فتح کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)گشادن. گشودن :
دلیر آمدی سعدیا در سخن
چو تیغت به دست است، فتحی بکن.سعدی.
رجوع به فتح شود.
فتح موصلی.
[فَ حِ مَ / مو صِ] (اِخ) از بزرگان و متقدمان مشایخ موصل است. بشر حافی از نظیران اوست. هفت سال پیش از بشر حافی به سال 220 ه . ق. از دنیا رفته است. روز عید اضحی در کوی ها می گذشت. آن قربانها دید که میکردند، گفت خدایا دانی که چیزی ندارم که برای تو قربان کنم. من این دارم. پس انگشت بر گلو نهاد و بیفتاد. بنگریستند، برفته بود و خطی سبز بر گلوی وی ظاهر. (از نفحات الانس ص47). در ورع و مجاهده بغایت بود و حزنی و خوفی غالب داشت و خود را پنهان میداشت از خلق، تا حدی که دسته ای کلید بر هم بسته بود برشکل بازرگانان، هر کجا رفتی [ آن کلیدها ] در پیش سجاده بنهادی تا کسی ندانستی که او کیست... نقل است که روزی فتح را سؤال کردند از صدق، دست در کورهء آهنگری کرد، پاره ای آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد و گفت: صدق این است... (از تذکرة الاولیاء عطار چ نیکلسن ج1 ص274).
فتح نامه.
[فَ مَ / مِ] (اِ مرکب) فیروزی نامه. (یادداشت بخط مؤلف). نامه ای که از جانب سلطان یا سپهسالار لشکر پس از فتح اقطار ممالک نوشته میشد تا به همهء مردم آگاهی داده شود. اگر لشکر شکست میخورد این نامه را «شکست نامه» می گفتند و لازم بود در آن علل شکست چنانکه موجب تسلی خاطر مردم باشد بیان گردد. اما هنگامی که سردار یا پادشاه فتح میکرد شرح دلیری ها و مردانگی های او و یارانش را در فتح نامه با آب و تاب مینوشتند و چون فتح نامه به شهرها میرسید جشن و سور برپا میشد : بونصر را بگوی تا فتح نامه نسخت کند. (تاریخ بیهقی). فتح نامه ها به اطراف ممالک روان ساخت. (دولتشاه).
فتح نوآباد.
[فَ حِ نُو] (اِخ) نام قدیم دیهی در نزدیکی قم در ناحیهء وازکیرود. (از ترجمهء تاریخ قم ص137).
فتحة.
[فُ حَ] (ع اِ) فرجه. (اقرب الموارد). شکفتگی. (منتهی الارب). || نازش مردم به چیزی که دارد، از ملک و ادب و از علم و هنر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتحه.
[فَ حَ / حِ] (از ع، اِ) علامت حرکت فتح. (اقرب الموارد). زبر، و استعمال این نزد بصریان در مبنی و معرب هر دو آمده. (غیاث). صورت آن در کتابت این است: «ــَـ». (یادداشت بخط مؤلف) :
امروز بیامدی به صلحش
کش فتحه و ضمه برنشاندی.سعدی.
|| شکاف قلم. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فتح شود.
فتحی.
[فَ حا] (ع اِ) باد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتحی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فتح.
فتحی.
[فَ] (اِخ) از شعرای قرن نهم هجری. در مجالس النفائس آمده است: مولانا فتحی، از شعرای سلطان یعقوب است و این مطلع از اوست:
مجنون چو شام عید نظر بر هلال کرد
دیوانه گشت و ابروی لیلی خیال کرد.
(از مجالس النفائس ص312).
فتحی.
[فَ] (اِخ) اندجانی (ملا...). از شعرای قرن نهم هجری است. در مجالس النفائس آمده است: ملا فتحی، از ولایت اندجان است و در ملازمت بابرمیرزا میباشد و این بیت از اوست:
منکر عشق اند بی دردان بحمداللَّه که من
دردمندم، عاشقم، بیدرد باری نیستم.
(از مجالس النفائس ترجمهء فخر هروی ص158).
فتحی.
[فَ] (اِخ) پاشا زغلول (1279 ه . ق. / 1863 م. - 1332 ه . ق. / 1914 م.)، موسوم به احمد و معروف به فتحی پاشا زغلول، فرزند شیخ ابراهیم زغلول است. وی در فن قضا از نوابغ مصر بشمار است. تولدش در قریهء ابیان بود. تحصیلات خود را در مصر آغاز کرد و سپس به فرانسه رفت و در سال 1304 ه . ق. به قاهره بازگشت و مناصب قضایی به عهده گرفت. (از اعلام زرکلی ص59). او راست. 1- الاَثار العربیة الفتحیة. (مجموعهء مقالات). 2- الاَثار الفتحیة، بکوشش احمد حمدان. 3- الاسلام، خواطر و سوانح. 4- اصول الشرایع، ترجمه از اثر معروف بنتام. 5- جوامع الکلم، ترجمه از گوستاو لوبون. 6- رسالة فی تزویر الاوراق. 7- روح الاجتماع، ترجمه از گوستاو لوبون. 8- روح الشرایع، ترجمه از بنتام. 9- سرّ تطور الامم، نوشتهء گوستاو لوبون، ترجمه به عربی. 10- سرّ تقدم الانکلیزا السکسونیین، ترجمه از ادموند دیمولان. 11- شرح القانون المدنی. 12- لجنة اصلاح الجامع الازهر. 13- المحاماة فی کل زمان و مکان، در حقوق و تاریخ نظامات حکومت و سیاست در مصر. 14- الملاحظات القانونیه. 15- من امیر الی السلطان، کتابی که امیر مصطفی فاضل پاشا در 1866 م. به سلطان عبدالعزیز نوشته است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1435).
فتحی.
[فَ] (اِخ) ترندی، اسمش حکیم علی بن محمد است. وی معاصر سلطان بهرامشاه غزنوی بود و با حکیم سنایی و مختاری غزنوی معاشرت داشت. اشعارش کمیاب است و آنچه باقی مانده شیرین و لطیف است. در توحید گوید:
تابنده به فرمان تو شد چشمهء خورشید
گردنده به تقدیر تو شد گنبد خضرا
چون رحمت تو بدرقهء چشم و زبان شد
این نرگس مینا شد و آن سوسن گویا.
(از مجمع الفصحاء رضاقلی هدایت ج1 ص372).
فتحی.
[فَ] (اِخ) دفتری، فتحی بن محمد (متوفی به سال 1159 ه . ق. / 1746 م.). از مشاهیر دمشق بود. شعر می گفت و شاعران دیگر او را مدح می گفتند. سعید السمان مدایح او را در کتابی بنام «الروض النافح فیما ورد علی الفتح من المدائح» گرد آورده است. (از اعلام زرکلی ص767 از سلک الدرر).
فتحی.
[فَ] (اِخ) شیروانی. از سخنوران متوسط و از رندان صوفی نهاد است. او راست:
ماه رویا قل هو الله احد
این چه رخسار است؟ الله الصمد
لم یلد بی مثل لم یولد که اوست
آفرید از گل بدین خوبی جسد
در سحاب صنع صانع قطره ای است
لم یلد یولد له کفواً احد.
(از دانشمندان آذربایجان ص294).
فتحی.
[فَ] (اِخ) قزوینی. از شاعران عهد صفوی است. مؤلف تحفهء سامی آرد: به بیاعی مشغول است و گاهی شعر میگوید. این مطلع از اوست:
خواهم ای دیده که حیران نگاری باشی
هرزه گردی نکنی در پی یاری باشی.
(از تحفهء سامی ص149).
فتحی کور.
[فَ] (اِخ) از قزوینست. وی بسیار مردم آزار بود. در جوانی وفات یافت و این مطلع از اوست:
غریب بر سر کوی حبیب میمیرم
اجل بیا که به جایی غریب میمیرم.
(از تحفهء سامی ص154).
فتخ.
[فَ] (ع مص) نرم کردن انگشتان و خم کردن مفاصل انگشتان پا برای نشستن. (اقرب الموارد). سست شدن بندهای اندام و نرم و فروهشته گردیدن آن. (منتهی الارب). || فروهشتن عقاب بالهای خود را. (اقرب الموارد) (لسان العرب).
فتخ.
[فَ تَ] (ع مص) استرخاء مفاصل و نرمی آن. (اقرب الموارد). || دراز و پهنا گشتن کف دست و پا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پهن و فروهشته گردانیدن انگشتان. || سست کردن انگشتان پای وقت نشستن. (منتهی الارب). رجوع به فَتْخ شود. || (اِ) جِ فتخة. || پیه مانندی در شتران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زنگلهء خرد و بی آواز. (منتهی الارب) (آنندراج). || هر زنگ که آواز ندهد. (اقرب الموارد).
فتخاء .
[فَ] (ع ص) عقاب فروهشته بال. عقابی که سست کند بال را وقت فرودآمدن. (منتهی الارب). مؤنث افتخ. (اقرب الموارد). || (اِ) چیزی است همچو کالبد خشت که بر آن انگبین چین نشیند. (منتهی الارب). شبه مِلْبَن من خشب یقعد علیه مشتارالعسل. (اقرب الموارد). || (ص) ناقة فتخاءالاخلاف؛ ناقه ای که اخلاف پستانش بجانب شکم باشد بلند برآمده، و کذا امرأة فتخاءالاخلاف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این وصف برای ناقه ذم است و زن و دیگر پستانداران را مدح. (اقرب الموارد).
فتخات.
[فَ تَ] (ع اِ) جِ فتخة. رجوع به فتخة شود.
فتخ ماده.
[فَ خِ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) علتی که بدان فرج زن بآماسد و چون برِ مرد شود خصیه بآماسد. و آن را قبح ماده هم گویند، کذا فی القنیه. (از مؤید الفضلا) (از آنندراج).
فتخة.
[فَ خَ / فَ تَ خَ] (ع اِ) انگشتری کلان که در دست و پا کنند. (منتهی الارب). حد فاصل انگشتان سبابه و ابهام انگشتری نقرهء بی نگین است، و اگر در آن نگین باشد خاتم است. ج، فَتَخ، فُتوخ، فَتَخات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتدن.
[فُ / فِ تَ دَ] (مص) افتادن. فتادن. رجوع به افتادن شود.
فتر.
[فَ تَ] (اِ) ازگیل. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ازگیل شود.
فتر.
[فِ] (ع اِ) مابین دو انگشت سبابه و ابهام وقتی که گشاده باشد. (از اقرب الموارد).
فتر.
[فَ] (ع اِ) ضعف. || تکهء گوشت. || مقدار معلومی از خوراک. (اقرب الموارد). رجوع به فَتَر شود.
فتر.
[فُ] (ع اِ) بوریای برگ خرما که بر آن آرد بیزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتر.
[فَ تَ] (ع اِ) پی. || گوشت پی ناک و درشت. || مقدار معلومی از طعام. رجوع به فَتْر شود. || (اِمص) سستی. (منتهی الارب).
فتر.
[فِتْ تَ](1) (ع اِ) ماهیی که چون آن را به پای بسپری سستی در پای پدید آید چندان که عرق کنی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد بضم اوّل (فُتَّر) ضبط شده است.
فترات.
[فَ تَ] (ع اِ) جِ فَتْرت. (اقرب الموارد) : دل قوی دار که چنین فترات در جهان بسیار بوده است. (تاریخ بیهقی). رجوع به فترت شود.
فتراک.
[فِ] (اِ) تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند، و آن را به ترکی قنجوقه(1) گویند. (برهان). سموت زین باشد. (اسدی). ترک بند. (یادداشت بخط مؤلف) :
برافکند برگستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند.فردوسی.
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته به فتراک اوست.نظامی.
به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد.
حافظ.
(1) - مؤلف آنندراج غنجقه ضبط کرده است.
فترت.
[فَ رَ] (ع اِ) فترة. رجوع به فترة شود.
فتردن.
[فَ تَ دَ](1) (مص) دریدن و پاره کردن. (برهان). دریدن از یکدیگر. (اسدی) :
خود برآورد و باز ویران کرد
خود ترازید و باز خود بفترد.خسروی.
-برفتردن؛ کندن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یک دم بکش قندیل را
بیرون کن اسرافیل را
پر برفتر جبریل را
نه لا گذار آنجا نه لم.سنایی.
(1) - مؤلف در یادداشتهای خود این کلمه را به کسر اول و ضم ثانی بر وزن سپردن ضبط کرده اند.
فترة.
[فَ رَ] (ع اِمص) سستی. (منتهی الارب). ضعف و شکستگی. (اقرب الموارد). || (اِ) زمان میان دو پیامبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سمکه رعاده. (فهرست مخزن الادویه). ماهیی است در رود نیل که اگر آن را با پای بسایی در پای سستی عارض شود و تا عرق نکنی رفع نگردد. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فِتَّر شود.
فتریدن.
[فَ تَ دَ](1) (مص) دریدن و شکافتن. (برهان) (آنندراج). || کندن. (برهان). رجوع به فتردن و فتاریدن و فتالیدن شود.
(1) - به کسر اول هم درست است. (برهان).
فتسم.
[فَ تَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش رودبار شهرستان رشت، که در 3 هزارگزی باختر رودبار واقع است. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 159 تن سکنه است. آب آنجا از نهر فیل ده تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، لبنیات و زیتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. مزرعهء دوآب سر جزء این ده محسوب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتش.
[فَ] (ع مص) کاویدن. (منتهی الارب) تصفح. || پرسیدن و بسیار جستن. (اقرب الموارد). جستجو کردن. (غیاث).
فتغ.
[فَ] (ع مص) به پا مالیدن چیزی را چندانکه شکسته گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فت فت کردن.
[فِ فِ کَ دَ] (مص مرکب) آهسته و بشتاب چیزی را به کسی گفتن و غالباً با نیتی بد. (یادداشت بخط مؤلف). پت پت یا پچ پچ کردن. نجوی.
فتفته.
[فِ فِ تَ / تِ] (اِ) نجوایی سریع و طویل برای فریبی یا ایجاد فتنه ای. (یادداشت بخط مؤلف). فت فت کردن. رجوع به فت فت کردن شود.
فتفتة.
[فَ فَ تَ] (ع مص) سیر ناخوردن شتر آب را. (منتهی الارب).
فتق.
[فَ] (ع مص) شکافتن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ضد رتق. || شکافتن دوخت های لباس تا تکه های آن از هم جدا گردد. (اقرب الموارد). || گشادن نافهء مشک. (منتهی الارب). بیرون آوردن بوی مشک با فروکردن چیزی در آن. || مایهء بسیار قوی انداختن در خمیر: فتق العجین؛ مایه نهاد در خمیر. (اقرب الموارد). || حرب افتادن میان قوم. (منتهی الارب): فتق بین القوم؛ شق عصاهم فرجع الحرب بینهم. (اقرب الموارد). || مفارقت کردن جماعت را. || خلاف ورزیدن. || (اِ) جای باران نارسیده که در پیرامونش باریده باشد. (منتهی الارب). ج، فُتوق. || خِصْب. فراوانی. || صبح. (اقرب الموارد). || زمین و هر چیز گشاده و فراخ. (از منتهی الارب). || (اصطلاح صوفیه) مقابل رتق. صاحب کشف اللغات گوید: فتق نزد صوفیه مقابل رتق، عبارتست از تفصیل ماده مطلقاً به صور مادهء نوعیه با ظهور آنچه بود در حضرت احدیت از شؤون ذاتیه، چون حقایق گویند بعد از تعین در خارج. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1129). || تفرق الاتصالی که اندر غشاء افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بیماریی است که در پوست خایه پیدا گردد به انحلال پرده و کفتگی و شکافتگی در آن و درآمدن جسم غریب که پیش از شکافت محصور بود در وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و این جسم اگر پیدا است فتق ثربی گویند و اگر امعاء است معوی و اگر ریح، ریحی، و اگر آب، مائی، و اگر مادهء غلیظ، لحمی. (منتهی الارب). غری. قری. دبه خایگی. تناس. (یادداشت بخط مؤلف). || در تداول شوشتر، رودهء دراز و در تداول خراسان و گناباد، غروک. (از لغات محلی شوشتر، خطی). روده که به کیسهء خایه فرودآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
-فتق الاُرْبَیات؛ فتق بیغولهء ران، و آن علت زنان را نیز افتد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).
-فتق بند؛ جداگانه شرح داده خواهد شد. رجوع به فتق بند شود.
-فتق مراقّالبطن؛ فتق پوست شکم، و این علت زنان را نیز افتد. (از ذخیرهء خوارزمشاهی).
فتق.
[فَ تَ] (ع مص) گشاده کس گردیدن زن. || (اِ) فراخی و ارزانی سال. (از منتهی الارب). || پگاه. سپیده دم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتق.
[فُ تُ] (ع ص) زن چرب زبان گشاده سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتق.
[فُ تُ] (اِخ) دهی است به طائف. (منتهی الارب). قریه ای است در طائف، و گویند از مخلفه های طائف است. (از معجم البلدان).
فتقاء .
[فَ] (ع ص) زن گشاده کس. (منتهی الارب).
فتق بابک.
[فَ تَ قِ بَ] (اِخ) فاتک. فدیک. نام پدر مانی. (ابن الندیم). این اسم بصورت فاتق، فایق بن مایان (یا مامان) و فتق بابک بن ابی برزام آمده است. رجوع به فاتک و فدیک شود.
فتق بند.
[فَ بَ] (اِ مرکب) بیضه بند. بندی که مانع بیرون آمدن فتق شود. (یادداشت بخط مؤلف). وسیله ای است مرکب از یک قسمت پهن و برجسته و یک دنبالهء چرمی یا پارچه ای که مبتلایان به بیماری فتق زیر شکم خود بندند تا فتق بیرون نیاید. فتق بند انواع مختلفی دارد: برخی از آن ساده و برخی دیگر جفتی است که مورد استعمال هر یک بستگی به نوع بیماری فتق دارد. در تصویر این صفحه انواع آن دیده میشود.
فتق کوه.
[] (اِخ) در نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ لیدن صورت فوق بصورت نسخه بدل قفق کوه آمده است و ظاهراً صورت مصحف قفق کوه است. رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج3 شود.
فتک.
[فَ / فِ / فُ] (ع مص) به کار خواستهء نفس درآمدن. (منتهی الارب). به کارهایی که نفس بدان مایل بود، پرداختن. (اقرب الموارد). || بناگاه گرفتن. || ناگاه کشتن کسی را. (منتهی الارب). کشتن از روی غفلت یا به انتهاز فرصت. (اقرب الموارد) : ... و هدم و فتک و صواعق در کمین. (کلیله و دمنه). فی الجمله چون از رزم خوارزم فارغ شدند از سبی و نهب و فتک و سفک بپرداختند. (جهانگشای جوینی). || رویاروی زخم رسانیدن، یا عام است. || دلیری کردن. || ستیهیدن در کار. (از منتهی الارب). الحاح و لجاجت کردن. (اقرب الموارد).
فتک.
[فَ] (اِخ) آبی است در اجاء، یکی از دو کوه طی. (معجم البلدان).
فتکر.
[فِ کِ / فِ تَ] (ع اِ) بلا. سختی. (منتهی الارب). بر وزن هِزَبر، شدت و داهیه. ج، فِتَکْرون. (اقرب الموارد). || کار شگفت و بزرگ. (منتهی الارب).
فتکلین.
[فُ تَ] (ع اِ) بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. (اقرب الموارد).
فتل.
[فَ] (ع مص) تافتن چیزی را. || روی گردانیدن از کسی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || برگشته رای کردن کسی را. (منتهی الارب) (لسان العرب). || آواز خواندن بلبل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || سپسایگی برگردانیدن. || در پی فریب رفتن. || (اِ) آنچه برگ نباشد و قائم مقام برگ گردد. || گیاه تافته برگ که گشاده نشود. || آواز هزار. (منتهی الارب).
فتل.
[فَ تَ] (ع اِمص) برآمدگی و سختگی آرنج شتر، یا دوری میان آرنج و پهلوی آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتلاء .
[فَ] (ع ص) گران جسم و خمیده پا: ناقة فتلاء؛ ناقهء گران جسم و خمیده پا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتلک.
[فَ تَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان رحمت آباد بخش رودبار شهرستان رشت، که در ده هزارگزی شمال خاوری رودبار و مشرق سفیدرود قرار دارد. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 194 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار و محصول عمده اش غلات، لبنیات، زیتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتلة.
[فَ لَ] (ع اِ) غلاف دانهء سلم و طلح که نخستین برآید خاصه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکوفه. (منتهی الارب). آنچه بجای برگ بود، یا آنچه گسترده نبود از رستنی لکن پیچیده بود. (اقرب الموارد). رجوع به فتل شود. || سختی عصب ذراع. (اقرب الموارد).
فتلیدن.
[فَ تَ دَ] (مص) فتریدن و فتاریدن و فتالیدن، که ریختن و شکافتن و کندن و غیره باشد. (برهان). رجوع به فتاریدن و فتالیدن شود.
فتم.
[] (ص) بی اصل و بی تخم. (اسدی). این لغت به این هیئت و معنی در هیچ یک از فرهنگ ها به دست نیامد. (حاشیهء فرهنگ اسدی).
فتمة.
[فَ مَ] (ع اِ) نوعی گیاه. (دزی ج2 ص240).
فتمه سر.
[فَ مَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن که در 11 هزارگزی شمال صومعه سرا و 3 هزارگزی خاور راه شوسهء صومعه سرا به اباتر قرار دارد. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 1607 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء تنیان تأمین میشود و محصول عمده اش برنج، سیگار، مختصر نیشکر، ابریشم، چای و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتن.
[فَ تَ] (اِ) شکل و شمایل. (برهان).
فتن.
[فَ] (ع مص) آزمودن چیزی را. (منتهی الارب). || به شگفت آوردن کسی را. || در فتنه افکندن کسی را. || در فتنه افتادن کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || در آتش سوختن. (منتهی الارب). سوختن. (ترجمان علامهء جرجانی) (اقرب الموارد). || در رنج افکندن. (ترجمان علامه جرجانی). || (اِ) حال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گونه. (منتهی الارب). گویند: العیش فتنان؛ یعنی زندگی بر دو گونه است: تلخ و شیرین. (اقرب الموارد).
فتن.
[فِ تَ] (ع اِ) جِ فتنه :
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غشّ و جانش بی فتن.
منوچهری.
نشنیده ام اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری.
سعدی.
رجوع به فتنه شود.
فتن.
[فُ] (ع اِ) جِ فتین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فتین (ع اِ) شود.
فتن.
[فَ تَ] (اِخ) نام ملکی در هندوستان. (برهان). شهری است در گجرات، معرب پتن. (غیاث). پاتنه(1). این کلمه در اصل نام زبان مردمی است که در جنوب افغانستان و شمال پاکستان و بلوچستان سکونت دارند. سپس خود این قبائل و آن گاه یکی از شهرهای آنان بدین نام خوانده شده است. زبان پتن یکی از زبانهای شرقی فلات ایران است که با دو لهجهء مختلف گفتگو میشود، یکی لهجهء پَشتو که مخصوص شمال شرقی و مرکز آن شهر پیشاور است و دیگری پَختو که در جنوب و جنوب غربی رواج دارد و مرکزش شهر قندهار است. (از دایرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Patana.
فتنان.
[فَ] (ع اِ) بامداد و شام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتن رود.
[فَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش بجستان شهرستان گناباد که در 9 هزارگزی جنوب خاور بجستان و 5 هزارگزی خاور راه شوسهء عمومی بجستان به فردوس قرار دارد. جایی کوهستانی، گرمسیر و دارای 12 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و ارزن است. مردم این ده در زمستان به زین آباد میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتنة.
[فِ نَ] (ع مص) آزمودن. || گداختن و در آتش انداختن سیم و زر جهت امتحان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بازداشتن کسی را از رأی و نظرش. (اقرب الموارد). || گمراه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) چیزی که بوسیلهء آن حال آدمی از خیر و شر آشکار گردد، چنان که در بحرالمعانی در تفسیر آیهء «انما نحن فتنه...» (قرآن 2/102) چنین آمده است: و در اصل فتنه بمعنی گداختن زر در بوته است برای به دست آوردن عیار آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات میر سیدشریف جرجانی). آزمایش. || گناه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گناه ورزی. (منتهی الارب). || عذاب. || مال. || فرزند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || محنت. (منتهی الارب). ابتلاء. (اقرب الموارد). || شگفت به چیزی. (منتهی الارب). عبرت. (اقرب الموارد). || (ص) فریفته. مفتون. (یادداشت بخط مؤلف) :
قصر تو زین سخن همی خندد
بر تو ای فتنهء بر سرای غرور.ناصرخسرو.
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش.نظامی.
مرغِ فتنهء دانه، بر بام است او
پر گشاده، بستهء دام است او.مولوی.
|| (اِمص) گمراهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || ناگرویدگی. (منتهی الارب). کفر. (اقرب الموارد). || ناسپاسی. || رسوایی. (منتهی الارب). فضیحت. (اقرب الموارد). || دیوانگی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خلاف. (منتهی الارب). آشوب. دویی. (یادداشت بخط مؤلف). اختلاف مردم در آراء و در آنچه میان ایشان واقع شود از قتال. (اقرب الموارد). جنگ و نزاع :
فتنه را بر سر گرفتم چون سر کار از تو داشت
عقل را سر برگرفتم چون به فرمانت نبود.
خاقانی.
-فتنة السَّرّاء؛ زنان. (التاج). و در حدیث آمده است: ابتلیتم بفتنة الضراء فصبرتم و ستبتلون بفتنة السراء؛ اراد فتنة السیف و فتنة النساء. (ذیل اقرب الموارد).
-فتنة الصدر؛ وسواس. (ذیل اقرب الموارد).
-فتنة الضَّرّا؛ شمشیر. (ذیل اقرب الموارد).
-فتنة المحات؛ پرسش و پاسخ در قبر. (ذیل اقرب الموارد).
-فتنة المَحْیاء؛ عدول از راه. (ذیل اقرب الموارد).
ترکیب های دیگر:
-فتنه افکندن.؛ فتنه انداختن. فتنه انگیز. فتنه انگیختن. فتنه جو. فتنه جوی. فتنه خیز. فتنه زای. فتنه شدن. فتنه گر. فتنه گشتن. فتنه نشان. رجوع به ذیل هریک از این کلمات شود.
فتنة.
[فِ نَ] (اِخ) نام کنیزک بهرام گور است، و او چنگ را بغایت خوب مینواخت. حکایت او و قهر و غضب بهرام او را، و بر بام قصر بردن او گاو را مشهور است. (برهان) :
فتنه نامی هزار فتنه در او
فتنهء شاه و شاه فتنه بر او.نظامی.
فتنه افکندن.
[فِ نَ / نِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) آشوب برپا کردن و خلاف انگیختن در چیزی یا میان کسان :
گفت اینک اندر آن کارم شها
کافکنم در دین عیسی فتنه ها.مولوی.
در میانْشان فتنه و شور افکنم
کاهنان خیره شوند اندر فنم.مولوی.
رجوع به فتنه شود.
فتنه انداختن.
[فِ نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) فتنه افکندن :
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یک دم از تو نظر برنمیتوان انداخت؟
سعدی.
رجوع به فتنه و فتنه افکندن شود
فتنه انگیختن.
[فِ نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) فتنه انداختن. فتنه افکندن :
مینگیز فتنه، میفروز کین
خرابی میاور به ایران زمین.نظامی.
رجوع به فتنه و فتنه افکندن و فتنه انداختن شود.
فتنه انگیز.
[فِ نَ / نِ اَ] (نف مرکب) آنکه فتنه انگیزد. آنکه خلاف در میان دیگران اندازد. آشوبگر :
مگو کز راه من چون فتنه برخیز
چو برخیزم تو باشی فتنه انگیز.نظامی.
دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز. (گلستان).
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزهء جادوی تو بود.
حافظ.
فتنه جو. فتنه خیز. رجوع به فتنه شود.
فتنه جو.
[فِ نَ / نِ] (نف مرکب) فتنه جوی. آنکه در پی برپا کردن آشوب باشد و فتنه را خوش دارد. فتنه انگیز. رجوع به فتنه شود. || سپاهی. جنگجو :
آمد از دهگان سبکپایی که: یکجا آمدند
از سوار و از پیاده، فتنه جویی ده هزار.
مسعودسعد.
رجوع به فتنه و فتنه جوی شود.
فتنه جوی.
[فِ نَ / نِ] (نف مرکب)فتنه جو :
ای فلک زود گرد، وای بر آن
کو به تو فتنه جوی مفتون شد.ناصرخسرو.
رجوع به فتنه جو شود.
فتنه خیز.
[فِ نَ / نِ] (نف مرکب) آشوبگر. فتنه جو. فتنه انگیز :
بر سر راه او نشانیده ست
جلوهء قدّ فتنه خیز مرا.ظهوری (از آنندراج).
فتنه زای.
[فِ نَ / نِ] (نف مرکب) فتنه خیز. آنچه از آن فتنه پدید آید :
قند ز شب پوش او، هست شب فتنه زای
صبح قیامت شده ست از شب او آشکار.
خاقانی.
رجوع به فتنه و فتنه خیز شود.
فتنه شدن.
[فِ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب)مفتون شدن. (یادداشت بخط مؤلف). فریفته شدن. سخت پای بند گشتن :
بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چون او بخورند و فرومرند.
ناصرخسرو.
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.نظامی.
ابتدای توبهء او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت.... (تذکرة الاولیاء عطار).رجوع به فتنه شود.
فتنه گر.
[فِ نَ / نِ گَ] (ص مرکب) آنکه ایجاد فتنه کند. فتنه جو. فتنه انگیز :
چون ز فتنه گران تهی شد جای
پیش خود فتنه را نشاند ز پای.
نظامی.
رجوع به فتنه انگیز شود.
فتنه گشتن.
[فِ نَ / نِ گَ تَ] (مص مرکب)فتنه شدن. مفتون شدن. فریفته شدن :
از گروهی که با رسول و کتاب
فتنه گشتند بر یکی فرناس.ناصرخسرو.
رجوع به فتنه شود.
فتنه نشان.
[فِ نَ / نِ نِ] (نف مرکب) آنکه باعث خفتن فتنه و برقراری آرامش گردد. آنکه فتنه را فرونشاند :
خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنهء آتش کش است و آتش فتنه نشان.
فرخی.
شاد باش ای مطاع فتنه نشان
ای ز امن تو خفته فتنه، ستان.
ابوالفرج رونی.
«فتنه» بنشست و برگشاد زبان
گفت، ای شهریار فتنه نشان.نظامی.
رجوع به فتنه شود.
فتنی.
[فِ تَ] (اِ) نوعی فوطه. لُنگ از نوع بهتر. (یادداشت بخط مؤلف).
فتنی.
[فُتْ تَ] (اِخ)(1) محمد بن طاهر الصدیقی الهندی، ملقب به جمال الدین. تولدش به سال 910 ه . ق. / 1504 م. بود. از علمای حدیث است، او را ملک المحدثین گفته اند. نسبت او به فتن از شهرهای گجرات هند است. او راست: مجمع بحارالانوار فی غرائب التنزیل و لطائف الاخبار، در چهار مجلد، تذکرة الموضوعات. وی بسال 986 ه . ق. / 1578 م. درگذشت. (از اعلام زرکلی ص908).
(1) - باید فَتَنی باشد، و تشدید تاء و ضمّ فاء که زرکلی ضبط کرده غلط است، زیرا شهر منسوب الیه پتن Patana و معرب آن فتن به فتح تاء میشود.
فتو.
[فَ تَ] (ص) عربده جوی و مغرور. بصورت فنو هم آمده است. (برهان). رجوع به فنو و فنودن شود.
فتو.
[فُ تُوو] (ع اِ) جِ فتی. (منتهی الارب). رجوع به فتی شود.
فتوا.
[فَتْ] (ع اِ) فتوی. رجوع به فتوی شود.
فتوت.
[فَ] (ع ص) کوفته. فتیت. || ریزه ریزه نموده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) نان فتیر. (فهرست مخزن الادویه).
فتوت.
[فُ تُوْ وَ] (ع اِمص) جوانی. (زمخشری) (اقرب الموارد). سیبویه گوید: در جمع و مصدر این ریشه یاء به واو بدل شود، و این ابدال کم نظیری است. (از اقرب الموارد). || سخا و کرم. (اقرب الموارد) (تعریفات). بخشندگی. بخشش. دهش. (یادداشت بخط مؤلف). || مروت. (اقرب الموارد). جوانمردی و مردانگی. (یادداشت بخط مؤلف) : مرا که در صدر مروت نشسته و عقد فتوت بسته. (گلستان). || (اصطلاح تصوف) در اصطلاح اهل حقیقت آن است که خلق را به دنیا و آخرت از خویش نرنجانی. (تعریفات). کفّ نفس از آزار رساندن به خلق، بخشش موجود، ترک شکایات از فقد موجود باشد. علی بن ابی بکر اهوازی گوید: فتوت آن است که خویشتن را در این جهان از جمیع جهانیان فروتر شناسی. مفسرین فتوت را به بت شکنی تعریف کرده اند، چنانکه در سرگذشت حضرت ابراهیم خلیل الله به روایت یکی از افراد خاندانش، در قرآن آمده است که «قالوا سمعنا فتی یذکرهم یقال له ابراهیم» (قرآن 21/60)، پس بت هر کس روان اوست و هرکه با روان خویش مخالفت ورزید جوانمرد بحقیقت اوست، و نیز چنین است در خلاصة السلوک. (از کشاف اصطلاحات الفنون). فتوت و جوانمردی را دو مظهر است. یکی فردی، یعنی صفات و خصائص خاصهء افراد، اعم از اینکه آن افراد بهم گرد آیند و یا منفرداً زندگی نمایند. دیگر اجتماعی یعنی مجموعهء اعمال و آداب و آثار و احوالی که این افراد را پدید آورده اند و به رعایت آن ملزمشان ساخته. فتوت فردی که مظاهر مختلف داشته خاص سرزمین واحد و قوم بخصوص نیست و لااقل هر قوم و طایفه ای در ادوار مختلف تاریخ، به یکی از این صفات و مظاهر متصف بوده است. بخشش و آزادگی و شجاعت و فرزانگی از فتوتند. شجاعت و مهمان نوازی را نزد عرب به حد کمال توان دید. آزادمردی و دلیری و بزرگ منشی و وفای به عهد را در سرزمین پهناوری که مسکن نژاد آریا و قوم ایرانی است هرچه تمام تر میتوان یافت. پس اگر محققی بلحاظ کرم و شجاعت منبع فتوت فردی را در عرب بجوید راهی نه بر صواب رفته و اگر بسبب آزادگی و رادی سرچشمهء جوانمردی را منحصراً در ایران پژوهش کند باز به بیراهی گراییده است. عنصری که در فتوت تأثیر خاص کرده است - خاصه در فتوت اجتماعی - تصوف است و صحیح تر آن است که بگوییم فتوت اجتماعی پس از آمیختن فتوت فردی با تصوف پیدا آمده است. عنصر دیگر که همچون تصوف سهمی بسزا در پرورش و نمایاندن فتوت اجتماعی دارد عیاری است. عیاران طایفه ای بوده اند از مردم که در ظاهر شغل دستبرد زدن به کاروان و تاختن از محلی به محل دیگر داشتند اما در عین راهزنی و دستبرد، از طریق جوان مردی و نمک شناسی گامی بیرون نمی نهادند و در رعایت جانب مردانگی و بلندنظری مثل بودند. دفاع یک قسمت از شهر یا محله به عهدهء اینان بود. به اهل محل خویش تجاوز نمیکردند، دروغ نمی گفتند، خیانت نمی کردند، مشق پیاده روی و تیراندازی و شمشیرزنی و خنجرگذاری و دیگر آداب سپاهکشی میکرده اند. نکتهء دیگری که در مقدمهء بحث فتوت اجتماعی باید بدان اشارت کرد موضوع غازیان مطوعه است. غازیان مطوعه کسانی بودند که از شهرهای اسلام به طوع و رغبت و به هزینهء خود دسته دسته گرد می آمدند و در سرحدها به حرب کفار میرفتند. حق آن است که عیاری و تصوف دو عامل مهم تغییر فتوت لغوی استعاری به فتوت اصطلاحی شده است. در اوایل قرن پنجم هجری در بلاد شام فتوتی پدید آمد بنام «احداث» (جِ حدث مرادف فتی) و معروفترین آنان اَحداث شهر حلب بودند. فتوت شاطری و عیاری در عصر سلجوقی با مقاومت شدید مواجه شد و بسبب قتل و نهب و اخلال و فسادی که میکردند کم کم فتوت به پرهیزگاری و دینداری گرایید و اجتماعات فتیان سرّی شد. و در خفا کار تبلیغ این فتوت که عکس العمل فتوت عیاری مرسوم در بلاد عرب، خاصه بغداد بود بالا گرفت و در حقیقت صوفیه به تنزیه و تصفیهء آن پرداختند، و یکی از مشاهیر فتیان این دوره کتابی بنام «الفتوة» ساخته است. در قرن ششم هجری حتی دارالخلافهء بغداد اندک گرایشی بدان نمود و وزیر خلیفه ابوالکرم به سال 532 ه . ق. برادرزادهء خود را وادار کرد که به دست ابن بکران به فتوت گراید. (نقل از سخنرانی محمد دبیرسیاقی دربارهء آئین جوانمردی). ملا حسین واعظ کاشفی کتابی بنام فتوت نامه نوشته و آداب و رسوم فتیان را در آن نگاشته است. وی گوید(1): موضوع علم فتوت نفس انسان باشد، از آن جهت که مباشر و مرتکب افعال جمیله و صفات حمیده گردد و تارک و رادع اعمال قبیحه و اخلاق رذیله شود، به اراده. و به عبارت دیگر تجلیه و تخلیه و تزکیه و تصفیه را شعار و دثار خود سازد تا رستگاری یابد و به نجات ابد رسد. فتوت را سه مرتبه است: اول سخا که هرچه دارد از هیچکس واندارد، دوم صفا که سینه را از کبر و کینه پاک و پاکیزه سازد، و مرتبهء آخر وفاست که هم با خلق نگه دارد و هم با خدا. مظهر صفت فتوت فتی یا جوانمرد نامیده می شود. ابراهیم خلیل به عقیدهء اهل فتوت اول نقطهء دایرهء فتوت و ابوالفتیان است، از پس او یوسف صدیق، سدیگر یوشع بن نون، چهارم اصحاب کهف و پنجم مرتضی علی. اما از فتی مطلق مراد علی بن ابی طالب است و سند سلسلهء فتوت به آن حضرت منتهی میگردد. هر دسته از اهل فتوت پیرو و مرید شیخی و پیری بوده اند و به او دست ارادت داده و از جان و دل فرمان او را مطیع و احکام و اوامر او را مجری میشده اند. شرایط ارادت پنج بوده است: توبهء به صدق، ترک علایق و اشغال دنیوی، دل با زبان راست داشتن، اقتداء درست کردن و درِ مرادات بر خود بستن. لوازم مرید گرفتن بیست وهشت بوده است: چهار فرض، چهار سنت، چهار ادب، چهار ارکان، چهار شرط و هشت مستحب. اما چهار شرط: اول آنکه مرید را غسل فرماید، دوم تحقیق مهم مرید کند که پیش تر دست ارادت به دیگری نداده باشد، سوم چون خواهد دست مرید گیرد و درود فرستد به محمد و آل او، چهارم آب و نمک در مجلس حاضر کند. کسانی که در حلقهء اهل فتوت وارد میشده اند جز از پیر سه نفر دیگر را نیز باید خدمت کنند: یکی نقیب که شغل او تفحص احوال و رسیدگی به غور امور و حسب و نسب اهل فتوت بوده است، دوم پدر عهد که داوطلب را به عهد خدا می آورده و آیهء عهد و عهدنامه و خطبهء طریقت را بر او میخوانده است، سوم استاد شَدّ که میان کسی را که داعیهء قبول این مسلک و شاگردی چنین استاد داشته است می بسته و او را پس از اجرای آداب میان بستن فرزند طریق خلف میخوانده است. ارکان میان بستن شش بوده است: اول آنکه استاد اقسام شَدّ و انواع آن را داند و بیان کند، دوم فرزند را چهل روز خدمت فرماید و پس از آن برداشت کند، سوم آب و نمک در مجلس حاضر کند، چهارم چراغ پنج فتیله برافروزد، پنجم میان فرزند به شرط ببندد، ششم حلوای شرط را ترتیب کند. آب و نمک اشارت است بدانکه اهل طریق باید چون آب صافی و روشن دل باشند و حق نمک یکدیگر رعایت کنند تا چون آب و نمک در همه جا راه داشته باشند. چراغ پنج فتیله اشارت است به چراغ دل که به محبت پنج تن آل عبا باید افروخت تا عالم وجود بدان روشن گردد. هنگامی که میخواستند میان کسی را ببندند در مکان وسیع پاکیزه ای مجلس می ساختند و پیر و پدر عهدالله و استاد شد و نقیب و برادران طریق در محفل حاضر می شدند و دو سجاده رو به قبله یکی برای پیر و یکی برای استاد شَدّ می انداختند و دو برادر طریقت بر دست چپ پدر عهد می نشستند و اگر پیر حاضر نبود مصحفی بر روی سجادهء او می نهادند و کاسهء آب صافی در مجلس حاضر میکردند و قدری نمک سفید پاک که هیچ چیز به آن آمیخته نباشد می آوردند. نقیب برمیخاست و پس از قرائت آیهء مخصوص نمک را در آب میریخت و سپس چراغ پنج فتیله روشن میکردند و آیهء نور قرائت میشد و پدر عهد فرزند را پس از خواندن آیهء عهد، به عهد می آورد و نصایحی به او میداد. سپس استاد شَدّ برپا میخاست و فرزند را بر طرف چپ خود نگاه میداشت و هر دو روی به پیر میکردند و استاد دوازده امام یاد میکرد. پس به دست راست دست فرزند می گرفت چنان که انگشت ابهام خود بر انگشت ابهام او مینهاد. پس سه بار کلمهء شهادت بر او میخواند و به تجرید او را از کبایر توبه میداد. پس دست چپ بر سر فرزند مینهاد و نظر بر صفه های مجلس میکرد. پس فاتحه میخواند و تکبیر میگفت و سند و پیران و اهل شَدّ و بیعت را یاد میکرد و جداگانه پیر و استاد خود را ذکر خیر می گفت. پس دست چپ از سر فرزند به کتف راست او فرودمی آورد و صلوات میفرستاد به رسول و اهل بیت او و فرزند را همانجا میگذاشت و سه قدم خود بازپس میرفت، پس فاتحه برمیخواند و پای راست یک قدم فرا پیش مینهاد. آنگاه سورهء اخلاص میخواند و پای راست پیش مینهاد و یک بار سجادهء شدّ از کتف خود برمیگردانید و به دست چپ فرودمی آورد. در این هنگام شَدّ را راست بر میان سجاده می اندازند، چنان که چون نماز گزارد پیشانی او بر میان شَدّ باشد. پس شیخ برخیزد و دو رکعت نماز شَدّ بگزارد و میان بستگان در دنبال به وی اقتدا کنند، پس سلام بازدهد و شیخ اینجا خطبهء طریقت بخواند... چون خطبه خوانده شود ارکانی که در کتاب فتوت نامه(2) مذکور است بخوانند بر فرزند و حجت گیرند سه بار. آنگاه استاد شَدّ برخیزد و هر دو دست به زیر شَدّ درآورد، پس دست راست و چهار انگشت در زیر شَدّ آرد و انگشت ابهام به زیر شَدّ دارد. پس از روی سجاده بر دارد و بوسه بر میان شد دهد و بر کتف خود اندازد. پس رو به قبله بایستد چنانکه هر دو انگشت ابهام پای بر کنار سجاده باشد و باز شَدّ را از گردن خود به دست راست فرودآرد و بر سجاده اندازد. آنگاه دست چپ را بلند دارد و بر گردن فرزند اندازد چنانکه هر دو سر شَدّ در پیش میان وی به هم رسد و شَدّ را حمل دهد و به سه کرت به میان فرزند رساند. اول به دست راست فرودآرد و بگوید: یا حی و یا قیوم. پس به دست چپ فرودآرد و بگوید: یا ذا الجلال و الاکرام. سوم بار به میان فرزند رساند و بگوید: یا هو، یا من هو لا اله الا هو. پس دعای فتوت امام جعفر صادق بخواند و گره شَدّ زند. آنگه سخنی که باید گفت در گوش فرزند بگوید. پس آب و نمک را به حاضران بچشاند و اگر حلوا باشد به شرط برساند. پس بعد از سه روز فرزند را به نظر استاد آورند و استاد گره از میان وی بگشاید و گوید که بستم میان این فرزند به بقا و اکنون گشادم به فنا. پس شَدّ را به گردن فرزند اندازد. به عقیدهء اهل فتوت خلفای علی در میان بستن چهار تن بودند: اول سلمان فارسی مأمور مداین، دوم داود مصری مأمور مصر، سوم سهیل رومی مأمور روم، و چهارم ابومحجن ثقفی مأمور یمن. و سند میان بستگان هر یک از ممالک اسلامی به یکی از چهار تن می پیوندد. (نقل به اختصار از مقالهء عباس اقبال در شمارهء 6 و 7 مجلهء شرق). داش مشتی ها و لوطیها نیز صورت دیگر از جوانمردان هستند که در دوره های اخیر در ایران دستگاهی و آدابی داشته اند و از لوازم آنها هفت وصله بوده است به شرح زیر: زنجیر بی سوسهء یزدی، جام برنجی کرمانی، دستمال بزرگ ابریشمی کاشانی، چاقوی اصفهانی، چپق چوب عنّاب یا آلوبالو، شال لام الف لا و گیوهء تخت نازک. داش مشتی ها از پستی و چاپلوسی و قیود و تشریفات به دور بوده اند و کارهای کثیف و پست را دوست نداشتند. هرگز یک نفر داش به کسب حلاجی، دلاکی، کناسی و حمالی نمی پرداخت. داش ها در هر کوچه و گذر قدرتی داشتند، به اهالی محل خود تجاوز نمیکردند و حق نمک را می شناختند. قاپ بازی و لیس بازی از سرگرمی های آنها بود. الفاظ و کلمات را به معانی خاص به کار میبردند تا حرفهای خصوصی آنها را دیگران نفهمند. (از یادداشت های محمد دبیرسیاقی). در هر صورت در دوره های مختلف در ایران عیاران و جوانمردان به صورتهای مختلف ظهور کرده اند. و رجوع به فتیان شود.
(1) - فتوت نامهء سلطانی، ملا حسین واعظ کاشفی، نسخهء خطی ملک الشعراء بهار.
(2) - فتوت نامهء سلطانی، ملا حسین واعظ کاشفی، نسخهء خطی ملک الشعراء بهار.
فتوتروپیسم.
[فُ تْرُ / تُ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) نورگرایی. ساقهء نباتات پیوسته بطرف روشنایی میرود، چنانکه گلدانهائی که در اتاق گذاشته میشوند و مدتی میمانند ساقه های آنها بطرف روشنایی خم میشود. چیزی که موجب انحراف گیاه میشود مطابق تجربه های متعدد دانشمندان هلندی در قسمتهای انتهایی ساقه و ریشه اثر میکند و همین نقاط انتهایی است که انحراف پیدا میکند. مطابق تجربه های ونت(2) اگر نوک ساقه یا ریشه بریده شود، انحراف پدید نخواهد آمد، زیرا که مادهء رویشی که آن را هرمن(3) گویند تولید نمیشود. از دانه گندمی که تازه جوانه زده ساقه ای بیرون می آید به شکل استوانه که آن را می توان لولهء بسته ای تصور کرده و تأثیر ژئوترپیسم و فتوترپیسم در آن واضح است ولی اگر دو یا سه میلیمتر از انتهای آن بریده شود انحرافی در آن پدید نخواهد آمد ولی میتوان قسمت بریده شده را بر روی قطعه ای از ژلوز قرار داد و هرمن آن را در ژلوز گرفت. چون سر لولهء گندمی را ببرند و قطعه ای از ژلوز هرمن دار به روی آن نهند، چنانکه به همهء قسمت های بریده شده تماس پیدا کند، لوله مستقیم بالا میرود ولی اگر ژلوز را به قسمی قرار دهند که به یک طرف لوله تماس داشته باشد لوله فقط از طرفی منحرف میشود که هرمن رویشی در آن اثر کرده است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص113).
(1) - Phototropisme.
(2) - Went.
(3) - Hormone.
فتوت نامه.
[فُ تُوْ وَ مَ / مِ] (اِ مرکب)کتابی که در آن آداب و اصول آیین جوانمردی نوشته شده باشد. رجوع به فتوت شود.
فتوح.
[فَ] (ع اِ) نخستین باران بهار. (منتهی الارب). اول المطر الوسمی. (اقرب الموارد). || (ص) ناقه ای که سوراخ پستانش فراخ بود. ج، فُتُح. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فتوح.
[فُ] (ع اِمص) حصول چیزی بیش از آنچه توقع رود. (تعریفات). حاصل شدن چیزی از آنچه توقع آن نباشد. (از اقرب الموارد). گشایش و گشاد کارها. (یادداشت بخط مؤلف) :
طمع کم دار تا گر بیش یابی
فتوحی بر فتوح خویش یابی.نظامی.
از زهد ندیده ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ؟سعدی.
|| (اِ) جِ فتح : در اول فتوح خراسان که ایزد خواست که مسلمانی آشکارتر گردد. (تاریخ بیهقی). || (اصطلاح صوفیه) مال و نعمتی که درویش یا پیر را به رایگان چون نذر و مانند آن آرند. (یادداشت بخط مؤلف) : از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن. (تذکرة الاولیاء عطار).
اندکی خلق خوشترک باید
ور فتوحی است مشترک باید.اوحدی.
نذر و فتوح صومعه در وجه می نهیم
دلق ریا به آب خرابات برکشیم.حافظ.
فتوح.
[فُ] (اِخ) ابن محمودبن مروان بن ابی الجنوب. از خاندان مروان بن ابی حفصه بود و شعر میگفت. دیوان او را ابن الندیم نزدیک صد ورق نوشته است. (از الفهرست ص229).
فتوح آباد.
[فُ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی جنوب خاوری فدیشه قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 131 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فتوح آباد.
[فُ] (اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز که در 48 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و یکهزارگزی راه فرعی بندامیر به خرامه قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 320 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. و این قریه را گدادن هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتوح آباد.
[فُ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 72 هزارگزی جنوب خاوری اردکان و کنار راه فرعی پل خان به کامفیروز قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 239 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، برنج، چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتوحات.
[فُ] (ع اِ) شهرهایی که به جنگ گشوده شود. (از اقرب الموارد ). || جِ فتوح. رجوع به فتوح شود.
فتوحی.
[فَ] (اِ) جامه ای که بر سینه پوشند، و به عربی آن را صُدَیر گویند. (آنندراج از نفائس اللغات).
فتوحی.
[فُ] (ص نسبی) نسبت است به فتوح. رجوع به فتوح شود.
فتوحی مروزی.
[فَ یِ مَرْ وَ] (اِخ)اثیرالدین. رجوع به اثیرالدین شود.
فتوخ.
[فُ] (ع اِ) جِ فتخة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فتخة شود. || بندهای پنجهء شیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتوده.
[فُ دَ / دِ] (ن مف) فریفته و مغرور. (برهان). و بجای تاء با نون هم ضبط شده است. رجوع به فنوده شود.
فتور.
[فُ] (ع مص) آرمیدن آب سپس جوشش. (منتهی الارب). آرمیدن حرارت آب. (اقرب الموارد). رجوع به فتر و فاتر شود. || آرام شدن پس از تندی، و نرم شدن بعد از سختی. (اقرب الموارد). سستی آوردن بعدِ درشتی. (منتهی الارب). || سست و نرم گردیدن بندها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام. (منتهی الارب). || (اِمص) انکسار. (بحر الجواهر). || سستی. ضعف. (یادداشت بخط مؤلف) :
در زمانه گر فتوری هست در کار من است
ورنه بس محکم نهادی ملک و ملت را اساس.
ظهیر فاریابی.
آنگهم از خود بران تا شهر دور
تا دراندازم در ایشان صد فتور.مولوی.
روی تو بر پشت زمین خلق را
موجب فتنه ست و فتور ای صنم.سعدی.
فتور.
[] (یونانی، اِ) سمک. (فهرست مخزن الادویه). فترة. رجوع به فترة شود.
فتور.
[فُ] (اِخ) مسقط الرأس بلعام است که بر نهر فرات واقع بود. (قاموس کتاب مقدس).
فتور کردن.
[فُ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول زنان، غلو کردن و سخت از اندازه گذشتن. (یادداشت بخط مؤلف). زیاده روی و مبالغه.
فتوره چی.
[فَ رَ / رِ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) فطوره چی. رجوع به فطوره چی شود.
فتوری.
[] (یونانی، اِ) سمک. (فهرست مخزن الادویه). فتور. فتره. رجوع به فتور و فتره شود.
فتوسنتز.
[فُ تُ سَ تِ] (فرانسوی، اِ)(1)کربن گیری. نورساخت، و این مخصوص رستنی های سبز است. رستنی های سبز علاوه بر تنفس در مقابل نور عملی مخالف انجام میدهند، یعنی انیدرید کربنیک میگیرند و اکسیژن خارج میکنند. در تاریکی رستنی های سبز فقط تنفس میکنند ولی در روشنایی هم تنفس می کنند و هم کربن گیری یا فتوسنتز می کنند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص73).
(1) - Photosynthese.
فت و فراوان.
[فَتْ تُ فَ] (ص مرکب، از اتباع) در تداول عامه، بسیار فراوان. سخت بسیار. (یادداشت بخط مؤلف).
فتوق.
[فُ] (ع اِ) جِ فتق. (اقرب الموارد). رجوع به فتق شود. || باران اندک. (منتهی الارب): عام ذوفتوق؛ ای قلیل المطر. (اقرب الموارد). || آفات مانند وام، درویشی و بیماری. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فتوک.
[فُ] (ع مص) به کار خواستهء نفس درآمدن. || بیباک شدن جاریه. || مبالغه نمودن در خبث. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || تندی کردن به کسی. || ناگهان کشتن کسی را. || فرصت جستن برای کشتن کسی و کشتن او را. || الحاح در چیزی. (اقرب الموارد).
فتوک.
[فَ] (اِخ) رابینو نام آن را در شمارهء دهکده های بخش سخت سر شهرستان تنکابن آورده است. (مازندران و استرآباد ترجمهء وحید مازندرانی ص144).
فتون.
[فُ] (ع مص) آزمودن چیزی را. (منتهی الارب). فتنة. رجوع به فتنة شود. || به شگفت آوردن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فتنة شود. || در فتنه افکندن کسی را. || در فتنه افتادن. (منتهی الارب). || خواهش زنا کردن با زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بی عقل و مال گردیدن. (منتهی الارب). || ربودن زن دل کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || عذاب کردن کسی را. (منتهی الارب). || بسوی خود کشاندن مال مردم را. (اقرب الموارد). رجوع به فتنة شود.
فتون.
[فِ] (ع اِ) جِ فِتَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فتوة.
[فِتْ وَ] (ع اِ) جِ فتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَتی شود.
فتوة.
[فُ تُوْ وَ] (ع مص) فتوت. رجوع به فتوت شود.
فتوی.
[فَتْ وا] (ع اِ) فتوا. فرمان فقیه و مفتی. (منتهی الارب). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا دربارهء حکم شرعی موضوعی، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. (یادداشت بخط مؤلف). ج، فتاوی. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
سعدی (بوستان).
عزت نفسم فتوی نداد. (گلستان).
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند.
سعدی (بدایع).
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است.
حافظ.
-فتوی پرسیدن؛ استفتاء. (یادداشت بخط مؤلف).
-فتوی خواستن؛ فتوی پرسیدن.
-فتوی دادن؛ افتاء. (یادداشت بخط مؤلف).
فتویه.
[فَ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان گودهء بخش بستک شهرستان لار که در 24 هزارگزی شمال بستک و کنار راه شوسهء لار به بستک قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 73 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء گوگردی و باران تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فتة.
[فِ تَ] (ع اِ) سبو. ج، فتون. (منتهی الارب). لام الفعل آن به تاء بدل شده است. (اقرب الموارد). || ثمر تازه شبیه به حبة الخضرا. (فهرست مخزن الادویه).
فتة.
[فَتْ تَ / فُتْ تَ] (ع اِ) پشکل خشک ریزه یا سوختهء ریزه که زیر چخماق نهند تا آتش به وی درگیرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || یک توده از خرما. (اقرب الموارد). یک لخت از خرما. (منتهی الارب).
فته طلب.
[فَ تَ / تِ طَ لَ] (نف مرکب)پَته طلب. جوازطلب. رجوع به پته شود.
فته کش.
[فَ تَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 29 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و جنوب رودخانهء نکا واقع است. جایی کوهستانی، جنگلی، معتدل، مرطوب و دارای 285 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رودخانهء نکا تأمین میشود. محصول عمده اش برنج، غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فتی.
[فَ تا] (ع ص، اِ) جوان. (منتهی الارب). جوان نورسیده. (اقرب الموارد). ج، فتیان، فِتْیة، فِتْوة، فُتُو، فُتیّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده ای بس شهرها.مولوی.
به اماله نیز خوانند. (غیاث) :
پیر گفت ای فتی آن زر که ندارم چه دهم
گفت اخسأ قطع الله یمین العجمی.خاقانی.
در تک آب ار تو بینی صورتی
عکس بیرون باشد این نقش ای فتی.
مولوی.
|| جوانمرد نیکوخوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بنده. (ترجمان علامهء جرجانی). استعاره آرند عبد را. (اقرب الموارد).
فتی.
[فَ تی ی] (ع ص) جوانه سال از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فِتاء، افتاء. (منتهی الارب).
فتی.
[فُ تَی ی] (ع اِ مصغر) مصغر فَتی. (اقرب الموارد). || کاسهء حریفان شوخ و بیباک. (منتهی الارب). قدح الشطار. (اقرب الموارد).
فتیا.
[فَتْ] (ع اِ) فَتْوی. رجوع به فتوی شود.
فتیات.
[فَ تَ] (ع اِ) جِ فتاة. رجوع به فتاة شود.
فتیان.
[فَ تَ] (ع اِ) شب و روز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فتیان.
[فِتْ] (ع اِ) جِ فتی. رجوع به فَتی شود. || عیاران. جوانمردان. رجوع به فتوت شود.
فتیان.
[فَتْ] (اِخ) قبیله ای از بجیله که ربیعة فتیانی از آنهاست. (منتهی الارب). بجیله خود بطنی است عظیم که منتسب به مادرشان بجیله است و از پشت انماربن اراش بن کهلان قحطانی اند که به بطون چند تقسیم میشوند. (از معجم قبائل العرب ج1 ص63). رجوع به بجیله شود.
فتیان.
[فِتْ] (اِخ) ابن سبع بن بکربن اشجع، از خاندان غطفان، از قبیلة عدنانیه، جد جاهلی این خاندان است. نسبت به او فتیانی است و معقل بن سنان از فرزندان اوست. (اعلام زرکلی ج2 ص767).
فتیان.
[فِتْ] (اِخ) ابن علی اسدی، معروف به شهاب شاغوری (532 ه . ق. / 1137 م. - 615 ه . ق. / 1218م.). ادیب و شاعر بود. به گروهی از سلاطین پیوست و آنان را بستود و فرزندان آنها را تعلیم کرد. نشأة و وفات او در دمشق بود و منسوب به شاغور از توابع آن است. او را دیوان شعری است. (از اعلام زرکلی ج2 ص767).
فتیانی.
[فِتْ] (ص نسبی) منسوب به فتیان که قبیله ای است. (از سمعانی). رجوع به فتیان شود.
فتی العسکر.
[فَ تَلْ عَ کَ] (اِخ) محمد بن منصوربن زیاد. از ندیمان هارون الرشید است و رشید او را فتی العسکر خوانده بود. وی پس از رشید از ندیمان فرزند او محمد امین گردید. (از کتاب الوزراء و الکُتّاب ص215).
فتیت.
[فَ] (ع ص، اِ) کوفته و ریزه ریزه کرده. (منتهی الارب). فَتوت. (اقرب الموارد). || نان ریزه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نان خشک است که بسیار نرم ساییده باشند و مستعمل آن از نان گندم است. قلیل الغذا و مخفِّف رطوبت معده و مولد ریاح و سواد و دیرهضم و مضر احشای ضعیفه است و کهنهء او بسیار زبون تر و مورث قولنج و مسدّد، و مصلحش شکر است. (تحفهء حکیم مؤمن). نان فتیر است که فتیت نیز نامند، و فتیت هر چیزی را نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به فَتوت شود.
فتیتة.
[فَ تَ] (ع اِ) یک قطعه از چیز ریزه ریزه شده، و آن اخص از فتیت است. (اقرب الموارد). رجوع به فتیت شود.
فتیخ.
[فَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
فتیدن.
[فُ / فِ دَ] (مص) فتادن. افتادن :
از شهر تو رفتیم و تو را سیر ندیدیم
وز شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم.
مولوی (دیوان شمس).
فتیده.
[فَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در هشت هزارگزی خاور لنگرود و دوهزارگزی شمال شوسهء لنگرود به رودسر واقع است. جلگه ای معتدل، مرطوب و دارای 1296 تن سکنه است. آب آنجا از شلمان رود و استخر تأمین میشود. محصول عمده اش برنج، نی شکر، کنف، صیفی، ابریشم، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فتیس.
[فَ] (یونانی، اِ) عفص. (فهرست مخزن الادویه).
فتیق.
[فَ] (ع ص) شتر کفته و شکافته از فربهی. || رجل فتیق اللسان؛ مرد تیززبان. || نصل فتیق الشفرتین؛ پیکان دوزبان. || صبح فتیق؛ بامداد روشن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فتیل.
[فَ] (ع ص) تافته. (منتهی الارب). مفتول. (اقرب الموارد). || (اِ) رسن باریک از پوست خرمابن، و گاهی آن را بر حلقهء دو چوب استادهء وادیج بندند. (منتهی الارب). ریسمان باریکی از لیف خرما یا موی یال یا پوست. (اقرب الموارد). || رشتهء دانه خرما. (منتهی الارب). آنچه در چوبچهء هستهء خرما بود. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل). || آنچه از چرک بدن که با انگشتان بتابی. (اقرب الموارد). ریم و چرک به انگشتان تافته. (منتهی الارب).
فتیلة.
[فَ لَ] (ع اِ) ریسم میان دو انگشتان تافته. (منتهی الارب).
فتیله.
[فَ لَ / لِ] (معرب، اِ) معرب پلیته. پنبه و مانند آن که اندکی تافته در چراغ نهند و یک سر آن را که به برون سوی دارد میسوزند روشنائی دادن را. (یادداشت بخط مؤلف) :
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیلهء پنبه و روغن بود.مولوی.
- فتیلهء جراحت؛ آنچه از پنبهء سست بافته یا پنبه یا جامه های تنگ که بر دهانه و درون ریش و خستگی (زخم) نهند تا ظاهر ریش و خستگی ملتئم نشود و ریم به درون نماند. (یادداشت بخط مؤلف).
- فتیلهء شمع (یادداشت بخط مؤلف)؛ریسمانی که در میان شمع نهند و بدان شعله افروزند.
ترکیب های دیگر:
-فتیله تاب.؛ فتیله سوز. فتیله شدن. فتیله عنبر. فتیله کردن. فتیله مو.
|| به فارسی شافه نامند، جهت تلیین طبع و جذب مواد از اعالی بدن مستعمل است و در جمعی که قوهء مسهل نداشته باشند بدل حقنه، و اقسام آن در دستورات مذکور است. (تحفهء حکیم مؤمن).
فتیله تاب.
[فَ لَ] (اِخ) از درویشان اوایل قرن دهم هجری. محرابی کرمانی نویسد: مجذوبی بود که به درویش فتیله تاب مشهور شده بود و چنین میگویند که او تاجر بوده و ملت (مذهب) مجوس یا آفتاب پرست داشت، اما گاهی کلمه ای میگفت و گاهی نیز کفر میگفت و حقیقت او معلوم نبوده. و امیر قوام الدین علی فرموده است که: او تاجر بود، چون از بجرون آمد او را به کشتی حالتی دست داده بود، از نقد و جنس آنچه داشت مجموع در دریا ریخت و از جمله پانزده من مروارید بود. و کاتب مکرراً از او کرامات و غرایب مشاهده نموده بود... عادت او این بود که فتیلهء چراغ بسیار دایم با خود داشت، ناگاه به کسی رسیدی و دو سه عدد به او دادی و بگذشتی، و گاهی فلوس که به او میدادند میگرفت و گاه بود که نمیگرفت و زیاده از فلوس از هیچ کس نمی ستاد و البته فتیله در عوض میداد. شبها اکثر در دروازهء چنگرت به سر میکرد و آخر در مدرسهء خانزاده چند روز مریض و مزمن شده بود و از همان یک محل برنمیخاست تا وفات کرد. (از مزارات کرمان ص197 و 198).
فتیله سوز.
[فَ لَ / لِ] (اِ مرکب) شمعدان. (آنندراج).
فتیله شدن.
[فَ لَ / لِ شُ دَ] (مص مرکب)به هم بسته شدن مو از بی شانگی و بی احتیاطی، مثل موی فقرای هند. (آنندراج).
فتیلهء عنبر.
[فَ لَ / لِ یِ عَمْ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فتیله ای که از عنبر سازند و بوی خوش میدهد. (آنندراج) :
گر عطر طرهء تو میسر شود مرا
رگ در بدن فتیلهء عنبر شود مرا.محمد باقر.
فتیله کردن.
[فَ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) تافتن. مفتول کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
فتیله مو.
[فَ لَ / لِ] (ص مرکب) کنایه از رند و دیوانه و احمق. (آنندراج).
فتین.
[فَ] (ع اِ) زمین سوزان سنگلاخ که گویی سنگش در حال سوختن است. ج، فُتْن. (اقرب الموارد). زمین سنگلاخ سوخته و زمین سنگناک سیاه. (منتهی الارب).
فتین.
[فَ] (اِخ) وادیی است که در شعر مذکور است. (معجم البلدان).
فتیة.
[فِتْ یَ] (ع اِ) جِ فتی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فَتی شود.
فتیة.
[فَ تی یَ] (ع ص) مؤنث فَتّی. ج، فِتاء، افتاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فث.
[فَث ث] (ع اِ) به عربی اسم ارزن است، به هندی باجری نامند. نبات آن شبیه به نبات ذرت و حب آن شبیه به جاورس است. و اهل هند آن را بسیار میخورند نان آن پخته و دیگر انواع. (فهرست مخزن الادویه). گیاهی است که در خشکسال نان دانهء آن خورند یا آن را بپزند و بخورند. || درخت حنظل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درختی که در دشتها و بیشه ها روید و دانه اش مانند نخود است. (اقرب الموارد). || (ص) پراکنده: تمر فث؛ خرمای پراکنده. || (مص) پراکنده کردن حیوان پشکل خود را. (از منتهی الارب).
فثاثید.
[فَ] (ع اِ) ابرهای سپید برهم نشسته. || آسترهای جامه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). واحد آن فثاد است، و گویند واحد ندارد مانند تعاشیب. (اقرب الموارد).
فثافید.
[فَ] (ع اِ) فثاثید. رجوع به فثاثید شود.
فثأ.
[فَثْءْ] (ع مص) به آب بازایستانیدن دیگ را از جوش. (منتهی الارب). فرونشاندن جوشش. (اقرب الموارد). || شکستن خصم را به سخن. (منتهی الارب). || به گرم کردن فرونشاندن سردی چیزی را. (اقرب الموارد). || بازداشتن چیزی را از کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جوشیدن شیر پس از بالا برآمدن کف و پاره پاره شدن آن. (منتهی الارب). || فرونشاندن خشم کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فثوء. رجوع به فثوء شود.
فثج.
[فَ] (ع مص) کم گردیدن. || فرونشاندن گرمی آب را از آب سرد. || گران کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فثح.
[فَ ثِ] (ع اِ) هزارخانهء شکنبه. ج، افثاح. (منتهی الارب). فحث. (اقرب الموارد). || مازی است گران و کلان که به انبان ماند. (منتهی الارب).
فثغ.
[فَ] (ع مص) شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فثوء .
[فُ] (ع مص) فثأ. رجوع به فثأ شود.
فثیموس.
[] (معرب، اِ) به یونانی، دند. (فهرست مخزن الادویه).
فثیمون.
[] (معرب، اِ) به یونانی، لیمو. (فهرست مخزن الادویه).
فثیمون.
[] (اِخ) ابن کلاب. رجوع به ابن کلاب شود.
فج.
[فُ / فِ] (ص) فروهشته لب را گویند، یعنی کسی که لب زیرین او فروافتاده باشد. (برهان).
فج.
[فُ / فِ] (از ع، اِ) راه فراخ و گشاده. (برهان). در این معنی عربی است. رجوع به فَجّ شود.
فج.
[فَج ج] (ع مص) بلند کردن زه کمان را. || گشاده نمودن هر دو پای خود را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) راه گشاده میان دو کوه. ج، فجاج (منتهی الارب)، و آن از شعب گشاده تر باشد. ج، فجاج، اَفِجّة. (اقرب الموارد).
فج.
[فِج ج] (ع اِ) میوه خام. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه). || خربزهء شامی که هندوانه نامندش. (منتهی الارب). اکثر اطلاق آن بر میوهء خام مینمایند. و بطیخ شامی را نیز نامند که بطیخ هندی است. (فهرست مخزن الادویه). و نوعی از آن را شفیقی خوانند. (نزهة القلوب). || (ص) کال. نارس. ناپخته. نرسیده. (یادداشت بخط مؤلف).
فج.
[فَج ج] (اِخ) جایی یا کوهی در دیار سلیم. (از معجم البلدان).
فجا.
[فَ / فِ] (اِ) بقیهء انگور و خرما که بر درخت مانده باشد. (برهان).
فجا.
[فِ] (ع مص) فجاء. رجوع به فجاء شود. || (ص) ناگهان :
بادت بقای عمر به شادی هزار عید
عید عدو و عید ز جان دادن فجا.سوزنی.
آنچنانش تنگ آورد آن قضا
که منافق را کند مرگ فجا.مولوی.
رجوع به فجاء و فجاءة شود.
فجاء .
[فِ] (ع مص) بناگاه درآمدن بر کسی و گرفتن او را. || (اِ) جِ فجوة. (منتهی الارب). رجوع به فجوة و فجا شود.
فجاء .
[فَجْ جا] (ع ص) قوس فجاء؛ کمان که زه از قبضه اش دور باشد. (منتهی الارب).
فجائع.
[فَ ءِ] (ع اِ) فجایع. جِ فجیعة. (منتهی الارب). رجوع به فجایع شود.
فجاءة.
[فُ ءَ] (ع مص) ناگاه گرفتن کسی را. || ناگاه درآمدن بر کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) آنچه بناگاه بر تو درآید. (اقرب الموارد). || موت فجاءة؛ مرگ ناگهانی. (یادداشت بخط مؤلف).
فجاءة.
[فُ ءَ] (اِخ) نام پدر قطری شاعر است. (منتهی الارب).
فجائی.
[فُ] (ص نسبی) ناگهانی. (یادداشت بخط مؤلف).
فجاج.
[فِ] (ع اِ) جِ فجّ. (منتهی الارب). رجوع به فجّ شود.
فجاج.
[فُ] (ع اِ) راه فراخ میان دو کوه. (منتهی الارب). راه فراخ آشکار میان دو کوه. (اقرب الموارد). فَجّ. رجوع به فج شود.
فجاجة.
[فَ جَ] (ع اِ) میوهء خام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فجار.
[فَ رِ] (ع اِمص) زناکاری. اسم است فجور را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) زن را نیز بدین کلمه خوانند، یعنی ای فاجرة، و این معدول فاجرة است و فقط در حالت ندا به کار رود. (اقرب الموارد).
فجار.
[فُجْ جا] (ع ص، اِ) جِ فاجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدکاران : تا معاندت فجار و تمرد کفار ظاهر گشت. (کلیله و دمنه).
فجار.
[فِ] (ع اِ) راهها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) مصدر فاجَرَ. (اقرب الموارد). از باب مفاعلت است. || ایام الفجار؛ چهار روز است در ماههای حرام. (منتهی الارب). روزی است عرب را به عکاظ که در آن فساد کنند و هر حرامی را بر خود حلال شمرند. ج، اَفْجِرة. (اقرب الموارد). گویند ایام (جنگهای) فجار چهار است: نخست میان کنانة و هوازن، و هوازن شکست یافت. دوم میان قریش و کنانة. سوم میان کنانة و بنی نضربن معوید، و در آن کشتار بسیاری نبود. و چهارم که بزرگترِ آنهاست میان قریش و هوازن بود، و فاصلهء میان این جنگ و مبعث رسول (ص) 26 سال است و رسول علیه السلام در آن حاضر شد و چهارده سال به طول انجامید، و سبب آن این بود که براض بن قیس کنانی، عروة الرجال را بکشت و جنگ برانگیخته شد، و قریش ازآنرو این جنگ را فجار نامید که در اشهرالحرم واقع شد، پس گفتند: قد فجرنا اذا قاتلنا فیها؛ ای فسقنا. (از مجمع الامثال میدانی).
فجاع.
[فُ] (اِخ) نام جد علقمة است. (منتهی الارب). رجوع به علقمة شود.
فجام.
[فَ] (اِ) همان فاجام است. رجوع به فاجام شود.
فجایع.
[فَ یِ] (ع اِ) فجائع. جِ فجیعة. رجوع به فجیعت شود.
فجأ.
[فَجْءْ] (ع مص) گاییدن زن را. (منتهی الارب).
فجأ.
[فَجْءْ] (ع مص) گشاده سینه گردیدن کمان از زه. (منتهی الارب). || کلان شکم شدن ناقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) میان دو پاشنهء شتر. || جِ فجوة. (منتهی الارب). رجوع به فجوة شود.
فجأة.
[فَ ءَ] (ع مص) ناگاه گرفتن کسی را. || ناگاه درآمدن بر کسی. (منتهی الارب). رجوع به فجاء و فجاءة شود.
فجح.
[فَ جَ] (ع مص) گشودن دو پای هنگام راه رفتن، و این زشت تر از فحج است. (اقرب الموارد). رجوع به فَجّ و فحج شود.
فجح.
[فُ جُ] (ع ص، اِ) ثقلاء از مردمان. (از اقرب الموارد). گرانجانان.
فجح.
[فُ] (اِخ) قبیله ای است. (منتهی الارب).
فجح.
[فُ] (اِخ) نام پدران قبیلهء فجوح. (منتهی الارب). رجوع به فجوح شود.
فج حیوة.
[فَجْ جُ حَیْ وَ] (اِخ) جایی است در اندلس از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
فجر.
[فَ] (ع مص) برانگیخته گردیدن بر گناه و زنا کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). عدول از حق. || فاسد گردیدن. (اقرب الموارد). || روان ساختن آب را. (منتهی الارب). آب راندن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه جرجانی). گشودن راه آب را تا جاری شود. (از اقرب الموارد). || به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن. || نسبت دروغ دادن. || مخالفت و عصیان کردن. (اقرب الموارد). || (اِ) سپیدی آخر شب. روشنی پگاه که سرخی آفتاب است در سیاهی شب. (منتهی الارب). بام. (دستور اللغة). روشنی. فلق. فجر دو باشد: فجر اول یا کاذب یا ذنب السرحان و فجر ثانی یا صادق که آن را فجر معترض نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف). سرخی خورشید در سیاهی شب، و گویند که آن پایان شب است چنانکه شفق آغاز آن است. (اقرب الموارد).
- صلوة فجر؛ نماز بامداد. دوگانه. رجوع به دوگانه شود.
|| (ص) طریق فجر؛ واضح. (اقرب الموارد).
فجر.
[فَ] (اِخ) سورهء هشتادونهم از قرآن. از سوره های مکیه و شامل سی آیت است. پس از سورهء غاشیه و پیش از سورة البلد قرار دارد.
فجر.
[فَ جَ] (ع اِمص) بخشش. || جوانمردی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): هو من اهل الفجر لا من اهل الفجور. (اقرب الموارد). || مردی و احسان. (منتهی الارب). معروف. (اقرب الموارد). || بسیاریِ مال. (منتهی الارب). مال و بسیاری آن. (اقرب الموارد).
فجر صادق.
[فَ رِ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بام پهنا. فجر دوم. فجر ثانی. رجوع به فجر شود.
فجر کاذب.
[فَ رِ ذِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بام بالا. ذنب السرحان. صبح نخستین. دم گرگ. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ذیل فجر شود.
فج روحاء .
[فَجْ جُ رَ] (اِخ) بر سی میل است از مدینه. (منتهی الارب). راهی است بین مکه و مدینه، و حضرت رسول از این راه به بدر رفته است. (از معجم البلدان).
فجرة.
[فَ جَ رَ] (ع ص، اِ) جِ فاجر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فاجر شود.
فجرة.
[فُ رَ] (ع اِ) جای آب زهیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، فُجَر. (اقرب الموارد).
- فجرة الوادی؛ جای وسیعی که آب بسوی آن زهَد. (اقرب الموارد).
فجرة.
[فَ رَ] (ع مص) برانگیخته گردیدن بر گناه و زنا کردن. (منتهی الارب). رجوع به فجر شود. || رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). رجوع به فجر شود. || (اِ) جای فراخ.
- فجرة الوادی؛ جای فراخ رودبار که آب روان گردد بسوی آن. (منتهی الارب).
فجرة الوادی.
[فَ رَ تُلْ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).
فجز.
[فَ] (ع مص) بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب). لهجه ای از فجس است. (اقرب الموارد).
فج زیدان.
[فَجْ جُ زَ] (اِخ) شهری است مشرف به شهر طیبه در افریقا. (معجم البلدان).
فجس.
[فَ] (ع مص) بزرگ منشی نمودن. بزرگی و کبر به خود بستن. تکبر. || بزرگی کردن. (منتهی الارب). || چیره شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فهر. (اقرب الموارد). || نو بیرون آوردن کاری را که زشت باشد. (منتهی الارب). ابتداع کاری که جز شر نباشد. (اقرب الموارد).
فجش.
[فَ] (ع مص) سر شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فراخ ساختن چیزی را. (منتهی الارب).
فجع.
[فَ] (ع مص) دردمند کردن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مصیبت زده ساختن. (منتهی الارب). اندوهگین کردن. (زوزنی). || دردمند شدن مردم به گم کردن چیز گرامی و عزیز. (منتهی الارب). || پهلو بر زمین نهادن. (از تاج المصادر بیهقی).
فجفاج.
[فَ] (ع ص) مرد بسیار زشت خویشتن آرای به زیادت از وسع خود و نازنده بدان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گفته اند بسیارگوی و پریشان گوی. (اقرب الموارد).
فجفجه.
[فَ فَ جَ / جِ / فُ فُ جَ / جِ] (اِ)سخنی که در افواه افتد بطریق اخفاء، و سخن با هم آهسته گفتن، و این معرب پچ پچه است. (غیاث). رجوع به پچ پچ و پچ پچه شود.
فجکش.
[فَ کَ] (اِخ) قریه ای در زمین ریوند از نواحی نیشابور. (معجم البلدان). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست.
فج کو.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان که در 65 هزارگزی شمال باختری رفسنجان و 5 هزارگزی خاور راه مالرو رفسنجان به بافق واقع است. دارای دو خانوار سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فجل.
[فَ / فَ جَ] (ع مص) نرم و فروهشته گردیدن. (منتهی الارب). استرخاء. (اقرب الموارد). || سطبر شدن. (منتهی الارب). غلیظ شدن. (اقرب الموارد).
فجل.
[فُ / فُ جُ] (ع اِ) ترب. (منتهی الارب). به پارسی ترب گویند و به هندی مولی. ارجانی گوید: گرم و خشک است در دو درجه، و در او قوتی است که ورمها را تحلیل کند، و آب ترب علت یرقان را که مادهء او سودا بود سود دارد و نور چشم را زیادت کند و جگر را از ریختن آنچه بدو رسد از غذا مؤونت کند و درد گوش را سود دارد، و روغن او مسهل است، و تخم ترب از برگ او در قوت و منفعت زیادت است. و از خواص ترب آن است که بول را براند و گرده و مثانه را پاک گرداند. و یکی از مضار او آن است که تافتن شکم آرد. (ترجمهء صیدنة). بری و بستانی و شامی باشد. شامی آن است که تخم شلغم را در بوتهء ترب کرده غرس نمایند یا بعکس. بری او تندتر از بستانی و به درازی و بزرگی او نیست و قوتش به خردل قریب تر، و نزد بعضی خردل بری عبارت از اوست و بستانی را قسم مستدیر بیرون سیاه، قوی تر از سایر اجزاء و بعد از آن پوست و برگ ریزهء او، و بعد از آن برگ بزرگ و گوشت او به مراتب مذکوره، تا سیُم گرم و در دوم خشک و مدرّ بول و بعد از طعام هاضم و مخرج ریاح و محرک آروغ و نیکوکنندهء رنگ رخسار، و مداومت خوردن او باعث روییدن موی که ریخته باشد، و آب او مفتح سدد مخصوصاً با عسل. مطبوخ او جهت سرفهء مزمن و تلطیف خلط غلیظ و احتباس حیض و رفع ضرر فطر مفید، و اکثار او کشندهء عقرب است و طلای او بر بدن مانع مقاربت هوام. و آب شاخه های او را بدون برگ گرفته باشند بقدر یک وقیه جهت اخراج سنگ مثانه مجرب دانسته اند خصوصاً با سکنجبین. آب برگ و شاخ او بقدر ربع رطل با شکر جهت اخراج زردآب و مستقی نافع است، و چون در جوف ترب روغن گل ریخته گرم کنند تطور او جهت درد گوش سریع الاثر است. چون ترب را سوراخ کرده و چار درهم تخم شلغم را در آن جای دهند و ثقبه ها را با پاره های ترب مسدود کنند و خمیر بگیرند و در زیر آتش بپزند و با عسل تناول نمایند در اخراج سنگ مثانه مجرب است و باید سه روز به دستور سلوک نمایند، و اکثار خوردن ترب مورث معض و تعفن خلط و مضر سر و حلق و دندان و مصلحش عسل و زیره که در سرکه خیسانیده باشند، و ضماد او جهت قروح خبیثه و با شیلم جهت رویانیدن موی داءالثعلب و جوششهای آب دار مفید است، و پروردهء او در سرکه قاطع اخلاط غلیظه است و اص ضرری در او نیست. تخم ترب مدر بول و شیر و حیض و محرک باه است. جهت درد جگر بارد و ورم سپرز، و با شراب جهت گزیدن مار شاخ دار سودمند است. در سایر افعال قوی تر از اصل او و نیم مثقال او بعد از طعام هاضم آن و با سکنجبین بغایت مقوی جگر است. ضماد او جهت قوبا و با سرکه جهت زخم غانقرایا و با عسل جهت درد مفاصل و با کندش و سرکه جهت بهق سیاه مجرب است و قدر شربت تخم او یک درهم و از آب او سی درهم و از جرم او بیست درهم است. بری او بسیار گرم است و خوردن آن مستعمل نیست. شامی آن که قوتش مرکب از شلغم و ترب بستانی است گرمتر از شلغم و ضعیف تر از ترب است و مدر بول و محلل رطوبات و اکثار او مغثی و مصلحش نمک است و روغن ترب که در ابتدای تخم بستن ترتیب دهند بسیار سخن و قایم مقام روغن زیتون کهنه و روغن بلسان است و لطیف و گرمتر از روغن بیدانجیر و محلل قوی. تدهین آن جهت رفع شپش که بعد از امراض میرسد و جهت فالج و لقوه و بهق و برص و خشونت و درد گوش ریاحی نافع است. مؤلف تذکره گوید که چون ترب را خاییده بگذارند تا متعفن شود کرمها از آن متکون میگردد و چون در ظرفی ضبط نمایند یکدیگر را خورده چند عددی بماند و آن را حل کنند. در حل معادن بی عدیل است و افعال غریبه از او می آید. (از تحفهء حکیم مؤمن).
فجل باعشقی.
[فُ لِ عِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فجل شامی است. رجوع به فجل شود.
فجل بری.
[فُ لِ بَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) هیضمان. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فجل شود.
فجلة.
[فُ لَ] (ع اِ) یک ترب. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فجل شود.
فجم.
(1) [فَ / فَ جَ] (اِ) زکال و انگِشت که به هندی کولا گویند. (غیاث).
(1) - مصحّفِ «فَحْم». رجوع به «فَحْم» شود.
فجو.
[فَجْوْ] (ع مص) دور نمودن زه از قبضهء کمان. || گشادن در را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فجواء .
[فَجْ] (ع اِ) زمین فراخ و گشاده. (منتهی الارب). فجوة. رجوع به فجوة شود. || (ص) قوس فجواء؛ کمانی که زه از وی دور باشد. (منتهی الارب).
فجوات.
[فَ جَ] (ع اِ) جِ فجوة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فجوة شود.
فجوح.
[فُ] (اِخ) نام پدران قبیلهء فجح است. (منتهی الارب). رجوع به فجح شود.
فجور.
[فُ] (ع مص) فجر. برانگیخته گردیدن بر گناه و زنا کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). تبه کاری. فسق. (یادداشت بخط مؤلف). بیشتر در فارسی مرادف فسق و بهمراه آن بکار رود :
دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور
شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی.
منوچهری.
فسق و فجور آغاز نهاد. (گلستان). || حالتی است که چون نفس را حاصل آید بدان مباشرت اموری برخلاف مروت کند. (تعریفات). || رو گردانیدن از حق. (منتهی الارب). عدول از حق. (اقرب الموارد). || دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی تهذیب عادل) (تاج المصادر بیهقی). || تباهی نمودن. || میل کردن. || میل نمودن سوار از زین. || تباه گردیدن. (منتهی الارب). تباه گردیدن کار قومی. (اقرب الموارد). || کند گردیدن بینایی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فجر شود.
فجور.
[فَ] (ع ص) مرتکب گناه. (منتهی الارب). برانگیختهء بر گناه. وزن فعول مبالغه است. (اقرب الموارد). || زناکار. (منتهی الارب). زانی و زانیه. (اقرب الموارد). ج، فُجُر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فجوع.
[فَ] (ع ص) آنچه دردمند سازد مردم را از سختی، کذا: موت فجوع. (از منتهی الارب). فاجع. وزن فعول مبالغت است. (اقرب الموارد).
فج و فاج.
[فَ جُ] (اِ مرکب، از اتباع)فجفجه. از اتباع. (یادداشت بخط مؤلف). پچ پچ :
منم آن شاعری که قول من است
حسب بی قال و قیل و بی فج و فاج.
سوزنی.
فجوة.
[فَجْ وَ] (ع اِ) فرجه میان دو چیز. (اقرب الموارد). فرجه. (بحر الجواهر). || شکاف میان دو کوه و جز آن. (منتهی الارب). فراخی میان دو کوه. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل). || زمین فراخ. (منتهی الارب). قسمتی از زمین که گشاده باشد: بینک و بین القبلة فجوة. (اقرب الموارد). || گشادگی میان سرای. (منتهی الارب). ساحت خانه. (اقرب الموارد). || ردهء میان بطن مقدم و مؤخر. (از بحر الجواهر). ج، فجوات، فِجاء . (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فجوی.
[فَجْ وا] (ع اِ) مؤنث افجی. (منتهی الارب). فجواء. (اقرب الموارد).
فجة.
[فُجْ جَ] (ع اِ) شکاف. (منتهی الارب). فرجهء میان دو کوه. (اقرب الموارد). فجوة. رجوع به فجوه شود.
فجیر.
[فُجْ جَ] (اِخ) نام یکی از طوایف بنی کعب خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص90). رجوع به بنی کعب شود.
فجیرة.
[فُ جَ رَ] (اِخ) جایی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
فجیع.
[فَ] (از ع، ص) در تداول فارسی، دردناک. اسف بار. جانگداز. رقت آور، چنانکه گوییم: فلان را به وضعی فجیع کشتند.
فجیعانه.
[فَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)به زاری. (یادداشت بخط مؤلف). به وضع فجیع. رجوع به فجیع و فاجع شود.
فجیعت.
[فَ عَ] (ع اِ) سختی. ج، فجائع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فچفچه.
[فُ فُ چَ / چِ] (اِ) سخنی که بر زبانها و میان مردم افتاده باشد لیکن بعنوان سرگوشی و خفیه به هم گویند. (برهان: لغات متفرقه). فجفجه. رجوع به فجفجه شود.
فچنر.
[فِ نِ] (اِخ) فیزیکدان آلمانی. فخنر. رجوع به فخنر شود.
فح.
[فَح ح] (ع مص) بردمیدن مار از دهن. (منتهی الارب). صوت برآوردن مار از دهان. فَحیح. تفحاح. (اقرب الموارد). || دمیدن در خواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) آواز مار که از دهن وی برآید. (منتهی الارب). فحیح. (اقرب الموارد).
فح.
[فَ] (ع حرف ربط) رمز است از فَحینَئِذٍ. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فحینئذ شود.
فح.
[فَح ح] (ع اِ) خربزهء هندی. (ربنجنی).
فحا.
[فَ / فِ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب). بمعنی ابزارالقدر است مانند پیاز و سیر و گشنیز و غیرهم. (از فهرست مخزن الادویه). دیگ افزار خشک. (منتهی الارب). البزر او یابسه. ج، اَفْحاء. (اقرب الموارد).
فحاحیل.
[فَ] (ع اِ) جِ فُحّال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فُحّال شود.
فحاش.
[فَحْ حا] (ع ص) مرد فحش گوی. (منتهی الارب). مؤنث آن فحاشة است. (اقرب الموارد). زشتگوی. (ربنجنی). آنکه دشنام بسیار گوید. بدزبان. دهن دریده. آنکه در جواب از حد درگذرد. (یادداشت بخط مؤلف).
فحاشی.
[فَحْ حا] (حامص) کار فحاش. رجوع به فحاش شود.
فحاص.
[فَحْ حا] (ع ص) بسیارفحص. (اقرب الموارد). رجوع به فحص شود.
فحال.
[فِ] (ع اِ) جِ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحال.
[فُحْ حا] (ع اِ) خرمابن نر. ج، فحاحیل، فحل، فحول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): فحال النخل؛ خرمابنان بی بر، یعنی نر. (یادداشت بخط مؤلف).
فحالة.
[فِ لَ] (ع مص) گشنی کردن. (منتهی الارب). ذکورة الفحولة. (اقرب الموارد). || (اِ) جِ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحل شود.
فحام.
[فِ] (ع اِ) جِ فحمة. (منتهی الارب).
فحام.
[فُ] (ع مص) گریستن کودک چندان که سپری شود آواز وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بانگ کردن گوسفند و کودک. (منتهی الارب).
فحام.
[فَحْ حا] (ع ص) این نسبت ذغال فروش را میرساند. (سمعانی). انگِشت گر. انگِشت فروش. ذغال فروش. ذغالی. (یادداشت بخط مؤلف).
فحاوی.
[فَ] (ع اِ) جِ فحواء و فحوی. (اقرب الموارد). رجوع به فحواء شود.
فحتان.
[فَ] (اِخ) جایی است که زیدبن رفاعه لشکر زیدبن حارثه را در آن مکان ملاقات کرد و آنچه از قومش به امر حضرت رسول گرفته بودند بازگرفت. (از معجم البلدان).
فحت موآب.
[فَ تِ] (اِخ) والی موآب. رئیس خانوادهء معتبر سبط یهودا که برخی از ایشان با زور به بابل مراجعت نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
فحث.
[فَ] (ع مص) بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب). در برخی از لهجه ها فحص است. (اقرب الموارد). در پارسی با بحث بشیوهء اتباع به کار رود: بحث و فحث یا بحث و فحص.
فحث.
[فَ حِ] (ع اِ) هزارخانهء شکنبه. (منتهی الارب). صورتی از کلمهء حفث. (اقرب الموارد). حثف. هزارلا. (یادداشت بخط مؤلف).
فحج.
[فَ] (ع مص) بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب). تکبر. (اقرب الموارد). || به رفتار فحج رفتن. (منتهی الارب). جلو پا را به هم نزدیک و پشت پاها را از هم دور کردن. || راه رفتن افحج. (اقرب الموارد). رجوع به افحج شود.
فحج.
[فَ حَ] (ع مص) رفتار که در آن پیش پایها نزدیک گذارند و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). و در مغرب تباعد میان ساقین را در مرد و چهارپا گویند. (اقرب الموارد). || سخت دوری میان هر دو پا. (منتهی الارب).
فحجل.
[فَ جَ] (ع ص) بمعنی فنجل است. (منتهی الارب). رجوع به فنجل شود.
فحح.
[فُ حُ] (ع ص، اِ) اژدهای جوشان. (منتهی الارب). افعی های باهیجان. (اقرب الموارد). رجوع به فَحّ شود.
فحس.
[فَ] (ع مص) به دهان و زبان گرفتن از دست آب و جز آن را. || به دست مالیدن جو را چندانکه خار و جز آن از وی دور گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحش.
[فُ] (ع مص) از حد درگذشتن در بدی. || درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (منتهی الارب). دشنام. سقط. ناسزا. با دادن یا شنیدن صرف شود. (یادداشت بخط مؤلف). نافرجام گفتن. (مجمل اللغه) :
پاک است ز فحش ها زبانم
همچون ز حرامها ازارم.ناصرخسرو.
به فحش و هزل جوانی به پیری آوردم
که هیچ شرم نبود از جوان و از پیرم.
سوزنی.
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.خاقانی.
زهر از قبل تو نوشداروست
فحش از دهن تو طیبات است.سعدی.
|| نیک زفت شدن. (منتهی الارب). || آشکاری و بی پردگی :
به پارسایی و رندی و فحش و مستوری
چو اختیار به دست تو نیست معذوری.
سعدی.
فحشاء .
[فَ] (ع اِمص، اِ) معصیت زشت. (ترجمان علامه جرجانی) (مجمل اللغه). بدی که از حد درگذرد. (زمخشری). زشت کاری. (ربنجنی). هو ما ینفر عنه الطبع السلیم و یستنقصه العقل المستقیم. (تعریفات). || زنا. (منتهی الارب). || نابکاری. (تفلیسی). || بی فرمانی. (ربنجنی). || زفتی در اداء زکات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فاحشه. (اقرب الموارد).
فحش دادن.
[فُ دَ] (مص مرکب) گفتن فحش به کسی. رجوع به فحش شود.
فحش کاری.
[فُ] (حامص مرکب) به یکدیگر دشنام گفتن، و بیشتر بصورت «فحش و فحش کاری» به کار رود.
فحش گفتن.
[فُ گُ تَ] (مص مرکب)فحش دادن. رجوع به فحش دادن شود.
فحص.
[فَ] (ع مص) واپژوهیدن. (تاج المصادر بیهقی). بازکاویدن از چیزی. (منتهی الارب): علیک بالفحص عن هذا الحدیث. (اقرب الموارد). فحث. رجوع به فحث شود. || تفتیش کردن. (منتهی الارب). || پر گردانیدن باران خاک را. || شتافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جنبیدن دندان پیشین کودک. || آشیانه ساختن سنگخوار در خاک. || (اِ) هر جا که جای باش مردم باشد. (منتهی الارب).
فحص.
[فَ] (اِخ) ناحیهء بزرگی از اعمال طلیطله. (معجم البلدان).
فحص.
[فَ] (اِخ) اقلیمی از اقالیم سوسه. (معجم البلدان).
فحص.
[فَ] (اِخ) اقلیمی در اشبیلیه. (معجم البلدان).
فحص الاجم.
[فَ صُلْ اَ] (اِخ) حصاری بلند و استوار در افریقا. (معجم البلدان).
فحص البلوط.
[فَ صُلْ بَلْ لو] (اِخ)موضعی است در غرب. (منتهی الارب).
فحص کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)کاویدن. جستجو کردن. رجوع به فحص شود.
فحصة.
[فَ صَ] (ع اِ) چاهک زنخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دفعه. مره. (اقرب الموارد).
فحض.
[فَ] (ع مص) شکستن هر چیزی، و اکثر استعمال آن در چیز تر آید مثل خیار و بادرنگ و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحفاح.
[فَ] (ع ص) آنکه در آوازش گرفتگی باشد. (منتهی الارب).
فحفاح.
[فَ] (اِخ) نام جویی است در بهشت. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
فحفح.
[فَ فَ] (اِخ) ناحیه ای از کرخ در راه بغداد. (معجم البلدان).
فحفحة.
[فَ فَ حَ] (ع مص) درست کردن دوستی را و بی آمیغ گردانیدن. || عارض شدن گرفتگی در گلو در آواز. (منتهی الارب). رجوع به فحفاح شود. || دمیدن در خواب. (منتهی الارب).
فحل.
[فَ] (ع مص) گزیدن جهت گشنی شتران خود گشن برگزیده را. (منتهی الارب): فحل الابل؛ ارسل فیها فح. || گشن گذاشتن در شتران. (منتهی الارب). اختیار کردن گشن برای شتر ماده. (اقرب الموارد). || (ص، اِ) گشن از هر حیوان. ج، فحول، فحولة، افحل، فحال،فحالة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
هر آنچ او فحل تر باشد ز نخجیر
شکارافکن بر او خوشتر زند تیر.نظامی.
|| خرمابن نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نگاهدارندهء اسبان. (منتهی الارب). || بوریا که از برگ خرمابن نر بافند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درخت بی بر. (منتهی الارب). || راوی و بازگویندهء شعر و سخن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نیک دانا. ج، فحول. (منتهی الارب). مرد برجسته و نامور و نیکنام را نیز گویند :
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع فکار.خاقانی.
مفلق فرد ار گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 858).
گر گناهی در این خیانت هست
سوی فحلان کشید باید دست.نظامی.
|| دلیر و نیرومند : پارسیان فحلان مردان اند و ایشان را مسخر نتوانی کرد. (فارسنامهء ابن بلخی).
فحل.
[فَ] (اِخ) ستارهء سهیل، بدان جهت که از ستارگان دیگر برکنار باشد همچو گشن که وقت برجستن بر ماده از شتران کناره گزیند. (منتهی الارب). سهیل را گویند، چون از دیگر ستارگان کناره گیرد مانند جنس نر. (اقرب الموارد).
فحل.
[فَ] (اِخ) نام ابن عباس بن حسان که با یزیدبن مهلب کارزار نمود و به ضرب متخالف یکدیگر را کشتند. (منتهی الارب).
فحل.
[فَ] (اِخ) لقب علقمه، بدان جهت که چون امری ءالقیس مادر جندب را بسبب غالب آمدنش بر وی در شعر طلاق داده علقمه وی را در حبالهء نکاح خود درآورد. (منتهی الارب). رجوع به علقمهء فحل شود.
فحل.
[فَ] (اِخ) موضعی است به شام که در آن جنگها واقع شده. (منتهی الارب). مسلمانان را با رومیان در این مکان وقعه ای افتاد که هشتادهزار رومی کشته شد و این واقعه معروف و به یوم الفحل و یوم الردعة و یوم النیسان مشهور است. (معجم البلدان).
فحل آفاق.
[فَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم سفلی است. (برهان: لغات متفرقه).
فحلا.
[فَ] (اِ) فاحشه، که به یونانی فربوس و ماطوس نامند. (فهرست مخزن الادویه). جندبیدستر.
فحلاماورس.
[] (سریانی، اِ) جندبیدستر که خصیهء خر است (!). (فهرست مخزن الادویه).
فحلان.
[فِ] (اِخ) دو کوه است از اجاء که رنگشان مایل به سرخی است. (معجم البلدان).
فحلة.
[فَ لَ] (ع ص) زبان دراز: امرأة فحلة؛ زن زبان دراز. (منتهی الارب). سلیطه. (اقرب الموارد).
فحلة.
[فِ لَ] (ع مص) گشنی کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحلی.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فحل که موضعی است در شام. (سمعانی).
فحلی آفاق.
[فَ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فحل آفاق. رجوع به فحل آفاق شود.
فحلین.
[فَ لَ] (اِخ) جایی در کوه احد. (معجم البلدان).
فحم.
[فَ] (ع مص) فحام. گریستن کودک چنانکه سپری شود آواز وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بانگ کردن گوسپند و کودک. (منتهی الارب). رجوع به فحام شود. || (اِ) انگِشت است که به هندی کویله نامند، و آن اخگری است که خاموش کرده باشند. (فهرست مخزن الادویه). انگِشت. (منتهی الارب). زغال. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
آن زمان که فحم اخگر می نمود
آن نه حسن کار نار حرص بود.مولوی.
فحم.
[فَ حِ] (ع ص) تکه بابانگ. (منتهی الارب).
فحمة.
[فَ مَ] (ع اِ) یک انگِشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحم شود. || فحمة اللیل؛ اول شب و تاریکی آن یا شب سخت سیاه یا از مغرب تا هنگام خفتن مردم. ج، فحام، فحوم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فحمة السحر؛ هنگام بامداد. || فحمة بن جمیر؛ نیم شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحواء .
[فَحْ] (ع اِ) دیگ افزار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فحا. رجوع به فحا شود. || مقصود از سخن. (مهذب الاسماء). فحوی. رجوع به فحوی شود.
فحواوة.
[فَحْ وَ / فُحْ وَ] (ع اِ) معنی سخن و مضمون و روش آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحواء و فحوی شود.
فحوص.
[فُ] (ع اِ) جِ فحص. رجوع به فحص شود.
فحول.
[فُ] (ع ص، اِ) جِ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحل شود. || فحول شعرا؛ چیره دستان در مهاجات. آنانکه چون با شاعری معارضه کنند چیره شوند. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد فحول الشِعر ضبط کرده است. || دلیران :
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف شکن، شاه فحول.مولوی.
|| نامداران : این مرد را برکشید و از فحول مردان روزگار شد. (تاریخ بیهقی). صورت جمع این کلمه در متون فارسی بیش از مفرد آن وسعت یافته است.
فحول.
[فَ] (ع اِ) گشن خرما را نامند. (فهرست مخزن الادویه). در اقرب الموارد و منتهی الارب این ضبط و این معنی نیست.
فحولة.
[فُ لَ] (ع مص) گشنی کردن. || (اِ) جِ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحل شود.
فحوم.
[فُ] (ع مص) آرمیدن چاه و استادن آب آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوشیدن در سیاهی شب. (اقرب الموارد). || درماندن مرد در جواب. || گریستن کودک چنانکه سپری شود آواز وی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). فحم. فحام. رجوع به فحام و فحم شود. || بانگ کردن گوسپند و کودک. (منتهی الارب). رجوع به فحم و فحام شود. || سیاه رنگ گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) جِ فحمة. رجوع به فحمة شود.
فحومة.
[فُ مَ] (ع مص) سیاه رنگ شدن. || (اِمص) سیاه گونی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحوة.
[فَحْ وَ] (ع اِ) انگبین بی آمیغ. (منتهی الارب). الشهدة من العسل. (اقرب الموارد).
فحوی.
[فَحْ وا] (ع اِ) معنی سخن و مضمون و روش آن. (منتهی الارب). معنی. (دستور اللغة). مدلول. مفاد. تفسیر. تأویل. مراد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فحواء شود.
فحة.
[فُحْ حَ] (ع اِ) گرمی و سوزش فلفل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فحیح.
[فَ] (ع اِ) آواز مار که از دهانش برآید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) بانگ کردن مار. (تاج المصادر بیهقی).
فحیص.
[فَ] (ع ص) کاونده از چیزی. (منتهی الارب). آنکه عیوب و اسرار دوستش را بجوید. (اقرب الموارد).
فحیل.
[فَ] (ع ص) مرد نیک دانا و نجیب. || مرد سخت گشنی کننده. (منتهی الارب). ذوالفحولة. (اقرب الموارد). || فحل فحیل؛ گشن نجیب بااصل و نیکو در گشنی. || کبش فحیل؛ تکه شبیه شتر نر در گشنی، نجابت و زیرکی. (منتهی الارب).
فحیم.
[فَ] (ع اِ) انگِشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحم شود. || (ص) سخت سیاه. (منتهی الارب). سیاه. (اقرب الموارد).
فحیة.
[فَحْ یَ / فَ حی یَ] (ع اِ) آشامیدنی تنک، یا عام است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فخ.
(1) [فَ] (اِ) تله، و آن آلتی است که بدان جانور گیرند. نَژْنَک. (برهان). حباله. مصیده. احبول. احبوله. (منتهی الارب). لاتو. (برهان). طرق [ طُ / طِ ] . (منتهی الارب) :
تو نشسته خوش و عمر تو همی پرّد
مرغ کردار و بر او مرگ نهاده فخ.
ناصرخسرو.
چو طوق فاخته خط درکشید وز خط او
رمیده شد دل من همچو فاخته از فخ.
سوزنی.
جمله دانسته که این هستی فخ است
ذکر و فکر اختیاری دوزخ است.سوزنی.
فخم. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به فخم شود. || شکار. (برهان). صید. (منتهی الارب). || شکارگاه. (برهان). عرب این لغت را به تشدید ثانی به کار برد. رجوع به فَخّ شود.
(1) - در عبری با حاء بی نقطه و در آرامی «فَحا» است. (از حاشیهء برهان چ معین).
فخ.
[فَخ خ] (ع اِ) دام شکاری. ج، فخاخ، فخوخ. (منتهی الارب). و خلیل گوید آن مأخوذ از لغت عجم است. (اقرب الموارد). رجوع به فخ (بی تشدید) شود.
فخ.
[فَخ خ] (ع مص) خرخر کردن نائم در خواب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آواز دادن مار. (اقرب الموارد). رجوع به فح شود. || (اِمص) فروهشتگی هر دو پای. (منتهی الارب). فروهشتن هر دو پای. (اقرب الموارد).
فخ.
[فَخ خ] (اِخ) وادیی است در مکه قبل از وادی الزاهریه که عبدالله بن عمر و گروهی از یاران پیغمبر در این وادی مدفونند. (معجم البلدان). موضعی است به مکه، و در آن قبر ابن عمر است. (منتهی الارب).
فخاخ.
[فِ] (ع اِ) جِ فخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّ شود.
فخار.
[فَ] (ع مص) نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخارة. (اقرب الموارد) :
ای شده غره به ملک و مال و جوانی
هیچ بدین ها تو را نه جای فخار است.
ناصرخسرو.
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار.
خاقانی.
|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم از نسب و حسب و جز آن چه در خود و چه در پدران. (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). تفضیل کسی بر کسی در فخر. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود.
فخار.
[فِ] (ع مص) نبرد کردن و برابری نمودن در فخر. (منتهی الارب). مصدر دوم باب مفاعله است، چون قیاس و مقایسه. رجوع به مفاخره شود.
فخار.
[فَخْ خا] (ع اِ) سبو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سفال. (ترجمان علامهء جرجانی). سفالینه. (منتهی الارب). خزف را نامند که به فارسی سفال است. (فهرست مخزن الادویه). خزف. صلصال. گل پخته را گویند پیش از پختن. (اقرب الموارد). در فارسی بیشتر بمعنی سفال پز و کوزه پز به کار رود. (از یادداشت بخط مؤلف). || (ص) مرد بسیارفخر. (منتهی الارب).
فخار.
[فَخْ خا] (اِخ) موسوی، سیدشمس الدین فخاربن معد موسوی حائری. مردی عالم، فاضل، ادیب و محدث بود. او را کتابی بنام «الرد علی المذاهب فی تکفیر ابی طالب» است. رجوع به روضات الجنات چ سنگی ص509 شود.
فخارة.
[فَ رَ] (ع مص) نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || نازیدن به خوی نیک. (منتهی الارب). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب دربارهء خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود.
فخارة.
[فَخْ خا رَ] (ع اِ) یک فَخّار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَخّار شود.
فخاری.
[فَخْ خا ری ی] (ع ص) داشگر. (دستوراللغه). و این غیر از خزاف است که سفالینه فروش باشد. (یادداشت بخط مؤلف). بائع الفخار. (اقرب الموارد).
فخامت.
[فَ مَ] (ع مص) فخامة. رجوع به فخامة شود.
فخامة.
[فَ مَ] (ع مص) سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پر شدن. (منتهی الارب). || بزرگ شدن قدر و بالا رفتن مرتبهء کسی در چشم مردم. (اقرب الموارد).
فخب.
[فَ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان رشت واقع در سه هزارگزی شمال رشت و کنار راه فرعی رشت به پیربازار. ناحیه ای است جلگه، معتدل مرطوب که دارای 700 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانهء صیقلان مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی، مرغابی است. اهالی به کشاورزی و صید گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فخت.
[فَ] (ص) پخت. پهن. پخش. (برهان).
فخت.
[فَ] (ع مص) بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || سوراخ کردن سقف خانه. (اقرب الموارد). || واگشادن ظرف را. || زدن سر کسی را به شمشیر و بریدن. || بانگ کردن فاخته. || برآوردن [ باورچی ] گوشت پاره از دیگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دروغ گفتن مرد. (اقرب الموارد). || (اِ) ماهتاب که اول نمایان گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دام شکاری. (منتهی الارب). فخ. (اقرب الموارد). رجوع به فخ شود. || سوراخ های گرد در آسمان خانه. (منتهی الارب). شکاف های گرد در سقف. (اقرب الموارد).
فختج.
[فُ تَ / فَ تَ] (معرب، ص) معرب پخته. رجوع به می پخته شود. (یادداشت بخط مؤلف). بختج است که در پیش گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مطبوخ. (اقرب الموارد). رجوع به پخته شود.
فخج.
[فَ] (ع مص) بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فخخ.
[فَ خَ] (ع اِمص) فروهشتگی هر دو پای. (منتهی الارب).
فخذ.
[فَ] (ع مص) بر ران کسی زدن. || شکستن ران کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بر ران رسیده شدن. (منتهی الارب).
فخذ.
[فَ / فِ] (ع اِ) ران. (منتهی الارب). ج، افخاذ. به کسر خاء نیز درست است. (اقرب الموارد). || گروه برادران و تبار مرد که کم از بطن باشد. (منتهی الارب). بطن مرد که از نزدیکترین عشیرهء او باشد. گویند: هذا فخذی؛ ای ادنی عشیرتی، و در این معنی مذکر است. ج، افخاذ. || فخذ الدب الاکبر؛ کوکب. (اقرب الموارد).
فخذ.
[فَ خِ] (ع اِ) ران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَخْذ شود.
فخذاء .
[فَ] (ع ص) زن که مرد را میان ران خود گیرد و بند نماید. (منتهی الارب).
فخر.
[فَ] (ع مص) چیره شدن بر کسی در مفاخرت. || چیره شدن بر کسی در نبرد. رجوع به فخار شود. || نازیدن. (منتهی الارب). مباهات. بالیدن. فخار. فخارة. افتخار. (یادداشت بخط مؤلف). خودستایی به خصال و مباهات به مناقب و مکارم چه دربارهء خود و چه دربارهء پدران خود. (اقرب الموارد) :
تن خویش را ازدرِ فخر کن
نشستنگه خویش استخر کن.فردوسی.
زمین است گنج خدای جهان
همان از زمین است فخر شهان.اسدی.
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
به پایگاه وزیری فرونیارم سر.خاقانی.
|| نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب). فخار. فخاره. رجوع به فخار شود. || افزون داشتن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فخار. فخارة. رجوع به فخار شود. || بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب). فخار. رجوع به فخار شود. || بزرگی نمودن. (منتهی الارب) :
حیدر کز او رسید و ز فخر او
از قیروان به چین خبر خیبر.ناصرخسرو.
|| افزون شدن. || نیکویی کردن. (منتهی الارب). || تاختن بر مردم با برشمردن نیکی های خود. (تعریفات). || (اِمص) افتخار. شهرت. نازش. بالش. (یادداشت بخط مؤلف).
فخر.
[فَ خَ] (ع مص) ننگ داشتن. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد).
فخر.
[فَ] (اِخ) (مولانا...) میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست:
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازهء ملک عدم است.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص401).
فخر.
[فَ] (اِخ) (امام...) رجوع به فخر رازی شود.
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) اسم قدیم قلعهء ری که فخرالدولة بن بویه عمارت آن را تجدید کرد و به نام خود نامید. (معجم البلدان).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش لشت نشاء شهرستان رشت واقع در 3 هزارگزی شمال بازار لشت نشاء. جلگه ای معتدل مرطوب و دارای 350 تن سکنه میباشد. از سفیدرود مشروب میشود. محصولش برنج، صیفی، ابریشم است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مهتاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان واقع در 8 هزارگزی جنوب صیدآباد و 6 هزارگزی ایستگاه امروان. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 400 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب، پنبه، بادام و انگور است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. یک دبستان دارد. از ایستگاه سرخده اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) واقع در 17 هزارگزی خاور خیاو و 15 هزارگزی شوسهء خیاو به اردبیل. ناحیه ای است واقع در جلگه ای معتدل و دارای 295 تن سکنه میباشد. از انارچای مشروب میشود. محصولات آن غلات، حبوب، میوه جات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش اسکو از شهرستان تبریز واقع در 13 هزارگزی شمال اسکو و دوهزارگزی شوسهء تبریز به سردرود در کنار خط آهن مراغه - تبریز. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل که دارای 11 تن سکنه می باشد. آب آنجا از چشمه مشروب میشود و محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان لک بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در سی هزارگزی شمال باختری قروه و 6 هزارگزی شمال یالغوزآباد. ناحیه ای است واقع در دشت سردسیر که دارای 141 تن سکنه میباشد. آب آنجا از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، دیم، لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده که در 6 هزارگزی جنوب خاوری سوریان و 66 هزارگزی شوسهء شیراز به اصفهان قرار دارد. جایی کوهستانی و دارای 673 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات، انگور و بادام و شغل اهالی زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان و بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد که در 9 هزارگزی خاور قیر، کنار راه عمومی مالرو دهستان قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 142 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء قره آغاج و محصول عمده اش غلات، برنج، خرما و شغل اهالی زراعت و باغبانی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیضا از بخش اردکان شهرستان شیراز که در 64 هزارگزی جنوب خاوری اردکان واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 58 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز که در 57 هزارگزی جنوب خاوری اردکان قرار دارد و دارای 45 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهمنی بخش میناب شهرستان بندرعباس که در دوهزارگزی باختر راه میناب قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 2500 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانه و محصول عمده اش خرما و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 5 هزارگزی جنوب باختری سعیدآباد قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 250 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و مکاری است. راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش باختری شهرستان رفسنجان که در 9 هزارگزی شمال باختری رفسنجان قرار دارد. جلگه ای سردسیر و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات، و پسته، پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان درآگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 94 هزارگزی شمال باختری حاجی آباد و سر راه مالرو حاجی آباد به نیریز قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 96 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش خرما و غلات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان خبر بخش بافت شهرستان سیرجان که در 66 هزارگزی جنوب باختری بافت قرار دارد. جایی کوهستانی، سردسیر و دارای 50 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول عمده اش غلات و حبوب، و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است کوچک از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 36 هزارگزی شمال کرمان قرار دارد و دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم که در 3 هزارگزی شمال خاوری راین و چهارهزارگزی باختر راه فرعی راین به نی بید قرار دارد و دارای 17 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نگار شهرستان سیرجان که دارای 15 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالارخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه که در 40 هزارگزی شمال خاوری کدکن و 3 هزارگزی باختر جادهء شوسهء عمومی مشهد به زاهدان قرار دارد. دامنه ای معتدل و دارای 594 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، چغندر، تریاک و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. راه آن مالرو است و از علی آباد میتوان به آنجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد که در 30 هزارگزی شمال باختری بجستان و سر راه مالرو عمومی سردق به بجستان قرار دارد. دشتی گرمسیر و خشک و دارای 997 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، ارزن، زیره و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزرعهء ابراهیم آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومهء شهرستان مشهد که در 32 هزارگزی شمال باختری مشهد و دوهزارگزی باختر راه مشهد به ارداک قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 269 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند که در 97 هزارگزی جنوب خاوری قاین و 15 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو اسغدن به اسفج قرار دارد. دامنه ای معتدل و دارای 222 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، شلغم و شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان که در 6 هزارگزی خاوری قوچان و پنج هزارگزی خاور راه شوسهء عمومی قوچان به باجگیران قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 430 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9)
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسحاق آباد بخش قدمگاه شهرستان نیشابور که در 21 هزارگزی جنوب قدمگاه سر راه مالرو عمومی باغش به حصاریزدان قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 276 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان دهوک بخش طبس شهرستان فردوس که در 12 هزارگزی جنوب خاوری طبس، سر راه اتومبیل رو طبس به نایبند قرار دارد. جلگه ای گرمسیر و دارای 17 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، ذرت و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد که در 22500 گزی جنوب باختری نیر قرار دارد و به راه نیر به ابرقو متصل است. جلگه ای گرمسیر و دارای 495 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول عمده اش غلات، بادام، توت، شلغم، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنها کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 19 هزارگزی جنوب فلاورجان و یکهزارگزی شمال جادهء اصفهان به مبارکه قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 393 تن سکنه است. آب آنجا از زاینده رود تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، برنج، صیفی، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد، که در بیست هزارگزی جنوب باختری مهریز و 7 هزارگزی شمال راه فخرآباد به سریزد قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 375 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنها نساجی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان عقدا از بخش اردکان شهرستان یزد که در 36 هزارگزی جنوب اریحان واقع است. جلگه ای معتدل و دارای 289 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان دوآب بخش اردل شهرستان شهرکرد که در 26 هزارگزی شمال باختر اردل قرار دارد و دارای 40 تن سکنه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد.
[فَ] (اِخ) دهی است مخروبه از بخش حومهء شهرستان نایین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
فخرآباد بالا.
[فَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع در 34 هزارگزی شمال خاوری اشترینان کنار راه مالرو کلان به کله. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر که دارای 263 تن سکنه میباشد. آب آنجا از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فخرآباد پائین.
[فَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع در 32 هزارگزی خاوری اشترینان کنار راه مالرو فخرآباد بالا به دره ریزه. ناحیه ای است کوهستانی که دارای 132 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصول آنجا غلات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
فخرآباد عارفی.
[فَ دِ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران که دارای 42 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
فخرآور.
[فَ وَ] (نف مرکب) آنکه فخر آورد. آنکه تفاخر کند. آنکه مفاخرت ورزد. که فخر فروشد.
فخر آوردن.
[فَ وَ دَ] (مص مرکب)تفاخر کردن. فخر فروختن. مفاخرت کردن.
فخرآوری.
[فَ وَ] (حامص مرکب) عمل فخرآور. فخرفروشی. تفاخر. مفاخرت :
ز رومی و چینی در آن داوری
خلافی برآمد به فخرآوری.نظامی.
رجوع به فخر شود.
فخرآوری.
[فَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان شیراز که در 20 هزارگزی خاور گناوه قرار دارد. جلگه ای معتدل و مرطوب و دارای 300 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فخراج.
[] (اِخ) نام یاقوتی بوده است از جوهرهای خاصهء محمدشاه بابری که به تصرف نادرشاه افشار آمده و سپس به دست شجاع الملک افغان افتاده و راجه رنجیت سنگر آن را از وی گرفته است. (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری).
فخر اخلاطی.
[فَ رِ اَ] (اِخ) رجوع به فخرالدین اخلاطی شود.
فخر اسفندری.
[فَ رِ اِ فَ دَ] (اِخ)علی بن عمر فقیهی. رجوع به علی بن عمر شود.
فخر اصفهان.
[فَ رِ اِ فَ] (اِخ)شمس الدین محمد بن سعید. از نثرنویسان قرن هشتم هجری و معروف به شمس فخری است. وی در سال 745 ه . ق. / 1344 م. کتابی در لغت فارسی موسوم به معیار جمالی نوشت و آن را به نام پادشاه خوش قریحه و محبوب و ناکام فارس یعنی شیخ ابواسحاق اینجو مصدّر کرد. این کتاب شامل چهار قسمت است: قسمت اول در نه فصل در نظم و عروض، قسمت دوم در پنج فصل در قافیه و انوع مختلف شعر، قسمت سوم در صنایع و مجازات و استعارات، قسمت چهارم در لغت فارسی و لغات قدیم و نوادر. قسمت چهارم این کتاب که نزد علماء فقه اللغه شأن و منزلتی بیشتر دارد در غازان به سال 1885م. به دست کارل زالمان(1) به طبع رسیده است. تاریخ تألیف کتاب در قطعه ای مرکب از یازده بیت در مدح شیخ ابواسحاق ذکر شده است. (از سعدی تا جامی تألیف برون ترجمهء حکمت ص382). لغاتی که در قسمت چهارم معیار جمالی آمده به ترتیب حرف آخر مرتب است و سایر حروف در ترتیب کتاب در نظر گرفته نشده است. در دنبال هرچند واژه ای که شرح داده شده برسبیل مثال قصیده ای از خود در مدح ممدوح آورده است که کلمات را در آن گنجانده و در بسیاری از موارد اشعار وی عاری از معانی پخته و استوار است و از این نظر اعتباری بدان نیست. مأخذ بخش لغات معیار جمالی به تحقیق فرهنگ اسدی طوسی است. تازه ترین چاپ این کتاب به کوشش صادق کیا استاد دانشگاه تهران انجام شده و قسمت طبع شده فقط شامل بخش چهارم است. رجوع به معیار جمالی و مقدمهء کیا شود.
(1) - Karl (Carl) Salemann.
فخرالاسلام.
[فَ رُلْ اِ] (اِخ)عبدالواحدبن اسماعیل بن احمدبن محمد رویانی، مکنی به ابوالمحاسن. رجوع به ابوالمحاسن و عبدالواحد شود.
فخرالاسلام.
[فَ رُلْ اِ] (اِخ) المستظهری. رجوع به محمد بن احمدبن حسین شاشی (چاچی) شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) ابوالمظفر چغانی. رجوع به ابوالمظفر شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) ابن جهیر. رجوع به ابن جهیر شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) ابومنصور کوفی. جد چهاردهم حمدالله مستوفی قزوینی مؤلف تاریخ گزیده و نزهة القلوب و ناظم ظفرنامه است. ابومنصور از جانب معتصم بن هارون الرشید حکومت قزوین یافت و در سال 223 ه . ق. به آن شهر آمد.او و فرزندان او که همه را فخرالدوله ابومنصور لقب بود قریب دویست سال بدان مهم قیام نمودند. (از تاریخ گزیده ص839).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) ابومنصور کوفی. جد نهم حمدالله مستوفی صاحب تاریخ گزیده و نزهة القلوب که در زمان سلطان محمود سبکتکین در سال 421 ه . ق. درگذشت. (از تاریخ گزیده ص840).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) ابومنصور کوفی. لقبی که فرزندان ابومنصور کوفی حاکم قزوین و جد چهاردهم حمدالله مستوفی مؤلف تاریخ گزیده داشته اند. و مستوفی در این باره نویسد: او و فرزندان او را همه فخرالدوله ابومنصور لقب بود و نام متفاوت بود. (تاریخ گزیده ص840).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) چاولی. رجوع به چاولی شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) دیلمی. پس از فوت مؤیدالدوله (373 ه . ق.) بزرگان و ارکان دولت مجلسی آراستند تا یکی از شاهزادگان دیلمی را به سلطنت اختیار کنند و چنین صلاح دیدند که فخرالدوله را که ارشد شاهزادگان دیلمی و از هر جهت برازنده و سزاوار سلطنت بود به پادشاهی برگزینند. به همین لحاظ صاحب بن عباد فرستاده ای بخراسان نزد فخرالدوله فرستاد و او را به ری دعوت کرد. فخرالدوله که مدتی انتظار چنین فرصتی را داشت تکلیف صاحب بن عباد را پذیرفت و بجانب ری شتافتند و در ماه رمضان سال 373 ه . ق. وارد آن شهر شد و چون اعتقادی به لیاقت صاحب بن عباد داشت وزارت را همچنان بدو سپرد. صاحب نیز با کاردانی خود تمام متصرفات دیلمیان را تحت نظر خویش درآورد و به دفع شورشیان پرداخت و مردم را هم آغوش امن و امان ساخت. باید یادآوری کرد که این شاهزاده در زمان برادرش مؤیدالدوله با کمک قابوس وشمگیر به جنگ برادر برخاسته و از او شکست خورده، سپس به خراسان نزد امیر سامانی پناه برده بود. چون فخرالدوله بر تخت سلطنت مستقر گردید جمیع شاهزادگان و امرای دیلمی در جلب رضایت وی کوشیدند و صمصام الدوله پسر عضدالدوله از خلیفهء عباسی درخواست که خلعت و لوای امارت جهت وی فرستد. ابوالحسین پسر دیگر عضدالدوله در خوزستان خطبه به نام فخرالدوله خواند و به سال 374 جواهر گرانبهایی بعنوان هدیه به خدمت وی فرستاد. در سال 375 شرف الدوله فرزند دیگر عضدالدوله درصدد تصرف اهواز و غلبه بر برادر کوچکتر خود برآمد و ابوالحسین که یارای ایستادگی نداشت به فخرالدوله پناه برد. فخرالدوله مقدم او را گرامی داشت و چندی پس از آن تاریخ وی را حکومت اصفهان داد. از این مقدمه چیزی نگذشت که ابوالحسین به تحریک مفسدان به خیال مخالفت با فخرالدوله افتاد. اما سپاهیان اصفهان وی را دستگیر کردند و به خدمت فخرالدوله فرستادند و فخرالدوله برادرزادهء نمک نشناس خود را زندانی کرد و وی تا پایان زندگانی فخرالدوله در زندان بود. فخرالدوله در سال 377 صاحب بن عباد را مأمور جمع آوری مالیات و اموال دیوانی تبرستان نمود، و چون صاحب این مهم را با کمال لیاقت انجام داد، موجبات رضایت فخرالدوله فراهم شد. صاحب علاوه بر این، شورش برخی از رجال آن دیار را نیز فرونشاند و استحکاماتی را که تا آن تاریخ فتح نکرده بود فتح کرد و در اواخر همان سال به ری بازگشت. در سال 379 شرف الدوله فرزند دیگر عضدالدوله در بغداد وفات یافت و بهاءالدوله برادر وی به حکومت بغداد رسید و شغل امیرالامرایی و شحنگی آن شهر بر وی مسلم گشت. صاحب بن عباد میخواست نفوذ خویش را بر بغداد نیز بگسترد. به همین مناسبت مرگ شرف الدوله را مغتنم شمرد و فخرالدوله را به رفتن بغداد تحریک کرد. فخرالدوله نیز که مردی جاه طلب بود که فتخ بغداد را باعث ازدیاد جاه و جلال خویش میدید دستور بسیج سپاه داد و بدانسوی شتافت. بهاءالدوله چون از کینهء عم خود در هراس بود کسی را جهت پوزش پیش وی فرستاد و درخواست صلح کرد. فخرالدوله نیز با وی از در رفق و مدارا درآمد و با این صلح کلیهء شاهزادگان دیلمی فخرالدوله را به ریاست خانواده پذیرفتند. فخرالدوله در پایان سال 379 به ری مراجعت کرد. در سال 385 صاحب بن عباد سخت بیمار شد و درگذشت. از وصیتی که بنابر قول حمدالله مستوفی صاحب تاریخ گزیده، صاحب بن عباد در بستر مرگ به فخرالدوله کرده است چنین برمی آید که فخرالدوله در ادارهء ملک کفایتی نداشته و عظمت و شکوه پادشاهی او مدیون لیاقت و کاردانی و تدبیر صاحب بن عباد بوده است. البته فخرالدوله به وصایای او عمل نکرد و حتی در همان روز مرگ امر به ضبط اموال او داد و فرزندانش را از ارث پدر محروم ساخت و با این اقدام مردم نسبت به او بدبین شدند بویژه فخرالدوله نزدیکان و خویشان صاحب را نیز تحت شکنجه قرار داد تا آنچه از اموال وی نزد ایشان مانده بود پس بگیرد و همین امر خشم مردم را نسبت به وی شدیدتر کرد. پس از صاحب وزارت فخرالدوله را ابوالعاس الفبی و پس از وی ابوعلی بن حمویه به عهده گرفتند که هر دوی ایشان بقول اکثر مورخان در بیدادگری تالی حجاج بن یوسف بودند. فخرالدوله در سال 387 درگذشت و درنتیجهء مالیات گزافی که طی 18 سال زمامداری از مردم گرفته بود جواهر گرانبها و درهم دینار بسیار در خزانه اش یافتند. (از تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز صص 92-93 با تصرف و اختصار).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) شاه غازی بن زیار. در سال 770 ه . ق. درگذشت. از ملوک پادوسپانان بود. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء فارسی ص193).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) فخر الدولة و الدین. رجوع به فخرالدین مسعود شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) فلک الامة ابوکالنجربن فناخسره. (آثار الباقیهء بیرونی ص133). رجوع به ابوکالنجار(1) شود.
(1) - صحیح کلمه کالیجار و ابوکالیجار است.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) گرشاسب، نصرت الدین محمد. یکی از امرای کبودجامه بود. وی از طرف علاءالدین محمد خوارزمشاه در حدود 600 ه . ق. به قتل رسیده است. (از مازندران و استرآباد. رابینو ترجمهء فارسی ص195).
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) گلپایگانی. یکی از نوادگان فخرالدوله گرشاسب بود و به امر حسام الدوله اردشیر او را در رودخانهء بابل غرق کردند. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص195 از ترجمهء فارسی شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) نماوربن بیستون (متوفی به سال 640 ه . ق.) از پادشاهان سلسلهء پادوسبانان است. (از مازندران و استرآباد رابینو ترجمهء فارسی ص192). رجوع به پادوسبانان شود.
فخرالدوله.
[فَ رُدْ دَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش حومهء شهرستان بجنورد که در 15 هزارگزی شمال باختری بجنورد و 10 هزارگزی شمال راه شوسهء بجنورد به مشهد قرار دارد. جایی کوهستانی سردسیر و دارای 450 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول عمده اش غلات، بنشن، انگور و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج9).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) ابراهیم همدانی، متخلص به عراقی. اشاراتی از شرح زندگانی او غالباً در کتب تذکرهء صوفیان و شاعران بخصوص نفحات الانس جامی و مجالس العشاق حسین بایقرا یافت میشود. ولی چون معاصران وی دربارهء او چیزی ننوشته اند آنچه را در اینگونه کتب مندرج است با احتیاط باید پذیرفت. از متن تحریرات خود او که غالباً از مقولهء معانی عاشقانه است مطلب مهمی از احوال گوینده به دست نمی آید. او را میتوان یک قلندر تمام عیار دانست که بکلی در بند نام و مقام خود نبوده و هر صورت یا موجود نیکو و جمیل را آینه ای از طلعت دوست دانسته و در آن عکسی از جمال مطلق متجلی میدیده است، چنان که یکی از تذکره نویسان میگوید: «در طبیعت او فقط عشق را دست استیلا بود». بنابه سخن جامی، شیخ عراقی در همدان متولد شد و در کودکی قرآن را از بر کرد و میتوانست به آواز شیرین و درست قرائت کند. وقتی که هفده ساله بود جمعی از قلندران به همدان فرودآمدند و در میان ایشان جوانی صاحب جمال بود و چون از آنجا بازگشتند عراقی را که جمال آن درویش بچه مفتون ساخته بود، تاب توقف نماند و از پی ایشان به هندوستان رفت. در مولتان به شاگردی شیخ بهاءالدین زکریا نائل گردید. بعد از ورود در آن جایگاه او را التزام چله بفرمود که یک اربعین باید عزلت پیشه کند و به مراقبت و تفکر پردازد. لیکن در همین روز دیگر درویشان نزد شیخ به شکایت آمدند و گفتند که عراقی بجای سکوت و تفکر به سرودن غزلی که خود ساخته مشغول است و آن را در چند روز به تمام مطربان شهر آموخته و اکنون در همهء میکده ها با چنگ و چغانه میسرایند، و آن غزل که یکی از اشعار بسیار معروف عراقی است این است:
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند...
به عالم هر کجا درد و غمی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟
وقتی که شیخ بهاءالدین بیت آخر را شنید گفت: عراقی را کار تمام شد، پس او را نزد خود طلبید و گفت: «عراقی! مناجات در خرابات میکنی؟ بیرون آی!» پس چون بیرون آمد، شیخ خرقهء خود بر دوش او انداخت و او خود را بر زمین افکند و سر در قدم شیخ نهاد. شیخ وی را از خاک برداشت و پس از آن دختر خود را نیز به عقد وی درآورد که از او پسری آمد و به کبیرالدین موسوم گشت. بیست وپنج سال سپری شد و شیخ بهاءالدین وفات یافت درحالیکه عراقی را جانشین خود ساخته بود. دیگر درویشان از این رهگذر بر او حسد بردند و نزد پادشاه وقت از عراقی شکایت کردند و او را به اعمال خلاف شرع متهم ساختند و او نیز از هندوستان مهاجرت کرد و به مکه و مدینه شتافت و از آنجا به آسیای صغیر مسافرت فرمود. در قونیه مجلس درس شیخ صدرالدین قونیوی معروف را دریافت که کتاب فصوص الحکم شیخ محیی الدین عربی را تدریس میکرد. در همانجا معروف ترین کتاب منثور خود را موسوم به لمعات تألیف و تقدیم شیخ کرد. شیخ آن را بپسندید و تحسین فرمود. امیر مقتدر روم معین الدین پروانه شاگرد و مرید عراقی بود و گویند برای او خانقاهی در توقات بنا کرد و او را به محبتها و انعام خود مخصوص ساخت. بعد از وفات او عراقی از قونیه به مصر رفت. گویند بر رغم سعایت معاندان سلطان مصر او را بپذیرفت و شیخ الشیوخ مصر گردانید. پس از آنجا به شام رفت و در آنجا هم بخوبی مقدم او را پذیرفتند، و هم در آنجا پس از شش ماه اقامت پسرش کبیرالدین از هندوستان به وی ملحق گردید. وی در هشتم ذوالقعدهء 688 ه . ق. / 23 نوامبر 1289 م. در همانجا درگذشت و در قبرستان صالحیهء دمشق در کنار مزار صوفی بزرگ شیخ محیی الدین العربی که 50 سال پیش از وی درگذشته بود مدفون گشت. آثار عراقی علاوه بر غزلیات شامل یک مثنوی است بنام عشاقنامه و یک کتاب منثور بنام لمعات. لمعات رساله ای است در تصوف که چنانکه در فوق ذکر شد مبنی بر تعلیمات استاد بزرگ محیی الدین عربی است. کتاب نسبةً کوچکی است مشتمل بر هفت تا هشت هزار کلمه و در ضمن آن قطعات منظوم بسیار مندرج است. جامی شرحی بر این کتاب نگاشته و آن را اشعة اللمعات نامیده است. این کتاب منقسم است بر 28 لمعه که محتمل است به تناسب 28 حرف الفبا این عدد را انتخاب کرده باشد. (از سعدی تا جامی ادوارد برون ترجمهء حکمت ص144 به بعد). مطابق تحقیقی که سعید نفیسی در مقدمهء دیوان عراقی کرده است نام پدر او عبدالغفار و اص از اهالی ناحیهء المر - میان همدان و زنجان - و مولدش روستای کومجان بوده است. وفات وی بنابر مقدمهء دیوان، روز هشتم ذی القعدهء سال 688 ه . ق. اتفاق افتاده است. داراشکوه در سفینة الاولیاء تصریح کرده که وی 82 سال عمر داشته و بنابراین تاریخ تولدش به سال 606 ه . ق. میشود اما بنابر مقدمهء دیوان چون عمر وی 78 سال بوده تولدش بسال 610 باید اتفاق افتاده باشد و این درست تر است. روستایی که بعنوان مولد عراقی نام برده شد روستای کمیجان است که هنوز به همین نام وجود دارد و اکنون مرکز دهستان بوزچلو (بزچلو) از بخش وفس شهرستان اراک است. (از مقدمهء سعید نفیسی بر کلیات عراقی).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) ابوالعباس احمد شیرازی. کتابی دربارهء موطن خود بنام شیرازنامه به سال 744 ه . ق. تألیف کرده و در شرح احوال رجال به مشایخ بیش از شعرا توجه کرده است. (از سعدی تا جامی برون ترجمهء حکمت ص386).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) ابوسلیمان داودبن ابی الفضل بناکتی. رجوع به ابوسلیمان داود شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) احمد ارکوشی تبریزی. کسی است که در زمان ارغون خان پس از سعدالدولهء جهود وزارت روم به او واگذار شد. حمدالله مستوفی نویسد: «چون حصل ملک روم به خرج شهزادگان و لشکری که آنجا بودند وفا نمیکرد خواجه فخرالدین احمد ارکوشی تدبیر کرد و املاک دیوانی به ارباب مناصب فروختن گرفت. تا بیشتر روم ملک شد و بر ارباب غمخوارگی آن واجب گشت و بدین تدبیر شایسته آن ملک معمور ماند... (تاریخ گزیده صص 485-486).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) احمدبن محمد، مکنی به ابوسعید. رجوع به احمد شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) اخلاطی (یا فخر اخلاطی). یکی از کسانی است که در تأسیس زیج خانی، در زمان هلاکو، با خواجه نصیر طوسی همکاری داشته است. رجوع به تاریخ گزیده ص581 شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) اسعد گرگانی. از داستانسرایان بزرگ ایران است. کاملترین صورتی که از نام او داریم همانست که در لباب الالباب ثبت شده است. عوفی گوید: «کمال فضل و جمال هنر و غایت ذکا، و ذوق شعر او در تألیف کتاب ویس و رامین ظاهر و مکشوف است». مجموع اطلاعی که از لباب الالباب به دست می آید همین است. دیگر تذکره نویسان اگرچه اطلاع بیشتری از حال او داده اند لیکن همهء آنها غلط و بخطاست، مث دربارهء ویس و رامین او دولتشاه سمرقندی یک بار در شرح حال نظامی عروضی آن را به وی نسبت داده و یک بار در شرح حال نظامی گنجه ای آن را از گویندهء پنج گنج دانسته است. لطفعلی بیک آذر در ذکر حال او گفته است که «از فصحای جرجان و این دو شعر از او یادگار است»:
نگارا تو گل سرخی و من زرد
تو از شادی شکفتی و من از درد
مرا مادر دعا کرده ست گویی
که از تو دور بادا آنچه جویی.
هدایت در مجمع الفصحا او را معاصر محمد بن محمود سلجوق (511-525 ه . ق.) دانسته و نظم حکایت «ویسه و رامین» را به وی نسبت داده و در این باره افسانه ای نیز آورده که فخرالدین به یکی از غلامان محمد بن محمود دلبستگی داشت و بعد از مرگ آن غلام از خدمت دامن کشید و «در آن اوقات بجهت مشغولی خود حکایات ویسه و رامین را که بعضی به نظامی عروضی و غیره نسبت میدهند منظوم نموده، گویند ده هزار بیت است». این است مجموعهء اطلاعاتی که قدما و متأخران دربارهء فخرالدین اسعد داده اند. معاصر بودن فخرالدین با محمودبن محمد سلجوقی همچنان محال است که نسبت داشتن منظومهء ویس و رامین به نظامی عروضی یا نظامی گنجه ای. برای آنکه اطلاع بیشتری از حال فخرالدین اسعد داشته باشیم بهتر آن است که از اشعار وی یاوری بخواهیم: فخرالدین اسعد مردی مسلمان و بر مشرب اهل اعتزال یا فلاسفه بوده است و این معنی از وصف و ستایش او از یزدان و کیفیت خلق عالم و وصف مخلوقات که در آغاز منظومه آمده است در نهایت وضوح میتوان دریافت. در همین ابیات است که فخرالدین اسعد نفی رؤیت از خداوند کرده و جسمیت یا تشبیه، و چونی و چندی و کجایی و کیی را از وجود او دور دانسته است:
نه بتواند مر او را چشم دیدن
نه اندیشه در او داند رسیدن
نه نیز اضداد بپْذیرد، نه جوهر
نه زآن گردد مر او را حالْ دیگر
نه هست او را عَرَض با جوهری یار
که جوهر بعد از او بوده ست ناچار
نشاید وصف او گفتن که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است.
تربیت و شهرت فخرالدین اسعد باید در اوائل قرن پنجم هجری صورت گرفته باشد، زیرا دورهء شاعری و شهرتش مصادف بوده است با عهد سلطان ابوطالب طغرل بیک بن میکائیل بن سلجوق (425-455 ه . ق.) و فخرالدین نام او را بصراحت در کتاب خود آورده است و از فتوح پیاپی و چیرگیهای او بر سلاطین خوارزم و خراسان و طبرستان و گرگان و ری و اصفهان اعزام سپهداران به کرمان و مکران و موصل و اهواز و شیراز و اران و ارمن، و هدیه فرستادن قیصر روم و پادشاه شام و آمدن منشور و خلعت و لوای حکومت در اصفهان سخن میراند، و چنین برمی آید که او در فتح اصفهان و توقف چندماهه در آن شهر با سلطان همراه بوده است و بعد از آنکه سلطان از اصفهان به قصد تسخیر همدان خارج شد، فخرالدین در اصفهان ماند و تا زمستان 443 که عمید ابوالفتح مظفر نیشابوری از جانب سلطان در اصفهان بود همانجا ماند. در یکی از ملاقات های فخرالدین و عمید ابوالفتح المظفر حدیث ویس و رامین بر زبان حاکم اصفهان رفت و این اشارت به نظم داستان ویس و رامین کشید. از این پس از حال فخرالدین اسعد خبری نداریم جز آنکه میدانیم بسیاری از وقایع که او در آغاز کتابش ذکر کرده مربوط به بعد از سال 443 ه . ق. است. مث داستان هدیه فرستادن پادشاه شام مربوط به سال 446 است که طغرل شهر ملاذگرد را در محاصره گرفته بود. بنابراین نظم داستان ویس و رامین باید بعد از سال 446 صورت گرفته باشد. و چون غیر از طغرل بیگ اسم پادشاه دیگری در این کتاب نیست، نظم داستان باید پیش از سال 455 (مرگ طغرل) به پایان رسیده باشد، و از همین نکته هم مدلل میشود که وفات فخرالدین اسعد بعد از سال 446 و گویا در اواخر عهد طغرل سلجوقی اتفاق افتاده است نه در سال 442 که در شاهد صادق آمده است، و نیز با توجه به این نتیجه و استناد به یک مورد از منظومهء ویس و رامین میتوان تصور کرد که ولادت شاعر در آغاز قرن پنجم هجری اتفاق افتاده باشد زیرا او در پایان داستان میگوید:
چو این نامه بخوانی ای سخندان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یا رب بیامرز این جوان را
که گفته ست این نگارین داستان را.
و بنابر آنچه گفتیم چون نظم داستان بین سالهای 443 و 455 ه . ق. صورت گرفته و شاعر نیز در پایان کار نظم آن، جوان بوده ولادتش لااقل باید در اوایل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد.
اما داستان ویس و رامین از داستانهای کهن فارسی است. صاحب مجمل التواریخ و القصص این قصه را به عهد شاپور پسر اردشیر بابکان منسوب دانسته و گفته است: «اندر عهد شاه پور اردشیر قصهء ویس و رامین بوده است و موبد برادر رامین صاحب طرفی بود از دست شاپور به مرو نشستی و خراسان و ماهان به فرمان او بود»(1)، لیکن به عقیدهء ما باید این قصه پیش از عهد ساسانی و لااقل در اواخر عهد اشکانی پیدا شده باشد زیرا آثار تمدن دورهء اشکانی و ملوک الطوایف آن عصر در آن آشکار است. این داستان پیش از آنکه فخرالدین اسعد آن را به نظم آورد در میان ایرانیان شهرت داشت. قدیمترین کسی که در دورهء اسلامی از این داستان در اشعار خود یاد کرده ابونواس است که در یکی از فارسیات خود چنین گفته است:
و ما تتلون فی شروین دستی
و فرجردات رامین و ویس.
داستان ویس و رامین خلاف بسیاری از کتابهای پهلوی پیش از اسلام که در نخستین قرنهای هجری به عربی درآورده بودند از آن زبان نقل نشده بود، لیکن در بعضی از نواحی ایران هنوز نسخی از متن پهلوی آن در میان مردم رایج و مورد علاقهء آنان بود و در اصفهان مردم بر اثر دانستن زبان پهلوی آن کتاب را می شناختند و می خواندند. فخرالدین اسعد در بیان مذاکراتی که دربارهء این کتاب با ابوالفتح مظفر نیشابوری حاکم اصفهان داشت چنین گفته است:
ندیدم زآن نکوتر داستانی
نماند جز به خرم بوستانی
ولیکن پهلوی باشد زبانش
نداند هرکه برخواند بیانش
نه هر کس آن زبان نیکو بخواند
وگر خواند همی معنی نداند...
در این اقلیم آن دفتر بخوانند
بدان تا پهلوی از وی بدانند.
ابوالفتح مظفر از فخرالدین اسعد خواستار شد تا این داستان را به حلیهء نظم بیاراید و شاعر به خدمتی که حاکم فرموده بود میان بست و به ترجمه آن از پهلوی به پارسی و درآوردن آن به نظم همت گماشت. روش فخرالدین اسعد در نظم این داستان همان است که ناقلان داستانهای قدیم به نظم فارسی داشتند، و این طریقه از قرن چهارم در میان شاعران متداول بود و دربارهء آن و این که چگونه هنگام «نقل» رعایت اصل داستان و حفظ معانی و گاه حتی رعایت الفاظ متون اصلی را میکرده اند در کتاب حماسه سرایی در ایران(2) بحث شده است. تصرف شاعران در اینگونه داستانها آراستن معانی به الفاظ زیبا و تشبیهات بدیع و اوصاف دل انگیز، یعنی آرایشهای ظاهری و معنوی است و علاوه بر این در مقدمهء کتاب و آغاز و انجام فصلها نیز گاه سخنانی از خود دارند، فخرالدین اسعد در مقدمات داستان بر همین طریق رفت، لیکن از آن پس از روایات کتبی و شفاهی دربارهء این داستان استفاده کرد و نسج سخن بر منوالی است که نمیتوان تصور کرد که تصرفات بسیاری در آن کرده باشد. متن پهلوی کتاب چنانکه فخرالدین اسعد گفته فاقد آرایشهای لفظی و معنوی است و شاعر در آن تشبیهات و استعارات زیبا به کار برده. کلام فخرالدین اسعد در همه جا، در کمال سادگی و روانی است و درنتیجهء تأثیر متن پهلوی ویس و رامین بسیاری از کلمات و ترکیبات پهلوی را به شعر خود راه داده است، مانند «دژخیم» و «دژپسند» و «دژمان» که در دو بیت ذیل بمعنی بدخو، بدخواه و بداندیش است:
مگر دژخیم ویسه دژپسند است
که ما را این چنین در غم فکنده ست.
چو شاهنشه زمانی بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان.
ویس و رامین از باب آنکه بازماندهء یک داستان کهن ایرانی و ازآنروی که ناظم آن به بهترین نحو از عهدهء نظم آن برآمده و اثر خود را با رعایت جانب سادگی به زیور فصاحت و بلاغت آراسته است، بزودی مشهور و مورد قبول واقع شد، لیکن چون در برخی از موارد دور از موازین اخلاقی و اجتماعی محیط اسلامی ایران است، از دورهء غلبهء عواطف دینی در ایران و نیز پس از سروده شدن منظومه های نظامی و مقلدان وی، از شهرت و رواج آن کاسته و نسخ آن کمیاب شد. مسلماً فخرالدین اسعد را غیر از ویس و رامین اشعار دیگری بوده است، و عوفی قطعه ای از او را در بدگویی از ثقة الملک یافته است (نقل به اختصار از تاریخ ادبیات در ایران ج2 ص370 به بعد)، و آن قطعه این است:
بسیار شعر گفتم و خواندم به روزگار
یک یک به جهد بر ثقة الملک شهریار
شاخی تر از امید بکشتم به خدمتش
آن شاخ خشک گشت و نیاورد هیچ بار
دعویّ شعر کرد و ندانست شاعری
وآنگاه کرد نیز به نادانی افتخار
زو گاوتر ندیدم و نشنیدم آدمی
در دولتش عجب غلطی کرد روزگار
امّید من دریغ بدان خام قلتبان
اشعار من دریغ بدان روسپی تبار.
(از لباب الالباب چ نفیسی ص418).
(1) - مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص94.
(2) - از ذبیح الله صفا.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) اینجو. یکی از امرای زمان آل مظفر و از نزدیکان امیر مبارزالدین محمد بود که در اختلافات امیر مبارزالدین و پسرش شاه شجاع در توطئه ای بر ضد شاه شجاع اعتراف کرد و تسلیم وی شد. (از تاریخ عصر حافظ تألیف غنی صص 169-171).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) بناکتی. رجوع به ابوسلیمان داود شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) پیرک. وزیر شاه محمود اینجو بود و به دست غیاث الدین کیخسرو برادر شاه مسعود در سال 738 ه . ق. در فارس به قتل رسید. رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص34 شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) جاربردی. رجوع به جاربردی شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) حروفی، خواجه فخرالدین. یکی از کسانی است که در جاویدان کبیر نام ایشان برده شده و از پیروان فرقهء حروفی است. رجوع به حروفیان شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) خوارزمی، مبارکشاه بن حسین. وزیری بزرگوار و سخاوت شعار، غریب نواز، و مهمان دوست بود. در خدمت سلطان غیاث الدین غوری مرجع اصحاب نیاز و ملجأ ارباب آز بود. حاجت هر کس را روا کردی و مقصد هر تن را برآوردی. اشعار بسیار داشته است. (از مجمع الفصحاء ج1 ص373).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) دهراجی. خاندان او به فضایل در خراسان مثل بوده اند. از خیالات اوست:
مهترانی که در جهان هستند
همه از جام بخل سرمستند
پای احسان خویش نگشادند
دست امکان ما فروبستند.
(از مجمع الفصحاء ج1 ص374).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) رازی. رجوع به فخر رازی شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) رمضان بن رستم خراسانی، مکنی به ابن الساعاتی. رجوع به ابن الساعاتی شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) ریی. یکی از حکام دوران غازان خان است که به دستور وی در شهرری قدیم عماراتی افزوده و گروهی را در آن ساکن گردانیده است و جز در نزهة القلوب حمدالله مستوفی (چ لیدن ص53) جایی ذکر او دیده نشد.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) سلمانی. نام این شخص در شرح جنگ شاه شیخ ابواسحاق و امیر یاغی باستی چوپانی، در شمار اکابر شیراز و همراهان ابواسحاق آمده است. رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص56 شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) طریحی، فخرالدین بن محمد بن علی بن احمدبن طریح نجفی، معروف به شیخ طریحی. صاحب تفسیر مجمع البحرین. مردی فاضل، پرهیزگار، فقیه و شاعر بود و علاوه بر اثر معروفی که ذکر آن رفت کتب دیگری در فقه و مجموعه ای از خطابه ها و رسائل دارد. او را در شمار معاصران ذکر کرده اند. (از روضات الجنات چ سنگی ص510). گذشته از مجمع البحرین و مطلع النیرین کتب زیرین نیز از اوست: 1- المنتخب فی جمع المراثی و الخطب. 2- تمییز المتشابه من الرجال. 3- غریب الحدیث. 4- جامع المقال فیما یتعلق باحوال الحدیث و الرجال. 5- کشف غوامض القرآن. 6- جواهر المطالب فی فضایل علی بن ابی طالب. 7- مراثی الحسین. 8- نزهة الخاطر و سرور الناظر، در بیان لغات قرآن. طریحی در سال 1085 ه . ق. / 1674 م. در رماحیه وفات یافت و در نجف مدفون گردید. (از اعلام زرکلی ص768).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) فتح الله. از شعرای قرن هشتم هجری و برادر حمدالله مستوفی است. حمدالله مستوفی گوید: فخرالدین فتح الله برادرم غزلیات نیکو دارد، و در مجابات اوحدی گفته:
صد گره باز بر آن زلف معنبر زده بود
عالمی را چو سر زلف به هم برزده بود
در چمن گشت چمان ساغری از باده به دست
متمائل شده گویی دو سه ساغر زده بود
لونی از غالیه بر برگ سمن ساخته بود
نقطه بر روی از آن خال معنبر زده بود
عرصهء باغ ز انواع ریاحین خود را
ازبرای قدمش بر زر و زیور زده بود
غمزه اش قصد دل خلق خدا کرده و فتح
بهر او بر دل خود ناوک خنجر زده بود.
(از تاریخ گزیده صص 828 - 829).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) عبدالمسیح. یکی از سرداران قلج ارسلان سلطان سلجوقی آسیای صغیر است که در جنگی شهرهای سیواس و قیصریه را به قلمرو قلج ارسلان افزوده است. (از تاریخ گزیده ص482).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) عراقی. رجوع به فخرالدین (ابراهیم) شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) عیسی بن مودودبن علی بن عبدالملک بن شعیب (متوفی به سال 584 ه . ق. / 1188م.). اص ترک بود و در حماة متولد شده و به کشورهای عربی سفر کرده و در آنجا ماندگار شده بود. وی به حکومت شهر تکریت (ساحل دجله) رسید و در همانجا به دست یاران خود کشته شد. از او رسائل و دیوان شعری بر جای مانده است، و شعرش نیکوست. (از اعلام زرکلی ص754).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) قراارسلان. رجوع به قراارسلان شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) قلانسی. از حکما و فضلای زمان خود بوده، صاحب تألیف و تصنیف است و گاهی شعری هم گفته. (از مجمع الفصحاء ج1 ص377).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) کاملی، ملقب به فخرالدین (متوفی به سال 775 ه . ق. / 1373 م.). از امیران دولتهای مجاهدیه و فاضلیه در یمن بود و بهمراه مجاهد به دیار مصر گام نهاد. خزرجی گوید: وی بزرگ امیران بود و در آن زمان کسی با او برابر نبود و هیچ کس به پای او نمیرسید. در برابر حادثه مردی دلیر و پایدار بود. نیکوکار و دادگستر و رعیت پرور بود. مردم او را دوست می داشتند و در یمن در غوغایی به قتل رسید. (از اعلام زرکلی ص341 از العقود اللؤلؤیه).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) کرمانی، نامش ملک مسعودبن بهمن بود. روزگاری در کرمان سلطنت و حکمرانی داشته. امیری فاضل و صاحب نظم عربی و فارسی بوده است. (مجمع الفصحاء ج1 ص41).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) گرگانی. رجوع به فخرالدین (اسعد...) شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) محمد بن علامة الحلی. نزد پدرش به فخرالدین و در موارد و مراصد دیگر به فخرالمحققین ملقب است. (از روضات الجنات ص614). رجوع به فخرالمحققین شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) مراغی. یکی از کسانی است که در ساختن رصدخانه مراغه با خواجه نصیر طوسی همکاری کرده است. رجوع به سبک شناسی ج3 ص160 شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) مروزی، فخرالدین خالدبن ربیع مکی. رجوع به خالد شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) مسعود. خسرو ایران، ملک الجبال، فخرالدین مسعودبن عزالدین حسین. اولین پادشاه از شنسبانیه (آل شنسب) بامیان است. وی پدر حسام الدین علی و برادر سلطان علاءالدین غوری است. تاریخ وفاتش معلوم نیست ولی محقق است که تا سنهء 558 ه . ق. در قید حیات بوده، چه طبقات ناصری گوید که در ابتدای سلطنت سلطان غیاث الدین غوری فخرالدین مسعود لشکر به جنگ برادرزاده ها (یعنی سلطانان غیاث الدین و معزالدین غوری) کشید و جلوس غیاث الدین غوری در سال 558 بود. ملک الجبال لقبی است که عموماً بر ملوک غور اطلاق کنند، چه غور ولایتی است کوهستانی. (از تعلیقات چهارمقاله از محمد معین ص3 و 4). رجوع به آل شنسب شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) معنی، فخرالدین بن قرقماش بن فخرالدین الاول. از خاندان معن (متولد سال 980 ه . ق. / 1634 م.). نسبش به ربیعة بن نزار میرسد و از بزرگترین امیران این خاندان است و او را در گیرودار جنگهای صلیبی در سوریه مقام بود. زادگاهش شوف (در لبنان) است و بعد از پدرش در آن شهر به سال 1011 ه . ق. به امارت رسید و کارش بالا گرفت و حکام بعلبک با او از در سازش درآمدند. فخرالدین بر بیروت مستولی شد و حکومتش چنان قدرتی یافت که پیش از آن سابقه نداشت. وی از راه دریا به ایتالیا سفر کرد و با خاندان مدیسی که بر قسمتی از فرانسه حکومت داشتند پیوست و از سال 1021 تا 1026 ه . ق. در آنجا بود. سپس دوباره به لبنان بازگشت و قلمرو خود را تا حدود حلب گسترش داد و از سوی مغرب به قدس رسانید. در سال 1036 دستگیر و با دو پسرش زندانی گردید و سپس کشته شد. فخرالدین مردی شجاع و نیک نفس و نسبت به آبادانی ملک علاقه مند بود و آثاری از وی باقی است. (از اعلام زرکلی صص767 - 768).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) منوچهر شروانشاه. از شروانشاهان و یکی از ممدوحان خاقانی شروانی است. رجوع به شروانشاهان شود.
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) (مولانا...) فخر دردمندان و درویشان بود و مرهم ریش دلریشان. معمیات مشکل را آسان می گشود و معما نیز می گفت. (مجالس النفائس چ حکمت ص254).
فخرالدین.
[فَ رُدْ دی] (اِخ) نورستانی. وی تحصیل علوم ظاهری کرده و همیشه در خاطر میداشته است که بعد از تحصیل علوم به سلوک راه خدای تعالی اشتغال کند. وقتی در یکی از مدارس مصر خانه ای داشته و در آنجا به مطالعه مشغول بوده است. برای تشحیذ خاطر از خانهء خود بیرون آمده، داعیهء سلوک بر دلش تازه گشته و با خود گفته است: «آخر روزی از آنچه در آنم بیرون می باید آمد، امروز آن روز است»، و دیگر به خانهء خود بازنرفته است و همچنان خانه را با کتابها و متاعهای دیگر در باز گذاشته و پیش شیخ علی که در آن وقت در مصر به ارشاد متعین بوده، رفته و به سلوک مشغول گشته و تا پایان زندگی او در صحبتش بوده و پس از مرگش در طلب کاملی مکمل سفر اختیار کرده است. در آن وقت محیی الدین طوسی از اولاد غزالی شهرتی تمام داشته و فخرالدین در طوس به صحبت وی درآمده و سپس دست ارادت به شیخ حافظ داده و تا شیخ زنده بوده در صحبت او مانده است و پس از مرگ او به ولایت جام آمده و در جوار تربت شیخ الاسلام احمد اربعین نشسته و مورد اخلاص و اعتقاد قرار گرفته است. جامی گوید: «به خاطر می آید که در خرجردجام در سرایی که تعلق به والدین فقیر میداشت نزول فرموده بود و من چنان خرد بودم که مرا پیش زانوی خود نشانده بود و به انگشت مبارک نامهای مشهور چون عمر و علی بر روی هوا می نوشت و من آن را می خواندم. تبسم می نمود و تعجب می فرمود و آن شفقت و لطف وی در دل من تخم محبت و ارادت این طائفه شد». فخرالدین نورستانی بعد از سال 820 ه . ق. از خراسان عزیمت زیارت حرمین شریفین کرد و از آنجا به مصر رفت و به جوار رحمت حق پیوست و قبر وی در قرافه نزدیک قبر امام شافعی است و در آنجا به سیدی فخرالدین مشهور است. (از نفحات الانس جامی چ تازهء تهران ص452 و 453).
فخر الرازی.
[فَ رُرْ را] (اِخ) رجوع به فخر رازی شود.
فخرالزمان.
[فَ رُزْ زَ] (اِخ) ابوالمحاسن، مسعودبن علی بیهقی. رجوع به مسعود شود.
فخرالفارسی.
[فَ رُلْ] (اِخ) رجوع به فخر فارسی شود.
فخرالکتاب.
[فَ رُلْ کُتْ تا] (اِخ)حسن بن علی بن ابراهیم جوینی. رجوع به طغرایی شود.
فخرالکتاب.
[فَ رُلْ کُتْ تا] (اِخ) رجوع به جوینی شود.
فخرالمتکلمین.
[فَ رُلْ مُ تَ کَلْ لِ](اِخ) لقب حافظ شیرازی است. (ریحانة الادب ج3 ص197). رجوع به حافظ شود.
فخرالمحققین.
[فَ رُ لْ مُ حَقْ قِ] (اِخ)محمدبن علامهء حلی، گاه او را به لقب فخرالاسلام، فخرالدین و رأس المدققین هم خوانده اند. از اعاظم و محققان علمای امامیه و از ثقات و مدققین فقهای شیعه و جامع علوم عقلی و نقلی بوده است. و پدر وی با آن همه عظمت و دانش او را بسیار تمجید کرده و در دیباچهء بسیاری از مصنفات خود نام او را آورده است. در مجالس المؤمنین از حافظ ابرو نقل است که وقتی فخرالمحققین با پدرش به خدمت سلطان محمد خدابنده آمد جوانی دانشمند، بزرگ، نیکواخلاق و پسندیده خصال بود. تألیفات فخرالمحققین بدین قرار است: 1- ایضاح الفوائد فی شرح مشکلات القواعد که آن را به دستور پدر خود تصنیف کرده است و به قول شیخ بهایی نظیر آن در فقه استدلالی تألیف نشده است. این کتاب تا باب نکاح در زمان خود علامه و بقیه بعد از مرگ او تألیف شده است. 2- تحصیل النجاة، که موضوع آن اصول دین است. 3- ثبات الفوائد فی شرح اشکالات القواعد، که همان ایضاح الفوائد است، نخست آن را بدین اسم خوانده و سپس نامش را به ایضاح تبدیل نموده است. 4- جامع الفوائد، فی شرح خطبة القواعد که تنها خطبهء قواعد علامه را شرح داده است. 5- حاشیه ای بر ارشاد الاذهان علامه. 6- حاشیه ای بر قواعد علامه، و آن غیر از ایضاح مذکور در فوق است. 7- شرح مبادی الاصول علامه. 8- شرح نهج المسترشدین علامه. 9- غایة السؤل فی شرح تهذیب الاصول علامه. 10- الکافیة الوافیه، در علم کلام. 11- منبع الاسرار. وفات فخرالمحققین شب جمعه پانزدهم جمادی الاَخرهء سال 771 ه . ق. در سن هشتادونه سالگی بوده است. (از ریحانة الادب ج3 صص 197 - 199).
فخرالمشایخ.
[فَ رُلْ مَ یِ] (اِخ) رجوع به عمرانی شود.
فخرالملک.
[فَ رُلْ مُ] (اِخ) خراسانی، ملقب به شمس الدوله. یکی از ممدوحان امام هروی شاعر معروف قرن هفتم هجری است که شاعر را مدتی در تحت حمایت خود داشت. (از سعدی تا جامی برون ترجمهء حکمت ص138).
فخرالملک.
[فَ رُلْ مُ] (اِخ) علی بن حسن، مکنی به ابوالمظفر. فرزند خواجه نظام الملک است که به وزارت سلطان برکیارق و سلطان سنجر سلجوقی رسیده است. (از تاریخ بیهقی ص74). آغاز وزارت او در حضرت سلطان برکیارق سال 488 ه . ق. بود و پس از این دوران قصد نیشابور کرد و در آنجا سنجر او را به وزارت خواند، و تا پایان عمر در نیشابور ماند. ولادت او را به سال 434 ه . ق. / 1042 م. نوشته اند و مدت زندگانیش که در سال 500 پایان یافته 66 سال بوده است. (از اعلام زرکلی ج2 ص664).
فخرالملک.
[فَ رُلْ مُ] (اِخ) محمد بن علی بن خلف (مقتول به سال 407 ه . ق. / 1016 م.) وزیر بهاءالدولة بن عضدالدولهء دیلمی و از بزرگترین وزرای آل بویه است. مولد او به واسط بود و چون بهاءالدوله آوازهء عقل و ادب او را شنید وی را وزارت داد. او مردی بخشنده بود و بسیاری از شعراء او را میستودند، و حاسب کرخی کتاب الفخری را در جبر و مقابله به اسم او نگاشت. پس از مرگ بهاءالدوله پسر وی سلطان الدوله او را به وزارت باقی گذارد و چندی در خدمت وی به احترام تمام بزیست، سپس از او خطاهایی سر زد و سلطان الدوله را نبخشید و در اهواز بکشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص944).
فخران.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 79 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شاخن قرار دارد. جایی کوهستانی، معتدل و دارای 202 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخر بناکتی.
[فَ رِ بَ کَ] (اِخ) رجوع به ابوسلیمان (داودبن ابی الفضل...) شود.
فخر جرجانی.
[فَ رِ جُ] (اِخ) رجوع به فخرالدین (اسعد گرگانی) شود.
فخر خلخالی.
[فَ رِ خَ] (اِخ) (مولانا...) از فرزندان مشایخ کبار خلخال. به شرف و نسب آراسته و به زیور طبع سلیم پیراسته. و طبع نظم نیکو دارد. این غزل از اوست:
خواهم از عشق بتی شیفته و زار شوی
تا ز حال من دیوانه خبردار شوی
تا کی ای غنچهء بشکفته به رغم من زار
همچو گل خنده زنان همنفس خار شوی؟
مولانا رسم عشق و عاشقی جوانان در روم بنیاد نهاد و در عشق جوانی باقی نام فانی گشت. (مجالس النفائس چ حکمت ص391).
فخر رازی.
[فَ رِ] (اِخ) محمد بن عمر بن حسین بن علی طبرستانی. مولد وی به ری بود و در هرات مدفون گردید. لقبش فخرالدین و منسوب به خاندان قریش است. کنیتش ابوعبدالله و مشهور به امام رازی و امام فخرالدین و فخر رازی است. وی از فحول حکما و علمای شافعی است و جامع علوم عقلی و نقلی بوده و در تاریخ و کلام و فقه و اصول و تفسیر و حکمت و علوم ادبیه و فنون ریاضیه وحید عصر خود بود. (ریحانة الادب ج3 ص192). تاریخ تولد او به سال 544 ه . ق. است و در سال 606 درگذشته است. کتابهای او در زمان خود وی مورد اقبال مردم واقع شد و بصورت کتاب درسی درآمد. فارسی را نیکو می نوشت و تفسیر قرآنش بر این سخن دلیل است. (از اعلام زرکلی ج3 ص958). شاه محمد قزوینی آرد: امام را در هر علم تصنیفی معتبر و مشهور است و این شعر از اوست:
ای دل ز غبار جهل اگر پاک شوی
تو روح مجردی بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
کآیی و مقیم توده ای خاک شوی؟
(از مجالس النفائس چ حکمت ص322).
در حوزهء درس امام رازی بیش از دوهزار تن دانشمند برای استفاده می نشستند. حتی در موقع سواری نیز قریب 300 تن از فقها و شاگردان برای استفاده در رکابش میرفتند و با اینهمه بسا بودی که در اثر ژرف بینی و تعمق در جرح و تعدیل اقوال حکمای یونان برخی شبهات در مطالب عقلی و دینی ابراز میداشت و افکار و اذهان مستمعان را به تشویش و اضطراب می انداخت و چه بسا که از حل آن خودداری میکرد. امام با اسماعیلیان مخالف بود و از آنها بصراحت بد میگفت و از فدائیان آنها که در همه جا برای کشتن دشمنان خود آماده بودند بیم نداشت. مطابق روایتی که در صحت آن تردید رواست، روزی یکی از شاگردان وی که از فدائیان اسماعیلی بود و امام نمیدانست به امام گفت: مطلبی محرمانه دارم، و برای بازگفتن آن به کتابخانهء خصوصی امام فخررازی رفت و در آنجا امام را زمین زد و کاردی تیز از میان کتاب خود بدرآورد و بر گلوی امام نهاد، و چون امام بر سر منبر گفته بود که ملاحده برهان قاطعی بر حقانیت خود ندارند فدائی به وی گفت: این برهان بُرندهء ماست، و سپس از قول حسن صباح به وی گفت که برهان دوم ما هم این کیسه زر سرخ نیشابوری است که هرساله از وکیل ما در ری موسوم به ابوالفضل نیاتی دریافت خواهی داشت، و اگر بار دیگر زبان درازی نمایی برهان نخستین (کارد) را خواهی یافت. امام بنابر همان روایت برهان دوم یعنی هر سال یک کیسه زر را پذیرفت و قول داد که مادام العمر نسبت به سیدنا (حسن صباح) حق شناس باشد. در اواخر زندگی، امام فخر به خوارزم رفت و بجهت پاره ای اختلاف نظرها در مسائل دینی محکوم به اخراج از بلد گردید و از خوارزم به ماوراءالنهر و سپس به زادگاه خود تبعید گردید و در آنجا دو دختر پزشک ثروتمندی را به عقد دو پسر خود درآورد و چون پزشک مزبور چندی بعد درگذشت ثروت وی در دست امام افتاد و به خوارزم سفر کرد و مورد عنایت خوارزمشاه واقع گردید. در هرات توطن گزید و تا پایان عمر به وعظ و مطالعه و تصنیف اشتغال ورزید. نمونه هایی دیگر از اشعار فارسی او در اینجا نقل میشود:
کُنْهِ خردم درخور اثبات تو نیست
وآرامش جان جز به مناجات تو نیست
من ذات تو را به واجبی کی دانم
دانندهء ذات تو بجز ذات تو نیست
و رباعی دیگر:
هر جا که ز مهرت اثری افتاده ست
سودازده ای بر گذری افتاده ست
در وصل تو کی توان رسیدن کآنجا
هر جا که نهی پای سری افتاده ست.
درگذشت او روز شنبه عید فطر سال 606 ه . ق. بوده، و به نوشتهء بعضی نظر به احترامی که از طرف دولت وقت دربارهء وی می شده در دل فرقهء کرامیه حسدی به وجود آمده و وی را مسموم کردند. (از دانشمندان نامی اسلام تألیف محمود خیری صص268 - 275). آثار فخر رازی در علوم نقلی و عقلی بسیار و اهم آنها از این قرار است: 1- الاربعین فی اصول الدین، که شامل چهل مسأله از مسائل کلامی بوده و برای پسرش محمد تألیف شده است. 2- اساس التقدیس، که برای سیف الدین ملک عادل در کلام نگاشته شده و در قاهره به چاپ رسیده است. 3- اسرارالتنزیل و انوارالتأویل، که امام میخواسته است آن را در چهار قسمت در اصول، فروع، اخلاق، مناجات و دعوات تألیف کند. امام پس از اتمام قسمت اول درگذشته است. 4- اسرارالنجوم، که به نقل حاجی خلیفه، ذهبی آن را به امام نسبت داده است. 5- الانارات فی شرح الاشارات، در این کتاب فخر رازی اشارات ابن سینا را بطرز «قال... اقول...» شرح کرده و اعتراض و انتقاد بسیار بر بوعلی وارد آورده و خلاصه ای از همین شرح را خود بنام لباب الاشارات تدوین نموده است. 6- البیان و البرهان فی رد علی اهل الزیغ و الطغیان. 7- تحصیل الحق، که رساله ای است در کلام. 8- تعجیزالفلاسفه. 9- تفسیر کبیر، موسوم به مفاتیح الغیب، که بارها در مصر و استانبول چاپ شده و به قول ابن خلکان حاوی تمام مطالب غریبه میباشد، لیکن خود امام موفق به اتمام آن نشده است و شیخ نجم الدین احمدبن محمد قمولی تتمه ای بر آن نگاشته است، و عمر او نیز وفا نکرده و اتمام آن به دست قاضی القضاة احمدبن خلیل خویی انجام یافته است. 10- تهذیب الدلائل و عیون المسائل. 11- زبدة العالم فی الکلام. 12- السر المکتوم فی مخاطبة الشمس و القمر و النجوم. حاجی خلیفه در صحت نسبت این تألیف تردید کرده و گوید: در کتابی دیدم که این اثر از ابوالحسن علی بن احمد مغربی است. 13- شرح السقط الزند. 14- شرح قانون ابن سینا. 15- شرح مفصل زمخشری. 16- شرح نهج البلاغه. 17- الطریقة فی الخلاف و الجدل. 18- عصمة الانبیاء. 19- الفراسة، که ملخص کتاب ارسطو است و پاره ای مطالب مهم بدان افزوده شده است. 20- فضایل الصحابة. 21- القضاء و القدر. 22- اللطائف الغیاثیة. 23- اللوامع البینات فی شرح اسماء الله و صفاته، این کتاب در قاهره چاپ شده است. 24- المباحث العمادیة فی مطالب المعادیة. 25- المباحث المشرقیة، کتابی است بزرگ در علوم الهی و طبیعی، و تمامی آراء حکما و نتایج اقوال ایشان را با جوابهای آنها حاوی بوده و بعض مطالب آن به قول صاحب کشف الظنون مخالف شریعت بوده است. 26- محصل افکار المتقدمین و المتأخرین من الحکماء و المتکلمین، این کتاب در قاهره بهمراه تلخیص المحصل خواجه نصیر طوسی چاپ شده است. 27- المسائل الخمسون، در اصول کلام. 28- المطالب العالیة فی الکلام. 29- المعالم فی اصول الفقه. 30- الملخص، در منطق و حکمت. 31- مناقب الامام الشافعی. 32- نهایة الایجاز، در علم بیان، که در قاهره چاپ شده است. 33- نهایة العقول فی الکلام فی درایة اصول، که رساله ای است در اصول دین. (از ریحانة الادب ج3 صص 193-194).
فخرز.
[فَ رِ] (ص) فربه و قوی هیکل. (برهان) :
شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی.
مولوی.
(از فرهنگ نظام از حاشیهء برهان چ معین). || مرطوبی. (برهان).
فخرستان.
[فَ رِ] (اِخ) ناحیتی بوده است ب هفارس که از رودخانهء کر مشروب میشود. ابن بلخی در شرح رودخانهء کر نویسد: بندی بر آب این رود کرده بودند از قدیم که آب این ناحیت میداد و به روزگار فتور خراب شده بود. اکنون اتابک چاولی آن بند را عمارت کرد و ناحیت آبادان شد و آن را فخرستان نام نهاد. (فارسنامه ص128).
فخر فارسی.
[فَ رِ فا] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن احمد، مکنی به ابوعبدالله. طبیب و فاضل بود. به سال 622 ه . ق. / 1225 م. درگذشت. او را در اصول کلام تصنیفاتی است. اصل وی از شیراز بود و در مصر سکونت گزید و همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی ج3 ص841).
فخر کردن.
[فَ کَ دَ] (مص مرکب)نازیدن. بالیدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
عملت کو، به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو ازبهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
غایت کام و دولت است آنکه به خدمتت رسید
بنده میان بندگان فخر کند به چاکری.
سعدی.
رجوع به فخر شود.
فخر گرگانی.
[فَ رِ گُ] (اِخ) رجوع به فخرالدین (اسعد...) شود.
فخرلو.
[فَ خِ] (اِخ) دهی است از دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان واقع در 36 هزارگزی شمال باختری ماه نشان و 20 هزارگزی راه عمومی. ناحیه ای است کوهستانی سردسیر که دارای 257 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. این ده به تازکنده نیز معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
فخرود.
[فَ] (اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 44 هزارگزی شمال باختری درمیان و سه هزارگزی شمال شوسهء عمومی بیرجند به شاهدخت. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 176 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصولات آن غلات و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و مالداری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخره.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در 22 هزارگزی جنوب خاوری کاشان، کنار راه فرعی کاشان به ابوزیدآباد. ناحیه ای است واقع در جلگهء شن زار، معتدل و دارای 170 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولات آن پنبه و تنباکو است. اهالی به کشاورزی و قالی بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
فخری.
[فَ] (ص نسبی) منسوب به فخر. رجوع به فخر شود.
فخری.
[فَ] (اِ) نوعی از انگور. (آنندراج).
فخری.
[فَ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به فخر اصفهان شود.
فخری.
[فَ] (اِخ) ایروانی، اسمش میرزا عباس، شهیر به حاج میرزا آقاسی. (مجمع الفصحاء ج2). رجوع به حاج میرزا آقاسی شود.
فخری.
[فَ] (اِخ) هراتی، سلطان محمد بن امیری. کسی است که اولین بار مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی را از ترکی به پارسی گردانید و آن را لطایف نامه خواند. ریو به نقل از تذکرهء الهی او را یکی از قصیده سرایان شاه طهماسب دانسته و تذکره ای دربارهء زنان بنام جواهرالعجائب به او نسبت داده است. فخری از مردم هرات بوده و پس از گذراندن مراسم حج در زمان شاه طهماسب بصوب سند رهسپار شده و عیسی ترکخان حاکم آنجا او را بگرمی پذیرفته است. به او آثار دیگری نسبت داده اند از جمله تذکرة النساء و تحفة الحبیب را بنام خواجه حبیب الله وزیر خراسان ساخته است. رجوع به مجالس النفائس چ تهران ص کح از مقدمهء حکمت شود.
فخری آباد.
[فَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه واقع در نه هزارگزی خاور کوزران و سه هزارگزی باختر رودخانهء مرگ. ناحیه ای است وسیع واقع در دشت سردسیر و دارای 120 تن سکنه است. از سراب میرعزیزی مشروب میشود. محصولاتش غلات، حبوب، لبنیات، توتون، چغندرقند، صیفی و برنج است. اهالی به کشاورزی و گله داری اشتغال دارند. راه آن مالرو است. در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
فخری گرگانی.
[فَ یِ گُ] (اِخ) فخر گرگانی. رجوع به فخرالدین (اسعد گرگانی) شود.
فخریه.
[فَ ری یِ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور که در سه هزارگزی جنوب نیشابور واقع است. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 304 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده اش غلات است. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فخش.
[فَ] (ع مص) هیچکاره گردانیدن چیزی را و بی تیمار گذاشتن. (منتهی الارب). ضایع گردانیدن چیزی را. (اقرب الموارد از ابن عبّاد).
فخفره.
[فَ فَ رَ / رِ] (اِ) سبوس آرد گندم و آرد جو را گویند. (برهان). نخاله. (فهرست مخزن الادویه) :
فخری مکن بر آنکه تو میدهء بره خوری
یارت به آب درزده یک نان فخفره.
ناصرخسرو.
آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سائل چون بدین داری شره؟مولوی.
فخفور.
[فَ] (اِ مرکب) فغفور. (برهان). رجوع به فغفور شود.
فخلمه.
[فَ لَ مَ / مِ] (اِ) مشتهء حلاجان را گویند، و آن آلتی است از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان). محتمل است فخمه (بدون لام) و اسم آلت از مصدر فخمیدن باشد.
فخم.
[فَ خَ] (اِ) چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) :
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چیده هیچ کس، نه درم.عنصری.
ز بس گوهر اندر کنار و فخم
همه پشت چینندگان شد بخم.اسدی.
|| چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان). || شربتی از آب. (حاشیهء دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص264) :
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زآنْش یک فخم است.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد.
فخم.
[فَ] (ع ص) مرد بزرگ قدر و گرامی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || منطق فخم؛ سخن درست استوار. خلاف رکیک. (منتهی الارب). جزل. (اقرب الموارد).
فخمدن.
[فَ مِ دَ] (مص) فخمیدن. رجوع به فخمیدن شود.
فخمده.
[فَ مِ دَ / دِ] (ن مف) فخمیده. زده. محلوج. فلخیده. فلخمیده. (یادداشت بخط مؤلف). پنبه را گویند که پنبه دانه از آن بیرون آورده باشند. (برهان). رجوع به فخمیده شود.
فخمنده.
[فَ مَ دَ / دِ] (نف) آنکه بزند پنبه را و پنبه دانه از آن بیرون آرد. رجوع به فخمیدن شود.
فخمیدن.
[فَ دَ] (مص) دانه از پنبه جدا کردن است. (انجمن آرا). فلخودن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). زدن. حلج. (یادداشت بخط مؤلف) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخمه دارم کاری.حکاک.
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.طیان.
فخمیده.
[فَ دَ / دِ] (ن مف) پنبه ای که تخم آن را برآورده باشند. (فهرست مخزن الادویه). زده. فخمده. فلخیده. فلخمیده. (یادداشت بخط مؤلف). خلف تبریزی آرد: پنبه ای را گویند که پنبه دانهء آن را جدا کرده و برآورده باشند و هنوز حلاجی نکرده باشند. (برهان).
فخمیة.
[فُ خَ می یَ] (ع اِمص) تعظّم. استعلاء. (اقرب الموارد). در منتهی الارب فُخَیْمة. بر وزن جهینة و بمعنی بزرگی و بلندی ضبط شده است.
فخن.
[فَ خَ] (اِ) میان و درون باغ. (برهان) :
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.دقیقی.
فخنر.
[فِ نِ] (اِخ)(1) گوستاو تئودور. فیلسوف دانشمند آلمانی. در سال 1801 م. متولد شد و در 1822 در علوم زیستی از دانشگاه لیپزیک فارغ التحصیل گشت، پس از آن باقی عمر خود را در این شهر گذراند. او به ریاضی و علوم طبیعی علاقه داشت و در 1834 استاد طبیعیات گردید اما در 1843 پس از بیماری شدید و طولانی که نیروی بینایی او را بسیار ضعیف کرد دوباره به مطالعهء فلسفهء زیبایی شناسی و روانشناسی فیزیکی روی آورد. و سرانجام در هیجده نوامبر 1887 در لیپزیک درگذشت. فخنر جهان را یک جاندار عالی میداند و حتی گیاهان و ستارگان را جزو جانداران میشمارد و میگوید: خدا، یا روح عالم، وجود مشابه آدمی دارد و قانون های طبیعی جلوه هایی از کمال الهی است. باوجود دقت فیلسوفانه، شهرت فخنر ارتباط به کار دقیقی دارد که در 1860 زیر عنوان «اصول روانشناسی فیزیکی» منتشر ساخت. اساس روانشناسی فیزیکی فخنر بر این است که ذهن و تن آدمی جدا آفریده شده اند ولی عم وجه مختلف یک واقعیت اند. (ترجمه و اختصار از دایرة المعارف بریتانیکا).
(1) - Fechner, Gustav Theodor.
فخوخ.
[فُ] (ع اِ) جِ فَخّ. رجوع به فَخّ شود.
فخور.
[فَ] (ع ص) نازنده. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل ص76) (منتهی الارب). به تکلف ستاینده خویشتن را. فخرکننده. (اقرب الموارد). || ناقهء بزرگ پستان کم شیر. (منتهی الارب). و گوسفند اهلی بزرگ پستان و کم شیر. (از اقرب الموارد). || پستان سطبر درشت تنگ سوراخ کم شیر. || خرمابن بزرگ تنهء گنده شاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درخت نخل قوی شاخ پربرگ. (فهرست مخزن الادویه). || اسب بزرگ و دراز نره. (منتهی الارب).
فخور.
[فُ] (ع مص) نازیدن. || نازیدن به خوی نیکو. || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). رجوع به فخر و فخار شود.
فخوز.
[فَ] (ع ص) ضرع فَخور؛ پستان سطبر تنگ سوراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود.
فخة.
[فَخْ خَ] (ع اِمص) فروهشتگی هر دو پای. (منتهی الارب). || (اِ) خواب که بعدِ جماع آید. (منتهی الارب). قیل هی النومة بعد الجماع. (تاج العروس). خوابی که در آن خرخر کنند. (از اقرب الموارد). || زن چرکین. || زن سطبر. || خواب بر پشت. || خواب بامدادی. || کمان نرم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فخیخ.
[فَ] (ع ص) خرخر کردن در خواب. (منتهی الارب). بجست کردن خفته. غطیط. (تاج المصادر بیهقی). || دمیدن بوی. (منتهی الارب). || (اِ) فخیخ الافعی؛ آواز مار که از دهن وی آید. (منتهی الارب). فحیح با حاء مهمله صحیح تر است. (اقرب الموارد). رجوع به فحیح شود.
فخیر.
[فَ] (ع ص) آنکه با تو ناز و فخر کند. || مرد مغلوب در فخر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فخیر.
[فِخْ خی] (ع ص) بسیار نازنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فخیراء .
[فِخْ خی] (ع مص) نازیدن. || نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). || مباهات به نیکی ها و بزرگواری ها و حسب و نسب و جز آن، چه در خود و چه در پدران خود. (اقرب الموارد).
فخیرة.
[فِخْ خی رَ] (ع ص) بسیارفخر. و هاء برای مبالغه است. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود.
فخیره.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 8 هزارگزی جنوب باختری ده دوست محمد و یکهزارگزی جنوب راه مالرو زابل به ده دوست محمد. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرم و معتدل که دارای 307 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخیره مارگان.
[فَ رَ ما] (اِخ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 10 هزارگزی باختر ده دوست محمد و نزدیک مرز افغانستان. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرم و معتدل که دارای 100 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء هیرمند تأمین میشود. محصول آن غلات است و اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فخیری.
[فِخْ خی را] (ع مص) نازیدن. نازیدن به خوی نیکو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). || مباهات به مناقب و مکارم و حسب و نسب و جز آن، چه در خود و چه در پدران خود. (اقرب الموارد). فخر. فخار. فخارة. فخیراء. رجوع به فخر شود.
فخیز.
[فَ] (اِ) آهنی باشد سرتیز که بر پاشنهء کفش و موزه نصب کنند. (برهان). ظاهراً مصحف مهمیز است. (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به مهمیز شود.
فخیم.
[فَ] (ع ص) بزرگ قدر. || هر چیز بزرگ. (غیاث). فخم.
فخیمة.
[فُ خَ مَ] (ع اِمص) بزرگی. || بلندی. (منتهی الارب). در اقرب الموارد ضبط آن به تقدیم میم بر یاء است. رجوع به فخمیة شود.
فدا.
[فِ / فَ] (از ع، اِ) در تداول فارسی، بجای فداء. رجوع به فداء شود. || چیزی که از آن درگذرند و در راه مقصود واگذارند، و در این معنی در ادب پارسی بیشتر به حالت اضافه به کار رود :
فدای تو دارم تن و جان خویش
نخواهم سر و تخت و فرمان خویش.
فردوسی.
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد شمشاد.
لبیبی (از صحاح الفرس).
جان خاقانی فدای روی جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی.
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری
هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری.
سعدی.
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامهء تقوی و خرقهء پرهیز.حافظ.
فدا.
[فَ] (اِخ) اردستانی، نامش میرزا سعید. از سادات حسینی و از احفاد حکیم الملک بانی مدرسهء نیم آورد اصفهان و مولدش اردستان و موطنش اصفهان بود. سیدی جلیل القدر، ادیب و کریم بود و محمد شاه قاجار با او نظر لطف داشت. طبع خوش و اشعار دلکش داشته است. (از مجمع الفصحاء ج2 ص383). (از الذریعه ج9 ص814 از مدایح معتمدیة).
فداء .
[فِ] (ع مص) رها کردن امیر، اسیر کافر را در مقابل مالی یا اسیر مسلمانی. (تعریفات). مفادات. کسی را از اسیری بازخریدن. (زوزنی). || (اِ) فدیه. بازخرید. (یادداشت بخط مؤلف). مالی که در عوض مفدی داده شود. (اقرب الموارد) : با یکدیگر صلح کردند و نصر را به فداء در میان نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص231).
فدائی.
[فِ / فَ] (از ع، اِ) آنکه جان خود را برای جان دیگری از دست دادن خواهد. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که دانسته مرتکب امری شود به رغبت و رضای خود، که سلب حیات را لازم داشته باشد، نه به اکراه و زور یا به حکم پادشاهی و شیخی. (برهان) :
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
اگر بر سرش تیر بارند و سنگ.سعدی.
چندانکه از زهر و مکر و فدائی حذر کنند، از آه خستگان و نالهء مجروحان برحذر باشند. (مجالس سعدی ص23). || عاشق. || دزد و خونی. (برهان).
فدائی.
[فِ / فَ] (اِخ) لقب گروهی از پیروان حسن صباح. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به اسماعیلیه شود.
فدائی.
[فَ] (اِخ) استرآبادی (یا تبریزی). رجوع به فدائی تبریزی شود.
فدائی.
[فَ] (اِخ) تبریزی. از شعرای گمنام قرن نهم هجری است. در مجالس النفائس آمده است: سیدزاده ای است و همراه پدر به زیارت مکه مشرف شده. ظاهرش صفای تمام دارد و طبعش نیز خالی از صفایی نیست. این مطلع از اوست:
همیشه روی به دیوار بود مجنون را
که از رقیب بپوشد سرشک گلگون را.
(مجالس النفائس چ حکمت ص87).
در ص 261 از چاپ فوق او را استرآبادی دانسته و همان مطلع را نیز نقل کرده است.
فدائی.
[فَ] (اِخ) تهرانی اسمش محمودبیگ از ایل تکلو است. لباس فقر پوشید و به اصفهان مهاجرت کرد و در آنجا نزد افورلوخان ماند. نصرآبادی شعر او را آورده است. (الذریعه ج9 ص815).
فدائی.
[فَ] (اِخ) طهرانی. رجوع به فدائی تهرانی شود.
فدائی.
[فَ] (اِخ) کرمانی. از معاصران آذر بیگدلی است. آذر نویسد: اسمش حاج محمد و از اهل دارالامان کرمان است. صحبتش اتفاق افتاد. طبع روانی دارد و در تاریخ گویی مسلط است. این مطلع از اوست:
یکسان بود اگر رسدم سر بر آفتاب
یا تابدم ز بی کلهی بر سر آفتاب.
(از آتشکده چ زوار ص414).
فدائی.
[فَ] (اِخ) یزدی، اسمش سیدیحیی پسر میرزا محمدعلی وامق بن سیدمحمدباقر طباطبائی، از جانب مادر یزدی بود. وفاتش به سال 1355 ه . ق. اتفاق افتاد. تذکرهء میکده را که تألیف پدرش بود، بخط خود نوشته و پایان این استنساخ سال 1262 ه . ق. است. (الذریعه ج9 ص816).
فدائیان.
[فِ / فَ] (اِخ) رجوع به اسماعیلیه شود.
فدائی لاهیجانی.
[فَ یِ لا] (اِخ) از شعرای همزمان شاه اسماعیل صفوی است. هدایت نویسد: خلف الصدق شیخ محمد لاهیجی شارح گلشن راز شبستری است و بنابراین او را شیخ زاده می خواندند. از جانب شاه اسماعیل صفوی به رسالت نزد محمدخان شیبانی رفته، آخرالامر عزلت گزیده و در شیراز فوت شده است. از اشعار اوست:
وه کز تو غم خویش نهفتن نتوانم
وز بیم رقیبان به تو گفتن نتوانم
طالع نگر ای شوخ که چون در سخن آیی
بیخود شوم از شوق و شنفتن نتوانم.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص27).
هدایت در ریاض العارفین سال درگذشت او را 927 ه . ق. ذکر کرده است.
فدائی لاهیجی.
[فَ یِ لا] (اِخ) رجوع به فدائی لاهیجانی شود.
فداد.
[فَدْ دا] (ع ص) بلند و درشت آواز. (منتهی الارب). و مؤنث آن فدادة است. (اقرب الموارد). || سخت پاسپرکننده. (منتهی الارب). شدیدالوطأ. (اقرب الموارد). || خداوند گله در صد تا هزار شتر. || متکبر. ج، فدادون. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فدادون.
[فَدْ دا] (ع ص، اِ) جِ فداد. رجوع به فداد شود. || شتربانان. چوپانان. خربندگان. || گاوبندگان. || کشاورزان. || کسانی که پیوسته در شتران باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آنانکه آواز را بلند و درشت نمایند در کشتها و ستوران خود، و در این باره حدیثی است: ان الجفاء و القسوة فی الفدادین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
فدادة.
[فَدْ دا دَ] (ع اِ) غوک. || (ص) مرد بددل. (منتهی الارب). جبان. (اقرب الموارد).
فدادة.
[فُ دَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب). یکی از فداد. (اقرب الموارد).
فدادین.
[فَدْ دا] (ع ص، اِ) جِ فَدّان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَدّان شود.
فدا شدن.
[فِ / فَ شُ دَ] (مص مرکب) از میان رفتن در راه کسی یا چیزی یا مقصودی :
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانیّ او انوار شد.مولوی.
فدای جان تو، گر من شوم فدا چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی.سعدی.
رجوع به فداء شود.
فداغ.
[فَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای ششگانهء بخش مرکزی شهرستان لار. حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال ارتفاعات بالنگستان و دهستان ارد، از جنوب و باختر دهستان بیرم و کوه گاوبست، از خاور دهستانهای صحرای باغ و حومه. این دهستان در باختر بخش واقع گردیده، هوای آن گرم است و آب مشروب آن از چشمه و قنات و باران تأمین میشود. زراعت آن اغلب دیمی است. محصولاتش غلات، خرما، پنبه، کنجد، تنباکو و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. صنایع دستی مردم گلیم بافی است. از چهار آبادی دیده بان، فداغ، خلیلی، لب اشکن تشکیل شده و دارای 2200 تن سکنه است. ساکنین اغلب از طایفهء قریش هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فداغ.
[فَ] (اِخ) ده مرکزی دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 108 هزارگزی باختر لار کنار راه فرعی لار به بیرم. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرمسیر و دارای 919 تن سکنه است. از قنات و چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات، پنبه و خرماست. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
فدافن.
[فَ فِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالاولایت بخش حومهء شهرستان کاشمر، سر راه مالرو عمومی کاشمر به جنت آباد. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 2529 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، انگور و پنبه است. اهالی به کشاورزی و قالی بافی گذران میکنند. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
فداکار.
[فِ / فَ] (ص مرکب) آنکه خود را یا مال خویش را فدا کند. باگذشت. رجوع به فدا شود.
فداکاری.
[فِ / فَ] (حامص مرکب)گذشت. کاری که از فداکار سر زند. رجوع به فداکار و فدا شود.
فدا کردن.
[فِ / فَ کَ دَ] (مص مرکب)گذشت از چیزی :
فدا کرده جان را همه پیش من
به دل مهربان و به تن خویش من.فردوسی.
پس از نیکویی ها و صد گونه رنج
فدا کردن کشور و تاج و گنج.فردوسی.
ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میکن هرچه خواهی.نظامی.
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
تا در سبیل دوست به پایان برد وفا.سعدی.
صائب چو ذره ای است چه دارد فدا کند
ای صدهزار جان مقدس فدای تو.صائب.
فداکل.
[فَ کِ] (ع اِ) کارهای بزرگ و سترگ. (منتهی الارب). عظام امور، و گویا مفردش فدکل است. (از اقرب الموارد).
فداگان.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کارواندر بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری خاش و 5 هزارگزی شمال شوسهء خاش به ایرانشهر. دارای 25 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فدام.
[فَ / فِ] (ع اِ) دهان بند آتش پرستان و عجمیان که وقت آب خوردن بدان دهان را بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سرپوش ابریق. (منتهی الارب). || صافیی که بر دهانهء ابریق نهند تا آنچه در آن است بدان تصفیه گردد. (اقرب الموارد). || پالونه. || دستار. (منتهی الارب). در این معنی منتهی الارب ضبط لغت را به تشدید ثانی هم آورده است. || پتفوزبند گاوان. (منتهی الارب). در این معنی هم در منتهی الارب به تشدید و تخفیف دال هر دو آمده است.
فدام.
[فِ] (ع ص، اِ) جِ فَدْم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فَدْم شود.
فدام.
[فِ] (ع اِ) غمامة. (اقرب الموارد).
فدام.
[فَدْ دا] (ع اِ) سرپوش ابریق. || پالونه. (منتهی الارب). فدام بمعنی صافی. (اقرب الموارد). رجوع به فدام [ فَ / فِ ]شود.
فدام.
[فَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 73 هزارگزی جنوب خاش و 18 هزارگزی خاور شوسهء خاش به ایرانشهر. دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فدامت.
[فَ مَ] (ع مص) درشتی و جفاکاری. (غیاث). فدامة. رجوع به فدامة شود.
فدامة.
[فَ مَ] (ع مص) گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به فَدم شود. || درمانده در سخن شدن. (منتهی الارب). فدم گردیدن. (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود. || گول و درشت خوی شدن. (منتهی الارب). فَدامت. رجوع به فدامت و فدم شود.
فدامة.
[فَدْ دا مَ] (ع اِ) فَدّام. فَدام. فَدّوم. گویند: از فرط فدامت گویی بر دهانش فَدّامة نهاده است. (اقرب الموارد). رجوع به فدم و فَدّام [ فَ د د ] شود.
فدان.
[فَدْ دا] (ع اِ) گاو نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دو گاو قلبه ران مقرون همدیگر، و یکی را فدان نگویند. (اقرب الموارد). || ساخت آماج کشاورز. ج، فدادین. (منتهی الارب). آلت شخم دو گاو. جمع آن بدون تشدید اَفْدِنة و فُدُن است. (اقرب الموارد). || در مساحت چهارصد و به قولی سیصدوسی قصبهء(1) مربع. (اقرب الموارد). بیست وچهار قیراط. (یادداشت بخط مؤلف). فدان را منتهی الارب به تخفیف دال ضبط کرده است.
(1) - قصبه؛ مقیاسی است در مساحت برابر با 3 متر و 48 جو. رجوع به قصبه شود.
فدان.
[فَدْ دا] (اِخ) قریه ای از اعمال حران در الجزیره که گویند زادگاه ابراهیم خلیل بوده است. (از معجم البلدان).
فدان.
[فِ] (اِخ) دهی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان، واقع در 72 هزارگزی جنوب خاش و 28 هزارگزی خاور شوسهء خاش به ایرانشهر. ناحیه ای است کوهستانی گرمسیر و دارای 150 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، خرما و برنج است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
فداوه.
[] (اِ) ضفدع است. (فهرست مخزن الادویه).
فداویة.
[فَ وی یَ] (اِخ) اسم آبی بوده است مر بنی یربوع را. رجوع به عقدالفرید ج6 ص68 شود.
فدایی.
[فِ / فَ] (ص نسبی) رجوع به فدائی شود.
فدح.
[فَ] (ع مص) گرانبار کردن وام، کسی را. || سنگین کردن بار بر دوش کسی. (از اقرب الموارد).
فدخ.
[فَ] (ع مص) به سنگ سر شکستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکستن شی ء را. (اقرب الموارد).
فدر.
[فَ] (ع مص) سرد گردیدن گوشت پخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدر.
[فُ] (ع اِ) جِ فادر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فادر شود. || جِ فدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صاحب اقرب الموارد، جمع فدور را به ضم اول و ثانی آورده است.
فدر.
[فَ دَ] (ع اِ) بز کوهی کلان سال، یا عام است. ج، فُدور، مَفْدِرة، مَفْدُرة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدر.
[فُ دُ] (ع اِ) جِ فَدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فُدْر و فَدور شود.
فدر.
[فَ دِ] (ع ص) گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد). || چوب زودشکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدر.
[فُ دُرر] (ع اِ) سیم. (منتهی الارب). فضه. (فهرست مخزن الادویه) (اقرب الموارد). || (ص) کودک فربه یا نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب). غلام سمین. (اقرب الموارد).
فدر.
[فِ] (اِخ)(1) نام یکی از کتب افلاطون. (ابن الندیم).
(1) - Phedre.
فدراسیون.
[فِ دِ یُنْ] (فرانسوی، اِ)(1)اتحادیهء چند کشور. (حییم). دولتی که چند ایالت با هم تشکیل دهند. (وبستر). || اتحاد. (حییم). || در تداول فارسی امروز به انجمنی اطلاق می شود که برای تنظیم و نظارت بر امور اجتماعی تشکیل گردد، و بیشتر مورد استعمال آن در کارهای ورزشی است.
(1) - Federation.
فدرال.
[فِ دِ] (فرانسوی، ص)(1) مؤتلف. (وبستر). هم عهد. متحد. (حییم). || حکومتی که از چند بخش کشوری تشکیل گردد و این قسمتها از یک دولت مرکزی متابعت کنند. || پیمانی. (حییم). || اتحادی. (حییم).
(1) - Federal.
فدرد.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه، واقع در 6 هزارگزی خاور تربت حیدریه و 3 هزارگزی جنوب شوسهء عمومی تربت به خواف. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل و دارای 870 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولاتش غلات، چغندر و پنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری و کرباس بافی گذران میکنند. راه مالرو دارد. از پل غوریان میتوان اتومبیل برد. این ده را به اصطلاح محلی پدرد نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). رجوع به پدو شود.
فدرس.
[فِ دِ رُ] (اِخ) فِدْر. رجوع به فِدْر شود.
فدرنجک.
[فَ رَ جَ] (اِ) دیوی است که در خواب آدمی را فروگیرد، و حکما گویند مادهء سوداوی است که در خواب چنان نماید، و آن را به عربی کابوس و عبدالجنه خوانند. || پیرامون دهان از طریق بیرون. (برهان).
فدرنک.
[فَ رَ] (اِ) رجوع به فدرنگ شود.
فدرنگ.
[فَ رَ] (اِ) چوبی گنده و سطبر و قوی که در پس کوچه اندازند تا در گشوده نگردد. || چوبی که گازران بر جامه زنند و جامه را بدان تاب دهند. (برهان) :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری به در کونِ فراخت فدرنگ.
خطیری (از لغت فرس).
|| چوبی که دقاقان جامه بدان کوبند و در خانه ها زنان به رخت و پوشیدنی و غیره زنند و تاه کنند و آن را جندره و رختمال خوانند. || کنایه از قرمساق و دیوث هم هست. || به زبان ماوراءالنهر خوردنی و طعامی باشد که در دستمالی بسته از جایی به جایی برند. || دستور. (برهان).
فدرونک.
[فَ نَ] (اِ) سنگی که بر کنگره های قلعه و حصار گذارند تا چون دشمن به پای دیوار آید بر سرش اندازند. (برهان).
فدرة.
[فِ رَ] (ع اِ) پاره ای از گوشت پخته. || پاره ای از شب. || پاره ای از کوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قطعه ای از کوه و یا آنچه را در بالای کوه مشرف باشد فدره گویند. (اقرب الموارد از الاساس و التاج).
فدرة.
[فُ دَ رَ] (ع ص) تنها رونده: رجل فدرة؛ مرد تنها رونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
فدره.
[فَ رَ / رِ] (اِ) بوریائی که از برگ خرما و جز آن بافند و بر بالای چوبها و پرواره های سقف خانه اندازند و خاک و گل بر آن ریزند. (برهان).
فدس.
[فُ] (ع اِ) تننده. (منتهی الارب). عنکبوت. (فهرست مخزن الادویه) (اقرب الموارد). ج، فِدَسة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فدسة شود.