لغت نامه دهخدا حرف غ (غین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف غ (غین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غلواء .
[غُ لَ / لُ] (ع اِمص) سرکشی و از حد درگذشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). غُلُوّ. (اقرب الموارد). الغلو و هو التجاوز. یقال: خفف من غلوائک. (تاج العروس) : و مستی بدان سبب اختیار میکنم مگر از غلوای آن در دل ساعتی افاقتی یابم. (جهانگشای جوینی). || گذشتن جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). به این معنی در اقرب الموارد و تاج العروس نیامده و ظاهراً غلط است. || (اِ) اول جوانی و سرعت آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس). اول جوانی. (دهار) (مهذب الاسماء). اول الشباب. (اقرب الموارد). غلوان. یقال: فعله فی غلواء شبابه و غلوان شبابه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) :مرا در غلوای(1) آن وحشت و اثنای آن دهشت کار به جان آمده بود. (مقامات حمیدی). و هنوز در غلوای کودکی بود که... (جهانگشای جوینی). و چون او [ کرمون خاتون دختر قتلغتمور ] در غلواء جوانی بود، پادشاه اسلام را مرگ او به غایت سخت آمد. (تاریخ غازانی چ انگلستان ص156).
(1) - همزهء غلواء مطابق استعمال فارسی زبانان حذف شده و مانند کلمات مختوم به همزه در مقام اضافه، یائی افزوده شده است.
غلوات.
[غَ لَ] (ع اِ) جِ غَلوَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَلوَة شود.
غلوان.
[غُلْ] (ع اِ) اول جوانی و سرعت آن. کذا غلوان الامر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). غُلَواء. غُلْواء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غلوب.
[غَ] (ع ص) غالب. (لطائف اللغات). این لغت در فرهنگهای تازی نیامده است و مولانا نیز آن را در بیت زیر استعمال کرده است :
اینچنین پیچید مطلوب و طلوب
اندرین لعبند مغلوب و غلوب.
مولوی (مثنوی).
غلوچستر.
[غْلو / غِ چِ تِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلوسستر(1). رجوع به گلوسستر و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Gloucester, Glocester.
غلوخزیا.
[غُ خُزْ] (معرب، اِ) یا غلوقزیا، به یونانی به معنی شیرین است. || سوس. شیرین بیان. غلوقیریزا. عودالسوس. رجوع به غلوقیریزا شود.
غلو داشتن.
[غُ لُوو تَ] (مص مرکب) از حد گذشتن. غالی بودن. رجوع به غلو شود :دیگر سبزوار ولایتی خوب است با منافع و مزارع مرغوب، اما اهل آن در رفض غلوی تمام دارند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج1 ص277). و گویند ابن علقمی وزیر در مذهب شیعه غلوی عظیم داشت. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج1 ص313).
غلورآباد.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم که در 7هزارگزی جنوب فهرج کنار راه فرعی فهرج به برج اکرم قرار دارد. جلگه و گرمسیر است و 135تن سکنه دارد که مذهب تشیع دارند و به فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آن غلات، خرما و حنا و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
غلوس.
[] (اِخ) تلفظ ترکی ولو.(1) رجوع به ولو و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Volo.
غلوط.
[غَ] (ع ص) مسئلهء غلوط؛ مسئله ای که در آن کسی را به غلط اندازند، چنانکه گویند: شاة حلوب و فرس رکوب، و چون آن را اسم قرار دهند هاء در آن افزایند و غلوطه گویند مانند حلوبة و رکوبة. (لسان العرب از اقرب الموارد). رجوع به غلوطة شود.
غلوطة.
[غَ طَ] (ع ص، اِ) سخن غلط. || کلام که بدان کسی را به غلط اندازند. (منتهی الارب) (آنندراج). مسأله ای که در آن به غلط افتند. اُغلوطَة. (اقرب الموارد).
غلوظة.
[غُ ظَ] (ع مص) به معنی غِلاظَة. رجوع به غِلاظَة و رجوع به دزی ج2 ص222 شود.
غل و غش.
[غِلْ لُ غِش ش](1) (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کینه. دشمنی. حسد. عداوت. غرض. بددلی. رجوع به غَلّ و هم غش شود. || در طلا و نقره، به معنی شار است. نادرست و قلب. رجوع به شار شود : استادان... طلا و نقره را به عیار و وزن مقرر بدون غل و غش در ضرابخانه به اتمام رسانیده... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی چ 1332 ص21).
(1) - در تداول فارسی زبانان غالباً به فتح هر دو غین استعمال شود.
غلوفریا.
[غُ فِرْ] (معرب، اِ) اسم یونانی اصل السوس است. (تحفهء حکیم مؤمن). غلوفیریا. (مفردات ابن البیطار) (برهان قاطع). مصحف غلوقزیا یا غلوقیریزا است. رجوع به همین مدخل ها شود.
غلوفیریا.
[غُ] (معرب، اِ) به لغت رومی بیخ محک است و آن را به عربی اصل السوس خوانند. (برهان قاطع). اصل السوس، و به یونانی ریشه های شیرین را گویند. (مفردات ابن البیطار). ظاهراً این کلمه نادرست است و صحیح آن غلوقزیا یا غلوقیریزا است. رجوع به همین مدخل ها شود.
غلوفیریاس.
[غَ] (معرب، اِ) ریشه ای که اصل السوس گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به غلوفیریا و غلوقزیا و غلوقیریزا شود.
غلوقزیا.
[غُ قُزْ] (معرب، اِ) غلوخزیا. رجوع به غلوخزیا و غلوقیریزا و شیرین بیان و سوس شود.
غلوقستاد.
[غْلو / غُ] (اِخ) تلفظ ترکی گلوکستاد(1). رجوع به گلوکستاد و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glukstadt.
غلوقن.
[؟ قُ] (اِخ) فیلسوف یونانی. اغلوقن. رجوع به عیون الانباء ج1 ص36 و رجوع به اغلوقن شود.
غلوقوریزا.
[] (معرب، اِ) سوس. ریشهء شیرین. شیرین بیان. غلوقزیا. غلوخزیا. غلوقیریزا. رجوع به غلوقیریزا و غلوقزیا و سوس شود.
غلوقیریزا.
[] (معرب، اِ)(1) به معنی شیرین. بالیونانیة الحلو. (ابن البیطار). || سوس. شیرین بیان. غلوخزیا. غلوقزیا.(2)عودالسوس. رجوع به شیرین بیان و سوس شود.
(1) - Glukurrhiza, Glukus.
(2) - Reglisse.
غلوک.
[غُ] (اِخ) تلفظ عربی گلوک(1). رجوع به گلوک و اعلام المنجد شود.
(1) - Gluck.
غلو کردن.
[غُ لُوو کَ دَ] (مص مرکب) از حد گذشتن. غالی بودن. غلو داشتن. رجوع به غُلُوّ شود :
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.
خاقانی.
غلوکن.
[غَلْ وَ کَ] (اِ) در یا پنجرهء مشبک. غلبکن. رجوع به غلبکن شود.
غلوکننده.
[غُ لُوو کُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) از حد گذرنده. غالی. رجوع به غُلُوّ شود.
غلول.
[غُ] (اِ) طعامی را گویند که در راه گلوبند شود و به زحمت تمام فرورود. (برهان قاطع).
غلول.
[غُ] (ع مص) خیانت کردن و ناراستی نمودن در غنیمت. (منتهی الارب) (آنندراج). خیانت در غنیمت کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). چیزی از غنیمت بدزدیدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خیانت کردن. و گفته اند به خیانت در غنیمت اختصاص دارد. (از اقرب الموارد). قال ابوعبیدة: الغلول من المغنم خاصة. (منتهی الارب). در آیهء شریفهء و ماکان لنبی ان یغل. (قرآن 3/161). یغل را معلوم و مجهول هر دو خوانده اند، نخستین به معنی «خیانت کند» و دوم محتملاً به معنی «خیانت کرده شود» یعنی از غنیمت وی گرفته شود و یا به معنی «أن یخون» است؛ یعنی به غلول نسبت داده شود. (از منتهی الارب). || خیانت در دوستی. نصیحت را پوشیدن. ضد نصیحت. طریق خوبی را نهان داشتن :
گفت الدین نصیحة آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول.
مولوی (مثنوی).
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگو رنجم مده ای بوالفضول.
مولوی (مثنوی).
|| غلول ماء بین اشجار؛ میان درختان روان گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). روان شدن آب میان درختان. (از اقرب الموارد). || غلول مرأة؛ به معنی غَلّ مرأة. (منتهی الارب). رجوع به غَلّ شود. || غلول کسی؛ طوق در دست و پای و گردن وی نهادن: غلّ فلاناً و کذا غل یده الی عنقه اذا شده بالغل. (از منتهی الارب) (آنندراج). غل نهادن بر دست یا گردن کسی. (از اقرب الموارد). || غلول ضیعه؛ غله کردن آب و زمین. غله دادن آب و زمین. || آمیختن خسته را با سپست. (منتهی الارب) (آنندراج). آمیختن هسته با سپست.
غلول.
[غُ] (ع اِ) جِ غُلّ. (اقرب الموارد). رجوع به غُلّ شود.
غلول.
[غَ] (ع ص، اِ) طعام نرم، یقال: نعم غلول الشیخ هذا؛ ای طعام الذی یدخله جوفه. (منتهی الارب). طعامی که به اندرون شکم پیر و ناتوان زود گوارا شود. (غیاث اللغات). خوردنی یا آشامیدنی که در اندرون خود درآورند. (از اقرب الموارد). || خائن، و فی الحدیث: الغلول من جمر جهنم. (منتهی الارب) (آنندراج).
غلوله.
[غُ لو لَ / لِ] (اِ) به معنی گلوله است چه در فارسی غین و گاف به هم تبدیل مییابند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عجاجیر؛ غلولهء خمیر، و آنکه بخورد آن را. (منتهی الارب). رجوع به گلوله شود : و اندر خایهء او غلوله های سخت پدید آمده بود چون بادریسه. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سبل از روی دیده برگیرد
به غلوله که چشم نآزارد.شرف الدین پنجدهی.
|| به معنی جوش و هجوم نوشته اند مگر در کتاب معتبر به نظر نیامده. (غیاث اللغات).
غلوله کمان.
[غُ لَ / لِ کَ] (اِ مرکب)کمانی که به هند غلیل گویندش. (آنندراج).
غلومن.
[غْلو / غِ مِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلومن(1). رجوع به گلومن و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glommen.
غلومة.
[غُ مَ] (ع اِمص) کودکی. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم است از غلام. (از اقرب الموارد). غُلومیَّة. غُلامیَّة. (اقرب الموارد).
غلومیة.
[غُ می یَ] (ع اِمص) به معنی غُلومَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلومة شود.
غلوة.
[غَلْ وَ] (ع مص) یکبار دور انداختن تیر را به نهایت قدرت یا به نهایت بلند کردن دست را در انداختن تیر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). اسم مرت از غَلْوْ. (اقرب الموارد). || (اِ) یک تیر پرتاب مسافت. ج، غَلَوات، غِلاء. (منتهی الارب). منه المثل: جری المذکیات غلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غایت، و آن انداختن تیر است به دورترین جایی که میتوان انداخت، و مقدارش 200 تا 400 ذراع است. (از اقرب الموارد). تیر پرتاب، و آن بیست و پنج یک فرسخ تام است. || نشانه. (منتهی الارب).
غلوه.
[غُلْ وَ / وِ] (اِ) کُلیَه. گُردَه. قلوه. رجوع به کلیه و گرده و قلوه شود.
-دل دادن و غلوه گرفتن؛ سخت با اشتیاق به گفته های کسی گوش دادن.
-دل و غلوه ای؛ آنکه جگر و غلوه و دل و خایهء گوسفند فروشد. دل و قلوه ای.
غلوه.
[ ] (اِخ) احمدبن محمد قواس، معروف به خواجه غلوه. وی از شیوخ متصوفه در دورهء چنگیزی بود. مزار او در ولایت تولک در قریهء جدرود است. صاحب «روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات» داستانی از او آورده است. رجوع به کتاب مذکور ج2 ص66 و 67 شود.
غلوه.
[ ] (اِخ) از توابع بخارا، در میان خدیمنکن و راه سمرقند قرار دارد و در دست چپ این راه است. (از مسالک و الممالک اصطخری ص316).
غلوی.
[غَلْ وا] (ع اِ) بوی خوشی است که موی را بدان خضاب کنند. (منتهی الارب). غالیه، که نوعی از طیب است. (از اقرب الموارد).
غلة.
[غَلْ لَ] (ع اِ) درآمد هرچیزی از حبوب و نقود و جز آن، و آمد کرایهء مکان و مزد غلام و ماحصل زمین. ج، غَلاّت. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، غَلاّت، غِلال. (اقرب الموارد). کرای سرای و کلبه و کاروانسرای باشد. (فرهنگ اسدی)(1). دخل و درآمد چون کرای خانه و مزد غلام و فایدهء زمین و ثمر درخت و شیر و گاو و گوسفند و شتر و نتاج حیوان اهلی. || گندم و جو و شالی و جز آن. (آنندراج). مطلق حبوبات و انواع مختلف بقولات. (قاموس کتاب مقدس). در استعمال فارسی زبانان به معنی گندم و جو و ارزن، و آنچه از آرد آن نان کنند. در فرهنگ اسدی آمده: خنبه چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. - انتهی. نوع گندم و جو در تداول فارسیان : غرجستان جایی بسیارغله و کشت و برز و آبادان است. (حدود العالم). و ایشان را [ مردم فراو را به دیلمان ] هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان آرند. (حدود العالم). و طعام و غلهء سرندیب از این شهر [ از شهر نوبین ] است. (حدود العالم). این قوم بر خوید و غله فرودآیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص594). از همه خوبتر ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین ماندگی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص622). از همه خوبتر آنکه غله رسیده باشد و خصمان با سر غله اند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص626).
در اینجا همیخیزدش غله کایزد
در آن عالم دیگر انبار دارد.ناصرخسرو.
تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن. (فارسنامهء ابن البلخی ص57).
به غازی غله دادی و زر و سیم
به کافر بر اینسان بالسویة.سوزنی.
عمال و معتمدان او در انبارهای غله بازکردند و غلها بریختند، و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص330).
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار وی خاطر آسوده کرد.سعدی.
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن مال و غله اندوزند.سعدی.
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه ست غله در انبار.سعدی.
و از آن ولایت [ از ولایت فراه ] غلهء وافر حاصل میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج1 ص336). || درمهایی که بیت المال آن را برگرداند و بازرگانان آن را گیرند. ما یرده بیت المال و یأخذه التجار من الدراهم. (اقرب الموارد) (تعریفات جرجانی). || خراجی که مولی بر عبد واجب کند در هر ده درهم. الضریبة التی ضرب المولی علی العبد کل عشرة دراهم. (تعریفات جرجانی از اقرب الموارد). کم ضریبة عبدک؛ ای غلته. (منتهی الارب). || شیر نخست که از پستان برآید. (فرهنگ اوبهی).
-پرغله؛ غله خیز. آنجا که غلهء فراوان دارد :
بستان خدای است چنان دان که شریعت
پرغله و پرکشت و درختان فراوان.
ناصرخسرو.
-غلهء دیوانی؛ غلهء شاهی. (آنندراج).
(1) - این لغت عربی است و ضبط آن جزء لغات فارسی ظاهراً خطایی است از اسدی، و جای تعجب است که مصحح نیز تذکار نداده اند.
غلة.
[غُلْ لَ] (ع مص) تشنه شدن. سخت تشنه شدن. حرارت در اندرون کسی بودن. (اقرب الموارد). || (اِمص) تشنگی. سوزش و سختی آن. سوزش شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). عطش یا سختی آن یا حرارت آن. ج، غُلَل. (از اقرب الموارد). تشنگی به افراط. (برهان قاطع). تشنگی سخت. (فرهنگ جهانگیری). || (اِ) شاماکچه که زیر زره پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج). شعاری که زیر لباس پوشند. شعار تحت الثوب. (اقرب الموارد). || خرقة تشد علی رأس الابریق؛ پارچه ای که بر سر ابریق بندند. (اقرب الموارد). || در فرهنگ جهانگیری به معنی آفتابه و در برهان قاطع به معنی لولهء آفتابه نیز آمده است و این شاید بر اساس معنی قبلی (پارچهء سر آفتابه) باشد که از قبیل اطلاق جزء بر کل است. || آنچه در آن پنهان شوند. ما تواریت فیه. (اقرب الموارد).
غله.
[غَ لَ / لِ] (اِمص) اضطراب و بیقراری. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). اضطراب. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) :
روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شد
شیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله.
ظهیر فاریابی (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی).
|| (از ع، اِ) مخفف غَلّه عربی. رجوع به غَلّه شود :
غله هرچه دارید بپرا کنید
ز دینار پیروز گنج آکنید.فردوسی.
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله...فردوسی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یکدانه غله صد بیشتر کرد.نظامی.
خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت.نظامی.
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.نظامی.
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله.
مولوی (مثنوی).
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله.
دیوان شمس تبریزی (از آنندراج).
غله.
[غُلْ لَ / لِ] (اِ) کوزهء کوچک. (فرهنگ جهانگیری). کوزهء کوچک سرتنگ. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). کوزه ای که طمغاچیان و راهداران و قماربازان دارند و در آن پول سیاه و سپید جمع میکنند و غُلَّک تصغیر آن است و آن کوزه را غله دان و غولک دان نیز گفته اند. (از انجمن آرا) (آنندراج) :
گردون دهد به سفرهء محنت مرا طعام
گیتی دهد به غلهء شدت مرا شراب.
قاضی حمیدی (از فرهنگ جهانگیری) (رشیدی)(1).
(1) - در فرهنگ رشیدی تنها مصراع دوم آمده و در آنندراج دو مصراع مقدم و مؤخر است.
غله برداشتن.
[غَلْ لَ / لِ بَ تَ] (مص مرکب) گرد آوردن غله. رجوع به غَلَّه شود :
ندانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن.
سعدی (بوستان).
غله بوم.
[غَلْ لَ / لِ] (اِ مرکب) غله خیز. ملک یا مزرعه ای که غلهء فراوان داشته باشد و چیز دیگر در آنجا کم باشد. مقابل میوه بوم : و کلار دیهی بزرگ و ناحیتی با آن میرود، و جمله غله بوم است. (فارسنامهء ابن البلخی ص123). یزدخواست و دیه کورو... همه سردسیر است و غله بوم، و هیچ میوه نباشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص123). و آب آن [ ابرقویه ] هم آب روان باشد و هم آب کاریز و غله بوم است و بسیار باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص124). جهرم شهرکی است نه بزرگ و نه کوچک و غله بوم است. (فارسنامه ابن البلخی ص131).
غله جین.
[غَ لَ / لِ] (ص) در لهجهء طبری به معنی ابلق. رجوع به ابلق و واژه نامهء طبری چ دکتر صادق کیا شود.
غله خیز.
[غَلْ لَ / لِ] (نف مرکب) پرغله. آنجا که غله فراوان باشد: آذربایجان غله خیز است. غله بوم. رجوع به غله بوم شود.
غله خیزی.
[غَلْ لَ / لِ] (حامص مرکب)پرغله بودن. غله خیز بودن. رجوع به غَلَّه شود.
غله دادن.
[غَلْ لَ / لِ دَ] (مص مرکب)دادن گندم و جو و ارزن و امثال آن. دادن غله. غله کردن. || کرای سرای و کلبه و کاروانسرا و جز آن را دادن. رجوع به غَلَّه شود :
فراز گنبد سیمینش بنشستم به کام دل
ز زر و سیم گنبد را به کام او دهم غله.
عسجدی.
- غله بازدادن؛ سود دادن. بهره مند کردن :
صحبت چو غله نمیدهد باز
جان در غله دان خلوت انداز.نظامی.
غله دان.
[غَلْ لَ / لِ غَ لَ / لِ] (اِ مرکب)انبار غله. (ناظم الاطباء) :
صحبت چو غله نمی دهد باز
جان در غله دان خلوت انداز.نظامی.
غله دان.
[غُلْ لَ / لِ / غُ لَ / لِ] (اِ مرکب)کوزه ای را گویند که سر آن را به چرم خام بگیرند و در میان آن سوراخی کنند، و راهداران و تمغاچیان دارند تا زری را که از مردم بستانند در میان آن کوزه بیندازند، و در بعضی مزارات و بقعه ها مجاوران و خادمان مثل کوزه دارند و زری را که مردمان به طریق نذر بیاورند در آن اندازند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی غلک است و آن کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن چرم کنند و تمغاچیان و راهداران و قماربازان و غیرهم زری که از مردم گیرند در آن ریزند، و با ثانی غیر مشدد هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). غولک دان. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). غُلَّک. قلک. || به معنی زمین و گورستان نیز آمده است. (انجمن آرا). رجوع به مدخل بعد شود.
غله دان عدم.
[غَلْ لَ / لِ / غَ لَ / لِ نِ عَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زمین است که به عربی ارض خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) :
خانه ز مشت غله پرداخته
در غله دان عدم(1) انداخته.
نظامی (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا).
(1) - ن ل: کرم.
غله زار.
[غَلْ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاوگان بخش دهخوارقان (آذرشهر) شهرستان تبریز که در 3هزارگزی باختر دهخوارقان و 3هزارگزی شوسهء تبریز - دهخوارقان قرار دارد. جلگه و معتدل است. 143تن سکنه دارد که مذهب تشیع دارند و به زبان ترکی سخن میگویند. آب آن از رود دهخوارقان تأمین میشود. محصول آن غلات، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غله فروش.
[غَلْ لَ / لِ فُ] (نف مرکب)کسی که حبوب از قبیل گندم و جو فروشد. (ناظم الاطباء). آنکه غله فروشد. فروشندهء غله. رجوع به غَلّه شود : غله فروش مادام بد بود و بدنیت... (منتخب قابوسنامه ص178).
غله کردن.
[غَلْ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)غله کردن زمین و ضیعة غله دادن آن. رجوع به غله و غله دادن شود : و ضیعتی او را ده که هر سال چندان غله کند که او را و عیالش را کفایت بود. (تاریخ بیهقی).
غله کش.
[غَلْ لَ / لِ کَ / کِ] (نف مرکب)حمل کنندهء غله از جایی به جایی. کشندهء غله: مَیّار؛ غله کش از جایی به جایی. (منتهی الارب). شتران غله کش. ستور غله کش.
غله کشی.
[غَلْ لَ / لِ کَ / کِ] (حامص مرکب) حمل غله. عمل غله کش. کشیدن غله از جایی به جایی.
غله کوفتن.
[غَلْ لَ / لِ تَ] (مص مرکب)کوفتن غله. گندم و جو و ارزن و جز آن را کوبیدن. رجوع به غله شود : بکار دهقانی مشغول می بودم. روزی به غله کوفتن مشغول شده بودم... (انیس الطالبین ص103).
غلی.
[غَلْیْ] (ع مص) جوشیدن. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج المصادر بیهقی). غلیان: غلی قدر؛ جوشیدن دیگ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). غلت القدر غلیاً و غلیاناً، جاشت و ثارت بقوة الحرارة، و لایقال غلیت. (اقرب الموارد). قال الله تعالی: کالمهل یغلی فی البطون کغلی الحمیم. (قرآن 44/45 و 46).
غلی.
[غَ لی ی] (ع ص، اِ) نرخ گران. منه: بعته بالغلی؛ ای بالغلاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غالی. (اقرب الموارد).
غلیان.
[غَ لَ] (ع مص) جوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی) (غیاث اللغات). جوشیدن دیگ و جز آن :
زآنکه گردشهای آن خاشاک و کف
باشد از غلیان بحر باشرف.
مولوی (مثنوی).
|| (اِمص) جوش. (غیاث اللغات) (آنندراج). جوشش. غلیان، حالت مایعی است که بر اثر حرارت شروع به تبخیر میکند، چنانکه مایع حرکت میکند و صدایی از آن بسبب صعود حبابهای بخار از قسمت مجاور کانون حرارت بسطح مایع، به گوش میرسد.
- به غلیان آمدن؛ جوشیدن.
- || مجازاً بمعنی شوریدن. هیجان عمومی. جوش و خروش.
- غلیان دم؛ فشار خون. دمش خون : و البطیخ الاخضر بنفسه یسکن غلیان الدم. (تذکرهء داود ضریر انطاکی).
-نقطهء غلیان؛ نقطه غلیان هر مایع درجهء حرارتی است که در آن درجه شروع به غلیان میکند.
|| سوزش. میل بسیار داشتن. شیفتگی و ناشکیبایی. (دزی ج2 ص225).
غلیان.
[غَلْ / غِلْ] (اِ) لفظ غلیان بمعنی حقه استعمال شود، چرا که آب حقه بسبب کشیدن به جوش می آید. بعضی غین را به قاف بدل کرده قلیان به کسر قاف خوانند، و بعضی گویند غلیان به فتح اول و دوم لفظ عربی است بمعنی جوش، در این صورت به فتح اول باید باشد و فارسی زبانان بجهت تخفیف لام را ساکن کنند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). نارجیله. ارکیلة. (المنجد ذیل نرجل). آلتی که در آن آب ریخته و تنباکو را با آن مانند چپق میکشند. (ناظم الاطباء) : و شغل صاحب جمع مزبور آن است که آنچه اجناس که متعلق به شربتخانه است که تحویل او شود، ظروف طلا و نقره و چینی و کاشی و غیره، اسباب غلیان و هلیله... است. (تذکرة الملوک چ 2 1332 ص33).
پر ز دست خویش چون غلیان کدورت میکشم
همدمی کو تا ز خود دود دلی خالی کنم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
احمد کسروی در «تاریخچهء چپق و غلیان» گوید: احتمال قوی میرود که غلیان را ایرانیان پدید آورده باشند و نخست غلیان در ایران ساخته شده باشد، زیرا بی گفتگوست که اروپائیان آن را نمی داشته اند و نمی شناخته اند و از این رو است که تاورنیه(1) و دیگران ناچار بوده اند برای شناسانیدن، در سفرنامه های خود یکایک تکه های آن را با چگونگی پر کردن و کشیدن آن بستایند. شصت و هفتاد سال پس از آن زمان، در پادشاهی شاه سلطان حسین، محمدرضا بیگ نامی به فرستادگی از سوی آن پادشاه به دربار لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه رفته، و هنوز تا آن هنگام اروپاییان غلیان را نشناخته بوده اند و از غلیان کشی محمدرضا بیگ در شگفت میشده اند و بتماشا می ایستاده اند. همچنین بی گفتگوست که عثمانیان آن را نساخته اند، زیرا تاورنیه در سفرهای خود از خاک عثمانی گذشته و به ایران آمده، غلیان را در گفتگو از ایران و ایرانیان یاد میکند و هیچگاه نمیگوید آن را در عثمانی نیز دیده بوده است. از اینها پیداست که این افزار شگفت دودکشی میوهء هوش و اندیشهء ایرانیان بوده است که باید گفت هنری نشان داده اند و همچون عثمانیان و انگلیسیان در تاریخچهء دودکشی جایی برای خود بازکرده اند، و آنچه این را استوارتر میکند این است که نامهای تکه های آن از سر غلیان و میانه و میلاب و نی و شیشه از زبان فارسی گرفته شده است ولی جای گفتگوست که خود غلیان چه واژه ای است و از چه زبانی گرفته شده؟ آیا از «غلی» عربی بمعنی جوشیدن است؟ اگر چنین است باز جای بحث است که چرا از خود فارسی نامی برای آن برگزیده نشده است؟ (امروز غالباً با قاف مینویسند). باری غلیان از آغازهای دودکشی در ایران شناخته می بوده و بکار میرفته است زیرا تاورنیه که در زمانهای شاه صفی و پسرش شاه عباس دوم و نواده اش شاه سلیمان به ایران سفرها کرده، بارها از این افزار دودکشی یاد کرده است و از سخنان او چنین برمی آید که غلیان در میانهء زمان شاه صفی و پسرش شاه عباس ساخته شده، و از این رو بگفتهء او شاه صفی چپق، ولی شاه عباس غلیان میکشیده است. بهر حال از پیدایش غلیان نتیجه ای هم پیدا شده است و آن اینکه برای غلیان گونهء دیگری از توتون برگزیده اند و آن را از روی همان نام اروپایی گیاه تنباکو نامیده اند. با پیدایش غلیان دودکشان در ایران به دو دسته گردیده اند: غلیانکشان و چپقکشان. درباریان بیشتر غلیان را پذیرفته اند و ملایان بیشترشان چپق را برگزیده اند. اعیانها در خانهء خود آبدارخانه داشتند تا هرگاه غلیان خواستند داده شود. در میهمانیها نیز بایستی نوکر غلیان به دست گیرد و همراه آقا برود. برای سفر نیز اندیشه بکار برده، قبل و منقل پدید آوردند که در میان راه پیاپی به روی اسب نیز غلیان کشند و نیهای دراز مارپیچی برای همین بوده است. در مجلهء ایران آباد (شمارهء 13 فروردین 1340) چنین آمده: برای اولین مرتبه نام غلیان در زمان شاه صفی آن هم بوسیلهء تاورنیه(2)(1605 - 1689م.) بازرگان فرانسوی شنیده میشود. وی گوید: «حاکم قم مالیات تازهء غیرقانونی بر میوه وضع کرده بود. شاه صفی از این امر آگاه شد و حاکم را به اصفهان احضار کرد و به پسر او که «غلیان چاق کن» پادشاه بود فرمان داد که پدرش را بکشد او هم ناچار اجرا کرد». به این ترتیب معلوم میشود که در اواسط قرن یازدهم هجری غلیان کشیدن در ایران معمول بوده است و ظاهراً از ایران به ترکیه و هند و عراق عرب و سایر نقاط رفته است. در هر صورت غلیان قریب دو قرن با تشریفات و مراسمی خاص در ایران و ترکیه و سایر ممالک خاورمیانه معمول بوده است. کوزهء غلیان گاه از بلور، گاه از شیشه و گاه از نوعی کدو تهیه میشد. کوزهء غلیانهای سفری را از پوست نارگیل میساختند (و بهمین سبب عربها غلیان را «نارجیله» گویند و در زبان فرانسوی نارگیله(3) نامند). بهترین میانه های غلیان در نطنز از چوب گلابی و گردو ساخته میشد. سر غلیان را مانند سر چپق از گل مخصوص در کوره پزیهای قم آماده می کردند. بادگیر آن از مس و نقره و حلبی و گاهی از طلای جواهرنشان تهیه میشد. بهترین نی پیچ که گاه طول آن تا چهار متر میرسید از دست کار استادان اصفهانی بود. غالب اشخاص باسلیقه یک سر نی پیچ فلزی همراه داشتند و به نی غلیان یا نی پیچ میزدند تا دهانشان به نی غلیان دیگران آلوده نشود. بهترین تنباکوی ایران را از مزارع اطراف شیراز می آوردند و کارشناسانی برای نم کردن تنباکو و آتش گذاردن سر غلیان و کم و زیاد کردن آب غلیان در آبدارخانه ها و قهوه خانه ها کار میکردند. اما بالاخره با متداول شدن سیگار دستگاه غلیان برهم خورد و اعتبار و اهمیت آن از میان رفت - انتهی. و رجوع به قلیان شود.
(1) - Tavernier.
(2) - Tavernier.
(3) - Narguile, Narghileh.
غلیان شو.
[غَلْ / غِلْ] (اِ مرکب) آلتی که بدان کوزهء غلیان را شویند.
غلیان کردن.
[غَلْ / غِلْ لَ کَ دَ] (مص مرکب) جوشیدن. غلیان.
غلیان کش.
[غَلْ / غِلْ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه غلیان کشد.
غلیان کشیدن.
[غَلْ / غِلْ کَ / کِ دَ](مص مرکب) کشیدن غلیان. رجوع به غلیان شود.
غلیان نی پیچ.
[غَلْ / غِلْ نِ نَ / نِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) قسمی حقه که بهندی سطک خوانند. (آنندراج). غلیانی که بجای نی کوتاه چوبی، نی پیچ داشته باشد. رجوع به غلیان شود.
غلیب.
[غُ لَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب) (تاج العروس).
غلیپولی.
[غَ] (اِخ) تلفظ عربی گالیپولی(1)، شهری در ترکیه. رجوع به گالیپولی و اعلام المنجد شود.
(1) - Gallipoli.
غلیته.
[غَ تَ / تِ] (اِ) گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی).
غلیث.
[غَ] (ع اِ) آنچه زهر آمیخته جهت شکار کرکس گسترند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زهر آمیخته که برای شکار کرکس گسترند. || گندم و جو آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). خوراکی که به جو و سنگ ریزه و زوان (دانهء تلخ که با گندم آمیزند) آمیخته شود. نانی که از جو و گندم باشد. یقال: فلان یأکل الغلیث. (از اقرب الموارد).
غلیج.
[غَ] (اِ) انگز. (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی). بیلی که با آن زمین را هموار کنند. رجوع به انگز شود :
چون غلیجی که بند برکند (کذا؟)
کیست چون تو فژاگن و فژغند.
؟ (فرهنگ اسدی).
|| بت که تراشند. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی).
غلیجن.
[غُ لَ جِ](1) (معرب، اِ) به لغت یونانی بمعنی پودنه باشد و آن نوعی از نعناع بود و معرب آن فودنج است. (برهان قاطع) (از آنندراج). فوتنج، و گاهی اغریا بمعنی ریحان زمین مشکطرا بدان افزایند. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). ظاهراً مصحف غلیخن یا غلیخون است. رجوع به غلیخون و پودنه شود.
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء به ضم غین و فتح جیم آمده است.
غلیجن اغریا.
[غُ لَ جِ اَ] (معرب، اِ مرکب) رجوع به غلیجن و پودنه شود.
غلیجه.
[غَ جَ] (اِخ) غلیزه. قومی در افغانستان. رجوع به غلیزه و غلچه (اِخ) شود.
غلیخن.
[غَ خُ] (معرب، اِ) رجوع به غلیخون شود.
غلیخون.
[غَ] (معرب، اِ)(1) غلیخن. قسمی از گیاهان نعناعی. ظاهراً غلیجن مصحف همین کلمه است. رجوع به غلیجن شود.
(1) - Glechome, Glecome, Pouliot.
غلیدن.
[غَ دَ] (مص) غلطیدن ستوران در خلاب از غایت تشنگی. (آنندراج). غلطیدن ستور از بسیاری تشنگی بروی گل. (ناظم الاطباء). || بیهوش شدن. (آنندراج). بیخود گشتن. (ناظم الاطباء). || غوطه زدن. (آنندراج). غوطه خوردن. || روان شدن آب. (ناظم الاطباء).
غلیذ.
[غَ] (ع ص) سطبر و درشت. (منتهی الارب). بمعنی غلیظ و مبدل آن است. (از اقرب الموارد). رجوع به غلیظ شود.
غلیز.
[غَ / غِ] (اِ) لعاب. لعاب دهان بچه. گلیز. (برهان قاطع). رجوع به غلیزبند، گلیز و گلیزبند شود.
غلیزبند.
[غَ / غِ بَ] (اِ مرکب) پیش بند شیرخوارگان که آب دهانشان بر وی افتد. سینه بندی است که بر سینه و شکم طفل پوشند تا با لعاب دهان و شیر برگردانیده دیگر جامه ها را نیالاید. گلیزبند. غلیظ بند نیز نویسند و آن صورت عربی است که به کلمه داده اند و صحیح نیست.
غلیزن.
[غَ زَ] (اِ) غلیژن. (برهان قاطع). غریزن یعنی گل سیاه که ته حوض ماند. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به غلیژن و غریزن شود.
غلیزه.
[غَ زَ] (اِخ) غلیجه. غلچه. قومی در افغانستان. رجوع به غلچه (اِخ) شود.
غلیژن.
[غَ ژَ] (اِ) لجن و گل و لای سیاهی باشد که در ته حوضها و جویها و تالابها بهم رسد و آن را خلان نیز گویند و با زای هوز هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج). رلژن. (فرهنگ جهانگیری). غلیزن. غریزن. غریژن. غریرن. غریژنگ. غریغج. غریفژ. (برهان قاطع). خلیش :
نهالی بزیرش غلیژن بدی
زبر چادرش آب روشن بدی.
اسدی (گرشاسب نامه از فرهنگ جهانگیری و آنندراج).
بنگر که این غلیژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.
ناصرخسرو.
غلیس.
[غَ] (اِخ) از اعلام خران است. (منتهی الارب) (آنندراج). من اعلام الحمر. علم است برای خری. (از اقرب الموارد).
غلیسیا.
[غَ] (اِخ) تلفظ عربی گالیسی(1). غلیسیه. شهری در لهستان. رجوع به گالیسی، غلیسیه و اعلام المنجد شود.
(1) - Galicie.
غلیسیه.
[غَ یَ] (اِخ) غلیسیا. گالیسی. رجوع به گالیسی و الحلل السندسیة ج2 ص62 و 63 شود.
غلیظ.
[غَ] (ع ص) گنده و سطبر. (منتهی الارب) (غیاث اللغات)(1). ستبر. (مهذب الاسماء) (آنندراج) (مجمل اللغة). ج، غِلاظ. (المنجد) (مهذب الاسماء). مقابل رقیق و باریک. ذوالغلاظة. (از اقرب الموارد). ضد رقیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابل تُنُک. خشن. کلفت. ضد گشاده و شُل. زفت. سفت: ستبرق؛ دیبایی غلیظ، یعنی ستبر: سه نوع دیگر است آن را امعاء غلاظ گویند، یعنی روده های سطبر. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بهر دو ابهام آن را از هم بازکشند چندانکه غشاء رقیق بود بدرد، و اگر غشاء غلیظ بود به میانگاه آن بموضعی بشکافند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جوز ماثل، زهر است و همچند جوزیست و اندر میان او تخمهاست و بر وی خارهای غلیظ است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). فیأمرهم أن ینقشوا علیها [ علی النحاس ] عتیق ملحوم بقلم غلیظ. (معالم القربة فی احکام الحسبة). || درشت. (منتهی الارب) (مجمل اللغة). مقابل نرم و سلس. (از اقرب الموارد). زِبر. دَفزَک. ثوب غلیظ؛ جامهء درشت. مقابل لطیف. || سنگین و ناگوار.(2) ثقیل. دیرگوارد. بطی ء الانهضام :گوشت گاو کوهی غلیظ باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و شراب... طعامهای غلیظ را بگوارد. (نوروزنامه). || تیره: غباری غلیظ، تیره گرد، شیری تیره یعنی غلیظ : در کتب طب چنین یافته میشود که آبی که اصل آفرینش فرزند آدم است چون برحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه). || بمعنی ناپاک نیز شهرت یافته است و یافته نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || ستبر (در شیر و امثال آن). جائر. شیر ستبر. هر مایع که قوامش زیاد باشد. || استوار (در سوگند): قسم غلیظ؛ سوگند استوار و سخت. || سخت. شدید و صعب: امر غلیظ؛ کاری سخت. عذاب غلیظ؛ عذابی سخت و دردناک. (از اقرب الموارد) : و مِن وَرآئِهِ عذابٌ غلیظ. (قرآن 14/17). || ماء غلیظ؛ آب تلخ. (از اقرب الموارد). || سخت و درشتخو. سنگدل. ستبرجگر. سخت خشم. (از کشف الاسرار ج10 ص153). آنکه سنگدل و درشتخو باشد : متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید برگمارند تا بار عزیزان ندهند. (گلستان سعدی).
(1) - Grossier, epais.
(2) - Lourd.
غلیظ آب.
[غَ] (اِ مرکب) غلیظ آبه. لعاب که از دهان گاو یا اطفال و جز آن آید. غلیز. گلیز. رجوع به غلیز و گلیز شود.
غلیظ آبه.
[غَ بَ / بِ] (اِ مرکب) غلیظ آب. رجوع به غلیظ آب، غلیز و گلیز شود.
غلیظ القلب.
[غَ ظُلْ قَ] (ع ص مرکب)سطبردل. (ترجمان علامهء جرجانی). سخت دل. (مجمل اللغة). بیرحم. (ناظم الاطباء).
غلیظ بند.
[غَ بَ] (اِ مرکب) پیش بند اطفال. غلیزبند. گلیزبند. غلیظ بند، صورت عربی است که به کلمه داده اند و اصل آن گلیزبند است. رجوع به غلیزبند و گلیزبند شود.
غلیظ شدن.
[غَ شُ دَ] (مص مرکب) گنده و سطبر شدن. درشت گردیدن. رجوع به غلیظ شود.
غلیظ کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب)تغلیظ. درشت و سخت و ستبر کردن. رجوع به غلیظ شود.
غلیظة.
[غَ ظَ] (ع ص) تأنیث غلیظ: ارض غلیظة؛ زمین درشت. || ریاح غلیظة؛ بادهای سخت. رجوع به غلیظ شود.
غلیظه.
[غَ ظِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار که در 24هزارگزی شمال لنگه در دامنهء شمالی کوه بردغون قرار دارد. جلگه، گرمسیری و مرطوب است و 57 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
غلیظی.
[غَ] (حامص) ستبری و پرقوامی و هنگفتی. (ناظم الاطباء). غلیظ بودن. رجوع به غلیظ شود.
غلیغر.
[غِ غَ] (ص مرکب) استاد بنا و گِلکار. (از برهان قاطع). (از: غل (گل) + یاء واسطه + غر (گر)، پسوند شغل). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). اصل آن گلگر و گلکار بوده، تبدیل یافته است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). غلیگر. (جهانگیری) (برهان قاطع). گلیگر. (فرهنگ رشیدی). رجوع به غلیگر و گلیگر شود.
غلیقون.
[] (اِخ) تلفظ ترکی گلیکن.(1)رجوع به گلیکن و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glycon.
غلیگر.
[غِ گَ] (ص مرکب) گِلکار. (فرهنگ جهانگیری). استاد گِلکار و بنا. غلیغر. (برهان قاطع). گلگر. رجوع به غلیغر و بنّاء شود.
غلیل.
[غُ] (اِ) گلولهء کمان گروهه. (ناظم الاطباء).
غلیل.
[غَ] (ع اِمص) تشنگی، یا سوزش آن. سوزش شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). عطش، یا شدت عطش و یا حرارت آن. (از اقرب الموارد). سوزش درون. || (اِ) کینه و دشمنی. || خستهء خرما با سپست کوفته بجهت ستور. (منتهی الارب) (آنندراج)(1). هستهء خرما که با سپست مخلوط کنند برای شتر. (از اقرب الموارد). || سوزش دوستی و گرمی اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج). حرارت دوستی و اندوه. (از اقرب الموارد). || جای روییدن طلح و سلم و یا وادیی پست. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی غلاّن. (اقرب الموارد). رجوع به غلاّن شود. || (ص) تشنه. (غیاث اللغات) (دهار) (منتهی الارب). سوختهء تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج). عطشان. (اقرب الموارد). مغلول :
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته ست و ناخوش ای غلیل.
مولوی (مثنوی).
(1) - در منتهی الارب «یاسپست» آمده و ظاهراً غلط است.
غلیل باز.
[غُ] (نف مرکب) کسی که مشق کمان گروهه کند. (ناظم الاطباء). رجوع به غُلیل شود.
غلیل بازی.
[غُ] (حامص مرکب) مشق با کمان گروهه. (ناظم الاطباء). عمل غلیل باز. رجوع به غُلیل شود.
غلیلة.
[غَ لَ] (ع ص، اِ) تأنیث غَلیل. (اقرب الموارد). رجوع به غلیل شود. || زره یا میخ که حلقه های زره را فراگیرد. (منتهی الارب). واحدة الغلائل، و هی الدروع او مسامیرها لجامعة بین رؤوس الحلق. (اقرب الموارد). || بطینه که زیر زره پوشند. ج، غَلائِل. (منتهی الارب) (آنندراج). واحدة الغلائل، و هی بطائن تلبس تحت الدروع. (از اقرب الموارد).
غلیلیو.
[غَ] (اِخ) تلفظ عربی گالیله(1). رجوع به گالیله و اعلام المنجد شود.
(1) - Galilee.
غلیم.
[غِلْ لی] (ع ص) تیزشهوت. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شهوت. (دهار). مؤنث آن غِلّیمة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آن که مغلوب شهوت گردد. (از اقرب الموارد).
غلیم.
[غُ لَیْ یِ] (ع اِ مصغر) مصغر غُلام. (منتهی الارب). رجوع به غُلام شود.
غلیم.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 23هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 10هزارگزی راه تابستانی شوشتر به بندقیر، کنار باختر رود گرگر قرار دارد. دشت و گرمسیر است. دارای 60 تن سکنه است که مذهب تشیع دارند و به زبان فارسی و عربی سخن میگویند. آب آن از شعبهء کارون تأمین میشود. محصول آن غلات، صیفی، برنج، کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
غلیم.
[غُ لَ] (اِخ) ابن سام بن نوح. به مکه آمد و در آنجا ساکن شد و کسی به وی منسوب نگردیده است. (از تاج العروس).
غلیمة.
[غِلْ لی مَ] (ع ص) مؤنث غِلّیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَلّیم شود.
غلیمی.
[غُ لَ] (ص نسبی) منسوب به غُلَیم. (انساب سمعانی ورق 411 الف). رجوع به غُلَیم و اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص177 شود.
غلیو.
[غَ وْ] (ص) سرگشته و حیران. (از برهان قاطع). و اصح قلیو است نه غلیو، و این لفظ در شعر مولوی نیز قلیو است که در اصل کلیو بوده مخفف کالیو، و اکثر مردم که میخواهند بمخرج حرف زنند تتبع عرب کرده کافها را قاف گویند و صاحب فرهنگ جهانگیری چون اصل آن را ندانست به گمان آنکه قاف در فارسی نیامده فلیو (بفاء) خوانده و گاهی غلیو به غین خوانده است. (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). غلیو مصحف فلیو و غلط است(1). مصحف فلیو. فلاوه. رجوع به فلاوه و برهان قاطع شود. || (اِ) حماقت و احمقی، و آن تصور ممتنع است در صورت ممکن. (از برهان قاطع)(2).
(1) - یادداشت مؤلف.
(2) - در فرهنگ ناظم الاطباء آمده: غلیو حماقت. و احمقی که چیز ممتنع را در صورت ممکن تصور کند. معنی دوم معنای وصفی است و این در فرهنگهای معتبر دیده نشد.
غلیو.
[غَ وْ] (اِ) غلیواج. غلیواژ. پند. زغن. گوشت ربا. خاد. رجوع به غلیواج، غلیواژ و زغن شود.
غلیواج.
[غَ لی] (اِ) مرغ گوشت ربا را گویند که زغن باشد و او شش ماه نر و شش ماه ماده میباشد و بعضی گویند یک سال نر و یک سال ماده است. (برهان قاطع). جزو اول این کلمه غل (کل) است و در لهجهء طبری گل(1) بمعنی موش آمده. و این مرغ را موش گیر نیز گویند. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). غلیواج زغن باشد یعنی موش گیر. (فرهنگ اسدی). زغن. (مقدمة الادب زمخشری). گوشت ربای. پند. بند. خاد. اخاد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). غلیو. غلیواژ. گلیواج. کلیواژ. (برهان قاطع). رجوع به کلمه های مذکور شود :
آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید(2)
بر کنگرهء کوشک بدم همچو غلیواج(3).
ابوالعباس عباسی (از فرهنگ اسدی).
ای بچهء حمدونه بترسم که غلیواج(4)
ناگه بربایدت درین خانه نهان شو(5).
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
غلیواج از چه میشوم است از آنکه گوشت برباید
همای ایرا مبارک شد که قوتش استخوان باشد.
عنصری.
ز بی حمیتی ای دوست چون غلیواجم
نه ماده خود را دانم کنون همی و نه نر.
مسعودسعد.
گر مدعیان گیسوی مشکین تو بینند
دانند که نز جنس همایست غلیواج.
سوزنی.
(1) - gal. (2) - ن ل: جامه ش پوشید.
(3) - ن ل: بدم من چو غلیواج.
(4) - ن ل: ای بچهء حمدونه غلیواج غلیواج یا ای بچهء حمدونه غلیواژ غلیواژ.
(5) - ن ل: ترسم بربایدت به طاق اندر جه یا ترسم بربایدت بجای اندر یک روز. (حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس).
غلیواز.
[غِ لی] (اِ)(1) طائری است معروف که آن را زغن نیز گویند و مرکب است از «غلیو» بمعنی سرگشتگی، و این در او ظاهر است، و نوشته اند که آن سالی نر و سالی ماده باشد و بعضی گویند که در شش ماه این انقلاب میشود. (غیاث اللغات). غلیواژ. غلیواج. مُرزَة. (منتهی الارب). رجوع به کلمه های مذکور شود.
(1) - ضبط صحیح کلمه در ذیل غَلیواج آمد و شاید این کسره لهجه ای باشد.
غلیواژ.
[غَ لی](1) (اِ) بمعنی غلیواج. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). غلیواز. (غیاث اللغات). کلیواج. کلیواژ. خاد. زغن. مرغ گوشت ربا. موش گیر. کورکوره. غلیو. (برهان قاطع). پند. بند. حِدَأَة. رجوع به غلیواج و زغن شود :
ای بچهء حمدونه غلیواژ غلیواژ!
ترسم بربایدت به طاق اندر جه(2).
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
نه غلیواژ ترا صید تذرو آرد و کبک
نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب.
ناصرخسرو.
نه هرچه با پر شد ز مرغ، باز بود
که موشخوار و غلیواژ نیز پر دارد.
ناصرخسرو.
بازی مکن ای کبک غلیواژ بیاموز
زیرا که به بازی نشود کبک غلیواژ.
ناصرخسرو.
چون غلیواژند خلقان برشده نزدیک چرخ
داده آوازی به یاران کای سگان مردار کو؟
سنائی.
غلیواژ را با کبوتر چه کار
بباز ملک درخور است این شکار.نظامی.
(1) - صاحب غیاث اللغات غلیواژ به زای و به کسر اول آورده است.
(2) - این بیت بصورتهای گوناگون نقل شده است. رجوع به غلیواج شود.
غلیوم.
[غِ] (اِخ) تلفظ عربی گیوم(1). رجوع به گیوم و اعلام المنجد شود.
(1) - Guillaume.
غلیوم الفاتح.
[غِ مُلْ تِ] (اِخ) تلفظ عربی گیوم فاتح(1). رجوع به همین نام و اعلام المنجد شود.
(1) - Guillaume conquerant.
غلیوم تل.
[غِ تِل ل] (اِخ) تلفظ عربی گیوم تل(1). رجوع به گیوم تل و اعلام المنجد شود.
(1) - Guillaume Tell.
غلیوم صوری.
[غِ مِ] (اِخ) (1130 - 1183 م.). رئیس اسقفان صور و مورخ جنگهای صلیبی. (از اعلام المنجد).
غلیون.
[غَ لی وَ] (اِ) بمعنی غلیزن است که گل و لای سیاه ته حوضها باشد. (برهان قاطع) (از جهانگیری). مصحف غلیژن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به غلیژن شود.
غلیون.
[غَ لی وَ] (اِخ) نام کوشکی در یمن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غمدان است (؟). (حاشیه برهان قاطع چ معین).
غلیون.
[غَلْ] (اِ)(1) سابقاً به کشتیی جنگی میگفتند که چندین عرشه داشت. کشتی. ج، غلاوین، غلایین. (دزی ج2 ص226). نوعی از کشتیهای بزرگ مخصوص اندلس. (ناظم الاطباء). || چپق پیپ(2) و در مصر حَجَر گویند. (دزی ج2 ص226). با کلمهء غلیان بی مناسبت نیست. || در تداول عامهء مردم، غلیان. قلیان. قلیون. رجوع به غلیان شود. || گیاهی است که آن را آقطی صغیر نیز گویند. رجوع به همین ترکیب شود.
(1) - ناظم الاطباء به کسر غین آورده است.
(2) - Pipe.
غم.
[غَ] (از ع، اِ) مخفف غَمّ. رجوع به همین کلمه شود. این لفظ عربی است بتشدید میم، و در فارسی بتخفیف میم استعمال کنند. بدان که در کلمهء مفرد فارسی الاصل حرف مشدد هیچ جا نیامده است مگر بضرورت ادغام، چنانکه شپر که در اصل شب پر بود نام طائر معروف، و فرخ که در اصل فررخ بود و بندرت در نظم واقع شده، بعادت نظم در نثر مشدد خوانند کلّه و پِلّه. اگر لفظ عربی که حرف آخرش مشدد نیز باشد در فارسی بعنوان فارسی یعنی بدون الف و لام واقع شود آن را هم در فارسی بتخفیف باید خواند، چنانکه غم و هم که بمعنی اندوه است و قد و خد و در و حر و غیر ذلک که همه مشدد هستند، و در فارسی همه را مخفف باید خواند مگر در نظم بضرورت تشدید ظاهر کنند، چنانکه در مصراع «تو آن در مکنون یکدانه ای» اما در صورت ترکیب و عربی الاسلوب اصل کلمه را رعایت کنند و ظاهر کردن تشدید انسب و اولی است، چون: عوام الناس و خواص الملوک و حواج بیت الله که در اصل عوامم و خواصص و حواجج بودند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب آنندراج گوید: الفاظ و ترکیبات جانکاه، جانسوز، فربه، سنگین، لذت و سرشت از صفات غم است. و با الفاظ افتادن، آمدن، رفتن، نشستن، داشتن، ریختن، زدودن، نهادن، خوردن، کشیدن و گفتن استعمال شود - انتهی :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.شهید بلخی.
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم(1) برون سیمین دندان.رودکی.
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز رنج و غم آزاد و پیروزبخت.فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.فردوسی.
برداشته خزینه و انباشته بزر
صندوقهای پیل و نه در دل هم و نه غم.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره برآمد ز هر دو غریو.عنصری.
و امیر مسعود را سخت غم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص249). از جهت حج و بستگی راه امیر غم نموده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص362). نیمشب بیدار شدم... غم و ضجرتی سخت بزرگ بر من دست داد. (تاریخ بیهقی).
اگر دردم یکی بودی چه بودی
وگر غم اندکی بودی چه بودی.
باباطاهر عریان.
تو را چون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کسی از تو بیش.اسدی.
همه غم به باده شمردند باد
به جام دمادم گرفتند یاد.اسدی.
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز.اسدی.
و هر غمی که بازگشت آن بشادی است آن را به غم مشمر. (منتخب قابوسنامه ص34).
کوه از غم بیباکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند... در میان آید. (کلیله و دمنه).
منگر این حال غم و اندیشه کز روی خرد
شادی صدساله زاید مادر یک روزه غم.
سنایی.
از تو پرسم در چنین غم مرد را
جان رسد بر لب بگو آری رسد.خاقانی.
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد بمویی کار جان آویخته.خاقانی.
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
دانست کز غم تو پا و سری ندارم.خاقانی.
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.نظامی.
در سفری کآن ره آزادی است
شحنهء غم پیشرو شادی است.نظامی.
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم در راهی بتر نیست.نظامی.
چو شب خواست کز غم سپاه آورد
منش سر سوی خوابگاه آورد.
نظامی (از آنندراج)(2).
نفس اژدرهاست او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.مولوی (مثنوی).
غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت.سعدی.
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی (کلیات فروغی ص73).
اگر گویی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی.
سعدی (گلستان).
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت.
حافظ.
غم عالم اگرچه کم نبود
چون غم مرگ هیچ غم نبود.مکتبی.
گر غم مرگ را بسنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه.مکتبی.
غمی هر دم بدل از سینهء صدچاک میریزد
ز سقف خانهء درویش هر دم خاک میریزد.
صائب (از آنندراج).
دل عاشق چه غم از سوزش دوران دارد
کشتی نوح چه اندیشهء طوفان دارد.
صائب (از آنندراج).
چنانکه آب فشانند و گرد برخیزد
چو غم نشست کدورت ز خاطرم برخاست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- به غم افکندن یا فکندن؛ غمگین کردن :
همی جست جایی که بد یک درم
خداوند او را فکندی به غم.فردوسی.
- به غم بودن دل؛ غمگین بودن آن :
گهر هست و دینار و گنج و درم
چو باشد درم دل نباشد به غم.فردوسی.
- به غم داشتن دل؛ غمگین کردن آن. غمناک شدن :
شما دل مدارید چندین به غم
که از غم شود جان خُرّم دژم.فردوسی.
هم آنگه سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری به غم.فردوسی.
- بیغم؛ آنکه غم ندارد. بی اندوه :
بدو گفت روزی کس اندر جهان
ندارد دلی بیغم اندر نهان.فردوسی.
از غم فردا هم امروز ای پسر بیغم شود
هرکه در امروز روز اندیشهء فردا کند.
ناصرخسرو.
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بیغم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی (غزلیات).
- پرغم؛ سخت غمناک. پراندوه. رجوع به پرغم شود.
- غار غم؛ کنایه از زندان و بندخانه و گور و قبر گناهکاران. (برهان قاطع). رجوع به غار غم شود.
- غمان؛ جِ غم، نظیر: گناهان، اندوهان و جز آن. رجوع به غم و غمان شود.
- غم و شادی گفتن؛ کنایه از درد دل کردن :من بانگ بر وی زدم: عبدوس بشنیده است و با حاتمی غم و شادی گفته... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص323).
- کم غم؛ آنکه غمش اندک باشد :
ترا غم کم نیاید تا بدین دنیا همیجویی
چو دنیا را بدین دادی همان ساعت شوی کم غم.
ناصرخسرو.
- هم غم؛ دو تن که یکسان غم داشته باشند.
ترکیب ها:
- بیغم.؛ بیغمین. غم آشام. غم آشیان. غم آور. غم افزا. غم اندوز. غم اندوزی. غم انگیز. غم باد. غم بار. غم بر. غم پرداز. غم پرور. غم پرورد. غم توز. غمخانه. غمخوار. غمخوارگی. غمخواره. غمخواری. غمخور. غم خورک. غم خیز. غمدیدگی. غمدیده. غم زدا. غم زدای. غم زدایی. غم زدگی. غم زده. غم سرا. غم سوز. غم سوزی. غم فزا. غمک. غمکاه. غمکده. غمکش. غمگسار. غمگن. غمگنی. غمگین. غمگینی. غمن. غمناک. غمناکی. غمندگی. غمنده. غمی. غمین. رجوع به هر یک از این ماده ها در جای خود شود.
- امثال: غم از بهر فرزند بدتر چه چیز؟ فردوسی.
غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا ؛جمله ای است که به شگون عامیان در موقع پیراستن ناخن گویند.
غم خرد را خرد نتوان شمرد. فردوسی.
غم عالم اگرچه کم نبود چون غم مرگ هیچ غم نبود. مکتبی.
غم فرزند و نان و جامه و قوت بازدارد ز سیر در ملکوت. سعدی.
غم که پیر عقل تدبیرش به مردن میکند می فروشش چاره در یک آب خوردن میکند.
سعدی.
غم گروهی شادی قومی دگر است.
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
غم و درد بهر دلیران بود. فردوسی.
غم و شادمانی نماند دراز. فردوسی.
غم و کام دل بیگمان بگذرد زمانه دم ما همی بشمرد.فردوسی.
غمی نیست کآن دل هراسان کند که آن را نه خرسندی آسان کند. اسدی.
هر غم را بباید غمگساری.
هر غمی را شادی در پی است.
(1) - ن ل: کشتم.
(2) - صاحب آنندراج بیت مذکور را بمعنی مجازی ماندگی و کلال که مقدمهء خواب است آورده (!).
غم.
[غَم م] (ع مص) اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غمگین گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). غمگین کردن. (المصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). || (اِ) اندوه. ج، غُموم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). کرب و اندوه است زیرا آن شادی و حلم را میپوشاند. (از اقرب الموارد). اَندُه. گُرم. تیمار. خَدوک. حُزن. حَزَن. کَمَد. حَوبة. غمگنی. غمگینی. مَعطاء. اندیشه. نَجد. خَیس. شَجَن. فَرَم. زَلَة. غُمّة. غصة. آدرنگ. آذرنگ. مقابل سرور. مقابل فرح. کرب که در دل افتد بسبب مکروهی واقع شده، خلاف هَمّ که کربی است در انتظار وقوع مکروهی. در ذخیرهء خوارزمشاهی آمده: غم غیر هَمّ است چه هم حالی است نفس را که مردم خواهد که کاری تمام گردد، و همهء همت خویش بدان آرد، و چنان پندارد که از خواهانی و جویایی او مر آن کار را حرارت غریزی او برمیفروزد و دل او برمیجوشد، و غم حالی است نفس را که هرگاه مردم را چیزی دربایست، از دست بشود یا از آن بازماند و بدان نرسد یا کاری بیند از کسی که او را ناخوش آید و آن کس را از آن بازنتواند داشت و مکافات نتواند کرد، غمگین شود - انتهی. غم یکی از اعراض ششگانهء نفسانیه است : و قتلت نفساً فنجیناک من الغم... (قرآن 20/40). || (مص) سخت گرم گردیدن روز، چندانکه دمگیر شود شدت گرمی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت شدن گرمای روز. (از اقرب الموارد). || فروشدن هلال در ابر تیره و تنک چندانکه دیده نشود. (منتهی الارب): غُمَّ علیهم الهلال؛ یعنی ابر نازکی آن را فراگرفت و آن را از ایشان پنهان کرد و دیده نشد. (از اقرب الموارد). || ابرناک شدن هوا. (منتهی الارب). پوشیدن میغ آسمان را. (از المصادر زوزنی). || غُمَّ علیه الخبر (مجهو)؛ مشتبه شدن بر کسی خبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناهویدا شدن راه. (تاج المصادر بیهقی). || غم حمار؛ پتفوز خر را به غمامه بستن. (از منتهی الارب) (آنندراج). پوشاندن دهان و سوراخهای بینی خر با غمامه. (از اقرب الموارد). غمامه بربستن چهارپای. (تاج المصادر بیهقی). || فروپوشیدن شی ء را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن. (ترجمان علامهء جرجانی). || دراز شدن گیاه تا آنکه به خار برسد: غم النبت؛ اذا طال حتی یبلغ العضاة. (دزی ج2 ص226). || خفه کردن. گرفتن نفس. || پختن در دیزی. || گذاشتن غذا برای دم کردگی. (دزی ج2 ص226). || (ص) یوم غم؛ روز دمگیر و تیره از گرما و روز اندوه. لیلة غم کذلک. (منتهی الارب). لیلة غم؛ روز گرم یا دارای غم. غم در این مورد بمعنی غامَّة است و وصف «لیلة» مصدر آمده، چنانکه گویند ماء غور. (از اقرب الموارد). || (اِ) گرمای خفه کننده. (دزی ج2 ص226). || کمی هوا : و جعل فی القلاع ابواباً للریاح تدخل منها لئلا یهلک الناس الغم و الحر. (دزی ج2 ص226).
غم آباد.
[غَ] (اِ مرکب) غمخانه. جای غم و اندوه :
دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم
کز شما گشت غم آباد دل ویرانم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص782).
غم آشام.
[غَ] (نف مرکب) غمخوار. غم آشامنده. آنکه غم و اندوه خورد :
امشب همه شب دل غم آشام
لب بر لب آه آتشین داشت.
طالب آملی (از آنندراج).
ز خون دیده باشد مایه دار اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلطان.
شیخ العارفین (از آنندراج).
غم آشامان بهم چون جام بخشند
دو عالم را برشحی کام بخشند.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
غم آشیان.
[غَ] (اِ مرکب) غمخانه. آشیان غم. مجازاً بمعنی دنیا :
دشمن بغلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو درین غم آشیان آمده ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم.
(منسوب به خیام).
و در غم آشیان دنیا این چه سرور و ارتیاح است. (جهانگشای جوینی).
غم آلود.
[غَ] (ن مف مرکب) غم آلوده. غمناک. اندوهگین. غم آلوده. رجوع به غم شود :
ما از عراق جان غم آلود میبریم
وز آتش جگر، دل پردود میبریم.خاقانی.
غم آلوده.
[غَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)غمناک. اندوهگین. غم آلود. حزین. دلتنگ. رجوع به غم شود :
بیا ساقی آن لعل پالوده را
بیاور، بشوی این غم آلوده را.نظامی.
فسرده دلان را درآرد به کار
غم آلودگان را شود غمگسار.نظامی.
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نَفْس ستمگاره دست.
سعدی (بوستان).
قطرهء اشکی که از مژگان غم آلوده ریخت
عنکبوتی گشت و بر چاک گریبانم تنید.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
غم آور.
[غَ وَ] (نف مرکب) غم انگیز. آنچه غم آورد. مُحزِن.
غم آهنج.
[غَ هَ] (نف مرکب) بیرون کنندهء غم. غم زدا. (از: غم + آهنج، آهنجنده یعنی برآورنده و بیرون کننده). رجوع به غم شود :
تو همان جام غم آهنج بخواه از ترکی
که ز خوبان چو مه از انجم زی انجمن است.
سیدحسن غزنوی.
غما.
[غَ] (ع اِ) سقف خانه یا آنچه از خاک و جز آن بالای آن باشد. مثنای آن غَمَوان. ج، اَغمیة، اَغماء . بمعنی غَمی و غِماء . (از اقرب الموارد). || پوشیدگی. (دهار). || (حرف تنبیه) تلفظی است از اَما مبدل اما. گویند «غما والله» بجای «اما والله». رجوع به نشوء اللغة العربیة ص18 و اقرب الموارد شود.
غما.
[غَمْ ما] (معرب، اِ) گاما. نام یکی از حروف یونانی. (الفهرست ابن الندیم).
غما.
[غُمْ ما] (اِخ) قریه ای است در نواحی بغداد در نزدیکی بردان و عکبرا. بهتر آن است که این لفظ به یاء نوشته شود، و در اشعار شاعران از قبیل والبة بن حباب و جحظة برمکی از این قریه یاد شده است. رجوع به معجم البلدان شود.
غماء .
[غِ] (ع اِ) آسمان خانه یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. (از منتهی الارب). سقف خانه، و گفته اند: آنچه بالای خانه از خاک و جز آن باشد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
غماء .
[غَمْ ما] (ع ص) مؤنث اَغَمّ . (منتهی الارب). || شب غماء؛ شبی که هلال آن ناپدید باشد. لیلة غماء؛ ای طامس هلالها. (از اقرب الموارد). و قولهم صمنا للغماء؛ ای صمنا علی غیر رؤیة الهلال؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) اندوه. (منتهی الارب). غم. حزن. گویند: مثلک یکشف الغماء. (از اقرب الموارد). || بلاء و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد) (تاج العروس). بمعنی غُمّی. رجوع به تاج العروس و غُمّی شود.
غمائم.
[غَ ءِ] (ع اِ) جِ غَمامة و غِمامة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَمامة و غِمامة شود.
غمار.
[غُ / غَ] (ع اِ) غمارالناس؛ مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب). || گروه مردم. یقال: دخلت غمارالناس؛ ای فی زحمتهم و کثرتهم. (منتهی الارب). انبوهی و بسیاری. (غیاث اللغات). حفلة.
غمار.
[غِ] (ع اِ) جِ غَمر و غَمرَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود : و خود را در غمار(1) بوار و تنور دمار نیفکنند. (جهانگشای جوینی).
(1) - جِ غَمرَة. بمعنی سختیها و رنجها.
غمار.
[غِ] (اِخ) رودباری است به نجد. (منتهی الارب). نام وادیی در نجد و گفته اند ذوالغمار نام جایی است. قعقاع بن حریث گوید :
تبصر یا ابن مسعودبن قیس
بعینک هل تری ظعن القطین
خرجن من الغمار مشرقات
تمیل بهن ازواج العهون
بذمک یا امرأالقیس استقلت
رعان غوارب الجبلین دونی.
(از معجم البلدان).
غمارة.
[غَ رَ] (ع مص) گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناآزمودگی. (مهذب الاسماء). غُمورة. (اقرب الموارد). ناشیگری. || بسیار گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). غُمورة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
غمارة.
[غُ رَ] (اِخ) قبیله ای از بربر در مغرب اقصی که به دست موسی بن نصیر اسلام آوردند، سپس بخوارج پیوستند و از حامیم که در وقعهء مصمودة کشته شد پیروی کردند. قبایل بنوحامد، بنونال، اغساوی، بنووزروال و دیگران که تاکنون در بلاد ریف معروف بوده اند از این قبیله منشعب شده اند. (از اعلام المنجد). رجوع به غمارة (قریه) شود.
غمارة.
[غُ رَ] (اِخ) قریه ای است از قرای شمال آفریقا نزدیک شهر معروف سبته، واقع در ساحل جنوبی بحرالروم (مدیترانه) محاذی جبل طارق که بر ساحل شمالی تنگهء معروف به همین اسم قرار دارد. (از حواشی شدالازار ص474). رجوع به غمارة (قبیله) شود.
غماری.
[غُ] (اِخ) محمد بن محمد بن علی بن عبدالرزاق غماری. ملقب به شمس الدین. او از ابوحیان و دیگران دانش فراگرفت و از یافعی و شیخ خلیل مالکی حدیث شنید. در لغت و ادب عرب بخصوص در علم نحو تبحر داشت. تولد وی به سال 720 ه . ق. بود و بسال 802 درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص248).
غمارید.
[غَ] (ع اِ) نوعی از سماروغ. (منتهی الارب). بمعنی مغارید است و آن جمع مُغرود بمعنی نوعی قارچ است. (از اقرب الموارد). رجوع به مغرود و مغارید شود.
غماز.
[غَمْ ما] (ع ص) فشارنده و جنباننده و بهیجان آورنده. صیغهء مبالغه است از غَمز. (از اقرب الموارد). || سخن چین. (غیاث اللغات) (آنندراج). ساعی. (دهار). نَمّام. ضَرّاب. واشی. (مقدمة الادب زمخشری). خبرکش. مُضرِّب :
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
کیسهء راز را بعقل بدوز
تا نباشی سخن چن و غماز.ناصرخسرو.
و مردم آنجا [ کازرون ] متصرف و عوان باشند و غماز. (فارسنامهء ابن البلخی ص146).
بادم به نظم و نثر نه نمامم
مشکم به خلق و جود نه غمازم.
مسعودسعد.
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود باد ساعی و غماز
با علو سپهر بادت امر
با سرود زمانه بادت راز.مسعودسعد.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریهء عاشق است و غمازتر از صبح صادق. (کلیله و دمنه).
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم.
خاقانی.
گر کشت مرا غمزهء غمازش زنهار
تا خونم از آن غمزهء غماز نخواهند.
خاقانی.
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش.
خاقانی.
عشق خواهد کاین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود.مولوی (مثنوی).
ندیدم ز غماز سرگشته تر
نگون طالع و بخت برگشته تر.
سعدی (بوستان).
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم.
سعدی (طیبات).
و حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب. (گلستان سعدی).
منادی میزنند که این است مکافات و سزای غمازان و مفسدان. (ترجمهء محاسن اصفهان).
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کردهء خود پرده دری نیست که نیست.
حافظ.
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.حافظ.
چه گویمت که ز سوز درون چه می بینم
ز اشک پرس حکایت که من نیَم غماز.
حافظ.
|| اشاره کننده به چشم. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشاره کننده با چشم و پلک و ابرو. (از اقرب الموارد). غمزه کننده. (مهذب الاسماء). آنکه غمزه کند. باغمزه. چشمک زن. || طعنه زننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). هَمّاز. || مجازاً بمعنی چشم معشوق. (از ناظم الاطباء). || انگشت غماز؛ انگشت سبابه : و همچنین بود چون سرانگشت غماز بر میانگاه انگشت میانگی بنهی. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
غماز سمرقندی.
[غَمْ ما زِ سَ مَ قَ] (اِخ)(ملا...) شاعر دورهء صفوی. وی خدمت عبدالعزیزخان بود. شعرش این است:
آورد شبی جذبهء سنبل سوی باغش
در هر قدمی لاله برخ داشت ایاغش
پروانه کند از پر خود پردهء فانوس
گستاخ مبادا که رسد دود چراغش.
(از تذکرهء نصرآبادی ص441).
غماز شدن.
[غَمْ ما شُ دَ] (مص مرکب)سخن چینی کردن. سخن چین شدن. عیبجویی کردن و طعنه زدن. رجوع به غماز شود :
مشو غماز کس نزدیک شاهان
بترس آخر ز آه بیگناهان.ناصرخسرو.
ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز
وگر نه عاشق و معشوق رازدارانند.حافظ.
غمازک.
[غَمْ ما زَ] (اِ مرکب) چوبکی باشد که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرونمیرود، و هرگاه که ماهی به قلاب می آویزد آن چوبک فرومیرود و معلوم میگردد که ماهی به قلاب آویخته است. (برهان قاطع). (از: غَمّاز عربی، سخن چین + ک، پسوند). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رشیدی گوید: غمازک مرکب است از غماز که عربی است و کاف تصغیر، پس در اصل مجاز باشد. (فرهنگ رشیدی). و صاحب انجمن آرا گوید: غمازک بلغت عربی ماند که کاف تصغیری پارسیان بر غماز افزوده اند چه غمازی مرادف نمامی است و این چوب نیز گرفتاری ماهی را بشست اعلام میکند و آشکار میسازد و غمز و غمزه بی شبهه عربی است. (از انجمن آرا). و رجوع به آنندراج شود.
غمازة.
[غَمْ ما زَ] (ع ص) تأنیث غَمّاز. رجوع به غَمّاز شود. || دختر نیکوپیکر نیکواعضا در هنگام غمز و اشاره. (منتهی الارب) (آنندراج). دختری نیکوغمزه. الجاریة الحسنة الغمز للاعضاء و هو عصرها بالید. (منتهی الارب) :
کز کرشمه غمزهء غمازه ای
بر دلم بنهاد داغ تازه ای.مولوی (مثنوی).
غمازة.
[غُ زَ] (اِخ) چشمه ای است مر بنی تمیم را یا چاهی است میان بصره و بحرین. (منتهی الارب).
- عین غمازة؛ چشمهء معروفی است در سودة از تهامه، و بقولی چاه معروفی است بین بصره و بحرین. (از معجم البلدان). رجوع به عین غمازة شود.
غمازی.
[غَمْ ما] (حامص) وشایت. (مقدمة الادب زمخشری). غماز بودن. سخن چینی. غمز. نمیمة. رجوع به غَمّاز شود :
چو مشک عشق تو غماز من شد ای دل و جان
بدیع نبود از مشک و عشق غمازی.سوزنی.
کسی چه عیب کند مشک را بغمازی؟
ظهیر فاریابی.
از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی.نظامی.
نی مرا او تهمت دزدی نهد
نی مهارم را به غمازی دهد.
مولوی (مثنوی).
غمازی کردن.
[غَمْ ما کَ دَ] (مص مرکب) سعایت. (ترجمان علامهء جرجانی). سخن چینی کردن. غَمز. اِمغال. (منتهی الارب). رجوع به غَمز و غَمّاز شود :
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی.
سعدی (بدایع).
میسرت نشود عاشقی و مستوری
که عاقبت بکند رنگ روی غمازی.
سعدی (خواتیم).
غماس.
[غَمْ ما](1) (ع اِ) جِ غَمّاسة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غَمّاسة شود.
(1) - صاحب منتهی الارب به ضم اول آورده، و ظاهراً غلط است.
غماس.
[غِ] (اِخ) (ال ...) ناحیه ای است در عراق که در قضاء شامیه از استان دیوانیه قرار دارد. (از اعلام المنجد).
غماسة.
[غَمْ ما سَ] (ع اِ) مرغی است از مرغان آبی. ج، غَمّاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غماض.
[غِ / غَ] (ع اِ) خواب. نوم. (از اقرب الموارد). یقال: مااکتحلت غِماضاً اَو غَماضاً؛ یعنی چشم من یکدم نخفته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غماضة.
[غَ ضَ] (ع مص) پست و مغاک گردیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج). هموار و پست شدن زمین. (از اقرب الموارد).
غمالا.
[] (اِ) جنگ و خصومت باشد در زناشویی(1) بزبان ماوراءالنهر. (تحفة الاحباب اوبهی) (از فرهنگ اسدی).
(1) - در فرهنگ اسدی: در میان زناشویی.
غمالائیل.
[] (اِخ) لغتاً به معنی جزای خدایی است. او حاخامی از حاخامهای یهود و یکی از اجزای سنهدریم و نبیرهء هلیل (حاخام مشهور) است. وی مدت 32 سال رئیس مجلس بود. رجوع به قاموس کتاب مقدس ص638 شود.
غمالج.
[غُ لِ] (ع ص) بمعنی غَملَج است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به غَملَج شود.
غمالیج.
[غَ] (ع ص، اِ) جِ غُملوج. (المنجد). رجوع به غُملوج شود.
غمالیل.
[غَ] (ع اِ) جِ غُملول. (اقرب الموارد). رجوع به غُملول شود.
غمام.
[غَ] (ع اِ) جِ غَمامة. (منتهی الارب). ابر. سحاب. (غیاث اللغات). ابری که آفاق را بپوشد. (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار) (مهذب الاسماء). ابر یا ابر سفید. وجه اشتقاق آن از غَمّ (بمعنی پوشانیدن) این است که قطعه ای از غمام آسمان را میپوشاند. و یکی آن غمامة. ج، غَمائِم. (از اقرب الموارد). و رجوع به غَمامة شود : و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی. (قرآن 2/57).
چرا بگرید زار ار نه غمگن(1) است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
به باغ دین حق اندر ز بهر بار خرد
زبانت را به بیان چون غمام باید کرد.
ناصرخسرو.
بارنده بدوستان و یاران بر
نم نیست غم است مر غمامش را.
ناصرخسرو.
چرخی و تابنده خلق توست نجومت
بحری و بخشنده کف توست غمامت.
مسعودسعد.
چون او برفت اتابک و سلطان برفت نیز
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام.
خاقانی.
دیر زی ای بحر کف که عطسهء جودت
چشمهء مهر است کز غمام برآمد.خاقانی.
هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است... (سندبادنامه ص15). هر قولی که بفعل نینجامد غمامی بود جهام و حسامی بود کهام. (سندبادنامه ص62).
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام.
مولوی (مثنوی).
|| اسفنج. (تذکرهء داود ضریر انطاکی ص252). در برهان قاطع آمده: غمام ابرمرده را گویند و آن چیزی است مانند نمد کرم خورده، چون بر ظرف آب گذارند آب را به خود کشد، و گویند آن حیوانی است دریایی، وقتی که بمیرد آب او را بر ساحل اندازد، و بعضی گویند نباتی است دریایی. مجم اگر در شراب به آب آمیخته نهند آب را تمام به خود کشد و شراب را گذارد. (برهان قاطع) (آنندراج). سحاب البحر. رجوع به اسفنج شود. || بمعنی رسوب طافی رسوبی که بالای قاروره باشد. مقابل رسوب راسب و متعلق. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ص530 و 1098 و رسوب شود. || (اصطلاح طب) سپیدی رقیقی بر چشم.
(1) - ن ل: چرا بگرید ایرا نه غمگن.
غمام.
[غُ] (ع اِ) زُکام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به زکام شود.
غمام.
[غَ] (اِخ) نام شمشیر جعفر طیار رضی الله عنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
غمامات.
[غَ] (ع اِ) جِ غَمامة. اسفنجها. رجوع به الجماهر بیرونی ص49 و غَمامة، غَمام و اسفنج شود.
غمامة.
[غَ مَ] (ع اِ) ابر. ابر سفید. ج، غَمام، غَمائِم. (منتهی الارب). واحد غمام. ابر سپید که همه جای آسمان بپوشد. سحابة. || اسفنج. ج، غمامات. در الجماهر بیرونی ص38 آمده: و منها (من عیوب الیاقوت) غمامة صدفیة بیضاء متصلة به من جانب، و یسمی الاسین - انتهی. رجوع به غمام، غمامات و اسفنج شود.
غمامة.
[غِ مَ] (ع اِ) دهن بند ستور. (مهذب الاسماء). پتفوزبند شتر و جز آن، و آن خریطه مانندی است که چون بر پتفوز ستور بندند خوردن نتواند. ج، غَمائِم. (منتهی الارب) (آنندراج). خریطه ای است که به دهان شتر و جز آن بندند و او را از طعام بازمیدارد. (از اقرب الموارد). || خرقه ای که بدان چشم و بینی ناقه را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || غلاف سر نرهء کودک. (منتهی الارب) (آنندراج). فلقة الصبی. (تاج العروس). غُمامة. (منتهی الارب) (تاج العروس).
غمامة.
[غُ مَ] (ع اِ) غلاف سر نرهء کودک. (منتهی الارب) (تاج العروس). غَمامة. رجوع به همین کلمه شود.
غمامة.
[غَ مَ] (اِخ) اسبی است مر ابی داود ایادی را. یا پادشاهی از پادشاهان هند. (منتهی الارب). نام اسب ابوداود ایادی یا یکی از پادشاهان آل منذر. (از تاج العروس).
غمامی.
[غَ] (ص نسبی) منسوب به غَمام و غَمامة. رجوع به همین کلمه ها شود: علیها زهر غمامی(1) دقیق. (مفردات ابن البیطار).
(1) - لکلرک در ترجمهء این کلمه در همین جا Voile آورده است.
غمامیة.
[غَ می یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء غالیه که گمان برند خدای تعالی بر زمین نزول کند بهر بهار در ابری. (مفاتیح العلوم ص22). در خاندان نوبختی (ص260) آمده: غمامیة از غلاة که میگفتند خدا در هر بهاری بشکل ابر (غمام) بزمین فرودمی آید و دنیا را دور میزند و گویا این فرقه از فروع سبائیه بوده اند، چه ایشان علی بن ابیطالب را خدا و در ابر مقیم میدانستند، و میگفتند که رعد صورت و برق شلاق اوست، و هر وقت بیاد علی می افتادند بر ابر صلوات میفرستادند - انتهی.
غمان.
[غَ] (ص) غمناک. (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج). مغموم و اندوهگین. (ناظم الاطباء). || (اِ) جِ غم، برخلاف قیاس، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن. غمها. اندهان. و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.رودکی.
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب.عماره.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه.(ویس و رامین).
تیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوانست.
ناصرخسرو.
نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو.
مسعودسعد.
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست.
سنایی.
هر دلی کز قبَلِ شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود(1).
سوزنی.
تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.خاقانی.
خون دلم مخور که غمان تو میخورم
رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم.
خاقانی.
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی.خاقانی.
خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را دست بودی بر کسی.
مولوی (مثنوی).
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پرغمان.
مولوی (مثنوی).
تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود درین زمانه دل شادمان کم است.
سعدی.
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
نسیم صبح به یکدم ز جای برباید.
حافظ (از آنندراج).
|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است :
یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهء غمان کرد دلم.رودکی.
جهان را چنین است آیین و سان
یکی روز شادی و دیگر غمان.فردوسی.
ز خواب اندرآمد شده شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل.فردوسی.
ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم.فردوسی.
غمان زرد را(2) در دل گرفته
سیه بختش رخ اندر گل نهفته.
(ویس و رامین).
گلش با خار و نازش با غمان است
هوا با رنج و سودش با زیان است.
(ویس و رامین).
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
مسعودسعد.
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور.خیام.
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت.
سعدی (رباعیات).
(1) - ن ل: غمان بارد غمگین نکند.
(2) - یعنی غم «زرد» برادر خود را که کشته شده.
غمان آمیغ.
[غَ] (ن مف مرکب) آمیخته به غم یا آمیخته به غمها :
آه ازین جور بد زمانهء شوم
همه شادی او غمان آمیغ.رودکی.
غماهج.
[غُ هِ] (ع ص) درشت فربه. (منتهی الارب). الضخم السمین. (اقرب الموارد).
غم افزا.
[غَ اَ] (نف مرکب) غم افزای. آنچه غم افزاید. غم افزاینده. رجوع به غم شود.
غم افزای.
[غَ اَ] (نف مرکب) غم افزا. آنکه یا آنچه غم افزاید. رجوع به غم شود :
غم خور و نان غم افزایان مخور
زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر.
مولوی.
غم افزایی.
[غَ اَ] (حامص مرکب) افزودن غم. عمل غم افزا. رجوع به غم شود.
غم الفنج.
[غَ اَ فَ] (نف مرکب) غم آور. کسب کننده و اندوزندهء غم. (از: غم + الفنج، مرخم الفنجنده بمعنی جمع کننده و اندوزنده). رجوع به غم و الفنج شود :
بفرزند شادم، ز پیری پرانده
توام هم غم الفنج و هم غمگساری.
ناصرخسرو.
غم انجام.
[غَ اَ] (ص مرکب) آنکه غم ببرد و آن را به آخر رساند. غمزدا :
شب و روز پدرت در غم تو روز و شب است
ای دلفروز و غم انجام شب و روز پدر.
سوزنی.
رجوع به غم انجامی شود.
غم انجامی.
[غَ اَ] (حامص مرکب)غم انجام بودن. غمزدایی. رجوع به غم انجام شود :
از دلاویزی و تری چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوشی چون ترانهء بوطلب.
فرخی.
غم اندوز.
[غَ اَ] (نف مرکب) آنکه غم اندوزد. غم آور. غم انگیز. رجوع به غم شود.
غم انگیز.
[غَ اَ] (نف مرکب) آنکه غم انگیزد. غم آور. مُحزِن: حادثهء غم انگیز. آواز غم انگیز : غم انگیز و سخت نظر می آمد. (سایه روشن صادق هدایت ص10). || قسمی آواز: موسیقی غم انگیز.
غم انگیزی.
[غَ اَ] (حامص مرکب)غم انگیز بودن. انگیختن غم. رجوع به غم و غم انگیز شود.
غم باد.
[غَ] (اِ مرکب) ورم دائم در بیرون شکم که به چشم دیده شود(1). ظاهراً با «غم باده» یکی است. رجوع به غم باده شود.
(1) - Boule hysterique.
غم باده.
[غَ دَ / دِ] (اِ مرکب) بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیهء برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیه برهان قاطع چ معین).
غم بار.
[غَ] (ص مرکب) آنکه بارش غم باشد. غم آور. دارندهء غم :
شاخ و شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است.
ناصرخسرو.
غم بردن.
[غَ بُ دَ] (مص مرکب) غم خوردن. غمناک شدن :
مبر گفت غم کآن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی (گرشاسب نامه).
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار بردن غم نباشد.
سعدی (طیبات).
غم پرداز.
[غَ پَ] (نف مرکب) آنکه غم را بزداید. دورکنندهء غم. غم زدا. غمکاه. غمگسار :
ملک دانسته بود از رأی پرنور
که غم پرداز شیرین است شاپور.نظامی.
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن.نظامی.
غم پرست.
[غَ پَ رَ] (نف مرکب) غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد :
روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع.
حافظ.
غم پرستان ترا با عیش و عشرت کار نیست
در شراب «اعظم» بامید خمار افتاده است.
علیقلی خان اعظم (از آنندراج).
غم پرور.
[غَ پَرْ وَ] (ن مف مرکب) پروردهء غم. آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد: خواهر غم پرور.
غم پرورد.
[غَ پَرْ وَ] (ن مف مرکب) آنکه پیوسته در غم و اندوه باشد. غم پرور :
در باغچهء عمر من غم پرورد
نه سرو نه سبزه ماند نه لاله و ورد
بر خرمن ایام من از غایت درد
نه خوشه نه دانه ماند نه کاه و نه گرد.
خاقانی.
غم پروری.
[غَ پَرْ وَ] (حامص مرکب)غم پرور بودن. پیوسته در غم و اندوه بودن. رجوع به غم پرور شود.
غمت.
[غَ] (ع مص) گران آمدن طعام بر دل کسی و مانند مست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگین شدن خوراک بر دل کسی و چون مست گردانیدن او را. اِتخام. (از اقرب الموارد). || فروبردن در آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || فروگفتن چیز را. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشانیدن چیز را. (از اقرب الموارد). || سر برآوردن وقت آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند کردن سر را هنگام آشامیدن. (از اقرب الموارد).
غمت.
[غَ مَ] (ع مص) همچو مست مدهوش گردیدن از گرانی طعام. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگین شدن خوراک بر دل کسی و چون مست گردیدن او. (از اقرب الموارد).
غمج.
[غَ] (ع مص) فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). آشامیدن. (المصادر زوزنی). آشامیدن آب را به جرعه های پی درپی. (از اقرب الموارد). اندک اندک خوردن شراب را. (تاج المصادر بیهقی).
غمج.
[غَ مِ] (ع ص) شتربچه که شیر مکد میان ران مادر. (منتهی الارب) (آنندراج). بچهء شتری که در میان رانهای مادر قرار گیرد و شیر بمکد. الفصیل یتغامج بین ارفاغ امه و یلهزها لهزاً. (از اقرب الموارد). || آب که شیرین نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). الغمج من المیاه مالم یکن عذباً. مُغَمَّج. (تاج العروس).
غمج.
[غُ مَ] (ع اِ) جِ غَمجَة و غُمجَة. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.
غمجار.
[غِ] (ع اِ) سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن. غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیهء 2 ص253 شود.
غمجرة.
[غَ جَ رَ] (ع مص) سریشم چسبانیدن بر کمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیهء 2 ص253 شود. || پر کردن باران مرغزار را. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن باران باغ را. غمجر المطر الروضة، ملاها. (اقرب الموارد). || پی درپی فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). پی درپی خوردن جرعه های آب را. (از اقرب الموارد).
غمجة.
[غَ / غُ جَ] (ع اِ) جرعه. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). پس خوردهء آب یعنی جرعه ای. (از غیاث اللغات). یک آشام از آب و شراب و پس خورده. (منتهی الارب) (آنندراج).
غمخانه.
[غَ نَ / نِ] (اِ مرکب) ماتم خانه و عزاخانه. خانه ای که در آن عزا برپا باشد. (ناظم الاطباء). خانهء غم. آنجا که غم و اندوه باشد :
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.خاقانی.
دوشم درآمد از در غمخانه نیم شب
شب روز عید کرد مرا ماه اسمرش.خاقانی.
چون ماتم شوی را بسر برد
غمخانه به خانهء پدر برد.نظامی (الحاقی).
تیرگی میجوشد از غمخانهء افلاکها
شمع بزم خویش را در تحت صرصر سوختم.
طالب آملی (از آنندراج).
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانهء ما
سالها رفت همان گرد برون می آید.
صائب (از آنندراج).
|| مجازاً بمعنی دنیا :
روی در دیوار عزلت کن در همدم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن.
خاقانی.
|| کنایه از دل است :
گرچه غمخانهء ما را نه مجر ماند و نه بهو
هرچه آرایش طاق است زبر بگشایید.
خاقانی.
غمخوار.
[غَ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه غم خورد. تیماردار. دلسوز. مهربان. غمگسار. آنکه در غم و اندوه شخصی شریک باشد. (از ناظم الاطباء). کسی که از غم و درد دیگری متألم شود، و دلسوز وی باشد. لُمّة. (منتهی الارب) :
جهان سربسر پر ز تیمار گشت
هر آن کس که بشنید غمخوار گشت.
فردوسی.
همی گفت کای نیکدل یار من
نبد در جهان جز تو غمخوار من.فردوسی.
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.فرخی.
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دوصد یاسیج گرگانی.
منوچهری.
ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید... (قصص الانبیاء ص241).
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است.سنایی.
مرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشتر.
خاقانی.
خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو
ای جان او غمخوار تو، تو غم نشان کیستی.
خاقانی.
غمخوار ترا به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام.خاقانی.
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.نظامی.
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهء کار او.نظامی.
شد کنیزک نشست با یاران
بر دو ابرو گره چو غمخواران.نظامی.
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش.
سعدی (بدایع).
میروی خرم و خندان و نگه می نکنی
که نگه میکند از هر طرفی غمخواری.
سعدی (طیبات).
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست؟
حافظ.
|| (اِ مرکب) مرغ بوتیمار. غمخور. غمخورک. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به بوتیمار و غمخورک شود.
غمخوارگی.
[غَ خوا / خا رَ / رِ] (حامص مرکب) دلسوزی و محبت واقعی. نوازش و تفقد. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. تیمارداری. دلسوزی و مهربانی. غمگساری :
چون مردن تو مردن یکبارگی است
یک بار بمیر این چه غمخوارگی است.
خیام.
باید که در حضرت فخرالدوله در باب ما و اعتنا به مهم ما انواع نصایح دریغ نداری، و این غمخوارگی و تعصب به حسن کفایت خویش در گردن همت او بندی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص111).
ز شیرین قصهء آوارگی کرد
به دل شادی به لب غمخوارگی کرد.نظامی.
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.نظامی.
به غمخوارگی چون سر انگشت من
نخارد کسی در جهان پشت من.
سعدی (بوستان).
در تعطف و تحنن و محبت و غمخوارگی زیادتی نموده است. (ترجمهء محاسن اصفهان ص81). به کرشمهء غمخوارگی تفقد نمودن... بر صحرای غمخوارگی ایشان کاشتن. (ترجمهء محاسن اصفهان ص143).
غمخوارگی کردن.
[غَ خوا / خا رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب) غمخوار بودن. غمگساری. اهتمام. (منتهی الارب). رجوع به غم و غمخوارگی شود.
غمخواره.
[غَ خوا / خا رَ / رِ] (نف مرکب)غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان :
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشهء دل سوی چاره گشت.فردوسی.
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.فردوسی.
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.فردوسی.
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.ناصرخسرو.
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.
سوزنی.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.خاقانی.
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.نظامی.
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.نظامی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارهء بیچارگان.نظامی.
غمخواری.
[غَ خوا / خا] (حامص مرکب) دوستی حقیقی و شفقت و شرکت در غم و اندوه. (ناظم الاطباء). غمخوار بودن. غمخوارگی. تیمارداری. تیمار. دلسوزی و مهربانی. غمگساری. اهتمام :
دلا یاری مجوی از یار بدعهد
کز آن خونخواره غمخواری نیاید.خاقانی.
ببین تا چند بار اینجا فتادم
به غمخواری و خواری دل نهادم.نظامی.
به غمخواری یکدگر غم خوریم
بشادی همان یار یکدیگریم.نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
درین خون خوردنم غمخواریی کن.نظامی.
پیش از اینَتْ بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهء آفاق بود.حافظ.
رتبت دانش حافظ بفلک برشده بود
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم.
حافظ.
شد لشکر غم بی عدد از بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند.
حافظ.
غمخور.
[غَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. غمخورنده. غمگسار. تیماردار. غمخوار :
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران میخوار و بدسگالان غمخور.
فرخی.
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بیرنج
یک کافر شادان دگر کافر غمخور.
ناصرخسرو.
رسید نوبت یعقوب تا صد و هفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخور.
مسعودسعد.
روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم
رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم.خاقانی.
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست.خاقانی.
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غمخورت.
خاقانی.
ای غمخور من کجات جویم
تیمار غم تو با که گویم.نظامی.
استاد طریقتم تو بودی
غمخور به حقیقتم تو بودی.نظامی.
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت.نظامی.
|| بوتیمار. (فرهنگ رشیدی) :
خبر زین حال چون عنقا شنیده
فسوسی خورده زین غم گشته غمخور.
عمید لومکی (از فرهنگ رشیدی).
غم خوردن.
[غَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) اندوه خوردن. غم بردن. غم کشیدن. انده کشیدن. غصه خوردن :
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.فردوسی.
غمی بسیار خوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص458).
مخور غم فراوان ز روی خرد
که کمتر زید آنکه او غم خورد.
اسدی (گرشاسب نامه).
جهان آن نیرزد بر پرخرد
که دانایی از بهر آن غم خورد.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر کار بوده ست و رفته قلم
چرا خورد باید به بیهوده غم.ناصرخسرو.
فرمود، تو غم مخور. (قصص الانبیاء ص9).
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند و به قضا رضا دهد تا غم کم خورد. (کلیله و دمنه).
چند گویی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد غم چرا نخورم.خاقانی.
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم میخورد.نظامی.
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت.
نظامی (لیلی و مجنون ص163).
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند.نظامی.
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم.
سعدی (بدایع).
گر همه عالم به عیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکی است غم نخورد از هزار.
سعدی (بدایع).
غمی کز پِیَش شادمانی بود
به از شادیی کز پسش غم خوری.
سعدی (گلستان).
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود.
حافظ.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
|| تیمار داشتن. دلسوزی و مهربانی کردن. در اندیشهء کسی یا چیزی بودن. پرستاری کردن. خدمت نمودن :
همیشه غم پادشاهی خورد
خود و موبدش رای پیش آورد.فردوسی.
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند و آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص340).
چون جهان میخورد خواهد مر مرا
من غم او بیهده تا کی خورم؟ناصرخسرو.
گفت: الهی گوسفندان را که غم خورد؟ ندا آمد که گرگان را فرمایم تا شبانی کنند. (قصص الانبیاء ص97).
تا من باشم غم دو روزه نخورم
روزی که نیامده ست و روزی که گذشت.
خیام.
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است.
سنایی.
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمیخورد غم ما؟!خاقانی.
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و آواره کرد.
سعدی (بوستان).
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی (بوستان).
چه نیکوروی بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی.
سعدی (طیبات).
- امثال: تا غم نخوری به غمگساری نرسی غم آن درد که درمان نپذیرد چه خوری غم آن کسی خوردن آیین بود که او بر غمت نیز غمگین بود.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
غم ارچه بی عدد باشد چو باران توان خوردن به روی غمگساران.
امیرخسرو.
غم پیرزن خورد نی مرد شیرزن.
غم جان خور که آن نان خورده ست تا لب گور کرده بر کرده ست.سنایی.
غم چند خوری بکار ناآمده پیش ؟ نظیر: غم فردا نشاید خوردن امروز.
غم خود خور که غمخواری نداری .
غم خور و نان غم افزایان مخور زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر. مولوی.
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش.
سعدی.
غم فردا نشاید خوردن امروز. سعدی.
غم خورک.
[غَ خوَ / خُ رَ] (اِ مرکب) نام جانوری است که او را بوتیمار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). نام جانوری است که بر لب حوض و تالاب نشیند و از غم اینکه مبادا آب آن کم شود آب نمیخورد، و او را بوتیمار خوانند. (برهان قاطع). مرغی است از انواع مرغابیها که همواره بر ساحل نشیند و به دریا نظاره کند. گویند هیچگاه قطره ای از آب دریا نیاشامد تا آب دریا تمام نشود. بوتیمار. یمام. مالک الحزین. شفنین. طریقون. غمخوار. رجوع به بوتیمار شود.
غم خیز.
[غَ] (نف مرکب) غم آور. غم انگیز. صفت جایگاه یا چیزی که از آن غم برآید و کان اندوه باشد.
غمد.
[غِ] (ع اِ) نیام شمشیر. (مهذب الاسماء) (دهار). نیام شمشیر و کارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، اَغماد، غُمود. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیام. غلاف. قِراب. رجوع به نیام شود :
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مر او را بیدریغ.
مولوی (مثنوی).
سنان لسان و تیغ بیان «والشعراء یتبعهم الغاوون»(1) از هیبت جلال نبوت در غمد کلال و نبوت بماند. (مقدمهء دیوان حافظ).
(1) - قرآن 26/224.
غمد.
[غَ] (ع مص) در نیام کشیدن شمشیر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمشیر در نیام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || پوشانیدن چیزی را. || درست کردن کاری را. اصلاح امر. (اقرب الموارد).
غمد.
[غَ مَ] (ع مص) افزون شدن آب چاه یا کم گردیدن آن. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غمدت الرکیة، کثر ملؤها و قل. ضد. (المزهر سیوطی ص233).
غم دار.
[غَ] (نف مرکب) دارندهء غم. حزین. انده دار :
جز در غم تو قدم نداریم
غم دار توییم و غم نداریم.نظامی.
غم داشتن.
[غَ تَ] (مص مرکب) غصه داشتن. || در اندیشهء کسی یا چیزی بودن. اعتنا و توجه داشتن به چیزی یا کسی. باک داشتن از کسی یا چیزی :
همه روز گر غمخوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.
سعدی (بوستان).
کو فرض خدا نمیگزارد
از قرض تو نیز غم ندارد.سعدی (گلستان).
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش.
سعدی (بدایع).
از حادثه لرزند بخود کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم.
صائب تبریزی.
-امثال: غم نداری بز بخر ، نظیر: کور بیکار مژهء خود را میکند.
غمدان.
[غَ] (اِ مرکب) (از: غم + دان، پسوند مکان) جایگاه غم. || کنایه از دنیا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع).
غمدان.
[غُ] (اِخ) نام عمارتی بود بسیار عالی و در زمان خلفا فرودآوردند. (برهان قاطع). کوشکی است به صنعای یمن. (منتهی الارب). نام قصری معروف و مشهور در یمن، گویند هفت سقف داشته و در میان هر دو سقف چهل ستون، و در زمان خلفا آن را فرودآوردند، و صاحب برهان به فتح غین گفته، ولی به ضم اصح است. اگرچه فارسی مانند است، ولی عربی است. (منتهی الارب) (انجمن آرا) (آنندراج). این قصر بدست حبشیان به سال 525 م. ویران شد. (از اعلام المنجد). در سفرنامهء ناصرخسرو چ مجتبی مینوی ص3 آمده است: قصر غمدان در یمن است، بشهری که آن را صنعا گویند، و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آنجا گویند که خداوند آن قصر پادشاه همهء جهان بوده است، و گویند که در آن تل گنجها و دفینه های بسیار است و هیچکس دست بر آن نیارد بردن، نه سلطان و نه رعیت - انتهی. و حمدالله مستوفی در نزهة القلوب چ لیدن ص263 آرد: قصر غمدان که از معظمات و منزهات عمارات جهان بوده در صنعا بوده است و بر درگاهش نوشته بودند: و لقد علمناه ان لا تخلد ولکن علمناه اخرج ساعة. عثمان آن را خراب کرد - انتهی. و در تجارب السلف آمده: غمدان کوشکی بود در یمن که در همهء جهان نظیر نداشت و حاجیان چون از حج بازگشتندی به تفرج و نظارهء آن کوشک رفتندی و تعجبها نمودندی و گفتندی این از خانهء مکه نیکوتر است، عثمان گفت تا آن را ویران کردند تا بیش هیچ بنا را بر بنای خانهء کعبه تفضیل ندهند. (از حاشیهء دیوان ناصرخسرو چ مینوی ص3). خواندمیر در حبیب السیر چ خیام ج4 ص621 آرد: و از غرایب صنعاء قصر غمدان است که بعضی از تبابعهء یمن آن را بنا کرده اند. و یک رکن آن خانه زرد و دیگری سفید و دیگری سرخ و دیگری سبز بوده است، و در عجایب البلدان مذکور است که غمدان آن قدر ارتفاع داشت که در وقت طلوع آفتاب طول سایه آن بسه میل میرسید، و سقف آن خانه از یک پاره سنگ رخام ترتیب داده بودند و بر هر رکنی از ارکان اربعهء آن صورت شیری تصویر کرده و چون باد بر آن خانه وزیدی از آن تمثالها آواز شیر مسموع شدی. گویند که عثمان بن عفان رضی الله عنه در زمان خلافت خود به هدم قصر غمدان فرمان داد. بعضی از اهل کیاست باوی گفتند که بر کتابهء آن قصر این کلمه مکتوب است: اسلم غمدان ان هادمک مقتول، و ایضاً طایفه ای از کاهنان میگفته اند که ویران کنندهء غمدان، البته به قتل خواهد رسید، پس مناسب آن است که از سر انهدام آن بنا درگذری. عثمان این سخن را بسمع قبول جا نداد و آن قصر را ویران کرد. بعد از اندک زمانی کشته شد - انتهی. و در معجم البلدان آمده: بعضی کلمهء غمدان را مصحف کرده عمدان به عین مهمله گفته اند. و غمدان رواست که جمع غمد باشد که بمعنی پوشش است، مانند: ذئب و ذؤبان. و این قصر نسبت به قصرها و بناهای دیگر مثل پوشش بود. گویند: لِیَشرَح بن یحصب خواست که قصری میان صنعاء و طیوه بسازد بنایان و معماران را احضار کرد. آنان برای اندازه گیری ریسمان کشیدند مرغی بر آن نشست و آن را برد. به دنبال مرغ رفتند تا آنکه در محل غمدان آن را انداخت. لیشرح گفت: قصر را در همین جا بسازید، پس به چهار وجه آن را ساختند: سفید، سرخ، زرد و سبز، و در اندرون آن قصری با هفت سقف بنا کردند میان هر دو سقف چهل ذراع فاصله بود. و در بالای آن قصر خانه ای از رخام رنگین ساختند و در آن چراغها ترتیب دادند. هنگامی که چراغها روشن میشدند همهء قصر از بیرون بسان برق میدرخشید، و کسی که از دور می نگریست می پنداشت که برق یا باران است، و بعضی گفته اند قصر غمدان را سلیمان بن داود (ع) ساخته است. وی به شیاطین امر داد تا برای بلقیس سه قصر در صنعاء بسازند، و آنها غمدان، سِلحین و بَینون بودند - انتهی. و رجوع به معجم البلدان، منتهی الارب، قاموس الاعلام ترکی، الحلل السندسیة ج1 ص194، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 ص91، مجمل التواریخ و القصص ص157 و 287، ترجمهء محاسن اصفهان ص116 و العقد الفرید چ مصر ج1 ص268 و 269 شود :
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده ست نه غمدان و نه صنعا.
ناصرخسرو.
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.خاقانی.
غمدان.
[غُ مُدْ دا] (ع اِ) نیام شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شمشیر. غِمد. (اقرب الموارد).
غم درکنک.
[غَ دَ کُ نَ] (اِ مرکب) در تداول عامهء زنان، دورویه و ضرب و امثال آن. دف دورویه. داریه (دورویه). تُمبَک.
غمدیدگی.
[غَ دی دَ / دِ] (حامص مرکب)غمدیدن. گرفتار غم شدن. غمزدگی. حالت شخص غمدیده. رجوع به غم شود.
غمدیده.
[غَ دی دَ / دِ] (ن مف مرکب)کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده. مصیبت رسیده. مغموم. (ناظم الاطباء). غم رسیده. (آنندراج). گرفتار غم و اندوه :
شد یقینش که گور غمدیده
هست از آن اژدها ستمدیده.نظامی.
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیدهء ما شاد نکرد.حافظ.
دیگران قرعهء قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهء ما بود که هم بر غم زد.حافظ.
سواد دیدهء غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود.
حافظ.
غمذرة.
[غَ ذَ رَ] (ع مص) زیاده پیمودن در پیمایش. (منتهی الارب). کیل کردن به افزونی. غمذر الشی ءَ غمذرة؛ کاله فأکثر. (اقرب الموارد).
غمر.
[غَ] (ع مص) پوشیدن آب چیزی را. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (غیاث اللغات). فروگرفتن آب چیزی را از بسیاری. (منتهی الارب). || برتری یافتن بر کسی از حیث شرف. غمره القوم؛ اذا علوه شرفاً. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || انداختن در جایی: غمروه فی السجن؛ یعنی او را بزندان انداختند. (دزی ج2 ص226). || زیاده روی در احسان بر کسی. غمر فلاناً بمعروفه و فضله؛ بالغ فی الاحسان الیه. (اقرب الموارد). زیاده روی کردن در مهربانی. تمام کردن نعمت و به منتهی درجه نیکی کردن. (دزی ج2 ص226). || (ص) آب بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). الماء الکثیر. ج، غِمار، غُمور. (اقرب الموارد). بسیار. مقابل بَرض بمعنی کم: ماء غمر؛ آب بسیار. (اقرب الموارد ذیل برض). || دریای بسیارآب. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِ) میانه و معظم دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). معظم البحر. (اقرب الموارد). || اسب نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). الفرس الجواد. (اقرب الموارد). || جامهء دراز فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گروه مردم پراکنده از هر جای. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه مردم. الغمر من الناس، جماعتهم و لفیفهم. (اقرب الموارد). انبوه مردم. ج، غِمار. || (ص) جوانمرد و فراخ خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کریم خوشخوی. الکریم الواسع الخلق. (اقرب الموارد). || مرد ناآزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بی تجربه. غُمر. غِمر. غَمَر. || نادان. احمق. ج، اَغمار. غُمر. غِمر. (اقرب الموارد). غافل. گول. || غمرالخلق. رجوع به همین ترکیب شود. || غمرالرداء. رجوع به همین ترکیب شود. || ثوب غمر؛ لباسی که تن را بپوشاند. لباس ساتر. || لیل غمر؛ شب بسیار تاریک. ج، غِمار، غُمور. (از اقرب الموارد).
غمر.
[غَ مَ] (ع مص) کینه گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). کینه داشتن. غمر صدره علیّ غمراً، غل. (اقرب الموارد). || چربش گرفتن دست، و از آن است مندیل الغمر یعنی دستمال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بوی و مزهء گوشت برگردیدن. (منتهی الارب). متغیر شدن و برگشتن مزهء گوشت. (از اقرب الموارد). شمغند شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || (اِ) گروه مردم از هر جای. گروه مردم. || چربش گوشت که به دست درماند. || کینه. ج، غُمور. (منتهی الارب). حقد. || مندیل الغمر؛ قاب دستمال، جل قابشور. || (ص) مرد ناآزموده کار. شخص بی تجربه. غَمر. غِمر. غُمر. (از اقرب الموارد).
غمر.
[غَ مِ] (ع ص) چربش آلوده. زَهِم. تأنیث آن غَمِرة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). آلوده بچربی.
غمر.
[غُ] (ع ص) کارها ناآزموده. (مهذب الاسماء). ج، اَغمار. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). کار ناآزموده. (غیاث اللغات). مرد ناآزموده کار. ناشی. ناآزموده. نازیرک. || گول. ج، اَغمار. (منتهی الارب). نادان. احمق. (غیاث اللغات). غافل :
ندانستی تو ای خر غمر کبج لاک پالانی
که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی.
ابوالعباس.
بدو گفت کای غمر تنبل سگال
همی خویشتن با من آری همال.
اسدی (گرشاسب نامه).
نباید که شاهان پژوهش کنند
مرا همچو غمران نکوهش کنند.
اسدی (گرشاسب نامه).
هرگز به دروغ این فرومایه
جز جاهل و غمر و گربه کی شاند.
ناصرخسرو (دیوان تقوی ص126).
نخرد بجز غمر خارش بخرما
از این است با عاقلان خارخارش.
ناصرخسرو (ایضاً ص234).
مر مرا همچو خویشتن نه شگفت
گر نگونسار و غمر پندارند.
ناصرخسرو (ایضاً ص127).
این بود زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر.سنایی.
وزین بازپس ماندگان قبایل
بجز غمر غمرالردائی نبینم.خاقانی.
چون نمایی چون ندیدستی به عمر
عکس مه در آب هم ای خام غمر.
مولوی (مثنوی).
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مدد بخشاست عمر.
مولوی (مثنوی).
غمر.
[غُ مَ] (ع اِ) قدح خرد یا خردتر. (منتهی الارب). قدح کوچک، و بقولی کوچکترین قدحها. ج، غِمار، اَغمار. (از اقرب الموارد).
غمر.
[غُ مَ] (ع اِ) جِ غُمرة و غَمرة. (اقرب الموارد). رجوع به غُمرة و غَمرة شود.
غمر.
[غُ مُ] (ع ص) گول. (منتهی الارب). آنکه در کارها بی تجربه باشد. (از قطر المحیط). کار ناآزموده. ناآزموده کار. رجوع به غَمر، غِمر و غُمر شود.
غمر.
[غِ] (ع اِ) تشنگی. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). عطش. ج، اَغمار. (اقرب الموارد). || کینه. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). حقد. غل. (از اقرب الموارد). || (ص) مرد ناآزموده کار. (منتهی الارب). غُمر. غَمر. غَمَر. (اقرب الموارد). رجوع به غُمر شود.
غمر.
[غَ] (اِخ) مردی است از عرب. (منتهی الارب) (آنندراج). نام مردی از عرب است و این بمجاز بروی گفته شده است. (از تاج العروس).
غمر.
[غَ] (اِخ) وی پسر یزیدبن عبدالملک بن مروان بود. در عیون الاخبار و العقد الفرید داستانی از او نقل شده است. رجوع به عیون الاخبار ج1 ص207 و 208 و العقد الفرید جزء خامس ص246، 247 و 248 شود.
غمر.
[غَ] (اِخ) جمعی. صاحب الاصابة گوید: این نام غلط است و صحیح آن عمروبن الحمق است. رجوع به همین نام و رجوع به الاصابة جزء خامس ص200 شود.
غمر.
[غَ] (اِخ) آبی است به یمامه. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است از آبهای بنی اسد که خالدبن ولید در جنگهای رده بدانجا فرودآمد. و این آب در وادیی به همان نام غمر است و میان ثجر و تیماء قرار دارد. مردی از مسلمانان گوید :
جزی الله عنا طیئا فی بلادها
و معترک الابطال خیر جزاء
هم اهل رایات السماحة و الندی
اذا ما الصبا الوت بکل خباء
هم ضربوا بعثاً علی الدین بعدما
اجابوا منادی فتنة و عماء
و خال ابونا الغمر لایسلمونه
و ثجت علیهم بالرماح دماء
مراراً فمنها یوم اعلی بزاخة
و منها القصیم ذو زهی و دعاء.
(از معجم البلدان).
غمر.
[غَ] (اِخ) چاهی است دیرینه به مکه. (منتهی الارب) (آنندراج). چاهی قدیم است در مکه که بنوسهم آن را کنده اند. شاعر گوید :
نحن حفرنا الغمر للحجیج
تثج ماء ایما ثجیج.(از معجم البلدان).
غمر.
[غَ] (اِخ) کوهی است در مقابل تُوَّز شرقی، و توز از منازل راه مکه از سوی بصره است و جزء اعمال یمامه محسوب میشود. (از معجم البلدان).
غمر.
[غَ] (اِخ) اسب جحاف بن حکیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس).
غمر.
[غَ] (اِخ) شمشیر خالدبن یزیدبن معاویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس). از اسماء شمشیر. (المزهر سیوطی ص243).
غمر.
[غَ مَ] (اِخ) نام کوهی است و بعضی آن را به عین مهمله آورده اند. (از معجم البلدان).
غمر.
[غُ مَ] (اِخ) یا (ذوال ...)(1) نام وادیی در نجد است. عکاشة بن مسعدة السعدی گوید :
حیث تلاقی واسط و ذو اَمَر
و قد تلاقت ذات کهف و غمر.
(از معجم البلدان).
رجوع به ذوغمر و ذوالغمر شود.
(1) - رجوع به تاج العروس شود.
غمرات.
[غَ مَ] (ع اِ) جِ غَمرَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامهء جرجانی). رجوع به غَمرة شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و شکر بعد معالجة کل مغلق من الغمرات و مدافعة کل مولم من الملمات. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص300). و غمرات و عبرات اسقام و آلام را به مجاهدات و معالجت اطبا انجلا افتد. (تاریخ بیهق ص4). در حیاطت حفظ و صیانت حرز باری تعالی از این غمرات بسلامت برون افتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ص408). || غمرات موت؛ سختیهای مرگ. رجوع به غَمرة شود.
غمر اراکة.
[غَ رِ اَ کَ] (اِخ) نام جایی است. (از معجم البلدان).
غمرالخلق.
[غَ رُلْ خُ] (ع ص مرکب) مرد بسیاراحسان. سخی. (منتهی الارب) (آنندراج). خوشخوی. (اقرب الموارد).
غمرالرداء .
[غَ رُرْ رِ] (ع ص مرکب) مرد بسیارعطا. (از مهذب الاسماء). مرد بسیاراحسان و پربخشش و سخی، و مراد از رداء صاحب آن است چنانکه گویند ناصح الجیب و طاهرالثوب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاحب غیاث اللغات گوید: غمرالرداء یعنی فروگرفتن چادر اندام را، و به اصطلاح جوانمرد و فراخ جود و مرد بسیارخیر غیب پوش. در شرح خاقانی بمعنی سخاوت است زیرا که سخاوت عیوب صاحب خود را فرومیپوشد، چنانکه چادر صاحب خود را فرومیپوشد. مجازاً بمعنی کریم بسیارخیر، از قبیل زید عدل - انتهی :
وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر غمرالردائی نبینم.خاقانی.
گر خضر گردم بر آن غمرالرداء
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند.خاقانی.
غمران.
[غَ] (اِخ) موضعی است به بلاد بنی اسد. (منتهی الارب). نام جایی در بلاد بنی اسد است. شاعر در ذکر مواضع بنی اسد گوید :
الام علی نجد و من یک ذاهوی
یهیجه للشوق شتی یرابعه
تهجه الجنوب حین تغد و بنشرها
یمانیة و البرق ان لاح لامعه
و من لامنی فی حب نجد و اهله
فلیم علی مثل و اوعب خادعه
لعمرک للغمران غمرا مقلد
فذو نجب غلاّفه فد وافعه.
(از معجم البلدان).
غمر بنی جذیمة.
[غَ رِ بَ جُ ذَ مَ] (اِخ)جایی است در شام. در این مکان تا تیماء دو منزل فاصله است از ناحیهء شام. عدی بن الرقاع گوید :
لمن المنازل اقفرت بغباء
لو شئت هیجت الغداة بکائی
فالغمر غمر بنی جذیمة قد تری
مأهولة فخلت من الاحیاء...
(از معجم البلدان).
غمر ذی کندة.
[غَ رِ کِ دَ] (اِخ) نام جایی است که از مکه دو روز فاصله دارد و پشت وجرة واقع است. (از تاج العروس) (معجم البلدان)(1). عمر بن ابی ربیعه گوید :
اذا سلکت غمر ذی کندة
مع الصبح قصداً لها الفرقد
هنا لک اما تعزی الفؤاد
و اما علی اثرهم تکمد.(از معجم البلدان).
رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص168 شود.
(1) - در منتهی الارب چنین آمده: جایی میان مکه و یومان، و این نقل غلطی است از عبارت: موضع بینه و بین مکة یومان، وگرنه جایی بنام «یومان» نیست.
غم رسیده.
[غَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آنکه بدو غم رسد. غم زده. غمناک :
هر یک چو غریب غم رسیده
از راه زمان ستم کشیده.نظامی.
چاره ای کن که غم رسیده کسم
تا یک امشب به کام دل برسم.نظامی.
غمرطی ء.
[غَ رِ طَیْ یِءْ] (اِخ) موضعی است مر طی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). نام جایی است از آن قبیلهء طی. (از تاج العروس).
غمروات.
[غَ رَ] (اِ) به باشد که با تازی سفرجل گویند. (فرهنگ اسدی). بهی. آبی. رجوع به ابیب و غامی و به شود :
رنگ رخ من چو غمروات شد از غم
موی سر من سپید گشت چو مهرب(1).
(1) - ن ل: مترب. بنظر میرسد منجیک مزاح کرده و در این قطعه الفاظی از خود ساخته است که از جمله غمروات و مترب است.
غم روزی.
[غَ] (ص مرکب) آنکه غم نصیب وی باشد. غم رسیده. غمناک :
چون صبح درآمد بجهان افروزی
معشوقه بگاه رفتن از دلسوزی
میگفت دگر که با من غم روزی
صبحا چو شفق چون شفقت ناموزی.
انوری (دیوان ص628).
غمرة.
[غَ رَ] (ع اِ) سختی فراهم آمدنگاه چیزی. ج، غَمَرات، غِمار، غُمَر. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (ترجمان علامهء جرجانی). دشواری. (دهار). سرگردانی و سختی. (مهذب الاسماء): غمرة الشی ء؛ شدته و مزدحمه. (از اقرب الموارد). تنگی و شدت. سختی مرگ. هر سختی که باشد. || انبوهی مردم. || گروه مردم پراکنده از هر جای. || بسیاری آب. ج، غِمار. (منتهی الارب) (آنندراج). آب بسیار. (ذیل اقرب الموارد). || گرداب. (مهذب الاسماء) (تفسیر ابوالفتوح رازی). || مجازاً بمعنی انهماک در باطل. (ناظم الاطباء). غفلت و جهل و حیرت و ضلالت. (تفسیر ابوالفتوح رازی) : فذرهم فی غمرتهم حتی حین. (قرآن 23/54). || غمرة الموت؛ سختی مرگ.
غمرة.
[غُ رَ] (ع اِ) روی شویه. (مفاتیح خوارزمی) (بحر الجواهر). نوعی از طلا که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از اطلیه که از ورس سازند و زنان بر روی مالند. (ناظم الاطباء). || زعفران. || (ص) زن گول. (منتهی الارب) (آنندراج). تأنیث غُمر. زن احمق و نادان و غافل. رجوع به غُمر شود.
غمرة.
[غَ رَ] (اِخ) آبخوری است در راه مکه، حد فاصل میان تهامه و نجد. (منتهی الارب). آبشخوری در راه مکه و یکی از منازل آنجاست. ابن الفقیه گوید: غمرة از اعمال مدینه در راه نجد است و رسول خدا (ص) عکاشة بن محصن را به جنگ آنجا فرستاد. (از معجم البلدان).
غمرة.
[غَ مِ رَ] (ع ص) دست چربش آلوده. (منتهی الارب): یدی من اللحم غمرة؛ ای زهمة. (اقرب الموارد). آلوده بچربی. || (اِ) جامه ای است سیاه رنگ که غلامان و داهان پوشند. (منتهی الارب). جامهء سیاه رنگی است که بندگان و کنیزان پوشند. (از اقرب الموارد).
غمرة.
[غَ رَ] (اِخ) کوهی است. شمردل بن شریک گوید :
سقی جدثاً اعراف غمرة دونه
ببیشة دیمات الربیع هو اطله
و مابی حب الارض الا جوارها
صداها و قول ظن انی قائله.
و ذوالرمة گوید :
تقضین من اعراف لین و غمرة
فلما تعرفن الیمامة عن عفر.
(از معجم البلدان).
غمره.
[غَ رَ] (اِخ) شهری از بلاد قوم لوط. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص271 شود.
غمری.
[غُ] (حامص) (از: غمر + یاء مصدری) ناآزموده کاری. ناآزمودگی. ناشیگری. || غافل و نادان بودن. گول و احمق بودن. گولی. رجوع به غُمر شود :
هر آن کس که دارد روانش خرد
جهان را به غمری همی نسپرد.فردوسی.
فرستادهء شهریاران کشی
بغمری کشد این و بیدانشی.فردوسی.
غمری.
[غَ] (ص نسبی) منسوب است به غَمر که بطنی است از غافق. و بعضی به ضم غین گفته اند. (از انساب سمعانی) (اللباب فی تهذیب الانساب).
غمری.
[غَ / غُ] (اِخ) ولیدبن بکربن مخلدبن ابی زیاد غمری اندلسی، مکنی به ابوالعباس. حاکم ابوعبدالله و دیگران از وی روایت کنند. به عراق و خراسان سفر کرد و در دینور392 ه . ق. درگذشت. او ادیب و شاعر بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص178).
غمرین.
[] (اِخ) قریه ای است در مصر واقع در منوفیه. ضریح الولی منصور بدانجاست. (از اعلام المنجد).
غمریة.
[غَ ری یَ] (اِخ) آبی است متعلق به بنی عبس. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان).
غمز.
[غَ] (ع مص) درخستن به دست. (منتهی الارب). درخستن به دست و سخت افشردن. (آنندراج). سخت افشردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (غیاث اللغات). فشردن. مالش دادن. مالیدن. || گاز گرفتن. دندان زدن. || فروبردن سوزن و امثال آن. (دزی ج2 ص227). || به چشم اشارت کردن. غمز بالعین و کذا غمز بالجفن. (منتهی الارب) (آنندراج). به چشم نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). اشارت کردن. (دهار). اشارت کردن به چشم. (غیاث اللغات). ناز و غمزه و حرکت به چشم و ابرو. (برهان قاطع). چشمک زدن. اشاره کردن با چشم و مژه و ابرو و لب :
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که رسم جفا بر من آن تنگخو زد.خاقانی.
سلطان انکار امیر اسماعیل در آن حالت بر نوشتگین دریافت و معاینه رمز و غمز چشم او بدید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272ص174). || به بدی کس شتافتن و نمامی و سخن چینی وی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). وشایت. (مقدمة الادب زمخشری). تهمت کردن و سخن چینی. (غیاث اللغات). غمازی. سعایت. تضریب. چغلی کردن :
غمز است هر آنچه آز میگوید
مشنو به گزاف از آز غمازی.ناصرخسرو.
و نیز بدین قاعده هیچکس غمز و دروغ بر وزیر نتواند کردن. (فارسنامهء ابن البلخی ص92).
خازن کوهند مگو رازشان
غمز نخواهی مده آوازشان.نظامی.
|| آشکار گردیدن درد و عیب کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || آشکار کردن راز کسی. افشای سر: غمزت علیک نائب دمشق. (دزی ج2 ص227). || خمیدن و کژ گردیدن دابه از پای و لنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خمیدن و کج شدن و لنگ شدن ستور. (از اقرب الموارد). || دست بر دنب و پهلوی تکه نهادن تا فربهی و لاغری وی معلوم نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نشاندن به زمین. (منتهی الارب).
غمز.
[غَ مَ] (ع ص) مرد سست. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ضعیف. (اقرب الموارد). || مال هیچکاره و زبون و ستوران لاغر. (منتهی الارب) (آنندراج). شتران و گوسفندان پست و هیچکاره. (از اقرب الموارد).
غمزات.
[غَ مَ] (ع اِ) جِ غَمزة. رجوع به غَمزة شود.
غمزدا.
[غَ زِ / زُ] (نف مرکب) غمزدای. زدایندهء غم. آنکه یا آنچه غم را ببرد. تسلیت دهنده :
درّ بار و مشک ریز و نوش طبع و زهرفعل
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن.
منوچهری.
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدایی نیابی.خاقانی.
یاد تو روح پرور و لطف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.سعدی.
رجوع به غمزدای شود.
غمزدای.
[غَ زِ / زُ] (نف مرکب) زدایندهء غم. غمزدا. رجوع به غمزدا شود :
پاینده باد میر بشادی و فرخی
بر کف گرفته بادهء رنگین غمزدای.فرخی.
طبع حسان مصطفایی کو
تا ثناهای غمزدای آرد.انوری.
|| (اِ مرکب) نام روز هشتم است از ماههای ملکی. (برهان قاطع). غمگسار. (ناظم الاطباء). رجوع به غمگسار شود.
غمزدایی.
[غَ زِ / زُ] (حامص مرکب)زدودن غم. بردن غم و اندوه. تسلیت. اسلاء.
غمزدگی.
[غَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) غم و اندوه داشتن. رنج کشیدن و آزردگی. حالت شخص غمزده.
غم زدودن.
[غَ زِ / زُ دو دَ] (مص مرکب)بردن غم و اندوه. تسلیت :
غم از دل میزداید چون صباح عید رخسارت
نماز عید واجب میکند بر خلق دیدارت.
صائب (از آنندراج).
غمزده.
[غَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه غم به وی رسد. غم رسیده. مغموم : ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید. (قصص الانبیاء ص241). یاران غمزده می آیند که ای مهربان مشفق تو میروی ما را میگذاری. (قصص الانبیاء ص242).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام.
سوزنی (دیوان ص172).
ای غمزدهء خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد.
خاقانی.
گر جان ما به مرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
علم الله که ز من غمزده تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد.خاقانی.
این غمزده را گناه کم نیست
کآزرم تو هست هیچ غم نیست.نظامی.
کاین نامه که هست چون پرندی
از غمزده ای به دردمندی.نظامی.
من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی.نظامی.
ور بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده.عطار.
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای توست.
سعدی (غزلیات).
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشهء چشم التفات فرماید.
سعدی (طیبات).
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود.حافظ.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.
حافظ.
غمز عین.
[غَ زِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشمک زدن. مژه برهم زدن از روی ناز و کرشمه. (ناظم الاطباء). رجوع به غَمز و غَمزه شود.
غمزکاره.
[غَ رَ / رِ] (ص مرکب) آنکه کارش غمازی و سخن چینی باشد. غماز :
غمزکاره مباش چون خورشید
تات چون سایه وقف چه نکنند.خاقانی.
غمز کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب)سخن چینی کردن. سعایت. وشایت. (تاج المصادر بیهقی) :
مرا غمز کردند کان پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.
منسوب به فردوسی (از چهارمقالهء عروضی).
غمز کردندش که اینجا کودکی است
نامد او میدان که در وهم شکی است.
مولوی (مثنوی).
غمزگان.
[غَ زَ] (اِ) جِ غَمزه. رجوع به غمزه شود. این جمع بر خلاف قیاس است چه اسم معنی را معمو با «ها» جمع بندند و نظیر این است الفاظ سخنان و گناهان و غیره :
سروست و کوه سیمین جز یک میانش سوزن(1)
حصن است جان عاشق وز غمزگانش بلکن.
بوالمثل.
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایه ای مانده ست بوک این کین ز پیراهن کشند.
خاقانی.
(1) - کذا (!).
غمزة.
[غَ زَ] (ع مص) یک بار به چشم اشاره کردن. (ناظم الاطباء). اسم مرت از غَمز. ج، غَمَزات. رجوع به غَمز شود.
غمزه.
[غَ زَ / زِ] (ع مص، اِمص) غمزة. رعنایی بود و چشم برهم زدن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رعنایی چشم و برهم زدن چشمک باشد و پندارم تازی است. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). چشم برهم زدن و رعنایی باشد به کرشمه. (فرهنگ اوبهی). حرکت چشم و مژه برهم زدن باشد از روی ناز، و بعربی نیز همین معنی دارد. (برهان قاطع). چشم برهم زدن معشوق، و عرب نیز این را غمزه گویند. (صحاح الفرس). به ابرو و چشم اشارت کردن معشوق. (غیاث اللغات). چشم برهم زدن به کرشمه. و صاحب نفایس گوید عربی است. (فرهنگ رشیدی). اشاره کردن به چشم، و اشاره کردن ابرو و مژگان را نیز گفته اند. (از آنندراج). اشارات لطیف خوبان با چشم و ابرو و مژگان. ج، غمزگان. صاحب آنندراج گوید: غمزه با لفظ زدن و کردن استعمال شود، و این کلمات و ترکیب ها از صفات آن است: شوخ، بیباک، بی نیاز، مست، بدمست، رنگین، سرکش، ستم انگیز، خونریز، خونخوار، جانسوز، جهانسوز، جادو، جادوفریب، کافر، راحت گذار، اسلام دشمن، قتال، رهزن، فتان، فتنه گر، مردم شکار، صیدافکن، زهرپرور، نشترزن، سنان، خنجرفکن، خنجرگذار، ناوک انداز، پرفن، پرگار، حاضرجواب، مسلول، دلجوی، سحرآفرین، خاراشکاف، چابک عنان، چالاک، خفته، نیمخواب، زودآشنا. کلمات و ترکیبات زیر نیز از تشبیهات آن است: شاهباز، تیر خدنگ، ناوک پیکان، کیش، نیش، نشتر، تیغ و شمشیر :
بتی که غمزه اش از سندان کند گذاره(1)
دلم بمژگان کرده ست پاره پاره.
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
کی دل بجای داری در پیش آن دو چشمش
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب.شهید.
خون ریخته می بینی گویی که چه خون است این
از غمزه بپرس آخر کاین خون بچه میریزی.
خاقانی.
ترکان کمین غمزهء تو
یاسج همه بر کمان نهاده.خاقانی.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من ز طره کمینها گشاده ای.
خاقانی.
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی.
نظامی.
آن همه غوغای روز رستخیز
از مصاف غمزهء جادوی اوست.
عطار.
نه زور بازوی سعدی که دست و پنجهء شیر
سپر بیفکند از تیر غمزهء مسلول.
سعدی (طیبات).
چشمش به تیغ غمزهء خونخوار خیره کش
شهری گرفت قوت بیمار بنگرید.
سعدی (بدایع).
اگر غمزهء لطف را بجنباند بدان را به نیکان دررساند. (گلستان سعدی).
همه شب با خیال غمزه درگفت
مغیلان زیر پهلو چون توان خفت!
امیرخسرو.
چندین چه غمزه میزنی از بهر کشتنم
صید تو نیست زنده مکن رنجه شست را.
امیرخسرو.
چشم گوید غمزه کردستم حرام
گوش گوید چیده ام سوءالکلام.
مولوی (مثنوی).
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.
حافظ.
محتاج غمزه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است.
حافظ.
شاهد و ساقی به دست افشان و مطرب پای کوب
غمزهء ساقی ز چشم می پرستان برده خواب.
حافظ.
|| مژهء چشم. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). || افشردن. (از غیاث اللغات). فشردن. || (اصطلاح عاشقان) کنایت از عدم التفات است. || (اصطلاح تصوف) بمعنی فیض و جذبهء باطن است که نسبت به سالک واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). || گاهی در شعر به تخفیف غَمز استعمال کنند :
ای با دل سودائیان عشق ترا کار آمده
ترکان غمزت را بجان دلها خریدار آمده.
خاقانی.
غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکرافشان تر.نظامی.
(1) - کذا (!).
غمزهء اختر.
[غَ زَ / زِ یِ اَ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از روشنایی ستاره باشد بوقت دمیدگی صبح، و بعضی لرزش ستاره را گویند. (برهان قاطع). روشنی ستاره وقت دمیدگی صبح. (انجمن آرا). کنایه از توهم لرزهء ستاره و محو گردیدن از نظرهاست و آن را چشمک زدن ستاره نیز گویند. (آنندراج). غمزهء ستاره. (برهان قاطع). و رجوع به غمزه ستاره شود.
غمزه بازی.
[غَ زَ / زِ] (حامص مرکب)غمزه کردن. رجوع به غمزه و غمزه کردن شود :
میکرد بوقت غمزه بازی
بر تازی و ترک ترکتازی.نظامی.
غمزه زن.
[غَ زَ / زِ زَ] (نف مرکب)کرشمه نما و شوخ چشم. (ناظم الاطباء). آنکه غمزه زند. غمزه زننده. غمزه کننده. رجوع به غمزه شود :
زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پرمشک سارا داشته.
خاقانی.
شب مهتاب چون شب تاری
قصد خورشید غمزه زن کردی.خاقانی.
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهء سحر
بر صدف فلک رسان خندهء جام گوهری.
خاقانی.
غمزه زنان.
[غَ زَ / زِ زَ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال غمزه زدن. غمزه کنان. رجوع به غمزه شود :
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو.
خاقانی.
غمزهء ستاره.
[غَ زَ / زِ یِ سِ رَ / رِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) روشنایی ستاره باشد بوقت دمیدن صبح. غمزهء اختر. (از برهان قاطع). رجوع به غمزهء اختر شود.
غمزهء سرتیز.
[غَ زَ / زِ یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فرح و بسیاری خوش منشی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از بسیاری خوش منشی باشد. (انجمن آرا).
غمزهء گل.
[غَ زَ / زِ یِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شکفتن گل. (انجمن آرا) (آنندراج).
غمزهء لاجوردی.
[غَ زَ / زِ یِ وَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از نازها و غمزه های غیرمکرر باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ناز و غمزه. (انجمن آرا). ناز خنک بی محل. (فرهنگ رشیدی) :
افتاده اگر کبود چشم تو چه باک
از غمزهء لاجوردیم ذوقی هست.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی).
غمزهء نسرین.
[غَ زَ / زِ یِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شکفتن نسرین. (آنندراج) (برهان قاطع) :
غمزهء نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواَش توتیاست.نظامی.
غمزی.
[غَ] (اِخ) محمد بن اسحاق عکاشی غمزی. رجوع به همین نام و اللباب فی تهذیب الانساب شود.
غمس.
[غَ] (ع مص) به آب فروبردن کسی را. (المصادر زوزنی). فروبردن در آب. (از منتهی الارب) (آنندراج). غمس چیزی، فروبردن چیزی را در آب. قَمس. (از اقرب الموارد). || خضاب کردن دست را بی نگار. (منتهی الارب) (آنندراج). در اقرب الموارد و قطر المحیط این معنی برای اغتماس آمده است: اغتمست المرأة؛ غمست یدها خضاباً مستویاً من غیر تصویر. (اقرب الموارد). و صاحب تاج العروس آرد: واغتمست المرأة غمساً، و یقال اختضبت المرأة غمساً اذا غمست یدها خضاباً مستویاً من غیر تصویر، و فی «الاساس» من غیر نقش - انتهی. || تذهیب. طلاکاری و زرنگاری: صورة وحش او طائر مغموس بالذهب. (دزی ج2 ص227). || فروبردن سنان در ثغرهء (حفره ای در چنبر گردن) کسی. (از اقرب الموارد). || غروب شدن نجم. (منتهی الارب) (از آنندراج). غایب شدن ستاره. (از اقرب الموارد). || خوردن غذا در قابلمه. (دزی ج2 ص227).
غمستان.
[غَ مِ] (اِ مرکب) جای غم و اندوه. غمکده. رجوع به غم شود.
غم سرای.
[غَ سَ] (اِ مرکب) جای غم و اندوه. خانهء غم. غمخانه. غمکده. غم جای. غمگاه. || کنایه از دنیاست :
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچکسان دارند.خاقانی.
غم سنج.
[غَ سَ] (نف مرکب) آن که غم را بسنجد. مبتلا به غم. غمکش. غمدیده. غمزده :
چو در بیداری و شادی بود رنج
چه باشد حال بیداران غم سنج.
امیرخسرو (از آنندراج).
غم سوز.
[غَ] (نف مرکب) آن که یا آنچه غم و اندوه را ببرد. غمزدا :
گرچه غم سوز و غصه کاه است او [ شراب ]
زو مخور(1) کآب زیرکاه است او.اوحدی.
(1) - ن ل: زو برم.
غمش.
[غَ مَ] (ع مص) تاریک شدن نظر کسی از گرسنگی یا تشنگی. و یا بمهمله سوء البصر اصلی، و بمعجمه عارضی که میرود. (منتهی الارب) (آنندراج). ضعیف شدن چشم با جریان اشک در اکثر اوقات. صفت آن اغمش است. (از المنجد).
غمشانی.
[] (اِخ) غشمانی. غشانی. در بعضی از کتب رجال همان احمدبن رزق است. رجوع به غشمانی، غشانی و ریحانة الادب ج3 شود.
غمش خانه.
[غُ مُ نَ] (اِخ) تلفظ عربی گموش خانه. نام شهری است در ترکیه. رجوع به گموشخانه و اعلام المنجد شود.
غمص.
[غَ] (ع مص) شکر نکردن نعمت را. (منتهی الارب) (آنندراج). ناسپاسی کردن نعمت را. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || خرد و خوار شمردن و بر هیچ ناداشتن چیزی را. || عیب گرفتن بر کسی سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج). عیب کردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). || مسخره کردن. (دزی ج2 ص227). || سستی ورزیدن به حق کسی. || دروغ گفتن. یقال: لاتغمص علی؛ یعنی دروغ مباف بر من. || روان گردیدن خم چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). ژفکین شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به غَمَص شود. || (اِ) خم چشم که روان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). زفگ. چرک چشم و پیخال چشم. (از غیاث اللغات). ژفکاب.
غمص.
[غَ مَ] (ع مص) روان گردیدن خم چشم. (منتهی الارب). جاری شدن چرک تر چشم. (از اقرب الموارد). || (اِ) خم چشم که روان باشد. (منتهی الارب). رَمَص. (اقرب الموارد). و رجوع به غَمص شود.
غمص.
[غَ مِ] (ع ص) عیبگیر: رجل غمص علی النسب؛ بسیار عیب گیرنده بر نسب مردم. (از اقرب الموارد).
غمص.
[غُ] (ع ص، اِ) جِ اَغمَص و غَمصاء . (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.
غمصاء .
[غَ] (ع ص) زنی که خم چشم وی روان باشد. (ناظم الاطباء). زنی که در چشم او چرک تر باشد. تأنیث اَغمَص. (از اقرب الموارد). رجوع به اَغمَص شود.
غمض.
[غَ] (ع مص) آسان داشتن از کسی در خرید و فروخت. (منتهی الارب). تساهل و آسان گیری در بیع. غموض هم آمده است. (از اقرب الموارد). || رفتن. (منتهی الارب). رفتن در زمین و از نظر ناپدید شدن. (از اقرب الموارد). || درخلیدن و پوشیده شدن در گوشت. (منتهی الارب). فرورفتن و ناپدید شدن شمشیر در گوشت. (از اقرب الموارد). || (اِ) زمین پست و نرم و زمین مغاک. ج، غُموض، اَغماض. (منتهی الارب) (آنندراج). المطمئن من الارض. (اقرب الموارد). || مااکتحلت عینی غُمضاً و غَمضاً؛ یعنی نخفتم. (از منتهی الارب). || رجل ذوغمض؛ یعنی مرد گمنام و خوار. (از اقرب الموارد).
غمض.
[غُ] (ع مص) مااکتحلت عینی غُمضاً؛ یعنی نخفتم. (منتهی الارب). رجوع به غَمض شود.
غمض عین.
[غَ ضِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چشم فروخوابانیدن. (مقدمة الادب زمخشری). نادیده گرفتن. چشم پوشی. صرف نظر. تعمیه. گذشت. اغماض. تغافل. آسان گیری و تساهل. رجوع به غَمض شود.
غمط.
[غَ] (ع مص) خرد و خوار شمردن مردم را. منه الحدیث: انما ذلک من سفه الحق و غمط الناس؛ ای ان یری الحق سفهاً و جهلا و یحتقر الناس. (منتهی الارب). خوار داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). عیب کردن کسی را. (المصادر زوزنی). || شکر عافیت ننمودن. || خوار داشتن نعمت را و ناسپاسی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناسپاسی کردن نعمت را. (المصادر زوزنی). بطر نعمت و حقیر شمردن آنرا. (از اقرب الموارد). فیریدن. پرنعمت شدن. || بسختی فروخوردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج). || کشتن ذبیحه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || انکار کردن حق. (از اقرب الموارد). || (اِ) زمین پست و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج).
غمطی.
[غَ مَ طا] (ع ص) پیوسته بارنده: سماء غمطی؛ ابر پیوسته بارنده. (از منتهی الارب). دائمة المطر. (اقرب الموارد). غَبطی.
غمغمة.
[غَ غَ مَ] (ع مص) بانگ کردن گاوان در حال ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن گاوان هنگام ترس. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن مبارزان در جنگ. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن دلیران هنگام کارزار. (از اقرب الموارد). || زیرلبی حرف زدن. (دزی ج2 ص228). || (اِ) بانگ گاوان وقت بیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بانگ. ج، غَماغِم. (مهذب الاسماء). || بانگ و خروش دلیران در کارزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || سخن ناپیدا. (منتهی الارب) (آنندراج). سخنی که آشکار و روشن نباشد. (از اقرب الموارد). و اما غمغمة قضاعة فصوت لایفهم بقطع حروفه. (درة الغواص حریری).
غم فرسودگی.
[غَ فَ دَ / دِ] (حامص مرکب) درماندگی از غصه و اضطراب. ناتوانی از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). فرسودگی بسبب غم و اندوه. رجوع به غم شود.
غم فرسوده.
[غَ فَ دَ / دِ] (ص مرکب)ناتوان شده از غم و غصه. (ناظم الاطباء). آنکه غم او را بفرساید. غمزده. غمکش :
گرچه غم فرسودهء دوران بدم
مرگ عزالدین مرا فرسود و بس.خاقانی.
غم فزا.
[غَ فَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه غم افزاید. افزایندهء غم. غم افزا. غم فزای. رجوع به غم و غمفزای شود.
غم فزای.
[غَ فَ] (نف مرکب) بمعنی غم فزا. رجوع به همین ترکیب شود :
مبندید با رشک و با آز رای
که این غم فزای است و آن جانگزای.
(گرشاسب نامه).
آن غمگسار دینه مرا غمفزای گشت
وآن غمفزای گشته کنون غمگسار من.
ناصرخسرو.
غم فزایی.
[غَ فَ] (حامص مرکب) افزودن غم و اندوه. عمل غم افزا. رجوع به غم فزا و غمفزای شود.
غمق.
[غَ مَ] (ع مص) نمگین شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). نم برآمدن از زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). نم نشستن بر زمین. نمناک شدن زمین. غمقت الارض غمقاً؛ رکبها الندی، فهی غَمِقة. || تباه شدن گیاه از بسیاری نمناکی و تری. (از اقرب الموارد).
غمق.
[غَ مِ] (ع ص) جای نمناک. المکان الذی رکبه الندی. || بلد غمق؛ شهری که آب بسیار و هوای نمناک داشته باشد. کثیرالمیاه رطب الهواء. (اقرب الموارد). || نبات غمق؛ گیاه گنده و تباه بوی از فزونی تری. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاه گندیده و بدبوی از بسیاری آب. (از اقرب الموارد).
غمقة.
[غَ قَ] (ع اِ) بیماریی است که بر پشت پیدا میگردد. (منتهی الارب) (آنندراج). دردی که در کمر پیدا شود. داء یأخذ فی الصلب. (اقرب الموارد).
غمقة.
[غَ مِ قَ] (ع ص) زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیلة غمقة کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج). || قریة غمقة؛ دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء). || لیلة غمقة؛ شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد).
غمکاه.
[غَ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه از غم بکاهد. غمزدا. کاهندهء غم :
عرصه ای دیدم چون جان و جوانی بخوشی
شادی افزای چو جان و چو جوانی غمکاه.
انوری.
غمکده.
[غَ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب) جایگاه غم و اندوه. غمخانه. غم سرا. ماتمکده. بیت الحزن. خانهء دلگیر :
ناف تو بر غم زدند غم خور خاقانیا
کآنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او.
خاقانی.
خاکش به آب سیل سرشت از پی شگون
روزی که دهر غمکده ام را بنا گذاشت.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| کنایه از دنیا :
شاد از چه ام از آنکه درین غمکده یکیست
درمان و درد و نیک و بد و سور و شیونم.
سیدحسن غزنوی.
خاقانی ازین کوچهء بیداد برو
تسلیم کن این غمکده را شاد برو
جایی ز فلک یافته ای بند تو اوست
جا را به فلک بازده آزاد برو.خاقانی.
|| (اصطلاح تصوف) مقام مستوری را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص1558).
غم کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب) بمعنی غم خوردن. (آنندراج) :
هر کس بقدر طاقت خود میکند غمش
آهن بقدر جذبه به آهن ربا رسید.
نظیری (از آنندراج).
غمکش.
[غَ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه غم کشد. غمناک. غمدار. غمزده. غمدیده. غمرسیده :
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
ابوالحسن بهرامی.
در سایهء آن زلف مشوش که تراست
ای بس دل سرگشته و غمکش که تراست.
انوری.
میی کوست حلوای هر غمکشی
ندیده بجز آفتاب آتشی.
نظامی (از آنندراج).
غم کشیدن.
[غَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)کشیدن غم و اندوه. تحمل غم. رجوع به غم شود :
به یک مرد از ایشان ز ما سیصد است
بدین رزمگه غم کشیدن بد است.فردوسی.
از دولت و سعادت او شادمان نشد
هر دل که از نحوست ایام غم کشید.
امیرمعزی (از آنندراج).
زین غم چو نمیتوان بریدن
تن دردادم به غم کشیدن.نظامی.
برنجد نازنین از غم کشیدن
نسازد نازکان را غم چشیدن.نظامی.
مانده نشدی ز غم کشیدن
وز طعنهء دشمنان شنیدن.نظامی.
غم کوفته.
[غَ تَ / تِ] (ص مرکب) آنکه یا آنچه غم او را بفرساید و درهم کوبد. غمزده. کوفته و خسته از غم :
پیش آی و مرا از طلب بوسه تهی کن
وین بار گران از دل غم کوفته بردار.
فرخی.
رجوع به غم شود.
غمگداز.
[غَ گُ] (نف مرکب) آنکه یا آنچه غم را بگدازد و از میان ببرد. غمزدا. رجوع به غم شود.
غمگسار.
[غَ گُ] (نف مرکب) بمعنی غمزدای... و چیزی که دورکننده غم بود. (از برهان). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند :
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان.
فرخی.
مطرب یاران بگو آن غزل دلپذیر
ساقی مجلس بیار آن قدح غمگسار.سعدی.
|| کنایه از مطلوب و محبوب. (از برهان قاطع). بمعنی غمخوار، چه گساردن بمعنی خوردن است. (غیاث اللغات). کنایه از رفیق و محبوب و غمخوار. (آنندراج) (انجمن آرا). دوست مونس و معتمد و رفیق همراز و همدم که هماره با شخص همراه باشد. (ناظم الاطباء). آنکه اندوه ببرد :
چنان دان که خرم بهارش تویی
نگارش تویی غمگسارش تویی.فردوسی.
کنون گر به رزمند یاران من
به بزم اندرون غمگساران من.فردوسی.
به تاوانْشْ دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج.فردوسی.
تو سرو جویباری تو لالهء بهاری
تو یار غمگساری تو حور دلربایی.فرخی.
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار.فرخی.
رازدار من تویی همواره یار من تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
منوچهری.
نگار تو اینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی گوید که هرگز نشنود خود
ندارد غم ولیکن غمگساری.ناصرخسرو.
زیرا که بروزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم.ناصرخسرو.
زیرا که بس است علم و حکمت
امروز ندیم و غمگسارم.ناصرخسرو.
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زآن پرس که یک غمگسار دارد.
مسعودسعد.
با دوستان تو خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل.
سوزنی.
با بخت در عتابم و با روزگار هم
وز یار در حجابم و از غمگسار هم.
خاقانی.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وآن را که جان تویی چه دریغ عدم خورد؟
خاقانی.
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
بهر سویی که کنم راه راه سوی تو نه.
خاقانی.
می و نقل و سماع و یاری چند
میگساری و غمگساری چند.نظامی.
فروبسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی.نظامی.
جز سایه نبود پرده دارش
جز گریه نبود غمگسارش.نظامی.
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توام گرچه نباشی غمگساری.عطار.
همه روز گر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار.
سعدی (بوستان).
راحت جانست رفتن با دلاَرامی به صحرا
عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری.
سعدی (خواتیم).
چه خوش گفت این مثل یاری به یاری
که هر غم را بباید غمگساری.
امیرخسرو.
غم ارچه بی عدد باشد چو باران
توان خوردن به روی غمگساران.
امیرخسرو.
اینش سزا نبود دل حقگزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید.حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.حافظ.
گر نسازد غمگسار من به من
من غمش را غمگسار خود کنم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
|| (اصطلاح تصوف) اثر صفت جمالی است که عموم و شمول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
-بادهء غمگسار؛ شرابی که غم و اندوه را بزداید و دور کند. (ناظم الاطباء).
|| (اِ مرکب) نام روز هشتم از هر ماه ملکی. (ناظم الاطباء). رجوع به غمزدا شود.
غمگسار بودن.
[غَ گُ دَ] (مص مرکب)غمخوار بودن. غمزدا بودن :
به چوگان و مجلس به دشت شکار
نرفتی مگر کو بدی غمگسار.فردوسی.
بهارش تویی غمگسارش تو باش
درین تنگ زندان زوارش تو باش.فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
بهر دانشی غمگسارم بدی.فردوسی.
کنون من کرا گیرم اندر کنار
که خواهد بدن مر مرا غمگسار.فردوسی.
یار من و غمگسار بود و کنون
غم بفزوده ست غمگسار مرا.ناصرخسرو.
کس نیابم که غمگسار بود
کس نبینم که آشنا باشد.مسعودسعد.
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوهء او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی.حافظ.
غم گساردن.
[غَ گُ دَ] (مص مرکب) غم زدودن. غمخواری. رجوع به غم شود.
غمگسارنده.
[غَ گُ رَ دَ / دِ] (نف مرکب)بمعنی غمگسار. غمخوار. غمزدا :
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پایکوب و گه آن دست زن.
اسدی (گرشاسب نامه).
رجوع به غمگسار شود.
غمگساری.
[غَ گُ] (حامص مرکب) دفع ملالت و دلتنگی. (ناظم الاطباء). گساردن غم. غمخواری. غمزدایی. دلداری و دلجویی :
هرچند که غمگین بود نخواهد
از پشه خردمند غمگساری.ناصرخسرو.
غمگساری در ابر میجویم
برق او دید هم نمی شاید.خاقانی.
در جهان هیچ سینه بیغم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست.خاقانی.
|| مودت و دوستی و رفاقت و مؤانست و همدمی. (ناظم الاطباء). رجوع به غمگسار شود.
غمگساری کردن.
[غَ گُ کَ دَ] (مص مرکب) غمخواری کردن. دوست و رفیق و غمخوار بودن. دلداری دادن. رجوع به غم، غمگسار و غمگساری شود.
غم گسل.
[غَ گُ سِ / سَ] (نف مرکب) آنچه یا آنکه غم را ببرد. غمزدا. آنچه یا آنکه رشتهء غم را بگسلد :
سپهدار و گنج آکن و غم گسل
کدیور بطبع و سپاهی بدل.(گرشاسب نامه).
غمگن.
[غَ گِ] (ص مرکب) مخفف غمگین. با غم و اندوه. صاحب غم. محزون. رجوع به غم و غمگین شود :
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری.رودکی.
هر آنجا که ویران بد آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.فردوسی.
برون کرد باید ز دلها نهیب
گزیدن مر این غمگنان را شکیب.فردوسی.
بمن بخش ری را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن.فردوسی.
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان.فرخی.
خانهء او بهشت شد که در او
غمگنان را ز غم کنند آزاد.فرخی.
چرا بگرید زار ار نه(1) غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
صحبت بدخو همه رنج است از آن
یارش ازو غمگن و او غمگن است.
ناصرخسرو.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه.
ناصرخسرو.
گر گنهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و زآن شادمان.خاقانی.
گر گونهء غمگنان ندارم
زآن نیست که هستم از تو خرم
دانی ز چه سرخ رویم ایراک
بسیار دمیدم آتش غم.
خاقانی (از آنندراج).
منم خرم و یک فتاده ست نقشم
شما غمگن و نقشتان شش فتاده ست.
خاقانی.
(1) - ن ل: ایرا نه.
غمگنی.
[غَ گِ] (حامص مرکب) بمعنی غمگینی. اندوه داشتن. حزم. رجوع به غم و غمگینی شود.
غمگین.
[غَ] (ص مرکب) اندوهناک. غمناک. نژند. اندوهمند. پژمان. غمنده. کظیم. (ترجمان القرآن تهذیب عادل). دژم. مغموم. رجوع به غم شود :
همی راند غمگین سوی طیسفون
پر از دردْ دل، دیدگان پر ز خون.فردوسی.
همه راه غمگین و دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب.فردوسی.
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
قوم ما سخت غمگین، و چیرگی بیشتر مخالفان را بود و ضعف و سستی بر لشکر ما چیره شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص591).
گر مستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.ناصرخسرو.
خرم ترم آنگه بین، کز خوی توام غمگین
کز هرچه کنم تسکین صفرای تو اولیتر.
خاقانی.
طبع غمگین چه کنم زآنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چه کنم.خاقانی.
مراد من چنانست ای هنرمند
که بگشایی دل غمگینم از بند.نظامی.
خلق را بر نالش من رحمت آمد چند بار
خود نگویی چند نالد سعدی غمگین من.
سعدی (بدایع).
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم ماند
که در بهشت نیارد خدای غمگینم.
سعدی (طیبات).
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینم.
سعدی (طیبات).
روزگاری است که سودای بتان دین منست
غم این کار نشاط دل غمگین منست.
حافظ.
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است.حافظ.
غمگین بودن.
[غَ دَ] (مص مرکب)غمناک بودن. اندوهگین بودن :
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لیکن قوی و بابنیاد.کسائی.
ور از من بدآگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی.فردوسی.
وز آن پس فرستاد نزد پلاش
که از مرگ پیروز غمگین مباش.فردوسی.
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
با نور ماه شب نبود تاری
با علم حق دل نبود غمگین.ناصرخسرو.
نیی آگه که گر غمگین نبودی
نبایستیت هرگز غمگساری.ناصرخسرو.
ز بهر آنچه کآید با تو گر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم.
ناصرخسرو.
غمگین داشتن.
[غَ تَ] (مص مرکب)غمگین کردن. اندوهناک کردن :
تو دل را بدین کار غمگین مدار
میان دو ابرو پر از چین مدار.فردوسی.
تهمتن بدو گفت کای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار.فردوسی.
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی کار.
اسدی (گرشاسب نامه).
غمگین شدن.
[غَ شُ دَ] (مص مرکب)غمناک شدن. غم و اندوه داشتن. رجوع به غمگین گشتن شود :
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج1 ص401).
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو
که اندر جهان این سخن نیست نو.
فردوسی.
غمگین کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب)اندوهناک کردن. غمناک کردن :
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن.نظامی.
آتش صنعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند.
مولوی (مثنوی).
رجوع به غمگین داشتن شود.
غمگین گشتن.
[غَ گَ تَ] (مص مرکب)اندوهناک شدن. غمناک شدن. رجوع به غمگین شدن شود.
غمگین نواز.
[غَ نَ] (نف مرکب) آنچه یا آنکه غمگین را بنوازد. دلجویی کننده از شخص غمگین. نوازندهء غمگین :
مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز.نظامی.
غمگینی.
[غَ] (حامص مرکب) آزردگی و رنج و اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء). غمگین بودن. اندوهناک شدن. رجوع به غمگنی شود.
غمل.
[غَ] (ع مص) نبات بر یکدیگر افتادن. (تاج المصادر بیهقی). درهم و بر همدیگر روییدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). نشستن و افتادن گیاه روی یکدیگر. غمل النبات غملا؛ رکب بعضه بعضاً. (اقرب الموارد). || ادیم بپوشیدن تا سست شود که موی از وی باز توان کردن. (تاج المصادر بیهقی). پوست خورش داده پیچیدن و بجای نهادن تا نرم یا فاسد گردد، یا در تک پارگین یا زیر ریگ نهادن تا نرم گردد و بوی گند و پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج). تباه و فاسد کردن ادیم، و بقولی نهادن آن در زیر پوششی تا پشم آن بریزد. (از اقرب الموارد). || میوه در زیر چیزی کردن تا بپزد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). میوهء نیم رس یا نارسیده را خوابانیدن تا تمام رسد. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشیدن بسر (غورهء خرما) را تا برسد. غمل البسر غم؛ غمه لیدرک. (اقرب الموارد). || فروپوشیدن کسی را تا خوی آرد. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشانیدن کسی را تا عرق کند. (از اقرب الموارد). جامه بر مردم و بر ستور افکندن تا خوه گیرند. (تاج المصادر بیهقی). || نیکو و اصلاح کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بهم نهادن انگور را. (منتهی الارب) (آنندراج). روی هم نهادن انگور را. (از اقرب الموارد).
غمل.
[غَ مَ] (ع مص) فاسد و تباه گردیدن زخم از عصابه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تباهی زخم بجهت بستن عصابه. || فاسد شدن گوشت و هر چیز دیگر چون پوشیده شود و بگندد. (از اقرب الموارد). || گندیدن چیزی از برهم آمدن و بهم پیچیدن. (از اقرب الموارد).
غمل.
[غَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). نام جایی است. شاعر گوید :
کیف تراها و الرجال تقبض
بالغمل لیلا و الحداة تنغض.
(از معجم البلدان).
غمل.
[غُ مَ] (اِخ) رودخانه ای است در افغانستان که از نزدیکی غزنین سرچشمه میگیرد. (از اعلام المنجد).
غملاج.
[غِ] (ع ص) بمعنی غَملَج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَملَج شود.
غملاس.
[غِ] (ع ص) شقشقة غملاس؛ شقشقهء سطبر، و آن ریه مانندی است که شتر وقت مستی از دهان برآرد. (منتهی الارب) (آنندراج). شقشقة ضخمة. (اقرب الموارد). رجوع به شقشقة شود.
غملج.
[غَ لَ] (ع ص) آنکه بر یک روش و حال نپاید؛ گاهی قاری و گاهی شاطر و وقتی بخیل و وقتی سخی و باری شجاع و باری جبان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). مؤنث آن نیز غَملَج است. (از اقرب الموارد). غَمَلَّج. غِملاج. غُملوج. غِملیج. غُمالِج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غملج.
[غُ لُ] (ع ص) آنکه اندامی درشت و قامتی بلند دارد. درشت اندام درازبالا. غِملیج. (از المنجد).
غملج.
[غَ مَلْ لَ] (ع ص) بمعنی غَملَج. تأنیث آن نیز غَمَلَّج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَملَج شود. || مرد درازگردن مانند غَمَلَّط. (از تاج العروس).
غملس.
[غَ مَلْ لَ] (ع ص) بمعنی پلید دلیر بیباک است، و آن را وصف گرگ آرند و گویند: ذئب غملس؛ یعنی گرگ خبیث جری. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
غملط.
[غَ مَلْ لَ] (ع ص) درازگردن هرچه باشد. (منتهی الارب). درازگردن. (از اقرب الموارد).
غملوج.
[غُ] (ع ص) بمعنی غَملَج است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث آن غُملوجة است. (اقرب الموارد). || (اِ) شاخه ای که در سایه روید. ج، غَمالیج. (از المنجد).
غملوجة.
[غُ جَ] (ع ص) مؤنث غُملوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غُملوج و غَملَج شود.
غملوط.
[غُ] (ع ص) مرد درازگردن. (از اقرب الموارد).
غملول.
[غُ] (ع اِ) رودبار درخت ناک. یا رودبار دراز کم پهن درهم پیچیده گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین نشیب بسیاردرخت. (مهذب الاسماء). وادی تنگ پردرخت و گیاه پیچیده، و گفته اند: وادی پردرخت دراز و کم پهنا که گیاه درهم و پیچیده داشته باشد. (از اقرب الموارد). || هر چیز انبوه و فراهم آمده از درخت و ابر و تاریکی تا آنکه زاویه را هم غملول نامند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر فراهم آمدهء تاریک و تراکم درخت یا ابر یا ظلمت یا زاویه. کل مجتمع اظلم و تراکم من شجر او غمام او ظلمة. ج، غَمالیل. (اقرب الموارد). || پشتهء بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). رابیة. (اقرب الموارد). || برغست. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). تره ای است که پزانیده میخورند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بقلة دستیة تبکر فی اول الربیع تؤکل مطبوخة. (اقرب الموارد). بجند. پژند. بژند. تُملول. رجوع به برغست شود.
غملی.
[غَ لا] (ع ص، اِ) جِ غَمیل. (المنجد)(1). رجوع به غَمیل شود.
(1) - در ناظم الاطباء غَملی مفرد بشمار آمده، و ظاهراً نادرست است.
غملی.
[غَ مَ لا] (اِخ) جایی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
غملیج.
[غِ] (ع ص) بمعنی غَملَج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَملَج شود. || درشت اندام درازبالا. آنکه اندامی درشت و قامتی بلند دارد. الغلیظ الجسم الطویل. (المنجد).
غملیجة.
[غِ جَ] (ع ص) مؤنث غِملیج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غِملیج و غَملَج شود.
غمم.
[غَ مَ] (ع مص) فروگرفتن موی پیشانی و قفا را. (منتهی الارب). || از عیوب خلقیهء اسب است و آن بسیار بودن موی پیشانی است چنانکه چشم را فراگیرد. (از صبح الاعشی ج2 ص24).
غمن.
[غَ] (ع مص) بمعنی غَمل در خرما و پوست. (تاج المصادر بیهقی). نرم کردن پوست. (المصادر زوزنی). پوست ترکرده خورش داده زیر چیزی نهادن تا پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج). بمعنی غَمل است. (از اقرب الموارد). رجوع به غَمل شود. || غورهء خرمای نارسیده را خوابانیدن تا برسد. بمعنی غَمل است. || جامه برافکندن بر کسی تا خوی کند. غَمل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || درآورده شدن در زمین. غُمِنَ فی الارض (مجهو). (منتهی الارب) (آنندراج). داخل گردانیده شدن و پوشانیده شدن در زمین. (از اقرب الموارد).
غمناک.
[غَ] (ص مرکب) اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده :ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.
غمناک.
[غَ] (اِخ) (حکیم...) از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص458 شود.
غمناک شدن.
[غَ شُ دَ] (مص مرکب)اندوهگین شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن :
چو ویسه چنان دید غمناک شد
دلش گفتی از غم بدو چاک شد.فردوسی.
گفت: این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص140). البته نخواهم که شفاعت کنی که بهیچ حال قبول نکنم و غمناک شوی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص163). محمودیان این حدیثها بشنودند سخت غمناک شدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص235).
ازین آگهی نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد.
اسدی (گرشاسب نامه).
و پیوسته بسبب عدلی که داشت بشادمانی زیست یک روز غمناک نشد. (قصص الانبیاء ص37). آنها که مسلمان بودند غمناک شدند. (قصص الانبیاء ص134). گفت دل خوش دار و از آنچه مردمان میگویند غمناک مشو. (قصص الانبیاء ص234). و چون خبر قتل او به کیخسرو رسید غمناک شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص44). و علی از خبر مالک اشتر عظیم غمناک شد. (مجمل التواریخ و القصص).
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد.خاقانی.
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظاره کنان شدند غمناک.نظامی.
و رجوع به غمناک گردیدن و غمناک گشتن شود.
غمناک کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب)اندوهگین کردن. غمگین کردن :
ای دل چو زمانه میکند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت.خیام.
غمناک گردیدن.
[غَ گَ دَ] (مص مرکب) اندوهگین شدن. غمناک شدن :
ز کین تو غمناک گردد عدو
زداشاب تو شاد گردد ولی.
منوچهری (دیوان ص230).
رجوع به غمناک شدن و غمناک گشتن شود.
غمناک گشتن.
[غَ گَ تَ] (مص مرکب)غمگین شدن. اندوهناک شدن : در ساعتی خبر یافتند و به امیر محمود رسانیدند، سخت غمناک گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص249). رجوع به غمناک شدن و غمناک گردیدن شود.
غمناکی.
[غَ] (حامص مرکب) غمگین بودن. غمناک و اندوهگین بودن :
شد درین خشت خانهء خاکی
خشت نمناک شد ز غمناکی.نظامی.
دید کین خیلخانهء خاکی
نارد الا غبار غمناکی.نظامی.
خاک زر شد هیأت خاکی نماند
غم فرح شد خار غمناکی نماند.مولوی.
کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو بجان آمدم ز غمناکی.حافظ.
|| (ص نسبی) منسوب به غمناک. شخص اندوهگین :
چون گریزانی ز نالهء خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان.
مولوی (مثنوی).
غم نامه.
[غَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که حکایت از غم و اندوه کند. نامهء غم انگیز :
چو مادر فروخواند غم نامه را
سیه کرد هم جام و هم جامه را.نظامی.
غمند.
[غَ مَ] (ص مرکب) (مخفف غم مند). غمناک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج2 ص179 الف). اصل این ترکیب غم مند بوده برای تخفیف یک میم را انداخته اند. (از فرهنگ شعوری).
غمنده.
[غَ مَ دَ / دِ] (ص مرکب) (مخفف غم منده). بمعنی غمگین و غم اندوز و غمناک و آزرده باشد. (برهان قاطع). غمناک. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). اندوهگین. (فرهنگ اوبهی). حزین. محزون. غمین. مغموم. مهموم :
جهانبخشا تو آن شاهی که باشد
ز نامت شادی جان غمنده.شمس فخری.
غمنده شدن.
[غَ مَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) اندوهناک شدن. غمگین شدن : گفت ای مردمان ابوعبیده را کشتند و مسلمانان را هزیمت کردند، لیکن غمنده مشوید. (تاریخ اعثم کوفی ص40).
غم نشان.
[غَ نِ] (نف مرکب) نشانندهء غم. تسکین دهندهء اندوه :
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام.خاقانی.
گر جان ما بمرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست.
خاقانی.
خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو
ای جان او غمخوار تو، تو غم نشان کیستی؟
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 666).
غمنة.
[غُ نَ] (ع اِ) سپیده. (منتهی الارب). اسفیداج. (اقرب الموارد) (نشوء اللغة العربیة ص90). سپیداج. سفیداب. رجوع به سفیدآب شود. || روشویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب). الغمرة تطلی بها المرأة وجهها. (اقرب الموارد). || غالیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || طناب کلفت کشتی. طناب لنگر کشتی. (دزی ج2 ص228).
غمو.
[غَمْوْ] (ع مص) فروگرفتن خانه را به گل و چوب. (منتهی الارب). پوشیدن خانه را به گل و چوب. غَمْیْ. (از اقرب الموارد).
غموان.
[غَ مَ] (ع اِ) مثنای غَما. (اقرب الموارد). مثنای غَمیً. (منتهی الارب). رجوع به همین کلمه شود.
غمود.
[غُ] (ع مص) افزون گردیدن دسته های برگ عرفط چندانکه فروپوشد خار را. (منتهی الارب) (آنندراج). انبوهی برگهای درخت عرفط چنانکه خار را بپوشد. (از اقرب الموارد). || خشک گردیدن چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
غمود.
[غُ] (ع اِ) جِ غِمد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غِمد شود.
غمور.
[غُ] (ع اِ) جِ غَمر و غَمَر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود.
غمورة.
[غُ رَ] (ع مص) بسیار گردیدن آب. یقال: مااشد غمورة هذا النهر! || (اِمص) فراخ خویی و جوانمردی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). یقال: رجل غمر بین الغمورة؛ یعنی مرد بسیار سخی که سخاوت وی آشکار باشد. (منتهی الارب).
غموز.
[غَ] (ع ص) ناقه ای که تا بر کوهان وی دست نمالند فربهی از لاغری آن ندانند. (منتهی الارب) (آنندراج). ناقهء عروک. (اقرب الموارد).
غموس.
[غَ] (ع ص) کار سخت. (دهار). کار سخت دشوار در سختی و شدت فروبرنده. || ناقه که حملش نمایان نگردد تا وقت زادن. || ناقه ای که در مغز استخوانش شک باشد که تباه و گداخته است یا سخت و محکم. || شتر مادهء باردار که دنب برندارد تا بار آن پیدا گردد. || زخم گذاره. (منتهی الارب) (آنندراج). طعنهء فراخ. (مهذب الاسماء). || الیمین الغموس؛ سوگند دروغ که صاحب خود را در گناه فروبرد سپس آن در دوزخ. یا سوگند دروغ که صاحبش دیده و دانسته کذب کند و سوگند خورد تا مال غیر را تلف نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). سوگندی به دروغ، و آن را یمین غموص به صاد نیز گویند. سوگندی که در این آیه از آن منع شده است: لایؤاخذکم الله باللغو فی ایمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان. (قرآن 5/89) :
خاک بر سر دبیر حضرت را
چون نداند همی یمین ز غموس.سنایی.
غموس.
[غُ] (ع مص) فروشدن. (مصادر زوزنی). غایب و ناپدید شدن. غمس النجم؛ غاب. (اقرب الموارد). || به آب فروشدن. (مصادر زوزنی).
غم و شادی.
[غَ مُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اندوه و خوشی :
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی بهمند.
سعدی (گلستان).
- غم و شادی گفتن؛ درد دل کردن. حکایت حال کردن : من بانگی بر وی زدم عبدوس بشنیده است و با حاتمی غم و شادی گفته است که این بوسهل از فساد فرو نخواهد ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص323). چون بمقر و مطلب رسید و جمال او بدید ساعتی غم و شادی گفتند و لشکری خلوتی خواست. (سندبادنامه).
غموص.
[غَ] (ع ص) رجل غموص الحنجرة؛ یعنی سخت دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج). کذاب. (اقرب الموارد). || یمین غموص؛ بمعنی یمین غموس. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَموس شود. || (اِخ) نام یکی از دو شِعری. غُمَیصاء . (اقرب الموارد). شِعرای شامیه. رجوع به شِعری شود.
غموص.
[غُ] (ع مص) هامون شدن زمین. (تاج المصادر بیهقی). پست و مغاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. (از تاج العروس). || رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتن و ناپدید شدن در زمین. (از اقرب الموارد). || دورمعنی و باریک شدن سخن. (منتهی الارب). دور شدن سخن از فهم. (از اقرب الموارد). پیچیدگی.
غموض.
[غُ] (ع اِ) جِ غَمض. (منتهی الارب). رجوع به همین کلمه شود.
غموض.
[غَ] (اِخ) نام قلعه ای از قلاع خیبر. (غیاث اللغات) (آنندراج). یکی از قلعه های خیبر و آن حصن بنی الحقیق است، و بدانجا رسول خدا صفیه دختر حیی بن اخطب را بزنی برگزید و صفیه پیش از این زن کنانة بن ربیع بن ابی الحقیق بود. (از معجم البلدان).
غموضت.
[غُ ضَ] (ع مص) پوشیدگی سخن. غُموضة. رجوع به همین کلمه شود.
غموضة.
[غُ ضَ] (ع مص) پست و مغاک گردیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج). پست بودن زمین. غماضة. (اقرب الموارد). || دورمعنی و باریک گردیدن سخن. (منتهی الارب). پوشیدگی سخن و دور از فهم بودن آن.
غم و غصه.
[غَ مُ غُصْ صَ / صِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اندوه و ملالت. حزن. رجوع به غم و به غصه شود.
غموم.
[غُ] (ع اِ) جِ غَمّ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به همین کلمه شود : و چون ساقی قضا کاسات صبر طعم مر المذاق غموم بر عموم مالامال متواتر و متوالی گردانیده بود... (جهانگشای جوینی). || ستارگان خرد پوشیده. (منتهی الارب) (آنندراج). النجوم الصغار الخفیة. (اقرب الموارد).
غمة.
[غَمْ مَ] (ع ص) لیلة غمة؛ شب سخت گرم. (منتهی الارب) (آنندراج). شب گرم یا غم انگیز. (از اقرب الموارد).
غمة.
[غُمْ مَ] (ع اِ) اندوه. (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). غم. کربة. حزن. || هر آنچه چیزی را بپوشاند. (از اقرب الموارد). || تک مشک روغن و تک دریا و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || حیرت و شبهه. هو فی غمة؛ ای حیرة و شبهة و لبس. ج، غُمَم. (اقرب الموارد). || امر غمة؛ کار مشتبه و پوشیده که موجب اندوه باشد. منه قوله تعالی : ثم لایکن امرکم علیکم غمة. (قرآن 10/71). یقال: صمنا للغمة؛ یعنی جهت اشتباه روزه داشتیم. (منتهی الارب) (آنندراج). || ظرفی که در آن غذا بپزند: و لایخرج الرؤوس من الغمة حتی ینتهی نضجها. (معالم القربة فی احکام الحسبة ص106).
غمی.
[غَ] (ص نسبی) غمناک. (آنندراج). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین :
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.فردوسی.
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.فردوسی.
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان.
فرخی.
استادم بونصر رحمة الله علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص139). همه غمی و ستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص625).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.سوزنی.
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.نظامی.
نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.نظامی.
|| (حامص) غمگینی. غمناکی. اندوهناکی :
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگر را کمی ست.فردوسی.
غمی.
[غَ ما] (ع حرف تنبیه) لغتی است در اما، غمی والله بمعنی اما والله. (از منتهی الارب). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود.
غمی.
[غَمْ ما] (ع اِ) تیرگی. (منتهی الارب). غبارآلود بودن. غبرة. (اقرب الموارد). || تاریکی. (منتهی الارب). ظلمت. (اقرب الموارد). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی. غَمّی. (منتهی الارب). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد). || (ص) لیلة غمی؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. (مهذب الاسماء). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال: صمنا للغمی؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان. (منتهی الارب). روزه داشتیم بی رؤیت هلال. (از اقرب الموارد). || شب نیک گرم و شب اندوه. (منتهی الارب). رجوع به غَمّاء شود.
غمی.
[غُمْ ما] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیة. (اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی. (منتهی الارب). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد).
غمی.
[غَمْیْ] (ع مص) سقف خانه پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن سقف خانه به گل و چوب. (از اقرب الموارد). || پنهان کردن. مخفی کردن. (دزی ج2 ص228). || بیهوش شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). غُمیَ علی المریض غمیاً، عرض له ما وقف به حسه، فهو مغمی علیه. (اقرب الموارد). || (اِ) ابر تُنُک. یقولون فی السماء غمی؛ اذا غم علیهم الهلال، و لیس من غم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
غمی.
[غَ مَنْ / غَ ما] (ع ص) بیهوش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). یقال: ترکت فلاناً غمی؛ ای مغشیاً علیه، و ترکتها و ترکتهم و ترکته غمی کذلک، و ان شئت قلت غمیان و هم اَغماء. (منتهی الارب). غمی برای مفرد و جمع بکار رود یا در مثنی غَمَیان و در جمع اَغماء گویند. (از اقرب الموارد). || (اِ) گل نیم تر که بر بام افکنند. (مهذب الاسماء). آسمان خانه. یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن. غِماء. (از منتهی الارب). شِفته. در اقرب الموارد و قطر المحیط بجای غَمیً، غَما آمده، ولی در صحاح جوهری مانند منتهی الارب غَمی است، و صاحب تاج العروس آرد: و الغمی کعلی و ککساء... سقف البیت او مافوقه من القصب و التراب و غیره. || ابر تنک. یقال فی السماء غَمْیٌ و غَمیً؛ اذا غم علیهم الهلال و لیس من غم. (منتهی الارب). و یقولون فی السماء غَمیً؛ اذا غم علیهم الهلال. (اقرب الموارد). || آنچه بدان اسب را پوشند تا عرق کند. (از اقرب الموارد). || بمعنی غِماء است و مثنای آن غَمَیان. ج، اَغمِیة، اَغماء . (از اقرب الموارد). و رجوع به غِماء شود.
غمی.
[غَ] (اِخ) تخلص «فناری» یکی از دانشمندان بزرگ اسلام. رجوع به فناری شود.
غمی.
[غَ] (اِخ) شاعر عثمانی در قرن دهم هجری، و نام وی محمود است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
غمی.
[غَمْ می] (اِخ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 52هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 13هزارگزی شمال باختری ایستگاه راه آهن مازو قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است. 150 تن سکنه دارد که به فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
غمیار.
[غَ] (ص مرکب) غمناک. آن که پیوسته غمگین باشد. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 179 ب).
غم یافته.
[غَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)اندوهناک. غمگین. غمناک :
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته.نظامی.
غمیان.
[غَ مَ](1) (ع اِمص) ضعف. بیهوشی. (دزی ج2 ص228).
(1) - «دزی» اعراب آن را نیاورده است و بقیاس باید چنین باشد.
غمیان.
[غَ مَ] (ع اِ) مثنای غَمی یا غَمیً. (منتهی الارب). رجوع به غَمیً شود.
غمیذر.
[غَ مَ ذَ] (ع ص) درهم آمیزنده سخن و کار خود را، و بیخرد که هیچ نفهمد. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که سخن و کار خود را بهم زند. المخلط فی کلامه و فعاله. (اقرب الموارد). || مرد نازک تناور منعم و پر از جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه ناعم (نرم و نازک) و فربه باشد، و گفته اند بمعنی فربه و نازپرورده است، یا بمعنی بسیار فربه، و یا جوانی که به غایت جوانی رسیده باشد. (از اقرب الموارد).
غمیر.
[غَ] (ع ص، اِ) نبات خرد انبوه. (مهذب الاسماء). دانه بَهمی، گیاهی است، یا گیاه اندک سبز، یا گیاه سبز که زیر گیاه خشک برآمده باشد، یا گیاه در بن گیاه دیگر. ج، اَغمِراء . || آب بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
غمیر.
[غُ مَ] (اِخ) جایی است میان ذات عَرق و البستان، و پیش از غمیر در دو میلی آن قبر ابی رغال واقع است. (از معجم البلدان).
غمیر.
[غُ مَ] (اِخ) جایی است در دیار بنی کلاب نزدیک ثلبوت. (از معجم البلدان).
غمیرالصلعاء.
[غُ مَ رُصْ صَ] (اِخ) از آبهای اَجَأ که یکی از دو کوه طی ء در نزدیکی غُرَیّ است. عبیدبن ابرص گوید:
تبصر خلیلی هل تری من ظعاین
سلکن غمیراً دونهن غموض
و فوق الجمال الناعجات کواعب
مخاضیب ابکار اوانس بیض
و خبت قلوصی بعد هَدء وهاجها
مع الشوق برق بالحجاز ومیض
فقلت لها لاتعجلی ان منزلا
نأتنی به هند الیّ بغیض.
(از معجم البلدان چ بیروت 1957م. ص816).

/ 14