لغت نامه دهخدا حرف ط

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ط

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن رشید. او را از سیف بن محمد به روایت از اعمش خبر باطلی است. ازدی گوید: نمیدانم او در این حدیث به دروغ پرداخته یا سیف؟ -انتهی. و حدیث او پس از رفع (معنعن کردن) این است از سیف از اعمش از ابوصالح از ابوهریره عادت به نیکی کنید چه نیکی عادتی است. (از لسان المیزان ج 3 ص 206).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن زنگی بن طاهر ملقب به عزالدین فریومدی. وزیر خراسان. و مؤیدی دهستانی کتاب الفرج بعدالشدّة را بنام او از تازی به پارسی ترجمه کرده است. (ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 4 ص135) و صاحب «الذریعه» آرد: ابن زنگی فریومدی سلطانی است که حسین بن اسعد (سعد) بن حسین دهستانی مؤیدی مؤلف «جامع الحکایات فی ذکر الفرج بعدالشدة» تألیف خود را بنام وی کرده است. (از الذریعه ج 5 ص 50).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن زید احمد الفقیه. مردی ثقه و دانشمند بوده و نزد شیخ ابوعلی طوسی تلمذ کرده است. (روضات ص 336 ذیل ترجمهء طاهر جرجانی).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن زینب. یکی از سرکردگان عساکر خلف بن احمد فرمانروای سیستان بوده است. (تاریخ یمینی چ تهران ص 249) و در نسخهء خطی تاریخ یمینی متعلق به کتابخانهء مؤلف ص 204 طاهربن ربیب ضبط شده است. مؤلف حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص 376) آرد: در آن هنگام که خلف بن احمد بدسیسه پسر خود طاهر را بکشت طاهربن زینب و بعضی دیگر از اعیان امراء سیستان که این حرکت شنیع از خلف مشاهده نمودند خاطر برخلاف او قرار داده عریضه ای نزد یمین الدوله فرستادند و استدعا نمودند که لواء ظفر انتها بدان صوب توجه نماید... و رجوع به تاریخ سیستان خلف زینب ص 349، 351، 353، 354 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن سعید ابوالقاسم المقری ء النیشابوری. وی از عبیداللهبن موسی العبسی، و ابونعیم، و آدم بن ابی ایاس، سماع حدیث کرده. ابراهیم بن علی الذهلی، و حسن بن سفیان نیز از او روایت دارند. حاکم ابوعبدالله، محمد بن عبدالله النیسابوری حافظ، ذکر کرده است که طاهر مقری ء نیشابوری، در نیشابور و بغداد تحدیث میکرد. محمد بن علی المقری مرا خبر داده، گفت محمد بن عبدالله الحافظ مرا خبر داد که بخط ابی عمرو المستملی خواندم که طاهربن سعید المقری در ماه جمادی الاخرة سال 247 ه . ق. درگذشته است. (تاریخ خطیب ج 9 ص 355).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن سعیدبن ابی سعید فضل اللهبن ابی الخیر ، مکنی به ابوالقاسم. شیخ رباط بسطامی بوده است به بغداد و در همان شهر در روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول سنهء 542 ه . ق. وفات یافت و در قبرستانی که قبر جنید در آن واقع است مدفون شد. ترجمهء احوال مختصری از او در منتظم ابن الجوزی که معاصر وی بوده در جزو وفیات سنهء 542 ه . ق. مذکور است از قرار ذیل (ج 10 ص 128): طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر المیهنی (متن چاپی: الهیتی) ابوالقاسم، شیخ رباط البسطامی و کان مقدما فی الصوفیة رأیته ظاهرالوقار والسکون و الهیئة و السمت و توفی یوم الاثنین ثانی عشر ربیع الاول فجأة و دفن فی مقبرة الجنید و قعدوا للعزاء به فنفذ الیهم من الدیوان من اقامهم» -انتهی. و در ابن الاثیر نیز در حوادث همان سال گوید «و فیها (فی ربیع الاول) مات ابوالقاسم طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر المیهنی شیخ رباط البسطامی به بغداد» -انتهی. (از شدالازار ص 404).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن سعیدبن فضل اللهبن ابی الخیر ابوالفتح بن ابی طاهربن ابی سعید میهنی صوفی برادر بزرگتر طاهربن سعید، مکنی به ابوالقاسم از خاندان تصوف و ارشاد بوده است و در این طریقت از ثابت قدمان بشمار میرفته است. وی بسفرهای بسیار رفته و از شیوخ کسب فیض کرده است. از جدش فضل و استاد ابوالقاسم قشیری و ابوالغنائم بن مأمون و ابوالحسین بن نقور و گروهی جز آنان استماع کرده است و ابوالفتیان رواسی و دیگران از وی روایت کرده اند. طاهر به سال 502 درگذشته است. از (شدالازار ص 405 بنقل از طبقات سبکی ج 4 ص 230 و 4231).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن سلطان العلماء امیرمحمد طاهربن میرسید علی بن سلطان العلماء. او راست: حاشیه ای بر شرح هدایة الاثیریة. (از الذریعه ج 6 ص139).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن سهل اسفراینی شیخ بن حرستانی است. حافظ ابوالقاسم در ترجمهء احوال او گوید: با اینکه ثقه نبود به کار ناپسند میپرداخت نام برادرش را از کتاب «الشهاب» حک کرد و نام خود را در آن نوشت -انتهی. و نام برادر او صاعد است و بدین نکته اشاره کردم تا گمان نشود وی فضل بن سهل است که نام او خواهد آمد. ابن عساکر گوید: طاهربن سهل در ذی الحجهء سال 531 ه . ق. درگذشته است و من از او چند جزو حدیث شنیدم ولی حدیث را نمیدانست و او نام برادر خویش را از اجازه نیز حک کرده و نام خود را بر آن نوشته بود. گوید و از وی در بارهء مولدش پرسیدم گفت سال 450. (از لسان المیزان ج3 ص 206).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن صالح بن احمد جزایری دمشقی. متولد به سال 1268 و متوفی به سال 1338 ه . ق. مؤلف (تلخیص ادب الکاتب) تألیف ابن قتیبة. کتاب او در مطبعهء سلفیه در 206 صفحه طبع شده است. و او راست کتاب «اتمام الانس فی عروض الفرس» که در دمشق به طبع رسیده است. (از الذریعه ج 4 ص 419) و صاحب معجم المطبوعات آرد طاهربن صالح بن احمد الجزائری ثم الدمشقی. وی یکی از دانشمندان عصر حاضر و زادهء دمشق است. نخست مفتش مدارس دمشق شد به سال 1268 (چنانکه در کتابی که بخط جزائری در کتابخانهء تیموریه محفوظ است خوانده ام) عشقی مفرط به گردآوردن کتابهای خطی و تفحص در آنها داشت، و بر اثر آن بختش یاوری کرد، و توفیق ایجاد کتابخانه ای در ظاهریه دمشق یافت، و کتابهائی را که در کتابخانه ها متفرق بود جمع آوری و تمامی را به کتابخانهء ظاهریه نقل کرد. در قدس شریف نیز کتابخانه ای بنام «مکتبة الخالدیة» احداث کرد. سپس در سال 1914 از ستم ترکان فراراً از دمشق به مصر شد. و بعد از سالی چند به سال 1918 م. به دمشق باز گشت، و بسمت عضو عامل مجمع علمی عربی، و مدیر کتابخانهء ظاهریه منصوب گشت، و سه ماه پس از بازگشت به دمشق در همانجا درگذشت از تصانیف وی کتب مفصلهء ذیل به طبع رسیده است:
1 - اتمام الانس، فی عروض الفرس. این کتاب رساله ای است در علم عروض و قوافی، و در دمشق چاپ شده است. 2 - ارشاد الالباء الی طریق تعلیم الفبا. در این کتاب مباحثی لغوی از حروف هجا و ترتیب و رسم الخط و حرکات و ضوابط و مفردات و اعداد، و فوائد بسیاری درباب نطق و کتابت مندرج داشته. کتاب مزبور در مطبعهء اهلیه به بیروت سال 1321 ه . ق. به طبع رسیده است. 3 - بدیع التلخیص، و تلخیص البدیع. این کتاب عبارت است از قصیدهء بدیعیه ای که بدین بیت آغاز میشود:
بدیع حسن بدور نحو ذی سلم
قد راقنی ذکره فی مطلع الکلم
این قصیده را شرحی نیز هست. کتاب مزبور، یک نوبت در ولایت سوریهء دمشق به سال 1296 و نوبت دیگر در چاپخانهء سنگی مطبعهء مصطفی واصف به دمشق سال 1299 طبع و نشر گردیده است. 4 - تدریب اللسان، علی تجرید البیان، (بمراقی علم الادب). به (شمارهء 22 از همین فهرست مصنفات) رجوع شود. 5 - تسهیل المجاز، الی فن المعمی والالغاز. در مطبعهء سوریای دمشق به سال 1303 چاپ شده. 6 - التقریب، لاصول التعریب، در این کتاب بعض الفاظ معرب، و روش تعریب را بیان کرده. و در پایان آن فهرستهائی نیز ترتیب داده است. و در چاپخانهء سلفیه به سال 1337 آن را بچاپ رسانده اند. 7- التمرین، علی البیان والتبیین. (بمراقی علم الادب). به شمارهء 22 از همین فهرست مصنفات رجوع شود. 8 - تمهیدالعروض، الی فن العروض. این کتاب در مطبعهء سوریای دمشق به طبع رسیده است. 9 - توجیه النظر الی اصول علم الاثر. (مصطلح الحدیث). مصنف در تعریف این کتاب گفته که: این تصنیف مشتمل است بر فصلی چند که مطالعه کنندگان در کتب حدیث و سیر و اخبار را بسی سودمند باشد. و بیشتر مندرجات آن از کتب اصول فقه و اصول حدیث نقل شده است، و در مصر به سال 1320 ه . ق. طبع گردیده. 10 - جدول الحروف العربیة القدیمة و الحدیثة و الهندیة و الیونانیة، الخ. در این کتاب از رسم الخط حروف و حرکات و اعراب آن گفتگو کند. در مطبعهء سنگی بدون تاریخ به طبع رسیده است. 11 - الجواهر الکلامیة، فی العقاید الاسلامیة (در توحید) نوبتی به دمشق به سال 1313 و نوبت دیگر به مصر و بدون تاریخ، طبع و نشر یافته است. 12 - حدائق الافکار، فی رقائق الاشعار. در دمشق به مطبعهء سنگی چاپ شده است به سال 1299. 13 - الحکم المنثوره. در مصر به طبع رسیده است. 14- دائرة فی معرفة الاوقات و الایام (در علم میقات) در مطبعهء سنگی در دمشق چاپ شده است. 15 - رسائل، فی علم الخط. در مصر به چاپ رسیده. 16 - شرح خطب ابن نباته. در مصر طبع شده. 17 - شرح خطبة الکافی(1) این کتاب از اصول لغت و نشأت و اشتقاق آن گفتگو کند، و در مصر بدون تاریخ به طبع رسیده است. 18 - عمدة المغرب، و عدة المعرب. قصیده ای است در ذکر الفاظ نحویه. در مطبعهء سنگی در سوریای دمشق چاپ گردیده است. 19 - الفوائد الجسام، فی معرفة خواص الاجسام. (در طبیعیات) آغاز کتاب بدین جمله افتتاح شده است: الحمدالله الذی اوجد العالم من العدم، و اودع فیه ابدع الاسرار والحکم. این کتاب در مطبعهء معارف سوریای دمشق به سال 1300 به طبع رسیده است. 20 - مدخل الطلاب، الی علم الحساب در دمشق در 46 صفحه چاپ شده است. 21 - مد الراحة، لاخذ المساحة. در ولایت سوریا در سال 1310 در 28 صفحه چاپ شده است. 22 - مراقی علم الادب. قسم اول، در حروف و شکل و اعراب آن، این بخش را به «ارشاد الالباء، الی طریق تعلیم الف باء» نام نهاده، چنانکه در شمارهء 2 گذشت قسم ثانی در تمرین و آن بنام التمرین، علی البیان والتبیین در مطبعهء اهلیهء بیروت به سال 1325 ه . ق. به طبع رسیده است قسم ثالث در تجرید؛ و نام آن تدریب اللسان، علی تجریدالبیان است؛ و آن نیز به سال 1325 ه . ق. در مطبعهء اهلیهء بیروت طبع شده است. 23 - منیته الاذکیاء، فی قصص الانبیاء. این کتاب را از زبان ترکی به عربی ترجمه کرده و در دمشق به سال 1299 چاپ گردیده است. 24 - میزان الافکار، شرح معیارالاشعار. در عروض و قوافی، که به سال 1300 در لکنهو به طبع رسیده است.
شیخ طاهر جزائری در نشر رسائل ابن المقفع، و اختصار شرح کتاب امنیة الالمعی و غیر آن نیز همتی شایان ذکر مبذول داشته است. (معجم المطبوعات ج1 ص 688). زرکلی در الاعلام آورده که طاهر جزائری بیشتر زبانهای شرقی را نیک فراگرفته بود چنانکه زبانهایِ عبری، سریانی، حبشی، زواوی، ترکی، و فارسی را خوب میدانست و نیز زرکلی گوید: کتابی هم بنام عقوداللئالی فی الاساتید العوالی دارد که طبع شده است. و تفسیر بزرگی هم تصنیف کرده که هنوز بچاپ نرسیده. و بزرگترین اثری که از او برجای مانده، یادداشتهائی است که مجموع آن بالغ بر ده مجلد شود، و آن یادداشتها عبارت است از مطالعات و گزیدهء آنچه از نفائس کتابهای خطی و چاپی به دست آورده. شیخ محمد سعیدبانی دمشقی را کتابی است بنام «تنویرالبصایر، بسیرة الشیخ طاهر» که تاریخ زندگانی صاحب ترجمه را در آن بتفصیل ذکر، و اخلاق و مزایای وی را کام بیان کرده است و این کتاب نیز بچاپ رسیده است. ولادتش به سال 1268 و وفاتش به سال 1338 ه . ق. بوده است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 442).
(1) - کافی: معجمی است در لغت وآن نیز تألیف صاحب ترجمه است. تألیف این کتاب بپایان نرسیده و چاپ هم نشده است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن بن اسحاق بن ابراهیم بن سلمة الضبی مولاهم کنیهء وی ابوالقاسم است. پدرش در بغداد قاضی بود. وی از علی بن جعد، و علی بن مدینی، روایت دارد. عبدالصمدبن علی الطستی، و سلیمان بن احمد الطبرانی از او روایت کنند. خبر داد ما را ابوالقاسم الحسن بن الحسن بن علی بن المنذر القاضی خبر داد ما را عبدالصمدبن علی الطستی، خبر داد ما را طاهربن عبدالرحمن بن اسحاق القاضی از علی بن الجعد، از ابویوسف از عبدالله بن علی، از ابواسحاق، از عمروبن مرة از عبدالله بن سلمة، از علی علیه السلام که گفت: رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: یا علی آگاه باش، می آموزم ترا کلماتی که اگر بدان کلمات متکلم شوی و ترا به اندازهء ذرات هوا خطایا باشد، خدای تعالی ترا خواهد آمرزید. آنگاه این کلمات را به علی علیه السلام آموخت:
لااله الاالله العظیم، لااله الاالله الحلیم الکریم، سبحان الله و لااله الاالله رب العرش العظیم، الحمدلله رب العالمین. (تاریخ خطیب ج 9 ص 356).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالرشید البخاری. او راست: کتابی بنام خلاصة الفتاوی. زیلعی محدث، احادیث کتاب مزبور را تخریج کرده است. وفات طاهر در سال 542 ه . ق. بود. او حنفی مذهب، و لقبش افتخارالدین است، و جز کتاب خلاصة الفتاوی در دو مجلد در فقه حنفی کتب دیگری نیز در فقه حنفیه تألیف کرده. از آن جمله است: نصاب الفقیه، خزانة الفتاوی، خزانة الواقعات، واقعات فی الفروع. ولادت وی به سال 482 ه . ق. و از بزرگان فقهاء حنفیه بخارا بود. رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 423 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالعزیز، صاحب عقدالفرید. نام وی را (صفحهء 121 ج 2 چ محمد سعید العریان) ذیل عنوان باب الحلم و دفع السیئة بالحسنة بدینسان آرد: و انشد طاهربن عبدالعزیز:
اذا ما خلیلی اسامرةً
و قدکان من قبل ذا مجملا
تحملت ما کان من ذنبه
و لم یفسد الاَخر الاوّلا.
و در صفحهء 335 همان جلد ذیل باب التماس الرزق و مایعود علی الاهل والولد آرد: قال طاهربن عبدالعزیز: اخبرنا علی بن عبدالعزیز قال انشدنا ابوعبید القاسم بن سلام:
لاینقص الکامل من کماله
ماساق من خیر الی عیاله.
و رجوع به مادهء بعد شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن عیسی بن سیار، ابوالحسن الدعاء، معروف به «ابن الحصری» از ابوبکربن مالک قطیعی، و اسحاق بن سعدبن الحسن بن سفیان النسوی سماع حدیث کرده. خطیب گوید: من خود از او حدیث فراگرفته و به قید کتابت آوردم. از بندگان صالح خداوند بشمار میرفت. و مردی پارسا بود و صدوق. از او شنیدم که گفت مولدش در سال 356 ه . ق. بوده، و در ماه جمادی الاخرة یا رجب سال 425 از دنیا رحلت کرد. (تاریخ خطیب ج 9 ص 358).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالله بن طاهربن الحسین الخزاعی. نوادهء طاهر ذوالیمینین، وی بعد از فوت پدر افسر امارت بر سر نهاد، و ایام حکومتش تا زمان المستعین بالله امتداد یافته، به اجل طبیعی درگذشت. او در سال 230 ه . ق. به امارت خراسان منصوب شد و تا سال 248 مدت هیجده سال بدین شغل باقی بود. و در همان سال نیز وفات یافت. رابینو در سفرنامهء مازندران ص 137 گوید که طاهربن عبدالله بن طاهر، یک سال و سه ماه نیز در مازندران امارت داشته است. گردیزی گوید: پس واثق خراسان مر طاهربن عبدالله را داد. و کنیت طاهر ابوالطیب بود. ابوالطیب اندر این وقت به طبرستان بود، به نیشابور بازآمد، و مصعب بن عبدالله را خلیفه کرد، و واثق بمرد اندر ذوالحجه سنهء 232 ه . ق. و متوکل به خلافت بنشست. و عهد خراسان سوی طاهر فرستاد، و چون یک چندی برآمد، متوکل را بکشتند. و منتصر به خلافت بنشست، و عهد خراسان به طاهر فرستاد. و ابوالحسن شعرانی چنین گفت که طاهر خادمی داشت سپیدپوست و نیکوروی، به من داد که این را بفروش. و خادم بسیار زاری کرد و بگریست، من توقف کردم که بس خوب خادمی بود، و به امیر رجوع کردم که این خادم را چرا میفروشی، گفت شبی اندرسرای خفته بود، و باد جامه از او بازافکند، و من او را بدیدم، بچشمم خوب آمد، و همی بترسم که مبادا دیو مرا وسوسه کند، پس فرمود تا هدایا بساختند، و او را با هدیه های دیگر نزدیک متوکل بفرستادند. روزی رقعه ای نوشتند بدو، اندر رقعه گفتند: «اگر رای رشید او صواب بیند» توقیع زد که نخواهم که مرا رشید خوانند، که این نام بر کسی نهند که خدای عز و جل او را سزاوار آن کرده باشد. و چون منتصر بمرد، مستعین به خلافت بنشست، و ولایت خراسان بر طاهر نگاهداشت، و طاهر فرمان یافت اندر سنهء 248 ه . ق. (زین الاخبار ص 4 چ تهران). و صاحب قاموس الاعلام آرد: طاهربن عبدالله بن طاهر ذوالیمینین نام حکمران چهارم از امرای بنی طاهر در خراسان است وی نوهء طاهر ذوالیمینین بوده و به سال 230 ه . ق. پس از وفات پدرش عبدالله به حکم منشور واثق خلیفه در خراسان حکمرانی کرد و بعدل و طرفداری از حق و حقانیت و کرم و سخاوت شهرت یافت و پس از 18 سال فرمانروائی به سال 248 ه . ق. درگذشت، آنگاه پسرش محمد که آخرین حکمران آل طاهر است جانشین وی گردید - انتهی. و رجوع به تاریخ سیستان ص 191، 19، 204، 205 و مزدیسنا ص 340 و تاریخ بیهق ص 138، 157، 245 احوال و اشعار رودکی صص 221 - 309 و تاریخ گزیده صص 321 - 327 و تتمة الیتیمة ج 1 صص 130 - 131 و الاعلام زرکلی ج2 ص444 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص342 و 344 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالله بن طاهربن عمر الطبری القاضی الفقیه الشافعی. کنیتش ابوالطیب. مردی ثقه و راستگو و متدین و پرهیزکار و آشنا به اصول و فروع فقه بود، وی محقق در علم، سلیم الصدر، و نیکخوی، با مذهبی استوار و صحیح بود، بر طریق فقها شعر میگفت. یکصدودو سال عمر یافت بی آنکه اختلالی در عقل یا تغییری در فهم او راه یابد فتوی میداد، و خطاء فقها را استدراک میکرد، و تا پایان عمر در بغداد بود، و همواره در موکب خلفا به دارالخلافه حضور می یافت. در آمل نزد ابوعلی زجاجی از یاران ابن القاص، فقه فرا گرفت. نزد ابوسعد اسماعیلی و ابوالقاسم بن کج نیز مدتی در گرگان تلمذ داشت. سپس به نیشابور رفته، ابوالحسن ماسرجسی را دریافت، و چهار سال مصاحب او بود و فقه را نزد او نیز تکمیل کرد. سپس رهسپار بغداد گردید. و در مجلس درس شیخ ابوحامد اسفراینی حاضر شد. شیخ ابواسحاق شیرازی نزد صاحب ترجمه به فراگرفتن علم اشتغال یافت، و میگفت مابین کسانی که نزد آنها شاگردی کرده ام، از قاضی طبری، کسی را در اجتهاد کاملتر، و در تحقیق دقیقتر و در نظر نیکوتر نیافتم. قاضی طبری، مختصر مزنی، و فروع ابوبکربن الحدّاد المصری را شرح کرد. و در اصول و مذهب و خلاف و جدل نیز تصنیفات بسیاری کرده. شیخ ابواسحاق گفته است بیش از ده سال ملازم مجلس قاضی طبری بودم، و به اذن و اجازهء او برخی از اصحاب او را درس میگفتم، و مرا در حلقهء او رتبتی خاص بود. قاضی طبری در بغداد توطن جسته، و پس از مرگ ابوعبدالله الضمیری و متولی امر قضاء ربع کرخ بغداد گردید، و تا هنگام وفاتش به امر قضا اشتغال داشت. مولد او در آمل به سال 348 و وفاتش در دهم ربیع الاول سال 450 ه . ق. بود. یک روز بعد از وفاتش او را در مقبرهء باب حرب مدفون ساختند و در مسجد جامع منصور بر او نماز گذاردند. چنانکه صاحب کتاب وَفیات الاعیان نقل کرده است. (روضات الجنات ص 338). ابن خلکان در وَفیات گوید: سمعانی در ذیل آورده که ابواسحاق علی بن احمدبن الحسین بن احمدبن الحسین بن محمویة الیزدی را دستار و پیراهنی بود مشترک مابین او و برادرش. به این معنی که هر وقت یکی از دو برادر از خانه بیرون میشد، آن دستار و پیراهن را به کار میبرد، و برادر دیگر در خانه می نشست، و بالعکس. سمعانی گوید روزی با علی بن الحسین الغزنوی الواعظ بخانهء ابواسحاق بن محمویه رفتیم سلامی دهیم. دیدیم برهنه است و اِزاری بخود پیچیده. او خود از برهنگی عذر خواست و گفت ما وقتی جامه های خود را میشوئیم مدلول شعر قاضی ابوالطیب الطبری دربارهء ما صادق آید:
قوم اذاغلواثیابَ جمالهم
لبسواالبیوتَ الی فراغ الغاسل
(ابن خلکان چ تهران ص 253).
از تألیفات او نیز مختصری است در مولد شافعی، و تراجم احوال جمعی از اصحاب او. در کشف الظنون هم کتابی بنام «مخرج» از تألیفات صاحب ترجمه ایراد کرده است. و رجوع به تاریخ خطیب بغداد ج 9 شود. او راست: شرح مختصر مزنی در فقه محتوی یازده جزء و نیز او را اشعاری است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 444).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالله البیع ابی سعید النحوی چنانکه از تاریخ حافظ محب الدین بن النجار نقل شده، ابوعبدالرحمن السلمی، قطعه ای چند از اشعار طاهر در ضمن امالی و مجموعات خویش روایت کرده است. رجوع به روضات الجنات ص 338، ذیل ترجمهء طاهربن عبدالله بن عُمرالطبری شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالله بیهقی (شیخ الرئیس) مؤلف تاریخ بیهق آرد: او از دستگرد(1) ربع کاه بوده است و خواجه عبدالله دستجردی از فرزندان او بود و این خواجه عبدالله را من دیده ام. مردی با فضل و کفایت بود از ادبای قصبه، معانی ابیات پرسیدی و اصلاح المنطق بر طرف اللسان داشتی و خواجه طاهربن عبیدالله را که جد او بوده خواجه ابومنصور ثعالبی در کتاب تتمة الیتیمه بیارد و استاد یعقوب ذکر و شعر وی در کتاب جونة الند اثبات کند. خواجه طاهر دستجردی گوید احمدبن عثمان الخشنامی(2) را:
یا ابن عثمان یا کریم السجایا
حاطک الله من جمیع البلایا.
انت فی الفضل والبلاغة و الظر
ف و زهر الخصال فقت البرایا
صح لما رایتک الیوم عندی
قولهم ان فی الزوایا خبایا.
و او را اعقاب بود خواجگان با کفایت خواجه سدیدالدین الحسینی که عمل طخارستان داشت، و خواجه ابوعلی طاهر که عمل نیشابور و بیهق داشت، توفی سدیدالحسین یوم السبت الثانی عشر من ذی القعدة سنة خمسین و خمسائة(3) بسبزوار، و توفی اخوه مجیرالدین طاهر ابوعلی یوم الاثنین الحادی والعشرین من ذی القعده سنة خمسین و خمسمائة(4) ایضاً تعصبة السبزوار و کانا فی خدمة الامیر الاسفهسالار حسام الدین قزل السطانی رحمة الله علیهم اجمعین(5). (تاریخ بیهق ص 191). و رجوع به تتمة الیتیمة ج 2 صص 34 - 35 شود.
(1) - ن ل: دستجرد.
(2) - ن ل: خشنامی را.
(3) - ن ل: خمس و خمسمائه.
(4) - ن ل: خمس و خمسمائه.
(5) - ن ل: رحمهم الله اجمعین.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عبدالمنعم. در تاریخ حلب نسب وی را از تاریخ ذهبی بدین طریق بیان کرده: طاهربن عبدالمنعم بن عبیداللهبن غلبون ابوالحسن الحلبی ثم المصری المقری. کتاب «التذکرة فی القراآت» از تصنیفات اوست، و جز آن نیز تصنیفات دارد، از بزرگان علماء علم قرائت بود و پدرش نیز، نزد پدر خود و نزد ابوعدی عبدالعزیزبن علی المصری در مصر، و نزد ابوالحسن علی بن محمد بن صالح الهاشمی که از اصحاب ابوالعباس اشنانی بود، و نزد ابوالحسن محمد بن یوسف بن نهار الحرتکی در بصره به فراگرفتن علوم اشتغال ورزید و در علم قرائت مقام پیشوایی یافت ابوعمرو دانی و ابراهیم بن ثابت اقلیسی نزد او علم قرائت را فراگرفتند، ابوالفتح احمدبن بابشاذ، و محمد بن احمدبن علی القزوینی، و جز آن دو تن، گروهی دیگر، کتاب «التذکرة» را از طاهر روایت کرده اند. وفاتش به سال 399 اتفاق افتاد. (تاریخ حلب ج 4 ص 69). رجوع به ابوالحسن طاهربن عبدالمنعم شود. در جلد اول لغت نامه در ابن غلبون بجای عبدالمنعم، عبدالحلیم ضبط شده. ولی در تاریخ حلب و الاعلام زرکلی و کشف الظنون همه جا عبدالمنعم است. و رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 444 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن عرب بن احمد، استاذ القراء الاصبهانی. وفات وی به سال 786 ه . ق. بوده است. وی را قصیده ای است به نام قصیدة الطاهریة در قراآت عشرة، این قصیده بوزن قصیدهء شاطبیه است. قصیدهء دیگری نیز در اختلاف آیات بنظم آورده، و آن را نظم الجواهر نام نهاده، و مطالبی سخت تازه و بدیع در آن ایراد کرده است. (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن علی بن مشکان ملقب به ثقة الملک. مرحوم قزوینی در حواشی چهارمقاله دربارهء وی آرد وزیر سلطان مسعودبن ابراهیم بود(1) و شعرای عصر را از قبیل مسعودسعد و ابوالفرج رونی و مختاری غزنوی و سنائی غزنوی در حق وی مدایح غرّاست و وی برادرزادهء ابونصر منصوربن مشکان دبیر معروف سلطان محمود و سلطان مسعود و مصنف کتاب «مقامات بونصر مشکان » و استاد تاریخ بیهقی صاحب تاریخ مسعودی است و تقریباً صفحه ای از تاریخ بیهقی از ذکر او خالی نیست و وفات وی یعنی بونصر مشکان در سنهء 431 ه . ق. واقع گردید، (چهارمقالهء نظامی چ لیدن حواشی مرحوم قزوینی ص 182) و مرحوم رشید یاسمی در مقدمهء دیوان مسعودسعد مطالب مرحوم قزوینی را دربارهء طاهربن علی بدینسان آورده است: مسعودسعد در لاهور تاب مقاومت نیاورده به دادخواهی رهسپار غزنین شد. (ص 151) امید او در دربار سلطان مسعود به خواجه طاهربن علی ثقة الملک وزیر و خاص خازن شاه بود که بنابر قول نظامی عروضی برادرزادهء ابونصر منصوربن مشکان (متوفی در 431) رئیس دیوان رسایل سلطان محمود بزرگ و پسرش سلطان مسعود اول و استاد تاریخ بیهقی و صاحب کتاب مقامات بونصر مشکان بود شرح حال خواجه طاهر در لباب الالباب چ اروپا ج 2 ص 246 هست(2). سنائی در کارنامهء بلخ او را مدح کرده است:
ثقة الملک طاهربن علی
پادشه چون نبی و او چو ولی
تا ترا کرد آسمان ظاهر
یک زمین است و طاهر و طاهر
مختاری هم او را مدح کرده است «طاهر ثقة الملک سردار گردن» یک زمانی حکومت لاهور داشته است. ابوالفرج رونی گوید:
بقدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش بجاه
در این زمان بود که سلطان مسعود سفری به هندوستان کرد و ثقة الملک پذیرائی شایانی از او در لاهور نمود (ص 316). از قصاید بسیاری که مسعود در ستایش او گفته آشکار است که میان آنان از دیرزمانی سابقهء الفت برقرار بوده است. مسعودسعد بندهء سی ساله من است. (ص 430)(3). باری نظر به این سابقه مسعودسعد شکایت لاهوریان را به او برد و پیغام داد که شغلی تازه به او بدهند خواجه طاهر پذیرفت و ابراز شادمانی کرد و مسعودسعد بار دیگر مسرور گشت که از نایبان دیوان شده است. (ص 337).
گفتم آن شغل را بقوت این
ز سر امروز تازه گردانم
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را بشغل بنشانم.
ولی آن کار را باو ندادند و بیگانه ای را بر او ترجیح نهاده او را در چشم دوست و دشمن خوار کردند و شاعر رنجیده چنین گفت:
چون ز من مهر آمد اجنبئی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم
در این قصیده اظهار رنجش کرده و بی نیازی خود را از شغلهای دیوانی ظاهر ساخته و توکل بخداوند نموده است ظاهراً حاسدان این رنجش او را چنان آب و تابی دادند که ثقة الملک از حمایت او سرد شد. (مقدمهء دیوان مسعودسعد ص لح). مسعودسعد این قصیده را در زندان بمدح ثقة الملک طاهربن علی اختصاص داده و دربارهء وی گوید:
در حال خوب گردد حال من ار شود
بر حال من دل ثقة الملک مهربان
خورشید سرکشان جهان طاهرعلی
آن چرخ با جلالت و آن بحر بیکران
ای آن جوان که چون تو ندیده ست چرخ پیر
یارست رای پیر ترا دولت جوان
هر کو فسون مهر تو برخویشتن دمد
ز آهنش ضیمران دمد از خار ارغوان
با جوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار
با زخم خنجر تو چه سندان چه پرنیان
دارد سپهر خواندهء مهر ترا بناز
ندهد زمانه راندهء کین ترا امان
بالای رتبت تو گذشته ز هر فلک
پهنای بسطت تو رسیده به هر مکان
یکماهه دولت تو نگشته ست هیچ چرخ
یک روزه بخشش تو ندیده ست هیچ کان...
و رجوع به «ثقة الملک» خواجه طاهربن علی در همین لغت نامه و احوال و اشعار رودکی صص 637 - 639 و سبک شناسی ج 1 ص 247 و فهرست کتب کتابخانهء سپهسالار ج 2 صص 676 - 677 شود.
(1) - لباب الالباب ج 2 ص 246.
(2) - در صفحهء 246 ج 2 لباب الالباب شرح حال مسعودسعد آمده است نه از آن خواجه طاهر، و عوفی فقط در ضمن آن چنین آرد: این قطعه در حق ثقة الملک گوید وقتی که صدر دیوان وزارت بجمال او آراسته گشت میگوید :
ثقة الملک تا بصدر نشست
دهر پیشش میان بطوع ببست ...
(3) - وفات ثقة الملک معلوم نشد، شاید در میان 500 و 510 اتفاق افتاده است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن علی الجرجانی. چنانکه از فهرست شیخ منتجب الدین استنباط میشود فقیهی فاضل بوده است. (روضات الجنات ص 336).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن فخرالملک بن نظام الملک ملقب بناصرالدین در درج وزارت، و دری برج صدارت بود و بعد از عزل قوام الدین درگزینی به وزارت سلطان سنجر قیام نمود، بحسب تقدیر مقارن آن حال سلطان بی همال، در دست حشم غز گرفتار گشت و ناصرالدین قبل از آنکه از آن منصب تمتعی یابد، از جهان گذران درگذشت:
بگذاشته نقد زندگانی
بگذشت از این جهان فانی.
(دستورالوزراء ص 206).
و صاحب تاریخ بیهق آرد: و عقب از فخرالملک بن نظام الملک صدرالدین محمد بود، و امیر اسحاق، و ناصرالدین طاهر، و امیر ابوالحسن علی، و امیر جمال الملک یوسف. و طاهر، و ابوالحسن و یوسف را، جمالی بود ارواح بدان بازنده، و دلها با آن سازنده، دیبای ملاحت پوشیده داشتند و ماه صباحت سر از افق گریبان ایشان برداشتند:
و کان یوسف فی الجمال اقامهم
خلفائه فی دهرنا من بعده.
صدرالدین محمد کشته آمد به بلخ فی سنة احدی عشرة و خمسمائة. ناصرالدین طاهر بیست سال شمسی، به انفاذ امر و تمکین، بی هیچ چشم زخم، در وزارت مدت یافت. و برسم وزارت دو سلطان، سلطان سنجر اعظم السلاطین که غایب بود، و سلطان سلیمان توقیع میفرمود، در یک دیوان نشسته. (تاریخ بیهق صص 76 - 75). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 516 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن فضل بن سعید. وی از سفیان بن عیینه روایت کرده است. محمد بن منذربن سعید ازدی به ما خبرداد که خطا میکند و راه خلاف می پیماید و او چنین کسی است و بنابراین یاد کردن نام او در زمرهء ثقات بروفق حقیقت نخواهد بود. و ابونسیم گوید: از ابن عیینه و حجاج بن محمد احادیث منکر ناچیزی روایت کرده است. و رجوع به لسان المیزان ج 3 ص 207 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن فضل حلبی. او را از سفیان بن عیینه و حجاج اعور روایت است. ابن حبان گوید: حدیث را به ثقات آن چنان نسبت میدهد که کتب حدیث او را نمیتوان جایز دانست جز با شگفتی و تعجب. محمد بن ایوب بن مشکان نیشابوری در طبریه از وی بما روایت کرده است سپس چهار حدیث پشت در پشت از وی آورده است. و حاکم گوید خبرهای موضوع روایت میکرد - انتهی. و در ثقات ابن حبان نیز دربارهء او همین داوری شده است. (از لسان المیزان ج 3 ص 207).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن فضل. برادرزادهء ابوعلی (احمدبن محمد بن المظفربن محتاج) ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمد بن المظفربن محتاج والی چغانیان بود و در سنهء 377 وفات یافت و ترجمهء حالش در لباب الالباب مذکور است (ج1 صص 27-29) و وی امیری بغایت فاضل و هنرپرور بود و خود شعر گفتی و شاعران را بغایت دوست داشتی و منجیک ترمذی از مداحان اوست. (حواشی چهارمقاله بقلم قزوینی ص 165) عوفی شرح حال وی را بدینسان آورده است: الامیر ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمد محتاج الچغانی، امرای چغانیان در آن عهد نامدار بودند و این امیر ابوالمظفر نادرهء عهد و یگانهء عصر خود بوده است و در دولت و مکنت پای بر فرق فرقد نهاده و در رفعت و قوت کمر از میان جوزا گشاده. و جد او ابوبکر محمد مظفر محتاج بود که در امارت خود اگر بفلک اشارت کردی از دور خود بازایستادی و اگر بر آتش و آب حکم کردی از اغراق و احراق ممتنع شدندی و عم او امیر عالم ابوعلی احمد مظفر رحمه الله که جهان علم و مکان حلم بود، کان محامد و اختر آسمان. مناقب و ذکر این خاندان معظم در تاریخ ناصری مسطور است و در سایر تواریخ مذکور. امیرطاهر بافضلی ظاهر... وافر بود هم بر ممالک چغانیان ملک و هم در ولایت هنر و بیان سلطان بود وفات او در سنهء سبع و سبعین و ثلث مائة (377 ه . ق.) اتفاق افتاد او را اشعار لطیف آبدار است اما آنچه این مجموعه احتمال کند آن است که در فقاع لغزی میگوید در غایت سلاست و لطافت و دقت معنی و رقت فحوی. شعر:
لعبتی سبزچهر تنگ دهان
بفزاید نشاط پیر و جوان
معجر سر چو ز آن برهنه کنی
خشم گیرد کف افکند ز دهان
ور بخواهی ورا که بوسه زنی
او بخندد ترا کند گریان.
و امیر سیف الدوله ابوالحسن علی بن عبدالله احمد رحمه الله این قطعهء تازی انشا کرده است در صفت قوس و قزح:
و ساق صبیح للصبوح دعوته
فقام و فی اجفانه سنة الغمض
یطوف بکاسات العقار کخمرها
فمن بین مستعص علینا و منقض
و قد نشرت ایدی الجنوب مطارفاً
فاحمر فی اید و اخضر مبیض
یطرزها قوس السحاب باصفر
علی الجود کناء الحواشی علی الارض
کاذیال خود اقبلت فی عذائر
مصبغة والبعض اقصر من بعض
این ابیات به امیر طاهربن الفضل رسید هر بیتی را بنظم ترجمه کرد با پارسی و آن این است:
آن ساقی مهروی صبوحی بر من خورد
وز(1) خواب دو چشمش چو دو تا نرگس خورم(2)
وآن جام می اندر کف او همچو ستاره
ناخورده یکی جام و دگر داده(3) دمادم
و آن میغ [ جنو ] بی چو یکی مطرب(4) خور بود
دامن به زمین برزده همچون شب ادهم
بربسته هوا چون کمری قوس قزح را
از اصفر و از احمر و از ابیض(5) معلم
گوئی که دو سه پیرهن است از دو سه گونه
وز دامن هر یک ز دگر تار یکی کم(6)
و هم او راست در غزل میگوید:
دلم تنگ دارد بدان چشم تنگ
خداوند دیبای فیروزه رنگ
بچشم گوزن است و رفتار کبک
بکشی چو گور است و کبر پلنگ
سخن گفتنش تلخ و شیرین دو لب
چنانک از میان دو شکر شرنگ
کمان دو ابروش و آن غمزه ها
یکایک بدل بر چو تیر خدنگ
بدان ماند آن بت که خون مرا
کشیده ست بربور تازیش تنگ
یکی فال گیریم و شاید بدان
که گیتی به یک سان ندارد درنگ.
و گویند او را اسپی بود سیاه تازی که با باد بازی کردی. نظم:
چو سب(7) بود و هرگه که بشتافتی
بتک روز بگذشته دریافتی.
این دو بیت در صفت نرگس خود گفته:
چرا باده نیاری ماه رویا
که بی می صبر نتوان بر قلق بر
بنرگس ننگری تا چون شکفته ست
چو رومی جام بر سیمین طبق بر.
و هم او در صفت نرگس گوید:
آن گلی کش ساق از میناء سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته
ناخن حوریست گوئی کرد گرد
دیدهء باز از میانش انگیخته.
و این دو رباعی همو گفته:
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تا بر من و بر تو رستخیز انگیزند
با ما بحدیث عشق ما چه استیزند
هر مرغی را بپای خویش آویزند.
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد
آخر بمدارات بکف خواهم کرد.
(بیت دوم رباعی در لباب الالباب نیامده است). (لباب الالباب ج 1 ص 27 تا ص 30).
سعید نفیسی نوشته است: طاهربن فضل ابوالعباس بن ابوبکر محمد بن ابوسعد مظفربن محتاج چغانی (ابوالمظفر یا ابویحیی) از امرای چغانیان که شعر پارسی میگفته و منجیک یکی از قطعات اشعار او را جواب گفته است و نیز کنیهء او را ابویحیی ضبط کرده اند و این کنیه درست تر مینماید و احتمال میرود که با کنیهء احمدبن محمد بن احمدبن محمد بن مظفر که ابوالمظفر بوده است اشتباه کرده باشند. (احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1264) و در صفحهء 1299 همان جلد آورده اند: ابومحمد بدیع بن محمد بن محمود بلخی... متخلص به بدایعی بلخی مداح امیرابویحیی طاهربن ابوالعباس فضل بن ابوبکر محمد بن ابوسعد مظفربن محتاج چغانی بوده است که پیش از این ذکر او گذشت و منجیک ترمذی و لبیبی نیز مداحان او بوده اند این امیر ابویحیی طاهربن فضل که کنیت او را گویا به خطا ابوالمظفر هم نوشته اند در ادبیات فارسی معروفترین امیر خاندان چغانیان و یا آل محتاج است زیرا که خود نیز شعر فارسی میگفته است. نام و نسب و کنیت او را به خطا ابوالمظفر طاهربن ابوالفضل بن محمد محتاج و محمد بن مظفربن محتاج و طاهربن ابوالفضل محمد هم ضبط کرده اند و گفته اند که در زمان سلطان محمود در بلخ حکمرانی داشته و این نکته درست نیست زیرا که وی در 377 ه . ق. درگذشته و قطعاً از امرای پیوسته به خاندان سامانی بوده است رجوع کنید به لباب الالباب ج 1 صص 27 - 29 و مجمع الفصحا ج 1 صص 37 - 38 و در لباب الالباب و مجمع الفصحا 22 بیت از اشعار او ثبت شده است از آن جمله این قطعه است که بیت دوم آن از منابع دیگر به دست می آید:
چرا باده نیاری ماهرویا
که بی می صبر نتوان برقلق بر
بده باده بیاد ماهروئی
که بی وی صبر نتوان در خلق بر
بنرگس ننگری تا چون شکفته ست
چو رومی جام بر زرین طبق بر.
و این رباعی است که بیت اول آن در لباب الالباب آمده و بیت دوم از مأخذ دیگر فراهم میشود:
دلدار منا ترا صدف خواهم کرد
آخر بمدارات بکف خواهم کرد
یا آنکه ترا بمهر خود رام کنم
یا عمر بعشق تو تلف خواهم کرد.
(از احوال و اشعار رودکی ج 3 صص 1299 - 1300). عوفی این ابیات را از قصیده ای که بدایعی بلخی در مدح طاهربن الفضل الصغانی گفته، در لباب الالباب آورده است:
هوا روی زمین را شد مطرّز
بساقی آب دریای بقرمز (کذا)
نفیر ابر فروردی برآمد
ز بانگ رود بانگ رود عاجز
بدان منگر که می منع است می خور
لوقت الورد شرب الخمر جائز
نگاری باید اکنون خلخی زاد
برخساره بت چین را مجاهز
بمیدان نشاط اندر خرامد
نبشته برقدح هل من مبارز
بیاد سید حران عالم
ابویحیی الذی یحیی به العز
مگرد ای چرخ گردان جز به نیکی
بر این رستم دلِ حاتم جوائز.
(لباب ج 2 صص 22 - 23)
و منجیک شاعر نیز یکی از مداحان طاهربن الفضل است که عوفی در ذیل ترجمهء احوال او گوید و در قصیده ای میگوید در مدح امیر فاضل مفضل ابوالمظفر طاهربن الفضل بن محمد بن محمد المظفر، سقی الله ثراه:
مرا ز دیده گرفت آفتاب خواب زوال
کجا برآمد خیل ستارگان خیال
هزار دستان آواز داد گفت چه بود
مرا ز شاخ فکندی بناله بیش منال.
و در اینجا میگوید:
خدایگانا فرخنده مهرگان آمد
ز باغ گشت بتحویل آفتاب احوال
کجاست آنکه پدرش آهنست و مادر سنگ
عدوی عود و عبیر و جزای کفر و ضلال
سرای پرده صحبت کشید سیب و ترنج
بطبل رحلت برزد گل و بنفشه دوال
بگوی تا بفروزند و برفرازانند
بدو بسوزان دی را صحیفهء اعمال
به طبع چون جگر عاشقان طپیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
(لباب ج 2 صص 13 - 14)
و این بیت منجیک که در لغت نامهء اسدی در مدح ابوالمظفر آمده، ظاهراً یکی از اشعار مربوط به قصیدهء بالاست:
ابوالمظفر شاه چغانیان که برید
به تیز دشنهء آزادگی گلوی سؤال
رجوع به «ابوالمظفر چغانی طاهربن الفضل» شود. مرحوم اقبال، در تعلیقاتی که بر حدائق السحر وطواط ص 137 نوشته، آرد: عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 13) این قصیده را (مقصود قصیدهء لامیهء منجیک است)، در مدح امیرطاهربن فضل بن محمد بن محتاج چغانی، ممدوح دیگر منجیک، و برادرزادهء ابوعلی چغانی، دانسته و کنیهء او را ابوالمظفر ذکر کرده است. به عقیدهء نگارنده عوفی را در این موضوع اشتباه دست داده. چه کنیهء امیر طاهربن فضل که خود از شعرای معروف بوده، بتصریح گردیزی در زین الاخبار ص 53 از چ برلن، و چ تهران ص 41، ابوالحسن است، نه ابوالمظفر. در این مورد قاعدةً باید، کنیهء فخرالدوله، احمدبن محمد چغانی، ممدوح مشترک دقیقی و فرخی باشد. فرخی در حق او میگوید:
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
و در قصیدهء دیگر میگوید:
میراحمد محمد شاه جهان پناه
آن شهریار کشورگیر جهان ستان
و منجیک در ضمن قصیده ای که قسمتی از آن در (مجمع الفصحاء ج 1 ص 507) مضبوط است، گفته:
هوی قضاست، هوی را بحیله نتوان زد
چه پرنیان ببر تیر او، چه ز آهن سد
هوی است اینکه همی داردم در این شبها
منادم الدبران و مراعی الفرقد
پر از بدایع لفظ و پر از صنایع دست
پر از مخاوف چشم و پر از طرائف خد
فغان من همه زان جعد بی تکلف تست
فکنده طبع بر او بر هزارگونه عقد
رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
فکنده کشتهء آسیب او به هر مشهد
چنو نبوده نه هست و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد
بسان عمر و عطای خدایگان جهان
ابوالمظفر شاه چغانیان احمد
همه صفات خداوند بر تو زیبا هست
برون از این دو صفت، لم یلد، و لم یولد
بدانگهی که برآورده شد زمین از گرد
نه وادی از که پیدا، نه ابیض از اسود
بپشت مردان بر، پاره کرده زخم زده
بروی اسبان بر، سرخ کرده خون مقود
ایا بدیع شهی کت نظیر نه به جهان
میان خلق چو سیمرغ مفردی مفرد
اشتباه دیگری که صاحب لباب الالباب را دست داده، در ذکر تاریخ وفات امیرطاهربن فضل است. چه عوفی آن را سال 377 ه . ق. میداند، در صورتی که در تاریخ یمینی (در ضمن وقایع سلطنت نوح بن منصور، و اخبار فائق خاصه) و زین الاخبار (ص 53 چ تهران ص 41) صریح است که او در ضمن جنگ، با امیر ابوالمظفر، احمدبن محمد چغانی در سال 381 فراری و مقتول شده. زمان منجیک از ملاحظهء زندگانی و عصر ممدوحین او مقارن میشود با نیمهء دوم قرن چهارم هجری و این ایام واسطهء بین زمان دقیقی و فرخی است. احتمال قوی میرود که این شاعر و دقیقی و فرخی هر سه، فخرالدوله ابوالمظفر، احمدبن محمد چغانی را مدح گفته باشند، ولی به فواصلی. ظاهراً دقیقی اوایل عهد، و منجیک اواسط، و فرخی اواخر روزگار او را درک کرده، و از صلات و مواهب او که بقول صاحب چهارمقاله «این نوع را تربیت میکرده، و این جماعت را صله و جائزهء فاخره میداد» بهره ها برده اند. امر مسلم اینکه لامیهء منجیک که ذیلا تمام آن را ایراد میکنیم، در مدح امیرابوالحسن طاهربن فضل مقتول در 381 ه . ق. نیست. بلکه در مدح امیرابوالمظفری است که به قرائن باید همان ابوالمظفر فخرالدوله احمدبن محمد چغانی، ممدوح مشترک دقیقی و فرخی باشد. و آن قصیده که ما ابیات متفرق آن را از فرهنگ اسدی، و حدائق السحر، والمعجم، و لباب الالباب، و یک جنگ خطی، و هفت اقلیم، و مجمع الفصحاء استنساخ کرده و بهم پیوسته ایم این است:
مرا ز دیده گرفت آفتاب خواب زوال
کجا بتابد خیل ستارگان خیال.
(الی آخر، 38 بیت) (تعلیقات اقبال بر حدائق السحر صص 137 - 143). طاهربن الفضل، خود شعر نیک میسروده، و اسدی در فرهنگ خود شواهد بسیاری برای لغات مندرجه در فرهنگش از اشعار او ایراد کرده است. مؤلف مجمع الفصحاء گوید: ملک طاهر چغانی، نامش امیر ابوالمظفر ملک طاهربن ابوالفضل محمد المحتاج الچغانی. و ملک چغانیان از ماوراءالنهر است و صغانی معرب آن است. همهء اجدادش از امرا و ملوک و سلاطین بوده اند. و حکومت طخارستان مینمودند. وی از ملوک معاصر سلطان محمود غزنوی است. و بلخ مرکز حکومت وی بوده، ابوالحسن فرخی نخست به بلخ آمده، بخدمت وی راه یافته، قصیدهء داغگاه در مدح وی گفته است، و اسبها از وی بصله برده است. دقیقی مروزی نیز مداح این طبقه بوده است. علی الجمله فرخی بتوسط وی به سلطان رسیده، جامع کمالات محموده و خصائل ستوده و فضل شافی و علم کافی بوده. گاهی بیتی موزون میکرده، از اوست:
بچشم گوزن است و رفتار کبک
بکشی چو گور و بکینه پلنگ
سخن گفتنش تلخ و شیرین دولب
چنان کز میان دو شکر شرنگ
کمانی دو ابروش وان غمزه ها
یکایک بدل بر چو تیر خدنگ.
یک شهر همی فسون و رنگ آمیزند
تابر من و برتو رستخیز انگیزند
با ما بحدیث عشق تا چه استیزند
هر مرغی را بپای خود آویزند.
(مجمع الفصحاء ج 1 ص 37 و 327).
صاحب تاریخ یمینی آرد: طاهربن فضل، کسی است که ناحیت صغانیان را از بوالمظفر محمد بن احمد بستده بود به تغلب. و در ولایت او نشسته. و ابوالمظفر چون از ولایت خویش منزعج شد، به اهتمام فایق التجا ساخت، و از او مدد خواست، و فائق حق وفادت او و خانه و بزرگی و جلالت قدر و وجاهت و نباهت ذکر، و آنکه از امراء خراسان به اصالت و قدمت خاندان و فضائل ذات متفرد بود، به اکرام و ایجاب تلقی کرد، و لشکر خود را در خدمت او بفرستاد تا او را به مقر خویش بازرسانند، طاهر چون خفت حال، و قلت اعوان فائق، و خلو عرصهء بلخ بدانست طمع در استخلاص بلخ بست، با حشم خویش به حصار بلخ آمد. عامهء شهر بیرون آمدند و جنگ آغاز کردند. یکی از جملهء اعراب طاهر را بشناخت، او را از طعنهء از مرکب بینداخت، و فرود آمد و سرش برداشت. و چون لشکر او از حال او خبر یافتند، منهزم شدند، و هر یک از جانبی جان بیرون برد. (تاریخ یمینی ص 114 و 115). فایق به بخارا بازگشت بفرمان. و ایخ حاجب، و بکتوزون با وی حرب کردند. او را هزیمت کردند. به بلخ شد. و چغانیان ابوالحسن طاهربن الفضل را دادند. امیر طاهربن الفضل بیامد. و ابوالمظفر به نزدیک فائق شد. و فائق او را نصرت کرده و با طاهربن الفضل حرب کرد. و طاهر اندرآن معرکه کشته شد. (زین الاخبار گردیزی چ تهران ص 41). مرحوم قزوینی در تعلیقات چهارمقاله راجع به بیت زیر از قصیدهء داغگاه فرخی که میگوید:
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
می نویسد مجمع الفصحا عمداً کلمهء خسرو را بدل به طاهر کرده، و قصیده را در مدح ابوالمظفر طاهربن الفضل چغانی دانسته، و آن سهو است. (چهارمقاله ص 166) راذویانی در ترجمان البلاغه این دو بیت از طاهربن الفضل الصغانی آورده است:
بر مملکت سوار نگشتی تو از گزاف
و آزداگانت بنده نگشتند خیر خیر
ایدون بموقعی بمدارای روزگار
کز نیش نوش مکی وز باده شیر سیر.
در لغت نامهء اسدی ابیات ذیل نیز از طاهربن الفضل به استشهاد آورده شده است:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چگاد آید.
(فرهنگ اسدی ص 106)
روا نبودی زندان و بند و بست تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
(فرهنگ اسدی ص 173)
فاش شد نام من به گیتی فاش
من نترسم ز جنگ و ز پرخاش.
(فرهنگ اسدی ص 213)
اشک باریدش و نیوشه گرفت
باز بفزود گفته های دراز.
(فرهنگ اسدی ص 217)
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تُنبل و عزیمت و نیرنگش.
(فرهنگ اسدی ص 288)
ای جوجگک به سال و ببالا بلندزه
ای با دو زلف بافته چون دو کمندزه.
(فرهنگ اسدی ص 304)
(1) - ن ل: از. (مجمع الفصحاء).
(2) - خرّم. (مجمع الفصحاء).
(3) - جام یکی داده. (مجمع الفصحاء).
(4) - ظاهراً: مطرف.
(5) - اخضر. (مجمع الفصحاء).
(6) - پارگکی کم. (مجمع الفصحاء). و همین صحیح است.
(7) - ظاهراً: شب.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن قاسم بن احمد الانصاری الخوارزمی الحنفی. معروف به سعید نمدپوش، او راست: کتاب جواهرالفقه، کتابی است مختصر در علم فقه و مشتمل بر ده باب این کتاب را در مصر غرهء رمضان به سال 771 ه . ق. تألیف کرده است. (کشف الظنون). وی در مصر سکونت داشت، و از فقهاء حنفیه بشمار می رفت. و در حدود سال 775 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 444).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن القاسم بن نصر، ابوالعباس الجوهری بن الثلاج گفت که طاهر جوهری از طریق محمد بن عثمان بن ابی شیبة الکوفی، و سعیدبن عجب الانباری وی را حدیث فرا یاد داد. (تاریخ خطیب ج 9 ص 337).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن اللیث. اصطخری در کتاب المسالک و الممالک گوید: پسران لیث چهار برادر بودند یعقوب و عمرو و طاهر و علی، و طاهر در جنگی که بر دربست کردند کشته شد... الخ (چ لیدن ص 245) (تاریخ سیستان حاشیهء ص 194). نیز رجوع به تاریخ سیستان ص 198 و 342 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد. رجوع به طاهربن امیر ابوالفضل شود. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 384).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد. مؤلف حبیب السیر آرد: چون سلطنت از خاندان غزنویان به سلجوقیان انتقال یافت در زمان سلطان سنجر طاهربن محمد که به روایتی از اولاد طاهربن خلف بن احمد بود و بقولی در سلک ملوک عجم انتظام داشت، در آن ولایت به نیابت سلطان سنجر لوای حکومت برافراشت و پس از فوت وی پسرش تاج الدین ابوالفضل در آن مملکت حاکم شد... (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 627).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن السری بن سهل بن خالدبن البختری، ابوالقاسم الطاهری. خبر داد ما را ابن الثلاج از طاهر که او از احمدبن علی الابار خبر داده است، ابن الثلاج گوید: طاهر در سال 345 ه . ق. وفات یافت، و طاهر خود گفت که مولد او در سال 268 ه . ق. بوده است. ابوالفتح بن مسرور از طریق احمدبن عبیدالله النرسی نیز از طاهر روایت دارد. طاهر مردی ثقة بود. (تاریخ خطیب ج 9 ص 337).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن سهلویه بن الحارث بن یزیدبن بحر، ابوالحسین النیسابوری، هنگامی که عازم زیارت خانهء خدا بود به بغداد آمد. و در آنجا از محمد بن اسماعیل بن اسحاق المروزی از یاران علی بن حجر، و از عباس بن منصور الفرندآبادی، و از مکی بن عبدان، و محمد بن احمدبن دلویه الدقاق، و احمدبن محمد الخداشی، و ابوحامد احمدبن محمد الشرقی، و ابوحامدبن بلال، و محمد بن حمدویة المروزی روایت حدیث کرد. ازهری، و ابومحمد خلال، و ابوالحسن محمد بن عبدالواحدبن محمد بن جعفر، از طاهر ما را حدیث روایت کردند. طاهر مردی عدل و ثقه بود، گواهی وی نزد حکام همواره مقبول بود، حسن بن محمد الخلال مرا گفت: چون طاهربن سهلویه از زیارت حج به بغداد بازگشت، در بغداد از او سماع حدیث کردیم. و آن سال 379 بود، و در همان سال نیز طاهربن سهلویه این جهان را بدرود گفت. دیگری گفته است که هنگام مرگ وی هفتادساله بود. (تاریخ خطیب ج 9 ص357).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد الصادق. رجوع به طاهر جعفربن محمد... و رجوع به جعفربن محمد الصادق شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن طاهر عبدالرحمن القرشی الزهری. از فرزندان ابی سلمة بن عبدالرحمن بن عوض بوده، معروف به «ابن الناهض» است اقامتگاه وی سرقسطة بود، از ابوذر هروی روایت کند، از ابوعمرو طلمنکی نیز. خط نیکو نبشتی. ابن جیش، بنقل از ابن الابار، و ابوبکر الکمیت بن الحسن، بشرح مزبور ترجمهء احوال او را ضبط کرده. ابن الابار در کتاب تکملة گفته که او ساکن سرقسطه و از شعراء عمادالدوله، ابی جعفربن المستعین بالله، ابی ایوب بن هود بود. حمیدی گفته که من او را ملاقات کرده ام، و بسیاری از اشعار او را نزد وی خوانده ام. (حلل السندسیة ج 2 ص 144).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن حمزه ، مکنی به ابومسلم ازدیه جورذان جی جد مادری صاحب رسالهء محاسن است و این قصیده که می آید از گفتار اوست مضمون آن افتخار نفس و اخبار از دولت و سعادت آباء و اجداد خود که احیاء رسوم دین و امانت مخالفت یقین در طبیعت وجود ایشان مجبول و مرتکز بوده و قصیده این است:
و ما اناالاالمرء اما فعاله
فحسنی و امانعته فجواد
له جانب قاسی الصفا و لربما
یلین لداعی الحب منه قیاد
سجایاه ندفوق نار ذکائه
و افکاره فی المعضلات زناد
اذا مار آلی حاسد غض طرفه
کانی فی طرف الحسود رقاد
یخوض حجاجیه بروق فضائلی
و فی مسمعیه من ثنای رعاد
انا ابن الاولی سار وابکل کتیبة
و ساموا العدی خسف الحیوة و سادوا
رحاب مغانیم سباط اکفهم
اذا ارتدت الاَ مال و هی جواد
اولئک قوم ارهفوا طبع دهرهم
و ذبوا عن الدین الحنیف و ذادوا
فمن صعر الدنیا اقاموا و من ردی
اقالوا و من فتک الزمان اقادوا
اذا مااستجاروهم اجارواوان دعوا
اجابوا و ان نصواالخطاب اجادوا
نفوسهم للقتل تحیی و مالهم
لامضاء حکم الجودفیه یزاد
و این صاحب فتوت ابومسلم با وفور کمال شرف و جوانمردی و غرور و جمال و قدر مردی مخصوص بود بنظر تأیید و رحمت الهی و متتبع معدلت و انصاف مصطفوی، از جادهء طور و قدر خود گامی تجاوز نمی نمود و شهنشاه عضدالدوله از میان ابناء جنس جهت نفس خود تشریف اختصاص است خلاص فرمود و چون نور فصاحت و ذلاقت از جبین اقوال و افعال او می تافت و بحس تصنع و لطف تفرس لیاقت و کیاست در ناصیهء اعمال و اشغال او می یافت او را مصاحب بطرف بغداد برد و در این وقت او در سن چهارده سالگی بود. به مدت یکسال در بغداد تفقه فقه کرد بر خدمت ابوعبدالله بصری معروف به ابن جعل امام در فقه و کلام و پس از مدتی اندک و زمانی کمک با خواص غلامان درگاه در حضرت کمربسته به قیام قیام نمودندی. به شش لغت متکلم می بود عربی و پارسی و ترکی و زنگی و رومی و هندی و از کمال فضیلت او آن بود که در بیست وهشت سالگی در مجلس عضدالدوله میان او و صاحب عباد بحثی واقع شد در باب مذهب بعد از جریان مناظرات بسیار و مناقرات بیشمار ابومسلم صاحب را ملزم گردانیده تخجیل و انفعال داد و از آن روز باز این معنی در سینهء صاحب کینه ای شد و پنهان می داشت تا وقتی که عضدالدوله را سفر ملک آخرت و نقل از منزل فنا بدارالملک بقا اتفاق افتاد، ابومسلم را «هوس مسکن مألوف و دیار معهود» که آن خطهء اصفهان است برخاست و اسباب تحویل به عراق آماده کرد و بیاراست چون بحدود همدان رسید و ابوعلی سروی پسر عمهء ابومسلم بر همدان عامل، توقیع آمد به طرف ابوعلی از خدمت صاحب بر این سیاق عبارت صاحب کافی: «هذا کتاب ینذره و یأمره بان یهلکه او یتخبط فیشرکه». بعد از تمهید معذرت بسیار جهت دفع این تخویف و انداز نهان از ابومسلم که ابوعلی بجانب صاحب از انواع فصل در طوامیر و اجناس حمل قناطیر میفرستاد و در حضرت صاحب بغیر از انتقام هیچ در محل قبول نمی افتاد قرابت و خویشاوندی ابوعلی برعض شکیمت و اصرار عزیمت صاحبی غالب آمد و سلامت نفس ابومسلم گشت. (ترجمهء محاسن اصفهان صص 72 - 74) و رجوع به کتاب مزبور صص 25 - 37 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن طاهربن عبدالله بن طاهر پنجمین و آخرین حکمران خاندان طاهریان که از سال 259 تا سال 261 فرمانروائی داشت، تا یعقوب بن اللیث فرمانروائی را از آن خاندان بگرفت. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 309 و 221 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن طاهر معروف به ابوطیب طاهری. از خاندان طاهریان بوده است که در ماوراءالنهر در فضل و ادب شهرتی بسزا داشته و بزبان عربی شعر میسروده و از گویندگان معروف دربار آل سامان بوده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 455 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب. فرزند رسول خدای صلی الله علیه وآله و سلم. از بطن خدیجه بنت خویلد. این فرزند قبل از بعثت پیمبر وفات یافت. «مؤلف الاصابه» آورده است: «الطاهر» بن سیدالخلق محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم، صلی الله علیه و آله و سلم، مادر وی خدیجه دختر خویلد است، زبیربن بکار، در ترجمهء خدیجه از کتاب نسب، گوید: خبر داد مرا پسر عمم مصعب که گفت خدیجه از پیغمبر دو پسر آورد قاسم، و طاهر، که طاهر را «طیب» نیز میخواندند. و او بعد از بعثت بدنیا آمد و در کودکی بمرد، و نام او عبدالله بود. آنگاه نام چهار دختر خدیجه را یاد کرده است، همچنین یزیدبن عیاض بروایت از زهری بر قاسم و عبدالله اقتصار نموده. این حدیث را زبیربن بکار، از محمد، و او از محمد بن حسن، و او از محمد بن فلیح، از وی روایت کرده. زبیر گوید: خبر داد مرا ابراهیم بن حمزة و گفت: خدیجه، قاسم و طاهر را بزاد. و میگویند: عبدالله، و طیب را، آنگاه دختران از بطن خدیجه را ذکر کرده است. و از طریق ابن لهیعة از ابی الاسود (یتیم عروة) روایت کرده که خدیجه قاسم، طیب، طاهر، و عبدالله را از ذکور آورد، پس از آن نام دختران خدیجه را بیاورده است. و از طریق ابی حمزة، از ابی بکربن عثمان و جز او، روایت کند که خدیجه چهار پسر زائید، و نام هر یک را ذکر کرده است، و چهار دختر نیز آورد، که اسامی آنها را نیز بیان کرده است، آنگاه گفته است اما اولاد ذکور خدیجه، تمامی در مکه بمردند، ولی دختران بشوی رفتند و فرزندان آوردند، و نیز گفت: خبر داد مرا محمد بن فضالة که گفت خدیجه برای پیغمبر، سه پسر آورده قاسم، طاهر، و عبدالله. و نیز گفت خبر داد مرا علی بن صالح از جدم عبدالله بن مصعب که صفیه مادر زبیر، کنیهء ابوطاهر به زبیر داد، بنام برادرزاده طاهر. چه زبیر برادر خدیجه پسر خود را بدان کنیه مکنی ساخته بود و پسر زبیر از زیرکترین جوانان مکه بشمار میرفت، و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، پسر خویش را به اسم پسر زبیر طاهر نام نهاد. در موفقیات نیز همین روایت راآورده، از محمد بن فضالة، و نیز در موفقیات ذکر کرده که طاهربن الزبیر، در شعب بدنیا آمد و پیغمبر نیز نام پسر خود را بنام او طاهر نهاد. (الاصابة ج 3 بخش 1 ص 298). حمدالله مستوفی آرد: و خدیجه... از پیغمبر(ص) سه پسر آورد قاسم و طاهر و طیب و هو عبدالله پیش از وحی قاسم و طاهر متولد شدند. (تاریخ گزیده ص 157) و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 429 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله، ابوعبدالله البغدادی. وی به نیشابور فرود آمد، و در آنجا از ابوحامد محمد بن هارون الحضرمی، و احمدبن القاسم برادر ابواللیث الفرائضی، و محدثانی که بعد از آن دو تن بوده اند، روایت حدیث کرد. حاکم ابوعبدالله البیّع، از طاهر روایت دارد، طاهر زیرکترین محدث از عداد عراقیان و نیکوترین فتوی دهندگان از آنان بود، و از حیث کتابت نیز نیکوتر از آنها بشمار میرفت، و از همگی آنان بیشتر مورد استفاده بود. خبرد داد مرا محمد بن علی المقبری، از محمد بن عبدالله بن محمد الحافظ که گفت ابوعبدالله طاهر البغدادی، روز پنجشنبهء هشتم ربیع الاول سال 383 ه . ق. در نیشابور وفات یافت. (تاریخ خطیب ج 9 ص 358).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن علی، ابوالحسین الکاتب. ابوالقاسم ثلاج از طریق یوسف بن محمد بن صاعد از او روایت کند، و گوید یوسف در مجلس ابن السکین البلدی از طاهر سماع حدیث کرده است. (تاریخ خطیب ج 9 ص 357).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد بن عمرواللیث. نوادهء عمرولیث. وی در سیستان به مقام او نشست (عمرولیث) ولی چون خواست فارس را هم مثل سابق تحت امر صفاریان درآورد، در 290 ه . ق. اسیر گردید. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 117). مؤلف تاریخ سیستان (صص 240 - 314) آرد: اندرین میانه محمد بن عمرو را پسری بزاد طاهر نام کرد، روز شنبه سیزده روز باقی از شعبان سنهء تسع و تسعین(1) و مائتی. و طاهر را سنت کردند اندر سنهء ست و سبعین(2) و مائتی. چون عمرو اسیر ماند، طاهر و یعقوب، دو پسر محمد بن عمروبن اللیث با سرهنگان و سپاه بهزیمت بخراسان آمدند و عمال خراسان همه جمع شدند، و به هری آمدند، وز آنجا به سیستان آمدند... پس سپاه عمرو همه جمع شدند، و طاهر را بیعت کردند، و طاهر احمدبن شهفور را وزارت داد، و حکم پادشاهی به دست او کرد، و آن روز که طاهر را بیعت کردند، اندر ارگ جداگانه بخزینه اندر سی وشش بار هزار هزار درم بود دون دینار و جواهر و خزانها پر بود و بقلعهء اسپهبد و دیگر قلعه ها همه گنج خانه و خزینه بود، و جامه و سلیح ستوران را کسی عدّ و احصا نداشت که چند بود، و ضیاع و عقار و مرکبان بزرگوار، و ده هزار غلام سرای بود دون بیرونی، و طاهر روز سه شنبه سیزده روز باقی از جمادی الاولی سنهء سبع و ثمانین و مائتی به سیستان اندرآمد. و احمدبن شهفور نامه ای نبشت سوی معتضد و سوی عبیداللهبن سلیمان و آگاه کرد که عمرو اسیر ماند، و سپاه طاهر را بیعت کردند. و سُبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه و همه را گرفته بود و نمی بایست او را که احمدبن شهفور وزارت کردی، و نامه ای که او می نبشت نهان همی کرد و لیث بن علی بن اللیث به سیستان نهان بود، و سُبکری سر با او یکی داشت باز سرهنگان را نزدیک او برد، و اختلاف میان سپاه اندرافتاد، یکی گفت طاهر باید، دیگر گفت نه علی باید که او خود وصیّ یعقوب بود. پس روز آدینه ده روز گذشته از محرم سنهء سبع(3) و ثمانین و مائتی خطبهء عمرو از همهء منبرها بیفکندند، و طاهر و یعقوب را از پس خلیفه خطبه کردند اندرین روز. باز طاهر عزم رفتن کرد سوی فارس... و طاهر لیث علی را بر مقدمه به برجان فرستاد، و خود بر اثر همی بخواست رفت، و سپاه را اقطاعها بسیار همی داد و عطیتها، و همهء سپاه به اقطاع و عطا خرسند گشتند، مگر عبدالله بن محمد بن میکال و فورجه بن الحسن که ایشان عمل و استخراج همی خواستند، پس نامهء عبدالله بن محمد بن سلیمان رسید سوی طاهر بر دست اباالنجم بدر الصغیر به رسولی، که امیرالمؤمنین همی خواهد که فارس خاصهء خویش دارد صید را و خرینه را، و این همه ولایتها بتو دست بداشته است و ترا واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن، چون نامه فرارسید، و بَدْر به دَرِ شیراز فرود آمد، و کسها همی شدند و همی آمدند آخر بدر همی نیکوئی گفت بر آن جمله که چون من بازگردم، بگویم تا فارس بتو نیز ارزانی دارد، اما تو این فرمان نگاه دار تا خلافی نباشد که او اکنون نونشست است، تا آخر طاهر خرسند شد به کرمان و مکران و خراسان و سیستان، و بدر بحدیث یافتن فارس، و به صلح بازگشت اندر شوال سنهء تسع و ثمانین و مائتی. طاهر فورجه بن الحسن را به سیستان و بست فرستاد بمطالبت مالها... چون بدر از فارس برفت، طاهر باز فارس شد دیگر راه، و رسول فرستاد سوی مکتفی و فارس بخواست مکتفی فرا وی داد و عهد بفرستاد. طاهر باز لیث بن علی را به برجان فرستاد، و عمال هر جای بفرستاد اندر نواحی فارس، و خود به لهو و صید کردن مشغول شد، و همه کار بر سُبکری قرار گرفت، و بر عبدالله بن محمد میکال، و عبدالله همه آن کردی که فرمان سُبکری کردی، بلال بن الازهر خلاف آشکارا کرد بر سُبکری. طاهر بلال را فرمان داد که برو به سیستان، بلال مال و اهل خویش برگرفت و غلامان و سپاه خویش هر چه خاص او بود و راه سیستان برگرفت، چون به اصطخر فارس برسید، طاهر، یوسف بن یعقوب النقیب را از پس وی فرستاد تا او را آنجا بند کرد و مال او فروگرفت، و اندر قلعهء محمد بن واصل محبوس کرد، و عبدالغفاربن حلبس را آنجا کوتوال کرد، و بلال آنجا کشته شد، و طاهر فتح بن مقبل را با هدیه ها و مال بسیار نزدیک مکتفی فرستاد، و طاهر بازگشت و به سیستان آمد شب یک شنبه غُرهء رجب سنهء احدی و تسعین و مائتی و هیچکس را بار نداد، و روز و شب به شراب و لهو مشغول شد، نه مشایخ را بار دادی و نه لشکری را، و استران و کبوتر دوست داشتی، همه روز آن جمع کردی و بدان نگاه کردی، و کس فرستاد محمد بن خلف بن اللیث را بخواند و بر همه سرهنگان مهتر کرد، و نیکو داشتی او را، یعقوب (برادر طاهر) نیز یک ساعت بی محمد بن خلف صبر نکردی، و خواهر خویش را، بانوی بنت محمد بن عمرو را بزنی به محمد بن خلف دادند، و الحق مردی بود باخرد تمام و باکمال، و سُبکری را آن خوش نیامد، و تعصب افتاد به سیستان اندر این روزگار میان فریقین، و بسیار مردم کشته شد، و یکی را صدقی نام کردند و یکی را سمکی. (اول تعصب سمک و صدق) و سبب آن بود که میل یعقوب بیشتر بر اصحاب رأی بود، و آنِ طاهر بر اصحاب حدیث، اما این نام که افتاد بر فریقین، سبب بدان بود که دیوانه ای را پسری زاد اندر دیوانگی وی، اصحاب رای گفتند که آن فرزندی زنی است (فرزند زناست) و بویعقوب گفت که نیست، چون عقد نکاح پیش از جنون وی درست بود، پس چون مسئله درست کرد طاهر گفت صدَقَ ابویعقوب و کذب الحائکون. و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند، و اندر آن سخن گوید، او جولاهه باشد. و اصل این تعصب به سیستان از عرب افتاده بود، میان تمیمی و بکری، گروهی هواء تمیمی خواستند، و گروهی هواء بکری، آخر تمیمی را نام صَدَقی گشت، و بکری را نام سمکی، تا آخر فورجه بن الحسن آن به صلاح بازآورد. و طاهر برفت بسوی بست روز یک شنبه هشت روز باقی از ذی الحجهء سنهء احدی و تسعین و مائتی، و یعقوب را بر سیستان خلیفت کرد، و از دو برادر هیچکسی این اختلاف را اندر پادشاهی و شهر و رعیت باک نمی داشتند، و می بایست که این مملکت بشود، و اتفاقهای بد همی افتاد، و ایشان برنا بودند، و هر چه مال فراز آوردند اندر بناها و بساتین و لهو و مرادها که بودی صرف همی کردند، چنانکه شاعری آمد بنزد یعقوب، و این بیتها بگفت، چهار هزار درم داد او را، هر بیتی را از آن ابیات هزار درم:
اتیت ابایوسف المرتجی
فاصبحت من جوده فی الغنی
و کنت امرأ خایفاً فی الزّمان
فاصبحت فی الامن لما اتی
و صیرنی فی ضیاء و نور
و قد کنت من قبله فی الدجی
هو الملک السید المجتبی
به کل نور لدینابدی
پس مالها کمتر شدن گرفت و عملها ضعیف گشت، و مؤنات بسیار گشت، و دولت به آخر رسید، و طاهر اندرین میانه از هیچکسی چیزی نستدی و از رعیت مال نخواستی، گفتی ظلم و جور چرا کنم، تا آنچه هست به کار برم تا خود چه باشد که جهان برگذر است اما تبذیر کردی اندر نفقات، و اندر عطیات اسراف کردی، بسیار بره و مرغ بر خوان نهادی و حلاوی، و زیادات بسیار شدی، چندانکه کس از حشم نتوانستی خورد، تا شاگردان مطبخ به بازار بردندی، و بطرح بفروختندی، چنانک هر چه به دیناری خریده بودی به درمی ببازار بفروختندی، چندین غبن بودی، تا آن همه مالها و گنجها بر این جمله بشد، و استران بسیار داشتی و همه را یخ آب دادی، و هر چه مردمان بخرد بودند از وی دوری جستند، به یک ماه یک راه بسلام رفتندی، و بیخردان روز و شب کوش(4)خورش و شکم خویش گرفته بودندی، یک چندی به بست ببود بر این جمله، باز به سیستان آمد و یک چندی بر این جمله بود، و باز به بست شد، روز سه شنبه ده روز باقی از شهر ربیع الاول سنهء اثنی و تسعین و مائتی، به بست اندر شد، باز برادر، یعقوب از پس وی به بست شد غرهء ربیع الاَخر سنهء اثنی و تسعین و مائتی؛ و سیستان را خالی کردند، و دخل از جهت سبکری منقطع گشت که هیچ نمی فرستاد از فارس و کرمان، باز طاهر و یعقوب هر دو به سیستان بازآمدند و طاهر قصد فارس کرد روز شنبه نیمهء از ماه ربیع الاَخر سنهء اثنی و تسعین و مائتی، و یعقوب را بر سیستان خلیفه کرد، یعقوب یک چندی ببود باز قصد رخد کرد، و روز شنبه هشت روز باقی از ماه ربیع الاَخرسنهء اثنی و تسعین و مائتی برفت، و محمد بن خلف بن اللیث را بر سیستان خلیفت کرد، و محمد بن خلف بن اللیث مردی کاری با خرد تمام بود، وز آنچه همی دید غمگین همی بود، چون شغل به دست وی شد فریقین را بنواخت و نیکوئی گفت و گفت تعصب نباید که ما را خود محنت افتاده هست که بس بفقد عمر و یعقوب و چنین حالها و خلافها که همی بینید شما را دیگر تعصب و خلاف نباید کرد، و تألیف باید که باشد میان شما، تا اگر همه ولایتها بشود، این یکی به دست شما بماند. و به دست غربا و ناسزاآن نیفتد، مردمان سخن او قبول کردند، و دست از تعصب بداشتند، و الفت و نیکوئی میان مردمان پدیدآمد، اما طاهر چون با سپاه برسید، سبکری را خوش نیامد آمدن او به پارس، ترسید که او را عزل کند زآنجا، پس سبکری احمدبن محمد بن اللیث را پذیرهء او فرستاد، و گفت تو اکنون بیامدی و اولیا و سرهنگان سپاه اندر تو طمعها کنند، و همچنان امیرالمؤمنین به بغداد، و اینجا چندان مال نیست که این کارها کفایت کند. و گفته بود که جهد باید کرد تا بازگردد، و تا من مال و حمل بفرستم، پس احمد نزدیک طاهر آمد، و این سخنان بگفت، طاهر چنان دانست که این از روی نصیحت و شفقت میگوید، پس آن سخن قبول کرد و بدان منت داشت، و سوی سیستان بازگشت، و به سیستان اندرآمد، روز پنجشنبه دوازده روز گذشته از ماه رمضان سنهء اثنی و ثمانین و مائتی، و همان فروگرفت از مالها به کار بردن بر ناچیز، و به بازی و نشاط مشغول بودن، و اهتمام پادشاهی نابردن، و هر چه بخردان سپاه بودند از عاقبت آن کار بسیار ترسان بودند و دانستند که پادشاهی با کبوتربازی دیر نماند، و با روز و شب شراب خوردن و بر خزینه برداشتن و ننهادن، و هر کسی سر خویش همی گرفت، و یکدیگر را همی گفتند، چون ایاس بن عبدالله که مهتر عرب بود مردی کاری باخرد و کمال بود، و یعقوب و عمرو را خدمت کرده بود، و معتمد بوده بود نزدیک ایشان، دستوری خواست و برفت، و گفت این پادشاهی ما بشمشیر ستدیم، و تو به لهو همی خواهی که داری، پادشاهی به هزل نتوان داشت، پادشاه را داد و دین باید و سیاست و سخن و سوط و سیف، این سخن ننیوشید و او را دستوری داد سوی کرمان برفت، و احمدبن محمد بن سلیمان را و احمدبن اسماعیل القرنینی را وکیل کرده بود، و اندر خزینه مال نمانده بود از زر و سیم که همه به کار برده و داده شد و دست فرا کردند اندر اوانی فروختن و زرینه و سیمینه درم و دینار زدن و به کار بردن اندر حدیث مطبخ و بناها ساختن و استران خریدن و ستوران، که آن هیچ بکار نبود؛ و به بست فرمان داد طاهر تا نه گنبد برآوردند نو، و بستانها ساختند پیرامن آن و میدانهاء و مالی اندر آن شد، و هم به بست خضرائی که بر در دیوان است بطرف میدان برآورد، و مالی اندرآن کرد، و کوشک دیگر کرد هم به بست بر لب هیرمند نزدیک پل، و به سیستان قصر بوالحسنی، این همه قصرها بدرم کرد و از هیچکس حشر نخواست؛ و دیگر اندر نفقات که بکار نبود و عطیتهاء بی معنی که همی داد آن را که بایست نداد و او را که نبایست همی داد؛ و اندر سنهء اربع و تسعین و مائتی مامس خادم را به بست فرستاد طاهر و شغل زی وی کرد، و سبکری لیث بن علی را به مکران فرستاد و آن عمل بدو داد و سلاح برو بفرستاد، چون آنجا شد عیسی بن معدان مال سه سالهء او را داد و او را بازگردانید و مالها و هدیه هاء بسیار داد و گفت اینجا جای تنگ است و لشکر اینجا بودن قحط خیزد، من خود مال همی دهم هر چند بباید، لیث بازگشت و به جیرفت آمد آنجا نششتنگاه خویش گرفت، باز سبکری به جیرفت آمد و گفت هیچ نبود مکران به دست او نباید گذاشت و به مال بازنباید گشت، و جیرفت احمدبن محمد بن اللیث را داد، و لیث علی را گفت دیگر راه به مکران باید شد، باز لیث با سبکری به پارس شد، و پسر را آنجا بگذاشت و باز به جیرفت آمد و تا به ذی الحجهء سنهء خمس و تسعین و مائتی آنجا ببود، وز آنجا به بم شد، و فورجه را و منصوربن جردین را هر دو بگرفت، و مال ایشان بستد، و منصور را بکشت، و به سیرجان شد، و عبدالله بن بحر را بکشت و مال او برگرفت، خبر زی سبکری رسید، سپاه فرستاد به حرب لیث علی سپاه او یاری نکردند و او تنها حرب کرد، فورجه آن روز حرب بگریخت، نزدیک سبکری شد، و لیث بحرح آمد، طاهر او را مال فرستاد و کار او راست کرد، و نزدیک طاهر بسیار شکایت نمود از سبکری، پس هیچکس را خبر نبود، تا لیث علی به نِه (نیه)(5) آمد بااندک مردم، اما مال بسیار بر خویشتن داشت اندر محرم سنهء خمس و تسعین و مائتی.
نشستن جعفر المقتدر بالله به خلافت در سنهء ست و تسعین و مائتی و فرمان یافت ابومحمد المکتفی بالله به مدینة الشلم اندر ذی الحجهء سنهء خمس و تسعین و مائتی. و مقتدر بنشست، و او برادر مکتفی بالله بود، و مقتدر عهد عمل فرستاد طاهربن محمد بن عمروبن اللیث را بر همان عملها، و طاهر خلعت داد آورنده را و مالی بزرگ فرستاد مقتدر را، و خود به بست بود، و خبر به طاهر رسید که لیث علی به نِه آمد، اندروقت بیرون آمد سوی سیستان، و علی بن الحسن الدرهمی با او و احمدبن سمی و دیگر سرهنگان، همچنان براند یک سر تا به قوقه فرود آمد و با لیث بن علی چون صدوپنجاه مرد بود، و چنان نمود که با من سپاه بسیار است، و نامه میان ایشان پیوسته گشت، و لیث چنان نمود که من نزدیک تو همی آیم بخدمت، و اندر سر مال میفرستاد نزدیک سرهنگان طاهر، و طاهر را هیچ خبر نبود، تا او از نیه برفت و به سیستان فرود آمد، روز دوشنبه هشت روز باقی از صفر سنهء ست و تسعین و مائتی.
آمدن لیث علی به سیستان و به شارستان در شدن و یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد و یعقوب اندر کوشک بود، او را کسهاء یعقوب اندر کوشک نگذاشتند و از بام ستورگاه لیث را بر سر کلوخی زدند، سرش بشکست، لیث سرشکسته بازگشت و از در شارستان که نو کرده اند بدر پارس برشد و به مسجد آدینه شد و آنجا فرود آمد و فرمود تا درهاء شارستان پیش کردند(6) و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند، که از نیه بشبی آمده بود، و دیگر روز تا گاه نماز پیشین. و مردمان شارستان او را یاری کردند. و هواء او خواستند، و طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت، یعقوب را برادر خویش را بر در طعام فرستاد، و احمدبن سمی را بدر فارس و بدر کرکوی مازن بن محمد را، و بدر نیشک علی بن الحسن الدرهمی را، و بر هر دری بسر کوره(7)کنده ای بکردند و بر لب کنده دیواری کردند علی لیث منجنیقها برباره برنهاد و برکار کرد، و طاهر سوی سبکری نامه کرد که مرا مدد فرست، و سبکری، عبدالله بن محمد القتال را بفرستاد و فورجه بن الحسن را، و با سپاهی به سیستان آمدند، و حرب فروگرفتند، و طاهر را هر روز پنج هزار درم نفقات همیشه اندر خاص جدا زانکه بر لشکر تفرقه میبایست کرد بر درهاء شارستان، و درم و دینار از اوانی همی زد که اندر خزائن بود، و سبکری اندکی مال فرستاد او را و از جای دیگر دخل نبود، پس مردمان دل با لیث یکی کردند که او درم و دینار و جواهر داشت بسیار، و مردمان را همی داد و مردمان ربض با مردمان شارستان یکی شدند، و به حقیقت دل، بر طاهر از لشکر و از رعیت هیچکس نماند که بر لیث علی روی نگرفت، مگر محمد بن خلف بن اللیث، و احمدبن سمی، پس طاهر را معلوم شد این حدیثها و بر علی بن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه او را بگذاریم تا به بست رود، و عمل بست و رخد او را دهیم و قتالی و علی بن الحسن الدرهمی، لیث علی را اندرین باب مطابقت کردند، و حدیث لیث بر طاهر بزرگ همی گردانیدند. پس بر آن خوش شد. چون قتال بدانست اندر شب خود و سرهنگان برفتند که طاهر را از آن خبر نبود، و دیگر روز طاهر مانده بود با اندکی سپاه علی بن الحسن الدرهمی را بخواند، نزدیک لیث بن علی فرستاد برآن جمله که تدبیر کرده بودند و لیث اجابت کرد. دیگر روز کندها راست کردند، و در شارستان گشاده گشت روز آدینه شش روز گذشته از جمادی آلاخرسنهء ست و تسعین و مائتی. پس طاهر فرمان داد تا همه سرهنگان به سلام لیث علی رفتند، لیث نگذاشت که هیچکس از شارستان و از سپاه او نزدیک طاهر شد و معدل بن علی از سیستان پنهان رفته بود بسپاه جمع کردن و مردان، و طاهر فضل بن عنبر را به طلب او فرستاده بود و او را اسیر آورده و بازداشته، آن روز این صلح بکردند و دری(8)شارستان بگشادند و طاهر او را بیرون آورد و خلعت داد و برنشاند سوی برادر فرستاد، تا همه اندر شارستان جمع شدند و طاهر حاجبان همی فرستاد که بروند سوی بست چنانکه علی حسن بر او فرونهاده بود، و لیث علت همی آورد که بر نفس خویش ایمن نباشم که بیرون آیم، پس طاهر را معلوم شد که مردمان با او یکی شده اند و بیشتری از سپاه، عزم درست کرد که برود از سیستان و مال و عیال خویش ببرد، برادر یعقوب گفت نباید، چون روز چهارشنبه بود یازده روز مانده از جمادی آلاخر سنهء ست و تسعین و مائتی، یعقوب علی بن الحسن الدرهمی را بنشاند و بسیار جفا گفت، باز قصد حرب کرد با لیث علی، آخر خذلان طاهر و یعقوب را هر دو اندریافت. تا سوی در طعام از شهر بیرون شدند، و سر کوره و بازار در طعام بسوختند و بکرکوی رفتند وز آنجا به نیه شدند که نزدیک سبکری روند.
رفتن طاهر و یعقوب پسران محمد عمرولیث از سیستان یکبارگی چون ایشان برفتند لیث از شارستان بیرون آمد و خانهاء ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجاء و آن روز شیر لباده(9)نام کردند او را که لباده سرخ پوشیده بود، و سپاه و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث آمدند، پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود، و کار سیستان لیث را مستقیم شد، و خزائن طاهر فروگرفت، و بر حرم او اجری فرمود تا براندند(10) و نگذاشت که کس اندرسرای حرم شد، و خود به قصر یعقوبی اندربنشست روز پنجشنبه دو روز باقی از جمادی آلاخر سنهء ست و تسعین و مائتی.
نشستن لیث علی به امیری که او را شیر لباده گفتندی و روز آدینه او را خطبه کردند به سیستان، و به فراه و به کش و به بست او را خطبه کردند، و خطبه به بست او را محمد بن زهیر شهمرد کرد که آنجا عامل بود از جهت طاهر، و فورجه بن الحسن با مالی بزرگ و جواهر بسیار از طاهر بازگشت و نامه نبشت و جمازه فرستاد به طاهر و به خدای تعالی بچند جای او را سوگند داد که نزدیک سبکری مرو و بر او اعتماد مکن که او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمومنین ساخته است و ضمان کرده که ترا بند کند و زی او فرستد، و خود برفت و به رخد شد، و احمدبن سمی هم بازگشت و به زمین داور شد، پس طاهر و یعقوب را آن سخن حقیقت شد تا تدبیر کردند که با سبکری حرب کنند، و سرهنگان گروهی با ایشان، و طاهر برفت به حرب سبکری، و لیث علی مالها جبایت کرد اینجا به سیستان و عمال هر سو فرستادن گرفت، سبکری نیز خبر یافت سپاهی فرستاد روز شنبه یازده روز گذشته از ماه رمضان سنهء ست و تسعین و مائتی لشکرها فراهم رسیدند، و سبکری مالی بزرگ فرستاده بود و نامه ها نهان سوی سرهنگان طاهر، و گفته بود که ایشان خداوندزادگان منند و هیچکسی سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من، اما ایشان پادشاهی نخواهند کرد و همت آن ندارند و خزینه و مال جمع کردهء یعقوب و عمرو همه بباد دادند، اکنون ایشان را و ما را جان ماند(11)همی کند، مانه(12) ایما ماند و نه ایشان، و می بیند که سیستان خانهء خویش و اهل و فرزندان بگذاشتند از پیش چاکری از آن خویش و برفتند، کنون از ایشان که شکوه دارد؟ من صواب آن دانم که ایشان را هم با جای بنشانیم و شمشیر بگردن برنهیم و نان خویش و آن ایشان به دست همی داریم تا وهن آن بیخردی که ایشان همی کنند بر ما بیش نباشد، و نیز اگر کسی ایشان را بگیرد و خوار کند سستی بر ما باشد چه(13) سپاه سست کاری ایشان همی دیدند و دینار بیعتی بدیشان رسید خاموشی کردند، تا ایشان را بند نهادند، و سبکری هر دو را به بغداد فرستاد، پس خبر به سیستان آمد، مردمان همه خاص و عام غمگین گشتند، و تأسف خوردند، و لیث علی همچنان بسیار بگریست، و گفت قضا را چیزی نتوان کرد ایزدتعالی داند که من اندر این بیگناهم، بر من اعتماد نکردند و خویشتن عرضه کردم و نپذیرفتند. پس محمد وصیف سجزی این بیتها یاد کرد:
مملکتی بود شده بی قیاس
عمرو بر آن ملک شده بود راس
از حد هند تا بحد چین و ترک
از حد زنگ تا بحد روم و گاس(14)
رأس ذنب گشت و بسد(15) مملکت
زرِّ زده شد ز نحوست نُحاس
دولت یعقوب دریغا برفت
ماند عقوبت بعقب بر حواس
عمرو عمر رفت وزو ماند بار(16)
مذهب روباه به نسل و نواس(17)
ای غما(18) کامد و شادی گذشت
بود دلم دائم از این پر هراس
هر چه بکردیم بخواهیم دید
سود ندارد ز قضا احتراس
ناس شدند نسناس آنگه همه
و از همه(19) نسناس گشتند ناس
دور فلک کردن(20) چون آسیا
لاجرم این اس(21) همه کرد آس
ملک اباهزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس
جهد وجد یعقوب باید همی
تا که ز جده بدر آید ایاس(22)
باز چون خبر بزابلستان شد آنجا اضطراب افتاد که ایشان گفتند که ما بر عهد طاهریم مخالفان او را فرمان نداریم. (اینجا دنبالهء اخبار طاهر نوادهء عمرولیث بریده میشود و دیگر خبری از او در تاریخ سیستان نمی یابیم. ولی ابن اثیر در تاریخ کامل ذیل حوادث سال 310 ه . ق. می نویسد و خلع فی هذه السنة علی طاهر و یعقوب بن محمد بن عمروبن اللیث ج 8 ص 50). و صاحب حبیب السیر آرد: پسر محمد بن عمروبن اللیث، از خانوادهء صفاریان. به سال 287 ه . ق. در سیستان بجای عمرو بر تخت سلطنت سیستان نشست. و در سال 290 به دست سبکری اسیر شد. و او را با برادرش یعقوب، به بغداد فرستادند. اسارت او در موقعی رخ داد که به قصد الحاق فارس به قلمرو خویش اشتغال داشت. او سومین پادشاه از پادشاهان صفاری است. و نیز آرد: چون اکابر اعیان سیستان، از گرفتاری عمرولیث وقوف یافتند، طاهربن محمد بن عمرو را بر سریر پادشاهی نشاندند. و او در سنهء 289 ه . ق. لشکری به فارس کشیده، عامل خلیفه را از آن ولایت اخراج نمود، و عزم تسخیر اهواز فرمود، اما قبل از آنکه بر آن مملکت تمکن یابد، مکتوبی از نزد امیر اسماعیل سامانی به وی رسیده، به سیستان بازگشته، به همان ولایت قانع گردید. و به روایت ابن جوزی، خلیفهء بغداد بنابر التماس اسماعیل سامانی، بعضی از ولایت موروثی طاهربن محمد را به وی گذاشت. و در سنهء ثلاث و تسعین و مأتین سبکری، غلام عمروبن لیث بر طاهر خروج نموده، میان ایشان محاربه اتفاق افتاد، و سبکری غالب آمده، طاهر و برادران یعقوب را اسیر ساخت و به دارالخلافه فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 صص 350 - 351) و حمدالله مستوفی آرد: طاهربن محمد بن عمرولیث الصفار چون جدش اسیر گشت ارکان دولت او را بپادشاهی بنشاندند یکسال و چند ماه کر و فری کرد و سرانجام اسماعیل سامانی بر او غلبه کرد و پادشاهی بستد بعد از مدتی حکومت سیستان به نبیره اش احمد داد و از او به پسرش خلف رسید بعد از او [ به ] نبیرهء او نصربن احمدبن طاهربن خلف حاکم شد و تا سنهء ثمان و خمسین و خمسمائه (558 ه . ق.) حکم کرد و عمرش از صد سال گذشته بود این زمان نسل بر نسل حکومت ایشان به سیستان تعلق دارد. (تاریخ گزیده ص 378). و رجوع به تجارب الامم ج 2 ص 23، 25، 44، 76، 162 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 444 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - کذا، ظاهراً: ستین.
(2) - ظاهراً: تسع و ستین.
(3) - صحیح تسع.
(4) - «کوش»، اسم مصدر است به معنی کوشش.
(5) - نیه و نه هر دو یکی است، و املاء آن یاء مجهول و هاء ملفوظ است.
(6) - ظاهراً بهمان معنی است که امروز متداول است بین عوام که گویند: در را پیش کن.
(7) - مراد پشته هائیست از خاک یا جائی که آب آن را شکسته باشد.
(8) - یاء علامت اضافه است.
(9) - لباده به ضم لام و تشدید باء مایلبس منها للمطر. (صحاح). طبری گوید (3 - 3 صفحهء 1894): محمد بن کثیر که در حرب دیر العاقول در رکاب یعقوب کشته شد معروف به لباده بود.
(10) - یعنی به آنان رزق و مقرری اجری داشت.
(11) - کذا، و شاید «جان باید همی کند»؟
(12) - ظاهراً در این بین چیزی افتاده، و بهر تقدیر عبارت یکی از این دو طریق است «تا نه ایما ماند و نه ایشان» و یا «یا نه ایما ماند و نه ایشان» و «ایما» در زبان پهلوی به معنی «ما» است و بقاعدهء موازنهء عبارتی که در فارسی از قدیم مطلوب بوده در ردیف «ایشان» «ایما» بی لطف نیست.
(13) - تا اینجا سخن سبکری تمام میشود - و این «چه» بمعنی «چون» است، و مکرر چه بمعنی چون در این کتاب آمده است: و مراد این است که «چون سپاه سست کاری طاهر و یعقوب دیدند و دینار بیعتی سبکری بدیشان رسید خاموش شدند. الخ».
(14) - «گاس» بعقیدهء حقیر لغت پهلوی «گاه» است که بسین ختم میشده؛ به معنی تخت و سریر، مراد «مملکة السریر» است که دولت مستقلی بوده در قفقاز شمالی، و مقابلهء آن با زنگ و مترادف بودن با روم هم مناسب است.
(15) - کذا، و ظاهراً «بشد» ولی بنظر نگارندهء این لغت نامه «بسد شد گمست» باشد.
(16) - کذا، و ظاهراً «باز».
(17) - نواس همان نپسه و نپاسه و نواسه است که نواده گویند و خراسانیان نَوَسه.
(18) - ای غمّا با تشدید میم غم میشود خواند و نیز ممکن است تشدید را بیاء «ای» داد و نظیر شق اخیر شعری است که سنائی در دیباچهء دیوان خود از قول «استاد» نقل کرده و این است شعر:
ایّ دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ورج ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث بفرزند نی.
اما ظاهراً معقولتر آن است که «ایّ» را «آی» بخوانیم که امروز هم متداول است. (یادداشت لغتنامه).
(19) - واز را به معنی بازباید گرفت، چه به معنی «وز» که مرکب از واو عاطفه و «از» باشد معنی نمیدهد و بعلاوه این دومی را «وز» بدون الف مینویسند.
(20) - ظاهراً گردان باشد بنظر نگارندهء این لغت نامه.
(21) - بنظر نگارندهء این لغت نامه «اس» غلط و صحیح آن در این مورد نیز «آس» است و «آس» دوم به معنی خرد شدن دانهء گندم و جو زیر آسیا است.
(22) - ظاهراً مراد «ایاس بن عبدالله مهتر عرب» باشد که یعقوب و عمرو را خدمت کرده بود و از طاهر کناره گرفت چنانکه قبلاً بدان اشارت کرده است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد الاسفراینی الشافعی، کنیتش ابوالمظفر و وفاتش در 471 ه . ق. بوده، او راست: کتابی به نام «تاج التراجم، فی تفسیر القرآن للاعاجم» و کتابی دیگر بنام «تبصیر فی الدین، و تمییزالفرقة الناجیة عن الفرق الهالکین» کتاب کوچکی است، محتوی بر پانزده باب. کتابی نیز به نام «الملل والنحل» تألیف کرده است. (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد الجعفی. او راست: کتابی به نام «فصول، فی الاصول.» (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد الحدادی المروزی البخاری الملقب به تاج الدین، کنیتش ابوعبدالله. وی را کتابی است به نام: «عیون المجالس و سرور المدارس». (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد، ظهیرالدین فاریابی. با اتابکان آذربایجان معاصر بود. اتابک ابوبکر در تربیتش بیشتر از دیگران اهتمام مینمود. گویند که ظهیر شبی در مجلس اتابک این رباعی در سلک نظم کشید:
ای ورد ملائکه دعای سر تو
سر نیست زمانه را بجای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت
سرّ دل من باد قضای سر تو.
اتابک فرمود تا هزار دینار نثار او کردند. ظهیر متعاقب این رباعی دیگر گفت:
شاها ز تو کار ملک و دین بانسق است
وز عدل تو جان فتنه جو بی رمق است
در عهد تو رافضی و سنی با هم
کردند موافقت که بوبکر حق است.
وفات ظهیر در سنهء ثمان و تسعین و خمسمائه (598 ه . ق.) اتفاق افتاد و در مقبرة الشعراء سرخاب مدفون گشت.(1)(حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 559). و رجوع به ظهیرالدین فاریابی در همین لغت نامه و مجالس النفایس ص 339 و فهرست کتابخانهء مدرسهء سپهسالار ج 2 ص 101، 191، 211، 613، 631، 635 شود.
(1) - وفات ظهیر را صاحب تذکرهء نتایج الافکار فی سنة اثنین و تسعین و خمسمائه مرقوم نموده. (محمدتقی التستری حاشیهء حبیب السیر).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن محمد المقدسی الملقب به ابی زرعة. ابن ابی اصیبعة در تاریخ الاطبا از جملهء اساتید موفق الدین عبداللطیف البغدادی، یکی طاهربن محمدالمقدسی را میشمارد، و میگوید پدر موفق الدین، فرزندش را در کودکی نزد گروهی از دانشمندان به فراگرفتن دانش واداشت که یکی از آنان ابوزرعه بود. (ج 2 عیون الانباء ص 202).
طاهر.
[هِ] (اِخ) محمود الملقب بصدر الاسلام. او راست: کتابی به نام «فوائد صدرالاسلام». (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن مسعود. (الشیخ) ابوالصفا، وی در جامع زیتونة بشهر تونس علوم فراگرفت، و در پایان روزگار ائمهء بکریین تولیت خلافت امامت یافت در سال 1221 ه . ق. پس از تکمیل تحصیلات پیوسته ملازم تدریس و امامت و خطبه بود، تا به سال 1234 به مرض طاعون درگذشت. او راست: کتابی به نام «المواهب الصمدیة لکشف لثام السمرقندیه» که در فن بلاغت نوشته. این کتاب به سال 1898 م. در تونس به طبع رسیده است. و در پایان آن ترجمهء احوال مؤلف نیز ضمیمه شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص1224).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن مسلم علوی. پدر حسن نامی است که هنگام ظهور تاهرتی یکی از دعات باطنیان که در اثناء آنکه مردم را به الحاد و پیروی باطنیان دعوت میکرد خود را بسمت سفارت از طرف سلطان مصر به دربار سلطان محمود غزنوی معرفی کرد، و چون در آن هنگام سلطان مشغول قلع و قمع ملحدان و باطنیان بود، از تاهرتی بدگمان شد و فرمان داد از احوال او استکشاف کنند، در آن حال کتبی چند از صحائف اهل باطن در میان اوراق تاهرتی یافتند. بالنتیجه مجلسی خاص از اعیان ائمه و قضاة حاضر کردند و حسن بن طاهربن مسلم علوی از شاهدان آن محضر انتخاب شد. و به دلیل و برهان ثابت کرد که تاهرتی علوی نیست، و تعیین او نیز به سفارت از طرف سلطان مصر حقیقت نداشته، و به اباحت خون او فتوی داد. سلطان نیز حکم تاهرتی، با حسن انداخت، و حسن او را بکشت. (تاریخ یمینی صص 398 - 402).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن مظفربن محمد عمری عدوی ربعی شیخ زین الدین دانشمند بزرگ و عارف نامور که بدانش و پرهیزکاری هر دو متصف بود و راه تدریس و افاده بدیگران را می پیمود. سالیان دراز مردم را در راه خدا موعظه میکرد. او راست: مجموعه هائی در تفسیر و حدیث و فقه و تصوف و تاریخ. و دارای اجازه نامه های عالی از پدرش بود و کتاب جامع الاصول(1) را از قطب الدین محمودبن [ مسعودبن ] مصلح الشیرازی با تمام قرائت آن بر شیخ صدرالدین قونوی به نقل از شرف الدین هذبانی و او از مصنف کتاب روایت کرده است. و در طلب علم و صحبت مشایخ سفرهای بسیار کرده است و کتابی در فضیلت علم و شرف علما بنام (تحفة الحلفا الی حضرة الخلفا) تألیف کرده است سپس در پایان عمر به جزایر(2) میرفته است و در بعض منازل میان راه با کاروانیان فرود آمده است و در نیمهء شب که ماه میتابیده است برای نماز و عبادت برخاسته و به نماز مشغول شده است. در این هنگام یکی از کاروانیان از خواب برمی خیزد و می بیند کسی خم و راست میشود و گمان میبرد دزدی است که قصد شبیخون به قافله دارد از این رو تیری به سوی او می افکند و آن تیر یکراست بسر پیشانی آن پارسا وارد می آید و او هنگام سجود تیر را با دست از پیشانی خود بیرون میکشد و آن را برروی سجاده میگذارد و جان به جان آفرین تسلیم میکند جنازهء او را به خاک فارس برمیگردانند و در پشت دروازهء فسا به سال هفتصد و ...(3) دفن میکنند. و از جدم شنیدم که قاتل را حبس کردند و پدرم را در خواب دیدم که گفت من گناهکار را بخشودم و شما هم از وی چشم بپوشید و چون از خواب برخاستم دستور دادم او را آزاد کنند و بخط شریف او این اشعار در نزد من است: (مطلع آن نقل شد).
زر والدیک و قم علی قبریهما
فکاننی بک قد حضرت لدیهما
(از شدالازار صص 183 - 186)
و رجوع به ص 324 همان کتاب و حواشی محمد قزوینی در صفحات مزبور شود.
(1) - یعنی جامع الاصول لاحادیث الرسول تألیف مجدالدین ابوالسعادات مبارک بن محمد معروف به ابن الاثیر جزری متوفی در سنهء 606 (برادر ابن الاثیر مورخ مشهور) که جامع احادیث صحاح سته اهل سنت و جماعت است (ابن خلکان 2:12 و سُبکی 5: صص153 - 154 و کشف الظنون در باب جیم) حاشیهء مرحوم قزوینی.
(2) - مقصود جزایر خلیج فارس است بخصوص کیش و هرمز.
(3) - جای آحاد و عشرات در هر دو نسخه سفید است، در نسخهء «م» بجای هفتصد، ششصد است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن موسی الکاظم. حمدالله مستوفی پسران الکاظم ابراهیم موسی بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی المرتضی امام هفتم شیعیان را 31 تن دانسته و نام 25 تن آنان را آورده است و از آنجمله گوید: و طاهر و مطهر که به فیروزکوه مدفونند. رجوع به تاریخ گزیده ص 206 شود. و رابینو آرد: طاهر از فرزندان امام هفتم، امام موسی کاظم علیه السلام. و مزار شریفش در بارفروش است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 18 بخش انگلیسی).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن نصربن جهبل الحلبی، ملقب به مجدالدین، برادر عبدالملک بن جهبل. مردی عالم و زاهد و فاضل بوده است در فقه و حساب و فرائض. از جمعی روایت حدیث کرده. کتابی در فضل جهاد بنام نورالدین از سلاطین ایوبیهء مصر پرداخته است. در حلب در مدرسهء نوریّه تدریس میکرد. او اول کسی است که در قدس شریف در مدرسهء صلاحیه تدریس کرد. و نخستین اولاد بنی جهبل از فقهاء دمشقیین است. وفاتش در سال 596 ه . ق. در سن شصت و چهارسالگی رخ داد. چنانکه ذهبی در کتاب «العبر» و اسنوی در طبقات الشافعیه آورده. در کتاب انس الجلیل، بتاریخ القدس و الخلیل، نیز نزدیک بدانچه ذکر شد، در ترجمهء احوال او آورده و بعلاوه گفته است که در قدس شریف وفات یافت. این شخص و برادرش زین الدین عبدالملک بودند که بر شیخ سهروردی اعتصاب کرده و شوریدند، تا رسید بدو آنچه رسید. (از اعلام النبلا بتاریخ الحلب الشهبا ج4 ص313). و رجوع به ج 4 ص 314 و 315 همان کتاب شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن الوزیر. فخرالدین طاهربن الوزیر معین الدین الکاشی. وی در زمان سلطان ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بر مسند وزارت نشسته، به سرانجام مهام فرق انام قیام و اقدام نمود. و امور مملکت را در سلک استقامت انتظام داده. در بسط بساط عدالت اهتمام تمام فرمود. و در آن ایام حاکم ولایت ری، امیر امیربن علی بار، و معین الدین ساوجی المستوفی بملازمت سلطان رسیده، نسبت به اتابک شمس الدین ایلدگز، که پدر سببی سلطان و پادشاه نشان بود(1)... و فخرالدین طاهر اطلاع یافته، در خلوتی کیفیت قصد معاندان، و حقیقت حسد و شرارت ایشان را، بر طبق عرض نهاد. و سلطان سخنان وزیر صاحب تدبیر را بسمع رضا اصغا نموده، حکم فرمود تا امیر امیر را مقید به قلعهء نخجوان بردند. و معین الدین ساوجی را مؤاخذه و معاقب ساخته، آنچه در حوزهء تملک داشت، از وی بستدند. و بدین سبب مرتبهء جناب وزارت مآب، سمت ازدیاد پذیرفت. و روزی چند در کمال استقلال، بدولت و اقبال بگذرانید. اما در عنفوان جوانی و غلوای نافذ فرمانی، بواسطهء اصابت عین الکمال، جهان فانی را وداع کرده، رخت به ریاض جاودانی کشید. بیت:
در این بستان که جای بیغمی نیست
گیاهی بی بقاتر زآدمی نیست.
(دستورالوزراء ص 28).
(1) - درینجا پیداست که جمله ای نظیر: «سعایت میکردند» از قلم افتاده است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن هارون بن عبید، ابوالحسن المدائنی. حدث عن وجوده فی کتاب ابیه. (کذا) ابوعبدالله محمد بن احمدبن ابی خثیمة از او روایت دارد. (تاریخ خطیب ج 9 ص 356).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن هلال. ابن اثیر در ضمن حوادث سال 404 ه . ق. ذیل ذکر استیلای طاهربن هلال بر شهر زور آرد: دربارهء کیفیت شهر زور یاد کردیم که بَدْربن حسنویه آن را تسلیم سردار سپاهیان کرد و وی عمال و جانشینان خود را در آن شهر برگماشت ولی در این سال طاهربن هلال بن بدر بشهر زور رفت و با لشکریان فخرالملک که در آن شهر بودند پیکار کرد و شهر را از آنان در ماه رجب بازستد. و چون وزیر از این خبر آگاه شد فرستاده ای نزد طاهر گسیل کرد و او را مورد نکوهش قرار داد و امر کرد کسانی را که از یاران وی اسیر کرده آزاد کند. طاهر فرمان او را پذیرفت و شهر زور همچنان در تصرف وی بود تا ابوالشوک با او به جنگ پرداخت و شهر را از وی باز گرفت و آن را به برادرش مهلهل سپرد. (از تاریخ کامل ابن اثیر ص101 ج 9). و رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص400 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن یحیی النار(1)بن حسن بن جعفر الحجة بن عبیدالله الاعرج بن حسین الاصغربن علی زین العابدین بن حسین بن امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیهماالسلام، کنیتش ابوالقاسم، و جدّ شرفاء مدینهء طیبه بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص600) و او را طاهربن یحیی العلوی نیز میگویند. و رجوع به ابوالقاسم طاهر در همین لغت نامه و جامع التواریخ (نشور المحاضره) تألیف قاضی ابوعلی تنوخی ص 246 شود.
(1) - در چاپ جدید «السار» و ظاهراً «الثار» است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن یحیی النسابه. از محدثان است. رجوع به الذریعه ج 2 ص 378 و 419 و ج 7 ص 165 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابن یحیی الیمنی. او راست: کتابی بنام «الاحتجاج الشافی. بالرد علی المعاند فی طلاق التنافی» هنگامی که ابوبکر وعَلَی در طلاق و ربا اعمال حیله را منکر گردید، و در این باب قصیده ای ساخت، طاهر یمنی در رد او این کتاب را تألیف کرد. وعل از دهات اصفهان است. (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابوالحسن طاهربن محمد بن ابی تمیم. مؤلف تاریخ سیستان، ذیل عنوان «حدیث نصربن احمد با امیر بوجعفر» گوید: باز ابوالحسن طاهربن محمد بن ابی تمیم(1)دستوری خواست و به خراسان شد، و آنجا بردست وی کارها بسیار رفت و خدمتها کرد امیر خراسان را، و سببها بود او را که بجایگاه باز گفته آید انشاءالله، و بسیار چیز عطا داد، و نام وی به مردی اندر خراسان بزرگ گشت، و به درگاه امیر خراسان ببود، و آنجا خلعت و ایجاب بسیار یافت و معروف گشت، وز آنجا با بزرگی به سیستان بازآمد و امیر با جعفر پذیرهء او بازشد، و او را با مرتبهء بزرگ بشهر اندرآورد، و شش ماه اینجا ببود، و روز و شب بمجلس او بود، و خلعتها داد، و نیکوئیها کرد با او، باز بست او را داد و آنجا شد، و آنجا اهل علم بسیار بود، و طاهر علم دوست بود، و روز و شب بدان مشغول گشت، و علما و فقهاء بست را روز و شب نزدیک خویشتن داشتی، و مناظره کردندی اندر پیش او، و او اندر آن سخن گفتی. (تاریخ سیستان ص325). و نیز ذیل عنوان «کُشتن امیر شهید بوجعفر» گوید: و امیر بوالحسن بن طاهربن ابی علی التمیمی از بست بفراه آمد که آن ناحیت برسم او بود، و آنجا مردم بسیار با او جمع شد و به در شهر آمد، امیر خلف پذیرهء او بیرون شد، و یکدیگر را در کنار گرفتند، و امیرخلف گفت تو اندر این مملکت با من شریکی و او را بقصر یعقوبی فرود آورد. (تاریخ سیستان ص327). و هم ذیل عنوان «آمدن امیر طاهر بوعلی به سیستان» گوید: و مادر طاهر بوعلی، عایشه بنت محمد بن ابی الحسین بن علی بن اللیث بود و روز دوشنبه درآمد، غُرّه ذی القعدة هم اندر این سال، باز چون شش ماه بگذشت، فتنه اندر شهر برخاست، و اندر این ششماه خطبه چنین کردندی قاضی خلیل بن احمد بر منبر: اللهم اصلح الامیرین ابااحمد و ابی الحسین - بازنگرنوسک با مردمان خویش اندر شب به در قصر یعقوبی آمد و مردم عام و امیر طاهر بوعلی از کوشه (کوشک) بهزیمت بیرون آمد، و به کوی کوشه فرود آمد، تا مردم بر او جمع شد، و حرب سمک و صَدق کردند، دیگر روز آخر سراسته (کذا) بسوختند، باز امیرخلف گفت که من سوی حج همی خواهم رفت که مرا آن شب که آن محنت پیش آمد نذری کرده ام، اما گفتم تا این کارها استقامت گیرد، پس سیستان بجمله به امیر طاهر بوعلی اسپرد، و بفرمود که هر چه به دست آید زان خونیان قصاص همی کن، و خود برفت غُرهء جمادی الاولی سنهء ثلاث و خمسین و ثلاثمائة سوی بیت الله الحرام، و امیر طاهر بوعلی بایوسف محمد بن یعقوب المدرکی را بند کرد، روز دوشنبه دوازده روز گذشته از شهرالله المبارک سنهء ست و خمسین و ثلثمائة باز بفرمود تا او را بکشتند شب نوروز چهار روز گذشته از ربیع الاَخر سنهء سبع و خمسین و ثلاثمائة. و امیر طاهر بوعلی، مردی عالم و کاری بود و سخی و عادل و نیکوخصال، و سیستان بدو آرام گرفت از بس عدل و انصاف که بر رعیت خاص و عام و لشکری بود اندر عهد او، و خراج دِرَمی درمی سِتدی، و امیر بوجعفر هم این عادت داشت، و شب و روز بخوردن(2) مشغول بودی، طاهر هم بر عادت و سیرت او رفت، و قاتلان او را همه به دست کرد و بکشت و بر این حال همی بود؛ و اگر سِیرِ مروت و عیاری امیر طاهر گویم، قصه دراز گردد، اما یک حکایت یاد کنم بروزگار امیر بوجعفر، طاهر بوعلی، و محمد حمدون، بحشم بخراسان شدند به درگاه امیر خراسان، و طاهر از عمرویان بود، و محمد بن حمدون نبیرهء مرزبان بود که بروزگار جاهلیت سیستان ایشان را بود، و ایشان از تخم رستم دستان بودند، چون امیر خراسان شدند هر روز بسلام رفتندی و دو سوار تمام بودند چنانکه هر یکی بر هزار سوار نهاده بودند، روزی بربگستان بخارا همی گوی زدند، و دوازده هزار برنشسته بود آن روز از بزرگان حشم امیر خراسان و طاهر و محمد حمدونِ عبدالله هر دو ایستاده همی نظاره کردند؛ امیر خراسان حاجبی را فرمان داد که رو میرکان سجزی را گوی تا گوی زنند، حاجب فرارفت و گفت، ایشان خدمت کردند و اسب پاشنه برنهادند، و گوی زدند چنانک از آن دوازده هزار گوی ببردند، سپهسالاری بود عرب را به درگاه امیر خراسان، بانگ برآورد به پارسی گفت آبادباد آن شهر که مردم چنین خیزد و پرورد! محمد بن حمدون گفت کمینهء سواران آن شهر مائیم، و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم! امیر خراسان را آن خوش آمد و هر دو را بنواخت و خلعت و مال بی اندازه داد، و فتیک خادم را آن روز طاهر بوعلی را بخشید، و فتیک آن خادم بود که او را دویست غلام ترک دون دیگر چیزها بود؛ و کار طاهر آنجا بالا گرفت تا او را امیر خراسان به سپاه سالاری به حرب ماکان فرستاد، و امیرک طوسی را و عبدالله فرغانی را زیر دست او، و آنجا شدند و حرب کردند و ماکان بهزیمت شد، و گرگان غارت کردند، و امیر طاهر بمیدان ماکان شد و خیمه بزد و کسی را نگذاشت که اندر سرای او غارت کرد، و کمتری مالها هزار مرکب تازی و هزار استر بَردعی بر آخور او بود، و خادمی را بخواند و اجراهاء غلامان و سرای زنان او همی داد، بزیادت از آنکه ماکان داده بود. ماکان به طبرستان شد، وز آنجا به ترکستان شد، و سوار جمع کرد، و بتاختن شبیخون آورد، و گرگان بگرفت، و سپاه طاهر را خبر نبود، و امیرک طوسی و عبدالله فرغانی و فتیک خادم و بوالحسن کاشنی که حاجب الحجاب بود، و سپاه دیگر که امیر خراسان داده بود، سپاه و بنهء طاهر برگرفتند و برفتند. طاهر حرب کرد و بایستاد با سواری چند و گرفتار شد، و طاهر را و یاران را به قفسهاء آهنین اندرکرد ماکان، و دو سال آنجا ببند ماکان بماند، و ماکان را خبر نبود که طاهر است اندر بند، و همه روز ماکان متأسف بود که من طاهر را بدیدی تا خدمتی کردمی بدان نیکوئی که او کرد. تا روزی آن خادم بدان زندان اندر شد، طاهر را بدید بشناخت، دوان پیش ماکان شد که طاهر اندر بند تست، ماکان به نفس خویش به زندان اندر شد، و طاهر را زمین بوسه کرد و خلاص کرد و عذر خواست، اندرندانستن، و بیاورد او را بجای خویش بنشاند، و خود بخدمت او بایستاد. تا بسیار جهد کرد تا بنشست، و صد غلام و صد کنیزک و بیست هزار دینار و صد هزار درم فرستاد طاهر را، و کوشکی بیاراست از بهر او، و ستوران و مرکبان نیکو چنانکه ماکان و پادشاهان را باشد بفرستاد، و یکماه شب و روز مهمان داشت. پس وزیر خویش را نزدیک او فرستاد که خواهی تو میرباش تا من سپهسالار، و اگر نه تو سپهسالار تا من بگویم که میرالایاری (کذا... ظ: میرالامرائی) ترا اندر همه کارهاست. طاهر گفت نیکو گوید، اما اگر این همی برای آن همی کند که من بر آستای حرم و اسباب وی کردم تا مکافات آن باشد، من آن از آن کردم که جدان من همه جهان بگرفتند، هر جا که بسرای آزادمردان رسیدند، همان کردند، این عادتی بود که من از نیاکان خویش نگاه داشتم، او مرا سپاه سالار نباید کرد و نه امیر که من مردی دشمن اویم و چاکر امیر خراسان، او را بگوی که بر هر که نپرورده ئی اعتماد مکن، خاصه بر دشمن، من پرودهء نعمت امیر خراسانم و از سیستانم، و اگر من ترا به حرب اندر بیافتمی بدرگاه فرستادمی، و هیچ محابا نکردمی؛ پس ماکان گفت فرمان تراست، گفت مرا دستوری ده تا بروم، اما یک ماه بیاسایم، ماکان بازسازی نو فراگرفت راه را، و مالی بسیار بفرستاد، همه بپذیرفت. پس پیغام بفرستاد که مردی کاری باید مرا تا بدین مالها کدخدائی کنم، پس ماکان مردی بفرستاد آن مال همه بدان کدخدای سپرد، و خود دیگر روز برنشست، و آن کدخدای را گفت من بدین دشتها اندر چیزی نهاده ام بروم بیارم، تو اندیشهء این شغلها دار که باشد که یک دو روز بمانم، برفت با جنیبتی و رکابداری و استری، و قدری خوردنی برگرفت، و راه خراسان گرفت، هیچکسی را خبر نبود تا به یک منزل بخارا رسید، سوی امیر خراسان نامه ای نبشت و خبر کرد، دگر روز امیر خراسان سپاه برنشاند و خود تا یک فرسنگ به استقبال او باز شد، و بر یکی بالا بایستاد تا بزرگان و سرهنگان پذیره همی شدند، میدید، پس فتیک خادم، و بوالحسن کاشنی آمدند با غلامی پانصد آراسته با کمرها و سلاح تمام و پذیرهء او همی رفتند؛ امیر خراسان گفت کدخدائی این است که بوالحسن کاشنی و فتیک خادم امیر طاهر را کرده اند که بیستگانی همی ستدند، و لشکر او نگاه داشتند و غلام خریدند، و ستور و مرکبان، تا امروز اندر خراسان هیچکسی را آن تجمل نیست که طاهربن بوعلی راست که از بند رسته، و آن مردی که کرده بود ازو پسند کرد از گفتار و کردار و چیز نپذیرفتن از ماکان. و سلطان محمود سبکتکین اندر مجلس خویش این حکایت از امیر طاهر بوعلی برگرفتی و گفتی مرا بایستی که او را زنده بدیدی. پس امیر خراسان او را خلعتهاء نیکو بداد، وز آنجا نامه کرد نزدیک امیر باجعفر تا فراه او را داد و آنجا بود تا این حالها افتاد؛ پس امیری سیستان یافت و روزگار خوش خورد و با مردمان نیکوئی کرد و نام نیکو از او بماند و تا جهان باشد میگویند. باز چون کار سیستان بر او قرار گرفت اندر سنهء سبع و خمسین و ثلاثمائة لشکر کشید و به بست شد، ترکان از بست بهزیمت برفتند و بست خالی بگذاشتند، و امیر طاهر اندر بست شد بی هیچ حربی و کشتنی و او را خطبه کردند، و چندگاه آنجا ببود و هیچ خبر نداشت، تا یوزتمر تاختن آورد، و ایشان غافل بودند، گروهی از پیادگان سجزی بکشتند و طاهر بازگشت به سیستان آمد، و همهء بزرگان خویش را بند برنهاد بارس دیلم را که سپهسالار وی بود، و بوالحسن کاشنی را که حاجب الحجاب بود، و ناصربن منصور را که رئیس لشکر بود، و محمد عزیز را، و احمد عزیز را، و احمدبن ابراهیم، و محمد بن صالح السیاری را، و این اندر سنهء ثمان و خمسین و ثلاثمائة بود. و گفت شما به حرب اندر یاری نکردید؛ تا این بود امیر خلف از حج بازآمد، به نزدیک بوحمدبن منصور شد، امیر خراسان به بخارا، و امیر خراسان او را خلعت و سپاه داد و بیامد به سیستان، و امیر طاهر چون خبر بشنید، عهد را که کرده بود و سوگندان خورده را، از شهر بیرون شد و برفت و به سفزار شد، و امیر خلف روز یک شنبه یازده روز گذشته از رجب سنهء ثمان و خمسین و ثلاثمائة، بکدهء محمد لیث فرود آمد، و دگر روز اندر شهر آمد و او را خطبه کردند، و به دارالملک بنشست، باز امیر طاهر بوعلی بازآمد ساخته، و بمتکران (کذا) و حرب کردند، و امیر خلف بهزیمت برفت به بست شد و آنجا ببود، تا روز آدینه دو شب مانده از شعبان سنهء ثمان و خمسین و ثلاثمائة، و امیر طاهر بوعلی فرمان یافت و امیر حسین به پادشاهی نشست. (تاریخ سیستان از صص 328 - 334).
(1) - در نسب و نام این مرد اختلافهاست، همین کتاب در صفحات بعد، او را گاهی ابوالحسن بن طاهربن ابی علی التمیمی، و گاهی ابوالحسین طاهربن محمد بن محمد بن ابی تمیم، و گاهی طاهربوعلی نوشته، عتبی، و کامل که عینا از عتبی نقل کرده، (ج 8 ص 185) طاهربن الحسین و پسر او را حسین بن طاهربن الحسین، آورده، و گردیزی (ص 47) او را علی بن طاهر التمیمی، و در صفحه 50 پسر او را حسین بن طاهر نوشته، و تاریخ بخارا (نرشخی چاپ پاریس ص104) طاهربن حسین نامیده. و اخباری که درین کتاب از این مرد آمده، در هیچ تاریخ باین تفصیل دیده نشده، و بی اندازه مفید است.
(2) - مراد از خوردن درینجا شرابست، چنانکه امروز هم در برخی ولایات ایران در مورد شراب خوردن، تنها بلفظ خوردن اکتفا میکنند.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابوالفتح. وی ممدوح انوری بوده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 129 و رجوع به افتخارالدین ابوالفتح طاهر و لباب الالباب ص 131 ج 2 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابوعلی طاهر مجیرالدین. وی از اعقاب شیخ الرئیس طاهربن عبدالله بیهقی است که عمل نیشابور و بیهق داشته است او در روز دوشنبه 21 ذی القعده سال 550 ه . ق. در قصبهء سبزوار درگذشت. رجوع به تاریخ بیهق ص 191 و طاهربن عبدالله بیهقی شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابوعلی طاهر الحسن (ظ : طاهر ابن الحسن) بن احمدبن ابراهیم الاسدی الانطاکی. او را جزئی است در حدیث، معروف بجزء ابن فیل. (کشف الظنون).
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابومحمد احمد طاهر حدیف. رجوع به تاریخ سیستان ص 360 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) ابوالنصر در حبیب السیر چ قدیم تهران این صورت مصحف ظاهر ابوالنصر محمد بن الناصر لدین الله عباسی است. رجوع به ظاهر... شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) اصرم. رجوع به تاریخ سیستان صص 314 - 324 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) انجدانی، شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان. من محال قم، موطنش کاشان، مولدش همدان، جامع علوم صوری و معنوی بود، مدتی در کاشان خلایق را ارشاد مینمود، آخرالامر صاحب غرضان، نسبت طریقهء اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذاء و آزار به وی گشاده، لهذا سید عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف، و به هندوستان رفته در دکن، توطن گزید. سلطان نظام شاه ارادت وی اختیار کرد، و طریقهء حقهء دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت، هم در آن مملکت در سنهء 956 ه . ق. به روضهء رضوان شتافت، جسدش را حسب الوصیهء وی به عتبات عالیات برده سپردند. غرض، آن جناب صاحب اشعار متین، و این چند بیت از نتایج طبع آن جناب است: (من نصایحه و مواعظه):
نظر کن بتاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسرو آن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
بملک عدم از پی هم قوافل
همان گیر کز فیض فضل الهی
شدی بهره مند از فنون فضایل
بکلک بدیع البیان معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسند فضل و دانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوب تحقیق دوری
به نزدیک دانا بچندین مراحل.
(فردی از غزلیّات او):
در غم او لذت عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یاد رفت
(و از رباعیات اوست):
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی بیاساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست.
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سربسر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد.
مائیم که هرگز دم بیغم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهء آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهء اشک چشم برهم نزدیم.
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بیخردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی بخوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی بشادکامی نزدیم.
(ریاض العارفین صص 104 - 103).
مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: طاهر (شاه...) یکی از شعرای ایران و اص از سادات همدان بوده و در شهر قم میزیسته است، وی را بقبول طریقهء اسماعیلی متهم ساخته بودند لذا به هندستان فرار کرد و مورد توجه سلطان نظام شاه گردید. اشعار پر معانی نغز دارد.
طاهر.
[هِ] (اِخ) بادار(1) طاهر مأمون درقی. رجوع به تاریخ سیستان ص 394 شود.
(1) - بادار: لقبی بوده که غالباً دهقانان را میخوانده اند و امروز هم در قاینات و افغانستان متداول است. (حاشیهء تاریخ سیستان ص 359).
طاهر.
[هِ] (اِخ) بصیر معروف به میرزاطاهر بصیر الملک فرزند میرزا احمد کاشانی. مؤلف «کشف الابیات مثنوی» که به سال 1299 چاپ شده است. میرزا طاهر مؤلف «ترجمة القرآن» به فارسی است و از مقدمهء کتاب «فواید گیاه خواری» معلوم میشود که کتاب ترجمة القرآن در سال 1311 ه . ق. طبع شده است و مترجم مزبور پدر میرزا محمودخان شیبانی محاسب الملک بوده که مخارج چاپ کتاب فواید گیاه خواری «صادق هدایت» را پرداخته است. (از الذریعه ج 4 ص 127).
طاهر.
[هِ] (اِخ) جعفربن محمد الصادق علیه السلام امام ششم شیعیان. آن حضرت را القاب بسیار است، اشهرها: الصادق و منها الصابر والفاضل و الطاهر. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 271) و رجوع به جعفربن محمد الصادق شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) (حاجی - افندی) یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 ه . ق. درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4).
طاهر.
[هِ] (اِخ) حامدی. وی در حامدیه که شهری در صعید مصر از توابع بخش قنا است بسر میبرده(1) و در سال 1311 درگذشته است. او راست: «الکشف الربانی، علی المورد الرحمانی» و آن عبارت است از شرح ارجوزهء شیخ احمدبن شرقاوی که به «المورد الرحمانی» موسوم میباشد. این کتاب در مطبعهء خیریه، با کتاب «مطیّة السالک، الی مالک الممالک» که در تصوف و آن نیز تألیف مؤلف مزبور است، در حاشیهء آن به سال 1307 ه . ق. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1225).
(1) - در متن می نویسد در سال 1312 در حامدیه میزیسته و به سال 1311 درگذشته است و حتماً یکی از دو سنه غلط است.
طاهر.
[هِ] (اِخ) زینب. مؤلف تاریخ سیستان آرد: و سپهسالار طاهر زینب بود که آنگاه سرهنگ خواندندی او را. (تاریخ سیستان ص347). وی همان طاهر است که در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 376 نام او طاهربن زینب آمده است و متقدمان فارسی زبان اضافه نام فرزند را به نام پدر روا میدانسته، ابن یا پسر را حذف میکرده اند. مث بجای یعقوب بن لیث، یعقوب لیث میگفته اند. رجوع به طاهربن زینب شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) (سلطان...) پسر سلطان احمد جلایر است، در آن هنگام که قرایوسف ترکمان بر عراق عرب یورش میخواست برد، سلطان احمد در بغداد بود به حله نزد پسر خود سلطان طاهر رفت و آغا(1) فیروز را که جملة الملک(2) طاهر بود بگرفت. بدین سبب پسر از پدر متوهم گشته، به اتفاق امراء عظام، محمد بیک و امیرعلی قلندر، میکائیل(3) و فرخشاه که ایشان نیز از سلطان احمد خوف داشتند یاغی گشت، و بشب از آب بگذشت، و روز دیگر سلطان احمد، جسربریده، در این طرف آب در برابر پسر منزل گزید و کس نزد قرایوسف ارسال داشته، او را بمدد(4) طلبید، قرا یوسف بدو پیوسته به اتفاق از آب عبور نمودند، و با سلطان طاهر حرب کرده، او را شکست دادند و سلطان طاهر در وقت فرار خواست که اسب از جوی بجهاند باجیبه(5) و اسلحه در آب افتاده، شعلهء حیاتش فرونشست. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص516). و رجوع به حبیب السیر ج 3 ص 503 شود.
(1) - آقا. (چ قدیم تهران).
(2) - حملة الملک. (چ قدیم تهران).
(3) - و امیرعلی قلندر و میکائیل. (چ قدیم طهران).
(4) - بکومک. (چ قدیم طهران).
(5) - جثه. (چ قدیم طهران).
طاهر.
[هِ] (اِخ) (سید...) مزار امامزاده ای است در هزارخال از محال کُجور که بانی آن ملک کیومرث رستمداری بوده است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 108).
طاهر.
[هِ] (اِخ) غلام ابی الجیش. نجاشی دربارهء او گفته: مردی متکلم بود، و آغاز تحصیل شیخ مفید، نزد او بود. کتابی چند تألیف کرده، شیخ مفید گوید او را کتابی است در علم کلام، و در آن کتاب در قضیهء فدک بیاناتی آورده، همچنین شیخ طوسی نیز از او در فهرست خود نام برده و آنچه را شیخ مفید گفته تأیید کرده است. (روضات ص 336).
طاهر.
[هِ] (اِخ) (قاضی...). صاحب تاریخ سیستان ذیل عنوان: «آمدن امیر بیغو به سیستان» آرد: هم بدین سال (465 ه . ق.) دیگر باره آمدن ملاحده بدیه ربحن (؟) و حصار بستدن و بردن قاضی طاهر [ و ] قاضی مسعود را به روز چهارشنبه پنجم جمادی الاخر [ ه ] بسال پانصد و نود، و یکی شدن لشکر سیستان و غور و خراسان بدر قاین [ و ] کشتن ملحدان(1). (تاریخ سیستان 392).
(1) - چند سطر قبل شانزده سال و اینجا باز یازده سال از تاریخ افتاده است و در اصل کتاب مطلب در اینجا ناتمام است و تا آخر صفحه سفید است و این واقعه رفتن عساکر خراسان و غور و سیستان بدر قاین و جنگ با ملاحده در حدود سنهء 596 ه . ق. بوده است. (حاشیهء تاریخ سیستان).
طاهر.
[هِ] (اِخ) (کوه...) حمدالله مستوفی آرد: در زمین مصر کوهی است که آنرا کوه طاهر میخوانند، از آنجا آب شیرین بیرون می آید: و در حوض جمع میشود و بهمه جوانب روان میگردد، اگر جنب یا حائض به کنار حوض آن رسد، آب بازایستد، و تا آن کس دور نشود، آن آب که در حوض باشد، بیرون نریزد و روان نشود. (نزهة القلوب ج 3 ص 190).
طاهر.
[هِ] (اِخ) محمد بن عمادالدین حسن یکی از مورخان هندوستان است. او را کتابی است موسوم به روضة الطاهرین که شامل وقایع سنوات تا 1015 ه . ق. میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی).
طاهر.
[هِ] (اِخ) محمد چهره. از سردارانی است که میرزا بایسنقر را دستگیر کرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 234 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) (سرهنگ...) طاهر محمد سنجری. رجوع به تاریخ سیستان ص 368 شود.
طاهر.
[هِ] (اِخ) (مشهد...) در عسقلان مشهدی است، آنرا مشهدِ طاهر خوانند، و در او همیشه خون تازه بر روی زمین پیدا بود، گویند قابیل هابیل را آنجا کُشته است، و اثر خون اوست که پیداست. (نزهة القلوب ج 3 از تاریخ مغرب ص 292).
طاهر.
[هِ] (اِخ) محمدطاهر نصرآبادی اصفهانی. معاصر میرزا صائب و میرزا حیدر و از شاعران نامور آن روزگار بشمار میرفت. او راست: تذکرة الشعراء بزبان فارسی که در آن ترجمهء حال قریب هزار تن از شاعران آن عصر را آورده است و از این تذکره شرح حال آقا حسین خونساری و محمدباقر سبزواری در نجوم السماء نقل شده است. و آن از مآخذ تذکرهء خزانهء عامره و سرو آزاد و دیگر تذکره ها بشمار میرود و در سال 1317 ه . ق. بتصحیح وحید دستگردی در طهران چاپ شده است و در مقدمهء این طبع شرح حال مختصری از مؤلف آمده است و آن دارای یک مقدمه و پنج فصل و خاتمه ای است. در آغاز تذکره، فهرست عناوین و در آخر آن فهرست اَعلام تنظیم گردیده است. و این میرزا طاهر بجز میرزا طاهر قزوینی ملقب به وحید و صاحب دیوان نثر و نظم به فارسی و عربی و ترکی است که شاه سلیمان پس از مرگ وزیرش شیخ علیخان در سال «1101» او را به وزارت برگزید و پس از مرگ شاه سلیمان، شاه سلطان حسین نیز وزارت را بدو واگذار کرد. (از الذریعه ج 4 ص 36). رجوع به الذریعه ج 2 ص 394 شود.
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) قریه ای است از توابع کنگاور، در کنار جادهء کنگاور و جوکار واقع میان کنگاور و گودین در 2500 گزی کنگاور. و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان در هشت هزارگزی خاور کنگاور. کنار راه شوسهء کرمانشاه به تویسرکان. دشت و سرد و معتدل. با 460 تن سکنه. آب آن از رود خرم رود و سیاه گر. محصول آنجا غلات آبی و دیمی و اشجار و انگور و تریاک و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاهرآباد.
[ه ِ] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان. در 28هزارگزی شمال باختری صحنه و 5هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه و سنقر. دشت سردسیر. با 395 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرتویچ. محصول آنجا غلات و حبوبات و تریاک و توتون و چغندرقند. شغل اهالی زراعت است. تابستان اتومبیل میتوان برد. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور. در هفت هزارگزی جنوب نیشابور. جلگه و معتدل با 30 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان برکال بخش بردسکن شهرستان کاشمر، در 280هزارگزی جنوب خاوری بردسکن سر راه مالرو عمومی بردسکن. جلگه و گرمسیر است. 101 تن سکنه دارد. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه و زیرهء سبز و منداب. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد، در 45هزارگزی شمال باختری مشهد و دوهزارگزی شوسهء مشهد به قوچان متصل به کلاتهء علیخان. جلگه و معتدل. با 82 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و عدس. شغل اهالی مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان باغین بخش مرکزی شهرستان کرمان. در دوهزارگزی جنوب کرمان، سر راه فرعی زرند به کرمان. جلگه و معتدل. با 50 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تریاک و میوه جات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی و قالی بافی. راه آن فرعی است. مزرعه رعبه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان در 13هزارگزی شمال سعیدآباد. سرراه فرعی خیرآباد به سعیدآباد. با 14 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مشیز شهرستان سیرجان در 2 هزارگزی شمال مشیز و 2هزارگزی باختر راه شوسهء کرمان به سیرجان. کوهستانی و سردسیر. با 91 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم. در دوهزارگزی باختر فهرج و یکهزارگزی شوسهء بم به زاهدان. جلگه، گرمسیر، مالاریائی. با 66 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و خرما و حنا. شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. در 30هزارگزی شمال باختری بوئین و 18هزارگزی راه عمومی. سکنهء آن 40 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش بیارجمند شهرستان شاهرود. در 20هزارگزی خاور بیار و 6هزارگزی دستجرد. کوهستانی و معتدل. با 30 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و تنباکو و پنبه. راه آن مالرو است. از بیار اتومبیل در فصل مقتضی می توان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سیاه رود بخش افجهء شهرستان تهران، در 31هزارگزی جنوب خاوری گلَندُوَک و دوهزارگزی جنوب راه شوسهء دماوند به تهران. دامنه و سردسیر. با 186 تن سکنه. آب آن از رودخانهء سیاهرود. محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام عرب بخش ورامین شهرستان تهران. در 13هزارگزی جنوب خاوری ورامین و 2هزارگزی راه آهن و شوسهء ورامین به سمنان. جلگه و معتدل و مالاریائی. با 76 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و صیفی کاری و چغندرقند. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 18هزارگزی شمال زنجان. کوهستانی و سردسیر با 395 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مکاری و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. و در فصل خشکی اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر در 20هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر. کنار راه شوسهء ملایر به اراک. جلگه و سردسیر. با 49 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی، قالی بافی و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) موضعی است در غربی دستجرد، از نواحی شمالی باطلاق نمکزار.
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دیهی است از دیهات بین راه سرخس و مرو. (حبیب السیر) و رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص52 شود.
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، در 33هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه و معتدل. با 8 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه. در 5هزارگزی خاور تربت حیدریه و 5هزارگزی جنوب شوسهء عمومی دولت آباد به تربت حیدریه. جلگه و معتدل. با 204 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و پنبه و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه در 27هزارگزی جنوب باختری رشخوار سر راه مالرو عمومی جنگل به رشخوار. جلگه، گرمسیر. با 75 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومهء شهرستان مشهد. در 20هزارگزی شمال باختری مشهد و 2هزارگزی خاور راه مشهد به ارداک. جلگه، معتدل. با 44 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و چغندر و عدس. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتوموبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان خانکوک بخش حومهء شهرستان فردوس در 15هزارگزی شمال باختری بشرویه و 14هزارگزی شمال باختری شوسهء عمومی فردوس به طبس. جلگه، گرمسیر. با 120 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه و ارزن. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. اهالی برای آب مشروبی آب انبارهائی درست کرده اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد جدید.
[هِ دِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان درگز. در 16هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد. دامنه، معتدل. با 185 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرآباد قدیم.
[هِ دِ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان درگز. در 17هزارگزی خاور کبودگنبد. دامنه و معتدل. با 190 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طاهرات.
[هِ] (ع ص، اِ) جِ طاهرة. زنان پاکیزه.
طاهرالباطن.
[هِ رُلْ طِ] (ع ص مرکب)آنکه خدا او را از وسوسه و هوی و هوس هائی که در دل میگذرد حفظ کند. (از تعریفات جرجانی). رجوع به طاهر باطنی شود.
طاهرالحریم.
[هِ رُلْ حَ] (اِخ) یا حریم طاهر محله ای است از محلات بغداد غربی بازار که جامعی دارد و منفرد واقع شده، منسوب به طاهر ذوالیمینین میباشد. (مراصد الاطلاع). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
طاهر باطنی.
[هِ رِ طِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت است از کسی که آفریدگار عزّ و علا، مر او را از وساوس و خاطرات نفس و پیوند با اغیار، رهائی بخشوده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به طاهرالباطن شود.
طاهر بخاری.
[هِ رِ بُ] (اِخ) یکی از مشاهیر علما و مؤلفان است و سه تألیف مهم بنام خلاصة الفتاوی، خزینة الواقعات و کتاب الانساب دارد و به سال 542 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
طاهربغده.
[هِ بُ دَ] (اِخ) گندمان. رجوع به گندمان شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). رجوع به طاهر بوغده شود.
طاهربوغده.
[هِ دَ] (اِخ) نام آبادیی بوده از توابع سقز که در فرهنگستان بجای آن نام «گندمان» نهاده اند. (فرهنگستان). رجوع به طاهر بغده شود.
طاهرپاشا.
[هِ] (اِخ) رجوع به چنگال اوغلی و قاموس الاعلام ترکی شود.
طاهر تاتی.
[هِ رِ] (اِخ) وی الکن بود و بجای قاف و کاف، تا میگفت، و او یکی از ملازمان میرزا مهدی که معشوق میرنجات بود بشمار میرفت. از شرح گل کشتی. (غیاث) (آنندراج).
طاهر تنکابنی.
[هِ رِ تُ نَ / نُ بُ] (اِخ)فرزند میرزا فرج الله تنکابنی (1280 - 1360 ه . ق.) دانشمند و فاضل معروف که از قرار مذکور در حکمت و فلسفهء قدیم بسیار متبحر و با اطلاع بوده و کتب بسیار نفیسی از خطی و چاپی جمع کرده بود، وی از شاگردان مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه بود و در مدرسهء سپهسالار جدید تدریس میکرد و از قرار مذکور قدرت مطلقهء حکام ناحیهء تنکابن تمام املاک خانوادهء او را که به بنی فقیه معروف بودند در آنجا غصب کرده بودند و حتی در تهران نیز گویا او را از تدریس در مدرسهء مزبور منع کرده بودند و لهذا در خانه اش درس می گفت، بدبختانه من که فقط دو سال قبل از وفات او از پاریس به طهران مراجعت کرده و از صیت فضل و دانش او چندان مستحضر نبودم توفیق ملاقات آن عالم جلیل را درنیافتم. صاحب ترجمه در هجدهم رمضان سنهء 1280 ه . ق. در کلاردشت مازندران متولد شده است و در روز جمعهء شانزدهم ذی القعدهء 1360 ه . ق. / 14 آذر سنهء 1320 ه . ش. در تهران وفات یافت در حدود سن هشتادویک سالگی و برحسب وصیت خود وی در جوار مزار مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه واقع در ابن بابویه شش کیلومتری جنوب تهران مدفون گردید(1). (وفیات معاصرین به قلم محمد قزوینی. مجلهء یادگار سال پنجم شماره 4 و 5).
و مرحوم عبرت آرد میرزا طاهر تنکابنی مقیم تهران از اجلهء حکما و عرفا و امروز در حکمت و عرفان و علم طب قدیم کم نظیر بلکه بی مانند است. از مبرزین شاگردان میرزای جلوه و میرزا محمد رضای قمشه ای است. چندی در مدرسهء سلطانی به افادت و افاضت مشغول بود اینک بواسطهء کثرت سن و ضعف مزاج انزوا اختیار کرده بمطالعهء کتب حکمت و عرفان اوقات میگذراند. یکی از کتابخانه های مهم تهران کتابخانهء اوست. (از مدینة الادب ج 1 ص 732 تألیف عبرت نسخهء خطی کتابخانهء مجلس شورای ملی). و مؤلف کتاب مازندران می نویسد: از طایفه فقیه کلارستاق مازندران در محرم سال 1280 ه . ق. در قریهء کردی چال کلاردشت متولد و در سن هشتادسالگی در 14 آذر ماه 1320 ه . ش. پس از یک عمل جراحی در بیمارستان نجمیه وفات یافت. میرزامحمد طاهر تا سن 11 سالگی در موطن خود سپس تا 16 سالگی در بلوک لنگای تنکابن به تحصیل مقدماتی اشتغال داشت. و بعد برای تکمیل تحصیلات به تهران عزیمت نمود و نخست در مدرسهء کاظمیه و مدرسهء قنبر علیخان و سپس در مدرسهء سپهسالار مشغول تحصیل گردید و اساتید وی در حکمت میرزا محمدرضا قمشه ای و میرزا ابوالحسن جلوه و آقاعلی حکیم و در هیئت و نجوم میرزا عبدالله بوده اند. تنکابنی بواسطهء ذکاوت فطری و عشق و علاقهء مفرطی که در تعلیم و تربیت داشت سرآمد اقران گردید و مرحوم جلوه که استاد تنکابنی بود به فضلش معترف و محصلین را به استفادهء از او توصیه میفرمود. میرزامحمد طاهر علاوه بر احاطه به فلسفه و حکمت در فقه و اصول و نجوم و ادبیات و ریاضیات نیز تخصص داشت. طب قدیم را مطلع و قانون بوعلی سینا را چندین دوره تدریس نمود و حواشی ذی قیمتی بر قانون نوشته است که در کتابخانهء مجلس شورای ملی موجود میباشد آن مرحوم خط خیلی خوب می نوشت کتب و رسائل زیادی بخط وی در دست است. سالیان دراز در مدرسهء سپهسالار مدرس معقول بوده و در مدرسهء علوم سیاسی نیز تدریس می کرد.
امور سیاسی: در دورهء اول مجلس شورای ملی که انتخابات طبقاتی بود مرحوم میرزا از طرف طبقهء طلاب بنمایندگی در مجلس انتخاب گردید و در دورهء سوم مجلس شورای ملی نیز از تهران به نمایندگی برگزیده شد در سال 1294 ه . ش. در جنگ بین المللی اول که مهاجرت آزادی خواهان پیش آمد وی نیز با آزادی خواهان مهاجرت کرده و مدتی را در اماکن مقدسهء عتبات مشرف بود و چندی را در موصل بسر برده و در محاورات با علمای آنجا که اهل تسنن بودند خاطرات جالب توجهی از خود گذاشته و فوق العاده مورد تجلیل و احترام واقع گردید. در دورهء چهارم که میرزا در مهاجرت بود از طرف اهالی تهران به نمایندگی انتخاب ولی به مجلس نرفته است. مرحوم تنکابنی در اول کودتا از طرف آقا سید ضیاءالدین دستگیر و چندی زندانی بود و یک بار دیگر در اواخر سلطنت رضا شاه نیز زندانی شده سپس به کاشان تبعید گردید.
ورود بخدمت اداری: در تشکیلات جدید دادگستری از طرف مرحوم داور بخدمت دعوت شده و مدتی ریاست محاکم ابتدائی و استیناف را داشته و اخیراً هم مستشار دیوان عالی کشور و از زمرهء قضات عالی مقام بوده است. میرزا کتابخانه ای داشت که تعداد کتابهای آن زیاد نبود ولی از حیث کیفیت مهم بوده که آن مرحوم در طول مدت زندگانی توانست بهترین و نفیس ترین نسخ را در علوم مختلف که نایاب بود جمع کند مقداری از این کتب را خود در حین مرض و کسالت به مجلس شورای ملی فروخت و بقیه را بازماندگانش برای ادای قروض وی به کتابخانهء مجلس فروختند. مرحوم میرزا محمدطاهر تنکابنی از فضلا و دانشمندان بنام و از مشاهیر علمای اسلام بشمار میرود. (از کتاب مازندران، شرح حال رجال معاصر، تألیف عباس شایان. ج 2 ص 12) و کسروی دربارهء افتتاح نخستین دورهء مجلس شورای ملی می نویسد: روز یکشنبه چهاردهم مهر (18 شعبان) مجلس گشاده خواستی بود، تا آن روز برگزیدن نمایندگان را بپایان رسانیدند کسان پائین برگزیده شدند: از شاهزادگان... از علما و طلبه ها: آقامیرزا محسن (برادر صدرالعلما) حاجی شیخ علی نوری، میرزاطاهر تنکابنی. حاجی سیدنصرالله اخوی. (تاریخ مشروطهء ایران ص 168). بنابرین مرحوم تنکابنی از وکلای دورهء اول مجلس شورا بشمار میرفته است. و در حاشیهء ص 182 وکلائی را که روی زمین و یا روی صندلی نشسته اند شرح میدهد و مرحوم میرزا طاهر را هشتمین تن از بیست تن وکلائی که روی صندلی نشسته اند بشمار آورده است و در صفحهء 23 ذیل عنوان «تاجگذاری محمدعلی میرزا و بی پروائی او با مجلس» می نویسد همان روز در مجلس گفتگو بمیان آمد، و کسانی از نمایندگان گله کردند و برخی جمله های مغزداری نیز بمیان آمد. میرزا طاهر گفت: «سلطان سلطان ملت است باید از طرف ملت تاج گذارند و مجلس نمایندهء ملت است». و رجوع به الذریعه ج6 ص 141 و ص 285 و حاشیهء غزالی نامه ص 122 شود.
(1) - قسمت عمدهء این شرح حال مأخوذ از تقریر کتبی فاضل دانشمند معروف آقای بدیع الزمان فروزانفر یکی از تلامذهء آن مرحوم است که برحسب خواهش راقم این سطور برای من فرستاده اند، موقع را مغتنم شمرده نهایت تشکر خود را از ایشان اظهار میدارم.
طاهرتونی.
[هِ] (اِخ) از قصبهء تون و پدرش در دربار شاه عباس وقایع نگار بوده، این بیت از اوست:
سر تا قدمم رفته بتاراج نگاهی
از چشم و دلم ماند همین اشکی و آهی.
(قاموس الاعلام ترکی ج 4).
طاهر جزری.
[هِ رِ جَ زَ] (اِخ) شدادبن ابراهیم بن حسن، ابوالنجیب الملقب بالطاهر الجزری. ثعالبی در تتمة الیتیمة دربارهء او گوید: سالخورده است و دوران فرمانروائی سیف الدوله را درک کرده است و درباب وی گوید:
و حاجة قیل لی نبه لها عمراً
و نم فقلت علی قدتنبه لی
حسبی علیان ان ناب الزمان و ان
جاء المعاد بما فی القول و العمل
فلی علی بن عبدالله منتجع
ولی علی امیرالمؤمنین علی
و او راست دربارهء جوانی که بادب وی متادب شده بود:
هذا علی بالمشاکلة التی
ما بیننا لی مالک مستاثرُ
قالوا صدیقک قلت بل ولدی و قد
اعداه طبعی فهو مثلی شاعر
و دربارهء قوس قزح گوید:
الست تری الجو مستعبراً
یضاحکه برقه الخلب
و قد لاح من قزح قوسه
بعیداً و تحسبه یقرب
کطاقی عقیق و فیروزج
و بینهما آخر مذهب.
(از تتمة الیتیمة ج 1 ص 46).
و صاحب ریحانة الادب آرد: شدادبن ابراهیم بن حسن ، مکنی به ابوالنجیب ملقب به طاهر جزری از شعرای عضدالدولهء دیلمی بوده و وزیر مهلبی را مدیحه گفته و در سال 401 ه . ق. وفات یافته و از او است:
ایاجیل التصوف شرجیل
لقد جئتم بامر مستحیل
افی القرآن قال لکم الهی
کلوا مثل البهائم و ارقصوا لی.
که در ذم صوفیه گفته است. (ریحانة الادب ج 3 ص 10). و رجوع به ابوالنجیب جزری شود.
طاهر جغتائی.
[هِ رِ جُ غَ] (اِخ) امیر ابوالمظفر ملک طاهربن ابوالفضل محمد محتاج چغانی. رجوع به طاهربن ابوالفضل و ابوالمظفر... و مجمع الفصحاج 1 ص 27 شود.
طاهر خزاعی.
[هِ رِ خُ] (اِخ) رجوع به طاهربن عبدالله بن طاهربن حسین شود.
طاهر دبیر.
[هِ رِ دَ] (اِخ) وی نخست صاحب برید و از خاصان مسعود غزنوی بود، و مکانتی بسزا داشت. چون مسعود بسلطنت رسید، و از ری بجانب خراسان روی نهاد، با مسعود به خراسان شد. و پیش از پیوستن بونصر مشکان به مسعود کارهای دیوان رسالت را میگزارد. مردی با نخوت و تکبّر بود، چنانکه بیهقی در تاریخ خود می نویسد: طاهر دبیر در دیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام می نشست، و در باطن امر بر آن بود که دیوان رسالت بالاستقلال بدو واگذار شود. روزی سلطان به احضار بونصر فرمان داد و پس از حضور سبب کناره جوئی او را از دیوان بپرسید، بونصر پیری و ضعف حال خویش را بر سبیل عذر اقامه کرد و گفت طاهر دبیر مردی کافی و بکار است من پیر شده ام و خواهم که باقی عمر به دعاگوئی گذرانم، سلطان در جواب بونصر گوید من ترا شناسم، طاهر را نشناسم، خود شخصاً در دیوان رسالت حاضر شو، پس بونصر فرمان برد. روزی چند بگذشت، امیر روی به بونصر کرد و گفت طاهر را گفته بودیم حدیث منشور اشراف با تو بگوید، آیا نسخت کرده آمده است؟ گفت سوادی کرده ام، امروز بیاض کنند تا خداوند فرونگردد نبشته آید گفت نیک آمد، و طاهر نیک از جای بشد، و به دیوان بازآمدیم، بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت، خویشتن و مرا پیش بنشاند تا بیاض کردمی، و تا نماز پیشین در آن روز کار شد، و از پرده منشوری بیرون آمد که همهء بزرگان و صدور اقرار کردند که در معنی اشراف، کس آنچنان ندیده است، و نخواهد دید... وزان منشور نسختها نبشته آمد، و طاهر به یکبارگی سپر بیفکند، و اندازه بتمامی بدانست. و پس از آن تا آنگاه که به وزارت عراق رفت با تاش فراش سپهسالار نیز، در حدیث کتابت سخن برننهاد. چندی نگذشت (در سال 424 ه . ق.) طاهر دبیر را به کدخدائی لشکر ری که به سپهسالاری تاش فراش اداره میشد مأمور ساختند. طاهر در این مأموریت هر چند مدتی وظیفهء خویش ادا میکرد، اما در آخر امر روزگار خویش به عیش و عشرت گذراندی تا بحدی که در سال 424 امیر بونصر را گفت که بوسهل حمدوی به ری خواهد رفت که از طاهر دبیر جز شراب خوردن و رعونت دیگر کاری برنیاید، در همین سال نیز از ری نامه های متواتر رسید که طاهر دبیر کدخدای ری و آن نواحی، به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. و بدان جای تهتک است که یک روز، در وقت گل طاهر گل افشانی کرد که هیچ ملک برآن گونه نکند، چنانکه میان برگ گل، دینار و درم بود که برانداختند، و تاش و همهء مقدمان نزدیک وی بودند و همگان را دندان مزد داد، چون بازگشتند مستان همه، وی با غلامان و خاصگان خویش، خلع عذار کرد تا بدان جایگاه سخف رفت که فرمود تا مشربه های زرین و سیمین آوردند، و آن را در علاقهء ابریشمین کشیدند، و بر میان بست چون کمری و تاجی از ورد بافته، با گل سوری بیاراسته، بر سرنهاد و پای کوفت، و ندیمان و غلامانش پای کوفتند با گرزنها بر سر، و پس دیگر روز این حدیث فاش شد، و همهء مردم شهر، غریب و شهری این گفتند... امیر گفت من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری، و محال بود وی را آنجا فرستادن... بوسهل حمدوی شاید این کار را که هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است... بالاخره در پایان جمادی الاَخرهء سال 424 بوسهل عازم ری گشته، و پس از چندی طاهر دبیر و جمعی دیگر را از ری بیاوردند در یکشنبه 14 صفر سال 426 امیر فرمود، بخیل حرس باز باید داشت، همگان را باز داشتند. نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار، یکی از آنان را هزار تازیانه به عقابین بزدند، و پس از وی چهار تن را از اعمال و کسان وی بزدند، هر یکی را هزارگان. طاهر را هم فرمود که بباید زد، اما تلطفها و خواهشها کردند هر کسی، تا چوب را بخشید. و طاهر را به هندوستان بردند، و به قلعت گیری بازداشتند... و طاهر از چشم امیر بیفتاد. و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد، و در عطلت گذاشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 20، 21، 51، 60، 342، 373، 393، 449). و رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46، 136، 87، 54، 59 شود.
طاهر دزفولی.
[هِ رِ دِ] (اِخ) سیدمحمد طاهربن سید اسماعیل موسوی دزفولی متوفی به سال 1314 ه . ق. در نجف. وی از شاگردان علامهء انصاری و شوهر دختر وی بوده و تمام تقریرات انصاری را که مشتمل بر یک دوره اصول و مباحث (خلل الصلاة و المواریث) فقه و دیگر فصول آن است نوشته و گردآوری کرده است و کلیهء تقریرات مزبور در نزد فرزند سیدمحمد طاهر، سیداحمد معروف به سبط الشیخ که در طهران درگذشته است موجود بوده است. (از الذریعه ج 4 ص 377).
طاهر دکنی.
[هِ رِ دَ کَ] (اِخ) معروف به شاه محمد طاهر فرزند سید مهدی دکنی متوفی به سال 956 ه . ق. او راست: تفسیر شاه محمد طاهر که حاشیه ای بر تفسیر بیضاوی است. (از الذریعه ج 4 ص 280).
طاهرده.
[هِ دِ] (اِخ) دهی است از توابع فرح آباد مازندران. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 120 بخش انگلیسی). دهی است از دهستان اندرود بخش مرکزی شهرستان ساری در نه هزارگزی خاوری ساری و 5/4هزارگزی شمال شوسهء ساری به بهشهر. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی. با 110 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تجن، محصول آنجا برنج غلات، پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و تهیهء زغال. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طاهر ذوالیمینین.
[هِ رِ ذُلْ یَ نَ] (اِخ)رجوع به طاهربن الحسین و ذوالیمینین شود.
طاهر رمزی.
[هِرِ رَ] (اِخ) رئیس معلمین دانشکدهء صنایع شهر خرطوم، در بخش «برادة». او راست: «دررالاستفادة، فی فن البرادة» این کتاب در مطبعة السلفیة (مصر) به سال 1341 ه . ق. / 1923 م. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1225).
طاهرزاده.
[ هِ دَ] (اِخ) میرزاعلی اکبر صابر (تولد 1278 وفات 1321 ه . ق.). وی یکی از شعرای توانا و بزرگ شروان است، و در قرن سیزدهم هجری در شهر شماخه تولد یافته، در هشت سالگی او را به یکی از مکاتب قدیمی سپردند. طرز تدریس این نوع دبستانها خواندن طوطی وار قرآن و کتاب بود، حتی اجازهء نوشتن هم نمیدادند و این کودک هوشیار غلط بودن این اصول را دریافته نقاشی حروف می پرداخت ولی چه چاره که مکتب دار نادان اجازه نمیداد، حتی کار به زدن کودک منجر میشد و صابر در این باره حسب حال و شعری کودکانه ساخته است. چون بسن دوازده رسید وی را به مکتب سیدعظیم شروانی که یکی از شعرای نامدار آن زمان بود سپردند. سید مردی بصیر و واقف بود و آیندهء درخشان این کودک را هم از عهد خردی از ناصیهء حالش خواند و در تعلیم و تشویق وی کوششی بسزا نشان میداد و برای تمرین و ورزش طبع او را واداشت که اشعار گلستان و غیره را نظماً به ترکی ترجمه کند چنانکه در ترجمهء شعر «دیدم گل تازه چند دسته» گفته:
کوردیم نیچه دسته تازه گل لر
با غلانمش ایدی گیاه ایلن تر.
متأسفانه پدرش بسیار از این مرحله ها دور و در فکر کار و کاسبی بوده و پس از سه چهار سال تحصیل وی را به کسب و کار وادار کرد و شاید می ترسید که درس و بحث او را از راه راست بازدارد و فرزند دلبندش به ضلالت و گمراهی بیفتد و دین و ایمان از دستش برود، اما در اندرون آن خسته دل چیزی بود که وی را راحت نمی گذاشت و نمیتوانست آسوده و فارغبال به کسب و داد و ستد بپردازد و همه حواسش به شعر و تتبع در نظم و نثر معطوف بود و کار بجائی رسید که پدر بی خبر از حظ و لذت ادب و دانش به نکوهش فرزند هوشیار پرداخت و او را به جرم دانش طلبی اذیت و آزار میکرد و بالاخره دفتر اشعار و سفینهء غزل او را تکه تکه کرد و دور انداخت این واقعه دل حساس شاعر جوان را آزرده ساخت و از کانون خانوادگی متنفر شد و عزم را جزم کرد که ترک میهن خود شروان بگوید و بهمراهی کاروان به خراسان برود چنانکه گوید:
من خلیل الله عصرم، پدرم چون آزر
سفر از بابل شروان کنم انشاءالله
گر چه او دفتر اشعار مرا پاره نمود
وصله با طبع درافشان کنم انشاءالله.
امّا پدر زود از قضیه آگاه شد و وسایل برگرداندن او را از بین راه فراهم کرد بعد از این حادثه مراعات ذوق و سلیقهء پدر و هم جنسانش را که در محیط زندگانی اکثریت داشتند، مصلحت دید و شروع به مرثیه گوئی و نوحه خوانی کرد و در دو ماه محرم و صفر در مجالس سوگواری مرثیه میخواند. از آن پس همه کس وی را دوست میداشت، محبوب پدر و ریاکاران دیگر واقع شد. شمعی بود که جمعی بدورش پروانه وار میگردیدند و نکته سنجی و لطیفه گوئی و بذله سرائی وی را بجان می خریدند و همه منتظر بودند که شماره های مجلهء ملانصرالدین هر چه زودتر منتشر شود تا چکامه های پر از لطافت و شوخی های نیشدار شاعر شیرین زبان را مطالعه کنند و محظوظ شوند، ادبا و نویسندگان عظام از لوازم عزت احترام در حق او کوتاهی نمیکردند، مخصوصاً استادش حاجی سیدعظیم شیروانی که خود یکی از شعرای نامدار بود فریفتهء وی شد. روزی با هم بدیدن دوستی که از سفر برگشته بود رفتند، وی ده عدد لیمو از چمدان درآورد و برسم ارمغان دو عدد به سید و یکی به صابر داد و تقاضای سرودن یک بیت مناسب حال کرد صابر گفت:
خمس شرابی سیده ساقی و یروب دیدی
صابر فقیر دُر، یترآ نجاق زکاة اونا
صابر از شعرای خیال پرست نبود، و در مدح و ذم کس شعر نمی سرود با اشخاص کاری نداشت بلکه هنر خود را در راه اصلاح معایب جامعه و تهذیب اخلاق به کار میبرد چنانکه گوید:
شاعرم چونکه، وظیفه م بودر اشعار یازیم
گور دیگم نیک و بدی ایلریم اظهار یازیم
گونی پارلاق کونشی آغ، کیجه نی تار یازیم
کجی، کج اگر ینی، اگری، دوزی هموار یازیم.
نیه بس بویله برولدیرسن آقارو کوزیکی
یوقه بوآینه ده اگری گوریرسن اوزیکی
وی از مداحی و تملق متنفر بود و در جواب کسانی که می گفتند صابر در قصاید غرا پیاده است گوید من در سرودن قصاید متملقانه اقتدار ندارم، افتخارم بسرودن هجوهای مشتمل بر انتقادات اجتماعی میباشد:
شعر بر گوهر یک دانهء ذی قیمت در
سالمارام وصف دروغ ایله اولی قیمتدن
دیه رم هجو سوزوم دو غرو، کلامم شیرین
اهل ذوقه ویژرم نشأه بوخوش شربتدن
وقتی به یکی از غزلهای دلنشین سید که ظاهراً در حق صابر ساخته بود نظیره ای با نامه ای بدو فرستاد نامه وقتی رسید که سید مشغول مطالعهء خمسهء نظامی بود. از خواندن نظیره غزل خویش چنان محظوظ شد که همان کتاب را بعنوان صله بدو ارسال داشته در پاسخ نوشت که جز این کتاب چیزی حاضر نبود که برایت صله بدهم هم این را بیادگار استادت نگاهدار.
غزل سید عظیم شروانی:
ای مه بیلورم فتنهء دوران اولا جاقسان
ای قاشی هلالم مه تابان اولا جاقسان
نظیرهء صابر:
سن پیر جهاندیده سن ای سید سرکار
مندن چک الگسا ایله گیلن پیرایله گفتار
اولماز سگا قسمت دخی بو دولت دیدار
بوندان سوگراهجرمده جگرقان اولاجاقسان
عاشق بگابرمن کیبی زیبا کرک اولسون
مایل گله بربلبل شیدا کرک اولسون
سنده بوایشه صبر و شکیبا کرک اولسون
اما بیلورم صبر ایوی ویران اولاجاقسان
در بیست و دوسالگی بعزم زیارت خراسان بار سفر بست چنانکه گوید:
صابر شیدا که ترک شهر شروان ایلدی
بلبله بکزردی کیم میل گلستان ایله دی
مین اوچ یوزبرده (1301) هجرتدن شوکر میمون ایلی
آخر شوال ده عزم خراسان ایله دی.
یکچند در خراسان، سبزوار، نشابور، تربت حیدریه، تربت جام، خواف، سمرقند و بخارا سیاحت کرد و دست فروشی را ممر معاش خود قرار داد، و در خلال این احوال در نواحی خراسان مرض وبا ظهور کرد و صابر ناچار به شماخه بازگشت، و پس از چندی باز به عزم زیارت کربلا از شماخه بیرون آمد و به عتبات عالیات تشرف جست ضمناً اشعار گوناگون و نوحه ها هم می سرود در همدان از میزبان خود جویای احوال شهر شد و در این باره گوید:
دیدی آزایسه ده بوشهر ده سایر مخلوق
لیک دباغ ایله صباغ ایله ایشک چو قدر
پس از مراجعت از کربلا بار دیگر به خراسان رفت و مصمم شد که در مرو و عشق آباد رحل اقامت افکند ولی در همین اوقات نامهء سوزناکی از مادر بخط برادرش به او رسید که باعث فسخ عزیمت وی گردید، و در نتیجه بوطن خود بازگشت و تأهل اختیار کرد و در عرض پانزده سال صاحب هشت دختر شد و عائلهء بزرگی تشکیل داد و برای تحصیل معاش بصنعت صابون پزی پرداخت و بندرت به شعر و شاعری می گرایید و گاه بگاه با عباس صحّت و محمد طراح دو شاعر هم مسلک و دو یار جانی خود ملاقات میکرد و در سال 1913 م. با فریدون بک کوچولینسکی که یکی از معارف پروران بود آشنائی یافت و در خلال این احوال در اثر دائر شدن مجلهء انتقادی و فکاهی ملانصرالدین میدان وسیعی برای این مرد سخنگوی تهیه شد چنانکه از شمارهء 4 سال اول مجله مزبور آثار دلکش و شیرین صابر به امضای «هوپ هوپ» در آن مجله دیده میشود. مشروطهء ایران و قهرمانان آن زمینهء خوبی برای او فراهم ساخت، آزادی و استبداد را موضوع مدح و ذم خویش کرد تا آنجا که فارسی زبانان هم بقرائت مجلهء ملانصرالدین راغب و طالب شدند، مدیر روشن ضمیر آن جلیل محمدقلی زاده هم یکی از مردمان آزادی خواه و غیرتمند آن عصر بود، از صابر برای مجلهء خود استفاده کرد و کمکهای بسیاری به وی نمود نوشته های شاعر اشکهائی در لفافهء خنده یعنی هجوهای حقیقی و ملیح بود، اوضاع جامعهء اسلام و سالوسان و ریاکاران و زهدفروشان را بشدت بباد انتقاد می گرفت شخصیتها و طبقات برجسته را در آثار خود حیات جاویدانی می بخشید. عامیان خرافات پرست و زاهدان ریاکار و مقدس مآبان زهدفروش در حق وی بدگوئیها میکردند و او را به بابی گری و کفر و زندقه متهم میساختند و او همهء این یاوه گوئیها را با خونسردی تلقی میکرد و در این باره سروده است:
اشهد باللّه العلی العظیم
صاحب ایمانم آشروانلی لار
یوق یکی بردینه یقینم منم
کهنه مسلمانم آشروانلی لار
شیعه ام، اما، نه بواشکالدن
سنی ام، اما نه بو امثالدن
صوفیم اما نه بو ابدالدن
حق سرون انسانم آشروانلی لار
امت مرحومه و مغفور ایله
امرده ام طاعت مزبور له
کفریمه حکم ایلمه یک زورایله
قائل قرآنم آشروانلی لار
صابر مجدد بزرگ ادبیات ترکی آذربایجانی است. وی اشعار را وسیلهء ستایش و تملق گوئی به این و آن قرار نداد و به روش مستقیم رآلیزم و حقیقت پرستی به اصلاح جامعه و انتقادات مؤثر پرداخت و طبع خلاق و مصور او به نقاشی و مجسم کردن عیوب معاصران در شکل و مقیاس بسیار برجسته و جالب توجهی آغاز کرد و با ریزه کاریهای بسیار دقیق و ظریف حقایق را برملا میساخت و مبتکر طرز ادا و شیوهء بیان مخصوصی شد. وی طفل یکشبه ای بود که دورهء صد ساله را پیمود و از افکار و از نویسندگان عصر خود قرنها پیش افتاد و در تشریح مسائل اجتماعی و سیاسی ید بیضا کرد و یکی از طرفداران جدی آزادی و حکومت مشروطه بود و در ریشه کن کردن استبداد همه را تحریض و ترغیب میکرد جرائد و مجلات وقت مانند: حیات، فیوضات، رهبر دبستان، ملانصرالدین، الفت، ارشاد، گونش، صدا، حقیقت، ینی حقیقت، معلومات، از نبوغ قلمی وی استفاده میکردند و با این وصف او از دست هنرهای خویش فریاد میکرد چونکه هر یکی بدگرگونه ناشادش می داشتند چه از طعن و لعن عوام الناس و مردمان خرافات پرست برکنار نبود و حتی از دست عیال خود هم در رنج و عنا بود که مانند دشمن خانگی با وی سازگار نمی آمد. سرانجام بترک «هوپ هوپ» نام مستعار خود هم مجبور شد و آثار خود را بنامهای گوناگون: «دین دیره کی» «مرات» «فاضل» «آغلار کوله گن» «ابونصر شیبانی» امضا میکرد و بالاخره طعن و لعن جهال کار را بجائی رسانید که قصاب ها به بهانهء بابی گری و کافری باو دنبه نمی فروختند که مایه عیش بوسیلهء شماعی به دست بیاورد پس ناچار کمابیشی طرز تعلیم نوین را بیاموخت و مدرسه ای به نام مکتب امید دائر کرد، ولی این کار هم چندان نگرفت و ناچار در سال 1910 م. عازم شهر بادکوبه شد و از اتفاقات نیک در اوایل قرن بیستم میلادی مختصر جنب و جوشی در بین مسلمانان شهر مزبور پیدا و جمعیت های خیریه ای مانند جمعیت نشر معارف، جمعیت نجات، و جمعیت سعادت با نظامنامه های مصوب، از طرف حکومت تأسیس شده بود و با جدیت مشغول نشر فرهنگ و تعلیمات اجتماعی در میان مسلمانان بودند، وقتی که صابر به باکو آمد جمعیت نشر معارف فرصت را غنیمت شمرد و وی را به معلمی شرعیات و زبان فارسی در مکتب جدیدالتأسیس قصبه ای موسوم به بالاخانه در نزدیکی باکو منصوب ساخت و اشعاری که وی در این دوره میسرود در سال پنجم مجلهء ملانصرالدین درج شده است. متأسفانه در سال 1911 م. وی سخت مریض شد و در نتیجه به شماخه، و از آنجا برای معالجه به تفلیس رفته هیأت تحریریهء مجلهء ملانصرالدین مخصوصاً خود و خانم مدیر خوش منش و نیک فطرت آن لازمهء معاونت و کمک را برای شفا یافتن او به کار بردند.
لیکن بهبود حاصل نشد و سرانجام به میهن برگشت و در 12 ایلول ماه 1912 درگذشت، این رباعی فارسی را در دم آخر سروده است:
راهم بدهید روبراه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم نه دستم خالی است
با دست پر از همه گناه آمده ام.
و صاحب ریحانة الادب آرد: میرزا علی اکبر طاهرزاده متخلص به صابر از مشاهیر شاعران قفقاز، در دهم ذیحجهء 1278 ه . ق. در شماخی که قصبهء بلاد شیروان روسیه است متولد شده و در 28 رجب 1329 ه . ق. درگذشته است شرح حال مختصر وی در آغاز کتاب هوپ هوپ نامهء خود وی بدین سان آمده است: در هشت سالگی به مکتب رفته و بنوشتن درسهای خود شیفته بوده است لیکن از طرف معلم خود بجای تحسین مورد تنبیه واقع شده است و در این باره بزبان ترکی کودکانه گوید:
دوتدم اوروجی ایرمضاندا
قالدی ایکی گزلریم قازاندا
ملامداد و یوریازی یازاندا
و در دوازده سالگی به مکتب حاج سیدعظیم رفته و بفاصلهء دوسال که اندکی فارسی و ترکی فرا گرفته و به اصول کتابت آشنا شده است دیگر پدرش به درس خواندن وی راضی نشده و او را بهمراهی خود به تجارتخانه اش میبرده، لیکن صابر در آن حال نیز در اثر شوق فطری که داشته به خواندن و نوشتن حریصتر بود تا به تجارت و به همین جهت پدرش او را مورد ملامت قرار داد و کتاب شعرش را پاره کرد و او نیز تصمیم گرفت از مولد خود شماخی فرار کند و این قصیده را سرود:
من خلیل الله عصرم پدرم چون آزر
سفر از بابل شروان کنم انشاءالله
گرچه او دفتر اشعار مرا پاره نمود
وصله با طبع درافشان کنم انشاءالله
سپس بهمراهی قافلهء خراسان عازم آن سامان بوده ولی پدرش پس از آگاه شدن از این سفر وی را از وسط راه بازگردانده است. آنگاه به سبب نوحه هائی که در مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع) سروده است در نزد پدر و اهالی محبوبیت یافته است وقتی بهمراهی استاد خود حاج سیدعظیم بدیدار مسافری میرود و آن مسافر از ده دانه لیمو که با خود همراه داشته دو دانه به سید و یکی هم به صابر میدهد سید از صابر خواستار شعری در این موضوع میشود و او این بیت را میسراید:
خمس شرابی سیده ساقی و یروپ دیدی
صابر فقیر دوریتر آنجاق زکاة اونا
صابر در سال 1301 ه . ق. در حدود بیست وسه سالگی به زیارت حضرت رضا (ع) عازم خراسان میشود و مدتی در مشهد و سبزوار و تربت حیدریه و بلاد ترکستان به سیاحت می پردازد و آنگاه به شماخی مولد خویش بازمیگردد و آهنگ سفر کربلای معلی میکند و هنگام ورود به همدان این شعرها را میسراید:
همداندا قونا غمدان خبرالدیم کی شیخ
هانسی مخلوق سیزون شهرده بیشک چوخدور
دیدی آزایسه ده بو شهرده سایر مخلوق
لیک دباغ ایله صباغ ایله ایشک چوخدور
صابر وقت خویش را صرف مدایح دروغین نکرده و بستایش ارباب قدرت و صاحبان سیم و زر نپرداخته است و در پاسخ کسانی که وی را در این باره به ناتوانی نسبت میداده اند گفته است: اگرچه در مدیحه گوئی دروغین بطمع پول قادر نیستم، لیکن در هجو صادق بسیار توانا هستم. و این اشعار را در این باره سروده است:
شعر بیرگوهر یکدانه ذی قیمتدور
سالمارام وصف دروغیله اونی قیمتدن
دبیرم هجو سوزوم دوغری کلامیم شیرین
اهل ذوقه ویررم نشأه بو خوش شربتدن
صابر هر موضوعی را موافق ذوق خویش می یافت دربارهء آن غزل و قطعه و مرثیه میگفت تا آنکه روزنامهء ملانصرالدین را که در تفلیس انتشار یافت بهترین وسیلهء نشر افکار خویش دید و نخستین شعری که در شمارهء چهارم آن روزنامه منتشر ساخته است این انتقاد ملیح اوست که به امضای هوپ هوپ چاپ شده است:
سس سالما یاتانلا آییلار قوی هله یاتسون
یا تمشلاری راضی دگلم کیمسه او یاتسون
تک تک آییلان وارسه ده حق دادیمه
چاتسون من سالم اولوم جمله جهان باتسادا باتسون
ملت نیجه تاراج اولور اولسون نه ایشیم وار
دشمن لره محتاج اولور اولسون نه ایشیم وار...
و اشعار او نوعاً به طرفداری از رنجبران و فقرا مشتمل بر انتقادات ادبی و اجتماعی و هواخواهی از تمدن ایرانی و حمله بمسامحهء اولیای امور بوده است. دیوان اشعار او که بزبان ترکی قفقازی و مشهور به هوپ هوپ نامه است نخستین بار در سال 1914 م. در بادکوبه چاپ شده است و چند سال پیش در تبریز نیز مجدداً به طبع رسیده است.
دربارهء حقیقت گوئی خود گوید:
شاعرم چونکه وظیفم بودور اشعار یازیم
گوردوگوم نیک و بدی ایله یم اظهار یازیم.
گونی پارلاخ گونشی آغ گیجه نی تاریازیم
کجی کج اگرینی اگری دوزی هموار یازیم
نیه بس بیله برلدیرسن آقاری گوزووی
یوخسابو آینه ده اگری گورورسن اوزووی
و در انتقاد از زناشوئی نامتناسب میان مرد باسواد و زن بیسواد گوید:
چاتلیورخان باجی غمدن اورکیم
قاوو شوب لاپ آجیقیمدن کوره کیم
نولا بیرایوده قویایدوز قره باش
ویر مییدو زمنی بوابلهه کاش
منکه دامنان باجادان با خمازدیم
سوکیمی هرطرفه آخماز ایدیم
هرزه هرزه دانشوب گرسه زدیم
ارنه شی اولاد غونی بیلمزدیم
اوتوروب آج کومه سینده آتامین
بیش دوشین حاضر ایدردیم آنامین
بیتلیور دوم نه نه مین باش یاخاسین
یا ما یاردوم بابامون چول چوخاسین
تیز دوروب صبح ساغاردیم اینکی
خان صنمدن دیلمزدیم کومگی
نه ایلیوردوم بزه گی یا دوزگی
داما دیواره یاخاردیم تزگی
آتام علاف بابام دولگرایدی
قارداشیم جولفا عمیم کار گرایدی
خان بی بیم فالچی ننم باغ تو خویان
بیزده حاشایوخودی بیراوخویان
ایویمزده واریدی هرنه دیسن
قاتیخ آیرانیله قایماق نه یسن
نه بیلوردوخ نه زهیرماردی کتاب
بیزاولان ایوده هاچان واریدی کتاب
بوسبوتون گل کیمی انسانلاردیق
نه معلم و نه درس آنلاردیق
دفترین آندراقالمش سوزینی
ایشیدوب گورمش ایدیک یوزینی
بویله بیرتربیه لی ایوده مدام
بسله دوزمن کبیی بیرسروخرام
وای اوگوندن که منی آدایلدوز
ایله بیلدوزده کی دلشادایلدوز
منده ساندیم که دونوپ بخبتوره
گیدروم بیرنفر انسانه اره
نه بیلوم بیله ده انسان واریمیش
شکل انساندادا حیوان واریمیش
ار اوخورموش دایاز ارمیش دا آتام؟!
اردگل مهلک آزارمش ده آتام
اردگل شاعر یمیش خانه خراب
فکری یازماخ اوخوماخ شغلی کتاب
سالدوز آخرده یامان حاله منی
اره ویر دوزده بوقفاله منی
گاه یازور گاه اوخویور گاه دانشیر
گونده بیرهرزه کتابنان تانشیر
گاه گیدور فکره برلدیر گوزونی
محواولور ایله گی بیلمر اوزونی
صبح اولنجا گیجه لردار غاکیمی
یاتمیور قیرقیر ایلور قارقاکیمی
گاه دابیر یاتسارا وقتنده اگر
چکمیور یوخلادیقی بیراوقدر
غفلةً بیرده گورورسن که دورور
یاندیروب لامپانی چیلاق اوتورور
باشلیور یاتدیقی یرده تزه دن
اوخویوب یازماتایرده تزه دن
بیله اوت اولماز آتام بیله الو
ات دگل یالفی دگل لودی بولو
گاه گورورسن که میزاوسته سخیلور
باخیرام حالینه قلبم یخلور
بیرقارانداش بیرایکی پاره کاغاذ
اوقدر چکمیر اولور قاره کاغاذ
خبرینی شرینی قانمیر بوکیشی
یور ولوب بیرجه اوساغیر بوکیشی
بیزیم ایوده باخاسان هر طرفه
طاقچه یه بوقچه یه یا کیم ارفه
گوره جک سن بوتون اشکافدا کاغاذ
کاسه دانیمچه ده بوشقابدا کاغاذ
یغیلوب داغ کیی هر یاندا کتاب
ایوده دهلیزده هریاندا کتاب
دیورم آی کیشی بیرگل اوزووه
بونه ایشدور آکل اولون گوزووه
بوعمل ایتیدی سنی خانه خراب
پوللارون دوندی بوتون اولای کتاب
اوخودو قجاگو زوون قاره سنی
اپارورتاپ باشوون چاره سنی
پولی گیدیر تاب وتوانون داگیدیر
اوسته لیک بیرقوری جانون داگیدیر
کسب و کارندان الون چیخدی اوسان
اراولان یرده گوروم یوخ اولاسان
در استبداد محمدعلی شاه قاجار گوید:
مولدائی سالمادی ایل دیل بوغازا
عیبی یوخ گرچه قویدلدوخ لوغازا
یاز بواعلانمیده بیر کاغاذا
آچمشام «ری» ده گینش بیر مغازا
چون اوجوز قیمته هر شیئی ساتیرام
آی آلان مملکت ری ساتیرام
مغازامدا تاپلوز هرجوره زاد
جام رأیت کی تخت قباد
گرچه بازایمی ایتمکده کساد
سعی ایدور بیر پاره ایرانلی نژاد
لیک من باخمیورم هی ساتورام
آی آلان مملکت ری ساترام
نه گرکدور منه بیر بونجه امور
که ایده قلبمی بی حسن حضور
باباما ویرمدی ال «آبک شور»
دگلم ناخلف و نابشعور
«قصر شیرین» اثر کی ساتورام
آی آلان مملکت ری ساتیرام
ایستمم نوری قرانلوق سویورم
ملک ایرانی دومانلوق سویورم
بوشیلوب شهری یابانلیق سویورم
بسدی شهلک داخی خانلوق سویورم
«سبزوار» ایله «میامی» ساتورام
آی آلان مملکت ری ساتیرام
ایستمم نوری قرانلوق سویورم
ملک ایرانی دومانلوق سویورم
بوشیلوب شهری یامانلیق سویورم
بسدی شهلک داخی خایلوق سویورم
«سبزوار» ایله «میام» ساتورام
آی آلان مملکت ری ساتیرام
سوزبنیم ایوبنیم اسرابینم
عرض و ناموس بینم عاربنیم
مال بنیم مصلحت کار بنیم
ساتیرام دولت قاجار بنیم
کیمه نه دخلی که من شی ساتیرام
آی آلان مملکت ری ساتیرام
شاه مشروطه پناه اولماق ایسه
ایل قویان وضعله شاه اولماق ایسه
گوش بر امر سپاه اولماق ایسه
شاه اولوب همدم آه اولماق ایسه
خان اولوب نوش ایلیوب می ساتیرام
آی آلان مملکت ری ساتیرام.
(از ریحانة الادب ج 3 صص 10- 13).
طاهر سر.
[هِ رِ سِرر] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی را نامند که طرفة العینی از یاد حق جل ذکره غافل نباشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) آنکه به یک چشم بر هم زدن از خدا غافل نشود. (تعریفات جرجانی).
طاهر سر و علانیه.
[هِ رِ سِرْ رُ عَ یَ / یِ] (ص مرکب، اِ مرکب) کسی باشد که در ایفای حقوق حق و خلق، برای آنکه مراعات هر دو جانب را کرده باشد، سعی و کوشش بلیغ مرعی دارد. کذا فی اصطلاحات الصوفیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی که حقوق خدا و خلق را بطور کامل بگزارد و هر دو جانب را رعایت کند. (تعریفات جرجانی).
طاهر سنجری.
[هِ رِ سَ جَ] (اِخ) یکی از اطبای معروف اسلام است. و سه تألیف ذیل از اوست: 1 - ایضاح منهاج محجة العلاج 2 - کتاب فی شرح البول و النبض. 3 - تقسیم کتاب الفصول لابقراط. (از قاموس الاعلام ترکی). و اسماعیل پاشا آرد: ابوالحسین سنجری طاهربن ابراهیم بن محمد بن طاهر سنجری وی به قاضی ابوالفضل محمد بن حمویه مراجعه میکرد... او راست: ایضاح منهاج محجة العلاج در طب. تقسیم کتاب الفصول از ابقراط. شرح کتاب البول و النبص. (از اسماءالمؤلفین و آثارالمصنفین تألیف اسماعیل پاشای بغدادی ج 1 ص 430).
طاهر طائی.
[هِ رِ] (اِخ) (امیر) ابوالعباس طاهر(1). رجوع به تاریخ سیستان ص 360 شود.
(1) - عتبی «ابوسعید طائی» آورده. و این روایت صحیح است.
طاهر طالقانی.
[هِ رِ لَ / لِ] (اِخ) از شعرای پارسی زبان و این شعر از اوست:
جز لاله دلی داغ نشد بهر هلاکم
نگریست بجز شمع کسی بر سر خاکم.
(قاموس الاعلام ترکی).
طاهرظاهری.
[هِ رِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کسی باشد که خدای عز اسمه، او را از نافرمانیها و معصیتها بازداشته باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات جرجانی).
طاهر عطار.
[هِ رِ عَطْ ط] (اِخ) رجوع به طاهر مشهدی شود.
طاهر علک.
[هِ رِ عَ] (اِخ) ممدوح سوزنی بوده است. رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 195 شود.
طاهر علوی.
[هِ رِ عَ لَ] (اِخ) معروف به میرزا طاهر علوی. در تذکرهء نصرآبادی شرح حال وی بدینسان آمده است: جوان قابل صالحی است. در تحصیل سعی کرد. شعرش این است:
امشبم چون شیشهء می دل ز تنهائی پر است
همچو ساغر همدمی کو تا دلی خالی کنم.
(تذکرهء نصرآبادی ص 374).
طاهر غسانی.
[هِ رِ غَسْ سا] (اِخ) حمدالله مستوفی ذیل احوال هرمزد آرد: و هرمزد هیچ فرزند نداشت. ارکان دولت شبستان هرمزد احتیاط کردند؛ مادر شاپور حامله بود و پادشاهی بدو دادند [ و ] بعد از چهل روز شاپور متولد شد، طفل را بر تخت بخوابانیدند و تاج بالای سر او بیاویختند. چون او طفل بود ملک پرآشوب شد. از عرب طاهر غسانی لشکر کشید و طیسفون که تختگاه ساسانیان بود غارت کرد و نوشه خواهر هرمزد را بغارت برد و زن کرد و او دختری آورد ملکه نام. چون شاپور بحد مردی رسید به جنگ طاهر رفت. دختر نوشه با او متفق شد او را در قلعه راه داد طاهر را بگرفت و به کشت و ملکه را زن کرد. (تاریخ گزیده ج 1 ص 107). و رجوع به شاهنامه فردوسی و طایر شود.
طاهر غسانی ایلی.
[هِ رِ غَسْ سا] (اِخ)رجوع به طاهربن خالدبن نزار شود.
طاهر قزوینی.
[هِ رِ قَزْ] (اِخ) طاهربن حاتم بن ماهویهء قزوینی. او راست: کتاب الحدیث که نجاشی به چهار واسطه از آن روایت کرده است. (الذریعه ج 6 ص 230).
طاهر قزوینی.
[هِ رِ قَزْ] (اِخ) مؤلف تذکرهء حزین آرد: وحیدالزمان میرزا طاهر علیه الرحمه یگانهء روزگار و از غایت اشتهار بی نیاز از تعریف است. موطن و مولدش دارالسلطنهء قزوین. در بدایت حال، تحصیل مقدمات علمیه نموده، به فن سیاق و ممارست مهام دفتری و دیوانی ترغیب نموده سرآمد ارباب علم استیفا شد و در مهارت و اقتدار بانشاء و حسن تحریر بی نظیر آفاق گشت. صفای خطش رونق شکن بنفشه زار بناگوش دلبران و طوطی کلک شکرشکنش زنگ زدای آینهء خاطر دانشوران. زلال طبعش رشک افزای کوثر و تسنیم و رای عقده گشایش شکنج غنچهء دلها را فردوس نسیم. در شعر طرز تازه ای که مختار بعض متأخرین است، رواج یافته و رونق بخشیدهء او است. در اقسام نظم داد سخنوری داده و دیوانی که از شصت هزار بیت زیاده باشد بیادگار گذارده. تاریخی که در ضبط احوال وقایع صفویه نوشته، بر حسن تقریرش گواه و فصول منشآت بلیغه اش ثبت دفاتر و نیز دائرالسنه و افواه است. در بدایت اشتغال به امور دنیوی به دستور اعظم میرزا تقی پیوسته دخیل بعض مهمات او شد و به قدرشناسی او رتبه اش بلندی گرفت و بعد از رحلت آن وزیر روشن ضمیر به اعتمادالدوله خلیفهء سلطان توسل نمود. از غایت ظهور کمالات و مهارت در مهمات، منظور نظر عاطفت پادشاه عالی جاه عباس ثانی گشته، به منصب واقعه نویسی مرتبهء تقرب و اختصاص یافت. در زمان سلطان سلیمان الصفوی بر حسب استقلال به وزارت اعظم رسیده، به آن شغل خطیر اشتغال داشت تا آنکه پس از انقضای چند سال از سلطنت شاه سلطان حسین خود از منصب مذکور مستعفی شده، دست از مهام دنیوی کشید. در مدة العمر با این همه مشاغل، پیوسته از اکابر افاضل اقتناء معالم و معارف کرده، فواصل اوقات را صرف استفاده و افادهء استکمال فضائل میساخت و انصاف آن است که در زمن دولت صفویه من جمیع الوجوه به استعداد و کمالات او کسی پای به میان مهام دنیوی نگذاشته و به ملازمت ملوک سر فرونیاورده. و اگر مذلت چاکری و لوث دنیاداری تشریف لیاقت و کمال او را شوخگن و آلوده نمیساخت، هرآینه در سلک افاضل نامدار منسلک و در ذیل آن والاگهران عالیمقدار در شمار آمدی. فقیر آن دبیر دانشور را چهار پنج نوبت بعد از استعفا از وزارت در منزل والد مرحوم دیده ام. عمرش قریب به صد سال رسیده بود که رحلت نمود. این ابیات از افکار آن سخن گزار حالیا بقلم آمد:
هر جا دلی است در پی چشم سیاه توست
عالم تمام زیر نگین نگاه توست
یارب چه آفتی تو که مجنون بروز وصل
رویش بسوی لیلی و چشمش براه توست.
چو لاله خامم و در خون برشته اند مرا
حدیث زشتم و نیکو نوشته اند مرا
چو لاله روزن گلخن بود گریبانم
ازین چه سود که در باغ کشته اند مرا.
تا نخوانی از درون حال درون تنگ را
شرم می گرداند اوراق کتاب رنگ را.
عاشق به درد چاره کند باز درد را
شویم به اشک چشم خود از چهره گرد را.
از هم چو باز شد مژه ام خون دیده ریخت
گفتی مگر که بخیهء زخمم ز هم گسیخت.
ما طائران شوقیم آرام نیست جان را
بر بال خود نهادیم بنیاد آشیان را.
ز یاران کینه هرگز در دل یاران نمی ماند
به روی آب جای قطرهء باران نمی ماند.
چنان کز سنگ و آهن آتش سوزان شود پیدا
دو عالم را اگر برهم زنی جانان شود پیدا.
ره مده در خط مشکین شانهء شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصورخانهء صیاد را.
الهی جلوه ده در دیده اش حیرانی ما را
به گوشش آشنا کن نالهء پنهانی ما را
ز بیقدری بوصل او گرم لایق نمیدانی
بخاک آستانش روی ده پیشانی ما را.
اگر نالم ز زخم خار در پا رفته نامردم
ولی در زیر پای من شکست این میکند دردم.
چه غم گر تلخ شد چون زهر بر لب جان شیرینم
ولیکن چون به کام دشمنانم میکشد اینم.
افسوس می خورم ز غم روزگار خویش
بر آسیای دست نهادم مدار خویش.
خوردند باز با چشم از رشک مردمانم
با آنکه توتیا کرد درد تو استخوانم.
هرچند که خود گم شده ام راه نمایم
در قافلهء عشق تو آواز درایم.
نمیدانم چرا آهو نگاه من رمید از من
چو من هرگز نبودم در میان یارب چه دید از من
نه شمعم هر زمان کردی غلط پروانه در محفل
که سرافکنده بودم پیش و آتش می چکید از من.
خوشا حال جوانمردی که گیرد دامن صحرا
به آب زندگی چون خضر شوید دست از دنیا.
زبان از دل در اقلیم سخن طرفی نمی بندد
نگردد پخته ماهی هرگز از جوشیدن دریا.
در روز عید وصلش منهم برای زینت
پوشیده ام بصد رنگ حال خراب خود را.
چون شاخ که از میوهء بسیار شود خم
از بار هنر بر دل خود نیز گرانم.
به همواری توان خاموش کردن هرزه گویان را
صدا گردد بیابان مرگ از همواری صحرا.
نیست جان پاک را بعد از فنای تن زوال
از شکست کوزه در دریا چه نقصان آب را.
مرا غیر از ندامت از عبادت بهره ای نبود
ز خائیدن کنم مسواک انگشت ندامت را.
ای راز دل چه آمده ای بر سر زبان
بیرون نمیرود ره از این کوچه بازگرد.
بقدر شق قلم گر ز هم جدا مانیم
بدست غیر فتد راه یک کتاب سخن.
همچو نرگس بچمن ز آمدن فصل بهار
چشم وامی شود از مقدم مهمان ما را.
مانند شان موم که ریزند شمع از او
شد خانه ها خراب که سروت نهال شد.
ز بار منت احسان دریا ابر نیسانی
کند افغان چو مجروحی که زخمش آب بردارد.
(از تذکرهء حزین صص 46 - 51).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: دیوانی محتوی بر 60 هزار بیت و یک مجموعه منشآت دارد.
طاهر قزوینی.
[هِ رِ قَزْ] (اِخ) معروف به «کاکاطاهرا» از اوباش، و باطناً مردی آدمی معاش، لکن به هجو مایل. طبعش خالی از متانتی، و اسمش خالی از غرابتی نیست. و لفظ کاکا معلوم نیست که اسم یا لقب یا تخلص باشد. بهر تقدیر این شعر از او دیده و نوشته شد:
وعدهء قتلم بفردا آن پری پیکر دهد
بازمیترسم که فردا وعدهء دیگر دهد.
(آتشکدهء آذر ص 228).
رجوع به ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ج 4 ص 186 شود.
طاهر کاشانی.
[هِ رِ] (اِخ) معروف به شاه طاهر کاشانی فرزند رضی الدین اسماعیلی. حسین شاگرد محقق خضری مؤلف کتاب (الحیدریة) فی شرح الجعفریة الکرکیة که آنرا بسال 950 ه . ق. تألیف کرده است. (الذریعه ج 7 ص 125). رجوع به ج 2 ص 406 و ج 3 ص 6 و ج 4 ص 513 و ج 6 ص 42 و 142 همان کتاب شود.
طاهر کاشی.
[هِ رِ] (اِخ) از وزرای سلطان ابوالمظفر رکن الدین ملک ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص520 شود.
طاهر کاشی.
[هِ رِ] (اِخ) معروف به محمدطاهر نقاش متخلص به کاشی. صاحب تذکرهء نصرآبادی آرد: خامهء فکرش چهرهء عروسان معنی گشاید و دیبای زربفت سخن را بی تأمل نقش بندی نماید. طبعش نهایت لطف و دقت را دارد به امر نقش بندی در کاشان مشغول است، اگرچه فقیر بصحبت او نرسیدم اما گاهی مکالمهء روحانی واقع میشود. این اشعار از اوست:
خلق نکو بخود در جنت گشادن است
تعظیم خلق کاسهء همسایه دادن است
دانی که چیست بخیهء زخم زبان خلق
دندان ز درد بر سر دندان نهادن است
بگشای لب که آمد و رفت نفس ترا
هر دم بعمر گرم عنان کوچ دادن است
رم خوردهء تو الفت کس کی کند قبول
دل برگرفتن از تو دل از دست دادن است.
* * *
گفتم از قطع نظر کوته کنم سودای زلف
چشم حسرت حلقهء دیگر به این زنجیر بست.
شکن طرف کلاهش بنظرها نقاش
دامن خیمهء لیلی است که بالا زده اند.
بی بصیرت را عنان در دست نفس سرکش است
میبرد هر جا که میخواهد عصاکش کور را.
از طپیدنهای دل رو میدهد افغان مرا
گر بود چون زنگ دندان بر سر دندان مرا.
قامت خم گشته پشتیبان کنج عزلت است
این کمان چون چله میگردد کمند وحدت است.
چون قدت خم گشت از تیر اجل غافل مباش
کز برای گوشه گیری این کمان پیچیده است.
سر رشتهء وجود و عدم بستهء منست
من در میانه همچو گره هیچکاره ام.
دل چو بگشاید بخاطر صد گره پیدا شود
عقدهء سیماب افزونتر شود چون واشود.
(تذکرهء نصرآبادی ص 370).
طاهر کرخی.
[هِ رِ کَ] (اِخ) در تاریخ بیهقی نام وی بدین سان آمده است: و بیاید در تاریخ پس از این بابی سخت مشبع آنچه رفت در سالاری تاش و کدخدائی دو عمید بوسهل حمدوی و طاهر کرخی که در آن بسیار سخن است تا دانسته آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 282). و در فهرست اعلام همین چاپ بین الهلالین نوشته اند: (شاید طاهر دبیر). رجوع به طاهر دبیر شود.
طاهر کنده.
[هِ رِ کَ دَ] (اِخ) وکیل بلگاتگین. بهمین صورت نام طاهری در فهرست اعلام تاریخ بیهقی چ فیاض ص 241 آمده و عبارت متن تاریخ بیهقی چنین است: حاجب بزرگ بلگاتگین ایشان (کوتوال ترمذ و سرهنگان) را به نیم ترک پیش خویش بنشاند و طاهر کنده (؟) وکیل خویش را پیغام داد سوی بوسهل زوزنی عارض که شراب میخورد با سلطان تا بازنماید.
طاهرگوراب.
[هِ] (اِخ) قصبه ای است جزء دهستان گسگر بخش صومعه سرای شهرستان فومن، واقع در 14هزارگزی شمال باختری صومعه سرا و سر راه شوسهء صومعه سرا به ضیابر. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است، با 735 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ماسال. محصول آنجا برنج، ابریشم و توتون سیگار. شغل اهالی زراعت است. از طرف سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی درمانگاهی در این قصبه بنا گردیده است. پاسگاه ژاندارمری شعبهء دارائی و دخانیات بهداری و یک کارخانهء پیله خفه کنی و در حدود 60 باب دکان دارد و روزهای پنجشنبه بازار عمومی است. راه فرعی ماسال از این قصبه منشعب میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
طاهرلو.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور گل تپه و 6هزارگزی خاور دلی محمد. کوهستانی و سردسیر است، با 650 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات، انگور، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. تابستان از طریق بهار و جمشیدآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاهرلو.
[هِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 48 هزارگزی باختر قیدار و 36هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی و سردسیری است، با 170 تن سکنه. آب آن از قزل اوزن. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طاهر محتسب.
[هِ رِ مُ تَ سِ] (اِخ)مافروخی نام وی را در ذیل متقدمان از استادان علم نحو و اعراب و تصریف و لغت عرب و فحول شاعران عربی و پارسی و اهل توقیع و انشا آورده است. رجوع به ترجمهء محاسن اصفهان ص 124 و تاریخ اصفهان مافروخی ص 32 شود.
طاهر مرعشی.
[هِ رِ مَ عَ] (اِخ) سیدمحمد طاهربن سیدعلی بن سیدعلاءالدین بن محمد مرعشی. از شاگردان علامهء مجلسی بوده و نوادهء او سیدشهاب الدین که سیدمحمدطاهر یکی از اجداد مادری وی بوده بدین امر اشاره کرده است. او راست: حواشی بر کتب طبی، مانند شفا و قانون ابن سینا و غیره. (از الذریعه ج 7 ص 106).
طاهر مروزی.
[هِ رِ مَرْ وَ] (اِخ) ملقب به شرف الزمان. طبیب دربار ملکشاه سلجوقی. او راست: طبایع الحیوان که در ربع اول قرن دوازدهم میلادی این کتاب را در علوم طبیعی تألیف کرده است و هم او را کتابی است در جغرافیای عالم که اخبار چین، ترک و هند را در آن آورده است و مینورسکی در سال 1942 م. کتاب مزبور را به انگلیسی ترجمه کرده است. رجوع به نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز شمارهء 7 سال 3 صص 30 - 53 شود.
طاهر مستوفی.
[هِ رِ مُ تَ] (اِخ) رئیس دیوان استیفاء دربار غزنوی بود. و بعد از عزل احمدبن حسن میمندی، بوزارت نامزد شد، اما سلطان محمود گفت: او از همه شایسته تر است، اما او بستهء کار است و من شتاب زده، در خشم شوم، دست و پای او از کار بشود. (از تاریخ بیهقی چ فیاض صص 366 - 367). رجوع به ص 94، 130، 131 و 664 همان چاپ شود. طاهر وزارت مودودبن مسعود غزنوی یافت، اما مدت وزارت او بواسطهء ضعف رای و سوء تدبیر بیش از دو ماه بطول نینجامید، و استعفا کرد (در حدود سال 440 ه . ق.). (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 394). مدتی منصب استیفای دیوان سلطان محمود به وی متعلق بود، و سلطان مودود بعد از اخذ احمدبن عبدالصمد، امر وزارت را به وی تفویض فرمود، و طاهر بواسطهء ضعف رأی و عجز نفس و سوء تدبیر پس از آنکه مدت دو ماه بدان امر اشتغال داشت استعفا کرده، باقی ایام حیات در کنج عزلت و فراغت روزگار گذرانید. (دستور الوزراء ص 144).
طاهر مشهدی.
[هِ رِ مَ هَ] (اِخ) میرزا محمدطاهر مشهور به وزیرخان برادر میرزا محمدرفیع بن محمد مشهدی، متخلص به باذل متوفی به سال 1124 یا 1123 ه . ق. رجوع به الذریعه ج 7 ص 91 شود.
طاهر مشهدی.
[هِ رِ مَ هَ] (اِخ) در مشهد مقدس رضوی به عطاری مشغول بوده، گویند در عهد شباب به عالم بقا رفت. از اوست:
از فریب باغبان غافل مباش ای عندلیب
پیش از این من هم درین باغ آشیانی داشتم.
(آتشکده ص 76) (قاموس الاعلام ج 4).
صاحب تذکرهء نصرآبادی آرد: ...از شاگردان امتی تربتی است... از اشعارش اوست:
ز بس دورنگی مردم به یکدگر دیدم
تسلیم ز شب و روز خود که یکرنگ است.
از بس فریب مغلطه خوردیم از سراب
لب تشنه در کنارهء زمزم گداختیم.
ز دیده ام همه عالم پرآب و من لب خشک
فرات عالمم و کربلای خویشتنم...
سالها خاکستر مجنون و خاک کوهکن
جمع میکردند تا رنگ دل ما ریختند.
تمام عمر صرف گریه کردم وز نم اشکی
نه گل در باغ و نه خاری به هامون پرورش دادم.
(تذکرهء نصرآبادی ص 305).
طاهر مقدسی.
[هِ رِ مَ دِ / مُ قَدْ دَ] (اِخ) از طبقهء ثالثه است از بزرگان مشایخ شام، و قدمای ایشان. ذوالنون مصری را دیده، و با یحیی جلا صحبت داشته، عالم بوده. گویند شبلی وی را حبرالشام خواندی. طاهر مقدسی گوید: ذوالنون مرا گفت: العلم فی ذات الحق جهل، والکلام فی حقیقة المعرفة حیرة، و الاشارة عن المشیر شرک، شیخ الاسلام گفت که سخن در ذات حق جهل است که هیچکس را در ذات الله سخن نیست، و روا نبود که گوید مگر آنکه خدای تعالی را و پیغمبر وی گفت وی را، و گفت: آن دانستنی نیست و جز تصدیق و تسلیم در آن روی نیست و سخن در معرفت و حقیقت حیرت است که او خود، خود را شناسد بحق الحقیقة، دیگر همه عاجزند و متحیر، و او عجز رهی را از معرفت خود بفضل خود معرفت می انگارد. و مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم میگوید در ثناء و دعاء خداوند: لاابلغ مدحتک و لااحصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک. حق تعالی میگوید: ولایحیطون به علماً. از وی همین ذاتی که اوست خدای یگانهء بی همتا و اشارت از مشیر شرک، شرک است، یعنی شرک خفی که اشارت را اشارت کننده ای باید داد و به دوگانگی درنیاید. هست بحقیقت اوست، و دیگر همه بهانه، و وی در بود و هستی یگانه. الا کل شی ء ما خلاالله باطل. طاهر مقدسی گوید: اگر مردمان نور عارف ببینند در آن بسوزند، و اگر عارف نور وجود ببیند در آن بسوزد، و هم وی گوید: حدالمعرفة التجرد من النفوس و تدبیرها فیها یحل و یصغر (کذا؟). (نفحات الانس ص 129 چ توحیدی پور).
طاهر نائینی.
[هِ رِ] (اِخ) یکی از شعراء فارسی زبان و از اهالی قصبهء نائین تابع اصفهان بوده است در آتشکدهء آذر، و قاموس الاعلام، این بیت به نام او ثبت شده است:
آنکه هر شب هوس سوختن ما میکرد
کاش می آمد و امروز تماشا میکرد.
(آتشکده ص 173) (قاموس الاعلام ج 4).
و در تذکرهء نصرآبادی آمده است: ملا طاهری نائینی خوش طبع و لطیف خیال بود، اما بسبب شوخی آلودهء هوی و هوس بود. چنانچه مسموع شد که به یکی از خانه زادهای شاه عباس ماضی تعشقی بهمرسانیده او را بحجره برد. این معنی بسمع مبارک شاه رسید، او را طلب داشت بهنگامی که بکنار بخاری نشسته بود، بعد از پرسش و جوابهای نامسموع آتشکش سرخ شده را برداشت، فرمود که چون او را بوسیده خواهی بود بتلافی آن این را ببوس و آتشکش را بر لب و دهان او گذاشته بسوخت و به این ترتیب اعضای او را سوخت به التماس یکی از خواص او را بخشید. غزلی که مطلعش این است از اوست که در این باب گفته:
آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.
سایر اشعارش این است:
حیا مهر خموشی بر دهان گفتگو دارد
وگرنه حرفها دارم که رنگ آرزو دارد.
همچو جان در قالب گبر و مسلمان رفته ام
تیغ بر خود میزند هر کس که با من دشمن است.
تا در دلم هوای قدت جاگرفته است
جانم هوای عالم بالا گرفته است
خون شد دلم ز غصه که آن غنچهء امید
با دیگران شکفته و با ما گرفته است.
ای پری از من دیوانه رمیدن زود است
رشتهء عهد به یکباره بریدن زود است
صید خال تو نشد دل چه زنی چین بجبین
مرغ چون رام نشد دام کشیدن زود است.
مستوجب شعلهء فنا رخت من است
خاکستر گلخن بلا تخت من است
بر عارض روز روشنی از رخ توست
بر چهرهء شب سیاهی از بخت من است.
(تذکرهء نصرآبادی ص296).
طاهر نقاش.
[هِ رِ نَقْ قا] (اِخ) رجوع به طاهر کاشی شود.
طاهر وحید.
[هِ رِ وَ] (اِخ) محمدطاهر وحید. او راست: مجموعه ای در «توحید» که صاحب الذریعه آنرا در کتابخانهء سیدنصرالله تقوی دیده است و مینویسد: ظاهراً وی بجز میرزا طاهر وحید قزوینی است که نصرآبادی در ص 17 تذکرهء خود از وی نامبرده و ما در ص 36 بدان اشاره کردیم. (از الذریعه ج 4 ص 480).
طاهر وحید.
[هِ رِ وَ] (اِخ) میرزا طاهربن حسین خان قزوینی. رجوع به طاهر قزوینی و ترجمهء تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ص 186، تذکرهء نصرآبادی ص 17 و وحید شود.
طاهر وقایع نگار.
[هِ رِ وَ یِ نِ] (اِخ)وقایع نگار قمی. معروف به میرزا محمدطاهر وقایع نگار سلاطین صفویه در اواخر عصر شاه عباس و اوایل عصر شاه سلیمان که وی را سیدعبدالله بن محمد آل ابوشبانهء بحرانی در قصیدهء مفصلی مدح کرده است و این قصیده در سلافة العصر آمده و در آن شاعر اشاره کرده که وی وقایع نگار بوده است چنانکه از این دو شعر مفهوم میشود:
تدیر علینا من کؤس حدیثها
عتیق سلاف راح یسنده الثغر
کما اسندت فی العلم و الحلم و التقی
احادیث من الله ثم له الشکر.
(از الذریعه ج 4 ص 37).
رجوع به الذریعه ج 4 ص 89 و 219 و ج 3 ص 453 و ج 5 174 و 85 شود.
طاهرون.
[هِ] (ع ص، اِ) جِ طاهر، در حالت رفع. پاکیزگان. رجوع به طاهر شود.
طاهر و نجس.
[هِ رُ / وَ نَ جِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) این لفظ برای اشخاص و حیوانات و سایر اشیای مستعمل است، و هر آن کس که قصدش اشتراک دخول در کنیسهء یهودیه میبود، میبایست بر وفق شریعت موسوی مختون گشته تطهیر نماید. (قاموس کتاب مقدس).
طاهرونی.
(اِخ) دهی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 85هزارگزی جنوب میناب، سر راه مالرو جاسک به میناب. جلگه و گرمسیری است، با 350 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا خرما. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
طاهرة.
[هِ رَ] (ع ص) مؤنث طاهر: اِمرأةٌ طاهرةٌ؛ زن پاک از نجاست. || زن پاک از عیب و منقصت. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). ج، طاهرات. || اثلق.
طاهرة.
[هِ رَ] (اِخ) لقب سیدة النساء فاطمهء زهرا علیهاالسلام. رجوع به فاطمهء زهرا شود.
طاهرة.
[هِ رَ] (اِخ) لقب خدیجه نخستین همسر حضرت پیامبر اسلام (ص) است که نسب وی در نیای چهارم «قصی» بدینسان به پیامبر می پیوندد: خدیجه بنت خویلدبن اسدبن عبدالعزی بن قصی بن کلاب. خواندمیر گوید: خدیجه اقرب ازواج طاهرات است از روی حسب و نسب به سید عجم و عرب و کنیت وی ام هند بود و لقب او طاهره و مادر خدیجه رضی الله عنهما فاطمه است بنت زایدة بن الاصم از بنی عامربن لوی. خدیجه اول به عقد عتیق بن عایدبن عبدالله مخزومی درآمد و از وی پسری و دختری آورد و پس از فوت عتیق، ابوهالة بن نباش بن زرارهء تمیمی او را بخواست و اسم ابوهاله بقولی مالک بود و به روایتی زراره و بعقیدهء زمره ای زبیر و بمذهب فرقه ای هند و به اعتقاد اهل سنت و جماعة خدیجه را از ابوهاله نیز دو فرزند در وجود آمد هاله و هند و بعضی از مورخان برآن رفته اند که شوهر نخست خدیجه رضی الله عنها ابوهاله بوده و زوج ثانی عتیق و این روایت مختاربن جوزی است. القصه چون ثانیا شوهر خدیجه (رض) فوت شد بسیاری از صنادید و اشراف قریش به مناکحتش رغبت نمودند، اما آن جناب به ازدواج هیچکس رضا نداد؛ زیرا که بعد از غروب هلال بقای عمر ابوهاله به مغرب فنا شبی در خواب دید که آفتاب از آسمان بخانهء وی فرودآمد و نور آن از آنجا انتشار یافت و کیفیت واقعه را به پسر عم خویش ورقة بن نوفل عرض کرد. ورقه گفت: تعبیر این رؤیا آن است که پیغمبر آخرالزمان ترا بحبالهء نکاح درآورد و خدیجه (رض) از نام و نسب رسول عجم و عرب تفتیش نمود ورقة آنچه از این باب معلوم داشت به جناب عفت مآب گفت. بنابراین، خدیجه پیوسته انتظار طلوع آن آفتاب سپهر نبوت میکشید تا وقتی که بسعادت مناکحتش فایز گردید و در آن زمان که انوار عنایت سید کائنات بر وجنات احوالش تافت، آن حضرت بیست وپنج ساله بود و به روایت جمهور اهل سنت خدیجه (رض) چهل ساله بود. در کشف الغمة از ابن عباس (رض) مروی است که خدیجه (رض) از بیست وهشت سالگی به عقد حضرت مقدس نبوی درآمد و مهر او دوازده اوقیهء طلا بود به ثبوت پیوسته که جمیع اولاد حضرت خیرالعباد از خدیجه (رض) تولد نمودند مگر ابراهیم که از ماریهء قبطیه در وجود آمد و تا خدیجهء کبری (رض) در حیات بود خلاصهء موجودات علیه افضل الصلوة بنابر ملاحظهء خاطر شریفش به مناکحت عورت دیگر میل ننمود. مناقب و مفاخر خدیجه بسیار است و فضایل و کمالات او بیشمار. و او اول کسی است که به نبوت سید ابرار ایمان آورد و جمیع اموال و جهات خود را در رضای او صرف کرد و از امیرالمؤمنین علی منقول است که رسول (ص) فرمود که «خیر نساءالامم السالفة مریم و خیر نساء هذه الامة خدیجه»؛ یعنی بهترین نسوان امم سالفه مریم است مادر عیسی و بهترین زنان این امت خدیجه است. و از ابن عباس (رض) مروی است که حضرت مقدس نبوی فرمود که افضل زنان اهل بهشت مریم بنت عمران و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد و آسیة بنت مزاحم خواهند بود. و از انس بن مالک روایت کرده اند که رسول (ص) گفت: «حسبک من نساءالعالمین مریم بنت عمران و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد و آسیه امرأة فرعون». و در کشف الغمة مسطور است: «قالت عایشة لفاطمه الا ابشرک انی سمعت رسول الله (ص) یقول سیدة اهل الجنة اربع مریم: بنت عمران و فاطمه بنت محمد و خدیجه بنت خویلد و آسیة بنت مزاحم امرأة فرعون». و ایضاً در کتاب مزبور مذکور است که حضرت رسالت (ع) فرمود که بهشت مشتاق است بچهار کس از نسوان: مریم بنت عمران و آسیه بنت مزاحم و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد. در بسیاری از کتب معتبره مرقوم اقلام صحت اثر گشته که روزی جبرئیل (ع) نزد حضرت خیرالانام (ص) آمده، گفت: یا رسول الله این خدیجه است که می آید و برای تو طبقی پر از طعام با ادام می آرد چون بتو رسد او را از حضرت پروردگار او و از من سلام برسان و بشارت ده وی را به خانه ای در بهشت از یک لؤلؤ مجوف که در آن خانه هیچ خصومت و تعبی نبود و چون حضرت مصطفی سلام ایزدتعالی و جبرئیل را به خدیجهء کبری رسانید، گفت: «ان الله هو السلام و منه السلام و علی جبرئیل السلام و علیک یا رسول الله و رحمة الله و برکاتة و علی من سمع السلام الا الشیطان». و این کلام بلاغت نظام دلالت میکند بر کمال فهم و فطانت خدیجه (رض) زیرا که بجودت ذهن دانست که سلام را بر حق تعالی رد نمیتوان کرد، چنانکه بر برایا رد میکنند و از آن جهت نگفت که «و علی الله السلام» بموجبی که بعضی از صحابه گفتند در تشهد و ممنوع گشتند. از عایشه (رض) روایت کرده اند که گفت: غیرت نبردم بر هیچ زن مثل غیرتی که بر خدیجه بردم با وجود آنکه در وقتی که من بشرف فراش رسول مشرف گشتم، وی در حیات نبود؛ زیرا که خاتم الانبیاء او را بسیار یاد مینمود گاه بود که گوسپندی میکشت و آنرا قطعه قطعه میساخت و به نسوانی که دوستان خدیجه بودند میفرستاد و من از غیرت با او میگفتم که گویا هیچ زن غیر از خدیجه نبوده و آن حضرت میفرمود که وی صفات خوب بسیار داشت و فرزندان مرا از وی حاصل شد و نوبتی هاله خواهر خدیجه بر در خانه آمده و بر سبیل استیذان دست بر در زد، پس رسول (ص) استیذان خدیجه را یاد کرده، مضطرب و محزون و به روایتی مسرور و فرحناک گشته، گفت: خدایا این را هاله گردان من غیرت بردم و گفتم چند یاد عجوزه ای از عجایز قریش کنی که از غایت پیری دندان در دهان وی نمانده بود و عمر خویش گذرانیده و ایزد عز اسمه دیگری بهتر از او به تو ارزانی داشته. آن حضرت در غضب شد، چنانکه موی پیش سر وی در حرکت آمد و فرمود که مثل خدیجه هیچ زنی خداوند تعالی به من نداد، ایمان آورد به من وقتی که همهء مردم کافر بودند و راست گوی داشت مرا وقتی که همهء مردم تکذیب من میکردند و مواسات نمود به مال خود با من وقتی که همهء مردم مرا محروم میداشتند و بخشندهء بی منت مرا از وی فرزندان کرامت کرد. صدیقه (رض) گوید: با نفس خویش گفتم که دیگر هرگز خدیجه را به بدی یاد نکنم و روایتی آنکه گفت که دیگر هرگز با تو در باب خدیجه عتاب ننمایم و گویند روزی ام زفر که ماشطهء خدیجه بود بنزد حضرت خیرالبریة (ع) و التحیة آمد آن حضرت او را اعزاز و اکرام نموده، گفت: این زنی است که در عهد خدیجه به خانهء ما می آمد (و ان حسن العهد من الایمان) وفات خدیجه (رض) به روایت اشهر و اصح در ماه مبارک رمضان سال دهم از بعثت به وقوع انجامید و رسول (ص) بقبرش درآمده: مدفنش مقبرهء جحون است و مدت عمر عزیزش بقول مشهور شصت سال بود و به روایتی شصت وپنج سال. والله اعلم بحقیقة الحال. (حبیب السیر چ خیام ج 1 صص421 - 423). رجوع به خدیجه شود.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) زرین تاج. عنوانی است که فرقهء بابیه به زرین تاج داده اند چون میرزا علی محمد باب در نامه هائی که دربارهء وی مینوشته، او را طاهرة... خطاب میکرده است، چنانکه باب در پاسخ نامهء یکی از بابیان دربارهء زرین تاج مینویسد: «و اما سئلت عن المراة التی زکت نفسها و اثرت فیها الکلمة التی انقادت الامور لها و عرفت بارئها فاعلم انها امراة صدیقه عالمة عاملة طاهرة و لاترد الطاهرة فی حکمها فانها ادری بمواقع الامر من غیرها و لیس الا اتباعها». در اینجا باب وی را راستگو و دانا و عمل کننده و طاهره نامیده و عقاید وی را تأیید کرده و مخاطب را به پیروی از او توصیه کرده است و از آن پس در میان بابیان به این نام مشهور و همه به او حضرت طاهره یا جناب طاهره خطاب کرده اند و اما لقب قرة العین را شیخیه به او داده اند چه پدرش حاجی ملا محمدصالح قزوینی از فضلا و علمای عصر، خود او را به عقد ازدواج برادرزادهء خویش ملا محمد فرزند حاج ملا تقی برغانی از اعاظم مجتهدین اصولی مشهور به شهید ثالث درآورد و در آن روزگار چون غوغای اختلاف علمای شیخیه و اصولیین در همه جا و از جمله در شهر قزوین بالا گرفته و خصوصاً حاج ملا تقی برغانی نخستین کسی بوده که رایت مخالفت و معاندت با شیخ احسائی را برافراشته بود، مباحثه و مشاجرهء این دو دسته نظر کنجکاو زرین تاج را که اساس تحصیلاتش بر عقاید علمای اصولی مبتنی بود بخود جلب کرد و پس از یک سلسله مطالعات در آثار شیخیه و حشر و نشر با پیروان این طایفه عاقبت بجانب مسلک شیخیه گرائید و با سیدرشتی جانشین شیخ احسائی که در کربلا اقامت داشت به مکاتبه پرداخت و طولی نکشید که شوق زیارت شیخ در وی برانگیخته شد و عازم سفر کربلا گردید و دو پسر و یک دختر خود را بشوهر سپرد و همراه تنی چند از اهل خاندان که گویا مرضیه خواهرش نیز با وی بوده بسوی کربلا رهسپار شد. و ایام اواخر عمر سیدرشتی را درک کرد و به خوشه چینی از خرمن فضل او پرداخت و از جانب سید به قرة العین ملقب گردید. خانوادهء قرة العین همه مذهبی بوده و به داشتن علم و ثروت مشهور بوده اند و او در شهر قزوین در چنین خانواده ای متولد شده است و چنانکه یاد کردیم پدرش حاج ملا صالح از علمای عصر خود بشمار میرفته و عموی او حاج ملا تقی برغانی نیز از مجتهدان بوده و عم دیگرش حاج ملا علی از پیروان مسلک شیخ احمد احسائی بشمار میرفته است. طاهره پس از طی دوران کودکی با خواهر خود مرضیه مقدمات علوم را در محضر پدر آموخته و پس از فراگرفتن مقدمات به تحصیل فقه، اصول و کلام و ادبیات عرب پرداخته است، پس از چندی از زنان نامور بشمار میرفت و آثار نظم و نثر وی مایهء شهرت او گردید. میگویند برادرش عبدالوهاب قزوینی که از دانشمندان بوده دربارهء قرة العین گفته است: در حضور او جرأت تکلم نداشتیم و بحدی معلومات وی همه را مرعوب ساخته بود که در مسائل مورد بحث گفتگو میکردیم چنان آنرا واضح و روشن برای ما مدلل میساخت که فوراً همه سرافکنده و خجلت زده بیرون میرفتیم.(1)قرة العین چنانکه یاد کردیم بعدها به کربلا رفت و پس از تکمیل مطالعات خود و درگذشت سیدکاظم رشتی مجلس درسی در کربلا ایجاد کرد و برای عدهء کثیری از طلاب از پس پرده تدریس می کرد و به این ترتیب در آن نواحی نیز شهرت یافت و چون مقارن این روزگار ندای ظهور سیدباب در شیراز به گوشش رسید، از دیدن آثار و نوشته های سید به وی ایمان آورد. و در شمار حروف حی، یعنی نخستین هیجده تنی که به باب گرویده بودند درآمد و از این پس بی پروا در کربلا به تبلیغ و دعوت مردم پرداخت و به اطراف و اکناف نامه مینوشت و مردم را به کیش خویش دعوت میکرد و حتی با پدر و عموی خود نیز به مکاتبه و مباحثه پرداخته است و تا آنجا که آثار بابیان حکایت دارد از بستگان او خواهرش مرضیه و آقا میرزا علی شوهر وی و حاجی ملا علی عمویش بباب گرویده اند. قرة العین در خانهء سیدکاظم رشتی اقامت داشته و عیال سید که به وی ارادت میورزیده، از وی پذیرائی می کرده و بابیان مقیم کربلا در آن منزل فراهم می آمده و به تبلیغات قرة العین گوش فرامیداده اند. دیری نمی گذرد که بی پروائی او علمای کربلا را برمی انگیزد و در نتیجه، حاکم کربلا وی را به خروج از آن شهر تکلیف می کند و وی با تنی چند از زنان و همراهان خود به بغداد میرود و در آنجا بر مفتی شهر وارد می شود و با وی به مُحاجه می پردازد و مدتی در آن شهر میماند و در سال 1263 ه . ق. عازم ایران می شود. وی هنگام اقامت در عراق عرب نامه ها و رسالاتی به ایرانیان مینوشته که از آنجمله دو رساله یکی بعربی در جواب حاجی محمد کریم خان کرمانی و دیگری بفارسی در جواب ملا جواد خوارولیانی باقی مانده است. هنگامی که قرة العین عازم ایران می شود جماعتی از همکیشان وی از عراق عرب با او همراه بوده اند که شیخ صالح عرب و شیخ طاهر واعظ و ملا ابراهیم محلاتی و آقا سیدمحمد گلپایگانی را میتوان از خواص اصحاب او نام برد. نخست به کرمانشاه میرود و در آنجا چند روز اقامت میکند و از آنجا بهمدان رهسپار می شود و علمای آن شهر را به دین خود دعوت میکند و در نتیجه، غوغائی در شهر برپا می شود و قصد داشته است یکسره بجانب تهران حرکت کند و محمدشاه را به آیین خود بخواند، ولی پدرش از ورود او به ایران آگاه می شود و کسی را بسوی او میفرستد که بقزوین بیاید از این رو قرة العین با همراهان خود وارد قزوین می شود. لیکن در این شهر نه تنها نصیحت پدر و بستگانش در او مؤثر نشد، بلکه با آنان به مباحثه پرداخت و سرانجام پدرش او را منع میکند که از خانه خارج شود و چون با عموی خود حاج ملا تقی به مشاجرات و مباحثات می پردازد، عاقبت عمویش او را آزار و اذیت می کند. در این هنگام حادثهء فجیعی روی میدهد که موجب فرار قرة العین از قزوین و کشته شدن چند تن از همراهان او میشود. شرح فاجعه این است که در قزوین شیخ صالح طاهرنامی از مردم شیراز و از مریدان شیخ احسائی هنگامی که میشنود حاج ملا تقی شیخ را لعن میکند، نزد وی میرود و از مراد خود سخن بمیان می آورد و چون او نسبت به شیخ بدزبانی میکند به عقیدهء خود حاج ملا تقی را واجب القتل تشخیص میدهد و منتظر فرصت می شود و روزی در حالی که حاج ملا تقی در محراب مشغول نماز بوده، غفلتاً بر وی میتازد و او را میکشد. این در زمستان سال 1263 ه . ق. در قزوین روی میدهد، پیداست که کشتن چنین مجتهدی در شهر، هیجان و انقلاب عظیمی برپا کرد و بسابقهء اختلاف عقیده و مباحثات طولانی قرة العین با وی انظار عموم در این حادثه یکجهت متوجه قرة العین میشود و همه او را محرک و مسبب قتل عموی خود میدانند. از این رو زندگی وی و یارانش در معرض خطر واقع می شود و چنانکه صاحب نقطة الکاف مینویسد از این طایفه قریب 60 یا 70 تن را بیگناه دستگیر میکنند و آنان را به انواع گوناگون زجر و شکنجه میدهند و از جمله یاران قرة العین شیخ صالح عرب را چوب بسیار میزنند و میخواهند او را داغ کنند که ناگهان قاتل خود را به حکومت معرفی میکند و با کمال صراحت، حقیقت واقعه را شرح و اقرار به قتل میکند. مع الوصف قاتل مزبور را با چند تن از پیروان قرة العین از قبیل: ملا ابراهیم محلاتی و شیخ صالح عرب و حاجی محمدعلی و حاجی اسدالله نام پیرمردی مریض زنجیر میکنند و بتهران روانه میسازند. در تهران قاتل فرار میکند و از بابیه دستگیر شده در اثر پافشاری صدر قزوینی شیخ صالح عرب را سر میبرند و حاجی اسدالله را نیز میکشند و دو تن دیگر را بقزوین برمیگردانند و به درختی می بندند و مردم شهر جمع می شوند و هر یک زخمی به آنان میزنند تا به فجیع ترین وضع کشته می شوند. این کشتار نخستین خونریزی است که از بابیه در ایران روی داده است، ولی قرة العین در بحبوحهء این غوغا، یعنی هنگامی که مأموران حکومت در تعقیب وی بوده اند، شبانه به دستیاری چند تن از همکیشان خود موفق به فرار می شود و از بیراهه بجانب خراسان میرود و ملا محمد شوهر وی نیز مقارن این ایام او را طلاق داده است. در این هنگام ملا حسین بشرویه ملقب به باب الباب و معروف به اول من آمن برای تبلیغ در خراسان اقامت داشته و بابیان مکلف به پیوستن به وی بوده اند. قرة العین هم بهمین مناسبت بجانب خراسان روانه شده و در قریهء بدشت یکفرسنگی شاهرود به گروهی دیگر از بابیان که عازم خراسان بوده اند برمی خورد و در این ضمن ملا محمدعلی بارفروشی، ملقب به قدوس که از سران بابیان بوده، از خراسان وارد و در بدشت به آن گروه می پیوندد و با قرة العین ملاقات میکند و بابیه که در این موقع از بیشتر شهرهای ایران بسوی خراسان میرفته اند، جمع کثیری شده بودند و پس از ورود قدوس در بدشت توقف میکنند. گویا بر اثر غوغائی که در خراسان بعلت تبلیغات ملا حسین بشرویه برپا می شود، گروه مزبور از رفتن به خراسان صرف نظر می کنند و در بدشت اقامت میگزینند و مجمع مهمی تشکیل میدهند و اختلاف نظری روی میدهد؛ گروهی میگفته اند باید همه اصول باب را به عوام بابیه گفت و گروهی معتقد بوده اند صلاح نیست عوام از همه مطالب آگاه شوند. قرة العین طرفداری از عقیدهء نخستین میکند و دیگران هم رای او را می پذیرند و وی در بدشت همه روزه از پس پرده برای جماعت مزبور وعظ و نطقهای مهیجی ایراد میکرده است و روزی که تصمیم داشته منظور خود را عملی کند، یعنی حقیقت دین باب را به عوام آن فرقه بازگوید به دو تن از خواص خود دستور میدهد که در ضمن نطق، هنگامی که او اشاره میکند با قیچی بندهای پرده را که از پس آن سخن میگفته پاره کنند و در این روز در برابر جماعت کثیری از همکیشان خود که برای استماع نطق او گرد آمده بودند سخنرانی مهیجی کرد و ناگهان گفت: «سیدباب همان قائم منتظری است که مطابق اخبار اسلام بشرع جدید و کتاب جدید ظهور کرده و همانطور که همه فرستادگان الهی ناسخ آئین قبل خود بوده اند او نیز نسخ کنندهء قرآن و شریعت اسلام است...» در همین اثنا به اشارهء وی پردهء حائل نیز افتاده و چهره و اندام وی در برابر آن گروه هویدا می شود. دیدن این منظره و شنیدن بیانات صریح او، شنوندگان را به وحشت و شگفتی عمیقی دچار کرد؛ بعضی چشم خود را بستند که دیدگانشان برخسار زن نامحرمی نیفتد و گروهی از آن انجمن گریختند و عدهء کمی هم گفتار و کردار وی را به دیدهء قبول نگریستند و آنان که مخالف این روش وی بودند در میان همهمه و جار و جنجال از این عمل نابهنگام او بشدت انتقاد کردند و شکایت وی را نزد قدوس که در آن مجمع حضور نداشت بردند، ولی او گفتار و کردار قرة العین را تأیید کرد و همه ساکت و آرام شدند. باری اجتماع بابیه در بدشت در نیمهء اول سال 1264 ه . ق. پایان یافت و قرة العین بهمراهی قدوس و دیگر همکیشانش روانهء مازندران شد و تا اراضی هزار جریب با آنان بود، ولی در این هنگام اهالی قرا و قصبات آن سامان بابیان را سنگسار کردند و اموالشان را به یغما بردند و از اینجا قرة العین برای تبلیغ به «نور» مازندران رفت و قدوس و همراهانش عازم بارفروش شد و پس از واقعهء بدشت دیری نگذشت که ملا حسین بشرویه هم از خراسان به مازندران آمد و بابیها که قرار بود در خراسان به وی ملحق شوند در مازندران به وی پیوستند و جنگ معروف قلعهء طبرسی که میان آنان و قوای دولتی روی داد آغاز و منجر به مقاومت شدید بابیان گردید و سرانجام گروهی از آنان کشته شدند. اما قرة العین پس از یک رشته تبلیغات در نواحی نور عازم بارفروش گردید و به قدوس ملحق گشت و در اینجا میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل را ملاقات کرد و چنانکه نویسندهء نقطة الکاف آرد به دستور قدوس، صبح ازل را بجائی که مأمور بوده بردند و ظاهراً قرة العین از آنجا باز به نور روانه شده باشد و چون گرفتاری او در نور پس از واقعهء مازندران واقع شده، قدر مسلم آن است که وی در تمام طول جنگ طبرسی که نزدیک به 9 ماه، یعنی از شوال 1264 تا اواخر جمادی الثانی 1265 ه . ق. بوده است در نواحی مختلف مازندران پنهان و آشکار به تبلیغ و دعوت مردم اشتغال داشته است. و در این مدت صبح ازل را هم مکرر ملاقات کرده و عاقبت پس از خاتمهء جنگ طبرسی در نور بدست اهالی دستگیر و بتهران اعزام شده و در خانهء محمودخان کلانتر محبوس گردیده است. محبس وی در این خانه اطاقی در بالاخانهء بسیار مرتفعی بوده که راه به جائی نداشته و از نردبان بلندی که بوسیلهء عبور و مرور آن بوده در مواقع احتیاج آمد و شد میکرده و تا پایان زندگی در زندان بسر برده و بسرودن اشعار و خواندن مناجات نامه ها و ادعیه مشغول بوده است و گاهی هم علما و فضلا برای محاجه و مباحثه بنزد وی میرفته اند. نیکلا در کتاب خود شرح مباحثهء حاجی ملا علی کنی و حاجی ملا میرزا محمد مازندرانی را با قرة العین یاد کرده و مینویسد این مباحثه به امر میرزا آقاخان نوری صدراعظم صورت گرفته و عاقبت همین دو مجتهد حکم تکفیر و قتل او را داده اند. قرة العین تا قضیهء تیراندازی سه تن از بابیان به ناصرالدین شاه در نیاوران شمیران در روز یکشنبه 28 شوال 1268 ه . ق. همچنان در زندان بسر میبرده است. پس از این واقعه که گروهی از بابیان را کشتند، قرة العین را نیز در همان ایام استنطاق میکنند و او دست از عقیدهء خود برنمیدارد و بی پروا پیروی خود را از آئین باب اعلام میدارد. کنت دو گبینو در کتاب فلسفه و مذهب در آسیای وسطی مینویسد: یک روز صبح محمودخان از اردوی سلطنتی بازگشت و داخل اندرون شد و پس از سلام و احترامات لازم به قرة العین گفت: خبر تازهء خوشی برای شما آورده ام. قرة العین تبسمی کرد و با کمال شتاب گفت: من آنرا میدانم و احتیاج به گفتن شما ندارم. محمودخان گفت: شما ممکن نیست بدانید قضیه از چه قرار است، زیرا این امری است که صدراعظم مرا مأمور کرده به شما اعلام کنم و تردیدی ندارم که سلامتی تان در آن است و آن این است که شما را به نیاوران میبرند و میپرسند که قرة العین آیا شما بابی هستید شما فقط جواب میدهید نه، آنها با اینکه یقین دارند بابی هستید مایلند بیش از این از شما جوابی نشنوند و امیدوارند یک چند شما بحالت انزوا زندگی کنید و با مردم سخن نگوئید و مستخلص شوید. قرة العین گفت: قضیه چنین نیست که شما نقل میکنید، بلکه بهتر از آن است که خبر میدهید ولی خودتان از آن آگاه نیستید. قضیه این است که فردا ظهر خود شما که کلانتر هستید مرا زنده خواهید سوزانید و من چنانکه آرزوی من است یک شهادت درخشانی به خدا و حضرت خواهم داد. محمودخان متحیرانه گفت: شما در این اندیشه نباشید قضیه چنین نیست، زیرا محققاً شما از آنچه میخواهند امتناع نخواهید کرد و البته هواخواهان شما هم به گفتار شما اطاعت خواهند کرد این چه خیالی است میکنید. قرة العین با یک لحن جدی گفت: امیدوار نباشید که من آنی هرچند بظاهر هم باشد عقیدهء خود را انکار کنم آن هم برای یک امر پوچ و مهمل که یک کالبد موقتی بی قدر و قیمت را چند روز بیشتر حفظ کنم! نه اگر از من بپرسند و البته خواهند پرسید من سعادتمندم که حیات خود را در راه خدا بدهم و تو محمودخان حالا آنچه را که بتو میگویم و فردا مرگ من بتو ثابت خواهد کرد که ترا فریب نداده ام گوش بده اربابی که تو به او خدمت میکنی پاداش خدمت ترا نخواهد داد، بلکه برعکس تو بحکم ظالمانهء او با کمال بیرحمی تلف خواهی شد، پس سعی کن که قبل از مرگ روحت را به شناسائی حقیقت پرواز دهی. بنابر آنچه نقل شد هنگامی که قرة العین در استنطاق بابیگری خود را انکار نکرد خواهی نخواهی باید کشته شود، ولی جریان قتل وی مانند دیگر بابیان آشکار نبوده، بلکه شبانه او را از خانهء کلانتر به باغ ایلخانی(2) میبرند و با شتاب بقتل میرسانند. دربارهء طرز کشتن او اقوال مختلفی است، نیکلا بتفصیل در فصل دوازدهم کتاب خود این واقعه را آورده است که اینک قسمتی از آن نقل میشود: یکی از برادرزاده های کلانتر دربارهء قتل قرة العین بدینسان حکایت میکند: هنگامی که حاجی ملا میرزا محمد اندرمانی و حاجی ملا علی کنی فتوای قتل قرة العین را نوشتند و برای شاه فرستادند، شاه به کشتن او امر داد. قضیه محرمانه بود و تنها دو تن از کارکنان دولتی میدانستند چند روزی بود که عمویم امر کرده بود با دقت مواظب پلیس باشم و بتوسط گشتی های بسیار کام اطمینان حاصل کنم که پلیس ها در سر پست خود حاضرند یا نه و اعلان کردند که هیچ کس پس از سه ساعت از شب گذشته حق ندارد در کوچه ها بماند. در این شب به من امر شد که یک دسته پلیس را از خانهء کلانتر تا باغ ایلخانی ردیف قرار دهم. من کسان خود را پنهان کرده بودم و به آنها امر دادم که هر کس از اعضا و کارکنان ما نباشد فوراً دستگیر و بکشند. چهار ساعت پس از غروب آفتاب، کلانتر از من پرسید که آیا تمام احتیاطات لازم را بجا آورده ای یا نه؟ و نظر به اطمینانی که به او دادم مرا بخانه برد و تنها در اندرون داخل شد و بلافاصله با قرة العین برگشت و پاکت مهر کرده بمن داد و گفت باید این زن را به باغ ایلخانی ببری و به عزیزخان سردار تسلیم کنی و رسید بگیری. اسبی آوردند و قرة العین را سوار کردم، اما از ترس اینکه مبادا بابیها از واقعه خبردار شوند، شنل خودم را روی سر او انداختم که هر کس او را ببیند خیال کند مرد است. با یک مرکب تمام مسلح براه افتادیم و در وسط کوچه ها میرفتیم، اما با وجود تمام احتیاطات لازم که بعمل آورده بودیم و با وجود قوای مهمی که ما را احاطه کرده بودند یقین دارم که اگر بما حمله میشد تمام افراد ما فرار میکردند؛ زیرا بابیها بقدری ترس و وحشت در مردم تولید کرده بودند که حدی بر آن متصور نبود. همین که داخل باغ شدم نفس راحتی کشیدم. محبوس را در اطاقی گذاردم که در دالان دم در باغ بود و به سربازان امر کردم بدقت پاسبان در باشند، سپس برای دیدن سردار بطبقه اول عمارت رفتم. او تنها بود و انتظار ورود مرا داشت نامه را به او دادم، خواند و گفت: کسی ملتفت نشد که اسیر کیست؟ گفتم هیچ کس در کوچه نبود خواهش میکنم رسید آنرا بمن بدهید. گفت: نه، تو باید در اجرای قتل حضور داشته باشی بعد رسید خواهم داد. پیشخدمت ترکی داشت او را صدا زد. جوانی خوش چهره بود سردار از او بسیار تعریف کرد و گفت: مدتی است که تو در خدمت من هستی و من چنانکه باید بتو توجهی نکرده ام، اما من ترا دوست دارم و میخواهم گذشته را تلافی کنم و بتو پاداشی بدهم عجالتاًً این بیست اشرفی را بگیر و هر طور دلت میخواهد خرج کن. عنقریب یک شغل خوب برای تو تهیه خواهم کرد فع این دستمال ابریشمی را بگیر و با این افسر برو پائین او ترا به اطاقی خواهد برد که یک زن کافر در آنجاست و مؤمنین را از طریقه اسلام برمیگرداند با این دستمال او را خفه کن، البته خدمت خوبی است که بخدا میکنی و من نیز به تو پاداش خوبی خواهم داد. پیشخدمت تعظیمی کرد و با من به راه افتاد و من او را بردم به اطاق دیدم محبوس بسجده افتاده و دعا میخواند. پیشخدمت جوان بر آن شد که مأموریت خود را انجام دهد قرة العین سر از سجده بلند کرد نگاه عمیقانه ای به او کرد و گفت: ای جوان! حیف است دست تو به آدم کشی آلوده شود. نمیدانم این کلام چه تأثیری در روح این جوان کرد که مانند دیوانگان پا به فرار گذاشت، من هم دنبال او دویدم و با هم رسیدیم نزد سردار. پیشخدمت گفت: غیرممکن است که من این کار را انجام دهم، البته میدانم از مرحمت شما محروم خواهم شد و به دست خود اسباب بدبختی خود را فراهم میکنم معهذا نمیتوانم به این زن دست بزنم. عزیزخان با تغیر او را از پیش خود راند و چند ثانیه فکر کرد، سپس یکی از سوارانش را احضار کرد که مدتی بود مغضوب واقع شده و برای تنبیه بخدمات آشپزی مشغول بود و چون حاضر شد بطور دوستانه به او تغیر کرد و گفت: خوب پدرسگ دزد گمان میکنم تنبیه تو کافی باشد، البته عاقل شده ای و بعد از این با فکر کار میکنی و دست از دیوانگی خواهی کشید و مورد التفات من میشوی میدانم در این مدت بسیار سختی کشیده ای و بتو بد گذشته است. بیا این استکان عرق را بگیر و بخور بتو اجازه میدهم، پس از آن دستمال تازه ای به او داد و همان امری که بجوان ترک کرده بود تجدید کرد. با هم رفتیم به اطاق بمحض ورود خود را روی قرة العین انداخت و دستمال را به دور گردنش پیچید و چندین دفعه بسختی کشید تا بالاخره نفس او قطع شد. زن بزمین افتاد دوباره یک زانویش را روی پشت او گذاشت و دستمال را با تمام قوت کشید و مانند اینکه از عمل خود میترسید و مهلت جان دادن به او نداد و بفوریت جسدش را بلند کرد و برد تا عقب دیوار یخچال و در حالتی که هنوز کام جان نسپرده بود در چاه انداخت. سردار نوکران را صدا کرد و با عجله چاه را پر کردند که سپیدهء صبح نزدیک بود. از اشعار او:
جذبات شوقک الجمت بسلاسل الغم و البلا
همه عاشقان شکسته دل که دهند جان به ره ولا
اگر آن صنم ز سر ستم پی کشتنم بنهد قدم
لقد استقام بسیفه فلقد رضیت بما رضی
سحر آن نگار ستمگرم قدمی نهاد به بسترم
فاذا رأیت جماله طلع الصباح کانما
لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی
ز چه رو الست بربکم نزنی بزن که بلی بلی
بجواب طبل الست تو ز ولا چو کوس بلا زدند
همه خیمه زد بدر دلم سپه غم و حشم بلا
من و عشق آن مه خوبرو که چو شد صلای بلا برو
بنشاط و قهقهه شد فرو که اناالشهید بکربلا
نه چو زلف غالیه بار او نه چو چشم فتنه شعار او
شده نافه ای بهمه ختن شده کافری بهمه ختا
تو که غافل از می و شاهدی پی مرد عابد زاهدی
چه کنم که کافر جاحدی ز خلوص نیت اصفیا
بمراد زلف معلقی پی اسب و زین مغرقی
همه عمر کافر مطلقی ز فقیر فارغ و بینوا
تو و تخت و تاج سکندری من و راه و رسم قلندری
اگر آن خوشست تو درخوری وگر این بدست مرا سزا
بگذر ز منزل ما و من بگزین بملک فنا وطن
فاذا فعلت بمثل ذا فلقد بلغت بما تشا
چو شنید ناله مرگ من پی ساز من شد و برگ من
فمشی الیَّ مهرولا و بکی عَلیَّ مجلجلا
چه شود که آتش حیرتی زنیم بقله طور دل
فسککته و دککته متد کدکا متزلزلا
پی خوان دعوت عشق او همه شب ز خیل کروبیان
رسد این صفیر مهیمنی که گروه غمزده الصلا
تو که فلس ماهی حیرتی چه زنی ز بحر وجود دم
بنشین چو طاهره دمبدم بشنو خروش نهنگ لا
و هم او راست:
در ره عشقت ای صنم شیفتهء بلا منم
چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم
پرده به روی بسته ای زلف بهم شکسته ای
از همه خلق رسته ای از همگان جدا منم
شیر توئی شکر توئی شاخه توئی ثمر توئی
شمس توئی قمر توئی ذره منم هبا منم
نور توئی تتق توئی ماه توئی افق توئی
خوان مرا قنق توئی شاخهء هندوا منم
نخل توئی رطب توئی لعبت نوش لب توئی
خواجه باادب توئی بنده بیحیا منم
من ز یم تو نیم نم نی ز کم و ز بیش هم
چون بتو متصل شدم بی حد و انتها منم
شاهد شوخ دلبرا گفت بسوی من بیا
رسته ز کبر و از ریا مظهر کبریا منم.
و رجوع به تاریخ ادبیات ایران ترجمه رشیدیاسمی ص 142 و 272، صبح ازل، باب و بابیه در همین لغت نامه شود.
و او راست:
اگر بباد دهم زلف عنبرآسا را
اسیر خویش کنم آهوان صحرا را
وگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم
بروز تیره نشانم تمام دنیا را
برای دیدن رویم سپهر هر دم صبح
برون برآورد آیینهء مطلا را
گذار من به کلیسا اگر فتد روزی
به دین خویش برم دختران ترسا را.
مخمس با حذف بعضی اشعار:
ای بسر زلف تو سودای من
وز غم هجران تو غوغای من
لعل لبت شهد مصفای من
عشق تو بگرفت سراپای من
من شده تو آمده بر جای من
گرچه بسی رنج غمت برده ام
جام پیاپی ز بلا خورده ام
سوخته جانم اگر افسرده ام
زنده دلم گرچه ز غم مرده ام
چون لب تو هست مسیحای من
عشق به هر لحظه ندا می کند
بر همه موجود صدا می کند
هرکه هوای ره ما می کند
گر حذر از موج بلا می کند
پا ننهد بر لب دریای من
گنج منم بانی مخزن تویی
سیم منم حاجب معدن تویی
دانه منم صاحب خرمن تویی
هیکل من چیست اگر من تویی؟
گر تو منی چیست هیولای من؟
آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مایهء هر هست و بود
کفر و مسلمانیم از دل زدود
تا به خم ابرویت آرم سجود
فرق نه از کعبه کلیسای من
دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعهء سینه کشت
عشق تو گردید مرا سرنوشت
فارغم اکنون ز جحیم و بهشت
نیست بغیر از تو تمنای من
عشق عَلَم کوفت به ویرانه ام
داد صلا بر در جانانه ام
بادهء حق ریخت به پیمانه ام
از خود و عالم همه بیگانه ام
حق طلبد همت والای من
مسمط دارای دو وزن با حذف بعضی اشعار:
بود سوی توام راز نهانی
که زآنم هست عیش و کامرانی
شدم چون آشنای یار جانی
به بزم خالی از بیگانهء تو
ای ماهرویم ای مشک مویم
یارم تویی تو ای شهریارم
منم ای سروقد دیوانهء تو
از آن دو نرگس مستانهء تو
شدم ازعارض جذبانهء(3) تو
اسیر عشق جاویدانهء تو
ای گلعذارم بردی قرارم
نالان ز هجرت هم چون هزارم
ز عشقت گر بسوزد استخوانم
بجز نام تو را بر لب نرانم
به پای آن کسی صد جان فشانم
که یک بارم برد بر خانهء تو
گاه از وصالت شادم نمائی
گاه از فراقت سازی نزارم
(1) - از تاریخ مذاهب ملل متمدن تألیف نیکلا، دبیر اول سفارت فرانسه در ایران. رجوع به نقطة الکاف ص141 شود.
(2) - باغ ایلخانی بعداً بانک استقراضی شده و اکنون محل بانک ملی ایران در خیابان فردوسی است.
(3) - بابیه کلمات بسیاری بر وزن فعلان و فعلانه ساخته اند که سابقه ندارد.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) لقب سیدة النساء فاطمهء زهرا علیهاالسلام. رجوع به فاطمهء زهرا شود.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) ست نفیسه بنت حسن بن زیدبن حسن بن علی بن ابیطالب (ع) که لقبش طاهره و کریمة الدارین است. در سال 145 ه . ق. در مکه متولد شده و در مدینه با زهد و عبادت بسر میبرده و هم بالین اسحاق مؤتمن فرزند حضرت صادق (ع) بوده و از آن دو نور پاک دو فرزند قاسم و ام کلثوم نامی بوجود آمده، پس با شوهر و فرزندان خود بمصر رفته و بفاصلهء هفت سال در رمضان 208 ه . ق. در آنجا وفات یافته و اسحاق میخواست که جنازه اش را به مدینه نقل دهد، لیکن اهالی مصر از روی عقیدهء کاملی که نسبت به آن مخدرهء معظمه داشتند درخواست کردند که آن نعش پاک را در خاک ایشان دفن کند که وسیلهء تبرک و میمنت ایشان باشد. اسحاق نیز قبول کرد و وی را در خاک مصر مدفون ساخت و اکنون آرامگاه او زیارتگاه عام و خاص میباشد. طاهره در حق فقرا و بیماران تلطف های بی نهایت مبذول میداشته و همواره روزه دار و شب زنده دار بوده و تا اسحاق حاضر نمیشده، تناول غذا نمیکرده است و در حال احتضار نیز روزه دار بوده و جمعی از حاضران درخواست افطار کردند، گفت: سبحان الله سی سال است که از درگاه خداوندی مسئلت میکنم که روزه دار از دنیا بروم چگونه اکنون از این آرزوی سی ساله دست بردارم و در آن حال این بیت را میخوانده است:
اصرفوا عنی طبیبی و دعونی و حبیبی
زادنی شوقی الیه و غرامی و نحیبی
و پس از آن شروع به تلاوت سورهء انعام کرد و چون به آیهء شریفهء لهم دارالسلام رسید جان بمالک جانان سپرد و امام شافعی در آن اوان ساکن مصر بوده و به زیارت آن خاتون معظمه میرفته و درخواست دعای خیر میکرده است. (از خیرات حسان ج 3 ص 122). و رجوع به ریحانة الادب ج 2 ص 167 شود.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) فاطمهء زهرا علیهاالسلام. رجوع به فاطمه شود.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) قرة العین. رجوع به طاهرهء زرین تاج و قرة العین شود.
طاهره.
[هِ رَ] (اِخ) لقب نجمه مادر امام هشتم علی بن موسی الرضا سلام الله علیهما بوده است. میرخواند مینویسد: در کشف الغمة از هشام بن احمد که در سلک خواص کاظم انتظام داشت مروی است که گفت: روزی کاظم مرا مخاطب کرده، فرمود که هیچ دانسته ای که از تجار مغرب کسی آمده است؟ گفتم: ندانسته ام گفت که آمده است. پس با وی سوار شدیم و برفتیم تا به تاجر مغربی رسیدیم و او را گفتیم هر کنیزکی که آورده ای بر ما عرض کن. هفت کنیزک به ما نمود و کاظم علیه السلام هیچ کدام را قبول نفرمود و گفت که دیگر عرض کن، جواب داد که دیگر نمانده است مگر جاریه ای بیمار کاظم، گفت: چه شود که آنرا نیز بما نمائی تاجر این التماس را اجابت نموده، کاظم بازگشته روز دیگر مرا گفت: برو و غایت ثمن کنیزک بیمار را از تاجر پرسیده بهرچه بگوید او را بیع نمای و من پیش تاجر مغربی رفتم و از بهای آن جاریه سؤال کردم، جواب داد که او را از مبلغ کذا کم نمیفروشم، گفتم: بدان مبلغ که نام بردی من وی را خریدم، گفت: من هم بتو فروختم، اما بگوی که آن مرد که دیروز همراه وی بودی کیست؟ گفتم: مردی است از بنی هاشم، گفت: از کدام قبیلهء هاشم؟ گفتم: بیش از این نمیدانم. پس گفت: ترا خبری دهم من این کنیزک را در اقصای مغرب خریدم و زنی از اهل کتاب با من گفت که این کنیزک از کیست؟ گفتم: او را برای مردی خریده ام. گفت: کلا و حاشا هرگز این کنیزک بتو مخصوص نتواند بود باید که او نزد بهترین اهل زمین باشد و از وی به اندک زمانی فرزندی در وجود آید که از شرق تا غرب مانند وی کسی نبود راوی گوید که چون آن جاریه را به کاظم (ع) رسانیدم، بعد از انقضای اندک وقتی رضا (ع) از وی تولد نمود و روایتی آنکه والدهء امام رضا (ع) نجمه نام داشت و در اول حال کنیزک حمیده بود که مادر کاظم است و حمیده شبی محمد رسول الله (ص) را در خواب دید که فرمود نجمه را به پسر خود موسی بخش که زود باشد که از وی فرزندی متولد گردد که بهترین اهل زمین باشد و آن حمیده صفات بر طبق اشارت سید کائنات عمل نمود و امام هشتم از نجمه تولد فرمود. آنگاه حمیده او را طاهره نام نهاد از طاهره مروی است که گفت: در آن ایام که به علی بن موسی الرضا (ع) حامله بودم اص ثقل احساس نمیکردم و در اوقات نوم از شکم خود آواز تسبیح و تهلیل و تقدیس و تمجید میشنودم و هول و هیبت بر من مستولی شده، چون بیدار میگشتم هیچ صوتی به گوش من نمی رسید و در آن دم که رضا (ع) در وجود آمد، دیدم که دستها بر زمین نهاده بود و سر بجانب آسمان برداشته و لبهای او می جنبید، چنانکه کسی سخن گوید و مناجات کند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 83 - 84).
طاهر هراتی.
[هِ رِ هَ] (اِخ) اصل او از هرات و نشو و نمایش در قندهار بوده، این شعر از اوست:
خوش آنکه بپرسی دل دیوانهء ما را
روشن کنی از شمع رُخت خانهء ما را.
(قاموس الاعلام ج 4).
طاهر هروی.
[هِ رِ هَ / هِ رَ] (اِخ) ابوالقاسم طاهربن احمد هروی. صاحب برید نیشابور بود از ادب بهرهء وافر داشت و نامه های نیکو می نوشت و اشعار ملیح میسرود. در فضل از همگنان خود یکتا بود این اشعار را خود وی برای من انشاد کرده است:
اعیذ علاه ان یکون ابتداؤه
زیادة علیاه بنقص صدیقه
اذا انتهز الاحرار للجود فرصة
فللمنع و التعویق ینتهز الفرص
و ان ذکرت بیض الایادی فانما
یدلک لاتبیض الا من البرص
نمونه ای از رسائل او:
من شکر البحر علی التدفق والشمس علی التالق و المسک علی التارج و الصبح علی التبلج فقد عاد بتکلف غیر مربح و سعی غیر منجح. (از تتمة الیتیمة ج 2 ص 54).
طاهر همدانی.
[هِ رِ هَ مَ] (اِخ) مشهور به باباطاهر عریان. از خاک پاک همدان بوده. او در آن ولایت به دیوانگی شهرت نموده بلی اوست دیوانه که دیوانه نشد. اغلب اوقات و ایام در بیغوله و غارش مقام. گویند چنان آتشی در دل آن دیوانهء فرزانه برافروخته و بنیاد صبر و طاقت او را سوخته بودند که با آنکه برودت هوای آن بلد مشهور است در فصل زمستان در کوه الوند میان برف عور نشسته، و از گرمی شکایت میکرد و بقدر بیست ذرع اطراف وی برف گداخته و آب میگردید. گویند با عین القضاة و خواجه نصیر معاصر بوده است. و محیی الدین لاری صاحب مرآة الادوار این حکایت را به سیدنعمة الله کرمانی نسبت کرده و به نام او نوشته که در کوهستان خراسان در هرات، امرای شاهرخ این معنی را از او مشاهده کردند. معاصر بودن او با عین القضاة و خواجه نصیرالدین طوسی خطاست که او در چهارصد و ده(1) وفات یافته، و اینان بعد از او بوده اند. غرض مجذوبی است کامل و مجنونی است عاقل، عاشقی است مجرد، و عارفی مُوحد. سخنانش دوبیتی و بلفظ رازی که در آن زمان اهالی ری و دینور بدان تلفظ میکردند واقع و معروف و بسیار اثرناک است. غزلی بنام او مشهور است. بعضی از اشعار آنرا در دیوان ملا محمد صوفی مازندرانی مشهور به اصفهانی دیدم. از رباعیات آن جناب، چند رباعی قلمی میشود:
وِیته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تَو دیرُم نه جایم میکرو درد
همی دانم که نالانم شو و روج
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هر جا بنگرم آنجا ته وینم.
(ریاض العارفین).
مسلک درویشی و فروتنی او که شیوهء عارفان است، سبب شد که وی گوشه گیر و گمنام زیسته، تفصیلی از زندگانی خود باقی نگذاشت. فقط در بعض کتب صوفیه ذکرهائی از مقامات معنوی، و مسلک ریاضت و درویشی، و صفت تقوی و استغنای او شده است. آنچه از سوانح زندگانی وی معلوم است، ملاقاتی است که گویا میان او و طغرل، اولین شاه سلجوقی، در حدود سال 447 ه . ق. در همدان اتفاق افتاده، و از این خبر به دست می آید که دورهء شهرت شیخ، اواسط قرن پنجم هجری و ظاهراً تولدش اواخر قرن چهارم هجری بوده است. باباطاهر از سخنگویان صاحبدل و دردمند صوفیه بوده و نغمه هائی که شاهد سوز درونی اوست سروده و رسالاتی به عربی و فارسی تألیف نموده است. از آن جمله مجموعهء کلمات قصاری است بعربی که عقاید تصوف را در علم و معرفت، ذکر و عبادت و وجد و محبت در جمله های کوتاه و مؤثری بیان میکند. عمدهء شهرت باباطاهر در ایران بواسطهء رباعیات شیرین و مؤثر عارفانهء اوست. از خصوصیات لفظی این رباعیات آنکه با وزن معمولی رباعی فرق دارد، و نیز در لغتی شبیه به لغت لری سروده شده، و از این لحاظ آنها را در کتب قدیم «فهلویات» نام داده اند. در تمام این رباعیهای ساده و مؤثر، شاعر یاد از پریشانی، تنهائی، ناچیزی و بی چیزی خود کرده، از هجران شکایت نموده، و حس اشتیاق معنوی خود را جلوه داده است. باباطاهر در همدان دار فانی را وداع گفته و در همان شهر مدفون است. (تاریخ ادبیات شفق). و راوندی آرد: شنیدم که چون سلطان طغرل بیک به همدان آمد، از اولیاء سه پیر بودند: باباطاهر، باباجعفر، و شیخ حمشاد. کوهکی است بر در همدان آنرا خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند، نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبهء لشکر بداشت و پیاده شد و با وزیر ابونصر اسکندری پیش ایشان آمد و دستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت: ای ترک! با خلق خدا چه خواهی کرد؟ گفت: آنچه تو فرمائی، بابا گفت: آن کن که خدا میفرماید: (اِنَّ الله یأمر بالعدل و الاحسان)(2)سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد، و گفت از من پذیرفتی، سلطان گفت: آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد، و در انگشت سلطان کرد، و گفت: مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. (مقدمهء دیوان باباطاهر چ محمود عرفان از راحة الصدور). هدایت آرد: نام شریفش باباطاهر است، از علما، حکما و عرفای عهد بوده است، و صاحب کرامات و مقامات عالیه و اینکه بعضی او را معاصر سلاطین سلجوقیه دانسته اند خطا است. وی از قدمای مشایخ است معاصر دیالمه بوده و در سنهء 410 ه . ق. بوده، قبل از عنصری و فردوسی و امثال و اقران ایشان رحلت نموده، رباعیات بدیع، و مضامین رفیع بزبان قدیم دارند (ظ: دارد). گویند رسالات از آن جناب مانده و محققان بر آن شروح نوشته اند. بعضی از دوبیتی های وی در این کتاب ثبت میشود:
ز دل نقش جمالت درنشی یار
خیال خط و خالت درنشی یار
مژه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابه خیالت درنشی یار.
دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو
به بادش میدهم نِش میبره باد
بر آذر مینهم دودش نمیبو.
نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو.
دلم از درد هجرانت غمینه
سرینم خشت و بالینم زمینه
گناهم اینکه من ته دوست دیرم
هر آنکت دوست دارد حالش اینه.
هزارت دل بغارت برته ای ویش
هزارانت جگر خون کرته ای ویش
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
همی نشمرته از اشمرته ای ویش.
بنالیدن دلم مانند نی بی
مدامم درد هجرانت ز پی بی
مرا سوزت گدازه تا قیامت
خدا دانه قیامت تا بکی بی.
خورآئین چهره ات افروته تر بی
دلم از تیر عشقت دوته تر بی
ز چه خال رخت ذانی سیاهن
هر آن نزدیک خور بی سوته تر بی.
دلی نازک بسان شیشه ام بی
اگر آهی کشم اندیشه ام بی
سرشکم گر بود خونین عجب نی
مو آن دارم که در خون ریشه ام بی.
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نمیدانم که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری.
کشیمان گر بزاری اج که ترسی؟
برانی گر بخواری اج که ترسی؟
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل ته دیری اج که ترسی؟
(از مجمع الفصحاء ج 2 ص 320).
(1) - این تاریخ نیز صحیح نیست (ظ . 450 ه . ق.).
(2) ـ قرآن 16/90.
طاهری.
[هِ] (ص نسبی، اِ) نام قسمی کاغذ در قدیم، منسوب به طاهر دوم از امراء طاهریهء خراسان. (فهرست ابن الندیم).
طاهری.
[هِ] (ص نسبی) آنکه و آنچه منسوب به آل طاهر، و منسوب به حریم طاهری یکی از محلات بغداد باشد. (سمعانی).
طاهری.
[هِ] (اِخ) یکی از شعرای ایران است. از اوست:
چو ترک سرکش من مایل شراب شود
ز تاب عارض او مرغ دل کباب شود.
(از قاموس الاعلام ترکی).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. در 48هزارگزی خاوری بندرعباس و 7هزارگزی راه مالرو بندرعباس به میناب. جلگه و گرمسیری است با 30 تن سکنه. مزارع خشک، تخت کش، مشکی و سوختگی جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ده و بندری از دهستان ثلاث بخش کنگان شهرستان بوشهر. در 36 هزارگزی جنوب خاوری کنگان، کنار شوسهء سابق بوشهر به لنگه. جلگه، گرمسیری و مالاریائی است با 980 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات، خرما، تنباکو و پیاز. شغل اهالی زراعت و ماهیگیری. پاسگاه ژاندارمری گمرک و گارد مسلح گمرک و یک دبستان 3 کلاسه دارد. لنگرگاهی در کنار خلیج کوچک طاهری است به عمق 11 متر و فاصلهء یک کیلومتر از ساحل و قابل استفاده برای کشتی های معمولی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). بندری است در جنوب ایران که محل صید مروارید، و راندن کشتیهای غواصی میباشد. در بلوک دشتی واقع است. شهر سیراف قدیم که خرابه های آن هنوز در حوالی بندر طاهری دیده میشود، در قرن سوم هجری مهم ترین بنادر خلیج فارس، و مرکز تجارت محصولات ممالک اطراف اقیانوس هند بوده، و بناهای بسیار عالی داشته که بواسطهء زلزلهء شدیدی همه خراب شده، و دیگر آباد نگشته است. (جغرافیای کیهان قسمت طبیعی ص 100). بندر طاهری در 268500 گزی بوشهر میان اختر و نخل تقی واقع شده است. و رجوع به تاریخ سیستان حاشیهء ص 229 شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوبکر احمدبن علی بن عبدالوحد اسقر دلال طاهری. از قاضی ابوالحسین بن مهتدی باللّه هاشمی روایت کرده است و منسوب به حریم طاهری میباشد. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوبکر محمد بن محمد بن اسماعیل طاهری. وی از ابوحفص بن شاهین روایت کرده است. او از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابواسحاق طیب بن محمد بن طلحة بن طاهر نیشابوری طاهری. از بزرگان خاندان طاهری است و به علم و حدیث اشتغال داشت و از مردم نیشابور بود. وی از علی بن حجر و علی بن حشرم و اسحاق بن منصور و دیگر محدثان خراسانی سماع کرده است. و هم در عراق از سعیدبن عبدالجبار قرشی و عبیداللهبن عمر قواریری سماع دارد. ابوعمر، مستملی و عبدالله بن محمد بن سیرویه از او روایت کرده اند. وی در ماه رمضان سال 279 ه . ق. درگذشته است و در مقبرهء امیر در نیشابور به خاک سپرده شده است. (از انساب سمعانی ورق 364 «الف» و «ب»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوالحسن علی بن عبدالعزیزبن حسن بن محمد بن هرون بن عصام بن رزیق بن محمد بن عبدالله بن طاهربن حسین بن مصعب طاهری. وی از ابوبحر محمد بن حسن بن کوثر و احمدبن جعفربن سلم و ابومالک قطیعی و جز آنان روایت کرده است. در شوال سال 486 ه . ق. درگذشته است. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»). رجوع به ابویعلی احمد طاهری شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوسعید عبدالله بن احمدبن محمد بن عبدالله بن طاهربن حسین بن طاهربن عبدالله بن حسین بن مصعب بن رزیق طاهری. از مردم مرو شیخی صالح بود و نظری استوار داشت و او نوادهء دختری ابوسهل عبدالصمدبن عبدالرحمن بن حسین بزار بود و از وی در جامع معمربن راشد حدیث کرده است. سمعانی گوید: عموی شهید من ابومحمد سمعانی از او برای من روایت کرده است. همچنین ابومحمد عبدالغفاربن عبدالسلام عسالی(1) در مرو و ابوالفضل محمد بن احمدبن معاویه خطیب با اجازه و دیگران از او روایت کرده اند. ابوسعید طاهری در سال 471 ه . ق. درگذشته است. (از انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
(1) - کذا و ظ : غسانی.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوالعباس محمد بن طاهر بغدادی طاهری. وی از ابوعروبة حرانی روایت کرده است و ابونصر احمدبن علی بن عبدوس اهوازی از او روایت دارد. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوعبدالله حسین بن طیب طاهری. رجوع به حسین بن طیب شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوعمرو احمدبن حسن طاهری نیشابوری. نام او اسعد فرخان است. وی از عبدالله بن احمدبن حنبل و ابوشعیب حرانی روایت کرده، از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورقِ 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوطیب رجوع به طاهربن محمد بن عبدالله بن طاهر شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالله بن حسین قسامی حنبلی طاهری. وی از ابونصر رسی روایت میکند و منسوب به حریم طاهری است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابومحمد جعفربن محمد بن علی بن حسین بن اسماعیل بن ابراهیم بن مصعب بن رزیق بن محمد بن عبدالله بن طاهربن حسین طاهری. وی از ابوالقاسم بغوی و یحیی بن صاعد و محمد بن عبدالله مستعنی روایت کرده است و ابوالحسن عنیقی و ابوطالب بن عساری از او روایت دارند. او مردی ثقه بود در شوال سال 383 ه . ق. درگذشته است. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابومنصور. از خاندان طاهریان بوده و بزبان عربی شعر میسروده و در ماوراءالنهر از گویندگان دربار سامانیان بشمار میرفته است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 446 شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابومنصور عبدالرحمن بن محمد بن عبدالواحدبن رزیق طاهری. منسوب به حریم طاهری و او از قاضی ابوالحسین بن مهتدی بالله هاشمی روایت کرده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) ابویعلی احمدبن عبدالعزیز طاهری، برادر ابوالحسن علی بن عبدالعزیز... از ابوطاهر مخاض و ابن اخماسمی (کذا) و جز آن دو روایت کرده است. او از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»). رجوع به ابوالحسن علی بن عبدالعزیز... طاهری شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) جعفربن محمد بن علی بن حسین... رجوع به طاهری ابومحمد شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) حسین بن طیب. رجوع به طاهری ابوعبدالله و حسین بن طیب شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) (رباطِ...) یکی از منازل بین راه مرو و خوارزم است که از مرو تا رباط طاهری 54 و از رباط طاهری تا خوارزم 70 فرسنگ و مجموعاً یکصد و بیست و چهار فرسنگ باشد. (نزهة القلوب ج3 ص 180).
طاهری.
[هِ] (اِخ) طیب بن محمد بن طلحة... رجوع به طاهری ابواسحاق شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) عبدالرحمن بن محمد بن عبدالواحدبن رزیق. رجوع به طاهری ابومنصور عبدالرحمن... شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن محمد بن عبدالله... رجوع به طاهری ابوسعید... شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) عبدالله بن حسین قسامی. رجوع به طاهری ابوالقاسم شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) علی بن عبدالعزیزبن حسن... رجوع به طاهری ابوالحسن شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) علی بن عبدالله طاهری. وی از هشام بن علی شیرازی روایت کرده است و محمد بن طیب بلوطی از او روایت دارد. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) علی بن عبدالوهاب طاهری. وی از عباس بن فضل اسقاطی روایت کرده است. و ابوالحسن دارقطنی از او روایت دارد. وی از خاندان طاهر ذوالیمینین بوده است. (انساب سمعانی ورق 364 «الف»).
طاهری.
[هِ] (اِخ) محمد بن جنید طوسی طاهری. وی از جانب عبدالله بن طاهر که از سال 214 تا 230 ه . ق. حکمرانی خراسان داشت نیابت میکرد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 220 شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) محمد بن طاهر بغدادی. رجوع به طاهری ابوالعباس شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) محمد بن محمد بن اسماعیل... رجوع به طاهری ابوبکر محمدبن... شود.
طاهری.
[هِ] (اِخ) هراتی. از اهالی هرات و یکی از شعرای ایران است که در زمان سلطان حسین میرزا میزیسته. از اوست:
ترا به مهر و وفا اعتبار نتوان کرد
چرا که عمری و بر عمر اعتباری نیست
چو سایه بیخود اگر در پی تو می افتم
ز من مبین که مرا هیچ اختیاری نیست.
(از قاموس الاعلام ترکی).
طاهری.
[هِ] (اِخ) (ملا...) رجوع به طاهر نائینی شود.
طاهریان.
[هِ] (اِخ)(1) طاهریان یکی از سلسله های ایرانی است که استقلال ایران را پس از تسلط عرب بنیان نهادند و آنان را به اسامی بنی طاهر، آل طاهر و طاهریه میخواندند. آل طاهر، دولتی ایرانی بوده و از سال 205 تا 259 ه . ق. در خراسان حکمرانی کرده اند. مؤسس این دولت، طاهربن الحسین، ملقب به ذی الیمینین بوده است. مأمون خلیفه، سردار مشهور خود، طاهر ذوالیمینین را که از موالی زادگان ایرانی بود در سال 205 ه . ق. /820 م. به حکومت خراسان فرستاد. و طاهر و فرزندان او در این سرزمین مستقر شده، سلسلهء طاهری را تأسیس کردند و همه وقت تحت امر و تابع خلیفه بودند. هیچ وقت حوزهء متصرفات این سلسله از خراسان تجاوز نکرد و قریب نیم قرن در این حال بودند تا یعقوب بن لیث صفاری، سلسلهء ایشان را منقرض کرد.
اسامی افراد این سلسله که در خراسان فرمانروائی کردند:
طاهر ذوالیمینین 205. ه . ق. 820. م.
طلحة 207. ه . ق. 822. م.
عبدالله 213. ه . ق. 828. م.
طاهر ثانی 230. ه . ق. 844. م.
محمد 248-259. ه . ق. 862-872. م.
(ترجمهء طبقات سلاطین لین پول ص 115). و رجوع به آل طاهر و طاهریه در همین لغت نامه و النقود العربیه ص 123، 124، 136 و تاریخ سیستان ص 172، 219، 220، 223، 224، 238 تاریخ بیهق ص 66 و شرح احوال رودکی ص 91، 220، 309، 319، 345، 346، 395، 335، 455، 456، 568، 569، 825، 874 و تاریخ اسلام ص 197، 198 و تاریخ گزیده 309، 839 و مزدیسنا ص 19 و 418 و سبک شناسی ج 2 ص 50 و ج 1 ص 149، 165، 284، 285 و ج 3 ص 188 شود.
(1) - Taherides.
طاهریان یمن.
[هِ نِ یَ مَ] (اِخ) بنی طاهر در یمن جانشین رسولیان گردیدند، و تا زمان تسخیر عربستان بدست «قانصوه الغوری» از سلاطین ممالیک مصر باقی بودند، عربستان کمی بعد به تصرف ترکان عثمانی درآمد، ولی همین که ایشان آنرا در سال 923 ه . ق. / 1517 م. تحت امر خود درآوردند ائمهء یمنی قیام کرده بمخالفت با ترکان برخاستند و بالاخره هم در سال 1633 م. ترکان عثمانی را به ترک یمن مجبور کردند.
طاهرین.
[هِ] (ع ص، اِ) جِ طاهر در حال نصب و جر، ائمهء طاهرین. به اجداد طاهرین.
طاهریة.
[هِ ری یَ] (ع اِ) برنجو. (مهذب الاسماء). قسمی از پختنیها.
طاهریة.
[هِ ری یَ] (اِخ) دولت طاهریة در خراسان که از سال دویست و پنج تا دویست و پنجاه و نه فرمانروائی کردند، مؤسس آن طاهربن الحسین الخزاعی ملقب بذی الیمینین بوده، این دولتی فارسی و ایرانی بشمار میرفته. (تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان جزء 4 ص 173). رجوع به «آل طاهر»، طاهریان و بنی طاهر شود.
طاهریة.
[هِ ری یَ] (اِخ) ناحیه ای است در بالای جیحون که بعد از آمل واقع شده است و عمل خوارزم از آنجا شروع میشود. یاقوت گوید: گمان میبرم که منسوب به طاهربن الحسین باشد. (معجم البلدان).
طاهریة.
[هِ ری یَ] (اِخ) دیهی است نزدیک بغداد که هنگام افزونی آب دجله در هر سال آب بسیاری در آنجا جمع شود. و ماهی معروف به «بنی» در آن آب گرد آید و سلطان آن ماهی را به مالی وافر اجاره دهد. و این ماهی را بر سایر ماهیها برتری و رجحان است. (معجم البلدان).
طاهریه.
[هِ ری یَ] (اِخ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 42هزارگزی جنوب باختری اهواز و 14هزارگزی راه آهن اهواز به خرمشهر. دشت و گرمسیری است با 210 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. بین طاهریه و شیخ محمد زیارتگاهی به نام قبر شیخ محمد وجود دارد. ساکنین از طایفهء قزلی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
طاهل.
[هِ] (ع ص) آب مزه و رنگ برگردیده. (منتهی الارب). آب بدبو.
طاهوئیه استاد.
[ئی یَ اُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 20هزارگزی باختر مشیز و سر راه مالرو گود احمر به ده کوسه. دارای 19 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
طاهی.
(ع ص) گوشت پز. بریان ساز. || نان پز. || پزندهء هر نوع خوراکی. (منتهی الارب) (آنندراج). طباخ. آشپز. دیگ پز. ج، طهاة. (مهذب الاسماء).
طاهی.
(اِخ) اسم سوره ای از قرآن. «طه» یا «طاها» [ سورهء بیستم از قرآن ] :
تا خانه ای از فلک بود جوزا
تا سوره ای از نُبی بود طاهی.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به طاها و طه شود.
طاهیج.
(اِخ) نام زنی است که خالدبن ولید نهری از وی به مصالحه گرفت.
طای.
(معرب، اِ) شای. معرب چای. (دزی ج 2 ص19). رجوع به چای شود.
طای.
(اِخ) دهی از دهستان راوه رود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 38هزارگزی شمال باختر کامیاران و 2هزارگزی هندیمن. کوهستانی و سردسیر است با 1532 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا انواع میوه ها و لبنیات. شغل اهالی باغبانی و گله داری است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طایات.
(ع اِ) سطوح. قال فی اللسان السجج الطایات الممدرة. (از ذیل اقرب الموارد).
طایانک خان.
(اِخ) پادشاه یا خان طایفهء نایمان مغول که چنگیز بر او ظفر یافت. حمدالله مستوفی آرد: در سنهء تسع و تسعین و خمسمائة چنگیزخان بر او (باونگ خان) مستولی شد و اسم پادشاهی بر او چنگیز اطلاق رفت و در سنهء ثلث و ستمائة طابانک خان قوم نایمان را قهر کرد نام چنگیزخانی بر او (چنگیز) افتاد. (تاریخ گزیده ص 572). و در ص 849 ذیل بوتیموریان آرد: اولشان امیر تکش بود از تخم طابانک خان، پادشاه قوم نایمان بود. ادوارد براون در فهرست تاریخ گزیده کلمه های طابانک خان و طاکیانک خان را به طایانک خان رجوع داده و ما نیز این نام را ذیل طایانک خان آوردیم. و در تاریخ مغول ذیل تایانگ خان آمده است: بعد از آنکه چنگیزخان بر قبیلهء کرائیت غلبه کرد تایانگ خان پادشاه قوم نایمان بیم آن داشت که مبادا او نیز مورد تعرض و حملهء خان مغول قرار گیرد. چنگیز در سال 600 ه . ق. به تایانگ خان حمله برد و در حدود جبال آلتائی او را مغلوب و زخمی کرد و تایانگ خان کمی بعد جان سپرده، قومش مغلوب چنگیزخان گردیدند و پسرش کوچلک خان فرار اختیار کرد. (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص 16). و رجوع به تایانک خان شود.
طایباد.
(اِخ) شهری است از بلاد خراسان. (شعوری ج 2 ص 162). و صاحب آنندراج ذیل تایباد آرد: قریه ای است از باخرز و از آنجا است عارف مرشد شیخ زین الدین پیر امیر تیمور صاحب قران و اصل در آن تائب آباد بوده و تایباد مخفف آن است. رجوع به تایباد، طیبات و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص430 و 543 شود.
طایب شه.
[یِ شَ] (اِخ) دهی از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 29 هزارگزی جنوب خاوری سقز و 2 هزارگزی بهرام. کوهستانی و سردسیری است با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، لبنیات و توتون. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طایجو.
(اِخ) این کلمه بصورتهای: طایخو، طابخو، تابخو و طابحو در تواریخ آمده، ولی صحیح آن طایجو یا تایجو است که در فهرست حبیب السیر چ خیام تایجو و در تاریخ غازان طایجو ضبط شده است و نام چند تن از امرای مغول بوده است. رجوع به تایجو و عناوین بعد شود.
طایجو.
(اِخ) خواندمیر ذیل عنوان «بیان ایالت طبقهء سیم از سلجوقیان در مملکت روم و قونیه» آرد : در ایام غیاث الدین کیخسروبن کیقباد تایجونامی از امرای چنگیزی لشکر به روم کشیده کیقباد منهزم گردید و در سنهء اربع و اربعین و ستمائة ه . ق. وفات یافت. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص540).
طایجو.
(اِخ) پسر جغتای خان بن چنگیزخان و جغتای پسر دوم چنگیزخان بود و پس از مرگ چنگیزخان بر ماوراءالنهر و بعضی از حدود خوارزم و بلاد ایغور، کاشغر، بدخشان، بلخ و غزنین تا کنار آب سند حکومت میکرد. جغتای در سال 638 ه . ق. درگذشت و طایجو پسر هشتم او بشمار میرفت. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 78 «تایجو» شود.
طایجو.
(اِخ) پسر منگوتیمور از شاهزادگانی است که در طغیان چند تن از امرای غازانی شاهزاده «سوکای پسر یشموت و نوادهء هولاکو» و «برلا» و «ارسلان اوغول» ظاهراً دعوت طغیان گران را پذیرفت، ولی بیدرنگ امیر نوروز را از توطئهء سوکا و برلا آگاه ساخت. (از تاریخ مغول اقبال ص 262). صاحب حبیب السیر این واقعه را در حدود سال 695 ه . ق. یاد کرده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 147 و تاریخ غازان ص 102 و 103 شود.
طایجواغول.
[اُ] (اِخ) یکی از امرا و شاهزادگان عصر غازان خان که در سال 697 ه . ق. بصرف گفتار شخصی که به او پیش گوئی کرده بود که پس از چهل روز سریر پادشاهی بوجود تو مزین خواهد شد. دود پندار بکاخ دماغ او تصاعد کرد هم در آن ایام خبر بگوش غازانخان رسید و طایجو را با مقربان و امرا و کرامات گوی نادان بیاسا رسانید. (از حبیب السیر چ خیام ج3 ص151). رجوع به همان جلد ص140 و ج1 ص137 و تاریخ غازان ص 97، 118، 119 و تاریخ مغول تألیف اقبال ص265 ذیل «تایجور» شود.
طایجوبهادر.
[بَ دُ] (اِخ) از امرای لشکر مغول در عهد غازان و پدر غزان است که با یاغیان همدست بود. رشیدالدین فضل الله ذیل «مخالفت اندیشیدن سوکا و بارولا» آرد : و بیشتر جماعت دشمنان (سوکا و بارولا) مقهور شدند و طایفه ای که مانده اند ارسلان اغول را بزرگ خود ساخته اند و بپیلسوار آمده... و امرا که با ارسلان اغول بودند: تولک پسرعم اوجان امیرسلاح بود و اینه بک پسر اشک توغلی از جلایر و غزان پسر طایجوبهادر و موسی ترخان... (تاریخ غازان ص 99). و رجوع به ص 100 و غزان شود.
طایجونویان.
(اِخ) خواندمیر ذیل نهضت هلاکوخان و بیان انهدام اساس خلافت بنی عباس از طایجونویان نام میبرد که در حدود سال 650 ه . ق. وی را منگوقاآن بن تولی خان بن چنگیز با سپاه بی کرانی برای ضبط ممالک ایران نامزد کرده و او از جیحون گذشته، پس از چندگاه از مستعصم و ملاحدهء اسماعیلیه شکایت کرده است. از آن پس منگوقاآن برادر خود هلاکو را در سال 653 ه . ق. با جمعی از لشکر چنگیزخان به محافظت کشور ایران برگزیده است، و آنگاه که هلاکو بتحریک ابن علقمی به بغداد لشکر کشیده سوغونجاق و تایجو را برای جنگ با مستعصم به بغداد گسیل کرده است. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 338 - 339). و رجوع به همان کتاب ج 3 ص 94 شود.
طایح.
[یِ] (ع ص) هالک. یا مشرف بر هلاک. || سرگشته. (از اقرب الموارد).
طایحة.
[یِ حَ] (ع ص) تأنیث طائح. حادثهء هلاک کننده. مرد هلاک شده. (شمس اللغات).
طایخ.
[یِ] (ع ص) فروروندهء در باطل. احمقی که خیری در او نیست و بقولی احمق پلید. یقال: رجل طائخ. (ذیل اقرب الموارد از اللسان).
طاید.
[یِ] (از ع، ص) طائد. پایدار. ثابت. (از اقرب الموارد).
طایر.
[یِ] (ع اِ) رجوع به طائر شود.
طایر.
[یِ] (اِخ) نام یکی از تازیان که بنابه گفتهء خواندمیر پس از مرگ نرسی به کشور ایران تاختن آورد. خواندمیر ذیل وقایع سلطنت شاپور ذوالاکتاف آرد: بعد از فوت هرمزبن نرسی در اطراف عالم این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد و از او پسری نمانده که ضبط مملکت نماید. لاجرم حکام اطراف در تسخیر آن ملک طمع نموده، طایرنامی از اعراب با لشکری بسان عقاب بعضی از ممالک فرس را نشیمن ساخت و به چنگال عذاب و منقار عقاب مراسم قتل و غارت بتقدیم رسانید و چون سن شاهپور به شانزده سالگی رسید و از کیفیت جرأت طایر واقف گردید با سپاه موفور به دیار عرب رفته، بسیاری از آن طایفه را به تیغ بیدریغ بگذرانید و از کشیدن انتقام دقیقه ای مهمل و نامرعی نگذاشت. (حبیب السیر چ خیام ج1 صص229 - 230). ظاهراً این طایر تصحیف طاهر غسانی باشد که نام وی گذشت. رجوع به طائر، طاهر غسانی و تاریخ گزیده ج 1 ص 107 شود.
طایراوسون.
[یِ] (اِخ) مقدم قوم اوهات مرکیت (از اقوام چنگیزی). (جامع التواریخ بلوشه ص3) خواندمیر در حبیب السیر نام این شخص را بدین طریق ضبط کرده: «طایرالسون» و گوید: قولون دختر طایر السون یکی از پنج نفر زنان چنگیزخان بوده که بر سایر خاتونهای او برتری داشته اند. (حبیب السیر چ قدیم تهران جزء اول از ج 3 ص7). ولی بلوشه ناشر جامع التواریخ گوید: ضبط درست این اسم طایراوسون (دایراسون)(1) است؛ زیرا در تاریخ مغولهای شرقی تألیف سننگ سچن ص 76(2) با حروف مغولی به همین نحو ضبط شده است. (جامع التواریخ رشیدی مقدمهء بلوشه ص 7).
(1) - Dair Ousoun.
(2) - L' Histoire des Mongols Orientaux, par Sanang Setchn, p. 76.
طایر بوقابهادر.
[یِ بَ دُ] (اِخ) رجوع به طایر بهادر و تاریخ سیستان حاشیهء صص 397-398 شود.
طایربهادر.
[یِ بَ دُ] (اِخ) هنگامی که لشکریان مغول در سال 616 ه . ق. بخارا را فتح و ویران ساختند، طایربهادر فرمانده پیشقراولان چنگیزی بود و ظاهراً همین طایربهادر در سال 626 ه . ق. فرماندهی قسمتی از اردوی مقیم بادغیس را بر عهده داشت و پس از سرکشی دو تن از سران سپاهی سلطان جلال الدین یکی به نام قراچه و دیگری به نام یغان سنقور در حدود نیشابور به دفع قراچه عازم نیشابور شد و قراچه در آن تاریخ از کلبلات مأمور جنتمور شکست یافته و در قلعهء ارگ سیستان متحصن شده بود. طایربهادر دو سال قلعهء ارگ را در محاصره داشت و در این مدت بین او و جنتمور بر سر حکومت و تولیت کار خراسان اختلاف بروز کرد چه هر کدام از ایشان این مقام را حق خود میدانستند. جور ماغون طرف طایربهادر را گرفت و او را به حکومت خراسان و مازندران انتخاب کرد. هنگام سلطنت ملوک کرت ملک شمس الدین محمد بسبب متهم شدن بهمدستی مسلمین هند به طایربهادر که فرمانده کل قوای مغول در ایران شرقی بود پناه برد و او شمس الدین را تحت حمایت خود گرفت و پس از مرگ طایربهادر که در سال 645 ه . ق. روی داد، رؤسای مغول ملک شمس الدین را به حضور جغتای فرستادند. رجوع به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 28، 166 و 368 و جهانگشای جوینی چ اروپا ج 1 ص 87 و 79 و تاریخ سیستان حاشیهء صص 397- 398 شود.
طایر جرفادقانی.
[یِ رِ جُ دَ] (اِخ)هدایت آرد: نام شریفش آقا سیدمحمد از فضلای آن بلد، سیدی با ذوق و عرفان، و با شوق و ایمان بوده در سفر مکهء معظمه رحلت کرده، این چند بیت از اوست، رحمة الله علیه:
اگر گویم ز عشق گُل فغان آموز شد بلبل
خطا باشد که این نسبت بود بی اصل و بی مبدا
نه بلبل عاشق گُل شد نه گُل معشوق بلبل شد
گل و بلبل شده هر یک به روئی واله و شیدا
هر آن کس زنگ بزداید ز مرآت ضمیر خود
ببیند جمله هستی را به ذکر ایزد یکتا
همه عاشق به روی او همه مایل بسوی او
همه خرم به بوی او و او از جمله ناپیدا
*
از لعل ترت خُشک لبم تر خواهم
یعنی که ز بوسه شهد و شکر خواهم
یک بوسه نه، صدهزار خواهم، زآن روی
قند است لب تو و مُکرر خواهم.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص 339).
طایر شیرازی.
[یِ رِ] (اِخ) هدایت آرد: نام شریفش حسن خان بن عبدالرحیم خان، پدرش برادر اعتمادالدوله حاجی ابراهیم خان شیرازی که پیشکار خاقان سعید شهید بوده، پس از استیصال آن خاندان بقهر قهرمان ایران، از گیتی چشم پوشیده و به عبادت کوشیده، سالها در کرمانشاه، در حضرت شاهزادهء مغفور دولتشاه مبرور، ندیم و محرم، و از امراء معظم بوده. پس از رحلت آن شاهزادهء ذی شان، وی نیز پریشان آمد. کمالاتش بسیار است. از جمله اینکه با عدم بصر شطرنج بازد، و بیشتر حریفان اسب انداز پیل افکن را، بفرزینی فرزانه، یا بیدقی دیوانه، شهمات سازد. پنجهزار بیت دیوان غزلیات اوست. غزل را به سیاقی خوب میفرماید، و در این فن قدرت کامل ظاهر می نماید، چون غزلیات نیکو دارد، اندکی قصاید، و بیشتر از غزلیاتش نوشته شد:
شده درخت شکوفه ز پای تا سر چشم
چو عاشقی که نشیند به راه وعدهء یار
اگر نه لاله هم عاشق است و هم معشوق
دلش چراست چو عاشق رخش چراست چو نار؟
گیتی اگر غلط نکنم رنگ و بو گرفت
از رنگ و بوی بزمگه عید شهریار
گاه عطا چو دستش میخواندم ابر را
باران ابر بود اگر در شاهوار
*
سراغ منزل طایر ز من کنی که کجاست
بهر کجا که در آنجا رخ نکوئی هست.
گشتم آسوده ز بدگوئی دشمن کاکنون
ببدی هم نتوان برد بر او نامم.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص 343).
طایرة.
[یِ رَ] (ع ص) تأنیث طایر و هی قلیله. (ذیل اقرب الموارد از اللسان). طائرة.
طایری رازی.
[یِ یِ] (اِخ) پسر مولانا امیدی است. این مطلع از اوست:
آنکه رفت از سر کوی تو به آزار، منم
وآنکه برد از تو به دل حسرت بسیار، منم.
(تحفهء سامی ص 141).
طایری مشهدی.
[یِ یِ مَ هَ] (اِخ) طالب علم بود و در شعر طبع بانگیز داشت (؟)
این مطلع از اوست:
انگشت بهر عشق چو بر ابروان نهاد
تیری برای کشتن من در کمان نهاد.
(تحفهء سامی ص 145).
طایسی.
[] (اِخ) از امرای مغول، و سردار مقدمهء لشکر یمه و سبتای در تعاقب محمد خوارزمشاه. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج1 ص 136، 128، 113).
طایش.
[یِ] (ع ص) رجوع به طائش شود.
طایط.
[یِ] (ع ص) رجوع به طائط شود.
طایع.
[یِ] (ع ص) رجوع به طائع شود.
طایف.
[یِ] (ع ص) رجوع به طائف شود.
طایف.
[یِ] (اِخ) رجوع به طایفا شود.
طایفا.
[یِ] (اِخ) جربادقانی محمدعلی. فرزند حاج محمدحسین ساکن جربادقان. جد اعلای ایشان ملا کمال الدین حسین در نجف اشرف ساکن بود، چون شیعه بود اهل روم آزار او میکردند به این سبب به جربادقان آمد. پادشاه دیندار شاه اسماعیل ماضی که به آنجا آمد از این معنی اطلاع یافته مهربانی بسیار کرده، چنانچه رقم معافی به او داده و تا حال به امضای پادشاهان رسید. مجم ملا محمدعلی به اصفهان آمده بخدمت علامه آقاحسین مشغول به تحصیل است. کمال آدمیت و مردمی دارد و سلیقه اش در نهایت درستی است. چون پیوسته در طواف کعبهء معنی است طایف تخلص دارد. از اوست:
زبان و دل موافق ساز هنگام دعا کردن
به یک انگشت نتوان عقده ای از رشته واکردن.
شکستن همنشین هرکه شد حاجت روا گردد
که گردد سجده گاه خلق چون نی بوریا گردد.
تا توانی دل به احسان کسان مایل مکن
جام جم را کاسهء دریوزهء سایل مکن.
(از تذکرهء نصرآبادی ج 2 ص 351).
و صاحب تذکرهء گلشن ذیل طائف آرد: محمدعلی جربادقانی است و طائف مطاف بلاغت الفاظ و لطافت معانی. از اوست:
نه شبنم است به گلزار کامیاب شده
دلی که بسته به گل عندلیب آب شده.
(از تذکرهء صبح گلشن).
و صاحب قاموس الاعلام آرد: طائف نامش محمدعلی است و یکی از شعرای ایران و از اهالی جرفادقان (گلپایگان) بوده از اوست:
زبان و دل موافق ساز هنگام دعا کردن
به یک انگشت نتوان عقده ای از رشته واکردن.
طایفو.
(اِ) دومین مرتبه از مراتب نه گانهء امراء و حکام چنگیزی است و بمعنی امیر لشکر است. (جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ج2 ص470): مناصب امراء و حکام آنجا بحسب مرتبه است و مراتب ایشان بدین ترتیب و موجب میشود مفص: مرتبهء اول: چینکسانک راه وزارت و نیابت داشته باشند. مرتبهء دوم: طایفو امیر لشکر باشد، و هرچند بزرگ باشد رجوع بچینکسانک کند. الی آخرها. (جامع التواریخ ج2 ص470).
طایفة.
[یِ فَ] (ع اِ) رجوع به طائفه شود.
طایفه آبیل.
[یِ فَ] (اِخ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 18هزارگزی شمال خاوری بنجار نزدیک دریاچهء هامون. جلگه، گرم و معتدل با 69 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. ساکنان آنجا چادرنشین هستند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طایفه سارانی.
[فَ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 8هزارگزی شمال ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان. جلگه، گرم و معتدل با 558 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه، گلیم و کرباس بافی است. و راه آن مالرو است. چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طایفهء قلعه خواجه.
[یِ فَ یِ قَ عَ خوا / خا جَ] (اِخ) دهی از بخش قلعهء زراس شهرستان اهواز، واقع در 9هزارگزی شمال خاوری قلعهء زراس، کنار راه مالرو بندوار هفت لنگ به باباروزبهان. جلگه، گرمسیری و مالاریائی. دارای 159 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طایفهء قلندرزائی.
[یِ فَ یِ قَ لَ دَ](اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 10هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان. جلگه، گرم و معتدل با 110 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. ساکنان آنجا چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طایفهءکچیان.
[یِ فَ یِ کِ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 7هزارگزی شمال باختری بنجار و 4 هزارگزی شمال راه فرعی ادیمی به زابل. جلگه، گرم و معتدل با 72 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان گلیم و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طایفهء گاودارخاریک.
[یِ فَ یِ](اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 19هزارگزی شمال باختری بنجار و 5هزارگزی باختر راه فرعی ادیمی به زابل. جلگه، گرم و معتدل با 559 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
طایفهء گل محمد.
[یِ فَ یِ گُ مُ حَمْ مَ](اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل، واقع در 9هزارگزی باختر بنجار، کنار دریاچهء هامون. جلگه، گرم و معتدل با 310 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هیرمند. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طایفی.
[یِ] (ص نسبی) منسوب به طایف که شهری است در 12فرسخی مکه. (سمعانی). رجوع به طائفی شود.
طایفی.
[یِ] (اِخ) طائفی. ابویعلی عبدالله بن عبدالرحمن یعلی بن کعب ثقفی طایفی. منسوب به طایف. وی از عطا روایت کرده است. ابن مبارک و ابوعاصم از او روایت دارند. (از انساب سمعانی برگ 364 «ب»).
طایفی.
[یِ] (اِخ) طائفی. عبدالله بن عبدالرحمن... طائفی. رجوع به ابویعلی عبدالله... طائفی شود.
طایفی.
[یِ] (اِخ) محمد بن سعید طایفی. منسوب به طایف. از اهربن عبدالله بن حسن خزاعی روایت کرده است. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
طایفی.
[یِ] (اِخ) طائفی. محمد بن عبدالله بن افلح طایفی ثقفی. منسوب به طایف. از بشربن عاصم روایت کرده است و ثوری و عبدالله بن مبارک از او روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
طایفی.
[یِ] (اِخ) محمد بن مسلم طایفی. منسوب به طایف. از عبدالله بن دینار و ابراهیم بن میسرة روایت کرده است و یحیی بن سلیم طایفی و عراقیان از وی روایت دارند. و عبدالرحمن بن مهدی گفته است که محمد بن مسلم صحاحی نوشته است. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
طایفی.
[یِ] (اِخ) مسلم بن عبد ربه طایفی. منسوب به طایف. از سفیان ثوری روایت کرده است و حسن بن یزیدبن معاویه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
طایفی.
[یِ] (اِخ) یحیی بن سلیم طایفی. منسوب به طایف. از محمد بن مسلم طایفی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»). رجوع به محمد بن مسلم طائفی شود.
طایق.
[یِ] (ع اِ) میان هر یک از دو چوب کشتی و بقولی یکی از چوبهای زورق. و بگفته ای وسط کشتی. لبید گوید: فالتام طائقهاالقدیم فاصبحت ما ان یقوم دراها ردفان. اصمعی گوید: طائق چیزی است که از کشتی نمودار باشد مانند تندیی که از کوه فرودآمده باشد. (ذیل اقرب الموارد از اللسان). رجوع به طائق شود.
طایقان.
(اِخ) یکی از قرای بلخ در خراسان است. (معجم البلدان). رجوع به طایکان و طائقان شود.
طایقان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان اراضی بخش مرکزی شهرستان قم، واقع در 25هزارگزی جنوب باختری قم متصل به جادهء قم اصفهان. جلگهء کنار رودخانه و سردسیر با 600 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات، پنبه، انار و انجیر. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. مزرعه محمدآباد، حسین آباد، شاه آباد خرابه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

/ 12