لغتنامه دهخدا
حرف ط
ط.
(حرف) نشانهء حرف نوزدهم از حروف تهجی عرب. و نام آن طاء و طی و طِ است و نیز آن را طاء مشالة نامند و آن از حروف مطبقة و حروف هفت گانهء مستعلیه و هم مصمتة و محقوره و مهجورهء نطعیه است و در حساب جمل آن را به 9 دارند و در شمار ترتیبی نمایندهء عدد شانزده است و در تجوید رمز وقف مطلق باشد و در کتب حدیث نشانهء کتاب الموطأ مالک است و در موسیقی علامت طنین است و در نجوم نشان برج جَدی و این حرف یکی از حروف هشت گانه است که در فارسی نیامده است. لیکن در بعض کلمات فارسی برای رفع اشتباه با حرف دیگر این صورت در کتابت آید مانند: طراز و طپیدن و طپانچه و طبرستان و طافته به معنی پارچهء مخصوص ابریشمین و امثال آن، و گاهی در کتب قدیمه تلخ به معنی (مرّ) را طلخ نوشته اند.
ابدالها:
در عربی گاه به «دال» بدل شود:
طبق = دبق.
عجالط = عجالد.
طغر = دعر.
طوران = دوران.
اجتلاط = اجتلاد.
نمط = نمد.
بطغ = بدغ.
گاه به «فا» بدل شود:
حلط = حلف.
گاه به «زاء» معجمه بدل شود:
عجالط = عجالز.
a در تعریب:
بدل «دال» آید:
قنّبیط = غنبید.
گاه بدل «تاء» منقوطهء مثناة باشد چون:
طبرستان = تبرستان.
طنجه = تنگه.
طآطر.
[طِ آ] (معرب، اِ) معرب تآتر. محلی که آثار درامی و غیره در آن نمایش داده شود.
طاء .
(اِ) نام حرف ط. حرف شانزدهم از حروف تهجی است.
طاء .
(ع ص) (ال ...) مرد که سیر نشود از آرامش با زنان. کسی که با زنان صحبت بسیار کند. (آنندراج). مرد بسیار آرامش کنندهء با زنان. (مهذب الاسماء) (دهار).
طائر.
[ءِ] (ع اِ) پرنده. (منتهی الارب) :روزگار عنود، و دهر کنود... طائر روح او را [ امیر ابونصر را ] بسنگ حادثهء حرض، از آشیانهء تن آواره ساخت. (ترجمهء تعزیت نامهء عتبی در پایان ترجمهء تاریخ یمینی ص 449).
گر بپر گوئیش گوید اُشترم
ور بگوئی بار گوید طائرم.مولوی.
طائر دولت اگر بازگذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند.حافظ.
طائر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم.حافظ.
|| کردار. کار. عمل. ج، طَیر. جج، طیور و اطیار. قوله تعالی: الزمنا طائره فی عنقه (قرآن 17/13)؛ ای عمله. (منتهی الارب). || دماغ. (منتهی الارب). || آنچه بدان فال گیرند نیک باشد یا بد. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). قوله تعالی: قالوا طائرکم معکم. (قرآن 36/19). گفتند فال بد و شوم شما با شماست. (تفسیر ابوالفتوح رازی سورهء یس). طائرکم عندکم؛ ای فالکم (قرآن، تفسیر ابوالفتوح رازی سورهء نمل). || عمل مرد که مقلد آن است. || بهره. || روزی. || خشم. (منتهی الارب). || و فی الحدیث کأنّ علی رؤسهم الطیر؛ ای ساکنون هیبة. و اصله انّ الغراب یقع علی رأس البعیر، فیلقط منه القراد، فلایتحرک منه البعیر، لئلا ینفر عنه الغراب. (منتهی الارب). || حظّ. بخت. (دهار).
- ساکن الطائر؛ باتمکین. (منتهی الارب).
- طائران فلک؛ فرشتگان. طائران قدس :
گرت باید که طایران فلک
زیر پرّت بپرورند بناز
هر چه جز لااله الاّالله
همه در قعر بحر لا انداز.سنائی.
- طائر سدره؛ طائر سدره نشین، کنایه از جبرئیل است. (برهان).
- طائر قدس؛ طائر عرش. جبرئیل. (آنندراج).
- طائر قدسی؛ کنایه از فرشته و ملک باشد. (برهان).
- طائر قیاس؛ کنایه از قوهء دراکه :
منقار بند کرده ز سستی هزار جای
تا اولین دریچهء او طایر قیاس.
عرفی (آنندراج).
- طائر قبله نما؛ مرغ قبله نما. رجوع به مرغ قبله نما شود. (آنندراج).
- طائر میمون؛ بخت نیک. اقبال. بخت :
دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین
طائر میمونش باشد هر زمانی خواستار.
منوچهری.
طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود
طائر میمون فراز تخت تو طائر شود.
منوچهری.
دیدن او بامداد خلق جهان را
بهْ بود از صد هزار طائر میمون.فرخی.
طائر.
[ءِ] (اِخ) نام فرقه ای از صوفیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
طائر.
[ءِ] (اِخ) آبی است بنی کعب بن کلاب را. (معجم البلدان).
طائر.
[ءِ] (اِخ) نام اسب قُتادة بن جریر السدوسی است.
طائر.
[ءِ] (اِخ) نام شاهزاده ای از عرب :
ز غسانیان طائر شیردل
که دادی فلک را بشمشیر دل.فردوسی.
بعد از فوت هرمزبن نرسی این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد، و از وی پسری نماند. ملوک اطراف طمع در تسخیر آن مملکت نموده، طائرنامی از اعراب با لشکری بسان عقاب، بعضی از ممالک فرس را نشیمن ساخت. و بچنگال عذاب، و منقار عقاب، مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانید. و چون سنّ شاپور ذوالاکتاف بشانزده سالگی رسید، از کیفیت جرأت طائر واقف گردید. با سپاه موفور بدیار اعراب رفته بسیاری از آن طایفه را به تیغ بیدریغ بگذرانید. (حبیب السیر چ تهران ج1 ص80). پادشاهی شاپور اردشیر سی سال و پانزده روز، و بعضی سی سال و بیست و هشت روز گویند. او را با ضیزن ملک عرب حرب افتاد، و او از دست رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور، تا دخترش بر شاپور شیفته شد، و حصار به دست شاپور اندرنهاد، و ضیزن کشته شد، و شاپور این دختر را بزن کرد، و باز بکشتش، چنانکه گفته شود. و اندر شاهنامهء فردوسی چنان است که این حادثه شاپور ذوالاکتاف را افتاد. و نام ضیزن طائر گوید. (مجمل التواریخ والقصص ص 63). ضیزن بن معاویة ملکی بود از قضاعة که شاپور ذوالاکتاف وی را کشت. (منتهی الارب).
طائش.
[ءِ] (ع ص) مرد سبک. (منتهی الارب).
طائط.
[ءِ] (ع ص) گشن تیزشهوت. گشن بابانگ. || مرد سخت خصومت. || مرد دراز. (منتهی الارب). ج، طاطة.
طائع.
[ءِ] (ع ص) طیِّع. فرمانبردار. (منتهی الارب). خواهان، و منه جاءَ فلان طائعاً غیرُ مکرهٍ. ج، ُطوَّع. (منتهی الارب). گردن نهاده. فرمانبرنده : قالتا أتینا طائعین. (قرآن 41/11). آمدیم طائع و راغب. (ابوالفتوح رازی سورهء فصلت). ج، طائعین :
که ز یزدان آگهیم و طائعیم
ما همه بی اتفاقی ضائعیم.مولوی.
|| خوش منش. (مهذب الاسماء).
طائع للّه.
[ءِ عُ لِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) عبدالکریم بن الفضل بن جعفربن احمد، امیرالمؤمنین الطائع للّه بن المطیع بن المقتدربن المعتضد. بیست وچهارمین خلیفهء عباسی، امر خلافت را در ماه ذی القعدة سال 363 ه . ق. متولی شد و در شعبان سال 381 ه . ق. او را گرفته و به زندان بردند. مدت خلافت او نوزده سال و نه ماه و شش روز بود. علی بن شادان گوید: او را مردی میانه بزرگ بینی با گونه های سرخ و سپید دیدم. ابن الحجاج شاعر در وصف بینی او گوید:
خلیفة فی وجهه روشن
خربشتة قد ظلل العسکرا
عهدی به یمشی علی رجله
و انفه قد صعد المنبرا.
طائع مردی سخت حیله گر و تندخو بود. بهاءالدولة بن عضدالدوله او را به اشارهء امرا و کمک و یاری آنان از خلافت خلع کرد و دیدگان او را میل کشید. چون القادر باللّه بر مسند خلافت نشست بر طائع رقت آورد و در گوشه ای از قصر خلافت او را جای داد و پیوسته نسبت به او احسان و نیکوی کردی و درشتی گفتار او را بردبار بودی و اغلب نیازمندیهای بزرگ او را برآوردی. و روزی طائع از القادر باللّه حاجتی خواست که برآوردن آن خلیفه را دشوار بود و چیرگی دیالمه را بر امور عذر ناروائی حاجت او قرار داد. همینکه نیمه روز سفرهء طعام گسترده شد ظرفی عدس پخته نزد طائع نهادند چون دست بدان فرا برد پرسید این چیست گفتند عدسیه است. گفت آیا امیرالمؤمنین هم از همین غذا تناول میکند گفتند آری. طائع گفت در صورتی که خوراک امیرالمؤمنین این است و جاه و منزلت او هم آن است که امروز بامداد دیدم نیکوتر آن است که در بطیحه نشیند و رنج خلافت و بار آن نکشد. و قادر را خنده افتاد و گفت اینک که او را از نعمت بینائی محروم ساختیم آزادی زبان را از او سلب نکنیم. وقتی کنیزکی را بر الطائع باللّه عرضه داشتند کنیزک مورد اعجاب و شگفتی او شد. در این اثنا چشم کنیزک بر بینی طائع افتاد و گفت هیچ کس اقدام بر فروش من بشما نکرده مگر کسی که در مرابطه در راه خدا دل نهاده باشد و طائع بخندید و گفت این کنیزک را خریداری کنید، اگر دارای ادب پادشاهان نیست حائز نوادر ظرفاء هست. طائع در شب عید فطر سال 393 ه . ق. جهان را بدرود گفت و القادر باللّه بر او نماز گزارد به پنج تکبیر و جنازهء او را به رصافة بردند. و اکابر مشایعت جنازه او کردند. و شریف رضی را در رثاء او قصیده ای است که در دیوان او موجود است. (فوات الوفیات).
ابوبکر عبدالکریم بن المطیع الملقب بالطائع. در سنهء ثلاث و ستین و ثلثمائة (363) با او بیعت کردند و او مردی صاحب قوه بود. گویند کبشی کوهی در باغی از آن طائع فربه شده بود و کس گرد او نمیتوانست گذشت. طائع هر دو سروی او را به دست گرفت و نجاری را بخواند تا هر دو سروی او بمنشار ببرید. در ایام او شوکت بویهیان قوی گشت و عضدالدوله به بغداد آمد و بنوبویه طائع را بگرفتند در سنهء احدی و ثمانین و ثلثمائة (381) و با قادر بیعت کردند. (تجارب السلف). مدت خلافت طائع للّه، هفده سال و چهار ماه و شش روز بود و بدیگر روایت هیجده سال بود. کار مملکت بغداد ببهاءالدوله بونصربن عضدالدوله رسیده بود و بسبب حادثه ای با طائع در سخن آمده، پس بوئی برخاست و خال بهاءالدوله به کرمان با وی یار شد طائع را از سریر بکشیدند، و گوشش ببریدند و بازداشت. و گویند که بهاءالدوله سر به طائع فراز کرد، یعنی در گوش او سخن میگویم، و پس گوشش بدندان بر کند تا عیبناک شود، و خلافت را نشاید. پس در شعبان سال 371 ه . ق. قادر را بنشاندند و همان وقت طائع بمرد. در نسب و حلیت او، ابوبکر عبدالکریم بن الفضل المطیع للّه و مادرش ام ولد نام علم الملک (؟) و هر له (؟) نیز گویند و طائع مردی عظیم نیکوروی تابندهء معتدل قامت بود. وزیر و کّتاب او عیسی بن علی بن عیسی و چند کس دیگر. نقش خاتم او: باللّه یثق الطائع. (مجمل التواریخ و القصص ص 381).
خواندمیر در حبیب السیر آورده است که: در سیزدهم ذی القعدهء ثلث و ستین و ثلثمائة (363) مطیع بواسطهء عارضهء فالج خود را از خلافت معاف داشته آن مهم را به پسرش عبدالکریم که ملقب بطائع بود بازگذاشت. از گردش فلک وسیع در همان روز که مطیع از امر خلافت استعفا نمود، امرا و ارکان دولت نسبت بولدش الطائع للّه در مقام مطاوعت آمده شرایط متابعت بجای آوردند، و هم در آن ایام میان اتراک و عزالدوله بختیار مهم بنزاع و جدال انجامیده عزالدوله فرار بر قرار اختیار کرده بطرف واسط رفت و از ابن عم خود عضدالدوله که فرمانفرمای ممالک فارس بود استمداد نمود و اتراک بغداد طائع را از دارالسلام بیرون آورده از عقب بختیار ایلغار کردند و چند بار در حدود واسط بین الجانبین مقابله و مقاتله اتفاق افتاده در اکثر اوقات ترکان ظفر یافتند و در سنهء ثلث و ستین و ثلثمائه (363 ه . ق.) عضدالدوله در مصاحبت عزالدوله ایشان را تعاقب نموده بدارالسلام درآمد و نسبت به طائع طریق تعظیم و احترام مسلوک داشته عزالدوله را بر مسند امارت نشانده و خود بجانب فارس مراجعت کرد. در سنهء ست و ستین و ثلثمائة (366 ه . ق.) ابویعقوب قرمطی فوت شده شش نفر از ذُریهء ابوسعید جنابی در میان قرمطیان زمام فرمان فرمائی به دست آوردند. و بمشارکت یکدیگر حکومت کردند. در این سال میان عضدالدوله و عزالدوله غبار نزاع ارتفاع یافته عضدالدوله لشکر به بغداد کشید و بعد از محاربات بسیار در سنهء سبع و ستین و ثلثمائه (367) عزالدوله مغلوب شده بجانب شام گریخت و باز لشکری فراهم آورده متوجه بغداد شد و عضدالدوله به استقبال شتافته در نواحی تکریت هر دو سپاه به هم رسیدند. و عزالدوله گرفتار گشته کشته شد و در سنهء اثنین و سبعین و ثلثمائة (372 ه . ق.) عضدالدوله وفات یافت و پسرش صمصام الدوله بجای پدر بر مسند عزت نشست. در سنهء اربع و سبعین و ثلثمائة به اعتقاد جمهور مورّخان از دریای عمان جانوری بزرگتر از فیل بیرون آمده بر بالای پشته رفته سه نوبت بزبان فصیح گفت قد قرب... و باز به دریا در آمد و اینصورت سه روز پی در پی تکرار یافته دیگر کسی آن حیوان را ندید و در سنهء ست و سبعین و ثلثمائة (376 ه . ق.) شرف الدولة بن عضدالدوله بمخالفت برادر لشکر به بغداد کشید و صمصام الدوله به امید مرحمت پیش او رفته گرفتار گشت و شرف الدوله به بغداد درآمده در تعظیم طائع شرایط مبالغت بجای آورد چنانچه بتقبیل بساط خلافت قیام نمود و در سنهء خمس و سبعین و ثلثمائة (375 ه . ق.) قرمطیان بی ایمان کوفه را گرفته خطبه بنام شرف الدوله خواندند و خلیفه از بغداد لشکری فرستاد تا ایشان را گریزانیدند و تعاقب نموده مستأصل گردانیدند و دیگر آن جماعت را اجتماعی معتدبه میسر نشد بلکه بناء دولت ایشان از بنیاد برافتاد و در سنهء ست و سبعین و ثلثمائة (376 ه . ق.) ابوسعید الحسین بن عبدالسیرافی(1) که در علم لغت و نحو و فقه ماهر بود و شرح کتاب سیبویه تصنیف اوست از عالم انتقال کرد و او در بعضی از توابع بغداد چندگاه به امر قضا اشتغال کرده بود و در تحفة الملکیة مسطور است که زهد ابوسعید آن درجه داشت که هر روز بعد از آنکه بتفصیل قضا پردازد ده ورق کتابت میکرد و ده آقچه اجرت میگرفت و مأکول و ملبوس و مشروب خود از آن ممر ترتیب مینمود. در وقتی که فوت شد از تألیف کتاب افتتاح فارغ نشده بود و ولدش یوسف آن نسخه را تمام کرد و در سنهء ثمان و سبعین و ثلثمائة (378 ه . ق.) محمد بن محمد بن ابواحمد الحاکم النیشابوری صاحب التصانیف از عالم انتقال فرمود و در سنهء تسع و سبعین و ثلثمائة شرف الدوله وفات یافت. و برادرش ابونصر فیروز خسرو قائم مقام شد و ملقب به بهاءالدوله گشت و در سنهء احدی و ثمانین و ثلثمائة طمع در اموال طائع بسته بی استجازه بقصر خلافت درآمد و به دستور معهود بر کرسی نشست. آنگاه چند نفر از امراء دیلم پیش رفته خلیفه بتصور آنکه به عزم دستبوس می آیند دست دراز کرد و آن جماعت دست طائع را گرفته با پای کشیدند و او را از آنجا بموضعی دیگر برده بهاءالدوله اموال و جهات خلیفه را ضبط نمود و مسرعان جهة طلب احمدبن اسحاق بن مقتدر به بطیحه فرستاد و مدت خلافت طائع باللّه هفده سال و نه ماه بود. صاحب گزیده گوید که طائع بعد از خلع سالها بزیست و پیوسته بقادر صحبت میداشت و چون سال عمرش بشصت و نه سال رسید بعالم عقبی خرامید. (حبیب السیر جزو 3 از ج 2 ص 305 و 306). خطیب در تاریخ بغداد گوید: عبدالکریم امیرالمؤمنین الطائع للّه بن الفضل المطیع للهبن جعفر المقتدر باللّه بن المعتضد باللّه. کنیه اش ابوبکر. مادرش ام ولد نامش عُتب. او روزگار خلافت پسر خود را دریافت. مطیع پدر طائع پس از آنکه با طیب خاطر خود را از خلافت خلع کرد با پسر بیعت کرد و در این وقت سن طائع چهل و هشت سال بود. تاریخ تقلد او روز چهارشنبهء سیزده ذی القعده سال 363 ه . ق. و روز نوزدهم شعبان سال 381 او را بگرفتند. مدت خلافت او هفده سال و نه ماه و پنج روز بود. ولادت وی در سال 317 و وفات به شب عید فطر سال 393 ه . ق. بوده و شبانه بخاک سپرده شد. (تاریخ خطیب بغداد ج11 ص79).
(1) - ظاهراً: حسن ابن عبدالله ابن مرزبان سیرافی.
طائعون.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ طائع.
طائعین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ طائع.
طائف.
[ءِ] (ع ص، اِ) پاسبان شب. عسس. شبگرد. (منتهی الارب). || خانهء کمان که مابین گوشه و ابهر است و یا نزدیک عظم ذراع از کبد قوس. (تاج العروس) (منتهی الارب). || گاو نر که نزدیک طرف خرمن باشد. || سنگ از کوه بیرون جسته. || خادم که بنرمی و عنایت خدمت کند. (منتهی الارب). || طوف کننده. (آنندراج). || خیال که در خواب کنند. || وسوسه. || خشم. (آنندراج) (منتهی الارب).
طائف.
[ءِ] (اِخ) نام شهر و بلاد ثقیف در وادئی که ابتداء آن از لقیم و انتهاء آن تا وهط که دو ده اند باشد. وجه تسمیهء آن بطائف آن است که طواف کرده است بر آب در طوفان. یا آنکه جبرئیل علیه السلام آن را طواف داده است بر خانهء کعبه. یا آنکه طائف قب در ناحیهء شامات بوده و بعداً به مشیت الهی به حجاز نقل شد بر حسب دعای حضرت ابراهیم علیه السلام. یا برای آنکه مردی از طایفهء صدف خونی کرد در حضرموت و به وج فرار کرد و با مسعودتن معتب هم عهد گردید و چون مالدار بود، گفت آیا مایل هستید برای شما طوفی بنا کنم که شما را از زیان تازیان پناه باشد. گفتند آری. سپس طوف را بنا کرد و آن عبارت است از دیواری که محیط به اوست. (نقل به معنی از منتهی الارب). شهرکی است خرد بعربستان بر دامن کوه. و از وی ادیم خیزد. (حدود العالم). نام محل و شهری در حجاز، در قسمت شرقی مکه :
ز پرمایه چیزی که آید به دست
ز روم و ز طائف همه هر چه هست.
فردوسی.
و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 7240، 246، 254، 261، 295، 305، 479 و تاریخ سیستان ص 71 شود. از بلاد حجاز. و مقام عشیرهء ثقیف و دوازده فرسنگ تا مکهء معظمه فاصله دارد. این شهر عبارت است از دو محله. یکی بنام طائف ثقیف و دیگری بنام وهط. ما بین دو محلهء نامبرده رودی جاری است که محل شست و شوی چرم است. در قدیم این شهر را وجّ می نامیدند. پس از آنکه در اطراف آن حصار کشیدند طائف نامیده شد. ناحیه ای است دارای خرمابن و رز و مزارع و رودها. در پشت کوه غزوان و این ناحیت را پشته ای است بمسافت یکروزه راه برای کسی که عازم مکه باشد و برای بازگردندگان از مکه نصف روز. فراخنای این پشته طوری است که سه شتر با بار از آن گذرد. (مراصد الاطلاع) :
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن.
امیر معزی.
مدار مکه بر ارتفاعات طائف است و طائف نزدیک کوه غزوان افتاده است و بر آن کوه برف و یخ میباشد و در ملک عرب [ برف در ]غیر آنجا نبود. و هوای طائف بسبب آن کوه خوش است. و اثمارش نیکو و بسیار است. (نزهة القلوب ص 2).
طائفان.
[ءِ] (ع اِ) سوای سِئتَین است. (منتهی الارب). جز دو گوشهء کمان باشد.
طائفة.
[ءِ فَ] (ع اِ) تأنیث طائف. پاره. گروه از هر چیزی. الشباب شعبة من الجنون؛ ای طائفة منه. (منتهی الارب). رجوع به «شعبه» شود. || از یک ببالا یا کمتر از هزار. (منتهی الارب). || دو مرد یا یک مرد. پس به معنی نفس باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || گروه مردم. (غیاث اللغات از منتخب). گروه. دسته. تیره. جماعت: ودّت طائفة من اهل الکتاب. (قرآن 3/62)؛ یعنی خواستند جماعتی از اهل کتاب. (تفسیر ابی الفتوح رازی). و قالت طائفة؛ یعنی گفتند گروهی، و جماعت را برای آن طائفة خوانند تشبیها بالرفقة الطائفة فی الاسفار. (تفسیر ابی الفتوح، آل عمران آیهء 65). || آنان که در رای دین یکی بوده و از دیگران ممتازند. ج، طوایف: از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند بروی استادم بر کشند... و آن طائفة از حسد وی هر کسی نسختی کرد. و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). خلعتهای تاش و طاهر و طائفهء که بجنگ گوهر آگین شهر رفته بودند... بفرستیم. (تاریخ بیهقی).
سخن حکمتی از حجت بپذیری
گر تو از طایفهء حیدر کرّاری.ناصرخسرو.
هر طایفه ای بمن گمانی دارند
من ز آن خودم هر آنچه هستم هستم.خیام.
و چون یکچندی بگذشت و طائفه ای از امثال خود را در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). بدانکه هر طائفه ای را منزلتی هست. (کلیله و دمنه). هر طائفه ای که دیدم در ترجیح دین خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه). بیهقی چون بسر حد ولایت فارس رسید، طائفه ای از لشکر عضدالدوله بخدمت او رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 290). طائفه ای از جهة متابعت پادشاهان و بیم جان پای بر رکنی از آن نهاده. (گلستان). وقتی در سفر حجاز طائفهء جوانان صاحبدل همدم من بودند. (گلستان). با طائفهء دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم. (گلستان). || طائفة من اللیل؛ پاسی از شب. پاره ای از شب. || ناحیه. || جانب چیزی. (منتهی الارب). || کاو کرانی که در خرمن بود. (مهذب الاسماء)(1).
(1) - در سه نسخه خطی مهذب به همین صورت است و نمیدانم معنی آن چیست.
طائفی.
[ءِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به طائف. || و ظاهراً نام طعامی یا حلوائی بوده است :
و ان زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون ازو
چو غری خوردی همی و طائفی و لیولنگ.
غمناک (از فرهنگ اسدی).
|| قسمی انگور که آن را خام گویند. (دستوراللغة نطنزی). انگور خام. (دهار).
-انگور طایفی؛ قسمی انگور از جنس مرغوب :
مکن تو فرق ز پیر و جوان که نکند فرق
شگال گرسنه انگور طائفی ز چکاک.
سوزنی.
-مویز طائفی؛ قسمی مویز است : گوشهء سجاده برداشت و مشتی مویز طائفی از زیر سجاده بیرون آورد. (اسرارالتوحید ص 95). مالن [ بخراسان ] از هریست. و از وی میویز طائفی خیزد نیک. (حدود العالم).
-نان طائفی؛ گرده. (حفان)(1).
(1) - نیز رجوع شود به شرح ذیل طابقی.
طائق.
[ءِ] (ع اِ) سنگ بیرون برآمده از کوه یا از چاه. (منتهی الارب).
طائقان.
[ءِ] (اِخ) بصیغهء تثنیه، دهی است در بلخ. (منتهی الارب).
طائل.
[ءِ] (ع ص، اِ) فزونی. مزیّت. فضل. || توانائی. قدرت. دستگاه. || توانگری. غنا. || فراخی. سعة. || فائدة. سود. نفع. و این معنی جز در مورد نفی، در موارد دیگر استعمال نشود. یقال: لاطائل فی هذا الامر. || ماهو بطائل؛ یعنی بی خیر و سخت فرومایه و ناکس است. || لم یحل منه بطائل؛ حاصل نشد از آن فائده ای. || ضربتهُ بسیف غیر طائل؛ ای غیر ماض و لا قاطع. (منتهی الارب).
-لاطائل؛ بیهوده.
طائلة.
[ءِ لَ] (ع اِ) تأنیث طائل. فزونی. || مزیت. فضل. || توانائی. قدرت. دستگاه. || توانگری. غنی. || فراخی. سعة. || دشمنی. کینه. یقال: بینهم طائلة؛ ای عداوة، و ترة. (منتهی الارب).
طائو.
[ءُ] (اِ) تاأو. طأو. نام یکی از حروف یونانی است. (ابن الندیم)(1).
(1) - Tau.
طاءة.
[ءَ] (ع مص) دور در شدن در چراگاه. یقال: فرس بعیدالطاءة. (منتهی الارب). || (اِ) گل و لای. طأة.
طائی.
(ص نسبی) منسوب به طی که پدر بطنی است. (منتهی الارب). و از جمله حاتم از اسخیاء معروف عرب که از قبیلهء طی بوده است :
آنی تو که گر زنده شود حاتم طائی
علم و کرم و جود کند از تو تعلم.سوزنی.
نماند حاتم طائی و لیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکوئی مشهور.سعدی.
رجوع به حاتم شود. و ابوتمّام حبیب بن اوس طائی است. رجوع به ابوتمّام شود.
طائی.
(اِخ) (ال ...) یکی از شیوخ رواة حدیث که در روزگار ابوداود به اصفهان آمد. نامش نامعلوم است. پاره ای از متأخرین گویند: محتمل است که شیخ مزبور یحیی بن عبدویة البغدادی باشد. (نقل به معنی از الموشح).
طائی.
(اِخ) احمدبن محمد الطائی یکی از سرکردگان امراء در عصر عباسیان المعتمد علی الله در سال 271 ه . ق. به دست خویش لواء مدینه، طریق مکه، و سپس ولایت کوفه و سواد آن، و طریق خراسان و سامراء، و شرطهء بغداد، و خراج قطربل، و مسکن برای او بست. الموفق باللّه در سال 275 بر او خشم گرفت و او را باز داشت، و سپس رها ساخت و ولایت کوفه بدو سپرد. در آن ایام قرامطه در کوفه ظهور کرده بودند، طائی بر هر مردی از قرامطه در سال دیناری خراج نهاد و تا گاه مرگ ولایت کوفه داشت و هم در 281 ه . ق. بمرد. (اعلام زرکلی ج1 ص71).
طائی.
(اِخ) مصطفی بن محمد بن یونس بن ابی عبدالله الطائی الحنفی. مولد او 1138 ه . ق. و وفات در 1193ه . ق. او راست: کتاب توفیق الرحمن بشرح کنز دقائق البیان در فقه حنفی تألیف ابوالبرکات نسفی و این شرح را اختصاری کرده، و آن را کنزالبیان، مختصر توفیق الرحمن نام نهاده است، و هر دو کتاب به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1225).
طائیة.
[ی یَ] (اِخ) نام سال نهم بعثت رسول صلوات الله علیه از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه.
طاب.
(ع مص) طِیب. طِیبة. تَطیاب. خوشمزه و پاک و پاکیزه گردیدن. || طابت الارض؛ گیاه ناک گردید زمین. || طِبت به نفساً؛ ای طابت به نفسی؛ خوش شد دل من به او. || طابهُ؛ خوش کرد آن را. پاک و پاکیزه ساخت. || ما اطیبهُ!؛ چه پاکیزه و خوش است آن. (منتهی الارب).
طاب.
(ع اِ) بوی خوش. || (ص) پاک. (منتهی الارب). || لذیذ. || (اِمص) خوشی. || پاکی. (دهار).
طاب.
(اِخ) دهی است ببحرین. (منتهی الارب).
طاب.
(اِخ) (رود...) نهر عظیمی است بفارس مخرج آن از جبال اصفهان نزدیک برج است تا اینکه در نهر مسن میریزد و نهر مسن از حدود اصفهان خارج گشته در ناحیهء سردن به نزدیکی قریه ای که مسن نام دارد ظاهر میشود و سپس تا در ارجان در زیر پل رکان که بین فارس و خوزستان جای دارد جاری شده پس از مشروب ساختن رستاق ریشهر به نزدیکی نهر تستر به دریا میریزد. (معجم البلدان). آب طاب از کوههای سمیرم لرستان برمیخیزد و همه وقتی گذار اسب ندهد... این آب سر حد فارس و خوزستان است و طولش چهل و هفت فرسنگ باشد. (نزهة القلوب ص224). همان رودخانهء تاب کوه گیلویه است آبش شیرین. گویند از آب دجلهء بغداد گواراتر است. آب چشمهء منبی و آب اوسل، در رودخانهء فلات ناحیهء یوسفی کوه گیلویه بهم پیوسته، در دامنهء قلعهء دزکوه به رودخانهء کلات آمیخته، رودخانهء تاب شده از تنگ تکاب ناحیهء حومهء بهبهان میگذرد. در قدیم کنار شهر ارّجان بندی بر این رودخانه بسته اند که دهات حومهء بهبهان را آب میداده و اکنون آن بند شکسته است و یکجانب رودخانه دیمی مانده است و دهات جانب دیگر را آب دهد. پس آب چشمهء قیر، و آب چشمه های تشان حومهء بهبهان به این رودخانه آمیخته بعد از چندین فرسخ که از چم نظامی بگذرد، در جایزان رامهرمز چون به رودخانهء ارمش آمیزد رودخانهء جایزان شود. (فارسنامهء ناصری). رود طاب از کوه دل و کوه گیلویه سرچشمه گرفته دارای سه شعبه است که یکی را آب شیرین یا خیرآباد و دیگری را آب شور یا شولستان نامند و سومی که به اسامی مختلفه زهره و فهلیان موسوم است در مشرق زیدان به آن دو ملحق گردیده تشکیل رود طاب را میدهد که از هندیان گذشته بخلیج فارس میریزد. (جغرافی طبیعی کیهان صص 79 - 78). آب رود طاب بواسطه سبکی و گوارائی معروف و سلاطین ایران فقط از این آب می آشامیده اند. (جغرافیای کیهان ج 3 ص 13). و شهر ارّجان بر کنار این رود باشد. نام رودی است میان پارس و خوزستان. (حدود العالم).
طاباریوس.
(اِخ)(1) یکی از قیاصرهء روم و او دومین امپراطور روم است پسر لیوی پسر خواندهء اوغسطس، او با آنکه مردی روشن فکر و عفیف بود لکن در تحت سلطهء وزیر خویش سژان ظلم و بیداد را بحد اعلی رسانید. مولد او به سال 42 ق.م. و وفات 37 م. بود. و رجوع به قفطی ص 127 شود.
(1) - Tibere.
طاباق.
(ع اِ) خشت پختهء کلان. (منتهی الارب) (آنندراج). || آجر بزرگ. (فهرست مخزن الادویه).
طابان.
(اِخ) دهی است به خابور. (منتهی الارب).
طابث.
[بِ] (اِخ) شهرکی است در نزدیکی شهرابان از اعمال خالص از نواحی بغداد. و صاحب مراصد گوید: و ظاهراً نهری است که از تامرا آغاز شود و در مسیر آن قریه هاست. و یکی از اعمال طریق خراسان است.
طاب ثراه.
[بَ ثَ] (ع جمله فعلیه دعایی)پاک و پاکیزه باد خاک او. دعائی است که دربارهء مردگان هنگام ذکر نام آنان بر زبان آرند.
طابح.
[بَ] (اِخ) اولین فرزند ناحور، برادر حضرت ابراهیم علیه السلام که از رؤومة کنیزک فراشی ناحور بدنیا آمده بود. (سفر پیدایش 22:24) (قاموس کتاب مقدس).
طابخ.
[بِ] (ع ص) تب سخت گرم. (منتهی الارب) (دهار) (بحر الجواهر). تب تُند. || طبّاخ. آشپز. دیگ پز. خوالیگر. مطبخی.
طابخة.
[بِ خَ] (ع ص) تأنیث طابخ. || (اِ) گرمای نیمروز. (منتهی الارب) (آنندراج). گرمگاه. (مهذب الاسماء). گرمای روز. || (اِخ) لقب عامربن الیاس بن مُضَر. (منتهی الارب). و رجوع به تاریخ سیستان ص 50 شود. || نام قبیله ای است. (مهذب الاسماء).
طابران.
[بَ] (اِخ) طبران. یکی از دو شهر باستانی طوس. طابران و نوقان، که مجموعاً طوس نامیده میشدند. (مراصد الاطلاع نقل به معنی). || یاقوت در معجم البلدان به نقل از بلاد ری گوید: خراسان چهار قسمت بوده، ربع اول ایرانشهر که عبارت بود از نیشابور، قهستان، طبسان، هرات، بوشنج، بادغیس و طوس که نام آن طابران است. (معجم البلدان). و این شهر مولد شاعر شهیر فردوسی طوسی علیه الرحمه است از قریهء باژ. رجوع به چهار مقاله چ قزوینی چ بریل ص 47 شود : و چون نتواند بر آن راه رفتن اگر براه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 616). و سبج (شبه) نیکو معدنش در طابران طوس است. (الجماهر بیرونی ص199).
طابران.
[بَ] (اِخ) یکی از نقاط قلمرو ابوخزیمه بوده است. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو).
طابرانی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به طابران (طوس). و آن یکی از دو شهری است که مجموع آندو را طوس مینامیده اند. گاه الف آن را حذف کنند. ولی صحیح همان طابران است. (سمعانی).
طاب رود.
(اِخ) رودی است که از وسط شهر ارجان میگذرد: آبش [ یعنی ارجان ] از رود طاب که در میان آن ولایت میگذرد. و بر آن آب پولی ساخته اند. آن را پول ثگان(1)خوانند. (نزهة القلوب چ لیدن ص 129). و رجوع به طاب (رود...) شود.
(1) - ن ل: یگان. مکان.
طابستان.
[بِ] (معرب، اِ مرکب) معرب تابستان. از آلات ارباب کیمیاست.
طاب طاب.
(اِ) طبطاب : و بگذشته شدن او توان گفت که سواری و چوگان و طاب طاب و دیگر آداب این کار مدروس شد. (تاریخ بیهقی). رجوع به طبطاب شود.
طابع.
[بِ] (ع ص، اِ) اخلاقی که در مردم پیدا و ترکیب یافته باشد از مطعم و مشرب و غیر آن که دفعش ناممکن بود. سرشت. || مُهرزن. (منتهی الارب).(1) || چاپچی.
(1) - Qui estampille.
طابع.
[بَ] (ع اِ) انگشترین. || آنچه بدان بر عطایای مرسوم و مانند آن نشان و علامت کنند. و منه: علیه طابعُ الشهداء؛ ای علامتهم. (منتهی الارب) (آنندراج). و کسرالباء لغةُ فی الکل. (منتهی الارب). || انگشتری و هر چه بدان مهر کنند. || آلت داغ که بدان چارپایان صدقات را نشان کنند. (شمس اللغات). || مهر خرمن. شگل. (مهذب الاسماء).
طابق.
[بَ] (معرب، اِ) معرب تابه است. ج، طوابق و طوابیق. (منتهی الارب). تابه. و آن ظرف آهنی است مدور که بر آن نان پزند. (آنندراج) (غیاث اللغات). تابه. طاجن. (مهذب الاسماء): و امّا الذی [ ای خیر الذی ]یخبز فی الطابق او یدفن فی الجمر... (ابن البیطار.)(1) رجوع به طاجن شود. تابه. تاوه. (از مادهء تافتن). خبز طابق؛ نان که بر آجر تفته پزند. خشت پختهء کلان. (آنندراج) (منتهی الارب). نظامی. (یادداشت مؤلف). || عضو، هر چه باشد: و منه فی غلام آبق، لاقطعن منه طابقاً ان قدرتُ علیه؛ ای عضواً. || دست، و منه امر فی السارق بقطع طابقه؛ ای یده. (منتهی الارب) (آنندراج). || آنقدر از بز که سیر کند دو سه کس را. یا نصف بز. (منتهی الارب).
(1) - Tourtiere.
طابق.
[بَ] (معرب، اِ) طابقة. تَنباک. تَنباکو. تُتن. توتون.
طابق.
[بَ] (اِخ) نهر طابق. محله ای بوده است در بغداد که اکنون ویران است و در ذکر آن بیاید. (مراصد الاطلاع).
طابق.
[بَ] (اِخ) موضعی است در عراق عرب. و شهرهای باجسری و شهرابان (در طریق خراسان) که دختری ابان نام از تخم کسری ساخته. و اعمال طابق و مهرود از توابع آن عمل است و آن اعمال هشتاد پاره دیه است. (نزهة القلوب چ لیدن ص 43).
طابق النعل بالنعل.
[بِ قُنْ نَ لِ بِنْ نَ](ع ق مرکب / جملهء فعلیه) به معنی مطابق کنندهء کفش بر کفش. یعنی قدم نهنده بر قدم پیشروندگان. (غیاث اللغات) (آنندراج) (بفتح باء موحدة و فتح قاف و ضمّ لام در کلمهء نعل اول) به معنی آنکه مطابق آمد کفش با کفش. و به این معنی در جائی استعمال کنند که این چیز با آن چیز مطابق آید. مگر در بهار دانش وجه اول است که سابق مذکور شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || کاملاً یکسان و برابر.
طابقة.
[بَ قَ] (معرب، اِ) تنباک. تنباکو. توتون. تتُن. رجوع به طابق شود.
طابقی.
[بِ] (ع اِ) گویا نام طعامی یا حلوائی بوده از طابق معرب تابه، یا تابک. و ظاهراً اگر کلمهء طائفی حلوای طائف نباشد در شعر ذیل طابقی است :
و آن زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون ازو
چو غری خوردی همی(1) و طابقیّ و لیولنگ.
غمناک (از فرهنگ اسدی).
(1) - نیز رجوع شود به طائفی.
طابقیة.
[بِ قی یَ] (ع ص) عِمّة طابقیة؛ نوعی از دستار بستن. و آن سربستن باشد بی زیر حَنک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طابن.
[بِ] (ع ص) زیرک. فهیم. (منتهی الارب) (آنندراج). || مرد استاد. دریابنده. (مهذب الاسماء).
طابور.
(ترکی، اِ) صف. فوج. کتیبة. (دراری اللامعات).
طابون.
(ع اِ) جای آتش خوابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جائی که آتش پنهان کنند تا نمیرد. (کنزاللغات).
طابة.
[بَ] (ع اِ) شراب انگوری. (منتهی الارب). خمره خمر. طیّب صافی که به فارسی می خوشخوار نامند. شراب خوشخوار. (مهذب الاسماء). || نام ثمری است که در مدینهء منوره یافت میشود. (فهرست مخزن الادویه). || خرما. || (اِخ) نام مدینهء منوره. (منتهی الارب). || جایگاهی است در زمین طی. (مراصد الاطلاع).
طابیثا.
(اِخ) (به معنی آهو) زنی که خود از شاگردان مسیح بود در یافا و تمامی قوم، وی را بواسطهء اعمال حسنه اش دوست میداشتند و پس از آنکه سرای فانی را بدرود گفت و او را کفن نمودند بقول پطرس، خداوند وی را زنده فرمود. (اعمال رسولان 9/36، 40).
طابیة.
[یَ] (اِخ) بنت جزءبن سعد الریاحی. این زن را در یوم اِراب از ایام عرب ذکری است و در آن روز اسیر شد و پدرش مالی بعنوان سربها داد و او را آزاد ساخت. (عقدالفرید، ج6 ص93).
طاپوری.
(اِخ) نام طایفه ای بوده است که در ناحیهء شمال شرقی یعنی از کنار رود اَترک تا ساحل رودخانهء آراسپی را برای اقامت و یورت اختیار کرده بودند و نام طبرستان از اسم این طایفه مشتق شده است و در ابتدا طاپورستان می گفته اند یعنی ولایتی که طایفهء طاپور در آن مقیمند. بعد طاپورستان طبرستان شده و در مسکوکات سلاطین مستقل مازندران که تا خلافت بنی عباس بهیچ سلطنتی اطاعت نمیکردند، پادشاه طاپورستان نقش است. (التدوین).
طاثر.
[ثِ] (ع ص، اِ) شیر خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). رائب. شیر کلچیده. ماست. شیر تیره. (مهذّب الاسماء).
طاجن.
[جِ / جَ] (معرب، اِ) تابه که در آن بریان کنند. طیجن، و هر دو معرّب است. لانّ الطاءَ والجیم لایجتمعان فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج). تابهء روغن جوشی. (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب). فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیة: الطیجن و الطاجنُ و اصله طابق. (جمهرهء ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابَه و تاوهء پارسی. (یادداشت مؤلف).
طاجة.
[جِ] (اِخ) نهری است در اندلس(1).
(1) - Tage.
طاحل.
[حِ] (ع ص) سپُر زرنگ.
- خمر طاحل؛ خمر کدر تیره رنگ و کذلک غبار طاحل. (منتهی الارب) (آنندراج).
طاحن.
[حِ] (ع ص) آردکننده. || گاوی که در مرکز خرمن بندند وقت کوفتن خرمن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طاحنة.
[حِ نَ] (ع ص، اِ) دندان آسیا. (دهار). ناجذ(1) (دندان سپسین همه). یکی از دندانهای آسیا. ج، طواحن : دندانی که طاحنهء جسم است و غذاء روح به قوّت آن منهضم میشود، چون مُتآکِل شد و لذّت عیش به الم آن منغص گشت جز قلع و افاتت آن چاره نیست. (ترجمهء تاریخ یمینی) یکی از دوازده دندان که پس از ضواحک بود. (السامی فی الاسامی نسخهء خطی ص 156). دندان خاینده. دندان نرم کنندهء طعام. || آس که بپای گردانند. (مهّذب الاسماء در سه نسخه خطی).
(1) - Dent molaire.
طاحون.
(ع اِ) آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به طاحونه شود :
بر در یاران تهیدست آمدن
هست بی گندم سوی طاحون شدن.مولوی.
چون شما را حاجت طاحون نماند
آبرا از جوی اصلی باز راند.مولوی.
طاحونة.
[نَ] (ع اِ) آسیا. و طاحون نیز آمده. (آنندراج) (منتهی الارب) (غیاث از شرح نصاب). || آس آب (آسیائی که به آب گردد). (مهذب الاسماء). آسیای آبی. رَحیَ. آسیا. ناعور. || دست آس. (دهار). ج، طواحین.
طاحونة.
[نَ] (اِخ) قریه ای است واقع در نیم فرسنگی میانهء جنوب و مشرق شهر خفر. (فارسنامهء ناصری).
طاحونة.
[نَ] (اِخ) موضعی است در قسطنطنیة. (معجم البلدان).
طاحون هواء .
[نِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طاحون هوائی.
طاحون هوائی.
[نِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسیای بادی. آسیائی که با باد گردش کند. آسیائی که باد آن را گرداند.
طاحونی.
(ص نسبی) منسوب به طاحون و طاحونه است که به معنی آسیاست. (سمعانی).
طاحی.
(ع ص) گروه بزرگ. || گسترده. || بالا برآمده. || آنچه پر کند هر چیز را. || درازکشیده. یقال: ضربهُ ضربة طحا منها؛ ای امتدّ. (منتهی الارب) (آنندراج).
طاحی.
[حی ی] (ص نسبی) اسم منسوب به بنی طاحیه که از محله های بصره است. (سمعانی). || منسوب به طاحیة بن سودبن حجر که بطنی است از اَزد. (منتهی الارب). رجوع به طاحیه شود. || (ع ص) کرکس که در هوا گرد مردار گردد. ج، طواحی.
طاحیة.
[یَ] (ع ص، اِ) مظلّةُ طاحیة؛ سایبان بزرگ. || مطحیة. مطحوة. (منتهی الارب). رجوع به دو کلمهء اخیر شود.
طاحیة.
[یَ] (اِخ) از آبهای بنی العجلان است در زمین قعاقع، دارای نخل بسیار. (معجم البلدان).
طاحیة.
[یَ] (اِخ) ابن سودبن حجر. بطنی است از اَزد. طاحیّ منسوب به وی است. (منتهی الارب).
طاخٍ.
[خِنْ] (ع ص) ظُلام طاخٍ؛ تاریکی سخت تاریک. سخت تاریک. (منتهی الارب).
طاخر.
[خِ] (ع ص، اِ) ابر سیاه. (منتهی الارب).
طاخک.
[خَ] (اِ) نوعی از درخت که آن را طاق گویند. و به عربی علقم (؟) خوانند. بعضی گویند میوهء درخت طاق است. بعضی دیگر گویند ثمرهء درختی است که آن را در گرگان زهر زمین گویند، اگر بهائم برگ آن را بخورند بمیرند. (برهان قاطع). در حاشیهء برهان قاطع چاپ هند متذکر شده که: مننسکی بسند فرهنگ شعوری می نویسد که لفظ طاخک بزبان طبرستان به معنی درختی است که بعضی آن را طغک با طاء و غین و طاق نیز گویند و در تحقیق لغت طغک بسند کتاب مذکور می نویسد که آن شبیه بدرخت سرو و یا درخت صنوبر است. || ثمر آزاد درخت. (آنندراج) (غیاث اللغات از بحرالجواهر). رجوع به زنز لخت شود.
طاخیة.
[یَ] (اِخ) نام موری که با سلیمان علیه السلام در سخن درآمد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طاد.
(ع ص) گران از هر چه باشد. || شتر خواهان ماده. (منتهی الارب). شتر مست. اشتر گشن خواه.
طادران.
(اِخ) محلی است واقع در مغرب دریاچهء وان. (نقشهء بغایری).
طادیة.
[یَ] (ع ص) مقلوب واطدَة، ثابتِ دیرینه. یقال، عادَة طادِیة؛ ای ثابته قدیمة. ج، طیادِی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طاذ.
(اِخ) قریه ای است از اصفهان. (معجم البلدان).
طاذی.
(ص نسبی) منسوب به طاذ که یکی از قُراء اصفهان است. (سمعانی).
طار.
[طارر] (ع ص) غُلام طارّ؛ کودک نوخط. (منتهی الارب). مرد سبلت دمیده. (مهذب الاسماء).
طار.
(اِ) نوعی از ماهی است که در خلیج فارس صید کنند و مأکول اللحم است.
طار.
(اِخ) کوهی است در بطن السلمی از سرزمین یمامه. (معجم البلدان).
طار.
(اِ) داریه زنگی. (دورویهء زنگوله دار)(1).
(1) - Tambour de basque.
طاراب.
(اِخ) دهی است به بخارا. (منتهی الارب). و اهالی این قریه نام آن را تاراب با تاء دو نقطه تلفظ میکنند. (معجم البلدان).
طارابی.
(ص نسبی) منسوب به طاراب که قریه ای از بخاراست. (سمعانی).
طاربند.
[رَ بَ] (اِخ) موضعی است که در شعر مؤمّل بن اَمیل محاربی ذکر آن آمده است. (معجم البلدان).
طارد.
[رِ] (ع ص) راننده: وَ ما اَنا بطارد الّذین آمنوا. (قرآن 11/29). و ما انا بطارد المؤمنین. (قرآن 26/114). سخت راننده. رادع.
- طاردالریاح ؛ بادکُش. بادشکن. کاسرالریاح.(1)
(1) - Carminatif.
طاردالدب.
[رِ دُدْ دُب ب] (اِخ) (اصطلاح نجوم)(1) ستارهء عوّاء. بقّار. بؤرطیس حارس. راعی الشاء. حارس الشمال. حارس السماء. فارسی آن گاوچران است. رجوع به بقّار شود.
(1) - رجوع به پاورقی شمارهء 4 شود.
طاردالنوم.
[رِ دُنْ نَ] (ع اِ مرکب) سنگی سفید است که بسیاهی زند و آن گران وزن و خشن بود و باشد که سبز بود بقدر ده حبه به هر که درآویزند خواب نکند و چشم بر هم نزند و بقدر نیمدانگ جذام ببرد. (نزهة القلوب).
طاردة البرد.
[رِ دَ تُلْ بَ] (اِخ) (فلک) عُرقوب الاسد. عوّا. عوا. صیّاح. بقّار.(1)
(1) - Le Bouvier, Gardien du nord.
طارس.
[رِ] (اِخ) موضعی است بسواحل بحر فارس. (مراصد الاطلاع).
طارسیس.
(اِ) تکدرّ. (بحر الجواهر). || علک البطم و آن را [ صمغ ] حبّة الخضراء نیز نامند(1). (مخزن الادویه). رجوع به طارکیس شود.
(1) - Terebinthe.
طارط.
[رِ] (ع ص) تُنُک موی. سبک موی. خفیف الشعر. (تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج).
طارطقه.
[رَ قَ] (اِ) دانه ای است که آن را ماهودانه گویند. و به عربی حبّالملوک خوانند(1). و این غیر حبّ السلاطین است. (برهان) (آنندراج).
(1) - Epurge.
طارف.
[رِ] (ع ص) مال نو. مال تازه. مال بهتر. خلاف تالد. (آنندراج) (غیاث الغات) (مهذب الاسماء). مال مستحدث. مال نو یافته را گویند. (برهان)(1).
(1) - برهان قاطع در این معنی به فتح راء گفته است.
طارفة.
[رِ فَ] (ع ص) طارف. جاء بطارفة عین؛ آورد مال بسیار از. (منتهی الارب). ج، طوارف. || در عربی بکسر ثالث، شخصی را گویند که میان او و جدّ اکبر او آباء بسیار باشند یعنی از جد اکبر خود بسیار دور باشد. (برهان). || میوه و جز آن که غریب و نادر بود.
طارق.
[رِ] (ع ص، اِ) ستارهء صبح. ستارهء بام. (مهذب الاسماء). ستارهء روز. (شعوری) (برهان) (منتهی الارب) (آنندراج). بشب آینده. بعضی طارق زحل را گویند. || زن و شتر ماده ای که بحد اشتهای نر و شوهر رسیده باشند. || فال سنگک زننده. (منتهی الارب). آنکه سنگ زند. (مهذب الاسماء). || حادثهء شدید. || هر شی ء که بشب ظاهر شود. || کسی که بشب راه رود. از این باعث دزد و ساحر را نیز طارق گویند(1). (غیاث اللغات) (آنندراج). || در. باب. || ستاره. کوکب. (برهان). ج، طُرّاق. || (اِخ) هشتاد و ششمین سورهء از قرآن مجید، و آن مشتمل بر هفده آیه است و در مکه نازل شده است. و بدین آیت آغاز شود: والسماء والطارق. پس از سورهء بروج و پیش از سورهء اعلی.
(1) - Qui rode.
طارق.
[رِ] (اِخ) موضعی است. (معجم البلدان). || قریه ای است به افریقا.
طارق.
[رِ] (اِخ) کوه طارق به طبرستان. در عجائب المخلوقات و آثارالباقیه آمده که در آن کوه غاری است و در آنجا دکه ای که آن را دکهء سلیمان خوانند و به برکت سلیمان آن را معظم دارند و اگر او را بقاذورات ملوث کنند، هوا متغیر شود و صاعقه و بارندگی آرد و تا آن را پاک نکنند فروننشیند. (نزهة القلوب چ لیدن ص197).
طارق.
[رِ] (اِخ) رجوع به ابومحارش شود.
طارق.
[رِ] (اِخ) غلام عبیدالله پسر زیاد. ابن عبدربه از ابن شبرمة القاضی نقل کرده گوید: ابن شبرمة گفت پیش از آنکه پدرم بر مسند قضا نشیند با او نشسته بودم. طارق غلام ابن زیاد بگذشت در حالی که والی بصره بود و گروهی از اشراف با او بودند. چون پدرم او را بدید آهی سرد از دل بر کشید و گفت:
اراها و اِن کانت تحب کأنها
سحائب صیف عن قریب تقشع.
سپس گفت: اللهم لی دینی و لهم دُنیاهم. پس از مدتی پدرم بقضاء برگزیده شد من بدو گفتم آیا آن روز طارق را یاد داری؟ گفت جانان پدر. آنان جانشین پدر ترا خواهند یافت اما من ایشان را عوض و خلفی نمی یابم. ناچار پدرت نیز همان راهی را که آنان رفتند می پیماید و از ناز و نعمتی که آنان تمتع مییابند بهره میبرد. (عقد الفرید ج 1 ص 65 و ج 3 ص 126).
طارق.
[رِ] (اِخ) نام پسر اُمیة بن عبدالشمس که بنات طارق که در عرب بحسن ضرب المثلند بدو منسوبند.
طارق.
[رِ] (اِخ) مولی عثمان بن عفان. کان امیراً علی المدینة. (منتهی الارب). طارق نام پدرش عمرو است و غلام خلیفهء سوم عثمان بن عفان بود. عبدالملک بن مروان او را والی مدینه کرد و پنج ماه در مدینه به امر ولایت اشتغال ورزید. خلیفهء عصفری گوید: طارق در سال 72 ه . ق. بر مدینه غلبه کرد و مردم را به بیعت عبدالله بن زبیر دعوت کرد هنگامی که مصعب بن الزبیر کشته شد و او طلحة بن عبدالله بن عوف را که از جانب مصعب والی مدینه بود از مدینه بیرون کرد. و خلیفه طارق را در پایان سال 73 معزول و حجاج بن یوسف را به ولایت مدینه منصوب کرد. ابن سعد گوید عبدالملک بن مروان، طارق بن عمرو را با ششهزار نفر گسیل داشت که ما بین ایله و وادی القری ساخلو و مراقب باشند که اگر لشکریان ابن زبیر بقصد هجوم بسوی مدینه با عمال عبدالملک قصد مبارزه و قتال کنند عمال مزبور را مدد باشند و یاری کنند. ابوبکربن ابی قیس که بر قسمتی از لشکریان ابی زبیر فرماندهی داشت طارق قصد او کرد و با او مبارزه درپیوست و بر او غالب آمد و او را بکشت. در این واقعه از ششصد تن یاران ابوبکربن ابی قیس گروهی کشته شدند آنقدر که از ایشان باقی ماند به اطراف پراکنده گردیدند. حارث بن حاطب نامه ای به عبدالله بن زبیر فرستاد که عبدالملک بن مروان طارق را با گروهی بسیار فرستاده و اینک بین ایله و ذوخشب مشغول راهزنی و تاراج و غارت اموال و ستم بمردم میباشند چنانکه لشکری گران بمدینه فرستی باشد که مدینه از تاخت و تاز طارق و یارانش مصون ماند. و ابن زبیر پس از وصول این نامه مکتوبی به حارث بن عبدالله بن ربیعه فرستاد که دو هزار تن بسرکردگی مردی آزموده بمدینه گسیل دار و او حارث بن رواس را با دو هزار مرد کاری بمدینه اعزام داشت. این جماعت چندی مدینه را از لشکریان شام محفوظ داشتند و مردم را از وجود آن جماعت آزاری نمی رسید و شهر مدینه گاهی در دست ابن زبیر و گاهی در تحت امر عبدالملک بن مروان میبود. بعبارة اخری هرگاه یکی از آندو بر دیگری چیره میشد و غلبه می یافت فرمانروائی مدینه او را مسلم بود. لیکن اکثر اوقات غلبه و چیرگی نصیب ابن زبیر میشد. همین که ابن زبیر از کشته شدن ابوبکربن ابی قیس آگاه گردید، نامه ای به ابن رواس نوشت که با اصحاب و لشکریان خود بر طارق تاخت آرد و این معنی بر اهالی مدینه سخت گران آمد. طارق نیز از اندیشهء ابن رواس و دستور ابن زبیر آگاه شد و یاران خود را برانگیخت و آمادهء کارزار شدند و بالاخره بین دو لشکر جنگی سخت درگرفت و در نتیجه طارق غالب آمد و به وادی القری بازگشت. ابن زبیر بوالی خود در مدینه فرمانی نوشت که برای دو هزار تن از اهل مدینه مرسوم بر قرار دارد تا در مواقع سخت برای دفاع از شهر مدینه موجبات تسهیل امر و ضمناً وسیلهء راحت و آسایش آنان مهیا و آماده باشد ولی نظر به آنکه مرسوم بمردمان نرسید آن را «فرض الریح» نام نهادند. حافظ و ابویعلی از سلیمان بن یسار روایت کرده اند: که طارق موقعی که والی مدینه بود عمری را برای وارث، حکم شرعی قرار داد و بروایت جابر انصاری از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم استناد کرد و جابر در حق طارق میگفت: در شگفتم از چند کار که همگی آنها شگفتی آور است. تعجب میکنم از کسی که ناخوش میداشت ولایت عثمان را و نسبت به او کینه میورزید تا او را کشتند و سپس دچار غلام او شدند که بر منبر رسول خدا بالا رفت و خطبه خواند در حالی که از صلحای پیشینیان ما نبود و از ناچاری اهالی مدینه فرمان او بردند. از ابوزرعة کیفیت حال طارق را در روایت حدیث پرسیدند. گفت ثقه است. (تهذیب ابن عساکر ج7 صص40-41).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن اَشیم اشجعی. صحابی است. (منتهی الارب). جدّ او مسعود. و خود وی پدر ابومالک اشجعی مجهول الاسم است. بگفتهء بغوی ساکن کوفه بود. مسلم گفته است که فقط راوی او پسر او میباشد و دو حدیث از او روایت کرده است. مؤلف الاصابة گوید یکی از آن دو حدیث را ابن ماجه در سنن خود ایراد و تصریح کرده است که طارق حدیث مزبور را بلاواسطه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شنیده است. در سنن ابن ماجه حدیث دیگری از ابومالک پسر صاحب ترجمه نقل شده که گوید: «یا ابت انک قد صلیّت الصبح خلف رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و ابی بکر و عمر و عثمان و علی هیهنا بالکوفة نحواً من خمسین سنة کانوا یقنتون قال یا بنی محدثُ» ترمذی این حدیث را صحیح دانسته ولی خطیب آن را غریب شناخته و در کتاب قنوت گفته است در صحبت ابومالک نظر است. در اینجا مؤلف الاصابه گوید: ندانم بعد از تصریحی که در حدیث مزبور بصحبت ابومالک شده این نظر از چه روی است شاید آنچه را که ابن مندة از طریق ابی الولید از قاسم بن معن روایت کرده دیده است که گفته: از خانوادهء ابومالک اشجعی (مراد فرزندان و نواده های اوست) پرسیدم که پدر شما از حضرت پیغمبر سماع حدیث کرده یا نه؟ همگی گفتند: نی. و این جواب نفی پاسخی است که پیش از آن اثباتی وجود داشته. و محتمل است که مراد از «پدر شما» ابومالک باشد و او هم مسلم است که سماع حدیث از پیمبر نکرده است. و مراد از صحابی بودن و سماع حدیث از پیمبر در این ترجمه شخص طارق اشجعی می باشد. (الاصابة ج 3 ص 280) نام ابومالک پسر طارق بنا بگفتار ابن عبدالبر، سعد وراوی طارق ابومالک بود. و طارق را در عداد کوفیان آورده اند. طائفه ای هم او را صحابی گفته اند. (استیعاب ص 213).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن باهیة. ابن عبدربه او را شاعری از بطن خزاعه میشمارد. (عقدالفرید ج3 ص 332).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن زیاد. بلاذری در کتاب فتوح البلدان گوید. واقدی نقل کند که طارق بن زیاد عامل موسی بن نصیر بسوی اندلس لشکرکشی کرد. او اوّل کسی بود که به جنگ با اندلسیان پرداخت و اقدام او در جنگ به سال 92 ه . ق. بود. اِلیان که والی مجاز اندلس بود با طارق دیدار کرد و طارق او را امان داد مشروط بر آنکه طارق و همراهانش را از دریا با کشتی به اندلس رساند. الیان آن شرط پذیرفت و آنان را به اندلس رسانید. طارق بمجرد رسیدن به اندلس شروع بجنگ کرده و در همان سال 92 اندلس را فتح کرد. بنابر عقیدهء مورّخان پادشاه آنجا از خانوادهء اشبان بود که اص از اصبهان بوده اند. موسی بن نصیر چون از فتح اندلس با خبر شد نامه ای بطارق نبشت مبنی بر آنکه مسلمانان را بهلاکت و فتنه انداختی و رای کارزار دادی و ضمناً فرمان داد که از قرطبه تجاوز نکند و خود بسوی قرطبه رهسپار شد. چون موسی به قرطبه رسید و با طارق دیدار کرد، طارق وسایل ترضیهء او را فراهم ساخت او نیز خشنود گردید. طارق شهر طلیطله را که پایتخت اندلس بود فتح کرد این شهر مجاور افرنجه است. طارق در طلیطله به مائده ای دست یافت که آن را تسلیم موسی کرد و موسی هنگامی که ولیدبن عبدالملک از دمشق بازمیگشت و در آنحال بیمار بود آن مائده را به ولید پیشکش کرد. (فتوح البلدان ص239). و بیرونی گوید: طارق غلام موسی بن نصیر از سرداران دورهء خلافت ولیدبن عبدالملک بود که در سال 92 کشور اندلس را فتح کرد. و جبل الطارق منسوب به او است. رجوع به جبل شود. در سال 92 طارق غلام موسی بن نصیر از ناحیهء زمین مغرب عبور کرد و خود را به اندلس رسانید. پادشاه آن کشور را در حالی که بر سریری که بر بالای آن گنبدمانندی نهاده شده و به جواهر گرانبها مکلل بود و بر پشت دو چارپا به رسم گردونه های یونانیان (مراکب القتال) که هندوان آن را «رتو» گویند و مانند رُخ شطرنج ساخته شده سوار بود در میدان جنگ بکشت. و در این وقت بسیار دیده شد که یکی از لشکریان طارق از بر ابره باری را که محتوی گوهرهای قیمتی و دیباهای خسروانی بود به گزافه به یکی از لشکریان تازی به یک یا دو درهم میفروخت. در سال 93 موسی بن نصیر بسوی اندلس رهسپار شد و در آنجا او را با طارق دیدار افتاد و با یکدیگر بشهر طلیطله شدند و آنجا را فتح کردند و مائده ای را که بحضرت سلیمان علیه السلام نسبت میدادند در آن شهر بیافتند (نسبت مائده به آن حضرت مبنی بر طور و طریقهء همیشگی است که هر چیز شگفت آور و هر ابزار ساخته شده ای را که دور از کار دست آدمی و دور از اندیشهء عامه باشد به سلیمان نسبت دهند یا هر بنا و غوّاصی را بشیاطین مقهور به دست آن حضرت منسوب دارند). و این مائده مرکب و آمیخته از زر و سیم و گوهرنشان بود و در سه طوق (کذا) بار استر نهاده شده بود. آنگاه طارق یکی از پایه های مائده را باز کرده و پایه ای از آهن بجای آن نهاد تا موسی بن نصیر را مغلوب سازد. در یکی از شهرهای اندلس بخانه ای راه یافتند که بیست و چهار تاج از تاجهای پادشاهان اندلس در آنجا بود و هیچکس بهای یکی از آنها نتوانستی کردن، گویا برای نگاهداری یادگار هر پادشاهی تاج او را در آن خانه مینهاده اند تا شماره و تواریخ پادشاهی یکایک را بواجبی ضبط و نگاهداشته باشند. یا آنکه این عمل از جملهء رسوم و آداب معمولهء مردم اسپانیا بوده است. و در سال 92 موسی بن نصیر نزد ولیدبن عبدالملک شد و مائدهء معهود را برسم هدیه نزد وی نهاد، طارق گفت من بدین مائده دست یافتم نه موسی، لیکن رعایت حشمت را بدو واگذاشتم. ولید گفتار طارق را دروغ گمان برد، لیکن طارق بواسطهء تصرفی که در پایهء مائده کرده بود با اندیشهء فارغ ولید را گفت از موسی تحقیق کند. موسی گفت من مائده را به همین حال به دست کردم، در آن وقت طارق پایه را بیرون کرد و بنمود، خلیفه بر صدق دعوی وی یقین کرد و وی را جایزه ای بخشید و موسی را دروغزن خواند. (الجماهر ص69 و 70). مؤلف الاعلام ولادت وی را به سال 50 و وفات او را به سال 102 ه . ق. دانسته و گوید: وی فاتح اندلس بود و اصل او از بربر است، بر دست موسی بن نصیر اسلام پذیرفت و از نیرومندترین مردان وی بشمار میرفت. چون موسی از فتح طنجه با پیروزی بازگشت طارق را به سال 89 در طنجه والی گردانید و وی تا اوائل سال 92 در طنجه اقامت گزید. موسی قریب دوازده هزار تن که بیشتر آنان بربر بودند برگزید و آنان را بفرماندهی طارق بمحاربهء اندلس گسیل داشت. طارق لشکریان را از دریا بگذراند و بر کوهی که بعداً بنام خود او شهرت یافت (جبلُ الطّارق) استیلا یافت و دژ قرطاجنه را بگشود و پس از سوزاندن کشتیهای حامل لشکریان اندلس و پیکار با «ردریک» پادشاه آنجا و کشته شدن وی، طارق نشیب و فراز زمین اندلس را درنوردید، تا اشبیلیه(1) واستجه(2) را نیز بگشود و کسانی را هم برای گرفتن قرطبه(3) و مالقه(4) روانه کرد، و سپس پایتخت اندلس «طلیطله»(5) را تسخیر ساخت. آنگاه بقصد گشودن بلاد شمالی آن کشور، از وادی الحجارة(6) و وادی دیگری که بعداً بنام فج طارق(7) معروف گردید بگذشت، و بر چندین شهر دیگر از شهرهای اندلس که از آن جمله «مدینهء سالم»(8) بود استیلا یافت و مائدهء حضرت سلیمان را در آن شهر به دست آورد و به سال 93 به طلیطله بازگشت و با موسی بن نصیر در آنجا دیدار کرد، وی را از دور در رفتن بشهرها و ابرام در فتوحات و بی محابا درآمیختن با مردم ترسانده بود، موسی بن نصیر هم بتلافی این امر در این ملاقات طارق را از فرماندهی لشکر معزول ساخت. لکن ولیدبن عبدالملک میانهء موسی و طارق را گرفت و بین ایشان آشتی افکند و بار دیگر طارق را بفرماندهی لشکر برگزید و طارق نیز به پیکار با اندلسیان ادامه داد و از شرق طلیطله تا سرچشمهء نهر تاجه(9) بالا رفت و در فتح سرقسطه(10) از موسی بن نصیر استعانت جست و آن شهر را به اتفاق یگدیگر گشودند. آنگاه طارق به شهرهای طرطوشة(11)و بلنسیه(12) و شاطبة و دانیة نیز قدم نهاد و در سال 96 ه . ق. بر حسب فرمان ولید به اتفاق موسی بن نصیر بشام رفت. فی الجمله اقوال مورخان در پایان کار طارق در کشور اندلس مضطرب بنظر می آید و ارجح آن است که پس از سال 96 دیگر فرماندهی نیافت. (الاعلام ج2 صص 441 - 442). دربارهء اصل و نسب طارق، احمد مقری آرد: طارق بن زیادبن عبدالله ایرانی، و از مردم همدان است و برخی گویند وی مولای موسی نبوده بلکه از مردم صدف(13) بوده است و بقولی وی از موالی ایشان بشمار میرفته است ولی برخی از اعقاب او در اندلس ولاء موسی را نسبت به وی بشدت انکار میکنند و برخی هم گفته اند او بربر و از مردم نفزة است. (نفح الطیب ج 1 ص 119).
(1) - Seville.
(2) - Estdja.
(3) - Cordoba.
(4) - Malaga.
(5) - Tolede.
(6) - Guadalajara.
(7) - Buitsogo.
(8) - Medina Celi.
(9) - Le Tage.
(10) - Saragousse.
(11) - Tartose.
(12) - Valenc. (13) - در پنج فرسنگی قیروان. (از معجم البلدان).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن شهاب بجلی. صحابی است. او را سماع است از آن حضرت صلی الله علیه و آله و سلم، کم از دیگران است. (منتهی الارب). مؤلف الاصابة نسب وی را بدین سان آورده است: طارق بن شهاب بن عبد شمس بن هلال بن عوف بن جشم بن عمروبن لوی بن رهم بن معاویة بن اسلم بن احمس البجلی الاحمسی. کنیت وی ابوعبدالله است و در سنی بشرف رؤیت با رسول (ص) نائل آمده است که در زمرهء مردان کامل بوده است. برخی گفته اند وی از آن حضرت سماع حدیث نکرده. بغوی گوید: طارق بن شهاب بکوفه فرود آمد. ابن ابی حاتم گفته: از پدرم شنیدم که او را شرف صحبت با آن حضرت حاصل نشده و حدیثی را که روایت کرده مرسل است، ازینرو من هم او را در زمرهء وحدان آوردم، بدان سبب که طارق خود گفته: بشرف زیارت آن حضرت مشرف شده ام. سپس گوید: اگر ثابت شود که او برؤیت آن حضرت نائل آمده است، پس بنابر قول راجح صحابی بودن وی مسلم خواهد بود و چون ثابت شود که وی را سماع از آن حضرت نبوده است روایت او از آن حضرت، حدیث مرسل یک تن صحابی محسوب میشود. و این نظر بنابر قول راجح مقبول است. نسائی چند حدیث از او تخریج کرده و این امر اثبات میکند که طارق درک صحبت کرده است. ابوداود فقط یک حدیث از وی تخریج کرده و گفته است طارق شرف رؤیت را دریافته ولی بشرف صحبت نائل نیامده است. و متن حدیث مزبور در باب غسل جمعه است، و حاکم حدیث مزبور را از طریق خود تخریج کرده و گفته است: عن طارق ابی موسی، ولی حاکم را دربارهء آن به خطا نسبت داده اند. ابوداود طیالسی گفته: خبر داد ما را شعبه، از قیس بن مسلم، از طارق بن شهاب که گفت: من رسول صلی الله علیه و آله را زیارت کرده ام و در ایام خلافت ابی بکر هم در غزا و جهاد با کفار بوده ام، و این اسناد را صحیح شمرده اند، و به همین اسناد هم گفته است: قدم وفد بجیلة علی النبی صلی الله علیه و آله و سلم، فقال ابدأوا بالاحمسیین، و دعا لهم. علی بن المدینی گوید: طارق، برادر کثیربن شهاب است که از عمر روایت می کرده است. ولی صاحب «الاصابة» گوید: حدیث کردن طارق از صحابه در کتب صحاح سته آمده و از جملهء صحابهء مذکور خلفاء اربعه باشند. بغوی از طریق شعبه، از قیس بن مسلم، از طارق تخریج کرده که گفت: دیدم حضرت رسول صلی الله علیه و آله را، و در خلافت ابی بکر در یکی از غزوات شرکت کرده ام. سماک، مخارق، علقمة بن مرثد، و اسماعیل بن ابی خالد نیز از طارق روایت کرده اند. طارق در سال 82 یا 83 یا 84 از دنیا گذشته، و کسی که تاریخ وفات او را بعد از صد هجرت دانسته خطا کرده است. ابن حبان تاریخ رحلت او را در سال 83 قطعی شمرده است. (الاصابة ج 3 صص 281 - 282). ابن عساکر و ابن خلیل از طریق طارق روایت کرده اند که مردی از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، در حالی که پای مبارک وی در رکاب بود، پرسید کدام یک از اقسام جهاد بر دیگر اقسام آن برتر است؟ آن حضرت فرمود کلمة حق عند سلطان جائر. و نیز ابن عساکر از طریق بغوی روایت کند که آن حضرت فرمود بر شما باد شیر شتر و گاو، چو آنها شاخ و برگ و ریشهء درختان را بتمامی بخایند و بخورند، ازینرو شیر آنان دوای هر دردی باشد. (تهذیب ابن عساکر ج 7 ص 41).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن. تابعی و از اهل کوفه است. (منتهی الارب).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن عبدالله محاربی. صحابی است. (منتهی الارب). جامع بن شداد، و ربعی بن خراش از او روایت کرده اند. در شمار کوفیان است. (استیعاب ج 1 ص 213).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن علقمة بن ابی رافع والد عبدالرحمن. بغوی گفته است وی در کوفه مسکن داشت. ابن مندة گوید در حدیث ابواسحاق او را ذکری است. و حدیثی مرفوع که در آن اختلاف شده از او روایت گردیده است. وی صحابی بوده است. (الاصابة ج 3 ص 282).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن عمیرة. وی در یکی از ایام معروف عرب «یوم طخفة» اسب قابوس پسر نعمان بن منذر را با تیر بزد و آن را پی کرد. خواست موی پیشانی قابوس را هم بسترد، قابوس گفت ستردن موی پیشانی پادشاهان نه سزاست. طارق دست از این اندیشه بازداشت و ساز سفر او را آماده کرد و بنزد پدرش روانه ساخت. (عقدالفرید چ مصرج 6 ص 87).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن عوف. مؤلف عقدالفرید نام او را ذیل عنوان (یوم غول الثانی) یکی از ایام معروف عرب آورده و گوید دو پسر هجیمة در ضمن عده ای از لشکریان، به قبیلهء بنی یربوع فرود آمدند و به زنهار طارق بن عوف درآمدند، با وی بموضعی که آبی معروف به کهنل در آنجا بود، رحل اقامت افکندند. (عقدالفرید چ مصر ج 6ص 91).
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن المبارک. عتبی از او نقل کند. رجوع به عقدالفرید چ مصر ج 2 ص 25 شود.
طارق.
[رِ] (اِخ) ابن المرقع. تابعی است. (منتهی الارب). راوی طارق یکی عطاء و دیگری عبدالله پسر طارق بود، و در صحبت او نظر است. اخشی ان یکون حدیثه فی موات الارضُ مرس. (استیعاب ص 213). او از طایقهء بنی کنانة بوده، و در حدیث میمونة، دختر «کردم»، وی را ذکری است. حدیث میمونة از اخراجات ابوداود و احمد است. میمونة گفت با پدرم در یکی از سفرهای رسول خدا که به مکه میرفت همراه بودم، آن حضرت را دیدم در حالی که پدرم بسوی او نزدیک شد، و پیش پای او را بگرفت. آن حضرت برای او بایستاد، و بسخن او گوش فراداد، پدرم گفت: یا رسول الله، من در لشکر عثران حاضر بودم که طارق بن المرقع گفت کیست که مرا نیزه ای بخشد، و پاداش آن دریابد؟ پدرم پرسید پاداش آن چه باشد؟ طارق گفت نخست دختر خود را بزنی بدو دهم. پدرم در حال نیزه ای بدو داد و پس از آن از یکدیگر جدا شدند. پس از چندی پدرم بازآمد، و گفت خانوادهء مرا با جهیزش تسلیم کن، طارق سوگند یاد کرد که بعهد خود وفا نکند، مگر به کابینی تازه و نو. الی آخر الحدیث. ابونعیم گفته است که طارق بن المرقع را برخی حجازی دانسته اند و صحابی، لیکن برای صحت این قول برهانی اقامه نشده است. چه آن کسی که دختر خود را نامزد کرد «کردم» بود که اسلام وی محقق نیست، و اگر طارق بن المرقع مسلمان باشد، کسی دیگر و تابعی است که از صفوان بن امیة روایت می کند، و عطاءبن ابی رافع هم راوی اوست. ابونعیم پس از این گفتار سیاق روایت را نقل کرده است. صاحب «الاصابة» گوید: ابن مندة بدین قول اشاره ای کرده، لیکن هر دو تن را یکی دانسته، و گفته است که طارق بن المرقع را حدیثی است مسند از صفوان بن امیة. و نیز مؤلف «الاصابة» گوید: آنان بدون تردید دو تن میباشند، آن که صحابی است، مردی سال خورده و دانشمندی بزرگوار است که در حجّة الوداع همراه حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده، و آن که از صفوان بن امیة روایت دارد، از تابعین و معدود در طبقهء دوم میباشد. و در خبر کردم، به خوبی روشن است که طارق با آن حضرت و یاران وی همسفر بوده، چه سخن «کردم» میرساند که او میخواست در محضر آن حضرت دادخواهی کند. و ابوعمرو (صاحب الاستیعاب) گفته است: پسر طارق بن المرقع که عبدالله نام داشته راوی پدر خود بوده، و عطاء هم راوی دیگر اوست. اخشی ان یکون حدیثه فی موات الارض مرسلا. - انتهی. مؤلف «الاصابة» گوید قلت هذا هوالتابعی. (الاصابة ج3 ص283).
طارقچی.
[رِ] (اِخ) طایفهء مغول به زبان اهل خراسان. (فرهنگ شعوری ج2 ص166). منظور از زبان خراسان ظاهراً زبان سکنهء صحرای ترکمان و اراضی ترکمان نشین باشد.
طارقة.
[رِ قَ] (ع ص، اِ) حادثة. ج، طوارق. و منه؛ اعوذ من طوارق اللیل؛ ای ماینوب من النوائب فی اللیل. (منتهی الارب). غائلة. آفة. رجوع به هر دو کلمه شود. || سریری است خرد. تخت کوچک. تخت خرد. || قبیلهء مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب). خویشان و نزدیکان.
طارقیة.
[رِ قی یَ] (ع اِ) گردن بندی است. (منتهی الارب). نوعی از گردن بند. ضرب من القلادة. (تاج العروس).
طارکیس.
(اِ) علک البطم. آن را حبّة الخضراء نیز نامند. طارسیس. رجوع به طارسیس شود.
طارم.
[رَ] (معرب، اِ) محجری را گویند که از چوب سازند و اطراف باغ و باغچه بجهت منع از دخول مردم نصب کنند. (برهان). چوب بست گرد باغ و باغچه. محجری که از چوب سازند و به اطراف باغ نهند تا مانع از دخول شود. (غیاث اللغات). نرده. || چوب بندی که از برای انگور و یاسمین و کدوی صراحی کنند و داربست و طارم انگور و داربند هم گویند. این لفظ معرب تارم است و در مصطلحات گفته در حرکت راء طارم اختلاف است، بعضی مفتوح و بعضی مضموم آرند :
بعون نعمت عشق تو فارغم ز نعیم
نه جوی شیر شناسم نه طارم انگور.
ثناها همه ایزد پاک را
ثریاده طارم تاک را.نورالدین ظهوری
مست ترا بطارم تاک است دیده باز
مستغنی از تفرّج این سبز طارم است.
نورالدین ظهوری.
و این بیت سالک قزوینی که در مدح جلال اسیر گفته بکسر راء نیز متحقق میشود :
سیارهء این بلند طارم
خوانند ورا ابوالمکارم.(از آنندراج).
و ضبطت الکلمة فی اللسان و غیره بکسر الراء، و هو الموافق للوزن العربی، و ضبطت فی المعیار و عند ادی شیر، بسکونها و قال الاول (معرب طارم) یعنی بضم الراء. و قال الثانی معرب عن تارم و لم یضبط الراء. و الظاهر ان ما قاله المعیار اصح، ولکن مع فتح الراء فان فی ترجمة البرهان القاطع ص 412 طارم بوزن آدم و معناه مقارب للمعنی الذی هنا و اما تارم بالتاء فانه بفتح الراء ایضاً. (حاشیهء المعرب ص 224). طارمه. طارمی. || بام خانه. (برهان). || طاق خانه. (اوبهی). || خانهء بالا. (بحرالجواهر). || دیدگاه. (اوبهی) :
بنشان بطارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.عماره.
زمین ز مرد شود تنگ چون کهن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم.فرخی.
لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان بطارم و گلشن.فرخی.
|| خانه را گویند که از چوب سازند همچو خرگاه و غیره. خانهء چوبین. و به معنی گنبد نیز آمده است. (برهان). و در بهار عجم آمده خانهء چوبین. چون خرگاه و سراپرده و گنبد. (غیاث اللغات). خرگاه. (زمخشری). قبّه. (برهان) :
هر آن روزی که بنشستی به طارم
بطارم در تو بودی باغ خرم.
(ویس و رامین).
کنار بام وی را کاخ و طارم
زمین پر گل او را خزّ و ملحم.
(ویس و رامین).
خوشا راها که باشد راه آنان
که داند از سفر هنجار جانان
اگر چه صعب راهی پیش دارند
مر آن را طارم و گلشن شمارند.
(ویس و رامین).
چو رامین آمد از گرگان سوی مرو
تهی بد باغ شادیش از گل و سرو
نه گلگون دید طارم را ز رویش
نه مشکین دید ایوان را ز بویش.
(ویس و رامین).
نه با غم خوش بود نه کاخ و میدان
نه طارم نه شبستان و نه ایوان
کجا جویم ترا ای ماه تابان
بطارم یا بگلشن یا به ایوان
هر آن روزی که بنشستی به ایوان
بایوان در تو بودی ماه و کیوان.
(ویس و رامین).
روز آدینه هرون بطارم آمد، و بونصر سوگندنامه نبشته بود عرض کرد، هرون بر زبان راند، و اعیان و بزرگان گواه شدند. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی، و ناچار همگان بر پای خاستندی. (تاریخ بیهقی). امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست. (تاریخ بیهقی). خواجه به طارم رفت و جمله خواجه شماران و اعیان. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت اگر رأی عالی بیند، تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بزبان معتمدی به مجلس عالی فرستد. (تاریخ بیهقی). این روز که صدور دیوان و دبیران بر این جمله بنشستند، وی در طارم آمد، و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیمترک، چنانکه در میانهء هر دو مهتر افتاد در پیش طارم، و کار راندن بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). مردمان که طاهر را دیده بودند پیش بونصر ایستاده و در وکالت در این پادشاه [ مسعود ] و طارم سرای بیرون. (تاریخ بیهقی ص 139). بونصر هم آنجا که بروزگار گذشته نشستی، بر چپ طارم که روشنتر بود بنشست. (تاریخ بیهقی ص 139). و اسبش [ حاجب غازی ] در سرای بیرونی ببلخ آوردندی چنانکه روزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی، و در طارم دیوان نشستی، آنگاه که بار دادندی. (تاریخ بیهقی ص 133). علی دایه، و خویشاوندان، و سالاران محتشم، درون این سرای دکانی بود سخت دراز، پیش از بار [ مسعود ] آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی بر ایشان گذشتی. (تاریخ بیهقی ص134). و دیگر روز خواجه [ احمد حسن ] بیامد، و چون بار بگسست بطارم آمد. (تاریخ بیهقی ص 149). چون پیدا آمد [ مسعود ] خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود. (تاریخ بیهقی ص 158). امیر [ مسعود ] بر خضرا رفت، و خواجه به طارم دیوان بنشست خالی، و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 166). یکروز خواجه احمد حسن از بار چون باز خواست گشتن، امیر [ مسعود ] گفت که خواجه تنها بطارم بنشیند که بسوی او پیغامی است. (تاریخ بیهقی ص 177). سلطان [ مسعود ] خواجه را گفت بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد. (تاریخ بیهقی ص180). والی حرس با وی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی وی را [ حسنک ] بطارم بردند. (تاریخ بیهقی ص 180). من که بوالفضلم و قومی بیرون طارم بدکان ها بودیم نشسته در انتظار حسنک. (تاریخ بیهقی ص 180). بطارم رفت [ خواجه احمد حسن ] . (تاریخ بیهقی ص 180). چون نان بخوردند برخاستند و بطارم دیوان بازآمدند و بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 223). چون به درگاه رسید، بکتکین حاجب پیش او [ اریارق ] باز شد، و امیر حرس او را فرود آوردند و پیش وی رفتند تا طارم، و آنجا بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 226). پس بازگشتند هر دو خواجه با وی [ غازی ] به طارم نشستند. (تاریخ بیهقی ص 229). خواجه به طارم آمد و خواجه بونصر را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت بطارم روم پیغام دهم. (تاریخ بیهقی ص 258). بونصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود شرح کرد. (تاریخ بیهقی ص 260). و سلطان و خواجهء بزرگ و بونصر، صاحب دیوان رسالت خالی کردند و احمد را بخواندند، و مثالها از لفظ عالی بشنود، و از آنجا بطارم آمدند. (تاریخ بیهقی ص 270). امیر فرمود تا وی را به طارم نزدیک صفه بنشاندند. (تاریخ بیهقی ص 285). خواجه گفت نیک آمد و بازگشت، و به طارم دیوان رسالت بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 296). روز آدینه هارون بطارم آمد. (تاریخ بیهقی ص 361). به طارم که میان باغ بود بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 372).
از بهر چه این کبود طارم
پر گرد شده ست باز و مقتم.ناصرخسرو.
در این فیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش
که نارامد همی روز و شب و ناساید این طارم.
ناصرخسرو.
این قبهء پر چشمهای بیدار
زین طارم پر شمعهای رخشان.ناصرخسرو.
رازیست که می بگفت خواهد
با تیره بساط سبز طارم.ناصرخسرو.
تو در خز و بز بزیر طارم
خویشانت برهنه و پریشان.ناصرخسرو.
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبلهء ایوان و طارم است.
سوزنی.
جاوید زی به لهو و دمی بی طرب مباش
کز غم عدوی جاه ترا عمر یکدم است.
سوزنی.
از عکس و لمع انجم رخشنده هر شبی
تا آسمان بگونهء پیروزه طارم است.سوزنی.
ایوان تو ز طارم فیروزه فلک
بگذشت از آنکه صاحب ایوان و طارمی.
سوزنی.
ای بسا باد و کبر طارم و تیم
زیر و بالا به آب چشم یتیم.سنائی.
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو.سنائی.
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندی و هفتم چرخ پاس.
انوری.
پیش مسند سلطان طارمی زده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 334).
نقل است که یک شب هرون الرشید فضل برمکی را که یکی از مقربان بود گفت که امشب مرا بر مردی بر، که مرا بمن نماید که دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است. (تذکرة الاولیاء).
بیا که رایت سلطان شهنشه عالم
گذشت از فلک چارطاق و نه طارم.
بدر جاجرمی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.سعدی.
گهی بر طارم اعلی نشینم
گهی درپیش پای خود نبینم.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص90).
طارم.
[رَ] (اِخ) یاقوت این کلمه را بدین صورت آورده (طرم) گوید ناحیه ای است بزرگ در کوههای مشرف بر قزوین طرف بلاد دیلم. آن ناحیه را دیده ام. اراضی و دیه هایی کوهستانی در آن ناحیت یافتم که به اندازهء فرسنگی هم در آن دشت هموار یافت نمیشود. با اینحال زمین این ناحیت گیاهناک و پر آب و دارای دیهای فراوان است. اهالی، آن ناحیت را در زبان بومی خود «ترم» تلفظ کنند. و شاید پنبه ای که بنرمی موصوف است منسوب به یکی از این دو موضع باشد و در این ناحیت بین وهسودان و رکن الدولهء دیلمی محاربه واقع شد و شکست نصیب وهسودان گردید. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی گفته طارمین ولایت گرمسیر است بر شمال سلطانیه بر یک روزه راه. و در او ارتفاعات بسیار نیکو باشد و اکثر میوهء سلطانیه از آنجاست. در اول آنجا شهری فیروزآباد نام به زمین طارم سفلی دارالملک بود. اکنون بکلی خراب است. و قصبهء «اندر» به طارم علیا شهرستان آنجا شده. طول آن از جزائر خالدات. فد. و عرض از خط استوا. لومه. مردم آن ولایت سنی شافعی مذهبند. و آن ولایت پنج عمل است: اول طارم علیا، از توابع قلعه تاج بوده است. قریب صد پاره دیه است، و جزلا، شورزد، درام، حیات، قلات، رزید، و شید از معظم قرای آن است. دوم به طارم سفلی، توابع قلعهء شمیران پنجاه پاره دیه و مزرعه بوده است، الون، خورنق، شرز، رلرد و کلچ از معظمات آن است. سوم هم بطارم سفلی، توابع قلعهء فردوس بیست پاره دیه است، و سروان معظم آن. چهارم، نسبار و بریدون. بریدون دودیه معتبر است. و هشت دیه دیگر از توابع آن. پنجم دزآباد سفلی بیست و پنج پاره دیه است. و گلهار و گلچین و بلهل از معظمات آن. حقوق دیوانی آن ولایت با باغات قلات وارد و هیکل شش تومان و چهار هزار دینار است. (نزهة القلوب مقاله ثالثه ص 65). صاحب «مرآت البلدان» گوید: طارم اسم دو بلوک است یکی موسوم بطارم علیا و دیگری از بلوکات خمسه است و آن را طارم سفلی گویند...این دو بلوک مشتمل بر پنجاه پارچه قریهء کوچک و بزرگ است و حدودش متصل به ولایت قزوین و گیلان و خمسه است و غالب این بلوک کوهستان است و قرای معتبر آن: سروان، ارکن، نیارک، کلج، سیاه پوش، حصار و آلتین کش است. رودخانهء قزل اوزن از مقابل این قری میگذرد، گویند در ته این رود گاهی طلا یافت شده و اسم قریه و رودخانه به ترکی دلالت بر وجود طلا دارد در قریهء ارکن چهار کاج است که بسیار با عظمت و بزرگ می باشد. از نواب مستطاب والا اعتضادالسلطنه شنیده شد یکی از آنها که اعظم است محیط تنهء درخت نه ذرع و با ارتفاع زیادی که میزان آن محقق نشده است میباشد و آن سه دیگر قدری با او تفاوت دارد. میرزا طاهر دیباچه نگار در سال 1267 ه . ق. در خدمت نواب مستطاب والا وزیر علوم و معادن بطارم رفته قطعه ای در عجایب آن گفته است که این دو شعر از آن قطعه است :
بود مانندهء سرو کشمر
چار کاجی که به ارکن دیدم
همچو پیوستن دجله بفرات
شاه رود و قزل اوزن دیدم.
و قریهء کلّج که اهالی طارم کله گویند و غالباً در اسماء پارسی در السنهء اهل این زمان هاء بجیم مبدل میشود نزدیک به اتصال این دو رود است و بعد از اتصال موسوم به سفیدرود می شود. مثل اینکه بعد از اتصال دجله بفرات در قرنه موسوم بشط العرب میگردد و در قریهء سروان معدن زاج سفید هست که به فارسی زاک و به یونانی قلقدیس مینامند و زاج الاساکفه(1) نیز از این جنس است و این غیر زاج زاجکان قزوین میباشد و زاجکان را نیز راکان میگویند... و در دو قریهء دیگر حسن آباد و مشکین آباد نیز معدن زاج است و طارم معادن بسیار از قبیل مس و سرب و غیره دارد و طلق زیاد بقدر صفحه ای نزدیک کلج یافت میشود که ممکن است به درها و پنجره ها بگذارند و چندین جنگل و بیشه دارد... و نیز رجوع به همان کتاب ذیل تارم شود. کیهان در جغرافیای خود آورده: در ایران چندین نقطه به اسم طارم معروف است که همه کوهستانی میباشند، در این ناحیه (قزوین) نیز دو طارم است که یکی طارم علیا و جزء خمسه و دیگری طارم سفلی که جزء قزوین محسوب میشود. بلوک طارم سفلی در شمال غربی قزوین و جنوب منجیل واقع شده و اراضی آن حاصل خیز و زراعت آن دیمی و از آب چشمه مشروب میشود، محصولش گندم و جو و شغل اهالی گله داری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص373). کیهان بلوک طارم علیا را ذیل ناحیهء زنجان بعنوان طارمات آورده گوید: در شمال زنجان و در اطراف درهء سفیدرود واقع شده، آب و هوای آن گرمتر از زنجان و محصولات آن گرمسیری و دارای 104 قریه میباشد. (ص 378). از حیوانات گربهء باتلاقی در نواحی طارم و گیلان و مازندران یافت میشود. معدن سرب در مزرعهء شاه نگاه طارم سفلی از توابع قزوین یافت میشود. (جغرافی اقتصادی کیهان ص 27 و 43). در بلاکوه نزدیک طارم کوره ای مهیا شده که از ورقه های بزرگ سولفور دوپلمب خالص که در سنگ آهک یافت میشود بطور امتحان سرب بعمل می آوردند. در رودبار و طارم رگه های زغال سنگ نسبةً اعلی موجود میباشد. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 53 و 230). رجوع به تاریخ مغول اقبال ص 39 و 523 شود.
(1) - در متن زاج الاکاسفه است که تصحیح شد.
طارم.
[رَ] (اِخ) ناحیهء طارم میانهء مشرق و جنوب فرک. درازی آن از قریهء سرچاهان تا قریهء تاشکت دوازده فرسنگ، پهنای آن از سه فرسنگ نگذرد، محدود است از جانب مشرق بناحیهء فارغان و از شمال بناحیهء خشن آباد و از سمت مغرب بناحیهء فرک. هوا و آبش بسی گرم و ناگوار، محصولش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد، آبش از رودخانه و چشمه و قنات، نخلستان بسیاری داشته، اکنون کمتر شده. هر کس از آبهای جاری این ناحیه بیاشامد، به اندک زمانی مستسقی گردد، گذران اهلش از آب برکه بارانی است و انواع شکارها در این ناحیه باشد. و مرغ دراج از همه بیشتر است، قصبهء این ناحیه را نیز طارم گویند، شصت و هفت فرسنگ از شیراز و دوازده فرسنگ مشرقی فرک است و نزدیک بچهار صد درب خانه از خشت خام و گل و چینه داشته است و این ناحیه مشتمل بر پانزده قریه است. (فارسنامهء ناصری). حمدالله مستوفی گوید: طارم و برک دو شهرک اند و برک بزرگتر است، قلعه ای محکم دارد و بسر حد کرمان است، حاصلش غله و خرما فراوان بود. (نزهة القلوب چ لیدن ص 138 ذیل خطبهء شبانکاره). طول طارم 72 و عرض 18 هزار گز، از شمال محدود است به خشن آباد و از جنوب و مشرق بفارغان. آب و هوای آن گرم و ناسالم. زمینها باتلاقی و مشجر و دارای محصولات غلات و برنج و خرما و پنبه، و آب مشروب اهالی از آب باران است. مرکز آن طارم (500 خانوار) و دارای 14 قریه میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 239). رجوع به کتاب تاریخ مغول عباس اقبال ص 380 و 419 شود. نام قلعه ای است در لار فارس نزدیک بندر عباس. (گلشن مراد غفاری).
طارم.
[رَ] (اِخ) (... رود) ظاهراً رودیست که از طارم علیا (تابع زنجان) میگذرد. در حبیب السیر آمده : مرکب همایون پادشاه ربع مسکون از دهِ سلطانیه به طارم رود و از آنجا بطریق فومن متوجه امیرهء دباج شود. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 3 ص 374).
طارم.
[رَ] (اِخ) یکی از اجداد ایسن قتلغ از امراء عصر سلطان محمد خدابنده. (ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو ص 5).
طارمات.
[رَ] (اِخ) ناحیهء طارم.
طارمات.
[رَ] (ع اِ) طارمة. رجوع به طارمة شود.
طارم اخضر.
[رَ مِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان). آسمان :
نیست جای پرفشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا؟
صائب.
طارم اعلی.
[رَ مِ اَ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. فلک. چرخ :
گهی بر طارم اعلی نشینم
گهی در پیش پای خود نبینم.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص90).
طارم چارم.
[رَ مِ رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طارم چهارم. فلک چارم. فلک چهارم.
طارم فیروزه.
[رَ مِ زَ / زِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طارم اخضر است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) :
خرامید بر تخت فیروزه بختی
چو خورشید بر تخت فیروزه طارم.
؟ (از جهانگشای جوینی).
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست.
حافظ.
طارم نیلگون.
[رَ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طارم فیروزه است که کنایه از آسمان باشد. (برهان). رجوع به طارم اخضر و طارم فیروزه شود.
طارمة.
[رَ مَ] (معرب، اِ) خانهء از چوب. معرّب تارم. (منتهی الارب). خانهء چوبین چون قبه. ج، طارمات. (دستوراللغهء ادیب نطنزی). بیت من خشب. فارسی معرب، نقله الجوهری، و زاد الازهری: کالقبة. (تاج العروس). خانهء از چوب چون گنبدی. (زمخشری). || هر بناء گرد. (زمخشری). || خرگاه. ج، طوارم. (مهذب الاسماء).
طارمی.
[رَ] (اِ)(1) نرده. پکوک. || دست انداز. ستن آوند. رجوع به طارم شود.
(1) -Rotonde. Pavillon en bois. Maison en bois Balustrade. Rampe.
طارمی.
[رَ] (اِخ) میردوست از شعرای طارم بوده دوازده سال بمجاورت و خدمت روضهء رضویه اشتغال داشته و همایون پادشاه وی را از هواخواهان خویش میشمرده است. این شعر بدو منسوب است:
چاکها کز دست عشقش در گریبان من است
هر طرف راهیست کز جانان سوی جان من است.
(از صبح گلشن ص 260).
طارنت.
[رَ] (اِخ)(1) شهری است در صقلیه. (معجم البلدان). || شهری بجنوب ایتالیا، در ساحل خلیجی به همین نام که از بحر ایونی در سرزمین اُترانت تشکیل شده، دارای 72000 تن سکنه است. و رجوع به طارنطا و طارنطینی شود.
(1) - Tarente.
طارنطا.
[رَ] (اِخ) طارنت. رجوع به طارنت شود. فیثاغورس حکیم، از آن پس که قولون، یکی از ثروتمندان مردم را بر ضد او بشورانید، به طارنطا فرار کرد. (از عیون الانباء ج 1 ص 40).
طارنطینی.
[رَ] (اِخ)(1) طارنت. طارنطا. از بلاد یونان و مسقط الرأس ارخوطس، یکی از حکماء شاگرد افلاطون. (قفطی ص 24).
(1) - Tarente.
طارنوس.
(اِخ) خواندمیر بنقل از روضة الصفا گوید: که جان موسوم به طارنوس بوده و اولاد و اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار میگذرانیدند و چون یک دور ثوابت نزدیک به انتها رسید، و مدّت یک دور ثوابت نزد حکماء اوایل، سی و ششهزار سال است و ابن الاعلم مدت آن را بیست وپنجهزارودویست سال یافته و محی الدین مغربی که قول او نزد علمای متأخرین حجت است بیست وچهارهزار سال گفته، آن جماعت تقریباً آغاز عصیان و طغیان کرده منتقم جبار بعد از الزام حجت اکثر ارباب معصیت را به دارالبوار فرستاد، و بقیهء ایشان را که ربقهء اطاعت در رقبه داشتند بتجدید شریعتی عطا فرمود. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 جزو 1 ص 7).
طارنة.
[رِ نَ] (اِخ) محلی است به مصر. (ابن البیطار در شرح کلمهء جثجاث).
طارونی.
(ص نسبی، اِ) نوعی از جامهء ابریشمی. (منتهی الارب). قسمی خز :
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خز طارونی(1).ناصرخسرو.
و ظاهراً طارونی یا خزّ طارونی ادکن اللون و ناعم الملمس بوده است. رجوع به کلمهء خلاف در ابن البیطار شود.
- گنبد طارونی؛ کنایه از آسمان :
ای گرد گرد گنبد طارونی
یکبارگی بدین عجبی چونی.ناصرخسرو.
(1) - ن ل: خز و طارونی.
طاری.
[] (ع اِ) درختی است هندی که چون او را زخم کنند آب بسیار از آن تراوش میکند. و از آن خمر و سرکه میسازند و مشهور بشراب طاری است و در افعال و خواص قریب است بشراب مویزی. (تحفهء حکیم مؤمن). اطواق است و آن خمری است که از آب درختی که به هندی طاری نامند بعمل می آورند و آن را هری گویند و درخت آن به افراط در عظیم آباد و بنگاله هست و در بعضی جاها کمتر است. (فهرست مخزن الادویه).
طاری ء.
[رِءْ] (ع ص) آینده. || ناگاه درآینده. (منتهی الارب). ظاهر شونده بر کسی ناگاه. فرودآینده از جائی. (غیاث اللغات). ج، طُرّاء و طُرَاء . (منتهی الارب). || ناگاه روی داده. عارض و ظاهر شونده : و این آوازه در اطراف گیتی طاری و به اکناف جهان ساری گشت. (جهانگشای جوینی).
طاری شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) آمدن از جائی که ندانند. || آمدن از دور.
طاریقه.
[قَ] (ع اِ) وند. (فهرست مخزن الادویه). دانه ای است شبیه به بیدانجیر که کرچک هندی و باتو و بتازی حَب السلاطین نیز گویند. (فرهنگ ناظم الاطباء). رجوع به کرچک هندی شود. به یونانی تخمی است که آن را به عربی، حَب الخطائی و حَب السلاطین خوانند و بشیرازی باتو گویند. (برهان).
طاریة.
[یَ] (ع ص، اِ)(1) تأنیث طاری. به معنی داهیة است. (منتهی الارب). داهیه و بلا و آسیب سخت. و رجوع به آفت شود.
(1) - Malheur Inatendu.
طازج.
[زَ] (معرب، ص) تازه. معرب است. (منتهی الارب). سخن راست و نیکو و پاکیزه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || خالص از هر چیزی. (منتهی الارب).
طازجة.
[زَ جَ] (اِ) در قرن هفتم هجری برابر گفتهء یاقوت اهالی خوارزم درهم را طازجه مینامیده اند و آن بوزن چهار دانگ و نیم بوده. (معجم البلدان). || درست زر. ج، طوازج.
طاس.
(اِ) در اصل فارسی تاس است، فارسی زبانان عربی دان به طاء نویسند و رواج گرفت، از عالم طپیدن و طلا به معنی طشت کلان و گهری. (غیاث اللغات). و در منتخب نوشته ظرفی که درو آب و شراب خورند و هیچ نگفته که معرب است و در شرح نصاب نوشته که: طاس از لغات مولد است یعنی عربی نیست بلکه از آن گرفته اند. (غیاث اللغات). ج، طاسات. (مهذب الاسماء). پنگان. (لغتنامهء اسدی). فنجان. اجانة. ظرفی که در آن آشامند. ظرف شراب. جام. آوند شراب. (دهار). مکّوک؛ طاس که بدان آب خورند. (منتهی الارب). پیاله. تشت. طشت :
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس.خسروی.
سیه چهره و ریش کافورگون
دو چشمش بمانند دو طاس خون.فردوسی.
یکی طاس پر گوهر شاهوار
ز دینار چندی ز بهر نثار.فردوسی.
همان هر چه زرین به پیش اندر است
اگر طاس و جام است وگر مجمر است.
فردوسی.
بجوشید بر هر دو جوشن ز خشم
چو دو طاس خون کرده از کینه چشم.
فردوسی.
بگفت این و از بارگه شد برون
دو چشمش بمانند دو طاس خون.فردوسی.
سنگی زده است پیری بر طاس عمر تو
کان را بهیچ روی نیارد کس التیام.
ناصرخسرو.
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
وانت گفتا بجوش و پر کن طاس.
ناصرخسرو.
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفی از آن تو.وحشی.
|| در فارسی ظرفی که بحمام برند و در آن آب کرده نزد خویش نهند استعمال را. این ظرف را در ترکی هم طاس گویند.
- سرطاس نشاندن؛ به جربزی و مکر کسی را بگفتن راز بازداشتن.
- طاس گم شدن؛ هیاهوی برپا شدن. قیل و قال برخاستن.
|| و نیز نام جامهء زرتار. (از چراغ هدایت) (غیاث اللغات).
|| قبه مانندی از فلز در گردن نیزه که پرچم را در آن آویزند. (شرح دیوان خاقانی) :
جهان بپرچم طاس رماح او نازد
کزین دو مادت نور و ظلام او زیبد.خاقانی.
|| آویزهای طلا و نقره که بر علم آویزند. (شرح دیوان خاقانی) :
کیوانش پرچم است و مه و آفتاب طاس
چون زلف آنکه عید بتان خواند آذرش.
خاقانی.
|| حقهء سیم؛ از اسباب زینت است. (شرح دیوان خاقانی) :
آن نگویم کز دم شیر فلک در آفتاب
پرچم و طاسش برای خنگ و اشقر ساختند.
خاقانی.
|| (ص) سر بیموی. داغسر. دغسر. تاس. داس. داس سر. روخ. روخ چکاد. || (اِ) در بازی نرد، کعب(1). کعبة. هر دو طاس نرد؛ کعبتین. طاسهای نرد.(2) رجوع به طاسک شود.
(1) - Le de.
(2) - Les des.
طاس آبگون.
[سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طارم نیلگون است که کنایه از آسمان باشد. (برهان).
طاسا.
(اِ) مار قشیشاست. (فهرست مخزن الادویة).
طاسات.
(ع اِ) جِ طاس، به معنی آوند. رجوع به طاس شود.
طاس افلاک.
[سِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از قبهء آسمان است.
طاسباز.
(نف مرکب) در ولایت طایفه ای اند که از زیر خرقه طاسها برآرند و گاهی طاس را در هوا افکنند و بر سر چوب بگیرند، از عالم شیشه باز، و بازیهای عجیب و غریب دیگر نیز کنند، از عالم بهان متی هندوستان. (آنندراج) (بهار عجم) :
ز کشتی چو کردیم هنگامه ساز
بگوئیم حرفی هم از طاسباز
خورد چرخ از چرخ آن دلربا
بمن حال گردید چون آسیا.
میرزا طاهر وحید.
|| محیل. مکار. (مجمع التماثیل از بهار عجم و آنندراج) :
طاسبازی بدیدم از بغداد
چون جنید از سلوکش آگاهی
سر برون برد زیر جبه و گفت
لیس فی جبتی سوی الله.کمال خجندی.
طاسبازی.
(حامص مرکب) نوعی از بازی بازیگران؛ و آن چنان باشد که طاس را بهوا انداخته بر سر چوبی یا نیی میگیرند و بر آن می گردانند. || به معنی شعبده بازی نیز آمده. (غیاث اللغات) :
لباس خضر بپوشید و طاسبازی کرد
ز بچگان مشعبد نشان دهد نرگس.
محمد عرفی.
|| و گاهی مراد از آن فریب باشد. (غیاث اللغات).
طاس بقچه.
[سِ بُ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مجموع اسباب حمام مردی یا زنی.
طاسبند.
[بَ] (اِخ) از دهات همدان است. (معجم البلدان).
طاسبندی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به طاسبند که از دهات همدان است. (سمعانی).
طاس بین.
(نف مرکب) کسی که در طاس فال بیند. (آنندراج) :
بر اطراف آن قصرهای متین
نشستند چون مردم طاس بین.
ملاحسین صبوحی.
طاس پرچم.
[سِ پَ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قبه ای که پرچم علم بر آن نصب میشود. (شرح دیوان خاقانی) :
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح.خاقانی.
طاس پلو.
[پُ لَ / لُو] (اِ مرکب) قسمی از اقسام پلوها است.
طاسچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) طاس خرد که دختربچگان در حمام دارند.
طاس چهل کلید.
[سِ چِ هِ کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طاس چل کلید. طاسی است که بر یکدسته کلیدهای آهنین ادعیه نقش کنند و بر آن طاس نیز ادعیه بنگارند و برای حصول مرادات ادعیه را خوانده، آب در طاس انداخته بر سر خود ریزند و بعضی دیگر گویند نوعی است خاص که بر شکلی و وضعی معین سازند. چهل طاس :
در دهن باشد گرم در وصل او چندین زبان
گفتگو از من نمی آید چو طاس چل کلید.
میرزا طاهر وحید.
ز برگ بید که در آب ریخت باد خزان
حباب یاد ز طاس چهل کلید دهد.
محمدقلی سلیم.
از بیت اول معنی اول و از بیت دوم معنی دوم معلوم میشود، پس هر دو درست باشد. (آنندراج).
طاس زر.
[سِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). || در افواه شنیده شده که صحرای شهر دربند به طاس زر موسوم است و مراد از عقرب (در شعر زیر) مردم شرور آنجا میباشند که در زمین زرخیزی مقام دارند. (شرح دیوان خاقانی) :
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر.
خاقانی.
طاس زرین.
[سِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ساغر می. (شرح دیوان خاقانی) :
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح.خاقانی.
طاس ساعت.
[سِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پیمانهء ساعت باشد، و آن معروف است. (آنندراج) :
بنوازیدم بزخمه، طاعت این است
آرید بناله ام، شفاعت این است
در هر گریه ام، پر و تهی گردد چشم
کریال(1) زنید، طاس ساعت این است.
نظیری نیشابوری.
چیست این طاس ساعت گردان
کاهش زندگانی مردان.
(راحة الصدور ص 121).
رجوع به طاس و پنگان شود.
(1) - کریال، تخته ای است هفت جوش چون طاس بن سوراخ که بر سر آب گذارند چون پر شود و در آب فرو رود چوبی بر آن کریال زنند تا معلوم شود که یک کهری گذشت. (شمس اللغات).
طاس طاوس.
[] (اِ) حمای ربع. تب سه یک. تب که یک روز آید و سه روز نیاید.
طاسک.
[سَ] (اِمصغر) مصغر طاس است. (آنندراج). طاس خرد. (شمس اللغات). رجوع به طاسچه شود. || در بازی نرد کعب، کعبة، هر دو طاس نرد. کعبتین. رجوع به طاس شود :
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس.
سلمان ساوجی.
|| مرادف طاس در معانی آویزهای طلا و نقره و اسباب زینت و حقهء سیم که آنها را از رایت و بر گستوان و گردن اسب و مانند اینها در می آویخته اند :
بهمه ملک زمین ز آنکه فرو نارد سر
مهچهء رایت او گشته فلکسا بینی
طاسک رایت مشکین سلبش را که ز دور
چون مه بدر فراز شب یلدا بینی.
اثیرالدین اومانی.
تیغ را گر آب دادندی ز لطفت در وغا
آب حیوان ریختی در طاسک برگستوان.
سیف اسفرنگ.
مه طاسک گردن سمندت
شب طرهء گیسوی سیاهت.
جمال الدین عبدالرزاق.
طاس کباب.
[کَ] (اِ مرکب) نوعی خوراک کثیرالاستعمال مرکب از گوشت و روغن و پیاز و برخی مواد و ادویه.
طاسک پرچم.
[سَ کِ پَ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به طاس پرچم شود :
ای ظفر مرکب ترا همراه
طاسک پرچم تو قبهء ماه.سیف اسفرنگ.
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا طاسک پرچم گردد.
امامی هروی.
دولت تو هر کجا زد علم کبریا
طاسک پرچم شود دشمن وی را جبین.
سیف اسفرنگ.
طاسک منجوق.
[سَ کِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) منجوق. ماهچهء علم. و طاسک چیزی است شبیه به طاس کوچک که در منجوق و پرچم تعبیه میشده است :
ز موج خون که بر میشد بعیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق.نظامی.
طاس گدائی.
[سِ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کاسهء گدائی که در عرف کشکول گویند. (آنندراج) :
صحن فلک پر نجوم نیست که بر درگهت
طاس گدائی سپهر درگه دوران شکست.
حسین ثنائی.
طاس لغزنده.
[سِ لَ زَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طاس که لغزد. جام لغزان. || لانهء موری مورچه خوار :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.سعدی.
و رجوع به لغزنده شود.
طاس نگون.
[سِ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است و عربان فلک خوانند. (برهان). کنایه از فلک و آسمان است. (ناظم الاطباء).
طاس و پنگان.
[سُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) طاس ساعت. رجوع به طاس ساعت و پنگان شود.
طاسو قوسیس.
[] (اِ) جربی باشد در چشم که پشت پلک از درونسو دارای شکافهائی چون پوست انجیر باشد. (بحرالجواهر).
طاسة.
[طاسْسَ] (ع ص) طعنة طاسةٌ؛ نیزه ای که در شکم درآمده. (منتهی الارب).
طاسی.
(اِخ) موضعی است در خراسان. (معجم البلدان).
طاسی ء.
[سِءْ] (ع ص) گرفته: یقال نفسی طاسِئَةٌ؛ یعنی دل من گرفته است. (منتهی الارب).
طاسیس.
(اِخ) صاحب مجمل التواریخ و القصص ذیل اخبار ملوک روم گوید: مملکت طاسیس و استسیانوس بمشارکت سیزده سال بوده است. جهودان در این روزگار به بیت المقدس عاصی شدند بر ایشان و سه هزار مردان جهودان بکشتند و زن و فرزند به رومیه آوردند بغارت اندر اول سال و بدین عهد اندر بود برخاستن بلیناس مطلسم. (مجمل التواریخ والقصص ص 129).
طاشتمر.
[تَ مُ] (اِخ) رجوع به طاشتمور شود.
طاشتمور.
[تَ] (اِخ) در حاشیهء تاریخ سیستان ذیل حدیث محمد واصل با یعقوب و محمد زیدویه آمده است: این محمد بن واصل، پس از بازگشت یعقوب از حرب علی بن الحسین بن قریش و تصرف فارس، از دربار خلافت مأمور عمل فارس و تصرف آنجا شده و بعد بر خلیفه بغی کرده به یعقوب گروید و عاقبت گردن کشی آغاز نهاد و یکی از مشاهیر امرای عصر شد و سپاه بغداد را که بریاست عبدالرحمن بن مفلح و طاشتمور بدفع وی گسیل شد بشکست و طاشتمر را در جنگ بکشت و ابن مفلح را اسیر کرد و بکشت و اهواز را هم ضمیمهء فارس کرد و آنجا ببود تا یعقوب بر او تاخت. (تاریخ سیستان ص 226).
طاشتیمور.
[تَ] (اِخ) یکی از امراء عصر سلطان ابوسعید که با علی پادشاه آهنگ سوءقصد نسبت بسلطان مذکور کرده بودند. سلطان ابوسعید بوساطت مادر خود (حاجی خاتون) علی پادشاه را بخشید و به او امر داد که بحدود بغداد برود و طاشتیمور را که از همدستان او بود بمحاکمه به خواجه غیاث الدین وزیر و امرای دیگر سپرد. اما خواجه که مردی سلیم النفس بود، تصمیم داشت که بعموم دشمنان خود و پدر شهید خویش نیکی کند. با اینکه اطمینان یافت که عصیان امرا بیشتر بدشمنی او بود، از ابوسعید عفو طاشتیمور را گرفت و او را بخراسان فرستاد. طاشتیمور در نزدیکی ابهر زنجان به ناری طغای که بی اجازه عازم اردوی ایلخانی بود رسید و این دو امیر دست یکی کرده مصمم برداشتن دشمنان خود از میان شدند و خواجه غیاث الدین را که در این تاریخ با بغدادخاتون، زمامدار کلیهء امور مملکتی بودند، خصم واقعی خود شمرده درصدد قتل آن وزیر دانشمند برآمدند، و محرمانه علی پادشاه را هم بهمدستی خود دعوت کردند. طاشتیمور در قزوین منتظر انجام نقشهء ناری طغای شد و ناری طغای برای تحصیل زمام امور به هر وسیله که باشد بسلطانیه آمد، لکن ابوسعید او را بار نداد و بغدادخاتون که او را مسبب قتل پدر حقیقی و برادر خود میدانست، سلطان را روزبروز بر او بیشتر متغیر میکرد. ناری طغای درصدد همدست کردن امرای مقیم اردوی ابوسعید با خود برآمد و قصهء مواضعهء علی پادشاه و طاشتیمور را بر مخالفت سلطان به ایشان خبر داد ولی ابوسعید که از ظلم و استبداد او در خراسان ناراضی بود بسخنان او التفات نکرد و امرای دیگر هم دعوت او را نپذیرفتند ناچار درصدد قتل خواجه غیاث الدین برآمد و از خواجه تقاضای ملاقات کرد و چون اجازه نیافت که با سلاح بخدمت خواجه رود در رسیدن بحضور وزیر از در عجز در آمده از وزیر خواست که سلطان را نسبت باو بر سر عنایت بیاورد. خواجه پذیرفت و مصمم شد که همان وقت برای انجام این مهم بخدمت ابوسعید رود. ناری طغاری بیرون آمده در خارج مدخل منزل وزیر در کمین او ایستاد ولی خواجه از در دیگر بیرون رفت و خیال زشت ناری طغای صورت عمل نیافت. چون خواجه بحضور ایلخان رسید و ملتمس ناری طغای را به عرض رسانید ابوسعید از پاک طینتی خواجه غیاث الدین تعجب کرده اندیشهء سوء او را در حق خواجه به اطلاع او رساند و امر داد که ناری طغای را دستگیر کنند. ناری طغای که از این قصه خبر یافته بود از کوههای ابهر گریخته به ری آمد تا شاید خود را بخراسان برساند ولی او در آن حدود و طاش تیمور در محال قزوین دستگیر شدند و آن دو را در روز عید قربان سال 729 در سلطانیه به امر ابوسعید سر بریدند و سرهای ایشان را بجای سر دمشق خواجه از قلعهء سلطانیه فروآویختند. (تاریخ مغول اقبال ص342 و 343).
طاش فراش.
[شِ فَرْ را] (اِخ) رجوع به تاش فراش شود.
طاش کبری زاده.
[کُ را دَ / دِ] (اِخ) از فضلای نامی کشور ترکیه است که در قرن دهم میزیسته. وی را کتابی است بنام شقائق النعمانیة فی علماءالدولة العثمانیة، در پایان کتاب مزبور، ترجمهء احوالی از خود نوشته که ترجمهء آن در ذیل درج میگردد. فاضل مزبور نام و نسب خود را بدین نحو ذکر کرده: و انا العبد الضعیف الذلیل، المحتاج الی رحمة ربه الجلیل، احمدبن مصطفی بن خلیل، عفی الله عنهم بکرمه الجمیل، و لطفه الجزیل، المشتهر بین الناس به طاش کبری زاده، جعل الله الهدی والتقوی زاده، و اوفر کل یوم علمه و زاده؛ حکایت کرد پدرم که ماهی پیش از تولد من، آهنگ سفری از بروسه به آنقره کرده بود، در آن شبی که فردای آن عازم آنقره میبود، پیری خوش چهره را در خواب دیده که بدو گفته بود: ترا بشارت باد که بدین زودی حق عز اسمه ترا پسری عطا خواهد فرمود، او را احمد نام نه، پدرم خواب خویش را برای مادرم نقل میکند، و سپس بصوب آنقره عازم میگردد. شب چهاردهم ماه ربیع الاول سال 901 ه . ق. از کتم عدم به عالم هستی قدم نهادم. و چون بسن رشد رسیدم با مادرم به آنقره رهسپار شدیم، در آنجا بقرائت کلام الله مشغول شدم، پدرم در همان اوقات مرا به «عصام الدّین» ملقب و به «ابوالخیر» مکنی ساخت. برادری هم داشتم که نامش محمد، لقبش نظام الدین، و کنیه اش ابوسعید، و دو سال از من بزرگتر بود، چون من و برادرم قرآن را ختم کردیم با پدر و مادر و برادر بشهر بروسه باز گشتیم. پدر، ما را پاره ای از لغت عرب آموخت، و سپس پدرم را مسافرتی به اسلامبول پیش آمد، و مرا بعالم عامل علاءالدین ملقب به یتیم سپرد - ترجمهء احوال این عالم را در کتاب شقائق النعمانیه ایراد کرده ام - نزد او کتاب مختصری که نام آن مقصود و در علم صرف بود بخواندم، و نیز صرف را از کتاب مختصر عزالدین زنجانی، و مختصر مراح الارواح نزد وی فرا گرفتم از علم نحو مختصر المائة شیخ امام عبدالقادر جرجانی، و کتاب مصباح تألیف امام مطرزی، و کتاب کافیهء علامه ابن حاجب را نیز نزد عالم مذکور بپایان رساندم، و متون کتب مزبور را بمشارکت برادرم از بر داشتیم. سپس شروع کردیم بخواندن کتاب وافیه، شرح بر کافیه، و چون بمباحث مرفوعات آن کتاب رسیدیم، عم من، قوام الدین قاسم بشهر بروسه آمد، و در مدرسهء مولی خسرو بتدریس اشتغال ورزید. من و برادرم مباحث مرفوعات را نزد عم خویش در همان مدرسه بپایان رساندیم، و خواستیم مباحث مجرورات را شروع کنیم، برادرم را بیمارئی مزمن روی داد. از من خواهش کرد تا آنگاه که وی از بیماری برنخیزد من درس خواندن را تعطیل کنم، منهم مسئول وی را مقرون به اجابت داشتم، و با اینحال در مدت بیماری برادر، کتاب هارونیه را که آن نیز در علم صرف است، و الفیهء ابن مالک را که در نحو است، نزد عم خویش خواندم، و چون از حفظ کردن هر دو کتاب فراغت یافتم، برادرم به سال 914 ه . ق. فرمان یافت. پس از این پیشامد، بخواندن ضوءالمصباح نزد عّم خویش شروع کردم، و از آغاز تا انجام آن کتاب را بخّط خود نبشته و در نهایت اتقان در تصحیح آن کوشیدم. سپس علم منطق را از مختصر ایساغوجی و شرح آن که از حسام الدین گاتی است با قسمتی از شرح شمسیه که شارح آن علامهء رازی میباشد، نزد عم خویش خواندم. در این هنگام پدرم از اسلامبول بشهر بروسه بازگشت، و در مدرسهء حسینیهء آماسیه مشغول تدریس گردید، ازینرو شرح شمسیه را از اول تا به آخر آن باحواشی که سید شریف بر آن کتاب نوشته بعلاوهء کتب مفصلهء شرح العقائد علامهء تفتازانی با حواشی مولی خیالی بر آن، و شرح هدایة الحکمة از مولانازاده و حواشی مولی خواجه زاده بر آن، و شرح آداب البحث از مولانا مسعود رومی، و شرح طوالع از علامهء اصفهانی از آغاز تا انجام، با حواشی سید شریف بر آن، و بعضی از مباحث حاشیهء شرح مطالع از سید شریف را نزد پدر خویش در نهایت دقت خواندم. در این هنگام پدر مرا گفت: آنچه بر گردن من حق داشتی ادا کردم، و زین پس با تست که بدانچه صلاح خویش باشد اقدام ورزی، و بعد از آن تاریخ، پدرم تا زمانی که در قید حیات بود حرفی هم بمن نیاموخت. آنگاه نزد دائی خویش، حواشی شرح تجرید سیدشریف را از ابتدای کتاب تا مبحث وجوب و امکان در کمال تدقیق و اتقان خواندم، و شرح مفتاح سید شریف را از اول مبحث مسند تا آخر مبحث فصل و وصل، نزد عالم فاضل مولی محیی الدین فناری فراگرفتم. شرح مواقف سیدشریف را از آغاز الهیات تا مبحث نبوات با نهایت دقت نزد عالم فاضل مولی محیی الدین سیدی محمد قوجوی خواندم. تفسیر سورهء نبأ از تفسیر کشاف را هم نزد محمد قوجوی فراگرفتم. سپس نزد عالم فاضل کامل، مولی بدرالدین محمود، پسر قاضی زادهء رومی، مشهور به میرم چلبی کتاب فتحیه را خواندم که در علم هیئت است و مؤلف آن مولی علی قوشچی است و در همان تاریخ هم بر آن شرح مینوشت. مؤلف مزبور پس از آنکه از شرح آن کتاب فراغت یافت، آن را برسم تحفه تقدیم سلطان سلیم داشت. سلطان نیز در ازاء این خدمت، منصب قضای عسکر آناطولی را بمشارالیه تفویض کرد - قسمتی از صحیح بخاری، و اندکی از کتاب الشفاء قاضی عیاض، و علم جدل و خلاف را نزد عالم کامل شیخ محمد تونسی المولد مشهور به مغوشی آموختم، و با او در علوم عقلیه و عربیه مباحثهء بسیاری داشتم، تا حدی که مرا اجازت شفاهی و کتبی داد که تفسیر و حدیث و سائر علوم، و همگی آنچه را که روایت آن جایز و مقرون به صحّت باشد از او روایت کنم. و وی از شیخ خویش، ولی الله، شهاب الدین احمد البکی المغربی، روایت کند، و شیخ احمد از شیخ خود، حافظ المشرقین، امیرالمؤمنین فی الحدیث، شهاب الدین احمدبن الحجر العسقلانی ثم المصری روایت کند. در علم تفسیر و حدیث از پدر خود نیز اجازت روایت دارم. پدرم از پدر خویش، و جدم از مولی یگان، و او از مولی النکساری، و او از جمال الدین آقسرائی و از شیخ اکمل روایت پدرم کند. از طریق دیگر، تفسیر و حدیث را از مولی خواجه زاده، و او از مولی فخرالدین العجمی المفتی، و او از مولانا حیدر، و او از مولانا سعدالدین تفتازانی روایت کند. سومین اجازتی که مراست در علم تفسیر و حدیث، اجازتی است که از مولی الفاضل، سیدی محیی الدین القوجوی در دست دارم، قوجوی از استاد خویش، عالم عامل، فاضل کامل، مولی حسن چلبی الفناری، روایت کند، و فناری از شاگردان شیخ شهاب الدین، احمدبن الحجر بوده است. نخستین بار در اواخر ماه رجب سال 931 ه . ق. در مدرسهء دیمهتوقه بسمت مدرسی تعیین شدم، و در آنجا به تدریس شرح تلخیص (مطول) از اول قسم بیان تا بحث استعاره، و تدریس حواشی شرح تجرید، تا آخر مباحث امور عامه، و تدریس شرح فرائض سیدشریف پرداختم. سپس در اوائل ماه رجب 933 ه . ق. در مدرسهء مولی حاج حسن در شهر اسلامبول بمدرسی منصوب شدم، در آن مدرسه شرح وقایهء صدرالشریعه را از ابتدای کتاب تا کتاب بیع، و شرح مفتاح سیدشریف را از اول کتاب تا مبحث ایجاز و اطناب، و حواشی شرح تجرید را از مباحث امور عامه تا مباحث وجوب و امکان درس گفتم. کتاب مصابیح را که در علم حدیث است در آنجا دو نوبت نقل کردم، و چون نقل کتاب مزبور خاتمه یافت، پدرم بجوار رحمت حق پیوست. (در شهر اسلامبول: هنگام نیم چاشت، روز دوازدهم ماه شوال به سال 935 ه . ق.). در اوائل ماه ذی الحجهء سال 936 به سمت استادی مدرسهء اسحاقیه اسکوب تعیین شدم، و بدانجا انتقال یافتم، در آن مدرسه نیز کتاب مصابیح را از آغاز تا انجام نقل کردم همچنین کتاب مشارق را از اول تا به آخر در ماه رمضان، کتاب توضیح را از ابتدا تا انتها، شرح وقایهء صدرالشریعه را از اول کتاب بیع تا پایان کتاب، شرح فرائض سیدشریف را تماماً، شرح مفتاح را از اول فن بیان تا آخر کتاب در مدرسهء اسحاقیهء اسکوب درس گفتم. از آن پس به اسلامبول رهسپار شدم و در روز هفدهم ماه شوال 942 در مدرسهء قلندرخانه بسمت استادی نائل آمدم، در آنجا نیز کتاب مصابیح را از ابتدا تا کتاب بیع نقل کردم و شرح مواقف را از اول مبحث وجوب و امکان تا مبحث اعراض، و پاره ای از وقایهء صدرالشریعه و مختصری از شرح مفتاح سیدشریف را در آن مدرسه درس گفتم، در روز بیست و یکم ربیع الاول 944 مرا از مدرسهء قلندرخانه به مدرسهء مصطفی پاشای وزیر انتقال دادند، کتاب مصابیح را از کتاب بیع تا به آخر کتاب در آن مدرسه نقل کردم وز آن پس بتدریس کتاب هدایة مشعول شدم، بمبحث زکوة که رسیدم، پاره ای از مباحث از اول الهیات شرح مواقف را نیز در آن مدرسه درس گفتم، بعداً در تاریخ 4 ذی القعدهء 945 به یکی از دو مدرسهء مجاور به ادرنه انتقال یافتم. در آنجا بروایت صحیح بخاری شروع کردم و یک جلد از مجلدات نهگانهء آن کتاب را در آن مدرسه تدریس کردم، کتاب هدایة را نیز از اول کتاب زکوة تا آخر کتاب حج و کتاب تلویح را از آغاز کتاب تا تقسیم اول آن در آن مدرسه درس گفتم، سپس در 23 ربیع الاول سال 946 ه . ق. به یکی از مدارس هشتگانه منتقل شدم، نقل صحیح بخاری و اتمام آن در دو نوبت در آن مدرسه صورت گرفت، تفسیر سورهء بقره از تفسیر بیضاوی را نیز در آن مدرسه درس دادم. کتاب هدایة را از اول کتاب نکاح تا کتاب بیوع و کتاب تلویح را از تقسیم اول تا مباحث احکام هم در آن مدرسه تدریس کردم. در تاریخ یازدهم شوال سال 951 بمدرسهء سلطان بایزیدخان که واقع در ادرنه است منتقل شدم، ثلثی از صحیح بخاری را در این مدرسه نقل کردم و کتاب هدایة را از کتاب بیوع تا کتاب شفهة و کتاب تلویح را از قسم احکام تا آخر کتاب، و شرح مواقف و شرح فرایض سیدشریف را تا مباحث تصحیح، در این مدرسه درس گفتم. از آن هنگام امور قضائی شهر بروسه را بمن واگذار کردند - روز 26 ماه رمضان المبارک سال 953 - فیا ضیعة الاعمار (چه عمرها که به بیهوده سپری میشود). سپس دومین بار بتدریس در یکی از مدارس هشتگانه تعیین شدم - در تاریخ 18 رجب سال 954 - در آنجا صحیح بخاری را از آغاز تا انجام آن درس گفتم، کتاب هدایة را از کتاب شفعة تا پایان کتاب نیز در آن مدرسه و کتاب تلویح را از ابتداء تا تقسیم چهارم و حواشی سید شریف را بر کشاف تا اثناء سورهء فاتحة الکتاب هم در آن مدرسه تدریس کردم و مشغول تدریس بودم که مأمور عهده داری امور قضائی شهر اسلامبول گردیدم - روز 17 شوال سال 958 - وز آن پس مشاغل و امور قضائی بکلی راهی را که در اشتغال بکسب دانش می پیمودم قطع کرد و سد عظیمی برای حصول این مقصود گردید، و کان ذلک فی الکتاب مسطوراً و کان امرالله قدراً مقدوراً. آنگاه در هفدهم ربیع الاول سال 961 مرا چشم دردی عارض شد که چندین ماه بطول انجامید و از این بیماری زیان بسیاری به من رسید و از درگاه حق جل ذکره امید میدارم که همچنانکه پیغمبر صلی الله علیه و سلم به امت مرحومه بشارت و نوید پاداش عطا فرموده در جهان دیگر تلافی و بهشت جاویدان نصیب گردد.
در اثناء اشتغال بتحصیل و کسب علم حق عزاسمه مرا بتصنیف کتابی چند در موضوع های مختلف موفق داشت از قبیل تفسیر اصول دین، اصول فقه و عربیة و غیره و نیز بتأییدات ایزدی به حلّ پاره ای از مسائل مشکله و تحقیق مطالب عالیه توفیق یافتم و برای هر یک از آن مباحث و مطالب رساله نوشتم که مجموع آنها از سی رساله متجاوز است، اما مقدرات و انقلابات روزگار رشتهء آرزوی مرا برید و میسر نشد تمامی آنچه را که به سواد آورده بودم به بیاض نقل دهم، این بود شمّه ای از آنچه باری تعالی جل شأنه از علوم و معارف بر من بخشایش فرمود و بر حسب استعداد فطری بهره و نصیب من ساخت، و فوق کل ذی علم علیم و العیاذ باللّه، کسی را این اندیشه در دل نگذرد که بیانات مندرجه در این شرح حال برای ابراز علم و فضل بوده بلکه سبب اصلی بیان این مطالب فرمانبرداری حق است که فرموده: و اما بنعمة ربک فحدث و قد فرغت من املائه یوم السبت، آخر شهر رمضان المبارک فی تاریخ سنة خمس و ستین و تسعمائة بمدینة قسطنطینیة المحمیة. (شقایق النعمانیة حاشیهء ج 2 ابن خلکان چ مصر) علی افندی بن لالی بالی بن محمد بک المعروف به منق المتوفی سنة 992 در کتاب عقدالمنظوم ذکر افاضل الروم که ذیلی بر شقایق النعمانیه است آورده که: چون طاش کبری زاده از چشم نابینا گردید، از منصب قضا و تدریس استعفا کرد و از آنچه در دورهء تصدی وی به امور قضائی ناشی شده بود توبه کرد و به تبییض مسودات خویش پرداخت. در آن اثناء به بیماری بواسیر نیز دچار شد، خویشان و نزدیکان وی چون او را در پایان روزهای زندگانی یافتند از او درخواستند که اگر از ناحیهء آنان در طول مدت عمر قصوری در انجام وظیفهء خویشاوندی نسبت بخود مشاهده کرده از ایشان درگذرد و اغماض کند، وی نیز که پیک اجل را نزدیک دیده بود در ازاء درخواست آنان این انشاء را املاء کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین والصلوة والسلام علی نبیه محمد صلی الله علیه و آله و صحبه اجمعین، و علی المشایخ الزاهدین و علی الفقراء الصابرین. و علی الاغنیاء الشاکرین و سلم علیهم سلاماً الی یوم الحشر والدین. ثم انی اشهدک و اشهد ملائکتک بان عشت علی ملة الاسلام و عذتُ عن البدعة فی الدین و ارجو ان القاک بالاسلام فی یوم الدین. ثم ان اولادی و اقربائی التمسوا منی ان اجعلهم فی حل مما عملوا من الاسائة فیما وجب علیهم من رعایة حقی فیما بعد ذلک. والسلام علی سید الانام و صحبه الکرام. چون از املاء فراغت یافت مرغ روحش از عالم انس پرواز کرد و در حظائر قدس آرمید و کان ذلک فی سنة 968. و نیز صاحب عقدالمنظوم پس از سطری چند که در توصیف طاش کبری زاده و تمجید اخلاق وی نوشته گوید از زبان کسی که بگفتارش وثوق داشتم شنیدم که آن فقید علم و ادب روزی با دست خویش بزبان خود اشارت کرده گفت هذا فعل ما فعل من التقصیر و الزلل و صدر عنه ما صدر من الحق و الغلط، غیر انه ما تکلم فی طلب المناصب الدنیویة قط. و نیز در کتاب مزبور آورده که: طاش کبری زاده را خطی زیبا و مطبوع بود، و تندنویس بود، بخط خود کتب بسیار می نوشت. یکی از شاگردان او گفت در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، هنگامی که مدرس مدرسهء قلندریه بود، بر سفرهء وی حضور یافتم. (عادت بر آن داشت که در لیالی رمضان طلاب علوم را دعوت میکرد). طاش کبری زاده در آن شب گفت از زمانی که متصدی تدریس در مدرسهء اسحاقیهء اسکوب شدم، خویشتن را عادت دادم که در هر سال نسخه ای از تفسیر بیضاوی به خطّ خود نوشته و هر نسخه را به سه هزار دینار بمعرض فروش رسانم، و وجه آن را در راه اطعام طلاب علوم انفاق کنم. و نیز از پاره ای از اهل وثوق شنیدم که از قول طاش کبری زاده نقل کرده میگفت: ببعضی از مشایخ صوفیه پیوستم، و سپاس خدای را که بسبب او از نفایس حالات سلوک بدانچه مشتاق آن بودم مرا پیش آمد، چنانکه وقتی اتفاق افتاد که خود را از جامهء بشریت عاری و روحی بی کالبد یافتم، در آن حالت نیمهء روز دررسید، خواستم وضو سازم، توانائی آن که اعضا را بجنبش درآورم و بکار بازدارم در خود نیافتم، نیمه روز گذشت و هنگام عصر فرا رسید، و آن حالت در من باقی بود و پس از ساعتی چند بحالت اولیه بازگشتم. مؤلف عقدالمنظوم پس از بیانات فوق بذکر اسامی تألیفات او میپردازد؛ و گوید تألیفات وی عبارت است از: تجرید سیدشریف جرجانی، از اول کتاب تا مباحث ماهیت که مقالات مولی علی قوشچی و مولی جلال دوانی و مولی میر صدرالدین و مولی ابن الخطیب را بخلاصه ترین عبارتی در یکجا گرد آورده و سپس از تحقیقات خود آنچه مناسب مقام بوده ایراد کرده است. شرح قسم سوم از کتاب مفتاح العلوم سکاکی. شرح فوائد غیاثیة. و آن شرح جامعی است که بعضی از مواضع شرح مفتاح را رد کرده است. حاشیه از اول شرح مفتاح سیدشریف جرجانی که پاره ای از سخنان مولی مصلح الدین پدرش را هم در آن گنجانیده است. ولی این کتاب به اتمام نرسیده است. از مختصرات: مختصری در علم نحو بر منوال مختصر بیضاوی غیر از آنچه ذکر شد. رسائل دیگر و تحقیقاتی که در بسیاری از مسائل مشکله و مباحث معضله کرده است که اکثر آنها بحال مسوده باقی است و آنچه به بیاض رسیده زیاده از پانزده رساله میباشد. از آنجمله: صورة الخلاص فی سورة الاخلاص و غیره. طاش کبری زاده را اشعار تازی بسیار است از آن جمله چون ابوالسعود افندی جزئی از تفسیر خود را نوشت و برای طاش کبری زاده فرستاد، او این ابیات را در پاسخ ابوالسعود ارسال داشت:
بنفسی جناباً حاز کل فضیلة
و صار لاظهار الحقائق ضامناً
و اید روح القدس حسان طبعه
فجلی من الابرار ما کان کامناً
و تافح عن عرض النبی تادباً
ففی الحشر یلقاه من الخوف آمناً
بک الملة الزهراء اضحت منیرة
ففی الکوکب السیار قد صرت ثامناً.
و این دو بیت نیز که در هر بیت مصراعی از قصیدهء معلقهء امری ءالقیس را تضمین کرده از اوست:
وصلت حمی نجد ایا ریح شمأل
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
فوا اسفا رسم المدارس دارس
فهل عند رسم دارس من معول.
(عقدالمنظوم حاشیهء ج 2 ابن خلکان).
کتب ذیل نیز از تألیفات طاش کبری زاده است که چون در هیچیک از کتابهائی که ترجمهء احوال او را نوشته اند دیده نشد از مجامیع دیگر نقل و در پایان این ترجمهء احوال ثبت میگردد: شرح اخلاق عضدالدین الایجی. لذة السمع و استغراق المفرد والجمع. الاربعین. نوادر الاخبار فی مناقب الاخیار. روض الدقایق فی حضرات الحقائق. آداب البحث. النهل والعلل فی تخفیف اقسام العلل. مفتتّح الاعراب. غایه التحقیق، فی تقسیم العلم الی التصور والتصدیق. منیة الشبان فی معاشرة النسوان. شرح منظومهء فیضی در فرائض و به ترکی است. رسالة الشفاء فی دواء الوباء، رسالة در وقف نقود. رسالة در حکمت عملیه. رسالة در حمد. شرح مقدمة الصلوة. این اثر را بفناری نیز نسبت میدهند. حاشیه بر فرائض السراجیة.
زرکلی در اعلام آورده، که، طاش کبری زاده مورخ است و ترک نژاد مستعرب، در شهر بروسه تولد یافته، و مکرر بمناصب تدریس و قضاء منصوب گردیده، و آخرین شغلش قضاء حلب بوده در همان اوقات به نابینائی مبتلا شد. از تألیفات اوست: شقائق النعمانیة من علماءالدولة العثمانیة. این کتاب طبع شده است. مفتاح السعادة، طبع شده. نوادر الاخبار فی مناقب الاخیار. که معجمی است در تراجم، و هنوز به طبع نرسیده است. الشفاء فی دواء الوباء طبع شده است و رسالهء کوچکی است. الرسالة الجامعة لوصف العلوم النافعة. خطی است و طبع نشده است. (الاعلام ج 1).
مؤلف معجم المطبوعات پس از نقل خلاصهء ترجمهء احوالی که طاش کبری زاده بقلم خود نوشته گوید: و کان المترجم بحراً من المعارف و العلوم، متسنماً من الفضایل سنامها و غاربها مقیداً من المعانی شواردها و غرائبها. قیل ان تآلیفه تنیف علی الثلاثین، و کان ینظم الشعر العربی. از کتب او که به طبع رسیده فقط کتب ذیل را نام برده است: آداب البحث و المناظرة. این کتاب منظوم است و در ضمن مجموعی از مهمات فنون مکرر به طبع رسیده است. رسالة الشفاء لادواء الوباء. مؤلف این کتاب گفته که: املیتها نفعاً لکافة المسلمین فی امرالاعتقاد و صوناً لعقائد الامة فی حق هذه البلیة عن طرفی الاقتصاء. الخ. در مطبعهء وهبیة به سال 1292 به طبع رسیده است. شرح (طاش کبری زاده) بر رساله ای که خود در آداب بحث و مناظره نوشته و در اسلامبول به طبع رسیده است. شرح بر فوائدالغیاثیة، در معانی و بیان که از تألیفات عضدالدین الایجی است. (علم بلاغت)، این کتاب نیز در اسلامبول به سال 1314 چاپ شده است. شقایق النعمانیة فی علماء الدولة العثمانیة. تألیف این کتاب به سال 965 ه . ق. خاتمه یافت، و تراجم احوال علما را به ده طبقه بخش کرده و من حیث المجموع پانصد و بیست و یک تن از علما را ذکر کرده که یکصد و پنجاه تن از آنان در ردیف اساتید و مشایخ، و بقیه از دانشمندان میباشند. این کتاب در حاشیهء تاریخ ابن خلکان در دو نوبت یکی به سال 1299 و دیگری به سال 1310 به طبع رسیده است. مفتاح السعادة و مصباح السیادة؛ فی موضوعات العلوم. مؤلف در این کتاب انواع و اقسام علوم، و موضوع هر علمی، و نام کتبی که در آن علم تصنیف شده با اندکی از ترجمهء احوال مصنفین کتب مصنفه را در هر فنی ذکر کرده، و به سال 1328 در حیدرآباد دکن در دو جلد به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات العربیة ج 2 ص 1221) و رجوع به احمدبن المصطفی و ابوالخیر در همین لغت نامه شود.
طاش کسان.
[کَ] (اِخ) یا طاش کَسَن موضعی است در جنوب قره باغ.
طاشکندی.
[کَ] (اِخ) محمد. او راست: شرح باب الصرف از کتاب میزان الادب، تألیف عصام الدین اسفراینی. این شرح، با اصل کتاب باب الصرف به سال 1290 ه . ق. در وادی النیل مصر به طبع رسیده است. شرح دیگری هم بر کتاب میزان الادب نوشته که با اصل میزان الادب به سال 1286 در اسلامبول طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1222).
طاش گدوک.
[گَ] (اِخ) موضعی است در جنوب تخت بنواحی شمالی بورد لیسک.
طاشی ء.
[شِءْ] (ع ص) اسم فاعل از مادهء طشأ. مبتلا به زکام.
طاط.
(ع ص) مرد دراز. (مهذب الاسماء) (منتخب اللغات). مرد درازبالا. (منتهی الارب). || مرد سخت خصومت. (منتخب اللغات). || مرد متکبر. (اقرب الموارد). || دلاور. (منتهی الارب). شجاع. (اقرب الموارد). مرد دلیر. (منتخب اللغات). || گشن تیزشهوت. (منتهی الارب). گشن با بانگ. (منتهی الارب). شتر مست. (مهذب الاسماء). شتر نر که برای گشنی مست شده باشد. (منتخب اللغات). ج، اطواط.
طاط.
(اِخ) نام صاب پسر حضرت ادریس پیغمبر است که طبق روایات، فرقهء صابی را به او منسوب دانسته اند. (عیون الانباء ج 1 ص 215).
طاط.
(اِخ) نام مردی که هرمس یکی از کتب خود را در صناعت کیمیا بدو خطاب کرده. (فهرست ابن الندیم).
طاطائوچای.
(اِخ) سیمین رود. رودی است که از جنوب به دریاچهء ارومیه میریزد. پیشتر آن را طاطائوچای میگفتند. (لغات فرهنگستان).
طاطاربالا.
(اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. در 24 هزارگزی جنوب باختری گنبد و 6 هزارگزی شمال شوسهء گنبد به گرگان. دشت معتدل مالاریائی، با260 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات دیمی و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. چادرنشین هستند و تغییر مکان میدهند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاطارپائین.
(اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. در 24هزارگزی جنوب باختری گنبد. 6 هزارگزی شوسهء گنبد به گرگان. دشت معتدل. مالاریائی با 410 تن سکنه. آب آن از چاه، محصول آنجا غلات دیمی و حبوبات و لبنیات، صیفی و شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی و راه آن مالرو است. چادرنشین هستند و تغییر مکان میدهند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاطارقان یخمز.
[یُ مَ] (اِخ) دهی از دهستان آتابای بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس. در 8هزارگزی جنوب گنبد کنار راه گنبد به گرگان. دشت، معتدل با 190 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاطالیس.
(ع اِ) تشنج عام.
طاطری.
[ری ی] (ع ص) نسبتی است که در زبان عامه افادهء معنی کرباس فروش و فروشندهء هر جامهء سپیدی میکند. (سمعانی). یاقوت گوید: لا ادری این هی. و فی کتاب الشام؛ انبأنا ابوعلی الحداد، انبأنا ابوبکربن زیدة، انبأنا سلیمان بن احمد؛ کُلُ من یبیع الکرابیس بدمشق، یسمی الطاطری. (معجم البلدان ج 6). رجوع به طاطریة شود.
طاطری.
[طَ] (اِخ) از متکلمین شیعه است و کتاب الامامة از اوست. (ابن الندیم). ابوسهل اسماعیل بن علی بن النوبخت النوبختی را کتابی است بنام کتاب الرد علی الطاطری فی الامامة. (ابن الندیم).
طاطریة.
[ی یَ] (ع اِ) نوعی از جامه. رجوع به طاطری شود.
طاطس.
[] (ع اِ) چوب صنوبر است که مانند مشعل مشتعل شود. (فهرست مخزن الادویة).
طاطم.
[] (ع اِ) رجوع به نفر (ایل) شود.
طاطوف.
(ص) زن پیر و گنده باشد. (کذا فی التحفة). رجوع به تلاتوف شود.
طاطة.
[طَ] (ع اِ) جِ طائط. رجوع به طائط شود.
طاطی.
(اِخ) یکی از شاگردان هرمس المثلث بالحکمة بوده است. (قفطی ص 150).
طاطیاوس.
(معرب، اِ) اسم یونانی نوره است.
طاع.
(ع ص) فرمانبردار. (منتهی الارب).
طاعات.
(ع اِ) جِ طاعة، طاعت. رجوع به طاعت شود. رسول را بر جملهء طاعات بازگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص40).
طاعت.
[عَ] (ع اِمص) بندگی. (منتهی الارب). فرمان بردن. (آنندراج). فرمانبرداری. (مهذب الاسماء). اطاعت. انقیاد. عبودیت. طوع. اِقَه. طواعیة. پرستش. عبادت. بِرّ. دین. ماعون. فرمان : قوله تعالی، لهم طاعة و قول معروف. (قرآن 47/20 و 21) مراد بطاعت، امتثال فرمان خداست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ج، طاعات :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
طبایع گر ستون تن، ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی، کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بیشک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
طاعت خلق باد باشد باد
کس گرفتار باد هیچ مباد.فرخی.
ولایت هرات ما را داد و ولایت گوزگانان به برادر ما، پس آنگه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). اعیان هر دو بطن از بنی هاشم، علویان و عباسیان بر طاعت و متابعت وی بیارامیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287) فجلس مجلساً عاماً بحضرة اولیاء الدعوة... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق الله فیهم، و التزموا ما اوجبه الله من الطاعة علیهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). الزام نمودند ما را آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطهء بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به دست گیرم آنچه را با خدا پیوسته ام بر آن به دست گرفتن اهل طاعت، و اهل حق و وفاء، حق و وفاء خود را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید و وی را طاعت دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). شحنه علی تکین به بدبوس گریخت، و غازیان ماوراءالنهر و مردم شهر بطاعت پیش آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). و اگر کشته شوم رواست در طاعت خداوند خویش شهادت یابم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). به ضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی). و مردم شهر بطاعت پیش آمدند، و دولت عالی را بندگی نمودند. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). اعیان و مقدّمان بنشسته بودند، و طاعت و بندگی نموده. (تاریخ بیهقی). من که آلتون تاشم جز بندگی و طاعت راست ندارم. (تاریخ بیهقی). و ستوده آن است که قوت آرزو و خشم در طاعت قوّت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). رسول فرستاد، و زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد [ مسعود ]... جهانی در هوی و طاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی) [ رعیت ] باید که از پادشاه و لشکر بترسند ترسیدنی تمام و طاعت دارند. (تاریخ بیهقی).
چون تو دو چیزی بتن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست.
ناصرخسرو.
از طاعت تمام شود ای پسر ترا
این جان ناتمام سرانجام کار تام.
ناصرخسرو.
تا تن من طاعت او یافته ست
طاعت دارد همی اهریمنم.ناصرخسرو.
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.ناصرخسرو.
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابریست.
ناصرخسرو.
بنگر آن را در رکوع و بنگر آن را در سجود
پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند.
ناصرخسرو.
خار و سنگ درهء یمکان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
آنها که ندانند بطاعت حق روزی
بر جور و جفااند، نه بر عدل و وفااند.
ناصرخسرو.
گفتمت بنده را که به بی طاعتی بکش
وانگه بکشت ار تو نبودی بطاعتش.
ناصرخسرو.
ای آنکه ترا یار نبوده ست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
وز طاعت خورشید همی روز و شب آید
کو سوی خرد علت روز است و شب تار.
ناصرخسرو.
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع
تا بطاعت چرخ و انجمشان همی حیوان کنند.
ناصرخسرو.
گر مردمی تو طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری.ناصرخسرو.
و آنجا نرود مگر که طاعت
نه مهتری و نه با فلانی.ناصرخسرو.
سنگ یمکان دره زی من رهی از طاعت
فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی.ناصرخسرو.
اکنونت دراز کرد میباید
طاعت که گرفت عمر کوتاهی.ناصرخسرو.
آن را که او اسیر کند طاعت
تیر هوای دل نکند خسته.ناصرخسرو.
من نه همی طاعت از آن دارمش
تا می و شیرم دهد و انگبین.ناصرخسرو.
خدای از تو دانش بطاعت پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه.ناصرخسرو.
گر نبدی فضل خدا و رسول
کی ز کسی طاعت و نیکیستی.ناصرخسرو.
طاعت بگمانی بنمایدت و لیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
سی سال پادشاهی کرد، و دیوان را در طاعت آورد. (نوروزنامه).
بستهء طاعت تو گردون باد
گیتی از نعمت تو قارون باد.مسعودسعد.
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چو بسنت کنند مبرور است.مسعودسعد.
و دوست و دشمن در ربقهء خدمت و طاعت ملوک جمع شوند. (کلیله و دمنه). و مطاوعت ایشان را بطاعت خویش و رسول خود ملحق گردانید. (کلیله و دمنه). و جباران روزگار در ربقهء طاعت و خدمت کشید. (کلیله و دمنه). و هوی و طاعت اخلاص و مناصحت ایشان را از لوازم دین شمرد. (کلیله و دمنه). هر که طاعت را شعار خویش کند از ثمرات دنیی و عقبی بهره ور گردد. (کلیله و دمنه). و بدانند که طاعت ملوک و خدمت پادشاهان فاضلتر اعمال است. (کلیله و دمنه). آخر رای من بر عبادت قرار گرفت، چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی ندارد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... سوم؛ طاعت پادشاه عادل. (کلیله و دمنه). و دلهای خواص و عوام... بر طاعت و عبودیت بیارامید. (کلیله و دمنه). و شرف سعادت خویش در طاعت و متابعت او شناختند. (کلیله و دمنه).
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آید برون.خاقانی.
که بعد طاعت قرآن و سجده در کعبه
پس از درود رسول و صحابه در محراب.
خاقانی.
حق طاعت و ضراعت او به تیسیر اَمَل و تقریر عمل به ادا رسانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 336). خواست تا ناحیت غرشستان را بتدبیر خویش گیرد، و شار را بطاعت آرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 338).
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
باران سپید میکند ابر سیاه را.مولوی.
طاعت عامه گناه خاصگان
وصلت عامه حجاب خاص دان.مولوی.
عابدان جزای طاعت خواهند، و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان).
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
سعدی.
عذر تقصیر خدمت آوردم
که ندارم بطاعت استظهار.سعدی.
شاه را بی نفاق طاعت کن
بقبولی از آن قناعت کن.اوحدی.
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد.
نشاط معتمدالدوله.
طاعت پیشه.
[عَ شَ / شِ] (ص مرکب)طاعت ور. (آنندراج). عابد.
طاعتدار.
[عَ] (ص مرکب) مطیع. حاضرفرمان : پسر را بدرگاه عالی فرستد و بنده و طاعتدار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص399).
طاعتداری.
[عَ] (حامص مرکب) مواظبت و مراقبت در امر فرمانبرداری : توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعتداری تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 82). تا علی برادرش حسن بوئی را پیش او فرستاد به نوا، و طاعتداری نمود. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد (خلیفه) را عظیم خوش آمد آن طاعت داری. (مجمل التواریخ و القصص). ابرهه رسول فرستاد، و عذر خواست، و بندگی و طاعت داری پیدا کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و در کتاب سیر گفته است که گشتاسب او را طاعت داری کرد تا بگذشت. (مجمل التواریخ و القصص).
طاعت داشتن.
[عَ تَ] (مص مرکب)فرمان بردن. گوش بر فرمان داشتن : بیکدیگر مشغول شوند، و همگان طاعت تو دارند. (فارسنامهء ابن البلخی).
طاعت دوست.
[عَ] (ص مرکب)دوستدار طاعت. گوش بر فرمان :
زن پرهیزکار طاعت دوست
با تو چون مغز باشد اندرپوست.اوحدی.
طاعتگاه.
[عَ] (اِ مرکب) طاعتگه. معبد. پرستشگاه. جایگاه عبادت. مقام پرستش :
یکی دیر سنگین برافراشتند
بجمهور طاعت گهش ساختند.نظامی.
الهی در طاعتم باز کن
بطاعت گهم محرم راز کن.عبدالله هاتفی.
|| جایگاه قربانی. محل مخصوص قربانی. منسک. قربانی جای. (منتهی الارب).
طاعت نمای.
[عَ نِ / نُ / نَ] (نف مرکب)آن که فرمانبری بنماید. که فرمانبری آشکار دارد :
فرمانگذار دلبر طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمان گذار دل.سوزنی.
طاعت نمود.
[عَ نِ / نُ / نَ] (مص مرکب مرخم) فرمانبری نشان دادن. اظهار طاعت کردن : رسول به نزدیک امیر اسماعیل آمد و نامه بداد و از طاعت نمود امیر بلخ و گورکانیان خبر داد. (تاریخ بخارا).
طاعتور.
[عَ وَ] (ص مرکب) آن که فرمانبری پیشه دارد :
به دست همت طاعتوران رها کردم
در اولین قدم اسباب خلد و حور و قصور.
محمد عرفی (از آنندراج).
طاعل.
[عِ] (ع ص) تیر راست. (منتهی الارب). السهم المقوم. (اقرب الموارد).
طاعلة.
[عَ لَ] (اِخ) جائی است در اندلس. (معجم البلدان).
طاعم.
[عِ] (ع ص) بی نیاز. یقال: هو طاعم عن طعامکم؛ ای مستغن. || خورنده. || چشنده. || مرد نیکوحال در مطعم و مأکل. (منتهی الارب). آنکه در خورش حال خوشی داشته باشد. (منتخب اللغات) : قل لااجد فیما اوحی الی محرما علی طاعم یطعمه الا ان یکون میتة او دماً مسفوحاً او لحم خنزیر؛ بگو این کافران را که من نمییابم در این قرآن که بر من وحی کرده و فرود آورده هیچ طعامی حرام بر کسی که خورد الا که مرداری باشد یا خون ریخته یا گوشت خوک. (تفسیر ابوالفتوح سورهء انعام 5/145).
دع المکارم لاترحل لبغیتها
واقعد فانک انت الطاعم الکاسی.
حطیئة، شاعر عرب (از تاریخ بیهقی).
طاعن.
[عِ] (ع ص) نیزه زننده. || طعنه زننده. (کنز اللغات) (غیاث اللغات) :
طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ور چه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم.
فرخی.
اگر طاعنی یا حاسدی گوید که اصل بزرگان این خاندان بزرگ از کودکی آمده است خامل ذکر، جواب وی این است که ایزدتعالی تقدیر چنین کرده است که ملک را انتقال می افتد از آن ملت بدین ملت. (تاریخ بیهقی ص 779). اگر طاعنی گوید که اگر آرزو و خشم نبایستی خدای در تن مردم بیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی ص 416). ایشان میان بسته اند تا بهیچ حال خللی نیفتد که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود. (تاریخ بیهقی ص 899).
جهد اسب بر سینه والرمح طاعن
شود گرد در دیده و السیف ضارب.
(منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی).
به یمن قدم درویشان... ذمائم اخلاق بحمائد مبدل گشت... و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعدهء اول است. (گلستان).
طاعون.
(ع اِ) مرگامرگی. ج، طواعین. (منتهی الارب). شآمت و مرگ عام. (لطایف). || وبا. (دهار). داءالشوکة که مرضی است الیافی عام و کشنده. || دبل. زقمة. (منتهی الارب). || مجازاً شعرا آن را به معنی تلخ و طاعون و طاعونی را به معنی تلخی به کار برده اند :
آن را که نوش و شهد و شکر بودی
امروز زهر و حنظل و طاعونی.ناصرخسرو.
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
به یکی جاهل اگر بیم کند نوشت
نوش کی گردد آن شربت طاعونی.
ناصرخسرو.
لفظ طاعون در فارسی گاه بصورت مصدر مرکب استعمال شود و در حالی که (لازم) باشد با مصدر گرفتن و چون متعدی بود با مصادر زدن و رسیدن به کار رود: فلانی طاعون گرفت (لازم). فلان را طاعون زد یا طاعون رسید. (متعدی). || جوش. بثره ای باشد کوچک، مانند باقلا سرخ یا سیاه با سوزش بسیار. (غیاث از بحرالجواهر). بثره ای باشد بقدر کُنار صحرائی با کبودی و سوزش و تب وبائی لازم اوست. (غیاث از حدود الامراض). || ورمی بود که در خصیه یا پستان یا بغل یا بن ران واقع شود، از ماده ای سمی که عضو را فاسد کند و قی و غثیان و خفقان همراه آن بود. (غیاث از کفایة منصوری). هر آماس که در گوشت نرم افتدی. چون گوشت پس گوش یا در گوشت غددی چون پستان و خایه و گوشت بن زفان یا در جایگاهی فراخ چون بغل دست و بیغولهء ران، آن را طاعون گویند. پس اتفاق بر آن کردند که طاعون آماس گرم را گویند که در جایها افتد. و حرارت و سوزانیدن آن از اندازه بیرون بود. و مادهء آن مستحیل گشته باشد. و همچون زهری شده و عضو را تباه کند. و رنگ او رنگ حوالی او بگرداند، و مضرت آن بطریق شریانها به دل باز دهد، و خفقان و غشی آرد، طاعون آن را گویند. علامتها: آنچه در گوشت پس گوش و در بغل و در پستان افتد کشنده باشد از بهر آنکه به دماغ و به دل نزدیک بود و آنچه رنگ او سرخ بود یا بزردی گراید سلیم تر باشد و آنچه بسیاهی گراید سخت بد باشد. و طاعون اندر هواهای بد و سالهای وبائی و اندر شهرها که آنجا بیشتر بود بسیار افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طاعون، بالیونانیة کل ورم یظهر للحس ثم حصص بالحار القتال السریع التعفن. الکائن فی نحوالمراق والمغابن و یطلق علی الوباء للتلازم الحاصل بینهما غالباً و الا فبینهما عموم و خصوص و جهیان و هو فی الحقیقة بثر کالباقلا فازید مادته الدم المتعفن و فاعله الحرارة الناریة و صورته شی ء مستدیر ینزف الدم و الصدید و غایته ازهاق النفس و شره ما فی الابط الشمال لمجاورته القلب فالفخذ الایمن فالابط الایمن فالفخذ الایسر، فالعنق علی الاصح. و قیل آلاباط شر من الفخذین هذا من حیث المکان و من حیث الزمان ما کان عند زیادة الدم و هیجانه و ذلک فی الایام الربیعیة و لو فی الخریف و من حیث اللون الاسود الکمد فالاخضر فالاصفر فالاحمر و متی قارنته حمی و اختلاط عقل و تواتر فی النفس و النبض فمهلک لامحالة لان الکیفیة الردیئة قداتصلت بالقلوب و اسرع الناس هلاکاً به الاطفال فالاغراب خصوصاً نحو الزنجی والهندی لضعف المزاج بکثرة التحلیل فالدموی فالصفراوی و ندر فی السوداوی و هو وبائی فی الاصح من العامة و حقیقته اجتماع بخارات عفنة تصعد بالامطار فی الازمنة الصیفیة و اسبابه حکمیة کثرة الرطوبة و الحرارة و یبس الشتاء و کون السنة ربیعیة و کثرة الملاحم فیعفن الهواء بدم القتلی فیلقی فی الحیوان و الثمار و المیاه و تؤکل فیفسد الدم و تجمعه الی المواضع الرخوة خراجاً ان اشتدت الرطوبة و الافنفاطات نزافة. (داود انطاکی ص 152).
- روی چون طاعون داشتن و روی چون -طاعون کردن؛ کنایه از ترشروئی که شعرا در شعر به کار برده اند :
آن کنی از بیهشی کز شرم آن گر بررسی
وقت هشیاری ز انده روی چون طاعون کنی.
ناصرخسرو.
زهد چبْود؟ هر چه جز حق روی از آن برتافتن
زهد نبود، روی چون طاعون و قطران داشتن.
سنائی.
طاعون بقری.
[نِ بَ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به گاومرگی شود.
طاعون جارف.
[رِ] (اِخ) نام طاعونی است که در زمان ابن الزبیر رخ داد.
طاعون زده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)طعین. مطعون. ناقةٌ بها عسفات؛ شتر مادهء طاعون زده. ناقةٌ عاسف؛ شتر مادهء طاعون زده. (منتهی الارب).
طاعون شیرویة الملک.
[نِ یَ تِلْ مَ لِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) طاعونی بوده است که پس از طاعون عمواس در عراق پدید آمده است.
طاعون عمواس.
[نِ عَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نخستین طاعونی است که در دورهء اسلام پیدا شد.
طاعون غراب.
[نِ غُ] (اِخ) طاعونی که در زمان ولیدبن یزید حادث شد. و وجه تسمیهء آن آن است که نخستین کس که بدین بیماری بمرد مردی غراب نام بود.
طاعون فتیات.
[نِ فَ تَ] (اِخ) آن را طاعون اشراف نیز گویند، در زمان حجاج بروز کرد. و از آن رو بدین دو نام خوانده شده است که بسیاری از دوشیزگان و اشراف بدان هلاک شدند.
طاعون گاو.
[نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)رجوع به گاومرگی شود.
طاعونی.
(ص نسبی) طاعونیة. منسوب به طاعون؛ هوای طاعونی(1). خیارکِ طاعونی(2).
(1) - Air pestilentiel.
(2) - Bubon pestilentiel.
طاعة.
[عَ] (ع اِمص) طاعت. رجوع به طاعت شود. نزد فرقهء معتزلة سازواری با خواست حق و نزد اهل سنت و جماعت سازواری با فرمان حق است، بی آنکه با خواست او عزاسمه سازوار باشد و مورد اختلاف در این باره آن است که آیا واجب است مأموریت مطمح خواست حق واقع شود یا نه؟ معتزله برآنند که واجب است و اهل سنت گویند واجب نیست چه حق تعالی گاهی بغیر آنکه به ارادهء خود نظری داشته باشد فرمان میدهد مانند آنکه ابولهب را به ایمان فرمان داد با آنکه میدانست صدور ایمان از ابولهب محال باشد. و کسی که بمحال بودن چیزی عالم باشد البته آنچیز را مطمح خواست خود قرار ندهد. پس ثابت شد که فرمان دادن ممکن است بدون خواست و اراده باشد بنابراین باید یقین کرد که فرمانبرداری حق عبارت است از سازواری با فرمان او نه سازواری با خواست او جل شأنه. چنانکه این مطلب از تفسیر کبیر امام فخر مستفاد میشود، در تفسیر این آیهء مبارکه: یا ایهاالذین آمنوا اطیعواالله و اطیعواالرسول. (قرآن 3/32). و طاعت اعم از عبادت است زیرا لفظ عبادت غالباً در مورد بزرگداشت حق جل ذکره استعمال میشود آن هم در غایت تعظیم. و طاعت در سازواری با فرمان خدای و فرمان غیر خدای نیز استعمال گردد و عبودیت اظهار فروتنی و خود را خوار شمردن باشد. از این رو عبادت از حیث معنی رساتر از طاعت است چه عبادت، بتعبیر دیگر عبارت است از تذلل، و طاعت عمل به امر و ترک آنچه نهی شده است، هر چند از روی کراهت باشد. پس اداء وام، و انفاق زن و مانند آن را، فرمانبرداری خدای نامند نه پرستش حق. و روا باشد استعمال طاعت در مورد مخلوق آنهم در غیر معصیت و استعمال عبادت و پرستش در غیر مورد خالق نارواست. اما لفظ قربت از طاعت هم اخص است، لاعتبار معرفة المتقرب الیه فیها و عبادت از قربت و طاعت هم اخص باشد. کذا فی کلیات ابی البقاء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : فجلس مجلساً عاماً بحضرة اولیاء الدعوة... فرغبوا الی امیرالمؤمنین فی القیام بحق الله فیهم، و التزموا ما اوجبه الله من الطاعة علیهم. (تاریخ بیهقی ص 201).
طاعیة.
[یَ] (ع ص) زن بیمارجگر. (منتهی الارب).
طاغ.
(ع اِ) تاغ. طاق. غضاة. درختی است. (منتهی الارب) : الا ان الله عزوجل قد لطف بهم فی الحطب و ارخصه علیهم حمل عجلة من حطب الطاغ و هو الغضاء بدرهمین. (معجم البلدان ذیل کلمهء خوارزم). عرفطة صلعاء؛ طاغ که سرهای شاخ وی رفته باشد. (منتهی الارب). || هیزم. رجوع به طاق شود.
طاغا.
(اِ)(1) عرعر.
(1) - Genevrier.
طاغدانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) رجوع به «طاقدانه» شود. || قرنوس. قرانینا. آل. راهن. سرخک.
طاغ طاغ.
(اِ صوت مرکب) آواز نعل درشت، کوفتن پتک و مانند آن.
طاغک.
[غَ] (اِ) زنزلخت. رجوع به زنزلخت شود.
طاغنکوه.
[غُ] (اِخ) از بلوکات ولایت نیشابور، مرکز قره باغ، حد شمالی یار معدن، شرقی عشق آباد، جنوبی یاکوه، و غربی اربقائی. عدهء قری 18. مساحت آن 30 فرسخ است.
طاغو.
(اِخ) قریه ای است از محال استرآباد. (حبیب السیر چ تهران ج 3 ص 177).
طاغوت.
(ع اِ) لات. عزی. بت. (منتهی الارب). نصب. بدّ نصب. صنم. وثن. جبت. || جادوگر. ساحر. شیطان. دیو. جادو. کاهن. || هر باطل. (منتهی الارب). || هر چه جز خدا که آن را پرستند. (منتهی الارب). هرچه آن را پرستند جز خدای عز و جل. (زمخشری). آنچه پرستند بجز خدای تعالی. (مهذب الاسماء). آنچه پرستند دون از خدای تعالی. (السامی). هر چیز که پرستند سوای خدای تعالی. || سرکش از اهل کتاب. (منتهی الارب). مَرَدَهء اهل کتاب. واحد و جمع در وی یکسان است. ج، طواغیت، طواغ. (منتهی الارب). || مَرَدَه از جن. جن مارد. || هر پیشوائی در گمراهی و ضلال. مضل. گمراه کننده. سر و پیشرو ضلالی، صارف از طریق خیر. و در کلام مشایخ است: کل ما شغلک عن الحق فهو طاغوتک. (آنندراج). و بعقیدهء نگارنده، این کلمه از مادهء طغیان می آید، به معنی تورانی است و جبت نیز از قبط است، و عرب زشتی و ظلم تورانی را بوسیلهء ایرانیان و قبط را بوسیلهء یهود شناخته است، و بعید نیست مراد از طاغوت، خدای مصریان، همان «طُت» یا «ثُت»(1) باشد، چه با جبت (قِبط) در قرآن مجید آمده است. اختلافی هم که در معنی آن شده است، دلیل اجنبی بودن و قدمت ورود آن بزبان و کمی استعمال آن است. رجوع به کلمهء طغیان و توران و ترک و هون شود. || از حد درگذشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم ناجی داده طغیانش.
خاقانی.
آن فرشتهء عقل چون هاروت شد
سحرآموز دو صد طاغوت شد.مولوی.
تن چو شد بیمار دارو جوت کرد
زر قوی شد مر ترا طاغوت کرد.مولوی.
از خدایت چاره هست از قوت نی
چاره هست از دین از طاغوت نی.مولوی.
|| (اِخ) کعب بن اشرف یهودی. (منتهی الارب). معنی اخیر در حدیث و در آراء مفسران آمده است : زعامت آن ملاعین، با طاغوتی که به چرا معروف بود موکول بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
(1) - Thot.
طاغی.
(ع ص) از حد درگذرنده. (منتهی الارب). کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد. (غیاث اللغات). || نافرمان. (منتهی الارب). ج، طغات. (مهذب الاسماء). غیرمنقاد. عاصی. سرکش. مرید. متجاوز از حد و قدر. غالی در کفر. زیاده رو. || ستمکار. (منتهی الارب) :
زمین تو گوئی مر خصم ملک را بگرفت
بدان زمان که برآمد ز طاغیان فریاد.
مسعودسعد.
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن.
مسعودسعد.
تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد
تا ازو طاغی و یاغی عبرتی منکر گرفت.
مسعودسعد.
ندانستند که تأیید دین محمدی، رایت هر طاغی نگونسار کند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 392).
زانکه انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواب بین یاغی شود.مولوی.
هارون الرشید را چون ملک و دیار مصر مسلم شد، گفتا بخلاف آن طاغی که بغرور ملک مصر دعوی خدائی کرد، نبخشم این مملکت را الا به خسیس ترین بندگان. (گلستان). و در فارسی کلمهء طاغی با فعل «شدن» ترکیب میشود و به معنی نافرمانی کردن بصورت فعل لازم به کار میرود.
طاغیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث طاغی. || سخت ستمکار. (منتهی الارب). و بدین معنی تاء آخر کلمه را برای مبالغه بکلمه می افزایند. بیدادگر. (مهذب الاسماء). جبار عنید. (دهار). سخت ظالم. متمرد. خودکامه. || احمق متکبر. (منتهی الارب). || (اِمص) بیدادی. (مهذب الاسماء) (زمخشری). || (اِ) صاعقه(1). (منتهی الارب). || بُت. ج، طواغی. (منتهی الارب). و منه الحدیث: لاتحلفوا بآبائکم و لا بالطواغی. و رُوی و لا بالطواغیت. (منتهی الارب). || آواز سخت در عذاب. و منه قول الله تعالی :فاما ثمود فاهلکوا بالطاغیة، (قرآن 69/5)؛ای الصیحة المفرطة فی العذاب، قاله قتادة. و قال مجاهد بالذنوب. (منتهی الارب). || (ص) از حد درگذشته. و آیهء مزبوره را نیز شاهد آورده است. (دهار). || ملک طاغی. (منتهی الارب). دُش خدای. || لقب ملوک روم(2). (مفاتیح خوارزمی). اهل لغت از عرب گویند: لکثرة طغیانه و فساده، قیصر را طاغیة الروم، عظیم الروم، کلب الروم، امبرور(3) خوانند. (بیان الادیان). و لما قصد قازان طاغیة التتر مدینة حلب، حاصر هذه القلعة ایاماً. (ابن بطوطة ص 40). فقالت ام عبدالله امرأة حبیب لیلئذٍ له: این موعدک؟ قال سرادق الطاغیة اوالجنة. (فتوح البلدان). در اینجا مراد از طاغیة پادشاه ارمنستان است، چنانکه ذیونوسیوس را طاغیهء سوراقوسیا (سرقسطه) نامند. و در عیون الانباء او را به متمرد سوراقوسیا نام برده است. و کان ذلک (ورود بمدینة سبتة) اثر موت طاغیة الروم الفونس. (ابن بطوطة).
(1) - Eoudre accompagnee du bruit de tonnerre.
(2) - Roi des grecs.
(3) - Emperour des grecs.
طاف.
(ع ص) رجل طاف؛ مرد بسیارطواف. (منتهی الارب). بسیار طواف کننده.
طاف.
(اِخ) نام رودی به دهستان علیاء نهاوند.
طافح.
[فِ] (ع ص) مست پر از شراب که از خود خبر ندارد. (منتهی الارب). بدمست که پر شده باشد از شراب. (غیاث اللغات). مست طافح که بیش نتواند آشامید. پر از شراب. (مهذب الاسماء). سیاه مست. مستِ مست. مستی مست. لول. مستِ خراب :
هر که از خُمِّ می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام.
سوزنی.
|| لبالب. سرشار. فایض. پُرِ پُر.
طافحة.
[فِ حَ] (ع ص) تأنیث طافح. خشک هر چه باشد: و منه رکبة طافحة؛ للتی لایقدر ان یقبضها. (منتهی الارب). || زانوی خشک که تا نشود.
طافرة.
[فِ رَ] (ع اِ) رِماد است. (فهرست مخزن الادویة). خاکستر.
طافة.
[طافْ فَ] (ع اِ) مابین کوه و دشت. || طافة البستان؛ نواحی و گرداگرد بوستان. (منتهی الارب).
طافی.
(ع ص) بر آب برآینده. (منتهی الارب). آنچه بر سر آب از سبکی و لطافت بالا برآید. ضد راسب. (غیاث اللغات). آنچه بر روی آب ایستد. بر سر آب آمده مانند ماهی مردهء در آب. رجوع به ج 2 ص 229 دُکری شود. || (اِ) پرده ای است بر شکم زیر پوست و بر زبر باریطون. یجب ان تعلم ان علی البطن بعد الجلد غشائین احدهما یسمی الطافی... و الثانی یسمی باریطارون و یسمی المدور. (کتاب ثالث قانون ابوعلی ص 311). || کف که بر بالای قاروره و تفسرهء بیمار ایستد.
طافی.
(اِخ) نام اسبی است. (منتهی الارب).
طافی.
(اِخ) ناحیتی است به هندوستان با شهرهای آبادان، و نعمت فراخ، و مردمانش اسمرند و سپید. (حدود العالم).
طاق.
(اِ) سقف محدب. آسمانه. درونسو یا جانب انسی سقف. سقفی چون خرپشته کرده. عقد (طاق بنا). (منتهی الارب) :
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.فردوسی.
همه خانه سرگین بد از گوسفند
یکی طاق بر پای و جای بلند.فردوسی.
به بوزرجمهر آنگه آواز کرد
ز طاق شکسته پس آغاز کرد.فردوسی.
فراوان ازو طاقها کرده بود
همانجای قیصر برآورده بود.فردوسی.
بفرمود خسرو بدانجایگاه
یکی گنبدی تا به ابر سیاه
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرداندرش طاق های بلند.فردوسی.
شما می گسارید خرم سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ
سر طاق برتر ز دیوار طاق.فردوسی.
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فرِّ آن تخت بود
همه طاقها بسته بودی ازار
ز خزّ و سمور ازدر شهریار.فردوسی.
گور عراقی را دیدم در مسجد، آنجا که مشهد است در طاقی به پنج گز از زمین تا طاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). ستودان، گورستان گبران بود؛ همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
طاق ایوان جهان گیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
خاقانی.
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان ستان میخواندش.خاقانی.
بگذار زهد بی نمک، هل تا فرود آید فلک
هر رخنه کآید یک به یک، بر طاق ویران آمده.
خاقانی.
مرکب همت بتاز یکره و بیرون خرام
از سر طاق فلک تا بحد استوا.خاقانی.
گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی آزرش، برهان نو پرداخته.
خاقانی.
طاقها بمد بصر برکشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
|| گنبد طارم و مجازاً به معنی آسمان :
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی.خاقانی.
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشویی آفاق را.نظامی.
|| ایوان. (لغت فرس اسدی) :
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای در گهر.فردوسی.
در طاق صفهء تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص282).
طاق و رواق ساز بدروازهء عدم
باج و دواج نه بسراپردهء امان.خاقانی.
جهان از درگهش طاقی کمینه است
بر این طاق آسمان جام آبگینه است.نظامی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.سعدی.
نگهداشت بر طاق بستانسرای
یکی نامور بلبل خوش سرای.سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید یا قبله کج آید.سعدی.
خبر یافت گردنکشی در عراق
که میگفت مسکینی از زیر طاق...
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاق مسجد نوشت.سعدی.
تیرهمام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج نامهء نصرت کمان ماست.؟
|| آنچه خمیده باشد از بناها. معرب تاک. (منتهی الارب) (غیاث). خمیدگی در نقش و نگار زیورهای عمارات و مجازاً بر خمیدگی ابرو و محراب و کمان اطلاق شود. طاق ابرو. خم ابرو. کمان ابرو. قوس حاجب :
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بجکم درش نقش باغ ارم.عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.عنصری.
چون ابروی معشوقان باطاق و رواق است
چون روی پریرویان با رنگ و نگار است.
منوچهری.
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش.
خاقانی.
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد.خاقانی.
به طاق آن دو ابروی خمیده
مثالی ز آن دو طغرا برکشیده.نظامی.
بر آن شد سرانجام کار اتفاق
که سازند طاقی چو ابروی طاق
میان دو ابروی طاق بلند
حجابی فرود آورد نقشبند.نظامی.
بهمه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند بهمه کس بنماید.
سعدی.
هر دم بخون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز.حافظ.
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.حافظ.
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبلهء اسلام برگردیده است.
صائب.
|| نوعی از جامه. (منتهی الارب). نوعی از جامهء پوشیدنی، و آن فرجی و جبهء پنبه دار باشد. (برهان). و طیلسان و ردا را نیز گفته اند و بدین معنی عربی است. (برهان). قسمی از جامه که بر سر جامه ها پوشند. جامه، یعنی پارچه ای است که آن را یکتا گویند. || چادر. چادر سر. (منتهی الارب) : امیر خلف فرود آمد بر طاق و طیلسان به رسم علما و زهاد، بر خری مصری نشسته، و شمعها افروخته اندر پیش. (تاریخ سیستان). امیر خلف جامهء لشکری بر طاق نهاد، و سلب علما و فقها پوشید و طاق و طیلسان. (تاریخ سیستان). دراعهء سپیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص364).
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و برونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نغمه ای است که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی.انوری.
|| دست. طاقه. تا. رجوع به طاقه شود : چون دوری چند شراب بگشت، چند طاق جامهء مرتفع قیمتی پیش من بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 517). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه و بیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). چون دوری چند شراب بگشت، خزانه دارش [ طاهر دبیر ] بیامد، و پنج طاق جامهء مرتفع قیمتی پیش من نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و هر سال دویست هزار دینار هریوه، و ده هزار طاق جامه از مستعملات آن نواحی بدهد، بیرون هدیهء نوروز و مهرگان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص16).
یکی را ز مردان روشن ضمیر
امیر ختن داد طاقی حریر.سعدی.
|| تیزی ایوان و عمارت و پل و رودخانه. (برهان) : طاقهای پل را بگرفت چنانچه آب را گذر نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). عیوبهء بازرگان، آن مرد پارسای با خیر رحمة الله علیه، چنین پلی برآورد، یک طاق بدین نیکوئی و زیبایی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261).
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خم
در ساق عرش ایزد در طاق پول محشر.
خاقانی.
گر به زمین افتدی هندسهء رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم.خاقانی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار وز مهتاب نردبان.
خاقانی.
|| رف. (مهذب الاسماء). طاقچه. کوة. رف مانندی که در آن چیزها گذارند. سهوة :
ای بچهء حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر جه.لبیبی.
کند مشحون همه طاق و رف آن
بتفسیر و به اخبار و به اشعار.مسعود سعد.
دیدم از بادهء پرندوشین
شیشه ای نیم بر کنارهء طاق.انوری.
دیدهء تو راست نیست لاف یکی زن مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
از آن یکی صادق بود، در پیش او نشسته بود، گفت بایزید آن کتاب از طاق فروگیر، بایزید گفت: کدام طاق؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آئی و طاق ندیده ای. (تذکرة الاولیاء).
در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن
سر خوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود.
حافظ.
بر دیوار آن حجره طاقی بود، و در آنجا چند کتابی. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 77).
|| مقابل جفت. معرب است از تا و تای و بعقیدهء صاحب غیاث قاف در آخر آن افزوده اند یا صورت و تعریبی از تک است و در این معنی طاق نعل، لنگه کفش معنی دهد؛ و یقال طاق نعل. (منتهی الارب). یکتا. (مهذب الاسماء). فرد، طاقی بود. (التفهیم). توّ. ته. لنگه. بی جفت. بی مانند. مقابل زوج. یگانه. تنها. اوحد. وِتر. وَتر. (منتهی الارب). بی نظیر. فرید. وحید :
طاق با جفت هردوان جفتند
ز آنکه توحید نیست زیر بیان.ناصرخسرو.
جفتها را بطاق نشناسی
بغلط نوفتی در این و در آن.ناصرخسرو.
تو طاق نه ای با تو همان خواهد کرد
ایام که کرد و میکند با دگران.انوری.
طاق ابروان رامش گزین در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهء سحرآفرین شکر ز آوا ریخته.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفهء خاصگان بماندم طاق.خاقانی.
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه.خاقانی.
جفت و طاق سپهر درشکند
جفته ای کان تکاور اندازد.خاقانی.
سکندر که خورشید آفاق بود
به روشندلی در جهان طاق بود.نظامی.
جوابش داد کای از مهتران طاق
ندیدم مثل تو مهمان در آفاق.نظامی.
سر و سرخیل شاهان شاه آفاق
چو ابرو با سری هم جفت و هم طاق.نظامی.
ابروی بطاق او بهم جفت
جفت آمده و بطاق میگفت.نظامی.
گفت شهری ز شهرهای عراق
داشت شاهی ز شهریاران طاق.نظامی.
کان در نسفته را در آن سفت
با گوهر طاق خود کند جفت.نظامی.
صاحب هنری بمردمی طاق
شایسته ترین جمله آفاق.نظامی.
ز تو با آنکه استحقاق دارم
سر از طوق نوازش طاق دارم.نظامی.
ز مثل خود جهان را طاق بیند
جهان خود را به استحقاق بیند.نظامی.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.نظامی.
گاو ریشی بود او برزیگری
داشت جفت گاوی و طاق خری.عطار.
طاقم ز قرار و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم.سعدی.
کز فراقت بکشد جان بوصال تو دهم
تو گرو بردی اگر جفت اگر طاق آید.
سعدی.
-طاق ماندن؛ جدا و تنها و منفرد ماندن. دور افتادن :
به حسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفهء خاجگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص241).
- طاق و جفت باختن؛ در تداول عامه طاق یا طاق جفت بازی کردن: یقالُ خَساً او زکاً یعنی طاق یا جفت. (منتهی الارب).
- || بازیی است که از چیزی، یک یا چند عدد در دست دارند، و از حریف، جفت یا طاق بودن آن پرسند، جواب حریف اگر مطابق واقع افتد بُرده، وگرنه باخته باشد، بازی معروف قمار و با لفظ باختن و زدن مستعمل است :
قمار عشق میبازی کنون آن سرگرانی کو
که طاق و جفت با ابروی خود بازی نمیکردی.
سید حسین خالص.
چو طاق و جفت زدن بر طریق لعب کنند
به نیزه تنها جفت و به تیغ سرها طاق.
ظهیر فاریابی.
طاق و جفتی باختم با ابرویش دلدار بُرد
طاق بود ابروی او من جفت گفتم یار بُرد.
میرزاطاهر وحید (آنندراج).
|| سیم طاقا یا جفت؛ در ماوراءالنهر عادت و رسم است که در مجالس پادشاه و دیگر مجلسها، سیم و زر در طبقها بنقل بنهند، و آن را سیم طاقا یا جفت خوانند؛ و در مجلس خضرخان بخش (را؟) چهار طبق زر سرخ بنهادندی، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن بمشت ببخشیدی، (چهارمقاله چ استاد براون ص 47). || شادروان. افریز. (آنندراج). خیمه و در این معنی معرب تاژک است. || در قوسی ایوان خانه. (آنندراج). || اَزَج. سَغ و آن نوعی از عمارت طولانی و دراز است. || سنگ بزرگ بیرون آمده از کوه؛ و کذلک فی البئر. (منتهی الارب). || نوعی از صدا و آواز را نیز گویند. (برهان). || سقف بطن اوسط دماغ. || پردهء تنکی که دماغ را بر دو جزء مقدم و مؤخرّ بخش کند، به معنی باز و گشوده نیز آمده است. (برهان). || ما بین هر دو چوبی از کشتی. (منتهی الارب). || هر بلندی که باشد. (اسدی). بر بلندی. (حاشیهء فرهنگ نخجوانی) :
چو افتاد این سخن در گوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی در افتاد.نظامی.
- از طاق دل افتادن؛ کنایه از خوار و بی اعتبار شدن :
فغان بی اثر از طاق دل اسیر ترا
چو شاخ بی ثمر از چشم باغبان افتاد.
محمدجان قدسی.
و سعدی از طاق دل فروریختن بسته و معهذا اطلاق فرو ریختن بر صنم نیز خالی از تازگی نیست :
نقاب زلف ز عارض اگر براندازی
صنم ز طاق دل برهمن فروریزد.
سعدی (آنندراج).
- بر طاق نهادن، یا بطاق برنهادن، یا بر طاق -نسیان و یا فراموشی نهادن؛ کنایه از فراموش کردن. بالتمام او را ترک گفتن. از یاد دادن. ترک کردن :
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصهء شاهان بطاق.
منوچهری.
همه حدیث بزرگی اوست در افواه
از آن حکایت کسری نهاده شد بر طاق.
رفیع الدین لنبانی.
ز پیش آنکه ترا برنهد بطاق جهان
تو برنه او را ای پور مردوار به تل.
ناصرخسرو.
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب.
خاقانی.
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم.
خاقانی.
کسی که جفت نداند ز خسروان خود را
نهد به پیش تو دعوی خسروی بر طاق.
ظهیر فاریابی.
فکند قصهء یوسف جمال او در چاه
نهاد نامهء کسری زمان او در طاق.
سلمان ساوجی.
شد مقرر می پرستی گردش چشمی کجاست
تا نهد بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را.
صائب (آنندراج).
و رجوع به طاق برنهادن شود.
- بطن طاق؛ شکمی که در آن طعام نبود. (مهذب الاسماء).
-به طاق ابرو خم آوردن؛ به ابرو خم دادن. کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بطاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهء جام جم.نظامی.
- چارطاق؛ نوعی از خیمهء چهارگوشه که آن را در عراق شروانی و در هند راوتی گویند. (برهان).
- || خیمهء مطبخ. (برهان) :
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک پنج نوبت زنش.نظامی.
مزن پنج نوبت در این چارطاق.نظامی.
- || اطاقی که در بالای سرای ها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیهء برهان).
- || کنایه از عناصر اربعه. (برهان). و رجوع به چارطاق شود.
- || و در تداول امروز، دو لنگه در تمامی باز. هر دو مصراع در تمام گشاده.
- چارطاق خوابیدن؛ در تداول عامه، طاق باز خوابیدن. رجوع به طاق باز و طاق واز شود.
- چارطاقی؛ بنای مربعی میانه نه بزرگ نه کوچک که بر سر گور مردگان سازند.
- چشم بطاق افتادن؛ حالت خاص در چشم محتضران پیدا شدن.
- سر کسی را بیخ طاق کوبیدن یا بطاق -کوبیدن؛ او را به وعدهء دروغین مطلق برفتن داشتن. بفریب کسی را از خود راندن. کسی را فریفتن.
-طاق آرایش و آرایش طاق؛ خم و زیور سقف و ایوان در تداول معماران. و مجازا کنایه از ستارگان :
گرچه غمخانهء ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید.
خاقانی.
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمیست
ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم.
خاقانی.
دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
- طاق ابرو گشادن؛ کنایه از خندیدن :
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش.نظامی.
-طاق ابرو ناگشادن؛ کنایه از اخم کردن و عبوس بودن :
بس است این طاق ابرو ناگشادن
بطاقی با نطاقی وانهادن.نظامی.
-طاق افتادن؛ به نهایت بی طاقتی رسیدن :
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ.
- || یکتا و بیمانند شدن :
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است.
عطار.
- || دور ماندن. تنها ماندن. جدا ماندن :
در سرای محملی من هم بیابانی شدم
چون کنم بیچاره مجنون سخت طاق افتاده بود.
طالب آملی.
- از طاق افتادن و افکندن؛ از جای بلند افتادن و افکندن :
جلوه ای کردی که افتاد آفتاب از طاق چرخ
دستی افشاندی که مهتاب از کنار بام ریخت.
فطرت (از آنندراج).
- نوطاق؛ موزاری که تازه کاشته باشند و این ترکیب در جنوب خراسان (گناباد) متداول است.
طاق.
(اِ) آزاددرخت. برگش پهنا ندارد. رجوع به «هَدَب» در قاموس و جز آن شود. طاق، شامل دو نوع است: یکی مخصوص بسوزانیدن هیمه، که آن را طاق نامند و یکی حب الزلم است از نخود بزرگتر و شبیه به عناب در رنگ و شیرینی و مغز دانهء او بسیار لذیذ است و نیز گویند: طاق اسم درختی است که آن را به فارسی سایه خوش نامند و ثَمر آن بقدر کُنار کوچکی سبزرنگ است و آتش اخگر آن مدتی میماند و گفته اند آزاددرخت است و ثَمر آن را تاخک مینامند. درخت غضاة. (منتهی الارب). || و در تداول جنوب خراسان (گناباد) طاق را هم بر درخت مو و تاک اطلاق کنند و هم آن را به معنی درختی صحرائی به کار برند که برای سوختن است. || درختانی که فروع و شاخ نداشته باشند. رجوع به طاقات شود.
طاق.
(اِخ) قلعهء طاق. حمدالله مستوفی در نزهة القلوب ذیل شرح بلاد قُهستان و نیمروز آورده که: قلعهء طاق شهری کوچک است و در او انگور بسیار باشد و چند دیه توابع آن است. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه چ لیدن ص146). شهری است در حدود سیستان در جهت خراسان رستاقی دارد که انگور فراوان دهد و مشتمل بر قری و مزارع و ابوعبدالله محمد بن فضل بن محمد طاقی از آنجاست. (معجم البلدان ج6 ص7). شهرکی است از حدود خراسان با حصار محکم و مردم بسیار. (حدود العالم ص63). یمین الدوله محمود بدین انتقام با او [ خلف بن احمد ] جنگ کرد او منهزم بقلعهء طاق گریخت یمین الدوله قلعه را بعد از محاصره مسخر گردانید. (تاریخ گزیده ص396). در سنهء اثنی و تسعین و ثلثمائة [ سلطان محمود ] به سیستان و خلف بقلعهء طاق که در متانت و مسافت (کذا؟) غیرت افزای طاق حصار فیروزه کار گردون بود متحصن شد. (حبیب السیر چ 1 طهران ج2 ص331). خلف از حصار ارک برخاست و بقلعهء طاق رفت و ابوالحسن سیمجور و اولیاء دولت در اندرون حصار رفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص41) و رجوع به تاریخ سیستان ص 13، 28، 137، 191، 337، 338، 341، 347، 348، 349، 351، 352، 359، 371، 372، 387، 390، 406 و 411 شود.
طاق.
(اِخ) محله ای است به بغداد و منسوب به آن محله است، محمد بن النعمان شیعی که بمؤمن الطاق معروف میباشد.
طاق.
(اِخ) حصاری است در طبرستان. منصور خلیفهء عباسی ابوالخصیب را والی قومس و جرجان و طبرستان کرد و فرمان داد که از راه جرجان بدانجا درآید و هم به ابن عون نوشت که به طبرستان رود بدان نهج که از قومس بگذرد، در آن هنگام اسپهبد، در شهر اسپهبدان اقامت داشت که تا دریا بیش از دو میل مسافت ندارد، چون از فرارسیدن لشکر آگاه شد، به کوهسار گریخت بموضعی که آن را طاق مینامیدند و از زمان باستان خزانهء پادشاهان ایران بود. نخستین پادشاهی که آنجا را رسماً خزانه قرار داد منوچهر بود. محل خزانه در شکاف کوهی بود که راهی سخت دشوار داشت و جز پیاده آنهم در نهایت صعوبت دیگر کس از آن نمیتوانست بگذرد. این شکاف به دری کوچک شبیه بود، چون آدمی بدرون آن میشد پس از آن که بقدر یک میل میرفت و تمامی راه را در تاریکی سخت می پیمود بجائی فراخ میرسید که بشهری شباهت داشت، بنحوی که از هر طرف کوههای صعب العبور گرد آن را فرا گرفته بود و اگر کسی هم برنج و مشقت بر فراز آن کوه میشد فرود آمدن از آن بسی دشوار بود و در آن فضای وسیع غارها و شکافهائی که کسی بپایان آنها راه نمیبرد، در وسط آن فضا چشمه ای بود که آبی بسیار از سنگی سخت و بزرگ بر می آمد، و بسنگی دیگر که با سنگ سخت ده گز فاصله داشت فرومیریخت و هیچ آفریننده ای نمیدانست که آخرین مصب آن آب کجاست. در روزگار پادشاهان ایران دوتن پیوسته نگاهبان آن شکاف بودند و همواره با آندو تن نردبانی تعبیه شده از ریسمان بود که بهنگام ضرورت با آن از کوه فرود می آمدند و نیازمندیهای چندین سالهء نگهبانان در آن محل پیوسته فراهم بود، حال خزانه در تمامی مدت سلطنت پادشاهان ایران بدین منوال بود تا دورهء استیلا و پادشاهی تازیان رسید، خواستند از آن کوه بالا روند نتوانستند چون مازیار والی طبرستان شد و آهنگ آن خزانه کرد و روزگاری دراز بدانجا اقامت گزید تا سرانجام آرزوی وی برآمد، یکی از یاران او بر فراز آن کوه شد و با ریسمان مازیار و گروهی از همراهان او را بالا برد، مازیار در آنجا بر آنچه در غارها و شکافها از اموال و اسلحه و گنجینه بود دست یافت و جمعی از خاصان خویش را بر آن ذخائر بگماشت و خود بازگشت و حال بدینگونه بود تا وی اسیر شد و پس ازو گماشتگانش از آنجا فرود آمدند، یا در همانجا بمردند و تا این زمان (عصر یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان) راه آنجا مسدود است. ابن الفقیه از سلیمان بن عبدالله نقل کند که در جانبی از طاق مزبور جائی است مصطبة (سکو) مانند که اگر کسی آنجا را بکثافات و پلیدیها آلوده کند در حال ابری عظیم برخیزد و چندان بدان محل ببارد تا آن را از پلیدیها پاکیزه سازد و آثار پلیدی از آنجا محو کند و این گفتار چندان در طبرستان مشهور و معروف است که هیچکس را بر صحت آن شک نباشد از این رو در زمستان و تابستان محل مزبور از هر نوع از پلیدیها پاک است. چون اسپهبد بطاق رفت ابوالخصیب از پی وی سر کردگان و لشکریان را روانه داشت و همین که اسپهبد از آمدن لشکریان آگاه گردید بجانب دیلم گریخت و پس از یکسال بمرد و ابوالخصیب بالاستقلال در شهر اقامت کرد و بر اهالی خراج و گزیت نهاد، و اقامتگاه خود را ساریة (ساری) قرار داد و در آن شهر مسجد و منبری بساخت همچنین در آمل آثاری از خود باقی گذاشت. مدت فرمانروائی وی در آن حدود دو سال و ششماه بود. (معجم البلدان).
طاق.
(اِخ) نام یکی از ده دروازهء تبریز. حمدالله مستوفی گوید: تبریز ده دروازه دارد. و طاق یکی از آنهاست. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء ثالثه ص76).
طاق.
(اِخ) رجوع به ابوالحسن طاق شود.
طاق.
(اِخ) مؤمن الطاقِ یا شیطان الطاق. نجاشی (متوفی 450) گوید: محمد بن علی بن نعمان بن ابی طریفة بجلی (مولای أحول) ابوجعفرکوفی صیرفی ملقب به مؤمن الطاق و صاحب الطاق است. (طاق محله ای است به بغداد و وی بدان محله منسوب است). و مخالفان وی را شیطان الطاق نام دادند. عم پدر او منذربن ابی طریفة از علی بن الحسین و ابوجعفر و ابی عبدالله روایت دارد و پسر عم او حسین بن منذربن ابی طریفة نیز از ایشان روایت کند. دکانی در طاق المحال کوفه داشت. چیزهائی به وی نسبت کنند که ثابت نباشد. او راست: کتاب افعل و لاتفعل، آن را نزد احمدبن حسین بن ابی عبیدالله (ره) دیدم و کتاب نیکو و بزرگ بود و بعض متأخران در آن دست برده و احادیثی دال بر تناقض اقوال صحابه و فساد آنها در آن افزوده. و نیز او راست: کتاب الاحتجاج در امامت علی (ع) و کتاب رد بر خوارج و کتاب مجالس او با ابی حنیفه و مرجئه. از حکایات وی با ابی حنیفه آن است که بدو گفت: ای ابوجفعر برجعت قائلی؟ طاق جواب داد آری. بوحنیفه گفت: پانصد درم بمن قرض ده و در رجعت بستان. وی گفت: یک ضامن بیاور که در آن دوره بصورت انسان باشی چه اگر بصورت میمون آئی من وجه خود باز ستدن نتوانم. هشام بن حکم که از رجال شیعه است کتابی بنام الرد علی شیطان الطاق نگاشته است. (الذریعه ج 1) (رجال نجاشی چ بمبئی 1317 ص 228) و رجوع به مؤمن طاق شود.
طاق آبفام.
[قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از آسمان است :
آب محیط روز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آبفام.
خاقانی.
طاقات.
(ع اِ) جِ طاقت و طاقة. رجوع به طاقة شود. تارها. لاها. قُوی. (یعنی تارها). || جِ طاق به معنی درختان بی فرع و شاخه: و اذا شرب منه نحو اربع طاقات بالماء اَبرأَ من المغص. (ابن البیطار ج 1 ص 124 س 3) و له (دلبوث) بصلة بیضاء علیها لیف لیس له طاقات. (ابن بیطار) : و درختان جوز چون ایشان را فروع و شاخ نباشد و آن درختان را به اصطلاح طاقات گویند و بهر هشت طاق درهمی لازم شود... فاما درخت شفتالو و آلوچه در حساب طاقات اند. (تاریخ قم ص 110). طاقات از درختهای بری به هر طاق درخت پنج درم. (تاریخ قم ص 113). و در هر سی و شش طاقات فستق و زیتون یک درهم و ما یاد کردیم که مراد بطاقات از درخت درختهائی اند که ایشان را شاخ نباشد. (تاریخ قم ص 112).
طاقات ابی سوید.
[تُ اَ سُ وَ] (اِخ)موضعی است در بغداد، بانی آن ابی سوید الجارود است این موضع در وسط کوهستانهای باب الشام واقع شده، قطیعهء سوید در آنجاست و ربض آن در جانب غربی میباشد. (معجم البلدان).
طاقات الراوندی.
[تُرْرا وَ] (اِخ)جایگاهی است در بغداد و راوندی یکی از هوی خواهان منصور عباسی و از فرقهء سرخسیة بوده، نام وی محمد بن الحسن است، خواهر علی بن عیسی بن ماهان زوجهء وی بود. (معجم البلدان).
طاقات العکی.
[تُلْ عَکْ کی ی] (اِخ)موضعی است در جانب غربی بغداد، و در گذرگاهی واقع است که بمربعهء (محل اقامت در فصل بهار) شیب بن راح میگذرد. نام عکی مقاتل ابن حکیم است. (معجم البلدان).
طاقات الغطریف.
[تُلْ غِ] (اِخ) محلی است واقع در مغرب بغداد. بانی آن غطریف بن عطاء است که برادر خیزران و دائی موسی الهادی و هارون الرشید بود. (معجم البلدان).
طاقات ام عبیدة.
[تُ اُمْ مِ عُ بَ دَ] (اِخ)موضعی است در بغداد نزدیک جسر کان و ام عبیدة کنیز محمد بن علی و دایهء مهدی خلیفه بوده است، و وی را قطیعه ای نیز هست که بنام او خوانده میشود. (معجم البلدان).
طاقان.
(اِخ) از دیه های انار است. (تاریخ قم ص137). و در صفحهء 69 همان کتاب آرد: عوض دهقان آن را بنا کرده است و از قدیمتر ضیاع انار است.
طاقان.
(اِخ) از طسوج رودبار است. (تاریخ قم ص114).
طاقان کوه.
(اِخ) منزلی است از منازل بین راه از جاجرم تا نیشابور. حمدالله مستوفی در تحت عنوان مسافت طرق گوید: از مهماندوست بطریق جاجرم تا نیشابور و از توده تا طاقان کوه هشت فرسنگ و از او تا رباط بوزنگان بدیه احمدآباد شش فرسنگ و از او تا نیشابور چهار فرسنگ. (نزهة القلوب چ لیدن مقالهء ثالثه ص 174).
طاق ابرو نمودن.
[قِ اَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) ناز و کرشمه. ابرو نازک کردن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 352 شود.
طاق ازرق.
[قِ اَ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک است که آسمان باشد. (برهان). کنایه از فلک و آسمان. (انجمن آرا).
طاق اسماء.
[قِ اَ] (اِخ) در جانب شرقی بغداد و بین رصافة و معلی واقع شده. منسوب به اسماء دختر منصور خلیفهء عباسی است و باب الطاق نیز بدین طاق منسوب میباشد و آن طاقی بزرگ و در خانهء اسماء دختر منصور بود که بعداً آن خانه به علی بن جهشیار صاحب موفق الناصرلدین الله انتقال یافت. خانهء مزبور را موفق به علی بن جهشیار بخشیده بود و در روزگار هارون الرشید طاق اسماء محل گرد آمدن شعرا بوده است. (معجم البلدان).
طاق البصل.
[قُلْ بَ صَ] (اِخ) ابن عبدربه صاحب این لقب را در ردیف مجانین و دیوانگان شمرده و گوید با دریافت قیراطی آواز میخواند و با اخذ دانگی خاموش میشد. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 7 ص 172).
طاق التکک.
[قُ ؟] (اِخ) نام محلی است در کرخ: و در این ماه (ذی القعدهء سال 332) در کرخ حریقی عظیم روی داد که از حد طاق التکک تا سماکین را فرا گرفت. (از اخبارالراضی باللّه ص 261).
طاق الحجام.
[قُلْ حَجْ جا] (اِخ)جایگاهی است نزدیک حلوان عراق این طاق از سنگ بنا شده و بر جادهء عمومی راه خراسان واقع است در تنگنای بین دو کوه، بنای این طاق شگفت آور و دارای سقفی بلند است. (معجم البلدان). رجوع به طاق گرّا شود.
طاق الحرانی.
[قُلْ حَرْ را] (اِخ) محله ای است در جانب غربی بغداد، گویند از حد پل جدید و شارع طاق حرانی تا شارع باب الکرخ منسوب است بقریه ای که ورثال نام دارد و مراد از حرّانی ابراهیم بن ذکوان بن الفضل الحرانی است که از غلامان منصور بوده و بعداً به مقام وزارت هادی رسید. (معجم البلدان).
طاق ایوان.
[قِ اَ / اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تیزی پیش ایوان : این لطیفه بر طاق ایوان فریدون نوشته بود. (گلستان سعدی).
شهی که بانی کیوان ز طاق ایوانش
فراز بارگه خویش طاق دیگر زد.سلمان.
طاقباز.
(ص مرکب، ق مرکب) سِتان. طاقواز.
- طاقباز خوابیدن یا طاقواز افتادن یا طاقواز -خفتن؛ در تداول عامه سِتان خفتن. بر قفا خفتن. بر پشت خوابیدن. استلقاء. چارطاق خوابیدن در تداول عامه.
- طاقباز کردن یا گذاشتن در؛ آن را بالتمام باز گذاشتن.
طاق بازیچه رنگ.
[قِ چَ / چِ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طاق ازرق است که آسمان باشد. (برهان). کنایه از فلک و آسمان. (انجمن آرا) :
سوم روز کاین طاق بازیچه رنگ
برآورد بازیچهء روم و زنگ.نظامی.
طاق برنهادن.
[بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)یا بر طاق نهادن. کنایه از فراموش کردن. (برهان) (انجمن آرا). || ترک دادن چیزی. (برهان) (انجمن آرا). و رجوع به بر طاق نهادن شود :
مرد از دورنگی طاق به، این رنگها بر طاق نه
هم دور خور هم دور ده، وانصاف بستان صبح را.
خاقانی.
طاق بستان.
[قِ بُ] (اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاهان بین گاوبنده و کرمانشاهان، در 143000 گزی سنندج و 7500 گزی کرمانشاهان. در این محل قریب به سی چهل خانوار سکونت دارند، طاقها و حجاریهای زمان ساسانیان در کنار آبادی سر راه کردستان واقع است، چشمه ای نیز در این محل هست که آب بسیاری از آن جاری میشود، دو طاق در آنجاست که ارتفاع یکی با دیگری متفاوت است، طاق بزرگتر از طاق کوچکتر آرایش بیشتر دارد، نقوش آن بسیار ظریف و در نهایت مهارت ساخته شده، در طاق کوچکتر دو نقش میباشد که دارای کتیبه ای بخط پهلوی است. در مشرق این دو طاق کتیبهء برجسته ای دیده میشود که از روزگار ساسانیان باقی مانده است، در خارج طاق تزییناتی به کار برده اند، روی سنگ بالای قوس طاق صورت دو فرشته حجاری شده که تاجی را با دستهای خود از دو طرف گرفته اند، دیوارهء عقب دو طبقه دارد. در قسمت تحتانی صورت سواری است که نیزه ای در دست دارد، زره پوشیده، و حجاری آن بسیار ظریف است. در طبقهء فوقانی صورت سه تن دیگر مشاهده میشود که معلوم است نفر وسط آنها پادشاه است، و دست به قبضهء شمشیر دارد، در دو طرف نقوش برجسته ای است که میدان شکارگاهی را نشان میدهد، در دیوار سمت غربی تصویر پادشاهی است که در قایقی نشسته و گرازی را با تیر زده است، در عقب شکارها پیلی چند دیده میشود، از طرفی چند تن رقاصه مشغول نواختن ساز میباشند، از طرف دیگر جمعی به کندن پوست شکارها مشغولند، نقش طرف راست تمام نشده و شکارگاه آهوئی را نشان میدهد که شاه بر اسب سوار است و تنی چند از اهل حرم در طرف راست بر تختی نشسته اند، نقشهائی که در طاق کوچک حجاری شده به اهمیت نقشهای طاق بزرگ نیست، و کتیبه ها معلوم است که در زمان بهرام پسر شاپور پسر نرسی حجاری شده، نقش دیوارهء راست این طاق صورت شاه است که پا بر روی سینهء اسیری نهاده است. مرحوم محمد حسنخان صنیع الدوله، در مرآت البلدان گوید: بُستان. وسطام. بستان طاق. عبارت از دو ایوان و طاق متصل بهم است، در کوهی که حد شمالی صحرای کرمانشاهان و بعبارة اُخری در دنبالهء کوه بیستون و مسافت آن تا شهر کرمانشاهان کمتر از دو فرسخ و در سمت شرقی این شهر واقع است. مؤلف دو دفعه طاق بستان را به رأی العین مشاهده کرده، یکی در مراجعت از حکومت لرستان در سنهء 1280 ه . ق. و وضع آن وقت این محل با حالت حالیه فرق دارد. زیرا که بعد از آن سفر مرحوم عمادالدوله در آنجا مرمتها کردند و بنای اصطخر و عمارتی گذاشته و بدین واسطه تغییراتی در آن پدید آمده، چنانکه در سفرنامهء همایونی مسطور است. سفری دیگر که در رکاب فیروزی انتساب خسروانه بزیارت عتبات عالیات مستسعد گردید طاق بستان را ملاحظه کرد، معلومات این سفر در بهترین سیاق و اسلوبی در کتاب سفرنامهء ملوکانه مسطور و همان را بعینه زیور این سطور قرار میدهد. اما در سفر اوّل اطلاعاتی که از طاق بستان بشهود حاصل و بعد از شهود بنگارش سیاحان و مسافرین عالم رجوع کرد و ثبت اوراق متشتته داشت، آن جمله را اینک جمع و در این مجموعه می نگارد. و هی هذه: این دو طاق را که از میان سنگ تراشیده و بیرون آورده اند یکی بزرگتر و دیگری کوچکتر است، بزرگتر در طرف یسار و از هر حیث عالیتر و خوش وضعتر است و پنجاه یا شصت پی ارتفاع و بیست و چهار پی عرض دارد، در جلو آن سکوئی از سنگ ساخته و تراشیده اند که در این وقت بسبب مرور دهور متغیر و زیاد پست و بلند شده است، آب فراوانی از چشمه ای که در زیر این طاق واقع است جاری و پارچه سنگهای بزرگ که جزء بنیان این سکو بوده است در زیر آب افتاده است، در بالای کمان طاق در وسط، صورت هلالی است و در هر طرف تصویر ملکی که در یکدست عقدی با تاجی از مروارید و در دست دیگر نیز کاسه ای مملو از مروارید دارند. صورتی که در طرف دست راست است بالنسبه تمام ولی از صورت دست چپ جز دست و بازوئی باقی نیست، زیرا که پاره ای از کوه افتاده است و از وضع کوه چنین مینماید که بعضی آثار و صور در بالای آن بوده و مرور زمان آن را خراب کرده است. خلاصه عقیدهء مؤلف این است که حجار این دو ملک یونانی بوده، بعلت اینکه از حیثیت دورنماسازی نسبتی بحجاریهای داخل طاق ندارد، و از این قبیل صورت حجاری شده در اغلب معابد و عمارات قدیم یونان دیده میشود، در بالای جلو این طاق سابق بر این مسطحه و کنگره ای بجهت نشستن بوده و بواسطهء پله ای که از سنگ درآورده به آن صعود میکردند، ولی آن پله اکنون خراب است و رفتن به پشت بام طاق صعوبت دارد. در دیوار انتهای طاق، محاذی دهنه ای از سنگ، هیئت سواری برجسته ساخته شده، بر سر این سوار کلاه خودی است و از صورت او جز دو چشم، هیچ پیدا نیست، سایر اجزای جبههء او در زیر زرهی که به خود وصل است پنهان میباشد، و زرهی و قبای بلندی که بر روی زانوی او می افتد و اقسام بوته ها در آن منقور است، در بر دارد و نیزهء بلندی در روی شانهء راست او تکیه داده، در دست سپری و در طرف راست او ترکشی است پر از تیر. اسبِ سوار که با جُثه ای قوی و بطور تناسب که ملاحظه شود کوتاه است، برگستوانی بر او پوشانیده شده و سمت راست این اسب و نیز یک قسمت از ران سوار، شکسته شده. از قرار مسموع اعراب وقتی که بر عجم غلبه کردند، این یادگار بزرگ سلاطین ایران را ناقص کردند. باری بهترین حجارهای قدیم و جدید دنیا، از این حجاری متحیر شده و میشوند، زیرا با کمال دقّت موهای یال و دُم اسب و حلقه های زره سوار و برگستوان را حجار بسیار خوب نموده. عقیدهء بعضی از اهالی بلد این است که سوار، رُستم است. ولی ارباب سیر را در باب سوار دو عقیده است، طایفه ای گویند خسرو کیانی و زُمره ای گویند خسرو پرویز است. بالای صُورِ سوار سه صورت دیگر نقش شده، اگر چه صوَرِ ثلاثه محو شده و چیزی جز خطوط و حدود آنها معلوم نیست، ولی باز چیزی که پدیدار میشود این است که لباس شخص وسطی مرصع بمروارید و کمربندی دارد نیز از چهار رشتهء مروارید و بند شمشیرش نیز مروارید است و از جواهر و زینتی که در سر و بر دارد و ترکیب هلالی که بالای تاج اوست و زلفهای بلندی که بشانه های او آویخته و بلندتر بودن قامت او از دو صورت دیگر معین میشود که این صورت، صورت پادشاه است. دست چپ او به قبضهء شمشیر و غلاف شمشیر نیز مرصّع میباشد و در پا نیز کفش گشادی دارد و در دست راست او که بلندتر است، تاجی از مروارید است. شخصی که در دست چپ او است، یک دست او نیز وصل به این تاج است، لباس این شخص دومی از شخص اوّلی ساده تر و صورت آن را اعراب درهم شکسته اند، از وضع لباس او معلوم میشود که این صورت صورت زنی بوده است. شخص سوّمی نیز بسر تاجی دارد، موهای بلندی به شانهء او آویخته، جبّهء بلندی به دوش اوست، شبیه بجبه های یونانی و در هر دست کاسه ای دارد، اما کاسه ای که در دست چپ اوست معلق است مثل اینکه بخواهد به کسی شراب بدهد و اینکه آب از کاسه جاری باشد. در دیوار جنبین این طاق بزرگ، صورت شکارگاهها مرتسم است، در یک سمت در باتلاقی شکارگاهی است. و صید ماهی و شکار مرغابی و گراز در آن مینماید یعنی شخصی که تیر و کمانی در دست دارد صید میکند و جمعی بفیلها سوار و نیز مشغول شکارند. قایق زیادی در این باتلاق دیده میشود و اشخاصی که در قایقها مرتسم شده، نسوان بنظر می آیند. در مقابل این شکارگاه بحری، شکارگاه برّی است که شکارچیها برخی بر فیل و بعضی بر اسب سوار میباشند و آهودوانی میکنند و در بالای این صفحه، پهلوی سکوئی که صورت سازنده زیاد در آن سکو مرتسم کرده اند، شخصی سواره ایستاده، چتری بر سر دارد و تیر و کمانی در دست و همین شخص را در پائین صفحه ساخته اند که آهوی زیادی با تیر صید کرده والعجب که حجّاری این دو دیوار مسطور و حجّاری جاهای دیگر طاق به اتمام نرسیده است و غالب تصاویر ناتمام مانده و ظاهراً حادثهء بزرگی در بین حجّاری اینجا روی داده که تمام نشده است. در دیوار دست چپ، محمدعلی میرزای مرحوم، در زمانی که حکمرانی کرمانشاهان میکرد قسمتی از حجاریهای قدیم را حک و صورت خود را آنجا مرتسم کرده. تاجی بر سر دارد. و لباسش جواهر است. اما در ایوان کوچکتر چنانکه مسطور شد، نزدیک ایوان بزرگ و قریب بطاق؛ دو صورت که مُتوج بقسمی از تاج میباشند مرتسم است، در بالای تاج چیزی مشهود است بشکل کره، این دو صورت پهلوی یکدیگر ایستاده و دستهایشان بقبضهء شمشیر است، ریش و زلف آنها مجعد میباشد. درجهء حجاری این طاق، بسیار پست تر از طاق اول است. دقائق و نکات علم نقاشی در حجاری این طاق، برخلاف طاق اول، مطلقاً ملحوظ نیست، دو لوح بخط پهلوی در دو طرف این دو صورت ارتسام یافته، در سمت راست، شاپور دوم، معروف به ذوالاکتاف، پسر هرمز ثانی. در طرف چپ، بهرام پسر شاپور است. سیلوستر دُساسیْ، که از علمای فرانسه است و در خواندن خط پهلوی مهارت کامل دارد، این خط را خوانده و ترجمه کرده، بواسطهء ترجمهء او معلوم شده که این دو صورت، شبیه شاپور ذوالاکتاف، و بهرام پسر اوست. و یکی از دو ترجمه این است: این صورت بندهء خدای شاپور عزیز، شاهنشاه ایران و انیران است، که از سلسلهء آسمانی پسر بندهء خدای هرمز عزیز، شاهنشاه ایران و انیران، از سلسلهء آسمانی پسر بزرگ شاهنشاه نرسی عزیز است.(1) همینطور بعینه شرحی در باب بهرام نوشته، الا اینکه بهرام را وراهرام پسر شاپور و پسر زادهء هرمز می نویسد. در طرف دیگر صورت دو پاشاه است، که دست در یک حلقه دارند و بر زبر یک نفر عسکر رومی که بر روی افتاده است ایستاده اند و به اندک فاصله ای صورتی مرتسم است که منطقه ای از نور دور سر او ساخته اند و گویند این صورت تمثال زردشت است و شک نیست که این تماثیل در عهد بهرام بن شاپور که بانی کرمانشاهان است ارتسام یافته و دو صورت تصویر او و پدر او شاپور است و حلقه ای که در دست ایشان است، شاید علامت کرهء زمین باشد و از افتادن عسکر رومی به آن هیئت، اشاره ای بزوال و انحطاط دولت روم کرده باشند. بالجمله صورتهای طاق بستان را طوری استادانه ساخته اند که محل حیرت و در خاطر میخلد که اینها نتیجهء هنر صنعتگران روم و یونان باشد که بخواهش پادشاه ایران ساخته باشند، و سنگی که این طاقها را از آن بیرون آورده اند، چنان صلب و خالی از منفذ و شکاف است که اص نباتات از آن نمیروید. اینها اطلاعات سفر اول مؤلف بود که بشهود و ملاحظهء کتب جغرافی و تواریخ ایران و فرنگ حاصل کرده و ثبت داشت. اما سفر ثانی معلوماتی بیش از آنچه در سفرنامهء عتبات، بقلم معجز شیم خسروانی مرقوم است، نه مؤلف را نه دیگری را حاصل نیست لهذا بهمان شرح اقتصار نموده تیمناً می نگارد. و هو هذا:
شرحی که در باب طاق بستان در کتاب سفرنامهء همایونی مسطور است:
روز یکشنبهء پنجم شعبان، امروز صبح به کالسکه نشسته، بطاق بستان، یا طاق بسطام رفتیم. خلاصه دو طاق حجاری شده است، یکی بزرگتر است و طاقی هلالی در میان سنگ تراشیده اند، ارتفاع آن تخمیناً شش ذرع میشود، عرض و طول هم به همین نسبت، خیلی اثر بزرگی است، در عصر خسرو پرویز ساخته شده است، در سطح مواجه ایوان در قسمت پائین، تمثال خسرو را با لباس حرب و اسلحهء سواره مجسماً از سنگ بیرون آورده اند، هیئت و اندام سوار و اندازه و قوارهء اسب، از طبیعت حالیه بزرگتر است، نیزه ای در دست خسرو است، ترکش تیری دارد. پای چپ اسب که برجسته از سنگ بیرون آورده بودند، از موضع ران، نمیدانم به دست کدام بیمروت بی تربیت شکسته شده است. شاید در استیلای عرب اینطور کرده باشند، یک دست خسرو را هم که نیزه گرفته است و قدری از سر اسب هم شکسته شده است، بدین شکستگی ارزد بصد هزار درست. اینطور حجاری و نقاشی به این صحت و درستی، میتوان ادعا کرد که کمتر دیده شده است. اعضاء متناسب، اندام درست، نکات همه جای خود به کاررفته، حالا محال است کسی بتواند اینطور حجاری کند، دم اسب را طوری قلم زده است که موبمو شماره میشود، اسب هم، زره پوش است، حلقه های زره را چنان نموده و با یکدیگر پیوسته است که ملاحظهء آن حیرت انگیز است، زین و برگ اسب بزین فرنگی شبیه است، ساغری اسب باز و نمایان است. منگوله های زیادی چنانکه کردها حالا رسم دارند در سر و گردن اسب است و دو منگولهء دیگر خیلی بزرگ و بلند از دو طرف از عقب آویخته است، بجای ترک بند، یا عوض رکاب، یا محض زینت بوده است. صفحهء بالای این تمثال، باز صورت خسرو است، ایستاده است، شمشیر راستی بطور قداره های قدیم در جلو پا گذاشته، یک دستش بقداره تکیه کرده دست دیگرش به دست موبد موبدان است که در یسار خسرو ایستاده است، هر دو حلقه ای را گرفته اند که علامت اتحاد و یک جهتی است. لباس خسرو تاجی مکلّل بجواهر است. و کلجه ای کوتاه که آویزه های جواهر دارد، شلوار تنگی در پا و کفشی که به همین کفشهای فرنگی متداول حالیه شبیه است، طرز لباس موبد موبدان هم به همین طور است، غیر اینکه تاج و جواهر ندارد، طرف چپ خسرو، صورت زنی است که گویا شیرین باشد، در یک دستش ابریقی است و دست دیگر را بلند کرده حلقه را گرفته است. لباس شیرین بلباس رسمی ملکهء انگلیس و فرانسه، مشابهت دارد. شنل بلندی در دوش شیرین است بطانهء آن پوستی است که در سنگ معلوم نیست چه پوست است. لباسش برزخ لباس هندی و افغانی و ارمنی و فرنگی است. در سمت راست طاق، شکار جرگهء خسرو است که در مرداب و نیزار، با زورق و کرجی صید میکند، شکارشان از خوک و مرغابی و ماهی مرکب، اعیان دولت و عملهء طرب در زورقها نشسته اند، از نیزارها خوک میدوانند. خسرو با تیر میزند مطربان و مغنیان که بعضی زن هستند، آلات طرب، بخصوص چنگ در دست دارند، فیلهای زیاد حجاری شده است، که بعضی جرگه میرانند و بعضی شکارها را حمل میکنند این اشکال با آنکه کوچک است، و ریزه کاری شده است چنان خوب نقش شده است و فیلها و خوکها را طوری خوب حجاری کرده اند که عقل را حیران میکند، بالای این صفحه آغاغنی خواجه باشی محمدعلی میرزای مرحوم که از طوالش گیلان بوده، زحمت کشیده، صورت مرحوم شاهزاده را نشسته، و حشمة الدوله پسرش و پسر دیگر کوچکش را، داده است حجاری نموده، خود آغاغنی را هم، با هیئت مکروه ایستاده، در جلو شاهزاده نقش کرده اند، طوری بد و بیقاعده که واقعاً مهوع است و طاق را ضایع کرده است و بسکه بدحجاری شده، روی اشکال را رنگ آمیزی کرده اند، الحق مایهء تضییع طاق شده است. مقابل این شکارگاه خوک، در صفحهء سمت دست راست طاق، شکار جرگهء مرال نقش شده است، اینجا پادشاه سواره ایستاده، چتر بزرگی بالای سرش نگاه داشته اند، سایر مردم شکار میکنند و مرال میدوانند، اینجا جرگه چیها، سوار اسب و شتر هستند، کشته های مرال را بشتر حمل کرده اند، بعضی از اشکال اینطرف ناتمام است، که از ابتدا ناقص مانده است اطراف این اشکال، اسلیمی و گل و بوته است بطرز خیلی خوب و درست نقش شده است، به خصوص در جلو ایوان که خیلی خوب منبت کرده اند، روی هلال طاق از طرف بیرون دو ملائکه نقش شده است، یکی شکسته و افتاده است، دیگری بی عیب باقی است، در وسط دو ملک، نقطهء وسط قوس هلال هلالی رو ببالا که گویا در آن عصر نشان دولتی بوده است، از سنگ بیرون آورده اند، بسیار ممتاز حجاری شده است، در خارج طاق پله ها از سنگ ساخته اند که از کوه ببالای طاق میرود، لکن از آن پله ها بالا رفتن خالی از اشکال نیست، چند نفر کوه رو که شب در بیستون رفته بودند آتش میکردند اینجا آمدند، از سنگهای صاف و جاهای سخت بالا میرفتند که در قوهء هیچکس و هیچ حیوانی نبود، بسیار مایه تعجب بود عکاسباشی آمد عکس طاقها و عمارات را برداشت. اما یادگارها که مردم در این سنگها نوشته اند، جای سالم باقی نگذاشته است. بعد از این طاق و ایوان طاق دیگری است کوچکتر تمثال دو نفر حجاری شده است، اما نه بخوبی و دقت طاق اول، میگویند صورت شاپور و پسر اوست، خطوط پهلوی هم نوشته شده بود، ترجمهء آن پیش عمادالدوله ملاحظه شد. اینجا نقل میشود: اینکه صورتش اینجاست، بهترین پرستاران دین هرمز است، شاه شاهان، شاپور اصل پادشاه ایران و عراق عرب است، خدای خدایان پسر پرستاران مذهب هرمز، بهترین پادشاهان هرمزیان از این شاخ آسمانی منتشر شدند خدایان و پادشاهان فارسی. (ترجمهء لوح دیگر). صاحب این صورت بهترین پرستاران مذهب هرمز است، و او نرسی شاه پادشاه ایران و عراق عرب اصل آسمانی و بهترین جد او از طایفهء هرمزیه شاه شاهان بوده و نرسی است. از این ایوان که میگذرد، در روی سنگی در کمر کوه سه صورت نقش شده، یکی زردشت است، دیگر شاپور و نرسی، یکنفر دیگر هم در زیر پای شاپور و نرسی افتاده است لگد کرده اند، دورسر زردشت طوق نور و خطوط شعاعی نقش شده است، بطوری که حالا در صور ائمهء علیهم السلام رسم است کشیده میشود، بعد از این طاقها و اشکال عمادالدوله حوضخانه ساخته، در روی آن ایوان و عمارت عالی بنا کرده است، در اینجا شکار بز بسیار است، یک تکهء چرزده آورده بودند، دو سر ستون از زیر خاک بیرون آمده در کنار دریاچه گذاشته بودند خوب حجاری شده و بی عیب مانده است، یک صورت مجسمه هم به هیئت بتهای قدیم از زیر خاک بیرون آمده، اما صورت و سیمای آن درست معلوم نیست، بهیکل و اندام آدمی است بزرگ، گفتند لرها اعتقادی به این سنگ دارند در لرز و تب و نوبه و سایر امراض، نخود و کشمش و سایر نذورات بپای این سنگ می آرند و غالباً محروم نمیروند، بالطبع مردمان ابله و احمقند. خلاصه امروز هم کسل بودم، اشتها نبود، رنگ چهره و بشره خوب نیست، قدری در مرتبهء فوقانی عمارت خوابیدم، عضدالملک، معیرالممالک، حکیمباشی طولوزان، میرزا علیخان، مهدی قلی خان، محمدعلی خان، و غیره بودند، عصر بعمادیه مراجعت کردیم. سراب قریهء بسطام که در میان عوام بطاق بستان مشهور است، در اوایل بهار، متجاوز از یک صد سنگ آب دارد، رفته رفته کم میشود، در تابستان بیش از هفت هشت سنگ باقی نمیماند و این آب بمزارع و قراء معینه قسمت میشود: مراد حاصل، چغا کبود، سرخلیجه، گاوبنده و این بلوک که از این آب مشروب میشود، در دفاتر بلوک بسطام مینویسند و قصبهء بسطام که هنوز آثار قلعه و خاکریز و بیوتات آن معلوم است، قدری دورتر از محلی است که حالا دهکدهء بسطام واقع است - انتهی. از قراری که یاقوت حموی در معجم البلدان در ضمن لفظ «شبدیز» نگاشته، یکی از اسامی طاق بستان شبدیز است. و گوید این محل موسوم شده به اسم شبدیز که در طاق مرتسم است و خلاصه تفصیلی که در باب طاق نوشته، این است:
شبدیز - چنانکه نصر گفته، منزلی است میان حلوان و قرمیسین (کرمانشاه) در آخر کوه بیستون موسوم به اسم اسب خسرو و مسعربن مهلهل گوید: در یک فرسخی شهر کرمانشاه، در آنجا صورت اسب و مردی که بر آن سوار است در سنگ مرتسم و منقور کرده اند، این سوار را خودی بر سر و زرهی در بر و زره را بقدری حجار خوب ساخته است که گوئی زره واقعی و متحرک است، سوار پرویز و اسب شبدیز میباشد و در روی زمین نظیر و مانند این صورت یافت نمیشود و در طاقی که این صورت هست، صورتهای دیگر از مردان و زنان و پیاده و سواره بسیار هست، روبروی صورت پرویز شخصی است، که کلاه او مخروطی، کمربندی بسته است و بیلی در دست دارد، گوئی زمین را حفر میکند و چنان مینماید که آب از زیر پایش جاری است. احمدبن محمد همدانی گوید: از عجایب کرمانشاه که در عداد عجایب دنیا معدود است، صورت شبدیز است که در قریهء خاتان مرتسم شده و مرسم آن قنطوس بن سنمار، معمار معروف بوده که بنای خورنق را در کوفه ساخته، و سبب رسم کردن صورت این اسب در این قریه این است که: شبدیز اسبی بود بهتر و قوی جثه تر و با تعلیم تر و زیرکتر از جمیع اسبهای دنیا و آن را پادشاه هند برای خسرو پرویز، برسم هدیه فرستاده بود، بجهت اینکه رونده ترین اسبها بود و صفات خوب داشت، و مادامی که در زیر زین بود، بول نمیکرد، و سرگین نمی انداخت و شش وجب دورهء سم او بود. خسرو نهایت میل و تعشق را به این اسب داشت. وقتی شبدیز ناخوش شد و ناخوشی او شدت یافت، خسرو خبردار شده، گفت اگر شبدیز بمیرد، هر کس خبر مرگ او را بمن دهد، حتماً او را خواهم کشت. اتفاقاً شبدیز مرد و امیرآخور او بیمناک شد و نمیدانست چگونه این خبر را بخسرو بدهد که مورث هلاکت خود او نگردد، تدبیری که اندیشید این بود که نزد بهلبد، مطرب خسرو آمده صورت حال را به او گفت. (مقصود باربد است). بهلبد گفت من چارهء این کار را خواهم اندیشید. وقتیکه خسرو بهلبد را ببزم طرب طلب کرد. باربد در ضمن نغمات اشعاری که اشعار بمرگ شبدیز میکرد، انشاد و تغنی کرد. خسرو گفت: وای بر تو. شبدیز مرد؟ بهلبد بی درنگ گفت اول کسی که مرگ شبدیز را اظهار کرد، پادشاه است. خسرو با وجود تأسفی که بر مرگ اسب داشت حسن تدبیر بهلبد را پسندید و بر لطیفه و حیلتی که به کار برد و موجب خلاصی خویش و دیگران از هلاکت شد تحسین کرد. ولی از روی دادن این غائله بسیار جزع و ناله کرد و فرمان داد قنطوس صورت او را مرتسم کرد و چنان قنطوس صورت اسب را نگاشت و در تقدیم خدمت استادی و مهارت به کار برد، که صورت شبدیز به بهترین وضعی و کاملترین سبکی تجسم یافت چنانکه گوئی عیناً خود شبدیز است آنگاه خسرو بمحلی که تمثال شبدیز ترسیم شده بود رفت و بر چهرهء او نگریست و مدتی گریست و شرحی در موعظه و خاتمه و مآل کار هر کس و انتقال از این دار از روی اعتبار ایراد کرد بالجمله احمدبن محمد گوید: محاسن این صورت فراوان است و کسی این صورت را مشاهده نمیکند مگر اینکه تعجب بسیار به وی دست میدهد و گوید: از یکی از فقهاء معتزله شنیدم که میگفت اگر کسی از آخر بلاد فرغانه و اقصی بلاد سو برای تماشای این صورت مسافرت کند و بدین محل بیاید بر او ملامتی نیست و چنان است که آن معتزلی گفته: اگر این صورت صورت آدمی است پس این مصور رتبه ای در صنعت داشته که احدی در روی زمین این رتبه را دارا نشده و چنان سنگ او را مسخر بوده که هر لونی را میخواسته است بنماید واضح و آشکار نموده و چیزی که بنظر می آید این است که: الوان را به استعمال ادویه و بعضی فنون ظاهر کرده به هرحال قنطوس در نزدیکی صورت خسرو و شبدیز صورت شیرین کنیزک خسرو را نیز رسم کرده و صورت خود را هم سواره ساخته است که نام او باقی ماند. ابوعمران کردی اشاره بدین محل کرده گوید:
و هم نقروا شبدیز فی الصخر عبرةً
و راکبه برویز کالبدر طالع
علیه بهاءالملک و الوفد عکف
یخال به فجر من الافق ساطع
تلاحظه شیرین واللحظ فاتنٌ
و تعطو بکف حسنتها الاشاجع
یدوم علی کرالجدیین شخصه
و یلقی قویم الجسم و اللون ناصع
یکی از ملوک بطاق بستان رسید و در آن جا نزول کرد و پس از نوشیدن جامهای می و تأمل در نقش و نگارها بشگفت آمد و فرمان داد زعفران و سایر مطیبات بر تمثالهای خسرو و شیرین و شبدیز مالیدند. یکی از شعراء در این معنی گفته است:
کاد شبدیز ان یحمحم لما
خلق الوجه منه بالزعفران
و کان الهمام کسری و شیر
ین مع الشیخ موبذ الموبذان
من خلوق قد ضمخوهم جمیعاً
اصبحوا فی مطارف الارجوان.
مؤلف (مرحوم محمد حسنخان) گوید: اسکندر در 326 ق . م. که از فتوحات ایران مراجعت کرد و ببابل میرفت و آن سفر آخر او بود که در بابل درگذشت، از کرمانشاهان عبور کرد و آن وقت این شهر موسوم به باغستان بود. دئودر مورخ سیسیلی می نویسد: باغستان ناحیه ای است که سزاوار است مسکن رب النوعها باشد، اشجار بسیار و فواکه فراوان دارد. از هر نوع محصول طبیعی در آنجا یافت میشود و برای زندگانی بهترین جاها است بنابراین میتوان گفت: طاق بستان طاق باغستان بوده زیرا ممکن است جائی که باغات بسیار دارد آنجا را باغستان یا بستان گویند و اطلاق هر دو لفظ صحیح است، یا اینکه باغستان از فرط استعمال بستان شده باشد، یا در آن وقت هم طاق بستان و هم طاق باغستان میگفتند. عقیدهء بعضی از مورخین فرنگ این است که: طاق بستان را سمیرامیس ملکهء بابل تقریباً در سنهء 1890 ق . م. بنا کرده، در اینکه سمیرامیس در مابین بابل و همدان بنای باغ و عمارتی کرده، حرفی نیست، تردیدی که هست این است که آیا آن بنا در طاق بستان شده یا در بیستون. والله اعلم. (از مرآت البلدان). و هیجده هزار اسب بر آخور بودش و در جملهء خاصگان چون شبدیز، آنک به کرمانشاهان صفت او بر نقش کرده است، نزدیک دیهی که آن را بسطام خوانند. و بسطام گستهم بود خال خسرو. (مجمل التواریخ والقصص ص 79). گستهم را «بسطام» و «وسطام» هم ضبط کرده اند و همه یک نام است و طاق وستام، وستان در کرمانشاهان که طاق بستان خوانند و شهر بسطام بسرحد خراسان به وی منسوب است. (حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص 77). گستهم را به عربی بسطام نویسند و شهر بسطام و طاق وستان منسوب بدو است و من سکهء این گستهم یا بسطام را دیده ام که (یَستهم - گستهم - یَستام - گستام) خوانده میشود. (حاشیهء مجمل التواریخ والقصص ص 97). و مرحوم بهار ذیل کتیبهء بیستون آرد: بیستون در اصل بغستان است و تازیان غالباً آن را «بِهستون» خوانده اند و یاقوت گوید: بهستون قریه ای است بین همدان و حلوان و اسم او «ساسبانان» است و از شرحی که در باب غار شبدیز داده است معلوم میدارد که مرادش «طاق وسنان» میباشد... (سبک شناسی ج 1 حاشیه ص 31). و در ص 43 همان جلد آرد: کتیبه کوچک پهلوی ساسانی از شاپور دوم در طاق کوچک طاق وستان کنده شده است. و رجوع به کلمهء «پرویز» در همین لغت نامه و فهرست تاریخ ایران در زمان ساسانیان و فرهنگ ایران باستان ص 64 و یشتها ج 1 صص 390 - 408 و جغرافی غرب ایران ص 73، 213، 226، 274، 275، 281 و تاریخ صنایع ایران شود.
(1) - ترجمه کام مطابق اصل نیست.
طاق بستن.
[بَ تَ] (مص مرکب) ایجاد کردن طاق. ساختن طاق. || خوازه بستن. طاق نصرت بستن. طاق بندی. و رجوع به طاق بندی شود.
طاق بندی.
[بَ] (حامص مرکب) نقشی که بصورت طاق در دیواره ای سازند، برای خوشنمائی :
به هر روزنی قبله یکسو شده
همه طاق بندی ابرو شده.
زلالی (از آنندراج).
طاق بنی شیبة.
[قِ بَ شَ بَ] (اِخ) در کعبه طاقی است مشهور :
کعبهء روی جوانی که مرا در نظر است
جلوهء طاق بنی شیبة کند ابرویش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
طاق بهار.
[قِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)قوسِ قزح. رنگین کمان. کمان رستم.
طاق پل.
[قِ پُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)چشمهء پل :
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو بطاق پُل زند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
طاق پیروزه.
[قِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه است از آسمان :
از آنگه که بردم به اندیشه راه
در این طاق پیروزه کردم نگاه.نظامی.
طاقت.
[قَ] (ع اِمص) تاب. توان. (صحاح الفرس). توانائی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامهء جرجانی ص 66). تیو. تاو. توش. پایاب. (حاشیهء فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). وجد. (ترجمان القرآن). وسَع. وسُع. وسِع. بَدَد. بِدّة. جَهد. جُهد. قوة. پای. قدرت. ذرع. (منتهی الارب). قوت تحمل. نیروی تحمل تعبی و رنجی. استطاعت. شکیب. امکان. قدرت در کار. قبل. یقال: مالی به قبلٌ؛ ای طاقةُ. (منتهی الارب) : فرمانبرداریم آنچه بطاقت ما باشد، که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). راهها تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد هر مرادی که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش ببرند. (تاریخ بیهقی ص 462). گفتند [ حصیری و پسرش ] فرمانبرداریم... اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد که داند [ خواجه احمد ] ما را طاقت ده یک آن نباشد. (تاریخ بیهقی ص 160). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی ص 181). خواجهء بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش مینهد. (تاریخ بیهقی ص 369).
گر نیست طاقتم که تن خویش را
بر کاروان دیو سلیمان کنم.ناصرخسرو.
مکن خویشتن مار بر من که نیست
ترا طاقت زهرمار علی.ناصرخسرو.
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت و تحمل بیرون است.ناصرخسرو.
مرا با ملک طاقت جنگ نیست
و لیکن به صلحش هم آهنگ نیست.
آتسزبن قطب الدین محمد.
بقدر طاقت برداشتمی. (کلیله و دمنه).
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
شاه من بر من از این پنجاه بفکن آه را.
(اسرارالتوحید).
طاقتی کو که بسرمنزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی بسلیمان برسم.
خاقانی.
بحسب طاقت خود طوقدار مدح توام
چرا ز طایفهء خاصگان بماندم طاق.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص241).
در دهن از خنده که راهی نبود
طاقت را طاقت آهی نبود.نظامی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست بردارم
بدار ایخواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
- باطاقت؛ با تاب و توان. باصبر. صبور. شکیبا :
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقت؛ بیتاب و توان. بی صبر و شکیب :
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت
ترا دیدم ببرنائی فسار آهخته و لانه.کسائی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرائی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
- بیطاقتی؛ بیصبری. ناشکیبی. بی تاب و توان شدن : پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.سعدی.
- طاقت آوردن؛ برتافتن. بر خود هموار کردن. تاب آوردن : صیادی ضعیف را ماهی قوی بدام اندر افتاد، طاقت حفظ او نیاورد. (گلستان). یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت طاقت ضبط آن نیاورد. (گلستان). طاقت جور زبانها نیاورد. (گلستان).
شوق است در جدائی و ذوق است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم.سعدی.
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.سعدی.
- طاقت بردن؛ صبر و شکیب کسی از دست رفتن. تاب و توان نداشتن :
دلش طاقت نبرد از عشق دلدار
رمیده هوش گشت و شد نگونسار.نظامی.
روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری
چون پس پرده میروی پردهء خلق میدری.
سعدی.
تحمل چارهء عشق است اگر طاقت بری ورنه
که بار نازنین بردن بجور پادشا ماند.
سعدی.
دوش مرغی بصبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش.سعدی.
- طاقت داشتن یا نداشتن؛ توانائی داشتن یا نداشتن. تاب و تحمل داشتن یا نداشتن :چندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). بیش طاقت سخن نمیدارم و بجان دادن مشغولم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). بکتغدی گفت: که طاقت این نواخت را ندارد. (تاریخ بیهقی همان چ ص 181).
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد.
مسعود سعد.
حالی طاقت حرکت نداشت. (کلیله و دمنه). و یا رنجی رساند که طاقت آن ندارم نگین انگشتری بدندان برکنم و زهر برمکم. (تاریخ بیهق).
بگستی با فلک بیرون چرا رفتی
کجا داری تو با او طاقت گستی.خاقانی.
چگونه کشم بار هجرت به کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم.عطار.
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته گندم نخواهی درود.سعدی.
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
سعدی بعجز خویشتن اقرار میکند.سعدی.
در آن آتش نداری طاقت سوز.سعدی.
نه دسترسی بیار دارم
نه طاقت انتظار دارم.سعدی.
آن گوی که طاقت جوابش داری
گندم نبری بخانه چون جو کاری.سعدی.
روا باشد ار پوستینم درند
که طاقت ندارم که مغزم برند.سعدی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟سعدی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
دگر ره گر نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم.سعدی.
- طاقت رسیدن و بطاقت رسیدن؛ طاقت کسی طاق شدن. بیتاب و بی شکیب شدن و رجوع به طاق شدن و طاقت طاق شدن شود :زید را طاقت برسید از جور بنی امیه و خروج کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). چون بطاقت رسیدند از حصار بیرون آمدند و مصاف بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 46). لشکر تاش در مدت مقام نیشابور از تنگی علوفه و نایافت قوت و تعذر اسباب معیشت بطاقت رسیده بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 65).
- طاقت طاق شدن کسی را؛ تاب و توان او بنهایت رسیدن. تحمل از دست دادن.
- طاقت نماندن؛ صبر و توان نماندن. شکیب و تاب از دست رفتن :
مشتاقی و صبوری از حد گذشت ما را
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی.
-امثال: طاقت مهمان نداشت خانه به مهمان گذاشت؛ طاقت دیدن ندارد روی پنهان میکند. (جامع التمثیل).
طاق تاجکی.
[قِ جَ] (اِخ) ظاهراً نام طاقی و دروازه ای بوده است به ری چه در کتاب النقض آمده است: و در شهر ری خادم و ابوالقاسم عبودیه و ابوالقاسم شوّاء و غیرهم که امیر قجقرشان(1) بطاق تاجکی برآویخت همه رافضی بودند. (النقض ص 85) و در ص 89 همان کتاب آمده است: و امیر قجقر بفرمود تا بتدارک آن انبان فروش خارجی که قصد ابوالقاسم عبدویه کرده بود از طاق تاجکی(2) درآویختند.
(1) - ن ل: محقرشان.
(2) - ن ل: باجکی.
طاقت زدا.
[قَ زَ / زِ زُ] (نف مرکب) که طاقت و شکیب ببرد. که تاب و توان بزداید.
طاقت شکن.
[قَ شِ کَ] (نف مرکب) که طاقت برد و تاب و توان بشکند و بزداید. و رجوع به طاقت فرسا و طاقت زدا شود.
طاقت فرسا.
[قَ فَ] (نف مرکب) که تاب و توان از دست برد. طاقت زدا.
طاقچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) مُصغر طاق. (آنندراج). طاق خرد. طاقی زیرِ رَف. قسمتهای کوچک فرورفته در دیوار اطاق و جز آن که برای نهادن اشیاء و اسباب خانه سازند. جائی برای نهادن اشیاء و مایحتاج فرودتر از رف بر دیوار. رَفِ کوتاه. جائی در کمر دیوار اطاق که چیزها در آن نهند. جای آوند و دیگر چیزها که در اطراف اطاقها میسازند. و مجازاً بر خم ابرو نیز اطلاق شده است :
از طاقچهء دو نرگس مست
بر سفت سمن عقیق می بست.نظامی.
طاقچهء قدر او طاق سپهر بلند
باغچهء بزم او باغ بهشت برین.
سلمان ساوجی.
صفحهء قدر ترا طاقچه طاق فلک
گلشن بزم ترا باغچه خلد برین.
سلمان ساوجی.
-امثال: دلش طاقچه ندارد؛ که راز خویش نگه نتواند داشت. که هر چه درد دل دارد گوید.
طاقچه پوش.
[چَ / چِ] (نف مرکب، اِ مرکب) جامه ای که کف طاقچه را بدان میپوشیدند و اعیان و توانگران طاقچه پوش عروس را از زر خالص میکردند.
طاقچه جق.
[چَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 40هزارگزی باختر سراسکند و 25هزارگزی بخط آهن میانه - مراغه. کوهستانی، معتدل. با 486 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ج 4 ص 322).
طاقچه داش.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. واقع در 50هزارگزی شمال مشکین شهر و 50هزارگزی شوسهء گرمی اردبیل. کوهستانی معتدل. با 82 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
طاق خان.
(اِخ) یکی از نیاهای سلغریان: حمدالله مستوفی ذیل شعبهء اول سلغریان آرد: بروایتی اصل ایشان از نسل سلغر است و او از تخم طاق خان پسر انتموزخان بود. (تاریخ گزیده ص 503).
طاق خرپشته.
[قِ خَ پُ تَ / تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عماری. (از فرهنگ سکندرنامه) (آنندراج). || نوعی طاق. رجوع به خرپشته شود.
طاق خضراء.
[قِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طاق بازیچه رنگ است که آسمان باشد. (برهان). آسمان :
کیمخت سبز آسمان دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته.
خاقانی.
طاقدار.
(نف مرکب) دارندهء طاق. رجوع به طاق شود. || ایوان دار. || مجازاً نگهبان و محافظ :
دین را که بود تو طاقداری
زین گونه چهار طاق داری.نظامی.
طاقدانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) نبق. بار درخت کنار. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طاق دریا شکوه.
[قِ دَرْ شُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از آسمان :
بر آنم که این طاق دریا شکوه
معلق چو دودیست بر اوج کوه.
نظامی.
طاقدیس.
(ص مرکب، اِ مرکب) به معنی طاق مانند، چه دیس مانند را گویند. (برهان). و رجوع به دیوان رودکی چ نفیسی ص 1110 شود. || صفهء حضرت سلیمان. (برهان). || تیزی پیش عمارت. || ایوان پادشاهان. (برهان) :
دست بهشت صدر او دست قدر بخدمتش
گنبد طاقدیس را بسته بطاق چاکری.
خاقانی.
در خطبه شاه کیوان خوانیش وگر بجوئی
در زیر طاقدیسش کیهان تازه بینی.
خاقانی.
طاقدیس.
(اِخ) تخت طاقدیس. تخت خسرو پرویز را که از فریدون به وی رسیده بود طاقدیس میگفتند. گویند جمیع حالات فلکی و نجومی در آن ظاهر میشده و آن سه طبقه بوده و در هر طبقه جمعی از ارکان دولت او جابجا قرار میگرفته اند و خسرو پرویز بر آن تخت ملحقات و تصرفات کرده بود. (برهان). طول آن تخت یکصد و هفتاد ذراع و عرض آن یکصد و بیست ذراع و مکلل بجواهر بود. (غیاث اللغات). و در حاشیهء چاپ جدید برهان که به اهتمام دکتر معین منتشر شده آمده است: هرتسفلد رسالهء ممتعی در باب تخت طاقدیس نوشته اشاره بقول مورخ بیزانسی کدرنوس(1) کرده که او از یکی از کتب تئوفان (نیمهء دوم قرن هشتم م.) روایت کرده است. کدرنوس گوید هرقل قیصر پس از انهزام خسرو پرویز در سال 624 وارد کاخ گنزک شد. «بت خسرو را دید که هیأتی مهیب داشت و تصویر پرویز را هم مشاهده کرد که بر بالای کاخ بر تختی قرار گرفته بود. این تخت بکرهء بزرگی مانند آسمان شباهت داشت و در گرداگرد آن خورشید و ماه و ستارگان نمودار بودند که کافران آنها را می پرستیدند و تصویر رسولان شاه نیز در گرد آن بود که هر یک عصایی در دست داشت. در این گنبد بفرمان دشمن خدا (یعنی خسرو) آلاتی تعبیه کرده بودند که قطراتی چون باران فرومیریخت و آوایی رعدآسا بگوش میرسانید...» (کریستنسن ایران در زمان ساسانیان ص 466 ببعد) :
ز تختی که خوانی ورا طاقدیس
که بنهاد پرویز در اسپریس...
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
وز ایران هر آن کس که بد تیز ویر
بهم درزدند آن سزاوار تخت
بهنگام آن شاه پیروز بخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار این تختشان یاد بود...
بفرمود تا یکزمان دم زدند
بدو سال تا کار بر هم زدند...
به رش بود بالاش صد شاه رش
چو هفتاد رش بر نهی از برش...
برویش ز زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زرّ کرده نگار
همه نقرهء خام بد میخ و بش
یکی ز آن بمثقال بد شصت و شش...
(شاهنامه چ بروخیم ج9 ص2877 ببعد).
با درفش کاویان و طاقریس [ طاقدیس ].
زر مشت افشار و شاهانه کمر. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی بنقل از رودکی با ضبط «طاقریس»). رجوع به کلمهء پرویز شود :
بگرداگرد تخت طاقدیسش
زبان پادشاهان خاک لیسش.نظامی.
(1) - Kedrenos.
طاقدیس آینه گون.
[سِ یِ نَ / نِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از آسمان :
همی سگالد این طاقدیس آینه گون
که جفت ساز جلال تو تیزتر سازد.
مجیر بیلقانی.
طاقدیسی.
(اِ) نام نوایی است از سی لحن باربد.
طاق زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) طاق ساختن. ساختن بنای طاق را. تسقیف. سقف زدن.
طاقستان.
[قِ] (اِ مرکب) زمین طاقناک. رجوع به طاق شود: عادیة؛ شتران مانندهء در طاقستان که بشوره گیاه میل نکنند. (منتهی الارب).
طاق سنگی.
[قِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طاق که از قطعات سنگ ساخته شده باشد. || (اِخ) نام گردنه ای است معروف به طاق سنگی در راه یزد. رجوع به گردنهء طاق سنگی شود.
طاق شکربوره.
[قِ شِ کَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از قطاب و سنبوسهء شکری است. (برهان).
طاق طارم.
[قِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به معنی طاق اخضر است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری) :
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را.خاقانی.
طاق طاق.
(اِ صوت) حکایت آواز زدن چیزی بر چیزی چنانکه جامهء شستهء گازران بر سنگ و جز آن :
گه ز طاق طاق گردنها زدن
طاق طاق جامه کوبان ممتهن.مولوی.
طاق فیروزه.
[قِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) و طاق فیروزه رنگ هر دو به معنی آسمان است. (برهان). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص10 شود.
طاقک.
[قَ] (اِ) نوعی درخت. رجوع به طاخک شود.
طاق کحلی.
[قِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به معنی طاق فیروزه رنگ است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (انجمن آرای ناصری). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص 10 شود.
طاق کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) وَتْر. وِتْر. (ترجمان القرآن).
طاق کسری.
[قِ کِ س را] (اِخ)مشهورترین بنائی که پادشاهان ساسانی ساخته اند. قصری است که ایرانیان طاق کسری یا ایوان کسری مینامند و هنوز ویرانهء آن در محلهء اسپانبر موجب حیرت سیاحان است. ساختمان این بنا را در داستانها بخسرو اول نسبت داده اند به عقیدهء هرتسلفد از بناهای عهد شاهپور اول است اما مسیو روتر روایات متداوله را تأیید کرده است و گوید: طاق کسری بارگاهی است که خسرو اول بنا نهاد. مجموع خرابه های این کاخ و متعلقات آن مساحتی بعرض و طول 400×300 گز را پوشانیده است، در این مساحت آثار چند بنا دیده میشود، علاوه بر طاق کسری عمارتی است در فاصلهء 100 گز در مشرق طاق و تلی که معروف به حریم کسری است. در سمت جنوب طاق و در جانب شمال ویرانه هائی است که در زیر قبرستان جدید پنهان شده، طاق کسری تنها قسمتی است از کل عمارت که اثر قابل توجهی از آن باقی است. نمای این بنا که متوجه بشرق است و 29 یا 28 گز ارتفاع دارد، دیواری بوده است بی پنجره لکن طاقنماهای بسیار و ستونهای برجسته و طاقهای کوچک مرتب بچهار طبقه و دیواری « دهلیزی» داشته است. نظیر آن را باید در بلاد شرقی که نفوذ یونانی در آن راه یافته خاصه در پالمور جستجو کرد. نمای عمارت شاید از صاروج منقش یا سنگهای مرمر یا چنانکه بعضی از نویسندگان جدید ادعا کرده اند از صفحات مسین زراندود و سیم اندود پوشیده بوده است اما هرتسفلد راجع به این قسمت اخیر که این جانب (کریستین سن)، در کتاب خود موسوم به «دولت ساسانی» ص 102 اشارتی به آن کرده ام روایتی در هیچیک از مأخذهای قدیم پیدا نکرده است. تا سال 1888 نما و تالار بزرگ مرکزی بر پا بود، اما در آن سال جناح شمالی خراب شد و اکنون جناح جنوبی نیز در شرف انهدام است. در وسط این جلوخان، دهانهء طاق بزرگ بیضی شکلی نمایان است که عمل آن تا آخر بنا پیش میرفته است. این تالار که 63/25 گز پهنا و 72/43 گز درازا دارد بارگاه شاهنشاه بوده است. در پشت هر یک از جناحین نمای عمارت، پنج تالار کوتاه تر که طاقنماهائی در بالای آن دیده میشود موجود بوده و از بیرون بوسیلهء دیوار بلندی بسته میشده است. در عقب دیواری که حد غربی عمارت است. ظاهراً تالار مربعی در وسط بوده که دنبالهء تالار بار شمرده میشده و دو اطاق کوچکتر در طرفین آن وجود داشته است. در حفاریهای جدید که آلمانیها کرده اند چند قطعه تزیینات صاروجی از عهد ساسانیان به دست آمده است. طاق کسری که مقر عادی شاهنشاه بود نه از حیث جزئیات و نه از لحاظ کلیات وجاهتی نداشت. لکن نظارگان از عظمت و شکوه ظاهری و ضخامت اضلاع آن بحیرت و رعب دچار میشدند. ابن خرداذبه گوید: کاخ کسری در مدائن از همهء بناهائی که با گچ و آجر ساخته شده بهتر و زیباتر است و بیتی چند از قصیدهء بحتری را که در وصف این ایوان سروده نقل میکند: «ایوان از شگفتی بنا پنداری شکافی است در پهلوی کوهی. کوهی رفیع است که کنگره هایش بر قلل رضوی و قدس مشرف است، کسی نداند که آدمی آن را برای آرامگاه جنیان ساخته است، یا جن برای آدمی کرده است». بارگاه با شکوه شاهنشاه در این قصر بود و از این جا امور کشور را تمشیت میداد. (ایران در زمان ساسانیان ترجمهء یاسمی). مؤلف مرآة البلدان ناصری گوید: بزعم بعضی، چند تن از سلاطین این قصر را ساخته و به اتمام رسانیده اند. به هر حال ایوان کسری بهتر و بزرگترین بنائی است از ابنیهء عالم، من خود او را دیده ام، چیزی که از او باقی است طاق ایوان است و بس. بنای آن با آجرهای طولانی است که طول آجرها یک ذرع و عرض آن کمتر از یک شبر است. حمزة بن حسن گوید: در کتابی که ابن مقفع او را نقل کرده است خوانده ام که ایوان مدائن از بناهای شاپوربن اردشیر است لکن موبد موبدان اشیوهست، میگفت ابن مقفع خطا کرده و اینطور نیست، بلکه بنائی که از شاپوربن اردشیر بوده بوجعفر منصور خراب کرده و اینکه باقیمانده از خسرو پرویز است. آورده اند که: چون منصور خواست بغداد را بنا کند اراده کرد که ایوان را خراب کند و مصالح او را صرف بنای بغداد کند، در این باب با خالد برمکی مشورت نمود، خالد ابا کرد، منصور گفت این ابای تو جهت تعصبی است که هنوز از عجم در وجود تو باقی است، خالد عرض کرد چنین نیست که خلیفه میفرماید بلکه میخواهم که این بنا باقی باشد و عظمت آن دلالت کند بر کمال بزرگی آن دین و ملتی که بانیهای اینچنین ابنیهء معظمه را منقرض کرد و برانداخت. منصور اعتنائی به این حرف نکرده امر بهدم آن نمود، همین که مشغول خراب کردن شدند دیدند مخارج خراب کردن آن از مصالحی که از او عاید میشود زیادتر است، خواستند دست از خراب کردن بردارند، خالد بخلیفه عرض کرد: حال که به این کار دست زده اند باید تا آخر خراب کنند و الا خواهند گفت بنائی که دیگری از ساختن آن عاجز نماند و به اتمام رسانید خلیفه در کار هدم آن درماند و حال آنکه خراب کردن از ساختن بمراتب آسانتر است و این ننگ در دودمان خلیفه خواهد ماند لهذا آن را بتمامه خراب کردند. پس بنا بر قول موبد موبدان ابوجعفر ایوان شاپور را خراب کرده. و اما بقول بعضی دیگر، گویند: ابوجعفر بقول ثانی خالد نیز اعتنا نکرد و دست از هدم ایوان کشید و ایوان مَقول قَول همین ایوان کسری است که باقی است. مؤلف گوید: مسعودی این را نسبت به هارون الرشید میدهد و میگوید: مکرّر شنیده ام که کسری همین که خواست ایوان را بسازد امر کرد خانه ها و زمینهای حول و حوش را خریدند و داخل عمارت نمودند و در بهای هر محقرخانه قیمت گزافی دادند تا نوبت رسید بخانهء بسیار کوچکی که از پیرزنی در جوار ایوان بود. خواستند این خانه را نیز خریداری کنند. پیرزن از فروش آن اِبا و امتناع کرد و گفت: من همسایگی پادشاه را بعالم نمیدهم. کسری را این حرف بسیار خوش آمد، گفت او را و خانهء او را بحال خود واگذارید و ایوان را بسازید و عمارت پیرزن را نیز محکم نمائید. وقتی که من ایوان را دیدم قُبهء بسیار کوچک محکمی نزدیک او دیدم که اهل آن ناحیه آن را قُبة العجوز مینامیدند و میگفتند خانهء همان عجوزهء معروف است. از مشاهده و استماع این خبر تعجب کرده دانستم که قومی که بدین درجه رفق و مهربانی و عدل را نسبت برعیت خود مبذول میداشته اند چگونه مستأصل و منقرض شده اند و هیچ چیز این مشاعل مضیئه را منطفی نکرد مگر شروق آفتاب نبوت حضرت نبوی صلی الله علیه و آله و سلم. ابن حاجب در ایوان گوید:
یا من یتیه بشاهق البنیان
اَنسیت صنع الدهر بالایوان
کتب اللیالی فی ذراها اَسطراً
بید البلی و ایادی الحدثان
انّ الحوادث والخطوب اذا شطت
اودت بکلّ موثَق الارکان
ابوعبادهء بحتری قصیده ای در ایوان گفته معدودی از ابیات آن این است:
حصرت رحلی الهموم فوجه
ـت الی ابیض المدائن عَنسی
اَ تَسلی عن الحظوظ و آسی
لمحلّ من آل ساسان درسی
ذکرتنیهم الخطوب التوالی
ولقد تذکرالخطوب و تنسی
و هم خافضون فی ظِلّ علل
مشرق یخسرالعیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبق
الی دارتی خلاط و مکس
حُللٌ لم تکن کاطلال سُعدی
فی قِفار من البسابس ملس
و مساع لولا المحاباة مِنی
لم ِتطقه مسعاة عنس و عَبس
نقل الدّهر عهدهنّ عن الجِدة
حتی غدون انضاءُ لبس
فکانّ الجرماز من عدم الانس
و احلامه بَنیة رَمس
لوتراه علمت انّ اللیالی
جعلت فیه مَأتماً بعد عرس
و هو یُنبیک عن عجائب قوم
لا یُشاب البیان فیهم بلبس
فاذا ما رایت صورة انطا
کیةِ ارتعت بین روم و فُرس
در ایوان صورت کسری و انطاکیة و محاصره کردن کسری انطاکیه را مرتسم است و علاوه بر صورت محاصره صورت کسری را نقش کرده اند که با اهالی مکالمه میکند و این اشعار مُشعر بر این مطالب است:
والمنایا مواثل و انوشر
وان یزجی الصفوف تحت الدّرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفر
یختال فی صبیغة ورس
و عراک الرّجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیحٍ یهوی بعامل رمح
و مُلیح من السنان بترس
وقتی جلال الدولهء دیلمی به ایوان کسری رفته و بخطّ خود این دو بیت را در ایوان نوشته است:
یا ایها المغرور بالدّنیا اعتبر
بدیار کسری فهی معتبرالوری
غنیت زمانا بالملوک و اصبحت
من بعد حادثة الزّمان کماتری
مؤلف گوید: از فقراتی که در مطاوی نظم و نثر مورّخین و فضلای عجم دیده شده چنین مستفاد میگردد که عقیدهء ایشان این بوده که طاق کسری از بناهای انوشیروان عادل است چه در ساسانیان این پادشاه به وصف عدل و نیکوکاری علم است. ظهیر فاریابی گوید:
جزای حُسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
خاقانی شیروانی گوید:
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آئینه عبرت دان
یکره ز ره دجله منزل بمدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که بگوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهء هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بُن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران گوئی چه رود خذلان
دیگری گوید:
چه عجب گر بقرنها پاید
هر بنا را که عدل بُنیاد است
گشت ویران مداین سبعه
طاق کسری هنوز آباد است
نوّاب والا معتمدالدوله در جام جم نوشته اند: ایوان کسری در شهر طیسفون که یکی از مداین سبعه است در مقابل سلوشیه (سلوسی) که آن نیز از مداین سبعه میباشد واقع و بعض دیگر گویند: ایوان در اسبانبر که اعراب آن را اسفانبر گویند و در حرف الف و سین ذکر شده بود واقع است. به هر حال بنای آن از خشت پخته و در سمت شمال دجله و ربع فرسخ دور از آن میباشد این قصر 180 قدم طول و 80 قدم ارتفاع دارد و در وسط طاق معروف بنا شده، و 76 قدم دهنهء آن و 148 قدم طول و 85 پنج قدم ارتفاع طاق بوده، قُطر دیوارها که طاق روی آنها زده اند 23 قدم است هشت طاقنما مانند که در هر طرفی چهارتای از آن واقع شده، در اطراف ایوان ساخته اند بالای این درگاهها چهار طبقه پنجره است که محض از برای زینت جلو عمارت بنا شده و به اصطلاح بناهای این عصر آنها را سواد مینامند، شاید که در این طاقچه ها در آن وقت مجسمه های مرمر یا فلز میگذارده اند، سقف ایوان شکافی برداشته، جزئی خرابی هم در جلو ایوان روی داده است و این شکاف ایوان بنابر احادیث شریفه و عقیدهء بزرگان دین مبین از آثاری است که در ولادت با سعادت حضرت سیدالمرسلین صلی الله علیه و آله الطاهرین ظاهر شد. شریف الدین ابوعبدالله محمد بن سعید المصری البوصیری در قصیدهء بُرده در ولادت آن بزرگوار گوید:
و بات ایوان کسری و هو منصدع
کشمل اصحاب کسری غیر ملتئم.
شیخ سعدی گوید:
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
دو طرف شمال و جنوب ایوان مسلماً محل قصور و ابنیهء عالیه است که بکلی منهدم شده، در جانب غربی آثار و علامت دیواری است و محتمل است که این عمارت منتهی به این دیوار میشده و اینکه در ضمن بعضی اقوال ضعیفه دیده شده که این عمارت از معابد عجم بوده، اص محل اعتنا نیست، و معیناً از قصور سلطنتی است، چیزی که هست این است که چنانکه در اصطخر ذکر کردیم، میتوان گفت معبد و آتشکده هم جزو این عمارات عالیه بوده، و چون سایر ابنیه محو و منطمس شده است. باری اگر چه در بنای ایوان کسری روایات مختلف است، ولی آنچه بنظر صحیح می آید این است که ایوان را انوشیروان بنا کرد، و خسرو پرویز تمام نمود. تفصیل اینکه انوشیروان، بعد از غلبه به رومیها و تصرف شهر سلوسی، که از بناهای سلوکوس نیکاتور سردار اسکندر بود، خواست از خود بنائی در مقابل این شهر در سمت راست دجله نماید، بنابراین عزیمت شهر طیسفون را که اعراب مداین و فرنگیها اکتزیفون مینامیدند بنا کرد. اگر چه مداین جمع مدینه است و سلاطین ساسانی در دو سمت دجله بنا کرده بودند و قسمت عمدهء شهر در سمت شمال بوده و قسمت دیگر در جانب جنوب و الحال در آن محلی که خرابهء شهر طیسفون است آثار قدیم شهر سلوسی نیز برپاست. یا شاید این دو شهر توأم بوده اند، اگر چه نزدیکی شهر طیسفون خرابهء شهر کش هم دیده میشود ولی محتمل است که شهر کش شهر علیحده نبوده و از محلات خارج شهر طیسفون بوده است، اعراب در زمان خلفاء شهر سلوسی را مزیران میگفته اند. بنای شهر طیسفون را بهرام اشکانی کرده، خسرو پرویز عمارات عالیه که از جمله همین طاق کسری است در آنجا ساخته است، سلاطین اشکانی در عرض سال اگر چند ماهی در طیسفون توقف کرده اند، عظمت شهر طیسفون بدرجه ای بوده که امپراطور سور قیصر روم بعد از فتح این شهر صد هزار نفر اسیر طیسفونی به روم برد. در عهد خسرو پرویز بر دیوارهای ایوان پرده های مرصع و زری آویخته بودند و در زیر ایوان سردابها بود که مملو از طلا و نقرهء مسکوک و جواهر آلات و ادویهء گرانبها بود. مؤلف گوید: مورخ در زینت طاق کسری نباید چندان اغراق کرده باشد زیرا بعد از آنکه سعد وقاص مداین را فتح کرد و شهر طیسفون و ایوان کسری را متصرف شد از غنائمی که بچنگ لشکر اسلام آمد موافق مسطور است و عقیدهء جمیع مورخین یکی بساطی بود ابریشمین که شصت گز در شصت گز و اطراف آن بزمرد ترصیع یافته بود و هیجده ارش از آن بساط بجواهر غیر مکرر مزین بود و چون حواشی و جوانب این بساط را به اصناف ریاحین و ازهار و انواع اشجار و اثمار از جواهر نفیسه مرصع کرده بودند آن را بهارستان مینامیدند. این بساط را بمدینه بردند و قطعه قطعه کرده تقسیم کردند، آن قطعه ای را که بخدمت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام فرستادند حضرت آن را به بیست هزار درم و به قولی بیست هزار دینار بفروختند. بالجمله سه هزار زن و دوازده هزار خادمه در این عمارت سکنا داشتند ولی خسرو پرویز بهیچیک از این پانزده هزار زن که بهترین و صاحب حسن ترین نسوان و جواری ایران و عربستان و ترکستان و هندوستان بودند تعشق و میلی نداشت و عاشق به ایرن دختر امپراطور مرلس قیصر روم که عجم، آن را شیرین مینامند بود، ولی ایرن یا شیرین میلی بخسرو نداشت، و به فرهاد مایل بود. در تواریخ یونان در بنای ایوان روایت دیگر نیز هست و آن این است که بنای طاق را انوشیروان عادل نمود، و در سقف ناقوسی آویخته بود و رشته ای متصل به آن ناقوس بوده که سر رشته خارج از عمارت و در جلو خان بوده، عارضی که بدربار پادشاه می آمده، سر رشته را حرکت میداد، ناقوس صدا میکرد، انوشیروان مطلع میشد که مظلومی است، او را احضار میکرد و بعرض او میرسید. گویند روزی حماری از آنجا میگذشت، دستش برشته خورده، ناقوس صدا کرده است، انوشیروان گفت: نه اگر خر هم باشد عارض است؟ خود از عمارت بیرون آمده دید حمار مفلوک لاغری است صاحب او را احضار کرده بعد از تنبیه و تأدیب که چرا این حیوان را لاغر و مفلوک کرده است خر را از او خریده به اصطبل خاصه سپرد و فرمانی بجمیع ولایات و اهالی مملکت صادر کرد و مخصوص بحکام سپرد که اعلان دولتی نمایند که هر کس چهارپائی داشته باشد و از او درست توجه نکند و علوفه بقدری که باید به او ندهد مقصر دیوان خواهد بود - انتهی.
مؤلف گوید: مداین که جمع مدینه است شاید اسمی باشد که اعراب بجمیع شهرهائی که سلاطین اشکانی و ساسانی در عراق عرب ساختند داده باشند و بعضی گفته اند که مداین اسم شهر طیسفون و سلوسی است. اما وجهی غیر موجه است، اگر مدینتین میگفتند حق با قائل بود، و نیز چون سلاطین مدی که شعبه ای از سلاطین ایران میباشند اغلب آنجا را فتح میکرده اند منسوب به آنها گردیده و مدیانی بوده از فرط استعمال مدائن شده باشد. والله اعلم. طوایف عربی که در حوالی سلوسی و طاق کسری منزل دارند طایفهء «شمر» «منتفج» «بنی لام» میباشند. در تواریخ مسطور است که وقتی هارون الرشید بتماشای ایوان رفته بود. بکنار دجله اردو داشت روزی در چادر نشسته شنید که دو نفر از عملهء خلوت او با هم صحبت میکردند و یکی از آنها با دیگری میگفت هیچ میدانی که این ایوان را چرا اینطور بنا نموده اند؟ شخصی که این عمارت را ساخته خیال داشت از فرط غرور و خیلاء به آسمان صعود نماید. هارون از استماع این حدیث بسیار متغیر شده حکم نمود بگویندهء این کلام صد تازیانه زدند و گفت: میان جمیع طبقات سلاطین ماضی و حال نسبت و رابطه ای هست که تعصب یکدیگر را دارند بلکه از یک سلسله محسوب میشوند، چون این شخص نسبت بپادشاه بزرگی بی احترامی کرد تنبیه او لازم بود، و من راضی نیستم که احدی اسم یکنفر از سلاطین را بی تقدیم شرایط حرمت به زبان آرد - انتهی. قبر سلمان فارسی رضی الله عنه در مدائن است و مسافت کمی به ایوان دارد در زمانی که سلمان از جانب خلیفهء ثانی در مدائن حکومت داشت وفات نموده در این محل مدفون شد. و چون در سفری که موکب مسعود خسروانه به عراق عرب تشریف فرما، و بزیارت سلمان، و سیاحت ایران، نهضت فرمودند و تفصیل ایوان را مفصل از روی تحقیق و دقت، در سفرنامهء همایونی مرقوم فرموده اند، شرح ایوان را اقتصار بمرقومات شاهنامه، و نقل از آن کتاب مستطاب میشود. تفصیل ایوان کسری، نقل از کتاب سفرنامهء همایونی:
روز جمعه بیست و نهم رمضان، صبح بعد از حمام رفتن، سوار شدم، امین خلوت دیروز در کشتی با ما نبود، از راه بیابان و صحرا آمده است. قوش هم برای شکار دُراج، آورده است، سوار شده با ما آمد، ابتدا بزیارت قبر سلمان رفته، فاتحه ای خواندم، آداب زیارت تقدیم شد، از آنجا به ملاحظهء طاق کسری رفتم، صبح امین السلطان را فرستاده بودم که آدمی بالای طاق بفرستد با طناب ارتفاع و عرض و طول و دهنهء طاق را معین کند، سابقاً بطور تخمین نوشته شده بود، آنچه بدقت ذرع و معین کرده بودند، از این قرار است:
طول فرش انداز ایوان: 48 ذرع. قطر پایهء دیوار طاق دست راست: 7 ذرع و چارک. قطر پایهء درگاه سمت وسط: 4 ذرع و نیم. قطر پایهء درگاه دست چپ: 7 ذرع و چارک. عرض دهنهء طاق: 34 ذرع و نیم. ارتفاع طاق: 32 ذرع. دهنهء پایهء طاق از ابتدا تا انتها سمت شمال: 9 ذرع. طول درگاه سمت شمال: 6 ذرع. عرض هر درگاهی سمت شمال: 4 ذرع. عکاسباشی هم، فتوگرافی بناها و اماکن را برداشته بود. بعد از ملاحظهء طاق، به مقبرهء حذیفهء یمانی و عبدالله انصاری رفتم، در یک محوطه است که چند نخل دارد، و یکی از نخیلات را تازه باد شکسته بود، چند نفر خدام از عرب بودند، فاتحه خوانده بیرون آمدم، بکشتی بازگشت شد، ناهار را در کشتی خوردم ـ انتهی. و استحسن (انوشروان) انطاکیة و ابنیتها فامر بالتأنق فی نقش صورتها. و نفذ الصورة الی خلیفة بالمدائن. و امران یبنی بجنبها مدینة علی هیئة انطاکیة و صورتها... فسماها انوشروان الرومیة... و فی هذه المدینة یقول البحتری عند وصفه ایوان کسری:
و کان الایوان من عجب الصنعة
جوب فی جنب ارعن جلس.
و اذا ما رایت صورة انطاکیة
ارتعت بین روم و فرس.
و علی ذکر هذا الایوان. فان انوشروان بناه بالمدائن و یقال بل ابرویز. و هو من عجائب الابنیة. و من احسن آثار الاکاسرة. و به یضرب المثل فی الحسن و الوثاقة. و طوله مائة ذراع فی عرض خمسین ذراعاً. فی ارتفاع مائة ذراع. و هو مبنیٌ بالاَجر. والجصّ. و ثخن الازج، خمس آجرات و طول الشرف خمس عشرة ذراعاً. (غرر اخبار ملوک الفرس).
و من الخصائص و النفائس التی اجتمعت لابرویز ایوان المدائن المعروف بایوان کسری الذی ماله نظیر فی الدنیا. و هو باق الی الیوم و به یتمثل فی الابنیة العجیبة. (غرر اخبار ملوک الفرس).
قعقاع از مدائن بگذشت، و از پس یزدگرد بشد، نیافتش، لختی ضعیفان را بیافت و بکشت، و هر چه خواسته یافت برگرفت، و سعد چون قعقاع را بفرستاد، خود با همهء سپاه برنشست، و روی بمدائن نهاد، و چون بمدائن آمد کس را نیافت، و نگاه کرد کوشکها و باغها دید... و سعد اندر شهر فرونیامد، و این ایوان هنوز بمداین بجای است، صد و بیست رسن درازنای، و صد رسن بالا. و بجای خشتهای پخته خشتهای سنگین است تراشیده و بدان بنا کرده، و دوازده ستون بر رواق زده، هر ستونی صد رش از سنگ تراشیده و آن ایوان را کسری بن قباد بنا کرده، تا روز مظالم، تخت زرین آنجا بنهادی، سعد سپاه را گرد کرد، و بدان ایوان فرود آمد، و خود به ایوان اندر شد،... و عمروبن مقرن را بر غنایم کرد، و منادی بانگ کرد که همه چیزی باید که نزدیک وی آوردند تا گرد کند، آنگاه میان شما قسمت کند. و خود برنشست، و بمدائن اندرآمد، و بکوشک کسری فرود آمد، و آن خوانها [ کذا ] آکنده دید از خواسته که عدد آن کس ندانست، الا خدای عز و جل. از زر و سیم و جامه ها و سلاح و فرش، و لشکر پراکندند و خواسته را گرد میکردند. و نزدیک عمروبن مقرن بردند، و قعقاع قابل نهروان برفت، و هر خواسته که خواست برگرفت، تا چندان خواسته گرد آمد تا خمس بیرون کردند. و دیگر بر بخشیدند بر شصت هزار مرد. هر مردی را دوازده هزار درم آمد - انتهی. (ترجمهء تاریخ بلعمی) و آن استاد که این عمارت همی کرد چون دیوارها تمام برآورد، و بجای خم رسانید، اندازهء ارتفاع آن با ابریشمی بگرفت، و در حقه ای نهاد، و بمهر کرد، و بخزانه دار شاه سپرده و روی درکشید و پنهان شد و چندانکه او را طلبیدند باز نیافتند، تا بعد از دو سه سال بازآمد، و پیش شاه رفت و گفت: بفرمای تا حقه ای که بمهر من خزینه دار را سپردم بیارد، که آن اندازه و قامت دیوارهاست، چون بیاوردند پیمودند، چند ارش از اندازه کمتر بود دیوارها، از آنچه دیوارها در این مدت فرونشسته بود، گفت اکنون از این عیب ایمن شدم و پایه ها قرار گرفت باکی نیست، و او را بدان پسندیده داشتند، و تمام کرد و از جملهء عجائب آن است که گویند بوقت ولادت پیغمبر ما صلی الله علیه و آله و سلم لختی از شرف آن ایوان بیموجبی و سببی ظاهر که دانستند بیفتاد. (نزهتنامهء علائی تألیف حکیم رفهمردان بن ابوالخیر رازی، 466 ه . ق. گاهنامهء سید جلال الدین طهرانی سال 1311 ه . ش.). مستر کوپر، در 1894 م. نوشته است که طاق کسری، در همین وضع اندراس و ویرانی هم محیرالعقول است: «نخستین بار که از سمت مغرب ایوان کسری در نظر ما ظاهر شد شبیه ببرجی عظیم از کارهای نورمان بود، که بر طاقی بسیار بزرگ استوار باشد، در اطراف این قصر باشکوه، کلبه های حقیر و خیمه های ناچیز عرب دیده میشد». بحتری خود ادعا کرده است که از قبیلهء طی است، و این طایفه یکی از مهمترین قبایل عرب بشمار آمده، و صیت عظمت آن در اخبار چندین عشیرهء عرب مذکور است، بحتری در اکثر قصائد خود بسبکی سخن رانده است که بگمانش شعراء قدیم عرب آنطور سخن میگفته اند، یعنی بمدح و وصف قبایل خاص پرداخته، و وطنخواهی را بتفضیل طایفه ای بر طایفه دیگر مقصور و محدود دانسته است، اما در این قصیده عواطف او از تنگنای حدود مذکور خارج شده و شامل شهریاران ایران گردیده است که این قصر نامدار، از آثار قدرت آنان بر جای است. این قصیده که واسطة العقد دیوان بحتری است حق آن بود که در اینجا بشعر انگلیسی ترجمه میشد. ولی علی العجاله بدرج ترجمهء منثور چند بیتی از آن اکتفا میکنیم:(1) هنوز پایداری بخرج میدهد، اگرچه سنگینی مصائب او را میفشارد، باک ندارد که از مفرش دیبا و پوشش دمشقی برهنه شده است. کوهی بلند است که کنگره های آن بر قلل رضوی و قدس مشرف است. کس نداند که آن را برای آرامگاه جنیان ساخته است یا جن برای آدمی کرده است. لکن می بینم گواهی میدهد که سازندگانش از پادشاهان ضعیف و ناتوان نبوده اند. چون دیدگان خویش را به کار میبرم گوئی مراتب درگاه نشینان را می بینم و رسولان و فرستادگان را مینگرم که ایستاده و از ازدحام روندگان و بازآیندگان در کمال حسرتند و شامگاهان دختران خوش آواز در میان کنیزکان مشکین موی در اهتزازند. این قصر برای شادی و رامش بنا شد و اینک ویرانهء آن جای حزن و اندوه گردیده است و اینک بر من است که این ویرانه را یاری دهم بسرشکی که سزاوار مرگ نوجوانان است. این است تکلیف، هر چند خانه، خانهء من است، و به جنس جنس من جز اینکه انعام ساکنان این قصور بر همجنسان من ثابت است و بفرهنگ خویش بهترین نهالی در سرزمین ما نشاندند. کشور ما را یاری دادند و نیروی آن را تقویت کردند، با پهلوانانی نیزه گذار و شجعانی زره پوش. (مقام ایران در تاریخ اسلام تألیف پروفسور د. س. مارگولیوث ترجمهء رشید یاسمی). اینک برای آنکه در هیچیک از مجامیع قصیده بحتری بتمامها درج نگردیده افزونی سود ادبی را قصیده بطرازی که در دیوان وی ثبت است بتمامی در اینجا ثبت افتاد:
قال ابوعبیدة الولیدبن عبیدبن یحیی البحتری یصف ایوان کسری:
صنت نفسی عما یدنس نفسی
و ترفعت عن جدا کل جبس
و تماسکت حیث زعزعنی
الدهر التماسا منه لتعسی و نکسی
بلغ من صبابة العیش عندی
طففتها الایام تطفیف بخس
و بعید ما بین وارد رفه
علل شربه و وارد خمس
و کان الزمان اصبح محمو
لا هواه مع الاخس الاخس
واشترائی العراق خطه غبن
بعد بیعی الشآم بیعة و کس
لاتزرنی مزاولا لاختباری
عند هذی البلوی فتنکر مسی
و قدیماً عهدتنی ذاهنات
آبیات علی الدنیئات شمس
و لقد را بنی نبوابن عمی
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ما جفیت کنت حریاً
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حصرت رحلی الهموم فوجه
ت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درسی
ذکرتینهم الخطوب و التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم خافضون فی ظل عال
مشرق یخسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبق
الی دارتی خلاط و مکس
حلل لم تکن کاطلال سعدی
فی قفار من البسابس ملس
و مساع لولاالمحاباة منی
لم تطقها مسعاة عنس و عبس
نقل الدهر عهدهن عن الجدة
حتی غدون انضاء لبس
فکان الجرما زمن عدم الانس
و احلامه بنیة رمس
لوتراه علمت ان اللیالی
جعلت فیه مأتماً بعد عرس
و هو ینبیک عن عجائب قوم
لایشاب البیان فیهم بلبس
فاذا مارایت صورة انطاکیة
ارتعت بین روم و فرس
والمنایا مواثل و انوشر
وان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفر
یختال فی صبیغة ورس
و عراک الرجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و ملیح من السنان بترس
تصف العین انهم جداحیأ
لهم بینهم اشارة خرس
یغتلی فیهم ارتیابی حتّی
تتقراهم یدای بلمس
قدسقانی و لم یصرد ابوالغو
ث علی العسکرین شربة خلس
من مدام تقولها هی نجم
أضواللیل او مجاجة شمس
و تراها اذا اجدت سروراً
و ارتیاحاً للشارب المتحسی
افرغت فی الزحاج من کل قلب
فهی محبوبة الی کل نفس
و توهمت ان کسری ابرویز
معاطی و البلهبند اسی
حلم مطبق علی الشک عنی
ام امان غیرن ظنی و حدسی
و کان الایوان من عجب الصنعة
جوب فی جنب ارعن جلس
یتظنی من الکآبة ان یبدو
لعینی مصبح او ممسی
مزعجاً بالفراق عن ُانس اِلف
عزا و مرهفاً بتطلیق عرس
عکست حظّه اللیالی وبات
المشتری فیه و هو کوکب نحس
فهو یبدی تجلداً و علیه
کلکل من کلا کل الدهر مرسی
لم یعبه ان بزمن بسط الد
یباج و استل من ستورالدمقس
مشمخر تعلوله شرفات
رفعت فی رؤوس رضوی و قدس
لا بسات من البیاض فما تبصر
منها الافلائل برس
لیس یدری اصنع انس لجن
سکنوه ام صنع جن لانس
غیر انّی اراه یشهد ان لم
یک بانیه فی الملوک بنکس
فکانی اری المراتب والقو
م اذا ما بلغت آخر حسی
و کان الوفود ضاحین حسری
من وقوف خلف الزحام و خنس
و کانّ القیان وسط المقاصیر
یرجحن بین حوٍ وُ لعس
و کانّ اللقاء اول من امس
و وشک الفراق اول امس
و کانّ الذی یرید اتباعاً
طامع فی لحوقهم صبح خمس
عمرت للسرور دهراً فصارت
للتعزّی رباعهم والتاسی
فلها ان اعینها بدموع
موقفات علی الصبابة حبس
ذاک عندی و لیست الدار داری
باقتراب منها ولاالجنس جنسی
غیر نعمی لاهلها عند اهلی
غرسوا من ذکائها خیر غرسی
ایدوا ملکنا و شدوا قواه
بکماة تحت السنور حمس
و اعانوا علی کتائب اریا
طِ بطعن علی النحور و دعس
و ارانی من بعدا کلف بالاشراف
طُراً منُ کل سنخُ واس - انتهی.
طاق کسری در طرف مغرب عشایر شمرطوقه واقع شده است. و ایلچی فرستادند تا شهزادگان و سویجاق و بانجونونان و سوسای بتعجیل حاضر شوند، در طاق کسری به بندگی رسیدند. (رشیدی). و عیسی بهنام در مجلهء دانشکدهء ادبیات در این باره آرد: خرابه های باقیمانده از شهر قدیم تیسفون(2) را مرحوم ارنست هرتسفلد(3) شرح داده و معرفی نموده است: در 1928 م. بوسیلهء هیئتی از آلمانی ها بسرپرستی اُ. رتر(4) کاوشهائی در محل تیسفون شروع شد و در 1930 میسیون امریکائی موزهء مترو پولیتن نیویورک بسرپرستی ژ. م. اپتن(5) با هیئت آلمانی فوق الذکر در کاوشهای تیسفون شرکت کرد. آرتور کریستن سن در کتاب ایران در زمان ساسانیان(6) از صفحهء 376 تا 390 با استفادهء از نتایج کار کاوش کنندگان در تیسفون قبل از تاریخ طبع کتاب خود خلاصه ای از اطلاعاتی را که راجع به این شهر در دست داشته انتشار داده و ما قسمتی از آن اطلاعات را در این مقاله از نظر خوانندگان میگذارنیم: پایتخت شاهنشاهان ایران خصوصاً در زمان خسرو اول وسعت و اعتبار یافت و تیسفون(7) نام شهر عمده ای است که جزو مجموعه ای از چند شهر بود که بزبان شامی مذینه(8) (شهرها) یا مذیناتا(9) یا ماحوزه ملکا(10) مینامیدند و اعراب آن را به المدائن ترجمه کردند و احتمال دارد که این کلمات ترجمهء کلمهء پهلوی شهرستانان(11) باشد. شهرهای مهم این مجموعه، شهر وه اردشیر(12) (سلوقیه قدیم) و تیسفون بوده است. آمین میگوید: پایتخت ایران غیر قابل تسخیر بود و از چندین شهر تشکیل شده و حصاری آن را احاطه کرده بود و این حصار درهای بسیار محکمی داشت. «تیسفون» در مشرق دجله و «وه اردشیر» در مغرب آن قرار داشت و جسری آن دو را بهم متصل میکرد. و فردوسی در شاهنامهء خود در ضمن بیان تاریخ سلطنت شاپور دوم میگوید چون رفت و آمد روی این پل روز بروز زیاد میشد شاپور در ابتدای سلطنت خود دستور داد پل چوبی دیگری روی دجله انداختند تا عبور از آن پل و مراجعت از پل دیگر انجام گیرد. تیسفون اصلی در مشرق دجله حصاری بصورت نیم دایره داشت و برجهای متعددی در این حصار بود که آثارشان هنوز باقی است و مجموع زمینی که در زیر آن بود از 58 هکتار تجاوز نمیکرد و آن را بزبان عربی مدینة العقیقة مینامیدند. در نتیجه کاوشهای سالهای 1928 - 1929 م. در این ناحیه آثار کلیسائی از زمان ساسانیان ظاهر گردیده است. در مشرق تیسفون امروز آرامگاهی بنام سلمان پاک وجود دارد که در محلهء سابق اسپانبر(13) واقع است. کاخ شاهنشاهان ساسانی در همین محله قرار داشته و مرکب از حیاطها و طالارها و باغهائی بوده است که طاق کسرای امروزی در میان آن برپا بوده. در جنوب طاق کسری خرابه هائی بنام خزانهء کسری(14) و محل دیگری که بستان کسری نامیده میشود، احتما باقیماندهء شهر «وه آنتیوخ خسرو»(15) میباشد که رومگان(16)نیز نامیده میشد و خسرو اول پس از فتح انتاکیه عده ای از مردم آن شهر را به پایتخت خود انتقال داد و شهر جدید را برای آنها ساخت. قسمتی از مدائن را که در مغرب دجله قرار دارد حصاری از آجر احاطه کرده بود و قسمت مهم آجرهای آن از شهر بابل به این محل حمل شده بود و در محل قدیمترین ساختمان این شهر، یعنی سلوسی، بنا شده بود. اردشیر قسمتی از آن را تعمیر کرد و آن را « وه اردشیر» نامید (ترجمهء کلمهء وه اردشیر خوب اردشیر یا خانهء اردشیر است) وه اردشیر مرکز عمدهء مسیحیان ایران و مقر کاتولیکوس، رئیس مذهبی آنان بود و کلیسیائی در آن بنا شده بود که بفرمان شاپور دوم خراب شد و بعد از مرگ این پادشاه مجدداً آن را بر پا کردند: تقریباً در 5 کیلومتری شمال وه اردشیر شهر کوچک درزنیذان(17) قرار داشت. در مغرب وه اردشیر شهری بنام والاشاباذ(18) واقع بود. بنابراین از مجموع شهرهائی که در زمان خسرو اول پایتخت ایران را تشکیل میدادند امروز پنج شهر آن را میشناسیم (تیسفون و رومگان در مشرق دجله، وه اردشیر «سلوس» درزنیذان و والاشاباذ در مغرب آن.) اگر محلهء اسپانبر در مشرق و ماحوزه در مغرب را به پنج شهر فوق اضاقه کنیم تعداد شهرهای پایتخت ساسانیان به 7 میرسد. در طرفین رود دجله چند کاخ مخصوص شاهنشاه وجود داشته ولی از همهء آنها معروفتر همان «طاق کسری» یا ایوان کسری است که در محلهء اسپانبر قرار داشته و خرابه های آن هنوز باعث تعجب و تحسین است. فردوسی بنای آن را به خسرو دوم (خسروپرویز) نسبت داده است:
ز ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
چنین گفت روشندلی پارسی
که بگذشت با کام دل چارسی
که خسرو فرستاد کسها بروم
بهند و به چین و به آباد روم
برفتند کاریگران سه هزار
ز هر کشوری آنکه بد نامدار
چو صد مرد بگزید اندرمیان
از ایران و اهواز و از رومیان
از ایشان دلاور گزیدند سی
از آن سی دو رومی یکی پارسی
گرانمایه رومی که بد هندسی
بگفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این زمین درپذیر
سخن هر چه گویم همه یادگیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صد سال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب
مهندس بپذرفت از ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای
بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن
ز بالای دیوار ایوان شاه
بپیمود تا خاک دیوارگاه
رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد
و ز آن پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد بماه
چو فرمان دهد خسرو زودیاب
نگیرم بدان کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاریگران شاه بگزیندم
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من تو ای بد گمان؟
نباید که داری تو زین دست باز
بزرّ و بسیمت نیاید نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا وی نباشد دژم
بدانست کاریگر راستگوی
که عیب آورد مرد دانا بدوی
اگر گیرد از کار ایوان شتاب
اگر بشکند گم کند نان و آب
شب آمد شد آن کارگر ناپدید
چنان شد کز آن پس کس او را ندید
چو بشنید خسرو که فرغان گریخت
بگوینده بر خشم فرغان بریخت
چنین گفت کو را که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و سنگ و خشت گران آورید
بجستند هر کس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شد ناپدید
به بیچارگی دست از آن بازداشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کز آن شهر کاریگر آمد کسی
نماند چنان کار بی سر بسی
همی جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری را همال
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی
همانگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه ای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
بگفتار پیش آید آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کارها پوزشم
بپوزش کجا باید آموزشم؟
فرستاد و رفتند از ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیکخواه
همی برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن
بپیمود بالای کار و برش
کم آورد کار از رسن هفت رش
چنین گفت رومی که گر زخم کار
بر افزودمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نباید نهفت
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهء مردم نیکرای
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همی کرد هر کس بایوان نگاه
بنوروز رفتی بدان جای شاه
کسی در جهان کاخ چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید
یکی حلقه از زر همی ریختند
از آن جای خرم درآویختند
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره ای درفشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج
بنوروز چون برنشستی بتخت
به نزدیک او مردم نیکبخت
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دِهان را بدی
بزیر مهان جای درویش بود
کجا خوردش از کوشش خویش بود
بر آن سان بزرگی کس اندرجهان
ندارد بیاد از کهان و مهان.
هیئت کاوش کنندگان آلمانی اظهار کرده اند که ایوان بزرگی که امروز پابرجاست به امر خسرو اول ساخته شده. مجموع این کاخ و ساختمانهای فرعی آن در زمینی به وسعت 300×400 متر قرار گرفته و مرکب است از ایوان و آثار بنای دیگری در فاصلهء 100 متر از آن و تپهء مصنوعی کوچکی بنام حرم خسرو، در جنوب ایوان، و در شمال آن خرابه های یک گورستان. ایوان کسری مهمترین قسمتی از مجموع کاخ تیسفون است که امروز برپاست. نمای آن بطرف مشرق است و 28 و 29 متر ارتفاع دارد و عبارت بوده است از دیواری بدون پنجره که طاقنماهائی در سرتاسر آن ساخته شده و بین طاقنماها نیم ستونهائی در طرفین قوسهای هلالی وجود دارند. مجموع این طاقنماها و قوسها و نیم ستونها در چهار طبقهء از پائین ببالا گنجانیده شده. احتما روی این بنای آجری را بوسیلهء گچ سفید کرده بودند و بعضی از قسمتهای آن را رنگ زده بودند و در بعضی قسمتهای دیگر روپوشی از سنگ مرمر ظاهر نمای بنا را میپوشانده است. تا تاریخ 1888 م. تمام نمای این بنا برپابود و نقشی از آن در کتاب دیولافوآ کشیده شده(19) در همین سال قسمت شمالی ایوان بزرگ خراب شد و اکنون برای قسمت جنوبی ایوان نیز خطر از بین رفتن در بین است. ایوان بزرگ بصورت گهواره ای بیضی شکل در میان نمای بنا قرار گرفته و عرض آن 63 - 25 متر و طول آن 76 - 43 متر است. در پشت دیوارهای طرفین ایوان پنج تالار کم ارتفاعتر از ایوان مرکزی با طاق گهواره ای شکل ساخته شده بود، در طرفین ایوان طاقهای متعدد دیگری وجود داشته. ضخامت دیوارهای آجری بطور کلی بسیار زیاد است، در داخل تالارها تزییناتی بصورت گچ بری وجود داشته که تعداد زیادی از آنها در حفاری هیئت آلمانی پیدا شده است. زیبائی ایوان کسری بیشتر از نظر عظمت آن است. ابن خردادبه آن را به کوهی تشبیه کرده که در آن کاخی تراشیده باشند. می گویند خلیفه المنصور اولین کسی است که دست به خرابی آن زده و از مصالح آن برای ابنیهء شهر جدید بغداد استفاده کرده است. ظاهراً علت اینکه تمام مصالح آن به کار نرفته این بوده است که پس از چندی بنظر رسیده است که خراب کردن و حمل مصالح از ارزش حقیقی آن مصالح تجاوز میکند و از استفادهء از آن صرف نظر کرده اند. این خلاصه ای از اطلاعاتی بود که از کتاب کریستن سن نقل شد و نگارنده اطلاعات مفصلتری در کتاب دیگری ندیده است. متأسفانه به کتابی که هیئت حفاری آلمانی و هیئت امریکائی در بارهء شهر تیسفون نوشته اند دسترس پیدا نشد. از نظر اصول ساختمانی وجود طاق کسری مطالبی چند را برای علاقمندان بتحول سبک ابنیه روشن میکند: ابنیهء زمان هخامنشی تماماً از ستونهای سنگی و سقف افقی ساخته میشد و با وجود مصالح فراوان که برای بالا بردن آن مصرف میشد نسبت ببنائی مانند طاق کسری نواقص بسیار داشت. مث در کاخ عظیمی چون کاخ آپادانای تخت جمشید تقریباً یک دهم بنا را پایه های قطور ستونها اشغال کرده بودند و طالار آپادانا بیشتر شباهت بجنگلی پیدا کرده بود که در آن درختهای عظیمی قرار داده باشند. روشنائی در چنین طالاری بزحمت وارد میشد و روزهای «بار عمومی» عده ای از حضار ناچار در پشت ستونها قرار میگرفتند و از دیدن شاهنشاه محروم میماندند. چنین فرض کرده اند که روشنائی از بالای بام وارد میشد ولی با اینحال باز قسمت هائی از طالار در تاریکی قرار میگرفت. بنابراین با ایجاد ایوانی مانند ایوان کسری معماران زمان ساسانی مسائل بزرگی را از قبیل پوشاندن طالار بسیار بزرگی با مصالح سبک و ارزان، و روشن کردن آن، و افزودن بر وسعت طالار به وسیلهء حذف ستون، و بر ارتفاع آن بوسیلهء ایجاد طاق مرتفع بیضی شکل، حل کرده اند. ضمناً مسائل مهم دیگری نیز با ایجاد ایوان ساسانی آسان گردیده، مث در سقف افقی کاخ هخامنشی خطر حریق و موریانه وجود داشت و حال اینکه در کاخ ساسانی هر دوی این خطرها از بین رفته و ضمناً با سبک شدن مصالح از سنگینی بنا کاسته شده و در حقیقت سنگینی طاق بفشار مختصری در جهت طرفین مبدل گشته و این فشار را روی دیوارها و پایه های ضخیمی وارد آورده اند که آن را تا امروز با وجود ناملایمات طبیعت تحمل نموده است. فردوسی ساختمان طاق کسری را به عمار رومی نسبت داده ولی طاق کسری با عرض و طول کمتر در دو محل در ناحیهء فارس بنام «فیروزآباد» و «سروستان» در زمان اردشیر اول موقعی که هنوز بشاهنشاهی ایران نرسیده بود بنا شده که قسمت مهمی از آن هنوز برپاست و قابل مقایسه با ایوان کسری میباشد و در ساختمان آن بدون شک معمار رومی دخالت نداشته. بعلاوه طاق بیضی شکل اختراع منحصر به معماران ایرانی است و در هیچ نقطهء دیگری از عالم دیده نشده است. بنائی که تقریباً همدوره با طاق کسری است و معماران رومی آن را بنا کرده اند کلیسای سن صوفی در شهر قسطنطنیه است. اگر چه این کلیسا دارای گنبد مرتفع و عظیمی بوده و خود یکی از شاهکارهای معماری قدیم است، ولی واقعاً شباهت نزدیک از هیچ جهت به ایوان کاخ شاهنشاهان ایران ندارد، بنابراین باید طاق کسری را بمنزلهء یکی از افتخارات معماران ایران در قدیم بحساب آورد. (مجلهء دانشکدهء ادبیات شمارهء 1 سال سوم. مهر ماه 1334). و رجوع به ایران باستان صص 2714 - 2715 و حبیب السیر چ 1 تهران ص 102 و خرده اوستا تألیف پورداود ص 144 شود.
(1) - مرحوم رشید یاسمی، آن قسمت از قصیدهء بحتری را که در متن ترجمهء آن دیده میشود، در ذیل آورده بودند. ولی چون قصیدهء مزبور، در ضمن نقل مندرجات مرآت البلدان ناصری راجع بطاق کسری قب درج شده است به احتراز از تکرار در اینجا حذف شد.
(2) - Ctesiphon.
(3) - Archaologiche Reise in Euphrat und Tigris- gebi- et,llberlin 1920, p. 46.
sq.q.
(4) - O. Reuther.
(5) - J . M. Upton.
(6) - L´Iran sous les Sassanides (1936).
(7) - Tespon.
(8) - Medhine.
(9) - Medhinatha.
(10) - Mahoze.
(11) - Shahrestanan.
(12) - Veh- Ardasher.
(13) - Aspanbar.
(14) - Khazanat Kesra.
(15) - Veh- Antiokh- Khusro.
(16) - Rumaghan.
(17) - Darzanidhan.
(18) - Valashabadh.
(19) - Dieulafoy, L'art antique de la Perse.