غسول.
[غَسْ سو] (ع اِ) رجوع به غَسول شود.
غسولات.
[غَ] (ع اِ) جِ غَسول. رجوع به غسول شود.
غسولة.
[غَسْ وَ لَ] (ع مص) غسولهء آب؛ برانگیختن آن را. (منتهی الارب).(1) غسول الماء؛ ثَوَّرَهُ کغسبلة. (قطر المحیط).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء به غلط غَسولَة آمده است.
غسولة.
[غِسْ وَلْ لَ](1) (اِخ) دهی است نزدیک حمص. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منزلی است برای قافله ها، و در آن خانی است به فاصلهء یک روز از حمص میان حمص و قارا. (از معجم البلدان).
(1) - در معجم البلدان غَسولَة آمده است.
غسولی.
[] (اِخ) ابویوسف. رجوع به ابویوسف غسولی شود.
غسوة.
[غَسْ وَ] (ع اِ) کُنار. (منتهی الارب). رجوع به کُنار شود. بار سدر. (شرح قاموس به فارسی). بار درخت سدره. نَبِقَة. ج، غَسْوْ. (قطر المحیط).
غسویل.
[غَسْ] (ع اِ) گیاهی است در سباخ. (منتهی الارب). گیاهی است در شوره زار. (از قطر المحیط).
غسی.
[غَ سا] (ع مص) تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (از قطر المحیط).
غسی.
[غَ سا] (ع اِ) جِ غَساة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غَساة شود.
غسیات.
[غَ سَ] (ع اِ) جِ غَساة. (منتهی الارب). جمع غساة، غسیات است یا درست آن غسوات. (از قطر المحیط). رجوع به غَساة شود.
غسیس.
[غَ] (ع اِ) خرمای تر تباه شده. (منتهی الارب) (آنندراج). رطب تباه و زبون. الرطب الفاسد. ج، غُسُس. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
غسیق.
[غَ] (ع اِ) ستارهء دنباله دار. (دزی ج2 ص212).
غسیل.
[غَ] (ع ص) شسته. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. ج، غَسلی، غُسَلاء، غُسالی. یقال: هم غسلی و غسلاء، و هن غسالی. (منتهی الارب) (آنندراج). شسته شده. مغسول. مغسولة. (اقرب الموارد). غسل داده شده. غَسل شده. رجوع به غُسل و غَسل شود. || گشن که گشنی بسیار کند و باردار نسازد و همچنین است مرد. (از منتهی الارب) (آنندراج). فحل غسیل؛ ای کثیر الضراب و لایلقح. و کذا الرجل. (قطر المحیط).
غسیل.
[غِسْ سی] (ع ص) گشن که گشنی بسیار کند و باردار نسازد و همچنین است مرد. (از منتهی الارب): فحل غسیل؛ ای کثیر الضراب و لایلقح، و کذا الرجل. (قطر المحیط).
غسیل الملائکة.
[غَ لُلْ مَ ءِ کَ] (اِخ) لقب حنظلة بن (ابی عامر) راهب. بدان جهت که روز جنگ احد شهید گردید و فرشتگان او را غسل دادند. (از منتهی الارب) (آنندراج). لقبی است که رسول خدا حنظلهء انصاری صحابی را داد پس از آنکه وی به غزوهء احد به دست شدادبن اسود عز شهادت یافت. رجوع به امتاع الاسماع صص149 - 470 شود.
غسیلة.
[غَ لَ] (ع ص) مؤنث غسیل. (منتهی الارب). به معنی مغسولة. ج، غَسالی. (قطر المحیط). (اقرب الموارد).(1) رجوع به غسیل شود.
(1) - در منتهی الارب به غلط به ضم غین ضبط شده است.
غسیلی.
[غَ لی ی] (ص نسبی) منسوب به غسیل؛ یعنی حنظله که روز احد شهید شد و او را غسیل الملائکة نامیدند. (از انساب سمعانی ورق 409 الف). رجوع به غسیل الملائکة شود.
غسیلی.
[غَ] (اِخ) ابراهیم بن اسحاق بن ابراهیم بن عیسی بن محمد بن مسلمة بن سلیمان بن عبدالله بن حنظله غسیل بغدادی، مکنی به ابواسحاق. او از عراقیین، بنداربن بشار و محمد بن مثنی و عمروبن علی و دیگران روایت کند. در خراسان حدیث کرد و اخبار را تغییر میداد و حدیث را میدزدید. (از انساب سمعانی ورق 409 الف).
غسیلی.
[غَ] (اِخ) عبدالرحمن بن سلیمان بن عبدالرحمن بن عبدالله بن حنظلة بن ابی عامر غسیلی، برادر مسلمهء انصاری از اهل مدینه. او از سهل بن سعد روایت کند، و عبدالله بن ادریس از وی روایت دارد. وی به سال 171 و به قولی 172 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 الف).
غش.
[غَ] (اِ) میل و خواهش زن آبستن. (ناظم الاطباء).
غش.
[غَش ش] (ع مص) ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (غیاث اللغات). پند خالص ندادن کسی را، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد و آراستن به وی خلاف مصلحت را. (از اقرب الموارد). || خیانت کردن. (غیاث اللغات) (مصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خدعه کردن. گول زدن. (از المنجد) :
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.(1)
حافظ.
|| کدورت. (کشف اللغات بنقل غیاث اللغات و آنندراج). || آمیزش چیزی کم بها در زر و نقره و مشک و شراب. (غیاث اللغات) (آنندراج). صاحب تاج العروس گوید: فضة مغشوشة؛ ای مخلوطة بالنحاس - انتهی. || (اِ) درد شراب.
- باغش؛ غیرخالص. آمیخته با چیز دیگر. رجوع به غش شود :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کآن باغش و بار است.
ناصرخسرو.
-بیغش؛ پاک. دور از خیانت و تزویر و کینه و کدورت :
فتنهء این روزگار هر غشی و غل
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل.
ناصرخسرو.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
گر به کاشانهء رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرین و می بیغش دارم.حافظ.
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند
که زیرکان جهان از کمندشان نرهند.حافظ.
- || خالص. پاک. آنچه با چیزی دیگر نیامیخته باشد :
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.
شفیع اثر (از آنندراج).
-شراب بیغش؛ شراب خالص. می ناب. می بیدرد. رجوع به غِشّ و بیغَش شود :
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
|| (ص) رجل غش؛ مرد بزرگ ناف. (منتهی الارب) (آنندراج). رجل عظیم السرة. (اقرب الموارد). صاحب تاج العروس گوید: در نسخ (قاموس) سرة است ولی صواب شَرَه است (بنابراین به معنی سخت آزمند میباشد) چنانکه در شعر راجز آمده: «لیس بغش همه فیما اکل» - انتهی. || (اِ) آب تیره. (دهار) (لطائف اللغات).
(1) - غِش هم آمده است. حافظ کلمهء غش را به فتح اول استعمال کرده است چنانکه مطلع غزلی که بیت بالا از آن نقل شد بر این معنی دلالت دارد :
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد.
غش.
[غَش ش / غَ] (از ع، اِمص) بیهوشی، و بدین معنی در اصل غَشْی بود که عربی است و فارسیان یا را از آن حذف کردند و با لفظ کردن استعمال کنند چنانکه گویند: فلانی غش کرد. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با بودن نیز استعمال کنند. (آنندراج). خواب سبک. بیهوشی و مدهوشی و بی حواسی. (ناظم الاطباء) : و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص516). || بیهوشی و حیرت در وقت تعلق خاطر. (لطائف اللغات) :
شبی به میکده اش برقع از جمال افتاد
قرابه آب فشان جام در غش است هنوز.
نظیری (از آنندراج).
|| (اِ) در ابیات زیر از دیوان سوزنی ظاهراً به معنی جسم و کالبد آمده است :
شد تن من همچو زر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش
یک دو نیابت اگر بر این بفزودی
رفته بدین جان و بردریده بد آن غش.
(سوزنی دیوان خطی متعلق به کتابخانهء لغت نامه ص66).
یک ره تو ای فریشتهء صور دم به دم
این دبه تا بدرد و گردد گشاده غش.سوزنی.
غش.
[غِش ش] (ع مص)(1) به غرض نصیحت نمودن و پند خالص ندادن، یا ظاهر کردن خلاف آنچه در دل باشد. (از منتهی الارب).(2) اسم است از غَشّ. (اقرب الموارد). اسم است تغشیش را. اظهار خلاف نهانی. (منتهی الارب). عدم خیرخواهی و خبث باطن داشتن. نقیض نُصح. || خیانت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). خیانت کردن. (صراح از غیاث اللغات). || عیب و خیانت. (غیاث اللغات). خیانت و تشویش. (لطائف از غیاث اللغات). خیانت. (اقرب الموارد). || (اِمص) آمیغ. (منتهی الارب). غِلّ . (اقرب الموارد). تقلب و تزویر(3). ج، غُشوش . (دزی ج2 ص213). بهم آمیختگی حق و باطل. شبهه ناک بودن. خلل :
به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل
که چون شد عیب وغش از دل سخن بی عیب وغش آید.
ناصرخسرو.
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.سعدی (بوستان).
اینهمه وهم تو است ای ساده دل
ورنه با تو نه غشی دارم نه غل.
مولوی (مثنوی).
|| کینه. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). کدورت و کینه. (آنندراج). کدورت. (غیاث اللغات). حقد (اقرب الموارد). || ترشرویی. عُبوس الوجه. (اقرب الموارد) (المنجد). || زشتی اخلاق. زشتخویی. (دزی ج2 ص213)(4). || تیرگی در هر چیزی. الکدر فی کل شی ء. (اقرب الموارد). || (اِ) سواد قلب. حبة القلب. (از اقرب الموارد). || آب تیره. به فتح اول نیز گفته اند. (لطائف اللغات). || کاری که از روی تقلب و تزویر باشد. (دزی ج ص ص213)(5). || آمیزش چیز کم بها در چیزی پربها مانند زر و نقره و مشک. آمیزش آب در شراب. (از ناظم الاطباء). در تاج العروس آمده: فضة مغشوشة؛ ای مخلوط بالنحاس - انتهی. درد شراب، هرچیزی کم بها که با چیزی دیگری بیامیزد. بار. رجوع به برهان قاطع ذیل بار شود :
زین بوتهء پر از خبث و غش گریز از آنک
خوش نیست در بلای سرب مانده کیمیا.
سراج الدین قمری.
تو گمان کردی که کرد آلودگی
در صفا غش کی هلد پالودگی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر اول ص16).
-غش و غل؛ خیانت و تزویر و کینه. رجوع به غش و رجوع به غل شود :
قهقهه زد آن جهود سنگدل
از سر افسوس و طنز و غش و غل(6).
مولوی.
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل.
مولوی.
(1) - به ضبط جوهری و دیگران.
(2) - Falcifier, Sophistiquer.
(3) - Fraude. (4) - در این دو مورد «دزی» اعراب غش را ضبط نکرده است و نگفته که به فتح غین است یا به کسر آن.
(5) - در این دو مورد «دزی» اعراب غش را ضبط نکرده است و نگفته که به فتح غین است یا به کسر آن.
(6) - در مثنوی چ نیکلسن دفتر 6 ص332 غِشّ و غِل ضبط شده است.
غش.
[غُش ش] (ع ص) سست و ناکس (و) فریبنده و خائن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، غُشّون. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). به معنی غاشّ. (اقرب الموارد). رجوع به غاشّ و غَشّ شود. || (اِ) خشم و غضب. (دزی ج2 ص213).
غشاء .
[غِ] (ع اِ) پوشش. (دهار). پوشش دل و پوشش زین و شمشیر و جز آن. (منتهی الارب): غشاءالقلب و السرج والسیف و غیره؛ مایغشاه. ج، اَغشِیَة. (اقرب الموارد). پوشش دل. (مهذب الاسماء) پوشش و پرده و غلاف. (غیاث اللغات) (آنندراج). هرآنچه چیزی را بپوشاند. (ناظم الاطباء). حجاب. غشاوة. || پوست تنک و باریک که به هندی جهلی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). || چیزی است از عصب و رباط بافته بر سان حریر و بر روی عضو و بر روی اندامهای دیگر چون دل و جگر و سپرز و حجاب (؟) و زَندرون شکم بر همهء پهلوها بر سان آستری اندرکشیده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). قسمتی از اعضاء تن که سخت تنک و نازک است و چون شیشه و آب حاجب ماوراء نیست و بعضی قسمتهای عضلات و جز آن را پوشیده مانند غشاء مخاطی بینی، غشاء فانی رحم، غشاء زلالی، غشاء رطوبت مفصلی، غشاء مخی عظام. رجوع به پرده و حجاب و صفاق شود.
-غشاء بیاضی؛ پردهء نازک لطیفی است که درون سطوح مفصلی متحرک و سطح داخلی رباطات را پوشانیده است. این پرده شبیه پرده های مصلیه میباشد و تفاوت در ماده ای است که از آنها ترشح میکند. از غشاء بیاضی مادهء لزجی شبیه به سفیدهء تخم مرغ میتراود و از این روست که آن را رطوبت بیاضی و آن پرده را پردهء بیاضی نامیده اند. رجوع به جواهر التشریح تألیف میرزاعلی ص168 شود.
-غشاء سلولزی(1)؛ یا غشاء سلول یا غشاء گلوسیدی(2). یکی از سه قسمت اساسی سلول (غشاء، پرتوپلاسم و هسته) است و آن پوستهء نازک و شفافی است که پرتوپلاسم سلول را احاطه نموده و قسمت اعظم آن از سلولز تشکیل یافته است و از اینجهت نزد بعضی از دانشمندان به غشاء سلولزی معروف شده است. رجوع به سلول و گیاه شناسی ثابتی ص37 به بعد شود.
-غشاء صلب؛ یکی از دو غشاء دماغ که در زیر استخوان کاسهء سر است. مقابل غشاء لین. رجوع به غشاء لین شود.
-غشاء لین؛ یکی از دو غشاء دماغ است. غشائی که بر دماغ پوشیده آن را غشاء لین گویند و غشائی که در زیر استخوان کاسهء سر است آن را غشاء صلب نامند. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).
-غشاء مخاطی؛ یا پردهء مخاطی. همان مخاط بینی است و آن طبقهء نازکی است که تمام پستی و بلندیهای جدار و حفرات بینی را میپوشاند و آن را پیتوئیتر(3) گویند، در قسمت تحتانی این مخاط به واسطهء عروق زیاد قرمزرنگ است و فقط برای گرم کردن هوائی است که از این راه گذشته به حلق و ریتین میرود. قسمت عمقی یا قسمت فوقانی و سقف بینی زردرنگ است و آن را ناحیهء شامه ای گویند. انتهای سلولهای عصبی شامه در این منطقه گسترده شده و بوی اشیاء در این ناحیه درک میشود. رجوع به مخاط و کالبدشناسی دکتر نیک نفس ص251 شود.
-غشاء هسته؛ غشاء نازک بیاض البیضی و البومینوئیدی است که اطراف هستهء سلول را احاطه کرده است. رجوع به سلول و گیاه شناسی ثابتی ص86 شود.
(1) - Membrane cellulosique.
(2) - Membrane glucidique.
(3) - Pituitaire.
غشارب.
[غُ رِ] (ع ص) مرد دلاور و رسا در امور. (منتهی الارب) (آنندراج). الجری ء الماضی من الرجال. (اقرب الموارد).
غشاش.
[غِ] (ع اِ) اول تاریکی و پسین آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اول الظلمة و آخرها. (اقرب الموارد). نزدیک فروشدن آفتاب. || شُرب غشاش؛ خوردنی اندک یا شتاب یا شرب ناگوار. (منتهی الارب) (آنندراج). شرب غشاش؛ ای قلیل الکدرة او عجل او غیر مری ء لان الماء لیس بصاف ولایستمرئه شاربه. (اقرب الموارد). || لقیته غشاشاً؛ برشتاب ملاقات نمودم او را، یا نزد غروب آفتاب، یا به وقت شب. (منتهی الارب) (آنندراج). لقیته غِشاشاً و غَشاشاً؛ ای علی عجلة او عند مغیربان الشمس او لیلاً. (اقرب الموارد).
غشاش.
[غَ] (ع اِ) لقیته غشاشاً؛ بر شتاب ملاقات کردم او را یا نزد غروب آفتاب یا به وقت شب. (از اقرب الموارد). رجوع به غِشاش شود.
غشاش.
[غُشْ شا] (ع ص، اِ) جِ غاشّ. رجوع به غاشّ شود.
غشاک.
[غَ] (اِ) بوی گنده و بوی ناخوشی باشد که از دهان مردم آید و به عربی بخر گویند. (برهان قاطع) (از جهانگیری). بوی ناخوش. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گنده و ناخوش. (اوبهی). در فرهنگ اسدی به این معنی غساک آمده و ظاهراً غشاک مصحف آن یا صورتی از آن است :
از دهان تو همی آید غشاک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
طیان (از فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (1).
(1) - اسدی این بیت را ذیل غساک، به سین مهمله آورده است.
غشامر.
[غَ مِ] (ع اِ) جِ غَشمَرَة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غشمرة شود.
غشامک.
[غِ مُ / مَ] (اِ) چیزی است سیاه مانند مشک که آن را به مشک مخلوط کنند و به نام مشک میفروشند. ورامک نیز گویند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 187 الف). گیاهی است که در مشک می آمیزند. غشمشک. (از ناظم الاطباء).
غشانة.
[غُ نَ] (ع اِ) بیخ درخت گرده آمده بعد بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج)(1). کرابة پس از بریدن (کرابه، خرما که از بیخ شاخ چینند بعد درو). (از اقرب الموارد) (تاج العروس) (قطر المحیط). دانه های تک خرما که پس از بریدن خوشه، آنها را می چینند. (ناظم الاطباء).
(1) - این معنی در فرهنگهای معتبر دیده نشد و ظاهراً صاحب منتهی الارب در ترجمهء معنی لغت دچار اشتباه شده است و معنی همان است که از اقرب الموارد و تاج العروس و قطرالمحیط نقل گردیده است.
غشانی.
[] (اِخ) یا غشمانی، لقب رجالی احمدبن رزق است. رجوع به احمدبن رزق و ریحانة الادب شود.
غشاوة.
[غِ / غَ / غُ وَ] (ع اِ) به معنی غشوة. (منتهی الارب). پرده. (غیاث اللغات). پوشش. (ترجمان علامهء جرجانی). پرده و پوشش. (آنندراج). پوشش چشم. (دهار). غطاء. یقال: علی بصره و قلبه غشاوة؛ ای غطاء، و منه غشاوة اللحاف، و هی نسیج یجعل علی وجهه صوتاً له. (اقرب الموارد) :
زیرا که برگرفت به دست عقل
ایزد غشاوه از دو جهان بینم.ناصرخسرو.
|| تاریکی چشم. (مهذب الاسماء). غشاوة یا غشاوة البصر، بیماری در چشم(1). آفتی است که در چشم پیدا شود. تم. (برهان قاطع): و مرارة الحجل تنفع من الغشاوة والظلمة... (مفردات ابن البیطار). || چیزی است از زنگ که بر روی آیینهء قلب نشیند و چشم بصیرت را سست کرده بر آینهء آن تسلط پیدا کند. (از تعریفات جرجانی).
(1) - Hemeralopie.
غشاوة.
[غُ وَ] (اِخ) یکی از ایام عرب است که در آن بسطام بن قیس بر بکربن وائل حمله کرد. (از معجم البلدان).
غشایة.
[غُ / غِ یَ] (ع اِ) به معنی غُشْیَة. (منتهی الارب). پرده و پوشش. (آنندراج). غطاء. غشاوة. (اقرب الموارد).
غشب.
[غَ] (ع اِ) ستم. لغتی است در غشم. (منتهی الارب). مبدل غشم است. (اقرب الموارد). ظلم.
غشب.
[غَ] (اِخ) موضعی است. (از منتهی الارب) (معجم البلدان).
غش برگشادن.
[غَ بَ گُ دَ] (مص مرکب)ظاهراً به معنی گره گشایی و حل مشکل و برآوردن حاجت است :
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش
یافت توفیق اسعد زرّریز
به زر پخته برگشاد آن غش
تو به چیزی دگر معاوضه کن
هرچه آید ز تو خوش آید و کش.سوزنی
(دیوان خطی متعلق به کتابخانهء لغت نامه ص67).
غشبی.
[غَ] (اِخ) از اعلام است، کأنه منسوب الی غشب للموضع. (منتهی الارب). گویا منسوب است به غشب که نام جایی است. (از تاج العروس).
غشت.
[غَ] (اِخ) نام جایی. رجوع به انساب سمعانی ورق 409 الف شود.
غشته.
[غَ / غِ تَ / تِ] (ص) (مخفف آغشته)(1) آمیخته و آغشته. (برهان قاطع) (آنندراج) (از جهانگیری). || (اِ) به معنی زمین شوره است. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 185 الف).
(1) - حاشیهء برهان قاطع چ معین.
غشتی.
[غَ تی ی] (ص نسبی) منسوب به غشت. رجوع به غشت شود.
غشتی.
[غَ] (اِخ) ابراهیم بن احمد. از عباس بن عزیز(1) المروزی روایت کند. (از انساب سمعانی ورق 409 الف).
(1) - در متن انساب این کلمه ناخوانا و بی نقطه است، و میتوان آن را عزیز خواند.
غشج.
[غُ شَ] (اِخ)(1) نام یکی از دروازه های ربض بخارا. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج1 ص78 شود.
(1) - Qocaj.
غشدان.
[غُ] (اِخ) از قرای سمرقند است. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی).
غشدانی.
[غُ نی ی] (ص نسبی) منسوب است به غشدان که از قرای سمرقند است. (از انساب سمعانی).
غشدانی.
[غُ نی ی] (اِخ) غالب بن حسن بن خلف بن حیویة بن یماح بن یحیی. محدث است و از اسماعیل بن حاتم روایت کند. (از انساب سمعانی).
غشرب.
[غَ شَرْ رَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد).
غشش.
[غَ شَشْ] (ع اِ) تیرهء آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج): الکدر المشوب. و انباری در معنی غشش «المشرب الکدر» آورده است: «و منهل تروی به غیر غشش». (تاج العروس). در اقرب الموارد و المنجد نیز به معنی المشرب الکدر (آبشخور آلوده و تیره) آمده است.
غشغا.
[غَ] (اِ مرکب) مخفف غشغاو. رجوع به غشغاو شود : ماچین... به شکارگاه غشغا بگرفت، آن بر چشم او خوش آمدش، برداشت گفت: این زینت حرب را شاید. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص99).
غشغاو.
[غَ] (اِ مرکب) گاوی بود سخت بزرگ. (فرهنگ اسدی). نوعی گاو وحشی است دارای دمی شبیه به دم اسب. غژگاو. غژگا. غژغا. کژگاو. کژگا. کژغاو. رجوع به همین مدخل ها شود.
غشغرغ.
[غِ غِ رِ] (اِ صوت) قشقرق. رجوع به قشقرق شود.
غش غش خندیدن.
[غَ غَ خَ دی دَ](مص مرکب) خندیدن به حد بیتابی.
غشفل.
[غَ فَ] (ع اِ) روباه. (منتهی الارب). ثعلب. (قاموس بنقل اقرب الموارد).
غشق.
[غَ] (ع مص) نرم کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). غشق بر گوشت و هر چیز نرم، زدن آن. (قاموس از اقرب الموارد).
غشقدان.
[غَ شَ] (اِ) در دیوان البسهء نظام قاری (ص176) چنین آمده :
زنانش به روی غشقدان کشند
غلافش بر آئینه زانسان کنند.
و نیز در ص70 آمده :
غشقدان را سر آن خاتون زمانی برنمیگیرد
که گیتی بوی مشک و لادن و عنبر نمیگیرد.
معنی غشقدان معلوم نشد و در فهرست لغات دیوان مذکور نیز معنی نشده است.
غشقونیة.
[غَ یَ] (اِخ) تلفظ عربی گاسکنْی(1). رجوع به الحلل السندسیة ج2 ص211 و گاسکنی شود.
(1) - Gascogne.
غش کردن.
[غَش ش / غَ کَ دَ] (مص مرکب) خیانت و تزویر و ریا کردن. ادهان؛ غش کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به غَشّ شود. || در تداول عوام فارسی زبان، به تخفیف شین یا به تشدید آن به معنی بیهوش شدن و بیخود شدن. غَشْی. رجوع به غش و غشی شود :
زآن شراب ناب بیغش ده که اندر صومعه
صوفی صافی به بوی جرعه ای غش میکند.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
چون برای عید حلوای مشوش میکند
خاطر از بهر برنج و حلقه چی غش میکند.
بسحاق اطعمه.
حب دنیا خواجه را از بس مشوش میکند
تا زر بیغش به دستش میدهی غش میکند.
شفیع اثر (از آنندراج).
-از خنده غش کردن؛ سخت به خنده افتادن.
|| به دور چرخیدن اسب. (ناظم الاطباء).
غشم.
[غَ] (ع مص) ستم. (منتهی الارب). پیدا کردن. (تاج المصادر بیهقی). (مصادر زوزنی). ستم کردن. (از اقرب الموارد). ظلم :سبب تخلیص خلایق آن بلاد از ظلم و غشم افعال ذمیمه و اخلاق لئیمهء او ساخت. (جهانگشای جوینی). چون حیف و بیداد به غایت کشید و غشم و فساد به نهایت انجامید... (جهانگشای جوینی). آثار دست تسلط ایشان از ظلم و جور مغلول بود و شمشیر خشم و حیف از قراب ارادت نه مسلول. (جهانگشای جوینی). || غضب. (معجم البلدان). || غشم شتر؛ آلودن او را به قطران، چنانکه چیزی از آن نماند، و ریختن آن به صحیح و سقیم آن شتر. اسم مصدر آن غَشَم است. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بی فکر و تأمل در شب بریدن هیزم کش هرچه دست یاب گردد از تر و خشک. (منتهی الارب) (آنندراج)(1): غشم الحاطب؛ احتطب لیلاً فقطع کل ما قدر علیه بلا نظر و فکر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شکستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || غشم حال؛ بی اطلاع گذاشتن از حال خود. || (اِمص) کوردلی و نادانی و حماقت. (دزی ج2 ص213).
(1) - صاحب منتهی الارب این معنی را برای غَشَم آورده است و ظاهراً اشتباه است. رجوع به اقرب الموارد و تاج العروس و قطرالمحیط شود.
غشم.
[غَ شَ] (ع مص) فرونگذاشتن چیزی را از قطران، و تمامهء آن بر اندام صحیح و سقیم ریختن و آلودن. (منتهی الارب) (آنندراج). غشم شتر؛ آلودن او را به قطران، چنانکه چیزی از آن نماند، و ریختن آن به اعضای سالم و مریض آن شتر. (اقرب الموارد). رجوع به غَشم شود.(1)
(1) - صاحب منتهی الارب در معنی غَشَم نیز گوید: به معنی بی فکر و تأمل در شب بریدن هیزم کش است هرچه دست یاب گردد از تر و خشک. و این معنی مربوط به غَشم است نه غَشَم. رجوع به غَشم شود.
غشم.
[غَ] (اِخ) رودباری است. (منتهی الارب). وادیی است از وادیهای سراة. (از معجم البلدان).
غشمانی.
[غَ] (اِخ) رجوع به غشانی شود.
غشمرة.
[غَ مَ رَ] (ع اِمص) ستم. || (اِ) آواز. ج، غَشامِر. (منتهی الارب) (آنندراج). || خشم و غضب. (دزی ج2 ص213). || (مص) پیش آمدن توجبه. پیش آمدن سیلاب. || به نااستواری و گزاف کار کردن. ستم کردن. || خودرأیی کردن در حق و باطل و بی باکانه درآمدن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج).
غشمریة.
[غَ مَ ری یَ] (ع اِمص) ستم. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلم، «فیه غشمریة». (اقرب الموارد).
غش مشک.
[غَ مُ] (اِ مرکب) گیاه رامک است که از طریق حیله با مشک مخلوط کنند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 187 الف). گیاهی که در مشک آمیزند. غشامک. (از ناظم الاطباء).
غشمشم.
[غَ شَ شَ] (ع ص) مرد خودرای دلیر. (منتهی الارب) (آنندراج). من یرکب رأسه فلایثنیه عن مراده شی ء. (اقرب الموارد). مرد دلیر که او را از مراد او هیچ بازندارد. (مهذب الاسماء). مرد بی باک و بی پروا و ثابت و محکم و خودسر و گستاخ و سرکش. (ناظم الاطباء). || به معنی بسیار ستم کننده نیز آمده است. (از اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغة العربیة ص116 شود.
-میرزا غشمشم؛ به استهزاء و مزاح، مردی خودآرا. آنکه خود را به لباس خوب آراید.
غشمشمة.
[غَ شَ شَ مَ] (ع اِمص) دلیری و رسایی در کار. یقال: فلان ذوغشمشمة؛ ای ذوجرأة و مضاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غشمشمیة.
غشمشمیة.
[غَ شَ شَ می یَ] (ع اِمص)دلیری و رسایی در کار، یقال: فلان ذوغشمشمیة؛ ای ذوجرأة و مضاء. (منتهی الارب). غشمشمة.
غشمنه.
[غَ مَ نَ] (ع اِمص) زمختی و ناهنجاری و درشتی و سختی. (دزی ج2 ص213).
غشمیر.
[غِ] (ع اِمص) سختی، یقال: اخذه بالغشمیر؛ ای بالشدة. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت. (اقرب الموارد).
غشمیر.
[غِ] (اِخ) صاحب الاصابة گوید: غشمیربن خرشة قاری را ابن درید از صحابه شمرده است و بی شک او عمیربن خرشة بن عدی قاری است. رجوع به همین نام شود.
غشن.
[غَ] (ع مص) به چوب دستی و شمشیر زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). زدن به عصا و شمشیر. (اقرب الموارد).
غشو.
[غَشْوْ] (ع مص) آمدن نزدیک کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آمدن. (دزی ج2 ص213). || (اِ) کُنار. (منتهی الارب). میوهء سدر. (از اقرب الموارد).
غشواء .
[غَشْ] (ع ص) مؤنث اغشی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بز که سپیدی روی وی را بپوشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آن گوسفند که روی او سفید بود. (مهذب الاسماء). || اسب مادهء سپیدسر. (منتهی الارب) (آنندراج). غشواء. از خیل و جز آن، آن است که سفیدی روی او را بپوشد یا اینکه فقط سرش سفید باشد و آن مؤنث اغشی است. (اقرب الموارد). || اسپی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
غش و ضعف.
[غَشْ شُ ضَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بیهوشی و ناتوانی. غش مأخوذ از غشی عربی است. رجوع به غش و غشی شود.
غشوم.
[غَ] (ع ص) ستمکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). منه: الحرب غشوم. و فی الحدیث: سلطان غشوم خیر من فتنة تدوم. (منتهی الارب). ظالم. ستمگر. بیدادگر : و چون یقین میشناخت که افتعال زمان غشوم و روزگار ظلوم او را با آن نخواهد گذاشت... (جهانگشای جوینی). و خود را از غصهء روزگار شوم و سرور غشوم بازرهانی. (جهانگشای جوینی).
غشون.
[غُشْ شو] (ع ص، اِ) جِ غُشّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غُشّ شود.
غشوة.
[غَشْ / غِشْ / غُشْ وَ] (ع اِ) پرده. پوشش، و منه: علی بصره و قلبه غشوة و غشاوة؛ ای غطاء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوشش. (مهذب الاسماء). غشاوة. تاریکی چشم.
غشوة.
[غَشْ وَ] (ع اِ) اسم مرت از غشو؛ آمدن نزد کسی. || یکی غشو (میوهء سدر). (از اقرب الموارد).
غشه.
[غُ شَ / شِ] (اِ) به معنی عنبرینه است. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 191 الف). رجوع به عنبرینه شود.
غشه.
[غِ شَ / شِ](1) (اِ) برگ نی صحرایی. (از برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج2 ص187 ب). شعوری شعر مخدوشی نیز شاهد آورده است.
(1) - در برهان قاطع به کسر اول و ثانی آمده است.
غشه رشه.
[غَ شَ / شِ رَ شَ / شِ] (اِ مرکب) یک دسته مردم بی سر و پا و پست. گروهی از جنسهای مختلف و همه پست و دنی. دسته ای از زنان و کودکان از خانواده ای. اوباش: یک مشت غشه رشه.
غشه گذاشتن.
[غُ شَ / شِ گُ تَ] (مص مرکب) به سبق گذاشتن اسبان را. به مسابقه گذاشتن اسبان.
غشی.
[غَشْیْ] (ع مص) بیهوش گردیدن. (منتهی الارب)(1). بیهوش شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیهوشی. (دهار) (مهذب الاسماء). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس را مغشی علیه گویند. (از اقرب الموارد). ضعف. بیخود شدن. بیخودی. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: غشی به ضم غین و سکون شین، و مشهور به فتح غین است، و آن عبارت است از بیکار ماندن قوای محرکه و حساسه به سبب ضعف قلب بر اثر گرسنگی یا درد یا غیر آن، و گرد آمدن تمامی روح حیوانی به سوی قلب است. - انتهی :
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پرجوش گشت.
مولوی (مثنوی).
|| بیهوش گردانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینهء قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || غشی زن؛ جماع کردن با او. (از غیاث اللغات) (آنندراج): غشی المرأة؛ دخل علیها. (اقرب الموارد). || غشی به کسی؛ آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. (منتهی الارب)(2). آمدن. (دزی ج2 ص213). غشی به مکانی؛ آمدن بدان. (از اقرب الموارد). || غشی امر؛ فروگرفتن کسی را کار. (منتهی الارب): غشیة الامر غشیاً و غشایةً؛ غطاه. (اقرب الموارد). منه قوله تعالی :«غشیهم موج کالظلل»(3). (قرآن 31/32).
-غشی افتادن کسی را؛ غش کردن او.
(1) - La lipothymie. (2) - در اقرب الموارد و قطرالمحیط بدین معنی غشیان آمده است.
(3) - صاحب منتهی الارب غشی را به معنی تازیانه زدن کسی را نیز آورده است، ولی به این معنی غشیان آمده نه غشی، و قول صاحب منتهی الارب درست نیست.
غشی.
[غَ](1) (ص نسبی) در تداول عوام، صرع زده. مصروع. مأخوذ از غَشْی عربی است. رجوع به غشی شود.
(1) - در ترکی آذربایجانی به تشدید شین استعمال کنند.
غشی.
[غُشْیْ] (ع مص) بیهوش شدن. بیهوشی. بیخود شدن. غَشْیْ. غَشَیان. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به غَشْیْ شود.
غشی.
[غُ شَ] (اِخ) نام جایی است، ابن درید آن را «غشا» آورده است. (از معجم البلدان).
غشی.
[غُ شا] (ع مص) اغشی بودن اسب. (از اقرب الموارد). سفیدی روی اسب یا سفیدی سر او فقط. رجوع به اغشی و غشواء شود.
غشیات.
[غَ شَ] (ع اِ) جِ غَشیَة. رجوع به غَشیَة شود.
غشیان.
[غِشْ] (ع مص) آمدن نزد کسی. اتیان. (از قطر المحیط) (المنجد). || غشیان زنی؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب). جماع کردن. (غیاث اللغات). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است. (از قطر المحیط).
غشیان.
[غَ شَ] (ع مص) غشیان با تازیانه؛ زدن با آن. (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || غشیان به کسی؛ آمدن نزدیک وی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب). آمدن (مصادر زوزنی). || غشیان با زن؛ مجامعت کردن. (دهار) (مصادر زوزنی). جماع کردن با زن. (از قطر المحیط) || بیهوش شدن. (غیاث اللغات). بیهوشی. بیخودی. غَشْیْ. رجوع به غَشْیْ شود.
غشیب.
[غَ] (اِخ) جایی است که در جمهرهء ابن درید ذکر شده است. (از معجم البلدان).
غشید.
[غَ] (اِخ) قریه ای است از قرای بخارا. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی ورق 409 الف).
غشیدی.
[غَ] (اِخ) منسوب به غشید که قریه ای در بخاراست. به صورت غشیتی نیز شنیده شده است. معلوم نیست که همان غشیدی است یا جز از آن است. (از انساب سمعانی ورق 409 الف).
غشیدی.
[غَ] (اِخ) محمودبن یونس بن مکرم غشیدی بخارایی. او از ابوطاهر اسباط بن یسع و دیگران روایت کند و پسرش ابوبکر و محمد بن محمود وزان از او روایت کنند. رجوع به انساب سمعانی ورق 409 الف و معجم البلدان شود.
غشیم.
[غَ] (ع ص) شخص بی مهارت و بی استعداد. نوآموز بی مهارت. شخص ساده و بی آموزش فریب خورده. گول خورده. آنکه زود گول خورد. دانش آموز بی تجربه. بی دست و پا. مضحک. ناشی. آنکه نمیتواند رلی را بازی کند. ج، غُشم؟ غُشُم. (دزی ج2 ص213).
غشینک.
[؟ نَ] (اِ) به لهجهء طبری: کشکرک (به معنی کشک و عکه که پرندهء سیاهی است).
غشیة.
[غُشْ یَ] (ع اِ) پوشش. پرده. غُشایَة. و غِشایَة. مثله، یقال: علی بصره و قلبه غشیة و غشایة؛ ای غطاء. (منتهی الارب) (آنندراج).
غشیة.
[غَشْ یَ] (ع اِمص) بیهوشی. (منتهی الارب) (آنندراج). به معنی غَشْیْ. (از اقرب الموارد). غش کردن. بیخود شدن. رجوع به غَشْیْ شود. || اسم مرت از غَشْیْ. رجوع به غَشْیْ شود. || حمی الغشیة؛ تبی است که گاه ورود آن غش آید. (بحر الجواهر). ظاهراً این همان نوبهء غش امروز است که مالاریای قوی است.
غشیة.
[غِشْ یَ / یِ] (ع اِ) نوع بیهوشی. هیئت بیهوشی. (ناظم الاطباء) بنای نوع است از غَشْیْ.
غشیة.
[غَ شی یَ] (اِخ) نام جایی است از ناحیهء معدن القبلیة. به صورت عسیة نیز روایت شده است. (از معجم البلدان).
غشیه.
[غُشْ یَ] (اِ) بوی بد دهان و آن را غساک و غشاک نیز گویند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 191 الف).
غص.
[غَص ص] (ع مص) کج جویدن چیزی هنگام خوردن آن. || گلوگیر شدن و خفه شدن هنگام خوردن به شتاب. (دزی ج2 ص214).
غصاب.
[غُصْ صا] (ع ص، اِ) جِ غاصب. (المنجد). رجوع به غاصب و غصب شود.
غصان.
[غَصْ صا] (ع ص) آنکه در گلوی وی چیزی درماند. (منتهی الارب). کسی که در گلوی او چیزی از طعام بماند و او را از تنفس بازدارد. غاصّ. (از اقرب الموارد).
غصب.
[غَ] (ع مص) به ستم گرفتن. مغصوب، نعت از آن است. (منتهی الارب). به ستم گرفتن چیزی را از کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). به ستم بستدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). به ستم ستدن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مجمل اللغة). گرفتن چیزی به ستم، مال باشد یا جز از آن. (تعریفات جرجانی) : و کان وراءهم ملک یأخذ کل سفینة غصباً. (قرآن 18/79). اگر آب و زمین به غصب بستد [ حسنک ] نه زمین ماند بدو نه آب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص184). گفت شنیدم که این ولایت از تو به غصب ستده اند من به تو بازدادم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص196).
جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب
نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم.
ناصرخسرو.
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است و نه آورده ز تاراج.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص145).
اگر اسبی چرد در کشتزاری
وگر غصبی رود بر میوه داری.نظامی.
|| ظلم و تعدی کردن. || مجبور شدن. ملتزم شدن. به عهده گرفتن. بر ذمه گرفتن. اجبار. مطابق میل و رضا نبودن: بالطیب او بالغصب؛ یعنی خواهی نخواهی. فجعلوه مجنون (!) بالغصب؛ یعنی او را مجنون شناختند. || اختلاس و دزدی کسی که وابسته به دولت است. (دزی ج2 ص214). || چیرگی کردن بر کس. (منتهی الارب). قهر کردن بر کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج): غصب فلاناً علی الشی ء؛ قهره. (اقرب الموارد). مجبور کردن. (دزی ج2 ص214). || خراشیدن و برکندن موی جلد را بی دباغت. (منتهی الارب) (آنندراج): غصب الجلد؛ ازال عنه شعره و وبره نتفاً و قشراً بلاعطن فی دباغ و لااعمال فی ندی. (از اقرب الموارد). || غصب نفس زن؛ زنا کردن با وی به اجبار. (از اقرب الموارد). || (ص، اِ) آنچه به ستم ستاده شود. (منتهی الارب) (آنندراج). به معنی مغصوب، گویند: «شی ء غصب»؛ یعنی چیز مغصوب، و این از باب تسمیه به مصدر است. (از اقرب الموارد). || غصب در شرع؛ گرفتن مال بهادار محترم است آشکارا بی اجازهء صاحب آن، بنابراین غصب دربارهء میته تحقق پیدا نمیکند زیرا مال نیست و همچنین است دربارهء آزاد، و شراب مسلم نیز چنین است زیرا بهادار نیست، و در مال حربی نیز غصب نیست زیرا محترم نیست. و قید «بی اجازهء صاحب آن» در تعریف غصب برای این است که به ودیعه شامل نباشد، و قید «آشکارا» برای عدم شمول به سرقت است. (از تعریفات جرجانی) رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || غصب در آداب بحث عبارت است از منع مقدمهء دلیل، و اقامهء دلیل بر نفی آن پیش از اینکه معلل دلیل بر ثبوت آن اقامه کند، خواه اثبات حکم مورد تنازع به طور ضمنی از وی لازم باشد یا نه. (از تعریفات جرجانی).
غصبانیة.
[غَ نی یَ] (ع اِمص) قهر و غلبه. اجبار و الزام. (دزی ج2 ص214).
غصب کردن.
[غَ کَ دَ] (مص مرکب)به ستم گرفتن چیزی را از کسی. اغتصاب. رجوع به غصب شود.
غصبی.
[غَ] (ص نسبی) مغصوب. آنچه غصب شود: زمین غصبی. لباس غصبی.
غصبیة.
[غَ بی یَ] (ع اِمص) آنچه به زور و اجبار درست شود. || اجبار. الزام. (دزی ج2 ص214).
غصص.
[غَ صَصْ] (ع مص) درماندن در گلوی کسی طعام و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). طعام در گلو ماندن. (ترجمان علامهء جرجانی) (دهار). طعام در گلو گرفتن. (مصادر زوزنی). در گلو ماندن چیزی از طعام و بازداشتن از تنفس. || غصص به غیظ؛ گلوگیر شدن از خشم، و این معنی بنابر تشبیه است. (از اقرب الموارد). || تنگ شدن جایگاه مردم. (مصادر زوزنی): غصص منزل به گروهی؛ پرشدن آن با ایشان و تنگ شدن بر ایشان. || غصص چیزی؛ بریدن آن. (از اقرب الموارد).
غصص.
[غُ صَصْ] (ع اِ) جِ غُصَّة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). رجوع به غصه شود: الدهر فرص و الا فغصص. (سندبادنامه ص88 و 155).
غصغص.
[غَ غَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غصف.
[] (ع اِ) صاحب ترجمهء صیدنه آورد: ابوحنیفه گوید غصف بزرگ نشود چنانکه خرما، و بوریا که از برگ او ساخته شود او را اسمام گویند و یکی را از او «سمة» گویند، و یکی ازو تا بیست سال بدارد. لیث گوید: غصف درختی است در زمین هند که هیأت او به خرما مشابهت دارد و از پشت تا بالای او برگها باشد که درخت غصف بدو پوشیده شود، و خستهء او را پوست نباشد، و این درخت را در بصره و عمان و مصر حوص مکری گویند و غایت درازی قامت او بالای آدمی باشد و از او کاردو بیرون آید، چنانکه از درخت خرما، و دانهء او به شکل غورهء خرما باشد و چون رسیده شود لون او سیاه شود و طعم او شیرین گردد، و او را بخورند. او مدور باشد، و به مقدار از فندق خردتر باشد، و اهل مکه از او تسبیحها سازند. بعد از آنچه او را در چرخ آرند تمام هیأت او کرده شود. و منبت او منصوره است تا حد تیز، و مسافت این دو موضوع بیست و پنج فرسنگ است، و جملهء این مواضع وادیها باشد. (ترجمهء صیدنه نسخهء خطی کتابخانهء سازمان لغت نامه ورق 62ب).
غصلب.
[غُ لُ] (ع ص) بلندبالا(ی) مضطرب خلقت. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویل المضطرب. (اقرب الموارد).
غصلجة.
[غَ لَ جَ] (ع مص) نمک و دیگر افزار ناانداختن در گوشت، و خوب ناپختن آن را. (منتهی الارب). نمک نینداختن و کامل نپختن و خوب نپختن گوشت. (از اقرب الموارد).
غصلقة.
[غَ لَ قَ] (ع مص) به معنی غصلجة است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غصلجة شود.
غصن.
[غَ] (ع مص) غصن کسی از حاجت وی؛ بازداشتن او را و بند نمودن از نیاز. (منتهی الارب) (آنندراج). منحرف کردن و بازداشتن کسی را از حاجت وی. و ماغصنک عنی؛ ای ماشغلک. (اقرب الموارد). || شاخ (شاخه) را به سوی خود کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غصن شاخه؛ بریدن آن را، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن و برگرفتن شاخه. (از اقرب الموارد). شاخ بریدن. (تاج المصادر بیهقی). || غصن چیزی؛ گرفتن آن را. (منتهی الارب) (آنندرج). برگرفتن چیزی را یا بریدن آن را. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - در منتهی الارب غصن به معنی بسیاردانه شدن خوشه نیز آمده است، ولی به این معنی در تاج المصادر و قطرالمحیط اِغصان و تغصین است و ظاهراً قول صاحب منتهی الارب اشتباه است.
غصن.
[غُ] (ع اِ) شاخ درخت که بر شاخ دیگر برآید، یا عام است. (منتهی الارب). شاخه. شاخ درخت. (غیاث اللغات) (دهار). شاخه هایی که از ساق درخت برآیند نازک باشند یا درشت. ج، غُصون، اَغصان، غِصَنَه. (از اقرب الموارد). شاخ از شجر و گیاه ساق دار :
شاخش جلال و رفعت بر داده طوبی آسا
طوبی به غصن طوبی گر زین صفت دهد بر.
خاقانی.
|| جوی. جویبار. کانال کوچک. || اغصان، اشعاری هستند که موشحات و زجلها را تشکیل میدهند (موشحه و زجل هرکدام نوعی شعر هستند). (دزی ج2 ص215).
غصن.
[غُ] (اِخ) (ذوال ...) وادیی در نزدیکی مدینه. رجوع به ذوالغصن شود.
غصن.
[غُ] (اِخ) الرومیة. نام مادر المستکفی بالله. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص280 شود.
غصن.
[غُ] (اِخ) (دکتر سلیم...) طبیب مصری بود. او راست: «التمریض المنزلی» که در آغاز آن بعض مبادی تشریحی و فیزیولوژیکی را آورده است. این کتاب در مطبعهء ادبیهء بیروت به سال 1910م. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1418).
غصنات.
[غُ صَ] (ع اِ) شاخه. غُصن. (دزی ج2 ص215).
غصنة.
[غُ نَ] (ع اِ) خردشاخ درخت. (منتهی الارب). شعبهء کوچکی از شاخه. (از اقرب الموارد).
غصنة.
[غِ صَ نَ] (ع اِ) جِ غُصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غُصن شود.
غصون.
[غُ] (ع اِ) جِ غُصن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شاخه های درخت. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به غصن شود :
گفته هر برگ و شکوفهء آن غصون
دم به دم یا لیت قومی یعلمون.
مولوی (مثنوی).
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود که می نجنبد در رکون.
مولوی (مثنوی).
|| در کتب طب به معنی چینها و شکنها. (غیاث اللغات) (آنندراج).
غصة.
[غُصْ صَ] (ع اِ) اندوه گلوگیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، غُصَص. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اگر چه لفظ غصه در (تداول) مردم به معنی مطلق خشم و قهر استعمال شده است لیکن تحقیق این است که مجازاً به معنی خشمی است که آن را از خوف کس ضبط کرده باشند. به این معنی، معنی مجازی را به معنی حقیقی مناسبتی باقی میماند، لهذا فصحا اطلاق غصه بر حق تعالی جایز ندارند بلکه در این مقام لفظ قهر و غضب استعمال کنند. غصه با لفظ فروخوردن مستعمل است. (از غیاث اللغات) (آنندراج). هَمّ . حزن. (اقرب الموارد). غم و اندوه :
گریزان چو دیدش پدر زادشم
ببارید زآن غصه از دیده نم.فردوسی.
فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آن که غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310).
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد
دل را به چنین غصه دژم نتوان کرد.خیام.
کوه به کوه میرسد چون نرسد دلی به دل
غصهء بیدلی نگر هم ز عنای آسمان.خاقانی.
غصهء هرروز و یارب یارب هر نیمشب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
تا کی از غصه های بدگویان
قصه ها پیش داور اندازیم.خاقانی.
عبدالملک از غصهء آن حیلت و محنت این علت بی سامان شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
آنکه ز او هر سرو آزادی کند
قادر است او غصه را شادی کند.
مولوی (مثنوی).
گر غصهء روزگار گویم
بس قصهء بیشمار گویم.سعدی (خواتیم).
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.سعدی (گلستان).
کیمیاگر ز غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج.سعدی (گلستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم؟
حافظ.
نقد عمرت ببرد غصهء دنیا به گزاف
گر شب و روز درین قصهء مشکل باشی.
حافظ.
غم مخور زآنکه به یک حال نمانده ست جهان
شادی آید ز پی غصه و خیر از پی شر.
قاآنی.
|| آنچه در پهنای گلو درماند. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچه در گلو ماند. (ترجمان علامهء جرجانی). هرآنچه آدمی را گلوگیر کند از طعام یا غیظ. (از اقرب الموارد). شجا (استخوان و جز آن که در گلو ماند). (اقرب الموارد). طعام که در گلو ماند. (بحر الجواهر). آنچه در گلو ماند و اندوهگین کند. (از اقرب الموارد) : و طعاماً ذاغصة و عذاباً الیماً. (قرآن 73/13).
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند.
خاقانی.
این مرد را این ساعت استخوانی در مجرای حلق بماند و خواست که هلاک شود من بترسیدم که نباید که از این غصه بمیرد و ما را چاکر شحنه و سلطان بگیرد. (سندبادنامه).
-پرغصه؛ بسیار اندوهگین : قصهء پرغصه را به محل عرض رسانید. (ترجمهء محاسن اصفهان ص93).
غصة.
[غُصْ صَ] (اِخ) (ذوال ...) رجوع به ذوالغصة شود.
غصه افزودن.
[غُصْ صَ / صِ اَ دَ](مص مرکب) غم و اندوه را افزودن :
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است.خاقانی.
غصه پرور.
[غُصْ صَ / صِ پَرْ وَ] (نف مرکب) غم پرور. پرغصه :
سنگ در آبگینه خانهء چرخ
این دل غصه پرور اندازد.خاقانی.
غصه خور.
[غُصْ صَ / صِ خوَرْ / خُرْ](نف مرکب) غم خورنده. اندوهگین :
ناامیدان غصه خور مائیم
عبرت کار یکدگر مائیم.خاقانی.
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و زمی
هفت تسکین دل غصه خور آمیخته اند.
خاقانی.
غصه خوردن.
[غُصْ صَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) غم و اندوه خوردن. غم و اندوه را در دل پنهان کردن و اظهار وی نکردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غصه شود :
باز رفتند و غصه میخوردند
خواجه را جستجوی میکردند.نظامی.
نباشد سود من زین قصه کردن
به جز اندوه جان و غصه خوردن.نظامی.
چون حاصل آدمی درین شورستان
جز خوردن غصه نیست یا کندن جان.
خیام.
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.حافظ.
غصه خوری.
[غُصْ صَ / صِ خوَ / خُ](حامص مرکب) غمخواری.
- غصه خوری کسی را کردن؛ غم او را خوردن. تحسر.
غصه دادن.
[غُصْ صَ / صِ دَ] (مص مرکب) غمگین کردن. رجوع به غصه شود.
غصه دار.
[غُصْ صَ / صِ] (نف مرکب)مغموم و مهموم، و دم فروبسته از اندوه و خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غمناک. اندوهگین. رجوع به غصه شود.
غصه فروخوردن.
[غُصْ صَ / صِ فُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غم را فروخوردن و نشاندن. کظم. خشم فروخوردن. (آنندراج) :
فرومیخورم غصهء سینه در.
ظهوری (از آنندراج).
غصه کاه.
[غُصْ صَ / صِ] (نف مرکب)کم کنندهء غم. آنچه اندوه را کم کند :
گرچه غم سوز و غصه کاه است او(1)
زو مخور کآب زیر کاه است او.اوحدی.
(1) - یعنی شراب.
غصه گسار.
[غُصْ صَ / صِ گُ] (نف مرکب) غمخوار و غمگین :
به یأس گوشه نشین و به صبر غصه گسار.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
غصه مرگ شدن.
[غُصْ صَ / صِ مَ شُ دَ] (مص مرکب) مردن به سبب اندوه.
غصه مند.
[غُصْ صَ / صِ مَ] (ص مرکب)غمگین. اندوهگین.
غصه ناک.
[غُصْ صَ / صِ] (ص مرکب)غمناک و پرملال. (ناظم الاطباء). || خشمناک. (ناظم الاطباء). رجوع به غصه شود.
غصه ناک شدن.
[غُصْ صَ / صِ شُ دَ](مص مرکب) غمناک و دلتنگ شدن: شَرَق؛ غصه ناک شدن، و منه شرق صدره؛ ای ضاق. (منتهی الارب).
غصین.
[غُ صَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: ابن درید گوید: گمان میکنم بنی غصین بطنی باشد و من برآنم که این بنی غصین امروز در غزه هستند و گروهی نیز در رمله میباشند، و شیخ عبدالقادربن غصین غزی از جملهء آنان است.
غض.
[غَض ض] (ع مص) غض طَرف؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب) (آنندراج). چشم خوابانیدن. (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی). فروخوابانیدن چشم. (تاج المصادر بیهقی): غض بصر؛ چشم پوشی. غض بصر از کسی؛ برگردانیدن چشمها از او. || غض طرف کسی؛ واداشتن او به پائین آوردن چشمان خود. (دزی ج2 ص215). || غض طَرف؛ برداشت کردن مکروه را. (منتهی الارب). برداشتن مکروه. (آنندراج). تحمل کردن و برداشتن مکروه. (غیاث اللغات). غض طرف برای کسی؛ تحمل مکروه بر او، شاعر گوید: «و ماکان غض الطرف منّا سجیّة». (از اقرب الموارد). || غض صوت؛ فروداشتن آواز را. و منه قوله تعالی : و اغضض من صوتک. (قرآن 31/ 19). (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). فروداشتن آواز. (تاج المصادر بیهقی). آواز فروداشتن. (ترجمان علامهء جرجانی). || کم گردیدن مرتبهء کسی و برافتادن از پایهء خود. || غضّ شاخه؛ شکسته گردیدن آن و جدا نگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). || غضّ چیزی؛ کم کردن آن. (منتهی الارب). نقصان کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج): غض الشی ء؛ نقصه، تقول: لااغضّک درهماً؛ ای لاانقصک. (اقرب الموارد). غذّ مبدل غض است. رجوع به نشوءاللغة العربیة ص54 شود. || (ص) تازه روی خندان. || تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طریّ. (اقرب الموارد). تر و تازه: الحصرم هو غض العنب مادام اخضر. (ابن البیطار). || شکوفهء نازک. (منتهی الارب) (آنندراج). الطلع الناعم. (اقرب الموارد). تُرد. شکوفهء نرم. (ناظم الاطباء). || (اِ) گوسالهء نوزاده. ج، غِضاض. (منتهی الارب) (آنندراج). الحدیث النتاج من اولاد البقر. (اقرب الموارد). || (اِمص) جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج). جوانی با خرمی و خندانی: شباب غض؛ ای ناضر. (اقرب الموارد).
غضٍ.
[غَ ضِنْ] (ع ص) در اصل غضی است، بعیر غض به معنی شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضی شود.
غضا.
[غَ] (ع اِ) درخت بزرگی از نوع اثل (درخت شور گز) است و یکی آن غضاة میباشد. چوب آن بسیار سخت است و از این رو زغال آن نیز صلابت دارد و آتش آن نیکو است و آتش پارهء آن تا مدتی بماند و خاموش نگردد. (از اقرب الموارد). تاغ. (صحاح الفرس) (مهذب الاسماء). تاخ. (صحاح الفرس). طاغ. رجوع به غضاة و تاغ شود: و لجمر الغضا اقل توهجاً منه؛ و آتش تاغ از داغ فراق آسانتر است. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 تهران سورهء بقره ص503). || بیشه و جنگل. (ناظم الاطباء). غیضة. || اهل الغضا؛ اهل نجد. || ذئب الغضا؛ مثل است در ناپاکی و فریب دادن. (اقرب الموارد).
غضا.
[غَ] (اِخ) زمینی در دیار بنی کلاب است و در آنجا وقعه ای مربوط به ایشان رخ داده است. (از معجم البلدان).
غضا.
[غَ] (اِخ) وادیی است در نجد. اعرابیی گوید :
یقر بعینی أن اری رملة الغضا
اذا ظهرت یوماً لعینی قلالها
و لست و ان احببت من یکسن الغضا
بأول راجی حاجة لاینالها.
مالک بن ریب گوید :
الا لیت شعری هل ابیتن لیلة
بجنب الغضا ازجی القلاص النواجیا
فلیت الغضا لم یقطع الرکب عرضه
و لیت الغضا ماشی الرکاب لیالیا
و لیت الغضا یوم ارتحلنا تقاصرت
بطول الغضا حتی اری من ورائیا
لقد کان فی اهل الغضا لو دنا الغضا
مزار و لکنّ الغضا لیس دانیا.
(از معجم البلدان).
غضا.
[غُضْ ضا] (اِخ) آبی است متعلق به بنی عامربن ربیعة. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
غضائر.
[غَ ءِ] (ع اِ) جِ غَضارة. (اقرب الموارد). رجوع به غضارة شود.
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) احمدبن حسین بن عبیدالله غضائری، مکنی به ابوالحسین معروف به ابن غضائری. وی از مؤلفان نیمهء اول قرن چهارم هجری قمری است و دو کتاب یکی در ذکر مصنفات، دیگری در ذکر اصول تألیف کرده بود ولی این دو کتاب او به زودی از میان رفته است. رجوع به خاندان نوبختی ص71 و ابن غضائری شود.
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) حسین بن حسن بن محمد بن قاسم بن محمد بن یحیی بن جلیس بن عبدالله مخزومی، معروف به غضائری و مکنی به ابوعبدالله. او از اهل بغداد بود. از ابوبکر محمد بن یحیی صولی و اسماعیل بن محمد الصغار و محمد بن عمروالرزاز و ابوعمروبن السماک و احمدبن سلمان نجار و جعفر خلدی حدیث شنید. ابوبکر خطیب از وی یاد کند و گوید: از او حدیث نوشتیم و ثقه و فاضل بود. او در محرم سال 414 ه . ق. درگذشت و در مقبرهء باب حرب دفن گردید. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) حسین بن عبیدالله، مکنی به ابوجعفر. رجوع به ابوجعفر حسین... شود.
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) طیب بن محمد بن احمد غضائری صوفی، مکنی به ابوبکر. سمعانی گوید: او از اهل ابیورد و شیخ صوفیهء آنجا بود. صالح و بسیارعبادت و خوش اخلاق و متواضع بود. به صوفیه بسیار خدمت کرد. از ابوالحسن علی بن احمدبن علی فاروذی و ابوعبدالله محمد بن حامدبن احمد مروزی و ابوعبدالله محمد بن ابراهیم بن کلک تبریزی و طبقهء ایشان سماع حدیث کرد. من از وی اجزائی در مرو شنیدم. وی در ابیورد به سال 533 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) علی بن عبدالحمید بن عبدالله بن سلیمان غضائری، مکنی به ابوالحسن. او از اهل حلب بود و گفته اند اصلاً بغدادی بود و در حلب سکونت داشت. وی از صالحان و زاهدان و ثقه بود. از عبدالله بن معاویه جمحی و عبیداللهبن عمر قواریری و محمد بن ابی عمر عدنی و عبدالاعلی بن حماد نرسی سماع حدیث کرد، و ابواحمد عبدالله بن عدی حافظ جرجانی و احمدبن عاصم مصری و دیگران از وی روایت کنند. او به سال 313 ه . ق. درگذشت. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضائری.
[غَ ءِ] (اِخ) نصربن حسین بن ابراهیم بن نوح مقری غضائری. سمعانی گوید: او از مشاهیر خراسان بود و فضل و نبوغ داشت، و خوش تلاوت و خوش نعمت و بسیارعبادت بود. در وضع الحان دست داشت و بیشتر قراء خراسان شاگردان او بودند. وی از ابومحمد حسن بن احمد سمرقندی و فاطمه دختر استاد ابوعلی دقاق و ابوتراب عبدالباقی بن یوسف مراغی و سیدابوالفضل ظفربن داعی بن مهدی علوی سماع حدیث کرد، و من از وی در مهینه حدیث شنیدم و او را در بغداد و نیشابور دیدم. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضائری رازی.
[غَ ءِ یِ] (اِخ) محمد بن علی غضائری رازی، مکنی به ابوزید(1) از شاعران بزرگ عراق و از مداحان امرای آخر دیلمی در ری و سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است. لقب شعری او را غضائری و غضاری هردو نوشته اند، او خود در اشعارش غضائری آورده است:
کجا شریف بود چون غضائری بر تو
به طبع باشد چونانکه زر سرخ و سفال
ولی چون نسبت غضایری به غضاره (به معنی گلی که بدان سفال سازند) است باید قیاساً غضاری گفته شود و به همین سبب از قدیم برخی نام او را غضاری نوشته اند. (رجوع به ترجمان البلاغة ص13 و 56 شود). و منوچهری هم نام او را به همین نحو در شعر خویش آورده است :
با من ز مدحت ارجو کآن فرّ و جاه باشد
کز فرّ شاه ماضی بوده ست با غضاری(2).
تذکره نویسان متأخر در شرح احوال غضائری نوشته اند که او از ولایت ری به عزم خدمت سلطان محمود به غزنین رفت. (تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی ص14). و در خدمت او تقرب بسیار یافت، و محسود شاعران دربار شد، چنانکه عنصری بر او رشک برد و دیوان او را در حضورش به آب شست. (مجمع الفصحاء ج1 ص368). لیکن اولاً غضائری در قصیده ای که در جواب عنصری ساخته و به غزنین فرستاده اشارات صریح به دوری از غزنین دارد:
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال
که شعر شکر به حضرت رسید و بپسندید
خدایگان جهان خسرو خجسته خصال.
و ثانیا" مسعودسعد در اشارتی که به غضائری و قصیدهء لامیهء او دارد به دوری وی از غزنین و ارسال هر قصیده از شهر ری تصریح میکند :
یمین دولت سلطان ماضی از غزنین
به مدح گویان بر وقف داشتی اموال
غضائری که اگر زنده باشدی امروز
به شعر من کندی فخر در همه احوال
به هر قصیده که از شهر ری فرستادی
هزار دینار او بستدی ز زر حلال
بگویدی که به من تا به حشر فخر کند
هرآنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همی چه گوید بنگر در آن قصیدهء شکر
که مینماید از آن زر بیکرانه ملال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
خدای داند کاندر پناه شاه جهان
غصائری را می نشمرم به شعر همال...
و ثالثاً غضائری مذهب تشیع داشت و مسلماً یا از بیم سلطان مانند ابن سینا تن به مسافرت به غزنین درنمیداد و یا اگر به غزنین میرفت به سرنوشت فردوسی دچار میشد. ابیاتی که از غضائری نقل کرده و دلیل تشیع او قرار داده اند این است:
مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود
که روز حشر بدین پنج تن رسانم تن
بهین خلق و برادرش و دختر و دو پسر
محمد و علی و فاطمه حسین و حسن.
معلوم نیست غضائری از کدام تاریخ اشعار خود را به غزنین فرستاده و به مدح محمود زبان گشوده است. قدیمترین تاریخی که میتوان از روی اشعار او در این باره به دست آورد از روی این بیت است:
دو بدره زر بگرفتم به فتح نارایین
به فتح رومیه صد بدره گیرم و خرطال.
و چون فتح نارایین در سال 400 هجری قمری اتفاق افتاده است قدیمترین رابطهء غضائری با محمود چنانکه از اشعار او برمی آید مقارن بوده است با همین سال (رجوع به سخن و سخنوران تألیف آقای فروزانفر ج1 ص108 شود). بعد از آن تاریخ رابطهء شعری غضائری با دربار غزنین همواره امتداد داشت، و از جملهء قصایدی که در مدح محمود به غزنین فرستاده قصیدهء لامیهء معروف است به مطلع:
اگر کمال به جاه اندر است و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال.
که در آن از کثرت عطایای محمودی اظهار ملال کرده و از حیث ابتکار این معنی در میان شاعران شهرت خاص یافته است. چون این قصیده به غزنین رسید عنصری انگشت بر آن نهاد و قصیده ای به مطلع ذیل در جواب آن سرود:
خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد بر او ذوالجلال عز و جلال.
و در این قصیده شعر غضائری را انتقاد کرد و این قصیدهء عنصری از جملهء قدیمترین نقدهای ادبی دقیق است که در زبان فارسی به دست آمده. غضائری در جواب عنصری و ردّ ایرادات او قصیده ای سرود و به غزنین گسیل داشت به مطلع:
پیام داد به من بنده دوش باد شمال
ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال.
و گویا درگرفتن همین بحث ادبی و انتقادی میان عنصری و غضائری منشأ شیوع داستان خشم عنصری بر غضائری و شستن دیوان او به آب شده باشد. اسدی بیتی از غضائری را در ذیل لغت «ابریز» (زر خالص) آورده و گفته است: «غضائری گوید در هجو عنصری»:
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره کش ابریز کردی و اکسیر.
و از اینجا معلوم میشود روابط غضائری و عنصری تیره تر از آن بوده که تصور میرود. تاریخ وفات غضائری را هدایت سال 426 ه . ق. نوشته است. از اشعار او قصائد و مقطعاتی در لباب الالباب و مجمع الفصحاء و کتب لغت و ادب آمده و از آن جمله است:
ز دینارگون بید و ابر سپید
زمین گشته زرین و سیمین سما
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا
نسیم دو زلفین او بگذرد
برآمیخته با نسیم صبا
چه گویمش گویمش چون بگذرد
الا یا نسیم الصبا مرحبا
کنم خدمت پادشا تا کند
مرا بر تو بر پادشا پادشا
به دست اندرش برق و زیرش براق
که یاردش پیش آمدن وز کجا؟
که نه طعن ژوبینش رد کرد کس
نه هرگز شدش زخم خطی خطا
عصا برگرفتن نه معجز بود
همی اژدها کرد باید عصا.
*
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا برگذر بنگر
دو کردند آسمان گویی یکی زیر و دگر از بر...
چو برق از میغ بدرخشد تو پنداری یکی زنگی
ز خرگاهی به خرگاهی دواند پارهء اخگر...
وزآن اخگر بسوزد دستش از گرمی و بیتابی
وزآن آسیب بخروشد روانی بفکند آذر.
*
اگر کمال به جاه اندرست و جاه به مال
مرا ببین که ببینی کمال را به کمال
من آن کسم که به من تا به حشر فخر کند
هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال
همه کس از قبل نیستی فغان دارند
گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال
روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال
چو شعر شکر فرستم ازین سپس بر شاه
نگر چه خواهم گفتن ز کبر و غنج و دلال
بس ای ملک که نه لؤلؤ فروختم به سلم
بس ای ملک که نه گوهر فروختم به جوال
بس ای ملک که ازین شاعری و شعر مرا
ملک فریب بخوانند و جادوی محتال
بس ای ملک که جهان را به شبهت افگندی
که زر سرخ است این یا شکسته سنگ و سفال
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال
بس ای ملک که نه قرآن به معجز آوردم
که ذوالجلالش چندین جمال داد و جلال
بس ای ملک که نه گوگرد سرخ گشت سخن
نه کیمیا که از او هیچکس ندید خیال
بس ای ملک که دگر جای شعر شکر نماند
مرا به هر دو جهان در صحیفهء اعمال
بس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز جملهء جهال
بس ای ملک که دو دست ترا به گاه عطا
نه با زمانه قیاس و نه بر گذشته مثال
بس ای ملک که جهان سربسر حدیث من است
میان حاسد و ناحاسدم همیشه جدال
بس ای ملک که زمانه عیال نعمت تست
به من رهی چه رسد زین همه زمانه عیال
بس ای ملک که ترا صدهزار سال بقاست
قیاس گیر و به تقدیر سال بخش اموال
بس ای ملک که عطایت به گنج و کان سنجند
ملوک را همه معیار باشد و مثقال
بس ای ملک که من از بس عطات سیر شدم
نه زآنکه نعمت بر من حرام گشت و وبال
همی بترسم کز شاعری ملال آرم
ملال مدح تو کفرست و جاودانه ضلال
بس ای ملک که ملوک از گزافه گرد کنند
به هر زمین و نترسد کس از حرام و حلال
همه یکایک دینار و بدرهء تو و گنج
اسیر روز مصاف است و صید روز قتال
زهی ملک که حلال این چنین بود دینار
به تیغ پالده در خون خصم داده صقال
بلای برهمنان است و قهر قرمطیان
هلاک اهرمنان است و آفت دجال
ملوک را همه بگسستی از مدیح طمع
ایا مظفر فیروزبخت خوب خصال
بدین بها که تو یک بیت من خریده ستی
سریر و ملک نخرند و تاج و جاه و جمال...
(از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج1 صص481 - 485). بیرونی در الجماهر (ص80) بیت ذیل را از او آورده است:
از بسی گشتن به حال از حال شد یاقوت پاک
پیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود
این بیت نیز ازوست:
کدام ملک به گیتی ز فارس سبقت برد
کدام تخت تفوق به تخت کسری کرد؟
رجوع به مجمع الفصحاء ج1 ص368 و ترجمان البلاغه رادویانی ص13 و 24 و 29 و 39 و 56 و 98 و المعجم فی معاییر اشعار العجم ص238 و 243 و 252 و 268 و 269 و 345 و سخن و سخنوران تألیف آقای فروزانفر و آتشکدهء آذر و سبک شناسی ج1 ص23 و 406 و تاریخ عصر حافظ ج1 و الذریعة ج4 ص48 و حدائق السحر ص19 و 74 و 143 شود.
(1) - هدایت در مجمع الفصحاء ج1 ص368 کنیهء او را ابویزید ضبط کرده است.
(2) - خاقانی او را غضائری آورده است :
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی درخور نکوتر است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص77).
غضائض.
[غَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ غَضیضَة. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غضیضة شود. صاحب المنجد آن را جمع غضاضة نیز آورده است.
غضاب.
[غِ] (ع اِ) خاشاک چشم. (منتهی الارب). قذی. (اقرب الموارد). || بیماریی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چیچک. (منتهی الارب). آبله. (ناظم الاطباء). جدری. (اقرب الموارد)(1).
(1) - در منتهی الارب به معنی چیچک زده گردیدن نیز آمده ولی در اقرب الموارد و قطرالمحیط به این معنی غَضب ذکر شده است و صاحب تاج العروس نیز مصدر را نیاورده است.
غضاب.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ غَضبان. (اقرب الموارد). رجوع به غضبان شود.
غضاب.
[غُ] (ع اِ) خاشاک چشم. (منتهی الارب). قذی. (اقرب الموارد). || بیماریی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چیچک. (منتهی الارب). آبله. جدری. (اقرب الموارد). || (ص) رجل غضاب؛ یعنی مردی که پوستش درشت باشد. غلیظ الجلد. (از اقرب الموارد).
غضاب.
[غِ] (اِخ) موضعی است به حجاز. (منتهی الارب). ناحیه ای است در حجاز از دیار هذیل. (از معجم البلدان).
غضابر.
[غُ بِ] (ع ص) سخت درشت. (منتهی الارب). الشدیدالغلیظ. غُضَبِر. (اقرب الموارد).
غضابی.
[غَ / غُ با] (ع ص، اِ) جِ غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضبان شود.
غضابی.
[غُ بی ی] (ع ص) تیره و مکدر در معاشرت و مخالفت. (منتهی الارب). الکدر فی معاشرته و مخالفته. (اقرب الموارد).
غضار.
[غَ] (ع اِ) گل پاکیزهء خوشبوی برچسفان سبز. (منتهی الارب). گل خازه. (مهذب الاسماء). گل چسبنده و سبز و آزاد. (از اقرب الموارد) : و لهم (لأهل الصین) الغضار الجید، و یعمل منه اقداح فی رقة القواریر یری ضوء الماء فیه. (مقصود چینی است). (اخبار الصین و الهند ص16). || خنور سفالین. کاسه ای که از گل مذکور سازند. (از اقرب الموارد). || سفال پاره ای که جهت دفع چشم زخم با خود دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سفال سبز. (منتهی الارب).
غضار.
[غُ] (اِخ) نام کوهی است. ابن نجدهء هذلی گوید :
تغنی نسوة کنقا غضار
کأنک بالشید لهن رام.(از معجم البلدان).
و «رام» به معنی فرزند است.
غضارب.
[غُ رِ] (ع ص) جای بسیار آب و گیاه. (منتهی الارب). مکان پرگیاه و پرآب. (از اقرب الموارد).
غضار صینی.
[غَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خاک رس چینی. رجوع به غضار و چینی و رجوع به الجماهر بیرونی حاشیهء ص225 شود.
غضارة.
[غَ رَ] (ع اِ) گل خوشبوی سبز برچسفان نیکو. (منتهی الارب). سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم استعمال شود. الطین الحر. (المنجد). خاک که در آن ریگ نبود. طین حر. سفالی که از این خاک کنند و به فارسی آن را تغار سبز گویند. گل چسبندهء سبزی که از آن خنور کنند. || کاسهء بزرگ. القصعة الکبیرة، فارسیة. ج، غَضائِر. (اقرب الموارد) (المنجد). کاسهء سفالین. کاسهء چینی پیروزه ای. (مهذب الاسماء). ظاهراً در استعمال ایرانیان به معنی تغار یا بستوی سرگشاده آمده است : و از این ناحیت [ چین ]زر بسیار خیزد و حریر و پرند... و غضاره و دارصینی و ختو. (حدود العالم).
و آن بادریسه هفتهء دیگر غضاره شد
و اکنون غضاره همچو یکی غنج پیسه گشت.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
و این کوفته [ از داروها ] را در آب کنند و بشورانند و به آهستگی اندر غضارهء پاکیزه... و به آهستگی اندر غضارهء دوم میگردانند تا هرچه لطیف تر و نرم تر و سوده تر است با آب برود. (ذخیرهء خوارزمشاهی ص272).پاره ای در غضاره ای کرد و پیش کودک نهاد. (سندبادنامه ص290). || مرغ سنگ خوار. || (اِمص) نعمت و فراخی و ارزانی. گشادگی. (منتهی الارب). توانایی. سعت. || فراوانی. || خوشی زندگانی. طیب عیش. (اقرب الموارد). || تازگی. (مهذب الاسماء). بهجت. نضارت : آب غضارت و نضارت با روی بوستان آمد. (جهانگشای جوینی). || (مص) فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). به فراخی رسیدن و بسیارمال شدن و زندگی خوش داشتن. (المنجد).
غضاری.
[غَ ری ی] (ع ص، اِ) جِ غَضراء. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غَضراء شود.
غضاری رازی.
[غَ یِ] (اِخ) رجوع به غضائری رازی و مجمع الفصحاء ج1 ص368 و ترجمان البلاغهء رادویانی شود. در همین کتاب اخیر این مطلع از او آمده است :
این غم دل برد یک ره چون هزیمت گشت برد
فر خجسته فر فروردین پدید آورد ورد.
غضاریف.
[غَ] (ع اِ) جِ غُضروف و این مصحف غرضوف است و در کتب لغت جمع غرضوف را غراضیف آورده اند و برای غضروف جمع ذکر نکرده اند. رجوع به غرضوف و غضروف و غراضیف شود.
غضاشجر.
[غُ شَ جَ] (اِخ) جایگاهی میان اهواز و مرج القلعه است، و در جنگ نهاوند مجاشع بن مسعود به فرمان نعمان بن مقرن در همین جا اقامت کرد. بعضی آن را به عین مهمله عضاشجر آورده اند. (از معجم البلدان).
غضاض.
[غَ] (ع مص) به تمام معانی غَضّ در حالت مصدری است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَضّ شود. || (اِ) بینی و آنچه بدان پیوسته باشد از روی، یا مابین بینی و بن موی پیشانی، یا پیشین سر و آنچه نزدیک آن است. از روی یا کرانهء سر بینی، یا مابین اسفل و اعلای سر بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). العرنین و ما والاه من الوجه، و قیل: ما بین العرنین و قصاص الشعر، و قیل: مقدم الرأس و ما یلیه من الوجه، و قیل: روثة الانف نفسها، و قیل: ما بین اسفلها الی اعلاها. (اقرب الموارد).
غضاض.
[غِ] (ع مص) به تمام معانی غَضّ در حالت مصدری است. (منتهی الارب).
غضاض.
[غِ] (ع اِ) جِ غَضّ. (منتهی الارب). رجوع به غَضّ شود.
غضاض.
[غُ] (ع اِ) به تمام معانی غِضاض. در حالت اسمی است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَضاض شود.
غضاض.
[غَ] (اِخ) آبی است بر یک روزه راه از اخادید. (منتهی الارب). آبی است که فاصلهء آن تا طَرَق سه میل و تا «اخادید» یک روز راه است. (از معجم البلدان).
غضاضت.
[غَ ضَ] (ع اِمص) خواری و ذلت و منقصت. رجوع به غضاضة شود :امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا بشتابیم و به مدینة السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب، آن را دریابیم و آن غضاضت را دور کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص73). اگر در این میان غضاضتی بجای این پادشاهان ما پیوست تا ناکامی دیدند نادر نیفتاد، و در این جهان بسیار دیده اند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص94). و لیکن تا اریارق برنیفتد تدبیر غازی نتوان کردن و چون رشته یکتا شد آنگاه هردو برافتند، و ما از این غضاضت برهیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص221). گفت: ناصرالدین را لشکری بی اندازه جمع است و تجمل و سازی فراوان... غضاضتی تمام باشد مجاورت کسی که در اهبت و عدت پادشاهی بیشتر از ملک باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1272 ه . ق. ص168). از هر آنچه به خلل خانه و نقصان جاه و غضاضت ملک و شماتت اعدا بازگردد تجافی نمایند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاء ص190). سلطان را بر تلافی و تدارک غضاضت و مهانت که از آن نسب بدو رسیده بود تنبیه کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص434).
غضاضة.
[غَ ضَ] (ع مص) غضاضة کسی؛ تازه روی گردیدن او. (منتهی الارب) (آنندراج). غضاضة شباب؛ طراوت و تری و تازگی و جوانی. (از قطر المحیط). تازه شدن. (مجمل اللغة) (مصادر زوزنی). تازگی. طراوت. (صراح). || غضاضة طَرف؛ فروخوابانیدن چشم را. (منتهی الارب) (آنندراج). غض. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غضاضة بصر؛ منع آن از چیزی که دیدن آن حرام است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برداشت کردن مکروه را. (از منتهی الارب) (آنندراج). || کم گردیدن مرتبهء کسی و برافتادن از پایهء خود. || غضاضة صوت؛ فروداشتن آواز را. (منتهی الارب) (آنندراج). خفض آواز. (اقرب الموارد). آهسته کردن آواز را. || غضاضة شاخه؛ شکستن و جدا نگشتن آن: غض الغصن غضاضة؛ کسره و لم ینعم کسره. (قطر المحیط). || (اِمص) خواری. کمی، یقال: لیس علیک فی هذا الامر غضاضة؛ ای ذلة و منقصة. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، غَضائِض. (المنجد). و در اقرب الموارد غضائض جمع غضیضة آمده است.
غضافر.
[غُ فِ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد).
غضان.
[غِ] (ع مص) بچهء ناتمام افکنی شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج). القاء الناقة ولدها لغیر تمام. انداختن شتربچه را به طور ناقص؛ (اقرب الموارد).
غضان.
[غَ / غُ] (اِ) طعام پس مانده را گویند و به ضم اول هم گفته اند. (برهان قاطع) (آنندراج).
غضاة.
[غَ] (ع اِ) درختی است، معروف به طاق. ج، غضا. و منه ذئب غضا. (منتهی الارب). درختی است صحرایی مانند کُنار که آتش چوب آن دیر ماند. (غیاث اللغات) (آنندراج)(1). غضاة یکی غضاست. (اقرب الموارد). رجوع به غضا و تاغ شود.
(1) - صاحب غیاث اللغات افزاید: «و این جمع غضاست ظاهراً در استعمال فارسیان به معنی واحد شهرت یافته چنانچه حور که جمع حوراء است و به معنی واحد شهرت گرفته.» - انتهی. مؤلف غیاث اللغات دچار اشتباه شده است. غضاة مفرد و غضاء جمع آن است و او برعکس پنداشته است.
غضایری رازی.
[غَ یِ یِ] (اِخ) رجوع به غضائری رازی شود.
غضایة.
[غَ یَ] (ع اِ) گله از شتران برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج).
غضب.
[غَ ضَ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی): غضب علیه و له غضباً و مغضبة، و این وقتی گویند که مغضوب علیه زنده باشد و اگر مرده باشد «غضب به» گویند. (منتهی الارب). دشمن داشتن کسی توأم با حس انتقام گرفتن از او. (اقرب الموارد). || غضب اسب و جز آن؛ کنایه از گاز گرفتن لگام است. || غضب آتش؛ کنایه از شدت سوزش آن است. (از اقرب الموارد). || (اِمص) خشمگنی. خلاف خشنودی. (منتهی الارب) (آنندراج). غول الحلم. (منتهی الارب). خشم. مقابل رضا. یکی از شش عرض نفسانی: قوهء دفع منافر(1). مقابل شهوت که قوهء جلب ملائم است. بطش. وروت. جوشیدن خون قلب برای ارادهء انتقام. (از اقرب الموارد). تغیری است که هنگام غلیان خون قلب حاصل شود تا از آن سینه تشفی یابد. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: غضب حرکت نفس است و مبدأ آن حالت ارادهء انتقام میباشد، و گفته اند: آن کیفیت نفسانی است که حرکت روح را به خارج بدن برای طلب انتقام ایجاب میکند - انتهی. رجوع به همین کتاب شود. غضب مانند ترس از حس صیانت ذات ریشه میگیرد و عبارت از حالت تعرض موجود زنده است برای مقابله و معارضه با عوالمی که منافع و مصالح او را تهدید میکنند. (روان شناسی از لحاظ تربیت تألیف دکتر علی اکبر سیاسی ص363). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: غضب خدا را با غضب انسان امتیاز کلی است، زیرا غضب انسان عبارت از احساسات موجود گناهکار است که از همجنس خود غضبناک میشود، اما غضب خدای تعالی عبارت از مکروه داشتن خطا و گناه از وجود پاک و خالی از گناهی میباشد، و امکان دارد که غضب با رحمت و شفقت در ذات الهی موجود باشد - انتهی. رجوع به مرآت الخیال ص328 و رجوع به مدخل خشم شود : و لما سکت عن موسی الغضب اخذ الالواح. (قرآن 7/154).
به لگد ناف و زهار همه از هم بدرید
که از ایشان به تن اندر شده بودش غضبی.
منوچهری.
از آنجا که روا بود مر قضاءِ مرگ را که روح سعید امیر نصر را به غضب گیرد... مرا هم سزد و شاید که این ابیات را... انتحال کنم، و به غضب در مرثیهء امیرنصر برخوانم. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص446).
غضب دست در خون درویش داشت
ولیکن سکون دست در پیش داشت.
سعدی (بوستان).
-به غضب آمدن؛ خشم گرفتن. خشمگین شدن.
-پرغضب؛ بسیار خشمگین :
شیر با خرگوش چون همراه شد
پرغضب پرکینه و بدخواه شد.
مولوی (مثنوی).
(1) - Disgrace, Appetit irascible. .(دزی ج2 ص215)
غضب.
[غَ] (ع اِ) گاو نر. (منتهی الارب) (آنندراج). ثور. (اقرب الموارد). || شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد). || سنگلاخ است. (از منتهی الارب) (آنندراج). صخرة صلبة. تخته سنگ سخت؛ (اقرب الموارد). || (ص) سخت سرخ. و احمر غضب؛ ای غلیظ. (منتهی الارب) (آنندراج). الشدیدة الحمرة و قیل الاحمر الغلیظ. (اقرب الموارد). || (مص) خاشاک رفتن در چشم. || چچک زده گردیدن. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). آبله زده شدن.
غضب.
[غَ ضِ] (ع ص) خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
غضب.
[غُ ضُب ب] (ع ص) سخت خشم. زودخشم. (منتهی الارب) (آنندراج). خشمناک. (از اقرب الموارد).
غضب.
[غَ] (اِخ) ابن جشم بن خزرج بن حارثة بن ثعلبة بن عمروبن عامربن رافع بن ملک بن عجلان بن عمروبن عامربن رزیق. وی جد قبیله ای از انصار بود. رجوع به انساب سمعانی ورق 409 ب و رجوع به غَضبی شود.
غضب.
[غَ] (اِخ) ابن کعب بن حارث بن بهیة بن سلیم. وی جد قبیلهء سلیم بود. رجوع به انساب سمعانی ورق 409ب رجوع به غَضبی شود.
غضب آلود.
[غَ ضَ] (ن مف مرکب) پر از خشم. خشمناک. خشمگین. (ناظم الاطباء). غضبناک. خشم آلود. رجوع به غضب شود.
غضب آلوده.
[غَ ضَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) خشمناک. (آنندراج). غضب آلود. غضبناک. رجوع به غضب شود.
غضبان.
[غَ] (ع ص) خشمناک. ج، غضاب، غَضبی، غَضابی، غُضابی. (منتهی الارب). صفت مشبهه از غضب به معنی قهرناک و خشمناک. (غیاث اللغات). خشمگین. (مهذب الاسماء). قهرآلود و خشمگین و غضبناک. (از برهان قاطع). غضوب. رجوع به غضب شود : و لمّا رجع موسی الی قومه غضبان اسفاً. (قرآن 7/150).
شب تیره و باد غضبان و فدفد
همی آمد آواز غول از جوانب
(از قصیده ای منسوب به برهانی).
بر گل سرخ از نم اوفتاده لاَلی
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان.
سعدی (گلستان).
غضبان.
[غَ] (اِ) سنگی را گویند که در منجنیق گذارند، و به جانب خصم اندازند. (برهان قاطع). سنگی که از منجنیق به سوی قلعهء خصم اندازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). سنگی که از منجنیق اندازند و ظاهراً که عربی باشد. (فرهنگ رشیدی) :
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو.
طیان سرای دین قلمشان
غضبان بنای کفر دمشان.خاقانی.
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخنشان فراز کعبه غضبان آمده.
خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.خاقانی.
|| منجنیق. (از برهان قاطع) :
به خرسنگ غضبان خرابش کنند
به سیلاب خون غرق آبش کنند.نظامی.
غضبان.
[غَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاه ولی بخش مرکزی شهرستان شوشتر، که در 24هزارگزی شمال باختری شوشتر و 12هزارگزی جنوب باختری شوسهء دزفول به شوشتر واقع است. دشت و گرمسیر مالاریائی است. سکنهء آن 150تن و شیعه هستند که به زبان فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از کارون تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو میباشد، و ساکنین آن از طایفهء بختیاری هستند. این آبادی عظیم هم نامیده میشود. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
غضبان.
[غَ] (اِخ) نام محلی ده خسروآباد مهران است. رجوع خسروآباد شود.
غضبان.
[غَ] (اِخ) کوهی است به شام. (منتهی الارب). کوهی است در اطراف شام که مکان اصحاب کهف میان آن و ایله قرار دارد، و به قول ابونصر غضیان (به یاء) است. (از معجم البلدان).
غضبان.
[غَ] (اِخ) الیاس افندی. او راست: کتاب تاریخ طبیعی انسان که از نشوء و ترقی انسان از آغاز آفرینش بحث میکند و این کتاب از زبان فرانسوی به عربی ترجمه شده است. دیگر از تألیفات او «قانون الزواج» است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1418).
غضبان.
[غَ] (اِخ) قصری است در بیرون بصره، و شاید منسوب به غضبان بن قبعثری بکری باشد. (از معجم البلدان).
غضبان.
[غَ] (اِخ) نام اسب خیبری بن حصین کلبی. (از منتهی الارب) (تاج العروس).
غضبان.
[غَ] (اِخ) ابن القبعثری(1) شیبانی. از بزرگان قوم خود بود و اسب سوار و شجاع و کریم و بخشنده و فصیح و بلیغ بود. ظاهراً وی علیه حکومت وقت قیام کرده و از این رو اسیر شده و به زندان حجاج بن یوسف افتاده بود. جاحظ به زندانی بودن وی به دست حجاج اشارتی کرده و داستانی از او آورده است. رجوع به البیان و التبیین ج1 ص289 و العقد الفرید چ مصر ج3 ص310 و عیون الاخبار ج1 ص80 و ج3 ص225 شود.
(1) - در نزهة القلوب چ لیدن ص140 «قبشعری» آمده است که ظاهراً غلط است.
غضبان فلک.
[غَ نِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب است و او را صاحب التاج هم گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). آفتاب. (فرهنگ رشیدی). || (اِخ) کنایه از ستارهء مریخ هم هست و او در آسمان پنجم میباشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
غضبانة.
[غَ نَ] (ع ص) مؤنث غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن خشمناک. (ناظم الاطباء). رجوع به غضبان شود.
غضبانیهء بحریه.
[غَ نی یِ یِ بَ ری یَ](اِخ) یکی از قراء کوچک قصبهء نعیمه که جزء دهستان جزیرهء صلبوخ بخش مرکزی آبادان است. رجوع به نعیمه و فرهنگ جغرافیایی ایران ج6 شود.
غضب انگیز.
[غَ ضَ اَ] (نف مرکب)خشم آور. خشمگین کننده. آنکه به خشم آرد. رجوع به غضب شود.
غضبر.
[غُ ضَ بِ] (ع ص) سخت درشت. (منتهی الارب). غُضَبِر و غُضابِر. الغلیظ الشدید. (اقرب الموارد).
غضب راندن.
[غَ ضَ دَ] (مص مرکب)خشم گرفتن. غضب کردن. خشم آوردن. غضبناک شدن. رجوع به غضب شود.
غضب کردن.
[غَ ضَ کَ دَ] (مص مرکب)خشم آوردن. خشم گرفتن. خشمگین شدن. غضبناک شدن. رجوع به غضب شود: غضب کردن شاه کسی را.
غضبناک.
[غَ ضَ] (ص مرکب) خشمگین. (آنندراج). خشمناک. (ناظم الاطباء). غضوب. غضبان. ذامر. (منتهی الارب) :
غضبناک و خونریز و گستاخ چشم
خدای آفریدش ز بیداد و خشم.نظامی.
غضبناک شدن.
[غَ ضَ شُ دَ] (مص مرکب) خشمگین شدن. خشمناک شدن. تسخط. رجوع به غضب شود.
غضبناک کردن.
[غَ ضَ کَ دَ] (مص مرکب) به خشم آوردن. خشمگین کردن. رجوع به غضب شود.
غضبناکی.
[غَ ضَ] (حامص مرکب)خشمگینی. (ناظم الاطباء). غضبناک بودن. خشمگین شدن.
غضبة.
[غَ بَ] (ع اِ) پوست بز کوهی کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج). جلد المسن من الوعول. (اقرب الموارد). || سپرمانندی است از پوست شتر. (منتهی الارب) (آنندراج). شبه الدرقة من جلد البعیر. (اقرب الموارد). || گوشت پاره ای که به سرشت در چشم خانه یا پلک بالایین روید. (منتهی الارب) (آنندراج). بخصة تکون بالجفن الاعلی خلقة. (اقرب الموارد). || پوست پارهء ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). جلدة الحوت. (اقرب الموارد). || پوست پارهء سر. (منتهی الارب) (آنندراج). جلدة الرأس. (اقرب الموارد). || پوست پارهء میان هردو شاخ گاو نر. جلدة ما بین قرنی الثور. || سنگلاخ درشت و سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). صخرة صلبة. (اقرب الموارد). || اسم مرة از غَضب، خاشاک رفتن در چشم یا به بیماری غضاب مبتلی شدن. (اقرب الموارد). رجوع به غَضب شود.
غضبة.
[غَ ضَبْ بَ] (ع ص) به معنی غُضُبّ. (منتهی الارب) (تاج العروس). خشمناک.
غضبة.
[غُ ضُبْ بَ] (ع ص) به معنی غُضُبّ. (منتهی الارب). خشمناک.
غضبة.
[غُ ضَبْ بَ] (ع ص) به معنی غُضُبّ. (منتهی الارب). خشمناک.
غضبی.
[غَ با] (ع ص، اِ) مؤنث غضبان. (منتهی الارب): امرأة غضبی؛ زنی خشمگین. (مهذب الاسماء). به خشم آمده. غضبناک. || گلهء صدشتر، و آن (غضبی) معرفه است و «اَل» و تنوین بدان داخل نمیشوند، گفته اند که آن مصحف غضیا است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غضبی.
[غَ با] (ع ص، اِ) جِ غضبان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غضبی.
[غَ ضَ ] (ص نسبی) منسوب به غضب (خشم). رجوع به غضب شود.
غضبی.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه است که در 20هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه و10هزارگزی خاوری شوسهء عمومی تربت به مشهد قرار دارد. در دامنهء کوه واقع و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 183تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود، و محصولات آن غلات، بنشن، انواع میوه ها و تریاک است و شغل اهالی زراعت، گله داری و کرباس بافی میباشد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
غضبی.
[غَ بی ی] (ص نسبی) منسوب به غَضب که بطنی از انصار است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضبی.
[غَ بی ی] (ص نسبی) منسوب به غَضب که بطنی از سلیم است. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).
غضبیة.
[غَ ضَ بی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث غضبی (منسوب به غضب؛ یعنی خشم): روح غضبیه؛ روح حیوانیه. قوهء غضبیه؛ قوهء سبعیه و آلتها القلب.
-قوهء غضبیه؛ قوهء دفع منافر یا دفع مهروب عنه. مقابل قوهء شهویه؛ یعنی قوهء جذب ملائم یا جلب مطلوب الحصول. رجوع به غَضَب شود.
غضر.
[غَ] (ع مص) غضر خدا کسی را؛ توانگر و فراخ حال ساختن او را بعد درویشی و تنگی، یقال: غضره الله غضراً. (از منتهی الارب). غضره الله فلاناً؛ جعله فی خصب بعد اقتتار. (اقرب الموارد). || غضر از کسی یا چیزی؛ برگشتن از آن کس یا آن چیز. || غضر بر کسی؛ میل کردن بر او: غضر علیه؛ عطف. (اقرب الموارد) || غضر کسی؛ بازداشتن و بند نمودن او را. (از منتهی الارب). حبس و منع کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || غضر چیزی؛ بریدن آن را. قطع. || غضر برای کسی از مال خود؛ جدا نمودن جهت او چیزی از مال خود. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غضر.
[غَ ضَ] (ع مص) فراخ حال گردیدن سپس تنگی. (منتهی الارب). بسیارمال شدن پس از تنگی. غَضارَة. (از اقرب الموارد).
غضر.
[غَ ضِ] (ع ص) آنکه فراخ حال و بسیارمال باشد پس از تنگی. || عیش غَضِر مَضِر؛ زندگانی خوش و خرم. زندگی خوش و بارفاهیت، و این معنی غضر است و مضر اتباع است. (از اقرب الموارد). || رجل غضر الناصیة؛ مرد نیکبخت مبارک فال. (منتهی الارب). مبارک. (اقرب الموارد). در مورد ستور نیز گویند. رجوع به غَضِرَة شود.
غضراء .
[غَ] (ع اِ) خوشی زیست. یقال: اباد الله غضراءهم؛ یعنی اهلک الله طیب عیشهم. (منتهی الارب): غضراءِ عیش؛ فراوانی و خیر و غضارت آن. (از اقرب الموارد). || (ص) الارض الطیبة العلکة الخضرة؛ زمین پاکیزهء سبزرنگ نزدیک آب. || زمینی که گل نیکو دارد. (منتهی الارب). ارض فیها طین حرّ. (اقرب الموارد)(1). زمین خوش خاک. (مهذب الاسماء). || گل خوش. (دهار). || زمینی که تا نکنند درخت خرما نرویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، غَضاریّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - صاحب منتهی الارب غضراء را علاوه بر معنی مذکور به معنی گل سبز آورده و گوید: یقال انبط فلان بئره فی غضراء. و این معنی در فرهنگهای معتبر دیده نشد، و صاحب تاج العروس شاهد مذکور (انبط فلان...) را ذیل «ارض فیها طین حرّ» آورده است، و از طرف دیگر به معنی گل سبز، در فرهنگها غضار آمده، بنابر این ظاهراً قول صاحب منتهی الارب اشتباه است.
غضران.
[غَ] (اِخ) نام مردی است. (منتهی الارب) (تاج العروس).
غضرب.
[غَ رَ] (ع ص) مکان غضرب؛ جای بسیار آب و گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). غضرب و غُضارِب؛ کثیر النبت و الماءِ. (اقرب الموارد). جای بسیارآب و پرگیاه.
غضرم.
[غَ رَ] (ع ص) جای بسیارخاک نرم و برچسفان غلیظ سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که خاک آن فراوان و نرم و چسبنده و غلیظ باشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) پارهء خشک از گل سرخ نیکو. یا جایی است که به سنگ نرم و گچ ماند. (منتهی الارب) (آنندراج). پاره ای از گل سرخ حُر و گفته اند: جایی که مانند سنگ نرم و گچ باشد. (از اقرب الموارد).
غضروف.
[غُ] (ع اِ)(1) کرکرانک. (منتهی الارب). به معانی غرضوف است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غرضوف شود. کرکرانک، و آن استخوان تنکی است که بتوان خایید. (مهذب الاسماء). چیزی است سفید، نرم تر از استخوان و سخت تر از گوشت: چون میانجی باشد میان هردو تا پیوستن چیزهای نرم چون عصب و عضله با استخوان بتدریج باشد تا به هر آسیبی عصبها و عضلها از استخوان گرفته نشود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چَرَندو. (السامی فی الاسامی). بافتی سخت و صلب و قابل ارتجاع و خم شدنی و غیر عروقی است و به اندازهء استخوان سخت نیست. بعض غضروفها قابل تبدیل به استخوانند، و آنها غضروفهایی هستند که در زندگی جنینی و در سالهای جوانی جای بعض استخوانهایی را میگیرند که به تدریج باید جانشین آنها باشند. غضروفها کار کالسیفیکاسیون(2) و تبدیل غضروف به استخوان را تسهیل میکنند. آنها استخوان بندی جانوران ذوفقار پست و جنین های جانوران ذوفقار عالی را به طور کامل و نیز استخوان بندی یک قسمت از جانوران ذوفقار عاقل را تشکیل میدهند. از نظر کالبدشناسی عناصر غضروف سلولی است به ضخامت 15 تا 20میکرن که شامل یک مادهء اصلی (غضروفی) به میانجی لفافه است. غضروف استخوان بندی جنین را تشکیل میدهد بالاخره به یک قسمت بافت استخوانی تبدیل میشود. در غضروف جنینی تناسبی در این حالت وجود دارد (غضروفهای دنده ای، غضروفهای حنجره ای و جز آن). غضروف همچنین سطوح مفصلی مجاورتی را تشکیل میدهد. از نظر ساختمانی غضروفها به غضروف شیشه ای و غضروف مشبک و غضروف لیفی تقسیم میشوند. رجوع به کالبدشناسی توصیفی تألیف دکتر کریم میربابائی ج3 صفحات 3، 12، 27، 28 و کالبدشناسی توصیفی تألیف دکتر امیراعلم و دیگران کتاب دوم ص3 و 14 و 17 شود.
(1) - Cartilage.
(2) - Calcification.
غضروفی.
[غُ] (ص نسبی) منسوب به غضروف. رجوع به غضروف شود.
غضرة.
[غَ رَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || اسم مرّت از غَضر. (اقرب الموارد). رجوع به غَضر شود.
غضرة.
[غَ ضِ رَ] (ع ص) مؤنث غَضِر. دابّة غضرة الناصیة؛ ستور فرخنده فال. (منتهی الارب). دابة مبارکة. (اقرب الموارد).
غضریف.
[غِ] (ع اِ) یاسمن. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای معتبر دیده نشد.
غضس.
[غَ ضَ](1) (ع اِ) گیاهی است، یا آن کَرَویا است، لغة یمنیة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاهی است یا دانه ای است که آن را کرویا نامند و گویند آن تقرد است. (از تاج العروس).
(1) - در منتهی الارب و تاج العروس و قطرالمحیط به فتح اول و دوم آمده ولی صاحب اقرب الموارد به ضم اول و فتح دوم آورده است و ظاهراً غلط چاپی است.
غضض.
[غُ ضَضْ] (ع اِ) جِ غُضَّة، به معنی ذلت و منقصت. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غضة شود.
غضغضة.
[غَ غَ ضَ] (ع مص) غضغضهء آب؛ کم شدن آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). کم شدن و فرورفتن آب در زمین. (از اقرب الموارد). || کم کردن چیزی را و کم کردن آب. (منتهی الارب) (آنندراج). کم کردن آب و جز آن. (از اقرب الموارد).
غضف.
[غَ] (ع مص) غَضف چوب؛ شکستن آن را. (منتهی الارب): غضف العود غضفاً؛ کسره او لم ینعم کسره. || غضف وسادة؛ درپیچیدن آن. غضف الوسادة؛ ثناها. (قطر المحیط). || غضف سگ گوش را؛ فروهشتن و سست انداختن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج): غضف الکلب اذنه؛ ارخاها و کسرها. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). سست کردن سگ گوش و نیک با شکستن گوش. (تاج المصادر بیهقی). || غضف اتان؛ به رفتار آمدن او. (منتهی الارب): غضفت الاتان؛ اخذت الجری اخذاً. (قطر المحیط). غضف اسب و جز آن؛ به رفتار آمدن بی حساب. (از اقرب الموارد). || تیز دادن ماده خر. (منتهی الارب). قال الاصمعی: غضف بها (الاتان) و خضف بها؛ اذا ضرط. (تاج العروس).
غضف.
[غَ ضَ] (ع اِمص) فروهشتگی گوش. سست گوش گردیدن. (منتهی الارب): غضف سگ؛ فروهشتگی گوش آن و خم شدن آن به پشت خلقةً. (از قطر المحیط)(1). سستی گوش. (مهذب الاسماء). || (مص) تاریک گردیدن شب. (منتهی الارب). غضف لیل؛ تاریک شدن و تیره گردیدن شب. (از اقرب الموارد). نوعی از درخت هندی است شبیه به خرمای سبز بی شاخ مگر آنکه خسته اش مقشر است بی پوست. (منتهی الارب). درختی است هندی شبیه درخت خرما، جز اینکه هستهء آن بی پوست است و از پایین تا بالای آن بی شاخه و سبز است. شجر بالهند کالنخل سواء غیر أن نواه مقشر بغیر لحاء و من اسفله الی اعلاه سعف اخضر، الواحدة غضفة. (اقرب الموارد).
(1) - صاحب منتهی الارب غضف را به معنی فروهشته و سست کردن گوش نیز آورده و به این معنی در فرهنگها غَضف است نه غَضَف.
غضف.
[غُ] (ع ص، اِ) جِ اغضف و غَضفاء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به اغضف و غضفاء شود.
غضف.
[غُ] (ع اِ) جِ غَضَفَة. (منتهی الارب). تاج العروس جمع غضفة را غضف آورده ولی اعراب آن را ذکر نکرده است، و صاحب قطر المحیط نیز جمع غضفة را نیاورده است. جوهری گوید: الغُضف، القطا الجون - انتهی. || سگان شکاری. و این تسمیه از نظر صفت غالبی آنها (اغضف بودن) است. (از اقرب الموارد).
غضفاء .
[غَ] (ع ص) مؤنث اغضف به معنی سگ دراز و فروهشته گوش. (از منتهی الارب). سگی که گوشش فروهشته باشد. ج، غُضف. (از اقرب الموارد): اذن غضفاء؛ گوشی سست. (مهذب الاسماء). رجوع به غضفاء شود.
غضفر.
[غَ فَ] (ع ص) مرد درشت اندام درشت خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). الجافی الغلیظ، کالغَضَنفَر. (اقرب الموارد).
غضفرة.
[غَ فَ رَ] (ع مص) گران گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ثقل. (اقرب الموارد).
غضفة.
[غَ ضَ فَ] (ع اِ) مرغ سنگخوار. ج، غُضف. (منتهی الارب). در اقرب الموارد آمده: الغضفة طائر، و قیل القطاة. و جمع آن ذکر نشده است. جوهری در صحاح گوید: الغضف، القطا الجون. و مفرد آن را ذکر نکرده است. || مرغی است. || پشته. (منتهی الارب).(1) اکمة. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || یکی غَضَف، که درختی شبیه درخت خرما است. (از اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به غَضَف شود.
(1) - عبارت منتهی الارب چنین است: «غضفة پشته ای است» و ظاهر عبارت اسم خاص بودن آن را میرساند در حالی که اسم خاص نیست، و شاید غلط چاپی است.
غضن.
[غَ] (ع مص) بازداشتن، یقال: ماغضنک عنّا؛ ای ماعاقک عنّا. (منتهی الارب) (آنندراج). || غضن ناقه به بچهء خود، ناتمام افکندن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج): غضنت الناقة بولدها، القته لغیر تمام. (اقرب الموارد). || (اِ) هر نورد جامه و آزنگ پوست و شکن زره. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چین و شکنی که در لباس و پوست و زره و جز آن باشد. (از اقرب الموارد). ج، غُضون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). چین جامه و چین پیشانی. (دهار). شکنج گوش و جز آن. (مهذب الاسماء). رجوع به غضون شود. || رنج و تعب. (اقرب الموارد). || غضن چشم؛ پوستک بیرون چشم. (منتهی الارب). غضن العین؛ جلدتها الظاهرة. (اقرب الموارد).
غضن.
[غَ ضَ] (ع اِ) به معانی غَضن در حالت اسمی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَضن شود.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسد، و نون آن زاید است. (اقرب الموارد). لیث. حارث. هزبر. قسورة. حیدر. ضیغم. دلهاث :
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری.
به بزم اندرون چون عطارد مساعد
به رزم اندرون چون غضنفر محارب.
(منسوب به برهانی).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.ناصرخسرو.
سزد ار پشت بخر سوی غضنفر بنشیند
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند.
ناصرخسرو.
دریا بشنیدی که برون آید زآتش؟
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
ناصرخسرو.
گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر.مسعودسعد.
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب.
مسعودسعد.
به کبر پلنگ و به رفتار شاهین
به قد هیون و به زور غضنفر.ازرقی.
فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی
خرسری غژغاومویی اعوری عیاره ای.
سوزنی.
هر مه ز یکشبه مه چرخ است طوقدارش
سگ طوق سازد از دم در خدمت غضنفر.
خاقانی.
عادل غضنفری تو و پروانهء تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.خاقانی.
گاه فریب دمنهء افسونگرند لیک
روز هنر غضنفر لشکرشکن نیند.خاقانی.
|| (ص) مرد درشت اندام درشتخوی. (منتهی الارب). الغلیظ الجثة، و النون زائدة. (اقرب الموارد). مرد ستبرجثه. مرد قوی.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) در تاریخ شاهی آمده: وی یکی از کوکهای میرزا (میرزا عسکری) و برادر قاسم حسین بود. و در همین کتاب داستانی از او نقل شده است. رجوع به تاریخ شاهی تاریخ سلاطین افاغنه (ص145 و 146) شود.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) ابن جعفر حسینی. او قصیدهء بردهء میمیهء بوصیری (متوفی به سال 694 ه . ق.) را به فارسی شرح کرده است، و این شرح به سال 920 انجام یافته است. آغاز آن چنین است: «موزون ترین کلامی که ارکان بیت المعمور الخ». رجوع به کشف الظنون چ استانبول ج2 ستون1335 شود.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) (سلطان...) ابن شاه منصوربن شرف الدین مظفربن امیر مبارزالدین محمد. او از خاندان آل مظفر بود. به سال 795 ه . ق. با اغلب افراد خاندان آل مظفر به امر امیر تیمور کشته شد. حافظ در قصیده ای که در مدح شاه منصور پدر سلطان غضنفر سروده فرماید :
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
گر لاغرم و گر نه شکار غضنفرم.
رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص741 و فهرست کتاب بحث در آثار و افکار حافظ ج1 شود.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) ابن ناصرالدوله، مکنی به ابوتغلب. رجوع به ابوتغلب و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص547 شود.
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) حمدانی عدة الدولة. وی پسر نصیرالدوله صاحب موصل بود و لقب غضنفر داشت، به پدر خود نافرمانی کرد و با خویشاوندان خود جنگید و با بنی عقیل در مرحله (فلسطین) نیز جنگ کرد و اسیر افتاد و کشته شد. (939 - 979 م.) (از اعلام المنجد).
غضنفر.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) کله جاری (مولانا... کله جاری)(1). آذر در آتشکده آرد: اصل وی از قریهء کلجار من قری دار المؤمنین است. اکثر اوقات در کاشان بوده. این اشعار از اوست:
امروز هرکه بود ز ما سرگران گذشت
دوشت مگر ز ما گله ای بر زبان گذشت.
و نیز گوید:
من بیدل و در دل ترا قصد دل آزاری هنوز
آن دل که وقتی داشتم دارم تو پنداری هنوز.
و نیز گوید:
بهر قتل من که میگوید که خشم آلوده باش
میکشد صد چون مرا عشقت برو آسوده باش.
همچنین گوید:
نه صبر بی تو ازین بیشتر توان کردن
نه غیر صبر علاج دگر توان کردن.
در مجمع الخواص (ص206 و 207) آمده:
مولانا غضنفری کله جاری از کله جار است که قصبه ای است در نزدیکی کاشان. شخصی است بسیار دردمند و شهرتش از شعرش بیشتر است. این ابیات ازوست:
باز به کوچهء هوس طفل مذاق مدعی
بی ادبانه میرود سیلی روزگار کو؟
یار و رقیب را به هم این همه الفت از چه شد
شرم رقیب برطرف تندی خوی یار کو؟
نیز گوید:
آسایش است آنچه به خاطر نمیرسد
آن روزگار نیست که این آرزو کنم.
رباعی زیر را در مدح تریاک گفته:
با نشئهء تریاک غضنفر میباش- تا وقت هلاک
فربه نشود تن تو لاغر میباش- میخور تریاک
جسم تو اگر ضعیف شد باکی نیست- دل دار قوی
گو طعمهء مار و مور کمتر میباش- در عالم خاک.
صاحب قاموس الاعلام ترکی این بیت را از او نقل کرده است:
دلم پرآتش و چشمم پرآب شد هردو
دو خانه وقف تو کردم خراب شد هردو.
حاجی خلیفه در کشف الظنون (ج2 ستون804) شخصی را به نام غضنفر قمی ذکر کرده و دیوانی فارسی به وی نسبت داده است، و ظاهراً همین غضنفر کله جاری است.
(1) - چنین است در مجمع الخواص ص206، و در همین کتاب غضنفر را غضنفری آورده.
غضنفرخانی.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) دهی است از دهستان کمهر و کاکان، بخش اردکان شهرستان شیراز که در 46500گزی شمال باختری اردکان و 2000گزی کنار راه شوسهء اردکان به تل خسروی قرار دارد در جلگه واقع است و هوای آن معتدل و سکنهء آن 115تن شیعه اند و به زبان فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، تریاک و حبوبات است. شغل اهالی زراعت میباشد، و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
غضنفر قمی.
[غَ ضَ فَ رِ قُمْ می] (اِخ)رجوع به غضنفر کله جاری و کشف الظنون ج2 ستون 804 و الذریعة ج3 ص200 شود.
غضنفری.
[غَ ضَ فَ] (اِخ) مولانا. غضنفری کله جاری. رجوع به غضنفر و مجمع الخواص ص206 شود.
غضنة.
[غَ نَ / غَ ضَ نَ] (ع اِ) سبوسهء پوست بدن. (ناظم الاطباء). پوست نازکی که بر روی پوست بدن آبله زده ظاهر شود، یقال للمجدور اذا البس الجدریّ جلده: اصبح جلده غضنة واحدة، و قد یقال: غضبة واحدة. (اقرب الموارد).
غضو.
[غَضْوْ] (ع مص) غضو شب؛ تاریک شدن آن با پوشیدن تاریکی همه چیز را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || غضو شتر؛ خوردن آن غضا را. (از المنجد). این معنی در قطر المحیط و اقرب الموارد نیامده است.
غضو.
[غُ ضُوو] (ع مص) تاریک گردیدن شب یا پوشیدن همه را. (منتهی الارب). تاریک شدن شب. (تاج المصادر بیهقی). تاریک شدن شب یا پوشانیدن شب تاریکی را به همه چیز. (از اقرب الموارد). || خاموش گشتن و درد دل داشتن. (منتهی الارب). || در نعمت و خوشحالی بودن. (از المنجد)(1).
(1) - ناظم الاطباء غُضُوّ را به معنی بسیار و وافر نیز آورده است و ظاهراً از این عبارت فرهنگها به اشتباه افتاده: شی ء غاض، حسن الغضو، جامّ وافر. (اقرب الموارد).
غضوب.
[غَ] (ع ص) خشمگین. (دهار). خشمناک. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). بسیار غضبناک و خشمگین. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرخشم : رکن الدوله را چنان غضوب و حقود بگذاشتند تا... (ترجمهء محاسن اصفهان ص90). || ترشروی از ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). العبوس من النوق. (اقرب الموارد). شتر مادهء عبوس. || ترشروی از زن. (منتهی الارب) (آنندراج). العبوس من جماعة النساء. زن عبوس. || مار خبیث. (منتهی الارب) (آنندراج). الحیة الخبیثة. (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد).
غضوب.
[غَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم امرأة. (اقرب الموارد).
غضور.
[غَضْ وَ] (ع اِ) گل برچسفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). گل چسبنده که به پا میچسبد و یا در آن به زحمت فرومیرود. یکی آن غضورة. (از اقرب الموارد). || درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج). شجر اغبر یعظم. (اقرب الموارد).
غضور.
[غَ ضَوْ وَ] (ع اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (اقرب الموارد).
غضور.
[غَضْ وَ] (اِخ) آبی است بر چپ کوه رَمّان، و این کوه در کنار سلمی که یکی از دو کوه طیی است قرار دارد. (از معجم البلدان). || به قول ابن سکیت شهری است در میان مدینه و بلاد خزاعه و کنانه. عروة بن ورد گوید :
عفت بعدنا من ام حسان غضور
و فی الرمل منها آیة لاتغیر.
(از معجم البلدان).
غضور.
[غَ ضَوْ وَ] (اِخ) نام جایی است. شماخ گوید :
فأوردها ماء الغضور آجناً
له عرمض کالغسل فیه طموم.
(از معجم البلدان).
غضورة.
[غَضْ وَ رَ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). غضب. (اقرب الموارد).
غضوضة.
[غُ ضو ضَ] (ع مص) تازه روی گردیدن: غضّ فلان غضاضة و غضوضة. (منتهی الارب) (آنندراج). تازه شدن. (تاج المصادر بیهقی). غضوضة گیاه و جز آن؛ نضارت و طراوت آن، و صفت وی غضّ می آید. (از اقرب الموارد).
غضوف.
[غُ] (ع مص) به نعمت زیستن. (تاج المصادر بیهقی). خوشحال و فراخ حال بودن: غضف فلان غضوفاً؛ نعم باله. (اقرب الموارد).
غضون.
[غُ] (ع اِ) جِ غَضن و غَضَن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَضن و غَضَن شود. || غضون الاذن؛ بن گوش؛ یعنی شکنجهای وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). مثانی الاذن. (اقرب الموارد). || فی غضون؛ ذلک، در اثنای آن یا در اوساط آن. || رجل ذوغضون؛ یعنی مردی که در پیشانی وی شکستگیها باشد. (از اقرب الموارد).
غضوی.
[غَ ضَ وی ی] (ع ص نسبی)منسوب به غضاة، بعیر غضوی، منسوب است به وی. (منتهی الارب). منسوب به غضا. || ابل غضویة؛ شتری که درخت غضا را بچرد. (از اقرب الموارد).
غضوین.
[غَ ضَ وَ] (اِخ) (ذوال ...) رجوع به ذوالغضوین شود.
غضة.
[غَضْ ضَ] (ع ص) مؤنث غَضّ. رجوع به غَضّ شود.
غضة.
[غُضْ ضَ] (ع اِمص) خواری. کمی. (منتهی الارب). ج، غُضَض. (المنجد).
غضة.
[؟ ضْ ضَ] (اِخ) نام مادر المستضی بالله. رجوع به تاریخ الخلفاء سیوطی ص294 شود.
غضی.
[غَ ضا] (ع اِ) بیشه و جنگل. (منتهی الارب) (آنندراج). غیضة. (تاج العروس). || اهل الغضی(1)؛ باشندگان نجد. (منتهی الارب). اهل نجد. (تاج العروس).
(1) - صاحب منتهی الارب «ظا» آورده است.
غضی.
[غَ ضَنْ] (ع مص) غضی ابل؛ دردناک شکم گردیدن (شتر) از خوردن غضا. (منتهی الارب). دردناک شدن شکم شتر از خوردن غضا: غضیت الابل غضی؛ اشتکت بطنها من اکل الغضا. (اقرب الموارد).
غضی.
[غَ] (ع ص) آنکه از خوردن غضا شکم وی به درد آید، یقال: بعیر غَضٍ و ناقة غضیة. (از اقرب الموارد). رجوع به غَضٍ شود.
غضی.
[غَضْیْ] (ع مص) صاحب منتهی الارب آرد: «غضی از باب ضرب یضرب به معنی نیکوحال و بسند شد عیال را» و ظاهراً مصدر آن غضی باید باشد، و همچنین آرد: «رجل غاض؛ مرد نیکوحال و دلبنده عیال خویش را». در فرهنگهای معتبر از قبیل اقرب الموارد و تاج العروس غضی تنها از باب علم یعلم آمده و مصدر آن غَضاً ذکر شده، اما غاض از غضو است نه از غضی. رجوع به فرهنگهای مذکور شود.
غضی.
[غُ ضَی ی] (ع اِ مصغر) مصغر غضا (درخت). (معجم البلدان). رجوع به غضا شود.
غضی.
[غَ ضا] (اِخ) وادیی است به نجد. (منتهی الارب) (قاموس). در تاج العروس آمده: ذوالغضی؛ واد بنجد. || ذوالغضی. رجوع به شرح فوق شود.
غضی.
[غَضْیْ] (اِخ) یا قفا الغضی، کوه کوچکی است. کثیر عزة گوید :
کأن لم یُدمَنها انیس و لم یکن
لها بعد ایام الهدملة عامر
و لم یعتلج فی حاضر متجاور
قفا الغضی من وادی العشیرة سامر
قفا الغضن نیز روایت شده است. (از معجم البلدان).
غضی.
[غُ ضَ] (اِخ) آبی متعلق به قبیلهء عامربن ربیعة جز بنی البکاء است. (از معجم البلدان).
غضی.
[غُ ضَ] (اِخ) به قولی کوههای بصره است. (از معجم البلدان).
غضیا.
[غَضْ] (ع ص، اِ) لغتی در غضیاء. (منتهی الارب). مقصور غضیاء. (اقرب الموارد). رجوع به غضیاء شود.
غضیاء .
[غَضْ] (ع اِ) فراهم آمدنگاه درختان غضا، و یقصر. || (ص) ارض غضیاء؛ زمین غضاناک. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین بسیارغضا. || (اِ) رستنگاه غضا. (از اقرب الموارد).
غضیان.
[غَضْ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان گوید: جایی بین حجاز و شام است، ابن اعرابی سراید:
تعشبت من اول التعشب
بین رماح القین و ابنی تغلب
من یلحهم عند القری لم یکذب
فصبحت والشمس لم تقضب
عینا" بغضیان سحوح العنبب.
و به قولی غضیان و غضبان یکی است.
غضیر.
[غَ] (ع ص) نرم و نازک از هرچیزی. الناعم من کل شی ء. || سبز. (منتهی الارب). خضیر. (اقرب الموارد). || (اِ) زمینی که در آن گل آزاد (طین حر) باشد. (از اقرب الموارد).
غضیر.
[غُ ضَ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
غضیرة.
[غَ رَ] (ع ص) زمین پاکیزهء نیکوخاک. (منتهی الارب). در اقرب الموارد غضیر آمده و قول صاحب منتهی الارب ظاهراً به اعتبار ارض (ارض غضیرة) است.
غضیض.
[غَ] (ع ص) تازه. (منتهی الارب) (آنندراج). طری. (اقرب الموارد). باطراوت. تر و تازه. || شکوفهء نرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناقص و خوار. ج، اَغِضَّة. ناقص ذلیل. (اقرب الموارد). || چشم سست نگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). چشمی که سست باشد و پلکهای آن فروهشته، و صاحبش آن را شکسته و سست کند. (از اقرب الموارد).
غضیض.
[غَ] (اِخ) ام ولد هارون الرشید. رجوع به عیون الانباء ج1 ص120 و انساب سمعانی ورق409 ب شود.
غضیضة.
[غَ ضی ضَ] (ع ص) مؤنث غضیض. (اقرب الموارد). رجوع به غضیض شود.
غضیضی.
[غَ] (اِخ) محمد بن یوسف بن صباح. محدث است. وی متولی حمدویه دختر غضیض ام ولد هارون الرشید بود. رجوع به انساب سمعانی ورق 409ب شود.
غضیف.
[غُ ضَ] (اِخ) نام جایی است. (از معجم البلدان).
غضیف.
[غُ ضَ] (اِخ) ابن حارث بن غضیف ثمالی یا سکونی. صحابی است، و الصواب بالظاء. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس گوید: غضیف بن حارث کندی یا حارث بن غضیف ثمالی یا یمانی یا سکونی، نزیل حمص بود. یا درست آن به طاء (1) است. رجوع به الاصابة جزء خامس ص189 و 199 و رجوع به غطیف شود.
(1) - در منتهی الارب «الغضاء» به الف آمده ولی در تاج العروس به یاء است.
غضیف.
[غَ] (اِخ) ابن حارث سامی، مکنی به ابواسماء. تابعی است. صاحب الاصابة گوید: غضیف بن حارث کندی تابعی معروفی است و ابن عبدالبر بین این غضیف بن حارث کندی و غضیف بن حارث دیگر فرق قائل شده است لیکن نگفته است که شخص اخیر صحابی بوده یا نه. رجوع به الاصابة جزء خامس ص199 شود.
غضیة.
[غَضْ یَ] (ع ص) مؤنث غضی. ج، غضایا. یقال: ابل غضیة و غضایا. (منتهی الارب). یقال: بعیر غَضٍ و ناقة غضیة. (اقرب الموارد). شتر دردشکم رسیده از خوردن غضا. (آنندراج). رجوع به غَضٍ و غَضی شود.
غضیی.
[غَضْ یا] (ع اِ) گلهء صدشتر. یا تصحیف غضبی است بموحده. (منتهی الارب).
غط.
[غَط ط] (ع مص) غط نائم؛ خرخر نمودن در خواب. همچنین است غط مذبوح و مخنوق. (از منتهی الارب). غط النائم و المذبوح و المخنوق غطاً و غطیطاً؛ نخر و تردد نفسه صاعداً الی حلقه حتی یسمعه من حوله. (اقرب الموارد). خرناسه کشیدن. غطیط برآوردن: ان علق برادة الحدید علی من یغط فی النوم لم یغط. (مفردات ابن البیطار). || بته رفتن. داخل شدن. (دزی ج2 ص216). || غط کسی در آب؛ فروبردن وی را در آب. (منتهی الارب) (آنندراج): غطه فی الماء غطاً؛ غطسه و غمسه و مقله و غوصه فیه. (اقرب الموارد)(1). سر کسی به آب فروبردن. (تاج المصادر بیهقی). فراپوشیدن و کسی را به آب فروبردن. (مصادر زوزنی). فروبردن. || خیس کردن (نان خود را). (دزی ج2 ص216).
(1) - صاحب منتهی الارب غطّ را به معنی غریدن و بانگ کردن شتر نیز آورده است ولی در فرهنگهای قطرالمحیط و اقرب الموارد و تاج العروس بدین معنی غطیط آمده است و قول صاحب منتهی الارب ظاهراً اشتباه است.
غطا.
[غِ] (ع اِ) پرده. پوشش. رجوع به غطاء شود :
دلیل مایهء ناز و نواز گشت دلش
غطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش.سنائی.
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک.
خاقانی.
اندرو گفتار لو کشف الغطاست
مدح و اوصاف علی المرتضی است.عطار.
و مقصد رشاد را مفقود یابد، و غطای غفلت دل و بصیرت او را پوشیده کند. (جهانگشای جوینی).
چند گویی چون غطا برداشتند
که نبوده آنچه می پنداشتند.مولوی (مثنوی).
که سببها نیست حاجت مرمرا
آن سبب بهر حجابست و غطا.
مولوی (مثنوی).
غطاء .
[غِ] (ع اِ) پوشش. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (مهذب الاسماء). پرده و پوشش. (غیاث اللغات) (آنندراج). || سر دیگ و آن تنور و جز آن. (مهذب الاسماء). نهنبن. (دهار). سرپوش دیگ و سرپوش تنور و طبق.
غطار.
[] (ع اِ) از اسماء شمشیر است. رجوع به المزهر سیوطی جزء اول ص243 شود.
غطارس.
[غَ رِ] (ع ص، اِ) جِ غُطرِس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غِطرِس شود.
غطارفة.
[غَ رِ فَ] (ع ص، اِ) جِ غِطریف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غطریف شود. || دراهم غطریفیه؛ درمهای غطریفی. رجوع به غطریفی و غطریفیه شود.
غطاریس.
[غَ] (ع ص، اِ) جِ غِطریس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غطریس شود.
غطاریف.
[غَ] (ع ص، اِ) جِ غِطریف. (تاج العروس). در فرهنگهای دیگر جمع غطریف، غطارفة آمده است ولی در تاج العروس علاوه برآن، غطاریف نیز ذکر شده است.
غطاس.
[غِ] (ع اِ) تعمید. غسل تعمید. (دزی ج2 ص216). رجوع به غسل تعمید شود.
- عیدالغطاس؛ جشنی که به یادبود غسل تعمید مسیح گرفته میشود. (دزی ج2 ص216).
غطاس.
[غَطْ طا] (ع اِ)(1) مرغی است که به غواص معروف است. (المنجد). مرغی سیاه مانند مرغابی است، در آب فرورود و ماهی گیرد و خورد و آن را غواص نیز گویند. صاحب حیاة الحیوان اشتباهاً آن را قرلی دانسته است. (صبح الاعشی ج2 ص69). || (ص) آنکه در ته دریا شود بیرون آوردن اصداف و جواهر را. غواص. گهرچین.
.(دزی ج2 ص217).
(1) - Plongeon
غطاس.
[ ] (اِخ) (افندی) قندلفت. مدیر مدرسهء امیریکیه در بلمند. وی کتاب «امتیازات الجماعات المسیحیة فی مملکة العثمانیة» را که تألیف ستافروس فوتیراس نویسندهء روزنامهء نیولوغوس یونانی در قسطنطنیه است به عربی ترجمه کرده و در طرابلس شام به سال 1912 م. به چاپ رسانده است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1418).
غطاسة.
[غَطْ طا سَ] (ع اِ) غَطّاس (مرغ). رجوع به غَطّاس شود.
غطاط.
[غَ] (ع اِ) مرغ سنگخوار، یا نوعی از آن که پشت و شکمش تیره رنگ و شکم بازویش سیاه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از سنگخوار. (صراح). قطا، و گفته اند نوعی از آن است که دارای پشت و شکم و بدن خاکستری رنگ است و اندرون بالهای آن سیاه و پاهای آن دراز و گردنش لطیف است. یکی آن غطاطة(1). (از اقرب الموارد). || سَحَر. غُطاط. رجوع به غُطاط شود.
(1) - در اقرب الموارد آمده: الواحدة غطاة، و این غلط چاپی است.
غطاط.
[غِ] (ع مص) به معنی مُغاطَّة. (منتهی الارب). در فرهنگهای تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط و شرح قاموس به فارسی و المنجد غطاط مصدر باب مفاعله و همچنین مُغاطَّة نیامده و ظاهراً غط از باب مذکور استعمال نشده است.
غطاط.
[غُ] (ع اِ) اول پگاه، یا پس ماندهء سیاهی شب. (منتهی الارب). اول صبح یا بقیه ای از تاریکی شب. (از اقرب الموارد). بام. (مهذب الاسماء). || تاریکی سحر. || سَحَر. غطاط به فتح اول نیز به همین معنی آمده است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
غطاط.
[غُ] (اِخ) جایی است. کمیت بن ثعلبة جد کمیت بن معروف گوید :
فمن مبلغ علیا معد وطیئاً
و کندة من اصغی لها و تسمعا
یمانیهم من حل بحران منهم
و من حل اکناف الغطاط فلعلعا
الم یأتهم ان الفزاری قد ابی
و ان ظلموه أن یذل و یضرعا.
و بقول نصر، جایی در بلاد بکر است. (از معجم البلدان).
غطاطة.
[غَ طَ] (ع اِ) یکی غطاط (مرغ). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غطاط شود.
غطاغط.
[غَ غِ] (ع اِ) جِ غُطغُط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غطغط شود.
غطامط.
[غَ مِ] (ع اِ) جِ غَطمَطَة. (نشوء اللغة العربیة ص118). غلغل. پلغ پلغ. رجوع به غطمطة و نشوء اللغة العربیه شود.
غطامط.
[غُ مِ] (ع اِ) آواز. آواز جوش دیگ و دریا. || (ص) بحر ُغطامط؛ دریای بزرگ موج بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس).
غطایة.
[غِ یَ] (ع اِ) آنچه زنان زیر جامه پوشند مانند شاماکچه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ما تغطت به المرأة من حشو الثیاب کغلالة و نحوها. (اقرب الموارد).
غطر.
[غَ] (ع مص) دست جنبانیدن در رفتار. یقال: مر یغطر بیدیه؛ ای یخطر. دستها را حرکت دادن هنگام راه رفتن. || (ص) خرامنده(1). (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - در مدارک معتبر به این معنی نیامده است.
غطراف.
[غِ] (ع ص) مهتر بزرگ و جوانمرد و سخی جوان. (منتهی الارب) (آنندراج). السخی السری الشاب. غطریف. (اقرب الموارد).
غطرب.
[غِ رَ] (ع اِ) مار. (منتهی الارب). افعی. (اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب آن را مصحف عِظرِب میداند.
غطرس.
[غِ رِ] (ع ص) ستمکار متکبر. (منتهی الارب). غطرس و غطریس؛ ظالم متکبر معجب. ج، غَطارِس. (اقرب الموارد).
غطرسة.
[غَ رَ سَ] (ع مص) فضیلت نهادن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج). اعجاب. (اقرب الموارد). دست درازی نمودن بر اقران. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). تکبر. (اقرب الموارد). || خشمناک ساختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). به خشم آوردن کسی را. (از اقرب الموارد).
غطرشة.
[غَ رَ شَ] (ع مص) غطرشهء لیل؛ تاریک ساختن شب چشم کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج) . غطرش اللیل بصره: اظلم علیه، فغطرش بصره، لازم متعد. (اقرب الموارد). || تاریک شدن چشم کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به معنی تغطرش؛ یعنی کوری نمودن از چیزی. تعامی. (از تاج العروس). || پنهان کردن. مکتوم کردن. (دزی ج2 ص216). || بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). گردن ننهادن بر حق. فلان آذانه عن الحق مغطرشة، لاتذعن للحق. (تاج العروس).
غطرفة.
[غَ رَ فَ] (ع اِمص) بزرگ منشی. (منتهی الارب) (آنندراج). خیلاء. (قطر المحیط). || بازی نمودن. (منتهی الارب). عبث. یقال: ماهذه الغطرفة؟ (اقرب الموارد).
غطروف.
[غُ] (ع ص) نیکوصورت. (منتهی الارب). حسن. (اقرب الموارد).
غطروف.
[غِ رَ] (ع ص) نیکوصورت. (منتهی الارب). حسن. (اقرب الموارد). || جوان زیرک و دانا. (منتهی الارب). الشاب الظریف. (اقرب الموارد).
غطریس.
[غِ] (ع ص) به معنی غطرس؛ ستمکار متکبر. ج، غطاریس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ظالم. متکبر. معجب. (اقرب الموارد).
غطریف.
[غِ] (ع ص) مهتر. (مقدمة الادب زمخشری). مهتر بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج). سید. (اقرب الموارد). ج، غطارفة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، غطارفة، غطاریف. (تاج العروس). سر. گردن. رئیس. آقا. سرور. بزرگ. || جوانمرد و سخی جوان. (منتهی الارب) (آنندراج). شریف و جوانمرد. (غیاث اللغات). السخی السری الشاب. (اقرب الموارد). || نیکوصورت. (منتهی الارب) (آنندراج). حسن. (اقرب الموارد). || (اِ) مگس. (منتهی الارب). ذباب. (اقرب الموارد). || چوزهء باز. (منتهی الارب) (آنندراج). بچهء باز. (مهذب الاسماء). جوجهء باز (مرغ). (از اقرب الموارد).
غطریف.
[غِ] (اِخ) ابن عطا. به روزگار هارون الرشید امیر خراسان شد در ماه رمضان به سال 185 ه . ق. و این غطریف برادر مادر هارون الرشید بود، و مادر هارون الرشید را خیزران نام بود دختر عطا از یمن، از شهری که آن را جرش گویند، و اسیر افتاده بود به طبرستان، و از آنجا او را به نزدیک مهدی آوردند. مهدی را از وی دو پسر آمد یکی موسی الهادی و دوم هارون الرشید. و چون کار خیزران بزرگ شد، این غطریف به نزدیک وی آمد و با او میبود. هارون الرشید خراسان به وی داد، و بدان تاریخ در دست مردمان سیم خوارزم روان شده بود و مردمان آن سیم را به ناخوشدلی گرفتندی و آن سیم بخارا از دست مردمان بیرون شده بود. چون غطریف بن عطا به خراسان آمد اشراف و اعیان بخارا به نزدیک او رفتند و از وی درخواستند که ما را سیم نمانده است در شهر، امیر خراسان فرماید تا ما را سیم زنند و به همان سکه زنند که سیم بخارا در قدیم بوده است و سیمی میباید که هیچکس از دست ما بیرون نکند و از شهر ما بیرون نبرد تا ما سیم میان خویش معاملت بکنیم. و بدان تاریخ نقره عزیز بود پس اهل شهر را جمع کردند و از ایشان رأی خواستند در این معنی، بر آن اتفاق کردند که سیم زنند از شش چیز: زر و نقره و مشک و ارزیز و آهن و مس. همچنان کردند و به آن سکهء پیشین به نام غطریف زدند؛ یعنی سیم غطریفی و عامهء مردمان غدریفی خواندندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص43 و 44).
غطریف.
[غِ] (اِخ) رجوع به ابوهارون شود.
غطریف.
[غِ] (اِخ) محمد بن احمد، مکنی به ابواحمد، متوفی به سال 377 ه . ق. او راست: جزئی در حدیث از حدیث قاضی ابوبکر طبری.
غطریفی.
[غِ ] (ص نسبی، اِ) نام درهمی که در بخارا رائج بوده است، و آن از آهن و روی و جز آن میکرده اند. (از صورالاقالیم اصطخری). درمهای غطریفی، و هو منسوب الی غطریف بن عطاء. (مهذب الاسماء). درمی منسوب به غطریف بن عطا. دراهم غطریفیة یا غطارفة، درمهایی بوده است که در بخارا بوسیلهء غطریف بن عطاء حاکم خراسان در زمان خلافت هارون الرشید زده میشد. (دزی ج2 ص216). رجوع به غطریف ابن عطاء شود. انستاس ماری کرملی در کتاب النقود العربیة (ص150 و 151) گوید: این کلمه در فرهنگهایی که در دست ماست دیده نمیشود و یاقوت حموی در معجم البلدان آن را در مدخل «بخارا» آورده گوید: «و آنان درمهایی داشتند که آنها را غطریفیه مینامیدند و آنها را از آهن و صفر (روی) و سرب و جز آن از جواهر گوناگون به حالت ترکیبی میساختند، و این درمها جز در بخارا و نواحی آن رایج نبوده است. و سکهء آن تصاویری داشت و از ضرب مسلمین بود» (پایان کلام یاقوت). واحد آن غطریفی است که لغتی در قدرفی منسوب به قدرف است و آن را قطرف و قطریف نیز گویند که به قول صاحب برهان قاطع نام شهری در جوار بخاراست. فولرس در معجم خود گوید: قطرف یا قطریف نوعی از درمهاست که در شهر قدرف معروف بوده است و این قدرف را عربها قطرف گویند، و واحد آن دراهم قدرفی است - انتهی.
به قول نرشخی در تاریخ بخارا (ص43 و 44) درم غطریفی از شش چیز زر و نقره و مشک و ارزیر و آهن و مس ترکیب میشد و عامهء مردمان آن را غدریفی میخواندند. و سیم قدیم از نقرهء خالص بود و این سیم که به اخلاط میزدند سیاه بود. اهل بخارا به کراهت میگرفتند و شش غدرفی به یک درم سنگ نقرهء خالص قیمت مینهادند. رجوع به غطریف و غدرفی و غدریفی و تاریخ بخارا شود.
غطریفیة.
[غِ فی یَ] (ص نسبی) دراهم غطریفیة؛ درمهای غطریفی. رجوع به غطریفی و رجوع به ریوندی در انساب سمعانی شود.
غطس.
[غَ] (ع مص) فرورفتن در آب. (منتهی الارب) (آنندراج). انعماس. || زیر آبی رفتن. (دزی ج2 ص216). || فروبردن در آب. (منتهی الارب) (آنندراج). غمس. (اقرب الموارد). به آب فروبردن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). به آب فروبردن. (مصادر زوزنی). فروبردن. نهان کردن. (دزی ج2 ص216). || به دهان خوردن آب را. (منتهی الارب). به دهان آب خوردن از ظرف: غطس فی الاناء غطساً؛ کرع فیه. (اقرب الموارد). || بردن کسی را مرگ. (منتهی الارب). غطس به اللجم، ذهبت به المنیة، لغة فی عطست بالعین المهملة. (اقرب الموارد). || مجازاً به معنی گریختن و رهایی بخشیدن خود از خطر و نزاع. (دزی ج2 ص216).
غطسة.
[غَ سَ] (ع مص) عمل فرورفتن در آب به طور کامل. ج، غَطَسات. (دزی ج2 ص216).
غطش.
[غَ] (ع مص) غطش لیل؛ تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). تاریکی. (دزی ج2 ص217). || غطش کسی؛ آهسته رفتن او از بیماری یا پیری. (از منتهی الارب) (آنندراج): غطش فلان غطشاً؛ مشی رویداً من مرض او کبر. (اقرب الموارد).
غطش.
[غَ طَ] (ع اِمص) سستی بینایی با سیلان اشک اکثر اوقات یا همواره. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
غطشا.
[غَ] (ع ص) لغتی در غطشاء ممدود است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس غطشی و غطشا هردو را ذکر کرده است. رجوع به غطشاء شود.
غطشاء .
[غَ] (ع ص) نعت مؤنث از غَطَش. (منتهی الارب). مؤنث اغطش به معنی زنی که چشم وی ضعیف باشد و اکثر اوقات اشک از آن جاری گردد. (از اقرب الموارد). || فلات غطشاء؛ دشت بیراه در وی. (منتهی الارب) (آنندراج). فلاتی که از راههای آن ناپیدا باشد و بدان راه نیابند. || لیلة غطشاء؛ شب تاریک. (از اقرب الموارد).
غطشان.
[غَ طَ] (ع مص) آهسته رفتن از بیماری یا پیری. (منتهی الارب). غَطش. (اقرب الموارد).
غطشی.
[غَ شا] (ع ص) رجوع به غطشا و غطشاء شود.
غطط.
[غَ طَطْ] (اِخ) رستاقی است به کوفه که به شانیا چسبیده است و در سیب اعلی نزدیکی سورا قرار دارد. (از معجم البلدان).
غطغط.
[غُ غُ] (ع اِ) مادهء بچه. ج، غَطاغِط. (منتهی الارب) (آنندراج). السخال الاناث؛ بره و بزغالهء نوزادهء ماده. (قطر المحیط) (المنجد).
غطغطة.
[غَ غَ طَ] (ع مص) غطغطة بحر؛ جوشیدن موج دریا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن امواج دریا. (اقرب الموارد). || غطغطة قدر؛ خروشیدن و سخت جوش زدن دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج). به صدا آمدن و سخت جوشیدن دیگ. (اقرب الموارد). || غطغطة نوم؛ چیره گردیدن بر کسی خواب. (منتهی الارب) (آنندراج). غلبهء نوم بر کسی. (اقرب الموارد). || (اِ) حکایت کردن آوازی که قریب به بانگ سنگخوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). حکایة صوت یقارب صوت القطا. (اقرب الموارد).
غطف.
[غَ طَ] (ع اِمص) درازی پلک و دوتاشدگی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) دراز شدن موی پلک و خم شدن آن. (از اقرب الموارد). || افزونی موی ابرو. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیاری موی ابرو و چشمان. وطف. (اقرب الموارد). || فراخی زیست. (منتهی الارب) (آنندراج). سعة العیش. (اقرب الموارد). فراخی عیش.
غطفان.
[غَ طَ] (اِخ) تابعی است. او از ابن عباس روایت کرد و اهل شام از وی روایت دارند. در زمان ولایت مروان درگذشت و به قول ابن حبان از ثقات بود. (از تاج العروس).
غطفان.
[غَ طَ] (اِخ) ابن قیس بن عیلان. از عدنانیه و جدّی جاهلی است. پسران او قبایلی را به وجود آورده اند. منازل ایشان پشت وادی القری و دو کوه طی ء است و در فتوحات اسلامی پراکنده شدند. (از اعلام زرکلی ج2 ص760). رجوع به فهرست العقد الفرید و عیون الاخبار شود.
غطفان.
[غَ طَ] (اِخ) (ابو...) رجوع به ابوغطفان شود.
غطفان.
[غَ طَ] (اِخ) (بنی...) فرزندان غطفانند که قبایلی را به وجود آورده اند. رجوع به غطفان بن قیس و فهرست تاریخ گزیده شود.
غطفان.
[غَ طَ] (اِخ) (غزوهء ...) یا غزوهء ذی امر (واقع در نجد). این غزوه در ربیع الاوّل سال سوّم هجرت روی داد و شرح واقعه این است که به رسول خدا (ص) خبر دادند که گروهی از بنی ثعلبه و محارب در ذی امر گرد آمده اند و قصد جنگ دارند و مردی به نام دعثوربن حارث از بنی محارب رئیس آنان است. پیغمبر خدا با 450 تن از مسلمانان به جنگ ایشان رفت و عثمان بن عفان را در مدینه جانشین خود کرد. در اثنای حرکت، رسول خدا به مردی به نام جبار از بنی ثعلبة در ناحیهء ذی القصة برخورد و او را به اسلام دعوت کرد او نیز پذیرفت، و به همراهی پیغمبر و مسلمانان حرکت کرده و اخبار دشمنان را به ایشان گفت. عربها به بالای کوهها گریختند. پیغمبر به ذی امر فرودآمد و بارانی سخت آنان را گرفت. رسول خدا به کناری رفت باران بر او رسید و لباس او را خیس کرد آن را درآورد و بر درختی افکند تا خشک گردد و زیر آن خوابید، و عربها به وی مینگریستند. دعثور شمشیربه دست آمد و بالای سر او ایستاد و گفت: ای محمد! امروز که ترا از من بازمیدارد؟ فرمود: خدا. جبرئیل بر سینهء وی زد و شمشیر از دستش افتاد. پیغمبر آن را برگرفت و بالای سر او ایستاد و فرمود: امروز که ترا از من بازمیدارد؟ گفت: هیچکس، و پس از آن اسلام آورد. رسول خدا شمشیر او را به وی پس داد و او به سوی قوم خود آمد و آنان را به اسلام دعوت کرد و در این باره این آیه نازل شد: «یا ایها الذین آمنوا اذکروا نعمة الله علیکم اذ هم قوم أن یبسطوا الیکم ایدیهم فکف ایدیهم عنکم و اتقوا الله و علی الله فلیتوکل المؤمنون». (قرآن 5/11). رسول خدا به مدینه بازگشت، و غیبت او یازده شب بود. (از امتاع الاسماع مقریزی ص110 و 111) (طبقات ابن سعد چ بیروت 1376 ه . ق. ج 2 جزء 5 ص34 و 35).
غطفانی.
[غَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به غطفان که قبیله ای است. (از انساب سمعانی ورق 410ب). رجوع به غطفان شود.
غطفانی.
[غَ] (اِخ) سُلَیک بن عمرو. صحابی است. رجوع به ریحانة الادب ج3 ص159 شود.
غطفانی.
[غَ] (اِخ) عبیدبن الطفیل عبسی غطفانی. او از اهل کوفه بود. از ربیع بن خراش روایت کرد، و کوفیان از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطفانی.
[غَ] (اِخ) عثمان بن عثمان غطفانی قرشی، مکنی به ابوعمرو. وی از اهل بصره بود و از علی بن زیدبن جدعان روایت کرد، و احمدبن حنبل و اهل عراق از وی روایت دارند. رجوع به ابوعمرو شود. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطفانی.
[غَ] (اِخ) علی بن عبیدالله غطفانی کوفی. وی از ثابت بن عبید و بشاربن نمیر روایت کرده و ثوری و ابوعوانه از وی روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطفانی.
[غَ] (اِخ) عیینة بن عبدالرحمن بن حوش غطفانی بصری. وی از پدرش روایت کرد. و شبعه و وکیع از او روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطفانی.
[غَ] (اِخ) نعیم بن هدار یا ابن هبار. محدث است. وی منسوب به غطفان جذام است نه غطفان قیس غیلان. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطل.
[غَ] (ع مص) تو بر تو نشستن تاریکی ابر. (منتهی الارب) (آنندراج): غطلت السماء غطلاً؛ اطبق دجنها. (اقرب الموارد).
غطل.
[غَ طَ] (ع مص) غطل لیل؛ برهم نشستن تاریکی شب و مخلوط گردیدن. (منتهی الارب): غطل اللیل غطلاً؛ التبست ظلمته. (اقرب الموارد).
غطلس.
[غَ طَلْ لَ] (ع اِ) گرگ. ابوالغطلس نیز نامند آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غطم.
[غِ طَم م] (ع ص، اِ) دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب) (آنندراج). البحر العظیم. (اقرب الموارد). دریا. (مهذب الاسماء). || مرد فراخ خوی کریم الاخلاق. (منتهی الارب) (آنندراج). الرجل الواسع الاخلاق. (اقرب الموارد): رجل غطم؛ واسع الخلق. (مهذب الاسماء). || گروه بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع کثیر. (از اقرب الموارد)(1).
(1) - ناظم الاطباء غَطَمّ نیز آورده و آن را شیر دفزک (قوی هیکل) معنی کرده است و ظاهراً با غَیطَمّ اشتباه کرده، لغت اخیر را نیز به معنی شیر خوردنی و غلیظ گرفته است نه شیر درنده. و اتفاقاً در مدخل غیطم نیز همین اشتباه روی داده است. رجوع به تاج العروس شود.
غطماط.
[غِ] (ع مص) مرادف غَطْمَطَة است. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به غَطْمَطَة شود. || (ص) موج پی درپی آینده. (منتهی الارب) (آنندراج). موج متلاطم. (اقرب الموارد).
غطمش.
[غَ طَمْ مَ] (ع ص) سست بینایی. (منتهی الارب) (آنندراج). کندبصر. (مهذب الاسماء). سست چشم. کلیل البصر. (اقرب الموارد). آنکه بینایی وی سست و ضعیف باشد. || چشم سست نظر و ضعیف بین. العین الکلیلة النظر. (از اقرب الموارد). || سخت ستمکار درشتخوی. (منتهی الارب) (آنندراج). الظلوم الجافی. (اقرب الموارد). ستمکار. (مهذب الاسماء). || (اِ) شیر بیشه، بدان جهت که ستم و دست درازی کند، و به هرچه رسد میشکند او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
غطمش.
[غَ طَمْ مَ] (اِخ) ضَبّیّ شاعری است. ابن قتیبه در عیون الاخبار (ج4 ص55) این شعر را از او آورده است:
و لو وجدوا نعل الغطمش لاحتذوا
لارجلهم منها ثمانی انعل.
غطمشة.
[غَ مَ شَ] (ع مص) به ستم گرفتن کسی را. (منتهی الارب). گرفتن کسی را به قهر. (از اقرب الموارد). || زدن چشم. خیره کردن. (دزی ج2 ص217).
غطمطم.
[غَ طَ طَ] (ع ص) دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). دریای بزرگ. (از اقرب الموارد). غِطَمّ. (اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغة العربیة ص 116 و 118 شود.
غطمطة.
[غَ مَ طَ] (ع مص) اضطراب موج دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج العروس): غَطْمَطَة بحر؛ فراوانی آب آن و بزرگ بودن امواج آن. (از اقرب الموارد). تطام الامواج. ج، غَطامِط. (نشوء اللغة العربیة). || جوشش دیگ. (منتهی الارب) (آنندراج). غلیان دیگ. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || خروش توجبه در رودبار. (منتهی الارب) (آنندراج): غَطْمَطَة سیل؛ خروشیدن آن هنگام سرازیر شدن در وادی. (از اقرب الموارد). رجوع به نشوءاللغة العربیة ص118 شود.
غطمطیط.
[غَ مَ] (ع ص) بحر غطمطیط، به معنی بحر غُطامِط و غَطَومَط است. (منتهی الارب). بانگ موج آب. (مهذب الاسماء). به تمام معانی غطامط آمده است. رجوع به غطامط شود. ابن درید در باب فعللیل آرد: و از جملهء مصادری که بر این وزن (فعللیل) آمده غطمطیط است، گویند: سمعت غطمطیط الماء، و از آن صوت اراده کنند، شاعر گوید :
بطی ضفن اذا مامشی
سمعت لاعفاجه غطمطیطا.(از تاج العروس).
غطو.
[غَطْوْ] (ع مص) غطو لیل؛ تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج). تاریک شدن شب و پوشیدن تاریکی آن همه چیز را. (اقرب الموارد). || غطو ماء؛ بلند گردیدن آب و افزون شدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلند شدن آب. (از اقرب الموارد). || غطو شی ء؛ پوشیدن و فراگرفتن شی ء را. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد).
غطو.
[غُ طُوو] (ع مص) به همهء معانی غَطو. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَطو شود.
غطوان.
[غَ طَ] (ع اِمص) عزت و بسیاری مال؛ المنعة و الکثرة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || انه لذوغطوان؛ او صاحب منعت (عزت) و صاحب بسیاری مال است(1). (منتهی الارب). انه لذوغطوان؛ ای منعة و کثرة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
(1) - صاحب منتهی الارب به جای منعت، نعمت آورده است!
غطوس.
[غَ] (ع ص) بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. (منتهی الارب) (آنندراج).
غطومط.
[غَ طَ مَ] (ع ص) بحر غطومط؛ دریای بزرگ موج بسیارآب. (منتهی الارب) (آنندراج). بحر غطومط؛ عظیم الامواج، کثیرالماء. (از تاج العروس).
غطی.
[غَطْیْ] (ع مص) غطی شباب؛ پر از جوانی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر شدن جوانی: غطی الشباب غَطیاً و غُطیاً؛ امتلا. (اقرب الموارد). || غطی ناقه؛ رفتن شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج): غطی الناقة غطیاً؛ ذهبت فی سیرها. (از اقرب الموارد). || غطی لیل؛ تاریک شدن شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). تاریک شدن. (تاج المصادر بیهقی). || غطی لیل کسی را؛ پوشانیدن شخص را شب تاریکی خود. (منتهی الارب). پوشانیدن شب تاریکی خود را بر کسی. (اقرب الموارد). || فروگرفتن چیزی را و پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج): غطی فلان الشی ء و علی الشی ء؛ ستره و علاه. (اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || غطی شجرة؛ بالیدن و دراز و گسترده شاخ شدن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). دراز شدن شاخهء درخت و گسترده شدن آن بر زمین. (از اقرب الموارد).
غطیر.
[غِ یَرر] (ع ص) درشت اندام، یا نمایان و پرگوشت میانه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). المتظاهر اللحم المربوع القامة، و قیل القصیر. (اقرب الموارد).
غطیر.
[غُ یَرر] (ع ص) لغتی است در غِطیَرّ. (منتهی الارب). رجوع به غِطیَرّ شود.
غطیس.
[غَ] (ع ص) سیاه. الاسود، و یذکر غالباً توکیداً. (اقرب الموارد).
غطیس.
[غِطْ طی] (ع اِ) به معنی غَطّاس (مرغ) است. (از دزی ج2 ص217). رجوع به غَطّاس شود.
غطیط.
[غَ] (ع مص) غطیط بعیر؛ غریدن شتر و بانگ کردن. (منتهی الارب). بانگ کردن شتر نر در شقشقه، و اگر در شقشقه نباشد آن را هدیر گویند و شتر ماده هدیر کند ولی غطیط نکند زیرا وی را شقشقه نیست. (از اقرب الموارد) :
چو آواز رعد از سحاب بهاری
فتاده بره بر غطیط نجائب.
(منسوب به برهانی).
|| بانگ یوز. (مهذب الاسماء). || غطیط نائم؛ خرخر نمودن در خواب، و همچنین است مذبوح و مخنوق. (از منتهی الارب): غطّ النائم و المذبوح و المخنوق غطاً و غطیطاً؛ نخر و تردد نفسه صاعداً الی حلقه حتی یسمعه من حوله. (اقرب الموارد). خرخر کردن. بخست کردن. (مجمل اللغة). بخست کردن خفته. (تاج المصادر بیهقی). آواز خفته. (مهذب الاسماء). آواز خرخر که از گلوی بعض مردم به حالت خواب کامل برمی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج)(1). خرخر. بخست. خرنا. خرناسه.
(1) - Ronflement.
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) کوره ای است از کوره های یمن. (از معجم البلدان).
غطیف.
[ ] (اِخ) ابن ابی سفیان، از صحابه است و بعضی او را از تابعین دانسته اند. رجوع به الاصابة جزء 5 ص199 شود.
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) ابن حارث. صحابی است. (منتهی الارب). غطیف بن حارث کندی یا حارث بن غطیف یا غظیف بن حارث کندی و به قولی سکونی. از صحابه و شامی است و غضیف صحیح است. رجوع به الاستیعاب ص516 و الاصابة جزء 5 ص199 و تاج العروس و رجوع به غضیف شود.
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) ابن حارث کندی، پدر عیاض محدث است. وی جز از غطیف بن حارث است که پیش از این ذکر شد. رجوع به الاستیعاب ص516 والاصابة جزء 5 ص190 شود.
غطیف.
[] (اِخ) ابن حارثة بن حسل بن مالک بن عبدسعدبن جشم بن ذبیان بن عامربن کنانة بن حسل یشکری، مکنی به ابوکاهل پدر سویدبن ابی کاهل. مرزبانی او را در معجم خود آورده و گوید: وی مخضرم است و شعر نیز از او نقل کرده است. (از الاصابة جزء 5 ص197).
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) ابن عبدالله بن ناجیة بن مراد. جد جاهلی است از کهلان از قحطانیة. (از اعلام زرکلی ج2 ص760). بطنی از «مراد» است. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) (ابو...) هذلی. تابعی است و او را غضیف و عطیف به عین مهمله و طاء نیز گفته اند. وی از عبدالله بن عمر بن خطاب روایت دارد، و عبدالرحمن بن زیادبن انعم افریقی از او روایت دارد. ابن ابی حاتم گوید: از ابوزرعه اسم او را (ابوغطیف) را پرسیدند، پاسخ داد که نمیدانم. (از تاج العروس). رجوع به ابوغطیف هذلی شود.
غطیف.
[غُ طَ] (اِخ) (بنی...) قبیله ای از عرب. (تاج العروس). رجوع به غطیف و عقدالفرید جزء1 ص106 شود. صاحب تاج العروس گوید: بنی غطیف دو قبیله هستند: یکی از مذحج که فرزندان غطیف بن ناجیة بن مرادند از رهط فروة بن مسیک غطیفی صحابی، و دومی از بنی طی که فرزندان غطیف بن حارثه بن سعدبن حشرج بن امرؤالقیس بن عدی بن اخزم بن هزومة بن ربیعة بن جرول طائی برادر «ملحان» که حاتم او را رثا گفت.
غطیفة.
[غُ طَ فَ] (اِخ) سلمی. شاعری دربارهء وی گفته است :
لتجدنی بالامیر برا
و بالقناة مدعسا مکرا
اذا غطیف السلمی فرا.(از تاج العروس).
غطیفی.
[غُ طَ فی ی] (ص نسبی) منسوب است به غُطَیف که بطنی از مراد است. (از انساب سمعانی ورق 410 ب).
غطیفی.
[غُ طَ فا] (اِخ) نام اسپی که مسلمین داشتند. (از منتهی الارب).
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) ازهربن یزیدبن ضماد. وی از مقدادبن اسود روایت کند، و حارث بن یزید از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) سهل بن سعید غطیفی مصری. وی پیش پیغمبر اسلام آمد و در فتح مصر حاضر بود. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) شریک بن سمحاء(1). وی نیز از بنی غطیف است و صحابی است. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
(1) - در «انساب» این کلمه ناخواناست و به قرینهء اینکه شخصی به نام شریک بن سمحاء در جزو صحابه ذکر شده است، گمان میرود کلمهء مذکور «سمحاء» باشد.
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) عابس بن ربیعة. وی در فتح مصر حاضر بود. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) عابس بن سعید مرادی. وی قاضی مصر و از حکمرانان و از بنی غطیف بود. (از انساب سمعانی ورق 410). عابس هوش سرشاری داشت. مسلمة بن مخلد شرطة مصر را به وی واگذار کرد (49 ه . ق.) پس از آن او را به دریا برگماشت و او در مرزها جنگید. سپس مجدداً مأمور شرطة مصر کرد (57 ه . ق.) و به حکمرانی فسطاط برگماشت (60 ه . ق.) و سرانجام شغل قضاء و شرطه را با هم داشت تا آنکه درگذشت. (اعلام زرکلی ج2 ص458).
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) عبدالعزیزبن سهل بن سعد، مکنی به ابوالاصبع، او از موالی و محدث بود، و به سال 210 ه . ق. درگذشت. رجوع به انساب سمعانی ورق 410ب شود.
غطیفی.
[غُ طَ] (اِخ) فروة بن مسیک غطیفی مرادی. صحابی و محدث است. صاحب الاستیعاب آرد: فروة بن مسیک (یا مسیکة)بن حارث ابن سلمة بن حارث بن کریب غطیفی ثم المرادی. اصل او از یمن بود. به سال نهم هجری قمری نزد پیغمبر آمد و مسلمان شد. ابوعمرو گوید: فروة در زمان عمر به کوفه آمد و در آنجا ساکن شد. شعبی و ابوسبرة نخعی و سعیدبن ابیض ابوهانی مرادی از وی روایت کرده اند. و او از بزرگان قوم خود بود و شعر نیکو میسرود، و ابن اسحاق در «سیر» خود اشعار خوبی از او آورده است. (از الاستیعاب ص519). رجوع به همین کتاب و انساب سمعانی ورق 410 ب و تاج العروس شود.
غطیلة.
[غَطْ یَ لَ] (ع مص) صاحب منتهی الارب غطیله آورده ولی درست آن غیطلة به تقدیم یاء بر طاء است. رجوع به غیطلة و تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط شود.
غطیم.
[غَ] (ع ص) صاحب منتهی الارب گوید: غطیم کأمیر به معنی غِطَمّ (دریای بزرگ بسیارآب) است. و این لغت در فرهنگها دیده نشد، جز اینکه در تاج العروس غِطْیَمّ به معنی مذکور آمده و صواب همان است. رجوع به غِطْیَمّ شود.
غطیم.
[غِ یَم م] (ع ص) دریای بزرگ. (تاج العروس). رجوع به غَطیم شود. || عدد غطیم؛ بسیار :
وسط من حنظله الاسطما
والعدد الغطامط الغطیما.؟(از تاج العروس).
غغسی.
[غُ غُ] (اِ) هریک از قسمتهای درون انار که با پردهء جدا پوشیده است. (یادداشت بخط مؤلف). قُقُسی. رجوع به قُقُسی شود.
غف.
[غَ] (اِ) موی درهم پیچیده و مجعد. (از برهان قاطع). موی مجعد باشد. (فرهنگ اوبهی). موی جعد باشد. (معیار جمالی شمس فخری). || هرچیز محکم و استوار و سخت و هنگفت و بسته. (ناظم الاطباء).
غف.
[غَف ف] (ع اِ) برگ خشک شده. (منتهی الارب) (آنندراج). برگ تری که خشک شود. (از اقرب الموارد). || (مص) به حیله به دست آوردن. به دست آوردن از راه ملایمت و زبردستی، مثلاً در مورد جلب توجه نیک کسی استعمال کنند. || گول زدن. فریفتن. || دسیسه کردن. توطئه کردن. اسباب چینی کردن. || منحرف کردن. پرسیدن برای غافلگیر کردن. (دزی ج2 ص217).
غف.
[غُف ف] (ع اِ) قوت روزگذار. (ناظم الاطباء) در فرهنگها به این معنی غُفَّة آمده است. رجوع به غُفَّة شود.
غفاء .
[غُ] (ع اِ) آب آورد. (منتهی الارب)(1). غثاء. (تاج العروس) (قطر المحیط)(2). || کاه گندم. (منتهی الارب). حطام البر. (اقرب الموارد). || آفتی است خرمابن را که مانند غبار بر غوره نشیند پس خرمایش رسیده نشود بگذارند. (منتهی الارب). آفة للنخل کالغبار یقع علی البسر فمایدرک. (اقرب الموارد). || آنچه نفی کنند از شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - صاحب منتهی الارب همهء معانی غفاء را برای غفی آورده است و ظاهراً اشتباه است. رجوع به تاج العروس و اقرب الموارد شود.
(2) - در اقرب الموارد به غلط غشاء چاپ شده است.
غفاءة.
[غُ ءَ] (ع اِ) سفیدی در حدقه. (اقرب الموارد) (تاج العروس). لک بر چشم. بیاض العین(1).
(1) - Albugo.
غفار.
[غُ] (ع اِ) موی گردن و پس گردن. موی رخسار و موی زرد ساق و پیشانی. (منتهی الارب) (آنندراج). موهایی ریز که بر گردن و هردو جانب ریش و قفا و ساق زن و مانند آنهاست. (از اقرب الموارد).
غفار.
[غَفْ فا] (ع ص) نیک آمرزگار. از صفات خدای تعالی است. (منتهی الارب). آمرزنده و پوشندهء گناه. ج، غفارون. (مهذب الاسماء). آمرزندهء گناهان. (ترجمان علامهء جرجانی ص73). درگذارنده. بسیار پوشاننده. مؤنث آن غفارة. (از اقرب الموارد). غفور. عَفُوّ. صَفّاح. صَفوح : و انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدی. (قرآن 20/82).
گرش ولایت و فرمان و ملک و گنج نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش.سعدی.
|| بسیار پوشاننده. صیغهء مبالغه از غَفَرَ. مؤنث آن غفارة است. (از اقرب الموارد). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). غفارالذنوب :
دانی ز چه یک نام حق آمد غفار
یعنی که به مجرمان عاصی رحم آر
گر جاهلی از جهل نکردی گنهی
پس عفو همیشه مینشستی بیکار.خاقانی.
برای ختم سخن دست بردعا دارم
امیدوار قبول از مهیمن غفار.
سعدی (صاحبیه).
غفار.
[غِ] (اِخ) نام گروهی از قبیلهء کنانه. (ناظم الاطباء). پدر قبیله ای است از کنانه، و او غفاربن ملیک(1)بن ضمرة بن بکربن عبدمنات بن کنانة. از آن قبیله است ابوذر جندب بن جنادة غفاری یکی از اصحاب نبی(ص). (منتهی الارب) (انسابی سمعانی ورق 410 ب). رجوع به عیون الاخبار ج3 ص265 و الموشح مرزبانی ص193 و 194 شود.
(1) - در انساب سمعانی ملیل آمده.
غفار.
[غِ] (اِخ) ابن جاسم بن عملیق. او جدی جاهلی قدیم بود. پسرانش در نجد منزل داشتند. (از اعلام زرکلی ج2 ص760).
غفاراف.
[غَفْ فا اُ] (اِخ) عبدالله بن عبدالغفار تبریزی. ساکن مسکو. کتابی از او به نام «منتخبات فارسیه» به سال 1324 ه . ق. در مسکو چاپ شده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص33 شود.
غفارالذنوب.
[غَفْ فا رُذْ ذُ] (ع ص مرکب) آمرزندهء گناهان. پوشانندهء گناهان. از صفات خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء). || (اِخ) یکی از نامهای خدای تعالی. رجوع به غفار شود.
غفار بیگی.
[غَفْ فا بِ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه و در ده هزارگزی شمال خاوری ارومیه و دوهزارگزی باختر راه ارابه رو «آده». در جلگه واقع است و هوای آن معتدل و مالاریائی است، 260 تن سکنه دارد که شیعه اند و به زبان ترکی سخن میگویند. آب آن از قنات و روضه چای تأمین میشود. محصول آن غلات، چغندر، کشمش، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آن جوراب بافی است، و راه ارابه رو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غفارتین.
[غِ رَ تَ](1) (اِخ) از قرای مصر در ناحیهء جیزیة. (از معجم البلدان).
(1) - در معجم البلدان اعراب کلمه ضبط نشده است و اعراب مذکور احتمالی است.
غفارشاه.
[غَفْ فا] (اِخ) مزرعه ای است از دهستان پایین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل نزدیک آبادی سوته کلا. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
غفار کندی.
[غَفْ فا کَ] (اِخ) دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 6هزارگزی باختر گرمی و 6 هزارگزی شوسهء گرمی، بیله سوار واقع است. سرزمینی کوهستانی و گرمسیر است و 97 تن سکنه دارد که شیعه اند و به زبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غفارة.
[غِ رَ] (ع اِ) زره خود که زیر قلنسوه پوشند. یا زره پاره که مرد باسلاح وقت جنگ بر روی افکند. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، غفارات، غَفائِر. (اقرب الموارد). || سراغوج که زیر مقنعه افکنند تا مقنعه ریم و چرک و روغن نگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آن رگوی که در زیر دامک اندازند. (مهذب الاسماء). خرقه ای است جزء مقنعه که با آن زن چارقد خود را از روغن نگاه دارد. (از اقرب الموارد). || هر پوشاکی که آن را بپوشند. (از معجم البلدان). || پارچه ای که بدان گوشهء کمان پیچند تا زه بر آن جاری گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). الرقعة التی علی حز القوس یجری علیه الوتر؛ پوست پاره ای که در سوراخ گوشهء کمان کنند و سر زه در آن اندازند. رقعهء کمان. (مهذب الاسماء). || ابر پاره بر ابر پارهء دیگر برنشسته. (منتهی الارب) (آنندراج). السحابة فوق السحابة. (اقرب الموارد). ابر توبرتو. (مهذب الاسماء). || سر کوه. (منتهی الارب) (آنندراج). رأس الجبل. (اقرب الموارد).
غفارة.
[غَفْ فا رَ] (ع ص) مؤنث غفار به معنی آمرزندهء گناه و پوشانندهء آن. (از اقرب الموارد). || (اِ) ردائی است که کشیشان آن را در کلیساها پوشند. (از اقرب الموارد). لغت عبرانی است. (قطر المحیط).
غفارة.
[غِ رَ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
غفاری.
[غَفْ فا] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مشیز شهرستان سیرجان، و در 8هزارگزی جنوب مشیز سر راه مالرو قلعه سنگ مشیز واقع است. و 6 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
غفاری.
[غِ ری ی] (ص نسبی) منسوب به قبیلهء غفار. (از انساب سمعانی ورق 410 ب). || منسوب به آنکه از نسل ابوذر جندب بن جنادة باشد. (از ناظم الاطباء).
غفاری.
[غِ] (اِخ) جندب بن جنادة، مکنی و معروف به ابوذر غفاری. رجوع به ابوذر شود.
غفاری.
[غِ] (اِخ) جهجاه بن سعید. از مهاجران است، پیغمبر علیه السلام او را عزت داشتی تا به مرتبه ای که پیش از آن که مسلمان شود با او طعام خوردی. (تاریخ گزیده چ لندن ص221).
غفاری.
[غِ] (اِخ) حکم بن عمروبن مجدع. او صحابی است. از طرف معاویه عامل خراسان شد و در مرو اقامت کرد. پس از مدتی دربارهء امری مورد عتاب قرار گرفت. معاویه عامل دیگری به خراسان فرستاد و «حکم» را حبس و مقید کرد تا در زندان درگذشت. (از اعلام زرکلی ج1 ص266). رجوع به انساب سمعانی شود.
غفاری.
[غِ] (اِخ) خفاف بن اغاربن رحصة. صحابی است و از پدرش روایت کند، و خالدبن عبدالله بن حرملة از او روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 410ب).
غفاری.
[غِ] (اِخ) رافع بن عمرو. صحابی است. او به سال پنجم هجری قمری در مرو درگذشت. رجوع به انساب سمعانی ورق 410ب شود.
غفاری.
[غِ] (اِخ) قاضی احمدبن محمد. او راست: تاریخ نگارستان مؤلف به سال 959 ه . ق. این کتاب از کتب مشهور و شامل حکایات تاریخی است و به سال 1275 ه . ق. در بمبئی به چاپ رسیده است. (از احوال و اشعار رودکی ج3 ص965). رجوع به احمدبن محمد شود.
غفاری.
[غِفْ / غَفْ فا] (اِخ) قاضی محمد، او از افاضل قرن دهم هجری قمری بود، در نثر و نظم و فنون شعری فرید عصر خود بوده است مدتی در ری قضاوت کرد، و در اشعار خود به وصالی تخلص میکرد. از اوست:
چومن دیوانه ای هرگز قدم در دشت غم ننهاد
در آن وادی که من سرمینهم مجنون قدم ننهاد.
گویند وی مفتون جوانی به نام صادق بوده روزی آن جوان او را به حوض پرآبی پرت داد و دستش شکست و این قطعه را سرود:
به عشق صادق اگر دست من شکست چه باک
کسی که عاشق صادق بود چنین باشد
پی ثبوت مرا احتیاج بینه نیست
گواه عاشق صادق در آستین باشد.
او در سال 930 ه . ق. درگذشت. و وجه تسمیهء او به «غفاری» معلوم نیست، چه میتوان آن را منسوب به قبیلهء بنی غفار و یا کوه غفاره در مصر یا ده غفاره(1) در ناحیهء شرقی مصر یا منسوب به غفاره به معنی عرقچین دانست و همهء اینها با کسر و تخفیف اند(2)، و شاید منسوب به غَفّار باشد. (از ریحانة الادب ج3 ص160).
(1) - در معجم البلدان، غَفّاریَة.
(2) - جز در غفاریة. رجوع به حاشیهء قبل شود.
غفاریان.
[غَفْ فا] (اِخ) حمدالله مستوفی آرد: غفاریان در اول مردمی صالح و متدین بوده اند. از ایشان امام سعید استاد الائمة نجم الدین عبدالغفار صاحب الحاوی رحمة الله علیه در علم فقه مذهب امام شافعی مطلبی (رض) بأقصی الغایة والامکان کوشید، و آن قوم بدو منسوب گشتند و از او مفتخر گشتند. وفات او در ثامن محرم سنهء خمس و ستین و ستمائه (665)، و اکنون فرزندان او ائمهء قزوین اند. (تاریخ گزیده چ لندن ص 847).
غفاریة.
[غَفْ فا یَ] (اِخ) دهی است به مصر. (منتهی الارب). از قرای مصر که در ناحیهء شرقی آن است. (از معجم البلدان).
غفان.
[غِفْ فا] (ع اِ) غفان الشی ء؛ وقت آن چیز. یقال: جاء علی غفانه؛ ای حینه و ابّانه، یا درست آن به مهمله است چنانکه گذشت. (از منتهی الارب). رجوع به عفان شود.
غفاة.
[غُ] (ع اِ) صاحب منتهی الارب گوید: غفاة بالضم سپیدی که بر سیاههء چشم برآید. و در تاج العروس و فرهنگهای معتبر دیگر دیده نشد و ظاهراً غفاة غلط چاپی است و صحیح آن غفاءة است که در فرهنگها به معنی «سفیدی در حدقه» آمده. رجوع به غفاءة شود.
غفج.
[غُ] (اِ) آبگیر. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ اوبهی). غفج و آبگیر و شمر یکی باشد. (فرهنگ اسدی). مغاک. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص74). گو. گودال. حفره :
به هر تلی بر از خسته گروهی
به هر غفجی(1)بر از فرخسته پنجاه.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
|| شمشیر آبدار. (اوبهی). رجوع به غفچ شود.
(1) - در فرهنگ اسدی چ عباس اقبال خفجی چاپ شده است ولی چون این بیت برای لغت غفج مثال آورده شده، چنین مینماید که به جای خاء، غین باید باشد.
غفجمون.
[غَ جَ] (اِخ) قبیله ای است از بربرهای هواره در زمین «مغرب» و زمینی منسوب بایشان هست. (از معجم البلدان).
غفجمونی.
[غَ جَ] (اِخ) موسی بن عیسی محج بن ابی حاج بن ولهم بن خیر؛ مکنی به ابوعمران. وی در مصر از ابوالحسن احمدبن ابراهیم بن علی بن فراس عبسقی مکی حدیث کرد، و ابوعمران موسی بن علی بن محمد بن علی صقلی از وی روایت دارد. (از معجم البلدان).
غفچ.
[غُ] (اِ) مغاک چیزی بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). جای عمیق و گود. || آبگیر و تالاب. (از برهان قاطع). آبگیر. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). || سندان آهنگری و مسگری و غیره. (از برهان قاطع). به معنی سندان به جیم تازی آمده است. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). || شمشیر آبدار. (از برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
ابواسحاق بهر دفع دشمن
همی تا برکشیده ست آبگون غفچ.
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی).
|| هرچیز راست و دراز و سطبر، و غفج با جیم ابجد هم درست است. (از برهان قاطع).
غفچی.
[غَ](1) (اِ) گودال. (جهانگیری) گودال و جای عمیق. (از برهان قاطع) (آنندراج). آبدان بود اما غفچ درست تر است و غفچ مغاک بود. (فرهنگ اسدی). آبدان. ژی. گوژی. آبگیر. (صحاح الفرس). تالاب غدیر. شمر. آبکند، این کلمه همان «غفچ» است با یای نکره و وحدت، و این اشتباه از لغت فرس (ص517) بوده. عنصری گوید :
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی در از فرخسته پنجاه.
رجوع به جهانگیری شود. در صورتی که پیشتر (ص70) همین بیت را برای «غفچ» شاهد آورده است (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || شمشیر آبدار. (از برهان قاطع) (آنندراج).
(1) - در برهان «غفچ» به ضم اول و «غفچی» به فتح اول ضبط شده!
غفده.
[غَ دَ / دِ] (اِ) چیزی سخت. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 185 ب). هرچیز سخت. (فرهنگ ناظم الاطباء).
غفر.
[غَ] (ع مص) غفر امر؛ به چیز سزاوار و بایست بیاراستن کار را و اصلاح کردن. (منتهی الارب). اصلاح کار. (المنجد): غفر الامر بغفرته و غفیرته؛ اصلحه بما ینبغی ان یصلح به. (اقرب الموارد). || غفر شی ء؛ پوشیدن چیز را. (منتهی الارب). ستر. (از اقرب الموارد). فراپوشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || غفر متاع در وعاء؛ درآوردن در ظرف رخت را و پوشیدن. (منتهی الارب). پنهان کردن متاع در ظروف خود. (آنندراج). بار در باردان نهادن. (تاج المصادر). داخل کردن و پوشیدن. (اقرب الموارد)(1). || غفر شیب به خضاب؛ فروگرفتن موی سپید را به خضاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || غفرِ الله ذنب را؛ آمرزیدن و پوشیدن خدای گناه کسی را. مغفرت. غُفور. غفران. غفیر. غفیرة. (از منتهی الارب). آمرزیدن گناه. (مصادر زوزنی). پوشیدن و عفو کردن گناه. (از اقرب الموارد). پوشیدن و آمرزیدن گناه. (غیاث اللغات). || غفر مریض؛ بازگردیدن بیماری وی، و غفر المریض مجهولاً کذلک. (از منتهی الارب). باسرشدن بیمار. (تاج المصادر بیهقی). || غفر عاشق؛ بازگشتن اندوه و ملال عاشق. || غفر جرح؛ تازه شدن زخم و تباه گردیدن. (از منتهی الارب). بازگشتن زخم پس از بهبود. (از اقرب الموارد). باسر شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی). هَو (در ریش و قرحه). هو ریش. || غفر جَلَب سوق را؛ ارزان کردن آمدنی غله و جز آن بازار را. (از منتهی الارب). غفر الجلب السوق؛ ارزان کرد جلب (آنچه از شهری به شهری آورده میشود) بازار را. (از اقرب الموارد). || نگهبانی کردن: سهرت العبید للغفر. (دزی ج2 ص217). ظاهراً مصحف خفر است. || (اِ) شکم. (منتهی الارب). بطن. (قطر المحیط). || پرزهء جامه. (منتهی الارب). زئبر الثوب. (قطر المحیط). || چیزی است مانند جوال. (منتهی الارب). شی ء کالجوالق. (اقرب الموارد). || موی زرد ساق و پیشانی زن. (منتهی الارب). شعر کالزغب یکون علی ساق المرأة والجبهة و نحو ذلک. (اقرب الموارد). || بزغالهء کوهی است. ج، اغفار، غِفَرَة، غُفور. (منتهی الارب). بچه بز کوهی. (مهذب الاسماء). ولد الارویة. (اقرب الموارد). || (اِخ) منزلی است مر ماه را، و آن سه ستاره است خرد در میزان. (منتهی الارب). نام منزلی است از منازل ماه. (مهذب الاسماء). سه ستارهء روشن است بر اثر سماک برطرف دامن عذرا بر یک خط معوج، حدبهء آن در جهت شمال و جنوب، آن را ماه کسف کند. آن منزل پانزدهم ماه است و رقیب او شرطین است. (جهان دانش ص120): منزل پانزدهم از منازل قمر، از اول درجهء میزان تا 12 درجه و 51 دقیقه و 25 ثانیه، و نزد احکامیان منزلی سعد است. رجوع به صبح الاعشی ج2 ص160 شود :
انگیخته غفر چون کریمان
سه قرصه به کاسهء یتیمان.نظامی.
|| (اِ) مزد و اجرت. پاداشی که به محافظان یا به افراد اسکورت میدهند. || نگهبانان. مردان جنگی که نگهبانی میکنند. دستهء گارد. سربازانی که برای نگهبانی یک ناحیه گمارده میشوند. دستهء کشیک. نگهبانان مسلح و ملتزمین. || جائی که سربازان گارد در آنجا نگهبانی میشوند. (دزی ج2 ص217). || غفراللیل؛ پاسداران و قراولان شب. || غفرالدیوان؛ مأمور گمرک. || همهء اسباب و آلاتی که در چادر باشد. (دزی ج2 ص218).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء آمده: «درآوردن از ظرف رخت را و پوشیدن آن را»، و این خلاف معنی مذکور است.
غفر.
[غَ فَ] (ع مص) غفر ثوب؛ پرزه برآوردن جامه. (منتهی الارب): غفر الثوب غفراً؛ ثار زئبره. (اقرب الموارد). باپرژه شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). || غفر مریض؛ بازگردان شدن بیماری وی. (از منتهی الارب). به معنی غَفر. (اقرب الموارد). واسر شدن بیماری. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). شعوری به معنی دردی که رنج و اضطراب زیاد داشته باشد آورده است. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 179 ب). || غفر جرح؛ تازه شدن زخم. (از منتهی الارب)، به معنی غَفر. (اقرب الموارد) واسر شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || غفر دابه؛ روییدن موی در موضع یال. نبات الشعر فی موضع العرف. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || (اِ) پرزهء جامه. (منتهی الارب). زئبرالثوب. (اقرب الموارد). || گیاه ریزه. || موی گردن و پس گردن و موی زرد ساق و پیشانی زن. (منتهی الارب). موهای ریزی که بر گردن و دو طرف ریش و پشت گردن و ساق زن و مانند آن باشد. (از اقرب الموارد). || موی رخسار. (منتهی الارب). || گیاهی بهاری است که در زمین هموار و پشته ها روید و به گنجشکان سبز ایستاده ماند، و هرگاه که خشک شود گویی گنجشکان سرخ ناایستاده است. (از اقرب الموارد) (تاج العروس).
غفر.
[غَ فِ] (ع ص) غفرالقفا؛ مرد با موی گردن. (منتهی الارب): رجل غفر القفا؛ یعنی مردی که موهای ریز بر پشت گردن دارد. (از اقرب الموارد).
غفر.
[غُ] (ع اِ) بزغالهء کوهی. به فتح و ضم اول هر دو آمده و بیشتر به ضم است. (از منتهی الارب). ولد الارویة. (اقرب الموارد).
غفر.
[غُ فُ] (ع ص، اِ) جِ غَفور. (از اقرب الموارد). رجوع به غفور شود.
غفر.
[غِ] (ع اِ) گوساله. (منتهی الارب). || جانورکی است. (منتهی الارب).
غفر.
[غُ] (اِخ) قلعه ای است در یمن از اعمال اَبیَن. (از معجم البلدان).
غفرالله لک.
[غَ فَ رَلْ لا هُ لَ] (ع جملهء فعلیه دعایی) یعنی خدای گناه ترا ببخشد. این جمله را در مقام دعا و خطاب گویند.
غفرالله له.
[غَ فَ رَلْ لا هُ لَهْ] (ع جملهء فعلیه دعایی) یعنی خدای گناه او را ببخشد. این جمله را در مقام دعا دربارهء غایب به کار برند.
غفران.
[غُ] (ع مص) غفران خدا گناه کسی را؛ پوشیدن گناه بر وی و آمرزیدن او. (از اقرب الموارد). به معنی غفیر (مصدر). (منتهی الارب). آمرزش. (غیاث اللغات) (آنندراج). آمرزیدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). آمرزیدن. درگذشتن از... صفح : و قالوا سمعنا و أطعنا غفرانک ربنا و الیک المصیر. (قرآن 2/285).
رانده اول شب بر آن کهپایه و بشکسته سنگ
نیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیده اند.
خاقانی.
- غفران کامل؛ بخشش از همهء گناهان. (فرهنگ ناظم الاطباء).
غفران پناه.
[غُ پَ] (ص مرکب) از القاب مردگان است؛ یعنی مرحوم و مغفور. (از ناظم الاطباء). عنوانی است که قبل از بردن نام مرده آرند. مغفرت پناه.
غفران مآب.
[غُ مَ] (ص مرکب) مرحوم. مغفور. غفران پناه. عنوانی است که دربارهء مردگان گویند.
غفرة.
[غُ رَ] (ع اِ) پوشش چیزی. (منتهی الارب). آنچه بدان چیزی را بپوشند، یقال: اغفروا هذا الشی ء بغفرته؛ ای اصلحوه بما ینبغی أن یصلح به. (اقرب الموارد). || غفرة الامر؛ سزاوار آن کار. (منتهی الارب). معنی مجازی غفره است. رجوع به معنی اول شود.
غفرة.
[غَ رَ] (ع اِ) نوع و هیأت آمرزش، یقال: غفر الله له غفرةً حسنة. (ناظم الاطباء). میتوان قیاساً آن را بنای نوع از غفر دانست.
غفرة.
[غَ فِ رَ] (ع ص) مؤنث غَفِر. (منتهی الارب): امرأة غفرة القفا؛ زن با موی پس گردن. (ناظم الاطباء). رجوع به غَفِر شود.
غفرة.
[غِ رَ] (ع مص) غفرةِ خدا ذنب کسی را، آمرزیدن و پوشیدن گناه او را. (از منتهی الارب): غفر الله ذنبه غفراً و غِفرَةً حسنة؛ غطی علیه و عفا عنه. (از تاج العروس).
غفرة.
[غِ فَ رَ] (ع اِ) جِ غَفر. (منتهی الارب). جِ غَفر و غُفر. (اقرب الموارد). رجوع به غَفر و غُفر شود.
غفری.
[غَ] (اِ) شعوری در لسان العجم (ج2 ورق 186 ب) گوید: غفری مانند غفر به معنی درد شدید است، کذا فی المجمع. ناظم الاطباء آرد: غَفَری؛ رنج و آزار.
غفش.
[غَ فَ] (ع اِ) خم چشم. (منتهی الارب). چرک سپید در گوشهء چشم. (ناظم الاطباء). العمص فی العین. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)(1).
(1) - ناظم الاطباء غُفش نیز آورده و آن را جمع اغفش و غفشاء دانسته است، ولی در فرهنگها در مدخل غفش غیر از لغت مذکور در فوق کلمهء دیگری نیامده و حتی فعل هم ندارد. و صاحب تاج العروس گوید: خود غَفَش در صحاح جوهری و لسان العرب نیامده است. رجوع به اقرب الموارد و تاج العروس شود.
غفش.
[غَ] (اِ) هرچیز گنده و محکم و استوار و سخت پیچیده شده. (ناظم الاطباء).
غفشاء .
[غَ] (ع ص) مؤنث اغفش. زنی که گوشهء چشم وی خم داشته باشد. ج، غُفش. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای دیگر دیده نشد. رجوع به حاشیهء ذیل غَفَش و تاج العروس و اقرب الموارد شود.
غفص.
[غَ] (ص) تندار و لک و سطبر و فربه. این لفظ جز در فردوس اللغات در دیگر کتب معتبرهء لغات یافته نمیشود و ظاهراً در اصل گبز بوده به معنی سطبر و قوی چنانکه در برهان است(1). موافق قاعدهء فارسی کاف فارسی را به غین معجمه و بای موحده را به فا و زای معجمه را به سین مهمله بدل کرده غفس کردند، بعد سین مهمله را به دستور عربی و فارسی به صاد مبدل نمودند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
(1) - رجوع به برهان قاطع شود.
غفصت.
[غَ صَ] (ع اِ) حادثه و اتفاق ناگهانی، و گویا مأخوذ از غافصهء تازی باشد به معنی سختیهای زمانه. (ناظم الاطباء).
غفق.
[غَ] (ع مص) برآمدن باد از کسی. (از منتهی الارب). باد از کسی جستن. (آنندراج): غفق الحمار غفقاً؛ خرجت منه ریح. (اقرب الموارد). || غفق به سوط؛ بسیار به تازیانه زدن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به تازیانه زدن. (تاج المصادر بیهقی). || غفق ابل؛ هرساعت بر آب آمدن شتران. || غفق حمار؛ باربار بر ماده آمدن خر. (از منتهی الارب) (آنندراج). مکرر آمدن خر بر ماده. (از اقرب الموارد). || غفق قوم؛ به یک خواب خفتن ایشان. (از منتهی الارب) (آنندراج). غفق القوم غفقة؛ ناموا نومةً. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غفق بر چیزی یا کسی؛ انبوهی نمودن بر آن. (از منتهی الارب) (آنندراج): غفق علیه؛ هجم. (اقرب الموارد). || غفق کسی؛ ناگاه از غیبت بازگشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِ) باران که نه سخت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || غفق السافور؛ آواز شیپور. (دزی ج2 ص218).
غفقة.
[غَ قَ] (ع اِ) یکبار خفتن، یقال: غفقنا غفقة من اللیل؛ ای نمنا نومةً. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم مرت از غفق است. رجوع به غَفق شود.
غفل.
[غَ فَ] (ع مص، اِمص، اِ) به معانی غفلة. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به غفلة شود. || افزون و بلند و فراخی زیست. (منتهی الارب): الکثیرالرفیع، والسعة من العیش، یقال: هو فی غفل من عیشة. (اقرب الموارد). صاحب تاج العروس آرد: «الغفل محرکة، الکثیر الرفیع (به غین معجمه) والسعة من العیش» بنابراین غفل به معنی زندگی فراخ و خوش است(1). || (مص) نیم خواب شدن. چرت زدن. خواب سبک کردن. خوابیدن. (دزی ج2 ص218)(2).
(1) - چنانکه ملاحظه میشود در منتهی الارب غفل به معنی افزون و بلند، و در اقرب الموارد به معنی «الکثیرالرفیع» آمده است. در شرح قاموس ذیل غَفَلَة آرد: بسیار بلند فراخ از زندگانی و عیش است در صورتی که در متن قاموس که ضمن تاج العروس به چاپ رسیده است بدینسان است: «الغفل، محرکة الکثیرالرفیغ و السعة من العیش» و شرح قاموس ذیل «رفیغ» آرد: عیش رافغ و رفیغ؛ ای واسع طیب، و پیداست که در اینجا «الکثیرالرفیع» مناسب با «والسعة من العیش» است نه «الکثیرالرفیغ» چه در زبان عرب هم الکثیر الرفیغ گفته نمیشود بلکه گویند کثیر الرفعة، بنابراین اشتباه یکی از این لغت نویسان که رفیع را رفیغ خوانده دیگران را هم بنابر شیوه ای که دارند به اشتباه انداخته و همه «رفیغ» را «رفیع» نقل و یا ترجمه کرده اند. علاوه بر این در منتهی الارب به فرض که رفیع با عین باشد «واو» عطف بعد از «افزون» زائد است و باید «افزون بلند» باشد پس مسلماً غَفل به معنی الکثیر الرفیغ است نه الکثیر الرفیع.
(2) - دزی مصدر را ذکر نکرده و به ذکر فعل غَفَلَ کفایت کرده است و مصدر این فعل غفول و غفلة و غَفَل است.
غفل.
[غُ] (ع ص) آنکه از خیر و شر او امید و بیم نباشد. (منتهی الارب). آنکه امیدی به خیر او نیست و از شر او نمیترسند. (اقرب الموارد). || بی علامت و نشان از تیر قمار و راه و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زمین مانده که در آن نشان عمارت نباشد. کسائی گوید: زمینی که بی باران باشد. (از منتهی الارب). زمین بی نشان. (دهار). زمینی که نشان نبود در وی. (مهذب الاسماء). زمین که عمارت و نشان در آن نباشد. (از اقرب الموارد). زمین افتاده که در وی اثر عمارت نباشد. || ستور بی داغ. (منتهی الارب). چارپایی که داغ و نشانه نداشته باشد. (از اقرب الموارد). یقال: ناقة غفل؛ اشتری که داغ ندارد. (مهذب الاسماء). || تیر قمار بی بهره و بی تاوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مرد که گوهر نسب ندارد. (منتهی الارب). آنکه حسب ندارد. (از اقرب الموارد). || شعر که قائلش معلوم نگردد. (منتهی الارب). کقوله: «ان القصائد شرها أغفالها؛ یعنی بدترین قصاید آن است که گویندهء آن معلوم نباشد». (از اقرب الموارد). || شاعر گمنام. (منتهی الارب). الشاعر المجهول. (از اقرب الموارد). || (اِ) پشم شتر. (منتهی الارب). اوبارالابل. (از اقرب الموارد). ج، اَغفال. (منتهی الارب). (اقرب الموارد). || (ص) رجل غفل؛ مرد ناآزموده کار. (منتهی الارب). کارهاناآزمود. ج، اَغفال. (مهذب الاسماء). مرد بی تجربه در امور. (از اقرب الموارد). || ناقة غفل؛ شترمادهء بی شیر. (منتهی الارب). || کتاب غفل؛ غیر مفید. (مهذب الاسماء). || محروم. عاری و بی بهره. غفل مِن... || بی نقطه. حرف بی نقطه. (دزی ج2 ص219).
غفل.
[غُفْ فَ] (ع ص، اِ) جِ غافل. (اقرب الموارد). رجوع به غافل شود.
غفلان.
[غُ] (ع اِمص) غفلت ورزی و بیخبری. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم مصدر از غَفَل. (از اقرب الموارد). || (ص) غافل. (اقرب الموارد). بی اندیشه و غافل و بیخبر و بی پروا. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - ناظم الاطباء به معنی وصفی به فتح اول آورده است ولی در اقرب الموارد به ضم آمده.
غفلت.
[غَ لَ](1) (ع مص) گذاشتن. فراموش کردن. (منتهی الارب). سهو. (دهار). رجوع به غفلة شود. || بی خبر گشتن. (منتهی الارب). نادانستن چیزی و توجه نداشتن به چیزی. (فرهنگ نظام). بی خبری و فراموشی. بی تمیزی و نادانی و بی تدبیری و بی پروایی. تهاون و سهل انگاری و عدم اعتناء. کاهلی و سستی. (ناظم الاطباء). بی خبری. غرارت. غرة. ناآگاهی. غافل بودن. رجوع به غفلة شود :
جهان سر به سر حکمت و عبرت است
چرا بهرهء ما همه غفلت است.فردوسی.
روز کین با خدنگ و نیزهء او
دشمنش را چه غفلت و چه حذر.فرخی.
وز بستر غفلت تو کنی ما را بیدار.
منوچهری.
و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). در اظهار آن با تو تأملی میکردم که مگر... از خواب غفلت بیدار شوی. (کلیله و دمنه). هرکه از ناصحان در مشاورت... برخصت و غفلت راضی گردد از فواید رأی راست... بازماند. (کلیله و دمنه).
من رستم کمانکشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آید
به استغفار آن خرده بزرگی عذرخواه آمد.
خاقانی.
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا.
خاقانی.
کی به غفلت چو دام و دد پویان
شیر مرغان غیب را جویان.نظامی.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تونانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی (گلستان).
چنان خواب غفلت برده اند که گویی... مرده اند. (گلستان سعدی). مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته. (گلستان سعدی).
-بی غفلت؛ باخبر. آگاه. آنکه غفلت نکند :
گیتی به سان خاطر بی غفلت
پرنور نفع و خیر ازیرا شد.ناصرخسرو.
(1) - در تداول امروز فارسی زبانان به کسر اول استعمال میشود.
غفلت پیشه.
[غَ / غِ لَ شَ / شِ] (ص مرکب) آنکه پیوسته غفلت کند. غفلت کار. رجوع به غفلت شود.
غفلت داشتن.
[غَ / غِ لَ تَ] (مص مرکب) غفلت کردن. غافل بودن. بی خبری. ناآگاهی. رجوع به غفلت و غفلة شود.
غفلت زدگی.
[غَ / غِ لَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) غفلت زده بودن. حالت شخص غفلت زده. دچار غفلت شدن. غافل بودن. رجوع به غفلت و غفلة شود.
غفلت زده.
[غَ / غِ لَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آنکه غافل باشد. رجوع به غفلت و غفلة شود :
اشک حسرت نمک انباشته در چشم امید
بخت غفلت زده در خواب گرانست هنوز.
ملاشانی تکلو (از آنندراج).
غفلت شمردن.
[غَ / غِ لَ شُ / شِ مُ دَ](مص مرکب) سهو دانستن. مشتبه و معیوب شمردن :
گفته های عاقلان غفلت شماری با نظر
خود نگویی تا امامت یا رسالت چیست بس.
ناصرخسرو.
غفلت کار.
[غَ / غِ لَ] (ص مرکب) آنکه پیوسته غفلت کند. غفلت پیشه. رجوع به غفلت شود :
حذر ای غافلان جاهل وار
حذر ای جاهلان غفلت کار.
مجد همگر (از آنندراج).
غفلت کردن.
[غَ / غِ لَ کَ دَ] (مص مرکب) غافل بودن. غفلت ورزیدن. غفلت داشتن. تغاضی. (منتهی الارب). رجوع به غفلت و غفلة شود : آن دیگری که تحرزی داشت... با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه).
غفلتگیر کردن.
[غَ / غِ لَ کَ دَ] (مص مرکب) غافل گیر کردن.
غفلت ورز.
[غَ / غِ لَ وَ] (نف مرکب)بی خبر. غافل. بی پروا. بی احتیاط و بی اطلاع. (ناظم الاطباء). رجوع به غفلت شود.
غفلت ورزی.
[غَ / غِ لَ وَ] (حامص مرکب) بی خبری. بی اعتنایی. بی احتیاطی. بی پروایی. (ناظم الاطباء). غفلت ورزیدن. غفلت کردن. غافل بودن. ناآگاهی داشتن. غفلان؛ غفلت ورزی. (منتهی الارب). رجوع به غفلت و غفلة شود.
غفلت ورزیدن.
[غَ / غِ لَ وَ دَ] (مص مرکب) غفلت کردن. غافل بودن. ناآگاه بودن. بیخبر شدن. تغابی. تغاطس. تغاطش: لهو، غفلت ورزیدن از چیزی. تلهی، غفلت ورزیدن. (منتهی الارب). اگر غفلتی ورزم بنزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. (کلیله و دمنه). هرکه... مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود. (کلیله و دمنه).
غفلتی.
[غَ / غِ لَ] (حامص) بی خبری. بی احتیاطی. بی پروایی. (ناظم الاطباء). || (ق) در تداول مردم آذربایجان به معنی غفلةً (ناگهانی) استعمال میشود.
غفلقة.
[غَ لَ قَ] (ع اِ) طوفان. مجازاً بدبختی که کسی با آن تهدید میشود. نکبتهایی که ناگهان میرسند. (از دزی ج2 ص219).
غفلقة.
[غَ فَلْ لَ قَ] (ع ص) زن بدزبان بدکردار، و بالمهملة افصح. (منتهی الارب). عفلقة به عین مهمله فصیح تر است. (از اقرب الموارد). رجوع به عفلقة شود.
غفلة.
[غَ لَ] (ع مص) غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). گذاشتن و فراموش کردن چیزی. (از منتهی الارب). بی تیمار شدن. (دهار). بیخبر گشتن. (منتهی الارب). ناآگاه بودن از چیزی، و سرشار صفت اوست. (آنندراج): غفل عنه غفولاً و غفلةً و غفلاً؛ ترکه و سها عنه. (اقرب الموارد). صاحب اقرب الموارد به نقل از مصباح آرد: غفلة، غایب شدن چیزی از خاطر انسان و به یاد نداشتن آن است، و گاهی دربارهء کسی استعمال کنند که چیزی را از روی اهمال و اعراض ترک کند. ج، غَفَلات. - انتهی : و انذرهم یوم الحسرة اذ قضی الامر و هم فی غفلة. (قرآن 19/39)؛ یعنی بترسان این کافران را و اعلام کن از حدیث روز حسرت؛ یعنی روز قیامت و شداید و عقوبات آن، چون کار بازگذارند و ایشان در غفلت و به ناکامی باشند.(1) || کفایت کردن کسی را در حالی که او غافل است و توجه ندارد. (از اقرب الموارد). || بی داغ کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج). || غفلة الشی ء؛ پوشیدن آن را. (از اقرب الموارد). (المنجد). || غفلة کسی را؛ غافل کردن او را. (از اقرب الموارد). || (اِمص) بیخبری و فروگذاشت. (منتهی الارب). || در تداول عرفان برحسب گفتهء جرجانی در تعریفات: غفلة پیروی نفس است بر آنچه بدان تمایل دارد. و به قول «سهل» باطل کردن وقت به بطالت است، و گفته اند: غفلة از چیزی آن است که آن چیز به دلش خطور کند. - انتهی.
- علی الغفلة؛ غفلةً. ناگهان : علی الغفلة علیشاه با سپاه نصرت پناه به سروقت آنها رسیده. (مجمل التواریخ گلستانه ص22).
(1) - ترجمهء آیه از تفسیر ابوالفتوح رازی نقل شده است.
غفلةً.
[غَ لَ تَنْ] (ع ق) غافلانه. بدون تأمل. بدون ملاحظه. به ناگاه. بیخبر. بی اندیشه و بدون فکر. (ناظم الاطباء). ناگهان. ناگاه. ناگه. نابیوسان.
- غفلةً داخل شدن؛ سرزده داخل شدن.
رجوع به غفلت و غفلة شود.
غفلیقة.
[ ] (ع اِمص) نگون بختی. شکست. شورش و انقلاب. (از دزی ج2 ص219).
غفنج.
[غَ فَ] (اِ) قاشقی یا ظرفی چوبی برای کشیدن آب که در کنار چشمه ها و بعضی از راهها دیده میشود و آن را از چوب درخت درست میکنند. (از فرهنگ شعوری). شعوری در شرح لغت کلمهء صوصق به کار برده است و این کلمه هم به معنی قاشق چوبی است هم به معنی ظرفی چوبی که با لولهء فلزی آن را درست میکنند و با آن آب میکشند، و معلوم نیست مراد او کدام است.
غفو.
[غَفْوْ] (ع مص) غفو کسی؛ به خواب شدن و خفتن او. (از منتهی الارب). خوابیدن یا چرت زدن و یا به خواب سبک رفتن. (از اقرب الموارد). || غفو کسی یا چیزی؛ برآمدن او بر آب. (از منتهی الارب): غفا الشی ء؛ طفا علی الماء. (اقرب الموارد). || (اِ) پشتهء بلند که آب بر آن نرود. (منتهی الارب). زُبیَه. (اقرب الموارد). || مغاکی جهت شکار شیر. (ناظم الاطباء).
غفو.
[غُ فُوو] (ع مص) به معانی غَفْوْ در حالت مصدری. رجوع به غَفْوْ شود.
غفوده.
[غُ دَ / دِ] (اِ) هفته. (اوبهی) (فرهنگ شعوری از تحفه). ایام هفته که از اول روز شنبه است تا آخر روز جمعه. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف شفوده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
غفور.
[غَ] (ع ص) آمرزگار. ج، غُفُر. (منتهی الارب) (آنندراج). آمرزندهء گناه. (ترجمان علامهء جرجانی). آمرزنده. (دهار). آمرزنده و پوشندهء گناه. (مهذب الاسماء). غَفّار. عَفُوّ. صفوح. صَفّاح. || (اِخ) یکی از صفات باری تعالی است؛ یعنی ساتر گناه بندگان خود. (منتهی الارب) (آنندراج). نامی از نامهای خدای تعالی. اسمی از اسماء صفات الهی : ان الله لغفور رحیم. (قرآن 16/18)؛ یعنی به تحقیق خدا آمرزندهء مهربان است :
که شناسد که چیست از عالم
غرض کردگار فرد غفور.ناصرخسرو.
رحمت بارخدایی که کریمست و لطیف
کرم بنده نوازی که غفور است و ودود.
سعدی.
دست حاجت چو بری پیش خداوندی بر
که کریم است و رحیم است و غفور است و ودود.
سعدی.
غفور.
[غُ] (ع مص) به معنی غَفر (مص) و غفران. (از اقرب الموارد). رجوع به غفر و غفران شود.
غفور.
[غُ] (ع اِ) جِ غُفر و غَفر، به معنی بزغالهء کوهی. (از اقرب الموارد). رجوع به غفر شود.
غفورآباد.
[غَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جندق بیابانک بخش خوربیابانک شهرستان نائین، که در 16هزارگزی باختر خور و 14هزارگزی راه چاه ملک به فرخی واقع است. در جلگه قرار دارد و گرمسیر است. سکنهء آن 103تن شیعهء فارسی زبانند. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و خرماست و شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، کرباس بافی و زغال سوزی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
غفوری طالقانی.
[غَ یِ لَ] (اِخ) وی شاعر دورهء صفوی است. او را مجموعه ای است که شامل اشعار متقدمان و متوسطان است و ظاهراً آن را در قرن دهم هجری قمری گرد آورده است و منقسم بر ابوابی است در اقسام شعر که به مناسبت مضمون مبوب شده است، و در اواخر هر باب اشعاری از شعرای متأخران آورده است و اغلب آنان شعرای دورهء صفویه میباشند از قبیل صائب تبریزی، وحشی بافقی و اقران ایشان، و از این قرار گردآورندهء این کتاب نیز در همان اوان میزیسته است و قطعاً این مجموعه پس از سال 1028 ه . ق. که سال رحلت شاه عباس اول صفوی است گرد آمده زیرا در ورق 124 در صدر قطعه شعری ثبت است: «حضرت پادشاه عرش اساس شاه عباس نور الله مرقده». و جای دیگر در ورق 201 نیز مسطور است: «من افکار شاه جنت اساس شاه عباس نور مرقده». و واضح است که این کتاب پس از رحلت این پادشاه تدوین یافته. از این کتاب که مشحون از زبدهء اشعار بزرگان شعرای متقدمان و متوسطان است یک نسخهء منحصر به فرد در کتابخانهء آقای حاج حسین آقا ملک در تهران موجود است و در آن 23 بیت به اسم رودکی مندرج است. (از احوال و اشعار رودکی ج1 ص26).
غفول.
[غَ] (ع ص) شتر ماده که به سبب متانت و رزانت از چیزی نرمد. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر مادهء ابلهی که از شیر دادن به بچهء از شیر بازگرفته شده امتناع نکند و به دوشیدن شیر از وی بی اعتنا باشد. (از اقرب الموارد).
غفول.
[غُ] (ع مص) غافل شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). به معانی غفلة و غَفَل. (از اقرب الموارد). رجوع به غفلة و غَفَل شود.
غفوة.
[غَفْ وَ] (ع، اِ) اسم مرت از غَفْوْ در حالت مصدری. یکبار به خواب شدن یا چرت زدن. (از اقرب الموارد). چرت. خواب سبک. ج، غَفَوات. (دزی ج2 ص219). || یکبار برآمدن چیزی بر آب. (از اقرب الموارد). || پشتهء بلند که آب برآن نرود. زُبیَة. (اقرب الموارد). رجوع به غَفْوْ شود. || مغاکی که در بلندی جهت شکار شیر کنند. (ناظم الاطباء).
غفة.
[غُفْ فَ] (ع اِ) قوت روزگذار. آنقدر از علوفه و جز آن که بدان زیست توان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج). البلغة من العیش. کقوله: «و غفة من قوام العیش تکتفینی». (اقرب الموارد). || موش، بدان جهت که قوت روزگذار گربه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || آنچه از گیاه و جز آن که شتر عجالة در دهان گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه شتر با دهانش به شتاب تناول کند. (از اقرب الموارد). || غفة الاناء و الضرع، بقیهء آنچه در ظرف یا در پستان است. (از اقرب الموارد).
غفه.
[غُ / غُفْ فَ / فِ] (اِ) پوستین برهء بسیار نرم. (از برهان قاطع). پوستین بره که به غایت نرم و نیکو باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). پوستین بره بود که به غایت لطیف بود. (فرهنگ جهانگیری). پوستین باشد از پوست برهء جعد. (فرهنگ اسدی) :
روی هریک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
غفی.
[غَ فا] (ع اِ) آنچه درآید و دور کرده شود از گندم مانند دانهء تلخه و کاه ریزه. (منتهی الارب). شی ء یکون فی الطعام کالزؤان او التبن یخرج منه فیرمی به. (اقرب الموارد). || کاه گندم. (منتهی الارب). یا غفا اسم کاه است مانند اغفی. (از تاج العروس). || آفتی است خرمابن را که مانند غبار بر غوره نشیند پس خرمایش رسیده نشود بگذارند. (منتهی الارب). به معنی غُفاء. (اقرب الموارد)(1).
(1) - صاحب منتهی الارب بعضی از معانی غُفاء را نیز برای غفی ذکر کرده است. رجوع به غفاء شود. در ناظم الاطباء به معنی خوابیدن نیز آمده است ولی در فرهنگهای معتبر به این معنی غفیة است نه غفی. رجوع به اقرب الموارد شود.
غفی.
[غَفْیْ] (ع مص)(1) دور نمودن دانهء تلخه را از گندم و پاکیزه کردن از آن و از کاه و جز آن. (از منتهی الارب). پاک کردن طعام از غَفی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
(1) - صاحب منتهی الارب به صورت غَفَیً آورده و آن غلط است. رجوع به تاج العروس و قطرالمحیط و اقرب الموارد شود.
غفیر.
[غَ] (ع مص) آمرزیدن و پوشیدن خدای گناه کسی را. (منتهی الارب). مغفرت. غَفر. غفران. غُفور. (از اقرب الموارد). || (اِ) موی گردن و پس گردن و موی رخسار. (منتهی الارب). || (ص) بسیار، و جمعی که زیاده از ایشان نتواند (کذا) دید. (غیاث اللغات). الجماء الغفیر؛ خود که همهء سر را درگیرد. (منتهی الارب). البیضة التی تجمع الرأس و تضمه. (اقرب الموارد). || رجلٌ غفیر؛ مردی درگذارنده. (مهذب الاسماء). در فرهنگهای معتبر دیده نشد. || جم غفیر؛ همه. جمیع. در منتهی الارب آمده: یقال: جاؤا جماً غفیراً؛ یعنی آمدند همه، چه شریف و چه وضیع، و کسی خلاف نورزیده. و آن نزد سیبویه اسمی است که به جای مصدر گذاشته شده و مانند مصدر منصوب میشود؛ ای مررت بهم جموماً غفیراً، و بعضی آن را غیر مصدر دانسته اند. و ابن انباری در آن رفع را به تقدیر «هم» (به ضم هاء) روا شمرده است. و کسائی گوید: عرب جماء غفیر را در «تمام» منصوب کنند و در نقصان مرفوع، و آن به صور گوناگونی آمده: جماءً غفیراً و جم الغفیر و جماء الغفیرة و الجماء الغفیر و جماء الغفیری (مقصوراً) و جم الغفیرة و جماء الغفیرة و جماء غفیرة (مبنیاً) و الجم الغفیر و بجماء الغفیر و الغفیرة. (از منتهی الارب). رجوع به جم و جماء شود : با آن جم غفیر و جمع کثیر از سر شوق سعادت و حرص شهادت به اشداق آن مخاوف و افواه آن نتایف فرورفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص408).
غفیرة.
[غَ رَ] (ع مص) به معنی غفیر در حالت مصدری. (از منتهی الارب). آمرزیدن و پوشیدن خدای گناه کسی را. رجوع به غفر و غَفیر و غُفران شود. || (اِ) پوشش، و یقال: ما فیه غفیرة؛ یعنی نمی بخشد گناه کسی را. (منتهی الارب). ما فیه عذیرة و لاغفیرة؛ یعنی عذر نمی آورد و گناه کسی را نمیبخشد. (از اقرب الموارد). یقال: لیس منهم غفیرة؛ ای لایغفرون الذنب. (مهذب الاسماء). || غفیرة الشی ء؛ سزاوار آن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان چیزی اصلاح شود و پوشیده گردد. (از اقرب الموارد). || کثرت و زیادت. (اقرب الموارد). || جم الغفیرة؛ لغتی است در جم الغفیر. (منتهی الارب).
غفیرة.
[غُ فَ رَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب). غفیرة بنت رباح الحبشیة از صحابیات است. او خواهر بلال مؤذن رسول خدا بود. برادری به نام خالد نیز دارند. (از قاموس الاعلام ترکی).
غفیری.
[غَ را] (ع اِ) جماءالغفیری، لغتی است در جم الغفیر. رجوع به غفیر و جم الغفیر شود.
غفیفة.
[غَ فی فَ] (ع ص) غفیفة من بقل؛ ترهء سبز و تازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غفیل.
[] (اِخ) ابن محمد بن غفیل بن غنیمة عامری. او از عبدالملک بن شعبة روایت کرد و سلفی نیز از وی روایت دارد. (از تاج العروس).
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) نام روز نیمهء ماه رجب(1).
(1) - یادداشت مؤلف.
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (ع اِ) نام نمازی است از نمازهای نافله که میان نماز مغرب و عشاء خوانده میشود، و آن دو رکعت است. در رکعت اول پس از حمد این آیات را میخوانند: «و ذاالنون اذ ذهب مغاضباً فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات أن لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین. فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المؤمنین» (قرآن 21/87 و 88). و در رکعت دوم بعد از حمد این دعا را میخوانند: «اللهم انی اسئلک بمفاتح الغیب التی لایعلمها الا انت أن تصلی علی محمد و آله و اَن تفعل بی کذا و کذا (به جای این کلمه حاجت ذکر میشود) اللهم انت ولی نعمتی القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فأسئلک بحق محمد و آله علیه و علیهم السلام لما قضیتها لی». رجوع به مفاتیح الجنان چ 1360 ه . ق. ص18 شود.
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) بطنی است از عرب. ابن حبیب گوید: غفیلة بن عوف بن سلمة در «سکون» است، و غفیلة بن قاسط در ربیعه (بنی ربیعة) و غفیلة بنت عامربن عبدالله بن عبیدبن عویج عدویة. (از تاج العروس) (منتهی الارب). در انساب آمده، غفلیة بطنی از سکون و از ربیعة بن نزار است. (انساب ورق 410 ب). رجوع به همین کتاب شود.
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) (ابو...) کوفی شیعی. او از امام باقر (ع) روایت کند. (از تاج العروس).
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) ابن عوف بن سلمة. رجوع به غفیلة (بطنی از عرب) شود.
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) ابن قاسط. رجوع به غفیلة (بطنی از عرب) شود.
غفیلة.
[غُ فَ لَ] (اِخ) بنت عامر. رجوع به غفیلة (بطنی از عرب) شود.
غفیلی.
[غُ فَ لی ی] (ص نسبی) منسوب است به غفیلة که بطنی از عرب است. رجوع به غفیلة (بطن) شود.
غفیة.
[غَ یَ] (ع مص) خوابیدن. (منتهی الارب): غفی فلان؛ یغفی غفیة؛ نعس. خوابیدن سبک. (از اقرب الموارد). || (اِ) پشتهء بلند که آب بر آن نرود. (منتهی الارب). زُبیَة. (اقرب الموارد).
غق.
[غَق ق] (ع مص) غق قار؛ جوشیدن قیر و آواز برآوردن. (منتهی الارب). جوشیدن قیر و شنیده شدن آواز آن. (از اقرب الموارد). || غق صقر؛ بانگ کردن چرغ. (منتهی الارب): غق الصقر؛ صوّت. (اقرب الموارد). || (اِ) غق ماء؛ آواز آب چون از جای گشاده در تنگ جای آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || حکایت آواز زاغ چون گران گردد آواز آن. (منتهی الارب). حکایة صوت الغراب اذا غلظ صوته. (اقرب الموارد).
غقاق.
[غَقْ قا] (ع ص) صیغهء مبالغه از غَقّ. قیر جوشنده که آواز آن شنیده شود. || چرغ بانگ کننده. رجوع به غَقّ شود. || (ص) به معنی غَقوق است. (منتهی الارب). در قطر المحیط به این معنی غقاقة آمده است. رجوع به غقوق شود.
غقاقة.
[غَقْ قا قَ] (ع ص) به معنی غَقوق. (قطر المحیط). رجوع به غقوق شود.
غق غق.
[غِ غِ] (ع اِ صوت) حکایت بانگ جوشش، منه الحدیث: «ان الشمس لتقرب من الناس یوم القیامة حتی ان بطونهم تقول غق غق». (منتهی الارب). حکایة صوت الغلیان. (اقرب الموارد).
غقغقة.
[غَ غَ قَ] (ع مص) بانگ کردن چرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ چرغ. (مهذب الاسماء). بانگ کردن غراب. (اقرب الموارد).
غققة.
[غَ قَ قَ] (ع اِ) فرستوک کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج). پرستوهای کوهی. الخطاطیف الجبلیة. (اقرب الموارد).
غقوق.
[غَ] (ع ص) زن که از شرمش وقت جماع آواز برآید. (از منتهی الارب). امرأة غقوق؛ یسمع لفرجها صوت عند الجماع. (از قطر المحیط).
غقیق.
[غَ] (ع مص) به معانی غَقّ در حالت مصدری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آواز جوشیدن دیگ. (تاج المصادر بیهقی). || (اِ) بانگ آب وقتی که در تنگ جای آید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).