فاضل جواد.
[ضِ جَ] (اِخ) جوادبن سعیدبن جواد بغدادی کاظمی. از علمای معتبر قرن یازدهم هجری که حاوی فروع و اصول و جامع معقول و منقول بوده و تمامی اوقات به تحقیق و مطالعه اشتغال داشته است. متولد و ساکن کاظمین بوده و در اواخر عمر به اصفهان آمده است. از تألیفاتش چند کتاب در علوم دینی و احکام باقی مانده است. ظاهراً تا نیمهء قرن یازدهم هجری زندگی کرده است. (از ریحانة الادب ج3 ص180).
فاضل خان.
[ضِ] (اِخ) فاضل خان گروسی. مؤلف کتاب انجمن خاقان در شرح حال شعرای مداح فتحعلی شاه. شیوهء او شبیه شیوهء عبدالرزاق بیک و نشاط است. نامه ای از او به آقاخان محلاتی در دست است. (از سبک شناسی بهار ج3 صص 333-336). دارای دیوان شعر بوده و راوی تخلص میکرده است. رجوع به راوی شود.
فاضلخان.
[ضِ] (اِخ) (مدرسهء...) مدرسهء معروفی بود در مشهد خراسان. از بناهای فاضلخان علاءالدولهء تونی که در پیرامن 1060 ه . ق. به ساختمان آن آغاز کرد و برادرش ملا عبدالله تونی در 1075 ه . ق. آن را به پایان رسانید و در 1064 ه . ق. کتابخانه ای شامل 366 جلد کتاب بر آن وقف کرد و روزبروز بر آن افزوده گشت. صاحب مطلع الشمس بهای تقریبی این کتابخانه را به نقل از سفرنامهء فرز هفتادهزار تومان تعیین کرده است لیکن چون در 1308 ه . ش. این کتابخانه را به آستان رضوی در مشهد منتقل کردند از مجموع کتب آن بیش از سیصد جلد نمانده بود، در 1309 ه . ش. فهرستی برای این کتابخانه تهیه و چاپ شد. لیکن در 1311 ه . ش. این مدرسه داخل فلکه قرار گرفت و خراب شد و این کتابخانه متفرق گردید، برخی از آن را به کتابخانهء آستانه بردند و برخی دیگر را به مدرسهء نواب منتقل ساختند. (الذریعه ج9 ص403).
فاضلخان تونی.
[ضِ نِ تو] (اِخ) رجوع به فاضلخان (مدرسه...) شود.
فاضل خراسانی.
[ضِ لِ خُ] (اِخ) حاجی محمدعلی فاضل پسر عباسعلی، متولد مشهد، که در سال 1324 ه . ق. درگذشته است. (از دانشوران خراسان ص265).
فاضل خفری.
[ضِ لِ خَ] (اِخ) رجوع به خفری شود.
فاضل خوزانی.
[ضِ لِ] (اِخ) مولی زین العابدین. از توابع اصفهان بود. نصرآبادی در ضمن شرح حالش شعرهایی از او نقل کرده است. فاضل دیوان شعری هم داشته است. رجوع به الذریعه ج9 ص801 شود.
فاضل دربندی.
[ضِ لِ دَ بَ] (اِخ)آخوند ملا آقا پسر عابدین رمضان بن زاهد شیروانی. با شیخ مرتضی انصاری معاصر و از شاگردان شریف العلماء مازندرانی بوده است. در علم اکسیر نیز مهارت داشته و رساله ای در آن علم تألیف کرده است. میرزا محمد تنکابنی شاگرد او درباره اش گفته است: فصاحت و بلاغت دربندی مسلم عرب و عجم و در علوم عربیه بی نظیر و در علم رجال مرجع ارباب کمال بوده و نوادر بسیاری از وی منقول است. از آثارش این کتب مشهور است: 1- اسرارالشهاده، که نام دیگر آن اکسیرالعبادات است و اصل عربی و ترجمهء فارسی آن هر دو در ایران طبع شده است. 2- جواهر الایقان. 3- الجوهرة (یا جوهرالصناعة)، در اسطرلاب. 4- خزائن الاحکام. 5- رساله ای در اکسیر. 6- رساله ای در رجال و درایة. 7- سعادت ناصریه، که به نام ناصرالدین شاه تألیف شده است. 8- عناوین الادله، در اصول. و کتب دیگری نیز در علوم دینی و اخبار و اصول داشته است. (از ریحانة الادب ج2 ص15).
فاضل رضی.
[ضِ لِ رَ] (اِخ) رجوع به رضی استرابادی شود.
فاضل رومی.
[ضِ لِ] (اِخ) رجوع به قاضی زادهء رومی شود.
فاضل سراب.
[ضِ لِ سَ] (اِخ) رجوع به سراب شود.
فاضل سمرقندی.
[ضِ لِ سَ مَ قَ] (اِخ)(مولانا...) یکی از دانشمندان سمرقند. مولانا فاضل در سلک افاضل علماء سمرقند منتظم بود و بر شرح شمسیه حاشیه تصنیف فرمود. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص104).
فاضل سیوری.
[ضِ لِ سُ] (اِخ) رجوع به فاضل مقداد شود.
فاضل شدن.
[ضِ شُ دَ] (مص مرکب)برتری یافتن. رجوع به فاضل شود. || دانشمند شدن :
گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد از او فاضل شده ست و زودیاب.
ناصرخسرو.
رجوع به فضل و فاضل شود.
فاضل طبسی.
[ضِ لِ طَ بَ] (اِخ)سام میرزا در تذکرهء سامی از اشعار او نمونه هایی آورده و گوید حافظ قرآن و صاحب دیوان شعر نیز بوده است. (از الذریعه ج9 ص801). رجوع به تذکرهء سامی ص159 شود.
فاضل عراقی.
[ضِ لِ عِ] (اِخ)محمدحسین فرزند علیمراد انصاری. دیوانی در مراثی بنام «مشکاة الرزیه» داشته که در سال 1324 ه . ق. در تهران طبع شده است. (از الذریعه ج9 ص801).
فاضل عینی.
[ضِ لِ عَ] (اِخ) محمودبن احمد موسی حلبی حنفی سروجی، مکنی به ابومحمد و ملقب به بدرالدین و معروف به فاضل عینی. از متبحران فقهای حنفی، قاضی القضاة دیار مصر بوده است. از تألیفات او این کتب مشهور است: 1- تاریخ البدر فی اوصاف اهل العصر، که شامل ده مجلد بوده است. 2- رمزالحقایق، در شرح کنزالدقایق دربارهء فقه حنفی. 3- شرح دررالبحار، در فقه حنفی. 4- شرح شواهد صغیر. 5- شرح شواهد کبیر، هر دو دربارهء شروح الفیهء ابن مالک. 6- شرح صحیح البخاری. 7- شرح معانی الاَثار. 8- طبقات الحنفیه. 9- طبقات الشعراء. 10- عقدالجمان فی تاریخ اهل الزمان. درگذشت فاضل عینی در سال 855 ه . ق. به سن 94سالگی بوده است. (از ریحانة الادب ج3 ص146).
فاضل قاضی.
[ضِ لِ] (اِخ) رجوع به قاضی فاضل شود.
فاضل قسطنطینی.
[ضِ لِ قُ طَ طی](اِخ) رجوع به کاتب چلبی شود.
فاضل قمی.
[ضِ لِ قُ] (اِخ) میرزا ابوالقاسم. رجوع به میرزای قمی شود.
فاضل قوشچی.
[ضِ لِ] (اِخ) رجوع به قوشچی شود.
فاضل کاشانی.
[ضِ لِ] (اِخ) گویند بیش از یکصدهزار بیت شعر گفته. (از الذریعه ج9 ص801).
فاضل کوکلتاش.
[ضِ لِ کُ کُ] (اِخ)یکی از سرداران ارغونی معاصر با سلطان حسین میرزا. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص358 شود.
فاضل گردانیدن.
[ضِ گَ دَ] (مص مرکب) برتری دادن. رجوع به فاضل شود. || دانشمند گردانیدن. تعلیم دادن. رجوع به فضل و فاضل شود.
فاضل گروسی.
[ضِ لِ گَ] (اِخ) رجوع به فاضل خان شود.
فاضل گشتن.
[ضِ گَ تَ] (مص مرکب)رجوع به فاضل شدن شود.
فاضل مازندرانی.
[ضِ لِ زَ دَ] (اِخ)میرزا محمدباقر. بهمراه علی قلی خان واله به هند سفر کرد، و در دهلی مرد. او را دیوان شعری بوده است. رجوع به الذریعه ج6 ص802 شود.
فاضل مراغی.
[ضِ لِ مَ] (اِخ) ملا احمد پسر علی اکبر مراغی. اهل تبریز و ساکن نجف بوده است. از علمای امامی اوایل قرن چهاردهم هجری و از شاگردان شیخ مرتضی انصاری بوده. از تألیفاتش این کتب مشهور است: 1- تحفهء مظفریه. 2- التعلیقة الکبیرة علی فرائدالانصاری. 3- تفسیر قرآن. 4- صیغ العقود. 5- القافیة و اقسامها و احکامها. کتب دیگری نیز داشته است. وفاتش را در سال 1310 ه . ق. نوشته اند. (از ریحانة الادب ج2 ص182).
فاضل مقداد.
[ضِ لِ مِ] (اِخ) مقدادبن عبدالله بن محمد بن حسین بن محمد حلی سیوری، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به شرف الدین. از فقهای متکلم و از بزرگان علمای امامیه است که او را به سبب انتساب به قریهء سیور، فاضل سیوری نیز گفته اند. او از بهترین شاگردان شهید اول بود. از آثارش این کتب مشهور است: 1- آداب الحج. 2- آیات الاحکام. 3- الادعیة الثلاثون. 4- الاربعون حدیثاً. 5- ارشادالطالبین. 6- تجویدالبراعة فی شرح تجریدالبلاغة. 7- تفسیر مغمضات قرآن. 8- شرح الفیهء شهید اول. 9- شرح سی فصل خواجه نصیر طوسی. علاوه بر این متجاوز از ده کتاب دیگر در علوم دینی نوشته است. وفاتش در سال 826 ه . ق. اتفاق افتاده است. (از ریحانة الادب ج3 ص182 و 183).
فاضل مند.
[ضِ مَ] (اِخ) دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه که در 28 هزارگزی جنوب باختری رشخوار واقع است. در جلگه ای معتدل و دارای 243 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت، گله داری، کرباس بافی و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فاضل نوری.
[ضِ لِ] (اِخ) حاج میرزا بهاءالدین پسر حاج میرزا جواد. تولد او در اصفهان بود و در همان شهر به سال 1252 ه . ق. درگذشت. پسرش نصیرالدین نوری دیوانش را گرد آورده است.
فاضلة.
[ضِ لَ] (ع ص) مؤنث فاضل. ج، فاضلات، فواضل. رجوع به فاضل شود. || (اِ) (اصطلاح عروض) اجتماع چهار حرف متحرک و یک ساکن. این سخن از ابراهیم عبدالرحیم عروضی است که کلمهء پنج حرفی را که چهار حرف اول آن متحرک و پنجمین ساکن باشد فاضله (با ضاد منقوط) گفته است. رجوع به فاصله (با صاد بی نقطه) شود.
فاضلة.
[ضِ لَ] (اِخ) زن عبدالله بن انیس، معروف به فاضلهء انصاریه. از زنان همزمان پیامبر اسلام (صحابیه) بوده و روایاتی از او نقل شده است. (از کتاب الاصابة ج8 ص157).
فاضل همدان.
[ضِ لِ هَ مَ] (اِخ) رجوع به بدیع الزمان همدانی شود.
فاضل هندی.
[ضِ لِ هِ] (اِخ) محمد بن تاج الدین حسن بن محمد اصفهانی، مقلب به الفاضل الهندی. از دانشمندان اواخر دورهء صفوی و از بزرگان زمان خود در دانش و فنون بود. تولدش در سال 1062 ه . ق. اتفاق افتاد. دوران کودکیش در هندوستان گذشت و بهمین سبب او را هندی خواندند. کتابها و رساله ها و شروح و تعلیقاتی بر آثار علمی و ادبی نگاشت. از جملهء آثارش یکی کتاب کشف اللثام عن قواعد الاحکام در شرح قواعد علامه است که از کتب استدلالی فقه بشمار است. آثار دیگری نیز دارد. (از روضات الجنات موسوی خوانساری چ سنگی ص648). رجوع به ریحانة الادب ج3 ص183 شود.
فاضلی.
[ضِ] (اِخ) عطاءالله فاضلی. کتابی بنام محرق الاکباد در مصایب و مراثی نوشته است. (از الذریعه ج9 ص802).
فاضلی.
[ضِ] (اِخ) دهی از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار که در 81 هزارگزی شمال خاوری گاوبندی و کنار راه فرعی لار به اشکنان واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 52 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و باران تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، خرما، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فاضل یمنی.
[ضِ لِ یَ مَ] (اِخ) یحیی بن قاسم العلوی، مقلب به عمادالدین و معروف به فاضل یمنی. مفسر دانشمندی از مردم یمن بود. از آثارش دو کتاب «تحفه الاشراف فی کشف غوامض الکشاف» و «درر الاصداف فی حل عقد الکشاف» معروف است. (از اعلام زرکلی ج3 ص1154).
فاضة.
[فاضْ ضَ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فاط.
(اِ) به لغت رومی جدوار را گویند که ماه پروین است. (برهان). جدوار و کچوله و هرزهری. (ناظم الاطباء). رجوع به ماه پروین و جدوار شود. ارجانی گوید: گرم و خشک است. او را از بلاد ترکستان به اطراف برند و مضرت زهرها دفع کند، خاصه مضرت نیش را، و اگر به آب شربت کرده شود مضرت گزندگان را دفع کند. (ترجمهء صیدنة).
فاطر.
[طِ] (ع ص) آفریننده. خالق. (زمخشری). || آغازکننده در کار. (ناظم الاطباء). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. نوآفریننده. (مهذب الاسماء).
-فاطرالسموات؛ ابن عباس گوید: من نمیدانستم که فاطرالسموات چیست تا اینکه روزی دو اعرابی به نزد من آمدند که بر سر مالکیت چاهی نزاع داشتند و یکی آنها به دیگری میگفت: «أنا فَطَرْتُها» (من آن را کنده ام)؛ یعنی من آن را بنیاد نهاده ام. (از اقرب الموارد). آفرینندهء آسمانها. خدا : رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تأویل الاحادیث فاطر السموات و الارض. (قرآن 12/101).
|| (سورهء...) سورة الملائکه. سورهء سی وپنجم قرآن پیش از یس. از سوره های مکیه و دارای 45 آیه است. (المنجد). || (ع ص) بعیر فاطر؛ شتری که دندان نیش وی برآمده باشد. (ناظم الاطباء).
فاطقی.
[طَ قی ی / طِ قی ی] (معرب، اِ)معرب فتقی رومی است که عدس مأکول باشد. (فهرست مخزن الادویه).
فاطل دیوا.
[طِ ؟] (اِ) عنصل است. (فهرست مخزن الادویه).
فاطم.
[طِ] (ع ص) شتربچهء از شیر بازشده. || ناقة فاطم؛ ناقه ای که سر یک سال بچه را از وی باز کنند. || ناقه ای که بچه اش به وقت فطام رسیده باشد. (از منتهی الارب).
فاطم آباد.
[طِ] (اِخ) از قریه های همدان. گویند مسجد جامع همدان در این نقطه بوده و در کنار آن مزارع و تاکستانها قرار داشته است. (از معجم البلدان).
فاطمة.
[طِ مَ] (ع ص) مؤنث فاطم. شتربچهء مادهء از شیر بازشده. (منتهی الارب). رجوع به فاطم شود. || زنی که بچهء دوساله را از شیر گرفته باشد. (غیاث).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ)(1) دهکده ای در کشور پرتقال است که در 100 هزارگزی شهر لیسبن قرار دارد. (المنجد).
(1) - Fatima.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) یکی از زنان ابومسلم خراسانی بوده است. (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج1 ص287 از ابن اثیر).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) ابوالاسد. ابوالاسد از رجال بنی مخزوم بوده و دختر او فاطمه برادرزادهء ابوسلمة بن عبدالاسد مخزومی از صحابیات به شمار می آید. با اینکه از اشراف قریش شمرده شده، ارتکاب سرقت نموده و به امر رسول خدا دست او بریده شده است. (از خیرات حسان اعتمادالسلطنه ص7). و رجوع به الاصابة ج8 ص160 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) اندلسی. یکی از ادیبه های اندلس است که به حسن کتابت مشهور زمان و نادرهء دوران بوده است. (از خیرات حسان ص19).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر ابوحبیش بن عبدالمطلب قرشی تیمی صحابی است. (از الاصابه ج8).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر احمدبن ابراهیم طبری. از زنان محدث که در سال 770 ه . ق. درگذشته است. (از خیرات حسان اعتمادالسلطنه ص9).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر احمدبن سلطان صلاح الدین ایوبی. به روایت فقه و حدیث در زمان خود مشهور بود. زندگانیش میان سالهای 597 و 678 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی ج2 ص763).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر احمدبن علی ساعاتی که در فقه عالم بوده و کتاب مجمع البحرین را به خط نستعلیق خوش نوشته است. (از خیرات حسان ص10).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر احمدبن محمد حلبی. سیده ای است محدثه که بین سالهای 732 و 813 ه . ق. زندگی کرده است. این زن در شهر حلب تدریس می کرده است. (از خیرات حسان ص9).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر اسدبن هاشم بن عبدمناف هاشمی، مادر علی و برادرانش. گویند پیش از هجرت به مدینه آمد و در آنجا مرد. رجوع به الاصابه ج8 ص160 و خیرات حسان اعتمادالسلطنه ص7 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر المثنی که بزرگان عرفا او را دارای مقام ولایت دانسته اند. و جامی بنابه کتاب نفحات الانس سالها خدمت او کرده درحالیکه سن او بیش از نودوپنج سال بوده، و گوید هر کس او را میدید چهارده ساله گمان میکرد (!). (از خیرات حسان ص15).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر جنیدبن عمروبن عبدشمس و همسر عباس بن عبدالمطلب، عموی پیغمبر. رجوع به الاصابه ج8 ص161 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر حسن، مادر امام محمد باقر است. رجوع به حبیب السیر چ سنگی ج1 ص208 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر حسن بن علی اقرع، مکنی به ام فضل. در سال 480 ه . ق. در بغداد درگذشت. خطش نیکو بود. (از الاعلام زرکلی ج2 ص763).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر حسین بن علی بن ابی طالب که از ام اسحاق دختر طلحة بن عبدالله تمیمی زاده شد. (از خیرات حسان اعتمادالسلطنه ص5). رجوع به حبیب السیر چ سنگی ج1 ص223 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر خرستانی. منسوب به خلیل بن علی خرستانی و از استادان امام سیوطی است. (از خیرات حسان ص10).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر خشاب. شاعره ای از مردم شام بوده و در قرن هشتم هجری میزیسته است. (از خیرات حسان ص11).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر خطاب و خواهر عمر خلیفهء ثانی بوده و پیش از عمر اسلام اختیار نموده است. (از خیرات حسان ص19).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر زعبل. راویه است. (از یادداشت بخط مؤلف).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر سعدالخیربن محمد بن عبدالکریم. زنی فقیه بود. تولدش در اصفهان به سال 552 ه . ق. اتفاق افتاد و در سال 600 درگذشت. از راویان حدیث بود. (از اعلام زرکلی ج2 ص763).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر سلیمان بن عبدالکریم انصاری دمشقی. عالم حدیث بود و اجازت تدریس داشت و میان سالهای 620 و 708 ه . ق. زندگی کرد. (از اعلام زرکلی ج2 صص 763-764). از بیشتر از یکصد تن محدث روایت حدیث کرده است، و در قرن ششم هجری در اصفهان ساکن بوده است. (از خیرات حسان اعتمادالسلطنه ص8).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر شیبة بن ربیعة، همسر عقیل بن ابی طالب. (از کتاب الاصابة ج8 ص162).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر ضحاک بن سفیان کلابی که محمد بن عبدالله (ص) او را به زنی گرفت. (از کتاب الاصابة ج8 ص162).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر طلحة، زوجهء منصور دوانقی و از اولاد طلحه بوده است. رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران ج1 ص275 شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عباس بن الفتح بغدادی. علم فقه را خوب میدانسته و به حلیهء صلاح آراسته بوده. در رباط بغدادیه انزوا اختیار کرده و در تربیت و ارشاد نسوان جدی داشته و در مباحث علمی با ماهران علما مباحثه میکرده است. این زن بر منبر میرفته و موعظه میکرده است. (از خیرات حسان ص12).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عبدالقادربن محمد بن عثمان، مشهور به بنت قریمزان. میان سالهای 878 و 966 ه . ق. زیسته است. (از اعلام زرکلی ج2 ص764). رجوع به بنت قریمزان شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عبدالله جوردانیه. عالم حدیث و در زمان خود در شهر اصفهان پایه ای بلند داشت. زندگانیش میان سالهای 434 و 524 ه . ق. بود. (زرکلی ج2 ص764). دختر عبیدالله جزدانیه، کنیه اش ام ابراهیم بوده و از مردم چزدان. ابوالفتح اسعدبن ابی الفضائل محمودبن خلف عجلی اصفهانی از او حدیث شنیده است و از وی روایت کند. (یادداشت بخط مؤلف).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عبدالله، مادر عثمان بن ابی العاص الثقفی. (الاصابه ج8 ص163).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عبدالملک بن مروان، از خلفای بنی امیه، و زوجهء عمر بن عبدالعزیز و عم زادهء اوست. در ترک اسباب تجمل و حشمت پیروی از شوهر خود مینمود، و گویند در آغاز خلافت شوهرش به دستور او و رضای خود تمام زینت ها و جواهر خود را به بیت المال بخشید. (از خیرات حسان ص12).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر علاءالدین محمد بن احمد سمرقندی. مؤلف تحفة الفقهاست. این زن با پدر و شوهرش علاءالدین کاشانی در شهر کاشان منزل داشته است و مشکلات و مسائل شرعی را برای مردم حل میکردند. او را بسبب تسلطی که در علم فقه داشته فاطمهء فقیهه نیز خوانده اند. (از خیرات حسان ص16 و 17).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عمر بن خطاب از ام کلثوم بنت علی بن ابی طالب. و بعضی نام او را رقیه گفته اند. (یادداشت بخط مؤلف).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر عمرولیث و همسر محمد بن حسن درهمی، خلیفهء سیستان در زمان عمرولیث. (از تاریخ سیستان ص236).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر قاسم بن جعفربن ابی طالب، نوادهء جعفر برادر علی بن ابی طالب و زوجهء حمزة بن عبدالله بن زبیر است. (از خیرات حسان ص14).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر قیس بن خالد القرشی. از نخستین کسانی است که مهاجرت کرده، از زنان صحابی و صاحب جمال و کمال بود. مرگش در حدود 50 ه . ق. است. (از اعلام زرکلی ج2 ص764).
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر محمد بن عبدالله، پیامبر گرامی اسلام. در بیستم جمادی الثانیه به سال پنجم بعثت در مکه به دنیا آمد. مادرش خدیجه بود. او را به القاب سیدة نساء العالمین، طاهرة، صدیقة، زاکیة، راضیة، مرضیة، بتول، زهرا و مادرش را به لقب بنت خویلا(1)خوانده اند. او زوجهء علی بن ابی طالب و مادر امامین حسنین است. (از یادداشتهایی بخط مؤلف). شیخ طوسی و اکثر علما ذکر کرده اند که ولادت آن حضرت روز بیستم جمادی الاَخر سال دوم بعثت و به روایتی سال پنجم بعثت اتفاق افتاده و مادرش خدیجه بوده است، و مطابق روایات و احادیث فاطمه در شکم مادر سخن میگفته است. فضایل و مناقب آن مخدره زیاده از آن است که در اینجا ذکر شود. وفات آن حضرت در سیُم جمادی الاَخره واقع شده. (از منتهی الآمال حاج شیخ عباس قمی صص 94-102). وفاتش را به سال 11 هجری نوشته اند و گویند شش ماه پس از مرگ پدرش از دنیا رفته. از او 18 حدیث صحیح نقل شده است. (از اعلام زرکلی ج2 ص764).
(1) - در تاریخ سیستان ص52 خویله ضبط شده است.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر محمد. رجوع به فاطمهء تنوخیه شود.
فاطمة.
[طِ مَ] (اِخ) دختر موسی کاظم، که در عرف ما به حضرت معصومه معروف است. مجلسی مینویسد: هنگامی که مأموران عباسی حضرت علی بن موسی الرضا را برای تفویض ولایت عهد به خراسان طلبید، خواهرش فاطمهء معصومه یک سال بعد به شوق دیدار برادر عازم آن دیار شد و در ساوه بیمار شد و شخصی بنام موسی بن خزرج از جانب سعد او را با احترام به قم وارد کرد و 17 روز بعد حضرت معصومه در خانهء این مرد جان سپرد، و او را در نقطه ای که بابلان خوانده میشد به خاک سپردند. آقا شیخ مهدی سلطان العلماء به نقل از کتاب لواقح الانوار فی طبقات الاخیار تاریخ زندگی آن عِلّیه را میان سالهای 183 و 201 ه . ق. و بدین ترتیب مدت عمرش را هیجده سال نوشته است، که البته این درست به نظر نمیرسد چون سال وفات حضرت موسی کاظم یعنی پدر فاطمه 183 است و چهار سال پیش از آن هم حضرت در زندان بوده و به این ترتیب تولد فاطمهء معصومه نمیتواند در سال 183 باشد و لااقل باید چهار سال پیش از آن اتفاق افتاده باشد و به این ترتیب حداقل عمر فاطمهء معصومه 21 تا 22 سال میشود. در شهر قم در محل بابلان قدیم امروز بقعهء بزرگ و گنبد زرین آرامگاه معصومه از دور چشم ها را خیره میکند و زیارتگاه شیعیان است. (نقل به اختصار از کتاب انجم فروزان عباس فیض ص 56 ببعد). و رجوع به معصومه شود.
فاطمه اره.
[طِ مَ / مِ اَرْ رَ / رِ] (اِ مرکب)زنی سخت بی شرم. (یادداشت بخط مؤلف). کنایه است برای زنانی که حرمت خود و دیگران را نگه ندارند و سخنانشان نیش دار باشد. اصلاً «فاطمه ارّه» نام یکی از قهرمانان هزارویکشب یعنی زن معروف پینه دوز بغدادی است. رجوع به الف لیلة وَلیلة شود.
فاطمة الزهراء .
[طِ مَ تُزْ زَ] (اِخ) رجوع به فاطمه دختر محمد شود.
فاطمهء بردعیه.
[طِ مَ یِ بَ دَ عی یَ](اِخ) در اردبیل بوده و از عارفات متکلم به شطح به شمار می آمده است. (رجوع به نفحات الانس جامی چ تهران ص621).
فاطمهء تنوخیة.
[طِ مَ یِ تَ خی یَ] (اِخ)دختر محمد بن احمد تنوخیه. آخرین زنی است که در دمشق به گفتن حدیث اشتغال داشت. (از اعلام زرکلی ج2 ص764).
فاطمه خاتون.
[طِ مَ] (اِخ) از ارکان دولت توراکیناخاتون، زوجهء اوکتای قاآن. (از جهانگشای جوینی ج1 ص199 و 202).
فاطمهء خضرویه.
[طِ مَ یِ خَ یَ] (اِخ)دختر امیر بلخ و زن احمدبن خضرویهء بلخی و یکی از زنان مشهور طریقت متصوفه است. ابویزید بسطامی گفت: من اراد ان ینظر الی رجل من الرجال المجنو تحت لباس النسوان فلینظر الی فاطمة. هجویری گوید: چون وی را ارادت توبه پدیدار آمد به احمد کس فرستاد که مرا از پدر بخواه، وی اجابت نکرد. دیگرباره کس فرستاد و گفت یا احمد من تو را مردانه تر از این میپنداشتم که در راه حق به زنی راهبُر باشی نه راهبَر. احمد کس فرستاد وی را از پدر بخواست. پدر به حکم تبریک وی را به احمد خضرویه داد و فاطمه ترک شغل و مشغلهء دنیا بگرفت و به حکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد و فاطمه را با وی موافقت کرد. چون پیش بایزید اندرآمد نقاب از روی برداشت و با وی گستاخ وار سخن میگفت. چون احمدبن معاذ رازی به نیشابور آمد احمد خواست تا وی را دعوتی کند، با فاطمه مشاورت کرد، وی گفت چندین گاو و گوسفند باید و چندین حوائج و چندین شمع و عطر، و با این همه بیست خر نیز بباید تا بکشیم. احمد گفت کشتن خران چه معنی دارد؟ گفت چون کریمی به خانهء کریمی مهمان آید باید که سکان محله را نیز از آن خبر باشد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به کشف المحجوب چ روسیه صص 149 - 150 شود.
فاطمهء زهرا.
[طِ مَ یِ زَ] (اِخ) رجوع به فاطمه دختر محمد بن عبدالله شود.
فاطمه سلطان.
[طِ مَ / مِ سُ] (اِ مرکب)دارکوب. (یادداشت بخط مؤلف). داربر. رجوع به دارکوب شود.
فاطمه سلطان.
[طِ مَ سُ] (اِخ)فاطمه سلطان امامی دختر شکراللهمیرزا دارا. شاعره ای از مردم ابهر بوده که منظومه ای بنام هدیهء فاطمیه ساخته است. (الذریعه ج9 ص802).
فاطمه سلطان.
[طِ مَ سُ] (اِخ) دختر حاج میرزا حسین و نوهء قائم مقام فراهانی (متولد ششم رجب 1282 ه . ق.) در کتاب «از رابعه تا پروین» ذکر او آمده و نمونه ای از قصایدش در خیرات حسان اعتمادالسلطنه نقل شده است.
فاطمهء صغری.
[طِ مَ یِ صُ را] (اِخ)دختر علی بن ابی طالب (متوفی در سال 117 ه . ق.) است. (از اعلام زرکلی ج2 ص864).
فاطمه نیشابوری.
[طِ مَ یِ نی / نَ] (اِخ)از قدماء نساء خراسان بوده است و از کبار عارفات. ابویزید بسطامی قدس الله سرّه بر وی ثناء گفته است و ذوالنون مصری از وی سؤالها کرده. در مکه مجاور بوده و گاهی به بیت المقدس میرفت و باز به مکه مراجعت میکرد. و در راه عمره در سال 223 ه . ق. مرد. روزی برای ذوالنون چیزی فرستاد، ذوالنون قبول نکرد و گفت در قبول کردن چیزی از نسوان مذلت است و نقصان. فاطمه گفت: در دنیا هیچ صوفی از آن بهتر و بزرگتر نیست که سبب در میان نبیند. ابویزید گفته است که در عمر خود یک مرد و یک زن دیدم، آن زن فاطمهء نیشابوریه بود، از هیچ مقام او را خبر نکردم که آن چیز وی را عیان نبوده. یکی از مشایخ ذوالنون را پرسید که را بزرگتر دیدی از این طائفه؟ گفت: زنی بود در مکه که وی را فاطمهء نیشابوریه میگفتند و در فهم معانی قرآن سخنانی میگفت که مرا عجب می آمد. (از نفحات الانس چ تهران 1336 ه . ش. ص 620). و رجوع به خیرات حسان السلطنه ص18 شود.
فاطمی.
[طِ می ی / می] (ص نسبی)منسوب است به حضرت فاطمه. (سمعانی). در ایران خانواده های بسیاری که از نسل خاندان رسالت اند خود را فاطمی خوانده اند، و اولاد رسول را از جانب فاطمهء زهرا فاطمی گویند. (از یادداشت بخط مؤلف). || پیروان مذهب اسماعیلی. قرمطی. سبعی. هفت امامی. باطنی. ملحد. حشاش. (از یادداشت بخط مؤلف). علت نامیدن این دسته از مسلمانان به فاطمی، انتساب آنان به خلفای فاطمی مصر است که بیش از همهء حکمرانان اسلامی در راه اشاعهء مذهب اسماعیلی کوشیده اند :
زیر رکاب و علم فاطمی
نرم شود بیخردان را رقاب.ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمثلْ چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.ناصرخسرو.
فاطمی.
[طِ می ی / می] (اِخ) خلفای فاطمی؛ فاطمیان. رجوع به فاطمیان شود.
فاطمیان.
[طِ] (اِخ) شیعیان شام در زمان بنی امیه دچار تضییقات هولناک بودند و در زمان عباسیان نیز آسوده نزیستند و بسیاری از آنان در زندانها جان سپردند. دسته ای راه مشرق و جمعی راه مغرب را پیش گرفتند، از جمله ادریس بن عبدالله بن حسن مثنی برادر محمد بن عبدالله بن حسن (کسی که با منصور بیعت کرد و سپس بیعت او را شکست) بطرف مصر رفت و از ترس عباسیان در آنجا مخفی ماند و شیعیان مقیم مصر از آن جمله رئیس برید عباسیان او را جای امنی نگه داشته و سپس به مراکش بردند و به کمک او شیعیان مراکش حکومتی بنام «ادریسیان» تشکیل شد که از 172 تا 375 ه . ق. دوام یافت. ادریسیان خود را خلیفه نمیخواندند. دولتی که در میان مسلمانان افریقا تشکیل شد و قوتی گرفت دولت فاطمیان بود. اینان خود را از این جهت فاطمی میگفتند که منتسب به حضرت فاطمه دختر پیغمبر بودند. و همچنین آنها را عُبیدی میخواندند زیرا مؤسس دولت فاطمی عبیدالله مهدی نام داشت. همان هنگام که دولت شیعی آل بویه در مشرق جهان اسلام تشکیل یافت دولت فاطمی هم در مغرب کشورهای اسلامی به وجود آمد. و در موقع حملهء آل بویه به بغداد شیعیان مغرب نیز به مصر حمله کردند و گروهی از شیعیان ایرانی به معزالدولهء دیلمی پیشنهاد کردند که خلافت را از عباسیان بگیرد و به فاطمیان واگذارد. معزالدوله بخاطر مصالح خود این پیشنهاد را نپذیرفت اما باز هم نفوذ خاندان آل بویه شیعیان را روزبروز نیرومندتر ساخت، تا جایی که خلیفهء عباسی ناچار شد نام پادشاه دیلمی را در خطبه ها یاد کند و جشن ها و سوگواری های مذهبی برای آل علی رواج یافت. فرمانروایان فاطمی ابتدا در افریقیه حکومت داشتند و مرکز آنها شهر مهدیه بود و چنانکه گفته شد اینان خود را از فرزندان حسین و خانوادهء فاطمه دختر پیغامبر اسلام میشمردند و بااینکه مورخانِ طرفدار عباسیان این نسبت را نادرست میدانند دلیل قاطعی برای رد این نسبت نداریم. شیعیان مصر در آغاز طرفدار علی بودند اما چون علویان به ایرانیان بیشتر روی آوردند آنها نیز از طرفداری خود کاستند و تنها در هم شکستن قدرت عباسیان را هدف قرار دادند. در سال 254 ه . ق. احمدبن طولون که مردی ترک و سنی بود والی مصر شد و برای خشنودی خلیفه بیش از پیش به آزار و شکنجهء علویان پرداخت و آنها را صدمه زد. اما با ظهور آل بویه و ضعف عباسیان، شیعیان مصر کم کم جان گرفتند بطوریکه هنگام ورود جوهر صقلی مملوک و سردار فاطمیان به خاک مصر (سال 356 ه . ق.) افکار عمومی مردم تسلیم بود و کشور مصر به آسانی به دست فاطمیان افتاد. جوهر صقلی تمام آثار و شعائر عباسی را از مصر برانداخت، شهر قاهره را بنا کرد و مولای خود معزالدین فاطمی را به مصر آورد. دولت فاطمی چهارده نفر بودند و از 297 تا 567 ه . ق. در مصر و افریقیه فرمان راندند که از میان آنها ده تن مرکز حکومتشان در مصر بود. فاطمیان از نظر تشکیلات فرمانروایی پیرو و نظیر عباسیان بودند ولی در امور دینی با آنان مخالفت شدید میکردند و مطیع فتوای علمای شیعی بودند. یعقوب بن کلس وزیر العزیز بالله فاطمی کتابی راجع به فقه اسماعیلی تألیف کرد. خلفای فاطمی برای انتشار آن کتاب همه نوع جد و جهد نمودند تا آنجا که خود وزیر آن را برای طلاب درس میگفت و بزرگان در مجلس درس او حضور می یافتند. و احکام شرعی از روی مندرجات آن کتاب صادر میشد و مسجد عمروعاص (جامع عتیق) یکی از مراکز تدریس آن بود و برای فراگرفتن آن جایزه و انعام داده میشد. سی وپنج تن از فقها که در مجلس درس وزیر شرکت میکردند از طرف خلیفهء فاطمی مقرری ماهیانه دریافت میکردند و خلیفه در نزدیک جامع ازهر به آنها خانه داده بود. و هر سال در عید فطر این فقیهان را خلعت پوشانیده سوار بر استر به کاخ خود می آورد تا مردم به آموختن فقه شیعی اسماعیلی تشویق شوند. خلفای دیگر فاطمی از جمله الحاکم برای مطالعه و استنساخ کتب شیعه مؤسساتی دایر کردند. الظاهر که در 411 ه . ق. خلیفه شد فقهای مالکی و شافعی را از مصر بیرون کرد. خلافت فاطمیان نیز مانند عباسیان دارای سه دوره است: ابتدا با کمک عربها و بربرها حکومت کردند، سپس بربرها و آنگاه ترکها در مصر فرمانروا گشتند. بربرها مردمی سخت گیر و خشن هستند که در شمال افریقا اقامت دارند و همین طور که ایرانیان در مشرق با علویان کمک کردند بربرها نیز در مغرب به یاری علویان برخاستند. بربرها مثل اعراب از چند قبیلهء کوچ نشین تشکیل میشدند و مسلمانان ناچار بودند برای ادارهء این قبایل سلحشور و خشن رنج فراوانی را بپذیرند. این قوم در ظرف نیم قرن دوازده مرتبه مسلمان شدند و دوباره از اسلام برگشتند و با مسلمانان به جنگ پرداختند و فقط در زمان موسی بن نصیر در اواخر قرن اول هجری در دیانت اسلام ثابت ماندند و همین که مسلمانان غیرعرب برای کینه جویی از امویان برخاستند، بربرها نیز به آنها پیوستند و از سقوط بنی امیه خشنود شدند اما از تأسیس یک دولت اموی در اندلس که همسایهء آنها بود دلتنگ شدند و ازآنرو برای کینه جویی از بنی امیهء اندلس، با فاطمیان همدست گشتند. در مقابل، امویان اندلس دوستی گروهی از بربرها را با پول خریدند و این کشمکش ادامه یافت. اقوام بربر دین اسلام را تا اواسط افریقا انتشار دادند و بخصوص پس از آنکه در اسلام پایدار گشتند به اقوام مجاور حمله برده آنها را مسلمان ساختند. عبیدالله مهدی نخستین خلیفهء فاطمی در اواخر قرن سوم هجری در افریقا قیام کرد و از همان موقع بربرها به کمک وی شتافتند و تا دیر زمانی با فاطمیان همراهی میکردند، بخصوص قبایل صنهاجه، کتامه، هواره از دوستان فداکار فاطمیان شدند. عبیدالله مهدی که در سال 297 ه . ق. بر مسند حکمرانی استقرار یافت، ملازمان خود را از بربرها برگزید. همین طور القائم بامر الله پسر او (322 ه . ق.) و پس از وی المنصور بنصر الله (324 ه . ق.) و المعزّ لدین الله (341 ه . ق.) با کمک بربرها مأموران عباسی را از افریقا راندند. در زمان المعز لدین الله فاطمیان مصر را گشودند و شهر قاهره را ساخته آن را پایتخت قرار دادند، اما العزیز بالله فرزند المعز مانند عباسیان عدهء زیادی ترک و دیلم استخدام کرد و آنان را به ملازمت خویش اختصاص داد و مثل آن بود که بر جان خویش از بربرها بیم دارد. این پیش آمد سبب شد که میان ترکها و بربرها رقابت پدید آید تا آنکه العزیز بالله مُرد و پسرش الحاکم بامر الله در سال 386 ه . ق. به خلافت رسید و چون به بربرها علاقه مند بود آنان را مجدداً پیش کشید و مقرر گردید ابن عمار کتامی بربری مقام وساطت (وزارت) داشته باشد. ابن عمار طبعاً ترکان و دیلمان را راند و بربرهای هم نژاد خود را که در زمان العزیز عقب رفته بودند دوباره به کارهای مهم گماشت، و به قدری دربارهء ملازمان غیربربر بیداد کرد که صقلبی پیشوای ترکان و دیلم قیام کرد و ابن عمار را برکنار ساخت و خودش به مقام وساطت رسید و ترکان و دیلمان را بکارهای مهم گماشت. در این اثناء الحاکم بامر الله درصدد قتل ابن عمار برآمد و بزودی فکر خود را به انجام رسانید و نه تنها او، بلکه بسیاری از سران بربر را که ملازم پدر و جدش بودند کشت و همین اقدام او پایهء حکمرانی فاطمیان را متزلزل کرد و ترکان دیلمان را بدون رقیب گذارد. پس از الحاکم پسرش الظاهر لاعزاز دین الله خلیفه شد (411 ه . ق.) او مردی عیاش و ترک دوست بود، و در زمان او بربرها بیش از پیش مضمحل شدند. پس از الظاهر، المستنصر در سال 427 ه . ق. به خلافت رسید و چون مادرش کنیزی زنگی بود غلامان سیاه را دور خود جمع کرد و از آنان هنگ مخصوص تنظیم نمود که شماره اش به هزار میرسید و درعین حال ترکان را نیز مینواخت و خواهی نخواهی میان ترکان و سیاهان اختلاف و زدوخورد شدت داشت، تا آنجا که خلیفه برای آرام ساختن آنان از شام کمک خواست و امیر لشکر بنام بدرالجمالی، که اص ارمنی بود از سوریه به مصر آمد و رجال دولت را کشت و عده ای سپاهی ارمنی در مصر نگاه داشت و از آن ببعد ارمنیها بجای بربرها سرداران سپاه گشتند و دارای قدرت و نفوذ شدند. در همان اوقات سلجوقیان بر عراق و فارس دست یافتند و حکومت آل بویه را منقرض ساختند و شیعیان شرق را سرکوب نمودند. سلجوقیان دسته ای از امرا و سرداران خود را بنام اتابکان به فرمانداری ولایات تابعه فرستادند و چنانکه گفتیم این سرداران تدریجاً در محل فرمانروایی خود مستقل شدند و از آنجمله نورالدین زنگی که بر شام دست یافت دسته ای از سپاهیان کُرد را برای تقویت حکومت خود استخدام کرده بود. در میان این کردها دو مرد دلیر بنام نجم الدین ایوب و برادرش اسدالدین شیرکویه بواسطهء دلیری و مردانگی بسیار از سایر همگنان برتر گشتند و در سراسر شام شهرت زیاد یافتند. در آن هنگام (سال 555 ه . ق.) عاضدبن یوسف فاطمی که مرد ناتوان بی اراده ای بود در مصر حکومت داشت. وزیران و بزرگان کشور از ضعف خلیفه استفاده کرده دست به بیداد زدند. از طرفی با خود میجنگیدند و از طرف دیگر به مردم ستم میکردند و مملکت را به خرابی می کشاندند. در میان وزیران خلیفه مردی بنام شاور بود که از همکاران خود رنج بسیار میدید و برای انتقام و کینه جویی از مصر بشام آمد و از نورالدین زنگی کمک خواست تا رقیبان خود را از میان بردارد. نورالدین از موقع استفاده کرده اسدالدین شیرکویه را با عده ای از ممالیک به مصر فرستاد و شاور را به وزارت رساند. شاور هم متعهد شد که هرساله یک سوم درآمد مصر را برای نورالدین بفرستد. همان اوقات جنگهای صلیبی شدت داشت و نورالدین بیش از پیش در امور مصر مداخله کرده و شیرکویه را از طرف خود در مصر مستقر نمود. یوسف بن نجم الدین ایوبی مشهور است که با عموی خود به مصر آمد و بعدها یکی از حکمرانان نامی اسلام گشت. شیرکویه در سال 564 ه . ق. در مصر مرد و پسر برادرش صلاح الدین جانشین او و نایب نورالدین زنگی شد. صلاح الدین ابتدا بنام وزارت خلیفه و نیابت نورالدین در مصر حکومت میکرد. والی چون مرد بلندهمت جاه طلبی بود ضعف خلیفه را غنیمت شمرده به فکر استقلال افتاد و پس از مرگ المعاضد به نام خلیفهء عباسی در قاهره خطبه خواند و اسماً خلافت را از خاندان شیعی فاطمی به بنی عباس منتقل ساخت و درواقع خود حکمران مستقل آن کشور شد. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمهء علی جواهرکلام ج4 صص 276 - 286). در مورد انتساب فاطمیان به خاندان رسالت سخن بسیار است. دشمنان فاطمیان منکر این بودند که سلسلهء فاطمی از محمد بن اسماعیل سرچشمه گرفته است و تأسیس این اسماعیلیه را به عبدالله بن میمون قداح (اواخر قرن دوم هجری) نسبت میدادند و امامان غایب و خلفای فاطمی را از اولاد او میدانستند. اگر عده ای از خود اسماعیلیان نیز به اینکه قداح جد این سلسله است اعتقاد نداشتند، ممکن بود این نظر را یک اختراع ناشی از کینه جویی دانست، پس اگرچه در تعیین ارزش نظریات مختلف میتوان به یک سو یا سوی دیگ متمایل بود اما نمیتوان به یقین رسید. (از سخنرانی استرن ترجمهء دکتر نصر، مجلهء دانشکدهء ادبیات سال 9 شمارهء 1).
فاطمیة.
[طِ می یَ] (ص نسبی) مؤنث فاطمی. رجوع به فاطمی شود.
فاطمیة.
[طِ می یَ] (اِخ) فاطمیان. رجوع به فاطمیان شود.
فاطمیة.
[طِ یَ] (اِخ) دهی از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 15 هزارگزی جنوب خاوری نیشابور واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 44 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فاطمیة.
[طِ می یَ] (اِخ) از فروع فرقهء بومسلمیه که پس از قتل ابومسلم به مرگ او قطع کردند و به امامت دختر او فاطمه گرویدند. (از کتاب خاندان نوبختی از مروج الذهب ج2 ص187). رجوع به فاطمه دختر ابومسلم شود.
فاطن.
[طِ] (ع ص) زیرک. (از اقرب الموارد). زیرک و دانا. (غیاث) (آنندراج) :
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زآنکه دلْشان بر سرائر فاطن است.مولوی.
فاطورچی.
[رَ] (اِ مرکب) ترکی است. رجوع به فطوره چی شود.
فاطوس.
(معرب، اِ) ماهی عظیمی است که کشتیها را میشکند، و دریانوردان آن را میشناسند و کهنهء حیض را میگیرند و بر کشتی می آویزند تا فاطوس بگریزد، و بهمین سبب آن را حوت الحیض نیز گفته اند. (حیات الحیوان ج2 ص176). آن را قاطوس، غاطوس، عاطوس، قیطس و فاغوس نیز آورده اند، و گمان میرود قاطوس با قاف درست تر باشد زیرا یونانی آن کته(1) و کتس(2)است و حرف کاف از نظر مخرج صوتی به قاف نزدیکتر است و در تبدیل و تعریب به قاف میتواند بدل شود نه به فاء. رجوع به حوت الحیض و قاطوس شود.
(1) - Kete.
(2) - Ketos.
فاطونیقی.
(معرب، اِ) بستان افروز است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به بستان افروز شود.
فاطویل.
[] (اِ) فوفل است. (فهرست مخزن الادویه).
فاطی.
(اِ) مخفف فاطمه. (یادداشت بخط مؤلف).
-امثال: این حرفها برای فاطی تنبان نمیشود ، نظیر: قبر آقا گچ میخواهد و آجر. (امثال و حکم چ2 ج1 ص233)؛ منظور این است که این سخن مرا قانع نمیکند، یا آنچه میگویی به درد من نمیخورد.
فاظ.
(اِ) صاحب منهاج گوید و صاحب جامع: آن دوایی ترکی است که دفع مجموع زهرها و گزیدگیها کند. چون به آب سرد بیاشامند دردهای سخت ساکن گرداند. مؤلف گوید: ظن من آبی است که جدوار است که از طرف ختا می آورند. (اختیارات بدیعی). در برهان با این معنی «فاط» (با طاء بی نقطه) ضبط شده است. رجوع به فاط شود.
فاعتبروا یا اولی الابصار.
[فَعْ تَ بِ رو یا اُ لِلْ اَ] (ع جملهء فعلیهء امری) در مقام شگفتی از چیزی یا کاری یا گفتاری بر زبان رانند. پس عبرت گیرید ای دارندگان چشم (بینایان).
فاعتبروا یا اولی الالباب.
[فَعْ تَ بِ رو یا اُ لِلْ اَ] (ع جملهء فعلیهء امری) مانند عبارت بالا به کار رود. و معنی آن، عبرت گیرید ای صاحبان عقل.
فاعرة.
[عِ رَ] (ع اِ) ابن درید گوید نوعی است از انواع عطرها، و فاعره دانه ای است به اندازهء نخود و پوست او شکافته بود و سخت باشد. ارجانی گوید: فاعره گرم و خشک است در دو درجه و بواسطهء عطریت که در اوست معده را قوت دهد. (ترجمهء صیدنه). مؤلفان برهان، انجمن آرا، آنندراج و همچنین ضریر انطاکی و حکیم مؤمن و بسیاری دیگر، این کلمه را با غین منقوط ضبط کرده اند. رجوع به فاغره شود.
فاعل.
[عِ] (ع ص، اِ) کنندهء کار. عمل کننده. ج، فاعلون، فَعَلة. (از اقرب الموارد) :
تویی وهاب مال و جز تو واهب
تویی فعال جود و جز تو فاعل.منوچهری.
|| (اصطلاح نحو) آنچه فعل یا شبه فعل را به آن نسبت دهند. (تعریفات). نزد نحویان چیزی است که فعل یا شبه فعل را بدان نسبت دهند و پیش از فعل درمی آید زیرا بدان قیام میکند، و مراد از فاعل اسمی حقیقی یا مضمر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1148). هر فعلی به کننده یا به ذاتی باید متعلق باشد که عمل فعل مزبور به او اسناد داده شود، و ذات مذکور را فاعل یا مسندالیه گویند. (دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج1 ص115). || (اصطلاح فلسفه) آنچه از کلمهء فاعل مفهوم و اراده میشود کنندهء کار و انجام دهندهء فعلی است که فعل او مقرون به اختیار و اراده اش باشد، و از این جهت است که عنوان فاعلیت در موردی صادق است که ولو یک «آن» هم باشد متلبس به فاعلیت نباشد، و به عبارت دیگر از لحاظ مفهوم عرفی فاعل به کسی گویند که فعلش مقرون به اراده اش باشد. در اصطلاح فلسفه اکثر کلمهء فاعل مرادف با علت آمده است. فلاسفه فاعل را برحسب تقسیم اولیه به دو قسم کرده اند: یکی فاعل مختار و دیگری فاعل موجب. بالجمله کلمهء فاعل در فلسفه مقابل قابل به کار برده شده و بمعنای تأثیرکننده است، چنانکه قابل بمعنی قبول کنندهء اثر از فاعل است. ابوالبرکات بغدادی میگوید: فاعل به چیزی گفته میشود که در امری تأثیر کند و تأثیر آن سبب استحالهء متأثر شود. صدرا گوید: فلاسفهء الهی از کلمهء فاعل «مبدء و مفید وجود» را اراده میکنند و فلاسفهء طبیعی «مبدء حرکت» را اراده مینمایند، و آنچه شایسته تر به اسم فاعل است همان معنای اول باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سجادی صص 223-224).
فاعلاتن.
[عِ تُ] (ع اِ) یکی از افاعیل عروضی که بصورت واحدی برای سنجش وزن شعر به کار میرود و در تقطیع اشعار کلمات را از نظر حروف ساکن و متحرک با آن مطابقه میکنند. این لفظ یکی از هشت یا شش واحدی است که در بحر رمل مثمن یا مسدس برای سنجش گنجانده میشود. در زبان فارسی بیشتر اشعار وزنی دارد که با صورت تام بحور عروضی تطبیق نمیکند و شعری که با هشت یا شش فاعلاتن کامل مطابق باشد کمیاب است. اشعار مثنوی مولانا جلال الدین بلخی در بحر رمل مسدس محذوف (یا مقصور) است یعنی در هر مصراع فاعلاتن سوم به فاعلن (یا فاعلاتْ) تبدیل میشود:
بشنو از نی چون حکایت میکند
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
و این شعر سعدی در مثمن مقصور:
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
از صورت صحیح و سالم این بحر شمس قیس رازی دو نمونهء زیر را (یکی مثمن و دیگری مسدس) آورده است:
باز درپوشید گیتی تازه و رنگین قبایی
عالمی را کرد مشکین بوی زلف آشنایی
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن
و نمونهء مسدس این است:
ای نگارین روی دلبر زآنِ مایی
رخ مکن پنهان چو اندر جان مایی.
واحد عروضی فاعلاتن مرکب از یک سبب خفیف (فا) و یک وتد مقرون (علا) و سبب خفیف دیگر (تن) است. در بحرهای دیگر عروض نیز واحد فاعلاتن از زحاف و تغییر افاعیل دیگر به وجود می آید. رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 دانشگاه ص99 ببعد و نیز رجوع به رمل در همین لغت نامه شود.
فاعل المختار.
[عِ لُلْ مُ] (ع اِ مرکب) کسی که بتواند کاری را با قصد و ارادهء خود انجام دهد. (تعریفات). رجوع به فاعل مختار شود.
فاعل النهار.
[عِ لُنْ نَ] (ع اِ مرکب) سازندهء روز. لقبی است که شیخ اشراق به خورشید داده است. رجوع به مجموعهء دوم مصنفات شیخ اشراق چ هنری کربین ص150 شود.
فاعلتن.
[عِ لَ تُ] (ع اِ) در علم عروض مزاحف (مخفف) فاعلاتن است که یکی از ارکان بحور شعر است. (فرهنگ نظام).
فاعل خاص.
[عِ لِ خاص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فاعلی است که منشأ صدور فعل واحد بر وتیرهء واحد باشد. در مقابل فاعل عام که منشأ صدور افعال متکثره است، و به عبارت دیگر هرگاه فاعل مبدء صدور یک فعل خاص باشد و همیشه منشأیت صدور فعل آن یکسان باشد فاعل خاص نامیده میشود. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی).
فاعل مختار.
[عِ لِ مُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در مقابل فاعل بالجبر است، و آن عبارت از فاعلی است که منشأ فاعلیت او علم و اراده به اضافهء اختیار باشد به نحوی که هرگاه بخواهد فعلی را انجام دهد و اگر نخواهد انجام ندهد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی).
فاعلن.
[عِ لُ] (ع اِ) در علم عروض نام رکنی است از بحور شعر که مرکب است از یک سبب خفیف و یک وتد، و بحر متدارک از آن تنها تقطیع میشود و بحر مدید از آن و فاعلاتن و بحر بسیط از آن و مستفعلن. (فرهنگ نظام). و رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم (بحر متدارک) شود.
فاعل ناقص.
[عِ لِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فاعلی است که صدور فعل از او مسبوق به مقدمات و اموری چند و به عبارت دیگر حصول اثر از آن منوط و متوقف بر حرکات و معداتی باشد. در مقابل فاعل تام که بدون معدات و امور دیگر منشأ صدور فعل است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی). علت ناقصه.
فاعلة.
[عِ لَ] (ع ص) تأنیت فاعل. رجوع به فاعل شود.
- علت فاعله؛ یکی از علل چهارگانه، و آن را علت محرکه نیز نامند. (یادداشت بخط مؤلف). علت فاعلی امری است که مفید وجود شی ء باشد و خارج از ذات معلول است. (فرهنگ اصطلاحات فلسفی جعفر سجادی ص202).
- قوهء فاعله؛ به قوهء محرکه عضلات میگویند، و قوهء عامله هم مینامند، اما از نظر عرفی میان قوهء عامله و قوهء فاعله فرق است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی ص223).
فاعلی.
[عِ] (ص نسبی) منسوب به فاعل. رجوع به فاعل شود.
- حالت فاعلی (اسنادی)؛ آن است که اسم فاعل یا مسندالیه واقع شود. (از دستور زبان فارسی پنج استاد چ دانشگاه ج1 ص35). این حالت را فاعلیت هم گفته اند.
- صفت فاعلی.؛ رجوع به صفت شود.
- علت فاعلی؛ علت فاعله. رجوع به فاعله شود.
فاعلیت.
[عِ لی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)فاعل بودن. حالت فاعلی. رجوع به فاعلی شود.
فاعلیة.
[عِ لی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث فاعلی. رجوع به فاعلی شود.
فاعو.
(اِ) فاعی. صدای گوسفند. (از قاموس کتاب مقدس).
فاعو.
(اِخ) موضعی است در ادوم، و بعضی را گمان چنان است که فاعی همان فواره است که در آن نواحی خرابهء آن دیده شود. (قاموس کتاب مقدس).
فاعوس.
(ع اِ) به عربی اسم حیه است، و وعل را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). مار. (اقرب الموارد). || سر نره. (آنندراج). || بلا و پیش آمد. || کوزهء سرتنگ که از آن آب خورند. || نام یکی از بازیهای عرب. (از اقرب الموارد) (آنندراج). || (ص) سنگین و سالمند از چهارپایان. (اقرب الموارد).
فاعوسة.
[سَ] (ع ص، اِ) مؤنث فاعوس. رجوع به فاعوس شود. || آتشی که دود ندارد. (اقرب الموارد). || کُس، بدان جهت که گشاده گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). به عربی فرج را گویند جهت آنکه منفعس یعنی منفرج میگردد. (فهرست مخزن الادویه).
فاعول.
(ع ص) آنکه بسیار کند کاری را. در فرهنگها شرحی بر این صیغه نیامده است و توضیح فوق به قیاس آورده شد.
فاعی.
(ع ص) خشمناک کف برآورده از دهان. (آنندراج) (اقرب الموارد). مؤنث آن فاعیة است.
فاعی.
(اِخ) نام موضعی. رجوع به فاعو (اِخ) شود.
فاعیس.
(اِ) مرزنجوش است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به مرزنگوش و مرزنجوش شود.
فاعیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث فاعی. رجوع به فاعی شود. || زن سخن چین. (اقرب الموارد). || (اِ) شکوفهء حنا. (اقرب الموارد). نیلوفر هندی باشد. (آنندراج) (برهان). اصمعی و لیث گویند: فاعیه گل خیار را گویند. ارجانی گوید: معتدل است در گرمی و سردی و خشکی در دو درجه و درد دهان را عظیم سودمند است از درد عضوی که شکسته باشد. و درد تهی گاه را سودمند است. (ترجمهء صیدنة).
فاغ.
(پسوند) مزید مؤخر امکنه. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) قسمی اطلس روسی است، و گویا در این معنی لفظ هم روسی باشد. (از فرهنگ نظام).
فاغ.
(اِخ) از قرای سمرقند است. (معجم البلدان).
فاغر.
[غِ] (اِ) گلی باشد خوشبو و به زردی مایل، برگ آن مانند گل زنبق دراز میشود و اغلب در هندوستان میباشد، و به هندی رای چنپا خوانند. (برهان). فاغره. فاغیه. بیخ نیلوفر هندی. نام عربی این دارو عموماً بصورت مؤنث «فاغرة» آمده است. و مایرهوف گمان میبرد که «فاغر» در اصل نسخه اشتباه کاتب است. (حاشیهء برهان چ معین). گلی است مایل به زردی و بسیار خوشبو مانند زنبق و طولانی و در بلاد هند کثیرالوجود و به هندی رای چتپا (؟) نامند. (فهرست مخزن الادویه). صاحب انجمن آرا نام هندی آن را رای چنپا (با نون) ضبط کرده است، و هم او و صاحب آنندراج آن را با فاغیه یکی دانسته اند. || جانورکی است. (منتهی الارب).
فاغرة.
[غِ رَ] (ع اِ) بوی خوش است، یا آن کبابه یا بیخ نیلوفر است. (منتهی الارب). فاغیه. رای چنپا. فاغر. فارغه. فاخره. کبابهء شکافته. دهن باز. دهان باز. (یادداشت بخط مؤلف). به فارسی فاخره و کبابهء شکافته نامند، و آن بزرگتر از کبابه و تا بقدر نخودی است و تا به نصف شکافته، و در جوف او دانهء کوچکی است مدور و سیاه و برّاق و باعطر. و از هند و بلاد سودان آرند. در اول و دوم گرم و در آخر آن خشک و با قوت محلله و بسیار قابض و مقوی معده و هاضمه و جگر و مفتح سدد و منقی اخلاط بلغمی و سوداوی و جهت اسهال مزمن و جنون و ریاح غلیظ و امراض باردهء دماغی و احشا نافع، و لخلخه و بوییدن او جهت تقویت دماغ و دل مفید است و مصدع محرور و مصلحش کافور و نیلوفر و روغن بادام و گلاب، و شربتش تا دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). نوعی از عطر است، و آن دانه ای باشد دهان گشاده، و سخت به مقدار نخودی. و بعضی گویند بمعنی فاغر است که گل رای چنپا باشد. و بمعنی اول عربی میدانند. (برهان). مقوی معده است. (نزهة القلوب). رجوع به فاخره و فاغر شود.
فاغوش.
(اِ) به سریانی شیطرج هندی را نامند. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) (برهان).
فاغی.
(ص نسبی) منسوب به فاغ که از قرای سمرقند است. (سمعانی).
فاغیة.
[یَ] (ع اِ) شکوفهء حنا یا گل یا شکوفهء خوشبوی که از سر به زیر نشاندن شاخش برآید. (منتهی الارب). به عربی اسم شکوفهء حناست و به سریانی لفجی کفررا و به رومی اورسیقون و به یونانی سداموفور نامند. و در حدیث آن است از حضرت رسول که: احب الریاحین الفاغیة... و بهترین آن تازهء سفید حلوالرایحه است. و معتدل در حرارت و برودت است و جهت اورام حارّه نافع و باعث کرم نخوردن پارچهء پشمی است. (فهرست مخزن الادویه). || (ص) سخن چین. (منتهی الارب). رجوع به فاغر و فاغره شود.
فاغیه.
[یَ / یِ] (اِ) بمعنی فاغر است. (فهرست مخزن الادویه). فاغر است که گل زردی باشد خوشبوی در هندوستان مانند زنبق، و به هندی رای چنپا گویند. و گل حنا و درخت حنای گل کرده را نیز گفته اند. (برهان). || هر شکوفه را نیز گویند که خوشبوی باشد. (برهان).
فاف.
(ص) زبان بسته و لکنت کننده در سخن. (غیاث از فردوس اللغات).
فاف.
(اِخ)(1) شهری در جزیرهء قبرس. (نخبة الدهر دمشقی ص142).
(1) - Paphos.
فافا.
(ص) بدیع. و اصل آن واه واه یعنی وه وه بوده (!) بمعنی خوب خوب، و واو و فاء به یکدیگر تبدیل جسته اند. (آنندراج). چیزی بدیع و نیکو. (اوبهی). هر چیز نیکو و غریب. (برهان) :
تو همی گوی شعر تا فردا
بخشدت خواجه جامهء فافا.
بلجوهر (از یادداشت بخط مؤلف).
فافاری.
(اِ) فلفل. (فهرست مخزن الادویه).
فافالس.
[] (اِ) جزر بری است. (فهرست مخزن الادویه).
فافان.
(اِخ) جایی است بر ساحل دجله زیر میافارقین. وادی الرزم در این مکان است. (معجم البلدان).
فافایس.
[] (اِ) فاخته است. (فهرست مخزن الادویه).
فافردوس.
[] (معرب، اِ) اسم یونانی بردی است. (تحفهء حکیم مؤمن). پاپیروس. رجوع به فافیر و پاپیروس شود.
فافش.
[] (معرب، اِ) اسم یونانی بطیخ است. (تحفهء حکیم مؤمن).
فافلیس.
(اِخ) الاَمدی. طبیب. (تاریخ الحکمای قفطی ص262). رجوع به آمِدی شود.
فافلیون.
(معرب، اِ) بطیخ. (فهرست مخزن الادویه).
فافور.
(ع اِ) اسم عربی برنجاسف است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه).
فافوش.
(اِ) شکاف. (دزی ج2 ص236).
فافیر.
(معرب، اِ) بردی. پاپیروس. (یادداشت بخط مؤلف). اسم بردی است. (فهرست مخزن الادویه). به لغت مصر قسمی از بردی است که از او کاغذ سازند. (تحفهء حکیم مؤمن). فافیرا. فافیورس. فافیروس. پاپیروس. رجوع به پاپیروس شود.
فافیرا.
(معرب، اِ) رجوع به فافیر شود.
فافیروس.
(معرب، اِ) معرب پاپیروس است. رجوع به فافیر و پاپیروس شود.
فافیس.
(معرب، اِ) بقلة الحمقاء است. (فهرست مخزن الادویه).
فافیورس.
[] (معرب، اِ) بردی. (فهرست مخزن الادویه). صورت غلطی از فافیروس معرّب پاپیروس است. رجوع به پاپیروس و فافیروس شود.
فافیوس.
(معرب، اِ) به یونانی کمون بری است، و شاه ترج (شاه تره) برّی را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
فاق.
(ع اِ) کاسهء پر از طعام. || روغن زیتون پخته. || دشت هموار. || مرغی است آبی درازگردن. (منتهی الارب). طائری طویل العنق. (فهرست مخزن الادویه). || (ص) مرد درازبالای برهم و مضطرب اندام. (از منتهی الارب).
فاق.
(اِ) شکاف قلم و شکاف ریش بلند. (یادداشت بخط مؤلف). هر یک از دو قسمت جداشده از یکدیگر قلم و ریش و امثال آن. در تداول عام، خط یا شکاف موی سر را نیز گویند، و در این معنی محرّف فرق است. (فرهنگ نظام): ریش دوفاق، قلم دوفاق. (یادداشت بخط مؤلف). || نام قسمی از پارچهء ابریشمی، و در این معنی یک لفظ اروپایی است. (فرهنگ نظام). نوعی تافته. (یادداشت بخط مؤلف). در اروپایی بودن «فاق» بهمین صورت تردید باید کرد، مگر آنکه صورت مشابهی باشد. || معرب فاژ است که باز کردن دهان باشد. (از لغات محلی شوشتر، خطی). رجوع به فاژ و فاژه شود.
فاق.
(ترکی، اِ) سوفار تیر. (از چراغ هدایت). و آنچه از استادان فن تیراندازی مسموع شده این است که فاق ریسمان خامی است که در وسط چلهء کمان به عرض یک انگشت پیچند تا سوفار بر آن بند کرده و زه بکشند. (آنندراج) (فرهنگ نظام).
فاقت.
[قَ] (ع اِمص) فاقة. فقر و بینوائی :اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص4). رجوع به فاقه شود.
فاقد.
[قِ] (ع ص) آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد.
- فاقد چیزی بودن؛ نداشتن آن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| زن شوی یا پسر گم کرده. زن شوی یا پسر مرده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || گاو ماده که بچه اش را دده خورده، و کذا ظبیة فاقد. (منتهی الارب). رجوع به فقد و فقدان شود.
فاقدار.
(نف مرکب) آنچه شکاف داشته باشد. رجوع به فاق شود.
فاقدالبصر.
[قِ دُلْ بَ صَ] (ع ص مرکب)نابینا. (آنندراج). آنکه چشم و بینایی ندارد.
فاقر.
[قِ] (اِخ) نام روزی از روزهای عرب است. (از معجم البلدان).
فاقران.
[قِ] (اِخ) ظاهراً ناحیتی بوده است در نزدیکی قزوین. (تاریخ گزیده چ کمبریج ص832 و 833).
فاقرلو.
[قِ] (اِخ) دهی از دهستان سربند بخش سربند شهرستان اراک که در 27 هزارگزی راه عمومی واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 199 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فاقرة.
[قِ رَ] (ع اِ) بلا. || (اِمص) سختی. (منتهی الارب). ج، فواقر. || پشت مازوی. (زمخشری). || کار سخت بزرگ که بشکند مهرهء پشت را. (ترجمان جرجانی).
فاقشیر.
(معرب، اِ) سرطان است. (فهرست مخزن الادویه).
فاقع.
[قِ] (ع ص) سخت زرد. (منتهی الارب). هر چیز بسیار زرد و أصفر. (آنندراج): صفراء فاقع؛ زرد زلال. زردی زرد. (یادداشت بخط مؤلف). || هر رنگ خالص بی آمیغ، سپید باشد یا غیر آن. (منتهی الارب): احمر فاقع؛ سرخ خالص. (یادداشت بخط مؤلف).
فاقعة.
[قِ عَ] (ع اِ) سختی. بلا. ج، فواقع. (منتهی الارب).
فاق قلم.
[قِ قَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به فاق شود.
فاقوس.
(اِخ) شهری است در مشرق مصر، و در آخر دیار مصر در جوف شرقی از سمت شام واقع است. (از معجم البلدان).
فاقه.
[قَ / قِ] (از ع، اِمص) فاقت. فقر و نیازمندی. از این کلمه فعل از باب افتعال آید نه از ثلاثی مجرد. (از اقرب الموارد). درویشی. (منتهی الارب) :
ناقهء همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهء چرخ و منزلگاه راه کهکشان.
خاقانی.
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است.
خاقانی.
داد بخششها و خلعت های خاص
آن عرب را کرد از فاقه خلاص.مولوی.
طاقت بار فاقه ندارم. (گلستان).
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید.(گلستان).
طایفه ای از درویشان از جور فاقه به جان آمده بودند و از درویشی به فغان. (گلستان).
فاقیة.
[یَ] (ع اِ) شکوفهء حنا. (یادداشت مؤلف). رجوع به حنا شود.
فاک.
[فاک ک] (ع ص) پیر کلان سال از مردم و شتر. (منتهی الارب). || سخت گول. ج، فَکَکة، فِکاک. (منتهی الارب): هو فاکٌّ تاکٌّ؛ او احمق است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فاک.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش زابلی شهرستان سراوان که در چهارهزارگزی خاور زابلی و یک هزارگزی جنوب راه مالرو زابلی به سوران واقع است و 3 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج).
فاکتور.
[تُرْ] (فرانسوی / انگلیسی، اِ)(1)عامل. (از وبستر). || حق العمل کار. (حییم). || در اصطلاح بازار، برگهای کوچک صورت خرید جنس را فاکتور می گویند. این استعمال درست نیست.
(1) - انگلیسی: Factor، فرانسوی: Facteur.
فاکر.
[کِ] (ع ص) اندیشه کننده در کاری. (غیاث).
فاکن.
[کُ] (اِ) در لهجهء گیلکی، آلاچیق. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به آلاچیق شود.
فاکولته.
[تِ] (فرانسوی اِ)(1) دانشکده. در فارسی بسیار کم به کار میرود.
(1) - انگلیسی: Faculty، فرانسوی: Faculte.
فاکه.
[کِهْ] (ع ص) خداوند میوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). میوه فروش. (یادداشت بخط مؤلف). || مرد خوش طبع. خوش ذات. (منتهی الارب). خوش منش. (ربنجنی). ج، فاکهین. (یادداشت بخط مؤلف).
فاکه.
[کِهْ] (اِخ) ابن سعد، مکنی به عقبه. صحابی است. (یادداشت بخط مؤلف).
فاکه.
[کِهْ] (اِخ) ابن مغیرة بن مغیره... مخزومی. یکی از جوانان قریش بود که با هنده دختر عتبه ازدواج کرد. او را خانه ای بود که برای مهمانی اختصاص داشت، و مردم بدون اجازه در آن وارد می شدند. (از عقدالفرید ج7 ص94).
فاکهانی.
[کِ نی ی] (ع ص نسبی)میوه فروش. (منتهی الارب). سیبویه گوید: فروشندهء میوه را مانند لبان و نبال [ و عطار و بقال ]، فَکّاه نمیگویند، زیرا این وزن سماعی است. (از اقرب الموارد).
فاکهانی.
[کِ] (اِخ) تاج الدین عمر بن علی. رجوع به تاج الدین... شود.
فاکهة.
[کِ هَ] (ع اِ) میوه، هرچه باشد، جز خرما و انگور و انار. (از منتهی الارب). || درخت خرمای عجیب. (از اقرب الموارد). خرمابن بشگفت آورنده. (منتهی الارب). || نوعی شیرینی. (اقرب الموارد). حلوایی است. (منتهی الارب). || آنچه با خوردن آن خوشی حاصل آید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || فاکهة الشتاء؛ آتش. (اقرب الموارد). ج، فواکه. || (ص) خوش طبع و پاک نفس و بسیارخنده و خنده زنان سخنگوی با یاران.
فاکهی.
[کِ] (ع ص نسبی) این انتساب میوه فروش را افاده کند. (از سمعانی).
فاکهی.
[کِ] (اِخ) تاج الدین عمر بن علی بن سالم اللخمی الاسکندری (654-731 ه . ق.) عالم علم نحو و از مردم اسکندریه بود. او را کتابی بنام «الاشاره» است در نحو، و آثار دیگر نیز دارد. (از اعلام زرکلی ص720).
فاکهی.
[کِ] (اِخ) عبدالله بن احمد مکی (899-972 ه . ق.). از علمای زبان عرب است که زادگاه و محل وفاتش مکه بوده است. مدتی مقیم مصر بود و در فقه و ادب هر دو دست داشت. او را کتابهایی است بنام شرح الاجرومیه و شرح القطر که هر دو را در علم نحو نوشته است. (از اعلام زرکلی ص546).
فاکهی.
[کِ] (اِخ) محمد بن علی فاکهی مکی، مکنی به ابوالسعادات (923-982 ه . ق.). از فقهای شافعی و آشنا به ادب بود. مولد او مکه و محل وفاتش هند بوده است. از کتابهایش نورالابصار در فقه و رساله ای در لغت معروف است. (از اعلام زرکلی ص857).
فاکهی.
[کِ] (اِخ) محمد بن اسحاق. معاصر ازرقی است. وی کتاب تاریخ مکه را نوشت و در حدود سال 230 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی ص763). ابن الندیم نام کتاب او را «مکه و اخبارها فی الجاهلیة و الاسلام» ضبط کرده است. رجوع به الفهرست شود.
فال.
(ع اِ) در عربی فَأل با همزه. شگون. ضد طیره، بمعنی نیک و بد هر دو استعمال نمایند. (منتهی الارب). اغور. آغال. شگون. (ناظم الاطباء) :
من این نامه فرخ گرفتم به فال
همی رنج بردم به بسیار سال.فردوسی.
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرّند و یال.فردوسی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
بر همه شاها ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال.نظامی.
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بر آن جمالم.سعدی (طیبات).
|| طالع و بخت. (ناظم الاطباء). اختر. (صحاح). || پیش بینی و عاقبت گویی و غیب گویی. (ناظم الاطباء) :
پراندیشه شد نامدار از بهی
ندید اندر او هیچ فال بهی.فردوسی.
- علم فال؛ علمی است که بوسیلهء آن برخی از حوادث آینده دانسته میشود. و این کار بوسیلهء تعبیر کلام مسموع یا گشودن قرآن یا کتب بزرگان مثل دیوان حافظ و مثنوی و نظایر آن که به تفأل شهرت دارد انجام می پذیرد. برخی از علمای دین تفاؤل با قرآن را مجاز شمرده، به گفتهء بعضی از صحابه استناد جسته اند که محمد (ص) تفاؤل را دوست میداشت و از تطیر منع می فرمود. (از کشف الظنون).
- فال افکندن؛ فال زدن. فال گرفتن :
فرستادهء شاه چون این بدید
بیفکند فالی چنان چون سزید.فردوسی.
-فال ناپلئون گرفتن؛ کنایه از بیکاری و پریشانی است.
-هم فال و هم تماشا؛ در تداول امروز بمعنی به یک تیر دو نشان زدن است. به یک کرشمه دو کار.
فال.
(اِ) کپه. بخش بخش چیزی (چهارچهار یا بیشتر یا کمتر)، چنانکه گویند: گردو فالی یک قران، یا گردوی تازه فالی صنار. (یادداشت بخط مؤلف).
-فال فال کردن؛ به توده های جدا قسمت کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| مچر. یک دانه تخم مرغ که در جایی گذارند تا همه روزه مرغ در آنجا تخم کند. (یادداشت بخط مؤلف).
فال.
(اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 71 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و کنار راه فرعی لار به گله دار واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 685 تن سکنه است. آب آنجا از چاه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فال.
(اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند که در 61 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است. دامنه ای گرمسیر و دارای 252 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فالاد.
(اِ) بیهوده گفتن. (یادداشت بخط مؤلف، از حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
فالاد.
(اِخ) نام پارسی رود فرات است که از مشاهیر رودهای عالم است و از جانب ارمنیه برمیخیزد. مصب آن خلیج فارس است و ممر آن زیاده از هزاروچهارصد میل است. و فرات معرب آن است. (انجمن آرا).
فالافس سقلینوس.
[] (معرب، اِ مرکب)صنف کبیر زوفراست منسوب به اسقلینوس حکیم جهت آنکه او اول کسی است که معرفت بدان بهم رسانیده. (از فهرست مخزن الادویه).
فالاقنش.
[قُ نِ] (معرب، اِ) ایدوسارون. ایدوصارون(1). رجوع به ایدوسارون شود.
(1) - Hedysarum.
فالامس.
[] (معرب، اِ) فاسی است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به فاسی شود.
فالامغرسطس.
[] (معرب، اِ) به یونانی نوعی قصبی است که آن را میشل نامند. (فهرست مخزن الادویه).
فالامینی.
[] (معرب، اِ) به یونانی فورنج نهری است. (فهرست مخزن الادویه).
فالانجقون.
(معرب، اِ) فالنجقین است. (حکیم مؤمن). به یونانی اسم رتیلا است. (فهرست مخزن الادویه). آن را فالانجیقون (با یاء) نیز آورده اند. (فهرست مخزن الادویه).
فالانجیطوس.
(معرب، اِ) به یونانی اسم رتیلا است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فالانجقون شود.
فال بین.
(نف مرکب) کسی که فال میگیرد. طالع بین. رجوع به فال شود.
فالتو.
[تُ] (هندی، اِ) چیز علاوه و زاید. این لفظ هندی است و تنها اهل بنادر خلیج که تماس با هندیها دارند استعمال میکنند. (از فرهنگ نظام).
فالج.
[لِ] (ع مص) سست و فروهشته شدن نصف بدن، و مجازاً سست و بیکار شدن عضوی از بدن. (از اقرب الموارد) (فرهنگ نظام). || در طب فالج بمعنی سست شدن تمام بدن غیر از سر هم هست، و اگر در سر هم اثر کند سکته است. (فرهنگ نظام). این توضیح کاملاً دقیق و درست نیست. رجوع به سکته شود. || (اِ) شتر ستبر دوکوهانی که برای جفت گیری از سند می آورند. (اقرب الموارد). || (ص) کسی که نصف یا حصه ای از بدنش سست و بیکار شده باشد. (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). || مرد مظفر و منصور را گویند. (برهان). مصحف فاتح است. (حاشیهء برهان چ معین).
فالج.
[لِ] (اِخ) نام مردی است، و آن فالج بن حلاوهء اشجعی است. (از منتهی الارب).
فالچی.
(ص مرکب) فالگیر. فالکباز. طالع بین. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به فال و فالکباز شود.
فالح.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذهء شهرستان اهواز که در 60 هزارگزی شمال خاوری ایذه واقع است. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 290 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه، محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6)0
فال دیدن.
[دی دَ] (مص مرکب) فال گرفتن. رجوع به فال و فال بین شود.
فالر.
[] (اِخ) گویند نام زن یافث است که یکی از سه پسر نوح پیامبر بوده است. برخی نام زن یافث را «زدفت نبث» نوشته اند. رجوع به عقدالفرید ج7 ص271 شود.
فالرغس.
[لِ غِ] (معرب، اِ)(1) به یونانی مرغی است که آن را لک لک میگویند. استخوان او را با خود داشتن عشق را زایل میکند و بیضهء او خضاب موی باشد. و فالرغوس هم به نظر آمده است که بعد از غین، واو باشد. (برهان). لک لک. لقلق است که بتلارج نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - یونانی: Pelarghos (اشتینگاس).
فالرمون.
[] (اِ) شراب کهنهء بسیار قوی حاد. (فهرست مخزن الادویه).
فالری.
[لِ] (اِخ) یکی از بلاد قدیمی ایتالیا در سرزمین اتروریا، نزدیک رود تیبر بود که در 394 ق . م. به دست رومیان افتاد. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
فال زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) فال گرفتن. طالع بینی :
بر قرعهء چار حد کویت
فالی زنم ازبرای رویت.نظامی.
به فرخندگی فال زن ماه و سال
که فرخ بود فال فرخ به فال.نظامی.
از غم و درد مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید.حافظ.
رجوع به فال شود.
فال زن.
[زَ] (نف مرکب) فالگیر. فالکباز. فالبین. طالع بین :
به پیش زن فال زن برگذشت
به مهتر نگه کرد و اندرگذشت.فردوسی.
رجوع به فال شود.
فالس.
[لِ] (اِ) پوست درختی است در طور سینا، ثمر آن مانند بلوط. (فهرست مخزن الادویه).
فال سبحه.
[لِ سُ حَ / حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) استخارهء مشهور که از سبحه گیرند. (آنندراج) :
اختر دلیل و صدق سبیل و قضا وکیل
در بند فال سبحهء صددانه ام هنوز.نظیری.
رجوع به استخاره شود.
فال سنگک.
[لِ سَ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طرق؛ فال سنگک زدن کاهن. (از منتهی الارب). گروهی از کاهنان از روی سنگریزه ها و حبوب و دانه ها چون گندم و هسته غیبگویی می کنند. (از مقدمهء ابن خلدون ترجمهء محمدِ پروین گنابادی ج1 ص198). و آنان را اهل طَرْق خوانند، چه طَرْق بمعنی فال گرفتن کاهن به سنگ ریزه و آمیختن پنبه به پشم است. و در فارسی فال نخود معروف است. (حاشیهء مأخذ فوق). رجوع به طَرْق و فال نخود شود.
فال شانه.
[لِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فالی است که از شانه برگیرند. (آنندراج) :
گشادِ عقدهء اخگر بود در طالع سوزم
که فال شانه امشب از خیال زلف او دیدم.
عبداللطیف خان.
خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما
این فال را ز شانهء شمشاد دیده ایم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به فال شود.
فالطراحین.
[] (معرب، اِ) حب الورد است. (فهرست مخزن الادویه).
فال طغرا.
[لِ طُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فالی است بدین ترتیب که اگر با نیت طلب خیر قرآن را بگشایند و بر ابتدای صفحهء قرآن مجید «بسم الله» یا اسم حق تعالی درآید مبارک است. (از آنندراج) (غیاث).
فالظ.
[فَظْظْ] (علامت اختصاری) رمز است از فالظاهر. (یادداشت بخط مؤلف). مرادف است با «ظاهراً».
فالعة.
[لِ عَ] (ع اِ) بلا و سختی. ج، فوالع. (منتهی الارب).
فالعیاذبالله.
[فَلْ ذُ بِلْ لاه] (ع جملهء اسمیه، صوت مرکب) پس پناه بر خدا از دست شیطان. (یادداشت بخط مؤلف). در مورد تحذیر و استنکاف از قبول امری به کار رود. صورتی از «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» است : اگر فالعیاذبالله میان ما مکاشفتی به پای شود، ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی).
فال فال.
(ق مرکب) بخش بخش. قسمت قسمت. چندتاچندتا. کپه کپه.
- فال فال کردن؛ کپه کپه کردن.
رجوع به فال شود.
فالفس.
[] (معرب، اِ) صنفی از ثمار است. (فهرست مخزن الادویه).
فالق.
[لِ] (ع ص، اِ) شکاف کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درخت خرمایی که در حال شکوفه کردن باشد. (از منتهی الارب). || زمین پست میان دو پشته. (منتهی الارب).
-فالق الاصباح؛ شکافندهء صبح، یعنی خدا. (از فرهنگ نظام) :
فالق الاصباح اسرافیل وار
جمله را در صورت آرد آن دیار.مولوی.
- فالق الحب؛ آفرینندهء آن یا برون آرندهء برگش به شکافتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فالق.
[لِ] (اِخ) موضعی است مر بنی کلاب را، و در آن آبکی است. (منتهی الارب). از منازل ابوبکربن کلاب است در نجد. (از معجم البلدان).
فالقة.
[لِ قَ] (ع اِ) زمین پست میان دو پشته. (منتهی الارب). رجوع به فالق شود.
فال قهوه.
[لِ قَهْ وَ / وِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فالی که از اشکال پیداآمده بر ظرف یا فنجان قهوه گیرند، پس از آنکه قهوه را بنوشند و مدتی قهوه خوری را وارونه گذارند. (یادداشت بخط مؤلف).
فالک.
[لِ] (ع ص) دختر گردپستان. (منتهی الارب).
فالکباز.
[لَ] (نف مرکب) بمعنی فالگیر است. (انجمن آرا). فالگیری را گویند که بر سر کوچه و بازار نشسته بجهت مردمان فال میگیرد. (برهان). از فال + ـَک (پسوند تصغیر) + باز. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فال شود.
فال کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) فال زدن. فال گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : و این فالی بود که... بکرده بودند و فال کرده چون کار کرده بود. (از تاریخ سیستان، یادداشت بخط مؤلف).
فال کلند.
[لِ کُ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) صاحب آنندراج آرد: یکی از ایرانیان می گفت که شخصی سر و روی خود پوشیده، نهانی بر در خانهء بیگانه رود و غربالی با کلندی همراه دارد و غربال را با کلند مینوازد و صاحب خانه چیزی را از مأکول یا مشروب در غربال میکند و از آن چیز بر نیک و بد کار تفاؤل کنند. (از آنندراج). این اصطلاح جز در مأخذ فوق دیده نشد، و در هر صورت مرادف فالگوش و قاشق زنی و نظایر آن است. رجوع به فالگوش شود.
فال گذاشتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) چند تا میوه را بالای هم چیدن، و آن چنانست که میوه فروشان در وقت وفور میوه برگهای سبز را بالای سینی فراشی گسترده، چند تا میوه بر روی هم می چینند و اندک اندک بر روی سینی فاصله داده هر جا چند تای دیگر میگذارند، و آن را فال فال مینامند، و فالی به چند دینار میفروشند. (آنندراج). رجوع به فال فال شود.
فال گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب) فال زدن :
کسی در عشق فال بد نگیرد
وگر گیرد برای خود نگیرد.نظامی.
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد.نظامی.
رجوع به فال زدن شود.
فالگو.
(نف مرکب) فالگوی. آنکه فال زند و تعبیر کند و سرانجام آن را بگوید. فالگیر. فال زن. فالکباز :
همان نیز گفتار آن فالگو
که گفت او بپیچد ز تخت تو رو.فردوسی.
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر
نهاده پیش خویش اندر پر از تصویر دفترها.
منوچهری.
مرد را عقل رایزن باشد
سغبهء فالگوی زن باشد.سنایی.
فالگوش.
(اِ مرکب) عملی که زنان در شب چهارشنبه سوری کنند، و آن ایستادن بر سر چهارراه ها و تفأل و تطیر به گفتار عابرین باشد. (یادداشت بخط مؤلف). به آواز مردم گوش گذاشته از سخن آنها فال گرفتن. (آنندراج). رجوع به فال و فال کلند شود.
فالگوی.
(نف مرکب) فالگیر. رجوع به فالگو شود.
فالگویی.
(حامص مرکب) کار فالگو. فالگیری. طالع بینی. فال بینی. رجوع به فال و فال بینی شود.
فال گیر.
(نف مرکب) فالچی. فال گو. زاجر. (یادداشت بخط مؤلف). شخصی که ادعای اخبار از مستقبلات کند بتوسط احضار اموات و سؤال نمودن از ایشان، و این مطلب در شریعت موسوی ممنوع بود و مرتکب آن بایستی سنگسار شود. (قاموس کتاب مقدس).
فالگیری.
(حامص مرکب) عمل فالگیر. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فالگیر شود.
فاللیس.
(اِخ) بیرونی نویسد وی از جملهء اصحاب تعالیم است و او ادواری را استخراج کرد که به ادوار فاللیس موسوم است. و نخستین دور آن در سال 418 بخت نصر بود، و هر دور آن 76 سال شمسی است. (از آثار الباقیه چ ساخاو ص27).
فال مال.
(اِ) فرنجمشک. (فهرست مخزن الادویه).
فالمینوس.
[لِ] (معرب، اِ) به رومی بل است. (فهرست مخزن الادویه).
فالنامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) کتابی است که در آن آداب فال گرفتن و دعاها و دستورهای مربوط به آن مندرج باشد.
فالنجقین.
[لِ] (معرب، اِ) لغت یونانی و بمعنی دواءالرتیلا است. از یک بیخ نبات او دو سه شاخ میروید و در بعضی مکان متفرق و در بعضی مجتمع میباشد. برگش باریک و گلش سفید شبیه به سوسن و از آن کوچکتر و تخمش سیاه و شبیه به نصف عدس و از آن باریکتر و بیخش کوچک و باریک و زرد است و بعد از خشکی سفید میشود. در سیُم گرم و خشک، برگ و گل و تخم او جهت گزیدگی رتیلا و عقرب و رفع معض سریع الاثر است. (تحفهء حکیم مؤمن). مؤلف برهان آن را فالِنْجقَین ضبط کرده است و نویسد: پیوسته در تلهای خاک روید. برگ و گل و تخم آن را بکوبند و بیاشامند، گزیدگی عقرب و رتیلا را سودمند است. (برهان).
فالنجیطس.
[] (معرب، اِ) فالنجقین. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به فالنجقین شود.
فال نخود.
[لِ نُ خوَدْ / خُدْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فالی است که پیرزنان با دانه های نخود گیرند، و ترتیب آن چنین است که دستمالی در پیش خود گسترند و چندین دانه نخود بر آن گذارند، هر کس که فال خواهد پولی بدیشان دهد و ایشان دانه های نخود بر روی دستمال افشانند و از طرز قرار گرفتن نخودها دربارهء شخص پیشگویی هایی کنند. این تعبیرها پایه و اساسی ندارد و اگر دقت شود هر یک از فالگیران به نوعی تعبیر کنند.
فالندی.
[] (اِ) بیخ کبر. (فهرست مخزن الادویه).
فالودج.
[دَ] (معرب، اِ) معرب پالوده. رجوع به پالوده شود.
فالودق.
[دَ] (معرب، اِ) معرب پالوده. (آنندراج). اصل این کلمه در زبان پهلوی مختوم به «گ» بوده و در تعریب به قاف و گاه به جیم بدل شده است. رجوع به پالوده شود.
فالوده.
[دَ / دِ] (اِ) صورت دیگری است از واژهء پارسی پالوده. رجوع به پالوده شود.
فالوذ.
(معرب، اِ) فولاد. || پالوده، که حلوائی است از آرد و شیر. (از منتهی الارب). رجوع به فالوذج و فالوده و پالوده شود.
فالوذج.
[ذَ] (معرب، اِ) معرب پالوده. جوهری در صحاح گوید: درست آن فالوذ یا فالوذق است و فالوذج غلط است. (یادداشت بخط مؤلف) :
فالوذج یمنع من نیله
ما فیه من عقد و انضاج
یسبح فی لجة یاقوتة
للوز حیتان من العاج
کأنّما ابرز من جامه
ثوب من اللاذ بدیباج.
ابوطالب عبدالسلام بن الحسین المأمونی.
روی انّ الحسین بن علی رأی رج یعیب الفالوذج فقال لباب البرّ بلعاب النحل ما عاب هذا مسلم. (مکارم الاخلاق طبرسی). قیل لاعرابی علی مائدة لبعض الخلفاء و قد حضر فالوذج و هو یأکل منه: یا هذا انه لایشبع منه احد الاّ مات فامسک یده ساعة ثم ضرب بالخمس و قال استوصوا بعیالی خیراً. (از کشکول). رجوع به فالوذق و فالوذ و فالودج و پالوده شود.
فالوذق.
[ذَ] (معرب، اِ) پالوده. حلوائی است که از آرد و شیره ترتیب دهند. (منتهی الارب). رجوع به پالوده و فالوذ شود.
فالونک.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 71 هزارگزی جنوب خاوری اردکان و کنار راه فرعی زرقان به بیضا واقع است. جلگه ای معتدل، مالاریایی و دارای 82 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فاله.
[لَ] (اِخ) شهر کوچکی در نزدیکی ایذه در خوزستان. (از معجم البلدان).
فالی.
(اِ) گوشت مغاکچهء سرین. (یادداشت بخط مؤلف).
فالی.
(ص نسبی) سمعانی نویسد: منسوب است به یکی از بلاد فارس. (الانساب). منسوب به فال است. رجوع به فال شود. || و نیز منسوب است به فاله در خوزستان. رجوع به فاله شود.
فالی.
(اِخ) علی بن احمد، ادیب فاضل و شاعر ماهر، مکنی به ابوالحسن و منسوب به دیهی فال نام در آخر سمت جنوبی نواحی فارس و یا به شهری فاله نام نزدیک ایذج (ایذه) از بلاد خوزستان بوده، و در بصره اقامت داشته و از مشایخ آنجا استفاده نموده و در سال 448 ه . ق. در بغداد وفات یافته است. مدفنش در مقبرهء جامع منصور است. (از ریحانة الادب ج3 ص187).
فالیا.
(اِخ) از دیه های وازکرود قم. (ترجمهء تاریخ قم ص137). در فرهنگهای جغرافیایی نام آن دیده نشد، و به نظر میرسد که این ده ویران شده یا نام دیگری گرفته است.
فالیز.
(اِ) معرب پالیز. خربزه زار را گویند. (آنندراج) :
یکی را زمین نیستانست و شوره
یکی کشت و فالیز و شدیار دارد.
ناصرخسرو.
رجوع به پالیز شود.
فالیزان.
(اِخ) دهی است از دهستان کوه پایهء بخش آبیک شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی باختر آبیک و چهارهزارگزی راه شوسه واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 185 تن سکنه است. آب آنجا از چشمهء بهار و فاضل آب رود محلی تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و هندوانه، شغل اهالی زراعت و بیشتر معاش آنها از کشت هندوانهء دیمی و صنایع دستی زنان گیوه چینی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فالیزبان.
(اِ مرکب) آنکه نگهبان فالیز و بوستان باشد، مانند باغبان.
فالیزک.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلعه حمام بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 30 هزارگزی شمال باختری صالح آباد و 3 هزارگزی جنوب راه شوسهء عمومی مشهد به صالح آباد واقع است. دامنه ای معتدل و دارای 154 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، بادام، انگور، سیب و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فالینوس.
(معرب، اِ) رستنیی باشد که آن را شاه تره گویند و در دواها به کار برند. خوردن آن حکه و جرب را نافع است. (از برهان) (فهرست مخزن الادویه).
فالیوالقیوس.
(معرب، اِ) اصابع الصفر. (فهرست مخزن الادویه).
فالیوس.
(معرب، اِ) به یونانی، ملبوس. (فهرست مخزن الادویه).
فالیة.
[یَ] (ع اِ) کوکال خجک دار. (منتهی الارب). جنسی از خنافس بود خال دار که پیوسته بر سوراخ مارها بود. (اقرب الموارد). || فالیة الافاعی؛ اوائل شر و بدی. (منتهی الارب).
فام.
(اِ) قرض. دین. (برهان). وام :
به فعل نیک و به گفتار خوب، پشت عدو
چو عاقلان جهان زیر فام باید کرد.
ناصرخسرو.
رجوع به وام شود. || لون و رنگ. (برهان). و در این معنی به تنهایی مستعمل نیست و جزء دوم کلمات دیگر است. (یادداشت بخط مؤلف). و ترکیب آن بیشتر با اسم رنگهای مختلف و اسم اشیاء زینتی و درخشان صورت گیرد و بعنوان صفت مرکب بکار رود، مانند ترکیبات زیر:
-آیینه فام؛ شفاف و درخشان :
یکی خود پولاد آیینه فام
نهاد از برِ فرق چون سیم خام.نظامی.
- ازرق فام؛ کبود :
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را.
سعدی.
-بیجاده فام؛ سرخرنگ :
کشیدند بر طرهء کوی و بام
شقایق نمطهای بیجاده فام.نظامی.
-خورشیدفام؛ درخشان و روشن :
چو روی زمین گشت خورشیدفام
سخنگوی بندوی برشد به بام.فردوسی.
-زنگارفام؛ کبودرنگ. سبزرنگ. آسمانی :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضهء زنگارفام.
سعدی (خواتیم).
-سرخ فام؛ سرخرنگ :
بفرمود مهتر که جام آورید
بدو در می سرخ فام آورید.فردوسی.
-سیه فام؛ سیاهرنگ :
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.سعدی.
-فیروزه فام؛ آبی رنگ :
سحرگه که طاوس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.نظامی.
-لعل فام؛ قرمزرنگ :
برافروخت رخسارهء لعل فام
یکی بانگ زد هر دو را پور سام.فردوسی.
فاماس.
(اِخ) نام رودی به دهستان علیای نهاوند. (یادداشت بخط مؤلف). فاماست. رجوع به فاماست شود.
فاماست.
(اِخ) دهی است از دهستان بالای شهرستان نهاوند که در 22 هزارگزی جنوب شهرستان نهاوند و 8 هزارگزی جنوب راه شوسهء نهاوند به ملایر و بروجرد واقع است. دامنه ای، سردسیر و دارای 495 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات، توتون، چغندر و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فامخواه.
[خوا / خا] (نف مرکب)وام خواه. طلبکار. بستان کار. آنکه مطالبهء وام خود کند. (یادداشت بخط مؤلف). || آنکه از کسی وام گرفتن خواهد. دائن. (یادداشت بخط مؤلف).
فامدار.
(نف مرکب) مدیون. (یادداشت بخط مؤلف) :
فامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از فام ده و فامگذار.
سوزنی.
فام ده.
[دِهْ] (نف مرکب) بستانکار. طلبکار. وامخواه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فامدار شود.
فامر.
[مِ] (اِخ) شهری است در حوالی فرخار، و نزدیک آن شهر بیابانی است که آهوی مشک در آن بیابان نافه اندازد. (برهان) (اوبهی) :
رسد دو نسیم از لب مدح خوانش
به دریای بیر و بیابان فامر.قادری.
(از یادداشت مؤلف).
صاحب آنندراج آن را فامره نیز ضبط کرده است، و این ضبط ظاهراً مأخوذ از نزهة القلوب حمدالله مستوفی است. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص72 شود. صاحب برهان نیز فامره بمعنی فامر ضبط کرده است.
فامره.
[مِ رِ] (اِخ) یکی از دهات شراهین در عراق جم. (از نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ج3 ص72). رجوع به فامر شود.
فامرین.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان بزچلو از بخش وفس شهرستان اراک که در 8 هزارگزی جنوب باختری کمیجان و سر راه عمومی شراء کمیجان واقع است. جایی کوهستانی و سردسیر و دارای 840 تن سکنه است. آب آن از دو رشته قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فامگزار.
[گُ] (نف مرکب) پرداخت کنندهء وام :
فامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از فام ده و فامگزار.
سوزنی.
فامنین.
[مَ] (اِخ) قصبه ای از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان که در 31 هزارگزی جنوب قصبهء رزن به همدان واقع است. جلگه ای سردسیر، مالاریائی و دارای 4170 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنعت دستی زنان قالی بافی است. دارای 50 دکان و یک دبستان است. راه فرعی شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فامور.
(اِخ) یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش مرکزی شهرستان کازرون است که در جنوب خاوری بخش واقع است. آبادیهای آن در شمال، خاور و جنوب خاوری دریاچهء فامور پراکنده شده است. هوای آن گرم و مالاریایی است و آب مشروب و زراعتی آنجا از چشمه و قنات تأمین میگردد. محصول عمدهء دهستان غلات، حبوبات، برنج، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از 5 آبادی تشکیل شده و قریه های مهم آن عبارتند از: قلعه نارنجی، کرامت آباد و مالکی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). پانزده فرسنگ در نیم فرسنگ از قریهء الک به باغ ترنجی امتداد آن است. از شمال و مشرق و مغرب به بلوک کازرون و از جنوب به بلوک جره محدود میشود. هوایش گرم و شغل اهالی ماهیگیری است. دارای 1300 نفر جمعیت و مرکزش به اسم ده پاکاه 100 خانوار سکنه دارد. منبت سازی در آنجا شیوع دارد. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص112)0
فامة.
[مَ] (اِخ) شهری است در ولایت شام. آنجا میوه بسیار خیزد، و میوه فروش را فامی خوانند که نسبت به این شهر است. (از تاریخ بیهقی ص127).
فامی.
[می ی] (ص نسبی) منسوب به فامه. رجوع به فامة شود. || منسوب به احمد فامی نیشابوری. (سمعانی). || میوه فروش. (تاریخ بیهقی). رجوع به فامة شود. || شیرفروش. (منتهی الارب). ظاهراً درست به نظر نمیآید.
فامیتی.
(اِخ) حمدالله مستوفی در ذکر تومان همدان آرد: «ناحیهء دوم از ماوین چهل ویک پاره دیه است و دیه درودا و اقاباد و... و فامیتی معظم قرای آن است. (نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص72).
فامیل.
(از فرانسوی، اِ)(1) خانواده. (فرهنگ فرانسه به فارسی نفیسی). || بستگان و نزدیکان و خویشاوندان. خاندان. (یادداشت بخط مؤلف).
ترکیب ها:
-بی فامیل.؛ بی فک و فامیل. فامیلدار.
(1) - فرانسوی: Famille، انگلیسی: .Family
فامیلی.
(ص نسبی) منسوب به فامیل. خانوادگی. || (ق) بطور دسته جمعی و خانوادگی، چنانکه گویند: فامیلی به مهمانی رفتیم.
فامین.
(اِخ) دهی است به بخارا. (منتهی الارب). از قرای بخاراست. (معجم البلدان). شهری است به ماوراءالنهر از ناحیت سروشنه بر راه خجند و فرغانه و اندر وی حصاری است محکم. جایی با کشت و برز بسیار است. (حدود العالم). از قرار معلوم روزی شهر بوده و سپس ویران شده و از آن دهی باقی مانده است.
فامینی.
(ص نسبی) منسوب به فامین که از قرای بخاراست. (سمعانی).
فامیة.
[یَ] (اِخ) دهی است به واسط. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آن را افامیه (با همزهء مفتوح) کرده است. رجوع به فامیه شود.
فامیة.
[یَ] (اِخ) شهر بزرگی است و یک ناحیه است از سواحل حمص. (از معجم البلدان). شهری است به شام. (منتهی الارب).
فان.
(ع ص) نابودشونده. (از اقرب الموارد). در فارسی بصورت فانی با یاء اصلی بکار رود. رجوع به فانی شود. || پیر سالخورده. (از اقرب الموارد). رجوع به فانی شود.
فانافس ابراقلیون.
[] (معرب، اِ مرکب)نبات جاوشیر است. (تحفهء حکیم مؤمن). به یونانی درخت جاوشیر بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به جاوشیر شود.
فانافس ارنیون.
[] (معرب، اِ مرکب)نوعی صغیر زومراست منسوب به اطبای حرون که قریه ای است از جبال شام. || زوفای خشک. (فهرست مخزن الادویه).
فانافس اسقیون.
[] (معرب، اِ مرکب)اسم یونانی دوقوی کبیر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
فانافس حمرونیون.
[] (معرب، اِ مرکب) روفرای کوچک. نوعی از زرنیخ. (تحفهء حکیم مؤمن).
فاناک.
(ص مرکب) سخنی که در آن «فاء» بسیار آید: فأفأة؛ مانند دحرجة، سخن فاناک گفتن. (منتهی الارب).
فانتزی.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) خیال. وهم. تصور. || هوی. هوس. بلهوسی. || میل. خواست. خواهش طبع. تفنن. (فرهنگ فرانسهء نفیسی). در تداول عامهء روزنامه های امروز نوشته ای را گویند که پایبند اصول خاص یک سبک نباشد و نویسنده آن را برای تفنن و تفریح نوشته باشد.
(1) - Fantaisie.
فاندیک.
(اِخ) فندیک. رجوع به فندیک شود.
فانس.
[نِ] (اِخ) یکی از دلیران شهر هالیکارناس که در شرح لشکرکشی کمبوجیه به مصر نام او آمده است. (از ایران باستان پیرنیا ج1 ص486).
فانسقه.
[نُ قَ / قِ] (از روسی، اِ) فانوسقه. جای فشنگ. (یادداشت بخط مؤلف). || قسمی تفنگ بوده است که از زمان فتح علیشاه تا اوایل سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در ایران معمول بوده است. (یادداشت بخط مؤلف).
فانش.
(اِ) بطیخ. (فهرست مخزن الادویه).
فانق.
[نِ] (ع ص) نازک اندام: املد فانق؛ نازک خوش عیش. (منتهی الارب). رجوع به فُنُق شود.
فانقین.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین که در 28 هزارگزی باختر معلم کلایه و 14 هزارگزی راه عمومی واقع است. جایی کوهستانی سردسیر و دارای 147 تن سکنه. آب آنجا از رودخانهء شاهرود و فاضل آب فلار تأمین می شود. محصول عمده اش غلات و مختصر برنج و شغل اهالی زراعت است. راه صعب العبور مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فانکشف.
[فَنْ کَ شَ فَ] (ع جملهء فعلیه)پس معلوم شد. پس آشکار شد. در تداول طلاب علوم دینیه به کار میرفت. (یادداشت بخط مؤلف).
فانکیر.
(اِخ) از دیه های جهرود قم. (ترجمهء تاریخ قم ص139).
فانوس.
(یونانی، اِ)(1) هر چراغی که جهت روشن کردن مسافت زیادی بر بالای بلندی مانند منار و جز آن، نصب کنند. (ناظم الاطباء). || آلتی که از مواد غیر حاجب نور سازند. خواه آن ماده شیشه و بلور باشد یا کاغذ یا پارچه و در آن چراغ گذارند تا از باد محفوظ بماند. (ناظم الاطباء). گمان میکنم این کلمه از یونانی فانس گرفته شده باشد که بمعنی شفاف است. پیراهن شمع را با مادهء خاص شفافی میساختند که نور را زیاد میکرد. (از یادداشت های مؤلف). || چراغ محفظه داری که در آمدورفت با خود بردارند، و هموج [ هَ / هِ / هُ ] نیز گویند. (از ناظم الاطباء). || در اصل بمعنی سخن چین، و فانوس شمع را از این جهت گویند که روشنی بیرون دهد. (منتهی الارب). نمام. (یادداشت بخط مؤلف).
(1) - یونانی: .Phanos
فانوس خیال.
[سِ خَ / خیا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فانوسی باشد که در آن صورتها کشند و آن صورتها به هوای آتش به گردش درآید. (برهان) :
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر آن حیرانیم.خیام.
|| کنایه از آسمان هم هست. (برهان) (انجمن آرا). آن را فانوس خیالی هم گویند. (از غیاث). فانوس گردان. رجوع به فانوس گردان شود.
فانوس دریایی.
[سِ دَرْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغی که در بندرگاهها بالای برجی برپا کنند و شبها برای هدایت کشتی ها آن را بیفروزند. رجوع به فار شود.
فانوس کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب) برنده و حامل فانوس. (یادداشت بخط مؤلف). در قدیم اشخاص معروف و روحانیان هنگام شب که به محافل و میهمانی ها میرفتند یکی را برای بردن فانوس با خود میبردند.
فانوس گردان.
[سِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فانوس خیال. (برهان). رجوع به فانوس خیال شود.
فانوس نارنج.
[سِ رَ / رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فانوسی باشد که نارنج را خالی کرده و نقش ها در آن کنند و چراغ در آن افروزند، و این چنین فانوس در هندوستان از گِل و از کدوی تلخ و هندوانه نیز سازند. (آنندراج).
فانه.
[نَ / نِ] (اِ) چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند، و در ولایت آذربایجان سکنه گویند. (صحاح الفرس). چوبی که میان شکاف چوب گذارند. (آنندراج). || چوبی که در پس دروازه برای بستن در استوار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
تو را خانه دین است و دانش در آن
در این خانه شو سخت کن در به فانه.
ناصرخسرو.
|| مخفف زفانه که زبانهء آتش و زبانهء چوب باشد. || زبانهء ترازو. (برهان). || چوبکی که زیر ستون نهند تا بلندتر باشد. (یادداشت بخط مؤلف). تیری که یک سر آن بر دیوار شکسته استوار کنند و سر دیگر بر زمین محکم سازند تا دیوار را از افتادن بازدارد. (فرهنگ اسدی). بنایان این مورد را شمع گویند. || حوض کوچک. (برهان).
فانی.
(ع ص) ناپاینده. (ربنجنی). نیست شونده. ناپایدار :
اگر عقل فانی نگردد تو عقلی
وگر جان همیشه بماند تو جانی.منوچهری.
ما همه فانی و بقا بس تو راست
ملک تعالی و تقدس تو راست.نظامی.
|| (اصطلاح عرفان) کسی را گویند که در راه شناخت حق و وصال معشوق از خود درگذرد و در معشوق فنا شود تا به او بقا پذیرد :
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه ای است.عطار.
چو فانی شد دلت اندر ره عشق
قرار عشق جانان بی قرار است.عطار.
خوش است عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست.
سعدی.
|| پیر سالخورده. (منتهی الارب). پیری که قوای او رفته باشد. (از اقرب الموارد).
- دار فانی؛ کنایت از دنیاست که پایدار نماند.
فانی.
(اِخ) جلال الدین. رجوع به جلال الدین دوانی شود.
فانی آباد.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان شوراب بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 6 هزارگزی شمال باختری اردل و یکهزارگزی جادهء کوهرنگ واقع است. سکنهء آن 33 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فانیاس.
(اِخ)(1) از اهل لِس بُس که مورخ و فیلسوف بود و آگاهی کامل بر وقایع عهود قدیم داشت. پلوتارک در کتاب خود از او نام برده است. (از ایران باستان ج1 ص825).
(1) - Phanias.
فانی اصفهانی.
[یِ اِ فَ] (اِخ) آقا سیدرضا، خلف صدق جناب میر فاضل هندوستانی آباء و اجدادش همه سادات عالی درجات و فضلای ستوده حالات بوده اند. والدش میر فاضل به ایران توجه فرموده و در دارالسلطنهء اصفهان توطن نموده است. شجرهء سلسلهء سیادتش به بیست واسطه کمابیش به ابراهیم بن امام موسی الکاظم می پیوندد. سیدرضا پس از تحصیل علوم ظاهری به تصفیهء نفس و سلوک پرداخته و رشتهء صحبت از میر و ملوک قطع ساخته، به ریاضت شرعیه و عبادات قلبیه کوشیده و بادهء ذوق و حال نوشیده، به مراتب عالی فایض شد. گویند از صحبت اهل دنیا رسته و با اصحاب حال پیوسته بود و گاهی فکر شعری مینمود و غزلی یا مثنویی موزون میفرمود. فقیر [ رضاقلی هدایت ] اشعار او را مرتب و مدون نموده، دیباچه ای مختصر بر دیوان او نگاشته است. (از ریاض العارفین چ سنگی صص273-274).
فانید.
(معرب، اِ) معرب پانید است و نوعی از حلوا، و بمعنی قند و شکر نیز گفته اند. آب نیشکر اگر پس از طبخ و انعقاد بی تصفیه باشد آن را قند سیاه گویند و اطبا شکر سرخ خوانند، و شکر بر سه نوع است یکی سیاه رنگ، دیگر سرخرنگ، و دیگر سفید. چون شکر سفید را بجوشانند و صافی نموده منعقد گردانند آن را نبات سفید گویند و چون دو مرتبه تصفیه کرده در ظرفی بریزند که در آن جدا گردد آن را شکر سلیمانی گویند. چون سیم تصفیه نمایند و در قالب صنوبری بریزند آن را فانید گویند. (از آنندراج). لیث گوید عصارهء نیشکر چون منجمد شود فانید از او سازند. (از ترجمهء صیدنه). به پارسی پانید گویند. بهترینش آن بود که از قند سپید سازند. طبیعتش گرم و خشک است. در دوم شکم را نرم دارد و سرفه را دفع کند و سینه را نیکو بود. (تحفهء حکیم مؤمن). فانید کعب الغدا را گویند. (از اختیارات بدیعی) : این جمع را مویزبای باید ساخت و حلوای فانید مزعفر. (اسرارالتوحید).
ز بنگاه حاتم یکی نیک مرد
طلب ده درم سنگ، فانید کرد.سعدی.
مؤلف برهان با ذال معجم ضبط کرده است. رجوع به فانیذ شود.
- فانید سجزی؛ نوعی فانید که به سیستان کردندی. (یادداشت بخط مؤلف، از ابن البیطار). فانیده. رجوع به فانیده شود.
فانیدن.
[دَ] (مص) تصفیهء شکر نمودن و پالودن آن را. (آنندراج). رجوع به پانیدن شود.
فانیده.
[دَ / دِ] (اِ) فانید. رجوع به فانید و فانیدن شود.
فانی دهدار.
[یِ دِ] (اِخ) خواجه محمد بن محمود دهدار. از فضلا و علمای روزگار. رسالات و تصنیفات و شروح متعدده و متکثره دارد. حواشی محققانه نیز بر بعض کتب و خطب نوشته است، از جمله شرح خطبة البیان و حاشیهء رشحات و حاشیهء نفحات و شرح گلشن راز از اوست. فاضلی درویش نهاد و حکیمی خوش اعتقاد بوده. و این رباعی از اوست:
منظور یقین دو حالت است از اشیاء
هر لحظه وجود دگر و حکم بقا
تجدید وجود از عدم ذاتی ماست
وآن حکم بقا رابطهء فعل خدا.
(از ریاض العارفین چ سنگی ص228).
فانیذ.
(معرب، اِ) معرب پانید که قند سپید باشد. (منتهی الارب) (برهان).(1) رجوع به فانید شود.
(1) - فرانسوی: Penide (از حاشیهء برهان).
فانی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) رفتن. نابود شدن :
فانی نشود هرچه کآن بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست.ناصرخسرو.
|| (اصطلاح صوفیه) ترک دنیا و از خود گذشتن و سپردن طریقت حق است به امید بقای ابدی یا بقای بالله. رجوع به فانی و فنا شود.
فانی طرون.
[] (معرب، اِ) سپستان. (فهرست مخزن الادویه).
فانی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) نابود کردن. از میان بردن. افناء. نیست کردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فانی شود.
فانی کور.
[یِ] (اِخ) شاعری فارسی زبان از بخاراست. و معما را نیک میداند و طبعش غرایب پسند است. از اوست این مطلع:
نه داغ تازه مرا بر دل مشوش بود
ز کاروان غمت مانده جای آتش بود.
(از مجالس النفائس میر علیشیر نوایی چ حکمت ص160 و 90).
فانیوس.
[] (معرب، اِ) کمون بری. (فهرست مخزن الادویه).
فانیة.
[یَ] (ع ص) مؤنث فانی. رجوع به فانی شود.
فاو.
(اِخ) دهی است به صعید مقابل قاو. (منتهی الارب). بدون همزه، نام قریه ای است در صعید مشرق میل، در برّ. (معجم البلدان).
فاوا.
(ص) شرمنده و رسوا. (برهان) :
بس که بخشد کف تو درّ و گهر
بحر شرمنده گشته و فاوا.عمعق بخاری.
|| (اِ) شرمندگی و رسوایی. (برهان).
فاوانیا.
(اِ) عودالصلیب. بوزیدان. عودالکهینا. کهیانیا. نارمشک. رمان مصری. عودالریح. (یادداشت بخط مؤلف). درخت عودالصلیب باشد. بجهت دفع نقرس و صرع و کابوس نگه دارند و دخان کنند. و آن را فاونیا به حذف الف نیز گفته اند، و عودالریح همان است. (برهان). دو نوع است: نر و ماده. آنچه نر است بیخی است سپید به سطبری انگشت و در طعم آن قبضی است. آنچه ماده است بیخ او را و فرع او را شاخه های بسیار است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیخ گیاهی است کمتر از ذرعی و بیخش یک عدد و بقدر شبری و چون بشکند خط صلیبی نخ مودار گردد، لاجرم عود صلیبش خوانند. (از منتهی الارب). بیخ نباتی است کمتر از ذرعی و پرشعبه. قسم نر او شبیه به نبات زردک... و قسم مادهء او بیخش هفت و هشت عدد شبیه به بلوط و جوف او خط صلیبی و نباتش مثل کرفس بری و گلش بنفش مایل به سیاهی و غلاف ثمرش شبیه به غلاف بادام و دانه های او مثل دانهء انار بسیار سرخ و وسط دانه ها سیاه و مایل به بنفشی و قابض. از مطلق فاوانیا مراد قسم نر است و قوتش تا هفت سال باقی، و در آخر دوم گرم و خشک است و تصریح نموده اند که چون آفتاب در میزان بوده او را بغیر آلت آهنی قطع کنند بالخاصیه او مؤثر است والاّ منحصر است در افعالی مزاجی، و آنچه با خطوط صلیبی باشد در خواص بهتر از زمرد دانسته اند، و او محلل ریاح غلیظه و مُدِرّ شروع حیض و ملطف و مجفف و با قوت قابضه و مقوی جگر و گرده و جهت صرع بغایت نافع. حتی تعلیق آن و مطبوخ او در شراب حابس اسهال و شرب او با شراب مسکن درد معده و بخور او جهت اکثر امراض دماغی مفید و ضماد او جهت صرع و ضربه و سقطه و رفع آثار بشره و نقرس نافع. و مضر معده و مصلحش کثیر او. شربتش یک مثقال و بدلش در صرع زمرد است و در سایر امراض زرآوند مدحرج و حابس حیض و نزف الدم و جهت فالج و رعشه و صرع و جنون و وسواس. و تا پانزده عدد او با شراب قابص جهت نزف الدم رحم و درد و سوزش معده و سنگ مثانهء اطفال و با ماءالعسل جهت کابوس و صرع و بخور ثمر او جهت صرع و جنون و تعلیق او جهت رفع فزع اطفال و سعوط روغن ثمر او جهت صرع مفید و داشتن صلیب او با خود که در پارچهء زرد بسته باشند و به شروط مذکوره بریده باشند جهت عسر ولادت و رفع سحر و هیبت در نظرها مجرب دانسته اند. گویند در خانه یی که آن باشد، جن و جانوران گزنده داخل نمیشوند و چون قمر نظر تثلیث به زهره داشته باشد در زیر سر دو خصم گذارند موجب الفت دائمی ایشان شود. (از تحفهء حکیم مؤمن). بوزیدان. تیرهء فاوانیا(1) که دارای برگهای بسیار ضخیم و پرچمهای بسیار است نوع مهم آن فاوانیا(2) یا عودالصلیب است که دانه و ریشهء آن را پزشکان در امراض کبد به کار می برده اند. (گیاه شناسی گل گلاب ص228).
(1) - Crassulacees. (2) - آن را Sedum Telephium نامیده اند. و فاوانیا = فاونیا شکل سریانی عربی کلمهء یونانی Paiwniaیا Pivoine = Paionia فرانسوی است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فاورد.
[وَ] (اِخ) دهی است از رستاق خوی. (ترجمهء تاریخ قم ص118). در بعض نسخ جاورد ضبط شده است. رجوع به جاورد شود.
فاوست.
(اِخ)(1) یوهان. نام جادوگر و حقه باز معروف قرن شانزدهم م. است که در ادبیات و افسانه های اروپا شهرت دارد. دربارهء واقعیت وجود چنین شخصی سخن بسیار است. نام او نخستین بار در نامه ای آمده است که به تاریخ بیستم اوت 1507 م. بوسیلهء راهب کل، اسپن هایم(2) بنام بندیکتین تریثمیوس(3) به یک ریاضی دان یا ستاره شناس نوشته شده است. تریثمیوس او را بعنوان جادوگری که با یک اسم بالابلند قیافهء فیلسوفانه ای دارد، یاد میکند. دومین نوشته یی که در آن نام فاوست ذکر شده نامه ای از ک. موت(4) به هَینریش اوربان(5) و مورخ سوم اکتبر 1513 م. است و موت نیز فاوست را بعنوان یک زبان باز با احتیاط و احترام یاد میکند. یک روحانی پروتستان ضمن اینکه نبوغ و جادوگری را بعنوان دو موهبت فوق طبیعی قیاس و ارزیابی میکند از فاوست نام میبرد. یادداشتهای این مرد پروتستان که یوهان گاست(6) نام داشته به سال 1543 م. انتشار یافته است. این مرد عجیب در تمام افسانه هایی که در قرون وسطی به وجود آمده اثر داشته است و کتابهای متعددی بنام فاوست انتشار یافته است. (از فرهنگ فارسی معین).
(1) - Faust, Johann.
(2) - Sponheim.
(3) - Benedictine Trithmius.
(4) - K.Mudt.
(5) - Heinrich Urbanus.
(6) - Gast.
فاوسطاریون.
[] (معرب، اِ) رعی الحمام. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به فارسطاریون شود.
فاوطلها.
[] (معرب، اِ) به یونانی ذرت. (فهرست مخزن الادویه).
فاونیا.
[وَ / وِ] (اِ) فاوانیا. رجوع به فاوانیا شود.
فاوه.
[وَ] (اِخ) روستایی است به طایف. (منتهی الارب). از مخلفه های طائف است. (از معجم البلدان).
فاویان.
(اِخ) دهی از دهستان جلگهء بخش خوانسار شهرستان گلپایگان در 14 هزارگزی خاور گلپایگان و 15 هزارگزی خاور راه شوسهء گلپایگان به خوانسار واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 480 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه، قنات و چاه تأمین میشود. محصول عمده اش پنبه و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فاها.
(اِ) اسم هندی خبطیانا. (تحفهء حکیم مؤمن).
فاهقة.
[هِ قَ] (ع اِ) زخم تیر یا هر جراحت که خون از وی روان باشد، یا داغ فهقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فاهم.
[هِ] (ع ص) اسم فاعل از فهم. (اقرب الموارد). رجوع به فهم شود.
فای.
(اِخ) دهی از دهستان شاخه وبند (بلوک باوی) بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 62 هزارگزی خاور اهواز و 17 هزارگزی جنوب راه فرعی رامهرمز به اهواز واقع است. دشتی گرمسیر، مالاریایی و دارای 105 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. ساکنان از طایفهء سادات غرابی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فایا.
(اِخ) شهر بزرگی است بین منبج و حلب، از اعمال منبج. (منتهی الارب).
فایت.
[یِ] (ع ص) فائت. ازمیان رفته. فوت شده : اگر غفلت و تقصیری در راه آید فرصت فایت گردد. (سندبادنامه ص218). اگر آن نکته ها به دست نیامده باشد غبنی باشد از فایت شدن آن. (از بیهقی). رجوع به فائت شود.
فایتن.
[تُ] (روسی، اِ)(1) نوعی درشکه، و در تداول شهرهای شمال ایران فایتون مطلق درشکه است. از روسی به فارسی آمده است. (از یادداشت بخط مؤلف).
(1) - Phaeton.
فایح.
[یِ] (ع ص) فائح. رجوع به فائح شود.
فایخة.
[یِ خَ] (اِخ) از نواحی یمامه است. (از معجم البلدان).
فاید.
[یَ] (حرف اضافه) بر وزن شاید، بمعنی «تا»ست که کلمهء انتها باشد، و در عربی حتی گویند. (برهان) :
خداوند است و میر میرزاد است
ز عهد عصر آدم فاید اکنون.
قطران (از آنندراج).
فاید.
[یِ] (اِخ) رجوع به فائد شود.
فایده.
[یِ دَ / دِ] (از ع، اِ) فائدة. سود. بهره. نتیجه : این قصه هرچند دراز است در او فایده هاست. (تاریخ بیهقی).
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
امید بسته برآمد ولی چه فایده، زآنک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.سعدی.
قصه به هرکه میبرم فایده ای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی.
سعدی.
رجوع به فائده شود.
-بافایده؛ فایده مند.
-بی فایده؛ : فریاد بی فایده برداشتند. (گلستان).
-پرفایده:پرفایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
-فایده داشتن:مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده دارد که پند می ننیوشم.
سعدی.
-فایده کردن:ثنا و «طالَ بقا» هیچ فایده نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل.سعدی.
رجوع به فائده شود.
فایز.
[یِ] (ع ص) فائز. رستگار. غالب و چیره. (یادداشت بخط مؤلف). فائز. رجوع به فائز شود.
فایزة.
[یِ زَ] (ع ص) مؤنث فایز. رجوع به فایز و فائز شود.
فایش.
[یِ] (اِخ) وادیی در خاک یمن. (از معجم البلدان).
فایش القبطی.
[یِ شُلْ قُ] (ع اِ مرکب)باقلای قبطی. (حکیم مؤمن). صحیح آن فابش است و با یاء خطای نساخ است. رجوع به فابس و فابش شود.
فایشی.
[یِ] (ص نسبی) منسوب به فایش. (سمعانی).
فایض.
[یِ] (ع ص) فائض. رجوع به فائض شود.
فایق.
[یِ] (ع ص) فائق. برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) : شکرینه که از شکر فایق کنند معتدل باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به فائق شود.
فایق.
[یِ] (اِخ) روستایی است، و از آن روستاست قریهء ماودانه. (یادداشت بخط مؤلف).
فایندر.
[یِ دَ] (اِخ) دهی از دهستان رود میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی شمال باختری رودمیان و 4 هزارگزی شمال باختری میان تربت به نیازآباد واقع است. جلگه ای گرمسیر و دارای 289 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه آن مالرو است و از شمال لاج اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فئات.
[فِ آ] (ع اِ) جِ فئة. دسته ها. گروه ها. طرف ها. رجوع به فئة شود.
فئام.
[فِ] (ع اِ) گروه مردم. || گلیم که بر هودج کشند. ج، فُؤْم. (منتهی الارب).
فأد.
[فَءْدْ] (ع مص) در خاکستر گرم نهادن نان را و کوماج کردن. یا جای کردن کوماج در خاکستر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بریان نمودن گوشت را. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بر دل کسی زدن. || بددل گردانیدن. || دردناک شدن دل، یا بیمار شدن آن. (منتهی الارب).
فأد.
[فَءْدْ] (ع اِ) دارویی است. رجوع به دزی ج2 ص235 شود.
فأر.
[فَءْرْ] (ع مص) کندن. حفر کردن. || (اِ) جانوری که در خانه ها زیست کند و گربه او را شکار کند. ج، فئران، فِئَرة. (از اقرب الموارد). موش. در متون فارسی بجای همزه با الف ضبط شده، و حکیم مؤمن و صاحب مخزن الادویه خواص طبیعی و طبی آن را در ذیل «فار» آورده اند. رجوع به فار شود. || ماهیچه و تکهء گوشت. (اقرب الموارد).
فئر.
[فُ ءَ] (ع اِ) جِ فأر (موش). رجوع به فأر شود.
فئر.
[فَ ءِ] (ع ص) موش افتاده. لبن و طعام و هر چیز که موش در آن افتاده باشد. || مکان فئر؛ جای موشناک. (منتهی الارب).
فئران.
[فِءْ] (ع اِ) جِ فأر. رجوع به فأر شود.
فأرمانی.
[فَءْرْ] (ع ص مرکب) فارمان. مرکب از فأر بمعنی موش + مان، پسوند تشبیه فارسی، روی هم یعنی چیزی که شبیه موش باشد. (دزی ج2 ص236 از لطایف ثعالبی).
فأرة.
[فَءْ رَ] (ع اِ) مفرد فأر. یک موش، برای مذکر و مؤنث هر دو. (از اقرب الموارد). رجوع به فأر شود.
فئرة.
[فِءْ رَ / فِ ءَ رَ / فَ ءِ رَ] (ع اِ) نوعی از طعام زچه که از دانه شمبلید و خرما پزند. فُؤارة. (منتهی الارب).
فئرة.
[فِ ءَ رَ] (ع اِ) جِ فَأْر. موشان. موشها. فُئَر. فِئْران. رجوع به فَأْر شود.
فئرة.
[فَ ءِ رَ] (ع ص) ارضٌ فَئِرة؛ زمین موشان. (منتهی الارب). زمین موشناک. (ناظم الاطباء).
فأرة البیش.
[فَءْ رَ تُلْ] (ع اِ مرکب)بیش موش. رجوع به بیش موش شود.
فأرة المسک.
[فَ ءْ رَ تُلْ مِ] (ع اِ مرکب)نافهء مشک. (منتهی الارب).
فأس.
[فَءْسْ] (ع مص) به تیشه زدن و شقه کردن. (از اقرب الموارد). شکافتن و زدن به تبر. (منتهی الارب). || بر تندی پس سر زدن کسی را. || طعام خوردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ) آلتی که دستهء کوتاه دارد و بدان چوب و جز آن را قطع کنند. ج، اَفْؤُس، فُؤوس. (اقرب الموارد). تبر. تیشه. || فأس اللجام؛ کام لگام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فأس الرأس؛ طرف تندی پس سر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فأس الرَّحی؛ تبر آسیا. رجوع به تبر آسیا شود.
فأفأ.
[فَءْ فَءْ] (ع ص) سخن فاناک گوینده و اِکثارکننده فا را. (منتهی الارب). مطرزی گوید: فأفأ کسی است که جز به کوشش، توانایی بر بیرون آوردن کلمه از زبان خود ندارد و در آغاز به حرفی شبیه به فا ابتدا کند سپس بسختی حروف کلمه را بدرست ادا کند. (اقرب الموارد).
فأفأة.
[فَءْ فَ ءَ] (ع مص) مانند دحرجة، سخن فاناک گفتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِمص) بستگی در زبان. (اقرب الموارد). فاناکی. (منتهی الارب).
فأل.
[فَءْلْ] (ع اِ) فال. رجوع به فال شود.
فأم.
[فَ ءَ] (ع مص) سیراب شدن. || پر شدن دهان بعیر از گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد).
فأما.
[فَ اَمْ ما] (ع حرف ربط) بمعنی اما به کار رود : فاما آتش جم بجانب ارزرم بود. انوشیروان آن را به کاریان به ناحیت فارس نقل کرد. (ترجمهء تاریخ قم ص88). رجوع به «اما» شود.
فأو.
[فَءْوْ] (ع مص) زدن و شکافتن. || شکافتن سر به زخم شمشیر. (منتهی الارب). رجوع به فأی شود. || (اِ) شکاف و فرجه میان دو کوه. || زمین سپردهء نرم میان دو زمین سنگلاخ سوخته. || شیب. || جای فروشدن آفتاب. || تنگ جای وادی که به سوی جای فراخ رود. || ریگ تودهء گرد. || زمین مغاک نیکوخاک میان کوهها. || جای تابان و لغزان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فأو.
[فَءْوْ] (اِخ) راهی است بین قارتین و ناحیة الدر. (از معجم البلدان).
فأو.
[فَءْوْ] (اِخ) دهی است به صعید. (منتهی الارب).
فأو.
[فَءْوْ] (اِخ) موضعی است به ناحیهء دَوْلَج. (منتهی الارب).
فأوی.
[فَءْ وا] (ع اِ) سر نره. (منتهی الارب).
فأی.
[فَءْیْ] (ع مص) شکافتن سر به زخم شمشیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فب.
[] (اِ) وزنی معادل چهار مکوک باشد. (مفاتیح).
فب.
[فُب ب] (اِخ) جایی در کوفه. (از معجم البلدان). موضعی است به کوفه. یا بطنی است از همدان. (منتهی الارب).
فبر.
[فَ] (اِ) ببر. (دزی ج2 ص236).
فبراریوس.
[فِ] (لاتینی، اِ) فبریر. (آثار الباقیه). فبرایر. (ابن خبیر). فوریه. نام ماه دوم از سال میلادی است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فوریه شود.
فبریر.
[فِ] (اِ) فوریه. (دزی ج2 ص236). فبراریوس. رجوع به فوریه شود.
فبها.
[فَ بِ] (ع صوت مرکب) بسیار خوب. فنعم المطلوب. (یادداشت بخط مؤلف). این ترکیب خلاصهء جمله «فبها المراد» است : اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی).
فبی.
[فُبْ بی] (ص نسبی) منسوب به فب. رجوع به فب شود.
فبی.
[فُبْ بی] (اِخ) سعدان بن بشر. (سمعانی). رجوع به سعدان شود.
فبیداس.
[فَ] (اِخ) از سرداران لاسه دمون بود، که در سال 382 ق . م. با دسته ای از سپاهیان اسپارتا وارد تبا گردید، و بر کادمه مسلط شد و بالنتیجه اپامی ننداس را بر ضد اسپارتا برانگیخت. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی).
فبیل سرا.
[فَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان پلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان، که در 18 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و چهارهزارگزی جنوب بی بالان واقع است. جلگه ای معتدل، مرطوب، مالاریایی و دارای 65 تن سکنه است. شغل اهالی گله داری و چایکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
فت.
[فَت ت] (ع مص) سست کردن ساعد و بازو را. (منتهی الارب). || متفرق ساختن یاران شخصی را از او. || کوفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ریزه ریزه نمودن. (منتهی الارب). || به انگشتان شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکافتن سنگ را. (منتهی الارب).
فت.
[فَت ت / فُت ت / فِت ت] (ع ص، اِ) پراکنده. (منتهی الارب). یقال: هم اهل بیت فت؛ ای منتشرون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکاف در سنگ سخت. (اقرب الموارد).
فتاء .
[فَ] (ع مص) جوان شدن. || جوانمردی نمودن. (منتهی الارب). || (اِمص) جوانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتاء .
[فِ] (ع اِ) جِ فَتیّ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). جوانان. رجوع به فتی شود.
فتائل الرهبان.
[فَ ءِ لُرْ رُ] (ع اِ مرکب)نباتی است بقدر ذرعی، تیره رنگ و مایل به سفیدی، و برگش مانند برگ حنا و کوچکتر از آن، گلش زرد و مجتمع و تخمش مانند تخم تره تیزک و بیخش خوشبو، منبتش کنار دریاها، و گرم و خشک و بغایت مقوی باه و رافع زکام و عسرالنفس و سرفه و ربو و ریاح غلیظه. ضماد او محلل صلابات و رافع مفاصل و نقرس و عرق النسا و ورم انثیان و فسخ عصب، و مربای بیخ او انفع از زنجبیل و هاضم و مسخن معده و گرده و مثانه و مدر بول و محرک باه و محلل مواد بارده است. (از تحفهء حکیم مؤمن). درختکی است به بالای ذراعی و گاهی کمی بلندتر، و برگ حناء صغیر را ماند. ریشهء آن خوشبوست و کشیشان از شاخ آن فتیلهء چراغ کنند، و آن را در مصر زنجبیلیه نامند. (از یادداشت بخط مؤلف).
فتاب.
[فَ] (اِ) نان فتیر. (فهرست مخزن الادویه).
فتات.
[فُ] (ع اِ) ریزه و شکسته از هر چیزی. (منتهی الارب): ماتفتت من الشی ء؛ ریزهء نان را گویند. (اقرب الموارد). فَتات؛ ریزهء نان را گویند، و ریزهء هر چیز را نیز گفته اند. (برهان). تحقیق اینکه واژهء فوق اص فارسی است یا عربی، میسر نشد.
فتاتو.
[فَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت، که در دوهزار و پانصد گزی خاور راه شوسهء خمام به بندرانزلی واقع است. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 410 تن سکنه است. آب آنجا را نهر کته سر سفیدرود تأمین میکند. محصول عمدهء این ده برنج، غلات، توتون، سیگار، صیفی و شغل اهالی زراعت و حصیربافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فتاح.
[فَتْ تا] (ع ص) گشاینده. (مهذب الاسماء). مبالغهء فاتح. (از اقرب الموارد) :
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار.خاقانی.
|| (اِ) حاکم. (از تفسیر ابوالفتوح) (اقرب الموارد). داور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). || نوعی از مرغان. ج، فتاتیح. (منتهی الارب). پرنده ای است سیاه، و آن را ام عجلان نامند. (اقرب الموارد). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).
فتاح.
[فَتْ تا] (اِخ) دهی از دهستان گیلان شهرستان شاه آباد، که در 9 هزارگزی جنوب خاوری گیلان و یکهزار و پانصد گزی راه شوسهء گیلان به ایلام و شاه آباد قرار دارد. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 60 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء چله تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، پنبه، صیفی، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. اهالی از طایفهء کلهر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فتاح آباد.
[فَتْ تا] (اِخ) دهی است از دهستان تیلکوه بخش دیوان درهء شهرستان سنندج که در 30 هزارگزی شمال باختری دیواندره و دوهزارگزی جنوب راه شوسهء دیواندره به سقز قرار دارد. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 180 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فتاح آباد.
[فَتْ تا] (اِخ) دهی از دهستان یک مههء بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، که در 27 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و کنار راه شوسهء مسجدسلیمان و هفتگل قرار دارد. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 120 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء تمبیان تأمین میشود و محصول عمده اش غلات است. اهالی بیشتر کارگر شرکت نفت هستند و عده ای به زراعت اشتغال دارند و از طایفهء هفت لنگ بختیاری اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتاح آباد.
[فَتْ تا] (اِخ) دهی از دهستان میربیک شهرستان خرم آباد، که در 34 هزارگزی باختر نورآباد و 18 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. جایی تپه ماهور، سردسیر و دارای 240 تن سکنه است. آب آن از چشمه ها و رودخانهء حسن کاویار تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء شاهسوند هستند و زمستانها به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتاح تنکابنی.
[فَتْ تا حِ تُ بُ / تَ بُ](اِخ) (ملا...) همان حکیم مؤمن نویسندهء کتاب تحفه در خواص ادویه است. رجوع به حکیم مؤمن شود.
فتاح خان.
[فَتْ تا] (اِخ) از سرداران ایل بختیاری و معاصر کریمخان زند است، که پس از غلبهء سپاه کریمخان بر لرستان و جایگاه آن ایل بسوی عراق و عربستان گریخت. سپس با چند تن دیگر از یاران و هم قطاران خود دوباره روی دوستی با کریم خان نمود. (از مجمل التواریخ گلستانه ص156 و 246).
فتاح کندی.
[فَتْ تا کَ] (اِخ) دهی است از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، که در 15 هزارگزی جنوب باختری پلدشت و دوهزارگزی جنوب راه شوسهء پلدشت به ماکو واقع است. جلگه ای معتدل، مالاریایی و دارای 300 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء زنگمار تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، پنبه، کرچک، بزرک، برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فتاحة.
[فَ حَ] (ع اِمص) فیروزی و نصرت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتاحة.
[فِ / فُ حَ] (ع اِمص) حکم میان دو خصم. (منتهی الارب): فلان ولی الفتاحة. (اقرب الموارد).
فتاحة.
[فُ حَ] (ع اِ) مرغکی است که بر آن خطهای سرخ بود. (اقرب الموارد).
فتاحی.
[فَتْ تا] (ص نسبی) منسوب به فتاح. رجوع به فَتّاح شود.
فتاحی.
[فَتْ تا] (اِخ) مولانا یحیی سیبک. از جملهء علم و فضل خراسان، که در جمیع علوم ماهر بود و در فن عروض مسلم و مشهور. شبستان خیال، تصنیف اوست و در این کتاب تخلص او فتاحی است و «اسراری» نیز گاهی تخلص میکرده، و در تخلص فتاحی غزلی سروده که مطلع آن این است:
ای که دور لاله ساغر خالی از می می کنی
رفت عمر، این داغ حسرت را دوا کی میکنی؟
و در تخلص اسراری این غزل را در تتبع خواجه حافظ سروده است:
ارهء برگ کنب ای بنگیان زآن تیز شد
تا برد بیخ نهال عمر ایمان شما.
(از مجالس النفائس ص188 و 189).
با توجه به مأخذ بالا از شعرای قرن نهم هجری و همزمان امیر علیشیر نوایی بوده است.
فتاحیة.
[فُ یَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فَتّاح شود.
فتاخ.
[فِ] (اِخ) زمین شنزاری است در دهناء. (از معجم البلدان). و موضعی است. (منتهی الارب).
فتادگی.
[فُ / فِ دَ / دِ] (حامص)افتادگی :
یک لحظه در آن فتادگی ماند
برجست به چرخ و سر برافشاند.نظامی.
رجوع به افتادگی و افتادن شود.
فتادن.
[فُ / فِ دَ] (مص) افتادن :
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابهء تنگ.نظامی.
گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟نظامی.
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد.سعدی.
رجوع به افتادن شود.
فتاده.
[فُ / فِ دَ / دِ] (ن مف / نف) افتاده :
یا به یاد این فتادهء خاک بیز
چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز.
مولوی.
مردی نبود فتاده را پای زدن.پوریای ولی.
رجوع به افتادن و فتادن شود.
فتار.
[فِ](1) (ع مص) آرمیدن سپس جوشش و به سستی آوردن سپس درشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آرمیدن سرما. || کوتاهی کردن در کار. (اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد به ضم اول ضبط شده است.
فتار.
[فُ] (ع اِ) آغاز غش. (اقرب الموارد).
فتاریدن.
[فِ دَ] (مص) کندن. || شکافتن و دریدن و پریشان ساختن. || از هم جدا کردن. || ریختن. (برهان). رجوع به فتالیدن شود.
فتاط.
[] (اِ) سپستان. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به سپستان شود.
فتافت.
[فَ فِ] (ع اِ) رازها. یقال: بینهم فتافت؛ ای اسرار لاتسمع و لاتفهم. (منتهی الارب). گفتگوهای پنهانی. (المنجد).
فتاق.
[فِ] (ع اِ) مایهء قوی که زود رساند خمیر را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آفتاب و قرن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). || شکافتگی ابر از شعاع آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || لیف ابیض. (فهرست مخزن الادویه). بن پوست سپید خرمابن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || چوب خوشهء خرما، یا خوشهء خشک و کج شدهء آن. (منتهی الارب). || چند اخلاط است از داروهای آمیخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آنچه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب. اعلای آفتاب. قرن الشمس. (اقرب الموارد). || عین الشمس. (اقرب الموارد).
فتاک.
[فُتْ تا] (ع ص، اِ) جِ فاتک، دلیر. (منتهی الارب) : روز دیگر که ترک تیغ زن از مکمن افق سر برزد، تیغ زنان ناپاک از فتاک اتراک مراکب گرم کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به فاتک شود.
فتاک.
[فَتْ تا] (ع ص) بسیارفتک.
فتال.
[فَ / فِ](1) (اِمص) از هم گسستن. بریدن و شکستن. پیچیدگی. (برهان). || (نف مرخم) پراکنده، گسلنده و کشنده. (فرهنگ اسدی). در این معنی بصورت پساوند فاعلی استعمال شود و مرخم فتالنده است، مانند گهرفتال و زره فتال. در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی این کلمه بجای فتالیدن آورده شده و با شواهدی از شعرا معنی آغازیدن و افشاندن و گسستن میدهد. (از یادداشت بخط مؤلف) :
گهرفتال شد این دیده از جفای کسی
که بود نزد من او را تمام ریز فتال (؟).
شاه سار.
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد؟
فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال.ازرقی.
|| (ن مف مرخم) ازجای برکنده. (فرهنگ اسدی). || نونشانده. (برهان).
(1) - در فرهنگ اسدی به کسر اول ضبط شده است.
فتال.
[فَتْ تا] (ع ص) مبالغت در فَتْل. (اقرب الموارد). رجوع به فَتْل شود. || کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله میکند. (از اقرب الموارد). || (اِ) هزاردستان. (منتهی الارب). بلبل. (اقرب الموارد).
فتال.
[فَتْ تا] (اِخ) خلیل بن محمد بن ابراهیم بن منصور دمشقی. او راست: شرح بر الدر المختار، شرح بر دلائل الاسرار و لامیهء ابن الوردی و تألیفات دیگر. وی به سال 1186 ه . ق. در شهر دمشق درگذشت. (از اعلام زرکلی ج1 ص299).
فتال.
[فَتْ تا] (اِخ) محمد بن حسن بن علی بن احمدبن علی، حافظ واعظ، مکنی به ابوعلی و ملقب به فتال. از مردم نیشابور است. او راست: روضة الواعظین، که بین ارباب موعظه و تذکیر مشهور است. و التنویر فی معانی التفسیر. (از روضات الجنات چ سنگی ص591).
فتالیدن.
[فَ / فِ دَ] (مص) از جای اندرآهختن و از جای بکندن. (فرهنگ اسدی). کندن. || ریختن. (برهان). افشاندن و تکان دادن. (فرهنگ اسدی) :
باد برآمد به شاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.
عمارهء مروزی.
|| دریدن و شکافتن. (برهان) :
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم هم از دور بفْتالدت.اسدی.
|| پریشان کردن و پراکنده کردن. || از هم جدا کردن و گسستن. (برهان). رجوع به فتال شود.
فتالیده.
[فَ / فِ دَ / دِ] (ن مف) اسم مفعول از فتالیدن. پراکنده کرده :
وآن شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود.منوچهری.
فتان.
[فُ] (نف، ق) افتان :
دلش حیران شد از بی یاری بخت
فتان، خیزان، ز ناهمواری بخت.
نظامی.
رجوع به افتان و افتادن شود.
فتان.
[فَ] (ع اِ) غلافی از پوست که بر پالان کشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتان.
[فَتْ تا] (ع ص) مبالغت در فتنه. سخت فتنه جو. عظیم فتنه انگیز. (اقرب الموارد). || شورانگیز. (ربنجنی). سخت زیبا و دلفریب که به زیبایی مردم را مفتون سازد. آشوبگر :
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون.سعدی.
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتان که مپرس.
حافظ.
|| زرگر. || دزد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) دیو. (منتهی الارب). شیطان. (اقرب الموارد).
فتانان.
[فَتْ تا] (ع اِ) نکیر و منکر. || درم و دینار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتانة.
[فَتْ تا نَ] (ع ص) تأنیث فتان. رجوع به فَتّان شود. || (اِ) سنگ محک. (تعریفات جرجانی) (اقرب الموارد).
فتاوی.
[فَ] (ع اِ) جِ فتوی. رجوع به فتوی شود.
فتاة.
[فَ] (ع اِ) مؤنث فتی. ج، فتیات. (منتهی الارب). زن جوان. (ترجمان علامه جرجانی ترتیب عادل بن علی). || کنیزک. (ترجمان علامه جرجانی) (اقرب الموارد).
فتأ.
[فَتْءْ] (ع مص) شکستن چیزی را. || فرومیرانیدن. (منتهی الارب). آرام گردانیدن. || خاموش کردن آتش را. (اقرب الموارد). || فراموش کردن و بازایستادن از چیزی. (منتهی الارب). || مافتأ؛ پیوسته: مافتأ یذکره؛ پیوسته ذکرش میکند. (منتهی الارب).
فتح.
[فَ] (ع مص) گشادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه جرجانی). || فیروزی و گشایش کفرستان. (منتهی الارب). پیروز شدن. (اقرب الموارد). گشودن و تسخیر کردن شهری یا سرزمینی :
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هر دو فتح شام و حجاز.فرخی.
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی.نظامی.
|| گشودن قنات را تا آب آن روان گردد. || گشاده گردانیدن چیزی را. (اقرب الموارد). || گشاده گردیدن سوراخ پستان شتر. || فرمان دادن میان دو خصم. (منتهی الارب). قضاوت میان مردم. || رو آوردن دنیا به کسی. || یاری کردن خدا پیمبر خود را. || عالم ساختن خدا کسی را و شناساندن بدو. (اقرب الموارد). || (اِ) آب روان از چشمه و جز آن. (منتهی الارب). آب روان در نهرها. || (اِمص) پیروزی. (اقرب الموارد).
- یوم الفتح؛ چون مطلق آید در مغازی رسول (ص) مراد فتح مکه است. (یادداشت بخط مؤلف). و آن را یوم الخندمه نیز گویند. (از مجمع الامثال میدانی).
|| اول باران بهار. (منتهی الارب). اول مطر الوسمی. (اقرب الموارد). || جای جریان. (منتهی الارب). مجری. || بار درخت نبع که شبیه بن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || روزی که خدا به کسی رساند. || (اِمص) نوعی از حرکت که دهان برای تلفظ آن گشوده شود. (اقرب الموارد). گشودن قاری دهان خود را نیز فتح نامند، و آن را تفخیم گویند. تفخیم یا شدید باشد یا متوسط. شدید آن است که شخص دهان خویش را بدان حرف به نهایت درجه بگشاید و این عمل در قراءت قرآن غیرجائز است و در زبان عرب اص جاری نیست. متوسط پایین فتح شدید و امالهء متوسط را نامند، و در اینکه آیا اماله فرعی است از فتح، یا هر یک اصلی هستند برأسه، اختلاف کرده اند. وجه اول آن است که اماله بدون سبب نباشد. پس اگر فاقد سبب بود فتح و اماله در آن باشد و عرب آن را مفتوح نسازد. پس شیوع فتح بر اصالتش و شیوع اماله بر فرعیتش محقق باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1104).
فتح.
[فَ] (اِخ) سورهء چهل وهشتم از قرآن. از سوره های مدنی و دارای بیست ونه آیت است، پیش از سورهء حُجُرات. (یادداشت بخط مؤلف).
فتح.
[فُ تُ] (ع ص) در فراخ گشاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شیشهء فراخ سر. (منتهی الارب). شیشهء بی سربند و بی غلاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتح.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه باشت و بابویی بخش گچساران، که در چهارهزارگزی شمال راه شوسهء گچساران به بهبهان قرار دارد. جایی کوهستانی و معتدل، و دارای 150 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها عبا و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء باشت و بابویی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش جعفرآباد شهرستان ساوه که 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات که 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه که 62 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی از دهستان زهرا از بخش بویین شهرستان قزوین که در 15 هزارگزی بویین و کنار راه فرعی بویین به اشتهارد قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 406 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، چغندرقند، یونجه و شغل اهالی زراعت و جوال و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی از دهستان غار بخش ری شهرستان تهران که در 3 هزارگزی جنوب باختری شهرری قرار دارد و جلگه ای معتدل و دارای 164 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش صیفی، سبزی، چغندرقند، و شغل اهالی زراعت است. کنار راه شوسهء تهران به قم واقع شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام غرب بخش ورامین شهرستان تهران، که در هشت هزارگزی جنوب خاوری ورامین و 3 هزارگزی ایستگاه پیشوا قرار دارد. جلگه ای، معتدل، مالاریایی و دارای 200 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طریق پیشوا اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران، که در شانزده هزارگزی باختر ورامین و دوازده هزارگزی باختر شوسهء ورامین به تهران واقع است. جلگه یی معتدل و مالاریایی و دارای 335 تن سکنه است. راه مالرو دارد و از طریق باغ خواص ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بزچلو از بخش کمیجان شهرستان اراک که در چهارهزارگزی خاور کمیجان قرار دارد. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 542 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، بنشن، پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان فرمهین بخش فراهان شهرستان اراک است که در 21 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) مزرعهء کوچکی است از دهستان صرصر بخش صیدآباد شهرستان دامغان که در هشت هزارگزی جنوب خاوری صیدآباد واقع است. دارای 5 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مهران رود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، که در مسیر شوسهء تبریز به میانه قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 370 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات، حبوبات، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش شاهین دژ شهرستان مراغه که در 9 هزارگزی شمال راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 239 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، کرچک، حبوب، بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار، که در 49 هزارگزی خاور بیجار و 3 هزارگزی حسن تمو قرار دارد. جایی تپه ماهور، سردسیر و دارای 540 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، لبنیات، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان که در 14 هزارگزی خاور فرسفنج قرار دارد. سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد، که در 58 هزارگزی شمال باختری نورآباد و 29 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 270 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها و رودخانهء حسن کاویار تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان سیاه چادربافی است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفهء شاهسوند هستند و زمستانها به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد، که در 13 هزارگزی باختر زاغه در کنار و جنوب راه شوسهء خرم آباد به بروجرد قرار دارد. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 115 تن سکنه است. آب آنجا از سراب ریگ سفید تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و جاجیم بافی است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنان آن از طایفهء سگوند هستند و زمستانها به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان برده بره بخش اشترینان شهرستان بروجرد، که در چهارهزارگزی شمال باختری اشترینان و کنار راه مالرو جعفرآباد به نبی آباد قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 110 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، که در چهارهزارگزی جنوب الشتر و سه هزارگزی خاور راه شوسهء خرم آباد به الشتر قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 90 تن سکنه است. آب آنجا از سراب زز تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان نورعلی بخش دلفان شهرستان خرم آباد، که در 15 هزارگزی جنوب باختری نورآباد و 12 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 90 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، توتون، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز، که در 26 هزارگزی شمال زرقان و شش هزارگزی راه شوسهء شیراز به اصفهان قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 1555 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء سیوند تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، چغندر، برنج، حبوب و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوار بخش سروستان شهرستان شیراز که در 95 هزارگزی باختر سروستان و یکهزارگزی راه شوسهء شیراز به فیروزآباد قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 453 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء قره آغاج تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، چغندر، صیفی و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان قریة الخیر بخش داراب شهرستان فسا که در 30 هزارگزی جنوب خاوری داراب و کنار راه فرعی داراب به فرک قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 364 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و چاه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، توتون و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان خفر شهرستان جهرم، که در 26 هزارگزی جنوب خاوری باب انار و پنج هزارگزی راه شوسهء شیراز به جهرم قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 315 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء قره آغاج تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، خرما، مرکبات و شغل اهالی زراعت و باغبانی و گیوه بافی است. دبستان و راه شوسهء فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش نی ریز شهرستان فسا، که در 18 هزارگزی شمال خاوری نیریز، کنار راه فرعی نیریز به چاهک قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 124 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بنارویهء بخش جویم شهرستان لار که در 12 هزارگزی جنوب خاوری جویم و سه هزارگزی شوسهء جهرم به لار قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 117 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه شوسهء فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاپور بخش مرکزی شهرستان کازرون، که در 21 هزارگزی شمال باختری کازرون و سه هزارگزی شمال شوسهء کازرون به بوشهر قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 113 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء شاپور تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز، که در 86 هزارگزی خاور زرقان و سه هزارگزی راه فرعی خفرک به ارسنجان قرار دارد. جلگه ای معتدل، مالاریایی و دارای 84 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش بافت شهرستان سیرجان، که از شمال به دهستان گوغر، از خاور به دهستان حومهء بافت، از جنوب به دهستان جمیل آباد و از باختر به دهستان بلورد محدود است. جلگه ای سردسیر است. محصول عمدهء آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از 19 آبادی تشکیل شده و روی هم 2213 تن جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) مرکز دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان، که در 18 هزارگزی باختر بافت و دوهزارگزی خاور راه گوغر به حشون واقع است. جلگه ای سردسیر و دارای 545 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. مزارع زورآباد، شیرویه، کوشک برج، گلوسرخویه و آریان جزء این ده است. ساکنان از ایل افشارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیریز بخش زرند شهرستان کرمان، که در 60 هزارگزی باختر زرند و سر راه زرند به بافق قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 372 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، پنبه، پسته و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان، که در 12 هزارگزی جنوب زرند قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 237 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، پسته، پنبه و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی ایشان قالی بافی با نقشه است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم، که در ده هزارگزی جنوب فهرج و دوهزارگزی راه مالرو فهرج به برج اکرم قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 117 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، خرما، حنا و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از هنزا از بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، که در ده هزارگزی باختر ساردوئیه، سر راه مالرو ساردوئیه به بافت قرار دارد. جایی کوهستانی و سردسیر، و دارای یکصد تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی ایشان پارچه بافی است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء مهنی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 18 هزارگزی جنوب سبزواران و کنار رودخانهء هلیل واقع است. دارای 38 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 28 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد، سر راه مالرو قنات نو به ده سراج واقع است. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان، که در 83 هزارگزی جنوب راه فرعی راور به یزد واقع است. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 60 هزارگزی شمال سعیدآباد، سر راه مالرو شهاب الدین به پاریز واقع است. جایی کوهستانی و دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان که در یکهزارگزی شمال باختری کرمان و یکهزارگزی شمال راه فرعی کرمان به زرند واقع است. دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیهء شهرستان کرمان، که در 42 هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه و 3 هزارگزی جنوب راه مالرو ساردوئیه به دارزین واقع است. دارای 14 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان، که در 3 هزارگزی باختر کرمان و دوهزارگزی جنوب راه فرعی کرمان به چترود واقع است. دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راور شهرستان کرمان که در یکهزارگزی جنوب خاوری راور و یکهزارگزی راه فرعی راور به کوهبنان واقع است و 3 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی جنوب نیشابور قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 130 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، که در 9هزارگزی خاور فدیشه قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 429 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس، که در 7هزارگزی باختری طبس و 3 هزارگزی باختر راه مالرو عمومی طبس به خداآفرین قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 110 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، خرما، پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان ارسک بخش بشرویهء شهرستان فردوس، که در 37 هزارگزی جنوب بشرویه و یکهزارگزی خاور راه شوسهء عمومی بشرویه به دوهک قرار دارد. جلگه ای، گرمسیر و دارای 120 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، ارزن، سردرختی، ابریشم و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش صفی آباد شهرستان سبزوار، که در 17 هزارگزی شمال خاوری صفی آباد قرار دارد. جایی کوهستانی و معتدل، و دارای 325 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، زیره، پنبه، سردرختی، بنشن و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان نقاب بخش جغتای شهرستان سبزوار، که در 33 هزارگزی شمال خاوری جغتای سر راه شوسهء عمومی قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 322 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهرکهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان، که در 3 هزارگزی شمال باختر قوچان و 18 هزارگزی شمال شوسهء قدیمی قوچان به شیروان قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 243 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و انگور، و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه، که در 10 هزارگزی شمال خاوری رشخوار و 10 هزارگزی شمال راه شوسهء عمومی تربت حیدریه به رشخوار قرار دارد. جلگه یی گرمسیر و دارای 2422 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، انگور، ابریشم و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مهوید بخش حومهء شهرستان فردوس، که در 26 هزارگزی شمال خاوری فردوس و چهارهزارگزی جنوب راه مالرو عمومی گناباد به فردوس قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 599 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، ابریشم و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع شاه آباد، خوش منزل، کلاته و گررزوئی جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان فیض آباد بخش فیض آباد شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی جنوب فیض آباد قرار دارد. دشتی معتدل و دارای 138 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و ابریشم و شغل اهالی زراعت، گله داری و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، که در 35 هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی مشهد به تربت حیدریه و زاهدان قرار دارد. دامنه ای معتدل و دارای 144 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد و از علی آباد و محمدآباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 53 هزارگزی شمال باختری قاین و 9 هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی قاین به گناباد قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 103 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، زعفران، و شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند که در 81 هزارگزی جنوب خاوری قاین و کنار راه اتومبیل رو اسفدن به اسفج قرار دارد. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 45 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و زعفران، و شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیزکی بخش حومهء شهرستان مشهد، که در 48 هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه شوسهء مشهد به قوچان قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 178 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، چغندر، نخود. شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان هرات و مروست بخش شهربابک شهرستان یزد، که در 72 هزارگزی شمال باختری شهربابک و پنج هزارگزی خاور راه شوسهء مروست به هرات خوره قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 828 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی ایشان قالی بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شهربابک، کنار راه عمومی. جلگه ای معتدل و دارای 200 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، حبوب، کشمش، بادام. شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، که در 35 هزارگزی جنوب باختری فلاورجان و سه هزاروپانصدگزی راه باغ بهادران به گردنه سرخ قرار دارد. و دارای 28 تن سکنه است. آب آنجا از زاینده رود تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فتح آباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مهتاب بخش حومهء شهرستان اصفهان، که در 24 هزارگزی شمال خاوری اصفهان و شش هزارگزی شمال راه شوسهء اصفهان به یزد واقع است. دارای 18 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فتح آباد پخل.
[فَ دِ پُ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ریونهء شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی جنوب نیشابور قرار دارد. جایی شوره زار، گرمسیر و دارای 77 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آبادرستاق.
[فَ رُ] (اِخ) دهی است از دهستان رستاق بخش نی ریز شهرستان فسا، که در 13 هزارگزی باختر نی ریز و یکهزارگزی شمال راه شوسهء شیراز به نیریز قرار دارد و دارای 47 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتح آباد سربنان.
[فَ سَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، که در 45 هزارگزی شمال خاوری زرند و پنج هزارگزی راه مالرو زرند به راور قرار دارد. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 200 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و حبوب، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد عرب.
[فَ دِ عَ رَ] (اِخ) رجوع به عرب شود.
فتح آباد علیشاه.
[فَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس، که در 109 هزارگزی شمال طبس قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 24 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، شالی کاری، پنبه، ذرت، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد کال.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 12 هزارگزی جنوب نیشابور قرار دارد. جایی شوره زار و دارای 180 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح آباد معین زاده.
[فَ دِ مُ دِ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء باختری شهرستان رفسنجان که در بیست هزارگزی شمال باختری رفسنجان و چهارهزارگزی شمال راه شوسهء رفسنجان به یزد قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، پسته، حبوب و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتح آباد یزدان آباد.
[فَ دِ یَ] (اِخ)دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان، که سر راه مالرو زرند به بافق قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 273 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، پسته، حبوب. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فتحات.
[فَ تَ] (ع اِ) جِ فتحه. رجوع به فتحه شود.
فتح الباب.
[فَ حُلْ] (ع اِ مرکب) گشادگی کارها. (آنندراج) (غیاث) :
به فتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان.
نظامی.
|| آغاز و موسم. (غیاث) (آنندراج). || باران سخت. و در بهار عجم نوشته که کنایه از نظر دو کوکب که با یکدیگر خانه هایشان مقابل باشد، چون عطارد که خانهء او جوز است ناظر باشد به مشتری که خانه اش قوس است، و هرگه چنین شود باران ببارد. (از آنندراج). اصطلاح احکام نجوم اتصال دو ستاره است به نظر یا تناظر، در صورتی که بیت آن دو در مقابل یکدیگر باشد. چون کوکب زحل و شمس که خانه هایشان یعنی اسد و دلو در مقابل هم واقع است. و فتح باب را بر تغییر هوا و نزول باران و برف دلیل کنند. (یادداشت بخط مؤلف). بیرونی گوید: هر آن دو کوکب که خانه های ایشان به مقابلهء یکدیگرند، چون میان ایشان اتصال بود او را فتح باب خوانند بمعنی گشادن در. پس اتصال قمر یا آفتاب به زحل فتح باب خوانند و دلیل باران و برف آرمیده بود، و اتصال زهره بر مریخ فتح باب باران و سیل و تگرگ و رعد و برق بود و اتصال عطارد به مشتری فتح باب بادها. (التفهیم چ همایی صص498-499). صاحب کفایة التعلیم میگوید: لفظ فتح باب در اصل اصطلاح نجومی نبوده و آن را منجمان اسلام برای رفع تهمت کفر و زندقه به کار برده اند، و سبب استعمال این لفظ در نجوم آن است که چون منجمی گفتی: «اگر فلان کوکب به فلان پیوندد باران ببارد زیرا خانه هایشان برابر یکدیگر است»، فقهاء اسلام او را تکفیر کردندی، به حکم چند آیت و خبر که آمده است. پس منجمان برای دفع تکفیر تمسک بدین آیت کردند: ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر(1). و این اتصال را فتح باب نام کردند. (از حاشیهء التفهیم ص499). رجوع به فتح باب شود.
(1) - قرآن 54/11.
فتح الدین.
[فَ حُدْ دی] (اِخ) ابن سیدالناس. رجوع به ابن سیدالناس شود.
فتح الدین.
[فَ حُدْ دی] (اِخ) یکی از سرداران مستعصم آخرین خلیفهء عباسی در جنگ با هلاکوخان است. رجوع به حبیب السیر چ سنگی تهران ج1 ص318 شود.
فتح الدین.
[فَ حُدْ دی] (اِخ) رجوع به عبدالله بن محمد شود.
فتح الدین.
[فَ حُدْ دی] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن شهید. رجوع به محمد بن ابراهیم شود.
فتح الدین.
[فَ حُدْ دی] (اِخ) محمد بن محمد، معروف به ابن سید. رجوع به ابن سید شود.
فتح الفتوح.
[فَ حُلْ فُ] (اِخ) نام جنگی است که میان عرب و ایرانیان در نهاوند به زمان عمر بن خطاب درگرفت، و سالار عرب در این جنگ نعمان بن مُقْرِن بود. (یادداشت بخط مؤلف): و پس از جنگ نهاوند که تازیان آن را فتح الفتوح نامیده اند قدرت شاهنشاهی ساسانی در هم شکست و راه برای فاتحان باز شد. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص8).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) از شعرای قرن نهم هجری و معاصر میر علیشیر نوایی است. نوایی آرد: مولانا فتح الله جوانی است که طبعش در معما خوبست. (از مجالس النفائس چ حکمت ص252).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) ابن محمودبن محمد العمری الانصاری البیلونی. از ادبای حلب بود. در سال 977 ه . ق. متولد شد و در سال 1070 درگذشت. از او یک دیوان بر تفسیر بیضاوی و رسالهء دیگری بنام مجامیع به جا مانده است. (از اعلام زرکلی ص765).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) ابن النحاس. شاعری روان طبع و مشهور از مردم حلب بود. از زادگاه خود به سیر و سفر پرداخت و از دمشق و قاهره و حجاز دیدن کرد و سپس در مدینه مستقر گردید و جامهء فقر پوشید و درویش شد. در مدینه به سال 1052 ه . ق. / 1642 م. درگذشت. او را دیوان شعری است. (از اعلام زرکلی ص766).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) ابن شیخ مظفرالدین علی، معروف به شیخ فتح الله. از شعرای قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری. وی از مادر، فرزند مولانا جلال الدین دوانی است. در جوانی کسب فضایل و کمالات حکمی و شعری نموده و طبع شعرش بغایت نیکو بود. در ایام طاعون در بورسه به سال 920 ه . ق. درگذشته است. مولانا ماتمی شیخ فتح را در خواب دید و از او احوال آخرت پرسید. او در جواب این بیت گلشن راز را گفت:
چو ممکن گرد امکان برفشاند
بجز واجب دگر چیزی نماند.
(از مجالس النفائس نوایی ص389).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) شیبانی، فتح الله خان، فرزند محمد کاظم، مکنی به ابوالنصر. در سال 1241 ه . ق. / 1825 م. متولد شد و بخ سال 1308 ه . ق. / 1890 م. درگذشت. وی از شاعران توانای دورهء بازگشت است. خاندانش در کارهای لشکری و دیوانی عهد قاجاری تصرف و دخالت داشتند. و او خود در جوانی در خدمت محمدشاه درآمد و به ستایش او و پسرش ناصرالدین شاه و فرزندان پادشاه اخیر پرداخت. وی در نظم و نثر هر دو دست داشت و از آثار خود مجموعه هایی بنام دُرج درر، گنج گهر، زبدة الاَثار، فتح و ظفر، مسعودنامه، تنگ شکر، شرف الملوک، کامرانیه، یوسفیه، خطاب فرخ، مقالات سه گانه، فواکه السحر، جواهر مخزون، لاَلی مکنون، و نصایح منظومه ترتیب داد. مهارتش بیشتر در نظم قصاید به روش شاعران قدیم خاصه شاعران قرن پنجم هجری است. برگزیده ای از آثار منظومش در سال 1308 ه . ق. / 1890 م. در استانبول با مقدمه ای از اسماعیل نصیری قراجه داغی در شرح حال شاعر و آثار او به طبع رسیده. «درج درر» نیز جداگانه چاپ شده است. (از گنج سخن تألیف صفا ج3 ص240).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) شیرازی، حکیم. در حکمت و معرفت صاحب پایگاه، معاصر و مجالس اکبرشاه و دوست فیضی دکنی بود و در هندوستان درگذشت. این رباعی از اوست:
می از خم معرفت چشیدن مشکل
وز هستی خویشتن بریدن مشکل
تحقیق نکات اهل عرفان آسان
اما به حقیقتش رسیدن مشکل.
(از ریاض العارفین رضاقلی هدایت ص227).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) کاتب. امیر علیشیر نوایی نویسد: از جملهء کاتبان بی نظیر مسلم است و جمیع خطوط را از غبار و ثلث و غیرهما به یک قلم مینویسد در غایت خوبی و زیبایی، و کسی بسیار خوش صحبت است و بسیار اشعار استادان یاد دارد. سلطان صاحب قران او را از تبریز به اسطنبول آورده است. وی کاتب معتبر شاه اسماعیل صوفی بوده و اکنون [ در زمان میر علیشیر ] کاتب سلطان روم است ولیکن چون فضایل اعتباری ندارد او نیز اعتباری ندارد و معیشت بسهولت نمیگذراند. شعر نیکو میگوید و این شعر از اوست:
چه شد ای بیوفا کز ما نکردی یاد بگذشتی
چراغ عیش ما کشتی، روان چون باد بگذشتی.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص393).
فتح الله.
[فَ حُلْ لاه] (اِخ) کاشی. صاحب تفسیر منهج الصادقین و شرح نهج البلاغه، از شاگردان علی بن حسن زواره ای فقیه و مفسر عهد صفوی است. (از سبک شناسی بهار ج3 ص303).
فتح اللهبلاغی.
[فَ حُلْ لاه بُ] (اِخ)دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 45500 گزی باختر قره آغاج و 34 هزارگزی خاور راه شوسهء مراغه به میاندوآب قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 150 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، نخود، بزرک، و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فتح اللهکندی.
[فَ حُلْ لاه کَ] (اِخ)دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 47 هزارگزی جنوب مراغه و شش هزارگزی خاور شوسهء مراغه به میاندوآب قرار دارد. جلگه ای و معتدل و دارای 46 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء لیلدن و محصول عمده اش غلات، چغندر، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنها جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فتح الهی.
[فَ اِ لا] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند، که در 47 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند قرار دارد. دامنه ای و معتدل و دارای 22 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتح باب.
[فَ حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از باز کردن در و گشاد کارها باشد. (برهان) :
گفته ناگفته کند از فتح باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب.مولوی.
بیا که فرقت تو چشم من چنان دربست
که فتح باب وصالت مگر گشاید باز.حافظ.
رجوع به فتح الباب شود. || ابتدای بارندگی. (برهان) :
تو آن کسی که ز باران فتح باب کَفَت
مزاج سنگ شود مستعد نشوونما.انوری.
رجوع به فتح الباب شود. || نظر دو کوکب که خانه های ایشان مقابل باشد. (برهان). و در این باره ذیل فتح الباب بتفصیل شرح داده شد. رجوع به فتح الباب شود.
فتح بن ادریس.
[فَ حِ نِ اِ] (اِخ) ابن نصر کاتب، مکنی به ابوالفضل وی در محرم سال 315 ه . ق. درگذشت. او از جمله رواتی است که از الرمانی محمد بن یحیی، و حمیدبن مسعدة روایت حدیث کرده است. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص157).
فتح بن حجاج.
[فَ حِ نِ حَجْ جا] (اِخ)مؤلف تاریخ سیستان آرد: مأمون حکومت سیستان را به فتح بن حجاج داد و فتح، سهل بن حمزه را به خلافت خویش بدانجا فرستاد. سپس خود در ذی القعدهء سال 194 ه . ق. به سیستان آمد و میان او و محمد بن حصین القوسی که شهر را بر او میشورانید جنگ درگرفت و محمد بن حصین بسوی شعبه رفت، و بدان زمان فقیه سیستان خالدبن مضا الدهلی بود که اتفاقاً در همان سال درگذشت. فتح مردی شعردوست بود و شعرای سیستان او را شعر میگفتند. روزی که شعر آنها را شنید گفت: «اینجا شاعر نیک نباشد». باز روزی عماربن عیسی الشاعر به مجلس او بود، حدیث شعر رفت، عمار گفت: من یکی شعر حسب حال اندر مدحت امیر بگویم اگر نیک آید سعادتی باشد، گفت: بگوی! [ پس از خواندن شعر ] فتح برخاست و او را بجانب خویش بنشاند و ده هزار درم بداد. حکومت فتح بن حجاج در سیستان روز چهارشنبه دوازده روز مانده از محرم سنهء سبع و تسعین و مائه (197 ه . ق.) به پایان آمد. (از تاریخ سیستان صص170-171).
فتح بن خاقان.
[فَ حِ نِ] (اِخ) ابن احمدبن غرطوح. از ادبا و شاعران فصیح و در نهایت هوشمندی و ذکاوت بود. اصل وی از مردم پارس و شاهزاده است. متوکل عباسی او را برادر خود خواند و وزارت خویش بدو داد، سپس فرمانروایی شام را به وی سپرد تا در آنجا نایب خلیفه باشد، و برای او کتابخانه ای فراهم آورد که از بزرگترین گنجینه های کتب آن روز بود. وی کتابی بنام «اختلاف الملوک» و کتابهای دیگر موسوم به «الصید و الجوارح» و «الروضة و الزهر» نوشت. خود او بهمراه متوکل به قتل رسید و سال قتلش 247 ه . ق. / 861 م. است. وی را نباید با فتح بن خاقان یا فتح بن محمد صاحب القلائد اشتباه کرد. (از اعلام زرکلی ص765). ابن الندیم نویسد: خلیفه او را بر فرزندان و کسان خویش مقدم میداشت و یحیی منجم برای فتح کتابخانه ای گرد کرد که بزرگتر از آن، از لحاظ کثرت عدد کتب و نیکویی دیده نشده بود. فصحاء عرب و علمای کوفی و بصری در خانهء او فراهم میشدند. او همواره به مطالعهء کتب مشغول بود و همیشه کتابی در آستین داشت و با یافتن کوچکترین فراغت، حتی در مجلس خلیفه بدان میپرداخت. علاوه بر کتبی که ذکر آن گذشت کتاب البستان نیز بدو منسوب است اما این کتاب تألیف محمد بن عبدربه ملقب به رأس البقل است. (الفهرست ابن الندیم).
فتح بن خاقان.
[فَ حِ نِ] (اِخ) فتح بن محمد. رجوع به فتح بن محمد شود.
فتح بن سعید.
[فَ حِ نِ سَ] (اِخ) موصلی، مکنی به ابونصر (گاه وی را با فتح موصلی معروف اشتباه میکنند و هر دو فتح نزد اهل علم شهرت دارند). از تقوی و پرهیزکاری او داستانها گفته اند: عیسی بن هشام یکی از دوستان او آرد که: روزی بر او وارد شدم و وی را سخت گریان دیدم چنانکه اشکهایش را در میان انگشتانش میدیدم و ناگاه دیدم که رنگ اشکهای او به زردی گرایید. گفتم: «ای فتح خون گریه میکنی!» گفت: اگر تو بر من وارد نشده بودی یا متوجه تو نشده بودم راستی خون گریه میکردم. گفتم: برای چه گریه میکنی؟ گفت: اشکهای من به خاطر تخلفی است که در انجام واجبات حق عزوجل روا داشته ام. مردی گفته است که: فتح را پس از مرگش به خواب دیدم و پرسیدم: خداوند با تو چه کرده؟ گفت: مرا ببخشید. گفتم: در اشکهایت چه فایده ای بود؟ گفت: مرا به خدایم نزدیک کرد... مرگ وی را به سال 220 ه . ق. نوشته اند. (از صفة الصفوة ج4 صص 155 - 161).
فتح بن سیدالناس.
[فَ حِ نِ سَیْ یِ دِنْ نا] (اِخ) رجوع به ابن سیدالناس شود.
فتح بن شخرف.
[فَ حِ نِ شَ رَ] (اِخ) ابن داودبن مزاحم کشی، مکنی به ابونصر. ابوالفرج بن جوزی او را در شمار زهاد و عباد و علمای اهل بغداد نام برده و از او حکایاتی نقل کرده است و گفتار بعضی مشایخ دربارهء وی آورده است، از جمله گوید: امام احمدبن حنبل گفته است: از خراسان مانند فتح بن شخرف کسی بیرون نیامده است. (از صفة الصفوة ابن الجوزی ج2 ص227). جامی گوید: از قدمای مشایخ خراسان است. سیزده سال در بغداد بود و از بغداد قوت نخورد، از انطاکیه وی را سویق می آوردند و میخورد. در حالت نزع با خود چیزی میگفت. گوش به او داشتند میگفت الهی اشتدّ شوقی الیک فعجل قدومی علیک. چون وی را می شستند بر ساق وی نبشتهء بزرگ سبز (؟) برخاسته از پوست [ دیدند ] که «الفتح لله»، شیخ الاسلام از قول ابراهیم حربی گفت که من حاضر بودم و آن نوشته را دیدم. گویند سی وسه بار بر وی نماز کردند قریب سی هزار مرد. مرگ او در نیمهء شعبان سال 273 ه . ق. بود. (از نفحات الانس جامی چ جدید تهران ص48).
فتح بن علی.
[فَ حِ نِ عَ] (اِخ) ابن محمد بنداری. وی در اصفهان متولد شد. و در حدود سال 620 ه . ق. به شام سفر کرد. و چون بر دو زبان پارسی و عربی تسلط کافی داشت از طرف عیسی بن ابی بکربن ایوب پادشاه شام مأمور ترجمهء شاهنامهء فردوسی به زبان عربی گردید. ترجمهء او از روی نسخه ای که در سال 384 ه . ق. بوسیلهء فردوسی تدوین شده بود صورت گرفته و به همین سبب متن اصلی آن برخی از قسمتهای شاهنامهء کامل را ندارد. این ترجمه را فتح بن علی خود، الشاهنامه نامیده است. اخیراً در سال 1350 ه . ق. / 1932 م. عبدالوهاب عزام مصری کتاب الشاهنامه را، پس از مطابقهء نسخه های مختلفی که از آن در کتابخانهء دانشگاه کیمبریج و نیز در برلن موجود بود تصحیح کرد و به چاپ رسانید و مقدمه ای محققانه بر آن افزود. (از کتاب فردوسی طوسی تألیف محمد استعلامی ص101).
فتح بن علی.
[فَ حِ نِ عَ] (اِخ) موصلی. رجوع به فتح موصلی شود.
فتح بن محمد.
[فَ حِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن عبیداللهبن خاقان بن عبدالقیسی الاشبیلی الوزیر، معروف به فتح بن خاقان و مکنی به ابونصر. او کاتب و مورخ بود. در اشبیلیه به سال 470 ه . ق. / 1078 م. به دنیا آمد و در آنجا رشد کرد. وی بسیار سفر میکرد، و در مراکش به سال 529 ه . ق. / 1134 م. به قتل رسید. از نوشته های او یکی «قلائدالعقیان» است دربارهء شعرای مغرب (افریقای شمالی) و دیگر «مطمح الانفس و مسرح التأنس فی ملح اهل اندلس». (از اعلام زرکلی ص766). او در کتاب قلائدالعقیان شرح حال شعرای مغرب را به بهترین عبارت نوشته است. گویند هنگامی که در اندیشهء تألیف این کتاب بود به تمام امیران و وزیران و اعیان اندلس که اهل شعر و ادب بودند پیام فرستاد و آنها را از اندیشهء خود آگاه کرد و از آنها خواست که نمونه ای از شعر یا نثر خود را برای وی بفرستند تا در کتاب خویش بیاورد، آنان نمونهء آثار خود را با کیسه های دینار برایش میفرستاده اند. وی کسانی را که صله ای برایش فرستاده اند ستوده است و آنها را که از نیکی به او تغافل کرده اند هجا کرده است. این کتاب بارها در فرانسه و مصر و جاهای دیگر به چاپ رسیده است. کتاب دیگر او نیز به طبع رسیده است. (از معجم المطبوعات ستون 1434 و 1435).
فتح بن محمد.
[فَ حِ نِ مُ حَمْ مَ] (اِخ) ابن وشاح الازدی الموصلی، مکنی به ابومحمد. ابن الجوزی او را در شمار گزیدگان عباد اهل موصل نام برده و حکایاتی از صبر و زهد و تضرع وی آورده است. وفات او را به سال 170 ه . ق. نوشته اند. (از صفة الصفوة ج4 ص155).
فتح بن موسی.
[فَ حِ نِ سا] (اِخ) ابن حماد الاموی الجزایری القصری. به سال 588 ه . ق. / 1192 م. در جزیرة الخضرا متولد شد. وی فقیهی آشنا به علم و ادب و حکمت و منطق بود. به بغداد و حماة و دمشق سفر کرد و در نظامیهء بغداد به تدریس پرداخت و ریاست دیوان انشاء به او سپرده شد. سپس رهسپار مصر گردید و بر مسند قضا نشست. و در فائزیه تدریس کرد و در آنجا به سال 663 ه . ق. / 1265 م. درگذشت. از کتابهای او یکی «نظم المفصل للزمخشری» و «نظم سیرة ابن هشام» و «نظم اشارات ابن سینا» و دیگر منظومه ای در علم عروض است. (از اعلام زرکلی ص766). او را فتح بن موسی الخضراوی نیز گفته اند.
فتح حضرت.
[فَ حَ رَ] (اِخ) ابن شخرف (یا شنجرف) المروزی. رجوع به فتح بن شخرف شود.
فتح خان.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان نارویی بخش شیب آب شهرستان زابل که در 32 هزارگزی خاور سه کوهو و 3 هزارگزی خاور راه فرعی بندکوهک به زابل قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 85 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء هیرمند تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
فتحعلی.
[فَ عَ] (اِخ) آخوندزاده. میرزا فتحعلی فرزند میرزا احمد تقی، بنابر آنچه از شماره های 43، 44 و 45 روزنامهء کشکول چ تفلیس نقل شده از دانشمندان اواخر قرن سیزدهم هجری است که پس از تحصیل علوم متداول قدیم و جدید، در اصول و آداب مناظره مهارتی بسزا یافته و تمام همت خود را در تفحص احوال ملل اسلامی و تحقیق در اطراف علل عدم ترقی ایشان مصروف داشته و برای انتقال تمدن ملل غرب به شرقیان کوشش بسیار کرده است. وی در تمام آثار عربی، ترکی و پارسی خود به انتقاد رسوم مدنی، اجتماعی، اداری، سیاسی، ادبی و اخلاقی ملل اسلامی پرداخته است. زبدهء آثارش الفبای اختراعی اوست که آن را در سال 1274 ه . ق. بجای الفبای کنونی کشورهای اسلامی پیشنهاد کرد. دو رسالهء دیگر به ترکی و پارسی در تاریخ خطوط و نواقص الفبای معمول و محاسن الفبای اختراعی خود نوشته است. این فکر او را میرزا ملکم خان، میرزا یوسف خان تبریزی (مستشارالدوله) و میرزا حسین خان نایب اول وزارت امور خارجه و دیگران تعقیب کردند و بعض آنها الفباهای دیگری اختراع نمودند، ولی چون هیچ یک نتوانست نواقص خط کنونی را کام اصلاح نماید، مقبولیت عامه پیدا نکرد. (از ریحانة الادب ج1).
فتحعلیخان.
[فَ عَ] (اِخ) افشار. یکی از سرداران خاندان افشار است که پیش از روی کار آمدن کریمخان زند با او و برادرش اسکندرخان جنگهایی کرد و بارها از یاران کریمخان شکست خورده، سرانجام تسلیم او شد و جزو یاران او درآمد. اما چون در مَحالات بختیاری ظلم بسیار به عجزه و مساکین نموده بود به فرمان کریمخان زند اعدام شد. (از مجمل التواریخ گلستانه صص 241 - 246 و 265 - 271).
فتحعلیخان.
[فَ عَ] (اِخ) صاحب دیوان. میرزا فتحعلیخان فرزند حاج میرزا علی اکبر قوام الملک شیرازی است. او فرزند کهتر حاجی ابراهیم خان اعتمادالدوله صدر اعظم فتحعلیشاه است که سابقاً کلانتر شیراز و در محاربات آغا محمدخان و لطف علیخان زند طرفدار قاجاریه بود. فتحعلیخان میان سالهای 1280 و 1290 ه . ق. به مقام صدارت رسید ولی بناگاه مورد خشم خاقان واقع شد و خود و دودمانش برافتاد. (از سبک شناسی ج3 ص400).
فتحعلیخان.
[فَ عَ] (اِخ) صبا. رجوع به صبا شود.
فتحعلیخان.
[فَ عَ] (اِخ) قاجار. شاه طهماسب دوم [ صفوی ] به تحریک نادر او را به قتل رسانید. وی از مردم استرآباد بود. پسر او محمدحسنخان آنجا را پایتخت خود کرد و سلسلهء قاجاریه را به وجود آورد. (از مجمل التواریخ گلستانه و مازندران و استرآباد رابینو). ولادت او به سال 1097 ه . ق. و قتلش 1139 و مدفنش در خواجه ربیع است. (از یادداشت بخط مؤلف).
فتحعلی شاه.
[فَ عَ] (اِخ) قاجار. باباخان معروف به فتحعلیشاه پسر حسینقلی خان، برادر اعیانی آغا محمدخان قاجار است. آغا محمدخان، گرچه نسبت به خانوادهء خود جور و ستم میکرد، برادرزادهء خود باباخان را طرف توجه قرار داد و ولیعهد خود کرد. و بارها گفته بود: این همه خون ریختم تا باباخان براحتی سلطنت کند. هنگام قتل آغا محمدخان (1212 ه . ق.) باباخان حکمران فارس بود و چون این خبر به او رسید بیدرنگ بسوی تهران حرکت کرد. در همان روزها صادق خان شقاقی که قاتلان آغا محمدخان نزد او پناهنده شده بودند قزوین را محاصره کرد و دعوی سلطنت نمود. و از طرف دیگر علیقلی خان برادر آغا محمدخان نیز سلطنت را حق خود میدانست. اما طولی نکشید که علیقلیخان را کور و صادق خان شقاقی را فراری کردند. پس از خوابیدن این دو فتنه محمدخان پسر زکیخان زند از بصره به بهبهان و کازرون آمد و سپس در اصفهان، سیلاخور و عراق با لشکر قاجار بنای زدوخورد گذاشت و چون تاب و توانش نماند، قصد فرار کرد ولی در نزدیکی دزفول به دست حسن خان والی گرفتار و سپس نابینا و به تهران فرستاده شد. در این موقع بار دیگر حسینقلی خان برادر فتح علیشاه یاغی شد و مدعی تخت و تاج گردید. او هم سرانجام دستگیر و کور شد. مخالفت سلیمانخان نظام الدوله هم به جائی نرسید و ناچار شد از شاه عذرخواهی کند. این وقایع و سرکشی ها تا سال 1213 ه . ق. طول کشید. در این سال فتحعلیشاه پسر خود عباس میرزا را ولیعهد کرد و به آذربایجان فرستاد و چون نادرمیرزا پسر شاهرخ افشار پس از قتل آغا محمدخان بر خراسان چیره شده بود، شاه، خود برای نجات خراسان رهسپار آن سامان شد. این کار تا سال 1218 ه . ق. طول کشید و سرانجام نادرمیرزا را که قصد فرار داشت دستگیر کرده، به تهران فرستادند و در تهران به قتل رسانیدند. پیش از پایان کار نادرمیرزا، فتحعلیشاه نسبت به حاج ابراهیم که در زمان لطفعلیخان زند کلانتر شیراز بود و پس از تسلیم شهر به آغا محمدخان وزیر او شده بود، بدگمان شده و او را با یارانش به قتل رسانیده بود. با این جنگ و کشتارها در سال 1217 ه . ق. بنیاد پادشاهی فتحعلیشاه استوار گردید اما مشکل تازهء او روابط دولت ایران با دولت های خارج بود که کار را بر آن پادشاه دشوار مینمود. مهمترین وقایع سیاسی آن زمان رقابت انگلیس و فرانسه و تجاوزات دولت روس به اراضی ایران و تیرگی روابط عثمانی با ایران بود که هر یک را باید جداگانه مطالعه کرد:
1- رقابت انگلیس و فرانسه: دولت انگلیس که از طریق کمپانی تجارتی هند در کشور وسیع هندوستان قدرت و نفوذی بهم زده بود در اروپا دچار سردار بزرگی چون ناپلئون بناپارت امپراطور فرانسه گردید. ناپلئون میخواست از راه ایران هند را تسخیر کند و به این منظور با فتحعلیشاه وارد مذاکره گردید. در این گیرودار روسها گرجستان و بعضی نواحی دیگر را گرفته بودند. ناپلئون ابتدا ژوبر را در سال 1220 ه . ق. و سپس ژنرال گاردان را با بیست وچهار تن از افسران فرانسوی در سال 1222 ه . ق. به ایران فرستاد و متعهد شد که روسها را از ولایات شمالی ایران اخراج کند، و در مقابل، دولت ایران به نیروهای فرانسوی اجازه دهد که از راه این کشور به هندوستان بروند. پیش از این تاریخ رابطهء فتحعلیشاه با انگلیسها خوب بود و حتی قول داده بود که با افغانها در صورتی آشتی کند که آنها مزاحم متصرفات انگلیس نشوند. با این حال از نظر مصالح آن روز خود پیشنهاد گاردان و دولت فرانسه را قبول کرد. سپاهیان فرانسوی نیروهای ایران را منظم کردند و جنگ پیاده، استعمال توپ و تفنگ را به شیوهء معمول اروپا به ایرانیان آموختند. باید یادآوری کرد که در پیشرفت این کار تدبیر و لیاقت مرزا بزرگ قائم مقام فراهانی بسیار مؤثر بود. از طرفی دولت انگلیس برای جلب رضایت پادشاه ایران به دست و پا افتاد. سر جان ملکم(1) از طرف فرمانفرمای هند و هارفرد جونز(2) از جانب دولت انگلستان به ایران آمدند و در سال 1223 ه . ق. به دربار فتحعلیشاه رسیدند. اُمَنای دولت در یک مجلس مشورت تصمیم گرفتند بر ژنرال گاردان ایرادهایی بگیرند، از جمله اینکه گاردان متعهد شده بود که پس از عقد پیمان دوستی ناپلئون با الکساندر امپراطور روس در خصوص حدود ایران مذاکره شود، درحالیکه در معاهدهء «تیل سیت» نامی از ایران برده نشده بود. بنابراین هارفرد جونز سفیر انگلیس به تهران آمد و گاردان به فرانسه بازگشت. سفیر انگلیس متعهد شد که هر سال 200000 تومان برای جنگ با روسیه به ایران بدهد و سه سال بعد از این تعهد ششصدهزار تومان زر مسکوک و سی هزار قبضه تفنگ و بیست هزار عراده توپ به دولت ایران داده شد و سی تن مهندس و مربی نظام به ایران آمدند. باید گفت که با این همه سیاست انگلیس تنها هدفی که داشت خنثی کردن نقشه های ناپلئون بود، و در سال 1227 ه . ق. / 1812 م. که دوباره کار روس و فرانسه به جنگ کشید با روسها متحد شد و سپس برای سرنگون ساختن امپراطوری ناپلئون به اتحاد دولت های اروپایی دیگر پیوست، و در همان سال بود که عهدنامهء گلستان بین ایران و روس با کوشش و دخالت انگلیسها منعقد گردید و در سال 1229 ه . ق. بموجب معاهده ای دولت ایران به انگلیسها تعهد سپرد که سپاهیان هیچ یک از دولتهای اروپایی را از خاک ایران اجازهء عبور بسوی هندوستان ندهد و در صورت حملهء افغانها از این طرف به کمک انگلیسها بشتابد و در مقابل، دولت انگلیس تعهد کرد که در صورت وقوع جنگ بین ایران و دولت های اروپایی انگلستان پس از کوشش در صلح اگر نتواند دولتین را آشتی دهد بوسیلهء لشکر هندوستان یا با پرداخت سالی دویست هزار تومان در تمام مدت جنگ دولت ایران را یاری نماید و در ضمن بر کیفیت هزینهء آن نظارت مستقیم داشته باشد. باوجود این عهدنامه، مساعدت دولت انگلیس دردی را دوا نکرده و بار دیگر روسها به ایران حمله کردند و سرانجام قسمتهای دیگری را بموجب عهدنامهء ترکمانچای از ایران گرفتند. در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که انگلیس ها، صرف نظر از اینکه برای ایران سودمند نبودند پس از فتحعلیشاه در جنگهای ایران و افغانستان رسماً مداخله نموده و ایران را مجبور کردند تا از پیشرفتهای خود صرف نظر نماید.
2- جنگهای ایران و روس: در زمان آغا محمدخان والی گرجستان بنام هراکلیوس خود را تحت حمایت روسها درآورد ولی به جهاتی در آن زمان گرجستان تابع روسیه نگردید، چه پس از قتل عام تفلیس به امر آغا محمدخان و تصمیم کاترین دوم امپراطریس روس برای جنگ با ایران و عزیمت آغا محمدخان به قصد رزم با روسها، بواسطهء فوت کاترین سپاه روس از مرز ایران بازگشت و تا زمان فتحعلیشاه خیال دولت ایران از آن جانب آسوده بود. در زمان فتحعلیشاه پس از مرگ امپراطور پل و روی کار آمدن الکساندر در روسیه، گرگین فرزند هراکلیوس که والی گرجستان شده بود مانند پدرش حمایت روس را نپذیرفت ولی چون بطور ناگهان درگذشت روسها گرجستان را تصرف کردند و این کار در سال 1218 ه . ق. به جنگ ایران و روس انجامید. روسها گنجه را مسخر کردند و حکام قراباغ و بعضی دیگر از شهرها نیز با خصم بنای چاپلوسی گذاشتند. بناچار فتح علیشاه ولیعهد و فرزند خود عباس میرزا را به مقابله با روسها فرستاد و پس از مدتی خود نیز بسوی کارزار حرکت کرد. در سال 1219 ه . ق. کار جنگ بالا گرفت و باوجود نظم سپاه روس، سردار آنها بنام سیسیانف(3) بواسطهء رشادت ایرانیان نتوانست ایروان را تسخیر کند و به تفلیس بازگشت. در زمستان سال بعد روسها عازم تسخیر انزلی و رشت شدند. حسینعلیخان حاکم بادکوبه چند کشتی روسی را در آب غرق کرد و مردانه در برابر روسها ایستاد. سیسیانف برای فریب و جلب حسینعلیخان بطرف بادکوبه آمد و در مجلسی که برای ملاقات آنها تشکیل شد به دستور حسینعلیخان کشته شد و سر و دستش را برای فتحعلیشاه فرستادند. ایرانیان ده سال تا 1228 ه . ق. در برابر روسها ایستادند و چون در همان سال مربیان انگلیسی نیز کمکی به ایرانیان نمیکردند در جنگ اصلاندوز عباس میرزا شخصاً توپچی شده بود و اگر عدم اطلاع و پرورش صحیح نظامی و آمیزش و سازش برخی از حکمرانان شمال رود ارس با روسها نبود، چند ولایت مزبور نیز به دست روسها نمیافتاد. فتحعلیشاه بناچار با وساطت سفیر انگلیس موافقت کرد و به معاهدهء شوم گلستان که در قریه ای بدین نام در قراباغ منعقد شد تن درداد و کلّیهء نقاط و بلادی را که در تصرف روسها بود به آنها واگذاشت. در فصل اول این معاهده جنگ بین دولتین برای ابد متروک شمرده شده بود اما فقط چهار سال بعد یعنی در سال 1232 ه . ق. یرملوف(4) از جانب دولت روسیه به ایران آمد تا دولت ایران را وادارد که در جنگ روس و عثمانی به کمک روس وارد جنگ شود و مردم خوارزم را نیز از آزار کردن به بازرگانان روسی بازدارند و نیز یک نمایندهء تجارتی روسیه در رشت اقامت گزیند و مؤتمنی برای تعیین حدود طالش معین شود. خلاصهء جواب فتح علیشاه قول اقدام برای فتح خوارزم و رد دیگر پیشنهادات یرملوف بود. این موضوع تا سال 1240 ه . ق. مسکوت ماند. در این سال روسها رسماً پیمان خود را شکستند و به اراضی گوکجهء ایروان طمع کردند. از ایران سفیری برای مذاکره در این باره به تفلیس رفت و در همین حال روسها قریهء «بالغ لو» را گرفتند. از طرف دیگر چند تن از مجتهدین ایران به زبان روسها سخن گفتند و درباریان و مردم را تحریص نمودند و هنگامی که سفیری از جانب نیکلا امپراطور روس به ایران آمد و پیشنهاد کرد که شخصی از طرف این دولت برای تهنیت و دیدار امپراطور تازهء روس به آنجا رود، از سفارت او نیز فایده ای دست نداد و چند تن از درباریان فتحعلیشاه مانند نشاط و ابوالحسن خان شیرازی که مخالف ادامهء جنگ بودند مورد بغض روحانیون قرار گرفتند. بزودی سپاه ایران قسمتی از متصرفات روسها را بازگرفت و گروهی کثیر از روسیان را اسیر کرد. در سال 1241 ه . ق. دوباره سپاه روس به سرداری «مدوف» لشکر ایران را شکست داد و امیرخان سردار را کشت و بار دیگر گنجه به دست روسها افتاد. عباس میرزا تا کنار رود ارس عقب نشینی کرد. در سال 1243 ه . ق. دوباره عباس میرزا روسها را در قریهء اشترک ایروان شکست فاحشی داد. اما بواسطهء نفاق درباریان به او مساعدت کافی نشد و فتحعلیشاه ناگهان به تهران بازگشت و پشت سپاه ایران سست شد و حسنخان ساری اصلان که سرداری متهور بود قلعهء سردارآباد را رها کرد و گریخت و بزودی ایروان به دست روسها افتاد و آنها که از ضعف سپاه ایران آگاه شده بودند قصد تبریز کردند. سرانجام تبریز در سال 1243 ه . ق. به تصرف روسها درآمد و پاسکیویچ گروهی دیگر را مأمور تصرف خوی کرد و آن شهر بدون جنگ فتح شد و عباس میرزا از در مصالحت درآمد و در دهخوارقان (آذرشهر) با سردار روس ملاقات کرد و با دخالت سفیر انگلیس معاهدهء ترکمانچای در سال 1243 ه . ق. بسته شد. این معاهده بیشتر ایران را تحت نفوذ بیگانگان درآورد و بموجب آن قسمتی دیگر از ولایات شمالی ایران به روسها داده شد و یک معاهدهء بازرگانی به این معاهده ملحق گردید که پایهء استقلال اقتصادی ایران را متزلزل کرد و در آن برای تجار روس امتیازات زیادی پیش بینی شد و حتی مقرر گردید که دعاوی بین اتباع دولتین در کنسولخانهء روس و طبق قوانین روسیه حل و فصل شود و حق قضاوت کنسولی یا کاپیتولاسیون به آنها داده شد و همین امر باعث شد که دیگر دولتهای خارجی نیز برای خود چنین حقی طلب کنند. در همان سال 1243 ه . ق. گریبایدوف خواهرزادهء پاسکیویچ که سفیر روس در ایران بود در تهران کشته شد و نزدیک بود که بار دیگر آتش جنگ شعله ور شود اما چون جرم او به دولت متبوعش ثابت شد باز روابط حسنه برقرار گردید. توضیح مختصر این داستان این است که: گریبایدوف از روی کبر و غرور حرکات ناشایسته میکرد و از جمله آصف الدوله را مجبور کرده بود که دو تن از کنیزان خود را به او دهد، و بهانهء او این بود که ارمنی ها نباید در ایران بمانند در حالیکه این دو کنیز مسلمان شده بودند و همین عنف و زور او باعث خشم علما و ریختن مردم به خانهء او گردید و در این جریان مردم طهران او را با سی وهفت تن از اتباعش کشتند. خسرومیرزا پسر عباس میرزا از طرف شاه با نامهء معذرت به دربار روسیه رفت و یکی از اتباع روسیه که از غوغای خانهء گریبایدوف نجات یافته بود به حقیقت امر شهادت داد و غائله خوابید.
3- جنگهای ایران و عثمانی: در سال 1235 ه . ق. روابط ایران با عثمانی تیره شد و علت آن بود که سلیم پاشا حاکم بایزید قبایل حیدرانلو و سیبکی را از ایران حرکت داده و به اراضی عثمانی منتقل ساخته بود و دولت عثمانی در این مورد به اعتراض ایران توجهی نمیکرد. از طرف دیگر گماشتگان دولت عثمانی چه در بغداد و در چه در ارزنة الروم اصول دوستی را مراعات نمیکردند و علاوه بر این بعضی از اراضی سلماس را نیز ازآنِ خود میدانستند. سرانجام این حرف های بی حساب در سال 1236 ه . ق. موجب تیرگی شدید روابط و شعله ور شدن آتش جنگ گردید. سرلشکر ارزنة الروم فرستادهء نایب السلطنه را زندانی کرد و صادق پاشا را که تحت الحمایهء ایران بود به قتل رسانید. بنابراین عباس میرزا عازم جنگ عثمانی شد. لشکر عثمانی از سردار ایران بنام حسن خان ساری اصلان شکست خورد و در ظرف دو ماه با حملات متوالی او و عباس میرزا شهرهای بایزید، ملاذگرد، تبلیس، اخلاط و ارجیش با توابع آن به دست ایرانیان افتاد و اکثر اهالی شهرها زینهار خواسته اطاعت پادشاه ایران را گردن نهادند و در تمام آن شهرها خطبه بنام فتحعلیشاه خوانده شد. دولت عثمانی لشکری برای داودپاشا به بغداد فرستاد و او را وادار به قتل و غارت در سرحدات ایران کرد. این سپاه نیز از شاهزاده محمدعلی میرزا فرمانگذار عراقین شکست خورد و اگر عمر این شاهزاده به پایان نمیرسید بغداد هم فتح میشد. سال بعد باز عثمانی ها با سپاه کثیر توپراق قلعه را محاصره کردند ولی از حسن خان ساری اصلان شکست خوردند. در این میان پیدا شدن مرض وبا در موصل و بغداد کار جنگ را متوقف کرد و چون فتحعلیشاه و عباس میرزا قصد تسخیر عثمانی را نداشتند در سال 1238 ه . ق. بین دولتین مصالحه برقرار شد.
4- فتنهء وهابیها: عبدالوهاب خان که ظاهراً مدتی در اصفهان و بصره علوم قدیم خوانده بود مذهبی آورد و بعضی چیزها را بدعت دانست و گنبد و بارگاه و تزیین قبور بزرگان دین و زیارت و بوسیدن آستانهء آنها را شرک پنداشت، و یکی از مشایخ عرب بنام عبدالعزیز به مذهب او گروید و پسر عبدالعزیز بنام مسعود در سال 1216 ه . ق. به کربلا حمله کرد و پس از قتل پنج هزار نفر زن و مرد ضریح امام حسین را شکست و جواهر و قندیل ها و خشت های طلا را به یغما برد و این موضوع باعث خشم تمام مسلمانان شد و فتح علیشاه سلیمان پاشا والی بغداد را به دفع او تحریک کرد. اما با مرگ سلیمان پاشا قدرت عبدالعزیز بالا رفت و تا سال 1226 ه . ق. نواحی نجد به تصرف او درآمد و عزم تسخیر مسقط نمود. لشکر ایران از راه مسقط بطرف «درعید» که حصن وهابیان بود شتافت و امرای مسعودبن عبدالعزیز شکست سختی خوردند و امام مسقط به شکرانهء این پیروزی به والی فارس پیشکشی قابلی تقدیم نمود. اما کسی که بر وهابیها شکست بزرگتری وارد کرد محمدعلی پاشا فرمانروای مقتدر و مصلح مصر بود.
5- سایر وقایع در سال 1222 ه . ق. حاجی فیروزالدین میرزای افغان حکمران هرات یکی از گماشتگان خود را بنام یوسف علی خان به مخالفت با دولت ایران تحریک کرد. مقارن همان ایام صوفی اسلام از اهالی بخارا مدعی کشف و کرامت شده، حاجی فیروزالدین که گمان میکرد با کمک کرامات او میتواند کاری از پیش ببرد با پنجاه هزار لشکری از هرات بیرون آمد اما از سپاه ایران شکست فاحشی خورد و در این معرکه صوفی اسلام نیز کشته شد و حاج فیروزالدین خراج دوسالهء هرات را تقدیم و یوسف علی خان را تسلیم نمود. چهار سال بعد دوباره علم مخالفت برافراشت ولی باز تسلیم شد و بر جای خود نشست.
واقعهء دیگر زمان فتحعلیشاه عصیان خوانین خراسان است که در سال 1228 ه . ق. مقارن شکست ایران از روسها در جنگ اصلاندوز اتفاق افتاد. اینان در این شورش محمدرحیم خان حکمران خوارزم را به کمک خویش طلبیده بودند و بهمین ترتیب هر روز غوغای تازه ای در آن دیار برپا می شد. سرانجام فتحعلیشاه پسر دیگر خود حسنعلی میرزا (شجاع السلطنه) را در 1232 ه . ق. والی خراسان کرد و او موفق شد خراسان را امن کند. بار دیگر در 1243 ه . ق. خوانین خراسان شوریدند و در 1245 ه . ق. حکمران خوارزم به خراسان لشکر کشید و سرانجام عباس میرزا که برای فرونشاندن فتنه های یزد و کرمان به آن جانب رفته بود عازم خراسان شد و در آخرین مراحل مبارزات خود از طرف پدر به تهران احضار گردید و فرزند خود محمدمیرزا را بجای خویش به هرات فرستاد و پس از کسب اجازهء بازگشت به خراسان در ارض اقدس بسبب تشدید بیماری کلیه که از سالها پیش بدان مبتلا بود در سال 1249 ه . ق. درگذشت. یک سال پس از مرگ عباس میرزا (1250 ه . ق.) فتحعلیشاه در اصفهان جهان را بدرود گفت.
در زمان او چنانکه اشاره شد وقایع مهمی رخ داد و باب دخالت اجانب و بخصوص روسها در امور داخلی کشور ما باز شد و استقلال سیاسی و اقتصادی و قضایی ایران متزلزل گردید. اگر فتحعلیشاه کمی دوراندیش بود از تضاد سیاستهای آن دوره بخوبی میتوانست استفاده کند. در اوج بحران و گرفتاری و خرابی کشور او سرگرم خوشگذرانی بود، و سپهر در ناسخ التواریخ نام 158 تن از زنان او را آورده و اشاره کرده است که از آغاز جوانی تا پایان عمرش از او دوهزار فرزند و فرزندزاده به وجود آمد. نویسندهء مزبور نام چهل وهشت دختر و شصت پسر او را ذکر کرده است. در زمان فتحعلیشاه روحانیون اقتدار بی اندازه داشتند و چنانکه اشاره کردیم در سال 1240 ه . ق. که پیمان میان ایران و روس از طرف روسها نقض شد، روحانیان شاه را به جنگ واداشتند. در دربار فتحعلیشاه نفاق بین امرا و وزرا حکمفرما بود و بیشتر شکستهای ایران در جنگها نتیجه همین مسأله بود. با این حال فتحلعیشاه از نظر رحم و مروت از دیگر شاهان قاجار و بخصوص از آقا محمدخان بهتر بوده است. او در موقع اجرای حکم اعدام روی خود را برمیگرداند. استبداد ناصرالدین شاه را نداشت و در بعض موارد میرزا بزرگ قائم مقام را در امور اصلاحی تشویق میکرد. این پادشاه ادبا و شعرا را دوست میداشت و خود گاهی شعر میگفت. از وزیران معروف او باید نام میرزا شفیع صدراعظم (متوفی 1234 ه . ق.) و حاج محمدحسین خان اصفهانی (نظام الدوله) و پسرش عبداللهخان امین الدوله (وزیر اعظم) را ذکر کرد. از وزرای بزرگ این عهد مشاور و وزیر لایق عباس میرزا، میرزا بزرگ قائم مقام فراهانی را باید نام برد. (نقل با اختصار و تصرف از تاریخ مفصل ایران تألیف عبدالله رازی).
(1) - Sir J. Malcolm.
(2) - Harford Jones. (3) - سیسیانف در ایران معروف به ایشپِخْتُر است.
(4) - Yermelov.