لغت نامه دهخدا حرف ط

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ط

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

طایقان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان پشت گدار بخش حومهء شهرستان محلات، واقع در 18هزارگزی شمال محلات و 18هزارگزی باختر راه شوسهء قم به اصفهان. کوهستانی و سردسیری است با 600 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، صیفی کاری و انگور. شغل اهالی زراعت و قالیبافی. راه آن مالرو است و از طریق دودهک و خورهه میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طایقانی.
(اِخ) رجوع به طایگانی شود.
طایکی خاتون ترمه بالا.
[] (اِخ) از درباریان تیمورقاآن بوده است. رشیدالدین فضل الله بدینسان از وی نام میبرد: چون به بندگی قاآن رسید (اولوس بوقا یکی از شهزادگان) او را در گناه آورد که چگونه بر سر مرقد چنگیزخان چنین حرکتی کرده ای و او را مقید و محبوس گردانید، او عذر آورد که گریخته آنجا رسیدم و لشکر دوابر عقب می آمدند با ما آمیخته شدند و غارت کردند. عذر مسموع نیفتاد. طایکی خاتون ترمه بالا و پسر او خیشنک که قاآن با ایشان بغایت بعنایت بود و ایشان اولوس بوقا را که عمزادهء ترمه بالا بود شفاعت کردند و اولوس بوقا را خلاص دادند. (جامع التواریخ چ بلوشه ص 607).
طایگان.
(اِخ) شهرکی است در نواحی بلخ از ایالت طخارستان و آنرا طایقان نیز گویند. دارای منبر (مسجد) و بازاری است و دو شعبه از رود جیحون از آن میگذرد و از این رو در نهایت سرسبزی و خرمی و آب فراوان است. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»). رجوع به طایقان شود.
طایگانی.
[] (اِخ) ابوالحسن علی بن محمد بن محمد بلخی قاضی طایگانی. وی بعنوان سفر حج به بغداد رفت و در آنجا از شعیب بن ادریس بلخی و ابراهیم بن عبدالله بن داود رازی استماع حدیث کرد. ابوبکر خطیب بغدادی از او نام برده و گفته است در سال 423 ه . ق. از وی حدیث نوشته ام، ولی از سرانجام کار او باخبر نیستم. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
طایگانی.
[] (اِخ) احمدبن حفص طایگانی. بگفتهء ابوسعد ادریسی از مردم طایگان بلخ است. وی از یحیی بن سلیم طایفی روایت کرده است و ابویعقوب یوسف بن علی ابار سمرقندی از وی روایت دارد و روایت را از طایگانی در سمرقند یا کش(1) فراگرفته است. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
(1) - در متن «کس» است.
طایگانی.
[] (اِخ) علی بن محمدبن... طایگانی. رجوع به ابوالحسن... طایگانی شود.
طایگانی.
[] (اِخ) محمد بن قاسم طایگانی از مردم بلخ بود و از عراقیان و همشهریانش روایت کرده است. مردم خراسان اقوالی از او روایت کرده اند که یاد کردن آنها در کتب روا نیست تا چه رسد به این که به روایت او توجه شود و در اخبار روایاتی از وی آمده است که ائمهء حدیث به بطلان و نادرستی ثبوت آنها گواهی داده اند که اصحاب ما از آنها آگاه نیستند، ولی اصحاب رأی دربارهء روایات او اظهار نظر کرده اند. از این رو من بدان اشاره کردم تا مردم عوامی که از اصحاب ما هستند به اقوال و روایات او فریفته نشوند. و این گفتهء ابوجنان(1) بستی است و من میگویم وی از عمر بن هارون و او از داودبن ابوهند و وی از سعیدبن مسیب و او از ابوهریره روایت کرده است که رسول (ص) فرموده است: الرجل الصالح یأتی بالخبر الصالح و الرجل الصالح(2)یأتی بالخبر السوء. ما را بدان خبر داد زاهربن طاهر در نیشابور خبر داد ما را ابوسعید الخبرزردی (کذا)(3) خبر داد ما را ابونصربن ابی مروان الصبی حدیث کرد برای ما ابواحمد محمد بن سلیمان بن فارس دلال حدیث کرد برای ما محمد بن قاسم طایگانی حدیث کرد برای ما عمر بن هارون. (از انساب سمعانی ورق 364 «ب»).
(1) - کذا، و صحیح حبان است.
(2) - کذا، و ظ : الطالح.
(3) - ظ : الخبزارزی.
طایل.
[یِ] (ع ص) رجوع به طائل شود.
طایلة.
[یِ لَ] (ع ص) تأنیث طایل. رجوع به طایل و طائله شود.
طایمه.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر، واقع در 24هزارگزی جنوب شهر ملایر و 8هزارگزی راه شوسهء ملایر به اراک. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 898 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طایمه.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین شهرستان نهاوند، واقع در 18 هزارگزی شمال راه شوسهء نهاوند به کرمانشاه. دامنه و سردسیری است با 550 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خرم آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات، انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل از وهمان میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طاین.
[یِ] (ع ص) انداینده. گِل کار. اندودکنندهء بامها.
طایة.
[یَ] (ع اِ) بام. (منتهی الارب). سطح. (اقرب الموارد). || خشک کردنگاه خرما. (منتهی الارب). آنجا که خرما گرد کنند. (مهذب الاسماء). || خرسنگ در زمین ریگستان. || زمین که در آن سنگ نباشد. (منتهی الارب).
طایه.
[یَ / یِ] (اِ) در تداول فارسی، تودهء بزرگ سرگین که تون تاب بر بام حمام گِرد کند، تا کم کم آنرا در ماهها یا سالی در تون سوزاند. تودهء عظیم خشک کردهء سرگین اسب و خر است که برای تون حمام ذخیره کنند.
طایه.
[یَ / یِ] (اِ) نهالی است که جوشاندهء برگ آن نظیر چای است منتهی مطبوعتر. (دزی ج 2 ص 19).
طایه زدن.
[یَ / یِ زَ دَ] (مص مرکب) گرد آوردن و ذخیره نهادن سرگین ستور را بر بام حمام.
طایی.
(ص نسبی) طائی. منسوب به طَیّ. پدر قبیله ای از عرب و قیاس طَیّئی است. (از اقرب الموارد). رجوع به طائی شود.
طأطأ.
[طَءْ طَءْ] (ع ص، اِ) جای پست که بپوشد درآینده را. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب. (مهذب الاسماء). زمین پست. (صراح). زمین پست که هرکه در آن باشد ننماید و پوشیده ماند. || شتر کوتاه بالا کوتاه گردن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طأطأة.
[طَءْ طَ ءَ] (ع مص) پست نمودن سر را. فروافکندن سر را. (منتهی الارب) (آنندراج). سر پست کردن چنانکه در رکوع کنند. (غیاث اللغات). سر در پیش افکندن. سر پست کردن. (صراح). سر فروداشتن. (زوزنی). فرودآوردن سر را. || طأطأ یده بالعنان؛ فروهشتن عنان را برای دوانیدن و تاختن اسب. || طأطأ فی ماله؛ شتابی نمودن در خرج. مبالغه کردن در خرج. اسراف کردن در مال. || طأطأ فرسه؛ درخَستن اسب را بهر دو ران. جنبانیدن آنرا تا بدود و تیزتر رود. (از منتهی الارب) (آنندراج).
طأمنة.
[طَ مَ نَ] (ع مص) طمأنة. رجوع به طَمأنة شود.
طأوی.
[طَءْ وی ی] (ع اِ) کس: یقال ما بالدار طأویٌ؛ نیست در خانه کسی. (منتهی الارب).
طئة.
[طِ ءَ] (ع اِمص) (از مادهء وطی بر وزن سِعة). سپردگی. || کوفتگی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طب.
[طَب ب] (ع اِمص) رِفق. ملاطفت. و منه: مَن اَحَبَّ طَبَّ؛ هرکه دوست دارد کاری را، باید که آهستگی و نرمی کند و شتابزدگی نکند. (منتهی الارب) (آنندراج). || فُسون. جادوئی. (منتهی الارب) (آنندراج). || (ص) دانا. (منتهی الارب). نیک ماهر در کار خود. یقال: فلانٌ طَبٌ بکذا؛ عالمٌ به. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد حاذق. (دهار). پزشک دانا به دارو و علاج و درمان. طبیب. (منتهی الارب). || فحلٌ طَبٌ؛ دانا و ماهر در طُرُق ضِراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شتر تیزهوش که تا جای نبیند پای ننهد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طب.
[طَب ب / طِب ب / طُب ب] (ع اِ)داروی اندام. داروی نفس. (منتهی الارب) (آنندراج). و فی المثل قرب طِبٌ. و یروی طبّا. و الاصل ان رجلا تزوج اِمرأة، فهدیت الیه، فلما قعد منها مقعدالرجال من النساء، قال: ابکرٌ انت ام ثیبٌ، فقالت المثل. (منتهی الارب) (تاج العروس). طب (بحرکات ثلاث) در لغت سحر است، چنانکه در منتخب گفته. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (مص) دوختن درز مشک به دوال. یقال: طببتُ السقأ طباً. || دارو کردن و قولهم: اِن کنت ذا طب فطب عینک؛ اگر دارو کنی چشم خویش دارو کن. || جادویی کردن: طب الرجل؛ جادوی کرده شد. (منتهی الارب).
طب.
[طِب ب] (ع اِ) شهوت. خواهانی تن. || شأن. حال مرد. دَهر. خُوی. عادت. یقال: ماذاک بطبی؛ ای بدهری و عادتی. (منتهی الارب) (آنندراج). || سحر. (غیاث اللغات) (آنندراج). جادوئی. (منتهی الارب). || (مص) علاج کردن. دارو کردن. علاج جسم و نفس. || (اِمص، اِ) پچشکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). علم طب، از علوم طبیعیهء قدماء. علم ابدان. نگاه داشتن تندرستی است بر تندرستان و زائل کردن بیماری است از بیماران. (تعریفات سیدجرجانی). اساوة. معالجه کردن. علمی که بدان احوال تن آدمی شناسند از درستی و نادرستی آن :
تا میر به بلخ آمد، با آلت و با عُدّت
بیمارشده ملکت برخاست ز بیماری
اکنون که طبیب آمد نزدیک به بالینش
بهتر شودش درد و کمتر شودش زاری
یک هفته زمان باید، لا بلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن، زو سختی و دشواری
بر وی نتوان کردن، تعجیل به بِهْ کردن
تعجیل به طب اندر، باشد ز سبکساری.
منوچهری.
طب پدر ترا ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش همی خاری.
ناصرخسرو.
و در کتب طب هم اشارتی دیده نیامده. (کلیله و دمنه). که در کتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است، چون برحم پیوندد... تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه).
هان برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.مولوی.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: علم بقوانینی است که بدان چگونگی بدن انسان از لحاظ تندرستی و عدم آن شناخته شود تا سلامت موجود حفظ گردد و آنچه حاصل نیست تا حد امکان به دست آید و فواید قیود در تعریف آشکار است، زیرا (علم) جنس است و «شناخته شود...» فصل است و بدان اموری که بوسیلهء آنها کیفیت بدن آدمی شناخته نشود خارج میگردد. و از اینکه گفتیم «از لحاظ تندرستی و عدم آن» علمی خارج میشود که بدان کیفیات بدن آدمی شناخته میشود اما نه از دو نظر مزبور؛ مانند علم اخلاق و کلام و اینکه گفتیم تا «سلامت موجود حفظ گردد» بیانی برای غایت طب است بجهت احتراز و این بیان ما از گفتار کسانی که گفته اند: «از لحاظ آنچه تندرستی آرد و سلامت را زایل کند» بهتر است چه بر این گفته ایراد میشود که دربارهء جنین ناسالم از آغاز فطرت درست نیست گفته شود: تندرستی از آن زایل شده است. در سدیدی شرح موجز چنین است. و در شرح قانونجه آرد: طب علم به احوال بدن انسان است از جهت صحت و مرض تا بدان صحت حفظ شود یا تا حد امکان اعاده گردد و دیگری در تعریف آن گوید: دانش پزشکی، علمی است که در آن دربارهء بدن آدمی از لحاظ تندرستی و بیماری به منظور حفظ صحت و ازالهء مرض گفتگو میشود و موضوع آن عبارت است از بدن انسان و هر آنچه بر بدن مشتمل شود، مانند: ارکان و امزجه و اخلاط و اعضا و ارواح و قوی و افعال و احوال تن از نظر تندرستی و بیماری و موجبات آن همچون خوردنیها و آشامیدنیها و هواهای محیط بر بدن و حرکات و سکنات و استفراغات و احتقانات و صناعات و عادات و واردات غریب و علاماتی که بر احوال هر یک دلالت کند، همچون: زیان افعال و حالات بدن و آنچه از آن بروز کند و چاره به خوردنیها و آشامیدنیها و برگزیدن هوای سالم و سنجش حرکت و سکون و داروهای بسیط و مرکب و اعمال ید بمنظور حفظ صحت و درمان بیماریها بر حسب امکان. (مقدمهء کشاف اصطلاحات الفنون ج 1). در همان کتاب ذیل کلمهء (طب) آمده: بحرکات سه گانه و تشدید با در لغت بمعنی سحر است، چنانکه در منتخب آمده است و در اصطلاح، علم به قوانینی است که بتوسط آنها احوال بدن انسان از نظر تندرستی و بیماری شناخته شود و صاحب این دانش را طبیب نامند. حاجی خلیفه آرد: باید دانست که تحقیق و آغاز پدید آمدن طب دشوار است از این جهت که از روزگارهای دور و دراز این دانش متداول بوده و دیگر بسبب اختلاف آراء پیشینیان و نبودن مرجعی برای برگزیدن یکی از اقوال، چنانکه گروهی به قدمت آن قائلند و آنانکه بحدوث اجسام معتقدند طب را نیز حادث دانند و ایشان دو گروه اند: نخست کسانی که گویند طب با انسان آفریده شده و دوم آنانکه برآنند این دانش پس از آفرینش آدمی استخراج شده است. و بیشتر دانشمندان پیرو این نظریه اند و در چگونگی استنباط آن گویند یا از جانب خدای سبحانه و تعالی بر آدمی الهام شده است و این عقیدهء بقراط و جالینوس و جمیع اصحاب قیاس و شعرای یونان است. و یا بسبب تجربهء مردم پدید آمده است، و این رای اصحاب تجربه و حیل و ثاسلس مغالط و فیلن است و ایشان را در مقام استخراج آن و اینکه به چه وسیله استخراج شده است اختلاف نظر است برخی گویند مردم مصر آنرا کشف کرده و بوسیلهء داروی موسوم به راسن بیماران را بهبود می بخشیده اند، و گروهی برآنند که هرمس طب را با دیگر صنایع کشف کرده و دستهء دیگر گفته اند مردم فولس(1) به استخراج آن نائل آمده اند و بقولی اهل مورسیا و افروجیا آنرا کشف کرده اند و ایشان نخستین کسانی هستند که زمر (غنا) را نیز ابداع کرده اند و دردهای روحی را با الحان و ایقاعات درمان میکرده اند. و برخی گفته اند مردم قوهء طب را کشف کرده اند و قوه جزیره ای است که بقراط و نیاکان وی در آن میزیسته اند. و بسیاری از متقدمان گفته اند که طب در سه جزیره پدید آمده است: نخست رودس دوم فیندس و سوم قوه. و بقولی کاشف طب کلدانیان بوده اند و بقول دیگر ساحران یمن. و برخی گویند در بابل کشف شده است و گروهی گفته اند طب را ایرانیان کشف کرده اند و هم گفته اند هندیان و بقولی صقالبه (اسلاوها) و برای گروهی مردم اقریطش (کرت) و بقولی مردم طور سینا کاشف آن بوده اند. و کسانی که قائل به الهام شده اند نیز دربارهء چگونگی الهام آرای مختلفی دارند. برخی گویند طب در عالم رؤیا الهام شده است، و چنین استدلال میکنند که جماعتی داروهائی در حال رؤیا دیده اند و سپس در بیداری آنها را بکار برده و از بیماریهای صعب شفا یافته اند و از آن پس هر بیمار دیگری نیز آن داروها را استعمال کرده، بهبود یافته است. و گروهی گویند خدا سبحانه و تعالی از راه تجربه طب را الهام کرده است و قومی گفته اند خدا سبحانه و تعالی طب را آفریده است؛ زیرا ممکن نیست عقل آدمی آنرا دریابد و این نظر جالینوس است که صاحب عیون الانباء آنرا نقل کرده است. و اما رای صواب در نظر ما این است که خدا سبحانه و تعالی صناعت طب را آفریده و آنرا بمردم الهام کرده است و آن بزرگتر از آن است که عقل آدمی به درک آن برسد؛ زیرا بنظر ما طب از فلسفه پست تر نیست در صورتی که معتقدند فلسفه از نزد خدا بمردم الهام شده است. بنابراین طب هم از جانب خدا سبحانه و تعالی به وحی و الهام پدید آمده است. ابن ابوصادق در آخر شرحی که بر مسائل حنین نوشته گوید: مردم را در روزگارهای گذشته چنین یافتم که بعلم طب قانع نمیشدند جز اینکه بر تمام اجزای این دانش و قوانین طرق قیاس و برهان که در همه دانشها دانستن آنها ضرورت دارد احاطه یابند؛ ولی پس از آنکه همت آنان از این هدف قاصر آمد اجماع کردند که هرکه در این دانش ممارست میکند کافی است احکام 16گانهء کتاب جالینوس را فراگیرد و این احکام را مردم اسکندریه برای متعلمانی که از خاندانهای شریف بشمار میرفتند تلخیص کرده بودند. و آنگاه که همت مردم از این مقدار هم قاصر آمد اهل معرفت آنان را که به معلوماتی از طب قانع میشدند بی آنکه در آن مهارت یابند به فراگرفتن کتبی از اصول طب توصیه میکردند که عبارت بودند از:
1 - مسائل حنین.
2 - کتاب الفصول بقراط
3 - یکی از دو کناش جامع درمان که بهترین آن کناش ابن سرافیون بود. و نخستین کسی که در جهان دانش پزشکی از وی شیوع یافت اسقلنبیوس [ اسقلبیوس ](2) بود. او 40 سال از عمر خویش را بعنوان عالم و معلم طب سپری کرد و دو فرزند ماهر در طب از خویش به یادگار گذاشت و آنان را ملتزم کرد که طب را جز به فرزندان خویش به دیگری نیاموزند و به آنان توصیه کرد که ایشان نیز فرزندان خود را به همین شیوه ملتزم کنند و این شرط در خاندان آنان همواره مراعات شود تا مبادا طب از خاندان ایشان به دیگری منتقل گردد. و ثابت گوید: اسقلنبیوس [ اسقلبیوس ] در سراسر جهان 12هزار شاگرد داشت و او طب را به طریق شفاهی تعلیم میداد. و خاندان اسقلنبیوس صناعت طب را به وراثت از یکدیگر فرامی گرفتند تا بقراط در این امر نگران شد و مشاهده کرد که خاندان و پیروان او تقلیل یافته اند و بیم آن میرود که صناعت طب منقرض شود از این رو وی بطریق ایجاز بتألیف کتب طب آغاز کرد. و علی بن رضوان گوید: صناعت طب پیش از بقراط بمنزلهء گنجینه و ذخیره ای بود که پدران آنرا میاندوختند و همچون گنجینه ای به فرزندان خویش میسپردند و تنها یک خاندان در آن مهارت داشتند که منسوب به اسقلنبیوس بودند و این کلمه «اسقلنبیوس» یا نام فرشته ای بوده که خدا سبحانه و تعالی وی را برانگیخته تا مردم را پزشکی آموزد یا نام قوّه ای از خدای تعالی است که مردم را پزشکی آموخته است. و نسبت نخستین آموزندهء طب به متعلم (معلم اول) بر حسب عادت قدما نسبت فرزند به پدر بوده است و خاندانی که منسوب به اسقلنبیوس بوده اند از آن معلم اول توالد و تناسل کرده اند. و پادشاهان و بزرگان یونان ممکن نبود جز به فرزندان خویش به دیگری پزشکی بیاموزند و روش تعلیم ایشان به فرزندان خویش به مکالمه و شفاهی بدون تدوین بوده است و اگر به تألیف آن ناگزیر میشدند آنرا بشیوهء لغز و معما تدوین میکردند تا بجز خود آنان دیگری آنرا نفهمد، و آن وقت پدران آن لغزها را برای فرزندان خویش تفسیر میکردند و دانش طب تنها در میان پادشاهان و پارسایان بود و آنرا بقصد احسان به مردم بدون گرفتن اجر و پاداشی پیشهء خویش میساختند و این روش همچنان ادامه داشت تا هنگامی که بقراط از مردم (قوه) و ذمقراط از اهالی (اندرا) پدید آمدند و این دو تن با هم معاصر بودند. ذمقراط همچنان از تدوین طب امتناع ورزید، ولی بقراط از بیم اینکه مبادا آن دانش از دست برود بر آن شد که این علم را در کتابی تدوین کند. و او دو فرزند به نام های ثاسبسالس و درافن و شاگردی موسوم به فولونس داشت و برای این دانش عهد و قانون و وصیتی وضع کرد که بوسیلهء آنها پزشک به کلیهء نیازمندیهای خویش آگاه میشد. (از کشف الظنون چ 1943 ج 2 ص 1092). در قاموس مقدس آمده که چون عبرانیان در مصر سکونت داشتند، قدری از علم طبابت از آن قوم آموخته بودند، زیرا که علم مذکور در آن زمان در آن مملکت معروف بود، و از جملهء وسایط و جهاتی که اسباب ترقی ایشان در علم طب میشد حنوط و تدهین اموات بود که ناچار بودند ابدان اموات را تشریح کنند، و بدان وسیله علم و اطلاع تامی به اعضاء و اجزای ظاهری و باطنی بدن بهم میرساندند، و بطوری در طب و جراحی شهرت و مهارت داشتند که کورش و داریوش همواره طبیبان را از مصر برای مداوا و معالجهء امراض میطلبیدند. و از قراری که از اجساد اموات مومیائی مستفاد است، مصریان در معالجهء دندان ید طولائی داشته اند، و البته واضح است که حضرت موسی (ع) هم در مدت توقف خود در آنجا در مبادی علم طب دست یافت، چنانکه از قواعد و قوانینی که برای حفظ صحت بنی اسرائیل قرار داده است معلوم میشود. و نتیجهء قوانین مرقومه آنکه بنی اسرائیل به امراض بسیاری که همسایگان ایشان بدانها مبتلا میشدند، مبتلا نمیگردیدند، و با وجودی که علم تشریح در میان بنی اسرائیل معروف نبود، چون که از اجساد اموات همواره نفرت میورزیدند، باز در میان ایشان قابله های قابل و جراحان حاذق یافت میشد و در شریعت موسویه وارد است که اگر کسی شخصی را اذیت و آزار نمود، بطوری که او را بستری ساخت، البته باید عوض آنرا متحمل شود، و مخارج مداوای وی، یعنی حق طبابت او را بدهد. (سفر خروج 21:19) و در ایام ملوک، عدد اطبا بیفزود. (2 تواریخ ایام 16:12) (ارمیا 8:22) همچنین در ایام خداوند ما عیسی مسیح نیز طبیبان بسیار بودند. (مرقس 5:26) و در خود هیکل طبیب مخصوص، و در هر مقاطعه ای طبیب و جراح مخصوصی بود. و حضرت سلیمان حکیم در فن پزشکی معروف بوده اشارت طبیهء متعدده در مؤلفات حضرتش یافت میشود: امثال سلیمان 3:8 و 6:15 و 12:18 و 17:22 و 20:30 و 29:1 و تلمودیان گویند که وی را کتاب معالجات نیز بوده است، لکن یوسیفوس گوید که آن حضرت طلسمها و حرزها را مثل قدیمیان استعمال مینمود، و برخی از اوقات بعضی مطالب طبیه و دانش آنها از کهنه مطلوب بود، و اعتنا به حفظ صحت خود مینمودند. (دوم پادشاهان 2:7) و در ایام عهد جدید تمام آراء و خیالات راجع به طب منسوب به یونانیها بود که ایشان نیز از مصریان اقتباس نموده، و در آنها مهارت تامی به هم رسانیده بودند، و بر وفق رسالهء کولسیان 4:14 لوقا طبیب بود، و قبل از آنکه به کلیسای مسیحی دعوت شود، این فن شریف را ممارست مینمود. از جمله امراضی که در کتاب مقدس مذکور است، یکی ضعف چشم (سفر پیدایش 29:17) و کوری، (دوم پادشاهان 6:18) و بسته شدن رحم، یا عقیم بودن. (سفر پیدایش 20:18) که برای آن مهر گیاه استعمال میکردند. (سفر پیدایش 30:14 - 16) و دُمل. (سفر لاویان 13:18) و کوژپُشتی و کوتاه قدی و لکهء چشم و جرب و گری و شکسته بیضه. (سفر لاویان 21:19) و شکسته و آبله دار. (سفر لاویان 23:22). دمل مصر و بواسیر و خارش و دیوانگی. (سفر تثنیه 28:27 و 28) و دمل بد. (انجیل متی 28:35) و برص و فالج و تب و صرع و ضربة الشمس دوم پادشاهان 4:19 و از جملهء علاجهائی که برای امراض مذکوره مستعمل بود اقسام روغنها و شربتها و عسل و شیر و روغن زیتون و خشخاش و بهار و صفراءالسمک و غار و نمک و لعابیات. و بسا میشد که آب خالص را برای علاج استعمال میکردند (سفر لاویان 15:13 و دوم پادشاهان 5:10). (قاموس کتاب مقدس). لاروس بزرگ آرد: دانش پزشکی از روزگارهای ماقبل تاریخ آغاز میگردد. این دانش در آغاز بی آنکه به علم تشخیص بیماریها توجه داشته باشد تنها به کار درمان می پرداخت و خاص طبقهء رؤسا، پادشاهان، شاعران و به ویژه روحانیان بود. نخستین رسالهء مربوط به روش درمان و مداوا تحت حمایت و توجه چین ننگ(3) امپراطور چین در 2700 ق . م. مسیح منتشر گردید. در یونان، اسقلبیوس(4) خداوند طب شناخته شد و کشیشانی که مروج آئین او بودند و اسقلبیوسی نامیده میشدند کشیش طبیب شدند. دیری نگذشت دو مکتب مختلف که رقیب یکدیگر بودند بوجود آمد یکی مکتب کنیدس(5) و دیگری مکتب کس(6) که در آن بقراط(7) تدریس میکرد و از زمان وی دورهء علمی طب آغاز گردید و استقرار یافت و از آن تاریخ علم طب بر اساس مطالعات مستقیم علمی قرار گرفت، سپس مکتب اسکندریه پدید آمد و در آن هروفیلوس(8) و اراسیسطراطس(9) کالبدشناسی توصیفی را بنیان گذاری کردند و برای نخستین بار به تشریح پرداختند. این دوره تا روزگار جالینوس(10) همچنان ادامه یافت، آنگاه قوهء تصور و هوش تند و اندیشهء ظریف و عمیق جالینوس وی را پایه گذار اصول خاصی ساخت که تا دیرزمانی پابرجا ماند. در قرون وسطی مسیحیت از طریق منع تشریح که آنرا عملی پلید تلقی میکرد مانع پیشرفت طب گردید. معهذا دانشمندان کشورهای اسلامی از آنجمله (ابن سینا و ابوالقاسم(11) و چند تن دیگر) سنن گذشته را حفظ کردند و بر اطلاعات خویش افزودند. در دورهء رنسانس(12) به متون قدیمی مراجعه شد و پاراسلس(13) به متون مزبور حیات نوینی بخشید. پس از وی به کمک مردانی مانند وزال(14)، آمبروازپاره(15)، استاش(16)، فالوپ(17)، وارول(18) و دیگران علم تشریح به پیشرفت قابل ملاحظه ای نائل آمد، و در نتیجه، بیماری های داءالعرق(19) و تیفوس و سیاه سرفه شرح و تفسیر شد. در قرن هفدهم میلادی، تحت تأثیر عقاید و افکار فلسفی علم طب به پیشرفت خود ادامه داد و در آن موقع سه مکتب طبی بدینسان بوجود آمد:
1 - طب کیمیاوی(20) از سیلویوس(21). 2 - طب مکانیکی(22) از برلی(23). 3 - طب حیاتی(24) از اشتال (25) کمی بعد هاروی(26)گردش خون (دوران دم) را که اکتشافی بسیار مهم و جاویدان میباشد کشف کرد و اسلی(27) و پکه(28) به کشف طریقه و دستگاه لنفاوی نائل آمدند. و باری لونهوئک(29) ذره بین (میکرسکپ) را کشف کرد. در اواخر قرن هیجدهم میلادی و اوایل قرن نوزدهم، لاوازیه به کشفیاتی در شیمی نائل آمد که در نتیجه علم وظایف الاعضاء بر پایهء نوینی استوار شد، و کمی بعد به کمک نظریات پینل(30)و بیئو(31) و کرویسار(32) شیوهء تفکری که مبتنی بر اصول قواعد معینی بود از دانش پزشکی حذف گردید. لائنک(33) امتحان ضربان قلب را کشف کرد و در همان ایام بویان(34)، رستان(35)، رایه(36)، اندرال(37)، تروسو(38) و ریکر(39) طب را بصورت دانشی تجربی درآوردند. آنگاه پاستور با کشف علم میکرب شناسی راه نوینی را که تا آن روز دانشمندان بدان پی نبرده بودند به روی دانش طب بازکرد و در نتیجه، طب و جراحی به پیشرفت عظیمی نایل آمد و در همان روزگار دانش شیمی و فیزیک به صحت علم تشخیص امراض کمک بسزائی کرد و تزریقات زیرجلدی نیز کار استعمال دارو را آسان تر ساخت، و خلاصه در حدود سال 1920 م. اصول درمان و پیشگیری از امراض بوسیلهء سرم(40) و معالجه از طریق استعمال عصارهء بعض اعضا(41)بوجود آمد.
- طب تجربی؛ پزشکی آزمایشی. (فرهنگستان).
- طب حیاتی؛(42) یکی از سه مکتب طب در قرن 17 میلادی که پایه گذار آن اشتال(43) بوده است. رجوع به طب شود.
- طب روحانی؛ (اصطلاح تصوف) طب روحانی علمی است به کمالات قلوب و امراض آن و دوای آن و کیفیت حفظ صحت آن و اعتدال جسمانی و روحانی آن، و رد امراض که متوجه است بسوی آن قلب. و طبیب در اصطلاحشان شیخی باشد که عارف بود به طب روحانی، و قادر باشد بر ارشاد و تکمیل قلب. (کشاف اصطلاحات الفنون). بباید دانست که تدبیر حاصل کردن منفعت آنچه نافع بود از اعراض نفسانی، و دفع مضرت آنچه مضرت است، طبیبان این را طب روحانی گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دانش به کمالات دلها و آفات و امراض و داروهای آن و دانستن چگونگی حفظ صحت و اعتدال وی. (از تعریفات جرجانی).
- طب کیمیاوی؛(44) یکی از سه مکتب طبی که در قرن هفدهم میلادی بوجود آمد و پایه گذار آن سیلویوس(45) بود. رجوع به طب شود.
- طب مکانیکی؛(46) یکی از سه مکتب طب در قرن هفدهم میلادی که پایه گذار آن برلی(47)بوده است. رجوع به طب شود.
(1) - ن ل: تونس.
(2) - رجوع به اسقلبیوس شود.
(3) - Chin - Nong.
(4) - Asclepios, Esculape.
(5) - Cnide.
(6) - Cos.
(7) - Hippocrate.
(8) - Herophile.
(9) - Erasistrate.
(10) - Galien. (11) - رجوع به ابوالقاسم زهراوی در همین لغت نامه شود.
(12) - Renaissance.
(13) - Paracelse.
(14) - Vesale.
(15) - Ambroise Pare.
(16) - Eustache.
(17) - Fallope.
(18) - Varole.
(19) - Suette.
(20) - Le chimiatrie.
(21) - Sylvius.
(22) - L'iatromecanisme.
(23) - Borelli.
(24) - L'animisme.
(25) - Stahl.
(26) - Harvy.
(27) - Aslli.
(28) - Pecquet.
(29) - Leuwenhoeck.
(30) - Pinel.
(31) - Biehot.
(32) - Corvisart.
(33) - Laennec.
(34) - Bouillant.
(35) - Rostan.
(36) - Rayer.
(37) - Andral.
(38) - Trousseau.
(39) - Ricort.
(40) - Serotherapie.
(41) - Opotherapie.
(42) - L'animisme.
(43) - Stahl.
(44) - Chimiatrie.
(45) - Sylius.
(46) - L'iatromecanisme.
(47) - Borelli.
طب.
[طِب ب] (اِخ) نام شهری است. رجوع به تب شود.
طب.
[طُب ب] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
طبا.
[طَ] (ع اِ) نوشادر. (فهرست مخزن الادویه).
طبا.
[طُ] (اِخ) دیهی است از دیه های یمن. (معجم البلدان). و منسوب بدان طبائی است. (سمعانی).
طبائخ.
[طَ ءِ] (ع اِ) طبائخ الحر؛ بادهای گرم. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبائع.
[طَ ءِ] (ع اِ) طبایع. جِ طبیعت. غرایز. خویها. سجایا. سرشتها. نهادها.
- طبایع اربع؛ حرارت، برودت، رطوبت و یبوست. اول سرد تر، دوم سرد خشک، سوم گرم تر و چهارم گرم خشک. (غیاث اللغات) (آنندراج). ارکان اربعه. اخلاط اربعه. چهار طبایع :
طبایع گر ستون تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد آن ستون فانی کش از طاعت زنی فانه.
کسائی.
جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود، چنانکه نیست همتاتر آمد در علم طب، و گوشت و خون و طبائع تن مردمان، و نیز بیهمتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99).
روان است زندانی مستمند
تن او را چه زندان طبایع چو بند.اسدی.
گوئی کاین فعل در چهار طبائع
هست فروزنده طبع از انجم گردون.
ناصرخسرو.
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب.
مسعودسعد.
و چنانکه در طبایع مرکب است، هر کسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه).
چنان کس کش اندر طبایع اثر
ز گرمی و نرمی بود بیشتر.
(از کلیله و دمنه).
و با اینهمه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بلکه همخواب. (کلیله و دمنه). من دنیا را بدان چاه... مانند کردم... وان چهار مار را به طبایع. (کلیله و دمنه). رجوع به طبیعت شود.
طبائعی.
[طَ ءِ] (ص نسبی) بعض حکماءِ متقدمین که آدمی را آفریده از چهار طبیعت (طبائع اربع) میشناختند. || به اصطلاح برخی دیگر از دانشمندان کسانی که دهر و روزگار را آفریدگار مردم و حیوان و سایر مخلوقات میشناختند. بعبارت دیگر دهری : این سؤال طبیعی است و معروف است میان طباعیان. (جامع الحکمتین ناصرخسرو چ ه . کربن و معین ص 295).
طبائی.
[طَ] (اِخ) ابوالقاسم عبدالرحمن بن احمدبن علی بن احمد خطیب طبائی. از مردم قریهء طبا در یمن. وی از فقیه قاسم بن عبدالله قرشی سماع کرد و ابوالقاسم هبة اللهبن عبدالوارث شیرازی حافظ از او روایت دارد و در معجم شیوخ خویش از وی حدیث کرده است. (از انساب سمعانی ورق 366 «ب»).
طباب.
[طِ] (ع اِ) جِ طبابة. || جِ طبیبة.
طبابات.
[طِ] (ع اِ) جِ طباب. || جِ طبابة.
طبابت.
[طِ بَ] (ع اِ) رجوع به طبابة شود.
طبابة.
[طِ بَ] (ع اِ) نورد ابر. || ریگ. || دراز از زمین و ابر و چرم. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین. هامون در یکدیگر پیوسته. (مهذب الاسماء). ج، طباب، طبابات. جج، اَطبه. (مهذب الاسماء). || جامهء پیش گشادهء درازدامن. || دوال که درزهای مشک به وی گیرند. (منتهی الارب) (آنندراج). || مغز که کفشگر در میان درز گیرد. (مهذب الاسماء). السیر الذی یکون فی اسفل القربة بین الخرزتین. (منتهی الارب). مَغزی. زِه. || طبابة المساء و طبابها؛ طرهء دراز آسمان که بر افق نمایان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِمص) پچشکی. (منتهی الارب) (آنندراج). پژشکی. پزشکی. رجوع به طب شود.
طبابة.
[طَ بَ] (ع اِ) کباب. طباهیج. تاهه. || گوشت پختهء نرم و نازک.
طبات.
[طَبْ با] (اِخ) موضعی است که عساکر مدیانیان از حضور جدعون بدانجا فرار نمودند. (سفر داوران 7:27) و گروف گمان دارد که ارتفاعش تخمیناً 60 قدم و بطرف اردن مقابل بیان واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
طباخ.
[طَ] (ع اِمص) استواری. || توانائی. (منتهی الارب) (آنندراج). قوت. (مهذب الاسماء) || فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء).
طباخ.
[طَبْ با] (ع ص) پزنده. باورچی. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). خورشگر. خوالیگر. (دهار). مطبخی. آشپز. خوردنی پز. خوراک پز. دیگ پز. طابخ: عجاهن؛ طباخ. (منتهی الارب).
مرد طباخ و نعمت بسیار.سنائی.
طباخ.
[طَبْ با] (اِخ) محمد راغب الطباخ. مورخ مشهور معاصر، اهل حلب و مؤلف اعلام النبلاء در تاریخ حلب است و آن کتابی است در هفت مجلد که در سال 1341 ه . ق. شروع به طبع آن کتاب کرده و جزء هفتم آن در سال 1345 ه . ق. پایان یافت. این کتاب حاوی تراجم ادبا و اعیان حلب میباشد. و نیز المطالب العلیة فی الدروس الدینیه از تألیفات اوست. و قسم اول از دروس دینیهء این کتاب در مطبعة البهاء حلب بطبع رسیده در سال 1330 ه . ق. این ادیب دانشمند به نشر کتب جلیلهء دیگری نیز اقدام ورزیده است که شرح آنها در جامع التصانیف الحدیثة آمده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1655).
طباخة.
[طَبْ با خَ] (ع ص) تأنیث طباخ. زنی که آشپزی کند. زنی که حرفت او آشپزی باشد. زن که خوراک پزد :
یک آفت ز طباخهء چربدست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی.
طباخة.
[طِ خَ] (ع اِمص) باورچیگری. (منتهی الارب) (آنندراج). آشپزی. خوالیگری. دیگ پزی. طباخی. حرفت آشپزی.
طباخة.
[طُ خَ] (ع اِ) سرجوش دیگ. کفک دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار).
طباخی.
[طَبْ با] (حامص) آشپزی. باورچیگری. دیگ پزی. طباخة.
طباخیة.
[طَ / طُ یَ] (ع ص) زن جوان پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج). زن جوان آگنده گوشت. (مهذب الاسماء). || زن دانای ملیحه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبار.
[طَ] (ع اِ) (بنات...) بلاها و سختیها. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبار.
[طُبْ با] (ع اِ) درختی است مانا به درخت انجیر. (منتهی الارب) (آنندراج). صنفی از انجیر بزرگ سرخ است. (اختیارات بدیعی). قسمی انجیر بزرگ سرخ فام. نوعی از انجیر سرخ بزرگ. (فهرست مخزن الادویه). در برهان آمده است: طِبار نوعی از انجیر است و آن سرخ و بزرگ میباشد.
طبارتیس.
[طَ] (اِخ) مُلکت طبارتیس چهارسال بوده است. آن است که کوشکهای عظیم کرده است. و نشستنگاهها که هر جائی از آن در زر افکند. و بعضی را سیم و بعضی مس. و عجائب تر بناها. (مجمل التواریخ و القصص ص 136)(1). این نام مصحف طباریس (تیبر) است و وی از امپراطوران روم شرقی (بیزانس) است که از سال 578 تا 582 م. سلطنت داشت.
(1) - در حمزهء اصفهانی: طبارنیس.
طباره.
[طَ رَ هْ] (اِخ) محمد عیسی. او راست کتابی در فقه به نام «الاساس» که در مطبعهء ادبیهء بیروت بسال 1300 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226).
طباریس.
[یُ] (اِخ) طباریوس. نام یکی از امپراطوران روم. مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: ملکت طباریس: بیست و دو سال بوده است، و اندر روزگار او عیسی علیه السلام بر آسمان بردند، بعد از آن سه سال در پادشاهی بماند، ملکت طباریس چهار سال بوده است و او را هیچ ذکری نخوانده ایم که از آن چیزی نقل شایستی کردن. (مجمل التورایخ صص 128 - 129). در تاریخ حمزهء اصفهانی این نام بصورت طباریس غابس آمده. (ایضاً ج 6 ص 128). طباریس یا تیبر(1) دومین امپراطور روم پسر لیوی(2) و فرزندخواندهء اغسطس، پادشاهی روشنفکر، محتاط و لایق بود، ولی بعلت سوء ظن و تحت نفوذ وزیر خود موسوم به سژان(3)مرتکب شقاوتهای بسیار شد. مولدوی روم (42 ق . م. و وفات 37 م.).
(1) - Tibere.
(2) - Livie.
(3) - Segan.
طباریوس.
[] (اِخ) طباریس. رجوع به طباریس و قاموس الاعلام ترکی شود. در حبیب السیر این نام به غلط طبارنوس آمده(1): طبارنوس بعد از وفات افسطوس(2) بر مسند خسروی نشست. و در سال هفتم از جهانبانی او «هردست» یا «هردوس» که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت، بلدهء طبریه را بنا نهاد. و به روایت تحفة الملکیه، در سال نوزدهم از پادشاهی او رفع عیسی علیه السلام اتفاق افتاد. و طبارنوس بیست و دو سال سلطنت کرد. بعد از فوتش یک سال و نیم سریر سلطنت روم از وجود پادشاهی صاحب حشمت خالی بود. (حبیب السیر چ قدیم ج 1 ص 76 و چ خیام ج 1 ص 215).
(1) - طبارنوش. (حبیب السیر چ خیام).
(2) - اغسطوس. (حبیب السیر چ خیام).
طباسی.
[طَ] (ع اِ) جِ طُبسی. بشقاب. رجوع به طبسی شود.
طباشکین.
[طَ] (اِخ) (مادآباد) دهی جزء دهستان خرقان غربی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 48000گزی شمال باختری آوج و 26000گزی راه عمومی. دامنه، معتدل و مالاریائی دارای 351 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خررود و شورآب. محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی و جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. از طریق رادکان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
طباشیر.
[طَ] (معرب، اِ) تباشیر. دوائی است که از جوف نی هندی بهم رسد. یا آن خاکستر بیخ نی است. و فلوس طباشیر که در شکم نی میباشد مدور است مانند درهم. و گویند چون نی از شدت باریکی بر دیگری بهم میخورد، از آنجا آتش برآید، و در نیستان افتد، طباشیر بندهای نی است که از خاکستر آن جدا کنند، و بهترین آن سپید گردد، با اندک تندی و گزیدگی زبان، و مغشوش آن که از استخوان سر گوسفند میسازند با اندک شوری و بی حدّت میباشد، مقوی دل و معده و جگر و قاطع قی صفراوی و اسهال دموی است. (منتهی الارب) (آنندراج). جنسی است دوائی، و به استخوان سوخته میماند، سرد و خشک است در دویم و سیم. (برهان). دوائی باشد سفید، مایل بقدری کبودی. بهندی بنسلوچن گویند. (غیاث اللغات). نام دوائی است، و آن در جوف قنا هندی باشد. یا خاکستر بیخ سوختهء قنا هندی. (قاموس). اصول قنا است که سوخته باشند. (منهاج). چیزی است که یافت شود در جوف قنای هندی چون بسوزد. (سدیدی). سوختهء استخوان فیل. (بحر الجواهر). داود ضریر انطاکی گوید: اصل طباشیر همان چیزی است که در درون قنا است، و غشی و دغلی در آن با استخوان مردگان یا استخوان فیل کنند، دوائی است سفید مفرّح دل، که در میان نی میان خالی میباشد، یا آنکه آن دارو خاکستر بیخ آن نی است - انتهی. دوائی است سپید که در هند از نی مخصوص بوسیلهء سوزانیدن بیرون می آورند. و حکیم مؤمن آرد: از جوف نی کهنهء بلاد هند بهم میرسد، و گویند چون از شدت بادها آتش در نیزار آنجا افتد، طباشیر بندهای نی است که از خاکستر نی جدا کنند، بهترین آن سفید مستدیر است که با اندک تندی و گزندهء زبان باشد، و استخوان سوخته ای که به آن مغشوش میسازند با اندک شوری و بی حدت می باشد، و در آب حل نمیشود، در دوم سرد و در سیم خشک و مقوی دل حار و بارد معده و جگر حاره. و قاطع قی صفراوی، و اسهال دموی و حاره. و مجفف رطوبات معده. و جهت خفقان و غشی و تقویت اعضای ضعیفه که از حرارت باشد، شرباً و ضماداً نافع. و جهت بواسیر و تبهای تند و قلاع و با سکنجبین جهت توحش و غم و رفع کرب و التهاب مفید، و سعوط او را با روغن بنفشه جهت تقویت باصره مجرب دانسته اند، و مداومت او مُضر باه. و مُصلحش مصطکی و عسل، و گویند مُضر ریه است. و مُصلحش عناب و عسل، و شربتش تا دو درهم و بدلش بوزن او تخم خُرفهء بو داده، و نصف او سماق است، و گل مختوم و صندل سفید بهترین بدلهاست. (تحفهء حکیم مؤمن). طباشیر را به هندی توسیر گویند. و بیرحس هم گویند. ارّجانی گوید: طباشیر سرد است در دو درجه و خشک است در سه درجه، تبهای کهنه را منفعت کند، و تشنگی را تسکین دهد، و رفتن شکم را بازدارد. و قی را بنشاند و تسکین دهد، و خفقان را نافع است، و اگر کسی که بواسطهء صفرا که در معده بود غشی افتد دفع کند، و درد دهان را که اطبا آنرا قلاع گویند سود دارد. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی). نیکوترین وی سبک بود که زود خرد شود و طبیعت آن سرد و خشک بود در سیم و گویند در دوم، مسیح دمشقی گوید: سرد است در دویم و خشک است در سیم. شیخ الرئیس گوید: مرکب القوی بود مانند کل، و در وی قبض بود که قوت معده بدهد و قلاع را نافع بود و سوختگی آتش را سود دهد و شکم ببندد و تبهای حار و تشنگی را سودمند بود و قی که در مره صفرا بود بازدارد و گرمی حکه بنشاند و جهت ریشها، زهرها و قلاع که در دهان کودکان حادث شود سود دهد و چون تنها با ورق گل سرخ بر آن پاشند دندان متحرک را محکم گرداند تنها سنون ساختن بواسیر را سود دهد و ورم چشم گرم را نافع بود و قوت دل بدهد و خفقان که از حرارت بود ساکن گرداند و توحش و غم را نافع بود و ضعف معده و التهاب آن و منع خلقه صفراوی و تشنگی را نافع بود و غشی و کرب را نافع بود و مفرح و مقوی قلب باشد و تری کُهن که در معده باشد نشف کند و قوت اعضاء که از حرارت ضعیف شده باشد بدهد و سردمزاج را زعفران معتدل کند و تفریح و تقویت وی بغایت بود و گویند خوردن وی باه را مضر بود، اسحاق گوید: مُضر بود به شش و مصلح وی گلاب بود و گویند مصطکی و انیسون بدل آن عصارهء لحیة التیس است و گویند بدل آن سه وزن آن تخم خیارزه است و چهار وزن آن بزرقطونا و گویند بدل آن طین مختوم است به وزن آن عصارهء لحیة التیس است و گویند بدل آن کاغذ مصری سوخته است و گویند به وزن آن تخم کاسنی و نیم وزن آن صندل و ابن مؤلف گوید: در شهر هندوقیس قصبهای دراز بود و بادهای سخت وزد و درهم ساید و آتش از آن برآید و قصب سوخته گردد و حریق وی طباشیر بود و گاه باشد که چندین فرسنگ بسوزد. (اختیارات بدیعی). طباشیر؛ منه مایوجد فی انابیب القنا و هو الصفائح الشفافة الشدیدة البیاض الحریفة التی تذوب اذا استحلبت و منه مایُحرق. اما من احتکاکه فی بعضه. او بالصناعة و یُعرف بملوحة فیه و عدم حراقه و رمادیة. و قد یغش بعظام الموتی اوالفیل اذا احرقا و یُعرف هذا بغبرة و سواد و کُدر. ارضیة و عدم حدة و هو باردٌ فی الثانیة یابس فی الثالثة یقمع العطش و الحرارة و الخلقه و یحبس الاسهال و الدم. و یقوی القلب و المعدة و الکبد الحارة حتی بالطلاء و یسعط بدهن البنفسج فیحد البصر (من مجربات الکندی) و یحل الاورام و القلاع طلاء و هو یضر الرئة و یصلحه الصمغ او العسل او العناب و شربته نصف درهم و بدله مثله بزر رجلة محمص و نصفه سماق. (تذکرهء داود انطاکی). و من خرافات الهند: انهم یقولون: ان من الافیله الفائقة مایوجد فی لحوم جباهها درر و تتمیز من سایر الفیلة بشهبة اللون و ارج الرائحة کالیاسمین الهندی و کذالک فی منابت الارماح تحت اصولها و قالوا فی تفصیل ذلک انّ تلک الارماح تکون حمراً و اذا کانت شکیراً غضة غیرمستحکمة و مطرت بنوءالغفر و الزبانیّ تولد فی انابیبها من القطرات لالی تنعقد عند استحکام قنو هذه الرماح و الطباشیر تعمل منها ولو وجدالساحلیون فی رماح الطباشیر شیئاً لما احرقوها الابعد الشق و لاشتهر ذلک. (الجماهر بیرونی ص108). سرجس گوید: [ طباشیر ] ماده ای است که در اندرون نی هندی یافت شود. علی بن محمد گوید: طباشیر خاکستر نی هندی است و آنچه استخراج کنند از سواحل هند باشد، اما نقطه ای که فراوانتر از سایر نقاط طباشیر دارد سنداپور است از شهر کلی که در آنجا فلفل سیاه فراوان است. هندوان گویند: نیکوترین طباشیر، آن است که سپیدرنگ باشد بویژه بندهای نی آن و فلوس آن که در مدخل نی یافت میشود و شکل آن مدور است مانند درهم. محصول طباشیر را وقتی به دست آورند که بواسطهء تماس و اصطکاک نی ها به یکدیگر، بر اثر بادهای شدید بخودی خود از نی ها احتراقی حاصل آید. طباشیر مصنوعی و مغشوش را نیز با استخوانهای سوختهء میش میسازند، هنگامی که در بلاد خارج از هند قیمتش بالا رود، در صورتی که در همان هنگام قیمت آن در هند از صعود و نزول ایمن است و یک من او از شش تا هشت درهم ترقی کند. مسیح دمشقی گوید: سرد است در دوم و خشک است در سیم، مقوی معده و برای قروح دهان سودمند است. خوزی گوید: برای سوزاندن (مرة الحمراء) صفرأ نیکو است، قابض بطن و مقوی معده است چه شربت آن خورند و چه بدان طلا کنند. رازی گوید: برای تب حادّ و تشنگی نافع باشد. اسحاق بن عمران گوید: عطشی را که از صفرا باشد می نشاند و حرارت شدید جگر را به اعتدال می آورد. بر ضد جراحات و جوشها که برفک در دهان کودکان حادث میشود سودمند است، استعمال آن بصورت گرد است. خواه مفرد و خواه با گل سرخ و شکر طبرزد استعمال کنند. در مورد بواسیر نیز طباشیر بکار برند. ابن سینا گفته: طباشیر قابض و دابغ است و اندک تحلیل و تبرید آن از تحلیلش بیش باشد، بواسطهء تلخی اندکی که در اوست و خصائص گل سرخ در او مجتمع است، برای التهابات چشم سودمند و قلبی را که دچار خفقان حاد باشد تقویت کند و شربت و طلای آن غشی را که بر اثر ریزش صفراء بمعده حادث شده باشد سود دهد، نافع است توحش و غم را و التهاب و ضعف معده و عطش را نیک است، مانع ریزش صفرا بمعده است و گند دهانی را که از صفرا تولید شده باشد سود بخشد. و شرب آن با آب سرد تبهای حاد و حارّ را نافع باشد. در ادویهء قلبیه گفته است: طباشیر را در تقویت و تفریح قلب خاصیت است و خفقان و غشی را منفعت بخشد. و یُعینها قبضه. و در امزجهء حاره تبرید آن در دوم باشد و گاه در امزجهء بارده تعدیل به زعفران شود و تقویت و تفریح آن در قلب، مانا که در روان آدمی نورانیت و متانتی ایجاد کند. رازی در کتاب حاوی از قول جرجس نقل کرده که: طباشیر شرباً مزیل باه است. دیگری گفته است: طباشیر رطوبت کهنه ای را اگر در معده باشد خشک کند و اعضائی را که از حرارت بسستی گرائیده باشد نیرومند و تقویت کند. (مفردات ابن البیطار). || خیزران محرق است(1). || گچ سفید. طباشیر: تحثرات سیلیکی که مرکب شده اند از سیلیکات پتاس و سیلیکات آهک و متشکل می شوند در تجویف عقود یک قسم نی هندی موسوم به بنبو و گل سفید و نوع گل و گچ و مأخوذ از تازی. (ناظم الاطباء) :
تنی چون شیر با شکر سرشته
طباشیرش برابر شیر هشته.نظامی.
- طباشیر صبح؛ کنایه است از سپیدی صبح صادق. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج).
-طباشیر قلمی(2)؛ قسمی از طباشیر.
- طباشیر قمی(3)؛ گل محلاتی.
-طباشیر هندی(4)؛ نوعی از طباشیر.
|| ظاهراً بمعنی ماده ای است که آنرا در ساختن بعض قدحها بکار می بردند: اقداح طباشریه یا طباشیریه. || خمی بزرگ که در سطح آن قله هائی در طبقات متعدد جای داده اند. (دزی ج 2 ص 21). || مژده و بشارت. (ناظم الاطباء).
(1) - Sucre de bambou, bambou brule.
(2) - Bembusa arundinacear.
(3) - Hallyosite.
(4) - Concretion de l'arunda bambos.
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام. لقب به لانه کان یبدل القاف طاءً. او لانه اعطی قباء، فقال: طباطبا، و یرید قباقبا. (منتهی الارب). لقب اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن علی علیه السلام که در زبان لکنت داشت و بجای قاف طاء میگفت. آورده اند که در ایام خردسالی بروز عید والد بزرگوار او، به او فرمود که چه نوع جامه برای تو مهیا کنم؟ او گفت: طباطباء یعنی قباقباء از آن روز اسماعیل به لقب طباطبا مشهور گشت و اولاد او را سادات طباطبائی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). و صاحب قاموس الاعلام آرد: ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسین بن علی بن ابی طالب(1) یکی از سادات است و زبانش لکنت داشته و بتلفظ «ق» مقتدر نبود و آنرا مانند حرف «ط» تلفظ میکرده است. روزی از خادمش قبای خود را درخواست میکرد عوض «قباقبا»، «طباطبا» گفته و از این رو بهمین کلمه خود و اولاد و احفادش ملقب شدند. رجوع به ابن طباطبا شود. و صاحب تاج العروس مینویسد: لقب شریف اسماعیل الدیباج بن ابراهیم العمربن حسن مثنی بن حسن سبط بن علی بن ابیطالب کرم الله وجهه و رضی عنهم و چنانکه نسب شناسان بدان تصریح کرده اند این کلمه لقب پسر وی ابراهیم بن اسماعیل بوده و رای صواب همین است. و وی را از این رو بدان نامیده اند که بسبب لکنت زبان «ق» را «طا» می گفت یا بدان سبب که قبائی به وی دادند و او گفت: طباطبا و چنانکه پیداست هر دو وجه یکسان است و با هم منافی نیستند. و ابونصر بخاری بنقل از کتاب النسب تألیف امام الناصر للحق آورده است که مردم سواد وی را بدین لقب خواندند و طباطبا بزبان نبطی بمعنی بزرگ بزرگان (سیدالسادات) است و برخی گفته اند وجه تسمیهء وی بدین لقب این است که پدر وی هنگامی که خردسال بود می خواست برای او جامه ای بسازد و او را میان پیراهن و قبا مخیر ساخت. او گفت: طباطبا، یعنی قباقبا. و در خاندان طباطبا گروهی از لحاظ حدیث و فقه و اصل و نسب شهرت یافته اند و این خاندان در میان طالبیان اهمیتی بسزا داشته اند. (از تاج العروس).
(1) - چنین است در اصل (؟)
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) حسن بن عبدالله بن محمد بن قاسم بن طباطبا. ملقب به مستنجد. از مشاهیر خاندان طباطبا بوده و ذریهء وی بسبب نام او شهرت یافته اند. (از تاج العروس).
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) علی بن حسن بن ابراهیم طباطبا، مکنی به ابوالحسن. از مشاهیر خاندان طباطبا بوده است. (از تاج العروس).
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) محمد بن احمدبن علی طباطبا حفید ابوالحسن علی بن حسن بن ابراهیم طباطبا. از شیوخ خاندان طباطبا بشمار میرفته و فرزندان وی به بزرگی و ریاست نائل آمده اند. (از تاج العروس).
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) محمد بن اسماعیل بن قاسم بن ابراهیم طباطبا، مکنی به ابوعبدالله. از بزرگان خاندان طباطبا بوده و فرزندان وی در زمرهء نقبای مصر بشمار میرفته اند. (از تاج العروس).
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) محمد بن طاهربن علی بن محمد بن احمدبن محمد بن احمدبن ابراهیم طباطبا، مکنی به ابوعلی. از بزرگان خاندان طباطبا بوده و فرزندان وی نیز از بزرگان و محدثان بشمار میرفته اند. (از تاج العروس).
طباطبا.
[طَ طَ] (اِخ) (بنی...) دولت کوچکی است که در زمان خلفای عباسی در کوفه پدید آمده و در همین شهر و یمن قریب به 150 سال حکمرانی کرده است و مؤسس این سلاله ابوعبدالله محمد بن ابراهیم طباطبا بوده که مدت کمی در کوفه حکمرانی کرد و دوست وی ابوالسرایا او را مسموم ساخت و نوه اش یحیی الهادی به تأسیس حکومت در یمن موفق گشت و نسل وی مدت مدیدی در یمن فرمانروائی داشتند. سلالهء بنی طباطبا از هفت تن تشکیل شده که عبارتند از:
1- ابوعبدالله محمد بن ابراهیم طباطبا 199 هجری.
2- امیرالمؤمنین یحیی الهادی 250 "
3- مرتضی محمد 280 "
4- ناصراحمد 320 "
5- منتخب حسین 323 "
6- مختارقاسم 329 "
7- محمدهادی 344 "
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) ابراهیم از فحول شعرای عراق. تولدش در سال 1248 در نجف و وفاتش نیز در سال 1319 ه . ق. در همان جا بوده است. او را فطرتاً میل به ادب بود، و از این رو از آغاز جوانی در پی تحصیل فنون ادب عمری صرف کرد و طولی نکشید که در شعر عربی صرف به سبک و طریقهء مخصوص خویش شهرت یافت. دیوان اشعار او در سال 1332 ه . ق. در شهر صیدا بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226).
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) امیر فیض الله فرزند غیاث الدین محمد طباطبائی قهپائی. از علمای امامیهء قرن یازدهم هجری. وی از شاگردان مقدس اردبیلی (متوفی بسال 993ه . ق.) بوده و از مشایخ ملا محمدتقی مجلسی (متوفی بسال 1070 ه . ق.) بشمار میرفته است. او راست: حاشیه ای بر مبحث الهیات شرح تجرید. و چنانکه از «خاتمهء مستدرک الوسائل» مستفاد می شود، وی از سیدحسین بن حیدربن قمر الکرکی اجازه داشته است. (از الذریعه ج 6 ص115).
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) علی بن محمد. صاحب شرح کبیر موسوم به ریاض المسائل فی تحقیق الاحکام بالدلائل در فقه امامیه. این کتاب در دو جلد با مختصرالنافع ابی قاسم حلی در تهران بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). در روضات الجنات آمده: النور الجلی. و الحبر الملی. و المجتهد الاصولی مولانا الاَقامیر سیدعلی ابن السید محمدعلی ابن السید ابی المعالی الکبیر الطباطبائی النسب الاصفهانی المحتد الکاظمی المولد الحائری المنشأ و المقام اعلی الله مقامه فی دارالسلام. صاحب منتهی المقال بعد از ترجمه و توصیف او به امثال این کلمات گفته است که هو السید الاستاد و الرکن العماد ابن اخت استادنا العلامة، یعنی به المروج البهبهانی اعلی الله فی الدارین مقامه و صهره علی بنته نزد علامه بهبهانی شاگردی کرده و در کنار او پرورش و نشو و نما یافته و ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء دام مجده و کبت ضده، مردی ثقة و دانشمند و بسیار نام آور و فقیهی فاضل و بزرگوار و جلیل القدر و یگانهء روزگار و نیکخوی و سخت بردبار بود. دیرگاهی در مجلس درس او حضور یافتم و روزگاری طفیلی شاگردان او بودم:
فان قال لم یترک مقالا لقائل
و ان صال لم یدع نصالا لصائل
او را مد فی بقائه مصنفات فائقة و مؤلفات رائقه است. از آنجمله است: شرح بر مفاتیح که کتاب الصلوة آن از مسوده به مبیضه نقل شده و مورد استفاده است و آن مجلدی بزرگ است و جمیع اقوال فقها را در آن گرد آورده است. دیگر شرح بر نافع است که آن را ریاض المسائل فی بیان احکام الشرع بالدلائل نام نهاده است. این کتاب در نهایت جودت تألیف گردیده و پیش از آن کتابی بدین تمامیت تألیف نشده است. مؤلف آنچه از دلائل و اقوال در دسترس خود داشته در آن شرح گرد آورده، بنحوی که این منظور برای دیگران دشوار بلکه محال بوده است. دیگر از تألیفات او رساله ای است در تثلیث تسبیحات اربع در دو رکعت اخیر نمازهای چهار رکعتی و کیفیت ترتیب نماز میت که برخی از اجلای نجف از هر دو مسئله از استاد پرسش کرده بودند و او دام ظله در این رساله به جواب مبادرت ورزیده است. یک نسخه از این رساله که بخط شریف مؤلف نبشته شده در کتابخانهء من موجود است، دیگر رساله ای است مختصر در اصول پنجگانهء شریعت اسلام که آن نیز نیکو رساله ای است. دیگر رساله ای فی الاجماع و الاستصحاب. دیگر دومین شرح بر مختصرالنافع است که ریاض المسائل را مختصر کرده و شرحی بس نیکو و دقیق است. در عبادات مسلک احتیاط پیموده تا نفع آن عام و خاص و مبتدی و منتهی و فقیه و مُقلد را در زمان حیات و پس از وفات مؤلف یکسان باشد. دیگر رسالةٌ فی تحقیق حجیة مفهوم الموافقة. دیگر رسالةٌ فی جواز الاکتفاء بضربةٍ واحدة فی التیمم مطلقا. دیگر رسالةٌ فی اختصاص الخطاب الشفاهی بالحاضر فی مجلس الخطاب کما هو عندالشیعة. دیگر رسالةٌ فی تحقیق ان منجزات المریض تحسب من الثلث ام من اصل الترکة. دیگر رسالةٌ فی تحقیق حکم الاستظهار للحائض اذا تجاوز دمها عن العشرة. دیگر رسالهء اصول پنجگانهء شریعت اسلام که بفارسی تألیف فرموده و بعربی نقل و ترجمه کرده. دیگر رسالةٌ فی بیان ان الکفار مکلفون بالفروع عند الشیعه بل و غیرهم الا الحنفیة. دیگر رسالةٌ فی اصالة برائة ذمة الزوج عن المهر. و ان علی الزوجة اثبات اشتغال ذمته به. دیگر رسالةٌ فی حجیة الشهرة و فاقاً للشهید رحمه الله. دیگر رسالةٌ فی حلیة النظر الی الاجنبیة فی الجملة. و اباحة سماع صوتها کذلک. دیگر حاشیه ای بر کتاب معالم الاصول که در اوان کودکی قبل از بلوغ و هنگام مباحثه در آن کتاب در حواشی معالم نوشت. و آن کتاب مدوّن نشده است. دیگر حواشی متفرقه ای است که بر کتاب مدارک نوشته. دیگر حواشی متفرقه ای است که بر کتاب حدائق الناضرة تألیف شیخ ما یوسف رحمهُالله نوشته. دیگر جزئی چند است که بر مبادی الاصول تألیف الامام العلامه نوشته و ناتمام است. و غیر کتب و رسالات مذکوره حواشی و رسائل دیگر و اَجوِبهء مسائل نیز فراهم آورده است. ولادت او در مشهد کاظمین، علی مشرفیه صلوات الخافقین، در اشرف روزها که دوازدهم ماه ربیع الاول (ماه ولادت اشرف الانام، علیه و آله فضل التحیه والسلام) بود، بسال 1161 ه . ق. بوده است. در آغاز تحصیل نزد فرزند علامه، ادام الله ایامهما و ایامه، به فراگرفتن علم مشغول گردید، استاد او را با عده ای از شاگردان که در سن بزرگتر و زودتر از او شروع به درس کرده بودند شریک ساخت و چند روزی نگذشت که او بر همگان تفوق یافت و پیشی جست. پس از اندک مدتی ترقی کرد و نزد خال خود استاد علامه مشغول تحصیل شد و پس از اندک مدتی شروع بتصنیف و تدریس و تألیف کرد جد اعلای او سیدابوالمعالی داماد مولاناالمقدس ملا صالح مازندرانی بود و سه فرزند ذکور از او باقی ماند که عبارت بودند: از سیدابوطالب و سیدعلی و سیدابوالمعالی، و این آخرین فرزند از دو دیگر کوچکتر بود. چند فرزند اناث نیز از او بر جای ماند یکی از دختران زوجهء مولی محمدرفیع گیلانی مقیم مشهد رضوی بود حیاً و میتا. (انتهی کلام صاحب المنتهی) محدث نیشابوری نیز باآنکه در ظاهر نسبت به صاحب ترجمه عناد میورزید نام او را در رجال خود آورده و گوید: علی بن ابی المعالی الحسنی الحسینی الطباطبائی الحائری مولداً و منشاً، در فقه و اصول استاد و مجتهد صرف بود و همواره سلک احتیاط مرعی داشتی، معاصر ما بود. او راست: شرح کبیر و صغیر بر مختصر الشرایع، ملخص المهذب البارع و شرح اللمعة و مختصرالحدائق - انتهی. بعضی گویند شرح کبیر مأخوذ از دو کتاب آخرین و از کشف اللثام فاضل هندی و از شرح مفاتیح تألیف خال وی مروّج بهبهانی است.
معروف است که صاحب ترجمه مکرر میگفت من در شرح کبیر نظر نشر و تدوین نداشتم، بلکه منظورم از آن مشق و تمرین بوده است. فرفعه الله تعالی الی ما رفع و نفع به احسن ما به ینتفع. و نیز گویند باآنکه طباطبائی اصولی بود، معهذا کتابش در فقه شهرت یافت، بخلاف صاحب کتاب قوانین الاصول که او فقیه بود و کتابش در اصول شهرت یافت. بین صاحب ترجمه و صاحب قوانین در ظاهر صفائی نبود، با یکدیگر اتحاد مشرب هم نداشتند و جز در مسافرت زیارت اماکن مقدسه، با هم مراوده هم نمیکردند. سید رحمه الله را در علم مناظره و جدل نیروئی عجیب بود، برخلاف میرزا که از مقاومت و پایداری در میدان نظر عجز داشت. اتفاقاً هنگامی که در حائر مطهر یکدیگر را دیدار کردند راجع به پاره ای مسائل اصول بین آنان گفتگوئی رخ داد، همین که سید استدعای میرزا را در مباحثه شنید، به دو زانوی خود برخاست و به میرزا گفت: منظور خویش بازگوی تا من نیز پاسخ دهم و این سخن را به آهنگی آشکار گفت. میرزا به آوازی نرم گفت: بنویس آنچه مینویسی و بدین دو کلمه مجلس مباحثه بین آنان خاتمه یافت و مجلس به پایان آمد والعهدة علی الراوی. و نیز نقل کرده اند که صاحب ترجمه از فرط اعتماد بر فضل و منزلت صاحب حدائق و از بیم آنکه مبادا خال او مولانا العلامة بر حال وی آگاه شود، شبانه بمنزل صاحب حدائق میرفت و از محضرش استفاده میکرد. طباطبائی جمیع مجلدات کتاب حدائق را به خط شریف خویش استنساخ کرده بود. والد من اعلی الله مقامه برای من نقل کرد که وقتی در ایام تشرف بزیارت عتبات به مطالعهء کتاب حدائق نیازمند شد، از صاحب ترجمه آن کتاب را طلبید و او بدون دریغ اندرون خانه شد و جمیع مجلدات حدائق را بیرون آورد و تسلیم والد کرد و تا روزی که والد از عتبات خارج شد، این نسخه نزد او بود. وفات صاحب ترجمه در سال 1231 ه . ق. اتفاق افتاد، جسد او را در رواق شرقی ضریح مقدس نزدیک قبر خالش علامه مدفون ساختند. فرزند او مرحوم آقا سیدمحمد در حین وفات پدرش در اصفهان اقامت داشت، چون خبر مرگ پدر بشنید مراسم سوگواری در آنجا برپای داشت، چندین روز در مجلس بنشست و مردم گروه گروه من کل فج عمیق به رسم تسلیت دادن نزد او میشدند. سپس بعد از مدت کمی رهسپار موطن اصلی خویش گردید و در تمامی شئون جانشین پدر بود، تا هنگامی که در رکاب فتحعلی شاه برای دفاع با روسیه عزیمت کرد. وفات او هم در همان سفر در شهر قزوین اتفاق افتاد (چنانکه تفصیل این واقعه در ترجمهء احوال او بیاید) صاحب ترجمه را جز از خال وی که استادش نیز بود، از دیگری روایتی نیست. ولی رواة او بسیارند و شرف شاگردی او را گروهی بیشمار دریافتند. از آن جمله است شیخ و سید و رأس و رئیس و هم نام ما، الامام العلامة اعلی الله مقامه. دیگری صنوه و شقیقه و خدنه و صدیقه المحقق المدقق صاحب الاشارات اسکنه الله بحبوحة الجنات. دیگری فاضل متبحرالحاج ملا جعفر الاسترابادی و کذلک الاخوان الفاضلان الکاملان الفقیهان الباذلان الحاج مولانا محمدتقی و الحاج مولانا محمدصالح البرقانیان القزوینیان المعاصران المتوفیان بالشهادة و حتف الانف مع رعایة الترتیب فی اللف و النشر فی حدود السبعین و المأتین بعدالالف بفاصلة غیرکثیرة. اعنی صاحبی المجالس و مخزن البکاء، فی الموعظة و مقاتل الشهداء و کتب کثیرة فی الفقه و الاصول مثل شرحیهما الکبیرین المعروفین فی البلاد علی الشرایع و الارشاد، و غیر ذلک من المصنفات الجیاد. دیگر مولی محمد شریف اصولی آملی که در ذیل ترجمهء شاگردش سیدمحمد ابراهیم موسوی قزوینی ذکری از او شد دیگر شیخ عارف مشهور احمدبن زین الدین الاحسائی و شیخ فقیه مبرور خلف بن عسکر الکربلائی دیگر دو فرزند صالح و فاضل و فقیه و رشید او آقا سیدمحمد و آقا سیدمهدی دیگر جد امجد ما سیدابوالقاسم بن السید المحقق، الفقیه الاوحد حسین بن السید ابوالقاسم جعفر الموسوی الخونساری و اجازتی را که صاحب ترجمه بجد ما داده و در پشت کتاب شرح صغیر تألیف خویش ثبت کرده بود من خود دیدم. و من نیز از والدم روایت دارم که او هم از جد مبرور روایت میکند باسناد مزبور. والحمدللّه علی فضله الموفور و فیضه المیسور. دیگر شیخ ابوعلی رجالی صاحب کتاب منتهی المقال فی علم الرجال. که نام او محمد بن اسماعیل است. و از اتفاقات عجیبه آن است که چون وهابیان در سال 1215 ه . ق. در کربلا بقتل عام و دیگر شنایع اعمال دست یازیدند، آهنگ قتل صاحب ترجمه و عیال و غارت اسباب و اموال او نیز کردند و بخانهء او هجوم بردند. صاحب ترجمه پیش از وقت، خانواده و اموال خود را بجائی ایمن بفرستاد و خود با کودکی شیرخوار که او را همراه نبرده بودند در خانه باقی ماند، طفل را به دوش گرفت و بزاویه ای از بناهای فوقانی خانه که انبار هیمه و جز آن بود بالا برد. وهابیان وارد خانهء او شدند و حجرات خانه را جستجو کردند، صاحبخانه را نیافتند، از شش جهت فریادشان بلند شد که میرعلی کجاست چون اثری از او نیافتند، آهنگ عمارت فوقانی کردند. در آن حال صاحب ترجمه کودک را بر سینه چسباند و متوک علی الله در زیر سبد بزرگی که از ضروریات خانه بشمار میرفت خویشتن و کودک را پنهان ساخت. وهابیان در قسمت فوقانی هم جز مقداری هیمه چیزی نیافتند و گوئی حق تعالی بینائی از دیدهء آنان زایل ساخته بود که سید را ندیدند. گمان بردند که سید در زیر هیمه و تخته های چوب خود را پنهان ساخته، بقصد تفتیش یکایک هیمه ها و تخته ها را از جای برداشته، روی سبد نهادند تا همگی هیمه ها روی سبد جای گیر گردید. و بئس الذین کفروا من دینهم فانقلبوا خائبین و خاسرین. و سید مرحوم سالماً شاکراً لنعمة الله بیرون آمد. (روضات الجنات ص 414 به بعد). و نیز رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 699 شود.
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) سیدعلی نقی فرزند طباطبائی. از علمای امامیهء قرن سیزدهم هجری و از شاگردان میرزای قمی بوده است. او راست: حاشیهء زبدة الاصول و حاشیهء قوانین الاصول. وی در سال 1249 ه . ق. درگذشته است. (از الذریعه ج6 ص78).
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) قاسم بن محمدحسنی حسینی طباطبائی قهپائی. سیدی عالم و فاضل و محدثی ماهر بوده و از استاد خود شیخ بهائی و نظایر وی روایت کرده و از مشایخ روایت ملا محمدباقر مجلسی و مولی محمد سراب (سابق الذکر) بشمار میرفته و در علم رجال او را تحقیقات سودمندی بوده و ملا محمدعلی استرابادی صاحب کتاب مشترکات الرجال و دیگر افاضل وقت آن علم شریف را از وی فراگرفته اند. (از ریحانة الادب ج3 ص326).
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) سیدمحمد. از پیشوایان مشروطیت ایران و از علمای صاحب فتوی بوده است. رجوع به محمد طباطبائی شود.
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) سیدمحمد سعید فرزند سراج الدین قاسم پسر سیدمحمد طباطبائی. وی از علمای امامیهء قرن یازدهم هجری است. او راست: حاشیه بر حاشیهء تهذیب المنطق معروف ملا عبدالله یزدی. وی بسال 1092 ه . ق. در هفتادونه سالگی بدرود حیات گفته است. (از الذریعه ج 6 ص 61).
طباطبائی.
[طَ طَ] (اِخ) سیدمهدی فرزند سیدعلی. وی صاحب ریاض المسائل و برادر کهتر سیدمجاهد از علمای اواسط قرن سیزدهم هجری و استاد شیخ مرتضی انصاری بوده است. او راست: حجیة ظواهرالکتاب. وی بسال 1260 ه . ق. در کربلا زندگانی را بدرود گفت. (از الذریعه ج 6 ص 275).
طباطبة.
[طَ طِ بَ] (اِخ) (مشهد...) مشهدالطباطبة در قبرستان مصر (قاهره) متعلق به خاندان طباطبا است. (از تاج العروس).
طباطبی.
[طَ طِ] (ص نسبی) نسبت به طباطباست. (از تاج العروس).
طباطبی.
[طَ طِ] (اِخ) حسین بن کمال الدین. او را در علم هیئت کتابی است مختصر به نام «السبع الشداد» که بسال 1309 ه . ق. در دهلی هند بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226).
طباطرة.
[طَ طِ رَ] (ع اِ) جِ طبطر. رجوع به طبطر شود.
طباع.
[طِ] (ع اِ) جِ طبع. سرشت. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی). طبیعت. سرشت مردم که زایل نشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). سرشت که مردم را بدان آفریده اند. اخلاقی که از مطعم و مشرب در آدمی پیدا و مستحکم و ممتنع الزوال گردد. (منتهی الارب). السجیة التی جبل علیهاالانسان، مؤنثةٌ. هو مبدأ اول الحرکة ما هی فیه و سکونه بالذات و یطلق ایضا علی الصورة النوعیة. قال السید السند فی حاشیة المطول: قد اُطلق فی الاصطلاح الطبیعة و الطباع علی الصورة النوعیة و قالوا الطباع اعم منها. لانه یقاله علی مصدر الصفة الذاتیة الاولیة لکل شی ء والطبیعة قد تخص بما یصدر عنه الحرکة والسکون فیما هو فیه او و بالذات من غیر ارادة. (کشاف اصطلاحات الفنون). میرنورالله در شرح گلستان نوشته که طباع بمعنی طبیعت و سرشت مردم و در جائی استعمال شود که صاحب آنرا شعور باشد و طبیعت را در مقامی استعمال کنند که صاحبش را شعور نبوده باشد و طبع را در هر دو محل آرند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
طباع.
[طَبْ با] (ع ص) مُهرزن. || سازندهء هرچه باشد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). || سازندهء تیغ. (منتهی الارب). شمشیرگر. (مهذب الاسماء) سازندهء شمشیر. (سمعانی). || صاحب طبیعت ذکی. || کوزه گر. (غیاث اللغات) (آنندراج).
طباع.
[طَبْ با] (اِخ) ابوجعفر محمد بن عیسی الطباع. از مردم بغداد. (انساب سمعانی ورق 265 «ب»).
طباع.
[طَبْ با] (اِخ) ابویحیی عیسی بن یوسف بن عیسی الطباع. از مردم بغداد. وی از خلیل بن محمد کلبی و بقولی کلابی و ابوبکربن عیاش و ابن ابی فدیک و بشربن عمر زهرانی و عموی او اسحاق بن عیسی حدیث کرده و برادرش محمد بن یوسف و ابوبکربن ابی الدنیا و عبدالله بن محمد بن تاحیة (کذا) و قاسم بن زکریا المطرز و یحیی بن محمد بن صاعد و عبدالوهاب بن ابی حیة وراق الجاحظ از وی روایت دارند. او بسال 247 ه . ق. درگذشته است. (انساب سمعانی ورق 366 «الف»).
طباع.
[طَبْ با] (اِخ) اسحاق بن یوسف طباع. از مردم بغداد که به اذنه(1) رهسپار شد و در آنجا سکونت گزید. وی از مالک بن انس و حمادبن زید و سلام بن ابومطیع و جریریة بن اسما و فرعة (کذا)بن سوید و عبدالرحمن بن ابی الزیاد و شریک و هیثم حدیث کرده و پسر برادرش محمد بن یوسف و ابوحاتم رازی و ابوالولیدبن برد انطاکی و عبدالکریم بن هیثم دیر عاقولی از او روایت دارند و احمدبن حنبل میگفت ابن طباع به آموختن فقه پرداخته و قریب چهل هزار حدیث حفظ کرده است و چه بسا که به تدلیس گرائیده است. وی بسال 224 ه . ق. درگذشته است. (انساب سمعانی ورق 366 «الف»).
(1) - نام چندین ناحیه است. رجوع به اذنی در سمعانی و اذنه در همین لغت نامه شود.
طباعت.
[طِ عَ] (ع اِمص) شمشیرسازی. (منتهی الارب) (آنندراج). || فن چاپ. فن طبع.
طباق.
[طِ] (ع اِ) جِ طبقة. رجوع به طبقة شود.
طباق.
[طِ] (ع اِ) موافق. برابر. و منه: والسموات طباقٌ، جهت مطابقه بعض مر بعض را. یا آنکه بعض آن بالای بعض است. (منتهی الارب). قوله تعالی : الذی خلق سبع سموات طباقاً(1)؛ آن خدائی که بیافرید هفت آسمان را طبق بر بالا نهاد. یقال: اطبقت الشی ء؛ اذا جعلت بعضه فوق بعض. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و الم تروا کیف خلق الله سبع سموات طباقاً(2)؛ گفت نمی بینید، یعنی نمیدانید که خدای تعالی این هفت آسمان مطبق چگونه آفرید. (تفسیر ابوالفتوح رازی). زیر یکدیگر، طبقاتی که بعضی بر بعضی باشند. (غیاث اللغات). هر چیز که آنرا بترتیب به روی هم چیده باشند. (برهان). || (مص) موافق کردن دو چیز را با هم. (غیاث اللغات). تساوی. توافق. برابری. || طباق الارض؛ هرچه بالای زمین است. (منتهی الارب). || زمین بلند. (برهان). || و قولها: زوجی عیایا طباقا؛ ای المطبق علیه حُمقاً. و قیل من یعجز عن الکلام فتنطبق شفتاه. (منتهی الارب) (آنندراج). || هفت آسمان :
مصطفی بین چونکه صبرش شد براق
برکشانیدش ببالای طباق.مولوی.
|| (اِمص) (اصطلاح بدیع) یکی از صنایع معنوی است که آنرا تضاد و مطابقه و تکافؤ نیز گویند و آن جمع بین ضدین یا اضداد است. رجوع به تضاد شود. صنعت طباق موافق کردن چند چیز که ضد همدیگر باشند یعنی در پی یکدیگر آوردن آنها. (غیاث اللغات) (آنندراج). عند اهل البدیع من المحسنات المعنویة و یُسمی ایضاً بالمطابقة و التطبیق و التضاد و التکافؤ و هو الجمع بین المتضادین و لیس المراد بالمتضادین الامرین الوجودیین المتواردین علی محلٍ واحدٍ بینهما غایة الخلاف کالسواد و البیاض بل اعم من ذلک و هو ما یکون بینهما تقابل و تنافر فی الجملة و فی بعض الاحوال سواء کان التقابل حقیقیاً او اعتباریاً و سواء کان تقابل التضاد او تقابل الایجاب و السلب او تقابل العدم و الملکة او تقابل التضایُف او ما یشبه شیئاً من ذلک کذا فی المطول و قیل المطابقة و یُسمی بالطباق ایضاً و هی ان یجمع بین الشیئین المتوافقین و بین ضدیهما ثُم اذا شرطت المتوافقین بشرط اوجب اَن تشترط ضدیهما بضد ذلک الشرط. کقوله تعالی: فاما من اعطی و اتقی و صدّق بالحسنی فسنیسره للیسری و اما من بخل و استغنی و کذب بالحسنی فسنیسره للعسری. (قرآن 92/5-10). فالاعطاء و الاتقاء و التصدیق ضد البخل و الاستغناء و التکذیب و المجموع الاول شرطٌ للیسری و المجموع الثانی شرطٌ للعسری. (کذا فی الجرجانی). و التقیید بالمتضادین باعتبار الاخذ بالاقل لا للاحتراز عن الاکثر. فانه جار فیما فوق المتضادین ایضاً و انما قال فی بعض الاحوال لیشتمل طباق السلب. کما فی قوله تعالی: لکن اکثرالناس لایعلمون. (قرآن 34/28). فان بینهما و ان لم یکن التقابل موجوداً بناء علی تعلق العلم بشی ء و عدم العلم بشی ء آخر. الا ان التقابل بینهما فی الحالة التی علق کل واحد منهما بشی ء واحد و نظر الی مجرّد مفهومیهما مع قطع النظر عما یتعلقانه، کذا فی بعض الحواشی. فالطباق ضربان؛ طباق الایجاب سواء کان الجمع فیه بلفظین من نوع اسمین نحو: و تحسبهم ایقاظاً و هم رقود (قرآن 18/18). او فعلین نحو: یحیی و یمیت(3) او حرفین نحو: لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت. (قرآن 2/286). فان فی اللام معنی الانتفاع و فی علی معنی التضرر. او کان من نوعین و هذا ثلاثة اقسام اسم مع فعل او حرف او فعل مع حرف لکن الموجود هو الاول فقط نحو: أَ وَ من کان میتا فَأَحییناه. (قرآن 6/122). فان الموت و الاحیاء مما یتقابلان فی الجمله و طباق السلب و هو ان یجمع بین فعلی مصدر واحد احدهما مثبت و الاَخر منفی او احدهما امر و الاَخر نهی، نحو: ولکنَّ أَکثرالناس لایعلمون. (قرآن 40/57). یعلمون ظاهراً من الحیوة الدنیا فلاتخشوا الناس و اخشون. (قرآن 5/44). و من الطباق باسماء البعض تدبیجاً و قد مر و منه ما یخص باسم المقابلة کما یجی ء و یلحق بالطباق شیئان احدهما الجمع بین المعنیین یتعلق احد هما بما یقابل الاَخر نوع تعلق مثل السببیة و اللزوم نحو: اشداء علی الکفار رحماء بینهم. (قرآن 48/29). فان الرحمة و ان لم یکن مقابلا للشدة لکنها مسببة للین الذی هو ضدالشدة و نحو قوله تعالی: أُغرقوا فاُدخلوا ناراً. (قرآن 71/25). لان ادخال النار یستلزم الاحراق المضاد للاغراق و ثانیهما ما یسمی ایهام التضاد کما مر کذا فی المطول قیل لا وجه لالحاق النوع الاول بالطباق لانه داخل فی تعریفه، لان منافی اللازم، منافٍ للملزوم فبین المذکورین تنافٍ فی الجملة فیکون طباقاً لا ملحقاً به - انتهی. و یؤید هذا جعله صاحب الاتقان من الطباق و تسمیته بالطباق الخفی. قال: المطابقه و یسمی الطباق الجمع بین التضادین فی الجملة و هو قسمان حقیقی و مجازی و الثانی یسمی التکافو و کل منهما اما لفظی او معنوی و اما طباق ایجاب او سلب، فمن امثلة ذلک: فلیضحکوا قلی ولیبکوا کثیراً. (قرآن 9/82). و انه هو اضحک و ابکی (قرآن 53/43). و تحسبهم ایقاظاً و هم رقود (قرآن 18/18). و من امثلة المجازی: او من کان میتاً فاحییناه (قرآن 6/126)؛ ای ضالا فهدیناه و من امثلة طباق السلب: تعلم ما فی نفسی و لااعلم ما فی نفسک. (قرآن 7/188). و من امثلة المعنوی: اِن أَنتم الا تکذبون. (قرآن 36/15). قالوا ربنا یعلم اِنّا اِلیکم لَمرسلون. (قرآن 36/16). معناه: ربنا یعلم انا لصادقون: الّذی جعل لکم الارض فراشاً و السماء بناء. (قرآن 2/22). قال ابوعلی الفارسی لما کان البناء رفعاً للمبنی، قو بل بالفراش الذی هو خلاف البناء و منه نوع یسمی بالطباق الخفی کقوله تعالی: مما خطیئاتهم أُغرقوا فَأُدخلوا ناراً. (قرآن 71/25). لان الغرق من صفات الماء فکأنّه جمع بین الماء و النار. قال ابن المعتز من املح الطباق و اخفاه. قوله تعالی: و لکم فی القصاص حیوة. (قرآن 2/179). لان معنی القصاص القتل فصار القتل سبب الحیوة و منه نوع یسمی ترصیع الکلام. و منه نوع یسمی المقابلة - انتهی. ما فی الاتقان. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - قرآن 67/3.
(2) - قرآن 71/15.
(3) - قرآن 2/258.
طباق.
[طُبْ با] (ع اِ) درختی است که در کوههای مکه روید. نوشیدن و ضماد آن نافع است مر زهرها را و جهت خارش و گر و تبهای کهنه و مغص و یرقان و سده های جگر شدیدالاسخان است. (منتهی الارب) (آنندراج). غافث است و آن گلی باشد لاجوردی و درازشکل و از حوالی کوهستان شیراز آورند گرم و خشک است در اول و دوم. (برهان). درختی است که در کوهستان مکه میروید و نافع سموم است و امراض دیگر. || سپرم بیابانی. (مهذب الاسماء). طباق: یسمی شجرالبراغیث. یطول نحو قامة مزغب، یدبق بالید، و له زهر الی الصفرة و یدرک بالجوزاء و تبقی قوته زماناً و هو حار یابس فی آخرالثانیة اذا اقترش اورض طرد الهوام کلها خصوصاً البراغیث و طبیخه یحلل الاورام نطو و یجلوه و شرباً یفتح السدد و یزیل الیرقان و اوجاع القلب و المعدة. قیل و یفتت الحصی و یدر الطمث، و هو یصدع المحرور و یثقل الرأس و تصلحه الکزبرة و شربته ثلاثة. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). نباتی است که در اندلس بجای غافث استعمال میکنند شجرهء او بقدر قامتی و برگش مثل برگ زیتون و درازتر از آن و زغب دارد با چسبندگی و با تلخی و تندی و بوی کریه دارد و او را طباق منتن نامند و قسم صغیر او بقدر شبری برگش زودشکن و گلش مایل بزردی و بی بوی و با اندک شیرینی در آخر دوم گرم و خشک و افتراش او گریزانندهء هوام و کیک و کبیرا و قوی تر از صغیر. و گل او مفتح و مقوی جگر و مدر حیض، و مخرج مشیمه و جنین و تریاق سموم و جهت درد جگر و مهیج(1) و برگ و گل آن مسهل اخلاط سوخته و جهت مغص و یرقان سددی و صرع بلغمی و طبخ او جهت درد رحم، و ضمادش جهت درد سر و با روغن جهت کزاز و از تبها و جرب و حکه نافع و مصدع محرور و مصلحش گشنیز و شربتش تا دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). شجرة البراغیث(2).
(1) - ظ: تهبج نافع (؟).
(2) - Conyza.
طباقاء .
[طَ] (ع ص) جمل طباقاء؛ شتر فرومانده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر که گشن نکند. (مهذب الاسماء). || رجل طباقاء؛ آنکه سخن بر وی بسته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). گران زبان. (مهذب الاسماء). || آنکه بپوشاند زن را بسینه جهت فربهی و گرانباری خود. || مرد درمانده. مرد عاجز. مرد ناتوان. (منتهی الارب) (آنندراج).
طباقة.
[طُبْ با قَ] (ع اِ)(1) طباق. ترهلان. ترهلا. قونیزا.
(1) - Coniza inula.
طبال.
[طِ] (ع اِ) جِ طبل. رجوع به طبل شود.
طبال.
[طَبْ با] (ع ص)(1) تبیره زن. (مهذب الاسماء). طبل نواز. (منتهی الارب) (آنندراج). طبل زن. دهل زن. نقاره زن. نقاره چی. نوبتی. نوبت زن. طبال. درویش واله هروی خطاب بباد گوید :
تا ساکن حلقی و دهانی
طبال صماخ انس و جانی.(از آنندراج).
میر طبال با پسر میگفت
کای پسر طبل زن به استعجال
میر پیرار و میر پیرارین
همه بطال و ما همان طبال.؟
(1) - Tambour.
طبالوندان.
[طَ بالْ وَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 12 هزارگزی خاور شوسهء خمام متصل به بازار خشکبیجار. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 1685 تن سکنه. آب آن از نهر خشکبیجار از سفیدرود. محصول آنجا برنج و ابریشم. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طبالة.
[طَ لَ] (ع اِ) درای. (مخصوص شتر). (السامی). جَرَس. زنگ بزرگ.
طبالة.
[طِ لَ] (ع اِمص) طبل نوازی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبالی.
[طَبْ با] (حامص) شغل طبال. طبالة تبیره زنی. دُهل زنی.
-امثال: طَبّالی بِهْ که بَطّالی.
طبانچه.
[طَ چَ / چِ] (اِ) در این لفظ بجای طاء تاء فوقانی نوشتن صحیح باشد چرا که لفظ فارسی است از مُزیل و خانِ آرزو. و در خیابان نوشته که طبانچه از مدار به باء موحده معلوم می شود و فصحاء عراق به باء فارسی خوانند. مؤلف گوید: که طاء مطبقه در فارسی نیامده، و متأخرین بسبب اختلاط عرب و عجم در بعض الفاظ تصرف گونه کرده اند و برخی را به طاء مطبقه نوشته اند. مث طلا و طپیدن و طپانچه. تم کلامه. (غیاث اللغات). اصل طبانچه، توانچه است مرکب از توان بمعنی زور و قوت و چه که کلمهء نسبت است. فصحای عراق به باء فارسی خوانند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل :
نبرد باد اگر بوی تو هر صبح به باغ
گل طبانچه زند و غنچه کند جنگ بمشت.
ملا شیدای هندی (از آنندراج).
چو مقبل کمر بست پیش آر کفش
طبانچه نشاید زدن با درفش.
خواجه نظامی (از آنندراج).
از تاب سینه شعله برآورد داغ ما
صرصر طبانچه چون نخورد از چراغ ما.
ظهوری (از آنندراج).
- طبانچهء روزگار خوردن؛ کنایه است از تصدیعات زمانه کشیدن. (آنندراج). طپانچه. تپانچه.
طبانة.
[طَ نَ] (ع مص) زیرکی. (منتهی الارب) (آنندراج). زیرک شدن. دانا گردیدن. (آنندراج).
طبانیة.
[طَ یَ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب). زیرک شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
طباهج.
[طَ هِ] (معرب، اِ) فارسی معرب. (ثعالبی). گوشت در روغن سرخ کرده. || کباب شامی. (منتهی الارب) (آنندراج). گوشتی است که در روغنها سرخ کنند. و گویند مراد از او کباب شامی است. مقوی معده و مجفف رطوبت آن و موافق ناقهین قوی المعده و مقوی اعضاء و مضر ضعیف الاحشاء است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طباهجات.
[طَ هِ] (اِ) جِ طباهجة.
طباهجة.
[طَ هِ جَ] (معرب، اِ) معرب تباهه. (منتهی الارب). معرب تباهجه است. (آنندراج) (مهذب الاسماء). گوشت کفانیده فربهی گوشت ظاهر کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). شریح. شریحة: شرح تنک کردن گوشت باشد و طباهجه را شریح و شریحه خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 550 سطر 2 از سورة الانشراح). تباهه (دهار). تواهه. کباب. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). گوشت خردکرده که در روغنی از روغنها سرخ کنند. گوشتابه ای که گوشت آن در روغن های خوشبوی سرخ کنند. آبگوشتی که از گوشتها بریان گیرند و با روغن های خوشبو معطر سازند. گوشت بریان که فارسی کباب نامند و آنرا طباهج نیز خوانند. و نیز شامی کباب را گویند. یعنی گوشت کوفتهء با پیاز که در روغن کنجد سرخ کنند. || خاگینه. (دهار) (برهان). طعامی که از گوشت و تخم مرغ سازند. خایگینه. (زمخشری). ج، طباهجات.
طبایع.
[طَ یِ] (ع اِ) رجوع به طبائع و شواهد طبایع در آنجا شود.
- طبایع اربع؛ چهار عنصر آب، آتش، باد و خاک.
طبایعی.
[طَ یِ] (ص نسبی) رجوع به طبائعی شود.
طب النساء .
[طِبْ بُنْ نِ] (ع اِ مرکب)کتابی که خاصه معالجات امراض نساء در آن مذکور باشد. اشرف گوید :
دردم از طب النساء دختر رز شد علاج
آب نار می پرستان آب انگور است و بس.
(از آنندراج).
طبأة.
[طَ ءَ] (ع اِ) سرشت و خوی مردم هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبئیل.
[طَ] (اِخ) (به معنی خداوند نیکوتر است). || پدر شخصی که عساکر فقح بن رملیاه با خود قرار داده بودند و او را برای سلطنت یهودا اختیار کردند. (اشعیا 7:6).
|| طبیل که از جانب ارتحشستای پادشاه در سامره میبود. (عزرا 4:7). رجوع به ایران باستان ج 2 ص 947 شود.
طبب.
[طِ بَ] (ع اِ) جِ طبة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به طبة شود.
طبب.
[طَ بَ] (اِخ) جایگاهی است در نجد. (معجم البلدان).
طبج.
[طَ] (ع مص) محکم و استوار شدن حماقت. || زدن بر هر چیز میان کاواک مانند سر و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبج.
[طَ بَ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبحة.
[طَ حَ] (اِخ) (به معنی کشتن) اول تواریخ ایام ملاحظه در باطح. جایگاهی است بین حلب و فرات. (قاموس کتاب مقدس).
طبخ.
[طَ] (ع مص) پختن اِشتواء باشد یا اقتداراً. (خواه به بریان کردن و خواه در دیگ پختن). یقال: هذهُ خبزةٌ جیدة الطبخ. و کذا آجُرة. (منتهی الارب). دیگ پختن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة) (زوزنی). پُخت. پزاندن. (غیاث اللغات). پوختن. (زوزنی). (پُخت و پز. بپختن). || ضرب من المنصف و الجص و الاجرّ. (قطر المحیط). || هو علم واسع علیه مدارُ الانواع الثلاثة و هو عبارة عن انضاج الحرارة الشی ء بشرط مؤانسة الرطوبة. و یقال لعادمه النی ء و قاصره الفج، و لعمل الحرارة بلارطوبة شی ء و بالادهان قلی، و لمافات الاعتدال احتراق، وستحقق. و یحتاج الطبخ الی الطب حاجة شدیدة من حیث الترکیب تألیفاً و التعدیل طبعا و المزاج احکاماً و التحضین اتقاناً. و یحتاج الیه الطبیب فی تبلیغ المزاج غایته و صیرورة المختلف مؤتلفاً و الکثرة وحده ثم الطبخ اما طبیعی و هو تعیین الصورة النوعیة فی المادة و الهیولی متناسبة الجوهر، و سیأتی لهذا فی العلم الالهی مزید استقصاء او صناعی و هو ما یقصد به محاکاة الطبیعة و ان لم یبلغها و اختلافه غیرمحصور و ان امکن رده الی صحة الفکر و خفة الید، و وزن الحرارة کجعلها حضانة فی مؤانسة ما شأنه الصعود و وسطا فیما یراد منه التحلیل و اعلی فیما یراد منه التفریق لما ائتلف و الجمع لما اختلف کالتقطیر و العقد و قد صحح اهل الخواض ان موازین النار لاتعدو ستة عشر ادناها ما عادل حرارة الجناح و ارفعها ما محق رطوبة توازن الیبوسة فی اثنا عشر دقیقة. قال فی حلول الافلاطونیات: و هذا ضابطٌ یکفی العاقل فی تقریرالوسایط ثم تختلف بحسب الزمان و المکان کما قرره فی الکتاب المذکور حیث قال: و قد الفت بین صفارالبیض و الزرنیخ الاصفر فی ثلاثة فی الصیف بانطاکیة، و سبعة فی الشتاء، فلیقس و هذا مأخوذ فی الحقیقة من افعال الطبیعة حیث اختلفت فی المعادن و النبات و اوقات الزهر و الثمر و النضج و الحصاد زماناً و مکاناً. کما سیأتی فی الفلاحة. (تذکرهء داود ضریر انطاکی).
-طبخ حضور و طبخ نظر؛ از غایت اهتمام طبخ طعام فرمودن :
بر جزو و کل خوش است نظر پخته تر کنم
دل گرم شوق گشت که طبخ نظر کنم.تأثیر.
به گرمیهای هندستان صبورم
گوارا نیست جز طبخ حضورم.
راضی (آنندراج).
-طبخ کردن؛ پختن. دیگ پختن. آشپزی. پُخت و پز. سلق.
طبخ.
[طُبْ بَ] (ع اِ) جِ طابخ. فرشتگان عذاب. واحد آن طابخ است. (منتهی الارب).
طبخ الذهب.
[طَ خُذْ ذَ هَ] (ع اِ مرکب)تشویهء طلا. پُختن زر. (الجماهر بیرونی ص 233).
طبخ خانه.
[طَ نَ / نِ] (اِ مرکب)باورچی خانه. (آنندراج). مطبخ. آشپزخانه.
طبخة.
[طَ خَ] (ع ص) سخت گول. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبخی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طبخ. || پُخت. آنچه ویژهء فن آشپزی باشد.
طبخی.
[طَ] (اِخ) وی از قزوین است و اوقات خود را بطباخی میگذراند. شخصی است درویش نهاد و نامراد. کهنه شاعر است و شعر خود را چنان دردمندانه و مؤثر میخواند که بشنونده رقت دست میدهد. بمناسبت شغلش که عاشقی نیز بر آن افزوده و مزید علت شده است، همواره گریان و پریشان است. این ابیات از اوست:
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونهء تن فرسودهء شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی از غمزهء تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیدهء گریان من شدی
بستی به روی دیدهء من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ص 88 شود. (ترجمهء مجمع الخواص ص 199).
طبر.
[طَ] (ع مص) برجستن. || پنهان گردیدن. || جهیدن اسب بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبر.
[طِ] (ع اِ) ستون قصر. (منتهی الارب) (آنندراج). یک رکن خانه. (منتخب اللغات).
طبر.
[طَ بَ] (معرب، اِ) معرب تبر. فاس(1).
(1) - Hache.
طبر.
[طَ بَ] (اِخ) نام ولایت طبرستان است که مازندران باشد و بید طبری که به بید مجنون اشتهار دارد منسوب بدانجاست. (برهان). طبرستان باشد که دیار استراباد است. و بید طبری به آن منسوب است. و آنرا بید موله نیز گویند :
همچو مستان صبوحی زده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری.ظهیر.
رجوع به طبرستان شود.
طبر.
[طَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 82هزارگزی شمال باختری اسفراین و 18هزارگزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به شقان. کوهستانی و سردسیری است با 1628 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طبر.
[طَ بَ] (اِخ) دهی است از بخش هویزه شهرستان دشت میشان، واقع در 30هزارگزی باختری هویزه، کنار شعبهء نهر سابله. دشت، گرمسیر با 600 تن سکنه. آب آن از هور. محصول آنجا لبنیات. شغل اهالی گله داری و گاومیش داری. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. بنای امامزاده فاضل قدیمی است. ساکنین از طایفهء بنی صالح هستند و برای تعلیف احشام به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طبراخ.
[طَ] (اِخ) لقب والد علی بن هاشم محدث. (یا آن طِمراخ به میم است). (منتهی الارب).
طبراخی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب است به طبراخ که لقب جدّ ابوالحسن علی بن ابی هاشم عبیداللهبن الطبراخ الطبراخی از اهل بغداد است. (سمعانی).
طبران.
[طَ بَ] (اِخ) دهی است بسرحد قومس. (منتهی الارب). شهری است بسرحد قومس. (معجم البلدان). طابران. یکی از دو شهری بود که مجموع آنها را طوس مینامیده اند. و شهر دیگر نوقان بوده است. (حواشی چهارمقالهء عروضی ص 47). و طابران را طبران نیز گفته اند. رجوع به طابران شود. || در سابق نزدیک دروازهء اصفهان نیز جائی موسوم به «طبران» بوده: الی ان وصلنا الی طبران، علی باب اصبهان. (عیون الانباء ج 2 ص 6). رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لیپسیک ص 421 شود.
طبرانی.
[طَ بَ] (ص نسبی) منسوب است به طبریه که قصبه ای است به اُردن. از آن قصبه است حافظ ابوالقاسم سلیمان بن احمد. (آنندراج) (منتهی الارب). منسوب است به طبریه شام. (انساب سمعانی). رجوع به طبریه شود. || منسوب است به طابران طوس. هنگام نسبت دادن طبرانی گویند و صحیحش طابرانی است. (انساب سمعانی).
طبرانی.
[طَ بَ] (اِخ) ابوالقاسم سلیمان بن احمدبن ایوب بن مطیر اللخمی الشامی. از محدثان بزرگ و مولد او به طبریهء شام بوده، بسال 260 ه . ق. وی به حجاز، یمن، مصر، عراق و فارس در طلب حدیث سفر گزید، سه معجم در احادیث تصنیف کرد: کبیر، وسط و صغیر، و نیز «تفسیر» و «الاوابل» و «دلائل النبوّة» از تصنیفات اوست و جز آنچه ذکر شد هم تصنیفات دیگر دارد. وفات او بسال 340 ه . ق. بوده است. (تاریخ وفات طبرانی 360 ه . ق. بوده، و ظاهراً در طبع ارقام 60 به 40 تبدیل شده و سهوی رخ داده است). (زرکلی ج 1 ص 384). ابن خلکان جّد او را بنام مطیر مصغر مطر یاد کرده، گوید: حافظ عصر خود بود و سی و سه سال در طلب حدیث از شام بسوی عراق، حجاز، یمن، مصر و بلاد جزیرهء فراتیه پیوسته در حال کوچ بود و سماع بسیار کرد و شمارهء شیوخ وی به هزار تن رسد. او راست مصنفات سودمند، از آن جمله است معاجم سه گانهء او و آن مشهورترین کتابهای وی است. حافظ ابونعیم و خلق بسیاری از او روایت دارند، مولد او به طبریهء شام بوده، ولی اصفهان را برای سکونت و اقامت برگزید، تا آنکه روز شنبه 28 ذی القعدهء 360 ه . ق. در اصفهان فرمان یافت، و بر این تقدیر یکصد سال زندگانی کرد، برخی هم فوت او را در ماه شوال ذکر کرده اند، والله اعلم. وی را پهلوی مدفن حممة الدوسی از یاران رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم به خاک سپردند. (ابن خلکان چ تهران ج 1 ص 231). صاحب معجم المطبوعات نیز ترجمهء احوال طبرانی را با مختصر تغییری آورده، و در آخر گوید: المعجم الصغیر او شامل دو کتاب است: غنیة الالمعی لابی الطیب محمد شمس الحق، التحفة المرضیة للشیخ حسین بن محسن الانصاری که در دهلی بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226). و نیز او راست کتاب الدعوات. (کشف الظنون ج 1). و رجوع به الاعلام ج 2 ص 445 و سلیمان بن احمدبن ایوب شود.
طبرج.
[طَ رَ] (ع اِ) مورچه. (منتهی الارب).
طبرخزی.
[طَ بَ خَ] (ص نسبی) نسبتی است به طبرستان و خوارزم. سمعانی گوید: ابوبکر (محمدبن عباس خوارزمی) شاعر معروف بدین نسبت اختصاص یافته است، زیرا پدرش طبری و مادرش خوارزمی بوده است، و از طبری و خوارزمی، اختصاراً نسبت مرکبی استعمال و طبرخزی گفته اند و او نیز بدین نسبت شهرت یافته است. (سمعانی).
طبرخشت.
[طَ بَ خِ] (اِ) نوعی است از صمغ و لون او به لون خاکستر مشابهت دارد و معدن او در نواحی سیستان است و از آن موضع تا سیستان مسافت دور است و طعم او از صبر تلختر باشد، او را به شربت خورند از جهت دفع ریشها هرگه در موضع خویش بتدریج زیاده شود، چون شرینه و امثال آن. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). صمغ رامیثا است. (فهرست مخزن الاودیه).
طبرخون.
[طَ بَ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری. (حافظ اوبهی) (شعوری). || بعضی گویند طبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده، بهم پیوسته اند و شاطران بر دست گیرند و مرغان و جانوران را بدان زنند و شکار کنند. (برهان).
-طبرخون زدن؛ هلاک ساختن :
طبرزد دهم چون شوم آب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز.
نظامی (از آنندراج).
|| بمعنی عناب هم آمده است، و آن میوه ای باشد دوائی شبیه به سنجد. (برهان) (آنندراج). || چوبی سرخ باشد :
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.
عنصری (فرهنگ اسدی).
چوبی باشد سرخ که بعضی آنرا طفالغو گویند. (صحاح الفرس). چوبی است سرخ رنگ تلخ. || صندل سرخ. (غیاث اللغات) (آنندراج). و در صورالاقالیم گوید: که طبرخون در جبال فرغانه میباشد. (نزهة القلوب) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس و داروهای بسیار است و از او طبرخون خیزد، و گیاههائی که اندر داروهای عجیب بکار شود. (حدود العالم).
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبرخون گرفت.فردوسی.
بدو گفت هیشوی کاین نرّه گرگ
سرش برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او همچو دندان پیل
دو چشمش طبرخون و چرمش چو نیل.
فردوسی.
چو گلبرگ رخسار و چون مشک موی
به رنگ طبرخون لب مشکبوی.فردوسی.
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرائف گر شود.فرخی.
شکر نخواهد وگر تو شکرش گوئی
از خجلی روی او شود چو طبرخون.
فرخی.
ز کیمخت گردون دوصد بسته تنگ
همیدون طبرخون و چینی خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
بجای دگر دید دو بیشه تنگ
ازین سو طبرخون از آن سو خدنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
گیاهان بد از خون طبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده.
اسدی (گرشاسب نامه).
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رُخانم بشوید به آب طبرخون.سوزنی.
چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک
رُخانت رنگ طبرخون و طبع تر دارد.
ناصرخسرو.
به پیش حملهء حیدر چنین روز
طبرخون رنگ بودی خاک میدان.ناصرخسرو.
فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است طبرخون.
ناصرخسرو.
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون.
ناصرخسرو.
زرد چو زهره است عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون.
ناصرخسرو.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرخون را طبرزد همنشین باد.نظامی.
شخصی او را دویست چوب تازیانهء طبرخون آورد. (جهانگشای جوینی). || رنگ سرخ. (برهان) :
هوا خیره گشت از فروغ درخش
طبرخون و شبگون و زرد و بنفش.
فردوسی.
طبرخونی.
[طَ بَ] (ص نسبی) منسوب به طبرخون. قرمز. سرخ. سرخ رنگ :
گر خون تو نخورد بشب گردون
پس کوت آن رخان طبرخونی.ناصرخسرو.
طبردار.
[طَ بَ] (نف مرکب) حامل طبر. بردارندهء طبر.
طبرداریة.
[طَ بَ ری یَ] (ع ص نسبی، اِ مرکب) منسوب به طبردار، رسته ای از رسته های لشکر که به طبر مسلح بودند و در اواسط قرن هشتم هجری نیز این دسته وجود داشته اند: الوظیفة السابعه (حمل السلاح) حول الخلیفة فی المواکب و اصحاب هذه الوظیفة یعبر عنهم لزیهم بالرکابیه و بصبیان الرکاب الخاص. و هم الذین یعبر عنهم فی زماننا بالسلاحداریة و الطبرداریة. (صبح الاعشی ج3 ص484). والی الطبر تنسب الطبرداریه و هم الذین یحملون الاطبار حول السلطان. (حاشیهء کتاب التاج ص 166).
طبرزد.
[طَ بَ زَ] (معرب، اِ) معرب تبرزد. مأخوذ از پهلوی تورزت(1)، در سانسکریت (دخیل). توارجه(2). (برهان قاطع چ معین ذیل تبرزد). بعضی چنین گفته اند: مُعرب است، گویا که اطراف آن کنده شده به تبر. طبرزن و طبرزل، مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). شکر. صاحب صحاح گوید: طبرزد، نوعی از شکر است. و قال الاصمعی یقال: سُکر طبرزدٌ علی الصفة. (منتهی الارب). مُعرب تبرزد است. چون بسیار سخت باشد. گویا که اطرافش را به تبر تراشیده اند، یا آنکه بسبب سختی به تبر شکسته میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسمی پارسی معرب است و اصل آن تبرزد است، از بهر آنکه صُلب بود نه سست و نرم. و نمک تبرزد از آن گویند که صلب بود. (اختیارات بدیعی). این کلمه چون صفتی برای شکر و هم برای نوعی نمک (شاید نمک تُرکی) آمده است: ملح طبرزد : و اگر نمک طبرزد بتراشند، و شیاف کنند بول بیارد و شکم براند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).شاید نمک طبرزد نمک سنگ باشد مقابل نمک خرد رجوع به ملح شود. شکر طبرزد یا طبرزد. مبرت (بلغة اهل الیمن). (مهذب الاسماء). شکر پخته. (زمخشری). طبرزل. طبرزن. طبرزد. هر سه اسم شکر معقود است که بفارسی نبات گویند. (فهرست مخزن الادویه) (بحر الجواهر). شکر سفید سخت. || اسم فارسی جمیع اجسام صلبه است، مثل قند و نبات و نمک سنگ. (تحفهء حکیم مؤمن). || ظاهراً طبرزد بمعنی مُتبلور است. ذرورملکانا، انزروت مدبر، نشاسته، شکر طبرزد، صمغ عربی از هر یکی راستا راست. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || قند. انطاکی گوید: طبرزد، شکری است که با عشر وزن آن از شیر بجوشانند تا زفت شود. (تذکرهء ضریر انطاکی) :
لبان از طبرزد، زبان از شکر
دهانش مُکلل به درّ و گهر.فردوسی.
کسی کش مارشیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و قمطرها و نبات و شکر و قند و طبرزد و اصناف میوه های خشک و تر پیش هر یک بر طبقها نهادندی. (تاریخ طبرستان).
- عسل طبرزد.؛ رجوع به عسل شود. داروئی که مردم محرور را شاید: بگیرند شیر تازه از گاو جوانه دورطل بغدادی، و دو کف ترنگبین طبرزد پاک کرده برافکنند و بجوشانند تا به قوام انگبین بازآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- نمک طبرزد؛ [ در عسرالبول ] نمک طبرزد بشکافند و شاخ کنند، به مجرای قضیب درنهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و مثال این مراتب همچنان است که قنادی از نیشکر قند سفید بیرون آورد. اول که بجوشانند نبات سفید بیرون آورد. دوم مرتبه که بجوشانند شکر سفید بیرون آورد. سوم مرتبه شکر سرخ. چهارم مرتبه طبرزد. پنجم مرتبه شکر قوالب. ششم مرتبه دُردی ماند که آنرا قُطاره نامند، بغایت سیاه و کدر باشد، و در هر مرتبه صفا و سفیدی کم شود، تا سیاهی و تیرگی بماند و باید که ظُلمت و کدورت در اجزاء وصف قند سفید تعبیه باشد، تا آنکه قند در مقام قندی از خاصیتی که در ظلمت و کدورت است بقدر احتیاج بهره داشته باشد، و چون بمقام نباتی رسد نبات از آن بهرهء خود را بردارد... و چنانکه در نبات ظلمت کدورت مرئی نمیشود در قُطاره سفید مرئی نمیشود، و هر یک در مقام خود کمالی و خاصیتی دارند که در دیگری یافت نمیشود، آنجا که نبات مفید است، شکر بکار نیاید، و جائی که شکر نافع است، نبات فائده ندهد... در این مثال قند صافی روح پاک مُحمدی است... پس ارواح انبیا را نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند. (منتخب مرصادالعباد شیخ نجم الدین رازی).
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست طبرزد طبر بود.
سعدی.
نفیر طبرزد چو سُرنا زدند
ز میدان خوان طبل گیپا زدند.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به المعرب جوالیقی ص 288 شود.
(1) - Tawarzat.
(2) - Tavaraja.
طبرزد.
[طَ بَ زَ] (اِخ) نامی از نامهای ایرانی.
طبرزدآمیز.
[طَ بَ زَ] (ن مف مرکب)آمیخته به طبرزد :
از لب شکری طبرزدآمیز
در بوسه طبرزدی شکرریز.نظامی.
طبرزدانگیز.
[طَ بَ زَ اَ] (نف مرکب)ایجادکنندهء طبرزد. || شکرانگیز. (وصف لب) :
مجنون به جواب آن شکرریز
بگشاد لب طبرزدانگیز.نظامی.
طبرزدفشان.
[طَ بَ زَ فِ] (نف مرکب)طبرزدریز :
فقاعِ گلابیِ گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.نظامی.
طبرزک.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان افشاریهء بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 22000گزی شمال خاور آوج. دامنه، معتدل است با 776 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی و جاجیم بافی می باشد و راه آن مالرو است و از طریق رادکان میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
طبرزل.
[طَ بَ زَ] (معرب، اِ) طبرزد. (بحر الجواهر) شکر. (منتهی الارب). || اسم شکر معقود است که به فارسی آنرا نبات نامند. (فهرست مخزن الادویه). قند ابلوج. شکر تبرزد. (مهذب الاسماء). طبرزن. رجوع به المعرب جوالیقی ص 228 شود.
طبرزن.
[طَ بَ زَ] (معرب، اِ) شکر. (منتهی الارب). شکر تبرزد. (مهذب الاسماء). || اسم شکر معقود است که به فارسی آنرا نبات نامند. (فهرست مخزن الادویه). طبرزل. قند ابلوج. طبرزد. (بحر الجواهر). و رجوع به المعرب جوالیقی ص 228 شود.
طبرزین.
[طَ بَ] (اِ مرکب) معرب تبرزین. نوعی سلاح است بشکل طبر. رجوع به طبردار، طبرداریه و المعرب جوالیقی ص 228 شود. تبری دارای دو لبه که غالباً آنرا به قربوس زین آویزان میکردند و هو فأس السرج. ج، طبرزینات. این کلمه را بصورت طربزین هم نقل کرده اند. رجوع به دزی ج2 ص21 و تبرزین شود.
طبرس.
[طَ رَ / طَ رِ] (ع ص) نیک دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگو. (منتخب اللغات).
طبرس.
[طَ رِ] (اِخ) معرب تفرش. سیدحسین بن سیدرضای بروجردی، معاصر شیخ مرتضی انصاری و صاحب جواهر در رجال منظوم خود گوید :
و المصطفی الجلیل حبر الطبرسی
ذوالنقد(1) عاصرالتقی المجلسی.
الامام السعید، ابوعلی الفضل بن الحسین الطبرسی. طبرس منزلی است میان قاشان و اصفهان. (تاریخ بیهق ص 242). رجوع به طبرسی شود.
(1) - یعنی صاحب نقدالرجال.
طبرسا.
[طَ بَ] (اِخ) یکی از دهات بلوک فخر عمادالدین از توابع استرآبادرستاق که در وقفنامهء مورخ سال 989 ه . ق. / 1581 م. در تصرف سادات شیرنگ میباشد، نامی از آن برده شده است. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص127).
طبرستان.
[طَ بَ رِ] (اِخ) (از: طبر+ ستان، مزید مؤخر مکان) لغتاً بمعنی مکان طبر (تپور) ها. و تپور نام قوم قدیمی ساکن آن ناحیت بوده است. (برهان). بلادی است فراخ و وسیع طبری منسوب به آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤلف روضات الجنات ذیل ترجمهء احمدبن علی بن ابیطالب الطبرسی آورده: من اهل طبرستان بفتح الطاء والباء والراء و اسکان السین، کما قیدها الحازمی و جری علیهاالعامة. او بفتح الاولین مع اسکان السین، کما ذکره ابن قتیبة فی ادب الکاتب، و قال معناه بالفارسیة آخذة الفاس، و کانه لکثرة وجود هذه الاَلة فیها من جهة ضرورة قطع الاشواک، و قمع الاشجار، و قلع الموانع من طریق المار. و هو عربی مازندران المسمی عند الاعاجم البلاد المعینه من نواحی دارالمرز کما فی تلخیص الاَثار. (روضات الجنات ص18). و لقب آنرا دارالملک نیز گفته اند. ناحیتی است بزرگ از این ناحیت دیلمان، و حدش از چالوس است تا تمیشه، و این ناحیتی است آبادان و بسیارخواسته، و بازرگانان بسیار، و طعامشان بیشترین نان برنج و ماهی است. بام خانه هاشان همه سفال سرخ است از بسیاری باران که آنجا آید به تابستان و زمستان. و شهرک تمیشه و لمراسک و شهر ساری و شهرک مامطیر و شهرک ترجی و شهر میله و شهر آمل، قصبهء طبرستان و شهرک الهم و شهرک چالوس و شهرک روذان و شهرک ناتل و شهرک کلار و ناحیت کوش از ناحیت طبرستان است. (حدود العالم صص 84 - 85). یاقوت در معجم البلدان آورده که طبرستان بفتح اول و ثانی و کسر ثالث، مرکب از دو کلمه است: طبر که بمعنی تبر است و استان که بمعنی موضع یا ناحیت است، و طبری منسوب بدان است. و آن عبارت است از شهرهای وسیع و بسیاری که من حیث المجموع بدین نام خوانده شده است. از طبرستان چندان مردمان عالم و ادیب و فقیه برخاسته اند که شمار آنان از حد احصاء خارج است. غالب نواحی آن کوهستان است. شهرهای نامی آن دهستان و جرجان و استرآباد و آمل که کرسی آن محسوب می شود و ساریة (ساری) که مانند آمل است و شالوس که کم از آمل نیست و بسا باشد که جرجان را از توابع خراسان شمارند، و بسا شهرهای دیگر طبرستان را مازندران نیز نامند و ندانم از چه تاریخ نام مازندران را بر طبرستان نهاده اند، چه در کتابهای باستانی این نام را نیافتم، و فقط از افواه مردم طبرستان لفظ مازندران را شنیده ام و بدون شک مفهوم هر دو لفظ یکی است. بلاد طبرستان مجاور جیلان و دیلمان واقع و حدود آن ری و قومس و بحر خزر و دیلم و جیل است. من اطراف و جوانب طبرستان را دیده و کوههای آنرا مشاهده کرده ام. سرزمینی است پرآب و درخت های انبوه با شاخه های فروهشته، دارای میوهء بسیار، اما بلادی است مهیب و هولناک و هوائی بس ناسازوار دارد، ارتفاعات وی کم و اختلاف و منازعه بین مردم آنجا بسیار است. اینک ما گفتار دانشمندان را درباره بلاد طبرستان و شرح فتوحات اسلامیه ای را که در آن ناحیت انجام یافته و مأخذ اشتقاق کلمهء طبرستان را با آنکه مطالعه کنندگان را سودی نبخشد، مع ذلک از نظر آنکه آنچه از زبان قلم جاری می شود نتیجهء مشاهدات و مسموعات خود ما می باشد بیان میکنیم. علمای فن جغرافیا گفته اند: طیلسان (طالشان) و طالقان و خراسان، جز خوارزم از فرزندان اشبق بن ابراهیم الخلیل علیه السلام اند، و دیلم پسران کماشج بن یافث بن نوح علیه السلام میباشند، و بیشتر آنان کوههای ولایت خود را به نام خویش نامگذاری کرده اند. مگر ایلام که گروهی از دیلمند و آنان از نسل باسل بن ضبة بن ادابن طانجة بن الیاس بن مضر هستند، و ساکنان موقان و جبال آن که آنها نیز از نژاد طبرستانی اند، از اولاد کماشج بن یافث بن نوح علیه السلام بشمار روند. از ایرانیان ثقة و مقبول القول روایت است: وقتی در لشکریان یکی از اکاسره، گروه بسیاری از گنهکاران واجب القتل گرد آمده بودند و از شاهنشاه طلب بخشایش و قبول توبه می کردند، کسری با وزراء خویش در مقام مشاورت برآمد، و نخست از شمارهء آنان پرسش کرد، گفتند گنهکاران خلق بسیاری می باشند، کسری گفت: جایگاهی فراهم آورید تا همگی را در یکجای دربند و زندان نهیم، آنگاه فرمان دادند تا در شهرستانهای کشور محلی مناسب و فراخور گنجایش آنان در نظر گرفته گزارش دهند، مأمورین نیز پس از گردش و تفحص در اطراف و جوانب کشور ایران چون به جبال طبرستان رسیدند مکانی مناسبتر از آنجا نیافتند، و موقع آن جایگاه را بعرض کسری رساندند. کسری فرمان داد تا عامهء گنهکاران را بدان محل انتقال دهند، و آنان را در همان جای بازداشت کنند. محل مذکور در این تاریخ (مقصود تاریخ تألیف معجم البلدان است) عبارت است از کوهی که دارای سکنه نیست. پس از سالی، کسری از حال گنهکاران بازپرسید، و کسی را بپرسش احوال آنان روان داشت، آن کس فرمان برد، و بجایگاه ایشان برفت، و کیفیت حال آنان را بسی ناخوش یافت و از نیازمندی آنها به اسباب زندگانی پرسش کرد. گنهکاران به اتفاق کلمت گفتند: تبرها تبرها، و «ها» علامت جمع است در کلام ایرانیان و مقصودشان آن بود که به تبر بسیار نیازمندیم تا درختها را ببریم، و از قطعات آن آسایشگاهی جهت خویش فراهم سازیم. مأمور بازگشت و ماجرا به عرض رساند. چون کسری بر حال آنان وقوف یافت، فرمان داد بمیزانی که احتیاج آنان مرتفع شود، برای آنها تبر آماده سازند، و فرمان بردند. چون سالی بگذشت کسری کرت دیگر کسی را به تفقد احوال ایشان گسیل داشت، چون فرستاده بدان جایگاه رسید هر یک از آنان را صاحب کاشانه ای یافت، هنگام بازگشت نیز از آنان پرسید دیگر چه خواهید، گفتند: زنان زنان، یعنی زن خواهیم. رسول بازگشت و جریان مشاهدات و گفتگوی خویش را با آنان گزارش داد، کسری فرمان داد تا هرچند تن از زنان را که در زندانها هستند بدان کوه نزد گنهکاران فرستند، و چنین کردند. و پس از چندی بر اثر تناسل و توالد بین آنان تعداد آنها روی به فزونی نهاد، و به نام طبرزنان مشهور و معروف گردیده؛ سپس این لفظ را تعریب کرده طبرستان گفتند. این بود روایتی که از ایرانیان شنیده شده است؛ ولی آنچه نزد من آشکار و بحقیقت مقرون است و مشاهدتاً نیز از آنها دیده ام این است که اهل این کوهستان پیوسته در جنگ هستند، و بیشتر ساز و سلاح آنها بلکه بطور کلی اسلحهء آنان عبارت از تبر است. و کمتر اتفاق افتد که تنی از درویش یا توانگر آنها را از خرد و بزرگ ببینی که حامل تبر نباشند، گوئی بواسطهء تبر بسیاری که فیمابین آنان مورد استعمال است، این ناحیت را طبرستان نام نهاده اند چه طبرستان را صرف نظر از تعریب، جز «جایگاه تبرها» - موضع الاطبار - معنی دیگری نخواهد بود. والله اعلم. ابوالعلاء السروی در وصف طبرستان گفته است، بروایت ابومنصور النیشابوری:
اذا الریح فیها جرت الریح اعجلت
فواختها فی الغصن ان تترنما
فکم طیرت فی الجوورداً مدثراً
یقلبه فیه و ورداً مدرهماً
و اشجار تفاح کان ثمارها
عوارض ابکاریضا حکن مغرماً
فان عقدتها الشمس فیها حسبتها
خدواً علی القضبان فذاً و توأماً
تری خطباءالطیر فوق غصونها
تبث علی العشاق وجداً معتماً
در قدیم ابتدای خاک طبرستان، آمل، سپس مامطیر، بوده که بین مامطیر و آمل شش فرسنگ مسافت است. پس از آن، ویمه است که از مامطیر تا آنجا شش فرسنگ مسافت میباشد، بعد از ویمه ساریة و طمیس است که مابین آن دو شهر نیز شانزده فرسنگ راه است، و آنجا پایان حدّ طبرستان و جرجان باشد. و از ناحیهء دیلم بر پنج فرسنگ از آمل، شهری است که آنرا ناتل گویند، سپس شالوس است که سرحد جبل بشمار میرود. این بود شهرهای سهلی (دشتی) طبرستان و اما شهرهای کوهستانی آن، یکی کلاراست، سپس شهر کوچکی است که سعیدآباد نام دارد، پس از آن شهر رویان است و آن بزرگترین شهرهای کوهستانی طبرستان است. آنگاه در کوهستان آنجا از طرف حدود خراسان، شهری است به نام تمار، و شیّرز و دهستان. چون از ارز بگذری، به کوههای وندادهرمز خواهی رسید، و از آن کوهها که بگذشتی، به جبال شروین رسی، و آن جبال جزو مملکت بن قارن محسوب است. سپس دیلم است و بعد از آن گیلان. بلادری گوید: شهرهای طبرستان هشت است، از آن جمله ساریه است که از زمان طاهریه مقر حکومت واقع شد، و پیش از آن حاکم نشین طبرستان شهر آمل بود. حسن بن زید، و محمد بن زید نیز آمل را مقر و مقام خود قرار دادند. از رساتیق آمل: اُرَم خاست اعلی و اُرَم خاست اسفل و مِهروان و اصپهبد و نامیه و طمیس میباشد. بین ساریة و سلینة از طریق جبال سی فرسنگ و بین ساریة و مهروان ده فرسنگ و بین ساریة و دریا سه فرسنگ و بین جیلان و رویان دوازده فرسنگ و بین آمل و شالوس که در ناحیهء جبال است بیست فرسنگ و طول طبرستان از جرجان تا رویان سی و شش فرسنگ و عرض آن بیست فرسنگ که سی و شش فرسنگ طول در چهار فرسنگ عرض آن در دست شکری و باقی که سی و شش فرسنگ طول و شانزده فرسنگ عرض باشد، دستخوش جنگلهای کوه و دشت است و عرض از کوه بسوی دریا در نظر گرفته شده است.
ذکر فتوح طبرستان: پادشاهان ایران را رسم چنان بود که پیوسته سپهبدی را بفرمانروائی طبرستان که در حصانت و استورای مشهور جهان بود میفرستادند، و از هنگامی که عقد لوای فرمانروائی سپهبد بسته میشد، وی را از آن شغل معزول نمیکردند تا رخت از این جهان بربندد، آنگاه اگر او را فرزندی بود فرزند وی را بفرمانروائی برقرار میساختند و الا سپهبدی دیگر بجای سپهبد متوفی منصوب میداشتند و این قاعده تا زمان ظهور دولت اسلام جاری و برقرار بود. چون جهانگشائی مسلمانان توسعه یافت و نوبت فتح طبرستان رسید، صاحب طبرستان در ازاء مالی اندک پیشنهاد صلح کرد و مسلمانان نیز پذیرفتند، چه از صعوبت مسلک طبرستان باخبر بودند و امر طبرستان بدین منوال دوام داشت تا زمانی که عثمان بن عفان بسال 29 ه . ق. سعیدبن العاصی را به ولایت کوفه و عبدالله بن عامربن کریزبن حبیب بن عبد شمس را به ولایت بصره برگماشت. در این هنگام مرزبان طوس نامه ای به سعیدبن العاصی و نامه ای نیز به عبدالله بن عامر نوشت، و آنان را به خراسان خواند، و به هر یک وعدهء تولیت طبرستان داد مشروط بر آنکه به جنگ و کارزار اقدام و بر صاحب طبرستان غلبه کنند. ابن عامر پیشی جست و به خراسان رفت، اما سعیدبن العاصی آهنگ طبرستان کرد و بنابه قول مورخین امام حسن و امام حسین علیهماالسلام نیز در این سفر با سعیدبن العاصی بودند. برخی گفته اند سعیدبن العاصی بی آنکه از کسی نامه ای به او رسد از کوفه رهسپار طبرستان شد چون به طبرستان رسید با صاحب طبرستان کارزار کرد و طمیشة و نامیه را بگشود. (نامیه قریه ای است) پادشاه جرجان از در صلح داخل شد، و بر عهده خود گرفت که دویست هزار درهم بغلیهء وافیه بپردازد، و ایفاء تعهد کرد: و از جمله شهرهائی را که سعیدبن العاصی گشود، رویان و دنباوند بود، و اهالی جبال سعید را مالی بخشیدند. چون نوبت خلافت به معاویه رسید مصقلة بن هبیرة را والی طبرستان کرد، وی با بیست هزار تن به طبرستان شد و داخل شهر گردید، گروهی را اسیر کرد و بسیاری را بکشت. همین که از تنگه ها و جایهای دشوار کوه بگذشت در حین خروج دشمن بر او و سپاهیان وی ناگهان حمله برد و از قلل جبال او و همراهان وی را سنگباران کردند؛ بنحوی که بیشتر سپاهیان مصقله هلاک شدند، و از آن روز این مثل در زبانها و بین مردم سائر شد: لایکون هذا حتی یرجع مصقلة من طبرستان(1). از آنگاه مسلمانان هر موقع آهنگ کارزار بلاد طبرستان میکردند از اینکه به اندرون شهر داخل شوند خودداری و سخت پرهیز می کردند تا هنگامی که ایام سلیمان بن عبدالملک، یزیدبن المهلب والی خراسان شد و رحل اقامت بطبرستان افکند، اصبهبذ از دیلم کمک لشکری خواست و دیلمیان برای او مدد فرستادند؛ یزیدبن المهلب روزی چند با اصبهبذ بجنگید تا آنکه اصبهبذ خواهان صلح گردید و بر عهده گرفت که در هر سال چهارمیلیون و هفتصدهزار درهم مثقالی بپردازد، و چهارصد بار زعفران هدیه فرستد، و همه ساله چهارصد تن مرد که هر یک سپری بر سر نهاده و قنطاری از سیم و بالشی از حریر همراه داشته باشند روانه دارد. یزیدبن المهلب رویان و دنباوند را فتح کرد: و اهل طبرستان مواد قرارداد صلح را گاهی اجرا و گاهی از انجام آن سرپیچی می کردند، تا دورهء خلافت به مروان بن محمد رسید، اهالی طبرستان نقض عهد کردند و از آنچه تعهد کرده بودند همه ساله به دربار خلافت بفرستند سر باز زدند. چون سفاح بر مسند خلافت بنشست، عاملی به طبرستان روانه داشت. اهالی با او نیز از در آشتی درآمدند، و با تقدیم مالی او را از خود راضی کردند. سپس با وی هم بفریب و مکر رفتار کردند و بسیاری از مسلمانان را بکشتند. در این اثنا نوبت خلافت منصور دررسید، وی خازم بن خزیمة التمیمی و روح بن حاتم المهلبی را به همراهی مرزوق ابوالخصیب به طبرستان روانه ساخت و چون وارد طبرستان شدند، تا چندی با اهالی در مدافعه و زد و خورد بودند، لکن از مدافعات خود نتیجه نبردند، و کار بر ایشان تنگ گردید هر سه تن با یکدیگر اتفاق کردند که بحکم: الحرب خُدعةٌ با اهالی طبرستان از در مکر و فریب داخل شوند، از این رو خازم و روح با ابوالخصیب نزاعی دروغین کردند، و او را بسیار بزدند، و موی سر و ریش او را بتراشیدند تا او نیز بر اصبهبذ حیله ورزد. ابوالخصیب با حالی پریشان نزد اصبهبذ رفت و از عمال خلیفه شکایت برد، چون اصبهبذ او را نالان و بدحال یافت، وی را تفقد کرد و رقت برد و رفته رفته او را از خواص دربار خود کرد، از این رو ابوالخصیب نیز به هر حیله ای که توانست ملک طبرستان را از حیطهء اقتدار اصبهبذ بیرون آورد و آنجا را مالک شد. عمر بن ابی العلا که بشاربن برد این شعر را در وصف او سروده است:
اذا ایقظتک حروب العدی
فنبه لها عُمراً ثم نم
قصابی بود از اهل ری، گروهی را با خود همراه ساخت و با دیلمیان کارزار کرد و نیک امر لشکر اسلام را به کفایت مقرون داشت. جهوربن مرار العجلی وی را نزد منصور فرستاد، منصور او را منزلتی بخشید. و فرماندهی لشکر به وی بازگذاشت و روز به روز مقامش بالا رفت تا والی طبرستان شد و سرانجام در خلافت مهدی شهادت یافت. سپس موسی بن حفص بن عمر بن العلاء و مازیاربن قارن، جبال شروین طبرستان را که سخت ترین و استوارترین کوهها بشمار میرود در روزگار مأمون خلیفه فتح کردند، مأمون پس از این فتح ولایت طبرستان را بالاستقلال بمازیار سپرد و نام وی را بمحمد تبدیل ساخت، و درجت اصبهبذی به او بخشید، و وی تا پایان زندگانی مأمون والی آنجا بود. معتصم نیز که بخلافت نشست امر ولایت طبرستان را بدو محول داشت. مازیار هم مدتی فرمان خلیفه برد، اما عاقبت پس از آنکه شش سال از خلافت معتصم بگذشت نافرمانی کرد و با خلیفه مخالفت ورزید. معتصم به عبدالله بن طاهر که از دربار خلافت فرمانروای مشرق بود و بر تمام خراسان، ری، قومس و جرجان حکومت داشت، نامه ای نوشت و به وی فرمان داد که با مازیار بجنگد. طاهر، عبدالله بن الحسن بن الحسین را با گروهی از مردم خراسان بسوی مازیار گسیل داشت. معتصم نیز محمد بن ابراهیم بن مصعب را با گروهی از لشکریان بمدد عبدالله بن طاهر بفرستاد. همین که سپاهیان آهنگ مازیار کردند، وی پیشدستی کرد و بدون عهد و پیمانی خویشتن را تسلیم حسن بن الحسین ساخت و حسن نیز مازیار را بگرفت و او را در سال 225 ه . ق. به سر من رأی نزد معتصم روانه داشت. معتصم فرمان داد او را تازیانه زنند و چندان او را تازیانه زدند که در زیر تازیانه جان بداد و سپس او را با بابک خرمی بر یک دار آویختند (در عقبه ای که در مقابل مجلس شرطه واقع است). پس از مازیار تقلد امر طبرستان بر عهدهء عبدالله بن طاهر محول شد، در عهد ولات طبرستان که دست نشاندهء عباسیان بودند، امر مهمی رخ نداد و تاریخ انتصاب هر یک از آنان نیز بر ما نامحقق است. پس از عبدالله بن طاهر پسرش طاهربن عبدالله به ولایت طبرستان منصوب شد، طاهر برادر خویش سلیمان بن عبدالله بن طاهر را چندی در طبرستان جانشین خویش ساخت. حسن بن زیدالعلوی الحسنی در سال 249 ه . ق. بر سلیمان خروج کرد و وی را از طبرستان بیرون راند و خود بر آنجا غلبه یافت و طبرستان او را مسلم گردید تا فرمان یافت. پس از مرگ حسن بن زید برادرش محمد بن زید جانشین وی شد... (معجم البلدان ج 3 صص 501 - 507). حمدالله مستوفی در نزهة القلوب آورده که حدود قومس و طبرستان با ولایات خراسان و عراق عجم و مازندران و مفازه پیوسته است و حقوق دیوانی آنجا داخل خراسان است. (نزهة القلوب چ لیدن ص160). در التدوین فی جبال شروین آمده است که وجه تسمیهء طبرستان آنچه در افواه مشهور است و نویسندگان اسلامی هم بدان تصریح کرده اند آن است که چون حربه و سلاح این مملکت بواسطهء اشتمال بر جنگل که باید درختها همی انداخت و جاها همی ساخت و بواسطهء کثرت اختلاف و مشاجرات ملکی که هیچوقت این ناحیهء عظیم خالی از آن نبوده و اهالی را حمل اسلحه و ادوات ضرورت داشته همیشه تبر بوده و هست و غالباً مرد و زن آنجا به این آلت مسلح میباشند و هیچوقت بدون این حربه بیرون نمی آیند. لهذا آن مملکت به نام طبرستان مشهور شده است و در تعریب تاء منقوطه را به طاء مشالة تبدیل کرده اند. چنانکه در اسم طهران نیز چنین شده است. (التدوین). و نیز در مرآت البلدان ناصری آورده: طبرستان ولایتی است مشتمل بر بلاد قدیمه و قصبات عظیمه، جبال سخت و بیشه های پردرخت، به کثرت آب و رطوبت هوا مشهور و تمام آن بلاد از اقلیم چهارم است. هوای بعضی بلاد آن مایل به گرمی و بیشتر شهرهای آنرا هوائی معتدل است، میوه های گرمسیری و سردسیری در آن بسیار. بزعم بعضی طهمورث در آن بنای آبادی نهاده، آمل و ساری و قلعهء مور از قدیم بوده و در عهد افراسیاب و کیقباد همین نام داشته و این مملکت را از آن مازندران گویند که ماز نام کوهی است در آن. منوچهری گفته :
برآمد ز کوه ابر مازندران
چو مار شکنجی و ماز اندر آن.
سابقاً اینجا را بیشهء مازون نیز گفته اند. محمد بن حسن بن اسفندیار صاحب تاریخ مازندران که در سنهء 606 ه . ق. بوده، نوشته: مازندران شهری بوده به حد مغرب و نامی که اکنون بر مازندران استعمال کنند جدید است و کوه آنجا را مور و ماز خوانند و آنچه در درون آن کوه است موز اندرون گویند. و آن کوه از حد گیلان کشیده تا بلاد قصران و تا جاجرم و آنچه را طبرستان خوانند از دینار جاری شرقی تا بملاط باشد. و این مواضع در قدیم جنگل بوده، بیشه را تراشیده و در آن شهرها ساختند و قدیمترین شهر آن لاریجان میباشد و فریدون در آنجا تربیت یافته و دارالملک وی بعد از سلطنت تمیشه بود و آن را بیشه مازون میخواندند و بمرور و دهور بیست و چهار شهر مشهور در مازندران معمور شد که حالا غالباً ویران است. نیز محمدحسن بن اسفندیار سابق الذکر گوید: در قدیم آذربایجان و اهار و گیل و دیلم و ری و قومس و دامغان و گرگان را طبرستان می گفته اند. وجه تسمیه آنکه حربهء ایشان تبر بود و الاَن کماکان، و طبر معرب تبر است. و تحقیق من بنده این است که تبره و تبرک در لغت پهلوی مازندری و فارسی، بمعنی پشته و تل و کوه است، چنانچه قلعه ای بر تل شهر اصفهان بوده و آنرا تبرک می خوانده اند، و قلعهء دیگر در حوالی شهر ری کهنه بر بالای کوه بوده که آن را طبرو می گفته اند و تبرستان بتای فارسی بمعنی کوهستان است و دخلی بحربهء تبر ندارد، چنانکه وقتی یکی از خلفا شخصی را بتفحص بلاد طبرستان فرستاد، وی بعد از ملاحظهء امتعه و وفور نعمای آن ولایت مراجعت کرد و به خلیفه گفت: طبرستان را برای کثرت ارتفاعات و معموریت فراوان، تبرستان باید خواند، یعنی زرستان، بمعنی معدن زر. علی ای حال، حمدالله مستوفی و جمعی گفته اند: مازندران هفت بلوک است: جرجان، موردستان(2) استرآباد، آمل، رستمدار و رویان، رعد و سیاه رستاق. و چنانچه گذشت، گویند طبرستان را ولایت چند است، از جمله: بسطام، سمنان، دامغان، فیروزکوه و خرقان، چون مدتی در تصرف ملوک خراسان بوده، لهذا داخل خراسان می شمارند، مانند مملکت قهستان و سیستان و مفازه که ولایتی جداگانه بوده و اکنون داخل خراسان شده است. (مرآت البلدان ناصری ج 2 ص 41). در الجماهر بیرونی ذیل عنوان «فی ذکرالنحاس» گوید: و مایوجد تحت الارض بطبرستان من المزاریق و الحراب النحاسیه، فیمن بهاالمجوس. (الجماهر چ هند ص 249). و نیز رجوع به الجماهر ص 219 شود. ابن عبد ربه در عقدالفرید آورده که در طبرستان کساء طبریة سازند. (عقدالفرید ج 7 ص 287). رجوع به کتاب الجماهر ص 70 اصل و تتمهء کتاب مزبور شود. و صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: طبرستان نام خطه ای است در جهت شمالی ایران، حدود و موقعش کام معلوم نیست، چنانکه از توصیف و تعریف یاقوت حموی برمی آید این خطه عین خطهء مازندران است. جغرافی دانان دیگر این خطه را در بین مازندران و عراق عجم و خراسان و جرجان، یعنی در جهت جنوبی مازندران فرض و تحدید کرده اند، در هر حال شکی نیست که از نزدیکی تهران، تا نزدیکی بسطام، اراضی واقع در دامنه های جنوبی و شرقی کوه البرز با دو قصبهء سمنان و دامغان خطهء طبرستان را تشکیل میدهند. بعضی از اهل فن تمام مازندران را از طرف شمال تا بحر خزر و از سوی مغرب تا حدود گیلان توسعه داده و جزو طبرستان شمرده اند تا آنجا که یاقوت حموی گوید: کلمهء مازندران از محدثات است. اسم اصلی این خطه طبرستان می باشد. حقیقت این است که جغرافی دانان زمان خلفای عباسی این قطعه را طبرستان نامیده اند، اما در شاهنامه مازندران استعمال شده، پس باید گفت که ایرانیان قدیم در دورهء ساسانیان این اسم را بکار می بردند. در تقسیمات کنونی ایران امروز هم کلمهء طبرستان معمول نیست و آن نواحی را ایالت مازندران میگویند، و پاره ای از مواضع را که در ازمنهء گذشته جزو طبرستان بود مث سمنان، داخل ایالت عراق عجم کرده اند یکی از جغرافی نویسان اروپا، طبرستان را در بین مازندران و عراق عجم و خراسان محدود کرده، آنرا میان 25 و 35 دقیقه عرض شمالی و 49 درجه و 20 دقیقه با 53 درجه و 20 دقیقه طول شرقی میداند. جغرافی دانان عرب گویند: طبرستان از اراضی کوهستانی تشکیل شده، جبال صعب المروری دارد و بالطبع موضعی بسیار متین و مستحکم می باشد، و از این رو در زمان قدیم تحت ادارهء رئیس ممتازی مسمی به سپهبد اداره میشد. در اوائل دوران اسلام هم به باج و خراج جزئی اکتفا کردند و بعدها با صعوبت و تدریج تحت انقیاد درآمدند. این ناحیه منشأ و مسقط رأس جمعی از کبار علما و مشاهیر بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به کلمهء مازندران شود. ابن قتیبة در ادب الکاتب گفته است که معنای طبرستان، یعنی گیرندهء طبر. بدین جهت که وجود تبر در مازندران برای قطع خارها و از بیخ برکندن درختان از رهگذر مردم، و برطرف ساختن این قبیل موانع از ضروریات زندگانی بشمار است و لفظ طبرستان، عربی مازندران است که بین ایرانیان عبارت است از شهرهای معینی از نواحی دارالمرز. کما فی تلخیص آلاثار. و رجوع به فهرست کتب ذیل شود: فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا، تاریخ سیستان چ خاور، مجمل التواریخ و القصص چ طهران، تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض، محاسن اصفهان چ تهران، التفهیم چ تهران، التاج چ مصر، المعرب جوالیقی چ مصر، عیون الاخبار چ مصر، حبیب السیر چ خیام، ایران در زمان ساسانیان، یشتها، ص 295 لباب الالباب ج 1، عیون الانباء ج 1 ص 281 و حدائق السحر چ اقبال ص 146، تاریخ الحکماء قفطی چ اروپا ص 187، 239، 272 و تاریخ یمینی خطی ص 67، الارشاد (ترجمهء احوال صاحب عباد) چ تهران ص 5، 28 و (حاشیه) ایران باستان ج 1 ص 157 و یسنا ص 51 و 56 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی چ تهران ج 3 ص 256، 442 و فرهنگ ایران باستان ص 253، 282 و شدالازار ص321 و تاریخ اسلام صص 186 - 199 و فهرست اخبارالدولة السلجوقیه و خاندان نوبختی ص265 و تجارب الامم و فهرست ص 4، 17، 102، 153، 433، 434، 459، 554 و تتمهء صوان الحکمة ص 9، 22، 80، 178 و فهرست تاریخ گزیده و فهرست سبک شناسی ج1 و ج2 و ج3 و الاوراق ص 104 و مجمل التواریخ گلستانه و فهرست غزالی نامه ص 74، 75، 181 مزدیسنا ص 6، 19، 124 و تاریخ الوزراء و الکتاب ص 98، 181، 215، 230، 255 و الراضی ص 104 و فهرست شرح احوال رودکی و تاریخ بخارا نرشخی ص43، 110، 112 و تاریخ سیستان ص224 و فهرست تاریخ جهانگشای جوینی چ اروپا ج2 و تاریخ کرد ص 9، 188، 189 و نخبة الدهر دمشقی ص264 و فارسنامهء ابن البلخی ص 84 و 120 و ترجمهء محاسن اصفهان ص 9، 53، 54 شود.
(1) - نظیر: باش تا قائم مقام از باغ درآید (در فارسی).
(2) - ن ل: دهستان.
طبر ستران.
[طَ بَ رِ سَ تَ] (اِخ) از نواحی ارمینیه محسوب است. و آن ولایت نااستواری است. در کتب فتوح نامی از آن برده شده، و گویند سلیمان(1)بن ربیعة بسال 25 ه . ق. آنجا را فتح کرد. (معجم البلدان چ مصر ج6 ص21).
(1) - در فتوح البلدان سلمان ضبط شده و در کتاب «الاصابة» نیز نام وی در ردیف صحابه آمده است.
طبرسران.
[طَ بَ سَ] (اِخ) نام جائی نزدیک دربند. رجوع به تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی شود.
طبرسو.
[طَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش کلاردشت شهرستان نوشهر، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری حسن کیف و 2 هزارگزی شوسهء حسن کیف به مرزان آباد. کوهستانی و سردسیری است با 150 تن سکنه. قسمتی از سکنه از ایل خواجوند هستند. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و ارزن. شغل اهالی زراعت، گله داری و تهیهء زغال و چوب و صنایع دستی زنان آنجا شال و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
طبرسی.
[طَ بَ] (ص نسبی) در نسبت طبرسی دو قول است: یکی اینکه منسوب به طبرستان به معنی طبرستانی است دیگر آنکه معرب تفرشی و منسوب به تفرش از توابع قم است. این اختلاف گاهی در مطلق لفظ طبرسی و گاهی در طبرسی با قید وصف بودن برای شخص معین پیش می آمده و بدین جهت در بحث از حقیقت امر باید نخست تلفظ صحیح و مفهوم واقعی طبرسی را معلوم داریم و آنگاه به نسبت ابوعلی فضل بن حسن که آیا تفرشی است یا طبرستانی بپردازیم. طبرسی بطور مطلق پیش از بحث از لفظ و معنی این کلمه باید دانست که در عربی در نسبت بمرکب مزجی قاعدهء اصلی و کلی این است که جزء دوم کلمه را حذف و یاء نسبت را به آخر جزء اول ملحق میکنند. و فی المثل در نسبت به سیبویه و بعلبک سیبی و بعلی میگویند. ملحق کردن یاء نسبت به تمام کلمه نیز مخصوصاً در موردی که سبب سنگینی لفظ نشود و بالاخص در مرکبات فارسی که عرب بترکیب مزجی آنها توجه ندارد جائز است. چنانکه در نسبت به اردستان و خجستان اردستانی و خجستانی گویند. در بعض مرکبات هم از دو جزء کلمه لفظی چهارحرفی بر وزن جعفر بنا میکنند و آن را منسوب قرار میدهند، مانند حضرمی در نسبت به حضرموت. لکن اینگونه نسبت موقوف بر شنیدن از اهل زبان است و بر آن قیاس نتوان کرد. مطابق قاعده ای که یاد شد در نسبت بطبرستان سه وجه تصور میرود طبری، طبرستانی، طبرسی (بر وزن جعفری). از این سه وجه اهل زبان وجه اول را اختیار نموده و ائمهء لغت و ادب نیز همان را ضبط کرده اند. از جمله یاقوت در معجم البلدان در ذیل طبرستان گوید: و النسبة الی هذا الموضع طبری. و در ذیل طبریه گوید: و النسبة الیها طبرانی علی غیر قیاس فکانه لما کثر النسبه بالطبری الی طبرستان، ارادوا التفرقه بین النسبتین. و صاحب تاج العروس در مادهء (طبر) گوید: و طبرستان بلاد واسعة منها دهستان و جرجان و استرآباد و آمل: و النسبة الیها طبری ایضاً، پس از تمهید این مقدمه گوئیم: طبرسی بفتح اول و دوم، در نسبت به طبرستان با هیچیک از وجوهی که یاد شد درست نمی آید، و بنابراین مخالف قیاس است و کلمات مخالف قیاس را وقتی حکم به صحت میتوان کرد که اهل زبان آنرا استعمال کرده و ائمهء ادب و لغت بضبط آن پرداخته باشند. و طبرسی با تلفظی که یاد شد در کتب لغت و ادب ثبت نشده، و علمای صرف و نحو با همه دقتی که در جمع و ضبط کلمات سماعی و شوّاذ و نوادر لغت داشته اند متعرض ذکر آن نشده اند، پس طبرسی با وزن و حرکتی که یاد شد یا بکلی مجعول و مجهول است، و یا آنکه لفظی صحیح و مستعمل بوده و تحریف شده است، مجعول بودن آن با وارد شدن در کلمات و مؤلفات دانشمندان بزرگ فرضی معقول نیست. بنابراین، لفظی صحیح و در ابتدای وضع و استعمال موافق قیاس بوده و بعدها به بعض اسباب و علل که در پایان این بحث بدان اشاره خواهد شد تحریف شده، و به صورتی که اکنون معمول است درآمده و اتفاقاً چنان شهرت یافته است که تصور تحریف در آن نمیرود، و نظر بهمین شهرت بوده است که مؤلف روضات آنرا صحیح و قیاسی انگاشته و در اثبات قیاسی بودن آن دچار سه اشتباه شده است که از فاضلی چون او عجیب مینماید: یکی اینکه جزء اول طبرستان را طبرس پنداشته و در ذیل ترجمهء علی بن حمزهء طوسی گفته است: (ص 39 س 28 و 29) بل یُظن ان الطبرس مطلقا انما هو نسبةٌ الی تفرش المشارالیها، لا الی طبرس التی هی مازندران، دیگر اینکه در نسبت به طبرستان، طبری را که موافق قیاس و مشهور است مخالف قیاس شمرده، و طبرسی را که مخالف قیاس و نامستعمل است موافق قیاس دانسته، و در ذیل ترجمهء صاحب احتجاج پس از توجیه نسبت طبرسی و لفظ و معنی طبرستان گفته است: (ص 18 س 25) و قد یوجد النسبة الیها طبریا علی غیرالقیاس. (و البته اگر مازندران طبرس باشد، در نسبت به آن طبرسی موافق و طبری مخالف قیاس خواهد بود) دیگر آنکه طبرس را بشهادت این عبارت: لاالی طبرس التی هی مازندران، دانسته است، غافل از اینکه در طبرستان و نظائر آن از مرکبات، مدلول هر یک از دو جزء غیر از مدلول هر دو جزء است: و تاکنون شنیده نشده است که در تفسیر سجستان، فی المثل سج یا سجس را بسیستان معنی کنند، پس طبرس یا طبر بمعنی مازندران نیست، و آنچه افادهء این معنی میکند مجموع طبرستان است. بالجمله در ابطال قول کسانی که طبرسی را منسوب به طبرستان میدانند، محکمترین ادله مخالف قیاس و نامستعمل بودن این کلمه است و در تأیید این دلیل (با اینکه محتاج تأیید نیست) قرائن متعدد که هر یک در واقع دلیلی جداگانه است در دست داریم. از جمله اینکه در کتب تاریخ و رجال که تا دو قرن پیش تألیف شده است، در نسبت به طبرستان همه جا، بجز در مورد عده ای محدود لفظ طبری به کار رفته و عده ای محدود هم اغلب بنسبت طبرسی و طبری هر دو یاد شده اند، مانند عمادالدین حسن بن علی بن محمد که او را هم عماد طبری و هم عماد طبرسی خوانده اند، و فقط معدودی که شمارهء آنها بتصریح مؤلف روضات الجنات از سه تن تجاوز نمیکند، به لقب طبرسی تنها اختصاص و اشتهار یافته اند، و این خود قرینه و دلیل آن است که طبرسی غیر از طبری و منسوب به محلی غیر از طبرستان است، و در تأیید این معنی کافی است که نسبت دو تن از آن سه تن را (ابوعلی طبرسی و پسرش) صاحب تاریخ بیهق که معاصر و معاشر آنها بوده تعیین کرده، و بصراحت گفته است که ایشان از بقعه ای موسوم به طبرس بوده اند. دیگر اینکه اهل زبان در نسبت به امکنه هنگامی لفظ مخالف قیاس استعمال میکنند که استعمال لفظ قیاسی سبب اشتباه و التباس باشد، چنانکه در نسبت به طبریهء شام طبرانی گفتند، تا بطبری منسوب به طبرستان مشتبه نگردد. و بدیهی است که در نسبت به طبرستان چنین محذوری پیش نیامده. و فی المثل اگر فضل بن الحسن را ابوعلی طبری میخواندند، جز معنی طبرستانی از آن مفهوم نمیشد. بالجمله بحکم ادله و قرائتی که یاد شد، طبرسی بفتح اول و ثانی، و برای نسبت به طبرستان وضع نشده و اصل آن در وضع بفتح اول و ثالث و سکون ثانی، و برای نسبت به طبرس بر وزن تغلب بوده، و طبرس چنانکه خواهد آمد بمعنی تفرش است. و اما طبرس که مؤلف تاریخ بیهق اصل ابوعلی را از آنجا دانسته همان محلی است که در تاریخ قُم به نام طبرش ضبط شده، و طبرش بطور قطع معرب تفرش یا تپرش یا تبرش است. و تبدیل شین آن به سین برای کامل ساختن تعریب بوده و بر قیاس پشت و بُست و تشت و طست است. مؤلف تاریخ قم در وجه تسمیهء طبرش، به روایت از ابن مقفع گوید (ص 78 و 79): ضیعتهای آن را طبرش بن همدان بنا کرده است و بعمارت آن فرموده، و در الحاق آن به قم در جای دیگر گوید (ص 59 س 3): رستاق طبرش داخل و خارج را از حیث همدان با قم اضافه کرده اند. طبرش در تاریخ قم به اشکال مختلف، از قبیل رستاق طبرش داخل و خارج، رستاق طبرش همدان و اصفهان، رستاق طبرش همدانی و اصفهانی و در یک موضع نیز بعنوان طسوج طبرش نام برده شده، و از مجموع این اشکال و عناوین چنین مفهوم میشود که طبرش در زمان تألیف تاریخ قم، ناحیه ای وسیع و مشتمل بر قسمتهای مختلف و امتداد آن از حدود اصفهان و کاشان تا حدود قم و همدان بوده است. و عبارت مؤلف نیز که «طبرش منزلی میان کاشان و اصفهان است» این معنی را تأیید، و دوام اهمیت و وسعت عرصهء طبرس را تا زمان او مدلل میکند. (تعلیقات احمد بهمنیار بر تاریخ بیهق صص348 - 352). || حدس دیگری که در این باب زده میشود آن است که طبرسی مخفف طبرستانی (طبری) ساروی است. در صورت صحت این حدس، این کلمه بهمان شکل مشهور یعنی بفتح طاء و باء و سکون راء صحیح است و نسبت آن به طبرستان و ساری و یا ساریه است، بجای طبری ساروی مانند طبرخزی که نسبت آن به طبرستان و خوارزم است، چه دو تن که به نسبت طبرسی مشهورند از مردم ساری طبرستان بوده اند: یکی احمدبن علی بن ابیطالب طبرسی یا شیخ طبرسی، دیگری شاگرد او رشیدالدین شمس الاسلام ابوعبدالله محمد بن علی بن شهرآشوب ابی نصر طبرسی که هر دو اهل طبرستان و از اهل ساری میباشند. و اگر طبرسی هم باشد بفتح طاء و سکون باء و کسر راء معرب تفرش، آن موضوع دیگر است و مربوط به اشخاص سابق الذکر نیست. و اگر تحقیقی در شرح حال ابوعلی طبرسی و اولاد او شود، شاید مطلب روشنتر شود. رجوع به مادهء بعد شود.
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) مؤلف روضات الجنات آرد (ص 18): ابومنصور احمدبن علی بن ابی طالب الطبرسی، از مردم طبرستان بفتح طا و با و راء و اسکان سین، چنانکه حازمی بر آن رفته و عامه نیز همین عقیده را دارند، یا فتح دو حرف نخستین با سکون سین صاحب ترجمه اهل ساری که یکی از شهرستانهای مشهور مازندران است بوده، چنانکه شاگرد مشهور او: محمد بن علی بن شهرآشوب السروی المازندرانی رحمة الله نیز منسوب به ساری میباشد. و گاه بر غیر قیاس منسوب به طبرستان را طبری گویند، مانند شیخ ابوعلی طبری، و قاضی ابوالطیب طبری، و نسبت طبری به طبرستان، مانند طبرانی است نسبت به طبریهء اردن از بلاد شام و چنانکه در نسبت بطبرستان گویند فلان الطبری، و الدارهم الطبریة، همچنان گویند: فلان الطبرانی (در نسبت بسوی طبریة اردن از بلاد شام) و طبرانی مؤلف معجم کبیر نیز از طبریهء شام میباشد، گاهی هم طبریه را در مورد نسبت به قریه ای که نزدیک شهر واسط واقع است استعمال کنند، و در کتاب ریاض از شیخ و استاد خود علامهء مجلسی رحمة الله نقل کرده که او در کتابی چنین دیده که طبرسی معرب تفریشی، نسبت به تفریش یکی از آبادیهای توابع قم است، چنانکه دوریستی معرب درشت، یکی از آبادیهای توابع تهران میباشد. صاحب ریاض بر این سند افزوده است که بعضی از معاصرین نیز با قول آخرین موافقت کرده اند، و هو غریبٌ. و سوف یأتی فی ترجمة حمزة الدیلمی. و بالجمله این مرد از بزرگان متقدمان اصحاب ما میباشد و از جمله کسانی که از او روایت دارند، شاگرد سابق الذکر اوست که در کتاب معالم العلماء نام شریف او را ذکر کرده و گفته است که شیخی احمدبن ابیطالب الطبرسی. او راست: کتاب الکافی فی الفقه، حَسنٌ، الاحتجاج و مفاخرالطالبیة، تاریخ الائمة و فضائل الزهراء - انتهی. (روضات الجنات ص18). صاحب معجم المطبوعات عنوان وی را بدین نحو آورده است: ابومنصور احمدبن علی بن ابیطالب الطبرسی. (الشیخ...) و یعرف بالشیخ الطبرسی الاول. صاحب روضات الجنات در جلد اول نام او را ذکر کرده، گوید: عالم و فاضل و محدّث ثقة است. وی راست: کتاب الاحتجاج علی اهل اللجاج، کتابی است نیکو و بسیار سودمند، و سال وفات او را ذکر نکرده است. کتاب مذکور در مذهب طایفهء شیعه و انتصار بر اهل بیت رسول خدا صلوات الله و سلامه علیهم تألیف شده. صاحب روضات گوید: آن کتابی است معتبر و بین طایفهء شیعه شهرتی بسزا دارد و مشتمل است بر آنچه از دلائل نبوت و امامت، بلکه بسیاری از دلایل اصحاب بزرگوار پیغمبر با گروهی از اشقیاء و مخالفین را نیز که به دست آورده و بر آن آگاهی یافته است بر آن افزوده، و در اواخر کتاب نیز تدقیقات بسیاری که از ناحیهء مقدسه به بعضی از بزرگان شیعه صادر شده درج کرده است. کتاب مزبور در سالهای 1268 و 1302 در تهران طبع شده. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1228). و صاحب ریحانة الادب آرد: شیخ احمدبن علی بن ابیطالب، مکنی به ابی منصور. عالم فاضل جلیل فقیه متکلم کامل نسابه و از اهالی ساری مازندران و از ثقات محدثین و اکابر علمای امامیهء اواسط قرن ششم هجری و با ابوالفتوح رازی و فضل بن حسن طبرسی متوفی 548 ه . ق. معاصر و از اساتید و مشایخ روایت شیخ منتخب الدین متوفی در 585 ه . ق. و ابن شهرآشوب متوفی 588 ه . ق. بود. خودش با دو واسطه از شیخ طوسی و با چند واسطهء دیگر از صدوق روایت می نماید و شهید اول در غایة المراد فتاوی و اقوال او را بسیار نقل میکند و از آثار جلیلهء اوست: 1 - الاحتجاح علی اهل اللجاج. 2 - تاج الموالید در انساب، چنانچه بعضی گفته لکن رجوع به شرح حال فضل بن حسن طبرسی کنند. 3 - تاریخ الائمه (ع). 4 - فضائل الزهراء. 5 - الکافی در فقه. 6 - مفاخر الطالبیه. و اشهر از همه کتاب اجتماع مذکور اوست که در السنه دائر و به اجتماع طبرسی معروف و به کثرت فوائد موصوف و بارها به طبع رسیده... و کسانی که تألیف این کتاب احتجاج را به فضل بن حسن طبرسی نسبت داده اند، بخطا رفته اند. (ریحانة الادب ج 3 ص 18). ابن شهرآشوب او را در معالم العلما به این نسبت (طبرسی) خوانده و گوید: «شیخی احمدبن ابیطالب الطبرسی له الکافی فی الفقه». رجوع به همین لغت نامه ذیل احمد، روضات الجنات ص 18 و سبک شناسی ج 3 ص 304 شود.
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) حسن بن فضل طبرسی. ملقب به رضی الدین، مکنی به ابونصر. او راست: کتاب مکارم الاخلاق که در سال 1300 ه . ق. در بولاق مصر با کتاب الوسیلة العظمی فی شمائل المصطفی خیرالوری تألیف ابی المکارم زین الدین پیرمحمد دده، در حاشیه اش بطبع رسیده، و نیز در سال 1304 در مطبعهء محمد مصطفی، و در سال 1311 ه . ق. در مطبعه عثمانیه و هم در آن سال در مطبعهء میمنیّه، و همچنین در سال 1318 ه . ق. با کتاب تهذیب الاخلاق و تطهیرالاعراق ابن مسکویه در حاشیه اش چاپ شده است، در مطبعهء خیریه نیز در سال 1303 ه . ق. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ستون 1228). کتاب مکارم الاخلاق، در سال 1314 هم در تهران چاپ سنگی شده و کتب ذیل هم در حاشیهء آن با کمال نفاست چاپ شده است: 1 - طهارة الاعراق. 2 - ترتیب السعادات. هر دو از تألیفات ابوعلی مسکویه. 3 - کتاب التحصین و صفات العارفین. 4 - کتاب الفصول فی دعوات اعقاب الفرائض. هر دو تألیف احمدبن محمد بن فهد الحلی. رجوع به روضات الجنات ص 512 و صص 184 - 185 شود. و صاحب ریحانة الادب آرد: حسن بن علی بن محمد بن علی بن حسن طبرسی یا طبری مازندرانی. مشهور به عمادالدین طبرسی یا طبری. از فحول و اکابر علمای امامیه و فقیهی است. بصیر و محدثی خبیر و متکلمی نحریر و از معاصرین محقق حلی و خواجه نصیر طوسی و نظائر ایشان بوده و مصنفات جیدهء بسیاری در فقه، حدیث و تحقیق حقایق اصول مذهب و تشیید مبانی دین مقدس اسلامی و دیگر فنون متنوعه داشته و فتاوی او در کتب فقهیه متأخرین منقول و از او به عماد طبرسی یا طبری و گاهی بعمادالدین طبرسی یا طبری تعبیر کنند... سال وفاتش به دست نیامده، ولی از تاریخ تألیف اسرارالامامة «که در سال 698 ه . ق. تألیف شده» معلوم است تا این سال حیات داشته است و نیز گفته اند این کتاب غیر از اسرارالامامة فضل بن حسن طبرسی است، او از طبرستان مازندران است. (از ریحانة الادب ج3 ص127، 128). صاحب الذریعه در نسبت «اسرارالامامه» (ج2 ص40) نویسد: الشیخ المتکلم الفقیه عمادالدین الحسن بن علی بن محمد بن الحسن الطبرسی المعروف بالعماد الطبری او عمادالدین الطبری عند نقل اقواله فی الفقه و هو صاحب کامل البهائی الذی الفه سنة 675 [ ه . ق. ] و صرح فیه بانه مازندرانی (انتهی موضع الحاجة منه). خود وی در مقدمهء کتاب کامل بهائی نویسد: «در ملک مازندران که مولد مصنف این کتاب است» ولی از شهری که در آن تولد یافته نام نمیبرد.
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) حسین بن محمدتقی نوری طبرسی. او راست: فصل الخطاب فی اثبات تحریف کتاب رب الارباب آغاز کتاب الحمدللّه الذی انزل علی عبده کتاباً ثنئاً لما فی الصدور. در دیباچهء کتاب گوید: این کتابی است لطیف که در اثبات تحریف قرآن، و فضایح اهل جور و عدوان فراهم آورده ام، و آنرا فصل الخطاب فی اثبات تحریف کتاب رب الارباب نام نهادم، و بر سه مقدمه و دو باب قرار دادم. این کتاب در سال 1298 ه . ق. در ایران بطبع رسیده است. او راست. کتاب دیگری به نام کشف الاستار عن الابصار (المهدی المنتظر). این کتاب را بر یک مقدمه و دو فصل و خاتمه مرتب ساخته است، و در ایران بچاپ سنگی طبع شده است. (معجم المطبوعات ستون 1228).
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) (شیخ...) شمس الدین طبرسی نحوی. در روضات گوید: کفعمی در بلدالامین از او نقل کند و گمان دارم کتاب جواهر در نحو که بفضل بن حسن طبرسی نسبت کنند از او باشد. (روضات الجنات ص 513) و در کتاب النقض آمده است: و بعد از آن خواجه مکین بوالمفخر قمی... و شمس الدین محمد بنیامان طبرسی...؛ این جماعت همه شیعی و معتقد و اصولی بوده اند. (کتاب النقض صص 224 - 225).
طبرسی.
[طَ رِ] (اِخ) فضل بن حسن طبرسی(1)، مکنی به ابوعلی. طبرس منزلی است میان قاشان و اصفهان و اصل ایشان از آن بقعت بوده است. و ایشان در مشهد سناباد طوس متوطن بوده اند و مرقد او آنجاست، بقرب مسجد قتلگاه، و از اقارب نقبای آل زیاره بودند، رحمهم الله. این امام در نحو فرید عصر بود و با تاج القراء کرمانی اختلاف داشته و در علوم دیگر به درجهء افادت رسیده، و با قصبه انتقال کرد، در سنهء ثلاث و عشرین و خمسمائة، اینجا متوطن گشت، و مدرسهء دروازهء عراق برسم او بود، و او را اشعار بسیار است که در عهد صبی انشا کرده است. در کتاب وشاح بعضی از آن بیاورده ام. و از آن جمله این ابیات است:
الهی بحق المصطفی و وصیه
و سبطیه و السجاد ذی الثفنات
و باقر علم الانبیاء و جعفر
و موسی نجیّالله فی الخلوات
و بالطهر مولانا الرضا و محمد
تلاه علیّ خیرة الخیرات
و بالحسن الهادی و بالقائم الذی
یقوم علی اسم الله بالبرکات
اَنِلنی الهی ما رجوت بحبهم
و بدل خطئیاتی بهم حسنات
و تصانیف بسیار است او را. و غالب بر تصانیف او اختیارات است و اختیار از کتب رتبه ای بلند دارد. فانّ اختیارالرجل یدلّ علی عقله. مث از کتاب مقتصد در نحو اختیاری نیکو کرده است بغایت کمال. و از شرح حماسهء مرزوقی اختیاری کرده است بغایت نیکو. و از تفسیر امام زمخشری اختیاری کرده است فی غایة الجودة. و او را تفسیری است مصنف ده مجلد و کتب دیگر، بسیار. وی در علوم حساب و جبر و مقابله مشارالیه بود. توفی بقصبة السبزوار، لیلة الاضحی العاشر من ذی الحجة سنة ثمان و اربعین و خمسمائة. و تابوت او را بمشهد رضوی علی ساکنه التحیة و السلام نقل کردند. (تاریخ بیهق چ تهران ص247). در معجم المطبوعات آمده: ابوعلی فضل بن حسن بن فضل طبرسی مشهدی (شیخ...) معروف به طبرسی بزرگ، صاحب تفسیر. مؤلف ریاض العلماء گوید: او قدس سره، و فرزندش رضی الدین ابونصر حسن بن فضل صاحب مکارم الاخلاق، و نوادهء او ابوالفضل علی بن حسن صاحب شکوه الانوار از اکابر علما بوده اند. ابن بابویه در فهرست خود گفته که او را دیده و نزد او دانش فراگرفته، در مشهد مقدس رضوی وفات یافته است. امیر مصطفی در رجال خود ترجمهء احوالش را آورده و گوید: ثقة فاضل دین، عینٌ من اجلاء هذه الطائفة له تصانیف حسنةٌ، انتقل من المشهد الرضوی الی سبزوار، سنة 520 [ ه . ق. ] و انتقل بها الی دارالخلود سنة 548. و صاحب معجم المطبوعات گوید: او راست جوامع الجامع در تفسیر، و این کتاب مختصری است از دو تألیف دیگر او، مجمع البیان، و الکافی الشافی که هر دو در تفسیر است و این مختصر در ایران بسال 1321 بطبع رسیده است. دیگر از تألیفات وی تفسیر مجمع البیان است. آغاز آن: الحمدللّه الذی ارتفعت من مطارح الفکر جلاله. تألیف این تفسیر در سال 534 ه . ق. پایان یافته است. این تفسیر در دو جلد در ایران بطبع رسیده. (معجم المطبوعات ستون 1227). رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 722 و 445 شود. تفسیر مجمع البیان اخیراً در شهر صیدا بطبع رسیده است. در روضات ص 512 لقب وی امین الاسلام و در ریحانة الادب ج 3 ص 18 امین الدین یا امین الاسلام آمده است. صاحب روضات الجنات ولادت او را در عشر 470 ه . ق. نوشته و وفات وی را بسال 548 ه . ق. یاد کرده است. رجوع به روضات صص 512 - 514 و ریحانة الادب ج 3 صص 19 - 21 شود. در تاریخ بیهق در ترجمهء وی گوید (ص 242): طبرس منزلی است میان قاشان و اصفهان و اصل ایشان از آن بقعت بوده [ است ].
(1) - در این لغتنامه، به پیروی مؤلفین نامهء دانشوران (ج 2 ص 612) نسب ابوعلی «فضل بن علی بن فضل» آمده و اشتباه است.
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) محمد بن فضل. صاحب روضات در ذیل ترجمهء فضل بن حسن طبرسی گوید: در باب محامده از کتاب امل الاَمل شرح حال مردی، مکنی به ابی علی طبرسی که محمد بن فضل نام دارد دیده میشود که گوید: وی عالمی پرهیزکار و عابد بود. از او ابن شهرآشوب روایت کند. وی از تلامذهء شیخ طوسی است. و دور نیست که او از اجداد طبرسی فضل بن حسن بن فضل صاحب ترجمه باشد. (روضات الجنات ص514).
طبرسی.
[طَ بَ] (اِخ) هارون بن حسن بن علی بن محمد بن علی، مکنی به ابوعلی یا ابومحمد و ملقب به ضیاءالدین. منسوب به طبرستان و از این رو گاهی به طبری و گاهی به طبرسی خوانده میشود. سال وفات او به دست نیامده، لکن صاحب ریاض العلماء میرزا عبدالله افندی نسخه ای خطی از قواعد علامه در دهخوارقان به دست آورده که بخط هارون بوده و تمام آنرا نزد علامه خوانده و علامه با خط خود در پشت کتاب در تاریخ 17 رجب 701 ه . ق. او را با القاب امام عالم فاضل ستوده است. و پدر او عمادالدین حسن بن علی طبرسی را نیز بسیار ستوده است. (تلخیص از ریحانة الادب ج 3 ص 26).
طبرش.
[طَ رَ / طَ رِ] (اِخ) معرب تفرش. ولایتی است که از هر طرف که بدو روند به گریوه فرو باید رفت، سیزده پاره ده است، خم «ظ: فم یا فیم» و طرخوران از معظمات اوست، هوایش معتدل است، آبش از چشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود، اکثر اوقات آنجا ارزانی بود، و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش شش هزار دینار است. (نزهة القلوب چ لندن ص 68). تفرش در فرورفتگی واقع شده و کوههائی آنرا احاطه کرده است، و اغلب اهالی تفرش باسواد، و در دوره های اخیر غالباً مصدر مشاغل مهم دولتی و مملکتی بوده اند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 388). رستاق طبرش؛ روایتی است از ابن المقفع که ضیعتهای آنرا طبرش بن همدان بنا کرده است و بعمارت آن فرموده(1). (تاریخ قم ص 78). رستاق طبرش؛ سی ودو دیه، از آن جمله طرخران، فیم، جادیده، که مندرس گشته و ناپدید شده است. (تاریخ قم ص 56). رجوع به همان کتاب ص 117 شود. و عوانان بددین از قم و کاشان و آبه و طبرش و ری :
خسروا هست جای باطنیان
قم و کاشان و آبه و طبرش
آبروی چهار یار بدار
واندرین چار جای زن آتش
پس فراهان بسوز و مصلح گاه
تا چهارت ثواب گردد شش.
شمس الدین لاغری (از راحة الصدور).
(1) - بر اساسی نیست.
طبرشانه.
[طَ بَ نَ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای اندلس که بندر است. (الحلل السندسیة ج 1 ص 117).
(1) - Trebugena.
طبرشی.
[طَ رِ] (اِخ) شرف الدین علی طبرشی وزیر عراق. (جهانگشای جوینی). و نیز در حاشیهء ص130 از تاریخ نسوی (سیرة جلال الدین منکبرنی) این عبارت را نقل کرده است: «شرف الدین علی التفرشی وزیر السلطان بالعراق کان... من رؤساء تفرش و هی کورة من کورالعراق. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 ص 191).
طبرقة.
[طَ بَ قَ] (اِخ)(1) شهری است در مغرب از ناحیهء برّ بَربَر، بر کنار دریا نزدیک باجه در آنجا آثار باستانی و بناهای شگفت میباشد و در این شهر رودی است بزرگ که کشتیهای بزرگ در آن داخل میگردد. (مراصدالاطلاع ص 262). یاقوت در معجم البلدان گوید: کشتیهای بزرگ پس از دخول در رود طبرقة به دریای طبرقه بیرون میروند، و این شهر برای ورود بازرگانان شهر آبادی است، و در شرقی طبرقه دزهائی هست که به دزهای «بنزرت» معروف میباشند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 21). شهری است [ بناحیت مغرب ] بر کران دریای روم، و بنزدیک این شهر اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار، و اندر همهء جهان جائی دیگر نیست، و اندر وی کژدم است کشندهء بزرگ. (حدود العالم). دمشقی از رودهای بزرگ «برالعدوة» یکی نهر طبرقة را میشمارد و میگوید: کبیرٌ غزیرٌ یأتیها من غربیها و یصیبُ فی البحر الرومی. (نخبة الدهر ص 113). و نیز در ضمن وصف بلاد افریقیه ساحلیه و... گوید: و طبرقة؛ و لها نهر یدخل المراکب من البحر بالامتعة و بها آثار قدیمة. (نخبة الدهر ص 235). و نیز رجوع به الحلل السندسیة ص54 شود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: طبرقه نام اسکله و قصبهء کوچکی است در ساحل شمالی تونس قرب حدود جزائر. در حال حاضر بیش از 1000 تن سکنه ندارد، اما خرابه های واقعه در گرداگردش به داشتن گذشته ای درخشان شهادت میدهند، و در زمان قرطاجنیان و رومیان تجارت گاه بزرگی بوده است. یاقوت حموی گوید: نهری که در نزدیکی این قصبه روان است، وارد دریا می شود و برای سیر سفائن صلاحیت دارد؛ در حوالی آن مرجان صید کنند. ادوات و آلات کلی از اینجا صادر می گردد، و تجارت پر جنب و جوش دارد. روبرویش جزیره ای کوچک مسمی به همین اسم است.
(1) - Tabarca.
طبرک.
[طَ بَ رَ] (اِخ) قلعه ای است به ری. (منتهی الارب). دزی است بر فراز کوهی خرد نزدیک شهر ری بر جانب راست رونده بخراسان که از جانب چپ وی کوه بزرگ ری واقع است. این دز بخرابهء ری پیوسته است که آن را سلطان طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمد بن ملکشاه بن ارسلان بن داودبن سلجوق بسال 588 ه . ق. خراب کرد. سبب خراب کردن این شهر آن بود که خوارزمشاه تکش بن ایل ارسلان چون به عراق آمد و بر ری استیلا یافت، این دز را نیز متصرف گردید؛ هنگام بازگشت بخوارزم طمغاج نامی را که یکی از امراء بود با دوهزار تن سوار خوارزمی بجای خود در آن دز برقرار و آن دز را بوسیلهء اموال و ذخائر نیک استوار ساخت، و دقیقه ای از بذل مجهود در این منظور فرونگذاشت. اتفاقاً در همان سال (588 ه . ق.) طغرل که از عهد قزل ارسلان در یکی از قلاع محبوس بود آزاد شد و لشکری گرد آورد و آهنگ ری کرد، قتلغ اینانج ابن البهلوان از بیم طغرل فرار کرد از خوارزمشاه یاری و مدد طلبید، طغرل به ری آمد و آنجا را متصرف شده و بمحاصرهء طبرک پرداخت در آن اثناء امیر طمغاج بمرد، و خوارزمیان دل شکسته شدند، از طغرل استدعا کردند که اجازت دهد اموال خویش را از دز با خود بیرون برند و دز را تسلیم کنند. طغرل گفت: برای بیرون بردن اموال شخصی شما مانعی نخواهد بود، اما به احدی اجازت ندهم که دست به ذخائر و سلاح برد و آنها را از دز بیرون سازد، خوارزمیان پذیرفتند و با این شرط از دز بیرون آمدند. طغرل را غلامی بود که فراری و پنهان و بخوارزمیان پناهنده شده بود، و هنگام خروج خوارزمیان از دز، وی نیز خواست به معیت آنان بیرون شود، یاران طغرل غلام را بگرفتند، گفتند: این مملوک ماست، خوارزمیان از تسلیم او سر پیچیدند و در نتیجه خوارزمیان با اصحاب طغرل بیکدیگر افتادند، عاقبت یاران طغرل و اهل ری با هم اتفاق کرده بر خوارزمیان چیره شدند و بسیاری از آنان را کشتند و بر اثر این جنگ و جدال طغرل دز طبرک را متصرف گردید. طغرل پس از این فتح و پیروزی، امراء سپاه خود را احضار کرد و از آنان پرسید این دز را به چه آفریده ای مانند خواهید کرد؟ و هر یک از آنها برای خویش چیزی گفت، طغرل گفتار هیچیک را مقرون به صواب ندانست و گفت: این دز ماری دوسر را ماند که یک سر او در عراق و سر دیگرش به خراسان باشد، به هر طرف دهان باز کند اهل آنجا را خواهد بلعید و مرا تصیمم بر آن است که این دز را ویران کنم، امرای طغرل وی را از این تصمیم بازداشتند و گفتند: نیکوتر آن است که شخصاً بدین دز بالا رود و آنجا را نیک بازبیند، پس از معاینهء آن جا به هرچه رای خدایگان تعلق گرفت به اجرای آن فرمان دهد. طغرل گفت: تنی چند از پادشاهان نیز بخراب کردن این قلعه تصمیم گرفتند، اما پس از آنکه دز را بازدید کردند، از خرابی آنجا دل خوش نداشتند و از تصمیم خود بازگردیدند؛ از این رو من بمشاهدهء دز نشوم و از عزم خود بازنگردم. آنگاه فرمان داد هرچه سلاح و آلات جنگ در آن جا بود بجای دیگر نقل کنند، پس از نقل سلاح از آن جا به اهالی ری امر کرد تا آن جا را غارت کردند، و آنچه در دز به ذخیره نهاده شده بود به تاراج بردند، و روزی چند اهالی ری مشغول تاراج بودند و چون از تاراج آن جا فارغ شدند، طغرل بدانها گفت: ایدون که از تاراج دز بیاسودید، باید آن را ویران سازید، آنان نیز فرمان بردند، و بامیتین چندان بن و پیهای آن را کاویدند تا آن جا را با خاک یکسان کردند و تا مدت یک سال هر زمان که طغرل از آنجا میگذشت، اگر کمترین اثر و نشانه ای از آن دز می یافت می گفت این را نیز نابود کنید و چندان در این امر جهد ورزید که بعد از آن کوچکترین نشانه ای هم از آن دز بر جای نماند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 22). خواندمیر در حبیب السیر آورده: منوچهر به دارالملک ری رفت و افراسیاب تهران ری را معسکر خود ساخته، روز به روز آثار نصرت در جانب او ظاهرتر میگشت. بنابراین منوچهر قلعهء طبرک را عمارت فرمود و آن اول قلعه ای است که در عالم بنا یافت، و معنی طبرکوه است. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 66). قلعهء طبرک به جانب شمال ری در پای کوه افتاده است. (نزهة القلوب چ لندن ص 53). معدن نقرهء طبرک ری هرچند در آنجا خرج کنند، همان قدر باز پس ندهد، بدین سبب اکثر اوقات معطل است، اما در عهد سلاجقه پیوسته در آن جا بکار بودندی، گفتندی اگرچه توفیر ظاهری ندارد، اما نقره در جهان خراج بسیار می شود و این توفیری نیکو باشد. (نزهة القلوب چ لندن ص 202). و رجوع به نزهة القلوب چ لندن ص 198، فهرست حبیب السیر چ خیام، مجمل التواریخ و القصص ص 64، قاموس الاعلام ترکی، فهرست تاریخ گزیده، رشیدی ص 143 و تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 صص 28 - 30، شدالازار ص 362 و اخبارالدولة السلجوقیه ص19 شود.
طبرک.
[طَ رَ] (اِخ) قلعه ای است به اصبهان. (منتهی الارب). رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی ص43 و فهرست حبیب السیر چ خیام شود.
طبرک.
[طَ بَ رَ] (اِخ) (کوه...) در کتاب النقض در این باره آمده است: دانم که کوه طبرک آن جا نبود. (کتاب النقض ص533).
طبرک.
[طَ بَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان بازفت بخش اردل شهرستان شهرکرد، در 70هزارگزی شمال اردل و متصل به راه مالرو عمومی. کوهستانی، معتدل با جنگل بلوط. 178 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و آب بازفت. محصول آنجا غلات، پشم و روغن. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. قشلاق سکنهء عشایر اطراف مسجدسلیمان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
طبرکون.
[طَ بَ] (معرب، ص) (معرب تبرکون) آنکه کفل زاویه نما (نوک تیز) و طویل دارد، چنانکه اسب. (دزی ج2 ص21). رجوع به تبرکون شود.
طبرکی.
[طَ بَ رَ] (ص نسبی) منسوب به قلعهء طبرک ری که قلعه ای بوده است. (سمعانی). رجوع به طبرک شود.
طبرمین.
[طَ بَ] (اِخ)(1) قلعه ای است استوار در صقلیه. (معجم البلدان چ مصر ج6 ص22) (قاموس الاعلام). دمشقی در فصل وصف جزائر بحر رومی گوید: و من بلادالجزیرة البریة: الشاقة و... و طبرمین... (نخبة الدهر ص 141).
(1) - Tabormina.
طبرنش.
[طَ بَ نَ] (اِخ) (وادی...)(1) نام صحرائی است در اندلس. (الحلل السندسیة ج 1 ص 204).
(1) - Tabarnax.
طبرنه.
[طَ بَ نَ] (معرب، اِ) معرب از اسپانیولی، میخانه. میکده. کاباره. ج، طبرنات، طبارن. (دزی ج 2 ص 21).
طبرنیره.
[طَ بَ نَ رُ / رَ] (معرب، اِ) (معرب از اسپانیولی) صاحب میخانه. می فروش. پیر میکده. پیر خرابات. (دزی ج 2 ص 21).
طبره.
[طَ بَ رَ] (اِخ) از طسوج جبل است. (تاریخ قم ص 118).
طبره.
[طَ بَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 78 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو تابستانی خلف آباد به بهبهان. دشت، گرمسیر، مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء آلبوغش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طبری.
[طَ بَ] (ص نسبی) منسوب به طبرستان. (منتهی الارب). اهل و ساکن مازندران. منسوب به طبرستان که مرکز آن آمل است و بیشتر از علماء که منسوب به طبرستان هستند از آمل برخاسته اند. (سمعانی). و هر کجا (طبری) مطلق گفته شود، مورخ معروف طبرستانی مقصود است :
زآن سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.نظامی.
|| کنایه از لب معشوق، منسوب به طبر که در اینجا مخفف طبرزد است که بمعنی نبات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
لب طبری وار طبرخون به دست
مغز طبرزد به طبرخون شکست.نظامی.
- بنفشهء طبری؛ در مازندران و گیلان تقریباً از اوایل اسفند ماه بر هر دیواری و بر هر تل خاکی و مخصوصاً بر کنار جویبارها بنفشهء با طراوت و نضارت بسیار روید و مردم از گل آن دسته بسته و یاران و دوستان را هدیه دهند :
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود
بنفشهء طبری خیل خیل سر برکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون بهم کردی بسیار بنفشهء طبری
باز برگرد و ببستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
- بید طبری؛ طبرخون. سرخ بید. (اوبهی).
- جامهء طبری؛ جنس از برود که تنگ است :تَرَکهُ فی وسط الشتاء و شدة البرد بقمیص واحد و کساءِ طبری. (ذیل تجارب الامم 3: 428).
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری فی الکوانین.
ابن الداهیة احمدبن سیف.
رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 65 شود.
- درهم طبری؛ دو ثلث درهم شامی است. (منتهی الارب). صاحب کتاب النقود آرد: و طبری منسوب به طبریهء واسط است نه طبریهء فلسطین و بجای درهم طبری، درهم طبرک نیز آمده است و در جمع آن گویند: الدراهم الطبریة. رجوع به النقود ص 23، 24، 91 و 149 شود.
- مداد طبری؛ نوعی مداد منسوب به طبرستان :
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار.
منوچهری.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) او راست: الواضح، فی الرمی و النشاب. (کشف الظنون ج 2 ص625).
طبری.
[طَ بَ](1) (اِخ) طبیبی است که ابن البیطار مکرر در کتاب المفردات از وی نقل کرده، از آنجمله در شرح الفاظ: ارماک، بقر، جوزجندم، صُرف (که در این جا نام کتابی هم از تألیفات وی به نام «الجوهرة» آورده است)، حلبة، طرخون، نان خواه. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی نیز از اقوال طبیبی معروف به طبری بسیار نقل کرده است. و مراد یا طبری ابوالحسن احمدبن محمد است و یا طبری الحاسب. رجوع به هر یک از این دو نام شود.
(1) - نسبت «طبری» در فارسی با یاء مخفف است همه جا.
طبری.
[طَ بَ ر] (اِخ) ابن الطیب الطبری. رجوع به ابن طیب ابوالفرج عبدالله در همین لغت نامه و عیون الانباء ج 1 ص 242 شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوجعفرمحمدبن جریر از مشاهیر مورخان است. در تفسیر، حدیث، فقه و علوم دیگر هم ید طولائی داشته و یکی از ائمهء زمان خود بشمار میرفته است. وی بسال 224 ه . ق. در شهر آمل از طبرستان تولد یافته، و در سنهء 310 ه . ق. در بغداد درگذشته است. ابواسحاق شیرازی در کتاب «طبقات فقهاء» وی را یکی از مجتهدان عصر بشمار می آورد و ابوبکر خوارزمی معروف همشیره زادهء اوست(1)، و در اکثر علوم تألیفات داشته است و مشهورتر از همه کتاب معروف به «تاریخ طبری» میباشد که وقایع خلقت عالم را از زمان آدم تا عصر خود در آن آورده است. دیگر از تألیفات مهم وی تفسیر کبیر است کتاب تاریخ او از کتب موثق و معتبر بشمار میرود، به اختصار بفارسی هم ترجمه شده و ترجمهء ترکی نیز دارد. وی در شعر و ادب نیز شهرهء عصر خویش بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ابن جریر، محمد بن جریر، التفهیم بیرونی ص 489 و عقدالفرید ج1 ص27 و ج4 ص185 و ج5 ص27، 142، 147، 153، 159، 160، 168، 230، 231، 234 و ج8 ص20، ضحی الاسلام ص166، حواشی ص170، 239، 273، 283، 286، 290، 291، 325 و 326، ایران باستان ج1 ص 101، 105، 478 و ج2 ص 698، 953، 956، 991، 1164 و ج3 ص 2529، 2530، 2548، 2549، 2551، 2552، 2557، 2558، 2560، القفطی ص 110، 361، حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 12، 18، 19، 20، 22، 47، 49، 62، 72، معجم الادباء ج6 ص433، روضات الجنات ص702، فارسنامهء ابن البلخی ص8، معجم المطبوعات ستون 1229، الاعلام زرکلی ج2 ص446، ایران در زمان ساسانیان ص 34، 40، 50، 53، 63، 66، 68، 72، 73، 84، 210، 236، 238، 239، 241، 242، 246، 255، 262، 267، 281، 292، 309، 310، 315، 316، 319، 327، 328، 350، 355، 358، 368 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ترجمهء رشیدیاسمی ج 4 ص 292، 293، 297 شود.
(1) - رجوع به ابوبکر خوارزمی شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوالحسن احمدبن محمد الطبری. از اهل طبرستان و در صناعت طب عالم و فاضل بوده است، وی در دربار رکن الدوله به شغل پزشکی مشغول بود. او راست: کناشی معروف به «معالجات البقراطیه» و هومن اجل الکتب و انفعها، در این کتاب بیماریها و مداوای هر یک را بطریق استقصا، و کاملترین صورتی ذکر کرده است و مشتمل بر مقالات بسیار است. (عیون الانباء ج1 ص321). رجوع به ابوالحسن احمدبن محمدالطبری در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) (ال ...) ابوالحسن الترنجی الطبری: ابوریحان بیرونی در کتاب «الجماهر» در چند موضع نام این شخص را یاد کرده. وی ظاهراً پزشک بود و او را کناشی نیز هست. بترجمهء احوال او دسترسی نیست. رجوع به الجماهر چ حیدرآباد دکن ص 144، 200، 201، 202، 203، 259 شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوالطیب طاهربن عبدالله. یکی از مشاهیر فقهای شافعی است، و در شعر و ادبیات نیز مهارت تامه داشته، وی در شهر آمل از طبرستان نزد ابوعلی الزجاجی از اصحاب ابن القاص درس خوانده و در جرجان و نیشابور هم نزد مشاهیر زمان تلمذ کرده، آنگاه عزیمت بغداد نموده و از خدمت شیخ ابواسحاق اسفراینی استفاده برد، ابواسحاق شیرازی مشهور از طبری تعلم و استماع کرده، و مختصر مزنی و فروع ابوبکر حداد را شرح کرده و کتب بسیار دربارهء اصول، مذهب، خلاف و جدل نگاشته، بقضاء محلهء کرخ بغداد منصوب شده و تا هنگام وفات در این مقام پایدار بوده و بسال 450 ه . ق. در بغداد درگذشت و اشعار بسیار دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن ابی احمدبن القاص. یکی از مشاهیر فقهای شافعی است و در فقه شاگرد ابن سریج بوده، او راست: التلخیص، ادب القاضی، المواقیت، المفتاح و غیره. اهم آثار وی صغیرالحجم و کثیرالفائده میباشد. او از واعظان معروف بوده و گویند تا طرسوسه سفر کرده و بسال 335 ه . ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ابن قاص و ابوالعباس احمدبن ابی احمد در همین لغت نامه شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوعلی حسن بن قاسم الطبری. از علمای شافعیه است و وی راست: کتاب مختصر مسائل الخلاف فی الکلام و النظر. و صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از مشاهیر فقهای شافعی است علم فقه را از ابوعلی بن ابی هریره اخذ کرده، در بغداد مشغول تدریس بوده است. اثر موسوم به «المحرر فی النظر» وی نخستین تشبثی است که در علم خلاف بعمل آمده و دو تألیف مسمی به الافصاح، و العدة در فقه دارد و کتابی دائر بر «جدل و اصول فقه» نیز نگاشته است. او بسال 305 ه . ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ابوعلی حسن بن قاسم طبری، ابوعلی حسین بن قاسم در همین لغت نامه و الاعلام زرکلی ج 2 ص 446 شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) ابوالفیاض طبری. از مداحان صاحب بن عباد بوده است. رجوع به صاحب بن عباد تألیف بهمنیار و همین لغت نامه ذیل صاحب بن عباد (مداحان او) شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) (ال ...) احمدبن عبدالله. مُحب الدین الطبری. مردی فاضل بوده، وی را تصانیف است، از آنجمله السمط الثمین فی مناقب امهات المؤمنین. وفات وی بسال 694 ه . ق. بوده است. (اعلام زرکلی ج 1 ص 47). صاحب معجم المطبوعات از طبقات سُبکی و طبقات اسدی نقل کرده، گوید: ابوالعباس احمدبن عبدالله بن محمد ابن ابی بکربن ابراهیم الطبری المکی، شیخ الحرم و حافظ الحجاز. مؤلف دیوان الاسلام گوید: وی را مؤلفاتی است، از آن جمله الاحکام فی الحدیث و شرح التنبیه و المناسک در شهر قوص نزد شیخ مجدالدین قشیری علم فقه فراگرفت، مظفر صاحب یمن برای سماع حدیث او را طلب کرد، وی نیز از مکه بسوی مظفر شد و چندی نزد وی اقامت گزید. وفات وی بسال 914 ه . ق. در مکه بود و در معلاة بخاک سپرده شد. کتابی خطی از تألیفات محب الدین طبری دیدم، موسوم به خُلاصةُالسیر فی بیان بعض احوال سیدالبشر کتابی بود بسیار نفیس، در دیباچهء آن آورده که از دوازده کتاب برگزیده و گرد آورده است. و سبکی و اسدی هیچیک در ترجمهء احوال طبری نامی از این تألیف نبرده اند. دیگر از تالیفات وی، الریاض النضرة، فی مناقب الاصحاب العشرة است که در دو مجلد در مطبعهء حسینیه به رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1232). رجوع به احمدبن عبدالله محب الدین الطبری شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) الحاسب. یکی از پزشکان عصر خلفای بنی عباس. (عیون الانباء ج 1 ص 120).
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) (ال ...) عبدالقادربن محمد الحسینی الطبری المکی الشافعی، امام ائمة الحجاز. وی در مکه بسال 976 ه . ق. قدم بعرصهء وجود نهاد و در آن جا نشو و نما یافت و در کنار پدر و مادر خویش پرورده شد، در دوازده سالگی قرآن کریم را از بر داشت، و چندین متن از قبیل اربعین نووی و اشاراتی را که بر آن نوشته اند، عقاید نسفیه، و الفیهء ابن مالک، و ثلث منهج از تألیفات شیخ الاسلام زکریا الانصاری را نیز محفوظ ذهن خویش ساخته بود: و در سال 991 ه . ق. تمامی محفوظات خود را بر مشایخ عصر عرضه داشت و به اخذ اجازهء روایت آن محفوظات نائل گردید. سپس در همان سال به تألیف و تصنیف پرداخت و چندین کتاب تألیف و تصنیف کرد و نیک از عهده برآمد. از آن جمله است مقامه ای به نام درة الاصداف السنیة فی ذروة الاوصاف الخفیه، عیون المسائل و شرح بر دریدیه و غیرذلک. عیون المسائل وی مشتمل بر سی فن از فنون است. آغاز آن علم قوافی، و انجام آن علم تقویم است. محمدعمر حسامی بیرونی در مطبعة السلام این کتاب را در سال 1316 ه . ق. بطبع رسانیده است. وفات وی بمکه بسال 1033 ه . ق. بوده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1231). رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 446 شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) علوی از مداحان صاحب بن عباد بوده است. رجوع به صاحب بن عباد تألیف بهمنیار شود.
طبری.
[طَ بَ] (اِخ) (ال ...) علی بن سهل بن ربن الطبری. کنیت وی ابوالحسن است. ابن الندیم بغدادی کاتب نام وی را علی بن ربل ضبط کرده و گفته است: او کاتب مازیاربن قارن بود، به دست معتصم عباسی قبول اسلام کرد و بدین وسیله نزد وی قرب و منزلتی یافت. و پایهء فضیلت او معلوم و آشکار گردید. متوکل عباسی او را به همنشینی خود برگزید. در ادب و فرهنگ وی را مقامی ارجمند بود و در صناعت طب استاد ابوبکر محمد بن زکریا الرازی بود. مولد و منشأ او طبرستان است. از سخنان اوست که گوید: نادان همواره در معرض مرگ است. او راست: کتاب فردوس الحکمه، و این کتاب را بر هفت نوع بخش کرده است، و همگی هفت بخش آن محتوی بر سی گفتار است، و کلیه سی گفتار بر سیصد و شصت باب بخش شده است. کتاب ارفاق الحیوة. کتاب تحفة الملوک. کتاب کناش الحضرة. کتاب منافع الاطعمه و الاشربة و العقاقیر. کتاب حفظ الصحة. کتاب فی الرقی. کتاب فی الحجامة. کتاب فی ترتیب الاغذیة. (عیون الانباء ج 1 ص 309). قفطی در کتاب خویش آورده: علی بن ربن الطبری الطبیب ابوالحسن در صناعت پزشکی فاضل است، در طبرستان نزد فرمانروایان آنجا روزگار بسر میبرد و علم حکمت در همان جا فراگرفت، و در طبیعیات یگانه گردید؛ بواسطهء اختلافی که در طبرستان پیش آمد بسوی ری شد. محمد زکریای رازی نزد وی به فراگرفتن دانش مشغول گردید و دانش بسیاری از او استفاده کرد، سپس به «سر من رای» رفت، و در آنجا اقامت گزید، و کناش موسوم به فردوس الحکمه را تألیف کرد و آن کتابی است مختصر جمیل التصنیف و لطیف التألیف، و بر هفت نوع است مشتمل بر سی گفتار و مجموع کتاب شامل سیصد و شصت بخش است و ربن نام سهل پدر وی بوده، زیرا او از علمای بزرگ یهود بشمار میرفت. (قفطی چ لیپزیک ص231). بیهقی در تتمهء صوان الحکمه گوید: ابن ربن طبری از کتاب مرو بوده است، همتی بلند داشت و به انجیل و پزشکی عالم بود، و ربن بمعنی معلم و استاد بزرگ باشد، وی از دانشمندان بزرگ بشمار میرفت، و گواه این گفتار کتاب فردوس الحکمهء اوست. و او را تصانیف بسیار است که بیشتر آنها در پزشکی است، و از سخنانی که از او روایت کرده اند این جملات است: «تندرستی پایان هر آرزوئی است». «آزمون بسیار سبب افزایش خرد باشد». «تکلف زیان آور است». «بدترین گفتار آن است که جزئی از آن جزء دیگر را نقض کند». (تتمهء صوان الحکمه ص 9).
طبریجان.
[طَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان همت آباد شهرستان بروجرد، واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری بروجرد و 8هزارگزی جنوب شوسه. جلگه، معتدل با 517 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
طبریمون.
[طَ] (اِخ) (رمون: رحیم و مشفق) پدر بن هدد، اولین پادشاه شام که معاصر آسای پادشاه یهودا بود (کتاب اول پادشاهان فصل 15؛ آیهء 18). (قاموس کتاب مقدس).
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ) قصبهء مرکز قضائی است در سنجاق عکا از ولایت بیروت، واقع در 43هزارگزی مشرق عکا و در ساحل دریاچه ای موسوم به همین اسم. 3500 تن جمعیت دارد که دو ثلثش یهودی است، سوری ویران، یک قلعه در گوشهء شمال غربی، چند مسجد و چند معبد یهودی، و یک دیر مخصوص به کاتولیک ها و حمامهای معدنی معروف در حومهء آن وجود دارد. این شهرک در میان ساحل و دو دامنهء کوهی، در شمال دشتی سنگلاخ دیده می شود، و یکی از قصبات بسیار قدیم است. نام قدیمی اش کزط یا راکط بوده و بعدها ویران گشته، و 16 سال قبل از میلاد «هرود» حاکم فلسطین آنرا دوباره بنا کرده و به انتساب به نام تیبریا (طباریوس) امپراطور رومی، «تیبریاده» نامیده شده، معرب آن به صورت «طبریه» درآمده، و پس از تخریب قدس مدت مدیدی مرکز بنی اسرائیل بوده تفسیر تورات و برخی از کتب مذهبی یهودیان در این شهر نوشته شده و از این رو در نزد آنان جنبهء تقدس دارد. بسال 13 ه . ق. سرجیل بن حسنه این بلد را به صلح فتح کرد. در زمان خلافت عمر اهالی نقض عهد و طغیان نمودند، ابوعبیدة بن الجراح عمروعاص را مأمور سرکوبی نمود و دوباره آنرا فتح کردند و در دورهء اسلامی بسیار معمور و آباد گردید، جمع کثیری ملقب به طبرانی از علمای مشهور از این خاک برخاسته اند. در زمان جنگهای صلیبی، مدت کمی مرکزیت حکومتی کوچک از صلیبیون گردید و به سال 1187 م. صلاح الدین آن را از چنگ آن ها بدرآورد و بعد از 53 سال باز به دست فرنگیان افتاد و مجدداً پس از 7 سال به دست مسلمانان درآمد و 60 سال پیش اکثر اطراف سور آن از زلزله ویران گردید و برخی از جوامع و ابنیهء دیگر نیز صدمهء بسیار دید.
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ) (قضای...) قضائی است در جهت شرقی سنجاق عکا از ولایت بیروت، از طرف شمال به قضای صفد از سمت مغرب به دو قضای ناصره و جنین، و از جانب جنوب بقضای سلط، و از سوی مشرق به سنجاق شام از ولایت سوریه محدود می شود. و 38 قریه و 6852 تن سکنه دارد که قریب به نصف آن مسلمان و بقیه نصارا و یهودند. قسمتی از اراضی طبریه کوهستانی و بخش دیگر دشت «غوربیلسان» است. دریاچهء طبریه و نهر شریعه حدود شرقی این قضا را مفروز میسازد و بعضی انهار واردهء به این نهر اراضی قضای مذکور را سیراب میکند. خاکش بسیار حاصلخیز می باشد. و محصولاتش عبارت است از گندم، جو، ارزن، کنجد، نخود، عدس، سیب زمینی زیتون و عسل و غیره، حیوانات اهلی آن عبارت است از گوسفند، بز، اسب، خر و شتر.
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ) دهی است بواسط. طبری منسوب به آن است. (منتهی الارب). ابوبکربن محمد بن موسی گفته است: طبریه نیز جایگاهی است در واسط. (معجم البلدان ج 5 ص 27).
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ) جایگاهی است از نواحی دیاربکر. (نخبة الدهر دمشقی ص 192).
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ)(1) قصبه ای است به اُردن، طبرانی منسوب به آن. (منتهی الارب). نام شهری بر ساحل غربی دریاچهء طبریه. محلی است از اردن از مضافات شام. (رسالهء مسکوکات مقریزی) بشام قصبهء ناحیت اردن است، شهری است خرم و آبادان و بانعمت و آبهای روان. (حدود العالم). قصبهء اردن و شهری است مستطیل و بر کنار دریاچهء طبریه واقع است. (نخبة الدهر دمشقی ص 211). شهری است در جانب مغرب. گویند عقرب در آن شهر بسیار است. (برهان). یاقوت گوید: طبریه در اقلیم سوم است و طول آن از جهت مغرب 57 درجه و 45 دقیقه، و عرض آن 32 درجه است. این شهر در سال 13 ه . ق. بطریق صلح بر دست شرحبیل بن حسته فتح گردید، مشروط بر آنکه نیمی از منازل و کنایس خود را تسلیم مسلمانان کنند. و بعضی گفته اند که شرحبیل چندین روز طبریه را در محاصره نگاه داشت و اهالی ناگزیر شدند به نفوس و اموال و کنایس خویش صلح کنند، مگر جایهائی را که از سکنه تهی کرده باشند؛ شرحبیل برای مسجد مسلمانان موضعی را مستثنی کرد. در خلافت عمر اهالی طبریه پیمان شکستند و گروهی از رومیان غیربومی نیز با آنان همدست شدند، ابوعبیدة عمروبن العاص را با چهارهزار تن به طبریه گسیل داشت و عمرو آنجا را فتح کرد و اهالی صلحی را که با شرحبیل کرده بودند با همان شروط تجدید کردند؛ عمرو هم بدون پیکار و زد و خورد تمام بلاد اردن را فتح کرد. طبریه بر دریاچه معروف به مجیرة طبریة که بر طرف کوه واقع است مشرف میباشد و کوه طور نیز بر دریاچه مشرف است. این شهر از توابع اردن و بر طرف غور واقع است و از آنجا تا دمشق سه روز راه است و تا بیت المقدس هم مسافت سه روز راه است، ولی بین طبریه و عکا دو روز راه مسافت بیش نیست. طبریه شکلا مستطیل و بر دریاچهء طبریه مشرف است، عرض آن کم است و به کوهی خُرد که پایان آبادی است منتهی میگردد. علی بن ابوبکر هروی گوید: اما حمامهای طبریة، گویند از عجائب دنیاست، ولی باید دانست منظور حمامهائی نیست که بر دروازهء طبریه و بجانب بحیرهء طبریه واقعند چه مانند آن حمامها در این جهان بسیار است و ما خود دیده ایم، اینکه گفته است از عجایب دنیاست، مقصود موضعی است از اعمال طبریه در مشرق دیه معروف به حسینیه، واقع در صحرا و آن عبارت است از عمارتی قدیم که در افواه معروف است از بناهای حضرت سلیمان علیه السلام است و آن مجسمه ای بوده است که آب از سینهء آن بیرون می آمده و از آب آن دوازده چشمه تشکیل میشده و آب هر چشمه ای ویژهء شفای بیماری مخصوصی بوده که مریض پس از شستشوی بدن در آن چشمه، از آن بیماری بهبود می یافته است. آبش نیک گرم است و صاف و گوارا و خوشبوی، بیماران بقصد شفا آهنگ آن آب میکردند، و مردم در چشمه هائی که در جایگاه بسیار گرم می ریخته شنا میکرده اند و سود آب تنی در اینگونه چشمه ها آشکار است. و ما نظیر آن موضع در هیچ محلی ندیدیم مگر شرمیا را که وصف آن در جای خود گذشت. ابوالقاسم گوید: نخستین کسی که طبریه را بنا کرد یکی از پادشاهان روم موسوم به «طبارا» بود، و آنجا را به نام خود نامید و در طبریه چشمه هائی است که آبش شور و گرم است و حمامهائی برای آن آب ساخته اند که نیازی به گرم شدن ندارند؛ شب و روز آب گرم از آن حمامها جاری است. و نزدیک آن حمامها چشمهء آب گرمی است که مبتلایان به جرب و گر در آن غسل میکنند، و به طبریه از جانب غور بین طبریه و بیسان، چشمهء آب گرم حضرت سلیمان علیه السلام است که بزعم مردم آب آن هر دردی را شفاست. ابوعبدالله البناء گوید: طبریه مرکز و قصبهء اردن است (شهر وادی کنعان) بین کوه و دریاچه واقع شده است، از این رو شهری است غم انگیز و در تابستان هوایش ناسازگار و وبائی است، طول این شهر فرسنگی است و عرض آن در برابر طول وی قابل ذکر نیست. بازارش از دروازه ای تا دروازهء دیگر امتداد دارد و مقابر آن بر کوه است. در آنجا هشت گرمابه است که آب آنها بدون هیمه مصرف کردن همواره گرم باشد. مسجد جامع بزرگی دارد که در بازار واقع شده است. زمین مسجد را از سنگهای ریزه پوشانیده اند و دارای ستونهای سنگی پیوسته بهم میباشد. معروف است که اهالی طبریه دوازده ماه سال را بدین طریق بسر میبرند. دو ماه از کثرت کیک در تکاپو هستند و دو ماه با پشه هم آغوشند چه در آن ناحیه پشه فراوان است و دو ماه با زنبورها نبرد میکنند و آنها را از طعام و مواد شیرینی میرانند و دو ماه از کثرت گرما برهنه بسر میبرند و دو ماه نیشکر می مکند و دو ماه از بسیاری گل در لجن زارها فرومیروند. در پایان این شهر پلی است بزرگ که از آن بجادهء دمشق میگذرند، آب آشامیدنی اهالی از دریاچهء طبریه است. در اطراف دریاچه همه جا دیه های پیوسته به یکدیگر و نخلستان ها مشاهده میشود. کشتیهای بزرگ در این دریاچه حرکت میکند و دارای ماهی بسیاری است که خوراک آنگونه ماهیها برای مردم غیربومی ناگوار است. کوه بر این شهر مشرف میباشد. آب دریاچهء مزبور گواراست ولی شیرین نیست. کسی را که بدین شهر منسوب کنند طبرانی گویند بر غیر قیاس، چون منسوبان به طبرستان را طبری میگویند و بسیار مورد استعمال دارد از این رو در نسبت بین این دو موضع فرقی گذاشتند و منسوب به طبریه را طبرانی گفتند، چنانکه در نسبت به صنعاء و بهراء(2) و بحرین گویند صنعانی، بهرانی، بحرانی. و مردم افاضل و علمای بزرگ از این شهر برخاسته اند. (معجم البلدان ج 5 ص 23). ابن بطوطه در سفرنامه خود آورده: طبریه در قدیم شهری بزرگ بوده و جز رسم و نشانه ای که حاکی از عظمت باستانی آن میباشد امروزه از آن چیزی باقی نیست. گرمابه های شگفت آوری در آن شهر هست که مردانه و زنانه آنها از یکدیگر متمایز است آب آنها سخت گرم است... در این شهر مسجدی است که بمسجد پیمبران معروف است، مزار شعیب و دختر وی که زوجهء حضرت موسی بوده، سلیمان، یهودا، و روبیل علیهم السلام در آن مسجد میباشد. آهنگ زیارت چاهی که حضرت یوسف علیه السلام را در آن افکندند کردیم، این چاه در صحن مسجد کوچکی بر گوشه ای واقع است، چاه خود بزرگ و عمیق است. از آب آن که از آب باران گرد آید، آشامیدیم. متولی آنجا میگفت از این چاه خود نیز آب برآید. (سفرنامهء ابن بطوطه چ مطبعة الازهریة مصر ج 1 ص 36). و در قاموس کتاب مقدس آمده است: شهری است از جلیل بر ساحل غربی دریای جلیل که آنرا دریای طبریه گویند (یوحنا. باب 6؛ آیهء 1 و باب 31؛ آیهء 1) و یوحنای حواری که انجیل خود را بعد از تمام اناجیل نوشت، دریای جلیل را که در آیهء اول واقع است دریای طبریه تفسیر نموده است. اما طبریه جز یکدفعه در انجیل مذکور نیست. (یوحنا باب 6؛ آیهء 23) و با وجودی که طبریه در ایام مسیح معروف بود، حضرتش در آنجا نرفت، و در آن زمان طبریه از جملهء شهرهای جدید بود، زیرا هیرودیس آنرا در سال 16 - 22 م. مجدداً بنا کرده، محض احترام نام طباریوس امپراطور، آنرا طبریه نامید. یوسیفوس گوید که هیرودیس طبریه را بر موضعی که قبور قدیمهء بسیار و بقایای شهر قدیم اولاد منسّه بود بنا کرد، بدان لحاظ در انظار یهود ناپاک و مردود بود، و هیرودیس غربا و اجنبیان و غلامان را در آنجا مسکن داده، میدان و حمامها و هیاکل و بناهای عظیمهء دیگر بنا کرد و قناتی در آن حفر کرد که طولش نه میل بود. و در مدت جنگ یهود با رومیان، یوسیفوس در آنجا متحصن بود، و بعد از انهدام اورشلیم، مجمع سهندریم در آنجا استقرار یافته مرکز مشهور و معروف تعالیم یهود گشت، و منشأ که شریعت تقلیدیه یهود باشد، و ماسوره که کتاب اعراب کلمات تورات و شرح و معنای آن باشد در آنجا تصنیف گشت. اما حالت حالیه طبریه آنکه بر ساحل جنوب غربی دریای طبریه واقع است و قدری از شهر قدیم را که خرابه های آن مسافت یک میل و نیم بطرف جنوب امتداد می یابد پوشانیده است و بسیاری از سنگهای قدیم بساختمانهای شهر جدید نقل و انتقال یافته، ولی فع باز در بعضی از خرابه های شهر قدیم سنگهای مرمر صیقلی و غیره یافت شود. (ملاحظه در دریای جلیل) و شهر حالیه را از جانب دشت، حصار مخروبه ای است، و اغلب کوی های شهر در زلزله ای که در روز اول سال 1837 م. واقع شده، خراب گشته و ششصد تن از اهالی مقتول گردیدند. و در مکانی که گویند خانهء پطرس در آنجا بوده فع کنیسه ای است. و هرچند منظر شهر از دور بس خوش و نیکو و باصفا بنظر میرسد با وجود آن از کثیفترین شهرهای مشرق میباشد، و گاهی از اوقات درجهء حرارت در آنجا ترقی مینماید که به یکصد درجه فارنهایت بالاتر میرسد و شهر طبریه فع یکی از چهار شهر مقدس یهود محسوب میشود و نصف سکنهء آن یهودند که زیست ایشان معلق و منوط بر صدقاتی است که از برادران دینی ایشان که در اطراف و اکناف دنیا هستند فرستاده میشود، و مسلم و نصاری نیز در آن میباشند، و عدد نفوسش از سه الی چهار هزار میشود. در حوالی شهر مسطور حمامهای طبیعی است که آب آنها 131 درجه و 141 درجه فارنهایت گرم است. مقبره ای که بعضی از مشاهیر علمای یهود در آنجا مدفونند بر تلی واقع است که تخمیناً یک میل بطرف غربی شهر مرقوم مسافت دارد. (قاموس کتاب مقدس صص 578 - 579). و رجوع به مجمل التواریخ و القصص، ص 272، 479 و عقدالفرید ج 7 ص 284 و فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 5 و تاریخ سیستان حاشیهء ص 73 و نزهة القلوب چ اروپا ص 250، 268، 290 و روضات الجنات ص 323 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 76، 160، 184، 299، 392، 406 و ج 2 ص 411 و سفرنامهء ناصرخسرو شود.
(1) - Thiberiade. (Anc.) Tabaryeh. (2) - بهراء قبیله ای است. (منتهی الارب).
طبریه.
[طَ بَ ری یَ] (اِخ) (دریاچهء...) دریاچهء بزرگی است در قسمت شمالی فلسطین در حدود دو ولایت بیروت و سوریه و از انتشار نهر اردن (به نام دیگر شریعه) در دشت غور بعمل آید. مابین 32 درجه و 41 دقیقه و 21 ثانیه و 32 درجه و 53 دقیقه و 27 ثانیه عرض شمالی امتداد یافته، و نقطهء وسطی آن واقعه در خارج نهرالشریعه در 33 درجه و 15 دقیقه و 24 ثانیه واقع است. طولش از شمال به جنوب 21 و عرضش در بین 7 و 17 هزار گز میباشد. و منابع نهر مزبور که این دریاچه را منشق سازد، 562 گز از مقابل دریا ارتفاع دارد. بحر لوط که منصب از اوست از محل مذکور 392 گز پستی دارد و سطح خود بحر طبریه نیز از سطح دریا 208 و نظر بحساب دیگری 230 گز پست تر است. علاوه بر نهر شریعهء مزبور دو رود عین الزیتون و به نام دیگر وادی السلامه، و وادی السمک هم وارد بحیرهء مزبور شود. ساحل شرقی آن از خود دریاچه بلندتر میباشد، گرداگرد وی را جبال مرتفع فراگرفته است. دشت وسیع و پهناور غور هم ساحلی از آن را تشکیل میدهد و در نتیجه، منظرهء بسیار دلاویزی دارد. و از بعض آثار و علائم چنان استنباط میشود که در سوابق ایام این بحیره وسیعتر بوده، در عهد رومیان سفائن بزرگ در این آب ایاب و ذهاب داشتند. در ادوار اسلامی هم بقول یاقوت حموی در قرن هفتم هجری سفائن بسیار در این دریاچه رفت و آمد میکردند، ولی در حال حاضر غیر چند زورق صیادی ماهیگیران چیزی مشاهده نمیشود. در سابق این ناحیه قصبات بسیار داشته است و فع غیر از طبریه قصبهء دیگری نیست و چند دهکده هم در اطراف وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به سفرنامهء ناصرخسرو شود. مؤلف حدود العالم، از جملهء دریاچه های هفت گانه، دومین دریاچه را به نام دریای طبریه نام برده و گوید: درازای او دوازده فرسنگ اندر پهنای هشت فرسنگ. (حدود العالم ص 10). دریاچه ای است واقع در فلسطین، و نهر اردن آن را از جنوب به بحیرهء لوط (بحرالمیت) پیوندد.(1) و صلاح الدین ایوبی قوم فرانگ را در سومین جنگ صلیبی در کنار این دریاچه بشکست. دمشقی در نخبة الدهر آورده که درازای دریاچهء طبریه دوازده و پهنای آن شش میل است و کوهها از هر جانب این دریاچه را احاطه کرده است. و نهرالشریعة از این دریاچه بگذرد و به دریاچهء زغر ریزد، و بر کنار این دریاچه سرچشمه هاست که آب آنها سخت گرم باشد، و آن سرچشمه ها را حمات نامند و آب این منابع نمکی و گوگردی است و آماس بدن و جَرَب را سودمند، و برای دفع زیان غلبهء بلغم و افراط فربهی نافع است، گویند قبر حضرت سلیمان علیه السلام در این دریاچه است. (نخبة الدهر ص212). رجوع به حبیب السیر چ تهران ج1 ص 37، عقدالفرید ج1 ص 273 و اخبارالحکماء قفطی چ اروپا ص 319 شود.
(1) - Lac. Tiberiade.
طبریة العتیق.
[طَ بَ ری یَ تُلْ عَ] (اِخ)طبریة العتیق که به نام طبریهء اردن نامیده شد یکی از دو نقدی است که قبل از اسلام در روی زمین رایج و معمول بوده است. (رسالهء مسکوکات مقریزی).
طبز.
[طَ] (ع مص) آرامش کردن با زن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (شمس اللغات). جماع کردن با زن. (قاموس). || (اِ) پری هر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (شمس اللغات).
طبز.
[طِ] (ع ص، اِ) سنگ بزرگ از کوه. (منتهی الارب). || کرانهء قویتر از کوه. (منتهی الارب). جانب کوه. (شمس اللغات). || شتر دوکوهانه. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (شمس اللغات). دهانج. (منتهی الارب).
طبس.
[طَ] (ع ص) سیاه از هر چیزی. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (شمس اللغات).
طبس.
[طِ] (ع اِ) گرگ. (منتهی الارب). ج، طُبوس. (دزی ج2 ص21).
طبس.
[طَ بَ] (اِخ) از بلوکات ولایت سبزوار خراسان، عدهء قری (27) مرکز طبس، حد شمالی جوین، شرقی نیشابور جنوبی قصبه، غربی بواکره. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 203). قصبهء مرکزی دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، واقع در 41 هزارگزی جنوب باختری صفی آباد، سر راه اتومبیل رو صفی آباد به طبس. هوای آن کوهستانی و سردسیر، دارای 1062 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه سار. محصولات آن غلات، پنبه و باغات کنجد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیچه و کرباس بافی است. راه آن اتومبیل رو است. پاسگاه ژاندارمری و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). و نیز مؤلف کتاب مزبور آرد: نام یکی از دهستانهای بخش صفی آباد شهرستان سبزوار و محدود است از شمال به دهستان حکم آباد، از جنوب به کوه طبس و اندقان، از خاور به دهستان سلطان آباد و از باختر به دهستان کهنه. موقعیت کوهستانی هوا معتدل آب اغلب قراء از چندین رودخانه محلی تأمین میشود و راههای آن پیاده رو صعب العبور است. این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل و مجموع نفوس آن در حدود 13537 نفر میباشد. محصول عمدهء آنجا غلات، ارزن، بنشن، کنجد، پنبه و انواع میوه و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طبس.
[طَ بَ] (اِخ) شهرستانی است در خراسان، اعجمی است. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). نام قصبه ای، در معجم البلدان آورده: اصطخری گفته است طبس شهری است کوچک و از قاین کوچکتر و از گرمسیرات محسوب است درخت خرما در آنجا میروید حصاری دارد، ولی دارای قهندز نیست، بنای آنجا از گل است، و آبش از کاریز و نخلستان آنجا از نخلستان قاین بیشتر است. عرب آنجا را دروازهء خراسان میخواند، زیرا در روزگار خلافت عثمان بن عفان که آهنگ فتح خراسان کردند، نخستین فتحی که آنان را نصیب شد، فتح طبس بود. (معجم البلدان ج 6 ص 27). و نیز یاقوت گوید: طبس را پارسیان به لفظ مفرد استعمال میکنند و تازیان بلفظ تثنیه و طبسان میخوانند. ابوسعد گفته است: طبس شهری است واقع در صحرائی بین نیشابور، اصفهان و کرمان و آن عبارت است از دو طبس، یکی طبس گیلکی، و دیگری طبس مسینان که هر دو را طبسان گویند. (معجم البلدان چ مصر ج 5 ص 28). و سمعانی آرد: طبس شهری است در فلات که هرگاه از آن خارج شویم بهر سوی روی آوریم ناگزیر باید فلات را بپیمائیم. و آن شهر میان نیشابور، اصفهان و کرمان واقع است و در روزگار عمر فتح شده است و در زمان وی جز این شهر ناحیهء دیگری در ایران فتح نشده است. و در آنجا دو طبس است: یکی طبس گیلکی و دیگری طبس مسینان(1) و آنها را طبسین گویند. (انساب سمعانی برگ 367 ب). و بهمنیار آرد: طبس، نام دو محل است، یکی شهرستان طبس در جنوب خراسان که مرکز آن هم طبس است، و دیگر بخش طبس از توابع سبزوار که قصبهء آن نیز موسوم به طبس است، طوائف عرب که در زمان عثمان به ریاست عبدالله بن عامربن کریز به تسخیر خراسان آمدند، نخست دو محل موسوم به طبس را فتح کردند، آن دو محل را طبسان و طبسین گفتند. و این نام به صیغهء تثنیه اشتهار یافت، و بعدها در بعض کتب تاریخ و جغرافیای عربی نیز به همین صیغه ضبط شد، لکن در فارسی جز بصیغهء مفرد (طبس) استعمال نمیشود. یاقوت در معجم البلدان در ذیل طبسان گوید: یکی از دو طبس را طبس تمر و دیگری را طبس عناب گویند. و در ذیل طبس گوید: آن دو طبس است یکی طبس مسینان و دیگری طبس گیلکی. ناصرخسرو در سفرنامهء خود در آنجا که طبس تمر را وصف میکند، میگوید: و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی ابن محمد بود، و بشمشیر گرفته بود. از این عبارت چنین مستفاد میشود که طبس گیلکی و طبس تمر یکی است، و آنرا نسبت بدین امیر طبس گیلکی گفته اند. (تعلیقات احمد بهمنیار بر تاریخ بیهق ص 340). نام قصبه ای در 318000گزی جویمند، و در 477000گزی یزد که دارای پستخانه و تلگرافخانه میباشد. گُلشن امروزه که در سابق به نام طبس معروف بوده است از توابع خراسان و دارای معدن فیروزه است. این شهر مرکز حکومت تون (فردوس) و طبس سابق، (گلشن امروزه) در 556 متر ارتفاع بین دو کوه واقع شده که شرقی آن موسوم به شتری و غربی آن موسوم به شوراب است، و در کنار جادهء یزد به مشهد قرار گرفته، حاصل آن انقوزه، تنباکو، خرما، مرکبات و غلات است. آب و هوای طبس (گلشن) برخلاف مشهور چندان گرم نیست و فقط بواسطهء دوری از نقاط آباد و راههائی که از کویر گذشته به آن متصل میشود، به بدی مشهور شده است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 203). آثار تاریخی آن عبارت است از منارهء مدرسه و دو منارهء دیگر متعلق به عهد سلجوقی. رجوع به تاریخ صنایع ایران شود. و صاحب قاموس الاعلام آرد: نام قصبه ای است در خطهء ولایت خراسان از کشور ایران در 385هزارگزی جنوب غربی مشهد، در دامنهء غربی کوهی بنام شوراپست به ارتفاع 3100 گز و ارتفاع ناحیهء مزبور 561 گز است. طبس در 33 درجه و 33 دقیقه و 33 ثانیه عرض شمالی و 54 درجه و 36 دقیقه و 54 ثانیه طول شرقی واقع است. جمعیت آن قریب 10000 تن مرکب از ایرانی و عرب است و صحرای لوط اکثر اطرافش را فراگرفته و در نقطهء میان خراسان و قهستان بر طریقی که از اصفهان، یزد، شیراز و کرمان بسوی خراسان امتداد یافته واقع است. عربها این جایگاه را باب خراسان خوانده اند، از این رو که بسال 29 ه . ق. در زمان عثمان نخستین نقطه ای که به دست مسلمین افتاد اینجا بود، و آن را طبسان نامیده اند، میاه جاریه و باغ ها و باغچه های فراوان دارد. در طرف مشرق قصبه در دامنهء کوه و در مسافتی قریب به یک هزار و پانصد گزی باغها و ییلاقات دیده میشود. سور و خندقی گرداگرد قصبه را فراگرفته و قلعه ای هم در اینجا هست. محصولات آن عبارت است از: خرما، انگور، انار، شفتالو، گلابی، سیب، پرتقال و میوه های فراوان دیگر. صادراتش تنباکو، مادهء طبی به نام انگزه «انغوزه» و محصولات کرم ابریشم میباشد. گوسفند و شتر بسیار دارد. هوایش بسیار گرم است و مسقط رأس بعضی از مشاهیر علما بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس از 37 آبادی تشکیل یافته و مجموع نفوس آن در حدود 11513 تن است. موقع آن جلگه و هوای آن گرمسیر است. آب کلیهء قراء از قنوات تأمین میشود. محصول عمدهء آنجا غلات، برنج، خرما و مرکبات است. شغل اهالی زراعت و کسب می باشد. راه آن اتومبیل رو است. و نیز مؤلف آن آرد: طبس نام یکی از بخشهای سه گانهء شهرستان فردوس محدود است از شمال به بخش بردسکن و کویر نمک، از خاور به بخش بشرویه و بخش بجستان و خوسف و از باختر و جنوب به کویر لوت. این بخش از دو طرف به کویر (کویر نمک و دشت لوط) محدود و دارای تابستان ممتد و طولانی و زمستان کوتاهی میباشد. قسمتهای جلگهء آن گرم و سوزان و هوای آن مانند هوای منطقهء مکران است. کوهستانها نسبتاً معتدل؛ بطوری که میوه های سردسیری در آنجا یافت میشود. بخش طبس در استان خراسان تنها محلی است که خرما و مرکبات بعمل می آید. این بخش از هفت دهستان بنام مرکزی، کریت، سنگردان دیهوک، جوخواه دستگردان، اصفهک که دارای 191 آبادی بزرگ و کوچک است، تشکیل می یابد و مجموع نفوس آن در حدود 27786 تن است. آب کلیهء قراء از قنوات تأمین میشود. محصول عمدهء آنجا خرما، غلات، ذرت، میوه جات و مرکبات است. در بعضی از نقاط آن برنج بعمل می آید. بخش طبس از نظر اداری تابع فرمانداری و ژاندارمری فردوس و از قسمت مالی تابع شهر گناباد است. و نیز آرد: قصبهء مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس که در 215کیلومتری فردوس سر راه مشهد و یزد واقع است و مختصات جغرافیائی آن عبارت از طول 59 درجه و 56 دقیقه عرض 36 درجه و 33 دقیقه قسمتهای شمال خاوری و باختر آن کوهستانی قسمت جنوب آن جلگه به دشت لوط منتهی میشود. موقعیت آن جلگه و هوای گرمسیر است. سکنهء آن 8114 تن است. شغل اهالی زراعت، کسب، تجارت، قالیچه بافی، چراغ سازی و گیوه بافی است. راه اتومبیل رو دارد. آب آن از قنات است و بواسطهء گرمی هوا محصول دیمی بعمل نمی آید، و چون آب کم دارند محصولی که به دست می آید کفایت چهار ماه آنها را نمیکند. ادارات دولتی بخشداری، دارائی، آمار ثبت اسناد، ژاندارمری، دبیرستان و دبستان دارد. از آثار باستانی مسجدی است و چندین باب دکاکین مختلف دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). رجوع به تاریخ سیستان ص 234، 296، 369، 385، 389، تاریخ یمینی ص 173، تاریخ بیهقی چ ادیب ص 556، مجمل التواریخ گلستانه ص 108، 109، 110، 308، 312، 322، 327، 328، ایران باستان ج 3 ص 2190، المعرب جوالیقی ص 229، فیه مافیه ص 289، تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 25، سفرنامهء ناصرخسرو ص 140 و 141، تاریخ گزیده ص 437 و 543، مجالس النفایس ص80 و تاریخ جهانگشای جوینی ج2 ص71 شود.
(1) - در متن مسان است.
طبسان.
[طَ بَ] (اِخ) دو طبس. قصبهء ناحیه ای است بین نیشابور و اصفهان که آنجا را به نام قهستان قاین نیز میخوانند، و آن عبارت است از دو شهر که هر دو را به نام طبس ذکر میکنند. یکی را طبس عناب و دیگر را طبس تمر میگویند... ابوالحسن علی بن محمد المدائنی گوید: نخستین شهری که از بلاد خراسان در آغاز فتوحات اسلام فتح شد طبسان بوده، و آن دو شهر را دو دروازهء خراسان نام نهادند. فتح این شهر به دست عبدالله بن بدیل بن ورقاء در روزگار خلافت عثمان بن عفان بسال 29 ه . ق. صورت گرفت، و پس از این فتح آهنگ تسخیر خراسان کردند و بدانجا داخل شدند، طبسان بین نیشابور، اصفهان و شیراز و کرمان واقع گردیده است، مالک بن الریب المازنی در این بیت از قصیدهء خود طبسان را منظور داشته است که گوید:
دعانی الهوی من اهل اودو صحبتی
بذی الطبسین فالتفت و رائیا.
... و از آنجا گروهی از دانشمندان برخاسته اند... (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 27). شهرستانی است به خراسان. (منتهی الارب). و رجوع به کتاب المعرب جوالیقی ص 229 شود.
طبس تمر.
[طَ بَ سِ تَ] (اِخ) رجوع به طبس فردوس، طبسان و المعرب ص 229 شود.
طبس عناب.
[طَ بَ سِ عُنْ نا] (اِخ)رجوع به طبس فردوس، طبسان و المعرب ص 229 شود.
طبس گیلکی.
[طَ بَ سِ لَ] (اِخ) طبس تمر. شهری است کوچک و از اقلیم سوم است. طولش از جزائر خالدات، صب ط، و عرض از خط استوا لط، در هفت روزهء راه یزد است. هوایش گرم است بغایت، خرما و ترنج و نارنج بسیار است، و در خراسان غیر از آن جای دیگر نیست. و آبش از چشمه است، مقدار دو آسیاگردان آب باشد، حصاری محکم دارد، و در جوار آن علف نیست، چند پاره دیه از توابع آن است. (این شرح ذیل عنوان بلاد قهستان و نیمروز و زاولستان است). (نزهة القلوب چ اروپا ص 145). و نیز ذیل عنوان بقاع مفازه مابین کرمان و سیستان گوید: طبس گیلکی از اقلیم سوم است، طولش از جزایر خالدات، صب لا، و عرض از خط استوا کج، ولایتی است و حاصلش غله و پنبه و خرما فراوان بود. (نزهة القلوب چ اروپا ص 142). و رجوع به طبس، طبسان، طبس تمر و تاریخ گزیده ص 181 شود.
طبس مسینا.
[طَ بَ سِ مَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش درمیان شهرستان بیرجند است که از 106 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته. مجموع نفوس آن در حدود 18208 تن است. موقعیت دهستان جلگه و کوهستانی. آب مزروعی آن از قنوات تأمین میشود. هوای آن گرمسیر است. محصول عمدهء آن غلات و ارزن است. شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). و نیز آرد: قصبهء مرکز دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 32 هزارگزی جنوب خاوری درمیان، سر راه شوسهء عمومی بیرجند به درج. جلگه، گرمسیر، دارای 1513 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم و چغندر. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه آن اتومبیل رو است. دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). و رجوع به طبس مسینان شود.
طبس مسینان.
[طَ بَ سِ مَ] (اِخ) به خراسان اندر میان کوه و بیابان است و جائی بانعمت است. (حدود العالم). طبس مسینان: از اقلیم سیم طولش از جزایر خالدات: صدنه، و عرض از خط استوا لج، شهری کوچک و گرمسیر است. و در او نخلیات فراوان بود و آبش از کاریز است. غلات این قصبه در هفتاد روز آب خورد و غلات مواضعی که در حوالی آن است در هفت روز آب خورد، و در آن ولایت چاهی بود که خاک آن مقدار دانهء جاورس، هرکه بخوردی در حال بمردی، اما در این نزدیکی آن چاه را انباشته اند. و هم در آن ولایت چاهی است که در زمستان آب بسیار در آن چاه میرود و در تابستان بیرون می آید، و بدان زراعت می کنند. و چاهی دیگر هست که هر وقت که در آن چاه نگاه میکنند بشکل ماهی مینماید. (نزهة القلوب چ اروپا). رجوع به طبس، طبسین، طبسان و طبس مسینا شود.
طبسی.
[طُ] (ع اِ) تبسی. قهوه سینی. دوریِ لعاب دار که روی آن فنجان قهوه گذارند. || نعلبکی. || بشقاب. ج، طباسی.
طبسی.
[طَ بَ] (ص نسبی) منسوب به طبس که شهری است بین نیشابور و اصفهان و کرمان. (سمعانی ورق 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) احمدبن ابوجعفر طبسی از محدثان متقدم بوده و از محمد بن حبان سماع کرده است. (انساب سمعانی ورق 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) احمدبن سهل بن بحر طبسی فقیه، مکنی به ابوالحسین. او راست: تصانیفی در لغت. وی از یحیی بن صاعد و ابن حزیمه روایت دارد و از محدثان متقدم بشمار میرفته است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) احمدبن محمد بن ابراهیم طبسی تاجر، مکنی به ابونصر نزیل نیشابور. حاکم ابوعبدالله حافظ گوید: وی از ابوقریش محمد بن جمعة بن خلف قهستانی(1) و جزوی روایت کرده است و گمان میکنم در نیشابور درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 367 الف).
(1) - در متن قصستانی است، ولی صحیح قهستانی است. رجوع به برگ 466 الف س 14 همان کتاب شود.
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) احمدبن محمد بن سهل طبسی فقیه بارع شافعی، مکنی به ابوالحسن. از متقدمان و از اصحاب مروزی بوده است. او در نیشابور از ابوبکر محمد بن اسحاق بن حزیمه و در عراق از ابومحمدبن صاعد سماع کرده است و در خانقاه نیشابور سکونت گزید و به تدریس و املای حدیث پرداخت، آنگاه به طبسین رفت و شنیدم وی بسال 358 ه . ق. درگذشته است. حاکم ابوعبدالله حافظ بدینسان ترجمهء وی را آورده و هم گوید: و شنیده ام که ابوالحسن را شرحی بر مذهب شافعی رحمة الله بوده که آنرا در هزار جزو با خطی بسیار دقیق تألیف کرده است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) حسن بن حسین بن حسن بن فضل طبسی، مکنی به ابوعلی. از محدثان متقدم بوده است و از ابوالحسن علی بن منصوربن عمر بن تقی سمرقندی و او از ابوعیسی ترمذی روایت دارد. و ابوالحسن سمرقندی کتاب جامع ابوعیسی ترمذی را روایت کرده است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) حسن بن محمد بن فیروزان طبسی، مکنی به ابوعلی مردی فقیه و از محدثان متقدم بوده است. وی از ابوالعباس اصم روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) سهل بن ابراهیم طبسی، مکنی به ابوالحسین. وی از محدثان متقدم بوده و حسن بن محمد سکونی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) شمس الدین طبسی دو بودند یکی اشعار خوب دارد و دیوانش مشهور و دیگری در حیات است انشا و نظم و نثر بی نظیر دارد و این ضعیف با او دوست است و به نظم و نثر این ضعیف را بکرات مشرف فرموده. (تاریخ گزیده ص 821). و صاحب تذکرهء مرآة الخیال آرد: قاضی شمس الدین طبسی از صنادید علما و فضلای خراسان است و سلطان سعید بایسنقر انارالله برهانه مربی اوست(1) و از معاصران سلطان القضاة صدرالشریعهء بخاری بوده و با هم صحبتها داشته اند و مدتی در حوزهء درس وی بود و در آخر حال ندیم مجلس خواجه نظام که به وقت سلطان جلال الدین ملکشاه سلجوقی وزیر خراسان بوده، گردید و در مدح وی قصاید غراء گفته مورد صلات گرانمایه گشت. آورده اند چون شمس الدین طبسی آوازهء فضل و کمال صدرالشریعه شنود بشوق ملازمت وی عزیمت بخارا کرد. روز اول که بمجلس وی درآمد دید که صدرالشریعه قصیده ای را که در آن شب گفته بود بحضور اهل مجلس میخواند و هر یک بقوت طبع دخلی میکردند. شمس الدین سلام کرد و بگوشه ای نشست به استماع آن مشغول گردید. بعضی از ابیات قصیدهء مذکور این است:
برخیز که صبح است و شرابست و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین که نشسته ست صراحی به دو زانو
می نوش از آن پیش که معشوقهء شب را
با صبح بگیرند و ببرند دو گیسو(2)...
در اثنای خواندن این ابیات صدرالشریعه در شمس نگریست و او را نیک متوجه دید، گفت: ای مرد غریب در شعر هیچ وقوف داری؟ گفت: موزون را از ناموزون فرق توانم کرد، گفت: این شعر چطور است؟ گفت: کلامی موزون است طلبهء درس در او افتادند که چرا بهتر از این صفت نکردی؟ گفت: اگر من بهتر از این بگویم شما چه میگوئید؟ گفتند: تو را در شعر مسلم داریم و الا بیازاریم. شمس مصالح نوشتن از آنها گرفت و بی تأمل آن قصیده را پنجاه بیت جواب نوشت. چون صدرالشریعه قوت طبع او را دید بر همهء شاگردان مقدم نشاند و در تعظیم و احترام وی به اقصی الغایه پرداخت. این چند بیت از قصیدهء شمس الدین است:
از روی تو چون برد صبا طره به یکسو
فریاد برآورد شب غالیه گیسو
از شرم خط غالیه بوی تو فتاده ست
در وادی غم با جگر سوخته آهو
آن زلف شب آسا و رخ روزنمایت
چون عنبر و کافور بهم ساخته هر دو
جانا دل مجنون مرا چند برآری
زنجیرکشان تا بسر طاق دو ابرو
از زلف سیاه تو مگر شد گرهی باز
کز مشک برآورده فلک کعبهء هر سو
گفتی که چو زر کار تو روزی سره گردد
آری همه امید من این است ولی کو؟
بستم در اندیشه که چیزی بگشاید
زین خانهء شش گوشه و زین پردهء نه تو(3)...
(1) - ظ . این گفته اساسی ندارد.
(2) - این ابیات از قاضی منصور فرغانی است. (المعجم ص304). و برای دنبالهء ابیات آن رجوع به لباب الالباب ج1 صص 195 - 196 شود.
(3) - برای دنبالهء شعر رجوع به لباب الالباب ج 2 صص 309 - 310 شود.
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) عبدالله بن محمد بن ابراهیم طبسی، مکنی به ابومنصور. وی از قاضی ابوبکر جیری روایت دارد و از محدثان متقدم بوده است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) علی بن محمد بن زید حداد طبسی، مکنی به ابوالحسن. از محدثان متقدم بوده است. وی از ابن المعرتی روایت کرده است و ابوبکر محمد بن جعفر مزکی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) عبدالرزاق بن محمد طبسی، مکنی به ابوبکر. سمعانی آرد: وی در نزد مشایخ حدیث قرائت میکرد و دیگران را بهره مند میساخت و قرائت وی صحیح بوده است. من صحیحین را به قرائت وی از امام محمد بن فضل فرا وی سماع کردم و به روایت از ابوالفضل محمد بن احمدبن ابوجعفر طبری حافظ که از وی در طبس سماع کرده بود حدیث نوشتم. و او در قرائت حدیث مهارتی داشته است. وی بسال 530 ه . ق. در نیشابور درگذشته و در کنجرود که آرامگاه امام الائمه ابن حزیمه است دفن شده است و من مدفن وی را زیارت کرده ام. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) محمد بن ابوبکر مقری طبسی. ابن ماکولا، کنیهء او را ابوحاتم و نسبت او را لیثی آورده است. وی از اسماعیل بن فرات مقری روایت کرده و از محدثان متقدم بوده است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) محمد بن احمدبن ابوجعفر طبسی(1)، مکنی به ابوالفضل. حافظ و صاحب تصانیف بسیار بوده. از حاکم ابوعبدالله حافظ و ابوطاهربن محمش زیادی و ابوالقاسم بن حبیب مفسر و ابوالحسن محمد بن قاسم فارسی و جز ایشان از اصحاب ابوالعباس اصم حدیث نوشته است و سفری بمرو کرده و در آنجا از ابوغانم کراعی و جز وی حدیث نوشته است. و گروهی از محدثان در نیشابور و هرات از او برای من حدیث روایت کرده اند از قبیل: ابوعبدالله بن شاه شادیاخی(2) در نیشابور و جنیدبن محمد بن علی قاینی در هرات. وی در حدود سال 480 ه . ق. در طبس نیشابور (سبزوار) درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 367 ب).
(1) - منسوب به طبس سبزوار.
(2) - در متن: شادنامی.
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) محمد بن علی بن جعفر طبسی. ملقب به حاکم و مکنی به ابوعبدالله. از محدثان متقدم بشمار میرفته و وی از احمدبن ابوجعفر طبسی روایت کرده است و ابوعمرو محمد از او روایت دارد. (انساب سمعانی برگ 367 ب).
طبسی.
[طَ بَ] (اِخ) محمد بن محمد طبسی و مکنی به ابوجعفر. نزیل جرجان. وی کتاب المجروحین را از ابوحاتم محمد بن حبان بستی روایت کرده است و ابومسعود بحلی(1)حافظ از وی روایت دارد. (انساب سمعانی برگ 367).
(1) - کذا، شاید بجلی.
طبسیل.
[طَ] (ع اِ) قهوه سینی. سینی. (دزی ج2 ص21).
طبسین.
[طَ بَ سَ] (اِخ) شهری است بخراسان گرمسیر و اندر وی خرماست. و آب ایشان از کاریز است، و اندر میان بیابان است. (حدود العالم). رجوع به طبسان و عقدالفرید ج3 ص99 و تاریخ سیستان ص 26، 219 شود.
طبسین.
[طَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 130هزارگزی جنوب خاوری شوسف و 7هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به زاهدان. دامنه، گرمسیر، دارای 96 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طبش.
[طَ] (ع اِ) مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). طمش مثله و منه: ما فی الطبش مثله. و ما ادری ایّالطمش هو؛ ای ای الناس هو و کذا ای الطبش هو. (منتهی الارب).
طبشقوران.
[طَ بَ] (اِخ) از طسوج لنجرود است. (تاریخ قم ص 113). و در همان کتاب ص 65 آمده است: هیثم از عمر کسری روایت کند که او گفت که این دیه قومی از اهل طبشین بنا کرده اند و نام آن طبشگران بوده است، پس معرب گردانیدند و گفتند طبشقوران.
طبشکری.
[طُ بَ کَ] (اِخ) حمدالله مستوفی این موضع را یکی از دهات خرقان از تومان همدان میشمارد. (نزهة القلوب ج 3 ص 73).
طبشه.
[طَ شَ] (ع اِ) رجوع به طبشی شود.
طبشی.
[طَ] (ع اِ) جام چوبین. طبشه. (دزی ج2 ص21).
طبطاب.
[طَ] (ع اِ)(1) آن چوب که گوی بر آن براندازند. (مهذب الاسماء). چوگانی است که سر آن مانند کفچه سازند و گوی در آن نهند و بر هوا افکنند، چون به فرودآمدن رسد باز سر طبطاب بر او زنند، همچنین نگذارند که بر زمین آید تا از هال نگذارند، و به فارسی آن را تختهء گوی بازی گویند. (غیاث اللغات). تختهء گوی بازی. (منتهی الارب). دو شاخ. دو شاخ گوی بازی. (زمخشری). چوبی است پهن که بدان گوی بازند. (منتخب اللغات) (بحر الجواهر). چوگان. پهنه. (فرهنگ اسدی) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). گوی پهنه. گوی مهین. (بحر الجواهر) :
ببانگ نخستین از آن خواب خوش
بجستیم چون گو ز طبطابها.منوچهری.
در سواری و چوگان و طبطاب یگانهء روزگار بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
ز بیم تو تنشان زخم خورده چون نیزه ست
ز سهم تو دلشان همچو گوی در طبطاب.
مسعودسعد.
سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب.
خاقانی.
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنهء عشقت سرای عقل در طبطاب داشت.
سعدی.
|| مرغی است کلان گوش. (منتهی الارب). مرغی است که گوش دراز دارد. (منتخب اللغات). نام طائری است که آنرا دو گوش بزرگ است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Crosse pour pousser une balle.
طبطابة.
[طَ بَ] (ع اِ) یک تختهء گوی بازی. (منتهی الارب). طبطاب. رجوع به طبطاب شود.
طبطبة.
[طَ طَ بَ] (ع اِ) بانگ و آواز تلاطم سیل. (منتهی الارب). آواز آب. آواز موج زدن سیل. (منتخب اللغات). بانگ آب. (مهذب الاسماء). || حکایت بانگ سیل. || آواز پای وقت دویدن. || آواز تازیانه. (منتهی الارب).
طبطبة.
[طَ طَ بَ] (ع مص) آواز کردن. (منتهی الارب).
طبطبه.
[طَ طَ بَ] (ع اِمص) (الطب...) من العیوب الخلقیة فی الفرس، و هو ان تسترجی جحفلته السفلی فاذا سار حرکها و طبطبها، کالبعیر الاهدل - و ان یکون فی حنکه شامة سوداء و سائر فمه ابیض. (صبح الاعشی ج 2 ص 25).
طبطبیة.
[طَ طَ بی یَ] (ع اِ) درة. (منتهی الارب).
طبطر.
[طَ طَ] (اِ) مرغ آبی است از اقسام اوز. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً تحریف طبطو مصحف طیطو است.
طبطر.
[طَ طَ] (ع اِ) غلیظ. ج، طباطرة. (تاج العروس).
طبطو.
[طَ] (اِ) نام نوعی از مرغابی باشد. (برهان). مصحف طیطو. محمد قزوینی نوشته اند: گویا مصحف طیطو باشد. رجوع به طیطو شود.
طبع.
[طَ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده. ج، طباع. (منتهی الارب). خوی. (دستور اللغة ادیب نطنزی). طبیعت. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی). سرشت. (مقدمة الادب زمخشری). خلقت. فطرت. طینت. خمیره. جبلت. نهاد. آب و گل. منش. (نصاب). گوهر. گهر. غریزه. آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است. توس. نحاس. آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است. (از تعریفات جرجانی) : و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. (حدود العالم).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.منجیک.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ.فردوسی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان و احوال و عادت ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.ناصرخسرو.
سوی تو ضحاک بدهنر از طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
ناصرخسرو.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.ناصرخسرو.
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
ناصرخسرو.
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت و عالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق
ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
مسعودسعد.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم.مسعودسعد.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند(1).
مسعودسعد.
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده و گوش کور و کر باشد.مسعودسعد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است.
مسعودسعد.
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست.مسعودسعد.
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی.
مسعودسعد.
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است.مسعودسعد.
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
مسعودسعد.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
مسعودسعد.
بر آنچه ستودهء عقل و پسندیدهء طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه). این... خصلت از نتایج طبع زنان است. (کلیله و دمنه).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنائی.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست.سنائی.
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم.
ادیب صابر.
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.خاقانی.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم.خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.خاقانی.
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است.خاقانی.
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است.نظامی.
توسنی طبع چو رامت شود
سکهء اخلاص بنامت شود.نظامی.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.نظامی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.نظامی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی.سعدی.
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری.
سعدی (طیبات).
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی.
|| خاصیت. مزاج. ترکیب. طبیعت. ج، طباع. اطباع: طبع سودائی(2)؛ مزاج سودائی. طبع صفراوی؛ مزاج صفراوی. طبع بلغمی؛ مزاج بلغمی. طبع دموی؛ مزاج دموی. صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تارة مرادفاً للطباع. و تارة مرادفاً للطبیعة، کما عرفت، و یؤید الثانی ما فی مشکوة الانوار من ان الطبع عبارة عن صفة مرکوزة فی الاجسام حالة فیها و هی مظلمة اذ لیس لها معرفة و ادراک، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی. و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقة و السیلان، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکورة، فلذا قال البعض: طبع الماء هو الرقة و السیلان و دفع العطش و الانبات. هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیة شرح الوقایه. (کشاف اصطلاحات الفنون) :
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
مجلدی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
منوچهری.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی.
ناصرخسرو.
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
ناصرخسرو.
هر کسی را ز جهان بهرهء او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
ناصرخسرو.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین.
ناصرخسرو.
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر.ناصرخسرو.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
مسعودسعد.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب.
مسعودسعد.
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش.
مسعودسعد.
مانندهء خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
مسعودسعد.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
مسعودسعد.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.خاقانی.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم.خاقانی.
طبع چو خاقانیی بستهء سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.نظامی.
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.نظامی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
|| رغبت. میل :
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| (اصطلاح تصوف) ماسبق به العلم فی حق کل شخص. (در پایان تعریفات جرجانی). || قریحهء شعری. استعداد شعر سرودن. ذوق شعر گفتن :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت.فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.فردوسی.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامهء خسروان.فردوسی.
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل.منوچهری.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم.اسدی.
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعر اندر کسی مدغم.
ناصرخسرو.
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال.
ناصرخسرو.
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
ناصرخسرو.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
مسعودسعد.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست.
مسعودسعد.
دوری طبع تو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.مسعودسعد.
لفظ(3) گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجهء طبع فرخج مردارم.سوزنی.
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.خاقانی.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهء ما و روان ماست.خاقانی.
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه.خاقانی.
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش.خاقانی.
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمهء نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.نظامی.
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن.نظامی.
طبع نظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است.نظامی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.سعدی.
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.سعدی.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن.
ابن یمین.
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون... و شکرگستر از صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست :
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبع مرا هست چند گونه جهاز.
کمال اسماعیل.
- انتهی. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 238 شود.
|| مثل. مانند. || صنیع. ساخت. || هیئت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || ذات : این بوسهل... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی). کلمهء طبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است، از قبیل: آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع؛ آنکه خوی انسانی دارد :
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی (طیبات).
- بابِ طبع؛ بابِ طبعِ کسی، موافق میل او. بدلخواه کسی.
- بدطبع؛ آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی. بدسرشت : بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان).
- بوزینه طبع؛ بدخوی. ستیزه جوی. بدمنش. :
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.مولوی.
- بی طبع؛ بی ذوق. بی سلیقه :
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم.
سعدی (خواتیم).
- تاریک طبع؛ آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی. سیاه دل :
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی (صاحبیه).
- جهان طبع؛ آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت :
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
سعدی (صاحبیه).
- چار طبع؛ معمو بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیز بکار برده اند :
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.نظامی.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش.سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چار طبع است مرد.سعدی.
- چهار طبع؛ رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع؛ کژذوق. بی تجربه :
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی (طیبات).
- خردمندطبع؛ آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل :
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس.سعدی (بوستان).
- خوش طبع؛ خوش خوی. نیک سرشت :
ببرد از پریچهرهء زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی (بدایع).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی (بوستان).
مشفق و مهربان، خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش.
سعدی (بوستان).
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی).
- راست طبع؛ آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق. راست خوی. راست سرشت :
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بود نه کس عاشق او.
سعدی (رباعیات).
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی (بوستان).
- ساده طبع؛ ساده دل. آنکه مکر و فریب ندارد :
تا بدان عشوه های طبع فریب
از من ساده طبع برد شکیب.نظامی.
- کریم طبع؛ بخشنده. آنکه سرشت سخا و جود دارد :
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.ناصرخسرو.
- کریم طبعی؛ بخشندگی. جود :
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
ناصرخسرو.
- کژطبع و کج طبع؛ بی ذوق. بدنهاد. بدسرشت :
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- گداطبع؛ فرومایه. بخیل :
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
سعدی (صاحبیه).
- مخالف طبع؛ ستیزه گر. لجوج :
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
ناصرخسرو.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی.
سعدی (صاحبیه).
- ملوک طبع؛ آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت :
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش.
سعدی (صاحبیه).
- هشت طبع؛ ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است :
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان.
خاقانی.
|| مجازاً زادهء طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است :
زادهء طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهء شیر ژیان.
خاقانی.
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم.
خاقانی.
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.خاقانی.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.خاقانی
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی.خاقانی.
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.سعدی (طیبات).
(1) - ن ل: همه طبعها نجنبانند. (دیوان ص 170).
(2) - Temperament melancolique. (3) - ظ : دست.
طبع.
[طَ] (ع مص) مهر کردن بر نامه و جز آن. (منتهی الارب). مهر کردن. (ترجمان علامهء جرجانی ص 67). || نقش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ساختن شمشیر. صاحب منتهی الارب در مورد این معنی عبارتی آورده بدین سیاق: طبع السیف من الطین، و کذا طبع الدرهم من الطین، و طبع الجرة من الطین. دراداة الفضلا گوید: الطبع؛ مهر کردن. درم زدن. شمشیر زدن. مؤلف قطر المحیط آورده: طبع السیف؛ عمله و صباغه و الدرهم نقشه و سکه و الجرة من الطین عملها. بنابراین لفظ طبع در معنی مصدری، بمعانی، ساختنِ شمشیر و سکه زدن و ساختن مطلق نیز آمده مشروط بر آنکه قرینه (یا مفعول آن) ذکر شود. طبع، شمشیر بزدن. (زوزنی). سبوی کردن؛ طبع الجرة من الطین. (تاج المصادر بیهقی). || طبع الدلو؛ پر ساختن دلو. || طبع قفاه؛ از دست زدن پس گردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || طبع الله علی قلبه؛ پرده انداخت بر دل وی. مهر کرد بر وی. رین. ختم. در کلیات ابوالبقاء آمده: قال بعضهم الطبع و الختم و الاکنة و الاقفال، الفاظ مترادفة بمعنی واحد. || سرشته شدن بر چیزی. طبع علی الشی ء. بصیغهء مجهول. || زشت و ریمناک گردیدن. طبع فلان، بصیغهء مجهول. (منتهی الارب) (آنندراج). || در تداول عوام، چاپ کردن. رجوع به طبع کردن شود.
طبع.
[طِ] (ع اِ) جای پست فروخوردن آب. || پری. چنانکه کیل و مشک و جوی و نهر. || زنگ. ریمناکی. ج، اطباع. || ریمناکی سخت از زنگ. || زشتی. عیب. (منتهی الارب).
طبع.
[طِ] (اِخ) نام جوئی است و در شعر لبید آمده است. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 28).
طبع.
[طَ بَ] (ع اِ) گناه. جناح. ذنب. بزه. || عیب. آک. آهو. هر قبیحه ای که باشد. نقیصه. || زنگ. (منتهی الارب). چرک. ریم. زنگار. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). || جوی خرد. ج، اطباع. (مهذب الاسماء).
طبع.
[طَ بَ] (ع مص) زنگ گرفتن شمشیر و جز آن. (منتهی الارب). زنگار گرفتن. شوخگن شدن. (تاج المصادر). || ریمناک شدن مرد. (منتهی الارب). چرکین شدن. آلوده شدن بعار. (تاج المصادر). || کاهل و دون همت گردیدن مرد. منه: فلان یطبع؛ یعنی او را در مکارم امور نفاذی نیست؛ بلکه در رذائل امور منهمک و مستغرق است، مانند: شمشیر زنگ آلوده. (منتهی الارب). || کاهل شدن. (تاج المصادر).
طبع.
[طَ بِ] (ع ص) هو طبعٌ طمعٌ؛ او زشتخوی ناکس طبیعت ریمناک است که شرم ندارد از زشتی و ناکسی. (منتهی الارب). دون همت. (منتخب اللغات). || تیغ زنگارگرفته. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) : چاره ای نیست از تقریر شمه ای از آنچ طَبعِ طَبِعِ او بر آن مجبول است. (جهانگشای جوینی).
طبع آزمائی.
[طَ زْ / زِ] (حامص مرکب)امتحان طبع شعر. آزمایش قریحهء شاعری :
نه از کین بروی تو تیغ آختم
نه از دشمنی بر تو خنجر زدم
بطبع آزمائی هجا گفتمت
پی امتحان تیغ بر خر زدم.هاتف.
طبعان.
[طَ] (ع اِ) هذا طبعان الامیر: گلی که بدان مهر کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج).
طبعاً.
[طَ عَنْ] (ع ق) بالطبع. طبیعة. خواهی نخواهی.
طبع باف.
[طَ] (ن مف مرکب) بافتهء طبع. نسیج قریحه :
حلهء طبع باف وصف ترا
بوده انفاس صدق من مزدور.مسعودسعد.
طبع پرستی.
[طَ پَ رَ] (حامص مرکب)هویپرستی. پیروی از شهوات و طبایع. خودکامگی :
شرع ترا ساخته ریحان بدست
طبع پرستی مکن او را پرست.نظامی.
طبع پسند.
[طَ پَ سَ] (ن مف مرکب)آنچه بر وفق رغبت و میل باشد. دلخواه. موافق طبیعت :
زیر جنگی خرام شاه افکند
با دگر چیزهای طبع پسند.نظامی.
طبع تیز کردن.
[طَ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از مشتاق و حریص گردانیدن طبع را بچیزی. (آنندراج).
طبع جامد.
[طَ عِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ناموزون طبع. کندطبع. (آنندراج).
طبع خانه.
[طَ نَ / نِ] (اِ مرکب) چاپخانه. (آنندراج). مطبعه.
طبع ساز.
[طَ] (نف مرکب) سازگار با مزاج. مساعد با طبیعت. موافق با مزاج :
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبع ساز آید
بدست می ز شادی هر زمان بانگ جواز آید.
فرخی.
تا طبع ساز باشد دینداری
شیریست تازه ریخته بر شکر.ناصرخسرو.
نسازد ترا طبع با گفتهء او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش.ناصرخسرو.
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبع ساز.
سوزنی.
|| اهل نشاط و طرب :
گرْشْ پنهانک مهمان کنی از عامه بشب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو.
طبع فروز.
[طَ فُ] (نف مرکب) هر آنچه خاطر را روشن دارد :
گهی به بُست در این بوستان طبع فروز
گهی به بلخ در آن باغهای روح افزای.
فرخی.
طبع فریب.
[طَ فَ] (نف مرکب) آنچه طبع را بفریبد. آنچه طبع را جلب کند :
تا بدان عشوه های طبع فریب
از من ساده طبع برد شکیب.نظامی.
میوه های لطیف طبع فریب
از ری انگور و از سپاهان سیب.نظامی.
طبع کافوری.
[طَ عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از مزاج سرد و خشک باشد. (برهان). || کنایه از طبع سوداوی. (آنندراج). || کنایه از مردم کند طبع و خنک و بارد. (برهان) (آنندراج). || یخ بسته. (برهان). || کنایه از فوت و موت. (برهان). مرگ. (آنندراج). || شوریده دماغ. آشفته عقل. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 169 شود.
طبع کردن.
[طَ کَ دَ] (مص مرکب) چاپ کردن. باسمه کردن(1). || نقش کردن.
(1) - Cacheter.
طبع گشای.
[طَ گُ] (نف مرکب) آنچه مایهء گشادگی طبع شود. سروربخش. غم زدای :
در غم آن ترنج طبع گشای
مانده ماهان ز دور صندل سای.نظامی.
طبع نواز.
[طَ نَ] (نف مرکب) مهربان. دمساز. سازگار. دلخواه :
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر ببازی شده بازآمدی.نظامی.
طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند.نظامی.
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبع نواز.نظامی.
چند از آن داستان طبع نواز
گفت و آن نازنین شنید بناز.نظامی.
طبعی.
[طَ] (ص نسبی) جبلی. صاحب غیاث اللغات گوید: طبعی منسوب به طبیعت است، چرا که حرف ثالث اگر با باشد در حالت نسبت حذف کنند، چنانچه مدنی منسوب به مدینه و بهمین حرکات نام فنی از فنون حکمت. و بفتح اول و سکون ثانی نیز آمده، در این صورت منسوب به طبع باشد. (غیاث اللغات). ذاتی. فطری. خلقی. گهری. گوهری. نهادی :
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
بفعل طبعی روی زمین فروزانند.
مسعودسعد.
|| آنکه طبیعت پرستد. طبعی مذهب :
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.منوچهری.
طبعی.
[طَ] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی است. وی در قرن دهم هجری میزیسته و از دانشمندان عصر خود و تلامذهء ابوالسعود افندی بود. بعدها حیثیت خود را بانهماک در عیش و عشرت لکه دار کرده است. (قاموس الاعلام ترکی).
طبعی.
[طَ] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی است. وی در قرن دهم هجری میزیسته و به اشتب زاده شهرت داشته. از اوست:
عارضک شوقیله یا قدم سینه م اوزره تازه داغ
سینه ده شاه خیالک قوروی بر گلگون اوتاغ.
(قاموس الاعلام ترکی).
طبعی.
[طَ] (اِخ) اصفهانی. تخلص یکی از شعرای ایران است، نامش عبدالله وی از اهالی اصفهان بود، در اوایل عبدی و بعد طبعی تخلص میکرد. از اوست:
سیل اشکم گرهی در دل جیحون زده است
تیر آهم به صف چرخ شبیخون زده است
لاله از خجلت همچشمی داغ دل من
زین چمن خیمه برون برده، به هامون زده است.
(قاموس الاعلام ترکی).
طبعی.
[طَ] (اِخ) سمنانی. یکی از شعرای ایران و از اهالی سمنان بوده. از اوست:
شرح سوز دل که عمری از تو پنهان داشتم
گر نگویم دل، وگر گویم زبان میسوزدم.
(قاموس الاعلام ترکی).
طبعی.
[طَ] (اِخ) سیستانی. یکی از شعرای ایران است و از اهالی سیستان بوده است. از اوست:
زود از برم چنین گله آلود برمخیز
باقی نمانده جز نفسی، زود برمخیز.
(قاموس الاعلام ترکی).
نصرآبادی آرد: گویا از اکابر سیستان است.
طبعش خیلی لطف داشته از اقران ملازمان یزدی است. شعرش این است:
از سوز درونم ببرون هم اثری هست
گر راه فغان بسته شود چشم تری هست
چندین بپریشانی این زلف چه نازی
در زلف تو از زلف تو آشفته تری هست
هر خشت ز سرمنزل امید بجائیست
از بس که زمین دل ما زلزله دارد.
خوش است ناله اگر در دل تو ره یابد
ز هم گشودن درهای آسمان سهل است.
کامرانی دگر چه میباشد
هرچه خواهد دلم مهیا نیست.
زود از دلم چنین گله آلود برمخیز
باقی نمانده جز نفسی زود برمخیز
روزی به مدعای دل من بشب رسان
گو مدعی ز بزم تو خشنود برمخیز.
(تذکرهء نصرآبادی).
رجوع به آتشکده ص 82 شود.
طبعی.
[طَ] (اِخ) قزوینی. یکی از شعرای ایران و از اهالی قزوین می باشد. وی از تلامذهء حکیم شفائی اصفهانی بوده است:
تنها به دیده می نتوان دادِ گریه داد
چون ابر باید از همه اعضا گریستن.
(قاموس الاعلام ترکی).
نصرآبادی آرد: طبعی قزوینی خوش طبع و شوخ بود. از شاگردان و مصاحبان حکیم شفائی بوده. از خواجه شاپور رنجیده قطعه ای در هجو او گفته. این است:
خواجه شاپور غریبی که مدام از پی رزق
صبح عیدش همه چون شام محرم باشد
دست خشکیدهء او گر بمثل ابر شود
غمزهء گل همه خمیازهء شبنم باشد
بس که دلگیر ز همکاسه بود میشکند
کاسه ای را که در او صورت آدم باشد.
و هم از اوست:
لذت تنگدلی باد بر آن غنچه حرام
که به امداد صبا میل شکفتن دارد.
شمع ما را تاب بال افشانی پروانه نیست
جانفشانی در برون انجمن خواهیم کرد.
گر به یاد لب او جام دهد باده فروش
توبه خمیازه کشان تا در میخانه رود.
نمیدهم به نگه رخصت نظارهء یار
درین زمانه بچشم خود اعتباری نیست.
بعمر خویشتن طی کرده ام بسیار وادیها
نیامد هیچ وادی بهترم از نامرادیها.
و کاملای کاشی بیتی بی معنی گفته بود، [ طبعی ] در آن باب گفته است:
دوش اندر سر بازار شنیدم ز کسی
بیتی از کامل جاهل که شنیدن دارد
از پی آنکه بخود ره ندهد معنی را
حرف حرفش ز نقط سنگ بدامن دارد.
(تذکرهء نصرآبادی).
طبعی.
[طَ] (معرب، اِ) کلیبولی. یکی از شعرای قرن دهم عثمانی است. وی از اهالی کلیبولی بوده و نامش سلیمان است. مدتی به قضاوت اشتغال داشته و بعدها در بغداد به دفترداری پرداخته است. (قاموس الاعلام ترکی).
طبق.
[طَ بَ] (اِخ) معرب است. اصلش تبوک، و فارسی است. رکابی و خوان. (ناظم الاطباء). || ظرفی که میخورند بر آن. (منتهی الارب). ج، اطباق. ظرف معروف. (غیاث اللغات) (آنندراج). بشقاب. ظرف پَخ که بر آن طعام خورند. پیشیاره. (طبق؛ سفر اعداد 7:13). بشقاب یا کاسه مانندی بوده است. و بسا میشود که قصد از طبق چینی باشد. (انجیل متی 14:8 و 11). یا بشقاب که از یکی از فلزات ساخته شده باشد. (قاموس کتاب مقدس). || ظرف مدور پخ و بزرگ از چوب که ظروف یا اشیای دیگری بر وی نهند. پهن مسطح (بی گودی) از چوب. ظرف مدور بزرگ که از چوب کرده بی لبه یا با لبهء بسیار کوتاه که خوردنی چون توت و انگور بر آن نهاده بر سر حمل کنند. و گاه باشد که اسباب و اثاث خانه بدان برند از جائی به جائی. طبق که از ترکهء بید کنند. ظرف چوبین بزرگ بی دیواره : و از وی [ آمل ] آلاتهای چوبین خیزد، چون کفچه و شانه و شانهء نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق. (حدود العالم).
فروزندهء مجلس و می گسار
نوازندهء چنگ با گوشوار
طبقهای زرین پر از مشک ناب
به پیش اندرون آبگیر گلاب.فردوسی.
ز سیمین و زرین شتروار سی
طبقها و از جامهء پارسی.فردوسی.
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد.فردوسی.
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین سیمین ستام.فردوسی.
بزرین طبقها فروریختند
به سر مشک و عنبر فروبیختند.فردوسی.
زبرجد طبقها و پیروزه جام
پر از نافهء مشک و از عود خام.فردوسی.
چو حورانند نرگسها همه سیمین طبق بر سر
نهاده بر طبقها بر ز زرّ ساو ساغرها.
منوچهری.
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار.
منوچهری.
هر آنگاه که آن محدث را بسوی گرگان فرستادی [ مسعود ] بهانه آوردی که در آنجا تخم سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص129). ندیمان را بخواند امیر، و شراب و مطربان خواست، و این اعیان را بشراب بازگرفت، و طبقهای نواله و سنبوسه روان شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص282). بیست طبق زرین، میوهء آن انواع جوهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص435). گرد بر گرد این نرگسدانهای سیم، طبق زرین برنهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص403). گفت: بیارید آن طبق، بیاوردند و از او سرپوش برداشتند سر حسنک را دیدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). [بوسهل]فرموده بود تا سر حسنک از ما پنهان آورده بودند و بداشته در طبقی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). آراسته به حوضها و طبقهای زرین و سیمین. (تاریخ یمینی خطی ص 334).
در طبق مجمر مجلس فروز
عود شکرساز و شکر عودسوز.نظامی.
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد.نظامی.
عاشقت از جان و دل جان و دلی بر طبق
پیش نثار رخت نعره زنان آمده.عطار.
به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی.سعدی.
زهاد سد رمق و پیران تا عرق کنند و جوانان تا طبق بردارند. (گلستان).
لاتخف دان چونکه خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق.مولوی.
همچنین زین قوت ابدال حق
هم ز حق دان نز طعام و نز طبق.مولوی.
|| سحق(1). مساحقه. خواهرخواندگی. عملی است که زنان حکه با هم کنند صرف مالیدن و سائیدن عضو مخصوص با یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 808).
|| پشت شرم زن. (منتهی الارب) :
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.خاقانی.
و رجوع به طبق زدن شود. || روی زمین. || یک قرن از زمان. || یا بیست سال. || گروه مردم و ملخ. بسیار از مردم و ملخ. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). || حال مردم. و منه قوله تعالی: لترکبن طبقاً عن طبق (قرآن 84/19)؛ ای حالا عن حال یوم القیامه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)؛ یعنی حالا عن حال. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی) (مهذب الاسماء). || استخوان تنک که میان دو پیوند استخوان پشت باشد. هر یک از استخوانهای تنک که فقره و مهره از فقرات پشت را از یکدیگر جدا کند. استخوان رقیق فاصل میان هر دو فقره از فقار پشت. || مهره های پشت. || باران عام. و منه فی استسقاء النبی صلی الله علیه و آله و سلم: اللهم اسقنا غیثاً مغیثاً طبقاً. || پاره ای بزرگ از شب و روز. (منتهی الارب). مضی طبق من اللیل؛ بگذشت بیشترین از شب. (مهذب الاسماء). || پس یکدیگر زاده از بره و بچه. یقال: ولدتها طبقاً و طبقةً؛ ای ولدت بعضها بعد بعض. (منتهی الارب). || لت لنگه. مصراع. لخت: المصراع؛ یک طبق در. المصراعان؛ دو طبق در. (دستور اللغهء ادیب نطنزی). || نام علتی است که اسب را پیدا شود، و آن ورمی است که گرد ناف اسب بهم رسد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || الطبق بالموحدة و القاف کفرس؛ ظرف یطبخ فیه. معرب تابه، مؤنثة. رجوع به «طابق» شود. || طبق آسمان. (مهذب الاسماء). هر یک از اشکوبهای آسمان، قبهء آسمان. (ناظم الاطباء) :
رو که ز عکس لبت خوشهء پروین شده ست
خوشهء خرمای تر بر طبق آسمان.خاقانی.
بجنب طبقهای نقل تو شاها
طبقهای گردون نماید مزور.خاقانی.
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبقهای آسمان بینی.خاقانی.
- لاجوردی طبق؛ کنایه است از آسمان :
چنان نادر افتاده در روضه ای
که بر لاجوردی طبق بیضه ای.سعدی.
- نه طبق؛ کنایه از نه آسمان، نه فلک :
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما.خاقانی.
|| تاه هر چیزی. (منتهی الارب). ته. (نصاب) (ترجمان علامهء جرجانی ص 67). تو. || پوشش هر چیزی. پرده. ج، اطباق، اطبقة، طباق. || مانند و مساوی هر چیز. (منتهی الارب). موافق و برابر. (غیاث اللغات). || بیشتر و بزرگتر چیزی. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی). || همه جا فرارسیده. (مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی). || برگ و ورق. (ناظم الاطباء). طبق کاغذ. ورق کاغذ. و در تداول محلی شهرهای گناباد و بروجرد و گلپایگان هم اکنون این کلمه را بر ورق کاغذ بصورتهای طبق و طوق اطلاق کنند : و بدیع الکتبه علی بن اسماعیل... خطاط است و ناسخ که در روزی زیادت از دو طبق کاغذ بخط منسوب نویسد. (تاریخ بیهق). دیوان او بیست طبق کاغذ باشد. (تاریخ بیهق). و همه حکایتها که بدین کتاب بیاوردیم بر پنج طبق کاغذ نیابد. (اسکندرنامهء نسخهء خطی سعید نفیسی). علاءالدولهء سمنانی در کتاب مفتاح گوید: هزار طبق کاغذ در راه و رسم تصوف سیاه کرده اند. (تذکرة الشعراء دولتشاه چ لیدن ص 249). || ورق طلا 110 فوفه یعنی ورق فلزی الوان که در زیر نگین انگشتری گذارند. (ناظم الاطباء).
- طبق از برگ خرما؛ قنع و قناع. (منتهی الارب).
- طبق براوگندن؛ اِطباق. (زوزنی).
- طبق شمع؛ شمعدان. تور. (منتهی الارب).
-طبق هدیه؛ قنع. (دهار).
- مِثلِ طبق؛ گرد و مدور.
(1) - Trabatisme.
طبق.
[طَ] (ع مص) نزدیک گردیدن بکردن کار. || چسبیدن دست به پهلو و گشاده نشدن. (منتهی الارب). || بستن کتاب و دست. (دزی ج 2 ص 23).
طبق.
[طِ] (ع اِ) گروه مردم. || گروه ملخ. بسیار از مردم و ملخ. || سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. || بار درختی. || هرچه بدان چیزی را به چیزی چفسانند. (منتهی الارب). سریش. (مهذب الاسماء). || دام که به وی شکار کنند. (منتهی الارب). بالان. (دهار). || ساعت از روز. || زمان دراز. و منه: اقمنا عنده طبقاً؛ ای زماناً طویلا. || هذا طبقة و طبقة؛ این موافق و برابر اوست. (منتهی الارب). طریق. دستور. (مقدمهء لغت میر سیدشریف جرجانی ص 5). وفق. وفاق. مطابق که در فارسی با بر بکار میرود : و سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و بر طبق عدالت قضا رانده و میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). || دبق. کشمش کولی. اسم دبق است و آن لبن و تَیّوع درختی است چسبنده، مانند لبن و تَیّوع درخت کتهل که به آن جانوران را صید کنند. (فهرست مخزن الادویه).
طبق.
[طِ بَ] (ع اِ) جِ طبقة.
طبق.
[طُ] (ع اِ) جِ طبیق.
طبق.
[طَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان نازیل بخش شهرستان زاهدان در 7هزارگزی شمال باختری خاش و 2هزارگزی شوسهء زاهدان به خاش. جلگه، گرمسیر، معتدل و مالاریائی با 100 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آن لبنیات، شغل اهالی گله داری. راه آن مالرو است و ساکنین از طایفهء ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
طبقا.
[طَ] (معرب، اِ) بلغت رومی نوعی از گندم باشد، لکن باریکتر از گندم است و آنرا بفارسی کاکل گویند. خوردن آن اسب را ضرر نرساند، لکن آدمی را ضرر به معده رساند. (برهان) (آنندراج). نوعی از گندم است، اما باریکتر بود، و حشیش وی یک بالای مرد بود، و در سردسیرها کارند، و آنرا کاکل خوانند و مزاج وی مانند مزاج گندم بود، لکن نفاخ بود و نان وی چون گرم بود نیکو بود، اما چون سرد شود بد بود و دیر از معده بگذرد و اگر از آرد وی حسوئی سازند، سینه را پاک گرداند، و سرفهء سخت را نافع بود، و بول براند، گرده و مثانه را پاک کند، و مضر بود بمعده، و نفخ و قراقر پیدا کند، و اگر اسب بخورد هیچ مضرت به وی نرسد، چنانکه از گندم مضرت میرسد. (اختیارات بدیعی). به یونانی نوعی از گندم باریک است. و بقول جالینوس سلت است. و بقول صاحب تحفه شیلم است. توهم کرده کسی که آنرا خندروس دانسته. (فهرست مخزن الادویه). شیلم است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طبقات.
[طَ بَ] (ع اِ) جِ طبقة. مراتب. درجات. پایه ها. جماعتی از مردمان. (تاریخ بیهقی): طبقات الناس؛ اجناس مختلفه از مردم. (منتهی الارب). گروه ها. دسته ها : و ندیدم او را [ بوالعسکر ] هیچوقت در مجلس سلطان بخوردن شراب و بچوگان و دیگر چیزها، چنانکه ابوطاهر سیمجوری و طبقات ایشان را دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 243). و سراهنگان و طبقات لشکر را همچون بندگان درم خریده داشتندی. (فارسنامه ابن البلخی ص 43).
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق زنان بینی.خاقانی.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعهء او یازیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 279). تاش آن صلات و مبرات بر طبقات لشکر خویش هزینه کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 67). || بر کتبی اطلاق میشود که در آنها ترجمهء احوال عالمان و حکیمان و فقیهان و شاعران و پزشکان و محدثان و جز آنان باشد. جرجی زیدان مینویسد: علما برای تحقیق مسائل علوم قرآن و حدیث و نحو و ادب ناگزیر شدند که به بحث در اسانید آنها بپردازند و احادیث یا مسائل ضعیف را از متین بازشناسند و این هدف آنان را به تحقیق دربارهء راویان اسانید و ترجمهء احوال آنان برانگیخت تا آنجا که یکی از شرایط اجتهاد در فقه را معرفت اخبار دربارهء متون و اسانید احادیث قرار دادند، چنانکه فقیه باید به احوال ناقلان و راویان احاطه داشته باشد و عدول و ثقات و مطعون و مردود از هم بازشناسد و بوقایع مخصوص آنها آگاهی یابد(1) از این رو راویان هر فنی را بطبقاتی تقسیم کردند و در نتیجه، بترجمهء احوال طبقاتی، مانند عالمان و ادیبان و فقیهان و نحویان دست یازیدند و از جملهء آنها میتوان طبقات شاعران و ادیبان و نحویان و فقیهان و شجاعان و محدثان و لغوی دانان و مفسران و حافظان و متکلمان و نسب شناسان و پزشکان و حتی ندیمان و مغنیان و جز آنان را نام برد. و دربارهء هر یک کتابی تألیف کردند... و قدیمترین کتب طبقات که ما بدان دست یافته ایم کتاب طبقات صحابه تألیف محمد بن سعید معروف به واقدی است. متوفی بسال 230 ه . ق. و آن کتاب بزرگی است که چه بسا مشتمل بر ده و اند مجلد باشد و در آن تراجم احوال صحابه و تابعین و خلفا تا روزگار مؤلف آمده است(2). و مجلدات این کتاب در کتابخانه های جهان پراکنده است، از آنجمله جلد دوم آن در کتابخانهء خدیوی مصر موجود است و هنگامی که ما به نوشتن این سطور مشغول بودیم، اطلاع یافتم که یک انجمن علمی آلمانی بطبع آن اهتمام ورزیده و جلد اول آن منتشر شده است.(3) از آن پس طبقات الشعرا تألیف ابن قتیبه متوفی بسال 276 ه . ق. امسال در لیدن به اهتمام استاد دکویه خاورشناس نامور هلندی چاپ شده است. آنگاه مؤلفان به تألیف طبقات بسیاری در ازمنهء مختلف پرداختند و کتب تراجم بزرگی در این باره استخراج کردند، مانند وفیات الاعیان در وفیات و فوات الوفیات و جز اینها. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان چ مصر ج 3 ص89). گذشته از اینها کتب معروف دیگری نیز دربارهء طبقات به فارسی و عربی تألیف و انتشار یافته است، مانند: طبقات الاطبا تألیف ابن اصیبعه و طبقات الشافعیه تألیف عبدالرحیم الاسنوی و طبقات الشیعه تألیف سیدعلیخان کبیر موسوم به الدرجات الرفیعه و طبقات ناصری تألیف منهاج الدین سراج و طبقات النحاة تألیف ابن الازرق و طبقات النحاة تألیف عبدالرحمن جلال الدین قرطبی و غیره.
(1) - شهرستانی 154 ج1.
(2) - ابن خلکان 507 ج 1.
(3) - از سال 1905 تا 1921 م. نُه مجلد در 14 بخش از کتاب مزبور منتشر شده و خاورشناسانی مانند ساخائو Sachau و هروویتز Horovitzو لیپرت Lippert و تسِتِرستین Zettersteinو بروکلمن Brockelmannدر تصحیح آن شرکت جسته اند. رجوع به معجم المطبوعات ذیل ابن سعد شود. بعدها در مصر نیز بطبع رسیده است.
طبقات اجتماع.
[طَ بَ تِ اِ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم متفاوتند. مقریزی در رسالهء اغاثة الامة بکشف الغمة(1) طبقات اجتماع را بدینسان تقسیم کرده است: 1 - اهل دولت. 2 - توانگران، از قبیل بازرگانان و منعمانی که در رفاه و آسایش بسر میبرند. 3 - کسبه ای که نسبت به تجار طبقهء متوسطی هستند و بازاریانی که معاش خود را از خرید و فروش به دست می آورند. 4 - فلاحت پیشگانی که به کار کشت و کار میپردازند و ساکنان مزارع. 5 - بینوایان و تهی دستان که اکثریت فقیهان و طلاب علوم را تشکیل میدهند. 6 - پیشه وران و کارگرانی که در صنایع کار میکنند و مزد میگیرند. 7 - مستمندان و بینوایانی که از راه تکدی معاش خود را به دست می آورند. کریستنسن مینویسد: از زمان بسیار قدیم ایرانیان جامعهء دودمانی تشکیل داده بودند که از حیث تقسیمات ارضی مبتنی بر چهار قسمت بود از این قرار: خانه(2) ده(3) طایفه(4) کشور(5)... ایران هخامنشی هفت دودمان ممتاز داشت که یکی از آنها نژاد سلطنتی بود... تصور تسلسل دودمانی جامعه ها تا قرون متمادی در جامعهء زردشتی حتی پس از انقراض ساسانیان حفظ شد. در کتب پهلوی مکرر ذکر «فرماندهان» چهارگانه رفته است از این قرار: رئیس خانه، رئیس ده، رئیس طایفه، رئیس کشور. در قطعاتی از متون مانوی که در تورفان به دست آمده است همین طبقه بندی کهن دیده میشود؛ با این تفاوت که آنرا دربارهء موجودات ملکوتی به کار برده اند. (از ایران در زمان ساسانیان صص 29 - 31). بر حسب تقسیم اوستا طبقات اجتماع سه طبقه است: 1- روحانیون. 2- مردان جنگی. 3- برزگران. (ایران باستان ج 1 ص16). کریستنسن مینویسد: در اوستای جدید جامعهء ایرانی را به سه طبقه تقسیم کرده اند، یکی روحانیون(6) و دیگر جنگیان(7) دیگر کشاورزان(8). این طبقه بندی از تقسیمات اجتماعی بسیار قدیم است فقط یک عبارت در اوستا (یسنای 19؛ فقرهء 17) موجود است که از طبقهء رابعی نام می برد و آن طبقه صنعتگران(9) است. چون نوبت به ساسانیان رسید، تشکیلات جدید که آن نیز مبتنی بر چهار طبقه بود پدید آمد. تفاوت این شد که طبقهء سوم را دبیران قرار دادند و کشاورزان و صنعتگران را در رتبهء چهارم گذاشتند. بنابراین، طبقه بندی اجتماعی را به این نحو با اوضاع سیاسی زمان تطبیق کردند طبقات اربعهء ذیل پیدا شد: 1 - روحانیون(10) 2 - جنگیان(11) 3 - مستخدمین ادارات(12) 4 - تودهء ملت(13) و صنعتگران و شهریان یا هتخشان(14). هر یک از این طبقات بچند دسته تقسیم میشد؛ طبقهء روحانیان مشتمل بوده است بر قضات، داذور(15) و علمای دینی (پست ترین و متعددترین مرتبهء این علما صنف مغان بوده، پس از مغان موبذان و هیربذان و سایر اصناف روحانی که هر یک شغلی و وظیفهء خاصی داشتند) دیگر از شعب طبقهء روحانی دستوران و معلمان بوده اند و این صنف اخیر را مغان اندرز بد میگفته اند، اما طبقهء جنگیان مشتمل بر دو صنف سوار و پیاده بوده است که وظایف مختلف داشتند. اصنافی که در طبقهء مستخدمین ادارات تشخیص داده شده از این قرار است: منشیان، محاسبان، نویسندگان احکام محاکم، نویسندگان اجازه نامه ها و قراردادها، مورخان، پزشکان و منجمان نیز جزء این طبقه بشمار بوده اند. طبقهء توده هم مرکب از اصناف و شعبی بود، مثل تجار، فلاحان، سوداگران و سایر پیشه وران(16). هر یک از این طبقات رئیسی داشت رئیس روحانیون موبذان موبذ، رئیس جنگیان ایران سپاه بذ(17)، رئیس دبیران ایران دبیربذ(18) (یا به اصطلاح دیگر دبیران مهشت(19))، رئیس طبقهء چهارم را واستریوشان سالار (یا به اصطلاح دیگر واستریوش بذ یا هتخشبذ) میگفتند. هر رئیس یک نفر بازرس در تحت اختیار داشت که مأمور سرشماری طبقه ای بود. بازرس دیگر موظف بود که به درآمد هر فردی از افراد(20) رسیدگی کند و نیز یک نفر آموزگار (اندرزبذ) در اختیار او بود «تا هر کس را از اوان کودکی علمی یا پیشه ای بیاموزد و او را بتحصیل معاش قادر کند(21). در ازمنهء نخستین عهد ساسانیان یک تقسیم اجتماعی دیگر وجود داشته که بی شبهه از بقایای عهد اشکانیان بوده است. نام این طبقات را در کتیبهء حاجی آباد که به دو زبان نوشته شده، می بینیم. شاپور در آن سنگ نبشته کیفیت تیراندازی خود را با حضور شهرداران (امرای دولت) و واسپوهران (مقصود رؤسا یا بطور کلی افراد خاندانهای بزرگ است) و زرگان (بزرگان) و آزادان(22) شرح میدهد. در این صورت فقط طبقات ممتاز ذکر شده است و نمیتوان از روی یقین معلوم کرد که چه نسبتی بین این صورت و طبقه بندی اجتماعی سابق الذکر بوده است. آنچه مسلم است ترتیب مذکور همیشه ثابت نمی مانده است. خلاصه باید گفت ترتیب مقامات و طبقات، امری بسیار پیچیده و تاریک است. (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشیدیاسمی صص 117 - 121). و در ص 339 همین کتاب آرد: جامعهء ایرانی بر دو رکن (در اواخر دورهء ساسانیان) قائم بود: مالکیت و خون که بنابر نامهء تنسر حدودی بسیار محکم داشت و نجبا و اشراف را از عوام الناس جدا میکرد امتیاز آنان «بلباس و مرکب و سرای و بستان و زن و خدمتکار بود»(23). و در جای دیگر گوید:(24) «اشراف را بلباس و مراکب و آلات تجمل از محترفه و مهنه ممتاز کردند و زنان ایشان همچنین به جامه های ابریشمین و قصرهای منیف ورانین و کلاه و صید(25) و آنچه آئین اشراف است و مردمان لشکری به آسایش و رفاهیت آمن و مطمئن بخانه ها بمعاش بر سر زن و فرزند فارغ نشسته.» در شاهنامهء فردوسی از خسروانی کلاه و زرینه کفش بسیار سخن رفته است که مایهء امتیاز اشراف بزرگ بوده است. بعلاوه طبقات از حیث مراتب اجتماعی درجاتی داشتند؛ هر کس را در جامعه درجه و مقامی ثابت بود و از قواعد محکم سیاست ساسانیان یکی این را باید شمرد که هیچکس نباید خواهان درجه ای باشد فوق آنچه بمقتضای نسب به او تعلق میگیرد. سعدالدین وراوینی در مرزبان نامه(26) حکایتی نقل میکند که هرچند در صورت فعلی افسانه آمیز است، لیکن در این باب خالی از فایده نیست: صاحب اقبالی بود از خسروان پارس یک روز بفرمود تا جشنی بساختند و اصناف خلق را از اوساط و اطراف مملکت، شهری و لشکری، خواص و عوام، عالم و جاهل، جمله را در صحرائی به یک مجمع جمع آوردند و هر یک را مقامی معلوم و رتبتی مقدور کردند و همه را علی اختلاف الطبقات صف در صف بنشاندند و هرچه مشتهای طبع و منتهای آرزو بود از الوان اباها بساختند و از اهل ایوان طایفهء گماشتگان ملک و دولت از بهر عرض مظالم خلق زیر خوان بنشستند، تا جزای عمل هر یک بر اندازهء رسوم و حدود شرع میدادند. خسرو در صدر مسند شاهی بنشست و مثال داد تا منادی بجمع برآمد که ای حاضران حضرت، جمله دیدهء بصیرت بگشایید و هر یک از اهل خان و حاضران دیوان، در مرتبهء فرودست خویش نگرید و درجهء ادنی ببیند و نظر بر اعلی منهید تا هر که دیگری را دون مرتبهء خویش بیند، بر آنچه دارد خرسندی نماید و شکر ایزدی بر مقام خویش بگزارد. جمله خلایق در حال یکدیگر نگاه کردند و بچشم اعتبار علو درجهء خویش و نزول منزلت دیگران مطالعه کردند تا به آخرین صف که موضع اهل ظلامات بود، از آن طوایف نیز هرکه در معرض عتابی و مجرد خطایی بود، در آن کس نگاه کرد که سزاوار زجر و تعزیر آمد و او در حال آن کس که بمثله و امثال آن نکال و عقوبت گرفتار بود، و آنکه بچنین عقوبتی گرفتار شد، حال کسانی میدید اعوذ باللّه، که ایشان را صلب میکردند و گردن میزدند و انواع سیاستها بر ایشان میراندند و این عادت از آن عهد ملوک پارس را معهود شده است. ولی قوانین مملکت حافظ خون خاندانها و حفظ اموال غیرمنقول آنان بود. راجع به خاندان سلطنتی در فارسنامه(27) عبارتی است که ظاهراً مأخوذ از آیین نامگ عهد ساسانیان است: « عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی که از همه ملوک اطراف چون صین و روم و ترک و هند دختران ستدندی و پیوند ساختندی و هرگز هیچ دختر را بدیشان ندادندی. دختران جز با کسانی که از اهل بیت ایشان بودند مواصلت نکردندی(28). نام خانواده های بزرگ را در دفاتر و دواوین ثبت میکردند(29) دولت حفظ آنرا عهده دار بود و عامه را از خریدن اموال اشراف منع میکرد. با وجود این قهراً بعضی خانواده های نجیب بمرور زمان منقرض میشدند، در نامهء تنسر(30) آمده است: فساد بیوتات و درجات دو نوع است: یکی آنکه خانه را هدم کنند و درجه بغیر وضع روا دارند یا آنکه روزگار، خود بی سعی دیگری عز و بها و جلالت قدر ایشان بازگیرد و اعقاب ناخلف در میان افتند اخلاق اجلاف را شعار خود سازند و شیوهء تکرم فروگذارند و وقار ایشان پیش عامه برود و چون مهنه به کسب و مال مشغول شوند و از ادخار فضل بازایستند و مصاهره با فرومایه و نه کفو خویش کنند از آن توالد و تناسل فرومایگان پدید آیند که بتهجین مراتب ادا کنند.» در نامهء اعمال شهیدان اشارات متفرقی راجع به احوال نجبا مذکور است: بعد از مرگ شهرین که از دودمان مهران بود برادرش کس فرستاد و پس شهرین گشن یزداذ (قدیس سابها) را طلب کرد تا مراسم قربانی و غذای مقدس را که حسب المعمول بایستی رئیس خانواده در ملک خانواده انجام دهد بجای آورد، اگرچه آن رئیس صغیر و نابالغ باشد، چنانکه در این مورد بود اما این گشن یزداذ دین عیسی گرفته بود، چون عمش که قیم او بود از این نکته استحضار یافت خود را قانوناً مالک اموال خانواده شناخت. بنابراین، میتوان قیاس کرد که در بعضی از ادوار عهد ساسانی برگشتن از دین رسمی مملکت موجب حرمان از ارث میشده و مرتد از حق مالکیت بی نصیب و املاک او به نزدیکترین خویشاوندانش می رسیده است. در مورد فوق چنین اتفاق افتاد که عم گشن یزداذ پس از چند روز وفات یافت و گشن یزداذ اموال خویش را متصرف شده در میان فقرا تقسیم نمود(31). معلوم نیست که نسبت به صحت این عمل اعتراضی شده باشد، همچنین در میان طبقات عامه تفاوتهای بارزی بود. هر یک از افراد مقامی ثابت داشت و کسی نمیتوانست به حرفه ای مشغول شود، مگر آنچه از جانب خدا برای آن آفریده شده بود(32). در کتاب مینوی خرد(33) که مؤلفش معلوم نیست، آمده است: که پیشه وران باید «در کارهائی که نمیدانند وارد نشوند آنچه مربوط به پیشهء آنهاست بخوبی انجام دهند و مزد آنرا بنرخ عادله بگیرند چه هر کس به کاری مشغول شود که از آن آگاه نیست آن کار را ضایع و بیفایده کرده است». ابوالفدا گوید:(34) پادشاهان ایران هیچ کاری را از کارهای دیوانی به مردم پست نژاد نمی سپردند. فردوسی حکایتی نقل کرده است که حاکی از همین ممنوعیت عوام الناس است، در زمانی که نوشیروان لشکر به روم میکشید:
از اندازهء لشکر شهریار
کم آمد ز دینار سیصدهزار
بیامد بر شاه موبد چو گرد
بگنج آنچه بود از درم یاد کرد
بدو گفت از ایدر دو اسبه برو
گزین کن یکی نام بردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر
کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام خواه
به زودی بفرماید از گنج شاه
بیامد فرستادهء خوش سخن
که نو بُد به سال و به دانش کهن
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار
یکی کفشگر بود موزه فروش
بگفتار او پهن بگشاد گوش
درم چند باید بدو گفت مرد
دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صدهزار
بیاورد کپان و سنگ و درم
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت کاین من دهم
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
نرنجی بگوئی به بوزرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست
که بازار او بر دلم خوار نیست
بگوئی مگر شهریار جهان
مرا شاد گرداند اندر نهان
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن
فرستاده گفت این ندارم برنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر شاه بوزرجمهر
بر آن خواسته شاد بگشاد چهر
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
یکی آرزو کرد موزه فروش
اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گفتا که این مرد گفت
که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم رسیده بجای
بفرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر
که این پاک فرزند گردد دبیر
بیزدان بخواهم همی جان شاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد
بر او همچنان بازگردان شتر
مبادا کز او سیم خواهیم و در
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند بتخت
دبیری ببایدش پیروزبخت
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد
نماند جز از حسرت و سرد باد
به ما بر پس از مرگ نفرین بود
چو آیین این روزگار این بود
نخواهیم روزی جز از گنج داد
درم زو مخواه و مکن رنج یاد
هم اکنون شتر بازگردان ز راه
درم خواه و از موزه دوزان مخواه
فرستاده برگشت و شد با درم
دل کفشگر زآن درم پر ز غم
این حکایت اهتمام پادشاه را در حفظ حدود طبقات نشان میدهد و کفشگر در اغلب روایات عهد ساسانی نمونهء طبقه دانیه است که هر جا مثالی آورده اند از کفشگر سخن رانده اند. بطور کلی بالارفتن از طبقه ای بطبقهء دیگر مجاز نبود، ولی گاهی استثنا واقع میشد و آن وقتی بود که یکی از آحاد رعیت اهلیت و هنر خاص نشان میداد. در این صورت بنابر نامهء تنسر «آن را بر شهنشاه عرض کنند بعد تجربت موبدان و هرابذه و طول مشاهدات تا اگر مستحق دانند بغیر طایفه الحاق فرمایند(35)اگر آن شخص در پارسائی آزموده بود، او را وارد در طبقهء روحانیون میکردند و اگر قوت و شجاعت داشت او را در طبقهء جنگیان داخل مینمودند و اگر در عقل و قوهء حافظه ممتاز بود در طبقهء دبیران، در هر صورت قبل از رفتن بطبقهء اعلی بایستی تعلیمات کافی و استواری بیابد(36). بنابراین، رفتن یکی از عامه به طبقهء اشراف بکلی ممتنع نبود. شاه این اختیار را داشت و به این وسیله خونی جدید در عروق نجبا وارد میکرد، اما بسیار نادر اتفاق می افتاد. در هر حال مردمان شهری نسبتاً وضعی خوبی داشتند. آنان هم مانند روستاییان مالیات سرشماری میپرداختند(37)؛ ولی گویا از خدمات نظامی معاف بودند و بوسیلهء صناعت و تجارت صاحب مال و جاه میشدند. اما احوال رعایا بمراتب از آنان بدتر بود مادام العمر مجبور بودند در همان قریه ساکن باشند و بیگاری(38) و در پیاده نظام خدمت کنند. بقول آمیانوس مارسلینوس «گروه گروه از این روستاییان پیاده از پی سپاه میرفتند. گویی ابدالدهر محکوم بعبودیت هستند. بهیچوجه مزدی و پاداشی به آنان نمیدادند(39). بطور کلی قوانین مملکت برای حمایت روستاییان مقررات بسیاری نداشت و اگر هم پادشاهی رعیت نواز مثل هرمز چهارم لشکریان خود را از اذیت رساندن به روستاییان بی آزار منع میکرد، شاید بیشتر مقصود او دهگانان بود تا افراد رعیت(40). در باب احوال رعایایی که در زیر اطاعت اشراف ملاک بوده اند اطلاع بیشتری نداریم. آمیانوس گوید: «اشراف مزبور خود را صاحب اختیار جان غلامان و رعایا میدانستند(41). وضع رعایا در برابر اشراف ملاک بهیچوجه با احوال غلامان تفاوتی نداشت. نمیدانیم که حکام پادشاه نسبت به اقطاعاتی که در قلمرو آنها بوده، قدرتی داشته اند یا نه و آیا این اقطاعات دارای مصونیت تام یا نسبی بوده است یا خیر قدر متیقن این است که رعایا گاه به دولت و گاه به اشراف مالک و گاه به هر دو مالیات میداده اند و مجبور بوده اند در ظل رایت ارباب خود بجنگ بروند. با وجود این، نظر به اهمیت فوق العاده ای که زراعت در شریعت زردشتی داشته، چنانکه کتابهای مقدسی در ستایش این کار مبالغه کرده اند مسلم است که حقوق قانونی زارعین از روی کمال دقت معین بوده است. چند نسک از نسکهای اوستا خاصه هوسپارم و سکازم محتوی قواعد و احکامی در این خصوص بوده اند(42). مسئلهء آبیاری که مبنای زراعت مملکت در سابق بود و امروز نیز هست بتفصیل معین شده بود. راجع به اقسام مختلف قنوات و جداول آب و اسلوب سدبندی و بازرسی قنوات و نگاهداری و شرایط استفاده از آنها و امثال آن احکامی موجود بوده(43) و نسبت به شمارهء گوسفندان و احوال شبانان و لزوم نگاهداری گله نیز قواعد ثابتی وضع کرده بودند. چنانکه معلوم است زرتشتیان سگ را بسیار محترم میشمردند و قسمتی از نسک «دزد سرنزد» راجع به محافظت قانونی سگان گله بوده است(44) آنچه مذکور شد راجع به امتیاز افراد از حیث اختلاف طبقهء اجتماعی آنان بود، اما بین ایرانیان و بیگانگان هم موجبات امتیازی بود که آثار آن در خلاصهء نسکهای مفقوده موجود است. اگر مث ایرانیان با کفار در سر یک سفره می نشستند، بایستی قوانین شرعی خاصی را مرعی دارند(45) مزدی که به ملازمان غیرایرانی میدادند با موارد و شرایط معین، غیر از مزدی بود که به یک نفر متدین به دین مزدایی میدادند(46). در بعضی موارد(47) وصلت با بیگانگان مجاز بوده است، اما در این باب تفصیلی در دست نداریم. (ایران در زمان ساسانیان صص 339 - 345). و رجوع به صفحات 388 به بعد همان کتاب شود. و در کتاب مزدیسنا ذیل: پیدایش طبقات چهارگانه آمده است: فردوسی در داستان جمشید گوید:(48)
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون سال پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان(49) خوانیش
برسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان(50) خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند
فروزندهء لشکر و کشورند
نسودی(51) سه دیگر گره را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند
چهارم که خوانند اهنوخوشی(52)
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
این داستان از شاهنامه به کتب ادبی پارسی نیز پرتوافکن گردیده. ابن البلخی مؤلف فارسنامه نویسد: «(جمشید) جملهء مردم جهان را بچهار طبقه قسمت کرد، و هر طبقه را به کاری موسوم گردانید: طبقهء اول، کسانی که به فطانت و خردمندی و ذکا و معرفت موسوم بودند. بعضی را فرمود تا علم دین آموزند، تا حدود ملت خویش بدیشان نگاه دارد و بعضی را فرمود تا حکمت آموزند تا صلاح دنیاوی بدیشان رجوع کنند و به رأی روشن ایشان مناظم ملک را مضبوط دارند از آنچه مصالح ملک بحکمت نگاه توان داشت، همچنانکه مصالح دینی بعلم نگاهداشته شود و مدبر ملک باید که عقل او به دانش آراسته باشد و دانش او استوار باشد و چون در یکی از این هر دو نقصان آید تدبیر او صواب نباشد و سخن در این دراز است اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. اما غرض از این کتاب نه این است. آمدیم باز بر حدیث اول و بعضی هم از این طبقهء اول فرمود تا دبیری و حساب آموختند تا ترتیب ملک و ضبط مال و معاملات بدیشان بگردد از آنچه بزرگترین آلتی نگاهداشت ترتیب ملک را بدور و نزدیک دبیر حاذق هشیاردل است که هیچ از سود و زیان و مصالح ملک بر وی پوشیده نماند و در ذکا و فطنت به درجتی باشد که چون پادشاه ادنی اشارتی کند، او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد و آن را به عبارتی شیرین سلس نامکلف ادا کند پنداری که در اندرون دل پادشاه مینگرد و از هر علمی شمه ای دارد و هر دبیر که ذکا و دریابندگی و خرد او بر این جمله باشد [ ظ: نباشد ] جز معلمی را نشاید اگرچه با فضل و دانش و لغت بسیار باشد و از این جهت در روزگار خلفای اسلام قدس الله ارواحهم کسانی را که بمثابهء جاحظ و اصمعی و مانند ایشان بودند معلمی فرمودند با چندان ادب لغت که داشتندی و دبیری نفرمودند چه آداب و رسوم دبیری دیگر است و از آن لغت دیگر. و سبیل دبیر حساب همین است. و طبقهء دوم، مردمانی را که در ایشان شجاعت و قوت و مردانگی شناخت فرمود تا ادب سلاح آموختند و جنگ را بشناختند و گفت: ملکی که بدین درجه رسید از خصم خالی نباشد و دفع خصم جز بمردان جنگی نتوان کرد. و طبقهء سوم را پیشه وری فرمود چون نانوا و بقال و قصاب و بنا و دیگر پیشه ها که در جهان است و بعضی را کشاورزی و برزگری فرمود و مانند آن. و طبقهء چهارم را به انواع خدمت ها موسوم گردانید، چون حواشی از فراش و خربنده و دربان و دیگر اتباع(53) در اوستا برای لغت پیشه پیشترا(54) استعمال شده. از تفحص در سرودهای گاتها برمی آید که در آغاز بسه پیشه قائل بودند و مردم را طبق آنها بسه طبقه تقسیم میکردند از این قرار: 1 - ائیریامن(55) که بطبقهء پیشوایان دینی و روحانیان اطلاق میشد. این کلمه در ادبیات پهلوی ائرمان و در ادبیات پارسی ایرمان و در شاهنامه سه بار استعمال شده است، از آنجمله در رفتن گشتاسب به روم فردوسی گوید:
اگر کشته گردد به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ.
کمال اسماعیل گفته:
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
دولت بهر کجا که رود ایرمان بود.
رفیع الدین لنبانی گوید:
بدخواه تو ز خانهء هستی چو رفت گفت
جاوید زی تو خانه خدا کایرمان برفت.
در این ابیات ایرمان را بجای (مهمان) گرفته اند و ایرامانسرای بجای مهمانسرای و سرای سپنج مستعمل است. خاقانی گوید:
دارالخلافهء پدرست ایرمانسرای.
و نیز ایرمان بمعنی عبد و بنده آمده:
چو دانی در خراسان مرزبانی
چرا جوئی دگر جا ایرمانی؟
بدیهی است که این واژه در ادبیات پارسی معنی اصلی خود را از دست داده و تحول بسیار پیدا کرده است. در سانسکریت همین کلمهء اریامن(56) به معنی یار و دوست و نیز نام یکی از خدایان ودا میباشد(57). در اوستای متأخر نیز نامی از ائیریامن ایزد برده شده: در فرگرد 22 وندیداد، از این فرشته سخن رفته است که اهریمن 99999 بیماری بوجود آورد و آنگاه بفرمان اهورا، ایزد ائیریامن 99999 چاره و درمان فروآورد، پس بدین اعتبار نخستین پزشک جهان ائیریامن بود. در هپتان هائیتی (هفت ها، هفت فصل) نیز که پس از گاتها قدیمترین قسمت اوستاست و به نثر نوشته شده در مورد پیشوایان، کلمهء هخمن(58)استعمال شده که در سانسکریت ساکمن(59)گردیده. هخمن بمعنی دوستی و یگانگی است از مصدر هچ(60) بمعنی پیوستن، همراهی کردن، انبازی کردن. از همین ریشه است هخی(61) بمعنی دوست و هخامنش نام پنجمین نیای داریوش نیز از این ریشه و بمعنی دوست منش میباشد. در جاهای دیگر اوستا پیشوایان دینی را آثرون(62) یا آثه اورون(63) یا اثه اوروئو(64) نامیده اند که در پهلوی آثروک یا آثرون شده که همان آتوربان و آذربان باشد. 2 - خوائتو(65) در اوستا از ریشهء خوا(66) که در گزارش پهلوی (خویش) ترجمه شده. این واژه در گاتها برزمیان اطلاق شده و ظاهراً وجه تسمیهء آن از این جهت است که این گروه متکی به خود و دارای شخصیت ممتاز هستند. در هپتان هائیتی نیز همین واژه در مورد آزادگان و رزمیان آمده، اما در دیگر بخشهای اوستا رثه اشتره(67) و در گزارش پهلوی ارتیشتر(68)آمده است. رثه اشتره بمعنی رزمیان است (ارتش لغتی که به اشتباه بجای مجموعهء سپاهیان کشور انتخاب کرده اند از همین ریشه است). 3 - ورزنا(69) از مصدر ورز(70)بمعنی ورزیدن و کشت و کار است(71) که در پهلوی ورژیتن شده، در گاتها و هپتان هائیتی به طبقهء برزگران اطلاق گردیده. در مورد این طبقه در دیگر قسمتهای اوستا واستریا(72) و استریه آمده که در پهلوی وستریوش(73) شده است. مسعودی «وستریوشان سالار» را ذکر کرده است که به معنی وزیر کشاورزی است. برای هر یک از این سه طبقه آتشکده ای بزرگ اختصاص داشته که شرح آن در مورد خود گذشت.
سه طبقه در آئین برهمائی: در آیین برهمائی هندوان (که از حیث نژاد با ایرانیان قرابت تام دارند) نیز همین سه طبقه وجود دارد:
1 - برهمنه(74) در پارسی برهمن(75) یا روحانیان.
2 - خشاتریه(76) (همریشهء خشتره اوستائی و پارسی باستان و شتر پهلوی و شهر پارسی بمعنی شهریاری) یا طبقهء رزمیان.
3 - وئیسه(77) یا طبقهء دستوران و کشاورزان.
طبقه چهارم در اوستا: به طوری که مشاهده شد در بخشهای قدیم اوستا وودا سه طبقه تعیین گردیده ولی بعدها، طبقهء چهارمی بدانها افزوده اند نام این طبقه در یسنای 19 بند 17 آمده از اهورا پرسیده میشود، کاایش پیشترائیش(78) یعنی پیشه ها کدامند؟ در پاسخ گوید: اتروه؛ رئه اشتاو و آسترفشونیگس، هوئی تیش(79) یعنی: آتربانان - ارتشتاران - کشاورزان گله پرور - دستورزان، در گزارش پهلوی همین بندهوئی تیش به هوتخش(80)ترجمه شده. واژهء هوئی تیش از ریشهء هوئیتی(81) آمده است. این کلمه معناً با هوتخش پهلوی مترادف، ولی از حیث ریشه با آن فرق دارد چه خود هوئیتی از مصدر هو(82) بمعنی بکار بستن و آماده ساختن و فشردن (در مورد هوم) و پختن و جوشاندن و راندن و زادن (در مورد کودکان اهریمنی)(83)آمده(84) در صورتی که هوتخش پهلوی کلمه ای است مرکب که اشتقاق آن در ذیل بیاید. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف محمد معین صص 401 - 405). و جرجی زیدان دربارهء طبقات اجتماعی ایرانیان مینویسد: هنگام پیدایش اسلام در ایران دو طبقهء خاصه و عامه وجود داشت طبقهء عامه از بومیان تشکیل می یافت و به زراعت و صنعت و کسب و کار و خدمت اشتغال داشتند این بومیان مخلوطی از آریائیها و ترکها و تورانیها و دیلمها بودند که به مرور زمان با یکدیگر اختلاط یافته و موقع ظهور اسلام آنها را (طاجیه) میخواندند که معنای آن معلوم نیست(85) و در هر حال طاجیه قومی نیرومند و تنومند بودند. طبقهء خاصهء رجال کشوری و لشکری و مذهبی از باقیماندگان پادشاهان پیشین بودند. به این معنی که پس از پادشاه و خاندان سلطنتی شهری گان ها یعنی اشراف شهری درجهء اول محسوب میگشتند و مانند بتریقهای روم بشمار می آمدند، پس از شهری گان طبقهء دهگان از نژاد پادشاهان پیش می آید. دهگانان زمین دار بودند و طاجیه را استثمار میکردند. دهگانان به پنج طبقه تقسیم میشدند و گاه هم به مقام امارت می رسیدند، مانند امیر بخارا که او را بخار خدا میگفتند و در زمان ظهور اسلام «هرات خدا» در هرات حکومت میکرد. گاه دهگانان مانند طاجیان بسادگی میزیستند. در زمان ظهور اسلام کشور ایران تحت نظر پادشاهان ساسانی به دست فرمانروایان متعدد، به نام مرزبان اداره میشد و معنای اصلی مرزبان سرحددار میباشد. بعضی از این مرزبانان بخصوص مرزبانان نقاط دوردست استقلال کامل داشتند و دارای القاب مخصوصی بودند. مث مرزبان سیستان رتبیل و مرزبان سمندگان مرانگان و مرزبان طخارستان جیگویه و مرزبان بلخ سپهبد و مرزبان مرو رودباذان و مرزبان طالقان شهرک و مرزبان فرغانه اخشید و غیره لقب داشتند و در پاره ای از نقاط دیگر مانند: سرخس، مرو، طوس، مرزبانان بطور عادی حکومت میکردند. بالاترین و با نفوذترین طبقات ایران موبدان یا کاهنان زرتشتی بودند که حتی بر شهریگان ها نیز برتری داشتند و رئیس آنان را موبد موبدان میخواندند مقام موبد مانند مقام کاهن یهود و اسقف مسیحی است. موبد موبدان مانند رئیس اسقفهای مسیحی میباشد با این فرق که نفوذ موبدان از نفوذ و قدرت پادشاهان بیش بود و داوران نیز از میان موبدان انتخاب شده، میان مردم داوری میکردند. در ممالک ایران دسته ها و گروه هائی بودند که نام و نشان معینی داشتند و در یک شهر میزیستند و یا از این شهر به آن شهر میرفتند، مانند: اسواران، احمران و غیره. (از ترجمهء تاریخ تمدن اسلام صص 16 - 17). و نیز جرجی زیدان دربارهء طبقات مردم در شام و عراق آرد: روابط دولت و رعایا در آن ایام طوری بوده که امروز بنظر ما بسیار بعید است بخصوص در ممالکی، مانند شام و عراق که دولتهای بیگانه در آن حکومت میکردند و زبان و دین و نژاد آنان با هم فرق داشت. مث رومیها مستعمره های خود را ملک متصرفی خویش میدانستند و مردم آن بلاد را مانند برده بشمار می آوردند و هر طور میل داشتند بر آنان حکومت میکردند بخصوص روستائیان که از متعلقات زمین محسوب میشدند و با خرید و فروش زمین دست به دست میگشتند و آنان را بنده یعنی صرف (اَقنان جِ قن) می خواندند؛ فقط گروه کوچکی از این روستائیان میتوانستند در اثر سعی و کوشش به بازرگانی یا هنرپیشگی و صنعتگری دست یازیده مقرب دستگاههای دولتی بشوند و از آن بندگی رهائی یابند. پس مردم شام و عراق در آن اوقات بیش از دو طبقه نبودند طبقهء خاصه که از هیئت حاکمه و پیشوایان دین تشکیل می یافت و طبقهء عامه یا اکثریت که عبارت از بومیان بودند و به نام روستا و کارگر (فلاح - اکار) خوانده میشدند. در زمان رومیان دسته ای از اشراف رومی به نام بطریق از طرف دولت روم در آن نواحی فرمانروا بودند و البته بطریق غیر بطریرک یا پیشوای دینی میباشد. بطریقها ابتدا در کشور روم میزیستند و نفوذ بسیاری داشتند و همین که روم به دو قسمت تقسیم شد این اشراف ناتوان گشتند چون قلمرو و فرمانراوئی آنان بواسطهء تجزیهء دولت روم از میان رفته بود. اما کم کم دولت روم شرقی قدرت و وسعت بیشتری یافت و بطریقها را بفرمانروائی مستعمرات (شام و عراق) فرستاد. در آن هنگام مصر به یازده ناحیه تقسیم میشد و در هر ناحیه ای از مصر یک بطریق با یکدسته از سپاهیان مانند یک حاکم مستقل حکومت داشت و حدود شام از حکومت رومیان از شمال شرقی تا فرات امتداد می یافت و عراق جزء آن نبود و اینکه عراق و شام را با هم ذکر نمودیم برای آن است که اهالی هر دو کشور از یک ریشه بودند...
طبقات مردم در مصر: مصریان کمتر از مردم شام و عراق با دیگران مخلوط شدند، ولی در آنجا هم اقوام بسیاری حتی پیش از فرعونها آمد و شد کرده اند، بیشتر فرعونها از خارج بمصر آمده و آن کشور را مسخر کرده اند و سپس اقوام و کسان خود را برای استثمار بمصر آورده اند اینان (اقوام و کسان فاتحان) ابتدا بطور موقت بمصر می آمدند تا اموالی گرد آورده بمسکن خود بازگردند، اما غالباً پس از مدتی اقامت جا خوش کرده وطن را از یاد میبردند و در مصر می ماندند و بعد از چندی جزء بومیان میگشتند، چنانکه رائیان و ایرانیان و یونانیان و رومیان و غیره که پیش از اسلام مصر را گشودند چنان کردند. اقوام فاتح تا حکمروای مصر بودند، خود را برتر از بومیان محسوب میداشتند و پس از آنکه فاتح دیگری حکومت را از آنان میگرفت همرنگ بومیان میشدند و جزء آنان درمی آمدند. علاوه بر اقوام فاتح، عده ای هم به نام بازرگانان و غیره برای بهره برداری از آن سرزمین حاصلخیز به کشور مصر می آمدند. اقوام فاتح غالباً از بومیان جدا میزیستند، محل اقامت آنان شهرهای بزرگ بود و امور کشوری و لشکری و دینی و امثال آن به دست آنها اداره میشد. مث بطلمیوس ها قریب سیصد سال در مصر حکمفرما بودند و در ظرف آن مدت گروه انبوهی از یونانیان بمصر آمده، در اسکندریه و شهرهای بزرگ ماندند و به امور کشوری و لشکری و بازرگانی عمده پرداختند. همین قسم رومیان که ششصد سال در مصر حکمفرما شدند و در تمام آن مدت دین و زبان و آداب و رسوم آنان از مصری ها جدا بود و در قلعه ها و شهرهای بزرگ میزیستند و در شام بهمین طرز حکومت میکردند. موقع پیدایش اسلام مردم مصر دو طبقه شدند: 1 - رومیان که در اسکندریه میزیستند و رؤسای لشکری و مذهبی از آنها بود. 2 - مردم بومی که اکثریت آنان قبطی و مخلوطی از یونانیها و رومیها و دیگران بودند و برای تجارت و کسب و کار در مصر میزیستند. بعلاوه عده ای دیگر از مردم شام و یمن و عراق و نوبه و افریقیه که جزء بومیان زندگی میکردند با آنها بودند. گذشته از سایر امتیازات و اختلافات طبقهء حاکمه با مردم بومی، اختلاف مذهبی نیز داشتند چه که رومیان مسیحی ملکی و قبطیان مسیحی یعقوبی از پیروان یعقوب برازعی بودند.
طبقات مردم در افریقیه:... موقعی که مسلمانان نواحی افریقیه را گشودند مردم آنجا مانند سابق دو دسته بودند شهرنشین ها یعنی بومیان و مخلوطی از رومیان و فندال ها که از آئین مسیح پیروی میکردند دیگر کوچ نشین ها که تا اواخر قرن اول هجری در کوهستانها باقی ماندند و عربها آنها را بربر میخواندند. (از صص 13 - 15 همان کتاب به اختصار). و ذیل نظامات اجتماعی خلفای راشدین آرد: در جلد چهارم گفته شد(86) که اسلام تعصب عربی را از میان برد، ولی طبقات تازه ای در اسلام پدید آمد که پیش از آن نبود مانند طبقهء مهاجر و انصار و اهل بدر و اهل قادسیه و نژاد هاشمی و قریشی و خاندان اشراف علوی و فرزندان انصار و مهاجرین که عمر آنان را در دفتر مقرری ها بشکل تازه ای طبقه بندی کرد، پس از این طبقه تابعان (پیروان صحابهء پیغمبر) و تابعان و خاندان صحابه مانند آل زبیر آل ابوبکر و غیره پیدا شدند و این طبقات جدید البته از نتایج پیدایش اسلام و فتوحات اسلامی میباشد و بالاخره خاندانهای تازهء اسلامی غیر از خاندان های عرب در میان مسلمانان ظاهر شد. همین که مسلمانان به کشورگشائی برخاستند، ابتدا با عربهای مجاور مقیم سرحدات شبه جزیرهء عربستان برخورد کردند و چون با آنان همزبان و هم نژاد بودند طبعاً با آنها انس گرفتند و همین که به داخلهء شام و عراق پیش رفتند با مردم آن بلاد آشنا گشتند، زیرا زبان آن مردم آرامی و سامی بود که خیلی شبیه بزبان عربی است و با زبان رومی و فارسی اختلاف بسیار دارد و یکی از موجبات پیشرفت عربها در آن ممالک همین هماهنگی در زبان و نژاد با مردم بومی بوده. در هر حال بومیان شام و عراق در زمان هر حال بومیان شام و عراق در زمان » خلفای راشدین تقریباً بهمان حال سابق باقی ماندند و نظام اجتماع آنان فرقی نکرد، زیرا مسلمانان با بومیان آمیزش نمیکردند و اوضاع و احوال اداری و سیاسی و دینی آنان را متعرض نمیشدند فقط جریمه و مالیات از آنها میگرفتند و اهل کتاب را در حمایت خود حفظ میکردند و در خارج شهرها چادر زده دور از مردم میزیستند؛ همانطور که در این ایام در پاره ای از ممالک اشغال نظامی انجام میگیرد. ولی اسیران و بندگان با خود مسلمانان میزیستند. همین قسم موالی که آزادشدگان مسلمانان بودند با آنها بودند با این همه پس از ادامهء فتوحات اسلامی طبقهء تازه ای در میان مسلمانان پدید آمد که عبارت از مسلمانان غیرعرب بودند(87) و در ص 19 ذیل عنوان نظام اجتماعی در زمان امویان آرد: ... در زمان امویان ظهور طبقات جدید اسلامی که پیش از اسلام نبوده آغاز گردید، ولی این تغییر وضع و ایجاد طبقات تازه فقط در زمان عباسیان تکمیل گشت؛ زیرا بنی امیه اصراری داشتند که عربها بهمان حال بدوی مانده با دیگران مخلوط نشوند. در ص 21 و ذیل نظام اجتماعی در زمان عباسی آرد: در زمان عباسیان مردم دو طبقه بودند: خاصه و عامه... و هر یک از دو طبقه دسته های کوچکتری همراه داشتند. طبقهء خاصه به پنج درجه تقسیم میشد: 1 - خلیفه. 2 - خاندان خلیفه. 3 - رجال دولتی. 4 - خانواده های مهم. 5 - اتباع طبقهء خاصه. رجوع به تمدن اسلام ج 4 صص 22 - 40 شود. در عصر حاضر مسئلهء طبقات اجتماع مورد اختلاف است. دسته ای از سوسیالیستها طبقات را از لحاظ داشتن ابزار تولید یا نداشتن آن به دو طبقهء متمایز تقسیم میکنند، ولی علمای اقتصاد دنیای سرمایه داری منافع مشترک اصناف و طبقات را پایهء تقسیم طبقات میشمرند و معتقدند با از بین بردن طبقات کنونی اجتماع، باز هم استثمار بمعنی دقیق تر از میان نمیرود.
(1) - این کتاب از نسخ خطی منحصر بفردی است که در کتابخانهء مصری در ضمن مجموعهء نسخ خطی به شمارهء 77 (مجامیع م) محفوظ است و محمد عبدالله عنان شرح مزبور را در رسالهء ابن خلدون و تراثه الفکری نقل کرده است. رجوع به رسالهء مزبور صص 97 - 98 شود.
(2) - (نمان Nmana = مان).
(3) - (ویس Vis).
(4) - (زنتو Zantu).
(5) - دهیو .
(Dahyu)
(6) - (آثرون Athravn).
(7) - (رث ایشتر Rathaeshtar).
(8) - (واستریوفشوینت) (Vastryofshuyant).
(9) - (هویتی huiti).
(10) - (آسروان asravan).
(11) - (ارتیشتاران Arteshtaran).
(12) - (دبیران Dibheran).
(13) - (روستائیان یا واستریوشان (Vastryoshan
(14) - Hutkhahan.
(15) - Dadhvar. (16) - نامهء تنسر. (چ مینوی).
(17) - eran - Spahbadh.
(18) - eran - Dibherbadh.
(19) - Dibheran - Mahisht. (20) - در چ مینوی لفظ «دغل» بجای دخل آمده است.
(21) - نامه تنسر دارمستتر ص18، 217، 522 و چ مینوی ص15.
(22) - رجوع به ایران در زمان ساسانیان حاشیهء ص 120 شود.
(23) - نامه تنسر دارمستتر صص222 - 527 ، چ مینوی ص23.
(24) - ایضاً دارمستتر صص 222 - 527 ، چ مینوی ص19.
(25) - اینکه بانوان نیز در نخجیر شرکت میکردند، از شواهد بسیاری منجمله داستانهای بهرام گور استنباط میشود.
(26) - مرزبان نامه چ قزوینی ص 277 و مابعد.
(27) - صص 97 - 98.
(28) - رک بالاتر، ص 130، و ص 316.
(29) - نامهء تنسر دارمستتر ص 223 و 527 ، چ مینوی ص 20.
(30) - دارمستتر ص222، 27، 626 ، چ مینوی صص9 - 18 معذلک باید در نظر داشت که نامهء تنسر پس از فتنهء مزدک و اغتشاشات اجتماع آن دوره تألیف شده است، درین باب در همین فصل سخن خواهیم راند.
(31) - هوخهان ص 68 ببعد.
(32) - نامه تنسر، دارمستتر ص 215 و 520 ، چ مینوی ص 14.
(33) - فصل 32.
(34) - تاریخ پیش از اسلام چ فلیشر.
Hist anteislamica, ed de Fleisher.
(35) - نامهء تنسر دارمستتر ص 214 و 519 ، چ مینوی ص 13.
(36) - ایضاً دارمستتر ص 215 و 520 ، چ مینوی ص 14.
(37) - فقط نجبا و بزرگان و سربازان و روحانیون و دبیران و سایر اشخاصی که در خدمت شاه بودند، از پرداخت مالیات سرشمار معاف بودند. (طبری ص 962 نلدکه ص 246). این مطلب راجع است به احکام خسرو اول در باب وضع مالیات ولیکن گمان میرود که در این خصوص قبل از اصلاحات خسرو نیز تقریباً حال بر این منوال بوده باشد.
(38) - رجوع شود به طبری ص875 سطر 2 - 1 نلدکه ص122 سطر 10 و 11.
(39) - آمیانوس کتاب 23 بند 6 فقرهء 82 .
(40) - تاریخ طبری ص989 و نلدکه ص 265.
(41) - آمیانوس مارسلینوس کتاب 23 بند 6 پارهء 80 .
(42) - دینکرد کتاب 8 فصل 31 فقرهء 31 - 32 و 34 - 36 و کتاب 8 فصل 38 فقرهء 35 و غیره.
(43) - دینکرد کتاب 8 فصل38 فقرهء 44 - 51 (سکاذم نسک).
(44) - دینکرد کتاب 8 فصل 23.
(45) - دینکرد کتاب 8 فصل 38 فقرهء 61 - 62 (سکاذم).
(46) - ایضاً دینکرد کتاب 8 فصل 42 فقرهء 1 (سکاذم).
(47) - ایضاً کتاب 8 فصل 30 فقرهء 11 (هوسپارم).
(48) - رجوع به شاهنامهء چ بروخیم ج 1 ص 24 شود.
(49) - دگرگون شدهء: آثورونان.
(50) - دگرگون شدهء: ارتیشتاران.
(51) - دگرگون شدهء: بسودی.
(52) - دگرگون شدهء: هوتخشان.
(53) - رجوع شود به فارسنامه چ کمبریج صص 30 - 31.
(54) - pichtra.
(55) - airyaman.
(56) - ariyaman. (57) - در ضمن هفت خدای هندوان ادیتیه (Aditya)در ردیف وارونه و میتره.
(58) - haxeman.
(59) - sakman.
(60) - hac.
(61) - haxi.
(62) - atchravan.
(63) - athaur van.
(64) - athauruo.
(65) - xvaetu.
(66) - xva.
(67) - rathaeshtra.
(68) - ar tishtar.
(69) - verezena.
(70) - varez. (71) - این مصدر را نباید با واژه اوستائی دیگر به همین املا که بمعنی جا و آرامگاه آمده اشتباه کرد: verezena verezanaدر اوستا و ورجانه varjana در سانسکریت artshtarو در پارسی باستان بمعنی شهر است، کلمهء برزن پارسی از همین ریشه است و از کلماتی است که از وسعت مفهوم آن کاسته شده، مانند کلمه شهر و ده.
(72) - vastrya.
(73) - vastriush.
(74) - brahmana. (75) - که در پارسی بمعنی پیشوای دین برهمائی است نه بمعنی مطلق پیشوایان روحانی.
(76) - xshatriya.
(77) - vaissiya.
(78) - kaish pishtraish.
(79) - Athrava, rathaeshtaw, vastryo
fshuyan(G)s, huitish.
(80) - hutoxsh.
(81) - huiti.
(82) - hu. (83) - در مقابل زه za بمعنی زائیدن (در مورد کودکان اهورائی).
(84) - این هو hu را با hu واژهء دیگر اوستایی که بمعنی خوک (که از همین ریشه است) میباشد نباید اشتباه کرد.
(85) - و اما کلمهء طاجیه که معنای آن بر مؤلف معلوم نشده، ظاهراً همان تاجیک است. (مترجم).
(86) - رجوع به تمدن اسلام چ مصر ج 4 ص 34 شود.
(87) - رجوع به ذیل موالی ج 4 شود.

/ 12