لغت نامه دهخدا حرف غ (غین)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف غ (غین)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غک.
[غَ / غُ] (1) (ص) شخصی را گویند که قد کوتاهی داشته باشد و به این قد و بالا بسیار فربه و بی اندام و مضحک هم باشد. (برهان قاطع). فربه و کوتاه قد و بی اندام. (جهانگیری). کوتاه فربه، و بعضی گفته اند کسی که مهره های پشتش بیرون آمده بواسطهء آن خم در قامتش به هم رسد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
سیفک چماق دولت و دین کون فراخ غک
منسوخ شوخ شوم گران جان سرسبک.
پوربهای جامی (از رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - در برهان قاطع به فتح اول و در فرهنگ رشیدی و جهانگیری به ضم اول آمده است.
غکه.
[غُ کَ / کِ] (اِ صوت) جستن گلو را گویند و آن را به عربی فواق خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). هکجه باشد و به تازی فواق گویند. (از جهانگیری). هکهک. (ناظم الاطباء).
غل.
[غُ] (اِ) مخفف غول که دیو بیابانی است. (آنندراج). رجوع به غول شود. || مخفف غُلّ. رجوع به غُلّ شود. || اره. || غلغله. (ناظم الاطباء).
غل.
[غَل ل] (ع مص) دست وا گردن بستن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی): غل یده الی عنقه؛ آن را با غل بست. (از منتهی الارب). || طوق در دست و پای و گردن کسی نهادن. (منتهی الارب). گذاشتن غل در گردن یا دست کسی. (از تاج العروس). || غل در شی ء؛ در آورده شدن در آن. (از منتهی الارب). داخل کردن در چیزی. (از اقرب الموارد). درآوردن. || غل در شی ء؛ درآمدن در آن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). || غل مفاوز؛ درآمدن در بیابانها. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غل آب در میان اشجار؛ رفتن آب در میان درختان. (از تاج العروس) (المنجد).(1) || غل چیزی؛ بر گرفتن آن را در نهان، و آن را در متاع خود پنهان کردن: غل فلان کذا؛ اخذه فی خفیة و دسه فی متاعه. (اقرب الموارد). || غل غلالة؛ پوشیدن آن را. (منتهی الارب) پوشیدن شاماکچه را. (ناظم الاطباء). || غل بصر؛ از راستی میل کردن نگاه کسی. (از منتهی الارب). منحرف شدن از راستی. (از تاج العروس). || غل دهن در رأس؛ در بن موی دررسانیدن روغن را. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || غل المرأة؛ حشاها. (منتهی الارب) (تاج العروس)(2): غل المرأة؛ جعل لها حشیة و لایکون الا من ضخم. (اقرب الموارد). صاحب شرح قاموس گوید: غل المرأة؛ یعنی پر کرد و آگند زن را با ذکر خود و این جز به سبب ستبری نباشد. || یقال: غل الکبش قضیبه من غیر ان یرفع الالیة. (منتهی الارب)؛ یعنی درآورد تکه نرهء خود را بی آنکه بلند کند دنبه را. (ناظم الاطباء). || غل ضیعة؛ غله کردن آب و زمین. (منتهی الارب). غله آوردن آب و زمین. (ناظم الاطباء). || غل نوی به قت؛ آمیختن خسته را با سپست. (از منتهی الارب). آمیختن هسته را با سپست. (ناظم الاطباء). || ماله اُلَّ و غُلَّ دعائی است علیه کسی؛ یعنی در قضاء افکنده شود و دیوانه گردد و در گردنش غل زده شود، دعاء علیه؛ ای دفع فی قضاء و جن فوضع فی عنقه الغل. (اقرب الموارد) (تاج العروس). صاحب منتهی الارب گوید: «و یقال ماله اُلٌّ و غُلٌّ(3)؛ ای شی ء من الیل، و قید (شاید: قیل) دعاء علیه. - انتهی. در شرح قاموس به فارسی و همچنین در صحاح جوهری تنها به ذکر عبارت مطابق ضبط اقرب الموارد کفایت شده است و در شرح ترکی قاموس چنین آمده: در قول عربها که در مقام دعای بد (نفرین) گویند: ماله ال و غل، اُل، ماضی مجهول است به معنی: بقفای او زدند و او را پیش راندند، و غل نیز ماضی مجهول است به معنی: دیوانه گردید و برگردن او طوق زدند. - انتهی. پس در معنی عبارت چنین میتوان گفت: او را چه شده است؟ بر قفایش بزنند و پیش رانند و دیوانه گردد و غل بر گردنش بندند. و بنابراین قول ناظم الاطباء که گوید: «دعایی است؛ یعنی هلاک کرده شود و برساد به وی تشنگی» ظاهراً غلط است.
(1) - صاحب منتهی الارب مصدر «غل الماء» را غلول آورده و در المنجد غَلّ آمده است و صاحب تاج العروس مصدر را ذکر نکرده است.
(2) - چنانکه ملاحظه میشود عبارت «حشاها» معنی «غل المرأة» است و ناظم الاطباء آن را مفعول غل دانسته و در معنی دچار اشتباه شده است.
(3) - این ضبط در فرهنگهای معتبر دیده نشد.
غل.
[غِل ل](1) (ع مص) غل صدر؛ کینه داشتن و دل پر کینه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). غش یا کینه و دشمنی داشتن. (از اقرب الموارد). کینه ور شدن. (مصادر زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || رشک بردن. حسد بردن. (دزی ج2 ص212). || (اِمص) کینه. (ترجمان علامهء جرجانی) (مجمل اللغة) (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری). کین. (مقدمة الادب). کینه و خیانت و کدورت. (غیاث اللغات). حسد. عداوت. دشمنی. حقد. غش : و نزعنا ما فی صدورهم من غل. (قرآن 7/43).
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست ترا ز من بدل در غل.ناصرخسرو.
سزای غل بود آن گردنی که بر صاحب
به جهل سینهء خود پر ز کینه دارد و غل.
سوزنی.
این همه وهم تو است ای ساده دل
ورنه با تو نه غشی دارم نه غل.
مولوی (مثنوی).
قبیلهء ازد و اشعریان بددل نشوند و ایشان را غل و حقد و حسد نبود. (تاریخ قم ص273).
-بی غل و غش؛ بی شبهه و بی تردید و بی عیب. (ناظم الاطباء). آنکه کینه و حسد و حقد ندارد.
-بی غل یا بی غش و غل؛ در تداول فارسی زبانان غالباً به فتح غین است به معنی بی حیله و بی فریب و مکر. (از ناظم الاطباء). آنکه کینه و حسد و حقد ندارد :
فتنه مشو هیچ بر حمایل زرین
علم نکوتر، ز علم ساز حمایل
فتنهء این روزگار پرغش و غلی
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل.
ناصرخسرو (دیوان ص244).
رجوع به بی غش شود.
-غش و غل؛ به معنی غل و غش است. رجوع به غش شود.
-غل و غش؛ در تداول فارسی زبانان غالباً به فتح هردو غین استعمال شود به معنی کینه و دشمنی و حسد و عداوت و غرض و بددلی.
(1) - در تداول عامهء ایرانیان غالباً مخفف استعمال شود مگر در اضافه.
غل.
[غُل ل] (ع اِمص) تشنگی، یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم. (منتهی الارب) (آنندراج). عطش یا شدت آن یا حرارت جوف. (از اقرب الموارد). || (اِ) طوق آهنی و بند. (غیاث اللغات) و در فارسی مخفف گویند. (از آنندراج). بند. (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری). بند گردن. بند دست. (مقدمة الارب زمخشری). بند دست و گردن. (ترجمان علامهء جرجانی). گردن بند و هرچه گرد گیرد چیزی را. ج، اَغلال. (منتهی الارب). قلاده ای که بر گردن بندی نهند. طوقی آهنی یا دوالی است که در گردن یا دست قرار دهند. (از اقرب الموارد). هو القید الذی یجمع الیمین و العنق. (کشف الاسرار ج10 ص318). زنجیر. طوق. (فرهنگ شاهنامهء دکتر شفق) :
عدو را از تو بهره غل و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.دقیقی.
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران.دقیقی.
مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل و بند گران.فردوسی.
بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل.فردوسی.
آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده هر فاخته ای یک غل.
منوچهری.
درساعت چون این نامه را بخوانی بوذرجمهر را با بند گران و غل به درگاه عالی فرست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص338). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند، فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص340).
ور بگردد گردشان شیطان به مکر و غدر خویش
مکر شیطان را چو غل در گردن شیطان کنند.
ناصرخسرو.
خوی بد اندر ره آزادگی
قید دو دست و غل برگردن است.
ناصرخسرو.
و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامهء ابن البلخی ص44).
دلم مرغی است در غل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا.خاقانی.
دل چه سگست تا بر او غل ز هوای او زنم
کی رسد آن خراب را قفل وفای چون توئی.
خاقانی.
دیگر اسیران را غلها بر گردن بسته به غزنین فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص406).
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست.نظامی.
بملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردن است و بند بر پای.نظامی.
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری.سعدی.
-غل از انگشتری نشناختن؛ کنایه از سخت خرفت و کودن بودن :
تا تو ز دینار ندانی پشیز
به نشناسی غل از انگشتری.ناصرخسرو.
- غل جامعه؛ نوعی غل که دستها را به گردن بندد. جوهری در صحاح گوید: جامعه به معنی غل است، زیرا دستها را به گردن جمع میکند.
|| به زن بدخو غل قمل گویند. (از منتهی الارب).
-امثال: غل به انگشتری چه ماند : مرا همچو خود خر همی چون شمارد چه ماند همی غل مر انگشتری را.
ناصرخسرو.
غلا.
[غَ] (ع اِمص) قحطی و گرانی نرخ غله و دیگر مأکولات. (ناظم الاطباء). رجوع به غلاء شود : فضلای عصر در ذکر آن غلا منظومات بسیار گفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص330). و عاقبة الامر در قلعه غلا و قحط و وبا ظاهر گشت. (جامع التواریخ رشیدی).
غلاء .
[غَ] (ع مص) گران شدن نرخ. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مصادر زوزنی). گرانی نرخ. (مهذب الاسماء). قحط و گران شدن نرخ غله و هرچیز. (غیاث اللغات). گران گردیدن نرخ. (منتهی الارب). ضد رخص. بالا رفتن قیمت. (از اقرب الموارد) : در میان اهل فریم غلای عظیم(1) ظاهر شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص268). در سنهء احدی و اربعمائه (401) در بلاد خراسان عموماً و در نیشابور خصوصاً قحطی شامل(2)و غلائی هایل و بلائی نازل حادث شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص325). || (ص) رجل غلاء؛ مرد سخت دوراندازنده تیر را. (منتهی الارب). بعید الغلو بالسهم. (اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از ماهی خرد. ج، اَغلیَة. (منتهی الارب) (آنندراج). سمک قصیرالجسم. (اقرب الموارد).
(1) - در نسخهء چاپی غلای عظیم آمده است و در نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء لغت نامه (ص229) «غلائی عظیم» نوشته شده است. و ضبط اخیر صحیح مینماید.
(2) - نسخهء چاپی کلمهء شامل را ندارد و مطابق نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء لغت نامه (ص295) قحطی شامل باید باشد.
غلاء .
[غِ] (ع مص) به غایت برداشتن دست را در انداختن تیر، یا به نهایت قوت دور انداختن. (منتهی الارب). مصدر دوم باب مفاعله، از غالی. (از اقرب الموارد). مغالاة. (اقرب الموارد). || مبالغه در کاری. || به بهای گران خریدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مغالاة شود.
غلاء .
[غِ] (ع اِ) جِ غَلْوَة. (منتهی الارب). رجوع به غلوة شود.
غلائل.
[غَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ غَلیلَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) . رجوع به غَلیلَة شود.
غلائل.
[غُ ءِ](1) (اِخ) شهری از شهرهای خزاعة. (منتهی الارب). از بلاد خزاعه در حجاز است. (از معجم البلدان) (تاج العروس).
(1) - یاقوت به فتح اول آورده ولی در تاج العروس و منتهی الارب به ضم است.
غلائینی.
[غَ] (اِخ) (1885 - 1944 م.)(1). شیخ مصطفی بن محمد سلیم غلائینی بیروتی. او منشی مجلهء النبراس و مدرس مکتب السلطانی و دانشکدهء عثمانیة در بیروت است. او راست:
1- اریج الزهر که کتابی اخلاقی و اجتماعی و ادبی است، این کتاب در مطبعة الاهلیة بیروت به سال 1329 ه . ق. =1911 م. به چاپ رسیده است. 2- الاسلام روح المدنیة و اللورد کرومر. 3- الثریا المضیئة فی الدروس العروضیة. به سال 1319 ه . ق. در بیروت چاپ شده است. 4- الدروس العربیة شامل چهار حلقه: حلقهء نخست سلم، دوم تمهیدی، سوم بخش صرف، چهارم بخش نحو. 5- رجال المعلقات العشر، که در آغاز آن خلاصهء تاریخ عرب پیش از اسلام و خلاصهء تاریخ زبان عربی از دورهء جاهلی تا عصر حاضر آمده. این کتاب به سال 1331 در مطبعة الاهلیة بیروت چاپ شده است. 6- سلم دروس العربیة فی مبادی ء علمی الصرف و النحو. به سال 1329 ه . ق. در بیروت چاپ شده است. 7- عظة الناشئین، کتابی است راجع به اخلاق و آداب و مسائل اجتماعی. 8- لباب الخیار فی سیرة المختار. مختصری است دربارهء سیرت نبوی. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1419).
(1) - رجوع به اعلام المنجد شود.
غلاب.
[غِ] (ع مص) مغالبة. (مصادر زوزنی). همدیگر چیرگی جستن و غلبه کردن بر کسی. (منتهی الارب). غالبه مغالبة و غلاباً، قاهره. (اقرب الموارد). غلبه جستن بر همدیگر و چیره شدن بر کسی. رجوع به مغالبة شود.
غلاب.
[غَلْ لا] (ع ص) بسیار چیره دست. (منتهی الارب) (آنندراج). مبالغهء غالب. سخت چیره.
غلاب.
[غَ] (اِخ) نام زنی. (منتهی الارب). جدهء بنی غلاب از محارب بن خصفة. رجوع به تاج العروس ذیل غلب و رجوع به غلاب (بنی...) شود.
غلاب.
[غَلْ لا] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب). نام پدر خالدبن غلاب بصری است. (از انساب سمعانی ورق 413ب). پدر خالد قرشی بصری. (تاج العروس).
غلاب.
[غَ] (اِخ) (بنی...) همان بنی حارث بن اوس هستند، رشاطی گوید: حارث پسر اوس بن نابغة بن غنی بن حبیب بن واثلة بن دهمان بی نصربن معاویه است و بنی حارث اهل بیتی در بصره بودند و ببنی غلاب شهرت داشتند و غلاب جدهء آنان از محارب بن خصفة بود. (از تاج العروس). صاحب ریحانة الادب آرد: بنی غلاب یا بنی غلان قبیله ای است در بصره از شعب بنی نصربن معاویه از بطون قبیلهء هوازن، و گویند در غیر بصره یک تن از ایشان نیست. (ریحانة الادب ج6 ص308).
غلابارگی.
[غُ رَ / رِ] (حامص مرکب)مخفف غلامبارگی. رجوع به غلامبارگی شود :
ای آنکه توئی چاره بیچارگیم
از تو صله خواستن بود بارگیم
گیرم ندهی جامگی و بارگیم
آخر بدهی سیم غلابارگیم.سوزنی.
غلاباره.
[غُ رَ / رِ] (ص مرکب) مخفف غلام باره. شاهدباز و امردپرست :
گاه غلاباره را چو سرمه بسایم.سوزنی.
رجوع به غلام باره شود.
غلابی.
[غَلْ لا بی ی] (ص نسبی) منسوب است به غلاب که نام والد خالدبن غلاب بصری است. (از انساب سمعانی ورق 413 ب).
غلابی.
[غَلْ لا / غَ] (اِخ) احوص بن مفضل بن غسان بن فضل بن معاویة بن عمروبن خالدبن غلاب غلابی، مکنی به ابوامیه. وی منسوب به غلاب است که نام زنی است و این زن مادر خالدبن حارث بود. ابوامیه از اهل بغداد بود. از پدرش کتاب تاریخ او را روایت کرد، و نیز از محمد بن عبدالملک بن ابی الشوارب و ابراهیم بن سعید جوهری و دیگران روایت دارد. مدتی به شغل قضاء بصره گماشته شد، و به سال 300 ه . ق. به زندان بصره درگذشت. رجوع به انساب سمعانی ورق 413ب و اللباب فی تهذیب الانساب ج2 شود.
غلابی.
[غَلْ لا / غَ] (اِخ) عبدالله بن معاذبن نشیط(1) غلابی بصری. او از بصریان روایت کند و هشام بن یوسف قاضی صنعاء از وی روایت دارد. رجوع به انساب سمعانی ورق 413ب شود.
(1) - در متن «انساب» بشیط آمده و ظاهراً نشیط باید باشد.
غلابی.
[غَ ] (اِخ) محمد بن زکریابن دینار غلابی، مکنی به ابوعبدالله. او یکی از روات سیر و احداث و مغازی و غیر آن بود. وی ثقه و صادق است. او راست: کتاب مقتل الحسین بن علی، کتاب وقعهء صفین، کتاب الجمل، کتاب الحرة، کتب مقتل امیرالمؤمنین، کتاب الاجواد و کتاب المبخلین. (از فهرست ابن الندیم چ 1 مصر ص157). صاحب تاج العروس کنیهء او را «ابوبکر» آورده و به نقل از ابن اثیر گوید: غلابی از عبدالله بن رجاء روایت کرد و طبرانی از وی روایت دارد. و غلاب نام یکی از اجداد او بود. - انتهی. در ریحانة الادب (ج3 ص160) آمده است: نسبت وی جوهری و از قبیلهء غلاب (به فتح غین و تخفیف لام) است. او از وجوه و اعیان محدثان امامیه در اواخر قرن سیم هجرت و مورخ اخباری و کثیرالعلم بود. تألیفاتی در اخبار فاطمه(ع) و جمل و صفین و مقتل حسین(ع) و جز آنها دارد و به سال 298 ه . ق. در گذشته است. - انتهی. رجوع به سیرهء عمر بن عبدالعزیز ص87 و 192 و الموشح ص376 شود.
غلابیة.
[غَ یَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). غلبه. (تاج العروس).
غلات.
[غُ] (ع ص، اِ) جِ غالی، از حد درگذشتگان. || کسانی که در عقاید مذهبی غلو کرده و از حد درگذشته باشند. رجوع به غلاة شود.
غلات.
[غَلْ لا] (ع اِ) جِ غَلَّة، به معنی درآمد هرچیزی از حبوب و نقود و جز آن، و آمد کرایهء مکان و مزد غلام و ماحصل زمین. (منتهی الارب). رجوع به غلة شود: راهها بسته شد و مادهء غلات و اقوات منقطع گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص385). || در گیاه شناسی تألیف حسین گل گلاب (ص292) آمده است: غلات یا تیرهء گندمیان(1) از بزرگترین تیره های نباتات تک لپه ای است و شمارهء جنسهای آن متجاوز از 3500 است. غلات مختلف مانند گندم و جو و برنج و تمام رستنیهایی که معمولا" آنها را علف میگویند و در چمنزارها به حالت طبیعی میرویند از این تیره محسوب میشوند، و در تمام مناطق سطح زمین میتوان آنها را یافت. گندم یکی از نمونه های کامل این تیره و دارای علائم ذیل است: ساقهء آن میان تهی و بندبند است و آن را سوفار میگویند، و در هر بند آن برگی است که به غلافی مانند لوله متصل شده است و این غلاف تمام فاصلهء مابین دو بند را میپوشاند و از طرف مقابل برگ شکافی دارد. ریشه های آنها نازک و افشان است و اگر ساقه ای از آنها مجاور زمین قرار گیرد از آن نیز چندین دسته ریشهء افشان خارج شده در خاک فرومیریزد. گلهای گندم بر شاخه هایی که هریک سه یا چهار گل دارد قرار گرفته اند، و آنها را سنبلک نامند، و سنبلکها یک سنبلهء بزرگتر میسازند که آن را سنبلهء مرکب خوانند. هر سنبلک گندم دارای یک ساقک مرکزی است که بر روی آن سه یا چهار گل است. در پای هر ساقه از راست و چپ دو فلس است که آن را زبان گویند، و این دو زبان در انتهای خود دندانه هایی دارند. در پای هر دم گل نیز فلسی کوچکتر است که زبانک نامیده میشود، و در بغل هرگل نیز فلسی کوچکتر از آن است که زبانچه خوانده میشود. این فلسها به جای پوشش گل گندم هستند. در بالای هر دم گل قسمتهای زایای آن که عبارتند از سه پرچم و یک تخمدان قرار گرفته است، و در بالای آن یک خامهء دو شاخهء شانه مانند است. همینکه آمیزش انجام گیرد زبان و زبانک زرد و پرچمها که بساک آنها سنگین است پژمرده میشوند، و تخمدان مبدل به گندمه ای میگردد که آلبومن نشاسته ای دارد و دیوارهء تخمدان به تخمک آن چسبیده است. چون دانهء گندم خرد شود آلبومن نشاسته ای آن آرد و پوستهء برون بر آن، سبوس را تشکیل میدهند. از آنچه گفته شد چنین استنباط میشود که گندمیان گلهای بسیار ساده ای دارند که زبان و زبانک آن را فرامیگیرند، و زبانچه ای نزدیک دانهء آن است. تشخیص انواع گندمیان از روی وضع زبان و زبانک و زبانچه است. انواع این تیره ها را میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
اول: غلات که آنها را آرد میکنند و بعضی از آنها را مانند برنج آردنکرده به مصرف میرسانند. دوم گندمیان علوفه ای که به مصرف غذای چارپایان میرسد. اول دستهء غلات، انواع آن از این قرار است:
1- گندم(2)، که مهمترین غلهء منطقهء معتدله است. و غذای عمدهء انسان را تشکیل میدهد و شرح ساختمان آن در بالا ذکر شد، و مرغ(3) که ساقه های خزنده دارد، و دانهء آن کوچک، و یکی از آفات زمینهای زراعتی است زیرا که ساقه های خزندهء آن در زمینهای زراعتی به سرعت پراکنده میشود و ریشه میدواند، و اندک رطوبتی برای بقای آن کافی است. این گیاه را «زه» نیز مینامند و هرجا که آبی از زمین تراوش کند زهابی تشکیل میشود و زمین را زه زده میگویند. 2- جو، که سنبلهء آن ساده و شاخه های انتهای زبانک آنها دراز است. دانه های آن به زبانچه چسبیده است و در موقع روییدن در آنها دیاستازی به نام مالتاز پدید می آید که نشاسته را مبدل به مالتوز میکند. اگر در این موقع دانه ها را خشکانیده آرد کنند جسمی به نام مالت ساخته میشود که آردی شیرین و زودهضم است، در آبجوسازی مالت را مبدل به آلکل میکنند. 3- دیوک(4)، بسیار شبیه به گندم است ولی دانه های باریک و درازی دارد. 4- دوسر(5)، که سنبله های آن به هم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر میروید. 5- برنج(6)، که گلهای آن دارای 6 پرچم است و در زمینهای باتلاقی و گرم کاشته میشود. جنسهای مختلف دارد و غدای نیمی از نوع بشر است. دانه های سفیدرنگ آن را زبانچه کاملاً فراگرفته و آن را شلتوک میگویند. 6- ذرت(7)، که گلهای نر و مادهء آن جداگانه است. گلهای ماده در بالای ساقه تشکیل سنبله های بسیار میدهند، و گلهای ماده در بغل برگها سنبله های بزرگ با یک ستون مرکزی ضخیم میسازند، و چون دانه های آن برسد پوسته های متعدد سبز روی آن را فراگرفته و کلاله های گلهای ماده از بالای آن پوسته ها بیرون است. این نوع سنبله را بلال مینامند. 7- ارزن(8)، که دانه های آن تقریباً کروی و براق است و در زمینهای کم قوت کاشته میشود.
دوم: گندمیان علوفه ای، انواع آنها بسیار زیاد و مهمترین آنها چمن است که جنسهای زیاد دارد.
سوم: گندمیان صنعتی، مهمترین انواع این دسته عبارتند از:
1- نیشکر(9)، که ساقه های آن به سه متر میرسد و در مغز ساقه های آن قند بسیار است. این گیاه را در نقاط گرم و مرطوب به عمل آورده برای ساختن قند به کار میبرند. 2- خیزران(10)، که دارای ساقه های نازک و بلند و محکم است. 3- آلفا(11)، که رشته های بافتنی آن زیاد است و برای کاغذسازی و طناب به کار میرود. 4- ذرت خوشه ای(12)، که جنسهای گوناگون دارد، مانند ذرت قند(13) و ذرت دانه ای(14). 5- گور گیاه(15)، یا کاه مکی که خوشه های معطر دارد.
(1) - Graminees.
(2) - Triticum satiwum.
(3) - Triticum repens.
(4) - Secale.
(5) - Avena.
(6) - Oriza.
(7) - Zea mays.
(8) - Millium.
(9) - Saccharum.
(10) - Bambusa.
(11) - Alpha.
(12) - Sorgho.
(13) - Sorgho saccharatum.
(14) - Sorgho vulgare.
(15) - Andropogone.
غلاته.
[غَ تِ] (اِخ) تلفظ ترکی گالاته(1). رجوع به گالاته شود.
(1) - Galatee.
غلاتیا.
[غَ] (اِخ) تلفظ ترکی گالاثی(1). رجوع به گالاثی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Galatie.
غلاج.
[غُلْ لا] (اِ) پک سخت به قلیان و مانند آن. رجوع به غلواج شود.
غلاچ.
[غْلا / غِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلاتز(1). رجوع به گلاتز و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glatz.
غلاریس.
[غْلا / غِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلاریس(1). رجوع به گلاریس و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glaris
غلاس.
[غَلْ لا] (اِخ) (حرة...) یکی از حره های عرب است. (از معجم البلدان). رجوع به حرة شود.
غلاسقوو.
[غْلا / غِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلاسکو(1). رجوع به گلاسکو و قاموس اعلام ترکی شود.
(1) - Glasgow.
غلاسنگ.
[غَلْ لا سَ] (اِ) فلاخن، که لفظ دیگرش غلماسنگ است. (فرهنگ نظام). رجوع به غلماسنگ شود.
غلاص.
[غَ] (اِخ) تلفظ ترکی گالاتزی(1). رجوع به گالاتزی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Galatzi.
غلاصم.
[غَ صِ] (ع اِ) جِ غَلصَمَة. (اقرب الموارد)(1). اجزای گرداگرد حلق. (ناظم الاطباء). رجوع به غلصمة شود.
(1) - در ناظم الاطباء جمع غلصمة به غلط غلاصیم آمده است.
غلاط.
[غِ] (ع مص) به معنی مغالطه است. (منتهی الارب). مصدر دوم باب مفاعله به معنی به غلط انداختن و یکدیگر را غلط دادن. (از اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به مغالطه شود.
غلاطیان.
[غَ] (اِخ) ساکنان غلاطیه (یا گالاثی). رجوع به غلاطیه و گالاثی شود.
-نامهء غلاطیان؛ نامه ای است که پولس به مردم غلاطیه نوشته است، احتمال میرود وی نامه را در قرنتس به سال 57 یا 58 نوشته باشد. او در این نامه غلاطیان را به سبب دوری از مسیح و راستی سخت توبیخ کرد و تسلط و تعلیمات رسالت خود را ثابت نمود و مدلل کرد که آنها را از خود مسیح یافته است، و با قوت و جرأت تمام تعلیم اعظم و عمدهء دین مسیح یعنی عادل شمرده شدن به توسط ایمان را با نسبتهای آن به شریعت و به رفتار مقدس بیان میکند و آزادی فرزندان خدا را به طور کامل توضیح میدهد. عباراتش عتاب آمیز و محبت انگیز است. و موضوع آن با نامهء رومانیان و همچنین زمان نگارش هر دوی آنها ظاهراً یکی است. کلیساهای غلاطیه در تاریخ کلیسا تخمیناً مدت 900 سال مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس). رجوع به غلاطیه شود.
غلاطیه.
[غَ یَ] (اِخ) یا گالاثی(1) یا غلاتیا. در اعلام المنجد آمده: غلاطیه نامی است که در قدیم به بلاد شمالی آسیای صغیر اطلاق میشد، مرکز آن آنقره بود. غولیون (گلها) در آنجا ساکن بوده اند (278 ق.م.). بعد رومیان بدانجا مسلط شدند (25 ق.م.). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: غلاطیه از قطعات آسیای صغیر است که در جنوب شرقی بطانیه(2) و پفلغونی(3) و مغرب پنطس(4) و شمال غربی کیدکی(5) و شمال و شمال شرقی لیکاونیه(6) و فریجیه(7) واقع است. لفظ غلاطیه از گالها یا کلاتی، یعنی فرنگی مشتق است، معدودی از طوایف ترکی تالتبوئی(8) و تکتاسغی(9) در سال 280 ق.م. مهاجرت کردند و به غلاطیه آمدند و با اهالی آنجا مخلوط شدند و مجموعاً بنام گلو گرسی(10)یعنی فرانسوی یونان شهرت یافتند. در سال 189 ق.م. دولت روم بر آنان دست یافت لیکن تا 26 ق.م. وضع حکومت ایشان کما فی السابق باقی بود. نهایت خراجگذار دولت روم بودند. و در آن زمان اگوست غلاطیه را داخل مستملکات روم کرده حاکمی که لقب پروپرتیار داشت بر آنان گماشت. گاهگاهی قسمتهایی از ایالات دیگر ضمیمهء غلاطیه میشد. در زمان سیر و مسافرت پولس کلمهء غلاطیه هم به مملکت اصلی و هم به نواحی بزرگتری که ایالت غلاطیه و در تصرف دولت روم بود اطلاق میشد، و آنچه در اعمال رسولان 16/6 و 18/23 و رسالهء پولس به غلاطیان تعبیر شده مورد بحث است، و دانستن اینکه این رساله در چه موقع و به کدام کلیسا نوشته شده بستگی به فهم همین نکته دارد. زبان غلاطیان مرکب از یونانی و غلاطی بود، و اینان همچنان بر عادت قدیم خود؛ یعنی عدم استقرار در یک محل مستمر بودند. این ناحیه از حیث حاصلخیزی و رونق تجارت معروف بود و مهاجران طوایف گوناگون در آن سکونت داشتند. یهودیان نیز در آنجا بسیار بودند. پولس بسیاری از ایشان را به دین عیسوی هدایت کرد و کلیسای چندی نیز ساخت. نخستین دفعه که پولس بدینجا آمد تخمیناً در سال 51 و 52 م. یعنی در سفر ثانی رسالتش بود، و چند سال بعد دفعهء دیگر باز بدینجا آمد، و چنین مینماید که بعد از آن نامهء غلاطیان را نوشت. در سفر نخستین اهالی آنجا دعوت او را پذیرفتند ولی چهار یا پنج سال بعد معلمان یهودی مژدهء حقیقی را به واسطهء ارتباط با رسوم یهود منحرف و مغشوش ساختند و پولس از حال ایشان اطلاع تامی پیدا کرد. (از قاموس کتاب مقدس ص636). رجوع به گالاثی و غلاتیا شود.
(1) - Galatie.
(2) - Bithynie.
(3) - Paphlagonie.
(4) - Pont.
(5) - Cappadoce.
(6) - Lycaonie.
(7) - Phrygie.
(8) - Talstiboies.
(9) - Tectosages.
(10) - Gallo - Grece.
غلاظ.
[غِ] (ع ص، اِ) جِ غَلیظ. (غیاث اللغات) (المنجد). صاحب اقرب الموارد جمع غلیظ را ذکر نکرده است.
- امعاء غلاظ.؛ رجوع به امعاء شود.
غلاظ.
[غُ] (ع ص) سطبر. درشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). غلیظ. (اقرب الموارد).
غلاظت.
[غِ ظَ] (ع، اِمص) درشتی. ستبری. رجوع به غلاظة شود.
غلاظ شداد.
[غِ ظِ شِ] (ص مرکب)(ملائکهء...) فرشتگان سخت و درشتخو و سنگدل. ستبرجگران سخت خشمان. (کشف الاسرار ج10 ص153). مأخوذ است از آیهء «علیها ملائکة غلاظ شداد». (قرآن 66/6). غلاظ، جِ غلیظ. رجوع به شداد شود.
- مأمورین غلاظ شداد؛ مأمورین سخت و درشتخو و قسی القلب.
غلاظ و شداد.
[غِ ظُ شِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) به معنی غلاظ شداد است. رجوع به غلاظ شداد شود.
- قسمهای غلاظ و شداد؛ سوگندهای سخت و استوار. قسمهای مغلظه.
- مأموران غلاظ و شداد.؛ رجوع به غلاظ شداد شود.
- ملائکهء غلاظ و شداد؛ (در تداول). رجوع به غلاظ شداد شود.
غلاظة.
[غِ ظَ] (ع مص) به معانی غِلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلظة شود. || (اِمص) فظاظت. درشتی. (صراح) (مهذب الاسماء).
غلاظی.
[غِ] (اِخ) علی بن محمد بن احمدبن ایوب مقری غلاظی، مکنی به ابوالقاسم. او از اهل بصره بود و از احمدبن عبدالله روایت کرد، و ابوبکر احمدبن علی بن ثابت خطیب از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 414 الف).
غلاغوش.
[] (اِخ) لقب قبجی حاجب که از طرف سلطان محمود غزنوی به امارت سیستان منصوب شد. در تاریخ سیستان آمده : چون محمود را یقین شد او را خلعت داد و قبجی حاجب را با او بفرستاد که او را غلاغوش گفتندی با هزار سوار... رجوع به تاریخ سیستان صفحات 354 و 355 و 356 و 357 و رجوع به قبجی حاجب شود.
غلاف.
[غُ / غِ / غَ] (ع اِ) پوشش. (ترجمان علامهء جرجانی). آنچه بدان چیزی را بپوشانند. الغشاء یغشی به الشی ء کغلاف القارورة و السیف و الکتاب، یقال: «جرد السیف من غلافه». (اقرب الموارد). لفافه و هرآنچه چیزی را احاطه کند. (ناظم الاطباء) :
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش بند زرین غلافش بنفش.فردوسی.
سرش ماه زرین غلافش بنفش
به زر بافته پرنیانی درفش.فردوسی.
یکی زردخورشید پیکردرفش
سرش ماه زرین غلافش بنفش.فردوسی.
بوستانی کاندرو لؤلؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندرو گل مشک دارد سایبان.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزادیار
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وآن چنانچون بر غلاف زر سیمین گوشوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص27). در اندرون وی مسجد دیگر بنا کردند یک خشت از زر سرخ و یک خشت از سیم. دیوار وی را غلافی کردند. (قصص الانبیاء ص175).
بتاب آینهء دل در این سیاه غلاف
به آب آینهء جان درین کبودسراب...
خاقانی (دیوان چ سجادی ص52).
سخن برای زبان در غلاف کام کشد
کجا برات نویسند نام و نانش را.خاقانی.
|| پوشش شیشه. (منتهی الارب). || پوشش شمشیر. ج، غُلف، غُلُف، غُلَّف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نیام. نیام شمشیر و کارد. (مهذب الاسماء). چخ :
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای برخلاف.نظامی.
چو در لشکر دشمن افتد خلاف
تو بگذار شمشیر خود در غلاف.
سعدی (بوستان).
خطیب سیه پوش شب بیخلاف
برآورد شمشیر روز از غلاف.
سعدی (بوستان).
تن بود چون غلاف و جان شمشیر
کار شمشیر میکند نه غلاف.
جامی (بهارستان).
-امثال: نگنجد دو شمشیر در یک غلاف.
نظیر:
لایجمع سیفان فی غمد.
|| قرن؛ یعنی شاخ و آن شاخ مانندی است که بعض حبوب دارند و در آن ثمر و یا بزر آنها جای دارد، مانند نخود. غلاف گونه ای است که تخم یا ثمر بعض گیاهان در آن جای دارد(1). تخمدان بعض حبوب چون لوبیا و باقلا و جز آن: و له فی طرفه غلاف فیه البزر. (مفردات ابن البیطار ج1 ص62). یعقد حباً (لانجدان) فی غلف دقاق. (مفردات ابن البیطار). || غشائی که دل را فراگیرد و قلب درون آن جنبد. (از بحر الجواهر).
-از غلاف برآمدن؛ بیحجاب شدن. (غیاث اللغات). کنایه از بی تکلف و بی حجاب شدن. (آنندراج) :
خوشا دمی که به عشاق سینه صاف برآیی
کشی پیاله و چون لاله از غلاف برآیی.
ثأثیر (از آنندراج).
-غداره یا شمشیر را نزد کسی به غلاف -کردن؛ کنایه از کوچکی کردن نسبت به او.
-غلاف برگ یا نیام آن؛ قاعدهء بعضی از برگهاست که پهن تر از سایر نقاط برگ است، و قسمتی از ساقهء نبات و یا تمام محیط آن را احاطه میکند. رشد غلاف در نباتات مختلف متفاوت است. در بعضی از نباتات کوچک و در چنار نسبتاً پهن تر است و جوانهء محوری نبات را کاملاً مخفی و محفوظ میدارد. در گلپر رشد آن بسیار است و صفحهء بیرنگ و مقعری تشکیل میدهد. رشد غلاف در برگ غلات به قدری بسیار است که میان گره های ساقه یا ماشوره و حتی گرههای بالای خود را میپوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص245).
-غلاف دل؛ شغاف. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تاموره. پرده ای که به روی دل است و گرداگرد آن را گرفته است. (ناظم الاطباء).
-غلاف دیگ؛ آنچه دیگ را در سفر در آن نهند.
-غلاف ماه؛ ساهور، و آن به گمان عامه چیزی است که ماه درون آن شود چون منکسف گردد.
(1) - Gousse, Silique, Follicule.
غلافق.
[غُ فِ] (اِخ) نام موضعی در بلاد عرب. (از معجم البلدان).
غلافقه.
[غَ فِ قَ] (اِخ) دهی است به ساحل زبید. (منتهی الارب). شهری است بر کنارهء بحر یمن مقابل زبید، و آن لنگرگاه زبید است و از این شهر 15 میل فاصله دارد. کشتیهایی که به مقصد زبید حرکت میکنند در آنجا لنگر می اندازند. (از معجم البلدان). بندری است در یمن که به سبب نمو سنگهای مرجان از کار افتاد و بازرگانی آن به شهر بیت الفقیه منتقل شد. (از اعلام المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تاریخ قم ص284 شود.
غلاف کردن.
[غُ / غِ / غَ کَ دَ] (مص مرکب) یا در غلاف کردن. در غلاف گذاشتن. اغلاف. رجوع به غلاف و اغلاف شود :
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای برخلاف.نظامی.
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف.
مولوی (مثنوی).
|| در تداول عامه؛ دست از کاری بازداشتن. ترک کاری گفتن. منصرف شدن: فلانی غلاف کرد.
غلاف نشین.
[غُ / غِ / غَ نِ] (نف مرکب)آنچه در غلاف باشد. آنچه پوشیده باشد :
بی نور شد چراغ دل از ظلمت وجود
این خنجر غلاف نشین زرق رنگ بود.
ناصرعلی (از بهار عجم) (آنندراج).
غلاق.
[غَ] (اِخ) (عین...) جایگاهی است. (از معجم البلدان).
غلال.
[غُ] (ع اِ) جِ غَلیل. (منتهی الارب). رجوع به غلیل شود.
غلال.
[غِ] (ع اِ) جِ غَلَّة. (اقرب الموارد). رجوع به غلة شود : بلخ از کثرت غلال و انواع ارتفاع از بقاع دیگر مرتفع تر بود. (جهانگشای جوینی).
غلالة.
[غَ لَ] (ع اِ) دروبطارس(1). بلوطی. سرخس البلوط. (مفردات ابن البیطار ذیل دروبطارس). در ترجمهء فرانسوی مفردات: علالة (به عین مهمله). رجوع به دروبطارس و علالة شود.
(1) - Druobatairs, Dryopteris.
غلالة.
[غِ لَ] (ع اِ) بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب) (آنندراج). عظامة. (اقرب الموارد) (تاج العروس). || میخ که هردو سر حلقه را فراهم آورد. (منتهی الارب). ج، غَلائِل. (تاج العروس). || شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند. (منتهی الارب). جامهء کوچک که در زیر جامه یا زره پوشند. (غیاث اللغات). پیراهن خرد. (دهار). جامه ای که متصل به بدن باشد. (برهان قاطع). جامه ای که در زیر زره پوشند. شعار که زیر جامه و جوشن پوشند. شاماکچه و آن را سینه بند گویند :
فتنه کند خلق را چو روی بپوشد
همچو عروسان به زیر سبز غلاله.
ناصرخسرو (دیوان ص389).
شفق غلالهء خورشید ارغوانی دوخت
چو زهره بست ایاسی عنبرین بر چشم.
رفیع الدین لنبانی.
از نقاب قیرگون بر صبح کرده سایبان
وآن غلالهء عنبرین بر ماه طغرا ساخته.
؟ (از صحاح الفرس).
|| روغنی که بر بن و بیخ موی سر رسیده باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)(1). || آبی که در پای درختان جاری و روان باشد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)(2). || بینایی که از راه صواب منحرف شود؛ یعنی طریق حق را بگذارد و راه باطل را پیش گیرد. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع)(3).
(1) - در فرهنگهای عربی غلاله به این معنی نیامده، صاحب اقرب الموارد گوید: غل الدهن فی رأسه غلاً؛ ادخله فی اصول شعره. از اینرو معلوم نیست غلاله که در فارسی آمده مأخوذ از عربی است یا عرب از فارسی گرفته است.
(2) - غلاله به این معنی نیز در فرهنگهای عربی نیامده، صاحب اقرب الموارد گوید: غل الماء بین الاشجار غلاً و غلولاً؛ جری. معلوم نیست که فارسی زبانان از عربی گرفته اند یا عربی زبانان از فارسی.
(3) - این معنی نیز مثل دو معنی گذشته برای غلاله در فرهنگهای عربی نیامده، صاحب اقرب الموارد گوید: غل بصره؛ حاد عن الصواب. و بنابر این معلوم نیست غلاله به معنی مذکور مأخوذ از عربی است یا عرب از فارسی گرفته است.
غلالة.
[غُ لَ](1) (ع اِ) بیماری است مر گوسپندان را. (منتهی الارب). غل به فتح اول و دوم و غلالة به ضم اول هر دو به معنی بیماریی مخصوص گوسپند است که در احلیل (مجرای شیر از پستان) آن پدید آید بدان سبب که دوشنده پستان را حرکت نمیدهد و چیزی در آن میماند و آنگاه خون یا عقده میگردد. (از تاج العروس).
(1) - صاحب منتهی الارب به فتح اول بر وزن سحابه آورده است و ظاهراً غلط است.
غلاله.
[غُ لَ / لِ] (اِ) زلف معشوق. (برهان قاطع). زلف، و آن را کلاله نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). گلاله. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری (دیوان دبیرسیاقی چ 1 ص168).
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد تست جام می زو تو هوای تازه بین.
خاقانی.
جهان شد از نفحات نسیم مشک افشان
چنانکه از دم مجمر غلالهء جانان.
کمال اسماعیل اصفهانی (دیوان چ هند ص94).
غلام.
[غُ] (ع اِ) کودک. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). کودک شهوت پدیدآمده. (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل نسخهء کتابخانهء لغت نامه). پسر از هنگام ولادت تا آمد جوانی. (از منتهی الارب). کودک که خطش دمیده باشد و بعضی گویند از زمان ولادت تا حد بلوغ. و فارسیان غلام به معنی مطلق بنده و پسر استعمال کنند خواه کودک باشد و خواه جوان و خواه پیر، لیکن بر مذکر اطلاق کنند نه بر مؤنث. (آنندراج). ریدک. (مقدمة الادب زمخشری). کودک نرینه. پسر خردسال. پسر. امرد. مقابل دختر. غلام بزرگتر از صبی و خردتر از شاب است و آن سنی است از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی. (مسعودی) : قال رب انی یکون لی غلام و قد بلغنی الکبر و امرأتی عاقرٌ. (قرآن 3/40). فأدلی دلوه قال یا بشری هذا غلام. (قرآن 12/19). و اما الجدار فکان لغلامین یتیمین فی المدینة. (قرآن 18/82). پس خواهر یعقوب گفت: یک ره که این غلام [ یوسف ] دزدی کرد چاره نیست تا دو سال مرا بندگی کند. (ترجمهء تاریخ طبری چ بهار ص270). || پسری یا امردی که با وی عشق ورزند. پسر زیباروی. معنی اصلی غلام، پسر و امرد است ولی چون پادشاهان و امرا و شعرا و توانگران علاوه بر استفاده از غلامان خود در مورد خدمتگزاری و جنگاوری و تجمل با بعضی از بندگان خوبرو عشق میورزیدند از این رو غلام در ادبیات مفهوم معشوق را به خود گرفته است. رجوع به «غلام و بنده از نظر تاریخی» در مطالب بعدی شود :
غلام ار ساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله.
عسجدی.
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است.منوچهری.
داد در دستش آهخته حسامی را
بر لت جام نگارید غلامی را.منوچهری.
در کف جاهل همیگوید نبید
در بر فاسق همیگوید غلام.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص298).
می چه داری در صراحی ای غلام
جام پرکن تا به کف گیریم جام.
امیر معزی (از آنندراج).
ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد همچنین در عقبش غلامی بدیع الجمال لطیف الاعتدال. (گلستان سعدی).
شمع نخواهد نشست بازنشین ای غلام
روی تو دیدن به شب روز نماید تمام.سعدی.
کس ازین نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری.
سعدی (بدایع).
|| مرد میانه سال. (اضداد). ج، اَغلِمَة، غِلَمَة، غِلمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || در اصطلاح علمای رجال و درایه عبارت از شاگرد و تلمیذ و تربیت یافته است. صاحب روضات در ضمن شرح حال محمد بن مسعود عیاشی گوید: از جملهء تلامذه و غلامان او در اصطلاح علمای رجال، ابوعمرو محمد بن عمر بن عبدالعزیز کشی است. در مقیاس الهدایة آمده: غلام در اصطلاح رجال و درایه دلالت به هیچ کدام از مدح و ذم ندارد و مراد از غلام فلان، تلمیذ او متأدب به آداب اوست، چنانکه دربارهء بکربن محمد بن حبیب مازنی گویند که از غلامان اسماعیل بن میثم است زیرا که از وی تأدب کرده، و دربارهء «کشی» گویند که وی از غلامان عیاشی است زیرا مصاحب او بود و از وی اخذ مراتب کرده است. و بعضی برآنند که در کتب رجال لفظ غلام در غیر معنی تلمیذ استعمال نشده است. البته این معنی در صورتی است که لفظ غلام اضافه به علم شخصی دیگر باشد، مثل: غلام فلان. (از ریحانة الادب ج3 ص160). ابن خلکان در وفیات الاعیان دربارهء ابوعلی فارسی آرد: «وعلت منزلته حتی قال عضدالدولة: انا غلام ابی علی الفسوی فی النحو». || به مجاز به معنی نوکر و بنده. (غیاث اللغات). نوچه: غلام حرک؛ نوچهء سبک و تیزخاطر. (منتهی الارب). رجوع به نوچه شود. بنده. بندهء نرینه. عبد. مملوک. بندهء زرخرید. زرخرید. مولی. وصیف. مقابل کنیز. رهی :
نه ماه صیامی نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار.رودکی.
غلام ترسا پیش ایشان بود که شیبه او را از شهر نینوی برده کرده بود... و این غلام توریة و انجیل خواندی... عتبه و شیبه با غلام در باغ بودند. (ترجمهء طبری). و از همهء این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته به بازار آیند [ به روز بازار در جبل قارن ] و با یکدیگر مزاح کنند. (حدود العالم).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.منجیک.
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و حجره حجره گرد ملازه(1).
منجیک.
غلام و کنیزک ببر هم دویست
بگویش که با تو مرا جنگ نیست.فردوسی.
چو او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده با پای کرد.فردوسی.
خردمند و بیدار سیصد غلام
بیامد بر زین و سیمین ستام.فردوسی.
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزد است داه تو.
فرخی (دیوان ص 341).
این همیگوید گشتم به غلام و به ستور
وآن همیگوید گشتم به ضیاع و به عقار.
فرخی.
تو غلام منی و خواجه خداوند منست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.عنصری.
خورشید زد علامت دولت به بام تو
تا گشت دولت از بن دندان غلام تو.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1326 ص171).
و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان، و غلامان ساخته با علامتها و مطردها... خیل خیل میگذشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص37). امیر چون رقعه بخواند بنوشت و به غلامی خاصه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص163). و بر اثر ایشان صد و سی غلام سلطانی بیشتر خط آورده... بگذاشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص271).
ترا نه چرخ و هفت اختر غلام است
تو شاگرد تنی حیفی تمام است.ناصرخسرو.
گر روم بدو سپاری و گر ترک
شاهنشه ری کنی غلامش را.ناصرخسرو.
کم ز کیخسروی نه ای زیراک
هر غلامیت کم ز بیژن نیست.مسعودسعد.
زآنکه خواجه مرا خداوند است
خویشتن را غلام او دانم.مسعودسعد.
تو غره بدان شوی که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را(2).
خیام.
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام تو با خواجهء زمانه مچخ.سوزنی.
تن من است چو سلطان معصیت فرمای
من از قیاس غلام مطیع سلطانم.سوزنی.
غلام نیست به فرمان خواجه رام چونانک
من این نبهره تن خویش را به فرمانم.سوزنی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.خاقانی.
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.خاقانی.
غلام آب رزانی نداری آب روان
رفیق صاف رحیقی نیی به صف صفا.خاقانی.
سلطان با خواص غلامان خویش حمله کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 ه . ق. ص273).
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.نظامی.
زر به خروار و مشک نافه به کیل
وز غلام و کنیز چندین خیل.نظامی.
ای زهره و مشتری غلامت
سرمایهء نام جمله نامت.نظامی.
مال او برداشته ست این قلتبان
وین غلام اوست ای آزادگان.
مولوی (مثنوی).
شد غلامی که آب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد.
سعدی (گلستان).
رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بنده ایم ور بنوازد غلام.سعدی.
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام.
سعدی (بوستان).
تا که باشد دل غلامی دور
ار تو کارت کجا پذیرد نور؟اوحدی.
آنکه بر صید شاه دام نهد
بوسه بر دست هر غلام نهد.اوحدی.
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را.حافظ.
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان
که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد.
حافظ.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب بادهء لعل تو هوشیارانند.حافظ.
غلام باره. غلام پیشخدمت. غلامخانه. غلامزاده. غلام گردش. رجوع به هریک از مدخل های مذکور شود. و در اسامی خاص گاه با نام دیگر بدین سان ترکیب گردد: غلام اکبر. غلامحسن. غلامحسین. غلام عباس. غلامعلی. غلام محمد. غلام یحیی و جز آن.
-غلام ترک؛ غلامی که از نژاد ترکان باشد. رجوع به تاریخچهء غلام و بنده ذیل عنوان غلامان ترک در مطالب بعدی شود :
چون شاه هند پیش و پسش ده غلام ترک
از فر عید گه می و گه شکر افسرش.خاقانی.
- غلام خاصه، غلامان خاصه؛ گروهی از غلامان بودند که در پشت سر پادشاهان می ایستادند. در تذکرة الملوک آمده: و غلامان خاصه در پشت سر پادشاهان ایستاده می شدند، و للهء مخصوصی داشتند، مقرر شد که قرچقای بیک غلام خاصهء شریفه با فوجی از غلامان به قلعه رفته محافظت قلعه و یراق متعلقه به سر کار پادشاهی نمایند. (عالم آرای عباسی ص455 چ قدیم و ص 655 چ جدید). رجوع به تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص19 شود.
- غلام خانه زاد؛ غلام یا خدمتکاری که مخصوصاً جهت خدمت شاه در دربار تربیت مییافت. تربیت غلام خانه زاد در دورهء صفویه نیز معمول بوده است و او را به ترکی اواُغلی مینامیدند. رجوع به غلام و بنده از نظر تاریخی در مطالب بعدی شود.
- غلام خواجه سرا؛ یا غلام سرایی، یا غلام خانگی، غلامان خواجه سرا، گروهی از غلامان زیبارو بودند که خصی شده بودند و پشت سر شاه می ایستادند. در کتاب سازمان اداری حکومت صفوی (ص107) آمده است: غلامان جوان دو نوع بودند: یکی غلامان خواجه سرا که خصی شده بودند و دیگر غیر خواجگان (ساده). شاردن در سفرنامهء خود (ج5 ص470 و 479) در توصیف مجالس رسمی میگوید: «در عقب (سلطان) ده یا نه خواجه سرای خردسال ده تا چهارده ساله می ایستادند. اینان از زیباترین و خوبروترین کودکان بودند و رختهای بسیار فاخر میپوشیدند، و به شکل نیم دایره در عقب شاه می ایستادند و به نظر چون تندیسهای مرمر جلوه میکردند زیرا هیچ حرکتی نداشتند و دست را بر سینه مینهادند و سر راست نگاه میداشتند، و حتی مردمک چشم آنان حرکت نمیکرد.» این خدمتکاران به هنگامی که شاه بر خوان مینشست بر زمین زانو میزدند. رجوع به غلام و بنده از نظر تاریخی شود.
- غلام ساده؛ غلامی که خصی نشده باشد. مقابل غلام خواجه سرا. در کتاب «سازمان اداری حکومت صفوی» آمده است: غلامان معمولی یا ساده از جوانانی بودند که داوطلب خدمت سلطان شده یا خدمتکارانی که مخصوصاً جهت خدمت شاه تربیت یافته بودند. شاردن در سفرنامهء خود (ج5 ص308) میگوید: «قریب هزار تا هزار و دویست جوان نام افتخاری غلام شاه را داشتند. این خادمان یا پیشخدمتان خاص شاه برحسب استعداد خویش بعدها در بین ادارات مختلف توزیع میشدند، و به تدریج به مشاغل مستقل و مهم میرسیدند. اصطلاح ترکی اواُغلی یا «خانزاد» که در زمان شاه عباس اول و جانشینانش بسیار به کار رفته بدون تردید اشاره است به این نوع غلامان که در دربار تربیت مییافتند».
- غلام سرایی، یا غلام خانگی؛ غلامی که به اندرون و حرمخانهء پادشاه یا امیر میتوانست برود، ظاهراً همان غلام خواجه سراست که مقابل غلام ساده است.
بر در بغداد خواهم دیدن او را تا نه دیر
گرد بر گردش غلامان سرایی صد هزار.
فرخی.
احمد عبدالصمد... آن لشکر و خزاین و غلامان سرایی را برداشت... به خوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص335). فرمود تا طرادها غلامان سرایی را از دور بزدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص334). او را حاسدان و عاشقان خواستند هم از غلامان سرایی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص382).
نمانده در حریم پادشاهی
وشافی جز غلامان سرایی.نظامی.
دو رویه کرد تخت پادشائیش
کشیده صف غلامان سرائیش.نظامی.
- غلام فلک بودن؛ محکوم فلک بودن. (از آنندراج). صاحب آنندراج گوید: غلام فلکم؛ یعنی محکوم فلکم، چون کاری خلاف توقع پیش آید این عبارت را گویند. در فرهنگهای رشیدی، برهان قاطع و انجمن آرا چنین آمده: غلام فلکم؛ کنایه از پیش آمدن کاری باشد برخلاف مراد و توقع. - انتهی. و بیشک این معنی مأخوذ از شعر نورالدین ظهوری است که خود فرهنگهای مزبور نیز آن را آورده اند و کنایه از نرسیدن به مراد است :
مست می خون دل و جام فلکم
سرگشتگیم نگر به کام فلکم
درساخته ام به خواجه تاشی با غیر
ناسازی او ببین غلام فلکم.ظهوری.
- غلام کشمیری؛ غلامی که از کشمیر باشد. غلام هندو.
- غلام کشیک خانه؛ پاسبان که محافظت میکند. (از آنندراج).
- غلام هندو؛ غلامی که از هند باشد. غلام سیاه :
چون غلام هندویی کو کین کشد
از ستیزه خواجه خود را میکشد.
مولوی (مثنوی).
غلام و بنده از نظر تاریخی: از نگریستن به سرگذشت اجتماعی بشر توان دریافت که انسان به طبع موجودی خودخواه و خودسر بوده است، زورمندان همواره به همنوعان ناتوان خویش زورگویی میکردند و هرگونه ستمگری را برآنان روا میشمردند، در آغاز هنگامی که زورمندان بر دشمنان خویش چیره میشدند مردان آنان را میکشتند و زنان را برای بهره مندی از ایشان نگاه میداشتند، دیری نگذشت که مردان مغلوب را نیز برای خدمتگزاری به عنوان غلام و برده به کار میگماشتند، و آنان را به شخم زدن زمین و گله چرانی وامیداشتند. و مانند کالا خرید و فروش میکردند. مصریان، آشوریان و بابلیان باستان همه برده داشتند. رومیان زنان و مردان اسیر را در خانه ها به کار میگماشتند و بانوی خانه میتوانست کنیز و غلام خود را تازیانه بزند و او را بکشد. ایرانیان ترکان را به اسارت میگرفتند و برای شاهزادگان ترک هدیه میفرستادند. عربها اسیران جنگی را برده میساختند و یا از حبشه و اطراف عربستان برده میخریدند. تجار بردگان را به بازارهای مکاره (عرب) آورده آنان را میفروختند. عبید و موالی در تاریخ اسلام عامل برجسته ای محسوب میشوند. بردگی اسلام بیشتر بوسیلهء اسارت بود. همینکه مسلمانان بر سپاهی غلبه میکردند و یا شهری را میگشودند زنان و مردان و کودکان آن را به اسارت میگرفتند، و میان خود تقسیم میکردند. در اثنای فتوحات اسلامی اسیر به قدری فزونی یافت که هزارهزار شمارش میشد و ده ده به فروش میرفت، به خصوص در ایام بنی امیه که فتوحات اسلامی بسیار توسعه یافت، مثلاً موسی بن نصیر در سال 91 ه . ق. ششصد هزارتن را در افریقیه اسیر کرد و پنج یک آنها را (شصت هزار تن) برای خلیفه ولیدبن عبدالملک به دمشق فرستاد. و البته از ترکستان و سایر نقاطی که در زمان بنی امیه فتح میشد. به همین میزان اسیر می آوردند. ابراهیم فرمانروای غزنین در سال 472 ه . ق. از یک قلعهء هند صد هزار اسیر آورد و در جنگ دیگری که در سال 440 ه . ق. به سرداری ابراهیم ینال در روم واقع شد مسلمانان غیر از چارپایان صد هزارتن اسیر گرفتند. علاوه بر اسرای جنگی همه ساله فرمانروایان اسلامی از ممالک ترکستان و بربر و غیره گروه بسیاری غلام سفید (زن و مرد) به جای مالیات به دارالخلافة میفرستادند. بدین ترتیب در میان مسلمانان غلام و اسیر و زرخرید بسیار بود تا آنجا که یک مسلمان گاهی از ده تا صد یا هزار بنده داشته است. در زمان ایوبیان یک لشکر سواره دهها بنده و گماشته و خدمتگزار داشت. در روزگار بنی امیه که دورهء تجمل و شکوه بود بنده داری بیشتر رواج داشت و هنگامی که امیری سوار میشد صد یا پانصد و یا هزار غلام در رکاب وی بودند. همینکه غلامان فراوان میشدند شخصی را به نام استاد برای تربیت و ادارهء امور آنان تعیین میکردند و امیران و بزرگان غالباً این بندگان را تیراندازی و فنون جنگی می آموختند و به جای سپاهی برای حفظ و حمایت خویش به کار میبردند. اخشید والی مصر هشت هزار بندهء مسلح داشت که هر شب دو هزار تن آنان در کاخ او کشیک میدادند. امیران غالباً این سپاهیان (غلامان) را خرید و فروش میکردند. دستهء دیگر از غلامان سفید از قبیل ترک و رومی و ایرانی و بربری زنگی و صقلبی (سیسیلی) از زن و مرد خانه زاد و زرخرید و جز آن مخصوص انجام دادن امور خانگی بودند و به کارهای آشپزی، دربانی، فراشی، انبارداری، قایق رانی، رکابداری و امثال آنها میپرداختند، گاهی عدهء غلامان به قدری بسیار بود که از تعداد لازم برای انجام دادن امور سپاهیگری و خدمت خانگی و پاسبانی نیز بیشتر میشد. در آن موقع غلام داران متمول و ثروتمند به گروه بسیاری از آنان لباسهای فاخر می پوشانیدند و آنان را جزء تجملات و تفریحات قرار میدادند و نخستین بار امین پسر هارون به این کار اقدام کرد وی غلامان بسیاری (به خصوص خواجگان) خرید و آنان را لباس زنانه پوشانید و در کاخهای خویش جا داد. سایر خلفا نیز از این عمل پیروی کردند و غلام بچه های سفید و سیاه گرد آوردند. شمارهء غلام بچه های سفید و سیاه المقتدر از یازده هزار میگذشت. غلام بچه های سفید معمولاً ایرانی، دیلمی، ترک و طبری بودند، و غلام بچه های سیاه بومی و غیره را از مکه و مصر و افریقیه می آوردند. خلفا غالباً از زنگیان گارد مخصوصی جهت حمایت خویش تشکیل میدادند. گروهی از غلامان نیز خواجه نامیده میشدند. اخته کردن مردان یک عادت شرقی باستانی است. این امر ابتدا در میان آشوریان و بابلیان و مصریان معمول بوده است و یونانیان از آنان و رومیان از یونیان و فرنگیان از رومیان این شیوه را اقتباس کردند. قبلاً تصور میرفت که خواجگان فاقد قوای دلیری و مردانگی میشوند ولی عده ای از همین خواجگان جزء اشخاص مهم تاریخی شده اند و در امور کشوری و لشکری مقام مهمی یافته اند. پسران را به جهات بسیاری اخته میکردند از قبیل اینکه آزادانه در حرمسرا بمانند و رابط میان زنان و مردان باشند. یکی از دوره هایی که غلامان و خواجگان نفوذ بسیاری در امور دولتی داشته اند دورهء عباسیان است. در میان غلامان متنفذ عباسیان بیش از همه نام مسرور خادم هرون را میشنویم ولی او چندان قدرتی نداشته است. نخستین خلیفه ای که غلامان بسیار گرد آورد و آنان را مقرب ساخت امین بود. او چون به خلافت رسید خواجه های بسیاری خریده آنان را انیس شبانه روزی و سرپرست خوراک و نوشابه و امر و نهی خویش قرار داد، و دسته ای از آنان را جرادیه و دستهء دیگری از خواجگان سیاه را غرابیه نامید. امین از نظر سیاسی و یا محافظت شخصی خود این خدمتگزاران را جمع نکرد بلکه منظوری جز خوشگذرانی و عیاشی نداشت تا آنجا که شاعران دربارهء آن وضع شعرها گفتند و امردبازی امین را با ذکر اسامی گروهی از آن امردان به شعر درآورده اند. همینکه شمارهء خدمتگزاران و غلامان در دستگاه خلفا فزونی یافت آنان را به چند دستهء رومی، ترک، حبشی، سندی، بربری، سیسیلی و جز آن تقسیم کردند، و تقریباً تشکیلاتی مانند تشکیلات نظامی برای آنان ترتیب دادند، و مقرری و مستمری جهت آنان تعیین کردند. اساساً استخدام غلامان و ممالیک و غیره در سرای خلفا و امرا به منظور انجام دادن کارهای خانوادگی بود سپس از وجود آنان برای حفظ و حمایت خود و منزلهای خویش استفاده کردند، و طبعاً بهای چنین غلامان و خدمتگزارانی روزافزون میگشت و از صد تا هزار دینار و بیشتر یا کمتر از آن میبود، و چه بسا که امیران بیش از پانصد و بلکه هزار غلام داشتند، از آنجمله بفاالشرابی یکی از سرداران ترک پانصد غلام داشت و یعقوب ابن کلس وزیر فاطمیان مصر بیش از چهارهزار غلام نگاه میداشت. غلامان دربار خلفا دسته دسته بودند و هر دسته ای نامی داشت مانند غلامان کوچک و غلامان سنگی و پیادگان رکابی و مصائی و غیره. فرق دسته های سپاهی ترک با دسته های غلامان مملوک آن بود که سپاهیان ترک برای دولت کار میکردند و از دولت حقوق و مقرری میگرفتند، و بعضی از آنان اجیر و بعضی دیگر مملوک بودند، ولی دسته ای غلامان برعکس، خدمتگزاران شخصی خلیفه یا امیر بودند، و از شخص خلیفه یا امیر حقوق میگرفتند و از خانه و شخص او حمایت میکردند. گاهی هم این خدمتگزاران شخصی جزء سپاهیان دولت درمی آمدند، و گاهی نیز بنا به مقتضیات با سپاهیان همکاری میکردند. بعضی از خلفا بندگانی را میخریدند که با دشمنان آنان مبارزه کنند، و چه بسا که دسته ای از این خدمتگزاران بر خلیفه چیره شده وی را اذیت میکردند، و آنان هم از دسته های دیگر غلامان استمداد کرده آن دستهء مخالف را نابود میساختند. نخستین خلیفه ای که خدمتگزاران بسیار گرد آورد و آنان را مقرب ساخت، المقتدر بالله بود(3) که در سال 295 ه . ق. به خلافت رسید و یازده هزار خدمتگزار و خواجهء رومی و سیاه جمع آوری ساخت. المقتدر خدمتگزاران را پیش می انداخت و از آنان یاری میجست و گاهی فرماندهی سپاه و مانند آن را به آنان واگذار میکرد. در زمان این خلیفه مونس خادم از تمام رجال دولت پیش افتاد و فرماندهء سپاه و امیرالامراء و خزانه دار کل گشت، و مورد شور خلیفه واقع شده همهء کارها را به دست گرفت. سرانجام خلیفه در جنگ با مونس کشته شد. پس اگر خلفا به خدمتگزاران و خواجگان پناه می آوردند برای حفظ جان و یا برای تجدید قدرت و یا از بیم ترکان میبود. گروه انبوهی از خواجگان و غلامان در دستگاههای دولتی مسلمان به مقامات مهم سرداری سپاه، امارت، خزانه داری کل و غیره رسیدند، مثلاً المعتضد بالله خلیفهء عباسی غلامی داشت به نام بدر که در دورهء خلافت المعتضد به مقام فرماندهی کل سپاه رسید و نام خود را بر سپرها و بیرقها نگاشت، و نسبت به مولای خود همه نوع اخلاص میورزید و سرانجام در راه یاری المعتضد کشته شد. بچکم امیرالامرای دولت عباسی از غلامان بود و به عالی ترین مقام رسید. جوهر سردار فاطمیان غلامی رومی بیش نبود که در اواسط قرن چهارم هجری قمری مصر را برای فاطمیان گشود و شهر قاهره را ساخت. پیش از جوهر کافور اخشیدی که غلام زنگی سیاهی بود در سال 355 ه . ق. فرمانروای مصر گشت. یاس صقلی خود غلام مونس خادم بود اما به قدری ترقی کرد که فرمانروای برخی از ممالک اسلامی شد. برجران الاستاذ خواجهء سفیدی بود که در زمان العزیز بالله و الحاکم (از خلفای فاطمی مصر) به مقام وزارت رسید و برای نخستین بار امین الدولة لقب یافت. قراقوش الطواشی وزیر صلاح الدین ایوبی اول شخص دولت ایوبیان گشت. عمیدالملک سردار سپاهیان ترک از خواجگان بود. شقیر خادم رئیس برید مصر و شام در زمان بنی طولون از خواجگان بود، در دورهء فاطمیان خواجه همه کارهء دولت شد، همچنین در اندلس (خلفای اموی) و در دولت سلجوقیان و آل بویه و جز آنان خواجگان و غلامان به مقامات مهمی ارتقاء یافتند. (از مجلدات تاریخ تمدن اسلام تألیف جرجی زیدان به اختصار).
غلام و بنده در حکومتهای ایرانی: آقای دکتر صفا در تاریخ ادبیات در ایران(4) (ج1 ص193) آرد: در قرن چهارم بنابر رسم تمدن اسلامی انواع بندگان در نواحی ایران زندگی میکرده اند و اینها معمولاً اسرایی بودند که در غزوه ها و حملات سرحدی هند و سند و اصقاع ترک و روم و حبشستان و زنگ به دست مسلمانان می افتادند، و در داخلهء ممالک اسلامی بعد از آنکه تربیت مییافتند به معرض بیع و شری درمی آمدند. در دستگاه سامانیان و دیالمه غلامان و کنیزکان ترک بسیار بوده اند، و از اسباب اهمیت این بندگان خاصه ترکان آن بوده است که کنیزکان آنان در حسن و غلامانشان در شجاعت و جنگاوری شهرت داشتند. ابن حوقل میگوید: غلامان ترکی در جهان نظیر ندارند، و در بها و زیبایی هیچیک را با آنان همسری نیست، و من غلامی را دیده ام که در خراسان به سه هزار دینار فروخته شد، و قیمت کنیزک ترک در میان خراسانیان به هزار دینار میرسد و من در هیچ جای جهان ندیده ام که غلام و کنیزکی از رومی و مولد به چنین قیمت گران فروخته شود، و از این جنس در دستگاه آل سامان و بزرگان و امرای خراسان بسیار است. غالب غلامان صقلابی و خزری و دیگر طوایف ترک را تجار خوارزم و سمرقند میفروخته اند، و در آن نواحی تربیت بردگان بسیار متداول بود. در رسم برده خریدن و انواع بردگان و نژادهای مختلف آنان از خدمات گوناگون که به ایشان واگذار میشد آداب خاصی معمول بود و اصولاً این کار خود علمی خاص تلقی میشد.
غلامان ترک: اهمیت غلامان ترک که در دستگاههای امرای ایرانی قرن چهارم به سر میبرده اند بیشتر در آن است که برای امور لشکری خریده و تربیت میشدند. نظام الملک در سیاست نامه (چ عباس اقبال صص129 - 130) چگونگی تربیت غلامان را برای سپاهیگری به تفصیل توضیح داده و گفته است که: «هنوز در عهد سامانیان این قاعده بر جای بوده است که به تدریج بر اندازهء خدمت و هنر و شایستگی غلامان را درجه می افزودند چنانکه غلامی را که خریدندی یک سال او را پیاده خدمت فرمودندی و در رکاب با قبای زندنیجی شدی، و این غلام را فرمان نبودی که پنهان و آشکارا در این یک سال بر اسب نشستی، و اگر معلوم شدی مالش دادندی، و چون یک سال خدمت کردی وشاق باشی (غلام باشی) با حاجب بگفتی و حاجب معلوم کردی، آنگه او را قبایی و اسبی ترکی بدادندی با زینکی در خام گرفته و لگامی از دوال ساده. و چون یک سال با اسب و تازیانه خدمت کردی دیگر سال او را قراجوری (شمشیری سرکج یا کمر شمشیر) دادندی تا بر میان بستی، و سال چهارم کیش و قربان فرمودندی تا وقت برنشستن ببستی، و سال پنجم زینی بهتر و لگام مکوکب و قبای روی داری و دبوسی که در دبوس حلقه آویختی، و سال ششم ساقیی فرمودندی با اسب داری، و قدحی از میان درآویختی، و سال هفتم و سال هشتم خیمهء شانزده میخی بدادندی، و سه غلامکی نو خریده بدادندی، و در خیل او کردندی، و او را وشاق باشی لقب کردندی، و کلاهی نمدین سیم کشیده و قبایی گنجه ای در او پوشیده. و هرسال جاه و تجمل و خیل و مرتبت او می افزودندی تا خیلباشی شدی. پس حاجب شدی اگر شایستگی و هنر او همه جا معلوم شدی و کار بزرگ از دست او برآمدی و مردم دار و خداونددوست بودی. آنگه تا سی وپنج ساله نشدی او را اسیر ندادندی، و ولایت نامزد نکردندی، و البتگین که بنده و پروردهء سامانیان بود به سی وپنجسالگی سپهسالاری خراسان یافت». در اواخر عهد سامانیان عده ای از این غلامان که به مراتب عالیه رسیده بودند در دستگاه دولتی به سر میبردند، و قسمتی از اغتشاشات اواخر عهد سامانی مولود دسایس همینان بود، و این غلامان هم ممکن بود بعد از وصول به مراتب بزرگ خود غلامانی بخرند، چنانکه البتگین هنگامی که از خراسان بیرون میرفت دوهزار و هفتصد غلام ترک داشت. رفتار بعضی از امرای ایرانی با غلامان ترک بسیار خشن بود علی الخصوص احمدبن اسماعیل و بیشتر از او مرداویج بن زیار که نسبت به غلامان ترک خود اهانتهای عجیب روا میداشت. غلامان ترک به همان نحو که در بغداد از اوایل عهد تسلط خود شروع به آزار و قتل خلفا کرده بودند، در ایران نیز هرگاه فرصتی یافتند خداوندان خود را به قتل رسانیدند یا بر آنان خروج کردند چنانکه اسماعیل و مردوایج و مسعودبن محمود به دست غلامان خود کشته شدند، و البتگین و فائق و بکتوزون و بسیاری از غلامان آل بویه در اواخر عهد آن سلسله نسبت به پادشاهان سامانی و بویی طریق عصیان پیش گرفتند و به خلع و حبس آنان مبادرت کردند مثلاً منصوربن نوح را امرای ترک او کور کردند و از سلطنت برداشتند، و برادر او عبدالملک را بر تخت نشاندند، و سلطان الدولة بن بهاءالدوله را غلامان ترک او هنگامی که از بغداد بیرون رفته بود از سلطنت خلع کردند و برادرش ابوعلی بن بهاءالدوله را به جای او به سلطنت برگزیدند. از وقتی که شعرا بر اثر کثرت صلات امرا صاحب نعمت شدند و غلامان و کنیزکانی در دستگاه برخی از آنان جمع آمدند معاشقات شعرای فارسی زبان و حتی امرای ایرانی با آنان فزونی گرفت منتهی چون معاملهء شعرا و امرا در مورد آنان معمولاً معاملهء مالک و مملوک بوده و عشق شاعران با حرمان و سوز همراه نبوده است، در سخنان عاشقانهء آنان گیرندگی اشعار عاشقانهء روزگاران بعد دیده نمیشود، و بیشتر تغزلات در ذکر اوصاف معشوقه هاست، و در اشعار گویندگان قدیم ایران تا شعرای قرن پنجم هجری قمری این وضع به نحوی روشن و آشکار است، و به همین سبب است که در زبان فارسی از قرن چهارم ترک به معنی معشوق و شاهد استعمال شده است. از نتایج تسلط غلامان ترک یکی برافتادن خاندانهای قدیم ایرانی است چنانکه آل سبکتکین به تنهایی تمام خاندانهای مشرق از قبیل صفاریان و فریغونیان و خوارزمشاهان و امرای چغانی و غیره را از میان بردند، و غلامان قدرت یافتهء ترک در دولت آل بویه آنان را به نهایت ضعف دچار ساخته مستعد فنا و اضمحلال کردند. اثر دیگر غلامان در حکومتهای اسلامی و ایران آن بود که اینان بر اثر طمع شدید به جمع و ادخار مال دائماً در حال مصادرهء اموال مردم بودند، و حتی به تهمتهایی از قبیل تهمت بددینی هم آنان را وادار به تسلیم اموال خود میکردند. نتیجهء این امر آن شد که اعتماد مردم از دولتها سلب شود، و فساد و سوءرفتار زورمندان بر عامه فزونی گیرد، توجه به علم و ورع در مشاغل از دستگاههای حکام و امرا رخت بربندد. از این گذشته تسلط این قوم مایهء رواج مقدار زیادی از اسامی و لغات ترکی در زبان فارسی گردید. اثر دیگر تسلط غلامان رواج تعصب دینی و ضعف بعضی از مذاهب و قوت برخی دیگر است. اما بعد از دورهء سامانیان مهمترین مرکزی که غلامان ترک در آن گرد آمده بودند دستگاه سلطان محمود و پس از او دربار سلطان مسعود غزنوی بود. بعد از زوال حکومت آل سبکتکین، سلاجقه در این باب از سنت آنان پیروی کردند، در این دستگاهها امیران و وزراء و گاه شاعران را نیز هریک غلامان و بندگان نیکوروی متجمل بود (رجوع به تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص146 شود) و عدد غلامان سلطان از سرایی و سواران سلطانی و جز آنان گاه به چند هزار تن بالغ میشد. مرکز مهم تجمع و خرید و فروش غلامان در این دوره ماوراءالنهر بود و عدهء غلامانی که از ممالک مختلف می آوردند به فراوانی غلامان ترک نمیرسید، تمام دربارها و خانه های رجال را در این دوره غلامان ترک فراگرفته بودند، در ماوراءالنهر بر اثر آنکه همه جای آن را ترکان احاطه کرده بودند بنده به حدی فراوان بود که علاوه بر رفع احتیاج اهالی یا امرا و رجال آن نواحی به سایر بلاد اسلام هم نقل میکردند. (رجوع به معجم البلدان چ لایپزیک ج4 ص401 شود). از این غلامان بسیار مردم به امارت رسیدند و مشاغلی از قبیل سپاهسالاری قوا و حاجبی و حکومت ولایات بزرگ یافتند. و حتی کار بعضی از آنان بدانجا کشید که به خلع سلاطین و حبس و قتل آنان مبادرت کردند، و از آنهاست طغرل کافرنعمت که از غلامان غزنویان بود، و عبدالرشیدبن مسعود را از سلطنت خلع کرد و بسیاری از شاهزادگان غزنوی را کشت. در دورهء سلاجقه نیز عدد غلامان سلطانی فراوان بود و حتی بعضی از وزیران چندان غلام داشتند که از اجتماع آنان یک قدرت جنگی به وجود می آمد مانند «غلامان نظامی» یعنی غلامان نظام الملک طوسی، که حتی پس از مرگ صاحب خویش قدرت خود را از دست ندادند، و همین غلامانند که «برکیارق» را هنگام فرار از اصفهان حمایت کردند و او را که در حیات نظام الملک مورد حمایت آن وزیر مقتدر بود به پیروی از همان سیاست در برابر محمودبن ملکشاه تقویت کردند و از اصفهان به ساوه و آوه نزد اتابک «گمشتگین جاندار» که اتابک برکیارق بود بردند، تا او را به ری برد و بر تخت سلطنت نشاند.
در دورهء سلاجقه عصیان و طغیان غلامان و نمک ناشناسی آنان نسبت به خداوندان خود امری عام بود و بسیاری از امرا و سرکشان دورهء سلجوقی که بعد از وفات ملکشاه و نظام الملک در ممالک آن طایفه به دعوی سلطنت برخاستند، از همین غلامان یا ابناء آنان بوده اند، و از آن جمله اند: «انر» بندهء ملکشاه که از آن سلطان نیکوییها دیده بود و در فتنهء میان محمود و برکیارق دخالتها داشت و با برکیارق غدرها اندیشید و «صدقه» و «ایاز» بنده زادگان برکیارق که بعد از او با سلطان محمد طرح قتال ریختند، و ابناء «انوشتکین طشت دار» که در خوارزم بر خداوندان خویش قیام کردند، و از آن میان اتسز با سنجر پیمان شکنی ها کرد، و ماحصل کلام آنکه تغلب غلامان و غلام زادگان در عهد سجلوقیان به شدیدترین مراحل رسید، و بسیاری از آشفتگیهای عهد سلاجقه نتیجهء تسلط و غلبه و عصیان آنان بود.
از غلامان ترک که در این عهد خریداری میشدند به صورتهای مختلف استفاده میشد. دسته ای از آنان بازیچهء شهوات امرای این عهد بودند، و رفتار بعضی از سلاطین با این بیچارگان بسیار وحشیانه بود. از عادات سنجر آن بود که غلامی را از غلامان برمی گزید و بدو عشق میورزید، و مال و جان فدای او میکرد، و غبوق و صبوح با وی میپیمود، و حکم و سلطنت خود را در دست او مینهاد لیکن چندگاهی بعد که دیگر به کار او نمی آمد به نحوی خاص او را از بین میبرد. از جملهء آنان یکی مملوکی به نام «سنقر» بود که سنجر پیش از دیدن عاشق او شد و او را به 1200 دینار خرید، و به مالکش هم خلعت و مال فراوان بخشید و فرمان داد برای سنقر سراپرده ای چون سراپردهء سلطان بزنند و هزار مملوک بخرند تا در رکاب او حرکت کنند، و در درگاه او به سر برند، و خزانه ای مانند خزانهء سلطان برای او ترتیب کنند و ده هزار سوار به وی اختصاص دهند. دو سال بعد سنجر جمیع امرا و رجال خود را فرمان داد که در اتاقی گرد آیند و هنگامی که او سنقر را به درون میخواند با دشنه بر او حمله برند و پاره پاره اش کنند امرای او نیز چنین کردند و آن بندهء سیه روزگار را بدین نحو از میان بردند. نظیر این کار را با «قایماز کج کلاه» کرد و او نیز کارش به جایی کشیده بود که وزیر سلطان را به قتل آورد، و باز همین عمل وحشیانه را با «اختیارالدین جوهر التاجی» که مملوک مادرش بود کرد. سلطان به این غلام عشقی خاص یافته و سی هزار سپاه به وی اختصاص داده بود، و بعد از چندی دسیسه ای ترتیب داد تا او را در دهلیز بارگاهش به کارد از پای درآوردند. میگویند آن وقت که «جوهر» را به کارد میزدند و فریاد او برآمده بود سنجر در حرمسرای خود بود و چون آواز او را شنید گفت: بیچاره جوهر را میکشند. چنانکه دیده ایم بعضی از این مملوکان در روزگار خوشبختی خود سراپرده و سپاه داشتند و ای بسا که همین بندگان که به زشتخویی عادت یافته بودند بعدها به امارت میرسیدند و بساط سلطنت میچیدند و بر گردن مردم سوار میشدند و بیدادها بر آنان روا میداشتند. بسیاری از علما و دانشمندان مورد تحقیر این ملعبه های غلامبارگان ترک بودند، و از آنان خفتها و خواریها میدیدند. عشقبازی با ممالیک که بعضی از فقها به جواز آن فتوی داده بودند (رجوع به طبقات الشافعیة سبکی ج3 ص18 شود) در نزد شعرای این عهد نیز مانند عهد مقدم رایج بوده است. اما گفتار شاعران دربارهء آنان جلا و روشنی شاعران دورهء پیشین را ندارد زیرا اولاً گروهی از شاعران این عهد متمسک به شعائر دینی بوده اند، و گروهی دیگر شاید از باب تسلط ترکان بدین کار چندان تجاهر نمیکردند با این حال در اشعار این عهد میتوان نمونه هایی از معاشقات شاعران را با بندگان یافت چنانکه در دیوان امیرمعزی و انوری و سنایی و خاقانی اشعاری از این قبیل آمده است. گذشته از این بعضی از امرای ترک یا غلامانی که به مقامات بلند رسیده بودند باعث شد که معانی نامهای آنان مضامینی در شعر فارسی ایجاد کند.
برای خریدن برده و بنده رسم و آیینی خاص بود و بدان اهمیت وافر داده میشد، چه آدمی خریدن، علمی بسیار دشوار بود، برده خریدن و علم آن از جملهء فیلسوفی شمرده میشد. عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندربن شمس المعالی قابوس در این باره فصلی مشبع دارد، و در آن برای هر دسته از غلامان علائم و شرائطی ذکر کرده و انواع غلامان و عادات آنان را مذکور داشته و شرایط خریدن غلام را به تمامی آورده است. شرایط اصلی غلام آن بود که خوبروی باشد و میبایست که نخست چشم و ابروی او و آنگاه بینی و لب و دندان و موی وی را به دقت نگریست تا نیکوچشم و ملیح بینی باشد و در لب و دندان او حلاوت و در پوست او طراواتی بود. علاوه بر این بعضی به فربهی و لاغری تن و اطراف بندگان نیز مینگریستند و به هرحال همهء اعضاء و همهء اندام بنده را وارسی میکردند تا علامتی را که برای هردسته از بندگان معلوم شده در او بیابند زیرا هر دسته از غلامان علائمی خاص داشتند که خریدار مطلع و متخصص میبایست آنها را ملحوظ دارد، مثلاً غلامانی که برای علم آموختن و کدخدایی فرمودن چون کتابتی و خازنی خریداری میشدند میبایست راست قامت و معتدل گوشت و معتدل رنگ و گشاده میان انگشتان و پهن کف و پهن پیشانی و شهلاچشم و گشاده ابرو و خنده ناک باشند، و آنکه برای ملاهی میخریدند میبایست نرم گوشت و کم گوشت نه فربه و نه لاغر و باریک انگشت باشد، و آنکه برای جنگاوری میخریدند بایست سطبرموی و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و سطبراستخوان و سخت مفاصل و کشیده عروق و رگ و پی بر تن او پیدا و انگیخته و سطبرانگشت و پهن کف و فراخ سینه و کتف و سطبرگردن و گردسر و پهن شکم و برچیده سرین و کشیده روی و سرخ چشم باشد. شرط مهم دیگر غلام آن بود که بیمار یا در مظان بیماری نباشد و برای آنکه از این حیث اطمینان حاصل شود غلام را به دقت معاینه میکردند. غلامان را برای جنگاوری، معاشرت، خدمتگزاری در خانه و سرای زنان، خنیاگری، طباخی، فراشی، حاجبی، ستوربانی و امثال اینها میخریدند، و ممکن بود خواجه ای بندهء خود را به دیگری بفروشد، و از او چون فروش ضیاع و عقار فایده برگیرد. اجناس غلامان عبارت بود از ترک و ارمنی و رومی و هندی و حبشی و نوبی. جنس ترک خود بر نه نوع بود که از جملهء ایشان از همه بدخوتر خفچاق و غز بودند، و از همهء خوشخوی تر و فرمانبردارتر ختنی و خلخی و تبتی و از همه سست تر و کاهلتر چلگی و از همه بلاکش تر و سازنده تر تاتار و یغما. اجناس غلامان ترک از همه مطبوع تر و نیکوتر شمرده میشدند. در قابوسنامه چ هدایت صص100-109 آمده: «چنانکه چون در ترک نگاه کنی سری بزرگ بود و روی پهن و چشمها تنگ و بینی پخج لب و دندانی نه نیکو، چون یک به یک را بنگری هریک به ذات خویش نه نیکو نماید، ولیکن چون همه را به جمع بنگری صورتی باشد سخت نیکو... اما به طراوت دست از همه جنس برده اند... و ترکان... کندخاطر و نادان و مکابر و شغبناک و ناراضی و ناانصاف و بدمست و بی بهانه آشوب کننده و بی زبان باشند، و به شب سخت بددل باشند. آن شجاعت که به شب نمایند به روز نتوانند نمود. اما هنر ایشان آن است که شجاع باشند و بی ریا و ظاهر دشمنی کنند، و متعصب باشند به هرکاری که بدیشان سپاری، نرم اندام و لذیذ باشند به عشرت و از بهر تجمل به از ایشان جنسی نیست. و سقلابی و رومی و الانی قریب اند به طبع ترکان ولیکن از ترکان بردبارتر و کدودتراند، اما الانی به شب دلیرتر از ترک بود، و خداونددوست تر بود، لیکن در ایشان چند عیب است چون دزدی و بیفرمانی و بی وفایی و بهانه گیری و بی شکیبایی و کندکاری و سست طبعی و گریزپایی. اما هنرش آن بود که نرم تن و مطبوع و درست زبان و دلیر و رهبر بود. اما عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل و سست طبع و کسلان و زودخشم و حریص و دنیادوست بود، و هنرش آنکه خویشتن دار و مهربان و خوشبوی و کدخداروی و فرخی جوی و زبان نگاهدار بود. اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و گنده تن و دزد و شوخگن و گریزنده و بیفرمان و بیهده درای و خائن و دروغ زن و کفردوست و بددل و بیقوت و خداونددشمن باشد و سراپای او به عیب نزدیکتر که به هنر، ولیکن راست زبان و تیزفهم و کارآزموده و کدود باشد. اما عیب هندو آن بود که بدزبان بود و در خانه کنیزکان از او ایمن نباشند... اما نوبی و حبشی بی عیب ترند و حبشی از نوبی بهتر بود».
برای نگاهداری بندگان و مراقبت احوال آنان نیز شرایطی بود که عقلای قوم آن شرایط را رعایت میکردند. اگر بنده ای از خداوند خود ناراضی میشد از او تقاضای فروختن خود میکرد و در این صورت صلاح در آن بود که هرچه زودتر شر او را دفع کنند و گرنه نافرمانی و بدخویی میکرد. از مجموع این اطلاعات نیک دریافته میشود که در این عهد غلامان، خاصه غلامان ترک که عددشان از همه بیشتر و فراهم آوردن آنان از سرحدات ماوراءالنهر و خراسان بسیار سهل بود، همه جای ایران را از دربارهای پادشاهان و امیران و دستگاههای وزیران و رجال تا خانه های اکابر و اشراف و متمکنین فروگرفته بودند، لیکن بیشتر نفوذ آنان در دستگاههای دولتی بود که برای جنگ و اخذ مالیات و نظایر این کارها مورد استفاده قرار میگرفتند و البته از جور و عدوان نسبت به مردم دریغ نمیکردند و مردمان را رنجها میرساندند، و مالها میستاندند چنانکه برای دویست دینار غلامی میرفت و پانصد دینار از برای اصل و مزد میستاند، و مردمان در این حال درویش و مستأصل میشدند. رجوع به ترجمهء تاریخ تمدن اسلام ج 4 صص 22 - 27 و صص227 - 232 و ج5 صص24 - 32 و تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر صفا ج1 صص193 - 196 و ج2 صص69 - 77 و تاریخ بیهقی و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی صفحات 7 و 8 و 12 و 13 و 14 و 19 و 38 و 39 و 41 و 48 و 60 و 61 و 94 و قابوسنامه چ روبن لوی چ انگلستان ص62 و سیاست نامه چ 1334 ص78 و 109 و 129 و 137 و رجوع به برده و بردگی شود.
(1) - کذا (!) ن ل: سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.
(2) - در این مورد غلام با حفظ معنی اصلی در مفهوم پایین تر و کوچکتر استعمال شده است.
(3) - در سطور سابق جرجی زیدان این نسبت را به امین داده است.
(4) - نام این کتاب در جلد 5 به تاریخ ادبیات فارسی تغییر یافت.
غلام.
[غُ] (اِخ) نام یکی از 31 قبیله ای که در کردمحله ساکن هستند. رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص100 شود.
غلام آباد.
[غُ] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 9هزارگزی شمال خاوری دره شهر و 3هزارگزی شمال راه مالرو دره شهر به ماژین قرار دارد. جلگه و گرمسیر است، سکنهء آن 258 تن شیعه هستند که به لهجهء لکی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء سیکان است و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و مردم آن چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
غلام آباد.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 64هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 15هزارگزی شمال خاوری امیرآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 139تن سنی هستند. به زبان کردی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و لبنیات می باشد. و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5)
غلام آباد.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 29هزارگزی باختر الشتر و 22هزارگزی باختر شوسهء خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است. سکنهء آن 54 تن شیعه اند که به زبان لکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء خیاط تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
غلامان.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسیان بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 13هزارگزی باختر ماسور، کنار باختر شوسهء خرم آباد به اندیشمک قرار دارد کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 250 تن شیعه اند و به زبان لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین آن از طایفهء ویس کرم می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6)
غلامان.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان جرکلان بخش مانهء شهرستان بجنورد که در 52هزارگزی شمال مانه سر راه شوسهء بجنورد به حصارچه قرار داد، کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 705 تن شیعه اند و به زبان کردی، فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت، مالداری، قالیچه و گلیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. و دارای دبستان و کلانتری مرز و پاسگاه ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
غلامانه.
[غُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)چون غلامان. به سان غلامان : و محمد آن شب پیراهن غلامانه پوشیده و ردا بر سر افکنده و نعلین در پای کرد. (ترجمهء تاریخ طبری نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء لغت نامه).
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی.نظامی.
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعده ای مرتسم است.خاقانی.
|| (اِ مرکب) مختصر نقدی که خریدار به شاگرد دکان دهد. عطیه ای که به غلام دهند چون پیغام یا خبری آرد یا امری انجام کند یا از استاد او چیزی خرند. شاگردانه. خدمتانه. قُلُّق. راشن.
غلام ابن الابواری.
[غُ مِ اِ نُلْ اَبْ] (اِخ)صیرفی. صاحب اخبارالراضی داستانی از او آورده است. رجوع به اخبار الراضی ص276 شود.
غلام ابی الجیش.
[غُ مِ اَ بِلْ جَ] (اِخ)ظاهراً لقب ناشی ء صغیرابوالحسین علی بن وصیف است. رجوع به فهرست ابن الندیم چ 1 مصر ص252 شود.
غلام احمد.
[غُ اَ مَ] (اِخ) (میرزا...) او راست: 1 - حمامة البشری الی اهل مکة و صلحاء ام القری. به سال 1311 ه . ق. در هند چاپ شده است. 2- قصائد احمدیة (المسیح الموعود و المهدی المعهود) که به سال 1329 ه . ق. در قادیان هند به چاپ رسیده است. 3- مواهب الرحمن، که در مصر به سال 1320 چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1419).
غلام الابهری.
[غُ مُلْ اَ هَ] (اِخ) رجوع به ابوجعفربن محمد بن عبدالله الابهری شود.
غلام الراشدی.
[غُ مُرْ را شِ] (اِخ) وی به قول صاحب «اخبار الراضی» از طرف ابن رائق حاکم حمص و اعمال آن گردید (323 ه . ق.). رجوع به اخبارالراضی ص62 شود.
غلام بارگی.
[غُ رَ / رِ] (حامص مرکب)غلام باره بودن. امردپرستی. شاهدبازی. بچه بازی. کپه دوزی :
بونعیم را گفت: به غلام بارگی پیش ما آمده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص417). رجوع به غلام باره شود.
ای خواجه به بند زن چرا درماندی
چون تخم غلام بارگی بفشاندی.خاقانی.
غلام باره.
[غُ رَ / رِ] (ص مرکب)امردپرست و شاهدباز. مقابل دخترباره. مغلم. (آنندراج). پسردوست. تازباز. تازباره. بچه باز. کپه دوز :
بر دور او ز خیل غلامان بود حصار
زین رو غلام باره توان گفت خواجه را.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به باره شود. || تحقیق آن است که به معنی مغلم و معطی هردو آمده، میگویند فلانی غلام بارهء فلانی است. (آنندراج).
غلام باشی.
[غُ] (اِ مرکب) (از غلام + باشی ترکی) رئیس غلامان، و بیشتر این لقب در سفارتخانه های اجنبی برای رئیس پیشخدمتان و محترم ترین آنان مصطلح است.
غلام بچه.
[غُ بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب)خانه شاگرد در خانهء شاه و اعیان. || پسران نابالغ که در حرم شاهان قاجار به کارهایی گماشته بودند مانند ایچ اُغلان سرای سلاطین عثمانی. پیشخدمتهای خرد از خاندان اعیان و شاهزادگان که در اندرون و حرمخانهء پادشاهان قاجار به خدمت اشتغال داشتند. || کودک. ریدک. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی متعلق به کتابخانهء سازمان لغت نامه ذیل رندک). وصیف. (دهار).
غلام پست.
[غُ مِ پُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مأمور پست که نامه ها و مراسلات را توزیع میکند. گسی بنده. رجوع به گسی بنده شود.
غلام پیشخدمت.
[غُ مِ خِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیشخدمت نابالغ. پسر نابالغ از شاهزادگان یا رجال درباری که در اندرون خدمت شاه کردی از قبیل قلیان بردن و آفتابه و گلدان گذاشتن و امثال آن.
غلام ثعلب.
[غُ مِ ثَ لَ] (اِخ) عبدالواحدبن ابی هاشم بغدادی، مکنی به ابوعمر، و معروف به غلام ثعلب. او لغوی زاهد و از حافظان حدیث بود. از حفظ سی هزار ورقه لغت املاء کرد. او راست: کتاب «فضائل معاویه» و «غریب الحدیث». (از اعلام زرکلی ج2 ص607). ظاهراً زرکلی در نقل اشتباه کرده و غلام ثعلب را در دو مورد ذیل عبدالواحد و محمد بن عبدالواحد آورده است. رجوع به مدخل بعدی شود.
غلام ثعلب.
[غُ مِ ثَ لَ] (اِخ) محمد بن عبدالواحدبن ابی هاشم مطرز باوردی، مکنی به ابوعمر و ملقب به غلام ثعلب. او یکی از ائمهء لغت بود و به کثرت تصانیف مشهور است. به شغل تطریز لباس اشتغال داشت و از شهر باورد (= ابیورد واقع در خراسان) بود، و چون مدتی با ثعلب نحوی مصاحبت داشت به غلام ثعلب ملقب گردید. وی به بغداد درگذشت. او راست کتاب «الیواقیت»، «تفسیر اسماء الشعراء»، «المداخل» نسخهء خطی دربارهء لغت، «القبائل»، «یوم و لیلة»، «اخبار العرب» نسخهء خطی «العشرات» نسخهء خطی، علاوه بر اینها به کتاب «فصیح» ثعلب و کتاب «العینی» و «الجمهرة» استدراکاتی دارد و به هر یک از آنها جزئی لطیف افزوده است. (از اعلام زرکلی ج3 ص938). صاحب روضات الجنات (چ 1 طهران ص713) گوید: محمد بن عبدالواحد یکی از بزرگترین شاگردان ثعلب نحوی بود. وی به سال 261 ه .ق. متولد شد. ابن برهان گوید: کسی در لغت از متقدمان و متأخران داناتر از او نبود. خطیب بغدادی در تاریخ خود گوید: اهل لغت بر او طعن میکردند و میگفتند: اگر مرغی در هوا بپرد، او به نقل ثعلب از ابن اعرابی از آن خبر دهد و در آن چیزی گوید، لیکن اهل حدیث او را تصدیق کنند و موثق شمارند. این تصانیف ازوست: شرح الفصیح، فائت الفصیح، غریب مسند احمد، الرجال الموشح، فائت الجمهرة، فائت العین، ما انکره الاعراب علی ابی عبیدة و جز آن. او به سال 345 ه .ق. به بغداد درگذشت. صاحب کشف الظنون کتاب المکنون و المکتوم و کتاب المستحسن و کتاب الشوری و کتاب التفاحة را نیز به وی نسبت داده است. رجوع به کشف الظنون چ استانبول ج2 ستون 1431 و 1458 و 1462 و ج1 ستون 426 شود.
غلامچه.
[غُ چَ / چِ] (اِ مصغر) غلام خرد. غلام کوچک. رجوع به غلام شود: ارسلان ارغوان را در مرو غلامچه ای کارد زد و بکشت. (راحة الصدور راوندی).
غلامحسین خان.
[غُ حُ سَ] (اِخ) او راست کتاب «ریاض السلاطین» در تاریخ بنگاله که به زبان فارسی به سال 1195 تألیف کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی ج5 ص3283).
غلامحسین خان.
[غُ حُ سَ] (اِخ)افضل الملک مشهور به ادیب کرمانی از شعرای قرن چهاردهم هجری قمری است. رجوع به نامهء فرهنگیان تألیف عبرت نائینی نسخهء خطی کتابخانهء مجلس شود.
غلامحسین خان.
[غُ حُ سَ] (اِخ)طباطبائی. او یکی از امرا و سادات و شعرای هندوستان بود. به سال 1194 کتاب سیرالمتأخرین را نوشته است که به زبانهای فرانسوی و انگلیسی ترجمه شده و منظومه ای نیز به نام بشائر الامامه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج5 ص3283). در اعلام المنجد آمده: غلامسحین خان مورخ هندی است. به سال 1728م. متولد شد. کتاب «سیرالمتأخرین» او شامل تاریخ هند از 1707 تا 1781 م. است.
غلامحسین خان درویش.
[غُ حُ سَ نِ دَرْ] (اِخ) در سال 1251 ه . ش. متولد شد. پدرش موسوم به حاجی بشیر از مردم طالقان بود که به موسیقی هم کمی آشنایی داشت و اندکی سه تار مینواخت. فرزندش را به موزیک دارالفنون سپرد. غلامحسین در آنجا به فراگرفتن خط، موسیقی و نواختن شیپور کوچک و طبل مشغول شد. وی بعدها با کمال السلطنه (پدر ابوالحسن صبا) دوست شد. این شخص از نزدیکان شعاع السلطنه پسر مظفرالدین شاه بود و همین سبب شد که غلامحسین خان جزء نوازندگان مخصوص شعاع السلطنه گردید. او را آثار متعدد است از آن جمله پیش درآمدها و تصنیفها و قطعات متفرقه است. درویش هنرمندی بی تکلف و بسیار متواضع بود. طبعی لطیف و حساس و ذوقی سرشار داشت. این استاد در شب چهارشنبه دوم آذرماه سال 1305 ه . ش. بواسطهء حادثهء تصادم با اتومبیل به سختی مجروح شد و تقریباً بلافاصله وفات یافت و در قریهء امامزاده قاسم در جوار مزار ظهیرالدوله دفن گردید. رجوع به سرگذشت موسیقی ایران بخش اول صص296 - 325 رجوع به درویش شود.
غلامحسین رهنما.
[غُ حُ سَ نِ رَ نِ](اِخ) رجوع به رهنما شود.
غلامحسین سلیم.
[غُ حُ سَ نِ سَ] (اِخ)زرد بوری. مورخ هندی است. او راست کتاب «ریاض السلاطین» و آن کاملترین کتاب به فارسی است که از تاریخ اسلام در بنگال گفتگو میکند. (از اعلام المنجد).
غلامحسین میرزا.
[غُ حُ سَ] (اِخ)قاجار، ملقب به صدرالشعرا فرزند ملک ایرج میرزا شاعر معروف است که در اواخر قرن سیزدهم در تبریز اقامت داشت و از ملازمان مظفرالدین شاه قاجار بود و لقب صدرالشعرا را نیز مظفرالدین میرزا به وی داده بود. (از مقدمهء دیوان ایرج میرزا).
غلام خان.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان نارویی بخش شیب آب شهرستان زابل که در 35هزارگزی خاوری سکوهه، نزدیک مرز افغانستان واقع است. جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 59 تن شیعه و سنی هستند. که به زبان فارسی بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هیرمند تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
غلام خانه.
[غُ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایگاه غلامان و فراشان: غلامخانهء سفارت انگلستان.
غلام خلال.
[غُ مِ خَلْ لا] (اِخ)عبدالعزیزبن جعفر بغدادی حنبلی، مکنی به ابوبکر و معروف به غلام خلال. او راست کتاب «الشافی فی الحدیث». وی به سال 363 ه . ق. درگذشت. (از اسماء المؤلفین ستون 577).
غلام خلیل.
[غُ مِ خَ] (اِخ) احمدبن محمد بن غالب بصری باهلی، مکنی به ابوعبدالله و معروف به غلام خلیل. او از محدثین عامه و فصیح بود. بعضی از اهل فن او را ضعیف الحدیث شمرده اند. وی به سال 275 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از ریحانة الادب ج3 ص161).
غلام خلیل.
[غُ مِ خَ] (اِخ) عبدالله بن احمدبن غلاب بن خالدبن فراس باهلی. او یکی از متصوفه بود. او راست: کتاب الدعاء، کتاب الانقطاع الی الله تعالی جل اسمه، کتاب الصلوة و کتاب المواعظ. (از فهرست ابن الندیم).
غلام دوشن.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج که در 24هزارگزی شمال خاور طراقیه تپه ماهور قرار دارد. محلی سردسیر است. سکنهء آن 150تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه هاست و محصول آن غلات، لبنیات، انگور، حبوبات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. از طراقیه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5)
غلام دهلوی.
[غُ مِ دِ لَ] (اِخ) شیخ غلام بن همدانی دهلوی هندی، متخلص به مصحفی شاعر. او راست دیوان شعری به زبان اردو. وی به سال 1240 ه . ق. درگذشت. (از اسماء المؤلفین ستون 813). شاید همان غلامعلی همدانی باشد. رجوع به همین نام شود.
غلام رسول.
[غُ رَ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل که در 3هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد و 2هزارگزی خاوری ده دوست محمد به پیران قرار دارد. جلگه و گرم معتدل است. سکنهء آن 150تن شیعه و سنی هستند و به زبان فارسی بلوچی سخن میگویند، آب آن از رودخانهء هیرمند تأمین می شود. محصول آن غلات، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8)
غلام رضا.
[غُ رِ] (اِخ) استاد غلام رضا شیشه گر. صاحب مسند ارشاد به زمان ناصرالدین شاه به طهران.
غلام رضا.
[غُ رِ] (اِخ) یزدی، متخلص به حیران. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری بود. او در مصلی صفدرخان در یزد مکتبداری داشته، در خط نسخ ماهر بوده است. (از تاریخ یزد آیتی ص287).
غلام زادگی.
[غُ دَ / دِ] (حامص مرکب)غلام زاده بودن. فرزند غلام بودن. رجوع به غلام شود.
غلامزاده.
[غُ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)فرزند غلام. رجوع به غلام شود. || در تداول عامه فرزند خویش را گویند رعایت ادب را.
غلام زحل.
[غُ مِ زُ حَ] (اِخ) عبدالله بن حسن بغدادی، مکنی به ابوالقاسم و معروف به غلام زحل از منجمان و دانشمندان حساب فلکی و افاضل قرن چهارهم هجری قمری بود. او راست: کتاب «احکام النجوم»، «التسییرات و الشعاعات»، «الاختیارات»، «الجامع الکبیر» و «الاصول المجردة». وی به سال 376 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج2 ص616). ابن الندیم علاوه بر کتب مذکور کتاب الانفصالات را نیز به وی نسبت داده است. رجوع به فهرست ابن الندیم چ 1 مصر ص395 و تاریخ الحکماء قفطی ص224 و تتمة صوان الحکمة ص210 شود.
غلام سرا.
[غُ سَ] (اِ مرکب) تخفیفی است از غلام سرای. غلام خانگی. رجوع به غلام شود: کی ببره کی نبره، غلام سرا (یا غلام سیا) پیش ببره. رجوع به غلام سیا شود.
غلام سرور.
[غُ سَرْ وَ] (اِخ) صاحب لاهوری. مفتی بن مفتی، غلام محمد بن مفتی رحیم الله قریش اسدی هاشمی. وی از دانشمندان هند در اواخر قرن سیزدهم هجری است و شاید اوائل قرن حاضر (چهاردهم) را نیز درک کرده است، به هرحال در سال 1283 ه . ق. در قید حیات بوده است. او در نظم و نثر و انشاء و نویسندگی دستی توانا داشت و غالباً در اشعار خود به سرور تخلص میکرد مخصوصاً در گفتن ماده تاریخ تخصص داشت. در ولادت یا وفات یا وقایع دیگر اشخاص چند قسم ماده تاریخ میسرود. کتاب مشهور او تذکرهء خزینة الاصفیا است که شامل شرح حال اجمالی اکابر دین و مشایخ صوفیه و عرفانی هند و ایران میباشد. وی این کتاب را به هفت مخزن تقسیم کرده است: مخزن اول در شرح حال اجمالی حضرت رسول (ص) و ائمهء اطهار و خلفا و ائمهء اهل سنت، و پنج مخزن دیگر در ذکر مشایخ و اولیای سلسلهء قادریه و چشتیه و نقشبندیه و سهروردیه و سلاله ها و خانواده های متفرقهء عرفاست، و مخزن هفتم مشتمل بر شرح حال ازواج و بنات طاهرات پیغمبر اسلام و جمعی از زنان عارف و صالح است. تاریخ تألیف کتاب 1281ه . ق. است و نام خود کتاب که خزینة الاصفیا است (بدون همزه) تاریخ شروع به تألیف (1280) و با همزهء آخر تاریخ اختتام (1281) آن است. نیز در همان کتاب گوید:
گشت پر از عطای ایزد پاک
کنز خوبی و گنج محجوبی
ابتدایش «خزینهء خوب» است
انتهایش «خزانهء خوبی»(1)
او شرح حال حضرت صاحب الامر را نیز مفصلاً آورده و قطعه شعری نیز در مدح آن حضرت سروده است. کتاب خزینة الاصفیاء در هند به سال 1331 ه .ق. به چاپ رسیده است، و دیگر از تألیفات وی کتاب «گلدستهء کرامات» در مناقب عبدالقادر گیلانی است. رجوع به ریحانة الادب ج3 صص161 - 163 و خزینة الاصفیاء شود.
(1) - «خزینهء خوب» =1280 و «خزانهء خوبی» =1281.
غلام سیا.
[غُ] (اِ مرکب) مخفف غلام سیاه. در تداول عامه گویند: کی ببره کی نبره؟ غلام سیا (یا غلام سرا) پیش ببره. رجوع به غلام و غلام سرا شود.
غلام شاه.
[غُ] (اِخ) حاکم سند که با دادن باج ولایت را از شر «شاه درانی» رهایی بخشید. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه ص77 شود.
غلامشاهی.
[غُ] (اِخ) تیره ای از شعبهء شیبانی ایل عرب، از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص87). رجوع به شیبانی شود.
غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) (شیخ...) متخلص به حکیم از شعرای نیمهء اول قرن چهاردهم و از مردم شیراز بود. دیوانی از او در دست است که در حدود 5500 بیت دارد.
غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) از مورخان هند بود. او راست کتاب «شاه عالم نامه» در احوال شاه عالم. وی به سال 1221 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج5).
غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان تورجان بخش بوکان شهرستان مهاباد که در 25هزارگزی جنوب باختری بوکان، 17500گزی باختر شوسهء بوکان به سقز قرار دارد. محلی کوهستانی و معتدل سالم است. سکنهء آن 113تن سنی کردی زبانند. آب آن از سیمین رود است. محصول آن غلات، توتون، و حبوبات است. شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان که در 12هزارگزی باختر قصبهء رزن و یک هزارگزی راه اتومبیل رو رزن به دمق قرار دارد سکنهء آن 25تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 11هزارگزی شمال باختری بنجار و 3هزارگزی راه فرعی ادیمی به زابل قرار دارد. محلی جلگه ای است و هوای گرم و معتدل دارد. سکنهء آن 376 تن شیعه اند که به فارسی بلوچی سخن میگویند. آب آن از رودخانهء هیرمند است و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری، گلیم بافی و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
غلامعلی آزاد.
[غُ عَ یِ] (اِخ) حسینی واسطی بلگرامی، متوفی به سال 1200 ه . ق(1). او راست:
1- الدیوان الاول که دیوان شعر است و تألیف آن به سال 1187 ه . ق. پایان یافته است. دیوان دوم در 59 صفحه، دیوان سوم منطبع در حیدرآباد. 2- سبحة المرجان فی آثار هندستان، شامل تراجم دانشمندان هند و مطالبی که ایشان در باب تفسیر و حدیث گفته اند و سخنان نادری که از آنان به زبان عربی نقل شده است. تاریخ تألیف کتاب سال 1177 ه . ق. است و 298 صفحه دارد. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 1). در اعلام المنجد آمده: غلام علی آزاد بلگرامی (1704 - 1786 م.) از مورخان هند بود. به قصد حج به مکه رفت و مدتی در آنجا اقامت کرد. از مؤلفات اوست: «مآثر الکرام فی تاریخ بلغرام». کتاب مآثر الامراء تألیف صمصام الدوله را نیز نشر کرد، این کتاب قاموس اعلام رجال عهد حکومت مغول در هند است - انتهی. صاحب قاموس الاعلام ترکی (ج1 ص175) گوید: امیر غلامعلی بلگرامی متخلص به آزاد، پسر سیدنوح، معروف به امیر عبدالجلیل بلگرامی است. آزاد از شعرای فصیح هندوستان بود. او مؤلفاتی به زبان فارسی دارد به نامهای «قصاید غری»، «سبحة المرجان»، «خزانهء عامره» و «تذکرهء سرو آزاد». مرگ او به سال 1200 ه . ق. بود. - انتهی. رجوع به «از سعدی تا جامی» چ 1 ص314 شود.
(1) - در مدخل «آزاد» از همین لغت نامه و همچنین در قاموس الاعلام ترکی اشتباهاً سال وفات غلامعلی آزاد 1165 ه . ق. نوشته شده است.
غلامعلی خان.
[غُ عَ] (اِخ) از شاعران هندوستان بود. او راست منظومهء «لمعة الطاهرین» در بیان سیرت حضرت رسول و احوال ائمه. (از قاموس الاعلام ترکی).
غلامعلی همدانی.
[غُ عَ یِ هَ مَ] (اِخ)مصحفی. او راست: کتاب «عقد ثریا» در ترجمهء شاعران ایران در هند از زمان محمدشاه تا زمان شاه عالم. وی در قرن دوازدهم میزیسته است. رجوع به احوال و آثار رودکی ص879 و تاریخ ادبیات هرمان اته شود. شاید همان غلام دهلوی باشد. رجوع به همین نام شود.
غلام عیاشی.
[غُ مِ عَیْ یا] (اِخ) محمد بن عمر بن عبدالعزیز کشی. وی از ثقات علما و محدثان امامیه در قرن چهارم هجری قمری بود، و چون تلمیذ «عیاشی» بود «غلام عیاشی» شهرت یافته است. رجوع به محمد بن عمر و رجوع به کشی شود.
غلام قره واش.
[غُ قَ رَ / رِ] (اِ مرکب) از اتباع است، مرکب از غلام به معنی عبد + قره واش ترکی به معنی کنیز سیاه.
غلام کسائی.
[غُ مِ کِ] (اِخ) علی بن مبارک لحیانی. وی تلمیذ کسائی بود و بدین سبب او را غلام کسائی گفته اند. رجوع به علی بن مبارک و ریحانة الادب ج3 ص163 و 410 شود.
غلام گردش.
[غُ گَ دِ] (اِ مرکب) دیواری باشد حائل میان حرم سرا و دیوانخانه و در رباطات ولایات پیش حجره ها برآرند. (آنندراج) (بهار عجم). راهرو. کریدور(1). اطاقی که میان دو اطاق واقع شود و به هر دو آنها راه داشته باشد. ایوان دور عمارت. (فرهنگ نظام). راهرو اطراف بنائی بزرگ. در تداول مردم بروجرد: یک چلو دو خورش، ساختمانش دو اطاق و یک غلام گردش :
از گردش سپهر غلام تو اختر است
جایت غلام گردش آن طاق اخضر است.
امیرخسرو (از بهار عجم) (آنندراج).
کیوان غلام بارگه کبریای تست
گردون غلام گردش دولت سرای تست.
محمدسعید اشرف (از بهار عجم) (آنندراج).
(1) - Corridor.
غلاملو.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان سیس بخش شبستر شهرستان تبریز که در 12هزارگزی خاور شبستر و 2هزارگزی شوسه و خط آهن جلفا قرار دارد. جلگه و معتدل است. سکنهء آن 191تن شیعه و ترکی زبان اند. آب آن از چشمه، و محصول آن غلات، حبوبات، گردو، بادام، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غلام محمد.
[غُ مُ حَمْ مَ] (اِخ) پسر حکمران قسمتهای جنوب هندوستان که معروف به سلطان تیپو بود. وی پس از آنکه مدتی در برابر انگلیسیها مقاومت کرد به سن 78سالگی در کلکته درگذشت (1288 ه . ق.). (از قاموس الاعلام ترکی).
غلام موزرموئی.
[غُ ؟] (اِخ) تیره ای از طایفهء اورک هفت لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص74). رجوع به اورک شود.
غلام نفطویه.
[غُ مِ نَ یَ] (اِخ) رجوع به احمدبن یعقوب بن یوسف اصفهانی، مکنی به ابوجعفر شود.
غلام نقشبند.
[غُ مِ نَ بَ] (اِخ) ابن عطاءالله لکهنوی هندی حنفی. او راست تفسیر بعض سور قرآن، شرح الخزرجیة فی العروض، فرقان الانوار فی التفسیر لربع القرآن، و اللامعة العرشیة فی مسألة وحدة الوجود. او به سال 1126 ه . ق. درگذشت. (از اسماء المؤلفین ستون 813).
غلام ویس.
[غُ وِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان که در 60هزارگزی جنوب قیدار و 6هزارگزی راه مالرو عمومی قرار دارد. محلی کوهستانی و سردسیر است. سکنهء آن 783 تن شیعهء ترکی زبانند. آب آن از چشمه است، و محصول آن غلات دیمی، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
غلامة.
[غُ مَ] (ع اِ) مؤنث غلام. (منتهی الارب). در اشعار عرب غلامة مؤنث غلام استعمال شده است. کنیز. اَمَة. (اقرب الموارد). رجوع به غلام شود.
غلامه راه.
[غُ مَ] (اِخ) محتملاً ناحیه ای است در جنوب رستمدار. (از ترجمهء مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص173).
غلامی.
[غُ] (حامص) بندگی. عبودیت. سمت غلام. غلام بودن. رجوع به غلام شود :
گر شوم بوده ای به غلامی به نزد خویش
با ریش شوم تر ببر ما هرآینه.
عسجدی (دیوان ص35).
آن را که غلامی تو دادند
او را چه غم از هزار سلطان.خاقانی.
به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد
گرهی ز زلف کم کن کمری فرست ما را.
خاقانی.
زمین بوسی کن از راه غلامی
چنان گو کاین چنین گوید نظامی.
نظامی.
ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو.نظامی.
مگر از هیأت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمربسته ام اینک به غلامی.
سعدی (طیبات).
به جز غلامی دلدار خویش سعدی را
ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید.
سعدی (خواتیم).
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقهء بندگی زلف تو در گوشش باد.حافظ.
غلامی.
[غُ ] (ص نسبی) منسوب به غلام. رجوع به غلام شود. || محبوب دوست. زن دوست. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 192 الف).
غلامی.
[غُ] (اِ) شکلی است از مروارید که قاعدهء آن مستدیر و محیط آن مستوی و رأس آن تیز، و گویی مخروط است و قاعدهء آن بعضی از کره است. رجوع به الجماهر بیرونی ص125 و 127 و 129 شود.
غلامی.
[غُ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 36هزارگزی جنوب خاوری بهشهر قرار داد. محلی کوهستانی و معتدل مرطوب است. سکنهء آن 360 تن شیعه هستند که به مازندرانی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه و دره محلی است. محصول آن غلات، لبنیات، و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصری گله داری است. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). یکی از دهات چهاردانگهء هزار جریب است. رجوع به ترجمهء مازندران و استراباد چ 1336 ه .ش. ص85 و 165 شود.
غلامی.
[غُ] (اِخ) یکی از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری قمری. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
غلامی.
[غ] (اِخ) مولانا سعید غلامی. یکی از شاعران ایران بود. در صبح گلشن آمده: غلامی از خداوندان سخن برجسته، و شاهدان مضامین رنگین به غلامی طبع والایش کمر بسته، این بیت ازوست:
غلام خویشتنم خوانده ماه رخساری
سیاه بختی من کرد عاقبت کاری.
غلام یحیی.
[غُ یَ یا] (اِخ) ابن نجم الدین بحاری. او راست: لواء الهدی فی اللیل والدجی، و آن حاشیه ای است بر شرح محمد زاهد هروی بر «الرسالة القطبیة» در منطق که ضمن مجموعهء شمارهء 100 است. (از معجم المطبوعات ج1 ستون 594).
غلامیة.
[غُ می یَ] (ع اِمص) کودکی. (منتهی الارب). اسم است از غلام. (اقرب الموارد). رجوع به غلام شود. || (ص نسبی) تأنیث غلامی. || (اِ) غلامیه یا جاریهء غلامیه بعضی از کنیزان جوان که در حرم خلفای بغداد حکومت میکردند. رجوع به ذیل قوامیس العرب دزی شود.
غلان.
[غَلْ لا] (ع ص) شتر نیک تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت تشنه. (دهار): رجل غلان؛ مردی سخت تشنه، و اشتر را نیز گویند. (مهذب الاسماء). الغلان من الجمال، الغال. (اقرب الموارد).
غلان.
[غُلْ لا] (ع اِ) جِ غالّ. (منتهی الارب). رستنگاههای سلم و طلح و آن وادیهای غامضی است در زمین، و درختان دارد، واحد آن غالّ و غَلیل است. رجوع به غال و غلیل شود. || گیاهی است و یکی آن غالّ است. (از اقرب الموارد). رجوع به غالّ شود.
غلانیة.
[غَ یَ] (ع مص) گرانی و جوشش. و نون زاید است. (از منتهی الارب). گران دانستن قیمت چیزی، و نون آن زاید است. (از اقرب الموارد).
غلاة.
[غُ] (ع ص، اِ) جِ غالی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غالی شود :و بیان این مسئله... که رد است بر ملاحده و بواطنه و دهریه و غلاة و غیر ایشان... خواجه... رشید رازی... در کتاب فصول بیان کرده است. (کتاب النقض ص472).
غلاة.
[غُ] (اِخ) فرقه ای از شیعه هستند. (اقرب الموارد). غلاة یا غالیه فرقه هایی هستند که مذهب غلو داشته باشند. در قرآن کریم از غلو نهی شده است چنانکه در سورهء نساء آیهء 171 آمده: «یا اهل الکتاب لاتغلوا فی دینکم و لاتقولوا علی الله الا الحق» یعنی ای پیروان تورات و انجیل در دین خود غلو مکنید و از حد مگذرید، و دربارهء خدا جز گفتار راست و حق مگویید، و در حدیث آمده «صنفان من امتی لانصیب لهما فی الاسلام: الغلاة و القدریة» (رجوع به بحار الانوار ج4 باب اول ص4 شود). و علی (ع) فرموده است: «یهلک فی رجلان: محب غال و مبغض قال» یعنی دو گروه دربارهء من به راه خطا میروند و هلاک میشوند: دوستداری که در دوستی غلو کند و دشمنی که در بغض و کینه افراط کند. شیخ مفید (متوفی به سال 413 ه . ق.) در تصحیح الاعتقاد (ص63) در تعریف غلاة گوید: غلاة که از متظاهرین به اسلام اند کسانی هستند که علی امیرالمؤمنین و ائمهء دین؛ یعنی ذراری آن حضرت را به خدایی و پیغمبری نسبت داده اند، و آنان را از جهت فضل در دین و دنیا به پایه ای ستوده اند که از حد گذشته است و طریق افراط پیموده اند. این گروه در شمار گمراهان و کافرانند، و علی (ع) فرمان کشتن آنان را صادر فرمود و ائمهء اطهار نیز در حق آنان به کفر و خروج از اسلام حکم کردند.
ریشهء عقاید غلاة. عربستان و جزیره؛ یعنی بلاد میان دجله و فرات و شامات پیش از ظهور اسلام مرکز طوایف مختلف عرب و غیر عرب و محل بروز و تصادم عقاید و ادیان گوناگون از بت پرستی و یهودیت و مسیحیت و آیین های ایرانیان از زردشتی و مانوی و مزدکی و دیگر ادیان رایج آن زمان بود. در چنین محیطی ناچار باید ظهور مذاهب مختلف دیگر را انتظار داشت. پس اگر ملل و نحل نویسانی مانند ابومحمد نوبختی و شهرستانی بگویند که عقاید و آراء غلاة اسلام از ریشهء خرم دینی و مزدکی و دهری است و شبهات و اهواء آنان از مذاهب حلولیه و تناسخیه و مخصوصاً یهود و نصاری مأخوذ است (ملل و نحل شهرستانی ص81) نباید گفتهء آنان را تکذیب کرد، زیرا نشانه های این تأثیر به طور روشن و آشکار در آراء و عقاید این فرقه ها دیده میشود. مثلاً به قول شهرستانی همچنانکه یهود خالق را به خلق و نصاری خلق را به خالق تشبیه کرده اند غلاة نیز در آراء و عقاید از این دو نوع رأی و عقیده بی نصیب نمانده اند، لیکن باید توجه داشت که بعضی از فرق غلاة خاصه فرقه هایی که گردانندگان و زعمای آنها ایرانی بوده اند یا فرقه هایی که در ایران ظهور کرده یا نمو و توسعه یافته اند مقصود پنهانی دیگری نیز داشته اند، و آن احیای آیین ایران قدیم و شاید تضعیف اسلام بوسیلهء ایجاد اختلاف و تشتت آراء بوده است. اما در عین حال باید بدین نکته متوجه بود که وجود شباهت در عقاید و آراء مادام که با قراین دیگری توأم نباشد به تنهایی نمیتواند دلیل اخذ و اقتباس باشد، و متأسفانه بعضی از محققان مسیحی یا منتسبین به این دین خواسته اند عقاید غلاة، خاصه علی اللهیان را از اصل مسیحی جلوه دهند، چنانکه میرزا کرم نامی که احتمالاً به آیین مسیحیت درآمده است، در کتاب خود که به زبان انگلیسی است و در مجموعهء «دنیای اسلام» به نام علی اللهیان است در صفحات 73-78 از وجود بعضی شباهتها استفاده میکند و مذهب فرقهء علی اللهی را متأثر از مسیحیت میداند. موارد مشابهت در مورد سه روز روزه و سرودهای مذهبی و تعدد زوجات و جز آنهاست، ولی به نظر بعضی از محققان این قول درست نیست.
فرق غلاة. غالیان دربارهء علی بن ابی طالب و سایر ائمه و اشخاص دیگر و کسانی که دربارهء خود غلو کرده اند مشتمل بر اصناف و فرق بسیاری هستند که در اینجا به ترتیب حروف تهجی مشهوران آنها را ذکر میکنیم: آل مشعشع، اباحیه، احمدیه، اخیه، ازدریه، اسحاقیه، اسحاقیهء حارثیه، اسماعیلیه، امریه، اهل حق، بابکیه (= اباحیه)، باطنیه (= اسماعیلیه)، بدعیه، برکوکیه، بزیغیه، بشیریه، بکتاشیه، بومسیلمیه، بلالیه، بیانیه، تعلیمیه (= اسماعیلیه و باطنیه)، تمیمیه، تناسخیه، جناحیه، جواربیه، حابطیه (یا حائطیه)، حارثیه (= اسحاقیه) حدثیه، حربیه، حروفیه، حلاجیه، حلمانیه، حلولیه، حماریه، خابطیه (یا حابطیه)، خرمیه (= اباحیه)، خطابیه، خطابیهء مطلقه، خلالیه، ذمامیه، ذمیه، راوندیه، رجعیه، رزامیه، زراریه (= تمیمیه)، سبائیه، سبعیه (= اسماعیله و باطنیه و تعلیمیه)، سپیدجامگان، سرخ جامگان، سلمانیه، سمنیه، شریعیه، شریکیه، شلمغانیه، عزاقریه (= شلمغانیه)، علویه، علیائیه (یا علیاویه)، علی اللهیان، عمیریه، عینیه، غمامیه، قادیانیه، قرامطه (= اسماعیلیه و باطنیه و تعلیمیه و سبعیه) کاکائیه (= اخیه)، کاملیه، کربیه، کسفیه، کیسانیه، مازیاریه (= اباحیه)، مانویه، مبارکیه، مبیضه (=سپیدجامگان)، متنبئین، محمدیه (از علیائیه)، محمدیه (از مغیریه)، محمره (= سرخ جامگان)، مختاریه، مخطئه، مخمسه، مزدکیه، مسیلمیه، مشبهه، مشعشعیه (= آل مشعشع)، معمریه، مغیریه، مفضلیه، مفوضه، مقنعیه (= سپیدجامگان و مبیضه)، ملاحده (= اسماعیلیه و باطنیه و تعلیمیه و سبعیه و قرامطه)، منصوریه (=کسفیه)، موسویه، میمونیه، میمیه، ناووسیه، نصیریه، نمیریه، هاشمیه، هشامیه، یزیدیه و یعقوبیه. (از رسالهء دکتری دکتر گلشن بنام «غلو و غلاة» به اختصار). برای دانستن شرح هریک از این فرق و برای تفصیل بیشتر رجوع به مدخل غالیه و هریک از نامهای مذکور و رجوع به تاریخ کرد ص124 و 131 و خاندان نوبختی صص249 - 267 شود.
غلب.
[غَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). غلبه کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی). به معنی غَلَب و غَلَبَة. (از اقرب الموارد). رجوع به همین مدخل ها شود.
غلب.
[غَ لَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب). غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). در آیهء شریفهء : «و هم من بعد غلبهم سیغلبون». (قرآن 30/3). غلب از مصادر مفتوحة العین است مانند طلب، فراء گوید: محتمل است که آن «غلبه» باشد که هاء آن به جهت اضافه افتاده است. (از منتهی الارب). || سطبر گردن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
غلب.
[غُ] (ع ص، اِ) جِ اَغلَب. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (تاج العروس). ستبرگردنان. (از ترجمان علامهء جرجانی). رجوع به اغلب شود. || بوستانهای بسیاردرخت. (ترجمان علامهء جرجانی). جِ غلباء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلباء شود : و حدائق غلباً. (قرآن 80/30).
غلب.
[غُ لُ] (اِ) یک پری دهان از آب یا مایعی دیگر، به مقدار یک بار فروبردن آب یا مایعی دیگر: دو غلب آب.
غلباء .
[غَ] (ع ص، اِ) مرغزار بسیاردرهم درخت. ج، غُلب. (منتهی الارب). موضعی که درختانش به یکدیگر پیوسته و درهم یا انبوه باشند و غلباء را به ضم اول خواندن محض غلط است زیرا صیغهء مؤنث است از افعل فعلاء. (از غیاث اللغات) (آنندراج). الحدیقة المتکاثفة. (اقرب الموارد). || پشتهء بزرگ و بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || قبیلهء گرامی و بزرگ. (منتهی الارب). القبیلة العزیرة الممتنعة. (اقرب الموارد). || عزة غلباء؛ عزت استوار و قوی. (اقرب الموارد). || مؤنث اغلب به معنی ستبرگردن: ناقة غلباء؛ غلیظة الرقبة. (از تاج العروس).
غلباء .
[غَ] (اِخ) نام پدر قبیلهء تغلب. (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس آرد: غلباء نام پدر قبیله ای است معروف به تغلب، شاعر گوید :
و اورثنی بنوالغلباء مجداً
حدیثاً بعد مجدهم القدیم.
و شاید بنی غلباء قبیلهء دیگری جز تغلب باشد. در مصباح آمده: بنی تغلب قبیله ای از مشرکان عرب بودند. - انتهی.
غلبات.
[غَ لَ] (ع اِ) جِ غَلَبَة. (غیاث اللغات). رجوع به غلبة شود.
غلباش.
[غِ] (اِخ) دهی است از دهستان شش ده قره بلاغ بخش مرکزی شهرستان فسا، که در 54هزارگزی خاور فسا کنار راه فرعی فسا به داراکویه قرار دارد. در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد. سکنهء آن 400 تن است. آب آن از چاه تأمین میشود، محصول آن غلات، پنبه، حبوبات و شغل اهالی زراعت، قالی و گلیم بافی است. ساکنان آن از طایفهء اینانلو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
غلبک.
[غُ بُ] (اِخ) ابن عبدالله ترکی بدری ظاهری خزنداری. از نجیب و دیگران حدیث شنید و عزبن جماعه و پسر او و گروهی از شیوخ از وی سماع حدیث کردند. وی به سال 741 ه . ق. درگذشت. (از الدرر الکامنة فی اعیان المائة الثامنة ج3 ص218).
غلبک.
[غُ بُ] (اِخ) ابن عبدالله جاشنکیر. وی به منصب حجوبیت حلب رسید، و از مخالفان سرسخت تباهکاران بود. به سال هفتصد و شصت و اند(1) درگذشت. (از الدرر الکامنة فی اعیان المائة الثامنة ج3 ص218).
(1) - ن ل: 761 ه . ق.
غلبکن.
[غَ بَ کَ] (اِ) دری شبکه دار که در پیش درها نصب کنند و آن را درپنجره گویند. (از برهان قاطع). پنجره که در پیش درها نصب کنند. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). پنجره باشد که در پس درها نصب کنند. (فرهنگ جهانگیری). || دری بود از چوب باریک بافته، چون پنجرهء مشبک، و بیشتر دهقانان دارند و در باغ نیز کنند اگر از او درنگری هرچه در باغ باشد پدید بود. (فرهنگ اسدی). دری مشبک از چوب بافته، به روستاها بر در خانه ها آویزند. (صحاح الفرس). دری که از چوب و نی سازند و در روستاها بر درهای باغها آویزند و از پس آن نگاه کنند. (برهان قاطع). در مشبک که از چوب یا نی ساخته باشند و از پس آن نگاه کنند. (فرهنگ رشیدی). در با سوراخهای گشاده، مانند در بعض باغات ده، که بسته بودن و باز بودنش مساوی است چه در هر دو حال ماورای آن را توان دید :
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی).
غلبکن شدن.
[غُ بَ کَ شُ دَ] (مص مرکب) در تداول امروز، گرفتن جامه به میخ یا چیز نوک تیز دیگر و پاره شدن چون مثلثی که دو ضلع آن از اصل جدا شده و یک ضلع به جامه پیوسته باشد. در قدیم غلبکن گویا به معنی مطلق سوراخ می آمده است. و غُلبَه به معنی سوراخ است. غلبه کن شدن. رجوع به برهان قاطع ذیل غلبه شود.
غلبکین.
[غَ بَ] (اِ) به معنی غلبکن است که در پنجره و در باغ باشد، و آن را از چوب و نی به هم می بندند چنانکه از پس آن نگاه توان کرد. (برهان قاطع). دری باشد که از چوب بافته بود چون پنجرهء مشبک، که در او نگه کنی هرچه در سرای در بود همه همی توان دید، و در دهقانان و باغها و مزرعه ها این چنین بسیار بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غلبکن(1) شود.
(1) - شاهد شعری که در بعض فرهنگها برای غلبکن آمده است و در همان مدخل نقل شد در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی و فرهنگ نظام و فرهنگ اوبهی برای غلبکین ذکر شده است.
غلبلب.
[غَ لَ لَ] (اِ) قسمی گیاه کائوچوک دار. استبرق. غَرق. در دزفول و شوشتر نام غلبلب را به استبرق دهند. رجوع به استبرق شود.
غلبون.
[غَ] (اِخ) نام جد محمد بن احمدبن غلبون مصری است. وی مکنی به ابوالطیب بود. از ابوبکر محمد بن نضر سامری حدیث شنید، و ابوالفضل محمد بن جعفر خزاعی و حمزة بن یوسف سهمی از او روایت دارند. (از انساب سمعانی ورق 410 ب) (اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص177).
غلبون.
[غَ] (اِخ) ابن حسن بن غلبون، مکنی به ابوعقال. او متصوف و عالم به حدیث و ادب بود. شعر نیز میسرود. وی از اهل قیروان است. به مشرق رفت و در مکه استقرار یافت و از ملازمین حرم گردید و اخبار وی بسیار است. او به سال 291ه . ق. =904 م. درگذشت. (از اعلام زرکلی ج2 ص760).
غلبونی.
[غَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به غلبون که نام جد ابوالطیب محمد بن احمد است. (از انساب سمعانی ورق 410ب). رجوع به غلبون شود.
غلبة.
[غَ لَ بَ] (ع مص) غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی). به معنی غَلب و غَلَب (مص). (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چیره شدن و زبردستی. (آنندراج). چیرگی. نجدت. تَغَلُّب. قهر. استیلاء. فیروزی. فیروز شدن. رجوع به غَلب و غَلَب شود. || کثرت استعمال و شیوع چنانکه در اصطلاح نحاة علم بالغلبة، اسمی را گویند که به سبب کثرت استعمال علم باشد مانند مدینه که در اصل مدینة الرسول بوده و الکتاب به جای کتاب سیبویه. رجوع به سیوطی ص39 شود. || (اِ) گروه بسیار. مردم بسیار. کثرت مردم. جمعیت. ازدحام : و غلبهء خلایق شهر خود چندانک حصر آن بیرون از بیان بود. (جهانگشای جوینی). بعد از این صورت به چند روز شبی غلبه ای از مخالفان به کنار اردوی سلطان سعید آمده سورن انداختند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج2 ص287). و غلبهء بسیار بی تحاشی از شهر بیرون رفتند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج2 ص305). || بانگ و فریاد : روزی به جمعیت بر در سرای مجیرالملک جمع شدند و غلبه و آواز برداشتند. (جهانگشای جوینی). آواز بربط با غلبهء دهل برنیاید. (گلستان سعدی). و غلبهء نعره و شغب آن گروه به قوت بود... شما شب را چون گذرانیدید با تشویش آوازهای قوالان و غلبهء آن جمع که رقص میکردند. (انیس الطالبین ص141). چون نزدیک تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم. (انیس الطالبین ص205). || (اِمص) غلبهء خون یا غلبهء دم، فشار خون. اشتداد دم. تَبَوُّغ. تَبَیُّغ. رجوع به تبوغ و فشار خون شود. || غلبه نشاندن، انبوه کاشتن : و چون غلبه بنشانند [ درخت سنجد را ]چهارپایان و گوسفندان در حوالی نتوان رفتن که خراب کنند. (فلاحت نامه). || بغلبه روییدن، پرپشت روییدن : و آن [ قرنفل ]عظیم به غلبه روید. (فلاحت نامه).
غلبة.
[غَ لُبْ بَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب). به معنی غَلب و غَلَبَة و غُلُبَّة. (از تاج العروس). رجوع مدخل های مذکور شود.
غلبة.
[غُ لُبْ بَ] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب). چیره شدن و زبردستی. (آنندراج). به معنی غَلب و غَلَب و غَلَبَة. (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل های مذکور شود. || (اِمص) چیرگی. || (ص) رجل غلبة؛ مرد زودخشم. (منتهی الارب).
غلبه.
[غُ بَ / بِ] (اِ) پرنده ای است سیاه و سفید، و آن را عکه و کلاغ پیسه هم میگویند، و به این معنی با بای فارسی هم آمده است، و بعضی گویند پرنده ای است که آن را سبزک هم می نامند. (برهان قاطع). غلپه. (فرهنگ اسدی). همان عکه است که به شیرازی قالنجه و کلاغ پیسه گویند. شمس فخری گوید: مرغی است مانند عکه، و در فرهنگ به بای فارسی آورده است. (از فرهنگ رشیدی). عقعق. کلاغ پیسه. (فرهنگ اسدی). کلاژه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کسک. کشک. زاغچه. زاغی :
سیم به منقار غلبه صبر نماندم
غلبه پرید و نشست [ از ] بر فلغند.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
سه حاکمکند(1) اینجا چون غلبه همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیس اند(2).
منجیک (از فرهنگ اسدی) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
زاغ سیه بدم یکچند و نون
باز چو غلبه بشده ستم دو رنگ.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
دزدی(3) ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله.منجیک.
از بهر چه دادند ترا عقل چه گویی
تا خوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی.
ناصرخسرو.
|| سوراخ عموماً، و سوراخی که از آنجا آب به باغ آید خصوصاً. (برهان قاطع).
(1) - ن ل: حاکمند.
(2) - ن ل: خسیسا.
(3) - این کلمه در نسخه ای از فرهنگ اسدی «مردی» و در نسخه ای «غمزی» آمده است و قیاساً به «دزدی» تصحیح شد، صفت دزدی برای غلبه در تداول شعرا بسیار است. (یادداشت به خط مؤلف).
غلبه داشتن.
[غَ لَ بَ / بِ تَ] (مص مرکب) بیش بودن. بسیار شدن. چیره شدن :اگر در مردم یکی از این قوی بر دیگری غلبه دارد ناچار آنجا نقصانی آید. (تاریخ بیهقی). و آنجا که خشکی غلبه دارد، بخار ضماد تر و کماد تر از راه بینی به شش رسد سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
غلبه شدن.
[غَ لَ بَ / بِ شُ دَ] (مص مرکب) بسیار شدن. فراوان گردیدن :هیچکس قادر نبود که بر آن آب گذر کند به هنگامی که آن آب غلبه شدی و موج زدی. (تاریخ قم ص297).
غلبه کردن.
[غَ لَ بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب) چیره شدن. چیر شدن. فائق آمدن. صولت. بُهور. بَهر. غَلب. غَلَب. غَلَبَة. غُلبَة. استحواذ. بَذّ؛ غلبه کردن. اِبرار؛ غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) : غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص111). و او کسی است که در حکم بر او غلبه نمیتوان کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص310). تنی چند را فروکوفت مردمان غلبه کردند و بیمحابایش بزدند. (گلستان سعدی). در آن فرصت گرگ غلبه کرده بود. (انیس الطالبین ص154).
غلبه کن شدن.
[غُ بَ کَ شُ دَ] (مص مرکب) سوراخ شدن به علت گرفتن به چیزی نوک تیز: صندلی میخ داشت پیراهنم غلبه کن شد؛ یعنی مثلث گونه ای از آن جدا شد، در حالی که از یک سوی هنوز به جامه متصل است. غلبکن شدن. رجوع به غلبکن و غُلبَه شود.
غلبی.
[غُ لُبْ با / غِ لِبْ با] (ع مص) چیره شدن. (منتهی الارب). غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی). غَلب. غَلَبَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) . رجوع به غَلَبَة شود.
غلبیر.
[غَ] (اِ) غربال. (فرهنگ جهانگیری). لغتی در غربال و غربیل، و امروز در اراک (سلطان آباد) همین تلفظ متداول است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به غربال شود :
گر خاک زمین جمله به غلبیر ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر از من.
شیخ عطار (از جهانگیری).
غلبیربند.
[غَ بَ] (نف مرکب، اِ مرکب)آنکه غلبیر بندد. غربال بند. || کولی. رجوع به ترجمهء مازندران و استرآباد ص108 شود.
غلبیز.
[غَ] (اِ) به معنی غربال است که از آن چیزها می بیزند، و مشهور به رای بی نقطه است. (برهان قاطع) (آنندراج). مصحف غلبیر لغتی در غربال و غربیل. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به غربال شود.
غلپ.
[غُ لُ] (اِ) یک جرعهء بزرگ از مایع خارجی در دهان. یک بار پری دهان از مایعی، در تداول عامه، یک غلپ، یک جرعه و یک شربت: یک غلپ آب. یک غلپ شربت. یک غلپ خون. یک غلپ چای. رجوع به غُلُب شود.
غلپه.
[غُ پَ] (اِ) به تازی عقعق باشد، و او مرغی است چون کلاغ اما کوچکتر، دم دراز دارد، و رنگ او سیاه و سفید است، و او را کلاژه و کجله نیز گویند، و حالا به عکه شهرت دارد. (فرهنگ اوبهی). غُلبَه. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع). رجوع به فرهنگ شعوری ج2 ورق 191 الف و رجوع به غُلبَه شود.
غلپیسه.
[غِ سَ / سِ] (اِ) به معنی غُلبَه (مرغ). عقعق. عکه. کلاغ پیسه. رجوع به فرهنگ شعوری ج2 ورق188 الف و رجوع به غُلبَه و غُلپَه شود.
غلت.
[غَ] (اِمص) اسم مصدر از غلتیدن. به معنی غَلط است که از غلطیدن باشد، و غلط معرب آن است. (از برهان قاطع) (آنندراج). غلتیدن بود و به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چرخیدگی به روی خود (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- غلت خوردن.؛ غلت دادن. غلت زدن. رجوع به همین مدخل ها شود.
|| تحریر (در آواز). رجوع به آهنگ شود.
غلت.
[غَ] (ع مص) برانداختن بیع. (منتهی الارب). به هم زدن بیع و شری: غلت البیع و الشراء غلتاً؛ اقاله. (اقرب الموارد). || تنزل قیمت متاعی به سبب کمی مقدار یا خرابی کیفیت آن. عدم اعتبار از حیث کیفیت یا کمیت. (دزی ج2 ص221).
غلت.
[غَ لَ] (ع مص) غلط کردن. یا غلت در حساب است و غلط در قول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). غلط کردن در حساب. (تاج المصادر بیهقی). ناصواب اگر در حساب باشد. (از رسائل تاریخ بیهقی پارسی نغز ص 396). غلط در حساب و کتاب و شماره. (برهان قاطع).
غلت.
[غَلْ لَ] (ع اِ) غلة. رجوع به غلة شود :و چون به کنار دریا رسیدند وهزر جملهء ذخیره و غلت کی مانده بود به دریا افگند. (فارسنامهء ابن البلخی ص96).
غلت.
[غِلْ لَ] (اِمص) در قزوین و بعض جاهای دیگر به معنی قطر و ستبری و کلفتی و ضخامت و ثخن و عمق آید. ظاهراً کلمه ای است ترکی اصل و ریشهء غلظت عرب، و یا غلت مصحف مخففی از غلظت عرب است: آفرین به غلتش صلوات بر کلفتیش. (در تداول قزوینیان در وصف خیار).
غلتات.
[غَ لَ] (ع اِ) جِ غَلَتَة. رجوع به غَلَتَة شود.
غلتاق.
[غَ] (اِ) چوب بندی زین. غلطاق. رجوع به غلطاق شود. || کهنه غلتاق؛ زن پیر بدسابقه.
غلتان.
[غَ] (نف، ق) نعت فاعلی از غلتیدن. غلتنده. آنچه میغلتد. غلطان :
درآمد ز زین گشت غلتان به خاک
همی گفت کای راست دادار پاک.
اسدی (گرشاسب نامه).
بماندش یکی نیمه بر زین نگون
دگر نیمه غلتان ابر خاک و خون.
اسدی (گرشاسب نامه).
من شسته به نظاره و انگشت همی گز
وآب مژه بگشاده و غلتان شده چون گوز.
سوزنی.
|| هرچیز گرد و مدور. || مروارید. (ناظم الاطباء). رجوع به غلطان شود.
غلتاندن.
[غَ دَ] (مص) غلطاندن. گردانیدن به پهلو. رجوع به غلطاندن شود.
غلتانیدن.
[غَ دَ] (مص) گردانیدن به پهلو یا به پهنا. غلطانیدن. غلتاندن. غلطاندن. بجخیزانیدن : و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی).
غلتبان.
[غَ] (اِ مرکب) سنگی باشد مدور و طولانی یعنی به شکل استوانه زیاده بر نیم گز، و آن را بر پشتهای بامی که نو میپوشند غلطانند تا محکم شود و باران فرودنیاید(1). (برهان قاطع). سنگی گرد و دراز که بر پشتهای بام غلطانند تا برف و باران و نم فرونیاید و معنی ترکیبی غلتنده بر بان؛ یعنی بر بام. (فرهنگ رشیدی). غرتبان. || (ص) مردم بی حمیت و دیوث را هم میگویند چه او را نیز مانند این سنگ اختیاری نیست و محکوم زن خود است به هر جا که خواهد میفرستد و بهر طرف که داند میدواند و به فتح ثالث هم درست است بر وزن همزبان، و در این زمان به سبب قرب مخرج غین را به قاف بدل کرده قلتبان مینویسند. (برهان قاطع). در قاموس گلتبان آورده به معنی دیوث و ظاهراً اصل فارسی همین است که به عربی نقل کرده اند، و قرطبان و قلتبان معرب آن است. (از فرهنگ رشیدی). غرتبان :
هرگز این زن بمزد را نرسد
که مرا خام غلتبان گوید
که اگر در سرای او به مثل
تره کارند غلتبان روید.
انوری (از انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به قلتبان شود.
(1) - در تداول مردم تهران: bum ghaltun.
غلتبانی.
[غَ] (حامص) غلتبان بودن. بی حمیت و دیوث بودن. قلتبانی. رجوع به غلتبان و قلتبانی شود.
غلت خوردن.
[غَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غلتیدن. غلطیدن. غلط خوردن. رجوع به غلتیدن شود.
غلت دادن.
[غَ دَ] (مص مرکب)غلتانیدن. غلطانیدن. غلط دادن.
- غلت دادن آواز؛ تحریر. ترجیع صوت. بگردانیدن آواز. نغمه زدن در آواز. ترنم کردن.
غلت زدن.
[غَ زَ دَ] (مص مرکب) غلتیدن. غلطیدن. غلط زدن. رجوع به غلتیدن شود.
غلتک.
[غَ تَ] (اِ مرکب) (از غلت + ک پسوند آلت) غلطک، و آن چوبی باشد گرد و میان سوراخ بزرگ، آن را پایهء ارابه کنند، و کوچک آن را بر بالای چاه بندند، و ریسمان را بر بالای آن اندازند و به یاری آن آب را آسان از چاه کشند، و غلطک معرب آن است. (برهان قاطع). غلتنک. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). چوبی که بر او رسن بگردد و او را بغلطاند و پایه گردان نیز گویند و غلطان و غلتیده نیز نامند. (از انجمن آرا) (آنندراج). چوبی که برو رسن بگردد و پایهء گردون را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به غلطک شود.
غلتگاه.
[غَ] (اِ مرکب) جای غلتیدن. غلطگاه :
ترا این خاک یکسر غلتگاهست
به غلت آسان درو و گرد بفشان.
ناصرخسرو.
غلتنک.
[غَ تَ نَ] (اِ مرکب) به معنی غلطک است که پایهء ارابه و آلت آبکشی باشد. (برهان قاطع). غلتک. رجوع به غلتک و غلطک شود.
غلت و واغلت.
[غَ تُ غَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) غلط و واغلط. غلتیدن مکرر.
- غلت و واغلت زدن؛ غلتیدن مکرر.
غلتة.
[غَ تَ] (ع اِ) اول شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غلتة.
[غَ لَ تَ] (ع اِ) یک سهو در حساب. ج، غَلَتات. (فرهنگ ناظم الاطباء). قیاساً میتواند اسم مرة از غَلت باشد.
غلتة.
[غُ تَ] (ع اِمص) اسم مصدر از غَلَت به معنی غلط. (از اقرب الموارد). رجوع به غَلَت شود.
غلته.
[غَ / غُ تَ / تِ] (اِ) چوبی گرد و استوانه ای که بدان خمیر نان را پهن کنند. (ناظم الاطباء). || غلته به فتح اول نوردی که کلاهدوزان به کار برند و آن را مردانه نامند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 185ب).
غلته.
[غَ لَ تَ] (اِخ)(1) محلی است در تونس.
(1) - Galetta.
غلتیدن.
[غَ دَ] (مص) مراغه را گویند یعنی از پهلو به پهلو گشتن. (فرهنگ اوبهی). به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی). به روی خود گردیدن. به روی خود چرخیدن. (ناظم الاطباء). غلطیدن. گردیدن جسم بر روی جسم دیگر. در لهجهء دزفولی غکیدن(1) و در گیلکی غلت خوردن(2) گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همی غلتم اندر میان دواج.فردوسی.
ز پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.عنصری.
بغلتید پیش گروگر به خاک
همیگفت کای دادفرمای پاک...
اسدی (گرشاسب نامه).
و گر نیستت طمع باغ بهشت
چو خر خوش بغلت اندرین مرغزار.
ناصرخسرو.
ترا این خاک یکسر غلتگاهست
بغلت آسان درو و گرد بفشان.ناصرخسرو.
در خون همی غلتید. (مجمل التواریخ و القصص).
به روی خاک میغلتید بسیار
وزآن سر کوفتن پیچید چون مار.نظامی.
|| مجازاً، دمساز بودن. آمیزش دادن :
از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور
با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز.
منوچهری.
(1) - gakidan.
(2) - ghalt xurdan.
غلث.
[غَ] (ع مص) غلث زند؛ آتش نادادن آتش زنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آمیختن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). یقال: غلثت البر بالشعیر، و غلثت الحدیث؛ خلطته. (منتهی الارب). مخلوط کردن. (اقرب الموارد). || گرد کردن. (منتهی الارب): غلثث الشی ء؛ جمعته. || پیراستن مشک را به اَرطی. (منتهی الارب) (آنندراج): غلث سقاء؛ دباغت آن با درخت ارطی. (از اقرب الموارد).
غلث.
[غَ لَ] (ع مص) غلث زند؛ آتش ندادن آتش زنه. (منتهی الارب) (آنندراج). || لازم گرفتن گرگ گوسپند کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). چسبیدن گرگ گوسفند را و دریدن آن را. (از اقرب الموارد). || چسبیدن به کسی و ملازم او گردیدن. || سختی پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج). جنگ کردن بسختی و ترک نکردن آن. || برگرداندن و انداختن مرغ از چینه دان خود آنچه را که فروبرده است. || (اِ) آنچه به طعام مخلوط شود از سنگ ریزه و کاه و جز آن. || غلث الحلم؛ چیزی که در خواب بینند و رؤیای صادق نباشد. (از اقرب الموارد).
غلث.
[غَ لِ] (ع ص) مرد سخت پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج). الشدیدالقتال. (اقرب الموارد). آنکه سخت کارزار کند. (مهذب الاسماء). || دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج). مجنون. (اقرب الموارد). || آنکه او را از طعام و شراب نشأه، و از غلبهء خواب تمایلی و سستیی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که از خوردنی و نوشیدنی نشأه ای و از غلبهء خواب میل کردن و شکستگی داشته باشد. (از اقرب الموارد). || الشدید اللزوم لمن طالب: آنکه سخت ملازم دوست خود باشد. (اقرب الموارد). || غلث از طعام؛ آنچه سنگ ریزه و کاه و جز آن داشته باشد. (از اقرب الموارد). تصفیه نشده، آنچه تمیز و مصفی نباشد. (دزی ج2 ص221).
غلثی.
[غَ ثا] (ع اِ) درختی است تلخ. (منتهی الارب). درختی تلخ است و گویند میوهء آن جانوران درنده را میکشد. (از اقرب الموارد).
غلج.
[غَ] (اِ) گره دوتا باشد که آسان نگشایند. (فرهنگ اسدی)(1). گره به علقه باشد. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال). گره غلچ. (حاشیهء برهان قاطع) :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی (از فرهنگ اسدی) (فرهنگ اوبهی).
رشیدی شاهد فوق را برای غلچ آورده است. رجوع به غلچ شود. || بندی بود چون شلواربند و غیره. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). || حشره ای است دریایی دراز مانند رشته، و بعضی حشرهء تسبیح گفته اند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق178 ب).
|| قفل و زنجیری که به لنگه های در و پنجره نصب کنند. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 178 ب). غلچ. رجوع به غلچ شود.
(1) - در فرهنگ اوبهی آمده: گرهی باشد دوتاه که آن را آسان توان گشاد (!).
غلج.
[غَ] (ع مص) غلج فرس؛ هموار و یکسان رفتن اسب. (منتهی الارب): غلج الفرس غلجاً؛ جری جریاً بلااختلاط فهو مغلج بالکسر. (از اقرب الموارد). در تداول مردم گناباد و خراسان یرغه رفتن را گویند. || غلج حمار؛ تاختن و آب خوردن خر، و چشیدن او با نوک زبان: غلج الحمار غلجاً؛ عدا و شرب و تلمظ بلسانه. (اقرب الموارد).
غلج.
[غُ لُ] (ع اِ) جوانی نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج). الشباب الحسن. (اقرب الموارد).
غل جامعه.
[غُ / غُلْ لِ مِ عَ / عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی غل که گردن و دست و دوپای در بند دارد. غل که گردن و دست و پای را ببندد. رجوع به غُلّ شود.
غلجسکش.
[ ] (اِخ) ناحیتی است میان افرنجه و اندلس نزدیک به سکونس. رجوع به حدود العالم چ سیدجلال الدین طهرانی چ 1352 ه . ق. ص104 و 106 شود.
غلجه.
[غَ جَ / جِ] (اِ) غلچه. رجوع به غلچه و فرهنگ شعوری ج2 ورق 185 ب شود.
غلجه زائی.
[غَ جَ] (اِخ) نام طایفه ای از افغانان. رجوع به سبک شناسی مرحوم بهار چ 1 ج3 ص310 و رجوع به غلچه شود.
غلچ.
[غَ] (اِ) آنچه در را به آن بندند از قفل و زنجیر و غیره. (فرهنگ رشیدی) :
چنان ایمن شد از عدل تو آفاق
که برکندند از درها همه غلچ.
شمس فخری (از رشیدی).
غلچ.
[غِ / غِ لَ] (اِ) گرهی را گویند در نهایت استحکام که آن را به آسانی بلکه به هیچ وجه نتوان گشودن، و بعضی گویند غلچ دو گره است که بر بالای هم زنند، با جیم ابجد نیز درست است. (برهان قاطع). گرهی که به آسانی نتوان گشود. (فرهنگ رشیدی) :
شاها توئی که دامن عمر ترا نجوم
با دامن ابد به بقا غلچ کرده اند.
شمس فخری (از فرهنگ رشیدی).
به فتح لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع) :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمین شده
دامن بیا به دامن من درفگن غلچ.
معروفی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به غلچ شود.
غلچگی.
[غَ چَ / چِ] (حامص) روستایی بودن. دهقانی. رجوع به غلچه شود. || اوباش بودن. زندگی کردن مانند اوباش. (از ناظم الاطباء). رجوع به غلچه شود.
غلچه.
[غَ چَ / چِ] (ص، اِ) روستایی. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج). غلچه به معنی روستایی است و به قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان اطلاق میشود. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || رند و اوباش . (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). غرچه. احمق و نامرد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
زن را به باد داده و غر گشته و شده
جویای غلچهء عزب و گنگ بی نماز.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری).
چو غلچگان رباط چهار سو سوگند
همی خورند که جفت ملیح غر نبود.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری).
غلچه.
[غَ چَ] (اِخ) قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان است که در وخان و بدخشان اقامت دارند و به زبانهای ایرانی که با فارسی اختلاف دارند تکلم کنند. (دائرة المعارف اسلام طبع فرانسوی ج1 ص157 ذیل کلمهء افغانستان به نقل حاشیهء برهان قاطع چ معین). این کلمه در کتب تاریخ به صورتهای گوناگون آمده: غلزه. (مجمل التواریخ چ اقبال ص3 و مجمل التواریخ گلستانه مواضع متعدد) غلچه، غلجائی، غلیجائی و علیجانی در نسخ آتشکدهء آذر و همچنین در نسخ مختلف درهء نادره و جهانگشای نادری. مؤلف «الکنوز العامرة فی شرح درة النادرة» غلجائی را غلیزائی نوشته و آن را نام قبیله ای دانسته است، سپس نویسد: لفظ پشتو است و معنی ترکیبی آن پسر دزد است. و سایکس آن را خلج دانسته است. (از درهء نادره چ شهیدی ص 122 حاشیهء 4). رجوع به غلچه (اِ) شود.
غلچین.
[غَ] (اِ)(1) نعناع بری. به ترکی یارپوز گویند. مرزنگوش. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 187 ب). رجوع به مرزنگوش شود.
(1) - Marjolaine.
غل خوردن.
[غِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غلتیدن چیزی مدور. غلت خوردن. غلطان رفتن. غلطیدن. گلیدن. تدحرج: غل خوردن توپ، گردو، گلوله روی زمین.
غل دادن.
[غِ دَ] (مص مرکب) غلطانیدن چیزی مدور در سطحی؛ یعنی بر روی خود به حرکت آوردن. غلطانیدن چیزی گرد یا استوانه ای با زخم و ضربتی. غلت دادن: غل دادن یک گلوله.
غلز.
[غُ] (اِخ) جایی است در دیار غطفان که به قولی وقعهء حصین بن حمام مری در آنجا اتفاق افتاد. (از معجم البلدان).
غلزای.
[غَ] (اِخ) نام قبیله ای افغانی است. (از اعلام المنجد). رجوع به غلزه و غلچه شود.
غل زدن.
[غُ زَ دَ] (مص مرکب) جوشیدن با حبابهای بزرگ که بر روی آب آید.
غلزه.
[غَ زَ] (اِخ) قبیله ای بزرگ از قبایل افغانی است که شعبه های بسیاری دارد و در نواحی غزنه و زمینهایی که از سوی مشرق به خوست و وزیرستان امتداد مییابند سکنی دارد. (از اعلام المنجد ذیل غلزای). قومی از نژاد ایرانی ساکن افغانستان. رجوع به غلچه و غلزای و فهرست اعلام مجمل التواریخ گلستانه شود.
غلس.
[غَ لَ] (ع اِ) تاریکی آخر شب. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (غیاث اللغات). ظلمة آخر اللیل، تقول: رأیت منک غلس الظلام خیالاً. (اقرب الموارد). ج، اَغلاس. (مهذب الاسماء). تاریکی آخر شب چون با سپیدی صبح درآمیزد، و آن همان است که به فارسی شبگیر گویند : و او را اعلام داد تا بگاهتر در غلس بیامد و در آن صفه زیر شادروان بنشست. (تاریخ بیهقی).
خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 ص546).
غلص.
[غَ] (ع مص) سر حلقوم بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). قطع الغلصمة. (تاج المصادر بیهقی): غلصه غلصاً؛ قطع غلصمته. (اقرب الموارد).
غلصمة.
[غَ صَ مَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بریدن غلصمه. (اقرب الموارد). || حلقوم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن غلصمهء کسی. (از اقرب الموارد). || (اِ) گوشت پارهء میان سر و گردن(1) و تندی سر گلو و گلو سرخ یا سر خشکنای گلو با بن زبان و رگهای آن، یا بن زبان. (از منتهی الارب) (آنندراج). گوشت میان سر و گردن و تکمه، و گرهی است در جای به یکدیگر رسیدن ملازه و راهگذر طعام و شراب در گلو، یا سر نای گلو با راههای آب رفتن به گلو، یا اینکه غلصمه زبان است. (شرح قاموس به فارسی). گوشتی است مانند صفاقی اندر زیر لهاة به حنک باز پیوسته، و بر سر قصبهء حلق نهاده. از بهر آنکه تا دود و گرد و هوای سرد ناگاه به یکبار فرونرود و به شش نرسد. عضلهء سر حلقوم. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اللحم بین الرأس و العنق، و قیل العجرة علی ملتقی اللهاة والمری ء، و قیل رأس الحقوم بشواربه و حرقدته، و قیل اصل اللسان. ج، غَلاصِم. (اقرب الموارد). || مهتران. (منتهی الارب) (آنندراج). السادة. (اقرب الموارد): هو فی غلصمة من قومه؛ یعنی او مهتر و بزرگتر قوم است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گروه. (منتهی الارب) (آنندراج). الجماعة. (اقرب الموارد). || ذوالغلصمة (اِخ). رجوع به همین مدخل شود.
(1) - Epiglotte.
غلصوم.
[غُ] (ع اِ) به معنی غلصمة. (از ناظم الاطباء). در فرهنگهای معتبر دیده نشد. رجوع به غلصمة شود.
غلط.
[غَ] (اِمص) اسم مصدر از غلطیدن. دراز کشیدن و این در اصل به تاء نقطه دار بوده است. (از آنندراج). گردیدن چیزی بر روی خود. به پهنا گردیدن. غلت. رجوع به غلت شود.
ترکیب ها:
- غلط خوردن.؛ غلط دادن. غلط زدن. رجوع به همین مدخل ها شود.
غلط.
[غَ لَ] (ع مص) غلط کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). غلط کردن در حساب و جز آن. درماندن در چیزی و وجه صوابش نشناختن. یا غلط کردن در قول خاصة، غلت (بالتاء) در حساب. (منتهی الارب) (از آنندراج). غلط، با لفظ کردن و شدن و خوردن و افتادن و گرفتن و خواندن استعمال میشود. (آنندراج). خطا کردن در سخن و در حساب و کتابت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج): غلط در حساب و جز آن؛ درماندن در آن و نشناختن راه صواب در آن، و گفته اند: غلط خاص گفتار است و غلت به تاء خاص حساب است صفت از آن غالط و شی ء مغلوط فیه می آید. (از اقرب الموارد). اشتباه کردن در حساب. (دزی ج2 ص221). خطا در سخن. خطا کردن در سخن. || (ص) نادرست. مقابل صحیح. خطا. اشتباه. باطل. ج، اَغلاط :
خدای هرچه کسی را دهد غلط ندهد.
عنصری.
خردمندان را به چشم خرد میباید نگریست، و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی).
غلط است اینکه گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.؟
|| به معنی در غلط، چنانکه غلطم و غلطی یعنی در غلطم و در غلطی :
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی.
خاقانی.
ای زن برو حریفان دوشینه را طلب کن تو غلطی. (راحة الصدور راوندی).
سایه ای ماند ز من من غلطم
هستی سایه یقین بایستی.
دیشب گلهء زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودائی.
حافظ.
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه درین عهد وفا نیست.
حافظ.
-بدل غلط؛ یکی از انواع بدل است. رجوع به بدل شود.
-بر غلط بودن؛ گمراه بودن. راه نادرست رفتن. به خطا رفتن : این حکایت از انجیل نقل کرده اند که مشرکان عرب گفته بودند و آموخته بودند بر غلط بودند. (قصص الانبیاء ص201).
-به غلط؛ به خطا. به نادرست. از روی اشتباه. بر غلط. اشتباهاً :
هرگز به تن خود به غلط بر نفتاده ست
مغرور نگشته ست به گفتار و به کردار.
منوچهری.
چند دفعه خواجهء بزرگ و بونصر را گفت: نه به غلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص539). باشد که به غلط نشان خانه بداده باشد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چون که هیچ بازنمیداری؟ناصرخسرو.
مکن به جای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی.
ناصرخسرو.
به غلط بوسه ای بخواهم ازو
گرچه دانم که آن به کس نرسد.خاقانی.
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم.
(منسوب به خیام).
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی (گلستان).
بسیار خلاف وعده کردی
آخر به غلط یکی وفا کن.سعدی (طیبات).
-به غلط انداختن؛ به خطا افکندن. گمراه کردن. ایهام؛ به غلط انداختن. (مقدمة الادب زمخشری).
-به غلط شدن در خود؛ به اشتباه افتادن. دچار اشتباه شدن. به شک افتادن :
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست.
سعدی (خواتیم).
-در غلط افتادن؛ دچار خطا شدن. رجوع به همین ترکیب ذیل غلط افتادن شود.
-در غلط شدن یا بودن؛ راه نادرست رفتن. گمراه شدن : هرآن بخرد که خویش نتواند دانست و در غلط است... دوستی را برگزیند... تا نیکو و زشت وی بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص336).
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
-غلط باختن؛ به غلط و نادرست رفتار کردن :
بی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند.نظامی.
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن.نظامی.
-غلط پنداشتن؛ نادرست پنداشتن :
بالله و بالله و بالله که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
-غلط چاپی؛ غلطی که در چاپ بوسیلهء حروف چین یا مصحح رخ دهد.
-غلط دیدن؛ خطا کردن. نادرست دیدن. اشتباه کردن :
مگو کز جهان دیده ام نیک عهدی
غلط دیده باشی که بدعهد باشد.خاقانی.
-غلط راندن؛ به غلط سخن گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
-غلط مصطلح؛ کلمه یا جمله ای که در میان مردم به غلط متداول شده باشد. رجوع به «غلط مصطلح» شود.
-غلطی؛ محاورهء ناواقفان است. (غیاث اللغات) (آنندراج). به معنی در غلط و اشتباهی. رجوع به غلط شود.
غلطات.
[غَ لَ] (ع اِ) جِ غَلَطَة. رجوع به غَلَطَة شود.
غلطاق.
[غَ] (اِ)(1) قربوس. چوب زین. رجوع به غلتاق و قربوس شود.
-امثال: غلطاقش را نمی توان تو برد ، نظیر تنگه اش را نمیتوان خرد کرد. کمانش را نمیشود کشید.
(1) - Arcon.
غلطان.
[غَ] (نف، ق) غلتان. غلطنده. آنچه بغلطد. || در حال غلطیدن :
همیگشت غلطان به خاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا.فردوسی.
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
چو برگشته شد بخت او شد نگون
بریده سرش زار و غلطان به خون.فردوسی.
من بر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی.
آسمان وار از خجالت سرفکنده بر زمین
آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده.
خاقانی.
میان خاک و خون چون صید غلطانست خاقانی
نگویی کای وفادار جفابردار من چونی؟
خاقانی.
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
خاقانی.
ثباتی(1) به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ غلطان نروید نبات.سعدی.
|| هموار و بی گره و مائل به تدویر. مدور. گرد. سخت مدور. نیک گرد: دُرِّ غلطان. مروارید غلطان :
صد بوسه برآن خط زد و گفتا که در آنجاست
سیصد درم عدلی غلطان و مدور.سوزنی.
-بام غلطان.؛ رجوع به همین ترکیب شود.
-درّ غلطان؛ مروارید غلطان. مروارید که کاملاً گرد باشد :
وآندگر همچو در غلطانا. عبید زاکانی.
-مروارید غلطان؛ مروارید که مستدیر تمام باشد. لؤلؤ مدحرج. درّ غلطان. رجوع به مروارید شود.
(1) - ن ل: سکونی.
غلطان.
[غَ لَ](1) (اِخ) قریه ای است در چهارفرسخی مرو. (از معجم البلدان).
(1) - در انساب سمعانی به ضم غین و سکون لام و در اللباب فی تهذیب الانساب به فتح غین و سکون لام آمده است.
غلطان پیچان.
[غَ نِ] (نف مرکب)غلطندهء تاب خورنده در آب. غوطه خورنده در آب. (ناظم الاطباء).
غلطاندن.
[غَ دَ] (مص) غلتاندن. غلطانیدن. گردانیدن به پهلو. متعدی غلطیدن. رجوع به غلطیدن شود: سیل تخته سنگ بدان عظمت را بغلطاند.
غلطان شدن.
[غَ شُ دَ] (مص مرکب)غلطیدن. غلتیدن. رجوع به غلتیدن و غلطیدن شود :
خروشید کای پهلوان سوار
یکی سنگ غلطان شد از کوهسار.فردوسی.
غلطان غلطان.
[غَ غَ] (ق مرکب) در حال غلطیدن به طور مداوم: غلطان غلطان همی رود تا لب گو.
غلطاننده.
[غَ نَنْ دَ / دِ] (نف) آن که بغلطاند. غلط دهنده.
غلطانی.
[غَ] (حامص) غلطان بودن. صفت چیز غلطان.
غلطانی.
[غَ لَ / غَ / غُ] (ص نسبی)منسوب است به غلطان که از قرای مرو است در چهارفرسخی آن. (از انساب سمعانی). رجوع به غَلَطان (اِخ) شود.
غلطانی.
[غَ لَ غَ / غُ] (اِخ) محمد بن جیهان. وی از ابوسلیمان داود بصری روایت کند، و محمد بن بکار برزی از او روایت دارد. (از انساب سمعانی).
غلطانیدن.
[غَ دَ] (مص) غلتانیدن. غلطاندن. بگردانیدن. گردانیدن به پهلو. متعدی غلطیدن. فاتولیدن. (مجمل اللغة). غلط دادن. بجخیزانیدن. درگردانیدن. (زوزنی) :
که بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاک.
سعدی (بوستان).
غلط افتادن.
[غَ لَ اُ دَ] (مص مرکب) خطا روی دادن. نادرست شدن :
به رویت خواهم الحمدی بخوانم
غلط ترسم که در بسم الله افتد.
امیرخسرو (از آنندراج).
از همه من ترا پسندیدم
این غلط وقت انتخاب افتاد.
ملا نسبتی (از آنندراج).
-در غلط افتادن؛ اشتباه کردن. ناصواب گفتن و کردن : گفتند امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم آن بر اینجمله است که دید. (تاریخ بیهقی). جمشید در غلط افتاد و دیگر روز خلق را گفت بدانید و آگاه باشید که من خدای شمایم. (قصص الانبیاء):
هر زمان از شوخ شنگیها به رنگ دیگر است
در غلط افتادم که کشمیر است یا دلدار ماست.
نادم گیلانی (از آنندراج).
غلط انداز.
[غَ لَ اَ] (نف مرکب) چپ انداز. (آنندراج). چوب انداز. به غلط. به خطا و از روی اشتباه. فریبنده :
در باغ سوی خانهء بلبل شد و ما را
انداخت ز پا این حرکات غلط انداز.
والهء هروی (از آنندراج).
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوائی دارد.
صائب (از آنندراج).
|| (ن مف مرکب) مجازاً در وصف تیری می آید که بر نشانه نرسد. (از آنندراج) :
ناز و نیاز هردو کماندار حیرتند
تیر نظاره پر غلط انداز میشود.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- غلط انداز کردن؛ قیمت چیزی را سخت به گزاف به مشتری کم اطلاع گفتن و امثال آن.
غلط اندازی.
[غَ لَ اَ] (حامص مرکب)غلط انداز کردن. فریبندگی :
از غلط اندازی دوران مشو غافل که چرخ
میشمارد اختر تابان چراغ دور را.
طالع (از آنندراج).
رجوع به غلط انداز شود.
غلطبان.
[غَ] (ص) غلتبان. قلتبان. رجوع به غلتبان و قلتبان شود :
اندر میان هردو تن ای غلطبان بچه
اندک تفاوت است برابر همیکنم.سوزنی.
غلط بین.
[غَ لَ] (نف مرکب) غلط بیننده. آنکه در دیدن خطا و اشتباه کند :
گر غلط بین و غلط پندار پنداری مرا
خاک در چشم غلط بین و غلط پندار زن.
سوزنی.
این طبیبان غلط بین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و به سر بازدهید.
خاقانی.
هرکه دندان ضعیفی میکند
کار آن شیر غلط بین میکند.مولوی.
جای رحم است بر آن چشم غلط بین کز جهل
خوابها بیند و بیدار نماید خود را.
صائب (از آنندراج).
غلط پندار.
[غَ لَ پِ] (نف مرکب) آنکه غلط پندارد. خطاکار :
گر غلط بین و غلط پندار پنداری مرا
خاک در چشم غلط بین و غلط پندار زن.سوزنی.
غلط خواندن.
[غَ لَ خوا / خا دَ] (مص مرکب) نادرست خواندن :
بی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند.نظامی.
چسان خورشید خوانم روی او را
که مصحف را غلط خواندن گناه است.
کمال خجندی (از آنندراج).
غلط خوردن.
[غَ لَ خوَرْ خُرْ دَ] (مص مرکب) گمراه شدن. راه نادرست گرفتن :
رو سوی قبلهء ابروی بتان کن ای دل
همچو زاهد غلط از قبله نمایی نخوری.
مسیح کاشی (از آنندراج).
غلط خوردن.
[غَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غلطیدن. غلت خوردن. رجوع به غلطیدن شود.
غلط دادن.
[غَ دَ] (مص مرکب)غلطانیدن. غلتانیدن. گردانیدن بر روی خود. گردانیدن به پهلو.
- غلط دادن آواز؛ تحریر صوت. ترجیع. در گلو گردانیدن آواز.
غلط دادن.
[غَ لَ دَ] (مص مرکب) در مغلطه انداختن. (آنندراج). به غلط افکندن. به اشتباه انداختن. فریفتن. گمراه کردن :
چو گل گر خرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی.
حافظ.
غلط داشتن.
[غَ لَ تَ] (مص مرکب)غلط گفتن. غلط خواندن. غلط نوشتن. در زبان کودکان مکتب: در درس امروزم (یا در دیکته ام) پنج غلط داشتم.
غلط راندن.
[غَ لَ دَ] (مص مرکب) به غلط سخن گفتن :
کجا پیش پیرای پیر کهن
غلط رانده بود از درستی سخن.نظامی.
بی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست.نظامی.
غلط رفتن.
[غَ لَ رَ تَ] (مص مرکب)گمراه شدن. خطا کردن. نادرست پیمودن.
غلط زدن.
[غَ زَ دَ] (مص مرکب) غلتیدن. غلطیدن. گردیدن چیزی بر روی خود. به پهنا گردیدن. غلط خوردن :
من آن بنگی رند صوفی وشم
که دوزخ زند غلط در آتشم.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
غلط سیر.
[غَ لَ سَ / سِ] (ص مرکب) آنکه در سیر غلط کند. (آنندراج). گمراه :
ای غلط سیر کز ره قدسم
به مسیر فنا فرستادی.
محمد عرفی (از آنندراج).
غلط شدن.
[غَ لَ شُ دَ] (مص مرکب)نادرست شدن. خطا روی دادن :
تا لبم بر لبش غلط نشود
کنم اول نشان به دندانش.
ظهوری (از آنندراج).
-غلط شدن راه؛ گم شدن و ناپیدا گشتن آن :گفتند این ریگ مرو قوی است و راه بسیار غلط میشود. (انیس الطالبین ص216).
دلم سلیم به حیرت ز کفر و دین افتاد
همیشه راه شود بر سر دو راه غلط.
محمدقلی بیک سلیم (از آنندراج).
غلط عام.
[غَ لَ طِ عام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غلط مشهور. غلط مصطلح. مقابل غلط عوام. صاحب غیاث اللغات آرد: غلط بر دو گونه است: غلط عوام و غلط عام، غلط عام مانند لفظ منصب که به کسر صاد است و به فتح شهرت دارد و عامهء شعرا با «لب» و «تب» و «غبغب» قافیه آرند، و غلط عوام چنانکه لفظ تعینات به معنی شخصی که تعیین گردیده باشد به طرفی یا کاری، و این محاورهء عوام است. - انتهی. آنچه برخلاف قیاس یا گفتهء لغویان یا ائمهء ادب بود لیکن عامهء مردم و فاضلان و نویسندگان آن را پذیرفته باشند، مانند صندوق و زنبور که در فارسی به فتح اول تلفظ شوند حال آنکه در اصل به ضم اند.
غلط غلطان.
[غَ غَ] (نف مرکب، ق مرکب)غلطان غلطان. رجوع به غلطان غلطان شود :
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق.مولوی.
غلط غلوط.
[غَ لَ غُ] (ص مرکب، اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه به معنی پرغلط استعمال شود.
غلط فهم.
[غَ لَ فَ] (نف مرکب) آنکه غلط فهمد. غلط فهمنده. آنکه در فهمیدن سخن اشتباه کند.
غلطک.
[غَ طَ] (اِ مرکب) مبدل غلتک است نه معرّب(1)، به معنی غلطیدن و یکبار از پهلو به پهلو برگردیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || پایهء ارابه که آن مدور و غلطان باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). چرخ. چرخ کالسکه و ارابه و درشکه و جز آن. قرقره: خرک سه چوبه ای باشد که بر پای هرکدام ارّادهء کوچکی نصب کنند و به دست اطفال دهند تا راه رفتن بیاموزند. (برهان قاطع ذیل خرک) :
در جهانگیریت بتوپ کشی
نام خورشید غلطک گردون.
ظهوری (از آنندراج).
|| سنگ یا آهنی استوانه ای و غلطان برای هموار کردن و تسطیح جایی چون بام و جاده و امثال آن. || ماشین و دستگاهی برای همین مقصود. ماشین بزرگ که بر جاده گردانند هموار شدن را. آلتی است استوانه ای فلزین بزرگ سنگین وزن که بر جاده برای هموار کردن آنها غلطانند. جاده صاف کن. || بام غلطان. رجوع به بام غلطان شود. || آلت زراعی که به زمینهای شخم زده به منظور زیر خاک رفتن تخمها کشند.
(1) - صاحب برهان قاطع آن را معرب غلتک میداند.
غلط کار.
[غَ لَ] (ص مرکب) فریبنده. حیله ساز. رنگ آمیز. (ناظم الاطباء). گمراه کننده :
از نظر دل به جهان کن نظر
زآنکه غلط کار بود چشم سر.
امیرخسرو دهلوی.
|| غلط کننده. خطاکننده. خطاکار.
غلط کاری.
[غَ لَ] (حامص مرکب) در مغلطه انداختن. (آنندراج). فریبندگی. حیله سازی و رنگ آمیزی. (ناظم الاطباء) :
بترس از غلط کاری روزگار
که چون ما بسی را غلط کرد کار.
نظامی (از بهار عجم) (آنندراج).
با من آن یار فارغ از یاری
یا غلط کرد یا غلط کاری.نظامی.
مرا کار با نغز گفتاری است
همه کار من خود غلط کاری است.نظامی.
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز.نظامی.
|| کار غلط کردن. اشتباه کردن. ناراست پیمودن. خطاکاری. نادرستی.
غلط کردن.
[غَ لَ کَ دَ] (مص مرکب) خطا کردن. به خطا رفتن. اشتباه کردن. نادرست گفتن و کردن : ملک موت به قبض روح آن آمد، گفت: یا ملک الموت غلط کردی. ملک موت گفت: من غلط نکردم خدا میگوید تو غلط کردی. (قصص الانبیاء ص27).
در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط کردم از میانه شمار.
مسعودسعد.
گفت: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است... و آنچه تو گفتی مناقض آن است، گفتم غلط کردی که موافق قرآن است. (گلستان سعدی). خداوندان کرمند گفت غلط کردی که بندگان دینار و درمند. (گلستان سعدی).
از آن ره به جایی نیاورده اند
که اول قدم پی غلط کرده اند.
سعدی (بوستان).
مژهء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا.
حافظ.
شیوهء چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم.حافظ.
بلندمرتبه شاهی(1) ز صدر زین فتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد.؟
- غلط کردم؛ یعنی سخت پشیمانم. دیگر این کار نکنم.
- غلط کردن راه؛ گم کردن آن. گمراه شدن :
مرا گفت مانا غلط کرده ای ره
به یک ره فتادی ز ره بر کرانی.فرخی.
تو بیچاره غلط کردی ره در
نجست از بندیان کس جز تو فریاد.
ناصرخسرو.
راه غلط کرده ستی بازگرد
روی بنه بر پی آثار خویش.ناصرخسرو.
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه.مولوی.
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دوتا غلط.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
نتوان گرفت روزی هم از دهان هم
مرغان نمیکنند غلط آشیان هم.
صائب (از آنندراج).
|| در تداول مردم در مقام دشنام استعمال شود: غلط کرد. غلط کردی. || بعضی گویند در مقام ترقی از درجهء پیشین استعمال شود. (آنندراج). اِضراب :
ز دست من به صد اعزاز برداشت
غلط کردم به چندین ناز برداشت.
غنیمت (از آنندراج).
|| ضایع کردن. (آنندراج).
(1) - مراد حسین بن علی (ع) است.
غلطک زدن.
[غَ طَ زَ دَ] (مص مرکب)هموار کردن و تسطیح بوسیلهء غلطک: غلطک زدن به بام. رجوع به غلطک شود.
غلطک کشی.
[غَ طَ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل زدن غلطک به زمینهای شخم زده به منظور زیر خاک رفتن تخمها. غلطک کشیدن برای هموار کردن و تسطیح جایی.
غلط کن.
[غَ لَ کُ] (نف مرکب) غلط کار: مغلاط؛ بسیار غلط گوی و غلط کن. (منتهی الارب). آنکه غلط و اشتباه کند و به خطا رود.
غلط گرفتن.
[غَ لَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)غلط گرفتن از کسی؛ نمودن خطای او بیشتر در خواندن و قراءت. تصحیح گفته یا نوشتهء کسی با گفتن و نمودن غلط او.
غلط گفتن.
[غَ لَ گُ تَ] (مص مرکب)ناصواب گفتن. نادرست گفتن. در نظم و نثر فارسی غالباً متضمن معنی اضراب است :
دل ماند ز ساقیم غلط گفتم
آن دل که نماند ازو کجا ماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 602).
غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی ریائی نبینم.خاقانی.
نی غلط گفتم که نائب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.
مولوی (مثنوی).
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی.
سعدی (بوستان).
غلط گفته.
[غَ لَ گُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)غلط گفته شده. سخنی که به غلط گفته باشند :
غلط گفته را تازه کردم طراز
بدین عذر واگفتم آن گفته باز.نظامی.
غلط گو.
[غَ لَ] (نف مرکب) غلط گوی. رجوع به غلط گوی شود.
غلط گوی.
[غَ لَ] (نف مرکب)غلط گوینده. آنکه غلط و نادرست گوید: مغلاط؛ بسیار غلط گوی و غلط کن. (منتهی الارب) :
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناسازدوائید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص420).
غلط گویی.
[غَ لَ] (حامص مرکب) غلط گفتن. نادرست گفتن. رجوع به غلط شود.
غلط گیر.
[غَ لَ] (نف مرکب) ناقد. نقدکننده. || مصحح. تصحیح کننده. آنکه نوشته و گفتهء دیگران را تصحیح کند.
غلط گیری.
[غَ لَ] (حامص مرکب) نقد. انتقاد کردن از نوشته یا گفتهء کسی. || تصحیح. تصحیح نوشته و گفتهء کسی. کار غلط گیر.
غلط گیری کردن.
[غَ لَ کَ دَ] (مص مرکب) عمل غلط گیر. تصحیح نوشته و گفتهء کسی.
غلطلاق.
[غُ طُ] (ع اِ) لباسی بی آستین که بالای لباسها پوشند. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب تألیف دزی ج2 ص222 شود.
غلط مشهور.
[غَ لَ طِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غلط عام. غلط مصطلح. رجوع به غلط عام شود.
غلط مصطلح.
[غَ لَ طِ مُ طَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غلط عام. غلط مشهور. رجوع به غلط عام شود.
غلطنامه.
[غَ لَ مَ / مِ] (اِ مرکب) فهرستی که از اغلاط کتاب چاپ شده فراهم آورند و به آخر کتاب افزایند تا خوانندگان از روی آن غلطهای کتاب را تصحیح کنند.
غلطندگی.
[غَ طَ دَ / دِ] (حامص) غلطان بودن. صفت شی ء غلطان.
غلطنده.
[غَ طَ دَ / دِ] (نف) غلطان. غلتان. گردنده به پهلو. مَرّاغة؛ غلطنده. (منتهی الارب).
غلط نویس.
[غَ لَ نِ] (نف مرکب) کسی که در نوشتن بسیار سهو میکند. (ناظم الاطباء). غلط نویسنده.
غلط و واغلط.
[غَ طُ غَ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) غلت و واغلت. غلطیدن از این پهلو به آن پهلو. به درازا بر زمین از پهلویی بر پهلویی پیاپی گشتن، چون کسی که شکم او سخت درد کند. با «خوردن» و «زدن» صرف میشود :
شب چها در بزم میغلطید و واغلطید شیخ
روز در مسجد چه با تمکین نشست و وانشست.
محمد اسلم سالم (از آنندراج).
غلط و واغلط خوردن.
[غَ طُ غَ خُوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) غلطیدن پیاپی از پهلویی به پهلویی. رجوع به غلط و واغلط شود.
غلط و واغلط دادن.
[غَ طُ غَ دَ] (مص مرکب) غلطانیدن از پهلویی به پهلویی. رجوع به غلط و واغلط شود.
غلط و واغلط زدن.
[غَ طُ غَ زَ دَ](مص مرکب) از پهلویی به پهلویی غلطیدن. به درازا بر زمین از پهلویی به پهلویی پیاپی گشتن. غلط و واغلط خوردن :
بر آتش گذارم چو پهلو به خواب
زنم غلط و واغلط همچون کباب.
میرزا طاهر وحید (در تعریف کبابی از آنندراج).
رجوع به غلط و واغلط شود.
غلطة.
[غَ لَ طَ] (ع اِ) یک خطا در منطق. (ناظم الاطباء). یکبار خطا کردن در سخن. اسم مرة از غَلَط. رجوع به غلط شود.
غلطه.
[غَ طَ] (اِخ) نام محله ای بزرگ در استانبول. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج5 و اعلام المنجد شود.
غلطی.
[غَ لَ] (ق مرکب) به غلط. از روی اشتباه: خانهء فلان را میخواست، غلطی در خانهء ما را زد. || (حامص) سهو و خطا. (ناظم الاطباء). || (جمله) در اشتباهی. در غلط هستی. رجوع به غَلَط شود.
غلطیدن.
[غَ دَ] (مص) گردیدن به پهلو. گردیدن بر روی خود. غلتیدن. غلط خوردن. غلط زدن. بجخیزیدن. گلیدن. غل خوردن. تدحرج :
خروشان بغلطید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر.فردوسی.
بغلطید بر خاک و زو رفت هوش
بیفتاد بر جای بیهوش و توش.فردوسی.
فرودآمد و پیش یزدان به خاک
بغلطید و گفت ای جهاندار پاک...فردوسی.
در زیر قبای من همی پریدندی [ طاووس و خروس ] و میغلطیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص108). حاجب شراب نخوردی اکنون سالی است که در کار آمده است، ولی پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص545).
بر خاک بیفتاد و بغلطید چو ماهی
وآنگه نظر خویش فکند از چپ و از راست.
ناصرخسرو.
به خون اندر همی غلطد ز دهقان
نباشد خون او را خواستاری.ناصرخسرو.
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند
در باغ رخت به کبر پر باز کند
در باغ تو زآن زاغ پرانداز کند
تا بر گل بغلطد و ناز کند.خاقانی.
من همه در خون و خاک غلطم و از اشک
خون دلم خاک را نگار برافکند.خاقانی.
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید بر خویشتن زخمناک.نظامی.
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب.نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک.نظامی.
|| دراز کشیدن. (آنندراج). || مجازاً به معنی ریخته شدن. (آنندراج) :
نهان در غبار دلم گشت دریا
چو اشکی که بر خاک غلطیده باشد.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
-غلطیدن آسیا؛ گردیدن آسیا. (آنندراج) :
ما کام تر ز چشمهء منت نکرده ایم
غلطد به آب خود چو گهر آسیای ما.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| مجازاً، غلطیدن بر چیزی یا در آن و یا اندر آن، در رفاه کامل و فراوانی بودن و از زندگی متمتع شدن :
مسعود همی بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست.ناصرخسرو.
روزی روزی گر دهدم چرخ دورنگ
بر پر تذرو غلطم و سینهء رنگ.مسعودسعد.
-غلطیدن دیوار؛ کنایه از فروافتادن آن است. (از آنندراج) :
ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید
ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت.
صائب (از آنندراج).
-فروغلطیدن؛ به پایین افتادن و غلط خوردن :
اگر ز کوه فروغلطد آسیاسنگی
نه عارف است که از راه سنگ برخیزد.
سعدی (گلستان).
غلطیدنگاه.
[غَ دَ] (اِ مرکب) جای غلطیدن. آنجا که بغلطند. مَراغ؛ غلطیدنگاه ستور. (منتهی الارب).
غلظ.
[غَ] (ع اِ) زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). الارض الخشنة. (اقرب الموارد).
غلظ.
[غِ لَ] (ع مص، اِ مص) سطبر گردیدن. درشت شدن. (منتهی الارب). به معانی غلظة (مثلثة). (منتهی الارب). سطبر شدن. (مصادر زوزنی). سطبری. (غیاث اللغات). غِلاظَة. (اقرب الموارد). درشتی. کلفتی. سطبرا. ضخامت. زفتی. || بیدادگری. خطا. (دزی ج2 ص222). || غلظ الاجفان یا غلظ الجفون(1)؛ سطبری پلک، و آن بیماریی است که به دنبال جرب آید. رجوع به قانون ابوعلی سینا مقالهء ثالثه از کتاب ثالث ص 68 شود. || غلظ رجل؛ سخت و قوی بودن مرد. (از اقرب الموارد). || غلظ سنبله؛ دانه برآوردن خوشه. (از اقرب الموارد). || غلظ طحال(2)؛ سطبری طحال. || غلظ کبد؛ کنایه از قساوت است، شاعر گوید: «انا لاغلظ اکباداً من الابل». (از اقرب الموارد).
(1) - Engorgement des paupieres. (لکلرک).
(2) - Tumefaction de la rate.
غلظ.
[غِ] (ع اِمص) به معنی غِلاظَة. رجوع به دزی ج2 ص222 و غلاظة شود.
غلظت.
[غِ ظَ] (ع اِمص) غلظة. درشتی. (مجمل اللغة). رجوع به غلظة شود. || ستبری. (مجمل اللغه). سطبری. مقابل تُنکی. مقابل رقت. سطبرا. کلفتی. زبری. رجوع به غلظة شود.
غلظت داشتن.
[غِ ظَ تَ] (مص مرکب)غلیظ بودن. رجوع به غِلظَة و غلیظ شود.
غلظة.
[غَ ظَ] (ع مص) درشت شدن. سطبر گردیدن. (از المنجد). مقابل نازکی و رقت. (از اقرب الموارد). غِلظَة. غُلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) درشتی و بدخویی و بدزبانی. فظاظت. (اقرب الموارد). || گندگی. سطبری. درشتی. خلاف رقت. (منتهی الارب) (آنندراج). غِلظَة. غُلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) . || غلظة رجل؛ سخت و قوی بودن مرد. || غلظة سنبله؛ دانه برآوردن خوشه. (از اقرب الموارد).
غلظة.
[غَ لَ ظَ] (ع ص، اِ) جِ غالظ. (اقرب الموارد). رجوع به غالظ شود.
غلظة.
[غِ ظَ] (ع مص) درشت شدن. سطبر گردیدن. (از المنجد). مقابل نازکی و رقت. (اقرب الموارد). غَلظَة. غُلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درشتی کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). سختگیری. خشونت. (دزی ج2 ص222) : ولیجدوا فیکم غلظة. (قرآن 9/123). || غلظة رجل؛ سخت و قوی بودن مرد. || غلظة سنبله؛ دانه برآوردن خوشه. (از اقرب الموارد). || (اِمص) گندگی. سطبری. درشتی. خلاف رقت. (منتهی الارب) (آنندراج). غَلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کینه و دشمنی، یقال: بینهما غلظة؛ ای عداوة. (منتهی الارب) (آنندراج).
غلظة.
[غُ ظَ] (ع مص) به معانی غَلظَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غَلظَة شود.
غلغچ.
[غِ غِ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. (از برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. (حواشی برهان قاطع چ معین). رجوع به غلغلک شود.
غلغل.
[غُ غُ] (اِ صوت) شوریدن بلبلان و مرغان را گویند در حالت مستی. (برهان قاطع). نام آواز بلبلان چون بسیار باشند. آواز مرغان بسیار :
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبود در زره داودی.منوچهری.
گر ندانی ز زاغور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل.منوچهری.
|| حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن. آواز جوشیدن دیگ. صوت غلیان. غُطامِط. آواز آب چون به کوزه درون شود. بانگ کوزه در آب. صوت آب در کوزه و صراحی و جز آن. بقبقة. بانگ شراب چون از غنینه فروکنند. بانگ قلیان :
چو گرسیوز آن کاخ دربسته دید
می و غلغل نوش پیوسته دید.فردوسی.
یارب چه جرم کرد صراحی که خون خم
با نعره های غلغلش اندر گلو ببست.حافظ.
|| صدا و آواز بسیار از یکجا که معلوم نشود که چه میگویند. (برهان قاطع). شور و غوغا. فریاد و هیاهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (آنندراج). داد و فریاد. همهمه و غوغا. خلالوش. خراروش. غلغل از آواز کوزه گاه پر شدن گرفته اند. (فرهنگ اسدی). آواز. آواز سخت. آواز سپاه بسیار یا جماعت بسیار :
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.رودکی.
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیز است راست.فردوسی.
ز بس غلغل و نالهء کرّ نای
تو گفتی همی دل بجنبد ز جای.فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبر.لبیبی.
حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم
برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین.
منوچهری.
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل.
ناصرخسرو.
ابر سیاه را به هوا اندر
از غلغل سگان چه زیان دارد.ناصرخسرو.
تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو.
خاقانی.
چه پرتو است که اقبال در جهان افکند
چه غلغل است که دولت در آسمان افکند.
ظهیر فاریابی (از روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج2 ص343).
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کر نای.نظامی.
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزاء عالم بشنوید.مولوی (مثنوی).
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد
غلغل ز گل و لاله به یکبار برآمد.
سعدی (طیبات).
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
|| آواز و بانگ ابزار موسیقی :
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
ورنه گر بشنود آه سحرم بازآید.حافظ.
غلغل.
[غَ غَ] (ع اِ) عرق الشجر اذا امعن فی الارض؛ ریشهء درخت که در زمین استوار گردد. ج، غَلاغِل. (اقرب الموارد).
غلغل.
[غُ غُ] (اِخ) کوهی است در سواد بحرین. (منتهی الارب). کوهی است در نواحی بحرین. (از معجم البلدان).
غلغلاج.
[غُ غَ] (اِ) چیزی را به زور و قوت هرچه تمامتر بر هوا انداختن. (از برهان قاطع) (آنندراج). با «غلغلیچ» و «غلغلیچه» مقایسه شود.
غلغل افتادن.
[غُ غُ اُ دَ] (مص مرکب)شور و غوغا افتادن. داد و فریاد و های و هوی برخاستن :
گر ضعیفی در زمین خواهد امان
غلغل افتد در سپاه آسمان.مولوی.
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم.
سعدی (خواتیم).
دی بوستان خرم و صحرا و لاله زار
وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی.
سعدی (طیبات).
غل غل جوشیدن.
[غُ غُ دَ] (مص مرکب) جوشیدن با غلغل. جوشیدن با آواز. رجوع به غُلغُل شود.
غل غل خوردن.
[غِ غِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) غلطیدن چیزی مدور و جز آن. غل خوردن.
غلغل درافکندن.
[غُ غُ دَ اَ کَ دَ] (مص مرکب) یا غلغل درفکندن. شور و غوغا و بانگ و آواز برآوردن. فریاد و غوغا پدید آوردن :
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی درفکن به آتش تیز.نظامی.
چو بلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل به کوی.
سعدی (بوستان).
غلغل زدن.
[غُ غُ زَ دَ] (مص مرکب)جوشیدن با آواز. رجوع به غلغل شود. || بانگ و آواز برآوردن. شور و غوغا و فریاد برآوردن :
بهار است و از شوق هر بلبلی
به شاخ طرب میزند غلغلی.
ملاطغرا (از آنندراج).
غلغلستان.
[غُ غُ لِ] (اِ مرکب) جایی که غلغل و شور و غوغا و داد و فریاد و بانگ و آواز باشد :
ز کابلستان تا به زابلستان
زمین گشت بر سان غلغلستان.فردوسی.
سزد گر به این بوم زابلستان
نهد دانشی نام غلغلستان.
فردوسی (از انجمن آرا).
غلغلک.
[غُ غُ لَ] (اِ) در تداول عامه کوزهء کوچک سفالین با گردن دراز و باریک. کوزهء سرتنگ. تنگ سفالین. گراز.
غلغلک.
[غِ غِ لَ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید(1). خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد، چون زیر بغل و کف دست و کف پای. غلغلیچ. غلغلیج. غلغلیچه. دغدغه. غلغچ. غلملیج. کلخرجه. رجوع به غلغلیچ. شود.
(1) - Chatouillement.
غلغلک آمدن.
[غِ غِ لَ مَ دَ] (مص مرکب) غلغلک آمدن کسی را؛ به خنده افتادن از غلغلک: غلغلکش آمد. غلغلکش نیامد. رجوع به غِلغِلَک شود.
غلغلک دادن.
[غِ غِ لَ دَ] (مص مرکب)(1)جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده درآید. خارانیدن جایی حساس از تن کسی تا او را خنده افتد چون زیر بغل و کف دست و کف پای. غِلغِلَک. رجوع به غِلغِلَک شود.
(1) - Ghatouiller.
غلغل کردن.
[غُ غُ کَ دَ] (مص مرکب)جوشیدن با غلغل. جوشیدن با آواز. || شور و فریاد برآوردن. داد و فریاد کردن.
غلغل کنان.
[غُ غُ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) شور و غوغاکنان. در حال آواز برآوردن و فریاد کردن. هیاهوکنان :
همیگفت غلغل کنان از فرح
فمن دق باب الکریم انفتح.سعدی (بوستان).
غلغلکی.
[غِ غِ لَ] (ص نسبی)(1) آنکه چون غلغلکش دهند بخندد. آنکه غلغلک در وی اثر کند. رجوع به غِلغِلَک شود.
(1) - Chatouilleux/euse.
غلغلة.
[غَ غَ لَ] (ع مص) درآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). داخل کردن، یقال: غله و غلغله؛ اذا ادخله. (تاج العروس). || غلغلة در چیزی؛ داخل شدن در آن به رنج و سختی. (اقرب الموارد). || شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). زود رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || نفوذ و تخلل آب در درخت. || فرستادن نامه به کسی از شهری به شهری. (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل قوامیس العرب دزی ج2 ص223 شود.
غلغلة.
[غَ غَ لَ] (اِخ) چند شعبه آب که از کوه رَیّان ریزد. (از معجم البلدان).
غلغله.
[غُ غُ لَ / لِ] (اِ صوت) شور و غوغا و فریاد و هایهوی بسیار. با لفظ زدن و افکندن و انداختن و افتادن استعمال میشود. (از آنندراج). غریو. غلغل : و غلغلهء عشق به جانها میبود. (کشف الاسرار و عدة الابرار ج10 ص491). و چندانکه مردم بر ریگ سوی نشیب میخزند غلغلهء طبل و نقاره از میان کوه پیدا میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج1 ص335). و تلاطم امواج جنگ و وغا... را به نوعی استعداد داده که از غلغله و نفیر کوس اسلامیان... طنین و دوار در طاس فلک دوار افتاده. (ایضاً روضات الجنات ج1 ص352).
از شوق مدیح تو چو حمام زنان است
مغز سرم از غلغلهء جوش معانی.قاآنی.
-در غلغله آمدن؛ به بانگ و آوا درآمدن. بانگ و غوغا کردن :
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع.حافظ.
رجوع به غُلغُل شود.
غلغله افتادن.
[غُ غُ لَ / لِ اُ دَ] (مص مرکب) شور و غوغا افتادن. غریو افتادن. فریاد و هیاهوی بسیار واقع شدن. رجوع به غُلغُلَه شود : و حسنین و فرزندان فریاد برآوردند و غلغله در مدینه افتاد. (قصص الانبیاء ص244).
چون بنالد زار و بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله.
مولوی (مثنوی).
ولوله در عالم بالا فتاد
غلغله در گنبد والا فتاد.
امیرخسرو (از آنندراج).
غلغله در فوج ملائک فتاد
چرخ سراسیمه ز رفتن ستاد.
میرزاطاهر وحید (دربارهء معراج، از آنندراج).
غلغله افکندن.
[غُ غُ لَ / لِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) یا غلغله فکندن، شور و غوغا افکندن. فریاد و هایهوی برآوردن. غریو کردن. بانگ و آواز برآوردن. غلغله انداختن :
خیمه ازین دائره بیرون فکن
غلغله در عالم بی چون فکن.
امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به غلغله انداختن و غلغل افکندن و غلغل انداختن شود.
غلغله انداختن.
[غُ غُ لَ / لِ اَ تَ] (مص مرکب) غلغله افکندن. شور و غوغا افکندن. فریاد و هایهوی برآوردن. بانگ و آواز برآوردن :
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز.حافظ.
رجوع به غلغله افکندن و غلغل افکندن شود.
غلغلی.
[غِ غِ] (اِ) به معنی غِلغِلَک. رجوع به غلغلک شود.
غلغلیج.
[غِ غِ] (اِ) دغدغه باشد؛ یعنی آنکه پهلوی کسی را یا زیر کش بر انگشت بکاوی و بجنبانی تا بخندد. (فرهنگ اسدی). دغدغه باشد چنانکه بغل کسی را بکاوی تا بخندد. غلمیچ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). امروز آن را غِلغِلَک گویند و تنها در بغل خنده نیفتد، در کفهای دست و پای نیز این حال روی دهد، و پاره ای از مردم عصبانی در همهء تن این حالت دارند. کلخرجه. خاریدن و کاوش و شخودن کف پای یا دست یا زیر بغل کسی را تا وی را خنده افتد :
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
که چون بمالم بر خنده خنده افزاید(1).
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
(1) - این بیت در نسخ متعدد فرهنگ اسدی به صورتهای گوناگون آمده است. در نسخهء نخجوانی به صورتی است که نقل شد. در نسخه ای دیگر:
چنان بمالم آن جای غلغلیج گهش
که او به مالش اول شود ز خود بی خویش
چو غلغلیجه بود مر ورا ملامت نیست
که برسکیزد چون من درو سپوزم نیش.
در نسخه ای دیگر:
چنان بدانم من جای غلغلیج گهش
کجا به مالش اول براوفتد به سریش.
(به مالش اول فتد به خندهء خویش. تصحیح مؤلف).
و در نسخه ای دیگر:
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیچه گهش
کجا به مالش اول فتد به خندهء خویش.
رجوع به گنج بازیافته ص27 حاشیهء 7 شود.
غلغلیجگاه.
[غِ غِ] (اِ مرکب) آنجا که چون بپرماسند آدمی را غلغلک افتد. غلغلیجگه. رجوع به غلغلیجگه شود.
غلغلیجگه.
[غِ غِ گَهْ] (اِ مرکب) کف پای یا دست یا زیر بغل که با خارش و شخودن کس دیگری آدمی را خنده افتد. غلغلیجگاه :
چو بینی آن خر بدبخت را ملامت نیست
که برسکیزد چون من فروسپوزم بیش
چنان بدانم من جای غلغلیجگهش
کجا به مالش اول دراوفتد به سریش.لبیبی.
غلغلیچ.
[غَ غَ / غِ غِ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل کسی و خاریدن پهلو و کف پا را گویند چنانکه به خنده درآید، و به فتح هردو غین هم درست است. (برهان قاطع). زیر بغل دست کردن تا خنده آرد، و در خراسان گلغوچه و پلخوجه و پخپخو گویند. (از فرهنگ رشیدی). حرکت دادن دست و انگشتان در زیر بغل و کش ران کسی تا او به خنده افتد، و آن را در خراسان گلغوچه و پخلوچه و بخجو و دغدغه و غلملج نیز گویند و غلمیچ و غلمچ نیز دیده شده است. (از آنندراج) :
چنان بمالم آن جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش.
لبیبی (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج).
دیدهء بدخواه ملکت دائماً در گریه باد
تا که بیشک طفلکان را خنده آرد غلغلیچ.
شمس فخری (از جهانگیری).
غلغچ. غلغلیج. (برهان قاطع). غلمچ. غلملچ. (فرهنگ رشیدی). دغدغه. کلخوجه. غلغلک. غلغلی. غلملیج. کلغوجه.
غلغلیچه.
[غِ غِ چَ / چِ] (اِ) جنبانیدن انگشتان در زیر بغل و خاریدن پهلو و کف پای مردم. (برهان قاطع). غلغلیچ. غلغلیج. غلغچ. غلغلک. رجوع به غلغلیج و غلغلیچ شود :
چنان بمالم من جای غلغلیچ گهش
که او به مالش اول شود ز خود بیخویش
چو غلغلیچه بود مر ورا ملامت نیست
که برسکیزد چون من در او سپوزم نیش.
لبیبی (از آنندراج) (رشیدی).
غلغلیچه گه.
[غِ غِ چَ / چِ گَهْ] (اِ مرکب)غلغلیجگاه. غلغلیجگه :
چنان بدانم من جای غلغلیچه گهش
کجا به مالش اول فتد به خنده خریش.
لبیبی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی با تصحیح مؤلف لغت نامه).
رجوع به غلغلیجگه و غلغلیج شود.
غلغنة.
[غَ غَ نَ] (ع اِ) نخودفرنگی. (دزی ج2 ص223).
غلغونه.
[غُ نَ] (اِ) سرخیی باشد که زنان بر رخساره مالند و به جای غین دوم قاف هم به نظر آمده است. (برهان قاطع). به معنی گلگونه که سرخاب روی زنان باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). به معنی گلگونه که زنان بر روی مالند، و غلگونه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به سرخاب و گلگونه شود.
غلف.
[غَ] (ع مص) در غلاف کردن شیشه را. (منتهی الارب). در غلاف کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). پوشانیدن شیشه و در غلاف کردن آن. (از اقرب الموارد). || غالیه به کار داشتن. (تاج المصادر بیهقی). غالیه کردن موی و ریش را. (منتهی الارب) (آنندراج). آلودن ریش به غالیه. ابن درید گوید: این لغت عامی است و درست آن تغلیل و تغلیة است. || (اِ) درختی است مانند غرف. (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است که بدان پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). درختی است چون غرف که بدان دباغت کنند. (از اقرب الموارد). رجوع به غرف شود. || غلاف سبز نباتات مانند نخود و لوبیا و جز آن. (دزی ج2 ص223).
غلف.
[غَ لَ] (ع مص) بی ختنه ماندگی مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). اغلف بودن مرد. (اقرب الموارد). بی ختنه ماندن مرد.
غلف.
[غُ] (ع اِ) جِ غِلاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامهء جرجانی). رجوع به غلاف شود : و قالوا قلوبنا غلف. (قرآن 2/88). و له [ لجوز القطا ] اخبیة کأخبیة الکاکنج فی جوف کل خباء غلف صغیر. (مفردات ابن البیطار). || (ص) جِ اَغلَف. (منتهی الارب). جِ اَغلَف و غَلفاء. (از اقرب الموارد). رجوع به اغلف و غلفاء شود.
غلف.
[غُ لُ] (ع اِ) جِ غِلاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلاف شود.
غلف.
[غُلْ لَ] (ع اِ) جِ غِلاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غِلاف شود.
غلفاء .
[غَ] (ع ص) مؤنث اَغلَف. (اقرب الموارد). رجوع به اغلف شود. || زمین چراناکرده که در آن گیاه ریزه و کلان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || قوس غلفاء؛ کمان درغلاف کرده. (منتهی الارب) (آنندراج): سیف اغلف و قوس غلفاء؛ ای فی غلاف، و کذلک کل شی ء فی غلاف. (اقرب الموارد). || سنة غلفاء؛ سال ارزان و فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
غلفاء .
[غَ] (اِخ) لقب سلمة، عموی أمرؤ القیس بن حجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)(1).
(1) - در منتهی الارب به غلط «ابن امرؤالقیس» ضبط شده است.
غلفاء .
[غَ] (اِخ) لقب معدی کرب بن حارث، بدان جهت که او نخستین به مسک موی را غالیه کرده است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به کتاب التاج ص208 و البیان و التبیین ج3 ص231 و رجوع به معدی کرب شود.
غلفاق.
[غِ] (ع ص) زن درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). الطویلة من النساء. (اقرب الموارد). || امرأة غلفاق المشی؛ زن تیزرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
غلفان.
[غَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).
غلفتی.
[غِ لِ] (ص، ق) در تداول عامه گاه به معنی الکی و قلابی و کار ناچیز بی اساس باشد و گاه یکجا و یکباره معنی دهد چنانکه گویند: پوست سرش را غلفتی بیرون بیاورند. و گویا تصحیفی از کلمهء غلاف تازی باشد. || در تداول مردم آذربایجان به معنی حقه باز و دغلکار و متقلب استعمال شود. قلفتی.
غلفتی زدن.
[غِ لِ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه بدل و قلب چیزی را به جای اصل و سره به فریب به کسی دادن. بدلی یا بی بهایی را به جای اصلی و بهاداری به کار بردن اغفال را.
غلفتی کردن.
[غِ لِ کَ دَ] (مص مرکب)در تداول عامه غلفتی کردن لحاف، ابره را به آستر دوختن و پنبه را مساوی گستردن در میان آن دو. زیره و ابرهء لحاف یا توشک و امثال آن را چون کیسه به هم دوختن تا در آن پنبه یا پشم نهند و بار دیگر با خطوط یا گلها آستر و ابره و پنبه را به هم دوزند. لفافه بر لحاف کشیدن. || کاری را به روش ناصحیح و قلابی و الکی انجام دادن.
غلفج.
[غَ فَ / غَ لَ] (اِ) به معانی غلفچ. (برهان قاطع). رجوع به غلفچ شود.
غلفچ.
[غَ فَ / غَ لَ] (اِ) زنبور سرخ. (برهان قاطع) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زنبور عسل. (برهان قاطع) :
چون ز لب بوسم(1) نمیبخشی بتا
همچو غلفچ نیش بر جانم مزن.(آنندراج).
شمس فخری در معیار جمالی به سکون فا و حرکت لام آورده است. در فرهنگ سروری نیز چنین است. (از آنندراج). || به معنی زلو هم گفته اند و آن جانوری باشد که بر هر جای از بدن که بچسبانند خون از آنجا بمکد، و به سکون ثانی بر وزن اعرج هم آمده است. و با جیم ابجد هم درست است. (از برهان قاطع). اوبهی در تحفة الاحباب زیلوی سرخ آورده است. و همانا سهو کرده است. (از آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - ن ل: نوشم. (فرهنگ شعوری).
غلفق.
[غَ فَ] (ع اِ) چغزلاوه. یا گیاهی است پهن برگ که بر آب گسترده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاه سر آب. ج، غَلافِق. (مهذب الاسماء). قسمی از خزه با برگهای پهن. طحلب و سبزی بر سر آب، و گفته اند: گیاهی است در آب که برگی پهن دارد. (از اقرب الموارد). چغزپاره. چغز واره. جل وزق. جامهء غوک. (برهان قاطع). || زیست فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). العیش الرخی. (اقرب الموارد). || کمان نرم و فروهشته. (منتهی الارب) (آنندراج). القوس الرخوة. (اقرب الموارد). || پوست خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج). لیف خرما. (از اقرب الموارد). || برگ رز مادام که بر درخت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): زوّل غلافق الکرم؛ یعنی برگهای مو را برید. (دزی ج2 ص224). || (ص) زن گول بدزبان زشت کردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || دلو غلفق؛ سطل بزرگ. (از اقرب الموارد).
غلفقة.
[غَ فَ قَ] (ع مص) درویش شدن. تنگ دست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || غلفقة کلام؛ سخن بد گفتن. لام در این حروف زاید است. (منتهی الارب) (آنندراج).
غلفل.
[غُ فُ] (اِ) لیف حمام که در آن صابون گذارند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 190 الف).
غلفة.
[غُ فَ] (ع اِ) غلاف سر نره. (منتهی الارب) (آنندراج). پوست ختنه نابریده. (دهار). پوستکی که ختنه کننده آن را ببرد. قُلفَة. غُرلَة. ج، غُلَف. (اقرب الموارد).
غلفة.
[غُ فَ] (اِخ) جایگاهی است در دیار عرب. (از معجم البلدان).
غلفی.
[غُ فی ی] (ص نسبی) منسوب به غُلفَة(1). رجوع به انساب سمعانی ج2 ورق 411 الف و اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص177 و غُلفَة شود.
(1) - در انساب و همچنین در اللباب چنین آمده است: «هذه النسبة الی...» نام محل خالی و سفید مانده است. و ظاهراً «غلفة» باید باشد.
غلفی.
[غُ] (اِخ) ابوزید. او از ابوأسامه حمادبن اسامة روایت کند، و اسحاق بن حسن حربی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 411 الف) (اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص177).
غلفی.
[غُ] (اِخ) احمدبن عثمان بن ابراهیم غلفی بغدادی. او از دقیقی روایت کند و محمد بن سلیمان ربعی دمشقی از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ورق 411 الف) (اللباب فی تهذیب الانساب ج2 ص177).
غلق.
[غَ] (ع مص) غلق باب؛ بستن در را. این کلمه لثغة یا لغت ردیه ای در اِغلاق است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). دربستن. (غیاث اللغات). || غلق در زمین؛ دور رفتن. (منتهی الارب). اِمعان. (اقرب الموارد). || (اِمص) بستگی در. اسم است اِغلاق را. (منتهی الارب). بسته بودن باب. || (اِ) فضای محصور. باغ محصور بوسیلهء دیوار. ج، اَغلاق. (دزی ج2 ص224). || (ص) رجل غلق؛ مرد کلان سال لاغر یا سرخ فام، و کذا جمل غلق. (منتهی الارب): رجل او جمل غلق؛ کبیر اعجف و قیل احمر. (اقرب الموارد).
غلق.
[غَ لَ] (ع مص) غلق رهن در دست مرتهن؛ حق مرتهن گردیدن. و این وقتی باشد که راهن شروط فک رهن را بر وقت آن نتواند، و فی الحدیث: لایغلق الرهن؛ ای لایهلک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || غلق نخلة؛ منقطع گردیدن بار درخت خرما از کرم افتادن در بیخ شاخ. (منتهی الارب). کرم افتادن در بیخ شاخهء خرما و بریده شدن میوهء آن. (از اقرب الموارد). || به ناشدن پشت ستور. (تاج المصادر بیهقی): غلق ظهر بعیر؛ به نشدن(1) پشت شتر و مجروح ماندن. (منتهی الارب). زخم شدن پشت شتر بدانسان که بهبود نیابد. دبر دبراً لایبرأ. (اقرب الموارد). || خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). غضب. (اقرب الموارد). تندی و تیزی کردن کسی. تندی و پرخاش روی دادن بر کسی. غلق فلان نشب فی حدته. (از منتهی الارب). یقال: احتد فلان فنشب فی حدته و غلق، اذا اشتدت به فلم تنشرح عنه. (اقرب الموارد). || بسته شدن گره چنانکه باز نتواند شد. (تاج المصادر بیهقی). || هلاک گردیدن. (منتهی الارب). || ضجرة. (اقرب الموارد). قلق. اضطراب. انزعاج. || غلق فؤاده فی ید فلان، اذا ملکه. (اقرب الموارد). دلبسته شدن. دل به کسی سپردن. || (اِ) کلیدانه. (منتهی الارب). چوبی که بدان در را ببندند و به فارسی کلیدان گویند. (از غیاث اللغات). فلج. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع). کلون. هرآنچه بدان در را بندند و با کلید بازشود. (از اقرب الموارد). بند در. ج، اَغلاق. (مهذب الاسماء) :
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهء امید چه پایید همه!خاقانی.
من بودم و یک کلید گفتار
هم در غلق دهان شکستم.خاقانی.
|| الباب العظیم؛ در بزرگ. (اقرب الموارد) (دزی ج2 ص224). ج، اَغلاق. جج، اَغالیق. (اقرب الموارد). || یمین الغلق؛ سوگند غضب؛ سوگندی که از خشم یاد کنند. (از اقرب الموارد).
(1) - صاحب منتهی الارب «به شدن» آورده است که غلط از کاتب است و صحیح آن «به نشدن» است.
غلق.
[غَ لِ] (ع ص) سخن دشوار و مشکل. (منتهی الارب): کلام غلق؛ سخن مشکل. (از اقرب الموارد). || آنکه سخت مجادله کند. (دزی ج2 ص224).
غلق.
[غُ لُ] (ع ص) باب غلق؛ دری بسته. (مهذب الاسماء). در بسته. و آن فُعُل به معنی مفعول است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مغلق. (اقرب الموارد).
غلق.
[غُلْ لُ] (ترکی، اِ) حق العملی که فراش از کسی که برای او کار میکند میگیرد. قُلُّق. || خدمتکاری. بندگی. || در تداول عامه جریمهء مالیاتی است و گیرندهء آن را غلقچی گویند. قُلُّق: هم چوب را خورد و هم غلق را داد.
غلقا.
[غَ] (ع اِ) همان غَلقی و غِلقَة است. رجوع به برهان قاطع و غَلقی شود.
غلقة.
[غَ قَ] (ع اِ) یا غِلقَة همان غَلقی است. رجوع به غلقی شود. || فضای محصور. باغ محصور بوسیلهء دیوار. ج، غِلَق. (دزی ج2 ص224). غَلق. (دزی ج2 ص224).
غلقة.
[غِ قَ] (ع اِ) یا غَلقَة. همان غَلقی است. رجوع به غلقی شود.
غلقی.
[غَ قا] (ع اِ) درختی است که بدان پوست پیرایند. (مهذب الاسماء). صاحب برهان قاطع ذیل «غلقا» (= غَلقی) گوید: غلقا گیاهی است شبیه به کبر، و شاخ و برگ وی گرد باشد و از جملهء یتوعات است؛ یعنی چون شاخ آن را میشکنند یا برگ آن را از شاخ جدا میکنند شیرهء سفیدی مانند شیر از آن برمی آید، و هر شمشیر و کارد و یراقی دیگر را که بدان شراب دهند زخم آن به هر کس که رسد بمیرد، و اگر از آن شیر بر قوبا مالند که علت داد(1) است برطرف شود. - انتهی. غلقی یا غَلقَة و یا غِلقَة نوعی از درخت خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی پوست پیرایند، و آن نهایت است در دباغت، و حبشیان بدان سلاح را زهردار سازند که مجروح آن جانبر نشود. (از منتهی الارب). درختی تلخ در حجاز و تهامه است که برای دباغت به کار رود، و مردم حبشه سلاح را بدان مسموم کنند تا به هر که برخورد وی را بکشد. (از اقرب الموارد). حکیم مؤمن در تحفه آرد: غلقی غلقة است و نزد جمعی بیخی است به قدر ترب و ثمرش مثل ثمر کبر و مثلث، و برگش شبیه به ناخن، و در جوف ثمر چیزی مانند پنبه و تخمش مثل دانهء امرود و صلب، و شیری که از او حاصل میشود مسهل قوی و مهلک، و طلای او رافع ثالیل است. در ترجمهء صیدنهء ابوریحان چنین آمده: غلقه درختی است که به نبات عظلم مشابهت دارد، اهل طایف از او غذاها سازند و طعم او تلخ باشد. و او را خشک کنند، پس او را آس کنند یا در هاون بکوبند و به اطراف برند، و بعضی چنین گفته اند که او به نبات کبر مشابهت دارد، و لون خاک وام باشد، طایفه ای که او را از درخت بازکنند از شیر او احتراز تمام کنند بدان سبب که چون شیر او به اندام رسد پوست از اندام ببرد. و در وی قوت اسهال بلیغ است، و لعابی که از او متولد شود، و سلاحها را بدو آب دهند به هر حیوانی که برسد بمیرد. - انتهی. رجوع به مفردات ابن البیطار شود.
(1) - داد مترادف قوبا و آن جوششی با خارش در پوست آدمی است.
غلک.
[غُلْ لَ] (اِ)(1) کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن کنند، و تمغاچیان و راهداران و غیرهم زری که از مردم بگیرند در آن کوزه ریزند، و در بعضی از مزارها و بقعه ها نیز هست که مجاوران و خدمهء آنجا زر خیرات و نذورات در آن ریزند و در قمارخانه ها معمول و «غلک قمارخانه» مشهور است. (برهان قاطع). کوزگک سفالین یا صندوقچهء فلزی که کودکان پول در آن ریزند و جمع کنند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ظرفی که پول در آن ذخیره نهند بچه ها و شاگردان دکان و امثال آن، و آن ظرف را سوراخی باشد که پول از ضخامت در آن فروشود، و نیز از آن سوراخ بیرون نتوان کردن. غولک. غوله. قیاس کنید با قله (سبوی بزرگ). غله (کوزهء کوچک). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). طبل. کولک. قُلَّک. رجوع به قلک شود.
(1) - Tirelire.
غلگی.
[غَلْ لَ] (ص نسبی) منسوب به غله. رجوع به غَلَّه شود : حالا آنچه بحرز درآمده و مردم آنجا قبول دارند واجب غلگی یکساله چهل هزار خروار غلهء صدمنی که به مال دیوان میدهند سوی زری و اجناس دیگر. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج1 ص315).
غلل.
[غَ لَلْ] (ع مص) تشنه گردیدن مرد یا شتر. (از منتهی الارب). تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). || آب شیره نخوردن شتر. || (اِمص) سوزش و سختی تشنگی. یا تشنگی. سوزش شکم. (از منتهی الارب). تشنگی و سوزش. (غیاث اللغات) (آنندراج). العطش و قیل شدته، و قیل حرارته. (اقرب الموارد). || (اِ) بیماریی است مر گوسپندان را. (منتهی الارب). مرضی است گوسفند را. (از اقرب الموارد). || آب روان در میان درختان. ج، اَغلال. (منتهی الارب). آب که در میان درخت برود. (مهذب الاسماء). آبی که در میان درختان رود. (از اقرب الموارد). || آب بر روی ریگ که گاه پیدا و گاه ناپیدا شود. (منتهی الارب). آبی که جریان ندارد و بر روی زمین اندکی ظاهر شود و گاه ناپیدا و گاه پیدا گردد. (از اقرب الموارد). || پالونه. (منتهی الارب) (دهار). ظرفی مانند کفگیر که چیزها در آن صاف کنند. مصفاة. (اقرب الموارد). رجوع به پالونه شود. || گوشتی که هنگام پوست کندن بر پوست بماند. (از اقرب الموارد).
غلل.
[غُ لَلْ](1) (ع اِ) جِ غُلَّة. (اقرب الموارد). رجوع به غُلَّة شود.
(1) - در غیاث اللغات به غلط غلل به ضمتین آمده و صاحب آنندراج نیز از آن پیروی کرده است.
غلم.
[غَ لَ] (ع مص) غلم رجل؛ تیزشهوت گردیدن وی. (از منتهی الارب) (آنندراج). چیره شدن شهوت بر مرد. غُلمَة. اغتلام. (از اقرب الموارد).
غلم.
[غَ لِ] (ع ص) مرد تیزشهوت. (منتهی الارب) (آنندراج). غِلّیم. مُغتَلِم. (اقرب الموارد).
غلمان.
[غِ] (ع اِ) جِ غُلام. (منتهی الارب). جمع غلام است و غلام بر امرد اطلاق میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). گاهی به معنی مفرد آید. (از آنندراج) :
هرکه قربان تو غلمان نشود آدم نیست
صدقت میشوم ای مثل تو در عالم نیست.
میرنجات (از آنندراج).
|| خدمتکاران بهشتی به صورت امرد. (ناظم الاطباء). مخلوقی در بهشت به صورت امردان که در خدمت اهل جنت خواهند بود، اگر چه غلمان جمع است ولی فارسیان به معنی مفرد استعمال کنند، چنانکه حور که جمع حَوراء است مفرد استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.ناصرخسرو.
همه اندیشهای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای نیک حورانند با غلمان.
ناصرخسرو.
اول کسی که در آفاق گریست ابلیس بود، حوران و غلمان و ولدان بر گرد وی برآمدند. (قصص الانبیاء ص19). گفت: یا رسول الله رضوان با اهل بهشت آمده اند و حله ها آورده اند، و ولدان و غلمان صف درصف زده. (قصص الانبیاء ص245).
بگذر از نفس بهیمی تا نباشد تنت را
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن.
سنایی.
ایوانش جنت را بدل جام از کفش کوثر عمل
اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته.
خاقانی.
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند و غلمانش.
سعدی (طیبات).
خدم مجلس بهشت آسایش تحیر عقول غلمان دارالسرور. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو چهارم از مجلد سوم ص322).
آنجا که ساعد تو برآید زآستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست.
صائب (از آنندراج).
غلمانسرای.
[غِ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان طسوج بخش شبستر شهرستان تبریز، که در 52هزارگزی باختر شبستر و 1500گزی شوسهء صوفیان - سلماس قرار دارد. جلگه و معتدل است و 482تن سکنه دارد که دارای مذهب تشیع هستند و به زبان ترکی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است، و راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
غلمبه.
[غُ لُ بَ / بِ] (ص) عبارت یا الفاظ و ترکیبات مشکل که گوینده یا نویسنده برای اظهار فضل خود استعمال کند. (از فرهنگ نظام). گفتاری درشت از کسی که چنین گفته او را نسزد. غلنبه. رجوع به غلنبه شود.
غلمبه بافی.
[غُ لُ بَ / بِ] (حامص مرکب) عبارت مشکل ادا کردن یا استعمال الفاظ و ترکیبات دشوار برای اظهار فضل. (از فرهنگ نظام). غلنبه بافی. رجوع به غلنبه بافی شود.
غلمچ.
[غِ مِ] (اِ) جنبانیدن انگشتان باشد در زیر بغل و پهلوی آدمی تا به خنده افتد. غلغچ. (از برهان قاطع). غلملج. غلملیچ. غلغلیچ. غلغلیچه. (برهان قاطع). غلغلک. غلغلی :
مکن غلمچ مرا از بهر خنده
که چشم از بهر تو در گریه دارم.
قریع الدهر (از جهانگیری) (آنندراج).
غلمشک.
[غَ مَ شَ] (ص) مردم درشت و ناهموار و ناتراشیده. (ناظم الاطباء).
غلملیچ.
[غِ مِ] (اِ) به معنی غلغلیچ است که خاریدن زیر بغل و پهلو و کف پای مردم است. (برهان قاطع). ظاهراً مصحف غلغلیچ است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). غلغیج. (فرهنگ اسدی نخجوانی). غلغلک.
غلمة.
[غُ مَ] (ع مص) به معنی غَلَم. تیزشهوت شدن زن و مرد. (مصادر زوزنی). || (اِمص) تیزی شهوت جماع و خواهانی آن. (منتهی الارب) (آنندراج). شهوت. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به غلم شود :
به باد فتق براهیم و غلمهء عثمان
به دبهء علی موش گیر وقت دباب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص54).
به غلمهء طبقات طبق زنان سرای
به آبگینه و مازو و کندرو و گلاب.
خاقانی (ایضاً دیوان ص55).
غلمة.
[غَ لِ مَ] (ع ص) مؤنث غَلِم. (منتهی الارب). زن تیزشهوت. (آنندراج).
غلمة.
[غِ مَ] (ع اِ) جِ غُلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). رجوع به غلام شود.
غلمه.
[غُ مَ] (اِخ)(1) شهری در الجزائر است که آیین مسیحیت در قرون نخستین بدانجا رونق گرفت. (از اعلام المنجد).
(1) - Guelma.
غلمیج کردن.
[غِ کَ دَ] (مص مرکب)غلغلیج کردن. غلغلک دادن. دغدغة. (دهار).
غلمیچ دادن.
[غِ دَ] (مص مرکب)غلغلیچ دادن. رجوع به فرهنگ شعوری ج2 ورق 183 ب و رجوع به غلغلک شود.
غلن.
[غَ] (ع مص) غلن شباب؛ از حد درگذشتن جوانی و سرعت کردن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). غلو جوانی. از حد گذشتن جوانی. (از اقرب الموارد). || آرام شدن. تسکین یافتن. (دزی ج2 ص225).
غلنان.
[غْلِ / غِ لِ] (اِخ) تلفظ ترکی گلنان(1). رجوع به گلنان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Glenans.
غلنبه.
[غُ لُمْ بَ / بِ] (اِ) گرد مُصمَت. گرد آگنده میان:َ یک غلنبه کره. یک غلنبه پنیر. || (ص) بسیار: پول غلنبه. || گفتاری درشت از کسی که چنین گفته او را نسزد. قلمبه: کلمات غلمبه. عبارات غلنبه. حرف غلنبه.
غلنبه باف.
[غُ لُمْ بَ / بِ] (نف مرکب)آنکه غلنبه بافد. غلنبه گو. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه بافی.
[غُ لُمْ بَ / بِ] (حامص مرکب) عمل غلنبه باف. غلنبه گویی. غلمبه بافی. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه سلنبه.
[غُ لُمْ بَ / بِ سُ لُمْ بَ / بِ](ص مرکب، از اتباع) گفتار درشت. عبارت سخت از کسی که ذکر آن وی را نسزد. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه گفتن.
[غُ لُمْ بَ / بِ گُ تَ] (مص مرکب) عمل غلنبه گو. غلنبه گویی. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه گو.
[غُ لُمْ بَ / بِ] (نف مرکب) یا غلنبه گوی. آنکه غلنبه گوید. غلنبه باف. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه گویی.
[غُ لُمْ بَ / بِ] (حامص مرکب) عمل غلنبه گو. غلنبه بافی. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه نویس.
[غُ لُمْ بَ / بِ نِ] (نف مرکب) آنکه غلنبه نویسد. رجوع به غلنبه شود.
غلنبه نویسی.
[غُ لُمْ بَ / بِ نِ] (حامص مرکب) عمل غلنبه نویس. رجوع به غلنبه شود.
غلندر.
[غَ لَ دَ] (ص) شخص بیکار بیعار که در لباس درویشی گدایی کند. (از فرهنگ نظام). این لفظ مبدل گلندر به معنی کندهء ناتراشیده است و مجازاً در معنی بیکار گدا استعمال شده است. مطابق قاعدهء تبدیل حروف به همدیگر تبدیل گاف به حرف قریب المخرج خود غین درست است، و چون لفظ فارسی است با قاف نوشتن (قلندر) غلط مشهور است. || در اصطلاح صوفیان شخص بی پروا از دنیا که سالک راه خدا باشد. (از فرهنگ نظام). قلندر. رجوع به قلندر شود.
غلندوش.
[غَ لَ] (اِ مرکب) در تداول عامه، کتف. منکب؛ به غلندوش گرفتن بچه را. قلمدوش.
- به غلندوش گرفتن یا به غلندوش خود -سوار کردن بچه را؛ او را بر یکی از دو دوش حمل کردن.
غل نهاده.
[غُ نِ / نَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)گرفتار غل و بند و زنجیر. محبوس در غل. (از ناظم الاطباء).
غلو.
[غَلْوْ] (ع مص) به نهایت بلند نمودن دست را در انداختن تیر، یا به نهایت قدرت دور انداختن تیر را. (منتهی الارب): غلا الرامی بالسهم غَلْواً و غُلُوّاً؛ رمی به اقصی الغایة، و عبارة القاموس «رفع یدیه لاقصی الغایة». (اقرب الموارد). تیر به هوا در انداختن تا کدام دورتر شود. (تاج المصادر بیهقی).
غلو.
[غُ] (از ع، اِمص) مخفف غُلُوّ. از حد گذشتن. گزافکاری. مبالغه. رجوع به غُلُوّ شود :
خفته اند آدمی ز حرص و غلو
مرگ چون رخ نمود انتبهوا.سنایی.
هست چون شیعه را بر آل علی
من رهی را به خدمت تو غلو
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده خدو.سوزنی.
شیر خود را دید در چه از غلو
خویش را نشناخت آن دم از عدو.
مولوی (مثنوی).
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره رویی و غلو.
مولوی (مثنوی).
غلو.
[غُ لُوو] (ع مص، اِمص) غلو در امر؛ درگذشتن از حد آن. (منتهی الارب). از حد درگذشتن. (ترجمان علامهء جرجانی) (مصادر زوزنی) (غیاث اللغات) (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی). تجاوز حد. گزاف کاری. گزافه. مبالغه : آفت ملک شش چیز است، حرمان... و غلو در عقوبت و سیاست و غیره. (کلیله و دمنه). || گران بودن. گرانی بها. (دزی ج2 ص225). || گران دادن. بهای بسیار خواستن. (دزی ج2 ص225). غلو به معنی غلاء غیر فصیح است. (النقود العربیة ص211). || به نهایت بلند نمودن دست را در انداختن تیر، یا به نهایت قدرت دور انداختن تیر را. (منتهی الارب). دست بلند کردن آنقدر که توان بلند کرد. (غیاث اللغات). || غلو سهم؛ بلند گردیدن در رفتن و درگذشتن حد را. || غلو نبت؛ بالیدن گیاه و درهم پیچیده و انبوه شدن. (منتهی الارب). || غلو دربارهء کسی؛ بدنام و رسوا کردن او را. (از دزی ج2 ص225). || (اصطلاح عروض) روی را در یک جا ساکن و یک جا متحرک آوردن، و این از عیوب قافیه است.
مثال:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.حافظ.
|| حرکتی است که پیش از تنوین غالی واقع شود و تنوین غالی آن است که به قوافی مقید چسبد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غلو و تنوین شود. || (اصطلاح بدیع) نوعی از مبالغه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و آن چنان باشد که مدعای متکلم به حسب عقل و عادت هردو محال باشد. (غیاث اللغات):
ز سم ستوران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص304)(1)
در علم بدیع زیاده روی در وصف را سه مرتبه است:
1- مبالغه. 2- اغراق. 3- غلو.
مبالغه دون اغراق است و اغراق دون غلو، و غالباً تفکیک این سه از هم خاصه اغراق از غلو امری مشکل است و به همین جهت در بعضی از کتب بلاغت از جمله در المعجم و حدائق السحر فقط از اغراق سخن به میان آمده و مثالهای مبالغه و غلو نیز در ضمن اغراق ذکر شده است. مبالغه افراط در وصف است چنانکه از امکان عقلی و عادی خارج نباشد و ابن المعتز آن را «الافراط فی الصفة» نامیده است. (انوار الربیع ص507). مانند قول امرؤ القیس در وصف اسب خود:
فعادی عداء بین ثور و نعجة
دراکا و لم ینضح بماء فیغسل.
یعنی اسب، گاو وحشی و میش را پی در پی به زمین انداخت و عرق نکرد تا شسته شود. سعدی فرمود:
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکومنظری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نموده در آیینه همتای خویش.
اغراق افراط در وصف است به قسمی که عقلاً ممکن ولی عادةً ممتنع باشد. عمروبن الایهم گفته:
و نکرم جارنا مادام فینا
و نتبعه الکرامة حیث مالا.
یعنی گرامی میداریم هرکه را به ما پناه آورد مادام که میان ما باشد و همراه او میفرستیم کرامت را هرجا که برود. و مانند این بیت فردوسی:
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهرهء پشت او.
اما غلو افراط در وصف است به حدی که هم عقلاً و هم عادةً محال باشد. گفته اند اول کسی که در شعر مبالغه و غلو کرد مهلهل بود. غلو یا مقبول و مستحسن است یا مردود و مستقبح. مقبول آن است که لفظی دال بر تشبیه یا گمان و توهم در آن باشد مانند: پنداری، گوییا، نزدیک شد که و امثال آنها، یا در عربی مانند کان، کاد، اوشک و نظایر آنها که الفاظ تقریب هستند؛ یعنی غلو را به صحت نزدیک میکنند، یا آنکه به طریقهء حسن تخییل و ترتیبات اوهام شعری باشد، یا از باب مجون و مطایبات به حساب آید، و اگر خالی از این الفاظ باشد غلو مردود است. و بعضی گفته اند: غلو مقبول آن است که بوی کفر و شرک و اهانت به مقدسات از آن استشمام نشود و هرچه غیر از این قبیل باشد غلو مردود است. بنابراین الفاظ تقریب و تشبیه از درجهء غلو میکاهد ولی در ماهیت آن که کفر و شرک باشد تغییری وارد نمیکند، چنانکه اگر نعوذ بالله در مقام خطاب به یکی از مخلوقات بگوییم، انت الواحد القهار، کفر گفته ایم و غلو ما مردود و مستقبح است و هرگاه بگوییم: کانک الواحد القهار، با آنکه ادات تقریب بکار برده ایم باز کفر گفته و راه ضلال رفته ایم و غلو هم مردود است نه مقبول. پس در تعریف غلو مقبول باید گفت: آنچه عقلاً و عادةً محال ولی از هر شائبهء کفر و اهانت مذهبی به دور باشد، و غلو مردود آن است که آن نیز عقلاً و عادةً محال ولی متضمن کفر و توهین به مقدسات دینی باشد، و هریک از این دو ممکن است با ادات تقریب و تشبیه همراه باشد یا نباشد، و ممکن است از باب مجون و مطایبات باشند یا نباشند. و الفاظ دال بر تقریب و تشبیه اختصاص به غلو ندارد بلکه اغراق چنانکه از مثالهایش مشهود است ممکن است مقرون به این قبیل ادات باشد.
مثالهایی برای غلو مقبول: یکاد زیتها یضی و لو لم تمسسه نار. (قرآن 24/35)؛ یعنی نزدیک است که روغن آن (چراغ) روشن شود و اگر چه آتش بدان نرسد. ابن المعتز گوید:
یکاد یجری من القمیص من ال
نعمة لولا القمیص یمسکه.
یعنی نزدیک است که به سبب نرمی اندام از پیراهن فروریزد اگر پیراهن او را نگه نمیداشت.
سعدی فرماید:
بیم است چو شرح غم هجر تو نویسم
کآتش به قلم درفتد از سوز درونم.
همو گوید:
اگر چون موم صد صورت پذیرم
به هر صورت به دل نقش تو گیرم
تو تا بخت منی هرگز نخوابم
تو تا عمر منی هرگز نمیرم.
شاعری گفته است:
دردا که فراق ناتوان ساخت مرا
در بستر ناتوانی انداخت مرا
از ضعف چنان شدم که بر بالینم
صد بار اجل آمد و نشناخت مرا.
فردوسی گوید:
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افراسیاب.
عنصری گوید:
گر به دریا برگذاری تو سموم قهر خویش
ماهیان را زیر آب اندر همه بریان کنی.
همو گوید:
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی
چون دو لب او گر شکرستی به جهان در
صد بدرهء زر قیمت یک من شکرستی.
مثالهایی برای غلو مردود:
ابن درید گوید:
مارست من لو هوت الافلاک من
جوانب الجو علیه ماشکا.
یعنی ای روزگار کسی را آزمودی که اگر افلاک از اطراف فضا بر او فروافتند شکایت نمیکند.
و نزدیک بدین مضمون سعدی فرماید:
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
ابن هانی در خطاب به المعز لدین الله گوید:
ماشئت لاماشاءت الاقدار
فاحکم فأنت الواحد القهار.
آنچه تو بخواهی همان میشود نه آنچه قضا و قدر بخواهد، پس حکم کن زیرا تویی واحد قهار.
علی بن جبله معروف به عکوک گوید:
انت الذی تنزل الایام منزلها
و تنقل الدهر من حال الی حال
و مامددت مدی طرف ای احد
الاقضیت بارزاق و آجال.
یعنی تو کسی هستی که روزگار را در جای خود قرار میدهی و فرودمی آوری، و زمانه را از حالی به حالی میگردانی، و چشم خود را به سوی کسی بازنکردی مگر اینکه به روزیها و اجلها فرمان دادی.
مسعودسعد گوید:
تو بنیاد فضلی و اصل سخائی
به فضل و سخا حیدر و مرتضائی
به نیکی خلیلی به پاکی کلیمی
به روی و خرد یوسف و مصطفائی.
انوری گوید:
زهی به تربیت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زده ست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را.
شاعران غالی. شاعرانی که غلو مردود و قبیح بسیار دارند، در ادبیات عرب عبارتند از ابونواس (متوفی به سال 198 ه . ق.)، ابوالطیب متنبی (متوفی به سال 354 ه . ق.) و ابن هانی اندلسی (متوفی به سال 362 ه . ق.) و ابوالعلاء معری (متوفی به سال 449 ه . ق.) و ابن النبیة (متوفی به سال 619) و جز آنان، و در ادبیات فارسی نیز شعرا در بارهء ممدوحان خود غلو کرده اند لیکن نه از لحاظ کیفیت و نه از لحاظ کمیت هرگز به درجهء شعرای عرب نمیرسند و مناعت نفس آنان اجازه نداده است که ممدوح خود را صریحاً با خالق یکتا برابر گذارند. اشعار غلوآمیز فارسی را باید در آثار مسعود سعد، انوری، قطران، خاقانی، امیر معزی، مختاری، غضایری و ظهیر فاریابی پیدا کرد. || (اصطلاح اصحاب ادیان و ارباب ملل و نحل) در اصطلاح این گروه غلو اعتقاد به الوهیت بشر است از جهتی از جهات خدایی یا صفتی از صفات الهی. به تعبیر دیگر غلو در اسلام عبارت است از اعتقاد به خدایی پیغمبر و ائمه و افراد دیگر از هر جهت و هر صفت، یا ایمان به شرکت ایشان با خدا در معبودیت یا در آفرینش خلق و اعطای روزی و جز اینها، یا در صفات ذاتی خدا مانند قدرت و علم و حکمت، یا اعتقاد به اینکه خداوند در آن افراد حلول کرده یا با آنان متعهد شده است یا اینکه آنان بدون وحی و الهام ربانی به امور غیبی آگاهند. یا قول به اینکه ائمه پیغامبران خدا هستند یا اعتقاد به اینکه ارواح آنان به تناسب در جسد یکدیگر رفته است، یا قول به اینکه معرفت و شناسایی آنان از بنده اسقاط تکلیف میکند، و او را از اطاعت بی نیاز میسازد، و تکلیف ترک معاصی را از او برمیدارد. (رجوع به بحار ج7 ص 264 شود). و همهء این غلوها را میتوان تحت عنوان «غلو الحاد» درآورد. اما دربارهء «ظهور» غلاة میگویند ظهور وجود روحانی در پیکر انسانی امری است که هیچ عاقل و فرزانه ای آن را نمیتواند انکار کند. ظهور ممکن است بر جانب خیر باشد مانند ظهور جبرئیل بر پیکر آدمی و تمثل او به صورت اعرابی، و ممکن است ظهور در محال شر باشد، مانند ظهور شیطان به صورت انسان، به حدی که در پیکر او مرتکب شرور و اعمال زشت شود. در نظر غلاة معرفت حق تعالی ممکن نیست مگر اینکه از مقام اطلاق تنزل کند و به کسوت قید درآید و ممثل و متجسد خود را بشناساند و خلق را به خویش عارف گرداند.
تأثیر غلو و افکار غلاة در ادبیات: غلو را میتوان بر سه قسم تقسیم کرد:
1- غلو الحاد. 2- غلو تصوف(2). 3- غلو شعر و احساسات (یا غلو ادبی).
غلو الحاد از نوع غلو عبدالله بن سبا در حق علی بن ابی طالب است که به آن حضرت گفت: «انت انت» یعنی انت الا له، و مباحث تألیه، تجلی، ظهور، اتحاد (وحدت وجود)، حلول تناسخ، فرشته پرستی، اقانیم ثلاثه و جز آنها از قبیل غلو الحاد محسوب میشوند. (رجوع بر یکایک مدخل های مزبور شود). غلو تصوف از قبیل گفتهء حسین بن منصور حلاج که دم از «انا الحق» میزد، و سخن ابوسعید ابوالخیر که میگفت «لیس فی جبتی سوی الله» و گفتهء بایزید بسطامی که «سبحانی مااعظم شأنی» ورد زبانش بود. اما غلو شعر و احساسات در اکثر مواردی که غلو به نظر دینی و اعتقادی می آید ممکن است سرچشمه اش غلیان احساسات و طغیان عواطف باشد، چنانکه بسیاری از گویندگان شیعه در وصف ائمه عموماً و علی بن ابی طالب خصوصاً اشعاری ساخته و سخنانی بر زبان رانده اند که بوی کفر و غلو از آنها استشمام میشود، لیکن با استقصا در دیوان شاعر حتی با تفحص و دقت در همان قصیده می بینیم که شاعر غالی نیست، و اشعار او که متضمن غلو است از روی عقیده نیست بلکه مبتنی بر احساسات و عواطف است، البته در برابر این دسته از شعرا گویندگانی هستند که غلو دربارهء ائمه عقیدهء دینی آنان بوده، و اعتقادات مذهبی خود را به لباس نظم درآورده اند. بنابراین همچنانکه دلیل خطابی و شعری جای دلیل منطقی و عقلی را نمیتواند بگیرد، از روی احساسات و افکار شاعرانهء گوینده نیز نمیتوان حکم کرد که فلان گفتار عقیدهء دینی گوینده است مگر آنکه گوینده به طور صریح عقیدهء دینی خود را در مواردی چند بیان کرده باشد، و اساساً چنانکه پیشتر گفته شد مبالغه و اغراق و غلو از عناوین محسنات شعری و از صنعتهای عادی کلام منظوم است، و مقصود نظامی از بیت معروف:
در شعر مپیچ و در فن او
چون اکذب اوست احسن او
که در نصیحت به فرزند خود گفته است اشاره به همین نوع از صنایع شعری است، و در ادب عرب نیز آمده است: «احسن الشعر اکذبه و اعذبه اکذبه» (انوار الربیع ص506). مردم نیز در گفتگوهای عادی و روزمرهء خود الفاظ و اصطلاحاتی به کار میبرند که اگر معنی حقیقی آن الفاظ مراد باشد همه کفر و غلو است مانند قبله گاهی برای تجلیل مقام پدر، و لفظ پرستش و پرستیدن برای بیان شدت محبت و نظایر آن. بنابر آنچه گفته شد فرق است بین ادعای فرعون که میگفت: «انا الحق» و سخن حسین بن منصور حلاج که میگفت: «انا الحق». اول غلو الحاد است ولی دوم از غلیان احساسات و طغیان عواطف است. اینجا مبادی تصوف و باریک اندیشی های عارفانه در کار است و مبنای کلام بر خودشکنی و خرق حجاب انانیت و محو کامل و فناء فی الله است. چون خود را نمی بیند تنها خدا را می بیند و زبانش به «انا الحق» گویا میشود، البته این خود حال است نه مقام. صوفی در این مرحله به قول علاءالدولهء سمنانی (متوفی به سال 736 ه . ق.) با «لطیفهء انانیه» سر و کار دارد نه با «لطیفهء حقیه». آن کسی که به زیارت قبر حلاج رفته بود وقتی نوری از مشهد او ساطع دید، گفت: «یارب! ماالفرق بین قوله: انا الحق، و بین قول فرعون: انا ربکم الاعلی»؟ به وی الهام شد: ان فرعون رأی نفسه و غاب عنا و هذا رآنا و غاب عن نفسه. مولانا فرماید:
گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری انا الحق و برست
این انا را رحمة الله ای محب
و آن انا را لعنة الله در عقب
زآنکه آن سنگ سیه بُد این عقیق
آن عدو نور بود و این عشیق.
نمونه هایی از اشعار غلوآمیز: شاعری در مدح حسن بن زید علوی صاحب طبرستان گفت (ابن الاثیر ج6 ص55): اله فرد و ابن زید فرد. ابن ابی الحدید (متوفی به سال 655 ه . ق.) در «القصائد السبع العلویات» اشعار غلوآمیز در مدح حضرت علی بن ابی طالب دارد، از جمله گوید:
تقیلت افعال الربوبیة التی
عذرت بها من شک انک مربوب
طراز یزدی در وصف علی گفته است:
ای امیر عرب ای کآینهء غیب نمایی
بر سر افسر سلطان ازل ظل همایی
در پس پرده نهان بودی و قومی به جهالت
حرمت ذات تو نشناخته گفتند خدایی
پس چه گویند ندانم گر ازین طلعت زیبا
پرده برداری و آن گونه که هستی بنمایی.
در دیوان سلطانی (ص12) آمده:
علی ز ذروهء امکان قدم فراتر زد
که ز آفرینش با او برابری کندا؟
در همان دیوان (ص77) این ابیات نیز غلوآمیز است:
نکردی ورد اگر نام ترا ذوالنون پیغمبر
بر او زندان شدی تا حشر بطن ماهی دریا
گروه قبطیان را گر ولایت راهبر بودی
بر ایشان کی شدی غالب به دعوت معجز موسی
نمیگفتی اگر یک شمه مدحت عیسی مریم
نمیکردی به نطق روح بخش اموات را احیا.
و نیز در مخزن لاَلی (ص 50) آمده:
روان از اوست [ از علی است ] به هر پیکری و در گیتی
نمرد وی نفسی تا بدو نگفت بمیر.
و نیز در مخزن لاَلی (ص53) دربارهء میلاد حضرت علی (ع) آمده:
دهید مژده که حق گشت آشکار امروز
نمود جلوه رخ پاک کردگار امروز.
از اشعار غلوآمیز مونس علیشاه ذوالریاستین قصیده ای است به مطلع زیر:
منشأ کن فکان علیست علی
مبدأ انس و جان علیست علی...
موافق علیشاه نعمة اللهی در همین معنی گفته است (دیوان صص24 - 26):
خسرو ملک جان علیست علی
جان جان جهان علیست علی
... آنکه ادراک ذات اوست برون
از قیاس و گمان علیست علی
... ای که از بی نشان نشان جویی
بی نشان را نشان علیست علی
آنکه در ذات او شود حیران
خرد خرده دان علیست علی.
صفیعلیشاه از زبان علی بن ابی طالب گوید:
من طلسم کنز و گنج لاستم
چون به کنز لا رسی الاستم
هم ز الا هم ز لا بالاستم
نقطه ام با را به باگویاستم
کژ مغژ تا راست پندارت کنم.
همو در زبدة الاسرار (ص24) گوید:
مظهر کل عجایب اوست او
فرد مطلق ذات واجب اوست او.
از اشعار مولانا جلال الدین مولوی قصیده ای به مطلع زیر شامل غلو عارفانه است:
هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگران یار برآمد
گه پیر و جوان شد...
(1) - صاحب غیاث اللغات این بیت را به نظامی نسبت داده است. در آنندراج و بهار عجم نیز چنین است.
(2) - غلو در تصوف را شطحیات نیز نامند. رجوع به شطحیات شود.

/ 14