لغت نامه دهخدا حرف ط

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ط

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طبقات اعلی.
[طَ بَ تِ اَ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از طبقات عالم مثال است. رجوع به طبقات عالم مثال و حکمت اشراق ص243 شود.
طبقات افلاک.
[طَ بَ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طبقه های آسمانها. || طبقه های افلاک عالم مثال. رجوع به حکمت اشراق ص 235 و عالم مثال شود.
طبقات الارض.
[طَ بَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)زمین شناسی. ژئولوژی(1). چینه شناسی. (فرهنگستان) :
در طبقات زمی افکند، بیم
زلزلة الساعة شی ء عظیم.نظامی.
(1) - Geologie.
طبقات النیران.
[طَ بَ تُنْ نی] (ع اِ مرکب) از طبقات عالم مثال. رجوع به ص220 حکمت اشراق شود.
طبقات جحیم.
[طَ بَ تِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از طبقه های عالم مثال است. و رجوع به حکمت اشراق ص 235 و طبقات عالم مثال شود.
طبقات جنان.
[طَ بَ تِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از طبقات عالم مثال است. رجوع به طبقات عالم مثال و حکمت اشراق ص 243 شود.
طبقات حکما.
[طَ بَ تِ حُ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سهروردی در حکمت اشراق طبقات حکما را بدینسان بیان کرده است: و ایشان را طبقاتی است بدینسان:(1)حکیم الهی متوغل در تاله یعنی حکمت ذوقی بدون توغل در بحث یا حکمت بحثی. و حکیمی که در حکمت بحثی توغل دارد، ولی در حکمت تاله یا ذوقی او را دست نیست و حکیم الهی که هم در حکمت ذوقی (تاله) و هم در حکمت بحثی توغل کرده باشد. دیگر حکیمی الهی که در حکمت ذوقی (تاله) متوغل است، ولی در حکمت بحثی متوسط یا ضعیف است. دیگر حکیم متوغل در بحث و متوسط یا ضعیف در تاله. دیگر طالب تاله و بحث. یا فقط طالب تاله یا تنها طالب بحث. و اگر در روزگار حکیمی پدید آید که در تاله و بحث هر دو متوغل باشد، ریاست بدو اختصاص خواهد داشت و او خلیفهء خدا خواهد بود. و اگر چنین کسی یافت نشود. پس حکیم متوغل در تاله و متوسط در بحث خلیفة الله است و اگر چنین حکیمی هم یافت نشود، حکیم متوغل در تاله و بدون توغل در بحث این مقام را خواهد داشت. و زمین هرگز از حکیم متوغل در تاله خالی نیست و هر آنکه در بحث متوغل باشد و در تاله توغلی نداشته باشد به ریاست اختصاص نمی یابد، زیرا عالم از متوغل در تاله خالی نمی ماند و او از کسی که فقط بحکمت بحثی میپردازد شایسته تر است. زیرا خلافت ناگزیر از تلقی(2)است. و منظور من از این ریاست، این نیست که به غلبه و زور آنرا به دست آورند، بلکه گاهی ممکن است امام متاله که بر جهان مستولی است در ظاهر هم آشکار باشد و گاهی هم ممکن است از انظار ناپیدا گردد و این چنین کسی را کافهء عارفان «قطب» مینامند، چه او را ریاست است هرچند در نهایت گمنامی باشد و هرگاه سیاست به دست وی افتد آن عصر و زمان نورانی خواهد بود و اگر زمان از تدبیر الهی خالی باشد، ظلمات و تیرگی بر جهان چیره خواهد بود و بهترین جویندگان، طالبان تاله و بحث و سپس طالبان تاله و آنگاه طالبان بحثند. (حکمت اشراق ص 12). رجوع به همان کتاب ص 306، 307 شود.
(1) - رجوع به ص 305 فقرهء 22 شود.
(2) - یعنی مانند وزیر که از پادشاه دستور میگیرد متاله را قوهء فراگرفتن از باریتعالی و عالم عقول است بی آنکه در آن بیندیشد، بلکه از راه اتصال روحی. ولی آنکه به بحث میگراید بوسیلهء مقدمات افکار و نظریات آگاه میشود. (حکمت اشراق شرح ص306).
طبقات عالم مثال.
[طَ بَ تِ لَ مِ مِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) این جهان (عالم مثال) را طبقاتی است و در هر طبقهء آن انواعی از آنچه در جهان ما یافت میشود وجود دارد. ولی آنها را نهایتی نیست و در برخی از آن طبقات گروهی از فرشتگان و نیکان و برگزیدگان بشر سکونت دارند و در طبقات دیگری دسته ای از فرشتگان و اهریمنانند و طبقات مزبور و آنچه در آنها هست بشمار نیاید و جز یزدان کس نداند و هر آنکه به طبقهء برتر برسد آن را از طبقهء پیش از آن لطیف تر و نیک منظرتر یابد و روحانیت فزونتر و لذات عظیمتری در آن بیند. و پایان طبقات که برترین آنهاست، مجاور انوار عقلی است و بسیار بدان انوار همانند است. و جز خدای کس شگفتیهای این جهان نداند. (از حاشیهء حکمة الاشراق چ کربن ص 240). و در ص 243 آرد: و باید دانست که طبقات عالم مثال هرچند بسیار است و جز خدای و مبادی عالی هیچکس شمارهء آنها را نداند. ولی طبقات مزبور را نهایت و پایانی است در صورتی که اشخاص و موجودات هر طبقه که هم از انواع موجودات جهان ما باشند و هم موجودات دیگری - غیرمتناهی اند و برخی از این طبقات اعلی شریف و نورانی است که عبارت از طبقات جنانند و از آنها نیکبختان متوسط برخوردارند و طبقات جنان نیز در شرف متفاوتند و برخی از آنها تیره و مظلم اند و آنها طبقات جحیم میباشند که اهل آتش در آنها رنج میبرند و آنها هم در شدت ظلمت و وحشت متفاوتند. و برخی از این طبقات «جحیم» هم فروتر هستند. و طبقهء سافله بسیار ظلمانی است و آن آخرین طبقه بشمار می آید و پیوسته به افق عالم حس است که در آن بزه کاران بشر و جن سکونت دارند. و باقی طبقاتی که میان دو طبقهء عالی و سافلند بشمار نیایند و در هر طبقه قومی سکونت دارند که عدد آنها را نهایت نیست و این اقوام یا از فرشتگان و یا از جن و شیاطینند. (حاشیهء حکمت اشراق ص 243). و هم آرد: انوار مجرد به دو گونه تقسیم شوند: انوار قاهر که هیچ علاقه ای با برزخ ها ندارند نه ذاتاً و نه عم و در این انوار قاهر انواری برتر و انواری صوری وجود دارد که ارباب اصنامند، گونهء دیگر انوار مجرد انوار مدبر برزخها باشند... و انوار قاهر برتر عبارت از طبقهء طولی است که در نزول از مرتبهء اعلی پایه به پایه است و برخی با بعضی دیگر از حیث نزول از بلندی تفاوت دارند و بعلت شدت نورانیت و نیروی گوهر و نزدیکی آن بوحدت حقیقی و کمی جهت ظلمانی هیچ جسمی از آن حاصل نمیشود و اگر از هر یک جسمی حاصل آید آن اجسام هم مانند ترتب علل خود بی تفاوت و بطور یکسان ترتب خواهند یافت. و دربارهء ارباب اصنام گوید: و آن طبقهء عرضی برابر و غیرمترتب در نزول است. که عبارت ارباب اصنام نوعی جسمانی باشند و آنها بر دو گونه اند یکی از جهت مشاهدات حاصل آید و دیگری از جهت اشراقات و این مشاهدات و اشراقات از طبقهء طولی حاصل گردد و از این رو که انوار حاصل از مشاهدات شریفتر از انوار حاصل از اشراقات است و هم جهان مثالی اشرف از عالم حسی است، پس اشرف علت اشرف و اخس علت اخس باشد بر حسب آنکه در هر یک از دو جهان همانندی است؛ زیرا هرچه در عالم حس از قبیل: افلاک و ستارگان و مرکبات و نفوس متعلق به آنها وجود دارد، نظیر آن در عالم مثال نیز یافت میشود. و همچنانکه در انوار اشراقی ناگزیر باید نوری باشد که از لحاظ نورانیت و عشق از دیگر انوار عظیم تر باشد که آن را علت فلک برتر حسی میدانند. همچنین ناگزیر باید در انوار مشاهده ای نیز نوری عظیمتر باشد و آن علت فلک برتر مثالی است و همچنانکه فلک برتر بر هر دو عالم محیط است و هیچ چیز از اشیائی که فروتر از آن است با آن برابر و همانند نیست، بلکه فلک مزبور کاملترین اجسام اوست و نسبت به دیگر اجسام قاهر میباشد. همچنین حکم علت عقلی آن نسبت به ارباب اصنامی که در طبقهء عرضی است بهمین قیاس است. رجوع به متن و حاشیهء ص 145 و 146 و 155 همان کتاب شود.
طبقات عین.
[طَ بَ تِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) صلبیه، مشیمیه، شبکیه، عنکبوتیه، قرنیه، ملتحمه. (از برهان ذیل هفت حجلهء نور). و صاحب غیاث ذیل هفت پردهء چشم (هفت طبقه) آرد: هفت پردهء چشم از این قرار است: 1- طبقهء ملتحمه که از همه بیرون است و مماس با هواست. 2- قرنیه. 3- عنبیه و لون آن مختلف است در اشخاص. 4- عنکبوتیه. 5- شبکیه. 6- مشیمیه. 7- صلبیه. مابین عنبیه و عنکبوتیه رطوبتی است که بیضی نام دارد و مابین عنکبوتیه و شبکیه دو رطوبت اند: یکی جلیدی و دیگری زجاجی. (غیاث از حاشیهء چهارمقاله چ معین). و رجوع به پردهء چشم شود.
(1) - Les tuniques.
طبقات نژادی.
[طَ بَ تِ نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شعب مختلف از یک نژاد :طبقات نژادی عرب شش است: شعب: مانند مضر. قبیله: مانند کنانه. عماره: مانند قریش. بطن: مانند قصی. فخذ: مانند هاشم. فصیلة: مانند بنوعباس. (سمعانی ص 6).
طبقاماون.
[طَ وَ] (معرب، اِ) لغت یونانی. ماهیت آن نباتی است، برگ آن شبیه به برگ انگور بستانی با شعبه های بسیار و گل آن سیاه و کوچک و تخم آن شبیه به جاورس است. (فهرست مخزن الادویه).
طبق بند.
[طَ بَ بَ] (نف مرکب)چینی بندزن. کاسه بند :
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش.شهید.
طبق پوش.
[طَ بَ] (نف مرکب، اِ مرکب)مکبة.(1) سرپوش :
گفت برخیز و این ورق بردار
وین طبق پوش ازین طبق بردار.نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.نظامی.
طبق پوش برداشت از خوان دُر
ز دُر دامن شاه را کرد پُر.نظامی.
(1) - Couvercle.
طبقچه.
[طَ بَ چَ / چِ] (اِمص) طبق کوچک. طبق خرد. بشقاب خرد. (آنندراج).
طبقدار.
[طَ بَ] (نف مرکب) حمالی که بار مردم را با طبق بخانهء صاحبش برد.
طبق ده.
[طَ بَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 3هزارگزی شمال خاوری ساری بین رود تجن و نکا. دشت، جنگلی، معتدل، مرطوب مالاریائی با 900 تن سکنه. آب آن از رودخانهء نکا. محصول آن برنج، غلات، پنبه، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طبقری.
[طَ قَ] (اِ) طبقچه را گویند. (برهان) (غیاث اللغات). || بمعنی کنار و دامن هم هست. (برهان). || جا و مقامی باشد غیرمعلوم. (برهان) (غیاث اللغات) :
یکی نیشکر داشت بر طبقری
چپ و راست گردید بر مشتری.
سعدی (بوستان).
طبق زدن.
[طَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)آرامش زن با زن. سحق. مساحقه. رجوع به طبق شود.
طبق زن.
[طَ بَ زَ] (نف مرکب) سعتری. سَحّاقه :
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی.خاقانی.
رجوع به مجموعهء مترادفات ص 238 شود.
طبق زنبور.
[طَ بَ قِ زَمْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از خانهء زنبور است. (برهان).
طبق زنی.
[طَ بَ زَ] (حامص مرکب) طبق زدن. مساحقه.
طبق سر.
[طَ بَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فریمان و 8هزارگزی شمال شوسهء مشهد به تربت جام. کوهستانی و معتدل با 162 تن سکنه. آب آن از قنات.و محصول آن غلات، بنشن و میوه ها. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طبق طبق.
[طَ بَ طَ بَ] (ق مرکب) آنچه بتوالی بر طبقها بود. کنایه است از تعداد بسیار :
ببین به دیدهء انصاف نظم خاقانی
طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز.خاقانی.
-امثال: افاده ها طبق طبق.
طبق کش.
[طَ بَ کَ / کِ] (نف مرکب)طبقدار. حمال که چیزها بطبق بر سر برد.
طبق کشی.
[طَ بَ کَ / کِ] (حامص مرکب) شغل طبق کش. باربری به طبق.
طبق گر.
[طَ بَ گَ] (ص مرکب) آنکه طبق سازد.
طبقگران.
[طَ بَ گَ] (اِخ) دروازهء طبقگران در سیستان : بیرون شدن ملک مُعظم بدر شهر، دروازهء طبقگران و ... منتصف ربیع الاَخر سال 660 ه . ق. (تاریخ سیستان ص 401).
طبقلو.
[طَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در 25هزارگزی شمال باختری سراسکند و 16هزارگزی شوسهء تبریز به میانه. کوهستانی و معتدل با 155 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
طبقة.
[طَ بَ قَ] (ع اِ) مؤنث طبق. (منتهی الارب). || پُشت. نسل(1). || اشکوب.(2)(فرهنگستان). آرشیان مرتبه. مرتبت. || تاه. تُو. || هر درک از ادراک دوزخ. ج، طبقات. || گروه. یک جنس از مردم. (منتهی الارب). || صنف. رده : چنانکه پدر وی بر وی جاسوسان داشت پوشیده، وی نیز بر پدر داشت هم از این طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص116). تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 94). من تاریخی میکنم پنجاه سال را که بر چندین هزار ورق می افتد، و در او اسامی بسیار مهتران و بزرگان است از هر طبقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). واجب دیدم، انشا کردن فصلی دیگر تا هر طبقه به مقدار دانش خویش از آن بهره بردارند. (تاریخ بیهقی). این طبقه [برمکیان] وزیری کردند به روزگار هارون الرشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص176). از آن طبقه نیستیم که بمفاوضت ملوک مشرف توانیم شد. (کلیله و دمنه). ما از آن طبقه نیستیم که این درجات را موشح توانیم بود. (کلیله و دمنه).
مختلف خوابهاست کاین طبقات
زآن مقدس جناب دیدستند.خاقانی.
-در طبقهء فلان؛ معاصر و هم زمان او.
-طبقهء زمین؛ چینه. (فرهنگستان).
|| نوعی از وبای گاوی. تب برفکی حیوانات.
(1) - Generation.
(2) - etage.
طبقة.
[طَ بَ قَ] (اِخ) زنی بود زیرک و دانا که به نکاح مردی دانا و هوشیار موسوم به شنّ آمد. و منه المثل: وافق شنٌ طبقة و قیل شن حیٌ من عبدالقیس، کانوا یکثرون الغارة علی الناس حتی اغاروا علی طبقة، هی ایضا قبیلة، فهزمتهم طبقة، فضربَ بهم المثل. و سئل الاصمعیُ عن هذا المثل، فقال: الشنُ وعاءٌ من ادم اتخذ له غطاء و هو الطبق، فوافقه، و الهاء علی هذا عائد علی الشن. و قیل هما قبیلتان اتفقتا علی امر، فقیل لهما ذلک، لان کلا منهما وافق نظیره و قیل طبقة قبیلة من ایاد کانت لاتطاق، فاوقعت بها شن، فانتصفت منها و اصابت فیها. (منتهی الارب).
طبقة.
[طَ بَ قَ] (اِخ) نام پدر قبیله ای از عرب. (منتهی الارب).
طبقة.
[طَ بِ قَ] (ع ص) یدٌ طبقةٌ؛ دست به پهلو چسبیده و کوتاه درکشیده. (منتهی الارب).
طبقة.
[طِ قَ] (ع اِ) ساعت از روز. || دام که بدان شکار کنند. (منتهی الارب). تَله. ج، طِبق.
طبقة.
[طَ قَ] (ع اِ) بالفتح و سکون الموحدة، لغة لقوم متشابهون، و فی اصطلاح المحدثین، عبارةٌ عن جماعة اشترکوا فی السن و لقاء المشایخ و الاخذ عنهم. فاما ان یکون شیوخ هذا الراوی شیوخ ذلک، او یماثل او یقارن شیوخ هذا، شیوخ ذلک، و بهما اکتفوا بالتشابه فی الاخذ، و قد یکون الشخص الواحد من طبقتین باعتبارین بان یکون الراوی من طبقة لمشابهته بتلک الطبقة من وجه، و من طبقة اخری لمشابهته بها من وجهٍ آخر، کانس بن مالک، فانه من حیث ثبوت صحبته للنبیّ صلی الله علیه و آله و سلم، یُعدّ من طبقة العشرة المبشرة لهم بالجنة مث، و من حیث صغرالسن یعدُ من طبقة من بعدهم. فمن نظر الی الصحابة باعتبار الصحبة جعل الجمیع طبقة واحدة، کما صنع ابن حَبان و غیره، و من نظر الیهم باعتبار قدر زائد، کالسبق الی الاسلام، و شهود المشاهد الفاضلة، جعلهم طبقات، و الی ذلک مال صاحب الطبقات: ابوعبدالله و محمد بن سعد البغدادی، و کذلک من جاء بعد الصحابة، و هم التابعون، من نظر الیهم باعتبار الاخذ من الصحابة فقط، جعل الجمیع طبقة واحدة، کما صنع ابن حبان ایضاً. و من نظر الیهم باعتبار اللقاء، قسمهم، کما فعل محمد بن سعد. و لکل وجهٌ. و معرفة الطبقات من المهمات، و فائدتها الامن مِن تداخل المشتبهین و امکان الاطلاع علی تبیین التدلیس و الوقوف علی حقیقة المراد من الغفلة. کذا فی شرح النخبة و شرحه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). (اصطلاح علم درایهء حدیث) طبقه عبارت از جماعتی که در سن و سال و ملاقات مشایخ با یکدیگر متفق باشند.
طبقه بندی.
[طَ بَ قَ / قِ بَ] (حامص مرکب) (در حیوان و نبات و غیره) رده بندی. (فرهنگستان). صف بندی. تبویب(1).
- طبقه بندی کردن؛ رده بندی کردن. تبویب کردن.
(1) - Classification.
طبقهء ترانزیتوار.
[طَ بَ قَ / قِ یِ تِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) بر سلولهائی اطلاق میشود که در زیر طبقهء مقاوم ساختمان بساک نباتات واقعند و رشد آنها از دیگر طبقات آن کمتر است. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 461 شود.
(1) - Cellules mers primordiales.
طبقهء چوب پنبه ای.
[طَ بَ قَ / قِ یِ پَمْ بَ / بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)سلولهای طبقهء چوب پنبه ای(1) در زیر طبقهء موهای کشنده قرار گرفته اند. غشای آنها پس از از بین رفتن موهای کشنده چوب پنبه ای میگردد و بدینوسیله ریشه را از تغییرات محیط خارج و خصوصاً از رطوبت خاک حفظ میکند، ولی استثنائاً غشای سلولهای جوان سنبل طیب از سلولهای زنده تشکیل یافته است و یک نوع اسانس و روغنهای اتره که در طب مورد استعمال دارد از خود ترشح میسازد. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص278 شود.
(1) - Assise subereux.
طبقهء حاکمه.
[طَ بَ قَ / قِ یِ کِ مَ / مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول امروز، بر خاندانها و گروهی اطلاق میشود که دستگاه دولت و مجلسین را اداره میکنند یا در آنها نفوذ دارند.
طبقه ده.
[طَ بَ قَ دِ] (اِخ) موضعی است از میان درود در فرح آباد مازندران. (سفرنامهء استرآباد و مازندران تألیف رابینو ص 120 بخش انگلیسی).
طبقهء سافله.
[طَ بَ قَ / قِ یِ فِ لَ / لِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) از طبقات عالم مثال است. رجوع به طبقات عالم مثال و حکمت اشراق چ ه . کربن ص243 شود.
طبقهء سوبروفلودرمی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ بِ رُ فِلْ لُ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)رجوع به طبقهء مولد خارجی(1) و گیاه شناسی ثابتی ص 352 شود.
(1) - M.generatrice subero
phellodermique.
طبقهء طولی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از طبقات عالم مثال است. رجوع به طبقات عالم مثال و حکمت اشراق چ ه . کربن ص 145 شود.
طبقهء عرضی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ عَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) از طبقات عالم مثال است. رجوع به طبقات عالم مثال و حکمت اشراق چ ه . کربن ص 145 شود.
طبقهء غذائی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ غِ / غَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) طبقهء داخلی بساک گیاهان که در مجاورت سلولهای آغازی واقع است، از سلولهای درشتی تشکیل یافته و مواد غذائی بسیاری در آنها انباشته شده است و طبقهء غذائی(1) نامیده میشود. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 461 شود.
(1) - Assise nourriciere.
طبقه کلا.
[طَ بَ قَ کَ] (اِخ) موضعی است از نیافت در هزارجریب مازندران. (سفرنامهء استرآباد و مازندران تألیف رابینو ص 123 بخش انگلیسی).
طبقهء مقاوم.
[طَ بَ قَ / قِ یِ مُ وِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) طبقه ای است از سلولهای زیر اپیدرم بساک گیاهان. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 461 شود.
طبقهء مولد خارجی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ مُ وَلْ لِ دِ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) طبقهء مولد خارجی که به نام های فلوژن(2) یا طبقهء مولد سوبروفلودرمی(3) نامیده میشود در نباتات مختلف در قسمتهای گوناگون پوست ظاهر میگردد. مث در درختان بلوط و نارون و ممرز و راش و بسیاری از درختان دیگر از تقسیم سلولهای زیر اپیدرم بوجود می آید یا از سلولهای پارانشیم پوست یا اندودرم تولید میگردد و یا آن که مانند مو و انگور فرنگی و توت فرنگی از سلولهای پریسیکل و یا مانند گلابی و سیب زمینی و بید از تقسیم بافته های اپیدرم بوجود می آید. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص353 شود.
(1) - Assise generatrice externe.
(2) - Phellogene.
(3) - As. generatrice subero-phello
dermique.
طبقهء مولد داخلی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ مُ وَلْ لِ دِ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) میان دسته های چوبی و آبکشی آغازی بافت پارانشیم و سلولهای زنده ای قرار گرفته و بواسطهء وجود آن است که دسته های مزبور را دسته های چوبی و آبکشی باز مینامند(1). این بافت بشکل طبقات منظم روی یکدیگر قرار گرفته است و سلولهای آن دارای جدار گلوسیدی نازک و عاری از حفره پرتوپلاسمی میباشند؛ یکی از آنها طبقهء مولد داخلی یا کامبیوم(2) نامیده میشود. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص363 و 395 شود.
(1) - Faisceau ouvert.
(2) - Cambium.
طبقهء مولد ریشه های فرعی.
[طَ بَ قَ / قِ یِ مُ وَلْ لِ دِ شَ / شِ یِ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پریسیکل(1) عبارت از یک یا چند طبقه بافته هائی است که استوانهء مرکزی را احاطه نموده است و در داخل آندودرم و خارج آوندهای چوبی و دسته های آبکشی قرار گرفته و به عبارت دیگر دسته های هادروم و لپتوم ریشه را احاطه کرده است. سلولهای این طبقه که در مقابل آوندهای چوبی واقع شده اند در اثر تقسیم خود ریشه های فرعی یا رادیسل(2) تولید مینمایند و از این جهت پریسیکل را نیز طبقهء مولد ریشه های فرعی(3) مینامند.
(1) - Pericycle.
(2) - Radicelle.
(3) - Assise rhizogene.
طبقهء موهای کشنده.
[طَ بَ قَ / قِ یِ یِ کَ / کِ شَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اپیدرم. سطح خارجی ریشه با یک طبقه سلولهای مکعبی شکل و مشابهی که دارای پرتوپلاسم و هسته میباشند و جدارشان گلوسیدی و نازک است پوشیده شده. این سلولها نه تنها فاقد استمات و سلولهای استماتی هستند، بلکه دارای صفات مشخصی نیز میباشند چه در ناحیهء مخصوص و فاصلهء معینی از انتهای ریشه قادرند ضمائم یا استطاله های بسیار طویلی به نام موهای کشنده(1) تولید کنند و از این جهت این بافت را که از حیث ساختمان و صفات با اپیدرم برگ و ساقه مغایرت دارد طبقهء حامل موهای کشنده نام نهاده اند. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 277 شود.
(1) - Poils asorpdants.
طبقی.
[طَ بَ] (اِ) نوعی جامه است : و کتان و طبقی باید پوشید (اندر فصل تابستان) و کرباس نرم گازر شست که بتن بازنگیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طبل.
[طَ] (ع مص) دهل زدن. (منتهی الارب).
طبل.
[طَ] (ع اِ)(1) دهل یک رویه باشد یا دورویه. (منتهی الارب) (زمخشری). تبیره. (فرهنگ اسدی خطی متعلق به نخجوانی). شندف. (فرهنگ اسدی). کوس. (دهار). نقاره. دبداب. کنارة. کبر. عرکل: عرطبه؛ طبل یا طبل حبشی. (منتهی الارب). || نقارهء کلان. (غیاث اللغات).(2) || نوعی نقارهء خرد. (آنندراج). ج، طبول، اطبال. || قسمی طبل(3)در بنگاله : و سی زنند که هر روزی گرد این بت برآیند با طبل و دف و پای کوفتن. (حدود العالم ص4).
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل.فردوسی.
بزد طبل و طغرل شد اندر هوا
شکیبا نبد مرغ فرمان روا.فردوسی.
چو خورشید بر چرخ بگشاد راز
سپهدار جنگی بزد طبل باز.فردوسی.
ناگاه صوت طبل قافله آمد (کذا)
گفتم آواز طبل نامد پر کس.
غضایری (از فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
رعد پنداری طبال همی طبل زند
بر در بوالحسن بن علی بن موسی.منوچهری.
امیر فرمود تا خلعت احمد راست کردند، طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270).
آن کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبل زمین و حقهء خاک نهاد.خیام.
آنجا طبل دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
بطبل نافهء مستسقیان بخورد جراد
بنای رودهء قولنجیان بپشک ذباب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 54).
|| غولک سیم که بهندی کولک است. || خلق. یقال: ماادری ای الطبل هو؛ ای اَیّالناس هو. (منتهی الارب). مردم. || جامه ای است یمانی که نگار طبل دارد، یا جامهء مصری است. جامهء یمنی یا مصری مُوَشّی که بر آن صورت طبل منقوش است. || باج. و منه هو تحت الطبلیه؛ ای دراهم الخراج (منتهی الارب) (آنندراج). قسط و نجمی از خراج. || بمعنی طبلهء عطار هم آمده است. طبق عطرفروشان :
دو زلفش را بمالیدم به دو دست
سرای از بوی او شد طبل عطار.فرخی.
گفت بر پرنیان ریشیده
طبل عطار شد پریشیده.عنصری.
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر شود.
عنصری.
به دیباها و زیورهای شهوار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
ویس و رامین.
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وین زمین را کند از رنگ چو تخت بزاز.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب طبل عطار شود.
- دریده شدن طبل؛ کنایه از برملا افتادن راز کسی و رسوا گشتن. (از آنندراج).
- طبل از زیر گلیم برآمدن؛ کنایه از ظاهر شدن راز کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- طبل امان زدن؛ زنهار و امان خواستن :
روز میدان چون گذارد جرأتت پا در میان
میزند خصم از طپیدنهای دل طبل امان.
شفیع اثر (از آنندراج).
- طبلِ باز؛ طبلی باشد چون باز را بر مرغان آبی سر دهند دوال بر آن طبل میزنند، و از آن آواز مرغان میپرند، پس باز یکی از آنها را شکار میکند. میرشکاران و قراولان اسب دارند، و ترکان اکثر دارند. (آنندراج). دهل خردی که پیش کوههء زین برای شکار کردن ملوک زنند :
ز شاهین و چرغ آسمان بسته ابر
زمان از غو طبل بازان هژبر.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آید
نسر طائر کند از قلهء گردون پرواز
سلمان ساوجی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 163).
بصحرائی که ترک من شکارانداز میگردد
دل قالب تهی گردید و طبل باز میگردد.
میر معز فطرت (از آنندراج).
- طبل باز برای خود میزند؛ کنایه از آن است که حرف پوچ میزند، و کسی گوش نمیکند. (آنندراج).
- طبل بازگشت؛ آن است که روزانه چون دو فوج با هم جنگ می کردند، وقت شام طبل بازگشت میزدند تا هر دو فوج بخیمه گاه روند. این معنی از قصهء حمزه معلوم است بلکه آنجا دیده شده. (آنندراج).
- طبل به گلیم کشیدن؛ کنایه از پنهان داشتن امری که بغایت آشکار بود :
طبلی به گلیم فقر درکش
کاقبال کلاه ازین نمد کرد.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
- طبل بلخی؛ به اصطلاح لوطیان، مقعد. (آنندراج).
- طبل بندار؛ قسط خراج در مصر: یک طبل بندار خراج گذاردن، یا دو، یا بیشتر.
- طبل پنهان زدن، طبل در زیر گلیم زدن یا -کوفتن، طبل در گلیم زدن؛ هر سه کنایه از پنهان داشتن امری است که آن ظاهر و هویدا بود و شهرت یافته باشد. (برهان). کاری که اثر آن بزودی هویدا گردد :
طبل پنهان چه زنی طشت من از بام افتاد.؟
نبینی که از ما غمی شد ز بیم
همی طبل کوبد بزیر گلیم.فردوسی.
طبلی بود در زیر گلیم میزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152).
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس از این طبل چرا باید زد زیر گلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
وگرت بست به بند قوی این دیو بزرگ
خامش و طبل مزن بیهده در زیر گلیم.
ناصرخسرو.
رعد و ابر است طبل زیر گلیم
چون بغرید موکب ظفرش.
شهاب الدین غزنوی.
گاه طبلی زنم بزیر گلیم.
گاه تیغی کشم بزیر سپر.
مسعودسعد (دیوان ص 256).
طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه ست
تا ملک زد بی نیازی را علم بر بام تو.انوری.
صیت صداش مشرق و مغرب فروگرفت
دست نبوت تو چو زد طبل در گلیم.
کمال اسماعیل.
سیه گلیمی من شد ز عارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم.
کمال اسماعیل.
بلی مه زند طبل زیر گلیم
چو خورشید تابان شود در غطا.
کمال اسماعیل.
رعد از آن طبل زد بزیر گلیم
تا زند لاله خیمه در صحرا.سیف اسفرنگ.
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم.مولوی.
- طبل زیر گلیم؛ کنایه است از پوشیدن امری سخت آشکار و پنهانکاری ریاکارانه :
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
خوشا دمی که بمیخانه برکنم علمی.حافظ.
سپید مهرهء خورشید و کوس چرخ تراست
بطبل زیر گلیم از چه گشته ای مغرور.کاتبی.
عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز عشق روستاست.
صائب.
- طبل تهی؛ لاف بی معنی :
ز فریاد و فغان طبل تهی سیری نمیدارد
ندارد گوسفند آن کس که در بند شکم باشد.
؟ (آنندراج).
- امثال: فلان طبل تهی است (4).
- طبل جدال؛ طبل جنگ. طبلی که در روز جنگ نوازند :
مرا ستارهء بختی که نیست پنداری
زده ست با افق این دیار طبل جدال.
نورالدین ظهوری.
- طبل جنگ زدن؛ نواختن طبل در روز پیکار :
آسمان روزی که از خورشید طبل جنگ زد
صلح کل آمد به دامان دل ما چنگ زد.
میرزا جلال اسیر. (از آنندراج).
- طبل حیدر رازی؛ فراهانی علیه الرحمة در شرح این بیت اوحدالدین انوری :
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس تو طبل حیدر رازی
آورده که شخصی بوده از دیاری که همیشه لاف شجاعت زدی، و از برای اثبات این دعوی طبل برداشته، از شهر بیرون رفتی که من بجنگ شیر میروم. و اگر احیاناً شیری بلکه روباهی دیدی، طبل را از دوش فروگرفتی و آن طبل را با طبل شکم نواختی چون او را از نواختن این دو طبل سؤال کردندی، جواب دادی که نواختن طبل برای آن است که شیر بترسد، و نواختن طبل شکم را علت آن است که من نیز میترسم. (آنندراج).
- طبل در زیر گلیم بودن یا ماندن ؛ کنایه از پوشیده ماندن راز کسی. (غیاث اللغات).
- || کنایه از بی نام و نشان بودن باشد. (برهان). بی نام و نشان ماندن، چه رسم است که چون پادشاهی یا امیری بمیرد، طبل و نقارهء او را واژگون ساخته، و گلیمی بر آن انداخته، همراه تابوت او میبرند :
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم.ابوالفرج رونی.
کوس قدر تو فوق و تخت فلک(5)
خصم تو طبل مانده زیر گلیم.انوری.
موافقان تو بر بام چرخ برده عَلَم
مخالفان ترا طبل مانده زیر گلیم.انوری.
- طبل رحیل؛ طبل کوچ. آن طبل که وقت کوچ کردن از منزل بزنند. (آنندراج).
- طبل رسوائی زدن؛ کنایه از رسوائی آشکار کردن :
رمزی از بوالعجبیهای نظربازان است
طبل رسوا زدن و شیوهء پنهان دیدن.
صائب (از آنندراج).
- طبل زدن؛ نواختن طبل. رجوع به همین ماده شود.
- طبل سامعه؛ قسمتی از گوش.
- طبل سکندر؛ طبل منسوب به اسکندر مقدونی :
گر صدائی میکنی گوش از تهی مغزی پر است
شوکت آوازهء طبل سکندر هیچ نیست.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- طبل سلیمانی؛ طبل منسوب به سلیمان نبی :
شکوه وحدتش روزی که زد طبل سلیمانی
دل موری طپید و اضطراب دهر پیدا شد.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- طبل سوم زدن عسس؛ طبلی که نیم شب زنند برای امتناع سیر مردم در کوی و برزن :
ملک خفت و عسس طبل سوم زد
شدیم از زحمت اغیار فارغ.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- طبل صُبح(6)؛ طبلی که در بامدادان برای بیداری سربازان زنند.
- طبل طغرل؛ طبلک بازیاران :
فتاده غو طبل طغرل در ابر
گریزان ز گرد سواران هزبر.؟ (از آنندراج).
- طبل عطار؛ طبق عطرفروشان :
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکرگاه.فرخی.
طبل عطار است گوئی در میان گلستان
تخت بزّاز است گوئی در میان لاله زار.
امیرمعزی.
- طبل فروکوفتن؛ به معنی طبل نواختن :
حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دین است.
سعدی (از آنندراج).
- طبل واپس، طبل واپسین؛ هر دو بمعنی طبل ماتم است، یعنی طبلی که در عاشورا و ماتم نوازند. (برهان) (آنندراج). و کنایه از دم واپسین نیز میتوان گفت، چنانکه در شعر میرزا صائب واقع شده. (آنندراج).
- مثل طبل عطار؛ خوشبو. مُعطر. فرح افزا.
- مثل طبل میان تهی؛ اندرون خالی. کاواک.
- || بزرگ شکم. پرباد. متکبر :
تو چون طبلی که بانگت سهمناک است
ولیکن در میانت باد پاک است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
-امثال: بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد.
(1) - Caisse.
(2) - Grosse caisse.
(3) - Zable.
(4) - C'est un armoire vide fermee aclaf.
(5) - ن ل: کوس قدر تو بر فلک زده تخت.
(6) - Ladiane.
طبل.
[طَ] (اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 90هزارگزی باختر قشم و 5هزارگزی جنوب راه مالرو قشم به باسعید. جلگه، گرمسیر و مالاریائی با 349 تن سکنه. آب آن از چاه و باران. محصول آنجا غلات. شغل اهالی صید ماهی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طبلاف.
[طَ] (اِ) رجوع به طبلاق شود.
طبلاق.
[طُ] (ترکی، اِ) اسم ترکی سُعد است. (تحفهء حکیم مؤمن). همین نام در فهرست مخزن الادویه بصورت «طبلاف» آمده است.
طبلاوی.
[طَ] (اِخ) او راست: شرحی بر شرح تصریف سعدالدین تفتازانی.
طبلباز.
[طَ] (اِخ) رجوع به محمد معروف به طبلباز شود.
طبلچی.
[طَ] (ص مرکب، اِ مرکب)دُهُل زن. طبال.
طبلخانه.
[طَ نَ / نِ] (اِ مرکب)(1) نقاره خانه.
(1) - Musique militaire du prince.
طبلخوار.
[طَ خوا / خا] (نف مرکب) مجان و رایگان خوار. مفتخوار. شکم خواره. شکم بنده. عبدُالبطن. پُرخوار. اکول :
جیفة اللیل است و بطال النهار
هرکه او شد غرهء این طبلخوار.مولوی.
لاف کیشی کاسه لیسی طبل خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار.مولوی.
صوفیان طبلخوار لُقمه جو
سگدلان همچو گُربه روی شو.مولوی.
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبلخوار.مولوی.
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم
طبلخوارانید و مکارید و شوم.مولوی.
در حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله در شرح بیت ذیل از مثنوی :
کاندرین زندان بماند مستمر
یاوه تاز و طبلخوار است و مُضر.
نوشته است: طبل خوار رمیدن بود، میگوید: بیفایده ای بهر سو بتازد، و بی جنبش دست رمیدن گیرد، و زیان رساند - انتهی. مُفتخواری. رجوع به طبل خوردن شود.
طبلخواری.
[طَ خوا / خا] (حامص مرکب) مفتخواری :
چون به انبازیست دنیا برقرار
هر کسی کاری گزیند زِ افتقار
طبلخواری در میانه شرط نیست
راه سُنت کار و مکسب کرد نیست.مولوی.
رجوع به طبلخوار شود.
طبل خوردن.
[طَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) کنایه از رم کردن و رمیدن باشد. (برهان) (غیاث اللغات). خود را کناره کردن. (غیاث اللغات). رشیدی این مصراع را از مولوی برای معنی رمیدن شاهد آورده است :
عمریست در عطای تو من طبل میخورم.
صاحب آنندراج پس از ذکر معنی گوید: چون صید از آواز طبل رم میخورد و به این علاقه بمعنی مأخوذ استعمال کرده اند :
از بحر یک نظارهء او طبل میخورد
طاووسِ کبک جلوهء طوطی خرام ما.
سعید اشرف (آنندراج).
طبل از هجوم سنگ ملامت نمیخورم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم.
صائب (آنندراج).
طبل زدن.
[طَ زَ دَ] (مص مرکب) طبل فروکوفتن. طبل نواختن :
امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
حیف بود آخر زدن بر طبل بدنامی دوال
کو مرا ناگه چنین افکند با سگ در جوال.
ابن یمین.
شد بهار و ابر در فکر سرانجام گُل است
طبل شادی زن که فتح نوبه بر نام گل است.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
|| دعوی کردن. بچیزی بالیدن :
بهاری ابر، به کفّ تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا.(؟).
طبل زن.
[طَ زَ] (نف مرکب) طبال. نقاره چی. دُهُل زن. (آنندراج). طبلچی :
زیغ بافان را با وشی بافان ننهند
طبلزن را ننشانند بر رودنواز.ابوالعباس.
بر لب آب، مطربان ترمذ و زنانِ پایکوب و طبلزن، افزون سیصد تن دست به کار بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
طبلق.
[طَ لَ] (ع اِ) دستهء کاغذ. (آنندراج). رجوع به طبق شود.
طبلک.
[طَ لَ] (اِمصغر) دُپلک. طبل خرد. (آنندراج). کوبه. (مهذب الاسماء) (زمخشری) عرطبه. (السامی). دبدبة. دمامة. (زمخشری): کوبه؛ طبلک باریک میان. (منتهی الارب). نقارهء جُفتی. (ناظم الاطباء) :با وی طبلک میزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414).
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند.مولوی.
|| بویدان. جونه. || کلاه و تاج درویشان. عصابه. (ناظم الاطباء).
-طبل و طبلک بازیاران؛ طبلی خُرد که برای برانگیختن مرغان شکاری بکار است: نقارهء کوچک باشد که بازداران و میرشکاران همراه خود دارند هرگاه که صید برابر زمین نشسته یا در آب شناور ببیند، آن نقاره را میزنند تا از آواز آن صید از جای خود برخاسته بپرواز آید و ایشان باز را بر آن سر دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبلی است کوچک که نواختن آن بازهای شکاری را بسوی شکار حرکت میدهد :
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن به پرواز.نظامی.
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز.نظامی.
طبلک نواز.
[طَ لَ نَ] (نف مرکب) آنکه طبلک نوازد: دردبی؛ طبلک نواز. (منتهی الارب).
طبلک نوازی.
[طَ لَ نَ] (حامص مرکب)نواختن طبلک. شغل بازیار.
طبل نواز.
[طَ نَ] (نف مرکب) آنکه طبل نوازد: طبّال، طبل نواز. (منتهی الارب).
طبل نوازی.
[طَ نَ] (حامص مرکب)شغل و عمل آنکه طبل فروکوبد. طبالة. (منتهی الارب).
طبله.
[طَ لَ] (ع اِ) طبلة. صندوقچهء کوچک. (غیاث اللغات) (آنندراج). || سلهء عطار. بویدان: جونه؛ طبل عطار. بیله، باله؛ طبلهء عطار. قَسمة و قِسمة؛ طبلهء عطار. عتید؛ طبله یا حقه که در آن خوشبوی نهند. طبلهء مشک؛ لطیمهء مشک. ربعهء عطار. دُرج؛ دوکدان و طبلهء زنان که در وی بوی خوش نهند. شریط؛ طبلهء زنان که در وی بوی خوش نهند. صونه؛ طبله ای که در آن خوشبوی نگاه دارند. (منتهی الارب) :
زین چو شود باغ طبلهء عطار
زآن شود راغ تختهء بزاز.مسعودسعد.
هر آن چشمی که عشق از طبلهء خود سرمه ای دادش
سر آن تاجور بیند که بر خاکش قدم سازد.
سنائی.
روی پرآژنگشان از اشک خون مست آنچنانک
در میان طبلهء شنگرف پشت سوسمار.سنائی.
ای رنگ رخت گونهء گلزار شکسته
یک موی تو صد طبلهء عطار شکسته.
سوزنی.
به طبله های عقاقیر میر ابوالحارث
به میلهای بواسیر میر ابوالخطاب.خاقانی.
نیاساید مشام از طبلهء عود
بر آتش نِه که چون عنبر ببوید.سعدی.
دانا چو طبلهء عطار است، خاموش و هنرنمای. (گلستان).
|| طبلهء بازیاری(1). چیزی است از مو بافته که قوشچیان بر دست دارند، چون آنرا مقابل باز بپرواز آمده حرکت دهند، باز بازآید و بر دست جای گیرد. (آنندراج) :
آخر آن ترک شکارافکن به دام ما نشد
طبله از بال پری بستیم و رام ما نشد.
سیدحسین جرأت بن سیدعلی سبزواری.
|| قسمی طبل در بنگاله(2).
- شکم طبله کردن؛ کنایه از شکم بارگی کردن. پر خوردن. طفیلی شدن :
اگر خودپرستی شکم طبله کن
دَرِ خانهء این و آن قبله کن.سعدی.
(1) - Leurre.
(2) - zable.
طبله خوار.
[طَ لَ خوا / خا] (نف مرکب)شعوری مترادف نخستین معنی طبلخوار آورده است، یعنی مفتخوار. (شعوری ج 2 ص 163).
طبله کردن.
[طَ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) آماس کردن گچ و امثال آن و فاصله پیدا شدن میان آن با دیوار یا سقف که مقدمهء افتادن باشد. جدا شدن و آماس کردن و گونه شدن گچ یا کاهگل بنا.
طبله نواز.
[طَ لَ / لِ نَ] (نف مرکب)طبل نواز. طباله: داربه؛ زنِ طبله نواز. (منتهی الارب).
طبلی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طبل.
- استسقاء طبلی؛ نوعی از استسقاء، و آن بیماریی باشد که شکم بیمار بیاماسد و از هر سوی بکشد، و چون بر آن زنند آوای کوس کند.
طبلیة.
[طَ لی یَ] (ع اِ) جامهء یمنی یا مصری است مُوَشی که بر آن صورت طبل منقوش است. رجوع به طبل در این معنی شود.
طبن.
[طَ بَ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب). طبانة و طبانیة و طبونة مثله. (آنندراج).
طبن.
[طَ / طَ بَ] (ع مص) فروپوشیدن آتش را تا نمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آتش در زیر خاکستر پنهان کردن تا نمیرد. (تاج المصادر بیهقی).
طبن.
[طَ] (ع مص) طبانة. طبانیة. طبونة. زیرک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). دانا گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبن.
[طَ] (ع اِ) گروه بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماادری ای الطبن هو؛ ای اَیّالناس هو. (منتهی الارب).
طبن.
[طُ] (ع اِ) طنبور. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || رباب. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبن.
[طُ] (ع اِ) جِ طبنة.
طبن.
[طَ / طِ / طُ بَ] (ع اِ) بازیی است مر عربان را که بفارسی سدره نامند، و آن خطوطی است که بر زمین کشند. || مرداری که آنرا در دام کرکس و ددان اندازند برای صید. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبن.
[طِ بَ] (ع اِ) جِ طبنة. (منتهی الارب).
طبن.
[طَ بِ] (ع ص) زیرک. دانا. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبن.
[طُ بَ] (ع اِ) جِ طبنة. (منتهی الارب).
طبن.
[طُ / طِ بُن ن] (اِخ) شهری در مغرب از سرزمین زاب که در منتهی الیه و پایان بلاد مغرب واقع است و گروهی از اعلام از این شهر برخاسته اند. و منسوب بدان طبنی است. (سمعانی ورق 367 ب). رجوع به طبنة شود.
طبند.
[طَ بَ] (اِخ) دیهی است پهلوی اشنی از اعمال صعید مصر بر غربی رود نیل. و این محل را با اشنی بواسطهء زیبائی که دارند، دو عروس نامند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 28).
طبندر.
[طَ بَ دَ] (ع اِمص) بدی. || فساد: یقال بینهم طبندر؛ ای شر. (منتهی الارب).
طبنگ.
[طَ بَ] (اِ) طبقی است پهن و بزرگ از چوب که بقالان اجناس در آن کنند. (برهان).
طبنة.
[طُ نَ] (ع اِ) آواز طنبور. || آواز رباب. || بازیچه ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طُبَن، طُبْن.
طبنة.
[طُ نَ] (اِخ) شهری است بر کرانهء افریقیه نزدیک سرزمین مغرب کنار نهر زاب، این شهر به دست موسی بن نصیر گشوده شد و بیست هزار تن اسیر از آنجا گرفت، پادشاه آن که «کسیله» نام داشت گریخت. باروی این شهر با آجر بسیار سخت بنا شده، کوشک و حومه ای دارد. بین قیروان تا سجلماسة شهری از آن بزرگتر نیست. عمر بن حفص هزار مرد المهدی بسال 454 ه . ق. بنای این شهر را نو ساخت. (معجم البلدان چ وستنفلد ج 3 ص 515). و آن مسقط گروهی از مشاهیر علماء و ادباء بوده است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و طبن شود.
طبنة.
[طِ نَ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، طِبَن.
طبنی.
[طُ بُنْ نی / طِ] (ص نسبی)منسوب به «طُبن» یا «طِبن». شهری در مغرب از سرزمین زاب که در منتهی الیه و پایان بلاد مغرب واقع است و گروهی از اعلام از این شهر برخاسته اند. (سمعانی ورق 368 ب). رجوع به طبن و طبنة شود.
طبو.
[طَبْوْ] (ع مص) خواندن. یقال: طباه الیه طبواً؛ خواند او را بسوی وی. (منتهی الارب) (زوزنی). || برگردانیدن کسی را از کاری: طباه عن الامر؛ برگردانید او را از آن کار. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبواء .
[طَ] (ع ص) کار عظیم و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). || ناقة طبواء؛ ماده شتری که سر پستان آن فروهشته باشد. (ناظم الاطباء).
طبوس.
[طُ] (ع اِ) جِ طبس، بمعنی گرگ. (دزی ج2 ص21).
طبوس.
[طَبْ بو] (ع اِ) دبوس : اگر داند که ترکی به وی خواهد آمد، و وی را یک طبوس خواهد زد، از خوردن و خفتن لذت نیاورد، و باشد که آن ترک خود نیاید... و آمدن ملک الموت یقین است. و سختی جان کندن همانا صعبتر از طبوس ترکان بود. (کیمیای سعادت غزالی).
طبوع.
[طُ] (ع اِ) جِ طِبع.
طبوع.
[طَبْ بو] (ع اِ) جانورکی است زهردار. || قسمی از بوزینه که گزیدنش را درد سخت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جنبنده ای است. گویند دیوه ای است. (مهذب الاسماء). || دانهء سمی است که از گزیدن آن درد بسیار بهم میرسد. (فهرست مخزن الادویه).
طبول.
[طُ] (ع اِ) جِ طبل.
طبونة.
[طَ نَ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبة.
[طِبْ بَ] (ع اِ) نورد ابر. || زمین دراز گیاه ناک. || جامهء پیش گشادهء درازدامن. (منتهی الارب) (آنندراج). جامهء دراز. (نسخه ای از مهذب الاسماء). || پوست دراز. || دوال دقیق. || خط شعاع آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طِبَب. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || گونه. (منتهی الارب).
طبة.
[طُبْ بَ] (ع اِ) دوال که درزهای مشک به وی گیرند. اوالسیر الذی یکون فی اسفل القربة بین الخرزتین. (منتهی الارب). مغزی. زِه.
طبی.
[طَبْیْ] (ع مص) بازگردانیدن: یقال طبیته عنه؛ بازگردانیدم او را از وی. خواندن و کشیدن کسی را: طبیته الیه؛ خواندم وی را بسوی وی کشیدم. (منتهی الارب) (آنندراج). خواندن. (تاج المصادر بیهقی). || نیک فروهشته و سست گردیدن سر پستان شتر ماده. یقال: طبیت الناقة طبیاً شدیداً. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبی.
[طُ / طِ] (ع اِ) سر پستان مادیان و سِباع و خر و اسب و ناقه و جز آن. ج، اَطباء. (منتهی الارب) (آنندراج). و فی المثل: جاوَزَالحزامُ الطبیین؛ ای اشتد الامر و تفاقم. (منتهی الارب). پستان چارپا. (غیاث اللغات). پستان سباع. (دهار). پستان گوسفند و اشتر و سباع. (مهذب الاسماء).
طبی.
[طَ بی ی] (ع ص) خِلفُ طَبیٌ؛ سر پستان مجیب که همواره شیر آید. (منتهی الارب).
طبی.
[طِبْ بی] (ص نسبی) منسوب به «طِب»(1). لغت طِبی، کتاب فرهنگ کلمات مربوط به طب.
(1) - Medicinal.
طبیب.
[طَ] (ع ص) زیرک. || دانا. || نیک ماهر در کار خود. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) پزشک(1). (فرهنگستان) (منتهی الارب). پجشک. (دهار). طب. آسی. عرّاف. (منتهی الارب). آنکه علاج بدن کند. دانا به دوا و علاج و دارو و درمان. حکیم. ج، اَطِبة، اطباء. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) :
یکچند روز کار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوا طبیب.
رودکی.
طبیب یداوی الناس و هو علیلٌ
بسا طبیب که مایه نداشت درد فزود.
منجیک.
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد.
منوچهری.
بسیار طبیبانند که میگویند فلان چیز نباید خوردن... آنگاه خود از آن بسیار خورند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص99). این طبیبان را نیز داروهاست، و آن خرد است و تجارب پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100). روح را طبیبان و معالجان گزینند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100). وی حاجتمند شود بطبیبی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص100). ایشان را طبیبان اخلاق دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص99). از طبیب پرسیدم، گفت: زار برآمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص364). در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل، و پادشاهی قادر و قاهر، و بارانی دائم، و طبیبی عالم، و آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). احمد و شکرخادم، تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). طبیب چه تواند کرد با قضای آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). هر روز طبیب را میپرسید امیر، و وی می گفت: عارضه ای قوی افتاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). هر روز طبیب، امیر را نومید میکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364).طبیبک چون بند و طناب آورد، گفت: این پای بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
کجا عیسی طبیب آید کسی بیمار کی باشد.
ادیب صابر.
چنین گوید برزویهء طبیب، مقدم اطباء پارس که پدر من از لشکریان بود. (کلیله و دمنه). بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. (کلیله و دمنه).
خط بخون باز همی داد طبیب از پی جان(2)
جان برون شد چه جوابیست خوش ار بازدهید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 164).
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده است
کز این سواد بترس از حوادث سودا.
خاقانی.
طبیب ار چه داند مداوا نمود
چو مدت نماند مداوا چه سود.نظامی.
میباش طبیب عیسوی هُش
اما نه طبیب آدمی کش.نظامی.
وآن طبیب و آن منجم در لمع
دید تعبیرش بپوشد از طمع.مولوی.
بیمار عشق را بطبیب احتیاج نیست.سعدی.
چو به گشتی طبیب از خود میازار.سعدی.
دست بر هم زند طبیب ظریف
چون خرف بیند اوفتاده حریف.سعدی.
مرده و آنگه بطبیب آمده ای.خواجو.
کس نکند درد نهان از طبیب.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
(1) - Medcin. (2) - ن ل: از پی آن، چه جوابست.
طبیب.
[طَ] (اِخ) (... اصفهانی) رضاقلی هدایت آرد: نامش میرزا عبدالباقی. از اجلهء سادات موسوی، و در طبابتش دم عیسوی، فرزند میرزا محمد رحیم طبیب حکیم باشی شاه سلیمان صفوی بوده، و خود خدمت نادرشاه افشار را مینموده کمال جلال را داشته، بعد از نادر در اصفهان کلانتری کرده و برغبت طبع عالی خویش آن شغل بزرگ را به برادر کوچک خود، میرزا عبدالوهاب واگذاشته بفراغت پرداخته. و برادر مذکورش چندی نیز ایالت اصفهان کرده. علی الجمله وی در سنهء 1168 ه . ق. رحلت نمود. دیوانش دو سه هزار بیت و حاضر است. از اوست:
منزل بسی دور و بپا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروانسالارها
گر باغبان روزی بما بندد در گلزارها
ما را نگاهی بس بود از رخنهء دیوارها.
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را.
درین گلشن از آن شادم که نوپرواز مرغان را
رسد عهد گرفتاری چو بال و پر شود پیدا
نمیدانم زیان و سود بازار محبت را
همین دانم که کالای وفا کمتر شود پیدا.
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و به کنج قفسی افتاده ست.
بخدنگم چو زدی سینهء گرمم بشکاف
که ز پیکان تو در دل اثری پیدا نیست
زورق اشکسته و امید سلامت دارم
در محیطی که ز ساحل اثری پیدا نیست.
تا کی نصیحتم که بخوبان مبند دل
ناصح ترا چکار دل من دل تو نیست.
دلخراش است دگر نالهء مرغان چمن
در خَمِ دام مگر تازه گرفتاری هست.
بر هم زدم از ذوق اسیری پر و بالی
ورنه سر پرواز ز کنج قفسم نیست.
ریخت گل از گلبن و آوخ که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون کز او آثار نیست.
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت.
صیاد را نگر که چه بیداد میکند
نه میکشد مرا و نه آزاد میکند
خوش نغمهء بلبلان چمن را چه شد که زاغ
بر شاخ گل نشسته و فریاد میکند
من ساده لوح و دلبر عاشق فریب من
هر دم به وعده ای دل من شاد میکند.
غمش در نهانخانهء دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
بنازم ببزم محبت که آنجا
گدائی بشاهی مقابل نشیند
خَلَد گر به پا خاری آسان برآرم
چه سازم بخاری که در دل نشیند.
ای وای بر آن مرغ گرفتار که از دام
پایش بگشایند و پریدن نگذارند.
عاشقان را مگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چنین دل شکنی ساخته اند.
خلق را بیم هلاک است و مرا غم که مباد
نشود کشتی ما غرق و بساحل برود.
در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد
نمیدانم به امید چه بلبل آشیان بندد.
از کین گر آن بیدادگر بر سینه ام خنجر زند
بادا بحل خون منش گر خنجر دیگر زند
شکرانهء خواب خوشت مپسند بیرون درش
ناکرده خوابی صبحدم گر حلقه ای بر در زند.
قسمتم کاش بدان کوی کشد دیگر بار
که از آن مرحله من دل نگران بستم بار
بی تو بر سینه زنم هرچه درین ناحیه سنگ
بی تو بر دل شکنم هرچه درین بادیه خار.
هجران بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزل است و جرس در فغان هنوز.
هرچند بر آن عارض گلگون نگرد کس
دل میکشدش باز که افزون نگرد کس.
چه دامست اینکه هر مرغی که میگردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرفشانیهای گلزارش.
از وصالم چه تمتع که تو ای آفت هوش
تا نشینی به کنارم ز میان برخیزم.
از ما نهفته با دگران یار بوده ای
ما غافل و تو همدم اغیار بوده ای
جائی که شب شدند حریفان تمام مست
باور که میکند که تو هشیار بوده ای.
شب چو بمیرم بسر کوی تو
زنده شوم صبحدم از بوی تو.
میروم دمبدم از خود بمن ای باد صبا
میتوان یافت که از دوست پیامی داری.
کردی چو شهیدم مکن آلوده بخونم
دامان که حریفان نشناسند کدامی.
تا عشق مرا فاش نمیدانستی
با من ره پرخاش نمیدانستی
در عاشقی خویش مرا شهرهء شهر
دانستی و ای کاش نمیدانستی.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص 340).
و نیز رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ج 4 و قاموس الاعلام ترکی شود.
طبیب.
[طَ] (اِخ) (... شیرازی) رضاقلی هدایت آرد: نام شریفش آقا عبدالله، و از کمالات عقلیه و نقلیه آگاه. والدش حاج علی عسکر، و بمحامد صفات در آن شهر مشتهر، خود در خدمت علما و فضلا اکتساب کمالات نمود، در عقلیات تلمیذ ملا احمد یزدی و سایر الهیین و معاصرین بود، و حکمت طبیعی را در خدمت جناب فضیلت مآب حاج میرزا سیدرضی که الحق حکیمی عیسوی دم و طبیبی مبارک قدم بود اقتباس فرمود، پس از تکمیل کمالات بتحصیل حالات مایل شد، مدتی به تهذیب اخلاق و مجاهدهء نفسانیه سر آورد. و با فضلا و عرفا معاشرت کرد. غرض مردیست طالب ترک و تجرید و جاذب حال و توحید، بشوق صحبت فقیران و عزیزان از مصاحبت امرا و اعیان گریزان، غالب اوقاتش صرف تعبد و طاعات، و اکثر معالجاتش محضاللّه و الحسبات پاکی فطرتش از حصول قربت اهل دنیا مانع، و علو همتش بوصول معیشت مقرری قانع فقیر را بخدمتش کمال اخلاص است. این ابیات از اوست:
خوش گفت پیر عقلم دوش از سر کرامت
عشق بتان ندارد حاصل بجز ندامت
از حادثات گیتی ایمن شوی و فارغ
در کوی میفروشان سازی اگر اقامت.
بر هرچه نظر میکنم از وی اثری هست
واندر دل هر قطره ز بحرش گهری هست
بیهوده مرو در پی هر زاهد و واعظ
کز آن خبری نیست که با او خبری هست.
نکند حادثهء دور فلک تأثیری
در دیاری که در آن خانهء خماری هست.
غیر از گل حسرت از گل من
سر بر نزند گیاه دیگر.
ای آنکه ز هر ذره نمایان شده ای
از هر طرفی چو مهر تابان شده ای
در کعبه و دیر جمله را روی به توست
تو مقصد کافر و مسلمان شده ای.
(ریاض العارفین).
و هم او نویسد: نامش آقا عبدالله، خلف الصدق حاج علی اصغر جراح. مردی فاضل نکته دان و سالک صفوت بنیان بود. در اخلاق حسنه معروف و بصفات حمیده موصوف. در ایام توقف و توطن من بنده به شیراز که کمتر از قرنی نبود، غالب آن ایام با من قرین و منش همنشین. در ریاض العارفینش نام برده ام و بیتی چند از او آورده، سالی سه چار است که درگذشته. این ابیات از اوست (سپس دو بیت چهارم و پنجم را که در ریاض العارفین از وی آورده ذکر کرده است). (مجمع الفصحا ج 2 ص 340).
طبیب.
[طَ] (اِخ) غلام مصطفی یکی از متأخران شعرای فارس و از اهالی هندوستان است، وی در جوانی درگذشته است. از اوست:
گر به اغیار وفا خواهی کرد
با که ای یار جفا خواهی کرد
بسمل از تیر نگه، ای کجباز
راست فرما که کرا خواهی کرد؟
(قاموس الاعلام ترکی).
طبیبانه.
[طَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)به روش پزشکان.
طبیب الدولتین.
[طَ بُدْ دَ لَ تَ] (اِخ)رجوع به داودبن ناصر اغبری موصلی شود.
طبیب القلب.
[طَ بُلْ قَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) (اصطلاح تصوف) شخصی را گویند که عارف بود بعلم توحید، و قادر باشد به ارشاد و تکمیل مریدان. کذا فی کشف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج). || زهره که مطربهء فلک است. (آنندراج) (شعوری). || سرودگوی خوش الحان و خوب صورت و مطبوع طبع.
طبیب النفیس.
[طَ بُنْ نَ] (اِخ) رجوع به نفیس ابن عوض شود.
طبیب روحانی.
[طَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شیخِ عارف بدین گونه طب را گویند که بر تربیت و تکمیل روح توانا باشد. (از تعریفات جرجانی).
طبیبة.
[طَ بَ] (ع ص، اِ) مؤنث طبیب. زن بجشک. آسیة. || زمین دراز. || جامهء دراز. || ابر دراز. || پوست. ج، طِباب. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبیبی.
[طَ] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی و از اهالی فلبه است. پیشه اش طبابت بوده و در قرن دهم هجری میزیسته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
طبیجة.
[طِبْ بی جَ] (ع اِ) مقعد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبیخ.
[طَ] (ع اِ) پختنی. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). || نوعی از طعام عرب. || نوعی از شراب منصف که نیم جوشیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (بحر الجواهر). || گچ. || خشت پخته. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: اذا اراد اللّهُ بعبد سوءً جعل ماله فی الطبیخین. (منتهی الارب). || (ص)(1) منضج. جوشانده. آنچه جوشانیده و آب او را استعمال کنند. (فهرست مخزن الادویه). آب چیز جوشانده شده. (غیاث اللغات). آبی را گویند که چیزی اندر وی پخته باشند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هذا النوع من المرکبات یطلب استعماله غالباً لمن عنده احتراق جل ما فیه من الفعل المطلوب لاجل الرطوبة البالة، و یعبر عن المطبوخات عند قوم بالمیاه، فیقال ماءُالزوفا ای طبیخها. و ربما ترجمت بالاشربة و هو خطأ لما سبق فی القوانین، و للاول وجهٌ واضحٌ و تطلب لذوی التحلیل و الحرارة و الضعف، فانها الطف لهم من اجرام الادویة، و قد تستعمل کالنقوع بعد ابتلاع نحوالحبوب للتحلیل. فان وقع فیها ما یسقط قواه بالطبخ. کالخیار شنبر و الترنجبین و الافتیمون، کفی مرسه بالماء. (تذکرهء داود انطاکی). و اگر طبیخ بنفشه و خرمای هندی و خیار شنبر دهند با شیر خشت، صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خداوند قولنج را (تریاق) در طبیخ بادیان و زیره دهند. و از جهت بچه که در شکم مادر مرده باشد، طبیخ سداب دهند، یا در طبیخ مشکطرامشیع، یا در طبیخ ابهل و ترمس. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و از گل حکمت دیگها ساخته، اما فایدهء طبیخ آن جز بشام و چاشت آنها نرسید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- طبیخ الاصول.؛ رجوع به تذکرهء داود انطاکی ج1 ص235 شود.
- طبیخ الافتیمون.؛ رجوع به تذکرهء داود انطاکی ج 1 ص235 شود.
- طبیخ الزوفا.؛ رجوع به تذکرهء داود انطاکی ج 1 ص237 شود.
- طبیخ الصبر.؛ رجوع به تذکرهء داود انطاکی ج 1 ص237 شود.
- طبیخ الفواکه.؛ به تذکرهء داود انطاکی ج 1 ص236 شود.
- طبیخٌ من الشفاء.؛ رجوع به تذکرهء داود انطاکی ج 1 ص237 شود.
(1) - Decoction.
طبیخ.
[طِبْ بی] (ع اِ) خربزه (لغة فی البطیخ). (منتهی الارب) (آنندراج). بِطّیخ.
طبید.
[طَ] (اِ) چیزی باشد که از جائی بجهد چون مرغی که بکشی بطپد. رجوع به طپید شود.
طبیدن.
[طَ دَ] (مص) تپیدن باشد که حرکت کردن و برجستن است مر اعضای آدمی و حیوانات دیگر را بهنگام کشتن. (برهان). لرزیدن. ضربان و حرکت کردن، مانند دل و رگ و نبض. (ناظم الاطباء).
طبیده.
[طَ دَ / دِ] (ن مف / نف) گرم شده. تبیده. || مجازاً تبدار. باتب :
بطبع چون جگر عاشقان طبیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
منجیک.
طبیره.
[طَ رَ] (اِخ)(1) شهری است از بلاد اندلس و جمعی از فضلا از آن شهر برخاسته اند. (معجم البلدان ج 5 ص29). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 58، 86، 300 و نفح الطیب ج 1 ص 141 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tavra.
طبیس.
[طَ] (ع ص) بحر طبیس؛ دریای بسیارآب. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبیع.
[طِبْ بی] (ع اِ) میانهء شکوفهء نخستین خرمابن و لب آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مغز طلع. (فهرست مخزن الادویه).
طبیعت.
[طَ عَ] (ع اِ) طبیعة. سرشت که مردم بر آن آفریده شده. (منتهی الارب) (آنندراج). نهاد. آب و گِل. خوی. گوهر. (بحر الجواهر). سلیقه. فطرت. خلقت. طبع. ذات. طینت. جبلت. ضمیرة. غریزة. سجیة. جدیرة. خلیقة. اخذ. خلق. قریحه. عریکة. شیمة. شریة. تقن. توز. توس. سوس. بکلة. خشیبة. طِراز: لیس هذا من طرازک؛ نیست این از طبیعت تو. (منتهی الارب). قلیب. کیان :
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.سعدی.
|| عنصر. طبایع اربعه: چهار عنصر خاک و آب و باد و آتش. || طبیعت پنجم نزد قدماء. طبیعت استحالت ناپذیر، و آن جوهر افلاک است، مقابل چهار طبیعت دیگر که خاک و آب و باد و آتش باشد. || مزاج: مزاج البدن؛ آنچه اندام بدان سرشته شده از طبایع. (منتهی الارب). ج، طبائع، طبایع :
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.سعدی.
کنون بسختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش.
سعدی.
هر که با بدان نشیند، اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند، بطریقت ایشان متهم گردد. سعدی (گلستان).
تا بخواهد طبیعتت میخور
چون نخواهد دگر نشاید خورد.ابن یمین.
-امثال: طبیعت دزد است؛ یعنی اوضاع و اطوار همنشینان زود فراگیرد، کسی را که صحبت زود در او اثر کند، گویند: طبیعت دزدی دارد :
تا آنکه تو صاحب طبیعت شده ای
این حرف مثل شد که طبیعت دزد است.
سعید اشرف (از آنندراج).
کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش.
سعدی.
|| و در عرف علمای رسوم (تعریفات) طبیعت یکی از قوای نفس کلی است و در اجسام طبیعی سفلی ساریست و اجرام فاعل صور آن است که بر طبیعت سفلی منطبع میشوند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از قوهء ساریه در اجسام است که بدان جسم به کمال طبیعی خود می رسد. (از تعریفات جرجانی). || (اصطلاح فلسفه) قوهء مدبره همه چیزهاست در عالم طبیعی که عبارت است از زیر فلک قمر تا مرکز زمین. (مفاتیح العلوم ص 58). مبدأ حرکت قوا که در او شعور باشد. طبیعت در اصطلاح علما بر معانی گوناگون اطلاق میشود از آنجمله مبدأ اول حرکت چیزی است که بدان حرکت و سکون پدید می آید و سکون ذاتی است نه عرضی. و مراد به مبدأ تنها مبدأ فاعلی است و منظور از حرکت انواع چهارگانه آن است، از قبیل: اینیت و وضعیت و کمیت و کیفیت و مقصود از سکون چیزیست که مقابل همهء انواع حرکات یاد کرده باشد، و حرکت بتنهائی ممکن نیست در آن واحد مبدأ حرکت و سکون با هم باشد، بلکه باید به هر دو شرط متصف باشد و مراد از اینکه بدان حرکت و سکون پدید می آید، جسم است و بدان مبادی قسری و صناعی خارج میشود چه آنها مبادی حرکت و سکون با هم نیستند. و مقصود از «اول» پس از «مبدأ اول» نفوس ارضی است چه در این نفوس مبادی حرکت و سکونند، مانند نمو کردن منتها این مبادی بوسیلهء استخدام طبایع و کیفیات و واسطهء میل میان طبیعت و جسم هنگام تحرک است و آنها را از مبدأ اول بودن خارج نمیکند، زیرا مبدأ اول بمنزلهء آلت آنهاست و مقصود از ذاتی یکی از این دو معنی است نخست به قیاس نسبت به متحرک، یعنی به ذات خود تحرک دارد نه به سبب اینکه به حرکت قسری منجر گردد و دوم به قیاس نسبت به متحرک بدین معنی که جسم بذاته حرکت کند نه به سببی خارجی. و مراد از «نه عرضی» یکی از این دو معنی است: نخست به قیاس نسبت به متحرک که حرکت صادرشونده از آن به عرض صادر نشود، مانند حرکت کشتی. و دوم به قیاس نسبت به متحرک از این لحاظ که تحرک شی ء آن چیزیست که بعرض متحرک نباشد، مانند بت مسین، چه تحرک آن از حیث این است که آن بت است بالعرض نه بالذات. و معنی طبیعت از این نظر قریب معنی طبع است که شامل همهء اجسام حتی فلک میشود و این گفتار محقق طوسی در شرح اشارات است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان کتاب ذیل طبع و طبیعت شود. || (اصطلاح تصوف) طبیعت، حقیقتی الهی است که فعالهء همهء صور باشد. و این حقیقت تفعیل صور اسمائی از حیث باطن آنها در مادهء عمائی(1)است، زیرا آفرینش و وجود یکیست و حقیقت آن جامع همهء صور حقانی وجوبی و صور خلقی عالم هستی است، خواه روحانی باشد یا مثالی یا جسمانی بسیط یا مرکب. و صور در مرحلهء حقیقی کشفی علوی و سفلی است و علوی یا حقیقی است که همان صور اسماء ربوبیت است و حقایق وجوبی و مادهء این صور و هیولای عماء و حقیقت فعاله برای آن یکی از مجموعهء ذات الوهیت است. یا اضافی است که همان حقایق ارواح عقلی مهیمنیه و نفسیه است و مادهء این صور روحانی نور است. و اما صور سفلی عبارت از حقایق امکانی است و آن هم به علوی و سفلی منقسم میشود. و از جملهء علوی آن همان صور روحانی است که در پیش یاد کردیم و صور عالم مثال مطلق و مقید نیز از آنجمله است و اما سفلی عبارت است از صور عالم اجسام غیرعنصری، مانند عرش و کرسی. و مادهء آن جسم کل است همچنین صور عناصر و عالم عنصری از صور سفلی است و صور هوائی و ناری و صور مرکب از آنها از جملهء عالم عنصری است و مادهء این صور هوا و نار و هر چیزیست که از اختلاط آنها با دو عنصر ثقیل دیگر پدید آید. و نیز از جملهء عالم سفلی صور سفلی حقیقی است که در پرورش دو عنصر سنگین یعنی زمین و آب حاصل میشوند و آنها سه صورتند: معدنی، نباتی و حیوانی. و هر یک از این عوالم بر صور جزئی دیگر مشتمل باشند که لایتناهی است و جز خدای کس شمارهء آنها را نداند. و حقیقت فعالهء الهی به باطن خود نسبت به صور آسمانی فاعل است و بظاهر طبیعت کلی است که مظهر آن صور کلیهء عوالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ببینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
چو بد کردی مشو ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات.ناصرخسرو.
طبیعت ندانم که باشد چه چیز
اگر تو بدانی بگوئی رواست.ناصرخسرو.
|| (اصطلاح پزشکی) قوه ای که تدبیر بدن آدمی کند بی اراده و شعوری. || گاه اطلاق شود بر روانی و ناروانی شکم. (بحر الجواهر). || صاحب بحر الجواهر بنقل از علامه آرد: طبیعت در عرف طب بر چهار معنی اطلاق شود: 1 - مزاج خاص. 2 - هیئت ترکیبی. 3 - قوهء مدبره. 4 - حرکت نفس. و پزشکان جمیع احوال بدن را به طبیعت مدبرهء بدن و فلاسفه به نفس نسبت میدهند و این طبیعت را قوهء جسمانی مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند که این علامتها پدیدار آید، طبیعت را به تدبیرهائی پزاننده یاری باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || نفس چنانکه اطبا گویند طبیعت با مرض در بحران مقاومت میکند و مراد نفس ناطقه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || صاحبان علم ادویه وقتی بالطبیعة گویند، مقابل بالخاصیة است، چنانکه مث دوای مبردی برای محروری اَثَر او بالطبیعه است، ولی اگر حاری برای حروری نافع باشد، آن بالخاصیة است.
(1) - مرتبهء احدیت. رجوع به عمائی شود.
طبیعت شناس.
[طَ عَ شِ] (نف مرکب)کنایه از طبیب و معالج باشد. (برهان). طبیب حاذق :
امید عافیت آنگه بود موافق طبع
که نبض را به طبیعت شناس بنمائی.
سعدی (از آنندراج).
طبیعت شناسان هر کشوری
سخن گفت با هر یک از هر دری.
سعدی (بوستان).
طبیعت کردن.
[طَ عَ کَ دَ] (مص مرکب)چون طفل رضیع خنده کند یا حرف زند، گویند طبیعت کرده است، یعنی طبیعت و استعدادی به هم رساند. و این محاوره است و سند این در نثر نعمت خان عالی دیده شده، در هند مستعمل است. (آنندراج).
طبیعة.
[طَ عَ] (ع اِ) رجوع به طبیعت شود.
طبیعةً.
[طَ عَ تَنْ] (ع ق) خواهی نخواهی. بالطبع.
طبیعی.
[طَ عی ی](1) (ع ص نسبی)منسوب به طبیعت(2). غریزی. جبلی. ذاتی. فطری. نهادی. سرشتی. گوهری. گُهری. خِلقی. مقابلِ صناعی و عملی و مصنوعی و ساختگی و معمولی :
بخشش او طبیعی و گهریست
بخشش دیگران به روی و ریاست.فرخی.
چه بود عارض تو لالهء طبیعی رنگ
نگه نمود مرا عنبر طبیعی خم.مسعودسعد.
|| مخلوق مقابل مصنوع : رود بر دو ضرب است: یکی طبیعی و دیگری صناعی.. رود طبیعی آن است که آبهائی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه هائی که از کوه و روی زمین بگشاید و برود، و خویشتن را راه کند، و رودکدهء وی جائی فراخ شود و جائی تنگ همی رود تا به دریائی رسد یا به به طیحه ای. (حدود العالم). || صاحب کشاف آرد: چیزیست که به ذات مستند باشد خواه استناد آن به نفس ذات یا جزء یا لازم آن باشد و خواه مساوی یا اعم باشد، پس طبیعت منسوب بدان در این هنگام بمعنی حقیقت است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || و نیز مراد از طبیعی چیزیست که به صورت نوعی مستند باشد و ما در لفظ خبر در این باره بحث کردیم(3) و امور طبیعی چیزهایی است که وجود انسان بر آنها مبتنی است. رجوع به طبیعت شود.
(1) - در فارسی یاء کلمه مخفف بکار رود.
, naturel (le)(انگلیسی)
(2) - Natural .
(فرانسوی)
(3) - رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمهء «خبر» شود.
طبیعی.
[طَ] (ص نسبی) (علم...) دانشی است که از احوال اجسام طبیعی بحث میکند و موضوع آن جسم است. (از کشف الظنون). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: طبیعی بر یکی از علوم مدون حکمت نیز اطلاق شود چه علم حکمت به دو گونهء عملی و نظری تقسیم گردد و حکمت نظری به دانش طبیعی ریاضی و الهی منقسم می شود که آنها را به نامهای مابعدالطبیعة(1) و ماقبل الطبیعه نیز نامند و طبیعیون کسانی هستند که در دانش طبیعی ممارست میکنند و نیز طبیعیون بر فرقه ای اطلاق شود که طبایع چهارگانه، یعنی حرارت و برودت و رطوبت و یبوست را می پرستند چه آنها را اصل وجود دانند و بعقیده آنان جهان از آنها مرکب است و این فرقه را طبایعیه نیز خوانند. (انسان کامل از کشاف اصطلاحات الفنون).
- نفس طبیعی؛ قوتی است که اجزاء جسم را نگاه دارد تا از یکدیگر متلاشی نشود، و آن را دو خادم است که یکی را خفت و دیگری را ثقل گویند. خفت قوتی است مائل بمحیط و ثقل بر عکس او. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - Metaphysique.
طبیعیات.
[طَ عی یا] (ع ص، اِ) جِ طبیعی. علم طبیعیات. و او علم چیزهاست که به حس تعلق دارد، و اندر جنبش و گردشند. (دانشنامهء علائی).
طبیعیون.
[طَ عی یو] (ع ص، اِ) جِ طبیعی (در حال رفع). علمای علم طبیعی. رجوع به طبیعی و ضحی الاسلام ج 3 ص 135 شود.
طبیعیة.
[طَ عی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث طبیعی: علوم طبیعیة.
طبیعیین.
[طَ عی یی] (ع ص، اِ) جِ طبیعی (در حال نصب و جر). حکمای طبیعیین. مقابل حکمای الهیین. رجوع به ضحی الاسلام ج3 ص 17، 121، 126، 131 شود.
طبیق.
[طَ] (ع اِ) ساعتی از شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طُبق.
طبیق.
[طَ] (ع ص، اِ) زمانهء دراز. یقال: قام عنده طبیقاً؛ ای زماناً طوی. || موافق. برابر. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبیقة.
[طَ قَ] (ع ص) تأنیث طبیق. (منتهی الارب) (آنندراج). برابر. مساوی.
طبیة.
[طَ بی یَ] (ع ص) کار عظیم و سخت. طَبواء. (منتهی الارب) (آنندراج).
طپان.
[طَ] (نف، ق) بیقرار. بی آرام. مضطرب. طپنده. در حال طپیدن. ضجر. هلوع. (منتهی الارب). تپان :
طپان ماده بفتاد و نر برپرید
بیامد همانجا که بد آرمید.
اسدی (گرشاسبنامه).
شب دیده بر سپهر و بر انجم گماشتم
تا خود نظیر نجم کله دوز من کدام
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او بازآرمیده و پرشرم و کش خرام.سوزنی.
دل اندر برطپان از بهر یارش
چو شب تاریک گشته روزگارش.نظامی.
طپانچه.
[طَ چَ / چِ] (اِ) طبانچه. اصلش تپانچه است. سیلی. چک. طپنچه. لطمة. زخم با کف دست. توگوشی. بناغوشی. بناگوشی (در تداول گناباد). طماچه :
خان بزاری و بخواری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران.فرخی.
گشت بناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.مسعودسعد.
نرگس او شد ز دیده همچو نیلوفر در آب
وز طپانچه دو رخ من رنگ نیلوفر گرفت.
مسعودسعد.
از طپانچه گشته رخسارش چو نار و پس بر او
قطره های اشک بر چون دانه های ناردان.وطواط.
طپانچه خوردن.
[طَ چَ / چِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سیلی خوردن. چک خوردن. طپنچه خوردن. لطمه خوردن. زخم با کف دست خوردن.
- طپانچه از روزگار خوردن؛ رنج و تعب کشیدن. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 181 شود.
طپانچه خوری.
[طَ چَ / چِ خوَ / خُ](حامص مرکب) طپانچه خوردن :
چو از نان طبلی تهی شد تنم
چو طبل از طپانچه خوری نشکنم.نظامی.
طپانچه زدن.
[طَ چَ / چِ زَ دَ] (مص مرکب) سیلی زدن کسی را. چک زدن. طپنچه زدن. لطمه زدن. زخم با کف دست زدن. ضفد. خمش. طرف. ذح. سفع. سفق. لفخ. لظه. لطس. لخ. لمه. طر. لخم. لدم. لخب. لهط. موج. (منتهی الارب): سفق، مطس؛ طپانچه بر روی کسی زدن. لباخ، تلاطم، ملاطمة، لطام، ملامخه، لماخ؛ طپانچه با هم زدن و یکدیگر را طپانچه زدن. لطع؛ طپانچه زدن بر چشم. لطم؛ طپانچه زدن بر رخسار و اندام. فشخ؛ طپانچه زدن بر سر کسی. (منتهی الارب) : بناطوش کس فرستاد سوی کسری که بندوی را سوی من فرست تا دستش ببرم که وی طپانچه بر روی من زد و اگر نه جنگ را بیارای. (ترجمهء طبری بلعمی).
به یکی گرم طپانچه که بر آن آلرتو
برزدم جنگ چه سازی چکنی بانگ ژغار.
بوالمثل بخاری (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
ز گفتار هر دو پشیمان شدند
طپانچه به رخسارگان برزدند.فردوسی.
ز بس طپانچه که هر شب به روی برزدمی
بروز بودی بر روی من هزار نشان.فرخی.
مادر موسی طپانچه بر روی خود زد. (قصص الانبیاء ص 90).
خود از در ریغ بر زمین زد
بسیار طپانچه بر جبین زد.نظامی.
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر موی.نظامی.
لیلیش چنان طپانچه ای زد
کافتاد برو چو مرده بیخود.نظامی.
و طپانچه ای بر گردن من زدند. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص 221، 224).
که نه وقت آن سماع است که دف خلاص یابد
بطپانچه ای و بربط برهد بگوشمالی.سعدی.
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی. (گلستان).
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر طپانچهء خصمان بهیچ رو نخرند.ابن یمین.
خواجه مرا نزدیک خود کشیدند، و طپانچه بر گردن من زدند. (انیس الطالبین بخاری).
طپانچه زنان.
[طَ چَ / چِ زَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال طپانچه زدن. طپانچه زننده :
بفریاد از ایشان برآمد خروش
طپانچه زنان بر سر و روی و دوش.
سعدی (بوستان).
طپانچه کردن.
[طَ چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) سیلی زدن. || مجازاً پیکار و زد و خورد کردن :
روبه که کند طپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر.نظامی.
طپاندن.
[طَ دَ] (مص) فروبردن. فروکردن.
طپش.
[طَ پِ] (اِمص) تپش. عمل طپیدن؛ خفقان(1) طپش دل. (منتهی الارب). اضطراب. ضربان قلب. طپش قلب. || نشستن و برخاستن آتش. || حرارت. گرمی. سوزش و التهاب :
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزینسان بود گردش روزگار
بنیروی یزدان نیکی دهش
ازین کوه آتش نیابم طپش.فردوسی.
کجا تره کان کاسنی خواندش
طپش خواست کز مغز بنشاندش.فردوسی.
دل کز طپش هیبت او تافته گردد
گر ز آهن و روی است، چه آن دل چه زگالی.
فرخی.
آتشی از آسمان فرودآمد، و رعد و برق غریدن گرفت، چنانکه طپش بدیشان رسید. (قصص الانبیاء ص 191).
دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه
سوزد نهنگ را طپش آه زیر آب.خاقانی.
احمد مرسل که کرد از طپش(2) و زخم تیغ
تخت سلاطین ز گال گردهء شیران کباب.
خاقانی.
از طپش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین.
خاقانی.
بگیرد از طپش تیغ و ز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانه فواق.خاقانی.
و رجوع به تبش شود.
(1) - Palpitation. (2) - ضیاءالدین سجادی مصحح دیوان خاقانی در پاورقی ص 44 متعرض گردیده که «کلمهء تپش در همهء نسخ به همین شکل ضبط شده است». بنابراین این بیت شاهد مثال نتواند بود.
طپطاب.
[طَ] (اِ) رجوع به طبطاب و شعوری ج2 ص161 شود.
طپق زدن.
[طُ پُ زَ دَ] (مص مرکب) طپق زدن اسب. از مچ پای لغزیدن. به هم سائیدن دو مچ پای از داخل.
- طپق زدن زبان؛ حرفی را بجای حرفی دیگر ادا کردن، چنانکه «لام» را بجای «را».
طپنچه.
[طَ پَ چَ / چِ] (اِ) طپانچه. تپانچه. سیلی. لطمه: الملاطمة واللطام؛ با کسی طپنچه زدن. (مصادر زوزنی): اکنون او را طپنچه بر روی زد. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 1 ص760). عمر طپنچه بر روی او زد. (تفسیر ابوالفتوح ج3 ص305).
طپندگی.
[طَ پَ دَ / دِ] (حامص) حالت طپنده.
طپنده.
[طَ پَ دَ / دِ] (نف) که بطپد. مضطرب. خافق. طپان. تپنده.
طپولی.
[طَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان هندیجان بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در 19هزارگزی باختر ایذه. دارای 50 تن سکنه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طپید.
[طَ] (اِ) چیزی باشد که از جایی جهد. طبید. رجوع به طبید شود.
طپیدگی.
[طَ دَ / دِ] (حامص) حالت طپیده. تپش. طپش. اضطراب. لرزه. لجاجة: طپیدگی از گرسنگی. (منتهی الارب).
طپیدن.
[طَ دَ] (مص) اصلش تپیدن است، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است، چون کمال گرمی را بیقراری لازم است، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج). || تلواسه کردن. اضطراب. اضطراب داشتن. مضطرب گشتن. بی آرامی کردن. تبعرض. لعلعة. هیع. ترجرج. رجراج. لیعان. (منتهی الارب) :
کنون که نام گنه میبری دلم بطپد
چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال.
آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 116).
تا سحر هر شب چنان چون میطپم
جوزهء زنده طپد بر بابزن.آغاجی.
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجای چون ماندند
زمانی طپیدند در زیر برف...
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید.فردوسی.
به مجلس اندر تا ایستاده ای، دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه.
فرخی.
من شعر بیش گویم، تا شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی چندین طپید(1) خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167).
مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید.
ناصرخسرو.
حایض او، من شده به گرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه.سنائی.
کرده ست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده می طپم چو سیماب امشب.
سیدحسن غزنوی.
مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت: بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم، و بجهت شما نان پدید کنم. (تاریخ طبرستان).
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند.
محتشم.
|| از جای جهیدن. (صحاح الفرس). || دست و پا زدن. پر و بال زدن : و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی، کافر بیفتادی و همی طپیدی، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی. (ترجمهء طبری بلعمی).
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان پس تن آسان شود.فردوسی.
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو نیرو بشد زآن سپس آرمید.فردوسی.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید...
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید.
منوچهری.
چو ماهی بسینه درون جان تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.ناصرخسرو.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
میطپد تا باز در دریا فتد.
(از اختیارات شیخعلی همدانی از کتب عطار).
در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده.
عطار.
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی.
عطار.
تشنگان لبت ای چشمهء حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید.
سعدی.
مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف).
- برطپیدن، و دل برطپیدن؛ اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. پریشانی :
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر در دلش درزمان برطپید.فردوسی.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او همی برطپید.فردوسی.
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید.فردوسی.
چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید
ز غم سُست گشت و دلش برطپید.فردوسی.
نرنجم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.(بوستان).
- درطپیدن؛ در خود طپیدن. جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد :
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز کارش چو گندم به خود درطپید.
سعدی (بوستان).
- طپیدن دل یا دل طپیدن؛ ضربان قلب خفق و خفقان. (منتهی الارب) (ذخیرهء خوارزمشاهی). وجیف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال.
آغاجی.
همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد.
ناصرخسرو.
شبی پای عمرش فروشد بگل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.سعدی.
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل در برم می طپد.
نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص47).
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
حافظ.
- طپیدن کشته؛ سهف. طپیدن کشته در خون. شحط. شحوط. (منتهی الارب).
- طپیدن مرغ؛ پر و بال زدن چنانکه در قفس، یا پس از بسمل شدن در خون.
(1) - ن ل: تبید.
طپیدنی.
[طَ دَ] (ص لیاقت) قابل طپیدن.
طپیده.
[طَ دَ / دِ] (ن مف / نف) به همهء معانی رجوع به طپیدن شود.
طتو.
[طُ تُوو] (ع مص) رفتن. یقال: طتا طُتواً. (منتهی الارب).
طث.
[طَث ث] (ع اِ) نوعی از بازیچهء کودکان که می افکنند چوب مدور را. (منتهی الارب) (آنندراج). بازیی است کودکان را. و آن چنان است که چوبی مدور میاندازند، و از هم میربایند، و آن چوب را مطمثه گویند. (منتخب اللغات). چکز.
طث ء .
[طَثْءْ] (ع مص) بازی کردن به قُله که غوک چوب باشد. || پلیدی افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طثر.
[طَ] (ع مص) سطبر گردیدن شیر و روغن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طثر.
[طَ] (اِخ) بطنی است از ازد. (منتهی الارب).
طثرج.
[طَ رَ] (ع اِ) مورچه.(1) (منتهی الارب) (آنندراج). اسم نملی کوچک است. (فهرست مخزن الادویه). مورچهء زرد کوچک را گویند. (برهان) (اختیارات بدیعی). بچهء مورچه.
(1) - Fourmi.
طثرة.
[طَ رَ] (ع اِ) سطبری شیر و مانند آن. (منتهی الارب). || سرشیر از چربش. (منتهی الارب) (بحر الجواهر). || لای. آب سطبر و دفزک. || چغزلاوه. || فراخی زندگانی. || پشم گوسفند. || روغن گوسفند. || سر جُغرات. (منتهی الارب).
طثره.
[طَ رَ] (اِخ) نام وادیی است در دیار بنی اسد. (معجم البلدان).
طثریة.
[طَ ثَ ری یَ] (اِخ) نام مادر یزیدبن طثریة شاعر قشیری. (منتهی الارب). و منوچهری به سکون ثاء آورده است ضرورت را :
بلبل نگوید این زمان لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان بر شعر ابن طثریه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 79).
رجوع به ابن طثریه شود.
طثن.
[طَ] (ع اِمص) سبکی نشاط. || شادی. تنعم. (منتهی الارب) (آنندراج).
طثو.
[طُ ثُوو] (ع مص) بازی کردن به غوک چوب. (منتهی الارب). مترادفِ طث ء. رجوع به طثّ و طث ء شود.
طثور.
[طُ] (ع مص) ماست شدن شیر. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). رجوع طَثر شود.
طثی.
[طَ ثا] (ع اِ) چوبهای خُرد. (منتهی الارب). ج، طثیة.
طثیار.
[طَ] (ع اِ) شیر بیشه. || پشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طثیثا.
[طَ] (اِخ) جایگاهی است در مصر. (معجم البلدان).
طثیة.
[طَ یَ] (ع اِ) الطثیةُ: شجرة تسمو نحوالقامة، شوکة من اصلها الی اعلاها، شوکها غالب علی ورقها، و ورقُها صغارٌ، و لها نُویَرَةٌ بیضاء تجرسها النحل و جمعها طثی کذا فی المحکم. (تاج العروس در مستدرکات).
طجرسامن.
[طَ جَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری شهر ملایر و 5هزارگزی باختر راه شوسهء ملایر به بروجرد. جلگه، معتدل و مالاریائی با 805 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، صیفی و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طجرشت.
[طَ رِ] (اِخ) تجریش. قصبهء بلوک شمیران به قصران بیرونی به در ری : به دیه طجرشت از جهت خستگی هوا نزول فرمود چه حرارت هوا بغایت بود. (راحة الصدور ص 113). و متوجه دارالملک ری شد، تا آنجا زفاف سازد، و عروس مراد را در کنار آرد. چون بنزدیک مقصود رسید، در دیه طجرشت جهت دفع اذاء حرارت هوا بفضاء آن صحرا فرودآمد. (از العراضه).
طجرعلوی.
[طَ جَ عَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر، در 27هزارگزی شمال شهر ملایر، کنار راه اتومبیل رو علوی به گوجک. جلگه، معتدل و مالاریائی با 1144 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، انگور و صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طجن.
[طَ] (ع مص) بریان کردن گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طجنة.
[طَ نَ] (اِخ) تحریفی است از طنجه. رجوع به طنجه شود. (المعرب حاشیهء ص 223).
طح.
[طَح ح] (ع مص) گُستردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || به پاشنه خراشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || مالیدن. || کوفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحا.
[طَ] (ع ص، اِ) (بقصر) زمین فراخ و گشاده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحاء .
[طَ] (اِخ) چهار دیه است به مصر. (منتهی الارب) (آنندراج). چهار قریه که به نام طحاء و از توابع مصر است بدین شرح است: دو قریهء آن در خاور مصر است که یکی از آن دو را طحاالمرج نامند. سومین از اعمال فیوم است و معروف به طحاالخراب میباشد. چهارمین از اعمال اشمونین است که آنرا طحاالمدینة نامند و معروف به اُمِّعامودین نیز هست. و ابوجعفر طحاوی مُحدّث مشهور منسوب به چهارمین طحاء است. (تاج العروس). و صاحب قاموس الاعلام آرد. نام خطه ای است در شمال صعید مصر در طرف مغرب رود نیل و وطن جمعی از مشاهیر معروف به طحاوی بوده است.
طحاب.
[طِ] (اِخ) موضعی است، و مر آن موضع را روزیست عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است که چون واقعه ای در آن محل برای اعراب رخ داد، روز وقوع آن را یکی از روزهای تاریخی محسوب میدارند، و آن روز را به «یوم طحاب حومل» و «یوم ملیحة» نیز میخوانند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 30).
طحار.
[طُ] (ع اِمص) نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد. || ژخیدن. (منتهی الارب). سخت دم زدن.
طحاف.
[طَ] (ع ص، اِ) ابر بالارفته. لغة فی الخاء. (منتهی الارب). رجوع به طخاف شود.
طحال.
[طِ] (ع اِ) سپرز. (منتهی الارب) (آنندراج) (زمخشری). اسپرز. ج، طُحُل. گویند اسب سپرز ندارد، و این مثل است در شتابروی، چنانکه گویند: شتر مراره ندارد؛ یعنی بددل است. (منتهی الارب). اسبل. رجوع به سپرز شود. شیخ الرئیس گوید: طِحال: عضویست غیرحساس. (قانون چ تهران ص 17، 72). نیکوترین سپرز آن بود که از حیوان فربه گیرند، از بهر آنکه بدی بوی آن کمتر از لاغر بود. شیخ الرئیس گوید: بهترین سپرزها سپرز خوک بود. مع ذلک کیموس وی بد بود و طبیعت وی گرم و خشک بود، و در وی قبض بود، و خون سودائی از وی متولد شود، و وی دیر هضم شود، سبب عفونتی که دارد اولی آن بود که با روغن بسیار و پیه پخته کنند، و بر سر وِی شراب صافی و رقیق یا سرکه و کبر خورند. (اختیارات بدیعی). غلیظ و کثیف و مولد سودا، و ذرور خون او که خشک کرده باشند، قاطع نزف الدم جراحات تازه است. (تحفهء حکیم مؤمن). طحال بپارسی سپرز و بترکی طلاق گویند. بهترینش آن بود که از حیوان فربه گیرند. طبیعتش گرم است در اول و گویند سرد و خشک است در دوم، شکم ببندد و خون سوداوی از او تولد کند، و مصلحش روغن و سرکهء کبر است. طحال را به پارسی سپرز و بهندی تِلّی نامند. ماهیت آن: معروف است که عضوی است نرم سخیف کبودرنگ واقع در جانب چپ زیر قلب، و آن ادویهء سودا متولد در کبد است برای ریختن قدری از آن بعد دفع فضول از معده بر فم معده، و از معده جهت انتباه آن به جوع برای دباغت معده، و داخل شدن قدری از آن در خون برای تغذیهء بعض اعضاء صلبیه، چنانچه بتفصیل در کلیات فن طب مذکور است، و تکون آن از دم سوداوی است و آنچه میگویند فرس طحال ندارد، نیست چنین، مانند آنکه میگویند که شتر زهره ندارد، آن مثل است برای سرعت و جلادت فرس، و عدم جرأت و جسارت شتر، بهترین آن (طحال) حیوان فربه جوان اهلی است. جهت آنکه ردائت آن کمتر است از حیوان پیربری. و شیخ الرئیس گفته: بهترین همهء طحال خنزیر است. و طحال طیور بدترین همه. طبیعت آن: بارد یابس. افعال و خواص آن بطی ءالهضم، ردی ءالکیموس مولد خون سوداوی و ذرور و خشک خون آن ملصق و قاطع نزف الدم جراحات تازه، مصلح ردائت آن خالص کردن از عروق، و با روغن بسیار دنبه و پیه پختن، و بالای آن شراب رقیق آشامیدن است. بدان که از اعضای مفرده است، یعنی در بدن هر حیوانی از یک طحال بیش نیست، ولکن اطبای فرنگ میگویند که بندرت متعدد نیز دیده شده، و در بدن بعضی حیوانات تا پنج عدد. شنیده شده که اطبای فرنگ شکم سگی را شکافتند در جوف آن پنج عدد طحال یافتند و نیز شنیده شده که طحال سگی را بریده برآوردند، و باز آنرا ملتئم ساختند و آن سگ تا مدتی زنده بود. (مخزن الادویه). باردٌ یابس فی الثالثة. یکون عن الخلط السوداوی، ردی الغذاء، فاسدالکیموس، لایتناول منه الاماله فائدةٌ مخصوصة، و هو مذکور عند اصوله. (ضریر انطاکی ج 1 ص 237). رجوع به همان کتاب ج 2 ص154 شود.
- عِظَمِ طحال(1)؛ بزرگ شدن سپرز.
.
(فرانسوی)
(1) - Tumefaction de la rate
طحال.
[طُ] (ع اِ) بیماریی است که در سپرز بهم رسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد).
طحال.
[طَ] (ع اِ) نام گیاهی است(1).
(1) - Schirrchein.
طحال.
[طِ] (اِخ) نام سگی است. (منتهی الارب).
طحال.
[طِ] (اِخ) موضعی است مر بنی غبر را. منه المثل: ضیعت البکار علی طِحال؛ در حق شخصی گویند که طلب کند حاجت را از شخصی که بدی رسانده باشد او را. اصله ان سویدبن ابی کاهل، عیر بنی عبر بقوله:
من سره النیک بغیر مال
فالغبریات علی طحال.
ثم اسرسوید، فطلب الی بنی غبران یعینوه فی فکاکه، فقالوا له ذلک. (منتهی الارب). || پشته ای است در حمی ضریة. (معجم البلدان ج 6 ص 30).
طحالب.
[طَ لِ] (ع اِ) جِ طُحلب. (دهار).
طحالی.
[طِ] (ص نسبی)(1) منسوب به طحال. || طحالی شکل(2). مانند سپرز.
(1) - Lienal. Splenique.
(2) - Splenoide.
طحالیه.
[طِ لی یَ] (ع ص نسبی)(1) عضلهء طُحالیه. مستطیل و مسطح در جزء خلفی عنق و فوقی ظهر واقع شده. اتصالات از فوق در فاصلهء پست و بلندی که در میان دو خط منحنی است به قمحدوه و بسطح خلفی زائدهء حلمه ای و بزوائد اجنحهء دو یا سه فقرهء اول عنق پیوسته، پس تارهای آن به تحت و انسی رفته بجزء تحتی رباط عنقی خلفی و بزوائد شوکیه دو فقرهء پائینی عنق و پنج فقرهء بالائی ظهر ملتصق میشود. مجاورات از خلف به ذوزنقه و مضرس کوچک فوقانی و مربع معین و زاویهء وقصی حمله از قدام بمختلط و عضلهء طویل ظهر و عضلهء اجنحه مجاور است. عمل - اگر زوجا منقبض شوند، سر را منبسط مینمایند و اگر یکی منقبض شود، سر و گردن را بطرف خود برمیگرداند. (تشریح میرزا علی ص 246).
(1) - Splenius.
طحامر.
[طُ مِ] (ع ص) کلان شکم. (منتهی الارب).
طحان.
[طَحْ حا] (ع ص)(1) آسیابان. (منتهی الارب) (آنندراج). آسیاگر. || المنبسط من الارض. (اقرب الموارد). زمین خوار و هموار.
.
(فرانسوی)
(1) - Meunier. Meuniere
طحان.
[طَحْ حا] (اِخ) بنابر گفتهء سمعانی جمعی از مشاهیر و افاضل رجال به نام طحان معروف بوده اند و بدین اسم نسبت داده میشده اند. (انساب سمعانی).
طحانة.
[طَحْ حا نَ] (ع ص) مؤنث طحان است. زنی که پیشهء او آسیاگری باشد.
طحانة.
[طَحْ حا نَ] (ع اِ) شتر بسیار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || آس اشتر. (مهذب الاسماء). آسیا که با شتر گردد. ستور آس. آسیا که به ستور گردد. || آس که به آب گردد.
طحانة.
[طِ نَ] (ع اِمص) آسیاگری. (منتهی الارب) (آنندراج). آسیابانی.
طحاوه.
[طَ وَ] (اِخ) دهی است بمصر. (منتهی الارب).
طحاوی.
[طَ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به قریهء طحاوهء مصر. یا منسوب به طحاء یکی از چهار موضعی که در مصر بدین نام معروف میباشند. (منتهی الارب) (انساب سمعانی).
طحاوی.
[طَ] (اِخ) نظامی عروضی در چهارمقاله در ضمن مقالهء دوم که بقای نام پادشاهان و بزرگان عصر را وابستهء به نظم رائع و شعر شائع شعرا دانسته، طحاوی نامی را در ردیف شعرای آل سامان، مانند رودکی و هم طبقگان وی اسم برده، و محمد قزوینی در تعلیقاتی که بر چهارمقاله نوشته اند تذکر داده اند که: کذا فی النسخ الثلاثة، و معلوم نشد کیست. (متن ص 28 و تعلیقات ص 130). در نسخهء س از لغت نامهء اسدی که یکی از مآخذ طبع و نشر لغت نامهء مزبور بوسیلهء عباس اقبال بود دو بیت ذیل را به طحاوی نسبت داده است:
لبت گوئی که نیم کفته گُل است
می و نوش اندرو نهفتستی
زلف گوئی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
ظاهراً طخاری باشد و این تصحیف از دست کتاب ناشی شده. رجوع به لغت نامهء اسدی چ اقبال ص 105 و تعلیقات چهارمقاله چ معین شود.
طحاوی.
[طَ] (اِخ) ابوجعفر احمدبن محمد بن سلمة بن سلامة بن عبدالملک الازدی الطحاوی. وی از قریهء طحا که یکی از قرای مصر است میباشد. ولادت او بسال 229 ه . ق. و وفات وی در سال 321 ه . ق. بوده، خواهرزادهء مزنی فقیه شافعی است. خود از مذهب شافعی به مذهب حنفی بازگشت و با احمدبن طولون معاصر بوده است. مردی بینوا بود، و چندی از دستمزدی که برای کتابت جهت قاضی ابوعبیدالله محمد بن عبده دریافت میداشت، زندگانی و گذران میکرد تا مالی بدست آورد و عاقبت ریاست حنفیان در مصر بدو محول شد. سنش بهشتاد رسید، کتب بسیاری در فقه حنفی تألیف کرده و در تاریخ نیز او را تألیفی است. رجوع به فهرست ابن الندیم ص 292 شود. یاقوت در معجم البلدان در ضمن مادهء «طحا» بعد از ذکر نسب ابوجعفر گوید: و لیس من نفس طحا، و انما هو من قریة قریبه منها یقال لها طحطوط، فکره ان یقال طحطوطی، فنظن انه منسوب الی الضراط. (معجم البلدان ج 6 ص 30). زرکلی در الاعلام کتب زیر را به طحاوی نسبت داده است: 1 - بیان السنة مطبوع رساله ای است. 2 - المحاضر و السجلات. 3 - شرح مشکل احادیث رسول الله قریب یکهزار ورقه. 4 - احکام القرآن. 5 - الاختلاف بین الفقهاء، کتابی است بزرگ ولی توفیق اتمام آن نیافته است. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 65). مؤلف معجم المطبوعات العربیه از سیوطی نقل کرده، گوید: ابوجعفر طحاوی از طحطوحه میباشد که دهی است به نزدیک طحاو، و از قریهء طحا نیست. و کتب زیر را از وی نامبرده است: عقیدة الطحاوی با شرح آن از عمر بن اسحاق الحنفی الهندی متوفی بسال 772 ه . ق. که در قازان بسال 1311 بطبع رسیده. مشکل الاَثار، در حدیث در چهار مجلد در حیدرآباد دکن به سال 1333 چاپ شده است. شرح معانی الاَثار، آن نیز در حدیث و در دو مجلد بسال 1300 در لکنهور هند طبع گردیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص1232). رجوع به ابوجعفر طحاوی و احمدبن محمد بن سلمة در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود.
طحاوی.
[طَ] (اِخ) احمد عبدالرحیم. ولادت وی به سال 1233 ه . ق. و وفات او بسال 1302. ه . ق. او راست: نهایة المقصد و التوسل لفهم قولة الدور و التسلسل. و آن شرحی است در مبحث دور و تسلسل از حاشیهء امیر بر شرح عبدالسلام که بر جوهرة تألیف پدر خویش ابراهیم لقانی نوشته و در بولاق مصر در سال 1303 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص1234).
طحاوی.
[طَ] (اِخ) محمد بن حسن. او راست: شرح بر کتاب الاَثار. (کشف الظنون).
طحث.
[طَ] (ع مص) راندن چیزی را بدست. دفع کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحح.
[طُ حُ] (ع ص، اِ) خراشیده. || آنچه بدان خراشند. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحر.
[طَ] (ع مص) بیرون انداختن چشم و چشمه خاشاک را. || راندن. || آرامش با زن. (منتهی الارب) (آنندراج). || از بن بریدن حجام غلاف سر نره را در ختنه. (منتهی الارب). || (اِ) پاره ای از ابر تنک. طحرة و طحرور و طحرورة و طحریة مثله. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحر.
[طَ حَ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحر.
[طَ] (ع مص) کنایه است از آرامش کردن با زن. (منتهی الارب). رجوع به کتاب المعرب ص 223 شود.
طحرب.
[طِ رِ] (ع اِ) آب آورد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحربة.
[طَ رَ بَ] (ع مص) پر کردن مشک را. یقال: طحرب القربة طحربة. (منتهی الارب) (آنندراج). || مالیدن چیزی را تا نرم شود و گشاده گردد. || نیک پر کردن. || سیراب گردانیدن. || جنبانیدن خنور و جز آن تا نیک پر شود. || سخت دویدن. || تیز دادن. (منتهی الارب).
طحربة.
[طَ رَ بَ / طِ رِ بَ / طُ رَ بَ / طَ رِ بَ] (ع اِ) لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحربة.
[طُ رُ بَ] (ع اِ) لته پاره. (منتهی الارب) (آنندراج). و قیل خاص بالجحد. یقال: ما علیه طحربة؛ ای شی ء من اللباس. (منتهی الارب). و منه حدیث القیامة: تدنو الشمس من رؤس الناس و لیس علی احد منهم یومئذٍ طحربة و ما فی السماء طحربة؛ ای شی ء من غیم. (منتهی الارب).
طحرف.
[طِ رِ] (ع اِ) آشامیدنی است تنک جز تبابه. || شوربای تنک. || مسکهء تنک. | |ابر تنک. || طحرفة مثله فی الکل. (منتهی الارب).
طحرفة.
[طِ رِ فَ] (ع اِ) آشامیدنی است تنک جز تبابه. || شوربای تنک. || مسکهء تنک. || ابر تنک. (منتهی الارب).
طحرمة.
[طَ رَ مَ] (ع مص) پر کردن مشک را. || زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحرمة.
[طِ رِ مَ] (ع اِ) ما علیه طحرمة؛ نیست بر وی چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحرور.
[طُ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحرورة.
[طُ رَ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحرة.
[طَ حَ رَ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. || پشم. || لباس. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحرة.
[طَ رَ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. || پشم. || لباس. (منتهی الارب) (آنندراج). طحریة مثله فیهما. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحریة.
[طِ یَ] (ع اِ) پاره ای از ابر تنک. || لباس. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحس.
[طَ] (ع مص) طحس الجاریة طحساً؛ آرامید با کنیزک. (منتهی الارب). رجوع به المعرب ص 223 شود.
طحطاح.
[طِ] (ع مص) شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحطاح.
[طَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحطاوی.
[طَ] (اِخ) الطهاوی. احمدبن محمد بن اسماعیل الطحاوی الحنفی. ولادت وی در شهر طهطا نزدیک اسیوط از توابع مصر بوده، و بسال 1181 ه . ق. به قاهره پایتخت مصر آمده داخل مدرسهء جامع ازهر شد، و همه روزه برای فراگرفتن علم فقه نزد اساتید فقه، از قبیل: شیخ احمد حماتی، مقدسی، حریری و شیخ مصطفی طائی و شیخ عبدالرحمن عریشی حضور می یافت، کتاب الدرالمختار را از آغاز تا کتاب بیوع نزد عریشی فراگرفت، و از بیوع تا آخر کتاب را با سایر هم طبقگان خود نزد پدر عبدالرحمن جبرتی بپایان رسانید، زیرا عبدالرحمن عریشی به صوب دارالسلطنه عزیمت کرد... و چون شیخ ابراهیم حریری وفات یافت، ریاست و پیشوائی حنفیان بصاحب ترجمه واگذار گردید. وی راست: حاشیه بر مراقی الفلاح شرح نورالایضاح در فقه حنفی. این کتاب در بولاق بسالهای 1269 و 1279 و 1290 و 1318 ه . ق. به طبع رسید، و دو نوبت نیز بسالهای 1327 و 1329 ه . ق. در مطبعهء عبدالرزاق، در استانبول چاپ شد و مراقی الفلاح را هم که از شرنبلاوی است در حاشیهء کتاب مزبور طبع کرده اند. دیگر حاشیه ای است بر دُرالمختار شرح تنویرالابصار، آن نیز در فقه حنفی است، این کتاب یک نوبت در سال 1254 ه . ق. در بولاق در چهار مجلد، و نوبت دیگر بسال 1269 ه . ق. نیز در همان مطبعه در سه مجلد و یک نوبت دیگر بسال 1283 (بدون ذکر مطبعه) در چهار مجلد به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 3 ستون 1233).
طحطاوی.
[طَ] (اِخ) (شیخ) محمد اسماعیل الانصاری الطحاوی. از بزرگان قرن سیزدهم هجری. او راست: نظم اللاَلی الغرر فی سلک العقود و الدُرر در توحید، و این کتاب شرحی است بر منظومهء جد صاحب ترجمه در عقاید، در سال 1269 ه . ق. شرح مزبور را بپایان رسانده است کتاب مزبور بسال 1299 ه . ق. در مطبعهء شرفیه بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1234).
طحطحة.
[طَ طَ حَ] (ع مص) شکستن. طِحطاح، مثله. || جدا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || پریشان کردن جهت هلاک. پراکنده کردن و هلاک کردن. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج). عام است. || خندیدن. دندان سپید کردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحطحة.
[طِ طِ حَ] (ع اِ) چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). موئی. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ما علیه طحطحةٌ؛ یعنی نیست بر وی چیزی یا موئی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحطوط.
[طَ] (اِخ) و آن را طحطوط الحجارة نیز نامند. دهی است بزرگ در صعید مصر بر مشرق نیل نزدیک فُسطاط، واقع در صعید ادنی و ابوجعفر طحاوی فقیه معروف از این قریه است نه از قریهء طحا، چنانکه قب گذشت. (معجم البلدان چ مصر ج 1 ص 31).
طحک.
[طُحْ حَ] (ع ص، اِ) شتری که هنوز فروخوابیدن نیاموخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحل.
[طَ حَ] (ع مص) دردمند سپرز گردیدن. || کلان شدن سپرز، طُحل کذلک. || تباه شدن آب. بوی گرفتن از لای. || سپرزرنگ گردیدن. || بر سپرز کسی زدن. || پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحل.
[طَ] (ع مص) بر سپرز کسی زدن. || پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحل.
[طُ حُ] (ع اِ) جِ طِحال. رجوع به طحال شود.
طحل.
[طَ حِ] (ع ص) خشمناک. || پُر. || آب چغزلاوه برآورده. || سیاه. || رجُلٌ طحل؛ مرد کلان سپرز. مرد دردمندسپرز مطحول. || شرابٌ طَحِل؛ شراب نه تیره نه روشن. غُرابٌ طَحل؛ زاغ نه تیره نه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحل.
[] (ع اِ) ابوعوف. ملخ نر. || اُم عوف؛ ملخ ماده. (المرصع).
طحلاء .
[طَ] (ع ص) شاةٌ طحلاءُ؛ گوسفند نه تیره نه روشن. (منتهی الارب). گوسفند سرخ. (مهذب الاسماء).
طحلاء .
[طَ] (اِخ) دو ده باشند در مصر. (منتهی الارب).
طحلب.
[طُ لُ] (ع اِ)(1) چغزلاوه که بجهت دورماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). سبزی که بر روی آب استاده جمع شود، بهندی کائی گویند. (آنندراج). طِحلِب. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزابه. (تفلیسی). جامهء غوک. (دهار). چیزیست که بر سر آب آید چون نمد بسته، و سبزرنگ است. (مهذب الاسماء). سبزی که بر کنار و روی حوضها و جویها بندد چون پشمی بر روی آب افکنده. خزه. بزغ سمه. جُل وزغ. ثورالماء. عرمض. عدس الماء، و بر سر آب سبزئی ایستاده باشد... و آن سبزی را به تازی طُحلب گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). خُرؤالضفادع است، و آنرا به پارسی جامه خواب پک گویند طبیعت آن سرد بود در سوم و گویند در دوم، و تر بود در دوم، خون را ببندد و طلا کردن بر ورمهای گرم و نقرس گرم و حُمره و درد مفاصل گرم، بغایت مفید بود، و چون در زیت کهن بجوشانند عصب را نرم گرداند، و اگر ضماد کنند بر قیلهء امعاء کودکان نافع بود. (اختیارات بدیعی). به پارسی پشم وزغ نامند، و به اصفهان جُل وزغ گویند، و آن جسمی است سبز که بر روی آبهای ایستاده و کنار جویها متکون میشود آنچه مستدیر و متفرق باشد، مسمی به خزازالماء است، و طحلب لیفی و غزل الماء آن است که مانند رشتها باشد، و هرچه متراکم مثل نمد باشد، خرؤالضفادع است. در دوم سرد و تر، و ضماد آن بتنهائی و با آرد جو جهت باد سرخ و اورام حاره و نقرس و قیله و فتق اطفال نافع، و شرب خشک او حابس اسهال مراری، و چون در روغن زیتون بجوشانند، در تلیین عصب قوی الاثر است. و هرچه بر روی سنگهای دریا متکون شود بسیار قابض، و طلای او حابس سیلان خون اعضاء است. و چون طحلب را بلع کرده، درساعت آب گرم آشامیده قی کنند، در اخراج زلوی که به گلو چسبیده باشد مجرب است. (تحفهء حکیم مؤمن). پارسیان آن را جامهء غوک گویند. ارجّانی گوید: طُحلب سرد است و به این معنی ورمها (را) که از گرمی باشد منفعت کند. و علت نقرس را سود دارد، و درد پیوندها دفع کند، و پی ها را نرم گرداند، چون با پیه جوشیده شود، و بر مفاصل ضماد کرده آید. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). یتولد من تراکم الرطوبات المائیة، و ینعقد بالبرد، و هو اما حب متفاصل الاجزاء و یسمی خرؤالمائی، او خیوط متصلة، و یسمی غزل الماء، اولابدٌ بالاحجار، و یمسی خروالضفادع، و هو اجودها مطلقاً. بارد رطب فی الثانیة، محلل للاورام کلها، و الحمیات الحارة، و ما فی الانثیین، و من اکله و شرب علیه الماء الحار فوراً و اخرجه بالقی، اخرج العلق الناشب فی الحلق مجرب. و الملبد بالاحجار یزیل الحرارة و امراضها ضماداً. (تذکرهء داود انطاکی). به پارسی کشش جوی گویند، طبیعتش سرد است در سوم و تر است در دوم. چون بر پیشانی طلا کنند، رعاف را دفع کند، و چون بر ورم گرم و نقرس گرم و وجع المفاصل گرم گذارند سودمند آید.
.
(فرانسوی)
(1) - Lentille d'eau
طحلب.
[طِ لِ] (ع اِ) چغزلاوه که بجهت ماندگی آب پیدا شود. (منتهی الارب). رجوع به طُحلُب شود.
طحلبا.
[طُ لُ] (اِ) سریانی طحلب است. (فهرست مخزن الادویه).
طحلب البحر.
[طُ لُ بُلْ بَ] (ع اِ مرکب)(1)چغزلاوهء دریائی.
.
(فرانسوی)
(1) - La lentille d'eau de mer
طحلب الصخر.
[طُ لُ بُصْ صَ] (ع اِ مرکب) خزازالصخر.
طحلبة.
[طَ لَ بَ] (ع مص) چغزلاوه برآوردن آب. (آنندراج) (منتهی الارب). طلحلب العین(1) کذلک. (منتهی الارب). || بزغ سمه کردن آب. || بریدن پشم شتران را. || کشتن کسی را. || سبز شدن زمین از نبات (بصیغهء مجهول). (منتهی الارب)
(1) - عین: در این مورد بمعنی چشمه است.
طحلبة.
[طِ لِ بَ] (ع اِ) شی ء اندک و حقیر. (منتهی الارب). || موی. یقال: ما علیهِ طحلبةٌ؛ ای شعرة. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحلمة.
[طِ لِ مَ] (ع اِ) ابر. || ابر پاره: یقال ما فی السماء طحلمة؛ ای غیم او قطعة منه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحلة.
[طُ لَ] (ع اِمص) سپرزرنگی و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب) (آنندراج). لون بین الغبرة و البیاض. (مهذب الاسماء).
طحماء .
[طَ] (ع اِ) گیاهی است. شوره گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). و گویند به رومی شوکران است. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی).
طحمرة.
[طَ مَ رَ] (ع مص) برجستن. || پر کردن مشک. || به زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحمرة.
[طِ مِ رَ] (ع اِ) پارهء ابر. || موی. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه: ما علی رأسه طحمرة؛ ای شعرة. (منتهی الارب).
طحمریرة.
[طَ مَ رَ] (ع اِ) ابر پاره. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحمة.
[طَ مَ] (ع اِ) طحمة الوادی؛ بهترین جای از وادی و معظم آن. || طحمة السیل و طحمة اللیل کذلک و یُثلّث فی الکل. || گروه مردم. || طحمة الفتنة؛ دوادوش مردمان در وقت فتنه. || طحمة ابلیس؛ افساد اوست. || گیاهی است. || نوعی از گیاه شور. (منتهی الارب).
طحمة.
[طُ حَ مَ] (ع ص) سخت کارزارکننده. || (اِ) شتران بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحمیر.
[طِ] (ع اِ) ابر پاره. یقال: ما فی السماء طحمیر؛ ای لطخ من السحاب. || طحمریرة.
طحمیل.
[طِ] (ع اِ) بعربی اسم دیک است. (فهرست مخزن الادویه).
طحن.
[طَ] (ع مص)(1) آرد کردن گندم. (منتهی الارب) (آنندراج). کذا طحنت الرحی. (منتهی الارب). آسیا کردن. || طحنت الافعی؛ گرد گردید مار. (منتهی الارب) (آنندراج). || خرد کردن و طاحونه که آسیا باشد مسمی به اسم لازم است.
(1) - Pulveriser moulure.
طحن.
[طِ] (ع اِ) آرد. و فی المثل: اسمع جعجعة و لااری طحنا؛ یعنی آواز آسیا میشنوم و نمی بینم آرد را. (منتهی الارب) (آنندراج). دقیق. || گرد. (دهار).
طحن.
[طُ حَ] (ع اِ) جانورکی است. || شیر بیشه. || مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). || بعربی غنم را گویند. || حربا. (فهرست مخزن الادویه).
طحو.
[طَحْوْ] (ع مص) گستردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گسترانیدن. (دهار). بگسترانیدن. (تاج المصادر بیهقی). مثل الدحو. (زوزنی). || گسترده شدن. || به درازا کشیدن. || خفتن بر پهلوی چپ. || خفتن. || رفتن. یقال: ماادری این طحا؛ ای ذهبَ. || بردن چیزی دل کسی را. || دور گردیدن. || هلاک شدن. || اندوهگین گردیدن. || بر روی افکندن مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). || و الطحی لغةٌ فیه. (منتهی الارب).
طحور.
[طَ] (ع ص) چشم و چشمهء بیرون اندازندهء چرک و خاشاک را. طحورة، مثله. || شتابنده. || کمان دورانداز. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحورة.
[طَ رَ] (ع ص) چشم و چشمهء بیرون اندازندهء چرک و خاشاک را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحوم.
[طَ] (ع ص) بسیار راننده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحون.
[طَ] (ع اِ) مقدار سه صد گوسفند. || لشکر گران. (منتهی الارب) (آنندراج). لشکر شکنندهء همه چیز را. (مهذب الاسماء). الکتیبة العظیمة. (قاموس). قال الجوهری: تطحن مالقیت، و هو مجاز. (تاج العروس). || لشکر. || کارزار. || شتر بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). || الابل الکثیرة کالطحانة. (قاموس). و قیل: الطحانة و الطحون الابل اذا کانت رفاقاً و معها اهلها. (تاج العروس). || در دو نسخهء خطی از مهذب الاسماء: الطحون؛ شتر بسیارشیر.
طحی.
[طَحْیْ] (ع مص) لغتی است در طحو. رجوع به طحو شود.
طحی.
[طُ حَ] (اِخ) موضعی است که در شعر ملیح هذلی آمده است. (معجم البلدان چ مصر ج6 ص31).
طحیر.
[طَ] (ع اِ) نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). زحیر. (تاج المصادر بیهقی). || (مص) رخیدن. سخت دم زدن. طحار مثله فی الکل. (منتهی الارب) (آنندراج).
طحین.
[طَ] (ع اِ) آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). دقیق. گندمِ آس شده.
طحینة.
[طَ نَ] (ع ص، اِ) سمسم مطحون؛ یعنی کنجد سائیده شده. (فهرست مخزن الادویه). اَردَه؛ یعنی کنجد در روغن نشسته. (مهذب الاسماء).
طحیة.
[طَ یَ] (ع اِ) طحیة من السحاب؛ ابر پاره. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخ.
[طَخ خ] (ع مص) دور کردن. || آرامش با زن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاء .
[طَ] (ع اِ) ابر بالابرآمده. یقال: ما فی السماء طخاء؛ ای شی ء من سحاب. || اندوه که دم باز گیرد از وی. قال ابوعبیده وجدت علی قلبی طخاءً؛ ای شبه الکرب. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاران.
[طَ] (اِخ) محله ای است. یاقوت گوید: گمان من آن است که این محله در مرو باشد. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 31).
طخارستان.
[طُ رِ] (اِخ)(1) طخیرستان نیز گویند، ولایتی است وسیع و بزرگ که شامل چندین شهر میباشد. و من حیث المجموع از نواحی و توابع خراسان بشمار می رود. این ولایت به دو قسمت منقسم است: طخارستان عُلیا، طخارستان سفلی. طخارستان علیا، واقع در شرقی بلخ و غربی جیحون است، و بین آن و بلخ بیست وهشت فرسنگ مسافت میباشد. طخارستان سفلی نیز در غربی نهر جیحون واقع شده، ولی فاصله آن تا بلخ، بیش از فاصلهء طخارستان علیا تا بلخ است، و تمایلش بشرق بلخ نیز افزونتر از طخارستان علیا است. اصطخری گوید: بزرگترین شهرهای طخارستان طالقان است که در زمین هموار و مسطح واقع شده و فاصلهء آن تا کوهستان تیر پرتابی بیش نیست. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 31).
در جغرافی کیهان از معجم البلدان نقل کرده گوید: اراضی فارس پیشین و قبل از اسلام میانهء شهر بلخ تا آذربایجان و ارمنستان و فرات تا عربستان و عمان و مکران و کابل و طخارستان بوده و قریب یکصدوپنجاه فرسخ طول و همین اندازه عرض داشته است. (کیهان سیاسی حاشیهء ص 214). طخارستان در قسمت شمالی غور و پایتخت آن شهر بامیان بوده است. قال الکندی: انه (یعنی اللعل) ظهر او فی جبل الراهون ثم ظهر له معدن بین «وخان» و «شگتان» فی موضع یُدعی بدخشان من اطراف طخارستان و هذا هو اللعل. (الجماهر ص 88). محمد معین در مقدمهء برهان قاطع ص 24 مینویسد: تخارستان (طخارستان) چنانکه از نام آن برمی آید، اسم ناحیه ای است مشتق از نام قومی که در آنجا سکونت داشتند(2). ناحیهء تخارستان بین بلخ و بدخشان است و در عصر تسلط عرب و زمان ساسانیان این ایالت از ساحل آمودریا تا معابر هندوکش وسعت داشته است(3). بقول یاقوت(4) دو طخارستان وجود داشته: طخارستان علیا و طخارستان سفلی ولی بنظر نمیرسد که قدما از این تقسیم حدود مشخصی در ذهن داشته باشند. طخارستان علیا ظاهراً در مشرق بلخ و مغرب جیحون (آمودریا) بود و طخارستان سفلی نیز در مغرب جیحون واقع بود منتهی از سمت مشرق دورتر از طخارستان علیا قرار داشت تخاریان مردمی قوی و نیرومند بودند. تخارستان تا نهضت مردمان شمالی جزو پادشاهی یونانی بلخ (باکتریا) بشمار میرفت(5). و عاقبت آنان با اقوام دیگر دولت مزبور را منقرض کردند هپتال ها (هیاطله) در اواخر ایام یزدگرد دوم شاهنشاه ساسانی (متوفی 438 م.) تخارستان را تسخیر کردند(6). دورهء محاربات عرب با شاهان محلی و آخرین افراد خاندان ساسانی و ترکان برای تملک تخارستان، از ملک تخارستان به نام جبغو (جبغویه: طبری ص 1206) یاد میشود. این منازعات اندکی پیش از سال 740 م. بنفع عرب خاتمه یافت. بعدها تخارستان بخشی از حکومت غوریان، یعنی خاندان غوریه که در بامیان حکومت میکردند گردید. بنظر میرسد که از قرن هفتم هجری (سیزدهم میلادی) نام کشور تخارستان از استعمال افتاده باشد. صاحب قاموس الاعلام آرد: نام خطهء بزرگی است در مشرق بلخ و این سوی مجرای جیحون و به دو نام وصفی علیا و سفلی منقسم میگردید. بزرگترین شهرش را طالقان مینامیدند و معموره های دیگری، مانند خلم، سمنجان، بغلان، سکاکند و زوالین داشته، وطن جمعی کثیر از مشاهیر علما بوده است. امروز این نام متروک و مجهول است و خطهء مزبور تابع افغانستان است - انتهی :
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد است و ری یا در طخارستان و بُست.
سوزنی.
و رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ص 155، 156 و مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 487 و ایران باستان ج 3 ص 2158 و 2557 و لباب الالباب عوفی ج 1 ص 321 و فهرست حبیب السیر چ خیام و ایران در زمان ساسانیان صص 357 - 361 و التفهیم ص 199، 254 و تاریخ سیستان ص 27، 215، 216، 239، 241 و عیون الاخبار ج 1 ص 110 و فارسنامهء ابن البلخی ص 94 و اخبار الدولة السلجوقیه ص 6، 27، 58 شود.
(1) - Thokasristan. (2) - دائرة المعارف اسلام: تخارستان و طخارستان بقلم: Barthold W.
(3) - Barthold, Turkerstan, London 1928 p.66 Noldeke, Geschichte der
Perser und Araber. p.119.
(4) - معجم البلدان ج 3 ص 518.
(5) - ایران باستان تألیف پیرنیا ج3 ص2258.
(6) - طبری ص873 ، 4.
طخارستان.
[طُ رِ] (اِخ) (ملوک...) طایفه ای از ملوک غور که پایتخت آنان بامیان بود.
طخارستانی.
[طُ رِ] (ص نسبی) منسوب به طخارستان.
طخارم.
[طُ رِ] (ع ص) خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاری.
[طُ] (اِخ) قومی از ایرانیان باستان که در حدود طخارستان میزیسته اند. رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2263، 2265، 2264، 2277، 2256، 2258، 2259 شود. || لهجه ای که مردم طخارستان بدان تکلم میکردند. زبان تخاری در تداول غالب زبان شناسان امروز، زبانی است هند و اروپائی و شامل دو لهجه که عادتاً آنها را لهجهء A و لهجهء Bمینامند(1). این زبان از حیطهء زبانهای ایرانی خارج است، ولی گاه در کتب اسلامی نام زبان تخاری (طخاریه) به زبانی ایرانی اطلاق شده است، از آنجمله ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه(2) «آذرخش» را از «ایام الطخاریة» نام میبرد و مقدسی گوید:(3)زبان طخارستان بزبان بلخی نزدیک است. بنونیست نیز بر این عقیده است که زبان ایران به نام تخاری در تخارستان متداول بوده است(4). (مقدمهء برهان قاطع چ معین ص25).
(1) - رجوع به مقدمهء برهان قاطع حاشیهء ص 25 چ معین شود.
(2) - چ زاخاو ص 222.
(3) - احسن التقاسیم ص 335.
(4) - رجوع شود به پایان مبحث زبانها و لهجه ها.
طخاریر.
[طَ] (ع ص، اِ) جِ طخرور. یقال: جاءه طخاریر؛ یعنی آمدند او را مردم درآمیخته از هر جنس. یا آمدند او را متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاریة.
[طَ یَ] (ع ص) اتانٌ طخاریةٌ؛ خر مادهء نجیب و اصیل. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاطخ.
[طُ طِ] (ع اِ) تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخاف.
[طَ] (ع ص، اِ) ابر تُنک بالارفته. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر دور از زمین. (مهذب الاسماء). ابر بلند. (منتخب اللغات).
طخاف.
[طِ] (ع ص، اِ) ابر تُنک که از خلال آن آسمان دیده شود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر تُنک که آسمان ورای آن دیده شود. (منتخب اللغات).
طخاف.
[طِ] (ع ص، اِ) جِ طخفة. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخام.
[طُ] (اِخ) کوهی است نزدیک آبی که متعلق به بنی شمجی از طایفهء طیّ میباشد و آن کوه را موفق مینامند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 32).
طخر.
[طَ] (ع ص، اِ) ابر سیاه. || ابرِ تُنک. (منتهی الارب).
طخربة.
[طَ رَ بَ] (ع اِ) لته پاره. || ابرپاره. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخروذ.
[طَ / طُ] (اِخ) قریه ای است از قرای نیشابور. (نقل از سمعانی). رجوع به طخورذ شود.
طخروذی.
[طَ / طُ] (ص نسبی) منسوب به طخروذ از دیه های نیشابور. (سمعانی). رجوع به طخورذی شود.
طخرور.
[طُ] (ع ص، اِ) پارهء ابر تُنک. ج، طخاریر. || مرد غریب. || آنکه نه چُست باشد و نه سُست. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخز.
[طِ] (ع اِ) دروغ. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخس.
[طِ] (ع اِ) بُن و بیخ هر چیزی. یقال: هو طخسُ شَرّ؛ ای نهایةٌ فیه، او اصل و باعثٌ علیه. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل. (مهذب الاسماء).
طخش.
[طَ / طَ خَ] (ع مص) تاریک شدن چشم. یقال: طخشت عینه طخشاً و طَخَشاً. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخش.
[طَ خَ] (ع اِ) ابن البیطار گوید: درختی است که در اسپانیا از آن کمان کنند. مردمان گویند که آن «از ملک»(1) است، لکن یقین نیست و برخی گویند که «مران»(2) است و بعضی گمان برند که طخش «شوحط» است. و بدو نیز بسی ماننده است. برگ آن تقریباً همانند برگ بید است و ثمری سبز دارد که چون پخته شد سرخ گردد، و آن را هسته ای است که از آن روغن گیرند و بطعم عفص است. و نیز همین شروح را در باب درختی که سمی است داده اند که تنها با درخت پیشین در اسم شریک است و من این درخت را نشناسم. لکلرک در ترجمه گوید: با این اختلافات مرادف آنرا در یونانی و لاتینی تعیین کردن ممکن نباشد، تنها میتوان گفت که این نام شبیه به طخوس(3) لاتینی است.
(1) - Smilax.
(2) - Frene.
(3) - Taxus.
طخش.
[طَ] (اِخ) دهی است در دو فرسنگی مرو. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 32). یقال: لها تخح [ ظ: تخج ]. (سمعانی).
طخشی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طخش. (سمعانی).
طخشیقون.
[طَ] (معرب، اِ) صاحب برهان گوید: نام داروئی است بلغت رومی که آنرا از مُلک ارمن آرند و پیکان تیر و بیشتر اسلحهء جنگ را بدان زهرآلود سازند - انتهی. ظاهراً اصل این کلمه طخیقون یا طخسیقون(1)یونانی بمعنی مطلق سم است، و شاید وقتی این کلمه معنی خاص سم محصول ارمنیه و مخصوص زهراب دادن پیکان و جز آن میداده است. و طفشیقون نیز گویند. و تأویل آن قوسی بود، از بهر آنکه آن دوائی است که اهل ارمن پیکان را به وی زهرآلود کنند و در جنگها بکار برند و حلتیت پادزهر وی است. (اختیارات بدیعی). دوای سمی است که بلاد ارمن پیکان را به آن آب داده و زخم آن کشنده باشد، از جملهء یتوعات است، و برگش شبیه به برگ کبر و پرشیر و بغایت تند، و ضمادش جهت قوبا نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). حلتیت پادزهر آن است شرباً، و ضماد بموضع جراحت آن. (مخزن الادویه). و طخسیقون با سین هم آمده است، و آن ماده ای است که قدما تیر را بدان زهرآگین میکردند و این بیشتر معمول مردم ارمینیه بود.
(1) - Toxikon.
طخطاخ.
[طَ] (ع اِ) آواز زیور. || (ص) مرد بدخلق. || ابرِ تو بر تو. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخطاخ.
[طَ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخطخة.
[طَ طَ خَ] (ع مص) برابر کردن چیزی را و فراهم آوردن بعض آن را با بعض. || (اِ) حکایت آواز. || حکایت آواز خنده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخف.
[طَ] (ع اِ) اندوه یا غم که دل را فراگیرد. || شیر ترش زبان گز. || ابر تُنک بالارفته. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخفاء .
[طَ] (ع ص) اتان طَخْفاء؛ خر مادهء سیاه بینی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخفة.
[طَ فَ] (ع ص، اِ) ابر تنکی که آسمان از خلال آن دیده شود. (اقرب الموارد). ج، طخاف.
طخفة.
[طَ فَ] (اِخ) کوهی است سرخ دراز و در برابر آن چاههاست. (منتهی الارب) (آنندراج). || آبخوری است در حمای ضریة. (منتهی الارب). || نام جائی است. از آن است: یوم طخفة مر بنی یربوع را با قابوس بن منذر ابن ماءالسماء. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان آورده: شغل ردافة یکی از مشاغل درباری ملوک حیره و آن چنان بود که چون پادشاه سوار شدی کسی که شغل ردافة داشتی، موظف بودی پشت سر پادشاه سوار شود. و بهمین طریق، چون پادشاه در مجلس شراب نشستی ردیف در جانب راست وی می نشست، و جز ردیف دیگری را روا نبودی که بعد از آنکه پادشاه شراب نوشید بلافاصله شراب نوشد. ابن عبدربه شرح واقعهء یوم طخفة را بدین سیاق آورده است: در عهد نعمان بن منذر شغل ردافة با قیس بن عتاب بود، حاجب ابن زرارة از نعمان استدعا کرد که شغل ردافة را به حرث بن مرط بن سفیان بن مجاشع محول دارد، نعمان سران قبیلهء بنی یربوع را که این شغل همواره به یکی از افراد آن قبیله مفوض بود بخواند و گفت: نیکو آن است که شغل ردافة را نوبت نهید، چندی با شما بوده، از این پس چندی نیز برادران خویش از سایر اعراب را در این شغل سهیم قرار دهید، بنی یربوع گفتند: برادران ما را بدین شغل نیازی نیست، حاجب ابن زرارة از طریق حسد این استدعا را از پادشاه کرده است، و بکلی از پذیرفتن این امر ابا کردند. حرث بن شهاب که در آن مجلس حاضر بود، گفت: محال است که بنی یربوع برای قبول این امر تن دردهند، چون حاجب بن زرارة از بنی یربوع نومید شد، نعمان را گفت: اگر ما را لشکری به مدد فرستی، بدان وسیله بنی یربوع را برای تسلیم شغل ناگزیر سازیم، و آنان نیز از فرمان تو سر بازپیچند، نعمان قابوس پسر خویش و حسان برادر خود را با لشکری از اهالی حیره و گروهی دیگر از اعراب خارج از حیره روانه داشت، حسان با مقدمة الجیش و قابوس با لشکریان روانه شدند، چون به طخفة رسیدند، جنگ بین بنی یربوع و قابوس درگرفت و قابوس و یاران هزیمت شدند. طارق بن عمیرة اسب قابوس را پی کرد، و خواست موی پیشانی او را هم ببرد، قابوس گفت: این عمل با ابناء ملوک سزا نیست، طارق دست از وی بازداشت و او را مجهز کرد و نزد نعمان روانه ساخت. حسان نیز به دست بشیربن عمرو اسیر شد، اما بشیر بر او منت نهاده وی را رها کرد. مالک بن نویرة را در این واقعه اشعاری است که این ابیات از آن جمله است:
و نحن عقرنا مهر قابوس بعدما
رأی القوم منه و الخیول تلهب
علیه دلاص ذات نسج و سیفه
جراز من الهندی ابیض مقضب
طلبنا بها انا مداریک قبلها
اذا طلب الشأو البعید المقرب.
(از معجم البلدان و عقدالفرید ج6 ص87).
یاقوت در معجم البلدان علت انتزاع شغل ردافة را از بنی یربوع بدین نحو ذکر کرده که شغل ردافة در عهد نعمان با عتاب بود، چون وی بمرد و پسر او عوف کودک بود، حاجب نعمان استدعا کرد که این شغل به کسی که خارج از قبیلهء بنی یربوع است واگذار شود. (معجم البلدان ج 6 ص 32). و رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 52، 86، 88، 91 و عیون الاخبار (ردافة) ج2 ص 48 و ج 3 ص 266 شود.
طخم.
[طَ] (ع مص) بزرگ منشی کردن. تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخمورث.
[طَ رِ] (اِخ) طهمورث. تهمورث. ملکی بود از ملوک فارس که هفتصد سال سلطنت کرد. (منتهی الارب). رجوع به طهمورث شود.
طخمة.
[طَ مَ] (ع اِ) گلهء بزان. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخمة.
[طُ مَ] (ع اِ) سیاهی نوک بینی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخمة.
[طِ مَ] (اِخ) نام والد حوشب تابعی. (منتهی الارب).
طخمیل.
[طِ] (ع اِ) خروس. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخنة.
[طُ خَ نَ] (ع ص) سخت کوتاه. (مهذب الاسماء). این لغت در سه نسخهء خطی از مهذب الاسماء بدین صورت در «باب الطاء المضمومة مع الخاء» ثبت شده، ولی صاحب تاج العروس در مادهء طحن در ضمن مستدرکات گوید: قال الزجاج: الطخته، القصیر فیه لوثة. و نقل الازهری عن ابن الاعرابی اذا کان الرجل نهایة فی القصر، فهو الطخته. (و در تاج العروس کلمهء طختة بدون اعراب است).
طخوخ.
[طُ] (ع اِمص) دشوارخوئی. بدصحبتی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخورذ.
[طَ رَ] (اِخ) دهی است از قرای نیشابور. (معجم البلدان ج 6 ص 33). رجوع به طخروذ شود.
طخورذی.
[طَ رَ] (ص نسبی) منسوب به طخورذ. رجوع به طخروذی شود.
طخوم.
[طُ] (ع اِ) حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). سرحد. مرادف تخوم.
طخوة.
[طَخْ وَ] (ع اِ) ابر تُنک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخی.
[طُ خَی ی] (ع اِ) خروس. (منتهی الارب) (آنندراج). دیک است که به فارسی خروس نامند. (فهرست مخزن الادویه).
طخیاء .
[طَخْ] (ع ص) شب تاریک. || سخن نامفهوم. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخیرستان.
[طَ رَ] (اِخ) لغتی است در طخارستان. یاقوت در ذیل کلمهء طخارستان گوید: و یقال طخیرستان. (معجم البلدان چ مصر ج6 ص31) : و خبر ورود او [ ایلک ]بطخیرستان، بسلطان رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی نسخهء کتابخانهء مؤلف ص266 و چاپی ص297). رجوع به ایران باستان ج3 ص2557 شود.
طخیفة.
[طَ فَ] (ع اِ) نوعی از آش. و آن چنان باشد که پاره های گوشت در دیگ انداخته، آب بسیار در آن ریخته، بر آتش نهند چون پخته شود فرودآرند. (منتهی الارب). آبگوشت. یخنی.
طخیم.
[طَ] (ع اِ) گوشت خشک که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج).
طخیم.
[طُ خَ] (اِخ) ابن ابی الطخماء. شاعری است. (منتهی الارب).
طخیون.
[طَ] (ع ص، اِ) جِ طخیة.
طخیة.
[طَ / طِ / طُ یَ] (ع اِ) ابرپاره. || تاریکی. || (ص) مرد گول. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طخیون.
طدان.
[طَ] (اِخ) موضع بالبادیه فی شعر البحتری. کذا ذکره الزمخشری، و لاادری ما صحته. (معجم البلدان ج 6 ص 33).
طدة.
[طِ دَ] (ع مص) استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). مصدر وطد است.
طر.
[طَرر] (ع مص) نیک راندن. || گرد آوردن شتران از اطراف و جوانب وقت راندن. || تیز کردن کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز کردن سنان. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). || کفانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکافتن. (غیاث اللغات). بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). منه: کان یطر شاربه؛ ای یقصه. (منتهی الارب). بریدن و شکافتن کیسه. (تاج المصادر بیهقی). || به گل اندودن حوض را. || افتادن دست بر خم شمشیر. || بلند ساختن بنا. || دمیدن گیاه. دمیدن بروت. || روشن شدن. یقال: طرت النجوم؛ اذا اضاءت. طرور، مثله. || ربودن. || طپانچه زدن. || افتادن. || (اِ) پشم نو برآمده. || موی خر که بعد از ریختن برآمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طر.
[طُرر] (ع اِ) همه: جاءوا طراً؛ آمدند همه. (منتهی الارب). جمیع. کلا. همگی. جمیعاً. کافةً. قاطِبة. گِشت. همگان. کلمهء طر در زبان عرب جز به صورت حال بصورت دیگر استعمال نشده، یعنی همیشه بمعنی همه و بصورت طرّاً آمده است.
طرآن.
[طُرْ] (ع اِ) راه و کار منکر و بد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرآن.
[طُرْ] (اِخ) کوهی است که کبوتر بسیار در آنجا باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). و منظور از حمام الطرآنی، کبوتر منسوب بدان کوه است. ابوحاتم گفته که عامهء مردم طرانی را طورانی تلفظ میکنند و آن ناصواب است از ابوحاتم پرسیدند که منظور ذوالرمة از طوریون در این بیت چیست:
اعاریب طوریون عن کل قریة
یحیدون عنها من حذارالمقادر.
ابوحاتم گفت: از مادهء طرء نیست، چه اگر از آن ماده بودی، بایستی طرئیون گفتی، پرسیدند: پس معنی آن چه باشد، گفت: مراد ذوالرمه آن بوده است که بفهماند تازیان بدوی از تازیان بلاد طور یعنی خطهء شام بوده اند، چنانکه عجاج رجزسرای معروف گفته:
دانی جناحیه من الطور فمر.
اراد انه جاء من الشام.(معجم البلدان).
طرآنی.
[طُرْ] (ع ص) آنچه معلوم نشد از کجا رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج).
- امر طرآنی؛ کاری که معلوم نشود از کجا رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج).
- حمام طرآنی؛ مثله. (منتهی الارب). کبوتری که معلوم نشود از کجا رسیده. (آنندراج). و در معجم البلدان بمعنی کبوتر منسوب به کوه «طرآن» آمده. رجوع به طرآن شود.
طرا.
[طَ] (ع اِ) آنچه غیر از خلقت زمین باشد. یعنی طری غیر ثری است. (منتهی الارب) (آنندراج). || چیزی که در احاطهء عدد درنیاید از آفرینش یقال هم اکثر من الطرا و الثری. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرا.
[طُ] (اِخ) قریه ای است در شرقی نیل نزدیک فسطاط از ناحیهء صعید مصر. (معجم البلدان چ مصر ج6 ص33). رجوع به عیون الاخبار ج 1 ص201 شود.
طرء .
[طَرْءْ] (ع مص) از جائی و شهری آمدن کسی را. (منتهی الارب). یا ناگاه بدرآمدن از جائی بر کسی. یقال: طرأَ علیهم؛ اذا اتاهم من مکان، او خرج علیهم منه فجاءَة. (منتهی الارب). آمدن از جائی. (آنندراج). از جائی و شهری برآمدن. (صراح). از شهری به شهری برآمدن.
طراء .
[طَ] (ع مص) طراءَة. تر و تازه گردیدن تره. یقال: طراءالبقل. خلاف ذوی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراء .
[طُْر را] (ع ص، اِ) جِ طاری.
طرءاء .
[طُ رَ] (ع ص، اِ) جِ طاری ء. درآیندگان. ناگاه درآیندگان.
طرائر.
[طَ ءِ] (ع ص، اِ) خوب صورتان. چیزهائی که تیز و روان باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
طرائف.
[طَ ءِ] (ع ص، اِ) طرایف. جِ طریفة. چیزهای لطیف و خوش. (آنندراج). || مالهای نو. (آنندراج) :
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرائف بد و بدره و برده بود.فردوسی.
ز چیزی که باشد طرائف بچین
ز زرینه و اسب و تیغ و نگین.فردوسی.
- طرائفِ حدیث؛ برگزیده های آن.
طرائف.
[طَ ءِ] (اِخ) بلادی است نزدیک اعلام صبح، و آن چند کوه است متساوی و مقابل یکدیگر. (منتهی الارب) (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38). و در اشعار فرزدق ذکر آن کوهها بیامده است. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38).
طرائفی.
[طَ ءِ] (اِخ) الشیخ عبدالکریم ابن ضرغام، المعروف بالطرائفی. از ادبای نیمهء دوم قرن نهم هجری است. نام وی را در کتابی خطی که قدیم بود بدین سیاق دیدم: القاضی الفاضل جمال الدین ابن عبدالکریم ابن ضرغام الطرائفی. او راست: کتاب ابکار الافکار فی مدح النبی المختار. آغاز کتاب بدین جمله شروع میشود: الحمد للّه الذی میزالانسان بالقلب و اللسان. سپس گوید: برای آزمایش قریحه بترتیب حروف هجا، از الف تا یاء در هر حرفی بیست بیت بنظم آوردم که ده بیت آن در تشبیب و غزل، و ده بیت دیگر در مدیح است، و آن اشعار را به صفات پیمبر صلی الله علیه و سلم آراستم و چون بجواهر الفاظ و کلمات آن اشعار نگریستم، تسمیط آن ابیات را مناسبتر یافتم و آنرا مخمس ساختم. و اول اصل آن ابیات بدین بیت آغاز میشود:
اَحِبة قلبی عللونی بنظرة
فدائی جفاکم و الوصال دوائی
و اول مخمس این مصراع است:
اَذوب اشتیاقاً و الفواد بحرة.
اصل ابیات بتنهائی در مجموعة النبهانیة، فی المدائح النبویة، گردآوردهء یوسف نبهانی بطبع رسیده. همچنین در دو دیوان و تری، و طرائفی که گردآورندهء آن دو عبدالباسط الانسی بوده در بیروت چاپ شده است. سپس در کتاب موسوم به دیوان نفح الطیب، من مدح الشفیع الحبیب. مذیل بمدحة التحفة المحمدیة نظم محمد رشیدبن عبداللطیف الرافعی الفاروقی الطرابلسی، و محشی به کتاب تعطیرالوجود، لمدح صاحب المقام المحمود از عبدالقادر الحسینی الادهمی در سال 1310 ه . ق. در طرابلس شام به طبع رسیده است، اما مخمس آن اشعار هنوز طبع نشده و نسخه ای خطی از آن در دارالکتب المصریه، و در خزانة التیموریة موجود است. (معجم المطبوعات العربیة ج 2 ص 1235).
طرائق.
[طَ ءِ] (ع اِ) جِ طریقة. || طبقات آسمان. || فرق مختلفه الاَهواء. || (ص) ثوب طرائق؛ جامهء کهنه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراءة.
[طَ ءَ] (ع مص) طراء. رجوع به طراء شود.
طراب.
[طِ] (ع ص) ابل طراب؛ شتران مایل به وطن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرابرزن.
[] (اِخ) این صورت در سفرنامهء ناصرخسرو آمده است و چنین: پس از این شهر [ طرابلس ] برفتم همچنان بر طرف دریا رو سوی جنوب به یکی فرسنگی حصاری دیدم که آنرا قلمون میگفتند. چشمه ای آب در اندرون آن بود. از آنجا برفتم بشهر طرابرزن و از طرابلس تا آنجا پنج فرسنگ بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلن ص 18). اما در کتب جغرافیا دیده نشد.
طرابزنده.
[طَ زَ دَ / دِ] (اِخ) (بحر...) دریای سیاه. بحر اسود. (دمشقی). بحرالروس. بحر بنطس. (تاج العروس).
طرابزون.
[طَ] (اِخ) ولایتی است از ولایات ترکیهء آسیا، محدود است شما به بحر اسود، جنوباً به ارض روم و سیواس، و شرقاً به ارض روم و قفقاز و غرباً به قسطمونی. مساحت آن دوازده هزار میل مربع، و جمعیت آن یک میلیون و یکصدهزار تن است که از اجناس مختلف مردم تشکیل یافته است و همگی دلیر و پردل میباشند. ولایت طرابزون کوهستانی است و دارای درختان بسیار از هر نوع میوه است. این ولایت چهار متصرفیه و بیست ودو مرکز قضاء و بیست وهفت ناحیه دارد. بندر آن طرابزون است که بر ساحل بحر اسود واقع شده و نزدیک به چهل هزار تن سکنه دارد و لنگرگاه تجارتی وسیعی میباشد. مشهورترین شهرهای این ولایت صامسون است که خود بر بحر اسود لنگرگاهی است، و کشتیهای بسیار با ماشین بخار بدانجا لنگر افکنند. (ذیل معجم البلدان ج 2 ص 291).
طرابلس.
[طَ بُ لُ] (اِخ)(1) شهری است به شام. (منتهی الارب) (آنندراج). طرابلس شام. در اقلیم چهارم واقع، طولش 60 درجه و 35 دقیقه، و عرض آن 34 درجه میباشد. (معجم البلدان ج 6 ص 36). و آن نامی یونانی است بمعنی سه شهر. (دمشقی). لغت شامیه و اصل آن اطرابلس بهمزه، یا لغت رومی است معنی آن سه شهر. (منتهی الارب) (آنندراج). شهریست ساحلی و عاصمهء طرابوزان شهریست مشهور بر ساحل دریای شام، بین لاذقیه و عکا. (معجم البلدان ج 1 ص 283). بندری است در شام بر ساحل بحرالروم واقع در شمال بیروت و دارای چهل هزار سکنه، و از آنجا چرم و اسفنج خیزد. شهر طرابلس شام یکی از بلاد سوریه و بر کنار بحر ابیض متوسط 34 درجه و 26 دقیقه و 36 ثانیه از عرض شمالی و 35 درجه و 44 دقیقه و 20 ثانیه از طول شرقی بر دو کنارهء نهر ابی علی واقع است. سابقاً این شهر در رأس زبانهء داخل در دریائی که امروز لنگرگاه واقع است بنا شده بود، ولی پس از آنکه این شهر به دست مسلمانان گشوده شد، شهر قدیم خراب گردید و بجای آن بمسافت میلی دور از آن شهر دیگری بنا کردند و نام شهر کهنه را بدان نهادند. بنیان عمارات این شهر تمامی از سنگ و دارای خانه های ساخته شده از یک طبقه و دو طبقه میباشد، و بناهای زیبا و مدارس متعدد و مساجد بسیار و مطبعه و روزنامه های جالب توجه دارد. گرمابه هائی دارد که در تمامی اطراف و جوانب آن لوله کشی شده و آب فراوان در هر لحظه که خواهند روان است. درخت و اشجار میوه در این شهر بسیار و باغات مصفا و رزستان و بساتین طرب انگیز اطراف و جوانب شهر را فراگرفته است. خاک این شهر برای کشت و تربیت اشجار و نباتات استعداد کامل دارد، میوه های متنوع، از قبیل: پرتقال، لیمو، نارنج و گلابی در این شهر نیک بعمل آید و انواع و اقسام شکوفه ها و گلها بویژه گل سرخ بسیار است. هوای این شهر مرطوب است اهالی آن در غایت ظرافت و نهایت مهربانی نسبت بمردم رفتار میکنند. در تحصیل فنون و آداب خصوصاً در تشحیذ قریحهء شعری حرص و ولعی دارند تا بحدی که نظم اشعار را یک نوع سلیقه میشمارند. اهل شهامت و عزت نفس و شدت بأس و کرم میباشند. مناظره و رقابت با اقران و همسران خود را دوست دارند. علی الخصوص در مورد مناصب عالی. در پرورش کرم ابریشم اهتمام بسیار مبذول میدارند و در بافتن جامه های ابریشمین بسیار ماهرند. بازرگانی در این شهر رواج کامل دارد. بزرگترین محصول آن حریر، صابون، اسفنج، مازو، تنباکو، پرتقال، لیمو و سایر میوه هاست. جمعیت این شهر از بیست هزار تن افزون باشد که قسمت عمدهء آن مسلمانان و بقیه عیسویان از طوایف مختلف رومیها و مارونیها، کمی از یهودان و سایر ادیان میباشند. لنگرگاه کنونی این شهر در مرکز قدیمی خود واقع و اکثر مراکز تجارتی در آنجاست و قریب ده هزار تن جمعیت آن میباشد. مسیحیان چندین بار این شهر را در حصار گرفتند و زیان و خسارت بسیار بدان وارد آوردند و کتابخانهء آنجا را که دارای سیصدهزار مجلد از کتب زبانهای عربی و پارسی و یونانی بود طعمهء حریق ساختند. سلطان صلاح الدین ایوبی اگرچه مدتی آنجا را در سال 584 ه . ق. محاصره کرد، ولی موفق به اخراج مسیحیان و فتح شهر نگردید. بعد از سلطان صلاح الدین یکی از ملوک مصر آنجا را بگشود و خلقی بسیار از اهالی آنجا را بکشت، مع ذلک پادشاه قبرس در 768 ه . ق. شهر مزبور را بازستاند و آن شهر را آتش زد و ویران ساخت. چند بنا از آثار قدیم آنجا باقی است، از آن جمله شش برج برای محافظت و نگهبانی شهر بر کنار دریا از جهت شمال زبانهء سابق الذکر برپاست. (ذیل معجم البلدان ج 2 ص 292). و صاحب قاموس الاعلام آرد: طرابلس شام(2). نام شهر مرکزی ایالتی تابع بیروت در ساحل شام است و در 65هزارگزی شمال شرقی بیروت، بر نهر ابوعلی و سه هزارگزی بالای مصب نهر مذکور و در دامنهء کوه منفردی واقع است. اسکله ای در مصب رودخانه و ساحل بحر دارد. سکنهء آن 24000 تن است و دارای یک قلعه مربوط به زمان اهل صلیب میباشد. 17 جامع، 28 مدرسه و کتابخانه، 15 تکیه و مدارس ابتدائی و متوسطه دارد و دارای دوازده کلیسا و دیر دارالحکومهء منتظم، بازار زیبای پر جوش و خروش، کارخانه های ابریشمی متعدد و دباغخانه های بسیار است، کمربندهای حریری بنام طرابلس، قماشهای ابریشمی برای چادرشب و غیره از ساخته های مخصوص آن شهر است. صابون پزخانه ها، کارگاههای عطرسازی، باغ ها و باغچه های بسیار زیبا و باصفای پرتقال و لیموی لطیف و نیکو در آن شهر وجود دارد. تجارت آن دارای رونق مخصوصی است چه در سایهء دایر بودن اسکله تجارت جهات حما و حمص روز به روز رو به تزاید و ترقی است و نیز شهر طرابلس مرکز تجارت اسفنج میباشد که در آنجا صید میگردد. 15000 تن از اهالی آن مسلمان و بقیه نصاری هستند که به جماعات گوناگون منقسم میشوند و همه بزبان عربی تکلم میکنند. طرابلس شام شهر قدیمی است و بوسیلهء مهاجران صور و صیدا و ارواد تأسیس شده و از سه محله ترکیب یافته بود گرداگرد هر یک را سوری احاطه میکرد و از این رو آنرا تریبولیس (یعنی سه بلده) نامیده اند، این شهر در زمان رومیان و امپراتوران قسطنطنیه نیز بسیار معمور و آباد بوده است. مسلمانان پیرایه هایی هم بر آن بستند و آن را آبادتر کردند. یک کتابخانهء بسیار بزرگ در اینجا تأسیس کرده بودند، بدبختانه اهل صلیب این کتابخانه را آتش زدند با وجود سوء ادارهء آن زمانها با کشورهای اروپا مناسبات تجارتی پیدا کرده بود و کارخانه های بسیار حریر و شیشه و غیره در آن بکار افتاد. صلااح الدین ایوبی و بیبرس اینجا را دربندان کردند و سرانجام به دست قلاوون فتح و مسترد گردید. شهر قدیم در ساحل واقع است و در اطراف اسکله آثار عتیقه فراوان مشاهده میشود. در زمان یاور سلطان سلیم خان با دیگر ممالک شام به کشور عثمانی ملحق شد و مدت مدیدی مرکز ایالتی بشمار میرفت. و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 480 و نزهة القلوب چ اروپا ص 253 و 268 و فهرست حبیب السیر چ خیام و ایران باستان ج 1 ص 106 و ج 3 ص 2032 و عقدالفرید چ سعید عریان چ مصر ج 7 ص 284 و تاریخ مغول اقبال ص 210، 266، 276 و سفرنامهء ناصرخسرو چ برلن ص 17، 18 و 28 و کلمهء اطرابلس شود.
(1) - Tripoli.
(2) - Tripoli de Syrie.
طرابلس شام.
[طَ بُ لُ سِ] (اِخ)(1) مؤلف قاموس الاعلام گوید: نام قضائی است در ولایت بیروت و عبارت است از قسم جنوب غربی سنجاق، از طرف شمال و شرق با قضای عکا محدود میباشد، و 91 قریه دارد و مشتمل است بر 5 ناحیه و اراضی عشیرهء عرب الجحیش و عدهء نفوس آن بر 41871 تن بالغ گردد و 30336 تن از اینان مسلمانند - انتهی. امروزه دارای 40000 سکنه است. || طرابلس شام (سنجاق...) مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: یکی از ایالتهای پنجگانهء ولایت بیروت است؛ از طرف جنوب به سنجاق جبال لبنان، از سمت مشرق به سنجاق حما از ولایت سوریه، از سوی شمال به سنجاق لاذقیه و از جانب مغرب به دریای سفید محدود میباشد. اراضی آن ناهموار و پرعارضه است، دامنه های جبل لبنان و جبل نصیریه در اندرون سنجاق پخش شده، انهار بسیاری دارد و از همه بزرگتر در میان دو سلسلهء مزبور جاری و موسوم به نهر کبیر میباشد، و خاک آن بسیار حاصلخیز و پرمحصول و هوای سواحل آن بی اندازه گرم و نقاط مرتفع داخلهء آن خنک و بطور کلی معتدل و سالم است. محصولات عمدهء آن عبارت از: گندم، جو، ذرت، ارزن، نخود، عدس باقلا و حبوبات دیگر و نیز تنباکو و سیب زمینی و غیره و میوه های بسیار از قبیل: پرتقال، لیمو، انار، انجیر، انگور، زیتون فراوان هم دارد، روغن زیتون بمیزان کلی حاصل شود، زنبور و کرم ابریشم آن نیز فراوان است و انگبین و نوغان جزو صادرات سنجاق است، و در اندرون لوا به پرورش دام نیز توجه بسیار میشود. سالانه بیش از 300000 اوقه(2)پشم حاصل گردد. مقدار جنگلهای سنجاق به 157000 دونم(3) بالغ میشود و درختان بزرگ و گوناگون صنعتی دارند. اکتشافاتی برای کشف معادن هنوز بعمل نیامده، نفوس لوا به 124785 تن بالغ گردد که قریب 91183 تن مسلم سنی و نصیری و بقیه غیرمسلم روم، مارونی، کاتولیک، ارمنی، پروتستان و یهودی میباشند و 154 باب جوامع و مساجد و مکاتب و معابد دیگر دارد. 567 قریه در این سنجاق موجود است و به چهار قضا و 5 ناحیه مقسم گشته است.
(1) - Tripoli de Syrie. (2) - مأخوذ از کلمهء اُقه و مساوی 400 درهم است، و حقهء جدید از هزار درهم جدید بعمل آید که با یک کیلوگرم برابر میباشد.
(3) - مقیاسی است بطول و عرض چهل قدم آنرا ذرع معماری نیز گویند، دونم جدید با هکتار فرنگی برابر است.
طرابلس غرب.
[طَ بُ لُ سِ غَ] (اِخ)(1)شهری است بمغرب. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است در پایان سرزمین برقة و ابتدای زمین افریقیه. (معجم البلدان چ مصر ج 1 ص 285). از مشاهیر بلاد افریقیه مملکتی است از اقلیم دوم و سوم و بلاد مشهورش فزان و ولایت بسیار دارد. (نزهة القلوب چ اروپا ص 264 و 269). این ناحیت در قدیم حد غربی مملکت ایران بوده، در ساحل بحرالروم و شمال افریقیه میان تونس و مصر واقع و به نام کرسی افریقا (طری پولی تن) معروف گردیده، و دارای هفتادهزار جمعیت است. یاقوت گوید: و آنرا طرابلس گویند و از گفتار ابن بشیر آورده است: طرابلس به رومیه و افریقیه بمعنی سه شهر است و یونانیان آنرا طرابلیطة نام نهادند. و این لفظ در لغت آنان افادهء معنی سه شهر کند، زیرا طرا بلغت آنان بمعنی سه و بلیطة بمعنی شهر باشد و نیز ابن بشیر در کتاب خود آورده که قیصر روم اشباروس اول کسی است که طرابلس را بنا کرد. و این شهر را بشهر اناس نیز مینامند. شهر طرابلس را حصاری است از سنگهای سخت و بزرگ، با بنائی جلیل، این شهر بر کنار دریا واقع است و مسجد جامع آن نیکوترین جوامع شهرها است، بازارهای شهر بسیار معتبر و همواره مملو از مردم است که در کار معامله و داد و ستد میباشند. مسجدی نیز در این شهر هست که آن را مسجدالشعاب خوانند، و مورد توجه اهالی شهر است. در اطراف و جوانب شهر گروهی از نبطیان را قرارگاههائی است که از جانب شرق و غرب مسافت سه روز راه امتداد دارد تا بموضع معروف به بنی السایری. و از جانب قبله مسافت دو روز راه ممتد است تا بحد هواره رسد، و در میان برابر آن حدود کسانی یافت می شوند که بزبان نبطیان سخن میگویند. در این شهر چندین رباط ساخته شده که صلحا و اهل الله را پناهگاه و محط رحالست و مشهورترو معمورتر از همگی آن رباطات مسجدالشعاب است. لنگرگاه کشتیها در این شهر از بادهای مخالف پیوسته ایمن است. میوه ها و انواع نعمتها و خیرات در این شهر فراوان است، در جانب مشرق شهر باغها و بساتین بسیار می باشد، صحرای شوره ناک بزرگی بشهر پیوسته است که نمک بسیاری از آنجا برداشت می کنند. در داخل شهر چاهی است موسوم و معروف به بئر ابی الکنود که اهالی آن چاه را زشت شمارند و هرکه از آب آن نوشد گول و نادان شود و اگر از کسی امری ناملایم سرزند گویند بر تو حرجی نیست، چه بیگمان از آب چاه ابی الکنود نوشیده ای، و این امر بر اثر نوشیدن آن آب از تو ناشی شده است. گواراترین آب های این شهر آب بئرالقبه است. لیث بن سعد گوید: عمروبن العاص در سال 23 ه . ق. بغزای طرابلس شد تا به قبه ای که در بلندی جهت شرقی شهر واقع بود فرودآمد و با آنکه در آنجا مدت دو ماه شهر را در حصار داشت کاری از پیش نتوانست برد. مردی از لشکریان عمرو که از طایفهء بنی مدلج بود، روزی با هفت تن از همکاران خود بعزم شکار از لشکرگاه خارج و بجانب غربی شهر روانه گردید و در آنجا جمع شدند. اتفاقاً روزی سخت گرم بود و تاب گرما نتوانستند آورد، عازم بازگشت به جایگاه خود شدند و بر کنار دریا که به شهر اتصال داشت راه خویش پیش گرفته میرفتند، چون بین دریا و شهر دیوار و حاجزی نبود و کشتی بانان نیز مشغول لنگر انداختن بودند که به خانه های خود شوند، مدلجی و همراهان ملتفت شدند و در همان اثنا آب دریا از ناحیهء شهر فرونشست، آنان نیز فرصت غنیمت شمردند و از همان جانب که آب فرونشسته بود داخل شهر شدند تا به کلیسای شهر رسیدند، در آنجا بالاتفاق آواز به تکبیر بلند ساختند، رومیان در آن حال پناهگاهی جز کشتیهای خود نداشتند، عمرو عاص نیز با لشکریان به شهر هجوم آورد و بر رومیان بتاختند، رومیان همین قدر توانستند آنچه از حیث وزن سبک و حمل و نقلش آسان بود با خود از معرکه بدر برند و عمرو با کمال فراغت خاطر شهر را فتح کرد و آنچه در شهر یافت بغنیمت برد هرثمة بن اعین در اوقاتی که به حکومت طرابلس برقرار بود، فرمان داد تا بین دریا و شهر دیواری بنا کردند و در کتاب ابن عبدالحکم آمده است که عمروبن العاص شهر طرابلس غرب را بقهر و غلبه گشود و بدانچه در آن شهر بود دست یافت. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 35). از ایالات دولت عثمانی در افریقیه و از بلاد مغرب است نزدیک شط بحری واقع است بمسافت 800 میل محدود است شما ببحر ابیض متوسط و جنوباً بصحرای کبیر و شرقاً بخدیویهء مصریه و غرباً به ایالت تونس و اقلیم الجزائر. مساحت آن قریب یک میلیون کیلومتر مربع و جمعیت آن یک میلیون و پانصد هزار تن میباشد که یک ثلث آنان در بنی غازی و یک ثلث در برقه و باقی آنان در سایر ولایات ایالت سکنی دارند، و بیشتر آنان از نژاد عرب و قریب یکصدهزار تن هم یهوداند و اندکی نیز از ترکان و اروپائیان در بین آنان هست. اکثر اهالی متمایل به صحرانشینی میباشند، از این رو ایالت طرابلس را شهرستان و ده کم است و در زمان قدیم اراضی آنجا بسیار حاصلخیز بوده و از چاهها و قنوات و چشمه های طبیعی مشروب میشده و بیشه و درخت بسیار داشته که اینک بواسطهء کمی آبها و نباریدن باران، اراضی اغلب خشک و بی حاصل است و اگر جائی هم استعداد کشت و زرع داشته باشد، بواسطهء فقدان نهر جاری و چشمهء طبیعی مشروب ساختن آن اراضی با آبهای بارانی است که در انبارهای بزرگ ذخیره نهاده اند، ولی در نواحی شمال غربی بلاد برقه و بنی غازی چشمه ها و چراگاههائی یافت می گردد و با آن چشمه ها و مراتع گندم و ذرت میکارند. و از محصول این بلاد روغن، زیتون، خرما، خرنوب (نباتی است بری خاردار)، پرتقال، لیمو، زعفران، زبدة (سرشیر)، عسل، و غیرهاست و معدنی قابل ذکر ندارد، ولی از بعض نواحی آن کبریت و گچ استخراج میکنند و از معدن مزبور تخته سنگهای بزرگ جهت بنای عمارت بیرون می آورند. تجارت این ایالت با سودان و مصر و اروپاست صادرات آن عبارت است از اقسام پوستها و گوسپند. حیوانات آن اسب، استر، میش، بُز، آهو و درندگان و کفتار و شغال است. معارف در این ایالت کم پیشرفته است. تعلیمات لشکری بین همگی قبائل و عشائر دائر است و قبائل وابسته به این ایالت را اقبال شایانی به آموختن آن میباشد. مخزنهای لشکری طرابلس مشحون و مملو از آلات و ادوات حربیه است و استحکامات سواحل در نهایت استواری است. در این ایالت پایگاههائی موجود است که به توپهای قوی مسلح و به سنگرهای بسیار محکم ترتیب داده شده و هر نوع ذخائر جنگی در آن سنگرها فراهم باشد، این ایالت در زیر فرمان یک والی از جانب دولت عثمانی اداره میشود(2). این ایالت به پنج متصرفیه منقسم است: متصرفیهء اول، متصرفیه طرابلس است، مرکز و والی نشین آن نیز به نام طرابلس خوانده میشود و مقر رئیس پادگان در آنجاست و این مرکز بر زبانهء دریا واقع و به باروئی استوار استحکام یافته و لنگرگاهی بس نیکوست، ولی عمق آن کم میباشد و در واقع بندر صادرات و واردات است. دارای چندین دبستان عمومی و لشکری است. متصرفیه دوم، فزان است و آن بزرگترین بخشهای این ایالت است و در جنوب این ایالت واقع شده، و طول آن از شرق به غرب 200 میل و معظم عرض آن از شمال به جنوب 255 میل و هوای آن گرم و بارانش کم و سکان آن اغلب در واحه های کوچک زندگانی می کنند و اغلب اعتماد و پشتیبانی آنان به درخت خرماست، مع ذلک از حبوبات و انجیر و انار و پرتقال نیز بی بهره نیستند، قاعدهء آن شهر مرزوق و دارای یکصدهزار تن جمعیت میباشد. سوم متصرفیهء آن، جبل غربیه است. مرکز آن شهر غدامِس است و غدامس در جنوب غربی طرابلس واقع است و تا آنجا پانزده روز مسافت راه است. متصرفیهء چهارم، خس است. مرکز آن سوکنه است. متصرفیهء پنجم، بنی غازی است و آن بندرگاهی است بر دریای متوسط، ایستگاه کشتیها در ساحل آنجا پوشیده شده از رمل است و برای داخل شدن در بندر مستعد نیست. از شهرهای این متصرفیه، درنه، برقه، و اوجله است که مسلمانان در سال 23 ه . ق. بفتح آن موفق گشتند، عمروبن العاص و زبیربن العوام در خلافت عثمان بن عفان شهر اوجله را فتح کردند و دولت عثمانی در روزگار سلطان سلیم دوم بر این شهر استیلا یافت بسال 958 ه . ق. و پیش از آن تاریخ شهر مزبور در تحت تصرف دولت بنی حفص بود، سپس اسپانیولیها آن شهر را اشغال کردند و چندان نسبت به اهالی آن شهر جور و ستم کردند که به فریاد و فغان آمدند و به ایتالیا پناه بردند و خود را تسلیم سلطه و نفوذ آن دولت ساختند، مشروط بر آنکه فقط حصون و استحکامات را به ایتالیا تفویض کنند و در ازاء این امر ایتالیا از دخالت در امور داخلی آنها اغماض و خودداری کند. ولی دولت ایتالیا به پیمان خود وفا نکرد و در امور داخلی آنان به دخالت پرداخت و بالنتیجه کار به جنگ کشید و مردم طرابلس دست بسوی دولت عثمانی دراز کردند و از آن دولت یاری خواستند و هیئتی بدان کشور گسیل داشتند که تقاضا کنند شهر آنان را از زیر بار ستم برهاند. دولت عثمانی مسؤول آنان را اجابت کرد و نیروی دریائی خود را بسوی طرابلس فرستاد و مردم آن شهر را از ستمگری ایتالیا آزاد ساخت؛ ولی با داشتن استقلال داخلی تابع عثمانی گردید تا آنکه یوسف پاشا قیام کرد و دولت عثمانی با او به نبرد پرداخت و در سال 1251 ه . ق. کام آن شهر را جزو متصرفات خود قرار داد. (ذیل معجم البلدان ص 294). و صاحب قاموس الاعلام آرد: طرابلس غرب نام اسکله و شهری است در ساحل شمالی افریقا، در بحر ابیض و مرکز ولایت بزرگ موسوم به همین اسم میباشد و در 1600 کیلومتری جنوب غربی استانبول و 500 کیلومتری جنوب شرقی تونس در 33 درجه و 54 ثانیه و 10 درجه و 50 دقیقه و 35 ثانیه عرض شمالی با طول شرقی دیده میشود، و شمارهء نفوس آن به 35000 تن بالغ گردد و قریب پنج شش هزار تن از اینان یهودی، مالتی و اجنبی و بقیه مسلمانند. بازارهای پرمعامله، جوامع و مساجد متعدد، سور، قلعه و بعضی استحکامات و یک کاخ وسیع دولتی و یک نورافکن دارد و نیز یک باب جامع محتشم و پر نقش و نگار از طرف طغورت پاشا در این شهر بنا شده و مکان وسیع مسمی به منیشه دارد، در اینجا باغها و باغچه های پر از درختان لیمو و پرتقال و نخلهای تناور و تعداد بسیار قصور و عمارات بزرگ دیده میشود. لنگرگاهش باز و تنگ است و جهت غربیش با یک دماغهء طویل مشتمل بر بعض استحکامات محفوظ میباشد. بر این لنگرگاه چند جزیرهء کوچک خودنمائی میکنند که در صورت پر کردن بین آنها محافظت آن سخت آسان خواهد بود. در حال حاضر مدخلش تنگ و میانش پر و از این رو برای ورود سفاین بزرگ نامساعد و گرفتار امواج است و با این وصف طرابلس غرب در بین سودان و اروپا موقع بس مهمی دارد، تجارت پرحرارتی در این دیار حکمفرماست، آمد و شد سفائن بسیار میباشد و از راه غدامس و فزان به برنوح، وادی، و تمبکتو و همهء نقاط سودان کاروانهای منظم ایاب و ذهاب دارند. مقدار وارداتش سالانه از 10میلیون و صادراتش سالانه از 18میلیون فرانک تجاوز نماید، واردات عمده اش عبارت است از منسوجات آبی رنگ و اقمشهء دیگر و نیز قهوه، شکر و غیره. و گاو و حیوانات دیگر، نمک، دوخ (حلفا)، پوست، پر شترمرغ و دندان فیل که از سودان می آید، اقلام صادراتی شهر مزبور را تشکیل میدهد. خانه های شهر بشکل مدرسه است، یعنی حیاط دارد و پنجره ها رو به حیاط باز میشوند، بطرف کوچه پنجره ندارند، کویهایش بسی تنگ و در اکثر نقاط هوا در مضیقه است و جریان لازم را ندارد و مع الوصف هوایش معتدل و بسیار سالم میباشد، بتقدیر تعمیر و تجدید بندرگاه بسرعت رو بترقی تجارت و آبادی خواهد رفت، بلکه در اندک زمانی با اسکندریه در تجارت خواهد توانست رقابت کند. در این شهر حصیرهای زیبا و حوله های قشنگ بعمل می آورند و نیز بعضی معمولات ظریف از عاج میسازند. شهر طرابلس غرب یکی از بلاد بسیار قدیم است. به اعتقاد بربرها اسم باستانی آن وایه یا وایات بوده، اما در کتب غربی بشکل بناره ضبط شده است. این شهر به دست فینیقیان افتاد و آنان آبادش کردند، رومیان آنرا به نام «اویا» خواندند و آن خطه را تریپولیس نامیدند که معرب آن بشکل طرابلس درآمده، بعدها نام خطه را بشهر هم اطلاق کردند. بسال 23 ه . ق. عمروبن عاص این شهر را فتح کرد و ضمیمهء ممالک اسلامی ساخت، در ادوار اولیهء اسلام معمور بود و مسقط رأس بعضی از علما و مشاهیر است در اوائل قرن شانزدهم میلادی، اسپانیولیها و بعدها شوالیه های مالط این سرزمین را تحت تصرف خویش درآوردند و بسال 957 ه . ق. در عصر سلطان سلیمان قانونی طغورت پاشای مشهور اینجا را ضبط و بممالک عثمانی ملحق ساخت پادشاه مذکور جامع محتشمی در این شهر بنا کرد که مقبره اش هم در حظیرهء آن دیده میشود.
(1) - Tripoli de Barbarie. (2) - البته در زمان تألیف ذیل معجم البلدان.
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) برهان الدین ابراهیم بن ابی بکربن الشیخ علی الطرابلسی الحنفی نزیل القاهرة. ولادت او بسال 843 ه . ق. و وفات وی در 922 ه . ق. بوده است. او راست: الاسعاف فی الاحکام الاوقاف (فقه حنفی) مختصری است که دو کتاب وقف هلال و خصاف را در آن گرد آورده و در بولاق به طبع رسیده است بسال 1292 ه . ق. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1235).
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) القاضی سعدالدین عزالمؤمنین ابوالقاسم عبدالعزیزبن تحریربن عبدالعزیزبن البراج. رجوع به ابن برّاج شود.
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) الشیخ عبدالغنی الفاروقی الطرابلسی. او راست: اشراق الانوار فی اطلاق العذار. این کتاب در ادب است که بسال 1268 ه . ق. تألیف و طبع هم شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1287).
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) علی علاءالدین ابوالحسن علی بن خلیلی الطرابلسی الحنفی، قاضی القدس الشریف. ولادتش بسال 844 ه . ق. بوده، او راست: معین الحکام فیما یتردد بین الخصمین من الاحکام (فقه حنفی) این کتاب بر سه بخش و تمامی در علم قضاء است. 1 - در مقدمات این علم که احکام مبتنی بر آن است. 2 - در دلایلی که قضایا را از یکدیگر متمایز میسازد. 3 - در احکام سیاست شرعیه. یک نوبت در بولاق بسال 1300 ه . ق. و نوبتی هم در مطبعهء میمنیه بسال 1310 ه . ق. و در حاشیهء آن نیز کتاب لسان الحکام فی معرفة الاحکام از تألیفات ابوالولیدبن شحنة بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1236).
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) مصطفی بن محمد بن ابراهیم بن ذکری الطرابلسی المغربی. او راست: دیوان شعری که در مطبعهء عبدالرزاق بسال 1310 ه . ق. بطبع رسیده است. دیگر شرح قصیدهء ابن ذکری که در علم میقات است و آن در شهر فاس چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج1 ستون 106 و ج2 ستون 1236).
طرابلسی.
[طَ بُ لُ] (اِخ) السید محمد بن ابراهیم الحسینی الطرابلسی. او راست: تفسیر الحسینی که جزء اول آن به آخر سورهء بقره پایان یافته، و در طرابلس شام بسال 1332 ه . ق. چاپ شده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 774).
طرابلیس.
[طَ بُ] (اِخ) (... شام) رجوع به طرابلس شام شود. تری پولیس نزدیک جبل لبنان و در مصب رودی واقع است که به دریای مغرب میریزد. بعدها شهر مزبور در موقع جنگهای صلیب به دست فرانکها افتاد، و پس از آن مسلمین شهری در نزدیکی تری پولیس قدری دورتر از دریا ساختند که موسوم به طرابلیس شرق گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1168). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1328 شود.
طرابلیس.
[طَ بُ] (اِخ) (... غرب) رجوع به طرابلس غرب و ایران باستان ج 2 ص 1454 شود.
طرابنش.
[طَ بُ نُ] (اِخ) نام شهری است به جزیرهء صقلیه. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 36).
طرابوزان.
[طَ] (اِخ) رجوع به طرابزون و تاریخ مغول اقبال آشتیانی ص 459، 569، 570، 572، 574 و ایران باستان ج 3 ص 1970، 2438 و ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 103، 228، 231، 448، 450، 451، 454، 455 و تاریخ ادبیات براون ترجمهء رشیدیاسمی ص 37 شود.
طرابوزن.
[طَ زَ] (اِخ) رجوع به طرابزون و ایران باستان ج2 ص 1095، 1089، 1900، 1510 شود.
طرابیشی.
[طَ] (اِخ) شیخ محمد طرابیشی او راست کتابی بنام تبصرة الاخوان فی بیان اضرار التبغ المعروف بالدخان که در مصر بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1236).
طرابیل.
[طَ] (ع اِ) جِ طربال. (اقرب الموارد).
- طرابیل الشام؛ صومعه های شام.
طرابیل.
[طَ] (اِخ) این نام به این صورت و صورت طَرایل در تاریخ سیستان آمده و او سالار هندوان یعقوبی بود. رجوع به تاریخ سیستان ص 307، 309، 311 شود.
طرابیون.
[طَ] (معرب، اِ) به یونانی علک البطم است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به طرامیلس شود.
طرابیة.
[طَ بِ یَ] (اِخ) از نواحی حوف مصر است و ذکر آن در اخبار آمده است. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 34).
طرابیة.
[طُ بِ یَ] (اِخ) شهرستانی است به مصر، یا آن ضرابیه است. (منتهی الارب).
طرات.
[طُ ر ر] (ع اِ) جِ طُرّة.
طراثوث.
[طَ] (ع اِ) طراثیث است و گفته اند اسمی است مشترک میان اشترغار و اشق. (فهرست مخزن الادویه).
طراثیث.
[طَ] (ع اِ) جِ طُرْثوث. (منتهی الارب) (تفلیسی) (آنندراج).
طراثیث.
[طَ] (ع اِ) بمعنی طرثوث است و آن میوه ای است که به فارسی بل گویند. (برهان). هیور، بیخ گیاهی است سرد به درجهء دوم و خشک بسوم تقویت اعضا دهد و خون شکم دفع کند. (نزهة القلوب خطی). نام میوه ای است. (غیاث اللغات). طرثوث نیز گویند. بشیرازی بل شیرین خوانند سرخ و سفید بود، بهترین وی سفید بود، طبیعت وی سرد و خشک بود در سیم، قطع خون رفتن کند از مقعد و مجموع اعضا و رحم و شکم ببندد و قوت مفاصل و جگر و معده دهد و چون با روغن گاو یا شیر بز پاره ای بپزند و بیاشامند استرخاء معده را مفید بود و مقدار مأخوذ از وی یک مثقال بود و اسحاق گوید: مضر بود بسفل و مصلح وی گلنار است. و بدل وی جفت بلوط بوزن آن و گویند نیم وزن آن پوست تخم مرغ سوختهء شسته (کذا) و چهار دانگ وزن آن قرط و شش یک آن عفص و ده یک آن صمغ عربی است. (اختیارات بدیعی). بمعنی زُب الارض و زب الریاح است. و آن نباتی است خشبی شبیه به قطر و در زمین فرورفته و سرخ و سفید میباشد و گیاه او مثل برگ پیچیده و بیشتر در نخودزار و زیر درختها میروید و قسم سرخ او شیرین و مأکول است و باقبض و سفید او تلخ میباشد، در سیم سرد و خشک و بسیار قابض و قاطع اسهال و سیلان خون و عرق و مقوی معده و جهت اعیا و ردع مواد حاره نافع و مضر ریه و مصلحش شکر و شربتش تا دو درهم و بدلش سدس وزن او عفص و بوزن او صمغ عربی. (تحفهء حکیم مؤمن). صاحب مخزن الادویه آرد: پس از ذکر ماهیت و طبیعت طراثیث و نقل عین بیانات تحفهء حکیم مؤمن، در ذکر افعال و خواص آن گوید: بسیار قابض و قاطع و حابس اسهال و سیلان خون و عرق و مقوی کبد و معده و دابغ و دافع استرخای آن و جهت اعیا و ردع مواد حاره. و تحلیل صلابات و تقویت مفاصل مسترخیه شرباً و ضماداً و چون با شیر تازه دوشیده طبخ دهند و یا با دوغ ماست گاو بیاشامند، جهت استرخای معده و کبد نافع. مضر به ریه، مصلح آن شکر و مخشن جلد و مصلح آن بزرقطونا، مقدار شربت آن تا دو درم، بدل آن ثلث وزن آن عفص و دو ثلث آن قرط و نصف وزن آن قشر بیض محترق و عشر وزن آن و بقولی بوزن آن صمغ عربی است و اقاقیا بوزن آن نیز گفته اند. (مخزن الادویه). در سیستان او را خیسرو و هسیرو هم گویند. ارجانی گوید: طراثیث سرد است در دو درجه و خشک است در سه درجه و هیئت او آن است که چوب بارها کژ بود بمقدار انگشت، و سرخ و تیره رنگ باشد و منبت او در بادیه باشد و طعم او دلالت قبض بود و استرخای معده را دفع کند و معده را دباغت کند. محمد زکریا گوید: بدل طراثیث در بستن شکم و رفتن خون از شکم نیم جزو از پوست بیضه سوخته است و نیم جزو او مازو. ارجانی گوید: سُدس او مازو است و عشر او صمغ است. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). طراثیث، یسمی زب الارض و زب الریاح و هو نبتٌ یرتفع کالورقة الملفوفة و اصله قطعٌ حمرٌ خشبیة کالقطر الی قبض و غضاضة بارد یابس فی الثانیة، یحبس و یقطع الاسهال المزمن شرباً و العرق ضماداً و یحلل الصلابات طلاءً و یمنع الاعیاء و هو یضر الرئة یصلحه السکر و یخشن الجلد، و یُصلحه البزرقطونا. (تذکرهء داود انطاکی) : بگیرند خرما و مویز و مازو و اقاقیا و شبّ یمانی و طراثیث، بکوبند و بر زهار نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طراج.
[طُرْ را] (ع اِ) دُرّاج. رجوع به دراج شود.
طراح.
[طُرْ را] (اِخ) دهی از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 34هزارگزی شمال باختری اهواز کنار کرخه، کنار راه شوسهء اهواز به سوسن گرد. دشت، گرمسیر با 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کرخه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء حلاف هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طراح.
[طَ] (ع ص) جای دور. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراح.
[طَرْ را] (ع ص) بیرنگ گر. گرده ریز. نقشه ریز. آنکه طرح افکند. نقاش.
طراح.
[طَرْ را] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
طراحا.
[] (اِ) به سریانی صمغ قتاد است که کتیرا نامند. (فهرست مخزن الادویه).
طراحودوطیس.
[] (معرب، اِ) رجوع به طراخودوطیس شود.
طراحة.
[طَرْ را حَ] (ع اِ) فرشی است. یک قسم گستردنی است: فقد ذکر ان اتابک سلطان دمشق، طلب محتسباً، فذکر له رجل من اهل العلم، فامر باحضاره، فلما نظره، قال انی ولیتک امر الحسبة علی الناس بالامر بالمعروف و النهی عن المنکر، قال ان کان الامر علی کذلک، فقم عن هذه الطراحة و ارفع هذا المسند، فانهما حریرٌ و اخلع هذا الحاتم فانه ذهبٌ و قد قال صلی الله علیه و آله و سلم هذان حرامان علی ذکور امتی. (معالم القربة). ج، طراریح. فراشٌ مربعٌ یجلس علیه (عامیةٌ). (دزی).
طراحی.
[طَرْ را] (حامص) عمل و شغل طراح. بیرنگ گری. نقشه ریزی. نقشه بنائی را بر کاغذ، با حبر یا مداد و یا بر زمین با گچ و مانند آن کردن. نقاشی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
طراحی.
[طُ حی ی] (ع ص) سیرٌ طُراحیٌ؛ سیر دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراحی کردن.
[طَرْ را کَ دَ] (مص مرکب) نقشه ریختن. طرح کردن.
طراخنة.
[طَ خِ نَ] (ع اِ) جِ طرخان. (منتهی الارب) (آنندراج) : فقال یحیی بن خالد البرمکی، یا امیرالمؤمنین... و علی بن عیسی، قتل صنادید اهل خراسان و طراخنتها... (آداب الوزراء جهشیاری ص 180). رجوع به ایران باستان ج3 ص2557 شود.
طراخودوطیس.
[طَ] (معرب، اِ) جربی است در باطن جفن که سخت درشت شده باشد. (بحر الجواهر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). و در بحر الجواهر چاپی «طراحودوطیس» آمده است.
طراخیس.
[طَ] (معرب، اِ) به یونانی خذروس است. (فهرست مخزن الادویه). و در تحفهء حکیم مؤمن همین کلمه را طراخینس آورده است.
طراخینس.
[] (معرب، اِ) اسم یونانی خندروس است. (تحفهء حکیم مؤمن). و در فهرست مخزن الادویه چاپی این کلمه را بصورت طراخیس ذکر کرده است.
طراد.
[طِ] (ع اِ) نیزه ای کوتاه که بدان شکار کنند. (منتهی الارب). نیزه ای خُرد. یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج): بر اثر ایشان صدوسی غلام... بگذشتند، با سه سرهنگ سرای و سه علامت شیر، و طِرادها برسم غلامان سرای بر اثر ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). فرمود تا طرادها غلامان سرای از دور بزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
طراد.
[طِ] (ع مص) حمله آوردن بر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج). مطاردة :و از آنجا بر نیت ترتیب جهاد، با مردان جلاد، ابنای طعان و طراد روان شد. (جهانگشای جوینی). || (اِ) جنگ. حمله. (دزی).
طراد.
[طَرْ را] (ع ص، اِ) کشتی خرد شتابرو. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت راننده. || قایق (بیضی شکل بخلاف قُفَّه که مدور است). || جای فراخ. سطح هموار وسیع. || آنکه قرائت را بر مردمان دراز کند که گویا طول قرائت مردمان را میراند. (منتهی الارب) (آنندراج). من یطول علی الناس القراءة حتی یطردهم. (اقرب الموارد). || روز دراز. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) نام جماعتی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) ابن دُبیس الاسدی. از فرمانروایانی بود که فرمانروائی جزیرهء دبیسیهء (نزدیک خوزستان) را از پدران خویش بطریق ارث داشته، منصوربن حسین الاسدی را با وی محاربه ای پیش آمد و از این رو در امر فرمانروائی او سستی رخ داد و از جزیرهء مزبوره بیرون شد، و مدتی نگذشت که پس از آن محاربه بسال 418 ه . ق. جهان را بدرود کرد. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 446).
طراد.
[طُرْ را] (اِخ) ابن علی بن عبدالعزیز، ابوفراس السلمی الدمشقی، المعروف بالبدیع. وی نحوی و نویسنده ای ادیب و در نظم و نثر سرآمد بود. از اشعار اوست:
قیل لی لم جلست فی آخر القو
مِ و انت البدیع رب القوافی
قلت آثرته لان المنادی -
ل یری طرزها علی الاطراف
و نیز او راست:
یا صاح آنسنی دهری و اوحشنی
منهم و اضحکنی دهری و ابکانی
قد قلت ارضٌ بارض بعد فرقتهم
فلاتقل لی جیران بجیران
و همو راست:
یا نسیماً هب مسکاً عبقا
هذه انفاس ریا جلقا
کف عنی و الهوی مازادنی
برد انفاسک الاحرقا
لیت شعری نقضوا احبابنا
یا حبیب النفس ذاک الموثقا
یا ریاح الشوق سوقی نحوهم
عارضاً من سُحب دمعی غدقا
و انثری عقد دموعی طالما
کان منظوماً بایام اللقا
و هم از گفته های وی است:
هکذا فی حُبکم استوجب
کبداً حرّاً و قلباً یجب
و جزا من سهرت اجفانه
حجة تمضی و اخری تعقب
زفراتٌ فی الحشا محرقة
و جفون دمعها ینسکب
قاتل الله عذولی ما دَری
ان فی الاعین اسداً تثب
لااری لی عن حبیبی سلوة
فدعونی و غرامی و اذهبوا.
و نیز گوید:
ان کنت عنی فی العیان مغیباً
فما انت عن سمعی و قلبی بغائب
اذا اشتاقت العینان منک لنظرة
تمثلت لی فی القلب من کلّ جانب.
وفات او بسال 524 ه . ق. بوده است. (معجم الادباء ج 4 ص 275). صاحب فوات الوفیات گوید: وی در هنگام مرگ در مصر متولی بود، و در نظم و نثر آیتی بود و وقتی قطعه ای را که بدین بیت آغاز میشود: یا نسیماً هبّ مسکاً عبقاً الخ، سرود قطعه شهرتی یافت و دستاویز خنیاگران گردید و در مجالس بدان اشعار تغنی میکردند. یکی از افاضل گوید: روزی در یکی از کویهای قاهره میگذشتم، دیدم شتر بسیاری که بار آنها سیب فتحی محصول شام است در آن کوی نمودار شد و بوی خوش آن سیبها فضای آن محل را معطر ساخت، من دیرگاهی متحیرانه متوجهء شتران شدم، در آن حال زنی از برابرم گذر میکرد و ملتفت شد که بوی سیبها مرا به دهشت انداخته و بحال حیرت به اَحمال شتران مینگرم، آن زن اشارتی بسوی من کرد و این مصراع از قطعهء طراد معروف به بدیع را سخت بهنگام فروخواند مصراع:
هذه انفاس ریاجلقا.
این قطعه را دربارهء ابونصربن قاضی الصعید گوید:
حاکمکم بهیمةلیس یساوی العلفا
و لیس فیه مضغةطیبه الا القفا
قاضی در ازاء بدگوئی وی را بزندان فرستاد طراد نوبت دیگر این قطعه در هجا قاضی سرود:
اصبحت بین مصائب
من کید ذات حرسمین
انا یوسف امرت بسج
نی زوجة القاضی المکین.
(فوات الوفیات ج 1 ص 196).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) اسعدبن ابراهیم. وی بسال 1835 م. در بیروت قدم به عرصهء وجود نهاد و در مدرسهء امریکائیان به آموختن علوم پرداخت و با شیخ ناصیف یازجی رفت و آمد بسیار داشت. او را چندین قصیده است که در روانی و استواری آن قصائد را به پیروی و سبک شیخ مزبور ساخته و پرداخته است. در سال 1872 م. به کشور مصر آمد و در اسکندریه و زفتی و منصوره بشغل بازرگانی مشغول شد و هم در این شغل بود تا در سال 1891 م. وفات یافت. وی را اشعار بسیاری است که معظم آن را یکی از خویشان او بعد از مرگش در دیوانی گرد آورد. مقالات ادبیهء وی در مجلهء الجنان که مدیر آن معلم پطرس بستانی بود نشر شده است. دیوان وی که در زندگانی خویش به معیت برادرزاده اش فضل الله طراد گردآوری شده و قریب به پانصد بیت میباشد، بوسیلهء نجیب ابراهیم طراد در بیروت طبع و نشر شده است. و نیز اندکی دیگر از اشعار وی در سال 1899 م. به اسکندریه بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1236).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) نجیب بن ابراهیم بن متری طراد. خانوادهء طراد بتوانگری در مال و رجال از عهدی قدیم در بیروت شهرتی بسزا داشتند نجیب ابراهیم بسال 1895 م. در بیروت ولادت یافت و مبادی لغت عرب را در مدرسهء القدیس جاورجیوس که مؤسسهء روم ارتودکس میباشد فراگرفت و سپس داخل مدرسهء امریکائیان شد، پس از چندی ترک تحصیل کرده به امر بازرگانی اشتغال ورزید و چون در این شغل پیروزی نیافت، کرت دیگر فراگرفتن دانش را وجههء همت خویش ساخت و در این بار شب و روز همگی اوقات خود را مصروف درس و مطالعه داشت، در این اثنا وی را برای آموزگاری به شهر حمص دعوت کردند و در یکی از مدارس آن شهر به آموزگاری اشتغال ورزید، سپس زعیم فرقهء بابیه عباس بن بهاءالله وی را برای تعلیم اولاد خویش بخواند، چندی پس از آن به اسکندریه مسافرت کرد و در ادارهء جریدهء (الاهرام) مقالات می نوشت و از آن پس در ادارهء راه آهن مصر سمت نویسندگی یافت و بعداً در وزارت جنگ داخل شد، در شورش عرابی پاشا نیز حاضر بود و بعد از پایان شورش هم هنگام محاکمهء عرابی پاشا به مترجمی وی تعیین گردید، آنگاه بسال 1898 م. جریده ای به نام (الرقیب) ایجاد کرد و پس از مدتی از جریده نگاری کناره جست و به بیروت بازگشت و در آنجا اقامت گزید، تا بسال 1911 م. جهان را بدرود گفت. او راست: تاریخ الدولة المکدونیة و الممالک التی انفصلت عنها و تاریخ الرومانیین که هر دو در مطبعهء لبنانیهء بیروت بسال 1886 م. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1237).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) ابن محمد بن علی الهاشمی الزینبی البغدادی العباسی الهاشمی. وفات وی بسال 491 ه . ق. بوده. او راست: کتابی به نام عوالی که معروف است به عوالی ابوالفوارس. (کشف الظنون ج 2).
طراد.
[طَرْ را] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج). نام جایگاهی است که ذکر آن در شعر اسودبن یعفر آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص37).
طرادة.
[طَرْ را دَ] (ع ص، اِ) مؤنث طراد. کرجی. بلم. قایق. طراد. لتکا. زورق. قفه. || زن بدعمل. || رانندهء کشتی. (مهذب الاسماء). || علم. و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1712، 1714، 1715، 1786 شود.
طراده چی.
[طَرْ را دَ / دِ] (اِ مرکب) (از: طراده + چی، مزید مؤخر ترکی) آنکه طراده راند. رانندهء کرجی. قایق ران.
طراده کش.
[طَرْ را دَ / دِ کَ / کِ] (نف مرکب) علمدار. بیرقدار.
طرار.
[طَرْ را] (ع ص) کیسه بر. (منتهی الارب) (مجمل اللغة). بمعنی عیار است که کیسه بر باشد. (برهان). گره بر. (غیاث اللغات) (آنندراج). دزد. (غیاث اللغات). دزد که آستین تا گریوان بشکافد. (مهذب الاسماء) :
آنکه طرار است زر و سیم برد و این جهان
عمر برد و پس چنین جای دگر طرار نیست.
ناصرخسرو.
دزدی طرار ببردت ز راه
پره(1) بر آن خائن طرار کن.
ناصرخسرو (دیوان ص 375).
گرچه طراری و عیار جهان از تو
عالم الغیب کجا خواهد طراری.ناصرخسرو.
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی
زنهار تا بسیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی.ناصرخسرو.
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طرار جعفر طیار.
سنائی (دیوان ص 121).
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان).
شاه و سرهنگ ره بدان نبرد
دزد و طرارش از میان نبرد.اوحدی.
-امثال: شبرو طرار خیزد چون بیارامد عسس.
ظهیر فاریابی.
- طرهء طرار؛ موی پیشانی که دل رباید :
تا غمزهء خونخوار تو با ما چه کند
تا طرهء طرار تو با ما چه کند.
؟ (از نسخهء خطی از لغت نامهء اسدی).
|| گربز. (صحاح الفرس). || تیززبان. (غیاث اللغات).
(1) - ن ل: بریه.
طرار.
[طِ] (ع اِ) جِ طرة.
طرار.
[طُ] (اِخ) شهرکی است [ بماوراءالنهر ] که اندر وی مسلمانان و ترکانند و جای بازرگانان است. (حدود العالم). مخفف اطرار و رجوع به طراربند و اطرار شود :
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهء بغداد باز ده
واندر کمین بصره نشین و طرار گیر.سنائی.
طرار.
[طَ] (اِخ) دهی است از دهستان وزرق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 6 هزارگزی جنوب داران متصل به راه داران به سمندگان. دامنهء کوه، سردسیر با 329 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طراران بالا.
[طَرْ را نِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک، واقع در 3هزارگزی شمال باختری طرخوران، کوهستانی و سردسیر با 500 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو و بادام. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. مزرعهء قوامیه جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طراران پائین.
[طَرْ رانِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک، در 3هزارگزی شمال باختری طرخوران. کوهستانی، سردسیر با 600 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، گردو، بادام و میوه ها. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن مالرو است. و عده ای از سکنه جهت تأمین معاش بتهران میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طراربند.
[طَ بَ] (اِخ) شهری است از پس سیحون در پایان بلادشاش از جهتی پیوستهء به ترکستان و آنجا سرحد و آخر بلاد اسلام در ماوراءالنهر محسوب میشده، اهل این شهر جزء آخر این کلمه را بیفکنند و طرار و گاهی هم اطرار گویند. این شهر از اقلیم پنجم و طول آن 97 و نیم درجه و عرض آن 39 درجه و 35 دقیقه است. (معجم البلدان ج 6 ص 37).
طرارغرن.
[] (معرب، اِ) به یونانی فوتینج بری است. (فهرست مخزن الادویه).
طراری.
[طَرْ را] (حامص) عیّاری. کیسه بری. || گربزی.
طراریدن.
[طَ دَ] (مص) تفحص کردن. تفتیش کردن. (آنندراج).
طراز.
[طِ] (معرب، اِ) نگار جامه. (منتهی الارب). معرب است. (منتهی الارب) (صحاح). اصل این کلمه تراز فارسی و معرب است، سیوطی در کتاب «المزهر» گوید: فممّا اخذوه (ای العرب) من الفارسیة، الطراز. زوزنی در کتاب المصادر خویش گوید: التطریز بر جامه طراز کردن. طراز جامه. (قوافی امیر علیشیر). علم ثوب. (زمخشری) (صحاح). علم جامه. (اوبهی). نقش و نگار جامه. نگار علم. (مهذب الاسماء). نقش. علم. (مجمل). علم جامه و مطلق آرایش و زینت مجاز است. و با لفظ آوردن و دادن و کشیدن و نهادن و بستن و انگیختن مستعمل. (آنندراج) :
نگه کرد زال آنگهی از فراز
ز سیمرغ دیدش هوا پرطراز.فردوسی.
باد علمدار گشت، ابر عَلم شد سیاه
برق چنانچون ز زر یک دو طراز علم.
منوچهری.
و بر سکهء درم و دینار و طراز جامه نخست نام ما نویسند، آنگاه نام برادر. (تاریخ بیهقی). قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خرد نقش پیدا و عمامهء قصب بزرگ، اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). و نام رضا علیه السلام بر درم و دینار و طراز جامها نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137).
بسخنهای من پدید آید
بر تن و آستین حق طراز.
ناصرخسرو.
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علمست و پرهیز نقش طرازش.
ناصرخسرو.
ماه ترکستان طراز مشک بر دیبا کشید.
عثمان مختاری.
صنما آن خط مشکین که فرازآوردی
بر گل از غالیه گوئی که طراز آوردی.
امیرمعزی.
و سیرت پادشاهان این دولت، طراز محاسن عالم و جمال مفاخر بنی آدم شده. (کلیله و دمنه).
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم خاقان اکبر است القاب.
خاقانی.
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامیست صبح خامهء مصری شهاب.
خاقانی.
بر تن ناقصان قبای کمان
بطراز هنر ندوخته اند.خاقانی.
القاب میمون او طراز خطبه و سکهء آن نواحی شد. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی ابوالحرث احمدبن محمد). غرهء دولت و جمال جمله و طراز حلهء ایشان بود. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی).
طراز نو انگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نو رهان.نظامی.
فلک نیست یکسان همآغوش تو
طرازش دو رنگست بر دوش تو.نظامی.
آن کس که لباس وجود او به طراز سعادت مطرز است. (جهانگشای جوینی).
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز.مولوی.
هرکه طراز تو به بازو نهاد
نقد دو عالم به ترازو نهاد.امیرخسرو.
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم.حافظ.
یکی گفتا همانا سحرسازی
ز سحرش بسته بر دامن طرازی.جامی.
بر قبای دولتت بادا طراز سرمدی
دامن جاه و جلالت ایمن از گردِ فتن.
نظام قاری.
طراز آستی شرع رکن دین مسعود
که هست دامن جاهش بری ز گرد فتور.
نظام قاری.
حدیث ای جامه پرداز از طراز و شرب زرکش گو
که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد.
نظام قاری
زهی به صفحهء علم ازل ز روی شرف
طراز داده به نامت خدای عنوان را.
درویش واله هروی.
و گویا طراز و نقش جامه را به قرمز میکرده اند :
هوا روی زمین را شد مطرز
بصافی آب دریا نی بقرمز.بدائعی بلخی.
|| یراق. حاشیه. فراویز. سجاف. لبه. کنارهء جامه که به رنگ خارج از رنگ متن میکرده اند :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طراز خوب کرکم.
بهرامی (از لغت نامه اسدی ص 350).
فروهشته بر سر و سیمین طراز
برنگ شب تیره زلف دراز.فردوسی.
چهل تخت دیبای پیکر بزر
طرازش همه گونه گونه گهر.فردوسی.
طرازنامهء شاهان همی بینم به نام تو.فرخی.
ای نکو رسم تو بر جامهء فرهنگ طراز
وی نکو نام تو بر نامهء شاهی عنوان.فرخی.
وز پی آنکه بدانند مر او را بنشان
سرنگون گردد بر جامهء او نقش طراز.
فرخی.
ای سخنهای تو اندر کتب علم نکت
وی هنرهای تو بر جامهء فرهنگ طراز.
فرخی.
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام صاحب بر او بجای طراز.فرخی.
بناگوشش چو دیبای بر گل
طرازی کرده بر دیبا ز سنبل.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
که دار ملک ترا جز به نام ما ناید
طراز کسوهء آفاق و سکهء دینار.
ابوحنیفهء اسکافی.
ز زر پیرهن سی وشش بافته
بهم پود با تار برتافته.
طراز همه درّ بر زرّ ناب
گریبان ز یاقوت و در خوشاب.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو بر تیره شعر شب دیریاز
سپیده کشید از سپیدی طراز.
اسدی (گرشاسبنامه).
زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته ست طراز روی چون دیبا.
مسعودسعد.
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز.مسعودسعد.
ای دل چو طراز هوا نگاری
بر جامهء مهر بت طرازی.مسعودسعد.
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز.سنائی.
کسوت عُمر ترا تا دورهء آخرزمان
از بزرگی نام تو بر آستین بادا طراز.سوزنی.
کسوت دولت ترا در ملک
باد باقی طراز طرهء ملک.سوزنی.
تا ابد نامهء عمر تو مقید به دوام
در ازل جامهء جاه تو مزین به طراز.انوری.
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است.
خاقانی.
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیرزن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیده اند.
خاقانی.
ز گفتهء قدما شعری از رهی بشنو
که هست تضمین بر آستین شعر طراز.
کمال اسماعیل.
|| کتابت و خطی که نساجان بر طرف جامه نگارند : عبدالجلیل را ریاست نیشابور داد هم بر آن خط و طراز که حسنک را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص623). آستین جامهء شقاوتش این طراز دارد که و انّ علیک لعنتی الی یوم الدین. (هزلیات منسوب به سعدی). || جای بافتن جامه های نیکو و جید. (منتهی الارب) (آنندراج). هر کجا که در آن جامه های قیمتی و فاخر بافند عموماً. (برهان). هر جا که در آن جامه های خوب بافند. (ازهری). آنجا که جامه های فاخر و گرانمایه بافند. (مهذب الاسماء). || کارگاه دیبابافی را گویند خصوصاً. (برهان). کارگاه دیباباف. (اوبهی). کارگاه دیبا. (تفلیسی). کارخانه و کارگاه جامه های نیکو :
همه شهر از آذین دیبا و ساز
بیاراست چون کارگاه طراز.
اسدی (گرشاسبنامه).
امّا چون سوگند در میان است، از جامه خانهء خاص، برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه).
در طراز ازلی عرض تو را
کسوت عمر ابد بافته شد.سوزنی.
حبش را زلف بر طمغاج بندد
طراز شوشتر بر عاج بندد.نظامی.
گشاد از گنج در هر کنج رازی
ز دیبا گشت هر کوئی طرازی.نظامی.
|| جامه ای است که برای سلطان بافند. || گستردنی. || لیس هذا من طِرازک؛ یعنی از دل و طبیعت تو نیست. (منتهی الارب) (آنندراج). در پارسی نیز گویند: این گفته از طراز فلان نیست؛ یعنی از مال او نیست. طرز گفتار او نیست. از قریحهء او نیست. || طرز. روش. قاعده. قانون. نمط. (برهان). طریقه. گونه. باب (همه در معنیهای مجازی) :
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی.فرخی.
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
منوچهری.
کسوت عدل ملک با کسوت عدل عمر
در طراز دادورزی بر یکی منوال باد.
سوزنی.
|| طبقه. نوع. قسم: از طراز اول؛ از طبقهء اول، از درجهء اول، از مرتبهء اول، از نمط اول، از باب اول: شمّالانوف من الطراز الاول و الطرز و الطراز، فارسی، معربٌ و قد تکلمت به العرب. قال حسان: شم الانوف من الطراز الاول. (المعرب ص 223) : پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستادند بدم هزیمتیان، ایشان برفتند کوفته، با سوارانی هم از این طراز. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). بوبکر حصیری و منگیتراک بر این جمله برفتند، و سه خیلتاش مُسرع را نیز هم از این طراز بغزنین فرستادند. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 4). || تار ریسمان. (فرهنگ خطی). رشته. ریسمان خام :
سوی خانه برد آن طرازی که رشت
دل مام او شد چو خرم بهشت.فردوسی.
چنان شد که گوئی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.فردوسی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم.فردوسی.
من از اختر گرم چندان طراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.فردوسی.
شبانگه شدندی سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.فردوسی.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقهء ناخن پرای.
منوچهری.
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بَدَستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
بجهد گر بجهانی ز سر کوه به کوه
بدود گر بدوانی ز بر تار طراز.منوچهری.
برکشد تار طراز عنبرین از کام خویش
چون برآرد عنکبوت از کام خود تار طراز.
منوچهری.
|| مجازاً مُوی :
قیمت یکتا طرازش از طراز افزون بود
در جهان هرگز شنیدستی طرازی زین طراز.
منوچهری.
|| کارگاه شکر بود در ولایت خوزستان و گرمسیر. (صحاح الفرس). کارگاه شکر :
شکرلبی و دهان شکر چو طراز
کار دل عاشقان بیچاره بساز.
اسدی (از فرهنگ خطی متعلق به نخجوانی).
|| نیشکر. || آراستن و پیراستن و ساختن چیزها بود به اصطلاح بعضی از اهل خراسان. (برهان). || زیب و زینت. (برهان) (آنندراج). و در فرهنگی خطی برای معنی اخیر بیت ذیل را از خلاق المعانی کمال اسماعیل شاهد آورده است :
ره سلامت اگر میروی مجرد شو
که جز غنا نفزاید ترا لباس و طراز.(برهان).
|| آلتی مرکب از لوله ای از شیشه که اندرون آن مقداری آب دارد، و از سه سوی میان تخته ای مسطح یا روی آن جای گرفته و آنرا برای دانستن همواری و ناهمواری سطح بکار برند. آلتی که بنایان و نجاران همواری و ناهمواری و برابری و نابرابری را بدان آزمایند(1). تراز. ترازو. || مقسم آب را نیز گفته اند، یعنی جائی که آب رودخانه و چشمه از آنجا بر چند قسمت می شود و هر قسمتی بطرفی میرود. (برهان). بخشش گاه آب باشد در بعضی ولایات خراسان.
- به طراز دادن گوسفند و بز و جز آن؛ دادن آن به دهقان تا پشم و روغن و برهء آن هر ساله بدهد و اگر حیوان بمیرد بجای آن دیگری بخرد.
|| هم کفو. هم طراز. هم ترازو :
بدو گفت ای بهار مهربانان
بچهره آفتاب دلستانان
طراز نیکوان سالار شاهان
بهشت دلبران اورنگ ماهان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پرستار صف زد دو صف ماهروی
طراز بتان طرازنده موی.اسدی.
|| خوب از چیزی. || بنگاشته. (تفلیسی).
- چینی طراز؛ طراز چینی :
همی چاره جست آن بت دیریاز
چو خورشید بنمود چینی طراز.فردوسی.
یعنی چون آفتاب اشعهء زرین خود بر جهان افکند.
رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 95 و 265 و فرهنگ شعوری ج 1 ص 167 شود.
- طراز چرخ؛ در بیت ذیل کنایه از آفتاب است، چه هنگام ایستادن برابر قبله، آفتاب از جانب چپ برآید :
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش نشان برکرد صبح.خاقانی.
- طراز چین یا طراز چینی؛ رنگ آمیزی و نقش و نگار نگارگران چین است.
- طراز خراسان؛ پارچهء بافت خراسان : از جامه های قصاره زده و طراز خراسان، خروش برخاسته بود. (نظام قاری ص 139).
- طراز شوشتر؛ دیبای بافتهء در کارگاه دیبابافی شوشتر :
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر.
قطران.
(1) - Niveau.
طراز.
[طِ] (نف مرخم) طرازنده. نظم و ترتیب و آرایش دهنده :
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکتدار و کار ملک طراز.فرخی.
بیشتر در ترکیب های به کار رود: عنوان طراز، خندهء طراز، و غیره.
- دین طراز؛ طرازندهء دین :
قطعه ای کز ثنا فرستادم
بجهانجوی دین طراز فرست.خاقانی.
- مدح طراز؛ مدیح طراز :
تو به صدر اندر بنشسته به آئین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح طراز.
فرخی.
- مدیح طراز؛ طرازندهء مدیح :
فلک ز شرم پر تیر برنهد هرگه
که نوک خامه بنده شود مدیح طراز.
کمال اسماعیل.
- ملک طراز؛ طرازنده پادشاهی.
طراز.
[طِ / طَ](1) (اِخ) مُعرّب تِراز که نام شهری است در ترکستان. (آنندراج). شهریست نزدیک به اسپیجاب. (منتهی الارب). در پایان اقلیم پنجم واقع شده، طول آن یکصد درجه و نیم و عرض چهل درجه و بیست وپنج دقیقه است. ابوالفتح این کلمه را به فتح اول دانسته، و سایر علمای فن آنرا به کسر طا نام برده اند. شهریست نزدیک به اسپیجاب از سرحدهای ترکستان و بطراز بند نیز نزدیک است. (معجم البلدان ج 6 ص 37). در مغرب فرغانه مسلمانان را در برابر ترکستان خرلخیه سرحدی است که طراز نام دارد و بر کنار رود سیحون واقع شده است. (نخبة الدهر دمشقی). شهری است سخت سرد و خوبان آنجا به نیکوئی در زبان شعرا مثلند. نام شهریست از ترکستان شرقی (کاشغرستان) و شعرا خوبان را بدان شهر نسبت کنند و از آنجا مشک خیزد. شهر نیکوان است از چین. (صحاح الفرس) :
از سرشنی و طراز است مادر و پدرت
مگر نبیرهء خان و نواسهء نرمی.حقوری.
وز آن بهره نیمی شب دیریاز
نشستی همی با بتان طراز.فردوسی.
گسارندهء باده و رود ساز
سیه چشم گلرخ بتان طراز.فردوسی.
شدند اندر ایوان بتان طراز
نشستند و گفتند با ماه راز.فردوسی.
سپه را به مرگ اندر آمد نیاز
ز خلخ پر از درد شد تا طراز.فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندرونشان بتان طراز.فردوسی.
بسی خوب چهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هر گونه ساز.فردوسی.
پریروی گلرخ بتان طراز
برفتند و بردند پیشش نماز.فردوسی.
به نخجیر یوزان و پرنده باز
می مشکبوی و بتان طراز.فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسْرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده بچین و بروم و طراز.فردوسی.
بفرمایم اکنون که جویند باز
ز روم و ز چین و ز هند و طراز.فردوسی.
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریع.
گمان که برد که هرگز کسی ز راه طراز
بسومنات برد لشکر و چنین لشکر.فرخی.
حجاز او گر ترا بخشد خداوند حجاز است او
وگر گوئی طرازم ده خداوند طراز است او.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان طراز.فرخی.
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
آفرین زین هنری مرکب فرخ پی تو
که به یک شب ز بَلاساغون آید به طراز.
منوچهری.
آسمان فعلی که هست از رفتن او برحذر
هم قَدِرخان در بَلاساغون و هم خان در طراز.
منوچهری.
ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند
چه طرازی بطراز و چه حجازی بحجاز.
منوچهری.
طرازی ظن برد کو از طراز است
حجازی نیز گوید کز حجاز است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسب خنگی زرینه ساز.
اسدی (گرشاسبنامه).
نیم از آن کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
و وی بهمین تاریخ، به حرب به طراز رفت، و بسیار رنج دید و آخر امیر طراز بیرون آمد و اسلام آورد و طراز گشاده شد. (تاریخ بخارا).
همه را رو به سوی کعبه ولیک
دل سوی دلبران چین و طراز.سنایی.
چه سرو، سرو سهی و چه ماه، ماه تمام
چه مشک، مشک طراز و چه ماه، ماه پری.
سوزنی.
عدل تو گیتی چنانکه بام به بام
به بیت مقدس بتوان شدن ز چین و طراز.
سوزنی.
تا زنند از حسن خوبان طراز چین مَثَل
از نکویان مجلس بزم تو چین باد و طراز.
سوزنی.
دل ما تنگتر از پستهء خوبان ختن
جان ما تیره تر از طرهء ترکان طراز.انوری.
لؤلؤ و مشک اگر به کارت نیست
هر دو با قلزم و طراز فرست.خاقانی.
و به استحضار تمامت ملوک و امرا و کتبه چنانکه فرمان بود، ایلچیان برفتند، چون بحدود طراز رسیدند. (جهانگشای جوینی).
طراز و خلخ اگرچند خرم است و خوش است
مرا مقام درین خاک طبع ساز به است
هر آن زمین که در آن یک نفس بیاسودی
بنزد عقل ز صد خلخ و طراز به است.
؟ (از صحاح الفرس).
|| نام یکی از ولایات بدخشان و آن ولایت نیز بخوبان اشتهار دارد. (برهان). و ظاهراً با طراز مذکور خلط شده است.
- ترک طراز؛ کنایه از معشوق است :
دل من تیره تر از گیسوی خوبان ختن
دل شب تنگ تر از دیدهء ترکان طراز.انوری.
- شمع طراز؛ کنایه از محبوب است :
پیش شاهنشاه بردش خوش بناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز.مولوی.
چون بمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز.مولوی.
- کمان طراز؛ کمان منسوب به شهر طراز :
دو ابر و بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز.فردوسی.
- کوه طراز؛ در این بیت منوچهری آمده است و نسخه بدلِ آن «خراز» است :
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونهء بیمار دارد قوت کوه طراز.
- لعبت طراز؛ خوبروی از اهل طراز :
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز.فرخی.
و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 421 و 480 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 و 536 و لباب الالباب ج 1 ص 112 و 321 و 322 و 341 و نزهة القلوب چ لیدن ص 261 و تاریخ مغول اقبال ص 5 شود.
(1) - در معجم البلدان چ مصر به کسر اول ضبط شده.

/ 12