لغتنامه دهخدا
حرف ف
ف.
(حرف) حرف بیست وسوم از الفبای فارسی، و حرف بیستم از الفبای ابتثی، پیش از حرف قاف و بعد از حرف غین، و حرف هفدهم از الفبای ابجدی، پیش از صاد و بعد از عین است. آن را در الفبای ابجدی فای سعفص گویند و در حساب جُمّل هشتاد به شمار آید. (ناظم الاطباء). در حساب ترتیبی نمایندهء عدد بیست وسه است. از حروف شفویه و حروف آتشین و حروف ذلقیه و حروف مصمته بشمار است. رجوع به این حروف در همین لغت نامه شود.
ابدالها:
در زبان فارسی حرف «ف» بیشتر به جای «پ» استعمال می شود، مانند:
پیل = فیل
سپید = سفید
گوسپند = گوسفند
گاهی این تبدیل به مناسبت تعریب است، مانند:
اصفهان = اسپهان
فنجان = پنگان
فالوذج = پالوده
فنزج = پنجک / پنجه
در افعال نیز این تبدیل به وجهی دیگر دیده می شود. هرگاه در معنی مصدری و ماضی حرف فای سعفص باشد در مضارع و امر به حرف بای ابجد یا واو بدل می شود. به واسطهء آنکه فارسیان بای ابجد و واو را یک حرف شمرده اند. و مثال تبدیل فای سعفص به بای ابجد همچون: «یافتن» و «یافت» که مضارع و امر آن «می یابد» و «بیاب» آمده است. و در «خفتن» و «خفت» «می خوابد» و «بخواب». و در «رُفتن»، «می روبد» باشد.
مثال تبدیل حرف «ف» به «و»: «کافتن» و «کافت» و «می کاود» و «بکاو»، و «شنفتن» و «شنفت» و «می شنود» و «بشنو»، و «رَفتن» و «رفت» و «می رود» و «برو». (از مقدمهء برهان قاطع چ معین ص یو). رجوع به «فا» شود.
در پساوندها نیز «ف» و «و» به جای یکدیگر می نشینند:
فش = وش
در لهجه ها گاهی به جای «ک» قرار می گیرد:
کون = فون (از یادداشت به خط مؤلف)
و گاهی به جای «و»:
دیوار = دیفال
در زبان عربی به جای «ه» به کار می رود:
جوهر = جوفر
تبدیل «ف» به «ب» در تعریب هم ممکن است، مانند:
اسکاف = اسکاب
و یا در کلمات غیر از فعل، مانند:
اُریف = اریب
افزار = ابزار
همچنین تبدیل «ف» به «و» در اسم و صفت و فعل مانند:
یافه = یاوه
افکندن = اوکندن
و نیز گاهی بدل حرف «خ» باشد:
درفشان = درخشان
گاه بدل جیم است:
جالیز = فالیز
در زبان عربی حرف «ف» به این معانی بکار میرود: و. پس. آنوقت. برای. بنابراین. به طریقی که. به تدبیر اینکه. در حالتی که. در آن حالت. از بابت اینکه. بعد از این. اق. مبادا. سپس. (ناظم الاطباء). || از نظر دستور زبان عربی حرف «ف» در چند مورد زیر بکار میرود: 1- عطف که خود بر دو قسم است: الف- عطف ترتیبی، خواه ترتیب معنوی باشد: قام زیدٌ فعمرٌو. خواه ترتیب ذکری: فقد سألوا موسی اکبر من ذلک فقالوا ارنا الله جهرة. (قرآن 4/153). ب- عطف تعقیبی: تزوج فلان فولد له. 2- سببیت: فتلقّی آدم من ربه کلمات فتاب علیه. (قرآن 2/37). 3- جواب. این در صورتی است که صلاحیت شرطی بودن نداشته باشد: ان تذبهم فانهم عبادک و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم. (قرآن 5/118). 4- فای زائد: زید فلاتضربه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
فا.
(حرف اضافه) کلمه ای بمعنی «با» باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مانند: فا او گفت، فا او رفت؛ یعنی با او گفت و با او رفت. (برهان). || گاهی بمعنی «به» بکار میرود مانند: «فا او داد»؛ یعنی «به او داد». (برهان). یا «فارسم» بجای «برسم» :
سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس
بنشینم از حریصی، هر جا که فارسم.
کمال الدین اسماعیل.
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و موی زشت فا مالک سپرد.مولوی.
|| (پیشوند) بجای پیشاوند «وا» نیز بکار میرود، مانند فاداشتن بمعنی واداشتن. (ناظم الاطباء).
فا.
(ص) محجوب و شرمگین. (برهان). مخفف «فاوا» است. (فرهنگ نظام).
فا.
(ع اِ) دهن. (ناظم الاطباء). صورت منصوب کلمه است در حالتی که مضاف واقع شود.
فا.
(اِ) کف دریا که به تازی زبدالبحر گویند. (ناظم الاطباء).
فاء .
(ع اِ) نام حرف بیستم از الفبای ابتثی. (ناظم الاطباء). رجوع به «ف» شود.
فاءالفعل.
[ئُلْ فِ] (ع اِ مرکب) حرف اول از حروف اصلی کلمه در لغت عرب به قیاس کلمهء «فعل» که حرف اول آن «فاء» است.
فائت.
[ءِ] (ع ص) نیست شونده. فوت کننده. (غیاث). فایت. || گذشته. ازدست رفته : اما تقدیر آسمانی کرده آمده بود و کار فائت شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص361).
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق از او فایت شود.مولوی.
رجوع به فایت شود.
فائجة.
[ءِ جَ] (ع اِ) فراخی میان هر دو بلند از زمین درشت. (منتهی الارب). متسع مابین کل مرتفعین من غلظ او رمل. (اقرب الموارد). || ریگ توده. || گروه. (منتهی الارب).
فائح.
[ءِ] (ع ص) بوی خوش دهنده. (غیاث). رجوع به فایح شود.
فائح شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) دمیدن بوی. آمدن بوی.
فائحة.
[ءِ حَ] (ع اِ) بوی. (غیاث). رجوع به فائح شود.
فائد.
[ءِ] (اِخ) کوهی در طریق مکه. (معجم البلدان).
فائد.
[ءِ] (اِخ) ابن عبدالرحمن ابوالورقاء. محدث است. تابعی است.
فائد.
[ءِ] (اِخ) ابن کیسان الجزار الباهلی، مولی باهله، مکنی به ابوالعوام. تابعی است.
فائده.
[ءِ دَ / دِ] (از ع، اِ) آنچه داده یا گرفته شود از دانش و مال و جز آن. ج، فوائد. (منتهی الارب). حاصل. نتیجه. نفع. سود. ثمر. بر. بار. رجوع به فایده و ترکیبات آن شود :
چون فائدهء سلطان نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم.
خاقانی.
فائر.
[ءِ] (ع ص) پراکنده پی از ستور و جز آن. || (اِ) آهوبرگان. آهو. (منتهی الارب). ج، فور.
فائر.
[ءِ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب): فار فائره؛ جوشید کینه و خشم او. (شرح قاموس).
فائز.
[ءِ] (ع ص) رهایی یابنده. از شر رهاشده و به خیر دست یافته. رجوع به فایز شود. (از اقرب الموارد). || فیروزی یابنده. (آنندراج).
فائز.
[ءِ] (اِخ) شمشیر سعیدبن زیدبن عمروبن نفیل است. (منتهی الارب).
فائزالمرام.
[ءِ زُلْ مَ] (ع ص مرکب) به آرزو رسیده. مراد یافته. (منتهی الارب).
فائزبالله.
[ءِ زُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) رجوع به فائز بنصر الله شود.
فائزبنصرالله.
[ءِ زُ بِ نَ رِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) ابوالقاسم عیسی بن ظافر. در روز قتل پدر به سال 549 ه . ق. فرمانروای مصر شد. مورخان گفته اند: جوانی خوش طبع و فاضل بود و در ماه صفر سال 555 درگذشت. حمدالله مستوفی گوید: فایز مرض صرع داشت و بدان بیماری در سنهء 552 درگذشت. رجوع به حبیب السیر چ سنگی طهران ج1 ص351 شود.
فائز شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) خلاص شدن. نجات یافتن. رستگار شدن. || به کام دل رسیدن. || دست یافتن. || استنباط کردن. || کسب کردن. || غلبه کردن.
فائز صاحب مصر.
[ءِ حِ بِ مِ] (اِخ)رجوع به فائز بنصر الله شود.
فائز فاطمی.
[ءِ زِ طِ] (اِخ) رجوع به فائز بنصر الله شود.
فائز کردن.
[ءِ کَ دَ] (مص مرکب)رسانیدن به چیزی. || به مراد رسانیدن. موفق کردن.
فائس.
[ءِ] (اِخ) فائش. وادیی است در زمین یمن. (از معجم البلدان).
فائش.
[ءِ] (اِخ) رجوع به فائس شود.
فائض.
[ءِ] (ع ص) فیض دهنده. رجوع به فیض شود.
فائض.
[ءِ] (اِخ) رجوع به فائضی شود.
فائضی.
[ءِ] (اِخ) یا فائض رومی، مولی عبدالحی بن فیض الله مشهور به قاف زاده (متوفی 1032 ه . ق.) از شاعران بود و او را دیوانی است، و هم تذکره ای از شعرای روم کرده است موسوم به «زبده».
فائغة.
[ءِ غَ] (ع ص) بوی خوش در بینی رسیدهء سست کننده. (منتهی الارب). الرائحة المخشمة من الطیب و غیره. (تاج العروس).
فائق.
[ءِ] (ع ص) برگزیده و بهترین از هر چیزی. (منتهی الارب) : عصارهء نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته. (گلستان). || شکافنده. (آنندراج). || (اِ) پیوند سر با گردن. (منتهی الارب). || (ص) مسلط. چیره : زن که فائق بود بر شوهر بمعنی شوهر است. (جامی).
فائق.
[ءِ] (اِخ) (امیر...) یکی از سرداران امیر نوح بن منصور سامانی است که در جنگ قابوس وشمگیر و فخرالدوله با مؤیدالدوله و عضدالدولهء دیلمی از جانب نوح بن منصور به کمک فخرالدوله و قابوس آمده است. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص420 شود.
فائق آمدن.
[ءِ مَ دَ] (مص مرکب) چیره شدن. برتری یافتن. رجوع به فائق و فائق شدن شود.
فائق شدن.
[ءِ شُ دَ] (مص مرکب) فائق آمدن. فائق گشتن. رجوع به فائق آمدن شود.
فائقة.
[ءِ قَ] (ع ص) مؤنث فائق. زنی که فائق باشد. رجوع به فائق شود.
-فائقة الجمال؛ آنکه در خوبی و زیبایی سر است.
فائل.
[ءِ] (ع اِ) گوشت تندی و رگ، یا آن رگ ران است. (آنندراج) (اقرب الموارد). گوشت نزدیک اندرون. (منتهی الارب). || (ص) رجل فائل الرأی؛ مرد ضعیف عقل. (اقرب الموارد).
فائلتان.
[ءِ لَ] (ع اِ) دو رگ است در بطن هر دو ران. (آنندراج). دو رگ است در بطن هر دو ران و محاذی همدیگر، او مضغتان من لحم اسفلها علی الصلوین من لدن ادنی الحجبتین مکتنفاالعصعص منحدرتان فی جانبی الفخذین و هما من الفرس کذلک و فال لغة فیه. (منتهی الارب). و رجوع به فال شود.
فائوست.
(اِخ) رجوع به فاوست شود.
فائیة.
[یَ] (ع ص، اِ) جای بلند گسترده. (آنندراج). جایگاه مرتفع منبسط. (از اقرب الموارد).
فاباس.
(لاتینی، اِ) باقلی. رجوع به فابس شود.
فابجان.
[بِ] (اِخ) یاقوت از گفتهء ابوسعد آرد: قریه ای از قرای اصفهان است، و دانسته نشد که همان فابزان است یا قریه ای دیگر. (معجم البلدان). رجوع به فابزان شود.
فابردن.
[بُ دَ] (مص مرکب) ببردن. بردن. وابردن. بازبردن. رجوع به فا و وا و باز شود.
فابریک.
(فرانسوی، اِ)(1) کارخانه. کارخانه پارچه بافی. || مصنوع کارخانه از پارچه و غیر آن. (فرهنگ نظام).
(1) - Fabrique.
فابزان.
[بِ] (اِخ) نام جایی است. بعضی آن را قریه ای و بعض دیگر شهرکی دانسته اند. ابوبکر محمد بن ابراهیم بن صالح عقیلی اصفهانی فابزانی به آنجا منسوب است. (معجم البلدان). ظاهراً بخاطر این انتساب آن را قریه ای از قرای اصفهان شمرده اند. و بهرحال امروز جایی به این اسم در حوالی اصفهان نیست.
فابزانی.
[بِ] (ص نسبی) منسوب به فابزان. رجوع به فابزان شود.
فابزانی.
[بِ] (اِخ) رجوع به فابزان شود.
فابس.
[بِ] (لاتینی، اِ) فاباس. فابش. باقلا. (ناظم الاطباء). از لاتینی فابس(1). (حاشیهء برهان چ معین). باقلی. || زاج. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - Fabas.
فابستین.
[بَ] (اِخ) یاقوت گوید: آن را به خط یکی از فضلا دیدم که چنین نوشته بود، و میگفت: اسم جایی است. (از معجم البلدان).
فابش.
[بِ] (از لاتینی، اِ) به لغت یونانی باقلا، و با سین بی نقطه هم به نظر آمده است. (برهان). رجوع به فابس شود.
فابش الیونانی.
[بِ شُلْ] (ع اِ مرکب)باقلی. رجوع به فابس شود.
فابش قبطی.
[بِ شِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باقلی مصری. رجوع به فابس شود.
فابکیر.
(اِخ) دهی است از رستاق طبرش از توابع قم. (ترجمهء تاریخ قم ص119). اکنون دهی به این نام در توابع قم نیست.
فابکین.
(اِخ) یکی از دیه های قدیم ساوه. رجوع به ترجمهء تاریخ قم ص140 شود.
فابیوس.
(اِخ) بر یکی از خانواده های بزرگ روم اطلاق میشد که چون کشت باقلا(1) را نخست افراد آن خانواده به مردم روم آموختند بدین اسم ملقب شدند. عدهء اعضاء خانوادهء فابیوس به 306 تن بالغ میشد و آنان را 4000 تحت الحمایه بود. این خانواده در جنگ روم و وئی (در سه فرسنگی روم) رشادت بسیار نمود، لکن عاقبت در سال 478 ق . م. ناگهان محصور دشمن گشت و سپاهیان وئی تمام افراد آن را بکشتند. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی ص488).
(1) - Faba.
فات.
(اِ) سرنوشت. تقدیر. || مرگ: فات یافتن؛ مردن. (ناظم الاطباء).(1) || (ع اِ) نام گیاهی یا دارویی. (اقرب الموارد).
(1) - ظ . وفات یا اشتقاقی از همان ریشه فوت است که سهواً لغت پارسی خوانده شده.
فات.
[فات ت] (ع ص) کوبنده و ریزریزکننده. (ناظم الاطباء).
فاتح.
[تِ] (ع ص) گشاینده. پیروز. ظفریاب. گیرندهء شهر. || فتحه دهنده. (ناظم الاطباء).
فاتح آباد.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 25 هزارگزی جنوب بروجن و 30 هزارگزی راه پل کوه به بروجن واقع است. محلی کوهستانی، معتدل و دارای 131 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و محصول عمدهء آن غلات، حبوبات و کتیرا، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فاتحانه.
[تِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)پیروزمندانه. || مغرورانه. رجوع به فاتح شود.
فاتح شدن.
[تِ شُ دَ] (مص مرکب)پیروز شدن. گشودن شهر. بر دشمن غلبه کردن. رجوع به فاتح شود.
فاتح صفوی.
[تِ حِ صَ فَ] (اِخ) لقب شاه اسماعیل صفوی است که در سال 930 ه . ق. درگذشته است. رجوع به اسماعیل صفوی شود.
فاتح عثمانی.
[تِ حِ عُ] (اِخ) لقب سلطان محمد اول عثمانی است که بمناسبت فتح قسطنطنیه به این لقب خوانده شده است. رجوع به محمد فاتح شود.
فاتح گیلانی.
[تِ حِ] (اِخ) اسمش میرزا محمد رضی و مشهور به شاه فاتح. مولد و منشأ او رشت و در ملک هندوستان در گشت بود. یک سال در دهلی ماند و سپس به عزم زیارت مکه بجانب حج رهسپار شد. پس از طی منازل قاطعان طریق بر آن قافله ریختند و دست به قتل و غارت گشودند و حکیم را به عالم آخرت فرستادند. چهارهزار بیت شعر دارد. از آن جناب است:
مطلب ما دیگر و مقصود موسی دیگر است
عاشقان را با نظربازان نماند کارها.
(از ریاض العارفین رضاقلی هدایت چ سنگی ص226).
فاتحة.
[تِ حَ] (ع ص) مؤنث فاتح. (ناظم الاطباء). رجوع به فاتح شود. || (اِ) آغاز و اول هر چیز. (منتهی الارب). مقابل خاتمه. ج، فواتح: فاتحهء چیزی؛ آغاز آن که مابعدش بدان گشوده شود. فاتحة الکتاب از آن است، زیرا خواندن نماز بدان افتتاح شود(1). این کلمه در اصل مصدر است، چون کاذبه بمعنی کذب، یا وصف است که بعد آن را اسم قرار داده اند، و تای آخر آن یا در اصل برای تأنیث موصوف است یا برای نقل از وصفیت به اسمیت. (اقرب الموارد).
- مجلس فاتحه؛ مجلسی که در آن برای شادی روان مرده قرآن خوانند.
(1) - فاتحة الکتاب برای آنش خوانند که اول کتاب است. (تفسیر ابوالفتوح چ الهی قمشه ای ص18).
فاتحة.
[تِ حَ] (اِخ) یا فاتحة الکتاب. نام نخستین سورهء قرآن کریم که سورهء حمد نیز گویند. چون در مجلس سوگواری این سوره را برای شادی روان مرده میخوانند، «فاتحه خوانی» بمعنی سوگواری بکار میرود.
فاتحة الکتاب.
[تِ حَ تُلْ کِ] (اِخ) رجوع به فاتحة شود.
فاتحه خواندن.
[تِ حَ / حِ خوا / خا دَ](مص مرکب) در مجلس سوگواری حاضر شدن و به روح مرده دعای خیر فرستادن. (ناظم الاطباء). اشاره به خواندن سورهء فاتحه که در سوگواری مرسوم است. رجوع به فاتحه شود.
- فاتحهء چیزی را خواندن؛ کنایت از به پایان رساندن کاری یا از آن دست کشیدن است.
فاتحه خوانی.
[تِ حَ / حِ خوا / خا](حامص مرکب) فاتحه خواندن. || (اِ مرکب) مجلس سوگواری و عزاداری. (ناظم الاطباء). رجوع به فاتحه شود.
فاتحهء فکرت.
[تِ حَ / حِ یِ فِ رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ابتدای سخن. (برهان) :
فاتحهء فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن.نظامی.
فاتر.
[تِ] (ع ص) سست. زبون. ناتوان. || آب فاتر؛ آب نیمگرم. || خاطر فاتر؛ هوش کند و کم ادراک. (ناظم الاطباء). || طَرْف فاتر؛ چشمی که حدت نظر نداشته باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به فترت شود.
فاترسین.
[تَ] (معرب، اِ) اسپندان، و آن تخمی است بغایت ریزه که آن را خردل میگویند. (برهان). || سپندِ سوختن، و آن تخمی باشد که بجهت دفع چشم زخم بر آتش ریزند. (برهان). اسفند. اسپند. || بجای تای منقوط با شین (فاشرسین) هم آمده است. (برهان). رجوع به فاشرسین و فاترشین و فاتوسین شود.
فاتر شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)برآمدن. بالا آمدن. صعود کردن. (ناظم الاطباء).
فاترشین.
[تَ] (معرب، اِ) فاترسین. (ناظم الاطباء). خردل. اسپند. فاشرسین.
فاتر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) دور کردن. ازاله.
فاتق.
[تِ] (ع ص) شکافنده. ضد راتق. رجوع به فتق شود.
فاتک.
[تِ] (ع ص) ستیهنده در کار. مبالغه کننده. (ناظم الاطباء). || دلیر. (منتهی الارب). شجاع. (ناظم الاطباء). گستاخ. دلاور. و ابن درید گوید: فاتک کسی که به هرچه همت گمارد آن را انجام دهد. ج، فتاک. (از اقرب الموارد). || بناگاه گیرنده. بناگاه کشنده. (ناظم الاطباء). رجوع به فتک شود.
فاتک.
[تَ] (اِخ) پدر مانی نجیب زادهء معروف ایرانی است که با شاهپور اول پادشاه ساسانی همزمان بود و دعوی پیامبری کرد و کیش او در آن روزگار و روزگاران بعد رواجی یافت. مانی از نجبای ایران بوده و بنابه روایات موجود مادرش از خاندان شاهان اشکانی بود که هنگام تولد مانی در ایران پادشاهی داشتند، و ممکن است فاتک پدر مانی نیز از همین دودمان باشد. فاتک از مردم همدان بود. به بابل مهاجرت کرد و در قریه ای، در مرکز ولایات میشان مسکن گزید و با طائفهء مغتسله که یکی از فرق گنوستیک است و در آن تاریخ در نواحی بین دجله و فرات ساکن بودند آمیزش نمود، و افکار همین طایفه بود که به مذاق مانی خوش نیامده و مقدمهء پیدایش اندیشه های نو در مغز او گردید. (از ایران در زمان ساسانیان ترجمهء رشید یاسمی چ2 ص206 و 207). رجوع به مانی شود.
فاتک.
[تِ] (اِخ) عزیزالدوله فاتک الواحدی (یا وحیدی). یکی از حکمرانان حلب است که از 407 تا 413 ه . ق. والی آن سامان بود و خود یکی از افراد خانوادهء فاطمی است که بین 407 تا 415 ه . ق. افراد دیگری از این خاندان نیز در حلب فرمانروایی کرده اند. (از معجم الانساب زامباور صص180-181).
فاتک.
[تِ] (اِخ) نام سه تن از امیران خاندان بنی نجاح که بین سالهای 412 تا 533 ه . ق. در قسمتی از بلاد عرب، در نواحی زبید و کدراء و مهجم حکمرانی کرده اند. فاتک اول چهارمین امیر این خاندان و دوران حکومتش از 499 تا 503 ه . ق. بود، و معروف به فاتک بن جیاش است. دومی فاتک بن منصور از 517 تا 531 ه . ق. فرمانروایی کرد و ششمین امیر این خاندان بود. سوم فاتک بن محمد بن فاتک از 531 تا 533 ه . ق. فرمانروایی کرد و آخرین امیر این خاندان بود. رجوع به معجم الانساب زامباور ص180 و 181 شود.
فاتک.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 203 هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو میناب به کهنوج واقع است. محلی است کوهستانی و گرمسیر. سکنهء آن 80 تن است. آب آنجا از قنات و محصول عمدهء ده خرماست. شغل اهالی زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فاتن.
[تِ] (ع ص، اِ) فتنه انگیز. در فتنه اندازنده. || کسی که ارادهء فجور با زنان کند. (ناظم الاطباء): قلب فاتن؛ دلی که مفتون زنان شده باشد. || دیو. (منتهی الارب). شیطان. || گمراه کننده. || دزد. ج، فتان. (اقرب الموارد).
فاتنة.
[تِ نَ] (ع ص) مؤنث فاتن. زنی که دل مردی را برده و او را مفتون خود کرده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به فتان و فتانه شود.
فاتور.
(ع ص) آب فرونشسته از جوش. (منتهی الارب). آب نیمگرم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
فاتوریدن.
[دَ] (مص مرکب) توریدن. بمعنی رم کردن و دور رفتن. فاتولیدن. ریشه اش در سنسکریت «تورا» بمعنی تند رفتن و دور رفتن و «فا» مزید مقدم (پیشاوند) است(1). (فرهنگ نظام). به یک طرف نگه داشتن. || حذر کردن. || ترسناک شدن. || برطرف کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - رجوع به فا شود.
فاتوسین.
(معرب، اِ) فاترسین است. رجوع به فاترسین شود.
فاتولیدن.
[دَ] (مص مرکب) فاتوریدن. رجوع به فاتوریدن شود.
فاتون.
(اِخ) نام نانوای فرعون که حضرت موسی وی را کشت. (ناظم الاطباء).
فاثج.
[ثِ] (ع ص) ماده شتر جوان آبستن. (منتهی الارب). ناقهء باردار. (از اقرب الموارد). || ناقهء فربه که یک سال یا سالها بارور نگردد یا آبستن نشود به گشن یافتن. از اضداد است. || ناقهء فربه بزرگ کوهان. (منتهی الارب). ج، فواثج. (اقرب الموارد).
فاثور.
(ع اِ) تشت یا تشتخان یا خوان، از سنگ رخام یا از سیم یا زر. (منتهی الارب). در نزد عامه به طشتخان معروف است. گویند: وی واسع الفاثور است. (از اقرب الموارد). || گردهء آفتاب. (منتهی الارب). قرص خورشید. گویند: انجلی فاثور عین الشمس. (اقرب الموارد). || کاسهء بزرگ و پاتیله، و این هر دو از ظروف شراب است. (منتهی الارب). باطیة. || (ص) فاجور. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود. || (اِ) گروهی که در سرحد ملک کفار در پی دشمن روند. (منتهی الارب)(1). جاسوس. (تاج العروس). || منزلت و شادمانی.(2) || پوست شتر بازکرده. || سینهء مردم. (منتهی الارب).
(1) - در اقرب الموارد این معنی چنین آمده است: الجماعة فی التغرید یذهبون خلف العدو فی الطلب. و پیداست که معنی متن صحیح است زیرا صاحب اقرب «ثغر» را به غلط «تغرید» خوانده است که اختصاص به پرندگان دارد نه انسان. و در تاج العروس هم چنین است: الجماعة فی الثغر...
(2) - در متن قاموس منزلت و نشاط است، و در اقرب الموارد منزلت یک معنی و بساط معنی جداگانه ای است و صاحب تاج العروس هم می نویسد: صواب بساط و نشاط غلط است، یعنی بر منزلت واحد. رجوع به تاج العروس شود.
فاثور.
(اِخ) نام موضعی است در نجد، و نام آن در اشعار لبید و ابن مقبل آمده است. (از معجم البلدان).
فاثوریة.
[ری یَ] (ع اِ) جامها. رجوع به تاج العروس شود.
فاج.
(اِ) شاخ. شاخه. (ناظم الاطباء).
فاجام.
(اِ) باقیماندهء خرما و انگور که بر درخت مانده باشد. (برهان) (رشیدی). || فوق و بالا. (ناظم الاطباء).
فاجر.
[جِ] (ع ص) تبهکار. زناکار. (اقرب الموارد). || دروغگو و کسی که سوگند دروغ میخورد. || سواری که از زین متمایل گردد. (ناظم الاطباء). || نافرمان. || متمول و مالدار. || ساحر و جادوگر. (منتهی الارب). ج، فُجّار، فاجرون، فَجَرة. (اقرب الموارد).
فاجرة.
[جِ رَ] (ع ص) مؤنث فاجر. زن بدکار و نافرمان. رجوع به فاجر شود.
فاجره بچه.
[جِ رَ / رِ بَچْ چَ / چِ] (اِ مرکب) فرزند حرامزاده. (ناظم الاطباء).
فاجشه.
[جِ شَ / شِ] (اِ) جندبیدستر، که آن را آش بچه ها گویند. (برهان). گندبیدستر. خایهء سگ آبی، که درمان برخی از دردهای کودکان است. رجوع به آش بچگان شود.
فاجع.
[جِ] (ع ص) دردناک. (آنندراج). فجیع. || (اِ) غراب البین. (اقرب الموارد). آن قسم از زاغ که منقار و پاهای وی سرخ است. (ناظم الاطباء). زاغ دشتی. (آنندراج). || (ص) این کلمه برای زنان بصورت صفت بدون نشانهء تأنیث بکار رود: امرأة فاجع؛ زن مصیبت زده. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
فاجعة.
[جِ عَ] (ع اِ) سختی و اندوه. (ناظم الاطباء). بلا و مصیبت. ج، فواجع. (اقرب الموارد).
فاجل.
[جِ] (ع ص) قمارباز. (اقرب الموارد). کسی که غالباً مشغول قمار باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به فجل شود.
فاجور.
(ع ص) مرتکب گناه. زناکار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وزن فاعول معنی مبالغه دارد و بنابراین فاجور یعنی کسی که در بدکاری و زنا افراط کند.
فاجه.
[جَ / جِ] (اِ) دهان دره. بیرون شدن بخارات است از راه دهن. ابونصر نصیرای بدخشانی گوید :
ساقی ز شیشه ریز به ساغر شراب ناب
خصم نشاط فاجه و خمیازه شد مرا.
(آنندراج).
فاح.
(ع اِ) بوی خوش. رجوع به فائح شود.
فاحا.
(معرب، اِ) به یونانی زعفران است. (فهرست مخزن الادویه).
فاحافامس.
[مَ] (معرب، اِ) حضض است. (فهرست مخزن الادویه).
فاحش.
[حِ] (ع ص) زشت. || بدخلق. (اقرب الموارد). || بسیار بخیل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || کثیر، غالب و هرچه از حد تجاوز کند. (اقرب الموارد). بسیار و زیاده از اندازه. || بی شرف. || جسور. گستاخ. || درخشان. || آزمند. || بی تناسب. (ناظم الاطباء).
فاحشاً.
[حِ شَنْ] (ع ق) بسیار. بغایت. بی نهایت. || بطور ظلم و قهر. (ناظم الاطباء).
فاحشگی.
[حِ شَ / شِ] (حامص)زناکاری زنان. عمل فاحشه. || فضیحت و رسوایی. (ناظم الاطباء).
فاحشة.
[حِ شَ] (ع ص) زن زناکار و رسوا و بدکردار. روسپی. هریوه. (ناظم الاطباء). جنده :
یله کی کردی هر فاحشه را جاهل
گرنه از بیم حد و کشتن و دارستی؟
ناصرخسرو.
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پابستی
گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم
اما تو چنانکه مینمایی هستی؟خیام.
|| (اِ) هر گناه و بدی که از حد درگذرد. (منتهی الارب). و گفته اند هر آنچه خدا از آن نهی کرده باشد. ج، فواحش. (از اقرب الموارد).
فاحشه خانه.
[حِ شَ / شِ نَ / نِ] (اِ مرکب) جایی که زنان بدکار در آن زیست کنند و مردان را نزد خویش بپذیرند. جنده خانه.
فاحشه دوست.
[حِ شَ / شِ] (ص مرکب) مرد زناکار. روسپی باره. (ناظم الاطباء).
فاحشه دوستی.
[حِ شَ / شِ] (حامص مرکب) زناکاری. (ناظم الاطباء). تمایل به زناکاری با زنان فاحشه.
فاحص.
[حِ] (ع ص) بازکاونده. تفتیش کننده. || پرکننده. || شتابنده. (از منتهی الارب).
فاحم.
[حِ] (ع ص) سیاه: شعر فاحم؛ موی سیاه. || آب ایستاده. (اقرب الموارد).
فاخ.
(اِ) شاخ درخت. فاج. (ناظم الاطباء).
فاختک.
[تَ] (اِ) مصغر فاخته. (شعوری). درست نیست. واژهء فاختک صورتی از لفظ «فاخته» است، زیرا بسیاری از کلمات مختوم به هاء غیرملفوظ در فارسی امروز در زبان پهلوی مختوم به گاف بوده است و در خط فارسی گ به ک تبدیل شده است. رجوع به فاخته شود.
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر ابواحیحة، سعیدبن العاص بن امیه، همسر ابوالعاص بن الربیع. ابوالعاص او را پس از زینب دختر پیغمبر تزویج کرد و او دختری بنام مریم آورد. (الاصابة ج8 ص144).
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم، ام هانی خواهر علی، و به کنیتش بیشتر معروف است. گفته اند نام اصلی او هنده بوده. (الاصابة ج8 ص154).
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر ابوهاشم بن عتبة بن ربیعه و همسر یزیدبن معاویه، خلیفهء معروف و بزه کار اموی. یزید را از این زن دو فرزند بنام معاویه و خالد بوده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج2 ص130 شود.
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر اسودبن مطلب بن اسدبن عبدالعزیز القرشیة الاسدیة که پس از مرگ پدر تحت حمایت و سرپرستی صفوان بن امیه بود. رجوع به الاصابة ج8 ص154 شود.
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر خارجة بن زیدبن ابی زهیر انصاری، همسر ابوبکر صدیق. دارقطنی او را در کتاب الاخوة نام برده است. (الاصابة ج8 ص154).
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر عمرو الزهریه، خالهء پیامبر. رجوع به الاصابة ج8 ص154 شود.
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر غزوان و همسر عثمان معروف. وی یکی از هشت زنی بوده است که عثمان به خانهء خویش آورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص154 شود.
فاختة.
[تَ] (اِخ) دختر قرطة بن عبدعمروبن نوفل عبدمناف قرشی، همسر معاویة بن ابی سفیان. پدر او را در میان معاصران محمد بن عبدالله نام نبرده اند. زبیربن بکار گوید: معاویه ابتدا با کنود دختر قرطه و سپس با خواهرش فاخته ازدواج کرد. دربارهء پدر فاخته تنها همین خبر موجود است که در غزوهء قبرس جنگیده است. (از الاصابة ج8 ص154).
فاخته.
[تَ / تِ] (اِ) مرغی است خاکستری رنگ مطوق به طوق سیاه. آن را قلیل الالفت دانسته اند. بجهت آوازش آن را کوکو نیز گویند. اهل انطاکیه یمامه خوانند. (آنندراج). قمری. کوکو. فانیز. (ناظم الاطباء). صلصل. (منتهی الارب). هاکس گوید: از کبوتر کوچکتر و نشانها و علامتهای او با کبوتر تباین تام دارد. صدایش نرم و حزن انگیز است. چشمانش شیرین و خوش نگاه است. امانت و بیگناهی آن لایق تقدیم و هدیهء حضور خداوندش نموده است. (قاموس کتاب مقدس). آن را فالنجه، ورشان، کالنجه و کرچفوس نیز نامند :
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهء خانه به تبک فاخته گون شد.رودکی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
بوستان عود همی سوزد تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
منوچهری.
فاخته راست بکردار یکی لعبگر است
درفکنده به گلو حلقهء مشکین رسنا.
منوچهری.
تا فاخته مهری تو و طاوس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر.
امیرمعزی.
فاخته مهری نباید در تو دل بستن که تو
هر زمان جفت دگر خواهی و یار دیگری.
لامعی.
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کُنگُره اش فاخته ای
بنشسته و می گفت که: کوکوکوکو؟خیام.
باز مردان چو فاخته در کوی
طوق در گردنند و کوکوگوی
فاخته غایب است گوید: کو
تو اگر حاضری چه گویی؟ هو!سنایی.
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بیوفایی کردنت.عطار.
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهء هزارآوا.خاقانی.
فاخته گفت آه من کِلّهء خضرا بسوخت
صاحب این بار کو؟ ورنه بسوزم حجاب.
خاقانی.
فاخته در بزم باغ گویی خاقانی است
در سر هر شاخ سرو شعرسرای آمده ست.
خاقانی.
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمهء حدیث یاری.نظامی.
با همه جلوهء طاوس و خرامیدن کبک
عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته ای.
سعدی (خواتیم).
جمع فاخته در عربی فواخت و در پارسی فاختگان است :
بر سر سرو بانگ فاختگان
چون طرب رود دلنواختگان.نظامی.
-امثال: به یک گز دو فاخته زدن ؛ با یک کار دو مقصود انجام دادن. یک تیر و دو نشان.
ترکیب ها:
-فاخته گون.؛ فاخته طوق. فاخته مهر. رجوع به این ترکیبات شود.
فاخته.
[تَ / تِ] (اِ) نام اصل یازدهم از هفده بحر اصول موسیقی، و آن را فاخته ضرب هم خوانند. (برهان). نام ضربی از موسیقی و نوعی از نواختن ساز :
بلبل از اوراق گل کرده درست
منطق الطیر و اصول فاخته.ژاله (از آنندراج).
آن را به انواع گوناگونِ فاختهء ثقیل، فاختهء صغیر و فاختهء کبیر تقسیم کنند. رجوع به اصول فاخته شود.
فاخته رو.
[تَ / تِ رَ / رُو] (نف مرکب)آنچه مانند فاخته راه رود :
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فرّ همای.
نظامی.
فاخته ضرب.
[تَ / تِ ضَ] (اِ مرکب)ضرب فاخته. یکی از اصول هفده گانه موسیقی. رجوع به فاخته و اصول فاخته شود.
فاخته طوق.
[تَ / تِ طَ / طُو] (ص مرکب) آنچه او را طوقی چون فاخته بر گردن باشد :
فاخته طوقی شترلفجی غضنفرگردنی
خرسری غژغاومویی اعوری عیاره ای.
سوزنی.
فاخته گون.
[تَ / تِ] (ص مرکب) برنگ فاخته. خاکستری :
چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاوس جلوگی خرم.
سوزنی.
ریخته آسمان فاخته گون
از هوا فاخته، ز فاخته خون.نظامی.
فاخته فریادکنان صبحگاه
فاخته گون کرده فلک را به آه.نظامی.
فاخته مهر.
[تَ / تِ مِ] (ص مرکب) کسی که مانند فاخته بی مهر باشد :
تا فاخته مهری تو و طاووس کرشمه
عشق تو چو باز است و دل من چو کبوتر.
امیرمعزی.
رجوع به فاخته شود.
فاختی.
[خِ] (ص نسبی) هرچه به رنگ فاخته باشد. (ناظم الاطباء). خاکستری رنگ. || (اِ) قسمی خز که در شوش کردندی. (از ابن البیطار). || همان فاخته که یکی از اصول هفده گانهء موسیقی است. رجوع به فاخته شود.
فاخر.
[خِ] (ع ص) نازنده. (منتهی الارب). || بهترین هر چیزی. گرانمایه. (منتهی الارب) :
آستین نسترن پر بیضهء عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.منوچهری.
شادمانی بدان که ت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.ناصرخسرو.
رسول را بیاورید و خلعتی دادند سخت فاخر. (تاریخ بیهقی). مالی فاخر و تجملی وافر با آن جماعت همراه بود. (سندبادنامه ص218). یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده، سیصدوشصت فن فاخر بدانستی. (گلستان). || غور. خرمای بزرگ بی دانه. (منتهی الارب). و گفته اند نوعی از خرماست که به فارسی کاشک نامند. (فهرست مخزن الادویه).
فاخر.
[خِ] (اِخ) امام فاخربن معاذ. یکی از مشاهیر سیستان در زمان سلطان مسعود غزنوی بوده است. رجوع به تاریخ سیستان ص362 و 367 شود.
فاخر.
[خِ] (اِخ) نام شاعری است. رجوع به فاخری شود.
فاخرة.
[خِ رَ] (ع ص) مؤنث فاخر. گرانمایه و نیکو از هر چیز، و مراد از مال فاخر جواهرات باشد. (برهان). || (اِ) دانه ای است که آن را به شیرازی کبابه شکافته گویند. مصلح معده و جگر سرد باشد. (برهان). اکنون بین کبابه و شکافته فرق گذارند. کبابه گیاهی است مانند فلفل سیاه رنگ، و دم کوچکی دارد در وسط آن دهنهء کوچک بازی دیده میشود. (مقدمهء برهان چ معین ص صدوهشت).
فاخره.
[خِ رَ] (اِخ) لقب شهر بخارا از صغانیان : در صغر سن بطرف فاخرهء بخارا رفته بودم. (انیس الطالبین ص224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است. رجوع به تاریخ بخارا ص26 شود.
فاخری.
[خِ] (اِخ) شاعری است باستانی که از زمان و سرگذشت او آگاهی دقیقی در دست نیست. اسدی در لغت فرس بیتی از او در شاهد واژهء «گراز» بمعنی کوزه و قنینه آورده است :
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم.
رجوع به لغتنامهء اسدی شود.
فاخریدن.
[خَ دَ] (مص مرکب)بازخریدن. رجوع به فا شود.
فاخری رازی.
[خِ یِ] (اِخ) اسمش ابوالمفاخر بوده، به روزگار دولت غیاث الدین محمد بن ملکشاه سلجوقی ظهور نموده و از فضلا و شعرا گوی مسابقت ربوده است. (مجمع الفصحا چ سنگی ج1 ص376).
فاخز.
[خِ] (ع اِ) خرمای بیدانه. (ناظم الاطباء). رجوع به فاخر شود.
فاخور.
(اِ) نوعی از ریحان که ریحان الشیوخ گویند. (ناظم الاطباء). نوعی از گل است. (آنندراج). برنجاسف، بوی مادران و مرزنگوش، نامهای دیگر آن است. لیث گوید: فاخور نوعی است از ریحان که او را مرو گویند، برگ او پهن باشد و از میانهء سرها بیرون آید و سرها به هیأت دنب روباه بود و بر سر او گلهای سرخ باشد. گل او خوشبو بود، و اهل بصره او را گل شیوخ گویند. معتقَد اطباء آن است که موی را سپید کند. (از ترجمهء صیدنة).
فاخور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) درخور. مناسب.
فاخور آمدن.
[خوَرْ / خُرْ مَ دَ] (مص مرکب) لایق آمدن.
فاخوری.
(اِخ) ارسانیوس پسر یوسف بن ابراهیم فاخوری. در بعبدا تولد یافت و تحصیلات خود را در لبنان به پایان رسانید. قصاید شاعران روزگار دیرین عرب را تا آنجا که توانسته بود گردآوری کرد. خود شعر می ساخت و دیری در مدرسهء «مار عبداهرهریا» تدریس میکرد و شاگردانش همه از امتحان خوب درمی آمدند. مدتی از عمر خود را به خدمت در کنیسه مارونیه بیروت گذراند. نمونه ای از فضیلت و مردانگی و فروتنی بود. از آثار او دو کتاب زیر مشهور است: 1- روض الجنان فی المعانی و البیان. 2- المیزان الذهبی فی الشعر العربی. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1423).
فاخیدن.
[دَ] (مص) واخیدن. چیدن. برکندن. || زدن. || پنبه زدن. حلاجی کردن. || نیزه افکندن. || گرفتن. || فراهم آوردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به واخیدن شود.
فاخیده.
[دَ / دِ] (ن مف) واخیده. (ناظم الاطباء). برکنده. || حلاجی شده. || گردآورده. رجوع به فاخیدن شود.
فاخیز.
(اِمص مرکب) واخیز.
- فاخیز آمدن؛ جنبیدن و واخیزیدن. (ناظم الاطباء).
- || افتان و خیزان مانند مستان و کودکان حرکت کردن. (ناظم الاطباء).
فاداسون.
(اِ) بابونج ابیض. (فهرست مخزن الادویه).
فاداش.
(اِ) پاداش. رجوع به پاداش شود.
فاداشتن.
[تَ] (مص مرکب) واداشتن. بازداشتن و نگاه داشتن. || روبرو نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به فا و واداشتن شود.
فادج.
[دَ] (اِ) پازهر کانی باشد، و آن سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی، و رنگهای دیگر نیز بر او ظاهر است. آن را از چین آورند و چون با زردچوبه بر سنگ بسایند سبز پسته ای برآید. گویند پازهر همهء زهرهاست، خصوصاً وقتی که طلا کنند، و شربت آن دوازده جو باشد با آب سرد. (برهان). در کرمان نیز هست. (ناظم الاطباء).
فادح.
[دِ] (ع ص) کارِ گران و دشوار. (آنندراج). || گرانبار. (اقرب الموارد).
فادحة.
[دِ حَ] (ع اِ) سختی. (آنندراج). ج، فوادح. (اقرب الموارد).
فادخ.
[دَ] (اِ) بندق هندی است. و مؤلف اختیارات، اشتباه به نوعی از حجرالسم کرده گوید سنگی است زرد مایل به سفیدی، و به رنگهای دیگر است. (تحفهء حکیم مؤمن). بنابراین نباید آن را با فادج اشتباه کرد. رجوع به فادج و پازهر شود.
فادر.
[دِ] (ع ص) گوشت پختهء سردشده. || بز کوهی پیر یا جوان (از اضداد است). ج، فوادر، فدر، فدور، مفدرة. || ماده شتری که از شتران دیگر جدا مانده باشد. ج، فوادر. (اقرب الموارد). || گشن سست و بازایستاده از گشنی. (آنندراج).
فادرة.
[دِ رَ] (ع اِ) سنگ بزرگ سخت در سر کوه که شکل آن شبیه بز کوهی باشد. (اقرب الموارد).
فادزهر.
[زَ] (معرب، اِ مرکب) معرب پادزهر است، و هر دوایی که حافظ روح باشد و دفع ضرر سم کند فادزهر گویند عموماً و آن را که به عربی حجرالتیس خوانند مخصوصاً. (برهان). عرب آن را مسوس خوانند. بر چند نوع باشد: زرد و اغبر، و بر سفیدی زند و بر سبزی زند. بهترینش زرد و اغبر است. (نزهة القلوب ج3 ص205). پادزهر. پازهر. تریاق. حجرالحیه. رجوع به فادَج و پازهر شود.
فادزهر حیوانی.
[زَ رِ حَیْ / حِیْ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) تحثرات حجرمانندی است که در معدهء بعضی از حیوانات متشکل میگردد، و یک وقتی خواص عجیبه به آن نسبت میدادند و آن را دافع همهء سموم میدانستند. (ناظم الاطباء).
فادزهر معدنی.
[زَ رِ مَ دِ / دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پادزهر حجری. فادج. رجوع به فادج و فادزهر شود.
فادکاباد.
[دَ] (اِخ) نام یکی از دهکده های قدیم شهرستان قم. اکنون دهی بدین نام نیست. آن را از دیه های قاساق یا قاسان دانسته اند. رجوع به تاریخ قم چ سیدجلال الدین طهرانی ص114 و 138 شود.
فادما.
(سریانی، اِ) به سریانی اسم توتیا است. (فهرست مخزن الادویه).
فادن.
[دِ] (ع اِ) گفته اند نام دوایی است که به هندی پنوار نامند و نوع صغیر آن است. (فهرست مخزن الادویه). || آلتی است معماران را، و استواری بنا را بدان بیازمایند. (از المنجد). شاغول.
فادوسبان.
(اِخ) فادوستان. شخصی است که در نیشابور میزیسته و از دهگانان بوده است. ابومسلم خراسانی بنابر روایتی که صاحب روضة الصفا آورده از این مرد شمشیری و هزار دینار به قرض گرفت و هنگامی که بر خراسان چیره شد این دهقان را سزاهای نیکو داد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج1 ص291 شود.
فادوسبان.
(اِخ) یکی از ملوک رستمدار طبرستان. رجوع به پادوسبان شود.
فادوسپان.
(اِخ) امیر اصفهان در اواخر دورهء ساسانی. رجوع به پادوسپان شود.
فادوسپانان.
(اِخ) نام خاندانی است. رجوع به پادوسپانان شود.
فادوسیدن.
[دو دَ] (مص مرکب) چیزی به چیزی فادوسیدن؛ رسیدن. این ترکیب را نویسندهء مجمل اللغة در ترجمهء ملاحمه آورده است.
فاذاً.
[فَءْ ذَنْ / فَ اِ ذَنْ] (ع ق مرکب) آنگاه. آنوقت. سپس. در این معنی مرکب است از «ف» + «اذاً» : فاذاً لایؤتون الناس نقیراً. (قرآن 4/53).
فاذان.
(اِخ) نام کتابی از افلاطون. رجوع به فاذن و فدن(1) شود.
(1) - Phedon.
فاذج.
[ذَ] (اِ) پادزهر معدنی است، و بهترینْ چینیِ آن است که خطایی نامند، و گفته اند جدوار است و به خاء معجمه نیز آمده. || گفته اند که بندق هندی است که رته نیز نامند. رجوع به فادج و فادخ شود.
فاذجان.
[ذَ] (اِخ) از قریه های اصفهان. (معجم البلدان). اکنون دهی بدین نام در گرد اصفهان نیست.
فاذن.
[ذُ] (اِخ) نام یکی از شاگردان افلاطون. || نام یکی از کتابهای افلاطون. رجوع به فدن شود.
فاذویه.
[یَ] (اِ) از نامهای ایرانی.
فاذویی.
(ص نسبی) منسوب به فاذویه که نام اجدادی است. (سمعانی).
فاذی.
(ص نسبی) منسوب است به فاذ که نام اجدادی است. (سمعانی).
فار.
(ع اِ) فأر. موش. مفرد آن فارة است. ج، فئران، فئرة. (از اقرب الموارد). به فارسی موش و به ترکی سیچقان نامند. در سیُم خشک و گرم، و خوردن او مورث نسیان و اخلاق ذمیمه و دزدی، ضماد شق کردهء او جاذب پیکان و خار از بند و دافع سَم عقرب و محلل خنازیر، جلوس در طبیخ او رافع عسر بول، خون او جهت قطع ثآلیل و مسامیر مجرب، سرگین و سر او که ساخته باشند با سرکه جهت رویانیدن موی داءالثعلب، شرب سرگین او مسهل اخلاط غلیظه و با کندر مخرج سنگ گرده و مثانه، شیاف آن بغایت ملین طبع و رافع عسر بول و قدر شربتش نیم درهم است و بخور او باعث گریختن موشان و بول او رافع سیاهی کتابت بود و چون بر زخم پلنگ بول کند باعث هلاک زخمدار گردد و مکرر به تجربه رسیده است و لهذا در ولایة دارالمرز بجهت زخم پلنگ در میان آبها مکان خوابگاه ترتیب میدهند که موش عبور نتواند کرد، و او در این امر بسیار حریص است. (از تحفهء حکیم مؤمن). فُوَیْسِقه. ام راشد. و رجوع به موش شود. || بادی که در خردگاه دست و پای ستور گرد آید و وقت مالیدن به دست پراکنده شود و باز فراهم گردد و ستور را لنگ کند. (منتهی الارب). || تکه گوشت. (از اقرب الموارد). عضله. (ناظم الاطباء). || مقدار معلومی از خوراک، و در این معنی دخیل است. (از اقرب الموارد). || نافهء مشک. (غیاث). رجوع به فارة و فارة المسک شود.
فار.
(فرانسوی، اِ)(1) منارهء بحری. خشبه. (یادداشت بخط مؤلف). برجی که در بندرگاه ها در میان آب یا در کرانه برپا کنند و شب بر آن چراغی افروزند تا کشتیها راه خود را بیابند. فانوس دریایی. چراغ بندر. فار در این معنی از زبان فرانسوی گرفته شده است. اص نام جزیره ای بوده است در نزدیکی اسکندریه. رجوع به فار (نام جزیره ای) شود.
(1) - فرانسوی: Phare، یونانی: Pharos.
فار.
(اِخ) سعیدبن فار. استاد یزیدبن هارون. (منتهی الارب).
فار.
(اِخ) شهری است به ارمینیه که برخی از متأخران بدان منسوب اند. (از معجم البلدان).
فار.
(اِخ) نام جزیره ای در مصر که اسکندر مقدونی برای جاودانی کردن نام هفس تیون معبدی به نام او در این جزیره بنا کرد. این جزیره در نزدیکی اسکندریه بود. بطلیمیوس فیلادلف پادشاه مصر در این جزیره مناری دریایی ساخت که بهترین فانوس دریایی آن زمان به شمار میرفت و 135 گز ارتفاع داشت و یکی از عجایب هفتگانهء عهد قدیم محسوب میشد. مقصود از آینهء اسکندر در شعر فارسی همین فانوس دریایی معروف است. رجوع به ایران باستان ج2 ص1916 شود.
فار.
[فارر] (ع ص) گریزنده. (منتهی الارب). فرارکننده. || هرگاه شوهری در حال احتضار زن خود را طلاق گوید آن زن را در شرع امرأة الفار نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1115).
فارا.
(اِخ) کوهی در مغرب فلات ایران. در آن حجاری ها و کتیبه هایی از روزگار تمدن عیلامی برجاست. رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران ص313 شود.
فاراب.
(اِ مرکب) زمینی را گویند که به آب کاریز و رودخانه مزروع شود، برخلاف زمین دیمه که با آب باران زراعت میشود. (برهان). فاریاب. فاریاو. پاریاب. پاریاو. باراب. (حاشیهء برهان چ معین).
فاراب.
(اِخ) غالباً بین فاراب و فاریاب خلط کنند. فاراب ولایتی است وراء سیحون در حد فاصل بلاد ترک، و آن از شهر شاش (چاچ) دورتر و به بلاساغون نزدیک است و اسماعیل بن حماد جوهری مصنف صحاح در لغت، و ابونصر فارابی فیلسوف مشهور از آنجا هستند. (از معجم البلدان). این شهر در اقصی بلاد ترکستان بر ساحل غربی سیحون و همان اترار مورخان قرون وسطی است که امیر تیمور آنجا وفات کرد و خرابه های آن هنوز در نُه فرسخی جنوب شرقی ترکستان حالیه باقی است. (بیست مقالهء قزوینی ج1 ص92 و 93) :
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه، چه از اوزکند و از فاراب.
عنصری.
اما فاریاب شهری است مشهور به خراسان قدیم از اعمال گوزگانان، نزدیک بلخ، مغرب جیحون، و آن را به اماله فیریاب گویند. از فاریاب تا بلخ شش مرحله است و خرابه های آن به نام خیرآباد هنوز باقی است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). رجوع به فاریاب شود.
فاراب.
(اِخ) دهی از دهستان کیوی بخش سنجبد شهرستان هروآباد که در 5 هزارگزی باختر سنجبد و چهارهزارگزی راه شوسهء اردبیل به هروآباد واقع است. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 328 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و حبوب، و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فاراب.
(اِخ) نام بلوکی است از دهستان عمارلو از بخش رودبار شهرستان رشت. این دهستان در قسمت خاوری منجیل و شمال رودخانهء شاهرود در دامنه و دره های جنوبی ارتفاعات عمارلو واقع شده و جایی کوهستانی و سردسیر است. تنها قریه های نزدیک شاهرود هوای معتدل دارند. محصول عمدهء این دهستان گندم و جو دیمی و مختصر میوه است. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری است. محصول ده برای مصرف اهالی کافی نیست و در زمستان بسیاری از آنها برای تأمین معاش به شهرهای گیلان میروند. مرکز دهستان قصبهء جیرنده و قراء مهم آن کلیشم، انبوه، پاک ده، منجیل و لوشان است(1). بطور کلی شامل 30 آبادی است و در حدود 11هزار تن جمعیت دارد.
(1) - امروز منجیل و لوشان وسعت یافته و از نظر نامگذاری ده نیستند.
فاراب.
(اِخ) دهی از دهستان شراء پایین بخش وفس شهرستان اراک که در 34 هزارگزی جنوب باختری کمیجان و شش هزارگزی راه عمومی واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 273 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء شراء تأمین میشود و محصول عمده اش چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. اگر باران نیاید به آنجا ماشین میتواند برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فارابی.
(اِخ) رجوع به ابونصر فارابی شود.
فارابی.
(اِخ) ابوابراهیم اسحاق بن ابراهیم. از اکابر ادبای قرن چهارم هجری و خال اسماعیل بن حماد جوهری بوده است. رجوع به فهرست کتابخانهء سپهسالار و ابراهیم و اسحاق بن ابراهیم شود.
فارابی.
(اِخ) ابوزکریا یحیی بن احمد، لغوی. رجوع به یحیی... شود.
فارابی.
(اِخ) رجوع به محمودبن احمد فارابی شود.
فارابی.
(اِخ) اسماعیل بن حماد جوهری. رجوع به اسماعیل شود.
فارات.
(ع اِ) جِ فارة. موشها : پوشش از جلود کلاب و فارات و خورش از لحوم آن و میته های دیگر. (جهانگشای جوینی). رجوع به فار و فارة شود.
فاراد.
(لاتینی، اِ)(1) واحد ظرفیت الکتریکی است و مساوی گنجایش جسمی است که چون سطح آن از صفر به یک ولت برسد واحد یک کولن (کولمب) الکتریسیته باشد. این اصطلاح از زمان مایکل فاراده معمول شده است. (از وبستر). رجوع به فاراده شود.
(1) - Farad اص لاتینی است و امروز در بیشتر زبانها بصورت اصطلاح علمی بکار میرود.
فاراده.
[دِ] (اِخ)(1) مایکل. شیمیدان و فیزیکدان انگلیسی. در بیست ودوم سپتامبر 1791م. در نوینگتن(2) بدنیا آمد. پدر و مادرش اهل یورکشایر بودند و چون پدر وی در لندن آهنگری پیشه کرد خانوادهء او بدان شهر کوچ کرد. مایکل در چهارده سالگی شاگرد صحافی شد و تا مارس 1813 به این کار ادامه داد. در این سال به توصیهء «سِر همفری داوی»(3) در آزمایشگاه علمی انجمن شاهنشاهی بریتانیای کبیر(4) دستیار گردید و چنانکه داوی در سخنرانیهای خود گفته بود مایکل جوان به خدمت دانش کمر بست. وی برای به دست آوردن این کامیابی متن سخنرانیهای داوی را بدقت یادداشت و سپس تنظیم و تجلید کرد و برایش فرستاد و از داوی خواست که اجازه دهد او را به دستیاری برگزیند. فاراده مردی کام خودساخته بود، همراه داوی سفری به فرانسه، ایتالیا و سویس رفت که از اکتبر 1813 تا آوریل 1815 طول کشید. در سال 1825 مدیر آزمایشگاه علمی مذکور شد و سپس در سال 1822 برای همیشه به استادی علوم شیمیایی انجمن شاهنشاهی مزبور برگزیده شد. کتاب معروف او به نام یادداشتهای روزانه(5) در هفت جلد بین سالهای 1932 تا 1936 یعنی نزدیک هفتاد سال پس از مرگش به کوشش ت. مارتین(6) به چاپ رسید. فاراده دربارهء ترکیبات کلر به مطالعاتی پرداخت و چند ترکیب ناشناختهء آن را کشف کرد. دربارهء گازها نیز مطالعاتی کرد و موفق شد گاز را به مایع تبدیل کند. در صنایع پولادسازی و شیشه سازی نیز کارهای او بسیار سودمند بود. یکی از اکتشافات او که در سال 1825 بدان توفیق یافت کشف بنزین بود. از دیگر کارهای سودمندش ترویج روشهای آزمایشگاهی در علوم است. فاراده در سال 1867 درگذشت. (از دایرة المعارف بریتانیکا).
قوانین فاراده: فاراده در تحقیقاتی که در رشتهء فیزیک به عمل آورد به قوانین تازه ای برخورد که از جملهء آنها دو قانون او در مبحث الکتریسیته بسیار قابل توجه است: 1- اگر از یک اسید یا باز یا نمک رقیق جریان الکتریکی عبور کند آن محلول تجزیه میشود و اگر اسید باشد فلز با هیدروژنش بطرف قطب منفی و سایر عناصر بسوی قطب مثبت میرود، و یونهای تجزیه شده در اطراف الکترودها گرد می آیند و در مایع الکترولیت باقی نخواهند ماند. تجربه نشان میدهد که مقدار الکترولیت تجزیه شده، به شکل ظرفی که مایع الکترولیت در آن قرار گرفته و به قطب ها و درجهء حرارت الکترولیت مربوط نیست و فقط به جنس الکترولیت، شدت جریان و زمان بستگی دارد. یعنی اگر شدت جریان در ظرف فزونی یابد مقدار الکترولیت تجزیه شده بهمین نسبت افزایش خواهد یافت و اگر شدت جریان ثابت باشد باز هم تجربه نشان داده است که مقدار فلز رسوب شده متناسب با طول زمانی است که جریان از مایع الکترولیت عبور کرده است. پس میتوان قانون اول فاراده را چنین بیان کرد: وزن یک الکترولیت مشخص که بوسیلهء عبور جریان تجزیه میشود متناسب با مقدار الکتریسیته ای است که از آن عبور میکند:
M=Kd=kit
K مربوط به جنس شیمیایی الکترولیت است و آن را معادل الکتروشیمیایی فلز میگویند و برای نمکهای فلزی که ظرفیت آنها مساوی باشد یکی است. اگر iمساوی یک و t نیز مساوی یک ثانیه باشد it مساوی یک کولن (کولمب) میشود. پس K مساوی جرم فلزی است که درنتیجهء عبور یک کولن الکتریسیته از مایع بدست می آید. 2- قانون دوم چنین است: مقدار الکتریسیتهء لازم برای آنکه یک ولانس گرم جسم بوسیلهء الکترولیز رسوب کند مربوط به جنس الکترولیت نیست و برای تمام اجسام مساوی و یکسان، و مقدار آن 96500 کولن است. (از کتاب الکتریسیته تألیف محمد نجمی چ دانشگاه صص90-91). و رجوع به فصل دوم کتاب مزبور (مبحث الکتریسیتهء جاری) شود.
(1) - Faraday, Michael.
(2) - Newington.
(3) - Sir H.Davy.
(4) - Royal Institution of Great Britain.
(5) - Diary.
(6) - T.Martin.
فارادی.
[دِ] (اِخ)(1) مایکل. رجوع به فاراده شود.
(1) - Faraday, Michael.
فارازیان.
(اِخ) مطابق روایت مورخ گمنامی آگاتاثر پاکارد فارازیان یکی از اعقاب آرمانیاک و والی بزرگ شهر مِردزان در حوالی ارمنستان بوده و در دوره ای همزمان با ارشک بزرگ، پایه گذار سلسلهء اشکانی میزیسته و به اطاعت او درآمده و سپس از طرف ارشک به فرماندهی سواره نظام منصوب شده است. رجوع به ایران باستان ج3 ص2594 شود.
فاراسیان.
(اِخ)(1) کنت کورث مورخ معروف نام مردمی را که در ورای گنگ در هندوستان سکنی داشتند، چنین آورده است و گوید: پادشاه آنها که معاصر اسکندر بود اگرامس(2) نام داشت. رجوع به ایران باستان ج2 ص1812 شود.
(1) - Farraciens.
(2) - Aggrammes.
فاراسیون.
(معرب، اِ) فراسیون است. رجوع به فراسیون شود.
فاراقودیس.
(اِخ) یکی از حکمای سریانی است که فیثاغورس در شهر دیلون به دیدار او رفته و تا هنگام مرگش نزد او بوده است. رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء جزء 1 ص39 شود.
فاران.
(اِخ) موضع مغاره ها. بیابانی است که بنی اسرائیل در آنجا گردش کردند، و حدودش از شمال دشت شور و زمین کنعان،از شرق وادی عربه که فاصلهء بین فاران و کوههای موآب و خلیج عقبه است، از جنوب دبّة الرمله که فاصلهء بین آنجا و کوههای سیناست، و از طرف مغرب دشت شام است که بین آنجا و خلیج سویس و مصر قرار گرفته است. فاران دشتی است مرتفع که به صحراهای اطراف خود سرازیر می شود و دارای بعضی از کوههای آهکی است. ابراهیم و اسحاق مطابق روایات تورات در برخی از سفرهای خود در این دشت غربت اختیار کردند. هاجر هنگامی که از نزد ابراهیم رانده شد در این دشت ساکن گردید. به نام این دشت در موارد دیگر نیز در کتاب مقدس برمی خوریم. (از قاموس کتاب مقدس).
فاران.
(اِخ) کوهی است در شمال شرقی دشت فاران که فع آن را کوه مفرعه گویند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به جبل فاران شود.
فاران.
(اِخ) یکی از اسماء مکه که در تورات مذکور است. و گویند نام یکی از کوههای مکه است. (از معجم البلدان).
فاران.
(اِخ) فاران و طور، دو کورة از کوره های مصر جنوبی است. (از معجم البلدان).
فاران.
(اِخ) قریه ای است از نواحی سغد در ایالت سمرقند. (از معجم البلدان).
فاران.
(اِخ) از دیه های رستاق ساوه و جزستان. رجوع به ترجمهء تاریخ قم ص116 و 140 شود.
فارانژیون.
[یُنْ] (اِخ)(1) محل معادن طلا در ناحیه ای بنام پرس ارمنی(2) که در زمان ساسانیان درآمد آن جزو عایدات خزانهء شاهی بوده است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی ج2 ص154 شود.
(1) - Pharangione.
(2) - Persarmenie.
فارانی.
(اِخ) ابومنصور محمد بن بکربن اسماعیل سمرقندی فارانی. از محدثان و منسوب به قریهء فاران از نواحی سغد از ایالت سمرقند بود. رجوع به معجم البلدان شود.
فاراواوزا.
[] (اِ) به سریانی ثمر صنوبر است. (فهرست مخزن الادویه).
فارتق.
[تِ] (اِخ) فارتک. دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان که در 3 هزارگزی شمال خاوری قلعهء رئیسی مرکز دهستان واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر، مالاریایی و دارای 1500 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمده اش غلات برنج، پشم، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و قالی و جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فارتک.
[تَ / تِ] (اِخ) رجوع به فارتق شود.
فارتگ.
[تَ] (اِخ) رجوع به فارتک شود.
فارج.
[رِ] (ع ص) شتر ماده ای که پس از زادن، دشمن و مکروه دارد گشن را. || کمان دور زه. (منتهی الارب). کمانی که از وتر خود دور باشد. || دورکنندهء اندوه. (اقرب الموارد). شادان.
فارجک.
(1) [رِ جَ] (اِخ) محلهء بزرگی در بخارا. (از معجم البلدان). این کوی در زمان نصربن احمد سامانی در اثر یک حریق عظیم سوخته است. رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص113 و کلمهء فارزه شود.
(1) - ظ . «فارجگ» درست است، زیرا نسبت به آن فارجی شده است.
فارجک.
[رِ جَ] (اِخ) مدرسه ای که در محلهء فارجک بخارا بوده است. نرشخی گوید: هم به روزگار امیر سعید نصربن احمدبن اسماعیل در ماه رجب سال بر سیصدوبیست وپنج در بخارا آتش افتاد و جملهء بازارها بسوخت، و آغاز آن از دکان هریسه پزی بود به دروازهء سمرقند که خاکستر از زیر دیگ برداشت و به بام آورد... پاره ای آتش در میان خاکستر بود و وی ندانسته بود باد برد و آن آتش بر تواره زد و آن تواره درگرفت و از آن جملهء بازار و مدرسهء فارجک... و کوی بکار و تیمچه های بازار و مدرسهء فارجک... و آنچه در بخارا بود بدان جانب همه بسوخت. (تاریخ بخارا ص113).
فارجة.
[رِ جَ] (ع ص) کمانی که زهش از قبضه دور بود. رجوع به فارج شود.
فارجی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به باب فارجک که محلهء بزرگی است در بخارا. (سمعانی). رجوع به فارجک و فارزی شود.
فارح.
[رِ] (ع ص) فَرِح. رجوع به فَرِح شود.
فارخس.
[خُ] (اِخ) یکی از همدرسان ابقراط و از جمله شاگردان سه گانهء اسقلبیوس. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص93 شود.
فارد.
[رِ] (ع ص) یگانه. || درخت یکسو و تنها. (اقرب الموارد). || آهوی مادهء جدامانده از گله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سکر فارد؛ شکر جید و سپید. (اقرب الموارد). || (اِ) یکی از بازیهای نرد است، و آن به فرید شهرت دارد. (برهان). خانه گیر. رجوع به فرید و خانه گیر شود.
فارد.
[رِ] (اِخ) کوهی است به نجد. (از معجم البلدان).
فاردامون.
(معرب، اِ) به یونانی حُرف است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به حُرْف شود.
فاردون.
(اِخ) کسی که ظاهراً مانی شاگرد او بوده است : این مانی شاگرد فاردون بود و پس طریقت زندقه آورد. (فارسنامهء ابن بلخی ص20). رجوع به مانی شود.
فاردة.
[رِ دَ] (ع ص) تنها. رجوع به فارد شود. || ناقة فاردة؛ ناقهء تنها چرنده. (اقرب الموارد). || سدرة فاردة؛ درخت کُنار جدا از کُنارستان. (منتهی الارب).
فارروز.
(اِخ) از قرای نسا. (از معجم البلدان). رجوع به نسا شود.
فارز.
[رِ] (ع اِ) جد مورچگان سیاه. (منتهی الارب). || به عربی مورچهء سیاه یا سرخی است. (فهرست مخزن الادویه). || (ص) لسان فارز؛ زبان روشن. کلام فارز؛ سخن پیدا و روشن. (از منتهی الارب).
فارزة.
[رِ زَ] (ع اِ) راهی که به جانب ریگ بلند هموار رود. (منتهی الارب).
فارس.
(اِخ) آن که زبان فارسی دارد. آن که از مردم ایران است. در مقابل ترک، عرب و جز آن. || در پارسی باستان (کتیبه های هخامنشی) پارسه(1) نام یکی از اقوام ایرانی مقیم جنوب ایران است که مقر ایشان را نیز پارس نامیده اند. از این قوم دو خاندان بزرگ پیش از اسلام به شاهنشاهی رسیده اند، یکی هخامنشیان و دیگر ساسانیان. معرب آن فارس است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین: پارس). دانشمندان زبان پارسی باستان را خویشاوند زبان سقلابیان بالت(2) میدانند و این امر موجب این فرضیه شده که اجداد ایرانیان در جوار سقلابیان میزیسته اند و اُسّتهای(3)امروزی را واسطهء بین قوم پارس و سقلابیان میدانند. در نیمهء اول از هزارهء اول ق . م. سه قدرت بزرگ در نواحی شمال دجله و فرات با هم رقابت داشتند که از میان آنها ایرانیان توانستند بر دو رقیب دیگر یعنی اورارتو (آرارات) و آشور چیره شوند و شاهنشاهی وسیعی بخ وجود آورند. نام این قوم برای اولین بار در سالنامه های پادشاهان آشور در شرح لشکرکشی آنان به حدود جبال زاگرس به میان آمده است. آشوریان این قوم را در 844 ق.م. شناخته اند. با این دلایل قوم پارسی قب در شمال غربی ایران کنونی در مغرب و جنوب غربی دریاچهء ارومیه مستقر بوده و سپس بتدریج به جنوب متمایل شده و این انتقال در نتیجهء فشار اورارتو و آشور بوده است. این قوم به احتمال قوی در حدود سال 700 ق.م. در مغرب جبال بختیاری جایگزین شدند و مرکز حکومت آنها مطابق نوشتهء آشوریان پارسوماش نامیده شد. پارسیان پس از ورود به این سرزمین تحت قیادت هخامنش حکومت کوچک خود را تشکیل دادند. پس از مرگ هخامنش پسرش چیش پیش پادشاه شهر انشان(4) نامیده شد و رسماً در قلمرو وسیعتری به فرمانروایی پرداخت و ایالت تازه ای را که پارسه نامیده شد (فارس کنونی) به دیگر متصرفات خود پیوست. (از کتاب ایران تألیف گیرشمن ترجمهء معین صص 59 - 109). بنابه روایات مختلف مورخان قدیم، چیش پیش مذکور غیر از چیش پیش پدر کورش معروف است، به این معنی که پس از مرگ هخامنش بترتیب چیش پیش، کبوجیه فرزند او و کورش فرزند کبوجیه به فرمانروایی رسیدند و سپس فرزند کورش بنام چیش پیش دوم روی کار آمد و این شخص همان پدر کورش و آریارمنا است که حکومت را میان دو فرزند خود تقسیم کرد و دو شاخه از خاندان هخامنش به وجود آورد. از شاخهء آریارمنا به ترتیب پسرش ارشام، نوه اش ویستاسپ و پسر ویستاسپ یعنی داریوش کبیر حکومت کردند. شاخهء دوم یعنی نسل کورش را باید شاخهء اصلی خاندان هخامنشی شمرد زیرا وسعت شاهنشاهی مربوط به این شاخه است. از این شاخه بترتیب کورش، پسرش کبوجیهء دوم، کورش سوم پسر کبوجیه و معروف به کورش بزرگ و کبوجیهء سوم فاتح مصر و سپس فرزندان دیگرشان به شاهنشاهی رسیدند. (ایران باستان پیرنیا ج1 ص231). شاهنشاهان بزرگ این خاندان بترتیب عبارتند از:
1- کورش (559-530 ق.م.).
2- کبوجیه (530-522 ق.م.).
3- داریوش (522-486 ق.م.).
4- خشایارشا (486-465 ق.م.).
5- اردشیر اول (465-424 ق.م.).
6- داریوش دوم (424-405 ق.م.).
7- اردشیر دوم (405-359 ق.م.).
8- اردشیر سوم (359-338 ق.م.)
9- داریوش سوم که پس از مرگ اردشیر و مسموم شدن فرزند او به روی کار آمد و دیر نپایید که به دست نیروهای تازه نفس اسکندر مقدونی و خدعه و بی وفایی سرداران خود از میان رفت، و با قتل او نخستین شاهنشاهی قوم پارس منقرض گردید. (ایران باستان پیرنیا ج1). اما قوم پارس همچنان در این سرزمین زیست میکرد، و در حدود پانصد سال بعد از سقوط امپراطوری هخامنشی خاندان دیگری که خود را از نسل داریوش سوم و بازماندهء خاندان هخامنشی میشمرد در پارس نیرو گرفت و دومین شاهنشاهی بزرگ قوم پارس را به وجود آورد. ساسان جد این سلسله در استخر در معبد اناهیتا (ناهید) مقامی ارجمند داشت. پسر او پاپک با دختر یکی از امرای محلی ازدواج کرد و بوسیلهء کودتایی قدرت را از دست او گرفت و بعدها مؤسس سلسلهء سامانی شناخته شد و جلوس او (208 م.) مبدأ تاریخ جدیدی به شمار رفت. (از کتاب ایران گیرشمن ترجمهء معین صص 290-291). از فرزندان پاپک بترتیب این کسان به تخت شاهی نشسته اند: 1- اردشیر پاپکان (پسر پاپک). 2- شاپور پسر اردشیر. 3- هرمز اول پسر شاپور. 4- بهرام اول پسر دیگر شاپور. 5- بهرام دوم پسر بهرام اول. 6- بهرام سوم پسر بهرام دوم. 7- نرسه (نرسی) پسر دیگر شاپور اول. 8- هرمز دوم. 9- شاپور دوم. 10- اردشیر دوم. 11- شاپور سوم. 12- بهرام چهارم. 13- یزدگرد اول. 14- بهرام پنجم (بهرام گور). 15- یزدگرد دوم. 16- کواد (قباد) اول. 17- خسرو انوشیروان. 18- هرمز چهارم. 19- خسرو دوم (خسرو پرویز). 20- کواد دوم (شیرویه). 21- اردشیر سوم. 22- شهروراز. 23- خسرو سوم. 24- پوراندخت. 25- آزرمدخت. 26- هرمز پنجم. 27- خسرو چهارم. 28- پرویز دوم. 29- فرخ زادخسرو. 30- یزدگرد سوم. سرگذشت هریک از این شاهان پارسی در لغت نامه جداگانه آمده است. و رجوع به پارس و پارسه شود.
(1) - Parsa.
(2) - Slaves Baltes.
(3) - Ossetes.
(4) - Anshan.
فارس.
(اِخ) منطقهء وسیعی است که قسمتی از جنوب و جنوب باختری کشور ایران را فراگرفته و تقریباً از یازده قرن پیش از میلاد مسیح محل سکنای رشیدترین طوایف آریایی بنام پارس بوده و بهمین مناسبت به پارس موسوم گردیده است. یادگار دوران عظمت و افتخار و آثار تمدن سه هزار سال در این سرزمین با شکوه و جلال خاصی پایدار است و هر بیننده ای را در برابر خود به تعظیم وامیدارد. خرابه های پازارگاد، استخر، تخت جمشید، تخت طاوس، نقش رستم، آثار فهلیان از دورهء هخامنشی و خرابه های دارابگرد، سیراف، شاپور، شهرچور و آثار جزیرهء بحرین از روزگار ساسانیان، مسجد جامع عتیق شیراز مربوط به دورهء صفاریان، بند امیر و مدرسهء خان شیراز از ساخته های عضدالدولهء دیلمی و ابنیهء دیگر در حوالی شیراز از اتابکان فارس، بازار مسجد وکیل و موزهء پارس و ده ها بنای دیگر از کریم خان زند، آرامگاه حافظ و بناهای بزرگ دیگر از دوران رضاشاه مانند کتابی تاریخ ایران را از عهد هخامنشیان تا امروز فصل به فصل شرح داده است. این آثار محققان و باستان شناسان را به تحقیق واداشته و موجب اکتشاف آثار دیگری از دل خاک گردیده است.
حدود و موقع: از شمال به استان اصفهان، از شمال باختری به خوزستان، از خاور به کرمان و از جنوب و جنوب باختری به خلیج فارس محدود است. شکل هندسی پیرامون آن تقریباً متوازی الاضلاع منتظمی است که قطر اطول آن از بندرلنگه تا ایزدخواست آباده در حدود 680 هزار گز و قطر اقصر آن از بندر دیلم تا حدود داراب تقریباً 520 هزار گز و مساحت آن با جزایر مربوط نزدیک دویست کیلومتر مربع است. طول جغرافیایی استان از 50 تا 55 درجه خاوری از نصف النهار گرینویچ و عرض آن از 26 تا 31 درجه و 45 دقیقهء شمالی است.
اوضاع طبیعی: منطقه ای است کوهستانی که جهت امتداد کوههای آن از شمال باختری بسوی جنوب خاوری است. در قسمت های شمال باختری ارتفاعات بهم گره خورده و دارای پرتگاههای عمیق و موحش و معابر فوق العاده صعب العبور است. هرچه بطرف جنوب خاوری برویم فاصلهء کوهها بیشتر میشود و بین آنها جلگه هایی به نظر میرسد. در بیشتر دره ها رودخانه هایی جریان دارد که در زمستان و ماههای اول بهار دارای آب هستند و چون زمین این جلگه ها نفوذناپذیر است تشکیل نمک زارها و دریاچه های کوچکی میدهند که از جملهء آنها دریاچه های بختگان، مهارلو و پریشان یا فامور معروف است. ضمناً هرچه از شمال منطقه بطرف سواحل خلیج فارس برویم ارتفاع کوهها بطور محسوسی کم میشود مثلاً ارتفاع بلندترین کوه ساحل خلیج از 1500 گز نمیگذرد در صورتی که در شمال استان فارس کوهها تا 4000 گز هم بلندی دارند. هوای استان فارس در کناره های خلیج و تا حدود 100 هزارگزی جنوب شیراز گرم، در مرکز استان معتدل و در کوهستانهای شمالی سرد است. جزئیات وضع طبیعی استان در شرح اوضاع طبیعی شهرستان های فارس بجای خود بیان شده است. استان فارس از هشت شهرستان شیراز، بوشهر، لار، فسا، کازرون، جهرم، آباده، فیروزآباد و 32 بخش و 154 دهستان که 2924 آبادی را در بر دارد تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1290000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). مهمترین حوزه های آن عبارت است از: شیراز و حومهء آن، آباده، قشقایی، کوه گیلویه، ولایات مرکزی (شامل بلوکهای کوه مره شگفت، خواجه، سیاخ، کوار، صیمکای، قیروکارزین و جویم)، ولایات خمسه (شامل بلوکهای بوانات، قنقری، سرجاهان، آباده، تشتک)، دارابگرد، فسا، خفر، محال سبعه، رودان احمدی، جهرم، کمین، ارسنجان، کربال و سروستان، نیریز و لارستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص 214-243). نام این استان را در کتب قدیم فارسستان نیز گفته اند. رجوع به فارسستان و پارس شود.
|| کلمهء فارس و پارس به سراسر خاک ایران نیز اطلاق شده است. صورتی از این کلمه را که در زبان انگلیسی از اصل یونانی گرفته اند در زبان مذکور بجای لغت «ایران» به کار میبرند و چون این صورت یعنی «پرشیا»(1) در زمان رضاشاه پهلوی در ایران نیز بکار میرفت دستوری در منع استعمال این واژه صادر شد و مقرر گردید در کتاب ها و نوشته های ایرانی همه جا واژهء «ایران» برای نامیدن این کشور به کار رود.
(1) - Persia.
فارس.
[رِ] (ع ص، اِ) سوار، یعنی صاحب اسب. ج، فرسان، فوارس. صورت جمع اخیر برای وزن فاعل بسیار نادر است زیرا وزن فواعل جمع فاعلة است. (منتهی الارب). خلاف راجل :
ماند صوفی با بنه و خیمهء صفاف
فارسان راندند تا صفّ مصاف.مولوی.
همچنین تا مرد نام آور شدی
فارس میدان و مرد کارزار.سعدی.
|| شیر بیشه. || دلاور. || رجل فارس النظر؛ مردی که به نظر و نشان بداند. (منتهی الارب). || (اِ) قسمی ذوذوابة است بصورت ماه تمام با یالی چون یال اسب از پس افکنده. || (اِخ) پارسیان و ممالک آنها. (منتهی الارب). ظاهراً همان فارس به سکون راء است.
فارس.
[رِ] (اِخ) حطاب بن حنش فارس. رجوع به حطاب بن حنش شود.
فارس.
[رِ] (اِخ) یحیی بن عجیلة. نحوی عروضی از اهالی مصر بود. کتابی در عروض دارد. (از اعلام زرکلی ج2 ص763).
فارس.
[رِ] (اِخ) ابن احمدبن موسی بن عمران ابوالفتح الحمصی. مؤلف کتاب المنشأ فی القراآت الثمان که در سال 401 ه . ق. در مصر درگذشت. رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص227 شود.
فارس.
[رِ] (اِخ) ابن حاتم بن ماهویه قزوینی. از اصحاب امام دهم بود که بواسطهء اظهار غلو و فساد امام او را لعن و طرد کرده و جعفر پسر دوم امام به تبرئه و تزکیهء او پرداخته بود. فارس بن حاتم با گروهی دیگر دور جعفر را گرفته و پس از امام یازدهم میخواستند او را جانشین امام که برادرش بود، سازند. رجوع به خاندان نوبختی عباس اقبال ص109 شود.
فارس.
[رِ] (اِخ) ابن سامان بن زهیربن سلیمان حسینی. پسر خال الشریف محمد بن برکات صاحب مکه بود، و مدتی از جانب محمد بن برکات والی مدینه شد. مرگ او به سال 916 ه . ق. / 1510 م. است. (اعلام زرکلی ج2 ص762).
فارس.
[رِ] (اِخ) ابن عیسی بغدادی. کنیت وی ابوالقاسم و از خلفای حسین منصور حلاج بود. از بغداد به خراسان آمد و از آنجا به سمرقند رفت و در آنجا اقامت کرد تا از دنیا برفت. او معاصر شیخ علم الهدی ابومنصور ماتریدی بود که در سال 235 ه . ق. درگذشت. همچنین فارس بغدادی با شیخ ابوالقاسم حکیم سمرقندی نیز معاصر بود. شیخ ابومنصور و شیخ ابوالقاسم در صحبت یکدیگر بوده و طریق مصاحبت پیموده اند، تا آن زمان که مرگ ایشان را از هم جدا ساخته و سنگ تفرقه در میان انداخته است. از آنجا که فارس بغدادی مقبول همه بوده است، تصحیح حال وی کرده اند و سخنان وی را در مصنفات خود آورده اند. شیخ عارف ابوبکربن اسحاق الکلابادی در کتب خود سخنان بی واسطه از وی بسیار روایت کرده و شیخ ابوعبدالرحمان سلمی و امام قشیری به یک واسطه یا بیشتر و غیر ایشان از وی بسیار روایت کرده اند. فارس گوید: حلاج را پرسیدم که مرید کیست؟ گفت: مرید آن است که از نخست نشانهء قصد خود اللهتعالی را سازد و تا به وی نرسد بهیچ کس نیارامد و به هیچ کس نپردازد. شیخ الاسلام گفت که بر حلاج سخنهای دروغ گویند و کلمات نامفهوم و ناراست بندند و کتابهای مجعول و حیل (؟) به وی منسوب دارند. (از نفحات الانس جامی چ 1336 ه . ش. صص 154-155).
فارس.
[رِ] (اِخ) ابن ماسوربن سام بن نوح. نوادهء نوح پیامبر است که بنابر یک روایت نادرست تاریخی بنای شهر فارس را نسبت داده اند. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن بخش 3 ص114 شود. این نسبت البته جنبهء افسانه دارد.
فارسال.
(اِخ)(1) شهری بود در ناحیهء تسالی یونان. رجوع به ایران باستان ج3 ص2337 شود.
(1) - Pharsal.
فارسان.
(اِخ) دهی است از دهستان میردج بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 30 هزارگزی جنوب باختری شهرکرد، کنار راه شهرکرد به باباحیدر واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 4024 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه، رودخانه، سرآب و قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و حبوبات، و شغل اهالی زراعت و کسب است. پست بهداری، دبستان و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
فارس الشدیاق.
[رِ سُشْ شَدْ] (اِخ)احمد فارس الشدیاق. یکی از بزرگترین ادبای متأخر لبنان است که صاحب تألیفات بسیار در دستور، لغت، صرف و نحو، معانی و بیان و بدیع زبان عرب، و نوشته هایی در نحو زبان انگلیسی و دستور زبان فرانسوی است. همچنین کتابی از اشعار و نوادر شاعران گرد آورده و رسالات و مقالات دیگر هم دارد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
فارس العرب.
[رِ سُلْ عَ رَ] (ع اِ مرکب)رجوع به فارس عرب شود.
فارس الفرسان.
[رِ سُلْ فُ] (اِخ) رجوع به مهلب شود.
فارس الماء .
[رِ سُلْ] (ع اِ مرکب)سطراطیقوس است. (تحفهء حکیم مؤمن). سطراطیمرس و سطراطیوطس نیز آمده. (فهرست مخزن الادویه).
فارسبان.
(اِخ) دهی است از دهستان سلگی شهرستان نهاوند که در 24 هزارگزی شمال باختری شهر نهاوند و 6 هزارگزی جنوب شهرک واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 700 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء امیرآباد تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، توتون، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. آن را «پارسبان» هم مینامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
فارسجین.
(اِخ) قصبهء دهستان دودانگه از بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین که در 3 هزارگزی راه شوسهء زنجان واقع است و در جلگه ای معتدل قرار دارد. سکنهء آن 3443 تن است. آب آن از رودخانهء ابهرچای و قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، انگور، هندوانه، بادام، مختصر گردو، قیسی، سیب زمینی و یونجه. شغل اهالی زراعت و باغبانی است. در سالهایی که آفت باغ باشد برای تأمین معاش به تهران میروند. صنایع دستی آنها مختصر جاجیم و رویهء گیوه بافی است. در حدود 30 تا 40 باب دکان و یک دبستان دارد. از آثار قدیم امامزاده ای بنام عبدالله و فضل الله در آنجاست. راه مالرو دارد و از طریق زنجان و ضیاءآباد ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
فارسجین.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان خزین بخش رزن شهرستان همدان که در دوهزارگزی رزن، کنار راه فرعی رزن به نوبران واقع است. جلگه ای سردسیر، مالاریایی و دارای 1760 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، انگور، حبوبات صیفی، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است. 5 باب دکان و یک دبستان دارد. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
فارسجینی.
[سِ] (ص نسبی) منسوب به فارسجین در نواحی همدان. (سمعانی). رجوع به فارسجین شود.
فارس حلیمة.
[رِ حَ مَ] (اِخ) نام نهمین از ملوک معد، و او را اعور و سائح نیز گویند.
فارس ذی الخمار.
[رِ سُ ذِلْ خِ] (اِخ)مردی صحابیست از بنی تیم. معنی فارس ذوالخمار کسی است که بر اسبی بنام ذوالخمار سوار شود. و ذوالخمار نام اسب زبیربن عوام است. رجوع به ذوالخمار شود.
فارسستان.
[سِسْ] (اِخ) ایالت فارس. رجوع به فارس شود.
فارس صهیون.
[رِ سُ صَهْ] (اِخ) دکتر صهیون. پزشکی است که کتاب الشذور الذهبیة فی الموارد الطبیة را نوشته است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1427).
فارسطارون.
[رِ رو] (معرب، اِ) رجوع به فارسطاریون شود.
فارسطاریون.
[رِ طا] (معرب، اِ) بمعنی فرستاریون است، و آن به لغت یونانی غله ای باشد بزرگتر از ماش که به عربی رعی الحمام خوانند، و آن را کبوتر بسیار دوست دارد. (برهان).
فارس عرب.
[رِ سِ عَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزد بلغا آن است که الفاظ عربی را به رسم مترسلان بی خلط پارسی ترکیب کند و تتمهء هر مقدمه کلامی را ترتیب عربی تمام گرداند. این صنعت از مخترَعات حضرت امیرخسرو دهلوی است. در اعجاز خسروی میفرماید که بسیار کوشیده آمده است که نهایت مقدمات بی ترتیب تمام شود، ممکن نشد... (کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1124).
فارسکور.
[رَ] (اِخ) فارَسکُر. دهی است بزرگ به مصر. (منتهی الارب). از قریه های مصر، نزدیک دمیاط، از کورهء دقهلیه. (از معجم البلدان). شهری بر ساحل نیل. (ابن بطوطه).
فارسکوری.
[رَ ری] (ص نسبی) منسوب به فارسکور. رجوع به فارسکور شود.
فارسکوری.
[رَ ری] (اِخ) عمر بن محمد بن ابی بکر. ادیب از علمای عرب و منسوب به فارسکور از قریه های مصر که زادگاه و آرامگاه او بود. وی در دمیاط در گذشت. از کتابهای او یکی «جوامع الاعراب و لوامع الاَداب» و دیگر «نظم القطر»، «ناشئة اللیل»، «نظم الارتشاف» و رسالاتی در علم هیأت معروف است. (از اعلام زرکلی ج2 ص723).
فارس میدان.
[رِ سِ مِ] (اِخ) تیره ای از قشقایی. (جغرافیای سیاسی کیهان ص79). مرکب از 2000 خانوار است و مسکن آنها در پادنا میباشد.
فارسون.
[رِ] (اِ) لبلاب است. (فهرست مخزن الادویه).
فارسه.
[رِ سَ] (اِخ) جایی است که فارس بن فراهان آن را بنا کرده است. (ترجمهء تاریخ قم ص78). از رستاق فراهان است. رجوع به فراهان شود.
فارسی.
(ص نسبی) منسوب به فارس که فارسیان و ممالک آنها باشد. (منتهی الارب). معرب پارسی. || ایرانی. (حاشیهء برهان چ معین: پارس). فارس. عجم. رجوع به عجم و فارس شود. || پارسی. زبان فارسی، که شامل سه زبان است: پارسی باستان، پارسی میانه (پهلوی و اشکانی)، و پارسی نو (فارسی بعد از اسلام)، و چون مطلقاً فارسی گویند مراد زبان اخیر است. (حاشیهء برهان چ معین: پارس). رجوع به فارسی باستان، فارسی جدید و فارسی میانه و زبان فارسی شود. || ابن الندیم از عبدالله بن مقفع حکایت کند که لغات فارسی شش است: فهلویه (پهلوی)، دریه (دری)، فارسیه (زبان مردم فارس)، خوزیه (زبان مردم خوزستان)، و سریانیه. فهلویه منسوب است به فهله (پهله) نامی که بر مجموع شهرهای پنجگانهء اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان دهند(1). دریه لغت شهرهای مداین است و درباریان پادشاه بدان سخن کنند و غالب آن لغت مردم خراسان و مشرق ایران و اهل بلخ است. فارسیه لغت موبدان و علما و امثال آنان است و آن زبان اهل فارس باشد. خوزیه زبانی است که ملوک و اشراف در خلوت خانه ها و بازی جایها و عیش گاهها و با حواشی بدان تکلم کنند. سریانی زبان ویژهء اهل دانش و نگارش است(2). (از الفهرست چ مصر ص 19).
- تمر فارسی؛ نوعی از خرمای خوب است.
- خط فارسی؛ خطی که امروز در نوشتن بوسیلهء ایرانیان بکار میرود و الفبای آن با الفبای بسیاری از کشورهای اسلامی و بخصوص ممالک عربی تقریباً یکی است. در تداول عام در برابر خط لاتین (اروپایی)، فارسی گفته میشود.
|| (اِخ) یکی از مردم فارس(3). (حاشیهء برهان). مقابل ترک و عرب. || زردشتی، مخصوصاً زردشتی مقیم هند. (حاشیهء برهان). به دین.
(1) - پهلوی به زبانهای رایج دوره های اشکانی و ساسانی اطلاق میشود و چنانکه ابن الندیم نوشته از نظر مکان محدود به ایالات پنجگانهء فوق نبوده است.
(2) - یعنی کسانی که اهل دانش بوده اند این زبان را میدانسته اند و مانند زبانهای اروپایی در ایران امروز بوده است.
(3) - در زبان پهلوی: پارسیک Parsik.
فارسی.
(اِ) در اصطلاح بنایان، مقسمی. (از یادداشت بخط مؤلف). رجوع به مُقَسَّمی شود.
- فارسی بریدن؛ مقابل راسته بریدن. بریدن آهن و تیر است بطوری که مقطع عمود بر طول آن نباشد. مورب بریدن.
فارسی.
(اِخ) ابراهیم بن علی، مکنی به ابواسحاق. از اعیان علم لغت و نحو بود. وی به بخارا آمد و مورد احترام واقع شد. فرزندان بزرگان و کاتبان به شاگردی نزد او رفتند و او تا پایان عمر در بخارا بود و در دیوان رسائل نیز سمتی داشت. شعر نیز میگفت. این شخص را ابومنصور ثعالبی در میان شعرای قرن چهارم و پنجم هجری نام برده و از تاریخ زندگانی او دقیقاً سخنی نگفته است. رجوع به یتیمة الدهر چ مصر ج4 ص75 شود.
فارسی.
(اِخ) ابوالحسن عبدالغافربن اسماعیل. از علمای زبان عرب، تاریخ و حدیث، و اص فارسی و از اهل نیشابور بود، سپس به خوارزم کوچ کرد و از آنجا به غزنین و هندوستان رفت و در نیشابور بسال 529 ه . ق. درگذشت. از کتابهای او المفهم لشرح غریب مسلم، السیاق در تاریخ نیشابور و مجمع الغرایب در حدیث های نادر و غریب مشهور است. (از اعلام زرکلی ج2 ص531).
فارسی.
(اِخ) حسن بن احمدبن عبدالغفار، مکنی به ابوعلی. اص فارسی و در علم عربیت یکی از پیشوایان بود. در شهر فسا به سال 288 ه . ق. متولد شد. در سال 307 به بغداد آمد و از آنجا به شهرهای دیگر رفت و در 341 به حلب وارد شد و در آنجا مدتی در نزد سیف الدوله ماند. سپس به فارس بازگشت و از دوستان عضدالدولهء دیلمی شد و نحو را به او آموخت و کتاب الایضاح را در قواعد زبان عرب برای او نوشت و بار دیگر به بغداد رفت و تا پایان زندگی در آنجا بود. و در سال 377 درگذشت. معروف و متهم به اعتزال بود. کم وبیش شعر میگفت. از کتابهای او التذکره، المقصور و الممدود، و العوامل المئة معروف است. (از الاعلام زرکلی ج1 ص221). بیست وشش کتاب از آثار او در هدیة العارفین ص272 یاد شده است.
فارسی.
(اِخ) رجوع به سلمان فارسی شود.
فارسی.
(اِخ) صاحب مرآة الخیال آرد: خواجه مجدالدین، مردی فاضل و هنرمند بود و در روزگار خود به استعداد ظاهر و باطن نظیر نداشت. خوش نویس و خوشگوی و ندیم مجلس ملوک و حکام بودی و در دیار فارس و عراق هر کس را در شعر مشکلی افتادی بدو رجوع کردی. گویند هر روز خواجه مجدالدین با اتابک سعدبن ابوبکر زنگی نرد باختی، آخر اتابک ترک بازی نرد کرد و مدت یک سال بر آن حال بگذشت. خواجه مجدالدین این قطعه نظم کرده نزد اتابک فرستاد:
خسروا داشت عطای تو مرا پار چنانک
کآن نیارست زدن لاف ز هستی با من
تا تو برداشتی اکنون ز سرم دست کرم
میزند از سر کین تیغ دودستی با من
یاد میدارم از آن شب که به من میگفتی
عمر باقی بنشین خوش چو نشستی با من
آن شب آن بود که در سر هوس نردت بود
نرد من بردم و عمدا تو شکستی با من
اتابک این بیت بر پشت رقعه نوشته فرستاد:
از خزّهای مصری یک خزّ و الف دینار
بی لعب نرد کردم هر سال بر تو اقرار.
(مرآة الخیال چ بمبئی ص36).
فارسی.
(اِخ) مولای کنده. تابعی است. رجوع به ابوعمر الفارسی شود.
فارسی.
(اِخ) نام قسمت اول از سه قسمت گُتی که تیره ای از شعبهء شیبانی ایل عرب فارس است. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص87 شود.
فارسی.
(اِخ) دهی است از دهستان آل حرم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 105 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و 5 هزارگزی راه فرعی کنگان به لنگه واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 100 تن سکنه میباشد. آب آنجا از چاه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، خرما، تنباکو و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
فارسی.
(اِخ) (خلیج...) رجوع به خلیج فارس و فارس و پارس شود.
فارسیات.
(اِخ) دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 36 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رودخانهء کارون و 18 هزارگزی باختر راه آبادان به اهواز واقع است. دشتی گرمسیر و دارای 500 تن سکنه است. آب آنجا از کارون بوسیلهء موتور تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
فارسیان.
(اِخ) دهیست از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان قزوین که در 12 هزارگزی جنوب باختر قزوین واقع است. جلگه ای است معتدل و سکنهء آن 678 تن و آبش از دو رشته قنات است. محصول عمدهء آن غلات، پنبه، چغندر، انگور و مختصر بادام است. شغل اهالی زراعت، گلیم بافی و جوراب بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
فارسیان.
(اِخ) دهی از دهستان کوهستان بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی خاور مینودشت واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 630 تن جمعیت است. آب آنجا از چشمه سار و محصول عمدهء آن غلات، ابریشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچهء ابریشمی و چادرشب است. مزرعهء یکه قوز جزء این ده است. زیارتگاهی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). رابینو فارسیان را جزو دهات کوهسار استراباد نام برده است. رجوع به مازندران و استراباد ترجمهء وحید مازندرانی ص172 شود.
فارسیان.
(اِخ) طایفهء فارسیان که در حدود شاهرود و سنخاص متوقف میباشند و خط کردمحله شمال استراباد، قاتول، فندرسک، فارسیان، سنخاص و جنوب اسفراین محل سکونت آنهاست که در حدود شهرستانهای شاهرود و بجنورد امروزی است. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص105 شود.
فارسیان فیرنگ.
[نِ رِ] (اِخ) یکی از دهات کوهسار. (مازندران و استراباد رابینو ترجمهء وحید مازندرانی ص172).
فارسیاه.
(معرب، اِ) اسم یونانی جوز است. (فهرست مخزن الادویه).
فارسی باستان.
[یِ] (اِخ) زبان دوره هخامنشی ایران که مطالب آن را با خط میخی مینوشته اند، و از آن سنگ نبشته هایی برجاست. رجوع به پارسی باستان و مقدمهء لغت نامه (مقالهء پارسی باستان تألیف معین) شود.
فارسیجان.
(اِخ) دهی از دهستان فراهان پایین بخش فرمهین شهرستان اراک که در 15 هزارگزی راه عمومی واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 1132 تن سکنه است. راه مالرو دارد اما اگر زمین خشک باشد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
فارسیجان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اردکان شهرستان شیراز که در 6 هزارگزی جنوب اردکان و 4 هزارگزی شوسهء اردکان به شیراز واقع است. جایی کوهستانی معتدل، مالاریایی و دارای 112 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، برنج، حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
فارسی جدید.
[یِ جَ] (اِخ) رجوع به فارسی دری شود.
فارسی خجندی.
[یِ خُ جَ] (اِخ)رجوع به ضیاءالدین شود.
فارسی خوان.
[خوا / خا] (نف مرکب)فارسی زبان. کسی که میتواند نوشته های فارسی را بخواند :... تا چنانچ عربیت دانان از آن مستفید شوند فارسی خوانان نیز از آن مستفید شوند. (ترجمهء تاریخ قم ص3).
فارسی دری.
[یِ دَ] (اِخ) فارسی جدید. زبان ایرانی که بعد از اسلام رواج یافت و زبان رسمی و ادبی گردید. پارسی نو زبان شهرهای شرقی و تاجیکان ناحیهء ایران خاوری، افغانستان، پامیر و ترکستان است. پارسی نو لهجه ای بود که برطبق مبانی بسیار قدیم با لهجه های دیگر اختلاط یافت، این اختلاط قب در عصر ساسانی هم صورت گرفته بود. چون ساسانیان جانشین پارتیان که لهجهء آنان از بخش لهجه های شمالی بود، گردیدند یک قسمت از لغات رسمی را به عاریت گرفتند... زبان عربی پیوسته در لغت فارسی نو تصرف کرده است، معهذا خصایص این زبان از نظر اشکال کلمات بسهولت تشخیص داده میشود. (برهان قاطع چ معین، مقدمه ص بیست وپنج). دری لغت پارسی باستانی است و آن را بعضی به فصیح تعبیر کرده اند و هر لغتی که در آن نقصانی نباشد دری گویند، همچو: شکم و اشکم، و بگوی و گوی، و بشنود و شنود، و امثال اینها، پس اشکم و بگوی و بشنود دری باشد. و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است. و بعضی گویند دری زبان اهل بهشت میباشد. و طایفه ای بر آنند که مردمان درگاه کیان بدان متکلم می شده اند. و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم به درگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمیفهمیدند، بهمن فرمود تا دانشمندان زبان فارسی را وضع کردند و آن را دری نام نهادند، یعنی زبانی که به درگاه پادشاهان تکلم کنند. (حاشیهء برهان چ معین: دری). دری منسوب است به در بمعنی دربار، چنانکه ابن مقفع و حمزه و خوارزمی و دیگران تصریح کرده اند. (مقدمهء برهان چ معین ص سی ودو). خوارزمی در مفاتیح العلوم آرد: الدریة، لغت، اهل شهرهای مدائن است و کسانی که در دربار شاه بودند بدان سخن می گفتند. پس این کلمه منسوب به حاضران دربار است، و از بین لغات اهل مشرق لغت مردم بلخ بر آن غالب میباشد. (مقدمهء برهان چ معین ص بیست ونه). شک نیست که دری در دورهء اسلامی بهمین زبان معمول پارسی پس از اسلام اطلاق میشده است. (مقدمهء برهان ص سی ودو). رجوع به دری و فارسی و زبان دری شود.
فارسیریس.
(اِخ)(1) دختر اردشیر درازدست. پاریزاریس. پروشات. پروشاتو. پاروساتس. رجوع به پاروساتس شود.
(1) - Pharciris.
فارسی زبان.
[زَ] (ص مرکب) آنکه فارسی تکلم کند. رجوع به فارسی و فارسی خوان شود.
فارسی غلام.
[غُ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که در 33 هزارگزی جنوب خاوری آوج و 30 هزارگزی راه عمومی واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 431 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت، قالی بافی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
فارسی میانه.
[یِ نَ / نِ] (اِخ) پارسی میانه یا فارسی میانه، زبان ایرانی است که در دورهء اشکانی و ساسانی در ایران رایج بوده و واسطهء زبانهای پارسی باستان و پارسی نو است. میان زبان فارسی میانه که معمو آن را پهلوی خوانند و فارسی نو که زبان رایج کنونی است زبان دیگری فاصله نیست. دورهء رسمی این زبان نهصد سال است، یعنی از سال 250 ق . م. با سر کار آمدن نخستین اشک، سرسلسلهء اشکانیان که از پارت (خراسان) برخاست، تا 651 م. (31 ه . ق.) که سال کشته شدن یزدگرد سوم آخرین پادشاه دودمان ساسانی است که از فارس بودند. به این مدت باز باید چند قرن دیگر افزود زیرا در قرن سوم و چهارم هجری نیز چند کتاب بسیار گرانبها به زبان پهلوی نوشته شده و امروز از اسناد خوب و پرمایهء این زبان به شمار میرود. از قرن پنجم و ششم هجری و یا پیش تر هم نوشته هایی به زبان پهلوی به ما رسیده اما سستی و نادرستی آنها گویای ساختگی بودن آن است... از پهلوی اشکانیان (250 ق . م. تا 224م.) که دورهء آن بیش از 470 سال است، جز نام چند کس و چند نوشتهء کوتاه سند کتبی نداریم. آنچه امروز از این زبان در دست داریم از روزگار ساسانیان یا از قرون اول هجری است. این آثار عبارتست از سنگ نبشته ها و سکه ها و نگین ها و مهرها و ظرفها و کتابها، و گمان نمیرود کمتر از ده هزار لغت غیرمکرر در آنها به کار رفته باشد، و این خود گنجینهء گرانبهایی است. (از مقدمهء پورداود بر برهان قاطع چ معین صص هفت - نه). رجوع به پهلوی، پارسی و فارسی و زبان فارسی شود.
فارسینج.
[نَ] (اِخ) یکی از دهستانهای چهارگانهء بخش اسدآباد شهرستان همدان که در جنوب باختری بخش واقع شده. از طرف شمال و باختر به بخش سنقر کلیایی از طرف جنوب به دهستان خدابنده لو از بخش صحنه و از طرف خاور به دهستان جلگه افشار محدود است. این جلگهء کوچک در میان کوههای عظیم، بخصوص از طرف جنوب و باختر محصور و دارای مراتع خوبی برای پرورش احشام است. شکارهای بسیاری از طیور و جز آن در آن دیده میشود. در کوههای آن غارهای بسیاری وجود دارد. بلندترین قلهء کوهستان جنوبی، قلهء نخودچال است که 3267 گز ارتفاع دارد، و دیگر قلهء کوه دالاخانی است که بلندی آن 3338 گز است. رودخانهء کنگیرشاه از این دهستان سرچشمه میگیرد. مرکز دهستان آبادی فارسینج است و در تابستان از سنقر به این آبادی اتومبیل می آید. دهستان فارسینج از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 6 هزار تن جمعیت دارد. قریه های مهم آن فارسینج، چقابالاها، چم چم، سلطان طاهر و قشلاق است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
فارسینج.
[نَ] (اِخ) ده مرکزی دهستان فارسینج بخش اسدآباد شهرستان همدان که در 40 هزارگزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد و 15 هزارگزی جنوب خاور سنقر واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 1426 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، توتون، لبنیات، انگور، صیفی، قلمستان و شغل اهالی زراعت و گله داری، مکاری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد و در تابستان از سنقر اتومبیل به این ده می آید. یک دبستان و ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
فارسی نو.
[یِ نَ / نُو] (اِخ) رجوع به فارسی و فارسی دری شود.
فارسیون.
(معرب، اِ) رجوع به فراسیون شود.
فارسیة.
[سی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث فارسی. رجوع به فارسی و پارسی شود.
فارسیة.
[رِ سی یَ] (اِخ) منسوب به مردی بنام فارس. قریه ای باصفا و پر از بوستانها و باغهای پی درپی است که بر ساحل نهر عیسی در نزدیک بغداد واقع است. بین این قریه و قریهء محول دو فرسنگ باشد. (از معجم البلدان).
فارسیة.
[سی یَ] (اِخ) قریه ای است در جزیرهء بحرین. رجوع به فارسنامهء ناصری چ سنگی ص180 شود.
فارسی هخامنشی.
[یِ هَ مَ نِ] (اِخ)رجوع به فارسی باستان شود.
فارشامی.
(اِ) صاحب طب گفته درختی است برگ آن شبیه به برگ بید و از آن عریضتر و خوشبو. و صاحب تحفه (حکیم مؤمن) نوشته که اندرطون است، و صاحب منهاج گفته جهت تفتیح سدد احشا و اوجاع نافع است. (فهرست مخزن الادویه).
فارص.
[رِ] (اِخ) او فارص بن یهودا و توأم زارح است و او پدر خانوادهء عظیمی میباشد که آنها را فارصیان گویند. (قاموس کتاب مقدس).
فارص عزه.
[رِ صِ عَزْ زَ] (اِخ) فارس عزا. موضعی است که خداوند عزا را بواسطهء دست درازی به تابوت کشت. (از قاموس کتاب مقدس). در جنوب اورشلیم در وادی رفائیان. (قاموس کتاب مقدس).
فارض.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی است از فرض. تأنیث آن فارضة. ج، فارضات. (از اقرب الموارد). رجوع به فرض شود. || ستبر از مردم و از هر چیز دیگر. برای انسان مذکر و مؤنث در این معنی یکسان است. ج، فُرَّض. (از اقرب الموارد). || قدیم. (از اقرب الموارد). || پیر. (منتهی الارب). ج، فوارض. || دانای فرائض... (از اقرب الموارد). کسی که حسابهای ارث و تقسیمات شرعی آن را بداند. || عظیم: اضمر عَلَیَّ ضغینةً فارضاً؛ کینهء عظیمی بر من در دل دارد. (از اقرب الموارد). || پیر گاو. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص70).
- ابن فارض؛ شاعری مشهور بود. رجوع به ابن فارض شود.
فارض.
[رِ] (اِخ) ابوعبدالله نعیم بن حماد اعور. ساکن مصر بود و چون فرائض و مواریث را خوب میدانست، فارض خوانده شد. (از سمعانی).
فارض.
[رِ] (اِخ) نوهء یعقوب پیغامبر است. و داود نبی از نسل این فارض میباشد. رجوع به مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص208 شود.
فارضة.
[رِ ضَ] (ع ص) مؤنث فارض. ج، فارضات. (اقرب الموارد). رجوع به فارض شود.
فارضی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به فارض. رجوع به فارض شود.
فارط.
[رِ] (ع ص) پیشی گیرنده. رجوع به فرط و فروط و فراطة شود. || کسی که در آماده کردن دلو و رسن چاه بر دیگران پیشی گیرد. ج، فراط، فارطون، بندرت بصورت فوارط جمع بسته میشود. (از اقرب الموارد).
فارطان.
[رِ] (اِخ) دو ستارهء متباین اند در پیش سریر بنات نعش. (از اقرب الموارد). رجوع به بنات نعش شود.
فارع.
[رِ] (ع ص) اسم فاعل از فرع و فروع، بمعنی بالارونده بر کوه و فرودآینده به وادی. || بلندبالای نیکوهیأت. || یک تن از اطرافیان سلطان: هو فارع من فرعة السلطان؛ او یکی از یاران سلطان است. (از اقرب الموارد). ج، فَرَعة. || جبل فارع؛ کوهی را میگویند که درازتر از کوه دیگر باشد. (از اقرب الموارد).
فارع.
[رِ] (اِخ) قلعه ای است به مدینه، و ابن سکیت گوید اکنون خانهء جعفربن یحیی است. (از معجم البلدان).
فارع.
[رِ] (اِخ) در بالای وادی الشراة قریه ای است بنام فارع که درخت خرما بسیار دارد. ساکنانش معلوم نیست از کدام قبیله اند. آبهای آن از چشمه هایی است که در زیر زمین جریان دارند. (از معجم البلدان).
فارعة.
[رِ عَ] (ع ص، اِ) مؤنث فارع. زیر کوه. || آب راههء بلند. (منتهی الارب). ج، فوارع. || اندازه ای از غنائم که رو به فزونی باشد اما خمس بدان تعلق نگیرد. (از اقرب الموارد). || فارعة الطریق، بالای راه و محل قطع یا حواشی آن. (از اقرب الموارد).
فارعة.
[رِ عَ] (اِخ) الثقفیة. مادر حجاج بن یوسف. مسعودی او را فارغه (با غین نقطه دار) خوانده است. رجوع به مروج الذهب مسعودی، و حجاج بن یوسف در همین لغت نامه شود.
فارعة.
[رِ عَ] (اِخ) دختر ابی سفیان. (منتهی الارب). رجوع به الاصابة ج8 شود.
فارعة.
[رِ عَ] (اِخ) دختر مالک بن سنان. (منتهی الارب). رجوع به الاصابة شود.
فارغ.
[رِ] (اِ) فرصت یافتن. || سرور قلب.(1) || باد سرد تابستان. (برهان).
(1) - این دو معنی مأخوذ از عربی مینماید، چون به فراغت و آسایش نزدیک است.
فارغ.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ. پردازنده از کاری. (منتهی الارب). دست ازکارکشیده. پرداخته. || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته. || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده :
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این.
خاقانی.
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.
سعدی.
|| به مجاز، بی خبر :
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.نظامی.
گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.
سعدی.
سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی؟
حافظ.
|| در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن» بکار میرود. || بی نیاز :
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.مولوی.
|| آزادکرده. || تهی و خالی. (ناظم الاطباء) :
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.
سعدی.
|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال.؛ فارغ التحصیل. فارغ الحال. فارغ الذّهن. فارغ داشتن. فارغدل. فارغ زی. فارغ ساختن. فارغ شدن. فارغ کردن. فارغ گردانیدن. فارغ گشتن. فارغ ماندن. رجوع به هر یک در جای خود شود.
فارغ.
[رِ] (اِخ) قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است. رجوع به فارع شود.
فارغان.
[رِ] (اِخ) یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در خاور حاجی آباد واقع است. از جنوب به دهستان سیاهو و احمدی، از خاور به دهستان رودخانه و از باختر به دهستان طارم محدود است. جلگه ای گرمسیر است که آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده اش خرما و غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعاً 5512 تن سکنه دارد. مرکز دهستان قریهء فارغان و قریه های مهم آن نظام آباد، سلطان آباد، سیرمند، میمند، و شاهرود میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
فارغان.
[رِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان از بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 48 هزارگزی خاور حاجی آباد و کنار راه مالرو حاجی آباد به احمدی واقع است. جلگه ای گرمسیر است که 477 تن سکنه دارد. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده اش خرما و غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
فارغان.
[رِ] (اِخ) دهی از دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 90 هزارگزی شمال خاور کهنوج و 3 هزارگزی باختر راه مالرو کهنوج به ریکان واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 80 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
فارغانه.
[رِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) در حال فراغت و آسایش خاطر :
داشت از تیغ و تیغ بازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.نظامی.
فارغ البال.
[رِ غُلْ] (ع ص مرکب)آسوده خاطر. آسوده دل : پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمهء محاسن اصفهان ص132). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (ترجمهء تاریخ قم ص5). و رجوع به فارغ بال شود.
فارغ التحصیل.
[رِ غُتْ تَ] (از ع، ص مرکب) آنکه از تحصیل درسی یا رشته ای فراغت یافته و آن را به پایان رسانده باشد. این معنی ویژهء فارسی امروز است. در تداول امروز عرب خِرّیج گویند.
فارغ الحال.
[رِ غُلْ] (ع ص مرکب)رجوع به فارغ البال شود.
فارغ الذهن.
[رِ غُذْ ذِ] (ع ص مرکب)آسوده خاطر. رجوع به فارغ البال شود.
فارغ بال.
[رِ] (ص مرکب) فارغبال. آسوده خاطر :
کو ز شاه ایمن است و فارغ بال
شاه را بخت فرخ آمد فال.نظامی.
رجوع به فارغ البال شود.
فارغ بالی.
[رِ] (حامص مرکب) شادی و سرور و خوشی. (ناظم الاطباء). مرادف فراغبالی باشد (!). (آنندراج).
فارغ تبریزی.
[رِ غِ تَ] (اِخ) چلبی بیک. از اعیان و اشراف تبریز است و فضیلت هم دارد. طبع شعرش چنین است:
خدا در سینهء من آه سوزان را نگه دارد
ز آسیبش دل بیرحم جانان را نگه دارد.
(از مجمع الخواص صادقی کتابدار ترجمهء خیامپور صص 235-236).
ظاهراً فارغ تبریزی معاصر شاه عباس بوده، زیرا نویسندهء مأخذ فوق، کتابدار شاه عباس است.
فارغ خطی.
[رِ خَطْ طی] (حامص مرکب) مأخوذ از ترکی، فراغت و خلاصی از تحریر. (ناظم الاطباء). خطی که بعد از فراغ محاسبه به دست آرند، به عربی آن را براءت بر وزن سحابت گویند و به فارسی خط پاکی خوانند. (از آنندراج). فراغ خطی.
فارغ داشتن.
[رِ تَ] (مص مرکب) دل از چیزی فارغ داشتن؛ آسوده خاطر بودن از آن. مطمئن بودن : گفت پسر تو را قبول کردم، من او را بپروردم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامهء خیام).
فارغدل.
[رِ دِ] (ص مرکب) آسوده دل. آسوده خاطر : چنین روزگار کس یاد نداشت که جهان عروس را مانست و پادشاه محتشم بی منازع و فارغدل میرفت. (تاریخ بیهقی).
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغدلیم از شبیخون مرگ.نظامی.
نشاید گفت با فارغدلان راز
مخالف درنسازد ساز با ساز.نظامی.
رجوع به فارغ و فارغ البال شود.
فارغ زی.
[رِ] (نف مرکب) آنکه فارغ و آسوده زیست کند :
طمع دار سود و بترس از زیان
که بی بهره باشند فارغ زیان.بوستان.
فارغ ساختن.
[رِ تَ] (مص مرکب)آسوده کردن. || زایانیدن. رجوع به فارغ شود.
فارغ شدن.
[رِ شُ دَ] (مص مرکب)فراغت یافتن. آسوده شدن :
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم.ناصرخسرو.
رجوع به فارغ شود. || زاییدن. وضع حمل. || بار نهادن و بار انداختن.
فارغ کردن.
[رِ کَ دَ] (مص مرکب)آسوده کردن :
پیش او بنوشت شه کای مقبلم
وقت آمد زود فارغ کن دلم.مولوی.
|| پایان دادن. || زایانیدن.
فارغ گردانیدن.
[رِ گَ دَ] (مص مرکب)رجوع به فارغ ساختن و فارغ کردن و فارغ شود.
فارغ گشتن.
[رِ گَ تَ] (مص مرکب)فارغ شدن. آسوده شدن :
محو شد پیشش سؤال و هم جواب
گشت فارغ از خطا و از صواب.مولوی.
و رجوع به فارغ شدن شود.
فارغ ماندن.
[رِ دَ] (مص مرکب) بیکار ماندن. از کار برآسودن. رجوع به فارغ شود.
فارغوس.
(اِ) فالرغس. فارغوس. لقلق. (فهرست مخزن الادویه).
فارغة.
[رِ غَ] (ع ص) مؤنث فارغ. رجوع به فارغ شود. || (اِ) فاغیه. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فاغیه و فاغره شود.
فارغی.
[رِ] (اِخ) صاحب آتشکده آرد: گویند حریفی ظریف و رفیقی الیف بوده و اهل آن دیار [ استرآباد ] به صحبت او مایل. از اشعار اوست:
پی نظاره ستاده ست جهانی به رهش
من در اندیشه که یا رب به که افتد نگهش.
(آتشکده چ بمبئی ص142).
فارغی.
[رِ] (اِخ) صاحب آتشکده گوید: از طبقهء سادات آن دیار [ فارس ] و اکثر اوقات ندیم مجلس سلاطین و امرای هند و ایران بوده و چندی به فایقی تخلص میکرده است. او راست:
ای چشم جهان بین مرا نور از تو
ایام مرا ساخته رنجور از تو
دوریّ تو کرده است بیمار مرا
نزدیک به مردن شده ام دور از تو.
(آتشکده چ بمبئی ص291).
فارغی.
[رِ] (اِخ) مولانا فارغی (از شعرای قرن نهم هجری) در خانقاه جدیدی میباشد. مردی درویش وش و کم سخن است. بعضی از اشعارش بد نمی افتد. این مطلع از اوست:
از بس که آن جفاجو آزار مینماید
اندک ترحم او بسیار مینماید.
(مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی چ حکمت ص79).
فارفاآن.
(اِخ) رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص48، و فارفان شود.
فارفار.
(اِخ) دهی از دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند که در ده هزارگزی شمال باختری مرند و 6هزارگزی راه شوسهء خوی به مرند واقع است. جلگهء معتدل و دارای 290 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات، انگور، زردآلو و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
فارفان.
(اِخ) دهی است از دهستان رودشت بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان که در 30 هزارگزی جنوب کوهپایه و 30 هزارگزی جنوب راه شوسهء اصفهان به یزد واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 300 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت، صنعت دستی زنان کرباس بافی و پنبه ریسی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج10). فارفاآن نیز آمده است. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 ص48 شود.
فارفانی.
(ص نسبی) منسوب است به فارفان که قریه ای است از قرای اصفهان. (سمعانی).
فارفتن.
[رُ تَ] (مص مرکب) رُفتن. جاروب کردن. وارُفتن. بازرُفتن: الاقتحاء؛ فارفتن جای. (مصادر زوزنی). رجوع به رُفتن شود.
فارفین.
(اِخ) شهری در روم. (ولف) :
یکی هندیا و یکی فارفین
بیاموختشان زند و بنهاد دین.فردوسی.
در نسخه های دیگر شاهنامه و از جمله در چ بروخیم (ج8 ص2299)، فارقین (با قاف) آمده است.
فارفین.
(اِخ) از دیه های ساوه. (ترجمه تاریخ قم ص140).
فارق.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از فَرق و فرقان. آنکه میان حق و باطل فرق گذارد. (از اقرب الموارد). جداکننده. ممیز. تأنیث آن فارقة. ج، فارقات، فوارق. || ماده شتری که از درد زایمان به خود پیچد. ج، فوارق، فُرَّق، فُرُق. (از اقرب الموارد). || ماده خری که از درد زایمان به خود پیچد. (آنندراج). || پاره ابری که از ابرها جدا افتد. (از اقرب الموارد).
- قیاس مع الفارق؛ قیاس کردن چیزی با چیز دیگر بلا مناسبت و اشتراک میان هر دو. (آنندراج). رجوع به قیاس شود.
فارقات.
[رِ] (ع ص، اِ) جِ فارقة. رجوع به فارقة شود.
فارقلیط.
[رَ قَ] (اِ) بمعنی تسلی بخش و شفیع و مددکار. و در فرهنگی فراقلیط دیده شد. (آنندراج).
فارقلیط.
[رَ قَ] (اِخ) به زعم نصاری مراد از آن روح القدس است. اما در اخبار و آثار و دیگر کتب سماوی از حضرات موسی و عیسی علیهماالسلام محقق و ثابت گردیده که فارقلیتا (فارقلیط) بمعنی تسلی دهنده عبارت از خاتم النبیین است. و این بشارت حجتی است ساطع و برهانی است قاطع بر نبوت آن حضرت... و معنی فارقلیط احمد است یعنی ستاینده تر... (آنندراج). پاراکلیتوس(1). پاراکله(2). روح القدس. جبرائیل. || روح والایی که یاری میکند و آسایش میبخشد. (دایرة المعارف بریتانیکا). رجوع به پاراک له و روح القدس شود.
(1) - Paraclete.
(2) - Paraclee.
فارقة.
[رِ قَ] (ع ص) مؤنث فارق. رجوع به فارق شود.
- علامت فارقة؛ نشانه ای که برای امتیاز دو چیز در میان آنها گذارند. در همین لغت نامه منظور از فارقه دو خط عمودی است که معانی مختلف یک لغت را از یکدیگر جدا میکند بدینسان: ||
فارقی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به میافارقین. (از اقرب الموارد) (سمعانی).
فارقی.
[رِ] (اِخ) عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاة بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ص540).
فارقی.
[رِ] (اِخ) عمر بن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمة الکبری و مقدمة الصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).
فارقی.
[رِ] (اِخ) مالک بن سعیدبن مالک، مکنی به ابوالحسن. از قضات کشور مصر بود و پس از عزل عبدالعزیزبن محمد در سال 398 ه . ق. سمت ولایت یافت، و بتدریج منزلت او در نزد حاکم مصر بالا رفت و همنشین او گردید و در جشن ها و روزهای سلام بهمراه او بر منبر میرفت. مردی فصیح، بلیغ، آرام و موقر بود و به کار نیک رغبتی داشت. شش سال و هفت ماه بر مسند قضا بود. درگذشت او را در سال 405 نوشته اند. (از اعلام زرکلی).
فارقین.
[رِ] (اِ) ظاهراً معرب پارگین. (یادداشت بخط مؤلف). جایی است که گندآب حمام ها و آشپزخانه ها از آن گذرد و به خارج شهر رود : ... و فارقین که گردبرگرد آن [ شهر قم ] بوده آل سعد آن را بینباشتند. (ترجمهء تاریخ قم ص32). رجوع به پارگین شود.
فارقینی.
[رِ] (ص نسبی) منسوب به میافارقین. و رجوع به فارقی شود.
فارک.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از فِرْک و فَرْک و فروک و فرکان. کینه توز. || امرأة فارک؛ زنی که به شوی خویش کینه ورزد. ج، فوارک. (از اقرب الموارد). و رجوع به مصادر آن شود.
فارکوار.
(اِخ)(1) جرج فارکوار (فارکوهار). نمایشنامه نویس معروف انگلیسی، فرزند یک واعظ ایرلندی بنام ویلیام فارکوار بود. زندگی او در سال 1677 م. آغاز شد و در 1707 پایان یافت. او تحصیلاتش را در دوبلین به انجام رسانید و مدتی در آنجا هنرپیشه بود. نخستین نمایشنامهء خود را به تشویق روبرت ویلکس(2) نوشت و در 1698 به روی پرده آمد. نمایشنامه های او به کوشش ثامس ویلکس(3) در سال 1775 م. بهمراه دیباچه ای در معرفی او به چاپ رسید. (از دایرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Farquhar, George.
(2) - R.Wilks.
(3) - Thomas Wilks.
فارمد.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 33 هزارگزی شمال خاوری مشهد و چهارهزارگزی شمال باختری تبادکان در دامنه ای واقع است. جایی معتدل و دارای 37 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9). آن را فارمذ (با ذال نقطه دار) نیز گفته اند. رجوع به معجم البلدان شود.
فارمذی.
[مَ] (ص نسبی) منسوب به فارمذ که از قرای طوس است. (سمعانی). رجوع به فارمد شود.
فارمند.
[مَ] (اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 255 هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو انگهران به جاسک واقع است. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 80 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود و محصول عمدهء آن خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
فارناس.
(اِخ) پادشاه کاپادوکیه که آتوسا خواهر کبوجیه پادشاه هخامنشی به همسری او برگزیده شد. نام او را فارناک نیز ضبط کرده اند. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج3 ص2123 شود.
فارناسس.
[سِ] (اِخ) برادرزن داریوش سوم هخامنشی. رجوع به ایران باستان پیرنیا ج2 ص1253 شود.
فارناسیاس.
(اِخ) فارناس. فارناک. رجوع به فارناس شود.
فارناک.
(اِخ) فارناس. رجوع به فارناس شود.
فارناکس.
[کِ] (اِخ) رجوع به فارناس شود.
فارندیدن.
[رَ دی دَ] (مص مرکب)(1) نیک وارندیدن. رندیدن. || فارندیدن: تجریف؛ فارندیدن سیل زمین را. (یادداشت بخط مؤلف). || کشیدن. (آنندراج). و رجوع به وارندیدن و رندیدن شود.
(1) - از: «فا»، پیشوند (بمعنی باز) + رندیدن.
فارنوخیا.
(معرب، اِ) به یونانی حشیشة الداخس است جهت آنکه داخس را که ورم بُن ظفار نامند، نافع است. (از فهرست مخزن الادویه).
فارنوخینا.
(معرب، اِ) رجوع به فارنوخیا شود.
فارنوکس.
[کِ] (اِخ) یکی از سرداران اسکندر. رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص146 شود.
فارنة.
[رِ نَ] (ع ص) زن نان پز. (منتهی الارب).
فارنهایت.
[رِ] (اِ) واحد انگلیسی درجهء حرارت که 9فارنهایت نقطهء انجماد آب 32 و نقطهء جوش آن 212 درجه اختیار میشود. (علم و زندگی تألیف احمد بیرشک ص595).
فارنهایت.
[رِ] (اِخ)(1) گابریل دانیل. طبیعی دان معروف آلمان که در ساختمان گرماسنج پیشرفت زیادی به وجود آورد و نوع خاصی از گرماسنج که خود او ساخته به نامش معروف است. فارنهایت در چهاردهم ماه مهء 1686 م. در شهر دانتزیگ(2) به دنیا آمد. بیشتر عمرش را در انگلستان و هلند به مطالعهء علم فیزیک و علوم دیگر گذراند. اختراع دیگر او نوعی رطوبت سنج است. مرگ او به تاریخ 16 سپتامبر 1736 در کشور هلند اتفاق افتاد. (از دایرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Fahrenheit, Gabriel Daniel.
(2) - Danzig.
فارو.
(اِ) به یونانی مثبت است. (فهرست مخزن الادویه).
فاروب رمان.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور که در 3 هزارگزی باختر نیشابور واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 110 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و دادوستد در شهر نیشابور است. راه ارابه رو دارد. طایفهء مهاجران سمرقندی در این ده مسکن دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فاروت.
(اِخ) جایی میان بصره و بغداد در هشت فرسنگی نهرابان. رجوع به نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن ج3 ص171 شود.
فاروث.
(اِخ) قریه ای بزرگ بر کرانهء دجله بین واسط و مدار، که بازاری دارد و مردم آن رافضی اند. (معجم البلدان). گمان میرود همان فاروت باشد. رجوع به فاروت شود.
فاروثی.
(ص نسبی) منسوب به فاروث. رجوع به فاروث شود.
فاروثی.
(اِخ) عبدالرحمان بن حسین بن عبدالله بکری. فقیه متصوف، از مردم دمشق و آشنا به فنون ادب بود و نظم او نیکوست. زندگانی او میان سالهای 711 و 776 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی ج2).
فاروج.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش حومهء شهرستان قوچان که در شمال باختری قوچان واقع است. کلیهء آبادیهای آن در کنار جادهء شوسه است. از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و روی هم 1034 تن سکنه دارد. جلگه ای معتدل است. محصول عمده اش غلات، بنشن و میوه است. آب آن از قنات ها تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فاروج.
(اِخ) قصبهء مرکز دهستان فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان که در 26 هزارگزی شمال باختری قوچان و کنار راه شوسهء قدیمی قوچان به شیروان واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 2726 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، انگور، بنشن و شغل اهالی زراعت و کسب و قالیچه بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فاروخیا.
(معرب، اِ) حشیشة الداخس. رجوع به فارنوخیا شود.
فارود.
(اِخ) جایی در راه یزد و اصفهان که اکنون نام آن در فرهنگها و نقشه ها دیده نمیشود. رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص157 شود.
فاروز.
(اِخ) از قریه های نسا. (از معجم البلدان). ظاهراً همان فاروج باشد. رجوع به فاروج شود.
فاروزی.
(ص نسبی) منسوب به فاروز که از قرای نساست در نیم فرسخی آن. (سمعانی).
فاروس.
[رُسْ] (اِخ) نام جزیره ای است. رجوع به فار شود.
فاروسی.
(اِ) شمع است که به فارسی موم نامند. (فهرست مخزن الادویه).
فاروفسورا.
[] (معرب، اِ) به یونانی صداءالحدید است. (فهرست مخزن الادویه).
فاروفو.
(اِ) آملج است. (فهرست مخزن الادویه).
فاروق.
(ع ص) مرد نیک ترسناک. (منتهی الارب). || کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد و تمییز میدهد. (اقرب الموارد). آن که جدا کند دو چیز را. آن که فرق گذارد حق را از باطل. (یادداشت بخط مؤلف) :
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی
احسنت شادباش زهی حقگزار ملک.
انوری.
- تریاق فاروق؛ بهترین تریاکها و نیکوترین مرکبات بدان جهت که جدا گرداند بیماری و تندرستی را. (منتهی الارب). و مطلقاً بمعنی تریاق به کار رفته است. مسیح کاشی گوید :
خورده فاروق فقر پنبهء من
زآنم از آسمان گزندی نیست.(از آنندراج).
تریاق افاعی. تریاق مثرودیطس.
فاروق.
(اِخ) لقب عمر بن خطاب است (در عرف اهل سنت و جماعت) :
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین.خاقانی.
صِدّیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود.نظامی.
رجوع به عُمَر شود.
فاروق.
(اِخ) دهی از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز که در 56 هزارگزی شمال خاوری زرقان و کنار راه فرعی سیدان به محمودآباد خفرک واقع است. جلگه ای معتدل، مالاریایی و دارای 1720 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و میوه، و شغل اهالی زراعت و باغبانی است. دارای یک دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). و رجوع به فارسنامهء ابن بلخی چ تهران ص125 شود.
فاروق.
(اِخ) دهی از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی جنوب خاوری رشخوار واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 535 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه، بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فاروق اکبر.
[قِ اَ بَ] (اِخ) لقب علی علیه السلام.
فاروقة.
[قَ] (ع ص) سخت ترسنده. در مورد مرد و زن بهمین صورت می آید: رجلٌ فاروقة و امرأةٌ فاروقة. (منتهی الارب).
فاروقی.
(اِخ) ابراهیم قوام. رجوع به ابراهیم قوام فاروقی شود.
فاروقی.
(اِخ) عبدالباقی بن سلیمان بن احمد العمری الفاروقی الموصلی. شاعر و تاریخ نویس. در موصل متولد شد و سپس به بغداد رفت و تا پایان زندگی در آنجا بود. زندگی او میان سالهای 1204 و 1278 ه . ق. بود. از آثارش یکی دیوان اشعار با عنوان «التریاق الفاروقی» و دیگر نزهة الدهر فی تراجم فضلاءالعصر، و نزهة الدنیا در شرح حال برخی از مردان موصل، و کتاب دیگر بنام الباقیات و الصالحات مشهور است. (از اعلام زرکلی ج2 ص474).
فاروقی.
(اِخ) عزالدین احمدبن ابراهیم، مکنی به ابوعمر فاروقی احمدی. نویسندهء ارشادالمسلمین بطریق شیخ المتقین است. (از معجم المطبوعات ستون 1427).
فاروقی.
(اِخ) میران محمدشاه. از سلاطین سلسلهء خاندیش که بین سالهای 801 تا 1008 ه . ق. پادشاهی کردند و به دست مغولهای هند برافتادند. رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ترجمهء عباس اقبال ص282 و رجوع به خاندیش شود.
فارونیسون.
(معرب، اِ) لغت رومی است. به یونانی فلفوریس نامند، و به عربی خربق اسود است. (از فهرست مخزن الادویه).
فارونیل.
(اِ) نباتی است که بهندی پانچی نامند. (فهرست مخزن الادویه).
فارویة.
[یَ] (اِخ) محله ای در نیشابور. (از معجم البلدان).
فارویی.
(ص نسبی) منسوب به فارویه که کوچهء معروفیست در نیشابور. (سمعانی).
فارة.
[رَ] (ع اِ) فَأْرة. فار. یک موش. رجوع به فأر و فأرة شود.
فاره.
[رِهْ] (ع ص) نعت فاعلی از فراهة و فروهة و فراهیة. زیرک. ج، فُرْه، فُرَّهْ، فُرَّهة. (منتهی الارب). و فَرَهة و فُرْهة در نزد سیبویه اسم جمع است. حاذق. (اقرب الموارد). || بانمک و نشیط. || پرخور. (اقرب الموارد).
فاره.
[رَ] (اِخ) موضعی است در قسمت بن یامین تقریباً در ده هزارگزی اورشلیم. (از قاموس کتاب مقدس).
فارة.
[فارْ رَ] (اِخ) شهری است در مشرق اندلس از اعمال تُطیلة. (از معجم البلدان).
فارة.
[فارْ رَ] (اِخ) نام کوهی در سرزمین اسپانیا است. (از معجم البلدان).
فارهة.
[رِ هَ] (ع ص) دختر ملیحه. (منتهی الارب). دختر زیبای بانمک. دختر جوان. || پرخور. (از اقرب الموارد). || کنیزک سرودگوی. (منتهی الارب). ج، فَوارِهْ، فُرُه، و صورت اخیر نادر است. (از اقرب الموارد).
فاریاب.
[فارْ] (اِ مرکب) بمعنی فاراب است. (برهان). رجوع به فاراب، باریاب، پاریاب، باراب و فاریاو شود.
فاریاب.
[فارْ] (اِخ) ولایتی یا شهری باشد از ترکستان. (برهان). نویسندهء برهان فاریاب را با فاراب خلط کرده است. یاقوت نویسد: شهری است مشهور به خراسان از توابع گوزگانان نزدیک بلخ بر کرانهء غربی جیحون که آن را به اماله فیریاب نوشته اند. از این شهر تا طالقان سه منزل و تا شبورقان سه منزل و تا بلخ شش منزل است، و گروهی از بزرگان بدان منسوب اند. (از معجم البلدان). و آن بین مروالرود و بلخ بوده و خرابه های آن به اسم خیرآباد هنوز باقی است. (حاشیهء برهان چ معین ص1433) :
دگر طالقان شهر تا فاریاب
همیدون به بخش اندرون اندر آب.فردوسی.
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی (بوستان).
دربارهء خلط فاراب و فاریاب در ذیل فاراب با تفصیل بیشتری نوشته شد. صورت اصیل این نام پاریاب یا پاراب است. رجوع به فاراب شود.
فاریاب.
[فارْ] (اِخ) دهی از دهستان بوشگان بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 54 هزارگزی شمال خورموج و در شمال کوه خورموج واقع است. دامنه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 690 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، خرما، تنباکو و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
فاریاب.
[فارْ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش بستک شهرستان لار که در 18 هزارگزی جنوب باختری بستک و جنوب رود کوهج واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و سکنهء آن 415 تن است. آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات، خرما، پیاز و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7). فاریاب انوه و فاریاب بستک همین است.
فاریاب.
[فارْ] (اِخ) دهی از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 98 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و کنار راه فرعی لار به گله دار واقع است. جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و دارای 200 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمدهء آن غلات و کنجد و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
فاریاب.
[فارْ] (اِخ) دهی از دهستان رودان بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 60 هزارگزی شمال میناب و سر راه فرعی میناب به کهنوج واقع است. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش خرما، مرکبات، غلات و شغل اهالی زراعت است. راه آن فرعی است. مزرعهء صحرا جزئی از آن محسوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
فاریاب توت.
[فارْ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویهء شهرستان بهبهان که در 7 هزارگزی جنوب خاوری قلعه رئیس مرکز دهستان واقع است. سکنهء آن 50 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
فاریاب سنگو.
[فارْ سَ] (اِخ) دهی از دهستان گودهء بخش بستک شهرستان لار که در 43 هزارگزی شمال باختری بستک و دوهزارگزی راه شوسهء لار به بستک واقع است. دامنه ای گرمسیر، مالاریایی و سکنهء آن 298 تن است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول عمدهء آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
فاریابی.
[فارْ] (ص نسبی) منسوب است به فاریاب که معروف است. (سمعانی).
فاریابی.
[فارْ] (اِخ) ظهیرالدین. رجوع به ظهیر شود.
فاریانان.
(اِخ) قریه ای است در سغد. (از معجم البلدان).
فاریاو.
[فارْ] (اِ مرکب) صورتی از کلمهء فاریاب و معرب پاریاب است. رجوع به فاریاب و فاراب شود.
فاریاو.
[فارْ] (اِخ) فاریاب. رجوع به فاراب و فاریاب شود.
فاریختن.
[تَ] (مص مرکب) واریختن. فروریختن. رجوع به تاج المصادر بیهقی (باب افتعال: ارتجاس)، و ریختن شود.
فاریدن.
[دَ] (مص) بلعیدن. سرت فروبردن. واریدن. فروواریدن. (یادداشت بخط مؤلف). گواردن. لقمه به دهان فروبردن. (حاشیهء برهان چ معین) : آن آش او را نفارد و نگوارد. (فیه مافیه چ فروزانفر ص24).
فاریقا.
(معرب، اِ) به یونانی حلبه است. (فهرست مخزن الادویه).
فاریقون.
(معرب، اِ) نام درختی است. رجوع به الجماهر فی معرفة الجواهر چ حیدرآباد هند ص45 شود.
فاریونا.
(اِ) به لغت سریانی فاوانیا است که عودالصلب باشد. (فهرست مخزن الادویة).
فاریة.
[یَ] (ع اِ) نوعی بازار که در مواقع خاصی به وجود می آید (دزی ج2 ص236)، مانند شنبه بازارها و جمعه بازارهایی که در ولایات شمالی ایران معمول است.
فاز.
(فرانسوی، اِ)(1) سیم برقی که دارای الکتریسیتهء مثبت باشد، چنانکه گوییم برق سه فاز یعنی مقدار الکتریسیته ای که از سه سیم مثبت وارد دستگاه کنتور می شود.
(1) - Phase.
فاز.
(اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 20هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه عمومی مشهد به کلات واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 1256 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9). و این پاژ یا باژ است که گویند مولد فردوسی بوده است. رجوع به باژ و پاژ شود.
فاز.
(اِخ) شهری از نواحی مرو. (معجم البلدان). حمدالله مستوفی در هفت فرسنگی مرو این ناحیه را ذکر کرده است. (نزهة القلوب ج3 چ لیدن ص179).
فاز.
(اِخ) فازیس. فازیست. فاسیوس. رودی در گرجستان غربی که امروز آن را ریون گویند و در زمان داریوش بزرگ گذرگاه سربازان ایران و یونان و یکی از راههای جنگی آن روزگار بوده است. (از ایران باستان پیرنیا ج1 ص667).
فازانیه.
[یَ] (اِ) (ظ . هندی) در هندوستان نگهبانان درخت خرما را میگفتند. (دزی ج2 ص236).
فازر.
[زِ] (ع ص) پاره کننده. شکننده. فسخ کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به فزر شود. || (اِ) نوعی مورچه سیاه که به سرخی زند. (از اقرب الموارد). || راه گشاده و فراخ. (از اقرب الموارد).
فازرة.
[زِ رَ] (ع ص) مؤنث فازر. رجوع به فازر شود. || (اِ) راهی که در شنزار در میان زمین های درشت به وجود آید. (از اقرب الموارد).
فاز قلعه نو.
[قَ عِ نُو] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 22 هزارگزی شمال خاوری مشهد، خاور راه مشهد به کلات واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 1175 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فازکمیروز.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 22 هزارگزی شمال خاوری مشهد، کنار راه مشهد به محمدآباد و کوچکی واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 1256 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
فازلیس.
[زِ] (اِخ)(1) شهری بود در پام فیلیه و جزایر کیانه (سی یانه) در نزدیک بغاز استانبول کنونی. در تاریخ روابط ایران و یونان در زمان اردشیر درازدست پادشاه هخامنشی به نام این شهر در معاهدهء صلح سیمون اشاره شده است. رجوع به ایران باستان ج2 ص93 شود.
(1) - Phaselis.
فازة.
[زَ] (ع اِ) چادر و سایبانی که دو پایه داشته باشد. (از اقرب الموارد).
فازة.
[زَ] (اِخ) موضعی است در اهواز از کرانهء دریای یمن. (منتهی الارب).
فازه لیت.
[زِ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای یونان قدیم. رجوع به ایران باستان ج2 ص1276 شود.
(1) - Phazelite.
فازی.
(ص نسبی) منسوب به فاز که قریهء معروفی است در طوس(1). (سمعانی). رجوع به فاز شود.
(1) - و این همان قریه ای است که به صورتهای پاز و پاژ هم آمده و زادگاه فردوسی بوده است.
فازیس.
(اِخ)(1) نام رودی است. رجوع به فاز شود.
(1) - Phasis.
فازیست.
(اِخ) نام قدیم رود ری یون در جنوب باطوم. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فازیس و فاز شود.
فاژ.
(اِ) خمیازه. دهن دره. آسا. (یادداشت بخط مؤلف) :
خواب اگر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را
فاژ می آید، مگر خاصیت عبهر گرفت؟
امیرخسرو دهلوی.
بعضی گویند دهان باز کردن در خواب است. (برهان). فاژه. پاسک. باسک. (یادداشت بخط مؤلف).
فاژا.
(نف) فاژنده. (یادداشت بخط مؤلف). کسی که دهان دره کند.
فاژندگی.
[ژَ دَ / دِ] (حامص)(1) حالت دهان درّه کردن. رجوع به فاژ و فاژیدن شود.
(1) - این ترکیب در کتابی دیده نشد و مؤلف آن را به قیاس از مصدر فاژیدن ساخته است.
فاژنده.
[ژَ دَ / دِ] (نف)(1) آنکه دهان دره کند. رجوع به فاژ شود.
(1) - این ترکیب در کتابی دیده نشد و مؤلف آن را به قیاس از مصدر فاژیدن ساخته است.
فاژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) فاژ است که خمیازه باشد. (برهان) :
تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم
تو در فاژه افتی و من در عطاسه.انوری.
رجوع به فاژ شود. || سایبان. (برهان). رجوع به فاژ شود.
فاژه کردن.
[ژَ / ژِ کَ دَ] (مص مرکب)دهان دره کردن. تثاؤب. رجوع به فاژه شود.
فاژه کشیدن.
[ژَ / ژِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) رجوع به فاژه کردن شود.
فاژیدگی.
[دَ / دِ] (حامص)(1) رجوع به فاژندگی شود.
(1) - فاژیدگی در متنی دیده نشد و قیاسی است.
فاژیدن.
[دَ] (مص) خمیازه کشیدن. (برهان). دهان دره کردن :
شراب شب و نشأهء آن نیرزد
به فاژیدن بامداد خمارش.بوالمثل بخاری.
رجوع به فاژ و فاژه شود.
فاس.
(ع اِ) نباتی که به یونانی اندروصارون گویند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فارسی شود. || طرفاست. (فهرست مخزن الادویه).
فاس.
(اِخ) نام صحرایی بوده است در دیه هراسکان بر نیم فرسنگی دارم از رستاق کاشان. رجوع به ترجمهء محاسن اصفهان ص37 شود.
فاس.
(اِخ) شهر مشهور بزرگی است بر کرانهء دریای مغرب، و بزرگترین شهر مراکش شمرده میشود. در بین دو کوه قرار گرفته و عمارات بلند در آن وجود دارد. سمت غربی آن تا چهارهزار گز پر از چشمه هاست و جانب راست آن غرق در چمن های سبز و خرم... (از معجم البلدان). شهری عظیم است که قصبهء طنجه و مستقر ملوک است و جایی با خواستهء بسیار است. (حدود العالم). این شهر امروز به دو قسمت تقسیم میشود: فاس بالی و فاس جدید که آن را مولای ادریس دوم بنا کرده است. ساکنان شهر ابتدا بربرها و اسپانیایی ها و اقوامی از قیروان بودند. در قرن دهم م. فاس یکی از مراکز علمی و فنی بزرگ شد و در زمان پادشاهان خاندان مرینی (قرن 13 و 14 م.) به اوج ترقی رسید و دانشگاهها و مدارس هفتگانه در آن به وجود آمد. از بناهای مشهور این شهر مدارس بوعنینا و عطّارین و قرویین و از دانشگاهها سه دانشگاه مولای ادریس، قرویین و اندلس معروف است. (از اعلام المنجد).
فاسا.
(اِ) قطاط است. (فهرست مخزن الادویه).
فاسان.
(اِخ) از قریه های مرو. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فاشان شود.
فاسپردن.
[سِ پُ دَ] (مص مرکب) تسلیم. (از تاج المصادر). بازسپردن. بسپردن. سپردن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فا و وا شود.
فاستدن.
[سِ تَ دَ] (مص مرکب) بازستدن. بازگرفتن. رجوع به بازستدن و بازگرفتن شود.
فاسترک.
[تَ] (اِ) چلچله. (ناظم الاطباء).
فاسترک.
[تَ رَ] (ق مرکب) کمی عقب تر. (اشتنگاس). پس ترک.
فاسترن.
[] (معرب، اِ) لغت سریانی است و به یونانی جندبادستر(1) و فاطونیقی نامند و به فارسی بستان افروز است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - جندبیدستر با یاء درست است.
فاستره.
[] (معرب، اِ) به یونانی جندبادستر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فاسترن شود.
فاستونی.
(اِ) منسوجی شبیه به ماهوت. (یادداشت بخط مؤلف). نوعی از پارچهء پشمی ساده، و گاهی نخی آن هم بافته میشود. این لفظ روسی است و همراه پارچهء مذکور از روس به ایران آمده است. (فرهنگ نظام).(1)
(1) - در روسی Boston است.
فاسج.
[سِ] (ع ص) ماده شتر جوان تیزرو. (اقرب الموارد). فاثج. رجوع به فاثج شود. || ناقه ای که گشن پیش از ایام گشنی بر وی برجهد. (از منتهی الارب).
فاسخ.
[سِ] (ع ص) برگردانندهء بیع و عزم. (غیاث). آنکه عقدی را بوسیلهء حق خیار بهم میزند. رجوع به فسخ شود. || شکننده. (ناظم الاطباء). || تباه و فاسد کننده. || تباه و فاسد شونده. (غیاث). رجوع به فسخ شود.
فاسخ.
[سِ] (اِخ) یکی از اعیاد یهود، و بصورت فصح نیز ضبط شده است. لفظ فصح تعریب فِسْخ عبرانی است. (اقرب الموارد).
فاسد.
[سِ] (ع ص) تبه. (منتهی الارب). معیوب. تبه. خراب. (ناظم الاطباء) :
بس ای خاقانی از سودای فاسد
که شیطان میکند تلقین سودا.خاقانی.
رجوع به فساد و ترکیبات فاسد شود.
|| زبون. || گندیده. گمراه. || سرکش و شریر. || ناچیز. || باطل. || سست و بیقوّت. || معطل. (ناظم الاطباء).
فاسدالاخلاق.
[سِ دُلْ اَ] (ع ص مرکب)زشتخوی. بدخوی. تبه خوی. (فرهنگ رازی ص180).
فاسدالعقیدة.
[سِ دُلْ عَ دَ] (ع ص مرکب) آنکه عقیده اش خطا باشد و اندیشهء ناراست دارد. بداندیش.
فاسدالمآل.
[سِ دُلْ مَ] (ع ص مرکب)ناصواب. (ناظم الاطباء). آنچه سرانجام آن به تباهی کشد.
فاسدالمزاج.
[سِ دُلْ مِ] (ع ص مرکب)بدخوی. (ناظم الاطباء).
فاسد ساختن.
[سِ تَ] (مص مرکب) تباه کردن. رجوع به تباه شود.
فاسد شدن.
[سِ شُ دَ] (مص مرکب) تباه شدن. تباه گردیدن : ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد. (گلستان). || گندیدن. رجوع به فاسد شود.
فاسد کردن.
[سِ کَ دَ] (مص مرکب)فاسد ساختن. گندانیدن. رجوع به تباه و تباه ساختن شود.
فاسد گردانیدن.
[سِ گَ دَ] (مص مرکب) فاسد ساختن. فاسد کردن. گندانیدن.
فاسدة.
[سِ دَ] (ع ص) مؤنث فاسد. رجوع به فاسد شود.
فاسرا.
[] (سریانی، اِ) فاشرا. خسرودارو. هزارجشان(1) را گویند و به پارسی خسرودارو گویند. ارجانی گوید فاسرا گرم و خشک است و داغ. سیاه و سپیدی که بر وی پدید آید چون بر وی طلا کنند ببرد و خون حیض و بول را از رحم و مثانه براند. علت صرع را سود دارد. (ترجمهء صیدنه، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ورق62). رجوع به خسرودارو و فاشرا شود.
(1) - در متن نسخهء خطی مأخذ مرارحسان است. رجوع به فاشرا شود.
فاسطامایی.
(معرب، اِ) به یونانی شاه بلوط است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به شاه بلوط شود.
فاسطره.
[] (معرب، اِ) اسم یونانی جند است، و به تای منقوط نیز آمده است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فاستره شود.
فاسغانیون.
(معرب، اِ)(1) دلبوث. سیف الغراب. سوسن احمر. دور حولة. سنخار. ماخاریون. (یادداشت بخط مؤلف). در بحرالجواهر و تحفهء حکیم مؤمن ضبط آن مشاهده نشد.
(1) - Phasganon.
فاسق.
[سِ] (ع ص) زناکار. (منتهی الارب). تبه کار. فاجر. (یادداشت بخط مؤلف). || ناراست کردار. (منتهی الارب) :
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم، بدانمی ای کاش.عطار.
گر تو زآن فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.خاقانی.
ج، فاسِقون، فُسّاق، فَسَقة. (اقرب الموارد). در فارسی بصورت فاسقان جمع بسته شده است :
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
|| در تداول عامه، مردی که با زن شوهردار دوستی و هم نشینی و هم صحبتی کند.
فاسق خواندن.
[سِ خوا / خا دَ] (مص مرکب) این ترکیب را صاحب تاج المصادر در ترجمهء تفسیق آورده است. فاسق شمردن. تهمت فسق به کسی زدن، مانند تکفیر. رجوع به فاسق و فسق شود.
فاسق گرفتن.
[سِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)(در تداول عامه) رفیق بازی زنان و همنشینی و عشق ورزی زن شوهردار با مرد دیگر. رجوع به فاسق شود.
فاسقون.
[سِ] (ع ص، اِ) جِ فاسق در حالت رفع.
فاسقون.
[سِ] (اِخ) به لغت رومی نام بیشه و جنگلی است در روم. (برهان). در معجم البلدان و نخبة الدهر و حدود العالم نیامده. (حاشیه برهان چ معین) :
که او گفت در بیشهء فاسقون
یکی گرگ یابی بسان هیون.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1463).
چنین تا لب بیشه فاسقون
برفتند پویان و دل پر ز خون.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج6 ص1465).
فاسقة.
[سِ قَ] (ع ص) مؤنث فاسق. ج، فاسقات، فواسق. (از اقرب الموارد).
فاسلو.
[] (معرب، اِ) به یونانی لوبیاست. فاصولیا. (از فهرست مخزن الادویه). فاسولیا. فاسیولن. اصوفورون.
فاسمی.
[] (اِ) زعفران است. (فهرست مخزن الادویه).
فاسنجانی.
[] (ص) نوعی از مرجان که رنگ قرمز آن رو به سفیدی دارد. رجوع به الجماهر چ عثمانی ص193 شود.
فاسولیا.
(معرب، اِ) لوبیا. رجوع به فاسلو شود.
فاسی.
(ع ص) اخراج کنندهء باد از مخرج بدون ایجاد صوت. اسم فاعل از فسو و فساء است که بمعنی اخراج باد از مخرج بدون ایجاد صوت است. (از اقرب الموارد). || (اِ) تخمی است سرخ و خمیده و تلخ، و غلاف او مثل خرنوب و برگش مانند برگ نخود، و در میان گندم و جو میروید، و به یونانی اندروصارون نامند. در اول گرم و تر و لطیف و قابض و مفتح سدهء احشاء و جهت درد مفاصل و عسرالنفس و سپرز نافع، و فرزجهء او با عسل مانع حمل، و شرب جوشانیدهء او در روغن زیتون کشندهء کرم معده، و قدر شربتش دو درهم است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به فاس شود. || (ص نسبی) منسوب به شهر فاس که بلد معروفی است در مغرب اقصی. (سمعانی). رجوع به فاس شود.
فاسی.
(اِخ) رجوع به ابوالحسن شود.
فاسی.
(اِخ) ابوعبدالله. رجوع به ابوعبدالله شود.
فاسی.
(اِخ) رجوع به ابومدین شود.
فاسی.
(اِخ) احمدبن عبدالحی حلبی. نویسندهء کتاب الدّر النفیس و النّور الانیس فی مناقب الامام ادریس است. وی از نویسندگان متأخر مراکش به شمار میرود. رجوع به معجم المطبوعات ج2 ستون 1428 شود.
فاسی.
(اِخ) احمدبن یوسف بن محمد بن یوسف. رجوع به احمد، و معجم المطبوعات ج2 ستون 1428 شود.
فاسی.
(اِخ) شیخ محمد المهدی بن احمدبن علی بن یوسف. مؤلف شرح دلائل الخیرات. از آثارش این کتب به چاپ رسیده است: 1- تحفة الملوک. 2- مطالع المسرات بجلاء، که همان شرح دلائل الخیرات است. درگذشت او را در سال 1052 ه . ق. نوشته اند. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1431).
فاسی.
(اِخ) عبدالقادربن علی بن یوسف، مکنی به ابومحمد. امام دانشمند، محدث و مفسر صوفی و آشنا به تمام دانشهای زمان بود که تمام بزرگان مغرب (کشورهای شمال افریقا) بر بزرگی او متفق اند. از کودکی نامش بر زبانها بود و سپس آوازهء شهرت او در سراسر کشورهای اسلامی پیچید. از هر طرف مردم بر او گرد آمدند و شمارهء شاگردانش رو به فزونی نهاد. از آثار او این چند کتاب مشهور است: 1- الاجوبة الکبری. 2- حاشیة علی صحیح البخاری. 3- رسالة فی امامة العظمی. 4- فقیهیّه. 5- نظم العمل. زندگی او را میان سالهای 1007 و 1091 م. نوشته اند. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1430).
فاسی.
(اِخ) عبدالواحدبن محمد بن احمد. دانشمندی از مردم فاس بود که در آنجا به سال 1172 ه . ق. متولد شد و در سال 1213 ه . ق. درگذشت. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص607 شود.
فاسی.
(اِخ) محمد بن احمدبن علی، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به تقیّالدین. تاریخ نویس و عالم اصول و حافظ حدیث بود. اصلش از فاس بود ولی در مکه تولد و همانجا وفات یافت و در آنجا مدتی سمت قضاء فرقهء مالکی را به عهده داشت. سخاوی دربارهء او گفته است: او دریای وسیعی از دانش بود که پس از مرگش جانشینی مانند خود نیافت. از آثارش این کتب مشهور است: شفاءالغرام باخبار البلد الحرام، دربارهء زندگی اعیان مدینه، المقنع من اخبار الملوک و الخلفاء، العقد الثمین فی تاریخ البلد الامین در چهار مجلد و به ترتیب حروف هجاء، ذیل کتاب النبلاء ذهبی، ارشاد الناسک الی معرفة المناسک. همچنین او کتاب حیات الحیوان دمیری را اختصار کرده است. زندگیش میان سالهای 765 و 832 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی ج 1 ص855). رجوع به معجم المطبوعات ج2 ستون 1429 شود.
فاسیاء .
(ع اِ) خنفساء. (اقرب الموارد). خبزدوک. (منتهی الارب). به عربی خنفساء است، و گفته اند نوعی از آن است. (فهرست مخزن الادویه). فاسیه. خرچسنه. خبزدوک. خبزدو. سرگین گردانک. جعل. رجوع به خبزدوک شود.
فاسیس.
(اِ) عصای ریاسَت. فوستل دو کولانژ آرد: نشان اقتدار حکام روم قدیم بود که همیشه در پیشاپیش آنان میکشیدند. عصای مزبور دسته ای از شاخه های درخت سندر بود که آن را گرد تبری با تسمه های سرخ میبستند. طول آن معمو تا سینهء مرد میانه قامت بود و قطر آن دست را پر میکرد. تبر را هنگامی که حاکم در شهر بود از میان شاخه های بهم بسته به احترام مردم شهر بیرون میکشیدند و چون از شهر خارج میشد در میان شاخه ها جای میدادند. لکن دیکتاتورها در شهر نیز تبر را از عصای ریاست دور نمیکردند. به کار بردن عصای مزبور را رومیان از حکام اتروریا تقلید کرده بودند. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ص489).
فاسیسها.
(اِ) بُعدهایی است قمر را از شمس که منجمان آن را نگاه دارند. ابوریحان گوید آنجایها حال گشتن است اندر هوا. همچنانکه بحرانهای بیماری را زاویه های هشت سو نگاه دارند از جایگاه قمر به آغاز علت، بر برجی و نیم فضله، تا چنین باشد: مه ص قلّه قف رکه رع شیه ش. و فاسیسهایی که قمر را به آفتاب باشد اجتماع است و استقبال، و دوازده درجه پیش و پس از هر یکی در تربیع. و چون همه را بتوالی البروج گیری چنین باشد: یب مه ص قلّه قسح قف قصب رکه رع شیه شمح شس. (التفهیم ابوریحان بیرونی چ جلال همایی ص211). این ارقام و همچنین ارقام چند سطر پیش مثل دیگر ارقام و جداول و نوشته های این کتاب (التفهیم) بی اندازه مغشوش بود. نگارنده [ جلال همایی، محشی کتاب ] با محاسبهء دقیق تصحیح کرد. مث رقم «قف» یعنی صدوهشتاد درجه موضع استقبال است و 12 درجه پیش از او 168 درجه میشود، یعنی رقم «قسح» و 45 درجه پیش از او رقم «قله» یعنی 135 و 12 درجه بعد از او 192 «قصب» و 45 درجه بعد از او 225 «رکه». (از حاشیهء التفهیم به قلم همایی همان صفحه).
فاسیس هندی.
[سی سِ هِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بابری است. (فهرست مخزن الادویه). آن را نوعی از ریحان و نیز قسمی از خربزه دانسته اند. رجوع به بابری شود.
فاسین.
(اِخ) نام امیر چوبانان از توابع دارابگرد در زمان اردشیر پاپکان. رجوع به سبک شناسی بهار ج1 ص135 شود.
فاسیوس.
(اِخ) (رود...) رجوع به فاز شود.
فاسیوس.
(اِخ) ظاهراً طبیبی بوده است، و او را در عداد پزشکانی که در فاصلهء روزگاران بقراط و جالینوس زیسته اند نام برده اند. (از عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج1 ص36).
فاسیولن.
[لُ] (معرب، اِ) لوبیای سفید. اصوفورون(1). (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فاسولیا و فاسلو شود.
(1) - Isopyrun.
فاسیة.
[یَ] (ع اِ) خبزدوک. بسیار بدبوست. (فهرست مخزن الادویه). فاسیاء. جعل. سرگین گردانک. رجوع به فاسیاء شود.
فاش.
(از ع، ص) آشکارا و ظاهر. (آنندراج) (غیاث). مخفف فاشی، اسم فاعل از ریشهء فشو است که لام الفعل آن در حالت نکره حذف میشود، و در زبان فارسی از دیرباز این کلمه و کلمهء صاف بجای فاشی و صافی بکار میرفته است. مؤنث فاش، فاشیة است. رجوع به اقرب الموارد شود :
همین است فرجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما.فردوسی.
گفت، لیکن فاش گردد از سماع
کلّ سِرٍّ جاوز الاثنین شاع.مولوی.
اگر مشک خالص نداری مگوی
وگر هست خود فاش گردد به بوی.
سعدی (بوستان).
فاش میگویم و از گفتهء خود دلشادم
بندهء عشقم و از هر دو جهان آزادم.حافظ.
|| مشهور. معروف. (یادداشت بخط مؤلف) :
فاش شد نام من به گیتی فاش
من نترسم ز جنگ وز پرخاش.طاهر فضل.
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی و نادان مباش.
سعدی (بوستان).
|| همگانی و عمومی. آنچه همگان مرتکب شوند :
جهل و بیباکی شده فاش و حلال
دانش و آزادگی گشته حرام.ناصرخسرو.
فاش.
(ص) پراگنده. مبدل پاش است. (آنندراج). صاحب صحاح الفرس کلمه را فارسی دانسته و چنین مینویسد: پراکنده شده و آشکاره شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو در کابل این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت.فردوسی.
این حدیث به نیشابور فاش شد. (تاریخ بیهقی).
فاش.
(اِخ) رودی است در ایالت کرمان که اراضی ناحیهء جبال بارز را مشروب میکند.
فاشافاش.
(ق مرکب) علناً. (یادداشت بخط مؤلف). از دو «فاش» مخفف فاشی عربی، با الفی که در وسط آن افزوده اند، مثل سراسر. این ترکیب فقط در فارسی و بیشتر در تداول عام به کار رود. رجوع به فاش شود.
فاشان.
(اِخ) قریه ای از نواحی مرو. (از معجم البلدان). پاشان، قریه ای از هرات، رجوع به پاشان شود.
فاشانی.
(ص نسبی) منسوب به فاشان که قریه ای است از قراء مرو. (سمعانی).
فاشانی.
(اِخ) احمدبن عبدالرحمان یا محمد هروی فاشانی، مکنی به ابوعبید. از محدثان عامّه بوده و ابومنصور ازهری صاحب کتاب تهذیب اللغه و جمعی دیگر از اکابر از وی روایت کنند. کتاب غریبین که حاوی غرایب حدیث و قرآن مجید است از او بوده. درگذشت او در ماه رجب سال 401 ه . ق. اتفاق افتاده است. (از ریحانة الادب ج3 ص197).
فاشانی.
(اِخ) موسی بن حاتم. محدث است. رجوع به معجم البلدان شود.
فاشانی.
(اِخ) محمد بن محمد بن احمدبن عبدالله بن محمد، مکنی به ابوزید. فقیه شافعی. در زمان خود بی نظیر بود و ابواسحاق مروزی را فقه آموخت. به مذهب شافعی بسیار پایبند بود و در آن بسیار نیکو نظر میداد. در 13 رجب سال 371 ه . ق. درگذشت. رجوع به معجم البلدان شود.
فاش الاستعمال.
[شُلْ اِ تِ] (از ع، ص مرکب) زبان زد. کثیرالاستعمال. (یادداشت بخط مؤلف).
فاشج.
[شِ] (ع ص) آنکه پاهای خود را برای بول کردن بگشاید. رجوع به فشج شود.
فاشرا.
[شَ / شِ] (سریانی، اِ) نوعی از رستنی باشد که مانند عشقه بر درخت پیچد. خوشه و میوهء آن زیاده بر ده دانه نمیشود، و آن در اول سبز و در آخر بغایت سرخ گردد. و آن را هزارجشان گویند یعنی هزارگز، و به شیرازی نخوشی خوانند بسبب آنکه میوهء آن در زمستان خشک نمیشود، و بعربی کرمة البیضا و حالق الشعر و عنب الحیه هر دو با حای بی نقطه و به یونانی انبالس لوقی گویند. (برهان). فاشری. مأخوذ از سریانی. (فولرس).
فاشرستین.
[شِ رِ] (سریانی، اِ) به لغت سریانی و بعضی گفته اند یونانی، بمعنی دافع. شصت علت باشد، و آن گیاهی است که شیرازیان سیاه دارو گویند و به عربی کرمة الاسود خوانند، و آن شش بندان است که مانند عشقه بر درخت پیچد. (برهان). دزی صور دیگر کلمه را فاشررشتین، فاشرشتین و فاشرشیین ذکر کرده است. (دزی ج2 ص269)(1). نباتش در پیچیدن به مجاور خود، شبیه است به لبلاب و در رنگ مخالف فاشروا، و به فارسی ششبندان نامند. ساق او سیاه و ثمرش مانند فاشروا سیاه است. و ظاهر بیخ او سیاه و باطن سرخ، و در افعال ضعیف تر از فاشرا و ضماد برگش جهت زخمهای حیوان و استوای عصب نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). به عربی کرمة الاسود و به یونانی البابس مالیا بمعنی کرم اسود و به رومی اناروترطیس، و به بربری میمون و به اندلس معروف به بوطانیه است. (از مخزن الادویه). کرمة البیضا. فاشرشین. کرمة السوداء. انبالیس مالینا(2). (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فاشرا و فاترسین شود.
(1) - fasharshin, fashrashin. نقل از نام سریانی fasher ashtin است بعربی. (از حاشیهء برهان چ معین).
.(از حاشیهء برهان)
(2) - ampelosmelaina
فاشرسین.
[شَ] (سریانی، اِ) بر وزن و معنی فاترسین است که خردل و سپندِ سوختن باشد. (برهان). گرم و خشک است و بول و خون از مثانه و رحم براند. ورم سپرز را تحلیل کند و بادهای غلیظ را لطیف گرداند و صرع را سودمند است. (از ترجمهء صیدنه). فاتوسین. فاترسین. فاشرین. رجوع به فاترسین شود.
فاشره.
[شَ رَ / رِ] (سریانی، اِ) کرمه دشتی. فاشرا. رجوع به فاشرا شود.
فاشری.
[شَ ری ی / شِ ری ی] (ع اِ)دوایی است گزیدگی مار و هوام را نافع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ظاهراً همان فاشرا و فاشره است. رجوع به فاشره شود.
فاشرین.
[شَ] (سریانی، اِ) کرمة السوداء. سیاه دارو. رجوع به فاشرسین و فاشرستین و فاشرا شود.
فاش شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) آشکار شدن. ظاهر شدن. رجوع به فاش شود.
- فاش شدن خبر؛ پراگنده شدن و ذیوع آن. (یادداشت بخط مؤلف) :
فاش شد راز من به گیتی فاش
من نترسم ز جنگ وز پرخاش.طاهر فضل.
فاشطره.
[] (معرب، اِ) به یونانی جندبادستر(1) است. (فهرست مخزن الادویه).
(1) - جندبیدستر درست است.
فاشغة.
[شِ غَ] (ع ص) برآینده و پوشاننده روی چیزی را. (از اقرب الموارد). || ناصیة فاشغة؛ موی پیشانی پراکنده و پریشان. (منتهی الارب).
فاش کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) آشکار کردن. اشاعة. (یادداشت بخط مؤلف) :
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گلزار.
عسجدی.
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بی ثبات.ناصرخسرو.
مکن گفتمت مردی خویش فاش
چو مردی نمودی مخنث مباش.
سعدی (بوستان).
مکن عیب خلق ای خردمند فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش.
سعدی (بوستان).
فاش کن حیلت بداندیشان
تا نگویند غافلی زایشان.اوحدی.
رجوع به فاش شود.
فاشکوئیه.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان که در 90 هزارگزی باختر راور و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی راور به یزد واقع است. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 100 تن سکنه است. محصول عمده اش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فاشکوه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 48 هزارگزی خاور مسکون و 23 هزارگزی خاور راه شوسهء بم به سبزواران واقع است. سکنهء آن 30 تن است. مزارع جوزوئیه، نارنج قلعه و شیران جزء این ده است. ساکنان از طایفهء خواخه هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فاش گردانیدن.
[گَ دَ] (مص مرکب)آشکار ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : و تو را مقرر است که فاش گردانیدن این حدیث از جهت من ناممکن است. (کلیله و دمنه). فاش کردن. رجوع به فاش و فاش کردن شود.
فاش گردیدن.
[گَ دی دَ] (مص مرکب)آشکار شدن. فاش شدن :
چرا گوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی (بوستان).
رجوع به فاش و فاش شدن شود.
فاش گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) آشکار شدن :
به شهر اندرون آگهی فاش گشت
که بهرام شد کشته و درگذشت.فردوسی.
غیب و آینده بر ایشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش.مولوی.
حاتم طایی به کرم گشت فاش
گر کرمت هست، درم گو مباش.خواجو.
رجوع به فاش شود.
فاش گفتن.
[گُ تَ] (مص مرکب) آشکارا گفتن. بی پرده گفتن :
با حکیم او رازها میگفت فاش
از مقام خواجگان و شهرتاش.مولوی.
فاش میگویم و از گفتهء خود دلشادم
بندهء عشقم و از هر دو جهان آزادم.حافظ.
عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام.حافظ.
فاشورانیدن.
[دَ] (مص مرکب)(1) در تاج المصادر بیهقی و مصادراللغهء زوزنی فاشورانیدن و فاشوریدن آتش در ترجمهء حَضّ آمده است.
(1) - از: فا (وا = باز) + شورانیدن.
فاشوق.
(اِخ) از قریه های بخارا است. (معجم البلدان).
فاشوقی.
(ص نسبی) منسوب به فاشوق که قریه ای است در بخارا. (سمعانی).
فاشون.
(اِخ) جایی است در بخارا. (معجم البلدان از عمرانی). ظاهراً همان فاشوق است. رجوع به فاشوق شود.
فاشة.
[فاشْ شَ] (ع ص) زن تبهکار. (منتهی الارب).
فاشی.
(ع ص) در فارسی بدون یاء (فاش) به کار میرود، اما در عربی لام الفعل فقط در حالت نکره حذف میشود. رجوع به فاش شود.
فاشیرا.
(سریانی، اِ)(1) کلمهء سریانی است. باشرا(2) یکی از صور عربی آن است. (حاشیهء برهان چ معین). کرمهء دشتی. بروانیا. انبلس لوقی. (یادداشت بخط مؤلف). کرمة البیضاء است. (فهرست مخزن الادویه). پیچکی است که لاتینی آن را بریونیا(3) نامند. (یادداشت بخط مؤلف). از تیرهء خیاریان(4)است و ریشهء دائمی دارد و میوه های آن قرمز و کوچک و ریشهء آن ضخیم است. (گیاه شناسی گل گلاب ص254). رجوع به انبلس لوقی و تاک دشتی شود. || بعضی آن را انگور جنگلی گمان برده اند و غلط است. (یادداشت بخط مؤلف). سیاه دارو. کرمة السوداء.
(1) - fashira.
(2) - bashra.
(3) - Bryonia.
(4) - Cucurbitacees.
فاشیست.
(فرانسوی، ص)(1) کسی که پیرو فلسفهء فاشیسم باشد. رجوع به فاشیسم شود. || (اِخ) عضو حزب ملی ایتالیا که در 1919 م. بوسیلهء موسولینی تأسیس شد. (حییم).
(1) - Fasciste.
فاشیسم.
(فرانسوی، اِ)(1) هر برنامه ای که بمنظور برپاکردن تمرکز حکومت ملی مطلقه، با سیاست و روش خشک و خشن ملی باشد، و برای عملی کردن آن رژیم در زمینه های صنعتی، کارخانه ای، تجاری و مالی همراه با زور و تعدی نسبت به مخالفان طرح ریزی شود و به اجرا درآید. (از وبستر). || (اِخ) اصول ضداشتراکی حزب فاشیستهای ایتالیا که بوسیلهء موسولینی در سال 1919 م. تأسیس شد. رجوع به فاشیست شود.
(1) - Fascisme.
فاصخة.
[صِ خَ] (ع ص) مردی که عقل رسا نباشد او را. (منتهی الارب).
فاصل.
[صِ] (ع ص) جداکننده :
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل.سعدی.
جداکنندهء حق از باطل. (یادداشت بخط مؤلف). فصیل. || قاطع.
-حکم فاصل؛ حکم قاطع. (یادداشت بخط مؤلف). حکم نافذ و روان. (منتهی الارب). ماضی. (اقرب الموارد).
-حد فاصل؛ آنچه میان دو چیز فاصله باشد. برزخ.
فاصلة.
[صِ لَ] (ع ص) مؤنث فاصل. رجوع به فاصل شود. || (اِ) شبه که میان هر دو مروارید و جز آن در رشته کشند. (منتهی الارب). || آخر آیت قرآن، و آن بمنزلت قافیه است در شعر. ج، فواصل. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند چون در نوشته های کاهنان سجع آورده می شد و اسلام کاهنان را کذاب خوانده و شیوهء آنها را رد کرده بود، سجع های قرآن را فاصله خواندند. || (اصطلاح عروض) فاصله بر دو نوع است، فاصلهء صغری و فاصلهء کبری. فاصلهء صغری هر کلمهء چهارحرفی است که سه حرف اول آن متحرک باشد و آخری ساکن، مانند: «حرکت». و فاصلهء کبری هر کلمهء پنج حرفی است که چهار حرف اول آن متحرک بود و پنجمین ساکن. سیفی می آورد: اکثر بر آنند که فاصله از اصول است و بعضی گویند نه بلکه فاصلهء صغری مرکب است از سبب ثقیل و خفیف، و کبری از سبب ثقیل و وتد مجموع.(1)ابراهیم بن عبدالرحیم عروضی، کلمهء چهارحرفی را فاصله میگوید به صاد بی نقطه. و کلمهء پنج حرفی را فاضله میگوید به ضاد بانقطه بجهت آنکه با یک حرف زیاده است از فاصله... و ابن خباز میگوید که بعضی هر دو را فاضله میگویند با ضاد بانقطه. و اول را به صغری و دوم را به کبری قید کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1140 ببعد). و آن را فاصلهء کبری ازبهر آن خواندند که غایت متحرکات متوالی است که در کلام منظوم تواند بود، و استعمال آن در اشعار از ثقلی خالی نیست... و ابوالحسن اخفش که از کبار ائمهء نحو و لغت بوده است فاصله ها را از ارکان نمی نهد و میگوید: ارکان عروض بیش از سبب و وتد نیست و فاصله جزوی است از اجزاء افاعیل عروضی، یکی مرکب از دو سبب (ثقیل و خفیف) و یکی مرکب از سببی و وتدی، و تقریر این قول آن است که چون به اتفاق عروضیان سبب منقسم است بر خفیف و ثقیل، و سبب ثقیل را جز در فاصله ها وجود نیست لازم آید که فاصله از ارکان نباشد والاّ در تقسیم سبب بر خفیف و ثقیل هیچ فایده نبود و از این تقسیم تداخل ارکان لازم آید. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1 مدرس رضوی ص26 ببعد). || میان. میانه. (یادداشت بخط مؤلف). || بازداشت. برزخ. حائل و بازداشت میان هر دو چیز. (یادداشت بخط مؤلف). || (اصطلاح چاپخانه) پارهء سرب ساده ای که بر آن حرفی از حروف نباشد و آن را برای جدا کردن کلمات از یکدیگر در میان آنها گذارند. || گشادگی. (یادداشت بخط مؤلف). || دوری. (یادداشت بخط مؤلف).
-بافاصله؛ (اصطلاح چاپخانه) کلماتی که از هم جدا گذارند. بی فاصله عکس آن است.
ترکیب های دیگر:
-فاصله دادن.؛ فاصله دار. فاصله گرفتن. رجوع به این ترکیبات شود.
(1) - شمس قیس آن را وتد مقرون گوید.
فاصله دادن.
[صِ لَ / لِ دَ] (مص مرکب)میان دو چیز جدایی انداختن و آنها را از یکدیگر دور کردن. رجوع به فاصله شود.
فاصله دار.
[صِ لَ / لِ] (نف مرکب) هر دو یا چند چیز که از یکدیگر فاصله داشته باشند. رجوع به فاصله شود.
فاصلهء صغری.
[صِ لَ / لِ یِ صُ را](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلمهء چهارحرفی که سه حرف اول آن متحرک و چهارمی ساکن باشد. رجوع به فاصله (اصطلاح عروض) شود.
فاصلهء کبری.
[صِ لَ / لِ یِ کُ را](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کلمهء پنج حرفی که چهار حرف اول آن متحرک و پنجمی ساکن باشد. رجوع به فاصله شود.
فاصله گرفتن.
[صِ لَ / لِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) چند قدم با کسی فاصله گرفتن؛ کنایه از احترام قائل شدن نسبت به او. (یادداشت بخط مؤلف). || دوری کردن بسبب نفرت داشتن یا احتیاط کردن.
فاصولیة.
[یَ] (معرب، اِ)(1) لوبیا. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فاسلو شود. || در تداول عامهء عراق، لوبیای پخته که خوراکی است.
(1) - Phaseolos.
فاصة.
[صَ] (اِ) قصاب. (دزی ج2 ص 236).
فاضجة.
[ضِ جَ] (ع ص) رجوع به فضیج شود.
فاضجة.
[ضِ جَ] (اِخ) کوشکی از بنی نظیر در مدینه. (معجم البلدان).
فاضجة.
[ضِ جَ] (اِخ) قطعه زمینی در بین کوههای ضریة، و در بین این دو محل نه میل فاصله است. (معجم البلدان).
فاضح.
[ضِ] (ع ص) آشکارکننده. پرده دری کننده :
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می دراند پرده های غیب را.مولوی.
اسم فاعل از فضح. رجوع به فضخ شود. || (اِ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی آورد. (اقرب الموارد).
فاضح.
[ضِ] (اِخ) جایی است در نزدیکی مکه پهلوی ابوقبیس که مردم شهرهای دیگر برای رفع احتیاجات خود بدانجا میرفتند. این محل را نظر به اینکه بنی جرهم و بنی قطوراء در آنجا جنگیدند و بنی قطوراء شکست خوردند و رئیس آنها کشته شد، فاضح (رسواکننده) خوانده اند. (از معجم البلدن) (منتهی الارب).
فاضح.
[ضِ] (اِخ) کوهی است در نزدیک ریم که وادیی در نزدیک مدینه است. (از معجم البلدان).
فاضحة.
[ضِ حَ] (ع ص) مؤنث فاضح. رجوع به فاضح شود.
فاضحة.
[ضِ حَ] (اِخ) نام جایی است. (منتهی الارب). ظاهراً همان فاضح یا فاضجه باشد. رجوع به فاضح و فاضجه شود.
فاضل.
[ضِ] (ع ص) فزونی یابنده. (از اقرب الموارد). || به مجاز کسی را گویند که در دانش و علم بر دیگران فزونی یابد، و بدین معنی در زبان فارسی بسیار رایج است. مقابل مفضول. دانشمند. صاحب فضل. مرد داننده. ج، فضلاء. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون خویشتنت کند خرد باقی
فاضل نشود کسی جز از فاضل.
ناصرخسرو.
این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی). بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی).
تا تو در علم با عمل نرسی
عالمی، فاضلی، ولی نه کسی.سنائی.
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از دردسر نیاساید.خاقانی.
جاهل آسوده فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است.خاقانی.
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضلتر از محمد یحیی فنای خاک.خاقانی.
کس نبیند بخیلِ فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی (گلستان).
|| زاید. فزونی. مازاد. (یادداشت بخط مؤلف) :آنچه فاضل و زیاد آمد با او رد گردانید و او را بازگشودند. (ترجمهء تاریخ قم ص161). || هنری. هنرور. هنرمند. (یادداشت بخط مؤلف). || نیکو و پسندیده : اگر نیم نانی بخوردی فاضلتر از این بودی. (گلستان). || بااهمیت و ارجمند : جامع شیراز جائی فاضل است. (فارسنامهء ابن بلخی ص133).
ترکیب ها:
-فاضلانه.؛ فاضل شدن. فاضل گردانیدن. فاضل گشتن. رجوع به این ترکیبات شود.
فاضل.
[ضِ] (اِخ) دهی از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب خاوری صالح آباد واقع است. جلگه ای گرمسیر و دارای 40 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فاضل.
[ضِ] (اِخ) مردی است که داخل سوداگران ترکستان بود و بموجب نشان شیبانی، خان ترخان شده محافظت آن دروازه مینمود. و در شرح فتح سمرقند در رمان محمدخان شیبانی نام او آمده است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص284 شود.
فاضل آب.
[ضِ] (اِ مرکب) آب زاید. (یادداشت بخط مؤلف). || در تداول امروز آبراهه هایی است که آب زاید و کثافات خانه ها از آن عبور کند و به خارج شهر رود. و در این معنی استعمال ظرف بجای مظروف است. فاضلاب.
فاضل آباد.
[ضِ] (اِخ) دهی از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 11 هزارگزی باختر علی آباد و سر راه شوسهء گرگان واقع است. دشتی معتدل، مرطوب، مالاریایی و دارای 310 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء کفش گیری تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، تخم آفتاب گردان، هندوانه، خربزه و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در آنجا چندین خانوادهء روسی ساکن هستند که کارهای نجاری و آهنگری دارند. فارس ها شال و کرباس میبافند. در آنجا پست بهداری و دبستان برقرار است. محصول این ده به خوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فاضل آباد.
[ضِ] (اِخ) دهی از بخش دره شهر شهرستان ایلام که در 21 هزارگزی باختر دره شهر و یکهزارگزی جنوب راه مالرو هندمین به ایلام واقع است. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 204 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء صیمره و محصول عمده اش غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فاضل آباد.
[ضِ] (اِخ) دهی از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 33 هزارگزی باختر نورآباد و 21 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع است. جلگه ای سردسیر، مالاریایی و دارای 600 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. ساکنان از طایفهء سادات، و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فاضل آباد.
[ضِ] (اِخ) دهی از دهستان ماروسک بخش سرولایت شهرستان نیشابور که در 15 هزارگزی باختر چگنه بالا واقع است. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 153 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فاضل آبی.
[ضِ لِ] (اِخ) حسن بن ابی طالب یوسفی، معروف به فاضل آبی و نیز مشهور به ابن الزینب یا ابن الربیب. از شاگردان محقق اول و صاحب کتاب کشف الرموز بوده و با استاد خود مباحثاتی داشته. و از رجال اواخر قرن هفتم هجری بوده است. (از ریحانة الادب ج1 ص14).
فاضل آمدن.
[ضِ مَ دَ] (مص مرکب)افزون شدن. برتری یافتن. رجوع به فاضل و فضل شود.
فاضلات.
[ضِ] (اِ) آبی که به زیادت سرشاری از نهرها بدررود. (آنندراج). ظاهراً مصحف فاضل آب یا فضولات است. رجوع به فاضل آب شود.
فاضل اردکانی.
[ضِ لِ اَ دَ] (اِخ) شیخ محمدحسین. از اعاظم فقهای عهد ناصرالدین شاه که در سال 1302 یا 1305 ه . ق. در کربلا درگذشته است. (از ریحانة الادب ج1 ص59).
فاضل اسفراینی.
[ضِ لِ اِ فَ یِ] (اِخ)رجوع به محمد بن احمدبن سیف شود.
فاضل اصفهانی.
[ضِ لِ اِ فَ] (اِخ)رجوع به فاضل هندی شود.
فاضلان.
[ضِ] (اِخ) دو فاضل. در اصطلاح فقها و اصولیین منظور از فاضلان علامهء حلی و استادش ابن سعید است، و گروهی از جمله ملا صالح مازندرانی نوشته اند: گفته اند مراد از فلاضلان علامهء حلی و پسرش فخرالمحققین است، و این درست نیست. (از ریحانة الادب ج3 ص184).
فاضلانه.
[ضِ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) به روش بزرگان و دانشمندان، چنانکه گوییم: فلان این مقاله را فاضلانه نوشته است. || هرچه در آن نشانهء فضل و دانش توان دید. رجوع به فاضل (ع ص) شود.
فاضل ایروانی.
[ضِ لِ رَ] (اِخ) ملا محمد پسر محمدباقر ایروانی. زندگی و مرگ و مدفنش در نجف بوده است و از اکابر علمای اوایل قرن چهاردهم هجری بشمار است. از او چهارده کتاب در فقه و اصول و تقلید و اجتهاد باقی مانده. مرگش در سال 1306 ه . ق. بوده است. رجوع به ریحانة الادب ج3 ص180 شود.
فاضل بسطامی.
[ضِ لِ بَ] (اِخ) رجوع به بایزید بسطامی شود.
فاضل بسطامی.
[ضِ لِ بَ] (اِخ)نوروزعلی پسر محمدباقر. زادگاهش بسطام و درگذشت او در سال 1309 ه . ق. بود. (دانشوران خراسان). کتاب فردوس التواریخ را در ترجمهء رساله ای بنام ذهبیه یا مذهبیه منسوب به علی بن موسی الرضا نگاشته است. رجوع به سبک شناسی بهار ج3 ص392 شود.
فاضل بیرجندی.
[ضِ لِ جَ] (اِخ)رجوع به عبدالعلی شود.
فاضل تاشکندی.
[ضِ لِ کَ] (اِخ) ادیب گمنامی است که در کشف الظنون از او نام برده شده و رسالهء «بحث» او را با ابوالسعود دربارهء استعارهء تمثیلیه، صاحب مأخذ فوق بعنوان کتابی یاد کرده است. رجوع به کشف الظنون ج1 ستون 221 شود.
فاضل تونی.
[ضِ لِ] (اِخ) شیخ محمدحسین فاضل پسر ملا عبدالعظیم و فاطمه، در تون (فردوس) به سال 1257 ه . ش. تولد یافت. پدر و مادرش هر دو در زادگاه او درگذشتند. فاضل تونی در مدارس قدیم تحصیل کرد و در ادبیات ایران و زبان عرب اطلاعات وسیع داشت. وی در تاریخ 23 مهرماه 1312 ه . ش. معلم ادبیات عرب در دانشسرای عالی تهران شد. سپس پایهء استادی گرفت و در دانشکدهء ادبیات دانشگاه تهران از سال 1315 ه . ش. به مقام استادی رسید و تدریس زبان و ادبیات عرب و فلسفهء قدیم به او واگذار شد. استاد فاضل تونی از سیدحسن اصفهانی و سیدابوالقاسم کاشی جواز تدریس علوم معقول داشت و از سال 1321 ه . ش. علاوه بر تدریس در دانشکدهء ادبیات به استادی دانشکدهء علوم معقول و منقول نیز منصوب شد. فاضل تونی با اینکه در سال 1333 ه . ش. بعلت کِبَر سن بازنشسته شد از تدریس نیاسود و در سال 1334 ه . ش. چون در خود توانائی ادامهء تدریس را ندید طی نامه ای به تاریخ هشتم اردیبهشت ماه همان سال از رئیس دانشگاه تقاضا کرد که درس های او را به دیگری واگذارند. مجدداً در سال 1336 ه . ش. ابلاغ بازنشستگی مجدد به نام او صادر گردید. وی روز سیزدهم بهمن ماه 1339 ه . ش. از دنیا رخت بربست. (نقل به اختصار از پروندهء فاضل تونی در دانشگاه تهران).
فاضل تونی.
[ضِ لِ] (اِخ) ملا عبدالله بن محمد تونی بشروی مشهدی. مدتی ساکن مدرسهء شوشتری (تستری) اصفهان و سپس مقیم مشهد بوده و در راه سفر عتبات در شهر کرمانشاه به سال 1071 ه . ق. درگذشته است. از تألیفات او این کتب مشهور است: 1- حاشیهء مدارک. 2- شرح ارشاد علامه. 3- حاشیهء معالم. 4- فهرست تهذیب شیخ طوسی، که بسیار خوب و بی نظیر است. 5- وافیه در اصول. (از ریحانة الادب ج1 ص227).
فاضل تونی.
[ضِ لِ] (اِخ) ملا احمد بشروی مشهدی. از معاصران شیخ حر عاملی ساکن مشهد و برادر ملا عبدالله تونی بوده است. حاشیه ای بر شرح لمعه و دو رساله در حرمت غنا و رد صوفیه نوشته. تا سال 1071 ه . ق. زنده بوده ولی تاریخ مرگش معلوم نیست. (از ریحانة الادب ج1 ص226).
فاضل جم.
[ضِ لِ جَ] (اِخ) ملا حسین پسر ملا محمد جمعی. از علمای دینی اوایل قرن چهاردهم هجری و منسوب به جم در ایالت فارس است. کتابی بنام جام جم فی آثار العجم در تاریخ نوشته. درگذشت او در سال 1319 ه . ق. اتفاق افتاده است. (از ریحانة الادب ج3 ص180).