طراز.
[طُ] (اِ) کارگاه بت. (فقط در یک نسخهء خطی از فرهنگ اوبهی).
طراز.
[طُرْ را] (اِخ) تارجه. شهری است از شهرهای اسپانیا(1).
(1) - Torrox.
طراز.
[طَرْ را] (ع ص) نگارگر جامه. زینت کننده. این صنعت در میان بنی اسرائیل در وقتی که از مصر بیرون آمد معروف بود. (خرو 28، 39، 35، 38، 23) (قاموس کتاب مقدس).
طرازالاخضر.
[طِ زُلْ اَ ضَ] (اِخ)سلسلة الجبال لبنان. (دمشقی ص 23، 208، 214، 220).
طرازان.
[طِ] (نف، ق) در حال طرازیدن.
طرازبند.
[طُ بَ] (اِخ) در مجمل التواریخ و القصص یکی از شهرهای اقلیم پنجم را بنام طرازبند آورده، ولی در حاشیهء کتاب مذکور از کتاب اعلاق النفیسة ابن رسنه کلمهء نامبرده را به «طراربند» تصحیح نموده است. رجوع به طراربند شود. (مجمل التواریخ و القصص ص 480).
طرازخاکی.
[طَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری فریمان و 6هزارگزی جنوب باختری شوسهء عمومی فریمان به تربت جام. جلگه، معتدل با 159 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، بنشن و چغندر. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است و در تابستان اتومبیل از آن میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طرازدان.
[طِ] (معرب، اِ مرکب) غلاف میزان. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). ترازودان.
طرازک.
[طِ زَ] (اِخ) شهری وسط است (از بلاد خوزستان). در آنجا نیشکر بهتر و بیشتر از دیگر مواضع خوزستان و عظیم و فراوان باشد. (نزهة القلوب چ لیدن ص 112). و رجوع به تاریخ مغول اقبال آشتیانی ص 449 و تاریخ گزیده ص 549 شود.
طراز کردن.
[طِ کَ دَ] (مص مرکب)هموار کردن. برابر کردن. مسطح کردن.
- طراز کردن جامه؛ نقش و علم کردن. (مجمل اللغة): تطریز؛ طراز کردن جامه. (دهار).
طراز کوه.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت، واقع در 40هزارگزی شمال باختری رشت و 3هزارگزی شمال شوسهء رشت به فومن. جلگه، معتدل مرطوب مالاریائی با 447 تن سکنه. آب آن از استخر. محصول آنجا برنج، توتون، سیگار و صیفی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طرازگر.
[طِ گَ] (ص مرکب)آرایش دهنده. پیرایش کننده. (آنندراج). نگارگر جامه. و رجوع به فرهنگ شعوری ص 167 شود.
طرازناهید.
[طَ] (اِخ) طراز نائین. دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 12000گزی خاور ساوه سر دوراهی ماشین رو ساوه، قم ، تهران. جلگه، معتدل مالاریائی با 1184 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قره چای. محصول آنجا غلات، بنشن، پنبه، چغندرقند و یونجه. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم، پلاس و قالیچه بافی است. کنار راه شوسه واقع است. دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. مزرعهء طرازناهید کهنه و اسکندرآباد جزء این ده است. این ده قشلاق چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی است و شغل آنها ساربانی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
طرازندگی.
[طِ / طَ زَ دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی طرازنده.
طرازنده.
[طِ / طَ زَ دَ / دِ] (نف)آرایش دهنده. پیرایش کننده. (برهان) (آنندراج) :
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طراز بتان طرازنده موی.اسدی.
|| نظم دهنده. ناظم :
تا طرازندهء مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آگنده چنان کز دانه نار.
فرخی.
مِه از پیل گردیست سالارشان
طرازندهء رزم و پیکارشان.اسدی.
بدی صدهزاران سران سترگ
طرازنده گردش سپاهی بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 252).
طرازوج.
[طَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی شمال خاوری زنجان. کوهستانی، سردسیر با 434 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و انگور. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان گلیم و جاجیم بافی است. و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
طرازة.
[طِ زَ] (ع اِمص) حرفت طَراز. پیشهء نگارگر. || برودری.(1) ج، طَرازات، طرائز. || شغل برودری. دوزنده. (دزی ج2 ص35).
(1) - Broderie.
طرازی.
[طِ / طَ] (ص نسبی) منسوب به شهر طراز. (سمعانی) (اقرب الموارد). اهل طراز یا متعلق به آنجا :
همه آزمایش همه پرنمایش
همه پردرایش چو گرگ طرازی.
ابوالطیب المصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض).
کمان بابلیان دیدم و طرازی تیر
که برکشیده شود به ابروان تو ماند.
دقیقی (دیوان ص 99).
بجای باد رفتار اسب تازی
گرفته کم بها اسب طرازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل.اسدی.
ز خلق خوش توست شرمنده دائم
چه مشک طرازی چه باز حجازی.سوزنی.
طرازی.
[طِ] (ص نسبی) هذه النسبة لمن یستعمل الثیاب المطرزة او یستعملها. (انساب سمعانی). رقام. مطرز. آنکه علم جامه کند. || جامهء طرازی؛ جامه ای که سلطان را بافند.
طرازی.
[طِ] (اِخ) (الویکنت) فیلیب (فیلیپ) ابن نصراللهبن آنطون بن نصراللهبن الیاس بن بطرس دی طرازی. بسال 1865 م. در بیروت تولد یافت. وی از عائلهء کونت دو طرازی از خانواده های معروف و از نجبای اهالی سوریه بشمار است. (رجوع به کتاب سلاسل التاریخیة شود. شرح حال این خانواده در آن کتاب مبسوطاً ذکر شده است). یازده نشان از پادشاهان عصر خود و از فرمانروایان و مجامع علمیه دریافت داشت و وی را در تأسیس کتابخانهء عمومی در بیروت بر دیگران فضل تقدم است. کتب ذیل از تألیفات وی است: 1 - تاریخ الصحافة العربیة، این کتاب شامل اطلاعات راجع به تمامی مجلات و جرائد عربیی است که در جهان متمدن (شرق و غرب) طبع و نشر گردیده، محتوی دو جلد و دارای عکس مدیران هر یک از مجلات و جراید و بسال 1913 م. در بیروت بطبع رسیده است. 2 - السلاسل التاریخیة فی اساقفة الابرشیات - السریانیة، این کتاب دارای تصاویر بسیار است و در بیروت بسال 1910 م. در مطبعهء ادبیه چاپ شده است. 3 - القلادّه النفیسة فی فقیدالعلم و الکنیسة، و آن کتابی است در ترجمهء احوال و تاریخ زندگانی مطران اقلیمیس یوسف داود سریانی و آنچه در مرثیهء فقید مزبور به بیست زبان سروده شده بود، در این مجموعه گرد آورده است. 4- مجموع البراآت الباباویة فی تثبیت البطارکة السریانیة، از سال 1783 م. تا زمان حاضر را گرد آورده است. این مجموعه بزبان عربی و لاتینی در بیروت بطبع رسیده است. 5 - نبذة مختصرة فی الصحف العربیة المصورة، این مختصر بسال 1913 م. در مطبعهء یسوعیان بیروت چاپ شده است. صاحب ترجمه را جز کتابهای مذکور در تاریخ و ادب و شعر نیز تألیفاتی است که هنوز به طبع نرسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1237 - 1238).
طرازیدگی.
[طِ / طَ دَ / دِ] (حامص)آرایش. پیرایش. حالت و چگونگی طرازیده. آراستگی.
طرازیدن.
[طِ / طَ دَ] (مص) آرایش دادن. پیرایش کردن. (آنندراج). آراستن. پیراستن. || راست کردن. ترتیب کردن. تنظیم کردن. ساختن :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود طرازید و باز خود بفترد(1).خسروی.
خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مرد است که محمود فرستاد ایدر
آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
بطرازیدن جنگ و بفدا کردن زر.فرخی.
کار هر کس بطرازی و بسازی چو نگار
چه بکردار نکوی و چه بدان دو کف راد.
فرخی.
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر.فرخی.
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باریکی شعر طرازم چو شکر.
فرخی.
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر.فرخی.
بنده آمد که ترا مژده دهد از نوروز
مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز.
فرخی.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
آن گردن مخروط هر آنگه که بیازند
وز گوش و سر و تیر و کمانی بطرازند.
منوچهری (دیوان چ 5 ص 175).
بفرمود کاورشن و برزهم
طرازند لشکر طلایه بهم.
اسدی (گرشاسب نامه).
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو.
نماند کار دنیا جز ببازی
بقائی نیستش هر چون طرازی.ناصرخسرو.
از من نثار شکر و جواب مفصلت
آنرا که از سؤال طرازد نثار من.ناصرخسرو.
یکی دیبا طرازیدم نگاریده بحکمتها
که هرگز نآمد و ناید چنین از روم دیبائی.
ناصرخسرو.
دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان
راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز.
ناصرخسرو.
هم مقصر باشی ای دل گر بمدح مصطفی
معنی از گوهر طرازی لفظ از شکر کنی.
ناصرخسرو.
تا کی بود این بنا طرازیدن
چون خوابگه دوام(2) نطرازی.ناصرخسرو.
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را که او
تا قیامت جز سعادت را نبیند کس روا.
ناصرخسرو.
چو روی دهرزی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 127).
قصه ای را که نظم خواهد کرد
برطرازد سخن بدین هنجار.
مسعودسعد (دیوان ص 261).
چو آب و آتش باشد ز لشکر تو دو فوج
دو صف طرازد بر مرغزار از آتش و آب.
مسعودسعد.
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم.مسعودسعد.
گه دست یازیدم همی زلفش طرازیدم همی
گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و دو ندب.
سنائی.
آن کار را بطرازید. (چهارمقاله).
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر.
سیدحسن غزنوی.
از بهر تو میطرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.خاقانی.
کار من آن به که این و آن نطرازند
کآنکه مرا آفرید کارطراز است.خاقانی.
از بس که بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت.خاقانی.
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.خاقانی.
|| به کارگاه بافتن دیبا و امثال آن.
- طرازیدن آب؛ طراز کردن آب. برابر کردن آن :
طلب کردن جای و تدبیر مسکن
طرازیدن آب و تقدیر بنیان.
ناصرخسرو.
|| نیکو کردن. برازیدن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 و کلمهء ترازیدن در همین لغت نامه شود.
(1) - بفترد، یعنی درید.
(2) - ن ل: قدیم.
طرازیدنی.
[طِ / طَ دَ] (ص لیاقت)شایستهء آرایش. لایق آراستن و پیراستن.
طرازیده.
[طِ / طَ دَ / دِ] (ن مف / نف)آراسته. نگاریده. نگارشده :
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.اسدی.
طرازش یکی نغز طاووس نر
طرازیده از گونه گونه گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
طرازیده بر پیل اورنگ اوی
ز گوهر گرفته جهان رنگ اوی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدادش ز بیجاده تختی دگر
طرازیده بر پشت شیری ز زر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فراوان در او مرغ و نخجیر گور
طرازیده از سیم و زر و بلور.
اسدی (گرشاسب نامه).
- طرازیده موی؛ گیسوآراسته :
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طرازی بتان طرازیده موی.
اسدی (گرشاسب نامه).
طراز یزدی.
[طَ زِ یَ] (اِخ) هدایت آرد: نامش میرزا عبدالوهاب. فاضل ادیب و با خطی لایق و فضلی فایق است، اما ملاقاتش میسر نشده [ و ] استماع افتاده که در این اوان رحلت یافته است. از اوست:
گفتم که مار بوده نگهبان گنج زر
داری نگاهبان ز چه بر گنج حسن مار
گفتا که فرق ننهد ترسم ز حرص جود
هنگام گنج بخشی گنجور شهریار.
* * *
آنچه معلوم شد از کار خرابات این است
که علاج غم دیرینه می دیرین است
باده را عیب نگفتند بجز تلخی طعم
بی خبر کز کف شیرین دهنان شیرین است
نقطهء عشق بود مرکز پرگار وجود
آنچه بیرون بود از دایرهء عقل این است.
* * *
اینهمه لطف کلام و حسن شمائل
خون شود آن دل که شد بغیر تو مائل
گرنه بجنگست چشم مست تو با ما
تیغ چرا ز ابروان فکنده حمائل
منع کسان چون توان ز طوف در دوست
کس نتواند ز قبله منع قبائل.
* * *
چه حاجت سیر بستانم قدم گر رنجه فرمائی
که هر دم از رخ گلگون بهاری تازه بنمائی
از آن زلف سیه مشکل که شامم را سحر باشد
مگر زآن چاک پیراهن دری از صبح بگشائی.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص 339).
طرازین.
[طَ] (ع اِ) دزی در لغتنامهء خود برای شاهد استعمال این کلمهء عبارت ذیل را از الف لیلة و لیله چاپ پرسلا ج 12 ص 123 سطر 1 و 2 آورده است: فدخل الی مقصورة من مقاصیر الحمام و رمی فیها طرازین و زینها من الجانبین: ثم انه صورالطرازین صورة مارات العیون احسن منها و هی صورة لاروح فیها و هی صورة ماریه بنت ملک بغداد ثم انّالفقیر لما تم الصورة، مضی الی حال سبیله. پس از نقل عبارت فوق گوید: معنی کلمهء مزبور را ندانستم. (دزی ج 2 ص 35).
طراسا.
[] (معرب، اِ) به یونانی نوعی از درخت بلوط است. (فهرست مخزن الادویه).
طراسولن.
[] (معرب، اِ) طالیفراست. (فهرست مخزن الادویه).
طراشنه.
[طَ شِ نَ] (ع اِ) عشبة العجوز. عشبة العجول(1). طرشة. جعفریة و آن گیاهی است که چون سرمه برای ستردن سفیدی (بیاض العین) بکار است. این نام در اصل «طرسنة» بوده است. (لکلرک ص 407).
(1) - L'herbe au veau.
طراشولی.
[] (اِ) بقول زُنتهایمر(1) اسم اندلسی قسم صغیر صامر بوما است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - Sontheimer.
طراعس.
[] (اِ) عنب الثعلب است. (فهرست مخزن الادویه).
طراعنون.
[] (اِ) نباتی است که منبت او در زمین اقریطش باشد و جز آن موضع در موضع دیگر نبود و او را گلی است و میوه ای و صمغی که در ادویه بکار شود، او دو نوع است: یکنوع از نبات او باقوت قبض در غایت کمال است. (ترجمهء صیدنه). مصحف طراغیون. رجوع به طراغیون شود.
طراعودیا.
[] (اِ) این صورت در اساس الاقتباس خواجه نصیر چ تهران آمده است و مصحف «طراغوذیا» است. رجوع به همین کلمه شود.
طراعیس.
[] (اِ) رازی گفته از جنس نخود سیاه است و گفته اند حبی است کوچک سیاه که در باقلا بهم میرسد و گفته اند خندروس است و سلت را نیز گفته اند. (فهرست مخزن الادویه).
طراغافیثا.
[] (معرب، اِ) اسم یونانی کتیرا است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن).
طراغلودس.
[] (معرب، اِ) طرغودس. به یونانی طائری است که به فرنگی صفرغون نامند. (فهرست مخزن الادویه). صاحب تحفه این کلمه را طرغلودیس ضبط کرده و گوید طرغلودیس صفراقون است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طراغوبوغن.
[طِ غُ] (معرب، اِ)(1) قومینی. قومین. مثلث. نوعی از گیاهان از خانوادهء مرکبان، شامل پنجاه نوع که در قارهء قدیم یافته شود. (در فرانسه پنج قسم آن وجود دارد). این گیاه را رازی یاد کرده و آنرا قوسی(2) نامیده است. دیسقوریدوس در دوم گوید: و برخی آنرا قومسی(3) خوانده اند. و آن نی کوتاهی است دارای برگی شبیه به برگ گیاه زعفران و ریشهء آن دراز است و بر ساقهء آن سر بزرگی است که در کنارهء آن میوهء سیاهی دیده میشود. این گیاه بمصرف خوردن نیز میرسد. غافقی گوید: رازی گفته است قومسی گیاهی است که در گندم زارها و جز آن می روید و آنرا مثلث نامند. و صاحب «کتاب» الفلاحة گوید: ساقهء آن کوتاه است که چه بسا بر آن برگهای دراز باریک می روید که گوئی نسبت به خود گیاه سبزی برگها شدیدتر است و گاهی هم ساقهء مزبور بی برگ است و آنرا ریشهء دراز درشتی است برنگ خاکی که دارای پوست غلیظی است و در سر آن باری است شبیه به غوزهء پنبه و در درون آن تخمی است که مأکول و لذیذ و خوشبو است و ریشهء آن بسیار شیرین است. مردم آنرا با ساقه میخورند و برای بسیاری اشک آوردن چشم سودمند است و هم بوی بد دهان را رفع کند. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به ترجمهء ابن البیطار لکلرک شود.
(1) - Tragopogon. (2) - در متن عربی چنین است، ولی لکلرک آنرا قومینی Koumini ضبط کرده است.
(3) - در لکلرک: قومینی.
طراغودیعاس.
[] (معرب، اِ)طراغوریفایس. به یونانی فوتینج جبلی است. (فهرست مخزن الادویه). و صاحب تحفه این لفظ را طراغوریغاس ضبط کرده و گوید: طراغوریغاس، فودنج جبلی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طراغوذیا.
[] (معرب، اِ) معرب تراگویتا،(1)تراژدی(2). این صورت در قسمت منطق از کتاب الشفای ابن سینا آمده است و خواجه نصیرالدین در اساس الاقتباس آرد: و یونانیان را اغراضی محدود بوده است مشتمل بر ذکر خبر و اخبار و تخلص به مدح یکی از آن طایفه که آنرا طراعودیا(3) خوانده اند و آن بهترین انواع بوده است و آنرا وزنی بغایت لذیذ بود. (اساس الاقتباس خواجه نصیر ص 590).
(1) - Tragoeotia.
(2) - Tragedie. (3) - در پاورقی اساس الاقتباس چاپی: طراخودیا و اطراخودیا و در متن طراعودیا.
طراغوریغانس.
[] (معرب، اِ) نوعی از صعتر(1).
(1) - Tragorigan.
طراغوریغایس.
[] (معرب، اِ) به یونانی صنفی از صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). در اختیارات بدیعی (در نسخهء خطی) طراغوریغایش ضبط شده و گوید: فودنج جبلی است. (اختیارات بدیعی).
طراغوس.
[] (معرب، اِ) مثلث. طیفا(1). حنطهء صغار.
(1) - Tragus, Tipha.
طراغیس.
[] (معرب، اِ) سلت است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). به لغت یونانی دوائی است که آن را بفارسی جو برهنه، و برهنه جو و به عربی سلت گویند. و آن چیزی باشد مانند گندمی که پوست آنرا کنده باشند و به این معنی طراقیس هم آمده است که بجای غین قاف باشد. (برهان) (آنندراج).
طراغیون.
[] (معرب، اِ)(1) نام نباتی است و صمغ آن مانند صمغ عربی میباشد. یک مثقال آن سنگ گرده را بریزاند و حیض را بگشاید. (برهان). نباتی است که در جزیرهء اقریطش روید و صمغ وی مانند صمغ عربی بود و حرارت ورق وی و صمغ وی در اول درجه سیم بود، سنگ گرده را بریزاند و حیض براند، چون یک مثقال از وی بیاشامند و این نبات بغیر از جزیرهء اقریطش نروید و درخت وی مانند درخت مصطکی بود. (اختیارات بدیعی). اسم یونانی بمعنی شبیه به «بیش» است، آن دو قسم میباشد: یکی را برگ و شاخ بزرگ و مانند اسقولوقندریون و با اندک زغب و صمغ او مانند صمغ عربی و در جزیرهء اقریطش بسیار است و یکی کوچکتر و در ساحل دریا بهم میرسد بی ساق و بر شاخهای او دانه ها بقدر گندمی و هر دو سر آن باریک و سرخ. و در سیم گرم و خشک و مدر حیض و جذاب و مخرج خار و پیکان از بدن و مفتت حصاة و یک مثقال او با شراب مخرج جنین است شرباً و حمو. (تحفهء حکیم مؤمن) شجرة التیس. لکلرک گوید: اشپرنگل(2)طراغیون(3) اول را مترادف هیپریکوم هیرسینوم(4) این دو کلمه را زنتهایمر(5) مترادف میداند ولی فرااس(6) رد میکند و با شک و تردید آنرا مترادف اریگانوم مارو(7) میداند. اشپرنگل طراغیون دوم را مترادف تراژیوم کولمنو(8). طراغیون را در حاشیهء ترجمهء عربی دیسقوریدوس چنین تعبیر کرده اند: تأویله التیس (یعنی مربوط و متعلق به بُز). طراغیون دیگر؛ سقوربیون، طرغانن. رجوع به طرغانن شود. ابن البیطار آرد: دیسقوریدوس در چهارم گوید: برخی آنرا سقرینوس(9) و گروهی طرغاین(10) نامیده اند؛ درختچه ای است که بر روی زمین گسترده میشود. درازی آن به اندازهء یک وجب یا کمی بیشتر است. در سواحل دریائی میروید. دارای برگ است و بر شاخه های آن باری است مانند دانهء انگور سرخ رنگ و بسیار خرد به اندازهء دانهء گندم است دو نوک آن تیز و پرگره و قابض میباشد و هرگاه از میوه این گیاه بمقدار ده دانه شربتی بسازند و بنوشند بیماریهای اسهال مزمن و سیلان رطوبت مزمن رحم را سودمند بود و برخی از مردم دانهء آنرا میکوبند و از آن قرص میسازند و هنگام حاجت به کار میبرند. (از مفردات ابن البیطار).
.(لکلرک)
(1) - Tragion.
(2) - Sprengel.
(3) - Tragion.
(4) - Hypericum hircinum.
(5) - Sontheimer.
(6) - Fraas.
(7) - Origanum maru.
(8) - Tragium colomnoe. (9) - در لکلرک: سقوربیون Skorbion.
(10) - در لکلرک: طرغانن Trganon.
طراف.
[طَرْ را] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
طراف.
[طِ] (ع اِ) خرگاه ادیم. ج، طُرَف. (منتهی الارب) (آنندراج). خیمهء ادیمین. (مهذب الاسماء). خیمهء چرمین. خیمه ای از چرم. ابنیة العرب طرافٌ او اخبیةٌ. فالطرف من ادم، و الخباء من صوف او وبر. || آنچه از اطراف کشت و نواحی آن گیرند. || یقال: توارثوا المجد طرافاً؛ یعنی بزرگی و شرافت را میراث یافتند. (منتهی الارب) (آنندراج). || (مص) سباب. (اقرب الموارد). دشنام به یکدیگر دادن.
طرافش.
[طُ فِ] (ع ص) دشوارخوی. || بدسرشت از مردم و شتر. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرافل.
[طَ فِ] (معرب، اِ) اطریفل. هندی معرب، اصلش تیر پهله، یعنی سه بار و آن عبارت از هلیله و بلیله و آمله است :
اگر ز علت کین تو دل ضعیف شود
نه از طرافل سودش بود نه از جلاب.
امیرمعزی.
و میتواند که اطریفل معرب طریفل بدون همزهء امالهء طرافل بود، پس طرافل معرب ترپهله یا تری پهل باشد، نه معرب اطریفل. والله اعلم بحقیقة الحال. (آنندراج).
طرافة.
[طَ فَ] (ع مص) نو شدن. تازه گردیدن.
طراق.
[طِ] (ع اِ) آهنی که پهن کرده سپس آن را گرد ساخته خود و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (آنندراج).
- طراق النعل؛ پاره ای نعل که بر موزه زنند و هر پاره ای برابر یکدیگر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). صندل هم لخت. (مهذب الاسماء در دو نسخهء خطی). || هر پیشه ای که برابر چیزی باشد. || پوست پاره ای که گرد کرده بر سپر چفسانند. || ریشٌ طراقٌ؛ پر بر هم نشسته. || داغیست میان دو گوش گوسپند. ج، طرق. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به تاج العروس شود.
طراق.
[طُرْ را] (ع ص، اِ) جِ طارق. فال سنگک زنندگان. (مهذب الاسماء). فال سنگ گیرنده. (منتهی الارب). و الطراق؛ المتکهنون. و هن الطوارق. (تاج العروس). از این رو طُرّاق جِ مذکر طارق و طوارق، طارقات جِ مؤنث طارقة باشد. (اقرب الموارد). دل. کاهنان. (منتخب اللغات). آنکه فال سنگک گیرد.
طراق.
[طِرْ را] (معرب، اِ) تریاق. (منتهی الارب). لغةٌ فی الدریاق، و هو رومیٌ معربٌ. (المعرب جوالیقی ص 223). اسم تریاق است، و آن مرکبی است معروف. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به تریاق و تریاک شود.
طراق.
[طَ] (اِ صوت) بر وزن رواق صدا و آوازی باشد که از کوفتن و شکستن چیزی همچون استخوان و چوب و مانند آن برآید. (برهان). آوازی که از زدن تازیانه برآید. (غیاث اللغات). آواز صعب که بر سبیل توالی خیزد از شکستن چوب و استخوان و مقرعه، و لولی (کذا) :
از دل شیر و پلنگ آید آنگاه طراق
گر بشست تو برآید ز کمان تو ترنگ.
(آنندراج).
تراک. طراقه. آواز افتادن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی گران بر زمین و مانند آن. آواز ترکیدن چیزی. آواز. رجوع به طراقه و طراک شود :
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی.فردوسی.
چوب را بشکنی طراق کند
آن طراق از سر فراق کند.سنائی.
ساعتی توقف کرد، طراقی در آن کوه افتاد، چنانکه کوه از هیبت آن آواز بلرزید. (اسرارالتوحید ص 81).
طراق مقرعه بر خاک و بر سنگ
ادب کرده زمین را چند فرسنگ.نظامی.
خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت حواشی نشسته بودند، طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یک بار بر زمین فروشدند. (تذکرة الاولیاء عطار).
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق.مولوی.
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.مولوی.
رجوع به فرهنگ شعوری شود.
طراق.
[طِ] (اِخ) از قصور قفصهء افریقا در نیمهء راه قفصه بسوی فنج الحمام واقع است برای کسی که عازم قیروان باشد. شهری بزرگ و آباد است، دارای مسجد جامع و بازار معمور و کساء طراقی که جامه ای است مرغوب از صادرات آن شهر است و بیشتر بمصر میفرستند. این شهر پستهء بسیار دارد. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 38). و در شرح کلمهء قفصه باز در معجم البلدان آمده: از قصور قفصه شهر «طراق» است شهری است بسیارحصین. حصاری از خشتهای بس بزرگ بر گرد آن ساخته اند؛ هر یک پارهء خشت آن به درازای ده وجب است. یوسف بن عبدالمؤمن از سلسلهء موحدین بر اثر نافرمانی اهالی آن شهر را با خاک یکسان ساخت. (معجم البلدان ج 7 ص 138). و رجوع به فرهنگ شعوری شود.
طراقاطراق.
[طَ طَ] (اِ صوت مرکب)آوازها و صداهای پی در پی را گویند :
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقاطراق.نظامی.
طراقاطراق گران سنگها
همی رفت هر سو بفرسنگها.
هاتفی (از شعوری ص 167).
طراقای.
[] (اِخ) پنجمین پسر از پسران هلاکوخان، و مادر او یورقچین و قما بود. (حبیب السیر چ خیام). اقبال در تاریخ مغول این اسم را طرغای ضبط کرده و گوید: در سال 695 ه . ق. قریب ده هزار نفر از مغول از طایفهء اویرات به ریاست طرغای از خوف غازان به پناه مسلمین آمدند و طرغای (چنانکه سابقاً گفتیم) با بایدو در قتل کیخاتو دست یکی کرده بود، و چون غازان به سلطنت رسید، مصمم شد که او را بگیرد و از او انتقام قتل کیخاتو را بکشد. طرغای و مغولان اویرات بشام آمده از الملک العادل کتبغا تقاضای حمایت کردند کتبغا هم ایشان را محترم داشته، خلعت و پول داد و در بلاد خود سکونت داد. (تاریخ مغول عباس اقبال آشتیانی ص 270).
طراق تپه.
[طُ تَپْ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 55هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 15هزارگزی خاور گویله. کوهستانی و سردسیر با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طراقه.
[طَ قَ] (اِ صوت) تراک. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به طراق و طراک شود.
طراقی ترک.
[طَ تُ] (اِخ) دهی است از دهستان نوده چناران بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 23هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 2هزارگزی جنوب راه قدیم بجنورد به قوچان. کوهستانی و سردسیر با 748 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن و باغات انگور. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طراقی کرد.
[طَ کُ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری بجنورد و 4هزارگزی جنوب شوسهء قدیمی بجنورد به قوچان. کوهستانی و معتدل با 1350 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آنجا غلات، بنشن و میوه ها. شغل اهالی زراعت و مالداری. راه آن عرابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طراقیه.
[طَ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج، واقع در 20هزارگزی شمال خاور گز تپه و 8هزارگزی خاور علی سرد. تپه ماهور، سردسیر با 800 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات. محصولات آنجا غلات، انگور، صیفی، لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است و در تابستان از طریق گل تپه و سراب و کبودرآهنگ اتومبیل میتوان برد. قلعهء قدیمی دارد. دوکیلومتری باغ معروف به باغ وزیر جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
طراک.
[طَ] (اِ صوت) بمعنی طراق است که آواز کوفتن و شکستن چیزها باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به طراق و طراقه شود.
طرالوی.
[] (اِخ) و اندر دریای هند از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است و یکی عظیم تر است که آنرا طرالوی(1) خوانند. سه هزار میل است با قصی بحر، برابر زمین هندوان از ناحیت شرق، و آنجا کوههای عظیم و نهرهای بسیار است که از آنجا یاقوت سرخ و دیگر لونها بیرون آید و جوهرها نیکو و پیرامون آن نوزده جزیره است و شهرها و سراندیب و کوه راهون که آدم علیه السلام از بهشت بر آنجا افتاد. (مجمل التواریخ و القصص ص471).
(1) - اعلاق: طبربانی. حاشیه: طبرورای - طبربانی دهی سرندیب. (ص 84).
طرالینوس.
[] (اِخ) از پزشکان است که پیش از عصر جالینوس میزیسته و گویند وی همان اسکندروس پزشک معروف است. او راست: کتاب علل العین و علاجها که محتوی بر سه مقاله میباشد. کتاب البرسام. کتاب الضبان و الحیات التی تتولد فی البطن و الدیدان. (عیون الانباء ج 1 ص 36).
طرامة.
[طُ مَ] (ع اِ) کبودی دندان. (منتهی الارب) (آنندراج). سبزی دندان. (مهذب الاسماء). || آنچه در میان دندان بماند از طعام و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و نص اللحیانی بقیة اللحم. (تاج العروس). || خیو خشک شدهء بر لب. (مهذب الاسماء). و قال غیره: هو الرقیق الیابس علی الفم من العطش. و قیل هو یجف علی فم الرجل من الریق من غیر ان یقید بالعطش. (تاج العروس).
طرامیلس.
[] (معرب، اِ) علک البطم. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به طرابیون شود.
طران.
[طِ] (اِخ) جایگاهی است که ذکر آن در اشعار عرب آمده است (مراصد). (معجم البلدان).
طران زلوانیا.
[طِ زِ] (اِخ)(1) یکی از ایلات رومانیا است. رجوع به ترانسیلوانی شود.
(1) - Transilvanie.
طران نویان.
[] (اِخ) در جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ص 569 آمده: و ملک تیمور بجای او دختر طران نویان پسرزادهء اولاد قرنویان از چلا بربستد... و در حاشیهء همان صفحه آمده: نسخهء طانی، طران؛ طای (دای)(1) معروف کلمهء چینی تهای(2) که دهای(3)تلفظ میشد و در عصر مغول بمعنی بزرگ بود. (1) - da
(2) - thai
(3) - dhai.
طرانه.
[] (اِخ) در ابن البیطار چ مصر ج 1 ص 159 در شرح کلمهء جثجاث آمده: «و هی علی طریق الطرانة» و لکلرک در ترجمهء ابن البیطار ج 1 ص 347 این نام را «طارنه»(1)یاد کرده است. رجوع به طارنه شود.
(1) - tharna.
طرانیدن.
[طَ دَ] (مص) طرازیدن :
درِ مخزن و حجره ها باز کرد
طرانیدن حجله آغاز کرد.
میرنظمی (شعوری ج 2 ص 167).
(احتما دگرگون شدهء طرازیدن باشد).
طراوت.
[طَ وَ] (ع مص) طراء، طراءَة، طراوة؛ تر و تازه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِمص) تازگی. (مهذب الاسماء) :
همه خشکی بود طراوت تو
که چو رویم مباد رویت تر.مسعودسعد.
طراوت خلافت به جمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است. (کلیله و دمنه). بلکه هر روز زیادت و طراوت گیرد. (کلیله و دمنه).
لطافت حرکات فلک بگاه سماع
طراوت نفحات ملک بگاه ندا.خاقانی.
با طراوت جوانی و مقتبل شباب در اقران و اتراب خویش بی نظیر است. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص 357) چهره های زیبا چون برگ خزان، طراوت فروریخت. (ترجمهء تاریخ یمینی). در مروّت و علوّ همت او نقصانی نیامد و رونق حال و طراوت جاه او کم نشد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه به اندازهء قیاس و شمار.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
و با لفظ دادن و چکیدن مستعمل :
میچکد گرچه طراوت ز تو چون سرو بهشت
قامتی تشنهء آغوش کشیدن داری.
صائب (از آنندراج).
تازگی. (از منتخب). نه بمعنی تری. (غیاث اللغات). شادابی، ترّی. غضاضة.
طراوتناک.
[طَ وَ] (ص مرکب) تازه و پر آب :
بُتا گر عنبری با زلف، با رخسار گر آتش
چسان داری طراوتناک عنبر را تو بر آتش.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
طراوه.
[طَ وَ / رِ] (اِ) جامه ای باشد ابریشمی که بر سر سنان نیزه و علم بندند. (برهان). جامهء ابریشمی و رنگین که بر سر سنان نیزه و علم بندند و در مؤید بجای واو، دال مهمله نوشته. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به فرهنگ شعوری ص 168 و طراده در معنی عَلَم شود.
طراوه.
[طَ وَ] (اِخ) کوهی است معروف در نجد. || جایگاهی است که در شعر ذکر آن آمده است. (مراصدالاطلاع).
طرءة.
[طُ ءَ] (ع اِ) طُرءَةُالسیل؛ دفعه ای از سیل. معظم سیل. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرایانس.
[طَ] (اِخ) یکی از پادشاهان روم: مملکت وی نوزده سال بوده است. وی را هیچ ذکر نیافته ایم بعد از قدر. (مجمل التواریخ و القصص ص 133). او همان تراژان(1) امپراتور روم است از سال 98 تا 117 م. و متولد در ایتالیکا(2)ست (در اسپانیا) بسال 52 م. وی برپارتیان (ایران) غلبه کرد (101 - 105 م.). در نظم امور مهارت داشت و ابنیهء بسیار بنا کرد و مسیحیان را مورد ایذاء قرار داد.
(1) - trajan.
(2) - Italica.
طرایف.
[طَ یِ] (ع ص، اِ) جِ طریفة. چیزهای لطیف و خوش. طرائف. || مالهای نو و تازه. (غیاث اللغات). || میوه های نادر و غیر آن. (منتهی الارب). هر شی ء نادر :
ببردند سیصد شتر سرخ موی
طرایف بسی بود چینی بروی.فردوسی.
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری صد هیون.فردوسی.
بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد و بدست هر یکی جامی زرین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). چندان جامه و طرایف و زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور... بود. بتعجب ماندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 419). بسیار زر و جواهر و طرایف آنجا بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و رسول را بازگردانیدند و طرایف انداختند که حد نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). به بازارها درم و دینار و شکر و طرایف نثار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). آخر پس از آمد و شدن بسیار بر آن قرار گرفت که آن خلعت که حسنک ستده بود و آن طرایف که نزد سلطان محمود فرستاده بودند، آن مصریان با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). به دشت شابهار آمد با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان، چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و پشم (کذا فی جمیع النسخ) و طرایف دیگر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 271).
ز برگ و ز شمشیر و از درع نیز
همیدون طرایف ز هر گونه چیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
و قطران تبریزی در بیت زیر طرایف را جمع طرفه آورده است :
دشت شد از باغ پرظرایف عمان
باغ شد از ابر پرطرائف بغداد.
رجوع به طرفهء بغداد در امثال و حکم دهخدا شود.
با پیشکشی ز هر طرایف
آورده ز روم و چین و طایف.نظامی
گزید از غنیمت طرایف بسی
کز آن سان نبیند طرایف کسی.نظامی.
طرایف کش.
[طَ یِ کَ / کِ] (نف مرکب)که طرایف کشد. حاملان طرایف :
طبقهای بلور و خوانهای لعل
طرایف کشان را بفرسود نعل.نظامی.
طرایف گر.
[طَ یِ گَ] (ص مرکب)ترتیب دهندهء طرایف. طرایفی :
گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شود
گاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.
قطران (در وصفِ آتش سده).
طرایفی.
[طَ یِ] (ص نسبی) طرائفی. این لفظ نسبتی است که به فروشندهء اشیای طرفه و نادر از قبیل اشیای زیبائی که از چوب و تخته و مانند آن بدقت میسازند داده شده، همچنین فروشندهء شراب طرفه و نادر را نیز طرائفی گویند. عین متن عبارت سمعانی برای مزید استبصار نقل میگردد: هذه النسبة الی بیع الطرائف و شرابها و هی الاشیاء الملیحة من الخشب. (سمعانی ص369). طرفه فروش.
طرایق.
[طَ یِ] (ع اِ) طرائق. جِ طریقة. راهها. یقال: هذا طریقة قومهم و طرائق قومهم. (منتهی الارب) : چه تنفیذ شرایع دین و اظهار طرایق... بی سیاست پادشاه دیندار صورت نبندد. (کلیله و دمنه). || هؤلاء طرائقُ قومهم، للرجال الاشراف. (تاج العروس). || قوله تعالی : کنا طرائق قدداً؛ ای فرقاً مختلفةٌ اهوائنا (منتهی الارب)؛ ای اهواء مختلفة، و فرقاً شتی: ما بر هوای مختلف بوده ایم و بر راههای پراکنده، بهری مؤمن و بهری کافر، بهری منافق. (قرآن 72/11، از تفسیر ابوالفتوح رازی). || (ص) ثوب طرائق؛ جامهء کهنه. (منتهی الارب). || (اِ) طرائق البیض؛ خطوطه التی تسمی الحبک. (تاج العروس).
طرایله.
[طَ یِ لَ] (اِ) غافث. (فهرست مخزن الادویه).
طرب.
[طَ رَ] (ع اِمص) شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج). فرح. فیریدگی. کروز. کروژ. نشاط. رامش. خوشی. خوشدلی. سرور. نشاط کردن و شاد شدن و شادی و نشاط و با لفظ کردن مستعمل :
با دوست به خرگاه طرب کردن عُشاق
خوشتر بود اکنون و طرب کردن گلزار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| سبک شدن از غایت شادی. (مجمل اللغة). سبک شدن از غایت شادی یا از غایت اندوه. (تاج المصادر بیهقی). سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو. (زوزنی) (دهار). شوق. لهو. ملهی :
بنزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او باشد او را طرب.فردوسی.
یکی هفته با جشن و با باده بود
شب و روز جام طرب میفزود.فردوسی.
جوان را چه باید به گیتی طرب
که نی مرگ را هست پیری سبب.فردوسی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
و اندرین بستان چندین طرب مستان چیست.
منوچهری.
امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری.منوچهری.
گاه آن است که از محنت و سختی برهند
جای آن است که امروز کنم من طربی.
منوچهری (دیوان ص 162).
تا طرب و مطربست مشرق و تا مغربست
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص431). در شهر چندان شادی و طرب و گشتن و شراب خوردن و مهمانی رفتن و خواندن بود که کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص256).
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند
نه شان بهجر شکیب و نه شان بوصل طرب.
قطران.
علم و حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی
تا بشاخ علم و حکمت پرطرب یابی رطب.
ناصرخسرو.
داری طرب کن، نداری طلب کن. (خواجه عبدالله انصاری).
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد سجن.
امیرمعزی.
روز می خوردن و شادی و نشاط و طرب است
ناف هفته است اگر غرهء ماه رجب است.
انوری.
هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.خاقانی.
در شکرریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 105).
همه شبهای غم آبستن روز طربست
یوسف روز بچاه شب یلدا بینند.خاقانی.
با بزمت اجتماع طرب سال و مه چنانک
از بادهء هلال لب ساغر آفتاب.خاقانی.
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- امثال: در طرب نارد کسی را دفّ تر. سوزنی.
- عملهء طرب؛ هیأت مطربان. گروهی که با تغنی و نواختن آلات موسیقی ایجاد طرب کنند. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 163 شود.
|| اندوه. از لغات اضداد است. حزن. غم. سوک. || سبکی نشاط یا اندوه. مختص به شادمانی نیست. || میل بسوی چیزی. || جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج). حرکت. || (اصطلاح تصوف) طرب عبارت است از انس با حق تعالی کما فی بعض الرسائل. (کشاف اصطلاحات الفنون). || بطرب آوردن، اطراب. (منتهی الارب) (زوزنی).
طرب.
[طَ رِ] (اِخ) نام اسب حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرب آباد.
[طَ رَ] (اِ مرکب) جایگاه شادی و سرور. (آنندراج).
طرب آباد.
[طَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 3هزارگزی جنوب نیشابور. جلگه و معتدل با 213 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن ارابه رو است. تپهء معروف الب ارسلان در این ده واقع است که آثار باستانی دارد و امریکائیها کاوش کرده اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
طرب آرا.
[طَ رَ] (نف مرکب) آرایندهء انجمن. ایجاد سرور و خوشحالی کننده :
با طرب دارم و مرد طرب آرایت
با سماع خوش و با بربط و با نایت.
منوچهری.
طرب آشیان.
[طَ رَ] (اِ مرکب) مکان سرور و طرب :
سِزَدَم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد.حافظ.
طربال.
[طِ] (ع اِ) منارهء بلند مبنی بر کوه. || هر بنای بزرگ و بلند(1). (منتهی الارب) (آنندراج). بارهء دیوار بلند. پاخسه بر بُن دیوار. || در میان شهر (فیروزآباد فارس) آنجا که مث نقطهء پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است و نام آن ایران گرده و عرب آنرا طِربال گوید. (ابن البلخی ص 138). || هر پاره ای از کوه. || دیوار دراز در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج). منه الحدیث: اذا مراحد کم بطربال مائل، فلیسرع المشی. (منتهی الارب). || سنگ بلند بزرگ در کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). || صومعه. (تفلیسی). صومعهء بلند. (آنندراج) (غیاث اللغات). صومعهء بزرگ. (مهذب الاسماء). صومعهء بزرگ ترسایان شام.
(1) - Monument.
طربال.
[طِ] (اِخ) قریه ای است در بحرین. (معجم البلدان). || مناره ای است در منجشانیه. یاقوت از ابن شمیل نقل کرده گوید: الطربال بناء یبنی علما للغایة التی یستبق الخیل الیها، منه ما هو مثل المنارة. و بالمنجشانیة و احد منها. (معجم البلدان ج6 ص38).
طرب افزای.
[طَ رَ اَ] (نف مرکب) که طرب افزون کند. که شادی فزاید :
با سیه روی خوشدلی بهم است
طرب افزای سرخ روی کم است.سنائی.
هستند ببزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.سوزنی.
رجوع به طرب فزای شود.
طرب انگیز.
[طَ رَ اَ] (نف مرکب) که طرب انگیزد. طرب خیز. (آنندراج). شادی و فرخ انگیز. نشاط آور :
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
ما نوازندهء مدح ملک خوب خصال.فرخی.
مطرب آمادهء دردیست که خوش مینالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش.سعدی.
غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز. (گلستان).
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود.
سعدی.
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
بشادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن.حافظ.
برگیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا.
(منسوب به حافظ).
|| (اِ مرکب) سازی زهی. نام ذات اوتاری ایرانی که با کمان نوازند که چهار دسته و چهار کاسه دارد و هر دسته ای را پنج زه باشد. در فرانسوی نیز طرب انگیز(1) گویند. رجوع به لاروس کبیر شود. قسمی ساز نواختنی.
(1) - Terab anguiz.
طرب خانه.
[طَ رَ نَ / نِ] (اِ مرکب)طرب سرای. طرب گاه. جایگاه شادی و طرب :
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه ازین کهگل کرد.
حافظ.
در زوایای طربخانهء جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع.
حافظ.
طرب خواستن.
[طَ رَ خوا / خا تَ](مص مرکب) استطراب. (منتهی الارب). شادی طلبیدن.
طرب خیز.
[طَ رَ] (نف مرکب) طرب انگیز. که طرب آورد. رجوع به طرب انگیز شود.
طربرود.
[طَ رَ] (اِ مرکب) گویا از ابزار موسیقی بوده است :
بر سر سرو بانگ فاختگان
چون طربرود دلنواختگان.نظامی.
کدو برکشیده طربرود را
گلوگیر گشته به امرود را.نظامی.
طربزون.
[طَ رَ] (اِخ) از معظم بلاد ارمنیة الاکبر است و از آنجا هر سال سه تومان بر سبیل خراج به ایران میدهند. و ارمنیة الاکبر داخل ایران است. (نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 100). رجوع به طرابزون شود.
طرب سرا.
[طَ رَ سَ] (اِ مرکب) طربخانه.
طرب سرای.
[طَ رَ سَ] (اِ مرکب)طربخانه :
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار مَنَش مهندس شد.
حافظ.
طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی.حافظ.
طرب سنج.
[طَ رَ سَ] (نف مرکب) که طرب سنجد. شادی آزما :
بمیخانه از شام تا صبحدم
طرب سنج احیا چو اهل حرم.
ملاطغرا (از آنندراج).
طرب شکار.
[طَ رَ شَ / شِ] (نف مرکب)که شادی شکرد. که ایجاد طرب کند :
آن جام طرب شکار بر دستم نه
وآن ساغر چون نگار بر دستم نه.حافظ.
طرب شیرازی.
[طَ رَ بِ] (اِخ) محمد رفیعخان بن ربیعخان. ضابط خفرک و مرودشت، از معارف عمال فارس و در شیراز مکرر صحبتش اتفاق افتاده، عاملی کامل و ضابطی کافی بوده. از اشعار اوست:
ز بیم انتقام وصل یار از هجر خشنودم
که نتواند فلک یک لحظه هرگز با منت بیند.
چه غم از اینکه بود مایلت دل همه کس
خدا کند که نباشی تو مایل همه کس.
نمودم عجزی و گفتم شوم از عجز دمسازش
چه عجزی بود کافزودم از آن با خویشتن نازش.
گر قصد تو این نیست که از رشک بمیرم
گوئی ز چه بودم بر اغیار و نبودی.
(مجمع الفحصاء ج 2 ص 344).
طرب فزای.
[طَ رَ فَ] (نف مرکب)طرب افزای. شادی و نشاط انگیز : خداوند حمی یوم غبی را به حکایتهای خنده ناک و بازیهای عجب و الحان طرب فزای، دل خوش کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طرب کردن.
[طَ رَ کَ دَ] (مص مرکب)شادی کردن. خوشدلی کردن. فیریدن : اگر داری طرب کن و اگر نداری طلب کن. (خواجه عبدالله انصاری).
با دوست به خرگاه طرب کردن عشاق
خوشتر بود اکنون و طرب کردن گلزار.
امیرمعزی (از آنندراج).
طربگاه.
[طَ رَ] (اِ مرکب) طربخانه. طرب سرای. محل شادی. جایگاه طرب :
خویشتن را ز تنگنای دلم
به طربگاه دل براندازد.عرفی (از آنندراج).
گوش مخالفش به طربگاه عافیت
مغز فغان شنیده ز نی های استخوان.
ملا طغرا (از آنندراج).
طربلة.
[طَ بَ لَ] (ع مص) بالا انداختن کمیز را. یقال: طربل بوله طربلة؛ بالا انداخت کمیز را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طربناک.
[طَ رَ] (ص مرکب) شادمان. خوشحال. بانشاط: رجلٌ مطرابٌ؛ مرد طربناک. (منتهی الارب).
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت با بوالحسنا.
منوچهری.
سال امسالین نوروز طربناکتر است
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا.منوچهری.
در طربناک میزبانی بخت
نهمت او عزیز مهمان باد.
گرچه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمی رسد خاک است.اوحدی.
خیز و در کاسهء زر آب طربناک انداز
پیشتر ز آنکه شود کاسهء سر خاک انداز.
حافظ.
طربناک ساختن.
[طَ رَ تَ] (مص مرکب) خوشحال و مسرور کردن: شجاه شجواً؛ طربناک ساخت او را. (منتهی الارب).
طربنامه.
[طَ رَ مَ] (اِ مرکب) نامه ای که از شادی و شوق حکایت کند. مکتوب حاکی از نشاط و سرور :
حافظ آن روز طربنامهء عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.حافظ.
طرب نایینی.
[طَ رَ بِ] (اِخ) اصفهانی. نامش میرزا محمدجعفر فرزند میرزا محمد حسین نائینی، برادر میرزا محمدمنشی باشی رحمة الله علیه است. مولدش شهر اصفهان، در سنهء 1223 ه . ق. که موکب همایون حضرت خاقان صاحبقران فتحعلیشاه قاجار طاب ثراه بجانب عراق حرکت کرد، بتوسط فخرالمرسلین و المتکلمین ابوالمعالی معتمدالدوله میرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانی رحمة الله علیه سعادت حضور اعلی یافت و قصیده ای مدیحه معروض داشت و مطبوع افتاد و بتربیت وی اشارت رفت و بتوجه خاطر خطیر اعلی بشارت یافت و به تکمیل کمالات مأمور شد. در خدمت ملا محمدعلی عقدائی یزدی به صرف و نحو، منطق، معانی و بیان و تفسیر پرداخت و علوم حکمیه را در نزد ملا اسماعیل واحدالعین که واسطهء عقد تلامذهء جناب حکیم نوری ملاعلی بود تلمذ کرد، و از معالم ذوق و معرفت در جناب ملا ولی الله هزارجریبی که از کُمّلین عهد بود، حظهای موفور حاصل کرد و مراتب عروض و قوافی را از آقا محمد کاظم واله فراگرفت و طریقهء انشاء را از کتاب وصاف اقتباس کرد و به اندک مدتی مستجمع فضائل آمده و در سنهء 1225 ه . ق. به طهران وارد شد و کتابی که بسوق و صاف نگاشته بود بنظر معتمدالدوله رسانید و پسند افتاد و در صحبت عم خود میرزا باقر ناظر بسلطانیه رفته و به ملازمت خدمات نواب شاهزاده معظم محمدولی میرزا حکمران یزد مخصوص آمد و در دیوان انشاء ریاست یافته تا غایت ایام ایالت در یزد بود، علی الجمله از نجبای عهد و مترسلین معاصرین بوده است و دیوانی مشتمل بر نظم و نثر عربی و فارسی و ترکی مسمی به خزینهء طرب دارد که به سه حقه منقسم است و هر حقه محتوی بر پنج عقد و مفص به نظر رسیده. از قصائد و غزلیات فارسی اوست:
در مدحت نواب نایب السلطنه عباس میرزا نورالله مرقده:
فروزان گشت شمع ماه اندر محفل گردان
هزاران لعبت سیمین شد اندر یکزمان پیدا
به دامان فلک انجم چو اشک دیدهء وامق
به اوج آسمان مه همچو عکس عارض عذرا
میان باغ گلهای چمن با عارض نیکو
کنار جوی سروان سهی با قامت رعنا
گلستان آنچنان گردیده روح افزا و جان پرور
که گفتی شد شبیه بزم عیش زادهء دارا
ولیعهد زمان شهزاده عباس آنکه مانندش
جلالتمند فرزندی نزاید مادر دنیا
زهی اسمش بفرمان مروت بهترین عنوان
خهی رسمش بتوقیع فتوت خوشترین طغرا
شد ار پیر و جوان از جان مطیع او عجب نبود
که او را رأی پیران حاصلست و طالع برنا.
در مدح ولیعهد مغفور مبرور گوید:
گرنه عکس رأی شاه کامکار است آفتاب
از چه رو مصباح بزم روزگار است آفتاب
قهرمان عباس شه کز رشک مهر رایتش
تا ابد چون ماه نو از غم نزار است آفتاب
گر شود در پردهء مغرب نهان هر شب رواست
کز صفای رای دارا شرمسار است آفتاب
دست جودش تا به نَهب کان کمر بست استوار
از غم پروردگان در زینهار است آفتاب
ملک شه کیوان حصار استوارش آسمان
کوتوالی اندرین نیلی حصار است آفتاب
مطبخ احسان او را مرتفع دودیست چرخ
واندر آن دود مصعد یک شرار است آفتاب
راستی شه را یک از کند اوران باشد از آن
دائم از خط شعاعی نیزه دار است آفتاب.
در ستایش حضرت خاقان صاحبقران مغفور طاب ثراه:
بنامیزد بتی دارم سمن سیما و سیمین بر
سهی بالا و بزم آرا و روح افزای و جان پرور
لب و چشم و تن و زلف و قد و گیسوی مشکینش
عقیق و عبهر و عاج و عبیر و سرو و سیسنبر
مجاور روز و شب رخسار و زلف مشکفامش را
بهار زینت و زیب و شکنج و حلقه و چنبر
میان و ساعد و سرپنجه و چشمش خلاف هم
علیل و ناتوان و زورمند و فربه و لاغر
رخ زیبا و خدِّ دلربای و لعل کام او
یکی خلد و یکی طوبی یکی حیوان یکی کوثر
جز آن هندوی خال و ترک چشم و غمزهء جادو
بعهد شه که دیده رهزن و خونریز و غارتگر
خدیو قهرمان فتحعلی شاه آنکه میباشد
جهانگیر و جهان بخش و جهاندار و جهان داور.
ایضاً در لغز قلم:
بگو چیست آن عاشق زار لاغر
سرشکش روان دایم از دیدهء تر
گهی همچو سیمین بران مخطط
ز خط گرد رویش عیان مشک اذفر
دگر گاه چون منظر ساده رویان
تراشنده تیغش کند صاف منظر
بطفلی نمایش در آجام شیران
به پیری سرایش مکانی محقر
چو ماهش مکان است گاهی به گردون
چو ماهیش گه جا به بحر مدور
گهی هست در آب چون رود عمران
گهی هست در نار چون پور آزر
گهی جا بظلمات مانند خضرش
گهش جای بر تخت همچون سکندر
سخن چین و نمام و ساعی و واشی
فسونساز و غماز راز و فسونگر
خطش چون خط نوخطان خطائی
قدش چون قد سروقدان کشمر
اگر نیست مرتاض صافی ضمیری
چرا هست آگاه از سر مضمر
عجب آنکه هم ناقص است و هم اجوف
عجبتر که هم ابکم و هم سخنور
گهی هست در پویه و گاه ساکن
گهی هست آسوده و گاه مضطر
سخنگوی چون عاقلان سخندان
هنرپیشه چون کاملان هنرور.
از دیگر اشعار او:
مفشان بچهره زلف شب آسا خدای را
یکسان روا مدار چنین صبح و شام ما.
حلقه بر دل میزند غمهای دوست
گنج میجوید همی ویرانه را.
شمع را گو رخ نیفروزد چنین
چند منع از سوختن پروانه را.
فرصت لذت نداری از خدنگ دیگرم
ای خدنگ افکن بنازم زور بازوی ترا.
برای مدعی پر کرده گویا یار جام امشب
که جام دیده ام خالی نگردد از مدام امشب.
فاش ترسم کند آخر رخ زردم غم عشق
تا برد زردی او دیدهء خونبار کجاست
آنکه از تیغ جفا کشت طرب را و برفت
کاش میگفت دگر وعدهء دیدار کجاست.
ای قوم که سر منزلتان دجلهء آب است
گر دست من تشنه بگیرید ثواب است.
گر کند بلهوسی منع من از عشق چه باک
در نظر عشق من او را هوسی می آید.
سرمستی جاودان کسی راست
کان لعل لبان مکیده باشد
بیزار ز هرچه شادی آن دل
کز شهد غمت چشیده باشد
با دوست میسر است پیوند
آن را که ز خود بریده باشد
آن راست طرب که زیر تیغش
افتاده بخون طپیده باشد.
تو شکرفروش را گو که سر شکر بپوشد
که مگس نمیتواند که ببیند و نجوشد
سر قتل عام دارد نگهت ز فرط مستی
تو به این سیاه دل گو که می اینقدر ننوشد.
درد غم هجر تو بهر کس که بگفتم
از بهر هلاک من بیچاره دعا کرد.
آغاز خواب کرد که بیرون روم ز بزم
بیداریش نگر که چِسانم بخواب کرد.
فغان که میکشم اکنون جفای پادشهی
که درگهش ز جفاها مرا پناهی بود.
دلم پروانه سان هر شب از آن سوخت
که شمعش زینت هر محفلی بود
طرب را در میان اشک دیدم
غریقی در میان ساحلی بود.
زید چون زنده شمع دل که خوبان
عنانش را به دست باد دادند
امان صید دل را راه جستم
نشانم خانهء صیاد دادند
لبم از شکوه گر بستند او را
زبان بیزبانی یاد دادند.
ناصح بنصیحت من و من
فریاد همی زنم که خاموش.
تو ازین چه چاره داری که گذر کنی بخاکم
ز نخست چون بدین شرط قرار شد هلاکم.
من طاقت هجران تو مه پاره ندارم
جز اینکه بمیرم به برت چاره ندارم
در پرده و بی پرده بود روی تو یکسان
از شرم چو من طاقت نظاره ندارم.
سر خاک شد براهت و خواهم که بعد ازین
در گوشه ای نشینم و خاکی بسر کنم.
چه رویست این که گر من هر زمانش یک نظر بینم
هنوزم چشم آن باشد که یکبار دگر بینم.
فغان و ناله ام بیرحم تر کرد آن جفاجو را
غلط بود اینکه گفتم نالهء بیحاصلی دارم.
لذت حسرت رویش نبرم تا با خویش
وقت مردن نه عجب آید اگر بر سر من.
به بالین زودتر آرید غمخواران طبیب من
که میترسم نگردد دیرتر وصلش نصیب من.
ساقیا از چه نه در جام شراب اندازی
کشت ما را نه ثوابست گر آب اندازی.
ساحلی لجهء غم را نبود خوشتر از آنک
کشتی جام به دریای شراب اندازی.
باید دوباره در حشر مردن ز شرم قاتل
دزدیده زیر تیغش از دل کشیدم آهی
بهر ثبوت قتلم هستند گرچه خونخوار
عادلتر از دو چشمت نبود مرا گواهی.
آخر نه کم ای دوست ز دشنام و عتابی
صد نامه نویسم ندهی از چه جوابی
تفسیده جگر سوخته دل بر سر راهت
ای ابر عطا! منتظرم قطرهء آبی.
بر آتش آن رخ اگر ای زلف نه دودی
بر چشم ترم اینهمه اشک از چه فزودی؟
غم ندانم ز چه در حلقه گرفته ست دلم را
گوئی آگاه نباشد که تواش نقش نگینی.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص337).
طربوزان.
[طَ رَ] (اِ) نوعی توتون سیگار.
طربوزان.
[طَ رَ] (اِخ) رجوع به طرابوزان و طرابزون و طرابوزن شود.
طرب همدانی.
[طَ رَ بِ هَ مَ] (اِخ)هدایت آرد: نام شریفش میرزا یوسف، برادر کهتر میرزا ابوالقاسم همدانی و شیخ الاسلام آن شهر بوده، شاهزادهء مغفور معظم دولتشاه طاب ثراه به وی مرحمتها میفرمود، و فاضلی دانشمند و دبیری بیمانند، در جودت طبع و حدت ذهن و استقامت سلیقه و بذله های دلکش و سخنان خوش مشهور، و در عهد دولت قطب السلاطین محمدشاه ثانی قاجار طاب ثراه رحلت نموده. از اشعار آن جناب است:
نه جان بهر نثار او نه تاب شرمساریها
پس از مردن نیاید کاش بر خاکم ز یاریها
مرا بر روی او دیدن نباشد درخور طاقت
عبث با پرده دارم شکوه است از پرده داریها.
امیدوار وصل تو جان داد در فراق
تا کامیاب وصل ترا انتقام چیست.
حلقه بر در آشنا ناکرده در بگشاد دوش
گوئیا پنداشت آن ناآشنا بیگانه ام.
ای جرس رهبر ما گمشدگان چون نشوی
رهزنان را ز کمینگاه خبردار مکن.
جان من آب حیات از غم دهرت نرهاند
زینهار ار عوض باده دهندت نستانی.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص344).
طربیداس.
[طُ] (معرب، اِ) ابن سینا در ضمن بحث از تشریح حیوانات دریائی سخن را به طربیداس میکشاند که دارای جثه ای عظیم و پاهای بسیار است و طول پاهای آن را پنج ذراع مینویسد. رجوع به مقالهء چهارم از فن هشتم کتاب الشفا چ تهران ص399 شود. این کلمه از طرپدو(1) لاتینی است که فرانسویان از آن طرپی یا ترپی(2) و ایتالیهائیها طرپیلا(3) ساخته اند. و رجوع به طرپی شود.
(1) - Torpedo.
(2) - Torpille.
(3) - Torpilla.
طربیل.
[طِ] (معرب، اِ)(1) نوره که بدان خرمن را کوبند. (منتهی الارب) (آنندراج). نورج. ابزار خرمن کوبی. این کلمه از لاتینی تریبولوم(2) گرفته شده است.
(1) - egrugeoir.
(2) - Tribulum.
طرپی.
[طُ] (فرانسوی، اِ) ترپی. نوعی از ماهی پهن که شبیه به سفره ماهی(1) است و در سر آن عضوی دارای قوهء برق است و با آن دستی را که بخواهد آن را بگیرد بیحس میکند و سایر ماهیها را با آن میکشد. || آلت جنگی که با آن در زیر آب انفجار تولید میکنند. و رجوع به طربیداس و ترپی و ترپیل شود.
(1) - Raie.
طرتان.
[طُرْ رَ] (ع اِ) تثنیهء طرة. دو خط پشت خر و گاو دشتی که بر دو شانه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرتقس.
[] (معرب، اِ) به یونانی سداب را گویند. (فهرست مخزن الادویه).
طرتون.
[طَ] (اِ) طرخون. (فرهنگ شعوری ج2 ص165). ظاهراً مصحف «طرخون» است.
طرث.
[طَ] (ع اِ) هر بنای تازه و نو. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرث.
[طِ] (ع اِ) کرانهء تندی لب شرم زن. (منتهی الارب) (آنندراج). طرف ختنه گاه از شرم زن. (ترجمهء قاموس).
طرثخة.
[طَ ثَ خَ] (ع اِمص) سبکی. || چستی. (منتهی الارب).
طرثمة.
[طَ ثَ مَ] (ع مص) سر فروافکندن. || خاموش بودن از خشم یا تکبر. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرثوث.
[طُ] (ع اِ)(1) گیاهی است باریک شاخ مایل به سرخی شیرین بار، خورده میشود. ج، طراثیث. (منتهی الارب) (آنندراج). بلغت یونانی میوه ای است که آن را به فارسی بل گویند و آن را طَراثیث نیز خوانند. (برهان). شترغاز. (تفلیسی). اشترغاز. (مهذب الاسماء). رافه. (دهار) (صراح در لفظ نقع). و شکوفهء آن را نکعة الطرثوث نامند، و بر آن را ثعرور نامند. طراثیث است. (تحفهء حکیم مؤمن). صمغ آن را وشق و فارسیان وشک و قزاونه وشه خوانند و بعضی عجم کرم گویند. (نزهة القلوب). صمغ آن اشق یعنی لزاق الذهب است. رجوع به اشق شود. ترش. صمغ آن اشق است، و این صمغ را لزاق الذهب نیز نامند: هالوک؛ نوعی از گیاه طرثوث است. (منتهی الارب).
(1) - Cynomorium.
طرثیث.
[طُ] (اِخ) شهری کوچک است و به گرمی مایل، قاضی ابوبکر صاحب «شکر و شکایت» از آنجا است. (نزهة القلوب چ اروپا ذیل بلاد غزنین ص 147).
طرجالة.
[طَ لَ] (اِخ)(1) حصنی است از حصون اقلیم بجایه در اسپانیا. (الحلل السندسیه ج1 ص75).
(1) - Targela.
طرجد.
[طَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان اصفاک بخش بشرویهء شهرستان فردوس، در 24هزارگزی شمال باختری بشرویه، سر راه مالرو عمومی بشرویه به زین آباد. دامنه و گرم، 66 تن سکنه، آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و ارزن و میوه جات و پیله و تریاک. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
طرجلة.
[طَ جَ لَ] (اِخ) شهر کوچکی است به اندلس از نواحی ریة. (معجم البلدان ج 6 ص38).
طرجهارة.
[طَ جَ رَ] (معرب، اِ)کاسه مانندی است که آب خورند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) آوند می. ج، طرجهارات. (مهذب الاسماء). قمع. || پنگانچه. (منتهی الارب) (آنندراج). سومله. بوقاله. قیف(1). فنجانه. طرجهالة. || نام آلتی از آلات ساعت. (مفاتیح خوارزمی). رجوع به طرجهالة شود.
(1) - Entonnoir.
طرجهالة.
[طَ جَ لَ] (معرب، اِ) پنگانچه. کاسهء خرد. (منتهی الارب). طرجهارة. (آنندراج). قیف. فنجانه. تکاو. طرجهارة. || نوعی از پنگانهای روئین است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). طرجهارة. این کلمه معرب «ترکهار» است. (دزی ج2 ص30).
طرجهالی.
[طَ جَ] (ص نسبی، اِ)(غضروف...) غضروفی است از غضروفهای نای گلو، پیوسته به آن غضروف که نام آن لااسم له است. (بحر الجواهر). غضروف مکبی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به مکبی (غضروف...) شود. غضروفی است چون مکبه (سرپوش) که بر سر چیزی نهند و طرجهاله نوعی از پنگانهاء روئین است و این را با غضروف لااسم له بند گشادی است و اندر مکبی دو مغاک است و از لااسم له دو زیادت بیرون داشته است به اندازهء دو مغاک و هر دو زیادتند اندر هر دو مغاک نشسته، و آن را رباطی استوار است، و این مکبی بدین بند گشاد حرکت میکند و به غضروف درقی رسد... و مکبی بر سر درقی و لااسم له چون مکبه نهاده تا طعام بر پشت او بگذرد و به راه طعام فروشود از بهر آنکه حلقوم که راه دم زدن و آواز دادن است اندر پیش نهاده است و مری که راه طعام و شراب است اندر پیش او نهاده است و طعام و شراب را بر پشت مکبی بباید گذشت تا به مری فرورود، هرگاه که مردم اندر طعام خوردن ناگاه سخنی بگوید، مکبه برداشته شود و حنجره باز شود، اگر چیزی در حلقوم افتد که راه دم زدن است قوت دافعه مردم را به سرفه آرد تا وقتی که آن چیز را نیز بدر اندازد و از بهر آنکه هرچه بر این راه فرورود وی را گذری دیگر نیست که بگذرد مگر که هم از این راه برآید، آفریدگار تبارک و تعالی مکبی را از بهر آن آفرید تا راه حنجره و حلقوم فروگرفته دارد تا چیزی اندر وی نیوفتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی مؤلف ص18). و در تشریح میرزا علی آمده: دو غضروف طرجهالی(1) صغیر منشوری مثلث و عموداً بطرف خلف و فوقی حنجره ممتد و در آنها دیده میشود. سطح خلفی عریض مقعر و محل اتصال عضلهء طرجهالی است.(2) سطح قدامی محدب مقابل عضلهء درقی طرجهالی و رشتهء صوت فوقانی است. سطح داخلی که از غشاء مخاطی حنجره مستور است. قاعدهء این غضروف به غضروف حلقوی پیوسته، زائدهء قُدّامی آن محل اتصال رشتهء صوت تحتانی و از وحشی زائدهء خلفیی دارد که محل اتصال عضلهء حلقوی طرجهالی طرفی و خلفی است. رأس که در آن دانهء صغیر غضروفیی است که گاهی آزاد و گاهی به غضروف طرجهالی ملتئم و موسوم به غضروف قرنی یا دانهء سانترینی است. (تشریح میرزا علی ص598). فاعلم انّ داخل الفم منفذین، احدهما مجری الهواء، و اولها رأس الحنجرة من ثلاثة غضاریف، احدها الترس، مستدیر غیرتام و مقابله غضروف یعرف بالذی لااسم له، و الثالث یسمی الطرجهان (ظ: طرجهالة) ینطبق علیها عند الحاجة. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). و رجوع به ترس شود.
(1) - Arytenoide.
(2) - Entonnoir.
طرح.
[طَ] (اِ) خُچ. درختی است که میوهء آن قابل استفاده میباشد و از آن در جنگلهای ایران موجود است.
طرح.
[طَ] (ع مص) انداختن: طرحه و طرح به؛ انداخت او را. دور گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیوکندن. (زوزنی). افکندن. بیرون انداختن. نبذ. ترک. واگذاشتن. بگذاشتن. گذاشتن. بینداختن. || گستردن. انداختن. پهن کردن. کناره گرفتن از کاری. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و خواجه سخت بزرگ بودی در روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص353). || فروختن جنسی بزور به رعایا. (غیاث اللغات و آنندراج هر دو از چراغ هدایت). رسمی است مقرر که حکام ظالم جنس خود را قیمت افزوده به رعایا و زیردستان دهند. (غیاث اللغات و آنندراج هر دو از خیابان). نام نوعی خراج که در پیش از قراء میگرفته اند.(1)(مرآت البلدان ج 1 ص337) : بسیار بره و مرغ بر خوان نهادی، چندانکه کسی از حشم نتوانستی خورد تا شاگردان مطبخ به بازار بردندی و به طرح بفروختندی، چنانکه هرچه به دیناری خریده بودی به درمی به بازار بفروختندی. (تاریخ سیستان). ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. (گلستان). || انداختن حروف معجم یا مهمل است از شعر یا انشا به حیثیتی که آن حروف اص در کلام نیاید و این سه قسم است: یکی معطل، و آن عطلت شعر و نثر است از حروف معجم به حیثیت مذکور. مثال از کلام میرزا بیدل:
علمها محو در اطوار رسوم
حاصل مردم عالم معلوم
همه را درس سلوک اطوار
کوک در درک حصول اسرار.
مثال نثر: «موارد الکلام سواطع الالهام» فیضی فیاضی است که نهایت شهرت دارد، و به از آن این صنعت دیگری را نداده اند. دوم منقوطه، مقابل معطل که قاطبةً الفاظ منقوطه در کلام آید و غیرمنقوطه اص در کلام نباشد و این صنعت مشکلترین صنایع است. مثالش در نظم از میرزا بیدل:
بجنبش تیغ زن چین جبینش
غضب پشتی نشین نقش چینش.
سوم ترک حرفی از حروف تهجی خواه معجم خواه مهمل. مثالش چند بیت از قطعهء سلمان ساوجی که به حذف الف انشاء کرده:
صنعت صدر مسند دستور
میبرد زینت بهشت برین
میکند بخششت به بذل درم
همچو روی سپهر پشت زمین
شد ز روی تو پشت شرع قوی
شد به عدل تو حبل ملک متین.
(از آنندراج).
|| نزد محاسبان اطلاق میشود بر افکندن عدد کمتر نوبتی بعد از دیگری از عدد اکثر، چنانکه از اصطلاحات محاسبان مستفاد میگردد. (کشاف اصطلاحات الفنون). افکندن عددی از دیگری، اگر عدد 22 را چهار بار پنج پنج طرح کنی، دو ماند. || قائم کردن بنای مکان. (آنندراج) (غیاث اللغات). || (اِ) انگاره. || شالوده. گرده. بیرنگ. اختطاط. نشان بنا برکشیدن. (زوزنی). نمونهء عمارت نو. || نقاشی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || و بمعنی صورت و پیکر مجاز است و با لفظ نگاشتن و زدن و افکندن و انداختن و افشاندن و ریختن و کشیدن و کردن مستعمل. (آنندراج) :
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص13).
بهار آنقدر بوستان طرح کرد
که نتوان چو اقسام گل شرح کرد.ملا طغرا.
زمان گرچه بس طرح مجلس کشید
به ترتیب بزم تو بزمی ندید.ظهوری.
خون ارباب وفا از خنجر بیداد ریز
خاکها گِل کن به خون، طرح بنای داد ریز.
ظهوری.
در سینه طرح خلوت رازش فکنده ایم
فرش نیاز در ره نازش فکنده ایم.
طالب آملی.
طرح خورشید رخت تا زده بر لوح وجود
چهره پرداز جهان بر سر ایجاد نرفت.
طالب آملی.
ای خوش آن شب که بر سر کویش
طرح آه و فغان بیفشانی.
طالب آملی (از آنندراج).
|| سرباری؛ در تداول بقالان که هنگام خریدن کالا و خواربار از کشاورزان مقداری اضافه بر کالای وزن شده بر آن می افزایند. صاحب معالم القربه آرد: و اما الکیالون فلا خیر فیهم لاسیما فی هذا الزمان فان اکثرهم یکتال ما یقبضه زایداً و یسمی عندهم الغزر و الطرح. (معالم القربة ص 86). || مدد. نام فوجی است ورای میمنه و میسره و آن امداد و اعانت جمیع افواج است تا بهر فوجی که غنیم زور آورد به مدد برسد، از کتب تواریخ معلوم شد و سند آن در «شرباشران» گذشت. (آنندراج).
- طرح دو کس با (به) هم افتادن؛ کنایه از موافقت و دمسازی :
من این مرقع الوان بیفکنم روزی
که طرح رندی و تقوی به هم نمی افتد.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
- طرحِ روی آب؛ کنایه از نقش بی ثبات. (آنندراج).
- طرح سینه دادن؛ کنایه از سینه واکردن :
مطلب بجز شکستن بازار ماه نیست
خوبان که طرح سینه به مهتاب داده اند.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
-طرح قانون؛ نوعی از اتوکشی که خطوط اتو مثل تار قانون دراز و بهم پیوسته باشد :
میان نغمه سنجان راز دل از پرده میگویم
فغان چون تار دارم از قبای طرح قانونش.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| پیشنهاد جمعی از نمایندگان به مجلسین (شوری و سنا) (آنچه را دولت پیشنهاد کند اصطلاحاً لایحه می گویند).
- طرح کلامی، یا طرح مسئله ای، یا طرح -کردن مسئله ای را؛ به میان درافکندن سخنی یا مسئله ای را.
(1) - دربارهء این معنی و شواهد آن رجوع شود به گلستان چ یوسفی صص 301-302.
طرح.
[طَ رَ] (ع مص) زشت گردیدن خوی: طرح طرحاً؛ زشت گردید خوی او. || نیک مرفه الحال شدن. فراخ عیش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرح.
[طَ رَ] (ع ص) جای دور. || نیة طرح؛ قصد دور و بعید. || افکنده شده. بمعنی مطروح. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) فضله. پلیدی : و من سقی شیئاً من طرح الاسد، بغض الشراب من ساعته. (ابن البیطار).
طرح.
[طِ] (ع ص) جای دور. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرح.
[طُرْ رَ] (ع ص) مکان بعید. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرحان.
[طَ] (اِخ) موضعی است نزدیک ضَیْمَرَة. (منتهی الارب). محلی است در ارض جبل و بین آن و صیمره پلی بس شگفت آور و دو برابر پل حُلوان است. (معجم البلدان). موضعی نزدیک صیمره به نواحی بصره، نام محلی در 80000متری خرم آباد.
طرح افکندن.
[طَ اَ کَ دَ] (مص مرکب)پی افکندن. بنیاد نهادن :
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.
سعدی.
- طرح عمارت افکندن؛ بنیان نهادن بنا.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص239 شود.
طرح برداشتن.
[طَ بَ تَ] (مص مرکب)نقل برداشتن، مث خانه ای را دیده، مثل آن خانه ای سازند، گویند از خانهء فلان کس طرح برداشته ایم :
ما صنمخانهء عشقیم خلیلی باشد
که ز بتخانهء ما طرح حرم بردارد.
سالک یزدی (از آنندراج).
طرح بندی.
[طَ بَ] (حامص مرکب)نقشه کشی. نظم و ترتیب دادن خیابانها :طرح بندی خیابان اول در هندوستان نمودار شد والا در هندوستان پیش از این طرح بندی خیابان نبود. (تاریخ شاهی ص120).
طرح دادن.
[طَ دَ] (مص مرکب) رو گردانیدن. اعراض کردن. علامی فهامه در اکبرنامه نوشته: «مناسب دولت قاهره است که جنگ را طرح داده از آب نربده بگذریم و به هند نفسی راست کنیم و مردم تازه زور فراهم آوریم». و بمعنی اول مسیح کاشی گوید :
داو نخست هر دو جهان باختم ولی
در نرد عشق طرح به لیلاج میدهیم.
گر به گلشن کند آن سرو پریچهر خرام
سنبلستان به چمن طرح دهد گیسویش.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| در بازی شطرنج، طرح دادن، یا طرح کردن، عبارت است از در کنار نهادن و معزول از عمل کردن حریف قوی یک یا چند از سواران خود را تا حریف ضعیف با او برابری تواند کرد و بیشتر این کار برای تحقیر حریف کنند :واضع آن [ یعنی شطرنج ] به اسرار جبر و قدر سخت بینا بوده است و از کار تقدیر آفریدگار و تدبیر آفریدگان آگاه، آن را بنهاد و در نهادن آن فرانمود که صاحب آن عمل با غایت چابک دستی و به بازی و زیرک دلی، اگرچه رخی یا فرسی بر خصم طرح دهد، شاید که به وقت باختن از آن حریف کنددست بدباز نادان، بازیی آید که دست خصم را فروبندد و در مضیقی افتد که هیچ چاره جز دست بازچیدن و به قائم ریختن نداند. (مرزبان نامه).و رجوع به مجموعهء مترادفات ص44 شود.
طرح ریختن.
[طَ تَ] (مص مرکب)نقشه کشیدن. پی ریزی کردن. پی افکندن. طرح ریزی نمودن.
طرح ریزی.
[طَ] (حامص مرکب)پی ریزی. رجوع به طرح ریختن شود.
طرحسمین.
[طَ حَ] (معرب، اِ) کبسیکج است. (فهرست مخزن الادویه).
طرحشقوق.
[طَ حَ] (معرب، اِ) الهندباء. (تذکرهء داود انطاکی ص238). کاسنی. رجوع به طرخشقون شود.
طرح فروچیدن.
[طَ فُ دَ] (مص مرکب) طرح چیزی فروچیدن؛ بساط آن را درنوردیدن. به کنار گذاشتن آن را :
چو عرفی با خیال آن صنم خوش عشرتی دارم
برو جای دگر ای غم فروچین طرح صحبت را.
عرفی (از آنندراج).
طرح فروش.
[طَ فُ] (نف مرکب)خوب صورت و زیبا و زیباپیکر، از عالمِ نازفروش. (آنندراج) :
برد سودای مه طرح فروشی بازم
عشق او ورزم و طرح دگری اندازم.
سیفی (از آنندراج).
طرحفی.
[طَ حَ] (ع اِ) شمع است. (فهرست مخزن الادویه).
طرح کردن.
[طَ کَ دَ] (مص مرکب)فکندن. افکندن. دور انداختن : و او مأمون را فرا آن آورد که رایات سیاه و لباس سیاه طرح کرد و رایات و لباس سبز کرد. (کتاب النقض ص417). || به زور و تکلف دادن :
در غنای است جهان از کرم او که زکات
عامل از عجز همی طرح کند بر ایتام.
انوری (از آنندراج).
|| طرح ریختن. طرح افکندن. بنای چیزی انداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
طرح کش.
[طَ کَ / کِ] (نف مرکب)مغلوب. زبون. || مصور. نقاش. (آنندراج) :
سالک همیشه طرح کش عشق ظالمم
آن جان و دل که میدهم امروز باج نیست.
سالک قزوینی.
وصال شاهد معنی بوقت خود دریاب
مباش طرح کش نظم آبدار عبث.
میرزا رضی دانش (از آنندراج).
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص43 شود.
طرحماطیقون.
[طَ حَ] (معرب، اِ) نوعی از سرمه است. (اختیارات بدیعی). اسم کحلی است. (تحفهء حکیم مومن). به یونانی بمعنی شیافُالعین است و شیافات عین در مرکبات مذکور شد و بمعنی کحل نیز آمده است. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به طرخماطیقون شود.
طرحوم.
[طُ] (ع ص) دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). || آبِ رنگ و مزه برگشته. (منتهی الارب). آب برگردیده رنگ و مزه. (آنندراج).
طرحة.
[طَ حَ] (ع اِ) چادر. (منتهی الارب) (آنندراج) :
گل از شقهء غنچه پیوسته خندان
چو از طرحهء مهد یکروزه کودک.
؟ (از جنگی خطی مورخ بسال 641 ه . ق.).
|| طیلسان ایرانیان. (فرائدالدریة).
طرخ.
[طَ] (معرب، اِ) مخففِ اصطرخ (اصطخر). تالاب. اصطرخ آب. (مهذب الاسماء) :
بدان تا نهند از بَرِ چاه چرخ
کشند آب از چاه چندی به طرخ.فردوسی.
رجوع به فهرست ولف و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و طرخة شود.
طرخ آباد.
[طَ] (اِخ) دهی است به جرجان. (منتهی الارب). بلده ای به جرجان. قریه ای است از قراء جرجان و شاید طرخ نام کسی که آن را بنا کرده بوده است. (معجم البلدان).
طرخ آبادی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طرخ آباد که از قرای جرجان است. (سمعانی).
طرخان.
[طَ] (معرب، اِ) ترخان. اسم است مر رئیس شریف را. (منتهی الارب). شریف. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رئیس شریف در قوم خویش. و آن لغت خراسانی است. (تاج العروس از ملا علی قاری). سرکرده و مرد بزرگوار و این لفظ خراسانی است و جمع آن طراخنه. (شرح قاموس قزوینی). || آنکه پادشاهان قلم تکلیف از وی بردارند و بر گناه او را مؤاخذه نکنند. لغت خراسانی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). ظاهراً اصل کلمه ترکی است و طرخان معرب ترخان است. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «ترخان» شود. || سالار پنجهزار مرد. (تاج العروس). مرتبه ای از مراتب سپاهیان روم بعد از مرتبهء بطریق، و طرخان رئیس پنجهزار تن است. (مفاتیح العلوم خوارزمی). || پادشاه ترکستان. (لغت فرس). پادشاه ترکان بود. (اوبهی) :
کنون باشد که برخوانم به پیش شعر تو اندر(1)
هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان کردی.
مجلدی گرگانی (از لغت فرس).
|| نام عام امرای سمرقند. || قومی از ترکان را نیز طرخان گویند. (برهان) (آنندراج) : در قلعهء باب الابواب آن روز هزار مرد بودند از طرخانان که خاقان ایشان را آنجا گذاشته بود، مسلمه ایشان را نیازرد و به حصین شد. (ترجمهء طبری بلعمی). خاقان چون روی مسلمه بدید روی به طرخانان و مبارزان کرد و گفت: اگر ما امروز بر ایشان دست نیابیم هرگز نیابیم، پس طرخانی بیرون آمد با خیلی بزرگ و روی به مسلمانان نهاد. (ترجمهء طبری بلعمی). سعید از بردع به بیلقان شد و آنجا فرودآمد، مردی از روستا بیامد و گفت: اصلح الله الامیر، من مردی ام محنت رسیده، سخن من بشنوید، آنکه بارجیک بن خاقان جراح را بکشت، طرخانی ازآنِ خود بدین روستاها فرستاد، و او یاران خویش را اندر این دیه ها بپراکند و دختران مرا بگرفت و ببرد. (ترجمهء بلعمی). و رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ص 243 شود.
- طرخان خاقان؛ لقب پادشاهان ناحیت خزران بوده است. (حدود العالم). لقب پادشاه خزران بوده که مستقرش آتل نام داشته.
|| نوعی از سبزی خوردنی هم هست. (برهان) (آنندراج). و آن را طرخون هم گویند. رجوع به طرخون شود.
(1) - ن ل: به پیش تو به شکر اندر.
طرخان.
[طَ] (اِخ) لقب حمیدبن ابی حمید طویل است. (منتهی الارب).
طرخان.
[طَ] (اِخ) نام قهرمانی تورانی در شاهنامه. (فهرست ولف) :
سرافراز طرخان بیامد دوان
بدین روی دژ با یکی ترجمان.فردوسی.
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز با لشکر رزم ساز.فردوسی.
طرخان.
[طَ] (اِخ) والد سلیمان تیمی است. (منتهی الارب). رجوع به ابوالمعتمر سلیمان شود.
طرخان.
[طَ] (اِخ) نام پدر فیلسوف بزرگ ابومحمدبن طرخان فارابی است.
طرخان.
[طَ] (اِخ) نام پدر محمد حافظ بیکندی است.
طرخان.
[طَ] (اِخ) نام پدر ابوالینبغی عباس از قدیمترین شاعران ایران که در قرن دوم میزیسته است. رجوع به ابوالینبغی در احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 و فهرست تاریخ ادبیات صفا شود.
طرخان.
[طَ] (اِخ) نیزک طرخان پادشاه بادغیس بوده و در حدود 87 ه . ق. که قتیبه با پادشاه شومان صلح کرد نیزک طرخان بعضی اسرا از تازیان نزد خود داشت و قتیبه بدو نوشت و آن اسرا را بخواست و او را در نامهء خود بیم داد. نیزک از او بهراسید و آن اسرا را رها کرد و نزد قتیبه فرستاد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 256، 257 و 266 شود : و هم در این سال (87 ه . ق.) قتیبه صلح کرد با طرخان ملک ترک. (ترجمهء طبری بلعمی).
طرخانی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی).
طرخثة.
[طَ خَ ثَ] (ع اِمص) خفّت. سبکی. || چستی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرخسمی.
[طَ خَ] (معرب، اِ) به یونانی طرسیمی است، و آن هندباء است. (فهرست مخزن الادویه). ظاهراً این کلمه هم تحریفی از طرخشقون باشد. رجوع به طرخشقون شود.
طرخشفوق.
[طَ رَ شَ] (معرب، اِ) رجوع به طرخشقون شود.
طرخشقوس.
[طَ رَ شَ] (معرب، اِ) رجوع به طرخشقون شود.
طرخشقوق.
[طَ رَ شَ] (معرب، اِ) رجوع به طرخشقون شود.
طرخشقون.
[طَ رَ شَ] (معرب، اِ)(1)طرشقون. هندبای بَرّی است. رجوع به هندبا شود. (از مفردات ابن البیطار). دزی گوید: کلمهء مزبور به صورتهای: طرخشقوق و طلحشقوق و طرشقوق نیز آمده است. (دزی ج2 ص33). و حکیم مؤمن نیز ذیل طرخشقوق و طرشقون آرد: نام هندباء بَرّی است. (تحفه). و صاحب ذخیره ذیل طرخشقوق آرد: کاسنی دشتی باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی نسخهء خطی). کسنه (کاسنی) را به تازی هندبا گویند، بوستانی باشد و دشتی باشد و دشتی را طرخشقوق گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و در اختیارات بدیعی ذیل طرخشقوق آمده است: و طرشقوق نیز گویند و هندبای بَرّی بود. و صاحب مخزن الادویه نیز همین معنی را ذیل دو کلمهء مزبور آورده است. و صاحب برهان ذیل طرخشقون آرد: کاسنی صحرائی را گویند و آن را طرخشقوق هم گفته اند که بجای نون قاف باشد. و صاحب آنندراج ذیل طرخشقون آرد: هندبای بَرّی است. و در بعضی کتب طرخشقوس آمده است. و رجوع به طرشقون و طرخشقوق و طلخشقوق شود.
(1) - در متن عربی ابن البیطار طرخشقوق ولی در ترجمهء لکلرک طرخشقون است بدین صورت: Tharakhchakon, Taraxacon..
طرخف.
[طِ خِ] (ع اِ) مسکهء تنک که روان باشد. || مسکهء هیچکاره و بدترین مسکه ها. طرخفة مثله. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرخفة.
[طِ خِ فَ] (ع اِ) مسکهء هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرخماطیقون.
[طَ خَ] (معرب، اِ)شیافاتی است که در بیماری جرب چشم بکار دارند. و رجوع به طرحماطیقون شود.
طرخوران.
[طَ خُ] (اِخ) فَم و طرخوران از معظمات دهات تفرش است، هوایش معتدل است و آبش از چشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود و اکثر اوقات آنجا ارزانی بود و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش ششهزار دینار است. (نزهة القلوب چ اروپا ص68). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای چهارگانهء شهرستان اراک. این بخش از شمال به بخش نوبران ساوه و از طرف خاور و جنوب خاوری به بخش دستجرد شهرستان قم و از طرف جنوب و باختر به بخش فرمهین شهرستان اراک محدود است. بطور کلی منطقه ای است کوهستانی. هوای دهستانهای تفرش، آشتیان و نقاط مرتفع سردسیر سالم و کنار رودخانهء قره چای حدود دهستان رودبار معتدل است. این بخش از 3 دهستان بنام تفرش، آشتیان، رودبار تشکیل شده. جمع قراء بخش 83 آبادی بزرگ و کوچک و جمعیت آن در حدود 45 هزار نفر است. مرکز بخش قصبهء طرخوران واقع در مرکز دهستان تفرش میباشد. از راه شوسهء قم به اراک در حدود صالح آباد جزء دهستان راهجرد راه فرعی آشتیان منشعب پس از عبور از آشتیان و گرکان از طریق گردنهء نقره کمر به طرخوران منتهی و همه روزه اتومبیل رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
طرخوران.
[طَ خُ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش طرخوران و دهستان تفرش شهرستان اراک، 72هزارگزی شمال خاوری اراک. کوهستانی، سردسیر خوش آب و هوا. مختصات جغرافیائی آن بدین شرح است: طول 50 درجه و 20 ثانیه و عرض 34 درجه و 40 دقیقه و 30 ثانیه. 1980 متر از سطح دریا مرتفع تر است. جمعیت قصبه 5750 تن. آب آن از 12 رشته قنات. محصول آنجا غلات و انواع میوه جات و صیفی. شغل مردان زراعت و جزئی گله داری و کسب و نجاری. اکثر مردان برای تأمین معاش به تهران رفته و برمیگردند. صنایع دستی زنان قالیچه بافی. ادارات بخشداری، بهداری، پست و تلفن و آمار بخش در این قصبه قرار دارد و در حدود 50 باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. بوسیلهء تلفن با اراک و ساوه و تهران مربوط است. مزارع مبارک آباد، بادقوچی، منصورآباد جزء این قصبه است. تاریخ تعمیر مسجد قدیمی آن 1260 ه . ق. است و زیارتگاهی نیز دارد. از طریق گردنهء نقره کمر، گرکان، آشتیان به اراک و تهران راه شوسه دارد. این راه در صالح آباد به شوسهء قم و اراک متصل میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) :
حرکت مشکل است بر بنده
گرچه از فَم به طرخوران باشد.؟
طرخوران.
[طَ خُ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، در 9000گزی جنوب ساوه. جلگه، معتدل، مالاریائی. 70 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء وفرقان. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری و جاجیم و گلیم بافی و راه آن مالرو است. این ده قشلاق چند خانوار از ایل شاهسون بغدادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
طرخولی.
[طَ] (معرب، اِ) طرخون است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به طرخون شود.
طرخون.
[طَ] (معرب، اِ)(1) گیاهی است، معرب ترخ، بیخ ریشه های آن عاقرقرحا است، قاطع شهوت است. (منتهی الارب). گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). کوهیش را عاقرقرحا خوانند. (نزهة القلوب). ابوعلی در مفردات قانون گوید: گویند عاقرقرحا ریشهء طرخون جبلی است. نباتی است که اصل عروق آن عاقرقرحا باشد. علفی است که عاقرقرحا بیخ آن است. (برهان) (آنندراج). رجوع به عاقرقرحا شود. تره ای است بشکل ترهء میره، ارجانی گوید که او گرم است و خشک در دو درجه و در معده دیر هضم شود و تریها را که در مزاج معده مانده باشد خشک کند و ناپدید گرداند، و چنین گفته اند که عاقرقرحا بیخ طرخون کوهی است. (صیدنه). به شیرازی طرخونی گویند، و نیکوترین آن بستانی تازه بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در دویم و در وی قوتی مخدر بود. ابن ماسویه گوید: گرم و خشک بود در وسط درجهء سیم، و گویند سرد است، مجفف رطوبات بود و نشف تری بکند و قلاع را نافع بود، چون بخایند و زمانی نیک در دهان نگاه دارند و چون بخایند پیش از خوردن داروی مسهل کریه طعم آن احساس نکند بسبب تخدر و معده را قوت دهد و درد حلق آورد و دشوار هضم شود و قطع شهوت باه بکند، تشنگی آورد و مصلح وی کرفس بود، از بهر آنکه منع ضرر آن بکند و زود بگذراند و هضم کند. تمیمی گوید: آب آن با آب رازیانه در شراب هندی کنند که آن را شراب کاوی و کدر گویند و بیاشامند منع آبله و حصبه کند خاصه آب طرخون این فعل میکند و منع حدوث علل وبا میکند. (اختیارات بدیعی). به فارسی ترخوانی نامند و از سبزیهای معروف است و بیخ بری او عاقرقرحا است، در سیم گرم و خشک و مجفف و مقوی معده و مخدر و مغیر ذائقه و مشهی و خوشبوکنندهء دهان و محلل ریاح و اخلاط لزجه و مفتح سدد و مصلح هوای وبائی و طاعون و خائیدن وی جهت قلاع نافع و اکثار آن محرق خون و قاطع باه و مصلح آن بقول بارده و مخدر و مخشن سینه و مصلحش عسل و بطی ءالهضم و مصلح آن کرفس است و مقوی فعل او رازیانه است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به تذکرهء داود انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. || نوعی از سبزی خوردنی هم هست. (برهان). ترخون. ذعلوق. (مهذب الاسماء). ازنبیژ (؟). (السامی فی الاسامی ص 101). نام سبزیی است خوشبوی. ریحانی، یعنی اسپرمی است که با نان خام خورند و در طعامها نیز کنند. غرمانوش. رُعْلول. ترخان. تلخون. و آن بر دو گونه است: بابلی و رومی، بابلی برگهای دراز و رومی برگهای گرد دارد. || در سراج نوشته که بید سرخ است. (آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 165 شود.
(1) - Estragon.
طرخون.
[طَ] (اِخ) لقب عام ملوک سمرقند. (الاَثار الباقیه چ اروپا ص101). نام ملک سغد. رجوع به طرخان شود : و از آنجا ما را نامه ای نوشتند، به ملک طرخون. (مجمل التواریخ والقصص ص490). در ماوراءالنهر... هر خاندانی لقبی و عنوان سلطنتی داشته که تمام افراد آن خاندان بدان مشهور بوده اند چنانکه پادشاهان کش «بندون» و پادشاهان فرغانه «اخشید» و... پادشاهان سمرقند «طرخون» و... نامیده میشدند(1). (از احوال و اشعار رودکی ج 1 ص176). نام ملک سغد. صاحب تاریخ بخارا آرد (ص52، 57): و این حیان مردی بزرگ بود و باقدر، به خراسان رفت و میان قتیبة بن مسلم و طرخون ملک سغد بوقتی که قتیبه کافران را بدر بخارا در میان گرفته بود صلح انداخت. و رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص86 و ص 242 و 250 و 251 و 262 و 267 شود.
(1) - آثارالباقیه، جدول القاب ملوک، و مفاتیح العلوم ص73.
طرخونی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طرخان که نام یکی از اجداد صاحب این نسبت است. (سمعانی).
طرخة.
[طَ خَ] (معرب، اِ) حوض بزرگ مانندی نزدیک مخرج کاریز. کلمه ای است غیرعربی که داخل لغت عرب گردیده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسطخر، یعنی جایی که آب چشمه یا قنات را در آن گرد کنند، و در وقت ضرورت به مزارع روان کنند. رجوع به طرخ شود.
طرد.
[طَ] (ع مص) آمدن قوم را و درگذشتن از ایشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || راندن. دور کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد). و استعمالش اکثر در گریزانیدن هوام باشد مانند مگس و زنبور و موش و پشه و مار. (آنندراج). || نفی کردن سلطان کسی را از شهر خویش. (اقرب الموارد). اخراج. اطراد. تبعید. دفع. ذود. ذیاد. تذوید. ظأف :
نمی بینی که ابلیسیت خودبین
پدید آمد سزای طرد و نفرین.ناصرخسرو.
امیر ابوالمظفر نصر، به طرد سواد و حصد فساد ایشان قیام نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص266). فریغون ابن محمد را با چهل علم از افراد امراء، به طرد سواد و حصد فساد او فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی ص 191).
- طرد وحش؛ راندن حیوانات وحشی.
|| اجرا کردن خلاف در مسئله. (ذیل اقرب الموارد از مصباح). || فراهم آوردن شتران از اطراف و نواحی آن. یقال: طردت الابل طرداً؛ اذا ضممتها من نواحیها. (منتهی الارب) (آنندراج). || مقابل عکس. رجوع به طرد و عکس شود.
- طرداً للباب؛ بر حسب موقع. به مناسبت کار پیش. (ناظم الاطباء).
- طرد علت؛ علت را به تمام معلومات آن مطرد کردن. (اصول فقه).
|| کلمهء طرد در اصطلاح اصول فقه، گاهی در باب معرف و گاه در باب علل استعمال می شود. اما در قسمت نخستین صاحب التلویح در تعریف اصول فقه گوید: طرد صدق کردن محدود بر چیزی است که حد بر آن بطور مطرد کلی صدق کند و این معنی گفتار اصولیان است که میگویند: هرچه در حد یافت شود در محدود نیز هست و اطراد مانع دخول غیرمحدود در حد میشود، اما عکس را بعضی بر حسب مفهوم عرفی آن بکار برده اند چنانکه گویند: هر انسانی خندان است و بعکس عرفی یعنی هر خندانی انسان است و در هر انسانی حیوان است عکس صدق نمیکند یعنی هر حیوانی انسان نیست. و بنا بر اینکه گویند: هرچه حد بر آن صدق کند محدود نیز بر آن صدق کند عکس آن این است که هرچه محدود بر آن صدق کند حد نیز بر آن صدق خواهد کرد. پس طرد حکمی کلی است نسبت به محدود بر حد و عکس حکمی کلی است نسبت به حد بر محدود. و برخی آن را چنین تفسیر کرده اند که عکس اثبات نفی است و بنابراین هرچه حد را نفی کند محدود را نیز نفی کند یعنی هرچه بر آن صدق نکند محدود هم بر آن صدق ننماید. پس عکس حکمی کلی است نسبت به آنچه محدود نباشد حد هم نیست و حاصل هر دو تعبیر یکی است و آن این است که حد بطور کلی جامع افراد محدود است - انتهی. اما از نظر دوم یعنی طردی که در باب علل بکار میرود عبارت از دوران است. رجوع به دور شود. و آن را اطراد و طرد و عکس نیز مینامند. رجوع به طرد و عکس شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) طرد بن؛ کیسهء بزرگ قهوه. || طرد بضاعه؛ بستهء بزرگ مال التجاره. || در مصر نام پارچه ای ابریشمی بوده است. (دزی ج2 ص33).
طرد.
[طَ رَ] (ع مص) مروسیدن به شکار. (منتهی الارب). خوی گرفتن به شکار. شکار کردن. || دور کردن. طَرْد. (اقرب الموارد). || (اِ) بچهء زنبور عسل. (ذیل اقرب الموارد از اللسان). || دستهء زنبور عسل. || پرواز بچه های زنبور عسل. (دزی ج 2 ص34).
طرد.
[طَ رِ] (ع ص) آب باران به بول ستوران آمیخته از کثرت آمد و شد آنها. (منتهی الارب) (آنندراج).
طردان.
[طَ] (ع اِ) دانهء کوچک سیاهی که در میان گندم یافت میشود. (دزی ج 2 ص34).
طردجرد.
[طَ جِ] (اِخ) از معظم قراء ساوه است. (نزهة القلوب چ اروپا ج3 ص63).
طردسة.
[طَ دَ سَ] (ع مص) استوار کردن. محکم ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج): طردسه طردسةً؛ استوار و محکم ساخت وی را. (منتهی الارب).
طردغادوطس.
[طَ دَ غا طِ] (معرب، اِ)به یونانی عصفورالسباع و عصفورالشوکة را نیز نامند و آن عصفوری است کوچک. (فهرست مخزن الادویة).
طردغلوطیقی.
[طَ دَ] (معرب، اِ)(1)رجوع به طرغلودیس شود.
(1) - Troglodytes.
طرد کردن.
[طَ کَ دَ] (مص مرکب)راندن. دور کردن. نفی کردن. رجوع به طرد شود.
طرد و عکس.
[طَ دُ عَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) طرد و عکس این است که سخنی را به ترتیبی برانند و آنگاه آن را معکوس کنند، چنانکه گویند: هر آتشی گوهری تابنده و سوزنده است و هر گوهری تابنده و سوزنده آتش است. (از تاج العروس). در نزد اصولیان دوران است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به دور شود. || در تداول علمای معانی از انواع اطناب زیاده است و آن چنان است که دو سخن آرند بدانسان که منطوق سخن نخستین مفهوم دوم را بیان کند و برعکس، مانند این آیه: «لایعصون الله ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون»(1). و آیهء «لیستأذنکم الذین ملکت ایمانکم و الذین لم یبلغوا الحلم منکم ثلاث مرات» تا «لیس علیکم ولا علیهم جناح بعدهن»(2) که منطوق امر به استیذان در این اوقات خاصه ای است که مفهوم عدم گناه را در خبر آن مقرر میدارد و بالعکس و گویند در برابر این نوع اطناب در ایجاز نوع اختباک است. و این گفتار صاحب اتقان در نوع ایجاز و اطناب است و فایدهء طرد و عکس تنصیص بر حکم مفهوم از سخن نخستین و تصریح بدان است. و بعضی از اهل معانی این را بر عکس اطلاق کنند و در جامع الصنایع گوید: طرد و عکس؛ این صنعت چنان است که سخنی را به ترتیبی براند بعده بازگرداند. مثاله (شعر):
حسن ابروت ماه نو دارد
نه، که ابروت حسن ماه نو است.
و آنکه در اصطلاح گویند: «کلام الملوک ملوک الکلام» هم از این قبیل است - انتهی کلامه. و همچنین است این مثال: عادات السادات، سادات العادات. (کشاف اصطلاحات الفنون). || جامعیت و مانعیت. جامع مانع در تعریف. || رو و وارو.
- خواندن به طرد و عکس؛ چنانکه هست یا وارونه خواندن. بعضی طلاب در قدیم الفیهء ابن مالک و نصاب ابونصر فراهی را به طرد و عکس از بر داشتند، یعنی هم از اول تا ته مرتب میخواندند، و هم از آخر تا به اول.
(1) - قرآن 66/6.
(2) - قرآن 24/58.
طردوقولا.
[طَ] (معرب، اِ) غری الجلود است. (فهرست مخزن الادویة).
طردة.
[طِ دَ] (ع اِمص) اسم است مطاردهء اَبطال را در یک مرتبه، یعنی حمله آوردن حریف همدیگر را در یک بار. (منتهی الارب) (آنندراج).
طردة.
[طَ دَ] (اِخ) (ال ...) از بطون هوارة (قبیله ای از بربر). (صبح الاعشی ج 1 ص364).
طردیس.
[طَ] (اِخ) یکی از ملوک روم که یک سال پادشاهی کرد. (مجمل التواریخ والقصص ص133).
طردیلن.
[طُ لُ] (معرب، اِ)(1) سیسالیوس است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به طرذیلون شود.
(1) - Tordylon. (لکلرک در ترجمهء مفردات ابن البیطار ج 2 ص 249).
طردیلون.
[طُ] (معرب، اِ) رجوع به طردیلن شود.
طردیمن.
[] (معرب، اِ) به یونانی کاشم است. (فهرست مخزن الادویه).
طردین.
[طُ] (ع اِ) طعامی است مر اکراد را. (منتهی الارب).
طردیة.
[طَ دی یَ] (ع اِ) شعر دربارهء شکار. (دزی ج 2 ص 34).
طرذیلون.
[طَ] (معرب، اِ) به لغت یونانی انگدان باشد، و آن درختی است که صمغ آن انگوزه است و بعضی انگوزه را نیز طرذیلون خوانند که حلتیت باشد. (برهان). سیسالیوس است. (اختیارات بدیعی) (تحفهء حکیم مؤمن). طُردیلُن. طُردیلون. انجدان. انگژه.
طرر.
[طُ رَ] (ع اِ) جِ طُرّة. موی پیشانیها. || کرانه های هر چیز و وادیها. || نقوش جامه. || کناره های بام. (غیاث اللغات) (آنندراج) (در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 74 لفظ طرر بمعنی دیگری آمده و آن مصحف است و تحقیق آن در ضمن شرح معنی طزر آمده است. رجوع به طزر شود).
طرز.
[طَ رَ] (ع مص) صورت گرفتن سپس ثِخانت و سطبری. || نیکخوی گردیدن سپس زشتخوئی. (منتهی الارب) (آنندراج). خوش خلق شدن. || لباس پسندیده و فاخر پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرز.
[طَ] (معرب، اِ) هیئت و شکل چیزی. (منتهی الارب). جوالیقی آرد: فارسی معرب است. عرب میگوید طرز فلان طرز نیکی است؛ یعنی زی و هیئت او. و این کلمه در جید هر چیز بکار برده شده است. رؤبة گوید: فاخترت من جید کل شی ء. (المعرب جوالیقی ص 224). || خوب از هر چیزی. || طور و طریقه. (آنندراج). قاعده. روش. (برهان). مؤلف آنندراج آرد: و با لفظ نمودن و ریختن و آموختن مستعمل :
چشمت به فسون بسته غزالان ختن را
آموخته نطق نگهت طرز سخن را.
کلیم (از آنندراج).
شیوه. طریقه ای در عمل. طراز. نمط. اسلوب. طریق. سان. گونه. گون. لون. ترتیب : البته هیچ سوی من [ احمدبن ابی دواد ] ننگریست [ افشین ]، فراایستادم، و از طرزی دیگر سخن پیوستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص171). سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود، و راه نماینده تر اخلاق خود...، و کریمتر طرزهای خود، در رعایت آنچه ما آن را در نظر تو زینت داده ایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313). ازآنِ این خداوند از آن طرز است، سود نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص630). ج، طرز، طروز، اطراز. || قلاب دوزی. (دزی ج2 ص35). || در رشته کشیدن مروارید. (دزی ج2 ص35). || خانهء بدرازا. ازهری گوید: معرب از فارسی ترز. خانهء تابستانی. و نیز رجوع به طزر و فرهنگ شعوری ج2 ص 163 و 167 شود. || در اصطلاح بلغا مقصدی را گویند از مقاصد نظم که به صفتی از اوصاف نظم مخصوص گردانیده باشند، و این را طریق نیز گویند و جملهء طرزها نُه طرز باشند: اول طرز حکیمانه، و آن طرز حکیم سنائی است، مشکل و مشتمل بر مواعظ و تشبیه و امثال و معرفت سلوک و متعلقات آن و کلام او جامع است و خوب. دوم طبعانه، و آن طرز خاقانی است، و تعریف آن غلو در مشکلات نظم است، چنانچه اغلاقات و اغراقات و تشبیهات بدیع و تحمیلات لطیف و کنایات و تصویرات غریب و عبارات لائقه. سوم فاضلانه، و آن طرز انوری است. و این طرز مشتمل است بر الفاظ معتبر به استغراق و بلاغت و ابداع علوی است معتبر. چهارم مترسلانه، و آن طرز ظهیر فاریابی است و عبارت است از تصرفات در ایهام ذوالمعنیین و تشبیهات نو و اغراقات بلیغ. پنجم محققانه، و آن طرز عبدالواسع جبلی است. و تعریف آن ملایمت و جزالت است در ایراد مطابقات و مشابهات و تقسیمات و تفسیرات و تفصیل الفاظ و سیاقت. ششم ندیمانه، و آن طرز فردوسی و نظامی است، مشتمل بر بیان قصص و حکایات و تواریخ و فصاحت معانی بدیع و تشبیهات عجیب. هفتم عاشقانه، و آن طرز سعدی است و آن حاوی ملایمت و ذوق است. هشتم خسروانه، و آن طرز حضرت امیرخسرو دهلوی است و آن جامع جمیع لطائف نظم و محتوی تمام کمالات سخن است. نهم باحفصانه، و آن کلامی است مشتمل بر الفاظی که آنها را در استعمال مهجور داشته اند و گفته اند که اگر زبان پختهء فارسی را از الفاظ عربی چاشنی دهند، اگر گوارا بود مترسلانه خوانند و اگر ناگوار آید باحفصانه خوانند. و حضرت امیرخسرو دهلوی فرموده که دانش پنج است، و آن چون پنج گنج حکیمانه و فاضلانه و عاشق خوش طبعانه و شاعرانه یک ثمره اند. و محققانه و مدققانه را شاعرانه گفته اند. و ندیمانهء خوب طبعانه را نام نهاده اند. کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون).
طرز.
[طَ] (اِخ) دهی از بخش راور شهرستان کرمان، در 38هزارگزی شمال باختری راور، کنار راه فرعی کوهبنان به راور. کوهستانی سردسیر با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
طرزیدن.
[طَ دَ] (مص) بمعنی طرازیدن است. (فرهنگ شعوری ج 2 ص167).
طرس.
[طَ] (ع مص) محو کردن. || حک ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج). || وزش. رجوع به دزی ج 2 ص18 ذیل طاروش شود.
طرس.
[طِ] (ع اِ) نامه. || صحیفه ای که محو کرده باز بر آن نویسند. (منتهی الارب) (آنندراج). کاغذ. ج، اَطراس، طروس: اقام الناس ببغداد سنین لایکتبون الا فی الطروس، لان الدواوین نهبت فی ایام محمد بن زبیدة، و کانت فی جلود، فکانت تمحا و یکتب فیها. (ابن الندیم).
طرسا.
[طَ] (اِ) نوعی از بلوط است. (فهرست مخزن الادویه).
طرستوج.
[طَ رَ] (معرب، اِ)(1) نوعی از ماهی دریائی باشد. گویند خوردن آن شبکوری ببرد. (برهان) (آنندراج). ترستوج نیز گویند، و آن ماهی دریائی بود، و به یونانی طریقلا خوانند، و اهل آندلس آن را مل نامند. دیسقوریدس گوید: ادمان خوردن وی کردن، شبکوری آورد و باریکی چشم آورد. و چون بشکافند و بر گزندگی تنّین بحری و عقرب و عنکبوت نهند شفا یابد. (اختیارات بدیعی). معرب ترستوج است، به یونانی طریغلا نامند و به عجمی اندلس مل، و آن صنفی از ماهی بحری است که آدمیان را اکل آن مورث شبکوری و غشاوهء چشم است. (فهرست مخزن الادویة). ترستوج. درستوج. طریغلا. مل. مول. و رجوع به حیوة الحیوان ج 2 ص 83 و دزی ج 2 ص35 شود.
(1) - Rouget.
طرسعة.
[طَ سَ عَ] (ع مص) سخت دویدن از ترس و بیم. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرسک.
[طَ سَ] (اِ) خس الکلب است که ویناقوس نامند. (فهرست مخزن الادویه).
طرسک.
[طَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان کیدقان بخش ششتمد شهرستان سبزوار، در 13هزارگزی جنوب ششتمد، سر راه مالرو عمومی ششتمد به کاشمر. کوهستانی و معتدل با 907 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرسمة.
[طَ سَ مَ] (ع مص) سر فروبردن. || برگردیدن از جنگ و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به طلسمة شود.
طرسمین.
[طَ سَ] (اِخ) نام ادریس علیه السلام: و او [ ادریس ] در میان یونانیان به طرسمین و ارمس مشهور است. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص10).
طرسن.
[طُ سُ] (اِخ) طرسن بیک. مورخ عثمانی. وی فتح قسطنطینیه را مشاهده کرد و در حملات سلطان محمد دوم در جنگ ضد روملی شرکت جسته است. او راست: تاریخی ابوالفتح (1497 م.) که در آن، تاریخ محمد دوم و بایزید دوم را گرد آورده است. (اعلام المنجد).
طرسنه.
[طَ سَ نَ] (ع اِ) رجوع به طراشنه شود.
طرسوج.
[طَ] (معرب، اِ) سیسالیوس است. (تحفهء حکیم مؤمن).
طرسوس.
[طَ رَ / طَ] (اِخ)(1) شهری است مر مسلمانان را که بسیار ارزانی و فراخ سالی دارد، در دست ارامنه بود، باز در دست مسلمانان افتاد. (منتهی الارب) (آنندراج). نام شهری به ساحل بحرالشام، واقع در جنوب شرقی آسیة الصغری، نزدیک مرسین. شهری از ترکیه بر ساحل سیحون به مغرب اذنه و این موطن قدیس بلس حواری است، دارای 22 هزار سکنه.
شهری است [ به شام ] بزرگ و آبادان و بانعمت، گرد وی دو باره است از سنگ و مردمان جنگی دلاور. (حدود العالم). یاقوت از صاحب الزیج نقل کرده گوید: طول طرسوس 58 درجه و نیم، و عرض آن 36 درجه و ربع است. از اقلیم چهارم است. این شهر بنام طرسوس بن الروم بن الیفزبن سام بن نوح علیه السلام نامیده شده، برخی گفته اند بانی این شهر سلیمان نامی از خدام هارون الرشید بوده و آن را بسال یکصد و نود و اند هجری قمری بنا کرده است، و این گفتار احمدبن محمد الهمدانی است. (ابن الفقیه). طرسوس از ثغور شام و بین انطاکیه و حلب و بلادالروم واقع است. احمدبن الطیب السرخسی گوید: از مصیصة به آهنگ عراق کوچ کردیم، نخست بسوی اذنة، و از اذنة به طرسوس که شش فرسنگ بود روان شدیم، بین راه اذنة و طرسوس، فندق (مهمانسرا) بغا و فندق جدید واقع است. طرسوس دارای دو حصار است و خندقی وسیع و شش دروازه دارد، نهر بردان شهر را دو نیمه کرده و از وسط آن میگذرد، قبر مأمون عبدالله بن الرشید هم در آنجاست. هنگامی که بقصد غزای رومیان بدان شهر ورود کرد، مرگش فرارسید. شاعری در این باب گفته:
هل رأیت النجوم اغنت عن المأـ
مون فی عز ملکه الماسوس
غادروه بعرصتی طرسوس
مثل ما غادروا اباه بطوس.
این شهر همواره جایگاه صلحا و زهاد بود از این رو که از سرحدهای بلاد اسلام شمرده میشد، و تا سال 354 ه . ق. نیز مسلمانان در آن شهر به نیکوترین حالی میزیستند، ولی بر اثر تجاوز و حملات نقفور(2) از سلاطین روم شرقی که نخست بر مصیصه(3) و سپس بر طرسوس تاخت آورد، و به قلع و قمع ریشهء مسلمانی و مسلمانان پرداخت، مسلمانان طرسوس تاب مقاومت نیاورده، جمع کثیری از آنان جلای وطن اختیار کردند. (نقل به اختصار از معجم البلدان ج6 صص35 - 36).
حمدالله مستوفی گوید: طرسوس از اقلیم سوم است و از توابع شام، عمر عبدالعزیز مروانی ساخت، و بعد از خرابی هارون الرشید تجدید عمارتش کرد، و آن را بارو کشید. هوایش معتدل است و به گرمی مایل. ارتفاعش غله و میوه باشد. (نزهة القلوب چ اروپا ج 3 ص250). و غار اصحاب کهف در کوهی به حدود طرسوس بوده. (نزهة القلوب چ اروپا ج 3 ص269). شهر معروف و مشهوری است که مسقط الرأس پولس حواری بود (کتاب اعمال رسولان 9:11، و 30 و 11:25 و 21:39 و 22:3) و در کیلیکیای که در آسیای صغیر است واقع میباشد، و طرسوس بر ساحل وسیعی که به مسافت 12 میل به بحر متوسط و کوه طوروس مسافت دارد واقع میباشد، و در قدیم الایام بر دو طرف رود سدنس واقع بوده است، لکن باید دانست که مجرای رود مسطور تغییر یافته است، و سابق در دهنهء رود مذکور بندری بوده که اجناس و مال التجارهء بسیاری در آنجا وارد میشده است. و برخی بر آنند که ترشیش مذکور در کتاب مقدس همان طرسوس است. گویند مؤسس و بانی طرسوس سردناپالس بوده است، و در وقتی که در میانهء اهالی جنگی روی داد، اسباب خرابی طرسوس گردید و از آن پس اغسطوس آنجا را شهر رومانی خوانده و میدانهای وسیع از برای بازی قرار داد، و مدرسه ای تأسیس کرد و بعد از اطینا و اسکندریه، طرسوس شهر سومین بود که در تمام دنیا معروف گشت، و برای خانوادهء امپراطور معلمان و مؤدبان از این شهر تعیین میشد. و پولس نه تنها در شهری که برای تجارت معروف بود تعلیم یافت بلکه در علوم و فنون معروفهء آن زمان شهرت تام داشت، و همواره از آن وقت تا به حال به طرسوس موسوم است، لکن در این روزها شهر کوچکی شده که عدد نفوسش در زمستان سی هزار و در تابستان از چهارصد الی پانصد و متجاوز از اهالی به ییلاقات میروند چونکه گرما شدت میکند. (قاموس کتاب مقدس). و صاحب المنجد آرد: شهری است در ترکیه (قیلیقیا)، دارای 22000 تن سکنه. سابقاً در زمرهء مراکز و پایتختها بشمار میرفته است. پولس قدیس در آن متولد شده است. این شهر را مأمون بسال 788 م. فتح کرده و در آن مدفون شده است. و رجوع به تاریخ سیستان ص 183 و مجمل التواریخ والقصص ص 355، 356 - 359، 380، 453، 473 و عقدالفرید ج 7 ص 284 و عیون الاخبار ابن قتیبة ج 2 ص 365 و ج 4 ص 182 و التفهیم ص 199 و 335 و ضحی الاسلام ج 3 ص 177 و ترجمهء تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 99 و تاریخ گزیده ص 78 و 316 و تاریخ بیهقی ص 124 و کامل ابن اثیر ج 7 ص 179 شود.
(1) - Tarsous. Tarse.
(2) - Nicephore.
(3) - Mopsuhestia.
طرسوس.
[طَ] (اِخ) (قضاء...) شهرستانی است در سوریه (ساخلو لاذقیه)، مرکز آن طرسوس است و 30676 تن سکنه دارد، بر ساحل است و جزیرهء ارواد مقابل آن واقع است. عبادة بن صامت آن را بسال 638 م. فتح کرده است، سپس صلیبیان آن را بسال 1099 م. تصرف کرده و کلیسای سلطنتی که هم اکنون نیز باقی است در آن بنیان نهاده اند. (اعلام المنجد).
طرسوسی.
[طَ رَ / طَ] (ص نسبی)منسوب به شهر طرسوس است که از شهرهای مرزی شام است. (سمعانی).
طرسوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) او راست: کشف القناع عن مسألة السماع. السراج الوهاج. ردالنصاری. (کشف الظنون).
طرسوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) ابراهیم بن عمادالدین حنفی. بسال 1345 م. در دمشق سمت قضاء حنفی را داشته است و در حدود 1356 م. درگذشته. او راست: انفع الوسائل الی تحریرالمسائل در فروع که نسخهء خطی آن در استنبول موجود است. (اعلام المنجد).
طرسوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد الطرسوسی. او راست: تقریرات علی کتاب المرأة در اصول فقه حنفی که در آستانه (اسلامبول) بسال 1304 ه . ق. به چاپ رسیده است. دیگر حاشیه ای که بنام حاشیهء طرسوسی معروف است. این حاشیه را بر کتاب مرقاة الوصول ملا خسرو نوشته، و آن نیز بسال 1309 ه . ق. در آستانه طبع شده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1238).
طرسوسی کردن.
[طَ رَ / طَ کَ دَ](مص مرکب) چپاول و غارت کردن، چون مطابق اسناد تاریخی هنگامی که رومیان شرقی بر شهر طرسوس چیرگی و تسلط یافتند، از هیچ نوع نهب و غارت نسبت به اموال مسلمانان دریغ نکردند. ظاهراً در عصر شیخ ابوسعید ابوالخیر هر نوع چپاول را به چپاول رومیان در طرسوس منسوب میداشتند، و مثل گونه ای مورد استعمال واقع میشده است : صوفیان را فتوحی بوده است، طرسوسی کرده اند(1). ما حصهء شما اینجا نهاده ایم. (اسرارالتوحید ص95).
(1) - تقسیم و بخش کردن. رجوع شود به تعلیقات شفیعی کدکنی بر اسرارالتوحید ص530.
طرسوطوس.
[طَ] (معرب، اِ) سنگی سبز است، طبعش مانند دهنج و توتیا، و در معدن نقره و مس میباشد. (نزهة القلوب).
طرسولن.
[طَ لُ] (معرب، اِ) طالیسفر است. (فهرست مخزن الادویة).
طرسونة.
[طَ رَ نَ] (اِخ)(1) از بلاد اندلس و چهار فرسنگ بین آن و تطیلة مسافت است و از اعمال تطیلة بشمار میرود. در آغاز جایگاه و محل سکونت عمال و لشکریان اسلامی بود تا رومیان شرقی بر آنجا غلبه و دست یافتند و تا این تاریخ هم شهر مزبور در تصرف آنهاست. (معجم البلدان ج6 ص41). و رجوع به نفح الطیب و الحلل السندسیة ج 1 ص 207 و ج 2 ص 75، 172، 174 شود.
(1) - Taraza.
طرسیقوس.
[طُ] (اِخ) نام زاهدی و حکیمی بوده از نصاری، و بعضی گویند نام پادشاهی است از نصاری. (برهان) (آنندراج) :
کنم در پیش طرسیقوس اعظم
ز روح القدس و ابن و اب مجارا.خاقانی.
و طروسیقوس نیز آمده است. رجوع به طروسیقوس شود. مینورسکی گوید: چنین عنوانی در فهرست مقامات (روحانی) بیزانسی در آثارالباقیهء بیرونی ص290 (ترجمه ص 284) وجود ندارد، مگر بگوئیم که «طرسیقوس» قرائت غلط استراتگوس(1)(اصرذیقوس) باشد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین: طرسیقوس).
(1) - Strategos.
طرسیمی.
[طَ] (معرب، اِ) به یونانی هندباء است. (فهرست مخزن الادویه).
طرش.
[طَ رَ] (ع مص) کر شدن. || (اِمص) کری. || یا اندک کری. لغت مولد است. (منتهی الارب) (آنندراج). جوالیقی آرد: طرش عربی محض نیست بلکه از سخنان مولدان است و آن به منزلهء کری باشد... و بقول حربی طرش کمتر از کری یعنی سنگینی گوش باشد و گوید گمان میکنم این کلمه فارسی است. رجوع به المعرب ص224 شود. نقصان سمع. و در کشاف اصطلاحات الفنون آمده است که طرش نقصان شنوائی است و گاه بر آفت گوش استعمال شود چنانچه در بحر الجواهر گفته است و در آقسرائی گوید: آفت سمع گاهی بسبب عدم تجویفی است که در داخل گوش وجود دارد و این تجویف مشتمل بر هوای راکدی است که بعلت تموج آن آواز شنیده میشود و آن را صمم نامند. و گاه آفت مزبور بسبب چیزی است که قوهء سامعه را باطل میکند در عین اینکه عضو سالم است و آن را وقر خوانند. و گاهی آفت سمع در نتیجهء چیزی است که مایهء نقصان آن میشود و آن را طرش گویند، مانند آنکه از نزدیک بشنوند و بر شنیدن آواز دور قادر نباشند. و گاه بر دو گونهء اخیر صمم اطلاق کنند. و گاهی هم طرش را در معنی مطلق آفت سمع بکار میبرند، خواه این آفت بسبب فساد آلت شنوائی باشد یا جز آن و خواه بطلان شنوائی باشد یا نقصان آن - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی ج2 ص155 شود. || (مص) قطره چکاندن. || کسی را لجن مال کردن. || دیواری را با گچ سفید کردن: رواق بالرخام مطروش (مفروش). || به بالا رفتن. || استفراغ کردن. از حلق برآوردن. || عجله کردن. شتاب کردن. || طرش الضبة؛ کشیدن چفت و کشو در. || بستن در: قفلت الباب و طرشت الضبة. طرش الباب امروز در مراکش معنی معکوس دارد یعنی شکستن در وقتی که کلید گم شده باشد. || گیج کردن. تصدیع دادن. || (اِ) بازیچه ای بشکل فرفره که با تسمه ای بدان میزنند تا بچرخد. (دزی ج2 ص35).
طرش.
[طُ] (ع ص، اِ) جِ اَطْرَش و طَرْشاء. جماعت کران. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرش.
[طُرْ رُ] (اِخ)(1) ناحیه ای است به اندلس و دارای قراء چندی است. (معجم البلدان ج 6 ص41). و رجوع به الحلل السندسیة ج 1 ص 122 شود.
(1) - Turrox.
طرشان.
[طَ] (ع ص) ناشنوا. کر. (دزی ج2 ص36).
طرشان.
[طُ] (ع ص، اِ) جِ اَطْرَش. (دزی ج2 ص36).
طرشت.
[طَ رَ] (اِخ) نام موضعی خوش آب و هوا از ملک ری که طهران دارالسلطنهء آن است :
نازد به آه و اشک دلم کوی او سلیم
چون ملک ری به آب و هوای طرشت ما.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
در تداول «درشت» گویند. دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، در 2000گزی باختری تهران و 10000گزی جنوب خاوری کن و 1000گزی شمال راه شوسهء تهران-کرج. دامنه، معتدل، با 1457 تن سکنه. قسمتی از سکنه در تهران سکونت کرده اند. آب آن از قنات و در بهار از رودخانهء کن. محصول آنجا غلات و انار و انجیر و صیفی و مختصر میوه. شغل اهالی زراعت است. دبستان، پاسگاه ژاندارمری موقت و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
طرشحة.
[طَ شَ حَ] (ع اِمص) فروهشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج). سستی. || (مص) سست کردن. یقال: ضربه حتی طَرْشَحَهُ؛ ای اَرخاه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرشقون.
[طَ شَ] (معرب، اِ) هندبای بری بود. (اختیارات بدیعی). کاسنی بری و یقال طرخشقوق، هو الهندباء البری مبرد، مفتح، عصاریة ینفع من الاستسقاء جداً و یفتح سددالکبد و یقاوم السموم خصوصاً الزنبور. (بحر الجواهر). و رجوع به طرخشفوق و طرخشقوس و طرخشقوق و طرخشقون شود.
طرشقة.
[طَ شَ قَ] (ع مص) صدا کردن استخوان در حمام. || (اِ) شکاف. درز. ترک. (دزی ج 2 ص36).
طرشمة.
[طَ شَ مَ] (ع مص) تاریک شدن شب. (منتهی الارب).
طرشول.
[طُ] (معرب، اِ) (معرب از اسپانیایی) چرخ یا باز نر. (دزی ج 2 ص36). و رجوع به طرشون شود.
طرشولی.
[طَ] (معرب، اِ) به اندلسی صامریومای صغیر است. (فهرست مخزن الادویه).
طرشون.
[طَ] (معرب، اِ) نوعی از باز یا صقر. ج، طراشن. این کلمه تحریفی از طرشول است. رجوع به طرشول شود. (دزی ج 2 ص36).
طرشة.
[طُ شَ] (ع اِمص) کری. (منتهی الارب) (آنندراج). ناشنوائی. (آنندراج). صَمَم. طَرَش.
طرشة.
[طَ شَ] (ع اِ) سیلی و لطمه بر صورت. (دزی ج 2 ص36). تپانچه.
طرشیز.
[طُ] (اِخ) لغتی است در طریثیث. و در این زمان این شهر در دست تصرف ملاحدهء اسماعیلیه است و آن را ترشاش مینامند، به نیشابور نزدیک میباشد و بنابراین شهر مزبور دارای سه نام است، شهری بزرگ و دارای دیه های بسیاری است. (مراصدالاطلاع). رجوع به طریثیث و کاشمر و ترشیز شود.
طرط.
[طَ رَ] (ع اِمص) گولی. بیعقلی. || سبکی موی پلک و ابرو. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرط.
[طَ رِ] (ع ص) مرد گول. نادان. || طَرِطُالحاجبین؛ مرد کم موی ابرو، و لا بد من ذکر الحاجبین و قد یترک قلی. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطاء .
[طَ] (ع ص) مؤنث اَطرَط. امرأةٌ طَرطاء؛ زن کم موی پلک. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطاب.
[طِ] (ع اِ) نان تاوه. (مهذب الاسماء). خبز طابق. (فهرست مخزن الادویة).
طرطان.
[طَ] (معرب، اِ) کِرم خاکی. الحیوانات المتولدة فی الارض من قبل خمج او عفونة مثل الدود. این کلمه بر حسب گفتهء سیمونه(1) مأخوذ از کلمهء لاتینی تردینس(2)است که جمع آن تردو(3) میباشد. (دزی ج 2 ص36).
(1) - Simonet.
(2) - Teredines.
(3) - Teredo.
طرطانش.
[طَ نِ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس از اقلیم اکشونیه. (معجم البلدان ج 6 ص41).
طرطانیوش.
[طَ] (اِخ) نام جزیره ای است در میان دریا و عذرا در آن جزیره افتاد و خلاص شد. (برهان) (آنندراج). نام آن جزیره است که عذرا آنجا افتاد و خلاص یافت. عنصری گوید :
همی از پس رنجهای دراز
به طرطانیوش اندر آمد فراز.
(از فرهنگ اسدی چ تهران ص225).
بشد از پس رنجهای دراز
به یکی جزیره رسیدند باز
کجا نام آن بود طرطانیوش
در او پادشا نام او نوکیوش.
عنصری (از فرهنگ اوبهی).
و رجوع به فرهنگ شعوری ص 164 شود.
طرطب.
[طُ طُ / طُ طُب ب] (ع ص، اِ)پستان کلان فروهشته. طُرطُبی واحد آن است، در قول شخصی که ثَدی را مؤنث گوید. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی پستان طویل را گویند. (فهرست مخزن الادویه). || زن بزرگ پستان: یقال اِمرأة طُرطُبی. || شرم مرد. || در وقت فسوس گویند: دُهْدُرَّیْنِ و طُرْطُبَّیْنِ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دُهْدُرَّیْن شود.
طرطبانیة.
[طُ طُ نی یَ] (ع ص) بمعنی طُرطُبة و طُرطُبّة است. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطبة.
[طَ طَ بَ] (ع مص، اِمص) آواز صفیر دو لب دوشندهء بُز. || جنبش آب در شکم. || خواندن گوسفندان را برای دوشیدن تا فراهم آیند. || و قال بعض اهل اللغة: طَرطَب الرجل؛ اذا فَرَّ. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطبة.
[طُ طُ بَ / طُ طُبْ بَ] (ع ص)درازپستان از ماده بز و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطبیس.
[طَ طَ] (ع ص، اِ) آب بسیار. || گنده پیر فروهشته اندام. || شترمادهء بسیارشیر رام و نرم نزدیک دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطر.
[طُ طُ] (ع اِ فعل) فعل امر است جهت همسایگی بیت الله الحرام و همیشگی بر آن. (منتهی الارب). امرٌ بمجاورة البیت الحرام و الدوام علیها. (اقرب الموارد).
طرطر.
[طَ طَ] (اِخ) موضعی است به شام. (منتهی الارب). قریه ای است به وادی بُطنان که همان وادی بُزاعهء نزدیک حلب باشد، و آن را طلطل نیز گویند، و طرطر در شعر امرؤالقیس آمده است. (معجم البلدان ج 6 ص61).
طرطرة.
[طَ طَ رَ] (ع مص) گفتن و ناکردن. || بسوی خود خواندن بز را برای دوشیدن. || طرطرةُالقطا؛ آواز قطا. (منتهی الارب). آواز مرغ سنگخوار. || بلند کردن دم. || توده کردن. جمع کردن. (دزی ج 2 ص36).
طرطری هندی.
[طَ طَ یِ هِ] (اِخ)هدایت آرد: از حکما و بلغای هندوستان است. تقی اوحدی نوشته که در مجموعه ای شش هفت قصیدهء نیکو به اسم او دیده ام. بهر حال از او میباشد:
هست گوئی عارض آن ترک زیبا آفتاب
گر بود ممکن که دارد برج دیبا آفتاب
وصل او خواهد ز ایزد مهر او ورزد بجان
هرکه را باید رونده سرو و گویا آفتاب
نیست با سیمین سرین و لاله گون رخسار سرو
نیست با زلف سیاه و چشم شهلا آفتاب
دوش نزدیک من آمد آفتاب نیکوان
چون برون زد موکب از میدان مینا آفتاب
در صفات آفتاب و آسمان ماندم عجب
چون برآمد ناگهان از روی دریا آفتاب
گفتی از روی مَثل بود این جهان موسی و بود
آستینش آسمان و دست بیضا آفتاب
روشن و تابان ز دریا روی بر بالا نهاد
رای شاهنشاه عادل بود مانا آفتاب
شاه رکن الدین که دولت را مهیا دارد او
همچو باغ نوبهاری را مهنا آفتاب
آنچنان کو هست بر مردم توانا روز جنگ
نیست گاه نور بر انجم توانا آفتاب
رزمگاه از خون بدخواهان کند گاه خزان
همچو در اردیبهشت از لاله صحرا آفتاب
با بد و با نیک یکسان است جود او مدام
نور یکسان افکند بر خار و خرما آفتاب
آفتاب اعداش را از نور دارد بی نصیب
هست بر اعدای شه گوئی که اعدا آفتاب.
و له ایضاً:
رخ و بر و لب آن دلفریب تازه نگار
یکی گل است و دویم سوسن و سیم گلنار
لبش به بوسه و زلفش به مهر و چشم به عهد
یکی بخیل و دویم جابر و سیم قهار
ز گور و آهوی و کبک دری ستد گوئی
یکی سرین و دویم دیده و سیم رفتار
ترا چو چشمهء حیوان و لاله و شکر است
یکی دهان و دویم چهره و سیم گفتار
به دیده و دل و جان از تو من خریدارم
یکی کنار و دویم بوسه و سیم دیدار.
(مجمع الفصحا ج 1 ص327).
طرطفا.
[طَ طَ] (ع اِ) انجدان است. (فهرست مخزن الادویه).
طرطق.
[طَ طَ] (ع اِ) دُرد. لرد. دُردی. ثفل. حثاله. رسوب. طرطیر. ج، طراطق. و رجوع به طرطیر شود. (دزی ج 2 ص37).
طرطقة.
[طَ طَ قَ] (ع مص) بانگ برداشتن. برآوردن بانگی بلند و خشن. طرق و طرق کردن. چکاچاک کردن. درق و درق کردن. تراک کردن. طراق طراق کردن. || طراق طراق کردن استخوان (در حمام). || در را کوبیدن. (دزی ج 2 ص37).
طرطوانش.
[طَ طَ نِ] (اِخ) از اعمال باجه واقع در اندلس است. (معجم البلدان ج 6 ص41).
طرطور.
[طُ] (ع ص) باریک دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز باریک. (مهذب الاسماء). || کلاه باریک دراز. || ناکس ضعیف. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرطوس.
[طَ] (اِ) نوعی کفش (؟) : گفت مادرت کهنه طرطوسی دارد گاهگاهی به پا درمیکشم. (هزلیات سعدی).
طرطوس.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) شهری است به شام مشرف بر دریا و نزدیک مرقب و عکا. یاقوت گوید: در این تاریخ در دست فرنگیان است. (معجم البلدان ج6 ص41). نام دهی پررونق. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
صندوقچهء عدل تو مانده ست به طرطوس
دستورچهء جور تو در پیش و کنار است.
ناصرخسرو.
در شعر بالا در دیوان ناصرخسرو ص55 این لفظ بصورت فوق آمده و در زیر صفحه معنی کرده اند که نام شهری است به اندلس، و آقای مجتبی مینوی در ضمن تعلیقات در ص628 دیوان مزبور تذکر داده اند که شهری که در اندلس است طرطوشه نام دارد، و ظاهراً اینجا طرسوس یا طرطوس بر وزن قربوس (که در حالت ضرورت شعر اسکان راء رواست) صواب باشد که هر دو نام شهری از شام است. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
طرطوس.
[طَ] (اِخ) نام پهلوانی. (آنندراج) (غیاث اللغات). نام مبارزی از لشکر روس. (شمس اللغات). و بزبان رومی رستم را گویند (؟). (هفت قلزم).
طرطوسی.
[طَ رَ / طَ] (ص نسبی)منسوب به شهر طرطوس. (سمعانی).
طرطوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) ابوالحسن طرطوسی از مشایخ بوده است. رجوع به تاریخ گزیده ص795 شود.
طرطوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) ابوطاهربن حسین بن علی بن موسی، مؤلف کتابی در ترجمهء احوال ابومسلم خراسانی بنام «ابومسلم نامه» که از میان رفته و صاحب تجارب الامم چند بار از آن نقل کرده. رجوع به ابومسلم خراسانی صاحب الدعوة شود.
طرطوسی.
[طَ رَ / طَ] (اِخ) رجوع به خلف بن افلح بن قاسم شود. (روضات الجنات ص79).
طرطوشة.
[طُ شَ] (اِخ)(1) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). پیوسته به بلنسیه و واقع در طرف شرق بلنسیه و قرطبه است و نزدیک به دریا میباشد، بناهائی بس محکم و استوار دارد و بر ساحل رود ابره است. این شهر مرکز ایالت وسیعی و مشتمل بر شهرهای بسیاری است که بازرگانان پیوسته بدان شهرها فرودآیند و از آنجا به سایر شهرها مسافرت کنند. فرنگیان بسال 543 ه . ق. بر آنجا استیلا یافتند و همگی حصارهای آن شهر را در دست گرفتند و یاقوت گوید: تا این تاریخ شهر مزبور تحت تصرف آنان است. (معجم البلدان ج 6 ص42). شهری است آبادان به اندلس، بر کران دریای روم و به حدود غلجسکش و افرنجه که دو ناحیتند از روم پیوسته است. (حدود العالم). و رجوع به الحلل السندسیة فهرست ج 1 و 2 و روضات الجنات ص 65 شود.
(1) - Tortose و رومیان آن را Dertosaمی گفتند.
طرطوشی.
[طُ] (ص نسبی) منسوب به طرطوشه، آخرین شهر از بلاد مسلمانان در اندلس است. (سمعانی).
طرطوشی.
[طُ] (اِخ) محمد بن الولیدبن محمد القرشی الفهری، کنیتش ابوبکر، معروف به طرطوشی و نیز مشهور به ابن ابی رندقه. وی ادیبی است از فقهای حفاظ. نشو و نمای وی در طرطوشه (واقع در شرق اندلس) بود و در آن شهر فقه آموخت، سپس بسوی عراق، مصر، فلسطین و لبنان سفری کرد و در اسکندریه سکونت گزید و چندان در آن شهر مشغول تدریس گردید تا عمرش سر آمد. مردی زاهد بود و به هیچ چیز دنیا دلبستگی نداشت. از کتب او یکی سراج الملوک است که چاپ شده است. دیگر تعلیقه ای است در خلافیات محتوی بر پنج جزء. دیگر کتابی که به روش احیاءالعلوم غزالی نوشته. دو کتاب دیگر یکی بنام برالوالدین و دیگری بنام الفتن نیز به وی نسبت داده اند. (اعلام زرکلی ج 3 ص999).
حاجی خلیفه دربارهء سراج الملوک وی آرد:
این کتاب در مواعظ و اندرزهایی است که از سیر پیمبران و آثار اولیاء و پندهای دانشمندان و حِکم حکماء و نوادر خلفاء گرد آورده و به زیباترین ترتیب آن را به رشتهء تألیف آورده است، به نحوی که پس از پایان یافتن آن هر پادشاهی که وصف آن بشنید فرمان داد تا از آن نسخه بردارند و هر وزیری که از وجود آن آگاه شد، نسخه ای از آن را با خود همراه میداشت و در دیباچهء کتاب امیر ابوعبدالله اموی را یادآور شده است و این کتاب محتوی بر شصت وچهار باب میباشد. (کشف الظنون). و صاحب معجم المطبوعات گوید: کتاب مذکور نوبتی بسال 1289 ه . ق. در مطبعهء بولاق مصر و نوبتی در مطبعهء وطنیه به اسکندریه بسال 1299 ه . ق. و به حاشیهء آن نیز التبر المسبوک فی نصیحة الملوک تصنیف غزالی و نوبتی هم در حاشیهء مقدمهء ابن خلدون بسال 1306 ه . ق. و هم بسال 1319 در مطبعهء خیریهء مصر به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1239). و رجوع به ابن ابی رندقه و محمد بن الولید و عیون الانباء ج 2 ص 143 و تاریخ الخلفا ص289 و شدالازار ص252 و فهرست غزالی نامه و وفیات الاعیان ج 2 صص 53 - 54 شود.
طرطیر.
[طَ] (معرب، اِ) به عربی دُردی خمر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). طرطق.
طرطینة.
[طِ طَ نَ] (معرب، اِ) در لاتینی: لومبریکوس(1). (دزی ج 2 ص36).
(1) - Lumbricus.
طرعب.
[طَ عَ] (ع ص) دراز به درازی زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویل القبیح الطول. (اقرب الموارد).
طرعمیسا.
[طَ عَ] (معرب، اِ) به سریانی یا به یونانی صمغ قتاد است که کتیرا باشد. (فهرست مخزن الادویة).
طرغان بستن.
[طَ بَ تَ] (مص مرکب)بر حسب گمان سر دنیسن راس(1) کلمهء طرغان گویا از مصدر طیرمک مشتق است که معنی آن گرد کردن(2) است و طرغان یا طرگن بمعنی انبوه و جمعیت باشد و «چریک طرگنی» بمعنی انبوه لشکر در قوداتقو بیلیک(3) یافت میشود. پس طرغان بستن گویا بمعنی لشکر گرد کردن است. (از حاشیهء محمد اقبال بر راحة الصدور چ تهران ص508) : اتابک قزل ارسلان با لشکری گران روی به دارالملک همدان نهاد و سلطان طرغان بست و کندهای آب بداشتند و بندگان چالش میکردند و هر لحظه آوازهء مصاف میبود. (راحة الصدور چ تهران ص347).
(1) - Sir Denison Ross.
(2) - To collect.
(3) - Kudatku Bilik.
طرغانن.
[طَ نُ] (معرب، اِ)(1) سقوربیون. طراغیون آخر. رجوع به طرغاین شود.
(1) - Tragus. Ephedra distachya.
طرغای.
[طَ رَ] (اِخ) پسر هلاکو که در قتل کیخاتو پسر اباقا شرکت داشت. رجوع به تاریخ مغول تألیف اقبال ص 251، 270، 271 و رجوع به طراقای شود.
طرغاین.
[طَ یُ] (معرب، اِ) یکی از انواع طراغیون است. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به طرغانن و طراغیون شود.
طرغشة.
[طَ غَ شَ] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرغشة.
[طَ غَ شَ] (اِخ) آبی است به یمامه مر بنی عنبر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم البلدان ج 6 ص43).
طرغلودیس.
[طَ غَ] (معرب، اِ)(1) به یونانی مرغی باشد به بزرگی گنجشک و در بال او پر زردی میباشد و پیوسته در کناره های آب نشیند و دُم جنباند، آن را به عربی عصفورالشوک و عصفورالسیاح خوانند و طروغلودیس و طروغلودقس هم گفته اند. گوشت وی سنگ گرده را بریزاند و منع آن هم کند که دیگر بهم نرسد. (برهان) (آنندراج). طریقلودقطس است. (اختیارات بدیعی). خردترین بنجشکان است و خاصةً در زمستان پیدا آید، رنگ غالب بر پر آن مزجی از خاکستری و زرد باشد و بر بال پرهای زرین دارد و نوک آن باریک بود و بر دُمِ او خجک های سیاه است و دم خود را دائم جنباند، پیوسته آواز دهد و کم پرد و گوشت او را در ریزانیدن سنگ مثانه و بازداشتن از پیدایش سنگ خاصیتی شگفت است. و در حاوی گوید: آن را به افریقیه صفراغون خوانند و دیسقوریدس گوید: گرم است در دوم و اندکی از درون وی تفتیت حصاة کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دمتک. دم جنبانک(2).
(1) - Troglodyte. Ossufrage.
(2) - Hochequeue.
طرغلة.
[طَ غَلْ لَ] (اِخ) شهری است به اندلس از ناحیهء اکشونیه. (معجم البلدان ج 6 ص43).
طرف.
[طَ] (ع اِ) چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). منه قوله تعالی : لایرتد الیهم طرفهم. (قرآن 14/43). و قال الله تعالی: قبل ان یرتد الیک طرفک. (قرآن 27/40). و هو اسم جامع للبصر، لایثنی و لایجمع و قیل جمعه اطراف. (منتهی الارب) :
اینهمه جوها ز دریایی است ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف.مولوی.
گر بمعنی رفت، غافل شد ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف.مولوی.
خویشتن افکند در دریای ژرف
که نیابد حد آن را هیچ طرف.مولوی.
کسی کو روی گل بیند به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
|| مژه. || گوشه و کنار چشم. (برهان). || در دو نسخهء خطی مهذب الاسماء متعلق به کتابخانهء مؤلف طرف بمعنی آسیرک آمده و در نسخهء سوم ایضاً متعلق به کتابخانهء مؤلف اسبرک. || پشک :
فان تسلم الهلبا من الطرف لم یزل
بنجران منها قبة و عروش.؟
الهلبا جنس من البرّ. (منتهی الارب)(1). || جوانمرد. (منتهی الارب). || معرب ترف است که به ترکی قراقروت نامند که رُخبین باشد. (فهرست مخزن الادویه).(2) || منتها و پایان هر چیزی. (منتهی الارب). انتهاء. || طرف در لغت نهایت باشد، تثنیهء آن طرفان و جمع اطراف، و معنی طرف صباحی و طرف مسائی در ذکر معنی عرض وراب خواهد آمد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| (اِخ) منزلی است از منازل قمر و آن دو ستاره است در مقدم جبهه که عین الاسد نامندش بدان جهت که هر دو چشم اسد است. (منتهی الارب) (آنندراج). عین الاسد. منزلی از منازل قمر و آن دو ستاره است در پیش جبههء منزل نهم است از منازل ماه پس از نثره و پیش از جبهه و آن دو ستاره است بر گردن اسد و عرب آن را بر دو چشم اسد شمارد. طرفة. بیرونی در التفهیم آورده: طرف ای چشم شیر و دو ستاره اند میان ایشان چند ارش بدیدار، یکی از صورت اسد است، و دیگر بیرون از وی. (التفهیم فارسی چ همائی ص109). از منازل قمر است و آن دو ستارهء خفی است که در پیش جبهه به یکدیگر مقترنند و آنها را از این رو بدین نام خوانده اند که موقع آنها به منزلهء موقع دو چشم شیر است و در روبروی آنها شش ستارهء کوچک است که عرب آنها را اشفار مینامد و از این شش ستاره دو عدد آنها در نسق و به موازات طرف اند و چهار عدد دیگر در مقدم آن باشند. (از صبح الاعشی ج2 ص158). و رجوع به طرفان شود. || طرف(3) در اصطلاح هیئت و علم فلک، عبارت است از برج سرطان.
(1) - در منتهی الارب چنین است ولی این معنی و شعر شاهد آن در قوامیس دیگر دیده نشد.
(2) - رجوع به ترف و رخبین شود.
(3) - Eltharf.
طرف.
[طَ] (ع مص) برگردانیدن چیزی را از چیزی. یقال: شخص ببصره فماطرف. (منتهی الارب) (آنندراج). رد نمودن. || بر یکدیگر نهادن پلکها را. || جنبانیدن هر دو پلک را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم بر هم زدن. || بر چشم کسی زدن چیزی را که آب روان شود از چشم و رسیدن چیزی به چشم که اشک از آن روان شود. (منتهی الارب) (آنندراج). رسیده شدن چشم و اشک ریختن. (منتهی الارب). || نگریستن بسوی کسی. || طپانچه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه الحدیث: کان محمد بن عبدالرحمن اصلع، فطرف له طرفةً؛ ای ضرب علی رأسه و اصل الطرف الضرب علی طرف العین ثم نقل الی غیرها. (منتهی الارب). زدن به دست. (شرح قاموس). اللطم بالید علی طرف العین ثم نقل الی الضرب علی الرأس. (تاج العروس). طرفه طرفاً؛ لطمه بیده. (اقرب الموارد). || و مابقیت منهم عین تَطْرِفُ؛ یعنی همه مردند و کشته شدند. (منتهی الارب) (آنندراج). || در استعمال فارسی بمعنی کلیچهء کمر که برای آرایش بندند. (غیاث اللغات) (برهان) (آنندراج). گل کمر. || بند نقره. (برهان). بند زر و نقره که بر کمر بندند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر.
مسعودسعد.
که اگر میخواهی این لعل را طرف کمر ایمان کنی، صواب آن باشد. (کتاب النقض عبدالجلیل قزوینی).
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزْع داغ نهی بر سُرین.
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهرهء تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
هر شب برای طرف کمرهای خادمانش
دریای چرخ لؤلؤ لالا برافکند.خاقانی.
|| کمربند. (برهان). || گوشه و کنار. (برهان) (آنندراج).
- طرف ابرو بلند کردن؛ در محل تعظیم می باشد :
مریض عشق چو آید اجل به بالینش
کند بلند به تعظیم طرف ابرویی.
طالب آملی (از آنندراج).
- طرف بام؛ گوشهء بام. کنارهء بام.
- طرف برقع؛ گوشهء برقع.
- طرف چمن؛ گوشهء چمن.
- طرف دامن؛ گوشهء دامن. (آنندراج) :
ز بس دامن از این گلشن به رنگ غنچه برچیدم
رسانیدم به معراج گریبان طرف دامن را.
خان خالص (از آنندراج).
- طرف دستار؛ گوشهء دستار :
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا دارد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- طرف کلاه (کُلَه)؛ گوشهء کلاه. کلاه گوشه. کُلَه گوشه :
نه هرکه طرف کُلَه کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 120).
یک روز دور طرف کلاهی ندیده ام
عیدی نکرده ابروی ماهی ندیده ام.
سالک یزدی (از آنندراج).
|| ساخت اسب. (آنندراج). ساز و برگ اسب. زین و برگ اسب. || آهن جامهء صندوق را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج).
طرف.
[طَ رَ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج). جانب و سو. سوی. کناره. بر. کنار. انتها. نوک دست. سمت. اوب. (منتهی الارب): طرف راست؛ دست راست. سمت راست :
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است.منوچهری.
- طرف الارض؛ کرانه. ناحیهء دورتر زمین. قال اسعد :
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.
(منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). طنب. (منتهی الارب) :
برابر کشیدند لشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف.فردوسی.
اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است و رگها و شریانها میان این و آن است [ یعنی در سختی و نرمی ]. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه). همه را الزام کرد تا در دو طرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمهء تاریخ یمینی چاپی ص438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم. (گلستان). آفتاب از کدام طرف برآمده است که... || طرف من البدن؛ هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان. مواضع وضو. و منه الحدیث: یتوضؤن علی اطرافهم؛ ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی. گروه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) : سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم. (ترجمهء تاریخ یمینی خطی ص6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [ دزدان را ] نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی. (گلستان). || جوانمرد. ج، اطراف. || طرف من الارض؛ اشراف و دانشمندان زمین. || طرف من الرجل؛ پدران، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی. (منتهی الارب) (آنندراج). || و یقال: لایدری ای طرفیه اطول؛ یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی، یا نسبت پدری یا مادری وی. || و فی الحدیث: مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص؛ ای امضی لساناً منه. (منتهی الارب). کنارهء زبان. (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه؛ ای فمه و استه، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع؛ ای حلقه او دبره. || و فی الحدیث: کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمة علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه؛ یعنی صحت یا موت، که هر دو نهایت مریض است. || و قول الله عزّ و جل : اَقم الصلوة طرفی النهار (قرآن 11/114)؛ یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح، وفاقاً، و دوم بر اختلاف، قال الحسن: صلوة العصر، و قال مجاهد: صلوة العصر و الظهر و قال ابن عباس: صلوة المغرب. (منتهی الارب). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد :
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.
سنجر کاشی.
ناشسته روست آینه، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم.
نورالعین واقف.
منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود بار از طرف.
محمدرفیع واعظ قزوینی.
طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من.
محسن تأثیر.
|| فائده :
صراط عشق خطرناک، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است.
محمدقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است، چون طرف صبح و طرف شام. (آنندراج).
- برطرف کردن؛ از میان بردن. معدوم کردن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
-بطرف؛ خارج. بیرون. منحرف :
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف.
سوزنی.
- صاحب طرف؛ مرزبان. کنارنگ. سرحددار. نگاهبان مرز.
طرف.
[طَ رَ] (ع مص) جداگانه بر کرانه چرا کردن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف.
[طَ رِ] (ع ص) رجلٌ طَرِفٌ؛ آنکه بر یک زن و یک صاحب و یار ثبات و قرار نگیرد. || آنکه میان او و جد اکبر وی پدران بسیار باشند. || مرد کریم الطرفین. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف.
[طُ] (ع ص، اِ) جِ طَریف. رجوع به طریف شود.
طرف.
[طُ رَ] (ع ص، اِ) جِ طُرفة. رجوع به طُرفة شود.
طرف.
[طِ] (ع ص، اِ) مرد کریم الطرفین. ج، اطراف، و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. || اسب گرامی نژاد نجیب الاطراف. یا صفت مذکر است خاصةً. ج، طُروف، اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب گوهری. (مهذب الاسماء) :
هزاران طرف زرین طوق بسته
همه میخ درستکها شکسته.نظامی.
|| جوانمرد و کریم. || گیاه نودمیده. || مال نو. || آنکه از جهت ملالت طبیعت سر صحبت احدی ثابت نماند. || شتری که از چراگاهی به چراگاهی نقل کند. || رجل طرف فی نسبه؛ یعنی مرد شرف و مجد نوپیدا. کأنه مخفف من طَرِف. || مرد حریص چشم که هرچه بیند مایل آن شود و خواهش کند که آن را باشد. || امرأة طرف الحدیث؛ زن خوش کلام که هر سامع را خوش آید. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف.
[طَ رَ] (اِخ) واقدی گوید: آبی است نزدیک مرقی پائین نخیل، در سی وشش میلی مدینه. محمد بن اسحاق گفته است: ناحیه ای است از عراق و در تاریخ غزوات پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، ذکر آن آمده است. و طرف القدوم ذکرش در جایگاه خود بگذشت. عرام گفته است برای مسافری که عازم مدینه باشد، بطن نخل و اسود، و طرف را سه کوه احاطه میکند، یکی ظلم است و آن کوهی است بلند و سیاه رنگ که هیچ نوع گیاهی در آن نروید، و دیگری حزم بنی عوال است که هر دو کوه متعلق به قبیلهء غطفان میباشد. (یاقوت از سومین کوه نامی نبرده است). (معجم البلدان ج 6 ص43). از مدینه تا طرف که در او آب روان است سی وپنج میل، از او تا بطن نخل که در او آب باران است بیست ودو میل. (نزهة القلوب چ اروپا ص170). از قرعا تا واقصه بیست وچهار میل، در او چاههاست و از جمله، چاه قرون که سلطان ملکشاه سلجوقی حفر کرده، پانزده گز در پانزده گز است، در عمق چهارصد گز در سنگ کنده اند، و متعشی به طرف است. (نزهة القلوب چ اروپا ص166).
طرفاء .
[طَ] (ع اِ)(1) گز و آن بر چهار صفت است، یکی از آن اَثل است. طرفاة، یکی آن. (منتهی الارب). درخت گز که به هندی جهاو گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). درخت گز و چوب گز را گویند. (برهان). گز بوستانی و ثمرهء آن گزمازج است. (شیخ الرئیس در مفردات قانون). گزمازو. (تفلیسی). گزمازک :
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند.
خاقانی.
کسی کو روی گل بیند، به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
گزی که گزانگبین بر آن نشیند. طل (باران نرم) که بر ورق گز نشیند، گزانگبین باشد. (بحر الجواهر). درخت گز است. ارجانی گوید: طرفاء سرد و خشک است در دو درجه و زداینده است و شوینده هر عضوی را، قوت خشک کردن جراحتها در او ضعیف است و قابض است و اگر برگ و شاخهای خرد او در سرکه پخته شود و بر ضماد کرده آید، سختی سِپرز را دفع کند و آماسها را این ضماد سودمند است. و اگر به مطبوخ او مضمضه کرده آید، درد دندان را تسکین دهد. و اگر برگ او را در شراب بجوشانند و آن شراب را در کاسه ای کنند از چوب گز و روزی چند بگذارند بعد از آن بخورند ورم را دفع کند و اگر خنجهای او دود کرده شود آبله و ریشهای تر را خشک گردانده و پوست گز و میوهء او در قبض به مازو ماند. و خاکستر او زداینده است مر اعضا را و خشک کننده است مر جراحتها را و قوت بریدن بادهای غلیظ در او بیش است در قبض. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). به پارسی درخت گز بود و آن انواع است، یک نوع ثمر وی را گزمازج گویند و ثمر وی را حب الاثل و ثمرة الطرفاء خوانند و طبیعت وی سرد و خشک بود و در وی قبضی بود و تجفیفی و ثمر وی بغایت قابض بود و گویند گرم بود و طبیخ وی چون نطول کنند، سپش بکشد و چون ورق و بیخ و قضبان وی با سرکه یا با شراب بپزند سپرز را نافع بود و درد دندان را نیز نافع بود و بدان مضمضه کردن و ورق وی به آب بپزند و با شراب ممزوج کنند و بیاشامند سِپرز را بگدازاند و موافق زنانی بود که رطوبت از رحم ایشان روانه بود و زمان دراز بر آن گذشته باشد چون بر طبیخ آن بنشینند نافع بود. ابن واقد گوید: زنی بر وی جذام ظاهر شد، پس از طبیخ وی با مویز چند نوبت بیاشامید، از وی زایل شد و گوید تجربه کردیم زنی دیگر را هم صحت داد. خوزی گوید: چون دخان کنند ورم سرد را زائل کند و بغایت سود دهد در بیشتر ورمها. رازی گوید: بخور وی سه نوبت، بواسیر را خشک گرداند. شریف گوید: چون بخور کنند در دهان کسی که علق در حلق او چفسیده باشد بیفتد. و ثمر وی گزیدگی رتیلا را سود دهد. دیسقوریدس گوید: بدل ثمرة الطرفاء در داروی چشم عفص بود. (اختیارات بدیعی). به فارسی درخت گز گویند. بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و مذکور شد و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این اسم و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث و گزمازج نامند. در اول سرد و در دوم خشک و قابض و مجفف و رادع و محلل و طبیخ بیخ او را با سرکه جهت جذام مجرب یافته اند و به دستور جهت سپرز و یرقان و رفع سدد و ورم صلب جگر مجرب است و باید هر روز سی وپنج مثقال بنوشند. و بخور شاخ و برگ او جهت زکام و خشک کردن آبله و زخمها و اخراج زلو از حلق مؤثر و خاکستر او جهت استرخاء و خروج مقعد و قروح رطبه و سوختگی آتش و سه دفعه بخور برگ او جهت ساقط کردن دانهء بواسیر و ثآلیل مجرب است و در سایر خواص مثل اثل و ثمرش در جمیع صفات مانند عذبه و تکرار موجب اطناب است. (تحفهء حکیم مؤمن). طرفا؛ گز، سرد است به درجهء اول و خشک به دوم. در ولایات سردسیر از قد مردی نمیگذرد و در گرمسیر سخت بلند میشود و سطبر، چنانکه دو ستونش یک باع و دو باع میباشد. آن را به سرکه پخته سپرز سخت شده را نافع است. و درد دندان بنشاند و به آب پخته در آن نشینند مادهء کهن از رحم اخراج کند. ثمره اش را خرمادوج (ظ: گزمازوج) خوانند. سرد است به درجهء دوم و خشک به سوم. اسهال کهنه و درد دندان و ادرار حیض و اوجاع طحال را مفید است. برگش به غرغره درد دندان را و دودش زکام را و ضمادش قروح رطوبی را مفید است. (نزهة القلوب خطی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص161 و تذکرهء داود ضریر انطاکی ص237 و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص30 و کلمهء گز در همین لغت نامه شود.
(1) - Tamaris. Tamarix. Tamarise. Tamarix articulata.
طرفاء .
[طَ] (اِخ) نخلی است مر بنی عامربن حنیفه را در یمامه. (معجم البلدان ج 6 ص44).
طرفات.
[طَ رَ] (اِخ) پسران عدیّبن حاتم که طریف و طرفة و مطرف بودند و در جنگ صفین کشته شدند. (منتهی الارب).
طرفاس.
[طِ] (ع اِ) پاره ای از ریگ، یا ریگ پاره ای که در پهلوی درخت باشد. طرفسان مثله فیهما. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرفان.
[طَ رَ] (ع اِ) یکی از القاب بیست ودوگانهء زحاف اشعار عرب که در اشعار عجم مستعمل است. و اگر از دو طرف فاعلاتن الف و نون بیفتد به معاقبت ماقبل و مابعد، آن را طرفان خوانند. (المعجم چ تهران ص35 و 47).
طرفان.
[طَ] (اِخ) دو ستاره اند در مقدم جبهه. (اقرب الموارد). و رجوع به طَرْف شود.
طرفان.
[طَ] (اِخ) شهری است از بلاد ختا. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 400 شود. شهری است به حدود ختا. (فهرست).
طرفان.
[طَ رَ] (اِخ) نزد فقهاء حنفیه عبارت از ابوحنیفه و محمد باشند و بدین نام نامیده شده اند برای آنکه یکی از آنان در طرف استادی و دیگری در طرف شاگردی واقع شده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
طرفاة.
[طَ] (ع اِ) یکی طرفاء. رجوع به طرفاء شود.
طرف الاغر.
[طَ فُلْ اَ غَرر] (اِخ)(1) شهری است به اسپانیا. رجوع به ترافالگار و الحلل السندسیه ج 1 ص 58 و 331 شود.
(1) - Trafalgar.
طرف البرک.
[طَ فُلْ بُ] (اِخ) موضعی است نزدیک کوه مطاع بر دوفرسنگی مکه.
طرف الظل.
[طَ رَ فُظْ ظِل ل] (ع اِ مرکب)در تداول عارفان کنایه از مفارقت هیولی از صورت است: و صارت الشمس فوق رؤوسنا اذ وصلنا الی طرف الظل...؛ و آفتاب بالای سر ما شد؛ یعنی عمر به تنگی رسید، صورت مبدل شد «چون» به کنار سایه رسیدیم یعنی هیولا نیز خواست از صورت منفک شدن و دلیل بر آن که «از» شمس و ظل هیولا و صورت خواهد قوله عز و جل: «أ لم تر الی ربک کیف مد الظل و لو شاء لجعله ساکناً ثم جعلنا الشمس علیه دلی» (قرآن 25/45)؛ یعنی اگر آفتاب دلیل نبودی یعنی صورت که به فعل است - این سایه را - یعنی هیولای اعتباری وجود نبودی یعنی امری است عدمی. (از رسالهء قصة الغربة الغربیة و ترجمهء آن تألیف شیخ شهاب الدین سهروردی چ کربن).
طرف العارض.
[طَ فُلْ رِ] (اِخ) موضعی است به بلاد بنی تمیم و در محلی واقع است که آن را قرنین نامند و در آنجا حد طرف العارض که جلو مهب باد شمال است پایان می یابد. (معجم البلدان ج6 ص93).
طرف العرف.
[طَ فُلْ عُ] (اِخ) کوهی است بلند در داخل دریا واقع در ضلع دوم اندلس و قریب چهل میل از دریا را فراگرفته و کنیسة الغراب معروف بر آن کوه واقع است. (الحلل السندسیه ج 1 ص58).
طرف القیطال.
[طَ فُلْ] (اِخ)(1) از جزیرهء فیران تا طرف القیطال مسافت 12 میل است. (الحلل السندسیه ج 1 ص112).
(1) - Tap de Palos.
طرف الناظور.
[طَ فُنْ نا] (اِخ)(1) شهری است در اسپانیا. (الحلل السندسیه ج 1 ص112).
(1) - Lantapols.
طرف بربستن.
[طَ بَ بَ تَ] (مص مرکب) طرف بستن. کنایه از نفع یافتن و چیزی حاصل کردن باشد از کسی و جائی. (برهان) (آنندراج) :
بغیر آنکه بشد دین و دانش از دستم
دگر بگو که ز مِهرت چه طرف بربستم.حافظ.
پیداست از آن میان چه بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست.
حافظ.
چو شاخ بارور از باغ دهر اهل تمیز
بجز شکستگی خود چه طرف بربستند.
طاهر وحید.
عمر ار کنی همه صرف زو برنبندی طرف
کاری است سخت شگرف باری است سخت گران.
رعدی آذرخشی.
|| مقابل طرف شدن :
که پیش راه تو گیرد که طرف بربندد
چو بر سپاه مخالف روان کنی یکران.
سنجر کاشی.
طرف برداشتن.
[طَ بَ تَ] (مص مرکب) بمعنی طرف بستن :
با اهل سخن نشین و طرفی بردار
از کیسهء عمر نقد صرفی بردار
در معرکهء هنر به نیروی سخن
با تیغ زبانی سر حرفی بردار.
محسن تأثیر (از آنندراج).
طرف بستن.
[طَ بَ تَ] (مص مرکب)طرف بربستن. حاصل کردن و فائده و نفع برداشتن، چه طرف بمعنی کلیچهء کمر است و بستن آن موجب زینت است. (غیاث اللغات) (آنندراج). لکن اکثر بدین معنی به صلهء «از» آید و بعضی محققین و غیره بدین معنی بفتحتین بسته اند. در صحت آن تأمل است. (آنندراج). سود بردن. پهلو یافتن از کسی :
طوطیان خاص را قندی است ژرف
طوطیان عام از این خود بسته طرف.
مولوی.
نبندی زان میان طرفی کمروار
اگر خود را ببینی در میانه.حافظ.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصهء من به هر طرف.
حافظ.
طرف ثغلال.
[طَ فُ ثِ] (اِخ) جایگاهی است در اندلس. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 69 شود.
طرف جلیقیة.
[طَ فُ جِلْ لی قی یَ] (اِخ)موضعی است در اندلس. رجوع به الحلل السندسیه ج1 ص 224 شود.
طرف جنب الاسد.
[طَ رَ فُ جَمْ بِلْ اَ سَ] (اِخ) جای ستارهء صرفه نزد منجمان.
طرفدار.
[طَ رَ] (نف مرکب، اِ مرکب) کنایه از پادشاهان است. (برهان). پادشاه عظیم الشأن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و طرفدار عالم چهار بودند: اول کیومرث، دوم کیقباد، سوم کیکاوس، چهارم کیخسرو. (آنندراج). || حاکم. (آنندراج). حکام. (برهان). حاکم سرحدنشین. (غیاث اللغات). سرحدنشین. (برهان) (آنندراج) :
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند.نظامی.
طرفدار مغرب به مردانگی
قدرخان مشرق به فرزانگی.نظامی.
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن.نظامی.
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان.نظامی.
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو.نظامی.
|| جاگیردار. زمین دار. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) :
صفدر و بر ستاره صفدارت
باج شاهان خورد طرفدارت.طالب آملی.
|| جانب دار. آنکه جانب کسی نگه دارد. حامی : مانند یک نفر طرفدار و خبرهء صنعت شناس به او نگاه کرد. (سایه روشن صادق هدایت ص 16).
طرفدار انجم.
[طَ رَ رِ اَ جُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص13 شود.
طرفدار پنجم.
[طَ رَ رِ پَ جُ] (اِخ) کنایه از ستارهء مریخ است، چه فلک پنجم جای اوست. (برهان) (غیاث اللغات). || پادشاه ترکستان را نیز گویند، بسبب آنکه اقلیم پنجم در تصرف اوست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) :
جهان خسروا زیر هفت آسمان
طرفدار پنجم توئی بی گمان.نظامی.
طرفداری.
[طَ رَ دا] (حامص مرکب)جانب داری. حمایت. (آنندراج).
طرفساء .
[طَ فَ / طِ فِ] (ع ص) شب تاریک. (منتهی الارب). || (اِ) تاریکی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
طرفسان.
[طِ فِ] (ع اِ) پاره ای از ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج). || ریگ بزرگ. (مهذب الاسماء). || ریگ پاره ای که در پهلوی درخت باشد. || تاریکی. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به طرفاس شود.
طرفسة.
[طَ فَ سَ] (ع مص) تیز نگریستن. || بشکستن نگاه را. || پوشیدن جامه های بسیار. || تاریک گردیدن شب: طرفس اللیل. || تیره گشتن آبخور: طرفس المورد. || بسیار شدن آیندگان بر آبخور: طرفس الماء. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف شام.
[طَ رَ فِ] (ترکیب اضافی، ق مرکب) مرادف تنگِ شام. گیراگیر شام. تنگ غروب :
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود طرف شام بیشتر.
صائب (از آنندراج).
طرف شدن.
[طَ رَ شُ دَ] (مص مرکب)مقابل و حریف شدن. (غیاث اللغات). مقابل شدن :
ماه انداخت سپر تا طرف روی تو شد
کاست از غیرت و هم چشم به ابروی تو شد.
طاهر غنی (از آنندراج).
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد
چون تو بر طرف گر اُفتی که طرف خواهد شد.
طاهر غنی (از آنندراج).
طرفشة.
[طَ فَ شَ] (ع مص) به آب رفتن. || تاریک شدن و سست گردیدن چشم: طرفشت عینه. || نگریستن و بشکستن نگاه را: طرفش فلان. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرف صباحی.
[طَ رَ فِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به عرض وراب شود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
طرف صبح.
[طَ رَ فِ صُ] (ترکیب اضافی، ق مرکب) مقابل طرف شام. صبح صادق. (آنندراج).
طرف صحبت.
[طَ رَ فِ صُ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مصاحب و رفیق که با او اختلاط کنند. (آنندراج).
طرفک.
[طَ فَ] (اِخ) کوهی است در اطراف و نواحی طارم گیلان. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص14).
طرفگاه.
[طَ] (اِ مرکب) مراد از دنیا. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامهء نظامی) :
دو پروانه بینم در این طرفگاه
یکی روسپید است و دیگر سیاه.نظامی.
طرف گردیدن.
[طَ رَ گَ دی دَ] (مص مرکب) طرف شدن :
کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست.
صائب.
طرف گرفتن.
[طَ رَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کنایه از حمایت کردن باشد. (برهان) (غیاث اللغات). جانب داری کردن :
وقت است که تابند رخ از جانب آتش
گیرند خلایق طرف ابروی آن را.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
نگرفته ز انصاف تو در معرکهء لاف
شادی طرف شادی و غم جانب غم را.
محمد عرفی.
|| گوشه نشینی. (برهان) (غیاث اللغات). || سرحدگیری. (برهان).
طرف گرفتن.
[طَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)مرادف طرف بستن از چیزی :
در ته سایهء زلفی ننشینم هرگز
هیچ طرفی دلم از طرف کلاهی نگرفت.
علیقلی بیگ خراسانی (از آنندراج).
طرفگی.
[طُ فَ / فِ] (حامص) بازیگری :
شهید طرفگی خوی گلعذارانم
صبا به مشهدم آرد ز لاله زار چراغ.
سلطان علی بهی.
کنند خال و خطت از برای بردن دل
هزار طرفگی و صد هزار بوالعجبی.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
|| شگرفی.
طرف گیر.
[طَ رَ] (نف مرکب) آنکه طرف کسی نگاه دارد. طرفدار. حامی. حمایت کن.
طرف گیری.
[طَ رَ گی] (حامص مرکب)جانب داری. حمایت. طرفداری.
طرفلیان.
[طِ فِلْ لیا] (اِخ) قومی بودند که از آشور فرستاده شدند تا سامره را متأهل سازند (عزرا 4:9). (قاموس کتاب مقدس).
طرف مثبت.
[طَ رَ فِ مُ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در دعاوی حقوقی یا در مناظرات بر کسی اطلاق شود که مدعی است و میخواهد موضوع را به ثبوت رساند.
طرف مسائی.
[طَ رَ فِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به عرض وراب شود. (کشاف اصطلاحات الفنون).
طرف منفی.
[طَ رَ فِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در مناظرات و دعاوی حقوقی بر کسی اطلاق شود که منکر موضوع است.
طرفوزن.
[طَ زَ] (نف مرکب) کنایه از چوبدار و چاوش و یساولی باشد که پیش پیش امرا و سلاطین رود و مردم را از میان راه به طرفی نهیب دهد. (برهان). این کلمه تصحیفی است از «طرقوازن» که جزء اول آن فعل امر مخاطب صیغهء جمع مذکر از تطریق یعنی بر کنار و دور شوید و جزء دوم آن مخفف زننده است که من حیث المجموع «دورباش گو» به صیغهء فاعلی معنی دهد. رجوع به طرقوازن شود.
طرفة.
[طَ فَ] (ع اِ) نقطهء سرخی از خون بسته در چشم که از ضربت و جز آن حادث گردد.(1) (منتهی الارب) (آنندراج). نقطه ای سرخ باشد یا کبود که بر سپیدهء چشم افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن سرخی باشد که اندر چشم پدید آید بسبب زخمی و رنجی که به چشم رسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تورک و آن نقطهء سرخ است که در بیماریهای چشم یا در پی ضربتی به ظاهر چشم افتد. نقطه ای سرخ در چشم، از ضربتی یا جز آن. و رجوع به تذکرهء داود ضریر انطاکی و قانون شیخ الرئیس چ تهران کتاب سوم ص66 شود. || گل مُژه. || داغی است مانا به خط که اطراف ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - Gechymos Tlyposphagma.
طرفة.
[طَ فَ] (ع اِ) یک بار جنبانیدن پلک چشم را. یقال: هو اسرع من طرفة عینٍ. (منتهی الارب) (آنندراج). یک چشم بهم زدن. یک زخم چشم.
طرفة.
[طَ رِ فَ] (ع ص) ناقةٌ طرفة؛ شتر ماده ای که بر یک چراگاه قرار نگیرد. || ناقه ای که فروریخته باشد نوک دهن او از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج). || اشتری که بر کنارهء مرغزار چرا کند. (مهذب الاسماء).
طرفة.
[طُ فَ] (ع اِمص) زخم رسیدگی چشم. اسم است مصدر را. || نوی مال. اسم است طریف و طارف و مطرف را که مال نو است. || (ص، اِ) طُرفه. شگفت و نادر از هر چیزی. طرافة مصدر است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی که کسی ندیده باشد و بنظر خوش آید و در مقام تعجب نیز گویند خواه دیده شود و خواه شنیده گردد. (برهان): اِطراف؛ طرفه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). استطراف؛ طرفه شمردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). نادر. امر عجیب. بلعجبی. بوالعجبی. شعبده. || بازیگر. (آنندراج). مشعبد. بلکنجک. بوالکنجک. (فرهنگ اسدی). || کودک خوش آینده. || مجازاً بمعنی معشوق. (غیاث اللغات) (آنندراج). || مال نو. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز نو و خوش :
ای طرفهء خوبان من ای شهرهء ری
لب را به سر دزک بکن پاک از می(1).
رودکی.
و این تُبع فُرودین که از پس او به ملک بنشست، کُنیت او ابوکرب بود، چون ملک یمن بر وی راست شد، آهنگ پادشاهی دیگر کرد و هر جائی که بودی پیروز آمدی و هر پادشاهی که خواستی بگرفتی... ملک هند بدو رسول و هدیه فرستاد، پرنیان و عود و عنبر، و چیزهای طرفه که او چنان ندیده بود. آن رسول را گفت اینهمه چیزهای طرفه از زمین هندوستان خیزد... (ترجمهء طبری بلعمی).
برون کرد ز انگشتش انگشتری
نگینی بر او طرفه چون مشتری.فردوسی.
یکی تلنگ بخواهم زدن به شعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
چندین هزار نامه کز او یادگار ماند
وآن نامه های طرفه کز او یادگار ماند.
فرخی.
بادهء لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم.
فرخی.
استادم بونصر دو نسخت کرد این دو نامه را... و طُرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که بر روی استادم برکشند که ایشان فاضلترند. (تاریخ بیهقی). طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد و وزیر را جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص696). طرفه آنکه افاضل و مردمان هنرمند از سعایت و بطر ایشان در رنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415). و دیگر روز از آنجا برداشت و طرفه آن آمد که آب هم نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص630). سالار بکتغدی گفت: طرفه آن است که در سرایهای محمودی خامل ذکرتر از این دو کس نبوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص220). بر ما طرفه تر آن است که من خود از چنین کارها سخت دورم چنین که بینی و آلتونتاش اینهمه در گردن من [ احمد حسن ] کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص322). و طرفه تر آن آمد که بر خواجه عبدالصمد امیر بدگمان شد، به آن خدمتهای پسندیده که وی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص485). طرفه تر آن بود که هم فرونمی ایستاد از استبداد و فرو توانست ایستاد که تقدیر آفریدگار جل جلاله در کمین نشسته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575).
کس ندیده ست چنین طرفه زناشوئی
نه زنی هرگز زاده ست بدین آئین.
ناصرخسرو.
این طرفه تر که روز و شبان میکنم طلب
من زندگی ایشان و ایشان دمار من.
ناصرخسرو.
به مرغزار قضا از درخت یأس و امل
دو شاخ طرفه دمد برگ و بار از آتش و آب.
مسعودسعد.
طرفه مردی ام چندین چه غم عمر خورم
چون یقینم که سرانجام من از عمر فناست.
مسعودسعد.
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه تر.
سنایی.
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقی طرفه بسر
از سر کوی فرودآمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی از این گونه خطر.
سنایی.
می نخوانی مرا و طرفه تر آنک
نامهء نانوشته میخوانی.مکی طولانی.
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان.
ادیب صابر.
رنگ است رنگ رنگ همه کوه و کوهسار
طرفه است طرفه طرفه همه جوی و جویبار.
عمعق.
منظر ماه منیر بر سر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه به مشکین کمند.
سوزنی.
دی جانب زرغون به یکی راه گذر بر
افتاد دو چشمم به یکی طرفه پسر بر.
سوزنی.
جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه آنک
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است.
خاقانی.
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی.
جام پری در آهن است از همه طرفه تر ولی
نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی.
خاقانی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.خاقانی.
چون منوچهر از جهان شه طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد.
خاقانی.
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه تر آن
که نعش و پروین چون آفتاب شد پیدا.
خاقانی.
از آدمی چه طرفه که ماهی در آب نیز
جان را ز حرص در سر کار دهان کند.
خاقانی.
زآن بنا کاصل آن خیالی بود
طرفش آمد که طرفه خالی بود.نظامی.
طرفه آن شد که دختری است چو ماه
نرم و نازک چو خز و قاقم شاه.نظامی.
نخست ارچه لب بود و آنگاه دندان
ببین تا چه طرفه است این حال یارب.
کمال اسماعیل.
حرفهای طرفه بر لوح خیال
برنوشته چشم و ابرو خط و خال.مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.مولوی.
این طرفه حکایتی است بنگر
روزی مگر از قضا سکندر
میرفت و همه سپاه با او
صد حشمت و ملک و جاه با او.
سیدحسینی سادات.
طرفه باشد چو موی بر دیبا
ناز کردن ز روی نازیبا.اوحدی.
از رنج کسی به گنج وصلت نرسد
وین طرفه که بی رنج کس آن گنج ندید.
(از بهارستان جامی).
بیا ای بریشم زن طرفه روی
که هم طرفه روئی و هم طرفه موی.هاتفی.
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم.
صائب.
خلقی ز پی بهشت بی آرامند
وین طرفه که نیست جز در آرام بهشت.؟
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان.؟
و رجوع به فرهنگ شعوری ص 169 شود. || نزد بلغاء آن است که خارق عادت و یا اخلاق معتاد را ذکر کند، بر وجهی که متضمن حسن و لطافت باشد و لفظ طرفه و عجب و آنچه بمعنی اوست آوردن لازم است، لفظاً یا تقدیراً. مثاله :
قبه ها آراسته دیوارها از جزو و کل
مفرش از دیبا بساط از پرنیان آورده اند
نخل ز ابریشم گل از زر بار از در و گهر
نوبهار طرفه از فصل خزان آورده اند.
کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - ن ل:
ای قبلهء خوبان من ای طرفهء ری
لب را به سپیدرگ بکن پاک از می.
طرفة.
[طَ رَ فَ] (ع اِ) یک درخت گز، واحد طرفاء است. و بها لقب طرفة بن العبد. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ فَ] (اِخ) ستاره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). دو کوکب خرد است، یکی از صورت اسد است و ماه برابر آن رسد و جنوبی او را بپوشاند و عرب گویند که این طرف اسد است که ایشان را از کواکب پنجگانهء اسد خوانند و آن منزل نهم است از منازل قمر و رقیب آن سعد بلع است. (جهان دانش ص 118). مجموع دو کوکب که یکی بر پای جنوبی خرچنگ و دیگری بر بینی اسد جای دارد و آن منزل نهم از منازل بیست وهشتگانهء ماه و از رباط اول است. نام کوکبی از کواکب صورت برج اسد است و آن از قدر اول است. (از جهان دانش). منزل نهم است از منازل قمر و آن از آخر نثره است تا بیست وپنج درجه و چهل ودو دقیقه و پنجاه ویک ثانیه از سرطان و نزد احکامیان منزلی نحس است و بعضی گفته اند سعد است :
نثره به نثار گوهرافشان
طرفه طرفی دگر زرافشان.نظامی.
طرفة.
[طُ فَ] (اِخ) دختر عبدالله مادر احمد. (منتهی الارب).
طرفة.
[طُ فَ] (اِخ) نام زنی بوده است معروفه :
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) مسجدی است به قرطبه از بلاد اندلس. (معجم البلدان ج6 ص43). مسجد طرفة در قرطبة است. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) ابن الاة بن نضرة الفلتان بن منذر. شاعری بوده است. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) خزیمی، از بنی خزیمة بن رواحة. شاعری بوده است. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) خضرمی. محدث است. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) عامری، از بنی عامربن ربیعه. شاعری بوده است. (منتهی الارب).
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) لقب عمروبن العبد عبدی. شاعری بوده که بر اثر گفتن این شعر:
لاتعجلا بالبکاء الیوم مطرفا
ولا امیریکما بالدار اذ وقفا
وی را طرفة لقب نهادند. (منتهی الارب). وی از شعراء جاهلیت و سرایندهء دومین قصیده از قصائد معلقات سبع است و از قبیلهء ربیعه بوده است. و وی را دیوانی است. در تاج العروس نسب طرفة العبدی را بدین سیاق آورده است: طرفة بن العبدبن سفیان بن سعدبن مالک بن ضبیعة بن قیس بن ثعلبة الحصن، و اسمه عمرو. لکن در معجم المطبوعات بدین نحو نسب او را آورده است: هو ابن عمر، طرفة بن عمر بن بکر وائل بن ربیعة بن اخت جریربن عبدالمسیح المعروف بالمتلمس. صاحب بلوغ الارب گوید: وی نیکوترین شعرای قصیده سرای است و جز قصیدهء معلقه وی را شعر نیکو باشد، اما در نزد روات اشعار از گفته های وی و اشعار عبیدبن الابرص، جز اندکی یافت نشود. در سن بیست وشش سالگی کشته شد و قاتل او عمروبن هند یکی از پادشاهان حیره بود و افسانهء کشته شدن وی را ابن قتیبه در کتاب الشعر و الشعراء آورده است. و ابن السکیت در شرح دیوان طرفه این قصه را از ابن قتیبه مبسوط تر ذکر کرده است. گویند نخستین شعری که طرفه گفت آن بود که وقتی با عم خویش سفری کرد، در یکی از منازل بین راه دامی بر پا داشت هنگام کوچ این ارجوزه بگفت:
یا لک من قبرة بمعمر
خلا لک الجو فبیضی و اصفری!
و نقری ما شئت ان تنقری
قد رفع الفخ فماذا تحذری
لابد یوماً ان تصادی فاصبری.
و از اشعار وی که در حکم مَثَل سائر است این بیت است:
سَتُبْدی لک الایامُ ما کنتَ جاهلاً
و یأتیک بالاخبار مَن لم تُزَوّدِ.
و از مثلهائی که در نکوهش دوستان گفته این دو بیت است:
کل خلیل کنت خاللته
لاترک الله له واضحهْ
کلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیلةَ بالبارحهْ.
و باز از امثال سائرهء اوست که به عمروبن هند خطاب کرده گوید:
ابامنذر افنیت فاستبق بعضنا
حنانیک بعض الشر اهون من بعض.
(بلوغ الارب ج 3 ص 110).
صاحب معجم المطبوعات آورده که: طرفه شاعری جاهلی است و نبوغ او در شعر از آغاز جوانی نمودار گشت تا به حدی که در همان فصل از زندگانی در ردیف اولین طبقهء شعرا بشمار میرفت، در کودکی به میخوارگی و لهو و لعب اشتغال داشت و آنچه داشت در آن راه صرف میکرد. آثار او: 1 - دیوان وی در غریفسوالد بسال 1869 م. و در برلین بسال 1895 م. با شرح اعلم الشنتمری و در شالون بسال 1900 به همت پروفسور سِلگسون به طبع رسیده و با طبع شالون ترجمهء فرانسه نیز ضمیمه است، نوبتی هم بسال 1909 در قازان دیوان وی که به روایت ابن السکیت بوده با شرحی از شیخ احمدبن الامین الشنقیطی چاپ شده است. 2 - قصیدهء معلقهء وی با شرح زوزنی به اعتناء و جهد ریسکی و وولرس بسال 1829 در بن به طبع رسیده و نخست قسمتی از این قصیده بسال 1742 بوسیلهء ریسکی در لیدن چاپ شده بود که شروحی بزبان لاتین و لامیة العجم طغرائی را هم ضمیمه داشت. 3 - معلقهء طرفة بن العبد با شرح زوزنی نوبتی دیگر در بن(1) بسال 1829 به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج1 ستون 139 و ج2 ستون 1239). و رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 446 و فهرست اعلام عقدالفرید و الموشح ص 17، 54، 55، 57، 58، 76، 77، 87، 89، 185، 363 و لباب الالباب ج 1 ص 13 و المعرب جوالیقی ص 38، 39، 54 و عیون الاخبار ج1 ص 259 و ج 2 ص 3، 23، 190 و ج 4 ص 68 شود.
(1) - Bonae ad Rhenumsii.
طرفة.
[طَ رَ فَ] (اِخ) ابن عرفجة. صحابی است. اصیب انفهُ یوم الکلاب فاتخذها من ورق فأنتن، فرخص له فی الذهب. (منتهی الارب). و رجوع به الاصابة ج 3 ص284 شود.
طرفها داشتن حرف.
[طَ رَ تَ نِ حَ](مص مرکب) آن است که یکی کلمه چند معانی و کنایه داشته باشد. آقا اسماعیل کاشف صفاهانی راست:
آویخته زلف مشکبو از چپ و راست
این مصرع رنگین چه طرفها دارد.
پوشیده نماند که زلف را مصرع رنگین گفتن خالی از غرابت نیست بلی اگر مصرع پیچیده می بست طرف لطف داشت. (آنندراج).
طرفة العین.
[طَ فَ تُلْ عَ] (ع اِ مرکب) یک بار بر هم زدن پلک چشم (و کسانی که بضم طاء خوانند محض غلط). (غیاث اللغات) (آنندراج). چشم بهم زدن به یک دم. به یک چشم زدن. به یک چشم زد. || (فرهنگستان) چشم زخم. لحظه. چشم زد : و یک طرفة العین هیچ طاعت از او فوت نشد. (قصص الانبیاء ص137). یک طرفة العین تقدیم و تأخیر نیفتد. (جهانگشای جوینی).
طرفهء بغداد.
[طُ فَ یِ بَ] (اِخ) نام مردی بازیگر، چون این قوم در بغداد [ که ] سرآمد هر شهر است [ بسیار بوده اند ] طرفهء بغداد مشهور شده است. جلالای طباطبا نوشته: «از شوخی و طُرفگی یادی از طرفهء بغداد میداد». و صاحب کشف اللغات، بوالعجب را هم بمعنی استاد بازیگر بغداد آورده و اعجوبگی نیز بازیگری است. (آنندراج) :
دست بگیرد ز بوحنیفه رسولت
طرفه تر است این سخن ز طرفهء بغداد.
ناصرخسرو.
و نادرتر آنکه از نادانی طرار بصره شما را طرفهء بغداد مینماید. (کلیله و دمنه).
هرگزم روزی نکرد آن طرفهء بغداد داد
خرمن امید از آن رو کرده ام بر باد باد.
کمال خجندی.
طرفهء شش طاق.
[طُ فَ / فِ یِ شَ / شِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از عالم دنیاست به اعتبار شش جهت. || اسباب دنیا را نیز گویند. (برهان) (آنندراج).
طرفهء محلاتی.
[طُ فَ یِ مَ حَلْ لا] (اِخ)هدایت آرد: نام نامیش میرزا فرج الله. اصلش از خاک پاک شیراز، در صغر سن با پدر مهربان خود به محلات قم آمده متوطن شد و در آنجا تحصیل کمالات و حالات پسندیده کرده، در علوم متداوله کمالی یافت و در نظم و نثر مقامی حاصل نمود، به نگارش خط نستعلیق قدرتی و شهرتی و قبول هر خاطری یافت، تا صاحب مرتبتی عالی و منزلتی بلند آمد، پس به دارالخلافهء ری که مرجع اصحاب کمال و مجمع ارباب حال است روی آورد. در ایام شاهنشاه مغفور که نواب بهمن میرزا برادر صلبی و بطنی آن پادشاه خجسته اخلاق ایالت آذربایجان داشت، به ملازمت آن آستان شتافت و از صدق نیت و صفای طویت در حضرتش قبولی شایان یافت، دیوان رسایل به وی مفوض شد و از انشاء نثر و انشاد نظم در آن دربار صاحب عزت و اعتبار گردید. چون آیات تبدیل (؟) و آن دولت به حضرت خاقان عهد ابد الله ملکه تحویل گرفت، به دارالخلافه بازآمده به مداحی شاهنشاه فلک جاه رطب اللسان شد و بتوسط ادیب الملک در آستان ملک الملوک معروف گردید و به نگارش دیوان الهام بنیان شاهنشاه مأمور شد. علی الجمله از شعرای سخندان و منشیان عذب البیان این روزگار است و بعضی از اشعارش در این کتاب نگاشته میشود:
آن دلبرک گلرخ و آن مهوشک شنگ
آن شوخک شیرین لب و آن یار خوش آهنگ
با آن لب چون بسد و آن سینهء سیمین
با آن تن چون قاقم و با آن دل چون سنگ
در جلوه تو گوئی که مگر آمده طاوس
در پویه تو گوئی که مگر آمده تورنگ
چونان سوی من دید که گوئی بگه صید
شیری غضب آورده ببیند بسوی رنگ
چون دیدمش آن رخ ز سرم یکسره شد هوش
رفت از دل من طاقت و از چهرهء من رنگ
گفتم به وی ای برخی جان تو سر و جان
ای یار پری چهره و ای لعبتک شنگ
ای خرمن آسایشم از دست تو بر باد
وی شیشهء آرامشم از دست تو بر سنگ
برگوی که بهر چه گناه و چه خیانت
بر کین من ای دوست ببستی تو میان تنگ
گفتا که یکی چامه بیارای که از آن
در رشک شود مانی و دلتنگ ز ارتنگ
آنگه به ادیب ملک ملک ستان ده
تا عرضه کند در بر دارای فلک هنگ
شه ناصر دین ظل خدا آیت رحمت
زینت ده تاج کی و زیبندهء اورنگ
تمثال چو خورشید وی امروز به گیتی
زینت ده چین آمد و زیورده افرنگ.
از غزلیات اوست:
چند ز دور میدهی گوشهء چشم خود نشان
پرده ز روی برفکن آتش ما فرونشان
مست محبت تو را نیست ز خویشتن خبر
عقل به ما گمان مبر هوش مجو ز بیهشان
آتش عشقت ای صنم در دل ماست شعله ور
میشمری چرا مرا تو ز فسرده آتشان.
(مجمع الفصحاء ج 2 ص338).
طرفی.
[طَ رَ فَ] (ع اِ) طرفین. دو طرف و بدین صورت در حال اضافه آورند، مانند: طرفی النقیض : بطرفی افراط و تفریط. (شمس قیس در المعجم).
طرف یافتن.
[طَ تَ] (مص مرکب) طرف بستن. موفق شدن. سود بردن : چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله، اما هیچ طرفی نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص39).
طرفیت.
[طَ رَ فی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) روبارو و مقابل و مواجه شدن. طرف بودن.
طرفین.
[طَ رَ فَ] (ع اِ) تثنیهء طرف. دو طرف. دو کرانه. (فرهنگستان).
- کریم الطرفین؛ نیک اصل از پدر و مادر. (مهذب الاسماء).
|| دو طرف. دو حد. مقدمتین قیاس که مشترک بین آن دو نباشد.
طرق.
[طَ] (ع مص) زدن. || زدن به مطرقه. کوفتن. || فال سنگک زدن کاهن. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ فال زدن. سنگ زدن کاهن. (زوزنی). و اصله الضرب، و منه سمیت المطرقة. (زوزنی) : الطرق و الطیرة و العیافة من الجبت؛ سنگک زدن و تشأم کردن به چیز و زجر مرغ از جملهء جبت است. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || برکندن موی. || بول انداختن ستور در آب ایستاده. || فرودآمدن غم کسی را به شب. || (اِ) پشم. || (مص) پشم زدن به چوب جهت واخیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). دو معنی اخیر را صاحب تاج العروس بدین سیاق آورده: و الطرق؛ نتف الصوف او الشعر، او ضربه بالقضیب لینتفش. از این رو از لفظ طرق در تاج العروس استنباط معنی مطلق پشم نمیشود. پنبه و پشم به چوب زدن تا واخیده گردد. (زوزنی). به چوب زدن پشم. (دهار). || آمیختن جادوگر پنبه را با پشم وقت جادوگری. || برجستن گشن بر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج). گشنی کردن شتر. (زوزنی). || به شب آمدن کسی را. طروق مثله فیهما. || سست عقل شدن. یقال: طُرِقَ الرجل مجهو. || (اِمص) سستی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) آب گشن اشتر. (مهذب الاسماء). ماءالفحل. (تاج العروس). آب منی. (منتهی الارب) (آنندراج). || گشن. سمی بالمصدر. (منتهی الارب) (آنندراج). || هر آواز یا نغمهء رباب و مانند آن طرقهای جداگانه است. یقال: تضرب هذه الجاریة لک هکذا طرقاً. || خرمابن. لغت طائی است. || یک بار. یقال: اختضبت المرأة طرقاً، او طرقین، و طرقةً او طرقتین؛ ای مرةً، او مرتین. (منتهی الارب) (آنندراج). و یُضَمّان. (منتهی الارب). || دام و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج). و یُکْسَر. (منتهی الارب). || طرق آب شور. || آب باران و جز آن که در وی شتران کمیز انداخته باشند، و منه قول ابراهیم: الوضوء بالطرق احب الیّ من التیمم. (منتهی الارب) (آنندراج). آب ستوردررفته و میزک کرده. (مهذب الاسماء).
طرق.
[طَ رَ] (ع مص) نوشیدن آب مکدر را. یقال: طرق طرقاً. || توبرتو شدن پر مرغ. (منتهی الارب). بر هم نشستن پر مرغ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || (اِمص) سستی زانوی شتر. (منتهی الارب). ضعف الرکبتین. (مهذب الاسماء). || کجی در ساق شتر. (منتهی الارب). || از عیوب بدنی اسب است چنانکه دو زانوی آن باز و گشاده مانند دو کمانه باشد و آن عیب فاحشی است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 26). || (اِ) نورد مشک. || نورد شکم. ج، اطراق. || جای گرد آمدن آب. || دام صیاد. (منتهی الارب).
طرق.
[طَ رِ] (ع ص) فال سنگک گیرنده. رجوع به طرقات شود.
طرق.
[طُ] (ع اِ) جِ طراق و طریق. (منتهی الارب). || (ص، اِ) جِ اطرق. (اقرب الموارد).
طرق.
[طُ رَ] (ع اِ) جِ طرقة.
طرق.
[طِ] (ع اِ) پیه. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی شحم است. (فهرست مخزن الادویه). || (اِمص) توانائی. (منتهی الارب) (آنندراج). قوت. || فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج). چاقی. سمن.
طرق.
[طُ رُ] (ع اِ) جِ طریق. راهها.
- وزارت طرق؛ وزارتی که ادارهء شاهراه ها کند به ساختن و ترمیم. وزارت راه. (فرهنگستان).
|| نحوه ها. نمطها : ارتفاعات آن را حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند. (تاریخ بیهقی). و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده، و طرق و سبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). از اوقاف این تربت نیکو اندیشه باید داشت تا به طرق و سبل رسد. (تاریخ بیهقی).
طرق.
[طَ رَ] (اِخ) آبی است مر بنی وقبی را. (منتهی الارب). موضعی است که تا وقباء پنج میل راه باشد. (معجم البلدان).
طرق.
[طُ رُ] (اِخ) نام محلی در 16400متری مشهد، بین مشهد و جیم آباد، کنار راه مشهد به کاریز و برای کسی که از طریق نیشابور عازم مشهد باشد، میان باج ساروق و مشهد و در 908900متری طهران و در جنوب مشهد واقع است. و هر گاه از مشهد عازم تربت حیدریه باشند طرق میان مشهد و باج ساروق واقع و 11050متری مشهد است. قریه ای است به دوفرسنگی مشهد رضا علیه السلام بین راه طهران و مشهد. و رجوع به تروق و حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 183 و 314 و تاریخ افشاریه و زندیه موسوم به مجمل التواریخ ص 95 و 316 شود. دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد در 70هزارگزی جنوب مشهد سر راه شوسهء شهنه به نیشابور. جلگه، معتدل، با 5541 تن سکنه. آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرق.
[طُ رُ] (اِخ) قصبهء مرکز شهرستان طرق رود بخش نطنز شهرستان کاشان در 32هزارگزی جنوب باختری نطنز و یکهزارگزی شمال شوسهء نطنز به مورچه خورت. کوهستانی و سردسیر با 4430 تن سکنه. آب آن از 17 رشته قنات. محصول آنجا غلات و میوه جات و حبوبات و انگور. شغل مردان زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش به تهران رفته برمیگردند. صنایع دستی آن گیوه چینی و تخت کشی است. تلفن و دبستان و راه فرعی به شوسه دارد. قلعهء خرابه و مسجد آن قدیمی است. مزارع یحیی آباد و باقرآباد و هنجوه و ایل آباد جزء این قصبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و یاقوت آرد: قریه ای است از اعمال اصبهان نزدیک نطنزة، جایی است بزرگ مانند شهری، بین آن و اصبهان بیست فرسنگ مسافت میباشد. (معجم البلدان ج6 ص 44). طرق در جنوب نطنز و در کنار راه نطنز به مورچه خورت میان یاهپود و گردنهء طرق در 33300گزی نطنز واقع شده است.
طرق.
[طُ رُ] (اِخ) دهی از دهستان تکاب بخش ریوش شهرستان کاشمر، در سه هزارگزی باختر ریوش، سر راه مالرو عمومی ریوش به بردسکن. کوهستانی و معتدل با 1415 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
طرق.
[] (اِخ) نام کتابی هندی که به عربی نقل شده است. (فهرست ابن الندیم).
طرقاء .
[طَ] (ع ص) تأنیث اَطْرَق. رکبة طرقاء؛ زانوئی سست. (مهذب الاسماء). ظاهراً این معنی فقط در وصف شتر و اسب مستعمل باشد.
طرقات.
[طَ رِ] (ع ص، اِ) جِ طَرِقة. زنان فال سنگک گیر : قال جالینوس: ان طب اسقلبیوس کان طباً الهیاً و قال ان قیاس الطب الالهی الی طبنا قیاس طبنا الی طب الطرقات(1). (عیون الانباء ج 1 ص15، 31). اطباء طرقات. (ابن البیطار در کلمهء شبرم).
(1) - Les medecins ambulants. .(ترجمهء لکلرک)
طرقات.
[طُ رُ] (ع اِ) جِ طُرُق. ججِ طریق.
طرقاق.
[طَ] (مغولی، ص، اِ) محافظ. نگهبان. مراقب. پاسدار. (جهانگشای جوینی).
طرقانیدن.
[طَ دَ] (مص) ترکانیدن :چهارم بادی که از اندرون رگها تولد کند و رگ را بطرقاند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
طرقای.
[طَ] (اِخ) از شاهزادگان مغول است. رجوع به جامع التواریخ چ بلوشه ص 66 شود.
طرقبه.
[طُ قَ بَ] (اِخ) نام یکی از بخشهای شهرستان مشهد، محدود است از طرف خاور به بخش حومه، از باختر به کوه بینالود، از شمال به کوه تخت رستم، از جنوب به دهستان پیوه ژن. بطور کلی این بخش در دامنهء کوه بینالود و داخل رودخانه های پرآب که از کوه سرچشمه گرفته واقع است. بینالود بواسطهء ازدیاد چشمه سار رودخانه و غرس اشجار، اغلب آبادیها بهم اتصال پیدا کرده که در بعضی نقاط طول آنها از 20 هزار گز تجاوز میکند. مناظر طبیعی عبارتند از چشمه سبز، بندطرق، گلستان، زشک، محله زشک، وکیل آباد، شاندیز، گلمکان، دولت آباد، ابرده بالا و پائین که اغلب آنها بهم متصل هستند و مورد توجه شهرنشینان و خارجیان میباشند و تابستان تفرجگاه ایشان است. بواسطهء وفور آب و لطافت هوا دارای انواع میوه جات شاداب و قابل توجه میباشد لیکن بواسطهء کوهستانی بودن محصول زمینی آنها کم، حاصل غله بقدری است که اغلب سالها تکافوی خوراک سالیانهء آنها را نمینماید. از همین مختصر زمین مزروعی نیز بیشتر استفادهء تریاک کاری میشود. اهالی مشهد برای ییلاق و شرکتهای کمپوت سازی و خشکبار برای تجارت در تابستان به این منطقه می آیند. شغل ساکنین بخش باغداری، کسب و زراعت است و از صنایع دستی هم بی بهره نیستند. در بیشتر قراء قالی و قالیچه بافی متداول است. این منطقه علاوه بر مناظر طبیعی و منابع زراعتی از منابع زیرزمینی هم بی بهره نبوده معادن زیادی دارد که مورد توجه است مانند سربِ جاغرق، زغال سنگِ نقندر، مرمر الوان در شاندیز، زغال سنگ حوض. اردمه معادن زیادی نیز دارد که تاکنون استخراج نشده است. در بیشتر آبادیهای بخش راه شوسه و فرعی احداث و عبور و مرور بسهولت انجام میگیرد. این بخش از چهار دهستان بنام گلمکان، شاندیز، اردمه و دهستان مرکزی که شامل 98 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 29039 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرقبه.
[طُ قَ بَ] (اِخ) دهستان مرکزی بخش طرقبهء شهرستان مشهد که در قسمت شمال باختری مشهد واقع و نفوس آن در حدود 9709 نفر و متشکل از 14 آبادی بزرگ و کوچک و قراء مهم آن جاغرق با 1628 تن سکنه و عنبران با 698 نفر جمعیت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرقبه.
[طُ قَ بَ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش طرقبهء شهرستان مشهد در 20هزارگزی شمال باختری مشهد. کوهستانی و معتدل با 2938 نفر سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آنجا انواع میوه جات، خشکبار، تریاک، بنشن، ابریشم و غلات است. شغل اهالی باغداری و قالیچه بافی و کسب تجارت و راه آن اتومبیل رو است. بواسطهء مرکزیت و موقعیت طبیعی که دارد از سایر دهات اطراف خود پرجمعیت تر و وسایل ایاب و ذهاب و زندگی بهتر است. تابستان بیشتر اهالی مشهد در این قصبه زندگی مینمایند. دارای یک خیابان جدیدالاحداث در دست اقدام و چندین شاهراه عمومی و سه میدان که در اطراف آنها دکاکین متعدد اغذیه فروشی است میباشد. ادارات دولتی بخشداری، شهرداری، نمایندگی دارائی، آمار، دفتر ازدواج و طلاق و دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرقچی.
[طُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل، در 19هزارگزی جنوب باختری بابل و در یک هزارگزی شوسهء بابل به آمل. دشت معتدل و مرطوب و مالاریائی با 175 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کاری و محصول آنجا برنج و مختصر غلات و کنف و پنبه و صیفی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
طرقچی محله.
[طَ رَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) از محال لعل آباد توابع بارفروش است. (سفرنامهء مازندران رابینو ص 118 بخش انگلیسی).
طرق رود.
[طَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است. این دهستان در جنوب نطنز در دامنه و دره های کوه کرکس در طول و طرفین جادهء شوسهء اردستان به مورچه خورت واقع است. هوای آن سردسیر، آب آن از چشمه سار و زه آب رودخانه و قنوات. محصول عمدهء آن انگور و غلات و حبوبات و انواع میوه جات سردسیری است. این دهستان از 15 آبادی و چندین مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 14 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبهء طرق کلهرود، سه، طار، کنته، ابیازن، نیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
طرقطی.
[طُ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه نو بخش کلات شهرستان مشهد در 65هزارگزی جنوب خاوری کبودگنبد. دره. محصول آنجا غلات و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرقل درکوه.
[ ] (اِخ) حمدالله مستوفی در اثناء شرح سلسلة الجبال البرز آورده: چون به حدود عراق و گیلان رسد، آن را طرقل درکوه خوانند. (نزهة القلوب چ اروپا ص192).
طرقلة.
[طَ قَ لَ] (اِخ) شهری است به مغرب از نواحی بربر که در بر اعظم واقع، و همان قصبهء سوس الاقصی است. (معجم البلدان ص174).
طرقوا.
[طَرْ رِ قو] (ع فعل امر) صیغهء امر حاضر است، بمعنی راه دهید، و یکسو شوید. معمول است که نقیبان عرب پیش سلاطین، طرقوا، طرقوا میگویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). برد. رجوع به بَرد شود. در آخر این کلمه در موقع کتابت بر حسب ضرورت مراعات قواعد عربیت الفی برای علامت جمع مینهند ولی در تلفظ باید طرقو، بدون الف خواند. طرقوا امر است از تطریق، بمعنی رو بسوی خانه کردن و یکسو شدن، و راه دهید گفتن :
چون به انجم سپهر کرد آرام
طرقوا زد چو چاوشان بهرام.
امیرخسرو (از آنندراج).
- طرقواگویان؛ دورباش گویان : ظفر در پیش طرقواگویان و نصرت بر یمین و یسار پویان. (جهانگشای جوینی).
طرقوازن.
[طَرْ رِ قو زَ] (نف مرکب) نقیب و چوبدار. (غیاث اللغات). آنکه پیشاپیش شاه، یا زن او، یا امیری، یا زنی محترمه، «راه دهید» گوید. رشیدی این کلمه را در فرهنگ خود بصورت طرقوازنان آورده گوید: یعنی چاوشان و چوبداران که پیش پیش ملوک و سلاطین روند و مردم را از راه دور کنند و طرقواگویان نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) :
با سایهء رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوازنان تو گردند اصفیا.خاقانی.
رجوع به طرقوا شود.
طرقة.
[طَ قَ] (ع اِ) یک بار، هرچه باشد. یقال: اتیته الیوم طرقةً او طرقتین؛ یعنی آمدم او را امروز یک بار یا دو بار. (منتهی الارب) (آنندراج). || پیشه و صنعت: هذا طرقة الرجل؛ یعنی این پیشه و صنعت اوست. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرقة.
[طَ رَ قَ] (ع اِ) پی شتران. یقال: جائت الابل علی طرقةٍ واحدةٍ، و علی خِفٍ واحد؛ ای علی اثر واحد. (منتهی الارب). اثر الابل بعضها فی اثر بعض. (مهذب الاسماء). || پر برهم نشسته. (منتهی الارب).
طرقة.
[طَ رِ قَ] (ع ص) مؤنث طَرِق. زن فال سنگک گیر. ج، طرقات. رجوع به طرقات شود.
طرقة.
[طُ قَ] (ع اِمص) تاریکی. || آزمندی. || گولی. || (ص) گول. || (اِ) سنگریزهء بر یکدیگر افتاده. || خوی. عادت. یقال: مازال هذا طرقتک؛ ای دأبک. || راه. روش. || راه بسوی چیزی. || بر همدیگر نهاده. || خطوطهای کمان. ج، طرق. || کار. صنیعة. یقال: هذه طرقة رجل واحد؛ ای صنیعة رجل واحد. || (مص) توبرتو و بر هم نهادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرقة.
[طُ رَ قَ] (ع ص) رجل طرقة؛ مرد به شب درآینده. (منتهی الارب) (آنندراج).
طرقه.
[طُ قَ / قِ] (اِ) مرغی است. نوعی مرغ است سیاه، دو چند گنجشکی و سخن گوی. قسمی مرغ که پرهای آن به سیاهی گراید و مانند طوطی تقلید صوت شنوده کند. شارک. شارو. شار. شحرور. قره طاوق. توکا. چاله خوس. چاله خسب.
طرقه.
[طُ قَ] (اِخ) از توابع خراسان، و دارای معدن زغال سنگ است. (جغرافی اقتصادی کیهان ص40).
طرقه بازی.
[طَ رَقْ قَ / قِ] (حامص مرکب) بازی کردن با طرقه یا ترقه که بازیچهء کودکان است. رجوع به ترقه شود.
طرقی.
[طَ] (ص نسبی) منسوب به طرق که قریه ای است شهرک مانند و تا اصفهان بیست فرسنگ مسافت دارد. (الانساب سمعانی).
طرقی.
[طَ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن ثابت بن محمد طرقی اصفهانی. متوفی بسال 520 ه . ق. حافظی ماهر و محدثی آگاه بوده است. رجوع به انساب سمعانی برگ 370 الف شود.
طرقی.
[طَ] (اِخ) دهی از دهستان فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان در 30هزارگزی شمال باختری قوچان و 5هزارگزی جنوب شوسهء قوچان به شیروان. جلگه و معتدل با 56 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
طرقیدن.
[طَ رَ دَ] (مص) ترکیدن : خدای عز و جل به عظمت خویش امر خویش بر کوه افکند و از هیبت خدای عز و جل بطرقید و شش پاره شد و از زمین به زمین حجاز افتاد. (ترجمهء طبری بلعمی). جرجیس برفت و آهنگ آن بتخانه کرد، پس چون درآمد آنهمه بتان را گفت همه در پیش من بروی افتید، بتان همه بروی درافتادند، و طراقی از افلون [ نام بت بزرگ ] برآمد و زمین بطرقید و آن بتان به زمین فروشدند. (ترجمهء طبری بلعمی). گفت خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشانند و بایستانند، تا هدیه ها پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد. (تاریخ بیهقی). و از جبن این حاجب را زهره بطرقید. (تاریخ بیهقی). و گاه باشد که بسبب عظیمی آماس پلک بطرقد و خونی رقیق بپالاید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر طرقیدن پاشنه و انگشتان پای. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر سوءالمزاج خشک باشد پیوسته لبها میطرقد و پوستکهاء باریک از وی برخیزد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حق تعالی بیواسطه به دلش فروگفت که ای رابعه در خون هیجده هزار عالم میشوی، ندیدی که موسی دیدار خواست، چند ذره تجلی به کوه افکندیم، به چهل پاره بطرقید، اینجا به اسمی قناعت کن. (تذکرة الاولیاء عطار). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص167 شود.
طرقیون.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاه رود بخش افجهء شهرستان تهران، در 16000گزی جنوب گلندوک و در 6000گزی جنوب راه شوسهء دماوند-طهران. کوهستان کنار رود جاجرود، سردسیر، با 71 تن سکنه، آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات، بنشن و قلمستان. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
طرکسو.
[] (اِ) تربد است. (فهرست مخزن الادویه).
طرکونه.
[طَرْ رَ نَ] (اِخ) شهری است به مغرب. (منتهی الارب). و یاقوت آرد: موضع دیگری است به اندلس از اعمال لبلة. (معجم البلدان). رجوع به مادهء بعد شود.
طرکونه.
[طَرْ رَ نَ] (اِخ)(1) شهری است به اندلس. (منتهی الارب). یاقوت آرد: شهری است به اندلس متصل به اعمال طرطوشه و آن میان طرطوشه و برشلونه واقع است و میان طرکونه و هر یک از دو شهر مزبور 17 فرسخ مسافت است. (از معجم البلدان). و صاحب الحلل السندسیه آرد: طرکونه(2) شهری دریائی است که ساکنان آن هم اکنون بیش از 25 هزار تن نیست، در صورتی که شهر مزبور در روزگار رومیان دارای یک میلیون تن بوده است. این شهر یکی از مراکز اسقفهاست و اسقف آن را مانند اسقف طلیطله بریماط اسپانیا مینامند. جایگاه اسقف ها در بلندترین نقطهء خاوری شهر در محل قلعهء قدیم واقع است و کنیسهء بزرگ نیز در همان محل است. این شهر به دو قسمت قدیم و جدید تقسیم میشود. ناحیهء بلند آن را بخش قدیم تشکیل میدهد و در آن بقایا و آثار بسیار و سنگ نبشته هائی از روزگار رومیان است و قسمت جدید شهر دارای خیابانهای مستقیم است و همین بخش است که در کنار دریا واقع میباشد. و باره های طرکونه از سه سوی نمودار است و تنها بارهء جانب باختری آن منهدم گردیده است. این شهر در روزگار ایبریها بنیان نهاده شده است و گویند نخستین کسانی که در آن سکونت گزیده اند یکی از قبایل ایبری موسوم به سیسیتان(3) بوده اند که مسکوکاتی هم از آنان به یادگار مانده است و همین قبیله نیز باره های شهر را در سال 267 ق.م. بنا کرده اند و هنگامی که میان کارتاژها و رومیان جنگ روی داد سرداران رومی از قبیل سیبیون و همراهانش به شهر هجوم آوردند و بر آن استیلا یافتند و در آن بندر و باره های بلندی بنیان نهادند و از آن پس شهر مزبور جزو مهمترین مستعمرات رومیان در اسپانیا بشمار میرفت. و این واقعه یعنی تصرف شهر به دست رومیان پس از سال 218 ق.م. روی داده است. آنگاه در سال 26 اگوست قیصر روم بدین شهر رفت و در آنجا سکونت گزید و در آن هیکلی [ معبدی ] عظیم و بناهای باشکوهی(4) بنیان نهاد و والیان روم نیز از روش وی پیروی میکردند و دلبستگی و توجه خاصی بدین امر مبذول میداشتند و آثار عظیم ایشان در این عصر نیز همچنان گواه نموداری است. در سال 475 م. گت ها بر طرکونه استیلا یافتند و تازیان بسال 713 م. آن شهر را متصرف شدند و هنگامی که مسیحیان در سال 1818 م. طرکونه را از تازیان بازستدند مرکز اسقف ها را بار دیگر بنیان نهادند ولی شهر مزبور آن اهمیت تجارتی را که در گذشته داشت به دست نیاورد بلکه بازرگانی اسپانیا در جهت شمال به بارسلن و در جهت جنوب به بلنسیهء عربی انتقال یافت. و نیز باید دانست که بندر طرکونه در دوران عرب بجز بندر کنونی بوده است بلکه بندر مزبور در پائین آبادیهای ساحلی بندر جدید قرار داشته است، آنگاه کتلان در اواخر قرن پانزدهم بندر دیگری بنیان نهادند و آنها سنگهای تماشاخانهء رومی را در این بندر بکار بردند.
مشهورترین خیابانهای طرکونه عبارتند از: رملهء(5) سان جوان و رملهء سان کارلوس و کنیسهء بزرگ را بر روی پایه های هیکل [ معبد ] رومی و پایه های مسجد جامع زمان قدرت عرب بنیان نهاده اند و همینکه در سال 1818 عرب را از طرکونه راندند بیدرنگ مسجد را به کنیسه تبدیل کردند و طول این عبادتگاه یکصد و چهار متر است و دارای برجی است که ارتفاع آن 65 متر است و در آن از نامورترین نقاشان و مجسمه سازان تصاویر و مجسمه هائی وجود دارد و قبر ژاک اول آراگونی ملقب به فاتح و متوفی بسال 1276 م. در آن کنیسه واقع است. و در شهر طرکونه موزهء مخصوص نگهداری آثار باستانی است که در آن مجسمه ها و تابوتها(6) و تکه های کاشی(7) بسیار متعلق به عهد رومیان و جز آنان وجود دارد و نیز در موزهء مزبور انواع سلاحها و سکه های ایبری و فینیقی و رومی یافت میشود و از جمله یادگارهای مشهور طرکونه قنات معلق رومی است که در آن از رود غیه(8) آب جاری ساخته اند. این قنات دارای دو طبقه است، طبقهء پائین آن دارای یازده کمانه و طبقهء بالای آن دارای 25 کمانه است. طول طبقهء نخستین 73 متر و طول طبقهء دوم 217 متر است و محل جریان آب از آغاز سرچشمهء آن بطول 35 کیلومتر است. در روزگار فرمانروائی عرب طرکونه را شهر یهود میگفتند زیرا گروه بسیاری از یهودیان در آن سکونت داشتند چنانکه در غرناطه نیز اقوام یهود بسیار بودند. در دائرة المعارف اسلام آمده است که: عرب بسال 724 م. طرکونه را ویران کردند و بر آن استیلا یافتند و شهر مزبور تا پایان فرمانروائی دولت اموی اندلس همچنان در تصرف عرب بود لیکن پس از سقوط خلافت اموی در قرطبه و ظهور دوران ملوک طوایف، لویس حاکم اکیطانیه بدان شهر لشکر کشید و آن را متصرف شد، آنگاه عرب بدان لشکر کشیدند و آن را بازگرفتند. و بار دیگر رامون بیرانجه(9)بدان شهر تاخت و بر آن استیلا یافت و باز عرب آن را بازستد و سرانجام در سال 1120 م. شهر مزبور به دست مسیحیان سقوط کرد و برای همیشه به تصرف آنان درآمد. و نیز در دائرة المعارف اسلام ذکر پنجرهء مرمر بدینسان آمده است که بر آن نام عبدالرحمان سوم مکتوب است و پنجرهء مزبور در رواق کنیسهء بزرگ است. و در این رواق پنجرهء کوچکی بر دیواری است که بر آن تاریخی به خط کوفی نوشته شده و هم نام خلیفه الناصر بر آن مکتوب است و تاریخ مزبور سال 347 ه . ق. است. ولی صاحب دائرة المعارف مینویسد که تاریخ مزبور سال 349 است... و در پیرامون طرکونه جلگهء پهناور آبادی است که دارای تاکستانها و درختان زیتون و گردو و بادام فراوان است. این دشت را خط آهنی که از شهر و دهکده های بسیار میگذرد قطع میکند از قبیل شهرهای «رویس»(10) و «سلبه»(11) و «مونت بلانش»(12) که شهر اخیر بر کنار رود «فرنکولی» واقع است و دارای باره ها و برجهای قدیمی است و مردم از شهر مزبور به دیدن آثار دیر معروف به دیر «سان پوبله»(13)میروند و این دیر به مردی موسوم به پوبله منسوب است که عرب زمام امور ناحیهء هاردیتا(14) را به وی سپرده بود. و در این دیر مقبره ای متعلق به ملوک آراگون بوده است و دیر مزبور بعلت فتنه هائی که بین سالهای 1828 و 1835 روی داده منهدم گردیده است و قبور نیز ویران شده است لیکن آثار آنها همچنان نمودار است و خط آهنی که از طرکونه به لارده میرود نخست در امتداد رود جریان دارد سپس از آن دور میشود و شارات(15) برادس را قطع میکند و همچنان از جانب شرقی شارات بالا میرود تا به جایگاهی میرسد که ارتفاع آن بیش از هزار متر است. مقبرهء ملوک بسمت پائین و نشیب میگراید و پس از گذشتن از شهرهائی مانند وینکسا(16) و فلورستا(17) و برجاس(18) و ژیندا(19) به لارده میرسد و میان طرکونه و لارده بیش از صد کیلومتر مسافت است. اما خط آهن طرکونه به طرطوشه، از سمت راست مشرف بر دشت طرکونه و از سمت شمال مشرف بر دریاست و از ناحیه ای میگذرد که در آنجا اشجار خرنوب و بادام و نخلستان های بسیاری است. و بر مسافت 19کیلومتری طرکونه شهری است موسوم به کامبریلس(20) و بر مسافت 33کیلومتری آن شهر هسپیتاله(21) واقع است که شهر مزبور در قدیم یکی از منازل مسافران بوده است و زمین های این ناحیه آهکی است و از این رو در آن بجز درختان کمیابی نمیروید و کوههای آن تهی از درخت و گیاه و مشرف بر دریا میباشند. و در همین ناحیه شهری است موسوم به امتیله(22) که شغل مردم آن شکار ماهی است و بر ساحل دریا دولابهائی وجود دارد که بوسیلهء آنها زمین را آبیاری میکنند و در 71کیلومتری طرکونه شهر امپوله(23) واقع است که بر خلیجی موسوم به خلیج سان ژرژ مشرف است. این شهر دارای موقع زیبایی است، چه از آن منظرهء رود ابره مشاهده میشود و از رود مزبور شعب بسیاری برای آبادیهای گوناگون منشعب میگردد. و در سمت خاور این شهر مناره یا فانوسی دریائی است که آن را منارهء فنگال(24) مینامند و در جنوب شرقی آن منارهء دیگری است که در بالای طرطوشه و نزدیک شهر کوچکی موسوم به امپوسته(25) واقع است و در سمت جنوب امپوسته قناتی است که بسوی بندر روان است و آن را سان گارلوس رابطه میخوانند و مصب نهر ابرة کبیر در اینجا واقع است که به دو شعبه تقسیم میشود و جزیرهء موسوم به بودا(26) دو شعبهء مزبور را از یکدیگر جدا میکند و شهر طرطوشه در 84کیلومتری طرکونه بر ساحل رود ابره واقع است و میان شهر رویس و بارسلن بیش از صد کیلومتر مسافت است. و شهر رویس دارای 26 هزار سکنه میباشد و آن شهری صنعتی است که در دامنهء کوه واقع است و دارای حصنهای قدیمی بوده است که هم اکنون ویران شده اند و در جایگاه آنها اکنون دهکده های جدیدی بنا شده است و کنیسهء «سان بدور» در این شهر واقع است که دارای برجی است به ارتفاع 66 متر و در این شهر برخی از بازرگانان انگلیس در اوائل قرن گذشته کارخانه های ریسندگی تأسیس کرده اند که در آنها پنج هزار نورد است. رفته رفته صنعت در این شهر پیشرفت کرده و کارخانه های حریربافی و چرمسازی و صابون پزی و انواع کارخانه های مشروبات الکلی در آن تأسیس یافته است و در نتیجه شهر رویس دومین شهر صنعتی در ناحیهء کتلونی بشمار میرود و در مسیر خط آهن میان رویس و بارسلن شهر صنعتی دیگری موسوم به والس(27) واقع است که دارای 13 هزار جمعیت و باروها و برج های قدیمی است و نزدیک شهر والس در وادی غایه(28)دیری است که آن را رامون بیرانجهء چهارم بسال 1157 م. بنا کرده است. این دیر از لحاظ حسن صنعت کتلانی شبیه به دیر پوبله بوده است که در سابق آن را یاد کردیم ولی دیر رامون در آشوب سال 1835 منهدم گردیده است و در آن قبور پادشاهان بسیاری قرار داشته است از قبیل: بترهء سوم ملک آراگون متوفی بسال 1285 م. و جیمس دوم متوفی بسال 1327 م. و همسرش ملکهء بلاش دانجو(29) و همچنین قبر روجیر لوریا(30) که در عهد بترهء سوم فرمانده ناوگان بود. وی همان فرماندهی است که در واقعهء ناپل ناوگان فرانسه را درهم شکست و هم قبور رامون غیلر و مونکادا(31) در آن دیر واقع است و این دو تن در واقعهء استیلای اسپانیول بر میورقه بسال 1229 هنگامی که اعراب را از اسپانیا خارج میکردند کشته شدند. دیگر از شهرهائی که در مسیر خط آهن بین رویس و بارسلن واقع اند شهر سان فنسنت کالدرس(32)است که محل تلاقی دو شعبهء راه آهن فرعی است: یکی به طرکونه و دیگری به بارسلن. و در اینجا دروازهء رومی عظیمی است که آن را پرتال باره(33) میگویند و نیز قریه ای موسوم به روضه باره(34) در آنجا واقع است. همچنین در مسیر این خط قصبه ای است موسوم به ویلانیواگلتری(35) دارای دوازده هزار تن و بازرگانی آن قابل اهمیت است. همچنین موزه ای دارد که مشتمل بر آثار قدیم مصری و رومی است. و در مسیر این خط در آن جهت که محاذی دریاست قریه ای است بنام سیتغس(36) که از دهکده های زیبا بشمار میرود و بیش از سه هزار تن جمعیت دارد و دارای لنگرگاهی برای کشتیهاست و نیز موزه ای موسوم به موزهء روزینبون دارد که در آن آثار هنری گرانبهائی یافت میشود و این مصنوعات را از مواد معدنی و فلزات ساخته اند. (از الحلل السندسیه ج2 صص263 - 271). و رجوع به فهرست ج1 و 2 همان کتاب و تاراگون شود.
(1) - Tarragone.
(2) - Tarragona.
(3) - Cessetaains. (4) - در هیچیک از شهرهای اسپانیا به اندازهء طرکونه بناهای باستانی محفوظ نمانده است و مردم معتقدند بجز جن دیگری قادر نیست چنین بناهای عظیمی بنیان نهد زیرا ضخامت دیوارها پنج یا شش متر است و بسیاری از سنگهائی که در بناها بکار رفته بطول چهار و عرض دو متر است بهمین سبب در طرکونه انسان قلعهء بعلبک و اهرام جیزه را به یاد می آورد. رومیان بدان سبب در استحکام بناهای طرکونه عنایت داشتند تا آن شهر را در برابر کارتاژی ها به منزلهء دژ تسخیرناپذیری قرار دهند، چنانکه اگوست قیصر روم به تکمیل کلیهء بناها و بنگاههائی که برای یک پایتخت بزرگ ضرورت دارد همت گماشت و بهمین سبب در آن شهر کاخهای باشکوه و هیاکل (معابد) و گرمابه ها و میدانهای پهناور برای اسب سواری و تماشاخانه ها و انجمنهای اجتماعی گوناگون بنیان نهاده شده بود، ولی از عهد تسلط مسیحیان در شهر مزبور آثار قابل ذکری بجز کنیسهء جامع که قبر ژاک آراگونی فاتح بلنسیه در آن بوده بجای نمانده است و این قبر هم در فتنهء سال 1835 م. منهدم گردید چنانکه هنگام محاصرهء شهر بسال 1811 از طرف فرانسیس بناهای بسیاری ویران شد.
(5) - در بارسلون و کلیهء بلاد کتلونی شارع را رمله خوانند و آن را بدینسان نویسند: Ramblaو این کلمه عربی است. (از الحلل السندسیه ج 2 ص274).
(6) - منظور از تابوت ناووس است و آن عبارت از تخته سنگهای تراشیده ای است که جثهء میت را در آن میگذارند. رجوع به اقرب الموارد ذیل ناووس شود.
(7) - منظور از کاشی فسیفساست که از صنایع قدیم روم بوده است و مانند کاشی و بلکه موزائیک آن را در زیور معماری بکار میبرده اند.
(8) - Gaya.
(9) - Ramon Beranger.
(10) - Reus.
(11) - Selba.
(12) - Mont-Blanch.
(13) - St. Poblet.
(14) - Herdeta. (15) - شارات بر رشته ای از کوههای اسپانیا اطلاق میشود. رجوع به الحلل السندسیة ج1 ص29 شود.
(16) - Vinaixa.
(17) - Floresta.
(18) - Borjas.
(19) - Gineda.
(20) - Cambreils.
(21) - Hospitalet.
(22) - Ametile.
(23) - Ampolla.
(24) - Fangal.
(25) - Amposta.
(26) - Buda.
(27) - Valls.
(28) - Gaya.
(29) - Blanche d'Anjon.
(30) - Lauria.
(31) - Moncada.
(32) - Calders.
(33) - Partal de Bara.
(34) - Roea de Bara.
(35) - Villa Nieva Geltri.
(36) - Sitges.
طرکیدن.
[طَ دَ] (مص) از هم شکافتن و پاره شدن. (آنندراج). صورتی است از ترکیدن و طرقیدن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 167 شود.