لسان العصافیر و گویند برگ زیتون هندی است. و رجوع به طالیسفر شود.
(1) - Macer.
طالش.
[لِ] (اِخ) طایفه ای از مردم گیلان. ج، طوالش. صاحب برهان ذیل «تالش» آرد: قومی باشند از مردم گیلان و در حاشیهء آن بقلم دکتر معین چنین است: تالش بقول بعضی مبدل و محرف «کادوس» است و آن قومی بود که در زمان باستان بس انبوه بودند و در کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها به گردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده و امروز مترجمان کادوش را که تلفظ صحیح آن است «کادوس» نویسند. جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد. رجوع کنید به مقالات کسروی ج 1 ص 180 و نامهای شهرها و دیه ها تألیف وی دفتر یکم و رجوع به تاریخ زندیه ج 1 ص 78 تألیف دکتر هدایتی و طالش دولاب شود.
طالش.
[لِ] (اِخ) کوه طالش. کوههای طالش بموازات ساحل بحر خزر تا ماسوله امتداد یافته. ارتفاع آن کمتر از قراجه داغ ولی اهمیت جغرافیائیش بیشتر است زیرا که دامنهء آن مستقیماً در بحر خزر فرورفته و فقط حاشیهء باریک و سراشیبی تشکیل داده و هیچ رودی آن را قطع نمیکند. و مانند سدی ما بین فلات آذربایجان و بحر خزر میباشد، و دارای جنگلهای انبوه است، کوههای طالش خط اتصال رشته های درهم و آتش فشانی کوههای نوح و سبلان و رشتهء منظم البرز میباشد، و امتداد آن برخلاف کوههای مزبور، شمالی و جنوبی است. مرتفعترین قلهء آن در شمال ماسوله، در حوالی باجیلان 402/2 متر ارتفاع دارد. و کرانهء قیرچم فلات آذربایجان را به دریا متصل مینماید. (جغرافی کیهان ص34 ج1).
طالش.
[لِ] (اِخ) رود طالش. رودخانه ای است که ببحر خزر میریزد و در آن رود صید ماهی میشود. (جغرافی کیهان ص 67 ج 1).
طالشان.
[لِ] (اِ) تالشان. چادر. و آن اصل کلمهء طیلسان است: طالسان. معرب است و اصله تالشان. (منتهی الارب). رجوع به طالسان شود.
طالشان.
[لِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت در چهارهزارگزی جنوب باختری رشت کنار راه شوسهء لاکان. جلگه. معتدل مرطوب. مالاریائی. با 128 تن سکنه. آب آن از استخر. محصول آن برنج و چای. شغل اهالی زراعت و مکاری. راه آن مالرو است در فصل خشکی اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالش دولاب.
[لِ] (اِخ) نام ناحیه ای است در گیلان. مطابق تقسیماتی که در جغرافی کیهان برای گیلان شده، هفدهمین ناحیه محسوب است. از شمال محدود است به اسالم و از مغرب به خلخال، و از جنوب به شاندرمن و گسکر طول آن 431 و عرض آن 30 کیلومتر، و به دو ناحیه تقسیم میشود: اول گل دولاب که دارای اراضی پست است، دوم ناحیهء کوهستانی که آن را طالش دولاب میگویند. آب و هوای قسمت پست آن ناسالم و مهمترین قراء آن پونل است که بین چاپ سرا و شفارود واقع شده، و معدن سنگی دارد، و بواسطهء راه آهن کوچکی به مرداب متصل میشود، و سنگهائی که برای ساختن بندر انزلی لازم بوده از آن معدن حمل شده، جمعیت طالش دولاب در حدود 15000 نفر و تقسیمات جزء آن از این قرار است: آب کنار، گیله دولاب، قشلاق طالش دولاب، ییلاق طالش دولاب. و بعلاوه دارای قراء متعدد میباشد. (جغرافی کیهان ج 2 ص 278) در طالش دولاب جنگلهای قابل بهره برداری بسیار است. (جغرافی کیهان ج 3 ص 8). در اطراف طالش دولاب معدن نفط یافت میشود. (همان کتاب ج 3 ص 238). خطی از راه آهن از کنار مرداب از خاک وزان شروع شده و پس از طی دو فرسخ از جنگل به خاک طالش دولاب میرسد، فقط استفاده ای که از این راه میشده، حمل سنگ از کوه به بندر انزلی، و گاهی هم حمل زغال سنگ و هیزم و برنج بوده، فعلاً این راه متروک، و دائر کردن آن مستلزم مخارج زیادی است. (جغرافی کیهان ج 4 ص 470). بعضی تصور می کنند که «کادوسیان» نیاکان طالشهای کنونی بوده اند و کادوس مصحف، یا یونانی شدهء تالوش است که در قرون بعد تالش یا طالش شده. مدرکی عجالةً برای تأیید این حدس نداریم. (ایران باستان ج 2 ص 1129). در عهدنامهء گلستان که در سال 1228 ه . ق. برای تعیین حدود سرحدی بین دولتین ایران و روس منعقد گردید، طالش که جزء ایران بود، به تصرف روسها درآمد. سپس در سال 1243 ه . ق. عهدنامهء ترکمانچای انعقاد یافته و عهدنامهء گلستان فسخ شد که تا این تاریخ نیز عهدنامهء ترکمانچای مجری است. (جغرافی کیهان ج 3 صص 22-21). نام یکی از بلوک پنجگانهء شهرستان خمسهء طوالش است. این بلوک فعلاً به سه دهستان میانده، بره سر، خشابر تقسیم شده است. طالش دولاب از شمال به دهستان اسالم از جنوب به شاندرمن و از خاور به گیل دولاب و از باختر به کوهستان بین خلخال و دریای خزر محدود است. سکنهء طالش دولاب مسلمان و سنی اند و زبان مادری آنها طالشی و عموماً به ترکی آشنا هستند. قسمت عمدهء قراء طالش دولاب از رودخانهء شفارود، دنیاچال و چاف رود مشروب میگردد. محل ییلاقی آنها سرچشمهء رودهای مذکور میباشد. راه شوسهء بندر انزلی به آستارا از وسط دهستان عبور میکند شغل عمدهء سکنه زراعت و گله داری است. تابستان اکثر سکنه به ییلاق میروند... (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالش کندی.
[لِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. در 37هزارگزی شمال خاوری قره آغاج، و 21هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه. کوهستانی. معتدل و مالاریائی. با 89 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
طالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) نام محلی کنار راه رامسر و لنگرود میان دریا و کیاکلا در 526400 متری تهران. از نواحی نشتا (تنکابن) محسوب میشود. (سفرنامهء رابینو ص 106). دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. در چهارهزارگزی جنوب باختری لنگرود. نزدیک راه شوسهء لنگرود به لاهیجان. کوهستانی، معتدل مرطوب و مالاریائی. با 340 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا برنج، چای، ابریشم و صیفی. شغل اهلی زراعت و نان برنجی پزی و پارچهء ابریشمی بافی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان زوار شهرستان شهسوار. در 14هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و 5/3هزارگزی جنوب شوسهء شهسوار به چالوس. دشت معتدل و مرطوب و مالاریائی با 170 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زوار. محصول عمدهء آن مرکبات و برنج. شغل اهالی زراعت است. راه آن فرعی بشوسه. 5 باب دکان و شعبهء قطع اشجار جنگل دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار. در 3هزارگزی خاور رامسر و یکهزارگزی جنوب شوسهء رامسر به شهسوار. دشت معتدل و مرطوب و مالاریائی با 70 تن سکنه. آب آن از نهر چرمر و چاه. محصول آنجا برنج و مرکبات و چای. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی. در 8هزارگزی شمال خاوری جویبار. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی. با 300 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا برنج و پنبه و غلات و کنجد و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالش محلهء فتوک.
[لِ مَ حَلْ لَ یِ فَ](اِخ) دهی است از دهستان حومهء رامسر در 30هزارگزی شوسهء رامسر به رودسر. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی. با 240 تن سکنه. آب آن از ترک رود و صفارود. محصول آنجا برنج، چای و مرکبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالش محلهء مارکو.
[لِ مَ حَلْ لَ یِ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار. در 5/8 هزارگزی جنوب خاوری رامسر و 3 هزارگزی جنوب شوسهء رامسر به شهسوار. دامنه، جنگلی و معتدل و مرطوب و مالاریائی. با 560 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه. محصول آنجا چای و مرکبات و مختصری ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری است و در اراضی پوده و مارکوبن زراعت برنج می شود. راه آن مالرو است و دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالش مکائیلو.
[لِ مَ] (اِخ) از ایلات اطراف اردبیل، و مرکب از 600 خانوار است که در سه فرسخی اردبیل در قریهء الچه مسکن دارند، ییلاق و قشلاق ندارند.
طالش مکائیلو قوجه بیکلو.
[لِ مَ قَ جَ بَ] (اِخ) از ایلات اطراف مشکین آذربایجان و مرکب از 5000 خانوار است که ییلاقشان در سبلان و قشلاقشان در مغان میباشد. همگی ترک و زارع هستند.
طالع.
[لِ] (ع ص) برآینده. (دهار) (غیاث اللغات). صعودکننده. طلوع کننده. بازغ. شارق، مقابل غارب :
که من بحسن تو ماهی ندیده ام طالع
که من بقد تو سروی ندیده ام مایل.سعدی.
|| (اِ) در اصطلاح احکامیان جزوی از منطقة البروج که بر افق شرقی است، حین ولادت مولود یا سؤال سائل. برجی که هنگام ولادت یا وقت سؤال چیزی از افق شرقی نمودار باشد، و اثر هر طالع از بروج دوازده گانه در نحوست و سعادت علیحده است. (غیاث اللغات). || بخت. اقبال. شانس. پیشانی. اختر : این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 676). خواجه احمد حسن برخاست و به جامه خانه رفت و تا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود. جاسوس فلک خلعت پوشیدن را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150).
ز طالع زبون گشته این اخترم
ز سرگشته گردون روان برترم.فردوسی.
وگر طالع تیر فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه.فردوسی.
وزان پس چنان بُد که شاه اردوان
ز اخترشناسان روشن روان
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد طالع شهریار
چو گنجور بشنید آوازشان
سخن گفتن از طالع رازشان.فردوسی.
چنین رادی چنین آزاده مردی
ندانم بر چه طالع زاده مادر.فرخی.
بار خدای جهان خلیفهء مسعود
نیکش مولود و نیک طالع مولود.منوچهری.
آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.
ناصرخسرو.
نیست کس را گنه چو بخت مرا
طالعی آفریده حرمانیست.مسعودسعد.
امید بطالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم.خاقانی.
کنون نگر که از این طالع نبهره فریب
برسم طالع خود واپس است رفتارم.
خاقانی.
دی نقش زیاد طالع من
در زایچهء فنات جویم.خاقانی.
سیف الحق افضل بن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام.خاقانی.
دیدم بطالع خود عشق آمد اختیارم
این روز نامرادی بر اختیار من چه.خاقانی.
گر چه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم.خاقانی.
خسته ام نیک از بد ایام خویش
طیره ام بر طالع بدرام خویش.خاقانی.
مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع
بنام ایزد دل یارم چنان آمد که من خواهم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص819).
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههء عرش معلا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
هست صدعیب طالعم را لیک
یک هنر دیده ام ز طالع خویش
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش
گر چه هر کوکبی سعادت بخش
برگذر دیده ام ز طالع خویش.خاقانی.
عقرب از طالع تبریز دریست
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت.خاقانی.
هر که در طالعش قران افتاد
سایهء او از او کنار کند.خاقانی.
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برون تر اندازد.خاقانی.
موئی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کآسیب طالعم هدف اضطرار کرد.خاقانی.
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر به طالع هنر است.خاقانی.
نسخهء طالع و احکام بقاکاصل نداست
هم به کذاب سطرلاب نگر بازدهید.خاقانی.
فلک در طالعم شیری نموده ست
ولیکن شیر پشمینم چه سود است؟نظامی.
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود.نظامی.
بختور از طالع جوزا برآی
جوزشکن آنگه و بخت آزمای.نظامی.
ولدالزناست حاسد منم آنکه طالع من
ولدالزناکش آمد چو ستارهء یمانی.نظامی.
نماند جاودان طالع به یک خوی
نباشد آب دایم در یکی جوی.نظامی.
حساب طالع از اقبال کردش
بعون طالع استقبال کردش.نظامی.
در سخا و سخن چه می پیچم
کار بر طالع است و من هیچم.نظامی.
طالع کارت بزبونی در است
دل به کمی غم بفزونی در است.نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.نظامی.
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد.نظامی.
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می گویمت از دور دعا گر برسانند.سعدی.
چو طالع نباشد هنر هیچ نیست.
عبید زاکانی.
طالع اگر مدد کند دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف.
حافظ.
نه در غربت دلم شاد است نه روی اندر وطن دارم
الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم.؟
- بیطالع؛ بی اقبال. آنکه بخت ناسازگار دارد :
ندید دشمن بیطالعم هر آنچه بخواست
که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی.
|| یکی از اوتاد اربعهء منجمین. (مفاتیح خوارزمی). || (اصطلاح نجوم) برجی که از مشرق طالع شود، مقابل غارب: طالع آن بود که اندر وقت به افق مشرق آمده باشد از منطقة البروج. برج را برج طالع خوانند و درجه را درجهء طالع (التفهیم). || ماه نو. || صبح کاذب. || تیری که پس نشانه افتد. (منتهی الارب).
طالع.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوبی بخش سوادکوه شهرستان شاهی در 7هزارگزی جنوب ایستگاه پل سفید و یکهزارگزی شوسهء شاهی تهران. کوهستانی و معتدل و مرطوب و مالاریائی. با150 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانهء تالار. محصول آن برنج و غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و تهیهء زغال. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالع بد.
[لِ عِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بخت بد. طالع نحس. طالع نگون. بخت نامیمون :
طالع بد بود و بداختر شدم
نامزد کوی قلندر شدم.نظامی.
طالع بین.
[لِ] (نف مرکب) فالگیر. آن که دعوی پیشگوئی آیندهء مردمان کند و از مترادفات این لفظ: طالع گیر. طالع گوی. و در تداول عامه سر کتاب بازکن باشد.
طالع بینی.
[لِ] (حامص مرکب) شغل و پیشهء آنکه سر کتاب بازکن باشد. فالگیری. طالع گوئی. طالع گیری.
طالع پیروز.
[لِ عِ] (ترکیب وصفی)رجوع به طالع فیروز شود.
طالع خجسته.
[لِ عِ خُ جَ تَ / تِ](ترکیب وصفی) خجسته طالع. بخت میمون. اقبال. طالع فیروز.
طالع دون.
[لِ عِ] (ترکیب وصفی) طالع نحس. طالع نگون. بخت بد : این چه بخت نگون است و طالع دون. (گلستان).
طالع سعد.
[لِ عِ سَ] (ترکیب وصفی)طالع مسعود. بخت فرخنده. طالع خجسته. اقبال. طالع مبارک و میمون :
زی طالع سعد و در اقبال خداوند
فخر بشر و بر سر عالم همه افسر.
ناصرخسرو.
طالع شدن.
[لِ شُ دَ] (مص مرکب)برآمدن. طلوع کردن. صبح طالع شدن؛ دمیدن. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). سرزدن آفتاب از پس کوه. برآمدن. تیغ زدن :
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین از ایشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133).
طالع فرخنده.
[لِ فَ خُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی) فرخنده طالع. طالع خجسته. طالع سعد و میمون. بخت فیروز. بخت نیک :
خرم آن فرخنده طالع را که چشم
بر چنان روی اوفتد هر بامداد.سعدی.
طالع فیروز.
[لِ عِ] (ترکیب وصفی) طالع سعد. بخت مسعود. طالع خجسته. اقبال فرخ و میمون.
طالع گوی.
[لِ] (نف مرکب) فالگیر. فال بین. طالع گیر. و رجوع به طالع بین شود.
طالع گیر.
[لِ] (نف مرکب) فالگیر. فال بین. و رجوع به طالع بین شود.
طالع مسعود.
[لِ عِ مَ] (ترکیب وصفی)بخت فرخنده. اختر فیروز. ستارهء میمون. و رجوع به طالع میمون و طالع سعد شود :
رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.
منوچهری.
امروز کزو طالع مسعود شده ستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 207).
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو
مقتدای فتوی صاحبقرانی آمده.سنائی.
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد.نظامی.
طالع من الکبد.
[لِ عُ مِ نَلْ کَ بِ] (ع اِ مرکب) ال ... . یا طالع؛ نام رگی است بزرگ از جانب محدب کبد رسته. آن رگ که از جانب محدب جگر رسته است : پس بدان رگ بزرگ که از جانب محدب رسته است برآید، و آن را بتازی الطالع من الکبد گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طالع مند.
[لِ مَ] (ص مرکب) صاحب اقبال. بختور. طالعور. (آنندراج). بختیار. آنکه بخت نیک همواره یار او باشد.
طالع میمون.
[لِ عِ مَ] (ترکیب وصفی)طالع سعد. طالع مسعود. طالع مبارک. بخت نیک. اختر فیروز :
همی فزونی جوید آواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
شهید بلخی یا پیروز مشرقی.
با تو پیاده خواند جهان آفتاب را
تا تو شدی بطالع میمون سوار ملک.
مسعودسعد.
و آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه).
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد. (گلستان).
همه دعوی طالع میمونش
در معانی بدیع برهان باد.؟
طالع نحس.
[لِ عِ نَ] (ترکیب وصفی)بخت بد. طالع نامیمون. اقبال نامبارک :
چرخست و لیکن نه درو طالع نحس است
خلد است و لیکن نه درو جوی عقار است.
منوچهری.
طالع نگون.
[لِ عِ نِ] (ترکیب وصفی)نگون طالع. بخت بد. ستارهء نحس. اقبال ناسازگار. طالع نحس :
ای طالع نگون من ای کجرو حرون
ای نحس بی سعادت وی خوف بی رجا.
مسعودسعد.
گل آلوده ای راه مسجد گرفت
ز بخت نگون طالع اندرشگفت.سعدی.
طالعور.
[لِ وَ] (ص مرکب) خوشبخت. بااقبال. بختور. و رجوع به طالع مند شود.
طالعة.
[لِ عَ] (ع ص) تأنیث طالع.
طالع همایون.
[لِ عِ هُ] (ترکیب وصفی)طالع خجسته. بخت فرخنده. اختر میمون. طالع مبارک :
ز مشرق سرکوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است.حافظ.
طالعی.
[لِ ی ی] (اِخ) از شعراء ترکیهء عصر سلطان سلیم، و با نجاتی و صنعی که آنان نیز از شعراء معاصر وی بوده اند، مشاعره و بذله گوئی داشته، وی را دیوانی است به ترکی. (قاموس الاعلام ترکی).
طالعین.
[لِ عَ] (ع ص، اِ) تثنیهء طالع : این هر دو رگ را که بدین هر دو گرده آمده است [ از جگر ]، الطالعین گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طالق.
[لِ] (ع ص) زن رها شده از قید نکاح. (منتهی الارب). زن طلاق داده. طلاق گرفته. مُطلّقه. زنِ آزاد شده از بندِ زوجیت. || صاحب رهائی. رَها. (غیاث اللغات). یَله. آزاد. || طلاق گوینده. طلاق دهنده. ج، طُلَّق. || ناقةٌ طالق؛ ناقهء بی مهار بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب). لازمام علیها. (مهذب الاسماء). ماده شتری که رها کرده اند تا هر جای خواهد چَرَد. || نَعجةٌ طاِلقٌ؛ میش بر سر خود گذاشته. میشی که رها کرده اند تا هر جای خواهد چرد. || ناقهء متوجه به طرفِ آب. (منتهی الارب). اشتری روی به آبشخور نهاده. (مهذب الاسماء).
طالقان.
[لَ / لِ] (اِخ) شهری است و یا شهرستانی است میان قزوین و ابهر، و از آنجاست صاحب اسماعیل بن عباد. (منتهی الارب). طالقان ولایت سردسیر است، در شرقی قزوین. طولش از جزایر خالدات فه. مه و عرض از خطّ استوا، لوی. در کوهستان افتاده است، و کلاتها بوده، و دیه های معتبر کمتر باشد، حاصل آنجا غلّه و اندکی جوز و میوه بود، و مردم آنجا دعوی مذهب سنت کنند، اما ببواطنه مایلتر باشند. ولایت سرانرود و جرود و قهپایه و کن و کرخ از توابع آنجاست، و در این ولایت دیه ها معتبر بود، حقوق دیوانی طالقان با این ولایت یک تومان است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 65 مقالهء 3). شهرکی است از جبال، از ری به دیلمان نزدیک. (حدودالعالم). پنجمین ناحیه است از ایالت تهران، از شمال و مشرق محدود است به مازندران، از جنوب به ساوجبلاغ و از مغرب به قزوین. طالقان ناحیه ای است کوهستانی، و قسمت مهم آن در درهء شاهرود واقع شده، و این رود از مغرب گردنهء کندوان سرچشمه گرفته بطرف مشرق جاری است، و اغلب قرای طالقان در کنار شعب آن واقعند، قرای متعدد طالقان که همه بخوشی آب و هوا معروفند، عبارتند از: شهرک، نسا، و محمودآباد. عدهء قرای آن 78 و جمعیت آن قریب 24300 نفر، و اغلب قریه های آن قدیمی و اشخاص بزرگی منسوب به آن قراء میباشند. (جغرافیای سیاسی کیهان صص 354 - 355). آب طالقان وارد بحر خزر میشود. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 311). طالقان دارای معدن زغال سنگ است. و رجوع به نزهة القلوب (چ لیدن مقالهء 3 صص 220 - 222) و الارشاد (چ سید جلال الدین تهرانی ص 4) و سفرنامهء مازندران ص 23، 21، 20، 108، 111، 142 رابینو شود.
طالقان.
[لَ / لِ] (اِخ) شهری است به خراسان بر حد میان طخارستان و ختلان، جائی است بر دامن کوه با کشت و برز بسیار. (حدودالعالم). شهری است به خراسان بر سد حد گوزگانان است و از آن این پادشاهی است، شهری با نعمت بسیار است و از او نبیذ بسیار خیزد و نمد خیزد. (حدود العالم). شهری است میان بلخ و مروالرود. از آن شهر است ابومحمد، محمودبن خداش الطالقانی. (منتهی الارب) (آنندراج). این شهر بین مروالرود و بلخ واقع، و میان این دو شهرستان سه روز یا سه منزل مسافت است، اصطخری گوید: بزرگترین شهرستان طخارستان طالقان میباشد. این شهرستان در زمین همواری واقع شده است و فاصلهء آن تا کوه یک تیر پرتاب است، نهری بزرگ و باغهای بسیار دارد، و به اندازهء ثلث بلخ باشد، و بعد از طالقان و زوالین بزرگترین شهرستان طخارستان بشمار رود، جماعتی از فضلاء از این خاک برخاسته اند، از آن جمله است ابومحمد، محمودبن خداش الطالقانی. (معجم البلدان ج 6). طالقان از ولایت طخارستان است، و از اقلیم چهارم، طولش از جزایر خالدات، فا. و عرض از خط استوا، ک. له. شهر کوچک است اکثر مردم آنجا جولاه باشد، و در او غله و میوه بسیار است، و معمور و آبادان است و از آنجا تا مرو شش فرسنگ مسافت است. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 صص 179 - 156). طالقان کرسی ولایت طخارستان، واقع در دومنزلی ولوالج و سه منزلی بدخشان است. (تاریخ مغول). آقای اقبال در حاشیهء کتاب مذکور توضیح داده اند: هنوز هم به این اسم باقی، و در مشرق قندز و بر سر راه فیض آباد واقع است. (تاریخ مغول عباس اقبال ص 58). چون یزدجرد بمرد، از پس او هیجده سال ابن هرمز برادر کهتر که پیش پدر بود ملک بگرفت. آن پسر مهتر از سیستان بسوی ملک هیاطله رفت، به غرجستان و طخارستان و بلخ، و خبر خویش بگفت که برادر کهتر ملک بگرفت، و حق من است و از وی سپاه خواست، ملک او را طالقان داد، و گرامی کرد، و لکن سپاه ندادش. (ترجمهء طبری بلعمی).
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همیداد گفتی درود.فردوسی.
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون ببخش اندرون اندرآب.فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
جهان پر شد از نالهء نای و رود.فردوسی.
و رجوع به تاریخ سیستان ص 26 و التفهیم چ تهران ص 335 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200، 201، 544، 582 و جهانگشای جوینی چ لیدن ج1 ص 92، 104، 105، 106، 119، 131، 132. و جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 51، 58، 139، 194، 196، 200 و ترجمهء ایران در زمان ساسانیان رشید یاسمی صص 357 - 204 و حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 254، 430، 348، 171 و حبیب السیر چ تهران ج2 ص 6، 15، 26، 127 و تاریخ مغول عباس اقبال ص 36، 47، 48، 50، 57، 58، 62، 64، 73، 171، 176 شود.
طالقان.
[لَ / لِ] (اِخ) لقب پادشاهان «شهرک» از حدود ماوراءالنهر. بنابر روایت کریستنسن دانمارکی، سلاطین ممالکی که مجاور سرحدهای شرقی و شمالی ایران بوده اند، اغلب به القاب مخصوصه معروفند، من جمله «طالقان» لقب پادشاه شهرک از حدود ماورأالنهر بوده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی ص 357).
طالقان.
[لَ / لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان شفت، بخش مرکزی شهرستان فومن. در 31هزارگزی جنوب خاوری فومن و 22هزارگزی جنوب خاوری شفت. کوهستانی معتدل مرطوب و مالاریائی. با 297 تن سکنه. آب آن از نهر امامزاده ابراهیم. محصول آنجا برنج و ابریشم و عسل و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و شال بافی و راه آن مالرو است. زیارتگاه امامزاده ابراهیم برادر امام رضا (ع) در چهارهزارگزی جنوب این آبادی واقع و زیارتگاه قراء اطراف محسوب میگردد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالقانی.
[لَ / لِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به طالقان، نوعی جامهء ابریشمی است که آن را اللبود الطالقانیة نامند و در طالقان خراسان ساخته میشود. (یعقوبی ص 65 ج 2). ابریشم مزبور از نوع ابریشم چین نیست بلکه از ابریشم مغرب است و ارزش آن از ابریشم چین کمتر و برابر با ابریشم مغرب باشد. (لطایف ثعالبی صص 128 - 127) معهذا شهرت آن در حدود مغرب بیشتر است. (دزی ج 2 ص 19).
طالقانی.
[لَ / لِ] (ص نسبی) منسوب بهر یک از دو طالقان، طالقان بین قزوین و ابهر و طالقان بین بلخ و مروالرود، معروف به طالقان خراسان. و رجوع به انساب سمعانی شود.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) از خاندانهای قدیم ایرانی در نجف اند و جد ایشان سید حسن معروف به میرحکیم پسر سیدعبدالحسین است که از شاگردان مجلسی در اصفهان و ابن الوندی در کاظمین بوده است. و شیخ علی حزین (متوفی 1183) و آقا احمد کرمانشاهی بر او تلمذ نموده اند. ایشان احوال وی در تاریخ حزین یاد کرده و دومین او را در «مرآت الاحوال» آورده است. از فرزندان این مرد دانشمندانی در قرن سیزدهم در نجف سکونت داشته اند مانند سید احمدبن الحسین بن الحسن میرحکیم که ترجمهء احوالش در کرام البررة (ص 84) آمده است و سید باقربن رضابن احمدبن حسین بن حسن میرحکیم که ترجمه اش در همان کتاب (ص 180) آمده است و سید جعفربن علی بن حسین بن حسن میرحکیم نیز در همان کتاب (ص 265) و سید جوادبن محمد بن علی بن حسن میرحکیم در همان کتاب (ص 289) و سید حسن بن محمد بن علی بن حسن میرحکیم که در همان کتاب (ص 352) یاد شده است.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابواسحاق بن اسماعیل طالقانی(1). وی در بغداد ساکن بود و از سفین بن عیینة و جریربن عبدالحمید و غیره روایت کرده و ابویعلی موصلی و ابوالقاسم بغوی از او روایت دارند. ابوحاتم بن حبان گوید وی از ثقات و پرهیزگاران مردم عراق است بعضی از کسان بر او حسد بردند از این رو سوگند یاد کرد که تا هنگام مرگ روایت حدیث نکند. و او به سال 225 قسم یاد کرد و در پایان همان سال درگذشت و محدثی بسیار مستقیم حدیث بود. (از انساب سمعانی برگ 363 «ب»).
(1) - منسوب به طالقان خراسان.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابوبکر سعیدبن یعقوب طالقانی(1). از ابن مبارک و حمادبن زید و هیثم بن بشیر و نصربن شمیل و وکیع بن جراح و ابوتمیله یحیی بن واضح و ابوبکربن عیاش روایت کند و اسحاق بن ابراهیم قاضی و ابوزرعهء رازی و ابوبکر اثرم و عباس دوری و حرب بن ابواسامة از وی روایت دارند. و ابوزرعة گوید سعید مردی ثقه بود. و اثرم گوید او را نزد احمدبن حنبل دیدم که دربارهء حدیث گفتگو میکرد. وی به سال 244 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی برگ 363 «ب»).
(1) - منسوب به طالقان خراسان.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) (القاضی) ابوالحسن علی بن المفضل المؤیدی الطالقانی. وی راست: الامثال البغدادیة یا رسالة الامثال البغدادیة التی تجری بین العامه. جمعها سنة 421 (؟). این کتاب را استاد لویی ماسینیون به سال 1913 م. از روی نسخهء موجوده در کتابخانهء ایاصوفیا در مطبعهء رعمسیس طبع و نشر کرده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص1222).
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابوالحسن عبادبن عباس بن عباد طالقانی.(1) وی از ابوخلیفه فضل بن حباب بصری و ابوبکر محمد بن یحیی مروزی بغدادی و جعفربن محمد بن حسن قرمانی و محمد بن حبان مازنی و گروهی از بغدادیان سماع کرده است و او پدر صاحب اسماعیل بن عباد وزیر است. و عباد وزیر حسن بن بویه بوده است. ابواسحاق بن حمزه حافظ و ابوالشیخ و جز آنان از متقدمان از وی روایت کرده و به سال 335 یا 334 ه . ق. درگذشته است. ابوالعلا احمدبن محمد بن فضل حافظ بزبان خود در اصفهان از قول محمد بن طاهر مقدسی حافظ بمن گفت که کتابی از تألیفات ابوالحسن عبادبن عباس طالقانی پدر صاحب اسماعیل در کتابخانهء پسرش(2) ابوالقاسم اسماعیل بن عباد در شهر ری دیدم. دربارهء احکام قرآن که در آن به یاری مذهب اعتزال برخاسته است و این کتاب را هر که ببیند نیکو میشمرد. ابوبکربن مردویه و محدثان اصفهانی و پسرش ابوالقاسم اسماعیل بن عباد طالقانی وزیر معروف به صاحب از آن کتاب روایت کرده اند و صاحب در شعر و ادب در سراسر جهان نامور است و نیازی به شناساندن او نیست. وی از محدثان اصفهانی و بغدادی و رازی سماع کرده و هم خود خبر داده است و او دیگران را به جستن حدیث و کتب آن برمی انگیخته و تشویق میکرده است. و ابوالمناقب حمزة بن اسماعیل علوی بنقل از ابومسعر سلیمان بن ابراهیم حافظ اصفهانی و ابوبکر احمدبن موسی بن مردویه حافظ، روایت کند که از صاحب ابوالقاسم اسماعیل بن عبادبن عباس شنیده اند که گفته است: هر که حدیث ننویسد لذت و شیرینی اسلام را درک نمیکند و او نیز حدیث روایت کرده است. (الانساب سمعانی برگ 363 «ب») و رجوع به بصاحب بن عباد شود.
(1) - منسوب بطالقان قزوین.
(2) - در متن بجای « ابنه » «ابیه » چاپ شده است.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابوالخیر احمدبن اسماعیل یوسف طالقانی(1). از دوستان سمعانی صاحب کتاب الانساب بوده و سمعانی دربارهء وی گوید: دوست ما ابوالخیر احمدبن اسماعیل طالقانی قزوینی نیز از مردم همین ناحیه (طالقان قزوین) است و او جوانی صالح بود و خوی و سیرتی استوار داشت با یکدیگر در نیشابور از ابوعبدالله فراوی و ابوالقاسم شحامی حدیث استماع کردیم و با هم کتب کبار را شنیدیم و او با من برای سماع تفسیر ثعالبی به طوس آمد و من صحبت و سیرت او را پسندیدم و او شروع به وعظ کرد و مردم او را پذیرفتند آنگاه بسوی بلاد خود رهسپار گردید. و رجوع به انساب سمعانی برگ 364 «الف» شود.
(1) - منسوب بطالقان قزوین.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابوعبدالله سیدی طالقانی از طالقان ری. مردی از کبار مشایخ و بزرگان علم حدیث بوده و پیش از سال 320 ه . ق. درگذشته است. ابوعبدالرحمن سلمی بدینسان نام او را در تاریخ صوفیه آورده است. (از انساب سمعانی برگ 364 «الف»).
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) ابومحمد محمودبن خداش طالقانی(1). وی در بغداد سکونت داشت و از یزیدبن هارون و عبدالله بن مبارک و فضیل بن عیاض و ابن عیینة و نصربن شمیل و وکیع بن جراح حدیث استماع کرده و ابراهیم حربی و حسن بن علی معمری و قاسم بن زکریا و ابویعلی موصلی و ابوالقاسم بغوی و یحیی بن محمد بن صاعد و محمد بن ابراهیم فیروز و ابوعبدالله محاملی و غیره از وی روایت دارند. وی در شعبان سال 250 ه . ق. بسن 90 سالگی درگذشت. و یعقوب دورقی گوید: هنگامی که محمودبن خداش جان سپرد من در زمرهء کسانی بودم که در کفن و دفن او شرکت جستم و پس از آن وی را بخواب دیدم و گفتم: ای ابومحمد با تو چگونه رفتار شد؟ گفت: من و همهء پیروانم را بیامرزیدند. گفتم من نیز از پیروان تو بودم؟ سپس پوستی از آستین خویش برآورد که بر آن نوشته بود یعقوب بن ابراهیم بن کثیر. (از انساب سمعانی برگ 363 «ب»).
(1) - منسوب بطالقان خراسان.
طالقانی.
[لَ / لِ] (اِخ) سعد طالقانی. مؤلف تاریخ سیستان ذیل عنوان «آمدن فضل بن حمید به امیری سیستان» گوید: فضل بن حمید برفت به حرب او (جیهانی) سوی بست، روز سه شنبه هشت روز گذشته از جمادی الاولی سنهء اثنی و ثلثمائة، چون بنوزاد رسید، بومنصور جیهانی پذیرهء او آمد، و آنجا حربی سخت بکردند و هزیمت بر جیهانی افتاد. با گروه خویش برفت سوی سعد طالقانی شد بزابلستان... چون جیهانی نزدیک سعد رسید، قصد بُست کردند هر دو، چون برزدان رسیدند، فتح بن مارحوح(1) تاختن کرد بر ایشان، و بسیار مردم کشته شد، آخر فتح بهزیمت شد و جیهانی و سعد هر دو به بست اندرآمدند... فضل بن حمید بیمار صعب شده بود و سوی بدر به پارس نامه نبشته که کسی فرست بجای من و علت خویش و مال خویش یاد کرده و بدر محمد بن طغریل را با سپاهی کاری بفرستاده بود، روز سه شنبه پنجروز مانده از ذی القعدهء سنهء اثنی و ثلثمائة به سیستان اندرآمد، و برفت و به زمین داور شد و جیهانی و طالقانی به یک فرسنگی زمین داور با او حرب کردند و جیهانی بهزیمت برفت و طالقانی اسیر ماند، دو شب گذشته از محرم سنهء ثلاث و ثلثمائة، و سعد را به عماری اندر به سیستان فرستاد و خالدبن محمد یحیی به زابلستان رفت با محمد بن طغریل، و آنهمه کارها به صلاح بازآورد و به سیستان بازگشت... شش روز باقی از جمادی الاولی سنهء ثلاث و ثلثمائة، و سعد طالقانی را خلاص کرد، و با او بسیار نیکوئی کرد. (تاریخ سیستان ص 304 و 305).
(1) - کذا بدون نقطه.
طالقون.
[لِ] (معرب، اِ) طالیقون است. رجوع به طالیقون شود. (فهرست مخزن الادویه).
طالقة.
[لِ قَ] (ع ص) مؤنث طالق. زن وارستهء از قید نکاح. ج، طوالق. || شتر مادهء بر سر خود گذاشته. || ناقه ای که شبان جهت خود بگذارد و بر آب ندوشد. || لیلة طالقه؛ شب نه گرم و نه سرد. ج، لیال طوالق. (منتهی الارب).
طالقة.
[لِ قَ] (اِخ) ناحیه ای است در اشبیلیة از اعمال اندلس. (معجم البلدان ج 6). و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 168، 169، 198، 315 شود.
طالکوه.
[لَ] (اِخ) دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. در 35هزارگزی خاور رودبار و 23هزارگزی رستم آباد. کوهستانی، معتدل، مرطوب و مالاریائی. با 430 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و بنشن و لبنیات و ارزن. شغل اهالی زراعت و گله داری و شال بافی و راه آن مالرو است. قلعهء خرابهء کافرقلعه بین خورگام و رحمت آباد از آثار قدیمی است. اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش به گیلان و نصف سکنه تابستان به ییلاق میروند. این ده از چهار محل بالا و پائین، پس و پیش تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالم.
[لِ] (ع ص) نان پز. ج، طلمة. (منتهی الارب). خباز. نانوا. || (اِ) زرنیخ زرد.
طالم.
[] (اِخ) نام شهری است که در جنوب اراضی یهودا در میانهء زیف و بعلوت واقع بود. (یوشع 15، 24) (قاموس مقدس).
طالم سه شنبه.
[لُ سِ شَمْ] (اِخ) نام محلی است کنار راه قزوین و رشت. میان سرکاجا و رود برده. در 323000 گزی تهران. در فرهنگ جغرافیایی آمده: دهی جزء دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت. در 13هزارگزی جنوب خاوری رشت و 2هزارگزی باختر شوسهء سنگر به رشت و نزدیک دوشنبه بازار. جلگه و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 1805 تن سکنه. آب آن از نهر گل رود از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طالنطن.
[لِ طُ] (معرب، اِ)(1) وزنی است معادل یکصدوبیست وپنج رطل. و این رطل یک دوازدهء اوقیه باشد. (مفاتیح خوارزمی) (ابن الندیم). || پول یونانی. (قفطی). رجوع به تالان شود.
Talentum. از لاتینی
(1) - Talent
طالو.
(اِخ) قریه ای است از قراء استرآباد رستاق. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 128 بخش انگلیسی).
طالو.
(اِخ) نام معدن ذغال سنگ است که در دهستان دامنکو بخش حومهء شهرستان دامغان واقع گردیده است. این معدن در 12هزارگزی شمال طاق و 24هزارگزی شمال خاوری دامغان واقع شده و فع استخراج میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طالوار.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس. در 45هزارگزی جنوب میناب و 2هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به میناب. دارای 45 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طالوت.
(اِخ) نام پادشاهی عجمی. و حق تعالی داود را وارث ملکش فرمود. (منتهی الارب). و نام سرداری از بنی اسرائیل که سقا بود، با جالوت نام کافر جنگ کرده، داود علیه السلام که از سپاهیان طالوت بود، جالوت را کشت. طالوت وعده ها که از داود کرده بود، از آن برگشت و دشمن گردید، بعد مردن او داود علیه السلام ملک راند. (غیاث اللغات). و جوالیقی آرد: نامی عجمی است خدای تعالی فرماید: «فلما فصل طالوت بالجنود» (قرآن 2/249). غیرمنصرف آمدن آن دلیل برآن است که عجمی است زیرا اگر بر وزن فَعلوت و مشتق از «طول» می بود مانند رغبوت و رهبوت و تربوت، نباید غیر منصرف به کار میرفت، هر چند در بعضی از احادیث آمده که وی در زمان خود از بالابلندترین کسان بوده است. (المعرب ص 227). نام طالوت به سریانی ساول(1)، و به عبرانی شاول پسر قیش بن اَفیل بن صاروبن نحورت بن اَفیح بن انیس بن بنیامین بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم الخلیل علیه السلام. (عرائس المجالس ثعلبی). مردی از بنی اسرائیل که به روایت مسلمانان پدر زن حضرت داود، و از سبط بنیامین بن یعقوب بوده، و بپادشاهی ملت بنی اسرائیل رسید. مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: اسنور نام مادِر کی بهمن معروف به اردشیر درازدست از فرزندان طالوت الملک بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 30) و رجوع به فارسنامهء ابن البلخی ص 54 شود.
مؤلف حبیب السیر گوید که: چون بنی اسرائیل با شموئیل گفتند که: اِبعث لَنا مَلکاً نقاتِل فِی سَبیلِالله (قرآن 2/246) اشموئیل التماس قوم را بدرگاه ملک جلیل جلّ جلاله، عرض کرد، و به مقتضای خبر جبرئیل دانست که طالوت بن قیس بن ضراربن انس بن بحرف بنیامین بن یعقوب علیه السلام را ایزدتعالی بسلطنت بنی اسرائیل سرافراز میسازد، یهود را از این واقعه آگاه گردانید، و بنا برآنکه پادشاهی بنی اسرائیل پیوسته بسبط یهودا میبود، و نسب طالوت به بنیامین میرسید، و او از غایت فقر به سقائی یا دباغی روزگار میگذرانید، قوم نخست از قبول این امر سرباز زده بزبان آوردند که: اَنی یَکونُ لَهُ الملکُ عَلینا و نَحنُ اَحَقُ بِالملکِ مِنهُ وَ َلم یُؤتَ سَعَةً مِن المالِ، (قرآن 2/247). اشموئیل گفت مالک الملک او را از میان شما بسلطنت برگزید، بسبب ازدیاد علم و جسم، وَاللهُ یُؤتِی مُلکهُ مَن یَشاءُ. (قرآن 2/247). بنی اسرائیل گفتند با ما بگوی که علامت پادشاهی طالوت چه باشد. اشموئیل گفت امارت او آن است که تابوت سُکینه باز بتصرف شما درآید، در وقت ظهور او روغن قدس بجوش آید، و روغن قدس بقول مترجم تاریخ طبری، روغنی بود که از یوسف (ع) برحسب ارث به انبیای بنی اسرائیل میرسید، و او را در یکی از قرون بقره مذکوره محفوظ میداشتند. بالجمله روز دیگر طالوت بر مجمع یهود عبور نموده، روغن قدس در غَلیان آمد، و اشموئیل مقداری از آن روغن بر سر طالوت ریخته او را تهنیت منصب سلطنت گفت، و مقارن آن حال تابوت سکینه پیدا شد، و کیفیت وجه آن تابوت سکینه، بطریق مختلف در کتب تواریخ سمت گزارش پذیرفته، و راقم حروف خوفاً من الاطناب بر ایراد یک روایت قناعت مینماید. در بعضی از نسخ معتبره مسطور است که چون کفار عمالقه تابوت سُکینه را به دیار خود رسانیدند، آن را به بتخانه برده، در زیر قدم صنمی نهادند، روز دیگر که بدان خانه درآمدند تابوت را بر سر آن بت یافتند، و از دیدن آن صورت متعجب شده، بار دیگر تابوت را برزمین افکندند و صنم را بر زبر آن نهادند، و پایهایش را بر تابوت دوختند، باز صباح پایهای بت را برزمین دیده، و تابوت را بر فرقش مشاهده نمودند، سَکنهء بتخانه کیفیت واقعه را به عرض پادشاه خود رسانیدند، بعضی حاضران گفتند ما با خدای بنی اسرائیل طاقت مقاومت نداریم، پس آن تابوت را در مزبلهء یکی از قراء انداختند و تمام ساکنان آن قریه را در گردن علت ناسور پیدا شد، آن مردم عاجز گشته، عجوزه ای از عجایز بنی اسرائیل بدیشان گفت علاج مرض شما آن است که این تابوت را به اسرائیلیان رسانید، آن جماعت سخن آن ضعیفه را بسمع قبول شنوده تابوت را برگردونی نهادند و گردون را بر دو بقر بسته، راه بیت المقدس که وطن یهود بود روان کردند، ملائکه گاوان را براندند تا به زمین بنی اسرائیل رسید، القصه چون چشم اسرائیلیان بر تابوت سکینه افتاد، خوشحال و مسرور شده دل بر متابعت طالوت نهادند، و او را بر تخت سلطنت نشاندند، و نام طالوت به اعتقاد صاحب معالم التنزیل، شاوک بود. و بروایتی که در روضة الصفا مذکور است، بمشارک است، زیرا که طالوت را طول قامت بود، و بروایت تحفة الملکیه بعد از فوت موسی بچهار صد و هشتاد و نه سال، بسلطنت قیام نمود، و چون زمام مهام ذُریات یعقوب بقبضهء اقتدار طالوت درآمد حاکم فلسطین که چند کرّت لشکر بر سر بنی اسرائیل آورده، و مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانیده بود عازم شد، و طالوت با هشتاد هزار نفر از یهود متوجهء آن جانب گشته، از آن جمله هفتاد و ششهزار کس از راه بازگشتند و سببش آن بود که تشنگی بر لشکر طالوت غلبه کرده بود، طالوت با ایشان گفت که چون به آب رسید زیاده از یک جرعه نیاشامید، و آن هفتاد و ششهزار کس بعد از وصول بشهر اردن تا فلسطین علی الاختلاف، خلاف قول طالوت کرده، هر چند آب بیشتر خوردند، تشته تر گردیدند، لاجرم مراجعت نمودند، و چهارهزارنفر دیگر در مرافقت طالوت طی مسافت فرمودند، جالوت با صدهزار سوار در برابر ایشان آمد. و بنی اسرائیل افغان: لاطاقة لناالیوم بجالوت و جنوده، برآوردند، و اکثر بصوب هزیمت شتافتند، بلکه زیاده از سیصد و سیزده کس دیگر نماند، و ایشان از سبط یهودا با دوازده پسر، یا هفت کس داخل آن لشکر بودند، و در تاریخ طبری مسطور است که در وقتی که طالوت متوجه حرب جالوت شد، اشموئیل زرهی تسلیم او کرده گفت این جبه بر قد هر کس راست آید، کشندهء جالوت خواهد بود، و چون هر دو لشکر نزدیک یکدیگر رسیدند، طالوت فرمود تا ندا کردند که هر کس بر قتل جالوت اقدام نماید، ملک او را در ملک شریک ساخته دختر خود را به وی دهد، و چون داود بحسب سن و جثه خردترین اولاد ایشان بود این ندا شنود، به اخوان خود گفت چرا بمقاتلهء جالوت نمیروید تا بدین شرف که معین کرده اند برسید، ایشان از این امر استبعاد نمودند و گفتند که هیچکس را طاقت مقاومت با جالوت نیست، داود گفت من با او مبارزت نمایم، و او را بقتل رسانم، آنگاه نزد طالوت به قبول قتل جالوت زبان گشاد، طالوت آن جناب را حقیرالجثه دید، گفت این مهم مشکل که بر دست تو گشاید، گفت امتحان فرمای، طالوت آن زرهی را که اشموئیل داده حاضر ساخت، بر قد آن جناب راست آمد، طالوت دانست که کشندهء جالوت او خواهد بود، لاجرم او را بر حرب جالوت تحریض فرمود، و به ازدواج یکی از بنات خود و شرکت در امر سلطنت وعده داد، فرمود تا اسب و سلاح مناسب آوردند و تسلیم داود نمودند، آن جناب فرمود که مرا بدین اشیاء احتیاجی نیست، و من به همین فلاخن که در دست دارم، با جالوت مقاتله خواهم کرد. نقل است که قبل از مقاتله، بر داود بعضی علامات ظاهر شد که دلالت بر آن می کرد که جالوت بر دست او مقتول خواهد شد. بنابرآن در آن روز بقبول آن امر خطیر مبادرت فرمود، یکی از آن علامات آن بود که در آن روز از سنگی آوازی شنود که ای داود مرا بردار که من حجر موسی ام که اعدای خود را بواسطهء من بقتل رسانید و از سنگ دیگر صدائی بگوش او رسید که من حجر هارونم که فلان دشمن خویش را بسبب من از پای درآورد، و همچنین از حجر دیگر مسموع او شد که من سنگ داودم که جالوت را بوسیلهء من خواهی کشت، و داود آن سنگها را برداشته در توبره انداخته، هر سه سنگ بیکدیگر متصل شده، و قولی آنکه اشموئیل با داود علیهما السلام ملاقات کرده، و از وی تفتیش احوال نمود، گفته بود که جالوت بر دست تو مقتول خواهد شد. القصه چون داود با جامهء پشمین و فلاخن و توبره ای که سنگ در آنجا بود، در برابر جالوت رفت، جالوت را از ضعف و حقارت قامت داود، آنچنان تعجب نموده، پرسید که به چه کار آمده ای، داود گفت: آمده ام تا ترا بقتل رسانم. جالوت آغاز تمسخر و استهزا کرد، و داود آن سنگ را که بهم اتصال یافته بود در فلاخن نهاد، و به جانب جالوت انداخت، آن سنگ نیز در فضای هوا سه پاره شد، و یک سنگ بر پیشانی جالوت رسید، و آن دو حجر دیگر یکی بطرف میمنه رفت، و آن جماعت را که در جانب میمنه بودند پریشان ساخت، و یک حجر به جانب میسره افتاد، و آن جماعت را پریشان کرد، جالوت از اسب درافتاد، و سپاهش منهدم شدند، و بنی اسرائیل آغاز قتل و غارت نمودند، داود سر جالوت را بریده بنظر طالوت رسانید. بصحت پیوسته که نسب جالوت به عملیق بن عاد میرسید. و نامش کلیاد، و آن کافر متهور بعظم خلقت موصوف بود، چنانچه خودی که بر سر خود مینهاد سیصد رطل وزن داشت. القصه چون طالوت مظفر و منصور به بیت المقدس رسید، داود نزد او رفت که طالوت بمواعید خود وفا نماید، نخست از قبول آن امر ابا نموده بالاخره بنا بر استمداد اشموئیل و علماء بنی اسرائیل، یکی از بنات خود را در سلک ازدواج او کشید، و محبت آنجناب در دل خاص و عام قرار گرفت، و از این جهت نائرهء رشک و حسد در دل طالوت اشتعال پذیرفته، در خاطر گذرانید که رشتهء حیات جناب نبوی را بریده، او را هلاک سازد، اما چون اشموئیل در قید زندگانی بود، ضمیر خود را ظاهر نمیساخت، بعد از فوت اشموئیل، طالوت قصد داود کرده، داود وقوف یافت، با منکوحهء خویش که دختر طالوت بود، به موجب کلمهء الفرار مما لایطاق عمل فرموده، طالوت در طلب داود مبالغه نمود، علمای بنی اسرائیل زبان طعن بر او دراز کردند، و طالوت بقتل علما مثال داد، بعد از چند گاه از خواب غفلت بیدار شد، و بر قبایح احوال خود مطلع شده، فرمود که عالمی بیاورید که از وی بپرسم که توبهء من بکدام عمل خیر درجهء قبول مییابد، و چون تمامی علمای بنی اسرائیل را بفرمان او کشته بودند، هیچکس نیافتند که به حلّ مشکل او قیام نماید. بالاخره، حاجب، طالوت را بعجوزه ای مستجاب الدعوه نشان داد، طالوت آن ضعیفه را طلبیده، بزبان تضرع و زاری پرسید که چه کنم که توبهء من قبول درگاه احدیت گردد. عجوزه گفت مرا مهلت ده تا بزیارت یکی از انبیا رفته حاجت ترا عرض نمایم، و آنچه بر من ظاهر شود با تو بگویم. آنگاه آن ضعیفه بسر قبر یوشع یا الیسع، یا اشموئیل رفته، و نماز گزارده و عرض نیاز نموده و در خواب شده، آن پیغمبر را در خواب دیده که با او میگوید: توبهء طالوت وقتی قبول می افتد که با ده پسر خود بجهاد جباران رود، و چندان حرب نماید که نخست اولاد او بتمام در نظرش شهید شوند. و خود نیز دست از جنگ باز ندارد، تا بدرجهء شهادت رسد. چون آن ضعیفه از خواب درآمده، کیفیت واقعه را با طالوت عرض نموده، طالوت اولاد خود را طلبیده ایشان را با خود موافق ساخته، و بحرب آن جماعت کفار کوشیده، تا آن زمان که پسران او جمله شهید شدند. آنگاه حرب مینمود تا او هم شهید شد. مدت عمرش بروایت تحفة الملکیة، پنجاه و دو سال بود. و زمان اقبالش را از دو سال تا چهل سال گفته اند. والله اعلم. (حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 42). در مجمل التواریخ والقصص کیفیت پشیمانی طالوت را از قبایح اعمال و تصمیم او به توبه و انابت بدین طریق آورده که طالوت زنی عالمه را بحاجبی داد تا بکشد، نکشت، و نگاهش همی داشت. بعد از مدتی طالوت پشیمان شد، و کسی را می طلبید که از وی بپرسد که توبهء وی چیست، کس را نیافت، حاجب آن زن را بیاورد، و بپرسید، گفت مرا به گور پیغامبری برید تا دعا کنم و او زنده شود و بگوید، پس او را به گور اشموئیل آوردند، زن دعا کرد، اشموئیل سر از گور برآورد، گفتا توبت طالوت چیست، گفت آنکه با دوازده پسر به حرب جباران رود تا کشته گردد. پس طالوت همچنان کرد و به حرب رفت تا شهادت یافت. و داود را پادشاهی مستخلص گشت. (مجمل التواریخ والقصص ص 208). و نیز در کتاب مزبور گوید: دِرع پیغمبر، یکی ذات القصول نام و دیگری الفضة، و آن زره داود بود علیه السلام که روز حرب طالوت پوشیده بود. (مجمل التواریخ والقصص ص 263).
(1) - Saul.
طالوت.
(اِخ) ابن ازهر. شاعری است مُقل، و مملوک بوده است. (فهرست ابن الندیم ص 233).
طالوت.
(اِخ) ابن اعصم الیهودی. این شخص یکی از کسانی است که به خلق قرآن قائل بوده، و ابان بن سمعان از او، و جعدبن درهم از ابان در این قول پیروی کرده است. و این قول بنابر آنچه مورخان نوشته اند، در پایان عصر امویان از جعدبن درهم انتشار یافته است. (ضحی الاسلام ص 162 ج 3).
طالوت.
(اِخ) ابن طریف. ابومطیع بلخی از وی حدیث کرده است. مجهول است - انتهی. (لسان المیزان ج 3 ص 205).
طالوت.
(اِخ) ابن عباد صیرفی... ابن جوزی گوید: علمای نقل و حدیث ضعف او را ثابت کرده اند. مؤلف گوید: تا این لحظه هر چه جستجو کردم آگاه نشدم کسی او را به ضعف نسبت دهد. و حدیث او را در المنتقی دربارهء حدیث مخلص نیک یافتم. طالوت به سال 238 درگذشته و بیش از 90 سال زیسته است - انتهی. و ابن حبان او را در زمرهء ثقات یاد کرده و کنیهء وی را ابوعثمان آورده است. حاکم در تاریخ خود گوید: از صالح جرزة دربارهء وی سؤال شد گفت: او شیخ راستگو و صدیق است. (لسان المیزان ج 3 ص 205 و 206).
طالوت.
(اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن علی بن ابی طالب بن سوید تکریتی تاج الدین بن نصرالدین بن وجیه الدین. او در سال 683 ه . ق. متولد شده است و از عمر بن قواس سماع کرده و حدیث نقل کرده است وی در دوم ماه جمادی الاخرة سال 733 ه . ق. درگذشته است. (درر الکامنة ج 2 ص 215).
طالوت.
(اِخ) ابن طالوت. رجوع به ابن طالوت شود.
طالوت.
(اِ) نهر طالوت. نوعی نبیذ است به نام نهر طالوت. ابن عبد ربه در عقدالفرید آورده که اهالی کوفه، نبیذ را، نهر طالوت مینامیده اند و قال شاعرهم:
اشرب علی طرب من نهر طالوت
حمراء صافیة فی لون یاقوت
من کفت ساحرة العینین شاطرة
تربی علی سحر هاروت و ماروت
لها تماویت الحاظ اذا نظرت
فنار قلبک من ملک التماویت
شبابه خبر داد و گفت غسان بن ابی صباح کوفی از ابوسلمة یحیی بن دینار و او از مظهر وراق حدیث کرد و گفت روزی زیدبن علی در بعضی از کوچه های کوفه میگذشت، ناگاه مردی از شیعیان را دید و او را به خانهء خود خواند و طعامی برای او آماده کرد در این هنگام تنی چند از شیعیان دیگر آگاه شدند و به خانهء وی شتافتند و مجلس پرجمعیتی تشکیل یافت، آنگاه آغاز طعام کردند و سپس آنان را بشراب دعوت کرد. شیعیان پرسیدند ای پسر رسول خدا از کدام شراب به ما مینوشانی؟ گفت: از استوارترین و سخت ترین آنها. آنگاه قدحی نبیذ آوردند و او خود نوشید و قدح در میان ایشان دور زد و همه نوشیدند سپس گفتند ای پسر رسول خدا! آیا دربارهء این نبیذ حدیثی بروایت از پدر و جد خود بیاد داری؟ اگر چنین حدیثی بیاوری بسزا خواهد بود چه علما دربارهء آن اختلاف نظر دارند گفت: آری. پدرم از جدم حدیث کرد که پیامبر (ص) گفت لترکبن طبقة بنی اسرائیل حدوا لقذة بالقذة و النعل بالنعل الا و ان الله ابتلی بنی اسرائیل بنهر طالوت، احل منه الغُرفة والغرفتین و حرم منه الری، و قد ابتلاکم بهذاالنبیذ، احل منه القلیل و حرم منه الکثیر. (عقدالفرید ج 8 صص 86 - 87).
طالوطون.
(معرب، اِ) به یونانی سلق است که چغندر باشد. (فهرست مخزن الادویة).
طالوفس.
[] (اِ) صفراغون است که آن را طیرالملوک نامند. و به فارسی مرغک سقا و دم جنبان و به هندی مموله گویند. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة).
طالون.
(معرب، اِ) اسم رومی آذریون است. (تحفهء حکیم مؤمن). || وزنی معادل 9 اوقیه.
طالوی.
[لَ وی ی] (اِخ) ابوالمعالی، درویش بن محمد بن احمد الطالوی الارتقی. وی ادیب و دارای اشعار و ترسلات نیکو است. تولد و وفات وی در دمشق بود و اشعار و ترسلات خویش را در یک مجلد گرد آورده، و آن را «سانحات دُمی القصر» نام نهاده است. تاریخ تولد وی به سال 950 و وفات وی به سال 1014 ه . ق. است. (الاعلام زرکلی ج2 ص442، 309) و رجوع به درویش شود.
طالة.
[لَ] (ع اِ) ماده خر. (منتهی الارب).
طاله جار.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز در 260هزارگزی جنوب سقز و 6هزارگزی جنوب خاوری حسن سالاران. کوهستانی است و سردسیر. با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طالیا.
[] (اِ) اصداف صغار است. (فهرست مخزن الادویه).
طالیس.
(اِ) نام هندی زرنب باشد. (مخزن الادویه).
طالیسفر.
[فَ] (معرب، اِ) بقول دزی (ج2 ص19) بصورتهای طالیشفَر و طالیشقر و طالیَشفَر و طالشقیر در کتب گوناگون عرب آمده است چنانکه در تذکرهء داود ضریر انطاکی نیز طالیشقر است ولی صورت معروف آن همین طالیسفر است. آن را مرادف بسباسه، دارکیسه. لسان العصافیر. ماقر(1) بیخ درخت توت، تیواج ختائی، پوست بیخ زیتون هندی، برگ زیتون هندی و غیره آورده اند. صاحب برهان گوید: «طالیسفر» بر وزن فالیزگر به لغت یونانی پوست بیخ زیتون هندی است و بعضی گویند برگ درخت زیتون هندی باشد. ابن البیطار آرد: غافقی آن را دارکیسه خوانده و بسیاری از مردم برآنند که طالیسفر همان بسباسه است ولی این نظر درست نیست و حُنین این دارو را که در کتاب دیسقوریدس طالیفسر آمده است بنام یونانی آن «ماقر» ذکر کرده است. و تنها ابن جلجل گمان کرده که طالیفسر را لسان العصافیر گفته اند و آن را ریشه های درختی هندی دانسته اند. دیگری گفته است: طالیسفر ریشه های گیاهی است که کرم ابریشم از آن تغذیه میکند. مجوسی گوید: داروی مزبور برگ درخت زیتون هندی است. دیگری آن را پوستهای درختی هندی دانسته که به یونانی بنام دارکیسه معروف است. دیسقوریدس در کتاب اول گوید ماقر پوست درختی است که آن را از بلاد یونان آرند. رنگ آن بسرخ سپپدی غلیظی زند، بسیار قابض است و گاهی آن را برای خونروی و زخم روده و سیلان فضولات به شکم، نوشند. جالینوس در کتاب هفتم گوید: این دارو پوست درختی است که آن را از هند آرند. مزهء آن سخت گس و زبان گز و اندکی تیز و قدری معطر است و مانند ادویه ای که از هند آرند خوشبو باشد و گوئی این پوست از جوهرهای گوناگونی ترکیب یافته است که بیشتر آنها زمینی و اندکی از آنها جوهر لطیف گرم است و به همین سبب سخت مایهء خشکی و قبض میشود و آن را به داروهائی در می آمیزند و تر کنند که برای شکم روی و زخم روده سودمنداند زیرا داروی مزبور در درجهء سوم چیزهائی است که مایهء خشکی باشند. و اما از لحاظ گرمی و سردی، در هیچیک تأثیر آشکاری ندارد. غافقی گوید: و آنچه از گفتار دیسقوریدس و جالینوس دربارهء این دارو مستفاد میشود این است که طالیسفر به هیچ رو از انواع بسباسه نیست، زیرا بسباسه دارای اندکی قبض باشد و حرارت بر آن غالب است در صورتی که طالیسفر بگفتهء دیسقوریدس پوست رقیقی است نه درشت و با این خاصیت به «ارماک» شبیه تر است.
ابن عمران گوید: طالیسفر ریشه های باریکی است دارای پوست خاکی رنگ و درون زردرنگ و تندمزه و زبان گز میباشد و بوی آن مانند بوی زعفران تند است و آن گرم و خشک در درجهء دوم است و بویژه برای بواسیر و ورمهای درون و بیرون سودمند است.
مجوسی گوید: طالیسفر در سردی و خشکی در درجهء دوم است. مطبوخ آن با سرکه درد دندان را سودمند است و هرگاه آب مطبوخ آن را در دهان گیرند بیماری قلاع سفید را سودمند باشد. بدیغورس گوید: بدل طالیسفر دو ثلث وزن آن زیره و نصف وزن آن ابهل است. رازی و اسحاق بن عمران نیز گفتهء او را آورده اند. (از مفردات ابن البیطار ج 2). و صاحب مخزن الادویه آرد: بفتح طا، در ماهیت آن اختلاف بسیار است بعضی گویند آن پوست درختی است که از بلاد هند آورند. اندک از دارچین ضخیم تر و صلب تر بااندک حدت و خوشبوئی کمی و اشقر و چون کهنه گردد مایل بسیاهی شود و گفته اند عروقی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زرد و بوی آن شبیه ببوی زعفران و با عفونت و تیزی و شاید زرنب باشد که به هندی طالیس نیز نامند و آن برگ درختی است باریک بیرون آن اغبر و اندرون آن زردرنگ. طبیعت آن مختلف القوی با جوهر ارضی غالب معتدل در گرمی و سردی و مایل بحرارت و خشک در سوم و بعضی گرم و خشک در دوم دانسته اند.
افعال و خواص آن: جهت لقوه و فالج و نفث الدم و نزف الدم و حبس سیلانات و اسهالات بواسیر و قروح امعاء و مضمضه به طبیخ آن با سرکه جهت درد دندان و نگاه داشتن آن در دهان جهت قلاع سفید آن و ضماد آن خشک کنندهء دانهء بواسیر. مقدار شربت آن تا یک مثقال. بدل آن چهار دانگِ وزن آن کمون و نیم وزن آن ابهل، و گویند بدل آن بوزن آن سنبل و نیموزن ساوج، و گویند ابهل و مقل تساوی آن مضر ریه، مصلح آن عسل است. (مخزن الادویه ص 374).
حکیم مؤمن آرد: طالیسفر در ماهیت آن اختلاف کرده اند بعضی او را برگ زیتون هندی میدانند و حال آنکه در هند زیتون نمیباشد و جمعی بیخ درخت توت و پوست درخت لسان العصافیر و بسباسه دانسته اند و حقیر فرقی میان او و تیواج ختائی در افعال و غیره نمی یابم و در حرف «تا» مذکور شد. وی ذیل تیواج ختائی آرد: پوست درختی است شبیه به پوست درخت چنار و گویند پوست درخت لسان العصافیر بلاد ختا است و ظاهراً طالیسفر باشد در آخر دوم گرم و خشک و قابض و بسیار تلخ و با ماست چکیده و ربوب قابضه جهت اسهال مزمن بارده و قطع خون بواسیر و ضماد او با سرکه جهت درد سر و اورام رخوه و سنون او جهت درد دندان و تقویة لثه و نزلهء رطوبی و بخور او جهت رفع وبا و طاعون عجیب الاثر است، و بدستور جهت بواسیر و شقاق مقعد و درد آن و درد رحم و فرزجهء او جهت قطع سیلان رحم و حیض مفید است، و نیم مثقال آن را با یک مثقال نیلوفر در حبس اسهال مجرب و قدر شربتش تا یک مثقال و مضر محرورین و معطش و مورث التهاب احشاء و مصلحش کتیرا و ربوب فواکه. (تحفهء حکیم مؤمن). داود ضریر انطاکی ذیل طالیسقر آرد: گیاهی است که در سرزمین دکن میروید و دارای فوایدی است برگهای دقیق صلبی دارد که بزردی زند و مزهء آن تند و تلخ است. در میانهء آن خطهائی است و هرگاه خشک شود و در یکدیگر پیچد، چنانکه گوئی پوست درخت است و از اینجا گمان کرده اند که آن بسباسه است و برخی گویند برگ زیتون هندی است در صورتی که در هند زیتون یافت نشود و شگفت ترآنکه گفته اند طالیسقر ریشه های توت است. و آن گرم و خشک در دوم است هر خونروی را سودمند باشد و رطوبت ها را ببرد و شربت و طلاء آن بواسیر را بهبود بخشد و برای بیشتر دردهای دهان و دندانها و قلاع هرگاه آن را با سرکه مطبوخ کنند و در دهن گیرند مفید است. و آن زیان میرساند ولی مصلح آن بستان است و شربت آن بقدر یکدرم است. و بدل آن دو ثلث وزن آن زیره و نیم وزن آن ابهل است. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص 218). صاحب اختیارات بدیعی آرد: به یونانی دارکیسه خوانند، و باقر نیز گویند. و صاحب منهاج گوید ورق زیتون هندی است، و آن تسوری هندی بود، و صاحب جامع اقوال بسیار آورده است، اول گفته که بسباسه است دیگر قول ابن حلحل آورده که لسان العصافیر است، و دیگر گفته که عرق شجر هندی است، و دیگر گفته که عرق درخت توت است که کرم ابریشم برگ وی میخورد، و این قولها خلاف است و این موافق قول صاحب منهاج است، و صاحب جامع تحقیق نکرده که چیست، مؤلف گوید: پوست بیخ زیتون هندی است، و باقی همه قولها خلاف است و خطا. و آن پوست سطبرتر از دارصینی است و صلتبر، و میل به سیاهی زند، و طعم آن بغایت عفص است و قابض، و اندک عطریتی داشته باشد، و جالینوس گوید در وی هیچ گرمی و سردی نبود، و گویند خشک بود. در سوم و ابن عمران گوید گرم و خشک بود در دوم، و مجوسی گوید معتدل بود در گرمی و سردی، و خشک بود در دوم. ذرب را نافع بود و قرحهء امعاء و نزف دم و بواسیر و فالج و لقوه، و مقدار مأخوذ از وی یک مثقال بود، و چون بسرکه پزند و از آن مضمضه کنند درد دندان را نافع بود و قلاع را زایل کند، چون آب وی را در دهان نگاه دارند، و گویند مضر بود به شش، و مصلح وی عسل بود. دیسقوریدس گوید بدل آن چهار دانک وزن آن کمون بود، و نیم وزن از ابهل است، و رازی و اسحاق بن عمران همچنین گویند، و گویند بدل وی بوزن وی سنبل و نیم وزن وی سادج. و گویند بدل وی مقل و ابهل بود مساوی. (اختیارات بدیعی). و خوارزمی ذیل ماقر آرد ماقر پوست نباتی است که از هند آرند. (مفاتیح). و صاحب بحرالجواهر گوید برگ زیتون هندی است و آن را لسان العصفور نیز گویند. (بحر الجواهر).
(1) - Macer.
طالیقون.
(معرب، اِ) طالِقون. به فارسی، مس رست گویند. و صفر عربی، و روی لغت فارسی عبارت از اوست، چه در بعضی از معادن مس بدون گداز بهم میرسد، و خودرو است، لهذا به فارسی روی نامیده اند در فلزات تحقیق شده. و آن مسی است زرد ذهبی، شبیه به برنج مصنوع، و از تافتن آتش و کوفتن مطرقه سیاه نشود. بخلاف سایر اقسام مس و مصنوع او مسی است که مکرر گداخته در بول گاو ریزند که در آن اشنان سبز جوشانیده باشند، و چون قدری رصاص اضافه کنند او را نحاس صینی نامند، در آخر سیم گرم و خشک و با سمیت، و از منقاشی که از آن بسازند، چون موی را بکشند دیگر برنیاید. و از قلابهء او هیچ ماهئی خلاصی نپذیرد، و چون گرم کرده در آب اندازند، هیچ حیوانی از آن نخورد، و چون آئینهء صیقلی از آن ساخته در خانهء تاریک صاحب لقوه پیوسته در آن نظر کند، رفع علت شود. (تحفهء حکیم مؤمن). طالیقون: بزبان رومی هفت جوش را گویند و آن هفت جسد است که طلا و نقره و مس و قلع و سرب و آهن و روح توتیا باشد، آنها را با هم گدازند و از آن چیزها سازند. گویند اگر منقاشی از آن بسازند و موی زیادتی که در چشم باشد با آن منقاش بکنند، دیگر برنیاید. بعضی طالقون (بحذف یای حطی) هم گفته اند و آن را نوعی از مس میدانند. و گویند مس زرد است و ارباب اکسیر آن را رست خوانند. و گویند در کان مس روئیده است، و به آن سمیتی هم هست. (برهان). علی بن محمد گوید: طالیقون نحاسی بود که مدبر کرده باشند بتوبال نحاسی که در گمیز گاو خیسانیده باشند، پس در وی سمیتی بود، و حدتی تمام، و دیگر که آن مس زرد باشد، و فرق میان وی و انواع مس به زردی بود، و چون از آتش بیرون آورند، و پتک زنند تمددی در وی پیدا شود و زرد گردد، و شکسته نگردد تا سرد شود. در کتاب احجار آورده که طالیقون از جنس نحاس است غیر آنکه او را با ادویهء گرم مدبر کنند تا سمیت در وی پیدا گردد. اگر از طالیقون منقاشی بسازند، و موی زیادت که در چشم بود بکنند دیگر نروید، خاصه چون مکرر کنند و اگر کسی لقوه داشته باشد، در خانهء تاریک رود که قطعاً روشنی در وی نبود و آئینه ای از وی در برابر روی خود دارد، و بدان ادمان کند، آن مرض از وی زائل گردد. واگر طالیقون را به آتش سرخ کنند، و در آب فروبرند، هیچ چهارپای گرد آن نگردد. و اگر قلابی از وی بسازند، و در آب آویزند، ممکن نبود که هیچ ماهیی از وی خلاص یابد. و طبری گوید که: طالیقون نحاس مدبر بود بتوبال النحاس. و اگر چنانچه در زمان ریختن مرتفع شود، بقیه در موضع سبیکه در بول گاو خیسانند، مؤلف گوید اکسیریان طالیقون را مس رُست گویند، و گویند در کان مس روید. (اختیارات بدیعی). قد یجئی فی الکتب ذکر الطالیقون، من غیر ایضاح فیها بمائیته، و لم اتحققه من عیان او سماع معتمد، و یذکر فی کتب الطب ان المنقاش المعمول منه اذانتف به الشعر الزائد فی اهداب الاجفان منع عوده و قطع نباته، و قیل ایضاً ان العین ترمد و تفسد بالنظر فی مرآة معمولة من الطالیقون و فی کتاب النخب انه معمول من الشبة و فی کتاب الاحجار، انه جنس من النحاس، الا ان الاوائل اکسبوه من الادویة الحادة، سمیته، حتی اضر باللحم والدم اذا خالطهما. (الجماهیر بیرونی ص 267). ابن البیطار در کلمهء «طالقوز» [ ظ. مصحف طالیقون ] گوید: علی بن محمد گوید: نوعی مس است که آن را با توبال (براده) مس در شاش گاو و مرجان خیسانده در آب اشنان رطب بعمل می آورند و از آن سمیت و تندی نیرومندی پدید می آید و آن گونه ای از مس زرد است و فرق میان آن و دیگر انواع مس زرد این است که این گونه را بتنهائی هرگاه در آتش داغ کنند و هنگام بیرون آوردن از آتش بکشند امتداد می یابد و زرد میشود و نمیشکند تا آنکه سرد شود. طبری گوید: مسی است که آن را به توبال (براده) مس بعمل آورند و آن را از قبه ای که بر موضع قالب تر نهاده در شاش گاو میباشد برمیدارند. و در کتاب الاحجار آمده است که طالقوز از جنس مس است جز اینکه گذشتگان آن را با ادویهء تند درآمیخته اند چنانکه در جسمیت آن سمیت پدید آمده و هرگاه به سبب جراحتی با خون حیوانی درآمیزد به آن حیوان زیان مفرطی میرسد، و هرگاه از طالیقون قلابی برای شکار ماهی بسازند سپس آن را بماهی درآویزند نمیتواند خود را از آن برهاند. رجوع به اختیارات شود.
فی النحاس کالفولاذ فی الحدید، یتخذ بالعلاج و هو ان یذاب و یطفأ فی بول البقر، و قد طبخ فیه الاشنان الاخضر مراراً، و قد یجعل معه قلیل رصاص و یسمی نحاس صینی، و هو شدید الحرارة والیبس یبلغ الثالثة، اذا عمل منه ملقاط، و قلع به الشعر مراراً امتنع. او سنارة جلبت السمک و هو مسموم، اذا جرح به قتل. (داود انطاکی). || وزنی معادل صد و بیست رطل، که هر رطل دوازده اوقیه باشد. برنال. (بحر الجواهر).
طالینوس.
(معرب، اِ) رجوع به طلینا شود. (دزی ج2 ص 19).
طالیوس.
(اِخ) الاسکندرانی. یکی از فلاسفه ای است که در ایام فترت بین ابقراط و جالینوس میزیسته. (عیون الانباء ج 1 ص 36).
طامٍ.
[مِنْ] (ع ص) بحر طام و بحر طامی؛ دریائی پر. (مهذب الاسماء). بحر غزیر.
طامات.
[طامْ ما](1) (ع اِ) اقوال پراکنده. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). سخن از چپ و راست، یعنی قول پراکنده و شیادانه :
به طامات مجلس بیاراستم
پس آنگه ز حق مغفرت خواستم.سعدی.
|| هذیان و سخنان هرزه و اراجیف و بی اصل را گویند. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). گفتار بیهوده. || خرق عادت و کرامت را نیز میگویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در رشیدی نوشته که طامات جمع طامه به تشدید میم به معنی داهیه و حادثهء عظیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). || به معنی عجمه در زبان یعنی فصاحت نداشته باشد. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه معارفی را گویند که در اوان سلوک بر زبان سالک گذر کند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || لاف و گزاف صوفیان در باب اظهار کشف و کرامات خود. (غیاث اللغات از رشیدی). و در سراج نوشته که طامات در اصل عربی است به تشدید میم و فارسیان به تخفیف استعمال کنند، به معنی اقوال پراکنده و سخنان بی اصل و پریشان که بعضی صوفیان برای گرمی بازار خود گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). سخن های بلند که صوفیه برای اظهار کرامت و شرافت مرتبه گویند و باعث پندار نفس و سوءاعتقاد مردم شود. (رشیدی). در مورد این معنی میم مخفف تلفظ گردد : لکن عبارتی چند مزیف از طامات صوفیان بگرفته اند. (کیمیای سعادت).
تا روی نمود رمز طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد خرابات مرا.سنائی.
پوشیده مرقعند از این خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نارفته ره صدق و صفا گامی چند
بدنام کنندهء نکونامی چند.
(منسوب به خیام).
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت بطامات.عطار.
هر چه جز خدمت تو عمر هبا و ضایع
هر چه جز مدحت تو شعر دروغ و طامات.
سیف اسفرنگ.
غیر تشویش و غم و طامات نی
همچو عنقا نام فاش و ذات نی.مولوی.
به طامات مجلس بیاراستم
ز دادآفرین توبه اش خواستم.
سعدی (بوستان).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
در این شیوهء زهد و طامات و پند.
سعدی (بوستان).
بصدق و ارادت میان بسته دار
ز طامات و دعوی زبان بسته دار.
سعدی (بوستان).
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش.
حافظ.
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما بجام بادهء صافی خطاب کن.حافظ.
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی؟
حافظ.
خیز تا خرقهء صوفی بخرابات بریم
شطح و طامات ببازار خرافات بریم.حافظ.
یکی از عقل می لافد، یکی طامات می بافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم.
حافظ.
سوی رندان قلندر، به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجادهء طامات بریم.حافظ.
(1) - در فارسی با تخفیف میم به کار رود.
طاماغا.
(معرب، اِ) به یونانی قنطوریون است. (فهرست مخزن الادویة). اسم یونانی قنطوریون کبیر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طامث.
[مِ] (ع ص) زن حائض. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). زن بی نماز. زن خون دیده. زن لک دیده. زن قاعده شده. زن حیض افتاده. ج، طُمُث و طوامث.
طامح.
[مِ] (ع ص) زن که بی اجازت شوی در اهل خود رود. (منتهی الارب) (آنندراج). زن نافرمان. سرکش. (غیاث اللغات). || زن نگرنده بسوی مردان. (منتهی الارب) (آنندراج).
-اِمراة طامح یا امراة طماحة؛ زن که بشهوت به مردان نگرد. زن چشم چران. || بلند از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). عالی.
طامذ.
[مِ] (اِخ) به گمان من یکی از قرای اصفهان است. (انساب سمعانی برگ 364 «الف»). و صاحب مراصدالاطلاع ذیل طامذه آرد: دهی است از دهات اصفهان.
طامذة.
[مِ ذَ] (اِخ) رجوع به طامذ شود.
طامذی.
[مِ] (اِخ) ابوالفضل عباس بن اسماعیل طامذی. از عابدان و پارسایان مردم اصفهان بود... او از یعقوب اسحاق بن مهران قعبنی و سهل بن عثمان و علی بن عبید طنافسی و طبقهء ایشان روایت کرده و محمد بن یحیی ذهلی و ابوبکر احمدبن عمروبن ابی عاصم و علی بن رستم و طبقهء آنان از او روایت دارند. وی پس از سال 260 درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 364 «الف»).
طامر.
[مِ] (ع اِ) کیک. (منتهی الارب) (آنندراج). برغوث. || (ص) جهنده. برجهنده. || (اِ) طامربن طامر. آنکه او را و پدرش را کسی نداند که کیست. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء).
طامس.
[مِ] (ع ص) دور. بعید. || ناپدید. ناپیدا. پنهان. || ناپدیدکننده. (منتهی الارب) (آنندراج). محوکننده. || رجل طامس القلب؛ مرد دل مرده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طامع.
[مِ] (ع ص) آزمند. حریص. طمع کار. با طمع. طمع کننده. طمع دارنده. || امیدوار. (منتهی الارب) (آنندراج). آرزوخواه. ج، اطماع. عاسم؛ مرد طامع. (منتهی الارب) (قطرالمحیط) :
دل مرد طامع بود پر ز درد
به گرد طمع تا توانی مگرد.فردوسی.
ابومنصور اسفنجانی را در زعامت جیوش خراسان طامع کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 151). در ولایت طامع شد و لشکری سر ایشان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 217).
از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف.مولوی.
طمع را سه حرف است هر سه تهی
از آن نیست مر طامعان را بهی.
سلمان ساوجی.
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشاهی کنم در گدائی.حافظ.
طامعة.
[مِ عَ] (ع ص) تأنیث طامع. در فارسی به معنی آز به کار رفته است : ملاح را قوت طامعه بحرکت درآمد. (گلستان).
طامغاز.
(اِخ)(1) پسر امیر سنقر اشقر در بلاد تتار متولد شده و به قاهره رفته و در آنجا مدت پنجاه سال فرمانروائی کرده است. مردی بخشنده و زیباروی بود و برادری داشت موسوم به ابراهیم که اندکی پیش از مرک طامغاز از جانب بوسعید نزد او به رسالت آمد. طامغاز در محرم سال 731 ه . ق. درگذشته است. (درر الکامنه ج 2 ص 215).
(1) - ن ل: طامغار.
طامل.
[مِ] (ع ص) مرد پلیدزبان. || بیباک. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) دوقو. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به دوقو شود و آن را طله ملو نیز گویند. دوقوا. (فهرست مخزن الادویه). تخم گزر. بزرالجزر. تخم حویج.
طامند.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند. در 68هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه، معتدل. با 119 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طامور.
(ع اِ) طومار. نامه. کتاب. || دفتر. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 225 شود.
طاموسونیون.
(معرب، اِ) به یونانی مزمار الراعی را گویند. (فهرست مخزن الادویة). و آن را طاموسونیوت و لوزن و به عربی زمارة الراعی نیز گویند. (مفردات ابن البیطار).
طامه.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان جی بخش حومهء شهرستان اصفهان. در چهارهزارگزی شمال اصفهان و سه هزارگزی باختر راه اصفهان به برخواره. جلگه و معتدل. با 161 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات، پنبه و تریاک و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طامه.
[مَ] (اِخ) دهی است از بخش نطنز شهرستان کاشان در 60هزارگزی جنوب نطنز به اردستان. کوهستانی سردسیر. با 1100 تن سکنه. آب آن از 8 رشته قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات و میوه جات و گلابی آن به خوبی مشهور است. شغل مردان: زراعت است و عده ای برای تأمین معاش برای کارگری به طهران رفت و آمد میکنند. صنایع دستی زنان قالی بافی است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طامة.
[طامْ مَ] (ع اِ) روز قیامت، بدان جهت که غالب و فوق همه چیزهاست. (منتهی الارب) (آنندراج). در لغت روز قیامت را گویند کما فی الصراح. (کشاف اصطلاحات الفنون). نامی است رستاخیز را. (مهذب الاسماء). قیامت. (ترجمان علامهء جرجانی ص 66). روز جزا. یوم البعث. یوم النشور. یوم الحساب. روز شمار. روز بازخواست. روز حشر. روز قیام. یوم الیقین. || بلا، که غالب و فوق همهء بلاها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). داهیه. (مهذب الاسماء). سختی.
-طامهء کبری؛ بلای بزرگ : بحصانت آن حصن، از صدمهء اولی، و طامهء کبری محترس شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 159). سیم آنکه، طامهء کبری، و موجب شقاوت و خسران عقبی است تصحیح این وجه سقیم را. (جهانگشای جوینی).
- || حادثهء بزرگ. کاری سخت.
- || روز قیامت : چنین حالها میبود، و فترات می افتاد، و دل امیر بر اعیان تباه میشد، تا آنگاه که «الطامة الکبری»، پیش آمد. (منظور حملهء سلاجقه بوده). (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). چون کار بر این جمله قرار گرفت، الطامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر به گرگان رسید... دو سوار از آن بوالفضل سوری دررسیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 477).
طامة الکبری.
[طامْ مَ تُلْ کُ را] (اِخ)(ال ...) لقب شیخ نجم الدین، ابوالجناب، احمدبن عمر الخیوقی است. رجوع به ابوالجناب شود.
طامهر.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد. در 30هزارگزی جنوب خرانق و 15هزارگزی راه خرانق به اشکذر، کوهستانی و معتدل و مالاریائی. با 124 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طامیج گز.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج. سر راه مارز - کهنوج با 4 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طامیوس.
(معرب، اِ) اسم یونانی مرزنجوش است. (فهرست مخزن الادویه).
طان.
(ع ص) جای گلناک. (منتهی الارب) (آنندراج). یومٌ طانٌ و ارضٌ طانةٌ مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). کثیرالطین. (مهذب الاسماء). پُر گل. جایِ بسیار گل.
طانز.
[نِ] (ع ص) فسوس کننده. (منتهی الارب). که مردم را بفسوس گیرد. استهزاءکننده. سخن گویندهء بفسوس و لاغ.
طانیس.
(اِخ) بنابر قول ابن رسته، نام رودی است که به دریای لازق جاری و داخل میشود. (حاشیهء مجمل التواریخ والقصص).
طاوٍ.
[وِ ن] (ع ص) طَوٍ. گرسنه. (منتهی الارب) (دهار). || گرسنه دارنده خود را. طاویة مثله فیهما. (منتهی الارب) (آنندراج). || پیچنده. (دهار).
طاوان.
(اِخ) نام جد ابوبکر احمدبن محمد بن عبدالوهاب بن طاوان بزار واسطی است. (انساب سمعانی برگ 364 «الف»).
طاوانی.
(اِخ) منسوب به طاوان. رجوع به طاوان شود. ابوبکر احمدبن محمد بن عبدالوهاب بن طاوان بزار واسطی طاوانی از مردم واسط. (انساب سمعانی برگ 364 «الف»).
طاورومانیون.
(اِخ) نام موضعی است: ثم ان فیثاغورس جال فی مدن ایطالیا و سیقلیا و کان الجور و التمرد قدغلب علیهم، فصاروا سماعیه و صدیقیه من اهل طاورومانیون. (عیون الانباء ج1 ص40).
طاوس.
[وو] (معرب، اِ) طاووس.(1)پرنده ای است معروف و آن را ابوالحسن، و ابوالوشی و صرّاخ، و فلیسا، نیز نامند. پرنده ای است از پرندگان بلاد عجم، تصغیر آن طویس است بعد از حذف زیادات. ج، اطواس، و طواویس. (منتهی الارب) (آنندراج). کمال الدین دمیری در حیوة الحیوان آورده که: این پرنده در میان سایر پرندگان، مانند اسب است بین سایر چارپایان از حیث ارجمندی و زیبائی. صفات عفت، خودپسندی، تکبر، در پر خویش بشگفتی نگریستن، از دم خویش طاق بستن بویژه هنگامی که جفت وی ناظر و متوجه بسوی اوست، همه در وی جمع میباشد. مادهء این مرغ پس از آنکه سه سال از عمرش بگذرد بیضه نهد، و در همان هنگام هم روئیدن پرهای نر به حد کمال و رنگ آمیزی آن به پایان رسد. سالی یک نوبت مادهء این پرنده بیضه گذارد، حداکثر دوازده، و گاهی کم و بیش از این شماره، بیضه نهادن مادهء طاوس متناوب است و متوالی نیست، در فصل بهار تخم گیری کند، در پائیز چنانکه برگ درخت میریزد، پر این حیوان نیز میریزد، و در آن فصل که برگ درختان بروئیدن آغاز کند، طاوس نیز شروع به پر برآوردن کند. طاوس نر هنگامی که جفتش مشغول حضانت بیضه است، وی را بسیار ببازی گیرد، بحدی که تخمها را میشکند، و از این رو است که تخم طاوس را زیر ماکیان نهند، ماکیان نیز تاب و توان آنکه بیش از دو دانه از تخم طاوس را حضانت کند ندارد، و در آن مدت که تخم طاوس تحت حضانت ماکیان است باید همگی وسائل آسایش ماکیان را از خوراکی و آشامیدنی و غیره فراهم سازند، و الا بیم آن است که ماکیان ترک حضانت کند، و بر اثر تصرف هوای نامناسب بیضه ها فاسد و تباه گردد. جوجه ای که بعد از اتمام ایام حضانت بیرون می آید، خوش شکل نیست، و ناقص الخلقة است، حتی از حیث جثه هم ناقص باشد، مدت حضانت بیضهء طاوس سی روز است. جوجهء طاوس مانند جوجهء ماکیان بمجرد بیرون آمدن از غلاف تخم، پوشیده از پر و جویندهء روزی است. یکی از شعرا در وصف این مرغ نیک سروده است:
سبحان من من خلقة الطاوس
طیرعلی اشکاله رئیس
کانه فی نقشه عروس
فی الریش منه رکبت فلوس
تشرق فی داراته شموس
فی الرأس منه شجر مغروس
کانه بنفسج یمیس
او هوز هر حرم یبیس
و شگفت آن است که این پرنده را با حسن و زیبائی که دارد، به فال بد گیرند، و شاید سبب آن باشد که مسبب دخول ابلیس را در بهشت طاوس دانسته اند، و خروج ابوالبشر را از بهشت نیز به وی نسبت دهند، و گویند چون آن حضرت در تمامی مدت زندگانی، از خانه و بنگاه زاد و نژاد و سرای جاودانی خویش آواره گشت، نگاهداری این مرغ در خانه از یمن و برکت دور و قرین شآمت باشد. تفصیل این اجمال آنکه: گویند هنگامی که حضرت آدم علیه السلام در بهشت درخت رز را کاشت، ابلیس در پای آن درخت طاوسی را سربرید، و آن درخت از خون طاوس مشروب شد، همین که درخت آغاز برگ برآوردن کرد، ابلیس میمونی را در بیخ درخت رز ذبح کرد، و آن درخت از خون میمون نیز سیراب گشت، چون هنگام فرا رسیدن انگور شد، ابلیس شیری را در پای ریشهء آن درخت بکشت، و درخت رز از خون شیر هم آبیاری شد، انگور که به کمال پختگی رسید، ابلیس خوکی را برپایهء آن درخت بیجان کرد، درخت از خون خوک نیز آب خورد، از این رو میخوارگان را هنگام نوشیدن می خوی هر چهار حیوان عارض شود، چه همین که اثر شراب در عروق سرایت کند چهرهء آدمی در آغاز برافروخته و چون طاوس رنگین شود، و چون مستی شروع شود، آدمی به رقص و دست و پای کوفتن و بازی گراید، همچون کپی، و چون مستی شدت یابد، خوی شیر و درندگان در وی ظاهر گردد، که نخست با شکار خود بازی کند، و سپس عربده آغازد، وزان پس به بیهوده و هذیان مشغول شود، و در پایان او را رخوتی سخت رخ دهد و چون جسدی بی روح در خواب رود، و رشتهء زندگانیش گسیخته گردد. (حیاة الحیوان). خواندمیر در حبیب السیر آرد: در رسالة الصید مسطور است که از عجائب آنکه طاوس نر و ماده با یکدیگر مجامعت ننمایند، مگر آنکه طاوس نر مست شود، در گرد چشم وی اشکی پدید آید، و طاوس ماده او را بخورد، و این معنی سبب بیضه نهادن وی گردد. اما راقم حروف از نظام الدین علیشیر که طاوس بسیار داشت استماع نمود، به کرات میفرمود که ما چند نوبت جفت شدن طاوس را بسان زوجیت خروس و ماکیان مشاهده کرده ایم. (ج 2 حبیب السیر ص 422). بدیعی در اختیارات آورده که شریف گوید: طاوس بعد از سه سال تمام پرها برآورده باشد، و هر سال یکبار بچه آورد، و این مؤلف گوید عمر طاوس بیست سال بود، و در آن مدت بچند لون برآید، و هر سال وقت خزان پر بیندازد، و در وقت برگ برآوردن درخت وی نیز پر برآورد. شیخ الرئیس گوید در مکانی که طاوس بود، حشرات و هوام نبود، و گوشت و پیه وی مجامعت را قوت دهد، زهرهء وی چون با سرکه بیامیزند گزندگی جانوران را سودمند بود، و گوشت و پیه او چون با سفید باج بپزند و مرق آن بخورند، ذات الجنب را نافع بود. جالینوس گوید گوشت بد دارد، و مزاج انسان را موافق نبود. و صاحب جامع از قول صاحب منهاج آورده که نیکوترین آن جوان بود، طبیعت آن گرم و خشک بود، و موافق معده ای بود که هاضمهء وی قوی بود، و اولی آن بود که بعد از کشتن، دو یا سه روز رها کنند، و سنگی در پای وی بندند و بیاویزند، و بعد از آن با سرکه بپزند. ابن زهر گوید که اطباء ماتقدم مرغهائی که گوشت ایشان صلب بودی، یک ساعت پیش از پختن کشته، و همچنان با پر آویخته اند، و این از بهر آن کرده اند که تا زود هضم شود، و چون زمانی درنگ کنند، مانند خمیر که در آرد اندازند تا هضم نان نیکوتر بود، این همچنان است. رازی گوید: طعامی که سمی در وی بود چون طاوس بیند، رقص کند و فریاد دارد. ابن زهر گوید: اگر مبطون زهرهء وی با سکنجبین و آب گرم بیاشامد شفا یابد، و اگر خون وی با انزروت و نمک بیامیزند و بر ریشهای بد نهند که ترسند که آزار کند و به آکله رسد، زایل کند، و سرگین وی بر ثآلیل طلا کردن زایل کند و اگر استخوان وی بسوزند و سحق کنند و بر کلف طلا کنند نافع بود، و اگر بر برص مالند، لون آن را بگرداند. (اختیارات بدیعی). ضریر انطاکی در تذکره آورده که چون طاوس نر دم خویش بیند، اندوه خورد که چرا سایر اندام وی برنگینی دم نیست. درازای دُم وی چندین ذراع است، جثهء نر از جثهء ماده بزرگتر باشد، قوای وی از حین بیرون آمدن از تخم تا سه سال تدریجاً تکمیل گردد. گوشت وی قاطع قولنج و ریاح غلیظه است، مفاصل را تسکین دهد، ولو بطریق نطول به کار برند. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 1 ص 234). طلای زهرهء او با سرکه جهت گزیدن هوام، و شرب زیرهء او بقدر دو دانگ با سکنجبین و آب گرم رفع اسهال کند، و بالخاصیة رؤیت او باعث ضعف قوهء سموم مسمومین است. و حکمای هند تحقیق کرده اند که چون موی دنبالهء او را در کوزه کرده بسوزانند، از صد مثقال آن قریب به یک مثقال فلزی شبیه بطلا بهم میرسد، و در دفع کردن بیاض عین و امراض آن مجرب دانسته اند، و خواص غریبه و عجیبه به آن اسناد میدهند. (تحفه حکیم مؤمن) :
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی.
از خراسان بردمد طاوس فش
سوی خاور میشتابد شاد و کش.رودکی.
و اندر دشتها و بیابان وی [ هندوستان ]جانوران گوناگون اند چون پیل و گرگ و طاوس و گرگری و طوطک و شارک، و آنچه بدین ماند. (حدودالعالم).
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار
به مریم [ دختر قیصر ] فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.فردوسی.
ز مادر جدا شد چو طاوس نر
به هر موی بر تازه رنگی دگر.فردوسی.
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولادچنگ.فردوسی.
بیت اخیر را شعوری در جلد اول فرهنگ خود بنام فردوسی آورده است، ولی در شاهنامهء طبع ولف نیست.
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ.فردوسی.
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاور نهنگ.فردوسی.
بایتکین... با خویش صدوسی تن طاوس آورده بود که بیشتر در گنبدها بچه آوردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). آنجا نیز حصاری بود، و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را میگرفتمی. (تاریخ بیهقی). فرمود تا از آن طاوسان... با خویشتن آرم، و چند جفت برده آید. (تاریخ بیهقی).
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دستهء سوسن دم هر طاوسی.
منوچهری.
طاوس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.منوچهری.
ماند بسینه و دم طاوس شاخ گل
چون مشک و در و دانه درو بر پراکنی.
منوچهری.
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی.
منوچهری.
از دم طاوس نر ماهی سر بر زده ست
دستگکی مورد تر گوئی بر پر زده ست.
منوچهری.
سراسر بطاوس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر.اسدی.
شاخ گل بود بباغ اندر هنگام بهار
خوب و آراسته مانندهء طاوسی نر.لامعی.
نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پر نکو طاوسان پرّان را.ناصرخسرو.
طاوس خواستندت می آفرید از اول
طاوس مردمی تو ایدون همی نمائی.
ناصرخسرو.
نگویم که طاوس نرّ است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاوس نر از وشی پرّ دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد.ناصرخسرو.
آتش دعوت می افروخت، و خود را چون طاوس نر بر نظارگان میفروخت. (مقامات حمیدی).
شبه طاوس شمر فقرکه طاوسان را
رنگ زیباست گر آواز نه زیبا شنوند.
خاقانی.
بیضه چون طاوس نر خواهم شکست
وز برون آشیان خواهم شکست.خاقانی.
دفع سرما را قفس کردند آهن پس در او
بچّهء طاوس علوی آشیان افکنده اند.خاقانی.
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاوس مگس ران بخراسان یابم.خاقانی.
طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
گاورس ریزه های منقّا برافکند.خاقانی.
مگس ران کردن از شهپرّ طاوس
عجب زشت است بر طاوس زیبا.خاقانی.
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاوس پشّه ران.
خاقانی.
گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش
در شرق رنگین شهپرش در غرب منقار آمده.
خاقانی.
بیضه بشکن مرغ کم کن تا بوی طاوس نر
بیضه پروردن بگنجشکان گذار و ماکیان.
خاقانی.
رهبر دیو چو طاوس مدام
مایهء فسق چو عصفور مقیم.خاقانی.
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاوسش دیدار بصبح اندر.خاقانی.
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاوس دولت پای باد.خاقانی.
طاوس بوده ام بریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم.خاقانی.
از عارض و روی و زلف داری
طاوس و بهشت و مار با هم.خاقانی.
به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان
مگس رانها کنند از پرّ طاوسان بستانی.
خاقانی.
جوهر حسن به هر خس چه برم
پر طاوس مگس ران چه کنم.خاقانی.
باغی است طاوس رخش ماریست افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر حفظ آن افسون نگر.
خاقانی.
پیش که طاوس صبح بیضهء زرّین نهد
از می بیضا بساز بیضه مجلس ارم.خاقانی.
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زراندود شد لاجوردی هلال.نظامی.
چو طاوس فلک بگریخت از باغ
به گل چیدن بباغ آمد سیه زاغ.نظامی.
هنر بیند چو عیب این چشم جاسوس
تو چشم زاغ بین نه پای طاوس.نظامی.
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است.نظامی.
گر آید نارپستانی در این باغ
چو طاوسی نشسته بر پر زاغ.نظامی.
چو طاوسی عقابی بازبسته
تذروی بر لب کوثر نشسته.نظامی.
و معلوم شد که جگر بط، چون پر طاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه).
اگر زشتخوئی بود در سرشت
نبیند ز طاوس جز پای زشت.سعدی.
وز لطافت که هست در طاوس
کودکان میکنند بال و پرش.سعدی.
پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش.
سعدی.
دوش چون طاوس مینازیدم اندر باغ خلد
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی.
ازین مه پارهء عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.سعدی.
چو طاوس را خانه شد بوستان
دگر یاد نارد ز هندوستان.امیرخسرو.
کمال جلوهء طاوس را از آن چه زیان
که ابلهی بگزیند غراب بر طاوس.؟
- طاوس آتش پر یا طاوس آتشین پر؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج).
در آبگون قفس بین طاوس آتشین پر
کز پر گشادن او آفاق بست زیور.خاقانی.
- طاوس پران اخضر؛ کنایه از فرشتگان است. ستارگان را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج).
- طاوسِ مشرق خرام؛ کنایه از آفتاب است. (برهان) (آنندراج).
- || آسمان را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
-امثال: شب خرکرّه طاوس نماید، نظیر: شب گربه سمور مینماید. هر چیز هنگام شب خوشنماتر باشد.
مثل طاوس؛ رنگین و آراسته :
اندرین ملک چو طاوس بکار است مگس، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
مثل طاوس در خانهء روستائی؛ چیزی گرانبها در تصرّف مردی بینوا :
نماید همی مدح من نزد هر کس
چو طاوس در خانهء روستائی.
کریمی سمرقندی.
مثل طاوس مست؛ که مانند طاوس نَر در حال اق بستن بخود نگرد، و متکبّرانه گذرد.
هر کرا طاوس باید، جور هندوستان کشد، نظیر: گنج بیرنج مُیسر نشود. تن آسانی بدون تحمل رنج و مشقت فراهم ناید.
|| (ص) مرد خوبروی به لغت شام. || (اِ) سیم. (منتهی الارب) (آنندراج). نُقره به لغت اهل یمن. (دهار). فِضة. || زمین سبز با هرگونه گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). || آلتی از ذوی الاوتار است در هندوستان.
(1) - Paon.
طاوس.
[وو] (اِخ) یکی از ابنیه و آثار سلاطین صفویه در شهر اصفهان.
طاوس.
[وو] (اِخ) موضعی است در نواحی بحر فارس، که غُلاّب حضرمی مالک آنجا بود، از طریق دریا لشکری بدان جای گسیل کرد، چون خلیفهء وقت (عمربن الخطاب) اجازهء چنین امری بدو نداده بود، بر او خشم گرفت. و او را از شغل بازداشت، او نیز شبانگاه بسوی کوفه نزد سعدبن ابی وقاص که از یارانش بود شد، سعد نیز او را معاضدت میکرد تا آنکه در ذی قار کشته شد. (معجم البلدان).
طاوس.
[وو] (اِخ) نام جد ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن طاوس بن هرمزدبن ملک بن شیبان است. نام طاوس به روایتی مرزبان بود علمدار مرتضی علی رضی الله عنه و امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه در حق او دعا کرد بارک الله فیک و فی نسلک بدان برکت این مرتبه یافت. (تاریخ گزیده ص 756).
طاوس.
[وو] (اِخ) نام مادر المستنجد بالله ابوالمظفر یوسف بن المقتفی. از خلفای عبیدیان (فاطمیان) زنی گرجی بوده است. رجوع به تاریخ الخلفا ص 293 شود.
طاوس.
[وو] (اِخ) معاصر عمر بن عبدالعزیز که در ده کلمه به عمر بن عبدالعزیز موعظه کرده است. رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص 126 شود.
طاوس.
[وو] (اِخ)نام زوجهء اصفهانی فتحعلیشاه قاجار که وی تخت طاوس دوم را بنام وی ساخته است.
طاوس.
[وو] (اِخ)یکی از سرداران عظیم الشأن دورهء تیموری، که بر امیرتیمور یاغی شد، و در سال 797 ه . ق. به امر و فرمان آن صاحبقران بقتل رسید. (حبیب السیر ج 2 ص 150).
طاوس.
[وو] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل. در ده هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد و سه هزارگزی خاوری راه مالرو برج میرگل به ده دوست محمد. جلگه و گرم و معتدل. با 150 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهلی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاوس.
[وو] (اِخ) ابن احمد. کنیت وی ابوالحسن، و محدّث است.
طاوس.
[وو] (اِخ) ابن کیان. از تابعین بود. (تاریخ گزیده ص 847).
طاوس.
[وو] (اِخ) ابن مکحول. حمدالله مستوفی او را از صحابه شمرده است. رجوع به تاریخ گزیده ص 231 شود.
طاوس آبگون خضرا.
[وو سِ نِ خَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (مجموعهء مترادفات ص 10).
طاوس آتش پر.
[وو سِ تَ پَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است و آن را طاوس مشرق خرام نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص 13 شود.
طاوسان.
[وو] (اِخ) اصلشان از تخم طاوس بن کیان است و او از تابعین بود. در ایشان علمای عالی مرتبه بوده اند چون شیخ محمد و پسرش ابوجعفر عراقی. (تاریخ گزیده ص 848).
طاوس الحرمین.
[وو سُلْ حَ رَ مَ] (اِخ)حمدالله مستوفی در ذیل کلمهء ابرقو گوید: و از مزار اکابر در آنجا طاوس الحرمین است، و آن تربت را خاصیتی هست که اگر مسقف میگردانند خراب میشود، تا بمرتبه ای که سایبان کرباس نیز نمیپذیرد. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء 3 ص 122) و رجوع به تاریخ گزیده ص 793 شود.
طاوس العرفاء.
[وو سُلْ عُ رَ] (اِخ) نزد طایفهء یزیدیه، شیطان را طاوس العرفاء خوانند.
طاوس العلماء.
[وو سُلْ عُ لَ] (اِخ) لقب ابوالقاسم جنید. یکی از بزرگان و مشاهیر متصوفه. رجوع به جنید شود. (از کشف المحجوب هجویری).
طاوس الملائکة.
[وو سُلْ مَ ءِ کَ] (اِخ)لقب جبرائیل.
طاوس پران اخضر.
[وو پَ نِ اَ ضَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فرشتگان باشد و ستارگان را نیز گفته اند. (برهان).
طاوس پیکر.
[وو پَ / پِ کَ] (ص مرکب)با پیکری چون پیکر طاوس. با اندام زیبا و رنگارنگ :
دگر ره لعبت طاوس پیکر
گشاد از درج لؤلؤ تنگ شکر.نظامی.
طاوس جمال.
[وو جَ] (ص مرکب)بزیبائی طاوس. بجمال طاوس : تا غزالی صید کند یا طاوس جمالی در قید آرد.
(سندبادنامه ص 259).
طاوس خرام.
[وو خِ / خَ / خُ] (ص مرکب) خرامنده چون طاوس. با رفتار طاوس.
طاوس خلد.
[وو سِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حور و غلمان بهشتی باشد. (برهان).
طاوس دم.
[وو دُ] (ص مرکب) که دمی چون طاوس دارد :
ز حلق خروسان طاوس دم
فروریخت در طاسها خون خم.نظامی.
طاوس رنگ.
[وو رَ] (ص مرکب) هر رنگ که به طلائی زند. به رنگ طاوس. مطوّس :
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنک.فردوسی.
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ.فردوسی.
ز دیبا در و دشت طاوس رنگ
دم نای هر جای و آواز چنگ.اسدی.
پس و پیش ترکان طاوس رنگ
چپ و راست شیران پولادچنگ.نظامی.
طاوس زیب.
[وو] (ص مرکب) به زیور طاوس :
ازین مه پارهء عابدفریبی
ملایک صورتی طاوس زیبی.سعدی.
طاوس سمنانی.
[وو سِ سِ] (اِخ)خواجه قطب الدین طاوس سمنانی. بنا بروایت مؤلف دستورالوزراء، در دارالوزارهء سمنان، دو قبیله از سایر متوطنان آن ممتاز بعلوّ دودمان میباشند، یکی بهرامی که نسب آنان به بهرام گور می پیوندد، دیگری بالیجه که همواره مورد قبول عامه، و پناه خرد و بزرگ بوده اند. پدر خواجه از اکابر قوم بهرامی، و مادرش دختر یکی از اعاظم قوم بالیجه بود، و همچنانکه به قوت نسب معروف بود به کثرت حسب نیز موصوف و در سلک اعاظم ارباب قلم، و اصحاب کرم انتظام داشت. در زمان سلطنت میرزا ابوالقاسم بابر، قدم بر مسند وزارت نهاد، در مدت وزارت به دادگستری و رسیدگی به مهام کشور، و دادخواهی لشکری و کشوری، کوشش میکرد. میرزا بابر نیز با او بیش از همگنان نظر لطف و عنایت داشت، خواجه نوبتی جهت رعایت نام و ناموس، تقریبی انگیخته استدعای حضور میرزا بابر کرده، جشنی پادشاهانه طرح انداخت، بابر ملتمس خواجه را بشرف اجابت اقتران داده، بخانهء آن جناب تشریف قدوم شریف ارزانی فرمود، خواجه بمراسم نثار و نیاز پرداخته، مبلغ سی هزار دینار کپکی ساچق نمود، و از اشربه و اطعمه، و حلوا و فواکه، بیش از حد شمار در آن طوی بنظر درآورد، و در آن روز، خواجه امرا و ارکان دولت را نیز خدمات شایسته نموده، میرزابابر نیز آن وزیر عالی همت را، به انواع انعام و عنایت مفتخر کرد، علاوه ولایت سمنان را برسم سیورغال بدان جناب ارزانی فرمود، و مادام که آن مملکت داخل در حوزهء دیوان میرزا بابر بود بدون خلل و نقصان در تصرف آن صاحب آصف نشان میبود، و هیچکس خیال دخل در آن نتوانستی کرد. بعد از فوت میرزابابر، چون سلطان سعید، میرزاسلطان ابوسعید مملکت خراسان را تسخیر فرمود، ایضاً پرتو عنایت بر وجنات حال آن خواجه انداخته، منصب وزارت را بدان جناب تفویض فرمود، و خواجه از روی عدالت و انصاف بتمشیت آن مهم پرداخته، جناح مرحمت و احسان بر مفارق رعایا و مزارعان که ودائع ایزدی اند بگسترد، و به فراغ بال در تکثیر زراعت و عمارت کوشیده، به دانهء انعام و اکرام، مرغ دل خواص و عوام صید کرد، سلطان سعید را نسبت بدان خواجه التفات و عنایت بی انتها پیدا شد، مرتبهء آن جناب از سایر وزراء درگذشت، لاجرم نائرهء بغض و حسد در کانون درون همگنان اشتعال یافته، نزد پادشاه، وزیر را بتصرف در اموال متهم داشتند، تا معزول گشت، اما هم در آن اوان حقیقت سخن غرض خواهان، بر ضمیر خورشیدنشان روشن شده، کرت دیگر شغل وزارت به خواجهء پسندیده سیر تفویض افتاد. راقم حروف از بعضی مردم صادق القول استماع نمود که گاهی سلطان سعید، در باب انتظام امور ملک و ملت، و ارتسام قواعد دین و دولت، به عالیجناب، ولایت قباب عوارف اکتساب، المتوجه بالکلیة الی الله، شیخ کمال الملة و الدّین، محمدشاه، که انتساب به ولایت فراه داشتند، مطارحه نمودند، رای آن عالیجناب را بقبول مقرون میفرمود، و در ایام عزل خواجه قطب الدّین طاوس، سبب رفاهیت و جمعیت مخلوقات از ایشان استفسار نمود، حضرت شیخ، بزبان ولایت نشان، نام خواجه عالیشان، بردند، و نوبت دیگر عنان اختیار او را به دست تربیت آن پادشاه سپردند، و اگر چه خواجه از تصدی مُهمّ وزارت در مقام اعتذار بود، ابواب مخالفت با جناب ولایت منقبت نتوانست گشود ضرورت، ثانیاً آن منصب را قبول نمود، و این نوبت بیشتر از پیشتر منظور نظر همایونی گشت، و منزلتش از مرتبهء وزرای زمانش درگذشت، و از رهگذر درویشی و نیک اندیشی، اعتبار و اختیار بسیار یافت، و به همگی همت، و جملگی نهمت عنان اهتمام بصوب زراعت و دهقنت تافت، چنانکه در ولایت خراسان، هر سال هفت هزار خروار تخم در زمین پاشید، و ظاهراً تخم کشت. هیچیک از وزراء در یک مملکت، هرگز بدین مرتبه نرسید. رشحه ای از بحر آثار آن خواجه، جوی سلطانی است که در جانب شمال دارالسطنهء هرات، از رود باشتان سمت جریان یافته، و بدان واسطه چندین هزار باغ و بستان و حظیره، در گازرگاه و دامن کوه زنجیرگاه، و مختار، تا چشمهء ماهیان، از خارستان عدم، به گلزار وجود شتافته. هر یک در نضارت نظیر ریاض رضوان، و در خضارت غیرت افزای ساحت آسمان. نقل است که چون خواجه قطب الدین طاوس کمال توجه خاطر سلطان سعید را به جریان آن آب معلوم کرده بود، قرب دویست نفر برزیگر و چاهجو که هر یک فرهادصفت جوی در بیستون کندی و بنوک تیشه خارانگار رخنه در دل سنگ افکندی، از مزارع خود آورد، و آن جماعت مدّت دو سال در آن کار مشقت کشیدند، تا آخر آب امانی و آمال، در جویبار دولت و اقبال جاری دیدند، و چون آب در جریان آمده بدامن کوه مختار رسید، خواجه مقداری در ظرفی کرده، مصحوب تواجی (؟) به اردوی همایون که در آن زمان متوجه عراق بود ارسال نمود، در آن محل که چشم سلطان بر آن آب افتاد، مراسم شکر فیاض علی الاطلاق بجای آورده، زبان به ادای این سخنان بگشاد که احداث جوی سلطانی نزد من بر فتح عراق ترجیح دارد، زیرا که بدان سبب شمال دارالسلطنهء هرات روی بکمال معموری و آبادانی می آورد. و فی الواقع:
نسیم خلد و عمر خضر می بخشد اگر دانی
هوای دشت گازرگاه و آب جوی سلطانی.
القصه بنابر حدوث این جوی که به یمن سعی و اهتمام خواجه بوقوع انجامید میرزاسلطان ابوسعید، در ازدیاد مرتبهء وزیر کوشیده، پایهء قدر و منزلتش را بلندتر گردانید، و فرامین مطاعه مشتمل بر وفور مرحمت و عاطفت نسبت بخواجه، و مبنی از آنکه لشکر پیادهء خراسان را فراهم آورده، به موکب همایون ملحق شود، به دارالسلطنهء هرات رسید، خواجه بموجب فرموده عمل نموده، بر اسب مراد سوار گشته، با سپاه پیاده متوجه ملازمت شاه عالم پناه گردید، در اثنای راه بجمعی از مخالفان که فرزین وار کج روی پیشه داشتند، دچار خورده به خیال محال رایت جنگ و پیکار افراشتند، خواجه پای ثبات فشرده، به عنایت حق بر مخالفان ظفر یافت، منصور و مظفر طیّ منازل و مراحل نموده، بخدمت پادشاه شتافت، و بعد از وصول بپایهء سریر اعلی، کیفیت محاربهء مخالفان را بعرض رسانید، و میرزاسلطان ابوسعید مراسم عنایت مبذول داشته وزیر صافی ضمیر را ملقب به صاحب السیف و القلم گردانید، و زمام سرانجام مهام ولایات عراق را، به کف اهتمام آن جناب بازداده، مهر بزرگ را بدو تسلیم نمود که حیث یشاء امور جمهور برایا را بکفّ کفایت مقرون سازد، و لوای عدالت آن حضرت را، بر فرق آفتاب نشینان بلاد ظلم تراکمه برافرازد. و بعد از آنکه سلطان سعید در قراباغ ارّان ویران شده به حکم امیر حسن بیک ترکمان جهان گذران را وداع کرد، همای همت خواجه از وزارت حسن بیک ابا نموده، بر جناح استعجال روی توجه به جانب خراسان آورد. چون ماهچهء لوای فرقدفرسای سلطان عالیشأن سلطان حسین میرزا نوبت اول، آفتاب صفت مرز و بوم خراسان را منوّر گردانید خواجه پسندیده اوصاف به منصب اشراف وزراء که عبارت از رتبهء واسطة العقدی بین الامراء و الوزراء است، مشرّف گردید و در اواخر ذی الحجهء سال 874 ه . ق. که میرزا یادگار، محمد بن میرزا سلطان محمد بن میرزا بایسنغر، بمدد امیرحسن بیک بهادر خطهء خراسان را تسخیر نمود، پرتو عنایت و التفات، بر وجنات احوال خواجه انداخته، منصب وزارت دیوان را بدان جناب تفویض فرمود، اما تا زمان سلطنت میرزا یادگار محمد، مانند دوران گل، زیاده از چهل روز ممتد نگشت. و سلطان صاحبقران ابوالغازی، سلطان حسین میرزا ناگهان نیم شبی در باغ زاغان بر سر آن پادشاه تاخته، بصرصر سیاست، بساط حکومتش درنوشت. و چون خواجه ثانیاً در زمان سلطنت سلطان صاحبقران مشمول لطف و احسان شد، اما هر چند او را بر تکفل مهمات دیوانی تحریض فرمودند، از آن مهام تحاشی نموده، پیرامن حواشی آن مهام نگشت، و به اختیار از سر قبول منصب و حکومت درگذشت، چند سال در دارالسلطنهء هرات، حُمیت عن آلافات، به فراغ بال بگذرانید، و دامن همت از شغل وزارت درچید، خود را بزراعت و عبادت، مشغول گردانید، و در آن سال که خواجه مجدالدین محمد، قدم بر مسند جاه و جلال نهاده، بنابر طمع اموال نسبت بخواجهء ستوده خصال، ابواب نزاع و جدال بگشاد، خواجه از ازالهء عرض و ناموس اندیشیده، عنان عزیمت بصوب عراق و آذربایجان منعطف گردانید و در آن مملکت نیز معزّز و محترم بود و تتمهء اوقات حیات را بپایان آورد، و در سال نُهصد که سنّ شریفش بهفتاد و دو سال رسید، بحکم «کُلّ نفس ذائقة الموت» (قرآن 3/185 و 21/35 و 29/57). گوش هوشش صفیر عقاب اجل شنید، و مرغ روح مطهرش قفص قالب شکست:
همانجا پرّ طاوسی بینداخت
جهان از فرّ کاوسی بپرداخت
بدنیا خواه سلطان، خواه درویش
همه کس را همین راه است در پیش.
(دستورالوزراء صص 395 - 380).
طاوس علیین.
[وو سِ عِلْ لی] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طاوس بهشتی :
پس برآمد پوستش رنگین شده
که منم طاوس علیین شده.مولوی.
طاوس فش.
[وو فَ] (ص مرکب)طاوس رفتار. طاوس وش.
طاوس فلک.
[وو سِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است، چنانکه زاغ کنایه از سیاهی شب است :
چو طاوس فلک بگریخت در باغ
به گل چیدن بباغ آمد سیه زاغ.نظامی.
طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر
هم شمع رخت سوزد گر بال و پری دارد.
عطار.
طاوس قزوینی.
[وو سِ قَزْ] (اِخ) امام برهان الدین ابراهیم بن محمد بن ابی المکارم قزوینی. او راست: کتاب اربعین.
طاوس کردار.
[وو کِ] (ص مرکب) با کردار طاوس. با رفتار طاوس :
بدین طاوس کرداری همائی
روان شد چون تذروی در هوائی.نظامی.
طاوس لو.
[وو] (اِخ) دهی از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه. در 12هزارگزی جنوب ترکمان و 10هزارگزی شوسهء تبریز به میانه. کوهستانی. معتدل. با 160 تن سکنه. آب آن از چشمه محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 و 4).
طاوس مشرق خرام.
[وو سِ مَ رِ خِ / خَ / خُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است و آسمان را نیز گویند. (برهان).
طاوس ملائک.
[وو سِ مَ ءِ] (اِخ) طاوس الملائکة. لقب جبرائیل :
طاوس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی.
طاوس ملائکه ز تو شاید
گر چون عنقا در آشیان ماند.
سیدحسن غزنوی.
طاوس وار.
[وو] (ص مرکب، ق مرکب)مانند طاوس. طاوس خرام. طاوس رفتار :
در گریهء وداع تذروان کبک لب
طاوس وار پای گل آلود می بریم.خاقانی.
طاوس وار رفتن.
[وو رَ تَ] (مص مرکب) نوعی از ورزش کشتی گیران که واژگونه شده خود را مثل طاوس رقصان کنند، و آن را در عرف هند، مورچال خوانند. (آنندراج) :
چتر طاوسی نصیب مرد کشتی گیر نیست
گر رود در وقت ورزش صد قدم طاوس وار.
ملاطغرا.
بس که عالم گشته سرتاسر بهشت از عدل او
کبک در چنگال شاهین میرود طاوس وار.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
طاوس وش.
[وو وَ] (ص مرکب، ق مرکب) طاوس رفتار. طاوس خرام :
از خراسان بردمد طاوس وش
سوی خاور میخرامد شاد و کش.رودکی.
همان زنده پیلان گنجینه کش
همان تازی اسبان طاوس وش.نظامی.
طاوسی.
[وو] (ص نسبی) منسوب به طاوس.
-گل طاوسی(1)؛ گلی است زردرنگ با عطری ملایم. برگش باریک، ساقش نازک و تابان. در اغلب خانه ها در فصل بهار متجلی است. قندول.
- مروحهء طاوسی؛ بادبیزنی که از پر طاوس یا از پارچهء طاوسی رنگ ساخته شده باشد :بار دیگر ملک بدیدن او رغبت کرد. عابد را دید... سرخ و سپید برآمده... و بر بالش دیبا تکیه زده. و غلام پری پیکر با مروحهء طاوسی بالای سر بخدمت ایستاده. (گلستان).
|| (اِ) نوعی از جامه های رنگین. قسمی جامهء ملون. اسم جامه یا پارچه ای. قسمی لباس :
مرا جامهء خاصهء خویش دادی
چه باشد مرا بیش از این افتخاری
چو طاوس رنگین مرا جلوه دادی
به طاووسئی چون شکفته بهاری.فرخی.
طاوسی پوشان باغ از یکدیگر گشتند دور
بر هوا هست از سیه پوشان قطار اندر قطار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| (ص نسبی) سبز زرین. سبز دینارگون : آنچه بد است . (از سماروغ) آن است که سیاه بود، یا سبز، یا طاوسی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).برنگ پرطاوس : و بعضی وسمه تنها برنهند و رنگ او طاوسی آید. و رنگ وسمهء هندی زودتر گیرد، و تمامتر آید، لکن طاوسی تر آید. و رنگ وسمهء کرمانی کمتر و دیرتر گیرد، لکن سیاهتر بود، و تطویس او کمتر بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی) و رجوع به «پرطاوس» شود || نوعی مروارید است که سفیدی او با سیاهی و سبزی و سرخی ممزوج بود. (جواهرنامه). || یاقوت که طاوسی رنگ باشد. قالوا ان اجوده الطاوسی. (الجماهر بیرونی). || آنکه بچند رنگ زند(2).
(1) - Genet.
(2) - Chatoyant.
طاوسی.
[وو] (اِخ) شمس الدین ایوب. شاعری معاصر علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن بن محمد بن حسن بن محمد بن بزرگ امید هفتمین پادشاه اسمعیلیان ایران بود که از سال 483 تا سال 654 ه . ق. یعنی صد و بیست و یک سال فرمانروائی کردند. طاوسی علاءالدین را مرثیه گفت و این دو بیت از آن است:
چون بوقت قبض روحش دید عزرائیل مست
برد سوی قمطریرا تا خمارش بشکند
کاسه داران جهنم آمدندش پیش باز
تا بساط دوستکامی در کنارش بشکنند.
(از تاریخ گزیده ص 526 و 519).
طاوسی.
[وو] (اِ)(1) از نوع گیاهان دولپه ای و طایفهء سه برگچه ای هاست. گیاهی علفی یا درختچه ای است و دارای گونه های مختلف میباشد. گونه های آن طاوسی معمولی یا ژنیست تنکتوریا(2) است که برگهای آن ساده هستند. و دیگر طاوسی بالدار یا ژنیستاساژیتالیس(3) که تقریباً بدون برگ و ساقهء آن پهن و بالدار است. و گونهء دیگر آن طاوسی جاروبی که خامهء گل آن مارپیچی است. و برگهای آن بسیار کوچک هستند و ساقهء آن سبز و نرم است و عمل کربن گیری به توسط آن انجام میگیرد. طاوسی اسپانیولی(4)؛ درختچه ای است دارای شاخه های کشیده و استوانه ای شکل و گلهای بزرگ زردرنگ که برای زینت کاشته میشود. (از کتاب دو لپه ایها تألیف دکتر زاهدی استاد دانشگاه).
(1) - Genet.
(2) - Genista tinctoria.
(3) - Genista sagittalis.
(4) - Spartium Junceum.
طاوسیان.
[وو] (اِخ) قبیله ای از قبایل قزوین، اصلشان از تخم طاوس بن کیسان است. و او از تابعین بود، در ایشان علمای عالی مرتبه بوده اند، چون شیخ محمد و پسرش ابوجعفر عراقی. (تاریخ گزیدهء عکسی چ اروپا ص 847). و رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف براون. ترجمهء علی اصغر حکمت ص115 شود.
طاوس یمانی.
[وو سِ یَ] (اِخ) ابن کیسان الخولانی الهمدانی الیمانی اهل یمن و از ابناءالفرس است. یکی از اعلام تابعین بشمار است، از ابن عباس و ابی هریرة استماع حدیث کرده، مجاهد و عمروبن دینار از او روایت کنند، و از طبقهء مالک بن دینار الصوفی و پیروان طریقت اوست. در تلخیص الاَثار، ذیل لفظ یمن گوید: ینسب الیها، ابوعبدالرحمن طاوس بن کیسان الیمانی کان من اعلم الناس بالحلال والحرام، توّفی بمکة سنة ستّ و مائة. ابن خلکان گوید: طاوس فقیهی جلیل القدر و نبیه الذکر بود، ابن عیینة گوید: با عبیداللهبن یزید، ضمن صحبت گفتم با چه کسان نزد ابن عباس شوی؟ گفت با عطا و یاران او. پرسیدم با طاوس هم؟ گفت هیهات، او با خواص نزد ابن عباس رود، عمروبن دینار گفته: ندیدم طاوس را مانندی. چون عمر بن عبدالعزیز بخلافت رسید طاوس نامه بدین مضمون بدو نبشت که اگر خواهی دانش تو همگی و تمامیش خیرباشد، مردمان خیر و اهل خیر بر کارها بگمار. چون عمر نامه را خواند گفت اگر پند است همین اندرز مرا بسنده باشد. زمانی که بزیارت خانهء خدا رفته بود پیش از روز ترویه بدار آخرت شتافت، هشام بن عبدالملک بر او نماز خواند، و این واقعه در سال 106 ه . ق. بود. برخی از علماء تاریخ گفته اند که روز وفات طاوس، از بسیاری مردم و ازدحام، بیرون بردن جنازه میسر نبود تا ابراهیم بن هشام مخزومی امیر مکه تنی چند از نگهبانان را مأمور بتفرقهء جمعیت ساخت و در همان حال دیدم که عبدالله بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیه الصلوة والسلام تابوت را بر شانهء خویش گرفته، و قلنسوه اش از سر افتاده و رداء او از پس سر او پاره شده است. و در شهر بعلبک، در اندرون شهر قبری را دیدم که مردم بزیارت آن میرفتند، و عقیده داشتند که آن قبر طاوس یمانی است در صورتی که غلط است. ابوالفرج بن الجوزی در کتاب القاب گفته که: نام طاوس ذکوان، و طاوس لقب او میباشد. زیرا او طاوس القراء بود. ولی قول مشهور آن است که طاوس اسم او بوده است -انتهی. و از جملهء منقولاتی که از طاوس یمانی در کتب ثبت است آن است که گفت: شبی در کنار حجرالاسود بودم که امام علی بن الحسین علیهما السلام داخل شد، با خود گفتم مردی از آل رسول و خانوادهء پیغمبر است، باید گوش فرادارم، و دعاء او بشنوم، چون نیک گوش فراداشتم شنیدم که در اثناء دعا خود میگفت: عبدک بفنائک. سائلک بفنائک، مسکینک بفنائک. طاوس گوید این کلمات را در هر مورد سختی که بر طریق دعا خواندم، از آن سختی مرا فرجی حاصل آمد، و بروایت دیگر طاوس از زبان یکی از ائمهء اثنی عشر سلام الله علیهم شنید که هنگام سجود در نماز، بدین جملات گویا بود: الهی عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، سائلک بفنائک، فقیرک بفنائک. یا آنکه شنید که امام علیه السلام میفرمود در سجود بدین جملات خدای تعالی را بازخوانید که برای اجابت دعاء مجرب است. و چنانچه مرا در خاطر است در پاره ای از مواضع معتبره است که طاوس گوید با گروهی از زهاد در فضای کعبه، وفی موضع من مواضع الخیر، بودیم و با کمال اصرار و الحاح از درگاه حق تعالی باران میخواستیم. و اثری از باران آشکار نمیشد، تا آنکه علی بن الحسین علیهماالسلام بر ما وارد شد، چون ما را بدان حالت مشاهده فرمود، گفت درینجا چه میخواهید؟ گفتیم از دیرگاهی از خدا باران میطلبیم و دعاء ما مقرون به اجابت نمیشود، فرمود آیا بدین صورت از درگاه حق حاجت میطلبید؟ پرسیدیم پس طریق حاجت خواستن از آفریدگار چگونه است؟ آن حضرت روی خود بر خاک نهاد و شروع بگریه کرد و گفت اسألک اللهم بحبی لک (او بحبک ایای) ان تنزل علینا الغیث. هنوز آن امام از جای برنخاسته و سر از سجده برنداشته بود که باران عالمیان را سیراب کرد. و نیز از طاوس یمانی نقل است که گفت: مردی را در مسجد الحرام دیدم که در زیر میزاب نماز میگذارد، و خدای تعالی را میخواند و میگریست، من نزد او شدم، در آن هنگام از نماز فراغت یافت، مشاهده کردم که امام علی بن الحسین زین العابدین است، گفتم یابن رسول الله، شما را بچنین حالت می بینم، و شما را سه خصوصیت است که بدان سه رجاء واثق باشد که از خوف روز جزا ایمن و خاطر آسوده داشته باشید، یکی آنکه پسر رسول خدای هستید، دیگر آنکه شفاعت جد شما در روز حساب جهت شما محقق است، سه دیگر بخشایش خداوندی است که آن نیز دربارهء خلق ثابت است. آن حضرت فرمود: ای طاوس اینکه گفتی پسر رسول خدایم، این امر سبب ایمن بودن من نخواهد بود. چه البته شینده ای که فلا انساب بینهم یومئذ و لایتسائلون. (قرآن 21/28) و اما شفاعت جد من، آن نیز در برابر این آیت که: ولایشفعون الالمن ارتضی (قرآن 23/101)، امری است احتمالی و غیرمحقق، و اما اینکه گفتی بخشایش خداوندی شامل حالم خواهد بود. آنهم نامعلوم است. چه حق تعالی در قرآن مجید میفرماید: ان رحمة الله قریب من المحسنین (قرآن 7/56) و من خود نمیدانم که در ردیف نیکوکاران بشمار میروم یا نی. (روضات الجنات ص 336).
جعفربن سلیمان گوید: از عبدالرحمن بن مهدی شنیدم که میگفت ندیدم مردی مانند این چهار تن: عطابن ابی رباح در مکه، طاوس در یمن، محمد بن سیرین در عراق، و رجابن حیوة در شام. (عقدالفرید ج 2 ص 93). طاوس را گفتند قتاده دوست دارد که نزد تو آید، گفت اگر او آمد من برخیزم. گفتند او مردی فقیه است. طاوس گفت اگر مقام او را بفقه مینامید، ابلیس از او فقیه تر است، چه گفت «رب بما اغویتنی...» (قرآن 15/39) (عقدالفرید ج 2 ص 201). زیدبن عمرو از طاوس نقل کند که او گفت: اوقاتی که در مکه بودم بر سبیل اتفاق بسوی حجاج شدم، بالشی برای من نهادند، نشستم. مشغول صحبت شدیم. ناگهان آواز اعرابی که آهنگ تلبیه بلند کرده بود شنیدیم، حجاج به احضار ملبی فرمان داد، او را حاضر ساختند، حجاج از او پرسید کیستی؟ گفت مردی هستم ناشناس و غریب، حجاج گفت منظورم آن است که اهل کجائی، اعرابی گفت اهل یمنم، پرسید محمد بن یوسف (برادر حجاج) را چگونه یافتی، (در آن هنگام برادر حجاج عامل یمن بود) گفت مردی بزرگ و تناور و سخت حیله گر دیدم او را. حجاج گفت منظورم این نبود. بازگوی که رفتار او با مردم چگونه بود. اعرابی گفت او را ستمکار و بیدادگر و نسبت به آفریدگار نافرمان و فرمانبر مخلوق یافتم. حجاج از فرط خشم از اعرابی روی بازگردانید و گفت با آنکه میدانی محمد بن یوسف مرا برادر است و مرتبه و قدر او نزد من بلند میباشد چه چیز ترا به جرأت بازداشت که دربارهء او این نوع سخن رانی. اعرابی گفت آیا می اندیشی که مرتبهء برادرت نزد تو، از مرتبهء من نزد آفریدگار ارجمندتر است؟ آنهم در این هنگام که بزیارت خانهء او آمده، و وام خود را به او ادا میکنم، و گواهی به حقانیت پیمبرش میدهم. حجاج را کرت دیگر خشم گرفت و از بسیاری غضب خاموش شد و اعرابی بدون اجازت از مجلس حجاج بیرون رفت. طاوس گوید من در پی اعرابی بیرون شدم. و میرفتیم تا به «ملتزم» رسیدیم اعرابی چنگ در استار کعبه زد، و گفت: بک اعوذ و الیک الوذ. فاجعل لی فی اللهف الی جوارک، و الرضا بضمانک، مندوحة عن منع الباخلین، و غنی عما فی ایدی المستأثرین اللهم عد بفرجک القریب، و معروفک القدیم و عادتک الخسة. طاوس گوید: اعرابی پس از بپایان رساندن دعای خود، خویشتن را میان مردم پنهان ساخت. تا آنکه دیگربار او را در عرفات دیدم که بر پای ایستاده، و این دعا میخواند: اللهم ان کنت لم تقبل حجی و نصبی و تعبی فلا تحرمنی اجرالمصاب علی مصیبة فلااعلم مصیبة اعظم ممن ورد حوضک وانصرف محروماً من وجه رغبتک. (عقدالفرید ج 2 صص 9-10). او از ابناء و تابعین است. (الکنی والاسماء للدولابی). رجوع به ابی عبدالرحمن طاوس و فهرست کتاب عیون الاخبار هم در قسمت اعلام و هم در قسمت رجال سند، و نیز به الاعلام ج 2 ص 445 و تاریخ الخلفا ص 10 و 156 و 164 و تاریخ گزیده ص 758 و 848 شود.
طاوق.
[] (اِخ) شهری است در جنوب قارقار واقع در بلاد ترکیه.
طاول.
[وِ / وَ] (اِ) تاول. آبله ای باشد که بسبب سوختن یا کار کردن بر اعضا و دست و پا بهم رسد. برآمدگی پوست از سوختگی. آبله. برآمدگی جلد بکیفیتی که زیر آن آب جمع شده باشد. رجوع به تاول شود.
- طاول زدن؛ تنفط. ایجاد طاول.
- طاول طاعونی؛ سیاه زخم. خراج.(1)
- طاول عظم جلدی(2)؛ نفاطة. ج، نفاط.
(1) - Anthrax.
(2) - Bulle.
طاولة.
[وِ لَ] (معرب، اِ) معرب تابل(1). در سوریه طاوله و در مصر ترابیره و در عراق میزونَضَد گویند، و کلمهء منضده خطاست چه در لغت فصیح نیامده است. (از نشوءاللغة العربیه ص 95).
(1) - Table.
طاووس.
[وو] (معرب، اِ) رجوع به طاوس شود.
طاووسی.
[وو] (ص نسبی، اِ) رجوع به طاوسی شود.
طاوه.
[وَ / وِ] (اِ) ظرفی است فلزی برای سرخ کردن اطعمه به کار رود. در ترکی طابه و در ترکی عامیانه طاوه مأخوذ از تاوهء فارسی است. این کلمه در عربی بصورت طابق درآمده است. (دزی ج 2 ص 19). و رجوع به تابه و تاوه شود.
طاوه.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، در 30هزارگزی جنوب قصبهء رزن متصل به سناج. جلگه و سردسیر و مالاریائی. با 600 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. تابستان از فامنین اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاویر.
(اِخ) دهی از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان در 18هزارگزی جنوب علی آباد. کوهستانی و معتدل و مرطوب، با 230 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاویران.
(اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 36هزارگزی جنوب روئین تن. دشت، دامنه سردسیر با 310 تن سکنه. اغلب ساداتند. آب آن از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات و صیفی و تریاک و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. و تابستان از طریق تالاندشت اتومبیل رفت و آمد میکند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاویق.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت در 24هزارگزی خاوری شوسهء بم به سبزواران با 20 تن سکنه. مزارع گلدین و گشورود جزء این ده است. ساکنین از طایفهء خواجه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاویق.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت در 105هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 100هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران، با 8 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاویقو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان خبر بخش بافت شهرستان سیرجان در 80هزارگزی جنوب باختری بافت. سر راه مالرو ده سرد به خبر، با 30 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاویقوئیه.
[ئی یَ] (اِخ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. در دوهزارگزی جنوب راه فرعی رابر به بافت. کوهستانی و سردسیر. با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. مزارع بیدوئیه و شیخ مور جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاویقونیه.
[نی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت در 24هزارگزی خاور ساردوئیه و 19هزارگزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه. با 7 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاویله.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایرود بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. در 13هزارگزی خاور کرمانشاه و 4هزارگزی شمال شوسهء کرمانشاه - طهران. کوهستانی و سردسیر. با 125 تن سکنه. آب آن از چشمه کوچک. محصول آن غلات دیمی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاویله.
[لَ] (اِخ) نام کوهی و ناحیتی است به هرسین.
طاویة.
[یَ] (ع ص) گرسنه. || گرسنه دارنده خود را. (منتهی الارب). || پیچنده. (دهار). و رجوع به طاوٍ شود.
طاة.
[طَ آ] (ع اِ) گل و لای. (منتهی الارب).
طاها.
(اِخ) یا طه. نام سورهء بیستم از قرآن کریم :
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها.
خاقانی.
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این.
خاقانی.
|| نام حضرت پیغمبر (ص) چرا که اشارت است از یا طاهر. (آنندراج) :
از علم پاک جانش وز زهد دل ولیکن
بر رو نبشته طاها بر طیلسانش یاسین.؟
و رجوع به طه شود.
طاهر.
[هِ] (ع ص) پاک. ج، اطهار. (منتهی الارب) (آنندراج): رجل طاهر الثیاب؛ مرد پاکیزه لباس. (منتهی الارب) (آنندراج). ثیاب طهاری؛ ج، طُهران است (گویا غیرقیاسی). (منتهی الارب) (آنندراج). ضد نجس. مقابل پلید. پاکیزه :
نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزه تر
نفس تن چون خلق تن ظاهر شود طاهر شود.
منوچهری.
ج، طاهرون و طاهرین. || امرأة طاهر (بدون ها)؛ زن پاک از حیض. نمازی. امرأة طاهرة؛ زن پاک از نجاست. زن پاک از عیوب و منقصت. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. || (ص، اِ) کسی را گویند که حق تعالی او را از مخالفت اوامر و نواهی شرعیه معصوم داشته باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات جرجانی). || نامی از نامهای تازیان. (مهذب الاسماء). || و نعتی است که پس از لقب ملک بدان می افزوده و میگفته اند ملک الطاهر. رجوع به النقود ص 135 شود. || پنجنگشت. (فهرست مخزن الادویه).
طاهر.
[هِ] (اِخ) نام یا لقب یکی از پسران پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم. (نصاب الصبیان) : رسول را سه پسر بود از خدیجه: قاسم، طیب، طاهر. (قصص الانبیاء ص 216).
طاهر.
[هِ] (اِخ) از نعوت حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام.
طاهر.
[هِ] (اِخ) بروزگار سلطان بایسنغر انارالله برهانه، شاعری زیباسخن بوده است، و این مطلع او راست:
از چمن بگذر و آن سرو سهی قد را دان
نیست غیر از تو در این باغ کسی خود را دان.
(تذکرهء دولتشاه چ براون ص 469).
و رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج4 ص556 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) یکی از کارگزاران ایوبیان در حلب بوده است. (رجوع به النقود ص 128 شود).
طاهر.
[هِ] (اِخ) آل طاهر. رجوع به طاهریان و آل طاهر شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابراهیم مکنی به «ابوالوفا». او کسی است که کشته شدن عزّالدولهء بختیاربن معزالدوله دیلمی، با مشورت او و به فرمان عضدالدولهء دیلمی، صورت گرفته است. ابن اثیر در تاریخ کامل گوید: و اسر بختیار، و احضر عند عضدالدوله، فلم یأذن بادخاله الیه، و امر بقتله، فقتل. و ذلک بمشورة ابی الوفاء طاهربن ابراهیم (فی سنة 367). (تاریخ کامل ج 8 ص 275). و مؤلف حبیب السیر آرد: طاهر کسی است که صمصام الدوله دیلمی را دستگیر کرده، نزد ابونصربن بختیار برد، و صمصام الدوله به امر ابونصر کشته شد. کیفیت واقعه چنان بود که در سال 388 ه . ق. صمصام الدوله به عرض لشکر مشغولی فرمود، و نام هر کس را که نسبش به دیلم میپذیرفت، از دفتر حک میکرد، و چون آن لشکریان از مرسوم و علوفه نومید شدند، مستحفظان اولاد بختیار را فریفته، ایشان را از بند بیرون آوردند، و جمعی از رُنود و اوباش به ایشان پیوسته، چون صمصام الدوله از کیفیت حادثه خبر یافت، قصد نمود که در یکی از قلاع فارس متحصن گردد، تا سپاه او از بغداد مراجعت کنند، اما کوتوالان قلعه او را راه ندادند، و صمصام الدوله با سیصد نفر از لشکر در دیه «دمان» که موضعی است در دوفرسخی شیراز فرود آمده، طاهرنامی که رئیس آن منزل بود او را گرفته پیش ابونصربن بختیار برد، و ابونصر در سنهء مذکوره صمصام الدوله را به قتل رسانید، و مادرش را نیز کشته، آن دو قتیل را در دکانچهء سرای امارت دفن کردند، و چون بهاءالدوله به فارس شتافت، ایشان را از آن مدفن بمقبرهء آل بویه نقل کردند، و مدت حکومت صمصام الدوله در فارس، نُه سال و هشت ماه بود. (حبیب السیر).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سله (کذا). وی جدّ مادری مفضل بن سعد مافرّوخی اصفهانی، و پسر عمّ استاد ابوالحسن علیّبن احمدبن العباس الاَنداآنی است که والی اصفهان بوده است. طاهر گوید: در عنفوان جوانی مردی از آشنایان من عرض حالی مرا داد که به والی برسانم مبنی بر آنکه اگر والی وی را مباشر قریهء ماربانان کند مبلغ پنجهزار درهم علاوه بر خراج مقرّر آن قریه بخزانهء دولت ایصال خواهد داشت. من بخانهء استاد والی رفتم که عرض حال آن مرد برسانم. والی مرا به خلوت پذیرفت، من عرض حال معهود را به وی دادم. والی در عرض حال تأملی کرد و گفت فردا با صاحب عرض حال در دیوان حاضر شو. اینک مرا فراغتی نیست. من نیز چنان کردم. دیگر روز که با صاحب عرض حال به دیوان رفتم. هنگامی که مردم از صنوف مختلفه برای اصلاح امور خویش در رفت و آمد بودند و ازدحام و جمعیت و دیوانیان سرگرم امر و نهی و به استماع دعاوی مدّعیان و اِنکار منکران مشغول شدند، والی با کمال بشاشت صاحب عرض حال را نزد خود خواند و بنشاند، و بطریق مؤانست با او گرم گفتگو شد، و در نتیجه صاحب عرض حال نیز به آزادی تمام مقصود و منظور خویش را علی رؤوس الاشهاد بسمع والی رسانید، و استاد بر او آفرین خواند، و گفت قلم بر دست گیر، و مبلغی را که در عرض حال خود نبشته ای تا آخرین درهم بر عهده گیر، بدون آنکه رسمی را دگرگون کنی، یا از آنچه که بر عهده داری گامی فراتر نهی، یا آنکه سنتی از سننِ اداءِ خراج را مهمل گذاری، یا چیزی زیاد و کم کنی، و در پایان سال نیز ملک را باید آباد و پر جمعیت و قابل زراعت به حال کنونی چنانکه هست تسلیم کارکنان دیوان کنی. آن مرد گفت حق تعالی استاد والی را عزیز و گرامی داراد؛ آیا آنچه را که فرمودی در حیطهء توانائی و استطاعت من مییابی؟ والی گفت: ای احمق نادان من چه دانم، آیا تو اندیشه در دل ره دادی که من بگفتار مُزوِّرِ تو فریب خواهم خورد، و دیهی را که از امهات قراء بشمار است، و معادل پنج هزار دینار محصول غلهء آنجاست من در برابر پنج هزار درهم، آن دیه خراب خواهم ساخت، نی، بد اندیشیدی، ای مرد پست فطرت دون همت، حاجتت نارواست، آنگاه والی نظری بسوی حواشی خود افکنده، در حال تنی چند از خدمتکاران پایهای آن مرد را گرفته، کشان کشان وی را از دیوان بیرون بردند، سپس والی فرمان داد که او را تازیانه زنند و باژگونه بر مرکبی سوارش کنند و منادی در شارع عام ندا دردهد که این است کیفر آنکه سخن چینی کند. طاهر گوید: چون حال بدین منوال دیدم، از شرم بنحوی حالم تغییر یافت که پنداشتم در بستری از آتش می غلطم، و در آن حال آرزو میکردم که زمین مرا فروبَرَد، خود را مهیا و آمادهء رفتن ساختم، در همان اثنا والی روی بمن آورده، و هنوز اَثر و نشانهء خشم بر چهرهء وی آشکار بود که گفت ای طاهر، از این پس، از آنکه این گونه قصه ها را واسطهء رساندن بسوی من شوی خودداری کن -انتهی. (محاسن اصفهان ص99).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن علی ابوالطیب موسوم به زکی. نیای خاندان زکی در بیهق بوده است. علی بن زید بیهقی آرد: زکی ابوالطیب را ضیعتی بوده است که هر سال از آنجا دو هزار من غله دخل بودی و ده دینار(1)و این زکی ابوالطیب با این قدر دخل و ارتفاع دست جملهء خواجگان بیهق فروبسته داشتی به کفایت و کیاست و شهامت و عقلاء گفتندی اگر وی را ثروتی بودی آثار بسیار در خراسان از وی حاصل آمدی. و سپس به ذکر اعقاب او میپردازد و گوید: خواجه حسین الداری در حق خواجه زکی ابوالطیب(2) از طریق مطایبه قصیده ای گوید و در آن قصیده یاد کند کوشران(3) ناحیت را. مطلع(4) قصیده این است:
لحیهء طاهربن ابراهیم
لحیه ای هست(5) ازدر تعظیم
کس چنان لحیه را بکو آرد؟
بی سپندی و بی غلاف ادیم
کوشران با فغان و با شغب اند
کاین نه عدل است ای خدای حکیم
کان یکی ده تنانه دارد ریش
وین یکی را زنخ ز موی چو سیم
اول آنک محمد مختار
شه ترک است رخ چو ماهی شیم(6).
(از تاریخ بیهق ص 191).
(1) - ن ل: و ده دینار زر.
(2) - ابوطیب.
(3) - بمعنی کوسجان است جمع کوسج معرب کوسه.
(4) - و مطلع.
(5) - ن ل: لحیه ای است.
(6) - این بیت نامفهوم است و در نسخهء برلن نیست.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن طاهر السجری(1). کنیت وی ابوالحسین و پزشکی فاضل، و به صناعت پزشکی عالم، و در آن صناعت بس دقیق و متمیز، و به اعمال پزشکی خبیر و آگاه بود. او راست: کتاب «منهاج محجة الفلاح» که به نام قاضی ابوالفضل حمویه تألیف شده. دیگر کتاب در شرح بول و نبض. تقسیم. کتاب الفصول لابقراط. (عیون الانباء ج2 ص23).
(1) - ظاهراً: سجزی.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن یزید الوراق الجرجانی الضبی. کنیت وی ابومحمد است. ابوبکربن المقری، و قاضی از او روایت دارند، و وی از ابوحاتم روایت کند. حدثنا القاضی ابواحمد، محمد بن احمدبن ابراهیم، حدثنی ابومحمد طاهربن ابراهیم بن یزید، حدثنا محمد بن ادریس المنذر، حدثنا عبدالرحمن بن هانی ء النخعی، حدثنا شیبان ابومعاویة، عن عتادة، عن انس بن مالک، عن مالک بن صعصعة، قال، قال: رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فی حدیث المعراج: فسمعت صوتاً فی الحجاب، انی قد امضیت سنتی و ادخرت رحمتی و جعلت لامتک لمن یهم بالحسنة لم یعملها، جعلتها له حسنته. و ان هو عملها کتبتها له عشراً. و ان هم بالسیئة و لم یعملها، لم اکتبها علیه. و ان هو عملها، کتبتها علیه سیئةً. (اخبار اصفهان ج 1 ص 351).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابی الاسد قوقهی. یکی از امرای عهد ملک شمس الدین علی بن مسعود کرت است. (تاریخ سیستان ص 399).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابی بکر بابونه. محدث است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن ابی هالة التمیمی الاسدی. وی برادر هند، ربیبِ (پسرِ زنِ) پیغامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده است. سیف در اوائل کتاب ردة از طریق ابوموسی روایت کرده گوید: پیغامبر صلواة الله و سلامه علیه پنج نفر را مأمور مخالیف یمن فرمود که من پنجمین آنان بودم و چهار تن دیگر عبارت بودند از معاذ، طاهربن ابی هالة، خالدبن سعید، عکاشة بن ثور. بغوی در ترجمهء عبیدبن صخربن لودان بسلسلهء اسناد خود روایت کرده که چون بادام بمرد پیغامبر صلواة الله و سلامه علیه عمال خود را بین شهربن بادام، و عامربن شهر، و طاهربن ابی هالة، متقرق ساخت، و گروهی دیگر را نیز یاد کرده است. مرزبانی در معجم الشعراء این دو بیت را در وصف قتال اهل رده، از اشعار طاهر آورده است:
فلم ترعینی مثل یوم رایته
بخبث المخازی فی جموع الاخابث
فوالله لو لاالله لارب غیره
لما فض بالاجزاع جمع العثاعث
نخستین قبیله ای که از ازد تهامة بعد از پیغامبر مرتد شدند قبیلهء عک بود، طاهربن ابی هالة چون مأمور محاربه با آنان شد، بر آنان غلبه یافت، و راهها را ایمن ساخت، و مرتدان از قبیلهء عک را از آن تاریخ اخابث نامیدند. (الاصابة ج 3 ص 283). یاقوت در معجم البلدان، ذیل کلمهء اخابث، دو بیت دیگر علاوه بر دو بیت بالا آورده، با اندک تغییری در دو بیت پیشین بصورت زیر:
فوالله لولاالله لاشیی مثله
لمافض بالاجراع جمع العثاعث
فلم ترعینی مثل جمع رایته
بجنب مجاز فی جموع الاخابث
قتلنا هم مابین قنة خاص
الی القیعة البیضأذات النبائث
وفینا باموال الاخابث عنوة
جهاراً و لم نحفل بتلک الهثاهث
(معجم البلدان ج 1 ص 146).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمدبن بابشاذ النحوی. گویند اصل وی از دیلم بوده و در مصر در علم نحو پیشوای عصر خویش بود وی را تصنیفات سودمند است از آن جمله «المقدمة» که کتابی است مشهور. و شرح آن، و شرح الجمل که از زجاجی است و شرح کتاب الاصول از ابن السراج، و در روزگاری که گوشه نشینی اختیار کرد، از یادداشت هائی که راجع به علم نحو کرده بود زنبیلی بس بزرگ فراهم آمده بود و گفته اند که اگر به بیاض برده میشد به اندازهء پانزده مجلد میگردید، علماء نحوی که بعد از ابن بابشاذ آمدند و بدان زنبیل دست یافتند، آن را «تعلیق الغرفة» نام نهادند و این تعلیقه به شاگرد ابن بابشاذ، ابوعبدالله محمد بن برکات السعدی النحوی اللغوی که پس از او دست پیشوائی نحو بدو استقرار یافت انتقال پیدا کرد، و پس از محمد بن برکات به ابومحمد عبدالله بن بری النحوی که از یاران او بود و قائم مقام او شد، منتقل گردید. و بعد از ابن بری به یکی از یاران وی، شیخ ابوالحسین نحوی ملقب به «ثلط الفیل» که از شاگردان ابن بری و پس از او به جانشینی او برگزیده شد، رسید. گویند هر یک از این جماعت زنبیل مذکور را به شاگردی که استحقاق نیابت او را داشت می بخشید، و گروهی دیگر از شاگردان با نهایت جهد و کوششی که در استنساخ آن اوراق مبذول داشتند، موفقیتی در آن نیافتند. با این حال آنچه مردم بایستی از علم و تصانیف ابن بابشاذ استفاده برند، بردند. وظیفهء ابن بابشاذ در مصر این بود که از دیوان انشاء و رسالت هیچگونه نامه ای بیرون نمی شد، مگر آنکه بایستی آن نامه از نظر وی بگذرد، و بدقت در آن بنگرد که اگر از طریق نحو یا لغت اشتباه و خطائی در آن شده به اصلاحش گراید، وگرنه بحسن قبول نامه را تلقی کند و دستور ارسال آن را به مقصد بدهد و برای این امر ابن بابشاذ را در هر ماه راتبه و مقرری بود که به او میرسید و دیرگاهی بدین شغل منصوب بود، روزی در سطح مسجد جامع مصر که با جمعی از همگنان خود مشغول تناول غذا بود، گربه ای حاضر شد. لقمه ای نزد گربه انداختند. گربه لقمه را در دهان خود گرفته برفت و از نظر آنان پنهان گردید. کرّت دیگر گربه باز آمد، آن جمع دوباره لقمه ای نزد او نهادند. گربه این بار مانند نخستین بار، لقمه را بدهان گرفته، خود را از نظر آن جماعت پنهان ساخت، و چندین نوبت این عمل بین گربه و جمعیت تکرار یافت، در آخر آن جمع از رفتار گربه در شگفتی شدند، چه میدانستند که آن مقدار لقمه ای که برای او مخصوص داشتند از خوراک یک تن گربه افزون است، و به تنهائی نتواند خورد، پی او گرفتند، دیدند از سطح جامع بدیواری برآمد که پس آن دیوار خرابه ای، و در آن خرابه گربه ای کور و نابینا در گوشه ای خزیده و گربهء معهود لقمه های نصیب خود را برای گربهء کور میبرده، و نزد او مینهاده، و او نیز بدین وسیله روزی خود تناول میکرده است آن جماعت از این حال متعجب ماندند. ابن بابشاذ گفت: حیوانی گنگ و نابینا که از روزی محروم نشود، و کافل ارزاق جهانیان گربه ای دیگر را مسخر فرماید که کفیل رساندن روزی او گردد، چگونه مرا بیهوده و ضایع گذارد. ازینرو قطع علایق دنیویه کرد، و از خدمت مستعفی شد، و از مقرری ماهیانهء خود چشم پوشید، و در خانهء خود مقیم و به مطالعه و تصنیف که شغل دیرینهء او بود پرداخت، و تا پایان زندگانی، در کنف الطاف الهی محروس و به بی نیازی عمر بسر برد، تا آنکه هنگام غروب روز سوم رجب سال 469 ه . ق. در مصر وفات یافت. و در قرافهء کبری دفنش کردند. رحمه الله. بزیارت قبر او نائل آمده ام. تاریخ فوت او را بر سنگی که بالای سرش نهاده بودند خواندم، سبب مرگ او این بوده که گویند چون انزوا اختیار و اطراف خود جمع کرد و زوائد آنچه در خانه داشت بفروخت، و آنچه بدان نیازمند بود نزد خود باقی گذاشت. غرفه ای در جامع عمروبن العاص که عبارت از جامع عتیق مصر است اختیار کرد، و در آنجا منزل گزید، شبی خواست از آن غرفه بسطح جامع فرود آید. در یکی از طاقها که برای افشاندن نور به جامع بنا شده بود، پایش بلغزید و بیفتاد، و هنگام بامداد به رحمت ایزدی پیوست. (ابن خلکان چ تهران). یاقوت گوید: از تألیفات ابن بابشاذ، یکی التعلیق فی النحو است که پانزده مجلد میباشد. شاگردان بعد از او آن را تعلیق الغرفة نام نهادند. دیگر المحتسب در نحو است. و شرح النخبة. (معجم الادباء مرجلیوث ج 4 ص 275). و رجوع به ابن بابشاذ شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمدبن زید، ابوبکر المؤدب البغدادی. وی از ابراهیم بن شریک الاسدی، و محمد بن احمدبن صالح الازدی، روایت کند، و ابراهیم بن احمدبن محمد الطبری المقری از طاهر روایت دارد و وی گفته است که در بصره از طاهر مؤدب بغدادی حدیث فرا گرفتم. (تاریخ خطیب ج 9 ص 337).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمدبن عطیة المری القاضی. اصل وی از وادی الحجارة، از بلاد اندلس است. کنیت او ابومحمد میباشد، از ابوبکربن بشر روایت کند، عبدالله بن طاهر در سال 537 ه . ق. به وی و به پسر وی اجازت روایت داد. ابومحمد عبدالحق بن عبدالرحمن اشبیلی، از صاحب ترجمه تحدیث کند، و ابن بشکوال ذکر او آورده است. (حلل السندسیة ج2 ص 80 و 79).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمد ابوالفرج الاصبهانی، معروف به سبط بن عمر المؤدب، وی را در دیهی بسواد دجیل بغداد که موسوم به «شلا» بود ملاقات کردم. احادیثی از طریق ابوالقاسم طبرانی برای من روایت کرد، و این امر به سال 413 ه . ق. اتفاق افتاد. خبر داد ما را طاهربن احمد، خبر داد ما را ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب اللخمی الطبرانی - در اصبهان - خبر داد ما را مقدادبن داود، خبر داد ما را اسدبن موسی، خبر داد ما را حمادبن سلمة، از عبیداللهبن عمر، از سعید مقبری، از ابی هریره که گفت رسول اکرم، صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چهار تن را ایزد یکتا، دشمن دارد؛ کسی که سوگند بسیار یاد کند، درویشی که کبر ورزد، پیری که زنا کند، پیشوائی که ستم روا دارد. (تاریخ خطیب ج 9 ص 357).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمد القزوینی. صاحب روضات الجنات ذیل ترجمهء طاهربن علی الجرجانی، از این شخص نام برده، و گوید: الشیخ بهاءالدین ابومحمد طاهربن احمد القزوینی، الفاضل النحوی. کسی است که شیخ منتجب الدین از او روایت دارد، و طاهربن احمد قزوینی بنص خود بچند واسطه از مردم ثقات، از ادیب فاضل مجمع بن محمد بن السکنی، شارح شرح فصیح و شرط الالفاظ، و دیوان النظم، و دیوان النشر، روایت کند. امام رافعی از طاهربن احمد قزوینی، در کتاب تقریب، ثناء بسیار گفته و گوید وی را مصنفات بسیار است، و در سال 575 ه . ق. وفات یافته است. (روضات ص 336).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن احمدالنحوی. کنیت وی ابوالحسن، و متوفی در سال 380. او راست: کتابی بنام «تذکره» در قراآت سبع. (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن الحسن بن الحبیب الحلبی، متوفی به سال 808 ه . ق. نسب وی چنین است طاهربن الحسن بن عمر بن حبیب بن شُویخ الزّین ابوالعزّبن البدر، ابی محمد الحلبی الحنفیّ. و یعرف بابن الحبیب. ولادت وی در حلب اندکی بعد از سال 740 بوده است، از ابراهیم پسر شهاب محمود و جز او سماع حدیث کرده، شهاب ابوالعباس مرداوی، خاتمهء اصحاب ابن عبدالدائم و محمد بن عمر السلاوی و جز آندو، از دمشق اجازت روایت حدیث برای ابن حبیب به حلب فرستادند. وی دیرگاهی بتحصیل علم و دانش عمر بسر برد، چندی ابوجعفر غرناطی و ابن جابر و جز آندو تن را ملازم بود، خطّ منسوب را نیک نبشتی، در علوم ادب براعت یافت، تلخیص المفتاح را که در معانی و بیان است، و سراجیه را که در فرائض حنفیه است، با محاسن الاصطلاح بلقینی بنظم آورد. قصیدهء برده را شرح و تخمیس کرده، ذیلی بر تاریخ پدر خویش نوشته بهمان سبک و روش، سفری به دمشق شام و قاهرهء مصر کرد، و در هر یکی از آن دو شهر مدتی اقامت گزید و در حلب به کتابت در دارالانشاء برقرار گردید. در قاهره نیز علاوه بر آنکه بسمت مذکوره چندی ادامهء شغل داشت، به نیابت کاتب سِرّ هم ارتقا یافت. چندین نوبت خواستند تولیت وظیفه را بدو محول کنند، آمادهء قبول آن نشد. (بنابر گفتهء عینی). شیخ ما در کتاب «اِنباء» خود (مراد ابن حَجرِ عسقلانی و کتاب «انباء الغمر فی ابناء العمر» است) گفته که ابن حبیب چند شغل را متولی شد. او با ادباء قدماء عصر خود مطارحاتی داشت، مانند فتح الدین بن الشهید، که دو بیت برای ابن حبیب نوشته جهت او فرستاد، ابن حبیب پاسخ او را در سی و سه بیت فراهم آورده ارسال داشت. با سراج عبداللطیف فیومی نزیل حلب نیز مطارحه داشت. اشعار بسیاری به نظم آورده و ما بین آن اشعار ابیات نظم محاسن الاصطلاح از سایر اشعار او نیکوتر است. و بطور کُلی ابن حبیب در نظم و نثر مُفلق نبوده است. این اشعار از اوست:
قلت له اِذماسَ فی اخضر
وطَرفُه اَلبابُنا یسحرُ
لَحظک ذا او اَبیضُ مُرهفٌ
فقال هذا موتک الاحمر
ابن خطیب ناصریه گوید ابن حبیب ناظمی بلیغ بود و فصیح، در صناعت انشاء تامّ الفضیلة بود بنحوی که او را برای کتابت سِرّ دارالانشاء مصر تعیین کردند. این قطعه که مصراع اخیر آن تضمین است از اوست:
اَضحی یُموهُِ و هو یعلم اننی
کلفٌ به و لذاک لم یَتعطفِ
فغدوت انشد و الغرام یبرنی
روحی فداک عرفت ام لم تعرف
هنگامی که ملک ظاهر سیف الدین برقوق، مِنطاش را دستگیر کرد و کشت، ابن حبیب این دو بیت بگفت:
الملک الطاهر فی عِزّه
اَذَلُ من ضلَ و من طاشا
وردّ فی قبضته طائعاً
نُعیراً العاصی و منطاشا
شیخ ما گفته است با ابن حبیب در یک جای فراهم آمدیم و سخن او شنیدم و گمان میبرم حدیثی نیز از او استماع کردم و از اشعار خود برای من بیتی چند برخواند، لکن اکنون مرا بهیچیک از حدیث و اشعار او دسترس نیست. ابن حبیب در قاهرهء مصر روز جمعهء هفدهم ذی الحجهء سال 808 ه . ق. وفات یافت. شیخ ما در معجم خود و مقریزی در عقود فی تاریخ العهود نام او را ذکر کرده است. (تاریخ حلب ج 5 ص 148 بنقل از الضوء اللامع فی اعیان قرن التاسع). از مؤلفات ابن حبیب، بقول مؤلف تاریخ حلب، مختصری در علم اصول با سه متن دیگر در همان علم، به سال 1324 به یکجا در مصر به طبع رسیده است. بنابر ضبط حاجی خلیفه ذیلی بر تاریخ پدرش موسوم به «دُرةُ الاسلاک، فی تاریخ(1) الاتراک» نوشته. و در کشف الظنون اشتباهاً در مورد ذکر این کتاب تاریخ وفات صاحب ترجمه را سال 879 قید کرده، و آن غلط است. و نیز در کشف الظنون چند کتاب دیگر بنام صاحب ترجمه ذکر کرده یکی «شنف السامع، فی وصف الجامع» مراد جامع بنی امیه است. دیگر «مختصر منارالانوار» که منارالانوار نسفی را مختصر ساخته است. دیگر «وشیُ البردة» در شرح قصیدهء برده. (کشف الظنون). ترجمهء پدر وی در همین لغت نامه ذیل ابن حبیب بدرالدین آمده است.
(1) - ن ل: ملک.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن امیر ابوالفضل. نصربن احمد. رجوع به بهاءالدوله (در تاریخ سیستان ص 383) شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حسن سیستانی، مکنی به ابی المظفر. در یادداشتها چنین صورتی بود ولی مدرکی برای ترجمهء حال وی به دست نیامد.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حسین. حمدالله مستوفی ذیل حالات السدید منصوربن عبدالملک سامانی آرد: خلف بن احمد سیستانی هوس حجاز کرد داماد خود طاهربن حسین را نیابت داد و به حج رفت به وقت مراجعت دامادش او را در شهر نگذاشت. خلف پناه به امیر منصور برد امیر منصور او را لشکر داد تا خلف با لشکر به سیستان رفت دامادش شهر بازگذاشت. خلف بر سیستان مستولی شد لشکر را پیش امیر منصور فرستاد. طاهربن حسین باز آمد و با خلف جنگ کرد و شهر بستد خلف باز به امیر منصور پناه برد و لشکر بستد چون به سیستان رسید طاهر درگذشته بود. (تاریخ گزیده ص 385). و در تاریخ یمینی آمده است: هنگامی که خلف بن احمد پادشاه سیستان عازم حج گردید در سنهء اربع و خمسین و ثلثمائة طاهربن الحسین را که از اقرباء و خویشان او بود قائم مقام و جانشین خود قرار داد، طاهر غیبت خلف را غنیمت شمرده، لشکر را بفریفت، و قلاع و خزائن خلف را با دست بگرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد، چون خلف بازگشت، مملکت شوریده دید... به منصوربن نوح سامانی التجا کرد، منصور ملتمس او به ایجاب مقرون داشت... چون طاهر از مدد لشکر منصور خبر یافت ولایت باز گذاشت، و به اسفزار مقیم شد، تا خلف در دارالملک خویش ممکن بنشست، و اعوان و انصار که از حضرت منصور آمده بودند از سر استغنا باز گردانید، پس ناگاه طاهر بر سر او تاخت و او را شکسته و منهزم به جانب بادغیس انداخت. خلف دیگر باره از سر اضطرار روی با حضرت منصور نهاد، و بدو پناهنده شد... منصور لشکر جرار به کفایت مهم او نامزد کرد. و چون خلف با آن لشکر به سیستان آمد، طاهر وفات یافته بود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) (الشیخ) ابن حسین بن طاهر. او راست: «المسلک القریب، لکلّ سالک منیب» این کتاب با دُعاء بخاری و طریقهء سادات باعلوی که در تصوّف و از تألیفات شیخ احمد دِحلان است، در مطبعهء حسن طوخی به سال 1296 ه . ق. چ سنگی، و در مطبعهء عمومیهء مصر به سال 1318 ه . ق. به طبع رسیده است (معجم المطبوعات ج 2 ص 1224).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن الحسین بن طاهر. رجوع به زین الاخبار چ تهران ص 7 و به تاریخ سیستان حاشیهء ص 219 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حسین بن عبدالرحمن اهدل از فقیهان و محدثان یمن. مولد او به سال 914 در قریهء مراوغه بوده و در روز چهارشنبه 17 ربیع الاول سال 908 ه . ق. درگذشته است. رجوع به النور السافر ص 447 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حسین بن مصعب. ابن خلکان نام و نسب او را بدین طریق یاد کرده است؛ ابوالطیب، طاهربن الحسین بن مصعب رزیق بن ماهان. و گوید: در جای دیگر دیده ام رزیق بن اسعدبن راذویه و در جای دیگر اسعدبن زاذان والله اعلم. و بعضی هم گفته اند مصعب بن طلحة بن رزیق الخزاعی بالولاء الملقب به ذوالیمینین. جدّ او رزیق بن ماهان غلام طلحة الطلحات الخزاعی، از اسخیاء مشهور به جود و کرم مفرط بوده است. طاهر از بزرگترین یاران و پشتیبانان مأمون بود. مأمون هنگامی که در مرو، کرسی خراسان، اقامت داشت و خلع بیعت از امین برادر خود کرده بود، طاهر را روانهء بغداد ساخت تا با امین کارزار کند، و این واقعه خود مشهور است. امین، علی بن عیسی بن ماهان را برای دفع طاهر بفرستاد. و بین آن دو جنگ در گرفت و در آن اثنا علی بن عیسی کشته شد، و چنانکه طبری در تاریخ آورده، این واقعه در سال 198 ه . ق. رخ داد. برخی گفته اند طاهر رسولی نزد مأمون فرستاد و راجع به این که با امین به چه وجه معامله کند دستور خواست، مأمون پیراهنی گریبان دریده در پاسخ طاهر بفرستاد. طاهر دانست که منظور مأمون کشتن امین است، و چنان کرد، امین را محاصره کرده او را کشت، و سرش را به خراسان بفرستاد، و آن پیش مأمون نهاده شد. و عقد خلافت جهت مأمون راست کرد. از این رو، مأمون همواره او را مراعات کردی و مطمح نظر داشتی، وقتی که طاهر در بغداد به مقامات عالیه رسیده بود، کسی گفتش که باید ترا بدین مقام که هیچیک از همگنانت در خراسان بدان حد نرسیده اند تهنیت گفت. طاهر در جواب گفت این مقامی نیست که مرا تهنیت گویند، چه هنگامی که از پوشنگ میگذشتم، پیرزنان آنجا را ندیدم که برای تماشای من بربام برآمده باشند، و این سخن از آن روی گفت که در پوشنگ بدنیا آمده، و در آنجا نشو و نما یافته بود. جد طاهر والی پوشنگ و هرات، و مردی شجاع و ادیب بود. طاهر روزی در بغداد در حراقهء خود نشسته بود. (حراقه نوعی از کشتی که بدان بسوی دشمن نفط اندازی کنند)، مقدس بن صیفی خلوقی شاعر بدو برخورد در حالی که حراقهء طاهر نزدیک شط رسیده، و طاهر در شرف بیرون آمدن از حراقه بود. مقدس، طاهر را گفت اگر خواهی بیتی چند از من بشنو.طاهر گفت اشعار خود بازخوان. مقدس این ابیات برخواند:
عجبت لحراقة ابن الحسین
لان غرقت کیف لاتغرق
و بحران من فوقها واحد
و آخر من تحتها مطبق
واعجب من ذاک اعوادها
و قد مسها کیف لاتورق.
طاهر او را سه هزار دینار حواله داد، و گفت بیفزا تا بیفزائیم. شاعر گفت مرا بسنده است. هنگامی که طاهر مشغول محاصرهء بغداد بود، به مبلغی نقد نیازمند شد و نیازمندی خود را به مأمون گزارش داد مأمون نامه ای به خالدبن جیلویهء کاتب نوشت که بطاهر هر مبلغی را که نیازمند است به رسم وام تحویل ده. خالد از این امر سر پیچید، چون طاهر بغداد را بگرفت، به احضار خالد فرمان داد چون حاضر شد طاهر بدو گفت که من باید ترا به بدترین کیفیتی بکشم. خالد مال بسیاری برای رهائی خود بطاهر بخشید، اما طاهر نپذیرفت، خالد گفت کلمتی گفته ام بشنو طاهر گفت: بگوی. خالد این ابیات بخواند:
زعموا بان الصقر صادف مرة
عصفور برساقه المقدور
فتکلم العصفور تحت جناحه
والصقر منقض علیه یطیر
ماکنت یاهذا لملک لقمة
ولئن شویت فاننی لحقیر
فتهاون الصقر المدل لصیده
کرماً فافلت ذلک العصفور.
طاهر او را گفت نیکو گفتی، و از او درگذشت. طاهر از بینائی یک چشم عاری، و اعور بود. عمروبن بانه این بیت در وصف او گفته است:
یاذالیمینین وعین واحدة
نقصان عین و یمین زائدة.
حکایت کنند که اسماعیل بن جریر بجلی یکی از مداحان طاهر بود. روزی به طاهر گفتند که اسماعیل، شعر دیگران دزدد و آن اشعار را در مدح تو ساخته و پرداخته کند، طاهر خواست اسماعیل را بیازماید. بدو گفت مرا هجوی گوی، اسماعیل امتناع ورزید. طاهر او را الزام کرد، و اسماعیل این ابیات در هجو او گفت:
رایتک لاتری الابعین
و عینک لاتری الا قلیلا
فاما اذا صبت بفردعین
فخذ من عینک الاخری کفیلا
فقد ایقنت انک عن قریب
بظهر الکف تلتمس السبیلا.
چون طاهر ابیات بشنید اسماعیل را گفت زنهار که این اشعار نزد احدی نخوانی، سپس ورقی را که اشعار بر آن نوشته بود، پاره ساخت، هنگامی که مأمون بعد از کشته شدن برادرش در خراسان استقلال یافت، نامه ای بطاهر که در بغداد بود نوشت، مبنی بر آنکه جمیع بلاد و شهرهائی را که فتح کردی، از عراق عرب، و بلاد جبل و فارس و اهواز و حجاز و یمن، به حسن بن سهل بازگذار، و خود عازم رقة شو، وزان پس شهرهای موصل، و بلاد جزیرهء فراتیه، و شامات، و مغرب را نیز ضمیمه ساخته، طاهر را به ایالت آن بلاد بگماشت. و این واقعه در پایان سال 198 ه . ق. رخ داد. ولادت طاهر در سال 159 و وفاتش در روز شنبه 23 ماه جمادی الاخرة سال 207 ه . ق. در مرو اتفاق افتاد. سلامی در کتاب اخبار ولایت خراسان گوید: مأمون طاهر را والی خراسان ساخت در ربیع الاَخر سال دویست و پنج یا شش، و طاهر پسر خود را در خراسان جانشین خویش قرار داد. روایت دیگری نیز هست که طاهر از فرمان برداری مأمون سرپیچید و گزارشها و نامه ها در این خصوص از خراسان به مأمون می رسید، مأمون در اضطراب شد، ولی یکی دو روز بعد از وصول خبر سرپیچی طاهر، خبر دیگری رسید که طاهر را بر اثر تبی که عارض او شده بود، در بسترش مرده یافتند. برخی دیگر گفته اند که مرگ طاهر را سبب، حادثه ای بود که بر پلکهای چشم او رسیده و در نتیجهء همان حادثه عمرش بپایان رسید و مرد. هارون بن العباس بن المأمون، در تاریخ خود گوید: روزی طاهر برای انجام امری نزد مأمون شد، و پس از آنکه حاجت طاهر را برآورد، اشک از دو دیده اش روان شد. طاهر پرسید یا امیرالمؤمنین، لاابکی الله عینک، چرا میگریی. دنیا ترا گردن نهاده، به آرزوی خود رسیده ای. مأمون گفت گریهء مرا سبب، خواری یا اندوه نیست، امّا روان آدمی هیچگاه بدون نشانه و هدفی آرام نیابد. طاهر از این پاسخ سخت غمناک شده از حضور مأمون بیرون آمد و به حسین خادم که در مواقع خلوت و تنهائی مأمون سمت دربانی نیز داشت گفت: از تو خواهم که از مأمون سبب گریه اش را هنگام ملاقات من بازپرسی، آنگاه که طاهر به خانهء خویش بازگشت، دویست هزار درهم برای حسین خادم بفرستاد، حسین خادم نیز در روزی که مأمون با خاطری خوش و تنها بود، انتهاز فرصت کرده گفت در آن روز که طاهر شرف حضور داشت گریستن خلیفه را سبب چه بود، خلیفه گفت: حسین وای بر تو! ترا بدین سؤال چه کار؟ حسین گفت من از گریهء خلیفه در آن روز دلسوخته شدم، خلیفه گفت سبب گریهء من امری است که اگر ترا آگاه کنم، و آن راز از تو تراوش کند، جانت در معرض هلاکت باشد، حسین گفت یا سیدی، چه وقت رازی با من در میان نهاده ای که من آن را فاش کرده باشم، خلیفه گفت من در آن روز همین که طاهر را دیدم بیاد برادرم امین افتادم، و از خواریهائی که بدو رسیده بود، از گریه گلوگیر شدم، و طاهر هم هرگز از کیفر خویش بی بهره نخواهد ماند. حسین چون از حضور خلیفه بیرون رفت، ماجرا را به طاهر خبر داد. فی الحال طاهر سواره نزد احمدبن خالد رفت، و گفت مدح و ستایش من ارزان تمام نشود، و نیکی نزد من بار و ثمر خود ببخشاید. روزی چند مرا از نظر مأمون پنهان دار. احمدبن خالد گفت: بزودی بر وفق مرام تو کنم، فردا بامداد بگاه نزد من آی، این بگفت و نزد مأمون شد، همین که مأمون را بدید، گفت دوش تا بامداد خواب بچشم من آشنا نگردید. مأمون سبب پرسید. احمدبن خالد گفت: غسان پسر عباد را به ولایت خراسان برگزیدی، در صورتی که او با کارکنانش از حیث شمار سخت ناچیزند، و میترسم دشمنان کار او بسازند و او و همراهانش را قلع و قمع کنند. مأمون گفت رأی تو چه باشد؟ احمد گفت: طاهر برای ولایت خراسان شایسته است. مأمون گفت او برادر مرا خلع کرد! احمدبن خالد گفت: من ضامن او هستم، مأمون در همان لحظه به احضار طاهر فرمان داد. چون حضور یافت خلیفه رایت ایالت خراسان را بنام او بست و خادمی از تربیت یافتگان دربار خلافت را با او همراه ساخته و بدو سفارش کرد که اگر از طاهر کردار و عملی مشاهده کردی که ناپسند بود و ترا بدگمان ساخت، او را مسموم کن. این بود که طاهر چون در ایالت خراسان استقرار یافت، نام خلیفه را از خطبه بینداخت. کلثوم بن ثابت، متولی امر برید خراسان، حکایت کند که: طاهر در روز جمعه بر منبر شد، و خطبه ای خواند، و چون بذکر خلیفه رسید، از بردن نام او خودداری کرد. این خبر فی الحال بوسیلهء برید به مأمون رسید، بامداد روز شنبه طاهر را مرده یافتند، خبر مرگ طاهر نیز بلافاصله برای مأمون گزارش شد، چون مأمون از گزارش نخستین و حذف طاهر نام خلیفه را در خطبه آگاه گردید، احمدبن ابی خالد را امر به احضار داد، و او را گفت چنانکه ضامن طاهر شدی، اینک او را حاضر کن، و او را مجبور ساخت که در همان لحظه برای احضار طاهر عزیمت کند، و احمد با رنج و مشقت بسیاری مأمون را راضی کرد که شب در دارالخلافه بسر برد، و روز دیگر رهسپار شود. در این اثنا گزارش دومین و خبر مرگ طاهر به مأمون رسید. گویند خادمی که مأمون او را بهمراهی طاهر فرستاده بود، سمی در آبکامه تعبیه کرده، و بطاهر خورانده، و وی در اثر آن سم بمرد. سپس مأمون فرزند طاهر را که طلحه نام داشت، در خراسان جانشین پدر قرار داد. برخی دیگر گفته اند: که مأمون ولایت خراسان را بنام عبدالله بن طاهر، برادر طلحه نامزد کرد و طاهر را خلیفه و جانشین او ساخت. در سبب تلقیب طاهر به ذی الیمینین اقوال مختلف است. جمعی برآنند که طاهر در محاربه با علی بن ماهان با دست چپ ضربتی بر یکی از لشکریان علی زد و او را دو نیمه ساخت یکی از شعرا این مصراع را در آن واقعه سرود که:
کلتا یدیک یمین حین تضربه.
و از آنگاه مأمون او را بذی الیمینین ملقب ساخت. و غیر این نیز گفته اند. جد طاهر مصعب بن رزیق، کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی صاحب دعوة بنی العباس، و مردی بلیغ بود. از سخنان اوست: مااحوج الکاتب الی نفس تسمو به الی اعلی المراتب، و طبع یقوده الی اکرم الاخلاق، و همة تکفه عن دنس الطمع و دنائة الطبع. (ابن خلکان چ تهران): دو سال و نیم جنگ بود، تا محمد زبیده، به دست طاهر افتاد و بکشتندش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 28).
ابوجعفر بغدادی گوید: هنگامی که طاهربن الحسین از مأمون خلیفه منقبض شد، و همواره از مأمون بیمناک بود. مأمون غلامی را به نیکوتر وجهی به ادب و فرهنگ پرورش داد، و او را بفنون علم و دانش آشنا ساخت و او را به رسم بخشایش نزد طاهر فرستاد. و از طرائف عراق مصحوب آن غلام جهت طاهر روانه ساخت، و ضمن دستورهائی که بدان غلام داده بود یکی این بود که طاهر را مسموم کند، و سمی هم که در ساعت کشنده بود به غلام سپرد، و به اموال فراوان نیز غلام را نوید داد. چون غلام بخراسان رسید و هدایا را تسلیم طاهر کرد، طاهر نیز هدایا را پذیرفته، و غلام را در سرائی شایسته فرود آورد، و آنچه مورد نیاز یک تن مسافر است در آن سرای جهت غلام فراهم داشت، و چند ماهی او را به حال خود در آن سرای بنهاد. چون غلام از اقامت در آنخانه بستوه آمد نامه ای بدین مضمون بطاهر بنوشت که «سرور من! اگر مرا پذیرفته ای، بدانچه در خور پذیرفتن است با من همان کن. و در غیر این صورت مرا نزد خلیفه بازگردان!». طاهر غلام را نزد خود خواند آنگاه غلام را گفت: امیرالمؤمنین جز تو هر کس را فرستد او را خواهیم پذیرفت و از پذیرفتن تو معذوریم. و اینک ترا نزد امیرالمؤمنین گسیل میداریم. پاسخی دیگر در ازاء الطاف خلیفه ندارم، جز آنکه حال و کیفیت زندگانی مرا بدان طریق که مشاهده میکنی به عرض امیرالمؤمنین با سلام فراوان برسانی و تقدیم داری. چون غلام به درگاه خلیفه رسید، و سرگذشت خود را با طاهر بسمع او رساند، و حالت او را شرح داد، خلیفه گفت: ایدون، زبان از ذکر نام طاهر بازدارید، و از نیک و بد او هیچگونه سخن نرانید، و خود نیز تا هنگامی که طاهر از دنیا رفت نام طاهر بر زبان نراند. (عقد الفرید ج 2 ص 68). روزی طاهر ذوالیمینین از ابی عبدالله مروزی پرسید چندگاه است که به عراق فرود آمده ای؟ گفت مدّت بیست سال شود، و مدّت سی سال است که روزه میدارم، طاهر گفت ما از تو یک پرسش کردیم، و تو ما را دو پاسخ دادی. (عقدالفرید ج 3 ص 168). طاهر مردی شاعر و مترسل و بلیغ بوده. مجموعه رسائلی داشته است. رسالهء او که به مأمون خلیفه هنگام فتح بغداد نوشته مشهور است. (ابن الندیم). ابن ابی اصیبعة گوید یوسف بن ابراهیم از قول میخائیل بن ماسویه نقل کند که: چون مأمون به بغداد رسید، با طاهر ذوالیمینین منادمت میکرد. روزی در اثناء مصاحبت و در حینی که نبیذ قطر بلی در آن مجلس حاضر بود، مأمون بطاهر گفت آیا مانند این شراب هیج دیده ای؟ گفت آری. مأمون گفت، در رنگ و طعم و بوی؟ گفت بلی، پرسید در کجا دیدی؟ گفت در پوشنگ، مأمون گفت دستور ده که از آن شراب برای ما بفرستند، طاهر به نمایندهء خود در پوشنگ نوشت که از آن شراب روانه دارد. نمایندهء طاهر نیز بر طبق دستور وی عمل کرد، روزی دو بیش نگذشت، مأمون را خبر رسید که از پوشنگ برای طاهر هدایائی رسیده، مأمون متوقع بود که در ضمن هدایا شراب معهود هم رسیده باشد، مع ذلک چون طاهر از شراب به مأمون اطلاعی نداده بود مأمون پرسید آیا در ضمن هدایای واصله شراب هم رسیده یا نه؟ طاهر گفت پناه میبرم بخدای که امیرالمؤمنین مرا در مقام فضیحت و رسوائی بازدارد، مأمون پرسید چرا؟ گفت شرابی که وصف آن را بسمع خلیفه رساندم، در هنگامی که بینوا بودم، و در دیهی که آرزوی تملک آن را میبردم اقامت داشتم و از آن نوشیده بودم. اینک که در کنف الطاف امیرالمؤمنین افزون از حدّ آرزوی خود را مالک گشته ام، و این شراب را فرستاده اند، آن را یکنوع رسوائی از رسوائیهای این جهان مییابم، مأمون گفت علی ایّ حال دستور ده که از آن شراب برای ما بفرستند. طاهر فرمان برد و مقداری از آن شراب بار کرده جهت مأمون بفرستاد، مأمون فرمان داد که آن بار را در خزانه برند و بر طریق طیبت سفارش کرد که چون شراب بدی میباشد، روی آن بار بنویسند که محتویات این صندوق «شراب طاهری است» که سخت شراب ردی و ناپسندی بود، دو سال از این مقدّمه بگذشت، و مأمون را نیاز به داروئی قی آور پیدا شد. پزشکان دستور دادند که خلیفه بشراب ردی نیاز خود را مرتفع سازد، چون در حدود عراق شرابی ردیتر از شراب طاهری نیافتند، شراب طاهری را از خزانه بیرون آوردند، و به معرض آزمایش گذاشتند، معلوم گردید که در خوبی مانند شراب قطربلی یا به از آن گردیده، و اثر هوای عراق است که شراب فاسد را باصلاح آورده. همچنانکه آنچه را که در آن هوا روید یا در آن هوا نگاهداشته شود، نیز اصلاح کند. (قفطی ص 329 و 330). و گفتند که سبب لقب کردن طاهر بوشنجه ای به ذی الیمینین آن بود که دلیلش دو دست(1)راست افتاده بود. (التفهیم ص 489). ذوالیمینین، از موالی زادگان ایران بود. و قریب پنجاه سال خود و فرزندانش در خراسان فرمان راندند. چنین آورده اند که فضل (ذوالریاستین) وزیر مأمون خلیفه، به مرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذوالیمینین و گفت پسرت طاهر دیگرگونه شده است، او باد در سر کرده و خویشتن را نمی شناسد. حسین گفت ایها الوزیر، من پیریم اندرین دولت بنده و فرمانبردار و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرر است، اما پسرم طاهر از من بنده تر و فرمانبردارتر است، و جواب دارم در این باب سخت کوتاه، اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی بگویم. گفت دادم. گفت ایدالله الوزیر، امیرالمؤمنین وی را از فرود دست تر اولیا و حشم خویش به دست گرفته، و سینهء او بشکافت، و دلی ضعیف که چنوئی را بود از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل، برادرش را خلیفه ای چون محمد زبیده بکشت، و با آن دل که داد، آلت و قوت و لشکر داد. امروز کارش چون بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد، و همچنان باشد که اول بود، بهیچ حال این راست نیاید مگر آن را بدین درجه بری که اوّل بود، من آنچه دانستم بگفتم، و فرمان تراست. فضل سهل خاموش گشت چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود، و این خبر به مأمون برداشتند، سخت خوشش آمد از جواب حسین مصعب و پسندید و گفت مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد. که پسرش کرد. و ولایت پوشنگ بدو داد که حسین بپوشنگ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
خطیب در تاریخ بغداد گوید خبر داد ما را سلامة ابن الحسین المقری ء، به اسناد خود از احمدبن یزیدبن اسیدالسلمی که گفت: من یکی از فرماندهان لشکر ذوالیمینین، و از خواص او بودم، و پیوسته بر جانب راست او می نشستم. هنگامی که در شهر رقه با او بودم، روزی آهنگ سواری کرد، و من نیز با سایر اصحاب او بهمراه وی بودیم. طاهر بدین ابیات تمثل جست:
علیکم بداری، فاهدموها، فانها
تراث کریم لایخاف العواقبا
اذا هم القی بین عینیه عزمه
واعرضَ عن ذکر العواقب جانبا
سادحضُ عنی العار بالسیف جالبا
علیّ قضاء الله ماکان جالبا.
پس از آنکه از خواندن ابیات فارغ شد، بر اطراف و جوانب یاران و همراهان گردشی کرد و بازگشت، و بجائی که برای نشستگاه فراهم آورده بودند بنشست و در نامه ها و عرض حالهای وارده بازنگریست، و در آن روز صلات و عطیاتی را که برای مردم توقیع صادر کرد، معادل یک میلیون و هفتصد هزار (کذا) بود. چون صدور توقیعات خاتمه یافت، روی به من آورد گوئی آهنگ آن داشت که مرا بسخن آرد. من منظور او دریافتم، و گفتم: مجلسی مانند مجلس امروز و شریفتر و نیکوتر از آن ندیده بودم، سپس او را دعا کردم و گفتم: لکن این نوع بخشایش اسراف است، طاهر گفت: السرفُ من الشرف. من خواستم در ازاء گفتار او این آیت از قرآن مجید برخوانم که فرموده: والذین اذا انفقوا، لم یُسرِفوا و لم یقتروا (قرآن 25/67)، ولی سهواً این آیت برخواندم که: انَّه لایحب المسرفینَ (قرآن 6/141 و 7/31)، طاهر گفت صدَقَ اللهُ و ماقُلناکما قُلنا. خدای راست فرموده و آنچه را هم که ما گفتیم، همچنان است که ما گفتیم. خبر داد ما را حسن بن علی الجوهری، به اسناد خود، از مردی در خراسان که گفت یکی از یاران برای من نقل کرد که روز جمعه ای بود مردی را بحالی سخت بد مشاهده کردم. (از ناچیزی)، پس از هفته ای باز در روز جمعه همان مرد را دیدم که بر ستوری سوار است. گفتم: مَاالخبر؟ گفت سه سال است که به در خِانهء طاهربن الحسین ملازم شده ام به امید آنکه بدو برسم، و مرا میسر نشد. یکی از اصحاب طاهر مرا دید و گفت امیر امروز برای چوگان بازی سواره به میدان خواهد رفت، در خاطر خویش گفتم امروز خود را بدو میرسانم، و راه میدان در پیش گرفتم، چون به میدان رسیدم وضع را طوری دیدم که ملاقات طاهر امروز هم برای من متعذر است، در این اثنا در بستان مجاور رخنه ای بمیدان یافتم. تصمیم گرفتم که از آن رخنه خود را به میدان برسانم، چون گوی بازان مشغول چوگان بازی شدند و بانگ و غوغای آنان بلند شد، خود را از آن رخنه بمیدان انداختم. طاهر در حال متوجه شده نظری بسوی من کرد و گفت کیستی؟ گفتم نخست به خدا و سپس بتو پناه آورده ام ایهاالامیر، آهنگ تو دارم و از تو میخواهم، دو بیتی سروده ام. طاهر گفت: بیار تا چه داری، میکال بسوی من خواست آید، طاهر او را راند، آنگاه من این دو بیت برای طاهر بازخواندم:
اصبحت بین خصاصة و تجمل
والحر بینهما یموت هزیلا
فامدد الی یداً تعود بطنها
بذل النوال وظهرها التقبیلا
طاهر ده هزار درهم مرا عطا فرمود، و گفت این خون بهای تست، چه اگر میکال ترا دریافته بود، میکشت، اینهم ده هزار درهم دیگر برای عیالت، راه خود برگیر و برو، آنگاه فرمان داد تا رخنه را سد کنند. و قدغن کرد که من بعد احدی از آن رخنه به اندرون میدان نشود. خبر داد مرا عبیداللهبن ابی الفتح به اسناد خود از ابوالقاسم السکونی که گفت جعفربن الحسین این دو بیت را از گفتهء یکی از محدثان در مرثیهء طاهربن الحسین برای من خواند:
فلئن کان للمنیة رهناً
ان افعاله رهین الحیاة
و لقد اوجب الزکاة علی قو
م و قد کان عیشهم بالزکاة
(تاریخ بغداد ج 9 ص 55، 54، 353).
و صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: طاهر (ابوالطیب بن حسین بن مصعب بن رزیق الخزاعی) نام مؤسس سلسلهء طاهریان در خراسان است که از رجال بزرگ دولتی عباسیان بود و در نزد مأمون خلیفه مقام و منزلت ارجمندی داشت و وی را با عساکر برای جلوگیری از ابویحیی علی بن عیسی بن ماهان مأمور کرد و به سال 195 ه . ق. در ری تلاقی فریقین اتفاق افتاد و ابویحیی به قتل رسید پس طاهر رو به بغداد نهاد و آن شهر را محاصره کرد و امین را مقتول ساخت و سبب جلوس مأمون به مسند خلافت گردید و از این رو طاهر ظاهراً مظهر احترامات بسیار از طرف مأمون شد ولی در باطن کینهء کشتن برادرش وی را آسوده خاطر نمی گذاشت، از سوی دیگر طاهر هم نگرانی خلیفه را احساس میکرد از این رو برای دوری از حضور استدعای ولایت خراسان کرد و پس از حصول اجازه به سال 205 ه . ق. بدان ناحیه عزیمت کرد و پس از مدتی به هوس استقلال افتاد ولی فرمانروائی او دولتی مستعجل بود چند روزی خطبه را بنام وی خوانده بودند که به سال 207 درگذشت. یک چشم طاهر کور بوده و لقب «ذوالیمینین» داشته و سبب تلقب وی بدین لقب این است که وقتی مأمون خلیفه حضرت علی بن موسی الرضا را به ولیعهدی برگزید به وی تکلیف بیعت با امام علیه السلام کردند، او دست چپ خویش را پیش آورد و در حال بیعت گفت «دست راستم در قید بیعت به خلیفه است». مأمون در این حال گفت «دست چپی که به حضرت امام بیعت میکند دست راست محسوب میشود». تولد طاهر به سال 159 هجری بوده و در چهل وهشت سالگی درگذشته است و جد وی «رزیق بن ماهان» از بردگان آزادشدهء جوانمرد و مشهور طلحة الطلحات خزاعی است که در کرم و سخاوت بی نظیر بوده جدش «مصعب بن رزیق» نیز، کاتب سلیمان بن کثیر الخزاعی از طرفداران و هوی خواهان بزرگ خلافت عباسی بوده و پدرش مصعب در 199 ه . ق. در خراسان درگذشته و مأمون خلیفه نماز میت برو گذارده و تعزیت نامه ای به بغداد برای طاهر فرستاده است. طاهر مردی ادیب و فصیح و مدبر بوده و ارزش زیاد برای شعر و شعرا قائل میشده، دو پسرش طلحه و عبدالله در خراسان اخلاف وی بودند. رجوع به کتاب التاج ص 31، 74، 194 و التفهیم ص 482، 483، 489، 490، 491 و عیون الاخبار ج1 ص 303 و ج4 ص 57 و الاعلام زرکلی ص 443 و جهانگشای جوینی چ اروپا ج1 ص 187 و 188 و تاریخ الخلفا صص 198 - 203 و تاریخ بیهق ص 66 و النقود صص123-124 و تاریخ بخارا ص 90 و کامل ابن اثیر ج 6 ص 156 و سبک شناسی ج 1 ص 163 و 222 و تاریخ بیهقی چ دکتر فیاض ص 30، 35، 140، 141، 142، 380 و احوال و اشعار رودکی گردآوردهء سعید نفیسی ص 220، 309، 319، 324، 327 و تاریخ گزیده ص 308، 312، 315، 316، 379 و فرهنگ ایران باستان ص 281 و تاریخ سیستان ص 172، 177، 190 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 246، 249، 250، 253، 256، 258. و رجوع به ابوالطیب طاهر و ایضاً ذوالیمینین در همین لغت نامه شود.
(1) - هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زبر زمین اوفتند، او را دو دست راست خوانند، و غلبه او را باشد. و آن کوکب که بوتد وسط السماء باشد، و تسدیسش و تربیعش هردو زیر زمین بود، او را دو دست چپ خوانند. (التفهیم ص 488).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حسین بن یحیی مخزومی بصری ، مکنی به ابومحمد. وی در بصره متولد شده و در ری سکونت داشته است. او بر بیشتر شاعران عصر برتری دارد و از شاعران عراق در ردیف ابن نباته و ابن بابک و از شاعران جبل برابر با رستمی و خازن است. او را تصنیفاتی است که از آن جمله میتوان کتاب فتق الکمائم فی تفسیر شعر المتنبی را نام برد. طاهر در ری زندگانی را بدرود گفته است دید چشم او خوب نبود و روزی به درد چشم مبتلا شد والی منبج به او گفت ای ابوالغوث، نزدیک است کور شوی و اگر به کوری مبتلا گردی چه خواهی کرد؟ گفت ای امیر! آن وقت بر سر گور تو قرآن خواهم خواند. والی مزبور از سرعت جواب و ظرافت گوئی او در شگفت شد. از اشعار او شاهکارهائی که بمنزلهء سحر است برگزیده ام و از آن جمله منتخبات ذیل است که از نیکوترین و بدیع ترین اشعار بشمار میرود:
نفسک لاتعطیک کل الرضا
فکیف ترجو ذاک من صاحب
اجل مصحوب حیوة صفت
فهل خلت من هرم عائب
و در این معنی شاعری بر او سبقت نجسته است:
العیب فی الخامل المغمور مغمور
وعیب ذی الشرف المذکور مذکور
کفوفة الظفر تخفی من مهانتها
و مثلها فی سواد العین مشهور
و چه شعری ملیح و شیوا در غزل گفته است:
عرضت قلبی للحتوف بعارض
کالورد نداه الصباح بطله
متوشحا زغب العذار کانما
القی علیه الصدغ سمرة ظله
و این شعر را دربارهء کسی سروده است که از لحاظ رتبه فروتر از وی بوده و بر او پیشی جسته است:
جل قدری و خسّ قدر زمانی
فانا العضب فی یمین الاشل
و در وصف دنیا گوید:
اذا تبرجت الدنیا فعاهرة
خضابها دم من تصبی فتعتال
کانها حیة راقت منقشة
ولان ملمسها والسم قتال
مضمون آن را از گفتار امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب رضی الله تعالی عنه گرفته است که میفرماید:
الدنیا کالحیة لین مسها قاتل سمها یحذرها العاقل و یهوی الیها الجاهل. و دربارهء تصوف گوید:
لیس التصوف ان یلاقیک الفتی
و علیه من نسج النحوس مرقع
بطرائق سود و بیض لفقت
و کانه فیها غراب ابقع
ان التصوف ملبس متعارف
یخشی الفتی فیه الاله و یخشع
(از تتمة الیتیمه ج1 به اختصار ص20 و 21).
و رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج2 حاشیه ص268 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن الحسین الاعور. رجوع به طاهربن الحسین ملقب به ذی الیمینین شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن الحسین القواس. کنیتش ابوالوفا بوده در جامع منصور به فتوی دادن و وعظ اشتغال داشت. تدریس فقه و قرائت قرآن میکرد. مردی زاهد و آمر به معروف بود. نزدیک به پنجاه سال در مسجد منصور اقامت گزید و روان خویش را در طریق عبادت و سختی معیشت همواره قرین مشقت داشتی، در شب جمعهء هفتم شعبان سال 473 ه . ق. دنیا را بدرود گفت. او را در جوار شریف ابوجعفر دفن کردند. (مناقب احمدبن حنبل ص 523).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حفص. یکی از پیشروان عبدالرحمن خارجی که بزینهار یعقوب بن لیث آمدند. رجوع به تاریخ سیستان حاشیه ص 217 و زین الاخبار گردیزی چ تهران ص 7 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حمادبن عمرو نصیبی. او را از مالک و دیگران روایت است. ثقه و مورد اعتماد نیست. از آزمون های وی این است که گفت عمری از نافع و او از ابن عمر (رض) به ما خبر داد و گفت در پشت سر پیامبر (ص) و ابوبکر و عمر نماز خواندم و آنها (بسم الله الرحمن الرحیم) را بطور جهر قرائت کردند. (لسان المیزان ج 3 ص 206).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن حمدان الرازی، ابوعبدالله اللاسکی، به اصفهان آمد. و تا زمان بدرود زندگانی، در اصفهان اقامت گزید. و وفات وی بعد از سال شصتم هجرت بود. حدثنا ابوعبدالله طاهربن احمدبن حمدان اللاسکی، حدثنا محمد بن جعفر الاشنانی، حدثنا محمد بن یوسف الفراء، حدثنا هشام بن عبیدالله، حدثنا محمد بن الفضل، عن صالح بن حسان، عن نافع، عن ابن عمر، قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لیومکم اقرؤکم و ان کان ولد زنا. (اخبار اصبهان ج 1 ص 352).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن خالدبن نزاربن المغیرة بن سلیم، ابوالطیب الغسانی الایلی. طاهر به «سرمن رای» فرود آمد، و در آن شهر از پدر خود و آدم بن ابی ایاس روایت حدیث کرده یحیی بن محمد بن صاعد، و حسن بن محمد بن شعبه، و محمد بن القاسم الکوکبی، و اسماعیل بن العباس الوراق، و محمد بن مخلد العطار، و محمد بن جعفر المطیری، از او روایت کرده اند. او مردی ثقه بود. ابن ابی حاتم گوید: پدرم در ضمن نامه ای که از سامرا برای من فرستاده بود، بتقریبی نامی از طاهر غسانی ایلی برده، و او را بجملهء «و هو صدوق» توصیف کرده بود. خبر داد ما را ابوعمر عبدالواحدبن محمد بن عبدالله بن مهدی، خبر داد ما را محمد بن مخلد العطار، خبر داد ما را طاهربن خالد، خبر داد ما را پدرم، خبر داد ما را ابراهیم بن طهمان، خبر داد مرا عامربن عبدالواحد، از صعصعة بن معاویة، از ابی ذر که او گفت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ما من مسلم ینفق من ماله زوجین فی سبیل الله الادعته الجنة هلم هلم - خبر داد ما را سمسار، خبر داد ما را صفار، حدثنا ابن قانع، که طاهربن خالدبن نزار، در سال 260 ه . ق. در شهر سر من رای وفات یافت. خبر داد ما را عبیداللهبن احمدبن شاهین از پدرش که گفت در نوشتهء جدم یافتم که گفته است از احمدبن محمد بن بکیر شنیدم که گفت طاهربن خالدبن نزار، در سال 263 ه . ق. وفات یافت. خبر داد مرا احمدبن محمد العتیقی، خبر داد ما را علیّبن عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی المصری، خبر داد ما را پدرم که گفت طاهربن خالدبن نزار ایلی در بغداد به سال 263 ه . ق. زندگانی را بدرود گفت. جز دو روایت اخیر، دیگران نیز چنین گفته اند. جز آنکه در روایت خود افزوده اند که فوت او در ماه شعبان بوده است. (تاریخ خطیب ج 9 ص 355) و در لسان المیزان آمده است: طاهربن خالدبن نزار ایلی، راستگو است و او را احادیث منکر نیز هست. ابن ابوحاتم گوید با پدرم در سامره از او حدیث نوشتم و او راستگو است. دولابی گوید: برای او کتاب میخریده و بسوی وی میفرستاده و به وی خبر میداده است -انتهی. و ابن عدی گوید او را از پدرش افرادات و غرایبی است. و خطیب گوید محدثی ثقه است. و دارقطنی گوید او و پدرش ثقه اند -انتهی. و هم ابن عدی گوید طاهربن خالدبن نزاربن مغیرة بن سلیم پدرش مکنی به ابویزید و کنیهء خود وی ابوالطیب بوده است. (لسان المیزان ج 3 ص206).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن خلف بن احمد. حمدالله مستوفی آرد: و در سنهء اربع و سبعین و ثلثمائه (یمین الدوله محمود) بجنگ خلف بن احمد به سیستان رفت جهت آنکه خلف پسر خود طاهر را بعد از مراجعت از حج ولیعهد کرده و حکومت داده و خود به طاعت حق تعالی مشغول شده باز پشیمان گشته بود و بر پسر غدر کرد و او را کشت. یمین الدوله محمود بدین انتقام با او جنگ کرد. (تاریخ گزیده ص 396). و صاحب تاریخ یمینی آرد: خلف بن احمد، در ایام فترت ملک و حدوث واقعهء ناصرالدین، طاهر پسر خویش را به قهستان فرستاده بود، و قهستان و بوشنج از جملهء مضافات هرات بود، و در اعتداد بغراجق عم سلطان معتد، چون از جوانب دیگر فراغ حاصل شد بغراجق از سلطان دستوری خواست تا ولایت خویش را از دست متغلب بیرون کند، و جواب منازع و معارض را بازدهد، اجازت فرمود و بغراجق به بوشنج آمد و طاهر به مناصبت و محاربت او بیرون آمد، و میان ایشان مقاومتی سخت قائم گشت، و خاتمت کار طاهر منهزم گشت، بغراجق برعقب او میرفت و متابعان او را میگشت، و رحل و ثقل او می ستد، و او ساغری چند شراب خورده بود، سورت مستی بر او استیلا یافته، و عنان تحفظ و تیقظ از دست او بستده، و چشم بصیرت و احتراس او از معاقرت چند کأس در سکرت غفلت مانده، تا خود را در ورطهء غرور و خطر انداخت، ناگاه طاهر عطفه ای کرد، و بضربه ای او را از مرکب بینداخت و فرود آمد، و سرش برداشت، و هر دو فرقه از هم متفرق و منهزم شدند. طاهر لشکر خویش را با هم فراهم آورد، و به قهستان رفت، و سلطان از خبر واقعهء عم، مضطرب و غمناک شد و در حال پسر خلف و احداق شقاق، و تحکک او بعوارض بلاء، و تورط وی در مهاوی عنا، و آنکه مثل وی چون مور بود که بال او سبب وبال وی شود، و چون مار که هنگام مصارع هلاک، به مشارع شارع خرامد، بدین ابیات تمثل کرد:
اشارت الفرس فی اخبارها مثلاً
وللاعاجم فی ایامها مثلُ
قالوا اذا جمل حانت منیته
اطاف بالبر حتی یهلک الجملُ.
و در شهور سنهء تسعین و ثلثمائة به انتقام این واقعه به سیستان رفت، و خلف در حصار قلعهء اسپهبد نشست، قلعه ای که حلیف سماک، و الیف افلاک است، ابر در دامن حضیضش خیمه زند، و ستاره پیرامن اوجش طواف کند، هلال چون ماهچه بر شرف برجش، و زحل چون کوکبی بر آستانهء قصرش (نظم):
از بلندیش فرق نتوان کرد
آتش دیده بان ز جرم زحل
و خلف در مضیق آن حصار بیقرار شد، و خواب خوش و لذّت زندگانی وداع کرد، و در ظلمت آن حادثه و هول آن واقعه بی آرام گشت، و طریق کار جز زاری و تضرع و لابه و تخشع نمیدید، صدهزار دینار زر سرخ و آنچه ضمیمهء آن باشد، از تحف و مبار، بر سبیل نثار مقدم سلطان قبول کرد، و زنهار خواست، سلطان اگر چه بر استخلاص سیستان و استصفای آن نواحی جازم بود، حالی بحکم مصلحت وقت و نیت غزوی که کرده بود، اطراف آن کار فراهم گرفت. و آن فدیه از خلف قبول کرد. و عنان بگردانید. و روی بدیار هند نهاد. (تاریخ یمینی ص 242، 243، 244). و چون از کار هند فراغت یافت. خلف بن احمد در آن اثنا طاهر پسر خویش را ولیعهد کرد و مفاتیح خزائن بدو سپرد، و مقالید ممالک به وی تسلیم کرد، و خود منزوی شد، و روی بعبادت آورد، و به تنسک تمسک جست، و از ملک استعفا نمود، تا مگر به وسیلت این حالت کاس یأس، و دور جور سلطان از او درگذرد، و چون مدتی بر این حال بگذشت، از کرده پشیمان شد، و بر ترک ملک، و تجافی از منصب حکم نادم گشت، و مکنت تظاهر و قدرت تجاهر، بوارد خاطر، و حادث اندیشهء خود نداشت، تا حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت و پسر را از بهر تجدید وصیت، و تمکین از خفایا و خبایای ودیعت پیش خواند، و طایفه ای از خواص خویش در کمین نشاند تا به وقت وصول او، چون خیل زباء، پیرامن جذیمه درآمدند و او را محکم ببستند، و در مطموره ای بازداشتند، و روزی او را مرده از حبس بیرون آوردند، و گفتند خود را هلاک کرد. (تاریخ یمینی ص 248). در تاریخ سیستان آورده که امیر عمرو و بانصر و بوالفضل (سه پسر دیگر خلف) برفتند (یعنی بمردند) و امیر طاهر که شیر باریک خوانند ماند، و بکرم(1) رستم دستان برآمد و عالم همه از او رنگ گرفت، دو راه بست بگرفت و دو راه قاین و یک راه کرمان، و بحرب امیر بوعلی شد بیاری سبکتکین، چون حرب کردند و ظفر یافتند قصد امیر طاهر کردند و بغراجوگ(2) با دوازده هزار سوار از پس او بپوشنج آمدند، طاهر با صد سوار غلامان خویش بازگشت و حرب کرد و بغراجوگ را بکشت و سر اوی بیاورد و هفت پیل از آن لشکر بیاورد و بسیار اسبان و سلاح و خزینه، و مردی شد که همهء جهان خبر او بشد از مردی و مردمی و مروت و خرد و سخاوت، و امیر خلف بدو شاد بود، تا روزگار برآمد و چشم زدگی رسید، و امیر خلف به کوه اسپهبد شد با حرم و خدمتکاران بشغلی، و سبب افتاد که سلطان محمودبن سبکتکین آنجا بگذشت با سپاهی انبوه و پیلان بسیار، و خبر شنید که امیرخلف اینجا با حرم و زنان به کوه است، و سپاه امیرطاهر به سیستان است، سلطان محمود به پای کوه شد، هیجده روز گذشته از جمادی الاخر سنهء تسعین و ثلثمائة و بر امیرخلف هیچکس نبود الا زنان و خادمان سیاه.
آمدن سلطان محمودبن سبکتکین رحمه الله به پای کوه اسپهبد - و عدّت سلطان را قیاس نبود، و کوه را فروگرفتند چنانکه هیچکس چراغ نتوانستی افروخت بشب، که اندرساعت آن خانه پر تیر کردندی، و منجنیقها برساخت، آخر امیرخلف بر صلح فروایستاد و صدهزار درم او را بپذیرفت، و خطبه... و نام محمود بر یک روی نبشت... و سلطان زانجا بازگشت روز شنبه چهار روز گذشته از رجب سنهء تسعین؛ و امیرخلف چشم داشت که امیر طاهر و سپاه سیستان شبیخون آرند بر سپاه سلطان و ایشان غفلت کرده بودند و تا ساخته شدند سلطان رفته بود؛ امیرطاهر از پدر هراسان گشت، عاصی شد و پیلان پدر و سپاه برگرفت و به کرمان شد و همچنان بشد تا به پارس و هیچکس با او نایستاد.
رفتن امیر طاهر به کرمان در شعبان سنهء تسعین و ثلثمائة - و امیرخلف از کوه چون خبر شنید، دل شکسته بیامد هم اندر شعبان به حورندیز آمد و آن مردمان که سپاه محمود را علف داده بودند چون دولت بازگشته بود بفرمود تا غلهء ایشان بسوختند، و آن ناهمیون دارند، ایزد سبب کرد اندر آن سال تا آنجا چندانی ترنجبین افتاد که هر مردی را از آن هزار من به دست آمد، تا خُرد و بزرگ آن غنی گشتند؛ و امیرخلف بقلعهء طاق شد، و بر مردمان سیستان و مشایخ و عیاران خشم گرفت، و ایشان از او ترسان گشتند و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی، الا فقیه بوبکر نیهی را، و امیرخلف بطاق ببود، ماه روزه آنجا بداشت، و عید را بشهر آمد، و هیچکسی را بخویشتن راه نداد، مکر فقیه بوبکر را و بزودی بازگشت و باز طاق شد، باز اندر ذی القعده بشهر آمد، و مشایخ را دستوری داد تا پذیرهء او شدند، و سلام کردند بکدهء دریشک(3) وز آنجا بشهر اندر آمد، چون عید اضحی بگذشت، روزی چند برآمد، امیر طاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه.
بازآمدن امیر طاهر از کرمان - و رسولی فرستاد سوی پدر که من آنچه کردم زان کردم که از سایهء وی بترسیدم، اکنون رفت آنچه رفت، من بندهء اویم و جان فداء او دارم، باز آمدم، مرا جای پیدا کن تا آنجا شوم، مرا نفقاتی باشد بدان قناعت کنم، امیرخلف دشنام داد رسول را. و او را گفت فرزندِ من نیست و کردنی با او نکنم! چون رسول پیغام بازآورد امیر طاهر قصد شهر کرد، امیرخلف خبر شنید سپاه بیرون کرد و سپهسالارِ امیرطاهر، طاهر زینب بود که آن گاه سرهنگ خواندندی او را؛ سپاه امیرطاهر و امیرخلف به لب هیرمند هر دو برابر افتادند و حرب کردند، امیر طاهر سپاه پدر را هزیمت داد، ترسناک پیش امیرخلف آمدند، شکسته و خسته و بعضی کشته، و امیرخلف دانست که محنت رسیده است که پیش فرزند همی باید گریخت، و برفت با خواص خویش به طاق شد، و امیرطاهر بشهر اندرآمد بامداد روز سه شنبه غُرّه محرم سنهء احدی و تسعین، و مردمان قصبه بفرمان امیرخلف درهاء حصار بسته بودند و امیرطاهر اندر قصر یعقوبی فرود آمد و بنشست و سپاه او قوی و بانوا و غنی گشته بودند از سپاه پدر آنجا فرود آمدند و عیاران سیستان سوی او شدند، چون وقت نماز پیشین بود درهاء حصار بگشادند، و شهر امیر طاهر را صافی شد. و حصارها به هر جای، مگر طاق که پدر آن حصار گرفته بود.
درآمدن امیرطاهر اندرشهر و گرفتن ولایت - پس دیرگاه برنیامد تا امیر طاهر سپاه و سرهنگان و عیاران و غوغاء شهر جمع کرد و بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند و منجنیقها از زیر و زبر برکار کردند، بی هیچ حشمت و محابا؛ باز امیرطاهر پس از مدتی ز آنجا بازگشت و بشهر آمد و رسولان اندر میان ایستادند و صلح کردند، و امیرخلف همه خواص خویش را پیش او فرستاد تا خدمتها کردند، و امیرطاهر فریفته گشت، تا برخاست با گروهی اندک که پیش پدر شود و کسانی که گستاخ بودند گفتند نباید شد که امیرخلف مکار است و محنت او را دریافته است، و فرزند تو مانده ای نباید که خطائی رود و مادّت این ملکت و دولت از این خاندان به سبب کینه کشیدن او منقطع گردد، چه هر کس که دولت از او بگردد او را راههاء کژ نماید تا آن مملکت و دولت برود امیرطاهر فرمان نکرد، و بر گروهی اندک برفت، و بپای حصار فرود آمد و به پدر کس فرستاد که اینک من آمدم، و برنشست و به در حصار شد، پدر چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد، و تتبوی مهتر و تتبوی کهتر، دو زنگی بودند از مبارزان امیرخلف هر دو را از پس در حصار متواری کرده بود که چون من او را اندر برگیرم و گویم که الحمدالله، شما بیرون آئید و با من یاری کنید تا او را اندر حصار آرم؛ امیرطاهر چون پدر را پیاده دید و شکوهء پدری در دل او بود، از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد، و پدر او را اندر برگرفت و الحمدالله بگفت؛ تتبویان بیرون جستند و او را محکم کردند که هیچ سلاح با وی نبود و به دل هیچ غشّ نداشت و عهدها گرفته بود و سوگندان خورده، و امیرخلف هم عهد کرده بود و سوگندان مغلظه خورده، اما خلاف کرد و او را بر قلعه برد و بند برنهاد و سپاه که بر او بودند به هزیمت به قصبه آمدند، و او رحمة الله علیه اندر آن بند فرمان یافت، روز دوشنبه بود چهار روز گذشته از جمادی الاولی سنهء اثنی و تسعین و ثلثمائة. (تاریخ سیستان صص 345-351). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 443 و کامل ابن اثیر ج 9 ص 69 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 375، و 376 و 627 شود.
(1) - کذا و ظاهراً «و به گرم» ؟ در لفظ عوام گرم، گردن، خاصه گردن کلفت راگویند. ولی بنظر نگارندهء این لغت نامه « دیگرم » است، به معنی ثانی اثنین.
(2) - باید با واو مجهول باشد، چه دیگران این شخص را «بغراجق » نوشته اند.
(3) - ظاهراً «بکدهء دَرِنیشک ». در نیشک یکی از دروازه های زرنج بوده.