لغتنامه دهخدا
حرف غ
غ.
(حرف) حرف بیست و دوم است از حروف الفبای فارسی و حرف نوزدهم از الفبای عربی و آخرین از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به هزار دارند(1) و نام آن غین است، و غین معجمه و غین منقوطه نیز گویند. و آن از حروف مستعلیة و حلق و مجهورة و مصمته و مائیة و قمریة، و نیز از حروف روادف است، اگرچه در فارسی و عربی مشترک است ولی در فارسی کمتر بکار میرود. صاحب آنندراج آرد: رشیدی گوید این حرف در فارسی کم آمده و از شأن اوست که به جیم تازی بدل شود چون: مغلاغ، مغلاج؛ گوی که جوزبازان جوز در آن اندازند؛ و معنی ترکیبی آن گودال بازی است. مغ بمعنی گودال و لاغ بمعنی بازی است:
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو جوز در مغلاج.
سوزنی.
و نبانج که بمعنی انباغ نوشته اند (انباغ زنی که بر زن آرند) ظاهراً تحریف و تصحیف است و صحیح نباغ مخفف انباغ و نباج به جیم مبدل همین مخفف است بر قیاس مغلاغ و مغلاج و بر تقدیری که به نون غنه نیز صحیح باشد به تقدیم موحدة البته تصحیف است چنانکه در بیت شمس فخری که مستند سروری است:
بقا نسازد با خصم شیخ ابواسحاق
بدان صفت که نسازد نبانج پیش نبانج.
و این از بی تحقیقی شاعر باشد؛ و در این بیت حکیم سوزنی که صاحب فرهنگ سند آورده از بی پروایی مؤلف بود چرا که نباغ بر وزن فراغ نیز موزون میشود:
بوده زین پیش به ده سال نبانج زن من
کدخدای جَلَب خویش و مرا کدبانو.
(آنندراج).
در فارسی:
گاه بدل ب آید:
جناغ = جناب. (برهان).
چوغ = چوب
جوغ = جوب (بمعنی جوی).
به «ج» بدل شود:
ایلغار = ایلجار.
کلاغ = کلاج.
به «خ» بدل شود:
ستیغ = ستیخ.
چرغ = چرخ.
غنه = خنه.
الفغدن = الفخدن.
اسپاناغ = اسپاناخ.
تیغ = تیخ.
تاغ = تاخ.
لغزیدن = لخشیدن.
آمیغیدن = آمیختن.
سغده = سخته.
سرجوغه = سرجوخه.
شغ = شخ (شاخ).
شوغ = شوخ.
ریغ = ریخ.
ریغو = ریخو.
انجوغ = انجوخ (انجغ و انجخ مخفف آن است).
چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.ابوشکور.
که بخت شاه جوان است و چهره اش شاداب
گرفته روی تو از غایت کبر انجوغ.
شمس فخری.
سغدو = سختو :
بر سائبان نان تنک اعتماد نیست
سختو مگر به باطن پاک شما رود.
بسحاق اطعمه.
بسا شب که از گوشت آگنده ام
چو سغدو دل و سینه و روده ها.
سراج قمری.
چراغواره = چراخواره :
این آبگینه خانهء گردون که روز و شب
از شعله های آتش دیوان مزین است
بادا چراغوارهء فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهء خورشید روغن است.
انوری.
در شب قدر جاه تو روح امین نظاره کرد
این شش و سه قرابه را دید چراغواره ای.
سیف الدین اسفرنگی.
u به «ز» بدل شود:
گریغ = گریز.
آمیغ = آمیز :
چو لشکرکش افتاده گشتی به تیغ
گرفتند از بیم لشکر گریغ.فردوسی.
کس از داد یزدان ندارد گریغ
اگر چه بپرّد برآید به میغ.فردوسی.
یلی شد که جستی ز تیغش گریغ
به دریا درون موج و بر باد میغ.اسدی.
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن را کند لاغر و روی زرد.اسدی.
مرد را گلشن است سایهء تیغ
ورنه گیرد چو خیره راه گریغ.سنائی.
بحری است کفَش که ماهی تیغ
با ماهی بحر کرده آمیغ.خاقانی.
u گاه بدل به سین شود:
داغ و دغ = داس و تاس «بی گیاه، بی موی».
به «ش» بدل شود چون:
شاغوله = شاشوله :
ای بخت جوان بیا و در ساغر پیچ
دست خرد پیر به ساغر برپیچ
شاغولهء دستار تو اینجا نخرند
دستار نگهدار و برو در سر پیچ.ابن یمین.
u به «ک» بدل شود:
چغوک = چکوک.
زاغ = زاک.
کژاغند = قزاکند.
بدل «گ» آید:
چغندر = چگندر.
شغا = شگا.
لغام = لگام.
آغشته = آگشته.
آغش = آگش.
آغوش = آگوش.
پیلغوش = پیلگوش.
آلغونه = آلگونه.
گلغونه = گلگونه.
غاوشنگ = گاوشنگ.
زابغر = زابگر.
زغال = زگال.
غلوله = گلوله.
غاو = گاو.
غوچی = گوچی.
شغال = شگال.
غلیواز = گلیواز :
مرد را نهمار خشم آمد ازین
غاوشنگی را به کف کردش گزین.
طیان (از لغت نامهء اسدی).
آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید
بر کنگرهء کوشک بدم همچو غلیواج.
ابوالعباس (از لغت نامهء اسدی).
u به «م» بدل شود:
غلغلیچ = غلملیچ (بکسر و فتح هر دو غین و جیم، خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پا و غیره تا خنده آرد). غلغچه و غلغچ و غلمچ مثله. و در خراسان کلغوچه و کلغچه و پخلوچه و بخبخو و پخپخو و پخچخو و دغدغه خوانند :
مکن غلمچ مرا از بهر خنده
که چشم از بهر تو در گریه دارم.قریع الدهر.
چنان بدامن من جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اوّل ز خود شود بیخویش
بود چو غلغچه ای مرد را ملامت نیست
که برسکیزد چون من درو سپوزم نیش.
استاد لبیبی.
ز بامداد کسی غلملیچ میکندم
خلاف نیست که من ناشتاب خندانم.
مولوی.
و در سروری مصراع اوّل چنین است:
چو غلغلیچه بود مرد را ملامت نیست.
و بدل به «و» شود:
کاغنه، گاونه (به کاف تازی و ضم غین، جانوری است سرخ زهردار و برو نقطه های سیاه باشد، گویند بیشتر در میان پالیزها بود و آن را تباه سازد). (آنندراج).
به «ه» بدل شود:
گیاغ = گیاه.
میغ = مه.
آغاردن = آهاردن.
اسپرغم = اسپرهم (اسپرم مخفف آن است) :
چنان پنداشتی(2) آن مرد دلخواه
که اندر اسپرم رفتی همه راه.زراتشت بهرام.
و نوعی است از وی که آن را شاه اسپرغم و شاهسفرم خوانند و نوعی دیگر مورد اسپرم و به هر تقدیر اسپرغم بفتح را و سکون غین لغت است :
بیگمان شو زآنکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه اسپرغم مرغزی.
ناصرخسرو (از آنندراج).
و در آخر بعض کلمات زائد آید چون: چراغ، در چرا (چریدن). مؤلف آنندراج آرد: شب چراغ مزیدعلیه شب چرا مبدل شب چره بمعنی چریدن حیوانات در شب:
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتش که گاوی است آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شب چراغ
بدان روشنائی کند شب چراغ.اسدالحکماء.
و کوزغه به واو مجهول غوزهء پنبه و میتواند که غوزه مخفف و مبدل کوزغه بود به استدلال جوزغه که معرب آن است و گیاغ بوزن و معنی گیاه، این بر تقدیری است که های گیاه زائد بود و اگر اصلی است پس مبدل باشد بر قیاس ملهم و ملغم به وزن و معنی مرهم. از جواهر الحروف. (آنندراج).
بدل «خ» آید:
شخار = شغار (در لهجهء جنوب خراسان).
بدل «ژ» آید:
استاژیرا = استاغیرا.
بدل «گ» آید:
گاوشنگ = غاوشنگ.
در زبان عربی:
گاه بدل از «خ» آید:
غظر = خطر.
ادغم = اطخم.
گاه بدل «د» آید:
ماذا تریغ = ماذا ترید.
گاه به عین مهملة بدل شود:
لعّن = لغّن.
بدل از «ث» آید:
ضیغم = ضیثم.
و به «م» بدل شود:
غیره = میره (خواربار).
در تعریب:
به «ج» بدل شود:
ارغوان = ارجوان.
ارغوانی = ارجوانی.
شلغم = شلجم.
مرغ = مرج.
چراغ = سراج. هم در تعریب گاهی بجای «گاما(3)»ی یونانی آید: غلو قوریزا، اسطاغیر (مولد ارسطو)، اسطاژیر (فرانسه). غالینوس، جالینوس. در عیون الانباء آرد: قال ابوبکر محمد بن زکریا الرازی فی کتاب الحاوی انّه ینطلق فی اللغة الیونانیه ان ینطق بالجیم غیناً و کافاً فیقال مث جالینوس و غالینوس و کالینوس. (ص87 ج1 عیون الانباء ابن ابی اصیبعة).
و به قاف هم بدل شود:
غنبید، قنبیط.
(1) - انوری از غین هزار یعنی بلبل اراده کرده است چه غین در حساب جُمَّل هزار (1000) است و بلبل را هم هزار گویند شاید مخفف هزاردستان :
چون حرف آخر است ز ابجد گه سخن
وز راستی چو حرف نخستین ابجد است.
(2) - در اصل: چندان بپنداشتی، و تصحیح قیاسی است.
(3) - G , g.
غائب.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از غیبت. نهان. ناپدید. نابدید. (منتهی الارب). پنهان. ناپیدا. (دهار). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست. آنکه حضور ندارد. مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص333 شود. || و اسم است آنچه را که پنهان شود. (منتهی الارب). و غائبک ماغاب عنک. (قطر المحیط). عارج. (منتهی الارب). ج، غُیِّب، غُیّاب، غَیَب، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری. (دهار) (المنجد). مقبئن. غائب. (منتهی الارب) :
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
من دوست باشم دوستاران او را و دشمن باشم دشمنان وی را از خاص و عام و نزدیک و دور و حاضر و غائب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص315).
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست
ز بهر غائب فردا رسول تو قلم است.
ناصرخسرو.
چون روز شد معلوم کردند که هیچ غائب نشده بود جز یکی پنگان زرین. (تاریخ بخارا نرشخی ص32).
باز فرمود تا مرا جستند
نامم از لوح غائبان شستند.نظامی.
هرگز وجود حاضر و غائب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است.
سعدی.
حضوری گر همی خواهی از او غائب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
- امام غائب؛ لقب حضرت محمد بن الحسن العسکری امام دوازدهم شیعهء اثنا عشریة. امام منتظر شیعه. رجوع به مهدی شود.
- امر غائب؛ امری که مأمور آن حضور ندارد. برو، امر حاضر است. برود، امر غائب است.
- حاضر و غائب کردن؛ بررسیدن که کی حاضر و کی غائب است.
- حاضر و غائب متوفی؛ نوعی از وظیفه خواران پیشین که از خرانهء دولت در سال راتبه ای داشتند، وقتی میمردند آنان را غائب متوفی مینامیدند و دیگران برای آنکه راتبهء او را در بارهء خود برقرار کنند می کوشیدند.
- ضمیر غائب؛ در فارسی، منفصل: او. وی. ایشان. متصل: د. ند (به افعال). ش. شان. (به افعال و اسماء و حروف).
- غائب شدن؛ غروب. (تاج المصادر بیهقی). پنهان شدن. ناپیدا گردیدن. گم گشتن.
- مدتی غائب بودن کسی؛ هب. هیوب. (منتهی الارب).
|| غافل : خواجه مدتی است دراز که از ما غائب بوده این خداوند نه آن است که دیده بود و به هیچ حال سخن نمیتواند شنود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص571).
غائب از عالیجنابت خائب است از کام و دل
گفته اند این خود به آئین مثل من غاب خاب.
انوری.
مشو یک زمان غافل از آستانش
که هرکس که غائب شد او هست خائب.
ابن یمین.
غائبانه.
[ءِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) در حال غیاب. بطور غیاب. بگونهء غیاب.
- ارادت غائبانه به کسی داشتن؛ او را نادیده به وی ارادت ورزیدن.
- حکم غائبانه؛ حکم که قاضی دهد با عدم حضور مدعی علیه.
|| بازیی است. مؤلف آنندراج گوید: غایب باز، شطرنج باز کامل که خود از حریف نشسته بواسطهء دیگری مهره به خانه ها دواند و بر حریف مات کند و آن بازی را غائبانه گویند - انتهی. رجوع به غائب باز شود :
فغان که با همه کس غائبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد.
حافظ.
و رجوع به «آنه» شود.
غائب باز.
[ءِ] (نف مرکب) شطرنج باز کامل که خود از حریف غائب نشسته بواسطهء دیگری مهره به خانه ها دواند و بر حریف مات کند. (غیاث اللغات). و رجوع به غائبانه شود.
غائبون.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ غائب در حالت رفعی و رجوع به غائب شود.
غائبین.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ غائب در حالت نصبی و جری. رجوع به غائب شود.
غائر.
[ءِ] (ع ص) ماء غائر؛ آبی نهان در زیر زمین. (مهذب الاسماء). مقابل ظاهر. || فروشونده و در نشیب فرورونده. (غیاث اللغات). به زمین فرورفته. (آنندراج). || نشیب. (نصاب) زمین پست. (غیاث اللغات). گود. دورتک. || رجل غائر الی جبین؛ مردی که درون شده باشد استخوان ابروی او. (مهذب الاسماء).
غائرة.
[ءِ رَ] (ع اِ) تأنیث غائر. گرمگاه. (مهذب الاسماء). || نیمروز و میان روز. (منتهی الارب). القائلة و نصف النهار. (تاج العروس). || یقال بنی هذاالبیت علی غائرة الشمس؛ اذا ضرب مستقبلا لمطلعها. و هو مجاز. (تاج العروس). || (ص) قروح غائرة؛ ریشهای دورتک. ریشهای گود افتاده(1).
(1) - Les plaies profondes.
غائص.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از غوص. آنکه به دریا فروشود. آنکه به آب فروشود. غوطه زننده. (غیاث اللغات). || ناگاه بر چیزی آینده. (منتهی الارب). || فروروندهء در آب برای برآوردن لؤلؤ. || فروروندهء در معانی برای دریافتن دقایق آن، یقال: هو یغوص علی حقائق العلم و ما احسن غوصه علیها و معنی اخیر مجازی است. ج، غاصة. غواص. (اقرب الموارد).
غائصة.
[ءِ صَ] (ع ص) تأنیث غائص. ج. غائصات. غوائص. (اقرب الموارد). || زن که به حرص جماع شوی را از حیض خود آگاه نکند تا او پرهیز کند. (منتهی الارب).
غائض.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از غیض. کم شونده. کاهنده. (از تاج العروس).
غائط.
[ءِ] (ع ص) زمین فراخ نشیب. (مهذب الاسماء). زمین مغاک. زمین هموار. زمین مغاک پست فراخ. (منتهی الارب). زمین پست. || (اِ) حدث مردم. (مهذب الاسماء). پلیدی. پلیدی آدمی. گوه. گه. نجاست. (بحرالفضائل). چمین (شاش و بول). (از برهان). براز. حدث. عاذر. عاذرة. عذرة. و الغائط کنایة عن العذرة نفسها لانهم کانوا بالغیطان و قیل لانهم کانوا اذا ارادوا ذلک اتوا الغائط و قضوا الحاجة فقیل لکل من قضی حاجته قد اتی الغائط یکنی به العذرة و فی التنزیل العزیز: أو جاء احد منکم من الغائط(1). (تاج العروس). رجع. (منتهی الارب). سرگین آدمی. و تحقیق آن است که غائط در اصل به معنی زمین پست و مغاک است چون در صحرا مردم برای قضای حاجت در زمین پست می نشینند لهذا کنایة سرگین آدمی را گویند و گاهی مجازاً بمعنی سرگین دیگر حیوانات است. (از منتخب) (کشف) (غیاث اللغات). کنایه از پلیدی مردم است بدان جهت که وقت قضای حاجت به طرف زمین پست روند. (منتهی الارب). || محل قضای حاجت، ج، اغواط، غیطان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)، غوطة، غیاط، غوط. (منتهی الارب).
- غائط پاسپرده؛ کافر.
- غائط کردن؛ تغوط. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 4/43 و 5/6.
غائظ.
[ءِ] (ع ص) نعت فاعلی از غیظ. آنکه غیظ آرد :
و سمیت غیاظاً و لست بغائظ
عدواً و لکن الصدیق تغیظ.
حضین بن منذر.
غائکة.
[ءِ کَ] (ع ص) زن گول بی خرد. (منتهی الارب).
غائل.
[ءِ] (ع ِا) غائل الحوض؛ آنچه از حوض دریده باشد. (منتهی الارب). ما انخرق من الحوض. (قطر المحیط). و رجوع بغائله شود.
غائلة.
[ءِ لَ] (ع اِ) تأنیث غائل. || بدی. (منتهی الارب). ج، غوائل. (مهذب الاسماء). فساد. شر. عیب. دشواری. سختی. دشمنانگی. فلان قلیل الغائلة؛ ای قلیل الشر. (دهار). || داهیه. بلا. امری منکر. مهلکة. آفت. || کینهء پوشیده. (منتهی الارب). || طارقه. حادثه. ناگاه گیرنده، مأخوذ از غول که بالفتح بمعنی ناگاه گرفتن و هلاک کردن و رنج و مشقت است. (از منتخب و صراح و مؤید و کشف و غیر آن). (غیاث اللغات). هلاک کننده. (دهار). || غائلة الحوض؛ دریدگی از حوض. || غائلة الصداع؛ رنج و آزار و دردسر. || در مبالغه آرند: اتی غولا غائلة؛ ای امراً داهیاً منکراً. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، غوائل: و زعم بعضهم. (بعض الاطباء). انه [ ای غاریقون ] . یسهل بلا اذی و لاغائلة و لایحتاج الی اصلاح. (ابن البیطار) : به رفقی هر چه تمامتر... غور و غائلهء آن [ کار وخیم ] با او [ شیر ] بگویم. (کلیله و دمنه).
غائم.
[ءِ] (ع ص) یوم غائم؛ روزی میغناک. (مهذب الاسماء).
غائم شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، پنهان شدن. قایم شدن.
غائم کردن.
[ءِ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، پنهان کردن. قایم کردن.
غائی.
(ع ص نسبی) منسوب به غایت که بمعنی نهایت چیزی است. (غیاث اللغات).
-علت غائی(1)؛ یکی از علل چهارگانه. رجوع به علت غائی شود.
(1) - La cause finale.
غائیة.
[ئی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث غائی.
-علة غائیه(1)؛ علتی که معلول برای آن است و العلة الغائیة عندالمتکلمین مایکون المعلول لاجلها. (تاج العروس). رجوع به علت غائی شود.
(1) - La cause finale.
غاب.
(ص) سخن بیهوده و یاوه و هرزه و هذیان. حدیث و سخن بیهوده و لاطائل و ترهات. فضولی بیهوده و یافه. (حاشیهء لغت فرس اسدی نخجوانی).
-حدیث غاب؛ مجازاً مبتذل :
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب...
رودکی.
مردمان از خرد سخن گویند
تو هوا زی حدیث غاب کنی.
رودکی (از حاشیهء لغت فرس اسدی).
همانا به چشمت هزاک آمدم
و یا چون تو ابله فغاک آمدم
کزینسان سخنهای غاب آوری
همی چشم دل را به خواب آوری.
اسدی (گرشاسبنامه ص331).
هر آن سخن که نه در مدح پادشاه بود
بود به نزد بزرگان روزگار چو غاب.
شمس فخری (از فرهنگ شعوری ج2 ص178).
|| بازپس افکنده بود چون سقط و نابکار. (حاشیهء لغت فرس اسدی ص24). بازمانده بود چون چیزی که سقط باشد :
هر دو آن عاشقان بی مژه اند
غاب گشته چو سه شبه خوردی.(1) ابوالعباس (لغت فرس اسدی ص24 - حاشیه).
سقط و خراب شده و ازکارافتاده. (برهان). چیزی باشد خراب شده و ازکارافتاده. (جهانگیری). از کار افتاده. (فرهنگ شعوری ج2 ص178). چیز ضایع شدهء بیکار مانده :
روی تو بسپرد و بربود و بیفکند و ببرد
چارچیز از چارچیز و هر یکی را کرد غاب
خرمی از نوبهار و تازگی از سرخ گل
نیکوئی از گردماه و روشنی از آفتاب.
فرخی.
مطرب قارون شده بر راه او
مقری پیمانه و الحانش غاب.ناصرخسرو.
هرچه تازه خوب کردش گشت چرخ
هم ز گردش زود گردد زشت و غاب.
ناصرخسرو.
|| بازپس افتاده و دور مانده. (برهان). || بقیهء طعام بازمانده و بقیهء خوردنی و طعامی بود که در ته طبق از خورش کسی زیاده آمده باشد. بقیهء خوردنی باشد که از خورش کسی فاضل آید. بقیه و زیاده آمدهء خوردنی. (فرهنگ شعوری ج2 ص178) (برهان) (جهانگیری) :
ز آنهمه وعدهء نیکو ز چه خرسند شدی
ای خردمند بدین نعمت پوسیدهء غاب.
ناصرخسرو.
یقین که باشد سرمایهء غذای وجود
ز خوان نعمت و احسان تو نثارهء غاب.
شمس فخری.
|| (اِ) بازماندهء آتش. (اوبهی). || کعب. بژول. قاب. پژول. اشتالنگ. شتالنگ. بجول. پجول. بُجُل. (در تداول مردم خراسان).
(1) - ظاهراً صحیح آن «خوردن» است و بغلط در فرهنگ اسدی «خوردی» چاپ شده است.
غاب.
(ع اِ) جِ غابة. جنگل. بیشهء شیر. (مهذب الاسماء) (دهار). بیشه و نیستان. (برهان). بیشه ها، خصوصاً بیشه هائی که در آن شیر ماند و این جمع غابة است. (غیاث بنقل از منتخب و صراح).
-شیر غاب؛ کنایه از مرد شجاع. لیث الغاب، یضرب مثلاً للشجاع الذی یهاب منه و هو فی منزله، و انشد ابوالفتح البستی لنفسه :
و لیس یعدم کناً یستکن به
و منعه بین اهلیه و اصحابه
و من نأی منهم قَلت مهابته
کاللیث یحقر مهما غاب عن غابه.
(ثمارالقلوب ثعالبی ص306).
خروشان و جوشان چو شیران غاب
بیامد دمان تا به نزدیک آب.
فردوسی (از جهانگیری و شعوری).
از پی تأیید او صفّ ملایک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب.
خاقانی.
سِحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح، نیروی شیران غاب.
خاقانی.
-شیر غاب و شیر شرزهء غاب؛ مراد حیدر کرار است :
بیار محرم غار و بمیر صاحب دلق
بپیر کشتهء غوغا بشیر شرزهء غاب.خاقانی.
غاب.
[غا ب ب] (ع ص) شب مانده. از شب پیش مانده. بَیّوت. بیات (گوشت، نان). شب بر او گشته. گوشت یا نان یکشبه. (آنندراج). لحم غاب؛ گوشتی شب گذشته. (مهذب الاسماء). گوشت شب مانده. گوشت بیات. گوشت شب درگذشته. (بحر الجواهر). گوشت یکشبه، و کذا خبز غاب. (منتهی الارب). || نجمٌ غابّ؛ ثابت. (تاج العروس). || ابلٌ غابّ؛ شتران که به غب(1) آب خورند. ج، غَوابّ. (منتهی الارب).
(1) - یک روز در میان.
غاب.
(اِخ) جایگاهی در یمن. (معجم البلدان).
غاب.
(اِخ) جایگاهی در نجد. (مراصد الاطلاع).
غابات.
(ع اِ) جِ غابة. بیشه ها. بیشه ها و صحراها. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به غابة شود.
غابانک.
[نَ] (اِ) شابانک. شاهبانک. شاهباپک. شابابک. شاهنانج. شابالج. شاهبابک. شابانج. شاه بانج. شافامج. معرب شابانک که برنوب باشد. (فهرست مخزن الادویه). دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع ذیل شابانک نویسد: «بدانکه مرادف این لفظ، شابابک [ است ] که به جای نون بای تازی باشد. معرب آن شابابج نیز است که به عربی برنوف خوانند، چنانچه صاحب گولیس به سند (مالایسع الطبیب جهله) نوشته، و آن درختی است که برگش شبیه به برگ زعرور و مزغب و منبت آن مصر است». (برهان قاطع چ کلکته ص454 ح). ولی باید دانست که معرب این کلمه «شافانج» و «شابانک» است کونیزاادورا(1). (دزی ج1ص714 و 716) و بنابراین شابانک که مخفف «شاه بانک» است صحیح است که به همین صورت نیز تعریب شده. (دزی ج1 ص717) (ذیل ص1218 برهان قاطع چ معین). برنوب. برنوف. تُس سگ. حب الشبرم البرّی. بنفسج الکلاب. قسوة الکلاب. شجرهء ابراهیم کوچک. یا شجرهء مریم. دوائی است که به تازی بنفسج الکلاب و به شیرازی تس سگ گویند. (برهان) (آنندراج). و صاحب اختیارات بدیعی آرد: شاهبانک و شابانج و غابانک نیز گویند و شابانک و شاه بانج هم گویند و آن بنفسج الکلاب است، به عربی قسوة الکلاب گویند. و صاحب جامع گوید برنوف است و هم او گوید از قول غافقی که نوعی از قیصوم است، و از قول صاحب حاوی گوید حبّ شبرم برّی است و مؤلف گوید اینهمه اقوال خلاف است. آنچه محقق است بنفسج الکلاب است. به شیرازی آن را تُس سگ خوانند. گرم و خشک است در دوّم، صرع را سودمند بود و قطع آب رفتن از دهن بکند، خاصه از دهان کودکان و محلل ریاح شکم ایشان بود و زخمها، و قائم مقام مرزنجوش بود - انتهی. و صاحب تحفه ذیل برنوف آرد: به فارسی شابانک و معرّب او شابانج است درختی است قریب به درخت انار و پرشاخ و برگش شبیه به برگ زعرور و از آن تیره تر و مزغب و رایحهء او تند و بدبوی و شکوفهء او مثل خوشه و با زردی و وسط شکوفهء او زغب دارد. در دوم گرم و خشک و محلل و مجفف رطوبات و منقی دماغ و شکنندهء بادها و عصارهء برگ او جهت صرع اطفال و سیلان رطوبات دهن و تحلیل ریاح و تقویت معده و تسکین درد احشاء ایشان شرباً و ضماداً نافع، و سه درهم آن با یک دانگ جاوشیر مسهل قوی است و یک مثقال او با یک حبهء جاوشیر مسکن مغص کل حیوان که از سردی باشد و سعوط او با عصارهء سداب و جُند و روغن بادام تلخ جهت رفع نسیان و جمود و تنقیهء دماغ و بوئیدن برگ او جهت سدهء منخرین و اغشیهء دماغ و زکام و ذرور برگ خشک او جهت التیام قروح و ضماد او با زفت جهت خزاز نافع و مضر امعا و مصلحش صمغ عربی و بدلش مرزنجوش و قدر شربت از عصارهء او تا سه مثقال و از برگ خشک او تا دو درهم است - انتهی. و صاحب مخزن الادویه گوید: شاهبانگ و شابانک و غابانک نیز نامند. در ماهیت آن، خلاف است بعضی گویند بنفسج الکلاب که به عربی قسوة الکلاب نامند و بعضی جمسفرم بری؛ و صاحب جامع و نواب مرحوم برنوف دانسته اند که شجر ابراهیم کوچک است و نیز از قول غافقی نقل کرده که نوعی از قیصوم است و از قول صاحب حاوی که حب شبرم بری است. و صاحب اختیارات بدیعی گفته که همهء اینها خلاف است و محقق آن است که بنفسج الکلاب است که به شیرازی آن را تس سگ گویند طبیعت آن گرم و خشک است در دوم... جهت صرع و آب رفتن از دهان خصوصاً اطفال و تحلیل ریاح شکم ایشان و زخمها و قائم مقام مرزنجوش است - انتهی. و ذیل برنوف آرد:
به فارسی شابانک نامند که معرب آن شابانج است... درختی است قریب به انار و پرشاخ، و برگ آن شبیه به برگ زعرور و از آن تیره تر و مزغب و رائحهء آن تند و بدبو و شکوفهء آن مانند خوشه و با زردی و وسط شکوفهء آن زغب دار. طبیعت آن در دوم گرم و خشک. افعال و خواص آن: محلل و مخفف رطوبات و شکنندهء بادهای غلیظ بارد و عصارهء برگ آن جهت صرع اطفال و سیلان رطوبات از دهان و تحلیل ریاح و تقویت معده و تسکین درد احشای ایشان شرباً و نیل سائیده با آب آن بر مفاصل و اصداع و پره های بینی و گردن و شکم و کفهای دست و پای ایشان مالیده و به دستور خورانیدن مقدار یک درهم عصارهء برگ آن محلول بالین مرضعهء ایشان به چند دفعه جهت امراض مذکور و ام الصبیان نافع وآشامیدن سه درهم از عصارهء آن با یک دانگ جاوشیر مسهل قوی بلغم محترق به سوی سودا و دافع اوجاع حادث از آن است و یک مثقال آن با یک حبهء جاوشیر مسکن وجع قولنج مردان و زنان و مغص و کل حیوانات که از سردی باشد و سعوط و عصارهء آن با عصارهء سداب و جند بیدستر و روغن بادام تلخ جهت جمود و نسیانی که به یونانی ابلمیس نامند و تنقیهء دماغ سه روز متوالی و بوئیدن برگ آن جهت تفتیح سدهء منخرین و اغشیهء دماغ و زکام و ذرور برگ خشک آن جهت التیام قروح و ضماد آن با زفت جهت خزاز نافع، مضر امعاء، مصلح آن صمغ عربی، بدل آن مرزنجوش، مقدار شربت از عصارهء آن تا سه مثقال و از برگ خشک آن تا دو درهم و نیم است - انتهی. و ابن البیطار در مفردات الادویه ذیل شاهبابک آرد: شاهباپک و یقال شابابک و هو البرنوف. قال الغافقی: قیل انه ضرب من القیصوم و یاقل انه شاهنانج و فی الحاوی انه حب الشبرم البری و رایت فی بعض الکتب ان الشاهبایک هی شجرة ابراهیم الصغیرة التی تکون فی الدور و هی التی یسمیها بعض الناس شجرة مریم و تتخذ فی الدور و الصحیح فیه ما ذکرته اولا و انه البرنوف. و ذیل برنوف آرد: هو من نبات ارض مصر و بها تسمی هکذا قال التمیمی فی المرشد و یقال له الشابانک و الشابالج ایضاً و هو کثیر الموجود بمصر و قد یکبر شجره حتی یقارب شجر الرمان فی العظم و کثرة الاغصان و الورق، و ورقه اشبه شی ء بورق و عیدان البیلسان و قد یشبه ایضاً ورق الزعرور غیر ان ورقه اغبر مزغب و له رائحة حادة بشعة فیها ثقل علی الطباع تقرب من روائح فروع الشجر المسماة بخور مریم و یزهر زهراً کثیراً فی عناقیه شبیهة بنبات الغاسول و فی وسط زهره زغب یضرب فی لونه للی الصفرة یشاکل زهر القیصوم فی المنظر و هو حار فی الدرجة الثانیة یابس فیها و قد تنفع عصارة ورقه من اوجاع الصبیان و من الصرع الذی یعرض للاطفال منفعة بالغة عظمیة اذا حل النیلج بماء هذه الشجرة و مسح علی مفاصلهم و آنافهم و اصداغهم و رقابهم و بطون اکفهم و اسافل اقدامهم و هو طرّاد للریاح الغلیظه الباردة ان سقوا من عصیر ورقه وزن درهم بلبن امهاتهم و اظاَرهم و شم ورقه نافع من الزکام مفتح للسدد الکائنة فی اغشیة الدماغ و لما یعرض فی المنخرین من السدد و الریاح و اذا سقی الاطفال منه عند الوجع العارض فی اجوافهم و الامغاص العارضة سهم من الریاح الباردة ینفعهم و یطرد الریاح الکائنة فی بطونهم و یقوی معدهم و یقطع عنهم سیلان اللعاب و قد ینفع من الاوجاع الحادثة من احتراق البلغم و انقلابه الی المرة السوداء، و ان شرب الرحال و النساء من عصارته اعنی ماء ورقه الرطب عند الامغاص و وجع القولنج مع یسیر من الجاورشیر نفعهم و حلل الامغاص عنهم و اطلق الطبیعة و قد یسعط بعصارة ورقه مع الدهن المعتصر من ثمر الکهنایا او مع الجند بادستر مع عصارة السداب الرطب و دهن اللوز المر اصحاب الایلمیا ثلاثة ایام فینتفعون به نفعاً بینا - انتهی. و داود ضریر انطاکی در تذکرة ذیل برنوف آرد: برنوف، هو الشاه بابک بالفارسیة نبات کثیرالوجود بمصر لافرق بینه و بین الطیون الا نعومة اوراقه و عدم الدبق فیه و اظنه لایختصّ بزمن و فی رائحته لطف لاثقل سبط بعید الشبه من بخور مریم، حار یابس فی الثالثة او یبسه فی الثانیة، شدید النفع فی قطع الریاح و المغص من کل حیوان و اللعاب السائل و الریاح خصوصاً مع الجاوشیر و السعوط بمائه مع عصارة السذاب و دهن اللوز المر و الجند بیدستر ینقی الدماغ و یذهب الصرع و الجمود و النسیان عن تجربة حکمیه و یداوی به سائرما یعرض للاطفال فینجح و اجود ما استعمل بالبانهم و سحیق یابسه یجفف القروح و یدمل و ینفع من القراع مع الصبر و الزفت و عصارته تقوی الاسنان و هو یضر المعاء و یصلحه الصمغ و شربته الی ثلاثة و بدله المرزنجوش - انتهی.
(1) - Conyza odora.
غابر.
[بِ] (ع ص) باقی و پاینده. ج، غُبّر. (منتهی الارب). باقی مانده. بقیه. بمانده. قال ابن عمر: غابره النجس؛ ای باقیه و منه: فانجیناه و اهله الا امرأته کانت من الغابرین، ای من الذین بقوا فی دیارهم فهلکوا. هو غابر بنی فلان؛ ای بقیتهم. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || گذشته. بگذشته. درگذشته. ماضی. درگذرنده. (منتهی الارب). عامٌ غابر؛ سال گذشته : در عهود ماضی و سنون غابر در بلاد کشمیر... پادشاهی مستولی بود... (سندبادنامه ص56). در عهود ماضی و ایام غابر پادشاهی بود... (سندبادنامه ص134). در ساعات ماضی و اوقات سالف و شهور غابر. (سندبادنامه ص250). در نعت بزرگان ماضی و فاخران غابر از دعائم بیوت ریاست... (ترجمهء محاسن اصفهان ص18). || آینده. در تداول صرف مضارع و مستقبل. از لغات اضداد است. در غیاث اللغات بنقل از لطائف و آنندراج آرد: ماضی و مستقبل لیکن بمعنی زمانهء استقبال بیشتر مستعمل است و در منتخب، آینده - انتهی :
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار.مولوی.
|| رونده. (غیاث). ج، غبر و غابرون. (قطر المحیط). الغابر الماضی و الغابر الباقی هکذا قال بعض اهل اللغة و کأنّه عندهم من الاضداد. (المزهر سیوطی ص331). الماضی. ضدّ. (اقرب الموارد). || کوکبی که از تربیع تجاوز کرده و به تثلیث نرسیده باشد یا از تسدیس تجاوز کرده و به تربیع نرسیده است.
غابر.
[بِ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب).
غابر.
[بِ] (اِخ) حصاری است در یمن از اعمال صنعاء. نه به یقین بلکه گمان این است. (معجم البلدان).
غابربن ملح.
[] (اِخ) در انساب سمعانی ضمن نسب حضرت پیغمبر صلی الله علیه و سلم نام جدّ بیست و چهارم آن حضرت را بدینسان آورده است: عدنان بن اُدبنُ أدَدبن الهمیسع بن غابربن ملح بن بنت بن اسماعیل... ولی در کتب تاریخ دیگر چنین نامی دیده نشد. در ترجمهء طبری چنین آرد: عدنان بن اُدبن اددبن الهمیسع بن یعربن نسحب بن قیذربن اسماعیل... (نسخهء خطی ص235). در مجمل التواریخ بدینسان آرد: عدنان بن اُدبن اُددبن الهمیسع بن نبت بن جمیل بن قیداربن اسماعیل... (ص228) و چون در همان کتاب نام جد سی و چهارم آن حضرت عابربن شالح به غلط غابربن شالح آمده ظاهراً در غابربن ملح ممکن است تصحیفی شده باشد.
غابرون.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ غابر.
غابرووه.
[رو وَ](1) (اِخ) نام قصبه ای است در سنجاق طرنوه بلغارستان واقع در 37 هزارگزی جنوب غربی آن نزدیک تنگهء مشهور شبقه و روی نهر یانتره که تابع نهر دانوب است. سکنهء آن 6 هزار تن است. چند کلیسا و تفرجگاهی دارد. ابزار کاردسازی و کفش دوزی در این قصبه ساخته میشود، نخستین مدرسه ای که مخصوص تدریس زبان بلغاری تأسیس گردیده بسال 1835 م. در این شهرک افتتاح یافته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gabrova.
غابرة.
[بِ رَ] (ع ص) تأنیث غابر. باقی مانده. (منتهی الارب). || ملوک غابرة؛ پادشاهان گذشته.
غابرین.
[بِ] (ع اِ) جِ غابر در حالت نصب و جر، گذشتگان :
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین.مولوی.
غابس.
[بِ] (اِ) عنب الدب است. (فهرست مخزن الادویة). غابس به همین صورت فقط در فهرست مخزن الادویة دیده شد، ظاهراً یا غلط و یا لهجهء دیگر غابش است که شین بسین بدل شده.
غابش.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از غبش. || فریبنده. || خائن. (منتهی الارب). الغاش. الخادع. || الظالم. (المنجد).
غابش.
[بِ](1) (اِ) غباریه. عنب الدب. مردار آغاجی. برگک. بارشین(2). نام درختی است کوهی که میوهء آن را غباریة و عنب الدب گویند. شبیه است به کنار. (برهان) (آنندراج). در تحفهء حکیم مؤمن ذیل غابش آرد: بفتح غین و تشدید باء اسم عنب الدب است. و ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردار آغاجی گویند، درخت کوهی است نر و ماده میباشد. نر او بقدر قامتی و شاخهای او بسیار مایل به زمین و چتری و بی خار و برگش مثل برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمرش بقدر کنار و خوشه دار و مثل کاکنج سرخ و در جوف او چهار پنج عدد دانهء کوچک و طعم او با شیرینی قلیلی و تلخی و با لزوجت و قیض و گلش زرد مایل به سبزی و از جنس زعرور است. در آخر اول سرد و خشک و رافع نفث الدم و بیخش مایل به سرخی و بسیار مخفف و جاذب و محلل اورام است و بیطاران پوست او را در ورم دواب میگذرانند تا چرک آورده به شود و مادهء او را برگ درشت تر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری و بیخ او عود بری است و سایر اجزای او باسمیت است و در بلاد کرمان و شیراز و لرستان کثرالوجود است و برگک نامند و برگ او مسکر است. بخلاف بیخ آن - انتهی. و در اختیارات بدیعی ذیل غباریة آرد: عنب الدب است و ذیل عنب الدب آرد: درخت کوهی است و آن را غابش خوانند و ثمر وی بمقدار کناری کوچک بود سرخ رنگ و در اندرون وی دانهء کوچک چهار و پنج بود و طعم وی قابض بود و ثمر وی شیرین بود که اندک تلخی داشته باشد و لزوجت و قبضی نیز و از خشک وی سویق سازند. نافع بود جهت اسهال کهن و گل وی مانند گل حنا سرخ بود اما کوچکتر بود و لون او میان زردی و سبزی بود و ثمر وی نفث دم را نافع بود - انتهی. و در مخزن الادویة ذیل عنب الدب آرد: به ترکی مردار آغاجی و بارشین نیز گویند و درخت آن را غایش (کذا) نامند. درختی است کوهی نر و ماده میباشد نر آن بقدر قامتی و شاخهای آن بسیار و مایل بر زمین و چتری و بیخار و برگ آن مانند برگ انار و مایل به پهنی و نرم و ثمر آن خوشه دارد و بقدر کناری کوچک و مانند کاکنج سرخ و در جوف آن چهار پنج عدد دانهء کوچک و طعم آن با اندک شیرینی و تلخی و لزوجت و قبض کمی و گل آن زرد مایل بسبزی شبیه به گل حنا و باریکتر از آن؛ و بغدادی نوشته: نوعی از زعرور جبلی است و بیخ آن مایل به سرخی، طبیعت آن سرد و خشک در اول... ثمر آن جهت نفث الدم نافع و سویق خشک آن حابس اسهال کهنه و بیخ آن بسیار مجفف و جاذب و محلل اورام و بیطاران پوست آن را بر اورام دواب ضماد مینمایند تا چرک آورده به شود و مادهء آن را برگ بزرگتر از نر و شبیه به برگ شمشاد و از آن کوچکتر و غیر چتری و بیخ آن عود بری است و سایر اجزای آن باسمیت و در بلاد کرمان و شیراز کثرالوجود و آن را برگک نامند و برگ آن مسکر است بخلاف بیخ آن - انتهی. و ابن البیطار در مفردات ذیل عنب الدب آرد: قال کتاب الرحلة هو اسم لشجرة جبلیة کثیراً ماتنبت عندالصخور و علیها و تسمیها العجم غابش بالغین المعجمة و الباء بواحدة مفتوحة مشددة قبلها الف و بعدها شین معجمة، و بالاسم الاول وقعت عند جالینوس فی کتاب المیامن تکون فی منتها متروحة علی قدر القاقه تحیل علی الارض میلا کثیراً و یلصق بعضها علی الحجارة و فیها اعوجاج و غصونها صالسة(3) لشکل غیر مشوکة ورقها رمانی الشکل صغیر مفلطح فی مشابهة ورق الرجلة و ثمرها علی قدرالمتوسط من النبق احمر ملیح الحمة و داخله عجم صغیر اربع او خمس و طعمه قابض و طعم الثمر حلو بیسیر مرارة یخالطه لزوجة و قبض یسیرو ینبت بالاندلس ایضاً بالجبال کاغرناطة(4) و جیان و رندة یؤکل غضا و یتخذ من یابسه سویق و نافع من الاسهال المزمن و زهرها فیه مشابهة من زهرالحنی الا انه ادق و لونه ما بین الصفرة و الخضرة اذا سقط خلفه الثمر علی الصفة التی و صفناها عناقید تتعلق من معالیق صغار، و هی مما ینبت بجبال رندة بمقربة من عین شبیلة و بجبال غرناطة بمقربة من الکنیسة. قال جالینوس فی المیامن عن اسقلبیادس انه یکون فی نیطش و هو ثمر نبات منخفض شبیه بما یکون بین الشجر و الحشیش و ورقه بورق النبات الذی یقال له قاتل ابیه و یحمل ثمراً مدورا أحمر فی طعمه قبض یقع فی الادویة النافعة من نفث الدم - انتهی.
(1) - در نسخهء چاپی هند «تحفه حکیم مؤمن»، غابس ضبط شده ولی در دو نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف غابِّش آمده است.
(2) - Uva ursi, arbustus uva ursi, Busserole.
(3) - فی نسخة: صالبة.
(4) - در متن کاغرناطة، و ظاهراً غلط و کغرناطة صحیح است.
غابط.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از غبطة. آرزومند به حال کسی بی زوال آن از وی. رشک برنده. (منتهی الارب). ج، غُبُط. (منتهی الارب). و در اقرب الموارد آرد: الغابط؛ الحاسد و الذی یتمنی نعمة علی ان لا تتحول عن صاحبها فان تمنی عین ماله و نعمته فهو الحسد. ج، غُبَّط. || خوشحال. نیکوحال. (المنجد). || آزمایندهء گوسفند که فربه است یا نه: کغابط الکلب یبغی الطرق فی الذنب. (تاج العروس).
غابک.
[بَ] (اِ مصغر) مصغر غاب، بمعنی بجول. در تداول عوام گویند: غابکش بیرون آمده بود؛ سخت لاغر بود.
غابن.
[بِ] (ع ص) سست در کار. سست کار. (آنندراج). || در تداول فقه، آن که در معامله طرف دیگر را مغبون می کند غبن فلاناً فی البیع و الشراء... خدعه و غلبه فهو غابن و المخدوع مغبون، و غبن فلاناً: نقصه فی الثمن او غیره فهو غابن و ذاک مغبون. (اقرب الموارد). زیان کننده. (دهار).
غابندن.
[بَ دَ] (مص) افتادن اسب و انسان در نتیجهء برخورد به چیزی. (فرهنگ شعوری جزء2 ص182). لغزیدن. غلطیدن.
غابوا.
(اِخ) یکی از چهار شهر خانقو واقع در چین اقصی. در نخبة الدهر دمشقی ص169 آمده است: ثم یلی هذه البلاد (بلاد فالفور و هی اوسع بلاد صین الصین) شمالا بلاد خانقو و هو متسع حدوده من ساحل بحر مهراج و الصنف و الی ساحل نهر خمدان الغربیة و من مدن خانقو اربعة کبار امهات، و هی: غابوا و غینوا و ملکان و قصیان... - انتهی.
غابوک.
(اِ) مهرهء کمان گروهه را گویند و آن گلوله ای باشد که از گِل سازند. (برهان) (آنندراج). || کمان گروه. (برهان). || برنوف.
غابون.
(اِخ)(1) یکی از مستعمرات فرانسه است در افریقای غربی در خلیج گینه از یک درجهء عرض شمالی تا یک درجه و پنجاه دقیقهء عرض جنوبی در طول ساحل امتداد یافته فرانسویها ابتداء این جا را ضبط کرده و بتدریج دایرهء نفوذ خود را به سوی شمال و جنوب و مشرق رسانیده اند. از طرف مشرق تا مجرای نهر بزرگ کنگو یعنی اراضی غیرمضبوطه را تحت تبعیت آورده و به این نقطه نام کنگوی فرانسه داده اند بنابراین ما هم تفصیلات راجع به این محل را به کلمهء کنگوی فرانسه محول میداریم. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gabon.
غابة.
[بَ] (ع اِ) زمین پست هموار. || گروه مردمان. || نیزهء دراز یا نیزهء لرزان. || بیشهء درختان انبوه و درهم پیچیده، یقال: لیث غابة. ج، غاب و غابات. اَجَمه. مرغزار. نیزار. نیستان. (منتهی الارب). و در معجم البلدان آرد، هوازنی گفته است: غابة؛ زمینی است گود و پست و هموار که دارای کنگره باشد و در معنی با کلمهء «وهده» یکی است و ابوجابر اسدی گفته است: غابة گروهی از مردم و درخت درهم پیچیده که زمین آن بلند و برآمده نیست به صورتی که مردم می توانند از آن هیزم به دست آورند و سودهای دیگر برگیرند. || غابة البحر؛ جایگاهی که جانورهای کوچک متحجر در آن گرد هم است. (المنجد).
غابة.
[بَ] (اِخ) یاقوت حموی در معجم البلدان گوید: ابوجابر اسدی گفته است: غابة، موضعی است نزدیک مدینه از ناحیهء شام که اموالی از اهل مدینه در آن است و این همان موضع است که در حدیث سباق آمده است... و در خبر ترکهء زبیر آمده است که او غابة را به یکصد و هفتاد هزار(1) خریده و پس از او به هزار و ششصد هزار(2) فروخته شده است(3). و بعضی از اصحاب لغت تصحیفی در آن کرده و گفته اند الغای... و واقدی گفته است: بریدی(4)از مدینة بر راه شام است و منبر رسول الله (ص) از چوبهای گز غابة ساخته شد. محمد بن ضحاک از پدرش روایت کرده و گفته است: عباس بن عبدالمطلب بر سلع(5) می ایستاد و غلامانش را که در غابة بودند ندا می کرد و صوت خود را به ایشان می رسانید و بین سلع و غابة هشت میل است، و محمد بن موسی حازمی گفته: از مهاجرت رسول الله تا هنگام غزورهء غابة و آن غزوهء ذی قرداست(6)... پنج سال و چهار ماه و چهار روز است - انتهی. و در عیون الاخبار ابن قتیبة آرد: عباس بن عبدالمطلب بر سلع می ایستاد و غلامان خود را ندا می کرد و ایشان را می شنوانید و این کار در آخر شب می بود و بین غابة و سلع هشت میل است و سلع کوهی است در وسط مدینة. (ص186). صاحب تاریخ گزیده در وقایع سال سوّم هجرت (ص146) آرد: دیگر پیغمبر(ص) شتران را به چراگاه فرستاد. عتبة بن حُصین و قوم فزارة از بهر چراگاه همان جایگاه کردند و شتران پیغمبر ببردند. مسلمهء ساروان در عقب برفت چون خبر بردند که پیغمبر رسید کفار بگریختند و مسلمه شتران را بازگرفت و پیغمبر مراجعت نمود. آیت آمد و حج فرض شد و آن را غزاء غابه گویند. از مدینه تا غابه یک بریده راه هست یعنی 12 میل - انتهی. و در کتاب نخبة الدهر دمشقی ذیل وصف جزیرة العرب (ص215) دربارهء شهر مدینة آرد: شهر مدینه دارای چهار رود است... که آبهای آن در مواقعی که باران و سیل می آید به موضعی جریان می یابد که نام آن حرّهء بنی سلیم است و سپس از آن جا به رودی می ریزد که نام آن رود غابة است - انتهی. غزوة الغابة، یا غزاءِ غابة، صاحب حبیب السیر گوید: در همین سال (یعنی سال ششم از هجرت)، غزوهء ذوقردة که آن را غزاء غابة نیز گویند بوقوع پیوست - انتهی. و در قاموس الاعلام ترکی آرد: غابة به معنی جنگل و نام محله ای است در شمال مدینهء منوره و یک منزلی آن. اهالی مدینه آنجا املاکی داشتند. حضرت زبیر هم آن جا ملکی داشته است. این محله به شرافت قدوم نبوی نائل شده و منبری مخصوص به آن حضرت در آن جا ساخته شد - انتهی. و رجوع به ذوقرد در همین لغت نامه و فهرست تاریخ اسلام تألیف فیاض چ دانشگاه ص 85، 87 و 95 و امتاع الاسماع صص 257 - 260 شود.
(1) - ظاهراً مراد دینار است.
(2) - ظاهراً مراد دینار است.
(3) - در عقدالفرید جزء 5 ص81 شرح ترکهء زبیر در غابة آمده است. بدانجا رجوع شود.
(4) - استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند؛ و پیغامبر و نامه بران بر ستور برید. (منتهی الارب).
(5) - نام محلی در مدینه.
(6) - رجوع به ذوقرد در همین لغت نامه شود.
غابة.
[بَ] (اِخ) موضعی است در حجاز.
غابة.
[بَ] (اِخ) رودی است در مدینة. (نخبة الدهر دمشقی).
غابة.
[بَ] (اِخ) قریه ای است در بحرین. (معجم البلدان). و در نزهة القلوب حمدالله مستوفی ذیل بحرین آرد: و شهرستان آن [بحرین] را [هجر] گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و ازر و الاره و فروق و بینونة و سابون و دارین و غابة از ملک عرب شمرده اند. اکنون جزیرهء بحرین داخل فارس است و از ملک ایران. ( نزهة القلوب مقالهء ثالثه ص137).
غابة.
[غابْ بَ] (ع ص) تأنیث غابّ؛ شتران که به غبّ (یک روز در میان) آب خورند. ج، غوابّ. (آنندراج): ابلٌ غابة؛ شترانی که روزی آب خورند و روزی نه. (مهذب الاسماء). ج، غوابّ و غابات. (اقرب الموارد).
غابی.
(ص نسبی) در انساب سمعانی آرد: والمشهور بهذه النسبة محمد بن عبدالله الغابی(1)روی عن جعفربن احمدبن علی بن بیان المصری عنه عن مالک. قال ابن ماکولا و لم اجدهم یرضون جعفر او روی عن جعفر عمر بن العباس القاضی بغرة - انتهی.
(1) - سمعانی محلی را که نسبت به آن غابی است ذکر نکرده است.
غابیاء .
(ع اِ) بعض حجرة الیربوع. (ذیل اقرب الموارد از اللسان).
غاپ.
(اِخ) نام قصبه ای است که مرکز ایالت آلپ علیاست و از ایالات جنوب شرقی فرانسه است در 734هزارگزی جنوب شرقی پاریس و 6110 تن سکنه دارد. دارای کانالی بزرگ و آبهای معدنی است.
غات.
(اِخ)(1) رات(2). مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبهء مرکز قضائی است در طرابلس غرب در 395 هزارگزی جنوب غربی مرزوق که مرکز لوای سنجاق ولایت فزان است. و در 582 هزارگزی جنوب غدامس در 24 درجه و 37 دقیقهء عرض شمالی و هفت درجه و 57 دقیقه و 30 ثانیهء طول شرقی واقع شده. 8 هزار تن نفوس و چند مسجد جامع و یک سور و قلعه، و تجارت با حرارت و یک بازار بزرگ سالیانه دارد. این قصبه بر فراز شمال غربی دامنهء تلی واقع شده. یک قسمت آن در میان سور شهر و قسمت دیگر در خارج به صورت محلات متفرقه میباشد. غات به انضمام حوالی خود بشکل یک واحه است و آن از اطراف محدود به صحراست. آب در این واحه فراوان است. در بعض جاها در دو سه «قلاچ» آب بیرون می آید. نخلهای بسیار و اشجار دیگر و مختصری زراعت دارد، قصبهء برکه در ده هزارگزی جنوب واقع شده و از ملحقات آن است. آب و اشجار و نباتات این محل جالب توجه و بسیار دلکش و با صفاست. غات مخزن تجارت بزرگی در سودان و تمام افریقای وسطی است. کاروانهائی که در میان سودان و تنبکتو و طرابلس غرب آمد و شد دارند از اینجا عبور میکنند. مواد تجارتی که از افریقای وسطی به اسکلهء طرابلس حمل و نقل میشود ابتداء در غات جمع میگردد و از اسلکهء مزبور امتعهء اروپائی به اطراف افریقای وسطی تقسیم و ارسال میگردد. اکثریت اهالی را بربرها تشکیل میدهند و قسمتی هم عرب هستند که مشغول داد و ستد میباشند. زبان محلی زبان بربری است. عربی هم معمول است. از زمانهای بعید مستقلاً اداره میشد ولی نفاق و تفرقه در بین عائلهء حاکم سبب شده که بدفعات بوسیلهء والیگری طرابلس غرب تابع خلافت اسلامی شده اند و سرانجام در 1292 ه . ق. در زمان ولایت مصطفی عاصم پاشا تعدادی لشکر و چند توپ فرستاده قصبه و ملحقات و حوالی آن را به میل و خواهش خود اهالی تحت تبعیت عثمانی و بشکل قضای ملحق بسنجاق فزان درآوردند ولی جا دارد که بشکل سنجاق جداگانه ای درآید چون که اهمیت بزرگی از حیث تجارت و سیاست در صحرای کبیر دارد. دائرهء این قضا منحصر به واحه نیست. در بین بیابان و جاهای دور واحه های چندی هم جولانگاه بربرهای توارق را نیز در بر دارد و به هشت ناحیهء زیر منقسم شده: سین سمنو. هون. زله. قطرون. الوادی الغربی. الوادی الشرقی. الصفرة. الشرقیه. (قاموس الاعلام ترکی ج5). غات دارای هشت هزار سکنه است.
(1) - Ghates, Ghats.
(2) - Rhat.
غات.
(اِخ)(1) سلسله ای از کوههای هند که اوائل دشت دکن را در ساحل بحر عمان (غات غربی) و در ساحل خلیج بنگاله (غات شرقی) را تشکیل میدهد.
(1) - Ghats, Ghates.
غات شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)اصطلاحی است در بازی نرد: غات شد؛ یعنی یک مهره که فرد است بمهره های جفت متصل گشت، یا مهرهء فردی که در خانه های حریف است داخل مهره های جفت طرف دیگر گردید. و گمان میرود این کلمه هم ریشهء غاتی باشد که در تداول لهجه های ایران و از جمله لهجه های جنوب خراسان بر مخلوط شدن اطلاق میشود: این آب با خاک غاتی شده، این سرکه آب غاتی دارد، همه اش غاتی پاتی شده، یعنی مخلوط است.
غاتشید.
(اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت دورهام انگلستان و در 22 هزارگزی شمال آن ایالت در ساحل راست نهر تینه(2) روبروی شهر نیوکاسل(3) جای گرفته و در حکم محله ای از همین شهر است و بوسیلهء پلی بدان متصل است. نفوس آن 125000 تن، و دارای کارخانه های شیشه سازی و فلزسازی است.
(1) - Gateshead.
(2) - Tyne.
(3) - New Castle.
غاتفر.
[فَ] (اِخ) نام شهری است از ترکستان که در آنجا خوبرویان بسیار باشند و در آن سرزمین سرو خوب شود. (فرهنگ جهانگیری). شهری است که در او سرو بسیار بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). شهری است در ترکستان که زیبارویان بسیار دارد و در شهر مزبور سروهای موزون و لطیف بسیار است. (فرهنگ شعوری ج2 ص179). || شهری است که درآن سرو بغایت نیکو آید. (فرهنگ خطی). نام شهری است از ترکستان خوبان خیز. (غیاث از لطایف). غاتقر با قاف بر وزن کاشغر، نام شهری است از ترکستان که در آن سرزمین درخت سرو آزاد و مشک خوب و صاحب حسنان مرغوب بهم میرسد؛ و نام محله ای هم هست از محلات سمرقند. (برهان قاطع). هدایت در مقدمهء انجمن آرا در اشتباهات برهان گوید: «غاتفر به فاء در جهانگیری و رشیدی و مننسکی به اسناد فرهنگ شعوری آمده و در برهان با قاف «غاتقر» آورده». در لغت فرس (ص161) غاتفر (با تاء و فاء) آمده و در غیاث همین صورت اصح دانسته شده، اما در معجم البلدان آمده: «غانفر، بعدالالف نون بالتقاء الساکنین ثم فاء مفتوحة و آخره راء، و هی محلة بسمرقند». بارتولد (ترکستان 86، 90) «غاتفر» را محله ای از سمرقند یاد کرده است. (نقل از حاشیهء برهان قاطع چ معین). صاحب آنندراج گوید: اینکه صاحب برهان غاتقر به قاف نوشته صحیح نیست. و بعضی هم گفته اند نام شهری است و ظاهراً آن محله را بنام آن شهر خوانند ولی صاحب انساب سمعانی غاتفر را یکی از محلات بزرگ سمرقند داند: الغاتفری بفتح الغین و سکون التاء المعجمتین و الفاء و فی آخرهاالراء، هذه النسبة الی موضع بسمرقند فی نفس البلد یقال له رأس قنطرة(1)غاتفر و هی محلة کبیرة حسنة، منها ابوالفضل احمدبن محمد بن اسحاق بن ابراهیم بن یوسف بن اسحاق بن ابراهیم الغاتفری الصفار من اهل غاتفر، کان سمع الکثیر من عبدالله بن مسعودبن کامل و احتقر و کان ثقة فی الروایة سمع منه ابواسعد الادریسی و کانت ولادته فی ربیع الاَخر سنة 310 و مات سنة 378 ه . ق. و ابوالفضل محمد بن احمدالغاتفری روی عن احمدبن علی الافطح مستقیم الحدیث روی عنه ابراهیم بن حمدویه الاستجی. و ابومحمدبن ابی بکربن ابی صادق الغاتفری امام فاضل صالح کثیر العبادة و المجاهدة سمع ابابکر البلدی و ابامحمد القطرانی و غیرهما. سمعت منه بسمرقند ثم قدم علینا مروحاجاً و توفی فی المحرم سنة 669 - انتهی. بنابراین معلوم شد که محلهء مزبور به «رأس قنطره» مشهور بوده. اینکه مؤلفان جهانگیری، غیاث، رشیدی، برهان و سراج و آنندراج غاتفر را محله ای از سمرقند دانسته اند که سرو آن بخوبی مشهور است صحیح است ولی غاتفر شهری از ترکستان سروخیز و حسن خیز از نام محلت سمرقند مذکور در فوق جدا نیست :
از روی تو سرای تو گشته ست چون بهشت
وز قامت تو کوی تو گشته ست غاتفر.
؟ (از لغت نامهء اسدی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بوی
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران (از آنندراج).
خانه به ماه عارض تو گردد آسمان
مجلس به سرو قامت تو غاتفر شود.
مسعودسعد.
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر.
مسعودسعد.
قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی. (ص20 چهارمقاله چ لیدن).
نازنین سرو ناز درنگرش
که برد سجده سرو غاتفرش.
شهاب الدین ابورجای غزنوی (از آنندراج و مجمع الفصحاء).
دهقان امام غاتفر ای مهتر سره
در منت تواند چه زیرک چه غتفره
آزاد و سرفرازی چون سرو غاتفر
بر خواجه زادگان سمرقند یکسره
دی کآمدم ز غاتفر آمد مرا به پیش
شیرین خط آوری چو شکر در قمیطره.
سوزنی.
شوم بر غاتفر عاشق اگر معلوم من گردد
که زیبائی چو بالای تو سرو غاتفر دارد.
مجدالدین رشید عزیزی (از لباب الالباب عوفی ج1).
نبض جست و روی سرخش زرد شد
کز سمرقندی و زرگر فرد شد
گفت و گوی او کدام است و گذر؟
او سرپل گفت و کوی غاتفر.مولوی.
زی مرز غاتفر به سیاحت چرا رویم
هر جا تو پرده برفکنی غاتفر شود.قاآنی.
|| نام یکی از پهلوانان تورانی باشد. (جهانگیری) (آنندراج) (شعوری) (برهان) :
گوی غاتفرنام سالارشان
به رزم اندرون نامبردارشان.فردوسی.
چنین گفت با سرکشان غاتفر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
فردوسی (از جهانگیری).
و در فهرست لغات ولف آمده: نام حکمران اهالی هیتال(2) :
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آوریده گروه.فردوسی.
(1) - او سر پل گفت و کوی غاتفر.
مولوی (مثنوی).
(2) - در اصل هیتال = هپتال که بخطا به هیطال (ج، هیاطله) تعریب شده است.
غاتفری.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به رأس قنطرهء غاتفر که محله ای است در سمرقند. رجوع به غاتفر قسمت منقول از سمعانی شود :
سرای و باغ تو آراسته به سرو بلند
چه سرو کاشغری و چه سرو غاتفری.
عنصری (از شعوری و فرهنگ خطی).
پری ندارد رنگ شکفتهء گل سرخ
پری ندارد بالای سرو غاتفری.
ازرقی (از جهانگیری و شعوری و آنندراج).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم.سوزنی.
خدش به شمس باختری بر فسوس کرد
قدش به سرو غاتفری بر مفاخره.سوزنی.
- ترب غاتفری؛ ترب یا تربچهء سرخ :
بی تو همه حریفان بی ترب و ترّه اند
تو همچو ترب غاتفری زینت تره.سوزنی.
غاتقر.
[] (اِخ) رجوع به غاتفر شود.
غاتی.
(ص) قاتی. مخلوط. آمیخته: این آب با خاک غاتی شده. این سرکه آب غاتی دارد.
غاتیة.
[یَ] (ع ص) زن گول. (اقرب الموارد). زن گول بیخرد. (منتهی الارب).
غاثر.
[ثِ] (ع ص) در تاج العروس ذیل غثرة آرد: سفلة الناس و رعاعهم... و قیل الغثرة جمع غاثر مثل کافر و کفرة... و قال القتیبی لم اسمع غاثراً و انما یقال رجل اغثر اذا کان جاهلا. و در مستدرک نیز آرد: و لم یسمع غاثر.
غاثر.
[ثِ] (اِخ) ابن ارم بن سام بن نوح علیه السلام، پدر ثمود است. (منتهی الارب). در حاشیهء مجمل التواریخ آمده است: ولد ارم بن سام بن نوح عوص - غاثر - حویل. فولد عوص بن ارم غاثر(1) و عاد و عبیل. و ولد غاثربن ارم، ثمود و جدیس و کانوا قوماً عرباً یتکلمون بهذا اللسان المضری تقول لهذا الامم العاربة - انتهی.
(1) - ن ل: غابر.
غاثون.
(اِخ) رجوع به انباغاثون شود.
غاچ.
(اِ) ترک. تراک. شکاف. کافتگی. کفتگی. ترکیدگی. شکافتگی. کافتیدگی. || یک غاچ خربزه، در تداول عامه، یک تکهء بریده و در تداول خراسان یک الف خربزه نیز گویند.
غاچ خوردگی.
[خوَرْ / خُر دَ / دِ](حامص مرکب) ترکیدگی. کافتگی. کفتگی. شکافتگی. کافتیدگی. شکاف. ترک. تراک.
غاچ خوردن.
[خوَرْ / خُر دَ] (مص مرکب) کفتن. کافتن. شکافتن. کافتیدن. ترکیدن. کافته شدن.
غاچ دادن.
[دَ] (مص مرکب) کافتن. کفتن. کافتیدن. ترکاندن. ترکانیدن. شکافتن.
غاچ غاچ.
(ص مرکب) از همه جای کفته. با ترکهای بسیار.
غاچقو.
(اِخ)(1) قصبهء مستحکمی است در هرسک، واقع در 55 هزارگزی شمال شرقی تربین، نزدیک حدود قره طاغ در بستر رودخانهء غراشانیچه که تابع نهر نارنته است جای دارد. (قاموس الاعلام).
(1) - Gatxko.
غاچ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) غاچ دادن. غاچ کردن خربزه؛ تقسیم آن به قطعات بوسیلهء چاقو و مانند آن.
غاچینه.
[نَ] (اِخ)(1) نام ترکی گاچینه. رجوع به همین کلمه شود.
(1) - Gatchina.
غاد.
[غادد] (ع ص) نعت فاعلی از غدّ. || شتر طاعون زده. (منتهی الارب). || دارای غُدة. غد البعیر... اصابه الغدد و صار ذاغدة فهو غاد و مغدود. (اقرب الموارد). ج، غداد. (تاج العروس).
غادات.
(ع اِ) جِ غادَة.
غادر.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از غدر. بی وفا. غدار. مرد بی وفا. (منتهی الارب). غِدّیر. (تاج العروس). غُدَر. و یقال فی شتم الرجل یا غُدَر؛ ای یا غادر. (اقرب الموارد). غُدور. (تاج العروس). یا مَغدَر و یا مَغدِر و یا ابن مَغدَر؛ ای یا غادر. و هو مما یختص بالنداء شتماً للرجل. (اقرب الموارد) : و باز نمودند که امیر غادری فراکرد تا برادر ترا از بام بینداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص410). ندانست که غادر را در ششدرهء غدر راه خلاص بسته است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص405). هر خسیسی رئیسی و هر غادری قادری. (جهانگشای جوینی). || (اِ) نشان. || بقیه. و به غادر من مرض و غابر؛ ای بقیة. (تاج العروس). ج، غادرون. غُدّار. غَدَرَة. (اقرب الموارد).
غادرات.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ غادرة. (اقرب الموارد).
غادرون.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ غادر، در حالت رفعی.
غادرة.
[دِ رَ] (ع ص) تأنیث غادر. غدار. غَدور. غَدّارة. ج، غادرات. غوادر. (اقرب الموارد).
غادرة.
[دِ رَ] (اِخ) موضعی است به اسپانیا(1).
(1) - Gadira, Guadaira.
غادری.
[دِ ری ی] (ص نسبی) در انساب سمعانی آرد: هذه النسبة لطائفة من الخوارج یقال لهم الغادریة لانهم غدروه بالجهالات فی احکام الفروع و هم اصحاب نجدة بن عامر الحنفی و یقال النجدات. و رجوع به غادریة شود.
غادرین.
[دِ] (ع ص، اِ) جِ غادر در حالت نصبی.
غادریة.
[دِ ری یَ] (اِخ) رجوع به غادری شود. الغادریة طائفة من الخوارج قاله الحافظ. (تاج العروس). ولی در ملل و نحل شهرستانی ذیل نجدات آرد: العاذریة اصحاب نجدة بن عامر الحنفی و قیل عاصم. (ص56). و باز آرد: و انما قیل للنجدات العاذریة لانهم عذرو الناس بالجهالات احکام الفروع - انتهی. و در اقرب الموارد نیز ذیل عاذریة آمده است: فرقة من النجدات عذروا الناس بالجهالات فی الفروع. بنابراین میتوان گفت که یکی از دو کلمه: غادریة و عاذریة تصحیف دیگری است و ظاهراً عاذریة صحیحتر بنظر میرسد چه ممکن است عاذریة را عادریة خوانده باشند. در ابتدا «لانهم عذروا بالجهالات» را «غدروا» خوانده و آنگاه فرقه را غادریه نامیده اند بعلاوه در ملل و نحل عبارات دیگری نیز هست که میرساند عاذریة درست تر است: فلما رجعوا الی نجدة فاخبروه بذلک قال لن یسعکم ما فعلتم. قالوا لم نعلم ان ذلک لایسعنا فعذرهم بجهالتهم و اختلف اصحابه بعد ذلک فمنهم من وافقه و عذر بالجهالات فی الحکم الاجتهادی و قالوا الدین امر ان احدهما معرفة الله تعالی و معرفة رسله و تحریم دماء المسلمین یغنون موافقیهم و الاقرار بماجاء من عندالله جملة، فهذا واجب علی الجمیع والجهل به لایعذر فیه و الثانی ماسوی ذلک فالناس معذورون فیه الا ان تقوم علیهم الحجة فی الحلال و الحرام... (ملل و نحل ص56).
غادف.
[دِ] (ع ص) کشتیبان. (منتهی الارب). ملاّح > یمانیة <. (اقرب الموارد).
غادور.
(ع ص) بیوفا.
غادوف.
(ع اِ) بیل کشتی. (منتهی الارب). چوبی که به هر طرف کشتی بندند و حرکت دهند تا کشتی روان شود و آن را بال کشتی گویند. پاروی کشتی.
غادة.
[دَ] (ع ص) زن نازک و نرم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). غادة، للناعمة. (دستور اللغة). زن نازک و نرم که نرمی او نمایان باشد. (منتهی الارب). غیداء. || درخت تازه و نازک و نرم. (منتهی الارب). ج، غادات.
غادة.
[دَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر :
فماراعهم الاّ اخوهم کأنّه
بغادة فتخاءالجناح تحوم.
ساعدة بن جؤیة الهذالی (از تاج العروس و معجم البلدان).
غادی.
(ع ص، اِ) نعت فاعلی از غدو. شیر بیشه. (منتهی الارب). || در بامداد رونده. || رفت و آمد کننده. (اقرب الموارد).
غادیات.
(ع ص، اِ) جِ غادیة.
غادیة.
[یَ] (ع ص، اِ) ابر بامدادی. (منتهی الارب). ج، غادیات و غوادی. (مهذب الاسماء). ابر که بامداد برآید. (دهار). ابری که بامداد پیدا شود. (غیاث از لطائف و صراح). || باران بامدادی. (منتهی الارب). باران بامداد. باران صبحگاهی. باران بامدادین. (دستور اللغة). ضد رائحة. او مطر الغداة و یقابلها الرائحة. (اقرب الموارد) :
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابة مدرار.خاقانی.
علیک تحیة الرحمن تتری
برحمات غواد رایحات.
ابن الانباری (از بیهقی چ ادیب ص192).
|| بامداد. (غیاث از لطائف) (صراح) :
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه.مولوی.
|| غادیة الیهود؛ الجماعة التی تغدر منهم. (اقرب الموارد).
غاذ.
[غاذذ] (ع ص) نعت فاعلی از غذ. ناسور هر جا که باشد و منه یقال بالبعیر غاذ؛ اذا کانت به دبرة فبرأت و هی تندی. (منتهی الارب). || (اِ) رگ آب چشم که پیوسته روان باشد. (منتهی الارب). رگی است در چشم که همیشه چرک از آن روان شود و نایستد. || حس. (منتهی الارب).
غاذان.
(اِخ) موضعی است به شمال اردلان.
غاذة.
[غاذْ ذَ] (ع اِ) جای از سر کودک که می جنبد. (منتهی الارب). رماعة الصبی کالغاذ. (اقرب الموارد). جاندانهء کودک. (منتهی الارب). و در تداول گناباد خراسان شیردان کودک گویند. رجوع به غاذیه شود.
غاذی.
(ع ص) هو غاذی مال؛ او نگهبان و نیکوکنندهء شتران است. (منتهی الارب). || زخمی که خشک نشود. (از تاج العروس).
غاذیة.
[یَ] (ع ص) نعت فاعلی از غذو. (منتهی الارب).
-قوهء غاذیة؛ یکی از سه قوهء نباتیه و آن دو دیگر نامیه و مولده است. قوه ای که غذا را تغییر دهد و مشابه غذاخوار کند تا جای آنچه را که بتحلیل رفته است پرسازد. قوتی که غذا را تحلیل کند و جزو بدن سازد. (منتهی الارب). نام قوتی است که در غذا تصرف کند و آن را مشابه جوهر بدن گرداند و متصل و ملصق به اعضا نماید. (غیاث). یکی از چهار قوهء طبیعیهء مخدومه است. و هی قوة تتسلم الغذا من الخادمة فتفعل فیه التشبیه و الالصاق. (تذکرهء انطاکی ج1 ص13).
|| (اِ) دایه. ج، غواذی. (مهذب الاسماء). غواذ. (اقرب الموارد). || رگی است. (منتهی الارب). عرق سمیت به لانها تغذو دماً. (تاج العروس). || جای از سر کودک که می جنبد مانند غاذة. (از منتهی الارب). من الصبی الرماعة مادامت رطبة فاذا صلبت و صارت عظماً فهی یافوخ. ج، غواذی. (تاج العروس).
غار.
(ع اِ) سوراخ در کوه. (دهار). دره و شکاف کوه. (برهان) (دستور اللغة). سوراخ کوه. (مهذب الاسماء). سمج که در کوه باشد. شکاف کوه که به خانه مانند باشد. شکاف عمیق در کوه به سوی پستی. سوراخ زمین و یا گود بزرگ که در آن جانور وحشی جای گیرد. سوراخی که جانور صحرائی در آن مأوی کند. مغار. مغارة. (منتهی الارب). کهف. (دهار). دره. (صحاح الفرس). گویه. دهار. (برهان). مغاره که اسم جنس میباشد. (قاموس الاعلام). شکاف کنده. شکفت. ج، غیران، اغوار. مغارة فی الجبل کانه سرب. (معجم البلدان یاقوت). اشکفت :
ز جای اندرآمد [ اژدها ] چو کوهی سیاه
تو گفتی که تاریک شد مهر و ماه...
دهن باز کرده چو غار سیاه
همیکرد غران بدو در نگاه.فردوسی.
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم کوه و زمین شماست.فردوسی.
که ناگاه گردی برآمد ز دشت
که کوه و در و غار ازو تیره گشت.
فردوسی.
به پیش اندرآمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ.فردوسی.
به کوه اندرون جای تنگش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید.فردوسی.
وزآن پس بفرمود افراسیاب
که از کوه و غار و بیابان و آب.فردوسی.
سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.فردوسی.
از تیر تو در بارهء هر حصنی راهیست
وز خشت تو اندر بر هر کوهی غاریست.
فرخی.
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار.
منوچهری.
بزدم بر سر دیوار تو برخاری
کجکی گرد تو همچون دهن غاری.
منوچهری.
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
به کوهی دگر بود غاری فراخ
فرازش کمربست و بن دیولاخ.
(گرشاسب نامه).
ز علم است غار علی سنگ نیست(1)
نشاید به سنگ افتخار علی.ناصرخسرو.
ابلیس لعین دست گشاده ست به غارت
ایزدت بدین سختی از این بست در این غار.
ناصرخسرو.
ببینی به غار اندرون یکسره
سر او ضیاع و عقار علی.ناصرخسرو.
چون خفت در آن غار برون ناید از آن مار
بیرون نکشی پایش از آنجای چو کفتار.
ناصرخسرو.
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
وندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است.
ناصرخسرو.
گر باز بدام او درآویزد
غاری بود آن و سهمگین غاری.
ناصرخسرو.
پیاده به بسی چون بسته بر خر
تهی غاری به از پرگرگ غاری.ناصرخسرو.
چونانکه به غار در پیمبر
من نیز کنون چنان به غارم.ناصرخسرو.
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
غرش افکنده و عریان به خراسان یابم.
خاقانی.
ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهء غار آمده.
خاقانی.
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس شنید
کآب دهن تنید وزان بند غار کرد.خاقانی.
که زیر دامن این دیر غاریست
درو سنگی سیه گوئی سواریست.نظامی.
اژدها گرچه خسبد اندر غار
شیر نر بر درش نیابد بار.نظامی.
همه میلش به کوه و غار باشد
ندیمش گرگ و میش و مار باشد.نظامی.
به رنج و راحتش در کوه و غاری
حرم ماری و محرم سوسماری.نظامی.
تا به غاری رسید دور از دشت
که به رؤیای آدمی نگذشت.نظامی.
چون درآمد شکارزن به شکار
اژدها خفته دید بر در غار
دهنی چون دهانهء غاری
جز هلاکش نه در جهان کاری
گور چون شاه را ندید قرار
آمد از دور و درخزید به غار
شه دگر باره در گرفتن گور
شد در آن غار تنگنای به زور
آمد از تنگنای غار برون
گشت جویای راه و راهنمون
راه در گنجدان غار کنند
گنج بیرون برند و بار کنند.
نظامی (هفت پیکر).
تنگ بود غار تو با غور او
هیچ بود عمر تو با دور او.نظامی.
تا بتند عنکبوت بر در هر غار
پردهء عصمت که پود و تار ندارد.عطار.
می بگویند اندر آن گفتار نیست
از برون جویند کاندر غار نیست.مولوی.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.سعدی (گلستان).
نخورد شیر نیم خوردهء سگ
ور بسختی بمیرد اندر غار.
سعدی (گلستان).
صدیق با محمد بر هفتم آسمان است
هرچند او بظاهر در غار می نماید.
(نقل از ص121 انیس الطالبین).
|| حفره(2). وهدة. نشیب. مغاک. زمین پست. زمین گود. زمین چال. جای نشیب در کوه. (منتهی الارب). هر زمین پست هموار :
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.فردوسی.
ز کوه و ز هامون و از دشت و غار
ز یزدان همی خواستی زینهار.فردوسی.
|| الغاران؛ فم الانسان و فرجه. (معجم البلدان). || زمین نم دار که آب در او فروشده باشد. (منتهی الارب). || گروه بسیار از مردم. (منتهی الارب). جمع کثیر از مردم. الجماعة من الناس. (معجم البلدان). || لشکر. (مهذب الاسماء). (منتهی الارب). یقال التقی الغاران؛ ای الجیشان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). قال ابوالحسین: لما انحاز الزبیر یوم الجمل، مرّ بماء لبنی تمیم، فقیل للاحنف بن قیس: هذا الزبیر قد اقبل. قال و ما اصنع به ان جمع بین هذین الغارین و ترک الناس و اقبل - یرید بالغارین المعسکرین. (عقدالفرید ص80 جزء 5). || غله که از جائی به جائی برند. (منتهی الارب). || رشک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (بحرالفضائل). رشک بردن. (دهار). الغار لغة فی الغیرة بالکسر، یقال فلان شدیدالغار علی اهله؛ ای الغیرة و قال ابن القطاع: غارالرجل علی اهله یغار غیرة و غاراً. و قال ابوذؤیب یشبه غلیان القدر بصخب الضرائر :
لهنّ نشیج بالنشیل کأنها
ضرائر حرمی تفاحش غارها.
(تاج العروس). رشک خوردن بر زن خود. (منتهی الارب). الغار لغة فی الغیرة. (معجم البلدان). || گرد. (منتهی الارب). و الغار الغبار عن کراع. (تاج العروس). || برگ درخت رز. (منتهی الارب). ورق الکرم. (تاج العروس). || غار اعلی؛ کام. آنچه پس استخوان تُنک بالائین دهن باشد. یا شکاف مابین هر دو زنخ یا اندرون دهن. (منتهی الارب). هر یک از دو تهیگاه درون دهان در زیر و بالا: غار اعلی و غار اسفل؛ دو گشادگی در درون دهان. غار اعلی؛ کام زبرین. غار اسفل؛ کام زیرین. الغار، الفم بغطائه الحنکین. (معجم البلدان). || سرداب. || سنگ سفیدفام. (بحرالفضائل). || پیمانه ای است به قدر صد قفیز مر اهل نسف را. (منتهی الارب). مکیالی بوده است اهل خوارزم را و آن معادل است با ده غور. (مفاتیح خوارزمی ص43). مکیالی بوده اهل نسف را و آن صد قفیز است و قفیز در آنجا نه من و نیم بوده. (مفاتیح خوارزمی ص43).
(1) - اشاره است به غار ثور که از سنگ بوده است.
(2) - Caverne.
غار.
(ع اِ) درخت غار. شجرالغار. رند. مابهشتان. دانیمو. برگ بو. سقلیموس(1). ذافنی. لوره(2). باهشتان. لادرس. سنگ. امیر اوفوسدونس. دهمست. نباتی خوشبوی. (منتهی الارب) (بحرالفضائل). || درختی است بزرگ روغن دار و منه دهن الغار. (منتهی الارب). درختی است بزرگ کثیرالنفع که پازهر گزیدگی مار است. نام درختی است در بادیه. (مهذب الاسماء). گیاهی باشد که چون بسوزندش بوی خوش کند و تخم آن را حب الغار و درخت شجرالغار خوانند. (برهان). و برهان ذیل دهمست، آرد: ... عربان آن را سکران خوانند. و نیز پنج انگشت را(3) غار گویند «ثابتی 199» (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و این لوریهء(4) یونانی است که از آن تاج میکرده اند و نزد آنان محترم بوده. دهمست، درخت غار است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حب الغار. این دارو را نیز الدهمست گویند. روغن او ماندگی ببرد. مغز او معده را سست کند و قی آرد روغن او هم این فعل کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دهمست، نام فارسی غار است. (تحفهء حکیم مؤمن). در معجم البلدان آرد: نبات طیب الرائحة علی الوقود و منه السوس. و صاحب تاج العروس گوید: ضرب من الشجر و قیل شجر عظام له ورق طوال اطول من ورق الخلاف و حمل اصغر من البندق اسود یقشر له لبّ یقع فی الدواء و ورقه طیب الریح یقع فی العطر یقال لثمره الدهمشت واحدته غارة و منه دهن الغار. و صاحب اختیارات بدیعی آرد: درختی بزرگ است و ورق وی درازتر از ورق بید شود و حب وی از بندق کوچکتر شود بمقدار فستقی و صفت آن گفته شد و به یونانی ذاقنی (ذافنی) گویند و بعضی بود که ورق آن باریک بود و بعضی پهن تر بود و هر دو نوع در زمین سنگستان روید و بهترین آن برّی بود و قوّت وی در ورق بود و طبیعت آن گرم و خشک بود در سیم و وی را طلا کردن با شراب بر بهق نافع بود و با سویق بر ورقها و درد اعصاب و ضیق النفس و انتصاب را لعق کردن نیکو بود. صاحب منهاج گوید: چون بر معده تمرح(5)کنند قی را حرکت دهد و درد رحم و مثانه را نافع بود و سنگ بریزاند و شربتی از وی نیم مثقال بود و دو درم از وی مستعمل بود، و صاحب جامع گوید چون بیاشامند مرخی معده بود و قی را حرکت دهد و ورق وی چون تر بکوبند و بر گزندگی زنبور نحل ضماد کنند سودمند بود و پوست بیخ وی چون چهار دانگ نیم با شراب ریحان بیاشامند سنگ بریزاند و علت جگر را زایل گرداند. صاحب فلاحه گوید: اگر یک ورق در وی بچینند و رها نکنند که بر زمین افتد و خلف گوش خود نگاه دارند چندانکه شراب خورد مست نشود و گویند چون چوب وی بیامیزند در موضعی که طفل در آن موضع خسبد و در خواب ترسد دیگر نترسد و ورق وی چون بپزند با سرکه بدان مضمضمه کنند درد دندان را نافع بود و بدل غار سنتر است به وزن آن - انتهی. و در ترجمهء صیدنه، ابوریحان آرد: به هندوی سنگ گویند و بعضی امیر گویند و به لغت رومی اوفوسدونس گویند و روغن او را به تازی دهن الغار گویند. و بشر گوید غار را به لغت پارسی ده مست سنگ گویند و دانه های او به اندازهء لوبیا بود و برگ سپید باشد. ارجانی گوید دانهء درخت غار به فندق خرد مشابهت دارد و پوست او نیل بود چون به انگشت فسرده شود و بدو نیمه شکافد و رنگ سیاه بود که به زردی زند و مزه و بوی او به مشام و مذاق خوش باشد و جرم او چرب بود و طبع درخت غار گرم است در دو درجه و آماسهاء زهدان تحلیل کند و نیش کژدم را مفید است و دردها که در «اعصانی باشد»(6)جمله را منفعت کند و بول و خون حیض از رحم و مثانه براند و تافتن و پیچاک را مفید است و بادهاء غلیظ که در امعا بود تحلیل کند و علت ضیق النفس را سود دارد و پوست بیخ درخت غار چون به شربت خورده شود سنگ مثانه و گرده را بشکند و بدل او در ادویه پوست گشنیز خشک است - انتهی. و در تحفهء حکیم مؤمن ذیل غار آمده است: نام درختی است که تا هزار سال میماند نزد یونانیین به غایت محترم بوده برگش خوشبو و شبیه به برگ زیتون و قسمی از آن شبیه به برگ بید و ثمرش بقدر فندق و پوست او رقیق و سیاه و مغز تخمش سرخ مایل به زردی و خوشبو و تلخ در آخر دوم گرم و خشک و دانهء او گرم تر از سایر اجزاء و طبیخ برگ او موافق رحم و مثانه و ضمادش جهت گزیدن زنبور و با نان و به دستور با آرد جو برشته جهت تسکین دردهای حار و مضمضهء طبیخ او با سرکه جهت درد دندان و پاشیدن آب او در خانه ها جهت گریزانیدن هوام و آشامیدن آن مقئی و افتراش آن باعث گریختن هوام و مگس است و حب الغار محلل و مدرّ تریاق جمیع سموم و کشندهء جنین و مقوی فهم و رافع ربو و ضیق النفس و سرفهء کهنه و ریاح غلیظه و مغص و قولنج و امراض جگر و گرده و مثانه و حصاة و سپرز و وسواس و صرع و درد کمر و مفاصل و احتباس حیض و با عسل جهت قرحهء امعا و ریه و قطور او با روغن گل و سرکه جهت گرانی سامعه و دوی و طنین و ضماد او جهت بهق و تحلیل اورام بارده مفید و قدر شربتش یک مثقال و بدلش ساذج است یا حب محلب یا جنطیانا یا بادام تلخ و مرخی معده و مصلحش انیسون و مضرّ سینه و مصلح آن کتیرا و فرزجه. حب الغار مسقط جنین و سعوط او جهت لقوه و جلوس در طبیخ او جهت امراض مقعد و رحم نافع است و پوست بیخ درخت او قدر نه قیراط جهت اخراج حصاة و امراض باردهء جگر نافع و با خود داشتن چوب او باعث قضای حاجتها و قبول عامه و ازدیاد جاه و شستن بدن با آب او در حمام مبطل سحر و گویند چون قبل از طلوع آفتاب روز چهارشنبه بخور کنند کسی که مفقودالزوج باشد ازدواج میسر گردد و مجرب دانسته اند و روغن غار که دانهء او را پخته آنچه بر روی آب بایستد بردارند و یا از عصارهء برگ تازه و دانهء او با روغن زیتون ترتیب دهند و مفتح دهنهای رگها و محلل و رافع اعیا و درد عصب و قشعریره تبهای بارده و درد گوش و نزلات و جرب و حکه و قوبای بلغمی و داء الثعلب و قروح الریه و اختلاج اعضا و سعوط او جهت شقیقه. و شربت او کشندهء کرم معده و مغثی است و نوعی از غار می باشد که به یونانی خاماذافنی گویند. شاخهای او بلندتر و برگش عریض تر و خشونت آن بیشتر و در مغرب با آن دباغت میکنند. حمول عصارهء او مدرّ حیض و شرب برگ او با شراب مسکن مغص است - انتهی. و در فهرست مخزن الادویه ذیل شجرة الغار آرد: دهمشت است، و ذیل رند گوید: به عربی آس برّی است و به لغت شام غار و گویند صندل است، و ذیل ذاقنی (ذافنی) آرد: اسم یونانی غار است درختی است بزرگ در بادیه و میوهء آن به شکل فندقی خرد باشد و دهن الغار از آن باشد. و صاحب مخزن الادویه آرد: غار به فتح غین و الف و راء مهملة به یونانی وانیمور (دانیمو) و سقلیموس و نزد اهل شام زند؟ (رند) و بفارسی باهشتان (مابهشتان) و به فرنگی لادرس نامند... درختی است عظیم تا هزار سال می ماند و اهل یونان آن را بسیار احترام مینمایند و شاخهء آن را دوست میدارند و از خود دور نمیکنند و حکمای ایشان از چوب آن تاج میسازند. برگ آن نرمتر از برگ بید و بلندتر از آن و تلخ و خوشبو و با انجیر آن را نگاه می دارند آن را خوشبو میگرداند و مانع کرم زدن آن است و جبلی و سهلی میباشد. برگ جبلی آن باریکتر از برگ سهلی و مخصوص به بلاد شام است و از آنجا به مصر میبرند و ثمر آن را به یونانی ذاقنی (ذافنی) و به فارسی دهمشت نامند و آن بقدر فندقی کوچک و پوست آن نازک سیاه رنگ و مغز آن دو پارچه و زردرنگ و چرب و خوشبو و چون کهنه گردد مایل به سرخی و تیرگی میگردد و سیاه آن فاسد. طبیعت آن گرم و خشک و در دوم مغز ثمر آن گرمتر از برگ و پوست آن و ثمر آن خشکتر از سائر اجزای آن و روغن آن گرمتر از سائر اجزا و گرمتر از روغن گردکان. افعال و خواص آن: محلل و مفرح و مقوی و مدر و تریاق سموم خصوص حب آن.
اعضاءالرأس - آشامیدن حب آن با شراب جهت صداع بلغمی و ریاح محتبسه و صرع و وسواس و تقویت ذهن و فهم و سعوط آن جهت شقیقه و لقوه و تدهن بدهن آن جهت درد اعصاب و رفع اعیا و اختلاط ذهن و تفتیح دهنهای عروق. الاذن، قطور سائیدهء حب آن در روغن گل و سرکه و یا خمر کهنه جهت اوجاع باردهء گوش و رفع دوی و طنین و ثقل سامعه و باعث تقویت آن و به دستور قطور دهن آن. الفم، مضمضهء به طبیخ برگ آن جهت درد دندان. الصدر، لعوق برگ و حب آن با عسل یا با طلا جهت امراض بارده و با سکنجبین جهت امراض حاره و ضعف نفس و نفس الانتصاب و سیلان فضول از رئه و سرفهء کهنه و ضیق النفس اعضاء. الغذاء، آشامیدن حب آن جهت تحلیل ریاح غلیظه و مغص و قولنج و امراض جگر و سپرز و با عسل جهت قرحهء امعا و آشامیدن دهن آن آب با شراب انگوری جهت وجع کبد و به دستور قشر آن و آشامیدن طبیخ برگ آن مقیی و آشامیدن دو مثقال حب آن خشک سوده مسکن مغص درساعت. اعضاءالنفض دهن آن مغثی و مقیی ء و مدر بول و حیض و طبیخ برگ آن جهت امراض مثانه و رحم شرباً و با عسل جهت امراض بارده و با سکنجبین جهت حاره و نطول و جلوس در آن جهت امراض گرده و مثانه و رحم و آشامیدن یک درهم از قشر آن مفتت حصاة و کشندهء جنین است بسبب تلخی بسیار که دارد و به دستور حب آن نیز مفتت حصاة و حمول آن مسقط جنین الحمی. تمریخ بدهن آن جهت رفع قشعریره.
حمیات السموم - آشامیدن حب آن با شراب جهت گزیدگی مار و عقرب و سائر هوام و به دستور ضماد بدان جهت لسع زنبور و نحل و غیر اینها. الاورام. ضماد آن با نان و یا با سویق جو جهت تسکین ضربان و اورام حاره. المفاصل - آشامیدن آن و دهن آن و تمریخ بدان جهت اوجاع مفاصل و اعصاب و درد کمر و غیرها. الزینة - طلای آن با شراب جهت بهق و کلف و رفع آثار جلد مؤثر. المضار - حب و دهن آن مرخی معده و مغثی و محرک قی، و مضر صدر، مصلح آن کتیرا. مقدار شربت از حب و برگ آن نیم مثقال و تا دو مثقال آن مسهل، بدل آن حب المحلب و ساذج و اگر یافت نشود بادام تلخ و سیسنبر نیز گفته اند.
الخواص - طرد الهوام پاشیدن آب طبیخ برگ آن در خانه گریزانندهء مگس و هوام است و به دستور افتراش برگ آن. صاحب فلاحة گوید: چون برگ آن را با دست بچینند بقسمی که بر زمین نیفتد و بر پس گوش خود گذارند هر مقدار شراب که بنوشند مست نگردند و چون در موضعی که طفل خوابد و بترسد در خواب بگذارند دیگر نترسد و با خود داشتن آن مورث جاه و قضای حاجت و تکیه کردن به عصای آن باعث حدت بصر و تقویت همت و اغتسال بدان در حمام باعث رفع تعسر و سحر و چون روز چهارشنبه قبل از طلوع آفتاب زن نماید کسی که از ازدواج و مردی مانده باشد زائل گردد و قادر گردد، و دستور اخذ روغن آن آن است که دانهء آن را نیم کوفته در آب طبخ نمایند و بگذارند تا سرد شود و آنچه بر روی آب ایستد بردارند و با عصارهء برگ و ثمر آن را در آب طبخ دهند تا قوت آن در آب آید، پس با روغن زیتون در قدر مضاعف اگر میسر نباشد به آتش ملایم طبخ دهند تا آب برود و روغن بماند و اما نسوزد پس صاف نموده به کار برند - انتهی. و در تذکرهء داود ضریر انطاکی ذیل رند آمده: هوالغار و قیل الاَس البری و ذیل غار آرد: غار بالیونانیة دانیمو والفارسیة مابهشتان و یسمی الرند و هی شجرة محترمة عندالیونانیین یقال ان اسقلمیوس (اسقلبیوس) کان فی یده منها قصیب لایفارقه و الحکما تجعل منه اکالیل علی رؤسهم و شجرته تبقی الف عام عریض الاوراق املس و منه دقیق و الکل مر الطعم طیب الرائحة یجعل بین التین فیطیبه و یمنع تولد الدود فیه و لایوجد بمصرمنه الامایحمل بین التین منه من الشام و هو حار یابس فی الثانیة و حبه فی الثالثة کالزیتون ینفرک قشره الرقیق الاسود عن حب احمر ینقسم نصفین یستأصل انواع الصداع کاشقیقة و الضربان والربو و ضیق النفس و السعال المزمن و الریاح الغلیظه و المغص و القولنج و الطحال و جمیع امراض الکبد و الکلی والحصی شرباً بالعسل فی المبرودین و السکنجبین فی المحرورین و یذهب الوسواس و الصرع مطلقا و اوجاع الظهر و المفاصل و النسا و النقرس و الفالج و اللقوة والخدر طلاء و سعوطا کیف استعمل و اصل الشجرة قوی الفعل فی تفتیت الحصی شرباً و جمیعه یحلل الاورام نطولا و امراض المقعدة و الارحام جلوساً فی طبیخه و یدر و یسقط الاجنة فرزجة و حمله یورث الجاه و القبول و قضاءالحوائج و من تبخرت به قبل طلوع الشمس یوم الاربعاء و قد قعدت عن الزواج تزوجت و ان جعل فی المتاع بیع و من توکأ علی عصا منه احد بصره و قویت همته و ان اغتسل به فی الحمام ازال التعسر و ابطل السحر کل ذلک عن تجربة والحکما تشرفه و ترفع قدره و هو یرخی المعدة و یصلحه المحلب اوالانیسون و یستخرج منه دهن یسمی دهن الغار و زیته ینفع فیما ذکر نفعا عظیما و الحب یحدالفهم و یقع فی التریاق الکبیر و الاربعة و ینفع من السموم کلها حتی افتراشه یطرد الذباب و غیرها و شربته مثقال و بدل الساذج او المحلب او الجنطیانا و ما قبل ان ورقه اذا قطف و لم یسقط و وضع خلف الاذن منع السکر، لیس بشی ء - انتهی. و ابن البیطار در مفردات آرد: غار، قال ابوحنیفة هو شجر عظام له ورق طوال اطول من ورق الخلاف و حمل اصغر من البندق اسود القشرله لب یقع فی الدواء و ورقه طیب الریح یقع فی العطر و یقال لثمره الدهشمت و هو اسم اعجمی و هو من نبات الجبال و قد ینبت فی السهل و اهل الشام یسمونه الرند. قال دیسقوریدوس فی الاولی ذافنی و منه ماورقه دقیق و منه ما ورقه اعرض من النبات الاَخر و کلاهما ملین مسخن و لذلک اذا جلس فی ما ئهما و افق امراض المثانة و الرحم و الطری من ورقهما یقبض قبضا یسیراً و اذا تضمد به مسحوقا نفع من لسع الزنابیرو النحل و اذا تضمد به مع خبز و سویق سکن ضربان الاورام الحارة و اذا شرب ارخی المعدة و حرک القی ء. و اما حب الغار فانه اشد اسخانا من الورق و اذا استعمل منه لعوق بالعسل او بالطلاءکان صالحا لقرحة الرئة و عسرالنفس الذی یحتاج فیه الی الانتصاب و الصدر الذی یسیل الیه الفضول و قد یشرب بخمر للسعة العقرب و قد یقلع للبهق، و اذا خلط کسیه بخمر عتیق و دهن ورد و قطر فی الاذان نفع من دویها و المها و من عسرالسمع و قد یقع فی اخلاط الادهان المحللة للاعیاء و فی اخلاط مسوحات محللة مسخنة و قشر اصل الغار اذا شرب منه مقدار 9 قراریط فتت الحصاة و قتل الجنین و نفع من کانت کبده علیلة. قال جالینوس فی السادسه ورق هذه الشجرة و ثمرتها و هی حب الغار یسخنان و یجففان اسخانا و تجفیفا قویا و خاصة حب الغار و امالحاء اصل هذه الشجرة فهو اقل حدة و حرافة و اشد مرارة و فیه شی ء قابض فلذلک یفتت الحصاة و ینفع من علل الکبد و یشرب منه وزن 4 دوانق و نصف بشراب ریحانی. قال الفلاحة من قطف من ورقه واحدة بیده من غیران یسقط الی الارض و یجعلها خلف اذنه شرب من الشراب ماشاء و لم یسکر و زعم قوم انه ان اخذ عود من عود شجرالغار و علق علی الموضع الذی ینام الطفل فیه الذی یفزع دائماً نفعه منفعة کبیرة. قال اسحاق بن عمران حب الغار نافع من وجع الطحال الکائن من الرطوبة اذا شرب مع الراسن و ینفع من وجع الرأس الکائن من البلغم و الریاح الغلیظة. قال الرازی یستعط به للقوة. قال الغافقی ان شرب منه مقدار ملعقتین یابسا مسحوقا سکن المغص من ساعته فان رش نقیعه فی البیت طرد عنه الذباب و ورقه اذا طبخ بالخل نفع من وجع الاسنان - انتهی.
تیرهء غاریها(7)- این گیاهان بیشتر در نواحی گرم روئیده اغلب آنها درختانی هستند دارای برگهای دائمی و پیوسته سبز. انواع مهم آن یکی غار(8) دارای برگهای معطر و دیگری کافور(9) است که در چین و ژاپون کاشته میشود و از برگهای آن کافور استخراج میکنند. (در شمال ایران کاشته شده است). و دارچین(10) که پوست ساقهء آن در ادویهء خوراکی به کار میرود. (از کتاب گیاه شناسی تألیف گل گلاب ص200). در تاریخ ایران باستان ج2 ص1520 ذیل عنوان نوشته های سترابون در بارهء عادات پارسیها آرد: ... اما برای آب وقتی که آنها به دریاچه یا رود یا چشمه ای رسیدند گودالی میکنند و روی آن حیوان را می کشند و مواظبند که خون به آب ترشح نکند. بعد مغها گوشت را روی مورد یا شاخه های درخت غار میگذارند و عصای خود را به آن میرسانند و سرودهائی خوانده روغنی را که با شیر و عسل مخلوط کرده اند به زمین میریزند. و در عیون الانباء ابن اصیبعه آمده: و اذا صوّروا اسقلبیوس جعل علی رأسه اکلیل متخذ من شجرالغار(11) لان هذه الشجرة تذهب بالحزن و لهذا نجد هرمس اذا سمی المهیب کلل بمثل هذا الاکلیل... او لان هذه الشجرة ایضا فیها قوة تشفی الامراض من ذلک انک تجدها اذا القیت فی بعض المواضع هرب من ذلک المواضع الهوام ذوات السموم. (عیون الانباء ص19 ج1). حب الغار. حب الدهمست، حب الغار است (تحفهء حکیم مؤمن). حبّ رند. در عیون الانباء آمده است: و کذلک ایضا النبت المسمی قونورا و ثمرة هذه الشجرة ایضا و هی التی تسمی حب الغار اذا مرخ بهاالبدن فعلت فیه شبیهاً بفعل الجند بیدستر. (عیون الانباء ابن ابی اصیبعة ص19و ص20 ج1). و رجوع به حب الغار شود. دهن الغار. در تذکره، داود ضریر انطاکی آرد: دهن الغار ینفع من الامراض الباردة والحکة و یقتل القمل و الدیدان من ای موضع کانت و ان وقع فی ادویة القولنج و سائر الریاح نفع نفعاً شدیداً و ینفع المفاصل و عرق النسا و اذا اشعل و اخذ دخانه و اکتحل به قطع الدمعة و ظلمة البصر و شدّ الجفن المسترخی. || (اِخ) ذات الغار؛ بئر عذبة کثیرة الماء من ناحیة السوارقیة علی نحو ثلاثة فراسخ منها. (معجم البلدان). قال الکندی قال غُزبرة بن قطاب السلمی :
لقد رعتمونی یوم ذی الغار روعة
باخبار سوء دونهنّ مشیبی.(معجم البلدان).
و رجوع به ذات الغار شود.
-صاحب الغار و صاحب غار؛ کنایه از ابوبکر است. و در قرآن شریف در سورهء التوبة آیهء 40 بدین سان اشاره شده است : «الاّ تنصروه فقد نصره الله اذ اخرجه الذین کفروا ثانی اثنین اذ هما فی الغار اذ یقول لصاحبه لاتحزن انّالله معنا فانزل الله سکینته علیه و ایّده بجنود لم تروها و جعل کلمة الذین کفروا السفلی و کلمة الله هی العلیا و الله عزیز حکیم» و در تفسیر، ابوالفتوح رازی آرد: و گفت او را با نصرت من به نصرت شما چه حاجت است اگر شما او را نصرت نکنی خدای او را نصرت کرد شب غار، اذا خرج الذین کفروا آنگه که کافران او را از مکه برون کردند چنانکه قصهء او برفت...، ثانی اثنین دوم دو، نصب او بر حال است یقال خرجنا ثانی اثنین و خرجت احد اثنین و ثالث ثلثة و رابع اربعة و ثانی ثلاثة و ثالث اربعة این هر دو گویند، اول بر تقدیر آنکه او دوم است صاحبش را چون به یک جای باشند و وجه دوم آنکه او دوم یکی باشد و این خود حقیقت است و خلاف نیست که آن دو کس که در غار بودند رسول (ص) بود و ابوبکر، اذ هما فی الغار، اذ ظرف الماضی من الزمان، آنگه که ایشان هر دو در غار بودند، اذ یقول لصاحبه، آنگه که میگفت صاحبش را یعنی ابوبکر را و صاحب رفیق است اینجا، لاتحزن، اندوه مدار که خدای با ماست بمعنی نصرت و گفتند حزن او خوف بود و گفتند حزن او بر پیغمبر بود. او میگفت یا رسول الله اگر مرا بکشند من یک مردم و اگر العیاذ بالله تو را مکروهی رسد امت هلاک شوند. انس بن مالک روایت کرد که ابوبکر گفت یا رسول الله اگر از اینان یک تن در پای خود نگرد ما را ببیند گفت هیچ اندیشه مدار که خدای با ماست. مجاهد گفت که رسول (ص) در غار سه روز بماند عروة گفت ابوبکر را گوسفندی چند بود عامربن قهیرة نماز شام آن گوسفندان در آن غار راندی و ایشان از شیر آن گوسفندان میخوردند و قتاده گفت عبدالرحمن بن ابی بکر بامداد و شبانگاه طعامی با اینجا می آورد پوشیده چون خواستند تا بروند دو شتر بیاوردند تا یکی رسول (ص) برنشست و یکی ابوبکر و چون برفتند چهار کس بودند: رسول بود و ابوبکر و عامربن قهیره و عبدالله بن اریقط اللیثی. زهری گوید چون رسول صلی الله علیه در غار رفت و نام آن غار ثور بود حق تعالی بر در غار ثمام برویانید و عنکبوت را الهام داد تا آنجا خانه کرد و کبوتر بیامد و آنجا خایه نهاد، چون سرافة بن مالک آنجا رسید و او پی گیری هول بود گفت تا اینجا پی است و از اینجا یا به آسمان برفته یا بزمین فروشده است یا در غار رفته است و در غار رفتن مصور نیست برای آنکه خانهء عنکبوت بر جای است، دریده شده نیست و تمام پای برنهاده نیست. راوی خبر گوید که چون ابوبکر را حزنی بود رسول صلی اللهعلیه او را تسلی میداد میگفت ما ایشان را می بینیم و ایشان ما را نمی بینند آنگه یکی از ایشان خواست تا اراقتی کند(12) روی به غار کرد، رسول (ص) روی بگردانید گفت یا ابابکر اگر ما را دیدندی این نکردندی رسول (ص) دعا میکرد: (اللهم اعم ابصارهم عنا) بار خدایا چشمهایشان کور گردان از ما. حق تعالی شر ایشان را صرف کرد از رسول (ص) و همهء کوه میگردیدند و در غار نشدند. محمد بن سیرین گوید جماعتی در عهد عمر خطاب به حضور او سخنی میگفتند که در آن سخن تفضیلی میدادند عمر را بر ابوبکر. عمر گفت غرض از این سخن آن است که مرا تفضیلی میدهی بر ابوبکر و الله که آن یک شب از ابوبکر که شب غار بود که او در صحبت رسول بود بهتر بود از همهء عمر عمر و یکروز از او بهتر بود از (همهء عمر) آل عمر. او آن شب با رسول به غار رفت گاه در پیش رسول بودی و گاه با پس ایستادی. رسول (ص) گفت یا ابابکر چرا ساعتی از پیش روی و ساعتی واپس ایستی؟ گفت آن ساعت که از پیش بروم اندیشه کنم که مبادا که کسی در راه کمین کرده بود تا اگر از کمین آید یا چیزی اندازد بر من آید یا مرا گیرد و بر تو نیاید و چون باز پس آیم اندیشه کنم که اگر کسی به دنبال ما بیاید به من رسد و من سپر تو باشم. چون به غار رسید رسول (ص) خواست که در غار رود رها نکرد و گفت یا رسول الله بر جای باش تا من بنگرم نباید کسی کمین کرده باشد در غار رفت و گرد غار برآمد و بنگرید چون کس نیافت رسول را گفت درآی آنگه عمر گفت آن شب از ابوبکر به بود که همهء عمر آل عمر و در این شب ابوبکر این ابیات میگفت:
قال النبی و لم اجزع فوقرنی
و نحن فی صدف من ظلمة الغار
لاتخش شیئاً فان الله ثالثنا
و قد تکفل لی منه باظهار
و انما کید من یخشی بوادره
کیدالشیاطین قد کادت لکفار.
والله مهلکهم طراً بما صنعوا
اوجا علی المنتهی منهم الی النار.
(تفسیر ابوالفتوح رازی ص592).
و در معجم البلدان، یاقوت حموی آرد: الغار الذی کان النبی صلی الله علیه و سلم یتخنث فیه قبل النبوة غار فی جبل حراء و قد مر ذکر حراء. و الغار الذی أوی الیه هو و ابوبکر رضی الله عنه فی جبل ثور بمکة - انتهی. و در قاموس الاعلام ترکی آرد: غار... برای دو مغارة علم شده: 1- مغاره ای است که حضرت محمد (ص) قبل از اظهار نبوت در آنجا منزوی و مشغول پرستش حضرت احدیت بوده و در مکهء مکرمه و جوار جبل حرا واقع است. 2- مغاره ای است در کوه ثور واقع در نزدیکی مکه که حضرت محمد در موقع هجرت از مکهء مکرمه به مدینهء منوره با خلیفهء اول برای رهائی از تعقیبات قریش به آنجا پناه بردند و به همین لحاظ ابوبکر به صاحب الغار و یار غار ملقب گشته :
به قاب قوسین آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشم خویش وحشت غار.
ابوحنیفهء اسکافی (تاریخ بیهقی چ ادیب ص277).
به غار سنگین(13) در، نه بغار دین اندر
رسول را به دل پاک صاحب الغاریم.
ناصرخسرو.
مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی.
ناصرخسرو.
صاحب الغار خویش دین را دان
که تنت غار و جانت در غار است.
ناصرخسرو.
خلیفهء اول را از آن جهت یار غار گویند که در غار ثور مصاحب حضرت رسول اکرم بود. رجوع به یار غار و صاحب غار شود.
-مغاک غار؛ کنایه از گور و قبر. (برهان).
-یار غار؛ اشاره به ابوبکر است که با حضرت رسول صلی الله علیه و سلم در غار همدمی کرد و در تداول فارسی هر دوست موافق و فداکار را یار غار گویند :
غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده است یار غار مرا.ناصرخسرو.
(1) - Laurier d'Alexandrie.
(2) - Ruseus Hypophy IIum.
(3) - Vitex agnus castus.
(4) - Larirus nobilis, Laurier noble, Laurier sauce, Laurier Laurier
Appollon, commun.
(5) - در متن تمرّح و ظاهراً مراد تمرخ یا تمریح (روغن مالیدن بر پوست) است.
(6) - در متن نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف به این صورت است و ظاهراً «اعضا می باشد» صحیح است.
(7) - Laurinees.
(8) - Laurus nobilis.
(9) - Ginnamomum camphora.
(10) - G.ceylanicum. (11) - Laurier (لاتینی آن Laurus است).
(12) - در مجمع البیان گوید: مردی از قریش بر در غار نشست و بول کرد ابوبکر گفت این مرد ما را دید ای رسول خدا، رسول فرمود اگر ما را میدید عورت خود را روی به غار برهنه نمی کرد.
(13) - مراد غار ثور است.
غار.
[غارر] (ع ص) نعت فاعلی از غرر (پیشانی سفید داشتن اسب) و غرارة (ناآزموده کاری) و غرور (فریفتن). || ناچیز و باطل. ج، غرور. || غافل. || چاه کن. (منتهی الارب).
غار.
(اِخ) نام بلوکی به نزدیکی طهران. ناحیتی به جنوب غربی طهران. در نزهة القلوب حمدالله مستوفی آمده: و طهران و فیروزان از معظم ناحیت غار است. این ولایت به چهار قسم است ناحیت اول بهنام و در او شصت پاره دیه است، ورامین و خاوه از معظم قرای آن ناحیه است. دوم ناحیت سبورقرچ و در او نود پاره دیه است. قوهه و شندر و ایوان کیف از معظم قرای آنجاست. سیوم ناحیت فشابویه است و در او سی پاره دیه است. کوشک و علیابار و کیلین و جرم و قوج اغاز معظم قرای آنجاست. چهارم ناحیت غار است و سبب تسمیهء غار آن است که امام زاده ای از فرزندان امام موسی کاظم علیه السلام را در ری قصد کشتن او کردند و او از آن ظالمان فرار کرد و در نواحی جال کولی غاری پدید آمد امام زاده پناه بدان غار برده غایب شد و الحال آن ناحیت را جهت غایب شدن آن بزرگوار به ناحیت غار نامیده شد؛ و دارای چهل پاره دیه است طهران و مشهد امامزاده حسن بن الحسن علیه السلام که به جیان مشهور است و فیروز بهرام و دولت آباد از معظم قرای آن ناحیت است و غله و پنبهء آنجا سخت نیکو آید و بسیار بود و اکثر اوقات آنجا فراخی و ارزانی باشد و قحط و غلا از روی ندرت اتفاق افتد و از آن ولایت غله و دیگر ارزاق به بسیار ولایات برند و از میوه هاش انار و امرود و عباسی و شفتالو و انگور نیکو است اما خورندهء میوه های آنجا بر مسافران از تب ایمن نبود و اهل شهر و اکثر ولایات شیعهء اثناعشری اند. الا دیه قوهه(1) و چند موضع دیگر که حنفی باشند و اهل آن ولایت آن موضع بدین سبب قوهه خران میخوانند و در ری اهل بیت بسیار مدفون اند و از اکابر و اولیا آسوده اند چون ابراهیم خواص و کسائی سابع قراءالسبعة و محمد بن الحسن الفقیه و هشام شیخ جمال الدین ابوالفتوح و جوانمرد قصاب، و حقوق دیوانی آن ولایت با آنچه داخل آن تومان است پانزده تومان و یکهزار و پانصد دینار است. (نزهة القلوب مقالهء ثالثه ص53 و 54 و 55). در جغرافیای سیاسی کیهان ذیل تقسیمات حکومتی تهران آمده است: 1- تهران و حومه. 2- فیروزکوه. 3- دماوند. 4- لواسان و رودبار و لورا و شهرستانک. 5- طالقان. 6- خوار. 7- ورامین. 8- غار و پشاپویه... (ص312). و در ص349 ذیل جاده های تهران آرد: جاده های طبیعی غار و شهریار و ساوه در طرف جنوب و کن در طرف مغرب. و در جدول ص326 ذیل عدهء قری، نواحی و جمعیت تقریبی ولایت طهران آرد: ناحیهء غار، شهر آن حضرت عبدالعظیم عدهء قری و نواحی 174، جمعیت تقریبی 29156. و ذیل غار و پشاپویه در ص358 آرد: از شمال محدود است به کوه سه پایه و حومهء طهران و کن و از مغرب به شهریار و از جنوب به دریاچهء قم و کویر و از مشرق به ورامین. قسمت شمالی آن موسوم به غار و قسمت جنوبی پشاپویه است. کوههای حسن آباد و کناره گرد از شمال غربی به جنوب شرقی در آن امتداد یافته، رود کن و رود کرج و رود شور از شمال غربی وارد این بلوک گردیده از جنوب شرقی خارج شده و در هنگام پرآبی به مسیله میرود ولی قسمت عمدهء اراضی آن به واسطهء قنوات متعدد که سرچشمهء آنها در جنوب تهران است مشروب میشود و طول این قنوات گاهی بسیار و آب آنها فراوان است مانند قنات فیروزآباد و امین آباد و غیره، محصولات آن غلات و صیفی و پنبه و تریاک و میوه است. گله داری آن مهم و قسمت عمدهء لبنیات آن به تهران حمل میشود. جادهء شوسهء تهران به قم از غار میگذرد و شعبی از آن جدا شده به قرای مختلف متصل میگردد و جادهء ورامین نیز از آن منشعب میشود و همچنین راه آهن حضرت عبدالعظیم به طول 8365 گز آن را به حضرت عبدالعظیم وصل میکند و شعبه ای از آن به شمال کوه بی بی شهربانو رفته سنگ حمل میکند. مرکز آن قصبهء حضرت عبدالعظیم است. > امروز شهرری نامند <. (جغرافیای سیاسی کیهان ص358 ببعد).
(1) - ن ل: قوهد.
غار.
(اِخ) ولایتی است در عربستان :
ملک جهان بگیری از قاف تا به قاف
گنج شهان ببخشی از غور تا به غار.منوچهری.
کازیمیرسکی گوید غار در این شعر منوچهری ولایتی است در عربستان.
غار.
(اِخ) دهی از دهستان مازول بخش حومهء شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. کوهستانی، معتدل. دارای 121 تن سکنهء شیعه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. غار ابراهیم ادهم در شمال این آبادی است. دارای مناظر طبیعی و چشمه ای است که از کنار سنگ بیرون آمده از چهار گز ارتفاع به زمین می ریزد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
غار.
(اِخ) ابن جبلة. محدّث است. یا آن به زاءست. (منتهی الارب).
غاراب.
(اِخ) (کوه...) نام محلی است که خط سرحدی ایران و ترکیه از آن می گذرد.
غارات.
(ع اِ) جِ غارة. (اقرب الموارد) : و ولایت از تاراج و غارات محافظت نمودی. (ترجمهء محاسن اصفهان ص96).
غار اسفل.
[رِ اَ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کام زیرین. رجوع به غار شود.
غار اصحاب کهف.
[رِ اَ بِ کَ] (اِخ)غاری که اصحاب کهف به آن پناه بردند. اصحاب کهف تنی چند خداپرست و از بزرگان مملکت روم بودند، دقیانوس نام که ملک روم بود با ایشان به دشمنی برخاست و آنان از بیم او فرار کردند و به غاری پناه بردند. کیفیت این واقعه در قرآن کریم از آیهء 8 تا آیهء 26 سورهء کهف مندرج است. برای اطلاع از تفصیل به اصحاب کهف رجوع شود.
غار اصحاب کهف.
[رِ اَ بِ کَ] (اِخ) نام محلی است بین دجله و فرات : و سلطان (سلطان اویس فرزند شیخ حسن کوچک از امرای چوپانیان) از راه حسنحور [ ؟ ] و غار اصحاب کهف روانه شد و دو نوبت از آب فرات عبور کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو چ طهران با تعلیقات دکتر بیانی ص198).
غار اعلی.
[رِ اَ لا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کام زبرین. رجوع به غار شود.
غاراف.
(اِخ) نام محلی در جنوب یاراحمد زهی.
غارالارض.
[رُ لْ اَ] (ع اِ مرکب) بَیُب. ذاقنی الاسکندرانی. دافنی. رجوع به ذافنی شود.
غارالاسکندرانی.
[رُلْ اِ کَ دَنی ی] (ع اِ مرکب) رجوع به ذافنی اسکندرانی در همین لغت نامه شود.
غارالکنز.
[رُلْ کَ] (اِخ) موضعی در کوه ابوقبیس که بنا به گمان بعضی حضرت آدم کتب خود را در آن دفن کرده است. (از معجم البلدان).
غارامانت.
(اِخ) گارامانت(1). نام قومی است که رومیان باستان به طایفه ای از طوایف بربر که ساکن فزان بودند، اطلاق میکردند. مرکز اینان یک قصبه ای موسوم به غارامه بوده و به نسبت به همین جا خود را غارامانت مینامیدند. این قصبه امروز به نام جرمه در ناحیهء وادی غربی بشکل قریه ای دیده میشود. بعض آثار باستانی رومی هنوز هم در این مکان هست. رجوع به گارامانت شود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Garamantes.
غارامه.
[مَ] (اِخ) جرمه. گارامه(1). در زمانهای سلف قصبه ای بوده است در کشور فزان افریقا و یکی از آبادترین نقاط سرزمین بربر بشمار میرفته است و مرکز تجارت بین ساحل و سودان بوده است. رومیان در یک طرف آن اقامتگاهی ساخته معاملات خود را تا این قصبه می کشانیدند، ولی اکنون در ناحیه وادی غرب بشکل قریه ای مسمی به جرمه است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Garama.
غاران.
(ع اِ) تثنیهء غار (در حال رفعی). دهن و فرج، یا فرج و شکم. || هر دو استخوان که چشم خانه است. (منتهی الارب).
غاران کوه.
(اِخ) نام رشته کوهی که از ناحیهء بهمئی کوه کیلویه می گذرد و به ناحیهء مال میر بختیاری میرسد.
غارانیون.
(معرب، اِ) ابرة الراحی. ابن البیطار در مفردات آرد: قال الغافقی و ابرة الراهب ایضا یسمی بهذاالاسم نبات یقال له الجحلق و هو نوع من التمک و ایضاً التمک والنبات المسمی بالیونانیة لوقانیوس و صنف من النبات المسمی بالیونانیة غارانیون و هوالصنف الثانی منه و کل واحد من هذه یعقف بعد نورها شبیه بالابر، و من الناس من زعم ان ابرة الراهب هی الشکاعا و لذلک غلط قوم فظنوا ان الشکاعا واحدة من هذه الحشائش المذکورة قبل و لیس منها.
غارب.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از غروب. غروب کننده. فروشونده از آفتاب و ماه و دیگر ستاره. مقابل طالع :
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب.
(منسوب به منوچهری و حسن متکلم(1)).
در بقای او عوض از هر شاجب و خلف از هر غارب و عازب است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص460). || (اِ) بالای موج. سرهای موج آب. (منتهی الارب). || کوهان شتر. میان کوهان و گردن شتر. ج، غوارب. (منتهی الارب). میان دو دوش. (دهار). کاهل. (منتهی الارب). سنام. (منتهی الارب). و در مثل آمده است: حبلک علی غاربک؛ یعنی هر جا خواهی برو. (منتهی الارب). || یکی از اوتاد اربعهء منجمین. (مفاتیح خوارزمی). برجی که از مغرب طالع شود. (احکام نجوم). و مقابل طالع است.
(1) - ظ. از برهانی است.
غارب شدن.
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)فروشدن. و رجوع به غایب شدن شود.
غاربن بسته.
[رِ بُمْ بَ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غاری که راه خارج شدن ندارد :
غاربن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتان بسی مگس نه پدید.نظامی.
غار بهرام گور.
[رِ بَ مِ] (اِخ) غاری که بهرام پادشاه ساسانی دنبال گور بدرون آن رفت:
بود غاری در آن خرابستان
خوشتر از چاه یخ به تابستان
رخنهء ژرف داشت چون چاهی
هیچکس را نه بر درش راهی
گور در غار شد روان و دلیر
شاه دنبال او گرفته چو شیر
اسب در غار ژرف راند سوار
گنج کیخسروی رساند به غار
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده
وان وشاقان به پاسداری شاه
بر در غار کرده منزلگاه
نه ره آنکه درخزند به غار
نه سر بازپس شدن به شکار
دیده بر راه مانده با دم سرد
تا ز لشکر کجا برآید گرد
چون زمانی بران کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز
شاه جستند و غار میدیدند
مهره در مغز مار میدیدند
آن وشاقان ز حال شاه جهان
باز گفتند آنچه بود نهان
که چو شه بر شکار کرد آهنگ
راند مرکب بدین کریچهء تنگ
کس بدین داوری نشد یاور
وین سخن را نداشت کس باور
همه گفتند کاین خیال بد است
قول نابالغان بیخرد است
خسرو پیلتن بنام خدای
کی در این تنگنای گیرد جای
و آگهی نه که پیل آن بستان
دید خوابی و شد به هندستان
بند بر پیلتن زمانه نهاد
پیل بند زمانه را که گشاد
بر نشان دادن خلیفهء تخت
میزدند آن وشاقگان را سخت
زآه آن طفلکان دردآلود
گردی از غار بردمید چو دود
بانگی آمد که شاه در غار است
باز گردید شاه را کار است
خاصگانی که اهل کار شدند
شاه جویان درون غار شدند
غاربن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتان بسی مگس نه پدید
صد ره از آب دیده شستندش
بلکه صد باره باز جستندش
چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار
مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری
دیده ها را به آب تر کردند
مادر شاه را خبر کردند
جُست شه را نه چون کسان دگر
کو به جان جُست و دیگران به نظر
گل طلب کرد و خار در بر یافت
تا پسر بیش جست کمتر یافت
زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه
تا کنند آن زمین گروه گروه
چاه کند و به گنج راه نیافت
یوسف خویش را به چاه نیافت
زان زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز
آن شناسندگان که دانندش
غار بهرام گور خوانندش
تا چهل روز خاک می کندند
در جهان گورکن چنین چندند
شد زمین کنده تا دهانهء آب
کسی آن گنج را ندید بخواب.نظامی.
رجوع به هفت پیکر نظامی چ وحید صص 348 - 352 شود.
غارت.
[رَ] (ع اِمص) غارة. تاراج. چپو. چپاول. تالان. چپو کردن. به چپاول بردن. تالان کردن. ج، غارات. تاخت و تاراج و نهب و ریسمان نیک بافته. || (ص) تاراج کننده. (منتهی الارب) (از حاشیهء برهان چ معین).
غارت زدگی.
[رَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت کسی که مالش را به غارت برده اند.
غارت زده.
[رَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)کسی که مالش را غارت کرده باشند.
غارت شدن.
[رَ شُ دَ] (مص مرکب) به غارت رفتن مال و متاع.
غارت شده.
[رَ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مالی که بغارت رفته است. || آن که مال او به غارت رفته است.
غارت کردن.
[رَ کَ دَ] (مص مرکب) چپو کردن. چپاول کردن. یغما کردن. اغارة. (ترجمان القرآن).
غارت گر.
[رَ گَ] (ص مرکب) دُزد. چپوچی. کسی که مال مردم را به غارت می برد.
غارت گری.
[رَ گَ] (حامص مرکب)دزدی. دزدی کردن. به غارت بردن. چپاول کردن. یغما کردن. به یغما بردن. به تاراج بردن. چپو کردن.
غارتوپ.
[تُ] (اِخ) رجوع به غارتوق شود.
غارتوغ.
[تُ] (اِخ) رجوع به غارتوق شود.
غارتوق.
[تُ] (اِخ)(1) غارتوغ(2) یا غارتوپ(3)نام شهر و بازارگاهی است در قسمت غربی کشور تبت، در ایالت غنازی خور سوم، در وادیی از جبال هیمالیا، به ارتفاع 4590 گزی، در 31 درجه و 44 دقیقه و 4 ثانیهء عرض شمالی و 78 درجه و 3 دقیقه و 18 ثانیهء طول شرقی واقع گشته است. موسم افتتاح سالیانهء این بازار ماه اوت و ایلول است که کاروانهای بزرگ تجارت، از چین و ترکستان و افغانستان و ایران و هندوستان به این سرزمین فرود آیند و به واسطهء ضیق مکان خیمه و خرگاههای فراوان گرداگرد ابنیه برپا میشود و منظرهء شهری بسیار بزرگ متشکل از خیام در نظر جلوه میکند. در فصل زمستان بسبب ارتفاع بسیار قابل سکونت نیست و سکنهء اصلی آن هم مجبور به فرود آمدن میباشند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gartok.
(2) - Gartog.
(3) - Gartope.
غارتیدن.
[رَ دَ] (مص جعلی) (مصدر منحوت از غارت عربی) غارت کردن. اغارة :
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار.منوچهری.
غارثور.
[رِ ثَ] (اِخ) جایی در کوه ثور که در مکه واقع است و رسول اکرم صلی الله علیه و آله هنگامی که دشمنان قصد کشتن آن حضرت داشتند بدان پناه برد. رجوع به صاحب الغار و کلمهء غار (ذیل: صاحب الغار) شود.
غارج.
[رِ / رَ] (اِ) صبوحی باشد و آن شرابی است که بوقت صبح خورند. || شراب را نیز گفته اند مطلقاً خواه صباح خورند و خواه شام. (برهان).
غارجی.
[رِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به غارج. شراب صبوحی را گویند یعنی شرابی که به هنگام صبح نوشند. || ساقی را نیز گفته اند. || کسی را هم میگویند که صبوحی خورد. (برهان). در این کلمه غاوجی هم آمده است. (از برهان). این کلمه از غارِج به افزودن یاء نسبت گرفته شده است و در لغت فرس آرد: «غارج صبوح باشد و غارجی صبوحی». شاکر بخاری گوید :
خوشا نبیذ غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
(از حاشیهء برهان چ معین).
غارچ.
[رِ] (اِ) رجوع به غارج شود.
غار حراء .
[رِ حَرْ را] (اِخ) جایی در کوه حرّا که رسول اکرم صلی الله علیه وآله پیش از بعثت به نبوّت، شبهای بسیاری برای پرستش و راز و نیاز با خدای خویش در آن منزوی بود. (معجم البلدان). عایشه روایت کرده است: حضرت رسول اکرم (ص) موقعی که در غار حرّا بسر می برد در آغاز خوابهای روشن و راستی میدید و این خوابها سبب شد که بیشتر به خلوت نشینی و زندگی در غار حرّا دل بست، و شبهای بسیار در آن غار با پروردگار به راز و نیاز پرداخت و فقط گاهی برای فراهم کردن زاد و توشه نزد کسان خود میرفت و باز به غار برمیگشت تا آنکه جبرئیل بر آن حضرت در غار ظاهر شد و به آن حضرت خطاب کرد: ای محمد تو رسول خدا هستی. عایشه میگوید: رسول خدا فرمود: پس از شنیدن این خطاب به زانو درآمدم و بعد که به حال خود آمدم شانه هایم میلرزید پس از آن از غار بیرون آمدم و نزد خدیجه رفتم و گفتم مرا بپوشانید که حالم دگرگون است. پس از مدتی حال بیم و شگفتی که بر من مستولی شده بود پایان یافت. تا جبرئیل بار دویم در غار حراء ظاهر شد و گفت: ای محمد تو رسول خدا هستی! این بار از شنیدن این خطاب چنان حالم دگرگون گشت که خواستم خود را از بالای بلندی بیندازم. در این حال جبرئیل در برابر من آشکار گشت و گفت: ای محمد من جبرئیلم و تو رسول خدایی، و سپس گفت: بخوان! گفتم چه بخوانم؟ در این حال جبرئیل مرا گرفت و چنان سخت فشار داد که طاقتم طاق شد و پس از آن گفت: «اقرء باسم ربّک الذی خلق(1)». من این آیه را خواندم و بعد سراغ خدیجه رفتم و بدو گفتم من بسیار بر خود بیمناکم و داستان حال خویش برای او بیان کردم. خدیجه پس از شنیدن ماجری گفت: خوشحال باش! سوگند بخدا که او هرگز تو را خوار نخواهد کرد و به عنایت او کارهای بزرگ خواهی کرد... (از کامل ابن اثیر ج2). صاحب حبیب السیر میگوید: واقفان اسرار آسمانی و عارفان آثار قرآنی چنین آورده اند که چون زمان فرود آمدن جبرئیل و اوان نزول آیات تنزیل نزدیک رسید اعراض از مؤانست جنس انس و اغماض از مصاحبت معشر بشر بر ضمیر انور پیغمبر صلی الله علیه وآله غالب گشت لاجرم عنان عزیمت به صوب کعبهء وصال انعطاف داده، اکثر اوقات در غار حرّا به استحکام قواعد ارکان عبادت میپرداخت و ریاض ریاضت و عبودیت را به آب نیاز و هواء اخلاص سرسبز و ناضر می ساخت و چون چند گاه روزگار خجسته آثارش بر این منوال بگذشت و مخزن باطن اعجاز میامنش محل ورود اسرار الهی و مورد فیوض نامتناهی گشت، جبرئیل امین بفرموده رب العالمین از اوج سدرة المنتهی به بسیط غبرا آمده در غرر الفاظ قرآنی و جواهر زواهر کلمات فرقانی به گوش آن حضرت رسانید و خاتم نبوّت به انگشت درایتش درآورده قامت قابلیتش را به خلعت فاخرهء ختمیت مشرف گردانید:
آن گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگان
دید به سر افسر پیغمبری
یافت به بر خلعت دین پروری
تافت بر او پرتو انوار وحی
گشت دلش مظهر اسرار وحی.
تفصیل این اجمال آنکه در اوائل بعثت حضرت رسالت پناه مدت شش ماه وحی به طریق رؤیای صالحه بود چنانچه هر خوابی که میدید تباشیر تعبیر آن مانند صبح از مطلع احوال آن حضرت طلوع می نمود. آنگاه در جبل حراء روح الامین خود را بر آن سرور ظاهر گردانیده گفت: یا محمد منم جبرئیل فرستادهء حق عزّ و علا بسوی تو و تو رسول خدایی. این آیه بخوان. آن حضرت بر زبان آورد چه بخوانم که ما انا بقاری ء یعنی من خواننده نیستم. پس جبرئیل رسول (ص) را گرفته محکم بفشرد و باز گفت بخوان و همان جواب شنید و این فشردن و گفتن و شنیدن سه نوبت تکرار یافته بعد از آن جبرئیل گفت: «اقرء باسم ربک الذی خلق. خلق الانسان من علق. اقرء و رب الاکرم الذی علم بالقلم علم الانسان مالم یعلم...»(2) و آنگاه حضرت رسالت پناه (ص)، به منزل خدیجه تشریف برد و حال آنکه در آن زمان وهم بسیار بر ضمیر فائض الانوارش استیلا یافته بود، و خدیجه را چون چشم بر جمال آفتاب اوج رسالت افتاد به نور فراست دریافت که آن حضرت صورتی موافق مقصود در آینهء بهبود مشاهده فرموده، بنابرآن مضمون این مقال بر زبان آورد که یا محمد «امروز جمال تو سیمای دگر دارد» واقعه ای که تو را پیش آمده بازگوی و به الفاظی آبدار غبار ابهام از لوح خاطر بشوی. آن حضرت بعد از تسکین رعبی که داشت حکایات گذشته با خدیجه گفت و آیات منزله بر وی خواند و فرمود: «لقد خشیت علی نفسی خشیة» و خدیجه رضی الله عنها به سخنان سنجیده و دلایل پسندیده سید عالم را تسلی داد... (حبیب السیر چ 1 تهران ج1 ص14).
(1) - قرآن 96/1.
(2) - قرآن 96/1 تا 5.
غار خسرو دوم.
[رِ خُ رَ / رُ وِ دُوْ وُ] (اِخ)در کتاب ایران در زمان ساسانیان تألیف پروفسور کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی آمده است: در کنار غاری که شاهپور سوم در کوه معروف طاق بستان کنده بود غار دیگری است خیلی بزرگتر که بفرمان خسرو پرویز ساخته اند. (ص321). و رجوع به همین لغت نامه ذیل «پرویز» شود.
غارخوردگان.
[خُ دَ] (اِخ) نام محلی است در آذربایجان : شاه محمود هوس سلطنت کرده متوجه تبریز شد چون به نواحی جربادقان و در حوالی غارخوردگان نزول فرمود او را مرضی طاری شد و بالضرورة به اصفهان مراجعت کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی چ طهران با تعلیقات دکتر بیانی ص198).
غارد.
(اِخ) نام ترکی گارد، نهری به فرانسه. رجوع به گارد شود.
غار ژرف.
[رِ ژَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از دنیاست. (مجموعهء مترادفات ص165).
غارس.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از غرس. رجوع به غرس شود.
غارسنگ.
[رِ سَ] (اِ مرکب) کاردار. کلوخ (؟) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
غار شاپور.
[رِ] (اِخ) غاری است در شهر شاپور فارس. پورداود در ج1 یشتها آورده اند: اما از نقوشی که از پادشاهان ساسانی در نقش رستم و نقش رجب و غار شاپور از اردشیر اول و شاپور اول و بهرام اول مانده است سواری نگین اقتدار به شاه سوار طرف مقابلش میدهد. بی شک آهورامزدا از آن اراده شده است. (یشتها ج1 ص45).
غارغار.
(اِ صوت) حکایت صوت کلاغ.
-غارغار کردن کسی را؛ به جماعت او را نکوهش کردن (و غالباً به ناحق).
غارغارک.
[رَ] (اِ) در تداول مردم عوام طهران، بلندگو. رادیو. و بطور کلی به همهء هواپیماها و اتومبیلهایی که سر و صدای زیاد داشته باشند و امثال آن با نظر استهزا و تمسخر غارغارک گویند.
غار غم.
[رِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران باشد. (برهان). زندان. بندخانه. محبس.
غار فقیر.
[رِ فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان باهوکلات بخش دستیاری شهرستان سراوان در 20 هزارگزی خاوری دستیاری، کنار راه باهوکلات به ریمیدان، با 45 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
غارفه.
[رِ فَ] (ع ص) تیزرو: ناقه غارفه؛ شتر ماده تیزرو. ج، غوارف. (منتهی الارب).
غار گشاده.
[رِ گُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غاری که بن آن بسته نباشد. منجوف. (منتهی الارب).
غار معرة.
[رِ مَ عَرْ رَ] (اِخ) فی جبل نساح بارض الیمامة لبنی جشم بن الحارث بن لؤیّ. عن الحفصی. (معجم البلدان).
غار مغان.
[رِ مُ] (اِخ) در خراسان به غار مغان معروف است چه نزدیک قریهء مغان واقع شده است. صاحب مطلع الشمس در جلد دوم آرد: در نزدیکی قریهء مغان از قرای این بلوک (بلوک اردمه)(1) غاری است غریب که دهنهء آن بسیار وسیع است. گویند تا یک میدان اسب راه غار طوری وسعت دارد که پنجاه سوار بسهولت عبور میکنند. در منتهای این مسافت از سقف غار آبی میچکد و فوراً منجمد میشود به نحوی که نیم ستون در سطح غار و نیم دیگر در سقف غار پدیدار آمده و چیزی نمانده که این هر دو بهم وصل شود. این محل غار را آب چکان میگویند، راهها و شعبه ها در غار هست، و در هر شعبه فضاها و حوضها و چاههای عمیق و در یکی از فضاها اطاقی وسیع است و دریاچه ای عمیق که عمق نتوانسته اند معلوم کنند، لکن در وسط دریاچه محلی است پاشویه مانند که عرض آن یک ذرع و عمق آن زیاده از یک چارک نیست. اکثر اطاقهای غار را گویا مخصوصاً حجاری و مقرنس کرده اند و اهل ولایت حکایات عجیبه از این غار دارند - انتهی. (مطلع الشمس ج2 ص276).
(1) - بلوک اردمه که به «ازغد» یا «ازقد» مشهور است واقع در جبال جنوبی مشهد است و بُعد آن از شهر مشهد از سه الی هفت فرسنگ است. (مطلع الشمس ج2 ص276).
غارن سرا.
[رَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرستان ساری در 15 هزارگزی شمال کهنه ده. کوهستان جنگلی معتدل مرطوب مالاریائی. دارای 200 تن سکنهء شیعه مازندرانی و فارسی زبان. آب آن از چشمه و فاضل آب شلیک. محصول آن برنج، لبنیات، عسل، غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
غارنشین.
[نِ] (نف مرکب) کسی که در غار نشیند. مردمی که در ازمنهء ماقبل تاریخی در غار و شکافهای کوه می زیستند. رجوع به غارنشینی شود.
غارنشینی.
[نِ] (حامص مرکب) وضع زندگی مردمی که در ازمنهء ماقبل تاریخ در غار زندگی می کردند. مرحوم اقبال آشتیانی در کلیات تاریخ تمدن جدید ص4 گوید: «اولین آثاری که از انسان واقعی بدست آمد از 30000 سال قبل است و بیشتر آنها نیز متعلق به اروپای غربی مخصوصاً فرانسه و اسپانیاست. این آثار و اشیاء که قدیم ترین یادگاری اجداد مردم کنونی بشمار می آید، عبارت است از سنگهای تیزشده و استخوانهای تراشیده و نقاشی در روی در و دیوار غارها و غیره... - انتهی. ویل دورانت آمریکائی در تاریخ تمدن میگوید: اکنون آثار و بقایایی بدست آمده است که با وجود شک و تردیدهایی که در تاریخ آنها میشود، می توان گفت مربوط به انسان پیش از تاریخ است. در سال 1929 م. یک عالم دیرین شناس چینی به نام و. س. پی.(1) در غاری در شوکوتین(2) در شصت هزارگزی پیپینگ(3) جمجمه ای بدست آورد که دانشمندانی چون آبه بروی(4) و الیوت اسمیث(5) آن را جمجمهء انسانی میدانند؛ نزدیک آن جمجمه آثار آتش و سنگهایی بدست آمد که بدون شک توسط انسان بکار میرفته است... کهنه ترین سنگواره ای که بی شک و تردید انسانی است در نئاندرتال(6)نزدیک دوسلدورف آلمان در سال 1857 م. پیدا شده و ظاهراً متعلق به 40000 سال قبل است، و شبیه آن است استخوانهای انسان دیگری که در بلژیک و فرانسه و اسپانیا و حتی در سواحل دریای گالیله یافت شده و همهء این اکتشافات علما را بر آن داشته تا تصور کنند نوعی از انسان بنام انسان نئاندرتال در حدود 40000 سال قبل از روزگار ما در تمام اروپا زیست میکرده است؛ ... چنین بنظر میرسد که در حدود 20000 سال پیش از میلاد مسیح این نوع بشر منقرض شده و انسان دیگری بنام «انسان کرومانیون»(7) جانشین آن شده است، و خود این اسم اشاره به غاری است به همین نام در درهء دوردونی فرانسه که به سال 1868 م. نخستین آثار این نوع انسان در آنجا بدست آمده است. بقایای انسانی از این نوع که مربوط به همان زمان است در جاهای مختلفی از فرانسه و سویس و آلمان و گال در بریتانیا نیز پیدا شده است و همه نمایندهء نژاد نیرومندی است که قد بلندی میان 77/1 و 93/1 داشته و ظرفیت جمجمه اش بین 1590 و 1715 سانتیمتر مکعب بوده است. انسان کرومانیون نیز مانند انسان نئاندرتال «انسان غار» نامیده میشود، از آن جهت که بقایای این انسان در غارها بدست آمده، ولی این نکته دلیل آن نیست که آن انسان ها منحصراً در غارها بسر میبرده باشند، و شاید این خود یک شوخی تصادف باشد که تنها استخوان مردمی که در غار میزیسته یا در آن جا مرده اند بدست علمای آثار باستانی افتاده باشد. مطابق نظریه ای که امروز مورد قبول است، این نژاد عالی از آسیا به اروپا هجرت کرده و چنین تصور میرود که هنگام مهاجرت از افریقا گذشته و از خشکیهائی که تصور می کنند افریقا را به ایطالیا و اسپانیا متصل می ساخته وارد اروپا شده باشد. طرز توزیع آثاری که از این انسان بدست آمده نشان میدهد که ده ها بلکه صدها سال این مردم با انسان نئاندرتال در جنگ و ستیز بوده تا آخر توانسته اند اروپا را از دست مالکان اصلی خود خارج سازند و شاید نزاعی که همیشه بین فرانسه و آلمان وجود داشته و دارد با این ریشهء تاریخی بی ارتباط نباشد. به هر صورت در پایان کار انسان کرومانیون، انسان نئاندرتال را از روی زمین اروپا برانداخت و از همین نژاد است که بنای تمدنی را که ما اکنون وارث آن هستیم طرح ریزی کرد... تقریباً شصت سال پیش از این (پیش از 1935 م.) هنگامی که سنیور مارسلینور دوسوتواولا در املاک خود در ناحیهء آلتامیرا در شمال اسپانیا گردش می کرد غاری را در آن جا مشاهده کرد. از هزاران سال پیش سنگهایی افتاده و در غار را بسته و رسوبات غاری درز آنها را محکم کرده و گویی بدر آن مهر زده بود. در نتیجهء دینامیتهایی که برای خراب کردن ساختمانی در آن نواحی بکار بردند ناگهان سنگهای دهانه پس رفت و غار نمایان گردید. سه سال بعد هنگامی که سوتواولا برای تماشا به درون غار رفت نظرش متوجه علامات عجیبی شد که بر دیوارهای غار نقش شده بود، یکروز دختر کوچک این سنیور نیز همراه او به غار رفت و چون مانند پدرش ناچار نبود سرش را خم کند تا به سقف غار نخورد، چشمانش را متوجه سقف ساخت و در آن جا نقش یک گاو وحشی نظرش را جلب کرد و چون دقت کرد دید بسیار خوب رسم و رنگ آمیزی شده است. پس از آن سقف دیوارهای غار را مورد دقت قرار دادند و نقاشیهای فراوان دیگر در آن یافتند. در سال 1880 م. سوتواولا گزارشی از مشاهدات خود را انتشار داد و باستان شناسان گزارش او را با شکی که از مختصات ایشان است استقبال کردند؛ یکی از دانشمندان قدم رنجه فرموده از غار دیدن کرد و نتیجه این شد که گفتند این نقوش تقلبی است و این نظر مدت سی سال به همین حال باقی بود. پس از آن تصاویر دیگری در غارهای دیگر کشف شد که در نتیجهء مجاور بودن با افزارهای خارایی غیر صیقلی و استخوان و عاج صیقلی شده همه پذیرفتند که مربوط به دوره های ماقبل تاریخ است و در این موقع بود که دریافتند نظر سوتواولا درست بوده است، ولی در این هنگام دیگر آن شخص زنده نبود. آنگاه زمین شناسان به آلتامیرا آمدند و به اجماع اظهار عقیده کردند که رسوباتی که بر روی بعضی از نقشهاست مربوط به عهد حجر قدیم می باشد. آنچه امروز مورد قبول است آن است که نقاشیهای آلتامیرا و قسمت اعظم آثار هنری که از دوران ماقبل تاریخ برجای مانده مربوط به دورهء ماگدالنی است یعنی در حدود 16000 سال قبل از میلاد تاریخ آن است. همین طرز نقاشیهایی که از حیث تاریخ جدیدتر است در غارهای متعددی در فرانسه اکتشاف شده و همهء آنها بازماندهء عصر حجر قدیم است. (نقل با تلخیص از فصل ششم تاریخ تمدن تألیف ویل دورانت دانشمند امریکایی ترجمهء احمد آرام چ تهران از ص205 ببعد).
(1) - W. C. Puei.
(2) - Chou Kou Tien.
(3) - Peiping.
(4) - Abbe Boreuil.
(5) - G. Eliot-Smith.
(6) - Neanderthal.
(7) - Cromagnon.
غارور.
[غارْوَ] (اِخ) دهی جزء دهستان چهار فریضهء بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی در دوهزاروپانصدگزی باختر بندر انزلی، کنار شوسهء انزلی به آستارا. جلگه ای، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 600 تن سکنه شیعه، زبان مادری گیلکی. آب آن از چاه. محصول آنجا مختصر صیفی است. شغل مردان صید ماهی و صنایع دستی زنان حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
غار و غور.
[غارْ رُ] (اِ مرکب، از اتباع)بمعنی هرج و مرج و آشوب و فتنه باشد. (برهان). || در تداول عمومی، صداهایی که از امعا شنیده میشود. هیاهوئی که در موقع نزاع و مخاصمت می کنند: اینهمه غار و غور مکن، یعنی سر و صدای بی حاصل از خود درمیاور.
غاره.
[رَ / رِ] (اِ) غارج است که شراب صبوحی باشد. (برهان).
غاره.
[رَ] (ع اِمص) غارة. غارت و تاراج. (برهان). || (اِ) غارت کنندگان. || پیچ و تاب ریسمان را نیز گویند. (برهان).
غاریقون.
(معرب، اِ) یکی از اجزای مسهل است و آن دو قسم می باشد: نر و ماده. گویند مادهء آن بهتر است و تریاق همهء زهرهاست؛ و در مؤیدالفضلا به این معنی با زای نقطه دار آمده است. (برهان قاطع). یعزی استخراجه الی افلاطون و هو رطوبات تتعفن فی باطن ما تأکل من الاشجار حتی عن التین و الجمیز و قیل هو عروق مستقلة او قطر یسقط فی الشجر و الانثی منه الخفیف الابیض الهش و الذکر عکسه و اجوده الاول و هو مرکب القوی و من ثم یعطی العلاوة والمرارة و الحرافة و تبقی قوته اربع سنین و هو حارٌ فی الثانیة یابس فیها او فی الثالثة. اذا عجن بالکابلی و المصطکی نقی البخار و شفی الشقیقة و انواع الصداع العتیق المزمن و مع رب السوس و الانیسون اوجاع الصدر و السعال و الربو و عسرالنفس و بدهن اللوز الرئة و الفاوانیا الصرع و الراوند امراض الکبد و المعدة و الظهر و الکلی و بالرازیانج الحصی و السکنجبین الطحال والاورمالی الاستسقاء و بالعسل القولنج و انواع الریاح و بالصبر عرق النساء و المفاصل و النقرس و الحمیات و لو النائیة و امراض الاعصاب والنافض واختناق الرّحم و قرحة الرئة و ما غلظ من الاخلاط الثلاثة خصوصاً البلغم و بالشراب یخلص من ساءَ السموم و هو مأمون الغائلة حسن العاقبة خاصیته عظیمة فی تقویة العصب و ازالة البرقان و السدد خصوصاً بالسکنجبین و الذکر منه خصوصاً الاسود قتال او موقع فی الامراض الردیئه و یصلحه التنظیف بالقی ء و یصلح الغاریون مطلقا الجند بیدستر و شربته الی مثقال و بدله نصفة شحم حنظل او مثله ترید او ربعه فربیون و اخطأ من قال نصفه. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص340 و 341). دیسقوریدوس فی الثالثة هو اصل شبیه باصل الانجدان ظاهره لیس بکثیف مثل اصلی الانجدان بل هو متخلل کله و هو صنفان ذکر و انثی و اجودهما الانثی فاما الانثی فان فی داخله طبقات مستقیمة والذکر مستدیر لیس بذی طبقات بل هو شی ء واحد و کلاهما فی الطعم متشابهان و اول مایذاقان یوجد فی طعمها حلاوة ثم من بعد یتغیر طعمها عما کان فیه من الحلاوة ثم یتزاید التغیر فیه الی ان یظهر فیه شی ء من مرارة و یکون بالبلاد التی یقال لها غارفاً من البلاد التی یقال لها سرماطیقی. و من الناس من زعم انه اصل نبات و منهم من قال انه یتکون من العفونة فی اشجار تتسوّس کمثل ما یتکون الفطر والغاریقون ایضاً یکون فی الارض التی یقال لها غالاطینا من البلاد التی یقال لها آسیا و فی البلاد التی یقال لها قلیقیا علی الشجر الذی یقال لها الشربین الا انه سریر التفتت ضعیف القوة. جالینوس فی السادسة الغاریقون هو دواء اذ اذاقه الانسان وجد له حلاوة فی اوّل مذاقته ثم انه فی آخر الامر یجد له مرارة و بعد ان یمضی لذلک وقت تتبین منه حرافة و شی ء من قبض یسیر و هو ایضاً رخو الجرم و هذه الاشیاء کلها یعلم منها انّ هذا الدواء مرکب من جوهر هوائی و جوهر ارضی قد لطفته الحرارة و انه لیس فیه شی ء من المائیة اصلاً و من اجل ذلک قوته قوة محللة مقطعة للاشیاء الغلیظة فهو بهذا السبب فتاح للسدد الحادثة فی الکبد والکلیتین و یشفی من الیرقان الحادث عن سدد الکبد و ینفع ایضاً اصحاب الصرع بسبب هذه القوة و کذلک یشفی اصحاب النافض الذی یکون بادوار و هی النافض التی تکون من الاخلاط الغلیظة اللزجة و هو نافع من نهشة الافعی او لسعة دابة من الهوام التی تضر ببرودتها اعنی سمها اذا وضع من خارج علی موضع اللسعة کالضماد و اذا شرب منه ایضاً الملسوع مقدار مثقال واحد بشرب ممزوج و هو معهذا دواء مسهل. و قال فی الادویة المقابلة للادواء الغاریقون لایمکن ان یغش و کلما کان اخف وزناً فهو اجود و ما کان اقرب الی الخشبیة فهو اردء. دیسقوریدوس، والغاریقون هو قابض مسخن و هو صالح للمغس و الکیموسات الفجة و وهن العضل خلا ما کان منه فی اطرافها و السقطة اذا سقی منه مقدار اوثو لوسین بالشراب المسمی اویو مالی و لیست به حمی و اما من کانت به حمی فلیسق بماء القراطن واذا سقی منه مقدار درخمین بماء نفع من وجع الکبد والرّبو و عسر البول و وجع الکلی و الیرقان و وجع الرحم الذی یعرض فیه الاختناق و من فساد لون البدن و قد یسقی لقرحة الرئة بالطلاء و یسقی لورم الطحال بالسکنجبین و اذا مضغ وحده و ابتلع بلا شی ء یشرب علی اثره من الاشیاء الرطبة نفع من وجع المعدة و الجشاء الحامض و اذا شرب منه مقدار ثلاث او ثولوسات بالماء قطع نفث الدم من الصدر و مافیه من الاَلات واذا اخذ منه ایضاً مقدار ثلاثة او ثولوسات بسکنجبین کان صالحاً لعرق النساء و وجع المفاصل و الصرع و هو قد یدر الطمث و اذا شرب منه المقدار الذی ذکرنا نفع من الریاح العارضة فی الارحام و اذا شرب قبل وقت دور الحمی ابطل نفض النافض و اذا شرب منه درخمة واحدة او درخمتین بماء القراطن اسهل البطن و قد یؤخذ منه درخمتان و یشرب بشراب ممزوج للادویة القتاله و اذا اشرب منه مقدار ثلاث او ثولوسات بشراب نفع منفعة عظیمة من لسع الهوام و نهشها و بالجملة فأنه دواء نافع من جمیع الاوجاع الغارضة فی باطن البدن و قد یسقی منه بعض الناس بالماء و بعضهم بالشراب و بعضهم بالسکنجبین و بعضهم بالشراب المسمی بماء القراطن علی حسب العلة و مقدار قوة الانسان. ابن سینا: فی الاودیة القلبیة حار فی الاولی یابس فی الثانیة له خاصیة التریاقیة من السموم کلها و هو للطافته مع مرارته مفتح و هو مسهل للخلط الکدر و جمیع ذلک یفیده بخاصیة تقویة القلب و تفریحه. و قال فی الثانی من القانون ینقی الدماغ و العصب بخاصیة فیه و یسهل الاخلاط الغلیظة المختلفة من السوداء و البلغم و قد یعین الادویة المسهلة و یبلغها الی اقاصی البدن اذ خلط بها و یدرالبول و ینفع من الحمیات العتیقة و الصرع و فساد الاخلاط الغلیظة و اللون یضمد به للسع الهوام. ابوالصلت: و زعم بعض الاطباء انه یسهل البلغم و الصفراء. التجربتین و متی احتقن به فی ابتداء النزلات الوافدة الحادثة عن وبائیة الهواء ابرأها و متی اخذ مفردا نفع من اوجاع المعدة کلها و نقاها من کل خلط ینصب الیها و ینفع من طفوالطعام و من حموضته فی المعدة کلها و نقاها و متی اخذ مع الانیسون نفع من الاوجاع الباطنة الباردة کلها حیث کانت و اذا اخذ مع الراوند الجید نفع من حصاة الکلیة منفعة قویة جداً و ینفع من جمیع اوجاع العضل و العصب و اذا سقی مع الانیسون نفع من الربو و نقس الانتصاب منفعة بالغة بالاحدار و اذا شرب مع مثله من رب السوس نفع من السعال البلغمی المزمن و اذا اخذ مع الراوند نفع من وجع الظهر من الخام و ینفع وحده و مع ما یصلح للعلة من الادویة من النزلات و غروب الذهن و اذا اخذت شربته المعلومة مع یسیر جند بادستر ابرء القولنج البلغمی الثفلی و جمیع انواع الایلاوس و کذا اذا احتقن بها و یبرء الحمیات البلغمیة اذا سقی بعدالنضج و اذا شرب مع مثله من الاسارون و ثمودی علیه نفع من الاستسقاء اللحمی و الزقی معجوناً بعسل و یحلل اورام النغانغ و الحلق غرغرة بالمیبختج او اخذ مصفی فهو انجع و جرب منها فیما کان من مادة رطبة او باردة واجوده ماکان خفیف الوزن ابیض اللون سریع التفرک. و قال بعض القدماء یجب ان یجاد سحقه و یرش علیه المطبوخ. و قال آخر لایسحق بل یحک علی منخل شعر و تاخذ منه حاجتک. و زعم بعضهم انه یسهل بلا اذی و لاغائلة و لایحتاج الی اصلاح. و یقال انه ان علق علی احد لم یلسعه عقرب. غیره الاسود منه والصلب ردیان جداً - انتهی. (مفردات ابن البیطار صص146 - 148).
چیزی است شبیه به بیخ پوسیده و در جوف بعض اشجار سال خوردهء کهنهء پوسیده و مانند درخت انجیر و جمیز و امثال اینها و یا ریشهء آنهاست که پوسیده گشته بسبب تعفین مانند فاد که از درخت بلوط بهم میرسد و بعضی ریشه های پوسیده و بعضی فطر دانسته اند و آن نر و ماده می باشد به الوان مختلف و طعم آن با حلاوت ظاهر و حراقت و حرارت و قبض بر آن اندک صلب تر از ماده و مستدیر و با طبقات که گویا شی ء واحد است بخلاف مادهء آن و قوت آن تا چهار سال باقی میماند و بهتر و مستعمل مادهء سفید سبک وزن املس با طبقات مستوی غیر مستدیر است که قطعهای آن بزرگ و رخو باشد و به اندک سودن از هم بپاشد و آنچه بخلاف این اوصاف باشد زبون و زرد و سرخ آن قریب بسمیت و سیاه آن سمّی و همهء آن غیر مستعمل و همچنین نر آن و شرط استعمال آن آن است که بر پرویزن موی بمالند تا لطیف آن بگذرد و اجزای سمیه آن بماند و نکوبند زیرا که اجزای سمیهء آن بشکل ناخن چیده هست بکوبیدن کوفته داخل میگردد. طبیعت آن خواه نر خواه ماده به قول شیخ الرئیس در اول گرم و در دوم خشک با جوهر هوائی و ارضی لطیف و بقول دیگران گرم و خشک و در دوم و بعض گرمی آن را زیاده از خشکی آن تا سوم و بعضی مرکب القوی و بعضی تر دانسته اند و با قوت قابضه و صاحب ارشاد گرم در اول و خشک در دوم گفته. افعال و خواص آن: مسهل بلغم و سودا و صفرای مخلوط با هم و ملطف اخلاط غلیظه و مقطع مواد لهجهء غلیظه و محلل نفخ و ریاح غلیظه و اورام صلبه و قولنج هر نوع که باشد غیر ایلاوس و مفتح سدد خصوص سدهء کبد و گرده و معین ادویهء مسهله و رسانندهء آنها به اقصای بدن و جاذب مواد از اقاصی و اعماق بدن و مدرّ بول و حیض و رافع وهن عضل و سموم منهوشه و مشروبه و ادویهء سمیه و به غایت مقوی عصب و دل و دماغ و مفرح بالعرض و مصلح فساد اخلاط فاسده و حمیات بلعمیه و بی غائله و محمود العاقبة است. اعضاء الرأس جهت صداع با او و بلغمی مزمن و کهنه و شقیقه و رفع بخارات خصوصاً با هلیلهء کابلی و مصطکی و با فاوانیا جهت صرع و با ریوند جهت نزلات و غرغرهء آن با میفختج جهت تحلیل ورم حلق و عضلات آن و تقویت لثه و دندان و احتقان آن جهت ابتدای نزلات وبائیه. اعضاءالصدر، نیم درم آن با آب جهت نفث الدم و نزف الدّم صدر و یکدرم آن با انیسون جهت ربو و نفس الانتصاب و با ربّالسوس به وزن آن جهت درد سینه و سرفهء مزمن بارد بلغمی و ضیق النفس و عسر آن و با طلا جهت قرحهء رئه. اعضاء الغذا والنفس، آشامیدن یک درم تا یک مثقال آن با ریوند جهت امراض جگر و معده و ترش شدن طعم در معده و با سکنجبین جهت یرقان سدی و سپرز و مثل آن اسارون با عسل سرشته جهت تفتیت سنگ گرده و مثانه و با عسل جهت قولنج و انواع ریاح و حقنهء آن نیز جهت قولنج و ورم و قروح امعاء. مضغ آن به تنهایی و بلعیدن آب آن نیکو دوایی است برای وجع معده و جشای حامض و ایستادن طعام بر سر معده و یک درم آن با ماء القراطن اگر تب باشد جهت اسهال بلغم و سودا و صفرا با هم مخلوط و اذابهء خلط غلیظ و جذب از اقاصی بدن و ادرار بول و حیض و رفع مغص و اختناق رحم و تحلیل ریاح آن و اگر تب نباشد بانویالی و یا صبر نیز جهت اختناق رحم و قرحهء آن و با قلیلی جند جهت اقسام قولنج بلغمی و ریحی الاایلاوس و با ریوند جهت تفتیت سنگ گرده. الاورام والاَلات المفاصل و الحمیات، آشامیدن آن با ادویهء مناسبه جهت جمیع انواع اورام و بدستور طلای آن و نیم درم آن تا نیم مثقال و یک درم با سکنجبین جهت اوجاع مفاصل و عرق النساء با صبر جهت اوجاع مفاصل و عرق النساء و نقرس و امراض اعصاب حمیات نائیه بعد از نضج ماده و حمیات و دو درهم آن با شراب قبل از نوبت مانع نفض آن و حقنهء آن نیز جهت حمیات وبائیه و با ماءالقراطن نیز جهت حمی السموم. آشامیدن آن یک درم تا دو درم با شراب جهت لسع مار و سائر هوام و بدستور ضماد آن بر موضع لسع آنها و داشتن آن با خود جهت منع گزیدن عقرب. الزینة، آشامیدن چهار قیراط آن جهت نیکویی رنگ رخسار و اقسام زبون آن همه مهلک و مورث کرب و خناق و امراض ردیه. مصلح آن در همه حال جند بیدستر و قی فرمودن به آب گرم و شیر تازه دوشیده و بیخ و سائر تدابیر کندش خورده را بعمل آورند. مقدار شربت آن در غیر مطبوخ و مضر و یک درم تا یک مثقال بدل آن نصف وزن آن شخم حنظل و بوزن آن تربد و ربع آن زنجبیل با هم و ربع آن فربیون و دو وزن آن بسفایج و بدستور دو وزن آن افتیمون و عشر آن خربق سفید است و حبوب و قرص و معجون آن در قرابادین کبیر ذکر یافت - انتهی. (مخزن الاودیة ص 408 و 409). مؤلف تحفه آرد: چیزی است شبیه به بیخ و از جزایر دریای روم آرند و در جوف درختهای انجیر و جمیز و امثال آن بسبب تعفن متکوّن می گردد و مانندهء قاو که از درخت بلوط بهم میرسد و بهترین او سفید سبک وزن است که با اندک مالیدن از هم ریزد و با طبقات و بزرگ مقدار باشد. این قسم را انثی نامند و قسم نر او بی طبقات و در صفات بخلاف انثی است و استعمال او جایز نیست و قسم سیاه او از سموم و زرد و سرخ او قریب به سمومند و شرط است که بدون کوفتن بر روی پرویزن بمالند تا لطیف او بگذرد و اجزاء سمیهء او شبیه به ناخن چیده است بمانده چه هر گاه کوفته شود اجزاء ردیه هم از پرویزن می گذرد و قوتش تا چهار سال باقی است و مرکب القوی. در دویم گرم و خشک و با حلاوت و تندی و تلخی و مسهل بلغم و سودا و صفرای مخلوط به هر یک و محلل نفخ و مقطع مواد غلیظه و مفتح سدّهء جگر و گرده و پادزهر گزیدن افعی و عقرب و به غایت مقوی عصب و جاذب مواد از اقاصی بدن و مقوّی دل و مفرّح بالعرض و مدرّ بول و رافع دهن عضل و با هلیلهء کابلی و مصطکی منقی دماغ و رافع شقیقه و درد سر مزمن و با ربّ سوس و انیسون جهت درد سینه و سرفه و ضیق النفس و امثال آن و با آب جهت نزف الدم و با فاوانیا جنت صرع و با ریوند چینی جهت امراض جگر و معده و به تنهایی جهت ترش شدن طعام در معده و نزلات و بارازیانه جهت سنگ گرده و مثانه و درد کمر و احشا و گردن و با شراب جهت سموم و با سکنجبین جهت سپرز و یرقان سددی و با مثل او اسارون جهت استسقاء و با عسل جهت قولنج و انواع ریاح و با صبر جهت عرق النساء و مفاصل و تبهای نوبه و لرز و امراض اعصاب و اختناق رحم و قرحهء آن و با جند جهت اقسام قولنج و حقنهء او جهت تبهای وبایی و قولنجها و غرغرهء او با میفختج جهت ورم باردهء حلق نافع و داشتن او با خود مانع گزیدن عقرب و اقسام زبون او مهلک و مورث کرب و مصلح او در همهء احوال جند است و قدر شربتش تا یک مثقال است و بدلش نصف او تخم حنظل و نزد بعضی مثل او تربد و ربع او زنجبیل و نزد جمعی دو چندان بسفایج است. (تحفهء حکیم مؤمن ص 168).
غار یمگان.
[رِ یُ] (اِخ) در مقدمهء دیوان ناصرخسرو در شرح حال وی آمده است: ناصرخسرو همه جا خود را میان کوهها در دره و غار و زندان سنگی و حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که«زندان سلیمان» و زمین تنگ و خشک و دره و جبال و تلال پر از خار و غار مینامد مغلوب و مقهور... خوانده... همه جا خود را در زندان تنگ و درّهء غارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و... نداشته... نشان میدهد... اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبر در غار میکند. (مقدمهء دیوان ناصرخسرو ص34 و 35):
چونان که بغار در پیمبر
من نیز کنون چنان به غارم.
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم غاری.
(و پیش از آن آرد):
من گشته هزیمتی بیمگان در
بی هیچ گنه شده بزنهاری.
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندرین غارند.
غاز.
(اِ) پینه و وصله ای باشد که مردم فقیر بر جامه دوزند. (برهان). || پنبهء محلوج. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرای) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
ز بهر بافتن تار و پود مدحت تو
برند غاز سخن شاعران ز غوزهء من.سوزنی.
|| برهم زدن پشم کهنه تا نیک بتوان رشت و آن را به تازی نکث نامند. (جهانگیری) (برهان). || شکاف. (برهان) (فرهنگ رشیدی). و در کلمهء شب غاز (جای بسر بردن گاوان و گوسفندان در شب)، غاز از همین ریشه است. پاره و باز شده و شکافته. || از هم شکافتن. چاک و تراک. (برهان). || نیاز. (جهانگیری) (برهان). حاجت. احتیاج. (برهان) :
شود دمی همه غاز و شود دمی همه ناز
شود دمی همه ناز و شود دمی همه نوز.
مولوی.
|| قحط و غلا. || خوردن طعام از روی لذت و اشتها. (برهان).
غاز.
(اِ) سکه ای است و آن جزئی از اجزاء قران قدیم است، در بعضی شهرها(1) هر قران که برابر با ریال کنونی است به بیست شاهی و هر شاهی به دو پول و هر پول به دو جِندَک و هر جندک به دو غاز تقسیم می شده است.
- دو غاز نیرزیدن؛ سخت ناچیز و کم ارج بودن.
-یک غازی؛ کسی که بسیار کم حوصله و بی جرأت در خرج کردن پول باشد.
- امثال: کاه بده کالا(2) بده یک غاز و نیم (هم) بالا بده ؛در موردی که کسی علاوه بر ایجاد زحمت توقع سودی هم دارد. در فردوس خراسان معروف است که مردی از اهل بشرویه با جمعی از بازرگانان محل به مشهد میرفت و با هم قرار گذاشتند دم دروازه گمرک ندهند. دروازه بان او و رفقایش را کتک زد و بشدت مطالبهء پولی که به عنوان گمرک می گرفتند کرد. آن مرد برآشفت و به لهجهء محلی گفت: «اَاَ وربغم مزنی مخی ناچقم کنی، گمرکتم بستون دو غاز و نیم هم بالا»؛ یعنی چرا به صورتم سیلی میزنی که ناخوشم کنی، گمرکت را بگیر و دو غاز و نیم هم بیشتر بگیر.
(1) - مخصوصاً در خراسان.
(2) - در تداول گاه «کلاه» گویند.
غاز.
(معرب، اِ) معرب گاز (فرانسوی). جوهر هوائی قابل الانضغاط و سیال یعرف بزیت الغاز، افرنجیة معناها روح. ج، غازات. (اقرب الموارد). رجوع به گاز شود.
غاز.
(اِ) مرغابی. قاز. خربت. خربط. خربطة. قلولا(1). مرغی است حلال گوشت و از جملهء مرغان اصلی و وحشی اقسام آن در مازندران و گیلان و اطراف دریاچه های سیستان و بعض نقاط دیگر ایران بسیار است. پرنده ای است معروف از جنس مرغان آبی. (برهان). نوعی از مرغابی بزرگ جثه بود. (جهانگیری). مرغ معروف که آن را بپارسی خربت گویند یعنی مرغابی بزرگ و اینکه با قاف نویسند غلط است یا معرب و در اصل پارسی به غین است. (انجمن آرای) (آنندراج). مرغ معروف که آن را مردم قاز گویند و در اصل فرس به غین است. (فرهنگ رشیدی). این کلمه با قاف هم آمده است(2) چنانکه در دیوان لغات الترک (ج3 ص110) قاز را با قاف به همین معنی آورده است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). اسم فارسی نوعی از مرغابی است بزرگتر از اردک، در افعال مثل بط و از آن گرم تر و غلیظ تر و روغن او محلل و مفتح و جهت ریاح و پیچش شکم و استسقا و درد مفاصل شرباً و ضماداً نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن) :
غاز اگر پهلو زند در باد عدل پهلوان
چرخ عنقاوار متواری شود از بیم غاز.
سوزنی.
- امثال: زینب غازچران ؛ کنایه از زنی بلندبالا و سبک سار. (ص936 ج2 امثال و حکم دهخدا).
مرغ همسایه غاز می نماید ، نظیر: نعمت ما به چشم همسایه صد برابر فزون کند پایه چون ز چشم نیاز می بیند مرغ همسایه غاز می بیند .رشید یاسمی.
(امثال و حکم دهخدا ص1529 ج3).
مگر این روغن غاز دارد ؛ آنچه تو داری نیز نیک نباشد و بی علتی آرزوی این دیگر کنی. (امثال و حکم دهخدا ص1724 ج4). و رجوع به قاز شود.
(1) - Oie, Obole. (2) - Qaz (اُسّتی) و Qaz (گیلکی). (برهان چ معین).
غاز.
(اِخ) (ال ...) ابن ربیعة الجرشی. روح بن زنباع. از پدرش روایت کرده که او از غازبن ربیعه چنین روایت کرده است: من حاضر بودم که زحربن قیس جعفی درآمد و نزد یزید بایستاد یزید او را گفت ای زحر چه خبر داری؟ گفت ترا مژده میدهم به فتح و نصر خدا، و بعد داستان کربلا و شهادت حسین علیه السلام را برای یزید بیان کرد. یزید از شنیدن آن داستان گریه کرد و گفت اگر من خودم در کربلا بودم از کشتن اباعبدالله صرف نظر میکردم. رجوع به عقدالفرید ج5 ص143 و 144 شود.
غاز ابومجاهد.
[اَ مُ هِ] (اِخ) در کتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی 1351 ه . ق. ص305 در باب «ما ذکروا فیه من انه اثرالسیف یمحو اثر الکلام» آرد: قالوا اربعة تشتد معاشرتهم: الرجل المتوانی و الرجل العالم و الفرس المرح و الملک الشدید المملکة و قال غاز ابومجاهد یعارضه: اربعة تشتد مؤنتهم: الندیم المعربد و الجلیس الاحمق و المغنی التائه و السفلة اذا نفروا.
غازات.
(معرب، اِ) جِ غاز، معرّب گاز. رجوع به غاز شود.
غازان.
(اِخ) فرزند ارغون بن اباقابن هولاکوبن تولوی بن چنگیز، هفتمین ایلخانان مغولی (از هلاکو ببعد) ایران است که از سال 694 تا سال 703 ه . ق. فرمانروای کشور ایران بوده است. غازان خان در زمان ایلخانی ارغون خان از طرف پدر مأمور ادارهء امور خراسان و ری و قومس گردید. در سال 687 امیر نوروز که از طرف ارغون خان به نیابت غازان معین شده بود از سوء رفتار ارغون خان با بوقا سردار بزرگ مغولی در زمان ایلخانی وی و کشتن بوقا و برآوردن و برکشیدن سعدالدولهء یهودی سخت برآشفت. و بسیاری از امرای خراسان را بر ضد غازان پسر ارغون با خود همدست کرد و در 27 ربیع الاول که غازان در حدود کشف رود اقامت داشت بر سر او تاخت و او را به طرف مازندران منهزم کرد، غازان پس از جمع سپاهی در ربیع الاَخر همان سال به جنگ او برگشت ولی این بار هم در نواحی رادکان از امیر نوروز شکست خورد. وصول خبر شکست غازان بر ارغون گران آمد و جمعی را برای سرکوبی او مأمور خراسان کرد. امیر نوروز تاب مقاومت در خود ندید و به ترکستان گریخت و غازان به هرات آمد و در سال 689 ه . ق. مجدداً بر خراسان استیلا یافت. امیر نوروز در ترکستان به خدمت قیدو خان رسید و او را به گرفتن خراسان تشویق کرد و لشکریانی فراوان در حدود 30000 نفر از او گرفت و در سال 690 به خراسان آمد و غازان از پیش این سپاه عقب کشید ولی چون لشکریان قیدو به مردم خراسان صدمات بسیار زدند اهالی بوسیلهء دستبرد و تعرض شبانه بسیاری از آن جمع را کشتند و همین مسئله باعث بروز کدورت بین امیر نوروز و سران مغولی آن اردو گردید و چون ارغون نیز در این ایام وفات یافت امیر نوروز صلاح خود را در طلب عفو از غازان دیده در سال 693 به خدمت غازان آمد و مورد بخشایش و مرحمت شاهزاده قرار گرفت. بعد از فوت ارغون گیخاتو برادر وی و عم غازان سمت ایلخانی یافت و در مدت ایلخانی او غازان کماکان در خراسان فرمانروا بود. ایلخانی گیخاتو بتقریب چهار سال بود و در ششم جمادی الاولی سال 694 بدست امرای بایدو خان به قتل رسید. بعد از وصول خبر قتل گیخاتو و جلوس بایدو غازان ابتدا این پیش آمد را به ظاهر چندان مورد اعتنا قرار نداد و امیر نوروز را با اختیار کامل مانند پدر خود ارغون خان به حکومت خراسان برقرار کرد و خود سرگرم شکار شد. در این اثنا جماعتی از لشکریان گیخاتو که در مازندران اقامت داشتند به پناه او آمدند و غازان پس از مشورت با امیر نوروز به بایدو پیغام داد که شخصاً عازم ملاقات اوست و از خراسان به طرف دامغان حرکت کرد. غازان ابتدا خیال جنگ با بایدو را نداشت و به همین جهت بیش از 6000 نفر همراه او نبود ولی امیر نوروز به او فهماند که امرای بایدو چون از سطوت و قدرت او بیم دارند بایدو را که مردی ضعیف النفس است به ایلخانی برداشته اند تا مطابق میل خود چرخ امور مملکتی را بگردانند و به او دستور داد که فرستادگانی پیش بایدو فرستاده تقاضای ملاقات خصوصی بکند و نیات حسنه و خیرخواهی خود را به او پیغام دهد و به او خاطر نشان کند که چون در یاسای چنگیزی قتل شاهزادگان خاندان سلطنتی بدست غیر ایشان حرام و قاتل مستوجب عقوبت است بایدو باید قاتلین گیخاتو را دستگیر و به سزای حرکت زشتی که مرتکب شده اند برساند. فرستادگان غازان در نزدیکی قزوین با رسولانی که از جانب بایدو عازم خدمت غازان بودند مصادف شدند و ایشان از طرف ایلخان مأمور بودند که به غازان بگویند که بایدو مایل به ایلخانی نبوده ولی چون در موقع قتل گیخاتو غازان در اردو حضور نداشته، امرا و خوانین و نوینان برای جلوگیری از هرج و مرج او را متفقاً به این مقام اختیار کرده اند، در این صورت صلاح غازان در این است که بیهوده سپاهیان خود را فرسوده نکند و به خراسان برگردد. غازان که جمعیت زیادی همراه خود نداشت مصمم برگشت شد ولی امیر نوروز او را از این حرکت منع نمود و گفت که چون مرگ مقدر است بهتر آن است که مرد جان خود را با تحصیل افتخار معاوضه کند و به نیکنامی عمر را به پایان رساند. غازان بر اثر ترغیب امیر نوروز دل به دریا زد و 6000 نفر سپاهیان خود را ما بین سران سپاه خویش تقسیم کرد و در صورت فتح و پایداری به هر یک از ایشان تسلیم حکومت یکی از ولایات ایلخانی را وعده داد و با قوت قلب به طرف آذربایجان حرکت کرد. بایدو در هشت رود آذربایجان خبر حرکت غازان را به قصد قتال شنید و چاره ای جز آن ندید که اردویی برای جلوگیری او بفرستد. جنگ اردوی طرفین در 5 رجب سال 694 ه . ق. واقع شد و چون بایدو دانست که شکست خواهد خورد از در صلح درآمد و غازان درخواست او را پذیرفت و قرار شد که او و بایدو بی واسطهء غیر ملاقات کنند و مطالب خود را مستقیماً به یکدیگر بگویند. در ساعت مقرر غازان و بایدو هر کدام با جمعیتی از سپاهیان و امرا به ملاقات هم شتافتند و یکدیگر را در آغوش کشیده وعده دادند که بعدها به لشکرکشی اقدام نکنند و به عادت مغول کاسه گرفتند و مقداری طلا در شراب حل کرده غازان و بایدو و جمیع امرا از آن نوشیدند جز امیر نوروز که به علت ایمان به اسلام از نوشیدن آن عذر خواست. در این ملاقات چنین مقرر شد که بایدو کرمان و عراق و فارس را که در عهد ارغون خان ضمیمهء قلمرو او بوده به پسرش غازان واگذارد و مأمورین عایدات املاک آن ممالک را به خزانهء غازان ارسال دارند و روز بعد بایدو مجدداً تاجگذاری کند و به وسیلهء جشن و شادی عظیمی رفع غائله به عموم اعلام گردد. با وجود این قرارداد لشکریان و امرای طرفین هیچکدام آسوده خاطر نبودند و مترصد آنکه خصم را غافل گیر و کار را یکسره کنند. و از این حال که معلوم بود مآلی ثابت ندارد، بیرون آیند هنگامی که غازان و بایدو بترتیب تقسیم ممالک بین خود اشتغال داشتند جماعتی از لشکریان مقیم بغداد و موغان به کمک بایدو رسیدند و امرای او این پیشامد را موقعی مناسب جهت حملهء به غازان و یاران او پنداشتند و بایدو را به این قصد تحریک کردند ولی او زیر این تکلیف خائنانه نرفت و غازان چون از کثرت لشکر بایدو هراس داشت مصمم بازگشت شبانه به طرف خراسان شد و هر قدر بایدو سعی کرد که او را به میهمانی دیگری بپذیرد به مصلحت دید امیر نوروز برای ملاقات بهانه تراشید و شبانه از راه درهء قزل اوزن خود را به زنجان رساند و امیر نوروز و بعضی دیگر از سران سپاهی خود را جهت گرفتن فرمان حکومت عراق و فارس در اردوی بایدو گذاشت، و از راه رسولی پیش بایدو فرستاد و پیغام داد که چون امرای ایلخانی آغاز عصیان کرده بودند او بی اجازهء بایدو مراجعت کرده و چون میل دارد که همواره طریق مسالمت مفتوح ماند ایلخان باید چنانکه تعهد کرده بزودی فرمان حکومت ولایت متعلق به ارغون خان را همراه امیر نوروز بفرستد. بایدو در جواب غازان اظهار تواضع کرد و امر داد که حاصل املاک فارس را به خزانهء او بفرستند ولی امیر نوروز و امرای دیگر غازان را اجازهء مراجعت نداد و با ایشان بر ولایت شرویاز (محل سلطانیهء حالیه) آمد و آن جماعت را محبوس کرد و معرض انواع تهدید قرار داد ولی با هیچ نوع تهدید و تطمیع نتوانست دل ایشان را از غازان برگرداند بلکه برخلاف امیر نوروز و امرای دیگر غازانی با امیر طغاجار که امتحانات بسیار بد از سستی عهد خود نسبت به مخدومین خویش داده بود در خفیه ساختند که بساط سلطنت بایدو را به اتفاق برچینند و معاً بخدمتگزاری غازان و در رساندن او به سلطنت کمر همت ببندند. طغاجار به سهولت این تکلیف را پذیرفت و امیر نوروز به مکر پیش بایدو قسم یاد کرد که اگر ایلخان او را رخصت مراجعت دهد غازان را دست بسته به خدمت او بیاورد. بایدو پذیرفت و امیر نوروز نجات یافته به سرعت خود را به خدمت غازان رساند و شرح واقعه و مواضعهء با طغاجار را به اطلاع او رساند.
اسلام آوردن غازان: غازان که تربیت یافتهء دست امیر نوروزبن ارغون آقا بود، بر اثر تشویقهای متوالی او به اسلام تمایل پیدا کرد مخصوصاً چون می خواست بر بایدو و امرای مقتدر او ظفر یابد و در این راه یارانی داشته باشد امیر نوروز به او فهماند که اگر قبول اسلام کند جمیع مسلمین جانب او را خواهند گرفت و قدرت او مضاعف خواهد گردید. در شورایی که غازان با حضور امیر نوروز بر پا کرده بود امیر نوروز گفت که منجمین و علما و اهل زهد و ورع چنین پیشگوئی کرده اند که در حدود 690 سلطانی قیام خواهد کرد که اسلام در کنف حمایت او رونق پیشین خود را از سر خواهد گرفت و رعایای او قرین امن و رفاه خواهند شد و دولت او به طول دوام مقرون خواهد بود، اگر غازان قبول اسلام کند سلطنت ایران برقرار خواهد شد و مسلمین در سایهء دولت او از حال نکبت و مذلت خلاص خواهند یافت و از ننگ تبعیت کفار تاتار خواهند آسود و خداوند به پاداش این امرخیر لشکریان او را نصرت و ظفر خواهد بخشید. این بیانات در مزاج غازان مؤثر افتاد و چون سابقاً هم به امیر نوروز در قبول اسلام وعده داده بود مصمم شد که به عهد خود وفا کند و به همین نیت در چهارم شعبان سال 694 در لار دماوند غسل کرد و جامهء نو پوشید و بر دست شیخ صدرالدین ابراهیم پسر عارف معروف شیخ سعدالدین محمد بن حمویهء جوینی که یکی از دختران عطاملک جوینی را در عقد خود داشت اسلام آورد و به پیروی از او قریب صد هزار نفر از مغول اسلام آوردند و غازان از این تاریخ به نام محمود خوانده شد. محمود غازان که سابقاً کیش بودایی داشت به شادی تشرف به اسلام علما و ائمهء دین و شیوخ و سادات را مال بسیار بخشید و به زیارت مساجد و اماکن مقدسه رفت و ایلچیان برای ابلاغ این امر به خراسان و عراق فرستاد و غالباً علما و سادات را در اردوی خود نگاه میداشت و با ایشان غذا می خورد ایام رمضان را روزه میگرفت و در اقامهء مراسم دین حنیف جهد بسیار به خرج میداد، اگر چه اسلام غازان در ابتدا بیشتر به مصلحت و برای رعایت جانب سیاست بود ولی بتدریج مفید این فایدهء بزرگ گردید که عموم عمال و کفات رجال مسلمان که از عهد سلطان احمد و زوال دولت خاندان جوینی از کار دور شده و بر اثر نفوذ متعصبین تاتار و عیسوی و یهود زمام ادارهء امور را از کف فرو گذاشته بودند بار دیگر بر سر کار آمدند و رقابت دو عنصر مسلمان و ایرانی از یک طرف و تاتار و عیسوی از طرف دیگر که از عهد هولاکو به بعد تغییرات بسیار به خود دیده بود بالاخره به غلبهء سیاست عنصر مسلمان و ایرانی منتهی گردید و ایلخانان ایران نه تنها قبول اسلام کردند بلکه در عهد جانشین غازان به تشیع که مذهب غالب ایرانیان بود گرویدند و از مروجین آداب اسلامی گردیدند.
قتل بایدوخان در 694 و ایلخانی غازان - در اواخر سال 694 غازان اطلاع یافت که مأمورین فارس با وجود حکم بایدو از پرداخت عایدات آن مملکت به ایلچیان او استنکاف دارند. این واقعه موجب تحریک غضب غازان و تصمیم او در یورش به آذربایجان گردید و چون از خرابی کار بایدو و مخالفت باطنی امرا با او اطلاع داشت در این خیال جاهدتر شد. خواجه صدرالدین زنجانی که بایدو او را از صدارت خلع و مقام او را به خواجه جمال الدین دستجردانی داده و به نیابت طغارجار مأمور بلاد روم کرده بود از این پیش آمد ناگوار خشمناک بود و پیوسته عزم داشت که انتقام این حرکت را از بایدو بگیرد چون احوال ایلخان را مختل و مخدوم خود طغاجار را به غازان متمایل دید با طغاجار به مساعدت با غازان دست یکی کرد و محرمانه به غازان پیغام فرستاد که کار بایدو را خواهند ساخت. و خود نیز در 7 شوال 694 در گیلان به اردوی غازان پیوست. و پس از آن که غازان به او وعدهء صدارت داد، امیر نوروز را با عده ای سپاه برداشته به عنوان مقدمهء قشون غازانی در جمعهء 15 شوال عازم آذربایجان شدند و غازان در عقب ایشان حرکت کرد. با رسیدن امیر نوروز طغاجار و امرای دیگر بایدو که باطناً به غازان گرویده بودند از ایلخان رو گرداندند و چون بایدو از این واقعه خبر یافت از کنار قزل اوزن که محل اردوی او بود به اوجان و مرند و از آن جا به طرف گرجستان گریخت ولی امیرنوروز سرعت بخرج داده بایدو را در نزدیکی نخجوان گرفت و او را پیش غازان که در این ایام در اوجان بود فرستاد و غازان بایدو را در 23 ذی القعدهء سال 694 به قتل رساند. از تاریخ جلوس غازان تا انقراض سلسلهء ایلخانان ایران آیین اسلام مذهب رسمی دولت و حکومت ایلخانان بر اساس شرع و آداب اسلامی مبتنی گردید و اطاعتی که تا این تاریخ ایلخانان ایران نسبت به قاآن خانبالیغ داشتند از میان رفت و بتدریج رابطهء بین خانبالیغ و دربار ایلخانی مقطوع گردید. غازان در حومهء پایتخت خود تبریز ابنیهء خیریه از قبیل مسجد و رباط و مدارس زیاد بنا کرد و به اندازه ای در احترام مقام منتسبین به خاندان رسول (ص) و اهل علم کوشید که در عهد او عمال دیوانی در فرمانهای دولتی گاهی اسامی سادات را بر اسم ایلخان و شاهزادگان مقدم می نوشتند و عمامه را جزء ملبوس رسمی دربار قرار دادند و این مراسم از طرف جانشینان غازان رعایت گردید و این جمله از مسائلی است که وضع سلطنت و تمدن آن و آداب ایام حکمداری ایلخانان اخیر را از عهد غازان خان ببعد با دورهء حکومت ایلخانان ماقبل او مشخص می کند. غازان در 10 ذی الحجهء سال 694 وارد تبریز شد و خواجه صدرالدین زنجانی که در این ایام قدرتی فوق العاده حاصل کرده بود به استقبال او شتافت و در عقب او بسیاری از سادات و علماء و ائمهء آن شهر به جلو غازان از تبریز بیرون رفتند و در آخر سال 694 که مصادف با روز نوروز میشد غازان در آن شهر به مقام ایلخانی جلوس کرد و وارث تاج و تخت و مملکت هولاکو گردید. اول یرلیغی که به دست غازان در همان روز جلوس صادر شد فرمانی به وجوب قبول مذهب اسلام برای مغول و اجرای آداب دینی و رعایت جانب عدالت و منع امرا و اکابر از ظلم به زیردستان بود. در سراسر ممالک ایلخانی به امر غازان کلیساها و معابد یهود و بتخانه های بودایی و آتشگاههای زردتشی را ویران کردند و در تبریز بتهای کفار و مشرکین را درهم شکستند و قطعات آنها را در کوچه ها گرداندند و کلیساها را به مسجد تبدیل کردند. در این ایام عیسویان جز با علامت زنار یا وصله ای بر لباس خود نمی توانستند در معابد ظاهر شوند و یهود نیز برای تمییز از مسلمین کلاهی مخصوص بر سر می گذاشتند. در بغداد و تبریز مردم مسلمان که از عیسیویان اهانتهای بسیار دیده بودند به ایشان صدمات بسیار زدند و در بغداد که عدهء مسیحیان بیشتر بود این عمل زیادتر شدت یافت به حدی که از آن طایفه کسی جرأت خارج شدن از منزل خود نداشت فقط زنان ایشان چون از زنان مسلمان از جهت لباس امتیازی نداشتند برای داد و ستد بیرون می آمدند و اگر کسی ایشان را می شناخت به آزار و دشنام آنان می پرداخت و همین حال را داشتند یهود و مغولان بودائی، مخصوصاً مغول که در عهد ایلخانان سابق مصدر مشاغل مهمه بودند از این پیش آمد توهین آمیز سخت ناراضی بودند. و چون چاره نداشتند ظاهراً قبول اسلام می کردند ولی در باطن به همان کیش قدیم آبائی باقی بودند. بعد از چندی غازان فرمانی دیگر به دست مأمورینی مخصوص به بلاد اطراف فرستاد که کلیساها و صومعه ها را ویران کنند و این اجازه فرصتی به دست جماعتی نفع پرست مغرض داد که به این بهانه از مردم غیر مسلمان پولها بگیرند و معابد ایشان را خراب کنند و نفایس آنها را به غارت ببرند و این کار در اربل و موصل و بغداد و مراغه و بلاد ارمنستان به شدّت تعقیب شد و در این ضمن مخصوصاً به عیسویان صدمات بسیار وارد گردید. غازان بعد از اقامت مختصری در تبریز به قراباغ (ارّان) رفت و در آن جا قوریلتایی تشکیل داد و از شاهزادگان و نوینان و خوانین مغول به سلطنت خود موچلکا گرفت و بار دیگر جلوس و عنوان سلطان اختیار کرد و به رسم مغول جشن بزرگی ترتیب داد سپس از امیر نوروز خواست که از ایلخان چیزی بخواهد، امیر نوروز زانو بر زمین زد و درخواست کرد که سلطان امر دهد که از این به بعد در آلتمغاها که تا آن تاریخ به شکل مربع بود و به شکل مستدیر مبدّل گردید کلمهء شهادتین نوشته شود، غازان نیز پذیرفت و مقرّر شد که بعدها در ابتدای فرمانها و مکتوبها بسم الله الرحمن الرّحیم بنویسند و در سکه هایی که به نام سلطان محمود غازان ضرب میشود همین نکته را رعایت کنند و به رسم خلفای عباسی نام خلفای اربعهء راشدین را بر آنها نقش کنند. در همین قوریلتای غازان خان، خواجه صدرالدین احمد خالدی چاویان زنجانی را به وزارت یعنی صاحبدیوانی و شرف الدین سمنانی را به سمت اُولُغ بیتکچی یعنی ریاست دیوان تمغا و امیر نوروز را به منصب امیرالامرایی تعیین کرد و کمی بعد طغاجار نویان را هم برای دور داشتن از اردو و جلوگیری از دخالتهای احتمالی او به سرداری اردوی مقیم بلاد روم فرستاد و چندی بعد یکنفر ایلچی به دنبال او فرستاد و امر داد او را کشتند، سپس به سرکوبی شاهزادگان مخالف خود پرداخت از آن جمله پسر ارشد گیخاتو یعنی آلافرَنگ را دستگیر کرد و به قتل رسانید و توکان پسر بایدو را که در گرجستان قدرتی به هم رسانده بود از میان برداشت و امرائی را که در قتل گیخاتو سعی کرده بودند از دم تیغ گذراند. در ماه صفر 695 ه . ق. خبر رسید که مغولان ماوراءالنهر که در این تاریخ در تحت امر اوجای پسر براق خان بودند از انقلابات خراسان و نبودن قوایی در آن جا استفاده کرده پس از عبور از جیحون به آن مملکت حمله ور شده اند و تا مازندران تاخته. غازان خان امر داد که از جمیع نقاط، لشکر عازم بلاد شرقی شود و امیر نوروز را بفرماندهی ایشان معین کرد ولی چون در مدتی کمتر از یک سال سه بار تخت ایلخانی دستخوش تغییر شده و لشکریان مختلف از مردم وجوه بسیار گرفته بودند خزانه جهت پرداخت حقوق قشون جدید وجهی نداشت. امیرنوروز در تبریز به زحمت چند تومان زر از این و آن قرض کرد و به جنگ لشکریان اوجای عازم شد مغولان تورانی از جلو سپاهیان امیر نوروز گریختند و امیر نوروز در نزدیکی هرات به ایشان رسید و در آنجا جمعی از آن طایفه را کشت و تا کنار جیحون بقیة السیف آن اردو را تعقیب کرد و بعد از آنکه خراسان را از شر تعرض ایشان خلاص کرد در هر قسمت نایبی از جانب خود نصب کرد و مظفر و منصور پیش غازان برگشت. بعد از مراجعت از خراسان امیر نوروز خواجه صدرالدین زنجانی را به اتهام این که در اموال دیوانی بدون اجازه تصرف و از پیش خود یرلیغ و فرمان صادر میکند از وزارت عزل کرد و جمال الدین دستجردانی را به جای او گماشت و مصالح حل و عقد امور دیوانی و تهیهء سیورسات لشکر را به عهدهء برادر خود حاجی بیک و صحه و امضای فرمانها را به برادر دیگر خویش ناصرالدین ساتلمش واگذاشت و به این ترتیب زمام تمام مشاغل مهمهء لشکری و کشوری را در دست خود گرفت. و چون امور خراسان بی حضور امیر نوروز صورت انتظام نمی گرفت غازان بار دیگر امر کرد که امیرنوروز با چند نفر از شاهزادگان و امرا به آن صوب حرکت کند. از جملهء همراهان امیر نوروز یکی شاهزاده سوکای پسر شیموت و نوادهء هولاکو بود که با دو نفر از رؤسای لشکری یعنی تُرلا و ارسلان اوغول (نوادهء جوجی بن چنگیز) طرح اتحاد ریخته بود این جماعت که از اسلام امیر نوروز و غازان ناراضی بودند مصمم شدند که به همراهی هم اساس دولت نوروز و غازانی را برچینند و بر اثر آن بار دیگر معابد بودایی را تجدید کنند و شوکت اسلام را درهم شکنند.
شاهزادگان: (سوکای و برلا) که به عنوان مقدمهء سپاهیان امیر نوروز عازم خراسان شده بودند به این خیال خواستند سر راه بر امیر نوروز بگیرند و او را بکشند و قبل از انجام این مقصود رسولی پیش شاهزاده طایجو پسر منگو تیمور فرستادند و او را هم به طرف خود خواندند. طایجو ظاهراً دعوت ایشان را پذیرفت ولی فوراً امیر نوروز را از توطئهء سوکای و برلا مخبر ساخت و نقشهء امرای عاصی این بود که سوکای و برلا امیر نوروز را در خراسان به قتل برسانند و ارسلان و یکی از پسران قونغرتای غازان را از میان بردارند. امیر نوروز که از قصد شبیخون مخالفین آگاه شده بود شبانه خیمهء خود را خالی گذاشت و در کمین نشست و پس از آن توطئه کنندگان بر خیمهء او زدند امیر نوروز از کمین بیرون آمد و بر سر ایشان تاخت برلا کشته شد و سوکای گریخت ولی به زودی به دست هِرقداق از سرداران غازانی دستگیر و مقتول شد و ارسلان و یاران او هم که به قصد غازان جمع سپاه کرده به زودی مغلوب گردیدند و غازان و امیر نوروز جمیع مخالفین را بدست آوردند و کشتند و در مدت یکماه پنج شاهزاده و سی و هفت نفر از همدستان ایشان را به دیار دیگر فرستادند و این انقلاب که بعنوان مخالفت با اسلام بر پا شده بود به این وضع مرتفع گردید. در ضمن عصیان امرای غازانی جمعی از دشمنان صدرجهان او را نیز به همدستی با یاغیان متهم کردند و عده ای از اعضای دیوان هم به مجرمیت صدرجهان شهادت دادند، حکم شد که خواجه را بگیرند و پس از آزار و عذاب بسیار، قرار قتل او بدون محاکمه صادر گردید و دو تن را موکل کردند که او را مقید و برهنه در بیشه ای برند و بقتل برسانند. اتفاقاً خواجه در عهد گیخاتو در حق این دو موکل انعام و اکرام کرده بود، ایشان صدرجهان را تا شب در آن بیشه نگاهداشتند و بقتل او مبادرت نکردند، در این اثنا امیر هرقداق که از انجام کار سوکای فراغت یافته بود به اردو برگشت و از حال خواجه پرسید، تفصیل ماجری گفتند، فوراً دو سوار فرستاد و امر داد که از کشتن او تا صبح دست بدارند و چون صبح شد فهرستی از اسامی مخالفین بحضور غازان خان عرض کردند و اسم صدرجهان در آن نبود و چیزی نگذشت که خواجه از طرف غازان مورد عفو قرار گرفت و مقرر گردید که در مجاورت اردو مقام کند. غازان خان امیر هرقداق را پس از فیصل دادن مهم سوکای به حکومت فارس منصوب کرد و او در تاریخ 7 جمادی الاخری سال 695 ه . ق. به فارس وارد شد و به رفع اختلالات و جمع آوری مالیاتها پرداخت. در ششم ذی الحجهء سال 695 غازان خواجه جمال الدین دستجردانی صاحبدیوان را به قتل رسانید و در اول محرم 696 خواجه احمد زنجانی صدرجهان را مورد التفات قرار داد و بار دیگر به مقام صاحبدیوانی برگزید و این انتخاب و قتل خواجه جمال الدین بر خلاف میل امیر نوروز بود و می فهماند که قدرت او رو به زوال است و ایلخان تصمیم دارد که خود و دیوان را از چنگ او و عمالش نجات بخشد. صدرجهان چون بار دیگر بر مسند وزارت نشست در صدد برآمد که انتقام خود را از امیر نوروز که سابقاً در عزل او سعی کرده بود بگیرد و به همین خیال با دشمنان او همدست شد و ایشان به وسایل عدیده در سرنگون کردن دولت امیرنوروز کوشیدند. امیر نوروز قبل از آن که غازان اسلام آورد چون سعی داشت که این شاهزادهء تحت الحمایهء او به ایلخانی برسد و قبول اسلام کند یکی از تجار بغداد را که عالم الدین قیصر نام داشت و غالباً بین بغداد و شام و مصر رفت و آمد میکرد پیش سلطان مأموریت داد که از طرف خود تکلیف اتحاد کند و ضمناً او را به حمایت از غازان بخواند. مراجعت عالم الدین قیصر از این مأموریت مصادف شد با قتل بایدو و جلوس غازان و چون جواب سلطان مصر موافق دلخواه امیر نوروز بود امیر آن را به غازان نشان نداد و جمال الدین دستجردانی را واداشت که جوابی به اسم سلطان مصر جعل کرد و همان را به غازان ارائه داد. دشمنان امیر نوروز چون از بی نتیجه ماندن مأموریت قیصر اطلاع یافتند او را بداشتن روابط مخفیانه با سلطان مصر متهم ساختند و غازان در موقعی که نوروز در خراسان بود کسی را که به نمایندگی امیر نوروز در اردو اقامت داشت به بغداد فرستاد و او عالم الدین قیصر را به مجلس شراب دعوت کرد و در بیهوشی او و کسانش را گرفت و مقید کرد. صدرجهان و برادرش قطب جهان از زبان امیر نوروز و برادر او حاجی بیک مراسلاتی خطاب به سلطان مصر ساختند به این مضمون که با وجود اسلام غازان چون امرای او هنوز به این شرف نایل نیامده اند برای لشکرکشی به ایران و قلع ریشهء کفر سلطان را فرصتی مناسب فراهم است و امیرنوروز و برادران او حاجی بیک و لکزی جهت قیام به کمک لشکریان مصری حاضرند به علاوه در آن نامه ذکر فرستادن چند ثوب جامهء گرانبها را از طرف امیر نوروز به عنوان هدیه برای سلطان گنجاندند و آن مراسلات مزور را با هفتاد ثوب جامه در موقع بیهوش کردن عالم الدین قیصر در کیسه و در جزء بارهای او گذاشتند و چون عالم الدین و کسان او دستگیر شدند آنها را بیرون آوردند و هنگامهء عجیبی برپا کردند. افشای این مسئله باعث تحریک غضب غازان خان گردید و ایلخان که در این تاریخ در همدان بود به عجله از آن جا بسمت شهر وان حرکت کرد و بقدری خشمناک و در تحقیق احوال عالم الدین قیصر جاهد شد که در یک روز قریب سی فرسخ راه پیمود و در 21 جمادی الاولی سال 696 به شهر وان رسید و در آن جا قیصر را به حضور او آوردند و بار و بنهء او را تفتیش کردند و از آن مراسلات ساختگی یکی را گفتند که خط و انشای حاجی بیک برادر امیر نوروز است. غازان در حال خشم کلی امر داد که قیصر و سه نفر همراه او را به زخم چماق از پای درآوردند و حاجی و لکزی و ساتلمش برادران امیرنوروز را بدون محاکمه و پرسش کشتند و امر صادر شد که کسان و پسران امیر نوروز و هشت برادر او را در هر جا باشند به یاسا رسانند و برادر خود خدابنده را که با لشکری عازم خراسان بود و امیرسونتای و هرقداق را با دو تومان لشکر و امیر چوپان و پولاد کیا و قتلغشاه را از نقاط مختلفه احضار همگی را به دستگیری امیر نوروز مأمور خراسان کرد امیرنوروز در نیشابور از کیفیت احوال اطلاع یافت با وجود مخالفت سران لشکری خود و جدا شدن ایشان از او با چهار صد هزار نفر به جانب هرات فرار کرد تا به پناه ملک فخرالدین کرت که دختر برادر اورا در عقد ازدواج خود داشت و زیر بار منت نوروز بود برود و از او استمداد جوید ملک فخرالدین امیرنوروز را در قلعهء اختیارالدین منزل داد ولی چهار روز بعد از نزول او به آن قلعه امیر قتلغشاه با 70000 سوار به هرات رسید و شهر را در محاصره گرفت و چون گشودن حصار شهر آسان نمی نمود ملک فخرالدین را به دستگیری و تسلیم امیرنوروز خواند. ملک فخرالدین و غوریان مصمم به خیانت ورزی نسبت به امیر نوروز و گرفتاری او شدند. ملک فخرالدین ابتدا کسان امیر نوروز را که با جلادت با سپاهیان قتلغشاه می جنگیدند به عنوان محافظت دروازه های شهر از او دور کرد سپس جمعی از امرای خود را به گرفتن او فرستاد و ایشان امیر را گرفته دست بسته پیش قتلغشاه فرستادند و قتلغشاه در 22 ذی القعدهء سال 696 بدست خود آن امیر رشید فداکار را گردن زد و سر او را پیش غازان فرستاد و غازان هم امر داد تا آن را بدار آویختند. یکی از شعرای زمان در این موقع این رباعی را برای غازان ساخت:
با عیش شها طبع تو آمیخته باد
وز خنجر تو خون عدو ریخته باد
هر سر که نه همسر مرادت باشد
همچون سر نوروز درآویخته باد.
بعد از قتل امیرنوروز غازان خان شاهزادهء تایجو را هم که به اغوای یک نفر غیب گو به سلطنت خواهی برخاسته و منتظر بود که چهل روزه جای غازان را بگیرد به قتل آورد و در جمادی الاخرای سال 697 خواجه صدرالدین احمد زنجانی صدرجهان را یک عده از عمال دیوانی و امرای غازانی به تصرف در اموال متهم کردند و غازان خواجه را از نظر انداخت.
صدرجهان به توهم اینکه رشیدالدین فضل الله طبیب همدانی از عمال زیردست او نیز در این توطئه شرکت کرده و بر خلاف او سخنانی به غازان گفته است به پادشاه شکایت برد ولی غازان به او گفت که رشیدالدین سخنی بر ضد خواجه نگفته است. در این اثنا امیر قتلغشاه که به سرکوبی پادشاه گرجستان رفته بود در محل دالان ناور کنار شط کورا (کر) به اردوی غازان آمد و شنید که صدرجهان به ایلخان از کسان او بدگویی کرده و قتل و غارت بسیار به ایشان نسبت داده است و چون مورد عتاب غازان قرار گرفت از خواجه پرسید که موجب این درشتی ایلخان چیست و در پیش غازان که از او به بدی یاد کرده است. صدرجهان که به سعایت بعضی از اعضای دیوان رشیدالدین فضل الله را دشمن خود میدانست او را نزد قتلغشاه در آن قضیه محرک و مقصر معرفی کرد قتلغشاه هم بر رشیدالدین متغیر گردید چون رشیدالدین خود را معرض تهمت دید به غازان شکایت برد و غازان پس از احضار قتلغشاه دانست که صدرجهان رشیدالدین را متهم کرده است به همین جهت بر خواجه خشمناک شد و امر داد او را در تاریخ 17 رجب سال 698 مقید نمودند و پس از محاکمه او را برای مجازات به قتلغشاه سپردند. قتلغشاه خواجه را در 22 رجب از میان دو نیم کرد و برادرش قطب جهان را نیز در 21 شعبان همان سال در تبریز به قتل آوردند و بقیهء کسان ایشان یا کشته شدند و یا راه فرار پیش گرفتند و ترتیب دورهء حیات صدرجهان که با وجود زیرکی و کرم و ادب مردی جاه طلب و فتنه جو و دسیسه کار بود، خاتمه یافت. در اواخر سال موقعی که غازان از تبریز به عزم قشلاق بطرف بغداد میرفت در اوجان سمت وزارت و صاحبدیوانی را به خواجه سعدالدین محمد مستوفی ساوجی و نیابت وزارت را به عهدهء رشیدالدین فضل الله طبیب همدانی واگذاشت و این دو نفر به معیت یکدیگر به ادارهء ممالک غازانی مشغول شدند.
جنگ غازان با مسلمین شام و مصر - کینهء مابین پادشاهان و ایلخانان ایران که سابقه داشت در عهد غازان که پادشاهی مقتدر و جاه طلب بود تجدید شد و غازان از مدتی پیش برای حمله بشام و مصر در پی بهانه بود و دو سه واقعه اتفاق افتاد که عزم او را در اجرای نقشهء خود جزم کرد. در سال 695 قریب 10000 از مغول از طایفهء اویرات [ اُ ]بریاست طَرَغای از خوف غازان به پناه مسلمین آمدند و این همان طرغای است که با بایدو در قتل گیخاتو دست یکی کرده بود و چون غازان به سلطنت رسید مصمم شد که او را بگیرد و از او انتقام قتل گیخاتو را بکشد. طرغای و مغولان اویرات بشام رفتند و از الملک العادل کتبغا تقاضای حمایت کردند. کتبغا هم ایشان را محترم داشته خلعت و پول داد و در بلاد خود ساکن گردانید. در سال 697 یکی از امرای مغول (سلدمش) در بلاد روم سر به طغیان برداشت و چون غازان چند نفر از امرای خود را به سرکوبی او فرستاد سلدمش از لاچین کمک خواست. لاچین هم یکی از سرداران خویش را به یاری او فرستاد ولی امرای غازانی سردار لاچین و جمعی از عساکر مصری را کشتند و سلدمش را مغلوب ساختند و پس از چندی دستگیر و مقتول کردند. این دو واقعه و پناهندگی امرای لاچین به غازان و تحریض او به جنگ با شام و مصر ایلخان را مصمم هجوم به آن مملکت کرد و به این قصد مشغول تهیه بود که خبر رسید که 40000 نفر از مسلمین شام به دیار بکر هجوم کرده قلعهء ماردین را مسخر خود ساخته اند و تا حد رأس عین پیش آمده و بواسطهء غارت مساجد و قتل و غارت مسلمین مرتکب شنایع بسیار شده اند (سال 698). رسیدن این اخبار غازان را سخت متغیر و از علماء و ائمه به چاره اندیشی استفتا کرد. ایشان همه را به دفاع بلاد اسلامی از تعرض متجاوزان و جلوگیری از مهاجمان تشویق کردند و برای غازان در هجوم به ممالک اسلامی شام و مصر که آرزوی دیرینهء او بود مانعی باقی نماند. غازان در پائیز سال 699 با سه تومان لشکری و امرای خود از تبریز به قصد شام حرکت کرد و قتلغشاه را به فرماندهی پیشقراولان خود تعیین کرد و از راه مراغه و اربل و موصل و ماردین خود را به کنار فرات رسانید و در ضمن راه از هر طرف امرا و سران سپاهی به کمک او می آمدند چنانکه هنگام ورود به ساحل فرات عدد همراهان ایلخان بالغ بر 90000 نفر شد پس از رسیدن خبر حرکت غازان به طرف شام الملک الناصر و امرای او از شام و مصر سپاهیانی فراهم آوردند و به طرف دمشق حرکت کردند و آن جا را مقر لشکریان خود قرار دادند لشکریان ایلخانی پس از عبور از فرات از طریق «عین تاب» و حلب به سمت دمشق سرازیر شدند و با شتاب خود را به آبادی «سلامیه» که در شرق نهر العاصی و یک روز فاصله از حمص قرار داشت رساندند و در این نقطه اولین زدوخورد بین لشکریان غازان و سپاهیان مصری واقع شد. آغاز جنگ بین طرفین در عصر چهارشنبه 27 ربیع الاول سال 699 در نیم منزلی مشرق حمص در محلی که مجمع المروج نام داشت اتفاق افتاد. غازان با 90000 نفر خود در قلب اردوی خویش قرار داشت و چند تن از امرای مغولی در یمین و یسار نیز با او بودند عدد لشکر مصری را به اختلاف از 25000 تا 40000 نوشته اند. الملک الناصر در قلب سپاه خویش قرار داشت و چند تن از امرای سپاه در یمین و یسار بودند. جناح یمین قشون مصری بر اثر حملهء تیراندازان مغولی از پای درآمد و رو به هزیمت گذاشت ولی جناح یسار ایشان مقاومت کردند و نزدیک بود که غازان را منهزم کنند اما غازان ثبات به خرج داد و پس از جمع آوری لشکریان متفرق خود به قلب قشون مصری حمله برد و ایشان را درهم شکست و در نتیجه جناح یسار لشکریان الملک الناصر هم که پافشاری می کردند رو به فرار گذاشتند و چنان به سرعت عقب نشستند که غازان تصوّر حیله کرد و همین امر باعث شد که از تعقیب ایشان صرف نظر کند و مصریان بسلامت بگریزند. مصریان و الملک الناصر به دمشق منهزم شدند و الملک الناصر در آن جا نیز نمانده به قاهره برگشت و سپاهیان ایلخانی در عقب منهزمین تاختند و دمشق و بیت المقدس و غزه را گرفتند و پس از تحصیل غنایم بسیار بازگشتند و قبچق که از غازان برای مردم دمشق امان گرفته بود از قتل و غارت جلوگیری کرد. اندکی بعد از شکست مجمع المروج الملک الناصر در مصر تهیهء لشکریان دیگری دید و امرای دیگر او که به پناه غازان رفته بودند از مغول برگشته از دمشق به مصر گریختند و بار دیگر در خدمت الملک الناصر درآمدند این پیش آمدها اسباب وحشت مغول گردید مخصوصاً چون غازان برای دفع حملهء ترکان جغتایی به حدود خراسان و پیش آمد گرما به ایران بازگشته بود لشکریان او شام را ترک کرده به بلاد شرقی برگشتند و امرای مصری شام را تحت تسلط درآوردند. غازان خان در 15 رمضان سال 699 از شام به مراغه رسید و پس از دیدن رصدخانهء آن شهر و اظهار تمایل به انشاء رصدخانهء جدیدی در نزدیکی تبریز به اوجان رفت و در آنجا قوریلتایی تشکیل داد و در ذی الحجه به شهر تبریز وارد شد و با اینکه خیال تسخیر مجدد شام همواره منظور نظر او بود اوقات خود را تا پیش آمدن موقع مناسبی جهت انجام آن قصد صرف اصلاحات داخلی و انتظام امور ملکی کرد. از آن جمله اوقاف بسیار جهت اقامهء مراسم دینی و مدارس و دارالسیاده ها معین کرد، قلعهء تبریز را مرمت و ابنیهء جدید و قنوات بسیار انشاء کرد و قواعد و قوانینی برای ترتیب کارها و رفاه مردم گذاشت که عنقریب به ذکر آن خواهیم پرداخت. در غرهء محرم سال 700 غازان عازم تجدید هجوم به شام شد و این دفعه زمستان را برای این کار انتخاب کرد و قبل از آن که از تبریز خارج شود قتلغشاه را به مقدمهء عساکر خویش روانهء شام کرد و خود بعد از طریق موصل به حلب رسید. مردم حلب شهر را خالی کردند و (قراسنقر) حکمران آن به حماة گریخت ولی (کتبغا) در دمشق مقاومت به خرج داد. به محض وصول خبر آمدن مغول به شام الملک الناصر به جمع آوری پول و لشکر پرداخت و به عجله قوایی فراهم و به طرف شام حرکت کرد ولی بواسطهء بارانهای متوالی و گل بسیار لشکریان او صدمات بسیار دیدند و راهها مسدود و سیورسات نایاب گردید و مجال توقف بر سلطان و سپاهیان تنگ شد و به مصر مراجعت کردند. قشون مغول هم به همین بلایا گرفتار آمدند و بسیاری از افراد و اسبان ایشان مردند و غازان مجبور به بازگشت شد و در 24 رمضان به اوجان رسید. سه ماه بعد از عقب نشینی از شام غازان قاضی نصیرالدین تبریزی و قاضی قطب الدین موصلی را به عنوان رسالت پیش الملک الناصر به مصر فرستاد و به او پیغام داد که اگر مسلمین مصر و شام در خطبه و سکه نام غازان را ذکر و قبول ادای خراج کنند، از تعرض لشکریان مغول ایمن خواهند ماند و اگر بر خلاف راه نفاق روند به ایشان آن رسد که از چنگیزیان به خوارزمشاهیان رسید. الملک الناصر سفرای غازان را خلعت و انعام داد و جواب ایلخان را موکول به فرستادن سفرایی به اردوی او کرد. سفرای غازان در موقعی که او به قصد شام حرکت کرده و به حله رسیده بود پیش او برگشتند و نتیجهء سفارت خود را به عرض رسانیدند و در جمادی الاولی از همان سال فرستادگان الملک الناصر مکتوبی در جواب غازان آوردند و در آن مکتوب الملک الناصر اسم خود را به طلا نوشته و چندان رعایت احترام غازان را نکرده و پیغام داده بود که خراج ممالک مصر و شام وقف جهاد و محافظت حدود و ثغور ممالک اسلامی است و از آن چیزی زاید نمی آید که در پرداخت آن تعهد شود. در باب سکه اگر بر نقودی که در بلاد مصر و شام رایج است یک طرف نام امیرالمؤمنین خلیفه و سلطان محمود غازان خان و بر طرف دیگر پس از ذکر لااله الاالله اسم الملک الناصر نوشته شود مانعی نیست. علاوه بر این مکتوب الملک الناصر یک صندوق اسلحه نیز برای غازان فرستاده بود و غازان از آن چنان استنباط کرد که سلطان مصر خود را برای مقاتله و جلوگیری از او حاضر اعلان می کند به همین جهت سخت خشمناک شد و امر داد که امرا و سران سپاهی او مهیای هجوم به شام باشند. غازان در جمادی الاخری سال 702 در نزدیکی حله از فرات گذشت و پس از زیارت مشهد مقدس امام حسین در کربلا و تقدیم مبالغی به عنوان نذر به آستانهء حسینی و علما و سادات در امتداد شط فرات به طرف انبار و سنجار پیش رفت و در رجب آن سال به منزل عانه رسید و در همین محل بود که ادیب عبدالله وصاف الحضرهء شیرازی مؤلف تاریخ وصاف که چهل سال بیش نداشت کتاب خود را به تاریخ یک شنبهء 13 رجب 702 به توسط خواجه سعدالدین ساوجی و خواجه رشیدالدین فضل الله به عرض غازان رساند و مورد انعام و مرحمت ایلخانی قرار گرفت. بعد از آن که اردوی غازان چند روزی در عانه اقامت کرد غازان مرکز لشکر خود را به قلعهء رَحبَة (در ساحل یمین فرات بین عانه و رقه) منتقل ساخت و اطراف آن قلعه را در حصار گرفت. امرای ایلخانی و خواجه سعدالدین و خواجه رشیدالدین مدافع قلعهء رحیه را که امیر علم الدین سنجر نام داشت به اطاعت خواندند امیر علم الدین پس از آن که مقداری سیورسات به اردوی ایلخانی داد به این عذر که چون رحبه سرحدّ شام است و با تسلیم آن رخنه در ارکان مسلمین خواهد افتاد و تسلیم کنندهء آن به خیانت منسوب خواهد گشت از واگذاری رحبه خودداری کرد و به غازان قول داد که اگر او به تسخیر شام موفق شود از سپردن آن امتناع نورزد. غازان هم عذر او را مقبول شمرد و از سر رحبه درگذشت و در تاریخ 6 شعبان عازم حلب شد و امیر چوپان و امیر مولای و قتلغشاه هم از راه رقه به سمت آن شهر سرازیر گردیدند. چون خبر هجوم مغول به شام به الملک الناصر رسید به فوریت بیبرس جوشنگیر را با قوایی به کمک ساخلوهای شام روانه کرد و جوشنگیر به مقابلهء با قتلغشاه که به اختلاف روایات از 40000 تا 80000 سپاهی همراه داشت شتافت ولی چون قوای مغول را بیش از قوای خود دید مراسله ای به الملک الناصر نوشت و از او خواست که شخصاً به شام بیاید. قوای شامی حماة را مرکز اجتماع خود قرار دادند و ساخلوهای طرابلس و حمص و لشکریان مقیم دمشق در این نقطه گرد امیر کتبغا که مریض بود جمع آمدند امیر کتبغا جماعتی از سپاهیان را به همراهی اَسَندَمِر گرجی سرحددار سواحل فرات و الملک المؤید عمادالدین ابوالفدا مورخ مشهور که امارت حماة را داشت به جلوگیری از مغول که پیش آمده بودند فرستاد. این قشون در 10 شعبان مغول را شکست دادند و پس از گرفتن مقداری اسیر و منهزم کردن پیشقراول مغول به اردوگاه خود برگشتند و این فتح مقدمهء فتح بزرگی بود که اندکی بعد اتفاق افتاد. واقعهء مرج الصفر در 2 رمضان 702 - الملک الناصر در تاریخ سوّم شعبان به معیّت خلیفه ابوالربیع سلیمان المستکفی بالله و به همراهی سپاهی عظیم از قاهره به قصد شام حرکت کرد و جوشنگیر چنانکه گفتیم به مقدمهء او روانه شده بود. مغول پس از شکستی که در 10 شعبان یافته بودند به سرکردگی قتلغشاه به طرف حماة متوجه شدند، امیرزین الدین کتبغا که پیوسته مریض بود و در تخت روانی او را حرکت میدادند ابوالفدا را در حماة گذاشت و خود به دمشق رفت مردم دمشق در همین تاریخ به کلی زمام اختیار را از دست دادند و اضطراب و تشتت سختی در میان ایشان بروز کرد و نمیدانستند که به جلو مغول بشتابند و یا انتظار عساکر سلطانی را بکشند و به همین جهت جمعی از اهالی شهر زنان و اطفال خود را ترک گفتند و به حصارها پناه بردند و عزم ایشان در پایداری سست شد و مغول از این پیش آمد استفاده کردند و به اطراف شهر آمدند و در غوطهء دمشق در نزدیکی مرج الصفر اردو زدند. وصول مغول به این نقطه مقارن شد با رسیدن جوشنگیر و مقدمهء عساکر الملک الناصر. قشون ایلخانی که عدهء آن بالغ بر 50000 نفر بود به فرماندهی قتلغشاه و همراهی امیر چوپان و تیتاق و مولای و سونتای و امرای دیگر در محل مرج الصفر که در پیش مسلمین به شکست عظیمی که عساکر رومی در سال 13 هجری در آن جا از دست لشکریان اسلام یافته بودند مشهور بود صف آرایی کردند. الملک الناصر نیز که به موقع رسیده بود به همراهی خلیفه و حسام الدین حاجب سالار و سیف الدین سلار و جمال الدین آغوش و بیبرس جوشنگیر و امیر قبچق و امرای دیگر و حکام بلاد مختلفهء شام در میدان مبارزه حاضر شدند و جنگ در روز دوم رمضان سال 702 شروع گردید قتلغشاه در ابتدا از کثرت عدد تهیات لشکریان مصری و شامی وحشت کرد و مصمم بازگشت گردید ولی امیر چوپان او را مانع آمد و مغول دل به دریا زده بر قشون الملک الناصر حمله بردند. جناح راست قشون سلطانی به دست امیر چوپان و تیتاق درهم شکست و فرمانده آن حسام الدین به قتل رسید و امیر قبچق و جمیع عساکر آن قسمت به دست مغول اسیر شدند ولی قلب و میسرهء لشکر الملک الناصر فیروز آمدند و مغول را به سختی منهزم کردند، تیتاق اسیر گردیده و امیرچوپان گریخت و بقیهء مغول با قتلغشاه و امرای دیگر از رسیدن شب استفاده کردند و به کوهی که مشرف به مرج الصفر بود پناهنده شدند و الملک الناصر فرمان داد که ایشان را در محاصره بگیرند. چون صبح شد و مغول کثرت سپاهیان مصری و شاهی را مشاهده کردند رو به فرار گذاشتند و لشکریان سلطانی در عقب ایشان روان شدند. اتفاقاً عبور عساکر غازانی به شورستان باتلاقی افتاد و جماعتی کثیر از آن طایفه در گل و لای فرو رفتند و سیف الدین سلار به امر الملک الناصر بقیة السیف ایشان را تا کنار فرات دنبال کرد و چون فرات در حال طغیان و عبور از آن مشکل بود عده ای در آب غرق شدند و جمعی هم معرض دستبرد اعراب بادیه قرار گرفتند و مقداری قلیل از آن لشکر عظیم گرسنه و شکسته به بغداد رسیدند و سرافکنده در تاریخ 19 رمضان به غازان متصل شدند. در این جنگ عساکر مصری و شامی 10000 اسیر و 20000 سر اسب از قشون غازان به غنیمت گرفتند و امیر سوتای و کین جو و تیتاق و جمعی دیگر از امرای غازانی را اسیر کردند و به شادی این فتح، به اطراف فتحنامه ها با کبوتران قاصد و رسولان فرستادند. الملک الناصر با جلال تمام به دمشق وارد شد و به امرا و سران سپاهی خود خلعتها داد و پس از اندکی به قاهره برگشت. رسیدن خبر شکست، غازان را به سختی متأثر و اندوهناک کرد تا آن جا که از شدت غضب خون از بینی او جاری شد و چون در دهم ذی القعدة به اوجان رسید قوریلتایی ساخت و قتلغشاه و امیر چوپان وسرداران دیگر را به یرغو نشاند و پس از دو روز محاکمه دو نفر از سرداران آن جنگ را کشت، مولای را به اهانت تمام چوب زد و قتلغشاه و چوپان را نیز به چوب یاسا تنبیه کرد و تا چند روز هیچکدام را به اردو راه نداد و تا مدتی به هیچ یک از ایشان التفاتی نداشت و تا مرد از خیال تلافی آن شکست بیرون نمیرفت.
وفات غازان در 11 شوال 703 - در موقع جلوس غازان خان چنانکه در محل خود یاد شده است بر اثر به باد رفتن ذخایر و خزاین هولاکو و گشادبازیها و عدم توجه ایلخانان جانشین او در خزانهء دولتی به هیچوجه وجهی باقی نمانده بود مخصوصاً بذل و بخششهای بیجای گیخاتو و صدرجهان کار بی پولی را به آن جا کشید که گاهی حتی برای تقدیم هدایائی به سفرایی که از خارج می آمدند وجهی بدست نمی آمد و غازان وارث مملکتی شد که به گفتهء خود او یکسره ویران و قابل پرداخت هیچ قسم مالیاتی نبود. غازان در دو سال اول سلطنت پس از اصلاح و ترمیم لشکر و گوشمالی مخالفین و تأمین حدود و ثغور به انتظام امور اداری و جمع و خرج مملکت خود مشغول شد و اگر چه در این راه به مردم تعدیات و اجحافات بسیار وارد آمد ولی ترتیب وصول و اخراجات نظم یافت و در خزانه وجوهی فراهم گردید و غازان در ابتدا دویست الی سیصد تومان آن را بین قسمتهای اردو تقسیم کرد تا هم دل ایشان را گرم نگاهدارد و هم حد وظیفهء دیوانی هر قسمت را به ایشان بفهماند تا زیادتر از آن مطالبه نکنند. در شورایی که غازان پس از شکست مرج الصفر در اوجان تشکیل داد، بعد از تنبیه سران سپاهی دست به بذل و بخشش گشود و هر یک از سرداران را خلعتها و انعامهای گزاف داد و مدت پانزده روز در چادری نشسته بدست خود خزانه و حاصل مالیات ولایات را که به اسم استمداد لشکر قبلاً به تعدی از مردم وصول شده بود به باد داد و در این مدت قلیل 300 مسکوک طلا و 20000 خلعت و تشریف و 50 کمر مرصع و 300 کمر زرین به ایشان بخشید و کاری کرد که هیچ یک از ایلخانان سابق نکرده بودند. بعد از اتمام قوریلتای اوجان غازان به تبریز آمد تا تهیهء لشکر جهت حرکت به شام و کشیدن انتقام شکست مرج الصفر ببیند ولی غفلةً دچار درد چشم شد و اطبای چینی به معالجهء او مشغول شدند. کمی بعد به اوجان برگشت و به عزم گذراندن زمستان بطرف بغداد حرکت کرد اما بواسطهء برف و باران به انجام این قصد قادر نیامد و مصمم شد در کنار قزل اوزون زمستان را به پایان رساند (آخر ربیع الاول 703). در هنگام اقامت در کنار قزل اوزون به خواجه سعدالدین ساوجی صاحبدیوان چنین خبر رسید که یکی از شیادان تبریز به اسم (پیر یعقوب باغستانی) جمعی از تبریزیان را گرد خود جمع کرده و مردم را به سلطنت آلافرنگ پسر ارشد گیخاتو بشارت داده و یکی از مردهء خود را پنهانی به اردو فرستاده است تا ملازمان رکاب غازان را نیز به سلطنت او دعوت نماید خواجه این پیش آمد را به عرض غازان رساند و غازان کسی را به عجله به تبریز روانه کرد و او پیر یعقوب و آلافرنگ و جمعی دیگر از وجهائی را که با ایشان همدست شده بود دستگیر نمود به اردو آورد و ایلخان شخصاً بمحاکمهء آن جماعت پرداخت و معلوم او شد که پیر یعقوب و مریدان او به بعضی از عقاید مزدکی عقیده دارند به همین جهت همگی را جز آلافرنگ کشت و خواجه سعدالدین را علاوه بر مقام وزارت رتبهء امارت نیز داد و یک هزار سوار مغول را در تحت اختیار او گذاشت. غازان که بعد از شکست مرج الصفر پیوسته غمگین و رنجور بود در این سفر قشلاقی اخیر سخت مریض شد و هر قدر او را مداوا کردند نتیجه نداد ناچار در اوایل بهار از حوالی قزل اوزن به طرف ساوه حرکت کرد و خواجه سعدالدین در این منزل که موطن او بود از ایلخان پذیرائی شایان کرد و به پاداش آن بشرف کاسه گیری مفتخر گردید. در ساوه اندکی حالت مزاجی غازان بهبودی یافت ولی چون از آنجا به ری حرکت نمود مرضش بشدت عود کرد و ناچار چند روز در ری ماند و چون از آنجا عازم قزوین گردید در حوالی این شهر در یکشنبه 11 شوال سال 703 پس از قریب به نه سال سلطنت بسن 33 سال وفات یافت و جنازهء او را از آنجا به تبریز بردند و در شنب غازان یا شام غازان از بناهای او در حوالی این شهر در گنبدی که قبلاً ساخته بود به خاک سپردند. «غازان خواست که تتمیم اساس عدلی را که ممهد فرموده و ارشاد طریقهء تقویت اسلام که مدت سلطنت خود را مصروف آن ساخته بود آیندگان را نصیحتی و تذکیری واجب دارد و هدیت وصیتی ارزانی فرماید تمامت خواتین عظمی و ملکات مملکت و اوانس سلطنت و محارم حرم حضرت با ارکان دولت اعظم و نوئین قتلغشاه و امرای عظام چوپان و بایدو و پولاد و سنتای و سلطان و ملای و رمضان والغو و گور تیمور و تارمتاز و مشیران سدهء جهانداری صاحبین اعظمین خواجه رشیدالدین و خواجه سعدالدین و دیگر مقربان و شهرت یافتگان مدت خانیت احضار کرد فرمود: ما را محقق است به نور یقین و دیدهء حقیقت بین که از این مرحلهء فانی به منزل باقی و مصاحبت حور عین نقل خواهیم کرد و از این غار مردم خوار به جوار ملک جبار پیوست، همگی همت و قصوای اُمنیّت آن بود که چند روزی که مقالید ملک مجازی در دست دولت ما نهاده اند و حوالت تمشیت عالمیان بما فرموده هر چه نه صفت نصفت و عدل داشته باشد که نظام عالم بی این دو دعامه قایم نیست در حوالی خاطر راه ندهیم و مادهء ظلم متعدیان که دفع شر آن شرعاً و عقلاً لازم است به تعریک هر مبتدع مرتدع گردانیم و تقویت دین سیدالمرسلین و خاتم النبیین بوجهی کنیم که آنچه از سَنن و سُنن او بمرور دهور منحرف شده باشد و به عدم محرضی دیندار و زاجری توفیق یار در امتثال اوامر و اجتناب از نواهی نوعی جسارتی بضمیر راه یافته بعد از تأدیب و تشدیب آن و تقریر نصاب در مصاب حق طریق خسارت بر ایشان به زبان تیغ گشاده بسته داریم. و به سر انگشت تأمل در احوال طبقات خلق گره از دلهای بسته گشاده گردانیم. تا در این جهان شجرهء طیبهء جهانکامی به آب نیکنامی نیک نامی ماند و در آن جهان اقتطاف ثمرهء تؤتی اکلها کل حین(1) در حساب آید. در این اندک مدت زمان سلطنت ما که هشت سال و چند ماه بود به قوت خدای تعالی و میامن همت محمدی سعی ها نمودیم تا بعضی از این معانی که تقدیم یافت از استیصال عدات و متمردان دین و دولت و وضع قوانین عدل و سیاست و رفع اقانیم ظلم و بدعت بر حسب ارادت دست داد یرلیغها نوشته و به دور و نزدیک فرستاد و احکام آن به هر قطر که رسید قرطهء اسماع شد و امتثال آن مثال روح در اعضا ساری گشت و چون روح در دل جای گیر یافتند و داعیهء غیرت و حیرت رفتگان و مایهء عبرت و خبرت آیندگان آمد و برخی چون خواستیم که در این تمشیت آن خوض پیوندیم عمر وفا نکرد و روزگار مسامحت ننمود و اجل مهلت نداد و این نیات سر بمهر در زوایای سینه با خود بردیم اکنون شما را باید که بعد از من با یکدیگر طریق مخالفت نسپرید و برادرم پادشاه جهان خدای بنده محمد که سه چهار سال است تا ولایت عهد سلطنت بر وی مقرر داشته ام و بکرات مرات این معنی با شما مکرر شده و بزودی بر سریر دولت روز افزون بنشانید و منقاد مذعان فرمان او باشید و از آئین و یاساق من تجاوز ننمائید و قواعد این احکام را مطرد و متسق دارید و رعایا را بیرون از آنچه مقرر و معین کرده ام به زواید و مساعدت و تکلیف مزاحم نشوید و رسم محدث ننهید و خیرات و صدقات و تسویفات و اوقافی که معین شده و عماراتی که بنیاد کرده ام بموجب شروط در استقرار و استتمام آن کوشید و ادرارات که در تمامت تمالک فرموده ایم یا در هر موضع از حشو مال موضع ساخته به نام آن کسان فرود آورید و مجال تصرف و تصدیع نواب دیوان و متصرفات اصقاع مسدود گردانید و باید که کم ناکرده در تقریر و امضای آن سعی نمائید و اگر شما را توفیق آسمانی رفیق گردد که بدان مزیدی واجب دانید در آن باب تقصیر و اهمال جایز نشمرید». (از تاریخ وصاف صص457-458). غازان با وجود عمر کم و سلطنت کوتاه بواسطهء اصلاحات و اقداماتی که کرده و ابنیه و قواعد و قوانینی که بجا گذاشته بلاشبهه یکی از سلاطین بزرگ مشرق است و اگرچه مقایسهء او با امثال کوروش کبیر و داریوش اول و سلاطین عظیم الشأن ساسانی صحیح نیست ولی غازان را مخصوصاً از لحاظ مملکتداری و اداره باید از سلاطین معتبر ایران و به هر حال از این حیث او را بزرگترین پادشاه سلسلهء ایلخانان دانست اما باید بخاطر سپرد که یک قسمت عمده از این افتخار و عظمت و بلندنامی که مشمول حال غازان شده چنانکه بعد خواهیم گفت از برکت وجود وزیر کاردان فاضلی مثل خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی است که از یک طرف با تدبیر و هنر و سیاست ممالک وسیعهء غازانی را اداره میکرده و ودر ترفیه حال رعایا و اصلاح امور مالی و انشاء ابنیه و آثار خیریه با غازان شرکت داشته و از طرفی دیگر با قلم شیوای خود ذکر محامد و اعمال ستوده و وقایع ایام او را به صفحات روزگار مخلد ساخته است و غیر از آن وزیر دانشمند عدهء زیادی از فضلای دیگر هم در نتیجهء ادب دولتی و تشویق خواجه در گرد دربار ایلخانی مجتمع بوده و ایشان نیز هر کدام در این مرحله قدمهای مهمی برداشته اند بطوری که میتوان گفت که دورهء غازان و دو جانشین او یعنی الجایتو و سلطان ابوسعید خان بر اثر وجود خواجه رشیدالدین فضل الله و پسران او یکی از درخشانترین دوره های ادبی تاریخ ایران است بلکه بجهاتی که بعد مذکور خواهد شد در تاریخ این مملکت نظیر ندارد.
روابط غازان با ممالک خارجه - غازان با ممالک خارجه یعنی با خاقان چین و سلاطین عیسوی اروپا غالباً مکاتبه داشته و بین ایشان سفرا در رفت و آمد بوده اند. در سال 699 غازان دو نفر رسول با هدایای گرانبها به دربار تیمور خاقان جانشین قوبیلای قاآن به چین فرستاد. خاقان ایشان را بملاطفت تمام پذیرفت و در جواب این حرکت دوستانهء غازان با وجود اینکه ایلخان ایران اسلام آورده و در ترویج آن مذهب میکوشید اظهار مهربانی و مصادقت کرد. فتوحات اولیهء غازان در شام و فتح مجمع المروج دشمنان مسلمین را برآن داشت که با فرستادن سفرا و مراسلات غازان را به حصول این پیشرفت تبریک بگویند. مخصوصاً عیسویان اروپا و ارامنه که بر اثر مجاهدت ممالیک و مجاهدین مصری و شامی از آن ممالک بکلی رانده و به حفظ بیت المقدس و بنادر و سواحل شام موفق نیامده بودند از فتوحات غازان بی نهایت مسرور شدند و با سابقهء روابطی که علی رغم مسلمین مصر و شام با ایلخانان ایران داشتند پیشرفت عساکر ایلخانی را در مقابل ممالیک بمنزلهء انتقامی از شکستهای خود تلقی نمودند و مصمم شدند که غازان را در این مرحله مشوق شوند تا مگر شام و مصر را از کف ممالیک و امرای دیگر بیرون ببرند و از زیر سلطهء ایشان خارج گردند بر اثر همین حال مسرتی که در اروپا عیسویان را دست داده بود جیمز دوم(2) پادشاه مملکت آراگن از ممالک اسپانیا بتاریخ رمضان سال 700 مراسله ای به غازان نوشت و آن را به معیّت سفیری پیش ایلخان فرستاد و در آن نامه غازان را مقتدرترین و بزرگترین سلاطین مغول و شاهنشاه مشرق خواند و به غازان اطلاع داد که عموم رعایای او که طالب زیارت اراضی مقدسهء فلسطین اند حاضرند که برای جهاد در رکاب ایلخان حاضر شوند ضمناً از او درخواست کرد که بزوار آراگنی اجازه دهد که بدون تأدیهء خراج یا مالیاتی آزادانه به زیارت بیت المقدس نایل آیند و ایلخان یک خمس از اراضی مقدسه را که از تصرف مسلمین خارج کرد به عیسویان واگذارد غازان بگفتهء بعضی از مورخین عیسوی حاضر شد که بعضی از نواحی را که در فلسطین مفتوح ساخته بود به عیسویان واگذار کند و در ازاء آن حال اتحادی را که بین سلاطین عیسوی و ایلخانان ایران وجود داشت تجدید نماید و به همین قصد سفرائی نیز به اروپا فرستاد این سفرا در انگلیس به خدمت ادوارد اول پادشاه آن مملکت رسیدند ادوارد در جواب غازان مراسله ای نوشت و آن را به همراهی فرستاده ای روانهء مشرق نمود و مراسله ای دیگر نیز در همین باب به خلیفهء عیسویان مشرق عنوان کرد ولی این تبادل سفرا و مراسلات نظر به دوری راه و عدم توافق بین منظور عیسویان و غازان که خود را مروج اسلام معرفی کرده بود و شکست هایی که اندکی بعد در جنگ با مسلمین شام و مصر نصیب عساکر ایلخانی شد هیچ وقت از حد تعارفات رسمی تجاوز ننمود و استیلای قطعی قشون الملک الناصر بر شام و سواحل آن آرزوی دیرینهء عیسویان را در خاک کرد.
اخلاق و صفات غازان - سلطان محمود غازان خان پس از قبول مذهب اسلام از مؤمنین و مشوقین جدی آن آیین گردید و در تمام عمر در رعایت مراسم و آداب دین حنیف و اقامهء شعایر آن می کوشید و سعی میکرد که آن قسمت از عساکر خود را هم که هنوز مشرک و بت پرست یا بودائی مذهب بودند به آئین اسلام برگرداند و خود غالباً در این باب با ایشان گفتگو و مباحثه می نمود. غازان شخصاً رشید و جنگ آزموده بود مخصوصاً قبل از رسیدن به مقام ایلخانی یعنی در دورهء حکومت خراسان بواسطهء حملات پی در پی مغولان ماوراءالنهر به این مملکت به خوبی به فنون لشکرکشی و مقابلهء با دشمن آشنا شده و اسرار این کار را آموخته بود. از مرگ هیچ پروا نداشت و همه وقت قشون خود را به حقیر شمردن عمر و نداشتن باک از دشمن تشویق میکرد و غالباً مثل چنگیزخان سرداران خود را احضار و تعلیمات مخصوص میداد و مانند آن مرد مدبر جهانگشا به ایشان توصیه می نمود که در لشکرکشی ها از راهها و راهداران و راهنمایان بیش از همه استفاده کنند و قبل از حرکت در تأمین وسایل آذوقه و سیورسات و تحصیل اطلاع از احوال روحیه و تهیات خصم به مدد جاسوسها بکوشند. در رعایت انتظام و انضباط در قشون خود جهد بلیغ داشت و در این راه نیز مقلد چنگیز بود و می گفت که قسمت عمدهء شکستهائی که بر قشون وارد میشود نتیجهء نداشتن انتظام و افسارگسیختگی افراد است، در حین حمله یا غلبهء بر دشمن. غازان علاوه بر زبان مغولی و فارسی اطلاع کمی از عربی و السنهء چینی و تبتی و لاتین داشت و به دانستن تاریخ و آداب و اخلاق سلاطین مخصوصاً پادشاهان معاصر خود سخت مایل بود و هر وقت به یکی از مردم ممالک خارجی برمیخورد در این باب از او تحقیقات کامل میکرد ولی بیش از همه به دانستن آباء و اجداد مغولی خود عشق و علاقه داشت و غیر از پولادآقا هیچیک از امراء و شاهزادگان مغول به اندازهء او بر احوال و اسامی و وقایع مغول مطلع نبودند و خواجه رشیدالدین یک مقدار از اطلاعات نفیسی را که در جامع التواریخ ضبط کرده شخصاً از دهان غازان خان شنیده است. غازان خان گذشته از این مراتب مردی هنرمند بود و به بعضی از صنایع یدی و حرفه های مختلف مثل بنائی و نقاشی و آهنگری و اسلحه سازی آشنائی داشته و مقداری از عمر خود را هم به هرزه در طلب کیمیا و اشتغال به رمل و ستاره شناسی و تحصیل نباتات عجیب به عادت مغول صرف کرده است. و خیال بنای رصدخانه ای در نزدیک تبریز نیز داشته و در شام غازان نمونه ای از آن را ساخته بوده است. قبل از غازان زمام جمیع امور و حل و عقد کارها در دست امرا و وزرا بود و ایلخان غالب ایام خود را به شکار و اشتغالات دیگر میگذراند. پذیرفتن سفرای خارجی و مذاکره با ایشان را وزراء عهده دار میشدند و همین مسئله تولید اختلاف و حسادت بین امرا و وزرا میکرد. غازان تمام این مهمات را شخصاً بعهده گرفت و جمیع عمال را از خرد و بزرگ مطیع امر و محکوم دستورهای شخص خود نمود و به کارها مرکزیت داد به شکلی که همه کفایت و عقل و کاردانی او را تصدیق کردند و خواهی نخواهی مصلحت بینی او را در معضلات امور بر آراء خود مقدم داشتند. در عهد او هر وقت فرستاده ای از خارجه میرسید مستقیماً به خدمت غازان هدایت میشد و ایلخان بجای اینکه یکی از وزراء را مأمور مذاکره با او کند شخصاً از او پذیرائی مینمود و با ایشان از تاریخ مملکت و وقایع و سیاست ممالکشان گفتگو میکرد تا آنجا که همگی از فصاحت و کمال او دچار بهت و اعجاب می شدند. اهل ادب و حکمت و فضل را دوست میداشت و غالباً با ایشان می نشست در محضر آن جماعت سؤالاتی طرح مینمود. از ادیان و مذاهب و ملل و نحل اطلاعات کافی داشت و اکثر اوقات با فرق مذهبی مختلفه مباحثه و مناظره میکرد. در تشخیص میزان لیاقت و کفایت اشخاص نیز خبیر بود و هر کس را به اندازهء فضل و کارآمدگی به مقامی که درخور آن بود می گماشت و کمتر به غرض مغرضین و سعایت سخن چینان گوش فرامیداد و برخلاف در سیاست و تنبیه خطاکاران فوق العاده سخت و بیرحم بود در صورتی که از عمال و زیردستان و سران قشونی او ظلم و تعدی و تجاوز میدید ایشان را بسختی مجازات میکرد زمام نفس خود را نیز کاملاً در دست داشت و هیچ حرکتی که نمایندهء شهوترانی او باشد از او سر نزده بلکه کسانی را که مرتکب بی ناموسی میشدند بشدت مورد مؤاخذه قرار میداد و چون در اجرای یاسای خود که ذیلاً به ذکر آنها می پردازیم بی نهایت مراعی و سختگیر بود دورهء حکومت او نیز در خون ریزی و سخت کشی از دوره های دیگر عقب نمانده است.
قواعد و یاساهای غازانی - غازان خان برای ترفیه حال رعیت و وصول منظم مالیات و رفع ظلم و تعدی و حسن ادارهء کارها قواعد و یاساهائی وضع نموده و بسیاری از آداب و مراسمی که از پیش معمول بود و او نمی پسندیده و آنها را موافق عدل و تربیت نمی دانسته است ملغی کرده است و ما مجملاً به آنها اشاره می کنیم: 1- قبل از ایام غازان مالیات ولایات به مقاطعه در عهدهء حکام گذاشته میشد به این شکل که قسمتی از آن را صرف پرداخت مخارج ضروری و وظایف ارباب عمایم و سیورغالات کنند و بقیه را به ایلچیان مأمور یا کسانی که از طرف دیوان براتی در دست دارند بسپارند این حکام که غالباً مردمانی ظالم و طمع ورز بودند و گاهی در عرض یک سال ده و حتی بعضی اوقات بیست مرتبه از رعایا مطالبهء مالیات مینمودند هر وقت که از اردوی ایلخان یک نفر ایلچی برای تحویل گرفتن مالیات یا مأموریتهای دیگر می آمد بهانه ای بدست حاکم برای مطالبهء مالیات جدیدی از مردم جهت مخارج سفر و اقامت ایلچی می افتاد و به همین جهت عیش و خوشی حکام در این بود که از طرف ایلخان فرستاده ای به مأموریت پیش ایشان بیاید و او به اسم تأمین مخارج ایلچی و یا تهیهء هدایا و تحف جهت ایلخان مردم را در شکنجهء پرداخت مالیاتی قرار دهد. و پس از وصول قسمت عمدهء آن را خود بردارد و بقیه را هم بین شحنه یعنی فرماندهء لشکری حوزهء حکومتی خود و منشیان جمع و خرج یعنی بیتکچیان تقسیم کند تا ایشان پرده بر این قبیل تعدیات او بپوشند و وجوهی را که به این شکل از مردم گرفته شده در حساب دیوان نیاورند. حاصل مالیات ولایات باید صرف مخارج جاریه و پرداخت براتهائی شود که از طرف دیوان حوالهء ولایات میشد ولی حکام همه وقت با تراشیدن خرجهای گزاف بیشتر این عواید را تلف میکردند و براتها در دست مردم تأدیه نشده باقی میماند و به خزانه برمیگشت. عمال دیوانی با صدور یک آلتمغا براتها را مجدداً به محل حواله برمیگرداندند و حکام چون جرأت رد آلتمغا را نداشتند یک بار دیگر رعایا را بپرداخت مالیات مجبور میساختند و با وارد کردن اقسام فشار و تهدیدها پول تحصیل میکردند ولی باز هم قریب دو ثلث آن به جیب حکام و زیردستان ایشان میرفت و تنها یک ثلث آن به دارندگان بروات میرسید و این به آن اندازه نبود که مخارج ایاب و ذهاب آن جماعت را کفایت نماید. عمال دیوانی هیچگاه عایدات ولایات را تحت تفتیش نمی آوردند و از مقدار وصول شدهء آن اطلاعی نداشتند و بدون هیچ ملاحظه ای برواتی بر حکام صادر میکردند و بین حکام و صاحبدیوان علائمی رمزی وجود داشت که اگر صاحبدیوان آن علائم را در بروات نمی گذاشت حکام از تأدیهء بروات خودداری می نمودند. حکام ولایات نه بخزانهء ایلخانی پولی میدادند و نه در پرداخت مستمریات و وظایف اقدامی میکردند بلکه در ابتدای هر سال ارباب حقوق و مستمری را به این بهانه که ابتدا باید مخارج خزانه و ایلچیان را پرداخت متقاعد میساختند و از این سال تا آن سال ایشان را بهمین شکل گرسنه و بیچاره سر میدواندند و از این حکام کسانی که زیرکتر بودند طلبکاران را وامیداشتند که مطالبات خود را به نصف مبلغ صلح کنند و رسید تمام به ایشان بسپارند و در مقابل این نصف هم بدو برابر قیمت واقعی جنس قبول نمایند به این ترتیب طلبکارانی که ربع طلب خود را در نتیجهء قبول پیشنهاد فوق وصول میکردند خود را خوشبخت میشمردند و بر آن عدهء دیگر که به دریافت دیناری نیز موفق نمی آمدند فخر میفروختند. اگر از میان ارباب حقوق و مستمری کسی میتوانست خود را با تحمل زحمت سفر و رنج راه به اردو برساند و از حاکم در نرسیدن حق خود شکایت کند بعد از آنکه مأمورین قضیه را تحقیق میکردند و حقانیت او به ثبوت میرسید و حاکم مورد بازخواست واقع میشد در جواب میگفت که علت آن وصول نشدن تمام مالیات است و پرداخت حقوق شخص شاکی را موقوف به دریافت بقایای مالیاتی میکرد. و این بقایا هم در حقیقت باقیماندهء وجوهی بود که او به تعدی و برخلاف قاعده از مردم مطالبه میکرده چه او میزان مالیات حقیقی را چند بار از رعایا میگرفته و دیگر دینی بر عهدهء ایشان باقی نمیمانده است تا در شمار بقایای مالیاتی به حساب بیاید. مردم بیچاره که از ظلم و جور حکام به جان می آمدند آبادیهای خود را ترک کرده جلاء وطن می نمودند و در نتیجه خرابی کلی به شهرها و دهات راه می یافت. عمال دیوانی از این اوضاع به خوبی آگاهی داشتند ولی چون دست ایشان با حکام یکی بود هیچ وقت در صدد رفع ظلم برنمی آمدند و عموم صاحبان دیوان و وزرای مغول کم وبیش در این ظلم شرکت داشتند و مسئول آن اوضاع بودند ولی از میان ایشان مسئولیت خواجه صدرالدین خالدی زنجانی از همه بیشتر است چه او این وضع ناگوار را در نتیجهء گشادبازیها و بذل و بخشش های بیجا به سرحد افتضاح رساند و کار صدور بروات و حوالجات و لاوصول ماندن آنها در عهد او به منتهای زشتی و رسوائی کشید مثلاً خواجه غالباً دراویش و شیوخ را مورد مرحمت قرار داده براتی به ایشان به مبلغ 500 دینار بر سر ولایتی می بخشید کسی که مورد این انعام قرار گرفته بود سخت شادمان شده به اعتبار آن برات از راه استقراض 100 دیناری تهیه می کرد تا مخارج وصول برات و مسافرت مأمور دریافت آن را فراهم سازد چون برات خالی از وجه بود یا حکام از پرداخت آن ابا می کردند بیچاره درویش یا شیخ باید خانقاه یا مقام خود را از دست دهد و به عنوان تحصیل مالیات از این در به آن در بدود و عاقبت هم از شرّ طلبکار راه فرار پیش گیرد مردم بیچاره ای که از عهدهء تأدیهء مالیاتهای ظالمانهء خانه برانداز برنمی آمدند ترک خانمان می کردند ولی مأمورین حکومتی ایشان را تعقیب و آزار می نمودند و از نیمه راه برمی گرداندند و از ایشان کسانی که در شهرها و آبادیهای خود مانده بودند از ترس عمال دیوانی درهای منازل خود را با سنگ می پوشاندند و در حصار می رفتند. مأمورین وصول مالیات از اشرار و اوباش در یافتن مردم فراری استمداد می کردند و ایشان مردم را به اقسام رذالت و سختی از پناهگاهها بیرون می کشیدند و اگر بر آن جماعت دست نمی یافتند زنان و اطفال ایشان را مثل گلهء گوسفند کوچه به کوچه می گرداندند و از پای می آویختند و در بعضی شهرها همین که مأمورین وصول می رسیدند از ترس هیچکس باقی نمی ماند همه یا می گریختند یا در سردابها مخفی میشدند. غازان از این اوضاع سخت متأثر شد و در صدد برآمد که قبل از همه وضع وصول مالیات را مرتب و دست عمال و حکام جورپیشه را کوتاه و عامه را از این باب آسوده خاطر کند. به همین جهت حکم کرد که هیچ ولایتی را به مقاطعه ندهند و در عرض سال بیش از یک بار از مردم مالیات مطالبه نشود و به هر ولایتی یک نفر بیتکچی مخصوص فرستاد تا صورتی از عایدات جمیع آبادیهای آن مطابق آخرین ممیزی که شده بود به اسم و رسم تهیه دیده پیش غازان بفرستد و از املاک شخصی و خالصه و اراضی خاصه یعنی اینجو و اوقاف علیحده صورت بدهد و اسامی اشخاصی را که در سی سال اخیر مسلماً از عایدات آنها بهره میبردند یادداشت کند و به اصطلاح قانون مال هر ولایت مرتب و مدون گردد. بعد از آنکه این صورتها به دیوان رسید و اشتباهات آنها رفع شد عمال دیوانی از روی آنها خلاصهء عایداتی که باید هر سال مطالبه شود خارج نویس کرده در دیوان ضبط نمودند و صورت مالیات هر آبادی را عمال عالی رتبهء دیوانی مهر کردند و آنها را به آلتون تمغا نیز موشح ساختند. غازان خان حکم داد که از آن تاریخ به بعد دیگر حکام و بیتکچیان اصلاً بر رعایا برات ننویسند و اگر کسی بر خلاف این حکم عمل می کرد حاکمی را که برات داده بود سیاست می کرد و نویسنده ای که آن را نوشته بود دست می برید. در نتیجهء این ترتیب و رفع تعدی و ظلم از رعایا و معین شدن مقدار مالیات هر ده و آبادی از روی قاعده و قانونی ثابت بعد از دو سه سال ولایات رو به معموری گذاشت و اموال خزانه به تمامی عاید دیوان گردید و دست تعدی و حکام بیتکچیان و ایلچیان به کلی کوتاه شد. غازان خان برای آنکه این رسم و قاعده مرعی و برقرار بماند و بعدها کسی از مقدار بدهی که برای هر ولایتی تعیین و در قانون آن قید شده زیادتر از مردم مطالبه نکند مقرر کرد که از تمام ولایات دفاتر قانون مزبور یعنی صورت مالیات و اراضی ملکی و خالصه و اینجو و وقف و اسامی بهره بران از آنها را در کتابخانه ای که در تبریز بنا کرده بود بیاورند و به معتمدان مخصوص که جهت این کار موظف شده بودند بسپارند تا ایشان قانون هر قسمت از ممالک ایلخانی را بر تخته پاره یا قطعه سنگی یا صفحه ای از معدنیات نقش کنند و در موضعی از آن قسمت نصب و تغییردهنده را به لعنت یاد نمایند و به آن بنویسند که صورت آن صفحه در کتابخانهء تبریز محفوظ است و رعایا میتوانند در صورت ضایع شدن آن به کتابخانهء تبریز مراجعه کنند و غازان یرلیغی موشح به آلتون تمغا در این باب صادر کرد و در آن یرلیغ مذکور بود که حکام و داروغگان باید به مقتضای قانون و آلتون تمغا با حضور سادات و قضات و ائمه و عدول و اکابر از دفتر صورت بدهی مردم نسخه هائی به رعایای هر قریه و مزرعه بدهند و ایشان را ملزم نمایند که در عرض بیست روز آن نسخه را بر لوحی نقش کرده و در موضعی معین نصب نمایند تا از تغییر و تبدیل مصون ماند. «باید هر کس از وجوه العین و اجناس بر حسب مقرر چیزی به دیوان اعلی باید داد چنانچه میعاد معین گردد ادا نماید و همچنین مأخوذات تمغا را بر تخته ای مرتسم گردانند و باید که هر گاه محصلی به شهری یا قصبه ای تحصیل آورد جهت او خیمه ای در میان آن موضع نصب کنند و رعایا از روز اول تا آخر میعاد هر روز آنچه نقد شود با فرع و خزانه داری به وی رسانند و او را بعد از آن به اسم علوفه و قوللقه چیزی ندهند و نگذارند که نوکران خود را به محصلی به هیچ طرف فرستد و اگر رئیس ده و رعایا طریق اهمال و تغافل مسلوک داشته در میعاد مقرر واجب خود را وصول ندهند محصول ایشان را گرفته جرمانه ستاند و هر کس را به تقصیر متهم باشد هفتاد چوب زنند و میعاد اموال وجوه العین و اجناس ولایات بر این موجب مقرر بوده. میعاد وجوه العین هر ولایتی که اقسام آن مختلف است تا به هر موضع از آن نوع بر وجهی که معین گشته بر لوح نویسند و بر آن موجب جواب گویند قیجور (مالیات جنسی) و متوجهات رعایای ده نشین که عادت آن است که در هر سالی بدو قسط رسانند و متوجهات صحرانشینان مقرر آنکه در اول سال یک دفعه جواب گویند و مأخوذ تمغا به موجبی که مناسب هر ولایتی بر ظهر قلمی شده بر لوح ثبت کنند و لوح را در موضعش استوار گردانند تا بر آن موجب به قسط وصول دهند و به زیاده و نقصان خلاف ننمایند: از جمله متوجهات یک سالهء هر موضعی از نوروز جلالی تا بیست روز نصفی رسانند از وقت تحویل آفتاب به میزان تا مدت بیست روز نصفی دیگر را جواب گویند خراج و مالی که از قدیم الایام به وجوه العین مقرر بوده از اول نوروز جلالی تا بیست روز بدهند. خراج و وجوه العین که مقرر بود که به وقت ارتفاعات صیفی جواب گویند از اول تابستان مدت بیست روز بدهند میعاد و کیفیت قبض و تسلیم انواع ارتفاعات گرمسیری و سردسیری و شتوی و صیفی و بعضی مواضع که صیفی ندارد بر این موجب گرمسیرات از شتوی و صیفی از گندم و غیره آنچه مقرری هر موضعی باشد بیرون از مواضعات به چهارپای خود نقل انباری کنند که در آن حدود معین شده و به قابض تسلیم نمایند و غایت مهلت آن هشت روز است. صیفیه از اجناسی که به موجب قانون بیرون از مواضعات مقرر شده به چهارپای خود نقل انباری کنند که در آن حدود معین گشته و به قابض رسانند و غایت مطلق آن چهل روز است. سردسیریهای صیفی و آنچه صیفی نداشته شتویه بموجب قانون مقرر به تمام و کمال به چهارپای خود نقل انباری کنند که در آن حدود معین است در مدت بیست روز صیفیه به موجب قانون مقرر بعد از موضوعات بتمام و کمال نقل کنند به انباری که در آن حدود است و غایت مهلت آن هشت روز است». (جامع التواریخ رشیدی) (حبیب السیر).
2- قبل از غازان مرسوم چنین بوده که جهت انجام امور مهمهء دولتی و رساندن اخبار شهرها مأمورینی به اسم ایلچی به اطراف روانه میشد و این رسم که از عهد چنگیز معمول شده بود در دورهء ایلخانان صورت بسیار زشتی پیدا کرد به این شکل که عموم شاهزاده خانم های مغول و شاهزادگان و امرا و فرماندهان تومان و هزاره و صده و شحنگان و قورچیان و قوشچیان به عنوان خبردهی یا مصالح دیگر نوکران خود را اسم ایلچی داده به ولایات می فرستادند و هر کس که با دیگری خصومتی یا مرافعه ای داشت و حاکم به عرض او نمی رسید به یکی از مقربان چسبیده از او یک نفر ایلچی می گرفت و با آنکه در هر یامخانه پانصد سر اسب بود گاهی برای سواری ایلچیان بقدر کفایت مرکوب فراهم نمیشد و ایلچیان به گلهء اسب هر کس که می رسیدند هر قدر می خواستند از آن میان میگرفتند و حتی به قضات و علما سادات هم که عازم اردو بودند رحم نیاورده مرکوبهای ایشان را از زیر پایشان می کشیدند و کار تعدی ایلچیان تا آنجا رسید که جمعی از راه زنان نیز خود را ایلچی نامیده به این اسم به تصرف گلهء مردم می پرداختند و به این نیز اکتفا نکرده از اهالی دهات سر راه به اسم علوفه هر چه می خواستند می گرفتند و هر کدام نیز به عنوان زود گذراندن کارهای خود از قبیل تهیهء مرکوب و جمع آوری علوفه جماعت کثیری را به اسم نوکر همراه خود برمی داشتند به طوری که بعضی از ایشان که هیچ نوع مأموریت مهمی نیز برعهده نداشتند تا سیصد نوکر با خود می بردند و گاهی می شد که در دیوان دویست صندلی جهت جلوس ایلچیان میگذاشتند و چون چنین معمول بود که ایلخان از ایلچیان که مأموریتش از همه مهمتر است زودتر به حضور بپذیرد میان ایشان در اثبات اهمیت مأموریت خود نزاع سخت درمیگرفت و هر کس غالب می آمد مقدم میشد. در حین عبور ایلچیان رؤسای ولایات ایشان را در خانه های رعایا و پیشه وران فرود می آوردند و این ایلچیان غارتگر در خانه های مردم هر چه را می یافتند تصرف میکردند و گاهی نیز حرکات ناپسند دیگر هم از آن جماعت سر میزد غازان خان برای این رسم ناستوده حکم کرد که در هر سه فرسخ فاصله جهت ایلچیان خاصهء ایلخانی که مأمور انجام کارهای لازم مملکتی اند یام خانه بسازند و در هر یامی پانزده سر اسب فربه نگاه دارند و هر ایلچی را که نشانی موشح به آلتون تمغا داشته باشد از آن یامخانه الاغ دهند و یامخانه ها را به عهدهء یکی از امرای بزرگ واگذاشت و به حکام و امرای سرحدی نیز مقداری کاغذ سفید به مهر آلتون تمغا داد تا در موقع ضرورت آنها را به ایلچیان خود دهند و مقرر کرد که به هر ایلچی بیش از چهار الاغ ندهند و اگر خبری باشد که در رساندن آن باید تعجیل شود حکام و نوینان مکتوب خود را مهر کرده به یامچی رسانند تا او بر اسب یام نشسته آن را به یامخانهء بعد رساند و بهمین ترتیب عمل شود تا مکتوب به اردو برسد و به این ترتیب یامچیان روزی شصت فرسنگ راه می رفتند و فاصلهء بین خراسان و تبریز را مثلاً در سه چهار روز طی می کردند و اگر ایلچی خود این فاصله را می پیمود روزی بیش از چهل فرسنگ نمیتوانست طی طریق کند.
« حکم یرلیغ به تأکید بلیغ نفاذ یافت که هر شبانه روزی شصت فرسنگ و هر مسرعی چهل فرسنگ بروند و مکتوبی که به ایصال آن مأمور باشند مهر ختامهء مشک نهاده بر سر آن بیاض رها کنند و تمغا سبز مصور به صورت سواد یا ساعی به زر زنند و به سطور بنویسند که فلان ایلچی یا ساعی در این تاریخ بدین ساعت و وقت از این مقام روانه کرده شد تا بعد از وصول او یامچیان یامات احتیاط کنند اگر به زمان موعود و هنگام معهود رسیده باشند چنانکه قطری از اوج به مرکز بگذرد و به حضیض رسد.
و اگر به یک ساعت تأخیر و تغافل و تقصیر و تکاسل نموده باشد نشانهء تقصیر را قطر بر هیئت خط مشرق و مغرب کشند. و چون یامچیان بر چنین اهمال و تهاون عثور یافتند اعلام حکام کنند تا سخن ناپرسیده او را به یاسا رسانند و دیگری را حالی به جای او نصب کنند و اگر حکام در تنفیذ حکم یاسا اهمال نمایند نیز مستوجب یاسا باشند». (تاریخ وصاف ص 387). غازان خان علاوه بر این ترتیب امر داد که به هر ایلچی مخارج راه او را بدهند و در شهر منازلی به اسم ایلچی خانه جهت اقامت ایشان بسازند و غیر از ایلخان و نواب درگاه او هیچ کس حق فرستادن ایلچی نداشته باشد به علاوه در هر یامی دو پیک مأمور کرد که لدی الاقتضاء اخبار یام خانه ها را به یکدیگر برسانند و این پیک ها روزی سی فرسخ راه می رفتند.
3- غازانخان در شعبان 698 یرلیغی به تمام بلاد ایلخانی ارسال داشت و به موجب آن منفعت دادن پول را اکیداً غدقن نمود و امر داد که داروغگان و حکام متخلفین از حکم را مجازات کنند و امری که او را به صادر کردن این فرمان واداشت آنکه در عهد اباقاخان عده ای از تجار مقداری اسلحه از تیر و کمان و برگستوان و شمشیر و جوشن نزد یکی از امرای قورچی آورده به توسط او آنها را از عرض ایلخان گذراندند و اباقا وجه آنها را به شکلی به ایشان پرداخت که از آن معامله سودی گزاف عاید تجار گردید. جماعتی از مردم مفلس به طمع مقداری زر از این و آن با نفع قرض کرده به تجدید آن معامله پرداختند و کم کم کار تجارت اسلحه و فروش آن به توسط قورچیان به اباقا به آنجا رسید که ایلخان حکم داد که هر کس از سوداگران سند قورچیان را دایر به تحویل اسلحه به دیوان بیاورد دیوانیان باید به همان مقدار برات به دست او بدهند این ترتیب باعث آن شد که عدهء کثیری از مردم زر به سود قرض می کردند و اسلحه ای ساخته نزد قورچیان می بردند و با دادن مبلغی رشوه به ایشان سندی می گرفتند و آن را برای صدور برات پیش عمال دیوان می فرستادند عمال دیوان هم از جریان کار اطلاع داشتند تا مبلغی به رشوه از ایشان دریافت نمی کردند برات آن را صادر نمی نمودند و بتدریج کار این معامله به آنجا کشید که بیتکچیان مغولی دان با گرفتن مبلغی، خود از زبان امرای قورچی سند می ساختند و بر طبق آن برات می نوشتند و نتیجهء این عمل آن شد که در اندک مدتی به اندازه ای در دست مردم برات جمع شد که تمام عایدات ممالک ایلخانی برای پرداخت آنها کافی نبود. در عهد صاحب دیوانی خواجه شمس الدین جوینی چون این مسئله اسباب زحمت بسیار شده بود خواجه به زحمت زیاد برات داران را متقاعد کرد که هر هزار دینار به دویست دینار که صد دینار آن حق العمل صاحب دیوان باشد مصالحه کنند و به این تدبیر آن برات ها را جمع آوری نموده. در عهد ایلخانی گیخاتو و وزارت صدرجهان زنجانی معاملهء به ربح و زر به سود دادن به علت بی پولی رواج کلی گرفت به این شکل که عمال ولایات که عایدات را در مقاطعه داشتند برای پرداخت مالیات قلمرو خود به اطلاع خواجه رساندند که جهت تأدیهء مالی که بر عهده دارند وجه نقد موجود نیست و چون خزانه سخت احتیاج به پول داشت ایشان گفتند می توانیم از سرمایه داران و تجار نقد و جنس به سود قرض کنیم به شرط آنکه خسارت این معامله را دیوان بر عهده بگیرد خواجه صدرالدین نیز آن را قبول کرد و در نتیجه مقاطعان ولایات جنسی را که ده دینار می ارزید به سی دینار قرض می کردند و به چهل دینار به حساب دیوان می آوردند و عمال دیوان آن جنس را که ده دینار می ارزید به این مبلغ میفروختند - چهار دینار آن را خود برمیداشتند و شش دینار به خواجه صدرالدین میدادند و می گفتند بیش از این از فروش آن عاید نمی شد و به این شکل از هر چهل دینار که به حساب خزانه آمده بود شش دینار وصول میشد و همین گونه امور بود که کار مالیهء گیخاتو را به خرابی کشاند و بوضع چاو و اختلال ایام اوضاع ایلخانی او و وزارت صدرجهان منتهی گردید. غازان عموم این مفاسد را رفع کرده و با صدور یرلیغی که مذکورشد این نوع معاملات را که بخرابیهای فوق منتهی میگشت از بین برد.
4- قبل از ایام ایلخانی غازان، حکام هر یک از ممالک روم و آذربایجان و فارس و کرمان و گرجستان و مازندران به عیارهای مختلف سکه میزدند و چون عیار سکه ها در تمام بلاد ایلخانی یکسان نبود در معامله اختلال پیدا میشد و موجب ضرر تجار و سوداگران و گفتگوی بسیار در تجارت میگردید ارغون خان در ایام حکومت خود فرمانی صادر کرد و امر داد که در تمام ممالک ایلخانی عیار زر و سیم را ده نه قرار دهند و گیخاتو هم عین این فرمان را مجری کرد ولی بواسطهء عدم اقتدار ایلخانان کسی از آن اطاعت نداشت و هیچوقت عیار زر و سیم از ده هشت تجاوز نمی نمود. به امر غازان عموم سکه های مغشوش را در سراسر ممالک ایلخانی جمع آوری کردند و جز مسکوکاتی که او به ضرب آنها دستور داده بود سکهء دیگری رایج نماند و مأمورین سکه هائی را که به این صفت نبود ضبط می نمودند و می شکستند و بضرابخانه برده تمام عیار میکردند. سکه های غازانی که بر روی آنها نام غازان و کلمهء توحید و نام شهری که در آنجا ضرب شده بود منقوش بوده در مدت یک سال در سراسر ممالک ایلخانی رایج گردید و عموم مسکوکات مغشوش از میان رفت و در نتیجهء جهد او در این کار و خالص بودن سکه های غازانی طلا و نقره که از مدتی در ایران کمیاب و بواسطهء حمل به هندوستان با صرف دریافت پارچه های قیمتی از دست تجار و مردم بیرون رفته بود فراوان گردید و در معاملات جریان پیدا کرد. غیر از مسکوکات معمولی غازان خان سکه های مخصوصی به نام دُرُست طلا به وزن صد مثقال در بلاد مختلفه ضرب کرد که نام او و نام شهری که در آنجا سکه زده شده بود با بعضی از آیات قرآن و اسامی دوازده امام در روی آن نقش بود و غازان این سکه ها را که به قشنگی و پاکی معروف گردیده بعنوان بخشش و انعام بمردم میداد. 5- پیش از غازان مقیاسهای وزن و کیل در هر ولایت بلکه در هر شهر و قصبه ای به یک شکل خاص بوده و وزن و کیل هر ده با ده دیگر تفاوت فاحش داشت و این مسئله همه وقت بین برات داران و محصلین مالیات و رعایا تولید اختلاف میکرد و بهانه بدست عمال جورپیشه میداد که از مردم به ظلم بیشتر از آنچه حق مطالبه دارند مال بگیرند و ایشان غالباً به ضرب چوب و شکنجه هر چه میخواستند از مال رعایا را به اسم اختلاف میزان پیمایش تصرف می نمودند و این اختلاف علاوه بر عیب فوق باعث نکس تجارت و عدم رغبت مردم به حمل مال التجارهء خود به سایر ولایات نیز شده بود چه غالباً بین فروشنده و مشتری در باب وزن اختلاف بروز میکرد و بیشتر اوقات معامله بضرر فروشنده تمام میشد و همین امر موجب کمیابی بعضی اموال در غالب ولایات گردیده بود. غازان خان برای توحید اوزان و پیمانه ها یرلیغی صادر کرد و سواد آن را به عموم ولایات فرستاد و دو نفر مأمور مخصوص تعیین نموده تا سنگهای معاملهء زر و سیم و اوزان بار و کیل را در همه جا مساوی کنند و آنها را از آهن بسازند و مهر کنند و برای این کار اوامر ذیل را امر به اجراء داد: سنگ و زر و سیم باید موازی وزن رسمی تبریز و به شکل مثمن باشد در هر ولایتی دو معتمد از طرف مأمورین فوق منصوب شوند تا شخص امینی را در حضور محتسب محل دستور ساختن سنگ مطابق سنگ تبریز دهد و معتمدان آن سنگها را مهر کنند و هیچکس دیگر اجازهء ساختن سنگ نداشته باشد. معتمدان باید به هر کس که این سنگها را برای معامله میسپارند نام ایشان را در دفتر ثبت نمایند تا دیگری نتواند سنگ تقلبی بسازد و معمول کند و در هر ماه یک نوبت تمام سنگها را جمع آوری کرده احتیاط و موازنه کنند تا اگر کسی برخلاف حکم عمل کرده باشد سیاست شود. برای وزن بارها نیز مقرر شد که معتمدان از آهن بشکل مثمن وزنهائی مطابق وزن تبریز درست کرده مهر نمایند و از ده من تا یک درم یازده قطعه وزنه بترتیب ذیل: 10 من 5 من 2 من، نیم من چهار یک من هشت یک من 10 درم 5 درم 2 درم و یک درم بسازند و بارهای سنگین را که با ترازو نمیشد سنجید و از 10 من بیشتر بود تمغاچیان با قپانهای صدمنی می کشیدند برای کیل نیز غازان بهمین قسم دستور داد و مقرر کرد که جمیع کیلهای سابق که به اسامی کیل و قفیز و تُغار و غیره معمول بود منسوخ شود و فقط اصطلاح کیل مطابق کیل تبریز باقی ماند و در تمام ولایات کیلها را موازی با کیل تبریز که دو من با 260 درم است بسازند و ده کیل یک خروار باشد و برای هر یک از غلات و حبوبات از قبیل گندم وجو و برنج و نخود و باقلا و کنجد و جاورس کیل مخصوص ترتیب دهند که در هر حال ده من تبریز از همان غله یا حبه در آن بگنجد و بر چهار طرف آن کیله بنویسند که از برای سنجیدن چه غله یا حبه ای است و معتمدان کیلها را مهر و در هر ماه احتیاط کنند و متخلف را برای سیاست که بریدن دست و گرفتن جرمانه بود به شحنه بسپارند و برای شیره و سرکه و روغن نیز پیمانه علیحده ای بسازند. 6- چون در نتیجهء استیلای مغول و جنگ های دورهء حکومت ایلخانان و ظلم و تعدی عمال دیوانی غالب قری و قصبات ویران و مزارع بایر شده بود غازان خان برای معموری ویرانه ها و آبادانی اراضی بایر حکمی صادر کرد تا کسانی که به تجدید عمارت بنائی یا زراعت مزرعهء ویرانی می پردازند اجزاء دیوان با ایشان چگونه معامله کنند به این شکل که اگر کسی زمینی را که متصل به نهری جاری است بی تحمل مشقتی مزروع و آبادان کند سال اول از پرداخت مالیات معاف باشد در سال دوم چهار دانگ از مالیات مقرره را بپردازد و سال سوم تمام آن را و اگر استفاده از نهرها متضمن تحمل زحمت و مخارجی است آبادکننده سال اول از ادای مالیات معاف باشد سال دوم نصف آن را بپردازد و سال سوم تمام آن را و اگر این کار مستلزم مشقت و مصارف فراوان است سال اول از آبادکننده هیچ مطالبه نکنند سال دوم دو دانگ از مالیات را از او بستانند و در سنوات بعد نصف مالیات را به دیوان بپردازد و نصف دیگر را بعنوان حق السعی بردارد و مزرعه ملک شخصی او باشد چنانکه اگر بخواهد بفروشد کسی او را مانع نشود. قبل از غازان املاک خاصهء ایلخانی یعنی املاک اینجو به کلی ویران شده و حکام بذر آن را خورده بودند غازان حکم داد که از مالیات هر ولایت مبلغی را به عنوان قیمت بذر و مصارف زراعت به اختیار حکام بگذارند. و سال بعد حاصل آن را از ایشان مطالبه کنند اول بعضی حکام خواستند که ببهانهء آفت و نرسیدن محصول از ادای آن سرپیچی کنند به حکم غازان املاک آن جماعت را دیوان تصرف کرد و در نتیجه این ترتیب جمیع آن اراضی بایر رو به آبادی گذاشت و حاصل آنها بمقدار کلی وصول شد.
7- پیش از غازان راههای تجارتی به علت دستبرد راهزنان و کسانی که به عنوان رفیق قافله شریک دزدان بودند ناامن و خطرناک بود و اموال مسافرین و کاروانیان همه وقت معرض خطر تعرض و غارت قرار میگرفت و این راهزنان با راهداران همدست بودند. پس از آنکه بتوسط بعضی از مردم شهرها و روستاها از حرکت کاروانیان مخبر میشدند بر سر راه ایشان می آمدند ابتدا به اسم راهداری مبلغی از هر قافله ای میگرفتند بعد به بهانهء وجود دزد و راهزن آنقدر قوافل را نگاه میداشتند تا همدستان دزد ایشان میرسیدند و اموال مسافرین و بازرگانان را می بردند. غازان راهها را امن و قطاع الطریق را دستگیر و سیاست نمود و در منازل خطرناک راهداران امین نشاند و قرار گذاشت که از هر چهارپائی مقداری معین راهداری بگیرند و راهداران مسئول طرق باشند و اگر دزدی در راه واقع شود راهدار آن قسمت باید یا دزد را دستگیر کند و یا از عهدهء مالی که به سرقت رفته برآید و بر سر راهها میلهائی از سنگ و یا گچ ترتیب دهند و بر روی لوحه هائی که بر آن میلها باید نصب شود عدد راهداران و مقداری که از هر چهارپائی باید بگیرند بنویسند. 8- قبل از ایام سلطنت غازان ملازمان خاصهء ایلخانان و نوینان و ساربانان و الاغداران و پیکان ایشان به هر نقطه که میرسیدند از متمولین مبلغی جهت خرج خود میگرفتند و غالباً در یک روز سه چهار دسته از این نوع جماعت پی در پی بر ایشان وارد میشدند و بجور و عنف هر چه میخواستند از آن تصرف می نمودند. غازان در بازارهای شهرها منادی کرد که از آن تاریخ ببعد هیچ کس دیناری به هیچ اسم و رسم به ملازمان و پیکان و ساربانان خاصه ندهد و اگر می شنید که کسی به ظلم از کسی چیزی گرفته است به ضرب چماق آن را از او باز میستاند و خود او و اردویش به هرجا فرود می آمدند اموالی را که لازم داشتند به نرخ عادل میخریدند و احدی متعرض رعایا و عامه نمیشد. 9- دیگر از اصلاحات غازان خان اصلاح ترتیب صدور یرلیغ پائیزه بود که در ایام ایلخانان قبل از او صورت زشتی داشت به این شکل که هر کس میخواست کار او بگذرد به یکی از امرا و وزراء رجوع میکرد و نشانی مطابق میل خویش از ایشان بدست می آورد به همین جهت امرا و اعیان آن دوره ها یرلیغ های متناقض بسیار در دست داشتند و عدد پائیزه ها از حد گذشته بود غازان امر کرد که اولاً هیچیک از امرا و وزراء و مقربان دولت در مجلس شراب چیزی از مهمات ملکی به عرض او نرسانند ثانیاً هر حکمی که صادر شود آن را نگاه دارند و بعد به عرض او برسانند تا مطابق آن یرلیغ صادر گردد. غازان بر خلاف ایلخانان سابق کلید صندوقچه ای را که تمغای بزرگ در آن بود پیش خود نگاه میداشت و چون چند یرلیغ برای مهر کردن حاضر میشد به بیتکچیان معتمد میداد تا تمغا را بیرون آورده بر یرلیغها زنند و بعد آن را در صندوقچه گذاشته کلید را به غازان بسپارند و سواد یرلیغها و نشانها را با ذکر اینکه آن خط کدام منشی است و تاریخ و مضمون آن چیست و آن را که به عرض رسانده یادداشت نمایند و برای این کار دفتری ترتیب دهند و هر سال آن دفتر را نو کنند. ترتیب مهر کردن بروات و یرلیغها چنان بود که غازان پشت آنها را با قراتمغا که بر روی آن شکل سر چهار نفر قراول بود مهر میکرد و بعمال دیوان می سپرد تا ایشان هم تمغای دیوان را بر آنها می گذاشتند و هر یرلیغ یا براتی که این آداب در بارهء آن مجری نمیشد اعتباری نداشت. غازان خان تمغاهای متعدد داشت بقرار ذیل: تمغای بزرگ که آن را از یشب میساختند و آن برای امضای فرمان حکومت سلاطین و ملوک و امارات امرا بود. فرمانهای قضات و علما و مشایخ را با تمغای دیگری که آن نیز از یشب ولی کوچکتر از تمغای بزرگ بود مهر می نمودند. امور متوسط دولتی را با تمغای بزرگ از طلا یعنی با آلتون تمغا و امور جزئی را با تمغای کوچک از یشب و امور لشکری را با تمغائی از طلا که بر روی آن صورت کمانی و چماقی و شمشیری منقوش بود میگذراندند. افراد لشکر باید تا این تمغای اخیر را بر یرلیغی نبینند به حکم هیچ کس سر فرود نیاورند و در حرکت یا بازگشت تابع آن باشند. منشیان دیوانی بحکم غازان سواد عموم احکام و فرمانها و یرلیغهائی را که به امر ایلخانی صادر شده بود در دفاتر ثبت میکردند تا در موقع آنها را به عرض او برسانند و به آلتون تمغا موشح کنند بعد از چندی غازان فهمید که به عرض رساندن جمیع این سوادها نظر به کثرت مهمات و اختلاف شعب کارها ممکن نیست و موجب تعویق جریان امور می شود دستور داد که برای هر یک مشاغل و مهمات ممکن الوقوع که به خاطر میگذرد منشیان سوادی تهیه کنند پس از آنکه آن را وزراء و امراء اصلاح کردند به عرض برسانند و از مجموع آن سوادها دفتری ترتیب دهند در نتیجه این کار دفتری رسمی مخصوص به نام قانون الامور درست شد و بیتکچیان در هر یک از موارد محتاج به حکم قانون الامور را میدیدند و از روی آن حکم لازم را استخراج میکردند و اگر به اقتضای زمان و مکان و اشخاص ایراد تغییراتی در صورت حکم لازم می شد آنها را ابتدا بر کاغذی علیحده نوشته به عرض میرساندند و پس از تصویب ایلخان در حکم وارد میکردند و به این شکل صورت احکام و یرلیغها متحد شد و کار اختلاف عبارات و مضامین در موارد یک سان از میان برخاست. قبل از غازان پائیزه هائی را که به حکام میدادند پس از عزل دیگر آنها را از ایشان نمی گرفتند به همین جهت حکام معزول مدتها بوسیلهء آن تحکم میکردند غازان امر داد که جمیع پائیزه های سابق را جمع کردند و جهت سلاطین و ملوک و حکام و شحنگان از نو پائیزه ای بزرگ ساختند که بر روی آنها نقش سر شیر و اسم کسی که پائیزه ای به او داده میشد رسم بود و در دفتری نام این اشخاص را ثبت میکردند و پس از عزل آن ها را از ایشان پس میگرفتند و برای حکام جزء پائیزه هائی کوچکتر ترتیب دادند و شغل ساختن پائیزه ها را یک نفر زرگر امین که ملازم اردو بود بر عهده داشت و او سکه ای مخصوص ساخته بود که در حضور نواب غازانی به هر کس پائیزه ای داده میشد آن را بر آن میزد تا کسی به تقلب پائیزه نسازد. جهت ایلچیان نیز پائیزه ای مخصوص درست کردند که آن را در مدت مأموریت در دست داشته باشند و پس از مراجعت مسترد دارند.
10- غازان به موجب حکمی شرب شراب و بدمستی در شارع عام را قدغن کرد و مقرر نمود متمرد را در گذرگاهها بگردانند و بر درخت بیاویزند(3) و یرلیغها متواتر به ولایات فرستاد و مردم را از تکلم به سخنان کفرآمیز منع فرمود و امر داد که هیچکس بعدها در پیشرفتهائی که نصیب شخص او یا اردوئی که جزء آن است میشود کفایت و کاردانی خود را دخیل نشمارد بلکه همهء توفیقها را از خداوند بداند و بر خلاف هر شرّی را که از وجود او زاید آن را به کسی جز خود منسوب ندارد بهمین شکل حکمی داد که در عقد ازدواجها میزان کابین عروسان تنزل داده نوزده دینار و نیم تعیین کنند تا اگر بین زن و شوهر توافق حاصل نشود امر طلاق بواسطهء گرانی کابین مشکل نگردد.
11- یکی از بزرگترین اصلاحات غازان ترتیب امر مرافعات و انتخاب قضات و شهود و نظم امور معاملات عرفی است که پیش از او بواسطهء عدم توجه در باب انتخاب قضات و رشوه خوارگی ایشان بازار تزویر و تقلب سخت رواج داشت و کمتر کاری به مقتضای عدل و انصاف فیصل مییافت. قضات مناصب را اجاره میکردند و گذراندن گواه دروغ و ساختن قباله و حجت و تقدیم رشوه و تهیهء اسناد جعلی و تقلید خطوط کمال شیوع داشت. غازان خان برای الغای این مراسم زشت و اصلاح ترتیب معاملات و مراسلات چهار فرمان صادر کرده در باب مسائل ذیل: فرمان اول در خصوص منصب قضاء، دوّم در باب مرور زمان و پرداختن بمرافعه ای که سی سال از تاریخ آن گذشته باشد، سوم در خصوص اثبات مالکیت بایع قبل از بیع، چهارم در باب تأکید سه حکم سابق و تکمیل آنها. خلاصه احکام غازان خان بقرار ذیل است: «باید که قاضی را هیچ آفریده ای از حکام و امرا و وزراء به خانهء خود نطلبد و همه کس جهة فیصل قضایا به دارالقضا رود. به هیچ علت و بهانه از مردم چیزی نگیرد و هر گاه حجتی نو نویسد قبالهء کهنه را در طاس عدل بشوید و ایضاً هر قباله ای که تاریخ کتابت آن از سی سال زیاده باشد هم در آن طاس نابود گرداند و از هر کس تلجیه و تزویری ظاهر شود ریش او را تراشیده بر گاو نشاند و گرد شهر برآرد و مردم را از نوشتن محضر منع کند و محضر هیچکس را اعتبار ننماید و اگر مدعی علیه جماعتی از اهل اختیار را جهت حمایت به دارالقضا حاضر سازد، تا وقتی که حامیان از محکمه بیرون نروند به مرافعهء آن قضیه نپردازد، دیگر باید که جهت قضیه که میان دو مغول و یا یک ترک و یک تازیک باشد در ماهی دو روز حکام و بیتکچیان و قضات و علویان و دانشمندان به مسجد جامع مجتمع شده در دیوان مظالم نشینند و آن دعاوی را به اتفاق پرسیده مقطع دهند و در جمیع دعاوی مشکله بر این موجب عمل نمایند و کیفیت را مسجل ساخته خطوط خود را بر آن نهند، دیگر هر ملکی که در ملکیت آن گفت و گوی باشد مادران و نبیرگان و خاتونان و فرزندان و دختران و دامادان و امیرتومان و هزاره و صده و دهه و سایر مغولان و بیتکچیان دیوان بزرگ و قاضیان و علویان و دانشمندان و مشایخ و پارسیان در میان نباشد نخرند و قاضی باید که احتیاط بلیغ نموده قباله به تمام طوایف مذکوره بنویسد و اگر بداند که دیگری مینویسد مانع شود، دیگر باید که قاضی معتمدی متدین نصب کند تا تاریخ قبالجات را نویسد و روزنامه نگاه دارد و نیکو ملاحظه نماید که اگر کسی ملکی را یک بار فروخته باشد یا به رهن کرده بار دیگر نفروشد یا به گرو ننهد و اگر ظاهر شود که شخصی بدین فعل اقدام نموده باشد ریش او را تراشیده گرد شهر برآورد و اگر تاریخ نویس نیز از آن قضیه واقف بوده پنهان داشته باشد گناهکار و کشتنی باشد والسلام علی من اتَّبع الهدی. و مضمون یرلیغ دوم آن بود: که چون همگی همت ما مقصور بر آن است که امور جمهور بر نهج عدالت فیصل پذیرد و مواد نزاع خلایق ارتفاع یابد و حقوق در مراکز خویش قرار گرفته ابواب تلجیه و تزویر مسدود گردد و چند کرت به حضور قضات یرلیغ فرمودیم که در فصل و قطع قضایاء برایا بر وجهی که مقتضای شریعت غرا باشد و از شوایب تزویر و مداهنه معرا بود امعان نظر کنند و قباله جاتی را که در مدت سی سال دعوی نکرده باشند و مزوری آن را دستور ساخته خواهد که به حمایت قوی دستی مدعای باطل خود را به ثبوت رساند اصلاً مسموع ندارند و مرافعهء آن قضیه نکنند و هیچ آفریده را مجال تمرد ندهند و اگر یکی از اهل اقتدار بر ایشان الحاح فرماید و از مقتضای یرلیغ تجاوز نماید کیفیت عرضه داشت کنند تا بر وجهی او را سیاست فرمائیم که موجب عبرت عالمیان گردد و این نشان را غازان خان در منزل کشاف از حدود موصل در سیم رجب سنهء تسع و تسعین و ستمائه (699 ه . ق.). به آلتمغا موشح ساخته فرمود تا موجودها نزد جمیع قضات ممالک فرستادند و از تمامی قاضیان وثیقه به خط و مهر ایشان گرفتند که در فیصل قضایای شرعیه از میل و مداهنه و تزویز و تلجیه مجتنب و محترز بوده از مضمون فرامین مطاعه تجاوز جایز ندارند. و اگر خلاف نموده دعاوی سی ساله را مرافعه کنند مستحق تعذیب و تأدیب و مستوجب صرف و عزل شوند و حاصل الفحوای منشور سیم آن بود که از جملهء معظمات امور که در میان عالمیان وقوع مییابد دعوی باطل است به علت قبالجات کهنه و سجلات قدیمه و کیفیت این قضیه بر این وجه میتواند بود که بعضی از مردم مزور قبالهء اسباب ملکی خود را مکرر میسازند و گاهی بعضی از آن قبالجات مکرره را به نام اولاد خود درست می کنند و بعد از فروختن آن ملک یک قباله را به مشتری داده دیگری را نگاه میدارند و پس از آنکه آن ملک به چند کس انتقال مییابد بایع اول یا شخص از ورثهء او آن قبالهء دیگر را ظاهر ساخته دعوی میکند و به گواهان دروغ ملکیت خود را بثبوت میرساند و چون بر طبق مثلی که مشهور است قاضی به دو گواه عاجز است به صحت آن قضیه حکم میکند و ما در این ولا همت عالی نهمت بر دفع امثال این دعاوی باطله گماشته حکم فرمودیم که هر کس در صدد مبایعهء ملکی آید نخست به دارالقضا رفته و مرافعه نموده به شهود عدول ملکیت خود را ثابت سازد آنگاه آن ملک به مشتری بیع کرده اگر تمسکی داشته باشد تسلیم نماید و نزد قاضی اقرار کند که بعد از این هر قباله ای که در این باب ظاهر شود باطل و نامسموع باشد پس از آن قاضی کیفیت این مرافعه را مسجل ساخته مشروح بنویسد و تمسک آن را در تحت آن سجل قلمی نماید. و اگر صاحب ملکی خواهد که در حق کسی اقرار کند هم بر این موجب به تقدیم رساند و در این نشان چند قید دیگر مذکور بود. دیگر آنکه باید که غیر کتاب دارالقضا هیچ کاتبی به کتابت قبالجات قیام ننماید و قضات نیز کاتبان خود را منحصر سازند و دیگری را اجازت آن کار ندهند و هر کاتبی که حجتی نویسد داد و ستد آن صد دینار باشد یک درم حق الکتابه ستاند و اگر معامله از صد دینار زیاد بود یک دینار اجرت گیرد و بیشتر نطلبد دیگر آنکه چون قاضی در محکمه نشیند طاسی پرآب بر کرسی پیش خود بنهد و هر دعوی که مقطع یابد صکوک قدیمهء آن را در آن طاس که موسوم است به طاس عدل بشوید دیگر آنکه اگر ظاهر شود که وکیلی از متخاصمین چیزی گرفته او را ریش تراشیده تعزیر و تشهیر کنند هر قاضی که به خلاف این فرمان واجب الاذعان عمل نماید به عقاب ایلخانی معاقب گشته معزول باشد اما نشان چهارم اشتمال داشت بر تأکید احکامی که در فرامین مذکوره اشارتی بدان رفت و چند حکم دیگر نیز اضافه شده بود. دیگر آنکه قضات ممالک از کنار آب آمویه تا حدود مصر در باب تعدیل و تزکیهء شهود زیاده بر معهود اهتمام نمایند و بمجرد آنکه کسی را ظاهرالعدالة بینند قناعت نفرمایند و در قضیه گواهان را تفریق نموده مادام که صدق مقال ایشان به تحقیق مینماید بر ثبوت مدعا حکم نکنند دیگر آنکه در باب مهر کردن سجلات و قبالجات نهایت رویت کار فرموده مادام که مضمون آن صحایف را از شایبهء بطلان و تزویر مبرا نگردانند به خاتم شهادت مختوم نسازند دیگر آنکه هر گاه دو وثیقه مخالف یکدیگر در دست دو کس که با هم مناقشهء شرعیه داشته باشند ظاهر گردد ائمه و علماء دارالعدل ساخته کماینبغی تحقیق آن قضیه نمایند و حقیقت هر یک از آن دو تمسک که به ظهور پیوندد به صاحبش داده قبالهء باطله را در طاس عدل بشویند و اگر در یک مجلس آن قضیه فیصل نیابد هر دو وثیقه را به امین سپارند و به خصمان باز ندهند تا وقتی که شبهه و التباس بالکل مرفوع شود و حق در مرکز خود قرار گیرد. دیگر آنکه اگر به ظهور پیوندد که کسی ملکی را فروخته و پنهانی در باب و حقیقت یا حجت اقرار به ملکیت را ظاهر ساخته و داعیه دعوی کرده باید چنان که سلطان ملکشاه سلجوقی حکم فرموده بود قضات اصلاً آن قضیه را مرافعه ننمایند و آن ملک را به ملکیت همان کس که متصرف باشد باز گذارند و چون این نشان به التمغای همایون رسید غازان خان فرمان داد تا از آن سوادها گرفته به تمامی بلاد و امصار ارسال داشتند و بدین واسطه رواج و رونق تمام در امور ملت حضرت خیرالانام علیه الصلوة والسلام پیدا شده متکفلان مناصب شرعیه نقش امانت و دیانت بر لوح دل نگاشتند. (حبیب السیر ج3ص93).
12- پیش از غازان خان مرسوم و جیره و وظیفهء لشکریان و سران سپاهی ترتیب صحیحی نداشت فقط بعضی از سرداران از دیوان مقداری معین غله میگرفتند غازان خان برای لشکریانی که خدمت نزدیک میکردند وجه معاش معین کرد و بتدریج هر سال میزان آن را بالا میبرد و چون پیش از او برات غلهء سپاهیان را به ولایات می نوشتند و غالباً برات وصول نشده برمی گشت اسباب زحمت رعایا و سپاهیان میشد غازان خان دستور داد که در هر یک از ولایات در موقع برداشت محصول غلهء دیوانی را با اطلاع شحنه در نقطه ای توده کنند تا اگر براتی برسد فوری شحنه از آن غله حواله را بپردازد و برای رعایا مزاحمتی فراهم نشود سپس در سال 703 یرلیغی صادر کرد و به موجب آن برای عموم سپاهیان اقطاعات مشخصی تعیین نمود و خلاصهء آن یرلیغ این بود که اولاً در هر نقطه رعایا املاک اینجو و دیوانی را به قاعدهء سابق عمل نمایند و مالی را که در عهده دارند به سپاهیان بپردازند. ثانیاً اگر در یورت هزارهء زمین از املاک دیوانی بایر باشد ایشان آن را زراعت کرده حاصل آن را جهت مخارج خود بپردازند. ثالثاً در املاک و اراضی و آبهای وقفی بهیچوجه تصرف ننمایند و از آنها وجهی مطالبه نکنند. رابعاً اگر سپاهیان زمین بایری را آباد کردند و کسی مالکیت یا وقفیت ثابت کرد مالک یا متولی باید ده یک محصول آن را به دیوان بسپارد و بقیه را با زارعین نصف کند. خامساً صاحبان اقطاعات باید رعایای اراضی بایر را به ملک سابق خود برگردانند تا آن اراضی آباد شود و ایشان را به اراضی خود راه ندهند و در قری و مزارعی که در مجاورت اراضی ایشان است مداخله ننمایند و از تصرف آن مقدار از اراضی که علفخوار و چراگاه مواشی رعایاست خودداری کنند. سادساً در اراضی که برای اقطاع سپاهیان تعیین شده باید جماعتی از اهل خبرت با یک نفر بیتکچی آن اراضی را به قرعه مابین صده های هر هزاره تقسیم نمایند و بیتکچی سهم هر صده را در دفتری مخصوص یادداشت کند و سوادی از آن به دیوان بفرستد و دفترها را به امیر صده ها بسپارد و هر سال اوضاع صده ها را با دفترها تطبیق و مجازات متجاوزین را تعیین نماید. سابعاً هیچکس حق ندارد اقطاع خود را بفروشد یا ببخشد، جرم متخلف قتل است و اگر صاحب اقطاعی بمیرد اقطاع او به یکی از پسران یا برادران او منتقل میشود و در صورت نداشتن پسر یا برادر به غلام قدیم او میرسد و اگر غلام نیز نداشت به یک نفر از صده که قابلیت داشته باشد منتقل میگردد. ثامناً اگر کسی یاسای غازانی را تحریف یا بر خلاف آن عمل نماید اقطاع او از او منتزع و به صوابدید امرای صده به کسی که بتواند از عهدهء دادن چریک برآید سپرده خواهد شد، تاسعاً چون اقطاع هر یک از امرای صده ها مشخص است دیگر هیچیک از امرا حق تصرف در اقطاع خود ندارند و نمیتوانند بر ایشان برات بنویسند افراد چریک نیز بهمین وجه باید از تعدی به رعایا خودداری نمایند و در صورت خلاف سیاست خواهند شد. پس از ابلاغ این مقررات غازان خان لشکریان را سان دید و بعد از افزودن عدهء ایشان جمعی را به محافظت سرحدات فرستاد و قرار گذاشت که هر سه ماه یکبار قشون را سان ببیند و اسلحه و زین و برگ افراد را تفتیش نماید. «نقل است که در اواسط ایام سلطنت آن پادشاه عالی همت را معلوم شد که بواسطهء منازعت و مخالفتی که در میان اولوس جوجی خان و جغتای و اوگدای واقع است به هر وقت خیلخانه های یکدیگر را غارتیده عیال و اطفال را اسیر می گیرند و به تجار و مردم تازیک میفروشند، عرق و غیرت و عصبیتش در حرکت آمده فرمود که چگونه جایز باشد که اولاد جماعتی را که از نسل اقوام مغول بوده باشند و چندین گاه چنگیز خان را کوچ داده در پیش تازیکان خدمت کنند، حکم فرمود که هر مغول بچه که به معرض بیلی درآورند جهت خاصهء ایلخانی بخرند و ایشان را به خدمت آستان سلطنت آشیان بازدارند و در عرض دو سال نزدیک به یک تومان مغول بچه خریده شد و ولایت مراغه در وجه اقطاع لشکر زرخرید تعیین یافته عمارت آن تومان بپولاد چنگ سانگ مفوض گشت. (حبیب السیر ج3ص103).
13- پیش از سلطنت غازان خان جماعتی از اسلحه سازان هر سال مقداری علوفه و مقرری میگرفتند تا جهت قشون خاصهء ایلخانی اسلحه ترتیب دهند ولی بواسطهء هرج و مرج کارها بهیچوجه آن مقدار اسلحه ای را که باید در سال بسپارند تحویل نمیدادند. غازان خان مستمری عموم ایشان را قطع کرده و امر داد که از کمانگران و تیرتراشان و شمشیرسازان هر سال صد دست اسلحه تحویل دهند و نرخ روز قیمت بگیرند و مرد امینی را تعیین نموده تا هر سال آن مقدار اسلحه را از ایشان بگیرد و مالیات یک ولایت را برای پرداخت وجوه اسلحه معین ساخت و به این تدبیر هر سال 10000 مرد مسلح حاضر میشد در صورتی که پیش از او دو برابر وجه به مصرف میرسید و دو هزار نفر نیز مسلح نمیشد.
14- یکی دیگر از جملهء اصلاحات غازانی ترتیب تاریخ ایلانی یا تاریخ غازانی است و این کار را او برای تطبیق سنوات قمری با سنوات شمسی کرده چه بواسطهء عقب افتادن نوروز و پیدا شدن سیزده سال اختلاف بین سالهای شمسی و قمری در عهد غازان این پادشاه در 13 رجب سال 701 قمری و شمسی را که از عهد معتضد خلیفهء عباسی و دیالمه دیگر با یکدیگر تطبیق نشده بود تطبیق کرده و روز فوق را ابتدای تاریخ جدید قرار داد ولی این تاریخ دوامی نکرده و بزودی از میان رفت.
ابنیهء غازانی - غازان خان یکی از سلاطین آبادکننده و بانی است و ابنیه و عمارات بسیار ساخته. رسم ایلخانان مغول این بود که جسد ایشان را در محلی مخفی و دور از آبادی و زراعت بخاک می سپردند و آنجا را قرق میکردند. غازان خان که به دین اسلام مشرف شده بود خواست به بزرگان دینی و سلاطین اسلامی تشبه کرده در حیات خویش مقبره ای جهت خود بنا نماید و اوقافی جهت آن قرار دهد تا صلحا و زهاد و عباد از ممر آن زندگی کنند و او را پس از مرگ بذکر خیر یاد نمایند. به همین منظور در محل شام تبریز که بعدها شنب غازان یا شام غازان خوانده شد و در سه ربع فرسخی جنوب تبریز قرار داشت قبه ای ساخت که از عجایب ابنیهء اسلامی و بزرگترین و عظیم ترین قبه ای بوده است که تا آن تاریخ در ممالک اسلامی ساخته نشده بنای قبه در سال سوم سلطنت غازان شروع و در 702 به انتها رسیده است. ضخامت دیوارها برابر با سی و سه آجر چسبیده به یکدیگر بوده و هر کدام از آن آجرها نیز ده من وزن داشته است و 14000 عمله که 13000 نفر آن مستمراً و 1000 دیگر به عنوان کمک استخدام شده بودند در ساختن آن شرکت کرده اند. ارتفاع قبه 10 گز و طاس قبه 40 گز و محیط آن 1530 گز بوده و شکل دوازده ضلعی داشته و بر هر ضلع آن صورت برجی را نقش کرده بودند. کتیبه ها و داخل و خارج قبه به نقوش و خطوط بسیار نیکو مزین و تنها سیصد من لاجورد در نقش سقف آن بکار رفته بود و در اندرون قبه هشتاد قندیل زرین و سیمین که وزن هر یک از آنها به پانزده من میرسیده آویخته بودند و یکی از قندیلهای طلای آن هزارمثقال وزن داشت. بعد از انجام بنای قبهء غازان در ایران و عراق املاک مخصوصی وقف قبه نمود و تولیت آنجا را به خواجه سعدین الدین ساوجی و خواجه رشیدالدین فضل الله سپرد سپس در اطراف قبه ابنیهء ذیل را نیز ضمیمه آن بنا نمود: 1- مسجد جامع. 2- مدرسهء شافعیه. 3- مدرسهء حنفیه. 4- خانقاه جهت دراویش. 5- دارالسیادة جهت اقامت سادات. 6- رصدخانه. 7- دارالشفاء. 8- بیت الکتب. 9- بیت القانون جهت گذاردن دفاتر و قوانین که غازان خان وضع کرده بود در آنجا. 10- بیت المتولی که یکنفر متولی در آنجا مأمور تدبیر منزل و ترتیب مصالح مردم و منزل دادن ایشان بود. 11- حکمتیه جهت اقامت حکما و تعلیم حکمت. 12- بستان و قصر عادلیه. 13- حوضخانه و حمام. غازان خان جهت مقبره چند نفر حافظ قرآن و جهت دارالسیادة و خانقاه و حوضخانه و حمام خدام جهت دارالکتب چند نفر کتابدار و جهت مدارس و حکمتیه و رصدخانه استادان و مدرسین متعدد و برای دارالشفا اطباء و کحالان چند معین نمود که وظیفه ای مرتب بگیرند و مستمراً بر سر خدمت باشند بعلاوه شرط کرده که در خانقاه هر صبح و شام فقرا و مساکین را غذا دهند و ماهی دو نوبت صوفیان گرد یکدیگر فراهم آمده و به رقص و سماع مشغول شوند. عایدات اوقاف املاکی که غازان وقف این ابنیه و اماکن کرده بود در سال به صد تومان مغولی (دو کرور) میرسید و دیوان خاصه جهت وصول و ایصال این عایدات ترتیب داده و ادارهء آن به عهدهء دو نفر از امرای بزرگ خود یعنی قورتیمور و ترنغای محول کرده بود. شروط وقفنامه از این قرار بود «رکنهء هر جماعت از سادات و علما و حکما که افضل و اکمل عصر باشند در بقاع مذکوره صاحب منصب و موظف گردند و همواره متوطن بوده بی ضرورت شرعی غیبت ننمایند. دیگر آنکه هر جماعت بعد از فوت واقف هر کس از امراء مغول و اشراف تازیک او را زیارت کند خدام مقبرهء منوره آن کس را به کوشک عادلیه که نزدیک بقعهء مذکوره بود برده از حاصل موقوفات ضیافت نمایند. دیگر آنکه هر سال در روزی که واقف وفات یافته باشد آشی بزرگ ترتیب نموده علما و اعیان تبریز در مجاور آن بقاع مذکوره و ارباب استحقاق را جمع گردانند تا ختم قرآن نمایند. دیگر آنکه در لیالی جمعه در مسجد جامع و مدارس خانقاه حلوا پخته به ساکنان آن بقاع دهند و همچنین در عیدین و سایر ایام و لیالی متبرکه حلوا و اطعمهء لذیذ ترتیب نموده و به مجاوران و مسافران بخش کنند و دیگر آنکه پنج نفر معلم و پنج نفر معبد تعیین فرموده که در مکتب نشسته پیوسته صد نفر کودک یتیم را قرآن تعلیم دهند و وجه معیشت معلم و متعلمان را از اوقاف واصل گردانند و مقرر کرد که هر کودکی که قرآن تمام کند چه مبلغ به معلم هدیه دهند و چه مبلغ خرج ختان او نمایند و فرمود که جهت مکتب خانه هر سال صد مجلد مصحف مجدد بخرند و پنج ضعیفه را جهت غمخواری صبیان مواجب دهند دیگر آنکه هر سال دو هزار ثوب پوستین از پوست گوسفند خریده به مستحقان رسانند دیگر آنکه اطفالی را که بعضی از ضعفا بر درهای بقاع و سرهای راه میاندازند بردارند و دایه به اجرت گیرند که تعهد حال ایشان نماید و سایر مایحتاج طفل را تا وقت وصول به سن رشد و تمیز سرانجام کنند دیگر آنکه هر غریبی که در تبریز بمیرد و از وی چیزی نماند تجهیز و تکفین نمایند. دیگر آنکه در سالی ششماه که هوا سرد باشد چند خروار گندم و ارزن بر بامهای بقاع مذکوره ریزند تا طیور برچینند و هیچکس آن مرغان را نگیرد و هر که قصد نماید به لعنت الهی گرفتار باشد دیگر آنکه هر سال پانصد بیوه زن عاجزه را دو هزار من پنبهء محلوج دهند چنانچه حصهء هر یک چهار من باشد. دیگر آنکه متولی امینی در تبریز نصب کنند تا هر گاه غلامی یا کنیزکی ظرفی را که جهت آب کشیدن برداشته باشد بشکند و از مالک خود بترسد آن را عوض خریده به وی دهند. دیگر آنکه از هر جانب تبریز تا هشت فرسخ شوارع از سنگ پاک کنند و بر انهار کوچک پُل بندند تا فقیران بسهولت عبور توانند کرد و هفت وقفیه مشتمل بر مشروط مذکوره قلمی فرموده آنها را به خطوط قضاة و علماء مسجل ساخت و بکی را به متولی موقوفات سپرده دیگری را به مکهء معظمه زادهاالله تعظیماً ارسال داشت و قضیهء سیم را در دارالقضاة تبریز نهاده به محافظت آن امر نمود. چهارم تعلق به قاضی بغداد گرفت و سه قضیهء دیگر را نزد اشراف اطراف فرستاد تا نگاه دارند به مصلحت آنکه اگر یکی غایب یا مندرس گردد دیگری باشد که مضمون معلوم توان کرد و مقرر نمود که هر چند گاه قضات بغداد و تبریز در ضمن مرافعهء شریفهء شرعیه بر وقفیت آن املاک و صحت شروط آن وقف حکمی مجدد نمایند و بر حکم خود گواهان تازه گیرند و نیز فرمود که بعدالیوم هر کس به منصب قضا منصوب شود در اول شروع به تسجیل آن وقفیه بپردازد آنگاه فیصل سایر قضایا را پیش نهاد همت سازد. (حبیب السیر ج3ص108). غیر از ابنیهء فوق غازان خان تمام شهر اوجان را در تاریخ 698 ه . ق. از نو بنا کرد و بازارها و حمام های جدید در آنجا ساخت و خانقاهی نیز در همدان بنا نمود و دورادور تبریز و شیراز را بارو کشید و قلعهء تبریز را در سال 702 تعمیر نمود طول باروی تبریز 54000 قدم (قریب چهار فرسخ و نیم) و عرض آن 10 گز و نیم بود و پنج دروازهء بزرگ و هشت دروازهء کوچک داشت. (نقل از تاریخ مغول تألیف عباس اقبال با تلخیص و اختصار در بعضی موارد).
شرح حال غازان خان باختصار - در تواریخ مسطور است سلطان محمود غازان خان بن ارغون خان بن اباقان خان بن هلاکو خان بن تولی خان بن چنگیز خان در 19 ربیع الاَخر سنهء 670 ه . ق. متولد شده و در زمان پدرش ارغون خان در خراسان قائمقام پدر و حفظ و حراست آن ولایات با غازان خان بود پس از فوت ارغون غازان خان در اوایل شعبان 694 در حضور شیخزاده صدرالدین ابراهیم حموی کلمهء توحید به زبان آورد و به دین شریف اسلام مشرف گشت. در دهم ذیحجهء همان سال به تبریز وارد و استقبال شایانی از طرف علماء و رجال و بزرگان شهر تبریز بعمل آمد و در تبریز در همان روز به تخت سلطنت ایلخانی جلوس کرد. از سلاطین مغول اول شخصی که دین حنیف اسلام را قبول کرد غازان خان بود اگر چه قبل از آن (تکوداراغول) که بعداً به سلطان احمد موسوم گشت ظاهراً اسلام را قبول کرده بود لیکن اسلامیت او اسم بی مسمی بود و مراعات احکام دین را نمی کرد ولی غازان خان ظاهراً و باطناً صورةً و سیرةً مسلمان شد و پس از قبول مذهب اسلام از مؤمنین و مشوقین جدی مذهب اسلام گردید و در تمام عمر در رعایت مراسم و آداب دین اسلام و اقامهء شعائر آن میکوشید. اولین فرمانی که صادر کرد فرمانی بود دایر به وجوب قبول مذهب اسلام برای مغولان من تبع خود در تمام مملکت و اجرای احکام دین اسلام میان مردم و رعایت عدل و داد و منع امراء و اکابر از ظلم و جور سپس فرمان داد در سراسر مملکت کلیساهای مسیحی و معابد یهود و بتخانه و آتشکده ها را ویران و مبدل به مساجد کنند. بتهای شکسته را بر سر چوبها بسته در شهر میگردانیدند آئین دین اسلام را در هر نقطهء مملکت مجری کرد حکم کرد شرب شراب و بدمستی در شارع عام قدغن شود و متمرد را در گذرگاهها بگردانند و به درخت ببندند تا عابرین بر او توبیخ کنند و به سایرین عبرت شود پس از اقامت چندی در تبریز به قراباغ رفت و در آنجا قوریلتائی تشکیل داد و از شاه زادگان و خوانین مغول بیعت گرفت بار دیگر با جلال و شوکت تمام در آنجا جلوس کرد و جشن بزرگی به عمل آورد و در مجلس جشن به نوروز که از امرای بزرگ مقام بود خطاب کرد که از او چیزی بخواهد امیر نوروز زانوی ادب بزمین نهاده و استدعا کرد که در آلتمغاها کلمهء شهادتین ثبت شود غازان خواهش او را قبول کرد و فرمان داد به اجرای آن مبادرت شود امر کرد در ابتدای فرمانها و مکاتیب «بسم الله الرحمن الرحیم» نوشته شود و در اول فرمانهای خودش همیشه این کلمات نوشته میشد «بسم الله الرحمن الرحیم بقوة الله تعالی و میامن ملت محمدی فرمان سلطان محمود غازان» پس از دو سال و اندی اقامت در قراباغ و تمشیت امور آن صفحات به اوجان آمد و بنیان عمارت عالی را فرمان داد و در آنجا وزارت را به خواجه سعدالدین آوجی و نیابت آن را به خواجه رشیدالدین فضل الله داد و این دو نفر به مساعدت یکدیگر ممالک غازانی را اداره میکردند. در سنهء 697 ه . ق. به تبریز آمد و بنای عمارت شنب غازان و ساختمان آن را امر داد و در سنهء 699 ه . ق. با چندین هزار لشکر از تبریز بقصد تصرف شام حرکت کرد و از راه مراغه و اربل و موصل خود را به کنار فرات رسانید در چندین محل جنگهای سختی به وقوع پیوست در نتیجه مظفر و منصور گشت و شامات را فتح و چندی در آن صفحات اقامت کرد و بسبب گرمی هوا در 15 رمضان 699 از شام بازگشت و به مراغه آمد پس از دیدن رصد مراغه مایل شد که در تبریز نیز رصدخانهء بزرگی ایجاد کند چنانچه نظیر و شبیه آن در عمارت شنب غازان بنا کرده بود. پس از مراجعت از شام در بعضی نواحی آن ولایت بر علیه غازان علم عصیان برافراشتند. در غرهء محرم 700 بار دیگر حمله و هجوم به طرف شام آغاز کرد قبلاً امیر قتلغشاه را به مقدمهء عساکر خویش روانهء شام کرد و خود از راه حلب به حوالی شام رسید چندین فقره جنگهای خونینی با سپاهیان ملک ناصر بوقوع پیوست و چون کاری از پیش نرفت استخلاص آن ولایت را به عهدهء جلادت و کاردانی امیر قتلغشاه و چوپان بیک سپرد و خود مراجعت کرد. ملک ناصر با سپاه فراوان بر سر آنها تاخت و قشون مغول را منهدم کرد. در جمادی الاَخر 702 در نزدیکی حله از فرات گذشته و به کربلا وارد شد و پس از زیارت مشهد حضرت امام حسین علیه السلام و تقدیم بعضی از هدایا و نذورات به آستانهء حسینی در رجب آن سال به منزل عانه رسید و در همین محل بود که شهاب الدین ادیب عبدالله مؤلف تاریخ وصاف تاریخ خود را بتوسط خواجه رشیدالدین فضل الله به حضور غازان خان رسانید و مورد انعام و مرحمت سلطانی واقع شد. پس از چندی توقف در آن نواحی به طرف عراق رهسپار شد و از عدم پیشرفت کار و شکست قشون در شامات غم و غصه بر وجودش مستولی گشت و در ساوه ناخوش شد و در آن جا چندی اقامت کرد تا اندکی بهبود یافت. از آنجا به ری آمد و مجدداً حالش منقلب گردید ناچار چند روزی اقامت و استراحت فرمود سپس از آنجا به طرف قزوین روانه شد. در 11 شوال سنهء 703 در حوالی قزوین پس از نه سال و اندی سلطنت در سی وسه سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد. جنازهء او را با جلال و احترام تمام از آنجا به تبریز آوردند و در خوابگاه ابدی خود و در زیر گنبد شنب غازان بخاک سپردند. تاریخ وفات او را مؤلف تاریخ وصاف چنین گفته:
خان عادل شاه غازان سایس قانون ملک
ظل حق خورشید دولت خسرو میمون خصال
آنکه رایش مر جهان را نص بودی بی خلل
و آنکه سهمش مر عدو را مرگ بودی بی قتال
آنکه از او بود با فر و فروغ و نور و زیب
تخت و افسر تیغ و خنجرگنج و گوهر ملک و مال
روز یکشنبه و قد قیل الاحد یوم البنا
یا الف بگذشته از شوال سال جیم و ذال
رفت از این عالم و ان الدهر یفنی بعد حین
سوی آن گیتی و ان الدهر حال بعد حال.
غازان خان با اینکه عمرش کم و مدت سلطنتش کوتاه بود اصلاحات بسیار و قوانین بیشمار در مملکت جاری و متداول کرد. قواعد و قوانین غازانی مشهور و در کتب تواریخ مفصلاً مسطور است شمه ای از قوانین مفید و برجستهء آن پادشاه با عدل و داد بطور خلاصه در این مقاله نگاشته میشود: نوشته اند غازان خان بسیار عادل و مرد هنرمند و جنگ آزموده و فوق العاده جسور و به فنون لشکرکشی و مقابلهء با دشمن آشنا بود علاوه بر زبان مغولی و چینی و فارسی اطلاع کمی به زبان عربی داشت اهل فضل و ادب و حکمت را دوست میداشت اغلب در محاضر علما و ادبا می نشست و با ایشان در بارهء مذاهب مختلفه مباحثه میکرد. از ادیان و مذاهب ملل اطلاع کافی داشت. بعضی از صنایع مختلفه از قبیل معماری و نقاشی و آهنگری و اسلحه سازی بلد بود عشق و علاقهء مفرطی به عمران و آبادی داشت ابنیه و آثار بسیاری در تمام مملکت از خود بیادگار گذاشت. از قوانین برجسته و مفید او یکی این بود که قانون مرور زمان را در مملکت جاری کرد هر دعوی یا قباله ای که سی سال از تاریخ آن گذشته بود عدم رسیدگی آن را به قضات فرمان داد و یرلیغی صادر کرد: هر قاضی که قباله یا حجتی نو بنویسد باید که قبالهء کهنه را در طاس عدل(4) بشوید و قباله ای که تاریخ کتابت آب از سی سال گذشته باشد هم در آن طاس نابود گرداند و هر قاضی که خلاف کرده دعاوی سی ساله را رسیدگی کند مستحق تعزیر و تأدیب و مستوجب عزل است و نیز حکم کرد که منشیان دیوانی سواد کلیهء احکام و یرلیغها را که به امر غازان صادر میشد در دفتر مخصوص ثبت و ضبط و با آلتون تمغا(5)مهر کنند و نام این دفتر رسمی «قانون الامور» بود و نیز حکم کرد باید که غیر کتاب دارالقضا هیچ کاتبی به کتابت قبالجات و اسناد قیام نکند و قضات نیز کاتبان خود را منحصر سازند و دیگری را اجازت این کار ندهند و هر کاتبی که حجتی نویسد که داد آن تا صد دینار باشد یک درم (درهم) حق الکتابة بستاند و اگر معامله از صد دینار زیاد باشد یک دینار اجرت گیرد و بیشتر نطلبد و نیز حکم کرد قاضی را هیچ آفریده از حکام و امراء و وزراء به خانهء خود نطلبد و هر کس جهت فیصل قضایا به دارالقضا رود و قاضی به هیچ علت و بهانه از مردم چیزی نگیرد و دیگر آنکه اگر ظاهر شود که وکیلی از متخاصمین چیزی(6) گرفته او را ریش تراشیده تعزیز و تشهید کنند و هر قاضی که بخلاف این فرمان واجب الاذعان عمل کند به عقبات ایلخانی معاقب گشته معزول کنند. یکی دیگر از قوانین مفیدهء غازانی توحید اوزانی و مقادیر در تمام کشور بود یرلیغی صادر کرد و سواد آن را به تمام ولایات فرستاد که سنگهای وزنهء زر و سیم و کیل اوزان خواربار و غیره در هر جای مملکت مساوی و متحدالوزن باشد و وزنه ها از آهن بسازند و مهر کنند و فرمان داد سکه های مغشوش را در سراسر مملکت جمع آوری کنند و بشکنند و عوض آنها سکه های زر و سیم تمام عیار ضرب کنند. یکی دیگر از قوانین غازانی تطبیق سال شمسی با قمری بوده و نیز ایجاد تاریخ ایلخانی کرد و اول سال 701 ه . ق. را اول سال تاریخ ایلخانی قرار داد مدت زمانی همین تاریخ ایلخانیه متداول بوده و در بعضی از سکه های ایلخانی نیز تاریخ ایلخانیه ضرب شده لیکن بعد از فوت غازان خان و مدت کمی بعد از آن این تاریخ از میان رفت. (نقل از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز شمارهء 2 و 3 سال دوم). و رجوع به الدررالکامنه ج3 چ حیدرآباد هند صص212 - 214 و غزالی نامه ص696 و جامع التواریخ صص 2 - 6 و ص10، 18، 27، 28، 41، 42 و صص 48 - 50 و ص 60، 68، 79، 91، 144، 160، 325 و شدالازار صص321 - 332، 459، 544، 546 و تاریخ گزیده صص 424 - 446 و ص 486، 533، 534، 546، 556، 582، 590، 591، 595، 618، 619، 792، 793، 806، 812، 818، 838 و فهرست تاریخ غازانی تألیف رشیدالدین فضل الله حبیب السیر ج1 ص390 و حبیب السیر چ طهران ج2 صص 44 - 58 و 66 و ص 68، 88، 103، 118، 189 و نزهة القلوب چ اروپا ج3 ص 27، 32، 53، 76، 80، 91، 283 و تاریخ ادبیات ایران شفق ص 14، 32، 266 و تاریخ ادبیات ادوارد براون ج3 ص 19، 37، 41 - 49، 55، 84 - 91، 100، 102، 124، 127، 178، 196، 383، 426. و رجال حبیب السیر ص 22، 25، 29 و مرآت البلدان ج1 ص393. و تاریخ عصر حافظ قاسم غنی ج 1 ص65 و 67 و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ سیستان چ بهار چ طهران صص397 - 406 و کلمهء شنب غازان شود.
(1) - قرآن 14/25.
(2) - James II. (3) - این درخت را در شیراز عامهء مردم عروس مستان می گفتند. (وصاف ص387).
(4) - غازان خان حکم کرده بود هر قاضی که در محکمه بنشیند طاسی پر از آب بر کرسی پیش خود نهد هر دعوی که قطعیت یابد صکوک قدیمهء آن را در طاس که موسوم است به طاس عدل بشوید. (حبیب السیر، جزء اول از جلد کث).
(5) - آلتون تمغا یا آل تمغا عبارت از یک مهر قرمزرنگی بود که مهر رسمی دولت غازان خان بود و هر یرلیغ یا حکمی که این مهر نداشت بی اعتبار بود.
(6) - مقصود رشوت است.
غازان.
(اِخ) نام یکی از شاهزادگان مغولی که در زمان سلطان سعید اولجایتو محمد از ملازمین شاهزاده یساور بوده است و پس از مغلوب و کشته شدن یساور، به دست سپاهیان سلطان سعید گرفتار و اسیر گردیده است. (ذیل جامع التواریخ رشیدی به اهتمام بیانی چ طهران ص113).
غازان.
(اِخ) بیست و ششمین از خاندان چنگیزی در ماوراءالنهر از اولوس جغتای، از 744 تا 747ه . ق.
غازان.
(اِخ) یکی از امرای دورهء تیموری رجوع به حبیب السیر چ کتابخانهء خیام ج3 جزء سوم ص 585 شود.
غازان.
(اِخ)(1) شهر و مرکز ایالتی است در روسیه در 1200 گزی جنوب شرقی سن پطرزبورگ (لنین گراد) و 725 هزارگزی مشرق مسکو، بر ساحل گارانسکی که از طرف چپ به ولگا میریزد و در 5 هزارگزی از ساحل ولگا در 55 درجه و 47 دقیقه و 24 ثانیه و 46 درجه و 47 دقیقه و 4 ثانیه واقع است. دارای دانشگاه، کتابخانه، رصدخانه و کارگاه تشریح و شیمی، موزه طبیعی و مدارس متعدد و کلیسا و جوامع، مطبعهء مخصوص بطبع کتب ترکی است. و نیز قلعه ای قدیم دارد که نزد مسلمانان معزز است. دباغخانه های زیاد، رنگرزخانه های متعدد، تصفیه خانه های گوناگون برای روغن و موم، کارخانه های صابون پزی و آبجوسازی و بعضی دستگاههای بافندگی و کارخانجات اسلحه، ریخته گرخانه های آهن و مس دارد و تجارت آن پررونق است. شمارهء کارخانه های بزرگ آن به صد بالغ میگردد. بر اثر کمی آبها وقفه ای در تجارت حاصل شود ولی نوبهار تلافی آن را میکند، هوایش بسیار معتدل است، انهار لبریز میگردند کشتیها در محاذات کارخانه ها و مغازه ها لنگر می اندازند و در نتیجه جوش و خروشی در تجارت حاصل میگردد. شهر غازان در قرن 14 م. از طرف بایدو خان و یا یکی از اخلافش در 14 و یا 28 هزارگزی شمال شرقی موقع حالیه بنا شده، و در اواخر قرن مزبور به دست واستیل دیمتریویچ دوک کبیر روسیه رو به ویرانی نهاد و چهل سال بعد، از طرف خان دشت قپچاق در قرب مجرای ولگا یعنی در موقع کنونی تأسیس شد و یک مرکز بزرگ تجاری بین اروپا و آسیا گردید. هنگام انقسام دولت دشت قپچاق غازان، مرکز یکی از قطعات پنجگانهء متشکل از بهم خوردن این دولت عظیم شد و تاتارهای غازان مدت مدیدی با روسیان مبارزه کردند بالاخره بسال 1552 م. شهر و خانی غازان تحت تصرف روسها درآمد. مدت مدیدی لون اسلامی شهر تغییر نکرد و تقریباً تمام اهالی از تاتار بودند، اما در اواخر قرن 16 م. به امر امپراطور مسلمانان را از شهر بیرون کرده مساجد را طعمهء آتش ساختند، و در حال حاضر مقدار مسلمانان از یک ثمن کلیهء نفوس تجاوز نمیکنند و اینان در جهت شمال غربی از برکهء قبان محلهء جداگانه ای تشکیل داده اند، خانه های قسم اعظم این شهر از چوب ساخته شده و چسبیده بهم است و فقط در محلات بالا عمارات مخصوص به اعیان و اشراف دیده می شود که کوچه های وسیع و مفروش دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Kazan.
غازان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه در 5/12 هزارگزی شمال باختری هشتیان و 10 هزارگزی شمال باختری راه ارابه رو هشتیان به سلماس. دره، سردسیر، با 256 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
غازان بهادر.
[بَ دُ] (اِخ) نام یکی از امراء بزرگ هلاکو. در حبیب السیر آرد: و چون این خبر (خبر بازگشتن سپاهیان هلاگو از تسخیر قلعهء گردکوه) یکی از امرای بزرگ را که مشهور بود به غازان بهادر به تأدیب شمس الملوک و استندار شهر اکیم نامزد فرمود و چون غازان بهادر به مازندران درآمد شمس الملوک مرکز دولت خالی گذاشت و شهراکیم نیز نخست خیال گریز کرده بالاخره نزد غازان رفت و از تقصیر خدمت لوازم اعتذار و استغفار به تقدیم رسانید و غازان او را مشمول نظر اشفاق گردانیده چون این معنی بر ضمیر شمس الملوک واضح گشت او نیز به خدمت غازان شتافت. غازان از دیوان خان منشور حکومت ایشان را امضا فرموده خود در آمل ساکن گشت... (حبیب السیر چ خیام طهران ج3 ص331).
غازان چای.
(اِخ) نام رودی در سر راه تهران به مازندران نزدیک به فیروز کوه.
غازان سر.
[] (اِخ) دهی از دهستان آخناچی بخش حومهء شهرستان مهاباد. در 35 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 7 هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب. کوهستانی، معتدل. با 139 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
غازانی.
(اِخ) (اعمال...) فرات شهرت تمام دارد... و در ملک سواد که اکنون اعمال غازانی می خوانند از او نهرهای بسیار برمیدارند... (نزهة القلوب چ هلند مقالهء 3 ص209 و 210). رجوع به غازان اعلی و غازان سفلی شود.
غازانی.
(ص نسبی) (تریاق...) معجونی مرکب که به دستور غازان ساخته شده بود : و از ادویهء مفرده آن چه پیش هر طایفه به تریاقیت مجرب و معروف بود بیست وچهار داروی مفرد که هر یک علی حده تریاق مطلق بود اضافت تریاق فاروق کرد و آن تریاق را تجربه فرمود و بغایت نافع آمد و نام آن تریاق غازانی شد. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص173).
غازانی.
(اِخ) (کوشک...) نام محلی قرب تبریز که امیر تیمور گورکان در سفری به تبریز در آن جا توقف کرد. مؤلف حبیب السیر آرد :و از آنجا ماهچهء رایت گیتی فروز پرتو وصول بر اوجان انداخته کوشک غازانی از فر نزول صاحبقرانی غیرت افزای بروج آسمانی شد و چون چند روز در آن مقام به عیش و نشاط اوقات بگذرانید خرم و مسرور به تبریز رفته در دولتخانه فرود آمد... (حبیب السیر چ خیام طهران ج3 ص501).
غازانی اعلی.
[اَ لا] (اِخ) (نهر...) نهری از شعب فرات بنام نهر غازانی اعلی. مؤلف تاریخ غازانی در حکایت دوازدهم در عمارت دوستی پادشاه اسلام... در صص202 - 203 گوید: و به هر شهر و ولایت عمارت می فرماید و کهریزها بیرون می آورد و جاری می گرداند و از آن جمله آنچه معظم تر است و در آن خیری تمام نهری به غایت بزرگ است که در ولایت حله جاری فرموده و نامش نهر غازانی اعلی نهاده و آن آب را به مشهد مقدس امیرالمؤمنین حسین علیه السلام برده و تمامت صحراهای دشت کربلا که بیابان بی آب بود و در مشهد جهت خوردن آب شیرین نه، زلال فرات روانه گردانید چنانچه این زمان تمامت حوالی مشهد مزروع است و باغات و بساتین را بنیاد نهاده اند و کشتیها که از بغداد و دیگر شهرها بر کنار فرات و دجله اند به مشهد می تواند رفت و قرب صد هزار تغار حاصل آن است و حبوبات و انواع خضر در آن بهتر از در تمامت اعمال بغداد می آید و سادات که مقیم مشهداند بدان واسطه عظیم مرفه الحال شده اند... و رجوع به تاریخ غازانی چ انگلستان ص144 شود.
غازانی سفلی.
[سُ لا] (اِخ) (نهر...) نهری از شعب فرات بنام نهر غازانی سفلی. مؤلف تاریخ غازانی گوید : و در حدود مشهد سیدی ابوالوفا رحمة الله علیه که هم چنین بیابان بی آب بود و در مشهد آب شیرین جهت خوردن نه، سالی پادشاه اسلام خلدالله ملکه در آن صحرا به شکار رفت و برای چهارپایان آب نیافتند و خرگوران و آهوان عظیم لاغر و ضعیف بودند از جهت بی آبی و بی علفی. فرمود تا از فرات نهری آنجا برند تا هم در مشهد آب و زراعت بادید آید و هم حیوانات صحرایی بیاسایند و نیز چون در آن بیابان روند چهارپایان را از بی آبی زحمت نرسد و علف از جو و کاه باشد. به اندک زمانی نهری معظم آنجا برد و نام آن نهر غازانی سفلی نهاده و بعد از آن از جانب غربی نهری دیگر به سرحد آن بیابان روان گردانید و نام آن نهر غازانی کرد... (تاریخ غازانی چ انگلستان ص203 و 204).
غازانیه.
[نی یَ] (اِخ) نام شهری از بناهای غازان خان به قرب تبریز. رشیدالدین فضل الله در تاریخ غازانی آرد : و شهری دیگر بزرگتر از محوطهء تبریز قدیم در موضع شنب و شم نیز گویند که ابواب البر ساخته بنا فرموده چنانکه ابواب البر و اکثر باغات آن محیط است و آن را غازانیه نام نهاده و فرمود که تجار که از روم و افرنج رسند بار آن آنجا گشایند لیکن تمغاجی آنجا و از آنِ تبریز یکی باشد تا منازعت نیفتد... (تاریخ غازانی چ انگلستان ص206). و رجوع به تاریخ ادبیات براون (از سعدی تا جامی) ترجمهء علی اصغر حکمت چ طهران ج3 ص 49، 81، 100 شود.
غازایاقی.
[اَ] (ترکی، اِ مرکب) غازایاغی(1). نام نباتی است که به پای غاز تشبیه کرده اند و ایاغ ترکی است و به عربی آطریلال گویند و به پارسی پای زاغان خوانند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). اسم ترکی گیاه آطریلال است و در لرستان و کوهستان پای غازان نامند(2). (تحفهء حکیم مؤمن ص168) (فهرست مخزن الادویه ص38). اسم ترکی گیاه آطریلال است و رجل الغراب گویند و به لغت لرستان و کوهستان پای غازان و در دیلم کلاچ پا نامند.
(1) - Falcaria, Rivini. (2) - در فهرست مخزن الادویة: پای زاغان.
غازبین.
(اِخ) قزوین.
غازبین.
(نف مرکب) آن که یک غاز را در نظر گیرد. کنایه از شخص بسیار لئیم و خسیس.
غازبینی.
(ص نسبی) منسوب به غازبین، قزوینی. || (حامص مرکب) حالت کسی که یک غاز (تسو) را نیز در نظر گیرد. حالت مرد لئیم بسیار خسیس.
غازج.
[زَ] (اِ) تصحیف غارج. رجوع به غارج و رجوع ببرهان قاطع شود.
غاز چراندن.
[چَ دَ] (مص مرکب) کنایه از بیکاری است.
غازغاز.
(ص) از هم شکافته و بازشده. (برهان) (آنندراج) :
روی نشویی نکنی یک نماز
کافری ای... زنت غازغاز.
تاج بهار جامی (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (صحاح الفرس).
بپاره های خرد بریده. ترک ترک. شکاف شکاف :
صعوه در ظل همای عدل و داد(1) پهلوان
مر عقاب ظلم را پر بردراند غازغاز.
سوزنی.
(1) - ن ل: عدل والا.
غازغان.
(ترکی، اِ) دیگ بزرگ مسی که گوسفندداران صحرانشین و مردم ده برای جوشاندن شیر و دوغ از آن استفاده کنند و در شهرها برای پختن آش و آبگوشت و کله پاچه در دکانهای عمومی بکار برند. مرجل. (منتهی الارب). و رجوع به غزغن شود.
غاز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) غاژ کردن. پشم یا پنبه کردن جامه، تا بار دیگر ریسند. پنبه دانه از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن از برای رشتن. (برهان). دانه از پنبه جدا کردن و پشم مهیای ریسیدن ساختن. رجوع به غاز شود. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):(1) مزع القطن؛ غاز کرد پنبه را. (منتهی الارب). تمزیع؛ پنبه غاز کردن. مشعه؛ پاره ای از پنبهء مشیعه و غاز کرده. (منتهی الارب). مشع؛ پنبه غاز کردن.
(1) - در انجمن آرای ناصری ذیل مدخل غاز کردن این بیت از سوزنی در این معنی آمده است :
ز بهر تافتن تار و پود حکمت تو
برند غاز سخن شاعران ز غوزه من.
غازلة.
[زِ لَ] (ع ص) تأنیث غازل (نعت فاعلی از غزل) زن ریسنده. ج، غزل، غوازل. (منتهی الارب).
غازم آباد.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری نوبران و 7 هزارگزی راه عمومی. آب و هوای آن سردسیر، سکنهء آن 181 تن شیعه است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آنجا غلات، بنشن، بادام، انگور، گردو، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1 ص148).
غازمغازی.
[مَ] (اِ) یا ماغازی. (کاشی...) یا کاشی معرق. || رنگ. رجوع به پر طاوس شود.
غازه.
[زَ / زِ] (اِ) بزک. گلگونه. گلغونه. سرخاب. گلگونه باشد که زنان به رخ نهند تا سرخ نماید. (صحاح الفرس). حمره، غمرة؛ پنبهء سرخ که زنان بر روی مالند. (زمخشری). غنجار. والغونه. سرخی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). گلگونه که زنان بر روی نهند. (برهان). گلگونه و آن سرخی باشد که زنان بر روی مالند. (غیاث از برهان و سراج) :
شرطستم(1) آنکه تیر و کمان خواهد
نه آنکه سرمه خواهد با غازه.
بوالحر (از فرهنگ اسدی).
پس پرده رفتی چرا چون زنان
به روی پرآژنگ غازه زنان.(گرشاسب نامه).
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرده چو گلبرک کامکار.
سوزنی.
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهء مستور برآمد.
مولوی (آنندراج).
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را بلندآوازگی داد.
جامی(یوسف و زلیخا).
گلگونهء مرد است سیه رویی کونین
غازه به جز از لعبت فرخار نیابی.
امیرخسرو.
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی)(2).
-امثال: زن از غازه سرخ رو شود و مرد از غزا.
(مجموعهء مختصر امثال چ هند).
|| صدا و ندا و آوازه. (برهان) (جهانگیری) :
ای بسا گفتگوی و آوازه
کان چو(3) طنبور گشت پرغازه.
کلیم آذری (از جهانگیری).
|| در ترکیب شب غازه آمده. رجوع به شب غاز و شب غازه شود. || چوبی باشد که در میان چوبی کنند تا نیک بشکافد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). چوبی که در رخنهء چوبی نهند به هنگام شکافتن. (انجمن آرا) (اوبهی) (آنندراج). و در تداول نجاران آن را گاز یا گوه گویند. || بیخ دم حیوانات از چرنده و پرنده. (برهان). و به این معنی است پرغازه و پرغزه. (حاشیهء برهان چ معین)... بیخ دم مرغ و بیخ پر مرغ چون پرغازه و دم غازه و به این معنی بی ترکیب و بغیر این دو لغت دیده نشده است. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). عصعص. (منتهی الارب). و رجوع به دمغازه و دمغزه شود.
(1) - ن ل:
شرطم نه آنکه تیر و کمان خواهد
شرط آنکه سرمه خواهد با غازه.
و در بعض نسخ بنام «بوالحسن» ضبط شده.
(2) - جست بنشاند و غازه کند و وسمه کشد
وآبگینه برد آنجا که درشتی خاراست. نجیبی.
(3) - ن ل: که چو...
غازه.
[زَ] (اِخ)(1) در مشرق افریقای جنوبی و علی الظاهر تابع موزامبیک از مستعمرات پرتقال است ولی در واقع حکومت مستقلی میباشد که از مجرای رود زامبز تا کشور زولولاند تابع انگلیس امتداد یافته است. این کشور پهناور در برخی از نقاط تا بحر محیط هندی میرسد، و در بعض نقاط هم ساحل در دست پرتقالیها و جانب داخلی متعلق بحکومت غازه است، از جهت مغرب بطرف داخل افریقا کشیده شده با حکومت ماتیله که اسماً تحت حمایت انگلیس هاست هم مرز میباشد و قسمت شمالیش کوهستانی و جنگل زار است و از همان نقاط چندین نهر سرچشمه گرفته کشور را می شکافند، اما قسمت جنوبی بصورت بیابان مانده و بعض گیاهها و علف های قابل چرا و برخی اشجار دیده میشود. اهالی به زولو و به ازوتولو یعنی به زنگیان افریقای جنوبی شباهت دارند و به اقوام و قبایل مختلفه منقسم شده اند و اکثر بشبانی مشغول اند، و گله و رمه های گاو و گوسفند فراوان دارند و برخی به فلاحت اشتغال می ورزند و موز، لیمو و نظایر آن ها را بعمل می آورند. احتمال داده اند که اعراب درخت پرتقال و لیمو را به این سرزمین وارد کرده اند و از برخی علایم و آثار چنان برمی آید که زمانی اسلام در این دیار نفوذ داشته. مرکزش قصبهء چان چان میباشد که در 20 درجه و 25 دقیقهء عرض جنوبی و 30 درجه و 10 دقیقهء طول شرقی واقع شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Gaza.
غازه رخ.
[زَ / زِ رُ] (ص مرکب) روی به رنگ غازه :
سوزنیم مرد به اندازه... (شرم مرد)
تازه دل و غازه رخ و تازه...سوزنی.
غازی.
(ص، اِ) زن فاحشه. (از برهان). || چرب رودهء پرمصالح. (برهان). چرغند. || لقمهء بزرگ(1). پیتهء درشت دبلة. (منتهی الارب). || معرکه گیر. (از برهان). ریسمان باز. (برهان) (جهانگیری). رسن باز :
بر زلف شبان غازی چون دلو رسن بازی
آموخت که یوسف را در قعر چهی یابد(2).
مولوی (از جهانگیری).
سالک به سیر شو نه بصورت که عنکبوت
غازی نگردد ارچه براید به ریسمان.
مجیرالدین بیلقانی (از جهانگیری).
چوغازی به خود در(3) نبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای.
سعدی (از آنندراج).
سخرهء عقلم چو صوفی در کنشت
شهرهء شهرم چو غازی در رسن.سعدی.
و برای آنکه از غازی به معنی غزاکننده ممیز گردد او را گدا غازی نیز گویند. (آنندراج). و مؤلف آنندراج نوشته: «غازی، ریسمان باز که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». و این بیت بسحاق اطعمه را شاهد آورده است :
از شوق غازی اسب آن کس که کشته گردد
دین لوت خواران باشد شهید غازی.
و خود او در ذیل «غازی اسب» آن را قسمی از مأکولات اهل توران معنی کرده است، و همین معنی مناسب این بیت مینماید. (رجوع به غازی اسپ شود). و گویا معنی «ریسمان باز، که گاهی بر اسب چوبین سوار شود». را از همین بیت استنباط کرده اند. (!).
(1) - اصل این کلمه غازی عرب نیست بلکه از آن اصل است که جزء دوم کلمهء اشترغاز از آن است که شاید به معنی لقمه است. (مؤلف).
(2) - ن ل: ماند.
(3) - ن ل: به خود بر.
غازی.
(ع ص) نعت فاعلی از غزو. مرد پیکار و با دشمن دین کارزارکننده. ج، غُزّی، غُزّی، غزاة، غزّاء و منه قوله تعالی: او کانوا غزی لوکانوا عندنا(1). (منتهی الارب). آنکه به جهت ثواب با اعدای دین حرب کند. (برهان). تاراج کننده. (دهار). مجاهد. (مهذب الاسماء) :
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.منوچهری.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازیم
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در ترا مسکن نباشد ماهی ای غازی.
ناصرخسرو.
تو کبک کوه و روز و شب عقابان
تو اهل روم و گشت دهر غازی.
ناصرخسرو.
چون گوهر عقد مدیح بندی
بر بازوی دولت امیر غازی.مسعودسعد.
و آنگاه بکردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار.
مسعودسعد.
غازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رود
با قدم براق او فرق سپهر چنبری.خاقانی.
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده.خاقانی.
به تو و زلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد.خاقانی.
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.نظامی.
خسرو غازی آهنگ خراسان(2) دارد
زده از غزنین تا جیحون تاج و خرگاه.
بهرامی غزنوی.
به خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
آن مساس طفل چِبْوَد؟ بازیی
با جماع رستمی و غازیی.مولوی (مثنوی).
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه زن.
مولوی (مثنوی).
و گر هلاک منت درخور است باکی نیست
قتیل عشق شهید است و قاتلش غازی.
سعدی.
نمیداند(3) که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (صاحبیه).
نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی.
(گلستان).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو.
نفس کافر ترا از او ببرید
هر که او نفس کشت، غازی بود.اوحدی.
غازی چو تویی، رواست کافر بودن.
اوحدالدین کرمانی.
|| کلمهء غازی گاه در فارسی با کلمات دیگر ترکیب شود مانند غازی پیشه : چاچ، ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر. (حدود العالم). و مردمان بخارا تیرانداز و غازی پیشه اند. (حدود العالم). و مردمان وی [ خوارزم ] مردمانی غازی پیشه و جنگی اند. (حدود العالم). و این [ ماوراءالنهر ]ناحیتی است عظیم آبادان... و مردمانی اند جنگی و غازی پیشه و تیرانداز. (حدود العالم).
عادل عادل تبار و غازی غازی نسب
مرکز مرکزثبات و خسرو خسرونشان.
سیدحسن غزنوی.
|| در تاریخ بیهقی گاهی کلمهء غازی را با سپاهسالار توأم می کند و گاهی با حاجب و از تعبیرات مختلف چنین مستفاد میشود که کلمهء غازی مانند لقبی بوده است که هم بر فرماندهان بزرگ سپاه اطلاق میشده است و آنان را غازی سپاه سالار یا سپاه سالار غازی می گفته اند و هم بر فرماندهان سپاهی و لشکریانی که نگاهبان پادشاه بوده اند اطلاق می کرده اند و آنان را حاجب غازی یا غازی حاجب می گفته اند. رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی فیاض ص 27، 34، 36 - 39، 46، 51، 53، 55، 58، 59، 61 - 64، 68، 69، 82، 90، 129، 131، 137، 138، 140، 142، 143، 163، 218 - 229، 230 - 238، 319، 332، 337، 424، 432، 451، 459، 538، 570، 582 شود. || هر پادشاه جنگجو را غازی گویند. و گاهی بعضی از پادشاهان بعد از عنوان شاه این کلمه را روی سکه ها افزوده اند. (النقود العربیة ص134). رجوع به مادهء بعد شود. || اغلب امرای رستمدار مازندران شاه غازی لقب داشته اند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص331 و رجوع به غازی (شاه) شود : در مازندران پادشاهی غازی بود از تخمهء یزدگردبن شهریار سام، فرومایه ای ابورضانام برگزید و به مرتبه ای بلند رسانید و خواهر خود را به زنی بدو داد. ابورضا بر شاه غازی غدر کرد و کفران نعمت نمود و او را بکشت. خواهر شاه غازی که زن ابورضا بود دست از آستین غیرت و مروت بیرون کرد و شوهر را به خون برادر بکشت... (تاریخ گزیده چ لندن ص494). || در بعضی از ممالک با افزودن کلمه ای بر نوعی از سکهء طلا اطلاق شود مانند:
1- غازی خیری: پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر با 84 قرش بوده است. و این سکه بنام یکی از پادشاهان جنگجو که با دشمن پیکار و اموالشان را غارت کردند، نامیده شده است. صاحب محیط المحیط گفته است: «غازی نوعی است از مسکوکات قدیم که تقریباً با بیست غرش برابر است». ج، غوازی، غازیات. ولی در تداول عوام به معنی غازی خیری وسعت داده شده است و بر هرگونه سکه ای چه از طلا و چه از مس که آب طلا روی آن داده باشند اطلاق شده است.
2- غازی عتیق: پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کرده اند و قیمت آن برابر با 95 غرش رائج بوده است. (از النقود العربیة ص180 و 181).
(1) - قرآن 3/156.
(2) - ن ل: بخارا.
(3) - ن ل: نمیدانی.
غازی.
(اِخ) لقب یمین الدوله سلطان محمود غزنوی: در محرم سنهء اثنی و تسعین و ثلثمائة (392 ه . ق.) به جنگ جیتال (چیپال) هیتال رفت و او را اسیر کرد و امان داد و خراج بستد اما چون عادت هندوان چنان بود که پادشاهی که ده نوبت در دست مسلمانان اسیر شود، دیگر پادشاهی را نشاید و گناهش جز به آتش پاک نشود، جیتال (جیپال) پادشاهی به پسر داد و خود را بسوخت. یمین الدوله در این جنگ غازی لقب یافت... (تاریخ گزیده چ لندن ج1 ص396) :
ذکر شه محمود غازی گفته است.
مولوی.
و برکات و مثوبات آن شهنشاه غازی محمود و دیگر ملوک این خاندان مدخر می شود. (کلیله و دمنه).
غازی.
(اِخ) یکی از امرای ایوبیین در حلب. (النقود العربیة ص128).
غازی.
(اِخ) (شاه) رجوع به شمس الدین محمد سور... شود.
غازی.
(اِخ) (شاه) عنوان رستم بن علاءالدوله علی بن رستم از امرای مازندران است. مؤلف حبیب السیر گوید: و چون عمرش (عمر علاءالدوله) از شصت تجاوز نمود به علت نقرس مبتلی گشته زمام امور سلطنت را به پسر خود شاه غازی رستم سپرد و خود در گوشه ای نشسته روی به محراب طاعت و عبادت آورد. شاه غازی رستم بن علاءالدوله علی بن رستم چون تاج ایالت بر سر نهاد ابواب عدل و انصاف بر روی رعایا گشاد و او پادشاهی بود در غایت شجاعت و مردانگی و نهایت سخاوت و فرزانگی و مدت بیست و چهار سال به دولت و اقبال بسر برد و چون سن شریفش به شصت رسید فی سنهء ثمان و خمسین و خمس مائه (558 ه . ق.) متوجهء ریاض عقبی گردید. این دو بیت از مرثیه ای که جهت او گفته بودند در تاریخ طبرستان مسطور بود، ثبت افتاد:
دیو سپید سر ز دماوند کن برون
کاندر زمانه رستم مازندران نماند
گو پرده دار پرده فروهل که بار نیست
برتخت رستم بن علی شهریار نیست.
(حبیب السیر چ خیام طهران ج2 ص 420).
غازی.
(اِخ) لقب مصطفی کمال پاشا نخستین رئیس جمهور ترکیه معروف به آتاتورک. رجوع به کمال پاشا شود.
غازی.
(اِخ) رجوع به نجم الدین الغازی السعید شود.
غازی.
(اِخ) رجوع به نجم الدین غازی المنصور شود.
غازی.
(اِخ) (مظفر...) از امرای ایوبی الجزیرة از سال 1230 تا سال 1245 ه . ق. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 68).
غازی.
(اِخ) الحلاوی ابومحمدبن ابی الفضل بن عبدالوهاب الدمشقی (عن حنبل و ابن طبرزد). وی مدتی دراز بزیست و در مصر در اسناد عالی ترین رتبت را داشت و در قاهره به صفر سال 690 در 95 سالگی درگذشت. (حسن المحاضرة ص 176).
غازی.
(اِخ) ابن احمد الکاتب شهاب الدین بن الواسطی. در سال ششصد و سی و اندی از هجرت در حلب متولد شده و در همان شهر در آغاز به خدمت دیوان استیفا گماشته شده و پس از آن لشکرنویس و سپس در قاهره چون خطی نیکو داشته متصدی نوشتن نامه ها بوده است. و در روزگار منصوری در قاهره به سمت ریاست ندما و مصاحبین سلطان ارتقا یافته و پس از چندی بسبب سوء رفتار از این کار برکنار شده و سمت ریاست دیوانهای حلب و بعد از چندی دمشق به وی محول گردیده است و پس از این در مصر مقام نظارت بر دولت که سمتی بوده است یافته ولی پس از آنکه تاج بن سعیدالدوله به مقام مشیر دولت که آنهم سمتی مهمتر بوده است رسید به سبب کینه ای که از او در دل داشت بر او سخت گرفت و او را از مصر به حلب فرستاد. غازی بن احمد مردی ادیب، فاضل، نکته دان، نیکوخط، زبان آور، دلیر و تندذهن بود و زبان ترکی را می دانست و در آخر ایام خویش کور شد و بسال 712 ه . ق. در سنی نزدیک به هشتاد در حلب وفات یافت. ابن حبیب (یکی از شعرای زمان) در وفات او این دو بیت نظم کرد:
ان الزمان الذی قد کان یجمعنی
بکم و ینشی مسراتی و افراحی
هوالذی صار ینشی بعد بعدکم
حزنی و یجعل دمعی مزج اقدامی.
(از الدررالکامنة چ حیدرآباد هند ج3 صص214- 215).
غازی.
(اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به ملک السعید شود.
غازی.
(اِخ) ابن احمد. فرزند ابومنصور سامانی و از شاگردان شیخ طوسی است، مردی فاضل و زاهد و پرهیزگار بوده و در کوفه وفات یافته است. او راست: کتاب بیان. (الذریعة ج 3 ص 171).
غازی.
(اِخ) ابن ارتق. از امرای ایوبی در دیاربکر در قرن سیزدهم هجری. (النقود العربیة ص 128). و رجوع به نجم الدین شود.
غازی.
(اِخ) ابن داودبن عیسی بن ابی بکر محمد بن ایوب بن شاذی بن هارون المظفربن الناصربن المعظم بن العادل الایوبی. در جمادی الاولی سال 639 ه . ق. در قلعهء کرک متولد شد و در شهر قاهره نشو و نما یافت. مردی بزرگ مرتبه، محترم و دارای فضیلت و فروتنی بود. از خطیب مردا و صدر بکری در فراگرفتن حدیث استفاده کرد و به مقام محدثی رسید و در رجب سال 712 ه . ق. وفات یافت. (از الدررالکامنة چ حیدرآباد هند ج 3 ص 215).
غازی.
(اِخ) ابن صلاح الدین یوسف. رجوع به ظاهر غازی غیاث الدین بن سلطان صلاح الدین یوسف بن ایوب شود. (اعلام زرکلی ج2 ص756).
غازی.
(اِخ) ابن صلاح الدین مکنی به ابومنصور و کنیت دیگر او ابوالفتح است. شرح حال او ذیل کلمهء «ابوالفتح غازی...» آمده است.
غازی.
(اِخ) ابن ظاهر. ملقب به غیاث الدین از ایوبیان حلب که از سال 1186 تا 1216 ه . ق. فرمانروایی کرده است. (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص68).
غازی.
(اِخ) ابن عبدالرحمان بن ابی محمد کاتب دمشقی ملقب به شهاب الدین. وی در سال 630 ه . ق. تولد یافت و از احمدبن عبدالدائم حدیث شنید و به مقام محدثی رسید. در فراگرفتن خط بسیار زحمت کشید و دارای خطی بسیار نیکو شد و مدعی بود که احدی در حسن خط به پایهء او نرسیده است و قریب 50 سال مشغول نوشتن برای مردم بود و عده ای از کسانی که خط نیکو داشتند نزد او خط آموخته بودند ولی در شناختن خط از نوشتن آن ماهرتر و از گفتارش سفاهت نمودار بود. در شوال سال 709 ه . ق. در سن هشتادسالگی وفات یافت. (از الدررالکامنة چ حیدرآباد هند ج 3 ص 216).
غازی.
(اِخ) ابن عبدالله. یکی از جنگجویان و مجاهدین اسلام که در زمان عمر بن عبدالعزیز برای چنگ با دشمنان اسلام به فارس آمده و در آن جا شهید و در شهر شیراز در باغچه ای که معروف است به سه شنبه و به باغ میدان متصل است دفن شده است. (از شدالازار چ وزارت فرهنگ ص271).
غازی.
(اِخ) ابن عثمان. ادیبی شافعی مذهب و دمشقی، خط نیکو می نوشته و بر نظم شعر قدرت داشته و بسیار تلاوت قرآن میکرده و گشاده روی بوده است و در جمادی الاولی سال 755 ه . ق. وفات یافته است. (الدررالکامنة چ حیدرآباد هند ج3 ص216).
غازی.
(اِخ) ابن عمادالدین زنگی. یکی از اتابکان موصل و شام ملقب به سیف الدین که بعد از کشته شدن پدرش عمادالدین زنگی بن آقسنقر فرمانروای موصل گردید. مؤلف حبیب السیر گوید: سیف الدین الغازی بن عمادالدین زنگی بعد از شهادت پدر در موصل بر سریر ایالت نشسته حکومت حلب و حمص و حماة را به برادر خود نورالدین محمود بازگذاشت و سیف الدین غازی به خیر و صلاح بغایت راغب بود و با علما و فضلا طریق اختلاط مسلوک داشته جهت آن طایفه در موصل مدرسه ای که معروف است به عتیقه بنا فرمود و در ماه ربیع الاول سنهء ثلث و اربعین و خمس مائة (543 ه . ق.) از فرنگ ده هزار سوار و شصت هزار پیاده به دمشق آمده شهر را مرکزوار در میان گرفتند و آغاز محاصره و محاربه کردند و از دمشق صدوسی هزار پیاده تیغ جهاد آخته از شهر بیرون آمدند. در روز اول قرب دویست کس شربت شهادت چشیدند و در روز دوم دمشقیان جمعی کثیر از کفار به قتل رسانیدند و از ایشان نیز طایفه ای کشته شدند و هم چنین هر روز میان اصحاب هدایت و ارباب غوایت نایرهء قتال اشتعال داشت تا روز پنجم این خبر شیوع یافت که سیف الدین غازی و نورالدین محمود با بیست هزار کس از جنود ظفرورود جهت حمایت اسلام آمده اند، لاجرم اقدام ثبات کفار فرنگ تزلزل یافت و در آن روز دمشقیان به هیئت اجتماعی متوجه دفع نصاری شده عورت ایشان سرهای خویش برهنه کردند و به تضرع و زاری از حضرت باری طلب نصرت نمودند و اطفال به گریه و افغان درآمدند و صلحای مسلمانان به زبان خضوع و خشوع دفع اعداء دین مسئلت فرمودند و در آن وقت قسیسی که معتمد فرنگیان بود صلیبی در دست گرفته بر حماری سوار شده به میان هر دو صف رفته قوم خود را بر جنگ تحریض کرد و گفت مسیح مرا وعده فرمودند که دمشق مفتوح خواهد شد و مسلمانان بر او حمله برده به قتلش رسانیدند و حمار او را نیز کشتند و سایر کلاب فرنگ را به زخم تیر و سنگ منهزم گردانیدند و بسیاری از آن قوم را به تیغ بیدریغ بگذرانیدند. وفات سیف الدین غازی در سنهء اربع و اربعین (544 ه . ق.) روی نمود و برادرش قطب الدین مودود قایم مقامش بود. (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 صص 552-551). و رجوع به غازی اول شود.
غازی.
(اِخ) ابن قَرااَرسَلان یک تن از سلسلهء امرایی که در ماردین فرمانروایی داشته اند. آغاز حکومت این سلسله بر ماردین بعد از سال 490 و پایان آن در سال 809 ه . ق. بوده است. (الدرر الکامنة چ حیدرآباد هند ج3 ص 216 و 217).
غازی.
(اِخ) ابن قطب الدین ملقب به سیف الدین از اتابکان موصل. مؤلف حبیب السیر آرد: سیف الدین غازی بعد از فوت پدر در موصل بر مسند سرافرازی نشست و این خبر بنورالدین محمود (عمّ وی) رسیده کمر سعی و اجتهاد به قصد فتح موصل بر میان بست و از دمشق بدان جانب نهضت نمود و در ماه محرم الحرام سنهء ست و ستین و خمسمائة (566 ه . ق.) رحبه و نصیبین را در تحت تصرف آورد و در ربیع الاخر سنهء مذکوره بخارا را فتح کرد و بعد از آن میان او و سیف الدین غازی رسل و رسایل آمد و شد نمود و مهم بر صلح قرار گرفت و نورالدین به موصل شتافته دختر خود را به سیف الدین داد و حکومت سنجار را به برادرش عمادالدین زنگی مسلم داشت و علم مراجعت به صوب دمشق برافراشت و بعد از فوت نورالدین چون صلاح الدین به شام شتافته دمشق را بگرفت و به محاصرهء حلب مشغول شد، سیف الدین برادر خود عزالدین مسعود را با جنود نامعدود به حمایت ملک صالح نامزد فرمود و میان عزالدین و صلاح الدین در حدود حماة مقاتله روی نمود و شکست بجانب عزالدین افتاد آنگاه سیف الدین به نفس خود متوجه دفع صلاح الدین گشت و به رمل سلطان که منزلی است میان حلب و حماة بین الجانبین مقاتله واقع شد و مظفرالدین بن زین الدین که در میمنهء سیف الدین بود میسرهء صلاح الدین را منهزم گردانید. آنگاه صلاح الدین به نفس خود بر سیف الدین حمله کرد و او را از پیش برداشت و صلاح الدین غنیمت بسیار گرفته روی بصوب مصر نهاد و سیف الدین به موصل رفته در سنهء ستة و سبعین و خمسمائة (576 ه . ق.) رخت بقا به باد فنا داد. (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 554 و 555).